در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۲۶۴ مطلب با موضوع «یادداشت ها و مقالات حسن صنوبری» ثبت شده است

۰۳
بهمن

https://bayanbox.ir/view/2231689162595309996/%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85-%D9%85%D8%AC%D8%AA%D9%87%D8%AF%DB%8C-%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%D9%87-%D9%88-%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D8%AA.jpg

 

چندی پیش خبر درگذشت یکی از داناترین و شریف‌ترین استادان فلسفۀ ایران یعنی استاد دکتر کریم مجتهدی منتشر شد. پیرمرد دوست‌داشتنی ِ کهنسالی که بسیاری از استادان امروز فلسفه شاگردان دیروز او بودند و انسانی که حقا انسانِ فلسفه بود.

مقام و یاد او را با نوشتنش از یکی از آثار مهمش گرامی می‌دارم:

 

سال‌های آخر کارشناسی فلسفه یک‌بار نزد استادم دکتر محمد ایلخانی از علاقۀ توامانم به دو رشتۀ فلسفه و ادبیات و پیوندهایشان سخن می‌گفتم و اینکه کاش رشتۀ «فلسفۀ ادبیات» در ایران بود تا آنجا ادامه تحصیل می‌دادم که استاد ایلخانی گفتند اتفاقا ما در حال تاسیس رشته‌ای در همین حوالی هستیم، ولی نه فلسفۀ ادبیات بلکه «فلسفه و ادبیات» و برایم از ماجراها و ارتباطات جذاب این «واو» ربط گفتند.

با اینکه ایشان گمان می‌کرد این رشته به زودی تاسیس می‌شود ولی دست‌کم آن سال‌ها خبری نشد و من بعد از فلسفۀ تنها عازم ادبیاتِ تنها شدم. باری سعی کردم بار این تنهایی را خودم با مطالعات میان‌رشته‌ای و تطبیقی به دوش بکشم. با کتاب‌های ادبی که ارزش یا وجوه فلسفی داشتند، با کتاب‌های فلسفی که ارزش یا وجوه ادبی داشتند و با کتاب‌های متعدد خارجی در زمینه «فلسفه هنر»، «زیبایی‌شناسی»، «فلسفه ادبیات» و «فلسفه و ادبیات».

سال ۱۳۹۷ یکی از اولین (و شاید به نحوی اولین) کتاب‌های علمی فلسفه و ادبیات در ایران (که تالیف بود و ترجمه نبود) به قلم دکتر کریم مجتهدی استاد بزرگ فلسفه منتشر شد و جای خود را میان انبوه کتاب‌های ترجمه باز کرد.

کتاب با جامعیتی که داشت دست‌کم از این منظر جامعیت تمایز و برتری خود را نسبت به آثار ترجمه ثابت کرد:  مجتهدی در کتاب خود اگر از ارسطو و هگل نوشته بود از فارابی و خواجه‌نصیر هم نوشته بود و اگر به رمان تولستوی پرداخته بود به قصیدۀ ابن‌سینا هم پرداخته بود.

از منظری دیگر فلسفه و ادبیات مجتهدی به نوعی یک تاریخ فلسفۀ مختصر نیز هست و سیر بحث را از یونانِ ۴۵۰سال قبل از میلاد آغاز می‌کند و به ترتیب تا قرن بیستم و روزگار توماس مان ادامه می‌دهد. از این جهت این کتاب برای ادبیاتی‌های دوستدار فلسفه که فرصت مطالعه جداگانه و مفصل فلسفه را ندارند بسیار مغتنم است.

باید بگویم این کتاب حجیم ۷۰۰صفحه‌ای یک کتاب کامل نیست و همچنان جای خیلی از مباحث و چهره‌های مرتبط و بزرگ ادبیات و فلسفه در آن خالی‌ست (مخصوصاً چهره‌های ادبیات ایران) اما با همین وضع هم درآمد و آغازی خردمندانه، دلسوزانه و مغتنم است برای رشته و دانشکده و دانشگاه ِ تمدنی که توامان در ادبیات و فلسفه، هم جزو پیشگامان بوده و هم جزو پیشتازان است، هم ریشه‌های تاریخی تمدنی گسترده‌ای در ادبیات و فلسفه دارد و هم استعدادها و انرژی‌های فراوانی.

ایران از دیرباز هم سرزمین ادبیات است و هم سرزمین فلسفه و اگر زنده‌یاد استاد کریم مجتهدی با آنهمه خدماتش فقط همین یک کتاب را به تمدن خود تقدیم کرده بود، نامش تا ابد در شمار نیکان و فرزانگان ایرانی ثبت می‌شد.

انشاالله خداوند مهربان روح پاکیزه و وارستۀ او را با خردمندترین و داناترین و زیباترین و عظیم‌ترین بندگان برگزیدۀ خود همراه و همسفر کند و به ما فرصت و توفیق بهره‌مندی از میراث و یادگارهای شریف او را بدهد.

  • حسن صنوبری
۰۳
دی
  • حسن صنوبری
۰۲
دی

https://bayanbox.ir/view/641414373833032615/%D8%AE%D8%B4%D9%85-%D8%B9%D8%B1%D8%A8%DB%8C-%D8%BA%D8%B2%D9%87-%D8%AD%D8%B6%D8%B1%D8%AA-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7.jpg

 

در آن ترانه قدیمی که جولیا پطرس با دو نفر دیگر (سوسن الحمامی و امل عرفه) در نوجوانی می‌خواندند [و تازگی‌ها هم این سازمان‌های بی‌فکر ما در اقدامی جوگیرانه و بی‌نمک دادند پسرهای ایرانی بازخوانی کردند] چند سوال مهم می‌پرسد:

الغضب العربی وین؟

الدم العربی وین؟

الشرف العربی وین؟

خشم عربی، خون عربی و شرافت عربی کجاست؟

 

موضوع ترانه برانگیختن احساسات قومی عربی برای نجات فلسطین و لبنان (آن روزگار) از چنگ غاصبان است

اما بیایید فکر کنیم معنای این عبارات و مصداقشان چیست؟

اصلا خشم عربی چیست که حالا بگوییم کجاست؟ اصلا چیزی به نام شرافت عربی وجود دارد؟

 

تاریخ را که نگاه کنیم حکومت‌های عربی منهای هویت اسلامی‌شان هیچگاه شرافت و افتخار و پیروزی نداشتند. حتی هیچگاه خشمی که منجر به اقتدار پایدار شود هم نداشتند، ولو بی شرافت.

تا پیش از اسلام اکثریت سرزمین‌های عربی هرگز به اولیات تمدن و فرهنگ و حکمرانی و کشورداری و یکپارچگی و فهم امر عمومی و ملی ورای نفع فردی و قبیله‌ای نرسیدند. پس از اسلام هم اگر توفیق و فتحی بوده صرفا با اتکا به هویت و فرهنگ اسلامی و دستکم در مردم با نیات دینی و اهداف الهی بوده -مثل فتح ایران در صدر اسلام- و هرگاه اعراب دوباره به عربیت و انگیزه‌های قومیتی و انگاره‌های ناسیونالیستی رجوع کردند دوباره فشل و مفتضح شدند.

بزرگ‌ترین این خیزش‌های عربی در قرون اخیر «جنگ شش‌روزه اعراب با اسرائیل» به رهبری پیشوای محبوب و ناسیونالیست مصر «جمال عبدالناصر» بود که شکست و فضاحتی تاریخی را برای تمام کشورهای عربی رقم زد و پس از آن هم با امضای پیمان کمپ دیوید ننگ ابدی را برای مصر و همراهانش خرید.

مورد دوم تجاوز وحشیانه «صدام» به ایران بود که نهایت وحشی‌گری او + قدرت و امکانات نظامی بسیار بالایش + حمایت تمام کره زمین از او (به استثنای ۳کشور) + تنهایی و نوپدید بودن حکومت ما، باز هم باعث نشد اعراب با اتکا به یک رهبر پان‌عرب و انگیزه‌های قومی و خلقی و نژادی بتوانند در جنگی پیروز شوند. صدام برای فریب افکار عمومی جهان عرب تبلیغ می‌کرد که پس از فتح ایران برای آزادی فلسطین با اسرائیل وارد جنگ می‌شود که خب زکی! درست مثل داعشِ اسرائیل‌ساز که چنین قول دروغی را برای فردای فتح سوریه و ایران داده بود و آنهم زکی!

مورد سوم تجاوز عربستان سعودی و متحدینش (۹کشور عربی) با ثروت‌های ناتمامشان و حمایت رسمی و همه‌جانبه آمریکا و اتحادیه عرب به کشور فقیر یمن است که آن‌هم نتیجه‌ای جز حقارت و شکست نداشت.

مورد چهارم «بهار عربی»! بود که با بیداری‌اسلامی‌زدایی‌اش توسط نیروی داخلی و خارجی با آنهمه خون به نتیجۀ نزدیک به صفر و خزان مطلق رسید! اتفاقا و مخصوصاً در همان مصر!

مورد پنجم هم سال‌ها نبرد خود فلسطینیان چپ فتح بود که سرانجامش به اسم اصلی‌شان رسید! حتف! (حرکت تحریر فلسطین) به معنای نابودی. مهمترین چهرۀ این جریان یاسر عرفات با تمام سوابق و ادعاهای انقلابی‌اش، در سال‌های پایانی عمر تسلیم اسرائیل و آمریکا شد و با امضای پیمان «اسلو» آبروی خود را برد، چهرۀ فعلی یعنی محمود عباس هم که رسماً گماشتۀ سازمان سیاست و در جنگ اخیر به نفع اسراییل وارد شد!

همچنین وضع هفده دولت عربی‌ای که در سال‌های اخیر ننگ عادی‌سازی (تطبیع) را بر پیشانی زدند و در جنگ امروز به طور رسمی یا غیر رسمی هوادار اسرائیل‌اند.

 

پس خشم و خون عربی به این معنا که بتواند حقی را ادا کند یا حتی اقتدار پایداری را فراهم کند در تاریخ وجود نداشته و ندارد. همچنین شرافت عربی منهای اسلام. این است که پرسش آهنگین خانم پطرس و دوستانش در نوجوانی، پرسش از یک امر عدمی بود! به همین دلیل چهل سال پس از ابرازش هم پاسخی نگرفت! و همین دلیل از جمله دلایل بی‌نمک و بی‌معنا بودن بازخوانی آن ترانه قدیمی توسط ایرانی‌های امروز است.

چیزی که از خشم عربیِ منهای اسلام باقی می‌ماند خشمی حقیرانه است که با جهل و جنایت علیه ضعیف‌تر از خود همراه است. خشمی که پیش از اسلام در زنده‌به‌گورکردن دختران و توحش‌های قبیله‌ای آشکار بود و پس از اسلام -در گروهی که از حقیقت اسلام و ولایت اهل بیت دور شدند- با ریختن مقدس‌ترین خون‌ها، با سقط محسنِ به دنیانیامده -علیه‌السلام- در مدینه و سر بریدن علی‌اصغرِ شش‌ماهه -علیه‌السلام- در کربلا آشکار شد و در عصر کنونی با کشتار کودکان یمنی و زندانی و اعدام کردن کودکان در عربستان و بحرین و چشم بستن بر قتل ده هزار کودک فلسطینی.

و این نه فقط وضع اعراب پشت کرده به حقیقت محمدی و مکتب فاطمه سلام الله علیهاست، بلکه وضع همه حاکمان سنی‌مذهب و ضدشیعه دیگر این منطقه است: آذربایجان، ترکیه، افغانستان و...

در طی این هفتاد سال ماجرای فلسطین، کشورهای عربی سنی‌مذهب چه به اتکای نژاد خود و چه به اتکای مذهب خود شکست خوردند و برای خویشتن ننگ خریدند.

 

زین‌رو می‌شود فهمید یکی از درس‌ها و رازهای آسمانی این جنگ‌ آخرالزمانی، اتمام حجت خداوند با بشریت به خصوص مسلمانان است که تنها دولت‌های حامی کودکان فلسطینی و تنها قدرت‌هایی که به راستی و به اندازه وسع خود در مقابل اسرائیل ایستادگی کردند -در ایران، یمن، لبنان و عراق- دولت‌ها و قدرت‌های شیعی و پیروی مکتب اهل بیت علیهم السلام بودند. انسان‌هایی که نه به اتکا و ادعای برتری نژادی، بلکه با زیستن در یک سلوک معنوی و الهی ابتدا در اندیشه به حقیقت رسیده بودند، تا سرانجام در عمل از حق دفاع کنند.

شیعیانی که همگی از کودکی با دل‌سوختن و گریستن بر شهادت مظلومان و پاکان و کودکان مظلوم بزرگ شده‌بودند و در فرایند تربیتشان در مجالس معنوی، حق‌طلبی را به جای منفعت‌طلبی یاد گرفته‌بودند، امروز در میدان‌های سیاست و اجتماع توانستند نفع شخصی را برای حقیقت زیر پا بگذارند و جایی که همه مدعیان از ترس سکوت می‌کنند فریاد حقیقت شوند.

 

در همزمانی ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها با نسل‌کشی و کودک‌کشی در غزه، اکنون که می‌بینیم تنها پیروان و فرزندان زهرای مرضیه به یاری غزه برخاسته‌اند، خوب است سوال کنیم پیروان و فرزندان قاتلان حضرت زهرا و ویران‌کنندگان حرم‌های شریف بقیع هم امروز در کدام طرف ماجرا ایستاده‌اند؟

شبکه المیادین به تازگی گزارشی را دراین‌باره منتشر کرده بود، در آن گزارش سراغ مفتی‌ها و عالمان وهابی و سلفی عربستان سعودی و دیگر کشورهای عربی رفته بود، کسانی که علیه یمن و سوریه فتوای جنگ داده بودند و به نفع تکفیری‌ها ندای وااسلاما و یاللمسلمین سر داده بودند، و جالب و شگفت که در ماجرای اخیر همگی یا سکوت کرده بودند یا اکثرا علیه حماس و فلسطین سخنرانی کرده بودند!

روضۀ حضرت زهرا فقط روضۀ حضرت زهرا نیست. سوگواری بر داغ شهادت حضرت زهرا فقط سوگواری بر یک انسان و یک فرد مظلوم نیست. وقتی پاک‌ترین، نورانی‌ترین، مهربان‌ترین و زیباترین آفریدۀ خداوند و جلوۀ خداوند، توسط ناپاک‌ترین‌ها، تاریک‌ترین‌ها، بی‌رحم‌ترین‌ها و زشت‌ترین‌ها مظلومانه و غریبانه به قتل می‌رسد، یعنی همۀ پاکی‌ها، روشنایی‌ها، مهربانی‌ها و زیبایی‌ها به قتل رسیده؛ آنگاه سوگوار و هوادار آن انسان کامل، تا ابد سوگوار و هوادار همۀ این‌ها و همۀ مظلومان تاریخ خواهد بود.

تکاپوی شرافتمندانه فرزندان علی و زهرا علیهماالسلام در این جهانِ رباتیکِ کنش‌زدایی‌شده به نفع غزه، بار دیگر نشانمان داد وقتی می‌گویند «این روضه‌ها، این اشک‌ها و این مکتب انسان‌ساز است» معنایش چیست.

حواسمان باشد این سرمایه‌های ازلی را دست‌کم نگیریم، آن‌هم امروز که خروجی و نتیجه نهایی همۀ نگرش‌ها و ایدئولوژی‌ها ‌و مذهب‌های جهان در آشکارترین و بی‌نقاب‌ترین وضع خود قرار دارد.

  • حسن صنوبری
۲۲
آبان

نه من ز بی‌عملی در جهام ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی‌عمل است

https://bayanbox.ir/view/8055491753287391351/%D8%BA%D8%B2%D9%87.jpg

 

ما سِر شدیم، بی‌تفاوت و بی‌حس شدیم،

و در این بی‌حسی به جز خودمان و سبک زندگی‌مان، مسئولان رسانه و فرهنگ هم بسیار مقصرند.

  • حسن صنوبری
۱۲
آبان

در ماجرای اخیر فلسطین و اسرائیل پروپاگاندای غرب از مظلومیت اسرائیل و تروریستی بودن اقدام فلسطینی‌ها گفتند و زمینه را برای یک جنایت عظیم جهانی آماده کردند. حال سوال این است که آیا اسرائیل می‌تواند مظلوم واقع شود؟ یک اسرائیلی در این متن و این کتاب به ما پاسخ می‌دهد.

[این یادداشت در روزهای اول جنگ در اینستاگرام نوشته شده]

 

https://bayanbox.ir/view/1968030649097432694/%D8%A8%D8%B1%D8%AE%DB%8C%D8%B2-%D9%88-%D8%A7%D9%88%D9%84-%D8%AA%D9%88-%D8%A8%DA%A9%D8%B4.jpg

  • حسن صنوبری
۰۲
مرداد

https://bayanbox.ir/view/6688634692854078363/%D8%B3%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%84-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%B9%D9%84%DB%8C.jpg

 

قدرت‌نماییِ ابدیِ نمایشِ ایرانی

در ادوار و تواریخ و اکناف و اطراف و ازمنه و امکنه‌ی گوناگون، شعرها و نثرها، خطاطی‌ها و تذهیب‌ها، نقاشی‌ها و شمایل‌ها، نمایش‌ها و تندیس‌ها، نغمه‌ها و آهنگ‌ها و نوحه‌ها و آوازهای بسیاری با موضوع آن انسانِ فراانسانِ و آن خداپرستِ خدای‌گون -علی فرزند ابوطالب- آفریده شده‌اند و تاریخ و جغرافیای ایران و جهان را تزئین کرده‌اند؛ اما در میان تمام این هنرها کدامشان به قدر و جایگاه و فراگیری و تاثیرگذاریِ سریال امام علی رسیده است؟ نادعلی چشم‌نواز میرعماد، مثنوی سوزناک شهریار و‌ قوالی سحرانگیز نصرت‌فاتح‌علی‌خان با موضوع امیرمومنان همه زیبا و شگفت‌انگیزند، اما هیچ‌کدام نتوانستند تا حد سریال تلویزیونی داود میرباقری به شخصیت و تاریخ امام علی (علیه السلام) نزدیک شوند و نیز تا این حد مخاطب را هم به امام نزدیک کنند.

  • حسن صنوبری
۰۱
خرداد

 

می‌خواهیم در این متن به شما آموزش بدهیم چگونه می‌شود فیلم‌نامه‌ی فیلم قهرمان‌محور و زندگی‌نامه‌ایِ غریب را، بدون دانستن بیش از سه چهار خط از زندگی‌نامه‌ی قهرمانِ فیلم نوشت.

  • حسن صنوبری
۱۹
فروردين
  • حسن صنوبری
۱۹
فروردين

 

بهار و رمضان فصل و ماه خیلی خوبی‌اند برای تماشای «لاک پشت قرمز» (The Red Turtle) . بهار و رمضانی که هردو فرصت خلوت و خودشناسی و لطافت و طراوت و تعمق و آهستگی و رهایی‌اند.
و البته بازگشت به طبیعت و فطرت و فلسفه.
و عشق
.

  • حسن صنوبری
۲۷
اسفند
  • حسن صنوبری
۱۵
بهمن

بعضی از نغمه‌هایی را که پدرم از قدیم بلد است و دوست دارد، دیگر در عالم وجود ندارند، یا یک گوشهٔ خیلی کنج و خیلی دنج عالم، شاید توی یک گنجهٔ عجیب دارند خاک می‌خورند. این نغمه‌ها ممکن است نغمهٔ یک آواز سنتی باشند، یا یک تلاوت قرآن، یا حتی یک سرود قوالی. بارها شده او جزئیات و اطلاعاتی از آن نغمه (مثلا عباراتش یا ملودی‌اش) را به من داده و خواسته در اینترنت پیدایش کنم و اما خبری ازش نبوده. اینجاها معلوم می‌شود اینترنتی که ما فکر می‌کنیم همه‌چیز عالم را در خودش جا داده فقط یک ویترین است و حتی تولیدات صوتی هنری معاصر را هم به طور کامل در خود ندارد.

 

اما چند روز پیش یکی از این نغمه‌های محبوب بالاخره پیدا شد، ولی نه در اینترنت بلکه داخل یکی از نوارهای قدیمی خود پدر که نوشتهٔ رویش شامل همه محتوایش نبود و همین نکته باعث سال‌ها پنهان‌ماندنش شده بود.

  • حسن صنوبری
۲۲
دی

https://bayanbox.ir/view/2281408038281060604/%D8%A7%D8%B3%D9%81%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D8%B1-%D9%82%D8%B1%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%BA%DB%8C.jpg

 

یک صدای قدرت‌مند و بی‌نظیر،

یک چریک‌هنرمند دلیر

و یک قصۀ پر فراز و نشیب:

  • حسن صنوبری
۳۱
شهریور

 

این یادداشت را شهریور سال ۱۳۹۶ به عنوان سرمقالۀ پروندۀ رمان فانتزی نوشتم:

 

«هوالخلاق‌العظیم»

اگر نیک بنگریم، ادبیات، ذاتاً فانتزی است؛ چه اینکه از نخستین اساطیر کهن ملل و داستان‌های به‌جا مانده در حافظۀ بشر ‌ـ‌از قصه‌های خدایان، دیوان، پریان تا پهلوانان‌ـ «فانتزی» در ادبیات جهان حضور داشته است. زین‌رو می‌توان گفت این گونۀ ادبی، سرآمد و پیش‌تاز عرصۀ ادبیات نسبت به بسیاری از گونه‌های دیگر آن بوده است. باری ادبیات فانتزی (یا: خیال‌انگیز، یا: خیال‌پردازانه، یا: تخیلی) از روزگاران نخستین خود تا امروز که در عصر پادشاهی «رمان فانتزی» به‌سر می‌بریم راه بسیاری را پیموده است. در ادوار بسیاری، «افسانه‌ها» گونۀ فانتزی و مقتدری از ادبیات بودند که بر فرهنگ و اندیشه و انگیزه و اخلاق مردمان حکم می‌راندند. بشر با شنیدن و بازشنیدن این قصه‌های شیرین و خیال‌انگیز کهن، پای آتش فراغت گعده‌های شبانه، هم دل خود را به ادامۀ زندگی گرم می‌کرد، هم تخیل خود را از بند واقعیت رها، هم تفکر می‌کرد، هم لذت می‌برد، هم به آرامش می‌رسید و هم نکته‌ها و رهیافت‌ها می‌آموخت.

 

علمی‌ـ‌تخیلی

این سیل قدرتمندِ افسانه‌ها و اساطیر ‌ـبه مثابۀ نخستین صورت از ادبیات فانتزی‌ـ قرن‌های متمادی ادامه پیدا کرد تا روزی که انسانِ، علم‌شعارِ مغرب‌زمینی، در حوالی قرن هجدهم، با آجرهای عقلِ بشری، سد عظیمی در مقابلش بنا کرد. فیلسوفان و متفکران عصر خردورزی و روشنگری با تأکیدهای فراوان خود بر عقل‌گرایی و واقع‌گرایی، در جهت مبارزه با خرافات و آنچه مانع پیشرفت بشر است، با هر امر فراواقعی دست به یقه شدند. یکی از این امور، انگاره‌ها و ادبیات فانتزی بود. در آن دوران بود که با رشد و پیشرفت‌های سریع علمی و تکنولوژیک «علم» ـ‌جدا از کاربردش‌ـ فی‌نفسه به امری جذاب، آن‌ هم برای عموم مردم بدل شد. حالا دیگر نه فقط رسانه‌ها و تریبون‌های نخبه و فرهیخته، که رسانه‌های زرد و تریبون‌های عامیانه هم برای جلب مشتری خود نیازمند سخن گفتن از علم و پیشرفت‌های علمی بودند و در ذهن مردم «اعجاب اسطوره‌ای» جای خود را به «اعجاب علمی» داد. این سیر و جابه‌جایی، به صورت استعاری در بخشی از شاهکار جناب گابریل گارسیا مارکز، یعنی رمان «صدسال تنهایی» به تصویر کشیده شده است، آنجا که کولی‌هایی که مجهز به چراغ جادو، قالیچه پرنده و انواع علوم و فنون سحرآمیز هستند، پس از مدتی مجبورند برای جلب توجه مردم، با خود به جای اشیاء جادوانه، وسائل برقی تازه اختراع‌شده (ولو بسیار ساده و خانگی) را برای فروش و نمایش بیاورند.

اینجا نقطه‌ای است که عالم‌گیر شدن نخستین گونۀ قدرتمندِ ادبیات فانتزی در جهان مدرن تفسیر می‌شود. «ژول ورن»، «آیزاک آسیموف»، «آرتور سی کلارک» و دیگر نویسندگانِ دانشمند یا دانش‌دوست، در چنین میدانی ترک‌تازی کردند و شاهکارهای خود را آفریدند. جایی که ادبیات به علم می‌رسید؛ جایی که خیال بشری، دوست داشت در خدمت علم و عقل و پیشرفت ابزارها باشد، اینجا بود که ادبیات نه‌تنها روایت‌گر پیشرفت‌های علمی، بلکه گاه در مقام راهبر و پیشگوی این پیشرفت‌ها قرار گرفت و اینچنین بود که بسیاری از اختراعات مخترعین، پیش از عالم وقوع، در صفحه‌های رمانی علمی‌ـ‌تخیلی به ثبت رسیده بودند.

 

رمان فانتزی

پس از عادی‌شدن رشد سریع پیشرفت‌های علمی و اشباع شدن بازار ادبیات، سینما و رسانه از جذابیت‌های علمی، و در حقیقت وقتی بشر پی برد، نمی‌تواند همۀ آفاق انسانی و انگیزههای روحی خود را در پیشرفتهای علمی و عقلی و تکنولوژیک بجوید، به‌مرور در همۀ عرصه‌ها خردورزی صرف، ارزش خود را از دست داد، در سراسر جهان، به‌ویژه در اروپا و آمریکا که مهد تمدن عقل‌گرا و واقع‌گرا بود، توجه به امور فراواقعی و نادیدنی، از دین گرفته تا روانشناسی، تا خرافه‌پرستی و... رونق گرفت. بار دیگر «تخیلِ فراواقع‌گرا» به میدان آمد و «تخیلِ در خدمت واقعیت» را کنار زد.

اینجا محل تولدِ ادبیات فانتزی مدرن و «رمان فانتزی» است. بار دیگر توجه به «شمشیر»، «سحر و جادو»، «ماجراهای شگفت و عظیمِ باورنکردنی»، «وحشت از ناشناخته‌ها»، «وجود جهانی نادیدنی و عجیب» و «نبرد عظیم قوای خیر و شر» به میان آمد. «فانتزی غیرعلمی» و به تعبیری «ضدعلمی»، دوباره به میدان آمد و این‌بار با چهره‌هایی چون «جی آر تالکین» و «سی اس لوئیس» تثبیت شد و با طرحی که «جی کی رولینگ» در عالم درانداخت، جهانی شد.

 

از فانتزی کلاسیک تا فانتزی مدرن

 علی‌رغم اینکه هردو غیرعلمی بودند و تمرکز بر عالم خیال داشتند، اما فانتزی مدرن با فانتزی کلاسیک تفاوت‌های بسیاری داشت. رمان فانتزی، با توجه به رمان‌بودن و دیگر خصوصیاتش یک امر مدرن است که نمی‌تواند بیش از دویست سال عمر داشته باشد. در ادبیات مغرب‌زمین هم قصه‌های کلاسیک فانتزی (بیشتر با مخاطب کودک) را «Fantasy story» و رمان فانتزی مدرن (بیشتر با مخاطب نوجوان) را «Fantasy novel» نام‌گذاری کرده‌اند.

مهم‌ترین تفاوتی که بین رمانِ فانتزی مدرن و قصه‌های فانتزی کهن وجود دارد این است که، آن افسانه‌ها و اساطیر قدیمی، هرچقدر هم خیال‌آمیز و غیرواقعی، عموماً ریشه در واقعیت و حقیقتی داشتند. قهرمانی، واقعه‌ای، قومیتی، تاریخی، جغرافیایی زمانی در واقعیت وجود داشته، این روایت اصلی با پرداخت‌های مجدد و همراه با مبالغه بارور می‌شده و از خرده روایت‌های فراوان اشباع می‌شده، آن‌گاه به شکل یک داستان فانتزی اسرارآمیز درمی‌آمده است: «که رستم یلی "بود" در سیستان»؛ ولو سرانجام به افسون خیال فردوسی یا شاعر دیگری این رستم داستانی و اعجاب‌انگیز شد: «منش کردمی رستم داستان»؛ اما واقعاً رستمی هم در کار بوده است. در اسطوره‌های ملل دیگر هم به همین نحو می‌باشد.

اما در فانتزی مدرن، حقیقت اولیه‌ای در میان نیست و همه چیز از پایه و اساس مبتنی بر خیال و دروغ است. تفاوت مهم دیگر این است که اهتمام بر واقع‌گراییِ امرِ غیرواقعی در فانتزی‌های مدرن به مراتب بیشتر است. به همین خاطر هست که عموم داستان‌های مدرن همراه با ذکر جزئیات دقیق، انسانی، تاریخی و جغرافیایی مخصوص به خود هستند. برخلاف فانتزی‌های کهن، گفته نمی‌شود که داستان در اعصار و سرزمین‌های بسیار دور اتفاق افتاده و اطلاع دقیق‌تری در دست نیست، بلکه نشانی و زمان دقیقی در کار است، گاهی این فانتزی، هم‌روزگار با ماست اما در عالمی که در سایه این عالم نهان شده است، و البته اسم و رسم و خواص خاص خود را دارد. از سویی دیگر، اگرچه اتفاقات، شخصیت‌ها و ماجراها فانتزی و عجیب هستند، اما در این فانتزی‌های مدرن، عموماً مسائل و شخصیت‌پردازی‌ها انسانی و امروزی هستند، درواقع همین مسائل انسان امروز در شکل و شمایلی اسطوره‌ای مورد نظر است.

پس با عنایت به این دو تفاوت مهم و اصلی که عرض شد، می‌توانیم نتیجه بگیریم اگر فانتزی کهن، حقیقتی بود که با دروغ، آمیزش و آرایش داشت؛ یعنی حقیقتی با چهره‌ای خیالی و دروغی، بالعکس، فانتزی مدرن  دروغی است که نقاب حقیقت و صورت واقعیت دارد. نتیجۀ دومی که می‌شود گرفت این است که مخاطب از شنیدن قصۀ فانتزی کهن، درس می‌گرفت و لذت میبرد، در عین حال می‌توانست به‌راحتی از آن بگذرد و بیرون بیاید و در زندگی واقعی خود فعال باشد و بهتر عمل کند؛ اما همین مخاطب در مواجهه با رمان فانتزی، نه‌تنها عموماً خبری از حکمت و اندیشه‌های بزرگ نمی‌گیرد، بلکه ممکن است بیش از حد به آن وابسته شود، خو بگیرد و معتادش شود، ممکن است از عالم داستان بیرون نیاید و اتفاقاً در زندگی واقعی بسیار منفعلانه و بیمارگون ظاهر شود. گویا بسیاری از فانتزی‌های کهن عموماً انسان را به شجاعت بیرون رفتن از خویش برای کشف ناشناخته‌ها دعوت می‌کردند، و فانتزی‌های مدرن انسان را بیش از پیش زندانی عوالم درونی و تخیلات شخصی می‌کنند. این است که به نظر نگارنده فانتزی مدرن، در بسیاری اوقات بیش از پرورش اراده به خرافی‌شدن افراد می‌انجامد. از «شاهنامه» میل به رستم‌شدن برای ما می‌ماند و ارادۀ برهم زدن جهان و واقعیت نادلخواه، اما از «هری پاتر» بیشتر حسرت اینکه شاید روزی دری جادویی پیش روی ما باز شود یا نامه‌ای از مدرسه‌ای جادویی به دست‌مان برسد تا بتوانیم به کمک نیروهایی بیرون از خودمان از تلخی جهان واقعی برهیم.

 

خاصیّت مخدری و اعتیادآور رمان فانتزی، امر دیگری است که باعث تثبیت بازار فروش گسترده و بی‌رقیب آن در حیطۀ ادبیات شده است. فانتزی این هنر را دارد که ما را از واقعیت‌های زندگی خود دور کند و به آدمی، موهبت و لذت حضور در جهانی بی‌رنج و بی‌مسئولیت را ببخشد. این مهم‌ترین علت روی‌آوردن عموم مخاطبان در سنین مختلف به این ژانر است. و به همین خاطر است که دوشادوش ناشران حرفه‌ای ادبیات، ناشران تجاری نیز به سفارش تألیف یا ترجمۀ رمان‌های این ژانر (با هر کیفیت نازل یا فاخری) مشغولند، و شگفت است بلایایی که این تجاری‌شدن بر سر ژانر رمان فانتزی، مؤلفانش و مخاطبانش می‌آورد.

 

 

آیندۀ رمان فانتزی در ایران

امروز بخش زیادی از «ادبیات وارداتی» و «ادبیات مصرفی» ایران را ترجمه‌های فلهای رمان فانتزی برای عرضه در بازار پرفروش پرمخاطبانش تشکیل می‌دهد. امیدوارم در پروندۀ پیش‌روی «رمان فانتزی» سایت شهرستان ادب، بتوانیم به همۀ پیامدهای نیک یا بد آثار داخلی و خارجی این ژانر در وضعیت موجود، و آن‌گاه امکان تحقق وضعیتی مطلوب و آینده‌ای روشن برای رمان فانتزی در ادبیات فارسی و ادبیات ایرانی بیاندیشیم، چه اینکه با پیشینه‌ها و زمینه‌هایی که ما هم در اساطیر و فرهنگ ایران باستان و هم در قصص و روایات قرآنی و اسلامی داریم تحقق نوعی والا و متمایز از رمان فانتزی در ایران امر بعیدی نیست، اما نه در این وضعیت که سایه اقتصاد بر ادبیات افتاده است. در وضعیت فعلی، فرمان دست تجارت و ثروت است و ادبیات تنها چون مسافری به دنبال اقتصاد کشیده می‌شود. تلاش ما باید این باشد که ولو برای لحظاتی این حرکت را متوقف کنیم تا جای راننده و مسافر عوض شود. اگر به جای اقتصاد، ادبیات، پشت فرمان بنشیند، اگر به جای متبحران تجارت و بازارسنجان، متخصصان ادبیات و نکته‌سنجان به چیستی و چگونگی رمان فانتزی بیاندیشند، نتیجه به نفع هر دو صنف خواهد بود؛ بازار مخاطب و کمیت فروش حفظ خواهد شد و از طرفی شأن فرهنگ و هنر و کیفیت آثار هم. آن‌گاه نه‌تنها جلوی ترجمۀ آثار سخیف و کم‌مایۀ این ژانر ـ‌که در بهترین حالت نامی جز ادبیات مصرفی ندارندـ گرفته می‌شود، بلکه نویسندگان ایرانی و فارسی‌زبان هم بی‌تقلید و رونویسی از سرمشق دیگران، که با اتکا به داشته‌های فرهنگی و فکری خود دست به خلق آثاری درخشان در ژانر رمان فانتزی خواهند زد.

  • حسن صنوبری
۲۶
مرداد

https://bayanbox.ir/view/1205935281323094508/%D9%87%D9%88%D8%B4%D9%86%DA%AF-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%87%D8%A7%D8%AC.jpg

 

یک

آنچه دربارۀ قیصر امین‌پور و حادواقعیت پس از مرگش برایتان نوشته بودم را ابتهاج در پایان عمر به خود دید. سایه در دهه‌ای که گذشت یک موزۀ تفریحی محبوب شده بود؛ از جهتِ هجوم تماشاگران برای دیدنش، برای عکس گرفتن از او و مخصوصا با او، برای اینستاگرام. ابتدا فقط شاعران جوانی که نیاز به شهرت داشتند به این کار دست می‌زدند، اما کم‌کم هر شهرت‌نیاز دیگری اعم از فلان مدیر یا فلان سیاست‌مدار با او در سلفی بودند؛ پیرمرد هم که مهمان‌نواز و در خانه‌اش به روی همه باز

این ویژگی قبلا نبود و خاص دهه90 بود. ناگهان یادشان آمد ئه! یک آدم بزرگ هنوز زنده است. پس برویم مجیزی بگوییم و غنیمتی برداریم. این وضعیت کاری کرد که سخن گفتن از این یکی از فاخرترین هنرمندان روزگار مبتذل شود. هم در دهه‌ای که گذشت و هم احتمالا تا یک دهه بعد

(به‌نظرم این ویژگی برای شفیعی‌کدکنی به این صورت پدید نیامد، به چند دلیل که در پینوشت می‌نویسم)[1]

با این حال حقیقت این است که سایه درگذشته. پنجشنبه روز تشییع اوست و من هم با شرایطی که دارم که بعید است بتوانم به تشییع بروم؛ پس مجبورم با کلماتم او را بدرقه کنم

 

دو

ابتهاج بیش از تمام نوسرایان عمر کرد اما همواره مرد عالم کهن بود. پاسدار میراث و ودیعۀ غزل در روزگار ما بود. در شعر، حتی شعر نو عمیقا سنت‌گرا بود. در زندگی هم. حتی سوسیالیست‌شدن باعث نشده بود از اموری مثل «عشق» یا «خانواده» و یا «حرمت استاد داشتن» فارغ شود. گرایش او به حلقه‌های چپ خشمی بود که از پهلوی داشت و رنجی که از بی‌عدالتی مردم متحمل می‌شد؛ و الا او نه هیچگاه مدرن شد نه هیچگاه غربی. او هیچوقت نمی‌توانست به سنتی که دیده و و چشیده و فهمیده بود پشت کند یا قواعد ابدی آن را بشکند. این است که اتفاقا در اوج همان فعالیت‌ها و ذهنیت‌های سوسیالیستی پیش از انقلابش، عرفانی‌ترین و توحیدی‌ترین شعرهایش را سروده بود، شعرهایی مثل:

نامدگان و رفتگان، از دو کرانۀ زمان
سوی تو می‌دوند هان! ای تو همیشه در میان

و:

خداوندا دلی دریا به من ده
دراو عشقی نهنگ‌آسا به من ده

لذا این انگاره که توجه او به امام حسین در آن شعر مثلا صرفا یک توجه مبارزه‌ای است یا اینکه تحت تاثیر فضای مذهبی بعد از انقلاب است وهم است. بله او هرگز به آن صورت مذهبی نبود اما حرمت مذهب را می‌دانست.

نیز همین پایبندی او به جهان سنت و قواعدش بود که او را وامی‌داشت در میانسالی دو رفیق شفیق و دو دیگر ستارۀ هنر معاصر لطفی و شجریان را (که در کنار هم مهم‌ترین تصنیف قرن را ساخته بودند: سپیده) پدرانه تذکر و گوشمال بدهد، وقتی در اواخر دهۀ شصت یکی به دام مدعیان دروغینِ عرفان و اهل خانقاه و تصوف افتاده بود و دیگری سرگرم کاسبی از راه هنر و کنسرت‌های متعدد خارجی شده بود.

 

 برای لطفی نوشت:

تو را که چون جگر غنچه جان گل‌رنگ است
به جمع جامه‌سپیدانِ دل‌سیاه مرو
به‌زیر خرقۀ رنگین چه دام‌ها دارند
تو مرغ زیرکی ای جان به خانقاه مرو

 

برای شجریان نوشت:

هنر خویش به دنیا نفروشی زنهار
گوهری در همه عالم به بهای تو کجاست؟
چه کنی بندگی دولت دنیا؟ ای کاش
به خود آیی و ببینی که خدای تو کجاست

 

https://bayanbox.ir/view/8994630824255741708/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B6%D8%A7-%D9%84%D8%B7%D9%81%DB%8C-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B6%D8%A7-%D8%B4%D8%AC%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%88%D8%B4%D9%86%DA%AF-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%87%D8%A7%D8%AC.jpg

 

سه

هنوز مدرسه می‌رفتم که «تاسیان» منتشر شد و تصمیم گرفتم بخرمش. حس می‌کردم باید بخرمش و از این وضع کتاب اصلی نداشتن و مخاطب الکی بودن خلاص شوم. هم تاسیان را هم زمستان را. خانۀ ما کتاب شعر زیاد داشت ولی فقط کهن. ما تقریبا جلوتر از اقبال لاهوری نداشتیم. اقبال تنها کسی بود که عکس روی جلد دیوانش به احتمال زیاد خودش بود. پس من که خیال شاعری داشتم تصمیم گرفتم خودم قفسۀ شعر امروز را اضافه کنم. به دو کتاب‌فروشی محله‌مان سر زدم، یکی شدیدا مذهبی یکی شدیدا روشنفکر. هیچکدامشان نداشتند، نه تاسیان نه زمستان. نشانی حدودی یک کتابفروشی دورتر را گرفتم. رفتم و رفتم. پیدایش نمی‌کردم. سر راه از یک آقایی که گمانم دم یک گاراژ بود پرسیدم کتابفروشی حوالی اینجا را می‌دانید کجاست؟ سبیل داشت، ته‌ریش، صورتی تکیده، کمی شبیه نصرت رحمانی شاید، سیگار دستش بود؛ گفت چه کتابی می‌خواهی؟ گفتم کتاب شعر. گفت خودت هم شعر می‌گویی؟ گفتم دوست دارم بگویم. گفت نگفتی چه کتابی؟ گفتم یکی تاسیان یکی زمستان. گفت تا حالا کتاب دیگری از شاعرانشان خواندی؟ گفتم نه. گفت اصلا شعر چی خواندی؟ گفتم کتاب بیشتر پراکنده شعر کهن، از معاصران فقط در اینترنت یا مجله. گفت پس اشتباه نکن تاسیان به درد نمی‌خورد. زمستان خوب است. ولی سایه کارش  شعر نو نیست غزل است. غزلش را بخوان. کلا هم حتی اگر می‌خواهی شعر نو بگویی با شعر نو شروع نکن، با غزل و قصیده شروع کن.

