در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۲۵ مطلب با موضوع «در عالم داستان» ثبت شده است

۱۱
آذر

شش سال پیش در همین وبلاگ ذیل عنوان  «آخرین حرف‌های صریح ژوزه ساراماگو با جهان» کتاب نوت بوک جناب ژوزه ساراماگو (خالق رمان کوری و برنده جایزه نوبل) را معرفی کردم.

امسال به بهانه جنایت عظیم و تاریخی اسرائیل در غزه چند بخش خواندنی نوشته‌های ساراماگو درباره فلسطین (و اسرائیل و غزه و حماس و جامعۀ بین‌المللی) آمده در این کتاب را در دو مطلب برای مجله اینترنتی میدان آزادی آماده کردم. اینجا می‌توانید بخوانیدشان:
 

1. «اسرائیل، حماس و غزه» به روایت ژوزه ساراماگو

2. «از سنگ‌های داود تا تانک‌های جالوت» به روایت ژوزه ساراماگو

 

  • حسن صنوبری
۳۱
شهریور

 

این یادداشت را شهریور سال ۱۳۹۶ به عنوان سرمقالۀ پروندۀ رمان فانتزی نوشتم:

 

«هوالخلاق‌العظیم»

اگر نیک بنگریم، ادبیات، ذاتاً فانتزی است؛ چه اینکه از نخستین اساطیر کهن ملل و داستان‌های به‌جا مانده در حافظۀ بشر ‌ـ‌از قصه‌های خدایان، دیوان، پریان تا پهلوانان‌ـ «فانتزی» در ادبیات جهان حضور داشته است. زین‌رو می‌توان گفت این گونۀ ادبی، سرآمد و پیش‌تاز عرصۀ ادبیات نسبت به بسیاری از گونه‌های دیگر آن بوده است. باری ادبیات فانتزی (یا: خیال‌انگیز، یا: خیال‌پردازانه، یا: تخیلی) از روزگاران نخستین خود تا امروز که در عصر پادشاهی «رمان فانتزی» به‌سر می‌بریم راه بسیاری را پیموده است. در ادوار بسیاری، «افسانه‌ها» گونۀ فانتزی و مقتدری از ادبیات بودند که بر فرهنگ و اندیشه و انگیزه و اخلاق مردمان حکم می‌راندند. بشر با شنیدن و بازشنیدن این قصه‌های شیرین و خیال‌انگیز کهن، پای آتش فراغت گعده‌های شبانه، هم دل خود را به ادامۀ زندگی گرم می‌کرد، هم تخیل خود را از بند واقعیت رها، هم تفکر می‌کرد، هم لذت می‌برد، هم به آرامش می‌رسید و هم نکته‌ها و رهیافت‌ها می‌آموخت.

 

علمی‌ـ‌تخیلی

این سیل قدرتمندِ افسانه‌ها و اساطیر ‌ـبه مثابۀ نخستین صورت از ادبیات فانتزی‌ـ قرن‌های متمادی ادامه پیدا کرد تا روزی که انسانِ، علم‌شعارِ مغرب‌زمینی، در حوالی قرن هجدهم، با آجرهای عقلِ بشری، سد عظیمی در مقابلش بنا کرد. فیلسوفان و متفکران عصر خردورزی و روشنگری با تأکیدهای فراوان خود بر عقل‌گرایی و واقع‌گرایی، در جهت مبارزه با خرافات و آنچه مانع پیشرفت بشر است، با هر امر فراواقعی دست به یقه شدند. یکی از این امور، انگاره‌ها و ادبیات فانتزی بود. در آن دوران بود که با رشد و پیشرفت‌های سریع علمی و تکنولوژیک «علم» ـ‌جدا از کاربردش‌ـ فی‌نفسه به امری جذاب، آن‌ هم برای عموم مردم بدل شد. حالا دیگر نه فقط رسانه‌ها و تریبون‌های نخبه و فرهیخته، که رسانه‌های زرد و تریبون‌های عامیانه هم برای جلب مشتری خود نیازمند سخن گفتن از علم و پیشرفت‌های علمی بودند و در ذهن مردم «اعجاب اسطوره‌ای» جای خود را به «اعجاب علمی» داد. این سیر و جابه‌جایی، به صورت استعاری در بخشی از شاهکار جناب گابریل گارسیا مارکز، یعنی رمان «صدسال تنهایی» به تصویر کشیده شده است، آنجا که کولی‌هایی که مجهز به چراغ جادو، قالیچه پرنده و انواع علوم و فنون سحرآمیز هستند، پس از مدتی مجبورند برای جلب توجه مردم، با خود به جای اشیاء جادوانه، وسائل برقی تازه اختراع‌شده (ولو بسیار ساده و خانگی) را برای فروش و نمایش بیاورند.

اینجا نقطه‌ای است که عالم‌گیر شدن نخستین گونۀ قدرتمندِ ادبیات فانتزی در جهان مدرن تفسیر می‌شود. «ژول ورن»، «آیزاک آسیموف»، «آرتور سی کلارک» و دیگر نویسندگانِ دانشمند یا دانش‌دوست، در چنین میدانی ترک‌تازی کردند و شاهکارهای خود را آفریدند. جایی که ادبیات به علم می‌رسید؛ جایی که خیال بشری، دوست داشت در خدمت علم و عقل و پیشرفت ابزارها باشد، اینجا بود که ادبیات نه‌تنها روایت‌گر پیشرفت‌های علمی، بلکه گاه در مقام راهبر و پیشگوی این پیشرفت‌ها قرار گرفت و اینچنین بود که بسیاری از اختراعات مخترعین، پیش از عالم وقوع، در صفحه‌های رمانی علمی‌ـ‌تخیلی به ثبت رسیده بودند.

 

رمان فانتزی

پس از عادی‌شدن رشد سریع پیشرفت‌های علمی و اشباع شدن بازار ادبیات، سینما و رسانه از جذابیت‌های علمی، و در حقیقت وقتی بشر پی برد، نمی‌تواند همۀ آفاق انسانی و انگیزههای روحی خود را در پیشرفتهای علمی و عقلی و تکنولوژیک بجوید، به‌مرور در همۀ عرصه‌ها خردورزی صرف، ارزش خود را از دست داد، در سراسر جهان، به‌ویژه در اروپا و آمریکا که مهد تمدن عقل‌گرا و واقع‌گرا بود، توجه به امور فراواقعی و نادیدنی، از دین گرفته تا روانشناسی، تا خرافه‌پرستی و... رونق گرفت. بار دیگر «تخیلِ فراواقع‌گرا» به میدان آمد و «تخیلِ در خدمت واقعیت» را کنار زد.

اینجا محل تولدِ ادبیات فانتزی مدرن و «رمان فانتزی» است. بار دیگر توجه به «شمشیر»، «سحر و جادو»، «ماجراهای شگفت و عظیمِ باورنکردنی»، «وحشت از ناشناخته‌ها»، «وجود جهانی نادیدنی و عجیب» و «نبرد عظیم قوای خیر و شر» به میان آمد. «فانتزی غیرعلمی» و به تعبیری «ضدعلمی»، دوباره به میدان آمد و این‌بار با چهره‌هایی چون «جی آر تالکین» و «سی اس لوئیس» تثبیت شد و با طرحی که «جی کی رولینگ» در عالم درانداخت، جهانی شد.

 

از فانتزی کلاسیک تا فانتزی مدرن

 علی‌رغم اینکه هردو غیرعلمی بودند و تمرکز بر عالم خیال داشتند، اما فانتزی مدرن با فانتزی کلاسیک تفاوت‌های بسیاری داشت. رمان فانتزی، با توجه به رمان‌بودن و دیگر خصوصیاتش یک امر مدرن است که نمی‌تواند بیش از دویست سال عمر داشته باشد. در ادبیات مغرب‌زمین هم قصه‌های کلاسیک فانتزی (بیشتر با مخاطب کودک) را «Fantasy story» و رمان فانتزی مدرن (بیشتر با مخاطب نوجوان) را «Fantasy novel» نام‌گذاری کرده‌اند.

مهم‌ترین تفاوتی که بین رمانِ فانتزی مدرن و قصه‌های فانتزی کهن وجود دارد این است که، آن افسانه‌ها و اساطیر قدیمی، هرچقدر هم خیال‌آمیز و غیرواقعی، عموماً ریشه در واقعیت و حقیقتی داشتند. قهرمانی، واقعه‌ای، قومیتی، تاریخی، جغرافیایی زمانی در واقعیت وجود داشته، این روایت اصلی با پرداخت‌های مجدد و همراه با مبالغه بارور می‌شده و از خرده روایت‌های فراوان اشباع می‌شده، آن‌گاه به شکل یک داستان فانتزی اسرارآمیز درمی‌آمده است: «که رستم یلی "بود" در سیستان»؛ ولو سرانجام به افسون خیال فردوسی یا شاعر دیگری این رستم داستانی و اعجاب‌انگیز شد: «منش کردمی رستم داستان»؛ اما واقعاً رستمی هم در کار بوده است. در اسطوره‌های ملل دیگر هم به همین نحو می‌باشد.

اما در فانتزی مدرن، حقیقت اولیه‌ای در میان نیست و همه چیز از پایه و اساس مبتنی بر خیال و دروغ است. تفاوت مهم دیگر این است که اهتمام بر واقع‌گراییِ امرِ غیرواقعی در فانتزی‌های مدرن به مراتب بیشتر است. به همین خاطر هست که عموم داستان‌های مدرن همراه با ذکر جزئیات دقیق، انسانی، تاریخی و جغرافیایی مخصوص به خود هستند. برخلاف فانتزی‌های کهن، گفته نمی‌شود که داستان در اعصار و سرزمین‌های بسیار دور اتفاق افتاده و اطلاع دقیق‌تری در دست نیست، بلکه نشانی و زمان دقیقی در کار است، گاهی این فانتزی، هم‌روزگار با ماست اما در عالمی که در سایه این عالم نهان شده است، و البته اسم و رسم و خواص خاص خود را دارد. از سویی دیگر، اگرچه اتفاقات، شخصیت‌ها و ماجراها فانتزی و عجیب هستند، اما در این فانتزی‌های مدرن، عموماً مسائل و شخصیت‌پردازی‌ها انسانی و امروزی هستند، درواقع همین مسائل انسان امروز در شکل و شمایلی اسطوره‌ای مورد نظر است.

پس با عنایت به این دو تفاوت مهم و اصلی که عرض شد، می‌توانیم نتیجه بگیریم اگر فانتزی کهن، حقیقتی بود که با دروغ، آمیزش و آرایش داشت؛ یعنی حقیقتی با چهره‌ای خیالی و دروغی، بالعکس، فانتزی مدرن  دروغی است که نقاب حقیقت و صورت واقعیت دارد. نتیجۀ دومی که می‌شود گرفت این است که مخاطب از شنیدن قصۀ فانتزی کهن، درس می‌گرفت و لذت میبرد، در عین حال می‌توانست به‌راحتی از آن بگذرد و بیرون بیاید و در زندگی واقعی خود فعال باشد و بهتر عمل کند؛ اما همین مخاطب در مواجهه با رمان فانتزی، نه‌تنها عموماً خبری از حکمت و اندیشه‌های بزرگ نمی‌گیرد، بلکه ممکن است بیش از حد به آن وابسته شود، خو بگیرد و معتادش شود، ممکن است از عالم داستان بیرون نیاید و اتفاقاً در زندگی واقعی بسیار منفعلانه و بیمارگون ظاهر شود. گویا بسیاری از فانتزی‌های کهن عموماً انسان را به شجاعت بیرون رفتن از خویش برای کشف ناشناخته‌ها دعوت می‌کردند، و فانتزی‌های مدرن انسان را بیش از پیش زندانی عوالم درونی و تخیلات شخصی می‌کنند. این است که به نظر نگارنده فانتزی مدرن، در بسیاری اوقات بیش از پرورش اراده به خرافی‌شدن افراد می‌انجامد. از «شاهنامه» میل به رستم‌شدن برای ما می‌ماند و ارادۀ برهم زدن جهان و واقعیت نادلخواه، اما از «هری پاتر» بیشتر حسرت اینکه شاید روزی دری جادویی پیش روی ما باز شود یا نامه‌ای از مدرسه‌ای جادویی به دست‌مان برسد تا بتوانیم به کمک نیروهایی بیرون از خودمان از تلخی جهان واقعی برهیم.

 

خاصیّت مخدری و اعتیادآور رمان فانتزی، امر دیگری است که باعث تثبیت بازار فروش گسترده و بی‌رقیب آن در حیطۀ ادبیات شده است. فانتزی این هنر را دارد که ما را از واقعیت‌های زندگی خود دور کند و به آدمی، موهبت و لذت حضور در جهانی بی‌رنج و بی‌مسئولیت را ببخشد. این مهم‌ترین علت روی‌آوردن عموم مخاطبان در سنین مختلف به این ژانر است. و به همین خاطر است که دوشادوش ناشران حرفه‌ای ادبیات، ناشران تجاری نیز به سفارش تألیف یا ترجمۀ رمان‌های این ژانر (با هر کیفیت نازل یا فاخری) مشغولند، و شگفت است بلایایی که این تجاری‌شدن بر سر ژانر رمان فانتزی، مؤلفانش و مخاطبانش می‌آورد.

 

 

آیندۀ رمان فانتزی در ایران

امروز بخش زیادی از «ادبیات وارداتی» و «ادبیات مصرفی» ایران را ترجمه‌های فلهای رمان فانتزی برای عرضه در بازار پرفروش پرمخاطبانش تشکیل می‌دهد. امیدوارم در پروندۀ پیش‌روی «رمان فانتزی» سایت شهرستان ادب، بتوانیم به همۀ پیامدهای نیک یا بد آثار داخلی و خارجی این ژانر در وضعیت موجود، و آن‌گاه امکان تحقق وضعیتی مطلوب و آینده‌ای روشن برای رمان فانتزی در ادبیات فارسی و ادبیات ایرانی بیاندیشیم، چه اینکه با پیشینه‌ها و زمینه‌هایی که ما هم در اساطیر و فرهنگ ایران باستان و هم در قصص و روایات قرآنی و اسلامی داریم تحقق نوعی والا و متمایز از رمان فانتزی در ایران امر بعیدی نیست، اما نه در این وضعیت که سایه اقتصاد بر ادبیات افتاده است. در وضعیت فعلی، فرمان دست تجارت و ثروت است و ادبیات تنها چون مسافری به دنبال اقتصاد کشیده می‌شود. تلاش ما باید این باشد که ولو برای لحظاتی این حرکت را متوقف کنیم تا جای راننده و مسافر عوض شود. اگر به جای اقتصاد، ادبیات، پشت فرمان بنشیند، اگر به جای متبحران تجارت و بازارسنجان، متخصصان ادبیات و نکته‌سنجان به چیستی و چگونگی رمان فانتزی بیاندیشند، نتیجه به نفع هر دو صنف خواهد بود؛ بازار مخاطب و کمیت فروش حفظ خواهد شد و از طرفی شأن فرهنگ و هنر و کیفیت آثار هم. آن‌گاه نه‌تنها جلوی ترجمۀ آثار سخیف و کم‌مایۀ این ژانر ـ‌که در بهترین حالت نامی جز ادبیات مصرفی ندارندـ گرفته می‌شود، بلکه نویسندگان ایرانی و فارسی‌زبان هم بی‌تقلید و رونویسی از سرمشق دیگران، که با اتکا به داشته‌های فرهنگی و فکری خود دست به خلق آثاری درخشان در ژانر رمان فانتزی خواهند زد.

  • حسن صنوبری
۱۸
تیر

https://bayanbox.ir/view/5222496012713199991/%D9%81%D9%87%D8%B1%D8%B3%D8%AA-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A810.jpg

به بهانه ۱۸تیر روز ملی ادبیات کودک و نوجوان

اگر بگویند «ادبیات کودک»، ذهن آدم می‌رود به سمتِ کودکان آمده از خردسالی؛ اگربگویند «ادبیات نوجوان»، ذهن آدم می‌رود به سمت نوجوانانِ عازمِ جوانی؛

ولی وقتی می‌گویند «ادبیات کودک و نوجوان» آدم بیشتر یاد کتاب‌هایی می‌افتد که مناسب سنی بینِ سن کودکی و نوجوانی هستند. همان سنی که مرز است و اصلا معلوم نیست چیست بالاخره. حتی می‌توانم بگویم این دورۀ کودک‌نوجوانی در همۀ افراد یک‌جور نیست خودش، برای بعضی خیلی طولانی است و برای بعضی خیلی کوتاه. بعضی را آدم مدت‌های طولانی خیالش راحت است که این همچنان «بچۀ دوست‌داشتنی»ِ خانوادۀ ماست، اما بعضی یک‌شبه بزرگ می‌شوند. تا دیروز بچه بود سرش را نمی‌توانست از بازی‌های گوشیِ مادرش بیاورد بیرون، شب خوابید صبح بیدار شد با یک وجب سبیل آمد نشست پشت میز صبحانه گفت: این وضع ادارۀ کشور نیست!

الغرض که شخصیت آدم‌ها در این موضوع یک‌سان نیست. لزوما و همیشه هم ربطی به شرایط زندگی ندارد. خدا اینطور آفریده.

خلاصه این کتاب‌هایی که من معرفی می‌کنم برای «کودک» و «نوجوان» نیست، برای «کودک و نوجوان» است. چون امروز «روز ملی ادبیات کودک و نوجوان» است. همچنین: برای خودمان هم هست. همچنین چون روز «ملی» است سعی می‌کنم بیشتر از ایرانی‌ها بنویسم. اهتمام دومم هم این است که کتاب‌هایی را که قبلا اینجا (سنجاب‌ها، لینالونا دوست خوب خدا) یا جاهای دیگر معرفی کرده‌ام را در این فهرست نیاورم و اهتمام آخر هم اینکه کتاب‌ها کم‌حجم باشند که هم خریدشان به جیب‌های بیشتری قد بدهد هم خواندنشان به حوصله‌های بیشتری:

 

۱. حکایت دو درخت خرما | نادر ابراهیمی

نمونه‌ای عالی از یک داستان «مذهبی و اخلاقی» زیبا و دلچسب و البته: «واقعی»، برای بچه‌ها

 

۲. قصه قالیچه‌های شیری | نادر ابراهیمی

یک کتاب شیرین و خواندنی برای کودکان نوجوانان. با نگاهی شعورمند به موضوع «محیط زیست» و همچنین «هنرهای اقوام ایرانی»

 

۳.  بابا برفی | جبار باغچه بان

یک داستان تاثربرانگیز و شیرین و نمونه‌ای از بهترین‌های ادبیات کودک و نوجوان ایرانی در ابتدای عصر جدید، که «ایثار و فداکاری» را یادمان می‌دهد

 

۴. خداحافظ راکون پیر | کلر ژوبرت

اگر بگویم بهترین اثر خانم ژوبرت و از بهترین آثار با موضوع «کودکان و فهم شیرین معنای مرگ» باشد اغراق نکرده‌ام. کاش من هم در کودکی و قبل از درگذشت عزیزانم این کتاب را خوانده بودم. مثل بیشتر کارها هم خودشان نوشته‌اند هم خودشان کشیده‌اند و در این کتاب هردو فوق‌العاده

 

۵. کلوچه‌های خدا | کلر ژوبرت

یک کتاب خیلی خوب برای آموزش «مهربانی» به کودکان

 

۶. بی بال پریدن | قیصر امین‌پور

بی بال پریدن یک مجموعه نثر زیبا و باصفاست که بارها به نوجوانان هدیه دادمش. کتابی که به آدم می‌آموزد «عدالت» یعنی چی. مخصوصا با تفسیر اسلام و متمایز با اندیشۀ مارکسیسم. اینگونه کتاب‌ها وجدان سازند

 

۷. به‌ قول پرستو | قیصر امین‌پور

بهترین مجموعه شعر اختصاصی مرحوم امین‌پور برای کودکان و نوجوانان و از بهترین‌های این ژانر در چهل‌سال اخیر

 

۸. یک قوری پر از قور | مریم هاشم‌پور

یکی از خوشایندترین مجموعه شعرهای کودک و نوجوانی است که تاکنون خوانده‌ام

 

۹.  درخت بخشنده | شل سیلوراستاین

یک قصۀ نمادین و پر قدرت. که حداقل معنایش «مهربانی و فداکاری» است. من نمی‌دانم پس آن درخت چیست، خداست، مادر است، یا عاشق، هرچه هست زیباست. استاد  سیلوراستاین هم مانند خانم ژوبرت هم خودشان نوشته‌اند هم خودشان کشیده‌اند و هردو هم جذاب

 

۱۰. وسط این کتاب یک دیوار است | جان ایجی

خلاقیتش در فرم، در قصه‌گویی و تصویرگری که فوق‌العاده است. اینکه آخر فهرست آمده جدا از خارجی بودن به خاطر این است که قصه تمثیلی است، اگر به عالم روانشناسی و خودشناسی برود نتایج خوبی دارد اما اگر به عالم سیاست و میهن برود ممکن است نتیج خیلی خوبی نداشته باشد! لذا تفسیر پدرومادر برای مخاطب کم‌سن‌وسال مهم است

  • حسن صنوبری
۱۸
تیر

https://bayanbox.ir/view/608250940287819196/koodak.jpg

به نام خداوندِ مهربانِ کودکان و نوجوانان و به نام خداوندِ خلاقِ ادبیات.

به بهانه هجدهم تیرماه، روز ادبیات ملی کودکان و نوجوانان، کمی خاطره‌بازی، کمی قدردانی و کمی معرفی کتاب خوب

  • حسن صنوبری
۱۴
تیر

امروز در خبرآنلاین منتشر شد

 

https://bayanbox.ir/view/2167665750937725865/%D8%A2%D9%82%D8%A7%DB%8C-%D8%B3%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D9%88-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%B4.jpg

 

دیدار با فلسفۀ کاپیتالیسم در کوچه‌های یک رمان خواندنی

 

یک

وقتی «آقای سالاری و دخترانش» را می‌خواندم حس نمی‌کردم دارم می‌خوانم، حس می‌کردم دارم می‌بینم؛ چون بیشتر از یک رمان کوتاه شبیه یک فیلم سینمایی بود. مثلا -با عنایت به اینکه حافظۀ خوبی ندارم- بعید نیست بعد از گذشت زمانی طولانی وقتی پیر شدم ضمن یادآوری پیرنگ داستان، شک کنم که بالاخره این قصه را در یک فیلم دیده‌ام یا همه شخصیت‌ها و مکان‌ها را ضمن خواندن یک کتاب داستان خودم تصور کرده‌ام.

این تجربه را درمورد بعضی کتاب‌های دیگر هم داشته‌ام. چرا اینطور می‌شود؟ شاید چون ضرب‌آهنگ داستان بالاست و رویدادها در ذهن ما آنقدر سریع اتفاق می‌افتند و پیش می‌روند که فکر می‌کنیم مثل یک فیلم دیدیمش، نه مثل کلنجاری طولانی با کاغذها و کلمات. یا شاید چون لحن روایت بسیار سرد و واقع‌گرا و ملموس است، اصلا فاصلۀ ادبی آنچنان نیست که من قصه را از دور مرور کنم و هی به خودم یادآوری کنم این یک رمان است نه یک رویداد. یا شاید به خاطر قوت فضاسازی و شخصیت‌پردازی است، مخصوصا درمورد چند مکان اصلی و نیز شخصیت اصلی داستان که آنقدر برایم بازشده و دقیق توصیف شده که حس نمی‌کنم دارم می‌خوانمشان و باید تصورشان کنم، بلکه ناخودآگاه مطمئنم دارم می‌بینمشان. البته این بستگی به اینکه چقدر در پیری فراموشی داشته باشم هم دارد؛ شاید اگر آلزایمر قطعی بگیرم باز هم هنوز قصه کلی را یادم باشد ولی دیگر بحث اینکه منبعم کتاب بوده یا فیلم، در میان نباشد و مثلا برای نوۀ خیالی‌ام بگویم «یک پیرمردی بود قدیم‌ها به اسم آقای سالاری (یا شاید اسمش را هم یادم نیاید) و چنین اتفاقات عجیبی برای خودش و دخترانش افتاد». بعد که نوه‌ام بپرسد «بابابزرگ! خودتان دیده‌بودیدش؟» بگویم: «والا یادم نیست، ولی این اتفاقات جالب در همان زمان جوانی ما افتاده بود».

آقای سالاری و دخترانش تازه‌ترین رمان مجید اسطیری و کتاب عرضه‌شده توسط نشر صاد چنین رمانی است. نویسنده با توان روایی خود صرفا ضمن صد و پنجاه صفحه یک قصۀ کامل را می‌آفریند و مخاطبان را با تبدیل به دوربین‌های مداربسته، در تمام صحنه‌های داستان جایگذاری می‌کند تا بی اداهای دراماتیک، خودشان قصه را ببینند.‌ این هنر والای قلم جناب مجید اسطیری در این رمان است. اعتراف می‌کنم بعضی از مکان‌های این رمان آنقدر برایم ملموس تصویر شدند که بعد خواندن کتاب رفتم در اینترنت جستجو کنم ببینم کجای شهر هستند و شگفت‌زده شدم که اثری ازشان نیافتم!

دو

اما فارغ از فرم، حرفی که اسطیری در رمان آخر خود می‌زند را ما امروز خوب می‌فهمیم. امروز در شرایط خاص سیاسی و اقتصادی این قصۀ کاملا غیرسیاسی برای ما محسوس است. در واپسین روزهای دولتی که اعتقاد کامل به بازار آزاد واقتصاد سرمایه‌سالارانه دارد و نتایج اعتقادش در زندگی یکایک افراد جامعۀ ایرانی به خصوص اقشار کم‌درآمد محسوس است. جدا از اینکه این نگاه حاکم‌ترین نگاه اقتصادی در صد سال اخیر ایران بوده است. باز تاکید می‌کنم «آقای سالاری و دخترانش» یک رمان سیاسی نیست، اما در لایه‌های درونی داستان عمیقا مسئلۀ سرمایه شکافته شده است. سرمایه چیست، چگونه متولد می‌شود، چگونه بزرگ می‌شود، چگونه توسعه پیدا می‌کند، چگونه می‌تواند مفید باشد، چگونه می‌تواند مضر باشد، چگونه می‌تواند جهت بگیرد، چگونه می‌تواند جهت بدهد، حتی فکر کند، حتی حرکت کند، حتی دست و پا و چشم و گوش داشته باشد و تاثیراتی عجیب را بر جامعه و خانواده و فرد بگذارد.

سرمایه و سرمایه‌داری و فلسفه‌شان و جامعه‌شناسی‌شان، مسئلۀ اسطیری است و درست است که مسئلۀ اوست، چون مسئلۀ انسان معاصر است و چون عمیقا و دقیقا مسئلۀ امروز مردم ایران است.

آقای سالاری و دخترانش جدا از اینکه یک رمان زیبا و گیراست، عمیق و دقیق نیز هست، حرف هم دارد، هرچند این حرف از قصه بیرون نمی‌زند. یعنی به احتمال زیاد خیلی از خوانندگان کتاب اگر نکته‌ای که گفتیم بهشان تذکر داده نشود چنان گرم ظاهر گرم و ملموس قصه می‌شوند که این دیالکتیک فلسفی پنهان در سطور کتاب درباب سرمایه و اقتصاد اصلا به چشمشان نمی‌آید. ولی اهل دقت و اندیشه از پیگیری این سیر دیالکتیکیِ موازی با قصه نیز لذتی دو چندان خواهند برد؛ حال چه با نتایجش موافق باشند چه نه.

 

سه

آقای سالاری و دخترانش را به دوستم هدیه می‌دهم چون مرا به وجد آورد و آن را دوباره خواهم خواند، چون مرا به فکر وامی‌دارد.

 

  • حسن صنوبری
۱۳
ارديبهشت

https://bayanbox.ir/view/1732662036055165114/nahjolbalagha.jpg

 

قدم اول: نشانی تمام وصیت‌های امام علی در نهج البلاغه

طبیعتا چنین روزهایی برای هر مسلمانی بهترین زمان مطالعۀ «وصیت»های انسان کامل، امیرمومنان، حضرت امام علی‌بن‌ابی‌طالب (علیه السلام) است. دوست‌داران و شیعیان آن تندیس بی‌مثال آفرینش همه دوست می‌دارند بدانند امام در واپسین ایام خود چه سخنی را به عنوان وصیت با فرزندان خود و نیز با آیندگان در میان گذاشت؟

اما وصایای امام علی را کجا باید جست؟

آن‌مقدار که بنده تحقیق کرده‌ام به این نتیجه رسیده‌ام که اینگونه نیست که یک وصیت‌نامه از امام علی (علیه السلام) باقی مانده باشد و مثلا در یک کتاب ذکر شده باشد. نه، امام امیرالمومنین پس از بازگشت از «صفین» چند وصیت مکتوب و شفاهی دارد که برای خواندنشان باید به منابع مختلف مراجعه کرد. اما هم از آنجا که بحث ما در این صفحه «نهج‌البلاغه‌خوانی» است و هم اینکه بیشترین و مهمترین وصیت‌ها در همین کتاب شریف گردآمده‌اند، ما فقط به وصایای همین نهج‌البلاغۀ گرامی می‌پردازیم.

