میخواهیم در این متن به شما آموزش بدهیم چگونه میشود فیلمنامهی فیلم قهرمانمحور و زندگینامهایِ غریب را، بدون دانستن بیش از سه چهار خط از زندگینامهی قهرمانِ فیلم نوشت.
جشنواره فیلم فجر اخیر بیش از همیشه ثابت کرد فراستی شدیدا نیازمند نقد است؛ حالآنکه او در تمام این سالها بیشتر یا هتک شده یا تقدیس. در همین جشنواره هم هردو را دیدیم.
چرا به جای نقد، هتک و فحاشی؟
دو علت دارد، یکی نبود فرهنگ نقد در جامعه، مثال: کارگردانی اثری را میسازد، بد، متوسط یا خوب، بالاخره زحماتی برده، هزینههایی داشته و آرزوهایی پشتش بوده، فیلم بهدرستی یا نادرستی نقد و نکوهش میشود در یک تریبون قدرتمند، سازنده تحمل نمیکند، منظورم از تحمل سکوت نیست، هنرمند حق دارد به طور مستدل از اثر خود دفاع کند، ولی چون بیشتر اوقات دست سازنده از استدلال خالی است یا اصلا نقدها درست بودهاند و یا به علت همان نبودن هنر شنیدن و تحمل، تصمیم به تسویه حساب میگیرد. خودش و دوستان و هوادارانش. به جای قبول نقد یا پاسخ به آن، تصمیم میگیرند منتقد حذف و منکوب شود. نه فقط فراستی، دوستدارند کلا چیزی به نام جایگاه منتقد و داوری تخصصی در کار نباشد تا اثر ایشان با عیارش سنجیده شود. (به جایش تهیهکنندگان شروع میکنند به شبهمنتقدسازی. یعنی حمایت از برندسازی کسی که حقا منتقد متخصص و منصف نیست، ولی بلد است شبیه منتقدها حرف بزند و اینبار در حمایت از کمپانی ما)
اما دلیل دوم خود ادبیات فراستی است. ادبیاتی که در خیلی از موارد فضایی جزمی و تعصبی را برمیانگیزد. بعضی را به پذیرش بیچونچرا وامیدارد و حتی به تعصبی که از کیش شخصیت او پدیدآمده و بعضی دیگر را به خشم و انکار. فراستی به همان اندازه که منکران سطحی دارد، مقلدان سطحی هم دارد.
علت چیست؟ علت این است که استاد فراستی -نه همیشه اما بسیاری اوقات- به جای استدلال حکم میکند. به جای طرح یک نقد فنی و منطقی –حالا از هر زاویهای و با هر پیشفرض و نظریهای- کلیگویی میکند و احساسات خود را دربارۀ یک اثر میگوید. این امر طبعا بیش از منطق، احساسات مثبت یا منفی مخاطب را برمیانگیزد. بنده در کارگاههای ریویو همواره ایشان را به عنوان یک نمونۀ خوب معرفی میکنم، اما بیشتر در ریویوی شفاهی، نه نقد شفاهی.
مشکل دیگر استاد مسعود فراستی که به جایگاه منتقدبودن او ضربه میزند این است که بسیاری اوقات نمیتواند از پیشفرضها و کلیشههای معین و مشخص بیرون بیاید و به جز عالم «یا برما یا با مایی» رنگ دیگری را در عالم هنر متصور شود، رنگی که شاید تازه باشد نسبت به جهان منتقد.
اما تقدیس و تعصب چرا؟
چون امروز جدا از فراستی تریبون نقد و منتقد سینمایی قدرتمندی در ایران وجود ندارد. یا تریبون و عرضۀ درست و به قاعدۀ رسانهایش. جدا از اینکه وقتی در بازاری یک مغازه فقط وجود دارد و رقابتی نیست، بسیاری مجبورند شیفتۀ همین یکی بشوند؛ اما یک نکتۀ مهمتر درمورد مخاطبان فرهیختهتر این است که آنکه با فراستی فیلم دیدن یا نقد فیلم را شروع کرده، وحشت میکند از سینمای بی فراستی، سینمایی که یله و رهاست و نقد نمیشود و در پارهای مناسبات و مصلحتها و زد و بندهای درونی سینماگران مسائلش را پیش میبرد.
حقا هم سینمایی که نقد نشود هولناک است، اما فراستیای که نقد نشود هم به همان میزان میتواند هولناک باشد.
اما چرا با هتک فراستی مخالفم و آن را امری مبتذل میدانم؟
شاید بگویید مگر فراستی خیلیوقتها از نقد فراتر نمیرود و به هتک مولف نمیرسد؟ آیا همین نکته جواز این نیست که با او به روش خودش برخورد شود؟
میگویم نه. چرا؟ چون آن مرد که شمای جوان پرشوروشر برای خودنمایی میخواهی به لجنش بکشی پیرمردی هفتادساله است که تاریخ زندۀ نقد سینمایی ایران است. او دیگر به بخشی از هویت فرهنگی این کشور تبدیل شده که وهنش وهن فرهنگ یک ملت است. فراستی برای بسیاری پلی بزرگ برای آغاز سینما یا نقد سینما بوده و برای بسیاری الگویی برای هیجان سینما داشتن. جدا از اینکه او کارنامهای روشن و قابل دفاع دارد، اگر یکسر روشنی نباشد یکسر تاریک هم نیست هرگز، بلکه بیشتر روشن است. اما مهمترین ارزشمندی فراستی که باعث میشود همواره مدیونش باشیم این است:
ساختن یک تریبون در برهوت برای نقد فیلم و ساختن یک سد یا سنگر در برابر سلبریتیسم، لمپنیسم، تباهی و فساد اقتصادی سینما. ممکن است این سد ترکهایی داشته باشد –که قطعا دارد- ولی فعلا تنها سد است. هیچ عاقلی به خاطر چند ترک، تنها سد پیش روی سیل را ویران نمیکند.
اما چرا بر نقد فراستی اصرار دارم و آن را نه وظیفۀ زخمخوردگان و نفرتاندیشان که وظیفۀ منصفان باسواد و نقدآشنا و حتی دوستداران او میدانم؟
به جز دو نقدی که در بالا درباره ادبیات و طرز نقد فراستی و همچنین محدودیت نظرگاه او نوشتم، مشکل دیگری که نقد او را در این زمان ضروری میکند وضع امروزین تریبون اوست.
این تریبون جذاب میز نقد در برنامه ۷ را فریدون جیرانی ساخت. اما میز نقد برنامه ۷ دیگر آن تریبون زیبایی نیست که جیرانی در سال ۱۳۸۹ ساخته بود. آن تریبون آزادی که چهرههای مختلف و مخالف در آن دعوت میشدند و جهان نقد سینما را در ایران وسیع میکردند و فراستی نیز آن میان و در گفتگو و چالش با آنان به حق میدرخشید.
به مرور و با تغییر سردبیر و مجری و مدیران، آن رنگارنگی و آزادی از بین رفت، پس از جیرانی ابتدا تعداد و تنوع منتقدان (در زمان گبرلو و افخمی) محدود شد و سرانجام در دورهٔ اخیر (از زمان لطیفی) و مخصوصاً در ایام جشنواره منتقدان کاملا به طرز هولناکی ثابت و یکرنگ شدند: فراستی + چند نفر از مریدان فراستی!
این رویه اگر نقد نشود و متوقف نشود، به پایان فراستی و دقیقتر بگویم به پایان تنها تریبون قدرتمند نقد سینمایی ایران منجر خواهد شد. در ادوار اولیه هفت امکان نداشت فیلمی بدون حضور موافق نقد شود، یعنی حتما تنوع نگاه لحاظ میشد، در این دوره فراستی بود و تکرار فراستی، فراستی بود و حشو فراستی. فراستی نظرش را در مورد فیلم میگفت، دو سه نفر دیگر اول با سر تایید میکردند و وقتی نوبت صحبتشان میشد همان موضع را با ادبیات یا زاویه نگاهی دیگر موکد میکردند. این فضای بسته، حتی آنجاها که نقد واقعا درست و دقیق و منصفانه بود (مثل نقد دسته دختران)، معنایی جز دیکتاتوری و نهایتا سقوط و ابتذال ندارد.
در ادوار گذشته یادم میآید، مثلا سر نقد فیلم درخشان رگ خواب، استاد فراستی افتاده بود به همان دنده لج و حس ریویوگویی و کلیگویی و حتی سفسطه؛ اولا خود افخمی به عنوان یک شخص مستقل و صاحبنظر وغیرمرید مقابلش نشسته بود و با خنده چندتا علامت سوال و تعجب جلوی عبارات کلی فراستی گذاشت و ثانیا سعید قطبی زاده منتقد دیگر برنامه بود که در عین رعایت ادب از فراستی نمیترسید، دو نقدِ پربیراهِ فراستی را با دو استناد به هیچکاک (و شاهکارش از نظر خود فراستی) پاسخ گفت که خب فراستی ماند از پاسخ و مخاطب در یک دوگانهٔ جزمی بین قبول محض یا رد محض گیر نکرد.
اما این دوره دیدیم فراستی (این نویسنده کتابهای «جنگ برای صلح» و «فرهنگ فیلمهای جنگ و دفاع ایران») با حالتی مستانه بالای منبر افتا میرود و با نادیدهگرفتن آنهمه شاهکار قدیمی، در شأن فیلمِ در حد خودش بسیار خوبِ موقعیت مهدی میگوید: «یقینا یکی از سه فیلم برتر تاریخ سینمای دفاع مقدس است» (و متوجه نیست این اغراق نهایت ظلم به فیلمی است که خود کارگردان بر عجلهای بودن تدوینش برای رسیدن به جشنواره معترف است) و وقتی این حکمهای جزمی را میدهد یکی از آن سه منتقد یا شبهمنتقد حاضر در استدیو حتی در حرفش تردید نمیکنند و فقط مثل ربات سر تکان میدهند. چرا سر تکان میدهند؟ یعنی نمیفهمند؟ یا فقط میخواهند به هر قیمتی شده در آن برنامه کنار این برند جذاب نقد سینما بمانند؟ نمیدانم، اما میدانم این ابتذال است و ابتذال مرکبی است که راکبش را زمین خواهد زد.
اینگونه ضعفها در خیلی از نقدهای چند سال اخیر استاد زیاد شدند. از یک طرف بعضی فیلمهای خوب با خطکشی شدیداً آرمانگرایانه بررسی و نقد و نهایتا له شدند و از طرفی دیگر استاد اصلا متوجه سرقتهای هنری فیلمی مثل بیهمهچیز نشد، و کسی هم از این جوانها که احتمالاً فیلمهای این ۲۰سال را بیشتر دیدهاند پیرمرد را از اشتباه درنیاورد، فراستیای که نقد نشود طبعا فراستیای است که بیشتر اشتباه میکند.
این فضای توتالیتر و خودگویی و خودخندی که هماکنون در برنامه هفت حول محور استاد فراستی وجود دارد بسیار یادآور همان تعبیر نامناسبی است که ایشان خود زمانی در نقد دیگر استاد همنامشان جناب کیمیایی گفته بودند، در این فضا نقد با تقلیل به بیانیهخوانی معنای فلسفی خود را از دست میدهد و به شبهنقد تبدیل میشود. البته ایرادی ندارد در برنامهای فقط یک منتقد حرف بزند، این منافی فلسفه نقد نیست؛ اما خب بگویید فقط خود فراستی بنشیند در برنامه و با مونولوگ پیش برود، این چه دروغ و نمایشی است راهانداختهاید که با افزودن چند اکو به یک میکروفون، به مخاطب ساده و نوجوان به زور تلقین کنید که نه این مونولوگ نیست دیالوگ است!؟
همچنان فراستی را مغتنم و بزرگ میدانم اما این تریبون اخیر که فراستی خود را با آن مینماید همان «فرم»ی است که معنای خودش را دارد و بر معنای اولیه غالب است.
این است که میگویم کسی که دوستدار سینما و نقد سینما و شخص محترم فراستی است، فراستی و نقدش را هتک و تقدیس نه، که نقد میکند. امروز و در این وضع «نقد نقد فراستی» را یک ضرورت مهم برای ادامه همین راهی میدانم که این پیرمرد جسور و جذاب پیش پای سینمای ایران گشوده است.
جشنواره امسال جشنواره ضعیفی نبود، اما شاهکار هم نبود. یعنی ظاهرا آمار فیلمهای افتضاح به نسبت سالهای قبل کمتر بود، که شاید در این امر، هم اوضاع کرونا موثر بوده هم دلزدگی مردم از یک دهه سینمای بد در ساخت و معنا؛ دو عاملی که به ترس سرمایهگذاران از سرمایهگذاری در کارهای پرریسک منجرشده. از طرفی شاید همین وضعیت دخیل بوده در اینکه جشنواره امسال شاهکاری به آن معنا نداشته، شاید این شرایط کارگردانان را هم محتاطتر کرده. گرچه معلوم نیست اگر فیلم «قاتل و وحشی» حمید نعمتالله مجوز حضور در این جشنواره را پیدا میکرد این گمانهزنی را خودم هم قبول میداشتم.
در ادامه ۹ریویوی کوتاه بنده بر ۹فیلم جشنواره امسال میخوانید. سعی کردم در این یادداشتهای کوتاه قصه را لو ندهم. همچنین به هر فیلم از ده امتیاز نمره دادم و فهرست را از بیشترین نمره مرتب کردم:
یکم: «نگهبان شب» | سید رضا میرکریمی | ⭐ : ۹
بهنظرم کاملترین، زیباترین، بیادعاترین و کمنقصترین فیلم این جشنواره بود. به داوری بنده از همۀ فیلمهای دهۀ اخیر کارگردان هم بهتر بود.
ضعفی که در بیشتر فیلمهای امسال دیده میشد «ایدهسوزی» بود. بیشتر کارگردانهای امسال رفته بودند سراغ یک ایدۀ خیلی بزرگ و خاص، شاید برای اینکه ۵۰درصد موفقیت خودش طی شود! درحالیکه تقریبا دهان همهشان برای گفتن حرف بزرگشان کوچک بود. اما فیلم میرکریمی ظاهرا ایدۀ خیلی جنجالی و ملتهب و عجیبوغریبی نداشت؛ ولی همان را عالی بیان کرده بود. یک اثر تماشایی و شایستۀ ارجگذاری در حوزۀ سینمای اجتماعی و سینمای اخلاقگرا که جامعه و انسان را سطحی و تکبعدی تماشا نکرده؛ همچنین فرد و جامعه را با حذف دیگری روایت نکرده. نگهبان شب را باید قدر دانست به خاطر کارگردانی استادانه؛ قصۀ بینقص؛ زاویۀ دید نو و انسانی؛ شخصیتپردازی جذاب، بدیع و ایرانی؛ و بازیهای بسیار تمیز.
دوم: «موقعیت مهدی» | هادی حجازیفر | ⭐ : ۸.۵
وقت تماشای این فیلم نباید به عظمت شخصیت شهید بزرگ «مهدی باکری» فکرکرد، مخصوصا اگر با او آشنایی داریم، چون اینطوری فیلم قطعا شکست میخورد؛ این مسئله بهجز عظمت شهید یک دلیل فنی هم در عادات سینمایی دو دهۀ اخیرمان دارد که جای دیگری مفصلا به آن میپردازم؛ اما این توان فعلی سینمای ایران است؛ با آرمانگرایی بیش از حد هیچ اتفاقی نمیافتد؛ ساخت این فیلم ۴۰سال به تأخیر افتاده و قسم میخورم اگر حجازیفر نمیساخت بازهم تا سالهای سال باکری روایت نمیشد؛ چه به دلیل بیهمتی چه با دلیل وسواس.
موقعیت مهدی تلاش ستایشبرانگیزی دارد برای نزدیکشدن به حس شهید باکری و روزگارش؛ کاری که هرچه میگذرد سختتر میشود. قصهها را میشود همیشه تعریف کرد ولی حسها را نمیشود همواره بازآفرینی کرد.
با توجه به تدوینی که دیدیم و بعضی پریشانیها، بهنظر میرسد نسخۀ سریال بهتر باشد؛ همچنین اگر تدوین و چینش با حوصلهتری انجام شود یک سینمایی خیلی بهتر خواهیم داشت. البته که موقعیت مهدی به عنوان اولین تجربۀ سینمایی یک کارگردان فوقالعاده است، اما اگر این کار را مثلا حاتمیکیا یا ملاقلیپور یا دیگران بزرگان سینمای جنگ ساخته بودند یک عالمه انتقاد اینجا برایش مینوشتم.