 

خیلی برایم حرف زد. حرف‌هایی که عجیب بود برایم، از فضای شاعران، از رقابت‌ها و حسادت‌ها و گاهی حقارت‌هایشان، از استادش، از دوستانش، خودش غزل نو می‌گفت. ردیف خاص شعرش را یادم است هنوز. الآن که حدود هفده سال از دیدارم با آن مرد بی‌نام گذشته، که اولین راهنمای من در شعر بود؛ همچنان قضاوتش درمورد سایه برایم واضح است. البته من حرفش را کامل گوش نکردم، هم تاسیان را خریدم هم «سیاه‌مشق» را. اما در تمام این سال‌ها هیچ‌وقت تاسیان نتوانست انیس شب‌هایم شود. نیمایی‌های خوب عالم را اخوان و فروغ و سهراب گفتند و غزل‌ها را شهریار و منزوی و سایه. مردی و کاری

 

چهار

 قبلا جستاری دربارۀ استادش نوشته بودم: «شهریار حافظ بود یا مولوی؟» و در آن توضیح داده بودم شهریار حافظ نیست؛ حتی حافظانه هم نیست. ابتهاج هم شاید حافظ نبود اما برعکس استادش شدیدا حافظانه بود. حافظ شاید یکی از کلیدی‌ترین محورهای رابطۀ شهریار و سایه بود. حافظی که جمع نبوغ و نظم بود و شهریار نبوغش را مشق می‌کرد و سایه نظمش را. غزل سایه شاید اوج‌های غزل شهریار را نداشته باشد، با آن تعداد، اما فرودهایش را هم ندارد. هیچ شعر سستی در دفتر و دیوان او پیدا نمی‌شود. هیچ اشتباهی در کار نیست. چون سایه حافظ‌وار عمری مشق تعادل و نظم و دقت و پیراستگی کرده، آن‌هم در مکتب خود حافظ و پای درس شعر او. سایه «راه‌رفتن بندبازانه بر مرز ظریف عام و خاص» را، «به دوش کشیدن توامان جهان فردی و اجتماعی» را، «واژه‌گزینی و فهم هندسۀ کلمات و ظرافت مفردات» را، «زبان‌شناسی و درک ساختار و ساختمان کلی بیت و غزل» را و نیز «موسیقی» را؛ (دست‌کم و در محاسبۀ من این پنج نکته را) همه و همه از کندوکاو در شعر حافظ آموخته بود و به کار بسته بود. امری که از حوصلۀ جنون و نبوغ و زیست عاشقانۀ شهریار بیرون بود. چون شهریار آمده بود حافظ را بپرستد نیامده بود حافظ بشود. اما سایه بدش نمی‌آمد خودش حافظ شود. دست‌کم در تمام شاعران معاصر کسی را نداریم که تا این‌مقدار توانسته باشد به طرز حافظ و فکر و زبانش نزدیک شود و تنها پرده‌ای میان خود و او بگذارد که خود نیز باشد و تقلید و تکرار نه. شاید تنها اشتباه او این بود که بیش از حد به خورشید خیره ماند، اگر این خیرگی اندکی کمتر بود نتیجه بسیار شگفت‌انگیزتر می‌شد. به‌نظرم قیصر امین‌پور و علی معلم دو شاعری بودند که آن‌ها نیز بسیار نزدیک شدند، گرچه به اندازۀ سایه نه، اما حواسشان بود که خیرگی را هم زیاد ادامه ندهند؛ این بود که یکی در نیمایی و دیگری در مثنوی کارستانی کردند. البته که سنت و حافظ انتخاب سایه بودند. غزل انتخابش بود. تعهد به تخلص در قرن بیست و یک انتخابش بود. همچنان که ریش بلند و پیراهن گشاد و یله و بی نشانه‌های فرنگی و خوی قلدرانه و بی ادا اطوار نیز انتخابش بود. شاید برای اینکه با شعر و شیوه و شخصیتش بار دیگر به ما یادآور شود شاعران کهن ما چه شکلی بودند، ما که بودیم و چه داشتیم و اکنون میراث‌دار کدام میراث فراموش‌شده‌ایم

 

پنج

این هم یک سکانس قابل حذف و خاطره بیرون از بحث:
من سایه را با خودم به حج بردم. وقتی در حوالی نوجوانی و جوانی به عمره مشرف شده بودم. عقل الآنم را داشتم نمی‌بردم. اگر الآن بخواهم گزیده‌ای از شاعری ببرم شاید سنایی یا باباطاهر یا حافظ. ولی آنموقع گزیدۀ ابتهاج به انتخاب شفیعی را بردم: «آینه در آینه»، شاید به خاطر حس عرفانی همین شعر آینه در آینه. در آن سفر اتفاق عجیبی برای سایه افتاد. آن چاپ قدیمی کتاب هم عکس خود سایه را روی جلد داشت ولی یک عکس خیلی مینیمال و مبهم. یک عینک مربعی قدیمی بزرگ بی وضوح چشم، یک ریش سپید بلند، با کنتراست بالا و زمینۀ سیاه. در همان فرودگاه نمی‌دانم کدام شهر عربستان، کوله‌ام را داشت بازرسی می‌کرد مامور عربستانی، باز یادم نیست چرا، یعنی درمورد همه بود یا فقط گیر به من، که ناگهان با حالتی بین عصبانیت و ترس شروع کرد به فریاد زدن: خمینی! خمینی! خمینی! ... کتاب را بالای سرش گرفته بود و رو به درجه‌دار بالاترش داد می‌زد و بعد بازوی مرا هم گرفت و از صف بیرون برد و همکارانش آمدند ... و خلاصه چقدر طول کشید من به آن متعصب ترسو بفهمانم این خمینی نیست، این کالای ممنوعه و خیلی خطرناکی نیست، این فقط یک شاعر است!

 

 

[1] از یکسو شعرهای استاد شفیعی کدکنی به اندازۀ شعرهای سایه مشهور و سوار بر موسیقی نبودند؛ از سوی دیگر خودش حضوری جدی و مداوم در اجتماع و دانشگاه داشت و این حالت یک مدت کلن یک مدت تهران را نداشت و ندارد که مغتنم بودنش بیشتر به چشم بیاید؛ و سومین دلیل هم اینکه بالاخره شفیعی ادیب و منتقد نیز هست و خود درباب همه‌چیز گفته و نوشته و رازآمیزی رسانه‌ای عمومی لازم را ندارد تا همه خلایق بخواهند بروند سراغش؛ دستکم این هیجان محدودتر است

  • حسن صنوبری
۰۸
مرداد

شب اول محرم قطعا نوشتن چنین متنی جزو علایقم نیست، اما با عنایت به اینکه یکی از وجوه قیام سرور آزادگان و شهیدان، نهی از منکر و طلب اصلاح برای فرد و جامعه بوده، این متن تقدیم می‌شود:

 

در یکی از این دو انتخابات اخیر با یکی از دوستان اصلاح طلبِ بیرون از عالم فرهنگ بحث می‌کردیم ایشان گفت «تو اگر اهل فرهنگ و هنری رئیسی کدام درد را در این حوزه درمان می‌کند؟»

گفتم «تقریبا هیچکدام»

گفت «یعنی مسئله تو فرهنگ نیست»؟

گفتم «مسئله اول من فرهنگ است ولی مسئله عمومی و نیاز ضروری امروز مردم ایران فرهنگ نیست.»

و گفتم «می‌دانم آقای رئیسی هیچ دستی در فرهنگ و هنر ندارد و هیچ دستیاری هم. آدمش را هم ندارد و نمی‌شناسد[1] اما ما در وضعیتی قرار داریم که من و امثال من باید علاقه شخصی خودمان را قربانی کنیم. چون خیلی عقب‌تر از این حرف‌هاییم. با جریان‌هایی طرفیم که یکی رسما وطن‌فروش و کارنکن است و دیگری هم شدیدا بسته و کارنشناس. در وضع فعلیِ رجال سیاسی کشور، رئیسی یک معدل قابل دفاع است و همین که بتواند کشور را از این وضعیت هرروز ضعیف و ذلیل شدن در برابر غرب نجات دهد ارزشمند است. نفس سلامت شخصیتی، مردم‌دوستی، دیگری‌پذیری، غیرت ملی و مجاهده (که شاید باید از بدیهیات برای یک مسئول ملی باشند) الآن در نامزدی جز این آدم جمع نیست که من بخواهم فرهیختگی و فرهنگ‌شناسی و هنرشناسی (که اولویت‌های ثانویه‌اند) را هم ملاک قرار دهم... »

- پایان گفتگو -

 

امید من این بود که رئیسی پس از به دولت رسیدن برود سراغ دفع کرونا، احیای دیپلماسی، مبارزه با فساد و نجات اقتصاد؛ و این میان نخبگان و خیرخواهان فرهنگ با تذکرها و راهنما‌یی‌های‌شان او را در عرصه فرهنگ و هنر راهنمایی کنند. اما آنچه در عمل از سوی دولت او شاهدیم بیشتر نوعی رهاسازی حوزۀ فرهنگ و هنر است و صرفا آرام‌نگه‌داشتن این عرصه تا موی دماغ دیگر عرصه‌ها نشود. این مسئله را سکوت و یا غفلت و جهل عمومی فعالان حوزۀ فرهنگ نیز تشدید کرده است.

نداشتن راهبرد فرهنگی و عدم دخالت هوشمندانه در عرصۀ «مدیریت فرهنگی» شاید از دور جالب به نظر برسد، شاید فکر کنیم خب همینکه یک دولت در فرهنگ دخالت نکند و مثلا با استقرار یک جریان خاص جریان‌های دیگر را قلع و قمع نکند خوب است؛ اما در عمل و با مشاهده نزدیک، می‌بینیم این وضع به بیشتر شدن قدرت مافیاهای فاسد حوزۀ فرهنگ و هنر و تصمیم‌سازی آنان برای دولت می‌انجامد. یعنی همان چیزی که از آن می‌ترسیدیم اینبار غیرمستقیم و غیرشفاف‌تر محقق می‌شود. در این وضعیت دولت ناخواسته و نفهمیده مجری اراده‌های جاهل یا مسموم می‌شود.

 

ابلاغ مصوبۀ خطرناکِ اخیر شورای عالی انقلاب فرهنگی[2] توسط شخص رئیس جمهور (دو هفته پیش حدودا) نمادی از این رویکرد و تبعات آن است.

 

سوال: آیا آقای رئیسی واقعا موافق حذف ادبیات و دیگر دروس عمومی از کنکور است؟

سوال دقیق‌تر: آیا آقای رئیسی واقعا متوجه معنا و تبعات حذف ادبیات و دیگر دروس عمومی از کنکور است؟

به نظر من نه. چون آقای رئیسی یک مدیر اجرایی خوب و سالم و شریف و خیرخواه است. یک حقوق‌دان فهمیده و با تجربه است. یک آشنای فقر و محرومیت‌های اقتصادی و اجتماعی است. اما یک نخبۀ فرهنگی نیست، یک متخصص علوم انسانی نیست، آقای رئیسی آقای خامنه‌ای نیست. هیچ رئیس جمهوری البته علامهٔ ذوفنون نیست.

 

خب اینجا چه کسی باید جلوی فجایع را بگیرد؟
فعالان و مسئولان و متنفذان سالم حوزۀ فرهنگ.
اما آیا این جماعت به وظیفه خود عمل کردند؟

 

من نمی‌گویم هیچ صدایی شنیده نشد[3]، اما صداها بسیار ضعیف بودند، شاید چون بیشتر واکنش‌نشان‌دهنگان فاقد تریبون‌اند و بیشتر تریبون‌داران قبیله‌گرا یا بی‌سواد یا فاسد (و در هر سه حالت بی‌اعتنا به مصالح ملی) . میکروفنی جلوی بیشتر متخصصان قرار نمی‌گیرد و اگر قرار بگیرد افراد فاسد دنبال زد و بندند و افراد سالم از مسائل مهم غفلت می‌کنند.

اخیرا، دو یا سه روز پس از ابلاغیه رئیس جمهور ایشان با جمعی از شاعران دیدار داشتند، بروید از شاعرانی که دعوت شدند بپرسید آیا در این دیدار، یک نفر از شاعران -که مهم‌ترین پاسداران زبان و ادبیات پارسی‌اند- در این فرصت استثنایی به حذف ادبیات فارسی از کنکور ایران اعتراض کردند؟! آیا در این دیدار چیز خاص دیگری به غیر از کسب حمایت مادی برای صنف شاعران –از سوی خوب‌ها و سالم‌ها- و نیز زد و بند برای سهم گرفتن در مناصب و بودجه‌های دولتی –از سوی زرنگ‌ها و فاسدها- مطرح شده؟!

 

نتیجه چه می‌شود؟

نتیجه این می‌شود که اندک صدایی هم که در این ازدحام صداها و مطالبات به گوش رئیس جمهور برسد یکی مثل جناب آقای برزویی جلوی رییس جمهور و تمام رسانه‌ها ظاهر می‌شود و می‌گوید حذف و کم‌اهمیت‌شدن ادبیات و زبان فارسی جوسازی است، درست است دروس عمومی را از کنکور حذف کرده‌ایم اما علت این بوده که شانشان حفظ شود و در مهارت‌های تست‌زنی خلاصه نشوند! و قرار است نمره‌های این دروس در دبیرستان را در نتیجه کنکور لحاظ کنیم. این را می‌گوید اما نمی‌گوید اولا تصحیح برگۀ تشریحی دقت تصحیح برگۀ تستی را ندارد و کاملا بین این مصحح و آن مصحح سلیقه‌ای است و این خود آغاز بی‌عدالتی است، ثانیا نمی‌گوید این لحاظ‌کردن در همۀ سال‌های پیشبینی شده بیش از سی الی پنجاه درصد نیست، ثالثا نمی‌گوید این لحاظ‌کردن اختصاص به دروس عمومی ندارد، بلکه ملاک کل نمره معدل است! یعنی اگر بعد مثلا ده سال این نمرات صددرصد هم در نتیجه کنکور لحاظ شوند باز هم ارزش دروس عمومی نصف دروس اختصاصی خواهد بود! و رابعا اگر قرار به حفظ شان علم است چرا شان علوم دیگر رعایت نشده؟!

یک جامعه وقتی اصلاح می‌شود که در آن رأس و ذیل، حاکم و ملت، فرد و اجتماع همگی اراده‌ای به اصلاح داشته باشند. حذف ادبیات و دروس عمومی از کنکور نمادی است از وضعی که با غفلت هر دو بخش جامعه محقق شده. از یک سو نداشتن راهبرد، شناخت و توانایی دولت در عرصۀ فرهنگ و از یک سو سکوت فعالان فرهنگی –خاصه تریبون‌داران- با دلایل گوناگون قصور یا تقصیر (ناآگاهی و عدم اهتمام برای آگاهی! + قبیله‌گرایی و منفعت‌گرایی + تنبلی + فردگرایی و بی‌غیرتی و مسئولیت‌ناپذیری + فساد و جاه‌طلبی + بی‌سوادی + ...) منجر به تصویب کم‌هزینۀ چنین قوانینی می‌شود. قوانینی که شاید برای قانونگذارش نوعی آزمون و خطا و تمرین باشد، اما برای مردم به تربیت نسل‌هایی منجر خواهد شد که روز به روز از فرهنگ و تمدن و اصالت خود دورتر می‌شوند.

نتیجۀ سهل‌انگاری و فرهنگ‌ناشناسی ویدئوی اول را می‌توانید در ویدئوی دوم ببینید، البته که در چشم‌انداز فرداها بیشتر و شدیدتر.

(ویدئوها در این صفحه اینستاگرام منتشر شده‌اند)

 

 

توضیحات

ویدئوی اول: یکی از بیشمار سخنان رسانه‌ای یک‌طرفه و فاقد دیالوگ آقای برزویی در تشریح و دفاع حذف ادبیات و دروس عمومی از کنکور.

ویدئوی دوم: وقتی رئیس سازمان سنجش (که انسان بدی هم نیست) می‌خواهد ابلاغ مصوبه را اعلام کند و در چنین جایگاهی از گفتن کلمه گسترش یا توسعه عاجز است و آن را به انگلیسی می‌گوید! و می‌گوید «ما می‌گوییم»! (ما یعنی کی؟ ما کجایی‌ها؟).

ویدئوی سوم و چهارم: بخشی از سخنان و نصایح مرحوم استاد مهدوی دامغانی در برنامه شوکران که چند وقت پیش در صفحه خانم عظیمی گزیده و منتشر شد.

 

 

[1]  سخن ما به معنی این نیست که بقیه نامزدها متخصص مسائل فرهنگی هنری بودند و این ضعف را نداشتند

[2]: اندکی قبل در یادداشت «نه به کارخانهٔ ربات‌سازی» به موضوع مصوبه کنکوری شورای عالی انقلاب فرهنگی پرداخته‌ام. برای اطلاعات بیشتر آن متن را بخوانید

[3]  تنها خبرگزاری‌ای که دیدم در زمینهٔ اطلاع‌رسانی و انتقاد از این مصوبه تا حدی فعال بود ایسنا بود. باز خدا خیرشان بدهد

  • حسن صنوبری
۱۱
تیر

https://bayanbox.ir/view/5735414921012455316/%D9%86%D9%87-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%AA-%D8%B3%D8%A7%D8%B2%DB%8C.jpg

مصوبۀ جدید شورای عالی انقلاب فرهنگی درمورد کنکور به اسم عدالت آموزشی و اصلاح وضعیت نابه‌سامان کنکور و کم‌کردن استرس‌های بی‌دلیل دانش‌آموزان و دیگر ارزش‌ها و حرف‌های خوب و بدیهی علم شده، اما تردیدهایی جدی درمورد همۀ این موارد ارزشمند در همۀ بخش‌های مصوبه وجود دارد، تردیدهایی که اعتراضات بسیاری را از بیرون و درون نهادهای حاکمیتی و جوامع نخبگانی کشور برانگیخته: بسیاری از نمایندگان مجلس، بخش‌های حقوقی دولت، دیدبان شفافیت و عدالت، بسیاری از جامعه معلمان و دانشگاهیان و... با اینهمه این مصوبه با تن‌دادن به پاره‌ای اصلاحات ظاهرا قرار است بر تمام مخالفت‌ها پیروز شود و سرنوشت آموزشی پرورشی کشور را تغییر دهد.

اما بخشی که در این مصوبه خسارت‌هایش کمتر مورد توجه است «حذف دروس عمومی» است.

دروس عمومی تا همینجای کار هم وضعیت خوبی ندارند؛ بیشتر مهارت‌ها و دانش‌های عمومی که نیاز هر انسانی است جایشان در میان دروس عمومی خالی‌ست و نتیجۀ تلخ بیش از همه برای دانش‌آموزان دو رشتۀ ریاضی و تجربی است. امری که در سرزمینی که خاستگاه علامه‌ها و همه‌چیزدان‌هاست بیش از پیش جای دریغ و حسرت دارد. بدتر اینکه ساختار آموزشی کنکور این دو رشته به بهانۀ تخصص‌گرایی و علوم انسانی‌زدایی، انسانیت‌زدایی شده‌اند و بیشترین اهتمام این ساختار تربیت نسل‌هایی است که صرفا تکنسین و فاقد خردورزی انسانی باشند، یعنی: ربات باشند.

دوست خردمند و بزرگواری اخیرا به بنده می‌گفت دانستن درس تاریخ در انگلستان با آن تاریخ سیاه و ننگین استعماری در اکثریت قاطع ورودی‌های آموزشی ضروری است، اما در ایران که تاریخش درخشان‌ترین فصل تاریخ بشریت است می‌بینیم تاریخ صرفا درس اختصاصی علوم انسانی‌هاست. کدام عقلی اولین‌بار گفت بچه‌های ریاضی و تجربی نباید تاریخ خودشان و تاریخ جهان را بدانند؟ مگر ایرانی نیستند؟ مگر انسان نیستند؟ مگر همین علم بدون فهم تاریخی امکان پیشرفت دارد؟!

تربیت تکنسین بی‌تاریخ و بی‌فرهنگ، تربیت بازوان تنومند اما فاقد مغز، از دیرباز خواستۀ کشورهای استعمارگر است که تشنۀ استعدادهای فرهنگ‌زدایی‌شدۀ کشورهای شرقی برای به کارگری‌ونوکری‌گرفتن و صرفا پرکردن جای پیچ‌ومهره‌های تمدن خود هستند.

این نظام آموزشی کاملا با روند افزایش همه‌سالۀ مهاجرت در ایران هماهنگ است.

دراین باب سخن فراوان است، اما از بحث اصلی دور نشویم:

گل تازه‌ای که شورای عالی انقلاب فرهنگی می‌خواهد بر سر این نظام آموزشی استعمارزده بزند حذف همین چهار درس عمومی از کنکور است (و به تبع آن قهرا از دوران متوسطه اول و دوم؛ ولو ظاهرا کتاب‌هایش توزیع شود)

اینکه کنکور در ایران مشکلات و مفاسد بسیار دارد بدیهی است و اینکه کنکور ذاتا چیز بدی است یا نه، قابل بحث است؛ اما اینکه حالا که زورمان به حذف کنکور نمی‌رسد به جای اصلاح ابرو چشم را کور کنیم هم منطقا اشتباه است. خنده‌دار اینکه اسم اینگونه تغییرات را عدالت آموزشی بگذاریم، اولا اگر امری عمومی دشوار است برای همه دشوار است و ظلم علی‌السویه عدل است، ثانیا اینکه برای امکان پیشرفت تحصیلی دستکم چهار درس باشند که آزمونش بین همه مشترک باشد که به عدالت بینارشته‌ای نزدیک‌تر است. این از عدالت آموزشی ، اما اصل ماجرا:

حذف دروس عمومی (زبان و ادبیات فارسی، عربی، انگلیسی، معارف) از کنکور، در نظام فعلی به کمرنگ شدن و بی‌ارزش‌شدن قطعی آموزش این دروس در دبیرستان می‌انجامد. این میان بزرگ‌ترین خطا حذف زبان و ادبیات فارسی است که بیشترین ضریب (۴) را هم دارد. کسی که زبان و ادبیات فارسی را فقط یک زبان بداند و بر کرسی مدیریت آموزشی این مملکت تکیه زده باشد اگر خائن نباشد احمق است. دروس زبان و ادبیات فارسی (با همین وضع محدود و مختصر شده‌اش هم)، آموزش فشردۀ تمام تاریخ و فرهنگ و فکر و روح ایرانی ماست. اندکی شعور و دانش و تجربه می‌خواهد که بفهمیم کسی که در دبیرستان ادبیات می‌خواند هم مدتی لطافت و زیبااندیشی و عشق‌ورزی را تمرین می‌کند، هم تاریخ پرباروبرگ ایران را مرور می‌کند، هم جهانگرد و جهان‌شناس زبان و جهان فارسی می‌شود و هم ابزار لازم برای دسترسی به دیگر شاخه‌ها و پیشینه‌های علمی تمدن خود را پیدا می‌کند. این است که حذف دروس عمومی، مخصوصا زبان و ادبیات فارسی از کنکور آخرین تیر به تربیت ایرانی و انسانی دانش‌آموزان در حساس‌ترین دورۀ شناختی ایشان است. با ابلاغ این مصوبه توسط رئیس جمهور محترم، فرایند ربات‌سازی قدرت‌مندتر و شامل‌تر از قبل برای دانش‌آموزان ایرانی اتفاق می‌افتد و طبعا به گسست تمدنی بیشتر، مهاجرت نخبگان بیشتر، تک‌شاخه‌گرایی بیشتر، فردگرایی، بی‌هویتی، مادی‌گرایی و پول‌پرستی بیشتر و بیماری‌های روحی و روانی بیشتر نسل بعد می‌انجامد.

یادمان نرود ربات‌ها در همه‌جای جهان در استخدام آمریکا خواهند بود.

  • حسن صنوبری
۱۴
ارديبهشت

 


 

یکی از تلخ‌ترین خاطرات کودکی من سکانس شهادت «نادر طالب‌زاده» در اپیزود آخر فیلم «تویی که نمی‌شناختمت» بود.

سکانس‌های شهادت زیادی در فیلم‌های دفاع مقدسی بودند، ولی این یکی از این جهت که هم تعلیق شدیدی داشت و هم قصه طوری بود که آدم فکر می‌کرد شاید فقط اگر کمی می‌جنبیدیم می‌شد جلوی فاجعه را گرفت خیلی برایم تلخ بود. چون فیلم را در کودکی دیده بودم خیلی متوجه تمایز بین بازیگر و شخصیت نبودم، به همین دلیل بعدها که طالب‌زاده را در قامت مجری دیدم هم از دیدنش از زنده دیدنش- حالم خوب می‌شد و آرامش پیدا می‌کردم، هم همیشه این ترس را داشتم که بالاخره روزی نامردی و از قفا می‌زنندش. ترسی که بعد از اعلام خبر (یا حتی شما بگو «شایعۀ») ترور بیولوژیکش بسیار بیشتر شد. از قضا در این مرگ تلخ، هم آن تعلیق تکرار شد و هم آن فکر که شاید اگر کمی می‌جنبیدیم...

از این حس تلخ گذشته، اگر طالب‌زاده در ۹۷سالگی و اوج کهولت و ناتوانی جسمی و فراموشی از دنیا می‌رفت مثل مرحوم اسلامی ندوشن- آدم اینقدر دلش نمی‌سوخت. اگر آدم تنبلی بود مثل بنده و امثال بنده، یا اگر برنامه‌ها و رویاهای بزرگش را به سرانجام رسانیده بود، یا اگر آنقدر که باید در این مملکت و بین این مردم و این رسانه‌ها قدر می‌دید؛ مسئله فرق می‌کرد. نه اینکه او آدم ناتمام و ناقصی باشد، اگر همان یک مستند «خنجر و شقایق» در کارنامه کسی باشد در تاریخ سینما و مستند و هنر این مملکت ماندگار می‌شود، اما مسئله این است که این آدم با آن مستند خوب خودش را تمام نکرد و نه با انبوه کارهای خوب و بد بعدی، چه سریال «بشارت منجی»اش که به‌نظرم ضعیف بود و چه مجموعه «برنامه راز»ش که انصافا بی‌نظیر و بی‌تکرار. و چه خوب که خدا او را نگه داشت تا «روایت‌حبیب» را هم خودش روایت کند؛ چون شایستۀ اجرای برنامۀ بزرگ‌ترین و شریف‌ترین س.ر.د.ا.ر ایرانی فقط شریف‌ترین و بزرگترین انسان رسانه‌ای این دیار بود. الغرض او هنوز به اندازۀ پنجاه جوان مدعی این عرصه توان و قدرت و انرژی و ایده داشت و فکر کردن به این موضوع، به این جوان‌پیری، تلخی رفتنش را بیشتر می‌کند ... در رفتن بی‌هنگام او خود را با این روایت نبوی تسلی می‌دهم:«اکثر اعمار امتی ما بین ستین الی سبعین»

او از این جهت و از جهات دیگر بسیار شبیه همنام خود، دیگر هنرمند مبارز ایرانی «نادر ابراهیمی» بود. هردو زودتر از موعد و در اوج توانایی و برنایی با یک بیماری ناگهانی از دنیا رفتند و البته که طالب‌زاده زودتر. هردو پرقدرت و پرهمت و خستگی‌ناپذیر بودند. هر دو به خاطر پیشینۀ‌شان و همچنین تفاوت‌هایشان در جمع بعضی از همفکران خودشان هم غیرخودی محسوب می‌شدند. هردو سرشار از امید به آینده و عشق به ایران و اسلام بودند. هر دو مبغوض کج‌فهمان و مورد بی‌مهری هم‌قطاران بودند. هردو سینه‌ای گشاده و دلی سرشار از مهر به دیگران داشتند و هر دو عمیقاً و دقیقا دور‌ بودند از فرقه‌گرایی و تقسیمات و مرزبندی‌ها و جنگ‌های احمقانه و بی‌سرانجام داخلی.

انصافا کم‌اند آدم‌هایی که در حوزۀ رسانه هم غیرت و دغدغه‌مندی و جسارت داشته باشند، هم وسعت دید و دانش و اطلاعات و هم ادب و اخلاق و انصاف. نادر طالب‌زاده در اوصاف اولی واقعا انقلابی بود، در دومی واقعا دانشمند و حکیم و در سومی واقعا مومن و جنتلمن. کهن‌سالی او را سازشگر و ترسو و خرف نکرده بود، زیست رسانه‌ای او را سطحی و تک‌ساحتی و کم‌مایه نکرده بود و انقلابی‌بودن او را نفرت‌اندیش و متکبر و دگم. بی‌تعارف خیلی از مریدان جوان او که تریبون‌هایی شبیه تریبون‌های او دارند این ویژگی‌ها را ندارند. طالب‌زاده در عین سیاسی و انقلابی بودن هرگز اهل توهین و تحقیر و متلک و مچ‌گیری نبود. حتی به کسی که خیلی با او مخالف بود دشنام نمی‌داد. هرگز خلوص‌گرا و تنهاخودانقلابی‌پندار نبود و به این راحتی فرد یا گروهی را از جبهه انقلاب به بیرون هل نمی‌داد. واقعا رحمتش بر غضبش سبقت داشت. اگر خشمی داشت صرفا علیه آمریکا و اسرائیل و سعودی بود نه برادران خودش که به هر دلیلی با او اندکی در اندیشۀ سیاسی تفاوت داشتند. آیا پیروان و مریدان و مدعیان شاگردی او و علمداران و سلبریتی‌های جوان رسانه‌ای و انقلابی هم اینگونه‌اند انصافا؟ اگر هستند که خداراشکر و اگر نیستند که انشاالله بشوند.

خدا این جنگجوی پیر و هنرمند دلیر -که به پاداش زیست و اندیشهٔ روشن و رهایی‌بخشش در روز قدس و ماه رمضان درگذشت- را با شهید قدس و شهیدان قدس و انبیا و اولیا محشور کند و من و شما و صداوسیما را قدردان چهل‌سال رزم بی‌امان رسانه‌ای او قرار دهد.

 


مرتبط: نوشتۀ قدیمیم درباره نادر طالب‌زاده و برنامه رازش

  • حسن صنوبری
۱۴
فروردين

https://bayanbox.ir/view/4182618192262535521/Mohammadi-ReyShahri.jpg

 

چند روز بعد از اعلام خبر درگذشت آیت‌الله محمد ریشهری این چند سطر نوشته شد در مآثر و آثار و اهمیت آن دانشمند بزرگ و بی‌نظیر ایرانی، که چون همیشه سیاست و رسانه تصمیم دارد ابعاد و اهمیت علمی‌اش را سانسور کند:

 

یک

اسلام و تمام علوم اسلامی وابسته به دو متن است: قرآن و حدیث. تکلیف قرآن کریم مشخص است. خداوند وعده داده تحریف نشود و این خود جزو معجزات قرآن است: نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون. بعد از ۱۴۰۰ سال برخلاف عهدین مسیح و یهود، سخن خداوند نزد تمام فرق اسلامی یکی‌ست. اما در مورد حدیث چنین وعده‌ای صادر نشد و بازار تحریف و جعل همواره در این زمینه رونق داشته. از طرفی تفسیر قرآن هم وابسته به حدیث است، حدیث معصوم مفسر مشروع کلام خداست،‌ چون کتاب با معلم ارسال شده. این است اهمیت پژوهش علمی در حدیث و دانش شناخت غث و سمینش

 

دو

کارنامۀ بعضی دانشمندان را که مرور می‌کنی احساس می‌کنی یک نفر نبودند، چندنفر بودند، یک عمر نداشتند چندین عمر داشتند. آیت‌الله «محمدی ری‌شهری» با آنهمه آثار بی‌بدیل در تحقیق علمی و ترویج سخن پیامبران و امامان علیهم السلام از این زمره است. در علم حدیث این محدث بزرگ را اگر شیخ صدوق یا کلینی روزگار خود بدانیم بعید است اغراق کرده باشیم. با اثر بی‌نظیری چون «میزان‌الحکمه» و آثار عظیمی مثل «دانشنامه امیرالمومنین»، «دانشنامه امام حسین»، «دانشنامۀ امام مهدی» و همچنین آثار ارزشمندی مثل «حکمت‌نامۀ پیامبر اعظم»، «حکمت‌نامۀ عیسی»، «حکمت‌نامۀ لقمان» (علیهم السلام)، «دانشنامه احادیث پزشکی» و...

 

نگارش اینهمه اثر ارزشمند در حدیث توسط یک عمر هفتادساله بسیار شگفت است (جدا از انبوه آثار ارزشمندی که توسط گروه و شاگردان ایشان در موسسه دارالحدیث‌شان نوشته شده، از جمله تصحیح کافی شریف که اهل فن می‌دانند چه کار بزرگی بود) حال آنکه حدیث تنها شاخۀ پربار درخت دانش این بزرگمرد نبوده است.

 

آیت‌الله ری‌شهری در شاخه‌های دیگری مثل پژوهش در عرفان و شناساندن عارفان معاصر با آثار محبوب و بی‌نظیری مثل «کیمیای محبت» و «زمزم عرفان» سهمی بی‌نظیر دارد (همچنین اثری مهم درباره عارفی دیگر که گمانم باید متاسف ناتمامی‌اش باشیم). همچنین آثار ایشان در حوزۀ تاریخ سیاسی معاصر نیز بسیار مغتنم است، با کتاب‌های مهمی مثل «خاطرات سیاسی»، «سنجۀ انصاف» و کتاب آخرشان «روشن‌بینی امام خمینی در نامه ۶/۱/۱۳۶۸» که اخیرا منتشر و نقل محافل تاریخی و سیاسی شد.

 

سه

چیزی می‌خواهم بگویم که شاید خیلی از طلبه‌ها و آخوندهای جوان خودشان نگویند و حتی ندانند (حالا بعضی به خاطر شدت درگیری مستقیم با بخش‌های نادلخواه حوزه و از سر شرافت و بعضی از شدت بی‌سوادی) و آن اینکه حوزۀ علمیۀ شیعه در ایران مخصوصا حوزۀ قم در این چهل سال تحولی عظیم را تجربه کرده و دستکم اکنون دیگر پایه‌های یک تمدن بزرگ اسلامی را دارد. این تحول شاید از حدود شصت هفتاد سال پیش توسط نخبگان نادری مثل علامه طباطبایی، امام خمینی، آیت‌الله بهاالدینی، شیخ مرتضی حائری و... در شکل حلقه‌های اقلیت آغاز شد، اما پس از انقلاب قدرت گرفت و بخشی از جریان اصلی حوزه شد. این تحول در نفی فقه نبود، بلکه در نفی استیلا و تمامیت فقه بود و در اثبات دیگر شئون فراموش‌شده (و بعضا: اصلی) علوم اسلامی بود. یعنی اخلاق، عرفان، فلسفه، تفسیر قرآن، حدیث، تاریخ، کلام و.‌‌..

 

 پس از تحول‌خواهان اولیه بار اصلی این تحولات عموما بر دوش شاگردان مشترک ایشان بود، مثلا عرفان با امثال مرحوم علامه حسن‌زاده و مرحوم پهلوانی، فلسفه با امثال مرحوم مصباح و مرحوم انصاری شیرازی، تفسیر -بخش نخبگانی‌اش- با آیت‌الله جوادی آملی، کلام با آیت‌الله سبحانی و... که همه از شاگردان علامه و امام بودند؛ اما در حدیث مهم‌ترین حرکت و جریان تحول از نسل بعدی این نسل و مربوط به مرحوم آیت‌الله ری‌شهری است. روحانی‌ای که از جوانی شوق و نبوغ خاصی در قرآن و حدیث داشت، حافظ تمام آیات قرآن و تعداد بسیاری حدیث مستند بود و از جوانی فکرمی‌کرد اگر مبنای فقه، قرآن و حدیث است چرا جایگاه علمی این دو رشته در حوزه‌های علمیه تا این حد کمرنگ شده است؟ محمدی‌ریشهری با نگارش متون محققانه حدیثی و نیز تاسیس مجموعه «دارالحدیث» در قم و «دانشگاه قرآن و حدیث» در تهران طی چند دهه وضعیت دانش حدیث را دگرگون کرد، ورق را در این علم برگرداند و بزرگراهی عظیم برای نسل‌های پس از خود به یادگار گذاشت.

 

چهارم

امروز مستندترین و علمی‌ترین پژوهش‌های حدیثی و رجالی جهان اسلام در ایران انجام می‌شود، معتبرترین احادیث پیامبر اکرم توسط نخبگان شیعه احصا و تصحیح و تدوین شده‌اند و جامع‌ترین مستندترین روایات اسلامی و سخنان اهل بیت علیهم السلام را باید در کتاب‌های شریفی که این دانشمند بلندهمت و شاگردانش نوشته‌اند.

 

چه چیز برای یک مسلمان و یک شیعۀ امیرالمومنین بالاتر از اینکه تمام عمرش استجابت این دعای شریف ماثور در زیارت جامعه کبیره باشد: «واجعلنی ممن یقتص آثارکم»

 

https://bayanbox.ir/view/6988660941052359691/Soleimani-ReyShahri.jpg

 

پنجم

اگر بخواهم از میان آثار یادشده و دیگر آثار آیت‌الله ری‌شهری بنا به وسع اندک خود چند کتاب را برای عموم مخاطبان پیشنهاد بدهم این آثار بسیار خواندنی و جذاب را توصیه می‌کنم:

۱. کیمیای محبت (قبلا در این صفحه معرفی‌اش کردم)

۲. گزیدۀ میزان الحکمه (خود میزان الحکمه را معرفی کرده‌ام)

۳. حکمت‌نامه عیسی

۴. حکمت‌نامۀ لقمان

۵. بر بال خاطرات (در مطلب بالا تنها به این اثر اشاره نشده که اثری با مضامین عرفانی و اخلاقی است)

۶. سنجۀ انصاف

  • حسن صنوبری
۱۲
اسفند

https://bayanbox.ir/view/876416373979695880/%D9%86%D9%82%D8%AF-%D9%85%D8%B3%D8%B9%D9%88%D8%AF-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D8%AA%DB%8C.jpg

 

جشنواره فیلم فجر اخیر بیش از همیشه ثابت کرد فراستی شدیدا نیازمند نقد است؛ حال‌آنکه او در تمام این سال‌ها بیشتر یا هتک شده یا تقدیس. در همین جشنواره هم هردو را دیدیم.

چرا به جای نقد، هتک و فحاشی؟

دو علت دارد، یکی نبود فرهنگ نقد در جامعه، مثال: کارگردانی اثری را می‌سازد، بد، متوسط یا خوب، بالاخره زحماتی برده، هزینه‌هایی داشته و آرزوهایی پشتش بوده، فیلم به‌درستی یا نادرستی نقد و نکوهش می‌شود در یک تریبون قدرتمند، سازنده تحمل نمی‌کند، منظورم از تحمل سکوت نیست، هنرمند حق دارد به طور مستدل از اثر خود دفاع کند، ولی چون بیشتر اوقات دست سازنده از استدلال خالی است یا اصلا نقدها درست بوده‌اند و یا به علت همان نبودن هنر شنیدن و تحمل، تصمیم به تسویه حساب می‌گیرد. خودش و دوستان و هوادارانش. به جای قبول نقد یا پاسخ به آن، تصمیم می‌گیرند منتقد حذف و منکوب شود. نه فقط فراستی، دوست‌دارند کلا چیزی به نام جایگاه منتقد و داوری تخصصی در کار نباشد تا اثر ایشان با عیارش سنجیده شود. (به جایش تهیه‌کنندگان شروع می‌کنند به شبه‌منتقدسازی. یعنی حمایت از برندسازی کسی که حقا منتقد متخصص و منصف نیست، ولی بلد است شبیه منتقدها حرف بزند و این‌بار در حمایت از کمپانی ما)

اما دلیل دوم خود ادبیات فراستی است. ادبیاتی که در خیلی از موارد فضایی جزمی و تعصبی را برمی‌انگیزد. بعضی را به پذیرش بی‌چون‌چرا وامی‌دارد و حتی به تعصبی که از کیش شخصیت او پدیدآمده و بعضی دیگر را به خشم و انکار. فراستی به همان اندازه که منکران سطحی دارد، مقلدان سطحی هم دارد.

علت چیست؟ علت این است که استاد فراستی -نه همیشه اما بسیاری اوقات- به جای استدلال حکم می‌کند. به جای طرح یک نقد فنی و منطقی حالا از هر زاویه‌ای و با هر پیشفرض و نظریه‌ای- کلی‌گویی می‌کند و احساسات خود را دربارۀ یک اثر می‌گوید. این امر طبعا بیش از منطق، احساسات مثبت یا منفی مخاطب را برمی‌انگیزد. بنده در کارگاه‌های ریویو همواره ایشان را به عنوان یک نمونۀ خوب معرفی می‌کنم، اما بیشتر در ریویوی شفاهی، نه نقد شفاهی.

مشکل دیگر استاد مسعود فراستی که به جایگاه منتقدبودن او ضربه می‌زند این است که بسیاری اوقات نمی‌تواند از پیش‌فرض‌ها و کلیشه‌های معین و مشخص بیرون بیاید و به جز عالم «یا برما یا با مایی» رنگ دیگری را در عالم هنر متصور شود، رنگی که شاید تازه باشد نسبت به جهان منتقد.

اما تقدیس و تعصب چرا؟

چون امروز جدا از فراستی تریبون نقد و منتقد سینمایی قدرتمندی در ایران وجود ندارد.  یا تریبون و عرضۀ درست و به قاعدۀ رسانه‌ایش. جدا از اینکه وقتی در بازاری یک مغازه فقط وجود دارد و رقابتی نیست، بسیاری مجبورند شیفتۀ همین یکی بشوند؛ اما یک نکتۀ مهمتر درمورد مخاطبان فرهیخته‌تر این است که آنکه با فراستی فیلم دیدن یا نقد فیلم را شروع کرده، وحشت می‌کند از سینمای بی فراستی، سینمایی که یله و رهاست و نقد نمی‌شود و در پاره‌ای مناسبات و مصلحت‌ها و زد و بندهای درونی سینماگران مسائلش را پیش می‌برد.

حقا هم سینمایی که نقد نشود هولناک است، اما فراستی‌ای که نقد نشود هم به همان میزان می‌تواند هولناک باشد.

https://bayanbox.ir/view/3143808667807266815/%D9%85%D8%B3%D8%B9%D9%88%D8%AF-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D8%AA%DB%8C.jpg

اما چرا با هتک فراستی مخالفم و آن را امری مبتذل می‌دانم؟

شاید بگویید مگر فراستی خیلی‌وقت‌ها از نقد فراتر نمی‌رود و به هتک مولف نمی‌رسد؟ آیا همین نکته جواز این نیست که با او به روش خودش برخورد شود؟

می‌گویم نه. چرا؟ چون آن مرد که شمای جوان پرشوروشر برای خودنمایی می‌خواهی به لجنش بکشی پیرمردی هفتادساله است که تاریخ زندۀ نقد سینمایی ایران است. او دیگر به بخشی از هویت فرهنگی این کشور تبدیل شده که وهنش وهن فرهنگ یک ملت است. فراستی برای بسیاری پلی بزرگ برای آغاز سینما یا نقد سینما بوده و برای بسیاری الگویی برای هیجان سینما داشتن. جدا از اینکه او کارنامه‌ای روشن و قابل دفاع دارد، اگر یکسر روشنی نباشد یکسر تاریک هم نیست هرگز، بلکه بیشتر روشن است. اما مهم‌ترین ارزشمندی فراستی که باعث می‌شود همواره مدیونش باشیم این است:

ساختن یک تریبون در برهوت برای نقد فیلم و ساختن یک سد یا سنگر در برابر سلبریتیسم، لمپنیسم، تباهی و فساد اقتصادی سینما. ممکن است این سد ترک‌هایی داشته باشد که قطعا دارد- ولی فعلا تنها سد است. هیچ عاقلی به خاطر چند ترک، تنها سد پیش روی سیل را ویران نمی‌کند.

اما چرا بر نقد فراستی اصرار دارم و آن را نه وظیفۀ زخم‌خوردگان و نفرت‌اندیشان که وظیفۀ منصفان باسواد و نقدآشنا و حتی دوست‌داران او می‌دانم؟

به جز دو نقدی که در بالا درباره ادبیات و طرز نقد فراستی و همچنین محدودیت نظرگاه او نوشتم، مشکل دیگری که نقد او را در این زمان ضروری می‌کند وضع امروزین تریبون اوست.

