در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۵۸ مطلب با موضوع «در عالم سینما» ثبت شده است

۰۲
مرداد

https://bayanbox.ir/view/6688634692854078363/%D8%B3%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%84-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%B9%D9%84%DB%8C.jpg

 

قدرت‌نماییِ ابدیِ نمایشِ ایرانی

در ادوار و تواریخ و اکناف و اطراف و ازمنه و امکنه‌ی گوناگون، شعرها و نثرها، خطاطی‌ها و تذهیب‌ها، نقاشی‌ها و شمایل‌ها، نمایش‌ها و تندیس‌ها، نغمه‌ها و آهنگ‌ها و نوحه‌ها و آوازهای بسیاری با موضوع آن انسانِ فراانسانِ و آن خداپرستِ خدای‌گون -علی فرزند ابوطالب- آفریده شده‌اند و تاریخ و جغرافیای ایران و جهان را تزئین کرده‌اند؛ اما در میان تمام این هنرها کدامشان به قدر و جایگاه و فراگیری و تاثیرگذاریِ سریال امام علی رسیده است؟ نادعلی چشم‌نواز میرعماد، مثنوی سوزناک شهریار و‌ قوالی سحرانگیز نصرت‌فاتح‌علی‌خان با موضوع امیرمومنان همه زیبا و شگفت‌انگیزند، اما هیچ‌کدام نتوانستند تا حد سریال تلویزیونی داود میرباقری به شخصیت و تاریخ امام علی (علیه السلام) نزدیک شوند و نیز تا این حد مخاطب را هم به امام نزدیک کنند.

  • حسن صنوبری
۰۱
خرداد

 

می‌خواهیم در این متن به شما آموزش بدهیم چگونه می‌شود فیلم‌نامه‌ی فیلم قهرمان‌محور و زندگی‌نامه‌ایِ غریب را، بدون دانستن بیش از سه چهار خط از زندگی‌نامه‌ی قهرمانِ فیلم نوشت.

  • حسن صنوبری
۱۹
فروردين

 

بهار و رمضان فصل و ماه خیلی خوبی‌اند برای تماشای «لاک پشت قرمز» (The Red Turtle) . بهار و رمضانی که هردو فرصت خلوت و خودشناسی و لطافت و طراوت و تعمق و آهستگی و رهایی‌اند.
و البته بازگشت به طبیعت و فطرت و فلسفه.
و عشق
.

  • حسن صنوبری
۱۴
ارديبهشت

 


 

یکی از تلخ‌ترین خاطرات کودکی من سکانس شهادت «نادر طالب‌زاده» در اپیزود آخر فیلم «تویی که نمی‌شناختمت» بود.

سکانس‌های شهادت زیادی در فیلم‌های دفاع مقدسی بودند، ولی این یکی از این جهت که هم تعلیق شدیدی داشت و هم قصه طوری بود که آدم فکر می‌کرد شاید فقط اگر کمی می‌جنبیدیم می‌شد جلوی فاجعه را گرفت خیلی برایم تلخ بود. چون فیلم را در کودکی دیده بودم خیلی متوجه تمایز بین بازیگر و شخصیت نبودم، به همین دلیل بعدها که طالب‌زاده را در قامت مجری دیدم هم از دیدنش از زنده دیدنش- حالم خوب می‌شد و آرامش پیدا می‌کردم، هم همیشه این ترس را داشتم که بالاخره روزی نامردی و از قفا می‌زنندش. ترسی که بعد از اعلام خبر (یا حتی شما بگو «شایعۀ») ترور بیولوژیکش بسیار بیشتر شد. از قضا در این مرگ تلخ، هم آن تعلیق تکرار شد و هم آن فکر که شاید اگر کمی می‌جنبیدیم...

از این حس تلخ گذشته، اگر طالب‌زاده در ۹۷سالگی و اوج کهولت و ناتوانی جسمی و فراموشی از دنیا می‌رفت مثل مرحوم اسلامی ندوشن- آدم اینقدر دلش نمی‌سوخت. اگر آدم تنبلی بود مثل بنده و امثال بنده، یا اگر برنامه‌ها و رویاهای بزرگش را به سرانجام رسانیده بود، یا اگر آنقدر که باید در این مملکت و بین این مردم و این رسانه‌ها قدر می‌دید؛ مسئله فرق می‌کرد. نه اینکه او آدم ناتمام و ناقصی باشد، اگر همان یک مستند «خنجر و شقایق» در کارنامه کسی باشد در تاریخ سینما و مستند و هنر این مملکت ماندگار می‌شود، اما مسئله این است که این آدم با آن مستند خوب خودش را تمام نکرد و نه با انبوه کارهای خوب و بد بعدی، چه سریال «بشارت منجی»اش که به‌نظرم ضعیف بود و چه مجموعه «برنامه راز»ش که انصافا بی‌نظیر و بی‌تکرار. و چه خوب که خدا او را نگه داشت تا «روایت‌حبیب» را هم خودش روایت کند؛ چون شایستۀ اجرای برنامۀ بزرگ‌ترین و شریف‌ترین س.ر.د.ا.ر ایرانی فقط شریف‌ترین و بزرگترین انسان رسانه‌ای این دیار بود. الغرض او هنوز به اندازۀ پنجاه جوان مدعی این عرصه توان و قدرت و انرژی و ایده داشت و فکر کردن به این موضوع، به این جوان‌پیری، تلخی رفتنش را بیشتر می‌کند ... در رفتن بی‌هنگام او خود را با این روایت نبوی تسلی می‌دهم:«اکثر اعمار امتی ما بین ستین الی سبعین»

او از این جهت و از جهات دیگر بسیار شبیه همنام خود، دیگر هنرمند مبارز ایرانی «نادر ابراهیمی» بود. هردو زودتر از موعد و در اوج توانایی و برنایی با یک بیماری ناگهانی از دنیا رفتند و البته که طالب‌زاده زودتر. هردو پرقدرت و پرهمت و خستگی‌ناپذیر بودند. هر دو به خاطر پیشینۀ‌شان و همچنین تفاوت‌هایشان در جمع بعضی از همفکران خودشان هم غیرخودی محسوب می‌شدند. هردو سرشار از امید به آینده و عشق به ایران و اسلام بودند. هر دو مبغوض کج‌فهمان و مورد بی‌مهری هم‌قطاران بودند. هردو سینه‌ای گشاده و دلی سرشار از مهر به دیگران داشتند و هر دو عمیقاً و دقیقا دور‌ بودند از فرقه‌گرایی و تقسیمات و مرزبندی‌ها و جنگ‌های احمقانه و بی‌سرانجام داخلی.

انصافا کم‌اند آدم‌هایی که در حوزۀ رسانه هم غیرت و دغدغه‌مندی و جسارت داشته باشند، هم وسعت دید و دانش و اطلاعات و هم ادب و اخلاق و انصاف. نادر طالب‌زاده در اوصاف اولی واقعا انقلابی بود، در دومی واقعا دانشمند و حکیم و در سومی واقعا مومن و جنتلمن. کهن‌سالی او را سازشگر و ترسو و خرف نکرده بود، زیست رسانه‌ای او را سطحی و تک‌ساحتی و کم‌مایه نکرده بود و انقلابی‌بودن او را نفرت‌اندیش و متکبر و دگم. بی‌تعارف خیلی از مریدان جوان او که تریبون‌هایی شبیه تریبون‌های او دارند این ویژگی‌ها را ندارند. طالب‌زاده در عین سیاسی و انقلابی بودن هرگز اهل توهین و تحقیر و متلک و مچ‌گیری نبود. حتی به کسی که خیلی با او مخالف بود دشنام نمی‌داد. هرگز خلوص‌گرا و تنهاخودانقلابی‌پندار نبود و به این راحتی فرد یا گروهی را از جبهه انقلاب به بیرون هل نمی‌داد. واقعا رحمتش بر غضبش سبقت داشت. اگر خشمی داشت صرفا علیه آمریکا و اسرائیل و سعودی بود نه برادران خودش که به هر دلیلی با او اندکی در اندیشۀ سیاسی تفاوت داشتند. آیا پیروان و مریدان و مدعیان شاگردی او و علمداران و سلبریتی‌های جوان رسانه‌ای و انقلابی هم اینگونه‌اند انصافا؟ اگر هستند که خداراشکر و اگر نیستند که انشاالله بشوند.

خدا این جنگجوی پیر و هنرمند دلیر -که به پاداش زیست و اندیشهٔ روشن و رهایی‌بخشش در روز قدس و ماه رمضان درگذشت- را با شهید قدس و شهیدان قدس و انبیا و اولیا محشور کند و من و شما و صداوسیما را قدردان چهل‌سال رزم بی‌امان رسانه‌ای او قرار دهد.

 


مرتبط: نوشتۀ قدیمیم درباره نادر طالب‌زاده و برنامه رازش

  • حسن صنوبری
۱۲
اسفند

https://bayanbox.ir/view/876416373979695880/%D9%86%D9%82%D8%AF-%D9%85%D8%B3%D8%B9%D9%88%D8%AF-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D8%AA%DB%8C.jpg

 

جشنواره فیلم فجر اخیر بیش از همیشه ثابت کرد فراستی شدیدا نیازمند نقد است؛ حال‌آنکه او در تمام این سال‌ها بیشتر یا هتک شده یا تقدیس. در همین جشنواره هم هردو را دیدیم.

چرا به جای نقد، هتک و فحاشی؟

دو علت دارد، یکی نبود فرهنگ نقد در جامعه، مثال: کارگردانی اثری را می‌سازد، بد، متوسط یا خوب، بالاخره زحماتی برده، هزینه‌هایی داشته و آرزوهایی پشتش بوده، فیلم به‌درستی یا نادرستی نقد و نکوهش می‌شود در یک تریبون قدرتمند، سازنده تحمل نمی‌کند، منظورم از تحمل سکوت نیست، هنرمند حق دارد به طور مستدل از اثر خود دفاع کند، ولی چون بیشتر اوقات دست سازنده از استدلال خالی است یا اصلا نقدها درست بوده‌اند و یا به علت همان نبودن هنر شنیدن و تحمل، تصمیم به تسویه حساب می‌گیرد. خودش و دوستان و هوادارانش. به جای قبول نقد یا پاسخ به آن، تصمیم می‌گیرند منتقد حذف و منکوب شود. نه فقط فراستی، دوست‌دارند کلا چیزی به نام جایگاه منتقد و داوری تخصصی در کار نباشد تا اثر ایشان با عیارش سنجیده شود. (به جایش تهیه‌کنندگان شروع می‌کنند به شبه‌منتقدسازی. یعنی حمایت از برندسازی کسی که حقا منتقد متخصص و منصف نیست، ولی بلد است شبیه منتقدها حرف بزند و این‌بار در حمایت از کمپانی ما)

اما دلیل دوم خود ادبیات فراستی است. ادبیاتی که در خیلی از موارد فضایی جزمی و تعصبی را برمی‌انگیزد. بعضی را به پذیرش بی‌چون‌چرا وامی‌دارد و حتی به تعصبی که از کیش شخصیت او پدیدآمده و بعضی دیگر را به خشم و انکار. فراستی به همان اندازه که منکران سطحی دارد، مقلدان سطحی هم دارد.

علت چیست؟ علت این است که استاد فراستی -نه همیشه اما بسیاری اوقات- به جای استدلال حکم می‌کند. به جای طرح یک نقد فنی و منطقی حالا از هر زاویه‌ای و با هر پیشفرض و نظریه‌ای- کلی‌گویی می‌کند و احساسات خود را دربارۀ یک اثر می‌گوید. این امر طبعا بیش از منطق، احساسات مثبت یا منفی مخاطب را برمی‌انگیزد. بنده در کارگاه‌های ریویو همواره ایشان را به عنوان یک نمونۀ خوب معرفی می‌کنم، اما بیشتر در ریویوی شفاهی، نه نقد شفاهی.

مشکل دیگر استاد مسعود فراستی که به جایگاه منتقدبودن او ضربه می‌زند این است که بسیاری اوقات نمی‌تواند از پیش‌فرض‌ها و کلیشه‌های معین و مشخص بیرون بیاید و به جز عالم «یا برما یا با مایی» رنگ دیگری را در عالم هنر متصور شود، رنگی که شاید تازه باشد نسبت به جهان منتقد.

اما تقدیس و تعصب چرا؟

چون امروز جدا از فراستی تریبون نقد و منتقد سینمایی قدرتمندی در ایران وجود ندارد.  یا تریبون و عرضۀ درست و به قاعدۀ رسانه‌ایش. جدا از اینکه وقتی در بازاری یک مغازه فقط وجود دارد و رقابتی نیست، بسیاری مجبورند شیفتۀ همین یکی بشوند؛ اما یک نکتۀ مهمتر درمورد مخاطبان فرهیخته‌تر این است که آنکه با فراستی فیلم دیدن یا نقد فیلم را شروع کرده، وحشت می‌کند از سینمای بی فراستی، سینمایی که یله و رهاست و نقد نمی‌شود و در پاره‌ای مناسبات و مصلحت‌ها و زد و بندهای درونی سینماگران مسائلش را پیش می‌برد.

حقا هم سینمایی که نقد نشود هولناک است، اما فراستی‌ای که نقد نشود هم به همان میزان می‌تواند هولناک باشد.

https://bayanbox.ir/view/3143808667807266815/%D9%85%D8%B3%D8%B9%D9%88%D8%AF-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D8%AA%DB%8C.jpg

اما چرا با هتک فراستی مخالفم و آن را امری مبتذل می‌دانم؟

شاید بگویید مگر فراستی خیلی‌وقت‌ها از نقد فراتر نمی‌رود و به هتک مولف نمی‌رسد؟ آیا همین نکته جواز این نیست که با او به روش خودش برخورد شود؟

می‌گویم نه. چرا؟ چون آن مرد که شمای جوان پرشوروشر برای خودنمایی می‌خواهی به لجنش بکشی پیرمردی هفتادساله است که تاریخ زندۀ نقد سینمایی ایران است. او دیگر به بخشی از هویت فرهنگی این کشور تبدیل شده که وهنش وهن فرهنگ یک ملت است. فراستی برای بسیاری پلی بزرگ برای آغاز سینما یا نقد سینما بوده و برای بسیاری الگویی برای هیجان سینما داشتن. جدا از اینکه او کارنامه‌ای روشن و قابل دفاع دارد، اگر یکسر روشنی نباشد یکسر تاریک هم نیست هرگز، بلکه بیشتر روشن است. اما مهم‌ترین ارزشمندی فراستی که باعث می‌شود همواره مدیونش باشیم این است:

ساختن یک تریبون در برهوت برای نقد فیلم و ساختن یک سد یا سنگر در برابر سلبریتیسم، لمپنیسم، تباهی و فساد اقتصادی سینما. ممکن است این سد ترک‌هایی داشته باشد که قطعا دارد- ولی فعلا تنها سد است. هیچ عاقلی به خاطر چند ترک، تنها سد پیش روی سیل را ویران نمی‌کند.

اما چرا بر نقد فراستی اصرار دارم و آن را نه وظیفۀ زخم‌خوردگان و نفرت‌اندیشان که وظیفۀ منصفان باسواد و نقدآشنا و حتی دوست‌داران او می‌دانم؟

به جز دو نقدی که در بالا درباره ادبیات و طرز نقد فراستی و همچنین محدودیت نظرگاه او نوشتم، مشکل دیگری که نقد او را در این زمان ضروری می‌کند وضع امروزین تریبون اوست.

این تریبون جذاب میز نقد در برنامه ۷ را فریدون جیرانی ساخت. اما میز نقد برنامه ۷ دیگر آن تریبون زیبایی نیست که جیرانی در سال ۱۳۸۹ ساخته بود. آن تریبون آزادی که چهره‌های مختلف و مخالف در آن دعوت می‌شدند و جهان نقد سینما را در ایران وسیع می‌کردند و فراستی نیز آن میان و در گفتگو و چالش با آنان به حق می‌درخشید.

به مرور و با تغییر سردبیر و مجری و مدیران، آن رنگارنگی و آزادی از بین رفت، پس از جیرانی ابتدا تعداد و تنوع منتقدان (در زمان گبرلو و افخمی) محدود شد و سرانجام در دورهٔ اخیر (از زمان لطیفی) و مخصوصاً در ایام جشنواره ‌منتقدان کاملا به طرز هولناکی ثابت و یکرنگ شدند: فراستی + چند نفر از مریدان فراستی!

این رویه اگر نقد نشود و متوقف نشود، به پایان فراستی و دقیق‌تر بگویم به پایان تنها تریبون قدرتمند نقد سینمایی ایران منجر خواهد شد. در ادوار اولیه هفت امکان نداشت فیلمی بدون حضور موافق نقد شود، یعنی حتما تنوع نگاه لحاظ می‌شد، در این دوره فراستی بود و تکرار فراستی، فراستی بود و حشو فراستی. فراستی نظرش را در مورد فیلم می‌گفت، دو سه نفر دیگر اول با سر تایید می‌کردند و وقتی نوبت صحبتشان می‌شد همان موضع را با ادبیات یا زاویه نگاهی دیگر موکد می‌کردند. این فضای بسته، حتی آن‌جاها که نقد واقعا درست و دقیق و منصفانه بود (مثل نقد دسته دختران)، معنایی جز دیکتاتوری و نهایتا سقوط و ابتذال ندارد.

 

در ادوار گذشته یادم می‌آید، مثلا سر نقد فیلم درخشان رگ خواب، استاد فراستی افتاده بود به همان دنده لج و حس ریویوگویی و کلی‌گویی و حتی سفسطه؛ اولا خود افخمی به عنوان یک شخص مستقل و صاحب‌نظر و‌غیرمرید مقابلش نشسته بود و با خنده چندتا علامت سوال و تعجب جلوی عبارات کلی فراستی گذاشت و ثانیا سعید قطبی زاده منتقد دیگر برنامه بود که در عین رعایت ادب از فراستی نمی‌ترسید، دو نقدِ پربیراهِ فراستی را با دو استناد به هیچکاک (و شاهکارش از نظر خود فراستی) پاسخ گفت که خب فراستی ماند از پاسخ و مخاطب در یک دوگانهٔ جزمی بین قبول محض یا رد محض گیر نکرد.

اما این دوره دیدیم فراستی (این نویسنده کتاب‌های «جنگ برای صلح» و «فرهنگ فیلم‌های جنگ و دفاع ایران») با حالتی مستانه بالای منبر افتا می‌رود و با نادیده‌گرفتن آنهمه شاهکار قدیمی، در شأن فیلمِ در حد خودش بسیار خوبِ موقعیت مهدی می‌گوید: «یقینا یکی از سه فیلم برتر تاریخ سینمای دفاع مقدس است» (و متوجه نیست این اغراق نهایت ظلم به فیلمی است که خود کارگردان بر عجله‌ای بودن تدوینش برای رسیدن به جشنواره معترف است) و وقتی این حکم‌های جزمی را می‌دهد یکی از آن سه منتقد یا شبه‌منتقد حاضر در استدیو حتی در حرفش تردید نمی‌کنند و فقط مثل ربات سر تکان می‌دهند. چرا سر تکان می‌دهند؟ یعنی نمی‌فهمند؟ یا فقط می‌خواهند به هر قیمتی شده در آن برنامه کنار این برند جذاب نقد سینما بمانند؟ نمی‌دانم، اما می‌دانم این ابتذال است و ابتذال مرکبی است که راکبش را زمین خواهد زد.

اینگونه ضعف‌ها در خیلی از نقدهای چند سال اخیر استاد زیاد شدند. از یک طرف بعضی فیلم‌های خوب با خطکشی شدیداً آرمان‌گرایانه بررسی و نقد و نهایتا له شدند و از طرفی دیگر استاد اصلا متوجه سرقت‌های هنری فیلمی مثل بی‌همه‌چیز نشد، و کسی هم از این جوان‌ها که احتمالاً فیلم‌های این ۲۰سال را بیشتر دیده‌اند پیرمرد را از اشتباه درنیاورد، فراستی‌ای که نقد نشود طبعا فراستی‌ای است که بیشتر اشتباه می‌کند.

این فضای توتالیتر و‌ خودگویی و خودخندی که هم‌اکنون در برنامه هفت حول محور استاد فراستی وجود دارد بسیار یادآور همان تعبیر نامناسبی است که ایشان خود زمانی در نقد دیگر استاد همنامشان جناب کیمیایی گفته بودند، در این فضا نقد با تقلیل به بیانیه‌خوانی معنای فلسفی خود را از دست می‌دهد‌ و به شبه‌نقد تبدیل می‌شود. البته ایرادی ندارد در برنامه‌ای فقط یک منتقد حرف بزند، این منافی فلسفه نقد نیست؛ اما خب بگویید فقط خود فراستی بنشیند در برنامه و با مونولوگ پیش برود، این چه دروغ و نمایشی است راه‌انداخته‌اید که با افزودن چند اکو به یک میکروفون، به مخاطب ساده و نوجوان به زور تلقین کنید که نه این مونولوگ نیست دیالوگ است!؟

همچنان فراستی را مغتنم و بزرگ می‌دانم اما این تریبون اخیر که فراستی خود را با آن می‌نماید همان «فرم»ی است که معنای خودش را دارد و بر معنای اولیه غالب است.

این است که می‌گویم کسی که دوست‌دار سینما و نقد سینما و شخص محترم فراستی است، فراستی و نقدش را هتک و تقدیس نه،‌ که نقد می‌کند. امروز و در این وضع «نقد نقد فراستی» را یک ضرورت مهم برای ادامه همین راهی می‌دانم که این پیرمرد جسور و جذاب پیش پای سینمای ایران گشوده است.

  • حسن صنوبری
۰۱
اسفند

https://bayanbox.ir/view/8713790336012234404/45444444.jpg

 

گمانم بیستم بهمن بود که «هادی حجازی‌فر» میهمان برنامه هفت بود و داشتم تماشا می‌کردم. ضمن سخنان جذابش به همان نقدی که در ذهنم بود اعتراف کرد، البته نه به عنوان یک اشکال، به عنوان یک تصمیم. -نقل به مضمون- گفت در ساخت موقعیت مهدی از اشاره به ابعاد معنوی و عرفانی آقا مهدی باکری چشم پوشیدیم، چون همه این بخش را بلدیم خودمان.

شبیه به همین حرف را ابراهیم حاتمی کیا هشت سال (۱۳۹۲) پیش در نشست خبری چ گفته بود:

«چمران باب عرفان دارد. باب جهاد دارد. باب علم دارد، اما متاسفانه باب عرفانش باز است و بی اندازه ازش حرف زده شده است و بقیه باب‌هایش پنهان باقی مانده»

جای دیگر هم به این موضوع اشاره کرده:

«توضیح دادن این موضوع در قاب سینما سخت است. نشان دادن شخصیت عرفانی چمران در نگاه تصویری چگونه ممکن بود؟ یعنی کاری سخت یا ناشدنی به نظر می‌رسید که البته برای من جذابیتی هم نداشت» (مصاحبه با مهرنامه)

(همان زمان یک روشنفکر مزور در استقبال از این سخن حاتمی‌کیا نوشت: « حاتمی‌کیا چمران را از حجاب "چریک عارف" رها ساخته و او را آنگونه که بود به تصویر کشیده است: دیپلماتی خردمند»!)

سخنانی که آقایان حاتمی‌کیا و حجازی‌فر درباره اثرشان گفته‌اند حقیقت است و دقیقا همان نقد مهمی است که من و احتمالا هرکسی که اندکی با زندگی و وصایا و تاریخ واقعی شهیدان آشنا باشد به ذهنش می‌رسد؛ و برایم جالب است که خود مولف‌ها هم بر این مسئله صحه می‌گذارند.

 

برویم سراغ اصل دعوا:

وقتی می‌رویم سراغ بازآفرینی هنری یک شخصیت چقدر حق داریم از گفتن حقایق مهم آن زندگی چشم بپوشیم؟

اگر آن شخصیت یک شخصیت بزرگ و مقدس باشد چطور؟

اگر جسما زنده نباشد تا خودش را توضیح بدهد چطور؟

 

سینمای راوی شهیدان در دو‌ دهه اخیر، حتی در فیلم‌های خوبش تصمیم جدی گرفت تا بُعد عرفانی تمام شهیدان و قوام اصلی شخصیتیشان را سانسورکند و به جای چهرۀ واقعی عارفانه و مذهبی ایشان، یک سری قهرمان‌های فارغ از آیین را نمایش بدهد که صرفا متکی به رعایت نوعی اخلاق عرفی‌اند. مثلا حق‌خوری نمی‌کنند، نامرد نیستند، دروغ نمی‌گویند، دزدی نمی‌کنند، همین. منصفانه این است که بگوییم این یک سازوکار دروغ‌محور است و تحریف حقیقت این قهرمانان برای نسل‌های آینده.

شاید شما بگویید فلانی! برای رستگاری نیاز به عرفان و تعبد و عشق به اهل بیت و سلوک و نماز شب و این حرف‌ها نیست، باید دلت صاف باشد و صرفا سعی کنی بااخلاق باشی؛

من می‌گویم دم شما گرم و حرف شما قبول، لکن چمران و باکری اینطوری فکر نمی‌کردند. اینطوری نبودند و حق دارند همانطور که بودند نمایش داده‌شوند؛ و حق نداریم هرچیزی را هرطور دوست داریم نمایش بدهیم.

وقتی زندگی شهیدان را می‌خوانی می‌بینی طرف خلوت عرفانیش، گریهٔ در روضه‌اش،‌ تقید به هیئتش، عشق دیوانه‌وارش به اهل بیت، انس عجیبش با قرآن، پامنبر اخلاق‌نشستنش، روزه‌گرفتن‌های مداومش، شوقش به شهادت و... چنین و چنان بوده، اصلا بعضی‌شان مثل چمران و برونسی و یوسف‌الهی و... کرامات فراطبیعی واضحی داشتند (که مدرسان عرفان نظری یک هزارمش را هم ندارند)؛ اما وقتی فیلم‌ها را می‌بینی یک سری آدم اخلاقی معمولی می‌بینی که لنگه‌اش را هزاربار در فیلم‌های خارجی هم دیده‌ای (با این تفاوت که آن قهرمان فیلم خارجی با نسخه واقعی‌اش مو نمی‌زده! یعنی آن بنده خدا دقیقا سر جای خودش ایستاده، یا چه بسا مقدس‌تر و شریف‌تر هم تصویر شده!).

این مشکل اختصاصی به موقعیت مهدی و چ ندارد؛ تقریبا در تمام فیلم‌های مربوط به شهدا هست (جدا از ادبیات داستانی که آنجا کم و بیش دچار است)؛ در همان فیلم «منصور» سال گذشته که آنهمه ازش تعریف کردم یا در همین فیلم «هناس» امسال که ازش دفاع می‌کنم، در همۀ این‌ها شهید یک آدم متعهد است که صرفا تکیه به نوعی اخلاق عرفی و وجدان عمومی دارد، حال اینکه سر شهیدان این دو فیلم (منصور و هناس) چندان حرص نمی‌خورم چون چندان نمی‌شناسمشان، شهید ستاری را که خیلی کم می‌شناسم، شهید رضایی‌نژاد را هم اصلا، اما باکری‌ها را می‌شناسم و چمران را خیلی می‌شناسم. خب این آدم‌ها فقط چندتا آدم شیک اخلاقی نبودند؛ تقید و آمیختگی این‌ها و هر شهید دیگری که می‌شناسم با معنویت و عرفان و عبادت و حتی مستحبات، از خیلی از طلبه‌ها و مداح‌ها و روحانی‌های جوان امروزی که می‌بینیم ده‌ها برابر بیشتر بوده؛ چرا داریم کاری می‌کنیم که فردا اگر کسی یکی از این شهیدان را پیش از شهادت دید به نظرش یک آدم خشک مقدس افراطی جلوه کند؟! این افراد نه‌تنها اهل سلوک معنوی بودند بلکه چه‌بسا الآن خاطراتشان را تعریف کنیم به‌نظرمان خیلی رادیکال و اغراق‌شده بیاید، مهدی باکری کسی است که قرآن روزانه‌اش در اوج جنگ هم ترک نمی‌شده، هیچ، به رزمنده‌ها هم مدام توصیه می‌کرده قرائت قرآن را کنار نگذارند، اصلا سخنرانی‌های توحیدی این مرد معروف است (در مطلب اینستاگرام یک دقیقه‌اش را گذاشتم)، حمید باکری کسی است که نه‌تنها نماز شبش ترک نمی‌شده، رفقایش را هم تشویق می‌کرده؛ یک‌بار یکی از همین همسنگرهایش که به دعوت آقاحمید می‌رود سراغ نماز شب، آنقدر نماز حمیدآقا طولانی می‌شود طرف حوصله‌اش سر می‌رود می‌رود می‌خوابد!

 

چرا اصرار داریم این‌ها را آدم‌هایی مثل خودمان نشان بدهیم که مثلا فقط در مدیریت و اخلاق کمی بهتر بودند؟ نه اینها اولیای خدا بودند، عارف و عابد و زاهد بودند، عاشق خدا بودند، چمران لحظه‌ای از مناجات با خدا و از گفتگوی با حضرت علی جدا نبوده؛ چرا این‌ها را نمی‌گوییم؟ چرا بُعد اهل بیتی و عرفانی شهیدان را سانسور می‌کنیم؟ افت کلاس است؟ باورپذیری را کم می‌کند؟ مردم از ما قبول نمی‌کنند؟ مخاطب خاکستری مکدر می‌شود؟!

شاید شما بگویید صنوبری! نمازشب و قرآن و عرفان به توی شل‌دین چه، به تو که معلوم نیست نماز واجبت را هم می‌خوانی یا نه؛ بنده تأکید می‌کنم اصلا مسئله نفس خوب‌بودن معنویت و عبودیت نیست، به من چه واقعا این‌ها؛ مسئلۀ اصلی روایت دروغ و سانسور وجوه اصلی شخصیت یک انسان بزرگ است.

جدا از اینکه: خب اگر اخلاق عرفی کار می‌کرد این اندازه، اگر نیازی به سلوک معنوی و عاشقانه و امام حسینی نبود، اگر همینکه شب مسواک بزنیم و دست در جیب مردم نکنیم و با دیگری مهربان باشیم کفاف بود، خب خط تولید باکری و همت و چمران و برونسی و غلامحسینی و حاج قاسم سلیمانی و هزاران شهید عجیب دیگر را آمریکا و اروپا و چین و ترکیه و عربستان هم راه می‌انداختند؛ اخلاق عرفی که همه جا هست. شمایی که اصرار داری پردازش شخصیت قهرمان شهید ایرانی را با خطکش کاراکتر قهرمان جنایی آمریکایی اروپایی تراز کنی متوجه نیستی هنوز بشر غربی از اینکه مرتاض هندی لیوان را با نگاهش از راه دور جابه‌جا می‌کند فکش می‌افتد، هنوز در فیلم‌های هالیوودی خواب بعد پنجم و تصرف ماورایی در ماده و کوفت را می‌بیند و در رمان دنبال معنا و عرفان است؛ بعد ما اینجا سی سال بعد از جنگ شهیدهای گمنام می‌آیند نشانی قبرشان در شهری دیگر را به مادرشان در روستا می‌دهند، می‌روند دی‌ان‌ان می‌گیرند درست درمی‌آید خبرش اندازه خبر "تعطیلی مدارس به علت برف" برد پیدا نمی‌کند! اکثریت قاطعمان معجزات واضح از حرم امام رضا می‌بینیم، یک هفته برایمان نفسگیر است، به سال نکشیده اصلا یادمان می‌رود، اصلا تا معجزۀ بعدی با امام رضا سرسنگین می‌شویم!

پس اخلاق عرفی و نیک‌کرداری متعارف چندان هم کار نمی‌کند، پس باکری شدن و سلیمانی شدن صرفا با مسواک زدن و لبخند زدن و انرژی مثبت بودن و دزد نبودن و نظم و تعهد کاری داشتن (و دیگر ویژگی‌هایی که در فراخوان‌های استخدامی هم درج می‌شود) حاصل نمی‌شود؛ رنج و زحمت و ریاضت می‌خواهد، عرفان و معرفت و عشق می‌خواهد؛ عشق عجیب و شدید می‌خواهد؛ و این حق این شهیدان است که مهم‌ترین ابعاد روحی و وجودی‌شان را در بازنمایی‌شان سانسور نکنیم.


