در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

۱۷
ارديبهشت

https://bayanbox.ir/view/6689845290599491339/%D8%B4%DB%8C%D8%AE-%D8%A7%D9%84%D8%AC%D8%B1%D8%A7%D8%AD.jpg

 

به من چه ربطی دارد

که آن سوی دنیا

            هزار کودک غمگین بدون خانه شوند؟

 

 

به من چه ربطی دارد «علی ابوعلیا»

که فصل مدرسه و بازی و نشاطش بود

درست روز تولد -به‌جای گل‌باران-

                               گلوله‌باران شد

و مادرش آرام

             به جای پیرهن نو، کفن برایش دوخت

و کیک جشن تولد -نخورده- فاسد شد

و توپ فوتبالش را به خیریه بردند ؟

 

 

به من چه ربطی دارد «محمد الدرّه»

درست مثل گلی تازه در شب طوفان

                           کنار دست پدر، تکه‌تکه شد بر خاک؟

و یا که بولدوزر

رد شد از روی «راشل»

                        چنان که بذر گلی، می‌شود نهان در خاک-؟

 

 

و «شیخ جراح» آیا به من چه؟ وقتی که

     میان خون و رگم، شیخ، گرم جراحی است:

 

هم اینکه جای دل و عقل را عوض کرده

هم اعتقاداتم را به نان زده پیوند

هم اقتصادم را جوش داده با شوخی

هم اینکه گم شده تیغ بُرنده‌اش انگار

                                      میان اعصابم

 

 

***

سلام کودک بی‌خانۀ فلسطینی!

من این سوی این دنیا،

               در انجمادِ خودم:

اسیر بیم گرانی و اضطراب دلار

اسیر سایۀ ترس و سیاهی و سختی

اسیر مسکن و شغل و هزار بدبختی

و هشت‌سال خیالات شیک‌پوشی که

              در انتظار سرانجام یک مذاکره است

            _و خصم معرکه و غیرت و مبارزه هم_

 

و دست‌های مرا بسته‌است تدبیرش

بیا کمک کن

                     ای کودک فلسطینی!

بیا که سنگ تو شاید شکست زنجیرش!

 

مگو چه ربطی دارد به تو، مگو هرگز

مگو سخن ز بودن، که یک غم محتوم

که یک پرندۀ شوم

فراز بام من و تو نشسته نفرین را

 

*

سلام کودک آوارۀ فلسطینی!

تو را حمایت من لازم است اگر امروز

                 مرا شهامت تو گشته واجبی عینی

که همچنان وطنم سوگوار فرزند است

که پاره‌پارۀ غم، سینۀ دماوند است

هنوز سرد نگردیده داغ پیرارم

هنوز منتظر انتقام سردارم

نمی‌شود که مرا بی‌رفیق بگذاری

نمی‌شود که تورا بی‌رفیق بگذارم

            ز یاد کی ببرم غربت فلسطین را؟

 

*

سلام کودک جان‌دادۀ فلسطینی!

تو گرم یک جنگی، ولی دو جنگ مراست:

یکی شکستن زنجیرِ بزدلان از پای

یکی شکستن دیوی که پیش روی شماست

 

 

روز قدس 1400

 


توضیح اسامی:

۱. «علی ابو علیا»: نوجوان فلسطینی که آذر ۱۳۹۹ و در روز تولدش توسط سربازان رژیم صهیونیستی با گلوله به قتل رسید.

۲. «محمد الدّره»: نوجوان فلسطینی که مهر ۱۳۷۹ در آغوش پدرش توسط اسرائیلی‌ها کشته شد.

۳. «راشل کوری»: جوان آمریکایی فعال صلح که اسفند 1381 وقتی برای ممانعت از تخریب خانۀ فلسطینی‌ها جلوی بولدورز اسرائیلی‌ها ایستاده بود توسط همان بولدوزر زیرگرفته و کشته شد.

۴. «شیخ جراح»: نام محله‌ای است در فلسطین که این روزها با ستمگری تازۀ صهیونیست‌ها ملتهب و خبرساز شده. با معانی دیگرش هم که همه آشنا هستید، لکن محض یادآوری: بعد از آن شنبۀ تاریخی آبان ۹۸ و اقدامات و فرمایشات تاریخی رئیس جمهور، روزنامه سازندگی آقای محمد قوچانی در حمایت از دولت تیتر اول خود را با زمینه‌ای تماما سرخ به این عبارت اختصاص داد: «هزینه جراحی» 

  • حسن صنوبری
۱۴
ارديبهشت

https://bayanbox.ir/view/1843265937389621822/Amjad-Baltistani-Jaanam-Fida-E-Haideri.jpg

 

 

این که می‌شنوید صدای یکی از دورترین و غریبانه‌ترین شیعیان امیرالمومنین است. یک صدای قدرتمند و زیبا، در عین‌حال مظلوم، رنج‌کشیده و ناشنیده.

ایالت «گلگت-بلتستان» یک منطقهٔ بسیار مرتفع کوهستانی است که از غرب با استان خیبرپختونخوا پاکستان، در شمال با دالان واخان افغانستان، در شرق و شمال شرق با ناحیه سینکیانگ چین، در جنوب غرب با ناحیه کشمیر آزاد و در جنوب شرق هم با ایالت جامووکشمیر هند هم‌مرز است. جایی که از جمله مناطق جنگ‌خیز و مورد مناقشه کشمیر است...

گلگت-بلتستان و مردم کوه‌نشین و دره‌نشینش را شیعی‌ترین منطقه پاکستان می‌دانند. «بلتستان» از قرن هشت پایگاه ثابت شیعیان بوده (احتمالا با همت حضرت میرسیدعلی همدانی). در «گلگت» در گذشته اکثریت با پیروان مذهب شیعه بوده اما با سیاست مهاجرت‌های جدید، دوره‌ای اهل سنت به آنجا کوچانده شدند و سپس وهابی‌ها. اما بلتستان همچنان خالص مانده. همچنین شیعیان غریب و تحت فشار این سرزمین بسیار علاقه‌مند به ایران و انقلاب اسلامی‌اند و تحت تاثیر ایران حتی نوروز را نیز جشن می‌گیرند.

چندماه پیش یک نوجوان اهل بلتستان به نام «امجد بلتستانی» با خواندن این آهنگ صدای خود و قوم و مذهب خود را از رشته‌کوه‌های بلتستان به سوی دیگر عاشقان حضرت امیر روانه کرد.

آهنگ «جانم فدائی حیدری» نخستین‌بار سه‌سال پیش توسط یک خواننده تقریبا مشهور پاکستانی به نام «صادق حسین» خوانده شده بود. اما آن اجرا آنچنان که باید و شاید نگرفت. چندماه پیش که امجد بلتستانی این اثر را برای امام علی بازخواند با استقبال فراوانی همراه شد، تا حدی که طی این چندماه چندین خواننده دیگر اقدام به خواندن این آهنگ کردند (اول یک آقاپسر نوجوان دیگر، بعد یک خانم جوان، بعد یک حاج‌خانم!) اما سرانجام آهنگ هیچ‌یک به زیبایی و محبوبیت کار امجدخان نشد. مخصوصا از نظر حجم و قدرت صدا، امجد بلتستانی صدایی بسیار وسیع‌تر و قدرتی‌تر از خوانندگان سلف‌وخلف این کار دارد. این است که نتیجه کار اینچنین درخشان و ماندگار شده.

 

***

پ‌ن۱: بعد فیلمی باصفا هم دیدم که روز میلاد امام مجتبی، امجد داشت این آهنگ را بدون ساز در هیئت کوچک محلی‌شان با همخوانی مردم هم‌هیئتی اجرا می‌کرد: اینجا

پ‌ن۲: یا امیرالمومنین
«نام تو به هر زبان که گویند خوش است»
آقاجان قربان شیعه‌هایت، قربان شیعیان غریبت، قربان آن شیعیانت که ندیدیمشان و نشنیدیمشان و نمی‌شناسیمشان و نامشان را هم بلد نیستیم، اما تو را دوست دارند و بار مقدس عشقت را با رنجی بیش از ما به دوش می‌کشند، آقاجان مخصوصاً قربان بچه‌هاشان!

آقاجان قسمتمان کن که دوستشان بداریم، تا بتوانیم به عهدمان با شما وفا کنیم:

مرا عهدی‌ست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

 

https://bayanbox.ir/view/6254917166161143725/AmjadBaltistani-JaanamFidaEHaideri.jpg

لینک‌های دانلود

دانلود نسخه تصویری آهنگ «جانم فدائی حیدری»

دانلود نسخه صوتی آهنگ «جانم فدائی حیدری»

 

پ‌ن: سرکارخانم «رقیه نویصری» زحمت کشیدند و ترجمۀ بخش اردوی این آهنگ را به فارسی انجام دادند و برای بنده فرستادند. فقط بخش اول را ترجمه نکردند که گمان می‌کنم باید به گویش بلتستانی باشد. در اجراهای دیگر پاکستانی هم آن بخش از شعر نبود. این ترجمه را در دو صفحه آماده‌سازی کردم که می‌توانید اینجا ببینید:

ترجمه آهنگ جانم فدائی حیدری - صفحه یک

ترجمه آهنگ جانم فدائی حیدری - صفحه دو

 

  • حسن صنوبری
۱۳
ارديبهشت

https://bayanbox.ir/view/1732662036055165114/nahjolbalagha.jpg

 

قدم اول: نشانی تمام وصیت‌های امام علی در نهج البلاغه

طبیعتا چنین روزهایی برای هر مسلمانی بهترین زمان مطالعۀ «وصیت»های انسان کامل، امیرمومنان، حضرت امام علی‌بن‌ابی‌طالب (علیه السلام) است. دوست‌داران و شیعیان آن تندیس بی‌مثال آفرینش همه دوست می‌دارند بدانند امام در واپسین ایام خود چه سخنی را به عنوان وصیت با فرزندان خود و نیز با آیندگان در میان گذاشت؟

اما وصایای امام علی را کجا باید جست؟

آن‌مقدار که بنده تحقیق کرده‌ام به این نتیجه رسیده‌ام که اینگونه نیست که یک وصیت‌نامه از امام علی (علیه السلام) باقی مانده باشد و مثلا در یک کتاب ذکر شده باشد. نه، امام امیرالمومنین پس از بازگشت از «صفین» چند وصیت مکتوب و شفاهی دارد که برای خواندنشان باید به منابع مختلف مراجعه کرد. اما هم از آنجا که بحث ما در این صفحه «نهج‌البلاغه‌خوانی» است و هم اینکه بیشترین و مهمترین وصیت‌ها در همین کتاب شریف گردآمده‌اند، ما فقط به وصایای همین نهج‌البلاغۀ گرامی می‌پردازیم.

