در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

۲۵
آبان

https://bayanbox.ir/view/8661672678400659812/%D8%A7%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D8%B3%D8%B9%DB%8C%D8%AF.jpg

«با اشغال افغانستان توسط شوروی، احتمالا شاهد شکاف عمیق‌تری خواهیم بود که مسلمانان خوب را از مسلمانان بد متمایز می‌کند. بدون شک، هرروز شاهد اخبار بیشتری خواهیم بود که دستاوردهای مسلمانان خوب مانند سادات ضیاءالحق، رئیس جمهور پاکستان و شورشیان مسلمان افغانستان {طالبان} را تحسین می‌کنند و اسلام خوب را با ضدکمونیست‌بودن و در صورت امکان با مدرنیزه‌کردن برابر می‌دانند. اما، درمورد مسلمانانی که مقاصد ما را برآورده نمی‌کنند، باید گفت که آن‌ها مانند همیشه به صورت افراطیانی متحجر به تصویر کشیده خواهند شد».

آنچه خواندید پیش‌بینی زنده‌یاد إدوارد سعید بود؛ ۴۱سال پیش! و حالا می‌بینیم چه پیش‌بینی دقیق و مهمی بود. اشاره به زمانی دارد که طالبان وحشی که آمریکایش برآورده بود به عنوان یک گروه مسلمان خوب توسط آمریکا و رسانه‌های عظیمش بازنمایی می‌شد و ایران مبارز و متمدن و مسلمان به عنوان یک گروه خشن و بدوی و به قول بعضی از خودشان: بربرهای جدید.

شکست هژمونی عنوان کتابی است که نشر ترجمان سه سال پیش با ترجمه حسین نظری منتشر کرد، کتابی که شامل چهار مقاله از متفکر، زبان‌شناس، سیاست‌پژوه و منتقد فرهنگی هنری بزرگ فلسطینی آمریکاییِ معاصر زنده‌یاد ادوارد سعید است. موضوع کتاب بررسی بازنمایی‌های رسانه‌ای آمریکا از اسلام، ایران، انقلاب اسلامی و به‌ویژه یکی از همین ماجراهای مهم امروز (۱۳آبان) یعنی تسخیر سفارت است.

یکی از چیزهایی که در این کتاب می‌آموزیم این است که چرا حتی خیلی از آدم خوب‌های جهان ناخواسته حس بدی به ایران و اسلام دارند. و اینکه چگونه تفکر بدون رسانه در غرب آن روزگار و در همه جهان امروز نزدیک به محال است. حتی می‌توانیم حدس بزنیم چگونه نخبگانی مثل خود سعید که در دهه۶۰ -که ظاهرا بدنام‌ترین دهه ایران است- به دلیل مواجهه مستقیم با ایران همه هوادار ایران بودند، در دهه‌های بعدی که فاصله‌ای بین آن‌ها و ما افتاد (و بعضی مسئولان فرهنگی و سیاسی ما هم خود را مستغنی از ارتباط‌گرفتن با حتی هوادارانمان دانستند) تسلیم جنگ رسانه‌ای نابرابر شدند. امری که پس از سیاه‌کردن ذهن مردم مغرب‌زمین سراغ مشرق‌زمینیان نیز آمد؛

سعید در بخشی دیگر می‌نویسد:

«قسمت اعظم جهان سوم اکنون غرق در شوهای تلویزیونی آمریکایی و کاملا وابسته به گروه کوچکی از خبرگزاری‌هاست که اخبار را به جهان سوم مخابره می‌کنند، حتی در تعداد قابل توجهی از مواردی که اخبار دربارۀ جهان سوم است. کشورهای جهان سوم به طور کل، و کشورهای مسلمان به طور خاص، از منبع اخبار بودن به مصرف‌کنندۀ اخبار تبدیل شده‌اند. برای نخستین‌بار در طول تاریخ یعنی برای نخستین‌بار در چنین مقیاسی- می‌توان گفت که جهان اسلام تا اندازه‌ای، از طریق تصاویر، تاریخ‌ها و اطلاعاتی که توسط غرب تولید شده است، دارد درموردش خودش می‌آموزد»

این حرف وحشتناک که بالا می‌گوید، آن‌موقع چندان شامل حال ایران نمی‌شد؛ ولی دریغ که اکنون هزاران برابرش در بخش‌های قابل توجهی از مردم ایران مصداق یافته است (منظورم شوهای تلویزیونی نیست که تبدیل به زیست اینستاگرامی شده، منظورم بخش خطرناک‌تر است: شناخت و فهم خود با تلقین دشمن خود)

تازه غرب و استعمار که به درک! چه حقارت عظیمی که بعضی از ما برای فهم خود چشم به دهان رسانه‌های سعودی بسته‌ایم.

