دوسال پیش همین ایام یک نوحهخوانی تمسخرآمیز به عنوان نوحهخوانی متفاوت یزدیها در اینترنت منتشر شد که برای ناآشنایان با فرهنگ دیرین مردم یزد قطعا تصویر بدی را از آن دیار نمایش میداد. وسط نوحۀ سینهزنی امام حسین (ع) در حالیکه جمعیت سیاهپوش دارند سینه میزنند آقایان مداح جوان که مثلا خیلی هم روشنفکر و هنرمند و بهروز هستند شعر سهراب را میخوانند! تازه نه درست درمان، بلکه خودشان شعر سهراب را تصحیح کردهاند تا از یک شاعر طبیعتگرا به زور پیامی سیاسی منتقل شود! آنهم به نفع مذاکره با آمریکا و ... بگذریم. آن نوحه در پاییز 93 خوانده شده بود. تابستان 93 یعنی چند ماه قبل از این برنامه، استاد «حسین سعادتمند» برترین چهرۀ نوحهخوانی استان یزد و چهرۀ درخشان موسیقی و آیین عزاداری امام حسین در ایران، درگذشت. نوحهخوانی که امر نوحهخوانی و مداحی اهل بیت (ع) برایش نه فقط یک امر مذهبی بلکه یک امر هنری بود. هنر مقدس. کسی که البته در زمان حیاتش قدر دانسته نشد و بزرگداشتهایی هم که برایش گرفتند عموما در سالهای پایانی عمرش و از زمان عمومی شدن خبر بیماریش اتفاق افتاده بود. چنانچه همین الآن هم مداحان و نوحهخوانان هنرمند غیرتهرانی زیادی هستند که کارشان جدا از اجر معنوی و ارزش آیینی، ارزش هنری فراوانی دارد و به قدر یک مداح کارنابلد و مقلد و مدعی جوان تهرانی هم مورد توجه قرار نمیگیرند. مثل حسین فخری که قبلا دربارهاش مفصل نوشتم. چهرههایی مثل مرحوم سعادتمند و جناب فخری -با آن صداهای قدرتمند و توان نغمهپردازی فوقالعادهشان- هرچند فروتنانه از دیار خود بیرون نیامدند و در همان یزد و خرمشهر ماندند، اما حقیقتا چهرههای ماندگار ملی ما در عرصه موسیقی و هیئت هستند و باید در سطح ملی طرح شوند و قدر ببینند. اگر فرهیختگان جامعه، الگوهای اصلی جامعۀ خود را نشناسند و نشناسانند، هر اتفاق مبتذل و هر استعداد ناپختهای خود را به عنوان الگو و نماد و چهرۀ فرهنگ و هنر و مذهب معرفی میکند و سرانجام جامعهای که به جای قلههای عظیم چشم بر تپههای حقیر داشته باشد، راهی به دهی نخواهد برد.
ما امیدواریم درگذشت حسین سعادتمند واقعا به معنای پایان سبک فاخر، اندیشۀ انقلابی و نفس گرم او در دیار یزد نباشد.
حسین سعادتمند دستگاههای موسیقی و ردیفهای آوازی موسیقی ایرانی را به خوبی میشناخت. در جوانی در عالم موسیقی بود و از عالم موسیقی به عالم هیئت آمد. این شد که ملودی بسیاری از سبکها را خودش میساخت و این سبکهای نوحهخوانی عموما بسیار زیبا و دارای ارزش هنری بودند. پس فقط یک خواننده و نوحهخوان نبود، نغمهپرداز و آهنگساز سبکها هم بود و شاید به همین خاطر فرزند او «فرید سعادتمند» هم به عالم موسیقی روی آورد و خیلی از ما پسر (سازندۀ موسیقی سریالهایی چون «ارمغان تاریکی» و «هانیه») را بیش از پدر میشناسیم. در عکس بالا هم او در کنار پدر مشغول نوحهخوانی است و در این فیلم هم ابتدا فرید میخواند بعد پدر با صدای پیر و خسته. البته خود مرحوم سعادتمند هم چند تجربۀ تصنیفخوانی و همکاری با آهنگسازان موسیقی سنتی را داشتند اما آن تجربهها بحمدلله چندان کارهای درخشانی نشدند و ادامه هم پیدا نکردند. خوشبختانه سعادتمند در هیئت امام حسین ماند و اینجا ماندگار شد.
حالا تامل در موضوع مشارکت بالای عزاداران در اجرای نوحههای سعادتمند و نوع سینهزنیها و نظم و هماهنگی و زیبایی سوگواری یزدیها بحثی مفصل است و مقامی دیگر میطلبد. اینجا به همین بسنده میکنیم که در نوحهخوانی سعادتمند هم متن فاخر است، هم اجرا، هم ملودیپردازی هم قدرت آوازی. هم شعرها زیبا هستند، هم حماسی و همراه با مفاهیم بلند دینی و انقلابی، چنانچه شایستۀ حماسۀ حضرت سیدالشهداست.. دقیقا برخلاف آن نوحۀ ضعیف که شعرش ساختاری ضعیف و طنزآمیز داشت و محتوایی منفعلانه
معروفترین نوحۀ اجرا شده توسط مرحوم سعادتمند نوحۀ «نهاد پا در فرات خواست لبی تر کند» که احتمالا همگی آن را شنیدهاید. من پنج نوحۀ موفق و زیبای دیگرش که شهرت نوحۀ پیشین را ندارند ولی به همان اندازه و شاید حتی بیشتر، زیبا هستند را برای شما میگذارم:
شهاب اسفندیاری که دیشب به عنوان سینهچاک دفاع از فیلم فروشنده اصغر فرهادی در مقابل مسعود فراستی در برنامه هفت ظاهر شد همانیست که چندسال پیش رجانیوز او را یک «مدیر جوان تحصیلکردهی کاربلد حزباللهی» نامیده بود و البته هنوز هم راه زیادی دارد تا بتواند خود را در چهرۀ محبوب و مدافع سینماگران روشنفکر بنمایاند.
سعید قطبیزاده که در برنامۀ قبلی هفت آمد و از ساختار فیلم فروشنده انتقادهای تندی کرد و حتی در حاشیه آن برنامه مصاحبه کرد و تاکید کرد: «فروشنده ویژگیهای یک فیلم ایرانی را برای اسکار ندارد» همانیست که چندسال پیش در یادداشتی، نامۀ معروف ابراهیم حاتمی کیا (که با نقد فیلم فرهادی همراه بود) را به شدت نقد کرده بود. قطبیزاده در آن یادداشت فرهادی را یک کارگردان بزرگ دانسته بود و درباره فیلم جدایی نادر از سیمین گفته بود برخلاف تلقی حاتمیکیا این فیلم فیلمی است که «به یادمان میآورد که ایرانی هستیم، نامی داریم و نشانی و ادبی و آدابی».
( حافظه تاریخی چیز خوبی است که من سعی میکنم داشته باشمش.) ...
شهاب اسفندیاری با آن ادبیات بسیجیروشنفکری و مدام «امت حزبالله» گفتنهایش در شرایطی برای دفاع از فیلم فروشنده فرهادی به سیما آمده بود که خود روشنفکرها و طرفداران قدیمی فرهادی عموما حاضر به دفاع از این فیلم نیستند. رسانهها -آنهم رسانههای سیاسی- چرا، ولی چهرههای هنری و روشنفکری نه. فکر کنم فقط دو چهره را دیدم. یکی استاد داریوش مهرجویی که فرهادی در این فیلمش ادای دین بزرگی به فیلم گاو ش کرده فلذا قضاوت و سخنانش درباره فروشنده هرگز بیطرفانه و بیشایبه نیست، آنهم در دورانی که سینمایش دیگر چنگی به دل هیچکس نمیزند و با فروشنده افتخارات پیشینش به یادآورده شد. دوم هوشنگ گلمکانی که باز او هم پس از حمایت از فیلم تاکید کرده این فیلم بهترین کار فرهادی نیست و نمیشود از یکنفر انتظار داشت همیشه رکورد بزند.
در چنین شرایطی اسفندیاری اینهمه راه آمده تا برنامه هفت، تا بگوید من حامی روشنفکرانم. هیچ استدلال خاصی هم در حمایت از فیلم نداشت. ابتدای جلسه را با نقد و بررسی شخصیت فراستی آغاز کرد. در میانۀ بحث مهمترین تاکتیکش پرحرفی، بیرون پریدن از بحث و ممانعت از سخن گفتن فراستی بود. نه نقدهای فراستی را میفهمید نه پاسخ میداد نه میتوانست پاسخ دهد. فراستی نقد ساختاری میکرد او از محتوای فیلم دفاع میکرد. و مدام گریز به بیرون از بحث و پاسخ به کسانی که در جاهای دیگر انتقادهای تندی درمورد فروشنده داشتهاند. ادبیاتش ادبیات همان بچهمذهبیهایی بود که 16سال دارند و فکر میکنند سینما یعنی اینکه یک پیام دینی و انقلابی را زورکی تصویرسازی کنیم. که برای آنها هیچ ایرادی هم ندارد چون 16سال بیشتر ندارند و به عنوان یک منتقد هنری در یک برنامه تلویزیونی دعوت نشدهاند.
انسان محصول موقعیت نیست، ولی گویا رفتار بعضی انسانها واقعا با توجه به موقعیت تنظیم میشود.
البته شاید هم من خوب شخصیت و پیشینۀ اسفندیاری را نمیشناسم. شاید نیت خیری پشت پرت و پلاهایش در دفاع از فروشنده بود. پناه بر خدا.
خلاصه اگر فروشنده هم جای دفاع داشته باشد، انتخابش برای اسکار به عنوان «نمایندۀ هنر و اندیشۀ ایران» چیزی جز شرمساری تاریخی در پی نخواهد داشت.
پ ن: آنقدر انتشار یادداشتی که در نقد فراستی و پیروانش نوشته بودم را طول دادم که بازی روزگار وادارم کرد در حمایت از او بنویسم!
وقتی شادی و شادمانی حقیقی نباشد، ابتذال و لهو و محض سرگرمی به جایش میآید.
وقتی اندوه و سوگواری واقعی نباشد، فسردگی و خمودگی و دلمردگی. غم هم مثل شادی از نیازهای ضروری آدمی است و اتفاقا وقتی اتفاق بیفتد روح را به انبساط میرساند. دل را زنده میکند نه مرده. به شرطی که غمش از آن غمهای خوب باشد. نه غم کم و زیاد دنیا. غم عشق. غم امام حسین (ع).
باز به قول رفیق قدیمیمان حافظ :
چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد
ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم
باری، ما در اندوه دستی داریم. یعنی در رسیدن به غمهای خوب و گردهمآیی و آیین جمعیاش موفقیتهایی کسب کردهایم. اما در شادی هنوز میلنگیم. بیشتر آهنگها و شعرهایی که بازار را گرفتهاند و نیز حافظۀ ما را، غمگیناند (چه غم متعالی اصیل چه غم مبتذل پاپ). بهترین تجمعات آیینیمان هم بر محور غماند: محرم و صفر و پایان ماه رمضان. گردهماییِ باشکوه شادیمحور نداریم آنچنان. در سطح ملی فقط یک 22بهمن است که هرسال دارد رسمیتر برگزار میشود و به جز مردمش بقیهاش جای پرسش و عدم برنامهریزی و عدم خلاقیت دارد. این بحث را جای دیگر پرداختهام و میپردازم. در فضاهای محدودتر هم: جشنهای عروسی ایرانی و اسلامی با آنهمه خلاقیتها و آیینها و فرهنگهای جالب و هنرمندانه و زیبای هر منطقه و هر قومیت همه قلب ماهیت شدند به مراسمات احمقانه و پرخرج و بینمک و بیلذت و تکراری. و گاه مبتذل و گناهآلود و خجالتآور. در جشنهای آیینی، جشن عبادتها دچار خطر تقلید از همان جشن عروسیها شدهاند. جشنهای مولودیخوانی و جشن تولدها شاید از بهترینها باشند که البته آنها هم مشکلات خودشان را دارند. مثلا وسط مولودی میلاد، آقای مداح (عموما به خاطر عادت!) هول میشود گریز میزند به صحرای کربلا! مجلس شادی مجلس عزا میشود! توی آسمان ملائکه دارند میگویند میخندند روی زمین رفقای ما دارند گریه میکنند!
شاید باورتان نشود که خیلی از جوانها فقط به خاطر تماشای «یک تجمع شاد و رنگین و شلوغ در خیابان» به جنبش سبز پیوستند. خیلیهاشان را میشناختم که اصلا سیاسی نبودند، زود پیوستند و زود هم گسستند. وقتی نیازهای روحی پاسخهای صحیح و بهآیین خود را نداشته باشند، تبدیل به عقده میشوند و انگیزههای سیاسی و کاسبکارانه به راحتی رویشان سوار میشوند. اینهمه دکان که به اسم «رواشناسی» «دعانویسی» «فالبینی» «جادوگری» «انرژی درمانی» «عرفان» دارند زنها را تلکه میکنند همه بر همین نیازها و عقدهها سوارند (نه هر روانشناسی و عرفان و حتی جادوگری!...)
بگذریم.
من حاضرم یک ستاد برنامه ریزی و ایده پردازی ویژه جشنها (چه آیینی چه ملی چه انسانی ...) راه بیاندازم جمعی شویم و یک سال روی این موضوع کار کنیم. از این هم بگذریم.
اکنون عید غدیر را در پیش داریم که به گفتۀ پیامبر اسلام حضرت محمد (ص) برترین عید امت اسلام است، و به گفتۀ رئیس مذهب ما امام جعفر صادق (ع) :
«هو عید الله الاکبر،و ما بعث الله نبیا الا و تعید فى هذا الیوم و عرف حرمته و اسمه فى السماء یوم العهد المعهود و فى الارض یوم المیثاق الماخوذ و الجمع المشهود.»
هر پیامبری در هر دورهای این روز را شاد بوده و عید گرفته. وای ما اگر این روز را شاد نباشیم و به شادی و عظمتش نیندیشیم و جشن نگیریمش.
اگر الآن بیایند بگویند المپیک و پاراالمپیک برای ما فرقی ندارد، مردم حق دارند دشنام بدهند...
ساره جوانمردی دو مدال طلا بر گردن انداخته، خودش را کشته که ثابت کند معلولیت ناتوانی نیست، که توی ایرانی معلول هم باشی میتوانی قهرمان باشی، زن هم باشی میتوانی بهترین باشی، دارد از پلهها میآید پایین فکر کرده چه خبر است آن پایین، نه خیر، آقای وزیر و مسئولان بلند پایه در خانه به استراحت مشغولند. سیامند رحمان هم. زهرا نعمتی هم. اینها واقعا برای افتخارآفرینی با جانشان بازی کردند. چیزی که در المپیک کمتر اتفاق میافتد. مصدومیت یک معلول با مصدومیت دیگران خیلی فرق دارد. کاروان پاراالمپیک امسال یک شهید داد. بهمن گلبارنژاد جانباز 50% بود که برای ما در این مسابقه شرکت کرد. 50% زمان جنگ برای ایران و اسلام داد، 50% هم دیروز در پاراالمپیک. طرف دیگر باید چه کار کند؟ بعد تصاویر مصاحبهای که ازش پخش میشد در پاراالمپیک با گوشی گرفته شده بود! بعد اصلا گویا گزارشگر ورزشی حرفهای برایشان اعزام نشده بود، دوتا عکس درست درمان از مراسم افتتاحیه شان نداریم، هرچه هست عکس از روی تلویزیون است! ...
بازی فوتبال ایران و ترکیه پاراالمپیک را که میدیدیم من گفتم ببازیم هم باید این بهزاد زادعلیاصغری را طلا بگیرند به عنوان الگو بزنند تو سر فوتبال المپیک. واقعا شگفت بازی میکرد. کجا توی المپیک به چنین نتایجی در فوتبال رسیده بودیم؟
موضوع ورزش نیست. موضوع فرهنگ و اخلاق و انسانیت است. در روزگار ما نگاهها همه تبلیغاتزده و سیاستزده است. به یک انسان به عنوان یک انسان نگاه نمیشود. و الا رسانه و قدرت و ثروت، به جای بهزاد زادعلیاصغری که قهرمان پارالمپیکی فوتبال است و خیلی هم با ادب و باشعور است، آن بچه سوسول ابرو برداشته مدعی ظاهرا غیرمعلول -که به جز داشتن لباس فوتبال هیچ افتخار دیگری در این رشته ندارد- را الگوی بچههای من و شما نمیکردند.
عصری رفتیم سینما شکوفه فیلم فروشنده اصغرفرهادی را دیدیم. راستش را بخواهید فکر نمیکردم اینقدر بد باشد.
فروشنده فرهادی چیز تازهای برای فروش نداشت.
بعد از ظهر جمعه ام را خراب کردم.
اگر در خانه یکی از فیلمهای فلینی یا کوروساوا را بازبینی کرده بودیم، اگر مینشستیم با هم چندتا انیمیشنکوتاه میدیدیم، اگر با محسن رفته بودیم تمرین عکاسی، اگر به احمدرضا زنگ زده بودم تا فقط لهجه اصفهانیش را بشنوم ؛ بعدالظهر جمعۀ بهتری داشتیم.
فیلم قبلیش (گذشته) را ندیدم اصلا. فکر میکردم بالاخره بعد اینهمه سال استاد فرهادی اسکاری ما پیش رفته، نه پس. فکر میکردم حداقل قصد تکرار خودش را ندارد. این کمترین چیزی است که از یک هنرمند انتظار میرود: «هین سخن تازه بگو»
بعد از واقعه جدایی نادر از سیمین و داستان اسکار، فرمول خاص اصغرفرهادی که در فیلم جدایی به اوج رسیده بود شد سرمشق کرور کرور بچهکارگردانِ کور، مقلد، بیفکر، بیخلاقیت و سودایی؛ در ایندوره کوتاه تا حالا صدتا فیلم ساختهاند با این سه مضمون:
1_«اختلافات حاد زن و شوهری»
2_ «قضاوت خیلی سخته ها! همه هم گناهکارند هم یکجورهایی حق دارند! یک وقت قضاوت نکنی!»
3_ «انسان محصول شرایط و جامعه است؛ جامعه و شرایط هم مزخرفند»
خب این فرمولها که امروز همه سینمای ایران را گرفته، کاری به درستی و غلطی یا زشتی و زیباییشان نداریم؛ دیگر از فرط تکرار دارد حالمان بهم میخورد؛ این وسط کی انتظار داشت استاد فرهادی پیشرو بیاید از روی همان الگوی نخنماشده و فرمول کهنه و قدیمی خودش باز فیلم بسازد؟! :
"یک موقعیت پرتنش و اعصابخوردکن برای طبقه متوسط"
+
"دشواری قضاوت"
+
"جامعه و شرایط مزخرف و غیرقابل اعتماد"
واقعا فیلم بدی بود. ارزش یک بار دیدن هم نداشت.
اگر از سینما رفتن دنبال زیباییشناسی و ارزش هنری هستید،
اگر از سینما رفتن دنبال حال خوب و حس خوب و ارزش محتوایی هستید،
اگر از سینما رفتن در پی تماشای یک فیلم مهم هستید،
که هیچ، به نظر بنده وقتتان را تلف نکنید.
اما اگر دنبال این هستید که «فکر کنید یک فیلم مهم دیدهاید» یا بتوانید به دیگران بگویید «من فیلم آخر اصغر فرهادی را دیدهام ها» هرگز تماشای این فیلم را در یک عصر زیبای تابستانی از دست ندهید!
پ ن: این ریویوی نقادانه به کلیت اثر مینگرد و منکر لحظات خوب فیلم، از جمله بازیهای تماشایی، ارزش اقتباسی فیلمنامه و دیگر نیکیهای فیلم -که همینها هم به اعصابخوردی پس از تماشایش نمیارزید- نیست.
ذکر مردان خدا در نهج البلاغه
«ایها الناس، انا قد اصبحنا فی دهر عنود، و زمن کنود ...»
خطبۀ سیدوم نهجالبلاغه خطبۀ خاصی است که با عبارت بالا آغاز میشود؛ با ترجمۀ گرمارودی: «ای مردم ما در زمانی ستیزهجو و روزگاری سخت بهسر میبریم»
مرگ کیارستمی و کیارستمیها یعنی، پایان عصر «روشنفکران شیک».
برای آنانکه روشنفکران، روشنفکری و روشنفکربازی را دوست ندارند، برای اهالی مبارزه، برای مردمیها، برای سنتگرایان و... امثال کیارستمی همواره در جبهۀ رقیب بودند. اما ایشان با از میدان به در شدن این رقبا هرگز شادکام نخواهند بود، چه اینکه پس از پایان «عصر روشنفکران شیک»، عصر جدیدی به نام «عصر روشنفکران مبتذل» آغاز شد. گروهی که صرفا با اهل مذهب تفاوت دیدگاه و رویکرد ندارند، بلکه با نفس انسانیت و اخلاق و شعور بیگانهاند. اگر فلان روشنفکر شیک از کفر هم دم میزد واقعا از کفر دم میزد، اما روشنفکر مبتذل کنونی حتی وقتی از کفر هم دم میزند از کفر دم نمیزند. حتی کفر هم در جهان او اصالت و صداقت ندارد. کیارستمی واقعا -و نه فقط به خاطر فقر و فلاکتنمایی- در عالم سینمای غرب خریدار و احترام داشت. پیش از مرگش بزرگانی چون هانکه و برادران داردن او را ستوده بودند. برای من فیلمی مثل «شیرین» واقعا جذابیت فوقالعادهای نداشت، اما «قضیه شکل اول، شکل دوم» در همان بادی امر نشان میداد این آدم واقعا دید هنری خاصی نسبت به جهان دارد. من هیچگاه عشق پیگیری آثار کیارستمی را در خود ندیدم، ولی هیچوقت هم از دیدن کارهایش احساس انزجار نمیکردم... عینک آفتابی را دوست نداشتم، اما میدانستم پشت این عینک آفتابی دوتا چشم هست. خلأ نیست. دوتا چشمی که میتواند ببیند و حتی گاهی از پشت همان شیشه تاریک دیده شود.
انقلابیهای شعاری و پوک را نمیگویم، انقلابیهای اصیل خیلی زود دلشان برای روشنفکران شیک (حریفان حقیقی و شایستهشان) تنگ خواهد شد.
فاتحه مع الصلوات.
یک
ترجمه متن آسمانی، پنجره دیدار ما با جهان غیب است.
هرچقدر هم عربیدان شویم، ذهن ما _ایرانیان و فارسیزبانان_ فارسی است، جدا از اینکه بیشتر ما فرصت نمیکنیم عریی را جدیتر از مقدماتی که در مدارس و دانشگاهها میآموزند بیاموزیم، ورای مسئلۀ فهم، مسئلۀ لذت از متن و آمیختگی با آن بیشتر با زبان مادری اتفاق میافتد. این است اهمیت ترجمه، به ویژه ترجمه متن آسمانی.
طی چندسال قبل هم به دیدار رهبری دعوت شده بودم اما هربار شاعران دیگری را معرفی کردم به جای خودم. امسال توفیقی شد و برای نخستین بار خودم هم حضور پیدا کردم. با اینکه هنوز باور دارم شاعرانی بهتر از من هم هستند که هنوز در آن دیدار دعوت نشدهاند.
دیدار امسال دیدار خاص و مهمی بود. مخصوصا بخش سخنان رهبری که شاید بیش از همیشه صریح بود. تا حدی که حدس میزنم بخشیش منعکس و منتشر نشود.
شعرخوانیها هم تا آنجایی که من به خاطر دارم و حواسم جمع بود در جلسه خوب بودند. من بین استاد محمدکاظم کاظمی نشسته بودم و آقا سید محمدمهدی شفیعی. شاید پرآفرینترین شعرخوانی جلسه شعرخوانی شفیعی بود. غزلی تحسینبرانگیز و مناسب حال و مقام در موضوع مدافعان حرم. امید است که این شاعر توانا و جوان اهوازی بیش از پیش موضوع انتشار کتاب را جدی بگیرد. جناب کاظمی قرار بود طبق تصویب گروه کارشناسی شعرشان برای حضرت خدیجه (س) را بخوانند، اما وقتشان رابه یک شاعر خوب و جوان افغانستانی دادند و اول قرار شد شعر نخوانند. بعد رهبری خودشان خواستند ایشان شعر بخوانند و تاکید کردند هر شعری که دوست دارند را بخوانند. آقای کاظمی هم غزل معروف و زیبای «قصۀ سنگ و خشت» که دربارۀ کودکان کار افغانستانیست را خواندند. آقای محمدمهدی سیار هم مثل آقای کاظمی در اواخر جلسه با تاکید خود رهبری شعر خواندند (حالا کاری نداریم جناب قزوه گفتند آقای سیار را در لیست داشتند و تقصیر آقای فاضل نظری شده و او گفته وقت نیست ...) از دیگر شعرهای خوب جلسه شعر طنز عالی استاد ناصر فیض، غزل اجتماعی خانم نیلوفر بختیاری و شعر یک خانم کاشمری که اسمشان در خاطرم نماند را اکنون درخاطر دارم. از دیگر اساتید و مشایخ هم آقایان موسوی گرمارودی، مجاهدی، انسانی و زکریا اخلاقی شعر خواندند. شعر آقای اخلاقی شعر خوبی بود و البته ایشان در همین فضا شعرهای بهتری هم دارند، اما مهم این است که پیش از شعرخوانی ایشان رهبری تقدیر ویژهای را درمورد ایشان و شعرهایشان انجام دادند.
من طبق تصویب شورای کارشناسی و به اصرار اکثر دوستان شاعر قرار بود همان شعر «ابراهیم» برای حضرت شیخ ابراهیم زکزاکی را بخوانم. اصلا آن شعر مجوز حضور و شعرخوانیم بود. اما لحظات آخر نظرم عوض شد. چه اینکه اولا شعر ابراهیمم به نظر خودم در زمان خودش منتشر شد و تا حدی هم شنیده شد. در ثانی، در این دیدار هیچکس با موضوع امروزی آمریکای همیشه همراه، شعری نداشت. لذا در دقایق پایانی علی رغم مخالفت همه، این نیمایی را برای خواندن برگزیدم
در جلسه شعری باری سخن از توحیدیههای ادب پارسی به میان آمد. در شعر کهن پارسی، توحیدیه یک ژانر و فصل درخشان است که در شعر شاعران بزرگی چون سنایی، نظامی، سعدی، عطار و... درخشیده است. یعنی شعر برای خدا. سنتی که در شعر معاصر هم ادامه پیدا کرد هرچند خیلی دیده نشد. خیلی از توحیدیههای گذشته جزو شاهکارهای ادبی هستند و خیلیهایشان را همهمان (چه ادبیاتی باشیم چه نه) شنیدهایم. کیست این ابیات را نشنیده باشد از سنایی:
یا از نظامی که شاید بهترینها را داشته باشد:
بسمالله الرحمن الرحیم
ای همه هستی ز پیدا شده ...
یا:
که همهمان اینها را شنیدیم و شاید حفظیم.
اما سنت توحیدیه علی رغم تداومش در شعر شاعران جدی ادبیات، امروز خیلی به رسمیت شناخته نمیشود. مخصوصا که از دهه چهل تا امروز رسانهها را بیخدایان پر کردهاند و قلمها در روایت چونی و چگونگی وضعیت هنر، دست آنهاست. در آن جلسه از توحیدیههای اخوان ثالث (که شاید نماد کفر و زندقه در شعر معاصر است) سخن گفتم که گویا دوستان خیلی اطلاع نداشتند. و خیلیها هم شاید اصلا باورشان نشود این مرد این تعداد توحیدیۀ درخشان داشته باشد ... البته که او کفریه هم دارد گرچه اکثرا مودبانه و رندانه هستند و البته به تعداد و کیفیت توحیدیههایش نمیرسند. یک توحیدیهاش را شش سال در آستانۀ ماه مبارک در وبلاگ سابق آورده بودم. در اینترنت نبود: شعر توحیدی اخوان در پاسخ به شعر فروغ فرخزاد.
به جز این شعر بلند، شعرهای دیگری هم هستند، یکی از خوبترهایش این قصیده است. در سایت حوزه دیدم این شعر آمده، اما ابیات بسیاریش که طعمی عرفانی و خاص جهان اخوان را دارا هستند حذف شدهاند! بنا به ذائقه حوزوی! علی ای حال اینک آن قصیدۀ توحیدیه:
آن که راه دل ما سوی تو بگشود تویی
و آن که بر وی دلم از غیر وی آسود تویی
آن که در روز ازل گفت جهان را: «شو!» و شد
و آن که زین گونه بفرماید و فرمود تویی
آمرِ «کن فیکون»، هستی و خواهی بودن
آفریننده هر «باشد» و هر «بود» تویی
گرچه هر قوم تو را نام دگرگونه دهند
از نشان ها همه پیداست که مقصود تویی
به تو راهی بُوَد از هر دلِ پویان سوی تو
وان که بگشود هزاران ره و بنمود تویی
به کلیسا و به آتشکده و مسجد و دیر
رهبر هرکه رهی سوی تو پیمود تویی
راست است این که جهان خلق نکردی پیِ سود
کان که ایجادگر است از کرَم و جود تویی
سنگ و پولادِ بشر سوده و فرسوده شوند
وآن نفرسایدِ جاوید و نفرسود تویی
هر دو کَوْن از تو و با «لم یلد» و «لم یولد»
گفت قرآن که نه والد تو، نه مولود تویی
بی نهایت تویی و هر عددی پیشت صفر
ناسخ هرچه عددگستر و معدود تویی
ماهی از آب زیَد، غوطهخوران، غافل از آن
خلق غافل ز تو را نیز، یم و رود تویی
در جهان کاهش و افزایش بسیار بسی است
آن فزونمایه که نه کاست، نه افزود تویی
همگان هیچ و نبودند برِ هستیِ تو
جان جاوید تویی، هست تویی، بود تویی
برتر از جان و زمان، نام و نشانی، هرچند
دور و نزدیک تو، دیرنده تو و زود تویی
نام هایت به هزار و یکی افسانه شده است
یک وجودی به حقیقت تو و موجود تویی
اگر این «جان جهان» خواندت و آن «روح بزرگ»
وآن سیه دیدت و ان سرخ زراندود تویی
مَلِک و مالک و بخشنده و بخشاینده
آفریننده ساجد تو و مسجود تویی
«یهوه» و «تاری» و «الله» و «اهورامزدا»
ای خدا خوانده «خودآ» زینهمه مقصود تویی
چار مِلیارد بشر حامدت اکثر، وان گاه
خالق و رازقِ هر مرتد و مردود تویی
گر یکی نامِ نواَت بود و نه اکثر ز اقدم
واقدیما، نه اقلّ نو و محدود تویی؟
من ولی برترت از نام و نشانها بینم
زانکه دانم که به هر معبد معبود تویی
سبزه و آب و درخت و حیوان هم به وداد
حمد و تسبیح تو گویند، که مودود تویی
بس سپاس تو گزارد دل و شکرت گوید
ای سزاوارِ همه حمد، که محمود تویی
من تو را نیز به هر نام که خواهم خوانم
وَر زیانم رسد از دهر چه غم، سود تویی
جنگ کوتهنظران همچو ددان از بدی است
از بد ای نیکترین، آیا خشنود تویی؟
منطق و فلسفه گنگیّ و سفه باشد و راه
آن که زِ اشراق و ز عرفان به تو بنمود تویی
ما خدایی که نبینیم، پرستش نکنیم
دیده دل بس که نهان شاهد و مشهود تویی
نیست اش جز به تو امّید، دلْآزرده «امید»
کان که راهِ دِلَکش سوی تو بگشود تویی
تهران - آذر 1361
به نقل از کتاب «تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم»
این شعر در آنجا و نیز در مقدمه کتاب «عطا و لقای نیما یوشیج» با پینوشتهای فراوان اعتقادی و مذهبی و ادبی آمده است
بگذار با ترنّم مستانه بگذرد
این چند کوچه تا جبروتی که پیش روست
امروز در تهران میخواهند بزرگداشتی برای شاعر بزرگ یزدی «زکریا اخلاقی» بگیرند. من هم به نوبۀ خودم و با همین قلم نارسای خودم میخواهم او را بزرگ بدارم. یادداشتی مفصل دیشب برایش نوشتم و منتشر شد در سایت شهرستان ادب: «مانیفست شعر عرفانی امروز».
نخستینبار در کتاب درسی دوران راهنمایی یا دبیرستان بود که با نام و شعری از زکریا اخلاقی آشنا شدم. پانزده سالی از آن روز گذشته و بلکه بیشتر...
به خودم گفتم آخه حسن چرا باید مفاتیح توی اتاق ماها خاک گرفته باشد؟ خانهای که مفاتیحش را خاک گرفته باشد، یعنی دل صاحابش را گل گرفتهاند.
