حمله به دانشگاه کابل، قلب هر فارسیزبان، هر مسلمان و هر انسان صاحب قلبی را درد میآورد و خون هر صاحب رگی را به جوش. آنهم در ایام جشن و شادمانی میلاد پیامبر رحمت اللعالمین. اینهمه دانشجوی مسلمان تکهپاره میشوند در مشرقزمین، اما حنای خونشان قدر یک قطره از خون یک فرانسوی رنگ ندارد برای رسانهها. اما بیشتر از یک اظهار تأسف یا سوگواری گذرا باید به این توجه کنیم که دولت افغانستان با دو رئیسجمهور ۶ سال پس از پایان جنگ هم هنوز نتوانسته امنیت این کشور را تامین کند. بمبگذاری، انفجار و فعالیت تروریستی در همه جا هست. اما این میزان در جهان بیسابقه است و باعث شده افغانستان در آمارهای بینالمللی «خطرناکترین کشور جهان» لقب بگیرد. اینجا مورد آماجترین سرزمین جهان برای فعالیتهای تروریستی است، چه تروریسم بیتشریفات و چه تروریسم دولتی آمریکا (از جمله کشتار بیگناهان با حملات هوایی که در دولت ترامپ دو برابر هم شده). نزدیک به ۲۰سال است آمریکا بهزور در این کشور حضور نظامی دارد. آمریکا با ادعای تامین امنیت و مبارزه با تروریسم به اینجا آمد، انبوهی پایگاه نظامی و نیرو مستقر کرد و سرانجام اینجا را به لجنزار نامتناهی خشونت و ویرانهای جنگزده تبدیل کرد.
خندهدار و گریهدار اینکه گروهکهای تکفیری تروریستی مدعی اسلام بهجای پایگاههای نظامیان آمریکایی، بیشتر اوقات در حال انفجار مدارس و مساجد و حسینیهها و دانشگاهها و کشتار مسلمانان بیسلاح و بیدفاعاند. حال آیا کسی باور میکند که قاتل مسلمان باشد؟ که مزدور سیا نباشد؟!
دردا که آقایان دولتمرد افغانستان [مثل دولتمردان بیدرد ما که در زمینه اقتصاد صرفا فرمایش میکنند] بعد از هر حمله تروریستی افاضه میکنند: تروریسم بد است! رییس جمهورهای افغانستان تروریسم را در این کشور جوری محکوم میکنند که انگار رییس جمهور کشور دیگری هستند و فقط موظفند پیام تسلیت بفرستند! طبق آمار رسانههای خود آمریکا حداقل بیش از ۱۵۰ هزار نفر از آغاز حمله آمریکا به افغانستان از مردم این کشور قتل عام شدند! عدد عدد کوچکی نیست و با اینحال دریغا که این دولتمردان تسلیتگوی افغانستان جربزه و شهامت و اقتدار و وطنپرستی لازم را برای بیرون راندن بیگانهٔ تروریستپرور از کشور خود ندارند. رئیس جمهورهای افغانستان از وقتی یادم میآید متخصص پیام تسلیت، سوگواری، گریه در جمع و آه و ناله از وضعیت بد روزگارند. بهجای مبارزه با ظلم مظلومیتفروشی و گدایی توجه میکنند.
از سوی دیگر دریغ دیگر این است که بسیاری از نخبگان و تحصیلکردههای افغانستانی هم که میتوانستند کمک حال کشورشان باشند درآمد خود را از خدمات جاسوسی علیه ایران و فعالیت در شبکههای فارسیزبان غربی و عربی ایرانستیز در میآورند و کاری به کشور خودشان ندارند. شرقیهای که از غرب پول میگیرند برای حراج یا انهدام شرق. این وضعی است که سیاستمداران غربپرست و روشنفکران غربزدهٔ افغانستانی برای امروز این کشور رقم زدهاند و میزنند.
آیا مجاهدان فاطمیون که از مهمترین عاملان نابودی داعش در کل منطقه بودند از پس مدیریت امنیت کشور خودشان برنمیآیند؟! قطعاً بر میآیند اما چنین مردان شریف و باغیرت و دلسوزی جایی در این ساختار فاسد و آمریکایی ندارند. اگر شعوری در کار باشد دیگر دعواهای قومیتی و سیاسی را کنار میگذارد، کار را از نااهل میگیرد و به کاربلد میسپارد.
این روزها که خیابانهای آمریکا یکییکی تسخیر میشوند خواندن کتابی که هشتسال پیش با چنین موضوعی منتشر شده جالب است. دقیقا یک ماه پیش بود که جورج فلوید زیر فشار زانوی پلیس آمریکا خفه شد و مرگش یکی از بزرگترین تظاهرات اعتراضی چند دهه اخیر را در آمریکا رقم زد. آخرین اخبار امروز از آمریکا وضعیت آماده باش در واشنگتندیسی، اسقرار نیروهای گارد ملی در این ایالت، رد شدن طرح اصلاح پلیس در سنا و برداشتن روسری با زور از سر یک دختر مسلمان توسط پلیس ایالت میامی در جریان اعتراضات خیابانی است.
تسخیر خیابان های آمریکا (۲۰۱۲) برای ما روشن میکند آمریکا در یک وضعیت اتفاقی یا یک بحران گذرا به سر نمیبرد. اینجا در بین سخنان و نوشتههای نوآم چامسکی یکی از بزرگترین فیلسوفان امروز غرب که دستکم شناختش از جهان غربی و به ویژه سرزمین آمریکا شاید بیش از هرکس دیگری است، درمییابیم بحرانهای درونی جامعه آمریکا به بیشترین میزان خود رسیده. کشوری که با ادعای نجات حقوق بشر به کشورهای دیگر حمله نظامی میکند در کشور خود بیشترین بحران های نژادپرستی و حقوق بشری را دارد.
خواندن این کتاب هم برای فهمیدن باطن آمریکا از پس ظاهر هالیوودی و آرمانیش و دانستن زمینههای وضعیت اخیرش مفید است، هم از جهت تذکری برای خودمان، که کدام خصلتهایمان آمریکایی است و باید مقابلشان بایستیم.
اینجا ده برش از کتاب را برایتان مینویسم {جملات داخل گیومه از چامسکی و کلمات داخل کروشه از من است به عنوان هشتگ مرتبط}:
۱. «مردم بومی آمریکا در این کشور هیچ حقی ندارند. در قانون اساسی آمریکا ردهبندی موجوداتی به نام «سه پنجم انسان» برای جمعیت به بردگی گرفته شده وجود دارد. آنان اشخاص مدنی به حساب نمیآیند» {جرج فلوید + سیاه پوستان + سرخ پوستان}
۲. «آمریکا تنها کشور جهان است که نه تنها هیچ اقدام سازندهای برای حفظ محیط زیست انجام نمی دهد، بلکه سعی میکند دیگر گروهها را نیز از یاری رساندن به بحران محیط زیست باز دارد»
۳. «عملا میشود کسری بودجه را از بین برد، به شرطی که آمریکا دنبال یک سیستم بهداشت و درمانی که در سایر کشورهای صنعتی جهان هست باشد (کف زدنهای مردم)» {کرونا}
۴. «درآمد اکثر مردم رو به نزول است، عواید سیر نزولی داشته و ساعات کار رو به افزایش بوده. این یک بدبختی جهان سومی نیست، اتفاقی است که قرار نبود در درون یک جامعه ثروتمند رخ بدهد. ثروتمندترین کشور جهان با ثروتهای زیاد که مردم شاهدش هستند ولی اثری از آن در جیبهایشان وجود ندارد» {صدای آمریکا!}
۵. «طی ۱۵۰ سال تلاشهای فراوان شد تا روحیه جدید قرن را در میان مردم جا بیاندازند. روحیهای که میگوید: "ثروت به دست آور و به جز خود همه را به فراموشی بسپار"» {اخلاق آمریکایی، انسان سکولار، کرونا}
۶. «در آمریکا شرایط چنان است که حتی در درون کنگره اگر کسی پستی و مقامی را میطلبد باید آن را بخرد. پیش از این کمیتهای بود که بر مبنای قابلیتهای فرد، از جمله ارشدیت، خدمت و غیره به آنها جایگاهی میداد. اینک هر جایگاهی را که میخواهید باید پولش را بدهید.» {دموکراسی}
۷. «این یک اقتصاد محافظتشده نیست، بلکه یک نظام مالی قمارخانهای مانند کازینو است که در آن ۹۹درصد جامعه که مردمی قدرتمند و پولدار نیستند پیوسته آسیب میبینند.» {ترامپ قمارباز!}
۸. «طبقات حاکم این را درک کردند که دیگر نمیتوانند با توسل به زور مردم را کنترل کنند... آنها بر این باورند که باید تاکتیکهایشان را برای کنترل باورها عوض کنند و نه اینکه به چوبزدن اکتفا کنند... باید نگرشها و باورها را کنترل کرد و این زمانی است که صنعت روابط اجتماعی و مردمی شروع میشود. این کار در آمریکا و انگلستان شروع شد، کشورهای آزادی که شما برای کنترل باورها و نگرشها حتما باید صنعت عمدهای داشته باشید برای هدایتکردن مردم به سوی مصرف، انفعال، بیعلاقگی، حواس پرتی و همه چیزهایی که خودتان بهتر می دانید چیست.» {اینستاگرام}
۹. «آنها مخالف کمکهای رفاهیاند اما هزینه و خرج های زیادی برای همسر و فرزندان خود می کنند» {آقازادههای فاسد + مدیران فاسد}
و البته چامسکی در پایان این را هم میگوید:
۱۰. «امیدوار بودن در زمان بد به معنا و مفهوم رمانتیک بودن احمقانه نیست بلکه مبتنی بر واقعیت است که نشان میدهد تاریخ بشر تنها تاریخ ظلم ستم نبوده، بلکه صفحاتی از شفقت ایثار تشویق و مهربانی ها نیز داشته است» {عدالت طلبی غیربیمارگون}
پن: کتاب را با ترجمه ضیاءالدین خسروشاهی خواندم که اگر ترجمه بهتر و ویراستهتری بود با خیال راحت میتوانستم به دیگران هدیهاش بدم
میگویند این روزها - در پی رونمایی از چهرۀ جدید آمریکا – روزهای وحدت است.
من میگویم، همۀ روزها، روزهای وحدت است. وحدت مختص اوقات مفتضحشدن غربباوران و غربپرستان نیست. در ضرورتِ وحدت ملّی، فرقی بین سال 88 و سال 96 نیست.
گمان میکنم این روزها ، بهجز روزهای وحدت، روزهای یادآوری و پرسش است. روزهای فهمیدن و دانستن و مطالعه. اینروزها باید دوتا کتاب را بخوانیم. یکی ادبی و دیگری فلسفی. یکی کهن، دیگری نو. یکی شرقی و دیگری غربی. اینروزها، روزهای خواندنِ «کلیله و دمنه» جناب «نصرالله منشی» و «منطق اکتشافات علمی» جناب «کارل پوپر» است، تا بعد بفهمیم این کسانی که در سالهای اخیر برای ایران ما و سرنوشت ما و عزت ما و فرهنگ ما و تمدن ما و انقلاب ما و شهیدان ما و فرزندان ما تصمیم گرفتند، بر اساس کدام متن، کدام فکر، کدام فرهنگ، کدام عقل بشری یا غیربشری به چنان تصمیمها و تدبیرهایی رسیدند. آیا این رویکردی که حضرات مسئولین در قبال دوستان و دشمنان خود اتخاذ کرده بودند در دکان هیچ عطاری پیدا میشود؟
آقای روحانی این ایام خیلی زیبا صحبت میکنند. آدم لذت میبرد. با ادبیاتی سرشار از غرور و «عزت ملی»، «اقتدار ایرانی» و «وحدت ملی» . هشتگها و کلیدواژههایی که جایشان در ادبیات و دیپلماسی روزهای مذاکره خیلی خالی بود.
با نهایت حسن نیت اگر به مسئولان و سیاستمداران و انبوهِ رسانههای دولتی و خصولتی هوادارشان بنگریم، خود را و مردم خود را شرمسار تاریخ کهنسال و پرتجربۀ ایران کردند.
برای اینکه از سنتِ معرفی کتابِ خود دور نشوم، در این ماجرا هم دو کتاب را معرفی میکنم. مطالعه کلیله و دمنه را مختص جناب «روحانی» و جناب «ظریف» توصیه میکنم و کتاب منطق اکتشافات علمی را مختص هواداران پر و پا قرص سیاسی ایشان که امکان ندارد اشتباهی را در اندیشه و نظر خود محتمل بدانند. اگر جنابان روحانی و ظریف فرصت مطالعۀ زیادی ندارند، از کل کتاب کلیله و دمنه فقط باب «بوف و زاغ» (البوم و الغراب) را مطالعه کنند. در سالروز تصویب برجام بخشی از این باب را نوشتم: https://t.me/fihmafih/293
داستانی که شبیه پایانبندی داستان برجام چنین تمام میشود: «اینست داستان حذر از مکان غدر و مکاید رای دشمن، اگرچه در تضرع و تذلل مبالغت نماید، که زاغی تنها، با عجز و ضعف خویش، خصمان قوی و دشمنان انبوه را بر این جمله بوانست مالید، بسبب رکت رای و قلت فهم ایشان بود. والا هرگز بدان مراد نرسیدی و آن ظفر در خواب ندیدی. و خردمند باید که در این معانی بچشم عبرت نگرد واین اشارت بسمع خرد شنود و حقیقت شناسد که بر دشمن اعتماد نباید کرد، و خصم را خوار نشاید داشت اگرچه حالی ضعیف نماید.»
