در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۱۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

۰۱
آذر

https://bayanbox.ir/view/2109301715782085345/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%B4%D8%B9%D8%B1-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%B5%D9%86%D9%88%D8%A8%D8%B1%DB%8C.jpg

 

این کتاب با تمام کتاب‌هایی که تاکنون در این صفحه معرفی‌شده متفاوت است. کمترین چیزی که درموردش می‌شود گفت این است که این کاغذها به خوبی چندصد کتاب معرفی شده در این صفحه نیست. اما چون بعضی از دوستان عزیز تاکید کردند و چون کتاب را برای خواندن منتشر می‌کنند، این دفتر نو را هم در قفسه‌های این کتابخانۀ کهن می‌گذارم.

 

اما برویم سراغ کتاب: «ای کاش می شد خواب‌ها را دستکاری کرد» (که به دلیل بلندیِ غیرقابل دفاع نامش ناراحت نمی‌شوم «کتابِ ای کاش» صدایش کنید! :) اولین کتابی است که به طور مستقل با نام بنده منتشر می‌شود و شامل حدود پنجاه شعرِ نوی نیمایی‌ست که اکثرشان تاکنون منتشر نشده‌اند. چه اینکه از ابتدای سال‌های مشق شاعری، بیشتر تمرین‌های جدی‌ترم، در این قالب بوده.

 

همچنان هم خود را در حدی نمی‌دانم که در سرزمین شاعران بزرگ و باشکوه و عارف و فروتن، کتاب شعر منتشر کنم، آن‌هم با سینۀ ستبر و گردنِ کشیده. ماجرا از این قرار است که سال‌ها پیش وقتی با همین دلایل (و دلایلی دیگر که مربوط به حواشی جشنواره‌هاست) در هیچ جشنواره ادبی شرکت نمی‌کردم دوستانی گفتند این روحیه بیش از اینکه فروتنی باشد فروتنی کاذب است و چه بسا در خود تکبری پنهان هم داشته باشد، بنده در پاسخ گفتم نه فروتنی‌ست و نه تکبر، بلکه واقع‌بینی‌ست؛ الغرض برای اینکه از اتهام رها شوم قبول کردم فقط در یک جشنواره شرکت کنم. این شد که به اصرار دو تن از دوستان در جشنواره‌ای که دو روز مانده بود فرصت ارسال اثرش تمام شود شرکت کردم و از قضا و از شانس بد شدم جزو برگزیدگان بخش «کتاب شعر نو».

 

تازه بعد از جشنواره متوجه شدم یکی از قوانین جشنواره این بوده: اگر مولفی در «بخش کتاب» برگزیده شود، اثرش برای ناشرِ جشنواره است و مولف نمی‌تواند کتابش را به نشر دیگری ببرد، و ناشرِ جشنواره می‌خواهد کتاب را خودش چاپ کند (و طبق آنچه مسئولانش گفتند در همان سال). اما خب کتاب در انتشارات حبس شد و شش‌سال بعد، یعنی همین ماه‌های اخیر تازه توسط نشر فوق‌الذکر (سوره مهر) منتشر شد؛ که قصه‌های دیگرش بماند...

 

کتاب منتشرشده تقریباً همان کتاب برگزیده جشنواره است با حدود ده درصد تغییر در شعرها. نام هم اول «خیابان مصدق» بود که تغییرش دادم به همین سطر بلند

 

امید، که جز محنتی که بر درختان آورده

خاطری را هم سبب تسکین شود

 

حسن صنوبری

 

  • حسن صنوبری
۰۲
آبان

https://bayanbox.ir/view/8950119610734416633/%D9%84%D9%88%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D9%88-%D9%88%D8%B3%D8%A7%D8%A6%D9%84-%D8%A8%D9%87-%D8%AC%D8%A7-%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%DB%8C%D8%AD%DB%8C%DB%8C-%D8%B3%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1.jfif

 

🔻یحییٰ


۱ـ
عطر است و سربند و تسبیح
ماسک و خشاب و جلیقه
آدامس ِ اُربیت و منتوس
ذکر و دعای پگاهش

چسب و تفنگ و گلوله
ساعت، دوتا سیم، فندک
کارت و کمربند و کوله
با دستمال و کلاهش

باقی‌ست این‌ها از آن مرد
ـ باقی‌ست تنها همین‌ها ...
اما نه...
           باقی‌ست راهش

 

 

۲ـ
سربند و تسبیح و عطری
با فندکی و تفنگی
           ـ [ این بود اسباب طوفان؟! ]
با چار تن مرد جنگی...
           ـ [ این بود کل سپاهش؟! ]

آنکس که با عطر و تسبیح
آنکس که با چسب و منتوس
اینگونه مردانه جنگید
هنگام رجعت چه باشد؟
وقتی که باشد در آن صبح:
           آتشفشانی سلاحش
           جمعیتی تکیه‌گاهش

 


۳ـ
زیباست او، ای یهودا!
یحیاست او، ای یهودا!
تو کشتی‌اش در فلسطین
عیساست او، ای یهودا!
در دست دارد عصایی
موساست او ای یهودا!
تنهاست او گرچه در رزم
یحیاست او ای یهودا!
یحیاست او ای یهودا!
خواندی به عهد عتیقت
آنکس که چون خون او ریخت
           بر خاک، در جوشش افتاد
وز جوش هرگز نیفتاد
           تا آتش انتقامش
           برخاست از هرم آهش

 

 

۴ـ
عطر است و تسبیح و سربند
- سربندِ نام خداوند -
ذکر است و آیات قرآن
جنگ است و آغاز طوفان
در صحنه‌ای نابرابر
یک سو پر از تانک و لشگر
یحیاست در سوی دیگر
این‌سوی شیر دلاور
کفتارها در برابر
ای پرچم استقامت
اینک تو، اینک شهادت!

آنک به لطف خدایش
اسطوره شد قصهٔ او
           شد سینما قتلگاهش

بنویس تاریخِ انسان!
بنویس:
           در خون و آتش
یحیاست او، آنکه نامش
زنده است همچون نگاهش
یحیاست او، آنکه نامش
باقی‌ست، مانند راهش

 

حسن صنوبری

 

پ‌ن: سطرهای ابتدایی شعر اشاره‌ای است به لوازم شخصی که از شهید «یحیی سنوار» این قهرمان بزرگ انسانیت باقی مانده و در تصویری که اسرائیلی‌ها منتشر کردند مشخص است. همین تصویر که بالای شعر است

 

  • حسن صنوبری
۱۷
خرداد

 

 

 


خوشا سعادتِ همواره در سفر بودن

به سمت مقصد هستی گشوده‌پر بودن

 

پیامِ عشق به سرتاسر جهان بردن

کبوترانه بر این بام نامه‌بر بودن

 

لباس عافیت از جان خویش برکندن

هم‌آشیان و هم‌آغوش با خطر بودن

 

نخفتن از تبِ اندوه کودکانِ حصار

به داغ غربتِ سردار، خون‌جگر بودن

 

به پاسداری ایران خوشا صدف‌مانند

خوشا فدایی این مرز پرگهر بودن

 

ترازِ راستی و راست‌قامتی، چون سرو

خوشا که بر سر این خاک سایه‌ور بودن

 

شگرف و شاد و شکیبا چو فرش ایرانی

چو شعر سعدی شیراز جلوه‌گر بودن

 

سخن ز خویش نگفتن، ز خویش بی‌خبری

از آشیانۀ خورشید با خبر بودن

 

نظر ز سیم و زر و مال و جاه پوشیدن

از ارتفاع جهان صاحبِ نظر بودن

 

خوشا به گفتۀ اغیار قدرنادیدن

ولی به دیدۀ جانان عزیزتر‌ بودن

 

ز طعنه‌های حسودان خوشا نرنجیدن‌

به تیرهای عنودان خوشا سپر بودن

 

خوشا سکوت، خوشا عاشقی، خوشا اندوه

خوشا فراغت از این خاکِ فتنه‌گر بودن

 

 

***

«محال نیست رجایی شدن»، رئیسی گفت

به ما که باز نشد چشممان به تر بودن

 

تو نیز با هنر خویش یادمان دادی

محال نیست دگرباره: «باهنر بودن«

 

 

حسن صنوبری

 

با یاد شهید مظلوم «حسین امیرعبداللهیان«

 

  • حسن صنوبری
۰۵
خرداد

بیا که ابر، صلایی به سوگواران زد
که مِه نشست و پرنده پرید و باران زد

دگر صدایی از آن کشتگان نمی‌خیزد
مگر نسیم که شیون به لاله‌زاران زد

نبود دشت و بیابان حریف غربت ما
دل از نهایت غربت، به کوهساران زد

  • حسن صنوبری
۱۴
دی

خون ریخته، خون ریخته، هر گوشه‌ای خون ریخته
خورشید در خاک آمده، دریا به هامون ریخته

این: کودک دردانه‌ام! آن: مادر فرزانه‌ام!
هرسو ز اهل خانه‌ام خون در شبیخون ریخته

تا صبح «بانگ نی رسد، آواز پی در پی رسد»
هرسو «غریبی»شروه‌ای از نای محزون ریخته

این خاکِ عشاق است، هان! کز غیرتِ نامحرمان
گیسوی لیلا خفته در دستار مجنون ریخته

  • حسن صنوبری
۱۴
دی

ای شیرِ دلیرِ شرزۀ خون‌آکند!
خاموشی و بانگ روبهان است بلند
 

بر خاک، سگانِ هار جولان دارند
ای شیر! چنین قلمروات را مپسند

از خوردنِ خونِ کودکان، سیر نشد
آن گرگ که پنجه بر گلویت افکند

ای سوخته در آتش داغ زهرا
برخیز و ببند بار دیگر سربند

  • حسن صنوبری
۲۷
اسفند
  • حسن صنوبری
۱۶
آذر

هفته پیش از طرف یک مدرسه در مقطع ابتدایی که اسم کلاسشان به نام شهید فخری‌زاده بود دعوت شدم به مناسبت سالگرد این شهید عزیز و بزرگ و تا همچنان غریب، با بچه‌های دبستان به خانه شهید و خدمت خانواده بزرگوارشان بروم تا آن شعر دماوند دو سال پیشم را بخوانم.

 توی راه که می‌رفتیم کمی بالا و پایین کردم دیدم بی‌تعارف ادبیات آن شعر اصلا کودک‌فهم و دبستانی‌فهم نیست، لذا تصمیم گرفتم همین توی راه یک شعر ساده‌تر و آسان‌یاب‌تر بگویم برای این بچه‌ها... نه اینکه شعر کودک و نوجوان باشد... فقط همینکه ساده‌تر و روان‌تر  باشد... دیگه این شد نتیجه آن تمرین توی راه، تقدیم به شهید دماوند :

 

کوه دماوندو ببین، بالای قله
انگار یه آدم توی برفا ایستاده

سرده هوا اونجا و جای راحتی نیست
سخته میون برف، اما ایستاده

برفا نشستن روی مو و ریش و پالتوش
اما هنوز تنهای تنها ایستاده

شاید که از دور و از این پایین نشه دید:
آیا نشسته رو زمین یا ایستاده؟

شک میکنن بعضی که: میشه یا نمیشه؟
شک میکنن بعضی که: آیا ایستاده؟

شک میکنن بعضی، من اما مطمئنم
هرچند روی مرز رویا ایستاده

انگار خودش هم مثل یه کوه سفیده
از بس که پابرجا و زیبا ایستاده

می‌شد بشینه مثل خیلی‌ها تو خونه‌ش
اما برای خاطر ما ایستاده

اون یه شهیده، یه دلیر قهرمان که
به احترامش کل دنیا ایستاده

چه قدرتی داره که تا روز قیامت
بی خستگی و ترس اونجا ایستاده

یه حرفیم داره برات ای همکلاسی
- مردی که تنها توی سرما ایستاده- :

«پیروز میشه آخرش هرکس که محکم
پای وطن تا صبح فردا ایستاده

ما فاتحای قله‌های سرنوشتیم
اینو بگو به هرکی با ما ایستاده»

 

حسن صنوبری

  • حسن صنوبری
۱۲
آذر

یک

ما برگ نه، ریشۀ درخت وطنیم
تقدیرِ گره خورده به بخت وطنیم
در جشن و سرور همرهان بسیارند
ما همره روزهای سخت وطنیم

 

دو

خندانی و نیست خنده‌ات روح‌افزا
گریانم و نیست گریه‌ام بی‌معنا
تو شادی از اندوه وطن، اما من
شادم که وطن دارم و اندوهش را

  • حسن صنوبری
۰۴
آذر

روز مصاف، آرش و سهراب و رستمیم
با هرچه اختلاف، زمانی که با همیم

هم شهرزاد راوی افسانه‌ها و هم
سلمان پاکزاد و شجاع و مصممیم

یک چشم اشک غربت و یک چشم اشک شوق
زیباترین یگانگی شادی و غمیم

شادند روز شادی ما عاشقان دهر
مایی که فخر مردم رنجور عالمیم

همراه ماست روح شهیدان این دیار
وقتی غیور بر سر پیمان و پرچمیم

در خون ماست قدرت ایران هرآن‌زمان
در خواندن سرود وطن قرص و محکمیم

زخمیم اگرچه بر جگر دشمن وطن
بر زخم‌های هم‌وطن خویش مرهمیم

در واپسین زمانۀ انسان، قسم به عشق
ماناترین ترانۀ حوا و آدمیم

آیا که راست جرات تهدید این دیار؟
اینک که ما دوباره شکوه مجسمیم

پیروزی است آخر این جنگ رنگ‌رنگ
وقتی که: سبز و سرخ و سپیدیم؛ باهمیم

 

پ‌ن: به بهانه بازی درخشان ایران ولز

  • حسن صنوبری
۰۳
آذر

تا چند خموش و در تماشا در خواب هزارساله بودن؟
چون نامۀ اشتباه و مغشوش، در مشت زمان مچاله بودن؟

آیینه‌صفت رخ کسان را در بازنمودنِ مکرر
خود از خرد و درنگ خالی، انبارکنِ نخاله بودن

زخمی که نشسته بر وطن را با طعنۀ خود نمک‌نشاندن
تجویز ضماد ابلهانه با شیوۀ خرس‌خاله بودن

چون برگ خزان به دست هر باد، هرروز روان به سمت و سویی
چون میوۀ مانده در تهِ بار، در معرض استحاله بودن

در روز نبرد: محو بودن، در لحظۀ کیش: مات بودن
در فصل فریب: خام بودن، در چلۀ کوچ: چاله بودن

سمّاع برای کذب بودن، اکّال برای سُحت بودن
از خمّ دروغ و جهل و تردید دنباله‌روی پیاله بودن

با کشور عشق بی‌وفایی، با صفحۀ مکر هم‌صدایی
بر دیدۀ عقل گِل نهادن، در دست دروغ ماله بودن

بر دوش شهیدان و غریبان چون بار اضافه لم‌نهاده
با لشکر شب سیاه‌لشکر، بر خوان ستم تفاله بودن

ای همسفر به خواب‌رفته! دیشب خبرت نبود و رفتند
آنانکه در این سفر گزیدند فریاد به جای ناله بودن

تا چند شهید می‌توانی در پیلۀ خویشتن بمانی
ای کم ز شرافتِ لطیفِ بر پیکر لاله ژاله بودن

سنگین شده‌ای و بر زمین میخ، زین‌روست که از جهاد ماندی
در ملک اجاره‌ایِ دنیا تا چند پی قباله بودن

با عشق و به رنج جان سپردن، کنجی ز سرای میهن خویش
بهتر که به سطلِ کاخ دشمن، پروارترین زباله بودن

 

*

این بازی مرگ ماندنی نیست، هش‌باش! اگرچه غرق خونیم
آن ماندنی همیشه این است: شرمندۀ داغ لاله بودن

  • حسن صنوبری
۰۷
آبان

ایران زخمی، ایران تنها، ایران ارزان در دکان بی‌وطن‌ها
زیبای مهجور، رویای رنجور، می‌خواهمت می‌خواهمت ایران زیبا

چندی‌ست دیگر شادابی‌ات نیست، بر سقف کاشی‌های سبز و آبی‌ات نیست
چندی‌ست درخود ماتم گرفتی، حرفی بزن چیزی بگو برخیز از جا!

با من بگو از: نوباوگانت، کو اول مهر نشاط کودکانت؟
کو کشتزارت؟ کو‌ آبشارت؟ ای سرزمین مهر و ای مرز مدارا

کو فرّ و هنگت؟ کو عود و چنگت؟ کو‌ پرچم سبز و سپید و سرخ‌رنگت؟
کو مهربانیت؟ کو همزبانیت؟ معماری مانای قرآن و اوستا

کو قصه‌هایت؟ خود را به یادآر، ای دفتر تاریخ از تو رنگ‌آمیز
کو‌ باغ‌هایت؟ در خویش بنگر، ای نقشۀ جغرافیا از تو مصفّا

از چه شدی باز بیمار و افگار؟ فرزندهایت خسته‌ات کردند انگار
از بس شلوغ‌اند، از بس که هستند هر شب به فکر نفرت و هرروز دعوا

دیوار دژ را ویرانه کردند، تا اعتنا بر یاوۀ بیگانه کردند
مغرور کردند، پرزور کردند، اهریمنان را در شب کشتار و یغما

در قلبت امروز زخم بزرگی‌ست، از قتل عام زائران پاکبازت:
شیراز غمگین، شیراز خونین، شیراز تنها در میان کین و بلوا

از آرتینت، از آرشامت، یا از علی اصغر مهتاب‌فامت*
چیزی نگفتند، آری نهفتند داغ تو را سوداگران مرگ دنیا

در این شب شوم، ایران مظلوم، جز تو کسی دیگر خریدار غمت نیست
از جای برخیز، با خدعه بستیز، اکنون رها کن زخم‌های کهنه‌ات را

ایران رستم! ایران سهراب! بیدار کن چشمان فرزند و پدر را
کی وقت خواب است؟ افراسیاب است پشت در قلعه به فکر جنگ و غوغا

تا چند باید با خود ستیزیم؟ وقت است تا خون از سر شیطان بریزیم
تا کی سیه‌پوش؟ تا چند مدهوش؟ تا چند همچون مردگان بر تخت اغما؟

برخیز و مرهم بر زخم نو نِه، بشناس یاران را ز گرگان در شبِ مِه
برخیز و شمشیر از خانه برگیر، آورد با بیگانگان را شو مهیا

آیینه آور، در خویش بنگر: این کیست؟ این جنگاور بی‌باک اعصار
این نورگستر، در خون شناور، پوشیده تن‌پوشِ شفق: خورشیدِ فردا

ایرانِ سعدی، ایرانِ حافظ، ایرانِ فردوسی و مولانا و عطار
ایرانِ طوسی، ایرانِ صدرا، ایرانِ خوارزمی و فارابی و سینا

ایرانِ بیدار، ایرانِ سردار، ایرانِ بر بام تمدن‌ها پدیدار
ایرانِ بشکوه، ایرانِ نستوه، ایرانِ در اوج زمستان‌ها شکوفا

 

حسن صنوبری

 

 

ارجاعات بیت نهم:

«آرتین سرایداران»: همان کودکی که پدر و مادر و برادرش را یکباره در فاجعه شیراز از دست داد

«آرشام سرایداران»: برادر آرتین، دانش‌آموز کلاس پنجم دبستان

«علی اصغر لری گوئینی»: شاید کوچکترین شهید فاجعه شیراز، دانش‌آموز کلاس دوم دبستان، چهرهٔ ماه و معصومش از جلوی چشمم نمی‌رود...