جمعبندی ماه رجب
طبق گفتگوهایی که در ساعات پایانی ماه رجب با چند صاحبنظر و آدم خستۀ دیگری مثل خودم -در تماسهایی جداگانه- داشتم، ادعیه را میتوان به دو قسمت کلی تقسیم کرد. یکی برای از ما بهتران، مثل آنها که در اوج دعا از تحمل شدت رنجها وسختیها و عاشقیها برای خدا و برای عبادت سخن میگوید ... وقتی اینها را ما (یعنی من و چند دوست دیگرم) میخوانیم به این فرازهایش که میرسیم خجالت میکشیم. دستۀ دوم: ادعیۀ مستضعفین. اینها برای آدمهای خسته، روسیاه و گناهکار است. آنها دنبال معاشقه و لذت گفتگو با خدا هستند و در جستجوی لحظۀ تبسّم خدا، اینها ( یعنی ما) میخواهند خدا رویشان را زمین نزند و دنبال نهایت ترحّم خدا. دعاهای نوع اول را باید با آمادگی و دقت و حال مناسب خواند. مثل هواپیما هستند انگاری، بلیط میخواهد، رزرو، فرودگاه، کمربند ایمنی و... اما دعاهای نوع دوم را بیشتر وقتها میشود خواند، مثل دوچرخهاند سر راه آدم را یکوری سوار میکنند تا یکجایی میرسانند که کارمان هم راه بیفتد. ادعیۀ ماه رجب پر است از این دعاهای کوتاه و معرفتی دستۀ دوم. مثل «یا من ارجوه ...» یا «خاب الوافدون ...» یا «یا من یملک حوائج السائلین...» و البته تک و توکی دعای سنگین و عرفانی هم دارد مثل «اللهم انی اسئلک بمعانی جمیع ما یدعوک ...» به نظرم در ماه شعبان هم میشود برای مقدمۀ هر کاری سراغ از این دعاهای کوتاه ماه رجب (مثل سه دعای اول«دعاهای هرروز ماه رجب» و چند دعای دیگرش) بگیرم من که قدر ماه رجب را هم ندانستم. مثل یک واحد درسی پیشنیاز. خلاصه اینجور نیست که در ماه شعبان نشود دعای ماه رجب را خواند.
برنامهریزی برای ماه شعبان
اما در ماه رجب نمیشد بروی سراغ ادعیۀ ماه شعبان. یکی از دو هواپیمای بزرگ ادعیه، فرودگاهش در این ماه است: مناجات شعبانیه. نقلی از امام خمینی هست درمورد بینظیری مناجات شعبانیه و دعای کمیل با نگاه عرفانی. لابد آنها که ماه رجبشان را خوب دریافتند حالا با شادی میروند سراغ ماه شعبان. اما من اگر هم بخواهم مناجات شعبانیه بخوانم قبلش باید یک «خاب الوافدون» یا «من ارجوه» بخوانم: رفتن به فرودگاه با دوچرخه. وگرنه اصلا رویم نمیشود به خدا سلام کنم.
این میان ماه شعبان یک دعا از آن دعاهای نوع دوم هم دارد (دعاهایی که عموما حتی حجمشان هم خیلی کوتاه است و ما آدمهای تنبل اگر بدانیم چنین دعاهایی هستند با همین تنبلیها با اشتیاق سراغشان میرویم) و آنهم صلوات شعبانیه است. البته این دعا دوچرخه نیست ولی هواپیما هم نیست. بیشتر شبیه یک قایق یا کشتی تندرو است. کشتی تندروی اهل بیت (علیهم السلام) بلاتشبیه!
الفلک الجاریه، فی اللجج الغامره ...
خلاصه عالم دعا عالم عجیبی است که ما دیگر مثل قدیمیها قدرش را خوب نمیدانیم. یادش به خیر در یک محفل فرهنگی هرکسی چیزی میگفت. راهکاری برای مسائل فرهنگ و هنر. یکی تیمداری را عنوان میکرد، یکی برنامهریزی، یکی کتاب، یکی تشکل، یکی جلسات، یکی همایش، یکی رصد سیاست، یکی رصد دشمن، یکی همبستگی با دوست، یکی افزایش آگاهی ... خلاصه نوبت که رسید به آقای هادی مقدم دوست، ایشان گفت به نظرم باید همه دعا بخوانیم. تکی دعا بخوانیم. جمعی دعا بخوانیم ... خیلی حرفش عمیق بود و شاید بالاتر از آن محفل.
و خیلی خوشحالم که از دایی حسنم هم صوت یک صلوات شعبانیهاش به دستم رسیده هم صوت یک مناجات شعبانیهاش.
و صل الله علی محمد و آله الطاهرین
در سوال سوم این نظرسنجی من این پنج کتاب را به عنوان ۵ کتاب شعر خوب پیشنهادی برای بهار نوشتم:
۱- چقدر دیر رسیدم، عباس چشامی
۲- تبسمهای شرقی،
زکریا اخلاقی
۳-بیهمشدگان، بیژن ارژن
۴-حقالسکوت، محمدمهدی سیار
۵-
شمشیر و جغرافیا، محمدکاظم کاظمی
این نظرسنجیها خیلی خوبند. مخصوصاً وقتی رقابتی و دعوایی نباشند. اینکه همه بههم دیگر کتاب خوب پیشنهاد کنند. پیشنهاد میکنم حتما آن مطلب و پیشنهادهای دیگران (که همه از من بهتر و آدم حسابی و شاعر درست درمان هستند) را هم بخوانید. کتابهای خوبی معرفی شده. البته کتابهای بد هم معرفی شده. ولی خواندن و دانستن همهاش جالب است. مخصوصا دانستن پاسخهای همان پرسش سوم نظرسنجی خیلی جالب و جذاب است...
«...این چه رازی است که هربار بهار
با عزای دل ما میآید»
امروز صبح ما عزادار شدیم. هرکسی در زندگی خود سوگوار مرگ عزیزانش میشود، اما همۀ عزیزان به یک اندازه عزیز نیستند. امروز یکی از عزیزترینهایمان و شاید عزیزترین خانوادۀمان را از دست دادیم. تاکنون اینگونه گریه نکرده بودم. دایی حسنم مرد عجیبی بود. 9سال از نوجوانی و جوانیاش را در زندانهای پهلوی گذرانده بود و 4سال از بهترین سالهای جوانیاش را در اسارت رژیم صدام بود. پیش از اینکه اسیر شود گلوله خورده بود و حسابی مجروح شده بود. دوستانش فکر میکردند شهید شده. در اسارت هم جایی بود که از چشم صلیب سرخیها پنهان نگاه داشته شده بود. لذا همه مطمئن بودند شهید شده است. برایش قبری گرفته بودند و مراسم هم برگزار کردند: «شهید مفقود الاثر». من که به دنیا آمدم، اسمم را به یاد دایی، حسن گذاشتند. این نام عزیز اینگونه به من رسیده، لذا دوست ندارم به راحتی از دستش بدهم. دایی حسن خیلی بعد از جنگ برگشت و از همان موقع هم تا آخرین روزهای زندگیاش از مبارزه و کار و جهاد -ولو فرهنگیتر- دست نکشید. از این افتخارات و دیگر افتخارات آن مرد چیزی عائد بستگانش نمیشود، من این چند سطر را نوشتم که بگویم او با همۀ رنجهایی که در طول عمر خود در راه اسلام و انقلاب کشید، خود را طلبکار انقلاب و نظام نمیدانست. روحیۀ طلبکاری و خودکسیپنداری نداشت. انتظار نداشت تکریمش کنند. میخواستند هم نمیگذاشت. نه به ارباب رسانه نه به ارباب ثروت و دنیا کاری نداشت. هنوز خودش را یک مبارز بیافتخار و تازهکار و شرمنده و بدهکار شهیدان و ائمۀ معصومین (علیهم السلام) میدانست. برخلاف خیلیها که از این نظام و این انقلاب بهرهها بردند و در عینحال برخوردی طلبکارانه و متکبرانه نسبت به آن داشتند و دارند. بگذریم...
مردادماه، یکبار دایی حسن برای مدت کوتاهی بستری شد. دیدن آن چهرۀ معصوم و آن پیکر نحیف روی ویلچر و بین یک شمد سفید -که مثل لباس احرام بود- برایم آسان نبود. شروع کردم به نوشتن. چیزهایی نوشتم و به کسی نشان ندادم که اینگونه شروع میشد:
پس از گفتگوی عجیب اخیر آقای کاکایی (صفحه گفتگو)، من خیلی صبر کردم تا ایشان متن گفتگو را تکذیب کنند. یا کسی مردانه جوابی بدهد به آن حرفها. ولی نه ایشان سخنشان را تکذیب یا اصلاح کردند، نه کسی پاسخ ایشان را داد. لذا یادداشت زیر را با نهایت ادب و مهربانی ممکن و البته منطق و استدلال نوشتم (صفحه فارس). ادب و منطقی که پاسخ خوبی نگرفت و با واکنش تند ایشان مواجه شد. (عکس صفحۀ آقای کاکایی)
این روزها روزهای روضه است. هم روزهای شنیدن و خواندن و فهمیدن و به یادسپردن مسائل و مصائب بانوی بانوان جهان (سلام خدا بر ایشان) و هم روزهای گریستن. بعضی از فکرها و فهمها ناگزیرند از گریستن، و اگر کسی بگوید نیازی به گریستن نیست و و مطالعه و دانستن و فهمیدن کافیست، معلوم است در همان فکر و فهم هم فقط مدعیاست.
پس خوش به حال کسانی که در این امور بتوانند بفهمند، بهیاد بسپرند و بگریند؛ آنگاه بگویند، بهیادآورند و بگریانند. واقعاً خوش به حال کسی که صدای گرمی دارد و میتواند با اخلاص و با دل شکسته روضۀ حضرت زهرا را بخواند. من حتی صدای گرم را هم ندارم، چه رسد به ویژگیهای دشوارترش. پدرم صدای خیلی خوبی دارد و مادرم دوستداشت من روضهخوان حضرت زهرا و امام حسین (علیهماالسلام) شوم، شاید چون فکر میکرد آن صدا به من هم ارث میرسد؛ ولی آن ارث نرسید و آن آرزو هم محقق نشد. هرگاه نوحه یا شعر مرثیهای میگویم و حنجرۀ گرمی آن شعر را میخواند و گوش عاشقی آن شعر را میشنود، بیشک خیلی خداراشکر میگویم؛ هرچند میدانم «اثر» خاص و خاسته از نفس و حنجرۀ خواننده و گوش و دل شنونده است. اما بالاخره شعر من هم خودش را قاطی ماجرا کرده. حس میکنم بدون داشتن بلیط و پنهانی سوار اتوبوس بهشت شدهام. ولو در ایستگاه بعدی بفهمند کیستم و پیادهام کنند؛ یک ایستگاه هم یک ایستگاه است. «یک ایستگاه در بهشت».
در پوشۀ «میثم مطیعی»ام چهار قطعۀ صوتی با موضوع فاطمیه و با شعر خودم را پیدا کردم. آقای مطیعی واقعاً لطف کردهاند با وجود اینهمه شاعر خوب و بهتر از من، گاهی از من هم شعر خواستهاند. آن چهار عبارتاند از: سه روضه و یک نوحه. نوحه را دوست دارم. یک روضه را خیلی دوست دارم و دو روضه را نه خیلی. هرچند بابت همانها هم خدا را شاکرم. از آن دو روضه که خیلی دوستشان ندارم یکی تقصیر شعر خودم و دیگری تقصیر طرف دیگر ماجراست!
آن روضه که خیلی دوستش دارم، بسیار کوتاه است. لطف میکنید اگر بشنوید. اگر یک نفر هم این روضه (یا دیگری) را بشنود و بپسندد و بگرید بر مرثیۀ حضرت فاطمه (سلامالله علیها) من حاجتم را از وبلاگنویسیام گرفتهام. این روضه بهنظرم بسیار هنرمندانه و زیباست. یعنی اجرایش توسط آقای مطیعی. در این روضۀ کوتاه تا حدی از سنت آواز ایرانی استفاده کرده است. چیزی که کمتر در روضههای ایشان شنیدهام. موضوع روضه مربوط به روز شهادت (یعنی پس از شهادت) حضرت فاطمه زهرا (سلامالله علیها) است. شعرش را هم (با همه سرعت و محدودیت سرایش) دوست دارم. یک بیت دیگر هم داشت که بیت دوم بود اما آقای مطیعی یا شاید هم دوست شاعرم گفتند خوب نیست، حذفش کن. کنارش گذاشتم، ولی آن موقع حس لطیفی داشتم و این بیت را مناسب حس و حالم و حس و حال موضوع میدانستم:
دانشآموز دبستان خدا
بازمیگردی به بستان خدا
حس من حس آرامش حضرت زهرا (سلامالله علیها) پس از پایان گرفتن رنجها و قدرناشناختنها، با شهادتشان بود.
دانلود «فاطمه! دست علی یار تو باد»
در نوحه، آقای مطیعی بند دوم را خیلی دوست داشت و با بند اول مشکل داشت. میگفت مردم معنای «باد مهرگان» را نمیفهمند. من گفتم اولاً شما استاد دانشگاهی و هیئتتان هم دانشگاهی است، اینجا ایرادی ندارد کمی سطح بالاتر برود. دوما در آهنگی محرمی و بسیار معروف با شعر استاد ما هم این واژه هست و ... خلاصه حرف مرا با دلی مکروه قبول کردند. الغرض: بادمهرگان بادی است که در فصل پاییز میوزد وبا خود پیام نیستی (و ریختن شاخ و برگ درختان و سبزی و گلهای باغ) را دارد. همان باد خزانی. همچنین آقای مطیعی گفتند اگر میشود گریزی هم به موضوع حجاب بزنم؛ من بی اکراه و با اعتقاد گفتم چشم.
دانلود نوحه «وای از آن غربت شبِ دریا»
این (همان است که تقصیر شعر خودم است) از همه قدیمیتر است. شعر را الآن خیلی دوست ندارم و مخصوصا بهنظرم به درد روضهخواندن نمیخورد.
دانلود «به حال ما در و دیوار خانه میگرید»
این (که اجرایش را خیلی موفق نمیدانم) هم مربوط به پس از مراسم تدفین حضرت زهرا سلام الله و از زبان مولاعلی (ع) است. البته روضۀ آقای مطیعی خیلی خوب است مثل همیشه، منظورم خوب چفت نشدن شعر با روضه است. شاید چون طولانی بود، خوب مدیریت نشد ولی بعضی بیتهایش را هنوز خیلی دوست دارم، از جمله این:
دنیا برای مردم دنیا بماند
تنها برای مرتضی زهرا بماند
اگر فرصت مطالعه ندارید، بیان اجمالی
و خلاصۀ این نامه همین یک سطر است:
دعوت به تأمّل در معنای دقیق واژههایی چون «نماینده» و «پروانه».
***
و اما بیان تفصیلی نامه:
خانم پروانه سلحشوری
نماینده منتخب دهمین مجلس شورای اسلامی
سلام بر شما
من به شما رأی ندادم. اصلاً شما را نمیشناختم. اما پیروزیتان را تبریک میگویم و شما را نمایندۀ خود میدانم، چون ایرانی و -بهویژه- جزو شهروندان تهران هستم. پیش از نگارش نامه خواستم جستجویی اینترنتی را برای آشنایی بیشتر با شما آغاز کنم، اما در همان ابتدای کار پشیمان شدم و ادامه ندادم. گفتم بگذار این نامه را بی پیشداوریهای سیاسی و با بیشترین حسن ظن ممکن بنویسم.
بعضیها شاید فکر کنند «نماینده» یعنی
وکیل و وصی. اما نماینده در زبان فارسی یعنی نمایانکننده، نمایشدهنده، آشکارکننده و نشاندهنده.[1]
بنابر این کسی نمایندۀ مردم ایران است که با رفتار و گفتار خود، نشاندهندۀ فکر، فرهنگ، آیین، اندیشه و
شخصیت مردم ایران باشد؛ هرچند در جایگاه نمایندگی نباشد. بیشک نمود بارز این فکر
و فرهنگ و آیین و اندیشۀ مردم ایران در عقیدۀ استوار این مردم به «اسلام» است. شما
هم به عنوان نمایندۀ مردم ایران و مجلس شورای اسلامی نخست باید «نشاندهندۀ» انسان ایرانی
و فرهنگ اسلامی باشید و سپس وکیل و کارگزار ایشان در امور مجلس. دیدهایم بسیار کسان را که به خاطر حسن ظن
و اعتماد مردم خوشقلب بر کرسیهای مجلس نمایندگی تکیه زدهاند اما نمایندۀ مردم ایران نبودند،
بلکه نمایندۀ خود و به دنبال خودنمایی بودند. به جای منافع ملی و مذهبی، به منافع
فردی، خانوادگی، حزبی یا جناحی خود اندیشیدهاند؛ اینان هرگز نمایندگی را درس
نگرفتهاند و هیچگاه در این مدرسه «مدرّس» نمیشوند. مدرّسی که یادش جاودان
و عزیز در قلب من، شما و مردم بوده و خواهد بود (شاید شما هم مثل من -مخصوصاً اکنون که
در کسوت نمایندگی هستید- چندوقت یکبار سراغ از کتاب «گنجینۀ خواف» او و شرح رنجهایش بگیرید...) باری، خودنما، نمایندۀ
مردم ایران نیست، هرچند رأی لازم را به دست آورده باشد، او خودنماینده است؛ و ای
خوشا آنکه مردم ایران اسلامی را در حرف و عمل نماینده است.
و اما بعد، برویم سراغ حرف و دعوی اصلی که دعوا هم نیست، درد دل است.
به تازگی فیلم کوتاهی از مصاحبۀ شما با یک رسانۀ ایتالیایی[2] (طبق روایت رسانههای داخلی) منتشر شد که شادیآور نبود. اما من در آن فیلم یک نکتۀ مثبت در شما دیدم به نامِ صداقت. «النجاه فی الصدق» .صداقت بسیار زیباست و در آن فیلم در چهرۀ شما چراغ روشن کرده بود. پس از انتشار فیلم و واکنشهایی که در پی داشت، شما در گفتگویی با یک خبرگزاری[3] نسبت به آن فیلم توضیحاتی را گفتید و نسبت به واکنشها واکنشی دادید که صداقت زیادی نداشت، اما یک نکتۀ مثبت دیگر داشت به نام ادب. ادب خیلی مهم است، شما در مقابل جرحیهدار شدن احساسات دینی مردم، مسئولانه برخورد کردید، هم اینکه سریع توضیح دادید، هم عذرخواهی کردید و هم نظر صریح خودتان را درمورد یکی از موارد مطروحه در آن فیلم، یعنی قانون و شریعت حجاب اسلامی بیان کردید و حتی بر کاملتر بودن حجاب «چادر» تأکید کردید. مخصوصاً در این روزها که روزهای سوگواری مسلمانان بر بانوی بانوان جهان، حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) است این اقدام اصلاحگرانه و اصلاحطلبانۀ شما بانوی مسلمان بسیار بهجا و درست بود، از منظر اخلاقی و معنوی. از نظر دنیایی و سیاسی هم تاحد زیادی توانست ابتکار عمل را از منتقدان سیاسی فیلم شما بگیرد.
باری، از فضیلت ادب به فضیلت صداقت
بازگردیم. با همه قدردانی و تشکری که در دل و بر زبان نسبت به ادب شما و آن توضیح
خوب دارم، به خاطر تناقضهایی که بین آن فیلم و آن متن وجود دارد، موضوع
صداقت برایم خدشهدار شده،
مخصوصاً درمورد متن توضیحی. لذا هم به شکنندگی صداقت در متن توضیحی میپردازم هم به اشکالات
اعتقادی و حیثیتی مندرج در فیلم. گفتنیست سخنان من اولاً وظیفۀ خیرخواهیام نسبت به خواهر
مسلمانم و سپس درد دلم با نمایندهام در مجلس است و در یک وبلاگ شخصی منتشر میشود.
نخست
در آن خبر از شیوۀ نادرست تدوین
و منقطعشدن فیلم و
همچنین انتشار ناقصش توسط رسانۀ خارجی گفتید:
« ...ضمن ابراز ناخرسندی شدید از شیوه تدوین مصاحبه و منقطع کردن سخنانش توسط
رسانه مذکور ...»
«...شیوه تدوین مصاحبه بنده توسط آن رسانه خارجی، امری مذموم و غیراخلاقی است»
درد دل من این است: کاش به عذرخواهی بسنده میکردید و بحث تدوین و... را مطرح نمیکردید.
دوم
در فیلم هیجان زیادی را در چهرۀ شما میبینیم، نمیخواهم بگویم شما در مصاحبه با آن رسانه ذوقزدهاید و متانت را کامل کنار گذاشتهاید، اما بهنظر میرسد نشاط شما و تمایلتان به ایجاد صمیمیت با پرسشگر باعثشده در سخنانتان «آنچه غربیها بیشتر میپسندند» را بر «آنچه غربیها بیشتر باید بدانند» ترجیح دادهاید. نمیدانم این از شدت صداقت شما (و نمایندۀ اعتقادات غلط شما) است یا از سر مصلحتسنجی شما (با نتیجۀ عدول از ارزشهای انسانی و اسلامی). اما هرچه بوده با کرامت یک ایرانی مسلمان که برای هویت خویش ارزش قائل است و معنای ایران و اسلام را میداند سازگار نیست. کسی که چنین باشد، از هویت خویش در مقابل دیگران نهتنها خجالت نمیکشد که دفاع هم میکند. مگر اینکه اعتقادی به این هویت نداشته باشد و استدلالی دربارهاش.
بیشتر واکنشهای رسانههای منتقد شما به سخنان شما دربارۀ حجاب بوده است. من -بنابر آنچه در پاراگراف قبل گفته شد- موضوع را مبناییتر میدانم و ابتدا به بخشهای دیگر میپردازم. در بخشی از مصاحبه پرسشگر میپرسد:
«میگویند هنوز سهمالارث و دیۀ زن با مرد برابر نیست»
شما میفرمایید «بعضی از حقوق اسلامی هستند که باید دربارهاش صحبت بشود و ما باید درموردشان مذاکره کنیم»
من معنای این پاسخ شما را خوب نمیفهمم. شاید میخواستید پرسشگر هم نفهمد. منظور از «مذاکره» مذاکره با چه کسانی است؟ با غربیها؟ با آمریکا مذاکره کنیم که -مثلا در ازای رفع تحریم بیشتر- کدام احکام دینیمان را داشته باشیم و کدام را نه؟ یا شاید مذاکره با قرآن؟ که کدام آیات شما خوب است و کدام بد؟ اگر اینها باشد که اوضاع خیلی طنزآمیز میشود. اما اگر اینها نباشد -که بعید هم میدانم باشد- و فقط با یک پاسخ سرسری و برای سر کار گذاشتن پرسشگر غربی بیچاره مواجه باشیم هم وضع خیلی خوب نیست.
درد دل من در این بخش این است: کاش خیال پرسشگر بیچاره را راحت میکردید: بله سهم الارث و دیه بین زن و مرد برابر نیست، چون این حکم اسلام است، چون ما مسلمانیم و حلال محمد حلال الی یوم القیامه و حرامه حرام... . باری، این سه توضیح را هم میافزودید:
میشد به عنوان یک مسلمان اینها را بگویید. نه اینکه آن پاسخ عجیب را بدهید، بعد بگویید «ما برای مبارزه اینجاییم»، «مشکل اصلی زنان قوانین است» و -در مقابل بیگانگان بگویید- «زنهای اصولگرا حامی مردان هستند و اصلا زن نیستند». که انگار داستان داستان تقابل اسلامگرایی و اسلامزدایی است.
سوم
در بخشی دیگر یکی از مهمترین مشکلات امروز زنان ایرانی را خشونت علیه ایشان عنوان کردید. قطعا خشونت علیه زنان وجود دارد و قطعا شما به عنوان نمایندۀ مجلس باید در مبارزه با این موضوع فعال باشید. اما عنوان اینکه خشونت علیه زنان از اصلیترین مشکلات امروزی است آنهم در مصاحبه بایک رسانۀ غربی -که دوست دارد چنین چیزی را بشنود و تبلیغ کند- کار پسندیدهای نیست. چرا؟ به سه دلیل:
درد دل: من اگر جای شما بودم میگفتم بله در ایران هم مثل خیلی از کشورهای دیگر متاسفانه خشونت علیه زنان وجود دارد و من برنامهای عملی برای مبارزه با آن دارم، اما شاید مشکلات اصلی و دامنهدار زنان در امور دیگر مثل فرهنگ، اقتصاد و برنامهریزی باشد. همچنین این خشونت در مقایسه با کشورهای منطقه (مثل کشورهای عربی) و همپیمان شما و شاید حتی کشور خود شما بسیار کمتر است.
چهارم
مسئلۀ آخر مسئلۀ حجاب است. فحوای کلیای که از سخنان شما در فیلم مصاحبه برداشت میشود با آنچه در توضیح گفتید مطابقت نمیکند. در توضیح فرمودید: « آنچه که منتشر شده تنها بخشی اندک از گفتگوی بنده با خبرنگار مذکور بود. متاسفانه این رسانه نتوانسته یا نخواسته که دیدگاه کامل بنده درباره موضوع حجاب را پوشش دهد» طبق آنچه در بخش نخست برایتان نوشتم اینکه گفتگو طولانیتر باشد به سختی قابل تصور است و در نتیجه به نظر نمیرسد رسانۀ مذکور نتوانسته باشد و نخواسته باشد دیدگاه کامل شما را در این زمینه بیان کند. شما خودتان در این دو گفتار، دو ادبیات متفاوت را برگزیدهاید و مشکل من اینجاست که که این دو ادبیات متناسب با مخاطب و رسانه متفاوت شده است. در گفتگو با رسانۀ خارجی راحت گفتهاید طبیعت پیشرفت و توسعه به حذف قوانین مربوط به حجاب اسلامی میانجامد و در گفتگو با خبرگزاری داخلی و پس از انتقاداتی که به شما مطرح شده، از اهمیت حجاب در اسلام و ضرورت رعایت آن طبق قانون سخن گفتهاید. من ترجیح میدادم شما به حکم صداقت، به جای متهمکردن رسانۀ خارجی بیچاره، سخن خود را منکر نمیشدید. این طریقت صداقت است و البته که دشوار است.
در این زمینه دو درددل دارم:
آن زمان البته شما نمایندۀ مردم نبودید، نامزد بودید. از این به بعد بسیار مهمتر است. من یکی که دوست میدارم نمایندگانم واقعا نمایندگان ایران اسلامی باشند و خیلی شاد میشدم اگر خانم پروانه سلحشوری -فارغ از نمایندگی- حق اسمش را دستکم ادا میکرد و ادا کند. پروانه و سلحشور هردو در زبان فارسی معنایی زیبا و شبیه بههم دارند، پروانه یعنی «پروا+نه» و سلحشور یعنی «دلآور و جنگاور». خدا کند پروانه سلحشوری در کسوت نمایندگی به حکم پروانگی پروای غیر خدا نداشته باشد و به حکم سلحشوری غیورانه و شجاعانه با رسانۀ بیگانه سخن بگوید «ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی»[12] سخن این نیست که مذاکره و گفتگو از میان برداشته شود یا با زبان تهدید و تکبر و دشمنی با دیگران سخن بگوییم، بحث این است که برای جلب رضایت دیگری خود را نفی نکنیم. هم منطقی سخن بگوییم هم مسلمانانه و شرافتمندانه. به همین خاطر نگفتم به جای کوتاهآمدن از هویت فرهنگی خود، عصبانی شوید و شعار بدهید، عرض کردم کاش دلایل منطقی و فلسفههای احکام را بیان میکردید.
نامه را با دو آیه از قرآن کریم به پایان میبرم:
«من کان یرید العزه فلله العزه جمیعا»[13]
«فلا تخشوا الناس و اخشون ولا تشتروا بآیاتی ثمنا قلیلا و من لم یحکم بما أنزل الله
فأولئک هم الکافرون»[14]
پ ن: در عرصۀ سیاست اسمهای شناختهشده و سابقهدار نام خود را با فعالیتهایشان تثبیت کردهاند و خیلی نمیتوانند در این امر تغییری به وجود آورند، اما هر اسم جدید، امید و نوید یک اتفاق جدید است و صاحبش میتواند فراتر از لیست و جناح، نمایندۀ همۀ ملت ایران باشد.
انشاالله که مجلس دهم این امیدها را ناامید نکند.
[4] قرآن کریم، سورۀ آل عمران
[5] قرآن کریم، سورۀ حجرات
[7] مقالۀ «غرب و خشونت علیه زنان» نوشتۀ نوید رسولی. نویسنده در این مقاله با استناد به آمار رسمی به موضوع خشونت علیه زنان در غرب بویژه در ایتالیا پرداخته است.
[8] کتاب «زن در آیینه جمال و جلال» نوشتۀ آیتالله جوادی آملی
[9] جلد پنجم «صحیفۀ نور» بیانات امام خمینی
[11] قرآن کریم، سورۀ احزاب
[12] دیوان حافظ
[13] قرآن کریم، سورۀ فاطر
[14] قرآن کریم، سورۀ مائده
وحید امیرخانی
در مدت معلوم و وحید امیرخانی
فیلم «در مدت معلوم» نزدیک یک ماه است که در صدر فیلمهای پرفروش روی پرده است و زود است که فروشش سه میلیاردی شود. در اولین سطر یادداشتم از اقشار فرهیخته میخواهم شنیدههایشان را کنار بگذارند و هرچهزودتر خود به تماشای این فیلم بروند. من مطمئنم این فیلم مخاطب عمومی خود را پیدا کرده، اما مخاطب فرهیخته عموماً از اینچنین فیلمها و ژانرها میترسد. چهاینکه بسیاری از فیلمهای ژانر کمدی، فیلمهای مبتذل و ضعیف هستند، و این فیلم به جز کمدیبودن، به خاطر موضوع و نامش بیشتر در معرض اتهام است.
در مدت معلوم (با زیرتیتر «فیالمدت المعلوم») نخستین ساختۀ سینمایی وحید امیرخانی است که با نقشآفرینی بازیگرانی چون جواد عزتی، ویشکا آسایش، هومن سیدی، علی اوسیوند و اکبر عبدی همراه است. فیلمی که بیهیچ توضیحی از حضور در جشنوارۀ فجر پیشین کنار گذاشته و حذف شد، اما اکنون در فروش به توفیق کمنظیری دستیافته است. همچنین توانسته بحثها، نقدها و سخنان بسیاری را بین موافقان و مخالفان خود به راه اندازد.
در مدت معلوم در نوع خود فیلم متوسط و خوبی است، اما آنچه باعث میشود این فیلم را تبلیغ کنم و کارگردانش را قدر بدانم، هوشمندی وحید امیرخانی در انتخاب ایده، و شجاعت او در طرح موضوع فیلم است. آنهم در جامعهای که چنین موضوعی -در سطح- بایکوت و ممنوع است اما در لایههای زیرین مشکل و دغدغۀ دائم.
فیلم صراحتاً و برای نخستینبار در سینمای ایران به «بحرانِ جنسی» جامعۀ ما میپردازد و بهویژه سراغ از مسئلۀ ممنوعۀ «ازدواج موقت» میگیرد. خیلیها میگویند این فیلم تبلیغ ازدواج موقت است، ولی من با سخن آنهایی موافقم که میگویند این فیلم در مقام طرح مسئله و تابوشکنی است و موضوع ازدواج موقت در آن امری ثانوی است.
بحران جنسی در جوامع دینی
بحران جنسی یکی از بحرانهایی است که در دوران قرون وسطی در دل جامعۀ مسیحی وجود داشت و سرانجام همراه با بحرانهای نادیدهانگاشتهشدۀ دیگر جامعۀ بستۀ مسیحی، در رنسانس بهصورت انفجاری بروز پیدا کرد و به نتایج متعددی از جمله: تبعیدِ کلیسا به روز یکشنبه و شهر واتیکان، بیبندوباری جنسی در غرب و فسادهای درونی کلیساها انجامید. حتی در دوران مدرنیته هم روزی نیست که اخبار سرّی رسواییها و فسادهای کلیسایی منتشر نشود. این فسادها در حیوانیترین و بدترین شکلهای خود یعنی با کودکآزاری، همجنسگرایی و رفتارهای خشن جنسی در میان رهبران مذهبی کلیسا (که در مذهب خود با ممنوعیت ازدواج مواجهند) همراه بوده است. یک مورد معمولی و رسمیاش: «بر اساس مدارکی که در تاریخ ۱۶ ژانویه ۲۰۱۴ میلادی، از سوی واتیکان به کمیته صیانت از حقوق کودکان سازمان ملل متحد ارایه شد، مشخص شد که پاپ بندیکت شانزدهم، پیش از آنکه از مقام خود کنارهگیری کند ۳۸۴ کشیش را در سالهای ۲۰۱۱ و ۲۰۱۲ در ارتباط با رسواییهای جنسی کلیسای کاتولیک، خلعلباس کرده بود». آخرین خبر هم خبر رابطۀ عاطفی و جنسی خود همین پاپ بندیکت شانزدهم (که از بهترین و سالمترین پاپهای معاصر بود و پس از او واتیکان واقعا وضع بدی پیدا کرد) با یک خانم متأهل بود که از سوی خود غربیها (بی بی سی) منتشر شد (البته مطمئن باشید این انتشار هم بیاجازۀ کلیسا نبوده و در اصل با اندیشۀ نجات مسیحیت و کلیسا بوده است).
اما اینکه ما امروز در جهان اسلام هم بحران جنسی داشته باشیم، آنهم در مترقیترین کشور اسلامی -یعنی ایران-؛ واقعا چیز شگفت و ناراحتکنندهایست. موضوعی که در دهههای اخیر، با دشوار شدن فرایند ازدواج، شکل ناگوارتری را به خود گرفته است. در دهههایی که با پدیدههایی چون بالارفتن سن ازدواج، کاهش اقدام به ازدواج و افزایش اقدام به طلاق همراه بوده است.