اما در نهج‌البلاغه نیز چنین نیست که فقط یک وصیت‌نامه موجود باشد. تا آنجا که این کمترین مطالعه کرده، دست‌کم پنج وصیت از روزهای آخر امیرالمومنین در این کتاب موجود است، در این پنج نشانی:

  1. نامۀ 23
  2. نامۀ 24
  3. نامۀ 31
  4. نامۀ 47
  5. خطبۀ 149

معروف‌ترین این وصیت‌ها که بیشتر به عنوان وصیت‌نامه امیرالمومنین نقل می‌شود نامۀ 47 است. (البته گاهی هم منظور جناب سید رضی از وصیت، آن سخن پیش از مرگ نیست، بلکه توصیه‌ای کلی است که تعداد این گونه وصایا زیاد است و محدود به پس از صفین نیست، مثل «وصیت به گروهی از سپاهیان» در نامه 11، «وصیت به معقل بن قیس ریاحی» در نامه 12 و «وصیت به عبدالله ابن عباس» در نامه 76. که بهتر است مترجمان این‌ها را با عنوان سفارش یا توصیه ترجمه کنند نه وصیت)

اما آن وصیت پیش از شهادت (پس از ضربت)، که خیلی کمتر مورد توجه قرار گرفته، وصیت شگفت و زیبایی است که در خطبۀ 149 نقل شده، زین‌رو من همان را برای مقدمه‌نویسی و تقدیم به شما انتخاب کردم

 

قدم دوم: در جستجوی حکمت و زیبایی

وصیت‌های زیادی در تاریخ بشر نوشته‌شده‌اند. چه واقعی چه غیرواقعی. یعنی چی غیرواقعی؟ یعنی وصیت‌های شفاهی یا وصیت‌نامه‌هایی که نویسندگان هنرمند از زبان شخصیت‌های قصه‌های خود نگاشته‌اند. طبیعتا این گروه دوم وصیت‌های بسیار زیباتر و باشکوه‌تری هستند. فئودور داستایفسکی به اعتقاد بسیاری از بزرگان تاریخ علم و فرهنگ، بزرگ‌ترین نویسنده جهان است. باز در میان آثار او رمان ارزشمند «برادران کارامازوف» به نظر بسیاری از کارشناسان برترین و حکیمانه‌ترین رمان اوست، جدا از اینکه این کتاب آخرین رمان نوشته شده توسط داستایفسکی و حاصل پخته‌ترین قلم و اندیشۀ اوست. در بخش‌هایی از این کتاب داستایفسکی با آن دانش و تخیل کم‌نظیر خویش، وصیت‌های یک شخصیت معنوی رمان به نام «پدر زوسیما» را نوشته است. من در میان وصیت‌های داستانی وصیتی به این زیبایی و با این حکمت تاکنون ندیده‌ام، آنچنان که شایستۀ داستایفسکی و رمان شاهکارش هم هست.

پس: وصیت‌های پدر زوسیما، یک وصیت خیالی و داستانی است، توسط یک نابغه داستانی در مهمترین و ارزشمندترین اثر نوشته شده، و در صحت و سلامت و پخته‌ترین دوران نویسنده.

حال درخواست دارم این وصیت امیرمومنان در خطبۀ 149 نهج‌البلاغه را با آن وصیت‌نامه مقایسه کنید. وصیتی که اولا واقعی و حقیقی است، ثانیا مربوط به هزارسال پیش از اثر داستایفسکی است، ثالثا کمیت و حجمی به مراتب کمتر از وصایای پدر زوسیما دارد، رابعا برخلاف اثر داستایفسکی یک وصیت مکتوب و فکرشده نیست، بلکه فی‌المجلس و شفاهی ایراد شده و مهمتر از همه- خامسا: گوینده برخلاف داستایفسکی که در آرامش مشغول نگارش بوده، در حالی این وصیت را فرموده که فرق مبارکش با شمشیر زهرآلود اهریمن دو نیم شده، خون زیادی از او رفته و ساعاتی دیگر جان از بدن مبارکش خارج می‌شود. این دو وصیت را مقایسه کنید تا ببینید در شرایط مساوی هم حنای وصیت خیالی داستایفسکی در پیشگاه وصیت خونین امیرالمومنین علی (علیه السلام) بی‌رنگ است.

و با خود بگویید آیا انسانی زمینی توان ایراد چنین وصیتی را آن‌هم در آن وضعیت و آن روزگار داشته یا نه؟

«و سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا»

 

قدم سوم: وصیت امام علی برای انسان

احتمالا در چنین روزی، در شب بیست و یکم رمضان یا روز بیست و یکم رمضان این خطبه در بستر شهادت ایراد شده. همچنین این خطبه با آن «آخرین خطبه ایستاده امام علی پیش از شهادت» قابل مقایسه است.

گمانم پنج ترجمه را مرور کردم و الحق و الانصاف بهترین این ترجمه‌ها برای این خطبه ترجمۀ استاد دکتر سید علی موسوی گرمارودی بود. البته که پس از مرور و مطابقت مجبور شدم بخش‌هایی را اندکی ویرایش کنم و تغییر بدهم برای رسیدن به ترجمۀ دقیق‌تر.

این شما و این متن عربی و فارسی خطبۀ با شکوه 149 نهج البلاغه به روایت امام امیرالمومنین علی (علیه السلام):

 

متن عربی خطبه 149

أَیُّهَا النَّاسُ کُلُّ امْرِئٍ لَاقٍ مَا یَفِرُّ مِنْهُ فِی فِرَارِهِ.

الْأَجَلُ مَسَاقُ النَّفْسِ، وَ الْهَرَبُ مِنْهُ مُوَافَاتُهُ.

کَمْ أَطْرَدْتُ الْأَیَّامَ أَبْحَثُهَا عَنْ مَکْنُونِ هَذَا الْأَمْرِ، فَأَبَى اللَّهُ إِلَّا إِخْفَاءَهُ. هَیْهَاتَ! عِلْمٌ مَخْزُونٌ!

 أَمَّا وَصِیَّتِی:

فَاللَّهَ لَا تُشْرِکُوا بِهِ شَیْئاً وَ مُحَمَّداً (صلى الله علیه وآله) فَلَا تُضَیِّعُوا سُنَّتَهُ. أَقِیمُوا هَذَیْنِ الْعَمُودَیْنِ وَ أَوْقِدُوا هَذَیْنِ الْمِصْبَاحَیْنِ وَ خَلَاکُمْ ذَمٌّ مَا لَمْ تَشْرُدُوا. حُمِّلَ کُلُّ امْرِئٍ مِنْکُمْ مَجْهُودَهُ وَ خُفِّفَ عَنِ الْجَهَلَةِ.

رَبٌّ رَحِیمٌ وَ دِینٌ قَوِیمٌ وَ إِمَامٌ عَلِیمٌ. أَنَا بِالْأَمْسِ صَاحِبُکُمْ وَ أَنَا الْیَوْمَ عِبْرَةٌ لَکُمْ وَ غَداً مُفَارِقُکُمْ غَفَرَ اللَّهُ لِی وَ لَکُمْ!

إِنْ تَثْبُتِ الْوَطْأَةُ فِی هَذِهِ الْمَزَلَّةِ فَذَاکَ وَ إِنْ تَدْحَضِ الْقَدَمُ:

فَإِنَّا کُنَّا فِی أَفْیَاءِ أَغْصَانٍ وَ مَهَابِّ رِیَاحٍ وَ تَحْتَ ظِلِّ غَمَامٍ اضْمَحَلَّ فِی الْجَوِّ مُتَلَفَّقُهَا وَ عَفَا فِی الْأَرْضِ مَخَطُّهَا.

وَ إِنَّمَا کُنْتُ جَاراً جَاوَرَکُمْ بَدَنِی أَیَّاماً وَ سَتُعْقَبُونَ مِنِّی جُثَّةً خَلَاءً سَاکِنَةً بَعْدَ حَرَاکٍ وَ صَامِتَةً بَعْدَ نُطْقٍ لِیَعِظْکُمْ هُدُوِّی وَ خُفُوتُ إِطْرَاقِی وَ سُکُونُ أَطْرَافِی فَإِنَّهُ أَوْعَظُ لِلْمُعْتَبِرِینَ مِنَ الْمَنْطِقِ الْبَلِیغِ وَ الْقَوْلِ الْمَسْمُوعِ.

وَدَاعِی لَکُمْ وَدَاعُ امْرِئٍ مُرْصِدٍ لِلتَّلَاقِی غَداً تَرَوْنَ أَیَّامِی وَ یُکْشَفُ لَکُمْ عَنْ سَرَائِرِی

وَ تَعْرِفُونَنِی بَعْدَ خُلُوِّ مَکَانِی وَ قِیَامِ غَیْرِی مَقَامِی .

 

ترجمه خطبه 149

«ای مردم! هر کس آنچه که از آن می‌گریزد را هنگام گریز خواهد دید.

مدت عمر؛ رهسپاری آدمی است به سوی مرگ. و گریختن از آن رسیدن به آن است.

چه روزها که گذراندم و در آن‌ها به جستجوی راز این ماجرا پرداختم، اما خداوند جز پنهان داشتن آن را نخواست. افسوس! این دانشی سر به مهر است.!