اگر ما نمی‌خواهیم یا نمی‌توانیم عین آن‌ها باشیم عیبی ندارد، ولی به بهانۀ باورپذیری و نزدیک‌کردن شخصیت به ذهن زمانه، کوتاهی خود را با کوتاه‌کردن قامت شهیدان توجیه نکنیم. همچنین آدرس غلط ندهیم به مخاطب، با اتکای صرف به وجدان متعارف و اخلاق طبق معمول رستگاری و عظمت برای کسی حاصل نشده، این شهدا به عشقی عظیم دچار بودند و سلوکی توام با اشک و اندیشه و محبت همواره به انسان‌های کامل (علیهم السلام)، آن‌ها را صیقل داده و آینهٔ تجلی عظمت انسانی کرده بود.


البته بنده می‌دانم یک دلیل عمدۀ روانی در کار است: مولفان حواسشان نیست اثر هنری بیشتر برای یکی دو نسل بعدی است و همه‌چیز را ناظر به نسل خود می‌بینند. یعنی چی؟ ماجرا این است: در مقابل این تفریط و سانسور؛ قبلا یک افراط و غلیظ‌سازی داشتیم در آثار هنری و فرهنگی و رسانه‌ای دو دهه اول انقلاب؛ به این صورت که وقتی مولف از شهید صحبت می‌کرده بیشتر اوقات فقط ابعاد معنوی و آسمانی را می‌گفته، عاشق‌شدنش را، عصبانی‌شدنش را، تیپ‌زدنش را، سیگارکشیدن و جوک‌گفتن و بستنی‌خوردن و عشق فوتبال‌بودن و مسخره‌بازی و سوتی‌دادنش را کلا سانسور می‌کرده. خب آن رویکرد هم تحریف و دروغ بوده؛ شاید آن سانسور اولیه و افراط به این سانسور دوم و تفریط منجر شده؛ مخاطبان آن آثار، مخصوصا آن‌ها که شهیدان را واقعا می‌شناختند دچار چیزی شبیه به همین رنجش کنونی من و امثال من شده‌اند طی دو دهه؛ حال، مولفان امروزی بیشتر حواسشان به آن مخاطبان است؛ در حالیکه آن طیف مخاطب الآن دیگر خیلی محدود است؛ مخاطب امروزی سینما دیگر چندان خبری از آن روایت‌ها ندارد. مخاطب دهه هشتادی که توبه نصوح و دو چشم بی‌سوی مخملباف را ندیده، اگر از مخملباف چیزی دیده باشد سکس و فلسفه است. کتاب‌های چمران را که نخوانده، اگر از شهدا خوانده باشد بیشتر از جنس همان «روایت صورتی» بوده. بنابراین سانسور دوم واقعا برای او یک تصور و شخصیت دروغین خواهد ساخت.

پس حرف بنده این نیست که به وضعیت سانسور اولیه برگردیم؛
نه، بیاییم همه عقده‌ها و عقیده‌های بیرونی خود را کنار بگذاریم و شهیدان و کلا قهرمانان و انسان‌های بزرگ را همانگونه که بودند روایت کنیم. نه مثل کارگردان دهه شصتی پاکت سیگار آزادی شهید را از جیب پیراهنش بقاپیم نه مثل کارگردان دهه نودی نوار روضه حاج منصور را از ضبط ماشینش! چون اگر با این دست فرمان پیش برویم و هردهه بنا به مقتضیات و مصالحی بخشی از شهیدان را سانسور کنیم در کمتر از یک قرن، به‌جز جسمشان، روحشان را هم کاملا مفقودالاثر کرده‌ایم!

 

 

پی‌نوشت‌ها

پ‌ن۱: یک حرف خیلی درست و عمیقی دارد آیت‌الله جوادی آملی که می‌دانیم اتفاقا مرجعی است که حقیقتا ایران‌دوست است و مسئله ملیت برای او بی‌معنا نیست، ایشان چندسال پیش می‌گفتند در تمام جبهه‌ها رزمنده‌ها با «یاحسین یاحسین» به خط می‌زدند و کسی آنجا «ای ایران ای مرز پر گوهر» نمی‌خواند؛ این سخن بسیار دقیق و عمیق است، هم راست و مستند است هم دارد تذکری می‌دهد به آنچه تمایز رزمندگان دفاع ما با رزمندگان آلمان و شوروی فرانسه در جنگ جهانی است (با خوب‌هایشان)، نکتۀ خنده‌دار اینجاست که جدا از اینکه سال‌هاست من ندیدم یا خیلی کم دیدم در فیلم یک شهید، مجلس روضۀ امام حسین علیه السلام و حال عجیب شهدا در این مجالس روایت شود، بلکه در همین سال‌های اخیر، گمانم قسمت اول سری اول سریال بچه مهندس بود، در همان سکانس‌های اولش بعثی‌ها پدر نقش اصلی و تعدادی رزمنده دیگر را سوار کامیون می‌کنند تا ببرند یکجا تیرباران کنند، این آقا و دیگر رزمندگان لحظاتی قبل از شهادت همه باهم شروع می‌کنند به خواندن همین تصنیف: ای ایران ای مرز پر گوهر!

(پس دقت بفرمایید: مسئله مخالفت با ملیت نیست، مسئله این است: دروغ نگوییم و تاریخ را تحریف نکنیم به خاطر مصالح زمانه خود. جدا از اینکه رزمنده فاشیست آلمانی هم ای آلمان ای مرز پر گوهر و عشق میهنی داشته، اما یاحسین نداشته، دستش از «معنا» خالی بوده که باکری نشده)

پ‌ن۲: غرض از این نوشتار تذکر نقدی محتوایی با عنایت به اخلاق، تاریخ و فرهنگ بود، وگرنه می‌دانید من بسیار دوستدار و هوادار دو فیلم موقعیت مهدی و مخصوصاً چ هستم. امید که این نوشته پنجره‌ای در ذهن مخاطبان و مولفان آثار راوی شهیدان بزرگ ایران و اسلام باز کند.

 

  • حسن صنوبری
۲۵
بهمن

https://bayanbox.ir/view/3062005737742863981/%DA%AF%D8%B2%D8%A7%D8%B1%D8%B4-%D9%88-%D9%86%D9%82%D8%AF-%D9%88-%D8%B1%DB%8C%D9%88%DB%8C%D9%88-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AC%D8%B4%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D9%81%D8%AC%D8%B1-%DA%86%D9%87%D9%84%D9%85.jpg

جشنواره امسال جشنواره ضعیفی نبود، اما شاهکار هم نبود. یعنی ظاهرا آمار فیلم‌های افتضاح به نسبت سال‌های قبل کمتر بود، که شاید در این امر، هم اوضاع کرونا موثر بوده هم دلزدگی مردم از یک دهه سینمای بد در ساخت و معنا؛ دو عاملی که به ترس سرمایه‌گذاران از سرمایه‌گذاری در کارهای پرریسک منجرشده. از طرفی شاید همین وضعیت دخیل بوده در اینکه جشنواره امسال شاهکاری به آن معنا نداشته، شاید این شرایط کارگردانان را هم محتاط‌تر کرده. گرچه معلوم نیست اگر فیلم «قاتل و وحشی» حمید نعمت‌الله مجوز حضور در این جشنواره را پیدا می‌کرد این گمانه‌زنی را خودم هم قبول می‌داشتم.

در ادامه  ۹ریویوی کوتاه بنده بر ۹فیلم جشنواره امسال می‌خوانید. سعی کردم در این یادداشت‌های کوتاه قصه را لو ندهم. همچنین به هر فیلم از ده امتیاز نمره دادم و فهرست را از بیشترین نمره مرتب کردم:

 

https://bayanbox.ir/view/6854930712022642911/j1.jpg

یکم: «نگهبان شب» | سید رضا میرکریمی | : ۹

به‌نظرم کامل‌ترین، زیباترین، بی‌ادعاترین و کم‌نقص‌ترین فیلم این جشنواره بود. به داوری بنده از همۀ فیلم‌های دهۀ اخیر کارگردان هم بهتر بود.

ضعفی که در بیشتر فیلم‌های امسال دیده می‌شد «ایده‌سوزی» بود. بیشتر کارگردان‌های امسال رفته بودند سراغ یک ایدۀ خیلی بزرگ و خاص، شاید برای اینکه ۵۰درصد موفقیت خودش طی شود! درحالیکه تقریبا دهان همه‌شان برای گفتن حرف بزرگشان کوچک بود. اما فیلم میرکریمی ظاهرا ایدۀ خیلی جنجالی و ملتهب و عجیب‌وغریبی نداشت؛ ولی همان را عالی بیان کرده بود. یک اثر تماشایی و شایستۀ ارج‌گذاری در حوزۀ سینمای اجتماعی و سینمای اخلاق‌گرا که جامعه و انسان را سطحی و تک‌بعدی تماشا نکرده؛ همچنین فرد و جامعه را با حذف دیگری روایت نکرده. نگهبان شب را باید قدر دانست به خاطر کارگردانی استادانه؛ قصۀ بی‌نقص؛ زاویۀ دید نو و انسانی؛ شخصیت‌پردازی جذاب، بدیع و ایرانی؛ و بازی‌های بسیار تمیز.

 

https://bayanbox.ir/view/2194034440510123492/j2.jpg

دوم: «موقعیت مهدی» | هادی حجازی‌فر | : ۸.۵

وقت تماشای این فیلم نباید به عظمت شخصیت شهید بزرگ «مهدی باکری» فکرکرد، مخصوصا اگر با او آشنایی داریم، چون اینطوری فیلم قطعا شکست می‌خورد؛ این مسئله به‌جز عظمت شهید یک دلیل فنی هم در عادات سینمایی دو دهۀ اخیرمان دارد که جای دیگری مفصلا به آن می‌پردازم؛ اما این توان فعلی سینمای ایران است؛ با آرمان‌گرایی بیش از حد هیچ اتفاقی نمی‌افتد؛ ساخت این فیلم ۴۰سال به تأخیر افتاده و قسم می‌خورم اگر حجازی‌فر نمی‌ساخت بازهم تا سال‌های سال باکری روایت نمی‌شد؛ چه به دلیل بی‌همتی چه با دلیل وسواس.

موقعیت مهدی تلاش ستایش‌برانگیزی دارد برای نزدیک‌شدن به حس شهید باکری و روزگارش؛ کاری که هرچه می‌گذرد سخت‌تر می‌شود. قصه‌ها را می‌شود همیشه تعریف کرد ولی حس‌ها را نمی‌شود همواره بازآفرینی کرد.

با توجه به تدوینی که دیدیم و بعضی پریشانی‌ها، به‌نظر می‌رسد نسخۀ سریال بهتر باشد؛ همچنین اگر تدوین و چینش با حوصله‌تری انجام شود یک سینمایی خیلی بهتر خواهیم داشت. البته که موقعیت مهدی به عنوان اولین تجربۀ سینمایی یک کارگردان فوق‌العاده است، اما اگر این کار را مثلا حاتمی‌کیا یا ملاقلی‌پور یا دیگران بزرگان سینمای جنگ ساخته بودند یک عالمه انتقاد اینجا برایش می‌نوشتم.

 

https://bayanbox.ir/view/223822482520337766/j3.jpg

سوم: «هناس» | حسین دارابی | : ۸

مشکل دیگری که در فیلم‌های این سال‌ها به ویژه در سینمای ملی و سینمای انقلاب وجود دارد «عقب‌ماندگی از جامعه» است. اگر دقت کنید در این دو حوزه همه بیشتر دارند دربارۀ جنگ ۸ساله یا التهابات و اتفاقات سیاسی دهه۶۰ فیلم می‌سازند؛ دومی که اخیرا مدشده و اولی متکی به پیشینه و پسند همان دهه۶۰ است. انگارنه‌انگار امروز جنگی به این عظمت با داعشش را پشت‌سرگذاشتیم با آنهمه شهید عزیز مدافع حرم، یا اینهمه شهید مظلوم دانشمندی که داشتیم این سال‌ها و از کنارشان به راحتی گذشتیم. اینجا پیشروبودن حاتمی‌کیا با بادیگارد و به‌وقت شامش معلوم می‌شود. و اینجا آن تمایز ویژۀ هناس با دیگر آثار جشنواره در حوزۀ سینمای ملی‌ست. البته که هناس به نسبت بادیگارد فوکوس بیشتری روی دانشمندان شهید دارد. اثری منسجم و دوست‌داشتنی با قصه‌ای سرراست و ضرب‌آهنگی خوب. هناس فیلم دوم کارگردان است و از فیلم اول قدرت‌مندتر. و البته از همان «مصلحت» (فیلم اول) هم معلوم بود «حسین دارابی» یک کارگردان جدی و به قول این مجلات زرد «خوش‌آتیه» است! در هردو فیلم هوش راهبردی مولف مشخص است. او در مصلحت هم نخواسته فقط یک فیلم دهه شصتی جنایی یا یک اثر عدالت‌خواهانۀ سطحی بسازد. البته که در مصلحت پرداخت و بازی شخصیت ضدقهرمان به‌مراتب بهتر از قهرمان فیلم بود. شخصیت «امیر نوروزی» (قاسمی) و بازیش از بهترین و عمیق‌ترین ضدقهرمان‌های سینمای دهۀ نود بود به نظرم. برعکس هناس که ضدقهرمان‌ها کلیشه‌ای و تارند و برعکس قهرمان‌ها دقیق و واضح. مخصوصا نقش و بازیِ خانم «مریلا زارعی».

 

https://bayanbox.ir/view/6020747820758614940/j4.jpg

چهارم: «بدون قرار قبلی» | بهروز شعیبی | : ۷

با این فیلم موقتا با «بهروز شعیبی» آشتی می‌کنم و سعی می‌کنم خاطرۀ تلخ فیلم بسیار بد «روز بلوا» را ببخشم، هرچند فراموش نکنم؛ سعی می‌کنم به خودم تلقین کنم اثر قبلی یک تجربه بوده در سیر هنری کارگردانی که دوستش دارم. قطعا بدون قرار قبلی یک کار آبرومند و شایستۀ تماشاست. از نظر قصه، فیلم یک ملودرام است که نقطۀ اوجش واقعا دراماتیک است و ضربۀ اساسی را به بیننده می‌زند. اما مشکل اثر در مجموعه مفاهیمی‌ست که از بیرون قصه قرار است با آن همراه شوند. عیب کار در سطحی‌سازی بعضی مسائل عمیق و بغرنج است؛ شاید هم نباید بگویم عیب، شاید به تناسب ملودرام‌بودن باید بگویم ویژگی. فیلم بیشتر از تمام فیلم‌های خوب شعیبی حرف برای گفتن دارد؛ این فضلش بر آثار قبلی‌ست و من اعتراف می‌کنم همۀ این حرف‌ها را دوست می‌دارم و مهم می‌دانم (مخصوصا سخنش درمورد مهاجرت را)، اما در بررسی نهایی نه عمق «دارکوب» را دارد، نه بداعت «دهلیز» را و نه انسجام «سیانور» را. شعیبی در این اثر سراغ مسیر خطرناک جمع بین مخاطب عام و خاص رفته و شاید بیشتر: خاص‌نمایی سخنی عام و آشنایی‌زدایی از سخنی آشنا (کاری که میرکریمی در بعضی آثارش کاملا موفق شده انجام بدهد)؛ اما هنوز نمی‌دانیم چقدر موفق شده؛ مخصوصا در چگونگی برخورد مخاطب عمومی باید منتظر اکران عمومی ماند که آیا این فیلم بر دلشان می‌نشیند یا قصه نمی‌تواند بار همه معانی بیرونی را بر دوش بکشد.

 

https://bayanbox.ir/view/5713504702164334861/j5.jpg

پنجم: «ملاقات خصوصی» | امید شمس | : ۶.۵

ملاقات خصوصی تا الآن در صدر آرای مردمی جشنواره است و به نظر من این جایگاه نابه‌حقی نیست. ملاقات خصوصی تمام ویژگی‌های نیک و بد ایستادن در این جایگاه را دارد. یک ملودرامِ عاشقانۀ جنایی تعلیق‌محور؛ با قصه‌ای سرراست و ساختاری منسجم. با سطحی‌سازی مسائل اجتماعی که در این ژانر چندان هم ناپسند نیست. چون فیلم یک فیلم اجتماعی نیست، نیامده مسائل اجتماع را حل کند، آمده یک فیلم محبوب باشد. آمده تا دل مخاطب عمومی را با قصه و آب‌ورنگ فیلم ببرد و نظر مخاطب سخت‌گیر را تاحدی با کارگردانی جلب کند و در این امر هم موفق بوده. جبرزدگی هم که خب دیگر در فیلم‌های امروز ایران نباشد آدم تعجب می‌کند! منتقدانی که انتظاری بیش‌ازاین از این فیلم دارند؛ نشانی کوچه را اشتباه آمده‌اند. از طرفی به عنوان اثر اول یک کارگردان، مخصوصا کارگردان متولد ۱۳۶۹ که باید بهش گفت: صدآفرین!

 

https://bayanbox.ir/view/1546025363064104534/j6.jpg

ششم: «شب طلایی» | یوسف حاتمی‌کیا | : ۵

فکرمی‌کنم کمی شلوغش کردند هواردان و مخالفان فیلم. انصافا به عنوان فیلم اول یک کارگردان خیلی خوب است. مخصوصا در ساخت. اما به عنوان یک فیلم به‌خودی‌خود، معمولی‌ست؛ مخصوصا در معنا و مضمون و رنگ اصلی محتوا. از این حیث به‌نظرم معجونی از سینمای اصغر فرهادی و ابراهیم حاتمی‌کیاست، با این حساب که ترکیب معجون شصت‌چهل به نفع فرهادی است. سیاهی آدم‌ها، اضمحلال خانوادۀ ایرانی و جبر محیطی تاثیر فرهادی است؛ زیبایی مادر و پیچیدگی حقیقی و قدرتمندِ بعضی از جدال‌ها (که ترجیح می‌دهم به قصه اشاره نکنم) ارث پدری. اما خب روح روحِ سینمای عصبی و آپارتمانی دهه۹۰ است. یاد بعضی فیلم‌های دیگر هم می‌افتم. مثل «مرگ ماهی» حجازی (که خودش یادآور یک‌عالمه فیلم قبل خودش بود!). کنایه و استعاره‌ای هم که در نام فیلم وجود دارد، اگر نگویم تقلید یا اقتباس باید بگویم بسیار شبیه به «طلا»ی پرویز شهبازی است.

 

https://bayanbox.ir/view/4439280096333359831/j7.jpg

هفتم: «ضد» | امیرعباس ربیعی | : ۴.۵

فیلم سروشکل و ضرب‌آهنگ و بازی‌های خوبی دارد. حوصله‌سربرنیست. کارگردان تکنسین خوبی است و می‌تواند یک مسیر مشخص را با سرعت قابل توجهی برود. اما یک جای کار می‌لنگد:

 این فیلم چرا باید ساخته شود؟ این مسیر چرا باید پیموده شود؟ من فیلم اول کارگردان را ندیدم ولی این فیلم به ما می‌گوید ربیعی آنچه دارابی داشت را ندارد: راهبرد.

دوست دارم به اطلاعتان برسانم در دهه‌ای که گذشت یک ژانر مزخرفی ساخته شد به نام «عاشقانه‌های مجاهدین خلقی». موسس، بازاریاب و سلیقه‌ساز این ژانر جناب استاد «جلیل سامان» بودند که با انبوهی سریال («ارمغان تاریکی»، «پروانه»، «نفس» و...) واقعا به طرز استادانه‌ای این ژانر را آفریدند و بهترین نمونه‌هایش را هم خودشان ساختند. در این فیلم‌ها ما به عنوان یک سمپاد مجاهدین خلق یا یک مخالفشان قرار است عاشق یک عضو دلربای این سازمان تروریستی شویم و وقتی طرف به هلاکت رسید تا آخر عمر حسرتش را بکشیم! (به قصۀ شهدا و قهرمان‌های دهه شصت هم در حاشیۀ عشق‌بازی‌های سازمانی نیم‌نگاهی می‌شود!). اما پس از سلیقه‌سازی استاد سامان دیگران هم در این ژانر طبع‌آزمایی کردند؛ مثل «سیانور»، «امکان مینا» و اکنون «ضد». البته ضد در عین تعلق به این ژانر، با همه این آثار متفاوت است، چون بیشتر متاثر از «ماجرای نیمروز»ها و سبک سابق محمدحسین مهدویان است! بگذارید با چند پرسش به بحث اصلی برگردیم:

۱. ضد چه چیزی بیشتر از آثار جلیل سامان درمورد مجاهدین خلق به ما می‌گوید؟

۲. ضد چه چیزی بیشتر از ماجرای نیمروز و مصلحت درمورد نفوذ مجاهدین خلق در ساختارهای جمهوری اسلامی می‌گوید؟

۳. ضد چه چیزی بیشتر از ماجرای نیمروز درمورد فاجعه هفتم تیر می‌گوید؟

۴. ضد چه چیزی بیشتر از ماجرای نیمروز از شخصیت شهید بهشتی به ما نشان می‌دهد؟

۵. ضد چه چیزی بیشتر از ماجرای نیمروز دارد، در تکنیک کارگردانی و شکل قصه‌گویی و... ؟

هیچ!

پس چرا این فیلم ساخته شده؟!

جدا از این پرسش‌های اساسی که نشان از بی‌استراتژی‌بودن و سرگردان‌بودن کارگردان و تهیه‌کننده است، فیلم اشکالات اساسی در نشانه‌شناسی و نمادشناسی دارد و بی‌که بفهمد در لایۀ ناخودآگاه خود به «ضد» لایۀ خودآگاه خود تبدیل می‌شود، همانطور که از اسمش هم پیداست! (برای لونرفتن قصه و پرهیز از اطناب بازش نمی‌کنم)

یکی از بهترین نکات فیلم، انتخاب و بازی خوب نادر سلیمانی است. با این‌حال به‌خاطر حجم بالای استرس و تلخی فیلم، کتکم هم بزنند حاضر نیستم دوباره ببینمش!

 

https://bayanbox.ir/view/7794376702081465248/j8.jpg

هشتم: «دسته دختران» | منیر قیدی | : ۳.۵

از درخشان‌ترین مصادیق «ایده‌سوزی» در این جشنواره فیلم دسته دختران است. فیلم اول کارگردان («ویلایی‌ها») بداعت و طراوت این قصه را نداشت و به راحتی می‌شد ردپای دیگر آثار دفاع مقدسی همروزگارش را در آن پیدا کرد، چه در قصه چه در کارگردانی و فضاسازی. این فیلم ایدۀ بسیار جذاب‌تر و بدیع‌تری دارد نسبت به ویلایی‌ها، اما یک دهم انسجام آن را ندارد.

تلخ‌ترین بخش ماجرا اینجاست: دیگر کسی دستۀ دختران را نمی‌سازد. این اسم و این ایده بسیار ارزشمند بود و متاسفانه باید بگوییم کاملا سوخت. دست‌کم تا یکی دو دهه دیگر نمی‌شود طرفش رفت. با اینکه خیلی جای کار داشت، خیلی مستندات تاریخی داشت، خیلی می‌شد جذاب و جریان‌ساز باشد، خیلی از آدم‌هایش هنوز زنده‌اند و... حیف!

پخش‌وپلایی و بی‌سروتهی قصه و همچنین شخصیت‌پردازی‌ها و بازی‌ها نشانگر سه نکته است:

یک: کارگردان و نویسنده خیلی عجله داشتند

دو: کارگردان و نویسنده اعتمادبه‌نفس بالایی دارند

سه: اعتمادبه‌نفس بالا، برای ساختن یک اثر خوب شاید شرط لازم باشد، ولی شرط کافی نیست!

 

https://bayanbox.ir/view/1253558938573795710/j9.jpg

نهم : «۲۸۸۸» | کیوان علی‌محمدی | : ۳

فیلم ۲۸۸۸ موضوع بسیار مهم و ارجمندی داشت. ممنونم که آقای علی‌محمدی و دیگر سازندگان سراغ این آدم‌ها رفتند و دلخورم که چرا اینطوری. شاید مصداق دیگری بود از ایده‌سوزی و ضعیف‌ترین فیلمی که امسال دیدم. مخصوصا که امسال فیلم ضعیف زیاد نبود وگرنه بعضی سال‌ها فیلم‌هایی دیده‌ام در جشنواره که اگر بودند به این اثر زیر پنج ستاره نمی‌دادم. ظاهرا در آرای مردمی هم جزو آخرین‌هاست. به‌نظر می‌رسد کارگردان با ساخت این اثر «ظلم سخن نگفتن و غفلت از موضوع» را نابوده کرده و به‌جایش مرتکب «ظلم بدسخن‌گفتن از موضوع» را مرتکب شده.

بگذارید فیلم را با مهندسی معکوس بررسی کنیم، از نتیجه برویم سراغ مقدمه: داشتم فکر می‌کردم اگر صدام زنده بود و می‌خواست هزینۀ تهیۀ فیلمی دربارۀ مجاهدت نیروی هوایی ایران در برابر یورش ارتش بعث را بدهد، احتمالا نتیجه چنین چیزی می‌شد!

از انصاف نگذریم فیلم خالی از نماهای خوب و بدایع فرمی نیست و از این نظر چه‌بسا از خیلی از آثار دیگر سر است. یعنی واقعا این فیلم ظرافت‌ها و جزئیاتی دارد که باعث شود در ذهن ماندگار شود. اما این اجزای ارزشمند گلی به سر ساختار کلی اثر نمی‌زنند؛ جدا از اینکه می‌زدند هم حال خراب و روح سیاه محتوای فیلم باز هم گل را می‌گرفت و در باد پرپر می‌کرد! چه‌بسا اگر آمریکا می‌خواست پس از جنگ جهانی فیلمی درمورد نیروی هوایی آلمان یا ژاپن بسازد (که ساخته) باز نتیجه اینقدر سیاه نمی‌شد!

۲۸۸۸ دقیقا همانگونه، با همان لحن و روایت که سینماگران شریف و ضدجنگ غربی‌ در دهه ۷۰ و ۸۰ میلادی علیه «تهاجم و تجاوز» آمریکا به ویتنام فیلم ساختند (و احتمالا متاثر از همان‌ها)؛ می‌خواهد «دفاع» خلبانان ایرانی را پاس بدارد! انگار بخواهی با ضربۀ محکم کلنگ سر دوستت را شانه کنی،
بله شدنی‌ست، ولی خیلی درد دارد!

 


پ‌ن: این یادداشت پیش از اختتامیه و اعلام برگزیدگان جشنواره نوشته شده

پ‌ن: سال 1401 : برای نقد و بررسی جشنواره فیلم فجر چهل و یکم ، سایت مجله میدان آزادی یک پرونده پروپیمان رفته به نام پرواز بر فراز آشیانه سیمرغ

  • حسن صنوبری
۱۵
دی

یادی از یک قهرمان+ ستایش یک فیلم+ نکوهش یک جشنواره

https://bayanbox.ir/view/7376930746586188720/%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1.jpg

یک

امروز سالروز شهادت یکی از شریف‌ترین و توان‌مندترین مدیران عصر جمهوری اسلامی، یعنی «شهید منصور ستاری» است. انسانی که نبوغ مدیریتی و تعهد کاری‌اش از جمله دلایل مهم پیروزی ما در جنگ تحمیلی بود. اما همچنان مقایسۀ نوع مدیریت این مرد با بسیاری از مدیران این سال‌ها سردردآور است. جدا از بحث توان‌مندی، یک مثال در شخصیتش: شهید ستاری وقتی در بالاترین رده‌های مدیریت نظامی کشور حضور داشت (فرمانده نیروی هوایی ارتش) سر سفرۀ شام سربازهایش می‌نشست و به اختلاف کیفیت غذایش با سربازان اعتراض می‌کرد، حال آنکه الآن می‌بینیم گاهی یک جوجه‌مدیر حوزۀ فرهنگ در یک جمع محدود سی نفره نظام طبقاتی درست می‌کند، صبحانۀ ۱۰هزارتومانی کارمندان را لغو می‌کند و سفرۀ صبحانۀ مدیران را شاهانه‌تر می‌اندازد؛ و جالب که هیچ انسان مدعی شعور (و مذهب و عدالت‌خواهی و...) هم به او اعتراض نمی‌کند!

نه از جهت ظلم!

از این جهت که ما از صفر شروع نکردیم برادر!

از ستاری شروع کردیم!

 

https://bayanbox.ir/view/1492838259412171399/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C.jpg

دو

حدودا ۳۰سال پس از شهادت مشکوک ستاری، فیلمی بر اساس بخشی از زندگی او با نام منصور ساخته شد. من با ترس و لرز رفتم به دیدنش؛ ولی واقعا واقعا فیلم خوبی بود. خوش‌حال و خوب‌حالم از دیدنش. نه که ناپختگی و ایراد و اشکال نداشت، داشت ولی بسیار کم؛ داشت ولی وقتی با مجموعه فیلم‌های سال‌های اخیر، به‌ویژه در حوزۀ سینمای انقلاب (کارهای حوزه هنری، اوج و دیگر تهیه‌کنندگان انقلابی) مقایسه‌اش می‌کنیم چند سروگردن بالاتر بود در همه‌چیز. چه ساخت و پرداخت، چه معنا و محتوا و چه ایده و زاویه‌دید.

منصور یک سینمایی بی‌اداواطوار است. بی‌ادعا و دوست‌داشتنی. نمی‌خواهد همۀ مشکلات جهان را در یک قصه حل کند؛ و نه همۀ مشکلات انقلاب یا ایران را، نمی‌خواهد پوشش یک جناح سیاسی باشد؛ نمی‌خواهد بگوید: من فیلم شاخ روزگارم، صدای اعتراض زمانه‌ام، حاتمی‌کیای دهه نودم و... نه، برعکس بیشتر مدعیان این عرصه جزو زمرۀ «یریدون علوا فی‌الارض» نیست. می‌خواهد یک قصه -تازه بخشی از یک قصه- را برای ما تعریف کند؛ قصه‌ای که راستِ راست است. خیالی نیست، اقتباسی نیست، سیاسی نیست. یک برش از تاریخ این سرزمین مظلوم است. به همین خاطر هم هست که بیشتر بینندگانش دوستش داشتند. اثر به عنوان فیلم اول یک کارگردان فوق‌العاده است؛ پس: دم شما گرم آقای سیاوش سرمدی (اصل ارزشمندی اینکه کارگردان به جای یک قصۀ تخیلی سراغ یک قهرمان واقعی رفته بماند، بازی فوق‌العادۀ «محسن قصابیان» بماند و...)

 

سه

اما جشنواره فجر با این فیلم چه کرد؟

نمی‌دانم چه عبارتی را انتخاب کنم که به مدیران و داوران «سی‌ونهمین جشنواره فیلم فجر» توهین نکرده باشم و از طرفی از پس توصیف ماجرا برآیم. پیاده‌بودن، بی‌سوادبودن و ناعادلانه‌بودن جشنواره سی‌ونهم را لازم نیست در این ببینیم که هیچ جایزه‌ای به منصور نداد. در این ببینیم که به چه فیلم‌هایی جایزه داد. جشنواره سی‌ونهم بیشترین جوایز و نامزدی‌ها (۵جایزه ۱۴نامزدی) را به پای فیلم خجالت‌آورِ «بی‌همه‌چیز» ریخت، حتی جایزۀ فیلم‌نامه را به فیلمی داد که انبوهی سکانس دزدی دارد! (جدا از بحث اقتباسش) یعنی داوران این جشنواره با فرض سلامت و شرافت شخصیتی، آنقدر بی‌سواد و فیلم‌نادیده هستند که متوجه نشده‌اند اثری را برگزیده‌اند و روی سرشان حلواحلواکرده‌اند که متکی به سرقت از فیلم‌های خارجی است! حالا جدا از مهوع‌بودن و دروغ‌آمیزبودن محتوای فیلم که بحث خودش را دارد. کلا انگار قاعده سینمای ایران این شده: فیلمی علیه مردم ایران بساز تا آنگاه روشنفکران، رسانه‌داران، داوران و مدیران سینمایی همین مملکت بر تو سجده کنند! مثل جشنواره پارسال (زین‌رو اگر جشنواره سی‌ونه را جشنواره‌ای بی‌همه‌چیز بنامیم پربیراه نگفته‌ایم، توهین هم نکرده‌ایم!).