این تریبون جذاب میز نقد در برنامه ۷ را فریدون جیرانی ساخت. اما میز نقد برنامه ۷ دیگر آن تریبون زیبایی نیست که جیرانی در سال ۱۳۸۹ ساخته بود. آن تریبون آزادی که چهره‌های مختلف و مخالف در آن دعوت می‌شدند و جهان نقد سینما را در ایران وسیع می‌کردند و فراستی نیز آن میان و در گفتگو و چالش با آنان به حق می‌درخشید.

به مرور و با تغییر سردبیر و مجری و مدیران، آن رنگارنگی و آزادی از بین رفت، پس از جیرانی ابتدا تعداد و تنوع منتقدان (در زمان گبرلو و افخمی) محدود شد و سرانجام در دورهٔ اخیر (از زمان لطیفی) و مخصوصاً در ایام جشنواره ‌منتقدان کاملا به طرز هولناکی ثابت و یکرنگ شدند: فراستی + چند نفر از مریدان فراستی!

این رویه اگر نقد نشود و متوقف نشود، به پایان فراستی و دقیق‌تر بگویم به پایان تنها تریبون قدرتمند نقد سینمایی ایران منجر خواهد شد. در ادوار اولیه هفت امکان نداشت فیلمی بدون حضور موافق نقد شود، یعنی حتما تنوع نگاه لحاظ می‌شد، در این دوره فراستی بود و تکرار فراستی، فراستی بود و حشو فراستی. فراستی نظرش را در مورد فیلم می‌گفت، دو سه نفر دیگر اول با سر تایید می‌کردند و وقتی نوبت صحبتشان می‌شد همان موضع را با ادبیات یا زاویه نگاهی دیگر موکد می‌کردند. این فضای بسته، حتی آن‌جاها که نقد واقعا درست و دقیق و منصفانه بود (مثل نقد دسته دختران)، معنایی جز دیکتاتوری و نهایتا سقوط و ابتذال ندارد.

 

در ادوار گذشته یادم می‌آید، مثلا سر نقد فیلم درخشان رگ خواب، استاد فراستی افتاده بود به همان دنده لج و حس ریویوگویی و کلی‌گویی و حتی سفسطه؛ اولا خود افخمی به عنوان یک شخص مستقل و صاحب‌نظر و‌غیرمرید مقابلش نشسته بود و با خنده چندتا علامت سوال و تعجب جلوی عبارات کلی فراستی گذاشت و ثانیا سعید قطبی زاده منتقد دیگر برنامه بود که در عین رعایت ادب از فراستی نمی‌ترسید، دو نقدِ پربیراهِ فراستی را با دو استناد به هیچکاک (و شاهکارش از نظر خود فراستی) پاسخ گفت که خب فراستی ماند از پاسخ و مخاطب در یک دوگانهٔ جزمی بین قبول محض یا رد محض گیر نکرد.

اما این دوره دیدیم فراستی (این نویسنده کتاب‌های «جنگ برای صلح» و «فرهنگ فیلم‌های جنگ و دفاع ایران») با حالتی مستانه بالای منبر افتا می‌رود و با نادیده‌گرفتن آنهمه شاهکار قدیمی، در شأن فیلمِ در حد خودش بسیار خوبِ موقعیت مهدی می‌گوید: «یقینا یکی از سه فیلم برتر تاریخ سینمای دفاع مقدس است» (و متوجه نیست این اغراق نهایت ظلم به فیلمی است که خود کارگردان بر عجله‌ای بودن تدوینش برای رسیدن به جشنواره معترف است) و وقتی این حکم‌های جزمی را می‌دهد یکی از آن سه منتقد یا شبه‌منتقد حاضر در استدیو حتی در حرفش تردید نمی‌کنند و فقط مثل ربات سر تکان می‌دهند. چرا سر تکان می‌دهند؟ یعنی نمی‌فهمند؟ یا فقط می‌خواهند به هر قیمتی شده در آن برنامه کنار این برند جذاب نقد سینما بمانند؟ نمی‌دانم، اما می‌دانم این ابتذال است و ابتذال مرکبی است که راکبش را زمین خواهد زد.

اینگونه ضعف‌ها در خیلی از نقدهای چند سال اخیر استاد زیاد شدند. از یک طرف بعضی فیلم‌های خوب با خطکشی شدیداً آرمان‌گرایانه بررسی و نقد و نهایتا له شدند و از طرفی دیگر استاد اصلا متوجه سرقت‌های هنری فیلمی مثل بی‌همه‌چیز نشد، و کسی هم از این جوان‌ها که احتمالاً فیلم‌های این ۲۰سال را بیشتر دیده‌اند پیرمرد را از اشتباه درنیاورد، فراستی‌ای که نقد نشود طبعا فراستی‌ای است که بیشتر اشتباه می‌کند.

این فضای توتالیتر و‌ خودگویی و خودخندی که هم‌اکنون در برنامه هفت حول محور استاد فراستی وجود دارد بسیار یادآور همان تعبیر نامناسبی است که ایشان خود زمانی در نقد دیگر استاد همنامشان جناب کیمیایی گفته بودند، در این فضا نقد با تقلیل به بیانیه‌خوانی معنای فلسفی خود را از دست می‌دهد‌ و به شبه‌نقد تبدیل می‌شود. البته ایرادی ندارد در برنامه‌ای فقط یک منتقد حرف بزند، این منافی فلسفه نقد نیست؛ اما خب بگویید فقط خود فراستی بنشیند در برنامه و با مونولوگ پیش برود، این چه دروغ و نمایشی است راه‌انداخته‌اید که با افزودن چند اکو به یک میکروفون، به مخاطب ساده و نوجوان به زور تلقین کنید که نه این مونولوگ نیست دیالوگ است!؟

همچنان فراستی را مغتنم و بزرگ می‌دانم اما این تریبون اخیر که فراستی خود را با آن می‌نماید همان «فرم»ی است که معنای خودش را دارد و بر معنای اولیه غالب است.

این است که می‌گویم کسی که دوست‌دار سینما و نقد سینما و شخص محترم فراستی است، فراستی و نقدش را هتک و تقدیس نه،‌ که نقد می‌کند. امروز و در این وضع «نقد نقد فراستی» را یک ضرورت مهم برای ادامه همین راهی می‌دانم که این پیرمرد جسور و جذاب پیش پای سینمای ایران گشوده است.

  • حسن صنوبری
۰۱
اسفند

https://bayanbox.ir/view/8713790336012234404/45444444.jpg

 

گمانم بیستم بهمن بود که «هادی حجازی‌فر» میهمان برنامه هفت بود و داشتم تماشا می‌کردم. ضمن سخنان جذابش به همان نقدی که در ذهنم بود اعتراف کرد، البته نه به عنوان یک اشکال، به عنوان یک تصمیم. -نقل به مضمون- گفت در ساخت موقعیت مهدی از اشاره به ابعاد معنوی و عرفانی آقا مهدی باکری چشم پوشیدیم، چون همه این بخش را بلدیم خودمان.

شبیه به همین حرف را ابراهیم حاتمی کیا هشت سال (۱۳۹۲) پیش در نشست خبری چ گفته بود:

«چمران باب عرفان دارد. باب جهاد دارد. باب علم دارد، اما متاسفانه باب عرفانش باز است و بی اندازه ازش حرف زده شده است و بقیه باب‌هایش پنهان باقی مانده»

جای دیگر هم به این موضوع اشاره کرده:

«توضیح دادن این موضوع در قاب سینما سخت است. نشان دادن شخصیت عرفانی چمران در نگاه تصویری چگونه ممکن بود؟ یعنی کاری سخت یا ناشدنی به نظر می‌رسید که البته برای من جذابیتی هم نداشت» (مصاحبه با مهرنامه)

(همان زمان یک روشنفکر مزور در استقبال از این سخن حاتمی‌کیا نوشت: « حاتمی‌کیا چمران را از حجاب "چریک عارف" رها ساخته و او را آنگونه که بود به تصویر کشیده است: دیپلماتی خردمند»!)

سخنانی که آقایان حاتمی‌کیا و حجازی‌فر درباره اثرشان گفته‌اند حقیقت است و دقیقا همان نقد مهمی است که من و احتمالا هرکسی که اندکی با زندگی و وصایا و تاریخ واقعی شهیدان آشنا باشد به ذهنش می‌رسد؛ و برایم جالب است که خود مولف‌ها هم بر این مسئله صحه می‌گذارند.

 

برویم سراغ اصل دعوا:

وقتی می‌رویم سراغ بازآفرینی هنری یک شخصیت چقدر حق داریم از گفتن حقایق مهم آن زندگی چشم بپوشیم؟

اگر آن شخصیت یک شخصیت بزرگ و مقدس باشد چطور؟

اگر جسما زنده نباشد تا خودش را توضیح بدهد چطور؟

 

سینمای راوی شهیدان در دو‌ دهه اخیر، حتی در فیلم‌های خوبش تصمیم جدی گرفت تا بُعد عرفانی تمام شهیدان و قوام اصلی شخصیتیشان را سانسورکند و به جای چهرۀ واقعی عارفانه و مذهبی ایشان، یک سری قهرمان‌های فارغ از آیین را نمایش بدهد که صرفا متکی به رعایت نوعی اخلاق عرفی‌اند. مثلا حق‌خوری نمی‌کنند، نامرد نیستند، دروغ نمی‌گویند، دزدی نمی‌کنند، همین. منصفانه این است که بگوییم این یک سازوکار دروغ‌محور است و تحریف حقیقت این قهرمانان برای نسل‌های آینده.

شاید شما بگویید فلانی! برای رستگاری نیاز به عرفان و تعبد و عشق به اهل بیت و سلوک و نماز شب و این حرف‌ها نیست، باید دلت صاف باشد و صرفا سعی کنی بااخلاق باشی؛

من می‌گویم دم شما گرم و حرف شما قبول، لکن چمران و باکری اینطوری فکر نمی‌کردند. اینطوری نبودند و حق دارند همانطور که بودند نمایش داده‌شوند؛ و حق نداریم هرچیزی را هرطور دوست داریم نمایش بدهیم.

وقتی زندگی شهیدان را می‌خوانی می‌بینی طرف خلوت عرفانیش، گریهٔ در روضه‌اش،‌ تقید به هیئتش، عشق دیوانه‌وارش به اهل بیت، انس عجیبش با قرآن، پامنبر اخلاق‌نشستنش، روزه‌گرفتن‌های مداومش، شوقش به شهادت و... چنین و چنان بوده، اصلا بعضی‌شان مثل چمران و برونسی و یوسف‌الهی و... کرامات فراطبیعی واضحی داشتند (که مدرسان عرفان نظری یک هزارمش را هم ندارند)؛ اما وقتی فیلم‌ها را می‌بینی یک سری آدم اخلاقی معمولی می‌بینی که لنگه‌اش را هزاربار در فیلم‌های خارجی هم دیده‌ای (با این تفاوت که آن قهرمان فیلم خارجی با نسخه واقعی‌اش مو نمی‌زده! یعنی آن بنده خدا دقیقا سر جای خودش ایستاده، یا چه بسا مقدس‌تر و شریف‌تر هم تصویر شده!).

این مشکل اختصاصی به موقعیت مهدی و چ ندارد؛ تقریبا در تمام فیلم‌های مربوط به شهدا هست (جدا از ادبیات داستانی که آنجا کم و بیش دچار است)؛ در همان فیلم «منصور» سال گذشته که آنهمه ازش تعریف کردم یا در همین فیلم «هناس» امسال که ازش دفاع می‌کنم، در همۀ این‌ها شهید یک آدم متعهد است که صرفا تکیه به نوعی اخلاق عرفی و وجدان عمومی دارد، حال اینکه سر شهیدان این دو فیلم (منصور و هناس) چندان حرص نمی‌خورم چون چندان نمی‌شناسمشان، شهید ستاری را که خیلی کم می‌شناسم، شهید رضایی‌نژاد را هم اصلا، اما باکری‌ها را می‌شناسم و چمران را خیلی می‌شناسم. خب این آدم‌ها فقط چندتا آدم شیک اخلاقی نبودند؛ تقید و آمیختگی این‌ها و هر شهید دیگری که می‌شناسم با معنویت و عرفان و عبادت و حتی مستحبات، از خیلی از طلبه‌ها و مداح‌ها و روحانی‌های جوان امروزی که می‌بینیم ده‌ها برابر بیشتر بوده؛ چرا داریم کاری می‌کنیم که فردا اگر کسی یکی از این شهیدان را پیش از شهادت دید به نظرش یک آدم خشک مقدس افراطی جلوه کند؟! این افراد نه‌تنها اهل سلوک معنوی بودند بلکه چه‌بسا الآن خاطراتشان را تعریف کنیم به‌نظرمان خیلی رادیکال و اغراق‌شده بیاید، مهدی باکری کسی است که قرآن روزانه‌اش در اوج جنگ هم ترک نمی‌شده، هیچ، به رزمنده‌ها هم مدام توصیه می‌کرده قرائت قرآن را کنار نگذارند، اصلا سخنرانی‌های توحیدی این مرد معروف است (در مطلب اینستاگرام یک دقیقه‌اش را گذاشتم)، حمید باکری کسی است که نه‌تنها نماز شبش ترک نمی‌شده، رفقایش را هم تشویق می‌کرده؛ یک‌بار یکی از همین همسنگرهایش که به دعوت آقاحمید می‌رود سراغ نماز شب، آنقدر نماز حمیدآقا طولانی می‌شود طرف حوصله‌اش سر می‌رود می‌رود می‌خوابد!

 

چرا اصرار داریم این‌ها را آدم‌هایی مثل خودمان نشان بدهیم که مثلا فقط در مدیریت و اخلاق کمی بهتر بودند؟ نه اینها اولیای خدا بودند، عارف و عابد و زاهد بودند، عاشق خدا بودند، چمران لحظه‌ای از مناجات با خدا و از گفتگوی با حضرت علی جدا نبوده؛ چرا این‌ها را نمی‌گوییم؟ چرا بُعد اهل بیتی و عرفانی شهیدان را سانسور می‌کنیم؟ افت کلاس است؟ باورپذیری را کم می‌کند؟ مردم از ما قبول نمی‌کنند؟ مخاطب خاکستری مکدر می‌شود؟!

شاید شما بگویید صنوبری! نمازشب و قرآن و عرفان به توی شل‌دین چه، به تو که معلوم نیست نماز واجبت را هم می‌خوانی یا نه؛ بنده تأکید می‌کنم اصلا مسئله نفس خوب‌بودن معنویت و عبودیت نیست، به من چه واقعا این‌ها؛ مسئلۀ اصلی روایت دروغ و سانسور وجوه اصلی شخصیت یک انسان بزرگ است.

جدا از اینکه: خب اگر اخلاق عرفی کار می‌کرد این اندازه، اگر نیازی به سلوک معنوی و عاشقانه و امام حسینی نبود، اگر همینکه شب مسواک بزنیم و دست در جیب مردم نکنیم و با دیگری مهربان باشیم کفاف بود، خب خط تولید باکری و همت و چمران و برونسی و غلامحسینی و حاج قاسم سلیمانی و هزاران شهید عجیب دیگر را آمریکا و اروپا و چین و ترکیه و عربستان هم راه می‌انداختند؛ اخلاق عرفی که همه جا هست. شمایی که اصرار داری پردازش شخصیت قهرمان شهید ایرانی را با خطکش کاراکتر قهرمان جنایی آمریکایی اروپایی تراز کنی متوجه نیستی هنوز بشر غربی از اینکه مرتاض هندی لیوان را با نگاهش از راه دور جابه‌جا می‌کند فکش می‌افتد، هنوز در فیلم‌های هالیوودی خواب بعد پنجم و تصرف ماورایی در ماده و کوفت را می‌بیند و در رمان دنبال معنا و عرفان است؛ بعد ما اینجا سی سال بعد از جنگ شهیدهای گمنام می‌آیند نشانی قبرشان در شهری دیگر را به مادرشان در روستا می‌دهند، می‌روند دی‌ان‌ان می‌گیرند درست درمی‌آید خبرش اندازه خبر "تعطیلی مدارس به علت برف" برد پیدا نمی‌کند! اکثریت قاطعمان معجزات واضح از حرم امام رضا می‌بینیم، یک هفته برایمان نفسگیر است، به سال نکشیده اصلا یادمان می‌رود، اصلا تا معجزۀ بعدی با امام رضا سرسنگین می‌شویم!

پس اخلاق عرفی و نیک‌کرداری متعارف چندان هم کار نمی‌کند، پس باکری شدن و سلیمانی شدن صرفا با مسواک زدن و لبخند زدن و انرژی مثبت بودن و دزد نبودن و نظم و تعهد کاری داشتن (و دیگر ویژگی‌هایی که در فراخوان‌های استخدامی هم درج می‌شود) حاصل نمی‌شود؛ رنج و زحمت و ریاضت می‌خواهد، عرفان و معرفت و عشق می‌خواهد؛ عشق عجیب و شدید می‌خواهد؛ و این حق این شهیدان است که مهم‌ترین ابعاد روحی و وجودی‌شان را در بازنمایی‌شان سانسور نکنیم.


اگر ما نمی‌خواهیم یا نمی‌توانیم عین آن‌ها باشیم عیبی ندارد، ولی به بهانۀ باورپذیری و نزدیک‌کردن شخصیت به ذهن زمانه، کوتاهی خود را با کوتاه‌کردن قامت شهیدان توجیه نکنیم. همچنین آدرس غلط ندهیم به مخاطب، با اتکای صرف به وجدان متعارف و اخلاق طبق معمول رستگاری و عظمت برای کسی حاصل نشده، این شهدا به عشقی عظیم دچار بودند و سلوکی توام با اشک و اندیشه و محبت همواره به انسان‌های کامل (علیهم السلام)، آن‌ها را صیقل داده و آینهٔ تجلی عظمت انسانی کرده بود.


البته بنده می‌دانم یک دلیل عمدۀ روانی در کار است: مولفان حواسشان نیست اثر هنری بیشتر برای یکی دو نسل بعدی است و همه‌چیز را ناظر به نسل خود می‌بینند. یعنی چی؟ ماجرا این است: در مقابل این تفریط و سانسور؛ قبلا یک افراط و غلیظ‌سازی داشتیم در آثار هنری و فرهنگی و رسانه‌ای دو دهه اول انقلاب؛ به این صورت که وقتی مولف از شهید صحبت می‌کرده بیشتر اوقات فقط ابعاد معنوی و آسمانی را می‌گفته، عاشق‌شدنش را، عصبانی‌شدنش را، تیپ‌زدنش را، سیگارکشیدن و جوک‌گفتن و بستنی‌خوردن و عشق فوتبال‌بودن و مسخره‌بازی و سوتی‌دادنش را کلا سانسور می‌کرده. خب آن رویکرد هم تحریف و دروغ بوده؛ شاید آن سانسور اولیه و افراط به این سانسور دوم و تفریط منجر شده؛ مخاطبان آن آثار، مخصوصا آن‌ها که شهیدان را واقعا می‌شناختند دچار چیزی شبیه به همین رنجش کنونی من و امثال من شده‌اند طی دو دهه؛ حال، مولفان امروزی بیشتر حواسشان به آن مخاطبان است؛ در حالیکه آن طیف مخاطب الآن دیگر خیلی محدود است؛ مخاطب امروزی سینما دیگر چندان خبری از آن روایت‌ها ندارد. مخاطب دهه هشتادی که توبه نصوح و دو چشم بی‌سوی مخملباف را ندیده، اگر از مخملباف چیزی دیده باشد سکس و فلسفه است. کتاب‌های چمران را که نخوانده، اگر از شهدا خوانده باشد بیشتر از جنس همان «روایت صورتی» بوده. بنابراین سانسور دوم واقعا برای او یک تصور و شخصیت دروغین خواهد ساخت.

پس حرف بنده این نیست که به وضعیت سانسور اولیه برگردیم؛
نه، بیاییم همه عقده‌ها و عقیده‌های بیرونی خود را کنار بگذاریم و شهیدان و کلا قهرمانان و انسان‌های بزرگ را همانگونه که بودند روایت کنیم. نه مثل کارگردان دهه شصتی پاکت سیگار آزادی شهید را از جیب پیراهنش بقاپیم نه مثل کارگردان دهه نودی نوار روضه حاج منصور را از ضبط ماشینش! چون اگر با این دست فرمان پیش برویم و هردهه بنا به مقتضیات و مصالحی بخشی از شهیدان را سانسور کنیم در کمتر از یک قرن، به‌جز جسمشان، روحشان را هم کاملا مفقودالاثر کرده‌ایم!

 

 

پی‌نوشت‌ها

پ‌ن۱: یک حرف خیلی درست و عمیقی دارد آیت‌الله جوادی آملی که می‌دانیم اتفاقا مرجعی است که حقیقتا ایران‌دوست است و مسئله ملیت برای او بی‌معنا نیست، ایشان چندسال پیش می‌گفتند در تمام جبهه‌ها رزمنده‌ها با «یاحسین یاحسین» به خط می‌زدند و کسی آنجا «ای ایران ای مرز پر گوهر» نمی‌خواند؛ این سخن بسیار دقیق و عمیق است، هم راست و مستند است هم دارد تذکری می‌دهد به آنچه تمایز رزمندگان دفاع ما با رزمندگان آلمان و شوروی فرانسه در جنگ جهانی است (با خوب‌هایشان)، نکتۀ خنده‌دار اینجاست که جدا از اینکه سال‌هاست من ندیدم یا خیلی کم دیدم در فیلم یک شهید، مجلس روضۀ امام حسین علیه السلام و حال عجیب شهدا در این مجالس روایت شود، بلکه در همین سال‌های اخیر، گمانم قسمت اول سری اول سریال بچه مهندس بود، در همان سکانس‌های اولش بعثی‌ها پدر نقش اصلی و تعدادی رزمنده دیگر را سوار کامیون می‌کنند تا ببرند یکجا تیرباران کنند، این آقا و دیگر رزمندگان لحظاتی قبل از شهادت همه باهم شروع می‌کنند به خواندن همین تصنیف: ای ایران ای مرز پر گوهر!

(پس دقت بفرمایید: مسئله مخالفت با ملیت نیست، مسئله این است: دروغ نگوییم و تاریخ را تحریف نکنیم به خاطر مصالح زمانه خود. جدا از اینکه رزمنده فاشیست آلمانی هم ای آلمان ای مرز پر گوهر و عشق میهنی داشته، اما یاحسین نداشته، دستش از «معنا» خالی بوده که باکری نشده)

پ‌ن۲: غرض از این نوشتار تذکر نقدی محتوایی با عنایت به اخلاق، تاریخ و فرهنگ بود، وگرنه می‌دانید من بسیار دوستدار و هوادار دو فیلم موقعیت مهدی و مخصوصاً چ هستم. امید که این نوشته پنجره‌ای در ذهن مخاطبان و مولفان آثار راوی شهیدان بزرگ ایران و اسلام باز کند.

 

  • حسن صنوبری
۲۵
بهمن

https://bayanbox.ir/view/3062005737742863981/%DA%AF%D8%B2%D8%A7%D8%B1%D8%B4-%D9%88-%D9%86%D9%82%D8%AF-%D9%88-%D8%B1%DB%8C%D9%88%DB%8C%D9%88-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AC%D8%B4%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D9%81%D8%AC%D8%B1-%DA%86%D9%87%D9%84%D9%85.jpg

جشنواره امسال جشنواره ضعیفی نبود، اما شاهکار هم نبود. یعنی ظاهرا آمار فیلم‌های افتضاح به نسبت سال‌های قبل کمتر بود، که شاید در این امر، هم اوضاع کرونا موثر بوده هم دلزدگی مردم از یک دهه سینمای بد در ساخت و معنا؛ دو عاملی که به ترس سرمایه‌گذاران از سرمایه‌گذاری در کارهای پرریسک منجرشده. از طرفی شاید همین وضعیت دخیل بوده در اینکه جشنواره امسال شاهکاری به آن معنا نداشته، شاید این شرایط کارگردانان را هم محتاط‌تر کرده. گرچه معلوم نیست اگر فیلم «قاتل و وحشی» حمید نعمت‌الله مجوز حضور در این جشنواره را پیدا می‌کرد این گمانه‌زنی را خودم هم قبول می‌داشتم.

در ادامه  ۹ریویوی کوتاه بنده بر ۹فیلم جشنواره امسال می‌خوانید. سعی کردم در این یادداشت‌های کوتاه قصه را لو ندهم. همچنین به هر فیلم از ده امتیاز نمره دادم و فهرست را از بیشترین نمره مرتب کردم:

 

https://bayanbox.ir/view/6854930712022642911/j1.jpg

یکم: «نگهبان شب» | سید رضا میرکریمی | : ۹

به‌نظرم کامل‌ترین، زیباترین، بی‌ادعاترین و کم‌نقص‌ترین فیلم این جشنواره بود. به داوری بنده از همۀ فیلم‌های دهۀ اخیر کارگردان هم بهتر بود.

ضعفی که در بیشتر فیلم‌های امسال دیده می‌شد «ایده‌سوزی» بود. بیشتر کارگردان‌های امسال رفته بودند سراغ یک ایدۀ خیلی بزرگ و خاص، شاید برای اینکه ۵۰درصد موفقیت خودش طی شود! درحالیکه تقریبا دهان همه‌شان برای گفتن حرف بزرگشان کوچک بود. اما فیلم میرکریمی ظاهرا ایدۀ خیلی جنجالی و ملتهب و عجیب‌وغریبی نداشت؛ ولی همان را عالی بیان کرده بود. یک اثر تماشایی و شایستۀ ارج‌گذاری در حوزۀ سینمای اجتماعی و سینمای اخلاق‌گرا که جامعه و انسان را سطحی و تک‌بعدی تماشا نکرده؛ همچنین فرد و جامعه را با حذف دیگری روایت نکرده. نگهبان شب را باید قدر دانست به خاطر کارگردانی استادانه؛ قصۀ بی‌نقص؛ زاویۀ دید نو و انسانی؛ شخصیت‌پردازی جذاب، بدیع و ایرانی؛ و بازی‌های بسیار تمیز.

 

https://bayanbox.ir/view/2194034440510123492/j2.jpg

دوم: «موقعیت مهدی» | هادی حجازی‌فر | : ۸.۵

وقت تماشای این فیلم نباید به عظمت شخصیت شهید بزرگ «مهدی باکری» فکرکرد، مخصوصا اگر با او آشنایی داریم، چون اینطوری فیلم قطعا شکست می‌خورد؛ این مسئله به‌جز عظمت شهید یک دلیل فنی هم در عادات سینمایی دو دهۀ اخیرمان دارد که جای دیگری مفصلا به آن می‌پردازم؛ اما این توان فعلی سینمای ایران است؛ با آرمان‌گرایی بیش از حد هیچ اتفاقی نمی‌افتد؛ ساخت این فیلم ۴۰سال به تأخیر افتاده و قسم می‌خورم اگر حجازی‌فر نمی‌ساخت بازهم تا سال‌های سال باکری روایت نمی‌شد؛ چه به دلیل بی‌همتی چه با دلیل وسواس.

موقعیت مهدی تلاش ستایش‌برانگیزی دارد برای نزدیک‌شدن به حس شهید باکری و روزگارش؛ کاری که هرچه می‌گذرد سخت‌تر می‌شود. قصه‌ها را می‌شود همیشه تعریف کرد ولی حس‌ها را نمی‌شود همواره بازآفرینی کرد.

با توجه به تدوینی که دیدیم و بعضی پریشانی‌ها، به‌نظر می‌رسد نسخۀ سریال بهتر باشد؛ همچنین اگر تدوین و چینش با حوصله‌تری انجام شود یک سینمایی خیلی بهتر خواهیم داشت. البته که موقعیت مهدی به عنوان اولین تجربۀ سینمایی یک کارگردان فوق‌العاده است، اما اگر این کار را مثلا حاتمی‌کیا یا ملاقلی‌پور یا دیگران بزرگان سینمای جنگ ساخته بودند یک عالمه انتقاد اینجا برایش می‌نوشتم.

 

https://bayanbox.ir/view/223822482520337766/j3.jpg

سوم: «هناس» | حسین دارابی | : ۸

مشکل دیگری که در فیلم‌های این سال‌ها به ویژه در سینمای ملی و سینمای انقلاب وجود دارد «عقب‌ماندگی از جامعه» است. اگر دقت کنید در این دو حوزه همه بیشتر دارند دربارۀ جنگ ۸ساله یا التهابات و اتفاقات سیاسی دهه۶۰ فیلم می‌سازند؛ دومی که اخیرا مدشده و اولی متکی به پیشینه و پسند همان دهه۶۰ است. انگارنه‌انگار امروز جنگی به این عظمت با داعشش را پشت‌سرگذاشتیم با آنهمه شهید عزیز مدافع حرم، یا اینهمه شهید مظلوم دانشمندی که داشتیم این سال‌ها و از کنارشان به راحتی گذشتیم. اینجا پیشروبودن حاتمی‌کیا با بادیگارد و به‌وقت شامش معلوم می‌شود. و اینجا آن تمایز ویژۀ هناس با دیگر آثار جشنواره در حوزۀ سینمای ملی‌ست. البته که هناس به نسبت بادیگارد فوکوس بیشتری روی دانشمندان شهید دارد. اثری منسجم و دوست‌داشتنی با قصه‌ای سرراست و ضرب‌آهنگی خوب. هناس فیلم دوم کارگردان است و از فیلم اول قدرت‌مندتر. و البته از همان «مصلحت» (فیلم اول) هم معلوم بود «حسین دارابی» یک کارگردان جدی و به قول این مجلات زرد «خوش‌آتیه» است! در هردو فیلم هوش راهبردی مولف مشخص است. او در مصلحت هم نخواسته فقط یک فیلم دهه شصتی جنایی یا یک اثر عدالت‌خواهانۀ سطحی بسازد. البته که در مصلحت پرداخت و بازی شخصیت ضدقهرمان به‌مراتب بهتر از قهرمان فیلم بود. شخصیت «امیر نوروزی» (قاسمی) و بازیش از بهترین و عمیق‌ترین ضدقهرمان‌های سینمای دهۀ نود بود به نظرم. برعکس هناس که ضدقهرمان‌ها کلیشه‌ای و تارند و برعکس قهرمان‌ها دقیق و واضح. مخصوصا نقش و بازیِ خانم «مریلا زارعی».

 

https://bayanbox.ir/view/6020747820758614940/j4.jpg

چهارم: «بدون قرار قبلی» | بهروز شعیبی | : ۷

با این فیلم موقتا با «بهروز شعیبی» آشتی می‌کنم و سعی می‌کنم خاطرۀ تلخ فیلم بسیار بد «روز بلوا» را ببخشم، هرچند فراموش نکنم؛ سعی می‌کنم به خودم تلقین کنم اثر قبلی یک تجربه بوده در سیر هنری کارگردانی که دوستش دارم. قطعا بدون قرار قبلی یک کار آبرومند و شایستۀ تماشاست. از نظر قصه، فیلم یک ملودرام است که نقطۀ اوجش واقعا دراماتیک است و ضربۀ اساسی را به بیننده می‌زند. اما مشکل اثر در مجموعه مفاهیمی‌ست که از بیرون قصه قرار است با آن همراه شوند. عیب کار در سطحی‌سازی بعضی مسائل عمیق و بغرنج است؛ شاید هم نباید بگویم عیب، شاید به تناسب ملودرام‌بودن باید بگویم ویژگی. فیلم بیشتر از تمام فیلم‌های خوب شعیبی حرف برای گفتن دارد؛ این فضلش بر آثار قبلی‌ست و من اعتراف می‌کنم همۀ این حرف‌ها را دوست می‌دارم و مهم می‌دانم (مخصوصا سخنش درمورد مهاجرت را)، اما در بررسی نهایی نه عمق «دارکوب» را دارد، نه بداعت «دهلیز» را و نه انسجام «سیانور» را. شعیبی در این اثر سراغ مسیر خطرناک جمع بین مخاطب عام و خاص رفته و شاید بیشتر: خاص‌نمایی سخنی عام و آشنایی‌زدایی از سخنی آشنا (کاری که میرکریمی در بعضی آثارش کاملا موفق شده انجام بدهد)؛ اما هنوز نمی‌دانیم چقدر موفق شده؛ مخصوصا در چگونگی برخورد مخاطب عمومی باید منتظر اکران عمومی ماند که آیا این فیلم بر دلشان می‌نشیند یا قصه نمی‌تواند بار همه معانی بیرونی را بر دوش بکشد.

 

https://bayanbox.ir/view/5713504702164334861/j5.jpg

پنجم: «ملاقات خصوصی» | امید شمس | : ۶.۵

ملاقات خصوصی تا الآن در صدر آرای مردمی جشنواره است و به نظر من این جایگاه نابه‌حقی نیست. ملاقات خصوصی تمام ویژگی‌های نیک و بد ایستادن در این جایگاه را دارد. یک ملودرامِ عاشقانۀ جنایی تعلیق‌محور؛ با قصه‌ای سرراست و ساختاری منسجم. با سطحی‌سازی مسائل اجتماعی که در این ژانر چندان هم ناپسند نیست. چون فیلم یک فیلم اجتماعی نیست، نیامده مسائل اجتماع را حل کند، آمده یک فیلم محبوب باشد. آمده تا دل مخاطب عمومی را با قصه و آب‌ورنگ فیلم ببرد و نظر مخاطب سخت‌گیر را تاحدی با کارگردانی جلب کند و در این امر هم موفق بوده. جبرزدگی هم که خب دیگر در فیلم‌های امروز ایران نباشد آدم تعجب می‌کند! منتقدانی که انتظاری بیش‌ازاین از این فیلم دارند؛ نشانی کوچه را اشتباه آمده‌اند. از طرفی به عنوان اثر اول یک کارگردان، مخصوصا کارگردان متولد ۱۳۶۹ که باید بهش گفت: صدآفرین!

 

https://bayanbox.ir/view/1546025363064104534/j6.jpg

ششم: «شب طلایی» | یوسف حاتمی‌کیا | : ۵

فکرمی‌کنم کمی شلوغش کردند هواردان و مخالفان فیلم. انصافا به عنوان فیلم اول یک کارگردان خیلی خوب است. مخصوصا در ساخت. اما به عنوان یک فیلم به‌خودی‌خود، معمولی‌ست؛ مخصوصا در معنا و مضمون و رنگ اصلی محتوا. از این حیث به‌نظرم معجونی از سینمای اصغر فرهادی و ابراهیم حاتمی‌کیاست، با این حساب که ترکیب معجون شصت‌چهل به نفع فرهادی است. سیاهی آدم‌ها، اضمحلال خانوادۀ ایرانی و جبر محیطی تاثیر فرهادی است؛ زیبایی مادر و پیچیدگی حقیقی و قدرتمندِ بعضی از جدال‌ها (که ترجیح می‌دهم به قصه اشاره نکنم) ارث پدری. اما خب روح روحِ سینمای عصبی و آپارتمانی دهه۹۰ است. یاد بعضی فیلم‌های دیگر هم می‌افتم. مثل «مرگ ماهی» حجازی (که خودش یادآور یک‌عالمه فیلم قبل خودش بود!). کنایه و استعاره‌ای هم که در نام فیلم وجود دارد، اگر نگویم تقلید یا اقتباس باید بگویم بسیار شبیه به «طلا»ی پرویز شهبازی است.

 

https://bayanbox.ir/view/4439280096333359831/j7.jpg

هفتم: «ضد» | امیرعباس ربیعی | : ۴.۵

فیلم سروشکل و ضرب‌آهنگ و بازی‌های خوبی دارد. حوصله‌سربرنیست. کارگردان تکنسین خوبی است و می‌تواند یک مسیر مشخص را با سرعت قابل توجهی برود. اما یک جای کار می‌لنگد:

 این فیلم چرا باید ساخته شود؟ این مسیر چرا باید پیموده شود؟ من فیلم اول کارگردان را ندیدم ولی این فیلم به ما می‌گوید ربیعی آنچه دارابی داشت را ندارد: راهبرد.

دوست دارم به اطلاعتان برسانم در دهه‌ای که گذشت یک ژانر مزخرفی ساخته شد به نام «عاشقانه‌های مجاهدین خلقی». موسس، بازاریاب و سلیقه‌ساز این ژانر جناب استاد «جلیل سامان» بودند که با انبوهی سریال («ارمغان تاریکی»، «پروانه»، «نفس» و...) واقعا به طرز استادانه‌ای این ژانر را آفریدند و بهترین نمونه‌هایش را هم خودشان ساختند. در این فیلم‌ها ما به عنوان یک سمپاد مجاهدین خلق یا یک مخالفشان قرار است عاشق یک عضو دلربای این سازمان تروریستی شویم و وقتی طرف به هلاکت رسید تا آخر عمر حسرتش را بکشیم! (به قصۀ شهدا و قهرمان‌های دهه شصت هم در حاشیۀ عشق‌بازی‌های سازمانی نیم‌نگاهی می‌شود!). اما پس از سلیقه‌سازی استاد سامان دیگران هم در این ژانر طبع‌آزمایی کردند؛ مثل «سیانور»، «امکان مینا» و اکنون «ضد». البته ضد در عین تعلق به این ژانر، با همه این آثار متفاوت است، چون بیشتر متاثر از «ماجرای نیمروز»ها و سبک سابق محمدحسین مهدویان است! بگذارید با چند پرسش به بحث اصلی برگردیم:

۱. ضد چه چیزی بیشتر از آثار جلیل سامان درمورد مجاهدین خلق به ما می‌گوید؟

۲. ضد چه چیزی بیشتر از ماجرای نیمروز و مصلحت درمورد نفوذ مجاهدین خلق در ساختارهای جمهوری اسلامی می‌گوید؟

۳. ضد چه چیزی بیشتر از ماجرای نیمروز درمورد فاجعه هفتم تیر می‌گوید؟

۴. ضد چه چیزی بیشتر از ماجرای نیمروز از شخصیت شهید بهشتی به ما نشان می‌دهد؟

۵. ضد چه چیزی بیشتر از ماجرای نیمروز دارد، در تکنیک کارگردانی و شکل قصه‌گویی و... ؟

هیچ!

پس چرا این فیلم ساخته شده؟!

جدا از این پرسش‌های اساسی که نشان از بی‌استراتژی‌بودن و سرگردان‌بودن کارگردان و تهیه‌کننده است، فیلم اشکالات اساسی در نشانه‌شناسی و نمادشناسی دارد و بی‌که بفهمد در لایۀ ناخودآگاه خود به «ضد» لایۀ خودآگاه خود تبدیل می‌شود، همانطور که از اسمش هم پیداست! (برای لونرفتن قصه و پرهیز از اطناب بازش نمی‌کنم)

یکی از بهترین نکات فیلم، انتخاب و بازی خوب نادر سلیمانی است. با این‌حال به‌خاطر حجم بالای استرس و تلخی فیلم، کتکم هم بزنند حاضر نیستم دوباره ببینمش!

 

https://bayanbox.ir/view/7794376702081465248/j8.jpg

هشتم: «دسته دختران» | منیر قیدی | : ۳.۵

از درخشان‌ترین مصادیق «ایده‌سوزی» در این جشنواره فیلم دسته دختران است. فیلم اول کارگردان («ویلایی‌ها») بداعت و طراوت این قصه را نداشت و به راحتی می‌شد ردپای دیگر آثار دفاع مقدسی همروزگارش را در آن پیدا کرد، چه در قصه چه در کارگردانی و فضاسازی. این فیلم ایدۀ بسیار جذاب‌تر و بدیع‌تری دارد نسبت به ویلایی‌ها، اما یک دهم انسجام آن را ندارد.

تلخ‌ترین بخش ماجرا اینجاست: دیگر کسی دستۀ دختران را نمی‌سازد. این اسم و این ایده بسیار ارزشمند بود و متاسفانه باید بگوییم کاملا سوخت. دست‌کم تا یکی دو دهه دیگر نمی‌شود طرفش رفت. با اینکه خیلی جای کار داشت، خیلی مستندات تاریخی داشت، خیلی می‌شد جذاب و جریان‌ساز باشد، خیلی از آدم‌هایش هنوز زنده‌اند و... حیف!

پخش‌وپلایی و بی‌سروتهی قصه و همچنین شخصیت‌پردازی‌ها و بازی‌ها نشانگر سه نکته است:

یک: کارگردان و نویسنده خیلی عجله داشتند

دو: کارگردان و نویسنده اعتمادبه‌نفس بالایی دارند

سه: اعتمادبه‌نفس بالا، برای ساختن یک اثر خوب شاید شرط لازم باشد، ولی شرط کافی نیست!

 

https://bayanbox.ir/view/1253558938573795710/j9.jpg

نهم : «۲۸۸۸» | کیوان علی‌محمدی | : ۳

فیلم ۲۸۸۸ موضوع بسیار مهم و ارجمندی داشت. ممنونم که آقای علی‌محمدی و دیگر سازندگان سراغ این آدم‌ها رفتند و دلخورم که چرا اینطوری. شاید مصداق دیگری بود از ایده‌سوزی و ضعیف‌ترین فیلمی که امسال دیدم. مخصوصا که امسال فیلم ضعیف زیاد نبود وگرنه بعضی سال‌ها فیلم‌هایی دیده‌ام در جشنواره که اگر بودند به این اثر زیر پنج ستاره نمی‌دادم. ظاهرا در آرای مردمی هم جزو آخرین‌هاست. به‌نظر می‌رسد کارگردان با ساخت این اثر «ظلم سخن نگفتن و غفلت از موضوع» را نابوده کرده و به‌جایش مرتکب «ظلم بدسخن‌گفتن از موضوع» را مرتکب شده.

بگذارید فیلم را با مهندسی معکوس بررسی کنیم، از نتیجه برویم سراغ مقدمه: داشتم فکر می‌کردم اگر صدام زنده بود و می‌خواست هزینۀ تهیۀ فیلمی دربارۀ مجاهدت نیروی هوایی ایران در برابر یورش ارتش بعث را بدهد، احتمالا نتیجه چنین چیزی می‌شد!

از انصاف نگذریم فیلم خالی از نماهای خوب و بدایع فرمی نیست و از این نظر چه‌بسا از خیلی از آثار دیگر سر است. یعنی واقعا این فیلم ظرافت‌ها و جزئیاتی دارد که باعث شود در ذهن ماندگار شود. اما این اجزای ارزشمند گلی به سر ساختار کلی اثر نمی‌زنند؛ جدا از اینکه می‌زدند هم حال خراب و روح سیاه محتوای فیلم باز هم گل را می‌گرفت و در باد پرپر می‌کرد! چه‌بسا اگر آمریکا می‌خواست پس از جنگ جهانی فیلمی درمورد نیروی هوایی آلمان یا ژاپن بسازد (که ساخته) باز نتیجه اینقدر سیاه نمی‌شد!

۲۸۸۸ دقیقا همانگونه، با همان لحن و روایت که سینماگران شریف و ضدجنگ غربی‌ در دهه ۷۰ و ۸۰ میلادی علیه «تهاجم و تجاوز» آمریکا به ویتنام فیلم ساختند (و احتمالا متاثر از همان‌ها)؛ می‌خواهد «دفاع» خلبانان ایرانی را پاس بدارد! انگار بخواهی با ضربۀ محکم کلنگ سر دوستت را شانه کنی،
بله شدنی‌ست، ولی خیلی درد دارد!