در یکی دیگر از مقالات کتاب سعید بخشی از سخنان یکی از چهره‌های رسانه‌ای آمریکایی را نقل و نقد می‌کند، من نقلش را نمی‌آوردم، ولی خواندن بخشی از همین نقدش نیز قابل تأمل است:

«... این مطلب که استعمار پرتغالی قرون پانزده و شانزده مناسب‌ترین راهنما برای سیاست‌مداران غربی معاصر است ممکن است به نظر برخی خوانندگان غریب برسد، اما در حقیقت این تحریف او از تاریخ است که بیش از همه معرف فضای این دوران است. او می‌گوید استعمار باعث آرامش بود، گویی که تحت سلطه درآوردن میلیون‌ها نفر به چیزی جز آرامشی رویایی نینجامیده است و گویی که آن ایام بهترین دوران بوده‌اند. احساسات جریحه‌دارشده‌شان، تاریخ تحریف‌شده‌شان، سرنوشت دردناکشان هیچ اهمیتی ندارد، مادامی که «ما» می‌توانیم آنچه برای «ما» مفید است را به دست بیاوریم: منابع با ارزش، مناطق استراتژیک جغرافیایی یا سیاسی، منبع عظیمی از نیروی کار بومی ارزان. پس از قرن‌ها سلطۀ استعماری، استقلال کشورها در آفریقا و آسیا تحت عنوان بازگشت به «بربریت» مردود خوانده می‌شود. طبق گفتۀ کلی {همان چهره رسانه‌ای} تنها راه پیش رو پس از چیزی که او آن را مرگ مفتضحانۀ امپراطوری قدیم می‌داند، تجاوزی جدید است! و در پس این دعوت غرب به بازپسگیری آنچه حق مسلم «ما»ست، تنفری عمیق از فرهنگ اسلامی بومی آسیایی است که کلی می‌خواهد «ما» بر آن حکومت کنیم.»

درباب این بخش از سخنان سعید دو نکته می‌گویم: یکم: این نوشته برای سی سال پیش از حمله مستقیم آمریکا به عراق و افغانستان و حمله‌های غیرمستقیمش به دیگر سرزمین‌های اسلامی (یمن، سوریه و...) است. پس گفته‌های آن کارشناس رسانه‌ای فقط تحلیل یک کارشناس نبوده، بلکه توجیه و زمینه‌سازی برای یک برنامه نظامی (و رسانه‌ای و امنیتی) بزرگ حکومتی بوده است؛ چون مو به مو محقق شد!

دوم: نقل اخیرم از سعید را به علاوه نقل قبلی‌ام از او کنید و پیش خودتان، در دور و اطراف خودتان، در محل کار و تحصیل و... ، ببینید آیا این «تنفر از فرهنگ اسلامی بومی آسیا» چقدر در بین همین ما آسیایی‌ها تدریس و تزریق شده، همین خیلی آموزنده است!

و نیز لطفا متوجه باشیم: ریشۀ نفرت و خودستیزی از کجا آمده.

 


پینوشت:

حالا که بحث «ادوارد سعید» و «ترجمان» شد این را هم عرض کنم محضر شما: در شماره ۱۶ فصل‌نامه ترجمان {با عنوان «کمتر بیشتر است» که از بهترین شماره‌های این فصل‌نامه است} جستار-خاطره‌ای بسیار خواندنی، چندلایه، مهم و آموختنی ترجمه شده است با عنوان «ملاقات سعید و سارتر در آپارتمان فوکو»

این مطلب به قلم خود ادوارد سعید است و در آن سیمایی را از سال‌های پایانی و پایان «ژان‌پل‌ساتر» و «سیمون دوبووار» برای آزادگان جهان افشا می‌کند که در انبوه نوشته‌های موافقان و مخالفان ایدئولوژیکشان اثری از آن نمی‌توانید پیدا کنید. چون این موافقان و مخالفان همواره بیش از خود شخصیت این دو با افکار و گفتار و دعاوی‌شان درگیر بودند، اما سعید شما را به خود شخصیت این دو -مخصوصاً سارتر- نزدیک می‌کند. این جستار برای همه خواندنی است، اما به خاطر دلایل و اشاراتی برای مخاطب ایرانی و مسلمان خواندنی‌تر.

آنچه باعث مى‌شود آن جستار بسیار براى من جذاب و آموختنى باشد (و حتى بیشتر از کتاب شکست هژمونى) صرفا حرف‌هایى نیست که آنجا درباره ایران و اسلام و انقلاب و فلسطین گفته شده، یا روایت جالبى که سعید از خود فوکو دارد؛ بلکه در لایة دوم متن، شخصیت پژوهى و شخصیت‌پردازى سعید از این روشنفکران و نمایش سیر پنهان «انفعال» در کسانى است که علم و ادعایشان گوش عالمى را در آن روزگار کر کرده بود.

یک بازیگر یا فوتبالیست یا ... هرقدر هم مشهور باشد، ادعای عدم انفعال ندارد، اما یک روشنفکر مشهور، که از قضا اهل فلسفه (و شاید: فیلسوف) هم هست، فعالیت سیاسى و ادبى و هنرى و تشکلى و... هم دارد، خب خیلى ادعا دارد، تصور انفعال براى او که همواره مدعى کنش‌گرى است دشوار است .اینجا از جمله جاهایى است که یاد می‌گیرم علم و آگاهى و کنش سیاسى و تفلسف هم، لزوما به کمال شخصیتى و اصالت و ارجمندى منجر نمى‌شود، کمال شخصیتى و تعالى روحى، سلوک و مراقبه‌ای مى‌خواهد که پیمودنش آسان نیست، و رهایى از انفعال که از اولیات کمال انسانى است (جه اینکه بین موجودات فقط انسان است که مستعد اراده و ااهى است) بدون آن سلوک و تربیت معنوى براى کسى محقق نخواهد شد.

چیزى که از امثال ادوارد سعید می‌توان یاد گرفت، از متفکرى که در قلب آمریکا، در اوج شهرت و احترام، در رفت و آمد با غول‌هاى فرهنگی جهان، «همچنان خودش بود» یرهیز از خودفریبى است.

