بهار و رمضان فصل و ماه خیلی خوبیاند برای تماشای «لاک پشت قرمز» (The Red Turtle) . بهار و رمضانی که هردو فرصت خلوت و خودشناسی و لطافت و طراوت و تعمق و آهستگی و رهاییاند.
و البته بازگشت به طبیعت و فطرت و فلسفه.
و عشق.
بهار و رمضان فصل و ماه خیلی خوبیاند برای تماشای «لاک پشت قرمز» (The Red Turtle) . بهار و رمضانی که هردو فرصت خلوت و خودشناسی و لطافت و طراوت و تعمق و آهستگی و رهاییاند.
و البته بازگشت به طبیعت و فطرت و فلسفه.
و عشق.
من هم مثل بقیه مردم ایران و جهان «کیم کی دوک» را با «بهار تابستان پاییز زمستان و دوباره بهار» (2003) شناختم. آقای رحیمی _که در کلاسی خانگی نزدش تفسیر المیزان میخواندیم_ وقتی دبیرستانی بودم گفت ببینم. آنوقتها هنوز دسترسی خاصی به فیلمها نداشتم. آنقدر صبر کردم تا یکبار تلویزیون خودش گذاشت. دیوانهاش شدم. بعدها که علیآقا و آقامحمدعلی برای اولینبار مرا به یک فیلمفروشی بردند، پنج فیلم اولی که سفارش دادم از قبلادیدههایم بود که نداشتمشان. یکیشان همین بود. خیالم راحت شد که دیگر دارمش و گم نمیشود. بعدها تصمیم گرفتم که فیلمهای دیگر کارگردان را ببینم؛ ولی هیچکدامشان اینگونه نبودند. بعضیشان فقط از نظر ساختاری شگفتزدهام میکردند. بعضیشان آنقدر بد بودند از نیمه فیلم رهایشان کردم، بعضی را هم که واقعا پسندیدم دیگر در این عوالم نبودند. البته همۀ آثار کی دوک را ندیدهام، ولی گمان نمیکنم این شاهکار دیگر تکرار شدهباشد.
این فقط یک فیلم نیست، بلکه قدرتنماییِ سینمای شرق دربرابر سینمای غرب است. نیز خودنمایی سینمای هنری در برابر سینمای تجاری و هالیوودی (هرچند برای تماما شرقیبودن خودش هم هنوز چیزهایی کم دارد).
دو نکته درباب چرایی زیبایی و عظمت «بهار تابستان پاییز زمستان و دوباره بهار»:
اولی که اختصاص به این فیلم ندارد و در آثار دیگر کیدوک نیز وجود دارد دستیابی او به کنه و جوهر هنر سینما یعنی «زبان تماشا»ست. بسیاری از آثار سینمایی دنیا بیش از اینکه سینما باشند، واژگانی هستند که بر تصاویر هم سوارند. چون بیشتر کارگردانان بندۀ متنها هستند و خود چشمی برای تماشا ندارند که حال بتوانند با آن سخن بگویند. در این فیلم تا حد زیادی واژگان غایبند و ما آنچه میشنویم از زبان تصاویر است. نمیشود گفت در سینمای کیدوک دیالوگ نیست، بلکه دیالوگ بین تصویر و چشم است نه واژه و گوش. و این یعنی سینما و محضِ سینما. بهویژه در «بهار...» چشمهای ما بیش از اینکه دنبالکنندۀ وقایع باشند، لذتبرنده از تماشایند؛ بیش از اینکه به تداوم هجوم ببرند، خود مورد هجوم زیباییاند. (جدا از آن لوکیشن خاص و آن تصویربرداری فوقالعاده و دقتهای بصری و... بحث، همان بحث تسلط بر مدیوم سینما و شناخت زبان تماشاست).
نکتۀ دیگر این است که این فیلم نمونۀ موفق یک سینمای تمدنی، سینمای دینی، سینمای سمبولیک و سینمای عرفانی است.
مخاطبی که هیچ از آیین و مفاهیم نهان در فیلم نداند کاملا از این شبکۀ در همپیچیدۀ معانی رمزگذاریشده لذت میبرد، به فکر فرود میرود و به وجد میآید. چه رسد به مخاطبی که با آیین بودا و مفاهیمی چون کارما و اساطیری چون سومرو آشنا باشد. این فیلم خواسته یا ناخواسته زیباترین تبلیغ برای آیین بوداست، چه اینکه زیباشناسی و معناشناسی خود را از بودیسم گرفته و تصویری زیبا و عمیق از آن به مخاطب آشنا و ناآشنایش ارائه کرده. البته که این اثر مخصوصا برای مخاطب ناآشنا تا حد زیادی تبلیغ زیستجهان حکیمانۀ شرقی در همۀ انواع گوناگون و مذاهبش نیز هست
پن: «کیم کیدوک» امروز بر اثر کرونا در سن شصتسالگی درگذشت. او به باور من یک نابغه در سینمای امروز دنیا، بزرگترین کارگردان سینمای کره جنوبی و در کنار کارگردانانی چون پارک چانووک از مهمترین کارگردانان موج نوی سینمای این کشور بود.
(یک نکته را در این یادداشت جا انداختم: نبودن یا کمبودن دیالوگ در یک اثر سینمایی به خودیخود حسن نیست، بلکه باید حق این روش هم ادا شود. کیدوک کسی بود که توانست حق اینگونه سینما را ادا کند. کارگردانی میتواند سراغ چنین روشی برود که ریاضتهایی را قبلا کشیده و به زبان تماشا مسلط شدهباشد. چهاینکه دیدهایم سینماگرانی خامدست بهویژه از میان روشنفکران ایرانی از روی تقلید سراغ چنین تکنیکهایی رفتهاند و فکرکردهاند با حذف دیالوگ یا کمکردنش، فیلمشان هنری و زیبا و عمیق میشود، اما نتیجه فیلمهای بیسروته و عقیمی شدند که ناتوان از ارتباط و ارائه یک روایت و یک مفهوماند.).
پیشخوان: یک کاری مشترکا در صفحه اینستاگرام و تلگرام در آن نیامده ایام شروع کردیم از چندروز پیش، آنهم اینکه هرچندوقتیکبار یک انیمه یا انیمیشن کوتاه ارزشمند و کمتردیدهشده را در کانال تلگرام (که محدودیتهای اینستاگرام را ندارد) اکران میکنیم، بعد دربارهاش در اینستاگرام (که شلوغتر است) بحث میکنیم. شب سیزده آبان انیمۀ جالب توجه و متفاوت «به دنبال تو» اثر هایائو میازاکی و محصول 1995 ژاپن را در تلگرام اکران کردیم و در اینستاگرام نظر دوستان را پرسیدیم. نظر به پیچیدگی انیمه اکثر بازخوردهای دوستان مبنی بر ابهام و متوجه نشدن معنا بود؛ اما آندسته از بازخوردهایی که مشکل زیادی با این مسئله نداشتند و به تحلیلی رسیدهبودند همه را در هایلایت «اکران» صفحه استوری کردم. همچنین ترجمۀ ترانۀ این انیمه را هم در همان هایلایت اکران منتشر کردم.
پس از انتشار نظر دوستان، یادداشت تحلیلی مفصل خودم را هم دربارۀ این انیمۀ مهم نوشتم که در ادامه میخوانید
البته من جای شما باشم قبلش خود انیمه را میبینم: دانلود انیمه به دنبال تو 1995 on your mark
تصور من این است: دوستانی که به تحلیل رسیدند آنهایی بودند که بعد از تماشای اول، حاضر شدهاند کار را دوباره ببینند. بسیاری از آثار هنری در همان تماشای اول تمام میشوند. چون ذاتا یکبار مصرفاند و میشود در زمرۀ آثار مصرفی طبقهبندیشان کرد. (نه که مثلا فلان آهنگ فقط یکبار شنیده میشود، بلکه در بهترین حالت فقط به یکبار بادقت شنیدن احتیاج دارد و دفعات بعد فقط مصرف میشود) اما بسیاری از آثار هنری، تازه بعد از تمام شدن تماشای نخست آغاز میشوند. اینها به ذات هنر نزدیکترند.
اما چرا بیشتر بینندگان غیرژاپنی این انیمه بعد از تماشای اول مأیوس میشوند از فهم یا پسندش؟ دو علت دارد که بنده با همانها انیمه را تحلیل میکنم. اول ساختار کلی اثر است، که وقتی میبینیمش فکر نمیکنیم یک انیمه یا کامل و مستقل را دیدهایم، حس میکنیم این تیزر یک اثر کاملتر است، یا به قول یکی از دوستان خلاصهاش؛ یا ممکن است فکرکنیم یک «موزیکویدئو»ی معمولی است. نکتۀ دوم به دلیل فضای معنایی انیمه است که سرشار از نماد است. این انیمه یک اثر نمادین و سمبولیک است و بدون نمادشناسی و رمزگشایی معنایش برای مخاطب روشن نمیشود. این دو نکته باعث میشود این اثر «هایائو میازاکی» با همه محبوبیت کارگردان و علیرغم ارزش هنری بسیار ریزش مخاطبانی داشته باشد. علیرغم اینکه شما حتی اگر معنا را متوجه نشوی و نخواهی هم که بشوی، از تماشای انیمه لذت میبری، خیالت به پرواز در میآید و عاطفهات درگیر میشود. این یعنی: موفقیت ساختاری در هنر.
درباره ساختار: گمانم نخستین اثر تصویری مستقلی است که در زندگیام تماشا کردهام و ساختارش برگرفته از ساختار یک تیزر است. گمان نمیکنم نمونهای دیگر در جهان باشد، اگر کسی مشابهش را دیده بگوید، خود میازاکی هم نمونۀ دیگری نساخته. همین مهر تایید نوآوری انیمه است. شاید یکی بگوید آخر باید از کجا بفهمم این تیزر نیست و برگرفته از ساختار تیزر است؟ میگویم: اولا به علت کامل بودن ساختار و معنای اثر، ثانیا بهخاطر بعضی جزئیات، مثل تکرار شدن یک موقعیت با دو سرنوشت مختلف (در کدام تیزری چنین اتفاقی افتاده یا ممکن است بیفتد؟). حدس میزنم «میازاکی ایدۀ کار را از تیزر فیلمهای زرد گرفته باشد. در تلویزیون خودمان و غیرآن بسیار دیدهام اینگونه تیزرها را، مثلا فرض کنید:
{ سکانس اول: دختر و پسری در دانشگاه تنهشان به هم میخورد و نگاهی پرحیا به هم میاندازند | سکانس دوم: با لباس عروسی دارند در یک باغ میدوند و به هم گل پرت میکنند | سکانس سوم: پسر دارد با تعجب و عصبانیت به تعدادی سند نگاه میکند | سکانس چهارم: پسر در ماشینش از دختر که در بالکن ایستاده خداحافظ میکند، سوئیچ را میچرخاند و بمب! انفجار! | سکانس ششم: دختر سیاهپوش سر قبر پسر است و دارد یک حرفهای عمیقی میزند ... | اینجا تازه صفحه فید میشود و روی زمینه سیاه مینویسد: سریال فلان را چهارشنبهها از آیفیلم ببینید یا فیلم فلان بهزودی در سینماهای کشور}
تیزرهاییاند که به نظر احمقانه میآیند. یا سازندۀ سواد ساختن تیزر را نداشته و فکر میکرده تیزر یعنی «خلاصۀ فیلم»! یا اینکه تهیهکننده آگاهانه چنین خواسته و گفته: من با مخاطبی کار ندارم که بخواهد اتفاق نویی را تجربه کند، با مخاطبی کار دارم که میخواهد یک تراژدی عاشقانۀ طبق معمول ببیند یا یک کمدی مثل باقی کمدیها. مخاطب عمومی بندهخدا که حتی برای یکبار هم حوصله (یا شاید هم «وقت») تفکر ندارد و کلا میخواهد فیلم را مصرف کند، غمگین یا شاد شود یا خروجی بگیرد از غم و شادی خودش. در هرصورت این تیزرهای زرد به کارگردان هوشمند حرفهای یاد میدهد: پس میشود یک اثر داستانی کامل را در قالب همین تیزرها ساخت. اینجا شاید داستاننویسِ فرهیخته بگوید: نه آقا نمیشود! اثر داستانی عناصر داستان دارد، گرهافکنی دارد، گرهگشایی دارد، دیالوگ و تعلیق و.. دارد، همۀ اینها که نمیشود در ششتا سکانس جا شود، جا شود هم جا نمیافتد برای مخاطب تا ذهن و عاطفهاش را درگیر کند. اینجای کار، کارگردان هوشمند یا منتقد مهربان به او میگوید: برادر من، آن بخش حسبرانگیزی را هم موسیقی هیجانی تیزر انجام میدهد و تمام. شمای داستاننویس در میان عناصر داستانت موسیقی نداری، و نمیدانی موسیقی چقدر قدرتمند است و میتواند بر همۀ کاستیها سرپوش شود. لذا این تیزرهای زرد در نهایت یک کار داستانی کامل است، ولو ضعیف و بیمایه.