سوم: «هناس» | حسین دارابی | ⭐ : ۸
مشکل دیگری که در فیلمهای این سالها به ویژه در سینمای ملی و سینمای انقلاب وجود دارد «عقبماندگی از جامعه» است. اگر دقت کنید در این دو حوزه همه بیشتر دارند دربارۀ جنگ ۸ساله یا التهابات و اتفاقات سیاسی دهه۶۰ فیلم میسازند؛ دومی که اخیرا مدشده و اولی متکی به پیشینه و پسند همان دهه۶۰ است. انگارنهانگار امروز جنگی به این عظمت با داعشش را پشتسرگذاشتیم با آنهمه شهید عزیز مدافع حرم، یا اینهمه شهید مظلوم دانشمندی که داشتیم این سالها و از کنارشان به راحتی گذشتیم. اینجا پیشروبودن حاتمیکیا با بادیگارد و بهوقت شامش معلوم میشود. و اینجا آن تمایز ویژۀ هناس با دیگر آثار جشنواره در حوزۀ سینمای ملیست. البته که هناس به نسبت بادیگارد فوکوس بیشتری روی دانشمندان شهید دارد. اثری منسجم و دوستداشتنی با قصهای سرراست و ضربآهنگی خوب. هناس فیلم دوم کارگردان است و از فیلم اول قدرتمندتر. و البته از همان «مصلحت» (فیلم اول) هم معلوم بود «حسین دارابی» یک کارگردان جدی و به قول این مجلات زرد «خوشآتیه» است! در هردو فیلم هوش راهبردی مولف مشخص است. او در مصلحت هم نخواسته فقط یک فیلم دهه شصتی جنایی یا یک اثر عدالتخواهانۀ سطحی بسازد. البته که در مصلحت پرداخت و بازی شخصیت ضدقهرمان بهمراتب بهتر از قهرمان فیلم بود. شخصیت «امیر نوروزی» (قاسمی) و بازیش از بهترین و عمیقترین ضدقهرمانهای سینمای دهۀ نود بود به نظرم. برعکس هناس که ضدقهرمانها کلیشهای و تارند و برعکس قهرمانها دقیق و واضح. مخصوصا نقش و بازیِ خانم «مریلا زارعی».
چهارم: «بدون قرار قبلی» | بهروز شعیبی | ⭐ : ۷
با این فیلم موقتا با «بهروز شعیبی» آشتی میکنم و سعی میکنم خاطرۀ تلخ فیلم بسیار بد «روز بلوا» را ببخشم، هرچند فراموش نکنم؛ سعی میکنم به خودم تلقین کنم اثر قبلی یک تجربه بوده در سیر هنری کارگردانی که دوستش دارم. قطعا بدون قرار قبلی یک کار آبرومند و شایستۀ تماشاست. از نظر قصه، فیلم یک ملودرام است که نقطۀ اوجش واقعا دراماتیک است و ضربۀ اساسی را به بیننده میزند. اما مشکل اثر در مجموعه مفاهیمیست که از بیرون قصه قرار است با آن همراه شوند. عیب کار در سطحیسازی بعضی مسائل عمیق و بغرنج است؛ شاید هم نباید بگویم عیب، شاید به تناسب ملودرامبودن باید بگویم ویژگی. فیلم بیشتر از تمام فیلمهای خوب شعیبی حرف برای گفتن دارد؛ این فضلش بر آثار قبلیست و من اعتراف میکنم همۀ این حرفها را دوست میدارم و مهم میدانم (مخصوصا سخنش درمورد مهاجرت را)، اما در بررسی نهایی نه عمق «دارکوب» را دارد، نه بداعت «دهلیز» را و نه انسجام «سیانور» را. شعیبی در این اثر سراغ مسیر خطرناک جمع بین مخاطب عام و خاص رفته و شاید بیشتر: خاصنمایی سخنی عام و آشناییزدایی از سخنی آشنا (کاری که میرکریمی در بعضی آثارش کاملا موفق شده انجام بدهد)؛ اما هنوز نمیدانیم چقدر موفق شده؛ مخصوصا در چگونگی برخورد مخاطب عمومی باید منتظر اکران عمومی ماند که آیا این فیلم بر دلشان مینشیند یا قصه نمیتواند بار همه معانی بیرونی را بر دوش بکشد.
پنجم: «ملاقات خصوصی» | امید شمس | ⭐ : ۶.۵
ملاقات خصوصی تا الآن در صدر آرای مردمی جشنواره است و به نظر من این جایگاه نابهحقی نیست. ملاقات خصوصی تمام ویژگیهای نیک و بد ایستادن در این جایگاه را دارد. یک ملودرامِ عاشقانۀ جنایی تعلیقمحور؛ با قصهای سرراست و ساختاری منسجم. با سطحیسازی مسائل اجتماعی که در این ژانر چندان هم ناپسند نیست. چون فیلم یک فیلم اجتماعی نیست، نیامده مسائل اجتماع را حل کند، آمده یک فیلم محبوب باشد. آمده تا دل مخاطب عمومی را با قصه و آبورنگ فیلم ببرد و نظر مخاطب سختگیر را تاحدی با کارگردانی جلب کند و در این امر هم موفق بوده. جبرزدگی هم که خب دیگر در فیلمهای امروز ایران نباشد آدم تعجب میکند! منتقدانی که انتظاری بیشازاین از این فیلم دارند؛ نشانی کوچه را اشتباه آمدهاند. از طرفی به عنوان اثر اول یک کارگردان، مخصوصا کارگردان متولد ۱۳۶۹ که باید بهش گفت: صدآفرین!
ششم: «شب طلایی» | یوسف حاتمیکیا | ⭐ : ۵
فکرمیکنم کمی شلوغش کردند هواردان و مخالفان فیلم. انصافا به عنوان فیلم اول یک کارگردان خیلی خوب است. مخصوصا در ساخت. اما به عنوان یک فیلم بهخودیخود، معمولیست؛ مخصوصا در معنا و مضمون و رنگ اصلی محتوا. از این حیث بهنظرم معجونی از سینمای اصغر فرهادی و ابراهیم حاتمیکیاست، با این حساب که ترکیب معجون شصتچهل به نفع فرهادی است. سیاهی آدمها، اضمحلال خانوادۀ ایرانی و جبر محیطی تاثیر فرهادی است؛ زیبایی مادر و پیچیدگی حقیقی و قدرتمندِ بعضی از جدالها (که ترجیح میدهم به قصه اشاره نکنم) ارث پدری. اما خب روح روحِ سینمای عصبی و آپارتمانی دهه۹۰ است. یاد بعضی فیلمهای دیگر هم میافتم. مثل «مرگ ماهی» حجازی (که خودش یادآور یکعالمه فیلم قبل خودش بود!). کنایه و استعارهای هم که در نام فیلم وجود دارد، اگر نگویم تقلید یا اقتباس باید بگویم بسیار شبیه به «طلا»ی پرویز شهبازی است.
هفتم: «ضد» | امیرعباس ربیعی | ⭐ : ۴.۵
فیلم سروشکل و ضربآهنگ و بازیهای خوبی دارد. حوصلهسربرنیست. کارگردان تکنسین خوبی است و میتواند یک مسیر مشخص را با سرعت قابل توجهی برود. اما یک جای کار میلنگد:
این فیلم چرا باید ساخته شود؟ این مسیر چرا باید پیموده شود؟ من فیلم اول کارگردان را ندیدم ولی این فیلم به ما میگوید ربیعی آنچه دارابی داشت را ندارد: راهبرد.
دوست دارم به اطلاعتان برسانم در دههای که گذشت یک ژانر مزخرفی ساخته شد به نام «عاشقانههای مجاهدین خلقی». موسس، بازاریاب و سلیقهساز این ژانر جناب استاد «جلیل سامان» بودند که با انبوهی سریال («ارمغان تاریکی»، «پروانه»، «نفس» و...) واقعا به طرز استادانهای این ژانر را آفریدند و بهترین نمونههایش را هم خودشان ساختند. در این فیلمها ما به عنوان یک سمپاد مجاهدین خلق یا یک مخالفشان قرار است عاشق یک عضو دلربای این سازمان تروریستی شویم و وقتی طرف به هلاکت رسید تا آخر عمر حسرتش را بکشیم! (به قصۀ شهدا و قهرمانهای دهه شصت هم در حاشیۀ عشقبازیهای سازمانی نیمنگاهی میشود!). اما پس از سلیقهسازی استاد سامان دیگران هم در این ژانر طبعآزمایی کردند؛ مثل «سیانور»، «امکان مینا» و اکنون «ضد». البته ضد در عین تعلق به این ژانر، با همه این آثار متفاوت است، چون بیشتر متاثر از «ماجرای نیمروز»ها و سبک سابق محمدحسین مهدویان است! بگذارید با چند پرسش به بحث اصلی برگردیم:
۱. ضد چه چیزی بیشتر از آثار جلیل سامان درمورد مجاهدین خلق به ما میگوید؟
۲. ضد چه چیزی بیشتر از ماجرای نیمروز و مصلحت درمورد نفوذ مجاهدین خلق در ساختارهای جمهوری اسلامی میگوید؟
۳. ضد چه چیزی بیشتر از ماجرای نیمروز درمورد فاجعه هفتم تیر میگوید؟
۴. ضد چه چیزی بیشتر از ماجرای نیمروز از شخصیت شهید بهشتی به ما نشان میدهد؟
۵. ضد چه چیزی بیشتر از ماجرای نیمروز دارد، در تکنیک کارگردانی و شکل قصهگویی و... ؟
هیچ!
پس چرا این فیلم ساخته شده؟!
جدا از این پرسشهای اساسی که نشان از بیاستراتژیبودن و سرگردانبودن کارگردان و تهیهکننده است، فیلم اشکالات اساسی در نشانهشناسی و نمادشناسی دارد و بیکه بفهمد در لایۀ ناخودآگاه خود به «ضد» لایۀ خودآگاه خود تبدیل میشود، همانطور که از اسمش هم پیداست! (برای لونرفتن قصه و پرهیز از اطناب بازش نمیکنم)
یکی از بهترین نکات فیلم، انتخاب و بازی خوب نادر سلیمانی است. با اینحال بهخاطر حجم بالای استرس و تلخی فیلم، کتکم هم بزنند حاضر نیستم دوباره ببینمش!
هشتم: «دسته دختران» | منیر قیدی | ⭐ : ۳.۵
از درخشانترین مصادیق «ایدهسوزی» در این جشنواره فیلم دسته دختران است. فیلم اول کارگردان («ویلاییها») بداعت و طراوت این قصه را نداشت و به راحتی میشد ردپای دیگر آثار دفاع مقدسی همروزگارش را در آن پیدا کرد، چه در قصه چه در کارگردانی و فضاسازی. این فیلم ایدۀ بسیار جذابتر و بدیعتری دارد نسبت به ویلاییها، اما یک دهم انسجام آن را ندارد.
تلخترین بخش ماجرا اینجاست: دیگر کسی دستۀ دختران را نمیسازد. این اسم و این ایده بسیار ارزشمند بود و متاسفانه باید بگوییم کاملا سوخت. دستکم تا یکی دو دهه دیگر نمیشود طرفش رفت. با اینکه خیلی جای کار داشت، خیلی مستندات تاریخی داشت، خیلی میشد جذاب و جریانساز باشد، خیلی از آدمهایش هنوز زندهاند و... حیف!
پخشوپلایی و بیسروتهی قصه و همچنین شخصیتپردازیها و بازیها نشانگر سه نکته است:
یک: کارگردان و نویسنده خیلی عجله داشتند
دو: کارگردان و نویسنده اعتمادبهنفس بالایی دارند
سه: اعتمادبهنفس بالا، برای ساختن یک اثر خوب شاید شرط لازم باشد، ولی شرط کافی نیست!
نهم : «۲۸۸۸» | کیوان علیمحمدی | ⭐ : ۳
فیلم ۲۸۸۸ موضوع بسیار مهم و ارجمندی داشت. ممنونم که آقای علیمحمدی و دیگر سازندگان سراغ این آدمها رفتند و دلخورم که چرا اینطوری. شاید مصداق دیگری بود از ایدهسوزی و ضعیفترین فیلمی که امسال دیدم. مخصوصا که امسال فیلم ضعیف زیاد نبود وگرنه بعضی سالها فیلمهایی دیدهام در جشنواره که اگر بودند به این اثر زیر پنج ستاره نمیدادم. ظاهرا در آرای مردمی هم جزو آخرینهاست. بهنظر میرسد کارگردان با ساخت این اثر «ظلم سخن نگفتن و غفلت از موضوع» را نابوده کرده و بهجایش مرتکب «ظلم بدسخنگفتن از موضوع» را مرتکب شده.
بگذارید فیلم را با مهندسی معکوس بررسی کنیم، از نتیجه برویم سراغ مقدمه: داشتم فکر میکردم اگر صدام زنده بود و میخواست هزینۀ تهیۀ فیلمی دربارۀ مجاهدت نیروی هوایی ایران در برابر یورش ارتش بعث را بدهد، احتمالا نتیجه چنین چیزی میشد!
از انصاف نگذریم فیلم خالی از نماهای خوب و بدایع فرمی نیست و از این نظر چهبسا از خیلی از آثار دیگر سر است. یعنی واقعا این فیلم ظرافتها و جزئیاتی دارد که باعث شود در ذهن ماندگار شود. اما این اجزای ارزشمند گلی به سر ساختار کلی اثر نمیزنند؛ جدا از اینکه میزدند هم حال خراب و روح سیاه محتوای فیلم باز هم گل را میگرفت و در باد پرپر میکرد! چهبسا اگر آمریکا میخواست پس از جنگ جهانی فیلمی درمورد نیروی هوایی آلمان یا ژاپن بسازد (که ساخته) باز نتیجه اینقدر سیاه نمیشد!
۲۸۸۸ دقیقا همانگونه، با همان لحن و روایت که سینماگران شریف و ضدجنگ غربی در دهه ۷۰ و ۸۰ میلادی علیه «تهاجم و تجاوز» آمریکا به ویتنام فیلم ساختند (و احتمالا متاثر از همانها)؛ میخواهد «دفاع» خلبانان ایرانی را پاس بدارد! انگار بخواهی با ضربۀ محکم کلنگ سر دوستت را شانه کنی،
بله شدنیست، ولی خیلی درد دارد!
پن: این یادداشت پیش از اختتامیه و اعلام برگزیدگان جشنواره نوشته شده
پن: سال 1401 : برای نقد و بررسی جشنواره فیلم فجر چهل و یکم ، سایت مجله میدان آزادی یک پرونده پروپیمان رفته به نام پرواز بر فراز آشیانه سیمرغ
یک
آخرین باری که یادم میآید «بتول» نام شخصیتی باشد در یک قصه، سریال شهرزاد (ساخته حسن فتحی) بود که نام کلفت و دایهای در یک عمارت بود. قبلتر هم همینطور. یعنی یادم نمیآید مثلا در یک رمان یا فیلم نام شخصیت اصلی یا یک فرد قدرتمند و مهم بتول بوده باشد. اتفاقا داستانی هم خوانده بودم به نام «من یک بتول هستم» (نوشته زهرا شاهی) که اصلا موضوعش از اول تا آخر عصبانیت اول شخص بود که چرا مادرش نامش را بتول گذاشته تا در مدرسه مسخره شود و تا آخر عمر منزوی.
سنت سیاهِ تمسخر اسامی آسمانی و ارزشمند، شاید به رمانها و آثار هنری دهههای ۳۰و۴۰، بازمیگردد که گرایشهای گوناگون (سلطنتطلبها، مارکسیستها، روشنفکران لائیک) با دلایل متفاوت (عموما سیاسی) دنبال تسویه حساب با سنت مذهبی ایرانیان بودند و در آثارشان شخصیتهای احمق، پلید، ضعیف یا زشت دارای نامهای مذهبی (پیامبران، فرشتگان، معصومان و...) بودند و شخصیتهای مقابل برخوردار (از هوش، دانش، شرافت، ثروت یا زیبایی) عموما نامهای ایرانی باستانی (یا گاهی نامهای غربی) داشتند.
این سنت پس از انقلاب هم با قدرت ادامه پیداکرد، در محبوبترین سریال این سالها پایتخت (ساخته سیروس مقدم) در مقابل «نقی» (نام امام معصوم و با معنای پاکیزگی و زیبایی) و «ارسطو» (نام فیلسوف بزرگ یونان و نماد خرد) که بار بلاهت و خودخواهی شخصیتپردازی را بر دوش دارند، «هما»ست که تنها فرد تقریبا عاقل و شریف قصه است و جالب که تنها کسی است که لهجۀ شمالی ندارد و لهجۀ تهرانی دارد (حالا کاری نداریم که همین هما معنایی برخلاف تصور عمومی دارد!) در سریال طنزی دیگر در سالهای پیشتر «کوچه اقاقیا» شخصیتی که ضعف و فقر عقلی و مالی و جسمی همزمان داشت، «میکائیل» نام داشت. و حالا این مثالها فراوان است و از حوصلۀ بحث خارج {و کاری نداریم که: بزرگی میگفت الآن دیگر دوره تقابل اسامی ایرانی و اسلامی گذشته، الآن اسامی ملی، مذهبی و کلا معنادار یک طرف هستند و اسامی فاقد هویت در طرف مقابل سربرآوردهاند}.