توجه کنید که این جملۀ «بر دشمن اعتماد نباید کرد» را بیدپای چندهزارسال پیش از آیتالله خامنهای گفته بود. کاش آقای روحانی، رئیس جمهور سرزمین دانشها و فرهنگها، که ترامپِ غربِ وحشی را به مطالعۀ تاریخ فرامیخواند، خود ادبیات شکوهمند و تاریخ رنجکشیدۀ سرزمین خودش را با دقت و عبرت مطالعه کرده بود، نه تاریخ چندهزار سال پیش، لااقل تاریخ معاصر و نهضت نفت را.
و اما کتاب پیشنهادیام برای هواداران متعصب جناب روحانی و جنجالِ برجام: منطق اکتشافات علمی ، نوشتۀ فیلسوفِ لیبرالمسلک معاصر، کارل پوپر. باز اگر فرصت مطالعۀ این عزیزان هم اندک است، بخشی که عنوان «ابطالپذیری، معیار تمیز علم از غیر علم» را دارد مطالعه کنند و اگر دشوار نبود چند بخش دیگر مربوط به ابطالپذیری. من پس از انتخابات سال 92 هم در یادداشتی سعی کردم این نظریۀ فلسفه علم پوپر را وسیلۀ محک آراء و اندیشههای سیاسی آن روزگار قرار دهم و اتفاقا نتایج جالبی هم گرفتم. امروز هم یکی از لحظات درخشان برای به میدان آمدن نظریۀ ابطالگرایی است. جناب پوپر در آن رساله میگویند: «ملاک من در تجربی یا علمیشدن دستگاهی از گزارهها، تن دادن آن دستگاه به آزمون تجربی است» پوپر به اثباتپذیریِ نظریهها خیلی امیدوار نیست و در عوض راه آسانتر ابطالپذیری را پیش پای قضاوتهای ما میگذارد. اگر نتوانیم بفهمیم آنچه باید باشد دقیقا چیست، لااقل میتوانیم بگوییم آنچه نباید باشد چیست. پوپر میگوید هر نظریه و دعوی باید ابطالپذیر باشد، قابل رد شدن. به قول خودش جملۀ «فردا یا باران میآید یا باران نمیآید» ابطالپذیر نیست و ارزش علمی ندارد. اما جملۀ «فردا باران خواهد آمد» ابطالپذیر است. تا فردا صبر میکنیم و آنگاه تکلیف دعویِ مدعی و نظریۀ نظریهدهنده مشخص میشود. جملاتی چون: «برجام، تحریمها را رفع میکند و باعث رفاه مردم ایران و محبوبیت و عزتشان در جهان میشود» یا اگر دقیقتر بخواهم بگویم جملاتی چون:
« آمریکاییها کدخدا هستند و با کدخدا بستن راحت تر است»،
« برجام سایه جنگ، تهدید و تحریم را از کشور برداشت »،
« روزی که مذاکرات به سرانجام مطلوب برسد، خواهید دید که فرزندان دلاور شما چگونه در این مصاف و در برابر قدرتهای جهان ایستاده و مذاکره کردند.» و
« امروز به ملت شریف ایران اعلام میکنم که طبق این توافق، در روز اجرای توافق، تمامی تحریمها، حتی تحریمهای تسلیحاتی، موشکی هم به صورتی که در قطعنامه بوده، لغو خواهد شد »...
همگی دقیقا جملاتی ابطالپذیر بودند که چندروز پیش به شدیدترین نحو ممکن، به دست آمریکاییهای قلدر باطل شدند. اگر بگویید امروز روز همدلی و وحدت است من مشکلی ندارم. ولی امروز روز شعور و عبرت هم هست.
دو یادداشت گذشتهام درباب ترامپ، پیش و پس از پیروزیش
ترامپ بر کلینتون پیروز شد، آنسان که احمدینژاد بر موسوی
همانقدر غیرقابل پیشبینی برای رسانهها، روشنفکرها و غربگراها
البته حقیقت این است که تصور تاجگذاری ترامپ برای غیرغربگراها هم دشوار بود، ولی نه از این جهت که او رأی ندارد، از این جهت که بعید است چنین افسارگسیختهای به آسانی اجازه پیدا کند در سرزمین دلارهای دیپلماتیک و دیپلماسیهای دلاری سروری کند. و الا کسی که ضدسیستم، آنهم یک سیستم فاسد، ریاکار و دروغگو مثل آمریکا در خود آمریکا حرف بزند، طبیعتا جذابیت بیشتری برای آمریکاییها خواهد داشت. اگر ترامپ با حرفهای ضد اقلیتها، ضد مکزیکیها، ضدمسلمانها و ضدزنها در آغاز کارش به شهرت رسید، ولی محبوبیتش را مرهون افزایش موضعگیریهای منتقدانه و ریاستیزانهای بود که پس از شهرت اولیه علیه سیستم آمریکا هم در سیاست خارجی (مثل امور لیبی و عراق و سوریه) هم در مسائل داخلی (مثل فقر و نژاد پرستی) اتخاذ کرد. چنانکه برخلاف تحلیل اکثر رسانهها و نظرسنجیهای غربی و غربگرا، رهبر ایران آیتالله خامنهای همین هفته پیش گفت، ترامپ به خاطر صداقت و صراحت بیشترش درباره وضعیت آمریکا، بیشتر مورد توجه مردم آمریکاست.
دو؛
پیروزی ترامپ بیش از اینکه برای اصل سیستم آمریکا و یا دموکراتها شکست محسوب شود، برای آنها که بیرون از خاک آمریکا صفحه اول روزنامه خودشان را با پیروزی کلینتون تزئین و صفحهآرایی کردند شکست و افتضاح محسوب میشود. آمریکا منافع خودش را میشناسد و از سگ زرد بلد است همانقدر استفاده کند که از شغال سیاه بلد بود. آمریکا فتنه است، مفتون نیست؛ بازیگردان است، بازیخورده نیست؛ شکستخورده حقیقی آن عروسکهایی هستند که گرم رقص با ساز پیشین سازنده و در اوج چرخیدن با کوک قبلی نوازنده، باید مفتضحانه متوقف شوند تا دوباره کوک شوند.
تا صفحه از نو چیده شود و نمایشنامه جدید از راه برسد، بسوزد دلها برای سرگردانی مهرهها و عروسکها!
سه؛
روی کار آمدن استعاره ترامپ در ادبیات آمریکا به خودی خود یک پیشروی برای آمریکا محسوب میشد (چنانکه پیش از این دربارهاش نوشتم)، اما تاجگذاری او در کاخ سفید امپریالیسم، بسته به اینکه واقعا چقدر بازیگر است یا چقدر احمق، نتایج متفاوتی دارد. چیزی که قضاوت درباره آن آسان نیست. هرچه احمقتر و صادقتر باشد باید خداراشکر کرد که فروپاشی آمریکا نزدیکتر است و هرچه بازیگرتر باشد نشان از دوراندیشی آمریکا دارد که با پیروزی ترامپ هم اعتبار دموکراسی و سلامت سیستم انتخاباتی آمریکا بالا برد هم ادبیات تهاجمیتری نسبت به قبل اتخاذ کرد.
چهار؛
پیروزی ترامپ یعنی آمریکا دیگر تصمیم دارد رو بازی کند.
از آنجا که اکثر کشورها و دولتها ساعت خودشان را با آمریکا تنظیم میکنند و تیم و تاکتیک را با توجه به او میبندند، با روی کارآمدن اوباما تاکتیک سیاستبازی، دیپلماسیبازی و نفاق را برگزیده بودند. چه آنان که او را میپرستیدند و چه آنانکه از او میترسیدند. حال که خط مبدأ از اوباما به ترامپ تغییر کرده، این ساعتهای کهنه دیگر از کار افتادهاند و تاکتیک زیرآبیرفتن دیگر جواب نمیدهد. حالا ببینیم خود دولتمندان این دولتها از خواب بیدار میشوند و تاکتیک کهنه را کنار میگذارند، یا مردم و رسانهها بالاجبار آنها را کنار میگذارند!
کسی که از ابتدا برای تنظیم ساعت خود اعتنایی به افق آمریکا نداشته شاید در دوران اوباما از سوی روشنفکران مورد شماتت قرار میگرفته، ولی به جایش الآن مفتضح نمیشود. اما آنکه همه گلابیها و سیبهایش را در سبد آمریکا چیده بود الآن وضعیت مزاجی مناسبی ندارد!
پنج؛
اشتباه عمده ما این است که عموما در تحلیلهایمان آنقدر که برای فتنههای آمریکایی و مکرهای انگلیسی اعتبار قائل میشویم، جایی برای فتنههای خدایی و مکرهای الهی باز نمیکنیم. چهبسا این فتنه از حق باشد و خداکناد "ان هی الا فتنتک" سرانجامی خیر برای حقطلبان و فرجامی تلخ برای ستمگران و حیلهگران باشد، که "والله خیر الماکرین".
رسانههای جهان و حتی ایران هرروز از دونالد ترامپ نامزد مشهور جمهویخواه آمریکایی خبری را روی خروجی خود قرار میدهند. به گونهای که انگار او یک شخصیت حقیقی است. خیلی از روشنفکران و مسلمانان در سراسر جهان نسبت به حرفهای او واکنش نشان دادهاند. این به نظرم خیلی عجیب است. تو میتوانی با یک آدم واقعی دست بدهی ولی نمیتوانی با یک تصور دست بدهی.
ترامپ فقط یک استعاره است. از انفجار خشونتطلبی، امپریالیسم و کاپیتالیسم آمریکا. از اوجگیری حماقت و جهالت برآمده از هالیوود و رسانههای خبری آمریکا نزد مخاطبان. مخصوصاً وقتی در نظرسنجیها میبینیم در میان نامزدهای جمهوریخواه اقبال بیشتری یافته است. یک ابر پولدارِ احمقِ فحاشِ بیمنطق و خشونتطلب چطور میتواند در قرن بیست و یک به عنوان یک کاندیدای ریاستجمهوری یک کشور ظاهرا دموکراتیک و مدرن مطرح شود؟ آنهم خیلی بیش از دیگران. به لیست مطرحترین نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری آمریکا نگاه کنید ببینید جز ترامپ بیش از دو نفر دیگر را میشناسید؟ نهایتاً کلینتون و یک نفر دیگر را بشناسیم ما.
در رسانههای غربی ترامپ هرروز از سوی روشنفکران به سخره گرفته میشود. چه به خاطر بلاهت سخنانش، چه به خاطر کلاهگیسش ... بسیاری از روشنفکران آمریکا به او میخندند. اما این خیلی هم خندهدار نیست. چون ترامپ یک آدم و یک مفهوم روشن نیست که بتوان به این راحتی به او خندید.
ترامپ یک پیام است. پیامی از قلبِ آمریکا به همۀ جهان برای بازتعریف مفاهیم گذشته.
فرض کنید در ایران یک احمدینژاد میگوید تحریم کاغذپاره است و یک خاتمی میگوید ما منزویم شدیم. این دو، دو سر حد و دو سر خط گفتمان سیاسی کشور ما میشوند. آنوقت معدل گفتمانیشان در مصداق میشود چیزی در مایههای لاریجانی (هرچند در مفهوم و دعوی سیاسی گفتمان روحانی بشود). حالا فرض کنید یکنفر رئیس جمهور یا کاندیدای ریاست جمهوری شود که رسماً حرفش این باشد «باید به کشورهای همسایه یکی یکی حمله کرد» در چنین حالتی سرحد جدیدی برای مرزهای گفتمان سیاسی کشور وضع میشود و گستره و مصادیق آرای سیاسی ما بسیار متفاوت میشود. در چنان شرایطی یک نفر مثل جلیلی میشود نمایندۀ یک اندیشۀ معتدل. قالیباف یک اصلاحطلب رسمی است. احمدینژاد عاقل و مدبر است. عارف یک اصلاحطلب تندرو و خطرناک است و خاتمی مجری برنامۀ من و تو. چنانکه برعکس این اتفاق افتاد. از دل 88 و تلاش برای کودتا و براندازی نظام، روحانی به عنوان یک معتدل (نه یک اصلاح طلب) خود را نشان داد. یعنی ما در ادبیات و گفتمان سیاسی رسانهایمان یک قدم قابل توجه به عقب رفتیم.