و اما وصیت من:

نخست درباره خداوند است که هیچ چیزی را با او شریک مسازید، دیگر در مورد محمد است، درود خداوند بر او و خاندانش، که سنت او را تباه نگردانید. این دو ستون را برپا و این دو چراغ را روشن نگه دارید، در این صورت مادام که منحرف نشوید، مورد نکوهش نخواهید بود. هر یک از شما هم‌سنگ توانش زیر بار این مسئولیت است، و البته که نادانان سبکبارترند!

پروردگارتان مهربان، دینتان پابرجا و امامتان داناست. من دیروز رفیق شما بودم، امروز مایه عبرت‌تان هستم و فردا بیگانه‌ام با شما، خداوند بیامرزاد مرا و شما را!

اگر در لغزشگاه این جهان جای پایی استوار یافتم {و زنده ماندم} که خود دانم، ولی اگر گامم لغزید {و جان درنبردم}:

همانا ما از کسانی بوده‌ایم که مدتی در سایۀ شاخساران و در گذرگه بادها و در سایه‌سار ابری سر کردیم که تراکم آن در فضای جو از میان رفت و آثارش در زمین محو گردید.

همسایه‌ای بودم که چند روزی پیکرم در کنار شما بود و به زودی از من بدنی خالی از روح خواهد ماند، که پس از جنب و جوش آرام و پس از گفتار خاموش خواهد بود؛ تا شما از آرامش تنم و سکون چشمِ فروبسته‌ام پند گیرید، که این برای اندرزپذیران از هر منطق رسا و گفتار شنیدنی پندآموزتر است.

 با شما وداع می‌کنم همچون کسی که در آستانۀ دیدار است! فردا قدر روزهای مرا خواهید دانست و رازهای من بر شما آشکار خواهد شد.

و مرا پس از آن خواهید شناخت که جای من خالی شود و کسی دیگر به جای من بنشیند.»

  • حسن صنوبری
۰۸
ارديبهشت

https://bayanbox.ir/view/3426284016831130092/SiminDaneshvar.jpg

امروز صدمین سال تولد «سیمین دانشور» است. دانشور زنی بی همتا در تاریخ ادبیات و فرهنگ معاصر بود. در میان زنان داستان‌نویس ایرانی کسی وجود ندارد که حتی بتوانیم به نوعی با دانشور مقایسه‌اش کنیم. با نگاه کلی به ادبیات اگر پروین اعتصامی «نماد زن شاعر» باشد، سیمین دانشور به عنوان «نماد زن نویسنده» با او قابل مقایسه است، اگر فروغ فرخزاد «نماد زن شاعر مدرن» باشد دانشور به عنوان «نماد زن رمان‌نویس مدرن» با او قابل مقایسه است (جدا از اینکه دانش و مطالعات و عمق شخصیت دانشور بسیار فراتر از فرخزاد بود). حالا جنسیت را کنار بگذاریم، «سووشون» دانشور جزو پرفروش‌ترین رمان‌های ایرانی و هم جزو تحسین‌شده‌ترین آثار در میان منتقدان و داستان‌نویسان است. بسیاری این رمان را مهمترین رمان ایرانی می‌دانند و مولفش را مهمترین نویسنده فارسی‌زبان (چه در میان زنان چه در میان مردان). تمام نویسندگان ایران با گرایش‌های فکری متضاد از «هوشنگ گلشیری» گرفته تا «نادر ابراهیمی» دانشور و قلمش را ستوده‌اند و بسیاری مقام او را در رمان‌نویسی حتی از همسرش «جلال آل احمد» بالاتر می‌دانند.

با این حال دانشور جزو بایکوت‌شده‌ترین و سانسورشده‌ترین نویسندگان معاصر است، وقتی که قرار باشد بیرون از قصه‌هایش حرفی هم بزند. او در ابتدای انقلاب حرف‌های مهمی درباره انقلاب، امام خمینی، اسلام و ستیز با غرب گفته است که به سختی بتوانید اثری ازشان پیدا کنید. روشنفکران می‌گویند: «آن ایام به خاطر جو انقلابی سیمین جوگیر شده و چیزهایی گفته و گرنه او هم اساسا لائیک است». باشد.

آنچه در این روز مبارک و ماه مبارک تصمیم گرفتم برای گرامیداشت این بانوی بی‌نظیر از گنجۀ خود بیرون بیاورم بخش‌هایی از یک مصاحبه است. با کجا؟ با روزنامه شرق (حزب‌اللهی که نیست؟). چه سالی؟ سال 1384. یعنی تقریبا سی‌سال پس ازانقلاب + شش سال پیش از درگذشت دانشور + دوسال پیش از آغاز بیماری‌اش.

این مصاحبه پس از انتشار خشم و نفرت بسیاری را از حضرات روشنفکر برانگیخت، مثل همیشه در ایام انتشار، انبوهی یادداشت علیهش و برای تمسخرش نوشتند و پس از درگذشت دانشور که نیاز به تصاحبش داشتند کلا این مصاحبه را بایکوت کردند. الآن هم به سختی بتوانید متن کاملش را در جایی بیایید (لذا نسخه کامل را هم در وبلاگم منتشر می‌کنم). همچنین به‌نظرم با خواندن این مصاحبه می‌توانیم حدس‌هایی از چرایی گم‌شدن آخرین رمان دانشور («کوه سرگردان») در دم و دستگاه روشنفکرها بزنیم. با عنایت به این نکته گه پنج سال پس از این مصاحبه تازه ناشر اعلام کرد کتاب خانم دانشور را گم کرده.

بگذریم و برویم سراغ بخش‌‌هایی از مصاحبه:

1. «... من اصلاً به آن تیپ ادبیات و داستان سیاه اعتقاد ندارم. من از چزاندن خواننده متنفرم و از طنز براى نشان‌دادن موقعیت‌ها هم استفاده مى‌کنم. ادبیات باید امید به آینده بدهد و شوق ایجاد کند. البته هر کس فرم و سلیقه خود را دارد و من ایرادى بر آن نوع ادبیات ندارم، اما خودم به شخصه آن تیپ داستان نویسى را نمى‌پسندم...».

2. «... در عین حال من خودم تنهایم. سال ۴۸ جلال مرده و من ۳۶ سال است که بیوه و تنهایم. خودم تنهایى را لمس کرده‌ام که خیلى سخت است. البته کسى که با خدا است تنها نیست. من عاشق خدا هستم. من مدیتیشن مى‌کنم و مدام به خدا مى‌اندیشم. خدا گسترده بر کل کائنات است....»

3. «... صفارزاده چون خودش شاعر است به حدى قرآن را شاعرانه ترجمه کرده که قابل وصف نیست. آیا آمریکایى‌ها که آن را مى‌خوانند فهمیده‌اند قرآن شعر خداوند است که بر پیامبر برگزیده‌اش نازل شده است؟ قرآن فوق العاده شاعرانه است و من خیلى از آن لذت مى‌برم و طاهره صفارزاده به حدى آن را خوب ترجمه کرده که گاهى مرا به گریه مى‌اندازد....».

4. «... در کوه سرگردان بیشتر درباره موعود نوشته‌ام. زیبایى مذهب شیعه امام زمان (عج) و موعود آن است. حضرت مهدى (عج) و معناى ظهور او فوق العاده است. امیدوارم ایشان ظهور کنند و دنیاى ما را نجات دهند. ظهور ایشان لازم است تا بوش دیوانه را سر جاى خودش بنشاند. من خیلى در انتظار امام زمان و ظهور ایشان هستم و تنها راه حل را در این دنیاى وانفسا ظهور ایشان مى‌دانم ...»

5. «... در این جلد من منتظر موعود هستم و رمان در دوران انقلاب مى‌گذرد. من در این قسمت درباره انقلاب کمتر قضاوتى کرده‌ام. چون اعتقاد دارم براى کار بسیار زود است اما برخى ناملایمات و کاستى‌هاى واقع‌گرایانه را نشان داده‌ام. اما باز هم مى‌گویم ما شیعه هستیم و این مذهب بسیار زیبا است با امام على (ع) و آن شهادت زیبایش. او انسان فوق العاده‌اى بود. نهج البلاغه بعد از قرآن مهم‌ترین کتاب ما است. فیلمى که براساس زندگى او ساختند چندان تعریفى نداشت و تنها موسیقى استاد فخرالدینى عالى شده بود. ما مدیون امام على(ع) و بعد امام حسین(ع) هستیم. امام حسین(ع) به ما آموخت که با آب نمى‌شود کار بزرگ کرد و باید خون داد. او مى‌دانست که کشته مى‌شود و مى‌توانست به ایران بیاید که زادگاه همسرش بود. اما او ایستاد و با خون خود کارى کارستان را انجام داد. این را هم بگویم که ما وابسته به بانوى بانوان جهان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) هستیم. دخت پیامبر(ص) همسر حضرت على(ع) و مادر امام حسن(ع) و امام حسین(ع) و این کم لیاقتى است؟ و حضرت زینب (سلام الله علیها) که خطیب فوق العاده‌اى بود. ما این مذهب شیعه را مدیون این شخصیت برجسته و تفکر موعود هستیم. موعود در کوه سرگردان بسیار حضور دارد. در آخر مى‌نویسم: دست غیبا سوخت جان در انتظارت / کو ظهورت دیر شد هنگام کارت. در مذاهب دیگر هم موعود دارند. بودایى، زرتشتى و... مسیحى و اما موعود ما بسیار شخصیت نابى است. من از موعود لذت مى‌برم. مى‌دانى چرا؟ براى اینکه امید به آینده است. وقتى هیچ کارى نمى‌توانى بکنى، مجبورى به آینده بنگرى و در آینده ما موعودى متصور و محقق است. امید در تمام نوشته‌هاى من ملموس است و قهرمان‌ها و شخصیت‌هاى من چشم به آینده دوخته‌اند.»