قصدم از نگارش این یادداشت این نیست که بگویم مثلا یک جریان مرموزی و یک عده فراماسون دارند نقشه میکشند تا اسمهای آسمانی و معانی بزرگ را در میان ما مهجور کنند، آن عزیزان که همواره بودند و هستند و خواهند بود، مسئله این است که وقتی آگاهیها از بین برود بسیاری اتفاقات ناخودآگاه رخ میدهند؛ یعنی مولفان این سریالها و قصهها چهبسا خیلی از بنده مذهبیتر باشند و ناخودآگاه چنین تصمیماتی گرفتهباشند، و مگر خود ما ظاهرا مسلمانها چقدر معنا و همچنین ارزش اسامی آسمانی را میدانیم؟
دو
و اما بتول، که از خاصترین و زیباترین نامهای آیینی است. این لقب تنها به دو نفر تعلق داشته و البته که با تفاوتی در معنا، یکی به حضرت مریم سلام الله علیها و بیشتر با معنای «دوشیزهای که به دلیل زهد، از مردان دوری گزیده» و دوم به حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا سلام الله علیها که با این معناست: «زنی که از عادات و افکار زنان روزگار خود فراتر است» و نیز این معنای عرفانی: «آنکه از همه گسسته و تنها به خدا پیوسته»، که هردو معنی بسیار ارزشمندند و در آیات و روایات نشانهمند. از جمله در منابع روایی (مثل بحارالانوار) آمده است:
«و سمیت فاطمة البتول لانقطاعها عن نساء زمانها فضلا و دینا و حسبا، و قیل لانقطاعها عن الدنیا إلى الله»
و این نام «بتول» آنقدر بزرگ است که یکی از لقبهای امیرالمومنین که ایشان بدان فخر میکرده است این است: «زوج البتول».
در قرآن کریم این ریشه (ب ت ل) با این معنا صرفاً یکبار بهکار رفته و آن آیۀ ۸ سورۀ مزمل است:
«و اذکر اسم ربک و تبتل الیه تبتیلا» : «نام پروردگارت را یاد کن، از همه بریده شو و تنها به او دل ببند» (ترجمه جناب قرائتی)
و این فرمانی است که خدای بزرگ به آخرین پیامبر خود داده است و حضرت زهرای بتول جلوۀ تام عمل به این فرمان و این معنای مقدس و عرفانی است
سه
و این نیز جلوههایی از این نام در ادبیات فارسی:
منظومۀ محبت زهرا و آل او
بر خاطر کواکب ازهر نوشتهاند
دوشیزگان پردهنشین حریم قدس
نام بتول بر سر معجر نوشتهاند
خواجوی کرمانی
ختم شد بر تو ولایت چون نبوت بر رسول
شیر یزدان ابن عم مصطفی زوج بتول
سلمان ساوجی
در خیبر بکند شوی بتول
در دین را بدو سپرد رسول
سنایی
دیوان حشر چون شود و آورد بتول
پر خون به پای عرش خدا کسوت حسین
وحشی بافقی
مرتضای مجتبا جفت بتول
خواجه معصوم داماد رسول
عطار نیشابوری
اینک اینک خفته در خون گلبن باغ بتول
کز شکست او چو گل پیراهن حورا قباست
محتشم کاشانی
یارب، به نبی و وصی و بتول
یارب، به تقرب سبطین رسول
شیخ بهایی
همای همت زوج بتول آن مرغیست
که دولت دو جهان زیر شهپر آورده
نظیری نیشابوری
چشم امید نیست به هیچ آستان مرا
الا به آستانۀ فرخندۀ بتول
محیط قمی
یعنی اصل برایم دیدن سینمایی و ندیدن سریال است بنا به دلایلی*. کلا هم یکی از تخصصهایم از دیرباز هنرِ «ندیدن» و «نخواندن»ِ بهقاعده است. زینرو خیلی از زبالههای روز که مشهور میشوند و شما میبینید و بعد عصبانی میشوید و یک هفته در همه پلتفرمها مشغول میشوید بهشان دشنام میدهید را اصلا ندیدهام که عصبانیم کنند. چون اصالت را نمیدهم به جنجال رسانهای و همهبینی یک اثر، اصالت را میدهم به کارنامۀ مولف یا توصیۀ متخصص. لذا بنده آثار شرمآوری مثل روزهای ابدی شمقدری، مستندهای پسرش، خط مقدم، زخم کاری و دیگر شرمآورهای مشابه شبکه نمایش خانگی و غیر خانگی را ندیدهام.
بیشترین اوقاتی که یک کار بد میبینم چه وقتی است؟ وقتی که یک کارگردان خوب یک کار بد میسازد. مثل همین دفعه که «بهروز شعیبی»** «روز بلوا» را ساخته است.
یک سکانس: قهرمان فیلم و دستیارش که هردو زیر نظر و تحت تعقیباند در جادهاند. احتمالا رایانهای که حاوی اطلاعاتی سری است هم همراه ایشان است. قهرمان با اضطراب عقب را میپاید. ظاهرا گروهی ایشان را تعقیب میکنند. قهرمان به دستیارش میگوید «بپیچ در فرعی»، میپیچد. میگوید «حالا برو زیر پل» (منظورش تونل کوچکی است که از زیر جاده رد شده و هیچکس هم آنجا نیست) میرود. دستیار به قهرمان میگوید «اینها با ما کار دارند؟». قهرمان میگوید «الآن معلوم میشود». چند موتور میرسند و محاصرهشان میکنند. چند {به اصطلاح نوجوانان} «گولاخ» از موتور پیاده میشوند حمله میکنند به سمت قهرمان و دستیارش. تا میخورند میزنندشان. آنها در حال کتک خوردناند، مخاطب در حال خندیدن!
مرد حسابی! از یک بچه شش ساله هم بپرسیم وقتی چندتا گولاخ تعقیبت کنند باید چه کار کنی، نمیگوید برویم توی فرعی زیر پل خلوت بزنیم روی ترمز تا بیایند سر وقتمان، آخوند جوان استاد دانشگاه مبارز جای خود، دستیار نابغه زرنگ هم!
سریالِ روز بلوا، پر از این سهلانگاریهای قصهپردازی و سکانسهای اینچنینی است. همینطور: صحنهای که قهرمان با خانواده و ماشین گرانقیمتش میان معترضان میرود، صحنهای که همسر قهرمان با نگرانی گفتگوی شوهرش با خانم بازیگر را میپاید، سکانس زدن رد قهرمان توسط پدرزن، پلان مواجهۀ قهرمان با دختر تهمتزننده و... بخواهم همهاش را بربشمارم وقت شما تلف میشود.
فیلم ریتم دارد، چون یک هنرمند آن را ساخته، ولی فقط ریتم دارد. یعنی اگر کمی دقت و توقف کنیم یکی یکی مشکلات علت و معلولی داستان رو میشود.
تقریبا همۀ شخصیتها کلیشهاند. مخصوصا شخصیتهای پیرامونی: پدرزن قدرتمند و ثروتمند فاسد (که اینجا نماد دولت سازندگی است). همسر خوب، معصوم احمق و بیکاربرد در قصه. پلیسِ ظاهرا هوشمند و جدی (هرچند در عمل کندتر و ناتوانتر از یک بچه هکر). فقط طراحی شخصیت نقش اول کمی بداعت دارد ولی آنهم مطمئن نیستم در پرداخت ماجرا چقدر حقش ادا شده. از طرفی چندان حرف ناشنیدۀ خاصی در فیلم شنیده نمیشود. انگار کارگردان و تهیهکننده عجله داشتهاند زودتر به محصول برسند. اما چرا؟
این فیلم و اینگونه فیلمها که بیشتر هم از سوی نهادهای حاکمیتی ساخته میشوند سینمای_عدالت نیستند، اینها بیشتر دارند موجسواری میکنند روی مد عدالتطلبی این سالها، برای عقبنماندن از قافله. مسئلۀ عدالت برای این سازندگان درونی نشده، یا فرصت درونیشدن پیدا نکرده. به همین خاطر اکثر کارگردانها رو به کپیکاری و سرهمبندی میآورند. حالا کارگردان «دیدن این فیلم جرم است» که جوان است میرود سراغ کپی فیلمهای قدیمیتر و کارگردان روز بلوا که برای خودش کسی است میرود سراغ کپی سریال پرده_نشین که خود ساخته.
پن۱: البته که این مینیسریال که ظاهرا قرار بوده فیلم باشد و نشده در مقایسه با خیلی از آثاری که نام بردیم و نام نبردیم و اصلا قابل بررسی نیستند، دارای استانداردها و ارزشمندیهایی است (مثلا بازیها هیچکدام از یک حد متوسطی کمتر نبودند و توی ذوق نمیزدند) اما در مقایسه با آثار حرفهای سریال و سینمای ایران و همچنین آثار موفق خود کارگردان، اثر واقعا ضعیف و بیسروتهی بود. حیف است کسی مثل شعیبی هم در جریان نزولی سینمای ایران هضم و حذف شود. حقیقت تلخ این است: در چنددهۀ اخیر از سینمای دهه شصت و هفتاد خودمان هم داریم عقب میمانیم. اگر نقد تغافل کنیم اوضاع این هم بدتر میشود
پن۲: دوتا از سکانسهای یادشده را در صفحه همین مطلب در اینستاگرام گذاشتم
* بعدا یکبار درباب تفاوت زیست سریالنبینی و زیست سریالبینی مینویسم خدمتتان
** قبلا دربارۀ بعضی آثار جناب شعیبی نوشتهام. در همین صفحه از «دارکوب» و در وبلاگ قبلی از «دهلیز» که هردو اثر به نظرم در مجموع خوب بودند
پیشخوان: یک کاری مشترکا در صفحه اینستاگرام و تلگرام در آن نیامده ایام شروع کردیم از چندروز پیش، آنهم اینکه هرچندوقتیکبار یک انیمه یا انیمیشن کوتاه ارزشمند و کمتردیدهشده را در کانال تلگرام (که محدودیتهای اینستاگرام را ندارد) اکران میکنیم، بعد دربارهاش در اینستاگرام (که شلوغتر است) بحث میکنیم. شب سیزده آبان انیمۀ جالب توجه و متفاوت «به دنبال تو» اثر هایائو میازاکی و محصول 1995 ژاپن را در تلگرام اکران کردیم و در اینستاگرام نظر دوستان را پرسیدیم. نظر به پیچیدگی انیمه اکثر بازخوردهای دوستان مبنی بر ابهام و متوجه نشدن معنا بود؛ اما آندسته از بازخوردهایی که مشکل زیادی با این مسئله نداشتند و به تحلیلی رسیدهبودند همه را در هایلایت «اکران» صفحه استوری کردم. همچنین ترجمۀ ترانۀ این انیمه را هم در همان هایلایت اکران منتشر کردم.
پس از انتشار نظر دوستان، یادداشت تحلیلی مفصل خودم را هم دربارۀ این انیمۀ مهم نوشتم که در ادامه میخوانید
البته من جای شما باشم قبلش خود انیمه را میبینم: دانلود انیمه به دنبال تو 1995 on your mark
تصور من این است: دوستانی که به تحلیل رسیدند آنهایی بودند که بعد از تماشای اول، حاضر شدهاند کار را دوباره ببینند. بسیاری از آثار هنری در همان تماشای اول تمام میشوند. چون ذاتا یکبار مصرفاند و میشود در زمرۀ آثار مصرفی طبقهبندیشان کرد. (نه که مثلا فلان آهنگ فقط یکبار شنیده میشود، بلکه در بهترین حالت فقط به یکبار بادقت شنیدن احتیاج دارد و دفعات بعد فقط مصرف میشود) اما بسیاری از آثار هنری، تازه بعد از تمام شدن تماشای نخست آغاز میشوند. اینها به ذات هنر نزدیکترند.
اما چرا بیشتر بینندگان غیرژاپنی این انیمه بعد از تماشای اول مأیوس میشوند از فهم یا پسندش؟ دو علت دارد که بنده با همانها انیمه را تحلیل میکنم. اول ساختار کلی اثر است، که وقتی میبینیمش فکر نمیکنیم یک انیمه یا کامل و مستقل را دیدهایم، حس میکنیم این تیزر یک اثر کاملتر است، یا به قول یکی از دوستان خلاصهاش؛ یا ممکن است فکرکنیم یک «موزیکویدئو»ی معمولی است. نکتۀ دوم به دلیل فضای معنایی انیمه است که سرشار از نماد است. این انیمه یک اثر نمادین و سمبولیک است و بدون نمادشناسی و رمزگشایی معنایش برای مخاطب روشن نمیشود. این دو نکته باعث میشود این اثر «هایائو میازاکی» با همه محبوبیت کارگردان و علیرغم ارزش هنری بسیار ریزش مخاطبانی داشته باشد. علیرغم اینکه شما حتی اگر معنا را متوجه نشوی و نخواهی هم که بشوی، از تماشای انیمه لذت میبری، خیالت به پرواز در میآید و عاطفهات درگیر میشود. این یعنی: موفقیت ساختاری در هنر.
درباره ساختار: گمانم نخستین اثر تصویری مستقلی است که در زندگیام تماشا کردهام و ساختارش برگرفته از ساختار یک تیزر است. گمان نمیکنم نمونهای دیگر در جهان باشد، اگر کسی مشابهش را دیده بگوید، خود میازاکی هم نمونۀ دیگری نساخته. همین مهر تایید نوآوری انیمه است. شاید یکی بگوید آخر باید از کجا بفهمم این تیزر نیست و برگرفته از ساختار تیزر است؟ میگویم: اولا به علت کامل بودن ساختار و معنای اثر، ثانیا بهخاطر بعضی جزئیات، مثل تکرار شدن یک موقعیت با دو سرنوشت مختلف (در کدام تیزری چنین اتفاقی افتاده یا ممکن است بیفتد؟). حدس میزنم «میازاکی ایدۀ کار را از تیزر فیلمهای زرد گرفته باشد. در تلویزیون خودمان و غیرآن بسیار دیدهام اینگونه تیزرها را، مثلا فرض کنید:
{ سکانس اول: دختر و پسری در دانشگاه تنهشان به هم میخورد و نگاهی پرحیا به هم میاندازند | سکانس دوم: با لباس عروسی دارند در یک باغ میدوند و به هم گل پرت میکنند | سکانس سوم: پسر دارد با تعجب و عصبانیت به تعدادی سند نگاه میکند | سکانس چهارم: پسر در ماشینش از دختر که در بالکن ایستاده خداحافظ میکند، سوئیچ را میچرخاند و بمب! انفجار! | سکانس ششم: دختر سیاهپوش سر قبر پسر است و دارد یک حرفهای عمیقی میزند ... | اینجا تازه صفحه فید میشود و روی زمینه سیاه مینویسد: سریال فلان را چهارشنبهها از آیفیلم ببینید یا فیلم فلان بهزودی در سینماهای کشور}
تیزرهاییاند که به نظر احمقانه میآیند. یا سازندۀ سواد ساختن تیزر را نداشته و فکر میکرده تیزر یعنی «خلاصۀ فیلم»! یا اینکه تهیهکننده آگاهانه چنین خواسته و گفته: من با مخاطبی کار ندارم که بخواهد اتفاق نویی را تجربه کند، با مخاطبی کار دارم که میخواهد یک تراژدی عاشقانۀ طبق معمول ببیند یا یک کمدی مثل باقی کمدیها. مخاطب عمومی بندهخدا که حتی برای یکبار هم حوصله (یا شاید هم «وقت») تفکر ندارد و کلا میخواهد فیلم را مصرف کند، غمگین یا شاد شود یا خروجی بگیرد از غم و شادی خودش. در هرصورت این تیزرهای زرد به کارگردان هوشمند حرفهای یاد میدهد: پس میشود یک اثر داستانی کامل را در قالب همین تیزرها ساخت. اینجا شاید داستاننویسِ فرهیخته بگوید: نه آقا نمیشود! اثر داستانی عناصر داستان دارد، گرهافکنی دارد، گرهگشایی دارد، دیالوگ و تعلیق و.. دارد، همۀ اینها که نمیشود در ششتا سکانس جا شود، جا شود هم جا نمیافتد برای مخاطب تا ذهن و عاطفهاش را درگیر کند. اینجای کار، کارگردان هوشمند یا منتقد مهربان به او میگوید: برادر من، آن بخش حسبرانگیزی را هم موسیقی هیجانی تیزر انجام میدهد و تمام. شمای داستاننویس در میان عناصر داستانت موسیقی نداری، و نمیدانی موسیقی چقدر قدرتمند است و میتواند بر همۀ کاستیها سرپوش شود. لذا این تیزرهای زرد در نهایت یک کار داستانی کامل است، ولو ضعیف و بیمایه.
پس اگر مخاطب فکرکند تیزر است که اصلا بهش اهمیتی نمیدهد. بهتر این است که فکرکند موزیکویدئوست، که اگر اینگونه فکر کند هم آخر گیج میشود و باز از تصویر سردرنمیآورد. شاید بگویید چون معنای ترانه را نمیدانیم گیج شدیم. برای اثبات این موضوع از یکی از مترجمان و مدرسان زبان ژاپنی، سرکارخانم «منصوره محبی» درخواست کردم ترانه اثر را برایمان ترجمه کنند، ایشان هم قبولزحمتکردند و ترجمۀ فصیحی را از زبان اصلی انجام دادند که به پیوست منتشرش میکنم. ترانه ربط خاصی به تصویر ندارد. در حقیقت انیمه از انرژی ترانه استفاده کرده ولی مبتنی بر آن نیست. چون این کار، موزیکویدئو یا انیمهویدئو نیست، البته قرار بوده باشد ولی در نهایت اثر یک «انیمۀ موزیکال» شده است. چون انیمه مستقیما مسئولیت تصویرگری موسیقی را برعهده نگرفته و راه خودش را رفته. مضامین موسیقی بسیار کلی است و مضامین و قصۀ انیمه اصلا در آن حضور ندارد. میازاکی تصمیم میگیرد انیمهاش را بر این کار سوار کند و در حقیقت موسیقی را یکی از ابزارهای انرژیبخش انیمۀ خود کند (هرچند بیموسیقی هم کار کامل است).