 


پ‌ن: این یادداشت پیش از اختتامیه و اعلام برگزیدگان جشنواره نوشته شده

پ‌ن: سال 1401 : برای نقد و بررسی جشنواره فیلم فجر چهل و یکم ، سایت مجله میدان آزادی یک پرونده پروپیمان رفته به نام پرواز بر فراز آشیانه سیمرغ

  • حسن صنوبری
۱۷
دی

«دیگری» از مفاهیم نوین فلسفه در دوران مدرن و بیشتر پسامدرن است؛ ریشۀ مسئله در همان آرای کانت و هگل است اما طرح و بسط اصلی‌اش توسط پساساختارگرایان و متفکران پست‌مدرن صورت گرفته (دریدا، مرلوپونتی، لویناس، بوبر و...). احتمالا زمینۀ اصلی بحث به دیگری‌سازی ایران باستان توسط رومیان و یونانیان بازمی‌گردد؛ اما آنچه واضح و روشن است این است که این بحث و ضمائم اخلاقی‌اش از دل اوج‌گیری مدرنیته در غرب و مخصوصا دوران پس از جنگ جهانی برآمده. یعنی از به اوج رسیدن خودبنیادی بشر غربی و دیگری‌ستیزی‌اش در اندیشه و سیاست.

جدا از بعضی متفکران غربی که خود رسما دیگری‌ستیز بودند (مثل سارتر) بیشتر این متفکران می‌خواستند به انسان به‌ویژه به انسان مدرن غربی (که در حال تصرف همه جهان بود و هست) بفهمانند: «دیگری هم حق وجود دارد». همین. یعنی «تفاوت در جغرافیا یا رنگ یا نژاد یا اندیشه باعث نمی‌شود اجازه پیدا کنیم دیگری را حذف کنیم و بی‌دلیل به او تعرض کنیم. دیگری نه‌تنها به‌خودی خود خطر نیست، بلکه امکان و فرصت شناخت خود است». مبارزه با «نژادپرستی و سرکوب سیاهان»، «یوروسنتریزم»، «نظم سرمایه‌داری»، «اسلام‌هراسی»، «نفی خرده فرهنگ‌ها» و... از جمله جلوه‌های این اندیشهٔ ارزشمند است که نتایجش از فلسفه و اخلاق تا سیاست و نقد ادبی را شامل شده.

جالب که مثل همیشه روشنفکران جهان سومی (یعنی مترجمان و مروجان آثار غربی) که سفره‌شان را بر میز تمایز یا نفی سنت شرقی انداخته‌اند وقتی این مفاهیم را به ایران آوردند با پاک‌کردن پیشینۀ بحث سعی کردند مثل همیشه تفسیری ضداسلامی و ضدایرانی از این مفهوم درآورند و مثلا مفهوم «تحمل دیگری» را تا سر حد «کرنش در برابر تجاوز و تعرض آمریکایی» بسط بدهند! چیزی که اصلا و حقا و انصافا در اصل اندیشۀ آن متفکران غربی نبوده.

اما چرا بشر مدرن غربی درمورد تحمل دیگری نیاز به آموزش پیدا کرد؟

پاسخی که به ذهن من می‌رسد این است: بشری که بزرگ‌ترین دیگریِ متصور (که آنقدر بزرگ است شامل «خود» هم می‌شود!) یعنی خداوند بزرگ را نفی کرده؛ دیگر حذف چهارتا سرخ‌پوست و سیاه‌پوست و سامورایی و مسلمان که برایش کاری ندارد! آن خودمحوری و خودبنیادی که خدا را هم برنتابد دیگری هم‌نوع خود را هم طبعا برنمی‌تابد.

برعکس، دیگری در متون موحدان -حتی تحریف‌شده‌هایش- مورد احترام است. در همین اناجیل مصوب عهد جدید (انجیل متی و لوقا) که مورد قبول مسیحیان است یکی از دو فرمان اصلی مسیح علیه السلام از جانب خدا (پس از دوست داشتن خدا) این است:

«همسایه‌ات را مانند خود دوست بدار»

«همسایه» در متون مقدس که به یک همسایه خاص اشاره ندارد، پس فقط همسایه نیست و به نظر بنده نماد همین مفهوم «دیگری» است. او انسانی است که مانند من سکنی دارد، اما در جوار یا در مواجهه من. (مثلا کسی که در آفریقا خانه‌ای دارد و تا آخر عمر من با من مواجهه‌ای ندارد به طور واضح دیگری من نمی‌شود.) پس مسیح نه‌تنها وجود دیگری را به رسمیت می‌شناسد، بلکه دستور به برابری او با خود و محبت به او می‌دهد.

رعایت و نیکی به همسایه در قرآن کریم نیز آمده است (آیه ۳۶ سوره نسا).

اما صریح‌تر از آنچه در قرآن آمده و فراتر و اخلاقی‌تر از آن سخنی که مسیح علیه السلام درباب دیگری به بشریت آموخته؛ سخنی است از حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا سلام الله علیها که در تمام سرزمین‌های شیعه مادران آن را به فرزندان خود می‌آموزند و آن حدیث شریف «الجار ثم الدار» است که بانوی دوعالم آن را به فرزندان گرانقدر خود آموخته بود. اینجا نه‌تنها تحمل دیگری، نه‌تنها برابر انگاشتن دیگری و نیکی به او، بلکه برتری‌دادن و مقدم دانستن دیگری بر خود را صدیقۀ طاهره به انسان آموخته است.

این حدیثی است که در جهان تشیع هر کودکی آن را از همان خردسالی می‌آموزد و پایۀ نظام فکری خود می‌کند. از چنین مکتبی و از دانشگاه چنان بانویی است که امروز قهرمانی سربرمی‌آورد که فراتر از همسایه و هم‌وطن، نوامیس و جان اهل تسنن و حتی ایزدیان را بر جان و آبروی خویش مقدم می‌کند و خون خود را بهای نجات بشریت قرار می‌دهد.

این است که بشری که تحت تربیت توحیدی و الهی است، به خصوص تربیت اسلامی و برآمده از مکتب اهل بیت علیهم السلام، احتیاجی به بازآموزی فرهنگ تحمل دیگری از متفکران غربی ندارد (آن هم از رهگذر مترجمان رهزنی که ادویه‌های وارداتی خارجی را همراه سم و آفات درونی خودشان می‌کنند)؛
بلکه کافی‌ست تا این بشر نگاهی دوباره و عمیق‌تر به میراث مادری خود داشته باشد.

  • حسن صنوبری
۱۶
دی

https://bayanbox.ir/view/4095002792060633873/Batool-Name-Calligraphy.jpg

 

یک

آخرین باری که یادم می‌آید «بتول» نام شخصیتی باشد در یک قصه، سریال شهرزاد (ساخته حسن فتحی) بود که نام کلفت و دایه‌ای در یک عمارت بود. قبل‌تر هم همینطور. یعنی یادم نمی‌آید مثلا در یک رمان یا فیلم نام شخصیت اصلی یا یک فرد قدرتمند و مهم بتول بوده باشد. اتفاقا داستانی هم خوانده بودم به نام «من یک بتول هستم» (نوشته زهرا شاهی) که اصلا موضوعش از اول تا آخر عصبانیت اول شخص بود که چرا مادرش نامش را بتول گذاشته تا در مدرسه مسخره شود و تا آخر عمر منزوی.

سنت سیاهِ تمسخر اسامی آسمانی و ارزشمند، شاید به رمان‌ها و آثار هنری دهه‌های ۳۰و۴۰، بازمی‌گردد که گرایش‌های گوناگون (سلطنت‌طلب‌ها، مارکسیست‌ها، روشنفکران لائیک) با دلایل متفاوت (عموما سیاسی) دنبال تسویه حساب با سنت مذهبی ایرانیان بودند و در آثارشان شخصیت‌های احمق، پلید، ضعیف یا زشت دارای نام‌های مذهبی (پیامبران، فرشتگان، معصومان و...) بودند و شخصیت‌های مقابل برخوردار (از هوش، دانش، شرافت، ثروت یا زیبایی) عموما نام‌های ایرانی باستانی (یا گاهی نام‌های غربی) داشتند.

این سنت پس از انقلاب هم با قدرت ادامه پیداکرد، در محبوب‌ترین سریال این سال‌ها پایتخت (ساخته سیروس مقدم) در مقابل «نقی» (نام امام معصوم و با معنای پاکیزگی و زیبایی) و «ارسطو» (نام فیلسوف بزرگ یونان و نماد خرد) که بار بلاهت و خودخواهی شخصیت‌پردازی را بر دوش دارند، «هما»ست که تنها فرد تقریبا عاقل و شریف قصه است و جالب که تنها کسی است که لهجۀ شمالی ندارد و لهجۀ تهرانی دارد (حالا کاری نداریم که همین هما معنایی برخلاف تصور عمومی دارد!) در سریال طنزی دیگر در سال‌های پیشتر «کوچه اقاقیا» شخصیتی که ضعف و فقر عقلی و مالی و جسمی همزمان داشت، «میکائیل» نام داشت. و حالا این مثال‌ها فراوان است و از حوصلۀ بحث خارج {و کاری نداریم که: بزرگی می‌گفت الآن دیگر دوره تقابل اسامی ایرانی و اسلامی گذشته، الآن اسامی ملی، مذهبی و کلا معنادار یک طرف هستند و اسامی فاقد هویت در طرف مقابل سربرآورده‌اند}.

قصدم از نگارش این یادداشت این نیست که بگویم مثلا یک جریان مرموزی و یک عده فراماسون دارند نقشه می‌کشند تا اسم‌های آسمانی و معانی بزرگ را در میان ما مهجور کنند، آن عزیزان که همواره بودند و هستند و خواهند بود، مسئله این است که وقتی آگاهی‌ها از بین برود بسیاری اتفاقات ناخودآگاه رخ می‌دهند؛ یعنی مولفان این سریال‌ها و قصه‌ها چه‌بسا خیلی از بنده مذهبی‌تر باشند و ناخودآگاه چنین تصمیماتی گرفته‌باشند، و مگر خود ما ظاهرا مسلمان‌ها چقدر معنا و همچنین ارزش اسامی آسمانی را می‌دانیم؟

 

دو

و اما بتول، که از خاص‌ترین و زیباترین نام‌های آیینی است. این لقب تنها به دو نفر تعلق داشته و البته که با تفاوتی در معنا، یکی به حضرت مریم سلام الله علیها و بیشتر با معنای «دوشیزه‌ای که به دلیل زهد، از مردان دوری گزیده» و دوم به حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا سلام الله علیها که با این معناست: «زنی که از عادات و افکار زنان روزگار خود فراتر است» و نیز این معنای عرفانی: «آنکه از همه گسسته و تنها به خدا پیوسته»، که هردو معنی بسیار ارزشمندند و در آیات و روایات نشانه‌مند. از جمله در منابع روایی (مثل بحارالانوار) آمده است:

«و سمیت فاطمة البتول لانقطاعها عن نساء زمانها فضلا و دینا و حسبا، و قیل لانقطاعها عن الدنیا إلى الله»

و این نام «بتول» آنقدر بزرگ است که یکی از لقب‌های امیرالمومنین که ایشان بدان فخر می‌کرده است این است: «زوج البتول».

در قرآن کریم این ریشه (ب ت ل) با این معنا صرفاً یک‌بار به‌کار رفته و آن آیۀ ۸ سورۀ مزمل است:

«و اذکر اسم ربک و تبتل الیه تبتیلا» : «نام پروردگارت را یاد کن، از همه بریده شو و تنها به او دل ببند» (ترجمه جناب قرائتی)

و این فرمانی است که خدای بزرگ به آخرین پیامبر خود داده است و حضرت زهرای بتول جلوۀ تام عمل به این فرمان و این معنای مقدس و عرفانی است

 

 

سه

 و این نیز جلوه‌هایی از این نام در ادبیات فارسی:

 

منظومۀ محبت زهرا و آل او
بر خاطر کواکب ازهر نوشته‌اند
دوشیزگان پرده‌نشین حریم قدس
نام بتول بر سر معجر نوشته‌اند

خواجوی کرمانی

 

ختم شد بر تو ولایت چون نبوت بر رسول

شیر یزدان ابن عم مصطفی زوج بتول

سلمان ساوجی

 

در خیبر بکند شوی بتول

در دین را بدو سپرد رسول

سنایی

 

دیوان حشر چون شود و آورد بتول

پر خون به پای عرش خدا کسوت حسین

وحشی بافقی

 

مرتضای مجتبا جفت بتول

خواجه معصوم داماد رسول

عطار نیشابوری

 

اینک اینک خفته در خون گلبن باغ بتول

کز شکست او چو گل پیراهن حورا قباست

محتشم کاشانی

 

یارب، به نبی و وصی و بتول

یارب، به تقرب سبطین رسول

شیخ بهایی

 

همای همت زوج بتول آن مرغی‌ست

که دولت دو جهان زیر شهپر آورده

نظیری نیشابوری

 

چشم امید نیست به هیچ آستان مرا

 

الا به آستانۀ فرخندۀ بتول

محیط قمی

 

 

  • حسن صنوبری
۱۵
دی

یادی از یک قهرمان+ ستایش یک فیلم+ نکوهش یک جشنواره

https://bayanbox.ir/view/7376930746586188720/%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1.jpg

یک

امروز سالروز شهادت یکی از شریف‌ترین و توان‌مندترین مدیران عصر جمهوری اسلامی، یعنی «شهید منصور ستاری» است. انسانی که نبوغ مدیریتی و تعهد کاری‌اش از جمله دلایل مهم پیروزی ما در جنگ تحمیلی بود. اما همچنان مقایسۀ نوع مدیریت این مرد با بسیاری از مدیران این سال‌ها سردردآور است. جدا از بحث توان‌مندی، یک مثال در شخصیتش: شهید ستاری وقتی در بالاترین رده‌های مدیریت نظامی کشور حضور داشت (فرمانده نیروی هوایی ارتش) سر سفرۀ شام سربازهایش می‌نشست و به اختلاف کیفیت غذایش با سربازان اعتراض می‌کرد، حال آنکه الآن می‌بینیم گاهی یک جوجه‌مدیر حوزۀ فرهنگ در یک جمع محدود سی نفره نظام طبقاتی درست می‌کند، صبحانۀ ۱۰هزارتومانی کارمندان را لغو می‌کند و سفرۀ صبحانۀ مدیران را شاهانه‌تر می‌اندازد؛ و جالب که هیچ انسان مدعی شعور (و مذهب و عدالت‌خواهی و...) هم به او اعتراض نمی‌کند!

نه از جهت ظلم!

از این جهت که ما از صفر شروع نکردیم برادر!

از ستاری شروع کردیم!

 

https://bayanbox.ir/view/1492838259412171399/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C.jpg

دو

حدودا ۳۰سال پس از شهادت مشکوک ستاری، فیلمی بر اساس بخشی از زندگی او با نام منصور ساخته شد. من با ترس و لرز رفتم به دیدنش؛ ولی واقعا واقعا فیلم خوبی بود. خوش‌حال و خوب‌حالم از دیدنش. نه که ناپختگی و ایراد و اشکال نداشت، داشت ولی بسیار کم؛ داشت ولی وقتی با مجموعه فیلم‌های سال‌های اخیر، به‌ویژه در حوزۀ سینمای انقلاب (کارهای حوزه هنری، اوج و دیگر تهیه‌کنندگان انقلابی) مقایسه‌اش می‌کنیم چند سروگردن بالاتر بود در همه‌چیز. چه ساخت و پرداخت، چه معنا و محتوا و چه ایده و زاویه‌دید.

منصور یک سینمایی بی‌اداواطوار است. بی‌ادعا و دوست‌داشتنی. نمی‌خواهد همۀ مشکلات جهان را در یک قصه حل کند؛ و نه همۀ مشکلات انقلاب یا ایران را، نمی‌خواهد پوشش یک جناح سیاسی باشد؛ نمی‌خواهد بگوید: من فیلم شاخ روزگارم، صدای اعتراض زمانه‌ام، حاتمی‌کیای دهه نودم و... نه، برعکس بیشتر مدعیان این عرصه جزو زمرۀ «یریدون علوا فی‌الارض» نیست. می‌خواهد یک قصه -تازه بخشی از یک قصه- را برای ما تعریف کند؛ قصه‌ای که راستِ راست است. خیالی نیست، اقتباسی نیست، سیاسی نیست. یک برش از تاریخ این سرزمین مظلوم است. به همین خاطر هم هست که بیشتر بینندگانش دوستش داشتند. اثر به عنوان فیلم اول یک کارگردان فوق‌العاده است؛ پس: دم شما گرم آقای سیاوش سرمدی (اصل ارزشمندی اینکه کارگردان به جای یک قصۀ تخیلی سراغ یک قهرمان واقعی رفته بماند، بازی فوق‌العادۀ «محسن قصابیان» بماند و...)

 

سه

اما جشنواره فجر با این فیلم چه کرد؟

نمی‌دانم چه عبارتی را انتخاب کنم که به مدیران و داوران «سی‌ونهمین جشنواره فیلم فجر» توهین نکرده باشم و از طرفی از پس توصیف ماجرا برآیم. پیاده‌بودن، بی‌سوادبودن و ناعادلانه‌بودن جشنواره سی‌ونهم را لازم نیست در این ببینیم که هیچ جایزه‌ای به منصور نداد. در این ببینیم که به چه فیلم‌هایی جایزه داد. جشنواره سی‌ونهم بیشترین جوایز و نامزدی‌ها (۵جایزه ۱۴نامزدی) را به پای فیلم خجالت‌آورِ «بی‌همه‌چیز» ریخت، حتی جایزۀ فیلم‌نامه را به فیلمی داد که انبوهی سکانس دزدی دارد! (جدا از بحث اقتباسش) یعنی داوران این جشنواره با فرض سلامت و شرافت شخصیتی، آنقدر بی‌سواد و فیلم‌نادیده هستند که متوجه نشده‌اند اثری را برگزیده‌اند و روی سرشان حلواحلواکرده‌اند که متکی به سرقت از فیلم‌های خارجی است! حالا جدا از مهوع‌بودن و دروغ‌آمیزبودن محتوای فیلم که بحث خودش را دارد. کلا انگار قاعده سینمای ایران این شده: فیلمی علیه مردم ایران بساز تا آنگاه روشنفکران، رسانه‌داران، داوران و مدیران سینمایی همین مملکت بر تو سجده کنند! مثل جشنواره پارسال (زین‌رو اگر جشنواره سی‌ونه را جشنواره‌ای بی‌همه‌چیز بنامیم پربیراه نگفته‌ایم، توهین هم نکرده‌ایم!).

از طرفی برای اینکه دهان حکومت را هم ببندند؛ جوایز بعدی را تقدیم به یک فیلم انقلابی بسیار ضعیف یعنی «یدو» کرده‌اند. یدو را آقای «مهدی جعفری» ساخته، کارگردان همان فیلم عزیز و ارزشمند «۲۳نفر» که در همین صفحه آن را بسیار ستوده‌ام. اما خب یدو یک فیلم ضعیف و کند و کسل‌کننده است که بیشتر به یک تله‌فیلم ناموفق می‌ماند تا یک سینماییِ برگزیدۀ جشنواره، با قصه و حال‌وهوایی که مشابهش را هم بارها ساخته‌اند. اما داوران محترم به جای فیلم‌های جدی با دادن جایزه به یدو به راحتی حواس فلان مسئول یا منتقد انقلابی را {که فرق دوغ و دوشاب را در سینما نمی‌فهمد} از اصل ماجرا پرت می‌کنند.

این ناداوری‌ها و بازی‌های شیادانه را متاسفانه بارها در داوری‌های مختلف جشنواره فجر دیده‌ایم، یک موردش هم جشنواره سی‌وششم بود که شرحش را ذیل ریویویی بر فیلم «تنگه ابوقریب» نوشته‌ام ... کاش دستکم کمی وجدان داشتند حضرات ...
 به قول حافظ: «بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم»

 

خلاصه که:

در سالروز شهادت غریبانۀ شهید مظلوم ستاری، فیلم مظلوم منصور را ببینید!

  • حسن صنوبری
۱۳
دی

https://bayanbox.ir/view/7321768363501939459/%D8%A7%D8%B2-%DA%86%DB%8C%D8%B2%DB%8C-%D9%86%D9%85%DB%8C-%D8%AA%D8%B1%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%85.jpg

 

ظاهراً یک قصه ناتمام است.

اما اتفاقا سردار در این کتاب همه‌چیز را برای ما گفته. همۀ چیزهایی که نمی‌دانستیم. وگرنه تاریخ زندگی سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی پس از انقلاب تا روز شهادت، تقریبا مشخص است و حاوی انبوهی سند کتبی و تصویری است. اما در این کتاب سردار برایمان از بخش‌هایی سخن گفته که ازشان روایت دست اول و مثلا فیلمی وجود ندارد. جزئیاتش را نمی‌دانستیم. از پیش از تولدش، تولدش، کودکی، نوجوانی، جوانی و تغییر و تحولش تا یک سال پیش از پیروزی انقلاب، کاملا هم زیبا و جامع. هم دراماتیک هم تحلیلی هم دقیق. هم با روایت رمان‌گونۀ جزئیات، هم با دقت و انتخاب سکانس‌های اصلی و برگزیده زندگی.

به نظرم مهم‌ترین بخش زندگی بیشتر قهرمانان و انسان‌های بزرگ حد فاصل بین نوجوانی و جوانی است، آن موقع که پی اصلی شخصیت هر کسی ریخته می‌شود و همان وقت است که بیشتر افراد اراده می‌کنند در آینده چه کسی باشند. بخشی که در این کتاب به خوبی روایت شده. ما با خواندن این اثر می‌فهمیم سردار چگونه سردار شد و دقیقا لحظۀ پرش او را به چشم می‌بینیم:

طی زمان ببین و مکان در سلوک شعر {اینجا: در سلوک عشق}
کاین طفل یک‌شبه ره صدساله می‌رود

 

بنابر این، این اثر ماده خام یک رمان یا فیلم نه، که خود یک رمان کوتاه و طرح یک فیلمنامه ارزشمند است از زندگی سردار شهید که به خودی‌خود و بی‌توجه به موضوع هم خواندنی و شیرین و آموختنی است. زین‌رو با جرات می‌توان گفت این کتاب مهمترین اثر روایی و فرهنگی تولید شده با موضوع قهرمان ملی ایرانیان در این دو سال پس از شهادت است.

تا ببینیم کدام همت بلند و در چه زمانی از دل این کتاب شریف سینمایی یا سریال زندگی سردار سلیمانی را بیرون می‌کشد. البته که ادای حق همین بخش اول و اندک از زندگی سردار هم کار عظیم و دشواری است و بعید است همتش فعلا در کسی رخ نماید:

مجلس تمام گشت و به پایان رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده‌ایم!

 

این را هم خوب است عرض کنم که هرچه به اواخر متن نزدیک می‌شویم کیفیت و پرداخت متن و حوصله مولف کمتر می‌شود اما متن همچنان خواندنی و ارزشمند است. و عجیب و جالب که پایان متن در حوالی ساعت یک بامداد است!

 

سرانجام: حیف است که فرصت خریدن، خواندن و هدیه‌دادن این یادگاری ارزشمند شهید را از خودمان دریغ کنیم.

  • حسن صنوبری
۱۱
دی

فیلمی که پیشنهاد می‌کنم تا قبل از ۱۳دی امسال ببینید

https://bayanbox.ir/view/8910826521117731897/eyeinsky.jpg

دو سال از شهادت و ترور بزرگ‌ترین و شریف‌ترین قهرمان نظامی این روزگار که جان و آبرو هردو در گروی رهایی انسان و انسانیت گذاشت گذشت و همچنان سینمای ایران در سکوتی احتمالا نجیبانه و شرمسارانه!- به سر می‌برد. سکوت سینما و چه‌بسا هنر ایران- به سکوت دوشیزه عروسی می‌ماند که زیر کله‌قندهای به ته رسیده، در کنار داماد مو سپید شده، پیش چشم هشت میلیارد میهمان مراسم، در پاسخ به هفتصدوسی‌مین دعوت عاقد مبنی بر «عروس خانم آیا وکیلم»؟ برای هفتصدوسی‌مین‌بار رفته گل بچیند و ظاهرا هنگام گل چیدن خوابش برده!

این است که به جای تماشای سینمایی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی، سردار اخلاق و شرافت و شجاعت و انسانیت، در دومین سالگرد ایشان نیز مجبورم شما را به تماشای فیلمی غیر ایرانی مربوط به جغرافیا و تاریخی دیگر دعوت کنم. اما این فیلم را پس از دی ۱۳۹۸ ما ایرانی‌ها بهتر و بیشتر و ملموس‌تر می‌فهمیم. شاید آنقدر که ما بفهمیم خود اهالی فیلم (چه مولفان چه آنانکه موضوع فیلم هستند) متوجه نشوند.

وقتی طرح رهاشدۀ کتابم دربارۀ «سینمای ضدآمریکایی جهان» را می‌نوشتم نام «گوین هود» (Gavin Hood) را به عنوان یکی از فصل‌های سی‌گانه‌اش نوشته بودم. گوین هود آدم جالب و عجیبی است. هم بازیگر است هم کارگردان و البته بیشتر در دومی درخشیده. متولد ژوهانسبورگ است، ثروت‌مندترین شهر قارۀ فقیر، آمریکایی‌ترین خطه آفریقا، در مرز شرق و غرب و فقر و ثروت و سنت و مدرنیته به دنیا آمده و این مرزها را در سینمایش می‌شود دید. او سیر متفاوتی در کارگردانی داشته. شروعش بیشتر با فیلم‌های غرب‌پسندانه بوده که بسیار هم آفرین گرفته‌اند. هم سریال‌های تجاری هیجانی، هم فیلم‌های هالیوودی نجات جهان از دست آدم فضایی‌ها، هم فیلم‌های درام اجتماعی تلخی که جهان غیرغربی را جهانی وحشی و بدوی و سیاه نشان می‌دهد، یک مدل فرهادی‌طور (البته صدبار شرافت‌مندتر) که با یکی از همین‌ها هم اسکار گرفته: «ساتسی».

اما در میانۀ راه و در وقت پختگی سن (برخلاف کارگردان‌های ایرانی که در جوانی با بودجۀ صداوسیما و حکومت طرزی فیلم می‌سازند و وقتی اینجا ایده‌هایشان ته کشید سر پیری یادشان می‌افتد به فکر بودجه‌ها و تحسین‌های خارجی باشند) گوین هود می‌شود یک انسان شریف که به جای پول و توجه، برای انسانیت فیلم بسازد و برود به استقبال بایکوت‌شدن. هود تصمیم می‌گیرد آبرو و هنرش را خرج ستیز با گردن‌کلفت‌های جهان کند، اول با همین فیلم ارزشمندِ «چشمی در آسمان»[1] (2015) و سپس با فیلم خوب «اسرار رسمی»[2] (2019) که باز به نظرم اولی از دومی بهتر است. و جالب که هردو هم ضدآ.مریکایی هم ضدانگلیسی است. و البته یک فیلم ارزشمند دیگر و قدیمی‌تر نیز که داشت یادم می‌رفت یعنی «استرداد»[3] (2005) که از همین قماش است هرچند صراحتشان را نداشته باشد.

چشمی در آسمان به نظرم روایتی جسورانه و در عین‌حال خوشبینانه از یکی از انواع ظلم‌های متداول غربی‌هاست که ماهیت ظلم را اتفاقا با پذیرش نگاه و دعوی غربی‌ها نشان می‌دهد. باید توجه داشت که فیلم را ما نساختیم و آنکه ساخته بسیاری از دعاوی غرب را باور دارد یا پیش فرض گرفته و ضمن همین، سخن و سوال جدی خود را مطرح می‌کند و همین هم هست دلیل بایکوت شدن جدی اثر او توسط جوایز و غول‌های رسانه‌ای غربی.

 

پ‌ن: اگر بخواهم بگویم میان اینهمه اثر ضد.آ.مریکایی چرا تماشای این اثر را تا پیش از سیزده دی توصیه می‌کنم دیگر باید کل قصه را لو بدهم! که خوشم نمی‌آید! اما خب تاکید می‌کنم بی‌مناسبت نیست و شما هم لطفا اعتماد کنید :)

 

[1] Eye in the Sky

[2] Official Secrets

[3] Renidition

  • حسن صنوبری
۰۶
دی

https://bayanbox.ir/view/6263394417251866008/%D8%B1%D9%88%D8%B2%D8%A8%D9%84%D9%88%D8%A7.jpg

یعنی اصل برایم دیدن سینمایی و ندیدن سریال است بنا به دلایلی*. کلا هم یکی از تخصص‌هایم از دیرباز هنرِ «ندیدن» و «نخواندن»ِ به‌قاعده است. زین‌رو خیلی از زباله‌های روز که مشهور می‌شوند و شما می‌بینید و بعد عصبانی می‌شوید و یک هفته در همه پلت‌فرم‌ها مشغول می‌شوید بهشان دشنام می‌دهید را اصلا ندیده‌ام که عصبانیم کنند. چون اصالت را نمی‌دهم به جنجال رسانه‌ای و همه‌بینی یک اثر، اصالت را می‌دهم به کارنامۀ مولف یا توصیۀ متخصص. لذا بنده آثار شرم‌آوری مثل روزهای ابدی شمقدری، مستندهای پسرش، خط مقدم، زخم کاری و دیگر شرم‌آورهای مشابه شبکه نمایش خانگی و غیر خانگی را ندیده‌ام.

بیشترین اوقاتی که یک کار بد می‌بینم چه وقتی است؟ وقتی که یک کارگردان خوب یک کار بد می‌سازد. مثل همین دفعه که «بهروز شعیبی»** «روز بلوا» را ساخته است.

یک سکانس: قهرمان فیلم و دستیارش که هردو زیر نظر و تحت تعقیب‌اند در جاده‌اند. احتمالا رایانه‌ای که حاوی اطلاعاتی سری است هم همراه ایشان است. قهرمان با اضطراب عقب را می‌پاید. ظاهرا گروهی ایشان را تعقیب می‌کنند. قهرمان به دستیارش می‌گوید «بپیچ در فرعی»، می‌پیچد. می‌گوید «حالا برو زیر پل» (منظورش تونل کوچکی است که از زیر جاده رد شده و هیچکس هم آنجا نیست) می‌رود. دستیار به قهرمان می‌گوید «این‌ها با ما کار دارند؟». قهرمان می‌گوید «الآن معلوم می‌شود». چند موتور می‌رسند و محاصره‌شان می‌کنند. چند {به اصطلاح نوجوانان} «گولاخ» از موتور پیاده می‌شوند حمله می‌کنند به سمت قهرمان و دستیارش. تا می‌خورند می‌زنندشان. آن‌ها در حال کتک خوردن‌اند، مخاطب در حال خندیدن!

مرد حسابی! از یک بچه شش ساله هم بپرسیم وقتی چندتا گولاخ تعقیبت کنند باید چه کار کنی، نمی‌گوید برویم توی فرعی زیر پل خلوت بزنیم روی ترمز تا بیایند سر وقتمان، آخوند جوان استاد دانشگاه مبارز جای خود، دستیار نابغه زرنگ هم!

سریالِ روز بلوا، پر از این سهل‌انگاری‌های قصه‌پردازی و سکانس‌های اینچنینی است. همینطور: صحنه‌ای که قهرمان با خانواده و ماشین گران‌قیمتش میان معترضان می‌رود، صحنه‌ای که همسر قهرمان با نگرانی گفتگوی شوهرش با خانم بازیگر را می‌پاید، سکانس زدن رد قهرمان توسط پدرزن، پلان مواجهۀ قهرمان با دختر تهمت‌زننده و... بخواهم همه‌اش را بربشمارم وقت شما تلف می‌شود.

فیلم ریتم دارد، چون یک هنرمند آن را ساخته، ولی فقط ریتم دارد. یعنی اگر کمی دقت و توقف کنیم یکی یکی مشکلات علت و معلولی داستان رو می‌شود.

تقریبا همۀ شخصیت‌ها کلیشه‌اند. مخصوصا شخصیت‌های پیرامونی: پدرزن قدرتمند و ثروتمند فاسد (که اینجا نماد دولت سازندگی است). همسر خوب، معصوم احمق و بی‌کاربرد در قصه. پلیسِ ظاهرا هوشمند و جدی (هرچند در عمل کندتر و ناتوان‌تر از یک بچه هکر). فقط طراحی شخصیت نقش اول کمی بداعت دارد ولی آن‌هم مطمئن نیستم در پرداخت ماجرا چقدر حقش ادا شده. از طرفی چندان حرف ناشنیدۀ خاصی در فیلم شنیده نمی‌شود. انگار کارگردان و تهیه‌کننده عجله داشته‌اند زودتر به محصول برسند. اما چرا؟

این فیلم و اینگونه فیلم‌ها که بیشتر هم از سوی نهادهای حاکمیتی ساخته می‌شوند سینمای_عدالت نیستند، این‌ها بیشتر دارند موج‌سواری می‌کنند روی مد عدالت‌طلبی این سال‌ها، برای عقب‌نماندن از قافله. مسئلۀ عدالت برای این سازندگان درونی نشده، یا فرصت درونی‌شدن پیدا نکرده. به همین خاطر اکثر کارگردان‌ها رو به کپی‌کاری و سرهم‌بندی می‌آورند. حالا کارگردان «دیدن این فیلم جرم است» که جوان است می‌رود سراغ کپی فیلم‌های قدیمی‌تر و کارگردان روز بلوا که برای خودش کسی است می‌رود سراغ کپی سریال پرده_نشین که خود ساخته.

 

 

پ‌ن۱: البته که این مینی‌سریال که ظاهرا قرار بوده فیلم باشد و نشده در مقایسه با خیلی از آثاری که نام بردیم و نام نبردیم و اصلا قابل بررسی نیستند، دارای استانداردها و ارزشمندی‌هایی است (مثلا بازی‌ها هیچکدام از یک حد متوسطی کمتر نبودند و توی ذوق نمی‌زدند) اما در مقایسه با آثار حرفه‌ای سریال و سینمای ایران و همچنین آثار موفق خود کارگردان، اثر واقعا ضعیف و بی‌سروتهی بود. حیف است کسی مثل شعیبی هم در جریان نزولی سینمای ایران هضم و حذف شود. حقیقت تلخ این است: در چنددهۀ اخیر از سینمای دهه شصت و هفتاد خودمان هم داریم عقب می‌مانیم. اگر نقد تغافل کنیم اوضاع این هم بدتر می‌شود

پ‌ن۲: دوتا از سکانس‌های یادشده را در صفحه همین مطلب در اینستاگرام گذاشتم

 

 


* بعدا یک‌بار درباب تفاوت زیست سریال‌نبینی و زیست سریال‌بینی می‌نویسم خدمتتان

** قبلا دربارۀ بعضی آثار جناب شعیبی نوشته‌ام. در همین صفحه از «دارکوب» و در وبلاگ قبلی از «دهلیز» که هردو اثر به نظرم در مجموع خوب بودند

  • حسن صنوبری
۱۶
آذر

https://bayanbox.ir/view/1001983481983165531/%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%B5%D9%86%D9%88%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%85%D9%87-%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%B4%D9%86-%D8%B3%DB%8C%D9%86%D9%85%D8%A7-%D9%88-%D9%BE%DB%8C%D8%B4%D8%B1%D9%81%D8%AA.jpg

 

چندنفر از بزرگواران فرمودند فیلم لایو «ارائۀ مبحث پیشرفت در آینۀ سینمای ملل، با تمرکز بر انیمه و انیمیشن» در نشست «سینما و پیشرفت» را در صفحه بگذارم، گفتم خب به جای انتشار یک فیلم قطع و وصلی از یک قامت ناساز، چکیدۀ مباحث را فارغ از بحث‌های اختلافی در یک متن تقدیم کنم:

 

اولا عرض شد: اندیشیدن به «سینما و پیشرفت» را در سه شکل می‌فهمم:

۱. سینمای روایت‌گر پیشرفت امروز

۲. سینمای هدایت‌گر پیشرفت فردا

۳. سینمای پیشرفته (یعنی فهم پیشرفت در خود سینما)

 

و گفته شد، هر سه برای یک تمدن و یک سرزمین ضروری‌اند و دریغا که تا حدی جای هر سه در این مملکت خالی است، هم آن سینمایی که خود واقعا پیش رفته باشد -به عنوان یک فرم بیانی هنری- هم سینمایی که راوی پیشرفت‌های امروز کشور باشد و هم مهم‌تر: سینمایی که به پشتوانۀ خیال و خلاقیت ترسیم‌کنندۀ آفاق پیشرفت برای فردای تمدن ما باشد.

 

دوم: گفتیم چند نکته برای اندیشین به مفهوم پیشرفت مخصوصا در هنر، ضروری است، اولیش توجه به قوه و مسئلۀ «خیال» است. آتش پیشرفت در خیال روشن می‌شود نه خرد. خرد در این آتش می‌دمد، گسترشش می‌دهد. اول خیال پرواز بوده بعد علم پرواز.

زین‌رو تأکید کردیم در نظام آموزشی‌ای که انسان‌های خیال‌انگیز و خیال‌ورز مطرود و محکوم‌اند و در جامعه‌ای که «خیالاتی‌بودن» دشنام است؛ رویای پیشرفت به دشواری شکل می‌گیرد. چون موتور پیشرفت انسان خلاق است و انسان خلاق با خیال خود خلاق است. عرض کردیم عقلانیت‌محوری صرف در بهترین حالتش فقط مناسب حفظ وضع موجود است (و همین البته از جهالت بهتر است) اما به کار پیشرفت نمی‌آید. و گفتیم مراد ما از خیال خیال عمل‌محور است، نه خیال وهمی و عمل‌گریز که اتفاقا خودش از مهم‌ترین علل پسرفت جوامع و تخدیر انسان‌هاست.

 

نیز گفتیم در جامعه‌ای که خود عقلانیت هم مطرود باشد خیال که جای خود دارد. مثالش وضع بسیاری از حوزه‌های علمیه و دانشگاه‌هاست که نه‌تنها خیال و خلاقیت در آن‌ها به چیزی گرفته نمی‌شود بلکه رویکردهای عقلی هم در آن‌ها حرام است و صرفا به رویکردهای «نقلی» اعتماد وجود دارد. در حوزه علمیه که مثالش حوزه‌های فلسفه‌تیز، عرفان‌ستیز و کلام ستیزِ اخباری است و در دانشگاه هم بیشتر دانشگاه‌های ایران که دانشجو و استاد جز نقل اندیشه‌های غربی اجازۀ کنش دیگری ندارند. مقاله و پایان‌نامه بدون «ارجاع» ارزشی ندارد، ولو آن را ابن سینا نوشته باشد. ارجاع هم که عموما به متون غربی است.

 

سوم: گفتیم نکتۀ مهم بعدی در اندیشیدن به مفهوم پیشرفت، مفهوم «گذشته» است. بدون توجه به گذشته و سنت، پیشرفت معنایی ندارد. تو برای رفتن به نقطۀ ب باید نقطۀ الفی داشته باشی. باید از جایی شروع کنی که بتوانی پیش بروی. این همان گذشته است. از طرفی نقطۀ الف آمریکا یا چین، نقطۀ الف ایران نیست. هرکس گذشته و مبدأ خودش را دارد برای حرکت. پس باید گذشتۀ خودت را بشناسی و از همۀ ظرفیت‌هایش استفاده کنی تا بتوانی پیش بروی و این الگوی پیشرفت در همۀ ممالک ظاهرا پیشرفته است. نیز عرض کردیم بعضی تمدن‌ها اساسا گذشته‌ای ندارند، بی‌گذشته‌اند، اما بعضی گذشته دارند اما انقطاعی بین آن‌ها و تجربیات موفق گذشتۀ‌شان ایجاد شده، این‌ها گذشته‌ناشناس‌اند، ما از گروه دومیم. منظور ما هم این نیست که به گذشته برگردیم یا تمام تجربیات گذشته را ارزشمند بدانیم، نه! عقل و شعور داریم! باید گذشته‌مان را کامل با چشم خودمان (نه با روایت مستشرقان مثلا) ببینیم و بشناسیم و بخش افتخارآمیزش را مادۀ خام پیشرفت خود کنیم.

چهارم: در ادامۀ بحث وارد ضرورت پرداختن به نوع ایرانیِ پویانمایی، انیمه و انیمیشن شدیم. گفتیم سینمای پیشرفت که مبتنی بر خیال و رویاست، طبعا با سینمای واقع‌گرایانه و اجتماعی فرق دارد. احتمال کمی دارد در یک سینمای آپارتمانی رئال بتواند خودش را نشان دهد. از طرفی وقتی در عالم سینما بخواهی سراغ یک سینمای پیشرفته و یک سینمای راوی پیشرفت بروی، طبیعتا با نمونه‌های مشابه خارجی مقایسه می‌شوی، نمونه‌هایی که در این فرم از سینمایشان متکی به کمپانی‌های قدرتمند و ثروت‌های شگفت هستند که همین اول کار رقابت با آن‌ها محال می‌نماید.

 

مثال هم زدیم گفتیم کریستوفر نولان که در اندیشۀ آمریکایی، به نوعی راوی سینمای پیشرفت است را در نظر بگیرید. کسی که در سراسر جهان و همین مملکت- مخاطب و هوادار جدی دارد؛ سینمای او بیش از همه متکی بر «صنعت» است نه «هنر» و هزینه‌ای که برای هر فیلم او می‌شود می‌تواند خرج یک سال چند کشور کوچک در حال توسعه را بدهد! گفتیم همین امکانات حتی در آمریکا هم در اختیار هر کارگردانی نیست (نگاه کنیم به هزینۀ تولید آثار سینمای مستقل) و البته که مخاطب عمومی متوجه میزان اهمیت مدخلیت صنعت در پسند خودش نیست به قول حافظ: «فیض روح القدس ار باز مدد فرماید | دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می‌کرد»! و به قول خاقانی: «بلی شاعری بود صاحب‌قران | ز ممدوح صاحب‌قران عنصری»! و این واقعیت امروز هنر-صنعتِ سینماست. در چنین شرایطی البته رفتن سراغ گزینۀ پویانمایی (که خب آن هم کم هزینه نیست) بسیار معقول‌تر است. آنجا سفینۀ خیال با هزینه‌های بسیار کمتری می‌تواند به پرواز درآید.

 

پنجم: مثال زدیم ژاپن را. گفتیم ژاپن پنجاه سال پیش از مهم‌ترین و موفق‌ترین سینماهای جهان بود. با میزوگوچی و اوزو و کوروساوا و... . اما آن زمان مسئله‌اش چه بود؟ بازطراحی و بازسانی تمدن و انسان ژاپنی پس از جنگ، اندیشیدن به چرایی شکست و... خلاصه بیشتر مسائلش آسیب‌شناسی و ناظر به گذشته بود. اما وقتی می‌خواست از آینده و پیشرفت سخن بگوید دستش خالی بود. چون جنگ‌زده بود و اقتصادش نمی‌توانست پا‌به‌پای رویای پیشرفتش در هنر بیاید. این بود که بعد از چند دهه انیمه در ژاپن قدرت گرفت و با میازاکی و تاکاهاتا جهان را گرفت. انیمه‌ای که هم نوعی سینمای پیشرفته بود هم راوی و هادیِ پیشرفت و کمال امروز و فردا، البته در اندیشۀ ژاپنی (که مثلا یکی از فرق‌هایش با اندیشۀ آمریکایی این است که بیش از این دنبال تصرف در طبیعت باشد، دنبال نجات طبیعت است). انیمه‌ای که حتی کارگردان غربی حتی همان نولانش- بسیاری از ایده‌های خود را از روی آن کپی می‌کند.