عکس این اتفاق دارد در آمریکا میافتد. آمریکا میخواهد (شاید در برابر آن عقبنشینی گفتمانی ما) یک قدم بلند به جلو بردارد. ترامپ بیاجازۀ امنیتی و حمایت رسانهای حکام و تدبیرگران حکومت آمریکا نمیتوانست سربرآورد. این الاغِ پیلنشان، اگر نه به دستور و فرمان، به دستوری و اجازۀ فرمانروایان آمریکا آمده است، که دیگر جمهوریخواهانِ جنگافروز، به عنوان شخصیتهایی معتدل جلوه کنند و دموکراتهای خدعهگر، شخصیتهایی صادق و مهربان و بشردوست. بعید نیست فردا روز جایزۀ صلح نوبل (هرچند که سالهاست از فحش ناموسی هم بیارزشتر است) را به هیلاری کلینتون که از مهمترین حامیان حمله به عراق و افغانستان بود بدهند، یا اینکه بعضی از رسانهها و روشنفکران ایرانی از این خانم که هفت سال پیش رسماً از «اقدام برای نابودی ایران» سخن گفته بود به عنوان یک آمریکایی روشنفکر و قابل احترام حمایت کنند.
خلاصه: آمریکا میخواهد از این هم جلوتر بیاید. این معنای آن پیام استعاری است.
به نظرم خیلی نباید این فرد (و دیگر پیامهای استعاری مشابه) را جدی بگیریم و در بزرگشدنش کمک کنیم، نباید اینقدر بهش واکنش نشان بدهیم و اخبارش را پوشش بدهیم. چه اینکه، تصورش از سوی ما منجر به تصدیقش از سوی آمریکا میشود. والله اعلم.
میگویند پیش از انقلاب اسلامی در ایران، نیجریه یک شیعه هم
نداشت. در ابتدای انقلاب اسلامی «ابراهیم زاکزاکی» یک بار به دیدار امام
خمینی میآید. فقط یکبار. و میرود. نمیماند. اما آتش این دیدار در او
میگیرد. میرود و نیجریه امروز ده میلیون شیعه دارد به همتش. او شاگرد
«خمینی» است و شاگرد خمینی «او»ست.
برای آیتالحق حضرت شیخ ابراهیم زکزاکی. و شهیدانش. به امید سلامتی و آزادیش
حدوداً ۱۰۱ سال پیش،
در سال ۱۹۱۴ میلادی، در سرزمین غولهای ادبیات داستانی مشرقزمین و از
خاکی که بزرگانی چون تولستوی، داستایوفسکی، تورگنیف، چخوف، گوگول، ناباکوف،
مایاکوفسکی و ... برآمدند، کودکی به دنیا آمد که نام اصلیاش را کمتر
شنیدهایم: «رومن کاتسف» (Roman Kacew).
۱۴ سال بعد از این، رومنِ نوجوان، چونان موشکی هستهای از روسیۀ کلاسیک به
فرانسۀ مدرن پرتاب شد، تا ریشههای پیر ادبیات داستانی روسیه، شاخههای
جوان خود را در «سپیدهدم» ادبیات فرانسه بگستراند. چنین بود که در آینده
این نویسنده با همه مدرنشدن و متمایز شدنش در غرب، در محتوای آثارش همواره
نگاهی به مشرقزمین داشته است و در ساختار، از شگفتی و شکوهآفرینی پرهیز
نکرده .
از رومن کاتسف با نامهای مستعار گوناگونی از جمله «امیل آژار» (Emile
Ajar)، «شاتان بوگا» (Shatan Bogat) و «فوسکو سینیبالدی» (Fosco Sinibaldi)
کتاب منتشر شده است، اما مشهورترین نام مستعار او، همان است که ما حتی
بیشتر از نام حقیقیاش میشناسیم: «رومن گاری» (Romain Gary).
گاری با استفاده از همین نامهای مستعار اتفاقات عجیبی را در زندگی هنری
خود رقم زده است که معروفترینشان دوبار برگزیدهشدن در جایزۀ مهم ادبیات
فرانسه یعنی گنکور است که قرار نبود و نیست بیش از یکبار به مولفی تعلق
بگیرد. گاری توانست با استفاده از همین ترفندِ نام مستعار، تنها نویسندهای
باشد که دوبار این جایزۀ مهم را برای شاهکارهای داستانی خود بگیرد و ثابت
کند خیلیخیلی از همنسلانش جلوتر است.
باری، این فراز و نشیب، به زندگیِ هنری گاری محدود نبوده است و او در
زندگیِ شخصی و اجتماعی خود هم فراز و نشیب بسیاری را تجربه کرده است. فراز و
نشیبی که با تولد در یک خانوادۀ یهودی و سرزمین روسیه آغاز شد، با جدایی
پدر از خانواده، مهاجرت به فرانسه، سپس سالها جنگیدن با نازیها در
کشورهای مختلف، خلبانی در جنگ جهانی دوم، افتخارآفرینی در ارتش و نیز
ازدواج با یکی از ستارگان هالیوود (جین سیبرگ) ادامه پیدا کرد. در کنار
فعالیتهای هنری، فعالیتهای سیاسی اجتماعی رومن گاری همواره پررنگ بوده
است و به جز حضور نظامی و جنگاورانه باید به حضور سیاسی او در قالب دیپلمات
رسمی کشور فرانسه و حتی «سخنگوی هیئت نمایندگان فرانسوی سازمان ملل» بودنش
اشاره کرد. تجربیاتی که در کنار بینش و روحیۀ حساس هنری گاری به او کمک
کرده تا مسائل سیاسی جهان را بهتر و دقیقتر از خیلیها و البته از منظری
متفاوت با ما ایرانیان و مسلمانانِ امروز ببینید. این منظره و تجربه برای
ما که هرگز نمیتوانیم در آن موقعیت قرار بگیریم بسیار حائز اهمیت است.
از بهترینهای رومن گاری
معروفترین و محبوبترین رمانهای رومن گاری «خداحافظ گاری کوپر»، «سگ
سفید» و «زندگی در پیش رو» هستند. دو کتاب نخست با ترجمۀ جناب «سروش حبیبی»
در بازار ایران موجود هستند، اما کتاب سوم که به نظر من زیباترین اثر رومن
گاری و از بهترین آثار ادبیات داستانی معاصر است، سالها است که به دلایل
واهی و غیرکارشناسانه توسط وزارت ارشاد توقیف شده است. «لیلی گلستان» مترجم
این کتاب، سال گذشته در مصاحبهای خواستۀ خاصِ بررس این کتاب _در وزارت
ارشاد_ را چنین عنوان کرد: «اسم شخصیت داستان را عوض کن!» همین که قرار
باشد مترجمی نام شخصیت اصلی یک رمان را تغییر بدهد خود از عجایب است، اما
نکتۀ جالبتری که برای شما باید بگویم و در مصاحبه نیامده است این است که
نام شخصیتِ اصلی رمان زندگی در پیش رو، نه یک نام مستهجن که نام زیبای
«محمّد» است!
باری غمت مباد، که «زندگی در پیش رو» با ترجمۀ لیلی گلستان، چونان «صد سال
تنهایی» با ترجمۀ بهمن فرزانه در پیادهروهای میدان انقلاب تهران به صورت
افست و به وفور به فروش میرسد و بیبودن آمار رسمی هم میتوان حدس زد جزو
آثار پرفروش است. باشد که به چارهاندیشی خردمندان و خیرخواهان این کتاب هم
از بند توقیف رها شود تا جامعۀ خوانندگانش با خرید نسخۀ قانونی از زیر دین
شرعی مولف و ناشر بیرون آیند.
رومن گاری و ادبیات ضدآمریکایی
و اما «خداحافظ گاری کوپر» و «سگ سفید» دو رمان محبوب دیگر گاری که
خوشبختانه در بازار موجودند؛ ارتباط یادداشت من با پروندۀ ادبیات
ضدآمریکایی، در همین پاراگراف و با همین کتابها آغاز میشود. این دو اثر
معروف و محبوب گاری هر دو با تعریضهای آشکار نسبت به آمریکا همراه هستند،
هرچند موضوع اصلی داستانشان سیاسی نیست. «خداحافظ گاری کوپر»، خداحافظی با
تصویر بسیار تبلیغشده و تصوّر زیبای قدیمی از آمریکا و هجو رؤیای آمریکایی
است. در این کتاب میتوانیم مناظری از آمریکا را از چشم جوانان،
روشنفکران، اروپاییها و آمریکاییهای آن زمان ببینیم و پوچیِ واقعیتِ
ادعاهای این حکومتِ سیاسی جنگافروز؛ مخصوصاً در کنار وقایع مهم آن زمان،
از جمله حملۀ آمریکا به ویتنام. گاری کوپر نماد یک آمریکای دوستداشتنی و
آمریکاییِ جوانمرد و دلاور است (که البته دیگر نیست). فلذا مهمترین جلوۀ
ضدآمریکایی این کتاب در نامش مستتر است. نامی که حتی نام مستعار خود رومن
گاری هم از آن گرفته شده است.
«سگ سفید» هم با
طعنههای ظریف به چند مسئله، از جمله مسئلۀ سیاهپوستانِ آمریکا همراه است.
این رمان هم درست مثل خداحافظ گاری کوپر با اینکه موضوعی صراحتا سیاسی
ندارد، اما با هوشمندی نویسنده، اینجا هم نامِ کتاب استعارۀ روشن دیگری از
ضدیت با آمریکا و نمایانگر روح ضدآمریکایی اثر است. سگ سفید، سگی است که
فقط به سیاهپوستان حمله میکند! یعنی سگی که سفیدپوستان نژادپرست
آمریکایی برای حمله به سیاهپوستان آمریکا تربیت کردهاند! (این سگِ سفید
سیاهپوستکُش را مقایسه کنید با «گرگِ اجنبیکُش» رضا براهنی در «رازهای سرزمین من»). و البته درونمایۀ آمریکاستیزِ این کتاب از خداحافظ گاری کوپر پررنگتر است.
از این دو رمان محبوب و مهم رومن گاری که تا حد زیادی شناختهشده هستند و
«ادبیات ضدآمریکایی» در آنها بیشتر جنبۀ اجتماعی دارد میگذرم و ترجیح
میدهم از رمان دیگر رومن گاری اینجا بنویسم که کمتر میشناسیمش:
مردی با کبوتر
انتشار «مردی با کبوتر» (فرانسوی: "L'homme à la colombe" ، انگلیسی: "The
man with the dove") چه در ایران چه در سرزمین خودش با فراز و نشیب بسیاری
همراه بوده است. این اثر برخلاف دو اثر قبلی که بیشتر اجتماعی بودند،
کاملاً سیاسی است و سیاسیترین اثر رومن گاری. کتابی که هیچ و هرگز باب میل
قدرتهای جهانی نبوده و به همین خاطر اثری است بایکوتشده. به سختی
میتوانید در منابع انگلیسیزبان اثری از حضور و وجود این کتاب مهم پیدا
کنید، اگر هم رد پایی باقی مانده باشد در منابع فرانسویزبان است. همچنین
بعید میدانم این کتاب حتی به راحتی بتواند در کشورهای غربی تجدید چاپ شود،
چه اینکه یکی از مقدسترین مقدسات غرب در این رمانِ خاص به سخره گرفته شده
است.
مردی با کبوتر نخستینبار در ۱۹۵۸ وقتی رومن گاری عضو هیئت نمایندگان
سازمان ملل متحد بود، نوشته و با نام مستعار «فوسکو سینیبالدی» (Fosco
Sinibaldi) _به قول ناشر: به دلیل الزام در حفظ حقوق_ منتشر شد. نام
مستعاری که در دیگر کتابهای گاری تکرار نشده است و جز این اثر پدرخواندۀ
اثر دیگری نیست. پس از مرگ گاری در ۱۹۸۰ (همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی
در ایران) ناشر در میان نوشتههای گاری نسخۀ بازنویسیشدۀ این کتاب را پیدا
میکند و اینبار با نام خود رومن گاری آن را منتشر میکند: «در میان
کاغذهایش نسخهای بازنویسیشده به دست آمد که با دست تصحیح کرده بود و باعث
شد ما فکر کنیم او آرزو داشته روزی نسخۀ اصلی آن را منتشر کند» (گالیمار).