دربارۀ معنا: چون کار نمادین است قطعیتی نداریم در معناشناسی. کار نمادین میتواند معانی مختلفی داشتهباشد که همهشان هم میتوانند درستباشند، مثل تعبیرهای مختلفی که در استوریها دیدید؛ این امکانی است که خود هنرمند در فضای سمبولیسم برای مخاطب فراهم میکند و البته به معنای این نیست که هر نماد را هرجور دلمان خواست تفسیر کنیم و معانی بینهایت باشند. متعددند اما نهایت دارند. مثلا آب در شعر سهراب سپهری چیست؟ همان آب است، یا سمبل طبیعت، یا پاکی، یا حرکت، یا دانش، یا روشنایی، یا روح زندگی، یا زمان ... بلۀ همۀ اینها هست ولی آب سمبل لجن نیست. سمبل حماقت نیست. سمبل آچار فرانسه، یا استقلال کشور بولیوی، یا سیاستهای اقتصادی روحانی، یا اندوه یک مگس تکبال نیست.
نمادشناسی: قصه: جنگجویانی با لباس پلیس با محوریت دو جوان، با هواپیما به یک ساختمان عظیم حمله میکنند. موقعیت زمانی «آینده» است و موقعیت مکانی ساختمانی بسیار بلندمرتبه و پیشرفته است، تکچشمی هولناک بر فراز ساختمان است، وقتی دقت کنیم، مردمک چشم غولپیکر بالای ساختمان، انگار از طلا و جواهر است. اسم کلیسایی هم در کار هست. وقتی وارد ساختمان میشوند هم نماد تکچشم همه جا هست، توقف || . شباهت فراوان این تک چشم به نماد فراماسونری «چشم جهانبین» یا «چشم شیطان» غیرقابل انکار است {خدایا همینجا به تو پناه میبرم از تحلیلهای رائفیانه و عباسیانه!}. معروفترین استفادۀ این نماد هم که میدانیم در پس نشان ملی حکومت آمریکاست. آنجا هم مثل اینجا بر فراز یک ساختمان است و نشان چشم خدایشان است. زرین و جواهرنشان بودن مردمک هم بعد کاپیتالیستی و اقتصادی قضیه را تاحدی نشان میدهد: حملۀ هواپیما به یک برج تجاری آمریکا: همینجا یاد حملۀ 11سپتامبر افتادم. اگر تاریخ ساختش بعد از آن واقعه بود قطعا تفاسیر به آن سمت میرفت و انیمه انیمۀ بیخودی میشد. اما جالب اینجاست که این شش سال قبل از 11سپتامبر است. (داخل پرانتز بگویم: «ژان بودریار» در کتاب روح تروریسم میگوید فروریختن برج تجارت جهانی آرزویی غیراخلاقی در پس ذهن و ناخودآگاه همگان بوده، چه ستمکشیدگان از آمریکا و چه حتی خود غربیها). پس ما اینجا یک زنجیرۀ نمادین (چشم بزرگ + جواهرنشانبودنش + برجبودنش) را به آمریکا تعبیر کردیم. اما نمادهای دیگری هم هستند. ادامۀ فیلم: گفتیم وقتی پلیسها وارد ساختمان میشوند نماد تکچشم همه جا تکرار شده، همچنین ارتشی هم از ساختمان دفاع میکنند که روی کلاهشان نماد تکچشم هست. توقف ||
نکتۀ مهمتر لباس این ارتش لعنتی است. لباسی که تنشان است لباس کوکلوسکلانهاست (اعضای سازمان مخفی نژادپرستی آمریکایی که سیاهپوستها را «لینچ میکردند و بسیاری جنایات دیگر و معتقد به برتری نژادی بودند _و هستند!_). سپس در دقیقۀ یک، یک نمای بسیار کوتاه است که چشم باید شکار کند: از اولین وسائلی که در آن ساختمان سرنگون میشود یک شمعدان است، من که یاد یهودیت و اسرائیل میافتم. واقعا هم آمریکا همین است، ظاهر تابلوی مسیحیت دارد و درون همهچیز یهودی (از نوع صهیونیستی) است. البته شمعدان پنجشاخه است و با «منورا» متفاوت است، اما در کار نمادین قرار نیست اجسام دقیقا مثل واقعیتشان باشند، مخصوصا اگر این موضوع شر به پا کند! از طرفی در ساختمان به این مدرنی در روزگار آینده شمع به چه درد میخورد :) . در ادامه انیمه، چهل ثانیه بعد دو پلیس، دختر بالدار را پیدا میکنند. دورتادور دختر قوطیهای یک نوشیدنی افتاده: کوکاکولا! پس تا حالا چهار نماد واضح داریم برای حاکمیت آمریکایی : 1. تکچشم فراماسونها + 2. کوکلوسکلانِ آمریکاییهای نژاد پرست + 3. شمعدان یهودیها + 4. کوکاکولای نماد کاپیتالیسم و انباشت ثروت آمریکایی و صهیونیستی.
کارگردان انیمۀ صراحتا سیاسی نساخته (یا نخواسته یا نتوانسته: چون کشورش مستعمره آمریکاست). این یک کار نمادین است. آنچه تا اینجا تصویر شده، اولا حکومتِ فاسدِ ستمگرِ نژادپرستِ زورسالار و زرسالار پیشرفته و مدعی ارزشهاست. مفهومی که تا قیامت میشود مصداقهای متنوعی بیابد، اما کارگردان به جز مفهومسازی، مصداقشناسی هم کرده و با اشاره آمریکا را به عنوان مهمترین نماد این حکومت سیاه که آن فرشتۀ سفید را به بند کشیده معرفی کرده. از این نظر این انیمه از زمرۀ ضدآمریکاییترین آثار دهههای اخیر در حوزۀ انیمه و انیمیشن است و البته که حاوی آرزویی زیبا برای همۀ آزادگان جهان!
این بخش از انیمه تاحدی ما را یاد آخرین اثر میازاکی قبل از ساخت «به دنبال تو» نیز میاندازد. «پورکو روسو» (1992) اثری است که شاید بیشترین اشارات ضدآمریکایی میازاکی در آن است و همین هم موید ذهنیت ضدآمریکایی او در ساخت این اثر است.
ادامه فیلم: دو پلیس جوان، دختر بالدار را نجات میدهند، یکبار سکانس رهایی کامل را اینجا داریم و ظاهرا انیمه اینجا باید در همین دقایق تمام شود، که نمیشود، دوباره برمیگردیم در ساختمان. چیزی شبیه آمبولانس با نشانهای هستهای دختر را با خود میبرد. مدتی میگذرد از غائله. بهمرور دو پلیس کلافه میشوند، مقدماتی فراهم میکنند و میروند و دختر را از آن بیمارستان هستهای نجات میدهند. توقف|| مخاطب میگوید چرا؟ مگر اینها همپیمان خودشان نبودند؟، فعلا برویم ادامه: در فرار وارد پل مهندسیشدۀ مدرنی میشوند که زمین را به آسمان وصلکرده؛ ماشینهای پلیس پل را خراب میکنند؛ اینها سقوط میکنند و ظاهرا شکست میخوردند. اما دوباره به عقب برمیگردیم، ایندفعه وقت سقوط، ماشین نیروی پرواز میگیرد و خود را به خانۀ مردم معمولی میرساند و از آنجا فرار میکنند. توقف|| میازاکی میگوید بشر روزی به این نتیجه میرسد که برای نجات این فرشتۀ زیبا، باید قدرت فاسد سیاسی اقتصادی حاکم جهان را نابود کند و فرشته را از دستشان برهاند، اما اشتباهی که بشر آرمانگرا طبیعتا ممکن است مرتکب شود این است که دختر بالدار را دوباره به دست علم مدرن تکنولوژیک اومانیستی غرب بدهد. در آن صورت دوباره شکست خواهد خورد. چون آن حاکمیت و امپراطوری فاسد سیاسی اقتصادی از دل این علم حریص و متجاوز به طبیعت و اخلاق بهوجود آمده؛ این است که پس از انهدام نظام سیاسی و اقتصادیِ بشر تبهکار، باید فرشته را از دام نظام علمی و فرهنگی این بشر نیز نجات داد. باید به طبیعت برگشت. به روستا. به خانههای قدیمی. نباید در حصار فضای مسموم گلخانهای تمدن مدرن بمانیم، نباید به علائم خطر جاده توجه کنیم. باید به دشت برگردیم و راه آسمان را دوباره پیدا کنیم.
این بخش دوم انیمه ما را یاد انیمۀ «ناوسیکا از دره باد» (1984) میاندازد که نهسال پیش میازاکی علیه تمدن تکنیکی و به نفع طبیعت ساخته بود. و البته بعضی آثار دیگر میازاکی. مثل شاهزاده مونونوکه (1997) که دقیقا بعد از این اثر ساخته شده.
چند نکتۀ دیگر نیز در میان است. یکی اینکه بنا به نیمۀ نخست انیمه، برای مبارزه با یک ساختار نظامی و قدرتمند فاسد و ظالم نیز نیاز به نیروی نظامی و قدرت هست. نمیشود با لبخند و دستهگل جلوی ارتش مسلح و وحشی مقاومت کرد! دوم اینکه بنا به نیمۀ دوم انیمه، حتی برای مقابله با تمدن تکنیکی و علم ستیهنده با طبیعت و فطرت نیز نیازمند علم و تکنیکیم. ولی علم به عنوان نردبان تعالی فطرت، نه چنگال بلعیدن طبیعت.
یک نکتۀ حاشیهای هم منفی بودن انرژی هستهای برای میازاکی است و اینکه آن را نماد علم مخرب و چیزی هولناک چون ساختار آمریکا میداند. در یکی از مستندهایش هم دیدم به تظاهرات مخالفت با انرژی هستهای رفته بود. علت این است: او ژاپنی است و داغدار حملۀ هستهای آمریکا به ژاپن. از طرفی الآن هم ژاپن مستعمره آمریکاست و انرژی هستهای داشتنش باز ممکن است در خدمت همان اهداف سیاه و متجاوزانۀ پیشین قرار بگیرد.
و اما دختر بالدار یا فرشتۀ سفید کیست؟ میدانیم دختر است، بال دارد و اگر بگذارند میتواند پرواز کند، لباس ساده و سپیدی به تن دارد که بیشتر شبیه لباس خواب کودکان است. نمیتواند شخصیت باشد، هم چون تمام انیمه نمادین است، هم چون شخصیت اصلا بروز غیرنمادی ندارد، هم چون اولینباری است که در آثار میازاکی میبینیم یک دختر خودش منجی نیست و نجات داده میشود! و این خط قرمز میازاکی با والت دیزنی است. پس شخصیت نیست و جنسیت ندارد، جنسیتش هم نمادین است. این بهنظرم گستردهترین نماد این انیمه است. حال معنایش چیست: آزادی؟ معصومیت؟ کودکی؟ کودکان؟ فطرت؟ اندیشه؟ معنا؟ امید؟ آرزو؟ آینده؟ گذشته؟ سنت؟ عدالت؟ حقیقت؟ انسانیت؟ ایمان؟ اخلاق، دین؟ راه ارتباط با آسمان؟ بهنظرم از متن انیمه درنمیآید دقیقا کدام است، هرکدامش میتواند باشد و البته در حوالی چنین مضامین روشنی است. توگویی کارگردان به ما میگوید با هر عقیده و هر جهانبینی دنیای ما یک گمشده دارد، گمشدهای که شریف و عزیز و دوستداشتنی است و میارزد برایش جانفشانی کنیم. این گمشده هرچه هست در حصار و زیر فشار حاکمیت سیاسی اقتصادی فاسد امپریالیستی و کاپیستالیستی جهانی و نمونۀ اعلایش آمریکاست و سپس علمِ بیاخلاقِ تمدن تکنیکی مدرن. پس بیایید با هم متحد شویم، درهای زندان را بشکنیم و فرشته را _با هر نامی که دارد_ آزاد کنیم!
نوشته شده در 13آبان 1399
در مطلب قبل هم نوشتم، «پیروی جنجال اخیر فرانسه و نفرتپراکنیهای رئیس جمهور بیفرهنگش امانوئل مکرون، علیه زیباترین انسان تمام تاریخ یعنی پیامبر اعظم (صل الله علیه و آله و سلم) تصمیم گرفتم تعدادی از فیلمهای ضدفرانسوی و یا منتقد وضعیت فرانسه را معرفی کنم. بعضی را قبلا ریویو نوشتم، مثل این دو مورد اخیر از جناب رشید بوشارب و بعضی را هم الآن دارم مینویسم. در اینستاگرام همه را ذیل هشتگ #سینمای_ منتقد_فرانسه و هایلایت «سینما علیه فرانسه» گرد آوردم. و البته هر فیلمی پست جداگانه مربوط به خود را دارد. اینجا تصمیم گرفتم با محوریت کارگردان مطلب بگذارم تا مطالب جامعتر، متمرکزتر و وبلاگیتر شود.»
البته که هانکه کارگردان بزرگی است و نمیشود او را در تفسیر سیاسی یا اجتماعی محدود کرد. پیشتر دوست میداشتم صرفا از او به عنوان یکی از نمونههای موفق سینمای فلسفی بنویسم. و البته که میدانیم او در دانشگاه فلسفه و روانشناسی و تئاتر خوانده، اما مهمتر این است که فیلسوفانه زیسته است. برویم سراغ انشای من:
میشائل هانِکه (به آلمانی: Michael Haneke ؛ زادۀ ۲۳ مارس ۱۹۴۲ در مونیخ، آلمان) نویسنده و کارگردان سینما و تئاتر اتریشی است.. او جدا از مستندها، تلهفیلمها و سریالها، تاکنون 12 فیلم سینمایی را کارگردانی کرده است که فهرست کاملشان را در ادامه میبینید:
۱۹۸۹ قاره هفتم
۱۹۹۲ ویدئوی بنی
۱۹۹۴ ۷۱ جزء از روزشمار یک شانس
۱۹۹۷ بازیهای مسخره
۲۰۰۰ کد مجهول
۲۰۰۱ معلم پیانو
۲۰۰۳ زمانه گرگ
۲۰۰۵ پنهان
۲۰۰۷ بازیهای مسخره
۲۰۰۹ روبان سفید
۲۰۱۲ عشق
۲۰۱۷ پایان خوش
پنهان 2007
Caché
تیتر: در آمدی بر فیلم پنهان هانکه و تاریخچۀ جدال فرانسه با مسلمانان
ما چه تصوری از فرانسه داریم؟ مهد آزادی و فرهنگ و هنر. سرزمینی دیدنی و توریستی و اصلا تبلور مفهوم اقتصاد و صنعتِ توریسم. این تصور از کجا آمد؟ از ادبیات، معماری، سینما و مهمتر از همه «بازنمایی»اش. از تصاویر بلوار شانزه لیزه، برج ایفل، کلیسای نوتردام و... از هوگو، ژول ورن، اگزوپری، دوما، فلوبر، زولا، کامو، گاری، برتون، آراگون، الوار، تروفو، گدار، ژونه، بسون و... از «نیمه شب در پاریس»، اثر زیبا و دلشنین «وودی آلن»، کارگردانی که فرانسوی نیست، بلکه یک یهودی آمریکایی _و با اجازۀ شما یک کودکآزار_ است و یکی از توریستپرورترین آثار را برای فرانسه ساخته. از «امیلی» شاهکار «ژان پیر ژونه»؛ فیلمی که برخلاف اثر آلن، فرانسه مسئلهاش نیست، ولی لوکیشن بودن فرانسه ناخودآگاه آن را به یکی از بهترین تصورات و تبلیغات فرانسه تبدیل کرده است. نیز خیلی فیلمهای دیگر مثل «همه میگویند دوستت دارم» (بازهم از وودی آلن)، «عشاق روی پل» و... . بله، ما فانتزیها و کمدیها و رومنسهای زیادی با موضوع فرانسه دیدهایم و ناخواسته حس خوبی به فرانسه داریم. اما چه چیزی را درمورد فرانسه ندیدیم؟ ادبیات و هنر و معماری و جاذبههای گردشگری و بازنماییهای دلبرانه جای خود، ما واقعیت را درمورد فرانسه ندیدیم. تاریخ سیاه فرانسه این غول استعمارگر و جنایتگر اعصار را ندیدیم. واقعیت امروزی هولناک جامعۀ فرانسه، چند خیابان پایینتر از شانزهلیزه، و چندلایه درونیتر از فیلمهای شاد و چند پرده آنسوتر از شوی مکرون در بیروت را ندیدیم؛ اعم از تبعیضات نژادی، سرکوب اقلیتهای دینی، فروپاشیدگی خانواده، بحرانهای اقتصادی (این یکی درست مثل کشور خودمان) و...