از طرفی برای اینکه دهان حکومت را هم ببندند؛ جوایز بعدی را تقدیم به یک فیلم انقلابی بسیار ضعیف یعنی «یدو» کرده‌اند. یدو را آقای «مهدی جعفری» ساخته، کارگردان همان فیلم عزیز و ارزشمند «۲۳نفر» که در همین صفحه آن را بسیار ستوده‌ام. اما خب یدو یک فیلم ضعیف و کند و کسل‌کننده است که بیشتر به یک تله‌فیلم ناموفق می‌ماند تا یک سینماییِ برگزیدۀ جشنواره، با قصه و حال‌وهوایی که مشابهش را هم بارها ساخته‌اند. اما داوران محترم به جای فیلم‌های جدی با دادن جایزه به یدو به راحتی حواس فلان مسئول یا منتقد انقلابی را {که فرق دوغ و دوشاب را در سینما نمی‌فهمد} از اصل ماجرا پرت می‌کنند.

این ناداوری‌ها و بازی‌های شیادانه را متاسفانه بارها در داوری‌های مختلف جشنواره فجر دیده‌ایم، یک موردش هم جشنواره سی‌وششم بود که شرحش را ذیل ریویویی بر فیلم «تنگه ابوقریب» نوشته‌ام ... کاش دستکم کمی وجدان داشتند حضرات ...
 به قول حافظ: «بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم»

 

خلاصه که:

در سالروز شهادت غریبانۀ شهید مظلوم ستاری، فیلم مظلوم منصور را ببینید!

  • حسن صنوبری
۱۱
دی

فیلمی که پیشنهاد می‌کنم تا قبل از ۱۳دی امسال ببینید

https://bayanbox.ir/view/8910826521117731897/eyeinsky.jpg

دو سال از شهادت و ترور بزرگ‌ترین و شریف‌ترین قهرمان نظامی این روزگار که جان و آبرو هردو در گروی رهایی انسان و انسانیت گذاشت گذشت و همچنان سینمای ایران در سکوتی احتمالا نجیبانه و شرمسارانه!- به سر می‌برد. سکوت سینما و چه‌بسا هنر ایران- به سکوت دوشیزه عروسی می‌ماند که زیر کله‌قندهای به ته رسیده، در کنار داماد مو سپید شده، پیش چشم هشت میلیارد میهمان مراسم، در پاسخ به هفتصدوسی‌مین دعوت عاقد مبنی بر «عروس خانم آیا وکیلم»؟ برای هفتصدوسی‌مین‌بار رفته گل بچیند و ظاهرا هنگام گل چیدن خوابش برده!

این است که به جای تماشای سینمایی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی، سردار اخلاق و شرافت و شجاعت و انسانیت، در دومین سالگرد ایشان نیز مجبورم شما را به تماشای فیلمی غیر ایرانی مربوط به جغرافیا و تاریخی دیگر دعوت کنم. اما این فیلم را پس از دی ۱۳۹۸ ما ایرانی‌ها بهتر و بیشتر و ملموس‌تر می‌فهمیم. شاید آنقدر که ما بفهمیم خود اهالی فیلم (چه مولفان چه آنانکه موضوع فیلم هستند) متوجه نشوند.

وقتی طرح رهاشدۀ کتابم دربارۀ «سینمای ضدآمریکایی جهان» را می‌نوشتم نام «گوین هود» (Gavin Hood) را به عنوان یکی از فصل‌های سی‌گانه‌اش نوشته بودم. گوین هود آدم جالب و عجیبی است. هم بازیگر است هم کارگردان و البته بیشتر در دومی درخشیده. متولد ژوهانسبورگ است، ثروت‌مندترین شهر قارۀ فقیر، آمریکایی‌ترین خطه آفریقا، در مرز شرق و غرب و فقر و ثروت و سنت و مدرنیته به دنیا آمده و این مرزها را در سینمایش می‌شود دید. او سیر متفاوتی در کارگردانی داشته. شروعش بیشتر با فیلم‌های غرب‌پسندانه بوده که بسیار هم آفرین گرفته‌اند. هم سریال‌های تجاری هیجانی، هم فیلم‌های هالیوودی نجات جهان از دست آدم فضایی‌ها، هم فیلم‌های درام اجتماعی تلخی که جهان غیرغربی را جهانی وحشی و بدوی و سیاه نشان می‌دهد، یک مدل فرهادی‌طور (البته صدبار شرافت‌مندتر) که با یکی از همین‌ها هم اسکار گرفته: «ساتسی».

اما در میانۀ راه و در وقت پختگی سن (برخلاف کارگردان‌های ایرانی که در جوانی با بودجۀ صداوسیما و حکومت طرزی فیلم می‌سازند و وقتی اینجا ایده‌هایشان ته کشید سر پیری یادشان می‌افتد به فکر بودجه‌ها و تحسین‌های خارجی باشند) گوین هود می‌شود یک انسان شریف که به جای پول و توجه، برای انسانیت فیلم بسازد و برود به استقبال بایکوت‌شدن. هود تصمیم می‌گیرد آبرو و هنرش را خرج ستیز با گردن‌کلفت‌های جهان کند، اول با همین فیلم ارزشمندِ «چشمی در آسمان»[1] (2015) و سپس با فیلم خوب «اسرار رسمی»[2] (2019) که باز به نظرم اولی از دومی بهتر است. و جالب که هردو هم ضدآ.مریکایی هم ضدانگلیسی است. و البته یک فیلم ارزشمند دیگر و قدیمی‌تر نیز که داشت یادم می‌رفت یعنی «استرداد»[3] (2005) که از همین قماش است هرچند صراحتشان را نداشته باشد.

چشمی در آسمان به نظرم روایتی جسورانه و در عین‌حال خوشبینانه از یکی از انواع ظلم‌های متداول غربی‌هاست که ماهیت ظلم را اتفاقا با پذیرش نگاه و دعوی غربی‌ها نشان می‌دهد. باید توجه داشت که فیلم را ما نساختیم و آنکه ساخته بسیاری از دعاوی غرب را باور دارد یا پیش فرض گرفته و ضمن همین، سخن و سوال جدی خود را مطرح می‌کند و همین هم هست دلیل بایکوت شدن جدی اثر او توسط جوایز و غول‌های رسانه‌ای غربی.

 

پ‌ن: اگر بخواهم بگویم میان اینهمه اثر ضد.آ.مریکایی چرا تماشای این اثر را تا پیش از سیزده دی توصیه می‌کنم دیگر باید کل قصه را لو بدهم! که خوشم نمی‌آید! اما خب تاکید می‌کنم بی‌مناسبت نیست و شما هم لطفا اعتماد کنید :)

 

[1] Eye in the Sky

[2] Official Secrets

[3] Renidition

  • حسن صنوبری
۰۶
دی

https://bayanbox.ir/view/6263394417251866008/%D8%B1%D9%88%D8%B2%D8%A8%D9%84%D9%88%D8%A7.jpg

یعنی اصل برایم دیدن سینمایی و ندیدن سریال است بنا به دلایلی*. کلا هم یکی از تخصص‌هایم از دیرباز هنرِ «ندیدن» و «نخواندن»ِ به‌قاعده است. زین‌رو خیلی از زباله‌های روز که مشهور می‌شوند و شما می‌بینید و بعد عصبانی می‌شوید و یک هفته در همه پلت‌فرم‌ها مشغول می‌شوید بهشان دشنام می‌دهید را اصلا ندیده‌ام که عصبانیم کنند. چون اصالت را نمی‌دهم به جنجال رسانه‌ای و همه‌بینی یک اثر، اصالت را می‌دهم به کارنامۀ مولف یا توصیۀ متخصص. لذا بنده آثار شرم‌آوری مثل روزهای ابدی شمقدری، مستندهای پسرش، خط مقدم، زخم کاری و دیگر شرم‌آورهای مشابه شبکه نمایش خانگی و غیر خانگی را ندیده‌ام.

بیشترین اوقاتی که یک کار بد می‌بینم چه وقتی است؟ وقتی که یک کارگردان خوب یک کار بد می‌سازد. مثل همین دفعه که «بهروز شعیبی»** «روز بلوا» را ساخته است.

یک سکانس: قهرمان فیلم و دستیارش که هردو زیر نظر و تحت تعقیب‌اند در جاده‌اند. احتمالا رایانه‌ای که حاوی اطلاعاتی سری است هم همراه ایشان است. قهرمان با اضطراب عقب را می‌پاید. ظاهرا گروهی ایشان را تعقیب می‌کنند. قهرمان به دستیارش می‌گوید «بپیچ در فرعی»، می‌پیچد. می‌گوید «حالا برو زیر پل» (منظورش تونل کوچکی است که از زیر جاده رد شده و هیچکس هم آنجا نیست) می‌رود. دستیار به قهرمان می‌گوید «این‌ها با ما کار دارند؟». قهرمان می‌گوید «الآن معلوم می‌شود». چند موتور می‌رسند و محاصره‌شان می‌کنند. چند {به اصطلاح نوجوانان} «گولاخ» از موتور پیاده می‌شوند حمله می‌کنند به سمت قهرمان و دستیارش. تا می‌خورند می‌زنندشان. آن‌ها در حال کتک خوردن‌اند، مخاطب در حال خندیدن!

مرد حسابی! از یک بچه شش ساله هم بپرسیم وقتی چندتا گولاخ تعقیبت کنند باید چه کار کنی، نمی‌گوید برویم توی فرعی زیر پل خلوت بزنیم روی ترمز تا بیایند سر وقتمان، آخوند جوان استاد دانشگاه مبارز جای خود، دستیار نابغه زرنگ هم!

سریالِ روز بلوا، پر از این سهل‌انگاری‌های قصه‌پردازی و سکانس‌های اینچنینی است. همینطور: صحنه‌ای که قهرمان با خانواده و ماشین گران‌قیمتش میان معترضان می‌رود، صحنه‌ای که همسر قهرمان با نگرانی گفتگوی شوهرش با خانم بازیگر را می‌پاید، سکانس زدن رد قهرمان توسط پدرزن، پلان مواجهۀ قهرمان با دختر تهمت‌زننده و... بخواهم همه‌اش را بربشمارم وقت شما تلف می‌شود.

فیلم ریتم دارد، چون یک هنرمند آن را ساخته، ولی فقط ریتم دارد. یعنی اگر کمی دقت و توقف کنیم یکی یکی مشکلات علت و معلولی داستان رو می‌شود.

تقریبا همۀ شخصیت‌ها کلیشه‌اند. مخصوصا شخصیت‌های پیرامونی: پدرزن قدرتمند و ثروتمند فاسد (که اینجا نماد دولت سازندگی است). همسر خوب، معصوم احمق و بی‌کاربرد در قصه. پلیسِ ظاهرا هوشمند و جدی (هرچند در عمل کندتر و ناتوان‌تر از یک بچه هکر). فقط طراحی شخصیت نقش اول کمی بداعت دارد ولی آن‌هم مطمئن نیستم در پرداخت ماجرا چقدر حقش ادا شده. از طرفی چندان حرف ناشنیدۀ خاصی در فیلم شنیده نمی‌شود. انگار کارگردان و تهیه‌کننده عجله داشته‌اند زودتر به محصول برسند. اما چرا؟

این فیلم و اینگونه فیلم‌ها که بیشتر هم از سوی نهادهای حاکمیتی ساخته می‌شوند سینمای_عدالت نیستند، این‌ها بیشتر دارند موج‌سواری می‌کنند روی مد عدالت‌طلبی این سال‌ها، برای عقب‌نماندن از قافله. مسئلۀ عدالت برای این سازندگان درونی نشده، یا فرصت درونی‌شدن پیدا نکرده. به همین خاطر اکثر کارگردان‌ها رو به کپی‌کاری و سرهم‌بندی می‌آورند. حالا کارگردان «دیدن این فیلم جرم است» که جوان است می‌رود سراغ کپی فیلم‌های قدیمی‌تر و کارگردان روز بلوا که برای خودش کسی است می‌رود سراغ کپی سریال پرده_نشین که خود ساخته.

 

 

پ‌ن۱: البته که این مینی‌سریال که ظاهرا قرار بوده فیلم باشد و نشده در مقایسه با خیلی از آثاری که نام بردیم و نام نبردیم و اصلا قابل بررسی نیستند، دارای استانداردها و ارزشمندی‌هایی است (مثلا بازی‌ها هیچکدام از یک حد متوسطی کمتر نبودند و توی ذوق نمی‌زدند) اما در مقایسه با آثار حرفه‌ای سریال و سینمای ایران و همچنین آثار موفق خود کارگردان، اثر واقعا ضعیف و بی‌سروتهی بود. حیف است کسی مثل شعیبی هم در جریان نزولی سینمای ایران هضم و حذف شود. حقیقت تلخ این است: در چنددهۀ اخیر از سینمای دهه شصت و هفتاد خودمان هم داریم عقب می‌مانیم. اگر نقد تغافل کنیم اوضاع این هم بدتر می‌شود

پ‌ن۲: دوتا از سکانس‌های یادشده را در صفحه همین مطلب در اینستاگرام گذاشتم

 

 


* بعدا یک‌بار درباب تفاوت زیست سریال‌نبینی و زیست سریال‌بینی می‌نویسم خدمتتان

** قبلا دربارۀ بعضی آثار جناب شعیبی نوشته‌ام. در همین صفحه از «دارکوب» و در وبلاگ قبلی از «دهلیز» که هردو اثر به نظرم در مجموع خوب بودند

  • حسن صنوبری
۱۶
آذر

https://bayanbox.ir/view/1001983481983165531/%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%B5%D9%86%D9%88%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%85%D9%87-%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%B4%D9%86-%D8%B3%DB%8C%D9%86%D9%85%D8%A7-%D9%88-%D9%BE%DB%8C%D8%B4%D8%B1%D9%81%D8%AA.jpg

 

چندنفر از بزرگواران فرمودند فیلم لایو «ارائۀ مبحث پیشرفت در آینۀ سینمای ملل، با تمرکز بر انیمه و انیمیشن» در نشست «سینما و پیشرفت» را در صفحه بگذارم، گفتم خب به جای انتشار یک فیلم قطع و وصلی از یک قامت ناساز، چکیدۀ مباحث را فارغ از بحث‌های اختلافی در یک متن تقدیم کنم:

 

اولا عرض شد: اندیشیدن به «سینما و پیشرفت» را در سه شکل می‌فهمم:

۱. سینمای روایت‌گر پیشرفت امروز

۲. سینمای هدایت‌گر پیشرفت فردا

۳. سینمای پیشرفته (یعنی فهم پیشرفت در خود سینما)

 

و گفته شد، هر سه برای یک تمدن و یک سرزمین ضروری‌اند و دریغا که تا حدی جای هر سه در این مملکت خالی است، هم آن سینمایی که خود واقعا پیش رفته باشد -به عنوان یک فرم بیانی هنری- هم سینمایی که راوی پیشرفت‌های امروز کشور باشد و هم مهم‌تر: سینمایی که به پشتوانۀ خیال و خلاقیت ترسیم‌کنندۀ آفاق پیشرفت برای فردای تمدن ما باشد.

 

دوم: گفتیم چند نکته برای اندیشین به مفهوم پیشرفت مخصوصا در هنر، ضروری است، اولیش توجه به قوه و مسئلۀ «خیال» است. آتش پیشرفت در خیال روشن می‌شود نه خرد. خرد در این آتش می‌دمد، گسترشش می‌دهد. اول خیال پرواز بوده بعد علم پرواز.

زین‌رو تأکید کردیم در نظام آموزشی‌ای که انسان‌های خیال‌انگیز و خیال‌ورز مطرود و محکوم‌اند و در جامعه‌ای که «خیالاتی‌بودن» دشنام است؛ رویای پیشرفت به دشواری شکل می‌گیرد. چون موتور پیشرفت انسان خلاق است و انسان خلاق با خیال خود خلاق است. عرض کردیم عقلانیت‌محوری صرف در بهترین حالتش فقط مناسب حفظ وضع موجود است (و همین البته از جهالت بهتر است) اما به کار پیشرفت نمی‌آید. و گفتیم مراد ما از خیال خیال عمل‌محور است، نه خیال وهمی و عمل‌گریز که اتفاقا خودش از مهم‌ترین علل پسرفت جوامع و تخدیر انسان‌هاست.

 

نیز گفتیم در جامعه‌ای که خود عقلانیت هم مطرود باشد خیال که جای خود دارد. مثالش وضع بسیاری از حوزه‌های علمیه و دانشگاه‌هاست که نه‌تنها خیال و خلاقیت در آن‌ها به چیزی گرفته نمی‌شود بلکه رویکردهای عقلی هم در آن‌ها حرام است و صرفا به رویکردهای «نقلی» اعتماد وجود دارد. در حوزه علمیه که مثالش حوزه‌های فلسفه‌تیز، عرفان‌ستیز و کلام ستیزِ اخباری است و در دانشگاه هم بیشتر دانشگاه‌های ایران که دانشجو و استاد جز نقل اندیشه‌های غربی اجازۀ کنش دیگری ندارند. مقاله و پایان‌نامه بدون «ارجاع» ارزشی ندارد، ولو آن را ابن سینا نوشته باشد. ارجاع هم که عموما به متون غربی است.

 

سوم: گفتیم نکتۀ مهم بعدی در اندیشیدن به مفهوم پیشرفت، مفهوم «گذشته» است. بدون توجه به گذشته و سنت، پیشرفت معنایی ندارد. تو برای رفتن به نقطۀ ب باید نقطۀ الفی داشته باشی. باید از جایی شروع کنی که بتوانی پیش بروی. این همان گذشته است. از طرفی نقطۀ الف آمریکا یا چین، نقطۀ الف ایران نیست. هرکس گذشته و مبدأ خودش را دارد برای حرکت. پس باید گذشتۀ خودت را بشناسی و از همۀ ظرفیت‌هایش استفاده کنی تا بتوانی پیش بروی و این الگوی پیشرفت در همۀ ممالک ظاهرا پیشرفته است. نیز عرض کردیم بعضی تمدن‌ها اساسا گذشته‌ای ندارند، بی‌گذشته‌اند، اما بعضی گذشته دارند اما انقطاعی بین آن‌ها و تجربیات موفق گذشتۀ‌شان ایجاد شده، این‌ها گذشته‌ناشناس‌اند، ما از گروه دومیم. منظور ما هم این نیست که به گذشته برگردیم یا تمام تجربیات گذشته را ارزشمند بدانیم، نه! عقل و شعور داریم! باید گذشته‌مان را کامل با چشم خودمان (نه با روایت مستشرقان مثلا) ببینیم و بشناسیم و بخش افتخارآمیزش را مادۀ خام پیشرفت خود کنیم.

چهارم: در ادامۀ بحث وارد ضرورت پرداختن به نوع ایرانیِ پویانمایی، انیمه و انیمیشن شدیم. گفتیم سینمای پیشرفت که مبتنی بر خیال و رویاست، طبعا با سینمای واقع‌گرایانه و اجتماعی فرق دارد. احتمال کمی دارد در یک سینمای آپارتمانی رئال بتواند خودش را نشان دهد. از طرفی وقتی در عالم سینما بخواهی سراغ یک سینمای پیشرفته و یک سینمای راوی پیشرفت بروی، طبیعتا با نمونه‌های مشابه خارجی مقایسه می‌شوی، نمونه‌هایی که در این فرم از سینمایشان متکی به کمپانی‌های قدرتمند و ثروت‌های شگفت هستند که همین اول کار رقابت با آن‌ها محال می‌نماید.

 

مثال هم زدیم گفتیم کریستوفر نولان که در اندیشۀ آمریکایی، به نوعی راوی سینمای پیشرفت است را در نظر بگیرید. کسی که در سراسر جهان و همین مملکت- مخاطب و هوادار جدی دارد؛ سینمای او بیش از همه متکی بر «صنعت» است نه «هنر» و هزینه‌ای که برای هر فیلم او می‌شود می‌تواند خرج یک سال چند کشور کوچک در حال توسعه را بدهد! گفتیم همین امکانات حتی در آمریکا هم در اختیار هر کارگردانی نیست (نگاه کنیم به هزینۀ تولید آثار سینمای مستقل) و البته که مخاطب عمومی متوجه میزان اهمیت مدخلیت صنعت در پسند خودش نیست به قول حافظ: «فیض روح القدس ار باز مدد فرماید | دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می‌کرد»! و به قول خاقانی: «بلی شاعری بود صاحب‌قران | ز ممدوح صاحب‌قران عنصری»! و این واقعیت امروز هنر-صنعتِ سینماست. در چنین شرایطی البته رفتن سراغ گزینۀ پویانمایی (که خب آن هم کم هزینه نیست) بسیار معقول‌تر است. آنجا سفینۀ خیال با هزینه‌های بسیار کمتری می‌تواند به پرواز درآید.

 

پنجم: مثال زدیم ژاپن را. گفتیم ژاپن پنجاه سال پیش از مهم‌ترین و موفق‌ترین سینماهای جهان بود. با میزوگوچی و اوزو و کوروساوا و... . اما آن زمان مسئله‌اش چه بود؟ بازطراحی و بازسانی تمدن و انسان ژاپنی پس از جنگ، اندیشیدن به چرایی شکست و... خلاصه بیشتر مسائلش آسیب‌شناسی و ناظر به گذشته بود. اما وقتی می‌خواست از آینده و پیشرفت سخن بگوید دستش خالی بود. چون جنگ‌زده بود و اقتصادش نمی‌توانست پا‌به‌پای رویای پیشرفتش در هنر بیاید. این بود که بعد از چند دهه انیمه در ژاپن قدرت گرفت و با میازاکی و تاکاهاتا جهان را گرفت. انیمه‌ای که هم نوعی سینمای پیشرفته بود هم راوی و هادیِ پیشرفت و کمال امروز و فردا، البته در اندیشۀ ژاپنی (که مثلا یکی از فرق‌هایش با اندیشۀ آمریکایی این است که بیش از این دنبال تصرف در طبیعت باشد، دنبال نجات طبیعت است). انیمه‌ای که حتی کارگردان غربی حتی همان نولانش- بسیاری از ایده‌های خود را از روی آن کپی می‌کند.

پس این یک تجربۀ موفق جهانی است در سینمای پیشرفت.

 

ششم: در بخش آخر هم از آسیب‌شناسی و فرصت‌شناسی انیمیشن ایرانی سخن گفتیم. از آن‌همه استعداد بصری و روایی جذاب که در متون بومی خودمان وجود دارد، از فردوسی و عطار تا دیگران. گفتیم ما دریای ایده و معناییم. نیز به سنت غنی نگارگری و تصویرگری ایرانی اشاره کردیم . آن‌همه میراثی که در خود ایران مهجورند اما دارند ماده خام ساخت اثار غربی می‌شوند.

همچنین از انیمیشن‌هایی سخن گفتیم که نماد پیشرفت پلاستیکی‌اند، چون همه‌چیز خود را از یک داستان یا انیمیشن یا فیلم غربی سرقت می‌کنند و صرفا آخر کار جای پرچم آمریکا را با ایران عوض. گفتیم این آثار پیشرفت و رویای ایرانی نیستند و با یک برچسب نمی‌شود چیزی را از آن خود کرد. نیز توضیح دادیم این آثار جهانی نمی‌شوند چون نمونۀ اصیلشان در خارج هست، در ایران هم ماندگار نمی‌شوند چون مخاطب ایرانی هم به آثار جهانی دسترسی دارد؛ بلکه صرفا ممکن است به خاطر حمایت‌های سیاسی یا حکومتی یا ضدحکومتی مدت کوتاهی جلب توجه کنند.

 

همچنین از آثاری حرف زدیم که جاه‌طلبی این آثار پلاستیکی را ندارند ولی در نوع خودشان خوبند، اما فقط برای شروع و قدم اول، مثل «شاهزادۀ روم» (که البته همین اسمش هم یک عقب‌نشینی فرهنگی است).

نیز از انیمیشن‌هایی حرف زدیم که می‌توانستند یک شروع عالی و بسیار بسیار کم‌نقص برای صنعت-هنر پویانمایی ِ ایرانی باشند اما به خاطر بی‌همتی و بی‌تدبیری و بی‌خیالی مدیران و ناشران دولتی، سال‌ها پس از ساخت و حتی دروکردن جوایز داخلی و خارجی، همچنان در آرشیو ناشر خاک می‌خورند و احتمالا وقتی منتشر می‌شوند که تازگی، بداعت و اثربخشی خود را کاملا از دست داده‌اند، مثل انیمیشن قابل احترامِ «رهایی از بهشت».

 

  • حسن صنوبری
۲۲
شهریور

https://bayanbox.ir/view/6036728429027645549/mikis-theodorakis.jpg

 

 

 

۲۱ آوریل ۱۹۶۷ نظامیان وابسته به آمریکا با طراحی سازمان سیا در یونان کودتا کردند. یک ماه قبل از انتخاباتی که پیشبینی می‌شد پیروزش یک چهرۀ ضدآمریکایی است: ذبح دموکراسی در سرزمین دموکراسی. حکومت سرهنگ‌ها قرار بود صرفا یک دورۀ کوتاه باشد، اما با چراغ سبز آمریکا کودتاگران ۷سال هولناک حکومت کردند. ۷سال خفقان وحکومت پلیسی همراه با کشتار و زندان و تبعید و شکنجه. سرآخر هم نه مبارزان چپ پیروزشدند نه کودتاگران راست بی‌خیال؛ جنگ با ترکیه علت فروپاشی سرهنگ‌ها شد.

۴سال پیش از کودتا لمبراکیس سیاستمدار محبوب ضدآمریکایی ترور شد. این ترور بر بسیاری از جوانان مبارز یونانی تاثیری عمیق گذاشت. «میکیس تئودوراکیس» آهنگساز نابغۀ یونانی که در دهه ۴۰ سابقۀ مقاومت در برابر تهاجم و مداخله نیروهای خارجی (ایتالیا و آلمان و انگلیس) را داشت، تحت تاثیر این ترور ، جنبش سیاسی جوانان لامرباکیسیس را راه‌اندازی کرد و در مدت کمی توانست افراد بسیاری را با محوریت سوسیالیسم، استقلال یونان و ضدیت با آمریکا گردآورد. پس از کودتا اوضاع برای تئودوراکیس سخت شد؛ به فعالیت زیرزمینی روی آورد اما به سرعت بازداشت شد و سپس شکنجه و اردوگاه کار اجباری و تبعید و...

هنرمند نابغۀ یونانی دیگر «کاستا گاوراس» بود که در واکنش به هر دو تهاجم آمریکایی‌ها (یعنی ترور و سپس کودتا) شاهکار سینمای سیاسی یعنی فیلم «زد» (۱۹۶۹) را ساخت. آهنگساز فیلم تئودوراکیس شد. زد جهان هنر و سیاست را تکان داد. فیلم و موسیقیش هردو در سراسر جهان درخشیدند و الهام‌بخش دیگر حرکت‌های ضدامپریالیستی شدند. با اینکه در زد صراحتا اسمی از یونان برده نشده، پخش فیلم گاوراس هم مثل شنیدن موسیقی‌های تئودوراکیس در یونان ممنوع شد. تا پایان عمر دولت کودتا. در حالیکه کشورهای دیگر مرزبه‌مرز این فیلم و موسیقی را انعکاس می‌دادند. البته جز کشورهای ذلیل آمریکا. جالب است که فیلم جایزه اسکار را برد اما در همین آمریکای اسکاردهنده هم مثل خود یونان تا پایان عمر دولت کودتا اجازه نمایش پیدا نکرد. در ایران هم تا قبل از سقوط پهلوی خبری نبود و اولین نمایشش مربوط به سال‌های ابتدای انقلاب بود.

https://bayanbox.ir/view/1967423040443941832/5365092.jpg

تم اصلی موسیقی زد، قطعۀ آندونیس همان آهنگ محبوب و حماسی بود که جزو نمادهای اعتراض علیه رژیم دست‌نشاندۀ آمریکا شد و شنیدنش در دوران حکومت نظامی جرمی سنگین بود. با سقوط دولت کودتا در ۱۹۷۴ تئودوراکیس نسخۀ باکلام این آهنگ را با صدای «ماریا فارانتوری» و شعر «ایاکووس کامبانلیس» در حضور جمعیت شگفت هواداران در ورزشگاه کارایسکاکیس یونان اجرا کرد. فیلمی که می‌بینید همین اجراست.

شعر کامبانلیس برآمده از خاطرۀ کمک یک کمونیست یونانی به یک یهودی در اردوگاه کار اجباری آلمان‌هاست. برای زیرنویس از روی متن انگلیسی ترجمه‌اش کردم، بعد دیدم احمد شاملو هم ترجمه کرده، اما وقتی مقایسه کردم دیدم جناب شاملو چندان وفادار به متن نبوده و بیشتر ترجمه آزاد انجام داده. لذا به متن خودم بسنده کردم.

همکاری گاوراس و تئودوراکیس در شاهکار ضدآمریکایی دیگری به نام «حکومت نظامی» (۱۹۷۲) هم تکرار شد. در این فیلم هم موسیقی تئودوراکیس بی‌نظیر بود، مخصوصا قطعۀ مشهور «پائولا . 11099». و این فیلم هم تا پایان دولت کودتا در یونان دیده نشد و البته «حکومت نظامی یونان» تنها یکسال پس از «حکومت نظامی گاوراس» دوام آورد (این فیلم را قبلا برایتان معرفی کرده‌ام).

گاوراس در مدت اندکی فاصله خود را با کمونیست‌ها زیاد کرد، اما تئودوراکیس همچنان عضو حزب کمونیست یونان ماند و حتی در وصیت‌نامه هم اعلام کرد دوست دارد به عنوان یک کمونیست از دنیا برود. و البته او خیلی بیشتر و مستقیم‌تر از گاوراس در فعالیت‌ها و مناصب سیاسی حضور داشت و واقعا یک هنرمند-سیاستمدار بود تا یک هنرمند سیاسی.

و البته نگرش تئودوراکیس و کلا کمونیسم در یونان تفاوت‌های زیادی با نسخه‌های شرقی‌تر داشت؛ چه اینکه یونانی‌ها بیشتر دنبال حفظ منافع و استقلال ملی خودشان بودند و بیرون از مرزها هم به جای دخالت در امور کشورها، از استقلال و آزادی ملت‌ها در برابر آمریکا دفاع می‌کردند، که کنش‌های تئودوراکیس در شیلی و فلسطین گواه همین نکته است.

 

دانلود اجرای تصویری و با کلام آهنگ آندونیس با صدای ماریا فارانتوری (1974) + ترجمه در زیرنویس

دانلود نسخه بی کلام موسیقی فیلم زد (1969)

 

 

  • حسن صنوبری
۲۰
فروردين

این یادداشت را ۹مرداد 13۹۹ در اینستاگرام نوشتم:

https://bayanbox.ir/view/1808505677909100343/kiki.jpg

یک انیمه را در آن فهرست ۹تایی انیمه‌ها جا انداخته بودم به دلایلی، اما این روزها به چند نفر با روحیات متفاوت پیشنهاد دادم. امروز دقت که کردم دیدم این افراد سنشان هم متفاوت بود و از کودک و نوجوان تا جوان و بزرگ‌سال شامل می‌شد. و بعد حواسم جمع شد که جزو معدود انیمیشن‌هایی است که می‌شود به عموم و به همه اعضای یک خانواده پیشنهاد داد، البته اگر ذوق انیمه‌دیدن داشته باشند. مثلا پیشایش ویژه روز عید قربان.