 

  • حسن صنوبری
۲۶
مرداد

https://bayanbox.ir/view/1205935281323094508/%D9%87%D9%88%D8%B4%D9%86%DA%AF-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%87%D8%A7%D8%AC.jpg

 

یک

آنچه دربارۀ قیصر امین‌پور و حادواقعیت پس از مرگش برایتان نوشته بودم را ابتهاج در پایان عمر به خود دید. سایه در دهه‌ای که گذشت یک موزۀ تفریحی محبوب شده بود؛ از جهتِ هجوم تماشاگران برای دیدنش، برای عکس گرفتن از او و مخصوصا با او، برای اینستاگرام. ابتدا فقط شاعران جوانی که نیاز به شهرت داشتند به این کار دست می‌زدند، اما کم‌کم هر شهرت‌نیاز دیگری اعم از فلان مدیر یا فلان سیاست‌مدار با او در سلفی بودند؛ پیرمرد هم که مهمان‌نواز و در خانه‌اش به روی همه باز

این ویژگی قبلا نبود و خاص دهه90 بود. ناگهان یادشان آمد ئه! یک آدم بزرگ هنوز زنده است. پس برویم مجیزی بگوییم و غنیمتی برداریم. این وضعیت کاری کرد که سخن گفتن از این یکی از فاخرترین هنرمندان روزگار مبتذل شود. هم در دهه‌ای که گذشت و هم احتمالا تا یک دهه بعد

(به‌نظرم این ویژگی برای شفیعی‌کدکنی به این صورت پدید نیامد، به چند دلیل که در پینوشت می‌نویسم)[1]

با این حال حقیقت این است که سایه درگذشته. پنجشنبه روز تشییع اوست و من هم با شرایطی که دارم که بعید است بتوانم به تشییع بروم؛ پس مجبورم با کلماتم او را بدرقه کنم

 

دو

ابتهاج بیش از تمام نوسرایان عمر کرد اما همواره مرد عالم کهن بود. پاسدار میراث و ودیعۀ غزل در روزگار ما بود. در شعر، حتی شعر نو عمیقا سنت‌گرا بود. در زندگی هم. حتی سوسیالیست‌شدن باعث نشده بود از اموری مثل «عشق» یا «خانواده» و یا «حرمت استاد داشتن» فارغ شود. گرایش او به حلقه‌های چپ خشمی بود که از پهلوی داشت و رنجی که از بی‌عدالتی مردم متحمل می‌شد؛ و الا او نه هیچگاه مدرن شد نه هیچگاه غربی. او هیچوقت نمی‌توانست به سنتی که دیده و و چشیده و فهمیده بود پشت کند یا قواعد ابدی آن را بشکند. این است که اتفاقا در اوج همان فعالیت‌ها و ذهنیت‌های سوسیالیستی پیش از انقلابش، عرفانی‌ترین و توحیدی‌ترین شعرهایش را سروده بود، شعرهایی مثل:

نامدگان و رفتگان، از دو کرانۀ زمان
سوی تو می‌دوند هان! ای تو همیشه در میان

و:

خداوندا دلی دریا به من ده
دراو عشقی نهنگ‌آسا به من ده

لذا این انگاره که توجه او به امام حسین در آن شعر مثلا صرفا یک توجه مبارزه‌ای است یا اینکه تحت تاثیر فضای مذهبی بعد از انقلاب است وهم است. بله او هرگز به آن صورت مذهبی نبود اما حرمت مذهب را می‌دانست.

نیز همین پایبندی او به جهان سنت و قواعدش بود که او را وامی‌داشت در میانسالی دو رفیق شفیق و دو دیگر ستارۀ هنر معاصر لطفی و شجریان را (که در کنار هم مهم‌ترین تصنیف قرن را ساخته بودند: سپیده) پدرانه تذکر و گوشمال بدهد، وقتی در اواخر دهۀ شصت یکی به دام مدعیان دروغینِ عرفان و اهل خانقاه و تصوف افتاده بود و دیگری سرگرم کاسبی از راه هنر و کنسرت‌های متعدد خارجی شده بود.

 

 برای لطفی نوشت:

تو را که چون جگر غنچه جان گل‌رنگ است
به جمع جامه‌سپیدانِ دل‌سیاه مرو
به‌زیر خرقۀ رنگین چه دام‌ها دارند
تو مرغ زیرکی ای جان به خانقاه مرو

 

برای شجریان نوشت:

هنر خویش به دنیا نفروشی زنهار
گوهری در همه عالم به بهای تو کجاست؟
چه کنی بندگی دولت دنیا؟ ای کاش
به خود آیی و ببینی که خدای تو کجاست

 

https://bayanbox.ir/view/8994630824255741708/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B6%D8%A7-%D9%84%D8%B7%D9%81%DB%8C-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B6%D8%A7-%D8%B4%D8%AC%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%88%D8%B4%D9%86%DA%AF-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%87%D8%A7%D8%AC.jpg

 

سه

هنوز مدرسه می‌رفتم که «تاسیان» منتشر شد و تصمیم گرفتم بخرمش. حس می‌کردم باید بخرمش و از این وضع کتاب اصلی نداشتن و مخاطب الکی بودن خلاص شوم. هم تاسیان را هم زمستان را. خانۀ ما کتاب شعر زیاد داشت ولی فقط کهن. ما تقریبا جلوتر از اقبال لاهوری نداشتیم. اقبال تنها کسی بود که عکس روی جلد دیوانش به احتمال زیاد خودش بود. پس من که خیال شاعری داشتم تصمیم گرفتم خودم قفسۀ شعر امروز را اضافه کنم. به دو کتاب‌فروشی محله‌مان سر زدم، یکی شدیدا مذهبی یکی شدیدا روشنفکر. هیچکدامشان نداشتند، نه تاسیان نه زمستان. نشانی حدودی یک کتابفروشی دورتر را گرفتم. رفتم و رفتم. پیدایش نمی‌کردم. سر راه از یک آقایی که گمانم دم یک گاراژ بود پرسیدم کتابفروشی حوالی اینجا را می‌دانید کجاست؟ سبیل داشت، ته‌ریش، صورتی تکیده، کمی شبیه نصرت رحمانی شاید، سیگار دستش بود؛ گفت چه کتابی می‌خواهی؟ گفتم کتاب شعر. گفت خودت هم شعر می‌گویی؟ گفتم دوست دارم بگویم. گفت نگفتی چه کتابی؟ گفتم یکی تاسیان یکی زمستان. گفت تا حالا کتاب دیگری از شاعرانشان خواندی؟ گفتم نه. گفت اصلا شعر چی خواندی؟ گفتم کتاب بیشتر پراکنده شعر کهن، از معاصران فقط در اینترنت یا مجله. گفت پس اشتباه نکن تاسیان به درد نمی‌خورد. زمستان خوب است. ولی سایه کارش  شعر نو نیست غزل است. غزلش را بخوان. کلا هم حتی اگر می‌خواهی شعر نو بگویی با شعر نو شروع نکن، با غزل و قصیده شروع کن.

 

خیلی برایم حرف زد. حرف‌هایی که عجیب بود برایم، از فضای شاعران، از رقابت‌ها و حسادت‌ها و گاهی حقارت‌هایشان، از استادش، از دوستانش، خودش غزل نو می‌گفت. ردیف خاص شعرش را یادم است هنوز. الآن که حدود هفده سال از دیدارم با آن مرد بی‌نام گذشته، که اولین راهنمای من در شعر بود؛ همچنان قضاوتش درمورد سایه برایم واضح است. البته من حرفش را کامل گوش نکردم، هم تاسیان را خریدم هم «سیاه‌مشق» را. اما در تمام این سال‌ها هیچ‌وقت تاسیان نتوانست انیس شب‌هایم شود. نیمایی‌های خوب عالم را اخوان و فروغ و سهراب گفتند و غزل‌ها را شهریار و منزوی و سایه. مردی و کاری

 

چهار

 قبلا جستاری دربارۀ استادش نوشته بودم: «شهریار حافظ بود یا مولوی؟» و در آن توضیح داده بودم شهریار حافظ نیست؛ حتی حافظانه هم نیست. ابتهاج هم شاید حافظ نبود اما برعکس استادش شدیدا حافظانه بود. حافظ شاید یکی از کلیدی‌ترین محورهای رابطۀ شهریار و سایه بود. حافظی که جمع نبوغ و نظم بود و شهریار نبوغش را مشق می‌کرد و سایه نظمش را. غزل سایه شاید اوج‌های غزل شهریار را نداشته باشد، با آن تعداد، اما فرودهایش را هم ندارد. هیچ شعر سستی در دفتر و دیوان او پیدا نمی‌شود. هیچ اشتباهی در کار نیست. چون سایه حافظ‌وار عمری مشق تعادل و نظم و دقت و پیراستگی کرده، آن‌هم در مکتب خود حافظ و پای درس شعر او. سایه «راه‌رفتن بندبازانه بر مرز ظریف عام و خاص» را، «به دوش کشیدن توامان جهان فردی و اجتماعی» را، «واژه‌گزینی و فهم هندسۀ کلمات و ظرافت مفردات» را، «زبان‌شناسی و درک ساختار و ساختمان کلی بیت و غزل» را و نیز «موسیقی» را؛ (دست‌کم و در محاسبۀ من این پنج نکته را) همه و همه از کندوکاو در شعر حافظ آموخته بود و به کار بسته بود. امری که از حوصلۀ جنون و نبوغ و زیست عاشقانۀ شهریار بیرون بود. چون شهریار آمده بود حافظ را بپرستد نیامده بود حافظ بشود. اما سایه بدش نمی‌آمد خودش حافظ شود. دست‌کم در تمام شاعران معاصر کسی را نداریم که تا این‌مقدار توانسته باشد به طرز حافظ و فکر و زبانش نزدیک شود و تنها پرده‌ای میان خود و او بگذارد که خود نیز باشد و تقلید و تکرار نه. شاید تنها اشتباه او این بود که بیش از حد به خورشید خیره ماند، اگر این خیرگی اندکی کمتر بود نتیجه بسیار شگفت‌انگیزتر می‌شد. به‌نظرم قیصر امین‌پور و علی معلم دو شاعری بودند که آن‌ها نیز بسیار نزدیک شدند، گرچه به اندازۀ سایه نه، اما حواسشان بود که خیرگی را هم زیاد ادامه ندهند؛ این بود که یکی در نیمایی و دیگری در مثنوی کارستانی کردند. البته که سنت و حافظ انتخاب سایه بودند. غزل انتخابش بود. تعهد به تخلص در قرن بیست و یک انتخابش بود. همچنان که ریش بلند و پیراهن گشاد و یله و بی نشانه‌های فرنگی و خوی قلدرانه و بی ادا اطوار نیز انتخابش بود. شاید برای اینکه با شعر و شیوه و شخصیتش بار دیگر به ما یادآور شود شاعران کهن ما چه شکلی بودند، ما که بودیم و چه داشتیم و اکنون میراث‌دار کدام میراث فراموش‌شده‌ایم

 

پنج

این هم یک سکانس قابل حذف و خاطره بیرون از بحث:
من سایه را با خودم به حج بردم. وقتی در حوالی نوجوانی و جوانی به عمره مشرف شده بودم. عقل الآنم را داشتم نمی‌بردم. اگر الآن بخواهم گزیده‌ای از شاعری ببرم شاید سنایی یا باباطاهر یا حافظ. ولی آنموقع گزیدۀ ابتهاج به انتخاب شفیعی را بردم: «آینه در آینه»، شاید به خاطر حس عرفانی همین شعر آینه در آینه. در آن سفر اتفاق عجیبی برای سایه افتاد. آن چاپ قدیمی کتاب هم عکس خود سایه را روی جلد داشت ولی یک عکس خیلی مینیمال و مبهم. یک عینک مربعی قدیمی بزرگ بی وضوح چشم، یک ریش سپید بلند، با کنتراست بالا و زمینۀ سیاه. در همان فرودگاه نمی‌دانم کدام شهر عربستان، کوله‌ام را داشت بازرسی می‌کرد مامور عربستانی، باز یادم نیست چرا، یعنی درمورد همه بود یا فقط گیر به من، که ناگهان با حالتی بین عصبانیت و ترس شروع کرد به فریاد زدن: خمینی! خمینی! خمینی! ... کتاب را بالای سرش گرفته بود و رو به درجه‌دار بالاترش داد می‌زد و بعد بازوی مرا هم گرفت و از صف بیرون برد و همکارانش آمدند ... و خلاصه چقدر طول کشید من به آن متعصب ترسو بفهمانم این خمینی نیست، این کالای ممنوعه و خیلی خطرناکی نیست، این فقط یک شاعر است!

 

 

[1] از یکسو شعرهای استاد شفیعی کدکنی به اندازۀ شعرهای سایه مشهور و سوار بر موسیقی نبودند؛ از سوی دیگر خودش حضوری جدی و مداوم در اجتماع و دانشگاه داشت و این حالت یک مدت کلن یک مدت تهران را نداشت و ندارد که مغتنم بودنش بیشتر به چشم بیاید؛ و سومین دلیل هم اینکه بالاخره شفیعی ادیب و منتقد نیز هست و خود درباب همه‌چیز گفته و نوشته و رازآمیزی رسانه‌ای عمومی لازم را ندارد تا همه خلایق بخواهند بروند سراغش؛ دستکم این هیجان محدودتر است

  • حسن صنوبری
۰۵
خرداد

مریم کاظم‌زاده، عکاس بزرگ جنگ، خبرنگار چریک و دلیر جنگ، نویسنده بی‌نظیر و همسر شهید اصغر وصالی پس از عمری دوری و صبوری از این خاک بلاخیز پرکشید تا عازم لحظۀ دیدار و روز وصال شود.

مراسم تشییع و تدفین غریبانه ایشان نیز امروز صبح در قطعه ۱۰۳ بهشت زهرا برگزار شد.

https://bayanbox.ir/view/413281966504977869/%D9%85%D8%B1%DB%8C%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B8%D9%85-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

 

***

شعر بداهه‌ای برای بدرقۀ آن چریک دلیر و آن هنرمند بی‌نظیر، بانو  مریم کاظم‌زاده

 

دوربینی و ضبط و خودکاری
این مرا بس برای پیکاری

دوست زخمی و دشمنان گستاخ
جنگجو بودم و پرستاری

مکتب عشق را هنرجویی
متجر عقل را طلبکاری

بود با جنگ تن به تن همراه
نیز جنگ روایتم، آری

ثبت کردیم رنج ایران را
در دل روزهای دشواری

روزگاری که جشنواره نبود
نه تب درهمی و دیناری

هم نه سودای سکه و سکو
هم نه جمعیت طرفداری

عرضه کردیم عشق و ایمان را
در چه بازار کم‌خریداری

تا نگیرند دشمنان، این خاک
تا نماند به میهنم عاری

خسته بودم اگرچه در سنگر
گم نشد از نگاهم ایثاری

مریمی بودم و اگرچه به خواب
در درونم مسیحِ بیداری

/
لنز بستیم و چشم پوشیدیم
زین جهان از نصیب بسیاری

از وصالی عزیز دل کندیم
تا رسد باز روز دیداری

در دل رنج‌های هرروزه
در چه شب‌های تار و تبداری

بود زهرا مرا تسلابخش
بود زینب مرا مددکاری

تا که اوج تعالی زن را
گیرم از روزگار، اقراری

/
من چنین بودم و چنین کردم
تو چه را ای بشر! سزاواری؟

  • حسن صنوبری
۰۱
شهریور

از آنهمه آتشی که دیدی به غیر خاکستری نمانده
سپاه را اکبری نمانده، خیام را اصغری نمانده

چگونه نفرت زبان نگیرد؟ که احمقان گوش می‌فروشند
چگونه خود را کند روایت؟ که عشق را حنجری نمانده

مگو ز چشم اشک من برون شد، که اشک خشکید و دیده خون شد
مگو که لشکر شکست‌خورده، شکست را لشکری نمانده

خلاصه شد قصۀ برادر، نه دست بر تن، نه سر به پیکر
به جز همین شرمِ آب‌گشته، امیر آب‌آوری نمانده

مخوان به آرامش جنانم، بس است این مرگ جاودانم
که بعد از این رستخیز عالم، تحمل محشری نمانده

تو قصۀ ابتری شنیدی، به روی نیزه سری شنیدی
کزآنهمه سنگ‌ها که خورده، به روی نیزه سری نمانده

حدیث بستان شنیده بودی، ولی ز سیلی ندیده بودی
کزآنهمه یاس ماه‌منظر به غیر نیلوفری نمانده

برادری بود و خواهری هم در ابتدای سفر، دریغا
برادری هم اگر که مانده، برادرا! خواهری نمانده

 

*

که‌راست سودای ماندگاری‌؟ در این فناخانهٔ حصاری
خوش آن که از او به جز مزاری، نشان‌ زور و زری نمانده

اگر که سر رفت دین بماند، مرام اهل یقین بماند
که از تک‌وتای سرگرانان سری نه و افسری نمانده

به رفتنِ خویش ماندنی شد، حسین ماند و شنیدنی شد
که درخور گوش دهر، جز او قصیدۀ خوش‌تری نمانده

قسم به خون‌نامۀ شهیدان، حماسه‌های دروغ مردند
به جز حسینِ علی، جهان را حماسۀ دیگری نمانده

نه هیچ خونی که اشک بارد، نه هیچ اشکی که خون بکارد
شگفتی معجزی بشر را، خدای را مظهری نمانده

جهان اگر جمله دفتر او، و خون جاریش، جوهر او:
سخن به فرجام‌نارسیده، سپیدیِ دفتری نمانده

پس از هزار و چقدر از آنسو، حسین ماند و حماسۀ او
ولی ز خرگاه پادشاهان به قدر سم خری نمانده

عاشورای 1400

  • حسن صنوبری
۰۷
مرداد

شبِ مهتاب، چنین گفت به دریا، ماهی:

زندگی چیست، اگر نیست علی‌آگاهی؟

 

از خودآگاهی خود هیچ‌کسی خیر ندید

تو چه دیدی که چنین خیره‌ای و خودخواهی؟

 

التهابی که سرانجام به عشقی نرسد

مثل آن است که راهی برسد تا راهی

 

موج در موج زدی بر سر و ساحل نشدی

پس چه فرق است که دریا شده‌ای یا چاهی؟

 

 

گفت دریا: مزن آتش به دلِ آب‌شده

ابر داند که چه سوزی است در این جانکاهی

 

قطره‌ای بودم از آن برکهٔ دورافتاده

تا مرا جاذبه‌ای برد ز خود، ناگاهی

 

جذبه‌ای بود و جنونی و بسی جلوه‌گری

جمعیت بود همه، محو جلال و جاهی

 

حلقه بودند همه خلق و نگین همه‌شان:

پادشاهی که قرین بود به شاهنشاهی

 

نه نبودند چو شاهانِ دغل‌باز و تباه

کعبه بودند و زمین بود پرستشگاهی ...