ما تصویر سینمای هنری، سینمای مستقل و سینمای اجتماعی را از فرانسه ندیدهایم. فیلمهای «رشید بوشارب» را ندیدهایم (دوتا را قبلا در همین صفحه معرفی کردهام) تا ستمگریهای تاریخی فرانسویان و مظلومیت مسلمانان مهاجر آن دیار را هم کنار عاشقانههای صورتی و شبهای پرستارۀ پاریس ببینیم. حالا میگویید بوشارب خودش عربتبار و یک سر غائله است؟ باشد، ما «میکمکس» همین جناب ژونه (کارگردان امیلی) را هم ندیدیم. آثار اجتماعی «برادران داردن» (مثل «روزتا» و «بچه») را هم ندیدیم. و ... . حالا میگویید اینها خودشان فرانسویاند و زیادی درگیر ماجرا؟ باشد، ما فیلمهای یکی از بزرگترین غولهای سینما و عظیمترین کارگردانان نابغه یعنی میشائیل هانکه اتریشی را هم در موضوع فرانسه ندیدیم. نشانمان هم ندادند. (چنانکه آیفیلم هم فقط فیلمهای هالیوودی را از آمریکا نشان میدهد).
به بهانۀ نفرتپراکنیهای اخیر این آدمک «امانوئل مکرون»، علیه آن والاترین تجسم انسانیت و انساندوستی (سلام بر او و خاندانش) چندتا از این فیلمها را معرفی میکنم. فیلمهایی که کمک میکنند آن روی سکهٔ فرانسه را هم ببینیم.
قبلا در یکی از فهرستها این فیلم را معرفی کردم و الآن پشیمانم. چون اثری نیست که بتوانم به همه توصیه کنم. نه به خاطر آن سکانسش که خشنترین سکانس سال لقب گرفت. به این دلیل که اولا فیلم کلا زیبایی شناسی خشونت و خشونت پنهان دارد (دقیقا در همان صحنههایی که عموم مردم میگویند اتفاقا خشن نیست و معمولی است. چون خشونتش اصطلاحا زیرپوستی است.) و البته خشونت ویژگی همۀ فیلمهای هانکه است. ثانیا به این دلیل که فیلم فیلم سخت، نمادین و بسیار عمیق و دقیقی است. از موفقترین و پیچیدهترینهای ژانر معمایی سینماست. یک نابغه این فیلم را ساخته که منتقدان بزرگ سینما درمورد ثانیهبهثانیهٔ اثرش بحثهای طولانی کردهاند. حتی آن منتقدان که روحیۀ عامهپسند و آمریکایی داشتند. و همه هم سر تعظیم فروآوردهاند در برابرش. فیلمی است که مخاطب عمومی مطلقا نه میتواند تحمل کند تماشایش را نه میتواند درست متوجه شود محتوایش را. آدم سینمادوست و اهل فکر تازه اگر با همۀ چشم و دقت فیلم را ببیند پنهان را میفهمد و البته که خیلی هم لذت میبرد از اینهمه هنر. هنری که فریبندۀ احساسات نیست؛ هنری که آموزندۀ تفکر است. هانکه نمیگویم فیلم فلسفی میسازد، میگویم بیشک یک فیلسوف بزرگ است که البته مدیومش سینماست و از جمله تفلسفهایش در این فیلم فلسفه خشونت است. فلذا، به این دو دلیل که عرض شد تاکید میکنم این فیلم برای همه نیست، ولی برای اهلش صددرصد توصیهشدنی است و زیباترین و عظیمترین اثر هانکه تاکنون است (جدا از برگزیدهشدنش در جایزه کن و یا حضورش در فهرستهای برترین فیلمهای تاریخ سینما و...).
این فیلم بدون اینکه شما بفهمید، تاکید میکنم: بدون اینکه شما بفهمید تمام ماجرا و تاریخ و بحرانهای فرانسه در رابطه با مهاجران مسلمانش را برایتان روایت، تبارشناسی و تفسیر میکند. از این بالاتر، با قدرت نمادگرایی به کلیت تضاد غرب با اسلام نیز میپردازد. از موضعی کاملا بیطرفانه و غیراسلامی. این است که یکی از بهترین فیلمهاست برای تفسیر اوضاع کنونی فرانسه که هم مسئلۀ خشونت در آن برجسته شده هم مسئلۀ مسلمانان فرانسه.
یادآوری میکنم میشائل هانکه از بزرگترین کارگردانان سینماست که اگر مسائل امروز جهان هم برایتان ارزشی نداشته باشد اما به محضِ سینما و سینمای هنری یا سینمای فلسفی علاقه داشته باشید نیز او را گرامی میدارید. اینجا اعتراف میکنم از بیشتر فیلمهای ایشان خوشم نمیآید و پیشنهادشان نمیکنم. از این بالاتر: فقط به عنوان مجازات دادگاه برای جرم بزرگی امکان دارد بعضی از آثارش را مجددا ببینم. اما با همین تفاسیر همین فیلمها را هم جرأت ندارم بگویم ضعیفاند. این پیرمرد هیچ شباهتی به کارگردانان ما ندارد که وقتی پیر میشوند اول از همه سینمایشان خرفت میشود. نابغه پیر هم بشود، نابغه است.
پن: سال گذشته برای یک فهرست ریویوی کوتاهی دربارۀ پنهان نوشته بودم:
این فیلم زیباترین، مهمترین، رازآمیزترین، اخلاقیترین و اجتماعیترین فیلم این پیرمرد ترسناک و نابغه است. جایزه بهترین کارگردانی کن را همان سال برده. من تقریبا پس از دیدن اکثر فیلمهای جناب هانکه مدتی افسرده میشدم، این تنها فیلم ایشان است که مرا گریاند. البته چون استعارهگرایی و نمادگرایی فیلم بالاست دیدم بعضی از هموطنان منظور فیلم را کاملا برعکس فهمیدند یا نفهمیدند. بازهم مسئله فرانسه و الجزایر است اما بالاتر میرود به مسئله غرب با کل مسلمانان اشاره میکند. البته همه اینها که گفتم وقتی است با پیشفرضی که دارم خدمتتان میدهم تماشایش کنید و یا با دقتی بالا، وگرنه خیلیها فکرمیکنند یک درام اجتماعی یا روانشناسانۀ معمولی دیدهاند. بسیار شکداشتم به فهرست قبل بیافزایمش یا نه. | #میشائیل_هانکه | آلمان اتریش | من: 10 | آیامدیبی: 7.3 (69هزار)
پایان خوش 2017
Happy End
تیتر: در آمدی بر فیلم پایان خوش هانکه و فلسفه خشونت در سینما و سینمای خشونتپژوه
«هانکه» کارگردان محبوب من نیست اما کارگردان مورد احترام من هست. بسیاری از فیلمهایش را اصلاً دوست ندارم بس که سرشار از سیاهی و خشونتاند. و دور از فرهنگ من. یکی از فیلم های مشهورش (FUNNY GAMES) را تاکنون حاضر نشدهام ببینم، چون بخشی از داستان را دوستم آقامحمدعلی دهسال پیش برایم تعریف کرد و فهمیدم نباید طرفش بروم. اما با همه این حرفها و با همه نفرتم از خشونت، این خشونت با دیگر خشونتها فرق میکند. با خشونت فیلمهای تجاری و هالیوودی آمریکایی و فیلمهای ترسناک عامهفریب فرق میکند. با خشونت فیلمهای شبه نخبگانی (خاصنمای عامهپسند) مثل آثار آقای تارانتینو که میدانم بین شما هم طرفدار دارد هم فرق میکند. خشونت در آثار تارانتینو فانتزی است. شوخی و سرگرمی است. جالب است! خشونتیست که میخواهد شما را سر هیجان بیاورد، بخنداند و شگفتیتان را برانگیزد. اما خشونت هانکه شما را سرگرم نمیکند. شما را بیدار میکند. با سیلی. شما را وادار به تفکر میکند. شما را از شدت تفکر به سردرد میاندازد.
نسلی که در آمریکا با فیلمهای خشن تارانتینویی تربیت شدند در عراق و افغانستان برای شوخی و خنده کودکان را منفجر کردند و فیلم شوخیهای خونینشان را هم منتشر. این است که خشونت تارانتینویی یک خشونت غیرانسانیست. اما شما با خشونتی که در فیلمهای هانکه میبینید نمیتوانید آدمکش بشوید، بلکه متنفر میشوید از خشونت و بیدار میشوید نسبت به خشونتهای پنهانی که پیرامونتان در جریان است و شما نسبت به آنها بیتفاوتید؛ یا حتی بدون اینکه بفهمید دلیلشانید.
«پایان خوش» (۲۰۱۷) آخرین اثر استاد سینما میشائیل هانکه است. ۱۲سال پس از پنهان ساخته شده اما بهنظرم خواهر آن فیلم است، در مقایسه با دیگر آثار. اینبار مسئله کمی فرق میکند. سه نسل یک خانواده با همه جزئیات روایت و روانکاوی و تبارشناسی میشوند. پس فیلم اثری خانوادگی است. یعنی خانوادگی هم هست. اما بینندۀ دقیق با استفاده از همۀ ظرفیت چشمش سه رنگِ پرچم فرانسه را در بخشهای مختلف فیلم میبیند. (این شگرد را نخست کیشلوفسکی و بعد دیگرانی چون برادران داردن هم بهکاربستهاند). پس آن خانواده در دل فرانسه است که آنگونه است. نه! آن خانواده خودش فرانسه است! با همه مسائل و بحرانها و بیماریهایش. به مهاجران و مسلمانها هم اشاره میشود، نه اندازه فیلم قبل (که حتی به کشتار اکتبر 1963 هم اشاره کرد) چون اینجا مسئله خود فرانسه، ذات و درون آن است و فوکوس اینطرف ماجراست: دولت و ملت اصالتا فرانسوی.
همچنین، در مقایسه با پنهان، نومیدی کارگردان به اصلاح وضع این کشور (و چهبسا کل تمدن غربی و پیروانشان در شرق) خیلی بیشتر شده. در پنهان واقعا یک آیندۀ روشنی بود اما اینجا از آن هم خبری نیست و شاید از همین رو فیلم کنایتا پایان خوش نامیده شده! و از همین روست که جوایز این فیلم با همه هنرمندیهایش در اروپا بسیار کمتر از آثار دیگر او ست و در «کن» هم از نامزدی فراتر نرفت. این فیلم را که میبینید حق میدهید از چنان جامعۀ منحط و متناقض و دورویی چنین رئیس جمهور بیمار و نفرتپراکنی سربرآرد.
پن۱: فقط شخصیتپردازی و بازی جناب ژان لویی ترنتینیان بهخودیخود شگفتآور است. من خودم شرمنده میشدم میدیدم پیرمرد ۸۷ساله در آن کهلوت دارد برای من به این خوبی نقش بازی میکند. ایشان بالاخره به نحوی تاریخ سینمای فرانسه است. در جوانیاش در فیلم درخشان «زد» گاوراس درخشیده و با بزرگان دیگری چون کیشلوفسکی و تروفو کارکرده و در اواخر هم با ژونه و هانکه.
پن۲: این فیلم به افراد بیشتری قابل توصیه است درمقایسه با فیلم قبلی، چون آن جنبه معمایی پلیسیاش خیلی کمتر است، و همچنین خشونت روپوستی. والا خشونت زیرپوستی و ویرانگری فیلم همچنان همان قوت و همان اقتدار را دارد، و شما نباید فریب نام زیبا و پوستر آبی فیلم را بخورید!.
پن۳: یک نکتۀ دیگر که بهتر بود در مطلب قبل میگفتم این است که هانکه، نفاق، ظاهرسازی و دورویی را در فیلمهای اجتماعیاش بهشدت و با دقت له میکند. چیزی که برای من واقعا لذتبخش است. چه در همین فیلم که ظاهرسازیهای بورژوازی را منهدم میکند. چه در پنهان که به زیبایی طبقۀ مدعی روشنفکری (و کلا وجهۀ روشنفکری فرانسه) را رسوا میکند و چه در آثاری مثل روبان سفید که فخر به مذهب را.
«دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
به آن که بر در میخانه برکشم علمی»
رمز ناشناخته 2000
Code inconnu: Récit incomplet de divers voyages
تیتر: در آمدی بر فیلم رمز ناشناخته هانکه و تقابل فرهنگ اسلام و فرهنگ غرب در موضوع «بیتفاوتی»
قبل از اینکه برویم سراغ فیلم امشب، دو نکته را یادآوری کنم، یکم: میشائیل هانکه مسلمان نیست؛ الجزایری هم؛ عرب هم؛ شرقی هم. حتی جزو مهاجران فرانسه هم نیست. در کشور خودش اتریش زندگی کرده، درس خوانده، موفق شده و الآن هم در وین تدریس میکند. زینرو روایتش از اضمحلال فرانسه بهویژه در سالهای اخیر و همچنین تضادها و خشونتها و بحرانهای مربوط به مهاجران و مسلمانان فرانسه روایت و ناب و بیطرفانهای است. نکتۀ دوم: یک دلیل معرفی اینگونه فیلمها تماشای چهرۀ واقعی فرانسه است اما دلیل دوم زدن سنگ محک به خودمان است. چه بخواهیم چه نخواهیم ما در بسیاری امور راه غرب را پیش گرفتهایم، مخصوصا در اقتصاد و فرهنگ، در این آثار میتوان خطرات پیش روی جامعه و فرجام تماما غربیشدنمان را دید.
«کد مجهول»، «رمز ناشناخته» یا «رمز اشتباه» محصول سال ۲۰۰۰ نخستین فیلم هانکه در فضای فرانسه است. ظاهرا با پیشنهاد ژولیت بینوش و صرفا برای بیرون آمدن از جغرافیای اتریش و تجربه فضای بزرگتر هانکه تصمیم میگیرد این اثر را بسازد. اما در ادامه این اثر یک فیلم هانکهای خاص و متفاوت میشود چون کارگردان تصمیم میگیرد فراتر از یک تجربه، در محتوای فیلم بررسی کاملی از فضای فرانسه دستکم در یکی از مشکلات مهمش ارائه دهد و در ساختار هم طرحی نو دراندازد. در حقیقت با این فیلم است که سه گانه هانکه درباره فرانسه بیتصریح خودش به این موضوع کامل میشود . «پنهان» و «پایان خوش» که در دو مطلب قبل از آنها نوشتیم به ترتیب در ادامۀ این اثرند: پسر و نوه!
«رمز ناشناخته»، نه پیچیدگی «پنهان» را دارد، نه سیاهی «پایان خوش» را و به نسبت تمام آثار هانکه کمترین خشونت و سیاهی را دارد . از اینرو به افراد بیشتری به نسبت دو فیلم قبلی میشود توصیهاش کرد اما به نوبۀ خودش و به اعتبار هانکهایبودنش فیلم شادی نیست و پیچیدگیها و گیجکنندگیهای خاص خودش را هم دارد. مثلا: اسم کامل فیلم این است «رمز ناشناخته؛ قصههای ناتمام چند سفر»، از طرفی فیلم از ۲۷سکانس مجزا و پارهپاره تشکیل شده. مخاطب اگر فیلم را بیدقت ببیند با توجه به این ساخت و آن اسم ممکن است بگوید: یکسری نمای بیسروته و بیربط به هم بود. نه، فریب اسم را نباید خورد، این فیلم هم مثل دیگر آثار هانکه نمابهنمایش هوشمندانه و دقیق ساختهشده و تمام اجزا، حتی اجزاء بهظاهر بیاهمیت بهدلیلی سر جای خودشان قراردارند و معنا یا نمادی را در نسبت با کلیت اثر نمایندگی میکنند. شما هیچ سکانسی را بیدقت به سکانسهای دیگر متوجه نمیشوید.
اینجا هم باز مسئلۀ خشونت مطرح است. البته در کنار دیگر بحرانها. اما کارگردان فیلسوف، جامعهپژوه و روانپژوهِ ما بیش از معلولها نظر به علتها دارد. معلولها را نشان میدهد اما ما را هدایت میکند که فقط آنها را نبینیم و در کنارش فکر کنیم مشکل کجاست؟
{از اینجا به بعد امکان رمزگشایی و لو رفتن معانی نهانوآشکار فیلم وجود دارد}
به عقیدۀ هانکه مشکل اصلی در ارتباط است، در گمشدن زبان مشترک و مفاهمۀ انسانی است و آنچه این مشکل عظیم را با معلولهای هولناکش (مثل خشونت و فقر و رنج و تنهایی و جدایی و بیعدالتی) را بهوجود آورده اولا فرهنگ نوین غربی است که انسانها را به فردگرایی، منفعتگرایی، مسئولیتناپذیری و بیتفاوتی و سردی نسبت به دیگران و رنجها و شادیهایشان سوق داده و ثانیا حکومتهاییاند که متاثر از ارزشهای همین فرهنگ اهمیتی به انسان وانسانیت نمیدهند، به دیگری و اقلیتهای قومی و مذهبی با دشمنی مینگرند و عامل تبعیضهای نژادی و بیعدالتیاند. این دو عامل به آن بحرانهای ارتباطی (هم بین اعضای یک خانواده و هم بین اقشار یک جامعه) منتهی میشوند و آن بحرانها هم به معلولهای اندوهآوری که گفتیم. در نتیجه هانکه در این فیلم هم «بی زبانی» را شرح میدهد و هم «بی تفاوتی» را هجو میکند.