اسلام (با قرائت صحیح و منحرفنشده) دینی است که برای نیازهای جنسی انسان پاسخهایی را ارائه کرده است؛ اما ما در کشور اسلامیمان بهخاطر تأثیر گرفتن از ادیان و مذاهب دیگر این پاسخها را مسکوت گذاشتهایم و محدود کردهایم. بیشک ازدواج موقت (متعه) یکی از راههای ارائهشده از سوی اسلام برای جلوگیری از ایجاد بحران جنسی است. راهی که ناخودآگاه جمعی و سنتی ایرانی بدون داشتن دلیل عاقلانه و موجّه با آن سر ستیز دارد. اولین مانع فکری و فرهنگی بر سر راه ازدواج موقت «تقدّس بکارت» است. امروز خیلی از مردان جامعۀ ایرانی -حتی اگر خودشان مذهبی نباشند- حاضر نیستند با زنی که باکره نباشد پیمان عقد دائم ببندند. این یک فرهنگ غلط و غیرالهی است. در اسلام بکارت مقدس نیست، پاکی مقدس است. باکره باشی اما گناهکار و ناپاک، مردودی؛ باکره نباشی اما پاک و بیگناه باشی مقبولی. چنانچه میدانیم میتوان باکره بود و فاسد و گناهکار بود و بالعکس. اما در فرهنگ منحط کنونی، فساد و گناه پسندیدهتر از باکره نبودن برای زنان است (البته برای مردان هم! هر زنی امروز تماشای فیلم مستهجن یا... در دوران تجرد شوهرش را بیشتر میبخشد تا ازدواج موقتش!).
پس بکارت در کجا مقدس است که اینقدر در فرهنگ ایرانی موثر افتاده است؟
اولاً در دوران طاغوتزدگی و بتپرستی که نزد بسیاری از ملل کافر، دختر باکره مقدس بوده است برای مسئلۀ جالبِ «قربانی کردن انسان برای خدایان»! در بسیاری از این باورهای اسطورهای ایشان براین باور بودند که خدایان طالب همبستری با دختران باکره هستند، لذا برای آمرزش گناهان و رفع خشکسالی و... دختران باکره را قربانی میکردند. این اندیشه کفرآلود و سیاه در ادیان و دیگر نحلههای جدیدتر بتپرستی، به این صورت رسوخ کرد که برای آمرزش و فلان و بهمان، دختران باکره باید به کاهنان تقدیم شوند؛ یا اینکه برای برکت و شرعیشدن ازدواج، پیش از همخوابی با داماد، بکارت عروس باید توسط کاهنان از بین برود (این مسائل هرچند به نظر طنز و مسخره و هولناک بیایند، ولی همه واقعی هستند).
ثانیاً در دین زرتشتی (مزدیسنا) که دین پیشین ایرانیان بوده است، چه اینکه حضرت «آناهیتا» باکره است (البته کفارۀ دختران باکره از آیینهای کافرانه و بتپرست، در شریعت این دین هم متأسفانه وارد شده است).
ثالثاً -و شدیدتر- تقدس بکارت در مسیحیت، که بیش از ادیان دیگر تبلیغ میشود، وجود دارد، چه اینکه حضرت مریم (سلامالله علیها) باکره بوده است. البته ما مسلمانها هم معتقدیم حضرت مریم باکره بوده است، ولی برخلاف سنت غلط و غیرانسانی مسیحی نتیجه نمیگیریم پس بکارت به ایمان نزدیکتر است! بحث بحث معجزۀ میلاد حضرت مسیح (علیه السلام) و مسائلی از این دست است برای ما. اما در مسیحیت این مسئله به ممنوعیت ازدواج در میان مقدسین انجامید و کسانی هم که باکره میماندند (مثل ملکه الیزابت که به ملکۀ باکره معروف بود) ستایش میشدند و عدهای برای رسیدن به این ستایش تا آخر عمر بکارت اختیار میکردند! (بیشک اسلام به چنین منطقهایی میخندد!)
از تقدس بکارت گذشته، مانع دیگر بر سر راه ازدواج موقت، حرمت این ازدواج در فرهنگ اهل تسنن است، چه اینکه میدانیم خلیفۀ دوم این امر را در عالم اسلامی حرام اعلام کرده است و همه نظر حضرت امیر (علیه السلام) درمورد این اقدام خلیفه دوم را شنیدهایم. و باید توجه کرد طی قرون متمادی، حاکمان ایران و فرهنگ ایرانی متعصبین از اهل تسنن بودند و از این طریق خردهفرهنگهای بسیاری را برای ما به ارث گذاشتهاند.
پس برادران و خواهران مسلمان و شیعۀ علی ابن ابیطالب و مکتب امام جعفر صادق (علیه السلام) بدانند مخالفتهای قاطعشان در رسانهها و تریبونهای سیاسی و اجتماعی و مذهبی با اصل ازدواج موقت، کاملاً بیگانه با شریعت و حقیقت اسلام و بهطور ناخودآگاه برگرفته از فرهنگ و شریعت آیینهای منسوخ بتپرستی، فرهنگ و شریعت دین زرتشت، فرهنگ و شریعیت دین مسیحیت و شریعت اهل تسنن است؛ امری که برای همۀ این آیینها، ادیان و مذاهب بحران جنسی و سپس بحرانهای متعدد فقهی، اخلاقی و اجتماعی پدیدآورد که شرحشان خارج از حوصلۀ این نوشتار است.
بحث «بحران جنسی» و موضوع «ازدواج موقت» را با همۀ جذابیتهایشان همینجا رها میکنیم و دوباره به فیلم برمیگردیم:
وحید امیرخانی در مدت معلوم
این فیلم، فیلم خوبی است و خیلی میتوانست خوبتر شود اگر اینقدر سانسور نمیشد. میشد پدیدۀ این سالهای سینمای اجتماعی باشد. بعد از دیدن فیلم نسبت به ابهام بعضی جاها (کوچۀ رخصت + خانم صابونفروش + مسائل امنیتی +...) انتقاد داشتم، اما قبل از نگارش این متن با خواندن مصاحبههای کارگردان (با روزنامه اعتماد + مهر + فرارو + سوره سینما +...) فهمیدم همه تقصیر سانسور و دستبردن ممیزان است. اگر این دستبردن نمیبود، آن بالا نمینوشتم فیلم خوب و متوسط. مینوشتم مهمترین فیلم اجتماعی سالهای اخیر. همچنین حذف تیتراژ زیبای نخستین فیلم توسط ممیزان هم کار ناجوانمردانهای بوده است. ( گفتنیست: دیدم کارگردان در مصاحبهای گفته اسم اصلی فیلم «سگچرخ» بود و با حذفش توسط ممیزان بالاجبار نام موقت فیلم یعنی همین «در مدت معلوم» برای فیلم مانده. اینجا باید تأکید کنم استثنائاً این تصمیم ممیزان از امدادهای خفیّۀ الهی بوده است و نام سگچرخ واقعاً نامی بیخود. بیشک نام جدید نامی جذابتر و مناسب برای ارتباط با مخاطب عمومی است.)
و البته که موضوع بحران جنسی و ازدواج موقت با ظرائف بسیار و دقت بر پیشینههایش در این فیلم مطرح شده است. در دیالوگهای آغازین فیلم اشارۀ کنایی به حکم خلیفۀ دوم و سخن حضرت امیر (ع) کاملاً مشهود است. همچنین من اگر کارگردان را نمیشناختم -مثل خیلیهای دیگر، با دیدن اسم فیلم و دانستن ژانر کمدیاش- انتظار فیلمی سخیف، رکیک، مبتذل و حتی فاسد را داشتم. اما این اتفاق نیفتاد. فیلم واقعا فیلم با حیایی است و البته حیا داشتن به احتیاط بیش از حد و نابودی عنصر جذابیت نیانجامیده است. قطعاً ایدۀ این فیلم باب میلِ تجاریسازها بود و خداراشکر که به دستشان نرسید و بیشک کارگردانی این فیلمنامه را کار کرده است که بالاتر از ارتباطگیری با مخاطب، به دنبال تعهد اجتماعی و وظیفۀ شرعی بوده است.
وحید امیرخانی و سابقهاش
وحید امیرخانی سالها پیش وقتی پای درس «فاطمه معتمد آریا» و «فرزاد مؤتمن» و... در دانشگاه هنر سینما میآموخت، شاید فکر میکرد دارد به سرعت به سمت سینمای داستانی میرود. اما ورود و حضور جدی او تا سالهای سال در سینمای مستند بود. امیرخانی پیش از ساختن در مدت معلوم، به عنوان یکی از چهرههای جوان درخشان و تحسینشدۀ سینمای مستند شناخته میشد و عمدۀ کارهایش با موضوعات ملتهب سیاسی و فرامرزی همراه بود. مثل اولین مستندی که دربارۀ انقلاب بحرین توسط او ساخته شده («سرزمین مروارید») یا مستند بیکلامش دربارۀ پیادهروی اربعین کربلا («لبیک») که سر و صدای زیادی هم کرد در سالهای اخیر (تیزرش را اینجا ببینید) یا مستندش دربارۀ جنگ سی و سه روزه، یا مستندی که دربارۀ انقلاب یمن ساخت («سرزمین عقیق») یا سری مستندش برای پاکستان، یا مستند سه قسمتیاش دربارۀ مرحوم آقا سیدعلی اکبر ابوترابی، یا کاری که برای شهید چمران ساخته بود یا مستند بسیار مهم «پیرمرد و اسلحه» که قصد دارم به خاطر اهمیت موضوعش در خطبۀ دومم چند سطری دربارهاش بنویسم:
پیرمرد و اسلحۀ وحید امیرخانی
نمایی از مستند «پیرمرد و اسلحه» ساختۀ وحید امیرخانی
من سالها دنبال «ابوحیدر» میگشتم. اوصافش را ابتدا از استادم یوسفعلی میرشکاک شنیده بودم. برایم از جنگآوریهایش، ماجراهایش، شجاعتهایش، هیبت ظاهریاش و حتی صدای دورگه و پرهیبتش گفته بود. حتی ازسبیل مردانه و حجیمش! یا مثلا اینکه وقتی ازش پرسیده «درویش! چرا پس سبیل را کوتاه کردی؟» ابوحیدر گفته: «چهکار کنم، "سید" از من خواسته!» یا در توصیف صدای ابوحیدر... خب کسانی که صدای خود جناب میرشکاک را شنیده باشند میدانند به اندازۀ کافی دورگه و قدرتمند هست! حال فردی با چنین سبیل و صدا داشت برای من از شدت هیبت آن صدا میگفت و حتی سعی کرد با غلیظ کردن صدایش یکبار ادای «سلام علیکم» گفتن او در یک خاطره را دربیاورد اما وسطش پشیمان شد، گفت اصلا نمیتوانم آن حال را تداعی کنم! باری، نیازی به این تعاریف و توصیفها نبود، من آن زمان همینکه میدیدم میرشکاک در میان «زندگان» و «زمینیان» شیفتۀ هیبت و عظمت و مردانگی کسی شده و خود را دربرابر او حقیر میداند بسیار شگفتزده شده بودم. کسی که عکسش را چون عکس نیچه و شوقعلیشاه مدتی بر دیوار کارگاه نقاشیاش زده بود (و شاید بالاتر از آنها) اما هنوز زنده بود و خیلیها (از جمله مامورین امنیتی نظامی صهیونیست) دنبالش بودند و خیلیها (از جمله همانها!) از او وحشت داشتند و خیلیها هم (در عالم تشیع) به او دلگرم بودند. مشکل مستند «پیرمرد و اسلحه» وحید امیرخانی این است که خیلی سراغ ماجراها و حماسههای «ابوحیدر» نرفته است و به یک زندگینامۀ ساده اکتفا کرده؛ از طرفی پای صحبت دیگران (چه در لبنان، چه ایران و عراق و...) درمورد شخصیت اصلی فیلم ننشسته، و الا فیلم بسیار جذابتر میشد (مخصوصاً برای کسانی که ابوحیدر را نشناسند، ولی برای آشنایان با او این مستند بینظیر است). و قوت اصلی و شگفتیِ بزرگ فیلم این است که وحید امیرخانی توانسته این آدم نایافتنی (که دوستان و دشمنان زیادش در جستجویش هستند) را پیدا کند، به خانهاش برود و صحبتها و نظرات شنیدنیاش را ضبط کند! این خیلی برای من شگفتانگیز و قابل ستایش بود. از همینجا دومین آفرینم را به خاطر ساخت و پژوهش این اثر مستند نثار کارگردان، و دومین تبلیغم را برای تماشای این مستند انجام میدهم. بهنظرم هر شیعهای باید این فیلم را ببیند. ابوحیدر یک شیعۀ واقعی از آن قدیمیها، اصیلها و بیادعاهاست. یک مدافع از جان گذشتۀ شیعیان مظلوم و یک منتظر واقعی ظهور حضرت ولی عصر (عج). آدم وقتی صحبتهای او را در اینباب میشنود از یدککشیدن عناوین گرانی چون «شیعه» و «منتظر» توسط خودش خجالت میکشد. این فیلم را هر انسان حماسی باید ببیند. ما از دیدن افرادی چون جناب مالک اشتر محروم بودیم، در این سیما میتوان سراغ از آن حقایق گرفت.
کل زمان فیلم 25 دقیقه است و نسخههای تقریباً کاملش در اینترنت هست
{میشود فیلم را دانلود کنیم از راسخون، ولی پنج دقیقه اول را در سایت روشنگری ببینیم :)) عجب اوضاعی داریم با این انتشارهای بد آثار خوب در این مملکت :) }
نمایی از فیلم مردان آنجلس ساختۀ فرجالله سلحشور
خدا رحمت کند فرجالله سلحشور را. در حدیث از حضرت ختمی مرتبت آمده: «اذکروا موتاکم بالخیر». اما اول یک نقد کوچک میکنم و بعد ذکر خیر. و آن اینکه کاش جناب سلحشور، در کنار مواضع انتقاداتی، -به همان اندازه- مواضع حمایتی هم نسبت به همصنفهای خود داشت. البته تا حدی چنین بود، سلحشور از مختارنامۀ میرباقری دفاع کرد اما به سریال امام علی (ع) او انتقاد کرد. همچنین انتقادات جنجالی او دربارۀ وضعیت سینمای ایران تماماً بیگانه با واقعیت نبود. واقعاً چنین نیست که سینمای ایران محل آمد و شد پیغمبران و ملائکه باشد، سینما مشکلات اخلاقی زیادی دارد. اما در انتخاب لحن و نیز مدیریت رسانهای یک انتقاد درست هم باید درست و اخلاقی عمل کرد. بگذریم... آقا فرجالله که زحماتش را برای هنر و اسلام کشیده و امروز دستش از دنیا کوتاه است. این نقد را گفتم برای آنانکه دستشان از دنیا کوتاه نشده، آنها که مثل سلحشور انتقاداتشان به همصنفهایشان زیاد است اما مثل سلحشور خود پروندۀ درخشانی در زمینۀ تولید اثر هنری ندارند. باز هم بگذریم.
امروز در جهان اسلام سلحشور را با «حضرت یوسف»ش میشناسند. من «مردان آنجلس» و «حضرت ایوب»ش را بیشتر دوست میدارم و حضرت یوسف را نه خیلی دیدم نه خیلی پسندیدم. مهم این است که او در کنار انتقاداتش، واقعاً کار هم میکرد، آنهم کارهای اثرگذار. تلاش او بر تولید آثار و اندیشۀ سینمای قرآنی خاص خود، واقعا در جامعۀ اسلامی، عموم مردم ایران و سینمای ایران مؤثر و مقبول افتاد. هم مردم ایران با روایت او پای قصههای قرآنی نشستند و هم بیرون از مرزها چشم ملل مسلمان به سینمای اسلامی ایران، و قرائت ایرانی از اسلام، روشن و امیدوار شد. و البته در کنار کارگردانی، بازیگری او هم -چه بازی حماسیاش در «پرواز در شب» ملاقلیپور، چه بازی طنزآمیزش در «دنیای وارونه» بحرانی- قابل توجه بود.
جدا از کارگردانی و بازیگری، هنر دیگر او که باعث میشود هرگز فراموشش نکنم، حضور کوتاه او در هنر موسیقی و خدمتش به هنر شعر است. سیدحسام الدین سراج، خواننده و آهنگساز در ابتدای انقلاب با خوانندگی و آهنگسازی دو آلبومِ نینوای 1 و نینوای 2 (پیش از نینوای استاد حسین علیزاده) چراغ موسیقی مسلمانان انقلابی را روشن کرد. قبلاً در سطری از یادداشت «تصنیفهای خاطرهانگیز سراج» به این نکته اشاره کردهام. یکی از نقاط قوت آن دو آلبوم، حضور صدای گرم و دکلمۀ هنرمندانۀ فرجالله سلحشور در آنها بود که در کنار تصنیفهای سراج، آوازهای اندک او را جبران میکرد. آن دکلمهها -چه وقتی محزون بودند چه وقتی حماسی- واقعا زیبا و بههنجار بودند. اولاً صدای سلحشور زیبا و طبیعی بود. امروز ذائقهها صدای زیبا برای دکلمه و اجرا را بیشتر صداهای دودآلود، گرفته، خشن، و گاه مقلد و مصنوعی میدانند. ولی بعضی صداها از جمله صدای سلحشور چنین نبودند و نیستند. از طرفی لحن هم لحن دراماتیک و هنرمندانه بود و با عاطفۀ متن و موسیقی خود را هماهنگ میکرد. از طرفی شعرها هم درست خوانده میشدند هم درست ادا میشدند. چه شعر آسان سپیده کاشانی، چه شعر متوسط حمید سبزواری و چه شعر دشوار علی معلم دامغانی. امروز بسیاری از اهالی خوانندگی و دکلمه، شعرهای بسیار آسان را هم غلط میخوانند، چه رسد به اینکه واقعا معنایش را درست القا کنند. اما سلحشور حق آن شعرها را و حتی شعرهای دشوار علی معلم را تا حد زیادی درست ادا کرد. او شعر اندوه و مرثیه را واقعا غمگین و اندوهگین میخواند و شعر حماسی را حقیقتاً پرشور و سلحشور.
آلبومهای نینوای سراج دیگر منتشر نمیشوند. من شعرهایی را که سلحشور دکلمه کرده جدا کردم و برای این مطلب کنار گذاشتم. از این میان، دکلمه و آهنگِ سه شعر «همپای جلودار» (از حمید سبزواری)، «گلهای سنگر» و «نصر من الله» (هردو از سپیده کاشانی) و نیز دکلمۀ شعر «جام شفق» (از علی معلم دامغانی) همه مربوط به آلبوم نینوای یک هستند. آهنگ «جام شفق» (با عنوان «ترانۀ فیلم دو چشم بیسو» ساختۀ مخملباف) و دکلمه و آهنگِ «فتحنامه» (از علی معلم دامغانی) مربوط به آلبوم نینوای 2 سراج. از این میان به نظرم بهترین دکلمههای سلحشور، «همپای جلودار»، «گلهای سنگر» و «فتحنامه»اند و بهترین تصنیف سراج در این بین همپای جلودار (هرچند فتحنامه هم خیلی خوب است).
دانلود دکلمههای ماندگار فرجالله سلحشور در آلبوم نینوا
1.
یک فضای خاصی بعضی از این بچه حزباللهیها دارند که الآن هم میگویند «نه! ما شکست نخوردیم! ما اینبار هم پیروز شدیم!» برادر من، عزیز من، بیخیال شو، چرا حرف زور میزنی؟ این کجایش پیروزی بود؟ خب قبول کن شکست خوردی، ایرادی ندارد که. گفتهاند شکست مقدمۀ پیروزی است، نگفتهاند ادعای پیروزی، پیروزی است. قبول کن شکست را تا بفهمی چرا شکستخوردی، تا بتوانی علتش را از بین ببری و پیروز شوی. کسی که افتاده اگر خیال کند هنوز ایستاده، هیچگاه دوباره از جایش بلند نمیشود. اما افتادهای که فهمید و باور کرد افتاده است، بالاخره یکروز دست بر زانو میگذارد و بلند میشود.
چه آن ادبیات «ما همیشه پیروزیم» و چه سخن زشت و خطرناکی که در گوشه کنار از دهان اقلیت بسیار کمی از جهلۀ قوم مبنی بر «تردید در سلامت انتخابات» شنیدهمیشود، هردو ناشی از توهم و تکبر و عدم فروتنی و عقلانیت لازم برای مواجهه با حقیقت است. البته قبول دارم هردوی این ادبیاتها در اقلیتِ حزباللهاند، ولی همین کمش هم نباید باشد. بله چند پیروزی وجود دارد، یکی پیروزی برای اعتبار و سلامت انقلاب و نظام جمهوری اسلامی به خاطر حضور خوب مردم در انتخابات است، دومی پیروزی اکثریت قابل اعتماد در اتخابات خبرگان و سومی پیروزی اصولگرایان در انتخابات مجلس شورای اسلامی سراسر کشور. اما در انتخابات مجلس شورای تهران ( که ویترین انتخابات است و از جاهای دیگر قطعاً مهمتر است) ایشان مسلماً شکست خوردهاند و پذیرش این شکست و اذعان به پیروزی طرف مقابل، از شاخصههای فروتنی، خرد و بزرگواری است.
2.
شکست اصولگرایان یکی دو دلیل ساده نداشت. چند دلیل پیچیده داشت و عموماً هم فرهنگی. اما یک دلیلش سیاسی است و ساده، که همان دلیل سیاسی و سادۀ شکست اصولگرایان در انتخابات 92 است. همانکه قرار بود درس ما برای این انتخابات باشد و نشد. لابد میگویی: «خب ما که ائتلاف کردیم! دیگر چه میخواهی؟» نه عزیزجان، این نه ائتلاف بود نه اتحاد. در ظاهر لیست، اسمها به هم نزدیک شدند، اما در باطن آنقدر رسمها و فکرها از هم دور بودند که این ائتلاف عملاً ائتلاف نشد. کلاً ائتلاف با اهلِ اختلاف، کار دشواری است. ائتلاف با کسانی که بنیان اختلاف و تفرقه را در بین اصولگرایان گذاشتند و مفاهیم سادهای مثل «وحدت» و «حجیّت» برایشان دیریاب و دور است. کسانی که بسیاریشان سابقۀ انقلابی دیرینهای هم نداشتند و به صرف استاندار و مشاور و معاون و ... شدن در دولت احمدینژاد، یکشبه سابقۀ سیاسی و اصولگرایی و انقلابی پیدا کردند و پدران اصولگرایی و عدالتطلبی را به اصلاحطلبشدن و مسامحهگرشدن متهم کردند. کسانی که خودشان را از هر آیتاللهی، آیتاللهتر و از هر مردخدایی با تقواتر و خداپرستتر میدانند. بزرگترهایشان آن زمان که هنوز بهطور رسمی وارد گیر و دارهای سیاسی نشده بودند، با اتکاء به داشتنِ عنوان شاگردی آیتالله مصباح یزدی، به این نتیجه رسیدند که میتوانند مجلس درس یا خطابۀ بزرگی چون آیتالله جوادیآملی را بهم بزنند. وقتی رسماً وارد سیاست شدند، به بهانۀ حمایت از «احمدینژاد»، «پایداری»، «لنکرانی»، «جلیلی» و... مقابل اصولگرایان اصیل و قدیمیِ منتقد احمدینژاد، آیتالله مهدویکنی و اندیشۀ وحدتگرایانهاش و دیگر قدیمیها و عقلای دوران انقلاب و جنگ صفآرایی کردند. هرروز اختلافی تازه را در متنِ و درون گفتمانِ حزبالله رقم زدند و امروز هم نوبت به بزرگانی چون آیتالله موحدیکرمانی، حدادعادل و... رسید. اگر آمریکا هم در درون خود چنین اختلافباورانی را داشت، تا بهحال صدبار از درون متلاشی شده بود. البته در آنها هم تکبر بیداد میکند، ولی تکبرشان را به جای توهم، تعقل همراهی میکند. رأی مردم به شخصیت کاریزماتیک و کاریزمای شخصیتی احمدینژاد، شاید مهمترین عامل بود در متوهّم شدن ایشان به تقدس خود و احمدینژاد و دیگر اسلافش. اینان باور دارند انسانهای برگزیدۀ خدا در آخرالزمان هستند. باور دارند؛ نیاز به مشورت با هیچ کارشناس کارکشته، نیاز به شنیدن نصیحت هیچ پیرِ خردمند و دلسوز و نیاز به داشتن هیچ تدبیر و اتحاد برای پیروزی در انتخابات ندارند. این باور درونی آنهاست، ولو امروز در ظاهر با گرفتن باج بسیار (اگر لیست ائتلاف را با دقت نگاه کنید) و مشاهدۀ شکستهای قبلی، کمی از موضع خود کوتاه آمده باشند.
شاهدم برای این سخنان چیست؟
علی رغم حرفهای رسمی مبنی بر ائتلاف و اتحاد، دو پرچم بزرگ مبنی بر اختلاف و تفرقه (مخصوصاً در شبکههای اجتماعی) از سوی حضرات بلند شد. یکی برای لیست جامعه مدرسین خبرگان و دیگری برای لیست ائتلاف اصولگرایان مجلس شورای اسلامی. پرچم فتنهانگیز و تفرقهافکن نخست اعلام کرد: «به افراد مشترک بین لیست جامعه مدرسین و لیست آقای هاشمی رأی نمیدهیم»! و پرچم تفرقۀ دوم اعلام کرد: «به تصویبکنندگان برجام رأی نمیدهیم»! و قس علی هذا. حضرات انواع و اقسام این لیستها را تهیه و تکثیر کردند تا ائتلاف فقط یک شعار ظاهری باشد نه یک عمل واقعی. هنوز برگههای این لیستهای تفرقهافکانه از سطح شهر جمع نشده و کانالها و گروههای تلگرامی بر این جهالت گواهی میدهند. در حالیکه حزباللهیهای عاقل و سنتی، هرگز چنین خیانتی را در قبال حضرات تندرو و نوظهور انجام ندادند. لیستی نساختند در خبرگان که آقای مصباحش حذف شده باشد. لیستی بدون حضور پایداریها برای مجلس ندادند (حتی غیرعلنی). جالب اینجاست که چاهکن خود اول به چاه میافتد. بدترین رأیها در خبرگان و مجلس شورا را نامزدهای محبوب همین حضرات اهل تفرقه آوردند. اینها همه برای ما درس است. هرچند گوشهای عصبانی و خودمرکز عالمبین، قصد شنیدن نداشته باشند.
باری، براین باورم که اگر این اختلافها و حماقتها نمیشد هم به خاطر دلایل دیگر (چه آن دلایل فرهنگی مهم و مبنایی و چه دلایل سیاسی دیگر، مثل اشکالات لیستها) احتمال پیروزی اصولگرایان در تهران قوی نبود، شکست در کمین بود، ولی نه اینقدر قاطع و تأسفآور.
3.
با توجه به تکراریشدن تجربهها:
تا انتخاباتی دیگر و شکستی دیگر
موفق و پیروز باشید :)
(بعدنوشت: بحمدالله برجک جهالت را زدیم و جناب حرفشام را پس گرفتند (اینجا). لکن این تنبههای دقیقهنودی فایده ندارد و جلوی تبعات نابخردی را نمیگیرد. به نَفَسِ از منبرِ امام حسین (ع) برآمدۀ این آقایان مخلص، در تیراژ بالا و قربه الی الله، لیستهای احمقانه در سراسر شهر ما حاضر شدهاند، مخصوصا مناطق مستضعف. مگر میشود اینهمه لیست را جمع کرد؟ مگر میشود جبران کرد؟
از خدا میخواهم کمک کند تا دین اندک و شرافت حداقلیام را تقدیم دنیای این و آن و حماقت فلان و بهمان نکنم: بسمالله المالکالملک. تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممّن تشاء و تعزّ من تشاء و تزلّ من تشاء.
تمهید یک: اصل رأی دادن
پیش از بررسی پرسش مندرج در عنوان، میدانم پرسشی دربارۀ اصل رأیدادن
وجود دارد که پرسشگر -که من باشم- آن را نادیده گرفته است انگار. نه
گرامیان. نادیده نگرفتم، بلکه بدیهیاش انگاشتم. قبلا
اندکی درموردش نوشتهام. اما امروز دیگر ضرورتی نمیبینم. فکر میکنم
امروز همۀمان به روشنی میفهمیم هر برگۀ رأی -با هر نام و حتی بینام-
تیری است به پیشانی درندگان داعشی. درندگانی که خیلی هم از مرزهای ما دور
نیستند. حالا اگر کسی بخواهد گلولۀ رأیش دوربردتر باشد و مثلا تا حوالی
واشنگتن.دی.سی و لندن، به ویژه کاخ سفید و کاخ باکینگهام و دیگر کاخها
برود باید به محتوای رأیش هم فکر کند. این گلولۀ دوربرد امری ثانوی است و
برای دوستداران امام خمینی (و به طور کلی دوستداران مبارزه با ستمگران و
متجاوزان). اما نفس شلیک گلوله به سمت داعش، برای هر عقل و شعور ایرانی،
بیشک اولی، بدیهی و ضروری است. چه از منظر دین چه از منظر دنیا.
تمهید دو: اصولگرایان یا اصلاحطلبان؟
اینکه رأی ما به اصولگرایان باشد یا اصلاحطلبان برای هواداران (چه کامل چه نسبی) اصولگرایان و اصلاحطلبان مشخص است. اما برای کسانی که در دل خود تعلق خاصی به یکی از این دو گروه عمدۀ کشور احساس نمیکنند، یا کسانی که با تجربه و مشاهدۀ عملکردها احساس بدبینی عمیقی نسبت به صلاحیّت و صداقت هر دو گروه پیدا کردهاند، داستان فرق میکند.
من امروز خودم را بیشتر عضو این گروه اخیر چهارمی میدانم. چه اصلاحطلبی؟ کدام اصولگرایی؟ این نیست مگر عنوانی برای پنهانکردن ضعفها و بیلیاقتیها و بیصداقتیهای جاهطلبان و دنیاگرایان؛ وگرنه بلایی که اینها طی این ادوار سر مملکت آوردند با هیچ مبنا و اصولی سازگار در نمیآید و ردّی از هیچ صلاح و اصلاحی ندارد. آنروزی که همۀ جزئیات برجام فقط در ۲۰دقیقه در مجلس تصویب شد، آنشبی که صحبتهای پرحرارت موافقان و مخالفان از رادیوی سیاه تاکسی به گوشم رسید، به همسر عزیزتر از جانم گفتم: نه آنکه «آری» میگوید به خاطر خدا آری میگوید نه آنکه «نه». چشمها نه به خدا که به سبد رأیهای خاص خودشان است. موافق و مخالف، موافق اثبات خویش است و بیگانه با حق و حقیقت (جل و علا). کاش یک نفر به خاطر خدا سخن بگوید -هر سخنی چه موافق چه مخالف- تا من مریدش بشوم. این واقعیت مختص مجلس نبود و نیست، امروز فضای سیاسی کشور سرشار از آدمکهاییست که هیچ نیستند، نه انقلابی نه ضدانقلاب، نه اصولگرا نه اصلاحطلب، نه چپ نه راست، نه معاند نه معتقد، هیچ جز دنیاگرا و جاهطلب؛ اما پشت نقاب این برچسبهای سیاسی و برچسبهای جدیدتر (مثل «معتدل» و «فراجناحی» و «هم اصلاحطلب هم اصولگرا») پنهانشدهاند چون میدانند هر برچسب گروه زیادی هوادار کور دارد که کاری به فرد و شخص و فردیت و شخصیت ندارند، بلکه به برچسب و عنوان کلّی گروه مینگرند.
شاید فکر کنید کمی تند رفتم، اما توجه کنید که این شرح بدبینانهترین حالت بود.
این بدبینی واقعا در من هست، اما این بدبینی تنها حسی نیست که در من هست؛ خوشبینیهایی هم دارم که بعد میگویم. باری، فعلاً فرض کنیم میخواهم با همین بدبینی در انتخابات شرکت کنم (چون مقدمۀ نخست را بدیهی میدانم)، حال باید چهکار کنم؟ ظاهراً باید رأی سفید بدهم. ولی فکر میکنم رأی سفید رأیی خنثی است و بهجز همان خاصیت عقلی و منفعتطلبانۀ حفظ جان و خانومان و امنیّت از تعرّض دشمنِ خارجی، فایدۀ دیگری در واقعیّات سیاسی اجتماعی امروز کشورم ندارد. همچنین بهنظرم رأی سفید، رأی ترسویان و تنبلان است، آدم باید بتواند انتخاب کند و پای هزینۀ انتخابش بماند، یک ذهن روشن باید بفهمد که امام زمان (عج) در بین نامزدها نیست، ایدآلی وجود ندارد. باید در واقعیتها نقاط مثبت را یافت. اینجاست که دو چراغ اندیشۀ دیگر برای من روشن میشود و مقدمات حضور سیاسی بیشترم را فراهم میکند. چراغ اول به من میگوید که به یکی از گزینهها میشود (و باید) رأی داد و چراغ دوم میگوید به کدام گزینه...