«سرویس تحویل کیکی» هم از ساخته‌های بزرگِ تاریخ انیمه و انیمیشن استاد «هایائو میازاکی» است. البته شاید علو و عظمت و تفلسف بعضی کارهای دیگر استاد را نداشته باشد و به قول یکی از حضرات «رقیق» باشد، اما از شمار انیمه‌های خوشایند و فیلم های حال خوب کن است که فکر می‌کنم این روزها مورد نیاز همگان است (بعدا یادم باشد یک فهرست هم از این آثار منتشر کنم).

یک نکته هم اینجا اشاره کنم: مطمئن هستم خانم جی‌کی‌رولینگ خالق رمان هری پاتر قبل از نگارش اثر پرفروشش این انیمه را دیده. همچنین مطمئنم خالقان پاندای کونگ‌فوکار هم قبل از خلق اثرشان انیمۀ «بازیگر هزاره» ساخته «ساتوشی کن» را دیده‌اند، چون سکانسی از آن عینا در کارشان بازسازی شده. یعنی هنوز هم که هنوز است غرب روزی از خوان شرق می‌خورد. حال بعضی مثل خالق داستان اسباب‌بازی‌ها که گفته بود هروقت ایده کم می‌آورد می‌نشیند به تماشای کارهای میازاکی، شرافتش را داشته که این اعتراف را بکند اما اکثرا پنهان می‌کنند. آثار میازاکی (و شاید تک‌وتوک انیمه‌ساز ژاپنی شبیه به او) سرشار از انبوه ایده‌ها و مضامین است که برای خود میازاکی تنها ابزار و وسیله‌هایی هستند برای بیان یک حرف عمیق یا حکمتی از حکمت‌های زندگی؛ اما هرکدام این مضامین شرقی برای هنرمند بی‌حکمت و تاجر غربی که جز سرگرمی و هیجان معنای دیگری ندارد، می‌توانند موضوعیت و محوریت پیدا کنند تا مولف کل اثر خویش را بر آن بنا کند

پ‌ن: نمی‌خواستم به محتوای انیمه اشاره کنم، اما چون روز عرفه است می‌گویم: این فیلم یکی از آثار خوب با موضوع معرفت نفس و در حقیقت سفری به سوی خودشناسی است.

  • حسن صنوبری
۱۷
فروردين

 

ساعت از ۱۲ گذشته، دندانم خیلی درد می‌کند، ولی فکر می‌کنم اگر من ننویسم، چند نفر برایش می‌نویسند؟ روزهای درگذشت خیلی از هنرمندان شریف و آزاده اما ناآشنا با اسلام برای اینکه خودم را مجبور کنم همیشه به خودم می‌گویم اگر تو برایش فاتحه نخوانی کی می‌خواند؟

روزی که گذشت سومین سال‌روز درگذشت استاد ایسائو تاکاهاتا انیمه‌ساز نابغۀ ژاپنی بود. پیرمردی عجیب و دوست‌داشتنی که با آثار گوناگونش اعم از سریال‌های اقتباسی و سینمایی‌های تالیفی عالم ما و جهان کودکان و نوجوانان را زیباتر کرد.

اگر موضوع «ایسائو تاکاهاتا» را در وبلاگم ببینید می‌بینید پیش از این سه شاهکار او را معرفی کرده‌ام، سه شاهکاری که هیچ شباهتی به هم ندارند. انیمه‌ای که اکنون معرفی می‌کنم هم هیچ شباهتی به آن‌ها ندارد. تاکاهاتا می‌توانست با آن شهرت جهانی که از پی کارهایی مثل هایدی و آنشرلی به دست آورد تا آخر عمر یک فرم مو‌فق تجربه‌شده و امتحان‌پس‌داده را ادامه بدهد و هرروز بر شهرت و ثروت خود بیفزاید. کاری که ما هم در ایران انجام می‌دهیم و آمریکایی‌ها هم در هالیوود. یک اثر که مخاطب پیدا می‌کند را تا قیامت ادامه می‌دهیم، چه اسمش سریال پایتخت باشد چه سینمایی بتمن. اما تاکاهاتا ترجیح

 

داد نه‌تنها مقلد دیگران نباشد بلکه مقلد خود هم نباشد. او فراتر از یک کارگردان مولف، معلم و خالق ژانر بود و با ساخت هر اثر خود سرفصل تازه‌ای را به عالم انیمه و انیمیشن می‌افزود. این تجربه‌گرایی گستاخانه و شریف هرچقدر در درازمدت به نفع عالم هنر است در کوتاه‌مدت مخاطب عمومی را همراه نمی‌کند.

«همسایگان من یاماداها» (1999) {که به غلط در فارسی همسایه من یامادا ترجمه شده} آنقدر به نسبت دیگر آثار تاکاهاتا و کل استدیو جیبلی متفاوت بود که نتوانست موفقیت چندانی در گیشه پیدا کند. البته من هم قبول دارم جزو شاهکارهای کارگردان نیست ولی در نوع خودش شاهکاری است. یک کمدی خانوادگی شاد و سرحال، با بیان و ساختاری نوین و متمایز. در حقیقت شادترین انیمۀ استدیو جیبوری را سرانجام کسی ساخت که غمگین‌ترینش را ساخته بود.

جایی خوانده بودم این انیمه از سنت شرقی استدیو جیبلی فاصله گرفته و بسیار غر‌بی است، چون ساختارش بیشتر از اینکه مانگایی باشد کمیک‌استریپی است. اما اخیرا در جستاری، توصیفی جالب‌تر خواندم که یاماداها شبیه‌ترین ساختار را به زیبایی‌شناسی ژاپنی دارد، چون درست مثل یک مجموعه هایکوست.

واقعا هم این انیمه شنایی بین سنت و مدرنیته است، از این جهت که تنها کار تماما دیجیتالی جیبلی است مدرن و غرب‌مآبانه است و از این جهت که روایتی نکته‌گو و پیرنگ‌گریز و ساختاری مینیمال دارد، بسیار شرقی و ژاپنی است.

در هر صورت ساختار هرچه باشد، محتوا مبتنی بر قوی‌ترین سازمان شرقی یعنی خانواده بنا شده. تاکاهاتا اگر در «همین دیروز» نشانمان می‌داد که همین زندگی پیش‌پاافتاده و سادۀ روزمره حاوی شگفتی و زیبایی است، در همسایگان من یاماداها می‌گوید همین زندگی پیش‌پاافتاده و معمولی روزمره سرشار از شادی و طنز است. در اولی می‌گفت: سادگی، زیباست. در دومی می‌گوید: سادگی، خنده‌دار است :)

 

  • حسن صنوبری
۱۳
فروردين

https://bayanbox.ir/view/7299127200186670079/Laputa-Castle-in-the-Sky.jpg

بشر خردمند و فرهیختۀ مدرن و غربی می‌گوید همه درخت‌ها را قطع نکن، همه آب‌ها را کثیف نکن، طبیعت را نسوزان، چرا؟ چون که «تمام می‌شود». شعار محیط زیست می‌دهد و هوادار طبیعت است، اما پس همین شعار زیبا، همان منفعت‌طلبی متعفن و خودخواهانه پنهان است. دوست دارد سهمش‌ حفظ شود. دوست دارد وقتی می‌رود کنار کوه، انبوه زباله‌های پلاستیکی عکسش را خراب نکند، وقتی شیرجه می‌زند وسط دریا، در کثافت‌های انسانی فرو نرود، وقتی به آیندۀ بی‌آب بچه‌هایش فکر می‌کند استرس نگیرد؛ همین.

اما انسانِ متعبد و دیرینۀ شرقی، به‌خصوص انسان کامل مسلمان، می‌گوید طبیعت را نابود نکن چون تو حق تصرف بی‌قیدوشرط در طبیعت نداری. تو ای انسان! همه نیستی، تو هم یکی هستی در این عالم بزرگ، با اینهمه موجودات و وجودات. اندازۀ خودت بردار و اندازۀ خودت هم کار کن. نمی‌گوید سیب نخور، می‌گوید بخور، اما هم به اندازه بخور، هم تو هم درخت سیبت را بکار. نمی‌گوید گوشت نخور، می‌گوید بخور که سیر شوی اما از شکار لذت نبر، با جان حیوانات «بازی» نکن، چون حیوان هم محترم است، چون طبق نظر اسلام مور هم جان شیرین دارد (حیات مادی)، پرنده هم ذکر می‌گوید (حیات معنوی)، این است که می‌گوید دام را قربانی کن و بخور اما هم به فقیر بده هم به فکر دام‌پروری باش.

پس بین این دو احترام به محیط زیست و طبیعت، تفاوت از زمین تا آسمان است.

انیمۀ «لاپوتا قلعه ای در آسمان (1986) با کارگردانی «هایائو میازاکی و تهیه‌کنندگی «ایسائو تاکاهاتا» نخستین محصول «استدیو جیبوری» و یکی از نمادین‌ترین و زیباترین انیمیشن‌های جهان است. «لاپوتا» به‌نفع درخت، طبیعت و محیط زیست قیام می‌کند در برابر بشر، حرص و دانشِ منفعت‌طلب. این «انیمه که الهام گرفته از بسیاری از اندیشه‌ها، افسانه‌ها و تصورات شرقی و سنتی است هم از تقابلی که گفتیم سخن می‌گوید و هم بهطرزی نمادین دیگر نزاع‌های جهان امروز را به رخ می‌کشد.

در این اثر میازاکی هم، قهرمان کودکان‌اند که طبیعی‌ترین گونۀ بشری‌اند! کودک آنقدر به طبیعت و فطرت نزدیک است و آنقدر از بشر تکنولوژیکال دور، که می‌شود آن را مرز بین طبیعت و انسان معرفی کرد، نه نوعی از بشر مدرن. زین‌روست که آخرین امید کارگردان طبیعت‌دوستی مثل میازاکی به اوست.

دیگر پر حرفی نمی‌کنم، خلاصه که: دیدن این انیمه در چنین روزی حالتان را خوب می‌کند.

 

پ‌ن: درهمین موضوع انیمهٔ «شاهزاده مونونوکه» را هم قبلا معرفی کرده‌ام.

 


حیف است از موسیقی این اثر ننویسم. لاپوتا از جمله انیمه‌هایی است که موسیقی‌اش هم فوق‌العاده و بسیار محبوب است. آهنگسازی این کار مثل بسیاری از دیگر کارهای ارزشمند میازاکی توسط آهنگساز بزرگ ژاپنی «جو هیسائیشی» {با نام اصلی: مامورو فوجیساوا} انجام شده است. استاد هیسائیشی اکنون هفتادسال دارد و موسیقی انیمه‌های درخشان دیگری چون «روح رانده شده»، «شاهزاده مونونوکه»، «باد بر می‌خیزد» و... نیز ساخته است.

دانلود سه قطعه انتخابی‌ام از آلبوم موسیقی‌متن انیمه لاپوتا قلعه‌ای در آسمان :

 

https://bayanbox.ir/view/4289904299449160827/Laputa-Castle-in-the-Sky-Original-Soundtrack.jpg

 

 

  1. The Girl Who Fell from the Sky (Main Theme)

  2. Gasshou kimi o nosete

  3. The Destruction of Laputa (Choral Version)

 

 

  • حسن صنوبری
۲۲
آذر

https://bayanbox.ir/view/63323821577596726/SPRING.jpg

 

 

من هم مثل بقیه مردم ایران و جهان «کیم کی دوک» را با «بهار تابستان پاییز زمستان و دوباره بهار» (2003) شناختم. آقای رحیمی  _که در کلاسی خانگی نزدش تفسیر المیزان می‌خواندیم_  وقتی دبیرستانی بودم گفت ببینم. آن‌وقت‌ها هنوز دسترسی خاصی به فیلم‌ها نداشتم. آنقدر صبر کردم تا یک‌بار تلویزیون خودش گذاشت. دیوانه‌اش شدم. بعدها که علی‌آقا و آقامحمدعلی برای اولین‌بار مرا به یک فیلم‌فروشی بردند، پنج فیلم اولی که سفارش دادم از قبلادیده‌هایم بود که نداشتمشان. یکیشان همین بود. خیالم راحت شد که دیگر دارمش و گم نمی‌شود. بعدها تصمیم گرفتم که فیلم‌های دیگر کارگردان را ببینم؛ ولی هیچ‌کدامشان اینگونه نبودند. بعضی‌شان فقط از نظر ساختاری شگفت‌زده‌ام می‌کردند. بعضی‌شان آنقدر بد بودند از نیمه فیلم رهایشان کردم، بعضی را هم که واقعا پسندیدم دیگر در این عوالم نبودند. البته همۀ آثار کی دوک را ندیده‌ام، ولی گمان نمی‌کنم این شاهکار دیگر تکرار شده‌باشد.

این فقط یک فیلم نیست، بلکه قدرت‌نماییِ سینمای شرق دربرابر سینمای غرب است. نیز خودنمایی سینمای هنری در برابر سینمای تجاری و هالیوودی (هرچند برای تماما شرقی‌بودن خودش هم هنوز چیزهایی کم دارد).

دو نکته درباب چرایی زیبایی و عظمت «بهار تابستان پاییز زمستان و دوباره بهار»:

اولی که اختصاص به این فیلم ندارد و در آثار دیگر کی‌دوک نیز وجود دارد دست‌یابی او به کنه و جوهر هنر سینما یعنی «زبان تماشا»ست. بسیاری از آثار سینمایی دنیا بیش از اینکه سینما باشند، واژگانی هستند که بر تصاویر هم سوارند. چون بیشتر کارگردانان بندۀ متن‌ها هستند و خود چشمی برای تماشا ندارند که حال بتوانند با آن سخن بگویند. در این فیلم تا حد زیادی واژگان غایبند و ما آنچه می‌شنویم از زبان تصاویر است. نمی‌شود گفت در سینمای کی‌دوک دیالوگ نیست، بلکه دیالوگ بین تصویر و چشم است نه واژه و گوش. و این یعنی سینما و محضِ سینما. به‌ویژه در «بهار...» چشم‌های ما بیش از اینکه دنبال‌کنندۀ وقایع باشند، لذت‌برنده از تماشایند؛ بیش از اینکه به تداوم هجوم ببرند، خود مورد هجوم زیبایی‌اند. (جدا از آن لوکیشن خاص و آن تصویربرداری فوق‌العاده و دقت‌های بصری و... بحث، همان بحث تسلط بر مدیوم سینما و شناخت زبان تماشاست).

نکتۀ دیگر این است که این فیلم نمونۀ موفق یک سینمای تمدنی، سینمای دینی، سینمای سمبولیک و سینمای عرفانی است.

مخاطبی که هیچ از آیین و مفاهیم نهان در فیلم نداند کاملا از این شبکۀ در هم‌پیچیدۀ معانی رمزگذاری‌شده لذت می‌برد، به فکر فرود می‌رود و به وجد می‌آید. چه رسد به مخاطبی که با آیین بودا و مفاهیمی چون کارما و اساطیری چون سومرو آشنا باشد. این فیلم خواسته یا ناخواسته زیباترین تبلیغ برای آیین بوداست، چه اینکه زیباشناسی و معناشناسی خود را از بودیسم گرفته و تصویری زیبا و عمیق از آن به مخاطب آشنا و ناآشنایش ارائه کرده. البته که این اثر مخصوصا برای مخاطب ناآشنا تا حد زیادی تبلیغ زیست‌جهان حکیمانۀ شرقی در همۀ انواع گوناگون و مذاهبش نیز هست

https://bayanbox.ir/view/8252896933266309475/Ki-duk-Kim.jpg

پ‌ن: «کیم کی‌دوک» امروز بر اثر کرونا در سن شصت‌سالگی درگذشت. او به باور من یک نابغه در سینمای امروز دنیا، بزرگ‌ترین کارگردان سینمای کره جنوبی و در کنار کارگردانانی چون پارک چان‌ووک از مهم‌ترین کارگردانان موج نوی سینمای این کشور بود.

(یک نکته را در این یادداشت جا انداختم: نبودن یا کم‌بودن دیالوگ در یک اثر سینمایی به خودی‌خود حسن نیست، بلکه باید حق این روش هم ادا شود. کی‌دوک کسی بود که توانست حق این‌گونه سینما را ادا کند. کارگردانی می‌تواند سراغ چنین روشی برود که ریاضت‌هایی را قبلا کشیده و به زبان تماشا مسلط شده‌باشد. چه‌اینکه دیده‌ایم سینماگرانی خام‌دست به‌ویژه از میان روشنفکران ایرانی از روی تقلید سراغ چنین تکنیک‌هایی رفته‌اند و فکرکرده‌اند با حذف دیالوگ یا کم‌کردنش، فیلم‌شان هنری و زیبا و عمیق می‌شود، اما نتیجه فیلم‌های بی‌سروته و عقیمی شدند که ناتوان از ارتباط و ارائه یک روایت و یک مفهوم‌اند.).

  • حسن صنوبری
۱۷
آبان

پیشخوان: یک کاری مشترکا در صفحه اینستاگرام و تلگرام در آن نیامده ایام شروع کردیم از چندروز پیش، آن‌هم اینکه هرچندوقت‌یک‌بار یک انیمه یا انیمیشن کوتاه ارزشمند و کم‌تر‌دیده‌شده را در کانال تلگرام (که محدودیت‌های اینستاگرام را ندارد) اکران می‌کنیم، بعد درباره‌اش در اینستاگرام (که شلوغ‌تر است) بحث می‌کنیم. شب سیزده آبان انیمۀ جالب توجه و متفاوت «به دنبال تو» اثر هایائو میازاکی و محصول 1995 ژاپن را در تلگرام اکران کردیم و در اینستاگرام نظر دوستان را پرسیدیم. نظر به پیچیدگی انیمه اکثر بازخوردهای دوستان مبنی بر ابهام و متوجه نشدن معنا بود؛ اما آن‌دسته از بازخوردهایی که مشکل زیادی با این مسئله نداشتند و به تحلیلی رسیده‌بودند همه را در هایلایت «اکران» صفحه استوری کردم. همچنین ترجمۀ ترانۀ این انیمه را هم در همان هایلایت اکران منتشر کردم.

پس از انتشار نظر دوستان، یادداشت تحلیلی مفصل خودم را هم دربارۀ این انیمۀ مهم نوشتم که در ادامه می‌خوانید

البته من جای شما باشم قبلش خود انیمه را می‌بینم: دانلود انیمه به دنبال تو 1995 on your mark

 

http://bayanbox.ir/view/4933475334800223848/MARK.jpg

تصور من این است: دوستانی که به تحلیل رسیدند آن‌هایی بودند که بعد از تماشای اول، حاضر شده‌اند کار را دوباره ببینند. بسیاری از آثار هنری در همان تماشای اول تمام می‌شوند. چون ذاتا یک‌بار مصرف‌اند و می‌شود در زمرۀ آثار مصرفی طبقه‌بندی‌شان کرد. (نه که مثلا فلان آهنگ فقط یک‌بار شنیده می‌شود، بلکه در بهترین حالت فقط به یک‌بار بادقت شنیدن احتیاج دارد و دفعات بعد فقط مصرف می‌شود) اما بسیاری از آثار هنری، تازه بعد از تمام شدن تماشای نخست آغاز می‌شوند. این‌ها به ذات هنر نزدیک‌ترند.

اما چرا بیشتر بینندگان غیرژاپنی این انیمه بعد از تماشای اول مأیوس می‌شوند از فهم یا پسندش؟ دو علت دارد که بنده با همان‌ها انیمه را تحلیل می‌کنم. اول ساختار کلی اثر است، که وقتی می‌بینیمش فکر نمی‌کنیم یک انیمه یا کامل و مستقل را دیده‌ایم، حس می‌کنیم این تیزر یک اثر کامل‌تر است، یا به قول یکی از دوستان خلاصه‌اش؛ یا ممکن است فکرکنیم یک «موزیک‌ویدئو»ی معمولی است. نکتۀ دوم به دلیل فضای معنایی انیمه است که سرشار از نماد است. این انیمه یک اثر نمادین و سمبولیک است و بدون نمادشناسی و رمزگشایی معنایش برای مخاطب روشن نمی‌شود. این دو نکته باعث می‌شود این اثر «هایائو میازاکی» با همه محبوبیت کارگردان و علی‌رغم ارزش هنری بسیار ریزش مخاطبانی داشته باشد. علی‌رغم اینکه شما حتی اگر معنا را متوجه نشوی و نخواهی هم که بشوی، از تماشای انیمه لذت می‌بری، خیالت به پرواز در می‌آید و عاطفه‌ات درگیر می‌شود. این یعنی: موفقیت ساختاری در هنر.

درباره ساختار: گمانم نخستین اثر تصویری مستقلی است که در زندگی‌ام تماشا کرده‌ام و ساختارش برگرفته از ساختار یک تیزر است. گمان نمی‌کنم نمونه‌ای دیگر در جهان باشد، اگر کسی مشابهش را دیده بگوید، خود میازاکی هم نمونۀ دیگری نساخته. همین مهر تایید نوآوری انیمه است. شاید یکی بگوید آخر باید از کجا بفهمم این تیزر نیست و برگرفته از ساختار تیزر است؟ می‌گویم: اولا به علت کامل بودن ساختار و معنای اثر، ثانیا به‌خاطر بعضی جزئیات، مثل تکرار شدن یک موقعیت با دو سرنوشت مختلف (در کدام تیزری چنین اتفاقی افتاده یا ممکن است بیفتد؟). حدس می‌زنم «میازاکی ایدۀ کار را از تیزر فیلم‌های زرد گرفته باشد. در تلویزیون خودمان و غیرآن بسیار دیده‌ام اینگونه تیزرها را، مثلا فرض کنید:

{ سکانس اول: دختر و پسری در دانشگاه تنه‌شان به هم می‌خورد و نگاهی پرحیا به هم می‌اندازند | سکانس دوم: با لباس عروسی دارند در یک باغ می‌دوند و به هم گل پرت می‌کنند | سکانس سوم: پسر دارد با تعجب و عصبانیت به تعدادی سند نگاه می‌کند | سکانس چهارم: پسر در ماشینش از دختر که در بالکن ایستاده خداحافظ می‌کند، سوئیچ را می‌چرخاند و بمب! انفجار! | سکانس ششم: دختر سیاه‌پوش سر قبر پسر است و دارد یک حرف‌های عمیقی می‌زند ... | اینجا تازه صفحه فید می‌شود و روی زمینه سیاه می‌نویسد: سریال فلان را چهارشنبه‌ها از آی‌فیلم ببینید یا فیلم فلان به‌زودی در سینماهای کشور}

تیزرهایی‌اند که به نظر احمقانه می‌آیند. یا سازندۀ سواد ساختن تیزر را نداشته و فکر می‌کرده تیزر یعنی «خلاصۀ فیلم»! یا اینکه تهیه‌کننده آگاهانه چنین خواسته و گفته: من با مخاطبی کار ندارم که بخواهد اتفاق نویی را تجربه کند، با مخاطبی کار دارم که می‌خواهد یک تراژدی عاشقانۀ طبق معمول ببیند یا یک کمدی مثل باقی کمدی‌ها. مخاطب عمومی بنده‌خدا که حتی برای یک‌بار هم حوصله (یا شاید هم «وقت») تفکر ندارد و کلا می‌خواهد فیلم را مصرف کند، غمگین یا شاد شود یا خروجی بگیرد از غم و شادی خودش. در هرصورت این تیزرهای زرد به کارگردان هوشمند حرفه‌ای یاد می‌دهد: پس می‌شود یک اثر داستانی کامل را در قالب همین تیزرها ساخت. اینجا شاید داستان‌نویسِ فرهیخته بگوید: نه آقا نمی‌شود! اثر داستانی عناصر داستان دارد، گره‌افکنی دارد، گره‌گشایی دارد، دیالوگ و تعلیق و.. دارد، همۀ این‌ها که نمی‌شود در شش‌تا سکانس جا شود، جا شود هم جا نمی‌افتد برای مخاطب تا ذهن و عاطفه‌اش را درگیر کند. اینجای کار، کارگردان هوشمند یا منتقد مهربان به او می‌گوید: برادر من، آن بخش حس‌برانگیزی را هم موسیقی هیجانی تیزر انجام می‌دهد و تمام. شمای داستان‌نویس در میان عناصر داستانت موسیقی نداری، و نمی‌دانی موسیقی چقدر قدرت‌مند است و می‌تواند بر همۀ کاستی‌ها سرپوش شود. لذا این تیزرهای زرد در نهایت یک کار داستانی کامل است، ولو ضعیف و بی‌مایه.

پس اگر مخاطب فکرکند تیزر است که اصلا بهش اهمیتی نمی‌دهد. بهتر این است که فکرکند موزیک‌ویدئوست، که اگر اینگونه فکر کند هم آخر گیج می‌شود و باز از تصویر سردرنمی‌آورد. شاید بگویید چون معنای ترانه را نمی‌دانیم گیج شدیم. برای اثبات این موضوع از یکی از مترجمان و مدرسان زبان ژاپنی، سرکارخانم «منصوره محبی» درخواست کردم ترانه اثر را برایمان ترجمه کنند، ایشان هم قبول‌زحمت‌کردند و ترجمۀ فصیحی را از زبان اصلی انجام دادند که به پیوست منتشرش می‌کنم. ترانه ربط خاصی به تصویر ندارد. در حقیقت انیمه از انرژی ترانه استفاده کرده ولی مبتنی بر آن نیست. چون این کار، موزیک‌ویدئو یا انیمه‌ویدئو نیست، البته قرار بوده باشد ولی در نهایت اثر یک «انیمۀ موزیکال» شده است. چون انیمه مستقیما مسئولیت تصویرگری موسیقی را برعهده نگرفته و راه خودش را رفته. مضامین موسیقی بسیار کلی است و مضامین و قصۀ انیمه اصلا در آن حضور ندارد. میازاکی تصمیم می‌گیرد انیمه‌اش را بر این کار سوار کند و در حقیقت موسیقی را یکی از ابزارهای انرژی‌بخش انیمۀ خود کند (هرچند بی‌موسیقی هم کار کامل است).

دربارۀ معنا: چون کار نمادین است قطعیتی نداریم در معناشناسی. کار نمادین می‌تواند معانی مختلفی داشته‌باشد که همه‌شان هم می‌توانند درست‌باشند، مثل تعبیرهای مختلفی که در استوری‌ها دیدید؛ این امکانی است که خود هنرمند در فضای سمبولیسم برای مخاطب فراهم می‌کند و البته به معنای این نیست که هر نماد را هرجور دلمان خواست تفسیر کنیم و معانی بی‌نهایت باشند. متعددند اما نهایت دارند. مثلا آب در شعر سهراب سپهری چیست؟ همان آب است، یا سمبل طبیعت، یا پاکی، یا حرکت، یا دانش، یا روشنایی، یا روح زندگی، یا زمان ... بلۀ همۀ این‌ها هست ولی آب سمبل لجن نیست. سمبل حماقت نیست. سمبل آچار فرانسه، یا استقلال کشور بولیوی، یا سیاست‌های اقتصادی روحانی، یا اندوه یک مگس تک‌بال نیست.

نمادشناسی: قصه: جنگجویانی با لباس پلیس با محوریت دو جوان، با هواپیما به یک ساختمان عظیم حمله می‌کنند. موقعیت زمانی «آینده» است و موقعیت مکانی ساختمانی بسیار بلندمرتبه و پیشرفته است، تک‌چشمی هولناک بر فراز ساختمان است، وقتی دقت کنیم، مردمک چشم غول‌پیکر بالای ساختمان، انگار از طلا و جواهر است. اسم کلیسایی هم در کار هست. وقتی وارد ساختمان می‌شوند هم نماد تک‌چشم همه جا هست، توقف || . شباهت فراوان این تک چشم به نماد فراماسونری «چشم جهان‌بین» یا «چشم شیطان» غیرقابل انکار است {خدایا همینجا به تو پناه می‌برم از تحلیل‌های رائفیانه و عباسیانه!}. معروف‌ترین استفادۀ این نماد هم که می‌دانیم در پس نشان ملی حکومت آمریکاست. آنجا هم مثل اینجا بر فراز یک ساختمان است و نشان چشم خدایشان است. زرین و جواهرنشان بودن مردمک هم بعد کاپیتالیستی و اقتصادی قضیه را تاحدی نشان می‌دهد: حملۀ هواپیما به یک برج تجاری آمریکا: همینجا یاد حملۀ 11سپتامبر افتادم. اگر تاریخ ساختش بعد از آن واقعه بود قطعا تفاسیر به آن سمت می‌رفت و انیمه انیمۀ بی‌خودی می‌شد. اما جالب اینجاست که این شش سال قبل از 11سپتامبر است. (داخل پرانتز بگویم: «ژان بودریار» در کتاب روح تروریسم می‌گوید فروریختن برج تجارت جهانی آرزویی غیراخلاقی در پس ذهن و ناخودآگاه همگان بوده، چه ستمکشیدگان از آمریکا و چه حتی خود غربی‌ها). پس ما اینجا یک زنجیرۀ نمادین (چشم بزرگ + جواهرنشان‌بودنش + برج‌بودنش) را به آمریکا تعبیر کردیم. اما نمادهای دیگری هم هستند. ادامۀ فیلم: گفتیم وقتی پلیس‌ها وارد ساختمان می‌شوند نماد تک‌چشم همه جا تکرار شده، همچنین ارتشی هم از ساختمان دفاع می‌کنند که روی کلاه‌شان نماد تک‌چشم هست. توقف ||

 نکتۀ مهم‌تر لباس این ارتش لعنتی است. لباسی که تنشان است لباس کوکلوس‌کلان‌هاست (اعضای سازمان مخفی نژادپرستی آمریکایی که سیاه‌پوست‌ها را «لینچ می‌کردند و بسیاری جنایات دیگر و معتقد به برتری نژادی بودند _و هستند!_). سپس در دقیقۀ یک، یک نمای بسیار کوتاه است که چشم باید شکار کند: از اولین وسائلی که در آن ساختمان سرنگون می‌شود یک شمع‌دان است، من که یاد یهودیت و اسرائیل می‌افتم. واقعا هم آمریکا همین است، ظاهر تابلوی مسیحیت دارد و درون همه‌چیز یهودی (از نوع صهیونیستی) است. البته شمع‌دان پنج‌شاخه است و با «منورا» متفاوت است، اما در کار نمادین قرار نیست اجسام دقیقا مثل واقعیتشان باشند، مخصوصا اگر این موضوع شر به پا کند! از طرفی در ساختمان به این مدرنی در روزگار آینده شمع به چه درد می‌خورد :) . در ادامه انیمه، چهل ثانیه بعد دو پلیس، دختر بال‌دار را پیدا می‌کنند. دورتادور دختر قوطی‌های یک نوشیدنی افتاده: کوکاکولا! پس تا حالا چهار نماد واضح داریم برای حاکمیت آمریکایی : 1. تک‌چشم فراماسون‌ها + 2. کوکلوس‌کلانِ آمریکایی‌های نژاد پرست + 3. شمعدان یهودی‌ها + 4. کوکاکولای نماد کاپیتالیسم و انباشت ثروت آمریکایی و صهیونیستی.

کارگردان انیمۀ صراحتا سیاسی نساخته (یا نخواسته یا نتوانسته: چون کشورش مستعمره آمریکاست). این یک کار نمادین است. آنچه تا اینجا تصویر شده، اولا حکومتِ فاسدِ ستمگرِ نژادپرستِ زورسالار و زرسالار پیشرفته و مدعی ارزش‌هاست. مفهومی که تا قیامت می‌شود مصداق‌های متنوعی بیابد، اما کارگردان به جز مفهوم‌سازی، مصداقشناسی هم کرده و با اشاره آمریکا را به عنوان مهم‌ترین نماد این حکومت سیاه که آن فرشتۀ سفید را به بند کشیده معرفی کرده. از این نظر این انیمه از زمرۀ ضدآمریکایی‌ترین آثار دهه‌های اخیر در حوزۀ انیمه و انیمیشن است و البته که حاوی آرزویی زیبا برای همۀ آزادگان جهان!

این بخش از انیمه تاحدی ما را یاد آخرین اثر میازاکی قبل از ساخت «به دنبال تو» نیز می‌اندازد. «پورکو روسو» (1992) اثری است که شاید بیشترین اشارات ضدآمریکایی میازاکی در آن است و همین هم موید ذهنیت ضدآمریکایی او در ساخت این اثر است.