{از این پاراگراف به بعد هم بخشهایی از داستان فیلم را لو میدهم، اگر دوست ندارید بعد از تماشای فیلم بخواندیش}
وقتی تمام قصههای فیلم را هم مقایسه میکنیم میبینیم نگاه هانکه در مجموع به مهاجران و غیرفرانسویان بهتر است در موضوع ارتباط با خانواده و کلا بیتفاوت نبودن در اجتماع. مخصوصا مسلمانهای فیلم اوضاع خیلی بهتری دارند. در یکی از سکانسهای مهم، نوجوان سفیدپوست فرانسوی زبالهاش را به سمت یک خانم گدای رومانیایی پرتاب میکند. یک جوان سیاهپوست آفریقاییالاصل و مسلمانتبار سر غیرت میآید، جلوی او را میگیرد و از او میخواهد از آن زن فقیر عذرخواهی کند. او سر باز میزند و با هم درگیر میشوند. تمام دیگر افراد خیابان بیتفاوتاند. تا پلیس وارد میشود. سیاهپوست همینکه پلیس را میبیند خودش را میبازد و به مخاطب میفهماند پیشینۀ رفتار پلیس فرانسه با سیاهان سیاه است! پلیس وقتی حرف طرفین را میشنود (و نژاد همه را بررسی میکند!) نوجوان سفیدپوست را آزاد میکند، جوان سیاهپوست را با خشونت دستگیر میکند و بعد حتی به خانهاش هم حمله میکند، زن گدای رومانیایی را هم دیپورت میکند و از کشور اخراج! این یک سکانس.
سکانس دیگر وقتی است که یک جوان عرب در فرایندی طولانی در مترو به آزار یک خانم سفیدپوست فرانسوی میپردازد. هیچکس از حاضران اهمیتی به این موضوع نمیدهد. پایان سکانس تنها کسی که جلوی پسر میایستد یک مرد عرب سنوسالدار است! با بازی کوتاه استاد موریس بنیشو (که بعدا هم در پنهان آن بازی شگرف را ارائه میدهد). این دومثال بود و البته مثالهای دیگری هم هستند. اینجا آنجاست که مشخص میشود خود اروپاییها هم میدانند ریشۀ خشونتها و بحرانهای امروز فرانسه کجاست و ما تماشاگران مشرقزمینی هم معنای استکبار و استضعاف را بر پردۀ سینما میبینیم! در یک فیلم کاملا غیرسیاسی!امیدوارم از تماشای این «فیلم متفاوت» لذتببرید، گیجنشوید و خوب فکرکنید.
این یادداشت را سال گذشته هنگام اکران فیلم طلا در جشنواره فجر نوشتم، همزمان با روزهای آغاز اکران اینترنتی این فیلم _16اردیبهشت99_ روزنامه قدس یادداشتم را منتشر کرده است.
از پرویز شهبازی به مسعود نیلی
یادداشتی از حسن صنوبری
من اگر جای کارگردان بودم، طلا را به مسعود نیلی تقدیم میکردم. چون اگر فردی با آن تفکرات به اسم مسعود نیلی به دنیا نمیآمد، شاید فیلمی با این کیفیت هم به اسم طلا ساخته نمیشد.
حالا مفصلش را عرض میکنم خدمتتان:
«طلا» ساختۀ پرویز شهبازی یک فیلم تماشایی، با ضربآهنگ تقریبا مناسب، داستان تقریبا سرراست و کارگردانی بسیار کمنقص است؛ بنابراین هنگام تماشایش حس نمیکنیم عمرمان دارد تلف میشود.
فیلم هیچ عیب و نقص آشکاری ندارد جز همینکه خودمان از وسطهای فیلم میفهمیم قرار است باز مثل اکثریت فیلمهای سالهای اخیر سینمای ایران، همهچیز با تلخی و اندوه و نافرجامی به سرانجام برسد. آنهم فقط به خاطر یک شرایط جبری که بر جامعه حاکم است و در نتیجه مخاطب فیلم هیچ بهرهای از «امید» نمیبرد. رویکردی که در دهۀ اخیر مخصوصا با حمایت جایزههای خارجی و رسانههای ایرانستیز برای سینمای ایران تثبیت شد و شاید نمایندۀ تام و تمامش «اصغر فرهادی» با فیلمهایی مثل «فروشنده» است.
اما تفاوت عمدهای که طلای شهبازی با فروشندۀ فرهادی و انبوه مقلدان فرهادی دارد این است که فیلم شهبازی واقعا یک فیلم است. طلا بر خلاف فروشنده و دیگر سیاهیلشگرهای سینمای روشنفکری، در حد خودش داستانپردازی جدی و ارزش سینمایی و زیباییشناختی بدیعی دارد. چه اینکه کارگردان اثر جزو معدود سینماگران ایرانی است که هم در حوزۀ کارگردانی و هم نویسندگی خوش درخشیده است.
دیگر تفاوتِ طلا با آن فیلمهای کلیشهای این است که به تباهی فرد و جامعه، سیاهی فرد و جامعه را نمیافزاید. درست است که در این فیلم هم قرار است شاهد یک تراژدی باشیم و باز باید یکجورهایی به همه حق بدهیم؛ ولی این باعث نمیشود شهبازی تمام شخصیتها را سیاه و ناخواسته اسیر خویی حیوانی و بیرحم تصویر کند. در این فیلم هم همه رو به تباهیاند ولی همه لزوما صددرصد سیاه نشدهاند و همین هم جای شکرش باقی است! نه اینکه خوب باشد!
ما از این فیلم هم یاد میگیریم حتی اگر آدم خوبی باشیم، حتی اگر فرصت فرار به خارج را کنار بگذاریم، حتی اگر جوانانی خوش قلب و امیدوار باشیم، حتی اگر بخواهیم دست در دست هم دهیم به مهر و یک کسب و کار یا تولیدی خوب در میهنمان راه بیاندازیم و در این راه همه تلاشمان را بکنیم هم، قطعا شکست میخوریم!
شاید به نظر خیلیها این یک پیام بیش از حد نومیدانه و همراه سیاهنمایی است. با این نظر هم مخالفم هم موافقم. چرا مخالفم؟ چون میتوانم به شهبازی برای نگارش این فیلمنامه حق بدهم. چون دارم در ایران پسا1396 و پیشا1400 زندگی میکنم. چون در همین زمان و مکان من هم گاهی عصرهای اول ماه گذارم به مغازهها میافتد، گاهی غروبهای آخر ماه از حساب بانکیام موجودی میگیرم و گاهی از شنیدن اصطلاحاتی مثل «پسانداز» بلندبلند خندهام میگیرد. کسی که اقتصاد عصر جهانگیری و نیلی را تجربه کرده باشد نمیتواند به پرویز شهبازی حق ندهد. شهبازی در این فیلم بسیار هنرمندانه و گاه بسیار استعاری سراغ موضوع «دلار»، «افزایش نرخ ارز» و «خروج طلا و ارز» از کشور رفته است. شهبازی در این فیلم نشان داده نتیجۀ شوخی دولتمردان ما با واژههای مهمی چون ارز، سکه، طلا، دلار، اقتصاد، دارو، تولید ملی، حمایت از کسب و کار داخلی، جوانگرایی و... در زندگی واقعی ایرانیان و آیندۀ جوانان و خردسالان ایرانی چه خواهد بود. شهبازی در این فیلم از طلا صحبت میکند و سعی میکند به ما بفهماند «طلا»ی واقعی چیست و چگونه از بین میرود و چگونه از کشور خارج میشود.
چرا با آن گزاره موافقم؟ چون در همین مملکت و در همین روزگار جوانانی با مشکلات به مراتب بیشتر آستین همت بالا زدند و زندگی خودشان را ساختند. هرچند با رنج و دشواری بسیار بیشتری به نسبت ده بیست سال قبل. کاش پرویز شهبازی قصه و زندگی این آدمها را هم میدید و میساخت. البته که هردو واقعیت هستند و نمیتوان به کارگردان انگ دروغگویی زد. ولی باید توجه کنیم تمرکز روی هرکدام از این دو واقعیت باعث از بین رفتن واقعیت دیگر میشود. تمرکز بیش از حد روی واقعیت تلخ اول، باعث میشود هیچکس دیگر امیدی نداشته باشد و باور نکند که میشود در این شرایط موفق شود. از طرفی تمرکز روی واقعیت شیرین و نادیدهگرفتهشدۀ دوم هم باعث میشود انسانها یاد بگیرند چگونه در بدترین شرایط هم بهترین انتخابها را داشته باشند و بتواند بر بزرگترین مشکلات و موانع سر راه هم پیروز شوند. اگر پرویز شهبازی واقعیت اول را ببیند و بسازد و از واقعیت دوم چشمپوشی کند؛ دروغگو نیست ولی قطعا بیانصاف است.
اگر هنوز از تماشای تراژدی و فیلمهای تلخ ایرانی خسته نشدید حتما به دیدن فیلم خوب وخوشساخت طلا بروید. باز هم تاکید میکنم طلا یک تراژدی است، ولی سوگواری نیست. تلخ است، ولی زهر نیست. بنابراین فاصله دارد با دیگر فیلمهای مبتذل ایرانی که مبتنی بر نومیدی و شکستاند. طلا مبتذل نیست و به یکبار تماشا حتما میارزد.
کاش این فیلم رسما به آقای دکتر مسعود نیلی _مشاور ویژۀ رئیسجمهور در حوزۀ اقتصاد (در زمان ساخته شدن فیلم)_ و دیگر دولتمردانمان، به خصوص در دو حوزۀ اقتصاد و سیاست خارجی تقدیم میشد، تا این بزرگواران نتیجۀ تلاشهایشان را در سینما و سیمای ما ببینند. البته بیتقدیمنامه هم این فیلم ذاتا پیامی است از پرویز شهبازی به مسعود نیلی.
مگر میشود فراموش کنیم فردی مثل جناب نیلی و دیگر همراهانش با اصرار به افزایش نرخ ارز و بیاعتبار کردن پول ملی، چه فردایی را برای ما و فرزندانمان رقم زدند؟
کسانی که با سنت اکشنهای جاسوسی و دلهرهآور غربی، بهویژه آثار کارگردانهای فرهیختهتر و جدیتری مثل «پل گرینگرس» آشنا باشند میتوانند ردپای این آثار را در اولین فیلم «سعید ملکان» ببینند. ردپایی که هم خوب است هم بد. خوب از جهت تکنیکی، بد از جهت فرهنگی. تأثیرپذیری در بخش نخست یک امر هنرمندانه و بیعیب است اما در بخش دوم نشان ازخودبیگانگی فرهنگی ست. حاتمیکیا هم در «به رنگ ارغوان» تحت تأثیر «لئون»ِ لوک بسون است؛ اما تا حد زیادی سعی میکند این پذیرش و الگوگیری از فن به فرهنگ نرود. نمیشود ضدقهرمان فیلم قرآن بلد باشد و قهرمان فیلم که نمایندهٔ تمدنی قرآنی است نه. بالاخره این کپی، کلیشه و آمریکاییبودن شخصیت اصلی چالۀ اصلی فیلم است؛ هرچند کارگردان سعی کرده با یکی دوتا دیالوگ خوب کار را تاحدودی از این ورطه نجات بدهد.
منصفانه بخواهیم نگاه کنیم وضعیت «روز صفر» از جهات متعددی شبیه فیلم «پرواز در منطقه ممنوع» است. یکم: هردو فیلم در مجموع فیلمهای خوبی هستند و به دل مخاطب خودشان مینشینند. دوم: به هردو فیلم انتقادهایی اصولی وارد است. سوم: هردو بهعنوان فیلم اول بودن کارگردان عالی هستند و بهخاطر فیلم اولی بودنشان میتوان چشم بر بعضی ضعفهایشان بست. چهارم: باید از هردو فیلم حمایت شود چون جای هردو جنس فیلم و ژانرهایشان در سینمای ایران خالیست و کشور و فرهنگ و ذائقهٔ ما به چنین فیلمهایی احتیاج دارد. اگر بازار سینمای افسرده و بیمار ایران از این اجناس پر بود البته بیشتر باید نقد میشدند.
حالا اینکه مثلا چرا جناب وحید جلیلی و هواداران و شاگردانشان با نادیدهانگاری این وضعیت، فیلم داساگر را تقدیس و فیلم ملکان را تکفیر میکنند، شاید جدا از علل فرهنگی و هنری علتهای دیگری هم داشته باشد. مثل طعنۀ تند و البته پنهانی که فیلم در یکی دو سکانسش به برادر جناب جلیلی یعنی آقای سعید جلیلی و یکی از ادعاهای تاریخیاش میزند. همچنان که شاید اینمقدار جایزه هم به خاطر دلایل سیاسی باشد. بالاخره «خروج» از بسیاری جهات فیلم خیلی بهتر و کاملتری بود نسبت به روز صفر و دستکم یکی از دو جایزه «نگاه ملی» یا «جایزه ویژه هیئت داوران» میشد به روز صفر نرسد و به خروج برسد. اما خب در جشنوارۀ سیاستزده «طعنه به روحانی» جایزه را از حاتمیکیا میگیرد و به «طعنه به جلیلی» میرساند.
جدا از این زدوخوردهای سیاسی، اگر منصفانه نگاه کنیم روز صفر در مجموع فیلم ارزشمندی است. تاکید میکنم اگر من هم مدام به این فکرکنم که کارگردان روز صفر همان تهیهکننده «تنگه ابوقریب» است و یکی از نویسندگان اثر هم کارگردان تنگه ابوقریب؛ قطعا از فیلم بدم میآید. آنقدر که تنگه ابوقریب را توهینآمیز، ریاکارانه و فاقد ارزشمندی میدانستم. اما این قضاوتی از روی حق نیست و خلاف مشی اسلامی « انظر الی ما قال» است. روی زمین که باشیم، عینک سیاسی و جناحی که نداشته باشیم، روز صفر فیلمی است برای مخاطب عمومی که خروجیاش قطعا هم موردپسند این مخاطب است (چون تا حد زیادی به قواعد این ژانر پایبند بوده) هم به این مخاطب رویا و روحیه و امید و باور و نیز اطلاعاتی درست از تاریخ و جغرافیای کشورش میدهد. البته این به عنوان قدم اول در این ژانر فیلم خوبی ست. چون فیلم هنوز برای یک اکشن کامل بودن هم چیزهایی کم دارد. یک اکشن واقعی جدا از اکتِ رانندگیها و تیراندازیها و انفجارها به اکتِ فیزیکی و رزمی افراد هم احتیاج دارد. چیزی که در فیلمهای مثل اولتیماتوم بورن و منطقه سبز با نهایت هنرمندی حضور داشت و در روز صفر بسیار کمرنگ است.
دوست نداشتم دربارۀ فیلمهای جشنواره چیزی بنویسم. اما شب گذشته تا اینقدر نادیدهگرفتن خروج معنای خوبی نداشت. نادیدهگرفتن خروج یعنی بستن دهان سینمای اعتراض. یعنی بستن دهان منتقدان. یعنی مبارزه با هنر شریف، آزاد و عدالتطلب. ما در این ده سال همهجور فیلمی ساختیم و بههمهجور فیلمی هم جایزه دادیم و همهجور فیلمی را هم به عنوان نمایندۀ ایران و ایرانی راهی اسکار و دیگر فستیوالها کردیم؛ بزرگترین توهینها به انقلاب اسلامی، به شهیدان، به فرهنگ و تمدن ایرانی، به ارزشهای اخلاقی و به شعائر اسلامی در سینمای ما تولید و تایید و تحسین شد. جشنوارهٔ ما همان فیلمی را تحسین کرد که فستیوال کاملا سیاسی دشمن ما برای تحقیرمان. بهانۀ همۀ اینها احترام به آزادی و تفاوت دیدگاهها بود. باشد، اما حالا که آزادی است، چرا برای همه هست جز یکی؟ چرا آزادی برای عدالت وجود ندارد؟ حالا که آزادی برای نفرتپراکنی علیه دین و وطن و انقلاب وجود دارد چرا برای نقدِ دولت و یا تمام دیگر ساختارهای کوچکِ فاسدِ ذیل نظام (همان شاههای کوچک) وجود ندارد؟! آنهم نقدی به این لطافت و ظرافت و ادب و متانت؟ آنهم متکی بر داستانی حقیقی؟ آنهم از سوی کارگردانی که چهل سال برای جنگ و انقلاب و ایران فیلم ساخته و یکبار هم نظری به جشنوارههای خارجی نداشته؟
خروجِ حاتمی کیا شاهکار نیست. ولی یک فیلم خیلی خوب و ارزشمند و دوستداشتنی است. در حد و اندازۀ بوی پیراهن یوسف و آژانس شیشهای نیست، ولی از قد و قامت بیشتر فیلمهای اجتماعی ده سال اخیر بسیار بلندتر است. حق این فیلم نبود که روز نشست خبریاش با یک عملیات جنگ روانی و رسانهای مورد هدفِ گروهکهای سیاسی قرار بگیرد و روز اختتامیه توسط فرهنگِ سیاستزده و سیاستترس زیر پا گذاشته شود.