پس این یک تجربۀ موفق جهانی است در سینمای پیشرفت.

 

ششم: در بخش آخر هم از آسیب‌شناسی و فرصت‌شناسی انیمیشن ایرانی سخن گفتیم. از آن‌همه استعداد بصری و روایی جذاب که در متون بومی خودمان وجود دارد، از فردوسی و عطار تا دیگران. گفتیم ما دریای ایده و معناییم. نیز به سنت غنی نگارگری و تصویرگری ایرانی اشاره کردیم . آن‌همه میراثی که در خود ایران مهجورند اما دارند ماده خام ساخت اثار غربی می‌شوند.

همچنین از انیمیشن‌هایی سخن گفتیم که نماد پیشرفت پلاستیکی‌اند، چون همه‌چیز خود را از یک داستان یا انیمیشن یا فیلم غربی سرقت می‌کنند و صرفا آخر کار جای پرچم آمریکا را با ایران عوض. گفتیم این آثار پیشرفت و رویای ایرانی نیستند و با یک برچسب نمی‌شود چیزی را از آن خود کرد. نیز توضیح دادیم این آثار جهانی نمی‌شوند چون نمونۀ اصیلشان در خارج هست، در ایران هم ماندگار نمی‌شوند چون مخاطب ایرانی هم به آثار جهانی دسترسی دارد؛ بلکه صرفا ممکن است به خاطر حمایت‌های سیاسی یا حکومتی یا ضدحکومتی مدت کوتاهی جلب توجه کنند.

 

همچنین از آثاری حرف زدیم که جاه‌طلبی این آثار پلاستیکی را ندارند ولی در نوع خودشان خوبند، اما فقط برای شروع و قدم اول، مثل «شاهزادۀ روم» (که البته همین اسمش هم یک عقب‌نشینی فرهنگی است).

نیز از انیمیشن‌هایی حرف زدیم که می‌توانستند یک شروع عالی و بسیار بسیار کم‌نقص برای صنعت-هنر پویانمایی ِ ایرانی باشند اما به خاطر بی‌همتی و بی‌تدبیری و بی‌خیالی مدیران و ناشران دولتی، سال‌ها پس از ساخت و حتی دروکردن جوایز داخلی و خارجی، همچنان در آرشیو ناشر خاک می‌خورند و احتمالا وقتی منتشر می‌شوند که تازگی، بداعت و اثربخشی خود را کاملا از دست داده‌اند، مثل انیمیشن قابل احترامِ «رهایی از بهشت».

 

  • حسن صنوبری
۲۵
آبان

https://bayanbox.ir/view/8661672678400659812/%D8%A7%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D8%B3%D8%B9%DB%8C%D8%AF.jpg

«با اشغال افغانستان توسط شوروی، احتمالا شاهد شکاف عمیق‌تری خواهیم بود که مسلمانان خوب را از مسلمانان بد متمایز می‌کند. بدون شک، هرروز شاهد اخبار بیشتری خواهیم بود که دستاوردهای مسلمانان خوب مانند سادات ضیاءالحق، رئیس جمهور پاکستان و شورشیان مسلمان افغانستان {طالبان} را تحسین می‌کنند و اسلام خوب را با ضدکمونیست‌بودن و در صورت امکان با مدرنیزه‌کردن برابر می‌دانند. اما، درمورد مسلمانانی که مقاصد ما را برآورده نمی‌کنند، باید گفت که آن‌ها مانند همیشه به صورت افراطیانی متحجر به تصویر کشیده خواهند شد».

آنچه خواندید پیش‌بینی زنده‌یاد إدوارد سعید بود؛ ۴۱سال پیش! و حالا می‌بینیم چه پیش‌بینی دقیق و مهمی بود. اشاره به زمانی دارد که طالبان وحشی که آمریکایش برآورده بود به عنوان یک گروه مسلمان خوب توسط آمریکا و رسانه‌های عظیمش بازنمایی می‌شد و ایران مبارز و متمدن و مسلمان به عنوان یک گروه خشن و بدوی و به قول بعضی از خودشان: بربرهای جدید.

شکست هژمونی عنوان کتابی است که نشر ترجمان سه سال پیش با ترجمه حسین نظری منتشر کرد، کتابی که شامل چهار مقاله از متفکر، زبان‌شناس، سیاست‌پژوه و منتقد فرهنگی هنری بزرگ فلسطینی آمریکاییِ معاصر زنده‌یاد ادوارد سعید است. موضوع کتاب بررسی بازنمایی‌های رسانه‌ای آمریکا از اسلام، ایران، انقلاب اسلامی و به‌ویژه یکی از همین ماجراهای مهم امروز (۱۳آبان) یعنی تسخیر سفارت است.

یکی از چیزهایی که در این کتاب می‌آموزیم این است که چرا حتی خیلی از آدم خوب‌های جهان ناخواسته حس بدی به ایران و اسلام دارند. و اینکه چگونه تفکر بدون رسانه در غرب آن روزگار و در همه جهان امروز نزدیک به محال است. حتی می‌توانیم حدس بزنیم چگونه نخبگانی مثل خود سعید که در دهه۶۰ -که ظاهرا بدنام‌ترین دهه ایران است- به دلیل مواجهه مستقیم با ایران همه هوادار ایران بودند، در دهه‌های بعدی که فاصله‌ای بین آن‌ها و ما افتاد (و بعضی مسئولان فرهنگی و سیاسی ما هم خود را مستغنی از ارتباط‌گرفتن با حتی هوادارانمان دانستند) تسلیم جنگ رسانه‌ای نابرابر شدند. امری که پس از سیاه‌کردن ذهن مردم مغرب‌زمین سراغ مشرق‌زمینیان نیز آمد؛

سعید در بخشی دیگر می‌نویسد:

«قسمت اعظم جهان سوم اکنون غرق در شوهای تلویزیونی آمریکایی و کاملا وابسته به گروه کوچکی از خبرگزاری‌هاست که اخبار را به جهان سوم مخابره می‌کنند، حتی در تعداد قابل توجهی از مواردی که اخبار دربارۀ جهان سوم است. کشورهای جهان سوم به طور کل، و کشورهای مسلمان به طور خاص، از منبع اخبار بودن به مصرف‌کنندۀ اخبار تبدیل شده‌اند. برای نخستین‌بار در طول تاریخ یعنی برای نخستین‌بار در چنین مقیاسی- می‌توان گفت که جهان اسلام تا اندازه‌ای، از طریق تصاویر، تاریخ‌ها و اطلاعاتی که توسط غرب تولید شده است، دارد درموردش خودش می‌آموزد»

این حرف وحشتناک که بالا می‌گوید، آن‌موقع چندان شامل حال ایران نمی‌شد؛ ولی دریغ که اکنون هزاران برابرش در بخش‌های قابل توجهی از مردم ایران مصداق یافته است (منظورم شوهای تلویزیونی نیست که تبدیل به زیست اینستاگرامی شده، منظورم بخش خطرناک‌تر است: شناخت و فهم خود با تلقین دشمن خود)

تازه غرب و استعمار که به درک! چه حقارت عظیمی که بعضی از ما برای فهم خود چشم به دهان رسانه‌های سعودی بسته‌ایم.

در یکی دیگر از مقالات کتاب سعید بخشی از سخنان یکی از چهره‌های رسانه‌ای آمریکایی را نقل و نقد می‌کند، من نقلش را نمی‌آوردم، ولی خواندن بخشی از همین نقدش نیز قابل تأمل است:

«... این مطلب که استعمار پرتغالی قرون پانزده و شانزده مناسب‌ترین راهنما برای سیاست‌مداران غربی معاصر است ممکن است به نظر برخی خوانندگان غریب برسد، اما در حقیقت این تحریف او از تاریخ است که بیش از همه معرف فضای این دوران است. او می‌گوید استعمار باعث آرامش بود، گویی که تحت سلطه درآوردن میلیون‌ها نفر به چیزی جز آرامشی رویایی نینجامیده است و گویی که آن ایام بهترین دوران بوده‌اند. احساسات جریحه‌دارشده‌شان، تاریخ تحریف‌شده‌شان، سرنوشت دردناکشان هیچ اهمیتی ندارد، مادامی که «ما» می‌توانیم آنچه برای «ما» مفید است را به دست بیاوریم: منابع با ارزش، مناطق استراتژیک جغرافیایی یا سیاسی، منبع عظیمی از نیروی کار بومی ارزان. پس از قرن‌ها سلطۀ استعماری، استقلال کشورها در آفریقا و آسیا تحت عنوان بازگشت به «بربریت» مردود خوانده می‌شود. طبق گفتۀ کلی {همان چهره رسانه‌ای} تنها راه پیش رو پس از چیزی که او آن را مرگ مفتضحانۀ امپراطوری قدیم می‌داند، تجاوزی جدید است! و در پس این دعوت غرب به بازپسگیری آنچه حق مسلم «ما»ست، تنفری عمیق از فرهنگ اسلامی بومی آسیایی است که کلی می‌خواهد «ما» بر آن حکومت کنیم.»

درباب این بخش از سخنان سعید دو نکته می‌گویم: یکم: این نوشته برای سی سال پیش از حمله مستقیم آمریکا به عراق و افغانستان و حمله‌های غیرمستقیمش به دیگر سرزمین‌های اسلامی (یمن، سوریه و...) است. پس گفته‌های آن کارشناس رسانه‌ای فقط تحلیل یک کارشناس نبوده، بلکه توجیه و زمینه‌سازی برای یک برنامه نظامی (و رسانه‌ای و امنیتی) بزرگ حکومتی بوده است؛ چون مو به مو محقق شد!

دوم: نقل اخیرم از سعید را به علاوه نقل قبلی‌ام از او کنید و پیش خودتان، در دور و اطراف خودتان، در محل کار و تحصیل و... ، ببینید آیا این «تنفر از فرهنگ اسلامی بومی آسیا» چقدر در بین همین ما آسیایی‌ها تدریس و تزریق شده، همین خیلی آموزنده است!

و نیز لطفا متوجه باشیم: ریشۀ نفرت و خودستیزی از کجا آمده.

 


پینوشت:

حالا که بحث «ادوارد سعید» و «ترجمان» شد این را هم عرض کنم محضر شما: در شماره ۱۶ فصل‌نامه ترجمان {با عنوان «کمتر بیشتر است» که از بهترین شماره‌های این فصل‌نامه است} جستار-خاطره‌ای بسیار خواندنی، چندلایه، مهم و آموختنی ترجمه شده است با عنوان «ملاقات سعید و سارتر در آپارتمان فوکو»

این مطلب به قلم خود ادوارد سعید است و در آن سیمایی را از سال‌های پایانی و پایان «ژان‌پل‌ساتر» و «سیمون دوبووار» برای آزادگان جهان افشا می‌کند که در انبوه نوشته‌های موافقان و مخالفان ایدئولوژیکشان اثری از آن نمی‌توانید پیدا کنید. چون این موافقان و مخالفان همواره بیش از خود شخصیت این دو با افکار و گفتار و دعاوی‌شان درگیر بودند، اما سعید شما را به خود شخصیت این دو -مخصوصاً سارتر- نزدیک می‌کند. این جستار برای همه خواندنی است، اما به خاطر دلایل و اشاراتی برای مخاطب ایرانی و مسلمان خواندنی‌تر.

آنچه باعث مى‌شود آن جستار بسیار براى من جذاب و آموختنى باشد (و حتى بیشتر از کتاب شکست هژمونى) صرفا حرف‌هایى نیست که آنجا درباره ایران و اسلام و انقلاب و فلسطین گفته شده، یا روایت جالبى که سعید از خود فوکو دارد؛ بلکه در لایة دوم متن، شخصیت پژوهى و شخصیت‌پردازى سعید از این روشنفکران و نمایش سیر پنهان «انفعال» در کسانى است که علم و ادعایشان گوش عالمى را در آن روزگار کر کرده بود.

یک بازیگر یا فوتبالیست یا ... هرقدر هم مشهور باشد، ادعای عدم انفعال ندارد، اما یک روشنفکر مشهور، که از قضا اهل فلسفه (و شاید: فیلسوف) هم هست، فعالیت سیاسى و ادبى و هنرى و تشکلى و... هم دارد، خب خیلى ادعا دارد، تصور انفعال براى او که همواره مدعى کنش‌گرى است دشوار است .اینجا از جمله جاهایى است که یاد می‌گیرم علم و آگاهى و کنش سیاسى و تفلسف هم، لزوما به کمال شخصیتى و اصالت و ارجمندى منجر نمى‌شود، کمال شخصیتى و تعالى روحى، سلوک و مراقبه‌ای مى‌خواهد که پیمودنش آسان نیست، و رهایى از انفعال که از اولیات کمال انسانى است (جه اینکه بین موجودات فقط انسان است که مستعد اراده و ااهى است) بدون آن سلوک و تربیت معنوى براى کسى محقق نخواهد شد.

چیزى که از امثال ادوارد سعید می‌توان یاد گرفت، از متفکرى که در قلب آمریکا، در اوج شهرت و احترام، در رفت و آمد با غول‌هاى فرهنگی جهان، «همچنان خودش بود» یرهیز از خودفریبى است.

خودفریبى محصول خودناشناسى است و سرانجام به انفعال منجر مى شود، به اینکه تو در حادثات و اوقات و احوال زمانه بیش از اینکه مغز باشى، چشم و گوش باشى؛ بیش از اینکه بر عالم خود موثر باشى، از پیرامون خود متأثر باشى، واین خیلى وحشتناک است. انفعال یعنى چشم بپوشى از امکان انسان بودن. انسانى که نتواند فارغ از هیاهو، فارغ از رسانه، فارغ از آنچه می‌بیند و مى‌شنود «موجود» باشد، به کاربردن نام انسان دربارة او، اسراف واژگان است.

الغرض جه خوب که از همین امروز تمرین کنیم خودمان را گول نزنیم، بودن یا نبودنمان در هر امرى را تقصیر در و دیوار و زمان و مکان نیندازیم، به خودمان مدام حق ندهیم، کاستی‌های درونی‌مان را توجیه نکنیم، اینقدر در همه‌جا و همه‌کس دنبال کاستى و زشتى نگردیم براى توجیه زشتى و کاستى خویش. نه عزیز من! از خودت فرار نکن، ارادة انسانى بر همه چیز قاهر است.  زمین کج نیست، بلد نیستى برو بیاموز؛ بلدى، برقص!

 


پ‌ن: سیزدهم آبان در اینستاگرام همین صفحه منتشر شد

  • حسن صنوبری
۱۶
آبان

https://bayanbox.ir/view/6957954071996770808/%D9%81%D8%B5-%D8%AD%DA%A9%D9%85%D9%87-%D8%B9%D8%B5%D9%85%D8%AA%DB%8C%D9%87-%D9%81%DB%8C-%DA%A9%D9%84%D9%85%D9%87-%D9%81%D8%A7%D8%B7%D9%85%DB%8C%D9%87.jpg

حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا (سلام الله علیها) بزرگ‌ترین حقیقت انکارشده در جهان اسلام است. چه انکاری که از سر غرض و مرض بوده و باعث شده در مذهب تسنن به طور کل مقام ذاتی ایشان نفی شود (و به تبع آن ارزش ذاتی زن و ...) چه انکاری که از سر ناتوانی و عجز بوده است که اختصاصی به مذهب عامه ندارد.

دلائل بسیاری در کار است، از جمله عمر کوتاه آن حضرت، ظلم بسیار به آن حضرت در دوران زندگی و حتی پس از شهادت، سانسور گسترده روایات نبوی درحق ایشان، جلوگیری از نشر روایات و اخبار مربوط به ایشان توسط حاکمان وقت، فرصت اندک شیعه برای حکم‌رانی حتی در سرزمین‌های شیعه‌نشین در طول تاریخ و دیگر اموری که باعث شده اگر جناب خواجه نصیرالدین طوسی در آن صلوات معروف در قرن هفتم حضرت را با «المجهوله قدرها» (یا المجهوله قدرا) وصف کرده این توصیف همچنان صحیح باشد.

در چنین وضعی نگاه تاریخی و روایی و اخباری صرف برای شناخت مقام حضرت فاطمه سلام الله علیها کفایت نکرده و نمی‌کند (مثلا درمورد امام عصر هم چنین وضعیتی حاکم است، اما شاید درباره پیامبر و امیرمومنان اکتفا به همان روایات مفید باشد). زین‌رو شایسته است فلسفه و عرفان برای شناخت انسان کامل به کمک خبر و حدیث بیایند.

درباره مقام حضرت زهرا سلام الله علیها کتاب زیاد نوشته شده است، اما با نگاه عرفانی و مخصوصا با نگاه عرفان نظری نه.

«فصّ حکمةٍ عصمتیةٍ فی کلمةٍ فاطمیة» کتاب بی‌نظیر آیت‌الله علامه حسن زاده آملی با موضوع حضرت زهرا سلام الله علیهاست که با نگاه عرفانی و منطق و ادبیات خاص عرفان نظری به زبان عربی نوشته شده است. این کتاب در حقیقت به عنوان فصل ضمیمه و تکمله‌ای برای فصوص الحکم ابن عربی (مشهورترین کتاب در حوزه عرفان نظری) نوشته شده؛ که علامه حسن‌زاده همواره از مهمترین مدرسان و شارحانش بوده است.

مرحوم استاد حسن‌زاده جایی در مصاحبه‌ای می‌گوید هروقت فصوص را می‌خوانده به این فکر می‌کرده چرا فص‌ها (فصل‌های) کتاب صرفا درباره مردان خداست و چرا فصی به زنان برگزیدۀ الهی خصوصا حضرت مریم و حضرت زهرا سلام الله علیهما اختصاص پیدا نکرده؛ تا اینکه واقعه‌ای معنوی رخ می‌دهد و ایشان خود را مامور نوشتن این رساله می‌بیند. متن کتاب خیلی مختصر است، اما بعدها خودشان هم رساله را شرح می‌کنند و در بخشی از آن شرح بحث مفصل و مهمی را در بزرگداشت مقام زن در اندیشۀ توحیدی می‌نویسند. البته که این کتاب تخصصی و فنی و نخبگانی است، اما برای ما عوام هم حتما بهره‌هایی دارد.

 

از جمله: آنچه دربارۀ اذان خاص استاد حسن‌زاده مشهور است، از سطری از همین فص حکمه عصمتیه فی کلمه فاطمیه برآمده آنجا که پس از تببین بحث انسان کامل و مقام عصمت‌اللهی در شأن حضرت فاطمه می‌نویسند: "فلا بأس بأن تشهد فی فصول الأذان و الإقامه بعصمتها و تقول مثلا: «أشهد أن فاطمه بنت رسول الله عصمت‌الله الکبری» أو نحوها".

در تمام تاریخ اسلام اینجا اولین جایی است که پیشنهاد می‌شود در اذان‌ها به عصمت حضرت زهرا (سلام الله علیها) شهادت داده شود. و من به این فکر می‌کنم که اگر این پیشنهاد عملی می‌شد یا بشود، جدا از برکات عرفانی و اعتقادی که علامه شرح کرده‌اند، چه برکات فرهنگی و ارزش‌مندی‌های اجتماعی خاصه در گرامیداشت شأن زنان خواهد داشت. (گفتنی‌ست نوع شهادت دادن علامه حسن‌زاده درمورد امیرالمومنین هم متفاوت است و باز حاصل توجه به ظرائفی است: «أشهد ان امیرالمومنین علیاً الوصی و اولاده المعصومین حجج الله»)

مدتی پس از نگارش این کتاب، مکاشفه‌ای برای یکی از مردان خدا رخ می‌دهد که در نتیجه‌اش و پس از صحت‌سنجی مکاشفه با روایات[1]، علامه عبارت «و حجت الله علی الحجج» را به اذانشان می‌افزایند (فیلم بخشی از روایت علامه از ماجرای مکاشفه را در صفحات این مطلب در اینستاگرام منتشر کردم). الغرض این پیشنهادی بود که همچنان پیش روی ما و کسانی است که دوست‌دار ترویج اخلاق الهی و فرهنگ اصیل اسلامی‌اند.

امید که در آن سوی کهکشان‌ها این کتاب ارزشمند بهانۀ عنایت ویژۀ بانوی بانوان جهان به این شیعۀ عاشقِ عارفشان شود. خوب است ما هم اکنون یک‌بار از طرف ایشان بگوییم:

«أشهد أن فاطمه بنت رسول الله عصمت الله الکبری و حجت الله علی الحجج»

 

 


پ‌ن۱: امروز داشتم به محبوبیت عمومی بی‌نظیر علامه حسن‌زاده در میان مردم در عین انبوهی تکفیر و طعن و لعن و دشمنی بعضی از مثلا نخبگان دینی فکر می‌کردم؛ همچنین قدرناشناسی‌های بخشی از خود حوزه قم حتی. جدا از حسادت‌ها که دلیلش واضح است؛ سه مسئله در مرحوم آیت‌الله حسن‌زاده دشمنی‌ها و بدگویی‌های زیادی را به سوی ایشان جلب می‌کرد؛ یکی گرایش شدید ایشان به همین موضوع عرفان (اعم از عملی و نظری) بود که بیشتر تکفیرها از همینجا شروع شد، یکی گرایش جدی ایشان به فلسفه و علوم عقلی اما یک نکتۀ سوم هم کینه‌های سیاسی است. از جمله اینکه علامه حسن‌زاده در بحرانی‌ترین سال‌های انقلاب در دهه هفتاد (که بسیاری از علما ترجیح می‌دادند با دفاع از رهبری جایگاه خود را به خطر نیندازند) علی‌رغم اینکه علامه هیچ سمت سیاسی یا وابستگی سیاسی به رهبری نداشتند، دو کتاب مهم خود را با تقدیم‌نامه‌ای محکم به آیت‌الله خامنه‌ای تقدیم کردند. اولیش همین فص فاطمی بود که در شهریور ۱۳۷۶ با عباراتی چون «قائد ولی وفی، و رائد سائس حفی، مصداق بارز نرفع درجات من نشاء» به آیت‌الله خامنه‌ای تقدیم شد و طبعا نفرت دشمنان انقلاب و را برانگیخت. و کتاب دوم هم «انسان در عرف عرفان» بود که در سال 77 به رهبری تقدیم شد تا نشان دهد حملات به تقدیمیۀ نخست فایده‌ای نداشته است.

.

پ‌ن۲: نسخۀ اولی و اصلی کتاب توسط انتشارات سروش بدون شرح منتشر شده است. من همان را خوانده‌ام. اول بخش عربی است و بعد ترجمه فارسی که توسط محمدحسین نائیجی انجام شده. لطف ویژۀ کتاب این است بخش عربی و اصلی تماما با دستخط زیبای علامه حسن زاده است. مشکل کتاب بخش ترجمه است، به نظرم ترجمه چندان رسا نیست و من متن عربی را بهتر می‌فهمیدم تا متن فارسی! همچنین دستکم در آن چاپ دو صفحه از بخش ترجمه جا به جا شده.

 

[1] روایتی که در این موضوع علامه حسن حسن زاده آملی پیدا می‌کنند و باعث تایید آن عبارت می‌شود، روایتی است از امام حسن عسکری علیه السلام: نَحْنُ حُجَّةُ اللَّهِ عَلَی الْخَلْقِ وَ فَاطِمَةُ حُجَّةٌ عَلَیْنَا ؛ اینگونه هم نقل شده است: نَحْنُ حُجَجُ اللّهُ عَلَی خَلْقِهِ وَ أُمُّنَا [جَدَّتُنَا] فَاطِمَةُ حُجَّةُ اللّهِ عَلَیْنَا

 


 

نوشته‌های مرتبط:

1. ده نکته درباره عارف بی‌همتا علامه حسن حسن زاده آملی

2. سفر به آن سوی تسلکوپ (برای دوستان نوجوانم)

  • حسن صنوبری
۰۵
آبان

چندی پیش به سفارش صفحه «نوجوان» دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب، یادداشتی پیرامون مرحوم آیت‌الله علامه حسن حسن‌زاده آملی نوشتم، (دوخاطره‌اش با یادداشت اولی‌ام برای علامه مشترک است و اینجا به تناسب مخاطب نثری ساده‌تر و روایتی کلی‌تر دارد)
اینک در آستانۀ چهلم علامه اینجا بازنشر می‌شود:

https://bayanbox.ir/view/7054533502950627394/hasansenobari-hasanzadeamoli.jpg

سفر به آن سوی تسلکوپ

بسم الله الرحمان الرحیم

حقیقت وحشتناک این است که وقتی سی سالگی را رد می‌کنیم و رسما در سرازیری زندگی می‌افتیم، عموما به همان چیزی که هستیم قانع می‌شویم. دیگر نه می‌خواهیم سیارۀ جدیدی را کشف کنیم، نه می‌خواهیم آدم آهنی عجیبی را اختراع کنیم، نه می‌خواهیم مدال طلای المپیکی را گردنمان بیاندازیم، نه می‌خواهیم پی به اسرار یا قدرت‌هایی ماورایی ببریم، و نه می‌خواهیم در جنگی حماسی دشمنی بدجنس و قدرتمند را شکست بدهیم. فقط دلمان می‌خواهد یک کارمند یا یک کاسب یا یک خانه‌دار معمولی باشیم و با یک زندگی خیلی معمولی، خیلی ساده و خیلی کم خطر، و شبانه‌روز پای تصاویر بی نهایت تلویزیون یا اینستاگرام صبر کنیم تا این چند صباح باقی مانده هم با کمترین دردسر طی بشود و برود پی کارش.

 

هروقت صفحات زندگینامه آدم‌های بزرگ و تاثیرگذار جهان را می‌خوانیم می‌بینیم هیچکدامشان وقتی سی سالگی را رد کردند تازه تصمیم نگرفتند آدم بزرگی شوند و رویای بزرگی داشته باشند؛ بلکه بیشترشان بین ده الی بیست سالگی تصمیم اصلی زندگی‌شان را گرفتند. یعنی دقیقا همان وقتی که جامعه خیلی جدی‌شان نمی‌گرفت.

من هم وقتی نوجوان بودم چندتا قهرمان ذهنی داشتم در زمینه‌های گوناگون، علم، ورزش، شعر، سیاست، عرفان، مبارزه و... ؛ بعضی از قهرمان‌هایم یکی از این امور را به خوبی پوشش می‌دادند، اما چندتا قهرمان عجیب هم داشتم که به تنهایی چند رشته و آرزو و رویای مختلف را پوشش می‌دادند، یک‌جورهایی می‌شود به آن‌ها بگوییم «قهرمان‌های چندمنظوره»! و همین ویژگی آن‌ها را برایم جذاب‌تر و قهرمان‌تر می‌کردند. مثلا شهید چمران یکی از این قهرمان‌های چندمنظورۀ من بود، هم قهرمان در جنگ بود، هم علم، هم ورزش، هم عرفان، هم نقاشی...

این را هم بگویم: بیشتر قهرمان‌هایم متاسفانه جان باخته بودند! و همین آزارم می‌داد. اگر همۀ قهرمان‌ها و ایدآل‌هایمان مرده باشند، آدم حس می‌کند روزگار قهرمانان گذشته؛ آدم فکر می‌کند در زمانه‌ای زندگی می‌کند که دیگر امکان رسیدن به یک رویا یا تاثیرگذاری بزرگ وجود ندارد. تازه شهید چمران که خوب بود، خیلی از قهرمان‌های نوجوانیم برای قرن‌های گذشته بودند و حتی یک عکس سیاه‌سفید هم ازشان وجود نداشت؛ مثلا شیخ بهایی جزو همین قهرمان‌های چندمنظوره‌ام بود، اما آنقدر قدیمی بود که شک می‌کردم نکند خیلی از چیزهای خارق‌العاده‌ای که درباره‌اش می‌گویند بافته‌های آدم‌های خیالاتی باشد؟

با این‌حال خوشبختیِ من اینجا بود که چندتا از قهرمان‌هایم نه‌تنها برای همین روزگار بودند، بلکه زنده بودند و هم‌وطنم، یعنی زیر همین آسمان و روی همین خاک که من نفس می‌کشیدم نفس می‌کشیدند. این حس خیلی خوبی به من می‌داد؛ یکی از آن‌ها، یکی از چندمنظوره‌هایشان، آیت‌الله علامه حسن حسن‌زاده آملی عارف دانشمند و نابغۀ روزگارمان بود که همین چندروز پیش سفر کهکشانی‌اش را آغاز کرد. از این‌سوی تلسکوپ رفت به آن‌سوی تلسکوپ؛ چون هم منجم بود، هم ریاضی‌دان، هم فیلسوف، هم عارف، هم ادیب، هم فقیه، هم پزشک، هم مفسر، هم شاعر، هم محدث، هم متکلم، هم استاد اخلاق، هم استاد زبان هم...

https://bayanbox.ir/view/6882917164532614426/%D8%B9%D9%84%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%A2%D9%85%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D9%86%DA%AF%D8%B1%D9%87-%D8%A7%D8%AE%D8%AA%D8%B1%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C.jpg

شاید باورتان نشود علامه حسن‌زاده در دهه سی، در حالیکه یک طلبۀ بیست و چندساله بود، با دانش ریاضی و نجومی خودش تقویم هرسال را استخراج می‌کرد. همان سال‌ها یکی از استادان مهم ریاضی دانشگاه تهران با شنیدن این خبر خیلی تعجب می‌کنئ. وقتی تقویم علامه را بررسی می‌کند می‌بیند با محاسبات خودش جور در نمی‌آید. برای اینکه درس خوبی به حسن‌زادۀ جوان بدهد در روزنامه اطلاعات مقاله‌ای علیه آن تقویم می‌نویسد و می‌گوید کسوف پیشبینی شده در تقویم حسن‌زاده اتفاق نخواهد افتاد. مدتی می‌گذرد و همه می‌بینند در همان زمان پیشبینی شده کسوف اتفاق افتاد؛ روزنامه اطلاعات مجبور می‌شود در مطلبی از خوانندگانش عذرخواهی کند

اما این دوئل علمی باز هم تکرار شد. مدتی بعد طبق محاسبه آن استاد ریاضی و هم طبق محاسبۀ تمام استادان دیگر ماه رمضان باید 30روزه می‌بود اما در تقویم قمری حسن‌زاده 29روزه. برای جبران رسوایی قبلی اینبار تبلیغ بسیاری می‌کنند که بالاخره اشکال‌داشتن تقویم حسن‌زاده ثابت خواهد شد؛ اما آن‌سال هلال زیبای عیدفطر در شب 29 رمضان خودش را نشان داد و بار دیگر نبوغ علمی حسن‌زادۀ جوان اثبات شد. الآن که موسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهران همه‌ساله تقویم را استخراج می‌کند شاید به نظرمان استخراج تقویم خیلی کار عجیبی نباشد؛ باید دقت کنیم این استخراج دقیق سی‌سال پیش از تاسیس موسسه ژئوفیزیک اتفاق‌افتاده، آن‌هم نه توسط یک موسسه، بلکه توسط یک آدم!

و البته از این اتفاقات درمورد ایشان زیاد است، اتفاقاتی که نشان می‌داد علامه خیلی از زمانش جلوتر بود. مثلا ما الآن برای تعیین قبله از جی‌پی‌اس استفاده می‌کنیم؛ اما علامه حسن‌زاده خیلی خیلی قبل از اینکه جی‌پی‌اس یا حتی قبله‌نماهای امروزی اختراع شوند، با اسطرلاب[1] قبلۀ دقیق مردم آمل را محاسبه کرده بود.

 

علامه حسن‌زاده آملی یک بدن داشت، اما چندین دانشگاه و حوزۀ علمیه را به راحتی در ساختمان‌های مغزش جا داده بود
یک دل داشت، اما چندین آبشار و و رودخانه از قله‌های قلبش جاری بود

یعنی همان شخصیتی که حتی تصورش برای یک آدم بزرگِ مثبتِ سی سالِ خوکرده به زندگی بی دردسر محال است
یعنی همان شخصیتی که می‌تواند تجسم عینی رویاها و اراده‌های یک نوجوان خیال‌پرداز و جان‌دار و هیجان‌دار باشد

 

یکی از نکات مهم درمورد علامه برای من این بود که این آدم با این همه علم و توانایی و قدرت معنوی‌اش بسیار متواضع و بی‌ادعا بود، بسیار از دیده‌شدن و خودنمایی پرهیز می‌کرد، بسیار مهربان و خودمانی و باادب بود. می‌گویند درخت‌ها هرچه پر برگ‌وبارتر می‌شوند، سربه‌زیرتر می‌شوند. درحالیکه بیشتر ما اینطوری هستیم که وقتی چهارتا کتاب می‌خوانیم، یا در یک موضوعی کمی متخصص می‌شویم فقط یک موضوع- دیگر خدا رحم کند به اطرافیانمان یا خوانندگان صفحه‌مان!

این عظمت اخلاقی و تربیت معنوی کم‌نظیر، در کنار تمام آن ویژگی‌های دیگر علامه بود که او را در چشم من و خیلی‌های دیگر اینقدر بزرگ کرده بود. وقتی زندگینامه علامه را مرور می‌کنیم علت را متوجه می‌شویم: او همه‌چیز را از سال‌های اول نوجوانی شروع کرده‌بود. علامه این دو عملیات را با هم آغاز کرده بود:

یکم: ارادۀ تحقق رویاهای بزرگ علمی

دوم: تمرین خودسازی و خودشناسی

 

جدا از دیدن و شنیدن سخنرانی‌های اخلاقی و عرفانی‌شان که فوق‌العاده و بی‌نظیرند، سه کتاب جمع‌وجور برای شروع مطالعه آثار علامه حسن‌زاده به شما معرفی می‌کنم:

1. صدکلمه در معرفت نفس[2] (صد نکتۀ کوتاه درباره موضوع مهم «خودشناسی»)

2. الهی‌نامه علامه حسن‌زاده (مجموعه مناجات‌های کوتاه و خواندنی علامه حسن‌زاده)

3. تازیانۀ سلوک (مجموعه مختصری از نامه‌های علامه حسن‌زاده که شامل دستورالعمل‌های اخلاقی و عرفانی است)

 

[1] یک ابزار نجومی کهن که ظاهرا قدیمی‌ترین انواعش در سرزمین ایران باستانی کشف شده

[2] معرفت نفس یعنی: خودشناسی

  • حسن صنوبری
۰۶
مهر

وقتی بی‌قدری مثل بنده قرار باشد درباره آن بزرگ بی‌نظیر بنویسد، یعنی قرار است دریا در کوزه ریخته شود، خاصه در این مجال اندک: «گر بریزی بحر را در کوزه‌ای | چند گنجد؟ قسمت یک‌روزه‌ای».

ده سکانس و نکته از زندگی عارفِ کامل، دانشمندِ ابوالفضائل، علامۀ ذوالفنون، آیت‌الله حسن حسن زاده آملی رضوان الله تعالی علیه:

https://bayanbox.ir/view/7255241804680096913/hasan-hasan-zade-amoli.jpg

 

۱. در دهه سی، به کار استخراج تقویم مشغول بود، در آستانۀ یکی از پیش‌بینی‌هایش دربارۀ یک کسوف، یک استاد ریاضی مهم دانشگاه تهران در روزنامه اطلاعات کار طلبۀ جوان را غیرعلمی خواند و عدم تحقق کسوف را پیش‌بینی کرد. روز موعود فرارسید؛ کسوف واقع شد. روزنامه صرفا در مطلبی از اشتباه درج شده عذرخواست.

بار دیگر این مباهله علمی درگرفت؛ در تقویم حسن‌زاده رمضان ۲۹روزه بود ولی در محاسبه همه افراد ۳۰روزه. این استثنایی بودن و اختلاف محاسباتی حتی موجب نگرانی استاد فقه و اخلاقش (آیت‌الله محمدتقی آملی) شد. با این حال شب موعود فرا رسید و خنجر هلال شوال، سر سلخ رمضان را برید.

روز بعد برای تبریک عید تعدادی از استادان دانشگاه از جمله همان استاد ریاضی به منزل آیت‌الله کاشانی (رئیس وقت مجلس شورا) می‌روند؛ آیت‌الله طعنه می‌زند چطور شما و همه اساتید دیگر زمان عید را اشتباه دریافتید و یک طلبه ساده ما درست؟ استاد ریاضی متکبرانه می‌گوید «گاه باشد که کودک نادان‏ | به غلط بر هدف زند تیرى‏».

حسن‌زاده جوان این حکایت می‌شنود و این‌بار برخلاف دفعه قبل که حیا کرده بود از به رخ کشیدن اشتباه و اتهام طرف مقابل، تمام مستندات محاسباتی خود از زیج بهادری و الغ‌بیگی و... را برای روزنامه و دانشگاه تهران می‌فرستد؛ هیچکدام اعتنایی نمی‌کنند؛ حتی حاضر به انتشار نمی‌شوند.

همین دانشگاه تهرانِ متکبر؛ ۴۰سال بعد جشن‌نامه بزرگداشت آیت‌الله علامه حسن‌زاده آملی (کتاب «آیت حُسن») را با برترین استادان فلسفه در می‌آورد: رضا داوری اردکانی، کریم مجتهدی، غلامحسین دینانی، غلامرضا اعوانی، محسن جهانگیری، احمد احمدی، مهدی گلشنی و... . برترین استادان برترین رشته برترین دانشگاه کشور، سر فرومی‌آورند نزد همان طلبه: تعز من تشاء و تذل.

 

https://bayanbox.ir/view/7437925726306024042/%D8%B9%D9%84%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%A2%D9%85%D9%84%DB%8C-3.jpg

 

۲. در دوران غربت سنت تدریس و تحصیلِ علومی چون ریاضی و هیئت و فلسفه و عرفان در حوزه علمیه، کرسی‌شان را برپا می‌داشت و برترین آثار این رشته‌ها را نوشت.

 

۳. پیش از عصر جی پی اس، با اسطرلاب قبلۀ مردم آمل را با دقت و درستی برای همیشه محاسبه کرد.

 

۴. جزو معدود دانشمندانی بود که بی شاگردی امام خمینی از ستارگان دانش عرفان نظری بود. و جالب که در بسیاری از امور و علوم شبیه امام بود.

 

۵. شاید تنها کسی بود در روزگار ما که تاج «علامه»بودن را مسامحتا و احتراما بر سر نداشت. تعصب شاگردان یا تعارف سیاسیون او را علامه نکرد.

نه مطالعه فهرست طویل آثار علمی‌اش که تنها بررسی کتاب «ده رساله فارسی» او که در ۱۰رشته علمی متفاوت نوشته شده گواه همه‌چیزدانی اوست.

 

۶. به خودیِ خود آیتِ فقرِ دانشگاه و حقارت یک‌شاخه‌گرایی بود.

 

https://bayanbox.ir/view/4790224437989519877/%D8%B9%D9%84%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%A2%D9%85%D9%84%DB%8C-%D9%81%DB%8C%D8%B2%DB%8C%DA%A9-%D9%88-%D9%86%D8%AC%D9%88%D9%85.jpg

 

۷. با اینهمه فضل علمی و معنوی؛ با اینهمه دلائل و حتی کرامات، تا دلتان بخواهد لعن و تکفیر شد؛ حتی در دوران کهولت

{و در این فقره‌های اخیر جدا از علمای قشری و جهلای عربده‌کش، شاید بعضی شاگردان نادان یا شهرت‌طلب یا شیاد یا هرچی... بی‌تقصیر نبودند}.

 

۸. پیشتازی‌اش در دانش حتی مخالفانش را هم پیش می‌برد. گمان من است که بسیاری از آثار حجیم و جنجالی استاد حکیمی یعنی مکتب تفکیک (نوشته شده در سال‌های ۷۱ تا ۷۵) و الهیات الهی و الهیات بشری (دهه ۸۰) و... همه در پی و در پاسخ به یک جزوۀ کوچک او نوشته شدند: «قرآن و عرفان و برهان از هم جدایی ندارند» (۱۳۶۹) با همین اسم موزون و طولانی‌اش، که با حدیثی از امام جعفر صادق (علیه السلام) در ستایش ارسطو شروع می‌شود.

 

۹. عجیب بود

عجیب بود که تمحضش در علوم و کسوت علامگی مانع فتوحات روحی و معنوی و سلوکی‌اش نبود؛

که احوالات عرفانی‌اش مانع زیست اجتماعی و انقلابی‌اش نبود؛

که دفاعش از انقلاب اسلامی او را به مسابقۀ کسب جاه و مقام و مدرسه و منبر و زمین و ثروت از کیسۀ انقلاب نینداخت؛

که زهد و مراقبه و خلوتش او را از زیست شادانه و مهربانانه با عموم مردم بازنداشت؛

که وقت گذاشتن برای مردم و دوستداران علم و عرفان او را از کتاب‌ها و کتابخانۀ نامتناهی‌اش بازنداشت،

عجیب بود اینهمه ذوفنونی و ذووجهی ... آن دانش، آن عرفان، آن فروتنی، آن لحن شیرین و دلنشین و آن خط خوش ... خط خوشی که خود رساله‌ای می‌طلبد تفسیر و تبیینش.

 

۱۰. ما با تماشای او فهمیدیم «شیخ بهایی» یعنی چه، «خواجه نصیر» یعنی چه، «علامه حلی» یعنی چه ... و شگفت که تصویر اسطوره‌های عرفان و علم را یک‌جا در خود جمع کرده بود.

خدا او را -که قطعا ولیئی از اولیایش بود- با محمد و آل محمد محشور کند و ما را شامل حال دعایش در این اربعین قرار دهد.

 

https://bayanbox.ir/view/5754372738635671278/%D8%B9%D9%84%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%A2%D9%85%D9%84%DB%8C.jpg

 

پ‌ن: اگر زنده بودم حتما در روزهای آینده مطالبی درباره مآثر و آثار علامه خواهم نوشت؛ برای ادای دین؛ چه اینکه فارغ از همه‌چیز از قهرمانان روزهای نوجوانی‌ام بود.

 


نوشته‌های مرتبط:

1. معرفی کتاب: فص حکمه عصمتیه فی کلمه فاطمیه | علامه حسن‌زاده آملی

2. سفر به آن سوی تسلکوپ (برای دوستان نوجوانم)

  • حسن صنوبری
۲۵
شهریور

https://bayanbox.ir/view/2317748714870041516/%D8%AA%D8%A6%D9%88%D8%AF%D9%88%D8%B1%D8%A7%DA%A9%DB%8C%D8%B3-%DB%8C%D9%87%D9%88%D8%AF.jpg

 

پس از انتشار موسیقی و ترجمه ترانه «آندونیس» چند نفر سوال به‌حقی پرسیدند که: «قصۀ آن یهودیِ توی متن ترانه چه بود؟ و اصلا آهنگ ضدآمریکایی را چه به دلسوزی برای یهودی؟» دیدم خوب است متنی درباب نسبت «تئودوراکیس» با قوم یهود و همچنین اسرائیل بنویسم که این ناگفته‌ها جایی ثبت شود.