ادامه فیلم: دو پلیس جوان، دختر بال‌دار را نجات می‌دهند، یک‌بار سکانس رهایی کامل را اینجا داریم و ظاهرا انیمه اینجا باید در همین دقایق تمام شود، که نمی‌شود، دوباره برمی‌گردیم در ساختمان. چیزی شبیه آمبولانس با نشانه‌ای هسته‌ای دختر را با خود می‌برد. مدتی می‌گذرد از غائله. به‌مرور دو پلیس کلافه می‌شوند، مقدماتی فراهم می‌کنند و می‌روند و دختر را از آن بیمارستان هسته‌ای نجات می‌دهند. توقف|| مخاطب می‌گوید چرا؟ مگر این‌ها هم‌پیمان خودشان نبودند؟، فعلا برویم ادامه: در فرار وارد پل مهندسی‌شدۀ مدرنی می‌شوند که زمین را به آسمان وصل‌‍کرده؛ ماشین‌های پلیس پل را خراب می‌کنند؛ این‌ها سقوط می‌کنند و ظاهرا شکست می‌خوردند. اما دوباره به عقب برمی‌گردیم، این‌دفعه وقت سقوط، ماشین نیروی پرواز می‌گیرد و خود را به خانۀ مردم معمولی می‌رساند و از آنجا فرار می‌کنند. توقف|| میازاکی می‌گوید بشر روزی به این نتیجه می‌رسد که برای نجات این فرشتۀ زیبا، باید قدرت فاسد سیاسی اقتصادی حاکم جهان را نابود کند و فرشته را از دستشان برهاند، اما اشتباهی که بشر آرمان‌گرا طبیعتا ممکن است مرتکب شود این است که دختر بال‌دار را دوباره به دست علم مدرن تکنولوژیک اومانیستی غرب بدهد. در آن صورت دوباره شکست خواهد خورد. چون آن حاکمیت و امپراطوری فاسد سیاسی اقتصادی از دل این علم حریص و متجاوز به طبیعت و اخلاق  به‌وجود آمده؛ این است که پس از انهدام نظام سیاسی و اقتصادیِ بشر تبه‌کار، باید فرشته را از دام نظام علمی و فرهنگی این بشر نیز نجات داد. باید به طبیعت برگشت. به روستا. به خانه‌های قدیمی. نباید در حصار فضای مسموم گلخانه‌ای تمدن مدرن بمانیم، نباید به علائم خطر جاده توجه کنیم. باید به دشت برگردیم و راه آسمان را دوباره پیدا کنیم.

این بخش دوم انیمه ما را یاد انیمۀ «ناوسیکا از دره باد» (1984) می‌اندازد که نه‌سال پیش میازاکی علیه تمدن تکنیکی و به نفع طبیعت ساخته بود. و البته بعضی آثار دیگر میازاکی. مثل شاهزاده مونونوکه (1997) که دقیقا بعد از این اثر ساخته شده.

چند نکتۀ دیگر نیز در میان است. یکی اینکه بنا به نیمۀ نخست انیمه، برای مبارزه با یک ساختار نظامی و قدرتمند فاسد و ظالم نیز نیاز به نیروی نظامی و قدرت هست. نمی‌شود با لبخند و دسته‌گل جلوی ارتش مسلح و وحشی مقاومت کرد! دوم اینکه بنا به نیمۀ دوم انیمه، حتی برای مقابله با تمدن تکنیکی و علم ستیهنده با طبیعت و فطرت نیز نیازمند علم و تکنیکیم. ولی علم به عنوان نردبان تعالی فطرت، نه چنگال بلعیدن طبیعت.

یک نکتۀ حاشیه‌ای هم منفی بودن انرژی هسته‌ای برای میازاکی است و اینکه آن را نماد علم مخرب و چیزی هولناک چون ساختار آمریکا می‌داند. در یکی از مستندهایش هم دیدم به تظاهرات مخالفت با انرژی هسته‌ای رفته بود. علت این است: او ژاپنی است و داغ‌دار حملۀ هسته‌ای آمریکا به ژاپن. از طرفی الآن هم ژاپن مستعمره آمریکاست و انرژی هسته‌ای داشتنش باز ممکن است در خدمت همان اهداف سیاه و متجاوزانۀ پیشین قرار بگیرد.

و اما دختر بال‌‍دار یا فرشتۀ سفید کیست؟ می‌دانیم دختر است، بال دارد و اگر بگذارند می‌تواند پرواز کند، لباس ساده و سپیدی به تن دارد که بیشتر شبیه لباس خواب کودکان است. نمی‌تواند شخصیت باشد، هم چون تمام انیمه نمادین است، هم چون شخصیت اصلا بروز غیرنمادی ندارد، هم چون اولین‌باری است که در آثار میازاکی می‌بینیم یک دختر خودش منجی نیست و نجات داده می‌شود! و این خط قرمز میازاکی با والت دیزنی است. پس شخصیت نیست و جنسیت ندارد، جنسیتش هم نمادین است. این به‌نظرم گسترده‌ترین نماد این انیمه است. حال معنایش چیست: آزادی؟ معصومیت؟ کودکی؟ کودکان؟ فطرت؟ اندیشه؟ معنا؟ امید؟ آرزو؟ آینده؟ گذشته؟ سنت؟ عدالت؟ حقیقت؟ انسانیت؟ ایمان؟ اخلاق، دین؟ راه ارتباط با آسمان؟ به‌نظرم از متن انیمه درنمی‌آید دقیقا کدام است، هرکدامش می‌تواند باشد و البته در حوالی چنین مضامین روشنی است. توگویی کارگردان به ما می‌گوید با هر عقیده و هر جهان‌بینی دنیای ما یک گم‌شده دارد، گمشده‌ای که شریف و عزیز و دوست‌داشتنی است و می‌ارزد برایش جان‌فشانی کنیم. این گم‌شده هرچه هست در حصار و زیر فشار حاکمیت سیاسی اقتصادی فاسد امپریالیستی و کاپیستالیستی جهانی و نمونۀ اعلایش آمریکاست و سپس علمِ بی‌اخلاقِ تمدن تکنیکی مدرن. پس بیایید با هم متحد شویم، درهای زندان را بشکنیم و فرشته را _با هر نامی که دارد_ آزاد کنیم!

نوشته شده در 13آبان 1399

  • حسن صنوبری
۱۰
آبان

در مطلب قبل هم نوشتم، «پیروی جنجال اخیر فرانسه و نفرت‌پراکنی‌های رئیس جمهور بی‌فرهنگش امانوئل مکرون، علیه زیباترین انسان تمام تاریخ یعنی پیامبر اعظم (صل الله علیه و آله و سلم) تصمیم گرفتم تعدادی از فیلم‌های ضدفرانسوی و یا منتقد وضعیت فرانسه را معرفی کنم. بعضی را قبلا ریویو نوشتم، مثل این دو مورد اخیر از جناب رشید بوشارب و بعضی را هم الآن دارم می‌نویسم. در اینستاگرام همه را ذیل هشتگ #سینمای_ منتقد_فرانسه و هایلایت «سینما علیه فرانسه» گرد آوردم. و البته هر فیلمی پست جداگانه مربوط به خود را دارد. اینجا تصمیم گرفتم با محوریت کارگردان مطلب بگذارم تا مطالب جامع‌تر، متمرکزتر و وبلاگی‌تر شود.»

البته که هانکه کارگردان بزرگی است و نمی‌شود او را در تفسیر سیاسی یا اجتماعی محدود کرد. پیشتر دوست می‌داشتم صرفا از او به عنوان یکی از نمونه‌های موفق سینمای فلسفی بنویسم. و البته که می‌دانیم او در دانشگاه فلسفه و روان‌شناسی و تئاتر خوانده، اما مهم‌تر این است که فیلسوفانه زیسته است. برویم سراغ انشای من:

 

http://bayanbox.ir/view/983220087469321631/MichaelHaneke.jpg

 

میشائل هانِکه (به آلمانی: Michael Haneke ؛ زادۀ ۲۳ مارس ۱۹۴۲ در مونیخ، آلمان) نویسنده و کارگردان سینما و تئاتر اتریشی است.. او جدا از مستندها، تله‌فیلم‌ها و سریال‌ها، تاکنون 12 فیلم سینمایی را کارگردانی کرده است که فهرست کاملشان را در ادامه می‌بینید:

۱۹۸۹   قاره هفتم       

۱۹۹۲   ویدئوی بنی     

۱۹۹۴   ۷۱ جزء از روزشمار یک شانس   

۱۹۹۷   بازی‌های مسخره         

۲۰۰۰   کد مجهول      

۲۰۰۱   معلم پیانو       

۲۰۰۳   زمانه گرگ      

۲۰۰۵   پنهان  

۲۰۰۷   بازی‌های مسخره         

۲۰۰۹   روبان سفید     

۲۰۱۲   عشق   

۲۰۱۷   پایان خوش

 

http://bayanbox.ir/view/3498415293893764791/cache.jpg

پنهان 2007
Caché

تیتر: در آمدی بر فیلم پنهان هانکه و تاریخچۀ جدال فرانسه با مسلمانان

ما چه تصوری از فرانسه داریم؟ مهد آزادی و فرهنگ و هنر. سرزمینی دیدنی و توریستی و اصلا تبلور مفهوم اقتصاد و صنعتِ توریسم. این تصور از کجا آمد؟ از ادبیات، معماری، سینما و مهم‌تر از همه «بازنمایی»اش. از تصاویر بلوار شانزه لیزه، برج ایفل، کلیسای نوتردام و... از هوگو، ژول ورن، اگزوپری، دوما، فلوبر، زولا، کامو، گاری، برتون، آراگون، الوار، تروفو، گدار، ژونه، بسون و... از «نیمه شب در پاریس»، اثر زیبا و دلشنین «وودی آلن»، کارگردانی که فرانسوی نیست، بلکه یک یهودی آمریکایی _و با اجازۀ شما یک کودک‌آزار_ است و یکی از توریست‌پرورترین آثار را برای فرانسه ساخته. از «امیلی» شاهکار «ژان پیر ژونه»؛ فیلمی که برخلاف اثر آلن، فرانسه مسئله‌اش نیست، ولی لوکیشن بودن فرانسه ناخودآگاه آن را به یکی از بهترین تصورات و تبلیغات فرانسه تبدیل کرده است. نیز خیلی فیلم‌های دیگر مثل «همه می‌گویند دوستت دارم» (بازهم از وودی آلن)، «عشاق روی پل» و... . بله، ما فانتزی‌ها و کمدی‌ها و رومنس‌های زیادی با موضوع فرانسه دیده‌ایم و ناخواسته حس خوبی به فرانسه داریم. اما چه چیزی را درمورد فرانسه ندیدیم؟ ادبیات و هنر و معماری و جاذبه‌های گردشگری و بازنمایی‌های دلبرانه جای خود، ما واقعیت را درمورد فرانسه ندیدیم. تاریخ سیاه فرانسه این غول استعمارگر و جنایتگر اعصار را ندیدیم. واقعیت امروزی هولناک جامعۀ فرانسه، چند خیابان پایین‌تر از شانزه‌لیزه، و چندلایه درونی‌تر از فیلم‌های شاد و چند پرده آن‌سوتر از شوی مکرون در بیروت را ندیدیم؛ اعم از تبعیضات نژادی، سرکوب اقلیت‌های دینی، فروپاشیدگی خانواده، بحران‌های اقتصادی (این یکی درست مثل کشور خودمان) و...

ما تصویر سینمای هنری، سینمای مستقل و سینمای اجتماعی را از فرانسه ندیده‌ایم. فیلم‌های «رشید بوشارب» را ندیده‌ایم (دوتا را قبلا در همین صفحه معرفی کرده‌ام) تا ستمگری‌های تاریخی فرانسویان و مظلومیت مسلمانان مهاجر آن دیار را هم کنار عاشقانه‌های صورتی و شب‌های پرستارۀ پاریس ببینیم. حالا می‌گویید بوشارب خودش عرب‌تبار و یک سر غائله است؟ باشد، ما «میکمکس» همین جناب ژونه (کارگردان امیلی) را هم ندیدیم. آثار اجتماعی «برادران داردن» (مثل «روزتا» و «بچه») را هم ندیدیم. و ... . حالا می‌گویید این‌ها خودشان فرانسوی‌اند و زیادی درگیر ماجرا؟ باشد، ما فیلم‌های یکی از بزرگ‌ترین غول‌های سینما و عظیم‌ترین کارگردانان نابغه یعنی میشائیل هانکه اتریشی را هم در موضوع فرانسه ندیدیم. نشانمان هم ندادند. (چنانکه آی‌فیلم هم فقط فیلم‌های هالیوودی را از آمریکا نشان می‌دهد).

به بهانۀ نفرت‌پراکنی‌های اخیر این آدمک «امانوئل مکرون»، علیه آن والاترین تجسم انسانیت و انسان‌دوستی (سلام بر او و خاندانش) چندتا از این فیلم‌ها را معرفی می‌کنم. فیلم‌هایی که کمک می‌کنند آن روی سکهٔ فرانسه را هم ببینیم.

قبلا در یکی از فهرست‌ها این فیلم را معرفی کردم و الآن پشیمانم. چون اثری نیست که بتوانم به همه توصیه کنم. نه به خاطر آن سکانسش که خشن‌ترین سکانس سال لقب گرفت. به این دلیل که اولا فیلم کلا زیبایی شناسی خشونت و خشونت پنهان دارد (دقیقا در همان صحنه‌هایی که عموم مردم می‌گویند اتفاقا خشن نیست و معمولی است. چون خشونتش اصطلاحا زیرپوستی است.) و البته خشونت ویژگی همۀ فیلم‌های هانکه است. ثانیا به این دلیل که فیلم فیلم سخت، نمادین و بسیار عمیق و دقیقی است. از موفق‌ترین و پیچیده‌ترین‌های ژانر معمایی سینماست. یک نابغه این فیلم را ساخته که منتقدان بزرگ سینما درمورد ثانیه‌به‌ثانیهٔ اثرش بحث‌های طولانی کرده‌اند. حتی آن منتقدان که روحیۀ عامه‌پسند و آمریکایی داشتند. و همه هم سر تعظیم فروآورده‌اند در برابرش. فیلمی است که مخاطب عمومی مطلقا نه می‌تواند تحمل کند تماشایش را نه می‌تواند درست متوجه شود محتوایش را. آدم سینمادوست و اهل فکر  تازه اگر با همۀ چشم و دقت فیلم را ببیند  پنهان را می‌فهمد و البته که خیلی هم لذت می‌برد از این‌همه هنر. هنری که فریبندۀ احساسات نیست؛ هنری که آموزندۀ تفکر است. هانکه نمی‌گویم فیلم فلسفی می‌سازد، می‌گویم بی‌شک یک فیلسوف بزرگ است که البته مدیومش سینماست و از جمله تفلسف‌هایش در این فیلم فلسفه خشونت است. فلذا، به این دو دلیل که عرض شد تاکید می‌کنم این فیلم برای همه نیست، ولی برای اهلش صددرصد توصیه‌شدنی است و زیباترین و عظیم‌ترین اثر هانکه تاکنون است (جدا از برگزیده‌شدنش در جایزه کن و یا حضورش در فهرست‌های برترین فیلم‌های تاریخ سینما و...).

این فیلم بدون اینکه شما بفهمید، تاکید می‌کنم: بدون اینکه شما بفهمید تمام ماجرا و تاریخ و بحران‌های فرانسه در رابطه با مهاجران مسلمانش را برایتان روایت، تبارشناسی و تفسیر می‌کند. از این بالاتر، با قدرت نمادگرایی به کلیت تضاد غرب با اسلام نیز می‌پردازد. از موضعی کاملا بی‌طرفانه و غیراسلامی. این است که یکی از بهترین فیلم‌هاست برای تفسیر اوضاع کنونی فرانسه که هم مسئلۀ خشونت در آن برجسته شده هم مسئلۀ مسلمانان فرانسه.

 

یادآوری می‌کنم میشائل هانکه از بزرگ‌ترین کارگردانان سینماست که اگر مسائل امروز جهان هم برایتان ارزشی نداشته باشد اما به محضِ سینما و سینمای هنری یا سینمای فلسفی علاقه داشته باشید نیز او را گرامی می‌دارید. اینجا اعتراف می‌کنم از بیشتر فیلم‌های ایشان خوشم نمی‌آید و پیشنهادشان نمی‌کنم. از این بالاتر: فقط به عنوان مجازات دادگاه برای جرم بزرگی امکان دارد بعضی از آثارش را مجددا ببینم. اما با همین تفاسیر همین فیلم‌ها را هم جرأت ندارم بگویم ضعیف‌اند. این پیرمرد هیچ شباهتی به کارگردانان ما ندارد که وقتی پیر می‌شوند اول از همه سینمایشان خرفت می‌شود. نابغه پیر هم بشود، نابغه است.

پ‌ن: سال گذشته برای یک فهرست ریویوی کوتاهی دربارۀ پنهان نوشته بودم:

این فیلم زیباترین، مهم‌ترین، رازآمیزترین، اخلاقی‌ترین و اجتماعی‌ترین فیلم این پیرمرد ترسناک و نابغه است. جایزه بهترین کارگردانی کن را همان سال برده. من تقریبا پس از دیدن اکثر فیلم‌های جناب هانکه مدتی افسرده می‌شدم، این تنها فیلم ایشان است که مرا گریاند. البته چون استعاره‌گرایی و نمادگرایی فیلم بالاست دیدم بعضی از هم‌وطنان منظور فیلم را کاملا برعکس فهمیدند یا نفهمیدند. بازهم مسئله فرانسه و الجزایر است اما بالاتر می‌رود به مسئله غرب با کل مسلمانان اشاره می‌کند. البته همه این‌ها که گفتم وقتی است با پیش‌فرضی که دارم خدمتتان می‌دهم تماشایش کنید و یا با دقتی بالا، وگرنه خیلی‌ها فکرمی‌کنند یک درام اجتماعی یا روانشناسانۀ معمولی دیده‌اند. بسیار شک‌داشتم به فهرست قبل بیافزایمش یا نه. | #میشائیل_هانکه | آلمان اتریش | من: 10 | آی‌ام‌دی‌بی: 7.3 (69هزار)

 

http://bayanbox.ir/view/322254426838449888/happy-end.jpg

پایان خوش 2017
Happy End

تیتر: در آمدی بر فیلم پایان خوش هانکه و فلسفه خشونت در سینما و سینمای خشونت‌پژوه

«هانکه» کارگردان محبوب من نیست اما کارگردان مورد احترام من هست. بسیاری از فیلم‌هایش را اصلاً دوست ندارم بس که سرشار از سیاهی و خشونت‌اند. و دور از فرهنگ من. یکی از فیلم های مشهورش (FUNNY GAMES) را تاکنون حاضر نشده‌ام ببینم، چون بخشی از داستان را دوستم آقامحمدعلی ده‌سال پیش برایم تعریف کرد و فهمیدم نباید طرفش بروم. اما با همه این حرف‌ها و با همه نفرتم از خشونت، این خشونت با دیگر خشونت‌ها فرق می‌کند. با خشونت فیلم‌های تجاری و هالیوودی آمریکایی و فیلم‌های ترسناک عامه‌فریب فرق می‌کند. با خشونت فیلم‌های شبه نخبگانی (خاص‌نمای عامه‌پسند) مثل آثار آقای تارانتینو  که می‌دانم بین شما هم طرفدار دارد  هم فرق می‌کند. خشونت در آثار تارانتینو فانتزی است. شوخی و سرگرمی است. جالب است! خشونتی‌ست که می‌خواهد شما را سر هیجان بیاورد، بخنداند و شگفتی‌تان را برانگیزد. اما خشونت هانکه شما را سرگرم نمی‌کند. شما را بیدار می‌کند. با سیلی. شما را وادار به تفکر می‌کند. شما را از شدت تفکر به سردرد می‌اندازد.

نسلی که در آمریکا با فیلم‌های خشن تارانتینویی تربیت شدند در عراق و افغانستان برای شوخی و خنده کودکان را منفجر کردند و فیلم شوخی‌های خونین‌شان را هم منتشر. این است که خشونت تارانتینویی یک خشونت غیرانسانی‌ست. اما شما با خشونتی که در فیلم‌های هانکه می‌بینید نمی‌توانید آدم‌کش بشوید، بلکه متنفر می‌شوید از خشونت و بیدار می‌شوید نسبت به خشونت‌های پنهانی که پیرامون‌تان در جریان است و شما نسبت به آن‌ها بی‌تفاوتید؛ یا حتی بدون اینکه بفهمید دلیلشانید.

«پایان خوش» (۲۰۱۷) آخرین اثر استاد سینما میشائیل هانکه است. ۱۲سال پس از پنهان ساخته شده اما به‌نظرم خواهر آن فیلم است، در مقایسه با دیگر آثار. این‌بار مسئله کمی فرق می‌کند. سه نسل یک خانواده با همه جزئیات روایت و روان‌کاوی و تبارشناسی می‌شوند. پس فیلم اثری خانوادگی است. یعنی خانوادگی هم هست. اما بینندۀ دقیق با استفاده از همۀ ظرفیت چشمش سه رنگِ پرچم فرانسه را در بخش‌های مختلف فیلم می‌بیند. (این شگرد را نخست کیشلوفسکی و بعد دیگرانی چون برادران داردن هم به‌کاربسته‌اند). پس آن خانواده در دل فرانسه است که آنگونه است. نه! آن خانواده خودش فرانسه است! با همه مسائل و بحران‌ها و بیماری‌هایش. به مهاجران و مسلمان‌ها هم اشاره می‌شود، نه اندازه فیلم قبل (که حتی به کشتار اکتبر 1963 هم اشاره کرد) چون اینجا مسئله خود فرانسه، ذات و درون آن است و فوکوس اینطرف ماجراست: دولت و ملت اصالتا فرانسوی.

همچنین، در مقایسه با پنهان، نومیدی کارگردان به اصلاح وضع این کشور (و چه‌بسا کل تمدن غربی و پیروانشان در شرق) خیلی بیشتر شده. در پنهان واقعا یک آیندۀ روشنی بود اما اینجا از آن هم خبری نیست و شاید از همین رو فیلم کنایتا پایان خوش نامیده شده! و از همین روست که جوایز این فیلم  با همه هنرمندی‌هایش  در اروپا بسیار کمتر از آثار دیگر او ست و در «کن» هم از نامزدی فراتر نرفت. این فیلم را که می‌بینید حق می‌دهید از چنان جامعۀ منحط و متناقض و دورویی چنین رئیس جمهور بیمار و نفرت‌پراکنی سربرآرد.

پ‌ن۱: فقط شخصیت‌پردازی و بازی جناب ژان لویی ترنتینیان به‌خودی‌خود شگفت‌آور است. من خودم شرمنده می‌شدم می‌دیدم پیرمرد ۸۷ساله در آن کهلوت دارد برای من به این خوبی نقش بازی می‌کند. ایشان بالاخره به نحوی تاریخ سینمای فرانسه است. در جوانی‌اش در فیلم درخشان «زد» گاوراس درخشیده و با بزرگان دیگری چون کیشلوفسکی و تروفو کارکرده و در اواخر هم با ژونه و هانکه.

پ‌ن۲: این فیلم به افراد بیشتری قابل توصیه است درمقایسه با فیلم قبلی، چون آن جنبه معمایی پلیسی‌اش خیلی کمتر است، و همچنین خشونت روپوستی. والا خشونت زیرپوستی و ویرانگری فیلم همچنان همان قوت و همان اقتدار را دارد، و شما نباید فریب نام زیبا و پوستر آبی فیلم را بخورید!.

پ‌ن۳: یک نکتۀ دیگر که بهتر بود در مطلب قبل می‌گفتم این است که هانکه، نفاق، ظاهرسازی و دورویی را در فیلم‌های اجتماعی‌اش به‌شدت و با دقت له می‌کند. چیزی که برای من واقعا لذت‌بخش است. چه در همین فیلم که ظاهرسازی‌های بورژوازی را منهدم می‌کند. چه در پنهان که به زیبایی طبقۀ مدعی روشنفکری (و کلا وجهۀ روشنفکری فرانسه) را رسوا می‌کند و چه در آثاری مثل روبان سفید که فخر به مذهب را.

«دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
به آن که بر در میخانه برکشم علمی»

 

http://bayanbox.ir/view/4998032204855622687/Code-Unknown.jpg

رمز ناشناخته 2000
Code inconnu: Récit incomplet de divers voyages

تیتر: در آمدی بر فیلم رمز ناشناخته هانکه و تقابل فرهنگ اسلام و فرهنگ غرب در موضوع «بی‌تفاوتی»

قبل از اینکه برویم سراغ فیلم امشب، دو نکته را یادآوری کنم، یکم: میشائیل هانکه مسلمان نیست؛ الجزایری هم؛ عرب هم؛ شرقی هم. حتی جزو مهاجران فرانسه هم نیست. در کشور خودش اتریش زندگی کرده، درس خوانده، موفق شده و الآن هم در وین تدریس می‌کند. زین‌رو روایتش از اضمحلال فرانسه به‌ویژه در سال‌های اخیر و همچنین تضادها و خشونت‌ها و بحران‌های مربوط به مهاجران و مسلمانان فرانسه روایت و ناب و بی‌طرفانه‌ای است. نکتۀ دوم: یک دلیل معرفی اینگونه فیلم‌ها تماشای چهرۀ واقعی فرانسه است اما دلیل دوم زدن سنگ محک به خودمان است. چه بخواهیم چه نخواهیم ما در بسیاری امور راه غرب را پیش گرفته‌ایم، مخصوصا در اقتصاد و فرهنگ، در این آثار می‌توان خطرات پیش روی جامعه و فرجام تماما غربی‌شدنمان را دید.

«کد مجهول»، «رمز ناشناخته» یا «رمز اشتباه» محصول سال ۲۰۰۰ نخستین فیلم هانکه در فضای فرانسه است. ظاهرا با پیشنهاد ژولیت بینوش و صرفا برای بیرون آمدن از جغرافیای اتریش و تجربه فضای بزرگ‌تر هانکه تصمیم می‌گیرد این اثر را بسازد. اما در ادامه این اثر یک فیلم هانکه‌ای خاص و متفاوت می‌شود چون کارگردان تصمیم می‌گیرد فراتر از یک تجربه، در محتوای فیلم بررسی کاملی از فضای فرانسه  دست‌کم در یکی از مشکلات مهمش  ارائه دهد و در ساختار هم طرحی نو دراندازد. در حقیقت با این فیلم است که سه گانه هانکه درباره فرانسه  بی‌تصریح خودش به این موضوع  کامل می‌شود . «پنهان» و «پایان خوش» که در دو مطلب قبل از آن‌ها نوشتیم به ترتیب در ادامۀ این اثرند: پسر و نوه!

«رمز ناشناخته»، نه پیچیدگی «پنهان» را دارد، نه سیاهی «پایان خوش» را و به نسبت تمام آثار هانکه کمترین خشونت و سیاهی را دارد . از این‌رو به افراد بیشتری به نسبت دو فیلم قبلی می‌شود توصیه‌اش کرد اما به نوبۀ خودش و به اعتبار هانکه‌ای‌بودنش فیلم شادی نیست و پیچیدگی‌ها و گیج‌کنندگی‌های خاص خودش را هم دارد. مثلا: اسم کامل فیلم این است «رمز ناشناخته؛ قصه‌های ناتمام چند سفر»، از طرفی فیلم از ۲۷سکانس مجزا و پاره‌پاره تشکیل شده. مخاطب اگر فیلم را بی‌دقت ببیند با توجه به این ساخت و آن اسم ممکن است بگوید: یک‌سری نمای بی‌سروته و بی‌ربط به هم بود. نه، فریب اسم را نباید خورد، این فیلم هم مثل دیگر آثار هانکه نمابه‌نمایش هوشمندانه و دقیق ساخته‌شده و تمام اجزا، حتی اجزاء به‌ظاهر بی‌اهمیت به‌دلیلی سر جای خودشان قراردارند و معنا یا نمادی را در نسبت با کلیت اثر نمایندگی می‌کنند. شما هیچ سکانسی را بی‌دقت به سکانس‌های دیگر متوجه نمی‌شوید.

اینجا هم باز مسئلۀ خشونت مطرح است. البته در کنار دیگر بحران‌ها. اما کارگردان فیلسوف، جامعه‌پژوه و روان‌پژوهِ ما بیش از معلول‌ها نظر به علت‌ها دارد. معلول‌ها را نشان می‌دهد اما ما را هدایت می‌کند که فقط آن‌ها را نبینیم و در کنارش فکر کنیم مشکل کجاست؟

{از اینجا به بعد امکان رمزگشایی و لو رفتن معانی نهان‌وآشکار فیلم وجود دارد}

به عقیدۀ هانکه مشکل اصلی در ارتباط است، در گم‌شدن زبان مشترک و مفاهمۀ انسانی است و آنچه این مشکل عظیم را با معلول‌های هولناکش (مثل خشونت و فقر و رنج و تنهایی و جدایی و بی‌عدالتی) را به‌وجود آورده اولا فرهنگ نوین غربی است که انسان‌ها را به فردگرایی، منفعت‌گرایی، مسئولیت‌ناپذیری و بی‌تفاوتی و سردی نسبت به دیگران و رنج‌ها و شادی‌هایشان سوق داده و ثانیا حکومت‌هایی‌اند که متاثر از ارزش‌های همین فرهنگ اهمیتی به انسان وانسانیت نمی‌دهند، به دیگری و اقلیت‌های قومی و مذهبی با دشمنی می‌نگرند و عامل تبعیض‌های نژادی و بی‌عدالتی‌اند. این دو عامل به آن بحران‌های ارتباطی (هم بین اعضای یک خانواده و هم بین اقشار یک جامعه) منتهی می‌شوند و آن بحران‌ها هم به معلول‌های اندوه‌آوری که گفتیم. در نتیجه هانکه در این فیلم هم «بی زبانی» را شرح می‌دهد و هم «بی تفاوتی» را هجو می‌کند.

{از این پاراگراف به بعد هم بخش‌هایی از داستان فیلم را لو می‌دهم، اگر دوست ندارید بعد از تماشای فیلم بخواندیش}

وقتی تمام قصه‌های فیلم را هم مقایسه می‌کنیم می‌بینیم نگاه هانکه در مجموع به مهاجران و غیرفرانسویان بهتر است در موضوع ارتباط با خانواده و کلا بی‌تفاوت نبودن در اجتماع. مخصوصا مسلمان‌های فیلم اوضاع خیلی بهتری دارند. در یکی از سکانس‌های مهم، نوجوان سفیدپوست فرانسوی زباله‌اش را به سمت یک خانم گدای رومانیایی پرتاب می‌کند. یک جوان سیاه‌پوست آفریقایی‌الاصل و مسلمان‌تبار سر غیرت می‌آید، جلوی او را می‌گیرد و از او می‌خواهد از آن زن فقیر عذرخواهی کند. او سر باز می‌زند و با هم درگیر می‌شوند. تمام دیگر افراد خیابان بی‌تفاوت‌اند. تا پلیس وارد می‌شود. سیاه‌پوست همینکه پلیس را می‌بیند خودش را می‌بازد و به مخاطب می‌فهماند پیشینۀ رفتار پلیس فرانسه با سیاهان سیاه است! پلیس وقتی حرف طرفین را می‌شنود (و نژاد همه را بررسی می‌کند!) نوجوان سفیدپوست را آزاد می‌کند، جوان سیاه‌پوست را با خشونت دستگیر می‌کند و بعد حتی به خانه‌اش هم حمله می‌کند، زن گدای رومانیایی را هم دیپورت می‌کند و از کشور اخراج! این یک سکانس.