ترجمه فارسی مردی با کبوتر به قلم خانم لیلی گلستان، مترجم شاهکار گاری
«زندگی در پیش رو» _و پس از آن_ انجام شده و در سال ۱۳۶۳ (پنج سال بعد از
انتشار کتاب در فرانسه) توسط نشر آبی و با طرح جلدی از مرتضی ممیز در ایران
منتشر شده است. گلستان در مقدمۀ این ترجمهاش نوشته است: «قضا بر این
بوده که هرگاه از رومن گاری نوشتهای ترجمه میکنم کتابی باشد با نام
مستعار او! قضا بر این بوده که در "این روزگار" این کتاب در فرانسه چاپ
شود! پس قضا را بر این میگذاریم که ما هم در "همین" روزگار آن را ترجمه و
چاپ کنیم». که گویا مراد از تعریضهای لیلی گلستان درمورد «این روزگار»،
روزگار پیروزی انقلاب اسلامی در ایران است. باری این نشر و مقدمه و طرح
ادامه پیدا نکرد و کتاب، هم مهجور ماند و هم بایکوت شد تا اینکه سی سال بعد
گلستان دوباره این کتاب را با طرحی جدید (مهشید عزیز محسنی) و نشری جدید
(ثالث) وارد بازار نشر کرد. ترجمه مردی با کبوتر در انتشار دوبارۀ خود
اقبال بیشتری پیدا کرد و هماکنون چاپ پنجمش در بازار عرضه شده است. گلستان
در مقدمۀ ترجمۀ این چاپ از کتاب، برخلاف مقدمۀ قبلی به همراهیِ صریح با
محتوای کتاب میپردازد و معلوم میشود آنچه گاری پیر زمانی در خشت خام
میدیده است و در چشم گلستانِ جوان خیلی هم واضح نبوده، امروز در آیینۀ
روزگار بر این روشنفکر و مترجم کارکشتۀ ایرانی هم مکشوف است و او را به
تأیید ساختار و محتوای کتاب وادار میکند:
«این یک قصۀ هزلآمیز است. پر از مطایبه و سخره. قصهای است دربارۀ سازمان
ملل: آدمهایش، اهدافش، راهکارهایش و عملکردهایش. به نوعی افشاگری است و در
نتیجه خندهدار. برای این چاپ تازه، بعد از مدتها آن را بازخوانی کردم و
خیلی بیش از بار اول که خواندمش، خندیدم. چون قصه در طی این سالها، بیشتر
و بیشتر به واقعیت امروز نزدیک شده است. کتاب پر است از استعاره، و
خواندنش دقت میطلبد. اگر صحنههای کتاب را که بسیار به تصویر نزدیکاند،
در نظر آورید، حتماً به هنگام خواندن کتاب مدام لبخند به لب خواهید داشت.
خواندنش در این روزگار مغتنم است. »
هجو ادعا و رؤیای صلح آمریکایی
تیترم تیتر گویایی است. «مردی با کبوتر» هجوِ ادعای صلح آمریکایی (از سوی
مدعیانش) و نیز هجو رؤیای صلح آمریکایی (از سوی ملتهای فریبخورده) است.
آنهم از قلم یک دیپلمات اروپایی و روشنفکر که در کانون این ادعا و رؤیا
حضور داشته است. البته که طنازی و هجو ادعاها و رؤیاهای آمریکایی و تقابل
با تبلیغات عظیم امپریالیزم، شگرد همیشگی گاری _دستکم در سه رمان مورد بحث
ما_ بوده است.
تلاش میکنم در
ادامه بی ترسیم تنۀ اصل روایت و تعریف و لوثکردنِ طنزهای اصلی داستان (به
احترام مخاطبی که خودش کتاب را میخواهد بخواند) به بخشی از هجو آمریکا در
این اثر بپردازم.
مردی با کبوتر با این پاراگرافِ بیپرده آغاز میشود:
«یکروز زیبای سپتامبر ...195، حدود ساعت یازده صبح، قفس بزرگ شیشهای
سازمان ملل متحد در آفتاب پاییزی میدرخشید و مأموریت صلحجویانهاش را که
همان "بزرگترین مرکز جلب سیاح آمریکا" شدن بود، ادا میکرد.»
سازمان ملل در آنروزگار _و شاید برای بعضی در این روزگار هم_ با تبلیغات
گستردۀ آمریکا، مخصوصا برای روشنفکران غربپسند و جوانان سادهدلِ دانشجو،
نمادی از صلح و معنویت و اخلاق و مردمی بوده است. ادعا، ادعای بزرگِ صلح
جهانی و خواستن آزادی و عدالت برای همۀ ملتها به تساوی و انصاف است. این
ادعا با آن تبلیغ انبوه، قطعا برای بسیاری _مخصوصا خاماندیشان_ از این
ساختمان شیشهای، بتی محکم و خواستنی و الههای مقدس و دوستداشتنی ساخته
بود؛ بی توجه به حقایق آشکاری مثل «حق وتو»ی قلدران عالم و یا همین حضور
این ساختمان در در دل بزرگترین دشمن بشریت: آمریکا. در حقیقت سازمان ملل
با چهرۀ زیبا و دلگشایش، نقابی بر تمام سیاهروییها و درندهخوییهای
آمریکاست و شاید بتوان گفت اسبِ تروآی آمریکا برای حضور در کشورها. چنانچه
ما در داستان ترور دانشمندان هستهایمان به وضوح جاسوسی بازرسان سازمان
ملل برای اسرائیل و آمریکا را دیدیم.
گاری علت توفیق این ادعای صلح آمریکایی و فراگیری آن رؤیای صلح آمریکایی در
بین مردم را از یکسو ریاکاری و تزویر و فریبکاری آمریکاییها و مسئولان
سازمان ملل نشان میدهد و از دیگرسو بلاهت و سادهاندیشی و
ظاهربینیِ ملتها. او مبارزۀ فرهنگی خود را هم در این کتاب در دو جبهه
ادامه میدهد، هم نبرد با آمریکا، هم نبرد با بلاهت. از تعابیر حکیمانه،
طنازانه و بسیار زیبای گاری در این کتاب این است که او «قویترین قدرتِ
معنویِ تاریخ بشریت» را «خریّت» معرفی میکند! قدرتِ تزویرآمیزی که آمادۀ
گریههای دروغین رئیس سازمان ملل است و هرگاه تکراری شود و به شکست نزدیک
شود، با حماقت و بلاهت گروههایی از مردمِ ظاهربین دوباره کمر راست میکند.
گاری در این کتاب نشان میدهد که غربیها بیش از صادرات اجناس با صادرات
دروغ و عامهفریبی سود میبرند و در این موضوع بین آمریکا و اروپا رقابتی
برپاست. قهرمان کتاب «مردی با کبوتر» جوانی است که میخواهد انقلابی تازه در
ساختار فاسد و ناکارآمد سازمان ملل راه بیاندازد تا بار دیگر و به طرزی
واقعیتر آمریکا به نمادی از معنویت و صلح تبدیل شود. او هرچند با انگیزۀ
یک تفریح و بازی با رسانهها کار خود را شروع میکند اما سرانجام با مشاهدۀ
بلاهت عمومی مردم و جدی گرفتن شوخیاش توسط اذهان کُند نگاهداشتهشده،
خود را «سفیر حسن نیّت آمریکا» (ص۹۰) میداند.
فارغ از روایت داستان، وقتی به تحلیل و تأویل بپردازیم سیر انقلاب و تحول
این مردِ جوان با کبوتر استعارهای از حقیقت و سیر تاریخی و اجتماعی خودِ
سازمان ملل و همۀ ادعاهای معنوی و صلحجویانۀ آمریکاست. به این گفتار
قهرمان آمریکایی کتاب توجه کنید:
«نشانشان میدهم. دیگر از چیزهایی که در اروپا و هند و جاهای دیگر دربارۀ
ما میگویند خستهشدهام. به نظر میآید که ما آمریکاییها خیلی مادی
شدهایم و آنچنان به مادیات جلب شدهایم که نه روح برایمان مانده نه فهم نه
معنویت. میگویند ما بسیار خودخواهیم ... البته حق هم دارند، کشور ما دارد
جایش را در دنیا از دست میدهد و هنوز هم متوجه نیست که تولیدات
کارخانهای چیزی نیست که برایمان ثمرهای به بار آورد. بهترین عناوین
صادرات و مصرف _که سازمان ملل خودش خوب میداند_ دروغهای مقدس و کلمات
بزرگ میانتهی و افکاری زیبا بدون محتوای عملی و کلاهبرداریهای معنوی _که
این یکی دیگر جبرانپذیر است چون بازارش نامحدود است، اشباعشدنی نیست و
مردم هم همیشه گیرنده بودهاند_ است. فقط مانده بگویی: آزادی، برابری،
برادری. فورا با این حرف به سویت میآیند، دلها در مشت و آن وقت میتوانی
همهشان را جمع کنی. به هرحال مثلاً متحدان اروپایی ما بیشترین پول را
هنگامی از ما میگیرند که بخواهند دربارۀ رسالتهای معنوی خودشان صحبت
کنند» (ص ۳۷)
و اینک دیالوگ دو تن از مسئولان عالیرتبۀ سازمان ملل:
«پریزورثی گفت: "اولین چیزی که باید بدانیم این است که آیا این پسرک در
کارش صادق است یا نه؟ شاید فکر میکند سازمان ملل میتواند صلح را در جهان
مستقر کند."
تراکنار با کراهت گفت: "یک بچۀ پنجساله هم میداند که ما در این کارها به شدت ناتوان هستیم"» (ص۶۵)
باری، از شخصیتِ قهرمان اصلی کتاب (مرد جوان) که نماد خود سازمان ملل است
بگذریم، در تأویل داستان باید اشاره کنیم که «کبوتر» نیز شخصیتی نمادین است
و نمادِ خود صلح و دعویِ صلح. چیزی که از ابتدای داستان و تا میانهاش
مردِ قهرمان را همراهی میکند و برای تمام مردم و مسئولان محبوب و مقدس
است، اما در بخشی از داستان از دست قهرمان فرار میکند به گشتزنی بر فراز
سالنها و راهروهای سازمان ملل میپردازد، تا اینکه ناگهان با خشونت به
نمایندۀ اتحاد جماهیر شوروی در سازمان ملل و همچنین نمایندۀ ایالات متحدۀ
آمریکا حمله میکند؛ بعد از این دو حملۀ مهم به نمایندگان این دو کشور
جنگافروز، مسئولان سازمان ملل و جمعی از سفرا برای شکار کبوتر دست به کار
میشوند، کبوتر در ادامه به چند نمایندۀ دیگر هم حمله میکند و سپس برای
استراحت توقف میکند «و این کار فرصتی به نمایندگان داد تا با اتحادی که به
ندرت در سازمان ملل دیده میشود، متفقاً به کبوتر هجوم برند!» (ص۷۶)
همانطور که میبینید تعابیر همه طنزآمیز و تصاویر کاملاً نمادین هستند.
جنگِ کبوترِ صلح، علیه جنگاوران مدعیِ صلح. حملۀ صلح به جنگ. جنگی که انگار
برای اقامۀ عدل و صلح ناگزیر از آنیم، ولو فقط با قلمهایمان.
این مطلب یک عیدی فرهنگی هنری برای عید است. البته یک پیشگفتار هم دارد.
قبل از پیشگفتار، رادیو را با آهنگ امام علی باز کنیم:
پیشگفتار
به قول یک بندهخدایی در بوسنی هرزگوین همه مسلماناند، نه شیعه و سنی. شیعه نیستند و سنی هم نیستند خیلی، مسلمانند. مسلمانند و دوستدار اهل بیت (ع)، ولو حنفی نماز بخوانند. شبیه همین عقیده را قبلاً از خانم لارن بوث هم درمورد خودش نقل کرده بودم «همهچیز درباره لارن بوث» . البته این برای قدیم و اصل ماجراست، پس از جنگ و با کمرنگ شدن حضور ما و پررنگ شدن حضور فرهنگی اقتصادی کشورهایی چون عربستان سعودی و ترکیه و هجومِ وهابیها و سلفیها به آن دیار برای تبلیغ، کمکم داستان دارد عوض میشود. تا جایی که دیدیم رئیس العلمای جدید بوسنی که خودش قبلاً رابطۀ خوبی با ایران و شیعیان داشت اخیراً از چیزی به عنوان «خطر گسترش تشیّع در بوسنی» سخن گفت یا اینکه علمای آن دیار در امور دیگری مثل سوریه هم با عربستان و ترکیه همراه شدند.