پس اگر مخاطب فکرکند تیزر است که اصلا بهش اهمیتی نمیدهد. بهتر این است که فکرکند موزیکویدئوست، که اگر اینگونه فکر کند هم آخر گیج میشود و باز از تصویر سردرنمیآورد. شاید بگویید چون معنای ترانه را نمیدانیم گیج شدیم. برای اثبات این موضوع از یکی از مترجمان و مدرسان زبان ژاپنی، سرکارخانم «منصوره محبی» درخواست کردم ترانه اثر را برایمان ترجمه کنند، ایشان هم قبولزحمتکردند و ترجمۀ فصیحی را از زبان اصلی انجام دادند که به پیوست منتشرش میکنم. ترانه ربط خاصی به تصویر ندارد. در حقیقت انیمه از انرژی ترانه استفاده کرده ولی مبتنی بر آن نیست. چون این کار، موزیکویدئو یا انیمهویدئو نیست، البته قرار بوده باشد ولی در نهایت اثر یک «انیمۀ موزیکال» شده است. چون انیمه مستقیما مسئولیت تصویرگری موسیقی را برعهده نگرفته و راه خودش را رفته. مضامین موسیقی بسیار کلی است و مضامین و قصۀ انیمه اصلا در آن حضور ندارد. میازاکی تصمیم میگیرد انیمهاش را بر این کار سوار کند و در حقیقت موسیقی را یکی از ابزارهای انرژیبخش انیمۀ خود کند (هرچند بیموسیقی هم کار کامل است).
دربارۀ معنا: چون کار نمادین است قطعیتی نداریم در معناشناسی. کار نمادین میتواند معانی مختلفی داشتهباشد که همهشان هم میتوانند درستباشند، مثل تعبیرهای مختلفی که در استوریها دیدید؛ این امکانی است که خود هنرمند در فضای سمبولیسم برای مخاطب فراهم میکند و البته به معنای این نیست که هر نماد را هرجور دلمان خواست تفسیر کنیم و معانی بینهایت باشند. متعددند اما نهایت دارند. مثلا آب در شعر سهراب سپهری چیست؟ همان آب است، یا سمبل طبیعت، یا پاکی، یا حرکت، یا دانش، یا روشنایی، یا روح زندگی، یا زمان ... بلۀ همۀ اینها هست ولی آب سمبل لجن نیست. سمبل حماقت نیست. سمبل آچار فرانسه، یا استقلال کشور بولیوی، یا سیاستهای اقتصادی روحانی، یا اندوه یک مگس تکبال نیست.
نمادشناسی: قصه: جنگجویانی با لباس پلیس با محوریت دو جوان، با هواپیما به یک ساختمان عظیم حمله میکنند. موقعیت زمانی «آینده» است و موقعیت مکانی ساختمانی بسیار بلندمرتبه و پیشرفته است، تکچشمی هولناک بر فراز ساختمان است، وقتی دقت کنیم، مردمک چشم غولپیکر بالای ساختمان، انگار از طلا و جواهر است. اسم کلیسایی هم در کار هست. وقتی وارد ساختمان میشوند هم نماد تکچشم همه جا هست، توقف || . شباهت فراوان این تک چشم به نماد فراماسونری «چشم جهانبین» یا «چشم شیطان» غیرقابل انکار است {خدایا همینجا به تو پناه میبرم از تحلیلهای رائفیانه و عباسیانه!}. معروفترین استفادۀ این نماد هم که میدانیم در پس نشان ملی حکومت آمریکاست. آنجا هم مثل اینجا بر فراز یک ساختمان است و نشان چشم خدایشان است. زرین و جواهرنشان بودن مردمک هم بعد کاپیتالیستی و اقتصادی قضیه را تاحدی نشان میدهد: حملۀ هواپیما به یک برج تجاری آمریکا: همینجا یاد حملۀ 11سپتامبر افتادم. اگر تاریخ ساختش بعد از آن واقعه بود قطعا تفاسیر به آن سمت میرفت و انیمه انیمۀ بیخودی میشد. اما جالب اینجاست که این شش سال قبل از 11سپتامبر است. (داخل پرانتز بگویم: «ژان بودریار» در کتاب روح تروریسم میگوید فروریختن برج تجارت جهانی آرزویی غیراخلاقی در پس ذهن و ناخودآگاه همگان بوده، چه ستمکشیدگان از آمریکا و چه حتی خود غربیها). پس ما اینجا یک زنجیرۀ نمادین (چشم بزرگ + جواهرنشانبودنش + برجبودنش) را به آمریکا تعبیر کردیم. اما نمادهای دیگری هم هستند. ادامۀ فیلم: گفتیم وقتی پلیسها وارد ساختمان میشوند نماد تکچشم همه جا تکرار شده، همچنین ارتشی هم از ساختمان دفاع میکنند که روی کلاهشان نماد تکچشم هست. توقف ||
نکتۀ مهمتر لباس این ارتش لعنتی است. لباسی که تنشان است لباس کوکلوسکلانهاست (اعضای سازمان مخفی نژادپرستی آمریکایی که سیاهپوستها را «لینچ میکردند و بسیاری جنایات دیگر و معتقد به برتری نژادی بودند _و هستند!_). سپس در دقیقۀ یک، یک نمای بسیار کوتاه است که چشم باید شکار کند: از اولین وسائلی که در آن ساختمان سرنگون میشود یک شمعدان است، من که یاد یهودیت و اسرائیل میافتم. واقعا هم آمریکا همین است، ظاهر تابلوی مسیحیت دارد و درون همهچیز یهودی (از نوع صهیونیستی) است. البته شمعدان پنجشاخه است و با «منورا» متفاوت است، اما در کار نمادین قرار نیست اجسام دقیقا مثل واقعیتشان باشند، مخصوصا اگر این موضوع شر به پا کند! از طرفی در ساختمان به این مدرنی در روزگار آینده شمع به چه درد میخورد :) . در ادامه انیمه، چهل ثانیه بعد دو پلیس، دختر بالدار را پیدا میکنند. دورتادور دختر قوطیهای یک نوشیدنی افتاده: کوکاکولا! پس تا حالا چهار نماد واضح داریم برای حاکمیت آمریکایی : 1. تکچشم فراماسونها + 2. کوکلوسکلانِ آمریکاییهای نژاد پرست + 3. شمعدان یهودیها + 4. کوکاکولای نماد کاپیتالیسم و انباشت ثروت آمریکایی و صهیونیستی.
کارگردان انیمۀ صراحتا سیاسی نساخته (یا نخواسته یا نتوانسته: چون کشورش مستعمره آمریکاست). این یک کار نمادین است. آنچه تا اینجا تصویر شده، اولا حکومتِ فاسدِ ستمگرِ نژادپرستِ زورسالار و زرسالار پیشرفته و مدعی ارزشهاست. مفهومی که تا قیامت میشود مصداقهای متنوعی بیابد، اما کارگردان به جز مفهومسازی، مصداقشناسی هم کرده و با اشاره آمریکا را به عنوان مهمترین نماد این حکومت سیاه که آن فرشتۀ سفید را به بند کشیده معرفی کرده. از این نظر این انیمه از زمرۀ ضدآمریکاییترین آثار دهههای اخیر در حوزۀ انیمه و انیمیشن است و البته که حاوی آرزویی زیبا برای همۀ آزادگان جهان!
این بخش از انیمه تاحدی ما را یاد آخرین اثر میازاکی قبل از ساخت «به دنبال تو» نیز میاندازد. «پورکو روسو» (1992) اثری است که شاید بیشترین اشارات ضدآمریکایی میازاکی در آن است و همین هم موید ذهنیت ضدآمریکایی او در ساخت این اثر است.
ادامه فیلم: دو پلیس جوان، دختر بالدار را نجات میدهند، یکبار سکانس رهایی کامل را اینجا داریم و ظاهرا انیمه اینجا باید در همین دقایق تمام شود، که نمیشود، دوباره برمیگردیم در ساختمان. چیزی شبیه آمبولانس با نشانهای هستهای دختر را با خود میبرد. مدتی میگذرد از غائله. بهمرور دو پلیس کلافه میشوند، مقدماتی فراهم میکنند و میروند و دختر را از آن بیمارستان هستهای نجات میدهند. توقف|| مخاطب میگوید چرا؟ مگر اینها همپیمان خودشان نبودند؟، فعلا برویم ادامه: در فرار وارد پل مهندسیشدۀ مدرنی میشوند که زمین را به آسمان وصلکرده؛ ماشینهای پلیس پل را خراب میکنند؛ اینها سقوط میکنند و ظاهرا شکست میخوردند. اما دوباره به عقب برمیگردیم، ایندفعه وقت سقوط، ماشین نیروی پرواز میگیرد و خود را به خانۀ مردم معمولی میرساند و از آنجا فرار میکنند. توقف|| میازاکی میگوید بشر روزی به این نتیجه میرسد که برای نجات این فرشتۀ زیبا، باید قدرت فاسد سیاسی اقتصادی حاکم جهان را نابود کند و فرشته را از دستشان برهاند، اما اشتباهی که بشر آرمانگرا طبیعتا ممکن است مرتکب شود این است که دختر بالدار را دوباره به دست علم مدرن تکنولوژیک اومانیستی غرب بدهد. در آن صورت دوباره شکست خواهد خورد. چون آن حاکمیت و امپراطوری فاسد سیاسی اقتصادی از دل این علم حریص و متجاوز به طبیعت و اخلاق بهوجود آمده؛ این است که پس از انهدام نظام سیاسی و اقتصادیِ بشر تبهکار، باید فرشته را از دام نظام علمی و فرهنگی این بشر نیز نجات داد. باید به طبیعت برگشت. به روستا. به خانههای قدیمی. نباید در حصار فضای مسموم گلخانهای تمدن مدرن بمانیم، نباید به علائم خطر جاده توجه کنیم. باید به دشت برگردیم و راه آسمان را دوباره پیدا کنیم.
این بخش دوم انیمه ما را یاد انیمۀ «ناوسیکا از دره باد» (1984) میاندازد که نهسال پیش میازاکی علیه تمدن تکنیکی و به نفع طبیعت ساخته بود. و البته بعضی آثار دیگر میازاکی. مثل شاهزاده مونونوکه (1997) که دقیقا بعد از این اثر ساخته شده.
چند نکتۀ دیگر نیز در میان است. یکی اینکه بنا به نیمۀ نخست انیمه، برای مبارزه با یک ساختار نظامی و قدرتمند فاسد و ظالم نیز نیاز به نیروی نظامی و قدرت هست. نمیشود با لبخند و دستهگل جلوی ارتش مسلح و وحشی مقاومت کرد! دوم اینکه بنا به نیمۀ دوم انیمه، حتی برای مقابله با تمدن تکنیکی و علم ستیهنده با طبیعت و فطرت نیز نیازمند علم و تکنیکیم. ولی علم به عنوان نردبان تعالی فطرت، نه چنگال بلعیدن طبیعت.
یک نکتۀ حاشیهای هم منفی بودن انرژی هستهای برای میازاکی است و اینکه آن را نماد علم مخرب و چیزی هولناک چون ساختار آمریکا میداند. در یکی از مستندهایش هم دیدم به تظاهرات مخالفت با انرژی هستهای رفته بود. علت این است: او ژاپنی است و داغدار حملۀ هستهای آمریکا به ژاپن. از طرفی الآن هم ژاپن مستعمره آمریکاست و انرژی هستهای داشتنش باز ممکن است در خدمت همان اهداف سیاه و متجاوزانۀ پیشین قرار بگیرد.
و اما دختر بالدار یا فرشتۀ سفید کیست؟ میدانیم دختر است، بال دارد و اگر بگذارند میتواند پرواز کند، لباس ساده و سپیدی به تن دارد که بیشتر شبیه لباس خواب کودکان است. نمیتواند شخصیت باشد، هم چون تمام انیمه نمادین است، هم چون شخصیت اصلا بروز غیرنمادی ندارد، هم چون اولینباری است که در آثار میازاکی میبینیم یک دختر خودش منجی نیست و نجات داده میشود! و این خط قرمز میازاکی با والت دیزنی است. پس شخصیت نیست و جنسیت ندارد، جنسیتش هم نمادین است. این بهنظرم گستردهترین نماد این انیمه است. حال معنایش چیست: آزادی؟ معصومیت؟ کودکی؟ کودکان؟ فطرت؟ اندیشه؟ معنا؟ امید؟ آرزو؟ آینده؟ گذشته؟ سنت؟ عدالت؟ حقیقت؟ انسانیت؟ ایمان؟ اخلاق، دین؟ راه ارتباط با آسمان؟ بهنظرم از متن انیمه درنمیآید دقیقا کدام است، هرکدامش میتواند باشد و البته در حوالی چنین مضامین روشنی است. توگویی کارگردان به ما میگوید با هر عقیده و هر جهانبینی دنیای ما یک گمشده دارد، گمشدهای که شریف و عزیز و دوستداشتنی است و میارزد برایش جانفشانی کنیم. این گمشده هرچه هست در حصار و زیر فشار حاکمیت سیاسی اقتصادی فاسد امپریالیستی و کاپیستالیستی جهانی و نمونۀ اعلایش آمریکاست و سپس علمِ بیاخلاقِ تمدن تکنیکی مدرن. پس بیایید با هم متحد شویم، درهای زندان را بشکنیم و فرشته را _با هر نامی که دارد_ آزاد کنیم!