 

قطره‌ای بودم از آن برکهٔ شفاف: غدیر

گرم خود بودم و بیگانهٔ هر آگاهی

 

تا نگاهی به من افکند و خودت می‌دانی

چه کند با دل یک برکه، جمال ماهی

 

آتشی در دلم افتاد و از آن جذبهٔ عشق

زدم از سینهٔ آن برکه برون، چون آهی

 

گم شدم در طلبش هرچه دویدم هرروز

آه ای عمرِ شب وصل! عجب کوتاهی

 

در غمش ابر شدم، روزوشبان زارزدم

تا که دریا شدم از حسرت این گمراهی ...

 

 

هر چه دریاست در این عالم غمگین، موّاج

قطره‌ای بوده از آن سکر ولی‌اللّهی

 

***

شبِ مهتاب چنین گفت به ماهی، دریا،

تو کجایی؟ تو که هستی؟

تو که را می‌خواهی؟!

  • حسن صنوبری
۱۷
ارديبهشت

https://bayanbox.ir/view/6689845290599491339/%D8%B4%DB%8C%D8%AE-%D8%A7%D9%84%D8%AC%D8%B1%D8%A7%D8%AD.jpg

 

به من چه ربطی دارد

که آن سوی دنیا

            هزار کودک غمگین بدون خانه شوند؟

 

 

به من چه ربطی دارد «علی ابوعلیا»

که فصل مدرسه و بازی و نشاطش بود

درست روز تولد -به‌جای گل‌باران-

                               گلوله‌باران شد

و مادرش آرام

             به جای پیرهن نو، کفن برایش دوخت

و کیک جشن تولد -نخورده- فاسد شد

و توپ فوتبالش را به خیریه بردند ؟

 

 

به من چه ربطی دارد «محمد الدرّه»

درست مثل گلی تازه در شب طوفان

                           کنار دست پدر، تکه‌تکه شد بر خاک؟

و یا که بولدوزر

رد شد از روی «راشل»

                        چنان که بذر گلی، می‌شود نهان در خاک-؟

 

 

و «شیخ جراح» آیا به من چه؟ وقتی که

     میان خون و رگم، شیخ، گرم جراحی است:

 

هم اینکه جای دل و عقل را عوض کرده

هم اعتقاداتم را به نان زده پیوند

هم اقتصادم را جوش داده با شوخی

هم اینکه گم شده تیغ بُرنده‌اش انگار

                                      میان اعصابم

 

 

***

سلام کودک بی‌خانۀ فلسطینی!

من این سوی این دنیا،

               در انجمادِ خودم:

اسیر بیم گرانی و اضطراب دلار

اسیر سایۀ ترس و سیاهی و سختی

اسیر مسکن و شغل و هزار بدبختی

و هشت‌سال خیالات شیک‌پوشی که

              در انتظار سرانجام یک مذاکره است

            _و خصم معرکه و غیرت و مبارزه هم_

 

و دست‌های مرا بسته‌است تدبیرش

بیا کمک کن

                     ای کودک فلسطینی!

بیا که سنگ تو شاید شکست زنجیرش!

 

مگو چه ربطی دارد به تو، مگو هرگز

مگو سخن ز بودن، که یک غم محتوم

که یک پرندۀ شوم

فراز بام من و تو نشسته نفرین را

 

*

سلام کودک آوارۀ فلسطینی!

تو را حمایت من لازم است اگر امروز

                 مرا شهامت تو گشته واجبی عینی

که همچنان وطنم سوگوار فرزند است

که پاره‌پارۀ غم، سینۀ دماوند است

هنوز سرد نگردیده داغ پیرارم

هنوز منتظر انتقام سردارم

نمی‌شود که مرا بی‌رفیق بگذاری

نمی‌شود که تورا بی‌رفیق بگذارم

            ز یاد کی ببرم غربت فلسطین را؟

 

*

سلام کودک جان‌دادۀ فلسطینی!

تو گرم یک جنگی، ولی دو جنگ مراست:

یکی شکستن زنجیرِ بزدلان از پای

یکی شکستن دیوی که پیش روی شماست

 

 

روز قدس 1400

 


توضیح اسامی:

۱. «علی ابو علیا»: نوجوان فلسطینی که آذر ۱۳۹۹ و در روز تولدش توسط سربازان رژیم صهیونیستی با گلوله به قتل رسید.

۲. «محمد الدّره»: نوجوان فلسطینی که مهر ۱۳۷۹ در آغوش پدرش توسط اسرائیلی‌ها کشته شد.

۳. «راشل کوری»: جوان آمریکایی فعال صلح که اسفند 1381 وقتی برای ممانعت از تخریب خانۀ فلسطینی‌ها جلوی بولدورز اسرائیلی‌ها ایستاده بود توسط همان بولدوزر زیرگرفته و کشته شد.

۴. «شیخ جراح»: نام محله‌ای است در فلسطین که این روزها با ستمگری تازۀ صهیونیست‌ها ملتهب و خبرساز شده. با معانی دیگرش هم که همه آشنا هستید، لکن محض یادآوری: بعد از آن شنبۀ تاریخی آبان ۹۸ و اقدامات و فرمایشات تاریخی رئیس جمهور، روزنامه سازندگی آقای محمد قوچانی در حمایت از دولت تیتر اول خود را با زمینه‌ای تماما سرخ به این عبارت اختصاص داد: «هزینه جراحی» 

  • حسن صنوبری
۳۰
اسفند

السَّلَامُ عَلَى رَبِیعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَیَّام

 

زیبا و چه زیبا و چه زیباست شروعش
امسال که با مهدی زهراست شروعش

وقت است که بندیم از این قرن بلا رخت
تا قرن جدیدی که هویداست شروعش

شاید به خوشی ختم شود آخر این قرن
اینگونه که خوش‌یمن و مصفاست شروعش

شاید که بهار است در این سال همه فصل
اینگونه که سرسبز و شکوفاست شروعش

شاید که بلا دفع شود، فقر بمیرد
امسال که دل‌خواه و فریباست شروعش

گر سال کهن، زخم زد و خستگی آورد
این سال نو لبریز تسلّاست شروعش

این سال نو با عشق ندارد سر دعوا
این سال نو با ما به مداراست شروعش

شادابی شعبان و دل‌انگیزی آذار
امسال عجب باب تماشاست شروعش

شاید که شباشب همه شور است و نشاط است
اینگونه که شادانه و شیداست شروعش

اینگونه که با چهارده آمد عدد سال
رمزی است که سرشار ز معناست شروعش

شاید که همین سال عجب، سال ظهور است
اینسان که در آفاق تولاست شروعش

شاید نه و... باشد دگر از راه بیاید
امسال که با یوسف زهراست شروعش

*

آن غلغلۀ روز قیامت که شنیدید
از همهمۀ سال نو پیداست شروعش

آن طالع مسعود که گفتند کواکب
وآن لحظۀ موعود، از اینجاست شروعش

وقت است که طوفان عظیمی رسد از راه
هر چند که آرامش دریاست شروعش

*

یا شاید... آن واقعۀ حتمی تاریخ
با اوست سرانجامش و با ماست شروعش!

 

شبِ نوروز ۱۴۰۰

  • حسن صنوبری
۰۷
اسفند

آمد علی که وضع جهان را عوض کند
اوضاع بی‌حساب زمان را عوض کند

تن را رها کند ز تنش‌های بی‌هدف
جان را عوض کند، هیجان را عوض کند

تا عطر باغ‌های خرد را به رخ کشد
تا راه رودهای روان را عوض کند

آمد علی ز کارگه جبر و اختیار
تا نقشه‌های کاه‌کشان را عوض کند

آمد علی که سلطۀ شر را به‌هم زند
تا اقتدار دور بتان را عوض کند

با ذوالفقار خویش رسیده ز راه تا
ظلم نهان و عدل عیان را عوض کند

این رودخانه جانب مرداب می‌شتافت
آمد علی که این جریان را عوض کند

در کاخ ظالمان و به کوخ ستمکشان
جای بهار و جای خزان را عوض کند

تا در کمان فقر، نباشد فقیر، تیر
آمد علی که تیر و کمان را عوض کند

پس تیر عدل را به کمان خدا گذاشت
تا سوی ظلم خط و نشان را عوض کند

با قلدران به سختی و با کودکان به مهر
آمد علی که طرز بیان را عوض کند

دست عقیل سوخت به آتش که تا مگر
این پنبه‌های گوش گران را عوض کند

تا که یتیم رنج یتیمیش کم شود
آمد علی که رسم زمان را عوض کند

در چارسوق کهنۀ دنیا رسید تا
معنای لفظِ سود و زیان را عوض کند

آنقدر کار کرد در آن آفتاب داغ
تا شأن و قدر کارگران را عوض کند

آنقدر عاشقانه خدا را ستود تا
در ما حضور وهم و گمان را عوض کند

تا خون تازه در رگ انسان بیاورد
این قلب‌های بی‌ضربان را عوض کند

آمد علی که مومن و کافر، که مرد و زن
آمد علی که پیر و جوان را عوض کند

از کعبه آمده است برون تا دومرتبه
فکر تمام طوف‌کنان را عوض کند

 

*

ما حاضریم عالم خود را عوض کنیم؟!

_ آمد علی که عالممان را عوض کند

 

 

شب سیزدهم رجب، 1399

  • حسن صنوبری
۰۱
اسفند

تا نشکفد بر پای ما زنجیرهای تازه‌ای
رویید بر دستان ما شمشیرهای تازه‌ای

ای قصه‌های راستین، ای خواب‌های پیش از این
امروز داریم از شما تعبیرهای تازه‌ای

از جنگ و صلح و عشق و کین، از شوکتِ این سرزمین
در قاب چشم ما ببین تصویرهای تازه‌ای

با غربت یاران خود، با خون سرداران خود
داریم از کار جهان تفسیرهای تازه‌ای

این خون که راه افتاده تا جاری شود در قلب‌ها
بی‌شک گذارد بر زمین تأثیرهای تازه‌ای

گر هست کیدِ کاهنان، درهم بپیچد ناگهان
تقویم‌های کهنه را تقدیرهای تازه‌ای

بانگ سروش آید همی، بشنو به‌گوش آید همی
آوازهایی تازه با تحریرهای تازه‌ای

خندد به مکر روبهان امروز لب‌‌های جهان
پر کرده وقتی بیشه‌ها را شیرهای تازه‌ای

هنگام طوفان آمده، دیوان! سلیمان آمده
آرش به میدان آمده با تیرهای تازه‌ای

***

شد دولت شب سرنگون، شد تخت شیطان باژگون
صبح است و بر بام جهان تکبیرهای تازه‌ای

  • حسن صنوبری
۲۰
بهمن

«انگیزۀ ترامپکشی و جشن انقلاب ایران»

 https://bayanbox.ir/view/6562578687900509133/%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C%D8%B2%D9%87-%D9%86%DB%8C%DA%A9%D8%B3%D9%88%D9%86-%DA%A9%D8%B4%DB%8C-%D9%88-%D8%AC%D8%B4%D9%86-%D8%A7%D9%86%D9%82%D9%84%D8%A7%D8%A8-%D8%B4%DB%8C%D9%84%DB%8C.jpg

 

یک

 آدمهای عاشق عصبانی نمیشوند، دستکم به این راحتیها، دستکم برای مسائل پیش پا افتاده، اما وقتی عصبانی میشوند، عصبانی میشوند! شدیدتر و شعلهورتر و خشمآگینتر از آدمهای معمولی.

پابلو نرودا یکی از آن عاشقهای عصبانی بود، وگرنه شاعر گل سرخ را به عصبانیت و سیاست چه کار؟ او را عصبانی کردند دشمنان خارجی و خائنان داخلی کشورش. این شد که مجبور شد در آخرین دفترش بگوید: «خداحافظ عشق! میبوسمت تا فردا!» 

 

دو

 زندهیاد پابلو نرودا (Pablo Neruda)، با نام اصلی «ریکاردو الیسر نفتالی ریس باسوآلت» (Ricardo Eliecer Neftalí Reyes Basoalto) شاعر و سیاستمدار انقلابی مشهور اهل شیلی را شاید بتوان بزرگترین شاعر ضدآمریکایی جهان دانست. البته که جدا از فعالیت‌ها و شعرهای سیاسی، او در شمار برترین شاعران و عاشقانهسرایان روزگار خود بود و از این نظر با «ناظم حکمت» دیگر شاعر عاشقانهسرا و ضدآمریکایی ترک قابل مقایسه است. اهدای جایزه نوبل 1971 به پابلو نرودا، خود شاهدی بود بر اینکه نمیتوانستند جایگاه ادبی او را نادیده بگیرند. اما اتفاقاتی که برای سرزمینش رخ داد از او یک شاعر تمام عیار سیاسی، وطنپرست و ضدآمریکایی ساخت. او برای ملی ماندن صنعت مس کشورش و پایان دادن به اعمال نفوذها، چپاولها و دزدیهای آمریکاییها و غربیها از کشورش، خشاب قلمش را با گلولههای آتشین شعر پر کرد و در کنار رئیس جمهور مردمی کشورش «سالوادور آلنده» به جنگ دشمنان و مهرهگردانان خارجی و خائنان و مهرههای داخلی رفت. تا اینکه دوازده روز پس از کودتای پینوشه در 1973، بمباران کاخ ریاست جمهوری و مرگ آلنده، شاعر آزادهی ما نیز توسط ایادی کودتای آمریکایی  مسموم و به قتل رسید.

هشت ماه پیش از زمان کودتا آخرین مجموعه شعر نرودا با عنوان صریح، انقلابی و ضدآمریکاییِ «فراخوانی برای کشتار نیکسون و شادمانی برای انقلاب شیلی» (A call for the destruction of Nixon and praise for the Chilean Revolution ) نگاشته شد. کتابی که تا هفت سال پس از کودتا اجازه انتشار در شیلی را پیدا نکرد و نشر و توزیع جهانی کتاب نیز بیش از این زمان به طول انجامید، با اینکه مولفش بزرگترین شاعر و چهره هنری شیلی بود.

باید توجه کرد بسیاری از هنرمندان برتر جهان با افشاگریهای نرودا نسبت به این موضوع واکنش نشان دادند.  «گابریل گارسیا مارکز» که به نظرم میتوانیم او را بزرگترین نویسنده روزگار خود بدانیم، در اینباب کتابی نوشت با عنوان «مرگ سالوادور آلنده» و «کاستا گاوراس» که میتوان او را بزرگترین کارگردان سیاسی امروز  جهان نامید فیلم «گمشده» خود را در حاشیه همین کودتا ساخت.

https://bayanbox.ir/view/4859573127476513208/pabloneruda-1.jpg

سه

 سال 1364 درگرماگرم فضای انقلابی و آمریکاستیز دهه شصت ایران، «نشر چشمه» اقدام به انتشار ترجمه فارسی این کتاب با عنوان «انگیزه نیکسونکشی و جشن انقلاب شیلی» در 92صفحه کرد و اینگونه شد که پس از سالها ترجمه عاشقانههای نرودا، اینبار پای نرودای سیاسی و ضدآمریکایی هم به ایران باز شد. هردو مترجم کتاب یعنی «فرامرز سلیمانی» و «احمد کریمی حکاک» علیرغم پیشگفتار انقلابی، شورانگیز و ضدآمریکاییشان بر کتاب، از جرگه روشنفکران بودند و در سالهای آینده خود راهی و ساکن آمریکا شدند! (اینجا هم میتوان تکرار آن داستان تکراری تغییر قبله روشنفکران از چپ به راست را مشاهده کرد!) کتاب در آن سالها با استقبال فراوانی مواجه شد اما به طرز عجیبی دیگر منتشر نشد. سال 1383 باردیگر کتاب در 107صفحه منتشر شد. نشر مجدد کتاب با استقبال بیشتر مخاطبان مواجه شد و باعث شد کتاب طی مدت زمان اندکی چهار چاپ بفروشد. سال 1384 با بازگشت گفتمان عمومی ایران به آرمانهای نخستین انقلاب اسلامی و تشدید انگیزههای وطنگرایی و بیگانهستیزی و در نتیجه روی کار آمدن مدعی جدید این آرمانها یعنی محمود احمدینژاد؛ نشر چشمه علیرغم استقبال مخاطبان و بازار پذیرندهی این کتاب از انتشار مجدد آن خودداری کرد. طی تمام سالهای دولتمندی آقای احمدینژاد و یکی دوسال پس از آن، «انگیزهی نیکسونکشی و جشن انقلاب شیلی» جنس نایاب بازار کتاب بود. بازار پر شده بود و هرروز پرتر میشد از عاشقانههای پابلو نرودا و انگار بین مترجمان رنگارنگ و نشرهای جورواجور جریان روشنفکری برای ترجمه آثار غیرسیاسی و خنثای نرودا مسابقهای بزرگ برپا بود. حتی در کتاب «مجموعه آثار»ی که یکی از نشرهای روشنفکری از نرودا منتشر کرد هم هیچ اثری از این شعرها نیافتم! سرانجام میشد گفت وجهه ضدآمریکایی و سیاسی بزرگترین شاعر ضدآمریکایی جهان در سرزمین بزرگترین انقلاب ضدآمریکایی جهان سانسور شد!

سال گذشته یکی از مترجمان کتاب (جناب فرامرز سلیمانی) در آمریکا درگذشت و در ماههای اخیر بالاخره نشر چشمه راضی شد تا پس از سیزده سال بایکوت کتاب خود! «انگیزه نیکسونکشی...» را منتشر کند، یعنی در روزگاری که گفتمان آمریکاگرا و دولتی که باب مذاکره و امتیازدادن به آمریکا را باز کرد در کشور مستقر و مستحکم شده است.

 گفتیم «انگیزه نیکسونکشی و جشن انقلاب شیلی» طی یک سال به چاپ چهارم رسید، اما چاپ پنجم سیزده سال به طول انجامید! چرایی این امر هرچه باشد دیگر برایم مهم نیست و نفس این اتفاق را به فال نیک میگیرم و از نشر مذکور و دستاندرکاران مربوطه کمال تشکر را دارم. از اولین روزهایی که با نردوا و شعرهایش آشنا شدم دنبال این کتاب بودم و امروز خوشحالم که این کتاب را در دسترس مخاطبانش میبینم. هرچند روزگاری که تأثیرگذاری کتاب به مراتب بیشتر بود جایش میان ما خالی بود!

 

چهار

داشتیم از عشق و عصبانیت سخن میگفتیم: از ملزومات عشق غیرت است. بیگانهستیزی نمود غیرتِ عشق به میهن است.

نرودا در بخشهای آغازین پیشگفتار خود بر کتابش -که از زیباترین و خلاقانهترین پیشگفتارهایی است که تاکنون بر کتاب شعری خواندهام- میگوید:

 « در این کتاب احضار، محاکمه و احتمالا نابودی نهایی مردی با سلاح سنگین شعر انجام میگیرد. کاری که برای نخستین بار به صورت عمل در میآید.