 

اما قبلش به جای مقدمه، ماجرای ترانه را بگویم:

سرایش ترانه آندونیس در ایام مبارزات حکومت نظامی در دهه ۶۰ و ۷۰ اتفاق نیفتاده، بلکه مربوط به دهه ۴۰ است که یونان در اشغال نازی‌ها بود (۴۴-۱۹۴۰). در کشور خودمان هم زیاد شده که ترانه‌ای در ماجرایی (مثلا مشروطه) سروده شده و در روزگاری دیگر که شبیه آن روزگار بوده (مثلا انقلاب) شنیده شود؛ مثل ترانه «از خون جوانان وطن» عارف قزوینی. ماجرای آندونیس هم مربوط به وقتی است که نه‌تنها اسرائیل تاسیس نشده (تاسیسش: ۱۹۴۸) بلکه جهان تصوری از آن روی سکه یهود نداشته. آنچه در آن روزگار از یهودیان دیده می‌شد مظلومیت و گرفتاری‌شان زیر فشار فاشیست‌های بی‌رحم بود.

«ایاکووس کامبانلیس» شاعر اثر در آن ایام اسیری یونانی بوده که برای کار اجباری در معادن سنگ به «ماوتهاوزن» فرستاده شده است. او آنجا آندونیس (یک کمونیست) را می‌بیند که به دیگران کمک می‌کرده از جمله روزی که یک یهودی از بردن سنگ خودش عاجز می‌شود و از آندونیس کمک می‌خواهد و آندونیس با سرپیچی از دستور آلمان‌ها که نباید به هم کمک کنند به کمکش می‌شتابد و سنگ او را روی سنگ خودش می‌گذارد؛ و سرآخر سرباز وحشی آلمانی برای قدرت‌نمایی، یهودی را در همان راه‌پله می‌کشد. این خلاصه قصه است. شعر آن زمان سروده می‌شود و به عنوان نمونه‌ای درخشان از «ادبیات مقاومت» محبوب می‌شود و در روزگاری دیگر دربرابر متجاوزانی دیگر با موسیقی «میکیس تئودوراکیس» بازتولید می‌شود که همان احساس مقاومت نوستالژیک را در مخاطب بازآفرینی کند.

نکتۀ دیگر این است که اسرائیل در سال‌های نخست نه‌تنها چهرۀ درنده‌اش آشکار نشده بود، بلکه داعیۀ کمونیستی و کارگری داشت. حقیقت جنایتکارانۀ اسرائیل، به نظرم از انتفاضۀ اول (۱۹۸۷) برای عموم مردم غیرمسلمان جهان آشکار شد. یعنی اتفاقا در جنگ‌های درونی و ظلم به فلسطینیان، نه جنگ با اعراب.

 

اما اصل داستان: تئودوراکیس، یهود و اسرائیل

امروز در نظرسنجی‌ها یهودستیزترین ملت اروپا آلمانی‌ها نیستند، بلکه یونانی‌ها هستند. همان‌هایی که در ترانه انقلابی‌شان برای یهودیان هم دل سوزانده بودند؛ علت این امر یکی نوع فعالیت خود یهودیان در دوران پس از کودتای یونان است و علت دوم حرف‌ها و نظرات همین جناب تئودوراکیس سیاست‌مدار-هنرمند محبوب یونانی.

میکیس تئودوراکیس در سال‌های مختلفی به خاطر حرف‌هایش شخصیت ضدیهود نام گرفت.

تئودوراکیس ابتدا هوادار جدی اسرائیل بود، مثل بیشتر کمونیست‌های آن روزگار، سپس با درگیری بیشتر با موضوع رویکرد روشنفکرانه و میانمایه‌ای در موضوع فلسطین پیدا کرد و صرفا هوادار گفتگوهای صلح بود و سپس در همین دوره کم‌کم به آنجا رسید که موسیقی ملی فلسطین را به پیشنهاد یاسر عرفات روی شعری از محمود درویش بسازد؛ و البته این به معنای دشمنی با اسرائیل نبود.

https://bayanbox.ir/view/9028127361601339019/MikisTheodorakis-palestine.jpg
همراه یاسر عرفات، هنگام پخش موسیقی ملی فلسطین در پارلمان فلسطین، سال ۱۹۸۲

اما چهارمین دوره تفکر تئودوراکیس که مصادف با چند دهه پایانی عمرش بود رویکرد او کاملا عوض شد. آغاز حرف‌های جنجالی و پرهزینهٔ او مربوط به سال‌های انتفاضه دوم (آوریل ۲۰۰۲) بود، وقتی که ابتدا مقاله‌ای علیه مظلوم‌نمایی‌های بیش از حد یهودیان و اسرائیلی‌ها درموضوع هولوکاست و نیز مظلومیت فلسطین نوشت که در هر سه روزنامه مهم یونان منتشر شد. او در بخشی از این مقاله می‌نویسد:

«اگر فلسطین را در چنگ فاتحان مدرن تنها بگذاریم، در را برای عبور تاریک‌ترین نیروهای شناخته‌شده بشر به فردا باز می‌گذاریم».

  چند روز بعد از انتشار این مقاله، تئودوراکیس چفیه بر دوش در کنسرت «همبستگی با فلسطین» در یونان حاضر شد و جنجالی‌ترین سخنانش را گفت. او در آن سخنرانی -که به طور زنده پخش می‌شد- آریل شارون ( نخست وزیر وقت اسرائیل) را «هیتلر کوچولو» خطاب کرد و گفت:

«امروز یهودیان از جنایات نازی‌ها تقلید می کنند... قربانیان سابق مسحورِ سرنوشت پیشین خود شده‌اند...»

و گفت:

«ما همه فلسطینی هستیم».

تئودوراکیس حواسش به آهنگ محبوبش و «یهودی»ِ ترانه آندونیس هم بود، به همین خاطر همانجا گفت:

«آهنگ‌هایی که ما درباره یهودیان رنج‌دیده در ماوتهاوزن نوشتیم هیچ ربطی به هیتلریست‌های کنونیِ اسرائیل ندارد».

او همچنین در بخشی از سخنانش با برشمردن برندهای معروف تاکید می‌کند:

«امروز در همین یونان یهودیان کنترل مهم‌ترین شرکت‌ها و سازمان‌های اقتصادی و رسانه‌ای را در دست گرفته است.».

https://bayanbox.ir/view/3588671193444615675/MikisTheodorakis-palestine-greek.jpg
سخنرانی میکیس تئودوراکیس در کنسرت همبستگی با فلسطین در یونان سال ۲۰۰۲
 

مخصوصا از این جهت که چندی پیشتر افشاگری‌هایی درمورد «قاچاق اعضای بدن یونانیان توسط اسرائیل» در رسانه‌ها منتشر شده بود، این سخنرانی احساسات ضداسرائیلی مردم یونان را به شدت برانگیخت. تا جایی که در روزهای بعد نماد هولوکاست در یونان توسط گروهی از مردم تظاهرات‌کننده ساقط شد. موج یهودستیزی و اسرائیل‌ستیزی گسترش پیدا کرد و حتی تعدادی از مسئولان یونان هم حرف‌هایی علیه اسرائیل و لابی‌های یهودی زدند (و در این موارد که اسرائیل برخلاف مورد قبلی زورش می‌رسید از طریق خود دولت یونان هردو مسئول عالیرتبه را از کار برکنار کرد).

همچنین اسرائیل و رسانه‌های آمریکایی انگلیسی جو رسانه‌ای گسترده‌ای را علیه تئودوراکیس راه انداختند که تئودوراکیس یک نژادپرست و ضد قوم یهود است تا این هنرمند یونانی منفعل شود و سکوت کند. تا حدی که دولت یونان بیانیه داد و گفت اظهارات تئودوراکیس را تایید نمی‌کند. یک هفته بعد که فشارهای سیاسی و رسانه‌ای بسیار بالا گرفت هم، تئودوراکیس حاضر نشد حرف خود را پس بگیرد ولی حاضر شد توضیحی بدهد؛ او در بیانیه خودش گفت:

« اظهارات من متوجه دولت اسرائیل است نه مردم یهود. من  همیشه در کنار ضعیفان، از جمله مردم اسرائیل بوده‌ام؛ با اینحال کاملاً با سیاست شارون مخالفم و بارها بر این امر تاکید کرده‌ام، همانطور که بارها نقش سیاستمداران، روشنفکران و نظریه‌پردازان یهودی آمریکایی برجسته در شکل‌گیری سیاست تهاجمی امروز بوش را محکوم کرده‌ام».

باری، این همه ماجرا نیست، این فقط آغاز ماجرا بود، سال بعد باز یک جمله از تئودوراکیس جنجالی شد. ژانویه ۲۰۰۲ بود که جرج بوش عبارت «محور شرارت» (axisofevil) را علیه ایران، عراق و کره شمالی گفته بود و تئودوراکیس در نوامبر ۲۰۰۳ عبارت «ریشه شرارت» (rootofevi) را درباره یهود گفت. این حرف در تقابل با حرف بوش ضریب دوچندان گرفت و چندین برابر حرف سال گذشته فشار رسانه‌ای را روی تئودوراکیس تشدید کرد. منظور او از یهود چیزی شبیه منظور قرآن از این کلمه بود: رهبران خدعه‌گر و سرمایه‌سالار یهودی، نه هر یهودی بیچاره در هر جای عالم. اما خب طبیعتا فرصتی دوباره پیدا شده بود تا به تئودوراکیس اتهام نژادستیزی بزنند.

در میان آنهمه رسانه غربی که به او حمله می‌کردند و در شرایطی که میکیس تئودوراکیس به طور جدی محاصره شده بود، روزنامه اسرائیلی هاآرتص مصاحبه مفصل و هوشمندانه‌ای را با تئودوراکیس تدارک دید که ضمن احترام به او، ضمن یادآوری سوابق دوستی اسرائیل با این هنرمند محبوب جهانی، او را به نوعی منفعل کند و به عذرخواهی یا پس گرفتن عقایدش بکشاند. اما پاسخ‌های هوشمندانه تئودوراکیس به مصاحبه‌گر خود موج دیگری علیه اسرائیل شد. تئودوراکیس در این مصاحبه که قرار بود آشتی او با اسرائیل باشد حرف‌هایی علیه اسرائیل و یهودیان زد که بی‌نظیر بود. مهم‌ترینش بخشی بود که او با نگاهی تاریخی-روانکاوی اصلا وجود یهودستیزی در جهان امروز را منکر شد و با تحلیلی دقیق گفت این یک برساختۀ ذهن مازوخیستی یهودیان است که دوست دارند به دروغ احساس قربانی‌بودن و مظلوم‌بودن بکنند تا با اتکا به این احساس هرگونه جنایتی را برای خود مشروع بدانند. و البته تحلیل‌های روانکاوانۀ دیگر و نیز حرف‌های شجاعانۀ دیگری از جمله اینکه یهودیان بخش اعظم اقتصاد و رسانه‌ها و حتی دولت‌های همه جهان را مدیریت می‌کنند، و حتی:

«از آنجا که صادقانه داریم صحبت می‌کنیم، چیز دیگری را هم به شما خواهم گفت. قوم یهود اکثر ارکستر سمفونیک‌های بزرگ جهان را هم کنترل می‌کنند. هنگامی که سرود ملی فلسطین را نوشتم، سمفونی بوستون در حال برنامه‌ریزی برای تولید آثار من بود؛ سمفونی‌ای که کنترل آن توسط یهودیان قرار داشت. سرانجام آن‌ها اجازه ندادند که کنسرت ادامه یابد. جدا از اینکه از آن پس من اصلا نتوانستم با هیچ ارکستر بزرگ دیگری کار کنم. پس از موسیقی فلسطین آن‌ها همه از من سربازمی‌زنند».

این حرف‌ها را اگر یک آهنگساز درجه سۀ ایرانی بزند همه می‌دانیم مسئله چیز دیگری است؛ اما این حرف‌ها سخنان یکی از بزرگ‌ترین موزیسین‌های دنیاست که معتبرترین جوایز شرق و غرب عالم را در کارنامه خود دارد. او در بخش‌های دیگر صحبتش در کل ماجرای ۱۱سپتامبر تشکیک می‌کند و از تسلط یهودیان بر سیاست آمریکا حرف می‌زند و می‌گوید:

«من معتقدم که جنگ آمریکا در عراق و نگرش تجاوزکارانه به ایران به شدت تحت تأثیر سرویس‌های مخفی اسرائیل است».

شاید روزی این مصاحبه را به طور کامل ترجمه و منتشر کردم.

https://bayanbox.ir/view/5145369982662534903/MikisTheodorakis-palestine2.jpg
همراه یانیس ریتسوس در یک همایش مربوط به فلسطین، سال ۱۹۸۱

این زدوخوردها تا پایان عمر پر تلاطمِ میکیس تئودوراکیس بین او و لابی‌های اسرائیلی ادامه داشت. از یک سو تئودوراکیس طعنه می‌زد و از سویی برای او محدودیتی جدید اتفاق می‌افتاد. از جمله مدتی پس از همین مصاحبه بود که دولت اتریش کنسرت همه ساله او به یاد قربانیان ماوتهاوزن را برای همیشه لغو کرد. تئودوراکیس در واکنش به این اقدام اتریش بیانیه‌ای درمندانه منتشر کرد و در پایان آن گفت:

«من بار دیگر به وضوح می‌گویم: یهودستیز نیستم، اما همانقدر که از یهودستیزی متنفرم از صهیونیزم متنفرم».

در سال‌های بعد وقتی قرار بود همایش بزرگی به نفع صهیونیست‌ها با میزبانی دولت یونان برگزار شود تئودوراکیس با هشداردادن و آگاه‌سازی مردم برنامه اسرائیلی‌ها را به‌هم زد و همایش لغو شد. مدتی بعد نخست وزیر را به خاطر گفتگو با نتانیاهویی که قاتل کودکان فلسطینی‌اش می‌دانست به شدت نکوهش کرد.

سال ۲۰۱۰ انزجار و ناراحتی خود را از جنایت تازه اسرائیل علیه نیروهای حافظ صلح در غزه اعلام کرد و دولت و وزیر دفاع یونان را متهم کرد که «ریاکارانه حمله اسرائیل را محکوم کردند» و افزود:

«دولت ما دوباره در مدت کمی دست در دست اسرائیل روی این اقدام جنایتکارانه هم که باعث شرمساری همه مردم و کشورهای آزاد است سرپوش خواهد گذاشت».

 

سال ۲۰۱۱ در نشست مهمی در شهر سالونیک گفت:

«آمریکا، اسرائیل و عوامل لابی آمریکایی-یهودی مسئول بحران اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی جهانی هستند.»

 و باری دیگر در واکنش به تهمت‌های یک نهاد یهودی که او را به یهودستیزی متهم کرده بود ضمن برائت از این عنوان و یادآوری سوابق حمایت‌هایش از یهودیان گفت:

«من هستم! گرچه با تعصب و هرگونه عمل خودسرانه، خشونت و نفرت از هر کجا که می آید مخالفم؛ اما من هستم؛ در کنار تمام مستضعفان و ضعیفان مانند فلسطینی‌ها، زنان و کودکان لبنان و غزهٔ در محاصره، هستم و خواهم بود!».

 

میکیس تئودوراکیس سال ۲۰۱۳ در اوج حملات داعش به سوریه در مصاحبه‌ای خواندنی گفت:

«هدف مجریان سناریوی حمله به سوریه همانند گذشته قتل‌عام ملت سوریه و تامین منافع مالی و نظامی قدرت‌های سلطه‌گر است و جهان نباید در مقابل اینگونه جنایات آشکار علیه بشریت ساکت بنشیند.»

او در همین مصاحبه می‌گوید:

«در جریان یکی از سفرهایم به پاریس برای مداوای فرزندم مشاهده کردم که شماری از نیروهای ایرانی جنگ با صدام در یکی از بیمارستان‌های فرانسه بستری شده‌اند. در این بیمارستان مجهز، ایرانیانی که بر اثر حمله شیمیایی شهید شده بودند، یک طرف و آنانی که بر اثر گازهای شیمیایی دچار سوختگی شده بودند در طرف دیگر در حال مداوا و بررسی‌های دقیق بودند و برخی از سازندگان مواد و سلاح‌های شیمیایی از طریق آزمایشگاه این بیمارستان از نتیجه تولیدات خود مطلع می‌شدند تا در جهت افزایش قدرت کشندگی آن‌ها اقدام کنند!»

 

و و و ...

 

خداوند روح سرکش و آزاده و بی‌قرار او را با آزاده‌ترین بندگان خویش محشور کند که گرچه نام اهل حقیقت را نمی‌دانست ولی عمری با مرامِ اهل حقیقت زیست.

 


نوشتۀ مرتبط:

موسیقی : آندونیس | میکیس تئودوراکیس + ترجمه فارسی

  • حسن صنوبری
۲۲
شهریور

https://bayanbox.ir/view/6036728429027645549/mikis-theodorakis.jpg

 

 

 

۲۱ آوریل ۱۹۶۷ نظامیان وابسته به آمریکا با طراحی سازمان سیا در یونان کودتا کردند. یک ماه قبل از انتخاباتی که پیشبینی می‌شد پیروزش یک چهرۀ ضدآمریکایی است: ذبح دموکراسی در سرزمین دموکراسی. حکومت سرهنگ‌ها قرار بود صرفا یک دورۀ کوتاه باشد، اما با چراغ سبز آمریکا کودتاگران ۷سال هولناک حکومت کردند. ۷سال خفقان وحکومت پلیسی همراه با کشتار و زندان و تبعید و شکنجه. سرآخر هم نه مبارزان چپ پیروزشدند نه کودتاگران راست بی‌خیال؛ جنگ با ترکیه علت فروپاشی سرهنگ‌ها شد.

۴سال پیش از کودتا لمبراکیس سیاستمدار محبوب ضدآمریکایی ترور شد. این ترور بر بسیاری از جوانان مبارز یونانی تاثیری عمیق گذاشت. «میکیس تئودوراکیس» آهنگساز نابغۀ یونانی که در دهه ۴۰ سابقۀ مقاومت در برابر تهاجم و مداخله نیروهای خارجی (ایتالیا و آلمان و انگلیس) را داشت، تحت تاثیر این ترور ، جنبش سیاسی جوانان لامرباکیسیس را راه‌اندازی کرد و در مدت کمی توانست افراد بسیاری را با محوریت سوسیالیسم، استقلال یونان و ضدیت با آمریکا گردآورد. پس از کودتا اوضاع برای تئودوراکیس سخت شد؛ به فعالیت زیرزمینی روی آورد اما به سرعت بازداشت شد و سپس شکنجه و اردوگاه کار اجباری و تبعید و...

هنرمند نابغۀ یونانی دیگر «کاستا گاوراس» بود که در واکنش به هر دو تهاجم آمریکایی‌ها (یعنی ترور و سپس کودتا) شاهکار سینمای سیاسی یعنی فیلم «زد» (۱۹۶۹) را ساخت. آهنگساز فیلم تئودوراکیس شد. زد جهان هنر و سیاست را تکان داد. فیلم و موسیقیش هردو در سراسر جهان درخشیدند و الهام‌بخش دیگر حرکت‌های ضدامپریالیستی شدند. با اینکه در زد صراحتا اسمی از یونان برده نشده، پخش فیلم گاوراس هم مثل شنیدن موسیقی‌های تئودوراکیس در یونان ممنوع شد. تا پایان عمر دولت کودتا. در حالیکه کشورهای دیگر مرزبه‌مرز این فیلم و موسیقی را انعکاس می‌دادند. البته جز کشورهای ذلیل آمریکا. جالب است که فیلم جایزه اسکار را برد اما در همین آمریکای اسکاردهنده هم مثل خود یونان تا پایان عمر دولت کودتا اجازه نمایش پیدا نکرد. در ایران هم تا قبل از سقوط پهلوی خبری نبود و اولین نمایشش مربوط به سال‌های ابتدای انقلاب بود.

https://bayanbox.ir/view/1967423040443941832/5365092.jpg

تم اصلی موسیقی زد، قطعۀ آندونیس همان آهنگ محبوب و حماسی بود که جزو نمادهای اعتراض علیه رژیم دست‌نشاندۀ آمریکا شد و شنیدنش در دوران حکومت نظامی جرمی سنگین بود. با سقوط دولت کودتا در ۱۹۷۴ تئودوراکیس نسخۀ باکلام این آهنگ را با صدای «ماریا فارانتوری» و شعر «ایاکووس کامبانلیس» در حضور جمعیت شگفت هواداران در ورزشگاه کارایسکاکیس یونان اجرا کرد. فیلمی که می‌بینید همین اجراست.

شعر کامبانلیس برآمده از خاطرۀ کمک یک کمونیست یونانی به یک یهودی در اردوگاه کار اجباری آلمان‌هاست. برای زیرنویس از روی متن انگلیسی ترجمه‌اش کردم، بعد دیدم احمد شاملو هم ترجمه کرده، اما وقتی مقایسه کردم دیدم جناب شاملو چندان وفادار به متن نبوده و بیشتر ترجمه آزاد انجام داده. لذا به متن خودم بسنده کردم.

همکاری گاوراس و تئودوراکیس در شاهکار ضدآمریکایی دیگری به نام «حکومت نظامی» (۱۹۷۲) هم تکرار شد. در این فیلم هم موسیقی تئودوراکیس بی‌نظیر بود، مخصوصا قطعۀ مشهور «پائولا . 11099». و این فیلم هم تا پایان دولت کودتا در یونان دیده نشد و البته «حکومت نظامی یونان» تنها یکسال پس از «حکومت نظامی گاوراس» دوام آورد (این فیلم را قبلا برایتان معرفی کرده‌ام).

گاوراس در مدت اندکی فاصله خود را با کمونیست‌ها زیاد کرد، اما تئودوراکیس همچنان عضو حزب کمونیست یونان ماند و حتی در وصیت‌نامه هم اعلام کرد دوست دارد به عنوان یک کمونیست از دنیا برود. و البته او خیلی بیشتر و مستقیم‌تر از گاوراس در فعالیت‌ها و مناصب سیاسی حضور داشت و واقعا یک هنرمند-سیاستمدار بود تا یک هنرمند سیاسی.

و البته نگرش تئودوراکیس و کلا کمونیسم در یونان تفاوت‌های زیادی با نسخه‌های شرقی‌تر داشت؛ چه اینکه یونانی‌ها بیشتر دنبال حفظ منافع و استقلال ملی خودشان بودند و بیرون از مرزها هم به جای دخالت در امور کشورها، از استقلال و آزادی ملت‌ها در برابر آمریکا دفاع می‌کردند، که کنش‌های تئودوراکیس در شیلی و فلسطین گواه همین نکته است.

 

دانلود اجرای تصویری و با کلام آهنگ آندونیس با صدای ماریا فارانتوری (1974) + ترجمه در زیرنویس

دانلود نسخه بی کلام موسیقی فیلم زد (1969)

 

 

  • حسن صنوبری
۰۵
شهریور

دیروز سالروز درگذشت نابغۀ ادبیات و بزرگ‌ترین شاعر معاصر -به گمان بنده- زنده‌یاد استاد اخوان ثالث بود؛ از طرفی پنج روز بیش نمی‌گذرد از درگذشت استاد حکیمی؛

به این بهانه :

https://bayanbox.ir/view/827047526321308735/%D8%AD%DA%A9%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%A7%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%863.jpg

گویا اولین‌بار به واسطۀ استاد محمدرضا شفیعی‌کدکنی در دهه سی هم را می‌بینند، این دو به ظاهر متضاد یکدیگر: یکی مجتهدِ مسلمانِ شریعت‌مدارِ مرزبانِ شیعه، دیگری زندیقِ مزدشتیِ هواخواهِ ایران. اما هردو خراسانی، هردو شیدا و قلندر، هردو دانشمند و قلم‌دار و زبان‌آور، هر دو مغضوبِ پهلوی، هردو خصمِ غرب و ایسم‌هایش، هردو گریزان از فلسفه، یکی به شرع یکی به شعر، و هر دو دل‌بستۀ یک آرمان ولو با دو زبان: عدالت در جهان محمد رضا حکیمی، داد در جهان مهدی اخوان ثالث.

و البته که حکیمیِ فقیه، در نهانِ خود شاعری شوریده بود که به‌جز دفتر شعرهایش، متنبی‌خوانده‌شدنش توسط ادیب نیشابوری شاهد این ماجرا است؛ و اخوانِ زندیق، موحدی راستین، که جز توحیدیه‌هایش، سروده‌هایش در مدح امیرالمومنین و حضرت رضا گواه این نکته.

من از جزئیات روابط ایشان و میزان صمیمیتشان خبر ندارم، اما با عینک «تلک آثارنا تدل علینا» از آثار اخوانِ بزرگ برمی‌آید او به دوست جوان‌ترش بسیار احترام می‌گذاشته و چه‌بسا در اموری تحت تأثیرش بوده.

اولین‌بار که اسم حکیمی را در آثار اخوان می‌خوانیم در ارغنون (نخستین کتاب اخوان، دهه۳۰) است که می‌بینیم شعری به او تقدیم شده با این عبارت:

«به سربدار ایام ما، شاعر پرشور پاکدل؛ محمدرضا حکیمی خراسانی»

شعر با این مطلع است: «دگر ره شب آمد تا جهانی سیا کند» که محتوایی دادخواهانه دارد و در وزنی عربی (طویل) و نامانوس (برای گوش فارسی) سروده شده، همان وزن که وزن مناجات منظوم حضرت امیر هم هست.

دومین‌بار مربوط به شعری است که اخوان برای یادنامۀ علامه امینی سروده : «اگر صیاد را باشد به صیدی و به دامی خوش» در کتابی که به کوشش حکیمی و مرحوم سید جعفر شهیدی جمع شده؛ اخوان در پینوشت آن شعر دربارۀ یکی از مصرع‌هایی که داخل گیومه آمده توضیح می‌دهد:

«مصرع «کز ایشان یافت ارکان حقیقت انتظامی خوش» سرودۀ همشهری فاضل و سخنور پاکدل و مسلمان بی‌بدیل و نجیب محمدرضا حکیمی است. من مصرع اول «ابرمردان گنداومند و سالاران چون و چوند» را سروده و ناتمام گذاشته بودم و قصیده را همانطور از آبادان برای آن ارجمند به تهران فرستادم به خواست ایشان برای چاپ در یادنامه. و بعد در نامه‌ای ایشان خواستند که بیت را تمام کنم و من از خود ایشان خواستم و به اختیار خود ایشان گذاشتم که لطف کردند و مصرع دوم را سرودند...»

حالا اینکه یک آدمی در حد و اندازۀ اخوان اجازه بدهد کسی دیگر شعرش را کامل کند خودش قابل تامل است که چه چیزی در او دیده... این شعر برای شهریور ۱۳۵۲ است.

.

سومین‌بار مربوط به ابتدای انقلاب است. در پینوشت همان شعر معروف که اخوان می‌خواهد سفارش شغل برای حسین منزوی را به رفیق قدیمی‌اش «آیت‌الله خامنه‌ای» کند که آن زمان تازه امام جمعه تهران شده یعنی تاریخ شعر باید بین سال ۵۸ تا ۶۰ باشد- با این مطلع: «امام جمعۀ تهران، جناب خامنه‌ای | کسی که این ورق آرد حسین منزوی است» اخوان در بخشی از پینوشت شعر در کتاب «تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم» می‌نویسد:

«ضمنا با همشهری فاضل آقای محمدرضا حکیمی هم در این خصوص مشورتی کردم، قطعه را تلفنی برای ایشان خواندم و ایشان پیشنهاد کردند در بیت: «جناب حجت‌الاسلام دنیوی‌گفتار | به‌هوش باش در این کار اجر اخروی است»، «دنیوی» را عوض و هردو را «اخروی» کنم، که ابتدا پذیرفتم، ولی بعد چون دیدم مقابله یا تقابل این دو کلمه در بیت به‌هم می‌خورد از به کاربستن پیشنهاد ایشان صرف نظر کردم. حالا یادم نیست در نسخه‌ای که به منزوی املا کردم چه‌طوری بوده...».

«دنیوی‌گفتار» در آن بیت هم می‌تواند به معنای کسی که در نمازجمعه درباره مسائل روز دنیا برای مردم صحبت می‌کند باشد، هم به معنای کسی که سخنانش دعوت به دنیاگرایی است، جالب است که حکیمی برای پرهیز از تبادر معنای منفی دوم نسبت به رهبری، چنان پیشنهادی می‌دهد و جالب‌تر که اخوان سرآخر می‌بیند حفظ زیبایی شعر برایش بر خطر سوتفاهم مرجح است!

چهارمین بار در مقدمۀ تکملۀ مقالۀ خواندنی اخوان با عنوان «آیات موزون‌افتادۀ قرآن کریم» است که برای درج در همان یادنامه علامه امینی در دهه پنجاه نوشته شده و اخوان این تکلمه را در دهه شصت بر آن می‌افزاید. در اینجا هم از مولف این کتاب با عبارت «همشهری فاضل آقای محمدرضا حکیمی» یاد می‌کند.

یادم می‌آید از اخوان جز آن شعر که نقل کردم هم شعر برای علامه امینی خوانده‌ام، بعید به نظر می‌رسد این ارادتِ اخوان با آن عقاید و حالات به علامه امینی که در چند شعر و مقاله هم بروز پیدا کرده، به‌خودی‌خود و بی تاثیرپذیری از حکیمی و امثال حکیمی به وجود آمده باشد.

این چهار مورد که نوشته شد، از جمله اموری است که هم در خاطرم مانده هم برایشان سند مکتوب وجود دارد. در آثار مکتوب گمان می‌کنم جز این‌ها هم مواردی باشد که چون شعرهای اخوان هم بسیارند هم فاقد فهرست اعلام، یافتن همه موارد آسان نیست؛ و البته موارد دیگری هم شفاهی شنیده‌ام که هم در منبعشان شک دارم هم در جزئیات، از جمله به گمانم از جناب زهیر توکلی یا بزرگوار دیگری شنیده بودم که زنده‌یاد اخوان به پیشنهاد مرحوم حکیمی تلاش داشتند تا عباراتی از مناجات خمسه عشره را به شعر نیمایی در آوردند یا ترجمه منظوم کنند، حال اینکه آن تلاش‌ها به کجا رسید خدا عالم است (و این موضوع چندان بعید به نظر نمی‌رسد چون از اخوان ترجمه منظوم فرمایش امیرمومنان و آیات قرآن در دست است).

و نیز در بعضی آثار دیگر استاد اخوان بدون نقل نام، اگر نگوییم تاثیرپذیری، نوعی هم‌سخنی با اندیشه‌های استاد حکیمی و استادانش را می‌بینیم، از جمله در قصیدۀ ضدفلسفۀ «ای درختِ معرفت» که به دکتر «عبدالحسین زرین‌کوب» تقدیم شده، خاصه با آن پینوشت تندش علیه افلاطون.

 

امید که خداوندِ مهربان این میراث‌گذاران بزرگ و هویت‌بخشانِ کم‌نظیر تمدن ایران و اسلام را در فردوس برین، قرین یکدیگر قرار دهد و ما را در قدردانی و پاسبانی از حاصل آنهمه زحمت و رنج بی‌انتهای ایشان آگاه و کوشا بدارد.
 

 


نوشته‌های مرتبط:

1. جستار: ذکر استاد محمدرضا حکیمی و مهمترین کتابش

2. بخشی از نامه امام خمینی به محمدرضا حکیمی

  • حسن صنوبری
۰۱
شهریور

https://bayanbox.ir/view/8721698014213774297/HAKIMI.jpg

استاد محمدرضا حکیمی از مشهورترین چهره‌های مکتب معارفی خراسان درگذشتند. به این بهانه، تقدیم می‌شود ذکر استاد حکیمی با یک بحث انتقادی و بازگویی ماجرای یک کتاب:

1. امام علی‌ابن‌ابی‌طالب (ع) دو ذوالفقار برای آیندگان به ارث گذاشتند، یکی همان ذوالفقار مجسم و مقدس که لایمسه الا المطهرون بود و جز معصومان (علیهم السلام) دست کسی را لمس نکرد و چشم کعبه منتظر درخشش دوباره اوست؛ یکی هم ذوالفقاری است در معنا که از رهگذر متون و سیره  وسنت آن حضرت و فرزندانش به شیعیان و موالیانش به ارث رسید. آنانکه این ذوالفقار را به ارث برده‌اند، هوش برق‌آسا، ذهن تیز، خون جوشان و غیرت فراوانی دارند. اینان نمی‌توانند یک آیت‌الله وجیه و محترم باشند که طوفان نوح و روح هم ایشان را از حجره و مدرسه‌شان بیرون نیاورد. اینان در کشاکش جدال‌های فکری و معرفتی و حتی سیاسی و اجتماعی، ذوالفقار خود را به پاسبانی و مرزبانی از حقیقت و توحید می‌چرخانند. استاد حکیمی بی‌گمان یکی از این دلیرمردان بود که ذوالفقار خویش را ب.ر سرِ لشکرِ مهاجم به اخلاق و اسلام و تشیع و انسان می‌چرخاند. و این بسیار ستودنی‌ست

شاید فقط اشکال کار این بود که گاهی بعضی از این صاحبان خون جوشان، ذوالفقار خویش را در داخل حریم خانه هم (که جای صلح و صفاست نه تیغ و پیکار) می‌چرخاندند. مرحوم استاد حکیمی هم مانند مرحوم استاد مصباح یزدی از جمله دانشمندان غیوری بودند که در کنار انبوهی مجاهدت‌های علمی و دینی و انقلابی کم‌نظیر (که فضل و فصل ممیزشان با تودۀ اهل دانش بود) متاسفانه گاه این شمشیر اساطیری را به خانه هم می‌آوردند، هرکدام به نحوی، آقای مصباح در مسائلِ سیاسیِ داخلی ایران و مرحوم حکیمی در مسائلِ کلامیِ درونی تشیع.

https://bayanbox.ir/view/5031812395085653096/hakimi-seiedan.jpg

همین دعوای فلسفه‌وعرفان‌ستیزی و فلسفه‌وعرفان‌دوستی در عصر اخیر، در خانۀ اولش واقعا دعوا نبود، نقد بود، گفتگو بود، طراوت بود. مثلا امام خمینیِ جوان، جلوی آقامیرزا علی‌اکبر معلم دامغانی به آیت‌الله غروی اصفهانی تیکه‌می‌انداختند و میرزاعلی‌اکبر هم جلوی امام به آیت‌الله شاه‌آبادی، بعد هم می‌رفتند در یک حجره نان‌وپنیروسبزی‌شان را با هم می‌خوردند و خوش و بش می‌کردند. اما در نسل‌های بعد کار از نقد به جدال رسید، مخصوصا وقتی نویسندۀ کتاب ارزشمندِ «بیدارگران اقالیم قبله» آمد و با «مکتب تفکیک» رسما نام‌گذاری و خط‌کشی و یارکشی کرد. این دیگر آغاز یک دعوای درونی بود. باز همانوقت هنوز کار چندان مبتذل نشده بود. مثلا گاهی از این طرف آقای حکیمی یا آقای سیدان حرفی می‌انداخت و در آن طرف ماجرا آقایان حسن‌زاده آملی، جوادی آملی و مصباح هم پاسخی، و بالعکس، یعنی مناظرات و پاسخ‌هم‌دادن‌های عموما غیرمستقیم و محترمانه؛ که باز از آن‌ها می‌شد آدم چیزی یاد بگیرد؛ چون طرفین با صدق نیت و البته با دانش گسترده بحث می‌کردند. اما وقتی ابتذال دعوا به اوج خودش رسید که در دهه‌های اخیر دیدیم قضیه استقلال‌پرسپولیسی شده، کار به تعصب و درگیری در بین دانش‌آموزان رسیده و سرانجام یک سری افراد میان‌تهی، سطحی و مذبذب به صرف خودنمایی گلادیاتوروار پیش چشم رسانه‌ها به نبرد هم می‌روند. یادم می‌آید زمانی که مناظره مبتذل آقایان غرویان و نصیری را با یکدیگر را دیدم واقعا از خودم خجالت کشیدم که این دعوا را تا همینجایش هم پیگیری کرده بودم و گمان می‌کنم پس از «الهیات الهی و الهیات بشری» که سال ۸۷ یا ۸۸ از نمایشگاه کتاب خریدم و خواندم دیگر تا مدت‌ها آثار خود آقای حکیمی را هم برای خودم تحریم کردم.

2. البته اینگونه آثار ایشان حتما در تاریخ جدال‌های کلامی و علمی ما می‌ماند، اما آنچه برای میراث تشیع می‌ماند از ایشان «الحیات» است. کتابی که نزدیک چهل سال از عمر استاد حکیمی و دو برادرش صرف آن شد. کتابی که مهم‌ترین اثر برادران حکیمی است. (نمی‌گویم بهترین چون بعضی کتاب‌های دیگر ایشان را بهتر می‌دانم). حالا قصۀ این کتاب چیست؟

https://bayanbox.ir/view/2780085255094797295/%D8%A7%D9%84%D8%AD%DB%8C%D8%A7%D8%AA.jpg

الحیات یک جامع حدیثی است. جوامع حدیث فرقشان با دیگر کتاب‌های حدیثی این است که حالت فرهنگ‌نامه‌ای و دائره‌المعارفی دارند و همه یا بخش عمده‌ای از ابواب حدیثی را دارا هستند و از این جهت بسیار مغتنم‌اند، (چرا؟ چون کار یک مخاطب را برای دسترسی به فرمایش و دیدگاه معصومان آسان می‌کنند و به او اجازه می‌دهند با خواندن یک کتاب، دیدی کلی درمورد تعالیم اسلام پیدا کند). و البته تعدادشان زیاد نیست، شاید بیش از ده یا پانزده جامع حدیثی نداشته باشیم. معروف‌ترین جامع حدیثی که همه نامش را شنیده‌ایم بحارالانوار است. جدا از بعضی مشکلات فنی که بعضی جوامع قدیمی داشتند، مشکل اصلی اینجا بود که اکثر این آثار صرفا مبتنی بر احادیث فقهی بودند یا تمرکزشان بیشتر روی فقه بود. آخرین جامع حدیثی پیش از روزگار کنونی، کتاب «جامع احادیث شیعه» آیت‌الله بروجردی است که صرفا مبتنی بر احادیث فقهی است. وقتی صرفا به فقه پرداخته شد یعنی کتاب پاسخگوی همه نیازهای بشری نیست و صرفا کتابی تخصصی و درون‌حوزوی است. و این البته برآیند کلی حوزه‌های علمیه در آن روزگار بود که جز فقه به شئون دیگر اسلام توجه چندانی نداشتند. در دهه چهل و پنجاه که مبارزه اوج گرفت این نقیصۀ جهت‌گیری و متون حوزوی آشکارتر شد. چنانکه اصلا متولیان مبارزه و انقلاب اسلامی خاصه امام خمینی جزو استثناهایی بودند که در کنار فقه، درسِ فلسفه و تفسیر و اخلاق و عرفانشان هم گرم و پررونق بود. اما این دورخیز  آنقدر نبود که به مشکلات و شبهات جوانان آن روزگار برسد. محمدرضا حکیمی از نویسندگان انقلابی و مبارزان مسلمانِ هوادار امام خمینی، مخصوصا در زندان و در جدال با مارکسیست‌ها دردمندانه پی به این نقیصه برد. اینکه اسلام دینی است که واقعا برای تمام شئون بشری سخن گفته اما عالمانِ دست‌به‌قلم بیشتر از آن خروجی فقهی گرفته‌اند. لذا تصمیم گرفت یک جامع حدیثی متفاوت بنویسد. جالب که دقیقا در همان سال‌ها یک مبارز مسلمان دیگر در همان روزها و زندان‌ها با چنین درکی به چنین نتیجه‌ای می‌رسند. نتیجه این فکر یکی می‌شود الحیات برادران حکیمی و یکی هم «میزان الحکمه» آیت‌الله محمدی ری‌شهری. جالب که هردو هم در زمانی نزدیک به هم در دهه شصت منتشر می‌شوند. و اینگونه می‌شود که دو جامع حدیثی مهم تشیع در روزگار کنونی هردو محصول پس از انقلاب و به قلم دو هوادار تفکر امام خمینی نوشته می‌شود

 

3. فکر نمی‌کنم تاکنون مقایسه‌ای بین این دو جامع حدیثی معاصر در جایی صورت گرفته، لذا حالا که بحثش شروع شد کمی کامل‌ترش کنم:


چندماه پیش که تصمیم گرفتم در همین صفحه یک جامع حدیثی معرفی کنم، به هردوی این کتاب‌ها خیلی فکرکردم و سرانجام میزان الحکمه را برگزیدم. هر دو کتاب جامعیت بالایی دارند در تعداد حدیث (میزان الحکمه 14جلد با 23هزار حدیث و الحیات 12 جلد که تعداد احادیثش جایی ضبط نشده)، هردو سعی کرده‌اند از سایۀ جوامع فقهی بیرون بیایند، هردو ابواب را با آیات قرآن همراه کرده‌اند، هرنوع باب‌بندی دقیقی دارند؛ اما تفاوت اینجاست که الحیات به شدت تحت تاثیر هجمه‌های تفکر مارکسیستی است. حکیمی‌ها در این کتاب‌ها مدام می‌خواهند بگویند چیزی را که جوانان دهه پنجاه از مارکسیسم دارند، ما هم در اسلام داریم. محمد حکیمی در مصاحبه‌ای می‌گوید: « هدف از تالیف کتاب، پاسخ دادن به دردهای بشر از نگاه اسلام بوده است؛ به ویژه در مسائلی مانند فقر، مالکیت، بیکاری و کارگری ... الحیاة عرضه عقلانی دین است و در آن از پاره‌ای موارد و مسائل دینی که با تعقل مادی فهمیده نمی‌شود، صحبتی نشده و سخنی به میان نیامده است» . و البته در جای‌جای مقدمه کتاب هم این ذهنیت دیده می‌شود، از جمله اینکه بارها به جای «دین اسلام» از عبارت «ایدئولوژی اسلام» استفاده می‌شود که اهل فن می‌دانند همین عبارت چه معنایی دارد. زین‌روست که بیشترین احادیث الحیات احادیث با موضوعات مد نظر مارکسیسم است: عدالت اجتماعی، اقتصاد، مبارزه، حکومت، تعهد، اپیستمولوژی و... . و اینجا حکیمی خود به دام همان چیزی افتاده که در جوامع حدیثی پیشین منتقدش بوده: «ارائۀ تصویری یک‌سویه از اسلام»؛ در حالیکه در میزان الحکمه برای اولین‌بار همۀ موضوعات (به استثنای فقه) در کنار هم حضور دارند: اخلاق، عدالت، عرفان، حکومت، تربیت، مبارزه و... .