یک نمونه از این کمرنگشدن حضورر ایران را در کامنتهای پست قبل با دوستان بحث کردیم. سالروز قتل عالم سربرنیتسا یک روز مهم برای همۀ دنیا و به خصوص جهان اسلام است. به خصوص برای ما ایرانیها که تنها کشوری بودیم که در دوران جنگ بوسنی همراهشان بودیم. حال در چنین روزی دیدیم آقای بیل کلینتون به نمایندگی از آمریکا به این مراسم آمد. کسی که در دوران جنگ ناظر قتل عام بود و سرانجام هم باعث صلح تحمیلی به مسلمان بوسنی شد. اما با اعتماد به نفس تمام و تبلیغات فوق العادۀ قبل و بعد مراسم در این سالگرد شرکت کرد و حتی مردم مسلمان بوسنی را نصیحت کرد که صربها را ببخشند (بی که مجازاتی شده باشند) و حتی نخست وزیر صربستان را در آغوش بگیرند و ... خب از ایران چه کسی رفت؟
اول بگوییم از طرفِ دولت جمهوری اسلامی ایران و به نمایندگی از انقلاب اسلامی چه کسانی میتوانستند بروند؟
1. شخصیتهای سیاسی مشهور: اگر احمدینژاد را به خاطر تفاوت نگاه سیاسیاش فاکتور بگیریم، دولت میتوانست آقایان خاتمی (که قبلاً هم به بوسنی رفته) یا هاشمی رفسجانی را بفرستد. (قبل از دولت آقای روحانی هی میگفتند چرا احمدینژاد از ظرفیت جهانی رئیس جمهورهای سابق استفاده نمیکند، حالا هم همان روال است، انگار حضرات واقعاً ظرفیتی ندارند!). 2. شخصیتهای هنری: مثلاً مجید مجیدی که هم یک چهرۀ اسلامی و هم یک چهرۀ هنری بینالمللی ماست و اخبار فیلم اخیرش هم در جهان اسلام پیچیده. یا ابراهیم حاتمیکیا که اولین فیلم سینمایی راجع به جنگ بوسنی را در همان زمان ساخته است. یا دست کم رضا برجی که اخیراً مستندی با همین موضوع ساخته. 3. شخصیتهای علمی، مذهبی و فرهنگی: اگر آیتالله مصباح (که قبلاً هم به بوسنی رفته) را با به همان دلیل قبلی فاکتور بگیریم، افراد دیگری هم هستند، مثل آیتالله جنتی که بین مسلمانان بوسنی چهرۀ محبوبی است. ایشان قبلاً هم به عنوان نمایندۀ ویژۀ رهبری به بوسنی رفته. یا آیتالله تسخیری، که چهرۀ تقریبی ایران است و بین فرهیختههای مسلمان محبوب است، همانطور که دیدیم حضور اخیر ایشان در کویت هم حضوری مؤثر بود. یا حتی آیتالله جوادیآملی که از چهرههای برجستۀ علمی و معنوی جهانی ماست. یا دست کم دکتر داوری اردکانی یا حسن رحیمپور ازغدی که حرفی برای گفتن دارند. خب حالا ببینیم دولت آقای روحانی برای چنین رویداد مهمی کدام چهرۀ برجستۀ سیاسی یا هنری یا فرهنگی را فرستاده است که دست کم هم قد کلینتون باشد؟! ---> آقای ترکان . دقت بفرمایید من هیچ انتقادی به آقای ترکان ندارم، ایشان زحمت کشید و خدا هم خیرش بدهد که رفت. سخن من انتقادی است به گزینش دولت و نگاه فرهنگی و دیپلماسی عمومیاش. و نه فقط دولت، که انتقادی است به همۀ حکومت که میتوانست خیلی بهتر در زمینۀ بوسنی وارد شود.
گروه سرود کوثر (Hor Kewser)
با وجود جوّ سنگینی که پس از جنگ، غربیها و سلفیها ضد ایران و ضد شیعه در بوسنی ایجاد کردند، هنوز تا حدی اقدامات مؤثر فرهنگی مردمِ بوسنی که نشانگر علاقۀ ایشان به اهل بیت (علیهم السلام) است را میتوانیم ببینیم. گروه سرود کوثر (Hor Kewser) یکی از بهترین این اقدامات است. ما کلاً موسیقیِ بوسنی هرزگوین را بیشتر با گروههای سرودِ مسلمانشان میشناسیم. مثل همان گروه سرودی که نادر طالبزاده در تیتراژ پایانی خنجر و شقایق ازشان استفاده کرد.
تا آنجایی که بنده تحقیق کردم موسسهای در بوسنی و در شهر ساریوو فعال است به همین نام کوثر (Kewser) که تمرکز و تخصصش زنان، کودکان و خانواده با محوریت فرهنگ اسلامی است و با تأسی و الگوگیری از شخصیت بانوی مکرّم اسلام حضرت فاطمه (سلام الله علیها). از این موسسات در ایران هم زیاد داریم، مثلاً قسمتِ «درباره ما»ی سایت مهرخانه را اگر ببینید، خیلی شبیه دربارۀ مای این موسسه است. ولی خب فرق زیاد است. این موسسۀ کوثر یک مجله، یک شبکۀ تلویزیونی و یک شبکۀ رادیویی دارد همه به نام زهرا (Zehra) و نیز یک گروه سرود و موسیقی خانمها به نام کوثر (Hor Kewser). همچنین سالانه در روز میلاد حضرت زهرا یک جشنواره (فستیوال) فرهنگی و هنری دارد به نام «عطر پیامبر» یا «مشک پیامبر» (Mošus Pejgamberov) که باز اشاره به حضرت زهراست (طبق حدیثی که من جایی ندیدم). در این فستیوال اتفاقات زیادی میافتد، مثل نمایش مدهای پوشش و حجاب اسلامی یا کنسرتهای موسیقی اسلامی. در این کنسرتها موزیسینها و خوانندههای بینالمللی و معروف مسلمان مثل مسعود کرتیس یا ماهر زین هم شرکت کردهاند، افرادی که عموماً نزدیک به ترکیه هستند و مقابل با جریان مقاومت اسلامی و جریانات شیعی. داشتم فکر میکردم در میان این خوانندگان مسلمان بینالمللی از همه بهترشان انصافاً همین سامی یوسف است. از طرفی ما یک نماینده هم در این جمع نداریم. یعنی یک ایرانی شیعه که بیاید عربی یا انگلیسی بخواند و برای جهان اسلام. حال آنکه ظرفیتش را داریم. موسیقی و حنجرۀ محمد اصفهانی ما از جناب سامی یوسف هم صد پله بالاتر است، چه رسد به کج و کولههایی مثل ماهر زین. نمیدانم چرا مثلاً محمد اصفهانی و آریا عظیمینژاد نمیآیند یک آلبوم عربی (یا عربیفارسی یا چند زبانه) با محوریت جهان اسلام کار کنند. هیچ کاری برایشان ندارد و به سرعت هم و با قدرت هم جهانی میشوند. چون واقعاً هنرش را دارند، هرچند فعلاً جهتگیریش را ندارند. مخصوصاً که اصفهانی در موسیقی عربی هم بسیار تواناست. بگذریم.
داشتم میگفتم: تأسیس گروه سرود کوثر برای سال 2004 است اما گمانم نخستینبار در این جشنوارۀ فرهنگیِ عطر پیامبر در سال 2005 گروه سرود «کوثر» با تعدادی از دختران بوسنیایی مسلمان اولین کنسرتشان را میدهند و آهنگی برای حضرت زهرا (س) اجرا میکنند. این آهنگ و این اجرا و این نوع حضور (دختران مسلمان محجبه) با استقبال فوق العادهای مواجه میشود و باعث میشود ایشان هرسال بیایند و چندبار همین آهنگ را بخوانند. به نظر من آن آهنگ اتفاقا آهنگ قشنگی هم نبود، بلکه خلأ حضور چنین رویکردهایی (مخصوصاً با گرایش به محبت اهل بیت) چنان واکنشهایی را در پی داشت. علیایحال این گروه کارش را با قدرت ادامه داد و با همکاری آهنگسازهای مطرح بوسنیایی (مثل خانم lejla jusic و آقای Ibrahim Alibegović و ... ) سرودها و آهنگهای زیبای زیادی را با موضوعات اسلامی تولید کرد. از میان شخصیتهای اسلامی، این گروه برای پیامبر اسلام، حضرت زهرا، امام علی و حضرت خدیجه (علیهم السلام) سرود اجرا کرده است. دیگر سرودها هم عموماً موضوعاتی اخلاقی و مذهبی دارند یا درمورد پیامبران دیگرند.
آخرین اجرای گروه کوثر در جشنوارۀ عطر پیامبر، مربوط به سال 2012 است. از آن به بعد فکر میکنم اصلاً این فستیوال برگزار نشد و من هیچ اثر دیگری از این گروه نیافتم. احتمالش کم نیست که با قدرتگیری گروههای وهابی و سلفی فعایتهایشان محدود شده باشد. در همین راستا نظر شما را به کامنتِ خبیثانۀ یک وهابی و پاسخ صریح یک بوسنیایی باصفا ذیل یکی از ویدئوهای این گروه جلب میکنم (پیشاپیش از ادبیات نامحترمانهای که خواهید دید عذر میخواهم ) ---> «اینجا»
ببینید چه مردم خوب و باصفایی دارند. پس از آنهمه کشتار و جنایتی که در حقشان شد و اینهمه هجمۀ فرهنگی امروز، باز هم آدم ماندهاند و بیوفا نشدهاند.
بگذریم. برگردیم به موسیقی:
آهنگی برای حضرت زهرا
و اما این کنسرت آخر یک فرق اساسی با دیگر کنسرتهای گروه کوثر داشت _همین فرق عیدی ویژۀ من به شماست_ و آن اینکه یکی از سرودهای اصلی کنسرت را نه دختران جوان، که گروهی از دختران کودک و نوجوان برای حضرت زهرا اجرا میکنند. این موسیقی و این فیلم واقعاً زیبا و تأثیرگذار است. جدا از اینکه موسیقیاش از آهنگ قدیمیشان برای حضرت زهرا خیلی زیباتر است (و حتی از آهنگ تازهترشان)، اجرای اثر توسط این دختربچهها کار را شگفتانگیز کرده است. ما زبان بوسنیایی را بلد نیستیم، اما در این آهنگها بعضی از اسامی و اصطلاحات اسلامی را میشنویم و آشنا مییابیم. مثلاً در این آهنگ با لهجۀ بوسنیایی نامهای «فاطمه»، «زهرا» و «طاهره» (اسامی حضرت صدیقه) را میشنویم.
به قول شاعر: «نام تو به هر زبان که گویند، خوش است»!
نظر من این است که این یک آهنگ را حتماً با نسخۀ تصویری ببینید. تازه یکبار هم نه.
میتوانم بگویم اکثریت کارهای قابل دسترس این گروه را گوش کردم و به نظرم به جز سرود فاطمه الزهرای سال 2012، بهترین سرودها و آهنگهای گروه کوثر همینها هستند که برای دانلود گذاشتهام:
چندروز پیش در اخبار خواندم روسیه قطعنامۀ «به رسمیت شناختن نسلکشیِ سربرنیتسا» را وتو کرد. خبری که در ایران خیلی واکنشی را در پی نداشت. این وتو دو سه روز قبل از سالگرد این نسلکشی بزرگ روزگار انجام شد. داستان داستان غمانگیز و وحشتناکی است. تازه بعد از بیست سال سازمان ملل تصمیم گرفت جنایت بزرگی را که خودش هم در آن آشکارا مقصر بود را فقط به رسمیت بشناسد. همین. اما حتی همین ...
ابعاد فاجعۀ جنگ بوسنی و قتل عام سربرنیتسا
محض یادآوری چند سطر از ابعاد جنایت بوسنی به ویژه موضوع نسلکشی سربرنیتسا را مینویسم (به نقل از رسانهها و اخبار رسمی)
در این جنگ برای اولین بار تجاوز به زنان و حتی دختران خردسال و کشتار کودکان، به عنوان یک تاکتیک نظامی برای پیروزی قلمداد شد.
بنا بر گزارشات مستند در سازمان ملل: در جنگ صرب ها علیه بوسنی، بیش از ۳۰۰ هزار غیرنظامی کشته و هزاران زن مورد تجاوز قرار گرفتند .
بنا بر همین مستندات، در کشتار جولای ۱۹۹۵، بیش از ۸۰۰۰ غیر نظامی بوسنیایی (مسلمان) که اغلب آنان را پیرمردان و جوانان تشکیل می دادند، در داخل و اطراف شهر سربرنیتسا توسط یگان نظامی «Srpska (VRS) » به فرماندهی ژنرال راتکو ملادیچ (Ratko Mladić ) قتل عام شدند. و دبیر کل سازمان آن را بدترین و وحشتناک ترین قتل عام در دنیا، پس از جنگ جهانی دوم خواند. ...
به گزارش انجمن حمایت از زنان صدمه دیده در جنگ بوسنی، تا کنون پرونده ۲۵۰۰۰ زن آسیب دیده به سازمان ملل ارائه شده است. ...
در سال ۲۰۰۴ و در طی برگزاری دادگاه جنایات جنگی، قاضی (Prosecutor v. Krstić ) تصریح کرد: ۲۵۰۰۰ تا ۳۰۰۰۰ زن و کودک بوسنایی (مسلمان) را به انتقال اجباری واداشته اند و تعداد کثیری از آنان در طی انتقال مورد تجاوز و قتل عام قرار داده اند و شواهد دال بر کشتار هدفمند و سازماندهی شده است
در پی اعلام استقلال بوسنی و هرزگوین صربها هزاران نیروی نظامی را روانه سارایوو کردند و این شهر را به محاصره درآوردند. محاصرهای که بیش از ۱۱۵۴۱ هزار نفر کشته به جا گذاشت. محاصره سارایوو که حدود چهار سال طول کشید، طولانیترین محاصره یک پایتخت در تاریخ مدرن به شمار میرود
طبق آمار رسمی تعداد کشته های نظامی و غیرنظامی در این جنگ از ۱۵۰ هزار تا ۲۶۰ هزار نفر تخمین زده می شود. شمار مفقودان نیز ۱۷ هزار و ۶۸۹ نفر اعلام شده است. شمار کودکان به قتل رسیده اعم از صرب، مسلمان و کروات ۱۷ هزار نفر ذکر می شود
با حمله صرب ها به روستاهای بوسنی که با ویرانی و قتل و تجاوز همراه بود تا فوریه 1994 حداقل دویست هزار بوسنیایی قتل عام شدند که هشتاد و پنج درصد آن ها افراد غیرنظامی بودند. به جای ماندن چهار میلیون آواره , ابعاد گسترده این جنگ را نشان می داد.
- در سربنیتسا، در ژوئیه 1995 ، 8372 مرد مسلمان غیرنظامی به طرز فجیعی به قتل رسیده اند.