 تاریخ ظرفیتهای شعر را برای ویرانی نشان داده است و از این روست که من بدون هیچ تأخیری بدان اقدام میورزم.

نیکسون جنایتهای بسیار کسان را که پیش از او به خیانتکاری پرداختهاند تکمیل کرده است. او در اوج خود، پس از موافقت با آتشبس در ویتنام، ناانسانیترین، ویرانگرانهترین و جبونانهترین بمباران تاریخ جهان را دستور داد

تنها شاعران میتوانند او را در برابر دیوار قرار دهند و با مرگبارترین گلولهها سوراخسوراخش کنند.

وظیفهی شعر -از راه قدرت آواها و نواها- تحقیر او به صورت تکهپارهئی بیقابلیت است.

او در محاصرهی اقتصادی دست داشت تا بدین ترتیب انقلاب شیلی را به انزوا بکشاند و نابود کند...»

 

نرودا پیشگفتار انقلابی و شورمندانهاش را با این سطرها به پایان میبرد:

 « از هیچ کس پوزش نمی طلبم. سرودهای من در برابر دشمنان مردمم، به مانند سنگهای آرائوکانیها ، سخت و تازنده است.

این عملیات ممکن است عملیات کوتاهمدتی باشد، اما من آن را به انجام میرسانم و به کهنترین سلاح، شعر، توسل میجویم. سرود و دفتر، چه توسط کلاسیکها و چه توسط رمانتیکها به یک منظور به کار برده شده و هدف آن نابودی دشمن بوده است.

حالا به جای خود! می خواهم شلیک کنم!

نرودا / ایسلانگرا / ژانویه 1973 »

 

https://bayanbox.ir/view/4467084329818821171/Pablo-Neruda-1963.jpg

پنج

نرودا در شعرهای این کتاب بارها و بارها آمریکا و رئیسجمهورش را اعدام انقلابی میکند. چه به خاطر جنایاتش در کوبا، چه به خاطر جنایاتش در ویتنام و چه به خاطر دشمنیهای پنهان و آشکارش با انقلاب، صنعت، پیشرفت، استقلال و مردم شیلی. ما ایرانیها وقتی این شعر این تاریخِ منظومِ جنایات آمریکا در شیلی و آمریکای جنوبی- را میخوانیم حس نمیکنیم حرفهای تازهای میشنویم، حس میکنیم این کتاب کتاب ماست، تاریخ جنایات آمریکا در حق ماست، اموری که در آستانه جشن انقلاب ما و ایام دهه فجر بیشتر به یادمان میآید: تحریم، فریب، تلاش برای منزوی کردن یک کشور، مانعتراشی در جهت پیشرفت و استقلال یک کشور، بمباران تبلیغاتی، ترور فیزیکی و غیرفیزیکی نخبهها و چهرههای برتر و موثر انقلاب، پاشیدن بذر نفرت و کدورت بین افراد و اقوام یک ملت، تلاش برای کودتای نرم و سخت و ... همه دشمنیهاییست که طی این سیوهشت سال با ایران و انقلابش هم شده است؛ و البته در حق اکثر کشورهایی که خواستهاند آزاد و مستقل و خودساخته باشند، این ویژگی است که این شعرها را -به رغم توجه و تمرکزشان بر تاریخ و جغرافیایی خاص و محدود- جهانی و فرازمانی میکند. به قول عینالقضات: «این شعرها را چون آیینه دان!» حالا میتوانی واژهها را در آیینه اینگونه ببینی:

انگیزهی اوباماکشی و جشن انقلاب ایران

انگیزهی ترامپکشی و جشن انقلاب ایران

انگیزهی بایدنکشی و جشن انقلاب ایران

...

شش

از سطرهای کتاب:

1.      «مردمان عشق و خرد
که در آنسوی دورافتادهی این سیاره
در ویتنام در کلبهای دوردست
کنار شالیزارها، سوار بر دوچرخههای سفید
عشق و سعادت میساختند:

مردمی که نیکسون نادان
بی
آنکه حتی نامشان را بداند
فرمان قتلشان را صادر کرد!»

 

2.      «کاغذ از هم میدرد و قلم درهم میشکند
تا نام تبهکاری را رقم زند
که از کاخ سفید مشق آدمکشی میکند»

 

3.      «صلح، اما نه صلح او!»

4.      «و قاضی سختگیر آن شاعری است
که مردم به او گل سرخ دادهاند»

5.      «از ما کشوری ساختهاند،
زخمخوردهی زندانها و شمشیرها»

6.      «من به کوبای موقر نیز میاندیشم
که سر به استقلال برافراشت
و «چه»، رفیق گردن
فراز من،
که با «فیدل» آن رهبر شجاع،
برخاست دربرابر خاشاک و کرم
ها:
ستارهی کارائیب
در آسمان آمریکای ما.»

 

https://bayanbox.ir/view/8634619695812204778/pabloneruda-2.jpg

 

هفت

از شعرهای کوتاه کتاب:

 

1.      حکم دادگاه

به دعوت من تمامی زمین
_که میبینی
در سرودم گنجیده است_
حکم بهار را قرائت خواهد کرد.

رودررو، خیره در اسکلت تو
تا دیگر هرگز مادری
بر سرزمینی ویران خون نگرید

و در زیر آفتاب، در زیر ماهی غمزده، بر دوش نکشد
کودکی را که من اکنون _خواهر! رفیق!_
چون شمشیری تا پس گردن نیکسون بلند می
کنم!

 

2.      من اینجا میمانم

من کشورم را پارهپاره نمیخواهم
با هفت خنجر خونین.
من می
خواهم آفتاب شیلی برآید
بر فراز خانههای نوساز.

برای ما همه جایی هست در دیار من.

بگذار آنان که خود را زندانی میپندارند
گورشان را گم کنند با ترانههاشان

دولتمندان همیشه بیگانه بوده اند
بگذار عمههاشان را بردارند و بروند میامی!
من اینجا می مانم تا با کارگران هم آوا شوم
در این تاریخ و جغرافیای نو

 

3.      پیروزی

و بدینسان با آلنده به میدان آمدم:
معمای حکومتی شورشی
انقلاب قانونی شیلی
که گل سرخی فراگیر است.

و با حزبم بود
(به زیبایی راهپیماییهای مردم)
که یکروز این جادهی انقلابی
به جهان پیوست.

و من شرابمان را به سلامتی مردم بالا میبرم
در جامی به بلندای سرنوشت

 

هشت

امیدوارم به زودی ترجمهای بهتر و شیواتر از این مجموعه شعر به دست مخاطبان پارسیزبان برسد، چه اینکه این ترجمه با همه ارجمندی و ارزشمندیاش، در بعضی شعرها نارساییهای بسیار دارد.

 


پ‌ن: این یادداشت نخستین بار در بهمن ماه 95 با عنوان «انگیزه ترامپ‌کشی و جشن انقلاب ایران» منتشر شده است

 

  • حسن صنوبری
۲۸
دی

ماهی که بود از روشنی، خورشید مبهوتش
اینک ببین خوابیده پشت ابر تابوتش


این پیکر زهراست؟ یا نور خدا؟ بنگر
از قعر ناسوتش روان تا شهر لاهوتش

آه این جوان را با چه رویی روزگار پیر
در خاک پنهان می‌کند با دست فرتوتش؟

گفت آنکه: «دارد فاطمه پیراهنی ساده»
از خون ندید اکنون مگر تزیین یاقوتش؟

ای کاش باشیم آن زمان که فاش خواهد شد
راز مزار مخفی و اندوه مسکوتش

روزی که گیرد انتقامی سخت و بی‌مانند
طالوت این آخرزمان از جور جالوتش

***

آن سرزمینِ بت‌پرستی که تو را نشناخت
یا فاطمه! نفرین حق بر جبت و طاغوتش

  • حسن صنوبری
۱۷
دی

https://bayanbox.ir/view/3440693854042494981/%DA%A9%D8%A7%D9%88%D8%B1-%D9%85%D9%88%D8%B3%DB%8C%D9%82%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D8%AD-%D8%AF%D9%85%D8%A7%D9%88%D9%86%D8%AF-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

روح دماوند
(با یاد شهید محسن فخری‌زاده)

خواننده: ساسان نوذری
شعر: حسن صنوبری
تنظیم‌کننده: امیر جمالفرد
ملودی: ابراهیم ناصری
نوازنده تار: کیان دارات
نوازنده ارکستر زهی: عرفان پاشا
طراح پوستر: سمیه صاحبی
تهیه‌شده‌در باشگاه ترانه‌وموسیقی راه

 

دانلود آهنگ روح دماوند با کیفیت اصلی

متن شعر دماوند

 

پ‌ن: کم‌وزیادهای متن ترانه به نسبت غزل اول:

ترانه سه بیت غزل را ندارد و به جایش برای بخش ترجیع، پیشنهاد دادم مصرع یکی مانده به آخر را به این صورت توسعه بدهم:

من بغض یتیمانم و هم گرز دلیرانم و هم آه غریبانم و هم غیرت ایرانم و هم سیلی دورانم و هم رستم دستانم و‌ هم سام‌ نریمانم و هم تندر و طوفانم و هم ...

 

  • حسن صنوبری
۱۲
دی

با بودن تو در ایران، افسانه شد واقعیّت

ای رستم قهرمانم در هفت‌خوانِ حقیقت

 

زنجیر میهن گسسته، دیوار دیوان شکسته

از ذلّت خاک رسته، تا قاف سیمرغ عزّت

 

فردوسی اما کجا بود تا روز رزمت سراید؟

یا بیهقی، تا نویسد ذکری ز روز شهادت؟

 

تو شیعۀ مرتضایی، ایرانی پارسایی

تو‌ زآن مایی، تو مایی! در اصل دیرین فطرت

 

آیینه‌ای تو، که فردا آیندگان می‌توانند

در چهرۀ تو ببینند ما را بدون ملامت

 

کرمانِ دیروز! اکنون ایرانِ فردا تو هستی:

کانون شوق و رهایی، پرگار نور و عدالت

 

ای جمع ناممکن هر زیبایی پر تناقض

هم مهربان در رفاقت، هم پهلوان در شهامت

 

هم آبشار لطافت، هم کوهسار صلابت

هم کشت‌زار محبت، هم ذوالفقار شجاعت

 

هم گوش‌مال حریفان، هم دست‌گیرِ ضعیفان

میر اقالیم غیرت، شاهِ سریر فتوّت

 

هم در قنوت تو دیده، هم از سکوت تو چیده

شیخِ شریعت: طریقت؛ پیرِ طریقت: شریعت

 

هم جان‌پناه یتیمان، هم جنگ‌جو مرد میدان

هم سایه‌بانِ کرامت، هم قلعۀ استقامت

 

سر باختی، جان بماند، تا خاک ایران بماند

سردارِ سربازعنوان، سربازِ سردارصولت

 

خواندیم ما کربلا را، در شرح حال تو، زیرا

یادآور روضه‌ای شد هرگوشه از ماجرایت

 

اشکی برایت نریزیم، ای اعتلای حماسه

در داغ تو خون بریزیم زآن قاتل بی‌مروّت

 

با انتقام تو تاریخ، نو می‌کند دفترش را

زین برگ‌های تباهِ ظلم و فساد و جنایت

 

خون سیاه و کثیفی در خاطرات زمین است

این جثۀ پرمرض را حالاست وقت حجامت

 

حالا زمان نبرد است، مژده رسان و خبر ده

هم عاشقان را شهادت، هم دیوها را هلاکت

 

بردار گرز گران را، برپوش ببر بیان را

آسیمه‌سر کن جهان را از بانگ صور قیامت

 

آماده شو کربلا را، معراج خون خدا را

سربند «یا لیتنا» را زن بر سر استجابت

 

*

ما در شب انتقامیم، در مرگ خونین نشسته

هان! پس بگو تو کجایی، ای صبح زرّین رجعت؟

 

بامداد 12دی 1399

 

  • حسن صنوبری
۳۰
آذر

«آیا فرشته‌ها را در شهر می‌توان دید؟»
کودک سوال خود را با شور و شوق پرسید

*
شد از سموم لبریز این باغ باستانی
وقتی که هرزه‌بادی در شاخه‌هاش پیچید

جان تواش سپر شد، آمادهٔ خطر شد
بر مرگ حمله‌ور شد، با یأس و ترس جنگید

پژمرده بود باغم، مهر تو زنده‌اش کرد
نامت چه بود... باران؟ نامت چه بود... خورشید؟

از ما تو را سلام ای باران عصر اندوه
از ما تو را سلام ای خورشید شام تردید

برعکس ادعای بی رنگ مدعی‌ها
سعی تو بود تدبیر، شوق تو بود امید

ای باغبان بیدار! ای یار! ای پرستار!
دستان خسته‌ات را تاریخ عشق بوسید

*
با دیدن تو دیگر فرزند من نپرسد:
آیا فرشته‌ها را در شهر می‌شود دید؟

 


پ‌ن: تقدیم به خانم‌ها پریسا فیضی، سمیه صمدی‌نوا، سعیده جعفرزاده، نیلوفر زارعی و دیگر پرستارانی که فراموشی بیماری نامشان را از ذهنم ربود و یادشان را از دلم نه. و به تمام پرستاران عزیز و مدافعان سلامت سرزمینم.

 

  • حسن صنوبری
۲۱
آذر

شاعر تمام کن غزل ناتمام را

یعنی بیار قافیۀ انتقام را

 

 

در بحر خون شنا کن و در مصرع جنون

جز در ردیف رنج مجو التیام را

 

نه! فرصتی نمانده، مهیای کوچ شو

آماده ساز مرکب و زین و لگام را

 

سیلی بزن به صورت بی‌روح خفتگان

خونی بپاش چهرۀ مردان خام را

 

بیدار کن سپاه سواران زبده را

هم هنگ جنگ‌جوی پیاده‌نظام را

 

پیش از غروب، باید از این جاده بگذری

تا شادمان به صبح سپاری زمام را

 

زین دره‌های خوف و خطر چون که بگذری:

شاید شود به خویش رسانی، پیام را

 

شاید شود که باز ببینیم بی‌نقاب

تصویر خود در آینهٔ سرخ‌فام را

 

***

آه ای ملول از لجن حرص آدمی

پر کن ز عطر و بوی شهیدان مشام را

 

خونین شده است چهرهٔ لاله، ولی هنوز

از کف نداده پرچم سرخ قیام را

 

شرم از رخ شهید کن و بر زمین فکن

شوق دکان و شهوت جاه و مقام را

 

هر لحظه باش محو شهیدان چشم او

بر خود ببخش لذت شرب مدام را

 

مردان حق به مرتبۀ خون رسیده‌اند

هشیار باش مهلکۀ نان و نام را

 

***

بانگی است کز سکوتِ دماوند می‌رسد

پنبه ز گوش برکن و بشنو پیام را:

 

حقی و باطلی است، تو ای مدعی بگو

امروز انتخاب نمایی کدام را؟

 

کاخ یزید را که جلیل و مجلل است؟

یا خیمۀ حسین علیه السلام را؟

 

نانی که از تنور غم و‌ رنج می‌رسد؟

یا سفرۀ فراهم مال حرام را؟

 

اول به انتقام یزید درون بتاز

وآنگه ز دشمنان بطلب انهدام را

 

مردان حق به پاک‌ترین شیوه زیستند

آنگاه عاشقانه گزیدند امام را

 

***

پر از سبوی داغ شهیدان جمعه کن

دل این شکسته‌بسته‌سفالینه‌جام را:

 

از ما سلام باد به آن خون بامداد

مردی که صبح‌کرد به بغداد، شام را

 

هم‌ بر شهید عصر دماوند و خون او

باد صبا! رسان ز یتیمان، سلام را

 

خالی مباد خاطر ایران ز یادتان

از ما مگیر چرخ زمان! این مرام را

 

هر جمعه‌ای که می‌رسد از خون پاکشان

جوییم رد جمعۀ حسن ختام را

 

تا کی به بانگ خویش هیاهو درافکند

آن تک‌سوار، خلوت بیت‌الحرام را

 

***

با شعر، حق خون شهیدان ادا نشد

شاعر! بیار تیغ برون از نیام را!

  • حسن صنوبری
۰۷
آذر

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

کشتند تو را ای دژ مستحکم ایران
تا باز بر این خاک ستم‌دیده بتازند

تو روح دماوندی و زین‌روی تو را کشت
ضحّاکِ کمین‌کردۀ در کوه دماوند

تو زادۀ فخری و یقین فخر فروشد
ایران به تو و عشق تو، بر نام تو سوگند

داغ تو گران است، ولی گریه از آن است:
با قاتل تو از چه نشستیم به لبخند؟

با قاتل تو از چه نشستیم و نکشتیم
او را که دگرباره برون‌کرده سر از بند

ای داغ تو یادآور داغ همه خوبان
وی خون تو آمیخته با خون خداوند

آه ای گل گم‌نام! سرانجام شهادت
عطر تو در این دشت سیه‌پوش پراکند

ما زنده به عشقیم، اگرچند حسودان
گویند چنینیم و چنانیم به‌ترفند

بگذار بمیریم و بمیریم و بمیریم
بگذار بگویند و بگویند و بگویند

آنگاه ببین روید از این ریشۀ خونین
صد ساقۀ سرزنده و صد شاخ برومند

 

***

ایران من! امروز تو را صبر روا نیست
این وازدگی تاکی و این حوصله تا چند؟

برخیز و ببین دخترکان تو، چو یاقوت
زین خون مقدس به گلو بسته گلوبند

برخیز و ببین رزم‌کنان تو صفاصف
خنجر به کمر بسته و بر سر زده سربند

 

من بغض یتیمانم و هم گرز دلیران
بگذار مرا بر سر ضحاک بکوبند!

 

حسن صنوبری

 


 

پ‌ن: مجموعه‌ای از پوسترها و طرح‌های گرافیکی برای شهید محسن فخری زاده با شعر دماوند

 

 

  • حسن صنوبری
۲۸
آبان

به بهانه ۲۹ آبان سالروز درگذشت منوچهر آتشی

http://bayanbox.ir/view/7012644606934544579/Manouchehr-Atashi.jpg


تقدیر و تاریخ ادبیات تا الآن چنین خواسته که از شاگردان نیما و جریان شعر نوی فارسی به‌جز چهار نفر، کس دیگری را به‌رسمیت نشناسد. تقدیری که شاید مبارزه کودکانه با آن دور از خرد است. چه این مبارزه به حق باشد و تحقیق، چه ناحق باشد و به تقلا.

چنانکه می‌دانیم آن‌چهارستون شعر نو، مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، سهراب سپهری و احمد شاملو بودند. پیش و پس و همراه با این اسامی، اسم‌های بسیار دیگری بودند –به تحقیق- یا هستند –به تقلا- که نتوانستند –گرچه بعضی‌شان بسیار می‌خواستند- از حاشیه جریان شعر نو به متن آن بیایند. اسم‌هایی چون سیاوش کسرایی، نصرت رحمانی، یدالله رویایی، محمد مشرف آزاد تهرانی، اسماعیل شاهرودی، محمد زهری، فریدون مشیری، رضا براهنی، محمدرضا شفیعی کدکنی و چه‌بسیار اسم‌های دیگر.