البته ما مخاطبان هم مقصریم. چشمهایمان بیشاقول و بیطراز شده. ما فیلمهای کارگردانهایی مثل ابراهیم حاتمی کیا و مجیدی (و باز بیشتر همین حاتمیکیا) را با خدا مقایسه میکنیم! نه حتی با خودشان و نه هرگز با دیگران و وضعیت واقعی سینمای ایران. این میشود که حاتمیکیا هر فیلمی بسازد طرفداران خودش هم میگویند «به آن خوبی که انتظار داشتیم نبود»! این میشود که بوی پیراهن یوسف در زمان خودش غریب میماند.
باز هم باید صبر کنیم زمان بگذرد. آنوقت خواهیم دید که خروج چقدر زیبا و بههنگام و عزیز است. یک هنرنمایی خوب از یک کارگردان خوب و یک پایان باشکوه برای یک بازیگر باشکوه.
قبل از رسیدن به سینما گفتم لابد پس از تماشا در ریویوی این انیمیشن دستکم مینویسم: «برای شروع خوب بود». اما متاسفانه الآن نمیتوانم همین جملۀ امیدوارانه را هم بنویسم. با اینکه دلم میخواست. خیلی دلم میخواست نخستین انیمیشن پرسروصدا با موضوع «شاهنامه» یک انیمیشن جدی و قابل تحسین باشد و حداقلهایی را داشته باشد...
وقتی رفتیم داخل سالن خیلی تعجب کردم. به جز ما فقط ۴نفر نشسته بودند و انگار همه منتظر بودند ما بیاییم. تا نشستیم فیلم شروع شد. برای تماشای «آخرین داستان» صبح نرفتیم که بگویید ساعت خلوتی است، نمایش ساعت ۱۷:۲۵بود. به یک سینمای دربوداغان هم نرفتیم که اندکی جمعیت معمولی باشد . «سینما چارسو» یکی از مجهزترین و باکیفیتترین سینماهای تهران است که کمی جمعیت در آن معنای واضحی دارد: فیلم موفق نیست.
کارگردان اثر «اشکان رهگذر» انیمیشنش را به «فردوسی» تقدیم کرده. به نظرم این بدترین هدیهایست که تاکنون فردوسی گرفته. مخصوصا اگر بدانیم این انیمیشن امسال تنها نماینده ایران در جایزه اسکار است. قطعا ضعیفترین نقالیهای سنتی روستایی برای فردوسی بزرگ ارزشمندتر از این فیلم است.
تحریف و تغییر شاهنامه به بهانه «برداشت آزاد»، بیمنطق و احمقانهشدن سیر علت و معلولی داستان، خیانت به روح کلی شاهنامه، صداگذاریهای بسیار ضعیف، کپی از روی دست آثار مشهور غربی، گنجاندن اغراض سطحی سیاسی و غرقشدن در سیاهی و تباهیِ نفرت و ترس از جمله عوامل انحطاط این انیمیشن است. این اثر برخلاف شاهنامه، از آغاز تا انجام در سیطره انگرهمینو است. چنانکه از پوسترش هم روشن است.
اینجا فقط به چند نکته اشاره کنم:
یکم: در روایت فردوسی پس از بوسۀ ابلیس بر کتف ضحاک و وقتی «دو مار سیه از دو کتفش برست» ابلیس برای رهایی از آزار ماران به او میگوید «به جز مغز مردم مدهشان خورش». این میشود که ضحاک مردم را میکشد و مغزشان را به ماران میدهد. اما در انیمیشن، سالهای سال ضحاک مردم را میکشد و مغزشان را خودش میخورد و تازه در انتهای داستان مارها بر کتف او میرویند! خب یک مخاطب باشعور نمیپرسد چرا این آدم باید اینهمه سال مغز انسان بخورد؟!
دوم: سکانس جنگ با اهریمنان در تالار عینا کپی سکانس جنگ با ارکها در مقبره بالین فیلم ارباب حلقههاست. خب اولین کسی که در اسکار این انیمیشن را ببیند به ریش ما نمیخندد؟
سوم: فریدون دوست دختر دارد! دوست دخترش هم بیحجاب است! کلا تمام دختران ایرانی در انیمیشن یا بیحجاباند یا به شیوه روسری نیمبند بعضی از دختران دهه هشتاد به بعد تهران پوشش دارند. عزیز من تو یکبار شاهنامه یا دیگر متون روایتگر ایران کهن را از رو خواندهای؟ آیا توصیف پوشش شیرین و شیرویه و گردآفرید و تهمینه را دیدی یکبار؟
چهارم: در روایت فردوسی جمشید به خاطر غرور و تکبر و دوری از بندگی خدا فره ایزدیاش را از دست میدهد: «منی چون بپیوست با کردگار / شکست اندر آورد و برگشت کار»، اما جناب کارگردان علت از دستدادن فره ایزدی جمشید را ادامه مبارزه با دیوان و اهریمنان و جنگ در خارج از مرزهای کشور نمایش میدهد! حتی در یک سکانس بسیار شعاری ماموران انتظامی ضحاک دلیل بالا رفتن مالیات را امنیت و دفاع از مرزها اعلام میکنند و کاسب عصبانی میگوید مرز من همین محل کسب من است! بعد ماموران کاسب و دیگران را کشتار میکنند! ظاهرا کارگردان هنوز در حالوهوای نه غزه نه لبنان و خرداد ۸۸ بوده و نمیدانسته هنگام اکران فیلم، جنبش سبز دولتمند است و خودش درگیرودار آبان ۹۸!
البته با این ویژگیها و بعضی ویژگیهای دیگر احتمال نامزدی یا حتی موفقیت در جایزه با اغراض و اهداف سیاسی و فرهنگی آمریکایی وجود دارد برای اثر، ولی از نظر ایرانیبودن و شاهنامهبودن و حتی زیبابودن این انیمیشن افتضاح است. نمیگویم هیچ زیبایی و هنری نداشت. کار از نمونههای مشابه خیلی جلوتر است. ولی واقعا کارگردان فرصتی از فرصتهای تمدنی ما را سوزاند و اعتبار و اصالت شاهنامه را حداقل برای نخبگان و فرهیختگان غربی زیر سوال برد.
پ ن : مجموعه مباحث و زدوخوردهای متنی :) ذیل انتشار این متن در اینستاگرام
بعضی از کارگردانها خاصپسند میسازند و بعضی عامهپسند. مثلا کیارستمی و دهنمکی خودمان. بعضی خاص میسازند و ادای عام را درمیاورند، مثل میرباقری خودمان. بعضی عام میسازند و ادای خاص را درمیاورند، مثل فرهادی خودمان. مثل نولان خودشان. یا خواهران واچوفسکی (که قبلا برادران واچوفسکی بودند). قطعا ارزشمندترین این گروهها آناناند که به قول مولوی:
وگر از عام بترسی که سخن فاش کنی / سخن خاص نهان در سخن عام بگو
این میان اندکی هستند که واقعا سعی میکنند بین این دو را جمع کنند و گروه پنجمی باشند. نه خاص، نه عام، نه خاصِ عامشعار و نه عام خاصاطوار، بلکه ایستاده بین مرز خاصهپسندی و عامهپسندی. به نظرم مایکل مان یکی از این افراد است. قبلا درباره یکی از فیلمهایش نوشته بودم: «علی»
فیلم آمریکایی «آخرین موهیکان» (1992) از جمله آثار محبوب مایکلمان است که دقیقا منطبق بر همین تعریف است. این فیلم به دوگانگیهای بسیاری دچار است. هم احساس میکند باید به مخاطب خاص پاسخگو باشد هم به مخاطب عام؛ هم باید در برابر نخبگان سیاسی جهان حرفی برای گفتن داشته باشد هم باید احترام آمریکا را نگهدارد. به همین خاطر فیلم حالت دوگانهای دارد و گویا نیمهی اول فیلم بیشتر با توجه به مخاطب خاص و نخبه ساخته شده و نیمه دوم با توجه به مخاطب عام و حکومت آمریکا. از یک طرف این فیلم یک فیلم حماسی علیه استعمار و متجاوزان غربی است و از یک طرف مجبور میشود چندجا طرف همین استعمارگرها را بگیرد. از یک طرف یک فیلم هنری پرمشقت تاریخی است و از یک طرف در چندجا به نحوی کلیشهای رمانتیک میشود.
فیلم در سرزمین آمریکا اتفاق میافتد ولی پیش از تاسیس رسمی آمریکا. زمانی که انگلیسیها و فرانسویها برای تصاحب آمریکا با هم سر جنگ داشتند و بخش عمدهای از بومیان را یا از بین برده بودند یا به همپیمانی و بردگی خود درآورده بودند و یا به جان هم انداخته بودند...
وقتی از وضعیت و هزینهی بالای پروژههای بزرگ سینمایی و همچنین استیلای کامل نهادهای امنیتی آمریکا بر فرهنگ و هنر این کشور خبر داشته باشیم شاید به خاطر بعضی سکانسها به کارگردان حق بدهیم. ولی فارغ از آن چند سکانس و افت فیلمنامه در بخشی از فیلم؛ آخرین موهیکان فیلم درخشان و ارزشمندی است و منبع الهام آثار بسیاری پس از خود شده است. کارگردانی، تصویربرداری، موسیقی، فضاسازی . بازیگری نقش نخست در درجه بالایی از خلاقیت و توانمندی قرار دارند
درباره موسیقی آخرین موهیکان
🎶 اولینباری که این موسیقی را شنیدم نام آهنگسازش را نمیدانستم. تا مدتها گمش کردم.
روزگاری گذشت تا اولینباری که فایلش به دستم رسید و فکر میکردم آهنگسازش #ونجلیز است؛ چون روی فایل نام ونجلیز نوشته شده بود (احتمال دارد مربوط به وقتی باشد که آرشیو ونجلیز جناب مجید اسطیری را تصاحب کردم.) به نظرم ونجلیز تا حد زیادی شایستگیاش را داشت. تا اینکه فیلم درخشانِ آخرین موهیکان را دیدم (بهزودی دربارهاش مینویسم) و این آهنگ را آنجا شنیدم. وقتی سراغ اطلاعات فیلم رفتم دیدم درباره آهنگساز اشتباه میکردم. ونجلیزی در کار نبود. آهنگسازی این فیلم بر عهدۀ دو آهنگساز به نام ترور جونز و رندی ادلمن بود. دیگر مطمئن شده بودم و خوشحال که نام آهنگسازان اصلی را پیدا کردهام؛ و البته اندکی ناراحت که چرا یک اثر به این زیبایی یک سازنده ندارد که بتوانم همۀ احترام قلبیام را یکجا نثار همان «یک»نفر کنم (امان از جهانِ موحدانه!). اما باز هم اشتباه میکردم. دو آهنگساز یادشده مسئول کلی موسیقی این فیلم و آهنگساز تمامی قطعاتش بودند؛ به جز این قطعۀ شگفت. آهنگساز این یک قطعه که نامش در هیچکدام از منابع فارسی موسیقی فیلم آخرین موهیکان نبود، پیرمردی اسکاتلندی و با چهرهای شبیه به سرخپوستها بود به نام «داگی مکلین»
«داگی مکلین» مهمترین چهرۀ هنری و موسیقایی اسکاتلند است و این قطعهاش را موسیقی ملی غیررسمی اسکاتلند میدانند. او جزو منتقدین جدیِ دولت کشور خود است و جالب است بدانید از جدیترین شخصیتهای ضدانگلیسی اسکاتلند و طرفدار جانبرکفِ استقلال این سرزمین از بریتانیاست. این موضوع وقتی برایتان جالبتر میشود که فیلم آخرین موهیکان را دیده باشید و یا دستکم یادداشت پست بعدی من که به این فیلم اختصاص دارد را بخوانید
اما درباب خود اثر و زیبایی و حماسۀ درخشانش فقط یک جمله میتوانم بگویم: از جمله آهنگهایی است که برای حضرت عباس و امام حسین (علیهم السلام) نساختیم!
قصد دارم یک لیست از موسیقی فیلم های درخشانی که از فیلمشان برترند را تدوین و منتشر کنم و گریۀ حاضران را برای مظلومیتِ موسیقی و ستمگری سینما دربیاورم. ولی عجالتا برای موسیقیها و فیلمهایی که هردو خوب هستند و تا حد زیادی ازدواج موفقی دارند اینجا دو مطلب در کنار هم مینویسم.
دانلود موسیقی فیلم آخرین موهیکان ساخته داگی مکلین
آدم نمیداند وقتی میخواهد یک فیلم ایرانی را داوری کند، باید آن را با سینمای جهان مقایسه کند؟ یا با سینمای ایران؟ یا با سینمای امروز ایران؟
به همین خاطر دارکوب (ساخته بهروز شعیبی) را در ذهنم یکبار با هر سه تا سینما مقایسه میکنم:
به نظر این مخاطب معمولی سینما، دارکوب در قیاس با دیگر فیلمهای سینمای امروز، ایران، به ویژه سینمای اجتماعی امروز ایران یک فیلم عالی است. در مقایسه با سینمای ایران (در همه ادوارش) یک فیلم تقریبا خوب، و در مقایسه با سینمای جهان یک فیلم متوسط ولی قابل احترام است.
مهمترین ویژگی سینمای شعیبی، تمایز محتوایی و تلاش برای گفتن حرفی نو و مفید است. حداقلش تو خیالت راحت است که دغدغۀ اصلی کارگردان کسب موفقیت در جشنوارههای داخلی و خارجی نیست؛ میدانی طرف حسابت جوان جویای نامی نیست که هدفی جز کپیکردن از روی اصغر فرهادی نداشته باشد. بلکه او یک هنرمند و انسان واقعی است، خودش فکر دارد و احساس دارد و در حد خودش به مسائل و بحرانهای اجتماعی و اخلاقی جامعهاش میاندیشد. ولو اینکه من این میزان تلخی در سینما و این طرز نگریستن به جهان را خیلی نپسندم. فلذا به یکبار تماشا حتما میارزد.
▪پیشنهاد نمیشود به کسانی که حوصله و طاقت فیلمهای تلخوش را ندارند. پیشنهاد میشود به کسانی که اهل تعمق در مسائل مهم اجتماعی و اخلاقی هستند.
▪ قبل از تماشای فیلم ترانۀ محمد_معتمدی برای تیتراژ فیلم را دیده و شنیده بودم. ولی در نسخۀ اکران عمومی خبری از معتمدی نبود، چرا؟
▪محدودیت کاراکتر اجازه نمیدهد از بازی بدیع سارا بهرامی و بازی کلیشهای مهناز افشار سخن بگویم. این بماند برای روزگاری دیگر.
چند سطر قبلا درباب رگ خواب (با کارگردانی «حمید نعمتالله» و نویسندگی «معصومه بیات») در صفحه اینستاگرامم نوشته بودم، برای «تشویق به تماشا». این یادداشت که اینک در خبرگزاری مهر منتشر شده را برای «پس از تماشا» نوشتم:
الف
وقتی در تبلیغات تلویزیون دیدم «رگ خواب» را «عاشقانه»ای از حمید نعمتالله معرفی میکنند تعجب کردم؛ همچنین وقتی جایی خواندم این فیلم یک فیلم «زنانه» است؛ همچنین وقتی در نقدهای وارده به فیلم میدیدم بعضی میگویند «چرا فیلم همانگونه که آغاز شده به انجام نرسیده؟»؛ نیز، وقتی میدیدم فردی تاکید داشت که رگ خواب یک فیلم «اجتماعی» است.
طبیعتا مناظر و سلایق افراد با هم متفاوت است و این تفاوتها همیشه ارتباطی به میزان تخصص، دانش و فهم افراد نسبت به یکدیگر ندارد. یک نفر ممکن است بگوید «لیلی با من است» یک کمدی خوب است و یک نفر دیگری با پسندها و اندیشههای دیگری هم بگوید این فیلم یک کمدی ضعیف است. اما مشکل اینجاست که یک نفر بیاید بگوید «لیلی با من است» یک فیلم رمنس یا موزیکال خوب یا بد است است، یا نمونهای ضعیف یا قوی از سینمای نوآر. دیگر اینجا خوب و بد بودن و قوی و ضعیف بودن مطرح نیست؛ یک مشکل ابتدایی وجود دارد: فیلم اصلا فهمیده نشده که حالا بخواهد قضاوت شود. به نظرم چهار قضاوت بالا درباب سینماییِ رگ خواب هم از جنس تفاوت دیدگاه یا سلیقه نیست، از سنخ فهمیدهنشدن فیلم است، اتفاقی که درمورد آثار هنری زیادی میافتد. علت چیست؟ به نظر من کاهش کیفیت قضاوتها و افزایش شجاعت ابرازشان در عصر جدید. با رشد روزافزون رسانهها، صفحهها و تریبونهای انتقادی و برنامههایی چون «نود» و «هفت» و... ما داریم بگونهای تربیت میشویم که بیش از اینکه هنر خوب شنیدن و مهارت درست دیدن را داشته باشیم، شجاعت زود قضاوت کردن و اشتیاق قاطعانه نقد کردن را پیدا کنیم.