خودفریبى محصول خودناشناسى است و سرانجام به انفعال منجر مى شود، به اینکه تو در حادثات و اوقات و احوال زمانه بیش از اینکه مغز باشى، چشم و گوش باشى؛ بیش از اینکه بر عالم خود موثر باشى، از پیرامون خود متأثر باشى، واین خیلى وحشتناک است. انفعال یعنى چشم بپوشى از امکان انسان بودن. انسانى که نتواند فارغ از هیاهو، فارغ از رسانه، فارغ از آنچه می‌بیند و مى‌شنود «موجود» باشد، به کاربردن نام انسان دربارة او، اسراف واژگان است.

الغرض جه خوب که از همین امروز تمرین کنیم خودمان را گول نزنیم، بودن یا نبودنمان در هر امرى را تقصیر در و دیوار و زمان و مکان نیندازیم، به خودمان مدام حق ندهیم، کاستی‌های درونی‌مان را توجیه نکنیم، اینقدر در همه‌جا و همه‌کس دنبال کاستى و زشتى نگردیم براى توجیه زشتى و کاستى خویش. نه عزیز من! از خودت فرار نکن، ارادة انسانى بر همه چیز قاهر است.  زمین کج نیست، بلد نیستى برو بیاموز؛ بلدى، برقص!

 


پ‌ن: سیزدهم آبان در اینستاگرام همین صفحه منتشر شد

  • حسن صنوبری
۲۳
آبان

https://bayanbox.ir/view/5011070583321624336/%D9%82%DB%8C%D8%B5%D8%B1-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D9%86-%D9%BE%D9%88%D8%B1-%D8%AD%D8%A7%D8%AF%D9%88%D8%A7%D9%82%D8%B9%DB%8C%D8%AA.jpg

سخن‌گفتن از قیصر امین‌پور بی‌ابتذال نیست.

با اینکه خود زنده‌یاد استاد امین‌پور یک چهرۀ عمیقا تصنع‌گریز، تقلیدگریز، ابتذال‌گریز، سخت‌پسند، دقیق و در خیلی از شعرهایش خارق‌العاده و دست‌نیافتنی بود؛ اما یادکرد و سخن‌گفتن از او عموما با نوعی سانتی‌مانتالیسم و ابتذال و تصنع همراه است. شاید چون «یادکرد قیصر امین‌پور» و «تصویر قیصر امین‌پور» فاصلۀ زیادی با «خود قیصر امین‌پور» پیدا کرده‌اند.

ژان بودریار فیلسوف پسا‌مدرن، مفهومی در اندیشه‌هایش دارد به نام «حادواقعیت». حادواقعیت یعنی آن بازنمایی از واقعیت که نه‌تنها مشروعیت و قدرت بیشتری نسبت به خود واقعیت پیدا می‌کند، بلکه دیگر ارجاعی هم به واقعیت اولیه ندارد، بلکه واقعیت اصلی را می‌بلعد؛ حادواقعیت واقعیتی را تولید می‌کند که با غیاب خود واقعیت همراه است.

نتیجهٔ این مسئله در کسانی که چندان مدعی تخصص در ادبیات نیستند با ظهور همان شبه‌شعرهای منسوب به امین‌پور رخ می‌نماید (گاهی گمان نمی‌کنی ولی خوب می‌شود ...) که اول فقط انتساب متن بود و حالا -مدتی بعد از تکذیب‌های مداوم- با جستجوی گوگل می‌بینیم کار به انتساب صوت هم رسیده است که بیا این هم سند! و احتمالا مدتی بعد هم باید شاهد این باشیم که با دیپ نوستالوژی آن پلتفرم اسرائیلی و دیگر نرم‌افزارهای مشابه، شعر دروغین را با صدای دروغین در تصویر قیصر امین‌پور زورچپان کنند، که این هم سند دوم!

این کمترین نتیجه حادواقعیت است که قیصر امین‌پور را برای عموم مخاطبان تبدیل می‌کند «به هرآن چیزی که الآن دوست داری باشد» نه «آن چیزی که واقعا هست»؛ همان شاعر گوگولی و زردی که تو می‌پسندی و برای فهم شعرش خدای‌ناکرده هیچ زحمتی نباید به خودت بدهی.

اما نتایج بدتر و بیشتری هم در کار است، اتفاقا در میان متخصصان و شبه‌متخصصان شعر و ادب که بیشتر از «تصویر قیصر امین‌پور» (و متاثر از آن) در حوزۀ «یادکرد قیصر امین‌پور» اتفاق می‌افتد.

امین‌پورِ شهرت‌گریز، دنیاگریز و عارف‌مسلک در همان دوران زندگی هم محبوب بود، اما پس از مرگ محبوبیتش از روند عادی خارج شد، ناگهان خود رویداد درگذشت او فراتر از رویداد درگذشت یک فرد، حالت سمبلیک پیدا کرد و به «نماد مرگ شاعر» تبدیل شد. جامعه (حتی جامعه‌ای که او را نمی‌شناخت) حس کرد اتفاق عظیمی افتاده، چون یک شاعر مرده، «یک» اضافی است، حس کرد: شاعر مرده است؛ و این برای یک جامعه و تمدن شعردوست و شعرمحور بسیار جانگداز شد.

آن مرگ اندوه‌بار و آن تشییع باشکوه و پر سروصدا آغاز تولد حادواقعیت درمورد امین‌پور بود؛ آغاز افسانه‌ای‌شدن قیصر؛ چیزی که ناگهان جامعۀ شاعران را در فکر فرو برد!