متن کامل مصاحبه را اینجا بخوانید

 

  • حسن صنوبری
۰۸
ارديبهشت

https://bayanbox.ir/view/4416254834725692015/simin-daneshvar.jpg

 

این مصاحبه در صفحه ادب و هنر «روزنامه شرق» در اوایل مهرماه سال 1384 منتشر شده است با عنوان «کوه سرگردان در راه، گفت و گوى اختصاصى شرق با سیمین دانشور». در مطلب کناری (سلامی به سیمین دانشور) درباره‌اش نوشته‌ام. فکرنمی‌کنم به آسانی بتوانید در جای دیگری از کوچه‌های وب پیدایش کنید. این متن کامل مصاحبه است و تنها تغییرش این است که من کمی ویراستاری‌اش کردم (در حد نیم‌فاصله‌گذاری+اینتر+درج بعضی علائم+بولد و جداسازی سخنان دانشور از گزارشگر) چون متن اولیه خیلی زخمی بود و انگار برای عصرِ پیشانیم‌فاصله‌ای!

این شما و این گفتگوی خاص و خواندنی با زنده‌یاد استاد سیمین دانشور:

تجربۀ دیدار با سیمین دانشور در یکى از چهارشنبه‌هاى اواخر شهریور اتفاق افتاد. چهارشنبه ساعت ۱۰ صبح از کوچه‌هاى ناآشناى دزاشیب عبور کردیم تا به آدرسى برسیم که در آن با تاکید به در سبزرنگ خانه‌اش اشاره کرده بود. شنیده بودم دانشور بسیار دقیق و وقت شناس است. براى همین شش دقیقه در کوچه‌اى که خانۀ زیباى دانشور در آن جاى گرفته بود، قدم زدم و قدم زدم. ساعت ۳۰/۱۰ با اولین زنگ، پرستار بانو دانشور در سبز را باز کرد و من و همکارم شیما بهره‌مند با سیمین دانشور روبه‌رو شدیم. فضاى خانه ساکت، مرموز و غریب بود. دانشور با نگاهى مسلط و محکم من را به طرف مبلى فرستاد که بعد فهمیدم خیلى‌ها بر آن نشسته‌اند. دیوارهاى خانه قدیمى پوشیده بود از عکس‌ها و نقاشى‌ها، از تصاویر جلال آل احمد گرفته تا نقاشى‌های مادر بانو دانشور که فرمى رئالیستى داشت. بر آن دیوارها، تصاویر دانشور اعم از نقاشى و یا عکس، من را محاصره کرده بود. آرامش خانه و تسلط روحى عجیبى که دانشور بر من داشت، باعث شد تا با وجود مصاحبه‌هاى فراوان سال‌های گذشته، هول شوم و کمى طول بکشد به اطراف و اکناف تسلط پیدا کنم. دانشور آرام حرف مى‌زند و دائم مى‌خواهد که چاى خود را تا قطره آخر بنوشم... سر حال است و رد عمر به چهره‌اش به او جذبه و حالتى خاص بخشیده. کلمات را با دقت بر زبان مى‌آورد و در عین حال با تحکم حرف مى‌زند. در رفتارش نوعى جذابیت و قدرت مادرانه وجود دارد که باعث مى‌شود تو مراقب کلمات و نظراتت باشى و همین امر به اقتدار او مى‌افزاید. در آن فضا که تو را دربرگرفته، زمان مى‌ایستد و تو تلاش مى‌کنى تمام جزئیات و رنگ‌ها را به خاطر بسپارى. تلفن زنگ مى‌زند و دانشور با دقت و علاقه با فرد آن سوى خط حرف مى‌زند. صداى زنگ تلفن، سکوت چند لایه فضا را برهم مى‌زند و نگاهت به آرامى مى‌چرخد سمت حیاط. سمت درختان و سمت رویاهایى که در امتداد نگاه نویسنده به درختان کهنسال شکل گرفته است. دانشور نویسنده سووشون، با لهجه دلنشین شیرازى و به همراه خاطرات و یادها زندگى مى‌کند. حافظه فوق العاده‌اى دارد، آنقدر فوق العاده که به سادگى و با ذکر کوچکترین جزئیات از اتفاقى مثلاً در دهه ۵۰ میلادى در نیویورک مى‌گوید. کنسرتى که در آن شرکت کرده و با حالى نوستالژیک از آن یاد مى‌کند. دیدار بانو دانشور براى من تنها انجام یک مصاحبه نبود. بلکه درک واقعیتى بود که از آن به عنوان «مادرسالار» یاد مى‌کنند. دانشور بدون شک تنها مادرسالار ادبیات ایران است. اولین رئیس کانون نویسندگان، مهمترین نویسنده زن ایرانى، کسى که سووشون‌اش از سوى بنیاد بوکر در کنار بوف کور و شازده احتجاب به عنوان برترین آثار صدسال ادبیات داستانى انتخاب شده و... مصاحبه مى‌کنم و در میان صحبت‌هایم از آدم‌هاى دور و نزدیک مى‌پرسم. از همه به نیکى مى‌گوید «مادرانه» و عاطفى، از شاملو، ساعدى، براهنى، امام موسى صدر (که بارها براى دیدار به آن خانه آمده)، نصرت رحمانى و... از جلال هم مى‌گوید با تامل و مکثى بیشتر... از دیدارهاى خود با امام خمینى یاد مى‌کند و از فضاى سیاسى _ اجتماعى این روزگار و در نهایت از تنهایى‌اش مى‌گوید... سیمین دانشور در نهایت از روزگارى مى‌گوید که در پوست زمان جا خوش کرده و به اندک اشاره‌اى در فضا رها مى‌شود. تلفن زنگ مى‌زند و استاد اغلب مى‌داند چه کسى پشت خط است. دوستان و شاگردانش راس ساعتى خاص مدام احوال او را مى‌پرسند و این امر مدت‌ها است که ادامه دارد. در آن خانه که نویسنده بزرگ تنها بر صندلى‌اش تکیه زده، همه چیز نشانى از ادبیات دارد. ادبیات و نوشتن که دانشور قسمت اعظمى از عمر هشتادوچهارساله خود را در هواى آن نفس کشیده است. از در سبز بیرون مى‌آیم. نگاهى به خانه مى‌اندازم و دود سیگار را به آسمان باشکوه تهرانى مى‌فرستم که سیمین دانشور هر روز صبح به آن نگاه مى‌کند.

•••

سیمین دانشور با آنکه اهل شیراز است اما به دلیل سال‌ها حضور و زندگى در تهران به یکى از نمادهاى فرهنگى این شهر تبدیل شده است. او در بسیارى از آثار خود راوى فضاى شهرى تهران مى‌شود و این شهر به خصوص در آثار بعد از سووشون جزء لاینفک ساختار داستانى وى مى‌شود. از او درباره تهران مى‌پرسم و روزگارى که در آن به سر مى‌برد. سیمین دانشور مى‌گوید:

«تهران دیگر براى من غیرقابل تحمل شده است. به تعبیرى دیگر مانند جوهرى که روى کاغذ آب خشک کن چکانده و پهن شود شهرى خرچنگ- قورباغه اى شده است. ۱۴ میلیون جمعیت، آلودگى صدا، هوا، ازدحام ماشین‌ها و فاجعه‌هاى فراوان خسته‌ام کرده. وقتى جمعیت زیاد باشد فجایع رخ مى‌دهد و کار از دست همه خارج مى‌شود. من پیشنهاد مى‌کنم اگر عملى باشد تهران را به شهرى فرهنگى- هنرى تبدیل کنند و پایتخت را به جاى دیگرى منتقل کنند. سالن‌هاى تئاتر، گالرى‌ها، پاتوق‌های نویسندگان و... در تهران باشد و مراکز ادارى - حکومتى به شهرى دیگر منتقل شود. در ضمن فکر مى‌کنم پایتخت باید رودخانه داشته باشد مثل اصفهان حتى مى‌توانند بین این دو شهر قطار سریع السیر بکشند و همین باعث خلوت شدن تهران و آرام شدنش مى‌شود. پایتخت باید وسعت داشته باشد و اصفهان این گونه است. شهرى بزرگ و تاریخى که از اطراف هم وسیع و قابل گسترش است. فکر مى‌کنم هرچه هزینه هم داشته باشد مى‌ارزد که پایتخت از تهران به اصفهان منتقل شود و این یک قدم شجاعانه است.»

دانشور از طبقه‌اى فرهیخته و خانواده‌اى اصیل برخاسته است. او در دوره‌اى داستان‌نویسى را آغاز مى‌کند که حضور زن به عنوان نویسنده امرى خرق عادت بود و به نظر من کارى را که فروغ در شعر انجام مى‌دهد دانشور در داستان ترسیم مى‌کند. حال سئوال این است که او به عنوان یک زن داستان‌نویس چگونه از بافت سنتى ایران فاصله مى‌گیرد. دکتر دانشور مى‌گوید: «به واقع من اولین زنى هستم که داستان‌نویس‌بودن را به صورت حرفه‌اى پیش گرفت. قبل از من هم افرادى بودند مانند امینه پاکروان که البته به فرانسه مى‌نوشت ولى فارسى را خوب نمى‌دانست اما به شکلى تثبیت شده من اولین زن نویسنده ایرانى هستم. اولین اثرم آتش خاموش را در ۲۲ سالگى نوشتم و در ۲۷ سالگى چاپ کردم البته این داستان مشق اول من بود. وقتى هم که آن را به صادق هدایت نشان دادم و نظرش را خواستم به من گفت اگر من به تو بگویم چطور بنویس و چه کار کن دیگر خودت نخواهى بود، بنابراین بگذار دشنام‌ها و سیلى‌ها را بخورى تا راه بیفتى. من هم همین کار را کردم. بعد در سال ۱۹۵۲ به آمریکا رفتم و در دانشگاه استنفرد که یکى از بهترین و گران‌ترین دانشگاه‌هاى آمریکا است مشغول به تحصیل شدم. البته من بورسیه بودم و نزد دکتر والاس استنگر داستان‌نویسى و نزد فیل پریک نمایشنامه‌نویسى خواندم. همان موقع دو داستانم در استنفورد شورت استورى منتشر شد. وقتى از آمریکا برگشتم، شهرى چون بهشت را نوشتم که ده‌ها قدم از آثار قبلى ام جلوتر بود. من در آمریکا تکنیک، فضاسازى، مکان و محیط داستانى را آموختم و در واقع از مدرن‌ترین شیوه‌هاى روایى داستان آگاه شدم. یادم مى‌آید قصه آخر شهرى چون بهشت ترجمه شد. قصه صورت خانه که روایتى از یک تئاتر سنتى است. از آن روزگار تا به امروز کتاب‌هاى زیادى نوشته‌ام که شاید حورا یاورى منتقد به خوبى درباره کلیت آنها نظر داده است و آن اینکه دانشور راوى داورى تاریخ است. من نشان داده ام که هر گوشه‌اى از این مملکت جزیره سرگردانى است و ما ملتى سیه‌روزگاریم که در هر دوره تاریخى با حضور اقوام مختلفى مانند ترک، مغول و تیمورى و... روبه رو بوده‌ایم. براى من این تاریخ و این سرگردانى مهمترین دغدغه درونى بوده است. ما راه خشکى اروپا، آفریقا و آسیا بودیم و به همین دلیل بود که در جنگ دوم ما را پل پیروزى گفتند. انگلیس‌ها خط راه آهنى کشیدند تا آذوقه به روس‌ها برسانند و من آن فضا را در سووشون نوشته‌ام و مى‌توان به آن رجوع کرد.»