- کشته شدگان جنگ بوسنی به طور کل 66 درصد مسلمان، 25 درصد صرب، و 8 درصد کروات بوده اند.
- کشته شدگان غیر نظامی 83 درصد مسلمان (30 درصد این رقم زن و کودک بوده اند.)، 10 درصد صرب، و 5 درصد کروات بوده اند.
چند نکته
یک: اعداد وقتی از صد بیشتر میشوند مخصوصاً درمورد کشتهها، برای ما خیلی واضح نیستند. چون کم پیش میآید کسی شاهد مرگ صد نفر باشد. یعنی ما تصوری از عظمت و حقیقتِ صد نفر کشته هم نداریم. مخصوصاً وقتی در زمانهای زندگی میکنیم که روزی نیست که خبر قتل و کشتار مسلمانان را نشنویم. زینرو وقتی میخواهیم به این اعداد نگاه کنیم و بفهمیمشان باید اول اعداد کمتر را مورد توجه قرار دهیم. کمترین عددی که اینجا میبینیم «۸۰۰۰»نفر است که موضوع یادداشت ما هم هست. اما ما از ۸۰۰۰ نفر کشته هم تصوری نداریم، بگذارید با یک عدد دیگر مقایسهاش کنیم: اسرائیل در جنگ آخرش که خودش را کشت تا تمام مردم غزه را بکشد و تمام کند و با حمایت غرب هرروز بمباران هوایی داشت میدانید چند نفر را کشت؟ دوهزار نفر. این تعدادِ شهدای غزه در جنگ ۲۰۱۴ بود که فلسطین و امت اسلامی را سوگوار و تمام جهان را بهتزده کرد. حالا ۸۰۰۰ را مدنظر بگیرید و حالا به این فکر کنید که این هشت هزار فقط در یک روز کشته شدند. و کاری نداریم که بیش از هشت هزار نفر بودهاند.
دو: هر بار که سیلی چیزی در بوسنی هرزگوین راه میافتد، باز یک گور دسته جمعی دیگر کشف میشود. «و اخرجت الارض اثقالها».
در همین سالگرد اخیر هم حدود صد و سی جنازۀ تازهیافته تشییع و دفن شد.
سه: آقای یوسف اسلام (کت استیونس سابق) هم همزمان با این سالگرد اخیر، یک قطعۀ موسیقیِ بیکلام و کوتاه را به یاد سربرنیتسا منتشر کرده است، که میتوانید از اینجا گوش کنید و دانلود:
غرب (یعنی قدرتهای اروپایی + آمریکا + سازمان ملل متحد) به بهانۀ صلح و مذاکره با صربها، مسلمانانِ سربرنیتسا را خلع سلاح کردند. از طرفی غربیها از قصد صربها برای حمله به سربرنیتسا خبر داشتند. از طرفی موقع وقوع جنایت در محل حاضر بودند. میگویند سربازان هلندیِ سازمان ملل در پنج متری صربهایی که در حال قتل عام بودند ایستاده بودند اما مداخله نمیکردند. در حالیکه اصلاً ناتو و آمریکا برای مقابله با نسلکشی و مبارزه با صربها رفته بودند آنجا. اما خب همه میدانیم جان مسلمان خیلی ارزشی ندارد، مخصوصاً مسلمانانی که در قلب اروپا با تکیه به رفراندوم و اکثریتِ جمعیتیشان میخواستند کشور خودشان را داشته باشند. یک کشور اسلامی در قلب اروپا که قطعاً چیز خوشایندی نیست.
پنج: با این وجود، مخالفت غربیها با صربها سر چی بود؟ الآن چرا استثنائا این یک جنایت را آمریکا و اروپا در رسانههایشان پوشش میدهند؟
اولاً حجم جنایتها خیلی بیشتر از آنی بود که بتوانند بوی مردار و رنگ خون را از دیوارهای اروپا جمع کنند. به گفتۀ خودشان بزرگترین جنایت پس از جنگ جهانی. ثانیاً یوگسلاوی (و پس از فروپاشیاش، صربستان) از همپیمانان شوروی و روسیه بود (و هست). به همین خاطر الآن هم که بعد از بیست سال که فقط میخواهند نسلکشی را به رسمیت بشناسند، روسیه _این آمریکای جوان_ قطعنامه را وتو میکند. غربیها به خاطر خدا یا انسانیت نمیخواستند این جنایت را به رسمیت بشناسند، چون اگر چنین بود به وقتش جلویش را میگرفتند و مشابهش را در جاهای دیگر انجام نمیدانند، بلکه آنها برای گرفتن حال روسیه و تقابل با روسها این قطعنامه را نوشتند و روسیه هم از آنجایی که مثل آنها بیگانه با اخلاق و اسلام است وتویش کرد.
شش: ایران چه موضعی داشت؟
ایران مخصوصاً در دورۀ پایانیِ جنگ بوسنی وارد حمایت جدی از مسلمانان شد. به همین خاطر نیمۀ دوم جنگ وضعیت عوض شد و مسلمانها کم کم قدرت گرفتند. و البته که غرب همانطور که خوش نداشت صربها پیروز باشند، خوش نداشت پیروزیهای مسلمانها آنهم با حمایت ایران را ببیند. به همین خاطر یکهو یادشان افتاد موضوع صلح را جدی بگیرند. لذا صلح با وسط بازی کردن آمریکا انجام شد و به شرط اخراج همۀ نیروهای ایرانی از بوسنی.
البته به جز سلاح و دارو و پول و آموزش، ایران آن زمان اقدامات فرهنگیهنری هم انجام داد که شاخصترینهایش «خنجر و شقایق» نادر طالبزاده و شهید آوینی و همچنین «خاکستر سبز» حاتمیکیا بود. مهم این است که ما اولین بودیم و همان موقع که بوسنی به کمک احتیاج داشت به کمکش رفتیم و اولین آثار هنری و تبلیغات فرهنگی را برایش ساختیم. آنهم بی هیچ چشمداشت. و اِلّا الآن بعد بیست سال، دایناسورهای عالم هم برای بوسنیاییها اشک تمساح (اشک دایناسور) میریزند تا لج طرف مقابل را درآورند. گفتنیست ما همان موقع هم مجبور بودیم یک اتحادکی با روسیه داشته باشیم، اما آن اتحاد استراتژیک ما را برای دفاع سیاسی و حتی نظامی از بوسنی در رودروایسی نینداخت. یعنی آن زمان ما هم یکجورهایی با روسیه دوست بودیم هم یکجورهایی داشتیم با روسیه میجنگیدیم. برخلاف غرب که در ظاهر دشمن بود اما در عمل نمیخواست رودرروی روسیه قرار بگیرد.
علیعزت بگویچ: جمهوری اسلامی ایران تنها کشوری است که در جنگ به صورت واقعی مردم مسلمان بوسنی را مورد حمایت قرار داد و در امور داخلی ما نیز به هیچ وجه دخالت نکرد و این حقیقت روشن به عنوان یک صفحه درخشان در تاریخ ثبت خواهد شد.
هفت: در مراسم بیستمین سالگرد سربرنیتسا که پریروز با تشییع جنازههای تازهیافتۀ شهدا برگزار شد، حاج آقای کلینتون به عنوان نماد صلح و از طرف کشور صلحافکنشان شرکت جستند و سخنرانی هم کردند. گویا ایشان از نخست وزیر صربستان هم دعوت میکنند و از مردم مسلمان هم میخواهند از او به گرمی استقبال کنند و خلاصه همه با هم دست بدهند و آشتی کنند. یک دهن کجی هم به روسیه. اما شکر خدا مردم داغدار این مورد آخری را برنتافتند و با سنگ و کلوخ نخست وزیر صربستان _که حاضر نشده هنوز نسلکشی را هم بپذیرد و یک کلمه عذرخواهی کند_ را از مراسم بیرون انداختند.
هشت: «یک داغ دل بس است برای قبیلهای»
اگر اخبار کشتار مسلمانان در فراوانی و استمرار، تنه به اخبار گزارشهای آب و هوا نمیزد؛ سزاوار بود هرروز سوگوار مسلمانان شهید و مظلومِ بوسنی و هرزگوین باشیم. اما دشمنان ما دوست ندارند ما بر یک داغ سوگوار باشیم. و البته کلاً دوست ندارند متوجه باشیم چه بلایی دارند سرمان میآورند.
نه: این خیلی وحشتناک است که روسیه هم یک آمریکای بالقوه است. یک آمریکا که همۀ آمریکا بودنهایش را به فعلیت نرسانده. چه نتوانسته چه نخواسته. اما آمریکا بودن بهتر از بندۀ آمریکا بودن است. وقتی همه نوکر خاناند، به سرعت دخل آدم آزاده را میآورند. ولی وقتی یک نفر دیگر هم ادعای خانی کند، برای مردم آزاده وسط دعوای اینها یک راه نفسی باز میشود. این تفاوت شاهان نخستین قاجار با شاهان فرجامین قاجار و پهلویهاست. نادرشاه و آقامحمدخان، خونریز و مستبد بودند اما برای شاه بودن خودشان و آمریکای درونشان هم احترامی قائل بودند. لذا دست کم در دوران آنها یکپارچگی و تمامیت ارضی حفظ میشد و چیزی برای آیندگان باقی میماند. اماپس از آنها با شاهانی مواجه شدیم که خونریز و مستبد بودند اما حقیر هم بودند. اقتدار خودشان را خیلی باور نداشتند و بیش از اینکه به فتح و شکست دشمن علاقه داشته باشند علاقهمند سفرهای خارجی برای «مداوا» و دیدار از نزدیک با پدیدۀ خارقالعادۀ «خانمهای موطلایی» بودند. این فرق پوتین با حکام فاسد عرب است.
و البته خدا همهشان را لعنت کند.
و از خدا میخواهیم که این قدرت را به ما ارزانی دارد که نه تنها از کعبۀ مسلمین، که از کلیساهای جهان نیز ناقوس مرگ امریکا و شوروی را به صدا درآوریم
...
اگر در روز قدس همه بیرون بیایند از خانه، فریاد کنند مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل و مرگ بر شوروی، همین قول مرگ بر شوروی برای آنها مرگ می آورد.
... پس با پیشوایان کفر کارزار کنید، چرا که به هیچ پیمانی پایبند نیستند، باشد که دست بردارند (از دشمنی).
آیا با گروهی که پیمانهای خود را شکستند و کوشیدند به بیرون راندن پیامبر
پیکار نمیکنید؟ در حالیکه آنها بودند که نخستینبار (پیکار با شما را) آغاز کردند.
آیا از آنها میترسید؟ پس (همانا) خدا سزاوارتر است که از او بترسید، اگر باور دارید.
قرآن کریم _ سورۀ توبه
* در این مطلب هم اول اصل را گذاشتم بر همان ترجمۀ آقای گرمارودی، ولی تغییراتش خیلی بیشتر است.
پ ن: وقتی داشتم این شعر را مینوشتم، طبیعتاً داشتم به مسائل روز و «فناوری هستهای» و «چرخۀ سوخت» و «تحریم رادیوداروها» و «مذاکره» و حتی «آب شیرینکن» و «فرایندهای مربوط به شرایط نگهداری و اصلاح نژادی در کشاورزی» فکر میکردم و بیش از همه از به حرفهای عجیب بعضی از سیاستمداران و روزنامهنگاران روشنفکر و اصلاح طلب و معتدل و پیروانشان در سادهانگاری یا حتی کوچکانگاریِ فناوری هستهای ایران.
چند روزی بود که خیلی به یاد آقای یان تیرسن بودم . عموماً پاییز یاد کارهای ایشان میافتم. البته خیلیها با تابستان و شادمانیهایش هم یاد ایشان میافتند. خلاصه تصمیم گرفتم این یادداشت را بنویسم و حالا که فیشهایم را برداشتهام و فایلهای پیوست را هم تقریبا انتخاب کردهام، گفتم بگذار نگاهی به طالع و تولدش هم بیندازم که دیدم بله! همین چندروز پیش تولد او بوده. آری، دوم تیرماه، روزی بود که این نابغۀ موسیقی فرانسوی وارد ۴۵سالگی شد و چهرهاش نسبت به تصور جوانی که همه از او دارند، کمی پیرتر و آرامتر.