در آن بازۀ زمانی خاص مدت‌ها بود تصور محبوبیت ستاره‌وار (و سلبریتی‌وار) یک شاعر نزدیک به محال می‌نمود. پس از انقلاب کمیت شاعران به طرز عجیبی رو به فزونی گذاشته بود، از طرفی تعداد غول‌های شعری زندۀ دهه شصت هم کم نبود، این دو نکته، شعر را زیادی دردسترس و عادی کرده بود و وقتی به اوایل هفتاد و اوایل دهه هشتاد رسیدیم شعر در مقابل دیگر هنرها (سینما، موسیقی و...) خیلی هنر معمولی‌ای به نظر می‌آمد، کسی آنچنان توقع شهرت و محبوبیت زیاد نداشت از شعر، مخصوصا از شعر انقلاب و شعر اجتماعی (برخلاف ترانه و عاشقانه) که در آن روزگار به اندازه کافی زیر آماج حملات روزنامه‌های غرب‌گرای دهه هفتاد انگ‌خورده بود؛ پس توقع یک شهرت عمومی از یک شاعر انقلاب بعید می‌نمود در محاسبات خود شاعران؛ که ناگاه درگذشت امین‌پور مثل انفجاری در کشور صدا کرد (دلایل متعدد جامعه‌شناختی و هنری و رسانه‌ای بسیاری اینجا در کار است، که در حوصله این بحث نمی‌گنجد).

حال شاعران، مخصوصا شاعرانی که در فضای انقلاب و اجتماع قلم می‌زدند کوچه‌ای رازآمیز و وسوسه‌کننده را پیش خود می‌دیدند که پیش از آن تصورش را نمی‌کردند. این سالکان فروتنِ قاف معنا که ظاهرا بیزار از دنیا سر به کوه گذاشته بودند، در دامنۀ کوه اساطیری شعر یک دستگاه ویلای مجلل، با نمای سنگ مرمر،‌ مجهز به استخر و اجاق گریل و دیگر امکانات متصور را با در گشوده و بوی کباب نزدیک خود می‌دیدند؛ طبعا گروهی به این فکر افتادند که در کنار پرداختن به معنویات و شعرسرودن علیه آمریکا و به نفع شهدا و غزه و عدالتخواهی و... زدن دو سیخ جوجۀ مکزیکی در چنین ویلای مصفایی خیلی هم راه قله را طولانی نمی‌کند.

از آبان ۸۶ اگر در بین مردم و به خصوص جوانان و نوجوانان عشق غمگین و مقدسی به امین‌پور گسترده شد؛ در بین جمعی از شاعران و ادبیاتی‌ها هم نوعی امین‌پورزدگی و امین‌پورمآبی رخ نمود. بازار تعریف خاطرات و حتی تعمیق خاطرات گرم شد، خاطراتی که قبلا پیش‌پاافتاده و سیاه‌سفید تعریف می‌شدند؛ زین‌بعد تمام‌رنگی، فول‌اچی‌دی و سه‌بعدی برای مشتاقان جوانِ تشنۀ امین‌پور و امین‌پوریسم تعریف می‌شدند. البته مظاهر این تشعشع در همه یک‌شکل نبود؛ بعضی صرفا در مدل موی دلبرانۀ قیصر استظهار به قیصرانگی می‌کردند و بعضی در طرز شاعری، چقدر شعر نیمایی با زبان امروز (تقریبا شبیه طرز قیصر) رونق گرفت و چقدر نیمایی مبتذل سروده شد؛ بعضی در آلبوم‌ها دنبال عکس‌های کج‌وکوله و تار حالا ارزشمندشدۀ‌شان می‌گشتند، بعضی دنبال فرصت خواننده و آهنگسازِ امین‌پورساز بودند و بعضی سعی می‌کردند با مصاحبه‌های رگباری مخاطب را شیرفهم کنند که خودشان نزدیک‌ترین دوست یا شاگرد امین‌پورند و اینکه: «بفهم! من قیصر زمانم». بعضی هم سعی می‌کردند خطوطی از چهرۀ شخصیتی امین‌پور را با قلمویی لرزان در خود بازنمایی کنند؛ مثلا از روی نجابت و جامعیت امین‌پور نوعی بی‌طرفی و بی‌شرفی را در خود پیاده می‌کردند؛ یا از روی تعهد امین‌پور به اجتماعیات و اصول انقلاب؛ سیاست‌زدگی و ستادانتخاباتی‌نوردی را. و بعضی هم: همۀ موارد! (در جستار میرشکاک‌شناسی تطبیقی نیز از این در نوشته‌ام).

همۀ این‌ها کمک کرد تا در کنار حادواقعیت «تصویر امین‌پور» (که تاحدی برساختۀ رسانه‌ها بود) حادواقعیت «یادکرد و سخن گفتن از امین‌پور» نیز تولید شود. در چنین شرایطی دیگر سخن‌گفتن از امین‌پور لزوما سخن‌گفتن از امین‌پور نیست؛ مخصوصا در میان شاعران و ادبیاتی‌‌ها؛ بلکه خطر زیادی وجود دارد که حادواقعیتِ «سخن گفتن از خود و تبلیغ و تزئین خود به بهانۀ سخن‌گفتن از امین‌پور» واقعیت اصلی را بلعیده باشد. به همین دلیل است که تیتر با اسم و عکس امین‌پور آغاز می‌شود اما در ادامه گاهی می‌بینیم فقط به تعریف فرد از خود می‌رسد یا محبت شدید امین‌پور به او؛ یا اینکه می‌بینید صرفا به بیان اموری کلی و غیرتخصصی بسنده می‌شود که درمورد خیلی افراد دیگر هم می‌تواند مصداق داشته باشد: «خیلی خوب بود. واقعا شعرهای زیبایی داشت. آدم معتدلی بود. در اصل نه چپ بود نه راست. از افراط وتفریط بیزار بود. اخلاقی بود. روشنفکر بود. انقلابی بود. بهترین شاعر بود. می‌فهمید. مردمی بود. فرزند زمان خود بود. فرق داشت» یا گاهی اظهارات غیرفنی و غلط: «در شعر سپید بی‌نظیر بود».