اما در نهج‌البلاغه نیز چنین نیست که فقط یک وصیت‌نامه موجود باشد. تا آنجا که این کمترین مطالعه کرده، دست‌کم پنج وصیت از روزهای آخر امیرالمومنین در این کتاب موجود است، در این پنج نشانی:

  1. نامۀ 23
  2. نامۀ 24
  3. نامۀ 31
  4. نامۀ 47
  5. خطبۀ 149

معروف‌ترین این وصیت‌ها که بیشتر به عنوان وصیت‌نامه امیرالمومنین نقل می‌شود نامۀ 47 است. (البته گاهی هم منظور جناب سید رضی از وصیت، آن سخن پیش از مرگ نیست، بلکه توصیه‌ای کلی است که تعداد این گونه وصایا زیاد است و محدود به پس از صفین نیست، مثل «وصیت به گروهی از سپاهیان» در نامه 11، «وصیت به معقل بن قیس ریاحی» در نامه 12 و «وصیت به عبدالله ابن عباس» در نامه 76. که بهتر است مترجمان این‌ها را با عنوان سفارش یا توصیه ترجمه کنند نه وصیت)

اما آن وصیت پیش از شهادت (پس از ضربت)، که خیلی کمتر مورد توجه قرار گرفته، وصیت شگفت و زیبایی است که در خطبۀ 149 نقل شده، زین‌رو من همان را برای مقدمه‌نویسی و تقدیم به شما انتخاب کردم

 

قدم دوم: در جستجوی حکمت و زیبایی

وصیت‌های زیادی در تاریخ بشر نوشته‌شده‌اند. چه واقعی چه غیرواقعی. یعنی چی غیرواقعی؟ یعنی وصیت‌های شفاهی یا وصیت‌نامه‌هایی که نویسندگان هنرمند از زبان شخصیت‌های قصه‌های خود نگاشته‌اند. طبیعتا این گروه دوم وصیت‌های بسیار زیباتر و باشکوه‌تری هستند. فئودور داستایفسکی به اعتقاد بسیاری از بزرگان تاریخ علم و فرهنگ، بزرگ‌ترین نویسنده جهان است. باز در میان آثار او رمان ارزشمند «برادران کارامازوف» به نظر بسیاری از کارشناسان برترین و حکیمانه‌ترین رمان اوست، جدا از اینکه این کتاب آخرین رمان نوشته شده توسط داستایفسکی و حاصل پخته‌ترین قلم و اندیشۀ اوست. در بخش‌هایی از این کتاب داستایفسکی با آن دانش و تخیل کم‌نظیر خویش، وصیت‌های یک شخصیت معنوی رمان به نام «پدر زوسیما» را نوشته است. من در میان وصیت‌های داستانی وصیتی به این زیبایی و با این حکمت تاکنون ندیده‌ام، آنچنان که شایستۀ داستایفسکی و رمان شاهکارش هم هست.

پس: وصیت‌های پدر زوسیما، یک وصیت خیالی و داستانی است، توسط یک نابغه داستانی در مهمترین و ارزشمندترین اثر نوشته شده، و در صحت و سلامت و پخته‌ترین دوران نویسنده.

حال درخواست دارم این وصیت امیرمومنان در خطبۀ 149 نهج‌البلاغه را با آن وصیت‌نامه مقایسه کنید. وصیتی که اولا واقعی و حقیقی است، ثانیا مربوط به هزارسال پیش از اثر داستایفسکی است، ثالثا کمیت و حجمی به مراتب کمتر از وصایای پدر زوسیما دارد، رابعا برخلاف اثر داستایفسکی یک وصیت مکتوب و فکرشده نیست، بلکه فی‌المجلس و شفاهی ایراد شده و مهمتر از همه- خامسا: گوینده برخلاف داستایفسکی که در آرامش مشغول نگارش بوده، در حالی این وصیت را فرموده که فرق مبارکش با شمشیر زهرآلود اهریمن دو نیم شده، خون زیادی از او رفته و ساعاتی دیگر جان از بدن مبارکش خارج می‌شود. این دو وصیت را مقایسه کنید تا ببینید در شرایط مساوی هم حنای وصیت خیالی داستایفسکی در پیشگاه وصیت خونین امیرالمومنین علی (علیه السلام) بی‌رنگ است.

و با خود بگویید آیا انسانی زمینی توان ایراد چنین وصیتی را آن‌هم در آن وضعیت و آن روزگار داشته یا نه؟

«و سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا»

 

قدم سوم: وصیت امام علی برای انسان

احتمالا در چنین روزی، در شب بیست و یکم رمضان یا روز بیست و یکم رمضان این خطبه در بستر شهادت ایراد شده. همچنین این خطبه با آن «آخرین خطبه ایستاده امام علی پیش از شهادت» قابل مقایسه است.

گمانم پنج ترجمه را مرور کردم و الحق و الانصاف بهترین این ترجمه‌ها برای این خطبه ترجمۀ استاد دکتر سید علی موسوی گرمارودی بود. البته که پس از مرور و مطابقت مجبور شدم بخش‌هایی را اندکی ویرایش کنم و تغییر بدهم برای رسیدن به ترجمۀ دقیق‌تر.

این شما و این متن عربی و فارسی خطبۀ با شکوه 149 نهج البلاغه به روایت امام امیرالمومنین علی (علیه السلام):

 

متن عربی خطبه 149

أَیُّهَا النَّاسُ کُلُّ امْرِئٍ لَاقٍ مَا یَفِرُّ مِنْهُ فِی فِرَارِهِ.

الْأَجَلُ مَسَاقُ النَّفْسِ، وَ الْهَرَبُ مِنْهُ مُوَافَاتُهُ.

کَمْ أَطْرَدْتُ الْأَیَّامَ أَبْحَثُهَا عَنْ مَکْنُونِ هَذَا الْأَمْرِ، فَأَبَى اللَّهُ إِلَّا إِخْفَاءَهُ. هَیْهَاتَ! عِلْمٌ مَخْزُونٌ!

 أَمَّا وَصِیَّتِی:

فَاللَّهَ لَا تُشْرِکُوا بِهِ شَیْئاً وَ مُحَمَّداً (صلى الله علیه وآله) فَلَا تُضَیِّعُوا سُنَّتَهُ. أَقِیمُوا هَذَیْنِ الْعَمُودَیْنِ وَ أَوْقِدُوا هَذَیْنِ الْمِصْبَاحَیْنِ وَ خَلَاکُمْ ذَمٌّ مَا لَمْ تَشْرُدُوا. حُمِّلَ کُلُّ امْرِئٍ مِنْکُمْ مَجْهُودَهُ وَ خُفِّفَ عَنِ الْجَهَلَةِ.

رَبٌّ رَحِیمٌ وَ دِینٌ قَوِیمٌ وَ إِمَامٌ عَلِیمٌ. أَنَا بِالْأَمْسِ صَاحِبُکُمْ وَ أَنَا الْیَوْمَ عِبْرَةٌ لَکُمْ وَ غَداً مُفَارِقُکُمْ غَفَرَ اللَّهُ لِی وَ لَکُمْ!

إِنْ تَثْبُتِ الْوَطْأَةُ فِی هَذِهِ الْمَزَلَّةِ فَذَاکَ وَ إِنْ تَدْحَضِ الْقَدَمُ:

فَإِنَّا کُنَّا فِی أَفْیَاءِ أَغْصَانٍ وَ مَهَابِّ رِیَاحٍ وَ تَحْتَ ظِلِّ غَمَامٍ اضْمَحَلَّ فِی الْجَوِّ مُتَلَفَّقُهَا وَ عَفَا فِی الْأَرْضِ مَخَطُّهَا.

وَ إِنَّمَا کُنْتُ جَاراً جَاوَرَکُمْ بَدَنِی أَیَّاماً وَ سَتُعْقَبُونَ مِنِّی جُثَّةً خَلَاءً سَاکِنَةً بَعْدَ حَرَاکٍ وَ صَامِتَةً بَعْدَ نُطْقٍ لِیَعِظْکُمْ هُدُوِّی وَ خُفُوتُ إِطْرَاقِی وَ سُکُونُ أَطْرَافِی فَإِنَّهُ أَوْعَظُ لِلْمُعْتَبِرِینَ مِنَ الْمَنْطِقِ الْبَلِیغِ وَ الْقَوْلِ الْمَسْمُوعِ.

وَدَاعِی لَکُمْ وَدَاعُ امْرِئٍ مُرْصِدٍ لِلتَّلَاقِی غَداً تَرَوْنَ أَیَّامِی وَ یُکْشَفُ لَکُمْ عَنْ سَرَائِرِی

وَ تَعْرِفُونَنِی بَعْدَ خُلُوِّ مَکَانِی وَ قِیَامِ غَیْرِی مَقَامِی .

 

ترجمه خطبه 149

«ای مردم! هر کس آنچه که از آن می‌گریزد را هنگام گریز خواهد دید.

مدت عمر؛ رهسپاری آدمی است به سوی مرگ. و گریختن از آن رسیدن به آن است.

چه روزها که گذراندم و در آن‌ها به جستجوی راز این ماجرا پرداختم، اما خداوند جز پنهان داشتن آن را نخواست. افسوس! این دانشی سر به مهر است.!

و اما وصیت من:

نخست درباره خداوند است که هیچ چیزی را با او شریک مسازید، دیگر در مورد محمد است، درود خداوند بر او و خاندانش، که سنت او را تباه نگردانید. این دو ستون را برپا و این دو چراغ را روشن نگه دارید، در این صورت مادام که منحرف نشوید، مورد نکوهش نخواهید بود. هر یک از شما هم‌سنگ توانش زیر بار این مسئولیت است، و البته که نادانان سبکبارترند!

پروردگارتان مهربان، دینتان پابرجا و امامتان داناست. من دیروز رفیق شما بودم، امروز مایه عبرت‌تان هستم و فردا بیگانه‌ام با شما، خداوند بیامرزاد مرا و شما را!

اگر در لغزشگاه این جهان جای پایی استوار یافتم {و زنده ماندم} که خود دانم، ولی اگر گامم لغزید {و جان درنبردم}:

همانا ما از کسانی بوده‌ایم که مدتی در سایۀ شاخساران و در گذرگه بادها و در سایه‌سار ابری سر کردیم که تراکم آن در فضای جو از میان رفت و آثارش در زمین محو گردید.

همسایه‌ای بودم که چند روزی پیکرم در کنار شما بود و به زودی از من بدنی خالی از روح خواهد ماند، که پس از جنب و جوش آرام و پس از گفتار خاموش خواهد بود؛ تا شما از آرامش تنم و سکون چشمِ فروبسته‌ام پند گیرید، که این برای اندرزپذیران از هر منطق رسا و گفتار شنیدنی پندآموزتر است.

 با شما وداع می‌کنم همچون کسی که در آستانۀ دیدار است! فردا قدر روزهای مرا خواهید دانست و رازهای من بر شما آشکار خواهد شد.

و مرا پس از آن خواهید شناخت که جای من خالی شود و کسی دیگر به جای من بنشیند.»

  • حسن صنوبری
۰۸
ارديبهشت

https://bayanbox.ir/view/3426284016831130092/SiminDaneshvar.jpg

امروز صدمین سال تولد «سیمین دانشور» است. دانشور زنی بی همتا در تاریخ ادبیات و فرهنگ معاصر بود. در میان زنان داستان‌نویس ایرانی کسی وجود ندارد که حتی بتوانیم به نوعی با دانشور مقایسه‌اش کنیم. با نگاه کلی به ادبیات اگر پروین اعتصامی «نماد زن شاعر» باشد، سیمین دانشور به عنوان «نماد زن نویسنده» با او قابل مقایسه است، اگر فروغ فرخزاد «نماد زن شاعر مدرن» باشد دانشور به عنوان «نماد زن رمان‌نویس مدرن» با او قابل مقایسه است (جدا از اینکه دانش و مطالعات و عمق شخصیت دانشور بسیار فراتر از فرخزاد بود). حالا جنسیت را کنار بگذاریم، «سووشون» دانشور جزو پرفروش‌ترین رمان‌های ایرانی و هم جزو تحسین‌شده‌ترین آثار در میان منتقدان و داستان‌نویسان است. بسیاری این رمان را مهمترین رمان ایرانی می‌دانند و مولفش را مهمترین نویسنده فارسی‌زبان (چه در میان زنان چه در میان مردان). تمام نویسندگان ایران با گرایش‌های فکری متضاد از «هوشنگ گلشیری» گرفته تا «نادر ابراهیمی» دانشور و قلمش را ستوده‌اند و بسیاری مقام او را در رمان‌نویسی حتی از همسرش «جلال آل احمد» بالاتر می‌دانند.

با این حال دانشور جزو بایکوت‌شده‌ترین و سانسورشده‌ترین نویسندگان معاصر است، وقتی که قرار باشد بیرون از قصه‌هایش حرفی هم بزند. او در ابتدای انقلاب حرف‌های مهمی درباره انقلاب، امام خمینی، اسلام و ستیز با غرب گفته است که به سختی بتوانید اثری ازشان پیدا کنید. روشنفکران می‌گویند: «آن ایام به خاطر جو انقلابی سیمین جوگیر شده و چیزهایی گفته و گرنه او هم اساسا لائیک است». باشد.

آنچه در این روز مبارک و ماه مبارک تصمیم گرفتم برای گرامیداشت این بانوی بی‌نظیر از گنجۀ خود بیرون بیاورم بخش‌هایی از یک مصاحبه است. با کجا؟ با روزنامه شرق (حزب‌اللهی که نیست؟). چه سالی؟ سال 1384. یعنی تقریبا سی‌سال پس ازانقلاب + شش سال پیش از درگذشت دانشور + دوسال پیش از آغاز بیماری‌اش.

این مصاحبه پس از انتشار خشم و نفرت بسیاری را از حضرات روشنفکر برانگیخت، مثل همیشه در ایام انتشار، انبوهی یادداشت علیهش و برای تمسخرش نوشتند و پس از درگذشت دانشور که نیاز به تصاحبش داشتند کلا این مصاحبه را بایکوت کردند. الآن هم به سختی بتوانید متن کاملش را در جایی بیایید (لذا نسخه کامل را هم در وبلاگم منتشر می‌کنم). همچنین به‌نظرم با خواندن این مصاحبه می‌توانیم حدس‌هایی از چرایی گم‌شدن آخرین رمان دانشور («کوه سرگردان») در دم و دستگاه روشنفکرها بزنیم. با عنایت به این نکته گه پنج سال پس از این مصاحبه تازه ناشر اعلام کرد کتاب خانم دانشور را گم کرده.

بگذریم و برویم سراغ بخش‌‌هایی از مصاحبه:

1. «... من اصلاً به آن تیپ ادبیات و داستان سیاه اعتقاد ندارم. من از چزاندن خواننده متنفرم و از طنز براى نشان‌دادن موقعیت‌ها هم استفاده مى‌کنم. ادبیات باید امید به آینده بدهد و شوق ایجاد کند. البته هر کس فرم و سلیقه خود را دارد و من ایرادى بر آن نوع ادبیات ندارم، اما خودم به شخصه آن تیپ داستان نویسى را نمى‌پسندم...».

2. «... در عین حال من خودم تنهایم. سال ۴۸ جلال مرده و من ۳۶ سال است که بیوه و تنهایم. خودم تنهایى را لمس کرده‌ام که خیلى سخت است. البته کسى که با خدا است تنها نیست. من عاشق خدا هستم. من مدیتیشن مى‌کنم و مدام به خدا مى‌اندیشم. خدا گسترده بر کل کائنات است....»

3. «... صفارزاده چون خودش شاعر است به حدى قرآن را شاعرانه ترجمه کرده که قابل وصف نیست. آیا آمریکایى‌ها که آن را مى‌خوانند فهمیده‌اند قرآن شعر خداوند است که بر پیامبر برگزیده‌اش نازل شده است؟ قرآن فوق العاده شاعرانه است و من خیلى از آن لذت مى‌برم و طاهره صفارزاده به حدى آن را خوب ترجمه کرده که گاهى مرا به گریه مى‌اندازد....».

4. «... در کوه سرگردان بیشتر درباره موعود نوشته‌ام. زیبایى مذهب شیعه امام زمان (عج) و موعود آن است. حضرت مهدى (عج) و معناى ظهور او فوق العاده است. امیدوارم ایشان ظهور کنند و دنیاى ما را نجات دهند. ظهور ایشان لازم است تا بوش دیوانه را سر جاى خودش بنشاند. من خیلى در انتظار امام زمان و ظهور ایشان هستم و تنها راه حل را در این دنیاى وانفسا ظهور ایشان مى‌دانم ...»

5. «... در این جلد من منتظر موعود هستم و رمان در دوران انقلاب مى‌گذرد. من در این قسمت درباره انقلاب کمتر قضاوتى کرده‌ام. چون اعتقاد دارم براى کار بسیار زود است اما برخى ناملایمات و کاستى‌هاى واقع‌گرایانه را نشان داده‌ام. اما باز هم مى‌گویم ما شیعه هستیم و این مذهب بسیار زیبا است با امام على (ع) و آن شهادت زیبایش. او انسان فوق العاده‌اى بود. نهج البلاغه بعد از قرآن مهم‌ترین کتاب ما است. فیلمى که براساس زندگى او ساختند چندان تعریفى نداشت و تنها موسیقى استاد فخرالدینى عالى شده بود. ما مدیون امام على(ع) و بعد امام حسین(ع) هستیم. امام حسین(ع) به ما آموخت که با آب نمى‌شود کار بزرگ کرد و باید خون داد. او مى‌دانست که کشته مى‌شود و مى‌توانست به ایران بیاید که زادگاه همسرش بود. اما او ایستاد و با خون خود کارى کارستان را انجام داد. این را هم بگویم که ما وابسته به بانوى بانوان جهان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) هستیم. دخت پیامبر(ص) همسر حضرت على(ع) و مادر امام حسن(ع) و امام حسین(ع) و این کم لیاقتى است؟ و حضرت زینب (سلام الله علیها) که خطیب فوق العاده‌اى بود. ما این مذهب شیعه را مدیون این شخصیت برجسته و تفکر موعود هستیم. موعود در کوه سرگردان بسیار حضور دارد. در آخر مى‌نویسم: دست غیبا سوخت جان در انتظارت / کو ظهورت دیر شد هنگام کارت. در مذاهب دیگر هم موعود دارند. بودایى، زرتشتى و... مسیحى و اما موعود ما بسیار شخصیت نابى است. من از موعود لذت مى‌برم. مى‌دانى چرا؟ براى اینکه امید به آینده است. وقتى هیچ کارى نمى‌توانى بکنى، مجبورى به آینده بنگرى و در آینده ما موعودى متصور و محقق است. امید در تمام نوشته‌هاى من ملموس است و قهرمان‌ها و شخصیت‌هاى من چشم به آینده دوخته‌اند.»

متن کامل مصاحبه را اینجا بخوانید

 

  • حسن صنوبری
۰۸
ارديبهشت

https://bayanbox.ir/view/4416254834725692015/simin-daneshvar.jpg

 

این مصاحبه در صفحه ادب و هنر «روزنامه شرق» در اوایل مهرماه سال 1384 منتشر شده است با عنوان «کوه سرگردان در راه، گفت و گوى اختصاصى شرق با سیمین دانشور». در مطلب کناری (سلامی به سیمین دانشور) درباره‌اش نوشته‌ام. فکرنمی‌کنم به آسانی بتوانید در جای دیگری از کوچه‌های وب پیدایش کنید. این متن کامل مصاحبه است و تنها تغییرش این است که من کمی ویراستاری‌اش کردم (در حد نیم‌فاصله‌گذاری+اینتر+درج بعضی علائم+بولد و جداسازی سخنان دانشور از گزارشگر) چون متن اولیه خیلی زخمی بود و انگار برای عصرِ پیشانیم‌فاصله‌ای!

این شما و این گفتگوی خاص و خواندنی با زنده‌یاد استاد سیمین دانشور:

تجربۀ دیدار با سیمین دانشور در یکى از چهارشنبه‌هاى اواخر شهریور اتفاق افتاد. چهارشنبه ساعت ۱۰ صبح از کوچه‌هاى ناآشناى دزاشیب عبور کردیم تا به آدرسى برسیم که در آن با تاکید به در سبزرنگ خانه‌اش اشاره کرده بود. شنیده بودم دانشور بسیار دقیق و وقت شناس است. براى همین شش دقیقه در کوچه‌اى که خانۀ زیباى دانشور در آن جاى گرفته بود، قدم زدم و قدم زدم. ساعت ۳۰/۱۰ با اولین زنگ، پرستار بانو دانشور در سبز را باز کرد و من و همکارم شیما بهره‌مند با سیمین دانشور روبه‌رو شدیم. فضاى خانه ساکت، مرموز و غریب بود. دانشور با نگاهى مسلط و محکم من را به طرف مبلى فرستاد که بعد فهمیدم خیلى‌ها بر آن نشسته‌اند. دیوارهاى خانه قدیمى پوشیده بود از عکس‌ها و نقاشى‌ها، از تصاویر جلال آل احمد گرفته تا نقاشى‌های مادر بانو دانشور که فرمى رئالیستى داشت. بر آن دیوارها، تصاویر دانشور اعم از نقاشى و یا عکس، من را محاصره کرده بود. آرامش خانه و تسلط روحى عجیبى که دانشور بر من داشت، باعث شد تا با وجود مصاحبه‌هاى فراوان سال‌های گذشته، هول شوم و کمى طول بکشد به اطراف و اکناف تسلط پیدا کنم. دانشور آرام حرف مى‌زند و دائم مى‌خواهد که چاى خود را تا قطره آخر بنوشم... سر حال است و رد عمر به چهره‌اش به او جذبه و حالتى خاص بخشیده. کلمات را با دقت بر زبان مى‌آورد و در عین حال با تحکم حرف مى‌زند. در رفتارش نوعى جذابیت و قدرت مادرانه وجود دارد که باعث مى‌شود تو مراقب کلمات و نظراتت باشى و همین امر به اقتدار او مى‌افزاید. در آن فضا که تو را دربرگرفته، زمان مى‌ایستد و تو تلاش مى‌کنى تمام جزئیات و رنگ‌ها را به خاطر بسپارى. تلفن زنگ مى‌زند و دانشور با دقت و علاقه با فرد آن سوى خط حرف مى‌زند. صداى زنگ تلفن، سکوت چند لایه فضا را برهم مى‌زند و نگاهت به آرامى مى‌چرخد سمت حیاط. سمت درختان و سمت رویاهایى که در امتداد نگاه نویسنده به درختان کهنسال شکل گرفته است. دانشور نویسنده سووشون، با لهجه دلنشین شیرازى و به همراه خاطرات و یادها زندگى مى‌کند. حافظه فوق العاده‌اى دارد، آنقدر فوق العاده که به سادگى و با ذکر کوچکترین جزئیات از اتفاقى مثلاً در دهه ۵۰ میلادى در نیویورک مى‌گوید. کنسرتى که در آن شرکت کرده و با حالى نوستالژیک از آن یاد مى‌کند. دیدار بانو دانشور براى من تنها انجام یک مصاحبه نبود. بلکه درک واقعیتى بود که از آن به عنوان «مادرسالار» یاد مى‌کنند. دانشور بدون شک تنها مادرسالار ادبیات ایران است. اولین رئیس کانون نویسندگان، مهمترین نویسنده زن ایرانى، کسى که سووشون‌اش از سوى بنیاد بوکر در کنار بوف کور و شازده احتجاب به عنوان برترین آثار صدسال ادبیات داستانى انتخاب شده و... مصاحبه مى‌کنم و در میان صحبت‌هایم از آدم‌هاى دور و نزدیک مى‌پرسم. از همه به نیکى مى‌گوید «مادرانه» و عاطفى، از شاملو، ساعدى، براهنى، امام موسى صدر (که بارها براى دیدار به آن خانه آمده)، نصرت رحمانى و... از جلال هم مى‌گوید با تامل و مکثى بیشتر... از دیدارهاى خود با امام خمینى یاد مى‌کند و از فضاى سیاسى _ اجتماعى این روزگار و در نهایت از تنهایى‌اش مى‌گوید... سیمین دانشور در نهایت از روزگارى مى‌گوید که در پوست زمان جا خوش کرده و به اندک اشاره‌اى در فضا رها مى‌شود. تلفن زنگ مى‌زند و استاد اغلب مى‌داند چه کسى پشت خط است. دوستان و شاگردانش راس ساعتى خاص مدام احوال او را مى‌پرسند و این امر مدت‌ها است که ادامه دارد. در آن خانه که نویسنده بزرگ تنها بر صندلى‌اش تکیه زده، همه چیز نشانى از ادبیات دارد. ادبیات و نوشتن که دانشور قسمت اعظمى از عمر هشتادوچهارساله خود را در هواى آن نفس کشیده است. از در سبز بیرون مى‌آیم. نگاهى به خانه مى‌اندازم و دود سیگار را به آسمان باشکوه تهرانى مى‌فرستم که سیمین دانشور هر روز صبح به آن نگاه مى‌کند.

•••

سیمین دانشور با آنکه اهل شیراز است اما به دلیل سال‌ها حضور و زندگى در تهران به یکى از نمادهاى فرهنگى این شهر تبدیل شده است. او در بسیارى از آثار خود راوى فضاى شهرى تهران مى‌شود و این شهر به خصوص در آثار بعد از سووشون جزء لاینفک ساختار داستانى وى مى‌شود. از او درباره تهران مى‌پرسم و روزگارى که در آن به سر مى‌برد. سیمین دانشور مى‌گوید:

«تهران دیگر براى من غیرقابل تحمل شده است. به تعبیرى دیگر مانند جوهرى که روى کاغذ آب خشک کن چکانده و پهن شود شهرى خرچنگ- قورباغه اى شده است. ۱۴ میلیون جمعیت، آلودگى صدا، هوا، ازدحام ماشین‌ها و فاجعه‌هاى فراوان خسته‌ام کرده. وقتى جمعیت زیاد باشد فجایع رخ مى‌دهد و کار از دست همه خارج مى‌شود. من پیشنهاد مى‌کنم اگر عملى باشد تهران را به شهرى فرهنگى- هنرى تبدیل کنند و پایتخت را به جاى دیگرى منتقل کنند. سالن‌هاى تئاتر، گالرى‌ها، پاتوق‌های نویسندگان و... در تهران باشد و مراکز ادارى - حکومتى به شهرى دیگر منتقل شود. در ضمن فکر مى‌کنم پایتخت باید رودخانه داشته باشد مثل اصفهان حتى مى‌توانند بین این دو شهر قطار سریع السیر بکشند و همین باعث خلوت شدن تهران و آرام شدنش مى‌شود. پایتخت باید وسعت داشته باشد و اصفهان این گونه است. شهرى بزرگ و تاریخى که از اطراف هم وسیع و قابل گسترش است. فکر مى‌کنم هرچه هزینه هم داشته باشد مى‌ارزد که پایتخت از تهران به اصفهان منتقل شود و این یک قدم شجاعانه است.»

دانشور از طبقه‌اى فرهیخته و خانواده‌اى اصیل برخاسته است. او در دوره‌اى داستان‌نویسى را آغاز مى‌کند که حضور زن به عنوان نویسنده امرى خرق عادت بود و به نظر من کارى را که فروغ در شعر انجام مى‌دهد دانشور در داستان ترسیم مى‌کند. حال سئوال این است که او به عنوان یک زن داستان‌نویس چگونه از بافت سنتى ایران فاصله مى‌گیرد. دکتر دانشور مى‌گوید: «به واقع من اولین زنى هستم که داستان‌نویس‌بودن را به صورت حرفه‌اى پیش گرفت. قبل از من هم افرادى بودند مانند امینه پاکروان که البته به فرانسه مى‌نوشت ولى فارسى را خوب نمى‌دانست اما به شکلى تثبیت شده من اولین زن نویسنده ایرانى هستم. اولین اثرم آتش خاموش را در ۲۲ سالگى نوشتم و در ۲۷ سالگى چاپ کردم البته این داستان مشق اول من بود. وقتى هم که آن را به صادق هدایت نشان دادم و نظرش را خواستم به من گفت اگر من به تو بگویم چطور بنویس و چه کار کن دیگر خودت نخواهى بود، بنابراین بگذار دشنام‌ها و سیلى‌ها را بخورى تا راه بیفتى. من هم همین کار را کردم. بعد در سال ۱۹۵۲ به آمریکا رفتم و در دانشگاه استنفرد که یکى از بهترین و گران‌ترین دانشگاه‌هاى آمریکا است مشغول به تحصیل شدم. البته من بورسیه بودم و نزد دکتر والاس استنگر داستان‌نویسى و نزد فیل پریک نمایشنامه‌نویسى خواندم. همان موقع دو داستانم در استنفورد شورت استورى منتشر شد. وقتى از آمریکا برگشتم، شهرى چون بهشت را نوشتم که ده‌ها قدم از آثار قبلى ام جلوتر بود. من در آمریکا تکنیک، فضاسازى، مکان و محیط داستانى را آموختم و در واقع از مدرن‌ترین شیوه‌هاى روایى داستان آگاه شدم. یادم مى‌آید قصه آخر شهرى چون بهشت ترجمه شد. قصه صورت خانه که روایتى از یک تئاتر سنتى است. از آن روزگار تا به امروز کتاب‌هاى زیادى نوشته‌ام که شاید حورا یاورى منتقد به خوبى درباره کلیت آنها نظر داده است و آن اینکه دانشور راوى داورى تاریخ است. من نشان داده ام که هر گوشه‌اى از این مملکت جزیره سرگردانى است و ما ملتى سیه‌روزگاریم که در هر دوره تاریخى با حضور اقوام مختلفى مانند ترک، مغول و تیمورى و... روبه رو بوده‌ایم. براى من این تاریخ و این سرگردانى مهمترین دغدغه درونى بوده است. ما راه خشکى اروپا، آفریقا و آسیا بودیم و به همین دلیل بود که در جنگ دوم ما را پل پیروزى گفتند. انگلیس‌ها خط راه آهنى کشیدند تا آذوقه به روس‌ها برسانند و من آن فضا را در سووشون نوشته‌ام و مى‌توان به آن رجوع کرد.»