نوشته شده در 13آبان 1399
در مطلب قبل هم نوشتم، «پیروی جنجال اخیر فرانسه و نفرتپراکنیهای رئیس جمهور بیفرهنگش امانوئل مکرون، علیه زیباترین انسان تمام تاریخ یعنی پیامبر اعظم (صل الله علیه و آله و سلم) تصمیم گرفتم تعدادی از فیلمهای ضدفرانسوی و یا منتقد وضعیت فرانسه را معرفی کنم. بعضی را قبلا ریویو نوشتم، مثل این دو مورد اخیر از جناب رشید بوشارب و بعضی را هم الآن دارم مینویسم. در اینستاگرام همه را ذیل هشتگ #سینمای_ منتقد_فرانسه و هایلایت «سینما علیه فرانسه» گرد آوردم. و البته هر فیلمی پست جداگانه مربوط به خود را دارد. اینجا تصمیم گرفتم با محوریت کارگردان مطلب بگذارم تا مطالب جامعتر، متمرکزتر و وبلاگیتر شود.»
البته که هانکه کارگردان بزرگی است و نمیشود او را در تفسیر سیاسی یا اجتماعی محدود کرد. پیشتر دوست میداشتم صرفا از او به عنوان یکی از نمونههای موفق سینمای فلسفی بنویسم. و البته که میدانیم او در دانشگاه فلسفه و روانشناسی و تئاتر خوانده، اما مهمتر این است که فیلسوفانه زیسته است. برویم سراغ انشای من:
میشائل هانِکه (به آلمانی: Michael Haneke ؛ زادۀ ۲۳ مارس ۱۹۴۲ در مونیخ، آلمان) نویسنده و کارگردان سینما و تئاتر اتریشی است.. او جدا از مستندها، تلهفیلمها و سریالها، تاکنون 12 فیلم سینمایی را کارگردانی کرده است که فهرست کاملشان را در ادامه میبینید:
۱۹۸۹ قاره هفتم
۱۹۹۲ ویدئوی بنی
۱۹۹۴ ۷۱ جزء از روزشمار یک شانس
۱۹۹۷ بازیهای مسخره
۲۰۰۰ کد مجهول
۲۰۰۱ معلم پیانو
۲۰۰۳ زمانه گرگ
۲۰۰۵ پنهان
۲۰۰۷ بازیهای مسخره
۲۰۰۹ روبان سفید
۲۰۱۲ عشق
۲۰۱۷ پایان خوش
پنهان 2007
Caché
تیتر: در آمدی بر فیلم پنهان هانکه و تاریخچۀ جدال فرانسه با مسلمانان
ما چه تصوری از فرانسه داریم؟ مهد آزادی و فرهنگ و هنر. سرزمینی دیدنی و توریستی و اصلا تبلور مفهوم اقتصاد و صنعتِ توریسم. این تصور از کجا آمد؟ از ادبیات، معماری، سینما و مهمتر از همه «بازنمایی»اش. از تصاویر بلوار شانزه لیزه، برج ایفل، کلیسای نوتردام و... از هوگو، ژول ورن، اگزوپری، دوما، فلوبر، زولا، کامو، گاری، برتون، آراگون، الوار، تروفو، گدار، ژونه، بسون و... از «نیمه شب در پاریس»، اثر زیبا و دلشنین «وودی آلن»، کارگردانی که فرانسوی نیست، بلکه یک یهودی آمریکایی _و با اجازۀ شما یک کودکآزار_ است و یکی از توریستپرورترین آثار را برای فرانسه ساخته. از «امیلی» شاهکار «ژان پیر ژونه»؛ فیلمی که برخلاف اثر آلن، فرانسه مسئلهاش نیست، ولی لوکیشن بودن فرانسه ناخودآگاه آن را به یکی از بهترین تصورات و تبلیغات فرانسه تبدیل کرده است. نیز خیلی فیلمهای دیگر مثل «همه میگویند دوستت دارم» (بازهم از وودی آلن)، «عشاق روی پل» و... . بله، ما فانتزیها و کمدیها و رومنسهای زیادی با موضوع فرانسه دیدهایم و ناخواسته حس خوبی به فرانسه داریم. اما چه چیزی را درمورد فرانسه ندیدیم؟ ادبیات و هنر و معماری و جاذبههای گردشگری و بازنماییهای دلبرانه جای خود، ما واقعیت را درمورد فرانسه ندیدیم. تاریخ سیاه فرانسه این غول استعمارگر و جنایتگر اعصار را ندیدیم. واقعیت امروزی هولناک جامعۀ فرانسه، چند خیابان پایینتر از شانزهلیزه، و چندلایه درونیتر از فیلمهای شاد و چند پرده آنسوتر از شوی مکرون در بیروت را ندیدیم؛ اعم از تبعیضات نژادی، سرکوب اقلیتهای دینی، فروپاشیدگی خانواده، بحرانهای اقتصادی (این یکی درست مثل کشور خودمان) و...
ما تصویر سینمای هنری، سینمای مستقل و سینمای اجتماعی را از فرانسه ندیدهایم. فیلمهای «رشید بوشارب» را ندیدهایم (دوتا را قبلا در همین صفحه معرفی کردهام) تا ستمگریهای تاریخی فرانسویان و مظلومیت مسلمانان مهاجر آن دیار را هم کنار عاشقانههای صورتی و شبهای پرستارۀ پاریس ببینیم. حالا میگویید بوشارب خودش عربتبار و یک سر غائله است؟ باشد، ما «میکمکس» همین جناب ژونه (کارگردان امیلی) را هم ندیدیم. آثار اجتماعی «برادران داردن» (مثل «روزتا» و «بچه») را هم ندیدیم. و ... . حالا میگویید اینها خودشان فرانسویاند و زیادی درگیر ماجرا؟ باشد، ما فیلمهای یکی از بزرگترین غولهای سینما و عظیمترین کارگردانان نابغه یعنی میشائیل هانکه اتریشی را هم در موضوع فرانسه ندیدیم. نشانمان هم ندادند. (چنانکه آیفیلم هم فقط فیلمهای هالیوودی را از آمریکا نشان میدهد).
به بهانۀ نفرتپراکنیهای اخیر این آدمک «امانوئل مکرون»، علیه آن والاترین تجسم انسانیت و انساندوستی (سلام بر او و خاندانش) چندتا از این فیلمها را معرفی میکنم. فیلمهایی که کمک میکنند آن روی سکهٔ فرانسه را هم ببینیم.
قبلا در یکی از فهرستها این فیلم را معرفی کردم و الآن پشیمانم. چون اثری نیست که بتوانم به همه توصیه کنم. نه به خاطر آن سکانسش که خشنترین سکانس سال لقب گرفت. به این دلیل که اولا فیلم کلا زیبایی شناسی خشونت و خشونت پنهان دارد (دقیقا در همان صحنههایی که عموم مردم میگویند اتفاقا خشن نیست و معمولی است. چون خشونتش اصطلاحا زیرپوستی است.) و البته خشونت ویژگی همۀ فیلمهای هانکه است. ثانیا به این دلیل که فیلم فیلم سخت، نمادین و بسیار عمیق و دقیقی است. از موفقترین و پیچیدهترینهای ژانر معمایی سینماست. یک نابغه این فیلم را ساخته که منتقدان بزرگ سینما درمورد ثانیهبهثانیهٔ اثرش بحثهای طولانی کردهاند. حتی آن منتقدان که روحیۀ عامهپسند و آمریکایی داشتند. و همه هم سر تعظیم فروآوردهاند در برابرش. فیلمی است که مخاطب عمومی مطلقا نه میتواند تحمل کند تماشایش را نه میتواند درست متوجه شود محتوایش را. آدم سینمادوست و اهل فکر تازه اگر با همۀ چشم و دقت فیلم را ببیند پنهان را میفهمد و البته که خیلی هم لذت میبرد از اینهمه هنر. هنری که فریبندۀ احساسات نیست؛ هنری که آموزندۀ تفکر است. هانکه نمیگویم فیلم فلسفی میسازد، میگویم بیشک یک فیلسوف بزرگ است که البته مدیومش سینماست و از جمله تفلسفهایش در این فیلم فلسفه خشونت است. فلذا، به این دو دلیل که عرض شد تاکید میکنم این فیلم برای همه نیست، ولی برای اهلش صددرصد توصیهشدنی است و زیباترین و عظیمترین اثر هانکه تاکنون است (جدا از برگزیدهشدنش در جایزه کن و یا حضورش در فهرستهای برترین فیلمهای تاریخ سینما و...).
این فیلم بدون اینکه شما بفهمید، تاکید میکنم: بدون اینکه شما بفهمید تمام ماجرا و تاریخ و بحرانهای فرانسه در رابطه با مهاجران مسلمانش را برایتان روایت، تبارشناسی و تفسیر میکند. از این بالاتر، با قدرت نمادگرایی به کلیت تضاد غرب با اسلام نیز میپردازد. از موضعی کاملا بیطرفانه و غیراسلامی. این است که یکی از بهترین فیلمهاست برای تفسیر اوضاع کنونی فرانسه که هم مسئلۀ خشونت در آن برجسته شده هم مسئلۀ مسلمانان فرانسه.
یادآوری میکنم میشائل هانکه از بزرگترین کارگردانان سینماست که اگر مسائل امروز جهان هم برایتان ارزشی نداشته باشد اما به محضِ سینما و سینمای هنری یا سینمای فلسفی علاقه داشته باشید نیز او را گرامی میدارید. اینجا اعتراف میکنم از بیشتر فیلمهای ایشان خوشم نمیآید و پیشنهادشان نمیکنم. از این بالاتر: فقط به عنوان مجازات دادگاه برای جرم بزرگی امکان دارد بعضی از آثارش را مجددا ببینم. اما با همین تفاسیر همین فیلمها را هم جرأت ندارم بگویم ضعیفاند. این پیرمرد هیچ شباهتی به کارگردانان ما ندارد که وقتی پیر میشوند اول از همه سینمایشان خرفت میشود. نابغه پیر هم بشود، نابغه است.
پن: سال گذشته برای یک فهرست ریویوی کوتاهی دربارۀ پنهان نوشته بودم:
این فیلم زیباترین، مهمترین، رازآمیزترین، اخلاقیترین و اجتماعیترین فیلم این پیرمرد ترسناک و نابغه است. جایزه بهترین کارگردانی کن را همان سال برده. من تقریبا پس از دیدن اکثر فیلمهای جناب هانکه مدتی افسرده میشدم، این تنها فیلم ایشان است که مرا گریاند. البته چون استعارهگرایی و نمادگرایی فیلم بالاست دیدم بعضی از هموطنان منظور فیلم را کاملا برعکس فهمیدند یا نفهمیدند. بازهم مسئله فرانسه و الجزایر است اما بالاتر میرود به مسئله غرب با کل مسلمانان اشاره میکند. البته همه اینها که گفتم وقتی است با پیشفرضی که دارم خدمتتان میدهم تماشایش کنید و یا با دقتی بالا، وگرنه خیلیها فکرمیکنند یک درام اجتماعی یا روانشناسانۀ معمولی دیدهاند. بسیار شکداشتم به فهرست قبل بیافزایمش یا نه. | #میشائیل_هانکه | آلمان اتریش | من: 10 | آیامدیبی: 7.3 (69هزار)
پایان خوش 2017
Happy End
تیتر: در آمدی بر فیلم پایان خوش هانکه و فلسفه خشونت در سینما و سینمای خشونتپژوه
«هانکه» کارگردان محبوب من نیست اما کارگردان مورد احترام من هست. بسیاری از فیلمهایش را اصلاً دوست ندارم بس که سرشار از سیاهی و خشونتاند. و دور از فرهنگ من. یکی از فیلم های مشهورش (FUNNY GAMES) را تاکنون حاضر نشدهام ببینم، چون بخشی از داستان را دوستم آقامحمدعلی دهسال پیش برایم تعریف کرد و فهمیدم نباید طرفش بروم. اما با همه این حرفها و با همه نفرتم از خشونت، این خشونت با دیگر خشونتها فرق میکند. با خشونت فیلمهای تجاری و هالیوودی آمریکایی و فیلمهای ترسناک عامهفریب فرق میکند. با خشونت فیلمهای شبه نخبگانی (خاصنمای عامهپسند) مثل آثار آقای تارانتینو که میدانم بین شما هم طرفدار دارد هم فرق میکند. خشونت در آثار تارانتینو فانتزی است. شوخی و سرگرمی است. جالب است! خشونتیست که میخواهد شما را سر هیجان بیاورد، بخنداند و شگفتیتان را برانگیزد. اما خشونت هانکه شما را سرگرم نمیکند. شما را بیدار میکند. با سیلی. شما را وادار به تفکر میکند. شما را از شدت تفکر به سردرد میاندازد.
نسلی که در آمریکا با فیلمهای خشن تارانتینویی تربیت شدند در عراق و افغانستان برای شوخی و خنده کودکان را منفجر کردند و فیلم شوخیهای خونینشان را هم منتشر. این است که خشونت تارانتینویی یک خشونت غیرانسانیست. اما شما با خشونتی که در فیلمهای هانکه میبینید نمیتوانید آدمکش بشوید، بلکه متنفر میشوید از خشونت و بیدار میشوید نسبت به خشونتهای پنهانی که پیرامونتان در جریان است و شما نسبت به آنها بیتفاوتید؛ یا حتی بدون اینکه بفهمید دلیلشانید.