سیمین دانشور نویسنده اى بوده که تا به امروز به اصول واقع گرایى در داستان تاکید داشته است. او حتى در نقدى که بر آثار اویسى نقاش مى‌نویسد گفته که آبستره در نگاه وى و آثار وى را نمى پسندد. او روایت‌هاى آبستره و انتزاعى را نمى‌پسندد و همواره بر رئالیسم اصرار داشته است. سئوال این است که چرا دانشور اینچنین بر واقع‌گرایى داستانى اصرار داشته و خود نیز یکى از شاخص‌ترین نمایندگان آن در داستان ایرانى است. او مى‌گوید:

«شاید من آن نقد را نوشته باشم درست یادم نمى‌آید. اما نقاشان ما اکثراً غرب‌گرا هستند. چهره‌هایى مانند ضیاء پور، محصص، اویسى و... از این نمونه هستند. در هر حال آبستراکسیون و انتزاع چارچوبى مبهم است و به پیچیده نشان دادن جهان تمایل دارد. اما ملت ما، ملت باسوادى نیستند و تعداد آدم‌های باسواد و هنرشناس ما بسیار کم است. بنابراین هنرهاى ما باید به سمتى روند که بتوانند فهم مردم معمولى را هم ارضا کنند. این مردم نمى توانند آبستراکسیون را بفهمند. مثلاً آقاى محصص تابلوهایى دارد که گاه خود من در درک آن‌ها مشکل دارم و گاه به سختى آن را مى‌فهمم پس مردم عادى چه کنند؟ پدر من درآمد تا بتوانم به این نثر ساده دست پیدا کنم. ما در دوره دکتراى ادبیات در دانشگاه تهران با اصول استادى مانند فروزان‌فر روبه‌رو بودیم که مى‌گفت اگر وصاف را مى‌خوانید باید نمونه نثرى مانند آن بنویسید و یا بیهقى را باید به سبک خود او بنویسید (جالب اینکه نثر بیهقى بسیار ساده است و همین هم باعث زیبایى تاریخ او شده است) بنابراین من با توجه به این تجربیات فکر نمى‌کنم ملت ایران بتواند با فرم‌هاى انتزاعى خو بگیرد. البته من این فرم‌ها را رد نمى‌کنم و هر کس مى‌تواند سلیقه و اصول خودش را داشته باشد. اما در همان نقاشى مثلاً به این کار پروانه اعتمادى نگاه کن (خانم دانشور به تابلوى پروانه اعتمادى که بر دیوار است اشاره مى‌کند) دقیقاً به نقاشى سنتى ایرانى نظر دارد. خطوط در این نقاشى به مانند هنر اسلامى دایره‌وار هستند که اشاره به سیطره خداوند بر محیط دارند. این کار و نمونه این آثار را همه مى‌فهمند و دوست دارند... بنابراین من انتزاع را در ایران قبول نمى‌کنم. من که فقط براى نخبگان نمى‌نویسم براى همه مى‌نویسم. سووشون خیلى نثر ساده‌اى دارد، اما هنوز بعد از ۳۶ سال از چاپ اول آن منتشر مى‌شود و خوانده مى‌شود و به راحتى به ۱۷ زبان ترجمه شده است. در ضمن این را هم بگویم من در خارج از ایران بسیار شناخته شده‌تر هستم و تمام آثارم به چند زبان بارها ترجمه شده‌اند. بنابراین وظیفه من به عنوان نویسنده ایرانى جذب توده مردم است و وقتى این مردم درک مناسبى پیدا کردند، مى‌توانند به سراغ کارهاى انتزاعى هم بروند. دقت کن نیما هم در شعر نو واقع گرا است و وقتى مى‌گوید خانه ام ابرى ست یک روستایى هم آن را مى‌فهمد و لمس مى‌کند. بنابراین یکى از بزرگترین شعراى جدید ما نیز زبانى ساده و عامه فهم دارد (البته قبل از نیما هم تقى رفعت شعر نو سرود اما به دلیل اینکه طرفدار خیابانى بود و او کشته شد، خودکشى کرد. من ۹ شعر از او را به آریان‌پور دادم که در کتاب از صبا تا نیما چاپ شد) اما در همان دوره تندرکیا هم شعر نو گفت (شاهین!) مثلاً هوا انگولکى من هم هوایى... اما کار او نگرفته. چون براى مردم قابل درک نبود. اما نیما با وجود اینکه کاملاً قابل فهم است بسیار بدعت‌گذار است. شاملو هم همین طور یا اخوان و سهراب را هم به خوبى مى‌توان فهمید. سیمین بهبهانى هم از جمله شعراى بزرگ ما است که ساده مى‌سراید و همه مى‌فهمند بنابراین اگر دقت کنیم بزرگان ادبیات ما همه به نوعى قابل فهم مى‌نوشتند و مى‌نویسند.»

سیمین دانشور از جمله نویسندگان ایرانى است که با صادق هدایت آشنایى داشته و او را درک کرده است. این همنشینى و آشنایى با هدایت در زندگى دانشور نقطه عطفى به حساب مى‌آید که مى‌توان آن را دیدار دو نویسنده مهم دانست که هر دو از مشهورترین چهره‌هاى ادبیات ایران در جهان هستند. از دانشور درباره صادق هدایت مى‌پرسم و اینکه او چطور هیچ گاه تحت تاثیر نگاه هدایت در ادبیات قرار نگرفت. او مى‌گوید:

«صادق هیچگاه عروسى نمى‌رفت، اصلاً اعتقاد به این مراسم نداشت. اما عروسى من و جلال را آمد. دکتر کریم هدایت در شیراز زندگى مى‌کرد. او پسرعموى صادق هدایت بود و در ضمن من چند کتاب از هدایت را در همان نوجوانى خوانده بودم و در عین حال انشاى خوبى هم داشتم. (آن زمان مى‌گفتند هر کس انشاى خوبى داشته باشد نویسنده مى‌شود) در هر حال روزى دکتر کریم هدایت به خانه ما تلفن کرد و گفت صادق هدایت در شیراز است و مى‌خواهد جاهایى را ببیند که ما نه بلدیم و نه سر درمى‌آوریم تو حاضرى راهنماى او باشى؟ گفتم با کمال میل. صادق خان تا من را دید گفت خود تو را در این قهوه‌خانه‌ها و جاهایى که من مى‌خواهم ببینم راه مى‌دهند؟ گفتم دختر دکتر دانشور را همه جا راه مى‌دهند! آن زمان شیراز کوچک بود و مکان‌های محدودى داشت. با هم به قهوه‌خانه رفتیم. من در حال چاى خوردن بودم که دیدم بلند شد و رفت سر یک میز دیگر، بعدها فهمیدم داش آکل و کاکارستم را آنجا پیدا کرده است. بعد رفتیم قهوه‌خانه‌اى که براى کارگران بود و آنجا هم آدم‌هایى را پیدا کرد که نمى‌دانم آیا از آنها نوشت یا خیر. بنابراین هدایت تا درک و تجربه شخصى نداشت نمى‌نوشت. به هند رفت و برگشت تا بوف کور را بنویسد. هدایت هیچ‌گاه خیالى کار نکرد .او بزرگترین نویسنده ایران است. شازده احتجاب گلشیرى کار فوق العاده خوبى است. وقتى گلشیرى کتاب را پیش من آورد و خواندم، گفتم از هدایت خیلى استفاده کرده‌اى. گفت: تحت تاثیر هدایت هم بوده‌ام. فخر النساء شازده احتجاب کمى شبیه زن اثیرى هدایت است و... اما او گلشیرى است و نمى توان نفى‌اش کرد. اما ما همه از زیر شنل هدایت بیرون آمده‌ایم. آثارش از من هم بیشتر ترجمه شده و حتى به زبان چینى هم درآمده است. من از هدایت خیلى استفاده کردم و تا وقتى ایران بود هرچه مى‌نوشتم مى‌دادم تا بخواند. در تهران هم همسایه بودیم. مى‌رفتیم روى بام و او هم مى‌آمد روى بام خانه‌اش و با هم حرف مى‌زدیم. این قضیه هیچ وقت یادم نمى‌رود که وقتى من زن جلال شدم زیاد به خانه ما مى‌آمد. چون گیاه‌خوار بود زیاد دعوتش مى‌کردیم و او مى‌آمد و غذاهایى مثل گل کلم، نخود فرنگى، هویج پخته و... مى‌خورد. یک بار ما خانه نبودیم. هدایت آمده بود و با در بسته روبه رو شده بود. روى کاغذى نوشته بود: رفتیم و دل شما را شکستیم، فلنگ را بستیم و شما بمانید با زندگى‌های توسرى خورده‌تان. وقتى این جمله را خواندم، گفتم این مى‌خواهد بلایى سر خودش بیاورد. سه، چهار هفته بعد بود که خبر خودکشى‌اش را شنیدیم. او نویسنده بزرگى بود. او اولین کسى بود که به اهمیت ادبیات عامیانه واقف شد و بوف کورى نوشت فوق العاده، خداى من! او با سایه‌اش حرف مى‌زد و من این کتاب را بارها و بارها بلعیده‌ام.»