قبل از اینکه ادامۀ بحث را بخوانید، بگذارید پیچ رادیو را بپیچانیم و برویم روی موج استاد تیرسن، که مراسم خیلی هم خالی برگزار نشود. به قول شاعر:
فصلِ تحصیلیِ ما بی می و موسیقی نیست مشربی خوشتر از این مشربِ تلفیقی نیست ... (اخلاقی، زکریا)
دو
امروز ما خیلی موسیقی گوش میدهیم. خیلی بیشتر از یک تجربۀ هنری. امروز خیلی موسیقی مصرف میکنیم. درست مثل دستمال کاغذی. «مصرف کردن»؛ نه «مواجه شدن». «مصرف کردن و تمام کردن»؛ نه «مواجه شدن و لذت بردن». به خاطر همین، آهنگِ تازه بازارآمده را در یک محدودۀ زمانی خیلی گوش میکنیم ولی بعد تاریخش منقضی میشود و دیگر همان را گوش نمیکنیم. تا نو است خوب است و بعد کهنه و غیرقابل استفاده میشود. درست مثل دستمال. درست مثل بنزین مصرفش میکنیم. وقتی میخواهیم از اینجا تا آنجا مسیری را طی کنیم. «_آیا میشود در یک مسیر پیادهروی یا سواری موسیقی گوش کرد و این گوش کردن از جنس تجربۀ هنری باشد؟» آری. میشود با موسیقی «همراه شد». اما ما عموماً در این مسیرها موسیقی را میخواهیم برای «مصرف کردن» نه «همراه شدن». چون دوست داریم راه خودمان را برویم. هنر حقیقی و نگاه زیباییشناسی، سرانجام آدمی را به وادی حیرت، درک، تأمّل و تفکّر میکشاند. در این وادی، موسیقی یعنی فکر. اما در وادی عمومی ما، که موسیقی موسیقیِ مصرفی است و مواجهه هم مواجهۀ مصرفی، اتفاقاً موسیقی گوش میکنیم که فکر نکنیم. پس عدهای با موسیقی فکر میکنند و عدهای موسیقی گوش میکنند که فکر نکنند. پس یک موسیقی ما را میبرد «به حقیقت» و یک موسیقی ما را دور میکند «از حقیقت». فلذا من به مرجع تقلید حق میدهم که بگوید بعضی موسیقیها موسیقیِ غفلتاند و نباید بهشان گوش کرد. (البته به شرطی که مرجع تقلید به چنین تمایز و ظرافتی آگاه باشد و ملاک حرمت یا حلیت موسیقی را مثلا در عناصری مثل ساز نبیند).
سه
«شما چه آهنگی گوش میدهید؟»
این پرسش را میتوان از خیلیها پرسید و پاسخهای خیلی متفاوتی گرفت. من هم زیاد پرسیدمش. هم از خودم هم از دیگران. عذر میخواهم که اینجا کمی صریح حرف میزنم؛ به نظرم احمقانهترین پاسخی که برای این سؤال شنیدهام این است: «من موسیقی خارجی گوش میکنم» یا «من آهنگ خارجی دوست دارم».
یعنی چی؟! مگه میشه؟! مگه داریم؟! تو میتوانی برای تعیین محدودۀ علاقهات نام موزیسین را یا گروه موسیقی را ببری «من افتخاری گوش میدهم»، «من پینک فلوید گوش میکنم». تو میتوانی از تقسیمبندیهای ساختاری بهره ببری «من پاپ گوش میکنم»، «من سنتی گوش میدهم». یا میتوانی از تقسیمبندیهای محتوایی و معنایی استفاده کنی «من مذهبی گوش میدهم»، «من آرامبخش...»، «من شاد...». یا حتی میتوانی از توصیفات مبهم و کلّی _ولی بامعنا_ استفاده کنی «من فاخر گوش میکنم»، «من مدرن...». اما نمیتوانی چیزی را بگویی که هیچمعنایی ندارد: «من موسیقی خارجی گوش میکنم». یعنی چی؟! خارج کجاست؟ خارجی چیست؟ چه اشتراک زیباییشناسانهای را میتوان بین همۀ موسیقیهای خارجی یافت که در موسیقیهای داخلی نیست؟ مگر میشود؟ مگر داریم؟ تو میتوانی بگویی «من موسیقی لهستان را پیگیری میکنم» ایرادی هم ندارد، اما «موسیقی خارجی» اصلا یک محدودۀ سلیقه نیست.
و امروز این پاسخ _با همه حماقت و طنز ناخواستهاش_ پاسخ خیلیهاست. چه به من، چه به خودشان. چه فقط در مقام اظهار، چه در عمل. دلائل هم متفاوتاند. گاهی فقط بحث پز و پرستیژ است _که کاش همیشه این باشد_. گاهی هم به خاطر احساس انزجار از سفرۀ پدر و مادر و فرهنگ وطنی است. که هر دو دلیل غیر هنری و غیرزیباییشناسانه و جاهلانهاند. ولی اولی یک جهالت و سادگی صرف است و با آگاهی و فرهیختگی حل میشود. اما دومی با نفرت همراه است که هیچ درمانی ندارد.
چهار
و نزد آنانکه مرغ همسایه غازپندار و حقارتِ درونیدار نیستند، نزد آنانکه ارزشی ذاتی برای موسیقی خارجی و غربی و اروپایی قائل نیستند و سعی میکنند هر آهنگی را فارغ از برچسب و عنوانش با هوش و گوش بررسی کنند، «یان پیر تیرسن» (Yann Pierre Tiersen) در سراسر جهان نامی آشناست. آهنگسازی که فاخر بودن کارهایش به معنای ملالانگیز بودنشان نیست.
نوشتهاند او با موسیقیِ خوبش برای فیلم «امیلی» (سرنوشت شگفتآور آمیلی پولن) به شهرت جهانی رسیده است. موسیقیای که بیشتر قطعاتش قبلا در آلبومهایی چون «والس غولها» و «خیابان آبشار» منتشر شده بودند و وقتی به گوش آقای کارگردان میرسند به فیلم امیلی راه پیدا میکنند. «امیلی» محصول 2001 فرانسه، معروفترین فیلم کارگردان شهیر اروپا آقای «ژان پیر ژونه» (Jean-Pierre Jeunet)، بیشک از بهترین ساختههای سینمایی جهان در دهههای اخیر است. در همۀ نظرسنجیها و همۀ اقشار و همۀ سرزمینها این فیلم رتبۀ خوبی را کسب کرده است. اما من میخواهم اینجا بگویم این موسیقی از فیلمش جلو زده است. به چه صورت؟ به این صورت که خیلیها در جهان هستند که این فیلم را _با همۀ شهرت و زیباییاش_ هنوز ندیدهاند (یا حتی دیدهاند اما نپسندیدهاند) اما این موسیقی را شنیدهاند (و حتی پسندیدهاند). این است که شاهکار «یان پیر» به نظر من از شاهکار «ژان پیر» جلو زده است و این پیشی گرفتن شگفتیآفرین است؛ چه اینکه بیشتر وقتها که موسیقی متن از فیلم پیشی میگیرد، موسیقی شاهکار است و فیلم متوسط یا ضعیف. مثل بسیاری از کارهای برادر «زبیگنف پرایزنر» (Zbigniew Preisner) یا جناب «ونجلیس» (Vangelis) یا سرکار علیه «النی کاریندرو» (Eleni Karaindrou)، که مردم حتی اسم فیلمها را نشنیدهاند و حتی باور نمیکنند اینها موسیقی فیلم باشند اما باهاشان زندگی کردهاند. بیشتر وقتها که هم فیلم شاهکار است هم موسیقی، شهرت و اعتبارشان برابر است. مثل «محمد رسول الله» «مصطفی عقاد» و موسیقی «موریس ژار» (Maurice Jarre) که تقریباً درشهرت و مخاطب همپوشانی دارند. اما موسیقیِ خوبی که بتواند از فیلمی شاهکار جلو بزند، یعنی دیگه خیلی موسیقیِ خوبی است. مثل کاری که آقای «کلینت منسل» (Clint Mansell) برای فیلم شاهکار «مرثیهای برای یک رؤیا»ی آقای «دارن آرنوفسکی» (Darren Aronofsky) نوشته، و البته که بیشتر و زیباتر موسیقی امیلیِ آقای یان تیرسن است.
بعضی از قطعات زیبای این آلبوم را آنقدر شنیدهایم و آنقدر تکرار کردهایم و آنقدر بد ازشان استفاده کردهایم که شاید حالا که تازه میخواهیم با شناسنامه بهشان گوش کنیم کمی مکرر و کلیشه به نظرمان بیاید. استفادۀ بد یعنی چی؟ یعنی اولاً استفادۀ زیاد، ثانیاً استفادۀ نامناسب. یعنی چی؟ یعنی نهتنها بازاستفادۀ مکررش در تیتراژ برنامههای تلویزیون و موسیقی متن مستندهای داخلی و خارجی ... که حتی در تبلیغاتِ سخیف و سطحی تجاری و ... . بگذریم.
باری، شگفتانگیزی جناب یان تیرسن با موسیقی فیلم امیلی به پایان نمیرسد و در خیلی از کارهای دیگر ادامه پیدا میکند. از جمله مهمترین و شاخصترین آثار ایشان که نسبت به دیگر آثارشان هم بیشترین تمایز را دارد و باز به نظر من از بهترین موسیقیهای این روزگار است، قطعاتی است که دوسال پس از امیلی برای موسیقی فیلم «خداحافظ لنین» (2003) ساختهاند. این فیلم هم فیلم زیباییست اما موسیقیاش چند سر و گردن بالاتر است. من هروقت میخواهم ثابت کنم با ذات پیانو مشکلی ندارم و با پیانو در موسیقی ایرانی مشکل دارم، قطعات پیانوی زیبای این فیلم را مثال میزنم. (البته درمورد ویالون و سازهای مشابهش هم کارهای تیرسن مثال خوبی برای ابراز چرایی حس منفی من نسبت به استفاده از بعضی سازهای غربی در آوازها و دستگاههای ایرانیست. آدم پیش خودش میگوید اگر پیانو و ویالون ایناند چه خوباند، اما اگر آن است که به زورافتاده زیر آواز استاد فلانی ما، چه ملالآور).
پنج
توجه شما را به این نکته جلب میکنم که جناب یان تیرسن یک موسیقیفیلمساز نیست، با اینکه او را در زمرۀ بهترین موسیقیفیلمسازان میشناسیم. او یک آهنگساز است که موسیقی فیلم هم میسازد. حتی ناراحت میشود اگر غیر از این دربارهاش بیاندیشیم. و حتی بارها فروتنانه یا شاید رندانه گفته «من اصلاٌ تخصص و پیشینۀ نظری لازم برای موسیقیفیلمساز بودن را ندارم!». و اتفاقاً نقطۀ قوت و علت موفقیت کار او هم همین است.
اینجا همان داستان شاعر و ترانهسرا تکرار میشود. آنجا هم میبینیم کسانی که میگویند کار اصلی ما ترانهسراییاست، کسانی که در مقام شاعری استخوان خورد نکردهاند و فقط ترانهسرا هستند، عموماً ترانههایشان هم ضعیف است. اما وقتی شاعری در کنار جهان شاعری خودش ترانه هم میسراید، آن ترانهها ماندگار میشوند. اگر این حرفم را ادعای بزرگی محسوب میکنید، دیگر کمترین چیزی که میتوان گفت این است که خیلی اتفاق افتاده که یک شاعر به جز گفتن شعر خوب ترانۀ خوبی بگوید ولی خیلی کم اتفاق افتاده یک ترانهسرا فراتر از ترانهسرایی بتواند شعر خوب هم بگوید. همین نسبت درمورد یک آهنگساز و یک سازندۀ موسیقی فیلم هم وجود دارد.
شش
کلیدواژههای تصورات معنایی محتواییِ آهنگهای یان تیرسن، البته کاملاً بنا بر سلیقه و ذوق و حس شخصیِ من (و شاید بعضی از دوستانم) :
«دو چرخه» + «پاییز» + «مسیر مدرسه» + «عشق» + «دویدن» + «از مدرسه تا خانه دویدن!» {اشاره به یکی از شعرهای خود استاد صنوبری!} + «خیابان» + «تابستان» + «شادی» + «تعطیلات» + «خانهتکانی» + «نوجوانی» + «زندگی» + «سرپایینی» + «سربالایی» + «یک دشت سرسبز وسیع» + «کوچۀ پوشیده از برگهای پاییزی» + «شکست عشقی» + «پیروزی عشقی» + «انتظار» + «بیقراری» + «امید» + «شادی متین» + «گریۀ خویشتندارانه» + «گریۀ شاد» + «ارادۀ معطوف به قدرت» + «ارادۀ معطوف به آزادی» ...
بس است دیگر! دارم حس منفی سانتال به خودم پیدا میکنم! موسیقی احساس است. اگر به زبان آورده شود لوس میشود. موسیقی را باید شنید. احساس را باید احساس کرد، نباید بیان کرد. برویم اپیزود بعد--->
هفت
«_یان تیرسن؟ فلسطین؟ غزه؟ مگه داریم؟
آن هم قبل از جنگ اخیر (که حقانیت فلسطین و بطلان اسرائیل بسیار آشکارتر از همیشه بود) ؟»
بله.
همانطور که خودتان میدانید در اروپا همه مثل ما فکر نمیکنند! مخصوصا در چنین اموری. مخصوصاً با نفوذِ بالای رسانههای صهیونیستی در آن بلاد و رواج فساد و فحشاء بین هنرمندان آن دیار. باری، گویا در سال 2009 و از پی سفری به غزه، این موزیسین جهانی جناب یان تیرسن، نامهای کوتاه در فیسبوکش منتشر میکند:
Children of Gaza, there is no days without remembering the smiles and the warmth you gave me when i played in Gaza city two years ago, Palestinian citizens there is no days without praying the end of the nightmare you leave in for 60 years now.