«پایان خوش» (۲۰۱۷) آخرین اثر استاد سینما میشائیل هانکه است. ۱۲سال پس از پنهان ساخته شده اما بهنظرم خواهر آن فیلم است، در مقایسه با دیگر آثار. اینبار مسئله کمی فرق میکند. سه نسل یک خانواده با همه جزئیات روایت و روانکاوی و تبارشناسی میشوند. پس فیلم اثری خانوادگی است. یعنی خانوادگی هم هست. اما بینندۀ دقیق با استفاده از همۀ ظرفیت چشمش سه رنگِ پرچم فرانسه را در بخشهای مختلف فیلم میبیند. (این شگرد را نخست کیشلوفسکی و بعد دیگرانی چون برادران داردن هم بهکاربستهاند). پس آن خانواده در دل فرانسه است که آنگونه است. نه! آن خانواده خودش فرانسه است! با همه مسائل و بحرانها و بیماریهایش. به مهاجران و مسلمانها هم اشاره میشود، نه اندازه فیلم قبل (که حتی به کشتار اکتبر 1963 هم اشاره کرد) چون اینجا مسئله خود فرانسه، ذات و درون آن است و فوکوس اینطرف ماجراست: دولت و ملت اصالتا فرانسوی.
همچنین، در مقایسه با پنهان، نومیدی کارگردان به اصلاح وضع این کشور (و چهبسا کل تمدن غربی و پیروانشان در شرق) خیلی بیشتر شده. در پنهان واقعا یک آیندۀ روشنی بود اما اینجا از آن هم خبری نیست و شاید از همین رو فیلم کنایتا پایان خوش نامیده شده! و از همین روست که جوایز این فیلم با همه هنرمندیهایش در اروپا بسیار کمتر از آثار دیگر او ست و در «کن» هم از نامزدی فراتر نرفت. این فیلم را که میبینید حق میدهید از چنان جامعۀ منحط و متناقض و دورویی چنین رئیس جمهور بیمار و نفرتپراکنی سربرآرد.
پن۱: فقط شخصیتپردازی و بازی جناب ژان لویی ترنتینیان بهخودیخود شگفتآور است. من خودم شرمنده میشدم میدیدم پیرمرد ۸۷ساله در آن کهلوت دارد برای من به این خوبی نقش بازی میکند. ایشان بالاخره به نحوی تاریخ سینمای فرانسه است. در جوانیاش در فیلم درخشان «زد» گاوراس درخشیده و با بزرگان دیگری چون کیشلوفسکی و تروفو کارکرده و در اواخر هم با ژونه و هانکه.
پن۲: این فیلم به افراد بیشتری قابل توصیه است درمقایسه با فیلم قبلی، چون آن جنبه معمایی پلیسیاش خیلی کمتر است، و همچنین خشونت روپوستی. والا خشونت زیرپوستی و ویرانگری فیلم همچنان همان قوت و همان اقتدار را دارد، و شما نباید فریب نام زیبا و پوستر آبی فیلم را بخورید!.
پن۳: یک نکتۀ دیگر که بهتر بود در مطلب قبل میگفتم این است که هانکه، نفاق، ظاهرسازی و دورویی را در فیلمهای اجتماعیاش بهشدت و با دقت له میکند. چیزی که برای من واقعا لذتبخش است. چه در همین فیلم که ظاهرسازیهای بورژوازی را منهدم میکند. چه در پنهان که به زیبایی طبقۀ مدعی روشنفکری (و کلا وجهۀ روشنفکری فرانسه) را رسوا میکند و چه در آثاری مثل روبان سفید که فخر به مذهب را.
«دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
به آن که بر در میخانه برکشم علمی»
رمز ناشناخته 2000
Code inconnu: Récit incomplet de divers voyages
تیتر: در آمدی بر فیلم رمز ناشناخته هانکه و تقابل فرهنگ اسلام و فرهنگ غرب در موضوع «بیتفاوتی»
قبل از اینکه برویم سراغ فیلم امشب، دو نکته را یادآوری کنم، یکم: میشائیل هانکه مسلمان نیست؛ الجزایری هم؛ عرب هم؛ شرقی هم. حتی جزو مهاجران فرانسه هم نیست. در کشور خودش اتریش زندگی کرده، درس خوانده، موفق شده و الآن هم در وین تدریس میکند. زینرو روایتش از اضمحلال فرانسه بهویژه در سالهای اخیر و همچنین تضادها و خشونتها و بحرانهای مربوط به مهاجران و مسلمانان فرانسه روایت و ناب و بیطرفانهای است. نکتۀ دوم: یک دلیل معرفی اینگونه فیلمها تماشای چهرۀ واقعی فرانسه است اما دلیل دوم زدن سنگ محک به خودمان است. چه بخواهیم چه نخواهیم ما در بسیاری امور راه غرب را پیش گرفتهایم، مخصوصا در اقتصاد و فرهنگ، در این آثار میتوان خطرات پیش روی جامعه و فرجام تماما غربیشدنمان را دید.
«کد مجهول»، «رمز ناشناخته» یا «رمز اشتباه» محصول سال ۲۰۰۰ نخستین فیلم هانکه در فضای فرانسه است. ظاهرا با پیشنهاد ژولیت بینوش و صرفا برای بیرون آمدن از جغرافیای اتریش و تجربه فضای بزرگتر هانکه تصمیم میگیرد این اثر را بسازد. اما در ادامه این اثر یک فیلم هانکهای خاص و متفاوت میشود چون کارگردان تصمیم میگیرد فراتر از یک تجربه، در محتوای فیلم بررسی کاملی از فضای فرانسه دستکم در یکی از مشکلات مهمش ارائه دهد و در ساختار هم طرحی نو دراندازد. در حقیقت با این فیلم است که سه گانه هانکه درباره فرانسه بیتصریح خودش به این موضوع کامل میشود . «پنهان» و «پایان خوش» که در دو مطلب قبل از آنها نوشتیم به ترتیب در ادامۀ این اثرند: پسر و نوه!
«رمز ناشناخته»، نه پیچیدگی «پنهان» را دارد، نه سیاهی «پایان خوش» را و به نسبت تمام آثار هانکه کمترین خشونت و سیاهی را دارد . از اینرو به افراد بیشتری به نسبت دو فیلم قبلی میشود توصیهاش کرد اما به نوبۀ خودش و به اعتبار هانکهایبودنش فیلم شادی نیست و پیچیدگیها و گیجکنندگیهای خاص خودش را هم دارد. مثلا: اسم کامل فیلم این است «رمز ناشناخته؛ قصههای ناتمام چند سفر»، از طرفی فیلم از ۲۷سکانس مجزا و پارهپاره تشکیل شده. مخاطب اگر فیلم را بیدقت ببیند با توجه به این ساخت و آن اسم ممکن است بگوید: یکسری نمای بیسروته و بیربط به هم بود. نه، فریب اسم را نباید خورد، این فیلم هم مثل دیگر آثار هانکه نمابهنمایش هوشمندانه و دقیق ساختهشده و تمام اجزا، حتی اجزاء بهظاهر بیاهمیت بهدلیلی سر جای خودشان قراردارند و معنا یا نمادی را در نسبت با کلیت اثر نمایندگی میکنند. شما هیچ سکانسی را بیدقت به سکانسهای دیگر متوجه نمیشوید.
اینجا هم باز مسئلۀ خشونت مطرح است. البته در کنار دیگر بحرانها. اما کارگردان فیلسوف، جامعهپژوه و روانپژوهِ ما بیش از معلولها نظر به علتها دارد. معلولها را نشان میدهد اما ما را هدایت میکند که فقط آنها را نبینیم و در کنارش فکر کنیم مشکل کجاست؟
{از اینجا به بعد امکان رمزگشایی و لو رفتن معانی نهانوآشکار فیلم وجود دارد}
به عقیدۀ هانکه مشکل اصلی در ارتباط است، در گمشدن زبان مشترک و مفاهمۀ انسانی است و آنچه این مشکل عظیم را با معلولهای هولناکش (مثل خشونت و فقر و رنج و تنهایی و جدایی و بیعدالتی) را بهوجود آورده اولا فرهنگ نوین غربی است که انسانها را به فردگرایی، منفعتگرایی، مسئولیتناپذیری و بیتفاوتی و سردی نسبت به دیگران و رنجها و شادیهایشان سوق داده و ثانیا حکومتهاییاند که متاثر از ارزشهای همین فرهنگ اهمیتی به انسان وانسانیت نمیدهند، به دیگری و اقلیتهای قومی و مذهبی با دشمنی مینگرند و عامل تبعیضهای نژادی و بیعدالتیاند. این دو عامل به آن بحرانهای ارتباطی (هم بین اعضای یک خانواده و هم بین اقشار یک جامعه) منتهی میشوند و آن بحرانها هم به معلولهای اندوهآوری که گفتیم. در نتیجه هانکه در این فیلم هم «بی زبانی» را شرح میدهد و هم «بی تفاوتی» را هجو میکند.
{از این پاراگراف به بعد هم بخشهایی از داستان فیلم را لو میدهم، اگر دوست ندارید بعد از تماشای فیلم بخواندیش}
وقتی تمام قصههای فیلم را هم مقایسه میکنیم میبینیم نگاه هانکه در مجموع به مهاجران و غیرفرانسویان بهتر است در موضوع ارتباط با خانواده و کلا بیتفاوت نبودن در اجتماع. مخصوصا مسلمانهای فیلم اوضاع خیلی بهتری دارند. در یکی از سکانسهای مهم، نوجوان سفیدپوست فرانسوی زبالهاش را به سمت یک خانم گدای رومانیایی پرتاب میکند. یک جوان سیاهپوست آفریقاییالاصل و مسلمانتبار سر غیرت میآید، جلوی او را میگیرد و از او میخواهد از آن زن فقیر عذرخواهی کند. او سر باز میزند و با هم درگیر میشوند. تمام دیگر افراد خیابان بیتفاوتاند. تا پلیس وارد میشود. سیاهپوست همینکه پلیس را میبیند خودش را میبازد و به مخاطب میفهماند پیشینۀ رفتار پلیس فرانسه با سیاهان سیاه است! پلیس وقتی حرف طرفین را میشنود (و نژاد همه را بررسی میکند!) نوجوان سفیدپوست را آزاد میکند، جوان سیاهپوست را با خشونت دستگیر میکند و بعد حتی به خانهاش هم حمله میکند، زن گدای رومانیایی را هم دیپورت میکند و از کشور اخراج! این یک سکانس.
سکانس دیگر وقتی است که یک جوان عرب در فرایندی طولانی در مترو به آزار یک خانم سفیدپوست فرانسوی میپردازد. هیچکس از حاضران اهمیتی به این موضوع نمیدهد. پایان سکانس تنها کسی که جلوی پسر میایستد یک مرد عرب سنوسالدار است! با بازی کوتاه استاد موریس بنیشو (که بعدا هم در پنهان آن بازی شگرف را ارائه میدهد). این دومثال بود و البته مثالهای دیگری هم هستند. اینجا آنجاست که مشخص میشود خود اروپاییها هم میدانند ریشۀ خشونتها و بحرانهای امروز فرانسه کجاست و ما تماشاگران مشرقزمینی هم معنای استکبار و استضعاف را بر پردۀ سینما میبینیم! در یک فیلم کاملا غیرسیاسی!امیدوارم از تماشای این «فیلم متفاوت» لذتببرید، گیجنشوید و خوب فکرکنید.
پیروی جنجال اخیر فرانسه و نفرتپراکنیهای رئیس جمهور بیفرهنگش امانوئل مکرون، علیه زیباترین انسان تمام تاریخ یعنی پیامبر اعظم (صل الله علیه و آله و سلم) تصمیم گرفتم تعدادی از فیلمهای ضدفرانسوی و یا منتقد وضعیت فرانسه را معرفی کنم. بعضی را قبلا ریویو نوشتم، مثل این دو مورد اخیر از جناب رشید بوشارب و بعضی را هم الآن دارم مینویسم. در اینستاگرام همه را ذیل هشتگ #سینمای_ منتقد_فرانسه و هایلایت «سینما علیه فرانسه» گرد آوردم. و البته هر فیلمی پست جداگانه مربوط به خود را دارد. اینجا تصمیم گرفتم با محوریت کارگردان مطلب بگذارم تا مطالب جامعتر، متمرکزتر و وبلاگیتر شود.
رشید بوشارب (فرانسوی: Rachid Bouchareb؛ زادۀ ۱ سپتامبر ۱۹۵۳ در پاریس) کارگردان، و تهیهکنندۀ الجزایریتبار فرانسه است. او جدا از مستندها، فیلمهای کوتاه و سریالها، تاکنون 11 فیلم سینمایی را کارگردانی کرده است که فهرست کاملشان را در ادامه میبینید:
و حالا برویم سراغ ریویوی دو فیلم او در نقد فرانسه که از قضا جزو جنجالیترینها و مهمترین آثار او هستند. همینجا یادآور میشوم اولی را بسیار بیشتر دوست میدارم و دیدنش را به همه توصیه میکنم. این دو ریویو را دو یا سه سال پیش نوشتم.