سکانس دیگر وقتی است که یک جوان عرب در فرایندی طولانی در مترو به آزار یک خانم سفیدپوست فرانسوی می‌پردازد. هیچکس از حاضران اهمیتی به این موضوع نمی‌دهد. پایان سکانس تنها کسی که جلوی پسر می‌ایستد یک مرد عرب سن‌وسال‌دار است! با بازی کوتاه استاد موریس بنیشو (که بعدا هم در پنهان آن بازی شگرف را ارائه می‌دهد). این دومثال بود و البته مثال‌های دیگری هم هستند. اینجا آنجاست که مشخص می‌شود خود اروپایی‌ها هم می‌دانند ریشۀ خشونت‌ها و بحران‌های امروز فرانسه کجاست و ما تماشاگران مشرق‌زمینی هم معنای استکبار و استضعاف را بر پردۀ سینما می‌بینیم! در یک فیلم کاملا غیرسیاسی!امیدوارم از تماشای این «فیلم متفاوت» لذت‌ببرید، گیج‌نشوید و خوب فکرکنید.

 

  • حسن صنوبری
۰۸
آبان

پیروی جنجال اخیر فرانسه و نفرت‌پراکنی‌های رئیس جمهور بی‌فرهنگش امانوئل مکرون، علیه زیباترین انسان تمام تاریخ یعنی پیامبر اعظم (صل الله علیه و آله و سلم) تصمیم گرفتم تعدادی از فیلم‌های ضدفرانسوی و یا منتقد وضعیت فرانسه را معرفی کنم. بعضی را قبلا ریویو نوشتم، مثل این دو مورد اخیر از جناب رشید بوشارب و بعضی را هم الآن دارم می‌نویسم. در اینستاگرام همه را ذیل هشتگ #سینمای_ منتقد_فرانسه و هایلایت «سینما علیه فرانسه» گرد آوردم. و البته هر فیلمی پست جداگانه مربوط به خود را دارد. اینجا تصمیم گرفتم با محوریت کارگردان مطلب بگذارم تا مطالب جامع‌تر، متمرکزتر و وبلاگی‌تر شود.

http://bayanbox.ir/view/5969406369613527142/rachidbouchareb.jpg

رشید بوشارب (فرانسوی: Rachid Bouchareb؛ زادۀ ۱ سپتامبر ۱۹۵۳ در پاریس) کارگردان، و تهیه‌کنندۀ الجزایری‌تبار فرانسه است. او جدا از مستندها، فیلم‌های کوتاه و سریال‌ها، تاکنون 11 فیلم سینمایی را کارگردانی کرده است که فهرست کاملشان را در ادامه می‌بینید:

  1. بتون روژ (۱۹۸۵)
  2. چب (۱۹۹۱)
  3. غبار زندگی (۱۹۹۵)
  4. سنگال کوچک (۲۰۰۰)
  5. روزهای افتخار (۲۰۰۶)
  6. رود لندن (۲۰۰۹)
  7. فراتر از قانون (۲۰۱۰)
  8. درست مثل یک زن (۲۰۱۲)
  9. دو مرد در شهر (۲۰۱۴)
  10. جادۀ استانبول (۲۰۱۶)
  11. پلیس بلویل (۲۰۱۸)

و حالا برویم سراغ ریویوی دو فیلم او در نقد فرانسه که از قضا جزو جنجالی‌ترین‌ها و مهم‌ترین آثار او هستند. همینجا یادآور می‌شوم اولی را بسیار بیشتر دوست می‌دارم و دیدنش را به همه توصیه می‌کنم. این دو ریویو را دو یا سه سال پیش نوشتم.

 

 

http://bayanbox.ir/view/4927692534885270679/Daysofglory.jpg

 

سینمای منتقد فرانسه؛  قسمت اول: روزهای افتخار

از این تبارها زیاد داریم که بی‌تبار شدند. مثل «عبداللطیف کشیش» فرانسوی تونسی‌تبار که با مزخرفاتی که می‌سازد برای کسب محبوبیت و حیثیت در اروپا، نشان می‌دهد هیچ باری از تبارش بر دوشش نمانده. اما «رشید بوشارب» (Rachid Bouchareb) فرق می‌کند. رشید مرد است. این فرانسویِ الجزایری‌تبار هنوز تبارش را فراموش نکرده است. این کارگردان توانمند هنوز به جهان و گذشته و خانه پدری خودش وفادار است. خودش است و شاید همین باعث می‌شود بعضی از فیلم‌هایش خشم خیلی‌ها را برانگیزد و هرچقدر هم خوب و دیدنی باشد شایسته جوایز غربی و تبلیغات عظیم رسانه‌های غربی نشود. به همین خاطر هم هست که خیلی از ما ایرانی‌ها از بی‌مقدارانی چون کشیش فیلم دیده‌ایم و با سینمای مردانی چون رشید آشنا نیستیم.

فیلم‌های رشید نه‌تنها به صداوسیما راه نیافته‌اند، بلکه عموما فاقد هرگونه دوبله یا زیرنویس فارسی اینترنتی هستند.

برای شروع، خوب است با «روزهای افتخار» محصول 2006 آغاز کنیم. این فیلم از همان فیلم‌های تاریخی و تمدنی‌ست که به نظرم هر مشرق زمینی و مسلمانی باید آن را ببیند. به جز همه ارزش‌های محتوایی و تاریخی خاصش، واقعا و بی‌تعارف فیلم از لحاظ ساختاری هم اثر زیبا، دیدنی و جذابی است. البته من ده دوازده سال پیش آن را دیده‌ام؛ ولی تا آنجا که یادم هست هم از زیبایی فیلم تعجب کردم هم از اهمیتش. این فیلم در ضمن همه حرف‌هایی که دارد، گوشه‌ای از داستان مسلمانان و الجزایری‌های استعمارزده در فرانسه را روایت می‌کند

برای چشیدن یک طعم متفاوت سینمایی این فیلم را از دست ندهید.

 

 

http://bayanbox.ir/view/8660335011867273419/Hors-la-loi.jpg

 

سینمای منتقد فرانسه؛  قسمت دوم: فراتر از قانون

تازگی‌ها بود که درباره «روزهای افتخار» رشید بوشارب نوشتم. «فراتر از قانون» (یا «خارج از قانون») فیلم جنجالی بوشارب در سال ۲۰۱۰ است که آن را ادامه‌ی روزهای افتخار می‌دانند. اگر بوشارب در روزهای افتخار، سراغ مظلومیت الجزایری‌ها و آفریقایی‌هایی رفته که در جنگ جهانی به نفع فرانسه با آلمان‌ها جنگیدند، در «فراتر از قانون» سراغ استقلال‌طلبیِ همین الجزایری‌ها (که خیلی‌هایشان زمانی به نفع فرانسه جنگیده بودند) و مبارزه‌شان با فرانسه رفته است تا بار دیگر بر شکاف‌های فرهنگی جدی جامعه‌ی امروز فرانسه دست بگذارد.

فیلم، روایتِ روزهای مبارزه و افتخارآفرینِ انقلاب الجزایر است و در آستانه پیروزی الجزایری‌ها تمام می‌شود. یعنی کارگردان هوشمندانه از آنچه پس از پیروزی انقلاب بر سر الجزایری‌ها آمد چشم پوشیده. چنانکه می‌دانیم مبارزان الجزایر هم در جنبش دیرینش (که با رهبری امیر عبدالقادر الجزایری همراه بود) هم در جنبش واپسینش، گرچه هنگام نبرد و انقلاب حماسه‌آفرین بودند اما به خاطر حماقتها و خیانت‌های داخلی و وادادگی در برابر فرهنگ و سیاست غربی شکست خوردند. باری انقلاب و رستخیز ملی و دینی مردم الجزایر جزو مهم‌ترین انقلاب‌های جهان است و روشن‌ترین دلیلش این است که نزدیک به یک میلیون شهید دارد.

«فراتر از قانون» از بدو اکرانش در جشنواره کن با اعتراض گسترده مسئولان و محافظه‌کاران فرانسوی مواجه شد. این جماعت فیلم بوشارب را یک فیلم ضد فرانسوی و خشونت‌طلبانه معرفی می‌کردند. البته که فرماندهی جنبش آزادی‌بخشِ میهنی الجزایر (برخلاف اکثریت مردم مبارز) در پاری اوقات بیشتر سوسیالیستی بوده است تا اسلامی و به همین خاطر صحنه‌های اندکی هم در فیلم وجود دارد که نشان می‌دهد انقلاب ما از انقلاب‌های خوب دیگر هم بسیار انسانی‌تر و اخلاقی‌تر بوده است. اما ادعای ضدفرانسوی‌بودن فیلم را درصورتی می‌توان پذیرفت که فرانسوی‌ها هنوز برای استعمار، تجاوزها و قتل‌عام‌های گسترده‌شان مشروعیت قائل باشند.

فارغ از بحث‌های محتوایی، فیلم یک درامِ جناییِ جذاب و دیدنی است که به خاطر پردازش هنرمندانه‌اش توانسته در جایزه‌های مهمی نامزد یا برگزیده شود.

  • حسن صنوبری
۰۶
مهر

موضوع انشا: معرفی فیلم به مناسبت فرا رسیدن فصل مدرسه

http://bayanbox.ir/view/574684624856124018/Only-Yesterday.jpg

 

 

درمورد نسل‌های جدید نمی‌دانم، شاید اینترنت جهان بزرگ‌تر و مهم‌تری باشد برایشان، اما برای نسل‌های ما و قبل ما، مدرسه فقط یک دوره تحصیلی نبود و نیست، بلکه جهان بزرگی است که همواره و تا واپسین روز عمر با ما همراه است و بر عوالم و اوقات دیگرمان موثر. این تاثیر برای افراد درون‌گرا شدت بیشتری دارد. در چندین شعر خودم هم سعی کرده‌ام به آن بپردازم.

قبلا دو یا سه انیمه از مرحوم استاد ایسائو تاکاهاتا ( 高畑 勲 ) پیرمرد نابغۀ جهان انیمه معرفی کرده بودم. عرض کرده بودم هرکدام از آثار استاد تاکاهاتا (برخلاف رفیق و قل دیگرش جناب میازاکی) عالمی دیگرگون دارد. این اثر هم به همین نحو. هیچ شباهتی به دیگر آثار استاد و یا دیگران ندارد. یک اثر خاص خاص خاص است. «همین دیروز» ( おもひでぽろぽろ ) یا «فقط دیروز» یا «خاطرات دیروز» محصول ۱۹۹۱ یک اثر واقع‌گرا، دور از جنبل و جادو، دور از تلقی‌های کودکانه و سطحی از انیمه و انیمیشن و یک درام جدی و تاثیرگذار است. طبیعتا مخاطب کار بزرگ‌سال است؛ گرچه از موضوعات و مضامین اصلی اثر موضوع مدرسه است؛ اما این انیمه بیشتر با توجه به مخاطبی که روزگاری مدرسه رفته ساخته شده نه مخاطبی که می‌خواهد مدرسه برود. (با توجه به فرهنگ ما که چندجاییش واقعا ممیزی +۱۸ هم شاید بگیرد(.

اگر بخواهم با اثری از میازاکی مقایسه کنم، کمی یاد «سرویس تحویل کی‌کی» می‌افتم از این جهت که این کار هم متوجه به موضوع خودشناسی است. البته در کار میازاکی معرفت نفس به صورت یک حکمت و با نگاهی کلی و سنتی و مناسب همه سنین طرح شده بود، اما سیر معرفت نفس و سفر خودشناسانۀ انیمهٔ «همین دیروز» بسیار مدرن، جزئی، عمیق و لایه‌لایه اتفاق می‌افتد و اینجا دیگر از حال و هوای کودکانۀ انیمه میازاکی خبری نیست.

هربار انیمه‌ای از تاکاهاتا می‌بینم می‌گویم «پس این بود شاهکارش» و باز در اثری دیگر تجربه‌ای دیگر تکرار می‌شود. قد این پیرمرد ژاپنی خیلی بلند است. الآن که دارم کارهای موفق نسل‌های جوان انیمه ژاپن را می‌بینم بیشتر می‌فهمم و به‌نظرم این آثار موفق هنوز به گرد پای آثار دو پیرمرد ژاپنی نمی‌رسند، گرچه چشم ما و حتی غرب فقط می‌تواند ستایشگر همین‌ها باشد. اگر فرصت و حوصله دارید همین دیروز را ببینید و از قدرت فضاسازی، از خرد و اندیشه و از جهان نوی پیرمرد نجیب لذت ببرید. البته که اگر حوصله دارید و مدرسه و عوالم درون برایتان اهمیت دارد.

جدا از همۀ مولفه‌ها، موسیقی این اثر ساخته جناب کتسو هوشی هم بسیار موسیقی خاصی است. از سویی قابل توجه است چون فرهنگ شنیداری آن روزگار جوانان ژاپنی را به یاد می‌آورد و هم از سویی تناسب موسیقی با فضاسازی کارگردان بسیار شایستهٔ تحسین است. از سکانس‌های روح‌پرور و ماندگار این انیمه وقتی است که شخصیت اصلی به روستایی می‌رسد، هم روایت، هم تکنیک تصویرگری، هم رنگ موسیقی و هم موقعیت داستانی همه و همه با هارمونی کامل رنگی نو به خود می‌گیرند سمفونی زیبایی را برای مخاطب خویش آغاز می‌کنند.

 

در ادامه شما را به شنیدن و دانلود چهار قطعه زیبا از موسیقی متن انیمه همین دیروز دعوت می‌کنم

http://bayanbox.ir/view/5337959980546350225/omohide-poroporo-03-cd.jpg

 

  1. main theme
  2. teremt es
  3. frunzulita lemn adus
  4. c'intec de nunta
  5. ai wa hana - kimi wa sono tane

حسن صنوبری

  • حسن صنوبری
۰۴
مهر

موضوع انشا: معرفی فیلم به مناسبت هفته دفاع مقدس

http://bayanbox.ir/view/6259762788789690011/%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9-%D9%88-%D9%81%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87.jpg

یکی نوشته بود هالیوود برای جنگ جهانی چقدر فیلم ساخته ما برای جنگ تحمیلی هیچی نداریم. بله ما به نسبت هالیوود با آن کمیت و آن امکانات و هزینه‌های سینمایی چیز خاصی نداریم، بله ما برای مخاطب فرامرزی حرف زیادی نزدیم از جنگمان (چه در ساخت چه در پخش و نشر)، بله دفاع عظیم ما خیلی بیش از این‌ها جای کار دارد در سینما، اما اینگونه هم نیست که هیچی نداشته باشیم

در این یک زمینه فیلم خوب کم نداریم، موسیقی فیلم خوب هم، چون هم هنرمندهای درجه یک داشتیم، هم پای عشق و اعتقاد وسط بوده، هم مردممان حامی و عاشق چنین فیلم‌هایی بودند و انتظارش را از سینمای ما داشتند، هم حداقل در ادواری مسئولینی بودند که این مسئله را به خوبی فهمیدند و از ساخت آثار خوب حمایت کردند.

الآن در سینمای مقاومت و دفاع از حرم است که دستمان خالی‌ست و جز به وقت شام و اپیزود چهارم فیلم هیهات چیز خاصی نداریم. همچنین در سینمای عدالت و سینمای پیشرفت و جهاد و سازندگی و... . اما برای جنگ هشت‌ساله کارهای خوب زیاد داریم، آنقدر فیلم خوب داریم که خیلی‌هایشان اصلاً درست دیده نشدند. ما بیشتر آثار شاخص کارگردان‌های شاخص و شناسنامه‌دار این عرصه را دیده‌ایم و متاسفانه خودمان هم از کم و کیف قدرت سینمایی کشور خودمان در حوزه سینمای دفاع مقدس خبر نداریم.

یکی از فیلم‌های خیلی خوبی که این ایام دوست دارم دوباره ببینم و به دیگران هم پیشنهاد کنم و به نظرم اصلاً در سینمای ایران دیده نشد کودک و فرشته است. فیلمی محصول ۱۳۸۷ و به کارگردانی مسعود نقاش زاده. کارگردان جز این فیلم فیلم دیگری ندارد. همان سال‌ها در جشنواره دیدمش و فکر می‌کردم اکران شود چه‌ها می‌شود. جالب که فیلم با چندسال تاخیر اکران شد آن‌هم بسیار محدود و مسخره. خب اگر انرژی رسانه‌ای که پای «شیار ۱۴۳» یا «تنگه ابوقریب» آمد پای این فیلم هم می‌آمد اوضاع خیلی فرق می‌کرد. بعد از این همه سال خط اصلی داستان در ذهنم گم شده اما حس خوب داستان در قلبم نه.

کودک و فرشته از اولین نمونه‌های سینمای مبتنی بر پژوهش تاریخی و خاطره‌نگاری جنگ است. شاید اولین فیلمی که کتابی مثل دا بر آن اثر گذاشته. البته اینکه گفتم دا نترسید! فیلم از جنس «سینمای صددرصد زنجموره و جزدرآر» نیست. با خیال راحت می‌توانید با خانواده تماشا کنید و از یاد حماسه خرمشهر عشق کنید.

  • حسن صنوبری
۲۲
ارديبهشت

این یادداشت را سال گذشته هنگام اکران فیلم طلا در جشنواره فجر نوشتم، همزمان با روزهای آغاز اکران اینترنتی این فیلم _16اردیبهشت99_ روزنامه قدس یادداشتم را منتشر کرده است.

 

http://bayanbox.ir/view/4723195688122128034/%D9%86%D9%82%D8%AF-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D8%B7%D9%84%D8%A7-%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%B2-%D8%B4%D9%87%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C.jpg

 

از پرویز شهبازی به مسعود نیلی

یادداشتی از حسن صنوبری

 

من اگر جای کارگردان بودم، طلا را به مسعود نیلی تقدیم می‌کردم. چون اگر فردی با آن تفکرات به اسم مسعود نیلی به دنیا نمی‌آمد، شاید فیلمی با این کیفیت هم به اسم طلا ساخته نمی‌شد.

حالا مفصلش را عرض می‌کنم خدمتتان:

«طلا» ساختۀ پرویز شهبازی یک فیلم تماشایی، با ضرب‌آهنگ تقریبا مناسب، داستان تقریبا سرراست و کارگردانی بسیار کم‌نقص است؛ بنابراین هنگام تماشایش حس نمی‌کنیم عمرمان دارد تلف می‌شود.

فیلم هیچ عیب و نقص آشکاری ندارد جز همینکه خودمان از وسط‌های فیلم می‌فهمیم قرار است باز مثل اکثریت فیلم‌های سال‌های اخیر سینمای ایران، همه‌چیز با تلخی و اندوه و نافرجامی به سرانجام برسد. آن‌هم فقط به خاطر یک شرایط جبری که بر جامعه حاکم است و در نتیجه مخاطب فیلم هیچ بهره‌ای از «امید» نمی‌برد. رویکردی که در دهۀ اخیر مخصوصا با حمایت جایزه‌های خارجی و رسانه‌های ایران‌ستیز برای سینمای ایران تثبیت شد و شاید نمایندۀ تام و تمامش «اصغر فرهادی» با فیلم‌هایی مثل «فروشنده» است.

اما تفاوت عمده‌ای که طلای شهبازی با فروشندۀ فرهادی و انبوه مقلدان فرهادی دارد این است که فیلم شهبازی واقعا یک فیلم است. طلا بر خلاف فروشنده و دیگر سیاهی‌لشگرهای سینمای روشنفکری، در حد خودش داستان‌پردازی جدی و ارزش سینمایی و زیبایی‌شناختی بدیعی دارد. چه اینکه کارگردان اثر جزو معدود سینماگران ایرانی است که هم در حوزۀ کارگردانی و هم نویسندگی خوش درخشیده است.

دیگر تفاوتِ طلا با آن فیلم‌های کلیشه‌ای این است که به تباهی فرد و جامعه، سیاهی فرد و جامعه را نمی‌افزاید. درست است که در این فیلم هم قرار است شاهد یک تراژدی باشیم و باز باید یک‌جورهایی به همه حق بدهیم؛ ولی این باعث نمی‌شود شهبازی تمام شخصیت‌ها را سیاه و ناخواسته اسیر خویی حیوانی و بی‌رحم تصویر کند. در این فیلم هم همه رو به تباهی‌اند ولی همه لزوما صددرصد سیاه نشده‌اند و همین هم جای شکرش باقی است! نه اینکه خوب باشد!

ما از این فیلم هم یاد می‌گیریم حتی اگر آدم خوبی باشیم، حتی اگر فرصت فرار به خارج را کنار بگذاریم، حتی اگر جوانانی خوش قلب و امیدوار باشیم، حتی اگر بخواهیم دست در دست هم دهیم به مهر و یک کسب و کار یا تولیدی خوب در میهنمان راه بیاندازیم و در این راه همه تلاشمان را بکنیم هم، قطعا شکست می‌خوریم!

شاید به نظر خیلی‌ها این یک پیام بیش از حد نومیدانه و همراه سیاه‌نمایی است. با این نظر هم مخالفم هم موافقم. چرا مخالفم؟ چون می‌توانم به شهبازی برای نگارش این فیلم‌نامه حق بدهم. چون دارم در ایران پسا1396 و پیشا1400 زندگی می‌کنم. چون در همین زمان و مکان من هم گاهی عصرهای اول ماه گذارم به مغازه‌ها می‌افتد، گاهی غروب‌های آخر ماه از حساب بانکی‌ام موجودی می‌گیرم و گاهی از شنیدن اصطلاحاتی مثل «پس‌انداز» بلندبلند خنده‌ام می‌گیرد. کسی که اقتصاد عصر جهانگیری و نیلی را تجربه کرده باشد نمی‌تواند به پرویز شهبازی حق ندهد. شهبازی در این فیلم بسیار هنرمندانه و گاه بسیار استعاری سراغ موضوع «دلار»، «افزایش نرخ ارز» و «خروج طلا و ارز» از کشور رفته است. شهبازی در این فیلم نشان داده نتیجۀ شوخی دولت‌مردان ما با واژه‌‌های مهمی چون ارز، سکه، طلا، دلار، اقتصاد، دارو، تولید ملی، حمایت از کسب و کار داخلی، جوان‌گرایی و... در زندگی واقعی ایرانیان و آیندۀ جوانان و خردسالان ایرانی چه خواهد بود. شهبازی در این فیلم از طلا صحبت می‌کند و سعی می‌کند به ما بفهماند «طلا»ی واقعی چیست و چگونه از بین می‌رود و چگونه از کشور خارج می‌شود.

چرا با آن گزاره موافقم؟ چون در همین مملکت و در همین روزگار جوانانی با مشکلات به مراتب بیشتر آستین همت بالا زدند و زندگی خودشان را ساختند. هرچند با رنج و دشواری بسیار بیشتری به نسبت ده بیست سال قبل. کاش پرویز شهبازی قصه و زندگی این آدم‌ها را هم می‌دید و می‌ساخت. البته که هردو واقعیت هستند و نمی‌توان به کارگردان انگ دروغ‌گویی زد. ولی باید توجه کنیم تمرکز روی هرکدام از این دو واقعیت باعث از بین رفتن واقعیت دیگر می‌شود. تمرکز بیش از حد روی واقعیت تلخ اول، باعث می‌شود هیچ‌کس دیگر امیدی نداشته باشد و باور نکند که می‌شود در این شرایط موفق شود. از طرفی تمرکز روی واقعیت شیرین و نادیده‌گرفته‌شدۀ دوم هم باعث می‌شود انسان‌ها یاد بگیرند چگونه در بدترین شرایط هم بهترین انتخاب‌ها را داشته باشند و بتواند بر بزرگ‌ترین مشکلات و موانع سر راه هم پیروز شوند. اگر پرویز شهبازی واقعیت اول را ببیند و بسازد و از واقعیت دوم چشم‌پوشی کند؛ دروغ‌گو نیست ولی قطعا بی‌انصاف است.

اگر هنوز از تماشای تراژدی و فیلم‌های تلخ ایرانی خسته نشدید حتما به دیدن فیلم خوب وخوش‌ساخت طلا بروید. باز هم تاکید می‌کنم طلا یک تراژدی است، ولی سوگواری نیست. تلخ است، ولی زهر نیست. بنابراین فاصله دارد با دیگر فیلم‌های مبتذل ایرانی که مبتنی بر نومیدی و شکست‌اند. طلا مبتذل نیست و به یک‌بار تماشا حتما می‌ارزد.

کاش این فیلم رسما به آقای دکتر مسعود نیلی _مشاور ویژۀ رئیس‌جمهور در حوزۀ اقتصاد (در زمان ساخته شدن فیلم)_ و دیگر دولت‌مردانمان، به خصوص در دو حوزۀ اقتصاد و سیاست خارجی تقدیم می‌شد، تا این بزرگواران نتیجۀ تلاش‌هایشان را در سینما و سیمای ما ببینند. البته بی‌تقدیم‌نامه هم این فیلم ذاتا پیامی است از پرویز شهبازی به مسعود نیلی.

مگر می‌شود فراموش کنیم فردی مثل جناب نیلی و دیگر همراهانش با اصرار به افزایش نرخ ارز و بی‌اعتبار کردن پول ملی، چه فردایی را برای ما و فرزندانمان رقم زدند؟

  • حسن صنوبری
۲۹
اسفند

 

قبلا هم برایتان نوشته بودم که به نظرم وقتی بخواهیم با عینک هنر به سینما نگاه کنیم پیش‌روترین انیمیشن‌های امروز متعلق به ژاپن است. ولو غرب در صنعت پیش باشد. از سینمای خود ژاپن هم بخواهیم حرف بزنیم، شاید در گذشته با چهره‌هایی مثل کوروساوا و میزوگوچی و اوزو این سینما اعتبار جهانی داشت، ولی امروز اعتبار هنریش را مرهون انیمیتورهای بزرگ خویش است و بیرون از انیمیشن، سینمایش قدرت سابق را ندارد. از همین رو فهرست چهارمم را اختصاص می‌دهم به 9انیمیشن سینمایی خوب ژاپنی. (البته یک مورد هم چینی است ولی در همان سنت ژاپنی). سعی کردم هم به بهترین‌بودن وفادار باشم هم به تنوع.

 

این فهرست 9تایی شامل ۶ کارگردان است. دو پیرمرد که قبلا ازشان نوشته بودم و ۴ جوان که اکنون می‌نویسم. برای خواندن دو فیلمی که قبلا برایشان نوشته بودم می‌توانید به هشتگ بهترین انیمیشن های ژاپنی سری بزنید. آنجا یک شاهکار دیگر جناب تاکاهاتا هم هست که به خاطر اندوه بالایش در این فهرست نیاوردم. شما هم اگر با این عالم آشنایی دارید با یک گزینهٔ خوب فهرست مرا تکمیل کنید:

 

http://bayanbox.ir/view/144088138593430851/a1-spirited-away.jpg

 1. روح رانده شده (یا شهر اشباح) 2001 Spirited Away

به‌نظرم زیباترین، هنرمندانه‌ترین و عمیق‌ترین انیمیشن جهان است. آرزویم این است که ایران و دیگر تمدن‌های بزرگ هم بتوانند به چنین زبانی برای گفتگوی بین رازها و میراث‌های فرهنگی هنری عظیم خویش با مخاطب جهانی امروز برسند. 28مین فیلم محبوب جهان است طبق برآورد آی‌ام‌دی‌بی. اسکار هم توفیق داشته به این فیلم برسد | کارگردان: هایائو میازاکی | امتیاز من: 10 | امتیاز آی ام دی بی: 8.6 (با 593هزاررای)

 

http://bayanbox.ir/view/2022176600856298063/a2-prinmces-mononoke.jpg

2. شاهزاده مونونوکه 1997 Princess Mononoke

قبلا درباره‌اش نوشته‌ام. یادآور می‌شوم 67مین فیلم محبوب جهان است به روایت آی‌ام‌دی‌بی‌ | همان | من: 9 | آی‌ام‌دی‌بی: 8.4 (با 312هزار)

 

http://bayanbox.ir/view/9202113075221987564/a3-Nausicaa-of-the-Valley-of-the-Wind.jpg

3. ناوسیکا از دره باد 1984 Nausicaä of the Valley of the Wind

از خاص‌ترین و موفق‌ترین آثار قدیمی میازاکی. حماسی و پسارستاخیزی. در این اثر هم مثل شاهزاده مونونوکه مسئله طبیعت و زیست‌جهان برای میازاکی پررنگ است. در بسیاری از فهرست‌ها جزو برترین‌های ژانر خودش معرفی شده. البته اگر از دیگر کارهای میازاکی خوشتان آمد ببینیدش | همان | من: 8 | آی‌ام‌دی‌بی: 8.1 (135هزار)

 

http://bayanbox.ir/view/4354852736527621070/a4-The-Tale-of-The-Princess-Kaguya.jpg

4. افسانه شاهزاده خانم کاگویا 2013The Tale of The Princess Kaguya  

قبلا دربارۀ این هم نوشته‌ام. فقط یادآور می‌شوم که حسرت می‌خورم که کاش ایران هم ... | ایسائو تاکاهاتا | من: 10 | آی‌ام‌دی‌بی: 8 (32هزار)

 

http://bayanbox.ir/view/8498752438189837604/a5-pom-poko.jpg

5. پوم پوکو 1994 Pom Poko

عجیب‌ترین و خاص‌ترین و نمادین‌ترین کار آقای تاکاهاتا. البته در این نمادپردازی‌ها متاسفانه سراغ ظرائفی رفته که بیشتر به آقایان می‌توانم توصیه‌اش کنم و به سنین کم که اصلا. ولی در مجموع علی‌رغم بعضی خلاقیت‌های شگفت‌انگیز، به یک‌دستی کارهای دیگر کارگردان نیست و فرازوفرود زیاد دارد. کلا تاکاهاتا برخلاف رفیقش میازاکی هر کارش رنگی دیگر دارد و باورش سخت است که سازندۀ همۀ این‌ها یک نفر باشد | همان | من: 8 | آی‌ام‌دی‌بی: 7.3 (20هزار)

 

http://bayanbox.ir/view/9138785137189176931/a6-A-Letter-to-Momo.jpg

6. نامه ای به مومو 2011 A Letter to Momo

اثری لطیف و دلنشین و خلاقانه که به همه می‌توانم توصیه‌اش کنم. کارگردان این اثر جوانی است که کلا دو سه تا کار بلند ساخته ولی بسیار به آینده‌اش امیدوارم | هیرویوکی اکیورا | من: 9 | آی‌ام‌دی‌بی: 7.3 (6هزار)

 

http://bayanbox.ir/view/8532800045238451442/a7-colorful.jpg

7. رنگارنگ 2010 Colourful

این اثر هم بسیار دلنشین و تأمل‌برانگیز است. به درد همه روحیه‌ها می‌خورد ولی نه در سنین کم. مگر نسخۀ پاکیزه‌اش. اگر این نسخه‌اش فراهم شود برای نوجوان‌ها عالی‌ست | کیچی هارا | من: 9 | آی‌ام‌دی‌بی: 7.4 (4هزار)

 

http://bayanbox.ir/view/3955866232004070590/a8-Big-Fish-Begonia.jpg

8. ماهی بزرگ و بگونیا 2016 Big Fish & Begonia

اولین و یگانه اثر کارگردانش است. استثنائا چینی است اما در سنت ژاپنی و مثل بیشتر کارگردان‌های موفق جوان ژاپن تحت تاثیر میازاکی است. به عنوان اولین اثر یک هنرمند فوق‌العاده است. فقط به نظرم پایان‌بندیش مشکل دارد. | لیانگ ژان | من: 7 | آی‌ام‌دی‌بی: 7.1 (4هزار)

 

http://bayanbox.ir/view/8618377521183647896/a9-Paprika.jpg

9. پاپریکا 2006 Paprika

اثری خاص از کارگردانی خاص که از متمایزترین و مهم‌ترین‌های نسل نوین انیمیشن ژاپن بود و متاسفانه درگذشت. بعد اساطیری و آزاد فانتزی‌اش کمتر است و بعد علمی و روان‌شناسانه‌اش بیشتر. مشخصا به درد کودکان و نوجوانان نمی‌خورد. به درد هر روحیه‌ای کلا نمی‌خورد. و اینکه این معروف‌ترین کار ایشان است | ساتوشی کن | من: 7 | آی‌ام‌دی‌بی: 7.7 (65هزار)

 


دوست داشتید ببینید: نظرات دیگران درباب همین مطلب در اینستاگرام

  • حسن صنوبری
۱۰
اسفند

بعضی که از خانه می‌زنند بیرون، هیچ. بعضی که از کتاب خسته‌نشده‌اند، آن‌ها هم هیچ؛ می‌ماند آن‌ها که در خانه‌اند و کتاب‌ها را خسته‌کرده‌اند. اگر از وظیفهٔ مهم خواندن دائمی اخبار ناگوار هم خسته شدیم به‌نظرم الآن بهترین وقت برای فیلم خوب دیدن است. پیشنهاد اولم، یک فهرست ده‌تایی عاشقانه است. البته من فقط نه‌تایش را انتخاب کردم. شما هم یک فیلم بگویید. با این شرایط: یک: از 1990 به این طرف باشد. دو: فقط از سینمای جهان. سه: حتی الامکان با کمترین رنج و انرژی منفی (مثلا من چندتا عاشقانۀ بیماری‌دار یا ترسناک را از فهرست حذف کردم) چهارم: فیلم قابل دیدن برای اکثر روحیه‌ها باشد (خیلی فلسفی و هنری و خاص و فلان و بیسار نباشد. من هم این موارد را حذف کردم). همین‌جا کامنت بگذارید گمانم به یک فهرست خوب برسیم. اگر در صفحه‌تان هم بنویسید طبیعتا حرص «مارک دوبوویتز» و «لوی ابکاسیس» هم بیشتر در می‌آید .