سیمین دانشور نویسنده اى بوده که تا به امروز به اصول واقع گرایى در داستان تاکید داشته است. او حتى در نقدى که بر آثار اویسى نقاش مى‌نویسد گفته که آبستره در نگاه وى و آثار وى را نمى پسندد. او روایت‌هاى آبستره و انتزاعى را نمى‌پسندد و همواره بر رئالیسم اصرار داشته است. سئوال این است که چرا دانشور اینچنین بر واقع‌گرایى داستانى اصرار داشته و خود نیز یکى از شاخص‌ترین نمایندگان آن در داستان ایرانى است. او مى‌گوید:

«شاید من آن نقد را نوشته باشم درست یادم نمى‌آید. اما نقاشان ما اکثراً غرب‌گرا هستند. چهره‌هایى مانند ضیاء پور، محصص، اویسى و... از این نمونه هستند. در هر حال آبستراکسیون و انتزاع چارچوبى مبهم است و به پیچیده نشان دادن جهان تمایل دارد. اما ملت ما، ملت باسوادى نیستند و تعداد آدم‌های باسواد و هنرشناس ما بسیار کم است. بنابراین هنرهاى ما باید به سمتى روند که بتوانند فهم مردم معمولى را هم ارضا کنند. این مردم نمى توانند آبستراکسیون را بفهمند. مثلاً آقاى محصص تابلوهایى دارد که گاه خود من در درک آن‌ها مشکل دارم و گاه به سختى آن را مى‌فهمم پس مردم عادى چه کنند؟ پدر من درآمد تا بتوانم به این نثر ساده دست پیدا کنم. ما در دوره دکتراى ادبیات در دانشگاه تهران با اصول استادى مانند فروزان‌فر روبه‌رو بودیم که مى‌گفت اگر وصاف را مى‌خوانید باید نمونه نثرى مانند آن بنویسید و یا بیهقى را باید به سبک خود او بنویسید (جالب اینکه نثر بیهقى بسیار ساده است و همین هم باعث زیبایى تاریخ او شده است) بنابراین من با توجه به این تجربیات فکر نمى‌کنم ملت ایران بتواند با فرم‌هاى انتزاعى خو بگیرد. البته من این فرم‌ها را رد نمى‌کنم و هر کس مى‌تواند سلیقه و اصول خودش را داشته باشد. اما در همان نقاشى مثلاً به این کار پروانه اعتمادى نگاه کن (خانم دانشور به تابلوى پروانه اعتمادى که بر دیوار است اشاره مى‌کند) دقیقاً به نقاشى سنتى ایرانى نظر دارد. خطوط در این نقاشى به مانند هنر اسلامى دایره‌وار هستند که اشاره به سیطره خداوند بر محیط دارند. این کار و نمونه این آثار را همه مى‌فهمند و دوست دارند... بنابراین من انتزاع را در ایران قبول نمى‌کنم. من که فقط براى نخبگان نمى‌نویسم براى همه مى‌نویسم. سووشون خیلى نثر ساده‌اى دارد، اما هنوز بعد از ۳۶ سال از چاپ اول آن منتشر مى‌شود و خوانده مى‌شود و به راحتى به ۱۷ زبان ترجمه شده است. در ضمن این را هم بگویم من در خارج از ایران بسیار شناخته شده‌تر هستم و تمام آثارم به چند زبان بارها ترجمه شده‌اند. بنابراین وظیفه من به عنوان نویسنده ایرانى جذب توده مردم است و وقتى این مردم درک مناسبى پیدا کردند، مى‌توانند به سراغ کارهاى انتزاعى هم بروند. دقت کن نیما هم در شعر نو واقع گرا است و وقتى مى‌گوید خانه ام ابرى ست یک روستایى هم آن را مى‌فهمد و لمس مى‌کند. بنابراین یکى از بزرگترین شعراى جدید ما نیز زبانى ساده و عامه فهم دارد (البته قبل از نیما هم تقى رفعت شعر نو سرود اما به دلیل اینکه طرفدار خیابانى بود و او کشته شد، خودکشى کرد. من ۹ شعر از او را به آریان‌پور دادم که در کتاب از صبا تا نیما چاپ شد) اما در همان دوره تندرکیا هم شعر نو گفت (شاهین!) مثلاً هوا انگولکى من هم هوایى... اما کار او نگرفته. چون براى مردم قابل درک نبود. اما نیما با وجود اینکه کاملاً قابل فهم است بسیار بدعت‌گذار است. شاملو هم همین طور یا اخوان و سهراب را هم به خوبى مى‌توان فهمید. سیمین بهبهانى هم از جمله شعراى بزرگ ما است که ساده مى‌سراید و همه مى‌فهمند بنابراین اگر دقت کنیم بزرگان ادبیات ما همه به نوعى قابل فهم مى‌نوشتند و مى‌نویسند.»

سیمین دانشور از جمله نویسندگان ایرانى است که با صادق هدایت آشنایى داشته و او را درک کرده است. این همنشینى و آشنایى با هدایت در زندگى دانشور نقطه عطفى به حساب مى‌آید که مى‌توان آن را دیدار دو نویسنده مهم دانست که هر دو از مشهورترین چهره‌هاى ادبیات ایران در جهان هستند. از دانشور درباره صادق هدایت مى‌پرسم و اینکه او چطور هیچ گاه تحت تاثیر نگاه هدایت در ادبیات قرار نگرفت. او مى‌گوید:

«صادق هیچگاه عروسى نمى‌رفت، اصلاً اعتقاد به این مراسم نداشت. اما عروسى من و جلال را آمد. دکتر کریم هدایت در شیراز زندگى مى‌کرد. او پسرعموى صادق هدایت بود و در ضمن من چند کتاب از هدایت را در همان نوجوانى خوانده بودم و در عین حال انشاى خوبى هم داشتم. (آن زمان مى‌گفتند هر کس انشاى خوبى داشته باشد نویسنده مى‌شود) در هر حال روزى دکتر کریم هدایت به خانه ما تلفن کرد و گفت صادق هدایت در شیراز است و مى‌خواهد جاهایى را ببیند که ما نه بلدیم و نه سر درمى‌آوریم تو حاضرى راهنماى او باشى؟ گفتم با کمال میل. صادق خان تا من را دید گفت خود تو را در این قهوه‌خانه‌ها و جاهایى که من مى‌خواهم ببینم راه مى‌دهند؟ گفتم دختر دکتر دانشور را همه جا راه مى‌دهند! آن زمان شیراز کوچک بود و مکان‌های محدودى داشت. با هم به قهوه‌خانه رفتیم. من در حال چاى خوردن بودم که دیدم بلند شد و رفت سر یک میز دیگر، بعدها فهمیدم داش آکل و کاکارستم را آنجا پیدا کرده است. بعد رفتیم قهوه‌خانه‌اى که براى کارگران بود و آنجا هم آدم‌هایى را پیدا کرد که نمى‌دانم آیا از آنها نوشت یا خیر. بنابراین هدایت تا درک و تجربه شخصى نداشت نمى‌نوشت. به هند رفت و برگشت تا بوف کور را بنویسد. هدایت هیچ‌گاه خیالى کار نکرد .او بزرگترین نویسنده ایران است. شازده احتجاب گلشیرى کار فوق العاده خوبى است. وقتى گلشیرى کتاب را پیش من آورد و خواندم، گفتم از هدایت خیلى استفاده کرده‌اى. گفت: تحت تاثیر هدایت هم بوده‌ام. فخر النساء شازده احتجاب کمى شبیه زن اثیرى هدایت است و... اما او گلشیرى است و نمى توان نفى‌اش کرد. اما ما همه از زیر شنل هدایت بیرون آمده‌ایم. آثارش از من هم بیشتر ترجمه شده و حتى به زبان چینى هم درآمده است. من از هدایت خیلى استفاده کردم و تا وقتى ایران بود هرچه مى‌نوشتم مى‌دادم تا بخواند. در تهران هم همسایه بودیم. مى‌رفتیم روى بام و او هم مى‌آمد روى بام خانه‌اش و با هم حرف مى‌زدیم. این قضیه هیچ وقت یادم نمى‌رود که وقتى من زن جلال شدم زیاد به خانه ما مى‌آمد. چون گیاه‌خوار بود زیاد دعوتش مى‌کردیم و او مى‌آمد و غذاهایى مثل گل کلم، نخود فرنگى، هویج پخته و... مى‌خورد. یک بار ما خانه نبودیم. هدایت آمده بود و با در بسته روبه رو شده بود. روى کاغذى نوشته بود: رفتیم و دل شما را شکستیم، فلنگ را بستیم و شما بمانید با زندگى‌های توسرى خورده‌تان. وقتى این جمله را خواندم، گفتم این مى‌خواهد بلایى سر خودش بیاورد. سه، چهار هفته بعد بود که خبر خودکشى‌اش را شنیدیم. او نویسنده بزرگى بود. او اولین کسى بود که به اهمیت ادبیات عامیانه واقف شد و بوف کورى نوشت فوق العاده، خداى من! او با سایه‌اش حرف مى‌زد و من این کتاب را بارها و بارها بلعیده‌ام.»

سیمین دانشور بعد از چاپ سووشون بسیار مورد تقلید نویسندگان ایرانى و به خصوص زنان قرار گرفت. اینکه او به عنوان رمان‌نویس یکى از مهمترین راویان داستان ایرانى به حساب مى‌آید دلایل گوناگونى دارد. نثر پاکیزه، ساختارى هدفمند، درک عمیقى از وضعیت انسان ایرانى در پهنه تاریخ و... باعث شده‌اند تا او یکى از مدل‌هاى رمان نویس ایران به حساب آید. از او درباره تقلیدها و وضعیت نویسندگان زن ایرانى مى‌پرسم. او مى‌گوید:

«من کارهاى نویسندگان جوان را زیاد نخوانده‌ام. پیشکسوت‌ها هم که کار خودشان را مى‌کنند پارسى پور، گلى ترقى و... از این نمونه‌اند. اما در میان آثارى که از جوانان خوانده‌ام به سه نفر امید دارم. یکى صوفیا محمودى که کتاب جدول کلمات متقاطع را نوشته و دیگرى هم سهیلا بسکى که کتاب از درون را نوشته که هنوز منتشر نشده اما من آن را خوانده‌ام و دیگر ناهید کبیرى که پیراهن آبى را نوشته اما در میان زنان شاعر سیمین بهبهانى در اوج است. نازنین نظام شهیدى هم شاعر خوبى است. اما جوانان کمى بین سنت و مدرنیسم گیج مانده اند. فروغ نمونه درخشانى بود که نیما را درک کرده بود. در این میان باید به طاهره صفارزاده اشاره کنم که به عقیده من کار فوق العاده‌اى کرده است. او شاعر اندیشه و معنویت است و در آثارش در حال نزدیک شدن به ماوراء الطبیعه است. هفت سال از عمرش را گذاشت تا قرآن را به انگلیسى و فارسى شاعرانه ترجمه کند. او کار نویى کرده است و قرآن او کار فوق العاده‌اى است و در آمریکا به چاپ نهم رسیده است. در ضمن او چون خودش شاعر است به حدى قرآن را شاعرانه ترجمه کرده که قابل وصف نیست. آیا آمریکایى‌ها که آن را مى‌خوانند فهمیده‌اند قرآن شعر خداوند است که بر پیامبر برگزیده‌اش نازل شده است؟ قرآن فوق العاده شاعرانه است و من خیلى از آن لذت مى‌برم و طاهره صفارزاده به حدى آن را خوب ترجمه کرده که گاهى مرا به گریه مى‌اندازد.»

دانشور یکى از دانشجویان مشهور دوران طلایى دانشکده ادبیات دانشگاه تهران است. او محضر اساتید بزرگى را درک کرده و در عین حال گرایش‌هاى مدرن داستان ایرانى را فراموش نکرده است. سئوال این است که دانشور که در دوره‌اى خاص در دانشگاه تهران درس خوانده و در محضر اساتیدى بوده که گرایش‌های کلاسیک گاه متعصبانه‌اى داشته‌اند چطور توانسته به سمت ادبیات روز حرکت کرده و از معدود دانشجویان آن دوره دانشگاه باشد که به عنوان رمان نویسى بدعت گذار مطرح شد. او مى‌گوید:

«ما اساتیدى چون فروزان فر، بهار، خانلرى و... داشتیم. در دوره ما کلاس خاصى براى دیپلمه‌ها گذاشتند تا براى دوره لیسانس ادبیات آماده شوند. در آن دوره و در دوره بعد ما اساتید بزرگى را درک کردیم مثل دکتر معین (بیچاره در سال‌های پایان عمر، روزهاى سختى را گذراند) اما اینکه مى‌گویى چرا من به سمت گرایش‌هاى ادبى آنها نرفتم چند دلیل دارد؛ اول اینکه ما همسایه نیما بودیم. من نیما را مى‌شناختم. صبح‌ها مى‌آمد دنبال من و مى‌رفتیم از دشتبان سیب زمینى مى‌گرفتیم. (آن موقع اینجا خانه زیادى نبود و تمام جالیز و دشت بود. آن وقت من بعدازظهرها در کنسرواتوار تهران که رئیس آن روبیک گریگوریان بود درس مى‌دادم) نیما زغال هم مى‌آورد زمین را گود مى‌کرد و سیب زمینى تنورى درست مى‌کرد و بعد هم بر روى تخته سنگ عظیمى که آنجا بود مى‌نشستیم. نیما بسیارى از اشعارش را در حضور من سرود، مثل شعر آب در خوابگه مورچگان که عیناً در حضور من گفت. پس آشنایى من با نیما بسیار اثرگذار بود. نکته بعد آشنایى ام با خانم سیاح بود و رساله‌ام ابتدا به راهنمایى او بود. او فارسى زیاد نمى دانست اما انگلیسى‌اش خوب بود و من برایش ترجمه مى‌کردم. گفت رساله‌ام را که درباره استتیک بود با او بگذرانم. او مفاهیم مدرنیته را به من آموخت (حالا هم علامه دکتر پاینده که خیلى خوب نوشته‌هاى مرا فهمیده مرا پسامدرن دانسته است) من مى‌نوشتم و مى‌رفتیم خانه خانم سیاح و فصل به فصل با او پیش مى‌رفتم. برایم پیانو مى‌زد. او دکترایش را از روسیه گرفته بود و چخوف را او به من شناسانید. او تاثیر زیادى بر من گذاشت تا دچار تحجر دانشگاه نشوم. نکته سوم هم حضور جلال بود و این خانه که مرکز رفت و آمد نویسندگان و شاعران جدید بود؛ آدم هایى مثل براهنى، ساعدى، شاملو، شاهرودى، اخوان و... هیچ وقت یادم نمى رود اخوان قند داشت ولى عاشق نان‌خامه‌اى‌هاى بزرگ بود. زنش ایران (که دخترعموىش بود) مدام با او دعوا مى‌کرد که پسرعمو تو قنددارى نخور و من مى‌گفتم اخوان مى‌خواهى خودکشى کنى... در هر حال در مقابل این وضعیت دانشگاه و متحجرانى بودند که اصلاً شعر نو را قبول نداشتند. درس فارسى عمومى داشتم. رفتم سر کلاس گفتم شما چه مرگتان است که هیچ مرده‌شویى از پس‌تان برنمى‌آید! دانشجوها خندیدند و گفتند ما دوست داریم از ادبیات معاصر بگویید. من هم قرار گذاشتم تا کتاب‌هاى درسى را زودتر بخوانند تا من هم در ساعت‌هاى تفریح برایشان از شعر نو بگویم.

روزى فروزان فر به من گفت: دوشیزه مشکین شیرازى شنیده‌ام بحر طویل درس مى‌دهى. (شعر نو را او بحر طویل مى‌دانست) گفتم استاد این طور نیست و چند شعر از نیما خواندم. گفت: اگر تو مى‌گویى پس حتماً چیزکى هست. اما در هر حال شعر نو را قبول نکرد. اما خانلرى تا حدودى این قالب را پذیرفت. به هر حال من در حال پایان رساله بودم که خانم سیاح مرد و من مجبور شدم ادامه آن را با استاد فروزان فر بگذرانم. او هم گفت: باید براى این مسائل مصادیق ایرانى و فارسى پیدا کنى. گفتم استاد اینکه مى‌شود دو رساله. گفت: اصلاً هر کارى مى‌خواهى بکن. فروزان فر هیچ کمکى نکرد. نه منابع مى‌داد نه کتاب معرفى مى‌کرد. درحالى که خانم سیاح برعکس او بود و من در واقع دو رساله نوشتم.».

سیمین دانشور در جزیره سرگردانى فضاهایى ساخته است که در آنجا دیالوگ‌ها و گفت‌وگوهاى متعدد مختلفى بر سر آرمان‌ها، ایسم‌ها و ایدئولوژى‌ها شکل مى‌گیرد. او در این رمان برعکس سووشون به گفت‌و‌گوهاى فراوان شخصیت‌ها رنگ بخشیده و قهرمان خود را ناظر و شاهد تکاپوها و نقش‌هاى آرمان‌گرایانه نسل آماده انقلاب مى‌کند. سئوال این است که این نوع فضاسازى تا چه اندازه ارجاع‌ها و استنادهاى بیرونى داشته و دانشور چرا این شکل از روایت را براى ساختن نگاه تاریخى‌اش به آن دوره برگزیده است. دکتر دانشور مى‌گوید:

«جالب این است که بدانید جلد سوم جور دیگرى است. من در کوه سرگردان بیشتر درباره موعود نوشته‌ام. زیبایى مذهب شیعه امام زمان (عج) و موعود آن است. حضرت مهدى (عج) و معناى ظهور او فوق‌العاده است. امیدوارم ایشان ظهور کنند و دنیاى ما را نجات دهند. ظهور ایشان لازم است تا بوش دیوانه را سر جاى خودش بنشاند. من خیلى در انتظار امام زمان و ظهور ایشان هستم و تنها راه حل را در این دنیاى وانفسا ظهور ایشان مى‌دانم. اما در مورد سئوال تو تمام آن فضاها تجربه شخصى بوده و من مدام در حال یادداشت دیده‌ها و شنیده‌هایم بوده‌ام. من تا تجربه نکنم و شخصاً دیالوگ نداشته باشم نمى‌توانم بنویسم. درحالى که گلى ترقى این حسن را دارد که از فضاهایى مى‌نویسد که تجربه شخصى خودش نیست و این خیلى کار مشکلى است که او عالى انجام مى‌دهد. بنابراین من از تجربه‌هاى بیرونى استفاده کرده اما سرنوشت آدم‌هاى داستان‌هایم را عوض مى‌کنم. در ضمن من از پایان غم انگیز بدم مى‌آید. ما به حد کافى غم داریم. رمان یا داستان باید شاد، محرک و شوق انگیز باشد و من از رمان‌هاى سیاه و پر از قتل و مصیبت بدم مى‌آید. رمان باید شکوه و زیبایى را به یاد مردم بیاورد.»

یکى از مهمترین مولفه‌هاى جهان داستانى سیمین دانشور مفهوم تنهایى است. رمان‌هاى او با وجود اینکه در محیط‌ها و فضاهاى پرشخصیت و پر از ماجرا مى‌گذرند اما در نهایت بیانگر تنهایى عمیق قهرمان‌ها و زنان داستان‌هاى او هستند. این تنهایى با تلفیق معنى سرگردانى جنبه اى زیباشناختى در آثار سیمین دانشور پیدا کرده و موجب مى‌شود تا به صورت امرى تکرارشونده و آهنگین با آن روبه رو باشیم. سئوال دوم این است که آیا آدم‌هاى دانشور در آرمان‌هاى خود شکست خورده‌اند؟ سیمین دانشور مى‌گوید:

«البته آن‌ها که کلید دستشان بود گم و گور شدند. حورا یاورى به خوبى این را فهمیده و مى‌گوید جزیره سرگردانى دادگاه تاریخ است و دانشور از سوگوارى درآمده و اصلاً به گذشته نگاه نمى‌کند. هم نسل من این گونه بودند. در عین حال هر روز باید نو شد و با دنیا پیش رفت. اما درباره تنهایى حرف تو کاملاً درست است. مثل توران جان. در عین حال من خودم تنهایم. سال ۴۸ جلال مرده و من ۳۶ سال است که بیوه و تنهایم. خودم تنهایى را لمس کرده‌ام که خیلى سخت است. البته کسى که با خدا است تنها نیست. من عاشق خدا هستم. من مدیتیشن مى‌کنم و مدام به خدا مى‌اندیشم. خدا گسترده بر کل کائنات است. اما در هر حال من عملاً تنهایى را لمس کرده‌ام. جلال که مرد خیلى خواستگار داشتم اما هنوز حلقه جلال در دستم است. (دانشور دست چپش را نشان مى‌دهد که دو حلقه در یک انگشت او قرار گرفته اند) بعد از جلال من هنوز جوان بودم. هم مشهور بودم، هم خانه داشتم، هم استاد دانشگاه بودم اما به هیچ کدام از خواستگاران جواب مثبت ندادم و به قول پرویز داریوش سر همه‌شان را خوردم و آن‌ها مردند! به هر حال من تنهایى را درک کرده‌ام اما در مراقبه خودم خدا را به صورت نور مى‌بینم. (البته اینها شخصى است و نباید فاش شود) من مدیتیشن و یوگا را در آمریکا آموختم و با وجود این مراقبه‌ها باز هم از تنهایى گریزى نداشته‌ام. در عین حال تنهایى صفت خدا است و ما نمى‌توانیم با آن کنار بیاییم. چرا مردها و زن‌ها ازدواج مى‌کنند، بچه دار مى‌شوند و تازه ما بچه هم نداشتیم. درست است که همه بچه‌هاى ایران را فرزندان خودم مى‌دانم اما تنها بودم. من هنگام اهداى جایزه اندرسون آن را به خود بچه‌ها دادم و گفتم بچه‌ها، من بچه نداشتم. سترون بودم و اجاقم کور بود ولى شما را فرزندانم مى‌دانم. روزگارى که درس مى‌دادم کمتر تنهایى را احساس مى‌کردم. شاگردانم جوان بودند و من خودم را مادر آنها مى‌دانستم. (شاگردان برجسته زیادى دارم) ولى سال‌ها است که دیگر درس نمى دهم.».

دانشور لابه لاى خاطراتش از دکتر شفیعى کدکنى یاد مى‌کند و شعر و شخصیت او را توصیف مى‌کند. نزدیکى شفیعى با ادبیات روز ایران و احاطه وى بر ادبیات کهن باعث شده تا وى همواره شخصیتى دوسویه داشته باشد. هم نزد کهن‌گرایان مقامى شامخ به دست آورد و هم در میان نوگرایان شعر و داستان ایرانى چه به عنوان شاعر و چه به عنوان نویسنده و محقق مقام قابل ستایشى داشته باشد. دکتر دانشور مى‌گوید:

«مردی فوق‌العاده با شعرى فوق‌العاده بود. شعرى براى جلال و در رثاى او سرود. آن روزها خیلى جوان بود و گویا تازه دکتراى خود را گرفته بود. نعمت آزرم او را پیش من آورد و گفت این آقا مى‌خواهد شعر خودش درباره جلال را براى شما بخواند. قسمتى از شعر این طور مى‌گفت که (تو در نماز عشق چه خواندى که منصوروار بر سر دارى، وین شحنه‌هاى پیر هنوز از مرده ات پرهیز مى‌کنند) من تشویقش کردم. به هر حال شفیعى یکى از بهترین شعراى ما و از پیشکسوتان ما است. یک استاد بزرگ دانشگاه با شاگردان ممتاز و از شاگردان برجسته‌اش دکتر مسعود جعفرى است.»

سیمین دانشور اولین رئیس کانون نویسندگان ایران بود. انتخاب وى به این سمت با راى بالا موجب شکل گیرى رسمى کانون و آغاز فعالیت‌های آن بود. او در دوره‌اى به ریاست کانون رسید که جبهه‌گیرى‌ها و تقابل ایدئولوژى‌ها بین نویسندگان و روشنفکران مشهور زمان در اوج بود. از دانشور درباره این اتفاق مى‌پرسم و او بسیار شفاف توضیح مى‌دهد:

«بله، من بیشترین راى را آوردم. علت آن هم این بود که اگر آل احمد را رئیس مى‌کردند، چپ‌ها قبول نمى کردند. جلال و به‌آذین با هم مشکل داشتند و اگر به‌آذین رئیس مى‌شد، جلال قبول نمى کرد. بنابراین وقتى من رئیس شدم، بى طرفى رعایت شد و من موضع بى طرفى داشتم. نه توده‌ اى بودم (راستى به‌آذین هنوز زنده است؟ من او را خیلى دوست دارم، مرد باشخصیت و فرهیخته‌اى است) و نه خط وربط دیگرى داشتم. جلسات کانون هم بیشتر یا همین جا و یا خانه داریوش آشورى تشکیل مى‌شد. به هر حال من، جلال، به آذین و چند نفر دیگر کاندیدا بودیم. من انتخاب شدم. در جلسات عمومى گاهى جلال زیاده روى مى‌کرد و با به آذین درگیر مى‌شد البته به‌آذین هم مانیفست حزب توده را مى‌خواند و مى‌خواست آن نگاه را حاکم کند. به هر حال روزى جلال بدجور به به‌آذین حمله کرد. من برگشتم و گفتم: آقاى آل احمد اینجا جلسه حزبى نیست، خواهش مى‌کنم این دعوا را قطع کنید! آقاى به‌آذین شما هم این قدر مانیفست ندهید! من مجبور بودم قلدرى کنم وگرنه این دو بدجورى درگیر مى‌شدند. جلال هم مجبور بود حرف من را قبول کند. من در دوره خودم خیلى کار کردم. براى ثبت کانون. با اینکه برادرم سرلشگر بود و توصیه من را به سرهنگى که مسئول این کار بود کرده بود، او مرا در دفتر خودش نپذیرفت. روى پله‌ها با من حرف زد و گفت نمى‌شود. ما هم مبارزه مکتوب را شروع کردیم. به هر حال کانون هنوز هم ثبت نشده است و هنوز هم به آن مجوز تشکیل مجمع عمومى نمى‌دهند. اگر کانون ثبت مى‌شد خیلى کارها بود که مى‌شد انجام داد. در هر حال من دیدم بهترین کار این است که مقاله بنویسیم و در روزنامه‌ها حضور داشته باشیم، سخنرانى بگذاریم، شعرخوانى بکنیم و خیلى از این کارها را انجام دادیم. یکى دیگر از کارهاى من که جنبه عملى داشت به اعتیاد برخى از نویسندگان و شاعران ما بازمى گشت. من با دکترِ غلامحسین ساعدى که در یک بیمارستان شبانه‌روزى کار مى‌کرد، صحبت کردم که به صورت پنهانى و بدون اینکه کسى بفهمد آن‌ها را ترک بدهد. او خیلى موفق بود و ساعدى خیلى از این شاعرها یا نویسندگان را نجات داد و البته عده‌اى هم در این کار ناموفق ماندند.»

 با وجود اینکه فضاى آثار دانشور پوشیده از شکست‌ها، افتادن‌ها، تنهایى‌ها و... است او کمتر و یا شاید اصلاً به سمت رمان سیاه و روایتى تلخ حرکت نکرده است. تاکید او بر معناى امید که شمایلى ماوراءالطبیعى نیز در آن دیده مى‌شود، باعث شده تا رمان‌هاى دانشور آثارى باشند که تمایلى به اغراق در شکست و یا گرایش‌هاى ناتورالیستى، رئالیسم سیاه و... نداشته باشند. از او در این باب مى‌پرسم و او پاسخ مى‌دهد:

«نه. من اصلاً به آن تیپ ادبیات و داستان سیاه اعتقاد ندارم. من از چزاندن خواننده متنفرم و از طنز براى نشان موقعیت‌ها هم استفاده مى‌کنم. ادبیات باید امید به آینده بدهد و شوق ایجاد کند. البته هرکس فرم و سلیقه خود را دارد و من ایرادى بر آن نوع ادبیات ندارم، اما خودم به شخصه آن تیپ داستان‌نویسى را نمى‌پسندم.»

از قسمت سوم تریلوژى دانشور مى‌پرسم، رمان کوه سرگردان که بعد از جزیره سرگردانى و ساربان سرگردان سه گانه او را کامل خواهد کرد. دانشور در این رمان روزهاى انقلاب را روایت کرده و آدم‌هایش را در یکى از مهم‌ترین مقاطع تاریخى ایران قرار داده است. کوه سرگردان نقطه پایان این سه گانه خواهد بود. سیمین دانشور مى‌گوید:

«همان طور که گفتم من به مفهوم موعود پرداخته‌ام. در این جلد من منتظر موعود هستم و رمان در دوران انقلاب مى‌گذرد. من در این قسمت درباره انقلاب کمتر قضاوتى کرده‌ام. چون اعتقاد دارم براى این کار بسیار زود است اما برخى ناملایمات و کاستى‌هاى واقع‌گرایانه را نشان داده‌ام. اما باز هم مى‌گویم ما شیعه هستیم و این مذهب بسیار زیبا است با امام على(ع) و آن شهادت زیبایش. او انسان فوق‌العاده‌اى بود. نهج البلاغه بعد از قرآن مهم ترین کتاب ما است. فیلمى که براساس زندگى او ساختند چندان تعریفى نداشت و تنها موسیقى استاد فخرالدینى عالى شده بود. ما مدیون امام على(ع) و بعد امام حسین(ع) هستیم. امام حسین(ع) به ما آموخت که با آب نمى شود کار بزرگ کرد و باید خون داد. او مى‌دانست که کشته مى‌شود و مى‌توانست به ایران بیاید که زادگاه همسرش بود. اما او ایستاد و با خون خود کارى کارستان را انجام داد. این را هم بگویم که ما وابسته به بانوى بانوان جهان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) هستیم. دخت پیامبر(ص) همسر حضرت على(ع) و مادر امام حسن(ع) و امام حسین(ع) و این کم لیاقتى است؟ و حضرت زینب (سلام الله علیها) که خطیب فوق‌العاده‌اى بود. ما این مذهب شیعه را مدیون این شخصیت برجسته و تفکر موعود هستیم. موعود در کوه سرگردان بسیار حضور دارد. در آخر مى‌نویسم «دست غیبا سوخت جان در انتظارت / کو ظهورت دیر شد هنگام کارت». در مذاهب دیگر هم موعود دارند. بودایى، زرتشتى، مسیحى و... و اما موعود ما بسیار شخصیت نابى است. من از موعود لذت مى‌برم. مى‌دانى چرا؟ براى اینکه امید به آینده است. وقتى هیچ کارى نمى‌توانى بکنى، مجبورى به آینده بنگرى و در آینده ما موعودى متصور و محقق است. امید در تمام نوشته‌هاى من ملموس است و قهرمان‌ها و شخصیت‌هاى من چشم به آینده دوخته‌اند.»