سینمای منتقد فرانسه؛ قسمت اول: روزهای افتخار
از این تبارها زیاد داریم که بیتبار شدند. مثل «عبداللطیف کشیش» فرانسوی تونسیتبار که با مزخرفاتی که میسازد برای کسب محبوبیت و حیثیت در اروپا، نشان میدهد هیچ باری از تبارش بر دوشش نمانده. اما «رشید بوشارب» (Rachid Bouchareb) فرق میکند. رشید مرد است. این فرانسویِ الجزایریتبار هنوز تبارش را فراموش نکرده است. این کارگردان توانمند هنوز به جهان و گذشته و خانه پدری خودش وفادار است. خودش است و شاید همین باعث میشود بعضی از فیلمهایش خشم خیلیها را برانگیزد و هرچقدر هم خوب و دیدنی باشد شایسته جوایز غربی و تبلیغات عظیم رسانههای غربی نشود. به همین خاطر هم هست که خیلی از ما ایرانیها از بیمقدارانی چون کشیش فیلم دیدهایم و با سینمای مردانی چون رشید آشنا نیستیم.
فیلمهای رشید نهتنها به صداوسیما راه نیافتهاند، بلکه عموما فاقد هرگونه دوبله یا زیرنویس فارسی اینترنتی هستند.
برای شروع، خوب است با «روزهای افتخار» محصول 2006 آغاز کنیم. این فیلم از همان فیلمهای تاریخی و تمدنیست که به نظرم هر مشرق زمینی و مسلمانی باید آن را ببیند. به جز همه ارزشهای محتوایی و تاریخی خاصش، واقعا و بیتعارف فیلم از لحاظ ساختاری هم اثر زیبا، دیدنی و جذابی است. البته من ده دوازده سال پیش آن را دیدهام؛ ولی تا آنجا که یادم هست هم از زیبایی فیلم تعجب کردم هم از اهمیتش. این فیلم در ضمن همه حرفهایی که دارد، گوشهای از داستان مسلمانان و الجزایریهای استعمارزده در فرانسه را روایت میکند
برای چشیدن یک طعم متفاوت سینمایی این فیلم را از دست ندهید.
سینمای منتقد فرانسه؛ قسمت دوم: فراتر از قانون
تازگیها بود که درباره «روزهای افتخار» رشید بوشارب نوشتم. «فراتر از قانون» (یا «خارج از قانون») فیلم جنجالی بوشارب در سال ۲۰۱۰ است که آن را ادامهی روزهای افتخار میدانند. اگر بوشارب در روزهای افتخار، سراغ مظلومیت الجزایریها و آفریقاییهایی رفته که در جنگ جهانی به نفع فرانسه با آلمانها جنگیدند، در «فراتر از قانون» سراغ استقلالطلبیِ همین الجزایریها (که خیلیهایشان زمانی به نفع فرانسه جنگیده بودند) و مبارزهشان با فرانسه رفته است تا بار دیگر بر شکافهای فرهنگی جدی جامعهی امروز فرانسه دست بگذارد.
فیلم، روایتِ روزهای مبارزه و افتخارآفرینِ انقلاب الجزایر است و در آستانه پیروزی الجزایریها تمام میشود. یعنی کارگردان هوشمندانه از آنچه پس از پیروزی انقلاب بر سر الجزایریها آمد چشم پوشیده. چنانکه میدانیم مبارزان الجزایر هم در جنبش دیرینش (که با رهبری امیر عبدالقادر الجزایری همراه بود) هم در جنبش واپسینش، گرچه هنگام نبرد و انقلاب حماسهآفرین بودند اما به خاطر حماقتها و خیانتهای داخلی و وادادگی در برابر فرهنگ و سیاست غربی شکست خوردند. باری انقلاب و رستخیز ملی و دینی مردم الجزایر جزو مهمترین انقلابهای جهان است و روشنترین دلیلش این است که نزدیک به یک میلیون شهید دارد.
«فراتر از قانون» از بدو اکرانش در جشنواره کن با اعتراض گسترده مسئولان و محافظهکاران فرانسوی مواجه شد. این جماعت فیلم بوشارب را یک فیلم ضد فرانسوی و خشونتطلبانه معرفی میکردند. البته که فرماندهی جنبش آزادیبخشِ میهنی الجزایر (برخلاف اکثریت مردم مبارز) در پاری اوقات بیشتر سوسیالیستی بوده است تا اسلامی و به همین خاطر صحنههای اندکی هم در فیلم وجود دارد که نشان میدهد انقلاب ما از انقلابهای خوب دیگر هم بسیار انسانیتر و اخلاقیتر بوده است. اما ادعای ضدفرانسویبودن فیلم را درصورتی میتوان پذیرفت که فرانسویها هنوز برای استعمار، تجاوزها و قتلعامهای گستردهشان مشروعیت قائل باشند.
فارغ از بحثهای محتوایی، فیلم یک درامِ جناییِ جذاب و دیدنی است که به خاطر پردازش هنرمندانهاش توانسته در جایزههای مهمی نامزد یا برگزیده شود.
موضوع انشا: معرفی فیلم به مناسبت فرا رسیدن فصل مدرسه
درمورد نسلهای جدید نمیدانم، شاید اینترنت جهان بزرگتر و مهمتری باشد برایشان، اما برای نسلهای ما و قبل ما، مدرسه فقط یک دوره تحصیلی نبود و نیست، بلکه جهان بزرگی است که همواره و تا واپسین روز عمر با ما همراه است و بر عوالم و اوقات دیگرمان موثر. این تاثیر برای افراد درونگرا شدت بیشتری دارد. در چندین شعر خودم هم سعی کردهام به آن بپردازم.
قبلا دو یا سه انیمه از مرحوم استاد ایسائو تاکاهاتا ( 高畑 勲 ) پیرمرد نابغۀ جهان انیمه معرفی کرده بودم. عرض کرده بودم هرکدام از آثار استاد تاکاهاتا (برخلاف رفیق و قل دیگرش جناب میازاکی) عالمی دیگرگون دارد. این اثر هم به همین نحو. هیچ شباهتی به دیگر آثار استاد و یا دیگران ندارد. یک اثر خاص خاص خاص است. «همین دیروز» ( おもひでぽろぽろ ) یا «فقط دیروز» یا «خاطرات دیروز» محصول ۱۹۹۱ یک اثر واقعگرا، دور از جنبل و جادو، دور از تلقیهای کودکانه و سطحی از انیمه و انیمیشن و یک درام جدی و تاثیرگذار است. طبیعتا مخاطب کار بزرگسال است؛ گرچه از موضوعات و مضامین اصلی اثر موضوع مدرسه است؛ اما این انیمه بیشتر با توجه به مخاطبی که روزگاری مدرسه رفته ساخته شده نه مخاطبی که میخواهد مدرسه برود. (با توجه به فرهنگ ما که چندجاییش واقعا ممیزی +۱۸ هم شاید بگیرد(.
اگر بخواهم با اثری از میازاکی مقایسه کنم، کمی یاد «سرویس تحویل کیکی» میافتم از این جهت که این کار هم متوجه به موضوع خودشناسی است. البته در کار میازاکی معرفت نفس به صورت یک حکمت و با نگاهی کلی و سنتی و مناسب همه سنین طرح شده بود، اما سیر معرفت نفس و سفر خودشناسانۀ انیمهٔ «همین دیروز» بسیار مدرن، جزئی، عمیق و لایهلایه اتفاق میافتد و اینجا دیگر از حال و هوای کودکانۀ انیمه میازاکی خبری نیست.
هربار انیمهای از تاکاهاتا میبینم میگویم «پس این بود شاهکارش» و باز در اثری دیگر تجربهای دیگر تکرار میشود. قد این پیرمرد ژاپنی خیلی بلند است. الآن که دارم کارهای موفق نسلهای جوان انیمه ژاپن را میبینم بیشتر میفهمم و بهنظرم این آثار موفق هنوز به گرد پای آثار دو پیرمرد ژاپنی نمیرسند، گرچه چشم ما و حتی غرب فقط میتواند ستایشگر همینها باشد. اگر فرصت و حوصله دارید همین دیروز را ببینید و از قدرت فضاسازی، از خرد و اندیشه و از جهان نوی پیرمرد نجیب لذت ببرید. البته که اگر حوصله دارید و مدرسه و عوالم درون برایتان اهمیت دارد.
جدا از همۀ مولفهها، موسیقی این اثر ساخته جناب کتسو هوشی هم بسیار موسیقی خاصی است. از سویی قابل توجه است چون فرهنگ شنیداری آن روزگار جوانان ژاپنی را به یاد میآورد و هم از سویی تناسب موسیقی با فضاسازی کارگردان بسیار شایستهٔ تحسین است. از سکانسهای روحپرور و ماندگار این انیمه وقتی است که شخصیت اصلی به روستایی میرسد، هم روایت، هم تکنیک تصویرگری، هم رنگ موسیقی و هم موقعیت داستانی همه و همه با هارمونی کامل رنگی نو به خود میگیرند سمفونی زیبایی را برای مخاطب خویش آغاز میکنند.
در ادامه شما را به شنیدن و دانلود چهار قطعه زیبا از موسیقی متن انیمه همین دیروز دعوت میکنم
حسن صنوبری
بعضی که از خانه میزنند بیرون، هیچ. بعضی که از کتاب خستهنشدهاند، آنها هم هیچ؛ میماند آنها که در خانهاند و کتابها را خستهکردهاند. اگر از وظیفهٔ مهم خواندن دائمی اخبار ناگوار هم خسته شدیم بهنظرم الآن بهترین وقت برای فیلم خوب دیدن است. پیشنهاد اولم، یک فهرست دهتایی عاشقانه است. البته من فقط نهتایش را انتخاب کردم. شما هم یک فیلم بگویید. با این شرایط: یک: از 1990 به این طرف باشد. دو: فقط از سینمای جهان. سه: حتی الامکان با کمترین رنج و انرژی منفی (مثلا من چندتا عاشقانۀ بیماریدار یا ترسناک را از فهرست حذف کردم) چهارم: فیلم قابل دیدن برای اکثر روحیهها باشد (خیلی فلسفی و هنری و خاص و فلان و بیسار نباشد. من هم این موارد را حذف کردم). همینجا کامنت بگذارید گمانم به یک فهرست خوب برسیم. اگر در صفحهتان هم بنویسید طبیعتا حرص «مارک دوبوویتز» و «لوی ابکاسیس» هم بیشتر در میآید .
طی این سی سال فیلمهای عاشقانهای که به شهرت و محبوبیت رسیده باشند خیلی زیادند، خیلیهاشن از اسمشان هم پیداست مثل In the Mood for Love (2000) آقای وونگ کاروای، کارگردان چینی که تدوین، موسیقی و رنگ و لعابش خیلی در یاد میماند یا فیلم Amour (2012) استاد هانکه کارگردان اتریشی. اما خب جدا از همه افتخارات و جوایز این فیلمها به نظرم خودم در عاشقانهبودنشان خیلی خوب نیستند.
1. باغبان وفادار The Constant Gardener (2005)
این یک عاشقانه سیاسی اجتماعی فوقالعاده است که قبلا هم دربارهاش نوشتهام. ساختۀ جناب فرناندو میرلس (کارگردان شهر خدا). اسکار هم برده. البته بیرنج نیست. | ملیت کارگردان: برزیل | امتیاز من: 10 | امتیاز آی ام دی بی: 7.4 (با 128هزاررای)
2. امیلی Amélie (2001)
این یک عاشقانه فانتزی و جزو مشهورترین فیلمهای این بیست سال است. از کارگردان مشهور استاد ژان پیر ژونه. مهمترین اثرش و 160مین فیلم محبوب جهان طبق نظرسنجی آیامدیبی. البته بعد فانتزیش بر عشقش غلبه دارد | فرانسه | من: 10 | آیامدیبی: 8.3 (673هزاررای)
3. یک نامزدی طولانی مدت A Very Long Engagement (2004)
این فیلم هم از همان کارگردان قبلی است. طبیعتا اول باید قبلی را ببینید. عاشقانهتر و خاصتر است. البته محبوبیت و روانی قبلی را ندارد. این هم بیرنج نیست. | امتیاز من: 10 | امتیاز آی ام دی بی: 7.6 (69هزاررای)
4. فرشته آ Angel-A (2005)
فیلمی از جناب لوک بسون (کارگردان لئون حرفهای) است. به نظر من عاشقانه فانتزی عرفانی است! به قدرت قبلیها شاید نباشد ولی روان و دوستداشتنیست. | فرانسه | من: 10 | آیامدیبی: 7.1 (31هزاررای)
5. گرین کارت Green Card (1990)
به نظرم عاشقانه کمدی موفقی ست. از آقای پیتر ویر. خیلی دوستش دارم. بازیگر نقش اولش هم از معدود بازیگران محبوبم است. | استرالیا | من: 9 | آیامدیبی: 6.2 (با 21هزاررای)
6. خانه احمق ها House of Fools (2002)
این فیلم تاحدی هنری و خاص و البته کار باصفایی است از آقای کونچالوفسکی. | روسیه | من: 9 | آیامدیبی: 7.1 (2هزاررای)
7. گربه سیاه گربه سفید Black Cat, White Cat (1998)
این هم فیلم خیلی خاص و دلنشینی از کارگردان نابغه آقای امیر کوستوریتسا (کارگردان زیرزمین) است. شاید بیرنجترین فیلمش باشد. | صربستان | من: 9 | آیامدیبی: 8.4 (48هزاررای)
8. درخشش ابدی یک ذهن پاک Eternal Sunshine of the Spotless Mind (2004)
یک عاشقانه فانتزی و علمی تخیلی موفق و البته خاص از آقای میشل گوندری. اسکار هم برده. در آیامدیبی 94مین فیلم محبوب جهان است. | فرانسه | من: 8 | آیامدیبی: 8.3 (858هزاررای)
9. بهتر از این نمیشه As Good as It Gets (1997)
این هم مثل گرین کارد یک عاشقانه کمدی باصفاست. البته بنا به ملیتش است دوتا اسکار برده! تنها فیلم موفق کارگردان است. | آمریکا | من: 8 | آیامدیبی: 7.7 (262هزاررای)
دوست داشتید ببینید: نظرات دیگران درباب همین مطلب در اینستاگرام
یکبار که خواستم دربارۀ سرپیکو (۱۹۷۳) بنویسم، سر غیرت آمدم و دربارۀ فیلمی که برای شهید لاجوردی نساختیم نوشتم.