سیمین دانشور بعد از چاپ سووشون بسیار مورد تقلید نویسندگان ایرانى و به خصوص زنان قرار گرفت. اینکه او به عنوان رمان‌نویس یکى از مهمترین راویان داستان ایرانى به حساب مى‌آید دلایل گوناگونى دارد. نثر پاکیزه، ساختارى هدفمند، درک عمیقى از وضعیت انسان ایرانى در پهنه تاریخ و... باعث شده‌اند تا او یکى از مدل‌هاى رمان نویس ایران به حساب آید. از او درباره تقلیدها و وضعیت نویسندگان زن ایرانى مى‌پرسم. او مى‌گوید:

«من کارهاى نویسندگان جوان را زیاد نخوانده‌ام. پیشکسوت‌ها هم که کار خودشان را مى‌کنند پارسى پور، گلى ترقى و... از این نمونه‌اند. اما در میان آثارى که از جوانان خوانده‌ام به سه نفر امید دارم. یکى صوفیا محمودى که کتاب جدول کلمات متقاطع را نوشته و دیگرى هم سهیلا بسکى که کتاب از درون را نوشته که هنوز منتشر نشده اما من آن را خوانده‌ام و دیگر ناهید کبیرى که پیراهن آبى را نوشته اما در میان زنان شاعر سیمین بهبهانى در اوج است. نازنین نظام شهیدى هم شاعر خوبى است. اما جوانان کمى بین سنت و مدرنیسم گیج مانده اند. فروغ نمونه درخشانى بود که نیما را درک کرده بود. در این میان باید به طاهره صفارزاده اشاره کنم که به عقیده من کار فوق العاده‌اى کرده است. او شاعر اندیشه و معنویت است و در آثارش در حال نزدیک شدن به ماوراء الطبیعه است. هفت سال از عمرش را گذاشت تا قرآن را به انگلیسى و فارسى شاعرانه ترجمه کند. او کار نویى کرده است و قرآن او کار فوق العاده‌اى است و در آمریکا به چاپ نهم رسیده است. در ضمن او چون خودش شاعر است به حدى قرآن را شاعرانه ترجمه کرده که قابل وصف نیست. آیا آمریکایى‌ها که آن را مى‌خوانند فهمیده‌اند قرآن شعر خداوند است که بر پیامبر برگزیده‌اش نازل شده است؟ قرآن فوق العاده شاعرانه است و من خیلى از آن لذت مى‌برم و طاهره صفارزاده به حدى آن را خوب ترجمه کرده که گاهى مرا به گریه مى‌اندازد.»

دانشور یکى از دانشجویان مشهور دوران طلایى دانشکده ادبیات دانشگاه تهران است. او محضر اساتید بزرگى را درک کرده و در عین حال گرایش‌هاى مدرن داستان ایرانى را فراموش نکرده است. سئوال این است که دانشور که در دوره‌اى خاص در دانشگاه تهران درس خوانده و در محضر اساتیدى بوده که گرایش‌های کلاسیک گاه متعصبانه‌اى داشته‌اند چطور توانسته به سمت ادبیات روز حرکت کرده و از معدود دانشجویان آن دوره دانشگاه باشد که به عنوان رمان نویسى بدعت گذار مطرح شد. او مى‌گوید:

«ما اساتیدى چون فروزان فر، بهار، خانلرى و... داشتیم. در دوره ما کلاس خاصى براى دیپلمه‌ها گذاشتند تا براى دوره لیسانس ادبیات آماده شوند. در آن دوره و در دوره بعد ما اساتید بزرگى را درک کردیم مثل دکتر معین (بیچاره در سال‌های پایان عمر، روزهاى سختى را گذراند) اما اینکه مى‌گویى چرا من به سمت گرایش‌هاى ادبى آنها نرفتم چند دلیل دارد؛ اول اینکه ما همسایه نیما بودیم. من نیما را مى‌شناختم. صبح‌ها مى‌آمد دنبال من و مى‌رفتیم از دشتبان سیب زمینى مى‌گرفتیم. (آن موقع اینجا خانه زیادى نبود و تمام جالیز و دشت بود. آن وقت من بعدازظهرها در کنسرواتوار تهران که رئیس آن روبیک گریگوریان بود درس مى‌دادم) نیما زغال هم مى‌آورد زمین را گود مى‌کرد و سیب زمینى تنورى درست مى‌کرد و بعد هم بر روى تخته سنگ عظیمى که آنجا بود مى‌نشستیم. نیما بسیارى از اشعارش را در حضور من سرود، مثل شعر آب در خوابگه مورچگان که عیناً در حضور من گفت. پس آشنایى من با نیما بسیار اثرگذار بود. نکته بعد آشنایى ام با خانم سیاح بود و رساله‌ام ابتدا به راهنمایى او بود. او فارسى زیاد نمى دانست اما انگلیسى‌اش خوب بود و من برایش ترجمه مى‌کردم. گفت رساله‌ام را که درباره استتیک بود با او بگذرانم. او مفاهیم مدرنیته را به من آموخت (حالا هم علامه دکتر پاینده که خیلى خوب نوشته‌هاى مرا فهمیده مرا پسامدرن دانسته است) من مى‌نوشتم و مى‌رفتیم خانه خانم سیاح و فصل به فصل با او پیش مى‌رفتم. برایم پیانو مى‌زد. او دکترایش را از روسیه گرفته بود و چخوف را او به من شناسانید. او تاثیر زیادى بر من گذاشت تا دچار تحجر دانشگاه نشوم. نکته سوم هم حضور جلال بود و این خانه که مرکز رفت و آمد نویسندگان و شاعران جدید بود؛ آدم هایى مثل براهنى، ساعدى، شاملو، شاهرودى، اخوان و... هیچ وقت یادم نمى رود اخوان قند داشت ولى عاشق نان‌خامه‌اى‌هاى بزرگ بود. زنش ایران (که دخترعموىش بود) مدام با او دعوا مى‌کرد که پسرعمو تو قنددارى نخور و من مى‌گفتم اخوان مى‌خواهى خودکشى کنى... در هر حال در مقابل این وضعیت دانشگاه و متحجرانى بودند که اصلاً شعر نو را قبول نداشتند. درس فارسى عمومى داشتم. رفتم سر کلاس گفتم شما چه مرگتان است که هیچ مرده‌شویى از پس‌تان برنمى‌آید! دانشجوها خندیدند و گفتند ما دوست داریم از ادبیات معاصر بگویید. من هم قرار گذاشتم تا کتاب‌هاى درسى را زودتر بخوانند تا من هم در ساعت‌هاى تفریح برایشان از شعر نو بگویم.

روزى فروزان فر به من گفت: دوشیزه مشکین شیرازى شنیده‌ام بحر طویل درس مى‌دهى. (شعر نو را او بحر طویل مى‌دانست) گفتم استاد این طور نیست و چند شعر از نیما خواندم. گفت: اگر تو مى‌گویى پس حتماً چیزکى هست. اما در هر حال شعر نو را قبول نکرد. اما خانلرى تا حدودى این قالب را پذیرفت. به هر حال من در حال پایان رساله بودم که خانم سیاح مرد و من مجبور شدم ادامه آن را با استاد فروزان فر بگذرانم. او هم گفت: باید براى این مسائل مصادیق ایرانى و فارسى پیدا کنى. گفتم استاد اینکه مى‌شود دو رساله. گفت: اصلاً هر کارى مى‌خواهى بکن. فروزان فر هیچ کمکى نکرد. نه منابع مى‌داد نه کتاب معرفى مى‌کرد. درحالى که خانم سیاح برعکس او بود و من در واقع دو رساله نوشتم.».

سیمین دانشور در جزیره سرگردانى فضاهایى ساخته است که در آنجا دیالوگ‌ها و گفت‌وگوهاى متعدد مختلفى بر سر آرمان‌ها، ایسم‌ها و ایدئولوژى‌ها شکل مى‌گیرد. او در این رمان برعکس سووشون به گفت‌و‌گوهاى فراوان شخصیت‌ها رنگ بخشیده و قهرمان خود را ناظر و شاهد تکاپوها و نقش‌هاى آرمان‌گرایانه نسل آماده انقلاب مى‌کند. سئوال این است که این نوع فضاسازى تا چه اندازه ارجاع‌ها و استنادهاى بیرونى داشته و دانشور چرا این شکل از روایت را براى ساختن نگاه تاریخى‌اش به آن دوره برگزیده است. دکتر دانشور مى‌گوید:

«جالب این است که بدانید جلد سوم جور دیگرى است. من در کوه سرگردان بیشتر درباره موعود نوشته‌ام. زیبایى مذهب شیعه امام زمان (عج) و موعود آن است. حضرت مهدى (عج) و معناى ظهور او فوق‌العاده است. امیدوارم ایشان ظهور کنند و دنیاى ما را نجات دهند. ظهور ایشان لازم است تا بوش دیوانه را سر جاى خودش بنشاند. من خیلى در انتظار امام زمان و ظهور ایشان هستم و تنها راه حل را در این دنیاى وانفسا ظهور ایشان مى‌دانم. اما در مورد سئوال تو تمام آن فضاها تجربه شخصى بوده و من مدام در حال یادداشت دیده‌ها و شنیده‌هایم بوده‌ام. من تا تجربه نکنم و شخصاً دیالوگ نداشته باشم نمى‌توانم بنویسم. درحالى که گلى ترقى این حسن را دارد که از فضاهایى مى‌نویسد که تجربه شخصى خودش نیست و این خیلى کار مشکلى است که او عالى انجام مى‌دهد. بنابراین من از تجربه‌هاى بیرونى استفاده کرده اما سرنوشت آدم‌هاى داستان‌هایم را عوض مى‌کنم. در ضمن من از پایان غم انگیز بدم مى‌آید. ما به حد کافى غم داریم. رمان یا داستان باید شاد، محرک و شوق انگیز باشد و من از رمان‌هاى سیاه و پر از قتل و مصیبت بدم مى‌آید. رمان باید شکوه و زیبایى را به یاد مردم بیاورد.»