مشکل اساسی دوم هم به نسبت میزان الحکمه این است که صدای مولف بیش از حد شنیده می‌شود در متن. و ما _نه در همه موارد اما_ گاهی حس می‌کنیم به جای مواجهه با سخنان و اندیشه‌های معصوم (ع) با اندیشه‌های حکیمی‌ها مواجهیم که مزین به سخنان گزینشی معصومین است. این اگر صرفا در محدودۀ گزینشگری باشد قابل تحمل و پذیرش است، اما وقتی به ادبیات مقدمه و فصول کتاب هم برسد خیلی جالب نیست. مخصوصا که در پایان هر باب، حکیمی‌ها فصلی دارند به نام «نگاهی به سراسر باب» و در آن‌ها نظر و تفسیر شخصی‌شان درباره تمام آن احادیث را به مخاطب تزریق می‌کنند. بعضی از این نظرها کاملا منطقی و مفیدند اما در بعضی آشکارا می‌بینیم حکیمی در همان ایران دهه پنجاه ایستاده و دارد جواب ایسم‌هایی که در زندان شنیده را می‌دهد که عیب هم ندارد- یا حتی دارد باز علیه فلسفه و عرفان همه‌چیز را تفسیر می‌کند که عیب دارد!-. در حالیکه در میزان الحکمه مولف جغرافیازده و تاریخ‌زده نیست و اصلا صدایی ندارد بلکه سعی کرده سخن و اندیشۀ اهل بیت علیهم السلام را بی‌کم و کاست و فیلترگذاری آیینگی کند، و کتابی باشد برای تمام زمان‌ها و مکان‌ها و نگرش‌ها. این دلایل و چند دلیل فرعی دیگر بود که من در آن مطلب میزان الحکمه را برای پیشنهاد انتخاب کردم. و البته همین دلایل هم باعث شد میزان الحکمه بسیار عمومی شود اما الحیات بیشتر باب طبع انقلابی‌ها بماند.

البته که الحیات همچنان به عنوان یک جامع حدیثی ارزشمند (و به نظر من بیشتر به عنوان یک «دانشنامه موضوعی حدیثی») برای ما مهم و مغتنم است و دست‌کم در مواردی که خودش هم بیشتر ادعایش را (یعنی اجتماعیات اسلام) قابل توجه است .

 

خدای مهربان روح استاد محمدرضا حکیمی، استاد علی حکیمی و همه درگذشتگانی که از ایشان نام بردم را با صاحب پرم‌های این ایام محشور کند و به ما توفیق بدهد از میراث و دست‌رنج این عزیزان که با زحمت فراهم آمده به بهترین نحو استفاده کنیم.

  • حسن صنوبری
۱۸
تیر

https://bayanbox.ir/view/5222496012713199991/%D9%81%D9%87%D8%B1%D8%B3%D8%AA-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A810.jpg

به بهانه ۱۸تیر روز ملی ادبیات کودک و نوجوان

اگر بگویند «ادبیات کودک»، ذهن آدم می‌رود به سمتِ کودکان آمده از خردسالی؛ اگربگویند «ادبیات نوجوان»، ذهن آدم می‌رود به سمت نوجوانانِ عازمِ جوانی؛

ولی وقتی می‌گویند «ادبیات کودک و نوجوان» آدم بیشتر یاد کتاب‌هایی می‌افتد که مناسب سنی بینِ سن کودکی و نوجوانی هستند. همان سنی که مرز است و اصلا معلوم نیست چیست بالاخره. حتی می‌توانم بگویم این دورۀ کودک‌نوجوانی در همۀ افراد یک‌جور نیست خودش، برای بعضی خیلی طولانی است و برای بعضی خیلی کوتاه. بعضی را آدم مدت‌های طولانی خیالش راحت است که این همچنان «بچۀ دوست‌داشتنی»ِ خانوادۀ ماست، اما بعضی یک‌شبه بزرگ می‌شوند. تا دیروز بچه بود سرش را نمی‌توانست از بازی‌های گوشیِ مادرش بیاورد بیرون، شب خوابید صبح بیدار شد با یک وجب سبیل آمد نشست پشت میز صبحانه گفت: این وضع ادارۀ کشور نیست!

الغرض که شخصیت آدم‌ها در این موضوع یک‌سان نیست. لزوما و همیشه هم ربطی به شرایط زندگی ندارد. خدا اینطور آفریده.

خلاصه این کتاب‌هایی که من معرفی می‌کنم برای «کودک» و «نوجوان» نیست، برای «کودک و نوجوان» است. چون امروز «روز ملی ادبیات کودک و نوجوان» است. همچنین: برای خودمان هم هست. همچنین چون روز «ملی» است سعی می‌کنم بیشتر از ایرانی‌ها بنویسم. اهتمام دومم هم این است که کتاب‌هایی را که قبلا اینجا (سنجاب‌ها، لینالونا دوست خوب خدا) یا جاهای دیگر معرفی کرده‌ام را در این فهرست نیاورم و اهتمام آخر هم اینکه کتاب‌ها کم‌حجم باشند که هم خریدشان به جیب‌های بیشتری قد بدهد هم خواندنشان به حوصله‌های بیشتری:

 

۱. حکایت دو درخت خرما | نادر ابراهیمی

نمونه‌ای عالی از یک داستان «مذهبی و اخلاقی» زیبا و دلچسب و البته: «واقعی»، برای بچه‌ها

 

۲. قصه قالیچه‌های شیری | نادر ابراهیمی

یک کتاب شیرین و خواندنی برای کودکان نوجوانان. با نگاهی شعورمند به موضوع «محیط زیست» و همچنین «هنرهای اقوام ایرانی»

 

۳.  بابا برفی | جبار باغچه بان

یک داستان تاثربرانگیز و شیرین و نمونه‌ای از بهترین‌های ادبیات کودک و نوجوان ایرانی در ابتدای عصر جدید، که «ایثار و فداکاری» را یادمان می‌دهد

 

۴. خداحافظ راکون پیر | کلر ژوبرت

اگر بگویم بهترین اثر خانم ژوبرت و از بهترین آثار با موضوع «کودکان و فهم شیرین معنای مرگ» باشد اغراق نکرده‌ام. کاش من هم در کودکی و قبل از درگذشت عزیزانم این کتاب را خوانده بودم. مثل بیشتر کارها هم خودشان نوشته‌اند هم خودشان کشیده‌اند و در این کتاب هردو فوق‌العاده

 

۵. کلوچه‌های خدا | کلر ژوبرت

یک کتاب خیلی خوب برای آموزش «مهربانی» به کودکان

 

۶. بی بال پریدن | قیصر امین‌پور

بی بال پریدن یک مجموعه نثر زیبا و باصفاست که بارها به نوجوانان هدیه دادمش. کتابی که به آدم می‌آموزد «عدالت» یعنی چی. مخصوصا با تفسیر اسلام و متمایز با اندیشۀ مارکسیسم. اینگونه کتاب‌ها وجدان سازند

 

۷. به‌ قول پرستو | قیصر امین‌پور

بهترین مجموعه شعر اختصاصی مرحوم امین‌پور برای کودکان و نوجوانان و از بهترین‌های این ژانر در چهل‌سال اخیر

 

۸. یک قوری پر از قور | مریم هاشم‌پور

یکی از خوشایندترین مجموعه شعرهای کودک و نوجوانی است که تاکنون خوانده‌ام

 

۹.  درخت بخشنده | شل سیلوراستاین

یک قصۀ نمادین و پر قدرت. که حداقل معنایش «مهربانی و فداکاری» است. من نمی‌دانم پس آن درخت چیست، خداست، مادر است، یا عاشق، هرچه هست زیباست. استاد  سیلوراستاین هم مانند خانم ژوبرت هم خودشان نوشته‌اند هم خودشان کشیده‌اند و هردو هم جذاب

 

۱۰. وسط این کتاب یک دیوار است | جان ایجی

خلاقیتش در فرم، در قصه‌گویی و تصویرگری که فوق‌العاده است. اینکه آخر فهرست آمده جدا از خارجی بودن به خاطر این است که قصه تمثیلی است، اگر به عالم روانشناسی و خودشناسی برود نتایج خوبی دارد اما اگر به عالم سیاست و میهن برود ممکن است نتیج خیلی خوبی نداشته باشد! لذا تفسیر پدرومادر برای مخاطب کم‌سن‌وسال مهم است

  • حسن صنوبری
۱۴
تیر

امروز در خبرآنلاین منتشر شد

 

https://bayanbox.ir/view/2167665750937725865/%D8%A2%D9%82%D8%A7%DB%8C-%D8%B3%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D9%88-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%B4.jpg

 

دیدار با فلسفۀ کاپیتالیسم در کوچه‌های یک رمان خواندنی

 

یک

وقتی «آقای سالاری و دخترانش» را می‌خواندم حس نمی‌کردم دارم می‌خوانم، حس می‌کردم دارم می‌بینم؛ چون بیشتر از یک رمان کوتاه شبیه یک فیلم سینمایی بود. مثلا -با عنایت به اینکه حافظۀ خوبی ندارم- بعید نیست بعد از گذشت زمانی طولانی وقتی پیر شدم ضمن یادآوری پیرنگ داستان، شک کنم که بالاخره این قصه را در یک فیلم دیده‌ام یا همه شخصیت‌ها و مکان‌ها را ضمن خواندن یک کتاب داستان خودم تصور کرده‌ام.

این تجربه را درمورد بعضی کتاب‌های دیگر هم داشته‌ام. چرا اینطور می‌شود؟ شاید چون ضرب‌آهنگ داستان بالاست و رویدادها در ذهن ما آنقدر سریع اتفاق می‌افتند و پیش می‌روند که فکر می‌کنیم مثل یک فیلم دیدیمش، نه مثل کلنجاری طولانی با کاغذها و کلمات. یا شاید چون لحن روایت بسیار سرد و واقع‌گرا و ملموس است، اصلا فاصلۀ ادبی آنچنان نیست که من قصه را از دور مرور کنم و هی به خودم یادآوری کنم این یک رمان است نه یک رویداد. یا شاید به خاطر قوت فضاسازی و شخصیت‌پردازی است، مخصوصا درمورد چند مکان اصلی و نیز شخصیت اصلی داستان که آنقدر برایم بازشده و دقیق توصیف شده که حس نمی‌کنم دارم می‌خوانمشان و باید تصورشان کنم، بلکه ناخودآگاه مطمئنم دارم می‌بینمشان. البته این بستگی به اینکه چقدر در پیری فراموشی داشته باشم هم دارد؛ شاید اگر آلزایمر قطعی بگیرم باز هم هنوز قصه کلی را یادم باشد ولی دیگر بحث اینکه منبعم کتاب بوده یا فیلم، در میان نباشد و مثلا برای نوۀ خیالی‌ام بگویم «یک پیرمردی بود قدیم‌ها به اسم آقای سالاری (یا شاید اسمش را هم یادم نیاید) و چنین اتفاقات عجیبی برای خودش و دخترانش افتاد». بعد که نوه‌ام بپرسد «بابابزرگ! خودتان دیده‌بودیدش؟» بگویم: «والا یادم نیست، ولی این اتفاقات جالب در همان زمان جوانی ما افتاده بود».

آقای سالاری و دخترانش تازه‌ترین رمان مجید اسطیری و کتاب عرضه‌شده توسط نشر صاد چنین رمانی است. نویسنده با توان روایی خود صرفا ضمن صد و پنجاه صفحه یک قصۀ کامل را می‌آفریند و مخاطبان را با تبدیل به دوربین‌های مداربسته، در تمام صحنه‌های داستان جایگذاری می‌کند تا بی اداهای دراماتیک، خودشان قصه را ببینند.‌ این هنر والای قلم جناب مجید اسطیری در این رمان است. اعتراف می‌کنم بعضی از مکان‌های این رمان آنقدر برایم ملموس تصویر شدند که بعد خواندن کتاب رفتم در اینترنت جستجو کنم ببینم کجای شهر هستند و شگفت‌زده شدم که اثری ازشان نیافتم!

دو

اما فارغ از فرم، حرفی که اسطیری در رمان آخر خود می‌زند را ما امروز خوب می‌فهمیم. امروز در شرایط خاص سیاسی و اقتصادی این قصۀ کاملا غیرسیاسی برای ما محسوس است. در واپسین روزهای دولتی که اعتقاد کامل به بازار آزاد واقتصاد سرمایه‌سالارانه دارد و نتایج اعتقادش در زندگی یکایک افراد جامعۀ ایرانی به خصوص اقشار کم‌درآمد محسوس است. جدا از اینکه این نگاه حاکم‌ترین نگاه اقتصادی در صد سال اخیر ایران بوده است. باز تاکید می‌کنم «آقای سالاری و دخترانش» یک رمان سیاسی نیست، اما در لایه‌های درونی داستان عمیقا مسئلۀ سرمایه شکافته شده است. سرمایه چیست، چگونه متولد می‌شود، چگونه بزرگ می‌شود، چگونه توسعه پیدا می‌کند، چگونه می‌تواند مفید باشد، چگونه می‌تواند مضر باشد، چگونه می‌تواند جهت بگیرد، چگونه می‌تواند جهت بدهد، حتی فکر کند، حتی حرکت کند، حتی دست و پا و چشم و گوش داشته باشد و تاثیراتی عجیب را بر جامعه و خانواده و فرد بگذارد.

سرمایه و سرمایه‌داری و فلسفه‌شان و جامعه‌شناسی‌شان، مسئلۀ اسطیری است و درست است که مسئلۀ اوست، چون مسئلۀ انسان معاصر است و چون عمیقا و دقیقا مسئلۀ امروز مردم ایران است.

آقای سالاری و دخترانش جدا از اینکه یک رمان زیبا و گیراست، عمیق و دقیق نیز هست، حرف هم دارد، هرچند این حرف از قصه بیرون نمی‌زند. یعنی به احتمال زیاد خیلی از خوانندگان کتاب اگر نکته‌ای که گفتیم بهشان تذکر داده نشود چنان گرم ظاهر گرم و ملموس قصه می‌شوند که این دیالکتیک فلسفی پنهان در سطور کتاب درباب سرمایه و اقتصاد اصلا به چشمشان نمی‌آید. ولی اهل دقت و اندیشه از پیگیری این سیر دیالکتیکیِ موازی با قصه نیز لذتی دو چندان خواهند برد؛ حال چه با نتایجش موافق باشند چه نه.

 

سه

آقای سالاری و دخترانش را به دوستم هدیه می‌دهم چون مرا به وجد آورد و آن را دوباره خواهم خواند، چون مرا به فکر وامی‌دارد.

 

  • حسن صنوبری
۱۴
تیر

این یادداشت را دو سه روز قبل از روز رأی‌گیری نوشته بودم و در اینستاگرام و تلگرام منتشر کرده بودم.

 

دولت سوم انقلاب

(درنگی بر فردای انتخابات، با تصور پیروزی سید ابراهیم رئیسی)

 

 دولتِ رئیسی -اگر رای بیاورد و تشکیل شود- سیزدهمین دولت نه، که سومین دولتِ انقلاب است. اول دولتِ مظلومانۀ رجایی، دوم دولتِ حماسیِ خامنه‌ای، و سوم دولتِ دشوارِ رئیسی. دولت‌های دیگر هم همه زحماتی کشیده‌اند اما هیچکدام دولت انقلاب و اسلام نبودند. هیچکدام هم سعۀ صدر گفتگو با  همۀ مردم ایران را نداشتند.

فلاش‌بک: سه‌سال پیش که با مردِ روستاییِ فقیرِ سختی‌کشیده سخن می‌گفتم برای اولین‌بار شدت نومیدی‌اش را کامل حس‌کردم، با اینکه می‌دانستم مرد قوی و با نشاطی است، با اینکه می‌دانستم در نوجوانی انقلاب و شهیدان را دوست داشته، ولی سه سال پیش کاملا از انقلاب برگشته بود. دو سال پیش که به روستایشان رفتیم انقلاب جای خود؛ از خدا هم داشت برمی‌گشت. رسما کفریات می‌گفت. هردو می‌دانستیم بیش از دیگر عوامل، اقتصادِ سیاهِ دولت روحانی او و خیلی‌های دیگر را به این روز انداخته‌اند؛ ولی او به مرور زیر بار این فشار ابتدا انقلاب و سپس خدا را نمی‌توانست در این جریان بی‌تقصیر ببیند. بحث‌ها و دل‌داری‌هایم به جایی نرسید. سال گذشته که رفتیم می‌دانستم با یک «کافر» «ضد انقلاب» شریف طرفم که همۀ سعی‌ام باید این باشد که صفت «مجنون» هم به دو صفت تازۀ پیشینش افزوده نشود. چون چیز دیگری برای از دست دادن نداشت جز سلامت روان. در اثنای دیدار باز ناخواسته بحث سیاست و اقتصاد شد و لعنت و نفرین و ... . از دهنم پرید «این دولت برود؛ هرکس بیاید حتما بهتر است» ... سریع در حرفم پرید: «نه فقط رئیسی باید بیاید» ... ماتم برد ... ادامه داد: «فقط باید رئیسی بیاید مردم را نجات بدهد از دست این دزدهای بی‌شرف. اگر رئیسی بیاید من هم رای می‌دهم». اولین دعوت‌کنندۀ رئیسی به انتخابات این مردِ میانسالِ روستاییِ پوست‌سوختۀ ضدانقلابِ کافر بود.

 

فلاش‌بک دو: شبیه این تعجب شدید را قبل‌تر هم تجربه کرده بودم. وقتی دوستِ روشنفکرِ شیکِ فرانسه‌درس‌خواندۀ بیگانه دست‌کم- با ظواهرِ مذهبم سه‌سال پیش، پس از اینکه فساد یا بی‌شعوری تک‌تکِ مسئولان جمهوری اسلامی را با مفروضات خودش برای من ثابت‌کرد و با عصبانیت و این سخن من مواجه شد: «همین که حتی یک نفر را در این سیستم سالم نمی‌دانی یعنی نظام جمهوری اسلامی مشکل ندارد، بلکه نظام فکری خودت مشکل دارد»، با خونسردی گفت: «نه حاجی من یک نفر را سالم می‌دانم: رئیسی. البته بعید است بگذارند بیاید و رأی بیاورد، اما اگر شد می‌تواند اوضاع را بهتر کند». بهش گفتم «یعنی خودت هم ممکن است بهش رأی بدهی؟!». گفت: «رأی که حتما می‌دهم، ولی شاید تبلیغش را نکنم».

 

شبیه این نمونه‌ها را باز هم تجربه کردم با شدت کمتر یا بیشتر، در دیدارهایم با اقشار معمولی و متفاوت مردم، و در شنیده‌هایم از تجربیات دیگران و حتی در خوانده‌هایم از گذشته‌ها. مثل خاطره‌ای که «عباس معروفی» نویسنده مشهور ضدانقلاب از جوانی‌های رئیسی تعریف کرد، وقتی حتی شایبۀ نامزدی‌اش هم در کل این کره خاکی مطرح نبود. دیگر بحث تودۀ مردم مذهبی و اشتیاق و امید شدیدشان به رئیسی جای خود.

این آدم‌ها را طی این پنج شش سال در همه‌جا می‌دیدم و باهاشان صحبت می‌کردم. هرگز شبیه هم نبودند. خیلی متفاوت بودند. اما یک ویژگی مشترک داشتند: اصلا شبیه آدم‌های ستادی نبودند؛ مخصوصا ستادی‌هایی که یک تجربۀ شکست انتخاباتی عمیق عاطفی را در گذشتۀ خود داشتند. چه موسوی‌چی‌ها چه جلیلی‌چی‌ها. حتی اگر زمانی طرفدار ستادیِ پروپاقرص آن آقایان بودند، الآن دیگر در آن عوالم نبودند. معمولی شده بودند. بی‌کینه، بی‌هیجان، بی‌خشم، بی‌قاطعیت. معمولی. و همه‌شان رییسی را می‌خواستند ولی با آرامش و این‌بار با انرژی‌های مثبتشان، با امیدشان به صداقت و مهربانی و تلاش رییسی.

اینگونه است که خیلی از کسانی که در ادوار قبل رای‌بی‌رای واقعی بودند، به بهانه رای به رییسی حاضر شدند دوباره اصل رای‌دادن را به رسمیت بشناسند: رای با رای.

یکی از علل شدتِ تعجبِ من این بود که خودِ انقلابیِ سیاسی‌ام چنین اعتقاد محکمی را به رئیسی نداشتم. احترام قائل‌بودم ولی نمی‌توانستم با ریزبینی و آرمان‌گراییِ ذاتی‌ام نقائص رفتاری و گفتاری‌اش را نبینم. مخصوصا با سانتی‌مانتالیسمِ حزب‌اللهی‌ای که به همتِ ستادی‌ها حول تبلیغات او در سال 96 شکل گرفته بود و بیش از اینکه دنبال توصیف و تبیینِ رئیسی باشد دنبال تقدیس و تسبیحش بودند. آن سال‌ها حتی دربارۀ رهبری‌اش سخن می‌گفتند و من وقتی وضع او در ۹۶ را با وضع آیت‌الله خامنه‌ای حتی در ۶۶ هم مقایسه می‌کردم فقط یک تصویر کاریکاتوری می‌دیدم. تصویری که نتیجۀ قیاس نابه‌جا و احمقانۀ سانتی‌مانتالیست‌های آن روز ستادهای رئیسی بود.

 (این سانتی‌مانتالیسمِ حزب‌اللهی این‌بار هم هنوز دور رئیسی بود ولی شاید فقط با ۲۰درصد ظرفیت. هم شاید به خاطر قدرت‌گرفتن واقعیات برآمده از وضع کشور و کارنامۀ پروپیمان او و هم شاید به این خاطر که جناب جلیلی لطف کرد در انتخابات شرکت‌کرد تا انرژی اصلی خیال‌پردازی‌ها، از جمله خیال‌پردازی‌های با ادبیاتِ علوم اجتماعی و سیاسیِ جوانان انقلابی و در نتیجه سانتی‌مانتالیسمِ حزب‌اللهی‌ها را به خود جلب کند.)

خلاصه وقتی نقدهایم به رئیسی را بهشان می‌گفتم برخلاف ستادی‌ها که هیچ نقدی را نمی‌پذیرند و حتی ممکن است عصبی‌شوند از شنیدن، خیلی واقع‌گرایانه و با آرامش نقدم را قبول می‌کردند و می‌گفتند: «ولی در مقایسه با مسائل دیگر چندان مهم نیست». بله، رئیسی برایشان امید بود، اما بت نبود.

می‌گویند امیرالمومنین علیه السلام، ۲۵ سال خانه‌نشین شد چون مردم او را نخواستند. این گزاره هم درست است هم نه. درست نیست به این معنا که حضرت در خانه ننشست به قهر و بیکارگی و تنبلی. یا به خدعه و نینرگ. بلکه به مجاهده و تلاش برای آبادی زمین و خدمت به خلق آستین بالا زد. چاه‌های عمیق حفر کرد. لب زمین‌های خشک را تر کرد. صحراهای بی‌بر را نخلستان‌دوزی کرد. نان و خرما به یتیمان و فقیران رساند و پناه بیچارگان و دردمندان شد و...

اما آن گزاره درست هم است، به این معنا که امیرالمومنین علیه السلام تا مردم نخواستندش، نه اصلاح می‌کنم: تا همۀ اقشارمردم به او هجوم نیاوردند، به سمت قدرت سیاسی نرفت. حضرت سعی نکرد با کار تبلیغاتی گسترده، صلاحیت به‌حق خویش را به زور به مردم بقبولاند. یادمان نرود متخصص و مشتاقِ «رسانه» معاویه بود نه امیرالمومنین. اما سرانجام مردم فرزند ابوطالب را از ته دل خواستند، به سویش و برای آوردنش به حاکمیت سیاسی هجوم بردند، چونانکه بعدها حضرتش در شقشقیه توصیف کرد: «فما راعنی الا والناس کعرف الصبع الی، ینثالون علی من کل جانب. حتی لقد وطی الحسنان، وشق عطفای، مجتمعین حولی کربیضة الغنم... ». و نیز چنانکه در همان روز بیعت فرمود: «لولا حضور الحاضر و قیام الحجه بوجود الناصر و ما اخذ الله علی‌ العلماء ان لا یقاروا علی کظه ظالم و لا سغب مظلوم لالقیت حبلها علی‌ غاربها و لسقیت آخرها بکاس اولها...».

امیرالمومنین مثل ما نبود که با تابلوی خدمت تشنۀ قدرت باشد و صدبار هم از مردم نه بشنود در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کند. اگر نمی‌خواستندش با همه وجود، نمی‌آمد. زین‌رو امامان دیگر که چنین درخواستی را از مردم با این شدت ندیدند هیچ‌یک طرف اخذ حکومت سیاسی و دولت‌مندی نرفتند؛ با اینکه شایسته‌ترین مردم بر حکومت بودند، از ازل تا ابد.

از این داستان بیعت مردم با امیرالمومنین سلام الله علیه و سپردن حکومت سیاسی به ایشان، من دو شاخصه را برای یک دولت اسلامی شایسته می‌فهمم، یکی صدقِ حاکم و دیگری شوق مردم. که لازم و ملزوم‌ یکدگرند. صدقی که شوق برمی‌انگیزد و شوقی که در جستجوی صدق است. یکی‌شان هم که نباشد کار می‌لنگد.

شبیه چنین هم‌نوازی صداقت و محبت را در اندازه‌ای بسیار کوچکتر ما فقط در دو دولت پیش از این در انقلاب خودمان دیدیم: رجایی و خامنه‌ای.

 

رجایی و خامنه‌ای اولا برخلاف تمام رییس‌جمهورهای دیگر (بنی‌صدر، هاشمی، خاتمی، احمدی‌نژاد و روحانی) شخصیت‌هایی بسیار صادق و دور از بازی‌ها و شارلاتانی‌های معمول سیاست‌مداران داشتند. دروغ نمی‌گفتند و نمایش هم اجرا نمی‌کردند. ثانیا برخلاف بیشتر رییس‌جمهورها (بنی‌صدر، خاتمی، احمدی‌نژاد و روحانی) اقبال مردمی خود را مدیون تبلیغات ایام انتخابات نبودند؛ بلکه پیش از آغاز تبلیغات، اقبالی عمومی به ایشان بود و مردم خواهان حضورشان بودند. این شوق و صدق توامان چیزی است که برای من ملاک دولت موفق انقلابی هم است، چنانکه در تاریخ اسلام نشان دولت موفق اسلامی بود. زین‌رو این دو دولت علی‌رغم همه سختی‌ها و کارشکنی‌ها موفق‌ترین و پاک‌ترین و خدمت‌گزارترین دولت‌های عصر انقلاب اسلامی بودند.

حال دولت رئیسی اگر تشکیل شود شبیه‌ترین دولت به این دو نمونۀ پیشین است. چون هم پای صدق در میان است هم شوق؛ هرچند نه به شدت قبل؛ ولی با شباهت بسیار. از دیگر شباهت‌های فرعی اینکه رئیسی هم مانند شهید رجایی و آیت‌الله خامنه‌ای به عنوان گزینۀ نظام معرفی می‌شود. حرف‌هایی که رسانه‌های بیگانه امروز علیه رئیسی می‌زنند راست یا دروغ- دقیقا عین حرف‌هایی است که علیه رجایی و خامنه‌ای می‌زدند. خواهش می‌کنم وقت بگذارید بخوانید: گزینه‌ای با سوابق خشن + مورد حمایت اکثر گروه‌های محافظه‌کار + گزینۀ اصلی نظام + مشخص بودن پیروزی قطعیش پیش از انتخابات + نداشتن رقیب قابل توجه + رد صلاحیت رقبای اصلی + فرمایشی و نمایشی بودن این دور از انتخابات + ... اگر مطالب رسانه‌های بیگانه در سال ۶۰ را بخوانید می‌فهمید این‌ها همه سخنانی است که دربارۀ رجایی می‌گفتند. و چه اشتراک قابل تأملی.

دولت‌های رجایی و خامنه‌ای فرصت‌های کوتاه انقلاب اسلامی برای بروز تام و تمام خویش بودند. دست‌کم برای بروز تمایز خویش با دیگر دولت‌ها. فرصتی که با پایان دهه شصت، با فروغلطیدن فرهنگ سیاسی کشور به سیاست‌بازی و جنگ قدرت و شیادی و شیطنت‌های رسانه‌ای و سیاسی، تا سی‌سال از دست رفت.

ما مردم همواره صدق را دوست داشتیم ولی سی‌سال بدیهی‌اش پنداشتیم و به جای عمل‌ها و حقیقت‌ها، محو حرف‌ها و نمایش‌ها شدیم. ضررش را هم دیدیم. حال پس از سی سال تلف‌شدن وقت انقلاب، مردم ایران امیدوار شده‌اند بار دیگر کسی بر صندلی قوه مجریه تکیه بزند و نماینده‌شان باشد که راست‌گوست، ولو لکنت‌هایی داشته باشد؛ که مهربان است، ولو نابغه نباشد؛ که کاری است، ولو رسانه و تبلیغات خوبی نداشته باشد؛ که طرفدار عدل است، ولو خود بی‌نقص نباشد. که شبیه خودشان است و خودش را پشت کلمات ثقیل و نخبگانی پنهان نمی‌کند.

کاش مثل من‌هایی که کتاب‌های ضخیم دستمان است و خود را فرهیخته‌ترین و نخبه‌ترین و انقلابی‌ترین و اصیل‌ترین آدم‌های ایران می‌دانیم، برای لحظه‌ای کتاب‌ها را از جلوی چشمانمان پایین بیاوریم و این شوق را، این مردم را، این توده‌های رنگارنگِ غیرسیاسی و غیرستادیِ علی‌رغم همۀ رنج‌ها امیدوارشده را ببینیم و همه دست‌دردستِ هم کمک کنیم در سخت‌ترین شرایط ایران، دولتِ سوم انقلاب با نشاط کامل و قدرت و حمایت همۀ جامعه پا بگیرد و حرکت کند و ایران را به آنچه شایستۀ ایران است برساند.

به امید خدای مهربان.

  • حسن صنوبری
۱۹
خرداد

بحثى در حاشیه مناظره دوم

 درباب انتقاد نامزدها از شیوۀ مناظره

  • حسن صنوبری
۱۹
خرداد

لباس خیلی مهم‌تر از آن است که فکرش را می‌کنیم. مارکس لباس را نمادی از رازوارگی اشیاء می‌داند. نمادی از روح فراطبیعی هر ماده که توسط جامعه مدرن تقدیس می‌شود و مورد بهره‌برداری قرار می‌گیرد. پس لباس فقط لباس نیست.

از طرفی دیگر می‌توان گفت لباس نماد است، زبان است. زبانی که پیش از زبان سخن، و حتی پیش از زبان بدن، دهان باز می‌کند و سخن می‌گوید. یک زبان که بین‌المللی است، همگانی است. خاص‌فهم و عام‌فهم.

به تازگی یکی از هواداران لودهٔ آقای روحانی در اظهار نظری سخیف گفته بود «چرا مسئولان جمهوری اسلامی شلوارک نمی‌پوشند». حرف بسیار لمپن و سطحی است، اما همه می‌فهمندش. چون لباس ذیل یک درک عمومی است و فهمش حتی سواد چندانی نمی‌خواهد. من خودم کسی نیستم که خیلی در بند لباس باشم. اما من، هم کلا کسی نیستم، هم در جایگاه خاصی قرار نیست دیده شوم. باشکوه‌ترینش شاید آینهٔ آسانسور باشد. اما رییس جمهور، یا نامزد ریاست جمهوری یک سرزمین، آن‌هم در روز مناظره و ابراز خویش چطور؟

لباس، مخصوصاً در چنین جایگاهی، نمادی از فکر و فرهنگ و اندیشه و انگیزهٔ فرد است. چقدر نامزدهای کنونی به این مسئله فکر می‌کنند؟ لابد می‌گویید آنقدر اولویت هست که بهشان فکر نمی‌کنند دیگر کار به لباس نمی‌رسد. می‌گویم نه، مسئلهٔ من لباس نیست، مسئله این است که از همین لباس معلوم است میزان تفکر حضرات.

به لباس نامزدها در مناظره اول دقت کردید؟

من خودم فقط یک‌بار دیدم مناظره را و شاید بهتر می‌بود دوباره می‌دیدم برای این مطلب، ولی همان یک‌بار تقریبا دقیق دیدم. فارغ از رئیسی که طبیعتاً کسوتی دیگر دارد، دقت کردید تمام نامزدها لباس‌هایی یک‌شکل و یک‌رنگ داشتند؟

همه کت و شلوار مشکی داشتند و پیراهنی سپید.

من هم‌چنان از نوع عملکرد شورای نگهبان دلخورم. از شورای نگهبانی که مهرعلیزاده و همتی و هاشمی را تایید می‌کند و لاریجانی و پزشکیان را نه. از شورای نگهبانی که پس از تشر تند رهبری هم فقط دنبال حفظ موقعیت خود است. اما بعید می‌دانم اگر افراد دیگری را هم تایید می‌کرد لباس‌ها تفاوت چندانی پیدا می‌کردند. بنده این یک‌سانی پوشش را نشان نوعی بستگی و انسداد فرهنگی در میان سیاست‌مداران امروز کشور می‌دانم.

شاید بگویید مگر دیروز فرقی داشت؟ می‌گویم بله، فرق داشت. ما نه نامزد، که رئیس جمهوری را داشتیم که حتی «کت» این تابوی تشریفاتی و بت فرهنگی بزرگ را حتی در مهمترین و رسمی‌ترین رویدادهای خود (تحلیف و تنفیذ و...) کنار گذاشته بود. آنهم در دورانی که حتی کراوات هنوز در میان سیاست‌مداران ما رسمیت و ارزش داشت. بله ما محمدعلی رجایی را داشتیم.

 

کت‌نپوشیدن رجایی یک معنا بود. یک بیانیه بی که لازم باشد پشت میکروفون ابراز شود. بیانیه‌ای که سال‌هاست در تصاویر او حتی پس از شهادتش قرائت می‌شود. منظورم این نیست که هرکس کت نپوشد یا متفاوت بپوشد آدم خوبی است. منظورم به رهایی از این انسداد فرهنگی در سیاست است. منظورم به اصالت است. و منظورم به حرکت است. وگرنه در ادوار جلوتر هم تفاوت لباس بود و شاید معانیش به اندازه پیراهن رجایی متعالی و مقدس نبود، یا نماند. اما بالاخره حاوی معنایی بود. مثل کت بهاره عدالت‌خواهانه احمد توکلی که بعدها احمدی‌نژاد با همان رئیس جمهور شد. یا کت خاص و متمایز میرسلیم در انتخابات پیش که نمایشگر شخصیت متمایز او -خوب یا بد- بود و...

به مناظره ۱۴۰۰ بازگردیم. لباس نامزدها چه معنایی داشت؟ فارغ از معناهای نادلچسبی که از یک‌سانیشان می‌شود دریافت کرد، به خودی خود کت و شلوار و کفش مشکی براق، به همراه پیراهن سپید نماد چیست؟ نه آیا در فرهنگ امروز ایرانیان، به‌خصوص شهرنشینان، نماد لباس جشن دامادی است؟! و آیا رئیس‌جمهور داماد است؟ اگر داماد است این وسط عروس کیست؟ نکند ایران؟! و اگر آری شب زفاف کی است؟!

منظورم این نیست که نامزدها همه آگاهانه به همهٔ این نکات فکرکرده‌اند و این تصورات سخیف را داشته‌اند. اما همین فکرنکردن و همین ناآگاهی نامزدها و مشاورانشان یک عیب بزرگ است.

و باز باید از همه‌شان پرسید نکند تصورت از نامزدی ریاست‌جمهوری نامزدبازی قبل عروسی است؟ نکند تصورت از ریاست‌جمهوری دامادی است؟ نکند برای جشن و شادی و کامیابی نامزد شده‌ای؟ و باید به یادشان آورد ایران عروس خردسال تو نیست که به رسم خان‌های پنجاه سال پیش بخواهی به چنگش بیاوری، ایران مادر دیرسال توست که به خدمتش فراخوانده‌شده‌ای.

جدا از اینکه آن ایام اساسا ایام عزا بود. ایام رحلت امام خمینی، روز فاجعه ۱۵خرداد و شب شهادت رئیس مذهب، امام جعفر صادق علیه السلام. و شگفتا از این شیعیانی که خواستگار ریاست بر یگانه حکومت شیعه‌اند و شب شهادت رئیس مذهب شیعه لباس دامادی پوشیده‌اند!

تا جایی که به خاطر دارم کسی جز رئیسی و مجری (حیدری) مشکی نپوشیده بودند. و مشکی پوشیدن مجری و نپوشیدن نامزدها خودش طنز تلخی بود: مردم باور کرده‌اند اعتقادات نخبگان یک جامعه را، اما خودشان هنوز نه!

غرض سخن از فکر بود و فرهنگ و تمایز و تسلیم نشدن در برابر مدها و انگاره‌های رایج، و بی‌فکری‌های رایج، و بی‌معنایی‌های امروزی، آن‌هم در نامزدی حکومت بر یکی از فرهنگی‌ترین تمدن‌های تاریخ و معنامندترین انقلاب‌های جهان. و البته توجه بر این نکته: همانطور که لباس فقط لباس نیست، که پرچم فکر و عقیده و فرهنگ است، رییس‌جمهور هم فقط رییس‌جمهور نیست، بلکه او لباسی است بر تن ما و بر تن سرزمینمان. و دریغ که در مقابل چشم جهانیان نه بی‌لباس می‌توان بود، نه بدلباس.

  • حسن صنوبری
۱۸
خرداد
  • حسن صنوبری
۱۲
خرداد

پیروی یک استوری نظرسنجی و در تعدادی استوری دیگر در اینستاگرام نوشته شد:

 

یک

 انتقادی که در ذهن من و خیلی آدم‌های دیگر که از بنده فرهیخته‌تر یا انقلابی‌تر هستند (یاهردو) خیلی ناظر به خود آقای جلیلی نیست. یعنی نمی‌خواهد باشد. بلکه ناظر به بخشی از هواداران خاص و بیش از حد جدی ایشان است. چنانکه می‌بینیم در این انتخابات هم تشکلی‌ترین، رنگ‌دارترین و سیاسی‌ترین هواداران، هواداران آقای جلیلی‌اند.

 تودهٔ اصلاحات‌چی‌ها که با این آرایش و تبلیغات و واقعیات فعلی تمایلی به رأی‌دادن ندارند. سیاسی‌ترهایشان رأیشان پخش است بین سه گزینهٔ «همتی» و «مهرعلیزاده» و «رأی‌ندادن».

 تودهٔ مردمِ غیرسیاسی -آن‌مقداریشان که تا الآن مجاب شده‌اند به رأی‌دادن- نیز با وضعیت فعلی رأیشان بیشتر به سمت آقای رئیسی است و بعد تا حدی محسن رضایی.

 تودهٔ امتِ حزب‌الله رأی‌شان بلاشک آقای رییسی است و ولو بعضاً ارادتی داشته باشند به آقای جلیلی یا دیگر آقایان، می‌گویند: چون که صد آمد نود هم پیش ماست!

سیاسی‌ترهای‌ حزب‌اللهی اما رأیشان در این سه سبد است: رئیسی+جلیلی+زاکانی. و به‌نظرم به همین ترتیب.

 بنابراین ورودی رأی آقای جلیلی از کجاست؟ فقط بخشی از رأی‌های شدیداً سیاسی ِ حزب‌الله. یک ورودی غیرمردمی و کاملا سیاسی، هرچند محترم. از طرفی فرق ایشان با دیگران این است که حتی ادبیات حامی ایشان + دانشگاه حامی ایشان + رسانه‌های حامی ایشان + متوسط سنی حامیان ایشان + تمایلات اعتقادی حامیان ایشان... همه از قدیم مشخص است.

مشخص، محدود و متاسفانه: بسته.

 

دو

 خروجی این وضعیت چیست؟

برآمدن قشری به‌شدت سیاسی، تمامیت‌خواه، با گارد بسته، درون‌گرا، دیگری‌ستیز، احساساتی و آرمان‌گرا، در میان جمعیت هواداران ایشان (منظورم این نیست همه‌شان از دم اینگونه‌اند! عرض کردم: قشری در جمعی)

خروجی این قشر خاصِ قشری چیست؟

اینکه تبلیغات نامزد مورد نظر را ماه‌ها قبل از معلوم شدن آرایش انتخاباتی شروع کردند. باشدیدترین و پیش‌فرض‌دارترین حالت ممکن.

نگویید سعید محمد هم زود شروع کرده بود. سعید محمد تبلیغات پولی داشت. درست مثل تبلیغات تجاری یک برند اقتصادی که صفحات پربازدید را مدتی اجاره کند. کاملا رباتی. وگرنه پشتش نه تشکیلاتی بود نه پایگاه رأی واضحی، نه ادبیات مشخصی، نه مرزبندی و رقیب‌ستیزی جدی‌ای نه هیچ چیز دیگر.

اما تبلیغات هواداران جلیلی کاملا تشکلی و تشکیلاتی، ایدئولوژی‌سوار، هدفمند، جدی و برنامه‌ریزی‌شده بودند. از چندماه قبل از انتخابات و وقتی که حتی معلوم نبود چه کسی می‌آید و چه کسی نمی‌آید، این‌ها تبلیغات منفی خود را علیه رقیب‌های انتخاباتی شروع کرده بودند (البته این مشخصه بعضاً در ادبیات خود جلیلی هم بود) بیش از همه هم مثل سال ۱۳۹۲ روی زدن قالیباف تمرکز داشتند: تخریب با شدت بالا.

دلم می‌سوزد از آنهمه انرژی که خرج زدن کسی شد که اصلا نیامد!

 دیگر رقیبشان رئیسی بود. سر رئیسی رویشان نمی‌شد بگویند فاسد است یا تکنوکرات است یا به هر نحوی بد است. لذا تمام انرژی‌شان‌ را گذاشتند و کلی کمپین و ادا اطوارهای رسانه‌ای راه انداختند که:

 رییسی جان مادرت نیا!

رییسی قوه قضائیه به تو احتیاج دارد!

رییسی آنجا که هستی جای مهم‌تری است!

رییسی برای قوه قضائیه آدم نیست! و... و

 

وقتی زمزمه‌های آمدن رئیسی جدی شد بعضی‌شان عصبانی شدند و از دهانشان دررفت: رئیسی اگر بیایی یعنی قدرت طلبی!

رییسی بیایی خیانت کردی به آرمان مبارزه با فساد!

اصلا آمدنت یعنی زیر پا گذاشتن حکم مقدس رهبری!

اصلا بیایی یعنی تسلیم فشارهای سهم‌خواهان شده‌ای! و...

 

جالب توجه است که در بعضی از این رویکردها هم با احمدی‌نژادی‌ها یکی شدند، هم اصلاح طلبان، هم بی‌بی‌سی، هم... .

 

این بود که وقتی لاریجانی ثبت‌نام کرد این‌ها چندروز طوفانی شدند. در حال شلیک انبوهی دشنام شتاب‌زده و هیجانی. انبوهی تصویرسازی و کلمه‌بازی برای یکی‌کردن روحانی و لاریجانی. چون حتی فکرش را هم نمی‌کردند و در محاسباتشان نداشتندش.

 باز هم قبل از اینکه لاریجانی دهان باز کرده باشد.

و باز هم تا قبل از اعلام نظر احراز صلاحیت شورای نگهبان.

و باز هم: خرج انبوهی انرژی، تقریبا برای هیچ!

 

سه

 نکتهٔ دیگر این بود که آدم از نوع رفتارهای انتخاباتی دوستان احساس می‌کرد که برایشان رأی‌آوردن و به قدرت‌رسیدن آقای جلیلی بر تمام مسائل و مصالح انقلاب و اسلام و ایران مرجح است.