ظلمستیزی در هر دورانی اقتضائات خودش را دارد. همان باور و بینش و روحیهای که لاجوردی پیش از انقلاب را به مبارزه علیه کل ساختار یک حکومت و سرانجام زندان و شکنجه و کورشدن یک چشمش توسط ساواک کشاند، پس از انقلاب او را به مبارزه با فساد و تبعیض و بیعدالتی درون سیستم حاکم واداشت. اما این قهرمانان و یا این بخش از قهرمانیهایشان در سینما و ادبیات ما به تصویر کشیده نشده است. البته در سینمای جهان هم اینگونه قهرمانان انگشتشمارند. در انبوهِ مبتذلِ سوپرمن و بتمن و هالک و مردعنکبوتی، سرپیکوها زیاد نیستند.
سیدنی لومت از مهمترین چهرههای سینمای اعتراض جهان است که بارها در فیلمهایش به مبارزه با فساد، ریاکاری، دروغ و بیعدالتی رفته است. او از نخستین فیلمش یعنی «۱۲مرد خشمگین» به عنوان یکی از بزرگترین سینماگران معاصر آمریکا مطرح، و با فیلمهای درخشانی چون «سرپیکو»، «بعدازظهر سگی» و «شبکه» منبع الهام نسلی از هنرمندان و نخبگان جامعه برای اعتراض و انتقاد به فسادها و تباهیهای جامعه آمریکایی و غربی شد.
لومت در سرپیکو نه سراغ یک شخصیت خیالی رفته و نه سراغ یک قهرمان شهید، چه اینکه هیچ فرد و سیستم فاسدی با یک قهرمان شهید مشکلی ندارد! مشکل سر قهرمانان زنده است. لومت هم یک مبارز خیلی معمولی علیه فساد و تبعیض درونسیستمی (یعنی فرانک سرپیکو) را انتخاب میکند برای قهرمان شدن در فیلمش تا یکی از مهمترین آثار سینمای اعتراض در دهه ۷۰میلادی را رقم بزند. پلیسی که قبل از اینکه وارد داستانش بشویم، تفاوتهایش با دیگران به چشممان میآید: او کراوات نمیبندد، ریش میگذارد و رشوه نمیگیرد! بازیگر نقش اصلی فیلم آل پاچینو ی جوان است و موسیقی فیلم را یکی از چهرههای برتر موسیقی اعتراضی یعنی استاد میکیس تئودوراکیس ساخته است.
اما مبارز اصلی که روح فیلم به او مدیون است بیش از دیگران خود لومت است. آنچه کارگردان در این فیلم به تصویر میکشد شاید بسیار باشکوهتر از اتفاقی بوده که منبع الهام فیلم است. لومت علیرغم ساخت ۷۴ اثر موفق در سینمای آمریکا طی پنج دهه (که ۴۰تایش سینمایی است و تعدادیش قطعا جزو شاهکارهای سینما بهحساب میآید) برای هیچکدام از فیلمهایش جایزه اسکار نگرفت و همواره جزو چند علامت سوال اصلی درمورد سلامت این جایزه پرطمطراق آمریکایی است.
ظاهرا مهمترین مسائل زندگی ما، همان پیشپا افتادهترین مسائل زندگی ما هستند...
که نادیدهگرفتهشدهاند.
خونریزان و سوزانترین جراحت چهلسالگی، خیلی وقتها همان خراش کوچک چهارسالگی است که چسب زخم مناسب خودش را به خود ندیده.
با این مقدمه و به مناسبت پاییز و اندوهان عمیقش و روزنههای دردآورش به عالم درون انسانها ، دوستدارم یادی کنم از فیلم ارزشمند سونات پاییزی (محصول ۱۹۷۸) ساختۀ استادِ سینما جناب اینگمار برگمان. پیشتر، از یکیدو فیلم این مرد عجیب هنر مدرن همینجا نوشته بودم که با مضمون مرگ و رویکردی فلسفی ساخته شده بودند و مربوط به دهه دوم و دوران جوانی کارگردان بودند. اما سونات پاییزی مربوط به دهه چهارم کارگردانی برگمان است و عالم دیگری دارد. البته کارگردانی که ذهنیت فلسفی دارد در تمام آثارش فیلسوف است. اما این فیلم مضمونش خانوادگی است و رویکردش بیشتر روانشناسانه، درونکاوانه و اخلاقپژوهانه. این فیلم از خانواده حرف میزند، از مادر، از دختر، از جهان زنانه و قطعا از انسان. از فرد انسانی.
سونات پاییزی از آن فیلمها نیست که برای کیفکردن و باپفکدیدن بشود توصیهاش کرد. از آن فیلمهای قهوهبر و چایبردار است که حوصله مخاطب بیحوصله را سرمیبرد. چون کارگردان نفس مخاطب را هدف قرار نداده، بلکه عقلش را هدف قرارداده. با سیری که به آرامی آغاز میشود، در میانهراه نفسگیر میشود و سرانجام پایانی فوقالعاده را رقم میزند. زیبا، باشکوه و فکربرانگیز.
فیلم، جایزه برترین فیلم گلدن گلوب را از آن خود کرده و فیلمنامه و نقش نخستش نامزد اسکار شدهاند. در زمینه بازی هم سونات پائیزی از فیلمهای درخشان تاریخ سینماست و آن را نوعی دوئل بین دو بازیگر قدرتمند از دو نسل یعنی لیو اولمان و اینگرید برگمان میدانند. اولمان بازیگری است که خود اینگمار برگمان او را برکشیده، بزرگش کرده و در ده فیلم مهمش به او نقش داده. اما اینگرید برگمان که اصالتا هموطن و همنسل اینگمار برگمان است و حتی شبیهترین نام را به او دارد، قهرمان سینمای امریکا است و این تنها فیلمی که با هموطنِ هنریسازش همراه میشود و از قضا آخرین فیلم پیش از مرگ.
شبی که فیلم را دیدم یادم نمیرود. خیلی حالم خوب بود که یک فیلم خوب و جدی دیدم .
گفته بودم ژاپن دوتا پیرمرد درجه یک در عالم انیمشن دارد. دفعه قبل برایتان از هایائو میازاکی عزیز نوشته بودم. حال برویم سراغ زندهیاد ایسائو تاکاهاتا دوست دیرین میازاکی و دیگر موسس استودیو جیبلی.
آثار تاکاهاتا به نسبت میازاکی شناختهتر و تلوزیونیتر است و در عوض میازاکی نخبگانیتر و سینماییتر است. مخصوصا از جهت آثار. شما حتی اگر اسم تاکاهاتا را نشنیده باشید حتما چندتا از انیمیشنهای سریالیاش مثل هایدی و آنشرلی و شاید مارکو را دیدهاید. اما تاکاهاتا به جز سریالهایش و ارزشمندتر از آنها دو انیمیشن سینمایی بسیار مهم دارد. قصد داشتم فقط یکی از این دو را معرفی کنم، ولی سفر نخست وزیر ژاپن آنهم با پیام آمریکا باعث شد بخواهم در مطلبی دیگر، دیگر انیمیشن مهم او را هم معرفی کنم.
افسانه شاهزاده خانم کاگویا محصول سال 2013 آخرین و حرفهایترین انیمیشن تاکاهاتا در دوران حیات است. برخلاف بسیاری از کارگردانهای ایرانی که دوست دارند مصداق آیه «و من نعمره ننکسه فی الخلق» باشند و هرچه پیرتر میشوند در فیلمسازی خرفتتر میشوند؛ ایسائو تاکاهاتا در آخرین اثر سینمایی خود پنج سال پیش از درگذشتش توانسته تکنیکیترین و متمایزترین انیمیشن خود را بسازد و نشان دهد پیری برای بعضی از افراد هم، نقطه کمال و اوج است نه زوال و فرود. تاکاهاتا به خاطر همین اثر نامزد جایزه اسکار بهترین انیمیشن شد. اینکه آیا اصل جایزه هم حقش بود یا نه را به بررسی و مقایسه آنانکه همه نامزدها را دیدهاند میسپاریم.
افسانه شاهدخت کاگویا بر اساس یک داستان فولک قدیمی ژاپنی (داستان بامبوشکن) ساخته شده است و نمونهای موفق از انیمیشن و سینمای بومی چه در ساختار و چه در محتوا است. این انیمیشن فقط از لحاظ بصری یک نقاشی جادویی و زنده است و از منظر محتوا دریچهای است به جهان رازآمیز فرهنگ باستان ژاپنی. از این جهت میتواند سرمشق تمام انیمیشنسازان مشرقزمین و جهان غیرغربی باشد. اینجا همانجایی است که عرصهٔ هنرنمایی و حدّ پرواز هیچکدام از کارخانههای غولپیکر انیمیشنسازی آمریکایی نیست. همانجایی که محض هنر به نمایش درمیآید و صنعت و ثروت را تحقیر میکند.
دیدن این انیمیشن را برعکس انیمیشن بعدی به همه توصیه میکنم. این ژاپن همان ژاپن زیبا، دوستداشتنی، هنرمند و باشکوهِ پیش از جنگ و تحقیر و تسلیم است.
پوششنویسی
این قسمت: پوشش بانوان در اسلام
من از منظر شرعی و یا حقوقی راستش را بخواهید خیلی جرات ندارم دربارۀ حجاب و لزوم و وجوبش بنویسم. به این دلیل واضح و روشن که من خانم نیستم. لذا درک بیواسطه و عمیقی از زنبودن ندارم و یک ثانیه هم معلوم نیست اگر خانم بودن وضع پوششم چگونه بود. چهبسا بنا به اطلاعی که اکنون از درون خود و میزان دوریام از حقایق و معارف الهی و شرایع دینی دارم، در آن صورت هم خیلی وضع قابل دفاع و علیه السلامی نداشتم. رطبنداشته رطبخورده محسوب میشوم و فلذا ممتنعم از «منع».
اما موضوع حجاب و ضرورتش، فقط از منظر فقهی و حقوقی مطرح نیست. قبلا فقط یک یا دوبار در وبلاگ سابقم از منظر اخلاقی دربارهاش نوشته بودم. محکم هم نوشته بودم و هنوز هم پای آن مطلب هستم و حاضرم با هرگروه از بانوان مخالف حجاب اسلامی مناظره کنم، فقط از منظر اخلاق و بیرون از گفتمان دین اسلام.
اما نکتهای که در این مطلب میخواهم یادآور شوم دیگر نه اخلاقی است نه فقهی نه حقوقی. دیگر هیچ نیازی به وجود مفاهیم مشترک بین دو تفکر مخالف ندارد. اینجا از منظری روانشناختی و جامعهشناختی میخواهم سراغ فلسفه و حجاب بروم و یک گفتگوی منطقی با همه خواهران و دختران و مادران ایرانی داشته باشم. (سرشبی داشتم به این فکرمیکردم در این ماه که ماه خدای متعال است بد نیست کمی هم از خدا و حرفهایش حرف بزنیم. لااقل همین یک ماه)
همچنین، نکتهای که عرض خواهد شد از قبیل انتزاعیات نیست، یک امر کاملا تجربی و قابل آمار و مشاهده و بررسی است، ذیل موضوع «فلسفه حجاب در اسلام»
اکنون کلیات را رها کنیم و برویم سراغ بیان نکته، اول سه مقدمهاش را مرور کنید و اگر موافق بودید بروید بخش بعد:
1. همه میدانیم هنر، بازتاب و چکیدۀ زندگی اجتماعی انسانهاست. مخصوصا هنر مدرن که با فردفرد انسانها و تمام اقشار جامعه ارتباط برقرار کرده است.
2. فراگیرترین و جامعترین هنر امروز جهان، سینماست.