دانشور علاوه بر رمان کوه سرگردان مجموعه داستانى به نام انتخاب را هم در دست چاپ دارد که درباره آن توضیح مى‌دهد. او مى‌گوید:

«دو قصه آن حاضر است. یکى لقاءالسلطنه که در گل آقا چاپ شد و به احمدرضا احمدى تقدیم شده است و کاملاً طنز است. قصه دیگر هم «اسطقس که قبلاً در کتاب فرزان چاپ شده است. بقیه قصه‌ها چاپ نشده و وقتى تکمیل شوند انتشارات قطره آنها را منتشر خواهد کرد. انتشارات نیلوفر هم که نامه‌ها را درآورده است، ادامه آن که نامه‌هاى جلال به من است را منتشر خواهد کرد. من در بیمارستان که بودم آنقدر از کتاب نامه‌هاى خودم به جلال امضا کردم و به مردم دادم که دکترم من را مرخص کرد تا بتوانم در خانه ام استراحت کنم! جلد دوم نامه‌ها هم فوق العاده زیبا است و بیشتر در روزگار مصدق است؛ مصدق که افتخار ما ایرانى‌ها بود. یادم مى‌آید در دانشگاه استنفورد مدام ما ایرانى‌ها مى‌رفتیم پیش معلم تاریخ خاورمیانه و مى‌پرسیدیم عاقبت چه مى‌شود و او وقتى آیزنهاور آمد گفت، این قزاق کار دست شما خواهد داد. وقتى مصدق باشکوه آمد و در سازمان ملل سخنرانى کرد افتخار کردیم. چقدر هم ساده بود، لباسى بدون کراوات و با فرانسه‌اى فوق‌العاده حرف زد. ما خیلى به مصدق امید داشتیم. من روز کودتا از آمریکا به ایران آمدم. داشتم خانه را مى‌چیدم و اسباب‌ها را جابه‌جا مى‌کردم که ناگهان استاد عبدالله انوار آمد و گفت: مصدق سقوط کرد. من و جلال و خدمتکارمان گریستیم.»

از دانشور درباره روایت حمله به آل احمد در هنگام حمایت از مصدق سئوال مى‌کنم و او این ماجرا را تایید مى‌کند و مى‌گوید:

«روز نهم اسفند جلال رفته بود به نفع مصدق سخنرانى کند. گویا یکى از طرفداران شاه با چوب به او حمله مى‌کند. در آن میان خانمى متوجه مى‌شود، دست جلال را مى‌گیرد و او را پایین مى‌کشد و فرارى‌اش مى‌دهد. (در نامه‌ها خودش این قضیه را نوشته) خیلى خدا را شکر کردم و گفتم اگر مى‌زد کمرت را مى‌شکست من چه کار مى‌کردم... اگر شاه و اشرف با مصدق همکارى مى‌کردند ایران آباد مى‌شد. مصدق مرد بزرگى بود. حیف... به هر حال ما ملت سیه‌روزگارى هستیم.»

 دانشور در اغلب آثارش پرتره و چهره اى از جلال آل احمد ارائه داده است. چهره‌اى داستانى که وجوه مختلفى دارد. حال آیا در کوه سرگردان هم ما با این ویژگى روبه رو خواهیم بود؟ سیمین دانشور مى‌گوید:

«در ساربان سرگردان هستى از خود مى‌پرسد آیا زندگى ما مثل سیمین و جلال است؟ اما مراد خودشیفته و خودمحور نیست و این تنها جایى است که من درباره جلال مى‌نویسم و در کوه سرگردان اشاره‌اى به جلال نشده.»

  • حسن صنوبری
۲۵
فروردين

https://bayanbox.ir/view/6498731312604682030/%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%81.jpg

می‌توانیم بخوریم و بخوابیم و بدویم و بنشینیم و دوست بشویم و دشمن بشویم و شیطنت کنیم و حیا کنیم و سرخورده شویم و سرمست شویم و عاشق شویم و فارغ شویم و بخندیم و بگرییم و سردمزاج شویم و گرم‌مزاج شویم و درون‌‌گرا باشیم و برون‌گرا باشیم و تندروی کنیم و کندروی کنیم و ... بعد هم در اثر کهولت یا حادثه بمیریم. همین. درست مثل گربه‌ها، خرگوش‌ها، پشه‌ها، الاغ‌ها و کلاغ‌ها (یا شاید فقط مثل چیزی که از آن‌ها به چشممان می‌آید). بلاشک بیشترمان چنین زیستنی را ترجیح می‌دهیم.

می‌شود هم نه. یک لحظه مکث کرد. و کمی فکر کرد به این روند. به اول و آخرش. به چرایی و چگونگیش. می‌شود یک «که چی؟»ِ بزرگ کنار این روند سریع و متداول زندگی گذاشت و خندید به این ایدۀ مضحک: «زندگی می‌کنم چون زندگی می‌کنم».

پرسش از معنای زندگی -هر پاسخی که داشته باشد- پرسش سختی است و به همین دلیل عموما از آن فراری هستیم. من که هروقت بهش فکرمی‌کنم چارستون بدنم می‌لرزد. اما پرسشی‌ست که ظاهرا اگر سراغش را بگیریم دیگر آن آدم سابق نخواهیم بود. آن آدم رباتیِ حیوانیِ طبق معمول.

انسان‌های بزرگ عموما کسانی‌اند که خود را با پرسش «زندگی چیست» مواجه کرده بودند و همه بزرگی‌شان در پاسخی بود که به این پرسش داده بودند.

{پ‌ن: یک‌بار از پاسخ شاعران به این پرسش نوشته بودم: اینجا}.

 

«اعتراف» ، روایتِ سیری است که یکی از بزرگ‌ترین متفکران جهان و برترین نویسندگان تاریخ یعنی «لئو تولستوی» (لف تالستوی) برای رسیدن به پاسخ این پرسش انجام می‌دهد. سیری که زیست و جهان تولستوی را به کلی متفاوت و بی‌نهایت بزرگ می‌کند و سرانجامش همان تولستویی می‌شود که می‌شناسیم و همان تولستویی که در کهولت سن توسط کلیسا مرتد اعلام می‌شود.

حدودا صد صفحه است، لذا خواندنش وقتی نمی‌گیرد؛ درعوض کمک می‌کند یک‌بار این مسیر دشوار را با یک پیرمرد مهربان و دوست‌داشتنیِ راه‌رفته طی کنیم. شاید ترسمان را بکشد تا روزی بتوانیم به‌تنهایی به این سفر بزرگ برویم.

https://bayanbox.ir/view/8847092878728221746/leotolstoy.jpg

 

بریده‌ای از کتاب {البته با اندکی دستکاری نثر مترجم}:

«هیچکس جلوی من و شوپنهاور را نمی‌گیرد که زندگی را نفی نکنیم. ولی در آن صورت به جای تحلیل و استدلال باید خودت را بکشی. اگر از زندگی خوشت نمی‌آید خودت را بکش. اگر زندگی می‌کنی و نمی‌توانی معنای زندگی را دریابی پس به آن پایان بده، نه آنکه در این زندگی چرخ بزنی و داد سخن بدهی و کاغذ سیاه کنی که زندگی را درک نمی‌کنی. وارد یک جمع شاد و سرخوش شده‌ای که همه حالشان خوب است و همه می‌دانند چه می‌کنند و تو احساس کسالت و انزجار میکنی، خب برو بیرون!»

  • حسن صنوبری
۰۴
آذر

کتاب داستانی برای آموزش عدالت به کودکان و نوجوانان

http://bayanbox.ir/view/6969768558142986345/%D8%B3%D9%86%D8%AC%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7.jpg

 

آیا ادبیات حریف ظلم می‌شود؟

سوال را عوض کنم: ادبیات بیشتر حریف ظلم می‌شود یا سیاست؟

من می‌گویم ادبیات. چون سیاستِ عدالت‌محور نهایتا به جنگ مصداق برود. وقتی که آماج همۀ انتقادات و مبارزه‌ها بر یک مصداق باشد پس از شکست آن مصداق دوباره روز از نو و روزی از نوست. ظالم‌های بعدی در لباس‌های نو و متفاوت به میدان می‌آیند و چشمان عادت‌کرده به مصداق پیشین آنان را در نمی‌یابند. اما ادبیات عدالت‌محور جدا از مصداق می‌تواند به جنگ مفهوم برود. مخصوصا در گونه‌هایی مثل ادبیات سمبلیک و ادبیات نمادین مفهوم ظلم معرفی و سیر ظلم بیان می‌شود تا مخاطب بتواند با چشمی عادل ظالم را در هر لباس نو و فریب تازه بشناسد.

کاری که بزرگ‌مردِ جوان‌مردِ ادبیات داستانی ایران یعنی «نادر ابراهیمی» در همین کتاب «سنجاب‌ها» کرده. وقتی این کتاب را خواندم برایش نوشتم: «اگر همه آدم‌ها در کودکی چنین کتاب‌هایی را خوانده بودند اجتماع سالم‌تر و باشکوه‌تری داشتیم». این کتاب را برای کودکان، نوجوانان و خودتان بخرید و بخوانید تا نسل‌های آینده عدالت و ظلم را نه با مصداق‌های متغیر، شعاری، ادعایی و سیاسی، که با مفاهیم و خط‌‌کش‌های واقعی‌شان بشناسند. کسی که به شعور و بینش عدالت برسد به وقتش ظلم را در هر مصداقی تشخیص می‌دهد، با آن مبارزه می‌کند و دیگر نیازی به فرمان درست یا غلط سیاست و رسانه ندارد تا برانگیخته شود.

ندیدم کسی جایی به این اشاره کند: این قصۀ ابراهیمی، دو نسخه جالب دارد. دو روایت متفاوت با دو ساختار، دو نثر، دو نقطه شروع و حتی دو پایان‌بندی متفاوت. یکی برای اهالی فردا (کودکان و نوجوانان) که همین کتاب است که می‌بینید و دیگری برای اهالی دیروز (بزرگ‌سالان) که داستان کوتاهی است با نام «دشنام». دشنام در کتاب خانه ای برای شب منتشر شده و محبوب‌ترین داستان آن اولین کتاب ابراهیمی است. خودش می‌گوید : «دشنام که نوشتن و بازنوشتن آن بیش از دوسال به درازا کشیده بود و حقیقتاً اعصاب و استخوان‌هاى مرا خُرد کرده بود و پوستم را بازنویسی‌هاى ظاهراً پایان‏‌ناپذیر آن کَنده بود و بازهم مرا آنقدر که می‌خواستم قانع نکرده بود، قصه‏‌اى بود که نشست».

ظاهرا اول دشنام نوشته شده و بعد سنجاب‌ها از دل یکی از آن بازنویسی‌ها درآمده. خانه‌ای برای شب سال ۱۳۴۱ منتشر شده و سنجاب‌ها ۱۳۵۳. اولی با نثری قدرت‌مند و باشکوه و آرکائیک و دومی با نثری ساده و روان و نوجوانانه، اما مهم‌ترین تفاوت‌های مفهومی این دو اثر یکی در نماد دشمن ظالم است و یکی در پایان داستان. در اولی نماد ظالم شیر است که حاکم جنگل است، و نخستین مصداقی که به ذهن همه در آن روزگار آمده شاه ایران محمدرضا پهلوی است (خود ابراهیمی هم جایی این را تایید کرده)، اما در دومی نماد ظالم پلنگی زورگوست است که از جای دوری آمده و هربار مزاحم جنگلی می‌شود، نمادی که بیش از شاه مملکت یادآور آمریکا ست (تاکید می‌کنم اثر نمادین می‌تواند مصادیق بسیار دیگری هم داشته باشد. این کتاب هم نفس آرمان عدالت و مبارزه با ظلم را روایت می‌کند) و البته در هردو، قهرمان نمادین سنجاب است {مریم شریفی نسب در مقالۀ نمادشناسی دشنام (نقل به مضمون) می‌گوید سنجاب نه چون پرنده است که ساکن آسمان باشد و آزاد و رها و نه چون خرگوش که خاک‌نشین، سنجاب خانه بر بلندای درخت دارد و بر اوضاع و احوال اشراف و آگاهی دارد اما ناچار باید کنار زمینیان باشد}.

 تفاوت دوم: در دشنام سرانجام داستان تراژدیک، غمگنانه و تاحدی مأیوسانه است. اما در سنجاب‌ها امیدی به تحقق نهایی عدالت و عدالت نهایی وجود دارد، به تناسب مخاطب. در اولی مرثیۀ دیروز خوانده شده و در دومی رویای فردا پرداخته شده. تو گویی نادر ابراهیمی از تفاوت هست‌ها و بایدها سخن می‌گوید و می‌گوید تا امروز چنین بوده ولی فردا باید چنین باشد. چون عدل یک آرمان دیرین ایرانی است.

  • حسن صنوبری
۲۴
آبان

چندروزپیش به بهانۀ زادروز نابغۀ ادبیات داستانی جهان، جناب داستایفسکی نوشته شد:

http://bayanbox.ir/view/1549492560377276194/01210.jpg

غول‌ها و قله‌های فرهنگ و خرد معاصر برادران کارامازوف را ستوده‌اند. در فلسفه: مارتین هایدگر، در فیزیک: آلبرت انیشتین، در روان‌شناسی زیگموند فروید، در ادبیات لئو تولستوی و... (کاری نداریم بعضی تحلیل‌های همین بزرگان از جمله فروید سطحی و اشتباه بودند؛ مهم این است: روانشناسی است و یک فروید).

الغرض فئودور داستایفسکی بزرگ بزرگان است، اما استثنائاً جزو آن بزرگانی که است ما عوام هم مثل خواص می‌توانیم همراهشان شویم. داستایفسکی به‌جز حکمت‌های فلسفی و عرفانی برای نخبگان بشر، درس‌های ساده‌ای هم دارد که می‌تواند چراغ زیست عموم انسان‌ها باشد. مثلا در کنار همۀ آن مفاهیم بلندی که بیشتر درباره‌اش گفته‌اند، در این رمان اتفاقاتی روایت می‌شود که دقت در آن‌ها به ما یاد می‌دهد خود قضاوت‌کردن را به قضاوت بنشینیم؛ که وقایع پر تاب‌وتب زمانه را بی گرفتار تب‌وتاب شدن بنگریم؛ که ببینیم چقدر خوب‌ها با نیت خوب خطا می‌کنند، چقدر بدنماها در نهان خوبند و چقدر بدها، خوب نمایانده می‌شوند.

که بفهمیم چقدر بعضی از عجله‌ها و بعضی از کندی‌ها فاجعه‌آفرین‌اند در داوری و اعلام موضع. به همان اندازۀ اصلی‌ها، شخصیت‌های فرعی رمان این درس را به ما می‌دهند و بلکه بیشتر: مادام‌خوخلاکوف‌های ظاهربین، بی‌دقت و هیجانی و راکیتین‌های حسود، جاه‌طلب و عقده‌ای با همه تفاوت‌هایشان، گاه دست‌دردست هم، با ارائهٔ انگاره‌هایی بی‌بنیان به دیگران، می‌توانند خیمۀ عدالت را در یک جامعه به آتش بکشند.

 

 


پ‌‌ن: وقتی برادران کارامازوف را به اتمام بردم این ریویو را درباره‌اش نوشتم:

سفر خوبی داشتم همراه با آلیوشا، میتیا و ایوان. علی‌رغم طولانی بودن صفحات، بسیار کوتاه بود. با اینکه سعی کردم با آرامش بخوانم و مشغولیات زندگی هم فرصت مطالعه ام را کم کرده اما خیلی زود گذشت چون خوب گذشت.

یک رمان کامل بود اما هم دوست داشتم ادامه پیدا کند هم در پایان کاملا احساس می کردم ادامه دار است. وقتی در جایی خواندم قرار بوده این کتاب بخش اول یک سه گانه باشد و داستایوفسکی چهارماه پس از نگارشش درگذشته بسیار ناراحت شدم.

خیلی فکرکردم به تمام رمان هایی که تاکنون خوانده ام، تا قبل از برادران کارامازوف، خیلی دشوار است برایم رمانی را پیدا کنم که از این رمان بهتر بوده باشد. جلد اول را که تمام کردم نوشتم: «اگر داستان‌ها و رمان‌های روسی داستان و رمان هستند، آثار دیگر ملل چگونه جرات دارند ادعای ادبیات داستانی داشته باشند؟ همچنانکه اگر شعر فارسی و ایرانی شعر است، نوشته های دیگر زبان‌ها و ملت‌ها چگونه ادعای شعربودن می‌کنند؟».

برای من که دانش آموز توامان ادبیات و فلسفه بوده ام این رمان از هر دو منظر قابل تامل و ارزشمند بود. هم ادبیات و ساختار زیبای داستان شگفت زده ام کرد هم نبرد سهمناک اندیشه ها در آن.

پیش از مطالعه کتاب از اهالی فلسفه ستایش های فراوانی را درباره این کتاب شنیده بودم اما پس از مطالعه کتاب و در گشت‌زنی‌های اینترنتی دیدم که متفکران و دانشمندان بزرگ معاصر در رشته های گوناگون در تحسین و تحلیل این رمان نوشته اند، از مارتین هایدگر فیلسوف بزرگ، تا آلبرت اینشتین فیزیکدان نابغه، تا زیگموند فروید روانشناس مشهور. این به خودی خود نشان از اهمیت این اثر داستانی دارد. هرچند بعضی از این نظرات، مثل نظر فروید بسیار سخیف و سطحی است و گذر زمان بی اعتباری اش را ثابت کرده است. اما رمانی که بتواند اینهمه نظر نخبه را به خود جلب کند هم عظمت خود را ثابت می کند هم برتری ادبیات خلاقه بر دیگر علوم و عوالم را.

***

کتاب را با ترجمه صالح حسینی خواندم. قابل تحمل بود اما خوب نبود. هم اشکالات فراوان داشت، مخصوصا در علائم و نشانه‌های نوشتاری. امری که اگر مخاطب دقیق نباشد گیجش میکند کدام متن دیالوگ است و کدام روایت راوی و گاهی حتی دیالوگ دو شخصیت خلط شده. همچنین استفاده از بسیاری از عبارات تازی نامانوس و غیرمستعمل متن را برای مخاطب جوان سخت میکند. مشکل دیگر هم اصطلاح گزینی های تطبیقی در برابر اصطلاحات نویسنده اصلی است. از همه بدترش یک جا برای حضرت مریم (سلام الله علیها) عبارت «بی بی دو عالم» را به کار برده و در مقدمه هم به این کار خود افتخار کرده. حال آنکه بی بی دو عالم اصطلاح خاص برای یک شخصیت خاص است در زبان فارسی و انتخابش برای چنین مقامی قطعا پشتوانه ادبی و علمی ندارد. خلاصه که امیدوارم شما ترجمه بهتری را برای مطالعه انتخاب کنید و مهمتر امیدوارم که ترجمه ای حرفه ای از زبان اصلی از این کتاب انجام بگیرد تا مخاطب فارسی زبان بتواند ارتباط و نسبت بی واسطه تری با این شاهکار ادبیات داستانی جهان برقرار کند

 

  • حسن صنوبری
۱۸
شهریور

http://bayanbox.ir/view/6997599360861230387/%D8%AF%D8%B1-%D8%AE%D8%AF%D9%85%D8%AA-%D9%88-%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D9%86%D8%AA-%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D9%81%DA%A9%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%A7%D9%84-%D8%A2%D9%84-%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF.jpg

امروز روز درگذشت مردی است که از مصادیقِ واقعی آن شعر سنایی و مولوی است: «مرگ چنان خواجه نه کاری است خرد». دربارۀ این مرد باشکوه و آن مرگ باشکوه خیلی حرف‌ها دوست دارم بزنم، اما فعلا بسنده می‌کنم به معرفی یک کتاب مهمش، برای همۀ کسانی که می‌خواهند بدانند «ایران چه بود» و «ما که هستیم».

تصور و نتیجۀ پژوهش من این است: صفحات این کتاب با خون و عشق آمیخته است. چه انگیزۀ نگارشش و چه سرنوشتش. من فکر می‌کنم آل احمد با آن آتش درونی و عشق عجیبش به مردم خویش، جانش را بر سر نگارش و انتشار این کتاب قمار کرد تا میراث و معرفتی را برای من و شما به‌جا بگذارد.

درخدمت و خیانت روشنفکران به نظرم مغفول‌مانده‌ترین و مهم‌ترین کتاب جاودان‌یاد جلال آل احمد است. جد از اینکه از دقیق‌ترین، بی‌طرفانه‌ترین و صادقانه‌ترین آثاری است که در تحلیل وضعیت ایران معاصر و ایران در عصر پهلوی نوشته شده است. این کتاب را جز فردی که در عین نبوغ فکری و دانش گسترده، شهامت و سلامت شخصی فوق‌العاده داشته باشد نمی‌توانست بنویسد.

چرا مغفول‌مانده‌ترین: طرح کتاب در دی‌ماه ۱۳۴۲ و به تعبیر خود آل احمد «به انگیزۀ خونی که در ۱۵خرداد ۱۳۴۲ از مردم تهران ریخته شد و روشنفکران در مقابلش دست‌های خود را به بی‌اعتنایی شستند» ریخته شده است. یک‌سال بعد کتاب کامل می‌شود، سه‌سال بعد (۱۳۴۵) رضا براهنی دوفصلش را در مجله جهان نو منتشر می‌کند، پنج‌سال بعد (۱۳۴۷) کتاب تازه فرصت انتشاری محدود می‌یابد (یعنی یک‌سال پیش از مرگ مشکوک نویسنده)، اما به سرعت جمع می‌شود و تازه ۱۶سال بعد در ۱۳۵۸ (ده‌سال پس از مرگِ مشکوک آل‌احمد و یک‌سال پس از پیروزی انقلاب) به‌طور رسمی منتشر می‌شود. محتوای این کتاب به‌نظر من از براهینِ قطعی این مبحث است: جلال آل احمد به مرگ طبیعی از دنیا نرفته است.

چرا مهم‌ترین: نگفتم زیباترین، یعنی نخواستم مقایسه‌ای با آثار داستانی آل‌احمد کنم. می‌دانیم که بخش مهمی از تالیفات و کتاب‌های جلال آل احمد از جنس جستار و مقاله و نظریات فرهنگی و اجتماعی او هستند که محبوب‌‌ترین و تاثیرگذارترینش غرب زدگی است. در داوری بنده، «غرب‌زدگی» با آن‌همه اهمیت تاریخی و عظمت فرهنگی در مقابل این کتاب یک نوشتار ژورنالیستی و احساساتی معمولی است. «در خدمت و خیانت روشنفکران» پایان‌نامۀ دکترای فکر و فرهنگ و اندیشۀ جلال است (هرچند می‌دانم با استفاده از مشترک لفظی «پایان‌نامه» دارم به جلال توهین می‌کنم). «در خدمت و خیانت روشنفکران» کتاب جامع علمی پژوهشی آل احمد است (هرچند با تعبیر سخیف امروزی و مصادیق مبتذل «کتاب علمی پژوهشی» توهین مجددی را مرتکب شدم!). موضوع کتاب بسیار مهم و جذاب است، نثر جلال مثل همیشه بسیار لذت‌بخش و قدرت‌مند است و در کنار این دو مولفه، او پژوهشی گسترده و علمی و مستند را پایۀ تحلیل‌های خودش قرار داده است. نکتۀ دیگر این است که کتاب واقعا اثری چندمنظوره و چندجانبه است. هم تاریخ، هم سیاست، هم فرهنگ، هم فلسفه، هم جامعه‌شناسی، هم مردم‌شناسی، هم ایران‌شناسی. هم تاریخ انتقادی روشنفکری در ایران و جهان است. هم تاریخ تفکر و و اندیشه و سیاست و فرهنگ. هم مقایسۀ سیر سیاست و تفکر در ایران کهن و ایران معاصر است. هم تاریخ تفکرات و تحولات فکری در غرب آسیا و مشرق‌زمین و هم چراغ راه آینده.

گفتم این کتاب مهم‌تراز غرب‌زدگی است، چون هم علمی‌تر و پژوهشی‌تر است، هم صریح‌تر و شجاعانه‌تر. اما تأکید می‌کنم خواننده بهتر است از آثار جلال دست‌کم غرب‌زدگی را آن‌هم با توجه به شرایط روزگار نگارش خوانده باشد. چه‌بسا بشود گفت غرب‌زدگی مقدمۀ این کتاب است. جلال هم چندبار اینجا به کتاب پیشین خود ارجاع می‌دهد.

نگفتم، دقت کنید، نگفتم با تمام حرف‌ها و تحلیل‌های آل احمد در این کتاب موافقم (مخصوصا با محدودیت‌های اطلاعاتی و ارتباطاتی آن‌زمان می‌توان به نویسنده به خاطر بعضی نواقص حق داد). اما گفتم این کتاب با صداقت و عمق و دانش بسیار گسترده‌ای نوشته شده است. آن‌هم برای «ما». پس قطعا ارزش خواندن دارد!

حسن صنوبری

  • حسن صنوبری
۲۲
تیر

http://bayanbox.ir/view/8859588956215895576/%D9%84%DB%8C%D9%86%D8%A7%D9%84%D9%88%D9%86%D8%A7.jpg

چرا بیشتر کارهایی که درمورد حجاب می‌بینیم مزخرف‌اند؟ شعاری و بی‌نمک‌اند؟ حرص‌درآر و توهین‌به‌شعورِمخاطب‌اند؟ از تصاویری که در سطح شهر و دیوار ادارات و اماکن می‌بینیم، تا کتاب‌ها و کلیپ‌ها. از آن پوستر قدیمی موهن شکلات و مگس تا این بنری که امروز دیدم جلوی خانه هنرمندان زدند و مثلا تا حدی پیش‌رفته‌تر بود (اما برای آن محیط همچنان افتضاح). از شعرهایی که شاعران درب‌وداغانی مثل من می‌گویند تا مستندی که حضرت شهریار بحرانی ساخت (و پارسال در صفحه‌ام مفصلا تنشان را صابون کشیدم).

اما چرا اینطور می‌شود؟

من فکر می‌کنم علت اصلی این است: بیشتر متولیان چنین اموری، بیشتر مسئولان فرهنگی و حتی خود ما فعالان فرهنگی، به کارهایی که می‌کنیم فکر نمی‌کنیم. طبق تقویم و مناسبت، طبق آیین‌نامه و مقررات، طبق دستور و فرمایش، طبق عرف‌های اجتماعی و هنجارهای سنتی، طبق سنتوات گذشته و سنن ماضیه، طبق معمول و طبق معمول و طبق معمول کار خود را انجام می‌دهیم. نه طبق معقول. اگر یاد بگیریم طبق معمول‌هایمان را طبق معقول کنیم، اگر یاد بگیریم ربات نباشیم و انسان باشیم، یعنی فکر کنیم برای انجام هرکاری، یعنی پرسش داشته باشیم قبل از پاسخ، نتیجه خیلی فرق می‌کند. علت شکست‌های ما این است که کارهای خوب و مأموریت‌های الهی را هم با جهالت و لجاجت انجام می‌دهیم. در حالیکه در ذات و صفات و تصمیماتِ خدای خوبی‌آفرین و آمر به معروف، جهالت و لجاجت راه ندارد. حجاب ذاتا نمی‌تواند امر زشت و نامطلوبی باشد؛ چون خدایی که زیبایی و خیر مطلق است آن را از ما خواسته.

دیروز روز حجاب و عفاف بود، چندروز پیش‌ترش هم روز ادبیات کودک و نوجوان. من این دوروز را یک‌کاسه می‌کنم و کتاب لینالونا را به شما معرفی می‌کنم. خانم کلر ژوبرت نویسندۀ فرانسوی به باور من از بهترین داستان‌نویسان و تصویرگران حوزۀ ادبیات کودک و نوجوان امروز است. او ابتدا مسیحی بوده و داستان مفصلی دارد مسلمان‌شدنش، به ایران‌آمدنش و... تا جایی که یادم هست در مصاحبه‌ای که همسرم چندسال پیش با ایشان داشت گفته‌بودند دشواری‌های بسیاری را برای داشتن حجاب متحمل شده‌اند، به خاطر دید منفی آن زمان مردم فرانسه به مسلمان‌ها.

بااین‌حال لینالونایی که این هنرمند خاص ۵سال پیش نوشت و کشید و در بازار مریض کتاب ایران منتشر کرد، بی‌شک یکی از بهترین کتاب‌ها با موضوع حجاب ویژهٔ مخاطب کودک و نوجوان شد. کتابی که می‌تواند هدیه‌ای جالب برای دخترخانم‌های‌ کودک‌ونوجوان خانواده‌مان باشد. علت ساده است: ژوبرت کتابش را طبق معمول ننوشته. او سعی کرده رها از لجاجت‌ها و جهالت‌های بشری هنگام آفرینش این اثر خود را به مبدأ آفرینش نزدیک کند.

  • حسن صنوبری
۰۱
خرداد

روایت جلال آل احمد از اسرائیل

http://bayanbox.ir/view/6743785205116750386/%D8%B3%D9%81%D8%B1-%D8%A8%D9%87-%D9%88%D9%84%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D8%B9%D8%B2%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84.jpg

 

در هر نزاع و تقابلی، طبیعتا طرفین ماجرا خود را محق می‌دانند و حق معرفی می‌کنند. در نزاع مسلمانان فلسطینی و یهودیان صهیونیست هم به همین نحو. طبیعتا هم بستگان اولی طرف اولی را می‌گیرند و هواداران دومی طرف دومی را. بعضی‌ها هم که منافعشان به هیچکدام از طرفین ارتباط خاصی ندارد و نیز حوصلۀ بررسی دقیق ماجرا را ندارند می‌گویند «یک‌جوری با هم کنار بیایید! با هم دوست باشید!»