این سه دسته سخن که نقل کردیم از انواع رایج «حاد واقعیت یادکرد از امین‌پور»ند که توجه به آن‌ها می‌تواند حاد واقعیت را از واقعیت متمایز کند. بسیار دردناک است که واقعیت امین‌پور پشتِ دیوار این حادواقعیت‌ها دارد زندانی می‌‌شود.

 

کاش یک‌روز بفهمیم:

اگر نمی‌توانیم زیبا زندگی کنیم و زیبا باشیم، دست‌کم دیگر زیبایی‌های پیشین جهان را خراب نکنیم.

و هر آبان و اردیبهشتی که می‌گذرد خوب است از خودمان بپرسیم:

گناه غفلت ننوشتن از آن مرد بیشتر است، یا گناه ابتذالِ نوشتن؟

 


پ‌ن: نهم آبان در اینستاگرام همین صفحه منتشر شد

  • حسن صنوبری
۱۶
آبان

https://bayanbox.ir/view/6957954071996770808/%D9%81%D8%B5-%D8%AD%DA%A9%D9%85%D9%87-%D8%B9%D8%B5%D9%85%D8%AA%DB%8C%D9%87-%D9%81%DB%8C-%DA%A9%D9%84%D9%85%D9%87-%D9%81%D8%A7%D8%B7%D9%85%DB%8C%D9%87.jpg

حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا (سلام الله علیها) بزرگ‌ترین حقیقت انکارشده در جهان اسلام است. چه انکاری که از سر غرض و مرض بوده و باعث شده در مذهب تسنن به طور کل مقام ذاتی ایشان نفی شود (و به تبع آن ارزش ذاتی زن و ...) چه انکاری که از سر ناتوانی و عجز بوده است که اختصاصی به مذهب عامه ندارد.

دلائل بسیاری در کار است، از جمله عمر کوتاه آن حضرت، ظلم بسیار به آن حضرت در دوران زندگی و حتی پس از شهادت، سانسور گسترده روایات نبوی درحق ایشان، جلوگیری از نشر روایات و اخبار مربوط به ایشان توسط حاکمان وقت، فرصت اندک شیعه برای حکم‌رانی حتی در سرزمین‌های شیعه‌نشین در طول تاریخ و دیگر اموری که باعث شده اگر جناب خواجه نصیرالدین طوسی در آن صلوات معروف در قرن هفتم حضرت را با «المجهوله قدرها» (یا المجهوله قدرا) وصف کرده این توصیف همچنان صحیح باشد.

در چنین وضعی نگاه تاریخی و روایی و اخباری صرف برای شناخت مقام حضرت فاطمه سلام الله علیها کفایت نکرده و نمی‌کند (مثلا درمورد امام عصر هم چنین وضعیتی حاکم است، اما شاید درباره پیامبر و امیرمومنان اکتفا به همان روایات مفید باشد). زین‌رو شایسته است فلسفه و عرفان برای شناخت انسان کامل به کمک خبر و حدیث بیایند.

درباره مقام حضرت زهرا سلام الله علیها کتاب زیاد نوشته شده است، اما با نگاه عرفانی و مخصوصا با نگاه عرفان نظری نه.

«فصّ حکمةٍ عصمتیةٍ فی کلمةٍ فاطمیة» کتاب بی‌نظیر آیت‌الله علامه حسن زاده آملی با موضوع حضرت زهرا سلام الله علیهاست که با نگاه عرفانی و منطق و ادبیات خاص عرفان نظری به زبان عربی نوشته شده است. این کتاب در حقیقت به عنوان فصل ضمیمه و تکمله‌ای برای فصوص الحکم ابن عربی (مشهورترین کتاب در حوزه عرفان نظری) نوشته شده؛ که علامه حسن‌زاده همواره از مهمترین مدرسان و شارحانش بوده است.

مرحوم استاد حسن‌زاده جایی در مصاحبه‌ای می‌گوید هروقت فصوص را می‌خوانده به این فکر می‌کرده چرا فص‌ها (فصل‌های) کتاب صرفا درباره مردان خداست و چرا فصی به زنان برگزیدۀ الهی خصوصا حضرت مریم و حضرت زهرا سلام الله علیهما اختصاص پیدا نکرده؛ تا اینکه واقعه‌ای معنوی رخ می‌دهد و ایشان خود را مامور نوشتن این رساله می‌بیند. متن کتاب خیلی مختصر است، اما بعدها خودشان هم رساله را شرح می‌کنند و در بخشی از آن شرح بحث مفصل و مهمی را در بزرگداشت مقام زن در اندیشۀ توحیدی می‌نویسند. البته که این کتاب تخصصی و فنی و نخبگانی است، اما برای ما عوام هم حتما بهره‌هایی دارد.