3. سینمای غرب به نسبت سینمای شرق، بسیار ریشهدارتر، پیشرفتهتر و متنوعتر است و مانند سینمای بعضی کشورهای جهان سومی در انحصار یک یا دو پسند و سلیقۀ خاص نیست
اصل مطلب:
بنده تا حد زیادی با سینمای غرب و کلا سینمای غیرایرانی آشنا هستم. آثار کارگردانها و سرزمینهای مختلفی را تماشا کردهام. اکثر فیلمهایی که دیدهام در حوزۀ سینمای مستقل و هنری (یعنی غیرحکومتی و غیرتجاری) بودهاند. با اتکا به این پشتوانۀ تماشایی، از تمام زنان مدافع «حقوق زن»، تمام بانوانی که میگویند با پوشش کم و آزاد بیرون آمدن موجب تحریک جنسی نمیشود، تمام دخترانی که میگویند فقط بعضی از مردان ایرانی عقدهایاند و لباس نیمهبرهنه اتفاق خاصی برای مردان غربی رغم نمیزند، تمام خانمهایی جملۀ کلیشهایِ «حجاب محدودیت نیست، مصونیت است» را مسخره میکنند (چون انصافا محدودیت هم هست)
دعوت میکنم به تماشای فیلمهای سینمای غرب (مخصوصا فیلمهای سینمای مستقل) بنشینند و تمام سکانسهای مبتنی بر «تجاوز جنسی به بانوان» (توضیح بیشتر: تجاوز یعنی اقدام به رابطه و تماس با یک خانم بی اجازۀ او و گاه با آسیبزدنهای خیلی شدید و حتی قتل او) را تماشا و بررسی کنند و بگویند:
زنی که به او تجاوز شده اولا چه پوششی داشته؟ ثانیا در چه وضعیتی بوده؟ چندتایشان با لباسهای عادی بودند (با یک تیشرت و شلوار گشاد یا روسری و کلاه داشتند مثلا) و بی آرایش، چندتایشان با لباسهای نیمبرهنه و تنگ یا بدننما و یا با آرایش غلیظ؟ چندنفرشان در یک فضای معمولی و در مقام «حیا» بودند و چندنفرشان در پارتی و دیسکو و کاباره و بی احتیاط؟ نه آیا بالای 90درصد از موارد اول بودند؟
توجه بفرمایید این روایت و گزارش کارگردان مستقل غربی است. کسی که از سازمان تبلیغات اسلامی جهتدهینشده. سانسورنشده. تهدید هم نشده!
توجه بفرمایید اینها را کارگردانِ بسیطالذهنِ «چطوبهتوگیرندادن» نساخته. این متنِ زیستجهانِ غربی و بهشتِ جهنمیای است که برای زنان مشرقزمینی تبلیغ میکنند.
اگر شرایطش فراهم بود فهرستی از این فیلمها را هم منتشر میکردم، ولی خب اسلام دست ما را بسته :)
آنچه گفته شد مقدمهای بود برای مطالعۀ آیۀ 59 سورۀ احزاب در #قرآن کریم:
«یا ایها النبی قل لازواجک و بناتک و نساء المؤمنین یدنین علیهن من جلابیبهن ذلک ادنی ان یعرفن فلا یؤذین و کان الله غفورا»
در پنجاه سال اخیر وقتی بسیاری از سینماگران مشرقزمین مانده بودند که حقیرانه تسلیم هنر و صنعت سینمای غرب شوند یا تماما هنر و غرب را یکجا بدرود بگویند، وقتی بسیاری از نخبگان و هنرمندان عالم شرقی درگیر بحثهای فلسفی درازدامن و بینتیجه بودند دو مرد ژاپنی به راه افتادند و کار خودشان را شروع کردند.
در نتیجه ژاپن _همان ژاپن شکستخورده و تحقیر شده در حملۀ اتمی آمریکا_ دو پیرمرد به عالم هنر تقدیم کرد. یکی «ایسائو تاکاهاتا» بود که روحش شاد و بعدا دربارهاش خواهم نوشت و دیگری «هایائو میازاکی» (Hayao Miyazaki / 宮崎 駿) است که هنوز در کنار ماست و زندهباد.
میازاکی به نظر من بزرگترین انیمیشنساز زندۀ دنیاست. او را والت دیزنیِ ژاپن خواندهاند؛ چون نمیخواهند از ژاپن فراتر باشد. و الا به نظر من او بزرگتر از این حرفهاست. هرچند با تولد در مشرقزمین اقبال رقبای غربی را نیافته باشد..
میازاکی و تاکاهاتا در سیر آثارشان گاه مقلد و متاثر و منفعل بودهاند در برابر غرب و گاه مهاجم و مولد و مقتدر و کاملا شرقی و ژاپنی. باری به نظرم دومی بر اولی میچربد، در جهانی که همه بیهمهچیز شدهاند و یکروز هم مولد و خودمختار نبودهاند.
شاهکار بینظیر میازاکی انیمیشن نخبگانی «روح رانده شده» (یا «شهر اشباح») (2001) است. ولی این روزها که سیل و زلزله و تحولات و مخاطرات زمین ذهنمان را درگیر کرده است دوست دارم از دیگر کارهای فوقالعادۀ این پیرمرد مهربان ژاپنی سخن بگویم.
زمین و بهطور کلی طبیعت _چنانچه از یک مشرقزمینی اصیل انتظار داریم_ از مهمترین مولفههای آثار و دغدغههای ذهنی میازاکی است. در اکثریت انیمیشنهای او این مسئله را میبینیم. ولی سهکار درخشان او این موضوع محوریت دارد. یکی «ناوسیکا از درۀ باد» (۱۹۸۴) است، دوم «لاپوتا قلعهای در آسمان» (۱۹۸۶) و سرانجام انیمیشن نفسگیر و حماسی «شاهزاده مونونوکه» (۱۹۹۷) است.
شاید بعد از شهر ارواح، شاهزادۀ مونونوکه محبوبترین و مهمترین انیمیشن هایائو میازاکی است. این انیمیشن فروش بسیار بالایی را در اکرانهای جهانیاش داشته، نظر منتقدان را جلب کرده و در فهرست سایت آی ام دی بی شصتوچهارمین فیلم محبوب دنیای سینماست.
همین الان خیالتان را راحت کنم: اگر تا کنون با انیمیشنهای ژاپنی، مخصوصا اینگونه آثار نخبگانی آشنایی ندارید و صرفا سلیقه و طبعتان با انیمیشنهای یکنواخت و کودکانۀ غربی پرورش یافته (مثل خودم و همۀ ملت ایران!) باید بدانید قبل از دیدن این انیمیشن تمام تصورات خودتان از یک انیمیشن را کنار بگذارید. انیمیشنهای ژاپنی هرگز سادهانگارانه و گلوبلبلی نیستند؛ کیفیت تصویری و دیجیتالی انیمیشنهای غربی را ندارند؛ هنر دست و تخیل انسانی و غیر نرمافزاریشان قویتر است، در پی اثبات و تایید پیشفرضهای ذهنی ما از جهان نیستند و قطعا ما را به عالمی جدید و عجیب خواهند برد..
به نظرم شاهزادۀ مونونوکه شروع خوب و متعادلی برای آشنایی با جهان میازاکی و انیمیشنهای ژاپنی است.
مرگ از قدیمیترین رازهای حلنشده بشری است. به همین خاطر بسیاری از هنرها دوستدارند آن را بازیچه خودشان قراردهند تا برای مخاطب جذاب جلوهکنند؛ گروه دیگری از هنرها که معرفتشان از گروه قبل بالاتر است، از مرگ میترسند و سعی میکنند فراموشش کنند. فقط گروه سوم میماند که بر خلاف دو گروه مبتذل قبل، سعی میکند به مرگ واقعا فکر کند
سینمای صنعتی شاید در روزگار خود جذابتر از دیگر سینماها باشد، ولی با گذشت زمانه و پیشرفت صنعت جایگاه خود را از دست میدهد. برعکس، سینمایی که بیش از «صنعت سینما» مبتنی بر «هنر سینما» باشد، با گذشت زمان ارزشمندتر میشود
خیلی از فیلمهایی که جذابیتشان به خاطر ویراژدادن ماشینهای مدل بالا، صحنههای انفجار، خانمهای خوشپوش رباتهای هوشمند و یا حتی سفر به فضا بوده بعد از یکی دو دهه با پیشرفت تکنولوژی از سینما حذف شدند. طرفداران امروزی اینگونه سینماها به آثار دیروزی آنها میخندند. اما کارگردانی که درباره مرگ فیلم ساخته و بیشتر از ظاهر داستان به باطنش فکرکرده فیلمش همواره جذابیت دارد و تازه است
سال 1957 سال مهمی برای سینماست چون سالی است که بسیاری از کارگردانان سینما فیلمهای درخشانی را ساختند. فلینی، کوبریک، کوروساوا، سیدنی لومت و... اما یک کارگردان بزرگ در این سال دو فیلم درخشان ساخته که او کارگردان نابغه سوئدی، «اینگمار برگمان» است. جالب اینکه هیچکدام از این شاهکارها برگزیده و یا حتی نامزد اسکار (به جز «12مرد خشمگین» لومت) نمیشوند و جایزه به فیلمی از دیوید لین میرسد که روایتگر حماسه و مقاومت سربازان انگلیسی دربرابر سربازان زورگوی ژاپنی است!
دو فیلم شاهکار برگمان در سال 1957 یکی «مهر هفتم» است و دیگری «توتفرنگیهای وحشی» که هردو جزو موفقترین آثار با موضوع «مرگ» هستند. البته که مهر هفتم مرگآمیزتر است در مقایسه با توتفرنگیهای وحشی که بین مرگ و زندگی در حرکت است. و البته که تاثیرگذارتر.
صنعت سینما بسیار پیشرفت کرده است ولی هنوز به سختی میتوان فیلمی با موضوع مرگ را بهتر از مهر هفتم برگمان تصور کرد
منظورم از مرگآمیز بودن یک فیلم وحشتانگیز، تهوعآور، چندشآمیز و پر بودنش از جسد و جنازه و جیغ و دلهره نیست! این فیلم به نظر من هم کمدی است هم فلسفی هم عاشقانه هم حماسی هم سیاسی و هم ترسآور؛ اما نه یک ترس هیجانی و حیوانی، یک ترس خردمندانه و انسانی.
بسیاری «تئودوروس انگلوپولس» _یا همان تئو آنجلوپولوس_ (Theodoros Angelopoulos) کارگردان نابغۀ یونانی را جزو برترینهای تاریخ سینما میدانند. کارگردان بزرگی که هیچگاه فیلمهایش حتی نامزد جایزه اسکار نشدند.
البته که سبک فیلمسازی او سبک خاصپسند و روشنفکرپسندی است. نماهای کند و فضاهای مبهم و مهآلود فیلمهای او شاید دقیقا همان چیزی است که فیلسوف آلمانی «هگل» از ضرورت ابهامآمیزبودنِ هنر انتظار داشته و دقیقا برعکس همان چیزی که مخاطب آمریکایی بتواند یک لحظهاش را تحمل کند.
باری من نمیگویم همۀ فیلمهای آنجلوپولوس را دوست دارم و از همهشان لذت میبرم، اما عظمتِ و تمایز هنری این کارگردان مخصوصا در بعضی از فیلمهایش بدیهیست. من هم پای بعضی نماهای بسیار طولانی یا مبهم بعضی از فیلمهای او خسته میشوم ولی برای بعضی از فیلمها و لحظههای سینماییاش هم هیچگاه نمیتوانم بدیلی پیدا کنم. «چمنزار گریان» (The Weeping Meadow) یکی از همان فیلمهاست که اگر حوصله کنیم و ببینیم و با زبان و جهان خاصش کنار بیاییم یک تجربۀ سینمایی فوقالعاده نصیبمان میشود. بعضی از نماهای این فیلم را انگار بزرگترین نقاشان کلاسیک تصور و تصویرسازی کردهاند. فیلمی که با سیری طولانی ما را به عمق غربت، رنج و اندوهِ برههای از تاریخ مردم و سرزمین یونان میبرد. فیلم یک مرثیه است، اما یک مرثیۀ باشکوه.
یک نکته جالب اینجاست که این فیلم در سال ۱۳۸۳ جایزهٔ ویژهٔ هیئت داوران بخش سینمای معناگرا را ازجشنواره فیل فجر خودمان دریافت میکند.
با همۀ عظمت و زیبایی و بداعت فیلم، سخت است قبول کنم که از موسیقیاش زیباتر باشد. چه اینکه قبل از آنجلوپولوس «النی کاریندرو» (Eleni Karaindrou) را میشناختم. قبل از چمنزار گریان ، موسیقیِ چمنزار گریان را گوش کرده بودم و آنقدر موسیقیهای کاریندرو برایم عظیم و عزیز بودند تصمیم گرفتم بستگان تصویریشان در سینمای آنجلوپولوس را هم ببینم. فقط شنیدن آندسته از موسیقیفیلمهایی که کاریندرو برای کارهای آنجلوپولوس ساخته کافیست برای فضاحت جایزه اسکار که حتی کارهای این کارگردان را در بخش موسیقی هم نفهمیده و ندیده.
نکتهٔ جالب دیگر این است که شخصیت اول خانم فیلم هم النی نام دارد و شخصیت اول آقای فیلم و بسیاری از شخصیتهای فیلم موزیسین هستند.
بعدا مفصلا درباب موسیقیهای کاریندرو مینویسم. موسیقی این فیلم و بسیاری از آهنگهای النی کاریندرو همان آهنگهای باشکوهی هستند که ما برای امام حسن (ع) نساختیم. همان شعرها و نوحههایی هستند که من برای امام حسن نگفتم. البته که یکروز خواهم گفت. مگر اینکه بخواهم نامم را به تئو و النی فروبکاهم
پیشخوان: تماشای فیلمی که اکنون معرفی میکنم برای هر مشرقزمینی و مسلمانی لذتبخش است.