اگر امیدی هم باشد برای این رفتن از حاشیه به متن، بیشتر به زندگان است. چه، آنان که روی در خاک کشیدند را داوران و نقادان و مخاطبان شعر بارهاوبارها داوری‌ها کرده‌اند و به پروزین‌ها سپرده‌اند؛ بنابراین اگر لقمه گلوگیر و آش دهان‌سوزی از اجاق آن نسل از شاعران نوگرا درمیان می‌بود، تا اکنون به سفره ذائقه مخاطب شعر امروز، رهنمون شده بود. اما زندگان را هنوز امیدی هست، ولو اندک. چه اینکه زندگی بزرگ‌ترین پرده بر دیدگان معرفت است. چیزی که از آن با عنوان «حجاب معاصرت» یاد می‌شود.

از آن اسم‌های به‌متن درنیامده و در حاشیه‌مانده که دیگر در میان ما نیستند، یکی از درخشان‌ترین‌ها منوچهر آتشی است. آتشی با مجموعه‌شعر «آهنگ دیگر»ش که در سال 1339 منتشر شد واقعا آهنگی دیگر را در روزگار خود نواخت. مخصوصا با شعری که به همین نام در مجموعه او بود:

«شعرم سرود پاک مرغان چمن نیست 
 تا بشکفد از لای زنبق‌های شاداب 
 یا بشکند چون ساقه‌های سبز و سیراب 
 یا چون پر فواره ریزد روی گل‌ها 

 خوشخوان باغ شعر من زاغ غریب است 
 نفرینی شعر خداوندان گفتار 
 فواره‌ی گل‌های من مار است و هر صبح 
گلبرگ‌ها را می‌کند از زهر سرشار...»

شعری که در عین صلابت و جذابیت و رنگ و لعابی تازه، شاید آنقدرها هم بدیع نبود و در راستای صدای غالب شعر نوی آن‌روزگار و شعر بعضی دیگر از پیش‌کسوتان و هم‌کسوتان شاعر بود. از جمله شعر معروف نصرت رحمانی که پنج سال قبل از مجموعه آتشی در دفتر شعر «کوچ و کویر» منتشر شده بود:

«شاعر نشدم در دل این ظلمت جاوید
تا شعر مرا دختر همسایه بخواند
شاعر نشدم تا دل استاد اگر خواست
احسنت مرا گوید و استاد بداند...»

و یا آنجا که آتشی سعدی را هدف تیرهای آتشین خود قرار می‌دهد طبیعتا یاد سطرهایی از افسانه نیما می‌افتیم که (ولو از زبان یک شخصیت) متعرض حافظ شده بود. باری، در آن‌روزگار شعر نیما و نصرت و خیلی‌های دیگر در ذهن‌ها روشن‌تر بودند اما بازهم شعر آتشی گل کرد و این شاید نبود مگر به‌خاطر زبان سالم و محکم و جذابیت‌های منحصر به فرد این شعر. گویا در آن شعر، آتشی حافظ‌وار، جمع‌بندی‌کننده سخن و اندیشۀ هم‌روزگاران خود شده است. (در کل اینگونه شعرهای «بیانیه‌وار» و آن‌هم با  اظهار و اصرار به «نو، تازه، و جدید و دیگرگون بودن حرف‌ها و شعرهای سراینده» از مشخصه‌های شعری آن عصر بوده است. چنانچه بسیاری از مجموعه شعرها هم نامی شبیه مجموعه «آهنگ دیگر» آتشی دارند. از جمله «تولدی دیگر» فروغ فرخزاد یا «هوای تازه» احمد شاملو)

از این دست شعرهای زیبا در قالب‌هایی مثل چارپاره و نیمایی مخصوصا در کارهای آغازین آتشی باز هم وجود دارد که شاید یکی از مشهورترین‌هایشان «اسب سپید وحشی» است. وقتی اینگونه شعرهای آتشی را بخوانیم واقعا از اینکه او با زبان، نبوغ، طبع شاعری توان‌مند و متفاوتی که با هم‌شاگردی‌هایش دارد، چرا باز نتوانسته از حاشیه به متن برسد شگفت‌زده شویم.

پاسخ به نظر نگارنده، روشن است. آتشی شعله‌ای را که در پی نیما برافروخته‌بود بیش از دوره‌ای کوتاه روشن نگاه نداشت و سر در پی شاملو و دیگر سپیدسرایان نونوارتر آن روزگار از طبع و طبیعت شاعری خویش دست کشید و نتیجه چیزی جز تقلیل آتشیِ تازه‌نفسِ شعر نیمایی به یک آتشیِ معمولی سپیدسرا نبود. به‌جز مطالعه سیر شعرها، مطالعه سیر نقدهاونظرهای آتشی نیز این موضوع را آشکار می‌کند. از جمله این مستندات بخشی از سخنرانی دهه هفتاد آتشی در کنفرانس «سیرا»ی آمریکاست. فرض کنید، دهه هفتاد است، آمریکایی‌ها یک شاعر روشنفکر، شناخته‌شده و نوگرای ایرانی را دعوت می‌کنند و موضوع کنفرانس هم «دموکراسی و موانع آن» است! طبیعتا اول و آخر کار روشن است! هم روشن است این کنفرانس چرا تشکیل شده و هزینه‌اش از کجا آمده و هم روشن است قرار است چه خروجی‌ها و نتایجی داشته باشد. آتشی، شاعر باصفای ایرانی آنجا با حرارت و سرعت در همین مسیر از پیش تعیین‌شده می‌تازد و به اخوان به خاطر اینکه شعر نیما را «نوعی از شعر فارسی» می‌داند حمله می‌کند و این «نوعی از شعر فارسی» را تقابلی با «شعر نوی فارسی» عنوان می‌کند. آتشی عزیز در آن سخنرانی موسیقی و وزن شعر را تلویحا برآمده از ذهن‌هایی می‌داند که هنوز در چنگال ساخت‌های استبدادی اسیرند و با این تفسیر سطحی و سیاسیت‌زده‌اش بین «شاعر ایرانی»، «دعوت به آمریکا»، «موضوع کنفرانس» و «سیر نزولی شعر خویش» یک جمع‌بندی کامل انجام می‌دهد!

به همین خاطر است که باوردارم اگر زنده‌یاد آتشی در شاعری همان راهی را که آغاز کرده بود ادامه می‌داد الآن جایگاه بسیار ارزشمندتری در شعر معاصر و در متن شعر نو داشت.

این یادداشت را در واپسین ساعاتِ منتهی به سال‌روز درگذشت منوچهر آتشی می‌نویسم چون هم آتشی را دوست دارم هم شعر فارسی را و امیدوارم یادی و فاتحه‌ای باشد برای آن روح سرشار و سرکش.

باری، چنانچه گفتم آتشی در مقایسه با بسیاری از دیگر نیمکت‌نشینان و حاشیه‌نشینانِ شعر نو، مقام ارزشمندی دارد و هنوز هم قابل خواندن و یادگرفتن است. برای این مهم اما شاید بهتر از خواندن مجموعه اشعار، خواندن گزیده اشعار او، مخصوصا آن گزیده‌ها که توسط آشنایانِ شعرش گردآوری شده، مفید فایده باشد. گزیده‌های بسیاری از شعر آتشی در نشرهای مختلف منتشر شده‌اند که بسیاری از آن‌ها را دوستان و شاگردانش انجام داده‌اند. از جمله زندگینامه و گزیده‌ای که «فرخ تمیمی» با عنوان «پلنگ دره دیز اِشکن» فراهم‌آورده و یا گزیده‌ای که «محمدعلی سپانلو» با عنوان «اسب سپید وحشی» از شعر او جمع کرده است که از نظر نگارنده دومی گزیده‌ی خواندنی‌تری است. جدا از اینکه روز درگذشتِ آتشی، روز تولد سپانلوست! 

 


انتشار نخست ۲۹ آبان ۱۳۹۷

  • حسن صنوبری
۱۷
آبان

ظاهراً آقای ظریف فرمایش کرده‌اند بایدن با ترامپ فرق دارد و آقای روحانی هم گفته‌اند امیدوارند رییس جمهور جدید شعورش برسد و به برجام برگردد البته شیخ اجل سعدی علیه الرحمه هم فرمایشاتی دارند که بعدا می‌گویم این هم از عرض بنده:

 

رای آورد فلانی؟ به درک
حاصل جنگ دو‌ جانی، به درک

چه کند فرق، مرا کشته‌شدن
در عیان یا که نهانی؟ به درک

رخ‌به‌رخ سر ببرد یا ز قفا
ز من ار گاوچرانی، به درک

شیخ ما محو نتایج مانده
حال این وضع گرانی، به درک

گفتم ای شیخ! بگفتا: «ساکت!
فارغ از کار جهانی؟ به درک

فارغ از سکه و ارزی نکند؟
فارغ از سود و زیانی؟ به درک

انتخابات جهان است» بله
وز پی‌اش رفته جهانی به درک

سرد گردیده هوا : گفتم، گفت:
می‌شود رفت به آنی به درک!

ما حوالت به جهنم شده‌ایم
در زمانی و زمانی به درک

رفت سرمایهٔ پیری بر باد
رفت ایام جوانی به درک

در بهشت‌اند تنی چند خواص
سرنوشت همگانی به درک

گرگ‌ها جشن گرفتند، چه باک
جان دهد گر که شبانی، به درک

تا که ارباب جدیدش که شود
فقر و فحشا و گرانی، به درک

شیخ شاد است مگر خان جدید
نان دهد از سر خوانی به درک

شیخ شاد است و دلش آباد است
تو گر از خون‌جگرانی، به درک

 

الغرض، شیخ! تو ما را قطعاً
می‌توانی برسانی به درک!

 

 

حسن صنوبری

 

 

 

پ‌ن: من شاعر ناسیاست‌دان البته این را می‌فهمم: همان‌قدر که شکست ترامپ به خودی خود ارزشمند است و برای ایران خوب است، پیروزی بایدن هم بی‌ارزش است و برای ایران _با چنین دولت‌مردانی_ بد. اولی حیثیتی و دومی راهبردی. اولی یعنی آمریکا در طرح هجومی شکست خورد و ترامپ هم به همان‌جایی رفت که کارتر رفت [به درک!] و دومی یعنی تیم تازه نفسی با طرحی نو پیش روی ما و مسئولانمان است که مشخص است چقدر باهوش و پرتوان و لایق‌اند!

  • حسن صنوبری
۱۳
آبان

با فقیران می‌نشست، از رنجشان آگاه بود
هم حبیب خلق بود و هم حبیب‌الله بود

بر فراز ابر نه، در اهتزاز برج نه
فاصله تا خانه‌اش اندازۀ یک آه بود

تاج زرّین، جامۀ ابریشمین، هرگز نداشت
گرچه در چشم تمام کهکشان‌ها شاه بود

روشنی می‌داد و گرما خاک را، افلاک را
با یتیمان هم‌نشین، با قدسیان هم‌راه بود

می‌شد او را دید و از اندوه با او حرف زد
حیف اما فرصت اهل زمین کوتاه بود

در زمستان عدم، خورشید را آموزگار
در شبستان ستم، الهام‌بخش ماه بود

در شب میلاد او، شد طاق کسری زیر و رو
در طلوع مقدمش، خاموش، آتشگاه بود

_داشت دشمن هم؟
_بله، با این همه خوبیش هم

در کمینش بی‌شمار آهرمن بدخواه بود

هیچکس با زشت‌ها کاری ندارد در جهان
یوسف از بسیاری زیبایی‌اش در چاه بود

هرکسی شد پاسبان لانۀ گنجشک‌ها
زخم‌دار از خشم گرگ و کینۀ روباه بود

چشم بگشا و ببین، از بی‌خیالی‌های ما
شد توحّش‌گاه، خاکی که پرستش‌گاه بود

او محمّد بود، زیبا بود و یار بی‌کسان
او محمّد بود و خصم اهل کبر و جاه بود

با محمّد باش و بر خیل ستم‌کاران بتاز
این پیام دفترِ بالحقّ انزلناه بود

با محمد باش و از او خواه راه و چاه را
او محمد بود آری، او رسول‌الله بود

 

حسن صنوبری

مشقِ شب میلاد پیامبر خدا (صل الله علیه و آله و سلم) ١٤٤٢

  • حسن صنوبری
۲۷
مهر

دیروز سالروز شهادت فرخی یزدی شاعر مظلوم و ظلم‌ستیز بود. هفت سال پیش درچنین روزی یادداشت‌گزارشگونی به یاد او در یکی از جراید نوشتم. تیترش این بود: «به داغ عاشقای بی مزار» (که سطری‌ست از ترانۀ علی معلم دامغانی که محمدرضا شجریان در آلبوم شب سکوت کویر خوانده بودش). اینک آن یادداشت:

 

http://bayanbox.ir/view/7392900346943502452/farrokhiyazdi.jpg

طرح از زنده‌یاد استاد پرویز کلانتری

 

به داغ عاشقای بی‌مزار

در سرزمین پاک اندیشان و مهرکیشان، آخرین صفحه‌های ماه مِهر به خونِ یک شاعر مُهر شده است. ماه مهر با همه مهربانی‌اش یادآور کینه‌های دیرین سلاطین ستمگر است، یادآور روزی که جلاد بیداد در یکی از دخمه‌های نُه‌توی مرگ اندودِ رضاخانی، شاعر آزاده و روشنگرِ ایرانی یعنی «میرزا محمد فرخی یزدی» را به قتل می‏‌رساند. شاعری که اکنون حتی مزاری هم ندارد، هرچند تاریخ نگاران احتمال می‏‌دهند پیکرش مخفیانه در گورستان مسگرآباد تهران به خاک سپرده شده باشد.


یکم: زندگیِ فرخی یزدی

زندگی هنری و سیاسی فرخی یزدی فراز و نشیب بسیار دارد، از سرودن شعر انتقادی در نکوهش حاکم مستبد یزد «ضیغم الدوله قشقایی» تا دوخته‌شدن لب‌هایش در زندان، به دستور این حاکم ستمگر:

شرح این قصه شنو از دو لب دوخته‌ام  
تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته‌ام

تا تحصن مردم یزد در حمایت از او، تا استیضاح وزیرکشور به همین دلیل، تا منکر شدن حکومت ماجرا را و امتناع از آزادیِ فرخی، تا مواجه‌شدن زندانبان با سلول خالیِ فرخی یزدی و دیوارنوشته‌ی او پیش از فرار:

به زندان نگردد اگر عمر طی
من و ضیغم‌الدوله و ملک ری! 
به آزادی ار شد مرا بخت یار
برآرم از آن بختیاری دمار!

تا دلسوزیِ فرخی برای کارگران و فقرا و سرانجام نگاه سوسیالیستی او:

در صفِ «حزب فقیران» اغنیا کردند جای
این دو صف را کاملاً از هم جدا باید نمود!

تا ورود او به مجلس شورا، تا انتشار روزنامه طوفان، تا طوفان انتقادهای تند و شعرهای شجاعانه‌اش در نکوهش استبدادِ حکومت پهلوی:

بود اگر جامعه بیدار در این خوابِ گران
جای سردارِ سپه جز به سرِ دار نبود!

تا ... این ماجرا را تا هرکجا ادامه بدهیم سرانجام به همان دخمه‌ی نه توی مرگ اندود و آمپول هوا در دست‌های بی‌روحِ پزشک احمدی می‏‌رسیم، پس چرا بیش از این پیش برویم؟



دوم: شعرِ فرخی یزدی

فرخی یزدی _این شهیدِ راه شعر و شرافت_ را به رباعی‌ها و غزل‌هایش می‏‌شناسند، و البته بیشتر غزل‌هایش. و بیشتر آن دسته از غزل‌هایش که حافظ‌گونه دو جاده موازیِ «عشق» و «سیاست» را نقطه پیوندند. نگاه او به حافظ نه در این مسئله بلکه در بسیاری مسائل ساختاری دیگر هم روشن است. مثلا اگر دقت کرده باشید همان دو بیت هجوِ حاکم یزد هم یادآور شاه‌مصراع و سطرِ بشکوهِ شعرِ حافظ است:

من و مستی و فتنۀ چشم یار...

فرخی یزدی از معدود شاعران روزگار پس از مشروطه است که ورودش به شعر سیاسی و اجتماعی همراه با عدولش از ملاک‌های هنری و زیبایی‌شناسانه به نفع پسند مردمی نبود. همانطور که او در سیاست، به جای «سیاستِ مردمی» بیشتر دوستدارِ «مردمِ سیاسی» بود:

تو در طلبِ حکومت مقتدری
ما طالبِ اقتدارِ ملت هستیم

در هنر و اندیشه هم «مردم اندیشمند و هنرمند» را به «هنرمند و اندیشمند مردمی» ترجیح می داد:

در دفترِ زمانه فتد نامش از قلم
هر ملّتی که مردمِ صاحب قلم نداشت

 برای آشنایی با شعر او به جای تحلیل و توصیف بیشتر سه نمونه از تلاش‌های درخشانش را پیش رو می‏‌گذاریم. دو غزل و یک رباعی:



نمونه «غزلِ عاشقانه سیاسی»

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم  
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم!
 
دیدی آن تُرک ختا دشمن جان بود مرا  
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم؟

منزل مردم بیگانه چو شد خانه‌ی چشم 
 آن‌قدر گریه نمودم که خرابش کردم
 
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع  
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی‌خفت ز حسرت فرهاد  
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابه‌ی غم بود و جگرگوشه‌ی دهر  
بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردنِ تدریجی بود  
آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم


نمونه «رباعی هنری»

یک چند به مرگ، سخت‌جانی کردیم
رخساره به سیلی ارغوانی کردیم
مُرَدن مُرَدن گذشت ما را عمری
مَرُدم به گمان: که زندگان کردیم


نمونه «غزل سیاسی»

در کفِ مردانگی شمشیر می‏‎باید گرفت
حق خود را از دهان شیر می‏‎باید گرفت

حق دهقان را اگر مَلّاک مالک گشته است
از کَفَش بی آفتِ تأخیر می‏‌باید گرفت

پیر و برنا در حقیقت چون خطاکاریم ما
خرده بر کار جوان و پیر می‏‌باید گرفت

بهر مشتی سیر تا کی یک جهانی گرسنه؟
انتقام گرسنه از سیر می‏‌باید گرفت

فرخی را چون که سودای جنون دیوانه کرد
بی تعقل حلقه‌ی زنجیر می‌‏باید گرفت

  • حسن صنوبری
۲۵
مهر

 

...پس رهسپار جادۀ بیتالحرام شد

شصتوسهسال فرصتِ دنیا تمام شد

 

شصتوسهسال فرصتِ دیدار با خدا

دیگر تمام دورۀ وحی و پیام شد

 

رو سوی کردگار، از این خاک درگذشت

از جانب خدا به محمّد سلام شد

 

 ***

ای برگزیده پاک پیامآور خدا!