چراغ اول: همانطور که اگر برچسب زیبای یک «گروه» بهتنهایی عامل چشمپوشی از «افراد» بد آن گروه شود، دچار کوری و حماقتیم؛ طبیعتاً اگر بدبینی به برچسبها و گروهها هم باعث چشمپوشی از افرادِ خوب آن گروهها شود، دچار حماقتیم. فردیتگرایی، گروهگرایی را نفی میکند نه خود فردیتگرایی را. فلذا شاید بشود به فرد یا افرادی رأی داد.
چراغ دوم: با فرض اینکه همۀ افراد همۀ گروههاب سیاسی به یک اندازه بد باشند، با فرض دنیاگرایی و جاهطلبی هردو جناح معروف کشور؛ عقل و رندی میگوید بهتر است مجلس و دولت از یک گروه نباشند، چون آنموقع کاسهها، سفرهها و آخورها یکی میشود و در فساد و چپاول و تباهی همدست هم میشوند و بسیار موفّق. اما اگر اعضای منتخب این دو قوّه مخالف و متضاد هم باشند، با انگیزههای دنیایی هم که شده، مانعی بر سر دنیاطلبی یکدیگرند و همدیگر را نقد میکنند. و از ترس آبروریزی هم که شده بیشتر رعایت میکنند. برای کسب آبرو هم که شده قدری کار میکنند. اگر اهل تقوا و مراقب عیبهای خود نیستند مراقب عیبهای دیگری هستند. همین به نفع رندان و آزادگان و مردم و به ضرر دنیاگرایان و جاهطلبان است.
فلذا با عنایت به این نکته و با نگاه از عینکِ بدبینی محض هم، من در این
دوره به اصلاحطلبان و اعتدالکسوتان مطلقاً رأی نمیدهم، به اصولگرایان رأی
میدهم که در دولت قدرت را در دست ندارند. مخصوصاً که متوجه شدم دولت و فرد بدحاشیهای مثل حسین فریدون به طور جدی قصد مدیریت در انتخابات مجلس و حتی مجلس خبرگان را دارند. به نظر من که حضور وزیر اطلاعات دولت (آقای علوی) در میان نامزدهای انتخابات امری پرسشبرانگیز است و باید باعث شود هواداران ایران و انقلاب هوشمندانهتر به صحنۀ سیاسی کشور نظر کنند.
باری، اگر از بدبینیها چشم بپوشیم، یک خوشبینیام به افرادی است که (در حوزۀ انتخابی من: تهران) در لیست ائتلاف اصولگرایان هستند و در لیست اصلاحطلبان نیستند. مثل احمد توکلی، حداد عادل و خانم مرضیه وحیددستجردی. من اگر لیستی هم نبود حتماً به اینها و حتی چند «فرد» دیگر این لیست (مثل مصباحیمقدم، نادران، الهیان، مظفر و...) رأی میدادم. درمورد لیست جامعتین هم تاحدودی به همین نحو.
تأکید میکنم به نظر من حضور فریدون و علوی به مثابۀ قدرتطلبی، انحصارطلبی وزیادهخواهی دولت است باعث میشود بیش از پیش به اصلاحطلبان و اعتدالعنوانان بدبین شویم و بیشتر به اصولگرایان توجه داشته باشیم.
تحریر نخست: آیا میشود به یک لیست رأی داد؟
زینپیش بهشدّت مخالف این امر بودم. هنوز هم وقتی ایدآلی نگاه میکنم مخالف لیستی رأیدادن هستم. جامعهای که به رشد، آگاهی و فرهیختگی بالایی نرسیده باشد به لیست نیاز دارد. چون کودکی که خطنوشتن نمیداند و باید برایش سرمشق بدهند. جامعۀ فرهیخته نیازی به برچسبها ندارد و خودش افراد را با توجه به عملکردشان میشناسد و برمیگزیند. احتیاج به لیست و پیروی از برچسب گروه، امری عوامانه است و گزینش فرد و شناخت فرد امری متخصصانه و آگاهانه. این است که ما خیلی وقتها بیکه خودمان بفهمیم و فکرش را بکنیم خائنی را حاکم میکنیم و فاسدی را قدرتمند. چون نامش در فلان لیست بوده یا چون حائز فلان برچسب سیاسی است. در حالیکه فرد دیگری در همین لیست یا با همین برچسب خادم و سالم بوده است، که ما او را هم قدرنشناخته حمایت کردهایم!
جامعۀ آگاه، جامعۀ سیاسی است. سیاسی نه به معنای سیاستزده، نه به معنای گدایی آرا و پرستش رسانههای سیاسیون، بلکه سیاسی به معنای دارندۀ بینش و آگاهی و دقت در امور جاری سیاسی مملکت. من به عنوان یکی از دانشآموزان طریقت شعر و هنر و عرفان و فکر و فلسفه، بسیار دوست دارم دور از عالم سیاست زندگی کنم. اما از سیاست گریزی نیست. اگر من از او چشم بپوشم او از من چشم نمیپوشد. میتوانم به خودم تلقین کنم نیست، ولی هست و استفادهاش را از من -ولو از سکوت و انزوایم- میکند. سوارم میشود. فریبم میدهد و بازیم. و همان عرفان و فلسفه و هنر ذاتاً دوستندارند پیروانشان، مهرهها و بازیخوردهها و مرکبهای سیاست و سیاستسواران باشند. عارشان میآیند. هرچند بیشتر اهالی این اقالیم از این حقیقت غافلاند.
هر فرد باید اجتماعی و سیاسی هم باشد. اگر «هم»ش را حذف کنیم میرسیم به سیاستزدگی و رسانهزدگی. اما اگر «هم» حذف نشود، مختصّات کامل انسانی رسم شده است. تأکید میکنم هر «فرد» باید اجتماعی و سیاسی باشد. وگرنه دیگر فرد نیست، عضو ناچیزی از تبعۀ اجتماع است.
در وبلاگ قبلیام و در گفتگو با دوستان همیشه میگفتم که ما باید نامزدهای مجلس را جدا جدا بشناسیم. باید در طی سال در جریان اتفاقات سیاسی باشیم و میزان و چگونگی فعالیت افراد (چه نمایندگان مجلس، چه دیگران) را رصد کنیم تا وقت انتخابات هولهولکی و عوامانه رأی ندهیم. یک تذکر: این سایت مجلسگرافی شروع خوبی برای نظارت مردم بر مجلس، شناخت نمایندگان و دموکراسی واقعی است. ولی فقط شروع است و سخنش دقیق نیست. دقیق نیست نه یعنی دروغ است. یعنی آمارها همه کمی هستند و کیفی نیستند، ظاهریاند و محتوایی نیستند. لذا حجیتآور نیستند. چهبسا یکی بیشترین حضور را در صحن علنی یا بیشترین نطق را داشته باشد، اما نطق و حضوری برای جنجال و فحاشی و کتککاری و خودنمایی. چه بسا کسی حضورش زیاد نباشد اما موثر باشد. نطقش کم باشد ولی فکرشده باشد. اینها ملاک نیست. نفس این سایت به عنوان گردآورندۀ دادهها خام خوب است، اما به این راحتی منتج به تحلیل درست نمیشود. (هنگام نگارش متن حواسم به سایت مجلسنما نبود. آن سایت اگر با اقبال نمایندگان مواجه میشد سایت خوبی میشد.)
از حرف اصلی دور نشویم: پس تا اینجای کار دوست ندارم به لیست رأی بدهم. اما دوستداشتن و دوستنداشتن برای این دنیا نیست، برای اتوپیاهای متکثر و متوهم ماست. قبل از اینکه ببینم چه را میخواهم باید ببینم چه را میتوانم. اگر بگویم خواستن تنها کافیاست خودم را فریبدادهام. چون دنیا دنیای محدودیتهاست. در بیتی از شعر عاشقانهای نوشته بودم:
هرچند «خواستن» به «توانستن»ش نبرد
ای خوشبهحال آنکه تو را خواستگار بود
اما در عالم سیاست این خوشحالی و خواستگاری معنا ندارد. این خوشحالی
ممکن است به خوشخیالی و خامخیالی انجامد. چنانچه بسیار انجامیده و بسیار
شاعر و عاشق و آدم باصفا در عالم سیاست از پیکری حقیر، بتی عظیم تراشیدهاند
که سرانجام بر سر خودشان هم فروشکسته. شکست در عشق، دستکم خوشنامی،
دلخوشی و اجر اُخروی دارد! اما در سیاست از این سه کالای نسیه هم خبری
نیست!
تحریر دوم: آیا باید به یک لیست رأی داد؟
نزدیکترین راه به فردیتگرایی انتخاب آزادانۀ گزینهها از لیستها و افراد مستقل است. چیزی که دل آدم را آرام میکند، اما همین روش خوشسیما سرانجامش به تشتّت میرسد و باعث میشود هیچکدامشان رأی نیاورند. چنانچه طرفداران خط امام خمینی در سالهای اخیر از همین امر غفلت کرده و ضربهها خوردند. فرض کنیم ملاک برگزیده شدن دو رأی باشد. من طرفدار الف، دوستم طرفدار ب. وقتی الف و ب وارد مجلس میشوند که من و دوستم توافق کنیم به کاندیداهای یکدیگر هم رأی بدهیم. در غیر اینصورت هیچکدامشان رأی نمیآورند، چون فقط یک رأی دارند. این همان عقل سیاسی است. بدیهی است. و تلخ است. باید لیست را محترم شمرد. اما سخت است. سخت و تلخ و نادلخواه. به همین خاطر اصولگرایان چندبار شکست خوردند. تاب و تحمل تلخی را نداشتند. شیرینی پیروزی مزه کرده بود. لذا گروهی بر جدایی پافشاری و پایداری کردند. بزرگی مثل آیتالله مهدویکنی (که وقتی رفت چشمی نبود که برایش گریان نبود) سعی کرد این را بهشان یاد بدهد. در چند انتخابات پیاپی نفهمیدند و اصولگرایی شکست خورد یا کمتر از آنچه انتظار میرفت پیروز شد. همان مدعیها، همان دوآتشهها و اتفاقاً نورسیدهها آیتالله مهدوی را نفهمیدند و حرفش را ارزشی قائل نشدند. فکر میکردند خدا وعده داده اینها در هر شرایطی رأی میآورند. فکر کردند خدا آیتالله مهدوی را در گمراهی گذاشته و این ماجراجویان را برگزیده! چوبش را خوردند و حالا تاحدی فهمیدند. (البته شک دارم فهمیده باشند، شاید فقط از منزویشدن ترسیدند که تاحدودی رعایت میکنند.)
پس تا اینجای کار، من در دل طرفدار رأیدادن به افراد هستم و در عقل مجبور به رأیدادن به لیست. از لحاظ شرعی هم میدانم امتیاز لیست بیشتر است، بنا به حجیت کسانی که لیست را تهیه کردهاند و برای ما قابل اعتماد و مشروعیتاند و آنها را صادق و متخصص و خیرخواه مردم میدانیم.
باری این به این معنا نیست که به لیستهای مطرح متدینین انتقاد ندارم.
انتقاد به لیست جامعتین
قطعاً این دو لیست بهترین لیستهای خبرگان هستند و از دیرباز مورد اعتماد و اطمینان جامعۀ انقلابیها. تعجب و انتقاد اصلیام به این لیست این است که چرا نام آیتالله محیالدین حائری شیرازی در آن قرار نگرفت. مردی که فکر نو، سخن حکیمانه و در کل ارزش وجودیاش برای انقلاب واسلام و اخلاق و فرهنگ جامعه، خیلی خیلی بیشتر از خیلی از حضرات این دو لیست و لیستهای دیگر است. آیتالله حائری گفته بود اگر در لیست جامعه مدرسین یا جامعه روحانیت نباشند، از حضور در انتخابات انصراف میدهند و قصد ندارند با استخوانداران انقلاب و اسلام رقابت کنند، که چنین هم شد. این به نظرم کملطفی حضرات و بزرگترین انتقادی است که به این لیستها وارد است.
همین اشتباههای کوچک باعث میشود اعتماد فرهیختگان
لطمه ببیند و ناگهان یک نفر مثل من هنگام رأیدادن برای دو سه نفر (که به
نظرم خیلی هم وزنهای برای اسلام نیستند) دستش بلغزد و مثلا دو نفر مستقل
(مثل آقای اختری) یا حتی دو نفر از لیست آقای هاشمی (مثل آقای تسخیری) را در برگه بنویسم.
انتقاد به لیست ائتلاف اصولگرایان
این لیست هم قطعاً تنها لیست قابل اعتماد برای هواداران اصول انقلاب است، ولی بیاشکال نیست. هم اشکالات مبنایی دارد، هم جزئی. اول جزئیها را میگویم: ظاهرا برای رسیدن به ائتلاف، چارهای جز اتحاد با اهل تفرقه نبوده. انکار میکنند عزیزان، ولی درمواردی رد «سهمخواهی» مشخص است. مثل لیست اصلاحطلبان و طرفداران دولت. شاید هم دارم زود قضاوت میکنم. اما ظاهر امر این است که جدا از کسانی که شاید من خیلی نپسندمشان، بعضی اسامی اصلا ناشناساند. ناشناسی عیب نیست، اگر رزومهای علمی، فرهنگی یا مدیریتی قابل دفاع پشتش باشد (مثل آقای حجت الله عبدالملکی). ولی بعضیها حتی فاقد این رزومه هستند. میبینی مهمترین رزومۀ فلانی مداح بودن یا بهمانی مشاور محسن رضایی بودن است. خب این به ذهن متبادر میکند که فلانی سهم رضایی است و لابد بعضی دیگر هم سهم افراد و احزاب دیگری هستند. شاید هم باز دارم تند میروم، اما دستکم میشد این ائتلاف سایت مخصوص به خود را داشته باشد و آنجا از افراد لیستش (با ارائۀ رزومۀ کامل و درست) دفاع کند.
مسئلۀ
مهمتر این است که در کنار حضور بعضی اسمهای ضعیف (که شاید ضرورت ائتلاف
بوده و از این حیث اشکالی به ایشان وارد نیست) بعضی از شخصیتهای قوی در
این لیست حضور ندارند، که جای تأسف دارد. بهویژه منظورم افرادی مثل دکتر
محمد خوشچهره و دکتر حسن سبحانی است، دو اقتصاددان که نزد مردم هم سابقۀ خوبی دارند. (حتی شاید حسین شیخ الاسلام) این مشکل هم باز ممکن است
مرا به همان دستلرزۀ سابق بیاندازد! (البته کاش سه بزرگوار نامبرده عضو لیست مطهری نبودند. و البته احتمالاً مطهری سعی کرده هرکس عضو لیستی نیست را برای پر کردن لیست خود یکجا جمع کند.)
انتقاد مبناییتر، عدم طراوت و تازگی لیستهاست که مختص این لیست هم نیست.منظورم این نیست که چهرههای جوان گمنام و سهمیهای بیشتر به لیستها تزریق میشدند، منظورم ورود چهرههای آشنای متخصص و غیر سیاسی از دیگر عرصهها به عالم سیاست است. دیگر عرصهها به جز ورزش! از عالم علم و فرهنگ و جامعه و هنر و مذهب.
باری،
ویژگی مثبت هردو لیست اصولگرایان (چه خبرگان و چه مجلس شورا) این است که از چهرههای
خیلی تندرو تقریبا خالیست. انشاالله خدا برای کسی نیاورد، ولی خوشحالم که
آقای رسایی تأیید صلاحیت نشدند. خوشحالم آقای کوچکزاده با وجود تأیید
صلاحیت (پس از شکایت و بازنگری در رد صلاحیتشان) در این لیست حضور ندارند؛ حتی خوشحالم آقای
سید احمد خاتمی در تهران کاندیدای خبرگان نشدند. مخصوصاً با بیانات
اخیرشان درمورد لیست انگلیسی. واقعا آدم نباید به خاطر بعضی مصالح، به فهم
خودش خیانت کند. آقای حائری در لیست جامعتین تهران قرار نگرفت، اما آقای
خاتمی در لیست جامعتین در کرمان حضور دارد. آدم عاقل میرود بیانیۀ انصراف
کوتاه آقای حائری را میخواند، سخنان تبلیغی اخیر آقای خاتمی را هم
میخواند و با هم مقایسه میکند (در ادبیات، در اخلاق، در منطق، در فروتنی، در توجه به مصلحت اسلام). این دو جا دو خط از هم جدا میشوند. اولی
باطن انقلاب اسلامی است و دومی ظاهر جمهوری اسلامی. بگذریم...
غرض این بود که این دو لیست لیستهای خوبی هستند در مجموع و افرادخوب بسیاری دارند. عقل میگوید فقط باید به لیست رأی داد و تلخیاش را هم باید تحمل کرد، وگرنه اتفاق بدتر میافتد، مثلا من میخواهم از این در یک آدم خوب ولی نابخرد وارد مجلس نشود، در نتیجه به خاطر شکستن لیست، از آن در یک آدمِ بدِ زرنگ وارد مجلس میشود، آنموقع میفهمم و میگویم که مرحمت فرموده ما را مس کنید. کاش به لیست رأی داده بودم که همان خوب نابخرد بهتر از این بد زرنگ است.
باری، افراد لیستها را برای خودم به سه دسته تقسیم میکنم. توصیه میکنم شما هم چنین کنید:
1. آنهایی که خوب میشناسمشان و قبولشان دارم (و اگر در لیست نبودند هم بهشان رأی میدادم)
2. آنهای که خوب نمیشناسمشان ولی از ظواهر برنمیآید گزینههای بدی باشند واقعا.
3. آنهایی که مطمئنم ناکارآمد هستند و به صرف مصالح وارد لیست شدهاند و حضورشان به ضرر مجلس شورا است.
یک راه این است که به همۀ لیست رأی بدهم (با فرض حسن نیت به سران اصولگرایی و جامعتین) چنانچه آیتالله موحدی کرمانی و آقایان حدادعادل و توکلی و دیگر پیرمردهایی هم که تا حد زیادی قبولشان دارم چنین چیزی را از ما خواستهاند. چنانچه مرحوم مهدوی کنی هم چنین میخواست. این کار نزد خدا حجیت دارد. چنانچه رهبری هم دوسال پیش گفتند بعضی را نمیشناختم ولی به لیست اعتماد کردم. مخصوصاً اگر خیلی اهل مسائل سیاسی و اجتماعی نباشم میتوانم به همۀ لیست اعتماد کنم. اما اگر تاحدودی با مسائل سیاسی کشورم آشنا باشم و از پیشینۀ افراد و موضوعات با دقت خبر داشته باشم، اینجا حتی سیرۀ رهبری هم حجیت نمیآورد به گروه سوم رای بدهم، بلکه از آن سخن و از اعتمادی که به تهیهکنندگان لیست دارم فقط میتوانم گروه دوم را برای رأیدادن به گروه نخست بیافزایم. این گروه دوم در حقیقت دستاورد اصلی لیستهاست. رأی به گروه سوم حجّیت شرعی ندارد. بهتر است جایگزین شوند با مستقلانی که البته احتمال رأیآوریشان کم نباشد. اما این حذف و اصلاحها باید اندک و موردی باشد، نباید برای رفع تلخیِ ائتلاف، کاری کرد که لیست شکسته شود و از آن طرف آدمهای حسین فریدون و دولتیها و مورد تأییدان انگلیس و عشّاق آمریکا به مجلس بیایند. چیزی که در تهران خطرش جدی است.
به بهانۀ سخنان اخیر آیتالله حاجآقا مرتضی تهرانی دربارۀ رهبری
یک
پزشکان میگویند حد متوسط ضربان قلب ۷۰ پالس دقیقه است و وضعیت مناسب بین ۶۰ تا ۱۰۰ پالس دقیقه است؛ آیتالله حاجآقامرتضی تهرانی پیر روشنضمیر و عالم ربانی ۸۰سال سن دارد و از این ۸۰سال نزدیک به ۸۰سالش را سعی کرده از سرزمین رسانهها و از عوالم جلوهفروشی دور باشد؛ حال چه شده که این عارفِ خلوتنشین در ۸۰سالگی و با ضربان قلب خطرناک ۴۰تا ۴۵ حاضر شده است تن به مصاحبه با یک رسانه -آنهم رسانۀ سیاسی- بدهد و خود -این خود ارزشمند- را خرج کند؟ -خرج چه چیز-؟
یک شاهدم برای ویژگی اول: بیست سالی میگذرد از آن جلسات اخلاقی اعتقادی ایشان - همزمان با دولت سازندگی و آغاز تحولات خاص اقتصادی در کشور- که حاج آقا مرتضی میگفت: «ای جماعت! هرگاه دیدید تعداد بانکها و شعب بانکها در شهرتان زیاد شد و سر و شکلشان گران و زیبا و چشمگیر، بدانید اوضاع اقتصاد مملکتتان رو به ویرانی است». همین تازگیها در تلویزیون دیدم یکی از متفکران در جمع بانکداران به همین موضوع اشاره کرد و این تکثّر شعب بانکی را در مقایسه با کشورهای دیگر نشانۀ اوجگیری مشکلات اقتصادی ما عنوان کرد، و همین تازگیها بود که در رسانۀ اینترنتی یکی از اقتصاددانان آمار دیتابیس بانک جهانی منتشر شد مبنی بر اینکه «تعداد شعب بانکها در ایران خیلی بیشتر از حد استاندارد جهانی است». این بینش، در آن زمان، برای این فرد که ظاهراً سیاستمرد و اقتصاددان نیست قابل توجه است.
یک شاهدم برای ویژگی دوم: نظر و سخنرانی شش سال پیش حاج آقا مرتضی در مسجد میرزا موسی مبنی بر «مخالفت با شعار مرگ بر ضد ولایت فقیه» است که از سوی کوتاهفکرانِ مخالف یا موافق ولایت فقیه به «مخالفت با خود ولایت فقیه» تعبیر شد و موجب اعتراضات فراوانی به ایشان شد. باری این تعابیر و تفاسیر غلط، چه از سوی آندستۀ اندک از دوستداران حاجآقامرتضی که ولایت فقیه را قبول نداشتند، چه از سوی ناآشنایان با اندیشه و جایگاه ایشان که به بهانۀ حمایت از ولایت فقیه، آیتالله حاجآقا مرتضی تهرانیِ شاگردِ خاص امام را مخالف نظریۀ امام و خط امام راحل، معرفی میکردند؛ موجب پس گرفتن حرف یا پیشی گرفتن در مفاد آن نظریه نشد؛ حاج آقا مرتضی تا آخر سر حرف خودش ماند، نه به آغوش باز مخالفان ولایت فقیه و نه به هُلدادن نادانان هوادار، از جای خود تکان نخورد. در حالیکه بسیار دیدهایم بزرگانی را که در چنین شرایطی به هُلدادن یک انقلابی تندرو یا به هورای یک ضدانقلاب، ریل عوض کردهاند و با سوءتفاهمی که درمورد سخنشان در جامعه مطرح شده به تفاهم رسیدهاند! هرچند خود را کوه دانش یا سیاست یا تدین میپندارند. این کاه است که با هر نسیمی جابهجا میشود، نه کوه. باری، اراده و مقصود از آن نظریه هم اگر درست و کامل شنیده میشد، در جهت حفظ اسلام، وحدت شیعه و ولایت فقیه بود مخصوصا که با استدلال و بحث علمی همراه بود (هرچند نگارنده خود بهطور کامل موافق آن نظریه نیست).
مدتی پس از این جنجال (که شاید تنها حاشیۀ سیاسی متن زندگی حاجآقا مرتضی پس از انقلاب باشد) در همان سال ۱۳۸۹ فایلی صوتی از سوال و جواب با ایشان در پایان جلسۀ درسشان منتشر شد. در آن فایل، پرسشگر ابتدا از غیبتکردن یک نفر درمورد حاجآقا میپرسد که ایشان جواب جالبی میدهد مبنی بر اینکه «اگر تهمت است راضی نیستم، اما اگر غیبت است، تقصیر خودم است، میخواستم گناه نکنم که چنین نشود»! بعد پرسشگر تاکید میکند بر اینکه فردی اتهام ولایینبودن در امر ولایت فقیه و مخالفت ایشان با آیتالله خامنهای را مطرح کرده است. حاج آقا مرتضی که در آن زمان نزد گروهی از افراد عامه واقعا ضد آیتالله خامنهای یا دستکم بیگانه و بیاعتناء به امر ولایت فقیه تلقی میشدند[4]، در پاسخ نکاتی را میگویند که مشابهش را در مصاحبۀ اخیر خواندیم. ایشان در پاسخ به پرسشگر (نقل به مضمون) میگویند:
«اینکه فرض کنیم بنده آنطوری که بعضی از افراد در جامعه نسبت به ایشان تعبّد دارند، من آن تعبّد را ندارم، درست است. ایشان یک مجتهد است من هم یک مجتهدم. در امور اجتماعی مثل انتخابات و روز قدس تا جایی که بتوانم حاضر میشوم و حتی برای پایصندوقرفتن قبل از ساعت هشت صبح به خیابان میروم. اینها امور سیاسی و مذهبی جامعه است و در این امور نه اینکه بگوییم مثل ایشان را نداریم، بلکه دیگران خیلی کمتر از ایشانند؛ نه اینکه بگویم من میتوانم کار ایشان را انجام بدهم، اگر خدا و امام زمان (عج) کمکش نبودند نمیتوانست اینقدر کار کند؛ نه اینکه بگوییم ایشان نمرهاش بیست است، ما در این کشور نابسامانیهای بسیار داریم و میبینیم ایشان با توجه به همین مشکلات به اندازۀ ده انسان موفق کار میکند و خدا دارد به ایشان کمک میکند. بعضی توقعات بیجا دارند از ایشان، مثلا چرا آقای احمدینژاد فلانطور گفته، چرا برنج این قیمت شده، اینگونه استدلال کردنها عوامانه است، کسی که از گوشه و کنار دنیا خبر دارد میداند ایشان شب و روزش را برای وظیفۀ شرعیاش گذاشته. اما ایشان نمیتواند به من فتوا بدهد چون من مقلدش نیستم، از خودش هم سوال کنید همین را میگوید. البته ایشان نوجوان بودند که با برادرشان به خانۀ ما میآمدند و من از همانوقت به ایشان علاقه داشتم، به وجودش و به جوهرۀ ذاتیاش. کسی که امروز به اندازۀ ده نفر دارد کار میکند. من در امور اجتماعی تابع ایشان هستم، اما مثلا در امور خانه دیگر اینطور نیست...»
آیتالله مهدویکنی + آیتالله حاج آقا مرتضی تهرانی در مراسم ختم حاج آقا مجتبی
بیشک این فعل از احساس انجام وظیفه منبعث شده و شاید این احساس هم برگرفته از توجه به غربتِ رهبری انقلاب در میان سیاسیون -حتی سیاسیون همراه انقلاب- است. غربتی که شاید به نحوی در جملۀ اخیر رهبری در قطع امید از سیاستمداران و امیدواری به علمای اسلام و روشنفکران راستین ظهور پیدا کرد.[5]
در مباحثی مثل نظریۀ ولایت فقیه میتوان مدتها بحث کرد. بیشک در این زمینه مباحث و مطالب علمی و استدلالی فراوانی در قالب مقاله و کتاب و سخنرانی وجود دارد. هرچند این موضوع هم مثل همۀ موضوعاتی که مرتبط با سیاست است جدلیالطرفین است، اما نمیتوان گفت دو طرف در این زمینه به تکافو ادله رسیدهاند، چه اینکه در عالم اسلامی غلبه با موافقان ولایت فقیه است. اما آیا در میدان عمل و انجام وظیفه، این علمها و بحثها کفایت میکنند؟ آیا عموم کسانی که در حادثات اجتماعی به مخالفت با ولی فقیه و تضعیف جایگاهش همت میگمارند به خاطر بیاطلاعی از مباحث نظری چنین میکنند؟ مگر در سال ۱۳۸۸ خیلی از کسانی که از طرحریزان فتنه بودند و بر آتشش میدمیدند یا به نحوی نسبت به سخن ولی فقیه طغیانگر یا بیاعتناء بودند از کسانی نبودند که دروس ولایت فقیه را به خوبی مطالعه کرده و حتی خودشان در زمان مسئولیت و امارت آن را تدریس یا تبیین میکردند؟
(البته که منظور از فهم ولایت فقیه این نیست که وقتی جامعه دچار فتنه شد، ما علیه ولی فقیه نجنگیم! مقصود این است که حتی در شرایط عادی وظائف اجتماعی و دینی خود را در قبال او انجام دهیم. خیلیها هستند که نه تنها با ولی فقیه دشمنی ندارند، خیلی هم دوستش دارند. لکن کاری هم با سخن و فرمایش او ندارند! و خیال میکنند اسلام در امر اجتماع انسانها را به خود و به وجدان فردی خود رها کرده! اینجاست که میگوییم فهم ولایت فقیه و ولی فقیه با همه ضرورت دینی و اخلاقیاش، آسان نیست.)
نظریۀ ولایت فقیه را رها کنیم و به قرآن -کتاب هدایت بشر و نص کلام خداوند- بنگریم. آیا دانستنِ قرآن عزیز و خواندنش لزوماً منتج به عمل به قرآن میشود؟ پس چرا نبی ختمی مرتبت (ص) میفرمایند: «ربّ تال القرآن و القرآن یلعنه» (چهبسیار خوانندۀ قرآنی که قرآن او را نفرین و طرد میکند) ؟
به همین خاطر در فقه شیعه، فقیه جامعالشرایط برای تقلید تنها نباید «اَعلم» باشد، باید «اعلم» و «اَتقی» باشد. اعلم ناظر به علم است و اتقی ناظر به عمل. چرا؟ فرض کنید کسی تمام کتابهای فقه و اصول و حدیث و رجال را نه یکبار که صدبار خوانده باشد، از بر باشد. فرض کنید بهترین تقریرها و حاشیهها را بر این کتابها نوشته باشد. فرض کنید سالیانی بیش از همه از بیشترین اساتید فاضل، این کتابها را درس گرفته باشد و برای بیشترین شاگردان فاضل، آنها را درس داده باشد. اما همین فرد عالم و دانشمند، کافر باشد. یا نه، مسلمان باشد، ولی اسیر هواهای نفسانی و ذلیل جاه و تکبّر و خودنمایی؛ آیا چنین فردی را با اینهمه مراتب علمی به عنوان مرجع تقلید برمیگزینیم؟ مسلم است که چنین اجازهای از ناحیۀ شرع به ما داده نشده است؛ چه اینکه علم آن فرد با همۀ فراوانیاش علم نافع نبوده و بر عمل او مؤثر نبوده است. از طرفی در هنگام افتاء و اظهار نظر، ممکن است عمل او بر علمش تأثیر بگذارد؛ یعنی تمایلات نفسانی او حجاب علمش شود، حق را -دانسته- کتمان کند و باطل را -شناخته- تأیید کند.
چنانچه بلعم باعوراء عالم بود به مقام موسی (علیه السلام) و بعضی از علمای یهود هم عالم بودند به مقام عیسی (علیه السلام) اما ایشان به این مقام عامل نبودند و هوای نفسشان علمشان را از مردم پنهان میکرد. فلذا در امر ایمان اگر تقدّم با علم است، فضیلت با عمل است.
خاطره یک: نقل است که عارف بزرگ عصر ما، مرحوم شیخ رجبعلی خیاط در پاسخ به این پرسش که چرا آیتالله سید محمد حجت کوهکمرهای را به عنوان مرجع تقلید انتخاب کرده، گفته است: «به قم رفتم، مراجع تقلید را دیدم، از همه بیهواتر آقای حجت بود»
خاطره دو: از مرحوم آقای اشراقی داماد امام خمینی، نقل است که روزی امام از ایشان میپرسد: «اگر یک دعای مستجاب برای خودت پیش خدا داشته باشی از خدا چه میخواهی؟» مرحوم اشراقی فکر میکند و میگوید: «از خدا میخواهم که علم اولین و آخرین را به من بدهد» امام در واکنش به این دعا، با کمارزش دانستنش میفرمایند: «علم اولین و آخرین خواستن به چه درد انسان میخورد؟ پس از خدا و معصومان، شیطان کسی است که بیش از همه به داشتن علم اولین و آخرین نزدیک است، اما این علم برای او فایدهای ندارد» بعد آقای اشراقی سوال امام را از خود امام میپرسند و ایشان پاسخ میدهند: «من اگر یک دعای مستجاب داشته باشم، عاقبت به خیری را از خدا میخواهم».
عدم توجه به این نکات درباب نسبت علم و عمل باعث میشود علم -حتی نورانیترین علم- حجاب عمل شود.
امام خمینی در چند اثر خود به این مسائل علم و نافع بودن یا حجاب بودنش میپردازند، که یکی از آنها کتاب «چهل حدیث»، ذیل حدیث بیست و سوم (اصناف جویندگان علم) است. در فصل نخست شرح حدیث بیست و سوم، ایشان بحث نسبت علم و تقوا را مطرح میکنند و به حدیث دیگری هم ارجاع میدهند: «لیس العلم بکثرة التعلّم بل هو نور یقذفه {الله} فی قلب من یشاء». همچنین مثال امام خمینی در تفاوت علم و ایمان، در ترسیدن و نترسیدن از یک جسم بیروح هم بسیار معروف است.[8]
به همین خاطر عرض کردم شنیدن یک سخن از عالمی که خود عامل باشد و بیش از ظاهر به باطن نظر داشته باشد، از حضور در صد جلسۀ تبیین نظری و علمی نظریۀ ولایت فقیه در حوزه و دانشگاه، اهمیت و تأثیر و حتی حجّیّت شرعی و ایمانی بیشتری دارد. آنهم وقتی این سخنان از هر شایبهای خالی و از هر شکّی خالص باشند. سخن یک مأمور در ستایش امیر، یا سخن یک نامزد مجلس شورا یا مجلس خبرگان در آستانۀ بررسی صلاحیتها دربارۀ رهبری و امام و انقلاب، شاید صادقانه باشد اما بر دل نمینشیند. اما وقتی هم انسان آزاد و هم سخن خالص شد، آنهم برای خدا، این فرد حرفش حق است و شنیدن دارد و بر دل مینشیند.