اما برای انسان‌های آزاده وشریف اینگونه نیست. حتی اگر منافع و اشتراک خاصی هم با هیچ‌کدام از طرفین نداشته باشند به این فرمایش امیرمومنان معتقند: «حقٌ و باطلٌ و لکلٍ اهلٌ». انسانِ آزاده نمی‌تواند از کنار اتفاقات مهم به آسانی بگذرد و دوست دارد حق و باطل را از هم بشناسد و موثر باشد.

اما طرفین هر نزاعی، رسانه‌ها و روایت‌های رسمی خودشان را دارند. انسان آزاده دل به هرکدام بسپارد می‌تواند با آن‌ها همراه شود، چون انسانِ آزاده اگرچه آزاده است، لزوما نابغه نیست!

اینجاست که اهمیت روایت‌های غیررسمی، بی‌طرفانه و البته صادقانه روشن می‌شود.

«سفر به ولایت عزرائیل» همین روایت صادقانه و بی‌طرفانه و غیر رسمی از ابتدای نزاع دو مفهوم فلسطین و اسرائیل است. برای اثبات این مهم توجه به چند نکته ضروری است:

۱. پیش از انقلاب هیچ اراده و جبهۀ قدرت‌مندی در ایران علیه اسرائیل وجود نداشت. شاه یک جمله عوام‌فریبانه به نفع فلسطینی‌ها گفته بود اما حکومتش دربست دراختیار اسرائیل قرار داشت و جز خودش هرکس کوچکترین انتقادی به اسرائیل می‌کرد، طرف حسابش ساواک بود (از جمله دایی خودم که اولین زندانش در ۱۳سالگی به جرم نگارش و پخش شعار علیه اسرائیل در بازی ایران و اسرائیل بود).

۲. اسرائیل برخلاف الآن که آشکارترین نماد امپریالیسم و و سوگولی لیبرالیسم و کاپیتالیسم است، در آغاز کار خود وجهه‌ای چپ و سوسیالیستی داشت. «کیبوتص» از جمله مظاهر این امر در اسرائیل بود. لذا چپ‌های ایران هم تا مدت‌ها هوادارش بودند.

۳. «جلال آل احمد» هنگام این سفر و نگارش سفرنامه‌اش هنوز در کسوت چپ‌ها و بی‌خدایان بود (۱۳۴۳). از طرفی از طرف خود اسرائیلی‌ها به این کشور دعوت شده بود.

۴. کسانی که با زندگی و نویسندگی آل‌احمد آشنا باشند می‌دانند او ذاتا انسانی آزاده و بی‌پروا بود و در این خصلت‌ها نظیری در تاریخ معاصر ندارد.

زین‌روست که «سفر به ولایت عزرائیل» هنوز از بهترین کتاب‌ها با موضوع نزاع فلسطین و اسرائیل و نیز از سودمندترین روایت‌ها برای چهار گروه «یهودیان»، «مسلمانان»، «ایرانیان» و «اسرائیلیان» است. مخصوصاً اگر بخواهند از آغاز ماجرا سردرآورند.

  • حسن صنوبری
۱۴
فروردين

http://bayanbox.ir/view/3202649525030010229/%D9%81%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%DB%8C.jpg

 

 

گفتگوی هفت‌سال پیش بنده و جناب اسطیری با سرکارخانم فرزانه منصوری درباره همسرشان زنده‌یاد نادر ابراهیمی:

داستان اینگونه آغاز شد که ما می‌خواستیم در نخستین اردوی ‌داستان‌نویسی که در مؤسسه برگزار می‌کنیم، مستندی از زندگی یکی از درخشان ترین چهره‌های هنری سرزمینمان _مخصوصا در وادی داستان_ زنده یاد استاد «نادر ابراهیمی» پخش کنیم. مثلا مستند زیبای «سفر ناتمام» ساختۀ آقای «حسن فتحی» را. متاسفانه می‌دانید و می‌دانستیم که به دست آوردن مستند زندگی یک هنرمند ایرانی، بسیار دشوار تر از پیدا کردن فیلم‌ها و آهنگ‌های خارجی است. اما خوشبختانه هیچ باور نمی‌کردیم که این مستند به لطف و با پیگیری خود همسر مهربان نادر ابراهیمی، یعنی خانم «فرزانه منصوری» به دست ما برسد. همان بانویی که در بسیاری از کتاب‌های نادر ابراهیمی حضورش را _محسوس یا نامحسوس_ درک کرده بودیم. آن هم بی اینکه ایشان هیچ شناختی از مؤسسه شهرستان ادب و فعالیت‌هایمان داشته باشد. تنها چیزی که ایشان می‌دانستند این بود که در این اردو، تعدادی ‌داستان‌نویس جوان از سراسر ایران حضور پیدا خواهند کرد.

این آغاز داستان بود، در ادامه می‌خوانید که ما در ایام نوروز و در آستانۀ روز تولد نادر ابراهیمی، (دوازدهم فروردین، دو روز قبل از روز تولد) به خانۀ نادر ابراهیمی رفتیم تا دربارۀ او و موفقیتش در هنر و زندگی، با همسرش خانم فرزانه منصوری گفتگو کنیم. کسی که فهمیدیم جمع دانش و درایت و متانت است. هم آگاهانه به مسائل امروز فرهنگ و هنر می‌پرداخت. هم فروتنانه از طرح نام خود _مستقل از نام همسر_ می‌گریخت.

امیدواریم این گفتگو چراغ پرسش‌ها و پاسخ‌های جدیدی را در ذهن خوانندگان آثار نادر ابراهیمی و دوستداران هنر و فرهنگ ایران زمین روشن کند.

 

مجید اسطیری: یکی از محورهای صحبت ما بحث مدیریت و شکل دادن یک زندگی کامل در کنار کار هنری است. خوانندگان این گفتگو جوانانی هستند که دغدغة کار هنری را به صورت جدی دارند و معمولاً در تعادل برقرار کردن بین این دو جنبه (زندگی و کار هنری) با مشکل مواجهند و قادر نیستند درست مدیریت کنند. زنده‌یاد نادر ابراهیمی الگوی خوبی هستند در ایجاد این تعادل. می‌خواهیم از زبان شما این ویژگی ایشان را بشنویم.

 

خانم منصوری: نادر اعتقاد داشت که می‌توان با برنامه‌ریزی، هم به زندگی رسید و هم به کار. همیشه می‌گفت وقت هست، ولی ما هدرش می‌دهیم. اگر برنامه‌ریزی داشته باشیم هم به کار می‌رسیم و هم به زندگی. به تمام کسانی که زندگی‌شان را کار پر کرده بود می‌گفت آیا زندگی برای کار است یا کار برای زندگی بهتر؟ شما در واقع دارید زندگی‌تان را صرف کار می‌کنید. البته مشکلات امروزه می‌طلبد که انسان بیشتر در پی کار و کسب درآمد باشد. اما باز هم می‌شود با برنامه‌ریزی و تقسیم‌بندی زمان به هر دو رسید. هم برای خود و خانواده وقت گذاشت و هم برای کار. نادر این کار را کرده بود. درست است که گاهی به شوخی می‌گفت ای کاش 24 ساعت، 48 ساعت بود و من برای کارهایم زمان کم نمی‌آوردم. اما موفق شده بود. صبح‌های زود برمی‌خاست. پیاده‌روی‌اش را انجام می‌داد. البته 90 درصد اوقات. گاهی هم پیش می‌آمد که به خاطر مسایلی نمی‌رفت. دوست داشت صبح زود بیدار شود؛ بر خلاف من که خواب صبح را بسیار دوست دارم. صبح‌های زود پیاده‌روی می‌کرد. از منزل تا پارک را هم پیاده می‌رفت و برمی‌گشت. وقتی می‌آمد خانه شاید من و بچه‌ها تازه داشتیم بیدار می‌شدیم. حتی خرید خانه را هم سر راه انجام می‌داد. دوش می‌گرفت و با همه‌مان خوش و بش می‌کرد. بعد پشت میز کارش می‌نشست و مشغول نوشتن می‌شد. اگر هم کار بیرون داشت که می‌رفت بیرون دنبال کارهایش. وقتی بر می‌گشت اولین برنامه‌اش رسیدن به خانواده بود. شب هم که همه می‌خوابیدیم نادر پشت میزش می‌نشست و تا جایی که می‌توانست و کشش داشت و تا وقتی که ذهنش مایل بود که بنویسد، کار می‌کرد. ممکن بود تا همان 4 و 5 صبح کار کند و بعد از پشت میز بلند شود و برود پیاده‌روی و یا اینکه ممکن بود یکی دو ساعت فرصت استراحت پیدا کند. یادداشت‌هایی را که نادر برای خودش و برای تأکید نوشته بود و به در و دیوار اتاقش زده بود را به شما نشان خواهم داد. آنجا دقیق برنامه‌ریزی کرده است. مثلاً یک ساعت ورزش، یک ساعت ساز زدن، چون نادر مدتی تار تمرین می‌کرد، نیم‌ساعت با دختر کوچکمان، 6 صفحه پاکنویس، یک ساعت برای فرزان، خطاطی و...

 

حسن صنوبری: عود هم کار می‌کردند.

 

خانم منصوری: بله. مدت کوتاهی عود هم می‌زد و این کارها را انجام می‌داد. نه اینکه شعار باشد در کتاب‌هایش و برای دیگران.

مجید اسطیری: گاهی اگر رسیدن به همة این کارها مشکل می‌شد، شما چطور همراه می‌شدید و به ایشان کمک می‌کردید؟

 

خانم منصوری: علاوه بر خانه‌داری، من دبیر بودم و مختصری هم کار ترجمه داشتم. چندین کتاب برای کودکان ترجمه کرده‌ام و جوایزی هم دریافت داشته‌ام. نادر در نبودِ من کاملاً به بچه‌ها می‌رسید و حتی اگر لازم بود «گه گاه» برایشان غذا آماده می‌کرد، کوچولو را پارک می‌برد و ... البته اینها را که می‌گویم نه این است که بخواهم زندگی‌مان را تابلوی زیبایی نشان دهم که هیچ کمبود و اصطکاکی نداشت. نه. مثل هر زندگی دیگری ما اینها را داشتیم. اما یاد گرفته بودیم که چطور از کنار مشکلات و برخوردها بگذریم که حرمت زندگی نشکند. بارها شده وقتی چهل‌نامه را می‌خوانند به من می‌گویند خوش به حالتان! فکر می‌کنند زندگی همینطور بوده که نادر مدام به من بگوید: بانوی من! تولدت مبارک! گریه نکن. چرا افسرده‌ای؟ ... نه. زندگی ما یک زندگی پرتلاطم بوده. بالا و پایین داشته، اصطکاک داشته، برخورد عقاید داشته. همة اینها بوده و در عین حال ما خوشبخت بودیم. سعی می‌کردیم به درستی عمل کنیم. شاید گاهی اوقات هم درست نبوده. اما برایمان تجربه می‌شده است.

 

مجید اسطیری: از ظاهر امر اینطور پیداست که شما در شکل گرفتن و ویرایش دو کتاب «ابن مشغله» و «ابوالمشاغل» سهم زیادی داشتید. ایشان هم از شما تشکر کردند. سؤال من این است که اگر این روایت را از زبان شما بشنویم چطور خواهد بود؟ نگاه شما چه تفاوت‌هایی با نگاه آن مرحوم دارد؟

 

خانم منصوری: این کتاب‌ها فقط زندگی‌نامة شغلی نادر ابراهیمی هستند نه نویسندگی‌اش. سهم من در این زندگی‌نامه کنار آمدن با مشکلاتی است که برای نادر پیش می‌آمد. همانطور که دیدید نادر نوشته که «در آستانۀ گریستن به خانه می‌آمدم. خجالت می‌کشیدم که این دفعه به فرزان چه بگویم». و من می‌گفتم: خوب کردی زدی توی دهنش. یا خوب کردی کارت را ول کردی. شاید صبور بودن من در مقابل این مشکلات باعث شده که او به راحتی بتواند یک شغل را رها کند و برود سراغ شغل دیگر. البته نگاه ما به ابن مشغله این نباشد که نادر یک آدم بی‌مسئولیت و بی‌تعهد بوده است. نه. نادر هرجا می‌دید بین کارش و با افکار و عقاید خودش و به‌خصوص ملتش تضادی وجود دارد، چیزی را دارند از ملت می‌دزدند، کاری انجام می‌دهند که به ضرر ملت است (اقتصادی یا فرهنگی یا ...) برخورد می‌کرده. یا اخراجش می‌کردند و یا خودش کار را رها می‌کرده. این رها کردن پر از مسئولیت اجتماعی است. به جای اینکه به خانواده و معاشش فکر کند به مردمش و منافع ملتش فکر می‌کرده. خوشبختانه اعتقاد داشت در هر شرایط و با هر موقعیتی باید کار شرافتمندانه کرد و هیچ کاری عیب نیست اگر شرافتمندانه باشد. برای همین وابسته به هیچ کاری نمی‌شد. سهم من هم شاید صبوری‌ام بوده و قناعت و کم خواستنم. من به آنچه در تقدیر و سرنوشت ما و یا نتیجة اعمالمان بود راضی بودم. نادر با اینکه در پیشبرد انقلاب دخالت داشت، در مبارزات شرکت داشت و سهیم بود، بسیاری از اعلامیه‌ها را او می‌نوشت که خیلی‌هایش هم معروف شده، اما در صدر انقلاب نمی‌دانستند با نادر چه کنند و جایگاه او کجاست، چون در آن میان بودند کسانی که شناخت دقیقی از نادر نداشتند. آقای داریوش فروهر که وزیر کار شد، بلافاصله نادر را به عنوان مشاور انتخاب کرد. نادر گفت من حقوق نمی‌گیرم. هیچ‌وقت در سرتاسر عمرش کار دولتی قبول نکرد. اگر هم با یک دولت یا وزارتخانه یا تلویزیون کار می‌کرد قراردادی بود. برای اینکه بتواند هر لحظه اراده کند بیاید بیرون و هیچ بدهی و طلبکاری‌ای نداشته باشد. آنجا هم مشاورة افتخاری را قبول کرد. اما دورة بسیار کوتاهی در آنجا بود و استعفا داد. دلیلش هم این بود که نادر می‌گفت ما (یعنی گروه آقای داریوش فروهر که نادر هم ابتدای مبارزاتش با ایشان همراه بود) یک عمر مبارزه کردیم برای اینکه مردم و به‌خصوص قشر کارگر به راحتی برسند. ولی شما فقط حرف می‌زنید و یک قدم هم برای اینها بعد از انقلاب بر نداشتید و لذا من نمی‌توانم کار کنم. کار را رها کرد و آمد خانه. در این دوره بود که به کار نقاشی روی روسری خانم‌ها پرداخت. آن موقع روسری‌ها معمولاً تیره و دلگیر بودند. روی آنها نقاشی می‌کرد و من می‌بردم برای فروشگاه‌ها. من هم چون کمی خیاطی بلد بودم کمک می‌کردم و چیزهایی می‌دوختم مثل لباس بچه و ... و می‌بردیم ارائه می‌دادیم. معلمی هم می‌کردم و اینطور زندگی را گذراندیم.

هرگز یادم نمی‌رود اولین بارها که دو نفری می‌رفتیم سراغ بوتیک‌ها، از این فروشگاه به آن فروشگاه، معمولاً از خجالت خیس عرق می‌شدم. نادر را نمی‌دانم چه حسی داشت. بالاخره یک فروشگاه که با علاقه و افتخار کارهای ما را قبول کرد را پیدا کردیم. ولی اوایل فوق‌العاده رنج می‌کشیدم، ولی این کار را کردیم و بعدها هم با خنده از آن یاد می‌کردیم. اما آن لحظات بسیار سخت بود. چند ماهی همینطور گذشت تا اینکه دوباره اوضاع بهتر شد. سهم من در آن زندگینامه و نوشتن آن کتاب‌ها این بود.

 

حسن صنوبری: این دوره همان دوره‌ای بود که کتاب‌های نادر را به خاطر مافیای توده‌ای کتابفروشی‌ها به سختی می‌شد تهیه کرد؟

 

خانم منصوری: بله. البته آن قضیه شاید مربوط به قبل از انقلاب بود. چون حزب توده قبل از انقلاب فعال بود. دستور داده شده بود که کتاب‌های نادر ابراهیمی را پشت ویترین نگذارند و کتاب‌ها فروش نمی‌رفت. حتی شنیدیم به شیشة یک کتابفروشی که «آتش بدون دود» را گذاشته بود پشت ویترین، سنگ پرتاب کردند. ناشران و کتاب‌فروش‌ها دوستش داشتند. ولی بعدها گفتند مجبور کرده بودند ما را... آن سد هم شکست و می‌بینیم که آثار نادر ابراهیمی به چاپ‌های متعدد می‌رسد.

 

حسن صنوبری: الان هم بیشتر به خاطر علاقه و شناختی است که مردم طی زمان از نادر ابراهیمی پیدا کردند. مردم خودشان می‌روند به سمت کتاب‌های ایشان؛ وگرنه من و دوستانم از کنار کتابفروشی روزبهان هم که رد می‌شویم کتاب‌های ایشان را داخل ویترین نمی‌بینیم. درحالی‌که اگر تجاری هم نگاه کنند، چون ناشر انحصاری آثار نادر ابراهیمی هستند، از این طریق می‌توانند درآمد بیشتری داشته باشند. من به عنوان کسی که آثار ایشان را دوست داشتم، تا مدت‌ها نمی‌دانستم کتاب‌ها را می‌توان از اینجا تهیه کرد، تا اینکه یکی از دوستانم این را به من اطلاع داد.

نویسنده‌هایی که اصلاً در این سطح هم نیستند اگر ناشری بتواند اختصاصی همة آثار آنها را داشته باشد، خیلی از این مزیت استفاده می‌کند. اینها یا هوش اقتصادی ندارند یا رد پای همان مافیا هنوز وجود دارد. چون درست است که توده‌ای‌ها از میان رفته‌اند، ولی انگار ساختارها پا بر جا هستند، فقط آدم‌هایشان تغییر عقیده داده‌اند و از شوروی رفته‌اند سمت آمریکا.

 

خانم منصوری: ممکن است. اما فروش کتاب‌ها نشان می‌دهد که اهل کتاب تحت تأثیر این دسیسه‌ها نیستند. کتاب را پیدا می‌کنند و می‌خوانند. من قشرهای مختلفی که اصلاً فکر نمی‌کردم اهل کتاب باشند را می‌بینم که به آثار نادر علاقه‌مندند. این را من بارها گفته‌ام برای اینکه خیلی لذت بردم: چند سال پیش خانمی زنگ زد و گفت من آرایشگاه دارم. اجازه می‌دهید که ما به عنوان هدیه به عروس‌هایی که آرایش می‌کنیم یک «چهل‌نامۀ کوتاه به همسرم» را بدهیم؟ خیلی قشنگ بود. شما نمی‌توانید باور کنید که در یک آرایشگاه مسئلۀ کتاب مطرح باشد! من نگاهم به آرایشگرها بعد از این ماجرا عوض شد. این نشان می‌دهد که نادر نفوذ خودش را در قشر کتابخوان در هر طبقه و صنف و فرهنگ داشته است.

 

مجید اسطیری: باز هم اگر موردی هست بفرمایید.

 

خانم منصوری: چند سال پیش که هنوز نادر بود، خانمی تماس گرفت و گفت من از نجف‌آباد اصفهان تماس می‌گیرم. دوست داشتم با شما صحبت کنم. یا در یک بعد از ظهر خانمی تماس گرفت. داشت گریه می‌کرد. خیلی ذوق‌زده شده بود که دارد با همسر نادر ابراهیمی حرف می‌زند. گفت من همین الان کتاب آتش بدون دود را زمین گذاشتم. من یک زن 60 ساله هستم. اگر کتاب را خوانده باشید می‌دانید که آخر کتاب می‌گوید «گریه کن عزیز من با صدای بلند گریه کن». چون ستم عظیمی را که بر یک قوم ایرانی رفته است، در هفت جلد نوشته است (اینجا خود خانم منصوری هم منقلب شدند) من بارها و بارها خوانده‌ام و گریه کرده‌ام. این خانم هم تحت تأثیر کتاب داشت گریه می‌کرد. گفت من همین الان کتاب را تمام کردم و به انتشارات روزبهان زنگ زدم که من چطور می‌توانم با نادر ابراهیمی صحبت کنم. حرف‌های خیلی زیبایی زد... اینها همه نشان‌دهندة طیف گستردة مخاطبان است.

 

حسن صنوبری: نشان‌دهندة این است که کسی که به مردم فکر کرده و برای مردم نوشته، شاید کمی دیر، ولی بالاخره جوابش را می‌گیرد. کسی که برای فضای روشنفکری بنویسد همان موقع بازخورد می‌گیرد، ولی محدود.

 

خانم منصوری: بله. نادر در پایان همین آتش بدون دود، گفته است من برای اهل کتاب می‌نویسم نه اهل قلم. اهل قلم هیچ‌وقت من را قبول نداشتند و چه خوب که قبول نداشتند. تقریباً در مورد آثار نادر چیزی ننوشته‌اند. نه در ردش و نه در تأییدش. زنده‌یاد استاد اکبر رادی در مصاحبه‌اش که در فیلم «قصة نادر» هست، گفته‌اند: چرا روشنفکرها دسته‌جمعی در مورد نادر ابراهیمی سکوت کرده‌اند؟ از 100 کتابی که نوشته 50 تا، 20 تا، 10 تاش از نظر شماها اهمیت ندارد که در موردش صحبت کنید؟ نسل آینده از شما سؤال خواهد کرد که چرا راجع به نادر ابراهیمی هیچ نگفتید. این سکوت را بشکنید. چرا سکوت؟ نادر گفته بود من برای اهل کتاب می‌نویسم و نه اهل قلم. به اهل قلم کاری ندارم. و می‌بیند که اهل کتاب چه زیبا و مقتدر، پاسخش را می‌دهند: چندین اثر او را اکثراً حفظ هستند و جمله‌های آثارش در بین مردم، جاری است.

 

حسن صنوبری: نسل آینده از روی همة اینها رد می‌شود. اصلاً سؤال هم نمی‌کند ازشان.

 

خانم منصوری: تا ببینیم زمان و تاریخ ادبیات، چه خواهد کرد.

http://www.shahrestanadab.com/Portals/0/Images/Content-Images/%D9%81%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D9%86%D9%87%20%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%DB%8C%20(1).jpg

 

 

حسن صنوبری: تعدادی کتاب ناتمام هم دارد؛ مثل «بر جاده‌های آبی سرخ» و «سه دیدار». اینها همین‌طور می‌مانند؟

 

خانم منصوری: بله متأسفانه. البته «بر جاده‌های آبی سرخ» ابتدا به صورت فیلمنامه بود. دو سال است داریم با تلویزیون صحبت می‌کنیم. یک تأیید اولیه کرده‌اند که این مجموعه ساخته شود. (مثل سریال «روشن‌تر از خاموشی» که آقای فتحی با استفاده از «مردی در تبعید ابدی» آن را ساخت.) تا اینجا نگاهشان (مسئولین صدا و سیما) مثبت است. اگر ساختن سریال انجام شود ما نویسندة توانایی پیدا می‌کنیم که با استفاده از فیلمنامه‌ها، مردم پایان داستان را داشته باشند. حالا قرار بوده 10 جلد باشد یک جلد دیگر هم بشود و داستان تمام شود. کافی است که خواننده‌ها رنج نبرند. ولی «سه دیدار» را متأسفانه نمی‌شود کاری کرد. البته یکی دو تا مصاحبه نادر دارد در مورد این کتاب که شاید مخاطب با این مصاحبه‌ها بفهمد که پایان ماجرا چه خواهد شد.

 

مجید اسطیری: در مورد ترجمۀ آثار ابراهیمی فکری کرده‌‌اید؟

 

خانم منصوری: نادر در حال جهانی‌شدن است. کارهای او دارد ترجمه می‌شود. یک مؤسسۀ بین‌المللی به نام «غزال جوان» در کشور خودمان که آقای علیرضا ربانی مسئولیتش را دارند. ایشان و همکارانشان از دوستداران نادر ابراهیمی هستند، پیشنهاد کردند که در نمایشگاه‌های بین‌المللی آثار نادر ابراهیمی را هم در کنار نویسندگان دیگر عرضه کنند و ناشر خارجی پیدا بشود. ما ترجمۀ «چهل‌نامه ...» و «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» را آماده داشتیم و به ایشان دادیم که برای ناشران خارجی ببرند.

 

حسن صنوبری: خیلی خبر خوبی است. من داشتم فکر می‌کردم که کارهای عاشقانۀ نادر ابراهیمی بدیلی در جهان ندارند. چون هم پیشینۀ عاشقانۀ گذشتگان ما را در خود دارد و هم به صورت تجربی است. آدم احساس می‌کند همه را از روی زندگی پیاده ‌کرده ‌است و بیش از اینکه بخواهد روایت داستانی عرضه کند، دلش می‌خواهد برای عاشقان بعدی چیزی داشته‌ باشد. در «بار دیگر...» و در «یک عاشقانۀ آرام» و کارهای دیگر این را می‌بینیم و اینگونه تجربۀ زندگی را در دکان هیچ عطاری نمی‌شود پیدا کرد. از شروع عشق تا دعواها تا کهنگی تا رنگ تکرار. لحظه به لحظه. همۀ اینها را فکر کرده و برنامه‌ریزی کرده است. ما می‌گوییم هنرمند یعنی کسی که نمی‌تواند زندگی‌اش را اداره کند. تناقض بزرگ زندگی نادر ابراهیمی همین است. او توانست به خوبی بین زندگی و هنر جمع کند. می‌گوییم عشق یعنی چیزی که بی‌برنامه‌ریزی است، ولی می‌بینیم این را هم توانست برنامه‌ریزی کند. یعنی با یک شجاعت عجیبی سعی کرده همۀ نشدنی‌ها را انجام بدهد، آن خاطره‌ای که الآن از بوتیک رفتن‌ها گفتید را من حتی نمی‌توانم تصور کنم. اما نادر این شجاعت را دارد که می‌گوید من خودم دنیای خودم را می‌سازم. من نمی‌خواهم در دنیایی که هست زندگی کنم. اگر این نقش را نپسندم آن را بر هم می‌زنم. در ابن مشغله یک جایی می‌بینیم رشوه را به عنوان یک باور عمومی مطرح می‌کند و می‌گوید در این موقعیت چاره‌ای نداریم جز اینکه رشوه بدهیم. بعد برای بر هم زدن این نقش، می‌گیرد یک نفر را می‌زند!

 

خانم منصوری: درست است. نادر هیچ وقت نه رشوه گرفته نه رشوه داده، هرگز! و کارش را هم پیش برده.

حسن صنوبری: یا نظامی که نادر در پشت صحنۀ فیلم آتش بدون دود ایجاد کرده. انگار که یک نظام اخلاقی و اسلامی راه انداخته است. آدم با خودش می‌گوید قبل از انقلاب چطور جرئت کرده است چنین کاری بکند و البته گویا همان موقع در رسانه‌ها حرف‌های عجیب و غریبی می‌شنود

خانم منصوری: همان موقع مقاله‌ای درآمد با عنوان «مدینۀ فاضله» که گفتند نادر ابراهیمی آنجا یک نظام راه انداخته ‌است.

   

حسن صنوبری: من هر وقت به نادر ابراهیمی فکر می‌کنم گرایشات بسیار زیادی برای نوشتن در ذهنم ایجاد می‌شود، و یکی از چیزهایی که خیلی دوست دارم بنویسم حس وطن‌دوستی نادر است و اینکه نادر واقعا یک وطن را ساخته ‌است. یا مثلا در جواب نامۀ آقای گلستان که عجیب بود بعد از درگذشت نادر این پاسخ منتشر شد. من برای جمله جمله‌اش جواب داشتم.

اگر آقای گلستان مطلبی که نادر در سوگ اخوان نوشته ‌است را بخواند خودش جواب خیلی از حرف‌هایش را می‌گیرد. نادر به اخوان بابت ملی‌گرایی‌های خیالی‌اش اعتراض دارد. به قول یکی از استادان، اخوان سوگوار اساطیرالاولین شده است. سوگوار چیزهایی که اصلا نیستند. نادر با همۀ این حس شدید وطن‌پرستی‌اش، منتقد اخوان است. می‌گوید من مثل تو خیال‌پرداز نیستم، خودم دارم می‌سازم. تو به جایی پناه برده‌ای و خوابیده‌ای. اصلا باورم نمی‌شد که گلستان آن نامه را نخوانده‌ باشد و درک نکرده ‌باشد. حالا بالاخره ایشان آدم عجیبی است.

 

خانم منصوری: می‌خواهم حرف‌ها و احساسات خوانندگان نادر را در جزوه‌ای یا شاید کتابی جمع‌آوری و چاپ کنیم. در نامه‌ها و ایمیل‌هایی که می‌فرستند، حرف‌های زیبایی می‌زنند و از تأثیراتی که این آثار داشته سخن می‌گویند. کوتاهی نکنید و حرف‌هایتان را بفرستید.