یا مصطفی! پس از از تو جهان در ظلام شد

 

شب سکّه زد به نامِ خود و ماه را گرفت

خورشید، گم میان سیاهیّ شام شد

 

بعد از تو هیچ غصّه مگر رفت از دلی؟

بعد از تو هیچ درد مگر التیام شد؟

 

بیداد رخ نمود ز تاریکغارِ خود

اکنون که تیغ دادگری در نیام شد

 

بعد از تو منبر تو بهدست بتان فتاد

بعد از تو خاک بر سر رُکن و مقام شد

 

شد فرقهفرقه امّت تو، فتنه تازه گشت

دین تو واژگون و حلالت حرام شد

 

مهجور شد کتاب خدا بعد رفتنت

بعد از تو، اهل بیتِ تو بیاحترام شد

 

بعد از تو خاندان خدا تازیانه خورد

بعد از تو خاندان علی قتل عام شد

 

 ***

نفرین بر آن گروه که با حرص و کین خویش

بر شاهراهِ دینِ خدا، دیو و دام شد

 

نفرین بر آن گروه که با جهل خویشتن

فصلی برای غربتِ خیرالانام شد

 

زینپیش اگرچه بر سرِ این قومِ ناخلف

نفرینِ انبیای سلف، انتقام شد

 

تنها محمّد است که نفرینشان نکرد

زینرو محمّد است که حسن ختام شد

 

پس چشم بست و از سر تقصیرشان گذشت

پس رهسپار جادۀ بیتالحرام شد

 

حسن صنوبری

 


 

شش‌هفت‌سال پیش در رثای رحلت پیامبر اعظم و نبی مکرم اسلام حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی (صل الله علیه و آله و سلم) نوشتم

  • حسن صنوبری
۱۷
مهر

سال سال اندوه است، فصل فصل باران شد
فطرس مَلَک! برخیز نامه‌ها فراوان شد

نامه‌ای‌ست از دوری، نامه‌ای‌ست از فریاد
نامه‌ای که می‌نالید، نامه‌ای که گریان شد

نامۀ گلی زیبا که شبانه می‌گرید
نامۀ درختی که گیسویش پریشان شد

نامه‌ای‌ست از صحرا، آن‌زمان که تنها بود
نامه‌ای‌ست از دریا، آن‌زمان که طوفان شد

نامۀ زنی غمگین از مزار فرزندش
در مسیر خون خدا آن‌زمان که قربان شد

نامۀ یتیمی که داغ خویش کتمان کرد
بر یتیمکان حسین باز تعزیت‌خوان شد

***

در غمش چهل روز است مثل ابر می‌باریم
ما چه‌ ارزشی داریم؟ سوگوار، کیهان شد

می‌زند به سر بی‌تاب، آفتاب عالم‌تاب
آسمان کشد صیحه: اربعین سلطان شد

فطرس ملک بشتاب، شهر رو به ویرانی است
تنگ، فرصت عشق است؛ زار، حال ایمان شد

آه... برکه‌ای بودم با زیارتش دل‌خوش
ماه... ماه زیبایم، پشت ابر پنهان شد

کاش یک زمان می‌شد با تو بال بگشایم
یا سوار ابری یا قالیِ سلیمان شد

مرزهای عالم را، بشکنیم، می‌شد کاش
کاش لحظه‌ای می‌شد بی‌خیال زندان شد

رنج این گرانجانی، فطرسا! تو می‌دانی
آن‌زمان که بالت سوخت، گرچه بعد جبران شد

فطرس مَلَک! بشتاب، بر در مَلِک رو کن
گو که آتش عشقت، داغ بود، سوزان شد

بر، پیام ما به حسین، گو، سلام ما به حسین
آنکه در عزای او جن و انس نالان شد

آنکه چشم‌ها را شست، آنکه مرگ‌ها را کشت
آنکه در مقام او، عقل و عشق حیران شد

آنکه بردن نامش روح را فتوحات است
وز هجوم یاد او اهرمن گریزان شد

***

بی‌امید نتوان زیست، گرچه پای در بندیم
می‌شود به وصل رسید، گرچه روز هجران شد

ای بسا به کوی یار: جسمِ یارنادیده
ای بسا دلی کز دور بر حسین مهمان شد

 

حسن صنوبری

۲۰ صفر ۱۴۴۲

ظهر روز اربعین

  • حسن صنوبری
۱۵
مهر

موضوع انشا: معرفی کتاب به مناسبت سالروز تولد سهراب سپهری

http://bayanbox.ir/view/1656521101073436906/%D8%A8%DB%8C%D8%AF%D9%84-%D8%B3%D9%BE%D9%87%D8%B1%DB%8C-%D8%B3%D8%A8%DA%A9-%D9%87%D9%86%D8%AF%DB%8C.jpg

یک کتاب دارد زنده‌یاد سید حسن حسینی کلا صدوپنجاه صفحه است یعنی یک‌روزه می‌شود آن را خواند به نام «بیدل سپهری و سبک هندی». طرح جلد اولیه‌اش هم کار مرحوم فوزی تهرانی است. کتاب بیشتر درباره بیدل دهلوی است تا سهراب سپهری. اما دلایلی در کار است که بنده خدمت شما در چنین روزی معرفی‌اش می‌کنم.


یکی اینکه خوانندگان شعر بیدل بسیار محدودند و گمان می‌کنم اکثرا این کتاب را خوانده‌اند، چون از اولین و مهم‌ترین منابع پژوهشی برای شناخت شعر بیدل است و در نتیجه روز بیدل خیلی رو می‌خواهد آدم معرفی‌اش کند. برعکس، خوانندگان شعر سپهری گسترۀ شگرفی دارند و احتمالا اکثرشان چنین چیزی را نخوانده‌اند.


دوم به‌خاطر فوق‌العاده خاص‌بودن شعر بیدل و فوق‌العاده مردم‌پسندبودن شعر سهراب، آثار پژوهشی درمورد اولی با کمیت اندک _و عموما_ با کیفیت بالا هستند اما درمورد دومی با کمیت فراوان _و عموما_ کیفیت اندک. ما بسیار کتاب پژوهشی زرد و کم‌عمق داریم درباره سپهری، چون بازارش و اقتصادش قدرت‌مند است. اما کتاب حسینی یک کتاب اصیل و ارزشمند است، واقعا حرفی تازه درباره سپهری مطرح کرده است و مخاطب شعر سپهری پس از مطالعه آن با دقت و لذت بیشتری شعرهای سهراب را می‌خواند و می‌فهمد. حرفی که در بسیاری از آثار پژوهشی پس از خود تکرار و تثبیت شده، از جمله دو فصل مفصل کتاب «بلاغت تصویر» محمود فتوحی اگر نگوییم رونویسی، تقریر و تفصیل کتاب حسینی و در ادامه آن است و گمانم ارجاعکی هم داده به منبع اصلی.


سوم اینکه نثر حسینی بسیار نثر جذابی است. نثر زیبای نیمه علمی نیمه ژورنالیستی و به تعبیر بنده جستارآمیز است که هر مخاطب دوست‌دار ادبیاتی می‌تواند از آن بهره ببرد و با آن کیف کند. جدا از اینکه حس می‌کنم. کلا سعی‌شده اثر لذت‌بخش نوشته شود، یعنی مسیری که حسینی برای این کتاب در نظر گرفته از بر و بیابان نمی‌گذرد، از جنگل و آبشار می‌گذرد و از نظر محتوا هم مخاطب با این کتاب التذاذ ادبی را تجربه می‌کند. پس نتیجه می‌شود: یک کتاب پژوهشی و در عین‌حال، حال خوب‌کن!

همین دیگه

  • حسن صنوبری
۱۲
شهریور

ما تجربۀتازه‌ای از عشق نداریم؟ یا تجربۀ تازه‌ای از عشق محال است؟
راهی‌است به میعاد کمال بشریت؟ یا عشق فقط پنجره‌ای رو به زوال است؟

افسانۀ عشاق که گفتند و نوشتند در دفتر اسطوره و بر کاغذ تاریخ
چون تجربۀ منسجمی واقعیت داشت؟ یا تجربه نه، عشق فقط خواب و خیال است؟

زیبایی معشوقه و یا آتش عاشق؟ تاریکی تنهایی و یا شعلۀ شادی؟
گویید کدام است اگر عقل ترازوست، سرچشمۀ عشق و عطشش، جای سوال است

عشق است که می‌ماند؟ یا عاشق و معشوق؟ معشوق ملاک است و یا عاشق و یا عشق؟
در کوچۀ هجران سر عشاق ببرّند؟ یا مقتل عشاق خیابان وصال است؟

تقدیر برای من و تو عشق نوشته؟ یا عشق شکوفا شود از بذر اراده؟
محصول خیال و خبر و خاطره است عشق؟ یا سایۀ افتادۀ در قهوۀ فال است

این گفت که: «پیداست که معشوق نباشد، طفلی که گدایی کند از عاشق خود عشق
وآنکس که به سودای تصاحب بزند گام، او عاشق معشوق نه، او تاجر مال است»

آن گفت که: «آن زن که پی جلوه‌فروشی است، معشوقه نه، کالاست، اگرچند گران هم
وآن مرد که با هر نظری نقد کند دل، عاشق نه، که بیچاره به دنبال عیال است»

عشق است یکی واژه که با چند معانی‌ست؟ یا گر که یگانه‌ست بگویید چرا باز
این در طلب دلبر محمودخصال است، آن در هوس ماه‌رخ خوش‌خط‌و‌خال است؟

در باور این، عشق یکی لحظۀ آنی‌ست، در باور آن، عشق یکی راز نهانی
در دیدۀ این عشق یکی شیر شکاری، در دیدۀ آن عشق دل‌آرام غزال است

جنگی‌ست میان من و مفتی سر این عشق، بر سینۀ هم کوفته با خنجر این عشق
در فتوی‌ او عشق یکی فعل حرام است، در مسلک ما عشق صواب است، حلال است

آبی است؟ و یا سرخ؟ و یا زرد؟ کدام است؟ ای شاعر نقاش بگو عشق چه رنگی‌ست؟
رنگی‌ست فرح‌بخش که هم‌رنگ درخت است؟ رنگی شکننده‌ست که هم‌رنگ سفال است؟

دانیم و ندانیم و ندانیم چه دانیم، از مرتبۀ عشق همه لاف‌زنانیم
دیری است زمین دفتر این حرف و حدیث است، دیری است زمان منبر آن قال و مقال است

ما عشق شنیدیم، ولی عشق ندیدیم، از عشق سرودیم و سر عشق بریدیم
بی‌پنجره در کوچۀ بن‌بست دویدیم، نه! رد شدن از کوچهٔ بن‌بست محال است

تا رنگ «خود»ی هست، همه شوخی و بازی است، از عشق بیان من و تو، روده‌درازی است
بیرون ز خود و خواهش خود البته رازی است، رازی که عظیم است و عزیز است و زلال است

جویندۀ این راز غم خویش نجوید، راهی به جز از منزل معشوق نپوید
از خود سخنی در دل خود نیز نگوید، زیرا که در این مرحله «خود» وزر و وبال است

رازی‌ست که در سورۀ تسلیم نوشتند، در حاشیۀ تیغ براهیم نوشتند
بر‌‌ حنجر یحیی، به خط بیم نوشتند، رازی که در آن عشق به سر حدّ کمال است

رازی است که در سینهٔ مردان خدایی است، آغشته به صبر و عطش و زخم و جدایی است
جویندهٔ آن راز گرفتار رهایی است، دانندۀ آن راز مهیّای قتال است

رازی‌ست که در آینه‌ای سرخ هویداست، پیداست، نه‌پنهان و نه، پنهان و نه‌پیداست
این قاب که هر منظره‌اش باب تماشاست، مرآت جمال است که در عشق جلال است

رازی است که از چون و چه و چند گذشته، از عاطفۀ همسر و فرزند گذشته،
از کودک شش‌ماهۀ دلبند گذشته... در گفتن این راز زبان همه لال است

آن روز حسین بن علی رفت به میدان، اثبات کند تا به همه عشق‌شناسان
که عشق در آیینه‌ترین مرتبۀ آن، رنگی‌ست که در خون خدای متعال است

 

حسن صنوبری
عاشورای 1399

 

حسن صنوبری

  • حسن صنوبری
۱۰
شهریور

گم شدیم از خویشتن، باری دگر پیدا شدیم
از تف داغ تو همچون لاله در صحرا شدیم

چون مسیحی مویه‌گر در واپسین شام بشر
شعله‌ای در سرسرای این شب یلدا شدیم

چون شدیم اینگونه؟ پرسیدیم آیا هیچگاه؟
از چه صبحی اینچنین بی‌چون و بی‌آیا شدیم؟

کافران بودیم و اکنون معجز پیغمبران
عاقلان بودیم و اکنون شاعر و شیدا شدیم

زشت بودیم آه، می‌دانیم قدر خویش را
تا شبی در روشنای ماه تو زیبا شدیم

واژه‌ای بودیم سرگردان و دور از آشیان
گوشه‌ای از دفتر اشعار تو، معنا شدیم

از سر کوی تو می‌آمد نسیمِ داغدار
روضه‌ای از تشنگی‌ها خواند، ما دریا شدیم

تا که دعوی جنون کردیم در صحرای عشق
شرمگین از طرهٔ آشفتهٔ لیلا شدیم

سوختیم از رویت خورشید هنگام غروب
بر رخ آیینه‌ها خاکستر رویا شدیم

آه از آوازهای منتشر در بادها
مثل خون، راز گلویی سرخ را افشا شدیم

مرگ آمد تا بیاساییم هنگامی ز رنج
عشق آمد نوحه‌ای نو خواند، نامیرا شدیم

هم‌نفس بودیم باهم در هوای آبشار
اینک اما در ملاقات غمت تنها شدیم

نه! ولی... اما... چگونه... وای... دیدی عاقبت
بی‌چگونه، بی‌ولی، بی‌وای، بی‌اما شدیم


***
در ازل قدری تأنی در «بلیٰ گفتن» چه کرد...
تا ابد حیرانی فردای عاشورا شدیم

 

حسن صنوبری
محرم 1399

  • حسن صنوبری
۲۱
فروردين


السَّلَامُ عَلَى رَبِیعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَیَّام



به خودنماییِ برگی، مگو بهار می‌آید
بهار ماست سواری که از غبار می‌آید

قرارهای زمین را به هم زنید که یارم
از آسمان چه به موقع سر قرار می‌آید

یقینی‌است برایم حضور حضرتش آنسان
که روز روشنم اکنون به چشم تار می‌آید:

درفش عدل علم شد، و زار، کار ستم شد
که برگزیده سواری به کارزار می‌آید

به چشم، برقِ پر از رعدِ تیغِ حیدرِ کرّار
به گوش، بانگِ چکاچاکِ ذوالفقار می‌آید

زمان اگر همه شب باشد، آفتاب شود او
زمین اگر همه صحراست، آبشار می‌آید

سپاه دشمن اگر کوه، کاه در نظر او
ز بیم کر‌ّوفر او، حقیر و خوار می‌آید

اگرچه جنگ کند، جنگ را دمی نپسندد
به کارزار به دستور کردگار می‌آید

برای صلح می‌آید، برای شوق می‌آید
برای عشق می‌آید، برای یار می‌آید

کسی که بر سر جنگ است با تمام حسودان
کسی که با همهٔ عاشقان کنار می‌آید

اگرچه رنج جهان را فراگرفته، همین هم
نشانه‌ای است که پایان انتظار می‌آید

به دادخواهی از انبوه بی‌گناه یتیمان
به دست‌گیری این کودکان زار می‌آید


قسم به گریهٔ باران، قسم به غیرت طوفان
قسم به داغ شهیدان، که آن بهار می آید

  • حسن صنوبری
۰۱
فروردين


بهاریه، با تخلص و تبرک و توسل به نام مبارک امام موسی کاظم (علیه السلام)

 

بهار آمد، هلا زندانیان عصر تنهایی!
نگاهی تر کنید اکنون به این تصویر رویایی

اگر جسم شما دربند، اما چشم آزاد است
از این روزن، توان دل را فرستادن به صحرایی

زمان را! جامهٔ فرسوده از تن می‌کند بیرون
زمین را! می‌رود رو سوی دوران شکوفایی

ببین بر میله‌های بند، تاکی دست‌افکنده
برآورده سر از دیوار زندان، سرو رعنایی

ببین گل بی‌مهابا آمده از خانه‌اش بیرون
عجب تصویر زیبایی! عجب تصویر زیبایی!

روانِ پاک را باکی نباشد از شب زندان
تو هم روشن چراغی کن گر از یاران فردایی

تو هم در خود چراغی باش، بشکن این زمستان را
که نور است آنچه ما را می‌برد زین فصل یلدایی

و یادی کن از آن خورشیدمردی که تمام عمر
سلاحش بود زیر تیغِ نامردان، شکیبایی

چه شب‌هایی که تنها زیر باران غل و زنجیر
تنش در چاه زندان بود و دل در ماه‌پیمایی

زنی ناپاک آوردند تا پاکیش بستاند
سرانجامش چه شد؟ بانوی پاکِ راهب‌آسایی

کجا دیده کسی اینگونه یوسف را که در زندان
مسلمان گردد از زیبایی زهدش، زلیخایی

«شقیق» آن پیر صوفی، نزد او از وهم شد آزاد
«شطیطه» آن زن درویش، از او یافت والایی

و یادت هست آن شب «بشر حافی» را رهایی داد
که عمری بود در بند سرابستان دنیایی؟

و یادت هست آن نوروز، با اندوه عاشورا
به پیری روضه‌خوان بخشید خلعت‌های اهدایی؟

و یادت هست در زندان «علیّ بن مسیّب» را
به آنی برد با خود در سفرهایی تماشایی؟

به یادآر و چراغی باز روشن کن به یاد او
که بود آیینهٔ آزادی و رادی و دانایی

گشایش‌بخش ما هم از شب این رنج رایج اوست
که هم باب‌الحوائج اوست در اوج توانایی

غریبان راست یاور، گرچه خود تندیس غربت هم
یتیمان راست مأوا، گرچه خود در عین تنهایی

نمی‌پرسی چرا باران چنین بی‌تاب می‌گرید؟
نمی‌دانی نسیم از چیست سرگردان و سودایی؟

بهار امسال از راه آمده، اما غریبانه
به قلب خویش دارد آتش داغی معمایی

به دوش خویش دارد می‌کشد تابوت دریا را
چه دریایی، چه دریایی، چه دریایی، چه دریایی...

تو هم مانند باران، دیده‌ای ترکن به داغ او
چنان طوفان، تو هم در جان خود انگیز غوغایی

بباید تا که رنگی باشد از معشوق در عاشق
که وامق بود عذرایی، که مجنون بود لیلایی

«امام رافضی‌ها»یش لقب‌دادند بدکیشان
که شاید خنجر اسمی شود زخم مسمایی

«امام رافضی‌ها» او و ما هم «رافضی»، به‌به!
خوشا اینگونه بدنامی! خوشا اینگونه رسوایی!

#

برای او که چیزی نیست این دیوار و این زندان
شگفتا می‌شکافد نیل را آن چشم موسایی

غم و درد مرا در دم مداوا می‌کند نامش
شگفتا روح تسکین است آن قلب مسیحایی

به او برگرد و با او باش و هم در چنتهٔ او بین:
کرامت‌های موسایی و حکمت‌های عیسایی

بهار ماست چشم او، قرار ماست چشم او
همان چشمی که دارد جذبه‌ای از چشم طاهایی

به فرزندان او روشن قم و شیراز و مشهد شد
به یمن اوست ایران جمله مولایی و زهرایی

زمستان گر که فرعون است و بیماری سپاهانش
بهار موسوی آمد، که دارد قصد دعوایی؟!