But to every nightmare there's an awakening, and i'm sure i will land in your country one day and will see on the airport's wall those big letters "WELCOME TO PALESTINE"
Yann Tiersen
Sunday, 11 January 2009
بدین مضمون:
بچههای غزه! اینجا روزی نیست بدون یادآوری لبخندهای شما و گرمایی که وقتی دو سال پیش در غزه مینواختم بهم دادید. شهروندان فلسطینی! اینجا هیچ روزی وجود ندارد بدون دعا برای پایان کابوسی که شصت سال است برای شما باقی مانده.
اما از پس هر کابوسی یک بیداری است؛ و من مطمئنم یک روز به کشور شما میآیم و بر دیوار فرودگاه با عباراتی درشت میبینم «به فلسطین خوش آمدید!»
یان تیرسن
یکشنبه، ۲۲ دی ۱۳۸۷
«دی ۸۷» یعنی حدوداً پایان حملۀ قبلی اسرائیل به غزه. جنگ اخیر سال 2014 بود و جنگ قبلی در حدود 2008 و 2009. حملۀ قبلی همان جنگی است که اگر یادتان باشد خیلی سنتشکنی بود، که واکنشها در ایران هم خیلی پررنگ بود و آقای خامنهای حکم جهاد دادند و گفتند: کسانی که در راه کمک به مردم غزه شهید شوند حکم شهدای بدر و اُحد درمحضر رسولالله را دارند. همان جنگی که تلاشهای رسانهای و فرهنگی ایران بیش از هر زمان دیگر توانست اجماع جهانی علیه اسرائیل پدید بیاورد. مخصوصاً در میان دولتها (اجماع بین ملتها و هنرمندها در جنگ اخیر بیشتر بود)... . به عبارت دیگر، «دی ۸۷» یعنی تقریباٌ یک سال قبل از اینکه در تهران شعار «نه غزه نه لبنان» سرداده شود.
بازگشت به یان تیرسن: و البته دستها و رسانههای صهیونیستی تلاش وافری کردند که این نامه را از روی زمین محو کنند و قطعاً خیلی بهش القا کردهاند که تو دیگر یک هنرمند بیطرف نیستی. چون بالاخره بیانیۀ هنرمندی در این سطح که آدمی سیاسی هم نیست و اروپایی هم هست چیز خوشایند و معمولی نبود. اما نکتۀ اصلی ماجرا این است که یکسال بعد که آلبوم تازۀ استاد یان تیرسن یعنی «جادۀ غبارآلود» (Dust Lane) با سروصدای زیادی در سطح جهان منتشر شد، ایشان در مصاحبهای نام آلبوم را برگرفته از حس و حالی که نسبت به جادۀ خاکیای که منتهی به شهر «غزه» میشده، داشتهاند عنوان کردند. اما مهمتر این است که به جز آهنگی که نام آلبوم برگرفته از آن بود، این آلبوم آهنگ عجیبی داشت که اسمش «ف ل س ط ی ن» بود و یان تیرسن در آن نام فلسطین را با صدای خودش هجی کرده بود. و در این، پیامی بود که ما را بسیار به یاد آن نامه میانداخت.
به قسمتی از حرفهای او در یک مصاحبه گوش کنید:
On the former, he simply spells out theword P-A-L-E-S-T-I-N-E. The track was prompted by a trip to Gaza, “somewhere I had wanted to go for a long time. It was the first time I was in front of the reality, and I could feel the gap between the news and what was really happening. Not that the news lies, but even if you shoot an image, there is a distance there. The name Dust Lane partly came from the image of the dirt road going into Gaza. I wanted to deal with it in the most neutral way, just by naming it: Palestine...
به این مضمون:
درگذشته او به سادگی کلمۀ «ف ل س ط ی ن» را هجی میکرد. آهنگی که در پی سفری به «غزه» برانگیخته شده است: «جایی که من برای مدت زمانی طولانی میخواستم به آنجا بروم. این نخستینباری بود که من با واقعیت مواجه میشدم و شکافی که بین حقیقت و اخبار (رسانهها) بود را حس میکردم. نه اینکه اخبار دروغ باشند، اما حتی اگر شما از چیزی عکس بگیرید هم باز اینجا (بین آن چیز و حقیقت) فاصلهای وجود دارد. نامِ «جادۀ غبارآلود» تقریبا از تصویر جادۀ خاکی ای که به غزه میرود برگرفته شده. من میخواستم با اتخاذ بیطرفانهترین راه به آن واکنش نشان بدهم، یعنی فقط با نام بردن از آن: فلسطین...»
اینم از پیشواز روز قدس!
هشت
من از همینجا دو شاخه گل برای آقای یان تیرسن میفرستم. یک شاخه گل سفید برای هنرمندیش و یک شاخه گل سرخ برای شرافتش.
باشد که روزی این گلها به دستش برسند.
نه
شما فکر میکنید کسی در ایران این داستان «آهنگِ یان تیرسن برای فلسطین» را میداند؟! نمیدانم والله. شاید هم بعضی میدانستند. ولی من نشنیده بودم و نخوانده بودم. با اینکه از قدیم پیگیر ایشان بودم. چی شد فهمیدم؟ همان موقع که این آلبوم «جادۀ غبارآلود» به دستم رسید، بی هیچ تحقیقی درموردش و حتی بیخواندن نام قطعهها و حتی بیدانستنِ معنای آلبوم ریختم در گوشیم تا بهش گوش بدهم (یعنی ما تا این حد میخواهیم مواجهۀ بی پیشفرض با اثر هنری داشته باشیم! :). خلاصه در مسیرها گوش میکردم. اولین آهنگی را که خیلی پسندیدم خیلی هم دلم میخواست معنایش را بدانم و نمیدانستم خود آهنگ Dust Lane(همنام با اسم آلبوم) بود. دقیقاً یادم است که داشتم با حال خوبی به دیدن دوست خوبی میرفتم و این آهنگ را بسیار مناسب حال یافته بودم. معنای Lane را بلد بودم ولی معنای Dust را نه. خیلی فکر کردم. آخر گفتم «داست» که فی نفسه معنی ندارد، لکن «شبیه «دوست» است! بنابراین اسم آهنگ را برای خودم گذاشتم «مسیر دوست»! و خیلی هم باورش کردم.
اما آهنگ فلسطین را تا مدتها نمیفهمیدم. چون یکبار هم کلمه را کامل نمیگوید. خیلی طول کشید و خیلی گوش دادم که فهمیدم منظورش هجیکردن حروف است. وقتی هم برای اولینبار هجیش کردم باورم نمیشد منظورش همین فلسطین خودمان باشد. فکر میکردم حتماً یک واژۀ مشابه است. چون مگه میشود آدم به این معروفی و مهمی یک آهنگ برای فلسطین بخواند؟ و تازه اگه بخواند،مگه میشود ما در ایران باخبر نشویم؟!
{ روضه: غرض یادآوری یک ضعف وحشتناک فرهنگی ماست که قبلاً در مسائل مختلف بهش پرداختهام. اینکه اینجا سرزمین اسلام است، سرزمین مقاومت است، سرزمین شیعه است اما انگار نیست. ما اینجا اول همه باید آدمهای خوب جهان را شناسایی کنیم، فقط شناسایی؟ خیر! باید باهاشان رفیق شویم و حامیشان باشیم. که بدانند تنها نیستند. منظورم به افراد نیست، منظورم دولتها و نهادهاست (هرچند که هنرمندانمان، مخصوصاً چهرههای شناختهشده هم چنین وظیفهای دارند). ما رفقای خودمان را ول کردهایم در غربت به امان خدا، تا وقتی منفعل شوند یا یکییکی از بین بروند. داستان، داستانِ شنزبه نندبه است (خدا بابای نصرالله منشی را بیامرزد هنوز که هنوز است قصههاش خواندنی و عبرت گرفتنیست). حالا این گسسته بودن و بسته بودن حلقههای فرهنگی و عدم گفتگوی بینالمللی در عرصۀ فرهنگ و هنر به جای خود، صدور انقلاب به کشورها جای خود؛ ما داریم خودمان را هم از فرهنگ خودمان محروم میکنیم. مثالش همان داستان نیمهکاره قطعشدنِ پخش زندۀ سید حسن نصرالله است. دفعۀ قبلی زدم از الکوثر ادامهاش را دیدم. ایندفعه که قطع شد، زدم الکوثر دیدم یکی از سریالهای ایرانی خودمان را دارد با دوبلۀ عربی پخش میکند! زدم افق، دیدم از این برنامههای بچهمثبتی گذاشته که دیدنش صرفاً برای تقویتِ حس بچهمثبت بودن به کار میآید. آخه بیانصافها! اینهمه شبکه درست کردید با اونهمه ادا و ادّعا، بعد یک شبکه هم نباید سید حسن نصرالله را کامل پخش کند؟ یعنی واقعاً خیالات خودتان را از حرفهای نصرالله مهمتر میدانید؟!
امام خمینیجان قربان روح بزرگ و فکر سترگت، که وقتی آمدی نهتنها مسلمانها را با هم متحد کردی، بلکه آدم خوبها را هم. با یک تقسیمبندی جدید همۀ تقسیمبندیهای جهان را بهم زدی. تقسیماتِ قومی، ملی، مذهبی، طبقاتی، دنیایی، قشری، نسلی ... در چشم ما رنگ باخت. تو یادمان دادی که در قرآن این تقسیمبندی «مستکبر» و مستضعف» را بخوانیم و باور کنیم. چه حسی داشتیم آن موقع، میخواستیم شال و کلا کنیم با همۀ آدم خوبهای جهان متحد شویم، با همۀ آدم بدهای جهان بجنگیم. میخواستیم پاشیم برویم فلسطین و لبنان را آزاد کنیم. با اسرائیل بجنگیم، اسیرهای سالخوردهاش را آزاد کنیم. بریم آفریقا با بوکوحرام بجنگیم دخترمدرسهایها را آزاد کنیم. بریم با آمریکا بجنگیم، پول فقیرها و یتیمهای جهان را پس بگیریم، بریم مردانه کلک داعش و القاعده و طالبان و سعودی را بکنیم، بریم ... . ولی حیف. الآن با پیژامه نشستیم پای مخدّرات و مخدّرات تلویزیونی و فقط سعی میکنیم از جُکها و تکنولوژیهای روز عقب نیفتیم. آقای خمینی! ما بی تو، تو همین اول کار خودمان هم ماندهایم.
ای سحر! شادی شب، روز وداع است امروز
بیتو بازار جهان هیچمتاع است امروز
بار میبندی و داغ از سفر اینک ماییم
بیتو از بار فرو بستهتر اینک ماییم
*
ای کبودِ شبِ وادی یله در خون بیتو
خفته در آغل گرگان، گله در خون بیتو
ای دلت جوشن ایمان یلان در ناورد
وی دعایت سپر زندهدلان در ناورد
بیتو صعب است که سیمرغ بپرّد تا قاف
بیتو صعب است که هموار شود استضعاف
بیتو صعب است که سودای نخستین گیرند
پی آزادی لبنان و فلسطین گیرند ... (معلم دامغانی، علی)
پایان روضه}
ده
«آلبومشناسی یان تیرسن»
La Valse Des Monstres 1995 | والسِ غولها
Rue Des Cascades 1996 | خیابان آبشار
Le Phare 1997 | فانوس دریایی
Black Session 1999 | فصل سیاه
Tout Est Calme 1999 | همهچیز آرام است
L'Absente 2000 | غائب
Amelie 2001 | موسیقی فیلم امیلی
C'était Ici 2002 | اینجا بود
Good Bye Lenin! 2003 | موسیقی فیلم خداحافظ لنین!
Yann Tiersen & Shannon Wright 2004
Les Retrouvailles 2005 | بازگشت به خانه
On Tour 2006
Tabarly 2008 | موسیقی مستند تابارلی
Dust Lane 2010 | جادۀ غبارآلود
Skyline 2011 | افق
2014 ∞ | بینهایت
Live In London 2014
پ ن: این همۀ کارهای یان تیرسن نیست. فقط آلبومهایی است که به طور مجزا منتشر شدهاند. چه اینکه یان تیرسن برای فیلمهای زیادی موسیقی ساخته است و در فیلمهای زیادی از موسیقیهای او استفاده شده. لیست آن فیلمها در صفحۀ imdb او هست: «اینجا».
یازده
«دانلود و گزینش آهنگهای یان تیرسن»
پ ن1: و البته قول میدهیم اگر روزی رفتیم خارج (هر سرزمینی که قانون کپی رایت جهانی را داشت) حداقل آلبوم افراد اینچنینی را بخریم.
پ ن2: طبعاً بعضی از این قطعات بی کلاماند و بعضاً با کلام. بعضی با صدای خود آهنگساز و بعضی با صدای یک خوانندۀ حرفهای. همچنین، یکی از آهنگها با دو تنظیم از دو آلبوم انتخاب شدهاند چون هر دو زیبا بودند. همچنین بعضی از آهنگها با دو نسخۀ با کلام و بیکلام حضور دارند.
پ ن3: به نظر خودم گزیدۀ خوبی شده و بعید است جای دیگری گیرتان بیاید!