طی این سی سال فیلم‌های عاشقانه‌ای که به شهرت و محبوبیت رسیده باشند خیلی زیادند، خیلی‌هاشن از اسمشان هم پیداست مثل In the Mood for Love (2000) آقای وونگ کاروای، کارگردان چینی که تدوین، موسیقی و رنگ و لعابش خیلی در یاد می‌ماند یا فیلم Amour (2012) استاد هانکه کارگردان اتریشی. اما خب جدا از همه افتخارات و جوایز این فیلم‌ها به نظرم خودم در عاشقانه‌بودنشان خیلی خوب نیستند.


http://bayanbox.ir/view/8300427534361466850/The-Constant-Gardener-2005.jpg


1. باغبان وفادار The Constant Gardener (2005)
این یک عاشقانه سیاسی اجتماعی فوق‌العاده است که قبلا هم درباره‌اش نوشته‌ام. ساختۀ جناب فرناندو میرلس (کارگردان شهر خدا). اسکار هم برده. البته بی‌رنج نیست. | ملیت کارگردان: برزیل | امتیاز من: 10 | امتیاز آی ام دی بی: 7.4 (با 128هزاررای)

http://bayanbox.ir/view/7718879057702974201/Amelie-2001.jpg


2. امیلی Amélie (2001)
این یک عاشقانه فانتزی و جزو مشهورترین فیلم‌های این بیست سال است. از کارگردان مشهور استاد ژان پیر ژونه. مهم‌ترین اثرش و 160مین فیلم محبوب جهان طبق نظرسنجی آی‌ام‌دی‌بی. البته بعد فانتزیش بر عشقش غلبه دارد | فرانسه | من: 10 | آی‌ام‌دی‌بی: 8.3 (673هزاررای)

http://bayanbox.ir/view/618994463136107802/A-Very-Long-Engagement-2004.jpg


3. یک نامزدی طولانی مدت A Very Long Engagement (2004)
این فیلم هم از همان کارگردان قبلی است. طبیعتا اول باید قبلی را ببینید. عاشقانه‌تر و خاص‌تر است. البته محبوبیت و روانی قبلی را ندارد. این هم بی‌رنج نیست. | امتیاز من: 10 | امتیاز آی ام دی بی: 7.6 (69هزاررای)

 

http://bayanbox.ir/view/3552869917844909879/Angel-A-2005.jpg


4. فرشته آ Angel-A (2005)
فیلمی از جناب لوک بسون (کارگردان لئون حرفه‌ای) است. به نظر من عاشقانه فانتزی عرفانی است! به قدرت قبلی‌ها شاید نباشد ولی روان و دوست‌داشتنی‌ست. | فرانسه | من: 10 | آی‌ام‌دی‌بی: 7.1 (31هزاررای)

 

http://bayanbox.ir/view/6269320431201105965/Green-Card-1990.jpg


5. گرین کارت Green Card (1990)
به نظرم عاشقانه کمدی موفقی ست. از آقای پیتر ویر. خیلی دوستش دارم. بازیگر نقش اولش هم از معدود بازیگران محبوبم است. | استرالیا | من: 9 | آی‌ام‌دی‌بی: 6.2 (با 21هزاررای)

 

http://bayanbox.ir/view/3813409602081423615/House-of-Fools-2002.jpg


6. خانه احمق ها House of Fools (2002)
این فیلم تاحدی هنری و خاص و البته کار باصفایی است از آقای کونچالوفسکی. | روسیه | من: 9 | آی‌ام‌دی‌بی: 7.1 (2هزاررای)

 

http://bayanbox.ir/view/4680686475123860862/Black-Cat-White-Cat-1998.jpg


7. گربه سیاه گربه سفید Black Cat, White Cat (1998)
این هم فیلم خیلی خاص و دلنشینی از کارگردان نابغه آقای امیر کوستوریتسا (کارگردان زیرزمین) است. شاید بی‌رنج‌ترین فیلمش باشد. | صربستان | من: 9 | آی‌ام‌دی‌بی: 8.4 (48هزاررای)

 

http://bayanbox.ir/view/8998978170694437667/Eternal-Sunshine-of-the-Spotless-Mind-2004.jpg


8. درخشش ابدی یک ذهن پاک Eternal Sunshine of the Spotless Mind (2004)
یک عاشقانه فانتزی و علمی تخیلی موفق و البته خاص از آقای میشل گوندری. اسکار هم برده. در آی‌ام‌دی‌بی 94مین فیلم محبوب جهان است. | فرانسه | من: 8 | آی‌ام‌دی‌بی: 8.3 (858هزاررای)

 

http://bayanbox.ir/view/7105699596009850915/As-Good-as-It-Gets-1997.jpg


9. بهتر از این نمیشه As Good as It Gets (1997)
این هم مثل گرین کارد یک عاشقانه کمدی باصفاست. البته بنا به ملیتش است دوتا اسکار برده! تنها فیلم موفق کارگردان است. | آمریکا | من: 8 | آی‌ام‌دی‌بی: 7.7 (262هزاررای)

 


 

دوست داشتید ببینید: نظرات دیگران درباب همین مطلب در اینستاگرام

 

  • حسن صنوبری
۲۷
بهمن

http://bayanbox.ir/view/8875568155329501298/%D8%B1%D9%88%D8%B2-%D8%B5%D9%81%D8%B1-%D8%B3%D8%B9%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D9%84%DA%A9%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1-%D8%AC%D8%AF%DB%8C%D8%AF%DB%8C.jpg

 

کسانی که با سنت اکشن‌های جاسوسی و دلهره‌آور غربی، به‌ویژه آثار کارگردان‌های فرهیخته‌تر و جدی‌تری مثل «پل گرینگرس» آشنا باشند می‌توانند ردپای این آثار را در اولین فیلم «سعید ملکان» ببینند. ردپایی که هم خوب است هم بد. خوب از جهت تکنیکی، بد از جهت فرهنگی. تأثیرپذیری در بخش نخست یک امر هنرمندانه و بی‌عیب است اما در بخش دوم نشان ازخودبیگانگی فرهنگی ست. حاتمی‌کیا هم در «به رنگ ارغوان» تحت تأثیر «لئون»ِ لوک بسون است؛ اما تا حد زیادی سعی می‌کند این پذیرش و الگوگیری از فن به فرهنگ نرود. نمی‌شود ضدقهرمان فیلم قرآن بلد باشد و قهرمان فیلم که نمایندهٔ تمدنی قرآنی است نه. بالاخره این کپی، کلیشه و آمریکایی‌بودن شخصیت اصلی چالۀ اصلی فیلم است؛ هرچند کارگردان سعی کرده با یکی دوتا دیالوگ خوب کار را تاحدودی از این ورطه نجات بدهد.

منصفانه بخواهیم نگاه کنیم وضعیت «روز صفر» از جهات متعددی شبیه فیلم «پرواز در منطقه ممنوع» است. یکم: هردو فیلم در مجموع فیلم‌های خوبی هستند و به دل مخاطب خودشان می‌نشینند. دوم: به هردو فیلم انتقادهایی اصولی وارد است. سوم: هردو به‌عنوان فیلم اول بودن کارگردان عالی هستند و به‌خاطر فیلم اولی بودنشان می‌توان چشم بر بعضی ضعف‌هایشان بست. چهارم: باید از هردو فیلم حمایت شود چون جای هردو جنس فیلم و ژانرهایشان در سینمای ایران خالی‌ست و کشور و فرهنگ و ذائقهٔ ما به چنین فیلم‌هایی احتیاج دارد. اگر بازار سینمای افسرده و بیمار ایران از این اجناس پر بود البته بیشتر باید نقد می‌شدند.

حالا اینکه مثلا چرا جناب وحید جلیلی و هواداران و شاگردانشان با نادیده‌انگاری این وضعیت، فیلم داساگر را تقدیس و فیلم ملکان را تکفیر می‌کنند، شاید جدا از علل فرهنگی و هنری علت‌های دیگری هم داشته باشد. مثل طعنۀ تند و البته پنهانی که فیلم در یکی دو سکانسش به برادر جناب جلیلی یعنی آقای سعید جلیلی و یکی از ادعاهای تاریخی‌اش می‌زند. همچنان که شاید این‌مقدار جایزه هم به خاطر دلایل سیاسی باشد. بالاخره «خروج» از بسیاری جهات فیلم خیلی بهتر و کامل‌تری بود نسبت به روز صفر و دست‌کم یکی از دو جایزه «نگاه ملی» یا «جایزه ویژه هیئت داوران» می‌شد به روز صفر نرسد و به خروج برسد. اما خب در جشنوارۀ سیاست‌زده «طعنه به روحانی» جایزه را از حاتمی‌کیا می‌گیرد و به «طعنه به جلیلی» می‌رساند.

جدا از این زدوخوردهای سیاسی، اگر منصفانه نگاه کنیم روز صفر در مجموع فیلم ارزشمندی است. تاکید می‌کنم اگر من هم مدام به این فکرکنم که کارگردان روز صفر همان تهیه‌کننده «تنگه ابوقریب» است و یکی از نویسندگان اثر هم کارگردان تنگه ابوقریب؛ قطعا از فیلم بدم می‌آید. آنقدر که تنگه ابوقریب را توهین‌آمیز، ریاکارانه و فاقد ارزشمندی می‌دانستم. اما این قضاوتی از روی حق نیست و خلاف مشی اسلامی « انظر الی ما قال» است. روی زمین که باشیم، عینک سیاسی و جناحی که نداشته باشیم، روز صفر فیلمی است برای مخاطب عمومی که خروجی‌اش قطعا هم موردپسند این مخاطب است (چون تا حد زیادی به قواعد این ژانر پایبند بوده) هم به این مخاطب رویا و روحیه و امید و باور و نیز اطلاعاتی درست از تاریخ و جغرافیای کشورش می‌دهد. البته این به عنوان قدم اول در این ژانر فیلم خوبی ست. چون فیلم هنوز برای یک اکشن کامل بودن هم چیزهایی کم دارد. یک اکشن واقعی جدا از اکتِ رانندگی‌ها و تیراندازی‌ها و انفجارها به اکتِ فیزیکی و رزمی افراد هم احتیاج دارد. چیزی که در فیلم‌های مثل اولتیماتوم بورن و منطقه سبز با نهایت هنرمندی حضور داشت و در روز صفر بسیار کمرنگ است.

  • حسن صنوبری
۲۳
بهمن

http://bayanbox.ir/view/1550461207090566902/%D8%AE%D8%B1%D9%88%D8%AC-%D8%AD%D8%A7%D8%AA%D9%85%DB%8C-%DA%A9%DB%8C%D8%A7.jpg

 

دوست نداشتم دربارۀ فیلم‌های جشنواره چیزی بنویسم. اما شب گذشته تا اینقدر نادیده‌گرفتن خروج معنای خوبی نداشت. نادیده‌گرفتن خروج یعنی بستن دهان سینمای اعتراض. یعنی بستن دهان منتقدان. یعنی مبارزه با هنر شریف، آزاد و عدالتطلب. ما در این ده سال همه‌جور فیلمی ساختیم و به‌همه‌جور فیلمی هم جایزه دادیم و همه‌جور فیلمی را هم به عنوان نمایندۀ ایران و ایرانی راهی اسکار و دیگر فستیوال‌ها کردیم؛ بزرگ‌ترین توهین‌ها به انقلاب اسلامی، به شهیدان، به فرهنگ و تمدن ایرانی، به ارزش‌های اخلاقی و به شعائر اسلامی در سینمای ما تولید و تایید و تحسین شد. جشنوارهٔ ما همان فیلمی را تحسین کرد که فستیوال کاملا سیاسی دشمن ما برای تحقیرمان. بهانۀ همۀ این‌ها احترام به آزادی و تفاوت دیدگاه‌ها بود. باشد، اما حالا که آزادی است، چرا برای همه هست جز یکی؟ چرا آزادی برای عدالت وجود ندارد؟ حالا که آزادی برای نفرت‌پراکنی علیه دین و وطن و انقلاب وجود دارد چرا برای نقدِ دولت و یا تمام دیگر ساختارهای کوچکِ فاسدِ ذیل نظام (همان شاه‌های کوچک) وجود ندارد؟! آن‌هم نقدی به این لطافت و ظرافت و ادب و متانت؟ آن‌هم متکی بر داستانی حقیقی؟ آن‌هم از سوی کارگردانی که چهل سال برای جنگ و انقلاب و ایران فیلم ساخته و یک‌بار هم نظری به جشنواره‌های خارجی نداشته؟

خروجِ حاتمی کیا شاهکار نیست. ولی یک فیلم خیلی خوب و ارزشمند و دوست‌داشتنی است. در حد و اندازۀ بوی پیراهن یوسف و آژانس شیشه‌ای نیست، ولی از قد و قامت بیشتر فیلم‌های اجتماعی ده سال اخیر بسیار بلندتر است. حق این فیلم نبود که روز نشست خبری‌اش با یک عملیات جنگ روانی و رسانه‌ای مورد هدفِ گروهک‌های سیاسی قرار بگیرد و روز اختتامیه توسط فرهنگِ سیاست‌زده و سیاست‌ترس زیر پا گذاشته شود.

البته ما مخاطبان هم مقصریم. چشم‌هایمان بی‌شاقول و بی‌طراز شده. ما فیلم‌های کارگردان‌هایی مثل ابراهیم حاتمی کیا و مجیدی (و باز بیشتر همین حاتمی‌کیا) را با خدا مقایسه می‌کنیم! نه حتی با خودشان و نه هرگز با دیگران و وضعیت واقعی سینمای ایران. این می‌شود که حاتمی‌کیا هر فیلمی بسازد طرفداران خودش هم می‌گویند «به آن خوبی که انتظار داشتیم نبود»! این می‌شود که بوی پیراهن یوسف در زمان خودش غریب می‌ماند.

باز هم باید صبر کنیم زمان بگذرد. آن‌وقت خواهیم دید که خروج چقدر زیبا و به‌هنگام و عزیز است. یک هنرنمایی خوب از یک کارگردان خوب و یک پایان باشکوه برای یک بازیگر باشکوه.

  • حسن صنوبری
۲۱
بهمن

 

یک‌بار که خواستم دربارۀ سرپیکو (۱۹۷۳) بنویسم، سر غیرت آمدم و دربارۀ فیلمی که برای شهید لاجوردی نساختیم نوشتم.

ظلم‌ستیزی در هر دورانی اقتضائات خودش را دارد. همان باور و بینش و روحیه‌ای که لاجوردی پیش از انقلاب را به مبارزه علیه کل ساختار یک حکومت و سرانجام زندان و شکنجه و کورشدن یک چشمش توسط ساواک کشاند، پس از انقلاب او را به مبارزه با فساد و تبعیض و بی‌عدالتی درون سیستم حاکم واداشت. اما این قهرمانان و یا این بخش از قهرمانی‌هایشان در سینما و ادبیات ما به تصویر کشیده نشده است. البته در سینمای جهان هم اینگونه قهرمانان انگشت‌شمارند. در انبوهِ مبتذلِ سوپرمن و بتمن و هالک و مردعنکبوتی، سرپیکوها زیاد نیستند.

سیدنی لومت از مهم‌ترین چهره‌های سینمای اعتراض جهان است که بارها در فیلم‌هایش به مبارزه با فساد، ریاکاری، دروغ و بی‌عدالتی رفته است. او از نخستین فیلمش یعنی «۱۲مرد خشمگین» به عنوان یکی از بزرگ‌ترین سینماگران معاصر آمریکا مطرح، و با فیلم‌های درخشانی چون «سرپیکو»، «بعدازظهر سگی» و «شبکه» منبع الهام نسلی از هنرمندان و نخبگان جامعه برای اعتراض و انتقاد به فسادها و تباهی‌های جامعه آمریکایی و غربی شد.

لومت در سرپیکو نه سراغ یک شخصیت خیالی رفته و نه سراغ یک قهرمان شهید، چه اینکه هیچ فرد و سیستم فاسدی با یک قهرمان شهید مشکلی ندارد! مشکل سر قهرمانان زنده است. لومت هم یک مبارز خیلی معمولی علیه فساد و تبعیض درون‌سیستمی (یعنی فرانک سرپیکو) را انتخاب می‌کند برای قهرمان شدن در فیلمش تا یکی از مهمترین آثار سینمای اعتراض در دهه ۷۰میلادی را رقم بزند. پلیسی که قبل از اینکه وارد داستانش بشویم، تفاوت‌هایش با دیگران به چشممان می‌آید: او کراوات نمی‌بندد، ریش می‌گذارد و رشوه نمی‌گیرد! بازیگر نقش اصلی فیلم آل پاچینو ی جوان است و موسیقی فیلم را یکی از چهره‌های برتر موسیقی اعتراضی یعنی استاد میکیس تئودوراکیس ساخته است.

اما مبارز اصلی که روح فیلم به او مدیون است بیش از دیگران خود لومت است. آنچه کارگردان در این فیلم به تصویر می‌کشد شاید بسیار باشکوه‌تر از اتفاقی بوده که منبع الهام فیلم است. لومت علی‌رغم ساخت ۷۴ اثر موفق در سینمای آمریکا طی پنج دهه (که ۴۰تایش سینمایی است و تعدادیش قطعا جزو شاهکارهای سینما به‌حساب می‌آید) برای هیچ‌کدام از فیلم‌هایش جایزه اسکار نگرفت و همواره جزو چند علامت سوال اصلی درمورد سلامت این جایزه پرطمطراق آمریکایی است.

  • حسن صنوبری
۰۳
بهمن

 

 

قبل از رسیدن به سینما گفتم لابد پس از تماشا در ریویوی این انیمیشن دست‌کم می‌نویسم: «برای شروع خوب بود». اما متاسفانه الآن نمی‌توانم همین جملۀ امیدوارانه را هم بنویسم. با اینکه دلم می‌خواست. خیلی دلم می‌خواست نخستین انیمیشن پرسروصدا با موضوع «شاهنامه» یک انیمیشن جدی و قابل تحسین باشد و حداقل‌هایی را داشته باشد...

وقتی رفتیم داخل سالن خیلی تعجب کردم. به جز ما فقط ۴نفر نشسته بودند و انگار همه منتظر بودند ما بیاییم. تا نشستیم فیلم شروع شد. برای تماشای «آخرین داستان» صبح نرفتیم که بگویید ساعت خلوتی است، نمایش ساعت ۱۷:۲۵بود. به یک سینمای درب‌وداغان هم نرفتیم که اندکی جمعیت معمولی باشد . «سینما چارسو» یکی از مجهزترین و باکیفیت‌ترین سینماهای تهران است که کمی جمعیت در آن معنای واضحی دارد: فیلم موفق نیست.

کارگردان اثر «اشکان رهگذر» انیمیشنش را به «فردوسی» تقدیم کرده. به نظرم این بدترین هدیه‌ای‌ست که تاکنون فردوسی گرفته. مخصوصا اگر بدانیم این انیمیشن امسال تنها نماینده ایران در جایزه اسکار است. قطعا ضعیف‌ترین نقالی‌های سنتی روستایی برای فردوسی بزرگ ارزشمندتر از این فیلم است.

تحریف و تغییر شاهنامه به بهانه «برداشت آزاد»، بی‌منطق و احمقانه‌شدن سیر علت و معلولی داستان، خیانت به روح کلی شاهنامه، صداگذاری‌های بسیار ضعیف، کپی از روی دست آثار مشهور غربی، گنجاندن اغراض سطحی سیاسی و غرق‌شدن در سیاهی و تباهیِ نفرت و ترس از جمله عوامل انحطاط این انیمیشن است. این اثر برخلاف شاهنامه، از آغاز تا انجام در سیطره انگره‌مینو است. چنانکه از پوسترش هم روشن است.

 

اینجا فقط به چند نکته اشاره کنم:

یکم: در روایت فردوسی پس از بوسۀ ابلیس بر کتف ضحاک و وقتی «دو مار سیه از دو کتفش برست» ابلیس برای رهایی از آزار ماران به او می‌گوید «به جز مغز مردم مده‌شان خورش». این می‌شود که ضحاک مردم را می‌کشد و مغزشان را به ماران می‌دهد. اما در انیمیشن، سال‌های سال ضحاک مردم را می‌کشد و مغزشان را خودش می‌خورد و تازه در انتهای داستان مارها بر کتف او می‌رویند! خب یک مخاطب باشعور نمی‌پرسد چرا این آدم باید اینهمه سال مغز انسان بخورد؟!

دوم: سکانس جنگ با اهریمنان در تالار عینا کپی سکانس جنگ با ارک‌ها در مقبره بالین فیلم ارباب حلقه‌هاست. خب اولین کسی که در اسکار این انیمیشن را ببیند به ریش ما نمی‌خندد؟

سوم: فریدون دوست دختر دارد! دوست دخترش هم بی‌حجاب است! کلا تمام دختران ایرانی در انیمیشن یا بی‌حجاب‌اند یا به شیوه روسری نیم‌بند بعضی از دختران دهه هشتاد به بعد تهران پوشش دارند. عزیز من تو یک‌بار شاهنامه یا دیگر متون روایت‌گر ایران کهن را از رو خوانده‌ای؟ آیا توصیف پوشش شیرین و شیرویه و گردآفرید و تهمینه را دیدی یک‌بار؟

چهارم: در روایت فردوسی جمشید به خاطر غرور و تکبر و دوری از بندگی خدا فره ایزدی‌اش را از دست می‌دهد: «منی چون بپیوست با کردگار / شکست اندر آورد و برگشت کار»، اما جناب کارگردان علت از دست‌دادن فره ایزدی جمشید را ادامه مبارزه با دیوان و اهریمنان و جنگ در خارج از مرزهای کشور نمایش می‌دهد! حتی در یک سکانس بسیار شعاری ماموران انتظامی ضحاک دلیل بالا رفتن مالیات را امنیت و دفاع از مرزها اعلام می‌کنند و کاسب عصبانی می‌گوید مرز من همین محل کسب من است! بعد ماموران کاسب و دیگران را کشتار می‌کنند! ظاهرا کارگردان هنوز در حال‌وهوای نه غزه نه لبنان و خرداد ۸۸ بوده و نمی‌دانسته هنگام اکران فیلم، جنبش سبز دولتمند است و خودش درگیرودار آبان ۹۸!

 

البته با این ویژگی‌ها و بعضی ویژگی‌های دیگر احتمال نامزدی یا حتی موفقیت در جایزه با اغراض و اهداف سیاسی و فرهنگی آمریکایی وجود دارد برای اثر، ولی از نظر ایرانی‌بودن و شاهنامه‌بودن و حتی زیبابودن این انیمیشن افتضاح است. نمی‌گویم هیچ زیبایی و هنری نداشت. کار از نمونه‌های مشابه خیلی جلوتر است. ولی واقعا کارگردان فرصتی از فرصت‌های تمدنی ما را سوزاند و اعتبار و اصالت شاهنامه را حداقل برای نخبگان و فرهیختگان غربی زیر سوال برد.

 

پ ن : مجموعه مباحث و زدوخوردهای متنی :) ذیل انتشار این متن در اینستاگرام

  • حسن صنوبری
۱۲
آبان

 

 

«مدفن کرم‌های شب‌تاب» محصول سال 1988 معروف‌ترین، محبوب‌ترین، تاثیرگذارترین و مهم‌ترین انیمیشن سینماییِ تاکاهاتا است. این اثر برخلاف آثارش دیگرش قابل توصیه به همه روحیه‌ها نیست، چون آن را در شمار غمگین‌ترین آثار کل تاریخ سینما برشمرده‌اند و دست‌کم می‌توانیم غمگین‌ترین اثر تاریخ انیمیشن بدانیمش. خودم نه فقط هنگام تماشای فیلم، بلکه پس از تماشا وقتی خوابیدم تا صبح خوابِ گریه‌کردن می‌دیدم و هنوزکه‌هنوز است شخصیت «ستسوکو» برایم زنده و ملموس و عزیز است.

البته برای کسانی که سینما را حرفه‌ای پیگیری می‌کنند این مسائل ثانوی است. بسیاری از منتقدان سینمایی جهان و حتی «راجر ایبرت» آمریکایی هم این اثر را جزو برترین آثار تاریخ سینمای جنگ معرفی کرده‌اند. در سایت «آی‌ام‌دی‌بی نیز این فیلم با امتیاز 8/4 پنجاه‌وسومین فیلم محبوب جهان است. رتبه‌ای که مخصوصا با توجه به انیمیشن‌بودن و غیرغربی‌بودنش واقعا تحسین‌برانگیز است. همچنین باید بگوییم مدفن کرم‌های شب‌تاب، جزو موفق‌ترین انیمیشن‌های ضدآمریکایی جهان است و از این جهت نظر ایبرت هم بیشتر قابل توجه است.

اینجا چند نکته وجود دارد. چنانچه می‌دانیم ژاپن پس از ویرانی کاملش توسط آمریکا تا همین الآن تحت اشغال آمریکاست. حق ندارد ارتشی داشته باشد و حق ندارد جنایات جنگی آمریکا _مثل حمله اتمی_ را حتی در گوش کودکان خود زمزمه کند. توریست‌هایی که از ایران به ژاپن می‌روند مردمش را متواضع‌ترین و مهربان‌ترین مردم جهان معرفی می‌کنند. درحالیکه تواضع وقتی فضیلت اخلاقی است که اکتسابی باشد، تواضعی که با زور تفنگ و تحقیر و تحمیل باشد، اسمش تواضع نیست، اسم دیگری دارد.

حال تاکاهاتا در این انیمیشن به یکی از بمباران‌های شیمیایی آمریکا (به شهر کوبه) و مظلومیت کودکان ژاپنی می‌پردازد بدون اینکه یک‌بار هم اسمی از آمریکا بیاورد. هنرش هم این است که به خاطر وجود همین فضای خفقان بدون تصریح به آمریکا، تاریخ انکارشده و نفرتش را آشکار می‌کند. (حال کاری نداریم که در نسخة دوبله‌ای که عرضه شده چندین‌بار اسم آمریکا به‌زور در دیالوگ‌ها گنجانده‌شده و این ظرافت را از بین برده.)

و اما نکته‌ی جالبی که در این یادداشت می‌خواهم بگویم و تا پیش از این در منابع فارسی‌زبان ندیده‌ام موضوع جدید پوستر این انیمیشن است: سال گذشته، سی‌سال پس از ساخت «مدفن کرم‌های شبتاب» و در سال درگذشت کارگردانش، در توئیت‌ها و رسانه‌ها خبری پیچید: دو پوستر اصلی فیلم در زمان اکران، شامل تصویر دو شخصیت اصلی انیمشن در پایین صفحه و در بالای صفحه نیز آسمان شب و ستارگان یا کرم‌های شب‌تاب هستند. حال پس از سی‌سال با زیادکردن نورصفحه مشخص‌شده کارگردان فیلم رندانه یا دردمندانه، در آن بخش سیاه بالای پوستر، تصویر هواپیمای آمریکایی را هم قرارداده، اما آن بخش را آنقدر تیره و تاریک کرده تا هواپیما پنهان‌شود. تاکاهاتا با این کار، پیامی را برای نسل‌های آینده کشور و اثرش فرستاده که حتی اگر هواپیما به صورت واضح هم در پوستر می‌آمد مخابره نمی‌شد. پیام رنج، نفرت و مظلومیت؛ در عین ترس، خفقان و اسارت:

 

  • حسن صنوبری
۰۱
آبان

http://bayanbox.ir/view/747648247094866577/%D8%B3%D9%88%D9%86%D8%A7%D8%AA-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D8%B2%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D9%86%DA%AF%D9%85%D8%A7%D8%B1-%D8%A8%D8%B1%DA%AF%D9%85%D8%A7%D9%86.jpg

ظاهرا مهم‌ترین مسائل زندگی ما، همان پیش‌پا افتاده‌ترین مسائل زندگی ما هستند...

که نادیده‌گرفته‌شده‌اند.

خون‌ریزان و سوزان‌ترین جراحت چهل‌سالگی، خیلی وقت‌ها همان خراش کوچک چهارسالگی است که چسب زخم مناسب خودش را به خود ندیده.

با این مقدمه و به مناسبت پاییز و اندوهان عمیقش  و روزنه‌های دردآورش به عالم درون انسان‌ها ، دوست‌‌دارم یادی کنم از فیلم ارزشمند سونات پاییزی (محصول ۱۹۷۸) ساختۀ استادِ سینما جناب اینگمار برگمان. پیشتر، از یکی‌دو فیلم این مرد عجیب هنر مدرن همینجا نوشته بودم که با مضمون مرگ و رویکردی فلسفی ساخته شده بودند و مربوط به دهه دوم و دوران جوانی کارگردان بودند. اما سونات پاییزی مربوط به دهه چهارم کارگردانی برگمان است و عالم دیگری دارد. البته کارگردانی که ذهنیت فلسفی دارد در تمام آثارش فیلسوف است. اما این فیلم مضمونش خانوادگی است و رویکردش بیشتر روان‌شناسانه، درون‌کاوانه و اخلاق‌پژوهانه. این فیلم از خانواده حرف می‌زند، از مادر، از دختر، از جهان زنانه و قطعا از انسان. از فرد انسانی.

سونات پاییزی از آن فیلم‌ها نیست که برای کیف‌کردن و باپفک‌دیدن بشود توصیه‌اش کرد. از آن فیلم‌های قهوه‌بر و چای‌بردار است که حوصله مخاطب بی‌حوصله را سرمی‌برد. چون کارگردان نفس مخاطب را هدف قرار نداده، بلکه عقلش را هدف قرارداده. با سیری که به آرامی آغاز می‌شود، در میانه‌راه نفس‌گیر می‌شود و سرانجام پایانی فوق‌العاده را رقم می‌زند. زیبا، باشکوه و فکربرانگیز.

فیلم، جایزه برترین فیلم گلدن گلوب را از آن خود کرده و فیلمنامه و نقش نخستش نامزد اسکار شده‌اند. در زمینه بازی هم سونات پائیزی از فیلم‌های درخشان تاریخ سینماست و آن را نوعی دوئل بین دو بازیگر قدرتمند از دو نسل یعنی لیو اولمان و اینگرید برگمان می‌دانند. اولمان بازیگری است که خود اینگمار برگمان او را برکشیده، بزرگش کرده و در ده فیلم مهمش به او نقش داده. اما اینگرید برگمان که اصالتا هم‌وطن و هم‌نسل اینگمار برگمان است و حتی شبیه‌ترین نام را به او دارد، قهرمان سینمای امریکا است و این تنها فیلمی که با هم‌وطنِ هنری‌سازش همراه می‌شود و از قضا آخرین فیلم پیش از مرگ.

 

شبی که فیلم را دیدم یادم نمی‌رود. خیلی حالم خوب بود که یک فیلم خوب و جدی دیدم .