#

دلا دائم مقیم درگه موسای کاظم باش
اگر که سالک عشقی و بی‌خویشی و شیدایی

  • حسن صنوبری
۲۸
اسفند


یه‌روز میاد بهارو پس می‌گیریم
گلدون زخمیو رو دس می‌گیریم

یه‌روز میاد شکوفه‌ها وا میشن
حیاطامون پاک و مصفا میشن

هی نگو پس بهار ما کی میشه؟
زمستونم دوره داره، طی میشه

بهار میاد که گل‌فشونی کنه
که باغچه رو‌ ضدعفونی کنه

زنبورا از گلا عسل می‌گیرن
پروانه‌ها همو بغل می‌گیرن

کلیدِ خنده می‌ره تو گوشمون
وامیشه این قفلای آغوشمون

بدون ترس و بی‌اجازه فورن
بوسه‌ها روی گونه‌ها می‌شینن
.
.

بد شده بودیم همه‌مون قبول کن
به خاطر یه لقمه نون قبول کن

هرکسی فکر بازی خودش بود
تو فضای مجازی خودش بود

پدر نداشت هیچ خبری از پسر
پسر نداشت هیچ خبری از پدر

کسی تو این محله یاری نداشت
همسایه با همسایه کاری نداشت

بعضیا به بعضیا زور می‌گفتن
بعضیا حرف زورو می‌شنفتن

هرکسی رفته بود تو کار خودش
فکر گرونی دلار خودش

با هیچکسی نبود کسی موافق
حرفی نمی‌زدیم به‌غیر نق‌نق

عبادتا بدون معرفت بود
زیارتم یه جور مسافرت بود

خدارو خرج ادعا میکردیم
اینجوری ما خداخدا میکردیم

بد شده بودیم همه‌مون قبول کن
شبیه آخرالزمون قبول کن
.
.
یه وقتایی چله‌نشینی بد نیس
رفیقارو دو روز نبینی بد نیس

قدر همو شاید بدونیم کمی
تو خونه‌مون اگه بمونیم کمی

بهار میاد دوباره غمگین نباش
دوروز دیگه بهاره غمگین نباش

دووم بیار عزیزکم می‌گذره
دلهره و غصه و غم می‌گذره

سرفه‌ها خوب میشن خودت می‌دونی
یه‌روز بازم ترانه‌تو می‌خونی

دردوبلای قبل از این رفت کجا؟
این مرضم یه‌ روز می‌ره همونجا

اینم عیاری بود برای میهن
که بشناسیم کیان که مرد جنگن

کیا همون تیزی بی‌غلافن
کیا فقط اهل لحاف و لافن

کیا میان و جون گرو می‌ذارن
کیا به فکر پول و احتکارن
.
.
شیشهٔ عطر یارو پس می‌گیریم
عزیز من بهارو پس می‌گیریم

بهار میاد خونه‌تکونی کنه
که باغچه رو ضدعفونی کنه

بهار، میاد پرندهٔ پرستار
سراغ حال نرگسای بیمار

پزشک مهربون، جناب بلبل
سر می‌زنه بهار به خانوم گل

بهار، میاره باغْبونِ داهاتی
برای ما گلاب صادراتی

بهار میاد که دشتو جارو کنه
فکری به حال بچه آهو کنه

  • حسن صنوبری
۱۹
اسفند


تقدیم به صاحب امروز:



به مریم گفت: بیرون شو که مسجد نیست زایشگاه
ولی به فاطمه بنت اسد فرمود: بسم الله

خدا به فاطمه بنت اسد فرمود وارد شو
نه با منّت، نه با زحمت، که بی‌تشویش و بی‌اکراه

خداوندی که تنها اوست قاهر، در چنین امری
به‌جز حیدر کسی در خانهٔ امنش ندارد راه

مسیحا جسم‌ها را زنده میکرد و علی دل‌ها
از این رو مرتضی آمد برون از بطن بیت‌الله

اگرچه خورد آدم، مرتضی لب دوخت بر گندم
اگر مأیوس شد یوسف، علی مأنوس شد با چاه

اگرچه نوح نفرین کرد، حیدر نان و خرما داد
اگر موسی برادر داشت، حیدر بود بی همراه

گر ابراهیم را دیدن به اطمینان رساند آخر
علی با «لوکشف»گفتن، شد از نادیدنی آگاه

فضیلت داشت حیدر بر تمام انبیا آری
فضیلت داشت حیدر بر تمام خلق اما... آه:

قدم می‌زد شبانه، توشه‌دان عدل بر دوشش
و تنها بود و تنها بود و تنها... زیر نور ماه

شگفتا اینچنین فرمانروایی که به ملک خود
نه گنج خسروانی داشت نه دیهیم شاهنشاه

دمی هم‌بازی طفلی یتیم _این کروفرش بین_
دمی هم‌صحبت پیری فقیر _اینش شکوه و جاه_

 

***

مبارک باد میلادش به هر آیینهٔ بی‌تاب
مبارک باد بر هرجان و در هرجای و در هرگاه

 

 



پ‌ن: می‌دانیم که تنها کسی که در خانه خدا متولد شد امیرالمومنین است. اما در حقانیت این مذهب، و حتی این دین و حتی باور به وجود خدا همین بس که حاکمیت مکه به‌جز چندسال حکومت پیامبر و خود امام، قبل و بعد از اسلام تاکنون همواره در دست دشمنان کینه‌توز و منکران مکار حضرت علی بوده است. با این حال در طی این هزاروچهارصدسال علی‌رغم آنهمه تعمیر و ترمیم و فریب و‌ نیرنگ، این دلیل آشکار حقانیت و فضیلت امیرمومنان، در مهم‌ترین اجتماع مسلمانان جهان، همواره خودنمایی می‌کند

عید بر عاشقان مبارک باد!

 

 

  • حسن صنوبری
۲۲
بهمن


۴۱سال پیش الله اکبر گفتیم و شاه را سرنگون کردیم و خیال‌مان راحت شد. اما دوتا شاه دیگر باقی مانده بود. یکی همان به قول فیدل کاسترو در سفرش به ایران: «شاه بزرگ‌تر» یعنی آمریکا و دیگری به قول بنده «شاه‌های کوچک‌تر» در داخل ساختارهای خود جمهوری اسلامی. آنانکه پیش از سال ۵۷ شاید رعیت بودند اما پس از انقلاب با حضور در بعضی موقعیت‌ها و مدیریت‌ها خوی شاهی و عقدهٔ پادشاهی خویش را آشکار کردند. مجال‌دادن به این جماعت مایهٔ تحریف انقلاب و انتقاد حق‌طلبانه و اعتراض عدالت‌طلبانه در برابرشان علی‌رغم سرکوب‌ها وظیفهٔ انقلاب است. بی‌مبارزه با این «خوی شاهمنشی» انقلاب خمینی ناتمام خواهد بود. هرگاه خواستید این شاه‌های کوچکتر را بشناسید ببینید در برابر انتقاد و اعتراض چه واکنشی دارند:

به اعتراض بگویید بی‌زبان باشد
به مقتضای شئوناتِ ظالمان باشد

رها ز مخمصهٔ «عدل» و گیرودار «اصول»
جدا ز مهلکهٔ «رنج» و «امتحان» باشد

به اعتراض بگویید لب فروبندد
وگرنه منتظر جام شوکران باشد

برون مباد بیفتد،
                          همین،
                                    و الّا خب
اجازه هست فقط داخل دهان باشد

اجازه هست نمادین، اجازه هست دروغ
اجازه هست که بازار این و آن باشد

برای آنکه به دنبال موقعیت‌هاست
اجازه هست که یک‌جور نردبان باشد

به بادهای بدون هدف لگام دهد
به هر طرف که دمیدند، بادبان باشد

اجازه نیست ولی بی‌تعارف و بی‌باک
مدافع حرم عدل و آرمان باشد

اجازه نیست برای کبوتر زخمی
فرا ز دسترس گرگ، آشیان باشد

خلاف مصلحت دزدهای محترم است
که اعتراض در این شهر پاسبان باشد

صلاح نیست که مانند ذوالفقار علی
زبان دادگر خلق بی‌زبان باشد

درست نیست که مانند خطبه‌های علی
به گوش‌های گران، سیلی گران باشد

به اعتراض بگویید کارمندی تو!
و کارمند ضروری‌ست کاردان باشد

به فکر قسط عقب مانده و نبودن شغل
به فکر همسر و فرزند و خانمان باشد

به فکر کسر حقوق و به فکر قطع حقوق
نه حق‌شناس که باید حقوق‌دان باشد

به اعتراض بگویید خربزه آب است
به اعتراض بگویید فکر نان باشد

چقدر خوب، به دربان و کارمند اما
چقدر زشت، به مسئول سازمان باشد

گر اعتراض علیه خدای باشد به
از این که باز علیه خدایگان باشد


به اعتراض بگویید ما چه فرمودیم
از این به بعد فقط تابع همان باشد

  • حسن صنوبری
۲۱
دی

بعضی دارند از جنازه‌ها ماهی می‌گیرند و در این کار خبره شده‌اند. ولی ما فعلا فقط حالمان بد است.
نمی‌فهمم وسط این عزای بزرگ اینهمه تحلیل‌های پیچیدۀ آسمان‌ریسمانی را چگونه به‌هم می‌بافند و از این خطا _و اصلا شما بگو خیانت_ به‌هزارویک دعوی خطا و خیانتِ پیشین که گواهی برایش نداشتند می‌رسند. خوش‌به‌حالشان که بالاخره شاهدی برای ادعاهایشان یافتند. خوش‌به‌حالشان که می‌توانند دلیرتر از قبل دشنام بدهند و دیگری را شماتت کنند. الغرض یا این‌ها عزادار نیستند یا ما زیادی عزاداریم! بدا به حال ما که سوگوارانیم.


ایرانیان از دیرباز در بهت عزاهای بزرگ نمی‌توانستند تحلیل‌های فلسفی و جامعه‌شناختی و ... ارائه بدهند. زبانِ سوگ، یا گریه است یا شعر:


کوه بودیم، آبشار شدیم
برکه بودیم، شوره‌زار شدیم

سوگ پیشین نرفته بود از یاد
که چنین باز سوگوار شدیم

داغ رستم نبود کم، کامروز
نعش سهراب را مزار شدیم

کاش این روز را نمی‌دیدیم
کز کف خویش سنگسار شدیم

که چنین تلخ، سوگواران آه...
که چنین سخت تارومار شدیم

زیر تابوت این هواپیما
خاک‌پیما شدیم، خوار شدیم

***

ما برای نجات ایران بود
که مهیای کارزار شدیم

تیغ خود را اگر برآوردیم
رخش خود را اگر سوار شدیم

تیر انداختیم و آه دریغ...
خودمان عاقبت شکار شدیم

***

 

این دو هفته هزارسال گذشت
وه! ببین پیر روزگار شدیم

باز باید کنار هم باشیم
ما که دور از هزار یار شدیم

گرچه برحال خویش می‌گرییم
گرچه از خویش شرمسار شدیم

کین ز افراسیاب بستانیم
تو مپندار برکنار شدیم

باز باید دوباره کوه شویم
گرچه امروز آبشار شدیم

  • حسن صنوبری
۱۹
دی

این شعر را روز هفدهم دی نوشتم. وقتی احساس خفگی زیادی می‌کردم و الحمدلله که فردایش تاحدی مستجاب شد

 

 آی مردان خدا! یا لثارات الحسین
عاشقان کربلا! یا لثارات الحسین

آی سیلی‌خوردگان! زندگان و مردگان!
وقت طوفان شد، هلا! یا لثارات الحسین

بغض‌های ناتمام! تشنگان انتقام!
گریه‌های بی‌صدا! یا لثارات الحسین

مردو زن! خرد و کلان! زمرۀ پیر و جوان!
اهل شهر و روستا! یا لثارات الحسین

ما غریبانیم، آه! ما یتیمانیم، آه!
در هجوم ابتلا، یا لثارات الحسین

در نبرد خیر و شر، کشته شد بار دگر
نور چشم مصطفی، یا لثارات الحسین

باز عباس علی، آن علمدار ولی
دست‌هایش شد جدا، یا لثارات الحسین

باز هم پورحسن، قاسمِ گل‌پیرهن
اربا اربا شد فدا، یا لثارات الحسین

رستمِ جنگ‌آورم، باز سوی کشورم
آمده خونین‌ردا، یا لثارات الحسین

میرِ هنگ و ارتشم، پهلوانم، آرشم
تیر و جان کرده رها، یا لثارات الحسین

باز آمد شرزه‌شیر، آن سیاووش دلیر
از میان شعله‌ها، یا لثارات الحسین

چند دم از غم زنم؟ چند غمگین دم زنم؟
اینچنین در انزوا، یا لثارات الحسین

وقت پیکار است، هان! داغ سردار است هان!
ای دلیران! الصلا! یا لثارات الحسین!

موسمِ خون‌خواهی است، هر که با ما راهی است
یاعلی مرتضی! یا لثارات الحسین!

 


شعر اولم در رثا و انتقام از سردار: امروز روز انتقام است

 

  • حسن صنوبری
۱۴
دی

https://bayanbox.ir/view/6989443048521093901/GhasemSoleimani.jpg

امروز روز مرحمت نیست امروز روز انتقام است
خشمی که پنهان بود، امروز، شمشیر بیرون از نیام است

تا چند ساعت وقت دارید، در سوگ این دریا بگریید
تا چند ساعت بعد دیگر هم خنده هم گریه حرام است

تا چند دور و دیر باشیم؟ وقت است تا شمشیر باشیم
ماندن برای زخم سم است، گریه برای مرد دام است

ایرانیا! از خواب برخیز، با خویش _با این خواب_ بستیز
 خاک عزا را بر سرت ریز، در کوچه بنگر ازدحام است

خوش بود خوابت با ظریفان، اینت بهای خواب، بنگر:
خورشید را کشتند، آری، باری دگر آغاز شام است

تنهاست ایران، آه از ایران، تنهاست انسان، آه از انسان
وقتی که رنجش جاودانی‌ست، وقتی نشاطش بی‌دوام است

ایران من! این رستم توست، در خون‌تپیده، رنج‌دیده
این کشتهٔ دور از وطن، آه، فرزند پاک زال و سام است

این یوسف زیبای من بود، که گرگ‌ها او را دریدند
هنگامهٔ خشم است ای دل! فرصت برای غم تمام است

نه وقت اشک و سوگواری‌ست، نه وقت صلح و سازگاری
خون، خون، فقط خون شاید این‌بار، بر داغ این خون التیام است

ما نه سیاه و نه سپیدیم، آغشته با خون شهیدیم
ما پرچم سرخیم یاران! امروز روز انتقام است


13 دی 1398

 

پ‌ن: نه می‌تونستم بگمش نه می‌تونستم نگمش نه میشد تمومش کنم نه میشد تمومش نکنم. کاش میمردمو این روزو نمیدیدم.
پ ن۲: سطر نخست اشاره به فرمایش پیامبر رحمت (ص) است پس از فتح مکه: «الیوم یوم المرحمه»

پ ن3: مطلب مرتبط: و شهیدان دوباره برگشتند

  • حسن صنوبری
۰۵
آبان

 

آه ای غریب! پس چه کسی آشنای توست؟

جز بغض ما، که زائر صحن و سرای توست؟

 

جز بغض ما که رخصت اشکش نداده‌اند

آیا که باز مرثیه‌خوان عزای توست؟

 

از اینهمه مناره و گنبد ... عزیز من!

از اینهمه ضریح، کدامش برای توست؟

 

چشم جهان کجاست بگرید غم تو را؟

ای که حسین گریه‌کن روضه‌های توست

 

از دشت نینوا همهٔ خلق آگهند

عالم هنوز بی‌خبر از کربلای توست

 

صلح تو جنگ‌های جهان را شکست داد

واین تازه خود دقیقه‌ای از ماجرای توست

 

***

«پس قاتل تو کیست؟» برادر سؤال کرد

آن راز را که وعدۀ تو با خدای توست

.

«پس زهر را که ریخت؟» نگفتی و رد شدی

از قاتلی که خفته به زیر عبای توست*

 

رفتی به آسمان و فراتر از آسمان

آنجا که انتهای جهان ابتدای توست

 

رفتی و مانده‌ایم و دریغا به کام ما

مانده هنوز مزّۀ زهر جفای توست

 

نگذاشتند دفن شود پاک‌پیکرت

در خانه‌ای که صحن‌و‌سرای نیای توست

 

آنانکه بی‌اجازۀ پیغمبرِ خدای

بگذاشتند پای به جایی که جای توست**

 

***

اینجا کجا، مدینه کجا... آه ای دریغ

بارانیم دوباره، هوایم هوای توست

 

امشب دوباره یاد توام، یاد مدفنت

آه ای غریب! پس چه کسی آشنای توست؟

 


پی‌نوشت‌ها:

۱. «همانا دیدم ای برادر جگر خود را در طشت و دانستم کدام کس این کار را با من کرده است و اصلش از کجا شده است. اگر به تو بگویم با او چه خواهی کرد؟» حضرت امام حسین (ع) گفت: «به خدا سوگند او را خواهم کشت» امام حسن (ع) فرمود: پس تو را خبر نمی‌دهم به او تا آنکه ملاقات کنم جدم رسول خدا را» (وصایای امام حسن به امام حسین : #منتهی_الآمال فصل بیان شهادت حضرت مجتبی + #امالی_شیخ_طوسی مجلس ششم)

۲. «و آنکه دفن کنی مرا با حضرت رسالت پناه(ص)، همانا من احقم به آن حضرت و خانه او از آنهایی که بی رخصتِ او داخل در خانه او شده‌اند؛ و حال آنکه حق تعالی نهی کرده است از آن، چنانچه در کتاب مجید خود فرموده: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلَّا أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ».» (همان)

  • حسن صنوبری
۱۴
مهر

آن‌سوی دریچه‌هاست، باغی
با چار بهار خفته در خاک
با چار غروبِ تا همیشه
با چار غمِ نهفته در خاک

آن‌سوی دریچه‌هاست، نوری
از چار چراغِ تیرگی‌سوز
از چار شراره، چار شعله
از چار ستاره‌ی شب‌افروز

آن‌‌سوی دریچه‌ها صدایی است
من می‌شنوم، چقدر زیباست
هرچند که گفته‌اند وهم است
هرچند که گفته‌اند رؤیاست

آن‌سوی دریچه‌های بسته
غوغاست همیشه، آه غوغاست
آرام گذار پای خود را
از بس که دل شکسته آنجاست

آن‌سوی دریچه‌هاست، زخمی
در حسرتِ صبحِ التیامش
ای شیعه بیار تیغ و هُش‌باش
برگردن ماست انتقامش

تاچند در این غروبِ غم‌دار
تاچند در این غبار ماندن؟
این‌سوی دریچه زار و افگار
تاچند در انتظار ماندن؟

بردند حرامیان حرم را
آه ای دل بی‌قرار، برخیز
منشین که مگر سوار آید
تا آمدنِ سوار، برخیز

برخیز مگر به خون بشوییم
این گردِ نشسته بر زمین را
آن‌سوی دریچه تا گذاریم
بی‌زحمتِ محتسب جبین را

آن‌سوی دریچه‌هاست جنگی
ای غیرتِ جنگجو کجایی؟
تا خاکِ بقیع پس بگیریم
ماییم و دوباره کربلایی

 

*


آن‌سوی دریچه‌هاست صبحی... .