 

حسن صنوبری: بحث بر سر ناتمام‌ها و منتشر نشده‌ها بود و خبر مسرت‌بخشی که از ترجمه‌ها دادید. برای کارهای بعدی مترجم خوب سراغ دارید؟

 

خانم منصوری: بله مترجم خوب الآن هست. آقای مرعشی که در لندن «چهل‌نامه...» و «بار دیگر...» را ترجمه کرده. چهل‌نامه هم به آلمانی هم ترجمه شده. یک خانم آلمانی‌الاصل که با یکی از اساتید ایرانی ازدواج کرده ‌بود و بیست سال در ایران بود، نادر ابراهیمی را شناخته‌ و عاشق آثار او شده است و این اثر را به آلمانی ترجمه کرده و ترجمۀ فرانسۀ این اثر هم توسط استاد معین در حال انجام هست. امیدواریم که چهل‌نامه، به سه زبان، ناشر خارجی پیدا کند.

 

حسن صنوبری: من مطمئنم که کتاب‌های دیگر ایشان مثل «مردی در تبعید ابدی» هم آنجا بسیار خواستار دارد.

 

خانم منصوری: همین طور است. یک خاطره در مورد کتاب «مردی در تبعید ابدی» برای شما می‌گویم. چند سال پیش که نادر هنوز در قید حیات بود تلفنی به من شد و آقایی گفت من از VOA تماس می‌گیرم. خیلی افتخار می‌کنم که دارم با خانم ابراهیمی صحبت می‌کنم و در تعریف از آثار نادر و علاقه‌مندی به کارهای او حرف زد. بعد گفت می‌خواهم اجازه بگیرم تا کتاب «مردی در تبعید ابدی» را تبدیل به کتاب صوتی بکنم. من از ایشان تشکر کردم و گفتم اجازه بدهید فکر کنم. ما ماهواره نداشتیم و نمی‌خواستیم هم که داشته‌ باشیم و من نمی‌دانستم منظور از VOA کجاست. وقتی با نزدیکان ماجرا را در میان گذاشتم، گفتند این مخفف «صدای امریکا»ست و من به برادرم گفتم نمی‌خواهم که آنها روی کتاب‌های نادر کار کنند. او به من گفت پس جوابت را به صورت کتبی بده که مستند باشد. وقتی دوباره آن آقا تماس گرفت برای گرفتن جواب، گفتم لطفا ایمیل بدهید تا پاسخ را برای شما میل کنم. (البته خدا پدرش را بیامرزد که لااقل ما را در جریان این کار قرارداد.) برای او نوشتم ما مایل نیستیم چنین مؤسسه‌ای روی آثار نادر ابراهیمی کاری انجام دهد و به این ترتیب مخالفت خودم را اعلام کردم. هنوز از پای رایانه بلند نشده‌بودم که تلفن زنگ زد و آقایی که در اولین تماس با ادب و احترام صحبت کرده‌ بود، بدون حتی سلام، گفت شما خیال می‌کنید کی هستید؟! خب نمی‌خواهید که نخواهید! و تماس را قطع کرد. من در آن لحظه خیلی خوشحال شدم و فهمیدم که کار درستی کرده‌ام.

 

حسن صنوبری: خیلی کار زیبایی بود. این از آن کارهایی است که آیندگان به آن افتخار می‌کنند. به این می‌گویند وفاداری و امانت داری در میراث‌داری!

 

خانم منصوری: نشر «غزال جوان» اولین کتاب‌هایی که برای «ترجمه» به ما پیشنهاد کرد «چهل‌نامه...» بود و «مردی در تبعید ابدی». من گفتم این دو اثر ترجمه شده و آماده است. شما با این دو تا شروع کنید تا برای «مردی در تبعید ابدی» هم مترجم خوب پیدا شود. این اثر یکی از بهترین کتاب‌های نادر است. تاریخ خیلی خشک است. واقعا آن را هم یک عاشقانه می‌توان تصور کرد. یا مثلا در مورد «سه دیدار». اول این را باید بگویم، برای کسانی که می‌گویند نادر ابراهیمی چطور برای امام کتاب نوشته‌ است؟ نادر ابراهیمی خیلی پیش از این‌که امام خمینی رهبر یک انقلاب بشود ایشان را می‌شناخت، از خرداد 42 می‌شناخت و در پی شناخت مردی بود که واقعا او را مبارز می‌دانست. حرکات او را دنبال می‌کرد. مثل این‌که آدم زندگی چه‌گوارا یا فیدل کاسترو را دنبال کند که شخصیت‌‌های مبارز واقعا زیبایی بودند. من حتی یادم است توی همان دوران شلوغی انقلاب روزنامه‌ها را می‌آورد و می‌خواست از یادداشت‌ها و خبر‌های کوچک روزنامه‌ها کتابی به نام «نهضت ایمان» بنویسد. من به او کمک می‌کردم و این اخبار را می‌بریدم و توی یک پوشه به نام «مستندات نهضت ایمان» جمع می‌کردم. از خرداد 42 دنبال این مرد به عنوان یک مبارز بود. بعدها دانست که ایشان فیلسوف هم هست، شاعر هم هست. نمی‌دانم شعر‌های امام را خوانده اید یا نه؟ سه دیدار را برای این ننوشت که حقوق یا مزد بیشتر یا پست و امتیازی بگیرد. نه، مثل همۀ حق‌التالیف‌ها بود. چون به امام اعتقاد قلبی داشت. توی این کتاب می‌بینید که از تاریخ اجداد حضرت امام شروع کرده است و می‌بینید که چقدر زیبا و لطیف سرگذشت ایشان را گفته است. نادر اعتقادش را با صدای بلند بیان می‌کند. روزی هم اگر بفهمد که این اعتقاد اشتباه بوده ‌است باز هم با صدای بلند می‌گوید که من اشتباه کرده‌ام. هنوز هم این اتفاق نیفتاده ‌است. اگر روزی این اتفاق بیفتد من به جای نادر از اینکه دربارۀ امام نوشته، عذرخواهی می‌کنم از یک ملت.

 

حسن صنوبری: باز هم معترضان همان اهالی قلم بودند، نه اهالی کتاب.

 

خانم منصوری: بله همان شبه روشنفکران بودند. این قبیل افراد که به عقاید دیگران احترام نمی‌گذارند؛ اینها در واقع شبه روشنفکرانند. روشنفکر واقعی طرف مقابلش را درک می‌کند و خیالبافی نمی‌کند که حالا نادر چقدر گرفته ‌است! حالا می‌خواهند وزارت ارشاد را بهش بدهند!

 

حسن صنوبری: حتی خودشان هم این طور فکر نمی‌کنند. می‌خواهند طعنه بزنند تا آدم را خسته کنند.

 

خانم منصوری: این را می‌خواهم به شما بگویم که نادر از امام خمینی نوشت، انقلاب و نظام جمهوری اسلامی را قبول داشت، اما انتقاد هم می‌کرد. خیلی موجز بگویم که در آخرین سال‌های سلامتی‌اش یک بار به راهپیمایی 22 بهمن نرفت. در حالی که هر سال می‌‌رفت، با اعتقاد، با شور و حرارت و عده‌ای را هم با خودش همراه می‌کرد و می‌گفت انتقاداتمان به جای خود، اما روز انقلاب، روز انقلاب است. اما آن سال نرفت و وقتی تعجب ما و بچه‌ها را دید گفت من به بعضی مسائل انتقاد دارم و امسال به نشانۀ اعتراض نمی‌روم.

 

مجید اسطیری: با این سوال گفتگو را خاتمه بدهیم که کدام اثر را مهم‌ترین اثر ایشان می‌دانید و کدام اثر را خودتان بیشتر از بقیه دوست دارید؟

 

خانم منصوری: این سوال قبلا هم از من شده. من مطلقا نمی‌توانم تصمیم بگیرم که کدام اثرش را بیشتر دوست دارم و چرا دوست دارم؟ یا با کدام بیشتر ارتباط برقرار می‌کنم؟ من تک تک آثارش را دوست دارم، با تک تک قصه‌های کوتاهش ارتباط برقرار می‌کنم و معناهای بزرگی در آنها پیدا می‌کنم. اما یک چیز مسلم است. کتابی که شخصیت واقعی و اصلی‌اش خودم هستم، نمی‌شود گفت که بیشتر دوستش دارم، ولی جایگاه ویژه‌ای پیشم دارد. «چهل‌نامۀ کوتاه به همسرم». مهم‌ترین اثرش هم قطعا «آتش بدون دود» است که هفت جلد است و تحقیق زیادی روی آن شده ‌است و حرف‌های بزرگی در آن زده‌شده است. کیفیتش که جای خود دارد، اگر بخواهیم کمیتش را هم در نظر بگیریم، آتش بدون دود مهم‌ترین اثر اوست. اما بقیه هم در جایگاه خودشان مهم هستند و به روز هستند. با اینکه چهل سال پیش نوشته شده‌اند. مثلا داستان «هیچ کس صدای شیپور شامگاه را نشنید» در «تضادهای درونی». فضای داستان در سربازخانه‌ است و سربازها از شهرهای مختلف کشور هستند. انگار که این داستان برای یکی دو سال پیش نوشته ‌شده که سال «وحدت ملی» نامگذاری شده‌ بود. نادر همیشه می‌گفت: چرا می‌گویید یک روز یک ترکه...، یک شمالیه... یک اصفهانیه ...،اینها کار استعمار است که می‌خواهد بین قوم‌های مختلف ایرانی فاصله بیندازد. در این لطیفه‌ها فلان قوم را بی‌غیرت نشان می‌دهند؛ درحالی‌که غیرتمندترین قوم ایرانی همین‌ها هستند. یا قوم دیگری را بی‌عقل و متعصب نشان می‌دهند؛ درحالی‌که اینطور نیست، و اصلا تعصب در جای خودش بسیار لازم است. نادر همیشه می‌گفت به جای اینکه بگویید یک ترکه بود، یک شمالیه بود. بگویید یک آمریکائی بود! اگر لطیفه‌تان خنده‌دار باشد که می‌خندند. در آن قصه چقدر مسئله را زیبا گفته، انگار برای امروز است و دارد به ما می‌گوید: بابا! وحدتتان را حفظ کنید...

 

حسن صنوبری: چون همه را از زندگی می‌گیرد. مثلا وقتی می‌رود سربازی ...

 

خانم منصوری: نادر اصلا سربازی نرفته...

 

حسن صنوبری: سربازی نرفته؟! پس اینهمه داستان در حال و هوای سربازی؟ فکر می‌کردم اینهمه داستان را در تنهایی‌هایش در سربازی نوشته است...

 

خانم منصوری: نادر عاشق این بود که برود سربازی. ولی روزی که می‌رود، معاف می‌شود. اگر رفته ‌بود چه داستان‌هایی می‌نوشت!

 

 

حسن صنوبری: چمدان عکس‌های نادر ابراهیمی که حاصل ایرانگردی‌های ایشان بود چه شد؟

 

خانم منصوری: گم شد و هیچ کس هم پاسخ نداد. اسلایدهای خیلی قشنگ و جالب از سراسر ایران داشتیم.

جاهایی از ایران بود که الآن دیگر نیست. یا طور دیگری شده. شاید اگر اسلایدها را داشتیم بعد از زلزلۀ بم از رویشان می‌توانستند بازسازی‌اش کنند. 5000 اسلاید بود. این‌ها در انبار موسسۀ ایران‌پژوه بود. آیا دور ریخته یا چه شده، کسی پاسخ نداد که چه شده.

 

مجید اسطیری: می‌خواهیم اتاق کار ایشان را هم از نزدیک ببینیم. چون دوستی بعد از دیدن عکس اتاق ایشان گفته ‌بود اینجا برای نویسنده جماعت بهشت است. این است که خواستیم این بهشت را از نزدیک ببینیم.

 

خانم منصوری: محبت دارید. خیلی‌ها می‌گویند اینجا یک آرامشی به ما می‌دهد. خوشحالیم. الحمدلله. اتاق او همان‌طور که می‌گویید یک بهشت است که نفس کشیدن را آسان می‌کند. به اصل اتاق هیچ دست نزدم، حتی گردگیری آن را هم خیلی سطحی انجام می‌دهم، مبادا چیزی جابجا شود.

 

حسن صنوبری: آرامش اینجا هم به خاطر آرامش روان شما و نظم زندگی شماست. وقتی گفتید که عکس‌ها گم شده، حدس می‌زدم که نباید از اینجا گم شده ‌باشد. چون با این زندگی منظم بعید است. من شنیده‌ام کار عکاسی نادر خیلی جدی بوده و اگر چیزی از آن عکس‌ها باشد، دیدنشان خیلی جذاب است.

 

خانم منصوری: این را هم خیلی متأسفیم. وقتی آقای زم همکاری با حوزه را به نادر پیشنهاد کرد نادر با همان دیدگاه «کار شرافتمندانه به نفع ملت، در هر شرایطی» پذیرفت. کارگاه قصه‌نویسی و فیلمنامه‌نویسی حوزه را نادر بنیان گذاشت. همان زمان قرار شد جشنی برای چاپ صدمین کتاب نادر ابراهیمی در حوزه برگزار بشود و در کنارش نمایشگاه عکس‌های او برگزار شود. اگرچه نادر اندکی بعد گفت این خودبزرگ‌بینی است و با برگزاری جشن مخالفت کرد. اما قبل از آن ما دوازده سیزده تا آلبوم از عکس‌های او از سراسر ایران را داشتیم. از امامزاده‌های گمنام، مساجد کوچک و بزرگ، حتی مثلا یک کاشی کوچک در یک خرابۀ قدیمی، درخت‌های عظیم؛ این دوازده آلبوم را به دست دوستان حوزه رساند. جشن برگزار نشد و نمایشگاه هم برگزار نشد، تا اینکه بیماری نادر پیش آمد و اصلا کسی یاد آن عکس‌ها نبود. وقتی من به یاد این آلبوم‌ها افتادم، گفتند این‌ها در انبار حوزه است. گفتیم انبار حوزه را بگردیم، گفتند آن قدر شلوغ است و آت و آشغال آنجاست که شما نمی‌توانید بروید. گفتیم اینها بزرگ است، رنگشان را ببینیم، از دور تشخیص می‌دهیم، یکی از دوستانمان بیاید پیدا کند. دردسرتان ندهم، گفتند یک آقایی برای نگهداری، اینها را برده است خانه‌اش. گفتیم حالا این آقا که این عکس‌ها به دردش نمی‌خورد، باید بریزد دور، خب بیاید بدهد به ما. معلوم شد آن آقا فوت کرده و نشانی خانه‌ش را پیدا نکردیم.

به این امیدم که بنیاد نادر ابراهیمی راه بیفتد، جایی را به ما بدهند و همۀ آثار نادر کلاسه شده و داخل رایانه باشد. من هنوز دنبال این کار هستم. گفتم اگر میراث فرهنگی هم این خانه را نگیرد، شاید کسی به صورت خصوصی حاضر بشود این ساختمان را بگیرد و یکی از این طبقات بشود موزه، یکی بشود گالری، یکی بشود کتابخانه، این چندهزار جلد کتاب نادر کتابخانه باشد. دیدم کل این خانه را باید کسی بخرد که نمی‌شود و یک طبقه هم حتما مورد مخالفت همسایه‌هاست. آقای قالیباف موقع هجرت نادر گل فرستاده‌ بود و معلوم شد او هم نادر را می‌شناسد. خواستم ایشان را ببینم و بگویم شما که این همه ساختمان دارید، یک ساختمان کوچک توی این خیابان که محل زندگی نادر ابراهیمی بوده است و اسمش هم نادر ابراهیمی است به ما بدهید. این فکر من است و یک چیزی هم به فرهنگ شهر اضافه می‌کند.

 

حسن صنوبری: مردم و مسئولان به نادر ابراهیمی خیلی مدیونند.

 

خانم منصوری: متن خیلی از سخنرانی‌های نادر را داریم که مطالب بسیار به روزی دارند و من امیدوارم با شکل گرفتن بنیاد نادر ابراهیمی بتوانیم اینها را در اختیار دانشجویان و پژوهشگران بگذاریم.

 

مجید اسطیری: انشاالله که حتما زحماتتان نتیجه می‌دهد و شما شیرینی‌اش را می‌چشید.

 

خانم منصوری: من ناامید نیستم و می‌دانم خدا با من است.

 

 

انتشار اولیه در فروردین ۱۳۹۲

  • حسن صنوبری
۰۷
فروردين

جناب آقای مجید اسطیری بنده را به چالش معرفی «۸ کتاب داستان محبوب» دعوت کردند. خب ایشان خودشان یک رمان‌نویس و متخصص ادبیات داستانی‌اند و کتاب‌هایی که معرفی کردند قطعا مغتنم است. من فکرکردم چه‌کارکنم فهرست من هم کمی مغتنم شود. به ذهنم رسید سری به کتابخانه بزنم و هشت کتابِ «زیبا و لاغر و قانع» انتخاب کنم. یعنی کتاب‌هایی که جدا از زیبایی و اهمیتشان، حجم و قیمت بالایی نداشته باشند و بتوانند در این وضعیت «بی‌کاری‌اجباری‌عمومی» و به تبع آن دشواری‌های اقتصادی، به درد آدم‌های بیشتری بخورند. از  طرفی اگر کتاب را نپسندید هم به نظر می‌رسد به‌خاطر ۸۰صفحه نپسندیدن نمی‌آیید یقه بنده را بگیرید.

 این‌ها از لاغرترین و دوست‌داشتنی‌ترین کتاب‌داستان‌های کتابخانۀ من هستند، به ترتیبِ حالِ خوب داشتن و قابل توصیه‌بودن:
 

1. «جزیره ناشناخته» نوشته ژوزه ساراماگو / ترجمه: محبوبه بدیعی

 

2. «ابن مشغله» نوشته نادر ابراهیمی

 

3. «سفر به دور اتاقم» نوشته اگزویه دومستر / ترجمه: احمد پرهیزی

 

4. «اجازه می فرمایید گاهی خواب شما را ببینم؟» نوشته محمد صالح علا

 

5 «مردی با کبوتر» نوشته رومن گاری / ترجمه: لیلی گلستان (قبلا مفصل دربابش نوشته‌ام)

 

6 « یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» نوشته بیژن نجدی

 

7 «یک هلو هزارهلو» نوشته صمد بهرنگی (البته مخاطب اصلیش نوجوانان آن زمان بودند)

 

8 «سنگی بر گوری» نوشته جلال آل احمد (البته به درد آقایان، آن‌هم جلال‌خوانده‌ها و جلال‌پسندها بیشتر می‌خورد)

  • حسن صنوبری
۱۶
بهمن

یادداشتی که پنج سال پیش برای رمان «سه دیدار» زنده‌یاد نادر ابراهیمی نوشته بودم، باز نشر به بهانه دهه فجر:

 

 

«سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما میآمد»  بیشک مهمترین اثر در حوزهی ادبیات داستانی است که با موضوع رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران امام خمینی نوشته شده است. نویسندهی این کتاب، داستانپرداز و رماننویس بزرگِ معاصر زندهیاد نادر ابراهیمی است که پیش از نوشتنِ «سه دیدار» با «آتش بدون دود»، «بار دیگر شهری که دوست میداشتم» و دیگر داستانها و عاشقانههایش از معتبرترین و محبوبترین نویسندگانِ پنجاه سال اخیر در ایران بود. در اهمیت این کتاب همین بس که خود مرحوم نادر ابراهیمی در پایان سه دیدار نوشته است:

«همین‌قدر می‌گویم که در عمر خویش، کاری چنین کمرشکن، در هم کوبنده و خوف‌انگیز انجام نداده‌ام، و نه، دیگر، خواهم داد» .

 

یک:

حال و هوای کتاب چه از نظر رویکرد سیاسی‌اجتماعی‌اش، و چه از نظر رنگآمیزی‌محتواییِ حماسی و عاطفی‌اش بسیار یادآور شاهکار نادر ابراهیمی یعنی رمان «آتش بدون دود» است. «آتش بدون دود» یک کار عظیم است. اگر کارهایی مثل «بار دیگر شهری که دوست میداشتم» را بخواهیم به یک ترانه و تکآهنگ زیبا در موسیقی پاپ تشبیه کنیم، در مورد کاری در حد و حدود «آتش بدون دود» باید موسیقی ارکسترال سمفونیک را مثال بزنیم. این تشبیه فقط ناظر به حجم کار نیست، بلکه رتبه، موضوع و کلاس کار نیز مدنظر است. علیایحال طبع نویسندگیِ نادر ابراهیمی و کثرت علاقهها، دغدغهها و تجربههای زیستی هنری او خیلی مایل به سمفونی نبود و در عمل باعث شده بود او به جای پنج کار حجیم (که مثلا بنا به تجربه دوتایش موفق و سه تایش ناموفق باشد) یکی دو کار حجیم و ده دوازده کار سبکتر (که حداقل نیمی از آن ها شاخص هستند) داشته باشد. همانطور که می دانید این دو جلد رمان، تمام سخن و انگیزهی نویسنده برای سه دیدار نبوده است و سه دیدار نیز چون «جادههای آبی سرخ» از کارهای ناتمام مرحوم نادر ابراهیمی است که با بیماری و مرگ ناگهانی این نویسندۀ بزرگ ادامه پیدا نکرد. جلد نخست «رجعت به ریشهها» نام دارد و جلد دوم «در میانهی میدان» و هر دو جلد در بین سالهای ٧٥ تا ٧٦ نوشته شدهاند. جلد سوم هم که سرنوشتش هیچگاه مشخص نشد و گویا مفقود شده، «حرکت به اوج» نام داشته است. باری اگر «سه دیدار» به سرانجام میرسید و مثلا ده جلد تمام می‌شد، می‌شد جزو سمفونیهای نادر ابراهیمی.

اما به جز دغدغه‌های سیاسی، اجتماعی و تاریخی، به جز انطباق خط سیر داستان بر یک دورهی میانمدت تاریخی، به جز حجم کار و ویژگیهایی از این دست که «سه دیدار» را به «آتش بدون دود» شبیه میکنند، سه دیدار حال و هوا و رنگآمیزیِ دیگری دارد که در آن متانت در روایت، آرامش در اندیشه، و غلظتِ خمیرمایههای عرفانی فلسفی را میتوان دید. آغازگرِ این رنگآمیزیِ جدید در آثار نادر ابراهیمی پیش از سه دیدار، رمانِ «مردی در تبعید ابدی» است که به جز آن ویژگیهایی که گفته شد شباهتهای دیگری هم با سه دیدار دارد. از جمله اینکه این کتاب نیز بر اساس زندگیِ یکی از شخصیتهای برجستهی ایرانی اسلامی یعنی فیلسوف نامدار صدرالمتالهین شیرازی _معروف به ملاصدرا_ نوشته شده است. جالب اینکه ملاصدرا نیز همچون امام خمینی یک عالم شیعیِ سرشناس و از اهالی برجسته عرفان و فلسفه در روزگار خود بوده است و جالبتر اینکه اندیشهی فلسفی امام خمینی بسیار متاثر از دیدگاههای او و نظام فلسفی مخصوصش یعنی «حکمت متعالیه» است.

اتفاق و دغدغهای که در دوران متأخر نویسندگی نادر ابراهیمی باعث خلق آثاری چون «مردی در تبعید ابدی» و «سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما میآمد» شده است، برآمده از نگاه و ایدهای جدید بود که البته بی‌ارتباط با گذشتهی فکری هنری ابراهیمی نبود. در دورهی نخست نویسندگی، نادر ابراهیمی همواره به اعتلای جامعهی ایرانی میاندیشد اما این جامعهی ایرانی را بیشتر یک «جامعه» میبیند. در حالی که در دورهی دوم نیز که باز به دنبال اعتلای همان جامعهی ایرانی است، ابراهیمی بیشتر به فرد توجه می کند. در «آتش بدون دود» نادر ابراهیمی همواره میکوشد تا جامعه را بیدار کند، او نیز مانند بیشتر روشنفکرانِ آنروزگار که تحت تاثیر اندیشههای مارکسیستی بودند به «آگاهسازیِ تودهها» میاندیشد و فکر میکند تا توده آگاه نباشد اتفاقی نمیافتد. حال آنکه در دورهی متاخر عمر هنری، هم با توجه به شدت گرفتن اندیشههای ایمانی اسلامی در او و هم با توجهش به تاثیر «افراد بزرگ» در اعتلای جامعهی ایرانی بیش از پیش به ارزش و اهمیت «فرد» باورمند میشود. او می بیند که یک خمینی یا یک ملاصدرا به تنهایی میتواند جهانی را به آنی دگرگون کند. اینجاست که نادر ابراهیمی تصمیم می گیرد به جای ساختن قهرمانهای ایدئال ذهنی، روایتگرِ همین قهرمانهای واقعی باشد. او خود در اینباره میگوید:

«و بر آن شدم که تا زنده‌ام، آرام آرام روی همین گروه از شخصیت‌های میهنم کار کنم؛ یعنی شخصیت‌های فلسفی،‌ مذهبی که اسباب فخر فرهنگ ملی ما هستند...

امام را دوست داشتم و باور داشتم و هنوز هم  دوست دارم و در تاریخ ایران هیچ کسی را نمی‌شناسم که همتا و همپای امام باشد. البته من پیش از سه دیدار، «مردی در تبعید ابدی» را نوشتم»

 

دو:

باری، این کتاب پس از انتشار نخست خود در سال ٧٧ از دو سو مورد ستم واقع شد. یکی از سوی روشنفکران و رسانههایشان که نمیتوانستند و نمیخواستند باور کنند که نام بزرگی در ادبیات داستانی مثل نادر ابراهیمی نیز خود را زیر سایهی نام و پیام امام خمینی میبیند و مینماید. در نتیجه سعی کردند با بایکوت‌کردن این کتاب و زخم زبان زدن به نویسندهاش عصبانیت و تنبیه خود را به نادر ابراهیمی به خاطر عدم رعایتِ قواعد و قوانین دنیای روشنفکربازیِ ایرانی نشان دهند. ناگفته پیداست که آن زخم زبانها چگونه سخنانی بودهاند.

خانم فرزانه منصوری همسر نادر ابراهیمی سال گذشته در گفتگو با شهرستان ادب گفت:

« در مورد «سه دیدار». اول این را باید بگویم، برای کسانی که می‌گویند نادر ابراهیمی چطور برای امام کتاب نوشته‌ است؟ نادر ابراهیمی خیلی پیش از این‌که امام خمینی رهبر یک انقلاب بشود ایشان را می‌شناخت، از خرداد ۴۲ می‌شناخت و در پی شناخت مردی بود که واقعا او را مبارز می‌دانست. حرکات او را دنبال می‌کرد. مثل این‌که آدم زندگی چه‌گوارا یا فیدل کاسترو را دنبال کند که شخصیت‌‌های مبارز واقعا زیبایی بودند. من حتی یادم است توی همان دوران شلوغی انقلاب روزنامه‌ها را می‌آورد و می‌خواست از یادداشت‌ها و خبر‌های کوچک روزنامه‌ها کتابی به نام «نهضت ایمان» بنویسد. من به او کمک می‌کردم و این اخبار را می‌بریدم و توی یک پوشه به نام «مستندات نهضت ایمان» جمع می‌کردم. از خرداد ۴۲ دنبال این مرد به عنوان یک مبارز بود . بعدها دانست که ایشان فیلسوف هم هست، شاعر هم هست. نمی‌دانم شعر‌های امام را خوانده اید یا نه؟ سه دیدار را برای این ننوشت که حقوق یا مزد بیشتر یا پست و امتیازی بگیرد. نه، مثل همۀ حق‌التالیف‌ها بود. چون به امام اعتقاد قلبی داشت. توی این کتاب می‌بینید که از تاریخ اجداد حضرت امام شروع کرده است و می‌بینید که چقدر زیبا و لطیف سرگذشت ایشان را گفته است. نادر اعتقادش را با صدای بلند بیان می‌کند. روزی هم اگر بفهمد که این اعتقاد اشتباه بوده ‌است باز هم با صدای بلند می‌گوید که من اشتباه کرده‌ام. هنوز هم این اتفاق نیفتاده ‌است. اگر روزی این اتفاق بیفتد من به جای نادر از اینکه دربارۀ امام نوشته، عذرخواهی می‌کنم از یک ملت ...

... معترضان به نادر همان شبه روشنفکران بودند. این قبیل افراد که به عقاید دیگران احترام نمی‌گذارند؛ اینها در واقع شبه روشنفکرانند. روشنفکر واقعی طرف مقابلش را درک می‌کند و خیالبافی نمی‌کند که حالا نادر چقدر گرفته ‌است!»

 

اما ستم دومی که بر این کتاب رفت در موضوع چگونگی انتشار آن بود. این کتاب پس از انتشار نخستش در سال ٧٧ توسط انتشارات سازمان تبلیغات اسلامی حوزه هنری (که اکنون انتشارات سوره مهر در آن مقام قرار دارد) دیگر منتشر نشد تا ده سال بعد که نادر ابراهیمی درگذشت. آن زمان بود که سوره مهر (انتشارات حوزه هنری) تازه اعلام کرد که سه دیدار به زودی منتشر خواهد شد! اما باز منتشر نشد، و تا چند سال بعد این روند ادامه پیدا کرد.  نگارنده در تمام این سالها در نمایشگاه کتابها و کتاب فروشیها در جستوجوی این کتاب بود تا سرانجام سال ٩٠ با ناباوری تمام توانست طرح جلد سه دیدارِ تجدید چاپ شده را در ویترین یکی از کتاب فروشیهای مسلمان پیدا کند. عجیب اینکه در همان سال ٩٠ سه دیدار توانست به چاپ ششم برسد.

 

سه:

آدم هایی مثل نادر ابراهیمی در این روزگار غریب‌اند. در پایان دهه پنجاه و آغاز دهه شصت، روشنفکران تودهای با او درافتادند تا راه خود را از مردم جدا کند. در دهه هفتاد که تاریخ انقضای تودهایها گذشته بود نیز روشنفکران لیبرال مسلک (که بسیاریشان  شاگرد خود نادر ابراهیمی بودند) به انکار او برآمدند و همراهی او را با انقلاب و اسلام برنتافتند. دردناکتر از همه ستیزِ بعضی از اهل مذهب و نویسندگان مسلمان پس از انقلاب با این داستان نویس مبارز و متعهد سرزمینمان است. واقعا نمی دانیم اگر روزی روزگاری آن استاد عزیز و بزرگوارِ متشرع بتوانند در محاکم ثابت کنند نادر ابراهیمی کافر است چه اتفاق خوب و مهمی برای ادبیات یا اسلام یا مسلمانان میافتد.