 

از جمله: آنچه دربارۀ اذان خاص استاد حسن‌زاده مشهور است، از سطری از همین فص حکمه عصمتیه فی کلمه فاطمیه برآمده آنجا که پس از تببین بحث انسان کامل و مقام عصمت‌اللهی در شأن حضرت فاطمه می‌نویسند: "فلا بأس بأن تشهد فی فصول الأذان و الإقامه بعصمتها و تقول مثلا: «أشهد أن فاطمه بنت رسول الله عصمت‌الله الکبری» أو نحوها".

در تمام تاریخ اسلام اینجا اولین جایی است که پیشنهاد می‌شود در اذان‌ها به عصمت حضرت زهرا (سلام الله علیها) شهادت داده شود. و من به این فکر می‌کنم که اگر این پیشنهاد عملی می‌شد یا بشود، جدا از برکات عرفانی و اعتقادی که علامه شرح کرده‌اند، چه برکات فرهنگی و ارزش‌مندی‌های اجتماعی خاصه در گرامیداشت شأن زنان خواهد داشت. (گفتنی‌ست نوع شهادت دادن علامه حسن‌زاده درمورد امیرالمومنین هم متفاوت است و باز حاصل توجه به ظرائفی است: «أشهد ان امیرالمومنین علیاً الوصی و اولاده المعصومین حجج الله»)

مدتی پس از نگارش این کتاب، مکاشفه‌ای برای یکی از مردان خدا رخ می‌دهد که در نتیجه‌اش و پس از صحت‌سنجی مکاشفه با روایات[1]، علامه عبارت «و حجت الله علی الحجج» را به اذانشان می‌افزایند (فیلم بخشی از روایت علامه از ماجرای مکاشفه را در صفحات این مطلب در اینستاگرام منتشر کردم). الغرض این پیشنهادی بود که همچنان پیش روی ما و کسانی است که دوست‌دار ترویج اخلاق الهی و فرهنگ اصیل اسلامی‌اند.

امید که در آن سوی کهکشان‌ها این کتاب ارزشمند بهانۀ عنایت ویژۀ بانوی بانوان جهان به این شیعۀ عاشقِ عارفشان شود. خوب است ما هم اکنون یک‌بار از طرف ایشان بگوییم:

«أشهد أن فاطمه بنت رسول الله عصمت الله الکبری و حجت الله علی الحجج»

 

 


پ‌ن۱: امروز داشتم به محبوبیت عمومی بی‌نظیر علامه حسن‌زاده در میان مردم در عین انبوهی تکفیر و طعن و لعن و دشمنی بعضی از مثلا نخبگان دینی فکر می‌کردم؛ همچنین قدرناشناسی‌های بخشی از خود حوزه قم حتی. جدا از حسادت‌ها که دلیلش واضح است؛ سه مسئله در مرحوم آیت‌الله حسن‌زاده دشمنی‌ها و بدگویی‌های زیادی را به سوی ایشان جلب می‌کرد؛ یکی گرایش شدید ایشان به همین موضوع عرفان (اعم از عملی و نظری) بود که بیشتر تکفیرها از همینجا شروع شد، یکی گرایش جدی ایشان به فلسفه و علوم عقلی اما یک نکتۀ سوم هم کینه‌های سیاسی است. از جمله اینکه علامه حسن‌زاده در بحرانی‌ترین سال‌های انقلاب در دهه هفتاد (که بسیاری از علما ترجیح می‌دادند با دفاع از رهبری جایگاه خود را به خطر نیندازند) علی‌رغم اینکه علامه هیچ سمت سیاسی یا وابستگی سیاسی به رهبری نداشتند، دو کتاب مهم خود را با تقدیم‌نامه‌ای محکم به آیت‌الله خامنه‌ای تقدیم کردند. اولیش همین فص فاطمی بود که در شهریور ۱۳۷۶ با عباراتی چون «قائد ولی وفی، و رائد سائس حفی، مصداق بارز نرفع درجات من نشاء» به آیت‌الله خامنه‌ای تقدیم شد و طبعا نفرت دشمنان انقلاب و را برانگیخت. و کتاب دوم هم «انسان در عرف عرفان» بود که در سال 77 به رهبری تقدیم شد تا نشان دهد حملات به تقدیمیۀ نخست فایده‌ای نداشته است.

.

پ‌ن۲: نسخۀ اولی و اصلی کتاب توسط انتشارات سروش بدون شرح منتشر شده است. من همان را خوانده‌ام. اول بخش عربی است و بعد ترجمه فارسی که توسط محمدحسین نائیجی انجام شده. لطف ویژۀ کتاب این است بخش عربی و اصلی تماما با دستخط زیبای علامه حسن زاده است. مشکل کتاب بخش ترجمه است، به نظرم ترجمه چندان رسا نیست و من متن عربی را بهتر می‌فهمیدم تا متن فارسی! همچنین دستکم در آن چاپ دو صفحه از بخش ترجمه جا به جا شده.