حاج آقا مجتبی + آقامصطفی خمینی + حاج آقا مرتضی + ناشناس
[3] پیش از این در یادداشتی دربارۀ برادر ایشان یعنی حاجآقا مجتبی نوشتهام: «مرحوم آیتالله مجتبی تهرانی از آخرین چهرههای مکتب قدیمی اخلاقی تهران بود. مکتبی که شروعش با چهرههایی چون آیتالله شاهآبادی و سپس آیتالله آقا شیخ مرتضی زاهد، آقا شیخ محمدحسین زاهد، حاج مقدس (آقا شیخ هادی تهرانی)، آیت الله میرزا عبدالعلی تهرانی (پدر حاجآقا مجتبی) و حتی آقا شیخ رجبعلی خیاط بود. و ثمرات آن آغاز درخشان، در عصر ما کسانی بودند و هستند مثل مرحوم آیتالله حقشناس، حاجآقا مرتضی تهرانی (برادر بزرگتر حاجآقا مجتبی) ، مرحوم آیتالله مجتهدی تهرانی و خود حاجآقا مجتبی.
[4] هنوز نوشتههای کسانی که با استناد به ظواهر ایشان را ضد انقلاب معرفی میکنند در اینترنت هست. و این به جز اقوال و زمزمههاست. مثلا: چرا عکس رهبری بالای سر ایشان نیست؟ چرا ایشان به تلویزیون نمیآید؟ و از همه مشهورتر: چرا در دعای پایانیشان که با دعای مرحوم برادرشان مشترک است مثل حاجآقا مجتبی این دو فراز را اضافه نکردهاند «اللّهم ارحم زعیم المسلمین، اللّهم ایّد قائد المسلمین»؟
[10] برای ما که از دوستداران عالم هنریم، جناب رحیمیان منزلتی دیگر هم به خاطر هنرمند بودنشان دارند. به جز آن کارت تبریکهای انقلابی عید قبل از انقلاب، کسانی که به کربلا مشرف شدهاند احتمالا در ایوان حرم امام حسین (علیه السلام) و صحن حرم حضرت عباس (ع) خط ثلث زیبای آقای رحیمیان را روی کاشیها تماشا کردهاند.
رسانههای جهان و حتی ایران هرروز از دونالد ترامپ نامزد مشهور جمهویخواه آمریکایی خبری را روی خروجی خود قرار میدهند. به گونهای که انگار او یک شخصیت حقیقی است. خیلی از روشنفکران و مسلمانان در سراسر جهان نسبت به حرفهای او واکنش نشان دادهاند. این به نظرم خیلی عجیب است. تو میتوانی با یک آدم واقعی دست بدهی ولی نمیتوانی با یک تصور دست بدهی.
ترامپ فقط یک استعاره است. از انفجار خشونتطلبی، امپریالیسم و کاپیتالیسم آمریکا. از اوجگیری حماقت و جهالت برآمده از هالیوود و رسانههای خبری آمریکا نزد مخاطبان. مخصوصاً وقتی در نظرسنجیها میبینیم در میان نامزدهای جمهوریخواه اقبال بیشتری یافته است. یک ابر پولدارِ احمقِ فحاشِ بیمنطق و خشونتطلب چطور میتواند در قرن بیست و یک به عنوان یک کاندیدای ریاستجمهوری یک کشور ظاهرا دموکراتیک و مدرن مطرح شود؟ آنهم خیلی بیش از دیگران. به لیست مطرحترین نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری آمریکا نگاه کنید ببینید جز ترامپ بیش از دو نفر دیگر را میشناسید؟ نهایتاً کلینتون و یک نفر دیگر را بشناسیم ما.
در رسانههای غربی ترامپ هرروز از سوی روشنفکران به سخره گرفته میشود. چه به خاطر بلاهت سخنانش، چه به خاطر کلاهگیسش ... بسیاری از روشنفکران آمریکا به او میخندند. اما این خیلی هم خندهدار نیست. چون ترامپ یک آدم و یک مفهوم روشن نیست که بتوان به این راحتی به او خندید.
ترامپ یک پیام است. پیامی از قلبِ آمریکا به همۀ جهان برای بازتعریف مفاهیم گذشته.
فرض کنید در ایران یک احمدینژاد میگوید تحریم کاغذپاره است و یک خاتمی میگوید ما منزویم شدیم. این دو، دو سر حد و دو سر خط گفتمان سیاسی کشور ما میشوند. آنوقت معدل گفتمانیشان در مصداق میشود چیزی در مایههای لاریجانی (هرچند در مفهوم و دعوی سیاسی گفتمان روحانی بشود). حالا فرض کنید یکنفر رئیس جمهور یا کاندیدای ریاست جمهوری شود که رسماً حرفش این باشد «باید به کشورهای همسایه یکی یکی حمله کرد» در چنین حالتی سرحد جدیدی برای مرزهای گفتمان سیاسی کشور وضع میشود و گستره و مصادیق آرای سیاسی ما بسیار متفاوت میشود. در چنان شرایطی یک نفر مثل جلیلی میشود نمایندۀ یک اندیشۀ معتدل. قالیباف یک اصلاحطلب رسمی است. احمدینژاد عاقل و مدبر است. عارف یک اصلاحطلب تندرو و خطرناک است و خاتمی مجری برنامۀ من و تو. چنانکه برعکس این اتفاق افتاد. از دل 88 و تلاش برای کودتا و براندازی نظام، روحانی به عنوان یک معتدل (نه یک اصلاح طلب) خود را نشان داد. یعنی ما در ادبیات و گفتمان سیاسی رسانهایمان یک قدم قابل توجه به عقب رفتیم.
عکس این اتفاق دارد در آمریکا میافتد. آمریکا میخواهد (شاید در برابر آن عقبنشینی گفتمانی ما) یک قدم بلند به جلو بردارد. ترامپ بیاجازۀ امنیتی و حمایت رسانهای حکام و تدبیرگران حکومت آمریکا نمیتوانست سربرآورد. این الاغِ پیلنشان، اگر نه به دستور و فرمان، به دستوری و اجازۀ فرمانروایان آمریکا آمده است، که دیگر جمهوریخواهانِ جنگافروز، به عنوان شخصیتهایی معتدل جلوه کنند و دموکراتهای خدعهگر، شخصیتهایی صادق و مهربان و بشردوست. بعید نیست فردا روز جایزۀ صلح نوبل (هرچند که سالهاست از فحش ناموسی هم بیارزشتر است) را به هیلاری کلینتون که از مهمترین حامیان حمله به عراق و افغانستان بود بدهند، یا اینکه بعضی از رسانهها و روشنفکران ایرانی از این خانم که هفت سال پیش رسماً از «اقدام برای نابودی ایران» سخن گفته بود به عنوان یک آمریکایی روشنفکر و قابل احترام حمایت کنند.
خلاصه: آمریکا میخواهد از این هم جلوتر بیاید. این معنای آن پیام استعاری است.
به نظرم خیلی نباید این فرد (و دیگر پیامهای استعاری مشابه) را جدی بگیریم و در بزرگشدنش کمک کنیم، نباید اینقدر بهش واکنش نشان بدهیم و اخبارش را پوشش بدهیم. چه اینکه، تصورش از سوی ما منجر به تصدیقش از سوی آمریکا میشود. والله اعلم.
گفتوگوی ویژۀ خبری دیشب شبکه دو (7 بهمن 1394) با اجرای «سوسن حُسنیدخت» بسیار دیدنی و خلافآمد عادت بود.
این برنامه برنامهای بود که وقتی رئیس کمیسیون کشاورزی مجلس از پشت تلفن گزارشش را دربارۀ قطعیت آلودگی فلزات سنگین برنج 1121 هند و اقرار مقام هندی به این مسئله گفت، رئیس انجمن واردکنندگان برنج (میهمان حاضر در برنامه) در پاسخش با کمال اعتماد به نفس گفت: «شما با این حرفهایتان دارید تمام نهادهای نظارتی را متهم میکنید! مگر کشور ما بی حساب کتاب است و نهاد نظارتی ندارد؟!» (یکی نیست بگوید: آخه آدمِ زرنگ! خب مجلس هم خودش نهاد نظارتی است دیگر!) و یا با اعتماد به نفسی دیگر: «با این حرفها موجب تشویش اذهان عمومی جامعه و مخصوصا مردم مظلوم و مستضعفِ طبقات پایین میشوید که اکثریت خریداران این برنج هستند!» (یعنی باور کنیم کلان سرمایهداران که سودشان در نابودی تولید داخلی و افزایش واردات برنج آشغال هندی است، دارند این حرف را و آن واردات را به خاطر حمایت از مردم مستضعف انجام میدهند؟)
این برنامه برنامهای بود که وقتی مجری (خانم حسنیدخت) به معاون بازرگانی شرکت بازرگانی دولت ایران (میهمان تلفنی) میگوید: «پس قبول دارید آن برنجهای آشغال که بیمناقصه و با رانت و با بخشیدن نیمی از هزینه به آن فرد مشکوک واگذار کردید، تاریخ مصرف دارند و آنهم فقط تا ماه اسفند؟!» مسئول محترم خونسرد و راحت میگوید: «بله، ولی این برنجها تا پایان اسفند به دست مردم میرسد و هیچ نگرانی از این بابت وجود ندارد»!
در چنین برنامهای این خانم مجری بسیار مسلط و صریح حاضر شد.
با عذرخواهی از معدود مجریهای خوب؛ باید عرض کنم: صداوسیمای ما پر شده است از انبوه مجریهای احمق و دلقک و معیوب. به همین زیبایی و همین شدت که عرض کردم.
این حجم بالا، بیش از اشتباهات عملی مجریهای سیما، گویای اشتباهات نظری مدیران سیما است. صداوسیما زودتر باید فکری اساسی و ساختاری برای این موضوع بکند. باید درک کند که تقلید و تصنع بزرگترین دشمنان جذب مخاطباند و...
... ای خوشا خلاقیت و صداقت.
گفتوگوی ویژۀ خبری دیشب با اجرای سوسن حسنیدخت وبا موضوع «میزان واردات برنج و تأثیر آن بر تنظیم بازار» بسیار دیدنی و خلافآمد عادت بود. کاش شما هم دیده باشیدش. پیش از این هم چند اجرای خوب، متین، متفاوت و باشخصیتِ سوسن حسنیدخت را _عموماً دربرنامههای اقتصادی_ دیده بودم. این خیلی خوب است که یک مجری در یک امر متخصص شود و با هوشیاری و مطالعه در برنامه حاضر شود. این خیلی خوب است که مجری اهل خودنمایی نباشد و مودب باشد اما مقوا هم نباشد و حضوری هوشمندانه و فعال در بحث داشته باشد. و این خیلی بهتر میشود اگر این حضور هوشمندانه بتواند در خلال بحثها دستِ فریبکارانِ اهل قدرت و ثروت و ستمگران در حق مردم را رو کند و با آگاهسازی مردم جلوی خیانتها و حماقتها را بگیرد. در برنامۀ اخیر گمان میکنم دو میهمان در استودیو و دو میهمان تلفنی حضور داشتند؛ از این چهار، سه نفر همنظر بودند و در قبال ابهامات سوءمدیریتها و خیانتهای بحث واردات برنج (چه آمریکایی چه هندی) موضعی ماستمالیکننده و عادیجلوهدهنده داشتند و اینجا بود که حس کردم پرسشها و هوشمندیهای بهجای مجری، واقعا و استثنائاً نمایندۀ مردم است.
فکر میکنم صداوسیما باید به جای بِرَند (و کانون توجه و ستاره و سلبریتی) کردنِ پسرمجریهای بیشخصیت بزمی و مقلد، باید به فکر برندسازی مجریهای فرهیخته، شجاع و باشخصیت باشد. صداوسیما نباید مخاطب عام را گدایی کند، باید آنقدر خوب و حرفهای باشد که بتواند مخاطب عمومی را هم مشتاق کند. اهتمام به مخاطب خاص، در بلندمدت مخاطب عام را هم راضی میکند، اما اهتمام به مخاطب عام (آنهم سطحیترین تلقی از این مخاطب) ابتدا با حذف مخاطب خاص همراه است و سپس اندکاندک به حذف مخاطب عام میانجامد.
خلاصه از طرف من به خانم حُسنیدخت بگویید: خانم مجری! با همین فرمان بران!
حتی تند تر!
این هم فیلم کامل برنامه:
* سوسنِ حُسنیدخت، خواهر سودابه حُسنیدخت، دیگر مجری و گویندۀ بخشهای خبری سیماست.
هوالعلیم
بیایید یکمدت بیدل و هایدگر نخوانیم؛ دستکم به این شیوه.
«عبدالقادر بیدل دهلوی» شاعر هندوستانی قرن یازدهم و «مارتین هایدگر» فیلسوف آلمانی قرن بیستم، چند ویژگیِ مشترک دارند.
اگر اولینِ این ویژگیها دشواریِ اندیشه و زبان این دو مرد باشد و علّو و فخامتِ قلم و شأنشان، بیشک ویژگی مشترک دوم (منبعث از ویژگی نخست) نحوۀ مواجهۀ ناگوار مخاطبان عمومی با آنهاست. برای من که در هر دو مدرسۀ ادبیات و فلسفه مدتی دانشآموز بودهام یقین شده است که دو نوع خوانش بد و دو گروه مخاطب بد، همواره روح این دو بزرگمرد را رنجاندهاند.
خودم را دوست میدارم که از اولین روزهای دانشآموزی سعی کردم دستکم در نسبت با این دو فرد، همواره ادبِ «رحم الله امرئ عرف حدّه، فوقف عنده» را داشتهباشم، هرچند نمیدانم تا چه حد موفق بودهام. اینقدر بوده که به این راحتیها و بیمقدمه سعی کردم نزدیکشان نشوم و اگر شدم با این سرعتها و شجاعتهای معمول به انکار یا تأییدشان قصد نکنم.
آن دو مواجهۀ غلط عمومی مشترک با متن و اندیشۀ بیدل و هایدگر چنین است:
گرایش نخست: انکار جاهلانۀ روشنفکران
این گرایش رو به منسوخ شدن است، ولی هنوز هست. مخصوصا در دورههایی -درمورد هر دو بزرگ- در محافل آکادمیک و روشنفکری مُد شده بود. علت امر این است که فرد وقتی روشنفکر و انتلکتوئل و آکادمیسین میشود یعنی مستظهر به علم و مدّعی دانستن است. آنهم مطلق و متکبّر. و وقتی آدمی در این مقام و موقعیّت قرارگرفت مورد پرسش هم قرار میگیرد که «ای همهچیزدان! این هایدگر چه میگوید؟» یا «ای دانای کل! این بیدل چه میگوید؟» غافل که وقتی ناخدا ادعای خدایی کند کشتی کلّهپا میشود. روشنفکر مزبور، در چنین شرایطی هرچند کتابها تورّق کرده و از دانش اساتید و بزرگان خوشهها چیده و اسامی و اصطلاحها از بر کرده، به این مقر که رسد مفر ندارد؛ چون خواندن و فهمیدن متون این حضرات برای اهل علم حقیقی هم دشوار است چه رسد به اهل علم مجازی؛ این است طرف خودش را راحت میکند:
«پرت و پلا میگفته»، «الکی بزرگش کردهاند»، «دیوانه بوده»، «اصلا خیلی از حرفهایش معنا ندارد»، «از قصد و برای فریب دیگران غامض حرف میزده»، «خب نازی بوده و مشاور هیتلر»، «چون هندی بوده، زبان فارسی بلد نبوده»...
در فهم و پاسخ ایشان باید گفت:
نیست چون چشم مرا تاب دمی خیرهشدن
طعن و تردید به سرچشمۀ خورشید چرا؟! (قیصر امینپور)
گرایش دوم: اشتیاق کودکانۀ نوخاستگان
این گرایش نوظهور است و در حال گسترش. مخصوصاً در میان سال اولیها و تازه ثبت نام کردههای کلاس ادبیات و فلسفه. مخصوصاً وقتی گرایش مُد-محورِ پیشین؛ آهنگِ منسوخشدن کرد و مُد جدیدِ «پرستیژ فهم و قبول بیدل و هایدگر» در این دو نحله رخ نمود. هرچند عقل میگوید در مدرسۀ شعر و فلسفه، بیدل و هایدگر را باید در آخرین مرحله، بالاترین کلاس و پس از طی بیشترین مقدمات جستجو کرد، ولی این درسهای سال آخر را همه در سال اول میخوانند. اکنون دیگر در هر کلاس پایینی و از دهان هر نوخطی بانگ «واشگفتا از درک عظمتِ سخن بیدلا!» و غریوِ «یا للعجب از فهم اندیشۀ هایدگرا!» بلند است.
عزیزانی که رودکی را نمیتوانند از رو بخوانند... | رودکی چرا؟ گرامیانی که معنا و زیبایی سطرهای یک شعر سهراب سپهری را هم درک نمیکنند، چرا باید ادعا و حتی علاقۀ بیدلپژوهی داشته باشند؟! دوستانی که هنوز ارسطو ... | ارسطو چرا؟ برادرانی که اصطلاحات و معانی یک سخنرانی حسن رحیمپور ازغدی را هم نمیفهمند، چرا باید دعوی و عشق هایدگرخوانی و هایدگردانی داشته باشند؟! فقط بهخاطر توهم و خودنمایی؟
کدام جلوه که نگذشت زین بساط غرور
فریب منصب گوهر مخور که همچو حباب
تو هم بتاز، که میدان امتحان خالیست
هزار کیسه درین بحر بیکران خالیست (بیدل دهلوی)
چرا بهخاطر موجزدگی و جوگیری یا خودنمایی هم خودمان را از فهم کلاسهای بالاتر محروم میکنیم هم دیگران را به اشتباه میاندازیم؟
میتوانم به جد بگویم نام و اظهار علاقه به فلسفۀ هایدگر را همآنقدر که از هایدگرپژوهانِ بزرگ شنیدهام، از سالاولیهای فلسفه و کسانی که اصلا یکروز دانشآموز فلسفه نبودهاند شنیدهام. وقتی دانشجوی کارشناسی فلسفه بودم بارها شده بود در گفتگو با کسانی که دانشجوی فلسفه نبودند، وقتی سخن از رشتۀ تحصیلیام میشد از من میپرسیدند «خب نظرت دربارۀ هایدگر چیست؟» (گاهی اضافه میکردند «من خیلی هایدگر را دوست دارم») و من اول میگفتم: «چی؟! هایدگر؟!» بعد ادامه میدادم: «والّا هنوز زود است برایم ... راستی دیشب مهران رجبی را دیدی؟» حالا اگر به طرف میگفتی «دیوژن» یا فکر میکرد یکجور ژن معیوب است یا اسم یکی از همکلاسیهای من. والّا بلّا تا آنجا که ما فهمیدیم فهم کانت هم دشوار است چه رسد به هایدگر، روخوانی نظامی هم آسان نیست، چه رسد به بیدل.
من که هنوز هم خیلی با احتیاط نام این دو بزرگمرد را میبرم. دقت بفرمایید، اصلا بحث سن و مدرک و... مطرح نیست. دیدهایم بسیار کسان را که هم در سن و هم در مدرک تحصیلی سابقهدار بودند اما تخصص، شم و درک لازم را دربارۀ این فیلسوف و این شاعر نداشتهاند و ورودشان _چه سلبی {مثل روشنفکران گرایش نخست} چه ایجابی_ به جز میوۀ افتضاح و رسوایی چیزی بار نیاورده است. نیز میدانم برای گزینش و خوانش یک اثر قرار نیست همۀ متون دیگر همموضوع آن اثر را خوانده باشیم؛ همچنین قبول دارم کسب دانش و عرفان و هنر ذاتاً برای همه آزاد است و کسی حق ندارد مفتّشانه و خود-متولّیپندارانه مانع خواندن و فهمیدن و درس و بحث دیگران شود؛ اما بالأخره باید حرمتِ علم و ادب را نگاه داشت، هرچند تحصیل مقامات ادب در عالیترین سطوحش برای ما ممکن نباشد، که گفت: «به غیر خاکشدن هرچه هست بیادبی است»
چطور است اول به جای عضو شدن در گروه بیدلخوانی و بیدلپژوهی، همین «بوستان» یا «گلستان» سعدی را یکبار از رو بخوانیم؟ چطور است ابتدا بهجای جستجو برای خواندن کتابها و مقالاتی در حال و هوای «فلسفه در پنج دقیقه» و «هایدگر در پنج خط» برویم یکبار «تأمّلات» دکارت را بخوانیم؟ همین کتابهایی مثل گلستان و تأملات واقعاً کتابهای خوب و خواندنی و فرهنگسازی هستند. برای ما -آدمهایی که دوستدار هنر و حکمتیم ولی علامه دهر هم نیستیم- گاهی خواندن چند سطر از گلستان یا تأملاتی که میتوانیم خوب بفهمیمش و به فکر واداردمان، هزاربرابر خواندن کل هستی و زمان هایدگر یا دیوان بیدل که با ابهام و پریشانی میفهمیمشان در فرهیختهشدن مؤثر است.
* این یادداشت را یک آدم عامی باصفا برای دیگر آدمهای عامی و باصفا و البته فروتن نوشته است؛ یک وقت خدایناکرده اعاظم و حضراتِ هایدگرشناس، بیدلپژوه، دانشمند، فرهیخته و همهچیزدان -اعم از پیر و جوان- خود را مخاطب سخن من ندانند!
تجاوز به حریم جزیرۀ فارسی | یادداشتی از حسن صنوبری
هفتۀ گذشته در اخبار اعلام کردند که:
«صبح چهارشنبه١٠ نظامی متجاوز آمریکایی با دو فروند قایق به صورت غیر مجاز وارد آبهای ایران در خلیج فارس و در حوالی جزیره فارسی شده بودند و حدود ٢ کیلومتر در آبهای کشورمان گشت زنی کردند.»
این چند سطر خبر، تکِ دشمن بود که در سطرها و روزهای بعدی با پاتکِ ما پاسخ داده شد:
«این شناورها پس از تمکین اخطار شناورهای رزمی نیروی دریایی سپاه متوقف و سرنشینان دستگیر شدند... |همزمان ناو گروه هواپیمابر آمریکایی اقدام به تحرکات احساسی و تحریککنندۀ هوایی و دریایی نمود که با اقتدار نیروی دریایی سپاه کنترل و آرامش در منطقه تأمین شد... | پس از مشخص شدن سهوی بودن ورود شناورهای آمریکا به آبهای جمهوری اسلامی ایران و عذر خواهی آنها، سپاه این ده تفنگدار را در آبهای بینالمللی رها کرد.»
تهدید و تجاوز و فتنه و دشمنی همواره هست، خطر همیشه مرزها را تهدید میکند، اما ما با خواندن این خطوط خداراشکر میکنیم و نفس راحتی میکشیم که اگر از آنسو برای مرزهایمان خطری هست، در اینسو هم مرزبان دلیر و پرجگری هست که هم دشمن را میشناسد هم او را میراند و میتاراند.
این خبر مایۀ بشارت و مسرّت بود؛ اما برای اهل نظر، در این خبر چیزی دیگر هم هست از جنس اشارت و حکمت. بهویژه برای ما اهل ادب و فرهنگ که ساکنان سرزمین زبان فارسی و میراثبران گنجینۀ شعر پارسی هستیم. مخصوصا از این جهت که چند سال بیشتر نمیگذرد از زمانی که دشمنان ما سعی داشتند «خلیج فارس» را «خلیج عربی» نام دهند و یا اینکه تنها چندروز پس از این واقعه وارد مرحلۀ فرجامین برجام شدیم.
در منظر اهل نظر و ارباب تأویل، جهان، جهانِ نشانههاست و عالم، عالمِ رموز و اسرار. با نگاه به سیرۀ رسول و خاندان (علیه و علیهم صلواتالله) و نیز منش عرفا و حکمای ایران و اسلام میبینیم این بزرگان همه در پی یافتن این نشانهها و معنای آنها بودند، چنانکه حق (جلّ و عَلی) خود در کتاب گفته است: «سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی أنفسهم حتّی یتبین لهم أنّه الحقّ»
پس باز میگردم به متن و با چشم نشانهشناس آن را دوباره میخوانم:
«...١٠ نظامی «متجاوز آمریکایی» با دو فروند قایق به صورت «غیر مجاز» وارد آبهای ایران در «خلیج فارس» و در حوالی «جزیره فارسی» شده بودند و حدود ٢ کیلومتر در آبهای کشورمان گشت زنی کردند.»
این نخستینبار بود که نام «جزیرۀ فارسی» تا اینحد در رسانهها تکرار شد. جغرافیدانان دربارۀ جزیرۀ فارسی چنین نوشتهاند « جزیره فارسی از جزیرههای ایرانی خلیج فارس است. این جزیره حد فاصل مرز بین ایران و عربستان بوده و از نظر موقعیت بسیار حائز اهمیت است. این جزیره در فاصله ۱۰۰کیلومتری خاک ایران یعنی جنوب غربی جزیره خارک قرارگرفته و بطور تقریبی طول جزیره ۱۴۰۰ متر و عرض آن ۷۰۰ متر است. نزدیکترین جزیره به این جزیره، جزیره عربی است که گستردگی آن از فارسی کمتر است... »
باری اگر به تأویل بنگریم و از جغرافی وارد حکمت و نشانهکاوی شویم: جزیرۀ فارسی، روزگاری سرزمینی پهناور و گسترده بوده است و قلمروی آن از بلخ و بخارا و بدخشان و سمرقند آغاز میشده و از یکسو هند و سند را درمینوریده است و از سوی دیگر مدیترانه و آسیای صغیر را زیر سایۀ خود داشته است. شگفتقلمرو و بزرگگسترهای که از خراسان پهلوانی چون فردوسی تا روم عارفانی چون مولوی همه ساکن سرزمین و پیروی آیینش بودهاند. روزگاری چنین بزرگانی، مرزبان هوشیار و بیدار و دلیر مرزهای این سرزمین بودند و هر طغیان و تجاوز آگاهانه و ناآگاهانۀ بیگانه را به تیغ سخن و تیر شعر از حریم مرزهای آن میتاراندند. و میدانیم که زبان فقط زبان نیست. زبان یعنی اندیشه، تفکر، شعر، هنر، منطق، آداب، رسوم، سنن، تمدن، فرهنگ، اقتدار و حتی دین. در میان زبانهای جهان زبان فارسی یکی از بهترین و زیباترین قرائتها را از فرهنگ اسلام و قرآن عرضه کرده است. زبان فارسی فقط زبان فارسی نیست؛ خانۀ تاریخ بیهقی، خانۀ شعر فردوسی، خانۀ تفسیر سورآبادی و خانۀ حکمت شیخ اشراق است.
امروز اما آن سرزمین پهناور و گسترده که ولایت از پی ولایت و شهر به شهر در حال پیشروی بود، با افزایش یورش متجاوزان و کاهش هوش و خروش مرزبانان، اگر جزیره نشده باشد رو به جزیره شدن، محدودشدن و تنها شدن است. هُشدار! که تنهایی آغاز ویرانی است.
در روزگار ما قویتر از حملۀ دشمنان خارجی و بیشتر از نقشۀ آمریکا، تنبلی، انفعال، حماقت و خیانت خود بعضی از ساکنان و میراثخوران زبان فارسی است که موجب زخمی و محدود شدن این زبان شده است. اگر تیر زهرآگین را دست دشمنی میسازد، آن تیر را کمان حماقت و خیانت به ما میاندازد. دو گروه عمدهای که چونان دو شناورِ رزمیِ آمریکا، بیاجازه به حریمِ جزیرۀ فارسی تجاوز کردهاند و گلولههای بیگانه را به زبان فارسی شلیک میکنند از این قرارند،
یک: تفنگِ اصحاب رسانه و تبلیغ
از بیشمار رسانۀ بیمجوز اینترنتی که بگذریم، حتی از روزنامهها و رسانههای مجوزدار ولی مستقل از حکومت بگذریم، از گروهی که نمیتوانیم بگذریم رسانههای رسمی کشورند. مخصوصاً کارمندان و مجریانِ این رسانهها. هنوز که هنوز است معادلهای ساده و قابل قبول واژههایی چون «آیتم» و «وُله» (یعنی «بخش» و «میانبرنامه») در دهانِ تنگِ بسیاری از مجریان جوان و باهیجان تلویزیونی نمیچرخد و نمیگنجد. آدم شگفتزده میشود که مگر اینها چندسال از کودکی و جوانی خود را در قلب فرنگ گذراندهاند که با اینهمه سفارش و خواهش و قانون و آییننامه باز نمیتوانند به زبان فارسی حرف بزنند. مجریها بهکنار، همۀ ما اکنون دیگر شنیدن فرنگی بلغور کردن کارشناسها و میهمانان برنامهها را، مخصوصا اگر مستظهر به علم و مفتخر به داشتن عبارت «دکتر» باشند، برای دفاع از زباندانی و هویت علمی و اصالت پایاننامه دکتری ایشان بر خود فرض و بایسته میدانیم. گاه میشود که مجری ابتدا واژۀ بیگانه را میگوید و بعد ناگهان پیشنهاد فرهنگستان زبان فارسی را برای آن واژه میگوید؛ انگار آن واژۀ بیگانه واژۀ زبان مادری است و این پیشنهاد یک امر بیرونی و مختص گویشی بیگانه در کشوری (یا جزیرهای!) به نام «ایالات محدودۀ فرهنگستان زبان فارسی» است!
بیشک دو مشکل عمده داریم، یکی اینکه دوستان زبان فارسی را بلد نیستند و برای مسئولان هم مهم نیست که بلد باشند. دوم هم همان مشکل قدیمی بیشخصیتی فرهنگی و هویتی است.
و توجه کنیم که اینها همه رنج و دعوای ما سر معنای لفظی واژگان است و دعوا سر معانی اصطلاحی جای خود دارد و فراتر از این یادداشت است. مثلا اینکه هنوز هم رسانههای سیاسی (اعم از رسمی و غیررسمی) به دولت ترکیه میگویند «ترکها» یا به حکام سعودی و همپیمانانش (مثل بحرین و...) میگویند «عربها»! و بهطرزی لطیف تقابل حقیقی سیاسی را با یک تقابل موهوم قومیتی گره میزنند (با وجود گسترگی و تنوع اقوام ایرانی اعم از ترکها و عربها و...).
دو: اصحاب تجارت و بازار
به تازگی مجموعه تلویزیونی خوب «ثریا» دو برنامۀ خود را به موضوع تبلیغ بِرَندهای خارجی {بِرَند=نام و نشان تجاری شناختهشده برای بازار} و حمایتِ همهجانبۀ مردم، مسئولان، صاحبان سرمایه و صداوسیما از تولید خارجی! اختصاص داد. آنچه در این برنامه مدنظر بود بحث زبان فارسی نبود و بحث تولید ایرانی بود، اما این دو موضوع هم در فرصتها و هم در تهدیدها اشتراکات فراوانی با هم دارند، مخصوصاً وقتی به بعد تبلیغاتی آن توجه کنیم. تبلیغ برند خارجی در مرزهای رسانههای رسمی ما در ظاهر فقط تبلیغ کالاهای وارداتی خارجی است اما در باطن تبلیغ زبان و فرهنگ بیگانه است و به جز تولید داخلی، زبان فارسی را نیز تهدید میکند. شاهدی که در این برنامه مورد استناد قرار گرفت در جهت تضعیف تولید ایرانی، استفاده از واژگان و زبان بیگانه و تبلیغ کالاهای خارجی در مناظر و معابر شهری بود. تهدید و تجاوزی که پیش از تولید داخلی، زبان فارسی و فرهنگ بومی را هدف گرفته است.
(داخل پرانتز: توصیفِ این مظاهر نباید ما را از ریشهها غافل کند. چرا در این مشکل این اشتراکات را بین «زبان فارسی» و «تولید داخلی» میبینیم؟ چرا یک دشمن با یک سلاح به هردو شلیک میکند؟ چون هردو یک ریشۀ فرهنگی دارند. یعنی همان اصطلاحی که نخست توسط یکی از فیلسوفان ایرانی و سپس با اندکی تغییر و تنزل معنا توسط آزادهاندیش بزرگ روزگارمان جلال آل احمد طرح شد: «غربزدگی». همان انفعال فکری، فرهنگی و هویتیِ پس از مشروطه.)
باری به جز برندهای خارجی که با پول تولیدیهای خارجی معابر و مناظر شهر و رسانههای ما را پوشانده است، گلولههای بیگانه از راههای دیگر هم به ما شلیک میشوند. مثلا میبینیم یک تولیدی موفق یا ناموفق ایرانی برای تضمین فروش خود، از یک برند خارجی استفاده میکند (به بهانۀ داشتن لیسانس از آن برند). یا میبینیم یک تولیدی ایرانی نامی بیگانه یا دستکم نامی شبیه نامهای فرنگی را برای خود انتخاب میکند. کمترین حد غربزدگی در این بخش این است که نام ایرانی و مأنوس باشد، اما لوگوی اصلی با حروف لاتین این نام را نشان بدهند. اینها خطراتی هستند که بهزودی پس از برداشتن تحریمها بیشتر خواهند شد.
