شعر: مهتاب و ماهی و دریا
شبِ مهتاب، چنین گفت به دریا، ماهی:
زندگی چیست، اگر نیست علیآگاهی؟
از خودآگاهی خود هیچکسی خیر ندید
تو چه دیدی که چنین خیرهای و خودخواهی؟
التهابی که سرانجام به عشقی نرسد
مثل آن است که راهی برسد تا راهی
موج در موج زدی بر سر و ساحل نشدی
پس چه فرق است که دریا شدهای یا چاهی؟
گفت دریا: مزن آتش به دلِ آبشده
ابر داند که چه سوزی است در این جانکاهی
قطرهای بودم از آن برکهٔ دورافتاده
تا مرا جاذبهای برد ز خود، ناگاهی
جذبهای بود و جنونی و بسی جلوهگری
جمعیت بود همه، محو جلال و جاهی
حلقه بودند همه خلق و نگین همهشان:
پادشاهی که قرین بود به شاهنشاهی
نه نبودند چو شاهانِ دغلباز و تباه
کعبه بودند و زمین بود پرستشگاهی ...
قطرهای بودم از آن برکهٔ شفاف: غدیر
گرم خود بودم و بیگانهٔ هر آگاهی
تا نگاهی به من افکند و خودت میدانی
چه کند با دل یک برکه، جمال ماهی
آتشی در دلم افتاد و از آن جذبهٔ عشق
زدم از سینهٔ آن برکه برون، چون آهی
گم شدم در طلبش هرچه دویدم هرروز
آه ای عمرِ شب وصل! عجب کوتاهی
در غمش ابر شدم، روزوشبان زارزدم
تا که دریا شدم از حسرت این گمراهی ...
هر چه دریاست در این عالم غمگین، موّاج
قطرهای بوده از آن سکر ولیاللّهی
***
شبِ مهتاب چنین گفت به ماهی، دریا،
تو کجایی؟ تو که هستی؟
تو که را میخواهی؟!
احسنت!