یکى از مهمترین مولفه‌هاى جهان داستانى سیمین دانشور مفهوم تنهایى است. رمان‌هاى او با وجود اینکه در محیط‌ها و فضاهاى پرشخصیت و پر از ماجرا مى‌گذرند اما در نهایت بیانگر تنهایى عمیق قهرمان‌ها و زنان داستان‌هاى او هستند. این تنهایى با تلفیق معنى سرگردانى جنبه اى زیباشناختى در آثار سیمین دانشور پیدا کرده و موجب مى‌شود تا به صورت امرى تکرارشونده و آهنگین با آن روبه رو باشیم. سئوال دوم این است که آیا آدم‌هاى دانشور در آرمان‌هاى خود شکست خورده‌اند؟ سیمین دانشور مى‌گوید:

«البته آن‌ها که کلید دستشان بود گم و گور شدند. حورا یاورى به خوبى این را فهمیده و مى‌گوید جزیره سرگردانى دادگاه تاریخ است و دانشور از سوگوارى درآمده و اصلاً به گذشته نگاه نمى‌کند. هم نسل من این گونه بودند. در عین حال هر روز باید نو شد و با دنیا پیش رفت. اما درباره تنهایى حرف تو کاملاً درست است. مثل توران جان. در عین حال من خودم تنهایم. سال ۴۸ جلال مرده و من ۳۶ سال است که بیوه و تنهایم. خودم تنهایى را لمس کرده‌ام که خیلى سخت است. البته کسى که با خدا است تنها نیست. من عاشق خدا هستم. من مدیتیشن مى‌کنم و مدام به خدا مى‌اندیشم. خدا گسترده بر کل کائنات است. اما در هر حال من عملاً تنهایى را لمس کرده‌ام. جلال که مرد خیلى خواستگار داشتم اما هنوز حلقه جلال در دستم است. (دانشور دست چپش را نشان مى‌دهد که دو حلقه در یک انگشت او قرار گرفته اند) بعد از جلال من هنوز جوان بودم. هم مشهور بودم، هم خانه داشتم، هم استاد دانشگاه بودم اما به هیچ کدام از خواستگاران جواب مثبت ندادم و به قول پرویز داریوش سر همه‌شان را خوردم و آن‌ها مردند! به هر حال من تنهایى را درک کرده‌ام اما در مراقبه خودم خدا را به صورت نور مى‌بینم. (البته اینها شخصى است و نباید فاش شود) من مدیتیشن و یوگا را در آمریکا آموختم و با وجود این مراقبه‌ها باز هم از تنهایى گریزى نداشته‌ام. در عین حال تنهایى صفت خدا است و ما نمى‌توانیم با آن کنار بیاییم. چرا مردها و زن‌ها ازدواج مى‌کنند، بچه دار مى‌شوند و تازه ما بچه هم نداشتیم. درست است که همه بچه‌هاى ایران را فرزندان خودم مى‌دانم اما تنها بودم. من هنگام اهداى جایزه اندرسون آن را به خود بچه‌ها دادم و گفتم بچه‌ها، من بچه نداشتم. سترون بودم و اجاقم کور بود ولى شما را فرزندانم مى‌دانم. روزگارى که درس مى‌دادم کمتر تنهایى را احساس مى‌کردم. شاگردانم جوان بودند و من خودم را مادر آنها مى‌دانستم. (شاگردان برجسته زیادى دارم) ولى سال‌ها است که دیگر درس نمى دهم.».

دانشور لابه لاى خاطراتش از دکتر شفیعى کدکنى یاد مى‌کند و شعر و شخصیت او را توصیف مى‌کند. نزدیکى شفیعى با ادبیات روز ایران و احاطه وى بر ادبیات کهن باعث شده تا وى همواره شخصیتى دوسویه داشته باشد. هم نزد کهن‌گرایان مقامى شامخ به دست آورد و هم در میان نوگرایان شعر و داستان ایرانى چه به عنوان شاعر و چه به عنوان نویسنده و محقق مقام قابل ستایشى داشته باشد. دکتر دانشور مى‌گوید:

«مردی فوق‌العاده با شعرى فوق‌العاده بود. شعرى براى جلال و در رثاى او سرود. آن روزها خیلى جوان بود و گویا تازه دکتراى خود را گرفته بود. نعمت آزرم او را پیش من آورد و گفت این آقا مى‌خواهد شعر خودش درباره جلال را براى شما بخواند. قسمتى از شعر این طور مى‌گفت که (تو در نماز عشق چه خواندى که منصوروار بر سر دارى، وین شحنه‌هاى پیر هنوز از مرده ات پرهیز مى‌کنند) من تشویقش کردم. به هر حال شفیعى یکى از بهترین شعراى ما و از پیشکسوتان ما است. یک استاد بزرگ دانشگاه با شاگردان ممتاز و از شاگردان برجسته‌اش دکتر مسعود جعفرى است.»

سیمین دانشور اولین رئیس کانون نویسندگان ایران بود. انتخاب وى به این سمت با راى بالا موجب شکل گیرى رسمى کانون و آغاز فعالیت‌های آن بود. او در دوره‌اى به ریاست کانون رسید که جبهه‌گیرى‌ها و تقابل ایدئولوژى‌ها بین نویسندگان و روشنفکران مشهور زمان در اوج بود. از دانشور درباره این اتفاق مى‌پرسم و او بسیار شفاف توضیح مى‌دهد:

«بله، من بیشترین راى را آوردم. علت آن هم این بود که اگر آل احمد را رئیس مى‌کردند، چپ‌ها قبول نمى کردند. جلال و به‌آذین با هم مشکل داشتند و اگر به‌آذین رئیس مى‌شد، جلال قبول نمى کرد. بنابراین وقتى من رئیس شدم، بى طرفى رعایت شد و من موضع بى طرفى داشتم. نه توده‌ اى بودم (راستى به‌آذین هنوز زنده است؟ من او را خیلى دوست دارم، مرد باشخصیت و فرهیخته‌اى است) و نه خط وربط دیگرى داشتم. جلسات کانون هم بیشتر یا همین جا و یا خانه داریوش آشورى تشکیل مى‌شد. به هر حال من، جلال، به آذین و چند نفر دیگر کاندیدا بودیم. من انتخاب شدم. در جلسات عمومى گاهى جلال زیاده روى مى‌کرد و با به آذین درگیر مى‌شد البته به‌آذین هم مانیفست حزب توده را مى‌خواند و مى‌خواست آن نگاه را حاکم کند. به هر حال روزى جلال بدجور به به‌آذین حمله کرد. من برگشتم و گفتم: آقاى آل احمد اینجا جلسه حزبى نیست، خواهش مى‌کنم این دعوا را قطع کنید! آقاى به‌آذین شما هم این قدر مانیفست ندهید! من مجبور بودم قلدرى کنم وگرنه این دو بدجورى درگیر مى‌شدند. جلال هم مجبور بود حرف من را قبول کند. من در دوره خودم خیلى کار کردم. براى ثبت کانون. با اینکه برادرم سرلشگر بود و توصیه من را به سرهنگى که مسئول این کار بود کرده بود، او مرا در دفتر خودش نپذیرفت. روى پله‌ها با من حرف زد و گفت نمى‌شود. ما هم مبارزه مکتوب را شروع کردیم. به هر حال کانون هنوز هم ثبت نشده است و هنوز هم به آن مجوز تشکیل مجمع عمومى نمى‌دهند. اگر کانون ثبت مى‌شد خیلى کارها بود که مى‌شد انجام داد. در هر حال من دیدم بهترین کار این است که مقاله بنویسیم و در روزنامه‌ها حضور داشته باشیم، سخنرانى بگذاریم، شعرخوانى بکنیم و خیلى از این کارها را انجام دادیم. یکى دیگر از کارهاى من که جنبه عملى داشت به اعتیاد برخى از نویسندگان و شاعران ما بازمى گشت. من با دکترِ غلامحسین ساعدى که در یک بیمارستان شبانه‌روزى کار مى‌کرد، صحبت کردم که به صورت پنهانى و بدون اینکه کسى بفهمد آن‌ها را ترک بدهد. او خیلى موفق بود و ساعدى خیلى از این شاعرها یا نویسندگان را نجات داد و البته عده‌اى هم در این کار ناموفق ماندند.»

 با وجود اینکه فضاى آثار دانشور پوشیده از شکست‌ها، افتادن‌ها، تنهایى‌ها و... است او کمتر و یا شاید اصلاً به سمت رمان سیاه و روایتى تلخ حرکت نکرده است. تاکید او بر معناى امید که شمایلى ماوراءالطبیعى نیز در آن دیده مى‌شود، باعث شده تا رمان‌هاى دانشور آثارى باشند که تمایلى به اغراق در شکست و یا گرایش‌هاى ناتورالیستى، رئالیسم سیاه و... نداشته باشند. از او در این باب مى‌پرسم و او پاسخ مى‌دهد:

«نه. من اصلاً به آن تیپ ادبیات و داستان سیاه اعتقاد ندارم. من از چزاندن خواننده متنفرم و از طنز براى نشان موقعیت‌ها هم استفاده مى‌کنم. ادبیات باید امید به آینده بدهد و شوق ایجاد کند. البته هرکس فرم و سلیقه خود را دارد و من ایرادى بر آن نوع ادبیات ندارم، اما خودم به شخصه آن تیپ داستان‌نویسى را نمى‌پسندم.»