حال بیایید از مناظر و معابر و برندهای خارجی بگذریم. با هم برویم به پیتزا فروشی و غذا سفارش بدهیم. منوی رستوران را میگیریم و نگاه میکنیم. میتوانیم؟ اسم غذاها را بلدیم؟ میشناسیم؟ در گوشی همراه برنامۀ مترجم داریم؟ اینجا ایران است؟! تازه داشتیم یاد میگرفتیم اگر قارچ دوست داریم بگوییم «ماشرومبرگر» و اگر با طعم تند سازگار نیستیم «پپرونی» سفارش ندهیم، که دیدیم هربار که به رستورانها یا کافیشاپها میرویم باید با انبوهی از لغات تازۀ بیگانه آشنا شویم. نمیشود گفت ورودبه این مغازهها ورود به «یک» کشور خارجی است؛ چه اینکه این جماعت آنقدر در یافتن و بافتن نامهای بیگانه و گاه حتی بیمعنا اشتیاق دارند که همیشه در انتخاب واژهها با هم اشتراک ندارند. لذا تو اگر به واژگان یک رستوران یا کافیشاپ (مخصوصا در تهران و مخصوصا در مناطق مرکزی و شمالی تهران) هم مسلط شوی ، دلیل نمیشود به منوی سفارش دیگر رستورانها و کافیشاپها هم مسلط شده باشی و توگویی ما اینجا کشورها و زبانهای گوناگونی را در دل کافهها و غذافروشیهای یک شهر ملاقات میکنیم! بهترین، آشناترین و مأنوسترین واژههایی که در این مغازهها به عوان نام غذا با آنها مواجه میشویم نام شهرها و کشورهای خارجی است (مثلا «شیکاگو» و «هاوایی») که نشانۀ آشکار تبلیغ فرهنگی برای کشورهای بیگانه و غربی است؛ چه رسد به دیگر واژهها که حتی تلفظش برای کسی که تازه به این مغازه آمده (و گاه برای خود فروشنده!) دشوار است.
از معابر و مناظر گذشتیم، از پاتوقهای غذایی (که ارتباط مستقیمی با موضوع سبک زندگی دارند) هم بگذریم؛ این دو حوزه همه مربوط به اسامی خاص و اصطلاحات بودند. مثل برند یک شرکت خارجی یا اسم یک پیتزا. اتفاق عجیبتر و بدتر این است که کمکم شاهدیم که کار از اسامی خاص گذشته و نحو و سخن معمول و عمومی هم دارد تغییر میکند. چنانچه برخلاف گذشته بهجای واژۀ «تخفیف» مغازهدارها برای اشاره به این موضوع بر در مغازۀ خود مینویسند «Off»! این است که میبینیم خانمها که بیشتر با فرهنگ خرید و مغازهگردی آشنا هستند بیشتر هم در زباندانی پیشرفت کردهاند!
این اشاره به بخشی از خطرها و تهدیدها بود. این بخشی از تک دشمن و نمایی از دو شناور فرهنگیِ مهاجم بود. حال پاتکهای ما و مرزبانان زبان فارسی کجا و کیانند؟
گویا برای حراست از مرزهای زبان فارسی سه مرزبان داریم؛ هرچند گاه خسته. سه پهلوان؛ هرچند گاه ناتوان؛ هرچند گاه پنبه! اما بالاخره مرزبانند.
یک: مرزبانی قانون و مجریان قانون
ما قوانین خوبی برای دفاع از حریم زبان فارسی داریم. جداً قوانین خوبی داریم. هرچند برای زینت اوراق و دفاتر!
مسئولیت قانونگذاری در اینگونه امور با دو نهاد است، یکی مجلس شورای اسلامی و دیگری شورای عالی انقلاب فرهنگی. هردو نهاد هم مصوباتی را در جهت حفظ و حراست از زبان فارسی و فرهنگ بومی پیشنهاد دادهاند. در همین برنامۀ اخیر ثریا هم به یکی از آنها یعنی مصوبۀ شورای انقلاب فرهنگی اشاره شد.
یک / الف: مصوبۀ شورای عالی انقلاب فرهنگی
این مصوبه مصوبۀ «سیاست ها و ضوابط حاکم بر تبلیغات محیطی» (سال ۸۸) است و سیاستهایی را هم برای تولید داخلی و هم زبان فارسی اندیشیده است. ضابطۀ دوم این مصوبه اینگونه است:
«تبلیغات باید به خط و نشانه ها و زبان فارسی باشد.
تبصره1 نوشتن واژههای فارسی با املای نادرست مجاز نیست.
تبصره2 استفاده از علائم صنعتی و علائم و نامهای کالای ساخت خارج
در تبلیغات در صورتی بلامانع است که حروف فارسی به صورت مشهودی بر حروف
بیگانه غلبه داشته باشد.»
البته بعضی از ضوابط و سیاستهای دیگر این مصوبه را هم میتوان تفسیری مرتبط با بحث داشت. از جمله بخش نخست ضابطۀ یازدهم:
«تبلیغات نباید بگونهای باشد که موجب تضعیف خودباوری و اعتماد ملی و نیز تحقیر شخصیت مردمی شود که فاقد استطاعت برای خرید کالای مورد نظر هستند.»
طبق همین مصوبه، این «شورای فرهنگ عمومی» (به ریاست وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی) است که موظف به «تنظیم ساز و کار نظارت بر اجرای این ضوابط و دستورالعملهای اجرایی آن» است و این شورا هم سه سال بعد خود مصوبهای با عنوان «بخشی از دستورالعمل تبلیغات محیطی کالا و خدمات» (سال ۹۱) را برای اجرایی شدن مصوبۀ شورای عالی انقلاب فرهنگی تصویب کرد. از این مصوبۀ چهار مادهای سه ماده مشترک به حمایت از چرخۀ تولید داخلی و حریم زبان فارسی میپردازد:
« ماده ٢) تبلیغ کالا و خدمات داخلی که نام خارجی دارد، ممنوع می باشد.
ماده ٣) تبلیغ کالا و خدمات داخلی با سرمایهگذاری مشترک خارجی باید با نام ایرانی و منطبق بر قانون «ممنوعیت به کارگیری اسامی، عناوین و اصطلاحات بیگانه» و آیین نامه اجرایی آن باشد.
ماده٤) تبلیغ کالا و خدمات خارجی که مشابه داخلی ندارد، با رعایت استفاده از حداکثر ٢٠% کل ظرفیت تبلیغات محیطی و صرفاً با خط فارسی مجاز می باشد.»
این از مصوبات شورای عالی انقلاب فرهنگی و شورای فرهنگی عمومی، که واقعاً مصوبات خوبی است اگر کاملاً اجرایی شود.
یک / ب: قانون مجلس شورای اسلامی
و اما مجلس شورای اسلامی سالها پیش از این، قانون تکمادّهای مهمی را اختصاصاً برای حمایت از زبان فارسی تصویب کرده است. این قانون، قانونِ «ممنوعیت بکارگیری اسامی، عناوین و اصطلاحات بیگانه» (سال ۷۵) است و ماده واحدۀ آن به شرح زیر است:
«به منظور حفظ قوت و اصالت زبان فارسی به عنوان یکی از ارکان هویت ملی ایران و زبان دوم عالم اسلام و معارف و فرهنگاسلامی، دستگاههای قانونگذاری، اجرایی و قضایی کشور و سازمانها، شرکتها و موسسات دولتی و کلیه شرکتهایی که شمول قوانین و مقرراتعمومی بر آنها مستلزم ذکر نام است و تمامی شرکتها، سازمانها و نهادهای مذکور در بند (د) تبصره (22) قانون برنامه دوم توسعه موظفند از بکاربردن کلمات و واژههای بیگانه در گزارشها و مکاتبات، سخنرانیها، مصاحبههای رسمی خودداری کنند و همچنین استفاده از این واژهها بر روی کلیهتولیدات داخلی اعم از بخشهای دولتی و غیر دولتی که در داخل کشور عرضه میشود ممنوع است.»
بخشی از تبصرۀ نخست این قانون :
« فرهنگستان زبان و ادب فارسی باید براساس اصول و ضوابط مصوب خود برای واژههای مورد نیاز با اولویت واژههایی که کاربردعمومی دارند راسا یا با همکاری مراکز علمی واژهگزینی و یا واژهسازی کند...»
چند تبصرۀ مهم دیگر این ماده:
« تبصره
5- کارخانهها، کارگاهها و اماکن تولیدی و خدماتی و تجاری موظفند ظرف مدت
دو سال از تاریخ ابلاغ این قانون اسامی تولیدات و ظرفمدت یک سال نام
اماکن خود را به نامها و واژههای غیر بیگانه برگردانند. {!}
تبصره 6- چاپخانهها، مراکز طبع و نشر، روزنامهها و سایر مطبوعات مکلف به
رعایت این قانون هستند و در صورت تخلف وزارت فرهنگ وارشاد اسلامی موظف است
مطابق تبصره هشتم همین قانون با آنها رفتار کند.
تبصره 7- صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران موظف است از بکارگیری
واژههای نامانوس بیگانه خودداری کند و ضوابط دستوری زبان فارسیمعیار را
رعایت نماید، سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران و کلیه دستگاههای
مذکور در ماده واحده موظفند واژههای مصوب فرهنگستانزبان و ادب فارسی را
پس از ابلاغ در تمامی موارد بکار ببرند.
تبصره 8- تولید و توزیعکنندگان کالاها و صاحبان مراکز کسب و پیشه در صورت
تخلف از این قانون به ترتیب به مجازاتهای زیر محکومخواهند شد: الف - اخطار کتبی توسط وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.
ب - تعویض علایم و نشانهها و تغییر اسامی و عناوین پس از اعلام وزارت
فرهنگ و ارشاد اسلامی توسط وزارت کشور یا دستگاههای ذیربط باهزینه متخلف. ج - تعطیل موقت محل کار. د - لغو پروانه کار.
تبصره 9- نیروی انتظامی موظف است از نصب و استفاده از علایم به زبان و خط بیگانه توسط مراکز تولید، توزیع و صنوف جلوگیری نماید.» !
بنا به تبصرۀ دهم این قانون، آییننامۀ اجرایی قانون «ممنوعیت بکارگیری اسامی، عناوین و اصطلاحات بیگانه» مجلس شورای اسلامی باید با پیشنهاد کمیسیون فرهنگی دولت به تصویب هیئت وزیران برسد. لذا، سه سال بعد هیئت دولت «آییننامه اجرایی قانون ممنوعیت بکار گیری اسامی، عناوین و اصطلاحات بیگانه» را در هجده مادّه تصویب میکند (سال ۷۸).
طبق سه مادۀ نخست این قانون، تمام مسئولان، دستگاههای حاکمیتی و همۀ نهادهایی که به نحوی تحت حمایت حکومت هستند،
«...موظفند الفاظ و واژههای بیگانه را در گزارش نویسی، نامه نگاری،سخنرانی و مصاحبههای رسمی بکار نبرند .»
بعضی از مادههای دیگر این قانون اینگونهاند:
«ماده 10ـ دستگاههای اصلی مذکور در ماده 2 این آیین نامه موظفند به منظور زمینهسازی برای اجرای قانون و این آیین نامه با تشکیل شورای حفظ وترویج زبان فارسی به ریاست نماینده بالاترین مقام آن دستگاه ضمن هماهنگی و ارتباط با فرهنگستان نسبت به شناسایی و اعلام واژههای بیگانه که درآن دستگاه و واحدهای وابسته به آن به کار میرود و پیشنهاد معادل فارسی آن به فرهنگستان و یافتن راههای ترویج معادلهای فارسی تصویب شدهتوسط فرهنگستان در دستگاه متبوع خود اقدام کنند .
ماده 11 - صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران موظف است با ایجاد واحد مناسب در تشکیلات فعلی خود ضمن زمینه سازی برای اجرای قانون واین آیین نامه با جدیت از بکارگیری واژههای نامانوس بیگانه خود داری کند و ضوابط دستور زبان فارسی معیار را در کلیه برنامههای خود رعایت نمایدصدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران ملزم است واژههای مصوب فرهنگستان زبان و ادب فارسی را پس از ابلاغ در تمامی موارد بکار برد.
ماده 12- دستگاههای یاد شده در ماده (2) این آیین نامه که به کارگاهها، کارخانهها، اماکن تولیدی و تجاری و خدماتی پروانه تأسیس و پروانه کسب یا بهرهبرداری یا اجازه تولید و ادامه فعالیت میدهند موظفند پس از صدور پروانه و اجازه تولید و ادامه فعالیت به متقاضیان ابلاغ کنند تا نسبت به تغییرنام مؤسسه یا محصولات خود و گزینش نام فارسی اقدام کنند...
ماده 13 - کلیه روزنامهها و نشریههای فارسی زبان موظفند مفاد قانون را در چاپ آگهیهای عمومی داخلی تبلیغاتی و تجاری رعایت کنند .»
با وجود تصویب چنین قانونی آنهم از بیست سال پیش تاکنون بیشتر معلوم شد ما مشکلی در حوزۀ قوانین نداریم. البته این قانون در بعضی از مادهها وتبصرههایش مشکلات و گریزگاههای اندکی دارد، اما آنها هم با وجود مصوّبۀ شش سال پیش شورای عالی انقلاب فرهنگی مرتفع شدهاند.
با اینحال اینهمه مصوبه و قانون و ماده و تبصره، وقتی فقط زینتبخشِ اوراقِ حقوقی و دفاتر دیوانی ما باشند بیارزشند و در حکم پهلوان پنبه. چنانچه همین دوماه پیش، علی مطهری از نماندگان مجلس در نطق خود به خاطر اجرایی نشدن این قانون قدیمی مجلس از وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی سوال کرد:
«نگاهی به تابلوهای فروشگاهها و شرکتها و غذاخوریها و هتلها و سایر اماکن عمومی خصوصا در شهرهای بزرگ نشان میدهد که اسامی و عناوین انگلیسی یا اسامی و عناوین فارسی با حروف انگلیسی در سالهای اخیر رو به افزایش بوده و اگر اقدامی در اجرای این قانون صورت گرفته، کاهش این پدیده محسوس نبوده است به گونهای که به نظر میرسد وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در اجرای قانون سهلانگاری کرده و اساسا این پدیده را یک مسئله و معضل نمیداند، در حالی که این امر زمینهای است برای رواج فرهنگ غربی، چون هر زبانی با خود فرهنگ خود را هم میآورد. به تعبیر رهبر انقلاب: "چقدر دولت انگلیس و دولت آمریکا باید پول خرج کنند تا بتوانند این طور آسان زبان خودشان را در میان یک ملت بیگانه ترویج کنند؟ اسم فارسی را با خط لاتین مینویسند یا اسمهای فرنگی روی محصولات تولید شده داخل ایران میگذارند! من از این، احساس خطر میکنم."»
دو: مرزبانی فرهنگستان زبان و ادب فارسی
با مطالعۀ بخش پیشین اهمیت کار و نقش ویژۀ فرهنگستان زبان و ادب فارسی در حفظ و حراست از زبان فارسی مشخص شد. با اینحال خوب است برای دقت بیشتر سه وظیفۀ نخست از وظائفی که در اساسنامۀ این فرهنگستان آمده است را هم مد نظر داشتهباشیم:
علیرغم تمام انتقاداتی که دربارۀ واژهگزینیها و واژهسازیهای فرهنگستان زبان و ادب فارسی در رسانهها طرح میشود، آنچه باعث کاهش تأثیر و توانایی این فرهنگستان در مرزبانی زبان فارسی شده است، بیش از ضعفها و کاستیهای این نهاد، همین انتقادات و گاه تمسخرهای جاهلانه است. نکتهای که باید هم برای واژهگزینان و واژهسازان و هم منتقدان فرهنگستان پیش چشم باشد، این است که فرایندِ واژهگزینی، فرایندی دستوری و یکباره نیست. چنین نیست که فرهنگستان دربارۀ واژهای بیگانه که در حال گسترش و عمومی شدن است به سرعت بیاندیشد و به سرعت به واژۀ خوبی برسد و دستور بدهد این واژه استفاده شود و مردم هم به سرعت استقبال کنند از آن واژه. فرایندِ واژهگزینی و ورود واژۀ تازه به زبان عمومی مردم، بیشک فرایندی دو مرحلهایاست. روش درست این است که فرهنگستان پس از رسیدن به واژههای تازه در مرحلۀ اول آنها را پیشنهاد کند، نه ابلاغ. پیروی از زبان ذاتاً امری دستوری و ابلاغی نیست؛ پسندیدنی و پذیرفتنی است. واژههای نو در مرحلۀ نخست باید توسط مردم و نخبگان چشیده شوند و در این زمینه نظرسنجی شود. اگر بازخوردها خوب بود و انتقادها جدی و علمی نبود، در مرحلۀ دوم ابلاغ شوند. این کار هم سایۀ جبر و دستور را از این کار فرهنگی دور میکند هم احتمال خطا را پیشبینی میکند و واژۀ تازه آزموده وارد میدان اجتماع میشود.
همچنین نیکو است که منتقدان توجه داشته باشند قرار نیست هر واژۀ تازه در اولین آشنایی برای ما مأنوس باشد! اگر چنین باشد که دیگر آن واژه تازه نیست! بلکه باید به آن واژه با خوشبینی فرصت داد تا فرایند آشنایی را طی کند. نخستین گروهی که برای واژهسازی گرد هم آمدند حتی پیش از فرهنگستان اولِ پهلوی و باکمترین دانشها، صلاحیتها و تجربهها نیز توانستند واژههای زیادی را بسازند که امروز برای ما بسیار عادی و مأنوس است، هرچند آن روزگار جدید و عجیب و غریب جلوه میکردند. واژههایی چون «هواپیما» و «فرودگاه» مربوط به همان گروه است که نود و یک سال پیش کار خود را آغاز کرده بود.
همانطور که انتقادهای صحیح و علمی کمک خوبی برای واژهگزینی فرهنگستان است، بزرگترین مانع بر سر راه فرهنگستان همین انتقادها و گاه تمسخرهای جاهلانه و نابخردانه است که در سالهای گذشته حتی به صداوسیما هم راه پیدا کرده بود. وقتی در فرهنگ عمومی جامعه با بدبینی و تمسخر و تحقیر به این حرکت مهم فرهنگی نگریسته شود، به جز انتقادهای نامتقن، راه برای انتقادهای مبتنی بر دروغ و شایعه هم باز میشود. برای مثال در سالهای اخیر در رسانهها خواندیم که فرهنگستان برای واژۀ فرنگیِ «فانتزی» (fantasy) معادلهای نامناسبی چون «نامتعارف»، «غیرمعمولی» و «غیرضروری» را تصویب کرده است. یادداشتها و مقالاتی هم منتشر شد مبنی بر اینکه فانتزی در سینما و هنر ارتباط با «خیالانگیزی» دارد و گویا واژهگزینان هیچ درکی از این مسئله ندارند. این درحالیست که سه عبارت «نامتعارف»، «غیرمعمولی» و «غیرضروری» معادل فانتزی در حوزۀ سینما و هنر نبودند، بلکه تعریفِ معادلِ این واژه در حوزۀ عمومی یعنی «تفننی» بودند و معادل عبارت فانتزی در حوزۀ سینما «فیلم خیالپردازی» بود و در حوزۀ موسیقی خود «فانتزی». یا معادل دیگری که تمسخر میشد و در بین مصوبات فرهنگستان اصلا حضور نداشت معادل «رایانک مالشی» برای «تبلت» (Tablet) بود!
اینگونه انتقادات مخصوصا باوجود انگیزۀ سیاسی پررنگتر هم میشوند و برای مثال فلان رسانه بهخاطر مخالفت با مواضع سیاسی رئیس فعلی فرهنگستان (دکتر غلامعلی حدادعادل) و به خاطر مفتضح کردن او، از هیچ دشمنی، انکار و تحقیری دربارۀ این نمودِ عمومی فرهنگستان چشم نمیپوشد و نمیفهمد شکستن این ستون، سقف را بر سر همه فروخواهد ریخت.
باری، اینگونه انتقادها پیش از دوران دکتر حدادعادل، یعنی در دوران زندهیاد دکتر حسن حبیبی نیز وجود داشت و همین نشان میدهد روش فرهنگستان تابع سیاستی خاص نیست و این تلاش مهم باید در فرهنگ عمومی فرهنگسازی شود. در دوران زندهیاد حسن حبیبی معروفترین واژهای که مورد استهزاء و تمسخر مخالفان قرار میگرفت واژۀ «کشلقمه» به عنوان معادل «پیتزا» (Pizza) بود. واژهای که با همۀ سروصداها اصلا توسط فرهنگستان تصویب نشده بود!
مرحوم حبیبی همواره به عنوان چشم و چراغ دولت و مرد آرام سیاست در دوران سازندگی و اصلاحات شناخته میشد، امروز شاید بازخوانی سخنان ایشان و یکی از معدود عصبانیشدنهای ایشان در حمایت از فرهنگستان و با غیرت نسبت به زبان فارسی خواندنی و جالب باشد:
«ما مردم شوخطبعی داریم ولی با برخی مراکز و برخی کارها نباید شوخی کرد؛ چرا که این شوخیها یا هجو است و یا با غرض انجام میشود. نمیگویم از فرهنگستان انتقاد نشود، ولی برخی دیدگاههای شخصی خود را با عملکرد فرهنگستان یکی میگیرند. مثلا گاهی شنیدهام که میگویند فرهنگستان به جای واژه «پیتزا» کلمه «کش لقمه» را وضع کرده است. این یک شوخی است که شخصی میسازد و ممکن است برای دیگران تعریف کند. اما نباید این شوخی را به فرهنگستان نسبت داد.
این خود مردمند که باید معادلهایی برای واژگان بیگانه انتخاب کنند و یا پیشنهاد دهند و روا نیست فقط به واژگانی که فرهنگستان انتخاب میکند، اعتراض کنند. مدتی گفتند اصلا فرهنگستان واژه پیشنهاد ندهد. دوسال فرهنگستان به این خواسته رضا داد که به نظرم خسارت دید.
ما وظیفه مان را انجام می دهیم و به گمرکچی زبان تبدیل شدهایم یعنی در مرز میخواهیم جلوی ورود قاچاق زبان را بگیریم. شما
ببینید چقدر کوشش میشود که فرهنگستان را دست بیندازد و با آن شوخی کنند.
در حالی که شوخی با فرهنگستان خیلی درست نیست.» (سومین گردهمایی انجمن
ترویج زبان و ادب فارسی - شهریور 87)
باری همۀ این سخنان به معنای دفاع از همۀ فعالیتها و واژههای فرهنگستان نیست.چه اینکه همانقدر که «یارانه» و «کالابرگ» و «پیامک» توانستند موفق باشند، معادلهایی مثل «زیرموشی»، «غذاخوری خویشیار» و «پیغذا» بعید است راه به جایی برند.
زینرو خوب است که فرهنگستان هم در ساختار فعلی خود بازنگریهایی داشته باشد. یک پیشنهادم همان تنظیم ساختاری برای دو مرحلهای شدن فرایند تصویبِ واژۀ نوین (اول: پیشنهاد و گرفتن بازخورد، دوم: تصویب و ابلاغ) است. پیشنهاد دیگرم با توجه به این نکته است که برای پیشنهاد واژۀ جدید بین دو روش «واژهگزینی» و «واژهسازی» تفاوتی بنیادی وجود دارد. واژهگزینی فرایندی است که مبتنی بر دانش است اما واژهسازی بیشتر مبتنی بر خلاقیت است. برای فرایند نخست، شاید اعضای گذشته و کنونی فرهنگستان و کارگروه واژهگزینیاش که عموما از اساتید کارآزمودۀ ادبیات هستند بهترین انتخاب باشند. اما برای فرایند دوم که مبتنی بر خلاقیت است نه. بهترین واژهسازان و ترکیبسازان تاریخ زبان فارسی، بیگمان شاعران بودهاند. در میان اعضای فرهنگستان زبان و ادب فارسی تنها دو شاعر (جدی!) حضور داشتهاند که متأسفانه هردو درگذشتهاند. یکی زندهیاد دکتر طاهره صفارزاده و دیگری مرحوم دکتر قیصر امینپور. بهنظر من استفاده از شاعران، آنهم نه شاعران مضمونباز، بلکه شاعران سخنور و زبانآور میتواند موجب پویایی و طراوت کارگاه واژهسازی و ترکیبسازی فرهنگستان شود.
(داخل پرانتز: این پرانتز آخرین بخشی است که به متن میافزایم. پس از پایان نگارش یادداشتم و پیش از ارسال، تصمیم گرفتم مروری بر سخنان رهبری داشته باشم و شگفتا در اولین متنی که خواندم و پیش از این نخواندهبودمش، دیدم آیتالله خامنهای هم بیست و چهار سال قبل در دیدار با اعضای فرهنگستان به نحوی همین پیشنهاد من در مورد حضور شاعران را توصیه کردهاند! و شگفتا که روز نگارش یادداشت من با روز ایراد آن سخنان برابر است! شد دو نشانه!
«در جمع شما خانم صفارزاده هم هستند که بحمداللَّه رتبۀ شعری بسیار والا و برجستهای دارند؛ این خیلی جای خوشحالی است. البته بعضی از آقایان هم شعر را میسرایند، اما تطفّلاً! من نمیدانم که در جمع شما، شاعرِ مختص به شعر و شاعر حرفهای داریم یا نداریم - البته ما از شعرهای آقای دکتر حبیبی و آقای دکتر حداد و آقای محیط طباطبایی هم استفاده کردهایم - ولی درعینحال نباید کفۀ شعر را خیلی در اقلیت قرار داد. خانم صفارزاده بحمداللَّه زبانشان، زبان بسیار خوبی است؛ یعنی سطح شعرشان واقعاً خیلی بالاست. اگر شما باز هم بتوانید در آن جمع شعرایی که باقی ماندهاند، این جهت «فارسیگویی» را غنی کنید، خیلی بهتر است. میدانید که شعرا هم مختلفاند؛ بعضی واقعاً فارسیگو هستند، بعضی هم چندان فارسیگو نیستند و با فارسی خیلی انس ندارند. بنابراین، قریحۀ شعری، همیشه ملازم با تسلط بر زبان نیست.» دیدار با اعضای فرهنگستان زبان و ادب فارسی ۱۳۷۰/۱۱/۲۷)
باری مقدمۀ همۀ این فکرها و پیشنهادها، اصلاح فرهنگ غلطِ نقدهای شتابزده و شوخیهای نابخردانه با اصل و اساس کار فرهنگستان است.
سه: مرزبانیِ شاعران
تاریخ پیدایش و گسترش زبان فارسی به ما میگوید برترین مرزبانان سرزمین شکوهمند زبان فارسی، شاعران پارسیسرا بودهاند. مخصوصا شاعران سبک خراسانی و تاحدی عراقی. البته جای و قدر بعضی از بزرگان نثر، چه در میان منشیان و دیوانیان و چه در میان مورخان و عارفان بر اهل نظر پوشیده نیست. اما همت اصلی از آن شاعران و هویتِ زبان فارسی توسط ایشان شکل گرفت. چنانچه سرسلسلۀ این شاخۀ زرین فردوسیِ گرانمایه و عزیز است. کسی که با بازسازی بنای زبان فارسی، زیربنای هویت و فرهنگ ایرانی را نیز مستحکم کرد. آنگونه که خود در هجونامۀ محمود غزنوی میگوید:
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
بر این نامه بر عمرها بگذرد
بخواند هر آنکس که دارد خرد
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
این گذشتۀ درخشانِ مرزبانی شاعران است. حال را افسوسها باید؛ که گاه این مرزبانان خواباند و گاه خائن. در دهههای اخیر آنقدر روز به روز نحلهها و پرچمهای تازه در شعر معاصر آمد و رفت که توجهها همه به اهمیت «قالب» و «سبک» و «اندیشه و نگاه» جلب شد و بحث «زبان» به حاشیه رفت. و آنقدر شاعر شدن آسان شد و جماعت شاعران فراوان، که تو نمیتوانی به این جماعت به چشم یک صنف و یک هویت ثابت نگاه کنی و از ایشان انتظار خاصی داشته باشی. لذا در عالم شعر با فراوانی گروهی مواجهیم که اصلا فارسی نمیدانند و بخواهند هم بلد نیستند زبانآور باشند. دیگر به این آسانی نمیتوان شاعر جوانی را مورد خطاب قرار داد که:
گشاده زبان و جوانیت هست
سخن گفتن پهلوانیت هست
جدا از این نادانی عمومی، حتی دیدیم گروههایی زیر لوای نوآوری و شعر نو آمدند که به دریدن پردۀ وزن و قافیه بسنده نکردند و به عنوان یک نوآوری جدید، تصمیم قاطعانه بر ویرانیِ و انهدام زبان فارسی گرفتند. گروهی که همواره خلاقیت را نه در معنای واقعی این اصطلاح که خلق و ایجاد و آفرینش و افزایش است، بلکه در معنای حذف و اعدام و انهدام و کاهش فهمیدهاند. اگر گروه قبلی «خواب» بودند این گروه بیگمان «خائن»اند که صرفاً برای خودنمایی و از روی تنبلی چنین روش احمقانهای را پرچم تمایز خود میکنند.
امروز جزیرۀ فارسی مظلوم است، حتی در میانِ خوشنامترین مرزبانانش. امروز در میان خوشنامترین و بدمرامترین مرزبانانش، سرزمین فارسی در محاصره است! جزیره است!
کدام همتها و انگیزهها این حصار را میشکند؟
بیشک منظور از مرزبانی شاعران برای زبان فارسی عضویت در فرهنگستان نیست. این پیشنهادی است که در فرع داستان میتواند مفید باشد. منظور ما اینجا همان روش دیرین شاعران پیشین است. یعنی شعر گفتن و خوب شعر گفتن، با توجه به مقولۀ زبان و زبان فارسی. کاری که اساسِ همت بزرگان ادبیات فارسی و نیز بعضی از شاعران توانای معاصر از جمله زندهیاد اخوان ثالث، استاد شفیعی کدکنی، استاد معلم دامغانی، مرحوم قیصر امینپور و... بوده است و هست. اگر این مرزبانی به معنای واقعی کلمه پدید آید، از دو مرزبانی دیگر بسیار کارآمدتر و بنیادیتر است. شاعر در ناخودآگاهِ سرایش، بی تکلیف و سفارش، و بی تکلّف و تصنّع، ترکیبها و واژههای مناسب را برمیگزیند و ترکیبها و واژههای تازه را برمیسازد. این رهایی و توانایی از عهدۀ اهل علم خارج است و به آییننامه و دستور فراهم نمیآید. حتی اگر به واژههای فرهنگستان نگاه کنیم، بعضی از بهترینهایش گزینش از شعر شاعران بزرگ فارسی بوده است.
سرانجام، از بین این سه مرزبان، دود از کنده بلند میشود و امید با شاعران است. با آنهمه تنبلی نهادینه شده که در مسئولان فرهنگی ما وجود دارد، با آنهمه موانع و دشواریها که ساختارهای دیوانسالار و کاغذباز ایجاد کردهاند و با آنهمه بازی عالم رسانه وسیاستبازان، نمیتوان امید زیادی به سیاستمداران و نهادها داشت، آنچنانکه رهبری هم به تازگی گفتند «دیگر امیدی به سیاستمداران ندارم»، ما هم به همین رسیدیم و دیگر امید چندانی به اهالی سیاست نداریم. «امروز نوبت ماست».
من بلد نیستم الآن اینجا چگونه تشکر کنم که حق شکرگزاری ادا شود.
فلذا فقط تشکر میکنم.
هیچوقت فکر نمیکردم آدمی بشوم که اهل تلویزیون دیدن است. البته هنوز هم فکر نمیکنم. ولی دیشب دوتا برنامۀ خوب در تلویزیون دیدم که یکیش برنامۀ خوب و زحمتکشیدهشده و بی تصنع «ثریا» با اجرای محسن مقصودی در شبکۀ یک سیما بود.
قبلا هم گاهگداری دیده بودم این برنامه را. از جمله همان برنامهای که آقای خامنهای هم از دیدنش تشکر کرده بود را من هم به طور اتفاقی دیده بودم و خیلی پسندیده بودم. عجب حس و حال عجیب و خوبی را برای نوجوانها و بچههای مدرسه فرستاد. عالی بود. این دو برنامۀ اخیر هم با موضوع تبلیغ برندهای خارجی و حمایتِ همهجانبۀ مردم، مسئولان، صاحبان سرمایه و صداوسیما از تولید خارجی! واقعا خوب بود. دو بریدهفیلم از برنامۀ قبلیشان در سایتشان منتشر شده: گزیده برنامه برند با حضور دکتر فضلیپور. فیلم امشب هم لابد به زودی منتشر میشود و قطعا با حضور درددلهای یک تولیدکنندۀ داخلی و حرفهای عجیب، خندهدار، نمایشی و ریاکارانۀ نمایندۀ تولیدکنندۀ خارجی (سامسونگ) خیلی جذابتر از برنامۀ قبل بود.