اصل مطلب: فیلمهای هویتی و تمدنی، فیلمهایی هستند که به ما میگویند «ما چگونه ما شدیم». هر ملتی برای اینکه «ملت» باشد و بماند باید به هویت و تاریخ خودش اشراف داشته باشد. مردم بیتاریخ مردم نیستند. چنانچه آدم بیحافظه هم نمیتوان رشد انسانی داشته باشد و همین است اهمیت هر هنر تمدنی و هویتی، اعم از سینما، شعر، تئاتر، رمان و...
در سینمای ما این موضوع بسیار کمرنگ است. تنها امیدم به امثال «داود میرباقری» است. با اینکه سرزمین و آیینی هستیم با قرنها تمدن و هویت. با تمدنی قدیمی و هویتی غنی. بسیاری از سرزمینها و اندیشهها که یک صدم این تمدن، هویت، فرهنگ و تاریخ ما را ندارند به ساخت چنین آثاری با هزینههای بالا روی آوردند تا برای خودشات هویت بتراشند، هرچند تمام روایت و متن داستانشان مبتنی بر دروغ و تخیل باشد.
جالب است که در کشور ما یا چنین آثاری ساخته نمیشود، یا بسیار سخیف و ضعیف ساخته میشود، یا اگر متوسطی از استانداردهای سینمایی را داشته باشد از سوی منتقدان و رسانهها با نهایت آرمانگرایی تحقیر و تضعیف میشود و از صحنه خارج.
«ریدلی اسکات» کارگردان شهیر انگلیسی که او را در شمار «قدرتمندترین مردان جهان» و «بزرگترین کارگردانان تاریخ سینما» میشناسند کسی است که از بهترینهای سینمای حماسی تاریخی است. فیلم مشهور او «گلادیاتور» (2000) را کمتر کسی است که ندیده باشد یا دوست نداشته باشد، کمتر کشوری است که اکران نکرده باشد و کمتر جایزهای است که به او تعلق نگرفته باشد. فیلم حماسی دیگری که او پنج سال بعد میسازد «قلمروی بهشت» (2005) نام دارد که با همه زیباییاش جزو بایکوتشدهترین فیلمهای تاریخ سینما در غرب است. فکر میکنید چرا؟
«قلمروی بهشت» سراغ یکی از حساسترین جغرافیاها یعنی «اورشلیم» (فلسطین) و یکی از حساسترین زمانها یعنی دوران «جنگهای صلیبی» رفته است. این فیلم جزو معدود فیلمهایی است که سعی کرده به جای روایت رسانههای انگلیسی و صهیونیستی، سراغ حقیقتِ داستان جنگهای صلیبی برود و تا حد زیادی به روایتی منصفانه از آن دوران بپردازد. علت بایکوتِ چنین فیلم حماسی و زیبایی، فقط همین انصاف است.
چنانچه میدانید و گفتهاند «جنگهای صلیبی به سلسلهای از جنگهای مذهبی گفته میشود که به دعوت پاپ توسط شاهان و نجبای اروپایی داوطلب برای تصرف سرزمینهای مقدس که در اختیار مسلمانان بود، برافروخته شد». البته این مشهورترین قرائت است و در حقیقت مسیحیان جنگهای صلیبی به نبرد با مسلمانان بسنده نکردهاند و با کافران، یهودیان و همه کسانی که به نظرشان «مسیحیان منحرف» بودند جنگیدند. از نه جنگ صلیبی مهم که بین مسیحیان و مسلمانان روی داد و در همه آنها مسیحیان مهاجم بودند؛ مسلمانان فقط در جنگ نخست شکست خوردند و مسیحیان بازندهی هشت جنگ بعدی بودند! «تخمینها حاکی از آن است که یک تا سه میلیون نفر در جنگهای صلیبی کشته شدهاند». «در سال ۱۰۹۹ میلادی، طی وقوع اولین جنگ صلیبی، پس از محاصرهی اورشلیم، مسیحیان با وحشیگری تمام، به خیابانهای شهر هجوم برده و تمامی مردان، زنان و کودکان مسلمان و یهودی را به قتل رساندند». همچنین «در سال ۱۱۹۱ میلادی، طی سومین جنگ صلیبی و بعد از سقوط شهر عکا، ریچاردِ شیردل دستور به قتلعام ۳۰۰۰ زندانی، از جمله زنان و کودکان داد.» و اینها فقط گوشهای از جنایاتِ بیشمار غربیهایی است که در طی زمان به این نتیجه رسیدند که بهتر است به جای نبردهای پرهزینه و آبروبر، کاری کنند تا گروهی با لباس و پرچم اسلام خون مسلمانان را بریزند.
جالب اینجاست که مسلمانان در همین جنگها با اینکه اکثرا پیروز بودند ولی با جوانمردی و اخلاق با شکستخوردگان رفتار میکردند و این حسن خلق و رأفت اسلامی تا به حدی بوده است که طرف مقابل بارها و بارها به آن اقرار کرده است. «صلاح الدین ایوبی» پادشاه مسلمانِ کردنژاد هنوز هم نزد فرهیختگان و عاقلانِ غرب چهره قابل احترامی است. فیلم قلمروی بهشت، علیرغم بعضی تفاسیر نادرست از اسلام (مثل آنجا که معشوقهی داستان در دیالوگ با عاشق میگوید«محمد میگوید تسلیم شو ولی مسیح میگوید تصمیم بگیر»! و واقعیت را خیلی طنزآمیز برعکس میکند و فحش نیچه به مسیحیت و ستایشش از اسلام را معکوس میکند!) در مجموع با ادای دین به صلاح الدین و حقیقت همراه است و آنقدر منصفانه روایت شده است که خشم محافل فاشیستی و فراماسونری مسیحی و یهودی را درآورد و هر مسلمانی از دیدن آن تا حد زیادی لذت ببرد.
خیلی تلاش کردهاند تا این فیلم به دست مخاطبانش نرسد و من و شما آن را نبینیم؛ به احترام انصاف و تلاش هنری والای ریدلی اسکات حتما این فیلم را ببینید. مخصوصا که چنین فیلمهایی را خودمان برای خودمان نساختهایم.
البته که مخاطب هوشمند، تاثیراتی که «مختارنامه» میرباقری از این فیلم گرفته است را در چند سکانس متوجه خواهد شد. باری، اگر میرباقری در پردازش بعضی صحنهها تحت تاثیر ریدلی اسکات است در شخصیتپردازی و دیالوگنویسی به مراتب هنرمندتر از اسکات و اکثر کارگردانهایی است که میشناسیم. همین نکات است که امید ما را به میرباقری زیاد میکند و باعث میشود از شنیدن خبر پیش تولید سریال «سلمان فارسی» هیجانزده شویم.
فیلمی را برایتان میخواهم معرفی کنم که شاید هزاربار صداوسیما آن را پخش کرده است. شاید هم دههزاربار، شاید هم بیشتر. فیلمی که خودتان هم شاید صدبار نصفه نیمه دیده باشید. و مشکل هم همینجاست.
شاید چون هزاربار پخش شده و دیدید، همه را نصفه و نیمه دیدهاید. این یک قاعده است: تکرار زیاد، حجاب است. وقتی عرضه بسیار شد، تقاضا کم میشود. فراوانیِ عرضه، قدر و قیمتِ کالا را کم میکند. بهترین موسیقیهای کلاسیک جهان، که همه بزرگانِ موسیقی آنها را برآمده از نبوغ بینظیر سازندگانشان میدانند را اگر برای اکثر ما پخش کنند هیچ اهمیتی بهشان نمیدهیم و باور نمیکنیم شاهکارند. بس که از هر بلندگویی، ولو موسیقیِ تبلیغِ پوشک بچه، هزاران بار شنیدیمشان.
یک هوشیاری و تذکری باید در کار باشد که آدم بتواند حجابِ تکرار را کنار بزند.
فیلم سینمایی «الرساله» (پیام) که در ایران به «محمد رسول الله» معروف شده است در سال ۱۹۷۶ یعنی دو سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، توسط کارگردانی سوریهای به نام «مصطفی عقّاد» ساخته شده است. فیلمی که در روزگار خودش فروش و محبوبیت بالایی در غرب و شرق پیدا کرده است. باید تاکید کنیم نهتنها غرب و سینمایش پیش از این فیلم، هیچ تصور واضحی از اسلام و «حضرت محمد» (صل الله علیه و آله) نداشتند، بلکه در تمام جهان اسلام هم هیچ اثر امروزی سینمایی یا جهانی هویتبخش و غرورآمیزی وجود نداشت تا این یک میلیارد نفر به آن افتخار کنند، با آن کسب هویت کنند و به وحدت برسند. از این دو منظر، این فیلم ارزش فرهنگی فوقالعادهای دارد و کارگردانش نفر اول سینمای مسلمانان است.
.
شاید یکی از دلایل معنوی که باعث شد فیلم ارزشمند «مجید مجیدی آن تاثیری که باید را نداشته باشد، حرفهایی بود که در تضعیف و کوچک شمردن این تلاش عظیم در مقایسه با اثر خودش زده بود.
«عقاد چندسال پس از این فیلم، فیلم مهم و ارزشمند دیگری با عنوان «شیر صحرا درباره زندگی مسلمان مبارزی به نام «عمر مختار ساخت. این فیلم هم در سینمای اسلامی نظیر ندارد -جداگانه برایش مینویسم-. دو پروژه مهم دیگر عقاد ساختن سینمایی «صلاح الدین ایوبی و «امام خمینی» بود که با شهادت او و دخترش در عملیاتی انتحاری، هیچگاه آغاز نشد
.
یکبار محمد رسول الله «شهید» مصطفی عقاد را باید با دقت از ابتدا تا انتها ببینیم. فیلمی که نظر جهان را به اسلام جلب، و پس از قرنها شور ایمان را در دلهای مسلمانان زنده کرد
من هم که مخاطب حرفهای هنر نقاشی نیستم هم نام «ونسان ونگوگ» را شنیدهام. بعضی اسمها آنقدر بزرگاند که در حیطهی خودشان نمیگنجند. خیلیها فلسفه نخواندهاند ولی نام «نیچه» و «دکارت» را شنیدهاند. من خودم چیزی از فوتبال نمیدانم ولی با «مارادونا» و «پله» آشنا هستم. خیلیها با ادبیات بیگانهاند ولی اسم «شکسپیر» و «تولستوی» به گوششان خورده. این اسمها شهرت خود را مدیون عظمت شخصیت صاحب خود هستند.
البته من توفیق داشتم از زمان آشنایی با دوست نقاش دیوانه ام که شیفته و رهروی ونگوگ بود و همچنین دیگر دوستان نقاش و هنرمندم آشنایی و علاقهمندی بیشتری نسبت به ونگوگ پیدا کنم و خیلی خوشحالم که قبل از دیدن این انیمیشن جذاب، با مختصری از زندگی و تعدادی از کارهای ونگوگ آشنا بودم.
«وینست دوستداشتنی» (۲۰۱۷) عنوان انیمیشنی سینمایی است به کارگردانی و نویسندگی «دوروتا کوبیلا» و «هیو ولچمن» که به زندگی و مرگ رازآمیز ونسان ونگوگ نقاش پرآوازه هلندی میپردازد. روایت اثر یک سال پس از مرگ این نقاش اتفاق میافتد و البته میتوان آن را بیشتر جزو «انیمیشنهای مناسب بزرگسالان» طبقهبندی کرد. این انیمیشن جزو خاصترین، هنرمندانهترین و متفاوتترین انیمیشنهایی است که در طی زندگیام دیدهام. چه اینکه برای ساخت این اثر، حدود صد نقاش نقاشی کشیدهاند تا این انیمیشن با تکنیک منحصر به فرد نقاشی خود ونگوگ تولید شود. از این نظر، این اثر ارزش بصری فوقالعادهای دارد و یک اتفاق مهم در سینما و انیمیشن است. اتفاقی که باید جایزهها و جشنوارههای معتبر هنری جهان به آن بپردازند، اگر سیاست و اقتصاد و رسانه تا اینقدر بر هنر سایه نیندازد. برای مثال این اثر جزو پنج نامزد جایزه اسکار بود و نسبت به چهار اثر دیگر (که گرچه اکثرا آثار قابل اعتناء و ارزشمندی بودند) قابل مقایسه نبود ولی خب جایزه اصلی به اثر دیگری رسید که به مراتب عامهپسندتر بود.
همچنین گویا در تعطیلات نوروزی این فیلم با دوبله و اندکی سانسور از صداوسیما نیز پخش شده است
این انیمیشن را دستکم بهخاطر خاصبودن و متفاوتبودنش میتوانیم به همه هنردوستان پیشنهاد کنیم و البته اگر قبل از تماشای انیمیشن، تابلوهای معروف ونگوگ مثل (مثل «سیبزمینیخورها»، «شب پرستاره»، تراس کافه در شب»، «گندمزار با کلاغها»، «خانه زرد» و...) را در گوگل سرچ کنیم و ببینیم، از دیدن این فیلم لذتی دوچندان میبریم.
البته که کار دیگر عوامل فیلم از جمله موسیقی «کلینت منسل» هم درجای خود ستودنیست.