از قسمت سوم تریلوژى دانشور مى‌پرسم، رمان کوه سرگردان که بعد از جزیره سرگردانى و ساربان سرگردان سه گانه او را کامل خواهد کرد. دانشور در این رمان روزهاى انقلاب را روایت کرده و آدم‌هایش را در یکى از مهم‌ترین مقاطع تاریخى ایران قرار داده است. کوه سرگردان نقطه پایان این سه گانه خواهد بود. سیمین دانشور مى‌گوید:

«همان طور که گفتم من به مفهوم موعود پرداخته‌ام. در این جلد من منتظر موعود هستم و رمان در دوران انقلاب مى‌گذرد. من در این قسمت درباره انقلاب کمتر قضاوتى کرده‌ام. چون اعتقاد دارم براى این کار بسیار زود است اما برخى ناملایمات و کاستى‌هاى واقع‌گرایانه را نشان داده‌ام. اما باز هم مى‌گویم ما شیعه هستیم و این مذهب بسیار زیبا است با امام على(ع) و آن شهادت زیبایش. او انسان فوق‌العاده‌اى بود. نهج البلاغه بعد از قرآن مهم ترین کتاب ما است. فیلمى که براساس زندگى او ساختند چندان تعریفى نداشت و تنها موسیقى استاد فخرالدینى عالى شده بود. ما مدیون امام على(ع) و بعد امام حسین(ع) هستیم. امام حسین(ع) به ما آموخت که با آب نمى شود کار بزرگ کرد و باید خون داد. او مى‌دانست که کشته مى‌شود و مى‌توانست به ایران بیاید که زادگاه همسرش بود. اما او ایستاد و با خون خود کارى کارستان را انجام داد. این را هم بگویم که ما وابسته به بانوى بانوان جهان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) هستیم. دخت پیامبر(ص) همسر حضرت على(ع) و مادر امام حسن(ع) و امام حسین(ع) و این کم لیاقتى است؟ و حضرت زینب (سلام الله علیها) که خطیب فوق‌العاده‌اى بود. ما این مذهب شیعه را مدیون این شخصیت برجسته و تفکر موعود هستیم. موعود در کوه سرگردان بسیار حضور دارد. در آخر مى‌نویسم «دست غیبا سوخت جان در انتظارت / کو ظهورت دیر شد هنگام کارت». در مذاهب دیگر هم موعود دارند. بودایى، زرتشتى، مسیحى و... و اما موعود ما بسیار شخصیت نابى است. من از موعود لذت مى‌برم. مى‌دانى چرا؟ براى اینکه امید به آینده است. وقتى هیچ کارى نمى‌توانى بکنى، مجبورى به آینده بنگرى و در آینده ما موعودى متصور و محقق است. امید در تمام نوشته‌هاى من ملموس است و قهرمان‌ها و شخصیت‌هاى من چشم به آینده دوخته‌اند.»

دانشور علاوه بر رمان کوه سرگردان مجموعه داستانى به نام انتخاب را هم در دست چاپ دارد که درباره آن توضیح مى‌دهد. او مى‌گوید:

«دو قصه آن حاضر است. یکى لقاءالسلطنه که در گل آقا چاپ شد و به احمدرضا احمدى تقدیم شده است و کاملاً طنز است. قصه دیگر هم «اسطقس که قبلاً در کتاب فرزان چاپ شده است. بقیه قصه‌ها چاپ نشده و وقتى تکمیل شوند انتشارات قطره آنها را منتشر خواهد کرد. انتشارات نیلوفر هم که نامه‌ها را درآورده است، ادامه آن که نامه‌هاى جلال به من است را منتشر خواهد کرد. من در بیمارستان که بودم آنقدر از کتاب نامه‌هاى خودم به جلال امضا کردم و به مردم دادم که دکترم من را مرخص کرد تا بتوانم در خانه ام استراحت کنم! جلد دوم نامه‌ها هم فوق العاده زیبا است و بیشتر در روزگار مصدق است؛ مصدق که افتخار ما ایرانى‌ها بود. یادم مى‌آید در دانشگاه استنفورد مدام ما ایرانى‌ها مى‌رفتیم پیش معلم تاریخ خاورمیانه و مى‌پرسیدیم عاقبت چه مى‌شود و او وقتى آیزنهاور آمد گفت، این قزاق کار دست شما خواهد داد. وقتى مصدق باشکوه آمد و در سازمان ملل سخنرانى کرد افتخار کردیم. چقدر هم ساده بود، لباسى بدون کراوات و با فرانسه‌اى فوق‌العاده حرف زد. ما خیلى به مصدق امید داشتیم. من روز کودتا از آمریکا به ایران آمدم. داشتم خانه را مى‌چیدم و اسباب‌ها را جابه‌جا مى‌کردم که ناگهان استاد عبدالله انوار آمد و گفت: مصدق سقوط کرد. من و جلال و خدمتکارمان گریستیم.»

از دانشور درباره روایت حمله به آل احمد در هنگام حمایت از مصدق سئوال مى‌کنم و او این ماجرا را تایید مى‌کند و مى‌گوید:

«روز نهم اسفند جلال رفته بود به نفع مصدق سخنرانى کند. گویا یکى از طرفداران شاه با چوب به او حمله مى‌کند. در آن میان خانمى متوجه مى‌شود، دست جلال را مى‌گیرد و او را پایین مى‌کشد و فرارى‌اش مى‌دهد. (در نامه‌ها خودش این قضیه را نوشته) خیلى خدا را شکر کردم و گفتم اگر مى‌زد کمرت را مى‌شکست من چه کار مى‌کردم... اگر شاه و اشرف با مصدق همکارى مى‌کردند ایران آباد مى‌شد. مصدق مرد بزرگى بود. حیف... به هر حال ما ملت سیه‌روزگارى هستیم.»

 دانشور در اغلب آثارش پرتره و چهره اى از جلال آل احمد ارائه داده است. چهره‌اى داستانى که وجوه مختلفى دارد. حال آیا در کوه سرگردان هم ما با این ویژگى روبه رو خواهیم بود؟ سیمین دانشور مى‌گوید:

«در ساربان سرگردان هستى از خود مى‌پرسد آیا زندگى ما مثل سیمین و جلال است؟ اما مراد خودشیفته و خودمحور نیست و این تنها جایى است که من درباره جلال مى‌نویسم و در کوه سرگردان اشاره‌اى به جلال نشده.»

  • حسن صنوبری
۰۴
ارديبهشت

این رباعی را دیروز نوشتم برای حضرت خدیجه سلام الله علیها:

 

بانوی ستارگانِ تبعیدشده

ای نورِ تو رشکِ ماه و ناهید شده

تو کوهی و قدبلندتر از هر کوه

آن کوه که تکیه‌گاهِ خورشید شده

  • حسن صنوبری
۰۲
ارديبهشت

از گل و بلبل به نظم و نثر سعدی قانعم
این معانی در گلستان بیشتر دارد بهار

(بیدل دهلوی)

https://bayanbox.ir/view/5692748997090483605/%DA%AF%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86.jpg

گلستان سعدی هم دروازۀ قرآنِ ورود به شیرازِ ادبیات سعدی است، هم از بهترین دروازه‌ها برای ورود به عالم ادبیات فارسی، اعم از نظم و نثر، به ویژه نثر فارسی است.

چرا؟ چون:

یکم: نثر و روایت و حکایات بسیار شیرین و جذاب‌اند؛

دوم: نثر در عین زیبایی و پاکیزگی بسیار بسیار آسان و روان است؛

سوم: معانی مطروحه خیلی معانی سنگین و پیچیدۀ فلسفی و عرفانی دشواری نیستند، عموما حکمت‌های عام زندگی‌اند که به کار پیر و جوان و عام و خاص می‌آیند؛

چهارم: حجم مجموعۀ کتاب خیلی کم است و خواننده می‌تواند در زمان محدودی یکی از شاهکارهای ادب فارسی را بخواند؛

پنجم: کتاب بخش‌بخش و جزءجزء است و حجم بخش‌ها و اجزاء هم کم یا خیلی کم است، همین کتاب را کاربردی‌تر و خواندنی‌تر کرده؛

ششم: نثر به نظم آراسته‌شده؛ پس خواننده یک تیر می‌زند با دو نشان.

با این شش دلیل و احتمالا دلایل دیگری که به ذهن من نرسید، اگر کسی بخواهد مطالعۀ جدی ادبیات فارسی و ایرانی را شروع کند، این کتاب از بهترین پیشنهادها برای شروع است؛ اگر قرار باشد نوجوانی با این ادبیات انس بگیرد و از آن نترسد در طی زندگی خود، این کتاب از بهترین پیشنهادها برای هدیه است؛ اگر قرار باشد در یک جمع با سنین و سلایق گوناگون متن‌خوانی و ادبیات‌خوانی شکل بگیرد، این کتاب از بهترین پیشنهادها برای مطالعۀ جمعی است.

و به همین خاطر بوده که پیشینیان ما که ظاهرا شعورشان اندکی بیشتر از شعور دست‌اندرکاران نظام آموزشی در صد سال اخیر بوده، این کتاب سعدی را کتاب اصلی درسی مدرسه و مکتب روزگار پیشین قرارداده بوده‌اند، آن‌هم نه برای نوجوان که برای کودک. به همین دلیل کودک دیرین ایرانی که با اثر ارزشمندی چون گلستان کار خودش را شروع می‌کرده دیگر ترسی از مواجهه با دیگر متون ارزشمند ادبی نداشته، هم شهامت لازم را کسب می‌کرده هم مهارت لازم را، و اگر دوست می‌داشته سراغ دیگر متون نیز می‌رفته، به همین‌خاطر است که اثر عظیمی چون شاهنامه آن‌زمان به راحتی نقل نقالی‌های قهوه‌خانه‌ها و دیگر محافل عامیانه ما بوده و الآن ما تعجب می‌کنیم. وقتی گلستان از دبستان حذف شد، طبیعی است که امروز شاهنامه را دکتراخوانده ما هم نتواند از رو بخواند.

خلاصه که خودمان به فکر خودمان باشیم و بخریم و بخوانیم برای خودمان و بخوانیم برای کودکانمان و هدیه بدهیم به دوستان و عزیزانمان.

پ‌ن: اگر هم پای ترس از «خواندن و درست نخواندن» یا « خواندن و نفهمیدن» در میان است و دسترسی به استاد یا کارشناس درست‌درمانی هم نیست، یک پیشنهاد برای خرید یا هدیه، آلبوم صوتی «چهل حکایت از گلستان سعدی» است. در این آلبوم خسرو شکیبایی بخشی از گلستان سعدی را با موسیقی کارن همایونفر خوانده است.

  • حسن صنوبری