این موضوع برندها و تولیدات خارجی و داخلی از دیرباز برایم مهم بود. بیش از بعد اجتماعیاش بعد فرهنگیاش. خطر اجتماعی و اقتصادی و سیاسیاش خیلی مهم است ولی خطر فرهنگی و شعوریاش مهمتر و شگفتتر است. این پرسشی است که همواره از بچگی برایم مطرح بود «چرا ما دوست داریم عقبافتاده و عقبمانده و در عین حال مدعی باشیم همیشه؟»
در عالم وبلاگنویسی
چندسالی بود که میخواستم دربارۀ چنین موضوعاتی بنویسم، آنقدر ننوشتم و ننوشتم و طولش دادم تا حرف دلم را دو سال پیش در وبلاگی دیگر (شاید همین حوالی {«پل چوبی» سابق}) خواندم. نام مطلب «Made In Iran» بود و خیلی هم خوب و خلاقانه بود. الآن نمیشود به خود مطلب لینک داد (بعد از خرابی بلاگفا) ولی آن مطلب هنوز در آرشیو اسفند 92 آن وبلاگ هست: «اینجا» فکر کنم اگر یکبار وبلاگشان را بهروز کنند این آرشیو هم پاک شود. حدوداً یکسال بعدش (یک سال قبل) خودم هم در وبلاگ سابقم (به رنگ آسمان) بالاخره مطلبی نوشتم با نام «ایران من». اکنون از به رنگ آسمان بلاگفا پاک شده ولی در نسخۀ پشتیبان گذاشتمش «اینجا». و البته این نهضت وبلاگی پس از من هم ادامه پیدا کرد و خیلی بهتر از من. اول در وبلاگ شکوائیه یک صفحۀ خوب ایجاد شد «اینجا» و دارای یک مطلب خواندنی و سر ذوق آوردنی. باری نهضتشدن این موضوع در وبلاگستان دقیقاً با همت وبلاگ مسیر بود، که فکر کنم اصل مطالبش و نهضتآفرینیاش در این زمینه درحادثۀ بلاگفا پاک شده است. آخرین مطلبی که دراینباره در وبلاگشان دیدنیاست «اینجا» است.
پس ما اینجا به جز وبلاگ خودمان، از سه وبلاگ دیگر هم یاد خیر کردیم: «شاید همین حوالی»، «شکوائیه» و «مسیر».
بالاغیرتاً «شخصینویسی» بهتر است یا «اجتماعینویسی»؟ حتی از منظر کیف دادن؟
از کتابهای خوب محمدرضا شفیعیکدکنی در نیمۀ دوم شاعریاش که از سایۀ اخوان ثالث بیرون آمده و بیشتر به زبان و جهان شخصی خودش نزدیک شده.
در همین دورۀ شاعری است که تأثیر زبان و بیان و نگاه شفیعی بر شعر شاگردانش از جمله امینپور و امیریاسفندقه را میتوان دید.
تعدادی از نیماییهای درخشان شفیعی از جمله «خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید»1، «فنج ها» 2، خود شعر عنوان کتاب «غزل برای گل آفتابگردان»3، «شعر بیواژه»، نیماییهای کوتاه «کویری»، «گل آفتابگردان»، «آواز پرنده»، «آرایش خورشید» و... در این کتاب آمدهاند؛ هرچند این کتاب محدود به نیماییها نیست.یک کتاب با صفا و بهاری که باید صبحها بخوانیمش.
از شعرهای عالی کتاب:
شعر بیواژه
هیچکس
هیچگاه
این نداندمن هم این لحظه را
خود ندانم:کز لب سبز این برگ نارنج
تا کجا
تا کجا
تا کجاها
بال گسترده، این دم، جهانم؟
حالتی می رود نغز و
آید
شعرِ بی واژهای بر زبانم
10/3/1372
1 و 2 این دو شعر را قبلا در به رنگ آسمان آوردهام که اولی را بلاگفا پاک کرده. به همان ترتیب در اینجا و اینجا. 3: این شعر را هم در وبلاگ عکسم نوشتهام «اینجا».
* این چندسطر معرفی کتاب، برگرفته از یک ریویو (نظر بر کتاب!) است که در گودریدز نوشتم: اینجا. برای اینکه فعالیت گودریدزی منافات با وبلاگنویسی نداشته باشد، هرچه آنجا بنویسم را ویرایش میکنم و با فاصلۀ زمانی اینجا بازمینویسم. که مبادارهزن وبلاگنویسی شوند.
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود، رفیق!
(حافظ)
رفاقت و دوستی از آن مفاهیم و تعابیر مشکّک و ذومراتب ادبیات عمومی است که از آشناییهای ساده تا عشقهای آتشین را در خود جای میدهد. ما همه مصادیق متنوع و گاه متضادی را در ذهن برای «داشتن دوست» و «دوست داشتن» داریم. باری پیش آمد و اندیشیدم در خود که آن مفهوم آرمانی رفاقت که از این آشناییهای ساده و عشقهای تملکخواه و دیگر تعاریف پراکنده هنوز متمایز است چیست، از کجاست و چه ویژگیهایی دارد. برای متمایز شدن و متعالی بودن.
بهنظرم این دوستی نسبت به دوستداشتنهای دیگر به مراتب از طبیعت و عادت زندگی دورتر است. چه اینکه رفاقتهای ساده و دور همی طبیعت زیست اجتماعی بشر است و علاقه به عشق و غیرت و تملّک، از تنهایی و خودخواهی طبعی انسان و حتی نیازهای جسمی او برمیخیزد.
اما این رفاقتِ متعالی، برخلاف دیگر تعابیر، ریشه در صفا و صداقتِ دورۀ نوجوانی دارد. نوجوانی حدوداً یعنی آگاهی بزرگسالی + صفای خردسالی. در خردسال صفا هست و آگاهی نیست. در بزرگسال آگاهی هست و صفا نیست. نوجوان اما از هرکدام نیمی دارد. لذا در این دورۀ گذار و شگفتانگیز، با جمع دو مقولۀ «صفا» و «آگاهی» به ارادهای صادقانه در ارتباط با دیگری میرسیم. بهترین دوست و بهترین دوستی ریشه در همین حس و حال و سن و سال دارد. (منظور این نیست که محدود به این سن است، منظور ریشهیابی پیشینۀ حسی عاطفی و فکری این رفاقت است).
این رفاقت تنها دوستی و رفاقتی است که منجر به «آینگی» میشود. پیش از اینکه آینگی را شرح کنم، سه شرط لازم و فصل ممیز برای تحققش را بر میشمارم. (البته استفادهام از عبارات محکمی چون «شرط لازم» و «فصل ممیز»، به معنی این نیست که این شروط در ارغنون ارسطو یا قرآنِ خدا هم ذکر شده، بلکه اینها فکرها و احتمالات خودم است و شاید معلوم شود همه اشتباه است، ولی فعلا که بهنظرم خیلی دقیق و فکرشده میآیند)
فصل: در شمردن شروط تحقق رفاقت به مثابۀ آینگی
آن سه شرط لازم و ناگزیر عبارتاند از:
در بیان عمومی سه شرط: شرط اول که رکن رکین و اصل اصیل است و اگر نباشد موضوع منتفع است. شرط دوم اگر نباشد، صداقت هم باشد نتیجه به خطا میرود. خطای صادقانه. شرط سوم نباشد هم، یعنی اگر پای غرض و منفعت و مسئولیت و خواسته و قانون و... در میان باشد، ولو دوست تو صادق ولو فهیم؛ غرض او و در میانۀ دعوا بودنش ناخودآگاه به فهم و صداقتش جهت میدهد؛ این است که آینگی اتفاق نمیافتد.
در بیان خاص شرط صداقت: رفیق تو کسی است که به هرکه دروغ بگوید، هیچ و هرگز به دو تن دروغ نمیگوید. اولا به تو (در همه حال)، ثانیا به خود (در مقام رویارویی با تو). رفیق تو کسی است که به تو دروغ نمیگوید، نه در روی تو نه در درون خویش. «که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد» (حافظ)
در بیان خاص شرط فهم: رفیق تو کسی است که تو را میفهمد و تو هم او را میفهمی. رفیق تو کسی است که فهم و فرهنگ او همآهنگ با تو یا نهایتاً قدری بیشتر است. اما کمتر نیست. از «من از نهایت ابهامِ جاده میآیم | هزار فرسخ سنگین پیاده میآیم...» تا برسد به این بیتها: «تو رهرویی تو رهایی تو جاده دانی چیست | هزار فرسخ سنگین پیاده دانی چیست | تو رنج بُعد طلوع و غروب میفهمی | تو از کویر گذشتی، تو خوب میفهمی» (علی معلم دامغانی) ناظر به همین فهم است. اگر طرف اهل فهم نباشد، آنهم به اندازۀ تو، بیچاره چطور آینه باشد؟ دست خودش که نیست «آینهات دانی چرا غماز نیست؟ | زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست» (مولوی)
در بیان خاص شرط بیغرضی: رفیق تو کسی است که از تو چیزی نمیخواهد. مگر همان رفاقت و صداقت. از تو انتظار عمل و اقدام خاصی ندارد. از تو چشم منفعت و بیم مضرتی ندارد. رفیق توقع ندارد. تو همین همینگونهای برای او. آدم از دوستش به جز خود دوستش چیزی نمیخواهد و الّا این دوستی و دیگرخواهی نیست، خودخواهی است. «گر از دوست چشمت به احسان اوست | تو در بند خویشی نه در بندِ دوست». (سعدی) لذا هنگام صحبت هم هیچ چیزی به جز خوب خواستن برای رفیق در میان نیست. اگر باشد آینگی و صداقت و فهم را خراب میکند. رفیق تو نسبت به تو و در تو غرضی ندارد. «چون غرض آمد هنر پوشیده شد | صدحجاب از دل به سوی دیده شد» (مولوی).
و اما آینگی:
فصل: در شرح مفهومِ آینگی و حدیث نبوی
«یار، آیینه است جان را در حزن»
(مولوی)
این مفهوم در متن ما -و به احتمال قوی در شعر مولوی- مستفاد از حدیث منسوب به نبی مکرّم اسلام است. قال رسول الله «المومن مرآه المومن». این حدیث را کمّلین عرفان و فلسفه با اشاره به اینکه «مومن» از اسامی حضرت حق نیز هست، تفاسیر عرفانی و معنوی کردهاند؛ اما ما به همین ظاهر عبارت بسنده میکنیم و از بلند نردبام عرفان بالا نمیرویم و در کوچۀ کوچکِ رفاقت خودمان میمانیم: میگوید مومن آیینۀ مومن است. یعنی یک مومن میتواند خود را در مومنی دیگر ببیند. ما به این میگوییم آینگی.
پرانتز: پیش از شرح بیشتر آینگی حیفم میآید نکتۀ زیباییشناختی و ارزش ساختاری و هنری حدیث را باز نکنم اینجا. چیزی درمورد شعر تصویری و ارزش دیداری حروف و کلمات شنیدهاید؟ مهم نیست. نگاه کنید که معنای این حدیث چقدر در ساخت صوری و حتی نگارشیاش مندرج است. واژۀ «المومن» را تصویر یک فرد بیانگارید، واژۀ «مرآه» را تصویر آینه، دومین واژۀ «المومن» را نیز تصویر یک فرد. حال چه میبینید؟ از دو طرف دو انسان همانند که بینشان آینه است و معلوم نیست این صورت آن است یا آن صورت این یا هردو صورت هم! «المومن | مرآه | المومن» سبحانالله! کو آن نقاش، یا طراح یا گرافیست یا تایپوگرافی که فهم این معنی کند؟! بگذریم.
---> بازگشت به متن ---> آینگی یعنی دو نفر میتوانند خود را در یکدیگر ببینند. این نهایت رفاقت و اعلی مرتبۀ مودت است. دوست (به این معنای متعالی) کسی است که تو بتوانی خود را با او بشناسی و او خود را به تو بشناسد. لازمهاش این است که با هم صادقانه سخن بگوییم (صداقت محض)، هم را بفهمیم (به قدر هم) و در هم غرضی نبینیم. اینگونه به سادگی هرچه تمامتر خویش را در سخن او و سخن خویش مییابیم.
این سخن وقتی محقق میشود که آینه حقیقتا آینه باشد، صاف و زلال و سالم و پاک. آن وقت میتوانی خودت را خوب ببینی. اگر با رفیقی در مصاحبتی که تو را از آنچه هستی بزرگتر، یا کوچکتر، یا تیرهتر یا پراکندهتر نشان میدهد این آدم آینه هم باشد آینۀ محدّب یا مقعّر یا زنگاری یا شکسته است. آینه باید راست مقابل تو بایستد و درست بشنود و درست حرف بزند.
نکته: آنچنانکه بسیار کسان هستند که از ما بد میگویند، بسیار کسان هستند که از ما تعریف میکنند؛ اما سرانجام حال ما از هردوی آنها بد میشود یا دستکم خوب نمیشود. اینکه بدیهی است که کسی بد ما را بگوید و ما خوشمان نیاید، اما آیا میشود که کسی خوب ما را بگوید و ما ته دل از او شاد نشویم؟ آری. در یکی از این سه حالت:
در بیان حالت نبودن صداقت: خب وقتی بدانیم طرف دارد با دروغ و دغل از ما تعریف میکند، چرا باید با تعریفش شاد شویم؟ مسلماً باورش نمیکنیم.
در بیان حالت نبودن فهم: ولو طرف صادقانه از ما تعریف کند، وقتی میبینیم دارد پرت و پلا میگوید و بندهخدا اصلا خوبی ما را نگرفته، چرا باید از تعریفش شاد شویم؟
در بیان حالت بودن غرض: وقتی بدانیم او در ما به دنبال چیز دیگری به جز ماست، میدانیم که تعاریف هم همه تعارف و ناظر به آن چیز دیگر است نه خود ما.
اینگونه است که در این سه حالت (یعنی عکس شرایط آینگی) حتی اگر از ما تعریف هم کنند حالمان بد میشود و چهبسا بدتر.
نکته: اما در گفتگو با دوستِ همچون آینه، موضوع برعکس است. بعد از صحبت با او حالمان خوب است. چه بد گفته و شنیده باشیم چه خوب. نهتنها از تعریف و خوبگوییاش شادمان میشویم. حتی از بدگویی و انتقادش هم حالمان بد نمیشود و چهبسا خوب هم بشود. اینکه از تعریف و تحویلگیریاش شادمان میشویم بدیهیاست، چرا از حالگیری و انتقادش هم شادمان میشویم؟ به خاطر همان سه شرط. چون میدانیم راست میگوید. میدانیم درست میفهمد و میگوید. و میدانیم پای هیچ غرض و مرض و انگیزۀ خارجی و بیرونی در میان نیست.
این است که با چنین رفیقی آدم هم حالش خوب است هم رشد میکند. اگر هیچکس قدر خوبیهای حقیقی ما را نداند، اگر همه به دروغ و اشتباه درمورد ما بد فکر کنند، باز خوشیم، چون میدانیم او میداند و میفهمد و با خود میگوییم: گور پدر همه! او میداند! «برگشتن روزگار سهل است | یارب! نظر تو برنگردد» (شاعرش؟!) یا: «از گردش چشم تو نمانیم | ما را چه به گردش زمانه؟» (غلامرضا شکوهی) آدم به او میگوید «دمت گرم که هستی و میفهمی». از طرفی اگر همه به دروغ یا اشتباه از ما تعریف کنند، اگر هیچکس بدیها و اشتباهات و زشتیهای ما را نفهمد و به دست جماعت و خود بتوانیم بر آنها سرپوش بگذاریم؛ رفیق میفهمد و میگوید و جلوی حماقت و تباهی آدم را میگیرد «من احبک نهاک» (امام حسین). و آدم اگر آدم باشد و از آدمی معدوم نباشد به او میگوید: «آره آره ... راست میگی. خراب کردم».
و البته که این رابطه دو طرفه است. تو نیز به حکم صداقت، حقیقت را میگویی، به حکم فهم، متناسب با او و حقیقتش سخن میگویی و به حکم بیغرضی در پی این نیستی که خود را خوبتر از آنچه هستی نشان بدهی. کلاً دوستی در همۀ انواع و اقسامش دو طرفه است «یحبّهم و یحبّونه».
خوش به حال آنها که از این رفیقها و رفاقتها چندتاچندتا و زیادزیاد دارند. خوش به حال آنها که دائم در پیش آینه و در میان آینههایند. خوش به حال آنها که این رفیقِ شفیق و آینهشان، نه موجود فانی که خدای باقی و به تعبیر حضرت ختمی مرتبت «رفیق اعلی» است. خوش به حال آنان که با پیامبران و امامان و شهیدان و نیکان رفیقاند «و حسن اولئک رفیقا». اما من همینقدر میفهمم که اگر آدم فقط یکی از این رفیقها آنهم از نوع خاکی و زمینیاش هم داشته باشد و از پس سالها تمرین و مرارت با یکنفر هم به آینگی برسد، و حتی اگر فرصت صحبت کوتاه باشد و توفیق دیدار اندک؛ باز هم باید کلاهش را بیاندازد هوا و تا قیام قیامت قدردان نعمت خدا باشد.
اگر دیدید آن رفیق را و رسیدید به آن آینگی، ارزان از دست ندهیدش؛ او از جانی دیگر و این فرصت از جهانی دیگر است:
نقش جان خویش من جستم بسی
هیچ میننمود نقشم از کسیگفتم آخر آینه از بهر چیست
تا بداند هر کسی کو چیست و کیستآینهٔ آهن برای پوستهاست
آینهٔ سیمای جان، سنگیبهاستآینهٔ جان نیست الّا روی یار
روی آن یاری که باشد زآن دیار
(مولوی، مثنوی معنوی، دفتر دوم)
دیروز تولد خانم فروغ فرخزاد بود {هم}.
یک شعر معرفی میکنم از او بروید بخوانید اگر دوست داشتید. از آن شعرهاست که فروغ بودن فروغ و اهمیت و درخشش به آنهاست. از آن شعرهاست که هنوز کسی درست حسابی نخواندهاش. شما بروید درست حسابی بخوانیدش.
اسم شعر «وهم سبز» است (عجبا، اسم شعر و بعضی واژگانش با امروز تناسبات ناخواسته دارد!). طبیعتا نیمایی است و مندرج در آخرین کتاب شاعر «تولدی دیگر».
و یادمان باشد سرایندۀ این سطرها «فروغ فرخزاد» است؛ نماد و الگو و برندۀ تندیسِ «زن یاغی» و نیز نشانِ «دختر یاغی». و یادمان باشد شعر مربوط است به اوج دوران یاغیگری و تکامل شعری و هنریشاش.
نقل من و امثال من نیست، مردان خدا با این شعر گریه کردهاند.
«وهم سبز»
تمام روز را در آئینه گریه میکردم
بهار پنجرهام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیلۀ تنهاییام نمیگنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمروی بیآفتاب را
آلوده کرده بود
نمیتوانستم، دیگر نمیتوانستم
صدای کوچه، صدای پرندهها
صدای گمشدن توپهای ماهوتی
و هایهوی گریزان کودکان
و رقص بادکنکها
که چون حبابهای کف صابون
در انتهای ساقهای از نخ صعود میکردند
و باد، باد که گوئی
در عمق گودترین لحظههای تیرۀ همخوابگی نفس میزد
حصار قلعۀ خاموش اعتماد مرا
فشار میدادند
و از شکافهای کهنه، دلم را بهنام میخواندند
تمام روز نگاه من
به چشمهای زندگیام خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من میگریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بیخطر پلکها پناه میآورند
کدام قله؟ کدام اوج ؟
مگر تمامی این راههای پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطۀ تلاقی و پایان نمیرسند؟
به من چه دادید، ای واژههای سادهفریب؟
و ای ریاضت اندامها و خواهشها؟
اگر گلی به گیسوی خود میزدم
از این تقلب، از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است، فریبندهتر نبود؟
چگونه روح بیابان مرا گرفت
و سِحر ماه ز ایمان گلّه دورم کرد؟!
چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد
و هیچ نیمهای این نیمه را تمام نکرد؟!
چگونه ایستادم و دیدم
زمین به زیر دو پایم ز تکیهگاه تهی میشود
و گرمی تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمیبرد؟!
کدام قله، کدام اوج؟
مرا پناه دهید ای چراغهای مشوّش
ای خانههای روشن شکّاک
که جامههای شسته در آغوش دودهای معطر
بر بامهای آفتابیتان تاب میخورند
مرا پناه دهید ای زنان سادۀ کامل
که از ورای پوست، سر انگشتهای نازکتان
مسیر جنبش کیفآور جنینی را
دنبال میکند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه میآمیزد
کدام قله، کدام اوج؟
مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش
- ای نعلهای خوشبختی -
و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ
و ای ترنّم دلگیر چرخ خیاطی
و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها
مرا پناه دهید ای تمام عشقهای حریصی
که میل دردناک بقا بستر تصرّفتان را
به آب جادو
و قطرههای خون تازه میآراید
تمام روز، تمام روز
رها شده، رها شده، چون لاشهای بر آب ...
به سوی سهمناکترین صخره پیش میرفتم
به سوی ژرفترین غارهای دریائی
و گوشتخوارترین ماهیان
و مهرههای نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند
نمیتوانستم دیگر نمیتوانستم
صدای پایم از انکار راه بر میخاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت، با دلم میگفت
«نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی».
واقعا با اینگونه شاهکارها شعر نیمایی گفتن دشوار است.
در نسخهای که من از کتاب داشتم، پاورقی مصحح اندیشمند و فرهیختۀ کتاب چنین بود:
- روانشناسی که در مواجهه با مراجع یا بیمار، سعی میکند با مجموعِ نظریات پراکنده و درست و نادرستی که در ذهن انباشته، موضوع و مشکل را نشانهشناسی کند و فرد و خواسته یا مشکلش را در چارچوب یکی (یا دوتا یا چندتا) از سیستمها و نظریههای دانش روانشناسی که در کتابهای دانشگاهی طرح شدهاند (یا همهشان)، معنا کند؛ وانگهی مخاطب را پاسخی سرشار از اصطلاحات دقیق دانش روانشناسی، تقدیم کند.
- روانشناسی که سعی میکند حسّ شخصی خود درمورد مُراجع یا بیمارش (و موضوع یا مشکل این فرد) را در قالب مجموعِ نظریات پراکنده و درست و نادرستی که در ذهن انباشته ببیند و ایدۀ شخصی و آنی خویش را به سیستمها و نظریههای دانش روانشناسی که در کتابهای دانشگاهی طرح شدهاند تحمیل کرده و سپس به مخاطب عرضه کند.
- روانشناسی که سعی میکند بیتوجه به مجموعِ نظریات پراکنده و درست و نادرستی که در ذهن انباشته و فارغ از سیستمها و نظریههای دانش روانشناسی که در کتابهای دانشگاهی طرح شدهاند، با دقت به سخنان مراجع یا بیمار خود گوش فرادهد و سپس با اندیشه و تدبر و تکیه بر تجربیات ریز و درشت زندگی شخصی و کاری خویش، پاسخ، درمان یا راهکاری را برای مشکل یا موضوع مطروحه، پیش روی مخاطب قرار دهد.
بدیهیاست که از میان گونههای یادشده دو گونۀ نخست فاقد عقل و شعور و حیثیّت انسانی هستند و تنها گونۀ سوم شایستۀ حضور در تقسیمات نوعِ روانشناس، به عنوان یک نوعِ «انسانی» است. این اشتباه فقط یکی از تفاوتهای بنیادین «گونهشناسیِ انواع انسانی قدما» با «گونهشناسیِ انواع انسانی مدرن» است... الخ.وقتی پاورقی مذکور را با استاد تمام دانشگاه مذکور در میان گذاشتم به این اندیشیدیم---> چگونه میتوان با استفاده از مواد خام ارزان و اولیۀ قابل دریافت از هر سوپر مارکت، اسلحهای لیزری و هوشمند ساخت که در کسری از ثانیه جهان و ذهن آدمیان را از انبوه خرافههای دانشمدّعی «روانشناسی» (و هولناکتر---> روانپزشکی) پاک کند و آرامش را به بشر بازگرداند. همچنین اندیشیدیم چقدر فوتبالیست و بازیگر ستاره و خوانندۀ پاپ را باید در آبهای خلیج همیشه فارس غرق کرد تا بودجۀ لازم برای تقدیر و حمایت از انسانهای شریفی که در دستۀ سوم قرار دارند (و با وجود علم به خرافه در عمل تسلیم آن نمیشوند و خوب مشاوره میدهند و درمان میکنند) مهیا شود.
فردا بعدالظهر قرار است مراسم نکوداشت مرتضی امیری اسفندقه برگزار شود. گویا این بیستمین برنامهشان است. تا حالا در برنامههایشان شرکت نکردهام. شاید این یکی توفیقی شود و بروم. بالاخره امیریاسفندقه یکی از معدود افرادی است که بیتعارف شاعر است. اکثر شاعران کشور هم بیتعارف شاعر نیستند و فقط با تعارف و بفرما و هندوانه و نوشابه و دورهمی شاعرند. این تعارف واقعا چیز بدی است. راست میگویند که ما ایرانیها در این زمینه افراطی عمل میکنیم. طرف همینطوری شوخیشوخی با همین تعارف تکه پاره کردنها یکشبه میشود «استاد»، «شاعر سرشناس»، «منتقد»، «داستاننویس»، «کارگردان سینما»، «کارگردان خفن سریالهای تلویزیونی»، «روشنفکر»، «آیتالله»، «رجل سیاسی»، «رجل مذهبی»، «رجل شاخص»، «رجل فرهنگی» ... به قول همین شاعر:
«مولایی و مردی کن و مگذار پس از این
در بین رجال اینهمه اشباه بیفتد!»
دربارۀ امیری اسفندقه پراکنده زیاد نوشتهام. چندتایش را که یادم میآید:
یادداشتهای جمع و جورتر هم هست و البته اینها بهجز شعرهای ایشان و مقدمه و موخرههایی است که بر آنها نوشتهام و طی این ششهفت سال در وبلاگم و جاهای مختلف منتشر کردهام. مثلا این: «تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟» (قصیدۀ اسفندقه با صدای رضا یزدانی)
علیایحال هرچند «هیچیم و چیزی کم» ولی همیشه به نظرم امیری اسفندقه شاعر مهمی بوده است، هم با توجه به حقیقت مفهوم «شعر» و تصوری فطری که از «شاعر» داریم، هم با توجه به دو ساختِ شعریِ دشوارِ «قصیده» و «نیمایی».
فصل ممیّز و ویژگی ممتاز امام خمینی این بود که اهل خلوت بود. بیش از همه همروزگارانش. گوشش به آوایی دیگر بود و چشمش در تماشایی دیگر. این است که گاهی حس میکنیم خطاب و سخنش هم مخاطبانِ عادی و طبق معمول ندارد. این ثمرۀ خلوتی است که آدم را به اصل میرساند. چونان خلوتِ پیامبران که میدانیم بسیاری اوقات در کوهها بود. «در آن خلوت که دل دریاست آنجا | همه سرچشمهها آنجاست آنجا» (نظامی)
و البته خلوتی، که جهانِ جلوه و جمعیت از آن بهرهمند میشوند. خلوتی که چراغ راه جمعیتها و ملتها را فراهم میکند در دوران تاریکی محض. آنسان که از پس دعای حافظ: «درونها تیره شد، باشد که از غیب | چراغی برکند خلوتنشینی».
و آیا جز پیامبران و معصومان هم کسی را یارا و زهره است تا به آن خلوتِ خالص برسند؟ حافظ که میگوید باید پا پیش گذاشت: «کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز | تا به خلوتگه خورشید رسی چرخزنان»
دقیقترین درکها از شخصیت آیتالله خمینی را کسانی داشتند و دارند که با منظرهها و مزّههای عرفانی آشنا هستند. چنانچه جاهلترینها به خمینی آنانند که بخواهند او را در قیل و قالهای نظری یا القاب و عناوین سیاسی بشناسند. چه له چه علیه. منظورم هم از عرفان، اینجا ابن عربی و عرفان نظری نبود. منظورم اشاره به جهان معنوی و خود خود عرفان عملی بود. امام خلوت داشت و در آن خلوت، در گفتگوی خدا بود و در جستجوی حقیقت محمدی. تحلیل و تحقیق این پیرمرد پارسا درمورد پیشوایانش صرفاً علمی و برای تحصیل مفاد احکام شریعت نبود، این یک پروژۀ علمی نبود برایش، یک سیر درونی بود. او نمیخواست از عالم ناپدیدار فقط خبر آورد، او میخواست خود نیز به آن عالم سفر کند.
« سرحلقه اهل معرفت و خلاصه اصحاب محبّت و حقیقت "ابیتُ عِنْدَ رَبّى یُطْعِمُنى وَ یَسْقینى" فرماید. خدایا، این چه بیتوته است که در دار الخلوتِ انسْ، محمّد (ص) را با تو بوده؟ و این چه طعام و شراب است که با دست خود این موجود شریف را چشاندى و از همه عوالم وارهاندى؟ آن سرور را رسد که فرماید: "لى مَعَ اللَّه وَقْتٌ لا یَسَعُهُ مَلَکٌ مُقَرَّبٌ وَ لا نَبىٌّ مُرْسَل"؟ آیا این وقت از اوقات عالم دنیا و آخرت است؟ یا وقت خلوتگاه «قاب قوسین» و طرح الکونین است؟ چهل روز موسى کلیم، صوم موسوى گرفت و به میقات حق نایل شد و خدا فرمود:" تَمَّ میقاتُ رَبِّهِ اربَعینَ لَیْلَةً". با این وصف به میقات محمّدى نرسد و با وقت احمدى تناسب پیدا نکند. به موسى علیه السلام در میعادگاه "فَاخْلَعْ نَعْلَیْک" خطاب رسید، و آن را به «محبت اهل» تفسیر کردند، و به رسول ختمى امر به «حبّ على» شد. در قلب از این سرّ جذوه اى است که دم از او نزنم؛ تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل»
کتاب «آداب الصلوه» نوشتۀ امام خمینی - صفحۀ: ۱۱۰
یامحمّد و یاعلی ، یاعلی و یا محمّد.
سرنوشت شگفتانگیز «رومن کاتسف»
حدوداً ۱۰۱ سال پیش،
در سال ۱۹۱۴ میلادی، در سرزمین غولهای ادبیات داستانی مشرقزمین و از
خاکی که بزرگانی چون تولستوی، داستایوفسکی، تورگنیف، چخوف، گوگول، ناباکوف،
مایاکوفسکی و ... برآمدند، کودکی به دنیا آمد که نام اصلیاش را کمتر
شنیدهایم: «رومن کاتسف» (Roman Kacew).
۱۴ سال بعد از این، رومنِ نوجوان، چونان موشکی هستهای از روسیۀ کلاسیک به
فرانسۀ مدرن پرتاب شد، تا ریشههای پیر ادبیات داستانی روسیه، شاخههای
جوان خود را در «سپیدهدم» ادبیات فرانسه بگستراند. چنین بود که در آینده
این نویسنده با همه مدرنشدن و متمایز شدنش در غرب، در محتوای آثارش همواره
نگاهی به مشرقزمین داشته است و در ساختار، از شگفتی و شکوهآفرینی پرهیز
نکرده .
از رومن کاتسف با نامهای مستعار گوناگونی از جمله «امیل آژار» (Emile
Ajar)، «شاتان بوگا» (Shatan Bogat) و «فوسکو سینیبالدی» (Fosco Sinibaldi)
کتاب منتشر شده است، اما مشهورترین نام مستعار او، همان است که ما حتی
بیشتر از نام حقیقیاش میشناسیم: «رومن گاری» (Romain Gary).
گاری با استفاده از همین نامهای مستعار اتفاقات عجیبی را در زندگی هنری
خود رقم زده است که معروفترینشان دوبار برگزیدهشدن در جایزۀ مهم ادبیات
فرانسه یعنی گنکور است که قرار نبود و نیست بیش از یکبار به مولفی تعلق
بگیرد. گاری توانست با استفاده از همین ترفندِ نام مستعار، تنها نویسندهای
باشد که دوبار این جایزۀ مهم را برای شاهکارهای داستانی خود بگیرد و ثابت
کند خیلیخیلی از همنسلانش جلوتر است.
باری، این فراز و نشیب، به زندگیِ هنری گاری محدود نبوده است و او در
زندگیِ شخصی و اجتماعی خود هم فراز و نشیب بسیاری را تجربه کرده است. فراز و
نشیبی که با تولد در یک خانوادۀ یهودی و سرزمین روسیه آغاز شد، با جدایی
پدر از خانواده، مهاجرت به فرانسه، سپس سالها جنگیدن با نازیها در
کشورهای مختلف، خلبانی در جنگ جهانی دوم، افتخارآفرینی در ارتش و نیز
ازدواج با یکی از ستارگان هالیوود (جین سیبرگ) ادامه پیدا کرد. در کنار
فعالیتهای هنری، فعالیتهای سیاسی اجتماعی رومن گاری همواره پررنگ بوده
است و به جز حضور نظامی و جنگاورانه باید به حضور سیاسی او در قالب دیپلمات
رسمی کشور فرانسه و حتی «سخنگوی هیئت نمایندگان فرانسوی سازمان ملل» بودنش
اشاره کرد. تجربیاتی که در کنار بینش و روحیۀ حساس هنری گاری به او کمک
کرده تا مسائل سیاسی جهان را بهتر و دقیقتر از خیلیها و البته از منظری
متفاوت با ما ایرانیان و مسلمانانِ امروز ببینید. این منظره و تجربه برای
ما که هرگز نمیتوانیم در آن موقعیت قرار بگیریم بسیار حائز اهمیت است.