 

 


قبرستان بقیع ، مدینه منوره ، تیر ۱۳۹۸

 

عکس مربوطه

  • حسن صنوبری
۲۷
شهریور

 

سال گذشته در چنین روزی _که روز گرامیداشت سیدمحمدحسین شهریار است یادداشتی نوشتم با عنوان «شهریار حافظ بود یا مولوی؟» (جای شهریار در شعر معاصر کجاست؟) متن کامل این یادداشت به شرح زیر است:

 

 

 

یک

محمدحسین شهریار در روزگار خود حافظ بود یا مولوی یا سعدی یا فردوسی یا...؟

البته که هیچکس، کسی جز خودش نیست و نمی‌تواند باشد. ولی پاره‌ای از ویژگی‌ها و شباهت‌ها باعث می‌شود ما از شخصیتی در روزگاری یاد شخصیتی دیگر در روزگاری دیگر بیفتیم.

اگر این سوال را از دوست‌داران شهریار بپرسیم بی‌تامل می‌گویند «حافظ». علت هم، شدت علاقه و ابراز محبت شهریار به حافظ است. شاید در طول تاریخ ادبیات فارسی، چه ادبیات کهن چه شعر نو، شاعری را نداشته باشیم که تا این‌مقدار نسبت به شاعری دیگر ابراز عشق و ارادت و فروتنی کرده باشد. حتی بسیاری از اوقات، شاعران برای گرامی‌داشت مقام خویش، شاعران دیگر را تحقیر کرده‌اند. گاهی موضوع زد و خوردهای صنفی بوده که در قالب هجو شاعرانِ هم‌روزگار نسبت به هم اتفاق می‌افتاده است. مثل هجوی که «لبیبی» به بهانه مرثیه «فرخی» برای «عنصری» سرود:

گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد؟!
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود

فرزانه‌ای برفت و ز رفتنش هر زیان
دیوانه‌ای بماند و ز ماندنش هیچ سود

 

یا هجوهایی که «احمد شاملو» برای «حمیدی شیرازی» سروده بود:

«...بگذار عشق این‌سان

مرداروار در دل تابوت شعر تو

ـ تقلید کار دلقک قاآنی ـ

گندد هنوز و

باز

خود را

تو لاف زن

بی شرم تر خدای همه شاعران بدان!»

 

گاهی هم موضوع، دعوا بین شاعران هم‌روزگار نبوده و شاعری برای اثبات پیشی‌گرفتنش در شعر از گذشتگان یا در برابر مقایسه‌های تحقیرآمیزش با شاعران گذشته آنان را هجو می‌کرده است. مثل آن قطعه‌قصیده‌ی شاهکار خاقانی در هجو عنصری:

«به تعریض گفتی که خاقانیا
چه خوش داشت نظم روان عنصری

بلی شاعری بود صاحب‌قران
ز ممدوح صاحب‌قران عنصری...»

 

در چنین فضایی! همین‌که گاهی شاعری شاعر دیگر از روزگاران گذشته را به نیکی یاد می‌کرده، نشانه فضائل اخلاقی بالا و هنرشناسی و قدرشناسی بی‌نظیر او بوده که گمان نمی‌کرده اگر سخنی در ستایش شاعر دیگری بگویم شاید قدر خودم نزد سخن‌شناسان و مردم کم گردد. مخصوصا اگر این ستایش از جنس مرثیه‌سرایی برای شاعران هم‌روزگار -که تا حد زیادی مرسوم و اجتناب‌ناپذیر و باعث تثبیت موقعیت خود سراینده بوده- نبوده باشد. بلکه جدا از مناسبات اجتماعی شاعری شاعری دیگر از روزگار گذشته‌تر را بستاید.

مثل ستایش‌هایی که مولوی نسبت به سنایی و عطار دارد:

«عطار روح بود و سنایی دو چشم او
ما از پی سنایی و عطار آمدیم»

«گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاری است خرد»

یا ستایشی که بیدل نسبت به حافظ و سعدی دارد:

«ازگل و سنبل به نظم و نثر سعدی قانعم

این معانی درگلستان بیشتر دارد بهار»

«بیدل ‌کلام حافظ شد هادی خیالم

دارم امید آخر مقصود من برآید»

و...

اما این ابراز ارادت‌ها و مهر تاییدها در اکثر دواوین بسیار محدود بوده‌اند و بیش از چهار پنج شعر از صفحات دیوان شاعر مادح را اشغال نمی‌کردند. در این میان، پیش از شهریار، تنها شاعری که در طی ادبیات پارسی در ارادت به شاعر دیگر اهتمام جدی داشته و استثناء بوده، همشهری شهریار، یعنی «صائب تبریزی» بوده است که اتفاقا او هم مرید و مادحِ مراد و ممدوحِ شهریار یعنی حافظ بوده:

«ز بلبلان خوش‌الحان این چمن صائب

مرید زمزمهٔ حافظ خوش‌الحان باش»

«هلاک حسن خدادادِ او شوم که سراپا

چوشعر حافظ شیراز انتخاب ندارد»

بله صائب در ابراز محبت به شاعری دیگر در تاریخ ادبیات بی‌نظیر است، اما تا پیش از شهریار. میزان محبت و ارادت شهریار به حافظ شگفت‌انگیز و بی‌مانند است. شهریار جدا از انتخاب تخلصش از دیوان حافظ، جدا از استقبال‌های فراوانش از غزل‌های حافظ، جدا از استفاده‌های بسیارش از مصطلحات و تعابیر حافظ، جدا از خاطرات و توصیه‌هایش درباره حافظ، جدا از شرح‌های فراوانش به شعرهای حافظ، جدا از اینکه مانند حافظ «غزل» را به عنوان قالب اصلی شاعری‌اش برگزیده، جدا از همانندی‌های شعرش با شعر سبک عراقی، در شعرهای بسیاری به ستایش حافظ پرداخته است.

«ناز دهن آن حافظ شیرین سخنی را
کز دُرج دُر غیب گُشاید دهنی را»

«تا جهان باقی و آئین محبت باقی است

شعر حافظ همه جا ورد زبان خواهد بود»

«سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا»

«به تودیع تو جان می‌خواهد از تن شد جدا حافظ

به جان کندن وداعت می‌کنم حافظ! خداحافظ»

...

این‌ها، به‌جز معدود شعرهایی‌ست که شهریار در آن‌ها خود را حافظ ثانی می‌نامد:

«شهریارا چه رهارود تو بود از شیراز؟
که جهان هنرت حافظ ثانی دانست»

که البته با بیت‌های اینچنین خنثی می‌شوند:

«من به استقبال حافظ می روم دیوانه‌وار

غافل انگارد که با حافظ رقابت می‌کنم»

 

دو

بنابراین، شور و شدت محبت شهریار به حافظ در تاریخ ادبیات بی‌نظیر است و همین باعث می‌شود ذهن‌های آشنا با شهریار با شنیدن نامش یاد حافظ بیفتند.

اما آیا این تصور درست است؟

آیا به صرف این ابراز محبت‌ها درست است که شهریار را حافظ روزگار بدانیم؟

قطعا نه

تاثیر شهریار از حافظ در حوزه معنا، بیشتر تاثیری عرفانی و معرفتی است و در حوزه ساختار بیشتر در رویه و ظواهر است. در حوزه معنا شهریار کم‌تر سراغ ابعاد سیاسی اجتماعی و یا نگاه طنزآمیز و رندانه‌ی حافظ رفته و در حوزه ساختار برغم استفاده‌اش از اصطلاحات حافظ و تضمین‌ها و استقبال‌های فراوانش از حافظ، به آن صورت هندسه و نظم زیبایی‌شناختی خاص حافظ را مد نظر خویش قرار نداده است. از طرفی، پسند و اهتمام حافظ بر گزیده‌گویی و گزنیش‌گری بیت‌ها و شعرها در شهریار وجود ندارد.

این موضوع باعث شده است درمقابل جبهه‌ی هواداران شهریار، بعضی  از متخصصان ادبیات قرار بگیرند که با مقایسه حافظ و شهریار به انتقادهای آتشین از شهریار بپردازند و قدر او را نادیده بگیرند. درحالیکه اساسا شرکت دادن شهریار در این مقایسه و مسابقه (چه از سوی هواداران و چه از سوی منتقدانش) غلط است. آن یکی دو بیتی هم که شهریار در آن‌ها خود را حافظ ثانی یا حافظ زمان می‌نامد به همین نحو. بهترین شعر شهریار برای فهم این موضوع همین بیت است:

«من به استقبال حافظ می روم دیوانه‌وار

غافل انگارد که با حافظ رقابت می‌کنم»

شهریار حافظ این روزگار نیست، ولی این حافظ‌نبودن نه بار منفی دارد نه مثبت. حافظ‌نبودنِ شهریار به معنای هیچ‌بودن این شاعر نیست.

اگر دقت کنیم رابطه‌ی شهریار و حافظ رابطه‌ی رهرو و رهبر و یا پیرو و پیش‌رو نیست، بیشتر رابطه‌ی عاشق و معشوق و محب و محبوب است. از این جهت و جهات دیگر شهریار و دیوانش بیشتر از حافظ شبیه مولوی و دیوان شمس هستند. یک دیوان حجیم با آن‌همه شعر که انبوهیش عاشقانه عارفانه است و بسیاری‌اش از سواد به بیاض نرفته، متخصص ادبیات را بیشتر یاد دیوان شورانگیزِ مولوی می‌اندازد تا دیوان منسجمِ حافظ. برای حافظ آنقدر که زیبایی ارزشمند است عشق ارزشمند نیست، اصلا عشق با زیبایی تعریف می‌شود. برخلاف حافظ اما شهریار هم مانند مولوی عشق را محور قرار می‌دهد و گاهی زیبایی‌‍ست که با عشق تعریف می‌شود. وقتی با معیار حافظانه بخواهیم به شهریار نمره بدهیم، نمره‌ی شهریار نمره‌ی بالایی نمی‌شود و شاید حتی نمره‌ی شاگردش هوشنگ ابتهاج نمره‌ی بهتری بشود. ولی اگر با معیار مولویانه و به اسلوب زیبایی‌شناسی دیوان غزلیات مولوی (شمس) به شهریار نمره بدهیم، این شاعر نمره‌ی بالایی می‌گیرد.

حافظ زیبایی‌شناس است اما شهریار مثل مولوی عاشق است و در جستجوی «شمس»، و شگرف اینجاست که شمس شهریار تبریزی مثل شمس مولوی، تبریزی نیست، بلکه شمس او همین شمس‌الدین محمد حافظ شیرازی است.

 

سه

بدون توجه به نکاتی که در سطرهای پیشین گفتیم و همچنین بدون توجه به زیبایی‌شناسیِ خاص شعر شهریار، شاید در داوری‌ها و قیاس‌ها جایگاه این شاعر شناخته نشود و بعضی گمان‌کنند قدرِ غزلِ شهریار حتی از قدر غزل‌سرایان ارزشمند پس از او (مانند سایه، منزوی و...) کم‌تر است. اما اگر بخواهیم قدر حقیقی شهریار را در این‌روزگار بدانیم باید در تقسیم‌بندی دیگری او را بررسی کنیم:

شاعران سه گروه‌اند: «کوشندگان»، «نوابغ» و «کوشندگان نابغه». گروه سوم همواره اندک بوده‌اند و شاید فراتر از چهره‌هایی چون حافظ و فردوسی نباشند. در شعر امروز غلبه با کوشندگان است. کسانی که با تلاش و کوشش و نظریه و دقت در شعر به پیش می‌روند. شعرهای این شاعران عموما بی‌عیب و کم‌خلل است. اما در مقابل تعداد شاهکارها در شعرهایشان زیاد نیست. مثلا در یک کتاب با 100شعر، پنج شعر شاهکار است، پنج شعر ضعیف است و 90شعر متوسط. مثالش غزل‌ها و شعرهای استاد هوشنگ ابتهاج است. اما در دیوان کسانی که با نبوغ و طبعِ آتشفشانی شعر می‌گویند، البته که میزان شعرهای متوسط و بی‌نقص بسیار اندک است و میزان شعرهای شاهکار و ضعیف بسیار بیشتر. انرژی شعریِ این شاعران صرف سرایش شاهکارها می‌شود نه پیرایش لغزش‌ها. چنانچه در دیوان شهریار، هم در میان غزل‌ها هم مثنوی‌ها و هم حتی نیمایی‌ها شعرهایی را می‌بینیم که جزو بهترین شعرهای روزگار خود هستند و البته در کنار این شاه‌کارها غزل‌های ناپیراسته هم حضور دارند. باری آنان که شعرهای نوع دوم را ندارند شعرهای نوع اول را هم ندارند. نکته‌ی دیگر این است که اگر دیوان شهریار هم به کوشش «محمد گل‌اندام»ی گزیده می‌شد شاید کلا با شهریاری دیگر و شگرف‌تر مواجه بودیم.

 با توجه به این نکات، شهریار در مقایسه با شاعران بزرگ هم‌روزگارِ خود (مثل نیمایوشیج و...) و همچنین در مقایسه با دیگر غزل‌سرایانی که پس از او و متاثر از او، راه غزل معاصر را پیمودند جایگاه بی‌نظیری دارد. بنابراین مقایسه‌ی دیگر غزل‌سرایان پس از شهریار و برتری‌دادن آن‌ها به شهریار از دو منظر غلط است، یکی توجه به همین نوع سرایش نبوغ‌آمیز شاعر و دیگری هم این نکته که این شاعران در هر رتبه‌ای بایستند بر شانه‌های شهریار ایستاده‌اند و در هر شهری وارد شوند از دروازه‌ای وارد می‌شوند که شهریار آن را گشوده است.

 


 

پ ن : یادداشت کوتاه دیگر هم قدیم‌ترها برای شهریار در همین وبلاگ نوشته بودم: شهریار، پیرمرد روستایی عالم شعر شهری

 

 

  • حسن صنوبری
۱۲
شهریور

این شعر را یک‌روز در مکه سرانداختم و نا‌تمام ماند، شب اول محرم تمامش کردم:

 

 

از خاک مکه بر حرم کربلا سلام
از خانهٔ خداست به خون خدا سلام

بادا سلام زم‌زم، بر ساحل فرات
بر دشت نینواست، ز دشت منا سلام

از چار رکن خانه به شش‌گوشهٔ حسین
وز قبله سوی قبّهٔ آن پیشوا سلام

از مولد النبی و ز غار حرای او
بادا به پارهٔ جگر مصطفی سلام

از مولد علی و ز رکن یمانی‌اش
بر مدفن سر پسر مرتضی سلام

از مدفن خدیجهٔ کبری و غربتش
بادا همی به زادهٔ خیرالنسا سلام

از‌ حجر اسمعیل به آن قبر کوچکی
که برده پای قبر حسین التجا سلام

از حنجر ذبیح به آن حنجر ظریف
که پاره‌پاره شد به ره حق فدا سلام

زآن حاجیان که حج به تمامی گذاشتند
بر‌ حج ناتمام شه نینوا سلام

از مروه و‌ صفا و بهین سالکانشان
بر زائران آن حرم باصفا سلام

از این سیاه‌‌پردهٔ کعبه، به تعزیت
بر سرخ‌فام پرچم کرب و بلا سلام

*


شد زردروی چهرهٔ نیکان، محرٌم است
از این دل سیاه به آن کیمیا سلام

کعبه سیاه‌پوش شده پیش از همه
تا که کند به ساحت آل عبا سلام

شد میرگریه زمزم و بر شاه تشنگان
دارد به اشک خویش بدون صدا سلام

مُحرِم نشد هرآنکه نگردید گرد تو
آه ای یگانه مُحرِمِ خونین‌ردا! سلام

حاجی نشد هرآنکه تو را در حرم ندید
ای بی‌غبار آینهٔ حق‌نما! سلام

ما سر به حلق داده، تو از حلق سر دهی
از بندگان تن به شه سر جدا سلام

*

 

 تا بشنوم جواب سلام خود از حبیب
از این دل غریب به آن آشنا سلام

از این گلوی خسته به آن حنجر رسا
از این دل شکسته به دارالشفا سلام

هرچند نیست سنخیتی بین ما ولی
از‌ تو مرا نگاهی و از من تو را سلام

 

  • حسن صنوبری
۲۳
تیر

 

مقصد اینجاست ندای طلب اینجا شنوند

بختیان را ز جرس صبح‌دم آوا شنوند ...

عرشیان بانگ «ولله علی الناس» زنند

پاسخ از خلق «سمعنا و اطعنا» شنوند

از سر و پای در آیند سراپا به نیاز

تا «تعال» از ملک العرش تعالی شنوند

  • حسن صنوبری
۲۳
تیر

قصیده‌واری به نیت زیارت امام ابوالحسن علی ابن موسی الرضا (سلام الله علیه) در صبح میلاد



تو: «بولحسن» وَ من: «حسن»
سلام یا «اباالحسن»!

به‌نام هم که بنگری
تویی پدر برای من


به غیر محضر پدر
پسر کجا برد سخن؟

به غیر خانهٔ پدر
پسر کجا کند وطن؟

منم غریب و دربه‌در
اسیرِ کشورِ مِحن

که سوخته مرا جگر
که دوخته مرا دهن

چو آن نهال زردرو
که دور مانده از چمن

به رنج‌های نو، ‌مگر
رها ‌کنم غمِ کهن

شبی زدم به جاده تا
سفرکنم ز انجمن

چه جاده‌ای؟! _چه ساده‌ای!_
به چاه مانده چاه‌کن

به شوقِ پیش‌رفتنم
فروشدم در این لجن

فروختم فروختم
من آن عزیزپیرهن

و جاهلانه دوختم
برای خویشتن کفن

غریب نیست آنکه هست
اسیر دزد و راهزن

غریب، آنکه در جهان
نیافت قدر خویشتن...

 

 

 

***
خوش‌آنکه باز رو کنم
به خان‌ومانِ خویشتن

ز کوره‌راهِ مُردگی
به شاه‌راهِ زیستن

ز شام خار و‌خاره‌ها
به صبح یاس و نسترن

گهرشناس، شادمان
ترانه‌خوان، نقاره‌زن

صلا زنم ز عمق جان:
سلام یا اباالحسن!

 

 




*السلام علیک یا ابالحسن یا علی‌ابن موسی ایهاالرضا، و رحمه و برکاته.


پ ن: بیت یازدهم طبعا اشارتی دارد به آن سطرهای زنده‌یاد فرخ‌زاد: «نگاه کن/ تو هیچگاه پیش نرفتی/ تو فرو رفتی»

 

  • حسن صنوبری