رگ خواب از منظر ساختاری، سینمایی و هنری یکی از شاهکارهای امروز سینمای ایران است؛ ولی این طفل ابجدخوانِ عالم هنر، در این مقام تنها از ابعاد معنایی و محتوایی فیلم پرسش میکند.
ب
میپرسید به نظر نگارنده رگ خواب فیلمی عاشقانه، زنانه، اجتماعی و با روایتی ناممتد در ابتدا و انتهای خود نیست؟
هم آری، هم نه.
ب / یک: بررسی «عاشقانه بودن» رگ خواب
فیلم رمانتیک فیلمی است که محوریت اصلی در آن با موضوع عشق است و طبق سنن سینمایی عموما هم با پایان خوش و وصال عاشق و معشوق تمام میشود، چیزی که مطلقا در رگ خواب نیست. افرادی هم که انتظار یک روایت ممتد و یکدست از ابتدا تا انتهای فیلم را داشتند و از تفاوت حسوحال نیمۀ نخست و نیمه پایانی فیلم جاخوردهاند، عموما کسانی هستند که توهم کردهاند فیلم عاشقانه است و لابد توقع داشتهاند این فیلم هم باید مثل عاشقانههای معمول سینما و تلویزیون چیزی جز ماجراهای کلیشهای دلبردن، دلبستن، دلکندن، و درنهایت دلدادگی ابدی طالب و مطلوب در خود نداشته باشد. حالآنکه همین عدم امتداد روایت در دو نیمه فیلم نشان از عاشقانهنبودن شالودۀ داستانی فیلم است.
باری، برای تبیین سادۀ جایگاه عشق در رگ خواب میتوانیم از اصطلاحات نقد ادبی کمک بگیریم. در نقد و بررسی شعر، از دو اصطلاح «معنا» و «مضمون» سخن میگویند. معنا، آن محتوای کلان و اصلی اثر هنری است و مضمون فقط دستمایهای برای بیان معنا. بله در این فیلم صحنهها و لحظات عاشقانۀ بینظیر و شگفتانگیزی (فراتر از معمولِ عاشقانههای سینمای امروز) وجود دارد، اما عشق و عاشقی فقط یکی از مضامین و دستمایههای رگ خواب برای بیان معنای اصلی فیلم است و اگر به این توجه کنیم دیگر به این فیلم نمیگوییم «عاشقانهای از حمید نعمت الله». من هنوز در سینماییهای نعمت الله عاشقانهای به آن معنا ندیدهام. عاشقانۀ نعمتالله تلهفیلم قدیمی زیبایش با عنوان «فریدون مهربان است» است، حتی به نظرم سریال «وضعیت سفید» او به مراتب از رگ خواب به عاشقانهبودن نزدیکتر است. در «فریدون مهربان است» محوریت اصلی داستان با عشق و رابطۀ عاطفی خاصی است که بین نقش «حسن پورشیرازی» و نقش «آشا محرابی» شکل میگیرد و با ازدواج این دو به پایان میرسد؛ اما در رگ خواب گرچه سخن از عشق میرود ولی سخن با عشق تمام نمیشود.
ب / دو: بررسی «زنانه بودن» رگ خواب
فیلم زنانه یا فیلم با موضوع زنان، یا فیلم با رویکرد فمینیستی هم، درست مثل فیلم عاشقانه، تعریف خودش را دارد و به صرف حضور مولفهها و فضاهای زنانه در یک فیلم نمیتوان آن فیلم را یک فیلم با موضوع اصلی زنان نامید. بله شخصیت اصلی و پرترۀ فیلم یک زن است، زاویۀ دید و روایت فیلم هم به شدت زنانه است، چنانچه نویسندۀ فیلمنامه هم یک خانم اتفاقا زنانهنویس است و در آثار دیگری هم روی شخصیتهای زن تمرکز داشته است (خانم معصومه بیات)؛ حتی باید این را اشاره کنم که بُعد اجتماعی فیلم هم بیشتر ناظر به زنان است؛ اما وقتی به معنای اصلی و نهان فیلم توجه کنیم باز میبینیم رویۀ اجتماعی فقط یکی از رویههای فیلم است و زنانگی هم تا حد زیادی مثل عشق اینجا فقط یک مضمون است؛ لذا فیلم اخیر حمید نعمت الله فاصلۀ زیادی با فیلمهای کارگردانانی چون رخشان بنیاعتماد دارد. البته که نعمتالله در بیشتر سینماییهای تاکنونش روی زنان و نوع خاصی از رنجها و مصائبشان در دوران مدرنیته تمرکز داشته و این موضوع جزو تمهای ثابت آثار اوست، اما فیلم به فیلم میزان این تمرکز و جایگاه این معنا در کلیت اثر، متفاوت بوده است. در همۀ این فیلمها _نمیگویم «زن آسیبپذیر» میگویم: _ «رویۀ فطرتاً آسیبپذیرِ زنان» در برابر مردان مدرن مورد توجه است. این مرد، چه رضا رویگریِ هولناک «بوتیک» باشد، چه بهرام رادانِ گیج و گولِ «بیپولی»، چه حامد بهدادِ شیّادِ «آرایش غلیظ» و چه کوروش تهامیِ بیمارگونِ «رگ خواب»، مردی از مردان شهریِ روزگار نو است که با خودخواهیهای خاص خودش به زن قصه _که هنوز مثل قدیم معصوم است و برخلاف مرد، شهریشدن و مدرن شدنش بر زن بودنش سبقت نگرفته_ ستم میکند؛ این معنا و اندیشه در هر چهار فیلم جناب نعمتالله حضور دارد؛ اما دلیل نمیشود این فیلمها همه هم زنانه باشند هم با موضوع زنان. رگ خواب روایتی زنانه دارد ولی موضوعش زنان نیست، بوتیک بالعکس روایتی مردانه دارد ولی تا حد زیادی موضوعش زنان است. باز تاکید میکنم، اگر این فیلم فقط رویهای اجتماعی داشت میشد موضوع زنان را محتوای اصلی فیلم انگاشت، اما دعوی ما این است که چنین نیست! اگر هرچهار فیلم را مد نظر قرار دهیم، نوع رویکرد کارگردان این آثار درمورد این زنان بیش از اینکه زنانه باشد بیشتر پدرانه و برادرانه است. اگر نیک بنگریم این نگرانیها و دلواپسیها، از دیدگاه یک مرد است، هرچند این مرد مستقیما در بین شخصیتهای داستان نیست و فقط روایتگری پنهان و بیرونیست.
ب / سه: بررسی «اجتماعی بودن» رگ خواب
رگ خواب یک فیلم اجتماعی هم هست قطعا. بازتاب روشنی از تلخیهای جامعۀ امروز ما نیز هست قطعا؛ اما به همان دلیل که انرژی اصلی فیلم بر بُعد اجتماعی متمرکز نیست، یک فیلم اجتماعی محض نیست. هرچند نعمتالله را به عنوان یکی از بهترینهای سینمای اجتماعی میشناسیم، اما این فیلم نسبت به دیگر آثار او به خصوص بوتیک که پررنگترین جنبهاش جنبۀ اجتماعی بود، کاملا متفاوت است و سراغ از لایههای درونی و انسانی یک شخصیت گرفته است. حرف اصلی فیلم جای دیگری است، هرچند با حفظ تأویلهای اجتماعی. وقتی تمرکز و گرانیگاهِ قصه به جای کوچههای شهر در کوچههای درون باشد، نمیشود فیلم را یک فیلم اجتماعی دانست.
ج
رگ خواب، عاشقانه هم دارد در خود، جهان زنانه هم، رویهای اجتماعی نیز و روایتی ناهمگون هم، اما با توجه به این سطوح نمیتوان عمق فیلم را دید و فهمید.
رگ خواب اگر عاشقانه بود، عشق زیبای نیمۀ نخست فیلم ادامه پیدا میکرد، اگر زنانه بود موضوع محدود به عالم زنان میماند و فراتر نمیرفت؛ اگر اجتماعی بود، تحلیلها و نتیجهگیریهای غیرمستقیم فیلم فقط در حد بررسی علت و معلولهای اجتماعی میماند؛ اما رگ خواب از همۀ اینها درمیگذرد و فراتر میرود و این تمها و درونمایهها در لایههای سطحی فیلم همه به کمک اندیشهای نهانتر میآیند. اندیشه و معنایی که در داستان حضوری استعاری دارد. در یادداشت کوتاهی که پیش از این (و پس از اکران نخست رگ خواب در جشنواره) درباره فیلم نوشته بودم تاکید کرده بودم: «در مجموع اشتباه خیلی از بینندگان این است که ماجرای اصلی را بین پسر و دختر میبینند، اما برای فهم قصه اصلی فیلم باید دقت کرد ماجرای اصلی بین پدر و دختر است»؛ این اشاره به همان عاشقانهنبودن فیلم است. باید توجه کرد، طرف گفتگو و مخاطب دیالوگهای اصلی و ذهنی «مینا» (لیلا حاتمی / شخصیت اصلی فیلم) اصلا «کامران» (کوروش تهامی / نقش مقابل در تم عاشقانۀ فیلم) نیست، بلکه طرف گفتگو و نقش مقابل اصلی (ولو پنهان) «پدر مینا»ست. پدری که هم نیست هم هست و در چشم مخاطبِ کلیشههای سینما شاید اصلا این نقش به چشم نیاید و شخصیتی فرعی و گذری تلقی شود؛ اما وقتی به سیر گفتگوهای مینا با او توجه کنیم میبینیم اوست که محور همه چیز است و این بودن و نبودن توامانش بیشتر ذهنیت مرا دربارۀ درونمایۀ اصلی و استعاری فیلم تقویت میکند:
پدر، نماد خدا و یا هر «اصالت و سنتِ مقدس» است، هم هست، هم نیست، در ظاهر هیچجا جلوۀ روشنی ندارد و در باطن پشت همه لحظهها و رویدادهای مهم هست، هم پشت و پناه و مبدأ است، هم غایت و اصل و مقصد، و شخصیت اصلی همواره با او در نیایش است. کلا گفتگوهای ذهنی مینا با پدر خود نماد و استعاره از «نیایش» و «رازونیاز» است. خود مینا، انسانِ مخلوق، دچار به دنیا و تبعید شده به زمین است و «کامران» نماد دنیا و ابتلائات آن است. انسان با ورود به زمین از مبدأ منفک میشود، هرروز قدری از آسمان دور میشود، به اختیار خویش و با اتکا به عقل و اراده خویش هرروز قدری پایینتر میرود، مبتلای دنیا میشود و خدای خویش را فراموش میکند، سقوط میکند؛ وآنگاه در پستترین وضع زمینی خویش دلتنگ آسمان و عالم بالا میشود، دلش میشکند و بار دیگر از نو خویش را میکاود تا آنجا که جایگاه حقیقی خود را به یاد میآورد، نزد خدا، نزد پدر.
د
رگِ خوابِ نعمتالله را میستایم، نه به خاطر عاشقانهبودن، زنانهبودن یا اجتماعیبودنش، که بیشتر به خاطر عرفان، حکمت و معرفتی که در باطن روایتِ خویش دارد و توجهی که نسبت به حقیقت انسان دارد. حقیقتِ سرشار از اُنسها و نسیانهای پیاپی، درباب جهان، خود و خدا. رگِ خواب را میستایم چون مرا وادار میکند خود را در حال کنونی بنگرم و ورای حالات زودگذر، مقام و جایگاه خویش را بکاوم، فارغ از اینکه عاشق، فارغ، زن، مرد، اجتماعی و یا منزوی باشم. زینروست که بعد مدتها، همراه با صدای ممتد دستهای تماشاگران و پخش تیتراژ پایانی از پرده نمایش جشنواره فجر، جانانه بر صندلی سینما گریستم. هرچند من تجربه گریستن را در صحنههای دیگری از فیلمهای دیگری هم داشتم، اما آن اشکها واکنشی ناگزیر از رویارویی با صحنههای عاطفی تأثربرانگیز بود، حال آنکه این گریستن، گریستنی بود که پدرم آدم (ع) نیز قرنها پیش از تجربههای هنری آن را تجربه کرده بود.
برای آنانکه با ادبیات عرفانی ایرانزمین آشنا باشند، عارفانه بودن رگِ خواب و عرفانیبودن جهانِ معنایی پنهان در روایت داستانیاش شگفتانگیز نیست؛ چه اینکه همواره ادبیات عرفانی ما ادبیاتی رمزی و سمبلیک بوده و بسیاری از عارفانههای درخشان ادبیات فارسی پنهان در چهرهای عاشقانه بودند. لذا دور از ذهن نیست این تلقی عرفانی تنها تأویل ذهن خلافآمدعادت نگارنده نباشد و برآمده از دریافتهای درونی نویسنده و کارگردان از میراثِ ارزشمندِ متونِ ادبی و ابدی عرفانی ما باشد؛ یعنی رگ خواب به مثابه یک فیلم سمبولیک.
این هم از ابجدخوانی ما.
به قول ابوسعید ابوالخیر:
چرخ و مه و مهر در تمنای تواند
جان و دل و دیده در تماشای تواند
ارواح مقدسان علوی شب و روز
ابجدخوانان لوح سودای تواند
عصری رفتیم سینما شکوفه فیلم فروشنده اصغرفرهادی را دیدیم. راستش را بخواهید فکر نمیکردم اینقدر بد باشد.
فروشنده فرهادی چیز تازهای برای فروش نداشت.
بعد از ظهر جمعه ام را خراب کردم.
اگر در خانه یکی از فیلمهای فلینی یا کوروساوا را بازبینی کرده بودیم، اگر مینشستیم با هم چندتا انیمیشنکوتاه میدیدیم، اگر با محسن رفته بودیم تمرین عکاسی، اگر به احمدرضا زنگ زده بودم تا فقط لهجه اصفهانیش را بشنوم ؛ بعدالظهر جمعۀ بهتری داشتیم.
فیلم قبلیش (گذشته) را ندیدم اصلا. فکر میکردم بالاخره بعد اینهمه سال استاد فرهادی اسکاری ما پیش رفته، نه پس. فکر میکردم حداقل قصد تکرار خودش را ندارد. این کمترین چیزی است که از یک هنرمند انتظار میرود: «هین سخن تازه بگو»
بعد از واقعه جدایی نادر از سیمین و داستان اسکار، فرمول خاص اصغرفرهادی که در فیلم جدایی به اوج رسیده بود شد سرمشق کرور کرور بچهکارگردانِ کور، مقلد، بیفکر، بیخلاقیت و سودایی؛ در ایندوره کوتاه تا حالا صدتا فیلم ساختهاند با این سه مضمون:
1_«اختلافات حاد زن و شوهری»
2_ «قضاوت خیلی سخته ها! همه هم گناهکارند هم یکجورهایی حق دارند! یک وقت قضاوت نکنی!»
3_ «انسان محصول شرایط و جامعه است؛ جامعه و شرایط هم مزخرفند»
خب این فرمولها که امروز همه سینمای ایران را گرفته، کاری به درستی و غلطی یا زشتی و زیباییشان نداریم؛ دیگر از فرط تکرار دارد حالمان بهم میخورد؛ این وسط کی انتظار داشت استاد فرهادی پیشرو بیاید از روی همان الگوی نخنماشده و فرمول کهنه و قدیمی خودش باز فیلم بسازد؟! :
"یک موقعیت پرتنش و اعصابخوردکن برای طبقه متوسط"
+
"دشواری قضاوت"
+
"جامعه و شرایط مزخرف و غیرقابل اعتماد"
واقعا فیلم بدی بود. ارزش یک بار دیدن هم نداشت.
اگر از سینما رفتن دنبال زیباییشناسی و ارزش هنری هستید،
اگر از سینما رفتن دنبال حال خوب و حس خوب و ارزش محتوایی هستید،
اگر از سینما رفتن در پی تماشای یک فیلم مهم هستید،
که هیچ، به نظر بنده وقتتان را تلف نکنید.
اما اگر دنبال این هستید که «فکر کنید یک فیلم مهم دیدهاید» یا بتوانید به دیگران بگویید «من فیلم آخر اصغر فرهادی را دیدهام ها» هرگز تماشای این فیلم را در یک عصر زیبای تابستانی از دست ندهید!
پ ن: این ریویوی نقادانه به کلیت اثر مینگرد و منکر لحظات خوب فیلم، از جمله بازیهای تماشایی، ارزش اقتباسی فیلمنامه و دیگر نیکیهای فیلم -که همینها هم به اعصابخوردی پس از تماشایش نمیارزید- نیست.