از بهترینهای رومن گاری
معروفترین و محبوبترین رمانهای رومن گاری «خداحافظ گاری کوپر»، «سگ
سفید» و «زندگی در پیش رو» هستند. دو کتاب نخست با ترجمۀ جناب «سروش حبیبی»
در بازار ایران موجود هستند، اما کتاب سوم که به نظر من زیباترین اثر رومن
گاری و از بهترین آثار ادبیات داستانی معاصر است، سالها است که به دلایل
واهی و غیرکارشناسانه توسط وزارت ارشاد توقیف شده است. «لیلی گلستان» مترجم
این کتاب، سال گذشته در مصاحبهای خواستۀ خاصِ بررس این کتاب _در وزارت
ارشاد_ را چنین عنوان کرد: «اسم شخصیت داستان را عوض کن!» همین که قرار
باشد مترجمی نام شخصیت اصلی یک رمان را تغییر بدهد خود از عجایب است، اما
نکتۀ جالبتری که برای شما باید بگویم و در مصاحبه نیامده است این است که
نام شخصیتِ اصلی رمان زندگی در پیش رو، نه یک نام مستهجن که نام زیبای
«محمّد» است!
باری غمت مباد، که «زندگی در پیش رو» با ترجمۀ لیلی گلستان، چونان «صد سال
تنهایی» با ترجمۀ بهمن فرزانه در پیادهروهای میدان انقلاب تهران به صورت
افست و به وفور به فروش میرسد و بیبودن آمار رسمی هم میتوان حدس زد جزو
آثار پرفروش است. باشد که به چارهاندیشی خردمندان و خیرخواهان این کتاب هم
از بند توقیف رها شود تا جامعۀ خوانندگانش با خرید نسخۀ قانونی از زیر دین
شرعی مولف و ناشر بیرون آیند.
رومن گاری و ادبیات ضدآمریکایی
و اما «خداحافظ گاری کوپر» و «سگ سفید» دو رمان محبوب دیگر گاری که
خوشبختانه در بازار موجودند؛ ارتباط یادداشت من با پروندۀ ادبیات
ضدآمریکایی، در همین پاراگراف و با همین کتابها آغاز میشود. این دو اثر
معروف و محبوب گاری هر دو با تعریضهای آشکار نسبت به آمریکا همراه هستند،
هرچند موضوع اصلی داستانشان سیاسی نیست. «خداحافظ گاری کوپر»، خداحافظی با
تصویر بسیار تبلیغشده و تصوّر زیبای قدیمی از آمریکا و هجو رؤیای آمریکایی
است. در این کتاب میتوانیم مناظری از آمریکا را از چشم جوانان،
روشنفکران، اروپاییها و آمریکاییهای آن زمان ببینیم و پوچیِ واقعیتِ
ادعاهای این حکومتِ سیاسی جنگافروز؛ مخصوصاً در کنار وقایع مهم آن زمان،
از جمله حملۀ آمریکا به ویتنام. گاری کوپر نماد یک آمریکای دوستداشتنی و
آمریکاییِ جوانمرد و دلاور است (که البته دیگر نیست). فلذا مهمترین جلوۀ
ضدآمریکایی این کتاب در نامش مستتر است. نامی که حتی نام مستعار خود رومن
گاری هم از آن گرفته شده است.
«سگ سفید» هم با
طعنههای ظریف به چند مسئله، از جمله مسئلۀ سیاهپوستانِ آمریکا همراه است.
این رمان هم درست مثل خداحافظ گاری کوپر با اینکه موضوعی صراحتا سیاسی
ندارد، اما با هوشمندی نویسنده، اینجا هم نامِ کتاب استعارۀ روشن دیگری از
ضدیت با آمریکا و نمایانگر روح ضدآمریکایی اثر است. سگ سفید، سگی است که
فقط به سیاهپوستان حمله میکند! یعنی سگی که سفیدپوستان نژادپرست
آمریکایی برای حمله به سیاهپوستان آمریکا تربیت کردهاند! (این سگِ سفید
سیاهپوستکُش را مقایسه کنید با «گرگِ اجنبیکُش» رضا براهنی در «رازهای سرزمین من»). و البته درونمایۀ آمریکاستیزِ این کتاب از خداحافظ گاری کوپر پررنگتر است.
از این دو رمان محبوب و مهم رومن گاری که تا حد زیادی شناختهشده هستند و
«ادبیات ضدآمریکایی» در آنها بیشتر جنبۀ اجتماعی دارد میگذرم و ترجیح
میدهم از رمان دیگر رومن گاری اینجا بنویسم که کمتر میشناسیمش:
مردی با کبوتر
انتشار «مردی با کبوتر» (فرانسوی: "L'homme à la colombe" ، انگلیسی: "The
man with the dove") چه در ایران چه در سرزمین خودش با فراز و نشیب بسیاری
همراه بوده است. این اثر برخلاف دو اثر قبلی که بیشتر اجتماعی بودند،
کاملاً سیاسی است و سیاسیترین اثر رومن گاری. کتابی که هیچ و هرگز باب میل
قدرتهای جهانی نبوده و به همین خاطر اثری است بایکوتشده. به سختی
میتوانید در منابع انگلیسیزبان اثری از حضور و وجود این کتاب مهم پیدا
کنید، اگر هم رد پایی باقی مانده باشد در منابع فرانسویزبان است. همچنین
بعید میدانم این کتاب حتی به راحتی بتواند در کشورهای غربی تجدید چاپ شود،
چه اینکه یکی از مقدسترین مقدسات غرب در این رمانِ خاص به سخره گرفته شده
است.
مردی با کبوتر نخستینبار در ۱۹۵۸ وقتی رومن گاری عضو هیئت نمایندگان
سازمان ملل متحد بود، نوشته و با نام مستعار «فوسکو سینیبالدی» (Fosco
Sinibaldi) _به قول ناشر: به دلیل الزام در حفظ حقوق_ منتشر شد. نام
مستعاری که در دیگر کتابهای گاری تکرار نشده است و جز این اثر پدرخواندۀ
اثر دیگری نیست. پس از مرگ گاری در ۱۹۸۰ (همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی
در ایران) ناشر در میان نوشتههای گاری نسخۀ بازنویسیشدۀ این کتاب را پیدا
میکند و اینبار با نام خود رومن گاری آن را منتشر میکند: «در میان
کاغذهایش نسخهای بازنویسیشده به دست آمد که با دست تصحیح کرده بود و باعث
شد ما فکر کنیم او آرزو داشته روزی نسخۀ اصلی آن را منتشر کند» (گالیمار).
ترجمه فارسی مردی با کبوتر به قلم خانم لیلی گلستان، مترجم شاهکار گاری
«زندگی در پیش رو» _و پس از آن_ انجام شده و در سال ۱۳۶۳ (پنج سال بعد از
انتشار کتاب در فرانسه) توسط نشر آبی و با طرح جلدی از مرتضی ممیز در ایران
منتشر شده است. گلستان در مقدمۀ این ترجمهاش نوشته است: «قضا بر این
بوده که هرگاه از رومن گاری نوشتهای ترجمه میکنم کتابی باشد با نام
مستعار او! قضا بر این بوده که در "این روزگار" این کتاب در فرانسه چاپ
شود! پس قضا را بر این میگذاریم که ما هم در "همین" روزگار آن را ترجمه و
چاپ کنیم». که گویا مراد از تعریضهای لیلی گلستان درمورد «این روزگار»،
روزگار پیروزی انقلاب اسلامی در ایران است. باری این نشر و مقدمه و طرح
ادامه پیدا نکرد و کتاب، هم مهجور ماند و هم بایکوت شد تا اینکه سی سال بعد
گلستان دوباره این کتاب را با طرحی جدید (مهشید عزیز محسنی) و نشری جدید
(ثالث) وارد بازار نشر کرد. ترجمه مردی با کبوتر در انتشار دوبارۀ خود
اقبال بیشتری پیدا کرد و هماکنون چاپ پنجمش در بازار عرضه شده است. گلستان
در مقدمۀ ترجمۀ این چاپ از کتاب، برخلاف مقدمۀ قبلی به همراهیِ صریح با
محتوای کتاب میپردازد و معلوم میشود آنچه گاری پیر زمانی در خشت خام
میدیده است و در چشم گلستانِ جوان خیلی هم واضح نبوده، امروز در آیینۀ
روزگار بر این روشنفکر و مترجم کارکشتۀ ایرانی هم مکشوف است و او را به
تأیید ساختار و محتوای کتاب وادار میکند:
«این یک قصۀ هزلآمیز است. پر از مطایبه و سخره. قصهای است دربارۀ سازمان
ملل: آدمهایش، اهدافش، راهکارهایش و عملکردهایش. به نوعی افشاگری است و در
نتیجه خندهدار. برای این چاپ تازه، بعد از مدتها آن را بازخوانی کردم و
خیلی بیش از بار اول که خواندمش، خندیدم. چون قصه در طی این سالها، بیشتر
و بیشتر به واقعیت امروز نزدیک شده است. کتاب پر است از استعاره، و
خواندنش دقت میطلبد. اگر صحنههای کتاب را که بسیار به تصویر نزدیکاند،
در نظر آورید، حتماً به هنگام خواندن کتاب مدام لبخند به لب خواهید داشت.
خواندنش در این روزگار مغتنم است. »
هجو ادعا و رؤیای صلح آمریکایی
تیترم تیتر گویایی است. «مردی با کبوتر» هجوِ ادعای صلح آمریکایی (از سوی
مدعیانش) و نیز هجو رؤیای صلح آمریکایی (از سوی ملتهای فریبخورده) است.
آنهم از قلم یک دیپلمات اروپایی و روشنفکر که در کانون این ادعا و رؤیا
حضور داشته است. البته که طنازی و هجو ادعاها و رؤیاهای آمریکایی و تقابل
با تبلیغات عظیم امپریالیزم، شگرد همیشگی گاری _دستکم در سه رمان مورد بحث
ما_ بوده است.
بعضی کتابها هستند که خیلی خوبند اما این دلیل نمیشود. یعنی این دلیل نمیشود برگزیدۀ جایزهای شوند. (از دلیلهای قابل قبول اشتهار است، یا انتساب به خنثایی محض و اتّکاء به روشنفکربازی). از طرفی این کتابها یکجور آشکاری هم خوبند که نمیشود خیلی محکم انکارشان کرد و نادیدهشان گرفت. لذا داوران مجبورند در چنین شرایطی بگویند «آها! آن کتاب را میگویی؟ آره آره کتاب خوبی است. خودم حواسم بود بهش. خودم قبلا خواندمش و بررسیش کردم. خوب بود ولی نه در این حد». فلذا این کتابها هی «نامزد» میشوند اما نامزدیشان به این راحتی راه به برگزیده شدن و ازدواج و خوشبختی و وصال نمیبرد. حالا فرض کنید اسم کتاب هم «عاشقی» باشد؛ آنموقع دیگر طبق قاعدۀ وصال مسلخ عشق است (افلاطون؟) این عاشقی هرگز نباید راه به وصال و ازدواج و برگزیدگی و امثال ذلک ببرد.
فکر کنم پارسال بود که خیلی اتفاقی رمانی خواندم به نام «عاشقی به سبک ونگوگ» (نوشتۀ محمدرضا شرفی خبوشان). خیلی اتفاقی. عاشقش نشدم. پسند محدودی دارم در ادبیات داستانی. ولی خیلی تعجب کردم از خوب بودن و بزرگ بودن کار. این یک رمان بزرگ بود. یک کار بزرگ و خاص.
اصلا بحث این نیست که شاهکار است یا نیست ( که نمیدانم دقیقاً)، که من عاشقشم یا نه (که نیستم واقعاً)، که با نویسندهاش رفاقتی دارم یا نه (که ندارم انصافاً) بحث این است که آدم دارد حد و اندازۀ کار را در مقایسه با حد و اندازۀ کارهای همزبان و و همزمان و همجغرافیایش میبیند. من واقعاً تعجب کردم این کتاب برگزیدۀ جایزۀ جلال نشد؛ البته تعجبی هم نداشت از یک منظر دیگر.
دیروز پریروز وقتی شنیدم این رمان باز هم نامزدِ یک جایزهای شده، خندهام گرفت. این کتاب از آنهاست که هی نامزد میکند هی بههم میخورد. انگاری قرار نیست بختش باز شود. رفتم روی تگ نام نویسنده کلیک کردم و آمار نامزدبازیهای قبلی رمانش رو شد برایم:
اصلا نظردهی این پست را میبندم :)
مختصری درباب ندیم سرور + دانلود گزیدهای از بهترین نوحهها و آهنگهایش
تیتر دوم: زندهباد «یاحسین»
«سید رضا ندیم سرور» معروف به «ندیم سرور» با سیادتی دو شرفه از طرف «سید اسرارحسین رضوی» و «سیده نرگس خاتون»؛ نوحهخوان، منقبتخوان، نعتخوان و _تاحدی_ قوّال شیعۀ پاکستانی و اهل کراچی است که بیشتر آثارش با تمرکز بر مصیبت امام حسین (علیه السلام) اجرا شده است و بازتاب و انتشاری بینالمللی در میان شیعیان و مسلمانان داشته است.
در دهۀ اخیر به جز خود «ندیم سرور»، دو فرزند کودک و نوجوانش («علی جی» و «علی شناور») نیز با اجراهایشان توانستهاند محبوبیت نسبتا خوبی را بین اردوزبانان و شیعیان منطقه پیدا کنند، هرچند بعید است بتوانند محبوبیت و هنر پدر خود را به دست بیاورند. اکثر آثار ندیم سرور و فرزندانش به زبان اردو است، چه اینکه زبان رایج مردم پاکستان همین اردو است و میدانیم پس از کودتا علیه دولت ذوالفقار علیبوتو و اعدامش در پاکستان از ترس گسترش انقلاب اسلامی در آن دیار زبان فارسی ممنوع شد. و آنچنانکه دیدیم به مرور زمان پاکستان شد مهد طالبان و مسلمانکشی و شیعهکشی و کودککشی توسط تفنگهای طالبان و هواپیماهای بیسرنشین آمریکا و همچنین حکومتی سرسپردۀ عربستان و آمریکا (تا آنجا که در فاجعۀ منا تعداد کشتههای پاکستان حتی از کشتههای ایران هم بسیار بیشتر بود اما هیئت حاکمه با پول و زور و تطمیع و تهدید جلوی اعتراض نمایندگان و علما و مطالبۀ جنازهها را گرفت {=> فلذا، خدا سایۀ پیر و میر و مرشد و قائد و رائد ما حضرت آیتالله خامنهای را از سر امت اسلامی کم نکناد!}).
باری «ندیم سرور» و پسرانش بهجز زبان اردو به گویشها و زبانهای دیگری از جمله فارسی، عربی، هندی، سندی، گجراتی، پنجابی و حتی انگلیسی هم نوحهخوانی کردهاند. جُدا از هنر غیرقابل انکار ندیم سرور که رمز اصلی موفقیت اوست و جدا از نوحههای معدودی که به زبانهای دیگر اجرا کرده است؛ رمز موفقیّت دیگر او در جهانیشدن اجراهای استودیویی و همراه با تنظیم (میکس) و تصویر (کلیپ) است؛ که اولی (با توجه به ماهیت موسیقایی اثر) نسبت به دومی همیشه کیفیت و دقت بیشتری داشته است. فلذا مخاطب جهانیِ ندیم سرور بیشتر همین اجراهای استودیویی را میشناسد و چه بسا نداند پایگاه اصلی او در هیئت و اجراهای مجلسی است.
چندسال پیش شنیده بودم محمود کریمی هم تمایل به اجراهای استودیویی دارد، اما در عمل این اتفاق نیفتاد. حال آنکه برای جهانی شدن و رساندن پیام هنر و هیئت ایران اسلامی به سراسر آزادگان و هیئتیهای جهان این امر یک ضرورت است. جدا از هنرمندی محمود کریمی به مثابۀ یک آهنگساز (این یادداشت را سه سال پیش نوشته بودم) علاقۀ او به ایجاد ساختها و فرمهای نوین موسیقایی و هنری (چه در ایجاد ژانرهای گوناگون سینهزنی، چه افزودن ادوات موسیقی مذهبی به مراسم عزاداری و...) بیانگر همین ضرورت است. گویا کریمی بی توجه به این ضرورت تصمیم داشت به جای بردن هیئت به استودیو، استودیو را به هیئت بیاورد؛ امری که در کنار موفقیتهای محدودش باعث اعتراض بسیاری از هیئتیها و مذهبیها شد و از طرفی باعث لوث و لوس شدن بسیاری از برنامهها و نوحهها شد که از حالت طبیعی به حالت تصنعی وارد شده بودند. اینکه همه را به هیئت بیاوریم خوب است ولی اینکه هیئت را به همهجا ببریم بهتر است.
برگردیم به ندیم سرور: سبک هنری و نوحهخوانی ندیم سرور برای ما تازگی و جذابیت ویژهای دارد. هم به خاطر لحن غالباً حماسی و شورانگیزش، هم به خاطر شباهتش با (یا تأثّرش از) سنت «قوّالی» در جغرافیای هند و پاکستان. ما ایرانیها ندیم سرور را بیشتر (و طبیعتاً) با یکی از نوحههای فارسیاش میشناسیم (البته نوحههای فارسیش هم فارسی محض نیست و بیشتر سطرها و بندها به زبان اردوست | از طرفی منظور فارسی تهرانی نیست!). این نوحۀ قدیمی و زیبا را من در کودکی شنیده و دیده بودم و فکر میکنم خیلی از شماها هم شنیدید یا فیلمش را دیدید و دوستش داشتید:
ذوالجناح! ذوالجناح! بگو کوجا بابا حسینا؟
گم شده بابا کوجا؟ ذوالجنا بگو
آه چهشد بابا را؟ ذوالجنا بگو
زود بگو ماجرا، ذوالجنا بگو
اجرای این قطعه حدودا باید مربوط به 15 سال پیش باشد. محمود کریمی هم در شب 23 رمضان سال 1387 از همین نوحه با حفظ ملودی اصلی گوشواره و سطر اولش اقتباسی دارد: «ذوالجناح ذوالجناح بگو چه شد بابا حسینم». و البته که هیچ و هرگز به پای اثر اصلی ندیم سرور نمیرسد. اتفاقا علی شناور (پسر نوجوان ندیم سرور) نیز از یکی از نوحههای کریمی اقتباسی دارد که هرگز به خوبی نوحۀ کریمی نشده است (البته نوحۀ علی شناور بیش از اینکه اقتباس باشد همان بازخوانی و بازاجراست)، آن نوحۀ کریمی از نوحههای واحد مربوط به محرم 1384 است که محبوبیت بالایی دارد: «ای علم افراشته بر سر میدانِ عشق» و علی شناور همین چند سال پیش با همان متن و ملودی و تغییری اندک اجرایش کرد: «ای علم افراشته بر سر کرببلا».
دوباره برگردیم به ندیم سرور: از ندیم سرور قوّالیهایی هم منتشر شده است. از جمله قوالیِ «اللههو» (یا «الاهو»)، اما طبیعتا این قوالی حتی قابل مقایسه با اللههوی اجرا شده توسط مرحوم نصرتفاتحعلیخان نیست، هرچند که اجرای ندیم استودیویی است و اجراهای نصرت از این قوالی عموما مجلسی بود. فلذا بهتر است ندیم سرور را با همان نقاط قوت آثارش یعنی نوحهخوانیهایش برای امام حسین بشناسیم. چه اینکه در میان مخاطبانش هم چنین است.
هدف از اینگونه یادداشتها بیشتر معرفی هنرمندان است، و الّا آثار ندیم سرور هم مخصوصاً در بعضی از کلیپ و تصویرها و میکس و تنظیمهای شلوغ اخیرش که قرار است خلأِ توانِ ملودیک نوحه را پر کنند قابل نقد است.
آرزویم برای این یادداشت کوتاه، دعوت ندیم سرور به ایران است، مخصوصا که او نهتنها در عراق بلکه در کشورهای سنی مذهبی چون امارات و عمان و بلکه در مغربزمین هم در کشورهایی چون آمریکا، فرانسه و... اجرا داشته است و به گمانم تنها به ایران نیامده. فرصت محرم و صفر فرصت خوبی برای این گفتگوی فرهنگی و مذهبی بین دو ملت است. این دعوت هم میتواند از سوی مداحانی مثل آقایان میثم مطیعی یا محمود کریمی که در منطقه شناختهشدهاند صورت بگیرد، هم از سوی نهادها و مسئولان و علما و دانشگاهها. البته من جای ندیم سرور باشم منتظر دعوت نمیمانم و به بهانۀ زیارت امام رضا (ع) هم که شده خودم راهیِ سرزمین هیئتها و پایگاه شیعیان جهان میشوم، میکروفون هم ندادند با خودم میکروفونم را میآورم؛ هرچند ایران کشوری نیست که نشود روی میهماننوازیاش حساب کرد. دیگر هیچکس هم میکروفون ندهد حاجماشاالله عابدی به همه میکروفون میدهد؛ هیچکس هم تحویل نگیرد، آقا نریمان پناهی تحویلش میگیرد.
آرزوی دیگر هم بازشدن پنجرهای به وضعیت شلوغ و پر هرج و مرج و البته کم خلاقیت هیئتهای ما، مخصوصاً هیئتهای جوان تهرانی یا تهرانیزده است. انشاالله روزی فرابرسد که با رشد هنر و فرهنگ عزاداری، این نحوۀ نازیبای حسین حسین گفتن زیر صدای مداحان (اوپس اوپس) برای جذب مخاطب جوان، جای خود را به تلاشهای هنری و خلاقانه بدهد.
در ادامه، تعدادی از نوحههای زیبای فارسی و اردوی ندیم سرور را به همراه دو نوحه از پسرانش و دو نوحۀ یادشدۀ کریمی (برای مقایسه) را میگذارم اینجا برای شنیدن و دانلود. و التماس دعا و یاعلیمدد.
دانلود صوت
به جز دو فایل آخر (13 و 14)، همۀ فایلهای صوتی زیر با موضوع عزای امام حسین (ع) است. حدودا یک چهارم این قطعات با اشعار فارسی همراه است، و غلبه با زبان اردوست. بعضی از قطعات (مثل 1 و 2 و 6 و...) را خودم خیلی دوست دارم.
پ ن: قطعۀ آخر قوالی است و میتوان آن را با قطعهای به همین نام در میان قوالیهای نصرت فاتحعلیخان مقایسه کرد: «اللههو» (به نقل از یادداشت دو سال پیشم: «فدای نام علی»)
دانلود فیلم
حسن صنوبری
یک چیزی مرسوم شده است در جامعۀ جوان ما، همۀ اینها که تازه ازدواج میکنند به اینها که هنوز ازدواج نکردهاند میگویند: «حالا عجله نکن» | «از مجردیات استفادهشو ببر» | «مراقب باش گیر نیفتی» | «خوب فکرهایت را بکن» | «لااقل تو جوانیات را بکن، ما که جوانی نکردیم» | ...
بعد دوستان مجرّد به من هم که هی مشوق ازدواج بودم میگفتند حالا تو که خودت نرفتی ندیدی نچشیدی، شاید حق با این جو رایج است.
خواستم الآن بگویم این حرفها چرت و پرت است.
ازدواج امر خوب و باحالی است.
صدقالله العلی العظیم.
این عکس را خیلی دوست میدارم. تقریبا میشود بیست روز قبل از شهادت سردار حسین همدانی. عکس مربوط به دیدار فرماندهان سپاه با رهبر انقلاب است در 25شهریور، شهادت سردار همدانی هم 16 مهر بود. (یک برش دیگر از همان عکس: سردار حسین همدانی)
آن دیدار را هم بسیار دوست داشتم و مرورش کرده بودم. همان وقت که پخش شد. مخصوصاً که ابتدایش حاج محمدصادق آهنگران این مرد باصفا و خوشصدا آمد و نوحههای قدیم را بازخوانی کرد، با لباس سبز سپاه و با همان حنجرۀ قدیمی و گرم. این جلسه و مخصوصا این شروع خیلی قابل تأویل و تأمل بود. پیرمردهای سبزپوش رزمنده، پیرمردهای قدیمی دور هم جمعشده بودند و در چنین مکانی داشتند دوباره با همان نوحههای قدیمی سینه میزدند. تأثیر این هیأت و همایش برای من و فکر کنم برای خیلیها بیشتر از رزمایشهای موشکی بود. خیلی معنا داشت و بسیار هم ساختار شگفتی داشت. یک تکه فیلم از این مقدمۀ دیدار در سایت رهبری هست، شاکیام که چرا ناقص است و اینهمه کات خورده و چرا یک دوربینه و چرا دوربین خیلی حرکت نمیکند و ... ولی با همین احوال هم این کلیپ کوتاه خیلیخیلی برایم عزیز است و دانلودش کردهام و چندوقت یکبار میبینمش. در فیلم فقط سه شخصیت را میبینیم: آیتالله خامنهای، جناب آهنگران و سردار حاج قاسم سلیمانی. اولینبار که این فیلم را دیدم به خاطر وجود همین سه شخصیت هم برایم خیلی عزیز بود، حالا که دوباره میبینم و میدانم شهید همدانی هم در همین جمع بوده فیلم برایم عزیزتر میشود. کاش این فیلم به طور کاملتر و بهتر هم منتشر شود. ولی اگر ندیدید همین را حتما ببینید:
نوحهخوانی صادق آهنگران در حضور رهبر انقلاب، سردار سلیمانی و دیگر فرماندهان
دوران انقلاب و دوران جنگ قهرمانهای خودشان را داشتند. هم برای پیروزی و فتح، هم برای اینکه برای دیگران معنا بسازند. قهرمانهایی که واقعا اسطورهای بودند و تعدّد و تکثّرشان در یک بازۀ زمانی کوتاه و در یک محدودۀ جغرافیایی واقعاً شگفتانگیز بود. هرکدام از اینها میتوانستند ارزش تمدنی فرهنگی طولانی مدتی را در سرزمینی دیگر و با بازۀ زمانیای طولانیتر بهوجود آورند. فرض کنید شخصیتی مثل شهید چمران (من این را قبلاً هم نوشته بودم: آقای حاتمیکیا میگوید سعی کرده چمران را از فضای افسانهای اسطورهای و عرفانی و دستنیافتنی در بیاورد؛ حال آنکه این حرف پرت و پلاست، وقتی واقعیت و عینیتِ شخصیتهای اینچنینی واقعا اسطورهای و دستنیافتنی باشد. چنین حرفی اتفاقا غیرواقعگرایانه است). و همینطور بعضی شخصیتهای دیگر. انگار واقعا ظهور و بروز شخصیتی مثل شهید رجایی (فرمانروایی با لباس کارگران و بی ادا و ادعاهای کمونیستی) فقط در این بخش از عالم و این برهه از تاریخ امکان داشت. یا فرض کنید شهید بهشتی یا فرض کنید شهید مطهری مثلا در یک کشور آفریقایی یا عربی ظهور میکرد؛ خب این آدمها به تنهایی میتوانستند منشأ یک انقلاب سیاسی و فرهنگی و تمدنی عظیم در سرزمینهای دیگر باشند. از ما یک امام موسی صدر رفت لبنان و لبنان را به هم ریخت. تازه نگذاشتند کارش را کامل کند. البته امام موسی صدر چون دور است از ما و چون در محیطی خالی از دیگر قهرمانان به تنهایی درخشیده کمی اسطورهای شده برایمان، ولی خیلی تفاوتی با افرادی چون شهید بهشتی نداشت. حالا پرانتز را ببندم، خلاصه که: تجمع و تکثر و تعدد اینهمه قهرمان و چهرۀ اسطورهای در یک جغرافیای محدود و یک تاریخ کوتاه واقعاً گواه غیرعادیبودن ماجرا و شگفتانگیزی است. منظورم هم فقط شهدا نیستند و حتی فقط شخصیتهای سیاسی ... پیاش را بگیری میبینی طرحریزان برترین طرحهای هنری هم در خیلی از هنرها (مثل موسیقی) در آن دوره درخشیدند... و البته میدانیم داستان داستان عجیب قطبی به نام امام خمینی است و البته که قهرمانهای اصلی همین رزمندهها و شهدا بودند که قهرمانهای دیگری را هم در عوالم دیگر میپروراندند.
اما پس از دوران انقلاب و دفاع مقدس، انگاری درهای آسمان به روی ما بسته شد. دیگر قهرمان نداشتیم. به معنای حقیقیاش. هیچکس نبود. اگر قهرمانی بود هم از نسل قدیم بود و تا مدتی توسط جامعه بایکوت شده بود یا حتی کشته (مخصوصاً یکی دو دهۀ بعد از جنگ) آدمهایی مثل آیتالله جوادی از نسل قدیم بودند و تا مدت زیادی در غبار غفلت. یا شهادت افرادی چون لاجوردی و آوینی بیشتر از قهرمانی، نشانگر غربتشان بود. انگار خود جامعه اینها را میکشت، نه همۀ جامعه، مریضیِ جامعه. در این دوران جدید اقبال مردم و جامعه و سیاستمداران و ثروتمداران عموما به قهرمانهای کوتوله و نصفه و ناقص و قلابی بود. بعد از دوران چمران و رجایی و مطهری انگار دوران هاشمی رفسنجانی، سروش، خاتمی، حجاریان، احمدینژاد، لاریجانی، روحانی، ظریف، زیباکلام، مطهری، سریعالقلم و... آغاز شده بود. دورانی که شاید بهترین قهرمانهایش یک آدمهایی باشند در حدود و اندازۀ آقای الهی قمشهای و چندتا بازیگر ستاره و بازیکن والیبال. نمیدانم آیا واقعاً درهای آسمان بسته شد یا اینکه ما چشم از افقهای دور بستیم و به پستترین مناظر و دم دستترین ظواهر و کوتاهترین هیاکل خیره شدیم. لذا حال و روزمان این شد. از آنجا رانده، از اینجا مانده. کسی که دارد پرواز میکند به سمت آسمان میتواند وسط راه به زمین برگردد، اما کسی که خود را از آسمان به زمین پرت کرده وسط راه نمیتواند منصرف شود و به آسمان برگردد. آن روایت عروج بود و این حکایت سقوط.
ما هیچ قهرمانی نداشتیم دیگر. از رهبری هم به تنهایی هیچکاری بر نمیآمد، حتی اگر آقای خامنهای صددرصد تبدیل بشود به امام خمینی، به امام خمینیِ تنها تبدیل میشود نه امام خمینیای که نگین حلقۀ بهشتی و مطهری و چمران و رجایی و دیگر شهیدان و نیکان است.
اینجا بود که خدا دلش به حال ما سوخت. مخصوصاً که باوجود بارش بیامان «قنوط الایاس» آیینۀ دل خیلیها هنوز روشن از ایمان به مبداء و معاد و اول و آخر بود.
ما قهرمان نداشتیم و نداریم، به همین خاطر قهرمانهای دوران جنگ دوباره برگشتند. بعد از مدتها سکوت، بعد از اینکه جامعه سالها بین پرت و پلاهای روشنفکربازان و سریالهای کمدی و عاطفی تلویزیونی در نوسان بود، وقتی حتی مذهبیها و طلبهها و حزباللهیها هم از فرط بیعملی و بیقهرمانی افتاده بودند به نظریهبافی و نظریهپردازی و دعواهای جدلی و کلامی و فکری الکی و بیهوده (بازخوانیها و بازتولیدهای وحشیانه و غیر اصولیِ «فردید»، «تفکیک»، «فلسفه اسلامی»، «انقلابیگری و سادهزیستی»، «سنتگرایی»، «فقه پویا» و...) گفت: «نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس | ملالت علما هم ز علم بی عمل است» ... در چنین شرایطی شهدا دوباره برگشتند. رزمندهها دوباره برگشتند. همانها، همان قدیمیها، با همان پیراهنهای سبز و سپید که پرچم اسلام بودند. اگر لبنان و جهان عرب توانست برای خودش سید حسن نصرالله داشته باشد از قِبَل همان دوران طلایی ما بود؛ امروز هم قهرمانهای خود ما قاسم سلیمانی و شهید شوشتری و شهید همدانی و دیگر رزمندگان اینچنینیاند که یکی یکی دارند از همان دوران باز میگردند. و ما بدلوا تبدیلا.
چند روز پیش اتفاقا در یکی از این شبکهها نوشتم: خستهام از اینهمه افسر جنگ نرم و با بصیرت جوان و فعال فرهنگی بیکار و تنبل و...
شیر خدا و رستم دستان و افسر جنگ سختم آرزوست!
پیران وفادار در این عرصه غریباند
یارب برسان خیل هژبران جوان را
این سوختهجانان همه در خط اماناند
یارب برسان یار امین را و امان را
آیینه مگر آورد از محضر قرآن
تفسیر کند مرز یقین را و گمان را
نبض من و یاران همه زیر نظر اوست
کو دست کریمش که بگیرد ضربان را
باشد به اشارات شهید همدانی
راهی بنمایند من هیچمدان را
(قزوه، علیرضا)
یاعلی مدد.