 

زنان و مردان بزرگ همیشه در روزگار خود غریب بودند. چه آن مردی که در تبعید ابدی بود، چه آن مردی که از فراسوی باور ما آمد و چه مردی چون نادر ابراهیمی. به یاد بیاوریم آن هنگام که پیر و پیشوای شگفتانگیز ما، امام خمینیِ عزیز ما در ابتدای راه پرچم مبارزه به دست گرفتند تا کفر و ستم را کنار بزنند، پیش از صف شاه دو صف از به ظاهر همراهان مقابل ایشان ایستادند. یک صف از متجددین و صفی دیگر از متحجرین.

 

دعاگوی غریبان جهانم
و ادعو بالتواتر و التوالی

 

 


انتشار اولیه

  • حسن صنوبری
۲۶
بهمن


http://bayanbox.ir/view/570155569210342437/%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%DA%86%D9%87%D9%84-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D9%BE%D8%B3-%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%D9%86%D9%82%D9%84%D8%A7%D8%A8.jpg


شخصا دعوتتان می‌کنم به مطالعه پروندۀ «چهل سال انقلاب» در سایت شهرستان ادب. در این پرونده کارنامه چهل سال ادبیات پس از انقلاب بررسی می‌شود.

از جالب‌ترین مطالبش تا الان چهار نظرسنجی مربوط به بهترین‌های این چهل سال در شعر و داستان است و همچنین دو میزگرد تخصصی بوطیقا که به بررسی ادبیات چهل سال گذشته اهتمام داشته:


  • حسن صنوبری
۱۶
دی


تبریک به استاد «محمدرضا شرفی‌خبوشان» ، هم به خاطر دهمین جایزه جلال که برای «بی‌کتابی» گرفت، هم به خاطر هشتمین جایزه جلال که به «عاشقی به سبک ونگوگ» ندادند و وصالی که از نامزدی فراتر نرفت.


آیا اینکه شرفی‌خبوشان این جایزه _و ظاهرا مهم‌ترین جایزۀ ادبیات داستانی ایران_ را از آن خود کرده یعنی او رمان خوبی نوشته؟ یک‌لحظه هم چنین اندیشه‌ای در باور من نیست. معنای این رویداد فقط این است: دهمین دورۀ جایزه جلال در انتخاب برگزیدۀ خود این‌بار درست عمل کرده. زیرا، چه بی‌کتابی این جایزه را می‌گرفت چه نمی‌گرفت کتاب شاخص سال بود. شرفی‌خبوشان چهرۀ جدید، فاخر و درخشان ادبیات داستانی پیش‌روی ایرانی است. دیگر نمی‌شود انکارش کرد.


«بی‌کتابی» با قدرت شگفت‌انگیزِ «جهان‌آفرینی»، «خیال‌انگیزی»، «شاعرانگی»، «تصویرپردازی»، «تاریخ‌شناسی»، «روایت» و «نثر» فوق‌العاده‌اش یک سر و گردن از هم‌نسلان و هم‌قطاران خود در سال 1396 بالاتر ایستاده است. ویژگی‌هایی که عموما در دیگر رمان موفق او «عاشقی به سبک ونگوگ» نیز حضور داشتند. و تا باد چنین باد.

  • حسن صنوبری
۰۸
دی

 

 

در اوج دورۀ وبلاگ‌نویسی همواره آرزو می‌کردم کاش انسان‌های بزرگ تاریخ و فرهنگ هم وبلاگ داشتند و جدا از آثار فاخر و ارزشمندشان در امور علمی یا هنری، فکرهایشان درباره امور جزئی روزمره و نظرات صریح و خلاصه‌شان درباب دیگران را هم می‌شد بفهمیم. مثلا حافظ نظرش درباره مثنوی مولوی چیست. ابن سینا از چه چیزهایی شدیدا خنده‌اش می‌گیرد. به نظر کانت کدام چهرۀ سیاسی امروز از همه مکارتر است. سقراط چه نغماتی را گوش می‌کند و... به مرور دیدم بعضی از آثار بزرگان حکم وبلاگ‌نویسی آن‌ها را داشته‌اند. در آینده بعضی از این کتاب‌ها را هم معرفی می‌کنم. اما جالب‌تر این است که بعضی از آن غول‌ها و بزرگان ادبیات و فرهنگ جهان، ولو در سن بالا واقعا یک‌مدت وبلاگ داشتند و می‌نوشتند.

 

بسیار مفتخرم که یکی از دو کتابی که امسال تولدم از آقای  مجید اسطیری هدیه گرفتم وبلاگ‌نویسی یک چهره محبوب و ارزشمند است. امری که من و حتی خود هدیه‌دهنده را شگفت‌زده کرد، چه اینکه او هم گمان می‌کرد دو رمان برای من خریده

 

 نوت بوک عنوان کتابی است که مجموعه یادداشت‌های کوتاه نویسندۀ فقید پرتغالی و داستان‌پرداز بی‌همتای جهان  ژوزه ساراماگو در وبلاگش را در بر می‌گیرد. این کتاب هم توسط  مینو مشیری (مترجم  کوری) ترجمه شده و یک‌سال پس از درگذشت ساراماگو.   

 

وبلا‌گنوسی ساراماگو مربوط به دو سه سال آخر عمر  ساراماگو (2008 تا 2009) و بیانگر اخرین و پخته‌ترین نظرات او درباب ادبیات، هنر، سیاست و فرهنگ است. او در این وبلاگ از  بورخس، کارلوس فوئنتس، محمود درویش (در حوزه ادبیات)، بوش، اوباما ، کلینتون، سارکوزی،  برلوسکونی (در عالم سیاست)، منتظر الزیدی (خبرنگاری که به بوش کفش پرتاب کرد)  رزا پارکس (زن سیاهپوستی که حاضر نشد جایش را به یک سفیدپوست آمریکایی رفت و به زندان افتاد)،  فرناندو مئیرلس (کارگردان فیلم کوری)، راتسینگر یا همان  پاپ بندیکت شانزدهم و همچنین همسرش «پیلار» از جمله شخصیت‌های متن‌های او هستند. طبیعتا او به پرتغال محدود نمی‌ماند و از کوبا، فلسطین، آمریکا، اسپانیا، فرانسه، ایتالیا و... نیز می‌نویسد. چون او یک مرد جهانی است.

 

 وقتی نوشته‌های او را می‌خوانید از شدت و فراوانی خلاقیت، طنز، نگاه انسانی، اطلاعات عمومی، صراحت، شرافت و شجاعت او شگفت‌زده خواهید شد. چه وقتی که به حکام قدرتمند جهان طعنه می‌زند، چه وقتی از دوستان قدیمی‌اش می‌نویسد، چه وقتی که از حقوق زنان می‌گوید، چه وقتی که از مظلومیت مردم غزه و جنایات اسرائیل* می‌گوید و چه وقتی که از آزار حیوانات شکایت می‌کند.

 

متنی که او دربارۀ بوش نوشته انگار همین امروز درباره ترامپ نوشته شده است. این یادداشت با عنوان «جرج دبلیو بوش یا عصر دروغ‌گویی» اینگونه آغاز می‌شود: « مانده‌ام که چرا ایالات متحده که همه‌چیزش آنقدر بزرگ است، چرا اغلب روسای جمهوری چنین کوچک دارد» در ادامه می‌گوید «این مرد با آن هوش متوسط با آن نادانی وحشتناک... با تن‌دادن مدام به وسوسۀ مقاومت‌ناپذیر ادای اراجیف محض، خود را در هیئت مضحک یک گاوچران به ابناء بشر معرفی کرده که وارث کرۀ زمین و شده و مردم را با یک گله گاو اشتباه گرفته. نمی‌دانیم چه فکر می‌کند، حتی نمی‌دانیم اصلا فکر می‌کند یا نه، نمی‌دانیم آیا آدم آهنی است که بد برنامه‌ریزی شده و مدام پیام‌های درونی‌اش را قاطی می‌کند؟...»

 

پایان‌بندی شاهکار یکی از متن‌هایش دربارۀ نژاد سگ خانگیشان که قطعا می‌تواند برای دستگاه دیپلماسی ما هم جالب باشد چنین است: «برحسب تصادف امروز خبردار شدیم سگی که اوباما قول داده بود به دخترهایش بدهد یک سگ آبی پرتغالی است. بدون شک این واقعه‌ای موفقیت‌آمیز برای دیپلماسی پرتغال است و لازم است کشور ما حداکثر استفاده را برای روابط فی مابین با ایالات متحده ببرد که اینچنین غیرمنتظره توسط نماینده مستقیم ما ـ حتی مایلم بگویم سفیر ما ـ در کاخ سفید فراهم آمده. عصر جدیدی در راه است. من کاملاً اطمینان دارم این‌بار که من وپیلار به ایالات متحده بازگردیم، پلیس مرکزی دیگر کامپیوترهایمان را ضبط نخواهد کرد تا از هاردهایمان کپی بردارد.»

 

بخش‌های ضدآمریکایی این کتاب، به تنهایی می‌تواند موضوع یک یادداشت باشد. شاید به همین خاطر هم خیلی از سوی روشنفکران تبلیغ نشد.

 

 


* در همین رابطه بخوانید:

نوشته‌های ضداسرائیلی ژوزه ساراماگو

 

  • حسن صنوبری
۱۸
شهریور

۱۸ شهریور ۱۳۴۸، در گذشت آقا سید جلال آل احمد در اَسالِم گیلان

«

 

فردوسی از پس حمله اعراب و عوض شدن دور زمان ، می نشیند و با چه حوصله ای چه عظمتی را از غارت و فراموشی حفظ می کند، عظمتی را که متن اساطیر است و سازندۀ تاریخ است .  عین کاری که  جلال الدین رومی کرد در بحبوحۀ حملۀ مغول . و ببینیم آیا روشنفکر امروزی جرأت و لیاقت این را دارد که بنشیند و در مقابل هجوم غرب که قدم اوّل غارتش ، بی ارزش ساختن همه ملاک های ارزش سنّتی است چیزی را حفظ کند؟ یا  چیزی به جای آنها بگذارد؟»

 

جلال آل احمد، از کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران»

 

الآن به جرأت می‌توان گفت او جزو معدود مواردی است که این مطالبۀ خود را عملی کرد و در مقابل هجوم غرب ، میراثی هویتی از خود برای آیندگان و دوران پساپهلوی به جای گذاشت.

 
  • حسن صنوبری
۰۶
آذر

http://bayanbox.ir/view/5075578251710975051/Romain-Gary-AntiUSA-literature.png

«نبرد توأمان با آمریکا و خریّت»
روایت رومن گاری از آمریکا و سازمان ملل

سرنوشت شگفت‎انگیز «رومن کاتسف»

حدوداً ۱۰۱ سال پیش، در سال ۱۹۱۴ میلادی، در سرزمین غول‎های ادبیات داستانی مشرق‎زمین و از خاکی که بزرگانی چون تولستوی، داستایوفسکی، تورگنیف، چخوف، گوگول، ناباکوف، مایاکوفسکی و ... برآمدند، کودکی به دنیا آمد که نام اصلی‎اش را کمتر شنیده‎ایم: «رومن کاتسف» (Roman Kacew).

 ۱۴ سال بعد از این، رومنِ نوجوان، چونان موشکی هسته‎ای از روسیۀ کلاسیک به فرانسۀ مدرن پرتاب شد، تا ریشه‎های پیر ادبیات داستانی روسیه، شاخه‎های جوان خود را در «سپیده‎دم» ادبیات فرانسه بگستراند. چنین بود که در آینده این نویسنده با همه مدرن‎شدن و متمایز شدنش در غرب، در محتوای آثارش همواره نگاهی به مشرق‎زمین داشته است و در ساختار، از شگفتی و شکوه‎آفرینی پرهیز نکرده .

از رومن کاتسف با نام‎های مستعار گوناگونی از جمله «امیل آژار» (Emile Ajar)، «شاتان بوگا» (Shatan Bogat) و «فوسکو سینیبالدی» (Fosco Sinibaldi) کتاب منتشر شده است، اما مشهورترین نام مستعار او، همان است که ما حتی بیشتر از نام حقیقی‎اش می‎شناسیم: «رومن گاری» (Romain Gary).

گاری با استفاده از همین نام‎های مستعار اتفاقات عجیبی را در زندگی هنری خود رقم زده است که معروف‎ترینشان دوبار برگزیده‎شدن در جایزۀ مهم ادبیات فرانسه یعنی گنکور است که قرار نبود و نیست بیش از یک‎بار به مولفی تعلق بگیرد. گاری توانست با استفاده از همین ترفندِ نام مستعار، تنها نویسنده‎ای باشد که دوبار این جایزۀ مهم را برای شاهکارهای داستانی خود بگیرد و ثابت کند خیلی‎خیلی از هم‎نسلانش جلوتر است.

باری، این فراز و نشیب، به زندگیِ هنری گاری محدود نبوده است و او در زندگیِ شخصی و اجتماعی خود هم فراز و نشیب بسیاری را تجربه کرده است. فراز و نشیبی که با تولد در یک خانوادۀ یهودی و سرزمین روسیه آغاز شد، با جدایی پدر از خانواده، مهاجرت به فرانسه، سپس سال‎ها جنگیدن با نازی‎ها در کشورهای مختلف، خلبانی در جنگ جهانی دوم، افتخارآفرینی در ارتش و نیز ازدواج با یکی از ستارگان هالیوود (جین سیبرگ) ادامه پیدا کرد. در کنار فعالیت‎های هنری، فعالیت‎های سیاسی اجتماعی رومن گاری همواره پررنگ بوده است و به جز حضور نظامی و جنگاورانه باید به حضور سیاسی او در قالب دیپلمات رسمی کشور فرانسه و حتی «سخنگوی هیئت نمایندگان فرانسوی سازمان ملل» بودنش اشاره کرد. تجربیاتی که در کنار بینش و روحیۀ حساس هنری گاری به او کمک کرده تا مسائل سیاسی جهان را بهتر و دقیقتر از خیلی‎ها و البته از منظری متفاوت با ما ایرانیان و مسلمانانِ امروز ببینید. این منظره و تجربه برای ما که هرگز نمی‎توانیم در آن موقعیت قرار بگیریم بسیار حائز اهمیت است.


از بهترین‎های رومن گاری

معروف‎ترین و محبوب‎ترین رمان‎های رومن گاری «خداحافظ گاری کوپر»، «سگ سفید» و «زندگی در پیش رو» هستند. دو کتاب نخست با ترجمۀ جناب «سروش حبیبی» در بازار ایران موجود هستند، اما کتاب سوم که به نظر من زیباترین اثر رومن گاری و از بهترین آثار ادبیات داستانی معاصر است، سال‎ها است که به دلایل واهی و غیرکارشناسانه توسط وزارت ارشاد توقیف شده است. «لیلی گلستان» مترجم این کتاب، سال گذشته در مصاحبه‎ای خواستۀ خاصِ بررس این کتاب _در وزارت ارشاد_ را چنین عنوان کرد: «اسم شخصیت داستان را عوض کن!» همین که قرار باشد مترجمی نام شخصیت اصلی یک رمان را تغییر بدهد خود از عجایب است، اما نکتۀ جالب‎تری که برای شما باید بگویم و در مصاحبه نیامده است این است که نام شخصیتِ اصلی رمان زندگی در پیش رو، نه یک نام مستهجن که نام زیبای «محمّد» است!

باری غمت مباد، که «زندگی در پیش رو» با ترجمۀ لیلی گلستان، چونان «صد سال تنهایی» با ترجمۀ بهمن فرزانه در پیاده‎روهای میدان انقلاب تهران به صورت افست و به وفور به فروش می‎رسد و بی‎بودن آمار رسمی هم می‎توان حدس زد جزو آثار پرفروش است. باشد که به چاره‎اندیشی خردمندان و خیرخواهان این کتاب هم از بند توقیف رها شود تا جامعۀ خوانندگانش با خرید نسخۀ قانونی از زیر دین شرعی مولف و ناشر بیرون آیند.


رومن گاری و ادبیات ضدآمریکایی

و اما «خداحافظ گاری کوپر» و «سگ سفید» دو رمان محبوب دیگر گاری که خوشبختانه در بازار موجودند؛ ارتباط یادداشت من با پروندۀ ادبیات ضدآمریکایی، در همین پاراگراف و با همین کتاب‎ها آغاز می‎شود. این دو اثر معروف و محبوب گاری هر دو با تعریض‎های آشکار نسبت به آمریکا همراه هستند، هرچند موضوع اصلی داستانشان سیاسی نیست. «خداحافظ گاری کوپر»، خداحافظی با تصویر بسیار تبلیغ‎شده و تصوّر زیبای قدیمی از آمریکا و هجو رؤیای آمریکایی است. در این کتاب می‎توانیم مناظری از آمریکا را از چشم جوانان، روشنفکران، اروپایی‎ها و آمریکایی‎های آن زمان ببینیم و پوچیِ واقعیتِ ادعاهای این حکومتِ سیاسی جنگ‎افروز؛ مخصوصاً در کنار وقایع مهم آن زمان، از جمله حملۀ آمریکا به ویتنام. گاری کوپر نماد یک آمریکای دوست‎داشتنی و آمریکاییِ جوانمرد و دلاور است (که البته دیگر نیست). فلذا مهمترین جلوۀ ضدآمریکایی این کتاب در نامش مستتر است. نامی که حتی نام مستعار خود رومن گاری هم از آن گرفته شده است.

«سگ سفید» هم با طعنه‎های ظریف به چند مسئله، از جمله مسئلۀ سیاه‎پوستانِ آمریکا همراه است. این رمان هم درست مثل خداحافظ گاری کوپر با اینکه موضوعی صراحتا سیاسی ندارد، اما با هوشمندی نویسنده، اینجا هم نامِ کتاب استعارۀ روشن دیگری از ضدیت با آمریکا و نمایانگر روح ضدآمریکایی اثر است. سگ سفید، سگی است که فقط به سیاه‎پوستان حمله می‎کند! یعنی  سگی که سفیدپوستان نژادپرست آمریکایی برای حمله به سیاه‎پوستان آمریکا تربیت کرده‎اند! (این سگِ سفید سیاه‎پوست‎کُش را مقایسه کنید با «گرگِ اجنبی‎کُش» رضا براهنی در «رازهای سرزمین من»). و البته درون‎مایۀ آمریکاستیزِ این کتاب از خداحافظ گاری کوپر پررنگ‎تر است.

از این دو رمان محبوب و مهم رومن گاری که تا حد زیادی شناخته‎شده هستند و «ادبیات ضدآمریکایی» در آن‎ها بیشتر جنبۀ اجتماعی دارد می‎گذرم و ترجیح می‎دهم از رمان دیگر رومن گاری اینجا بنویسم که کمتر می‎شناسیمش:


مردی با کبوتر

انتشار «مردی با کبوتر» (فرانسوی: "L'homme à la colombe" ، انگلیسی: "The man with the dove") چه در ایران چه در سرزمین خودش با فراز و نشیب بسیاری همراه بوده است. این اثر برخلاف دو اثر قبلی که بیشتر اجتماعی بودند، کاملاً سیاسی است و سیاسی‎ترین اثر رومن گاری. کتابی که هیچ و هرگز باب میل قدرت‎های جهانی نبوده و به همین خاطر اثری است بایکوت‎شده. به سختی می‎توانید در منابع انگلیسی‎زبان اثری از حضور و وجود این کتاب مهم پیدا کنید، اگر هم رد پایی باقی مانده باشد در منابع فرانسوی‎زبان است. همچنین بعید می‎دانم این کتاب حتی به راحتی بتواند در کشورهای غربی تجدید چاپ شود، چه اینکه یکی از مقدس‎ترین مقدسات غرب در این رمانِ خاص به سخره گرفته شده است.

مردی با کبوتر  نخستین‎بار در ۱۹۵۸ وقتی رومن گاری عضو هیئت نمایندگان سازمان ملل متحد بود، نوشته و با نام مستعار «فوسکو سینیبالدی» (Fosco Sinibaldi) _به قول ناشر: به دلیل الزام در حفظ حقوق_ منتشر شد.  نام مستعاری که در دیگر کتاب‎های گاری تکرار نشده است و جز این اثر پدرخواندۀ اثر دیگری نیست. پس از مرگ گاری در ۱۹۸۰  (همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی در ایران) ناشر در میان نوشته‎های گاری نسخۀ بازنویسی‎شدۀ این کتاب را پیدا می‎کند و این‎بار با نام خود رومن گاری آن را منتشر می‎کند: «در میان کاغذهایش نسخه‎ای بازنویسی‎شده به دست آمد که با دست تصحیح کرده بود و باعث شد ما فکر کنیم او آرزو داشته روزی نسخۀ اصلی آن را منتشر کند» (گالیمار).

ترجمه فارسی مردی با کبوتر به قلم خانم لیلی گلستان، مترجم شاهکار گاری «زندگی در پیش رو» _و پس از آن_ انجام شده و در سال ۱۳۶۳ (پنج سال بعد از انتشار کتاب در فرانسه) توسط نشر آبی و با طرح جلدی از مرتضی ممیز در ایران منتشر شده است. گلستان در مقدمۀ این ترجمه‎اش نوشته است:  «قضا بر این بوده که هرگاه از رومن گاری نوشته‎ای ترجمه می‎کنم کتابی باشد با نام مستعار او! قضا بر این بوده که در "این روزگار" این کتاب در فرانسه چاپ شود! پس قضا را بر این می‎گذاریم که ما هم در "همین" روزگار آن را ترجمه و چاپ کنیم». که گویا مراد از تعریض‎های لیلی گلستان درمورد «این روزگار»، روزگار پیروزی انقلاب اسلامی در ایران است. باری این نشر و مقدمه و طرح ادامه پیدا نکرد و کتاب، هم مهجور ماند و هم بایکوت شد تا اینکه سی سال بعد گلستان دوباره این کتاب را با طرحی جدید (مهشید عزیز محسنی) و نشری جدید (ثالث) وارد بازار نشر کرد. ترجمه مردی با کبوتر در انتشار دوبارۀ خود اقبال بیشتری پیدا کرد و هم‎اکنون چاپ پنجمش در بازار عرضه شده است. گلستان در مقدمۀ ترجمۀ این چاپ از کتاب، برخلاف مقدمۀ قبلی به همراهیِ صریح با محتوای کتاب می‎پردازد و معلوم می‎شود آنچه گاری پیر زمانی در خشت خام می‎دیده است و در چشم گلستانِ جوان خیلی هم واضح نبوده، امروز در آیینۀ روزگار بر این روشنفکر و مترجم کارکشتۀ ایرانی هم مکشوف است و او را به تأیید ساختار و محتوای کتاب وادار می‎کند:

«این یک قصۀ هزل‎آمیز است. پر از مطایبه و سخره. قصه‎ای است دربارۀ سازمان ملل: آدم‎هایش، اهدافش، راهکارهایش و عملکردهایش. به نوعی افشاگری است و در نتیجه خنده‎دار. برای این چاپ تازه، بعد از مدت‎ها آن را بازخوانی کردم و خیلی بیش از بار اول که خواندمش، خندیدم. چون قصه در طی این سال‎ها، بیش‎تر و بیش‎تر به واقعیت امروز نزدیک شده است. کتاب پر است از استعاره، و خواندنش دقت می‎طلبد. اگر صحنه‎های کتاب را که بسیار به تصویر نزدیک‎اند، در نظر آورید، حتماً به هنگام خواندن کتاب مدام لبخند به لب خواهید داشت. خواندنش در این روزگار مغتنم است. »

 
هجو ادعا و رؤیای صلح آمریکایی

تیترم تیتر گویایی است. «مردی با کبوتر» هجوِ ادعای صلح آمریکایی (از سوی مدعیانش) و نیز هجو رؤیای صلح آمریکایی (از سوی ملت‎های فریب‎خورده) است. آن‎هم از قلم یک دیپلمات اروپایی و روشنفکر که در کانون این ادعا و رؤیا حضور داشته است. البته که طنازی و هجو ادعاها و رؤیاهای آمریکایی و تقابل با تبلیغات عظیم امپریالیزم، شگرد همیشگی گاری _دست‎کم در سه رمان مورد بحث ما_ بوده است.

 تلاش می‎کنم در ادامه بی ترسیم تنۀ اصل روایت و تعریف و لوث‎کردنِ طنزهای اصلی داستان (به احترام مخاطبی که خودش کتاب را می‎خواهد بخواند) به بخشی از هجو آمریکا در این اثر بپردازم. 

مردی با کبوتر با این پاراگرافِ بی‎پرده آغاز می‎شود:

«یک‌روز زیبای سپتامبر ...195، حدود ساعت یازده صبح، قفس بزرگ شیشه‌ای سازمان ملل متحد در آفتاب پاییزی می‌درخشید و مأموریت صلح‌جویانه‌اش را که همان "بزرگ‌ترین مرکز جلب سیاح آمریکا" شدن بود، ادا می‌کرد.»

سازمان ملل در آن‎روزگار _و شاید برای بعضی در این روزگار هم_ با تبلیغات گستردۀ آمریکا، مخصوصا برای روشنفکران غرب‎پسند و جوانان ساده‎دلِ دانشجو، نمادی از صلح و معنویت و اخلاق و مردمی بوده است. ادعا، ادعای بزرگِ صلح جهانی و خواستن آزادی و عدالت برای همۀ ملت‎ها به تساوی و انصاف است. این ادعا با آن تبلیغ انبوه، قطعا برای بسیاری _مخصوصا خام‎اندیشان_ از این ساختمان شیشه‎ای، بتی محکم و خواستنی و الهه‎ای مقدس و دوست‎داشتنی ساخته بود؛ بی توجه به حقایق آشکاری مثل «حق وتو»ی قلدران عالم و یا همین حضور این ساختمان در در دل بزرگ‎ترین دشمن بشریت: آمریکا. در حقیقت سازمان ملل با چهرۀ زیبا و دلگشایش، نقابی بر تمام سیاه‎رویی‎ها و درنده‎خویی‎های آمریکاست و شاید بتوان گفت اسبِ تروآی آمریکا برای حضور در کشورها. چنانچه ما در داستان ترور دانشمندان هسته‎ای‎مان به وضوح جاسوسی بازرسان سازمان ملل برای اسرائیل و آمریکا را دیدیم.

گاری علت توفیق این ادعای صلح آمریکایی و فراگیری آن رؤیای صلح آمریکایی در بین مردم را از یک‎سو ریاکاری و تزویر و فریبکاری آمریکایی‎ها و مسئولان سازمان ملل نشان می‎دهد و از دیگر‎سو بلاهت و ساده‎اندیشی و ظاهربینیِ ملت‎ها. او مبارزۀ فرهنگی خود را هم در این کتاب در دو جبهه ادامه می‎دهد، هم نبرد با آمریکا، هم نبرد با بلاهت. از تعابیر حکیمانه، طنازانه و بسیار زیبای گاری در این کتاب این است که او «قوی‎ترین قدرتِ معنویِ تاریخ بشریت» را «خریّت» معرفی می‎کند! قدرتِ تزویرآمیزی که آمادۀ گریه‎های دروغین رئیس سازمان ملل است و هرگاه تکراری شود و به شکست نزدیک شود، با حماقت و بلاهت گروه‎هایی از مردمِ ظاهربین دوباره کمر راست می‎کند. گاری در این کتاب نشان می‎دهد که غربی‎ها بیش از صادرات اجناس با صادرات دروغ و عامه‎فریبی سود می‎برند و در این موضوع بین آمریکا و اروپا رقابتی برپاست. قهرمان کتاب «مردی با کبوتر» جوانی است که می‎خواهد انقلابی تازه در ساختار فاسد و ناکارآمد سازمان ملل راه بیاندازد تا بار دیگر و به طرزی واقعی‎تر آمریکا به نمادی از معنویت و صلح تبدیل شود. او هرچند با انگیزۀ یک تفریح و بازی با رسانه‎ها کار خود را شروع می‎کند اما سرانجام با مشاهدۀ بلاهت عمومی مردم و جدی گرفتن شوخی‎اش توسط اذهان کُند نگاه‎داشته‎شده، خود را «سفیر حسن نیّت آمریکا» (ص۹۰) می‎داند.

 فارغ از روایت داستان، وقتی به تحلیل و تأویل بپردازیم سیر انقلاب و تحول این مردِ جوان با کبوتر استعاره‎ای از حقیقت و سیر تاریخی و اجتماعی خودِ سازمان ملل و همۀ ادعاهای معنوی و صلح‎جویانۀ آمریکاست. به این گفتار قهرمان آمریکایی کتاب توجه کنید:

«نشانشان می‎دهم. دیگر از چیزهایی که در اروپا و هند و جاهای دیگر دربارۀ ما می‎گویند خسته‎شده‎ام. به نظر می‎آید که ما آمریکایی‎ها خیلی مادی شده‎ایم و آنچنان به مادیات جلب شده‎ایم که نه روح برایمان مانده نه فهم نه معنویت. می‎گویند ما بسیار خودخواهیم ... البته حق هم دارند، کشور ما دارد جایش را در دنیا از دست می‎دهد و هنوز هم متوجه نیست که تولیدات کارخانه‎ای چیزی نیست که برایمان ثمره‎ای به بار آورد. بهترین عناوین صادرات و مصرف _که سازمان ملل خودش خوب می‎داند_ دروغ‎های مقدس و کلمات بزرگ میان‎تهی و افکاری زیبا بدون محتوای عملی و کلاهبرداری‎های معنوی _که این یکی دیگر جبران‎پذیر است چون بازارش نامحدود است، اشباع‎شدنی نیست و مردم هم همیشه گیرنده بوده‎اند_ است. فقط مانده بگویی: آزادی، برابری، برادری. فورا با این حرف به سویت می‎آیند، دل‎ها در مشت و آن وقت می‎توانی همه‎شان را جمع کنی. به هر‎حال مثلاً متحدان اروپایی ما بیشترین پول را هنگامی از ما می‎گیرند که بخواهند دربارۀ رسالت‎های معنوی خودشان صحبت کنند» (ص ۳۷)

و اینک دیالوگ دو تن از مسئولان عالی‎رتبۀ سازمان ملل:

«پریزورثی گفت: "اولین چیزی که باید بدانیم این است که آیا این پسرک در کارش صادق است یا نه؟ شاید فکر می‎کند سازمان ملل می‎تواند صلح را در جهان مستقر کند."