 

[1] روایتی که در این موضوع علامه حسن حسن زاده آملی پیدا می‌کنند و باعث تایید آن عبارت می‌شود، روایتی است از امام حسن عسکری علیه السلام: نَحْنُ حُجَّةُ اللَّهِ عَلَی الْخَلْقِ وَ فَاطِمَةُ حُجَّةٌ عَلَیْنَا ؛ اینگونه هم نقل شده است: نَحْنُ حُجَجُ اللّهُ عَلَی خَلْقِهِ وَ أُمُّنَا [جَدَّتُنَا] فَاطِمَةُ حُجَّةُ اللّهِ عَلَیْنَا

 


 

نوشته‌های مرتبط:

1. ده نکته درباره عارف بی‌همتا علامه حسن حسن زاده آملی

2. سفر به آن سوی تسلکوپ (برای دوستان نوجوانم)

  • حسن صنوبری
۰۵
آبان

چندی پیش به سفارش صفحه «نوجوان» دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب، یادداشتی پیرامون مرحوم آیت‌الله علامه حسن حسن‌زاده آملی نوشتم، (دوخاطره‌اش با یادداشت اولی‌ام برای علامه مشترک است و اینجا به تناسب مخاطب نثری ساده‌تر و روایتی کلی‌تر دارد)
اینک در آستانۀ چهلم علامه اینجا بازنشر می‌شود:

https://bayanbox.ir/view/7054533502950627394/hasansenobari-hasanzadeamoli.jpg

سفر به آن سوی تسلکوپ

بسم الله الرحمان الرحیم

حقیقت وحشتناک این است که وقتی سی سالگی را رد می‌کنیم و رسما در سرازیری زندگی می‌افتیم، عموما به همان چیزی که هستیم قانع می‌شویم. دیگر نه می‌خواهیم سیارۀ جدیدی را کشف کنیم، نه می‌خواهیم آدم آهنی عجیبی را اختراع کنیم، نه می‌خواهیم مدال طلای المپیکی را گردنمان بیاندازیم، نه می‌خواهیم پی به اسرار یا قدرت‌هایی ماورایی ببریم، و نه می‌خواهیم در جنگی حماسی دشمنی بدجنس و قدرتمند را شکست بدهیم. فقط دلمان می‌خواهد یک کارمند یا یک کاسب یا یک خانه‌دار معمولی باشیم و با یک زندگی خیلی معمولی، خیلی ساده و خیلی کم خطر، و شبانه‌روز پای تصاویر بی نهایت تلویزیون یا اینستاگرام صبر کنیم تا این چند صباح باقی مانده هم با کمترین دردسر طی بشود و برود پی کارش.

 

هروقت صفحات زندگینامه آدم‌های بزرگ و تاثیرگذار جهان را می‌خوانیم می‌بینیم هیچکدامشان وقتی سی سالگی را رد کردند تازه تصمیم نگرفتند آدم بزرگی شوند و رویای بزرگی داشته باشند؛ بلکه بیشترشان بین ده الی بیست سالگی تصمیم اصلی زندگی‌شان را گرفتند. یعنی دقیقا همان وقتی که جامعه خیلی جدی‌شان نمی‌گرفت.

من هم وقتی نوجوان بودم چندتا قهرمان ذهنی داشتم در زمینه‌های گوناگون، علم، ورزش، شعر، سیاست، عرفان، مبارزه و... ؛ بعضی از قهرمان‌هایم یکی از این امور را به خوبی پوشش می‌دادند، اما چندتا قهرمان عجیب هم داشتم که به تنهایی چند رشته و آرزو و رویای مختلف را پوشش می‌دادند، یک‌جورهایی می‌شود به آن‌ها بگوییم «قهرمان‌های چندمنظوره»! و همین ویژگی آن‌ها را برایم جذاب‌تر و قهرمان‌تر می‌کردند. مثلا شهید چمران یکی از این قهرمان‌های چندمنظورۀ من بود، هم قهرمان در جنگ بود، هم علم، هم ورزش، هم عرفان، هم نقاشی...

این را هم بگویم: بیشتر قهرمان‌هایم متاسفانه جان باخته بودند! و همین آزارم می‌داد. اگر همۀ قهرمان‌ها و ایدآل‌هایمان مرده باشند، آدم حس می‌کند روزگار قهرمانان گذشته؛ آدم فکر می‌کند در زمانه‌ای زندگی می‌کند که دیگر امکان رسیدن به یک رویا یا تاثیرگذاری بزرگ وجود ندارد. تازه شهید چمران که خوب بود، خیلی از قهرمان‌های نوجوانیم برای قرن‌های گذشته بودند و حتی یک عکس سیاه‌سفید هم ازشان وجود نداشت؛ مثلا شیخ بهایی جزو همین قهرمان‌های چندمنظوره‌ام بود، اما آنقدر قدیمی بود که شک می‌کردم نکند خیلی از چیزهای خارق‌العاده‌ای که درباره‌اش می‌گویند بافته‌های آدم‌های خیالاتی باشد؟

با این‌حال خوشبختیِ من اینجا بود که چندتا از قهرمان‌هایم نه‌تنها برای همین روزگار بودند، بلکه زنده بودند و هم‌وطنم، یعنی زیر همین آسمان و روی همین خاک که من نفس می‌کشیدم نفس می‌کشیدند. این حس خیلی خوبی به من می‌داد؛ یکی از آن‌ها، یکی از چندمنظوره‌هایشان، آیت‌الله علامه حسن حسن‌زاده آملی عارف دانشمند و نابغۀ روزگارمان بود که همین چندروز پیش سفر کهکشانی‌اش را آغاز کرد. از این‌سوی تلسکوپ رفت به آن‌سوی تلسکوپ؛ چون هم منجم بود، هم ریاضی‌دان، هم فیلسوف، هم عارف، هم ادیب، هم فقیه، هم پزشک، هم مفسر، هم شاعر، هم محدث، هم متکلم، هم استاد اخلاق، هم استاد زبان هم...

https://bayanbox.ir/view/6882917164532614426/%D8%B9%D9%84%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%A2%D9%85%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D9%86%DA%AF%D8%B1%D9%87-%D8%A7%D8%AE%D8%AA%D8%B1%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C.jpg