 مثال دم دستی: روز قدس ما برای قدس استوری می‌گذاشتیم، این‌ها جلیلی را به عنوان نماد مقاومت استوری می‌کردند؛ پس از شهادت دانش‌آموزان افغانستانی از مظلومیت افغانستان می‌گفتیم، این‌ها از ساده‌زیستی و پرایدسواری جلیلی می‌گفتند، شب قدر از مقدرات عالم حرف می‌زدیم این‌ها از برنامه‌های جلیلی می‌گفتند، شهادت امیرالمومنین سوگواری می‌کردیم، این‌ها نوید پیروزی جلیلی را می‌دادند، سر قضایای شیخ جراح درگیر آگاهی و آگاه‌سازی درمورد فلسطین بودیم این‌ها همچنان داشتند برای رأی‌آوری جلیلی دیگران را توجیه می‌کردند. و...

 داشتم فکر می‌کردم در این یک ماهه یکی مثل این بندهٔ کمترین، با افراد مختلفی از قشرهای مختلف و متضاد سیاسی و فرهنگی و... در موضوعات مختلف هنرپژوهی، فرهنگ‌دوستی، عدالت‌خواهی، معنویت‌گرایی و... در شهرهای مختلف ایران و نیز ملیت‌های مختلف ایرانی، افغانستانی، عراقی، فلسطینی و... گفتگو می‌کرد و دوستان لابد صرفا فقط با هم‌رأی‌ها و هم‌شکل‌های خودشان، آنهم فقط در بیان خوبی جناب جلیلی و بدی حریفان!

بنابراین اگر نگرش بسته به چنین زیستن‌ها و بروزهایی منجر شود، چنین زیستن‌ها و بروزهایی باز به هرچه بسته شدن نگرش منجر خواهد شد.

 

چهار

نکتهٔ دیگر هم انواع تناقض‌های گفتمانی است. همین عزیزان که سال ۹۶ عدم حضور جلیلی در انتخابات به خاطر حضور رئیسی را نشان تقوای سیاسی عنوان می‌کردند و حضور پوششی جهانگیری را نوعی از شارلاتانی سیاسی ابراز،

در این انتخابات به جد خواستار حضور و عدم انصراف جلیلی به نفع رئیسی شدند.

 عده‌ای‌شان رسما از همین ایدهٔ پوششی بودن و حضور کمکی در انتخابات دفاع کردند و عده‌ای گفتند جلیلی اصلح است و رئیسی صالح و اگر قرار به کنار رفتن باشد این رئیسی است که باید به این کار مجاب شود.

خب یعنی صرف چهار سال، رئیسی با آنهمه فعالیت بنیادین در آستان قدس و قوه قضائیه از اصلحیت به صالحیت رسید؟! و جلیلی به خاطر نشستن و مفصل‌ترکردن برنامه انتخابات و دولتش (آنچنان که محسن رضایی) از صالحیت به اصلحیت؟ :)

 

نتیجه

 در مجموع این‌ها من متأسفانه متأسفانه نوعی قدرت‌طلبی بیش از حد و کم‌‌اعتنا به اخلاق و مسائل کلان ملی و دینی را می‌بینم. یک قدرت‌خواهی که همه‌چیز را برای قدرت خرج می‌کند و هیچ‌چیز را بر قدرت اولیت نمی‌دهد. چیزی که برآیندش چه پیروز انتخابات باشد چه نه، چه جلیلی کنار بکشد چه رای بیاورد چه شکست بخورد، چه موافقش باشد چه مخالفش، در همه صورت خطرناک و قابل آسیب‌شناسی است.

  • حسن صنوبری
۰۵
خرداد
  • حسن صنوبری
۰۱
خرداد

https://bayanbox.ir/view/3961626259668564924/%D8%AC%D9%88%D9%84%DB%8C%D8%A7-%D8%A8%D8%B7%D8%B1%D8%B3-%DB%8C%D8%A7-%D8%A7%DB%8C%D9%87%D8%A7-%D8%A7%D9%84%DA%A9%D8%A8%D8%A7%D8%B1.jpg

 

یک _ اصل ماجرا:

روز قدس می‌خواستم این آهنگ زیبا را منتشر کنم، که به احترام ماه مبارک و اختلاف فتاوا پشیمان شدم. اما امسال که با این رویدادها روز قدس تا بعد از عید فطر ادامه پیدا کرده دیدم شعرش مدام در خاطرم می‌آید، لذا نشستم تمام این ترانه مفصل را ترجمه کردم و برای اولین‌بار سعی کردم به تکنولوژی زیرنویس مجهز شوم

 

«یا أیها الکبار» از آهنگ‌های بسیار زیبای خانم «جولیا پطرس» چهره بی‌نظیر موسیقی ضد صهیونیستی است، با آهنگسازی «زیاد بطرس» و ترانۀ «هنری زغیب» .

فیلمی که می‌بینید اجرای خانم پطرس از این آهنگ در کنسرت ارنون ( واقع در نبطیه لبنان) در سال ۲۰۰۰ است: ۲۱سال پیش.

این اجرا اندکی با نسخۀ آلبوم فرق دارد، در نسخۀ آلبوم بخش ابتدایی شعر هم که اینجا خوانده نشده توسط یک کودک دکلمه می‌شود. این آهنگ در سال‌های بعد، در ایام جنگ تموز لبنان با اسرائیل هم توسط خواننده اجرا شد و طی سالیانی به عنوان یک آهنگ علیه صهیونیست‌ها چه در ماجراهای لبنان و چه در ماجراهای فلسطین بازنشر و وایرال و تصویر گذاری شده بود. در خیلی موارد دیگر نیز، حتی در ابتدای ماجرای سوریه هم مخالفان بشار اسد بازنشرش می‌کردند، و حتی الآن که دقت کنیم می‌بینیم به آقای روحانی هم می‌خورد! خلاصه استعداد اثر بالاست! اما از شوخی گذشته شعر گویا خطاب به حاکمان ستمگر و نیز حاکمان سازشگری است که در سازمان ملل جمع می‌شدند و تصمیمات ظالمانه‌ای علیه ملت لبنان و فلسطین می‌گرفتند سروده شده. به کسانی که به اسم صلح و قانون و حقوق بشر، با سکوت‌ها یا با تصمیم‌هایشان جنگ و تحقیر را بر ملت‌های مظلوم تحمیل می‌کنند.

 

دو _ دانلود نسخه صوتی و تصویری آهنگ:

 

 

 

سه _ متن عربی و ترجمه فارسی من از ترانه یا ایها الکبار:

یا أیها الکبار

آی ای بزرگان!

أسأل من نصبکن فی موضع القرار

می‌پرسم چه کسی شما را در موضع قانون‌گذاری قرارداده؟

أی قوانین لکی تحسنوا النظام

کدام قوانین شما اوضاع را بهبود می‌بخشد؟

وتحفظوا السلام

و صلح را نگاه می‌دارد؟

وانتم الظلم الذی یکسر النظام

شما خود همان ستمی هستید که اوضاع را به هم می‌ریزد

وینسف الظلام

و تاریکی را می‌پراکند

 

 

أصرخ للکبار ... للکبار

رو به بزرگان فریاد می‌زنم

من یمسکون الیوم بالقرار

به کسانی که امروز تصمیم‌گیرند

لا تسرقوا الألوان من أمالنا

رنگ‌ها را از آرزوهامان ندزدید

لا تخطفوا الأحلام من أطفالنا

رویاها را از کودکانمان نربایید

غدا تدور دولة القرار

فردا دولت تصمیم گیر عوض می‌شود

ومن وراء دولة القرار

و هرکس پشت این دولت است!

 

لن تستطیعوا عندنا ان تحبسو الینبوع

شما نمی‌توانید در حضور ما چشمه را دستگیر کنید

و سوف تطلع المیاه من فم الصخور

و به زودی آب از دهانۀ صخره‌ها بیرون خواهد زد

وتخلع الحریة النیر عن النسور

و به زودی «آزادی» بند از پای عقاب‌ها می‌گشاید

 

رجالنا بطولة الملاحم

مردان ما قهرمانان حماسه‌ها هستند

نسائنا خصوبة المواسم

زنان ما برکت فصل‌ها هستند

أطفالنا مستقبل النسائم

کودکان ما نسیم‌های آینده هستند

حدودنا شعاعة المدى

مرزهای ما دامنه‌های روشنایی هستند

وصوتنا مساحة الصدى

و صدای ما پژواک فضاست

وحلمنا یعانق المدى

و رویای ما زمان را در آغوش می‌گیرد

فلترفعوا عن شعبنا الحصار

پس دیوار حصار را به روی مردم ما بلندتر کنید

یا اولیاء القهر والقرار

ای صاحبان زور و قانون

یا أیها الکبار

ای بزرگان

 

قاوم فیداک الأعصار

مقاومت کن، که طوفان در دستان توست

لا تخضع فالذل دمار

تسلیم مشو، که ذلت ویرانی است

وتمسک بالحق فأن الحق سلاحک مهما جاروا

و به حق تکیه کن، که همانا حق سلاح توست، در برابر هرچه بر تو ستم کنند

قاوم فیداک الأعصار

مقاومت کن، که طوفان در دستان توست

وتقدم فالنصر قرار

و پیش بتاز، که سرانجام پیروزی است

أن حیاتک وقفة عز تتغیر فیها الأقدار

که همانا زندگی تو آن منزل‌گاهِ سربلندی‌ای است که سرنوشت‌ها را دگرگون می‌کند

 

یوم تهب ثورة الغضب فی أمة الغضب

روزی که انقلاب خشم در ملت خشم فرا رسد

فی وقفة العز

در منزل‌گاهِ سربلندی

و فی انتفاضة الکرامة

و در خیزش (انتفاضۀ) بزرگواری

تندحر الظلامة

تاریکی از میان می‌رود

 

و عندها لن تستطیعوا وقف ما فی النهر من هدیر

و آن‌روز دیگر نمی‌توانید جلوی خروش چشمه را بگیرید

سوف یکون السیل

به زودی سیل می‌آید

لن تستطیعوا رد هذا الویل

و هرگز نمی‌توانید این بلا را چاره کنید

سوف یکون السیل

به زودی سیل می‌آید

علیکم سیجرف الحدود من حدودکم

روبه شما می‌آید و مرزهای شما را می‌شوید

ویکسر القرار

و قانون شما را نقض می‌کند

یا اولیاء القهر والقرار

ای صاحبان زور و قانون!

یا أیها الکبار

آی ای بزرگان!

 

 

چهار _ مطالب مرتبط:

  1. مفصل‌ترین و قدیمی‌ترین یادداشتم درباره جولیا پطرس + گزیده‌ای از آهنگ‌هایش : همه چیز درباره ژولیا پطرس
  2. آخرین آهنگ حماسی و ضداسرائیلی جولیا پطرس: الی النصر هیا
  3. جدیدترین آهنگ جولیا پطرس برای غزه 2024 : یما مویل الهوا
  • حسن صنوبری
۱۴
ارديبهشت

https://bayanbox.ir/view/1843265937389621822/Amjad-Baltistani-Jaanam-Fida-E-Haideri.jpg

 

 

این که می‌شنوید صدای یکی از دورترین و غریبانه‌ترین شیعیان امیرالمومنین است. یک صدای قدرتمند و زیبا، در عین‌حال مظلوم، رنج‌کشیده و ناشنیده.

ایالت «گلگت-بلتستان» یک منطقهٔ بسیار مرتفع کوهستانی است که از غرب با استان خیبرپختونخوا پاکستان، در شمال با دالان واخان افغانستان، در شرق و شمال شرق با ناحیه سینکیانگ چین، در جنوب غرب با ناحیه کشمیر آزاد و در جنوب شرق هم با ایالت جامووکشمیر هند هم‌مرز است. جایی که از جمله مناطق جنگ‌خیز و مورد مناقشه کشمیر است...

گلگت-بلتستان و مردم کوه‌نشین و دره‌نشینش را شیعی‌ترین منطقه پاکستان می‌دانند. «بلتستان» از قرن هشت پایگاه ثابت شیعیان بوده (احتمالا با همت حضرت میرسیدعلی همدانی). در «گلگت» در گذشته اکثریت با پیروان مذهب شیعه بوده اما با سیاست مهاجرت‌های جدید، دوره‌ای اهل سنت به آنجا کوچانده شدند و سپس وهابی‌ها. اما بلتستان همچنان خالص مانده. همچنین شیعیان غریب و تحت فشار این سرزمین بسیار علاقه‌مند به ایران و انقلاب اسلامی‌اند و تحت تاثیر ایران حتی نوروز را نیز جشن می‌گیرند.

چندماه پیش یک نوجوان اهل بلتستان به نام «امجد بلتستانی» با خواندن این آهنگ صدای خود و قوم و مذهب خود را از رشته‌کوه‌های بلتستان به سوی دیگر عاشقان حضرت امیر روانه کرد.

آهنگ «جانم فدائی حیدری» نخستین‌بار سه‌سال پیش توسط یک خواننده تقریبا مشهور پاکستانی به نام «صادق حسین» خوانده شده بود. اما آن اجرا آنچنان که باید و شاید نگرفت. چندماه پیش که امجد بلتستانی این اثر را برای امام علی بازخواند با استقبال فراوانی همراه شد، تا حدی که طی این چندماه چندین خواننده دیگر اقدام به خواندن این آهنگ کردند (اول یک آقاپسر نوجوان دیگر، بعد یک خانم جوان، بعد یک حاج‌خانم!) اما سرانجام آهنگ هیچ‌یک به زیبایی و محبوبیت کار امجدخان نشد. مخصوصا از نظر حجم و قدرت صدا، امجد بلتستانی صدایی بسیار وسیع‌تر و قدرتی‌تر از خوانندگان سلف‌وخلف این کار دارد. این است که نتیجه کار اینچنین درخشان و ماندگار شده.

 

***

پ‌ن۱: بعد فیلمی باصفا هم دیدم که روز میلاد امام مجتبی، امجد داشت این آهنگ را بدون ساز در هیئت کوچک محلی‌شان با همخوانی مردم هم‌هیئتی اجرا می‌کرد: اینجا

پ‌ن۲: یا امیرالمومنین
«نام تو به هر زبان که گویند خوش است»
آقاجان قربان شیعه‌هایت، قربان شیعیان غریبت، قربان آن شیعیانت که ندیدیمشان و نشنیدیمشان و نمی‌شناسیمشان و نامشان را هم بلد نیستیم، اما تو را دوست دارند و بار مقدس عشقت را با رنجی بیش از ما به دوش می‌کشند، آقاجان مخصوصاً قربان بچه‌هاشان!

آقاجان قسمتمان کن که دوستشان بداریم، تا بتوانیم به عهدمان با شما وفا کنیم:

مرا عهدی‌ست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

 

https://bayanbox.ir/view/6254917166161143725/AmjadBaltistani-JaanamFidaEHaideri.jpg

لینک‌های دانلود

دانلود نسخه تصویری آهنگ «جانم فدائی حیدری»

دانلود نسخه صوتی آهنگ «جانم فدائی حیدری»

 

پ‌ن: سرکارخانم «رقیه نویصری» زحمت کشیدند و ترجمۀ بخش اردوی این آهنگ را به فارسی انجام دادند و برای بنده فرستادند. فقط بخش اول را ترجمه نکردند که گمان می‌کنم باید به گویش بلتستانی باشد. در اجراهای دیگر پاکستانی هم آن بخش از شعر نبود. این ترجمه را در دو صفحه آماده‌سازی کردم که می‌توانید اینجا ببینید:

ترجمه آهنگ جانم فدائی حیدری - صفحه یک

ترجمه آهنگ جانم فدائی حیدری - صفحه دو

 

  • حسن صنوبری
۱۳
ارديبهشت

https://bayanbox.ir/view/1732662036055165114/nahjolbalagha.jpg

 

قدم اول: نشانی تمام وصیت‌های امام علی در نهج البلاغه

طبیعتا چنین روزهایی برای هر مسلمانی بهترین زمان مطالعۀ «وصیت»های انسان کامل، امیرمومنان، حضرت امام علی‌بن‌ابی‌طالب (علیه السلام) است. دوست‌داران و شیعیان آن تندیس بی‌مثال آفرینش همه دوست می‌دارند بدانند امام در واپسین ایام خود چه سخنی را به عنوان وصیت با فرزندان خود و نیز با آیندگان در میان گذاشت؟

اما وصایای امام علی را کجا باید جست؟

آن‌مقدار که بنده تحقیق کرده‌ام به این نتیجه رسیده‌ام که اینگونه نیست که یک وصیت‌نامه از امام علی (علیه السلام) باقی مانده باشد و مثلا در یک کتاب ذکر شده باشد. نه، امام امیرالمومنین پس از بازگشت از «صفین» چند وصیت مکتوب و شفاهی دارد که برای خواندنشان باید به منابع مختلف مراجعه کرد. اما هم از آنجا که بحث ما در این صفحه «نهج‌البلاغه‌خوانی» است و هم اینکه بیشترین و مهمترین وصیت‌ها در همین کتاب شریف گردآمده‌اند، ما فقط به وصایای همین نهج‌البلاغۀ گرامی می‌پردازیم.

اما در نهج‌البلاغه نیز چنین نیست که فقط یک وصیت‌نامه موجود باشد. تا آنجا که این کمترین مطالعه کرده، دست‌کم پنج وصیت از روزهای آخر امیرالمومنین در این کتاب موجود است، در این پنج نشانی:

  1. نامۀ 23
  2. نامۀ 24
  3. نامۀ 31
  4. نامۀ 47
  5. خطبۀ 149

معروف‌ترین این وصیت‌ها که بیشتر به عنوان وصیت‌نامه امیرالمومنین نقل می‌شود نامۀ 47 است. (البته گاهی هم منظور جناب سید رضی از وصیت، آن سخن پیش از مرگ نیست، بلکه توصیه‌ای کلی است که تعداد این گونه وصایا زیاد است و محدود به پس از صفین نیست، مثل «وصیت به گروهی از سپاهیان» در نامه 11، «وصیت به معقل بن قیس ریاحی» در نامه 12 و «وصیت به عبدالله ابن عباس» در نامه 76. که بهتر است مترجمان این‌ها را با عنوان سفارش یا توصیه ترجمه کنند نه وصیت)

اما آن وصیت پیش از شهادت (پس از ضربت)، که خیلی کمتر مورد توجه قرار گرفته، وصیت شگفت و زیبایی است که در خطبۀ 149 نقل شده، زین‌رو من همان را برای مقدمه‌نویسی و تقدیم به شما انتخاب کردم

 

قدم دوم: در جستجوی حکمت و زیبایی

وصیت‌های زیادی در تاریخ بشر نوشته‌شده‌اند. چه واقعی چه غیرواقعی. یعنی چی غیرواقعی؟ یعنی وصیت‌های شفاهی یا وصیت‌نامه‌هایی که نویسندگان هنرمند از زبان شخصیت‌های قصه‌های خود نگاشته‌اند. طبیعتا این گروه دوم وصیت‌های بسیار زیباتر و باشکوه‌تری هستند. فئودور داستایفسکی به اعتقاد بسیاری از بزرگان تاریخ علم و فرهنگ، بزرگ‌ترین نویسنده جهان است. باز در میان آثار او رمان ارزشمند «برادران کارامازوف» به نظر بسیاری از کارشناسان برترین و حکیمانه‌ترین رمان اوست، جدا از اینکه این کتاب آخرین رمان نوشته شده توسط داستایفسکی و حاصل پخته‌ترین قلم و اندیشۀ اوست. در بخش‌هایی از این کتاب داستایفسکی با آن دانش و تخیل کم‌نظیر خویش، وصیت‌های یک شخصیت معنوی رمان به نام «پدر زوسیما» را نوشته است. من در میان وصیت‌های داستانی وصیتی به این زیبایی و با این حکمت تاکنون ندیده‌ام، آنچنان که شایستۀ داستایفسکی و رمان شاهکارش هم هست.

پس: وصیت‌های پدر زوسیما، یک وصیت خیالی و داستانی است، توسط یک نابغه داستانی در مهمترین و ارزشمندترین اثر نوشته شده، و در صحت و سلامت و پخته‌ترین دوران نویسنده.

حال درخواست دارم این وصیت امیرمومنان در خطبۀ 149 نهج‌البلاغه را با آن وصیت‌نامه مقایسه کنید. وصیتی که اولا واقعی و حقیقی است، ثانیا مربوط به هزارسال پیش از اثر داستایفسکی است، ثالثا کمیت و حجمی به مراتب کمتر از وصایای پدر زوسیما دارد، رابعا برخلاف اثر داستایفسکی یک وصیت مکتوب و فکرشده نیست، بلکه فی‌المجلس و شفاهی ایراد شده و مهمتر از همه- خامسا: گوینده برخلاف داستایفسکی که در آرامش مشغول نگارش بوده، در حالی این وصیت را فرموده که فرق مبارکش با شمشیر زهرآلود اهریمن دو نیم شده، خون زیادی از او رفته و ساعاتی دیگر جان از بدن مبارکش خارج می‌شود. این دو وصیت را مقایسه کنید تا ببینید در شرایط مساوی هم حنای وصیت خیالی داستایفسکی در پیشگاه وصیت خونین امیرالمومنین علی (علیه السلام) بی‌رنگ است.

و با خود بگویید آیا انسانی زمینی توان ایراد چنین وصیتی را آن‌هم در آن وضعیت و آن روزگار داشته یا نه؟

«و سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا»

 

قدم سوم: وصیت امام علی برای انسان

احتمالا در چنین روزی، در شب بیست و یکم رمضان یا روز بیست و یکم رمضان این خطبه در بستر شهادت ایراد شده. همچنین این خطبه با آن «آخرین خطبه ایستاده امام علی پیش از شهادت» قابل مقایسه است.

گمانم پنج ترجمه را مرور کردم و الحق و الانصاف بهترین این ترجمه‌ها برای این خطبه ترجمۀ استاد دکتر سید علی موسوی گرمارودی بود. البته که پس از مرور و مطابقت مجبور شدم بخش‌هایی را اندکی ویرایش کنم و تغییر بدهم برای رسیدن به ترجمۀ دقیق‌تر.

این شما و این متن عربی و فارسی خطبۀ با شکوه 149 نهج البلاغه به روایت امام امیرالمومنین علی (علیه السلام):

 

متن عربی خطبه 149

أَیُّهَا النَّاسُ کُلُّ امْرِئٍ لَاقٍ مَا یَفِرُّ مِنْهُ فِی فِرَارِهِ.

الْأَجَلُ مَسَاقُ النَّفْسِ، وَ الْهَرَبُ مِنْهُ مُوَافَاتُهُ.

کَمْ أَطْرَدْتُ الْأَیَّامَ أَبْحَثُهَا عَنْ مَکْنُونِ هَذَا الْأَمْرِ، فَأَبَى اللَّهُ إِلَّا إِخْفَاءَهُ. هَیْهَاتَ! عِلْمٌ مَخْزُونٌ!

 أَمَّا وَصِیَّتِی:

فَاللَّهَ لَا تُشْرِکُوا بِهِ شَیْئاً وَ مُحَمَّداً (صلى الله علیه وآله) فَلَا تُضَیِّعُوا سُنَّتَهُ. أَقِیمُوا هَذَیْنِ الْعَمُودَیْنِ وَ أَوْقِدُوا هَذَیْنِ الْمِصْبَاحَیْنِ وَ خَلَاکُمْ ذَمٌّ مَا لَمْ تَشْرُدُوا. حُمِّلَ کُلُّ امْرِئٍ مِنْکُمْ مَجْهُودَهُ وَ خُفِّفَ عَنِ الْجَهَلَةِ.

رَبٌّ رَحِیمٌ وَ دِینٌ قَوِیمٌ وَ إِمَامٌ عَلِیمٌ. أَنَا بِالْأَمْسِ صَاحِبُکُمْ وَ أَنَا الْیَوْمَ عِبْرَةٌ لَکُمْ وَ غَداً مُفَارِقُکُمْ غَفَرَ اللَّهُ لِی وَ لَکُمْ!

إِنْ تَثْبُتِ الْوَطْأَةُ فِی هَذِهِ الْمَزَلَّةِ فَذَاکَ وَ إِنْ تَدْحَضِ الْقَدَمُ:

فَإِنَّا کُنَّا فِی أَفْیَاءِ أَغْصَانٍ وَ مَهَابِّ رِیَاحٍ وَ تَحْتَ ظِلِّ غَمَامٍ اضْمَحَلَّ فِی الْجَوِّ مُتَلَفَّقُهَا وَ عَفَا فِی الْأَرْضِ مَخَطُّهَا.

وَ إِنَّمَا کُنْتُ جَاراً جَاوَرَکُمْ بَدَنِی أَیَّاماً وَ سَتُعْقَبُونَ مِنِّی جُثَّةً خَلَاءً سَاکِنَةً بَعْدَ حَرَاکٍ وَ صَامِتَةً بَعْدَ نُطْقٍ لِیَعِظْکُمْ هُدُوِّی وَ خُفُوتُ إِطْرَاقِی وَ سُکُونُ أَطْرَافِی فَإِنَّهُ أَوْعَظُ لِلْمُعْتَبِرِینَ مِنَ الْمَنْطِقِ الْبَلِیغِ وَ الْقَوْلِ الْمَسْمُوعِ.

وَدَاعِی لَکُمْ وَدَاعُ امْرِئٍ مُرْصِدٍ لِلتَّلَاقِی غَداً تَرَوْنَ أَیَّامِی وَ یُکْشَفُ لَکُمْ عَنْ سَرَائِرِی

وَ تَعْرِفُونَنِی بَعْدَ خُلُوِّ مَکَانِی وَ قِیَامِ غَیْرِی مَقَامِی .

 

ترجمه خطبه 149

«ای مردم! هر کس آنچه که از آن می‌گریزد را هنگام گریز خواهد دید.

مدت عمر؛ رهسپاری آدمی است به سوی مرگ. و گریختن از آن رسیدن به آن است.

چه روزها که گذراندم و در آن‌ها به جستجوی راز این ماجرا پرداختم، اما خداوند جز پنهان داشتن آن را نخواست. افسوس! این دانشی سر به مهر است.!

و اما وصیت من:

نخست درباره خداوند است که هیچ چیزی را با او شریک مسازید، دیگر در مورد محمد است، درود خداوند بر او و خاندانش، که سنت او را تباه نگردانید. این دو ستون را برپا و این دو چراغ را روشن نگه دارید، در این صورت مادام که منحرف نشوید، مورد نکوهش نخواهید بود. هر یک از شما هم‌سنگ توانش زیر بار این مسئولیت است، و البته که نادانان سبکبارترند!

پروردگارتان مهربان، دینتان پابرجا و امامتان داناست. من دیروز رفیق شما بودم، امروز مایه عبرت‌تان هستم و فردا بیگانه‌ام با شما، خداوند بیامرزاد مرا و شما را!

اگر در لغزشگاه این جهان جای پایی استوار یافتم {و زنده ماندم} که خود دانم، ولی اگر گامم لغزید {و جان درنبردم}:

همانا ما از کسانی بوده‌ایم که مدتی در سایۀ شاخساران و در گذرگه بادها و در سایه‌سار ابری سر کردیم که تراکم آن در فضای جو از میان رفت و آثارش در زمین محو گردید.

همسایه‌ای بودم که چند روزی پیکرم در کنار شما بود و به زودی از من بدنی خالی از روح خواهد ماند، که پس از جنب و جوش آرام و پس از گفتار خاموش خواهد بود؛ تا شما از آرامش تنم و سکون چشمِ فروبسته‌ام پند گیرید، که این برای اندرزپذیران از هر منطق رسا و گفتار شنیدنی پندآموزتر است.

 با شما وداع می‌کنم همچون کسی که در آستانۀ دیدار است! فردا قدر روزهای مرا خواهید دانست و رازهای من بر شما آشکار خواهد شد.

و مرا پس از آن خواهید شناخت که جای من خالی شود و کسی دیگر به جای من بنشیند.»

  • حسن صنوبری
۰۸
ارديبهشت

https://bayanbox.ir/view/3426284016831130092/SiminDaneshvar.jpg

امروز صدمین سال تولد «سیمین دانشور» است. دانشور زنی بی همتا در تاریخ ادبیات و فرهنگ معاصر بود. در میان زنان داستان‌نویس ایرانی کسی وجود ندارد که حتی بتوانیم به نوعی با دانشور مقایسه‌اش کنیم. با نگاه کلی به ادبیات اگر پروین اعتصامی «نماد زن شاعر» باشد، سیمین دانشور به عنوان «نماد زن نویسنده» با او قابل مقایسه است، اگر فروغ فرخزاد «نماد زن شاعر مدرن» باشد دانشور به عنوان «نماد زن رمان‌نویس مدرن» با او قابل مقایسه است (جدا از اینکه دانش و مطالعات و عمق شخصیت دانشور بسیار فراتر از فرخزاد بود). حالا جنسیت را کنار بگذاریم، «سووشون» دانشور جزو پرفروش‌ترین رمان‌های ایرانی و هم جزو تحسین‌شده‌ترین آثار در میان منتقدان و داستان‌نویسان است. بسیاری این رمان را مهمترین رمان ایرانی می‌دانند و مولفش را مهمترین نویسنده فارسی‌زبان (چه در میان زنان چه در میان مردان). تمام نویسندگان ایران با گرایش‌های فکری متضاد از «هوشنگ گلشیری» گرفته تا «نادر ابراهیمی» دانشور و قلمش را ستوده‌اند و بسیاری مقام او را در رمان‌نویسی حتی از همسرش «جلال آل احمد» بالاتر می‌دانند.

با این حال دانشور جزو بایکوت‌شده‌ترین و سانسورشده‌ترین نویسندگان معاصر است، وقتی که قرار باشد بیرون از قصه‌هایش حرفی هم بزند. او در ابتدای انقلاب حرف‌های مهمی درباره انقلاب، امام خمینی، اسلام و ستیز با غرب گفته است که به سختی بتوانید اثری ازشان پیدا کنید. روشنفکران می‌گویند: «آن ایام به خاطر جو انقلابی سیمین جوگیر شده و چیزهایی گفته و گرنه او هم اساسا لائیک است». باشد.

آنچه در این روز مبارک و ماه مبارک تصمیم گرفتم برای گرامیداشت این بانوی بی‌نظیر از گنجۀ خود بیرون بیاورم بخش‌هایی از یک مصاحبه است. با کجا؟ با روزنامه شرق (حزب‌اللهی که نیست؟). چه سالی؟ سال 1384. یعنی تقریبا سی‌سال پس ازانقلاب + شش سال پیش از درگذشت دانشور + دوسال پیش از آغاز بیماری‌اش.

این مصاحبه پس از انتشار خشم و نفرت بسیاری را از حضرات روشنفکر برانگیخت، مثل همیشه در ایام انتشار، انبوهی یادداشت علیهش و برای تمسخرش نوشتند و پس از درگذشت دانشور که نیاز به تصاحبش داشتند کلا این مصاحبه را بایکوت کردند. الآن هم به سختی بتوانید متن کاملش را در جایی بیایید (لذا نسخه کامل را هم در وبلاگم منتشر می‌کنم). همچنین به‌نظرم با خواندن این مصاحبه می‌توانیم حدس‌هایی از چرایی گم‌شدن آخرین رمان دانشور («کوه سرگردان») در دم و دستگاه روشنفکرها بزنیم. با عنایت به این نکته گه پنج سال پس از این مصاحبه تازه ناشر اعلام کرد کتاب خانم دانشور را گم کرده.

بگذریم و برویم سراغ بخش‌‌هایی از مصاحبه:

1. «... من اصلاً به آن تیپ ادبیات و داستان سیاه اعتقاد ندارم. من از چزاندن خواننده متنفرم و از طنز براى نشان‌دادن موقعیت‌ها هم استفاده مى‌کنم. ادبیات باید امید به آینده بدهد و شوق ایجاد کند. البته هر کس فرم و سلیقه خود را دارد و من ایرادى بر آن نوع ادبیات ندارم، اما خودم به شخصه آن تیپ داستان نویسى را نمى‌پسندم...».

2. «... در عین حال من خودم تنهایم. سال ۴۸ جلال مرده و من ۳۶ سال است که بیوه و تنهایم. خودم تنهایى را لمس کرده‌ام که خیلى سخت است. البته کسى که با خدا است تنها نیست. من عاشق خدا هستم. من مدیتیشن مى‌کنم و مدام به خدا مى‌اندیشم. خدا گسترده بر کل کائنات است....»

3. «... صفارزاده چون خودش شاعر است به حدى قرآن را شاعرانه ترجمه کرده که قابل وصف نیست. آیا آمریکایى‌ها که آن را مى‌خوانند فهمیده‌اند قرآن شعر خداوند است که بر پیامبر برگزیده‌اش نازل شده است؟ قرآن فوق العاده شاعرانه است و من خیلى از آن لذت مى‌برم و طاهره صفارزاده به حدى آن را خوب ترجمه کرده که گاهى مرا به گریه مى‌اندازد....».

4. «... در کوه سرگردان بیشتر درباره موعود نوشته‌ام. زیبایى مذهب شیعه امام زمان (عج) و موعود آن است. حضرت مهدى (عج) و معناى ظهور او فوق العاده است. امیدوارم ایشان ظهور کنند و دنیاى ما را نجات دهند. ظهور ایشان لازم است تا بوش دیوانه را سر جاى خودش بنشاند. من خیلى در انتظار امام زمان و ظهور ایشان هستم و تنها راه حل را در این دنیاى وانفسا ظهور ایشان مى‌دانم ...»

5. «... در این جلد من منتظر موعود هستم و رمان در دوران انقلاب مى‌گذرد. من در این قسمت درباره انقلاب کمتر قضاوتى کرده‌ام. چون اعتقاد دارم براى کار بسیار زود است اما برخى ناملایمات و کاستى‌هاى واقع‌گرایانه را نشان داده‌ام. اما باز هم مى‌گویم ما شیعه هستیم و این مذهب بسیار زیبا است با امام على (ع) و آن شهادت زیبایش. او انسان فوق العاده‌اى بود. نهج البلاغه بعد از قرآن مهم‌ترین کتاب ما است. فیلمى که براساس زندگى او ساختند چندان تعریفى نداشت و تنها موسیقى استاد فخرالدینى عالى شده بود. ما مدیون امام على(ع) و بعد امام حسین(ع) هستیم. امام حسین(ع) به ما آموخت که با آب نمى‌شود کار بزرگ کرد و باید خون داد. او مى‌دانست که کشته مى‌شود و مى‌توانست به ایران بیاید که زادگاه همسرش بود. اما او ایستاد و با خون خود کارى کارستان را انجام داد. این را هم بگویم که ما وابسته به بانوى بانوان جهان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) هستیم. دخت پیامبر(ص) همسر حضرت على(ع) و مادر امام حسن(ع) و امام حسین(ع) و این کم لیاقتى است؟ و حضرت زینب (سلام الله علیها) که خطیب فوق العاده‌اى بود. ما این مذهب شیعه را مدیون این شخصیت برجسته و تفکر موعود هستیم. موعود در کوه سرگردان بسیار حضور دارد. در آخر مى‌نویسم: دست غیبا سوخت جان در انتظارت / کو ظهورت دیر شد هنگام کارت. در مذاهب دیگر هم موعود دارند. بودایى، زرتشتى و... مسیحى و اما موعود ما بسیار شخصیت نابى است. من از موعود لذت مى‌برم. مى‌دانى چرا؟ براى اینکه امید به آینده است. وقتى هیچ کارى نمى‌توانى بکنى، مجبورى به آینده بنگرى و در آینده ما موعودى متصور و محقق است. امید در تمام نوشته‌هاى من ملموس است و قهرمان‌ها و شخصیت‌هاى من چشم به آینده دوخته‌اند.»

متن کامل مصاحبه را اینجا بخوانید

 

  • حسن صنوبری
۰۲
ارديبهشت

از گل و بلبل به نظم و نثر سعدی قانعم
این معانی در گلستان بیشتر دارد بهار

(بیدل دهلوی)

https://bayanbox.ir/view/5692748997090483605/%DA%AF%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86.jpg

گلستان سعدی هم دروازۀ قرآنِ ورود به شیرازِ ادبیات سعدی است، هم از بهترین دروازه‌ها برای ورود به عالم ادبیات فارسی، اعم از نظم و نثر، به ویژه نثر فارسی است.

چرا؟ چون:

یکم: نثر و روایت و حکایات بسیار شیرین و جذاب‌اند؛

دوم: نثر در عین زیبایی و پاکیزگی بسیار بسیار آسان و روان است؛

سوم: معانی مطروحه خیلی معانی سنگین و پیچیدۀ فلسفی و عرفانی دشواری نیستند، عموما حکمت‌های عام زندگی‌اند که به کار پیر و جوان و عام و خاص می‌آیند؛

چهارم: حجم مجموعۀ کتاب خیلی کم است و خواننده می‌تواند در زمان محدودی یکی از شاهکارهای ادب فارسی را بخواند؛

پنجم: کتاب بخش‌بخش و جزءجزء است و حجم بخش‌ها و اجزاء هم کم یا خیلی کم است، همین کتاب را کاربردی‌تر و خواندنی‌تر کرده؛

ششم: نثر به نظم آراسته‌شده؛ پس خواننده یک تیر می‌زند با دو نشان.

با این شش دلیل و احتمالا دلایل دیگری که به ذهن من نرسید، اگر کسی بخواهد مطالعۀ جدی ادبیات فارسی و ایرانی را شروع کند، این کتاب از بهترین پیشنهادها برای شروع است؛ اگر قرار باشد نوجوانی با این ادبیات انس بگیرد و از آن نترسد در طی زندگی خود، این کتاب از بهترین پیشنهادها برای هدیه است؛ اگر قرار باشد در یک جمع با سنین و سلایق گوناگون متن‌خوانی و ادبیات‌خوانی شکل بگیرد، این کتاب از بهترین پیشنهادها برای مطالعۀ جمعی است.

و به همین خاطر بوده که پیشینیان ما که ظاهرا شعورشان اندکی بیشتر از شعور دست‌اندرکاران نظام آموزشی در صد سال اخیر بوده، این کتاب سعدی را کتاب اصلی درسی مدرسه و مکتب روزگار پیشین قرارداده بوده‌اند، آن‌هم نه برای نوجوان که برای کودک. به همین دلیل کودک دیرین ایرانی که با اثر ارزشمندی چون گلستان کار خودش را شروع می‌کرده دیگر ترسی از مواجهه با دیگر متون ارزشمند ادبی نداشته، هم شهامت لازم را کسب می‌کرده هم مهارت لازم را، و اگر دوست می‌داشته سراغ دیگر متون نیز می‌رفته، به همین‌خاطر است که اثر عظیمی چون شاهنامه آن‌زمان به راحتی نقل نقالی‌های قهوه‌خانه‌ها و دیگر محافل عامیانه ما بوده و الآن ما تعجب می‌کنیم. وقتی گلستان از دبستان حذف شد، طبیعی است که امروز شاهنامه را دکتراخوانده ما هم نتواند از رو بخواند.

خلاصه که خودمان به فکر خودمان باشیم و بخریم و بخوانیم برای خودمان و بخوانیم برای کودکانمان و هدیه بدهیم به دوستان و عزیزانمان.

پ‌ن: اگر هم پای ترس از «خواندن و درست نخواندن» یا « خواندن و نفهمیدن» در میان است و دسترسی به استاد یا کارشناس درست‌درمانی هم نیست، یک پیشنهاد برای خرید یا هدیه، آلبوم صوتی «چهل حکایت از گلستان سعدی» است. در این آلبوم خسرو شکیبایی بخشی از گلستان سعدی را با موسیقی کارن همایونفر خوانده است.

  • حسن صنوبری
۲۵
فروردين

https://bayanbox.ir/view/6498731312604682030/%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%81.jpg

می‌توانیم بخوریم و بخوابیم و بدویم و بنشینیم و دوست بشویم و دشمن بشویم و شیطنت کنیم و حیا کنیم و سرخورده شویم و سرمست شویم و عاشق شویم و فارغ شویم و بخندیم و بگرییم و سردمزاج شویم و گرم‌مزاج شویم و درون‌‌گرا باشیم و برون‌گرا باشیم و تندروی کنیم و کندروی کنیم و ... بعد هم در اثر کهولت یا حادثه بمیریم. همین. درست مثل گربه‌ها، خرگوش‌ها، پشه‌ها، الاغ‌ها و کلاغ‌ها (یا شاید فقط مثل چیزی که از آن‌ها به چشممان می‌آید). بلاشک بیشترمان چنین زیستنی را ترجیح می‌دهیم.

می‌شود هم نه. یک لحظه مکث کرد. و کمی فکر کرد به این روند. به اول و آخرش. به چرایی و چگونگیش. می‌شود یک «که چی؟»ِ بزرگ کنار این روند سریع و متداول زندگی گذاشت و خندید به این ایدۀ مضحک: «زندگی می‌کنم چون زندگی می‌کنم».

پرسش از معنای زندگی -هر پاسخی که داشته باشد- پرسش سختی است و به همین دلیل عموما از آن فراری هستیم. من که هروقت بهش فکرمی‌کنم چارستون بدنم می‌لرزد. اما پرسشی‌ست که ظاهرا اگر سراغش را بگیریم دیگر آن آدم سابق نخواهیم بود. آن آدم رباتیِ حیوانیِ طبق معمول.

انسان‌های بزرگ عموما کسانی‌اند که خود را با پرسش «زندگی چیست» مواجه کرده بودند و همه بزرگی‌شان در پاسخی بود که به این پرسش داده بودند.

{پ‌ن: یک‌بار از پاسخ شاعران به این پرسش نوشته بودم: اینجا}.

 

«اعتراف» ، روایتِ سیری است که یکی از بزرگ‌ترین متفکران جهان و برترین نویسندگان تاریخ یعنی «لئو تولستوی» (لف تالستوی) برای رسیدن به پاسخ این پرسش انجام می‌دهد. سیری که زیست و جهان تولستوی را به کلی متفاوت و بی‌نهایت بزرگ می‌کند و سرانجامش همان تولستویی می‌شود که می‌شناسیم و همان تولستویی که در کهولت سن توسط کلیسا مرتد اعلام می‌شود.

حدودا صد صفحه است، لذا خواندنش وقتی نمی‌گیرد؛ درعوض کمک می‌کند یک‌بار این مسیر دشوار را با یک پیرمرد مهربان و دوست‌داشتنیِ راه‌رفته طی کنیم. شاید ترسمان را بکشد تا روزی بتوانیم به‌تنهایی به این سفر بزرگ برویم.

https://bayanbox.ir/view/8847092878728221746/leotolstoy.jpg

 

بریده‌ای از کتاب {البته با اندکی دستکاری نثر مترجم}:

«هیچکس جلوی من و شوپنهاور را نمی‌گیرد که زندگی را نفی نکنیم. ولی در آن صورت به جای تحلیل و استدلال باید خودت را بکشی. اگر از زندگی خوشت نمی‌آید خودت را بکش. اگر زندگی می‌کنی و نمی‌توانی معنای زندگی را دریابی پس به آن پایان بده، نه آنکه در این زندگی چرخ بزنی و داد سخن بدهی و کاغذ سیاه کنی که زندگی را درک نمی‌کنی. وارد یک جمع شاد و سرخوش شده‌ای که همه حالشان خوب است و همه می‌دانند چه می‌کنند و تو احساس کسالت و انزجار میکنی، خب برو بیرون!»

  • حسن صنوبری