تراکنار با کراهت گفت: "یک بچۀ پنج‎ساله هم می‎داند که ما در این کارها به شدت ناتوان هستیم"» (ص۶۵)

باری، از شخصیتِ قهرمان اصلی کتاب (مرد جوان) که نماد خود سازمان ملل است بگذریم، در تأویل داستان باید اشاره کنیم که «کبوتر» نیز شخصیتی نمادین است و نمادِ خود صلح و دعویِ صلح. چیزی که از ابتدای داستان و تا میانه‎اش مردِ قهرمان را همراهی می‎کند و برای تمام مردم و مسئولان محبوب و مقدس است، اما در بخشی از داستان از دست قهرمان فرار می‎کند به گشت‎زنی بر فراز سالن‎ها و راهروهای سازمان ملل می‎پردازد، تا اینکه ناگهان  با خشونت به نمایندۀ اتحاد جماهیر شوروی در سازمان ملل و همچنین نمایندۀ  ایالات متحدۀ آمریکا حمله می‎کند؛ بعد از این دو حملۀ مهم به نمایندگان این دو کشور جنگ‎افروز، مسئولان سازمان ملل و جمعی از سفرا برای شکار کبوتر دست به کار می‎شوند، کبوتر در ادامه به چند نمایندۀ دیگر هم حمله می‎کند و سپس برای استراحت توقف می‎کند «و این کار فرصتی به نمایندگان داد تا با اتحادی که به ندرت در سازمان ملل دیده می‎شود، متفقاً به کبوتر هجوم برند!» (ص۷۶) همانطور که می‎بینید تعابیر همه طنزآمیز و تصاویر کاملاً نمادین  هستند. جنگِ کبوترِ صلح، علیه جنگاوران مدعیِ صلح. حملۀ صلح به جنگ. جنگی که انگار برای اقامۀ عدل و صلح ناگزیر از آنیم، ولو فقط با قلم‎هایمان.
  • حسن صنوبری
۰۶
آذر

بعضی کتاب‎ها هستند که خیلی خوبند اما این دلیل نمی‎شود. یعنی این دلیل نمی‎شود برگزیدۀ جایزه‎ای شوند. (از دلیل‎های قابل قبول اشتهار است، یا انتساب به خنثایی محض و اتّکاء به روشنفکربازی). از طرفی این کتاب‎ها یک‎جور آشکاری هم خوبند که نمی‎شود خیلی محکم انکارشان کرد و نادیده‎شان گرفت. لذا داوران مجبورند در چنین شرایطی بگویند «آها! آن کتاب را می‎گویی؟ آره آره کتاب خوبی است. خودم حواسم بود بهش. خودم قبلا خواندمش و بررسیش کردم. خوب بود ولی نه در این حد». فلذا این کتاب‎ها هی «نامزد» می‎شوند اما نامزدیشان به این راحتی راه به برگزیده شدن و ازدواج و خوشبختی و وصال نمی‎برد. حالا فرض کنید اسم کتاب هم «عاشقی» باشد؛ آن‎موقع دیگر طبق قاعدۀ وصال مسلخ عشق است (افلاطون؟) این عاشقی هرگز نباید راه به وصال و ازدواج و برگزیدگی و امثال ذلک ببرد.

فکر کنم پارسال بود که خیلی اتفاقی رمانی خواندم به نام «عاشقی به سبک ون‎گوگ» (نوشتۀ محمدرضا شرفی خبوشان). خیلی اتفاقی. عاشقش نشدم. پسند محدودی دارم در ادبیات داستانی. ولی خیلی تعجب کردم از خوب بودن و بزرگ بودن کار. این یک رمان بزرگ بود. یک کار بزرگ و خاص.

عاشقی به سبک ونگوگ


اصلا بحث این نیست که شاهکار است یا نیست ( که نمی‎دانم دقیقاً)، که من عاشقشم یا نه (که نیستم واقعاً)، که با نویسنده‎اش رفاقتی دارم یا نه (که ندارم انصافاً) بحث این است که آدم دارد حد و اندازۀ کار را در مقایسه با حد و اندازۀ کارهای ‎هم‎زبان و و هم‎زمان و هم‎جغرافیایش می‎بیند. من واقعاً تعجب کردم این کتاب برگزیدۀ جایزۀ جلال نشد؛ البته تعجبی هم نداشت از یک منظر دیگر.

دیروز پریروز وقتی شنیدم این رمان باز هم نامزدِ یک جایزه‎ای شده، خنده‎ام گرفت. این کتاب از آن‎هاست که هی نامزد می‎کند هی به‎هم می‎خورد. انگاری قرار نیست بختش باز شود. رفتم روی تگ نام نویسنده کلیک کردم و آمار نامزدبازی‎های قبلی رمانش رو شد برایم:



اصلا نظردهی این پست را می‎بندم :)

  • حسن صنوبری
۱۵
آبان
http://bayanbox.ir/view/7788975273538788755/Anit-America.png

پیشنهاد مطالعه: «پروندۀ ادبیات ضدآمریکایی» را امروز با دیگر دوستانم گشودیم. به نظرم پروندۀ خوب و منحصر به فردی خواهد شد. یعنی فکر می‎کنم نخستین‎بار باشد که چنین پرونده‎ای کار می‎شود و این برای کشور ما و ادبیات ما خیلی عجیب است.
 
 

 



پ ن : کامنت‎هامو سر فرصت جواب میدما :)

 

  • حسن صنوبری
۰۸
مرداد

رمان «تاجیک» حمید حاجی میرزایی

یادداشتم درمورد: ادبیات داستانی کودک و نوجوان امروز
+  رمانِ «تاجیک؛ هیولایی که بی‎صدا گریه کرد، بلند خندید» نوشتۀ حمید حاجی‎میرزایی
+ رمان «سفیدیِ پر کلاغ» نوشتۀ سیدمهرداد موسویان

 

 

 

شهرستان ادب: در ادامه، نگاهی به وضعیت کلی ادبیات داستانی کودک و نوجوان و معرفی دو رمان نوجوان تازه یعنی  «تاجیک؛ هیولایی که بی‎صدا گریه کرد، بلند خندید» و «سفیدی پر کلاغ» را به قلم حسن صنوبری می‎خوانید.

 

پیش درآمد

اینجا می‎خواهم، دو رمان نوجوان خوب را از دو نویسندۀ خوب و جوان معرفی کنم. یکی از رمان‎ها را خودم هم هنوز نخوانده‎ام و بنابراین کمتر درموردش حرف می‎زنم. شاید شما الآن تعجب کنید که چرا کلاً می‎خواهم درمورد کتابی که نخوانده‎ام حرف بزنم، اما بعداً که حرف زدم قانع می‎شوید. آن کتاب که قصد دارم در تابستان پیشِ رو بخوانمش، «سفیدی پر کلاغ» نوشتۀ «سیدمهرداد موسویان» است و آن کتابی که خواندن آن را تمام کرده‎ام و کمی بیشتر از آن صحبت می‎کنم «تاجیک؛ هیولایی که بی‎صدا گریه کرد، بلند خندید» نوشتۀ «حمید حاجی‎میرزایی» است.

 

درآمد

تلقی وحشتناکی از سوی تولیدکنندگان و ناشران نسبت به ادبیات کودک و نوجوان در سرزمینمان و شاید در جهان حاکم است. بسیار فراگیر و بسیار قدرتمند. تنها راه مبارزه با این بلیّه که مرزهای فکری ما و فرزندانمان (یعنی امروز و آیندۀ مان) را تهدید می‎کند؛ خواندن، نوشتن و معرّفی کتاب‎های خوب است.

 

رمان تجاری

در بین مخاطبان هم تلقی‎های گوناگونی نسبت به ادبیات کودک و نوجوان وجود دارد؛ اما در بین مولفان و تولیدکنندگان در کل شاید بتوانیم بگوییم دو گرایش و دو تلقی در زمینه ادبیات نوجوان وجود دارد، که دست بالا با اولی‎ست. و آن‎هم ادبیاتی است که از منظری فراتر از نوجوان و با زبانی فریب‏‎کارانه با او سخن می‎گوید. این ادبیات، قطعاً در ژانر و گونۀ ادبیِ «ادبیات عامه‎پسند» و «ادبیات تجاری» یا «ادبیات بازاری» قرار می‎گیرد. یعنی ادبیاتی که مؤلّف و ناشر در درجۀ اول کاری با ادبیات و زیبایی و حقیقت و رفاقت ندارند، بلکه هدف، تسلط بر بازارِ فروش است، به هر قیمتی شده. ولو همۀ تکنیکِ نویسنده، یک تهییج کوتاه و بی ارزش و حتی غیراخلاقی باشد. همانطور که در سیل ترجمه و اخیراً نگارش گونه‎هایی مبتذل از ادبیات فانتزی _علی الخصوص رمان فانتزی نوجوان_ شاهدش هستیم. داستان‎هایی که مهمترین مولفۀ‎شان «سرکاری بودن»شان است.

ادبیات عامهپسند در همۀ حوزه‎ها حضوری جدی دارد، اما در هیچ محدوده‎ای به اندازۀ محدودۀ کودک و نوجوان، تا این حد قدرت‎مند و البته خطرناک نیست. شاید بتوان بستر و علت قدرت‎گیری و قدرت‎طلبی ادبیات عامه‎پسند را در خود مخاطبش جستجو کرد. مخاطبی که زیاد است و بازاری که بسیار گسترده است.

 

مخاطب و بازار ادبیات کودک و نوجوان

«کودکان و نوجوانان»: به جز علاقه و نشاط عموم کودکان و نوجوانان برای خواندن و داشتن کتابی «برای خود»، باید توجه داشت همۀ پدران و مادران علاقۀ ویژه‎ای به خریدن کتاب برای فرزاندانشان دارند، چه آن‎ها که خواهانِ فرهیخته‎شدن، دانش‎اندوزی وکتاب‎خوان‎شدنِ فرزندانشان باشند. چه آنانکه دنبال سرگرمی و نشاط فرزندانشان باشند. و چه آنانکه بخواهند یک‎جوری سر فرزندشان را شیره بمالنند تا او از اتاقش بیرون نیاید و یک وقت سرشان غر نزند؛ هرسه گروه، متوجه ادبیات کودک و نوجوانند. فلذا بازار و فروش این ادبیات در میان کودکان و نوجوانان بازار پررونق و شگرفیاست.

«غیر از کودکان و نوجوانان»: کم پیش می‎آید یک کودک یا نوجوان توان فهم و حوصلۀ مطالعۀ ادبیات بزرگ‎سال را داشته باشد. اما خیلی پیش می‎آید ما بزرگ‎سالان بتوانیم و دوست داشته باشیمِ ادبیات موسوم به ادبیات کودک و نوجوان را بخوانیم. گروهی از بزرگسالان به خاطر صمیمیت و معصومیت و لطافت این ادبیات، جذبش می‎شوند. گروهی دیگر جویای هنر و زیبایی هستند و برایشان فرقی نمی‎کند عنوان کتاب نوجوان است یا بزرگسال، به نفس زیبایی و قدرت نویسندگی اهمیت می‎دهند. گروهی هم برای آزادی ذهنشان از فکر کردن به امور تلخ و دشوار زندگی واقعی (و مندرج در بسیاری از گونه‎های رئالستی ادبیات بزرگ‎سال) سراغ از این ادبیات می‎گیرند، مخصوصاً که ژانرهای تخیلی و فانتزی در این ادبیات حضوری پررنگ دارند. اینجاست که می‎بینیم گروه‎های بسیاری از بزرگ‎سالان با دلایل متعدد سراغ این ادبیات می‎آیند.

بنابراین، برخلاف تقسیم‎بندیِ علمی و گونه‎شناسانه که ادبیات کودک و نوجوان را صرفاً برای یک قشر معرفی می‎کند، تقسیم‎بندیِ مخاطب‎شناسانه به ما می‎گوید ادبیات کودک و نوجوان، یکجورهایی مخاطب عمومی دارد، لذا بازارش بازاری بسیار گستردهاست و این چیزی نیست که از چشم اهل بازار و فحولِ فروش و حکّامِ دکّان پوشیده مانده باشد.

 

علل خطیر بودن حوزۀ کودک و نوجوان

پس این شد دلیل و بسترِ شیوع و رواج ادبیات تجاری و ادبیات عامه‎پسند در محدودۀ ادبیات کودک و نوجوان. حال علت خطرناک‎تر بودن رواج این تلقی در این محدوده نسبت به دیگر محدوده‎ها چیست؟ پاسخ دوسطر است:

یکم: کودک و نوجوان نسبت به نسل‎های دیگر، ذهن و فکر پذیرنده‎تری دارد

دوم: ذهن و فکر کودک و نوجوان، یعنی آیندۀ جهان

اینگونه است که ما با خرید، تولید و تبلیغ «ادبیات تجاری کودک و نوجوان» نه‎تنها فکر و ذهن فرزندانمان، بلکه داریم آیندۀ جهان را دو دستی تقدیم کسانی می‎کنیم که هدفشان از نوشتن و انتشار نه زیبایی، نه دانایی، نه ادبیات، نه صمیمیت و نه حقیقت؛ بلکه اموری چون ثروت و شهرت است.

 

رمان ترویجی

تلقیِ بد دیگری هم شبیه به همین تلقی بازاری از سوی مولفان وجود دارد که آنقدرها هم بد نیست و نمی‎توان آن را جزو ادبیات تجاری تقسیم‎بندی کرد، اما گاهی خیلی به ادبیات عامه نزدیک می‎شود، از طرفی در این تلقی هم نگاه به نوجوان از بالاست. این تلقی، نگارش بر اساس اهداف تبلیغی، ترویجی و آموزشی است. من نمی‎خواهم اسمش را بگذارم «ادبیات تعلیمی» چون ادبیات تعلیمی ما در گذشته صفحات بسیار درخشان، فاخر و نیز همدلانه و صمیمانه‎ای داشته است. این گونۀ خاص ادبیات ترویجی که بیشتر با گرایشات مذهبی است، برخلاف گذشته در ادبیات داستانی نمود بیشتری دارد تا شعر. دقت بفرمایید، منظورِ ما هر نوع داستان مذهبی و یا حتی هرنوع داستانی که جنبۀ آموزنده دارد نیست، بلکه آن ادبیاتی مد نظر است که در آن ادبیات، صمیمیت و خلوص ارتباط با مخاطب، فرع بر اهداف آموزشی و ترویجی قرار می‎گیرد. البته همین نگرش و تلقی هم گاه به دست هنرمندی چیره‎دست و جان‎روشن سپرده شده و نتیجه بسیار هم موفق بوده. اما بیشتر وقت‎ها چنین نیست و سرانجام می‎بینیم اگر هم بتواند با مخاطبِ نوجوانِ خود ارتباط برقرار کند، این ارتباط فقط محدود به همان دوران نوجوانی‎ست و چندسال بعد با عقل‎رس شدن نوجوانِ قصۀ ما، شاهدیم که او به این کتاب و تصنعش می‎خندد.

 

رمان هنری

اما دیده‎ایم و خوانده‎ایم داستان‎هایی را که مخصوص نوجوانان‎اند، از طرفی گاه حتی صبغۀ مذهبی و آموزشی هم دارند، با اینحال با گذر از سن نوجوانی از ارزششان کاسته نمی‎شود. حتی ممکن است در بزرگسالی دوباره هوس کنیم بنشینیم بخوانیمشان. وچه‎بسا دوست داشته باشیم فرزندانمان هم با این کتاب آشنا و بزرگ شوند. این چه داستانی است دیگر؟

این همان تلقی دوم از ادبیات کودک و نوجوان، یعنی ادبیات هنری و صادقانه است. یعنی چی؟ تعرف الاشیاء باضدادها. من در پاراگراف‎های قبل ضدش را گفتم. پس رمان هنریِ نوجوان ارزشمند، رمانی است که اولاً (به حکم رمان هنری بودن) زیبایی را فدای عوامل تجاری نمی‎کند. «نثر مد روز»، «روایت مد روز»، و «موضوعات مد روز» همه عوامل تجاری و غیرهنری ‎اند. یک هنرمند همیشه برای خودش حرفی دارد و بیزار است حرف یک نفر دیگر را بزند، چه رسد به اینکه بخواهد از یک سری الگوهای پیش پا افتاده و عمومی و امتحان پس‎داده استفاده کند. ثانیاً این رمان از بالا به نوجوان نگاه نمی‎کند، که با خطابه‎ای نصیحتشان کند (مثل ادبیات ترویجی) ، یا با فریبی سرکارشان بگذارد (مثل ادبیات عامه تجاری)، روش‎هایی که در طول زمان بی ارزش بودنشان ثابت می‎شود؛ بلکه نویسندۀ اینگونه رمان خود را در میان مخاطبان و یکی از ایشان می‎بیند. با نهایت صداقت و رفاقت و به عنوان یکی از کسانی که مثل بقیه حق حرفزدن دارند گفتگو را آغاز می‎کند و حرف دلش و تفسیرش را از جهان ارائه می‎کند.

ما باید واقعاً بین ادبیاتی که «برای بچه‎ها» (کودک و نوجوان) نوشته می‎شوند با ادبیاتی که «برای بچه فرض کردن»؛ تفاوتی ماهوی قائل شویم.

 

 تاجیک؛ هیولایی که بی‎صدا گریه کرد، بلند خندید

«تاجیک؛ هیولایی که بی‎صدا گریه کرد، بلند خندید»

نویسنده: حمید حاجیمیرزایی

انتشار: چکه، ۱۳۹۳

اگر این رمان بهترین رمانی نبود که امسال خواندم، این یادداشت را نمی‎نوشتم؛ چون علاقۀ ویژه‎ای به تبلیغ و ترویج ادبیات داستانی ندارم. «بهترین» برای من به جز خواندنیبودن و دلنشینبودن، دو ویژگی دیگر هم دارد، یکی تمایز و نوآوری (شکل نو)، دومی: به اندیشه واداشته‎شدن (حرف نو).

خیلی از کارهایی را که شروع می‎کنیم به خواندن از همان اول می‎دانیم داریم چه می‎خوانیم و تا آخر هم کار را با نمونه‎های مشابهش می‎سنجیم. ولی شما در تاجیک به یک مهمانی تازه دعوت شدهاید که هیچ نمونه و بدلی ندارد. درمورد شخصیت‎های فرعی نمی‎توانم با همین قاطعیت حرف بزنم، اما مطمئنم شخصیت اصلی و قهرمان این رمان را در هیچ کتابی ندیده‎اید. حتی نمونه‎های پیش پا افتاده‎تر و مبتدی‎ترش را. تاجیک یک رمان جدید است و یک جهان جدید. این همان ویژگی است که در اکثریتِ آثار هنری، حتی آثار خوب هنری کمتر پیدا می‎شود. از طرفی این نگاه جدید در بستری خیالی اتفاق نیفتاده، بلکه نویسندۀ تاجیک سراغ یکی از انسانی‎ترین و ملموس‎ترین موقعیت‎هایی رفته که همۀ ما در آن قرار گرفته‎ایم. موقعیت‎هایی که به شدت مهم و سرنوشت‎سازند، هرچند از سوی ما و اکثر هنرمندان مورد غفلت قرار گرفته‎اند. بی‎شک پایه‎های شخصیتی ما را همین موقعیت‎های عجیب در نوجوانی شکل می‎دهند.

هنرمندانِ اهل حقیقت، عموماً دغدغۀ چگونگی زیست و حضور انسان در اجتماع را دارند، بسیاری از ایشان در لحظات اجتماعی و تاریخی دغدغۀ خود را پی می‎گیرند و گروهی دیگر در لحظات انسانی. تاجیک از نوع دوم است. حمید حاجیمیرزایی هم در این کتاب با انسان گفتگو می‎کند آن‎هم با انسان اجتماعی، اما دیالکتیکِ اثر او با مخاطب، رنگی از تاریخ و سیاست و ایدئولوژی و قومیت و... ندارد که مخاطبی بتواند با پیراستن آن‎ها، خود را از گفتگو با این اثر و اندیشه درآن برهاند. حاجی‎میرزایی اینجا از وجهۀ فردی انسان به وجهۀ اجتماعی او حرکت می‎کند، اما آنقدر دور نمی‎شود که درونیات و فردیت انسانی نادیده گرفته شود. نمی‎دانم می‎توان از اصطلاح «رمان اخلاقی» برای توصیف تاجیک استفاده کنم یا نه. آن‎هم با حصول اطمینان از اینکه توصیفِ من با توصیفِ آندسته از رمان‎های ترویجی که ازشان گلایه کردم هم‎پوشانی نداشته باشد. بگذارید مسئله را اینطوری مطرح کنم: برای خیلی از ماها کتک‎خوردن یک پیرمرد مظلوم از یک جوان قلدر در خیابان آنقدر اهمیت ندارد که براندازکردن یک آدم خوش‎تیپ در همان خیابان. از کنار یکی به راحتی رد می‎شویم و برای دیگری با دقت وقت می‎گذاریم. برای خیلیها دزدیدن چارصد دختر مدرسه‎ای توسط بوکوحرام در آن‎سوی دنیا ارزش خبری و عاطفی کمتری دارد نسبت به شکست تیم محبوبشان _باز در آن سوی دنیا_ . اگر بعضی از ما الآن اینقدر بی‎تفاوت و بی‎شرافتیم، شاید به این خاطر است که وقتی نوجوان بودیم و در مدرسه همین وقایع را در مقیاس‎های کوچک‎تری می‎دیدیم سعی میکردیم بی تفاوت باشیم و برای آسیب ندیدن، تابع جمع.

بگذریم.

صداقت و صمیمیتِ نوجوانانۀ روایت و نثر میرزایی در این رمان باعث می‎شود همه _و به‎ویژه مخاطب نوجوان_ با سرعت با این کتاب ارتباط برقرار کنند، در عین حال حرف داشتن و فلسفه داشتن میرزایی در رمانش ما را به تأمل فرامی‎خواند. این خاصیت پارادوکسیکال این رمان است که از یک طرف می‎شود آن را راحت و سریع خواند و از طرفی نمی‎شود _یا نباید_ آن را راحت و سریع خواند. این نتیجۀ هم‎نشینی پارادوکسیکال «صمیمیت و روانی» با «اندیشه‎مند بودن» یک رمان است. فلذا، می‎توان نتیجه بگیرم این از آن رمان‎هایی است که اگر در ابتدای نوجوانی خوانده بودمش در همان زمان هم خیلی دوستش می‎داشتم، اما حتماً در آینده و بزرگ‎سالی باز به این کتاب برمی‎گشتم، چون می‎دانستم هنوز برایم حرف دارد.

این اولین رمانِ منتشرشده از حمید حاجی‎میرزایی است اما او پیش از این هم با جدیت درعرصۀ کودک و نوجوان فعال بوده است. من از میرزایی داستان کوتاه، نقاشی و حتی تصویرسازهای زیادی با موضوع کودک و نوجوان را در نشریات مختلف از جمله «همشهری بچه‎ها»، «کولهپشتی» (روزنامه شهروند)، «یادبان» (اینترنتی) و... دیده‎ام و خوانده‎ام. در داستان کوتاه‎های او نیز دو عنصر متضاد صمیمیت و اندیشه‎مندی حضور جدی دارند، چیزی که باعث می‎شود داستان و رمان او برای مخاطبِ نوجوان باشد اما فقط برای مخاطب نوجوان نباشد.

 

سفیدی پر کلاغ

«سفیدی پر کلاغ»

نویسنده: سید مهرداد موسویان

انتشار: شهرستان ادب، ۱۳۹۳

سیدمهرداد موسویان هم مثل حمید حاجی‎میرزایی _و البته پیش‎کسوت‎تر از او_ کارش را با داستان کوتاه شروع کرده است تا اکنون به رمان سفیدی پر کلاغ برسد. او هم حوزۀ تخصص و فعالیتش ادبیات نوجوان است و در این زمینه سابقه‎ای طولانی دارد. من از او قبلاً یک مجموعه داستان نوجوان با عنوان «شهید خودم» خوانده بودم. مجموعه‎داستانی که به من قبولاند هنوز در ادبیات داستانی کودک و نوجوان ایران کسانی هستند که واقعاً در کارشان جدی هستند. قبل از اینکه کتاب را بخوانم به خودم گفتم مخاطب نوجوان با مخاطب بزرگسال فرق دارد و حوصلۀ یک داستان ولو زیبا و اندیشه‎مند را ندارند وقتی خشک و خالی باشد. نویسندگان مشهور رمان نوجوان (مخصوصاً حوزۀ رمان فانتزی) ابزارهای زیادی برای سرگرم کردن دارند، اژدها، جادوگر، هیولا، موجودات فضایی، خون و حتی در پرده سخن گفتن از مسائل غیراخلاقی. حال ابزار موسویان که هم ایرانی است هم مسلمان هم داستان‎هایش اجتماعی هستند (نه فانتزی و تخیلی) برای جذابیت و برای ارتباط گرفتن با مخاطب نوجوان چیست؟ وقتی کتاب را خواندم دیدم «طنز». دیدم موسویان برخلاف بسیاری از نویسندگان ایرانی و مسلمانِ مخاطب نوجوان که به مسئلۀ ارتباط فکر نمی‎کنند و کتاب‎های ارزشمند و اخلاقیشان فقط خاک می‎خورد، به موضوع ارتباط با مخاطب خود فکر کرده و به خوبی بلد است از طنزهای ظریف و نوجوانانه استفاده کند. بی که داستانش «داستان طنز» باشد و یا اینکه طنزهایش شوخی‎های سطحی و مبتذل.

خواهید دید که ادامۀ یادداشت و معرفی رمان بیش از اینکه بر دوش من باشد بر دوش خود نوجوانان است.

خاطره: یک روز صبح در اولین ساعت باز شدن نمایشگاه کتاب امسال، به عنوان فروشنده‎ای افتخاری در غرفۀ شهرستان ادب بودم. تنها بودم. اولین میهمانانم تعدادی نوجوان بودند. کم هم نبودند، شاید ده نفر. هم دختر هم پسر. از سال آخر دبستان تا سال اول دبیرستان. الآن هرچه فکر می‎کنم باورم نمی‎شود  چرا مهم‎ترین سوالم را ازشان نپرسیدم: «شما با هم چه نسبتی دارید؟!» اگر تعدادشان کم بود می‎گفتم فامیل هستند. اگر با یک جنسیت طرف بودم می‎گفتم هممدرسه‎ای هستند. بنابراین هیچکدامشان نبودند. ادامۀ داستان: رمانِ «به سفیدی پر کلاغ» را برداشتند و با هم با صدای بلند و البته پر هیجان شروع کردند به گفتگو. حرف‎هایشان را خوب نمی‎شنیدم. کمی صبر کردم، ولی باز هم اتفاقی نیفتاد. اول می‎خواستم رهایشان کنم به حال خودشان، اما جذابیتِ گفتگو و گپ زدن با نوجوانان چیزی نبود که بتواند دست از سرم بردارد. از روی صندلی بلند شدم، رفتم طرفشان و بحث را شروع کردم: «من خودم آن رمانی که دست شماست را نخوانده‎ام، اما از همین نویسنده مجموعه‎داستانی خوانده‎ام که به نظرم خیلی کار قشنگی بود. با اینکه آن رمان را نخوانده‎ام حدس می‎زنم این مجموعه‎داستان زیباتر باشد. البته فکر نکنید من یک فروشنده‎ام و به عنوان یک فروشنده این را می‎گویم، من هم مثل شما یک کتاب‎خوان حرفه‎ای و سخت‎گیرم ...» تازه داشت چانه‎ام گرم می‎شد که دو سه نفرشان حرفم را قطع کردند و شروع کردند به صحبت؛  آنقدر با هیجان و آنقدر کامل که آرام آرام ترجیح دادم دوباره روی صندلی‎ام بنشینم و فقط گوش بدهم. آن‎‎ها برایم توضیح دادند که به زیبایی «شهید خودم» کاملاً واقف‎اند و لازم نیست من برایشان بگویم، چه اینکه دو سه سال پیش در نمایشگاه وقتی به طور اتفاقی از این غرفه رد می‎شده‎اند این کتاب را خریده‎اند و خوانده‎اند و بسیار پسندیده‎اند و بعد باز هم آن را برای بقیه خریده‎اند و بعد پیگیر کارهای نویسنده شده‎اند تا اینکه این رمان منتشر شده، بعد سریع «سفیدی پر کلاغ» را خریده‎اند و بیشترشان آن را خوانده‎اند و حالا هم آمده‎اند تا برای بقیه‎شان بخرند، و "در ضمن شما که شهید خودم را خوانده‎اید باید خیلی زود سفیدی پر کلاغ را هم بخوانید و مطمئن باشید این رمان از آن مجموعه‎داستان قشنگ‎تر است".

دیدار صمیمی‎مان با خرید چند سفیدی پر کلاغ توسط ایشان و قول و قسم مکرر من مبنی بر اینکه خیلی سریع خودم این رمان را بخوانم به پایان رسید. اینجا بود که فهمیدم سیدمهرداد موسویان اتفاق خیلی مهمتری است که من بخواهم کشفش کنم.

 

اردی‎بهشت ۹۴

 

 

  • حسن صنوبری