شاید باورتان نشود علامه حسن‌زاده در دهه سی، در حالیکه یک طلبۀ بیست و چندساله بود، با دانش ریاضی و نجومی خودش تقویم هرسال را استخراج می‌کرد. همان سال‌ها یکی از استادان مهم ریاضی دانشگاه تهران با شنیدن این خبر خیلی تعجب می‌کنئ. وقتی تقویم علامه را بررسی می‌کند می‌بیند با محاسبات خودش جور در نمی‌آید. برای اینکه درس خوبی به حسن‌زادۀ جوان بدهد در روزنامه اطلاعات مقاله‌ای علیه آن تقویم می‌نویسد و می‌گوید کسوف پیشبینی شده در تقویم حسن‌زاده اتفاق نخواهد افتاد. مدتی می‌گذرد و همه می‌بینند در همان زمان پیشبینی شده کسوف اتفاق افتاد؛ روزنامه اطلاعات مجبور می‌شود در مطلبی از خوانندگانش عذرخواهی کند

اما این دوئل علمی باز هم تکرار شد. مدتی بعد طبق محاسبه آن استاد ریاضی و هم طبق محاسبۀ تمام استادان دیگر ماه رمضان باید 30روزه می‌بود اما در تقویم قمری حسن‌زاده 29روزه. برای جبران رسوایی قبلی اینبار تبلیغ بسیاری می‌کنند که بالاخره اشکال‌داشتن تقویم حسن‌زاده ثابت خواهد شد؛ اما آن‌سال هلال زیبای عیدفطر در شب 29 رمضان خودش را نشان داد و بار دیگر نبوغ علمی حسن‌زادۀ جوان اثبات شد. الآن که موسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهران همه‌ساله تقویم را استخراج می‌کند شاید به نظرمان استخراج تقویم خیلی کار عجیبی نباشد؛ باید دقت کنیم این استخراج دقیق سی‌سال پیش از تاسیس موسسه ژئوفیزیک اتفاق‌افتاده، آن‌هم نه توسط یک موسسه، بلکه توسط یک آدم!

و البته از این اتفاقات درمورد ایشان زیاد است، اتفاقاتی که نشان می‌داد علامه خیلی از زمانش جلوتر بود. مثلا ما الآن برای تعیین قبله از جی‌پی‌اس استفاده می‌کنیم؛ اما علامه حسن‌زاده خیلی خیلی قبل از اینکه جی‌پی‌اس یا حتی قبله‌نماهای امروزی اختراع شوند، با اسطرلاب[1] قبلۀ دقیق مردم آمل را محاسبه کرده بود.

 

علامه حسن‌زاده آملی یک بدن داشت، اما چندین دانشگاه و حوزۀ علمیه را به راحتی در ساختمان‌های مغزش جا داده بود
یک دل داشت، اما چندین آبشار و و رودخانه از قله‌های قلبش جاری بود

یعنی همان شخصیتی که حتی تصورش برای یک آدم بزرگِ مثبتِ سی سالِ خوکرده به زندگی بی دردسر محال است
یعنی همان شخصیتی که می‌تواند تجسم عینی رویاها و اراده‌های یک نوجوان خیال‌پرداز و جان‌دار و هیجان‌دار باشد

 

یکی از نکات مهم درمورد علامه برای من این بود که این آدم با این همه علم و توانایی و قدرت معنوی‌اش بسیار متواضع و بی‌ادعا بود، بسیار از دیده‌شدن و خودنمایی پرهیز می‌کرد، بسیار مهربان و خودمانی و باادب بود. می‌گویند درخت‌ها هرچه پر برگ‌وبارتر می‌شوند، سربه‌زیرتر می‌شوند. درحالیکه بیشتر ما اینطوری هستیم که وقتی چهارتا کتاب می‌خوانیم، یا در یک موضوعی کمی متخصص می‌شویم فقط یک موضوع- دیگر خدا رحم کند به اطرافیانمان یا خوانندگان صفحه‌مان!

این عظمت اخلاقی و تربیت معنوی کم‌نظیر، در کنار تمام آن ویژگی‌های دیگر علامه بود که او را در چشم من و خیلی‌های دیگر اینقدر بزرگ کرده بود. وقتی زندگینامه علامه را مرور می‌کنیم علت را متوجه می‌شویم: او همه‌چیز را از سال‌های اول نوجوانی شروع کرده‌بود. علامه این دو عملیات را با هم آغاز کرده بود:

یکم: ارادۀ تحقق رویاهای بزرگ علمی

دوم: تمرین خودسازی و خودشناسی

 

جدا از دیدن و شنیدن سخنرانی‌های اخلاقی و عرفانی‌شان که فوق‌العاده و بی‌نظیرند، سه کتاب جمع‌وجور برای شروع مطالعه آثار علامه حسن‌زاده به شما معرفی می‌کنم:

1. صدکلمه در معرفت نفس[2] (صد نکتۀ کوتاه درباره موضوع مهم «خودشناسی»)

2. الهی‌نامه علامه حسن‌زاده (مجموعه مناجات‌های کوتاه و خواندنی علامه حسن‌زاده)

3. تازیانۀ سلوک (مجموعه مختصری از نامه‌های علامه حسن‌زاده که شامل دستورالعمل‌های اخلاقی و عرفانی است)

 

[1] یک ابزار نجومی کهن که ظاهرا قدیمی‌ترین انواعش در سرزمین ایران باستانی کشف شده

[2] معرفت نفس یعنی: خودشناسی

  • حسن صنوبری