  • حسن صنوبری
۲۵
خرداد

http://bayanbox.ir/view/7432399285743723879/The-Tale-of-The-Princess-Kaguya.jpg

 

 

گفته بودم ژاپن دوتا پیرمرد درجه یک در عالم انیمشن دارد. دفعه قبل برایتان از هایائو میازاکی عزیز نوشته بودم. حال برویم سراغ زنده‌یاد ایسائو تاکاهاتا دوست دیرین میازاکی و دیگر موسس استودیو جیبلی.

آثار تاکاهاتا به نسبت میازاکی شناخته‌تر و تلوزیونی‌تر است و در عوض میازاکی نخبگانی‌تر و سینمایی‌تر است. مخصوصا از جهت آثار. شما حتی اگر اسم تاکاهاتا را نشنیده باشید حتما چندتا از انیمیشن‌های سریالی‌اش مثل هایدی و آنشرلی و شاید مارکو را دیده‌اید. اما تاکاهاتا به جز سریال‌هایش و ارزشمندتر از آن‌ها دو انیمیشن سینمایی بسیار مهم دارد. قصد داشتم فقط یکی از این دو را معرفی کنم، ولی سفر نخست وزیر ژاپن آن‌هم با پیام آمریکا باعث شد بخواهم در مطلبی دیگر، دیگر انیمیشن مهم او را هم معرفی کنم.

افسانه شاهزاده خانم کاگویا محصول سال 2013 آخرین و حرفه‌ای‌ترین انیمیشن تاکاهاتا در دوران حیات است. برخلاف بسیاری از کارگردان‌های ایرانی که دوست دارند مصداق آیه «و من نعمره ننکسه فی الخلق» باشند و هرچه پیرتر می‌شوند در فیلم‌سازی خرفت‌تر می‌شوند؛ ایسائو تاکاهاتا در آخرین اثر سینمایی خود پنج سال پیش از درگذشتش توانسته تکنیکی‌ترین و متمایزترین انیمیشن خود را بسازد و نشان دهد پیری برای بعضی از افراد هم، نقطه کمال و اوج است نه زوال و فرود. تاکاهاتا به خاطر همین اثر نامزد جایزه اسکار بهترین انیمیشن شد. اینکه آیا اصل جایزه هم حقش بود یا نه را به بررسی و مقایسه آنانکه همه نامزدها را دیده‌اند می‌سپاریم.

http://bayanbox.ir/view/276728320301116652/isao-takahata.jpg

افسانه شاهدخت کاگویا بر اساس یک داستان فولک قدیمی ژاپنی (داستان بامبوشکن) ساخته شده است و نمونه‌ای موفق از انیمیشن و سینمای بومی چه در ساختار و چه در محتوا است. این انیمیشن فقط از لحاظ بصری یک نقاشی جادویی و زنده است و از منظر محتوا دریچه‌ای است به جهان رازآمیز فرهنگ باستان ژاپنی. از این جهت می‌تواند سرمشق تمام انیمیشن‌سازان مشرق‌زمین و جهان غیرغربی باشد. اینجا همانجایی است که عرصهٔ هنرنمایی و حدّ پرواز هیچ‌کدام از کارخانه‌های غول‌پیکر انیمیشن‌سازی آمریکایی نیست. همانجایی که محض هنر به نمایش درمی‌آید و صنعت و ثروت را تحقیر می‌کند.

دیدن این انیمیشن را برعکس انیمیشن بعدی به همه توصیه می‌کنم. این ژاپن همان ژاپن زیبا، دوست‌داشتنی، هنرمند و باشکوهِ پیش از جنگ و تحقیر و تسلیم است.

 

  • حسن صنوبری
۲۳
فروردين

http://bayanbox.ir/view/943825432628729777/%D8%B4%D8%A7%D9%87%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%86%D9%88%D9%86%D9%88%DA%A9%D9%87.jpg

 

در پنجاه سال اخیر وقتی بسیاری از سینماگران مشرق‌زمین مانده بودند که حقیرانه تسلیم هنر و صنعت سینمای غرب شوند یا تماما هنر و غرب را یک‌جا بدرود بگویند، وقتی بسیاری از نخبگان و هنرمندان عالم شرقی درگیر بحث‌های فلسفی درازدامن و بی‌نتیجه بودند دو مرد ژاپنی به راه افتادند و کار خودشان را شروع کردند.

در نتیجه ژاپن _همان ژاپن شکست‌خورده و تحقیر شده در حملۀ اتمی آمریکا_ دو پیرمرد به عالم هنر تقدیم کرد. یکی «ایسائو تاکاهاتا» بود که روحش شاد و بعدا درباره‌اش خواهم نوشت و دیگری «هایائو میازاکی» (Hayao Miyazaki / 宮崎 駿) است که هنوز در کنار ماست و زنده‌باد.

میازاکی به نظر من بزرگ‌ترین انیمیشن‌ساز زندۀ دنیاست. او را والت دیزنیِ ژاپن خوانده‌اند؛ چون نمی‌خواهند از ژاپن فراتر باشد. و الا به نظر من او بزرگ‌تر از این حرف‌هاست. هرچند با تولد در مشرق‌زمین اقبال رقبای غربی را نیافته باشد..

میازاکی و تاکاهاتا در سیر آثارشان گاه مقلد و متاثر و منفعل بوده‌اند در برابر غرب و گاه مهاجم و مولد و مقتدر و کاملا شرقی و ژاپنی. باری به نظرم دومی بر اولی می‌چربد، در جهانی که همه بی‌همه‌چیز شده‌اند و یک‌روز هم مولد و خودمختار نبوده‌اند.

شاهکار بی‌نظیر میازاکی انیمیشن نخبگانی «روح رانده شده» (یا «شهر اشباح») (2001) است. ولی این روزها که سیل و زلزله و تحولات و مخاطرات زمین ذهن‌مان را درگیر کرده است دوست دارم از دیگر کارهای فوق‌العادۀ این پیرمرد مهربان ژاپنی سخن بگویم.

زمین و به‌طور کلی طبیعت _چنانچه از یک مشرق‌زمینی اصیل انتظار داریم_ از مهم‌ترین مولفه‌های آثار و دغدغه‌های ذهنی میازاکی است. در اکثریت انیمیشن‌های او این مسئله را می‌بینیم. ولی سه‌کار درخشان او این موضوع محوریت دارد. یکی «ناوسیکا از درۀ باد» (۱۹۸۴) است، دوم «لاپوتا قلعه‌ای در آسمان» (۱۹۸۶) و سرانجام انیمیشن نفس‌گیر و حماسی «شاهزاده مونونوکه» (۱۹۹۷) است.

شاید بعد از شهر ارواح، شاهزادۀ مونونوکه محبوب‌ترین و مهم‌ترین انیمیشن هایائو میازاکی است. این انیمیشن فروش بسیار بالایی را در اکران‌های جهانی‌اش داشته، نظر منتقدان را جلب کرده و در فهرست سایت آی ام دی بی شصت‌وچهارمین فیلم محبوب دنیای سینماست.

همین الان خیالتان را راحت کنم: اگر تا کنون با انیمیشن‌های ژاپنی، مخصوصا اینگونه آثار نخبگانی آشنایی ندارید و صرفا سلیقه و طبعتان با انیمیشن‌های یک‌نواخت و کودکانۀ غربی پرورش یافته (مثل خودم و همۀ ملت ایران!) باید بدانید قبل از دیدن این انیمیشن تمام تصورات خودتان از یک انیمیشن را کنار بگذارید. انیمیشن‌های ژاپنی هرگز ساده‌انگارانه و گل‌وبلبلی نیستند؛ کیفیت تصویری و دیجیتالی انیمیشن‌های غربی را ندارند؛ هنر دست و تخیل انسانی و غیر نرم‌افزاری‌شان قوی‌تر است، در پی اثبات و تایید پیش‌فرض‌های ذهنی ما از جهان نیستند و قطعا ما را به عالمی جدید و عجیب خواهند برد..

به نظرم شاهزادۀ مونونوکه شروع خوب و متعادلی برای آشنایی با جهان میازاکی و انیمیشن‌های ژاپنی است.

 

  • حسن صنوبری
۱۲
دی

 

 

 

بعضی فیلم‌ها را قبل از اینکه بروی سینما خودت دیده‌ای. بعضی را بعد از برگشتن از سینما هم شاید ندیده باشی.

«اتاق تاریک» فیلم جدید آقای حجازی برای من بیشتر از نوع اول بود. چندوقت پیش بود به یکی از دوستانم گفتم چطور است برداریم یک فیلم بسازیم و به بهانۀ نمایش و نکوهشِ «هولناکی‌های مدرنیته» و «بیچارگی‌های جامعۀ روشنفکرمآب و طبقۀ متوسط شهری (و بلکه بالای شهری) تهران»، یک‌عالمه زندگی و رفتار و شخصیت بیمار و مریض را بیاندازیم به جان هم؛ سرآخر هم چندتا «پیام اخلاقی ریز یا درشت» بیاندازیم در پایان قصه. فیلم هم که تمام شد تیتراژ را با اسم «سید روح الله حجازی» امضا می‌کنیم که یک‌وقت خدای‌نکرده رسانه‌های ارزشی و مذهبی به ما و فیلممان بدوبیراه نگویند و فکر نکنند اثری که می‌بینند حاصل طبعِ فیلم‌سازیِ کارگردانی مثل اصغر فرهادی یا یکی از مقلدان اوست.

البته از انصاف نگذریم فیلم‌های حجازی بعضا رنگ‌ولعاب و طراوت و اندک خلاقیتی دارند که از سینمای فرهادی و فرهادی‌نماها بازشناخته می‌شوند. اما این رنگ و خلاقیت در اثر اخیر بسیاربسیار اندک است. من فیلم بلند پیشین حجازی یعنی «مرگ ماهی» را هم دوست نداشتم. چه اینکه آن اثر هم شعاری و پریشان به نظرم آمد و به نظرم یک‌جورهایی تقلیدی ضعیف از «یه حبه قند» «سیدرضا میرکریمی» بود و انسجامش از فیلم اخیر هم کمتر. اما مرگ ماهی لااقل رنگ و لعاب را داشت. دست‌کم تصاویر تماشایی و قاب‌های زیبا داشت. 

اگر بخواهم بی‌تعارف حرف بزنم: اخلاقی که در منبر سینمایی حاج آقا روح الله حجازی درس می‌گیریم همان اخلاقی است که در کافۀ سینمایی اصغر فرهادی تعلیم می‌شود: «برای اخلاقی بودن و انسان بودن باید وحشت کنی و متنفر باشی. و الا می‌شوی یکی از آدم بدها و زشت‌های فیلم من». زیبایی‌شناسی فیلم اخیر حجازی هم همان زیبایی‌شناسی اصغر فرهادی است که قبلا در یادداشتی برای «فروشنده» مورد کاوش قرارش دادم: «زیبایی‌‌شناسی مبتنی بر زشتی». حتی ایرانی هم که در سینمای حجازی می‌بینیم همان ایران سینمای فرهادی است: «یک ایرانِ ویران، جبرزده، افسرده و بیمار» آن‌هم فقط در «تهران»، آن‌هم فقط «بالای شهر تهران»، آن‌هم فقط در خانۀ آدم‌های «پریشان و عصبانی و مریض». مضمون‌پردازی اتاق تاریک هم دقیقا همان مضمون‌پردازی آثار فرهادی است که قبلا برشمردم: 1_«اختلافات حاد زن و شوهری» 2_ «قضاوت خیلی سخته ها! همه هم گناهکارند هم یکجورهایی حق دارند! یک وقت قضاوت نکنی!» 3_ «انسان محصول شرایط و جامعه است؛ جامعه و شرایط هم مزخرفند»

حالا فرقش چیست؟ چرا این‌دونفر با هم در یک‌قاب قرار نمی‌گیرند؟ شاید اگر برویم برگۀ رأی‌ها از صندوق بیرون بکشیم ببینیم سال 96 حجازی به رئیسی رای داده و فرهادی به روحانی. همین. چیزی که در نقد و ارزش‎‌گذاری یک فیلم تفاوت چندانی ندارد.

بله، اگر این فیلم را با هشتاد درصد فیلم مزخرف تولیدی سینمای ایران مقایسه کنیم فیلم بدی نیست و لحظات خوبی هم دارد. اما اگر با فیلم‌های هم قد خودش مقایسه شود خیلی جای نقد دارد و خیلی عقب است. روح الله حجازی را باید با کارگردان هم‌سن خودش یعنی بهروز شعیبی مقایسه کنیم. شعیبی هم مانند حجازی متولد 1358 است و دوست‌دار سینمای اجتماعی و خانوادگی. اما حجازی کجا شعیبی کجا. اتاق تاریک کجا دارکوب کجا.

 
  • حسن صنوبری
۳۰
آبان


مرگ از قدیمی‌ترین رازهای حل‌نشده بشری است. به همین خاطر بسیاری از هنرها دوست‌دارند آن را بازیچه خودشان قراردهند تا برای مخاطب جذاب جلوه‌کنند؛ گروه دیگری از هنرها که معرفتشان از گروه قبل بالاتر است،  از مرگ می‌ترسند و سعی می‌کنند فراموشش کنند. فقط گروه سوم می‌ماند که بر خلاف دو گروه مبتذل قبل، سعی می‌کند به مرگ واقعا فکر کند

سینمای صنعتی شاید در روزگار خود جذاب‌تر از دیگر سینماها باشد، ولی با گذشت زمانه و پیشرفت صنعت جایگاه خود را از دست می‌دهد. برعکس، سینمایی که بیش از «صنعت سینما» مبتنی بر «هنر سینما» باشد، با گذشت زمان ارزشمندتر می‌شود

خیلی از فیلم‌هایی که جذابیتشان به خاطر ویراژدادن ماشین‌های مدل بالا، صحنه‌های انفجار، خانم‌های خوش‌پوش ربات‌های هوشمند و یا حتی سفر به فضا بوده بعد از یکی دو دهه با پیشرفت تکنولوژی از سینما حذف شدند. طرفداران امروزی اینگونه سینماها به آثار دیروزی آن‌ها می‌خندند. اما کارگردانی که درباره مرگ فیلم ساخته و بیشتر از ظاهر داستان به باطنش فکرکرده فیلمش همواره جذابیت دارد و تازه است

سال 1957 سال مهمی برای سینماست چون سالی است که بسیاری از کارگردانان سینما فیلم‌های درخشانی را ساختند. فلینی، کوبریک، کوروساوا، سیدنی لومت و... اما یک کارگردان بزرگ در این سال دو فیلم درخشان ساخته که او کارگردان نابغه سوئدی، «اینگمار برگمان» است. جالب اینکه هیچکدام از این شاهکارها برگزیده و یا حتی نامزد اسکار (به جز «12مرد خشمگین» لومت) نمی‌شوند و جایزه به فیلمی از دیوید لین می‌رسد که روایتگر حماسه و مقاومت سربازان انگلیسی دربرابر سربازان زورگوی ژاپنی است!

دو فیلم شاهکار برگمان در سال 1957 یکی «مهر هفتم» است و دیگری «توت‌فرنگی‌های وحشی» که هردو جزو موفق‌ترین آثار با موضوع «مرگ» هستند. البته که مهر هفتم مرگ‌آمیزتر است در مقایسه با توت‌فرنگی‌های وحشی که بین مرگ و زندگی در حرکت است. و البته که تاثیرگذارتر.

صنعت سینما بسیار پیشرفت کرده است ولی هنوز به سختی می‌توان فیلمی با موضوع مرگ را بهتر از مهر هفتم برگمان تصور کرد

منظورم از مرگ‌آمیز بودن یک فیلم وحشت‌انگیز، تهوع‌آور، چندش‌آمیز و پر بودنش از جسد و جنازه و جیغ و دلهره نیست! این فیلم به نظر من هم کمدی است هم فلسفی هم عاشقانه هم حماسی هم سیاسی و هم ترس‌آور؛ اما نه یک ترس هیجانی و حیوانی، یک ترس خردمندانه و انسانی.


  • حسن صنوبری
۱۸
آبان

بسیاری «تئودوروس انگلوپولس» _یا همان تئو آنجلوپولوس_ (Theodoros Angelopoulos) کارگردان نابغۀ یونانی را جزو برترین‌های تاریخ سینما می‌دانند. کارگردان بزرگی که هیچ‌گاه فیلم‌هایش حتی نامزد جایزه اسکار نشدند.

البته که سبک فیلم‌سازی او سبک خاص‌پسند و روشنفکرپسندی است. نماهای کند و فضاهای مبهم و مه‌آلود فیلم‌های او شاید دقیقا همان چیزی است که فیلسوف آلمانی «هگل» از ضرورت ابهام‌آمیزبودنِ هنر انتظار داشته و دقیقا برعکس همان چیزی که مخاطب آمریکایی بتواند یک لحظه‌اش را تحمل کند.

باری من نمی‌گویم همۀ فیلم‌های آنجلوپولوس را دوست دارم و از همه‌شان لذت می‌برم، اما عظمتِ و تمایز هنری این کارگردان مخصوصا در بعضی از فیلم‌هایش بدیهی‌ست. من هم پای بعضی نماهای بسیار طولانی یا مبهم بعضی از فیلم‌های او خسته می‌شوم ولی برای بعضی از فیلم‌ها و لحظه‌های سینمایی‌اش هم هیچگاه نمی‌توانم بدیلی پیدا کنم. «چمنزار گریان» (The Weeping Meadow) یکی از همان فیلم‌هاست که اگر حوصله کنیم و ببینیم و با زبان و جهان خاصش کنار بیاییم یک تجربۀ سینمایی فوق‌العاده نصیبمان می‌شود. بعضی از نماهای این فیلم را انگار بزرگ‌ترین نقاشان کلاسیک تصور و تصویرسازی کرده‌اند. فیلمی که با سیری طولانی ما را به عمق غربت، رنج و اندوهِ برهه‌ای از تاریخ مردم و سرزمین یونان می‌برد. فیلم یک مرثیه است، اما یک مرثیۀ باشکوه.

یک نکته جالب اینجاست که این فیلم در سال ۱۳۸۳ جایزهٔ ویژهٔ هیئت داوران بخش سینمای معناگرا را ازجشنواره فیل فجر خودمان دریافت می‌کند.


با همۀ عظمت و زیبایی و بداعت فیلم، سخت است قبول کنم که از موسیقی‌اش زیباتر باشد. چه اینکه قبل از آنجلوپولوس «النی کاریندرو» (Eleni Karaindrou) را می‌شناختم. قبل از چمن‌زار گریان ، موسیقیِ چمن‌زار گریان را گوش کرده بودم و آنقدر موسیقی‌های کاریندرو برایم عظیم و عزیز بودند تصمیم گرفتم بستگان تصویریشان در سینمای آنجلوپولوس را هم ببینم. فقط شنیدن آندسته از موسیقی‌فیلم‌هایی که کاریندرو برای کارهای آنجلوپولوس ساخته کافی‌ست برای فضاحت جایزه اسکار که حتی کارهای این کارگردان را در بخش موسیقی هم نفهمیده و ندیده.

نکتهٔ جالب دیگر این است که شخصیت اول خانم فیلم هم النی نام دارد و شخصیت اول آقای فیلم و بسیاری از شخصیت‌های فیلم موزیسین هستند.

بعدا مفصلا درباب موسیقی‌های کاریندرو می‌نویسم. موسیقی این فیلم و بسیاری از آهنگ‌های النی کاریندرو همان آهنگ‌های باشکوهی هستند که ما برای امام حسن (ع) نساختیم. همان شعرها و نوحه‌هایی هستند که من برای امام حسن نگفتم. البته که یک‌روز خواهم گفت. مگر اینکه بخواهم نامم را به تئو و النی فروبکاهم


  • حسن صنوبری
۱۴
مهر

بعضی از کارگردان‌ها خاص‌پسند می‌سازند و بعضی عامه‌پسند. مثلا کیارستمی و دهنمکی خودمان. بعضی خاص می‌سازند و ادای عام را درمیاورند، مثل میرباقری خودمان. بعضی عام می‌سازند و ادای خاص را درمیاورند، مثل فرهادی خودمان. مثل نولان خودشان. یا خواهران واچوفسکی (که قبلا برادران واچوفسکی بودند). قطعا ارزشمندترین این گروه‌ها آنان‌اند که به قول مولوی:

وگر از عام بترسی که سخن فاش کنی / سخن خاص نهان در سخن عام بگو

این میان اندکی هستند که واقعا سعی می‌کنند بین این دو را جمع کنند و گروه پنجمی باشند. نه خاص، نه عام، نه خاصِ عام‌شعار و نه عام خاص‌اطوار، بلکه ایستاده بین مرز خاصه‌پسندی و عامه‌پسندی. به نظرم مایکل مان یکی از این افراد است. قبلا درباره یکی از فیلم‌هایش نوشته بودم: «علی»

فیلم آمریکایی «آخرین موهیکان» (1992) از جمله آثار محبوب مایکل‌مان است که دقیقا منطبق بر همین تعریف است. این فیلم به دوگانگی‌های بسیاری دچار است. هم احساس می‌کند باید به مخاطب خاص پاسخ‌گو باشد هم به مخاطب عام؛ هم باید در برابر نخبگان سیاسی جهان حرفی برای گفتن داشته باشد هم باید احترام آمریکا را نگه‌دارد. به همین خاطر فیلم حالت دوگانه‌ای دارد و گویا نیمه‌ی اول فیلم بیشتر با توجه به مخاطب خاص و نخبه ساخته شده و نیمه دوم با توجه به مخاطب عام و حکومت آمریکا. از یک طرف این فیلم یک فیلم حماسی علیه استعمار و متجاوزان غربی است و از یک طرف مجبور می‌شود چندجا طرف همین استعمارگرها را بگیرد. از یک طرف یک فیلم هنری پرمشقت تاریخی است و از یک طرف در چندجا به نحوی کلیشه‌ای رمانتیک می‌شود.

فیلم در سرزمین آمریکا اتفاق می‌افتد ولی پیش از تاسیس رسمی آمریکا. زمانی که انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها برای تصاحب آمریکا با هم سر جنگ داشتند و بخش عمده‌ای از بومیان را یا از بین برده بودند یا به هم‌پیمانی و بردگی خود درآورده بودند و یا به جان هم انداخته بودند...

وقتی از وضعیت و هزینه‌ی بالای پروژه‌های بزرگ سینمایی و همچنین استیلای کامل نهادهای امنیتی آمریکا بر فرهنگ و هنر این کشور خبر داشته باشیم شاید به خاطر بعضی سکانس‌ها به کارگردان حق بدهیم. ولی فارغ از آن چند سکانس و افت فیلمنامه در بخشی از فیلم؛ آخرین موهیکان فیلم درخشان و ارزشمندی است و منبع الهام آثار بسیاری پس از خود شده است. کارگردانی، تصویربرداری، موسیقی، فضاسازی . بازیگری نقش نخست در درجه بالایی از خلاقیت و توان‌مندی قرار دارند

 

 

درباره موسیقی آخرین موهیکان

 

🎶 اولین‌باری که این موسیقی را شنیدم نام آهنگسازش را نمی‌دانستم. تا مدت‌ها گمش کردم.

روزگاری گذشت تا اولین‌باری که فایلش به دستم رسید و فکر می‌کردم آهنگسازش #ونجلیز است؛ چون روی فایل نام ونجلیز نوشته شده بود (احتمال دارد مربوط به وقتی باشد که آرشیو ونجلیز جناب مجید اسطیری را تصاحب کردم.) به نظرم ونجلیز تا حد زیادی شایستگی‌اش را داشت. تا اینکه فیلم درخشانِ آخرین موهیکان را دیدم (به‌زودی درباره‌اش می‌نویسم) و این آهنگ را آنجا شنیدم. وقتی سراغ اطلاعات فیلم رفتم دیدم درباره آهنگساز اشتباه می‌کردم. ونجلیزی در کار نبود. آهنگسازی این فیلم بر عهدۀ دو آهنگساز به نام ترور جونز و رندی ادلمن بود. دیگر مطمئن شده بودم و خوشحال که نام آهنگسازان اصلی را پیدا کرده‌ام؛ و البته اندکی ناراحت که چرا یک اثر به این زیبایی یک سازنده ندارد که بتوانم همۀ احترام قلبی‌ام را یک‌جا نثار همان «یک»نفر کنم (امان از جهانِ موحدانه!). اما باز هم اشتباه می‌کردم. دو آهنگساز یادشده مسئول کلی موسیقی این فیلم و آهنگساز تمامی قطعاتش بودند؛ به جز این قطعۀ شگفت. آهنگساز این یک قطعه که نامش در هیچ‌کدام از منابع فارسی موسیقی فیلم آخرین موهیکان نبود، پیرمردی اسکاتلندی و با چهره‌ای شبیه به سرخ‌پوست‌ها بود به نام «داگی مکلین»

«داگی مکلین» مهم‌ترین چهرۀ هنری و موسیقایی اسکاتلند است و این قطعه‌اش را موسیقی ملی غیررسمی اسکاتلند می‌دانند. او جزو منتقدین جدیِ دولت کشور خود است و جالب است بدانید از جدی‌ترین شخصیت‌های ضدانگلیسی اسکاتلند و طرفدار جان‌برکفِ استقلال این سرزمین از بریتانیاست. این موضوع وقتی برایتان جالب‌تر می‌شود که فیلم آخرین موهیکان را دیده باشید و یا دست‌کم یادداشت پست بعدی من که به این فیلم اختصاص دارد را بخوانید

اما درباب خود اثر و زیبایی و حماسۀ درخشانش فقط یک جمله می‌توانم بگویم: از جمله آهنگ‌هایی است که برای حضرت عباس و امام حسین (علیهم السلام) نساختیم!

قصد دارم یک لیست از موسیقی فیلم های درخشانی که از فیلمشان برترند را تدوین و منتشر کنم و گریۀ حاضران را برای مظلومیتِ موسیقی و ستمگری سینما دربیاورم. ولی عجالتا برای موسیقی‌ها و فیلم‌هایی که هردو خوب هستند و تا حد زیادی ازدواج موفقی دارند اینجا دو مطلب در کنار هم می‌نویسم.

 

دانلود موسیقی فیلم آخرین موهیکان ساخته داگی مکلین

 

 
  • حسن صنوبری
۱۸
مرداد

 

آدم نمی‌داند وقتی می‌خواهد یک فیلم ایرانی را داوری کند، باید آن را با سینمای جهان مقایسه کند؟ یا با سینمای ایران؟ یا با سینمای امروز ایران؟

به همین خاطر دارکوب (ساخته بهروز شعیبی) را در ذهنم یک‌بار با هر سه تا سینما مقایسه می‌کنم:

به نظر این مخاطب معمولی سینما، دارکوب در قیاس با دیگر فیلم‌های سینمای امروز، ایران، به ویژه سینمای اجتماعی امروز ایران یک فیلم عالی است. در مقایسه با سینمای ایران (در همه ادوارش) یک فیلم تقریبا خوب، و در مقایسه با سینمای جهان یک فیلم متوسط ولی قابل احترام است.

 

مهم‌ترین ویژگی سینمای شعیبی، تمایز محتوایی و تلاش برای گفتن حرفی نو و مفید است. حداقلش تو‌ خیالت راحت است که دغدغۀ اصلی کارگردان کسب موفقیت در جشنواره‌های داخلی و ‌خارجی نیست؛ می‌دانی طرف حسابت جوان جویای نامی نیست که هدفی جز‌ کپی‌کردن از روی اصغر فرهادی نداشته باشد. بلکه او یک هنرمند و انسان واقعی است، خودش فکر دارد و احساس دارد و در حد خودش به مسائل و بحران‌های اجتماعی و اخلاقی جامعه‌اش می‌اندیشد. ولو اینکه من این میزان تلخی در سینما و ‌این طرز نگریستن به جهان را خیلی نپسندم. فلذا به یک‌بار تماشا حتما می‌ارزد.

 

پیشنهاد نمی‌شود به کسانی که حوصله و طاقت فیلم‌های تلخ‌وش را ندارند. پیشنهاد می‌شود به کسانی که اهل تعمق در مسائل مهم اجتماعی و اخلاقی هستند.

قبل از تماشای فیلم ترانۀ محمد_معتمدی برای تیتراژ فیلم را دیده و شنیده بودم. ولی در نسخۀ اکران عمومی خبری از معتمدی نبود، چرا؟

محدودیت‌ کاراکتر اجازه نمی‌دهد از بازی بدیع سارا بهرامی و بازی کلیشه‌ای مهناز افشار سخن بگویم. این بماند برای روزگاری دیگر.

  • حسن صنوبری
۰۵
ارديبهشت

پیشخوان: تماشای فیلمی که اکنون معرفی می‌کنم برای هر مشرق‌زمینی و مسلمانی لذت‌بخش است.



اصل مطلب: فیلم‌های هویتی و تمدنی، فیلم‌هایی هستند که به ما می‌گویند «ما چگونه ما شدیم». هر ملتی برای اینکه «ملت» باشد و بماند باید به هویت و تاریخ خودش اشراف داشته باشد. مردم بی‌تاریخ مردم نیستند. چنانچه آدم بی‌حافظه هم نمی‌توان رشد انسانی داشته باشد و همین است اهمیت هر هنر تمدنی و هویتی، اعم از سینما، شعر، تئاتر، رمان و...


در سینمای ما این موضوع بسیار کمرنگ است. تنها امیدم به امثال «داود میرباقری» است. با اینکه سرزمین و آیینی هستیم با قرن‌ها تمدن و هویت. با تمدنی قدیمی و هویتی غنی. بسیاری از سرزمین‌ها و اندیشه‌ها که یک صدم این تمدن، هویت، فرهنگ و تاریخ ما را ندارند به ساخت چنین آثاری با هزینه‌های بالا روی آوردند تا برای خودشات هویت بتراشند، هرچند تمام روایت و متن داستانشان مبتنی بر دروغ و تخیل باشد.

جالب است که در کشور ما یا چنین آثاری ساخته نمی‌شود، یا بسیار سخیف و ضعیف ساخته می‌شود، یا اگر متوسطی از استانداردهای سینمایی را داشته باشد از سوی منتقدان و رسانه‌ها با نهایت آرمان‌گرایی تحقیر و تضعیف می‌شود و از صحنه خارج.

«ریدلی اسکات» کارگردان شهیر انگلیسی که او را در شمار «قدرتمندترین مردان جهان» و «بزرگ‌ترین کارگردانان تاریخ سینما» می‌شناسند کسی است که از بهترین‌های سینمای حماسی تاریخی است. فیلم مشهور او «گلادیاتور» (2000) را کمتر کسی است که ندیده باشد یا دوست نداشته باشد، کمتر کشوری است که اکران نکرده باشد و کمتر جایزه‌ای است که به او تعلق نگرفته باشد. فیلم حماسی دیگری که او پنج سال بعد می‌سازد «قلمروی بهشت» (2005) نام دارد که با همه زیبایی‌اش جزو بایکوت‌شده‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما در غرب است. فکر می‌کنید چرا؟

«قلمروی بهشت» سراغ یکی از حساس‌ترین جغرافیاها یعنی «اورشلیم» (فلسطین) و یکی از حساس‌ترین زمان‌ها یعنی دوران «جنگ‌های صلیبی» رفته است. این فیلم جزو معدود فیلم‌هایی است که سعی کرده به جای روایت رسانه‌های انگلیسی و صهیونیستی، سراغ حقیقتِ داستان جنگ‌های صلیبی برود و تا حد زیادی به روایتی منصفانه از آن دوران بپردازد. علت بایکوتِ چنین فیلم حماسی و زیبایی، فقط همین انصاف است.

چنانچه می‌دانید و گفته‌اند «جنگ‌های صلیبی به سلسله‌ای از جنگ‌های مذهبی گفته می‌شود که به دعوت پاپ توسط شاهان و نجبای اروپایی داوطلب برای تصرف سرزمین‌های مقدس که در اختیار مسلمانان بود، برافروخته شد». البته این مشهورترین قرائت است و در حقیقت مسیحیان جنگ‌های صلیبی به نبرد با مسلمانان بسنده نکرده‌اند و با کافران، یهودیان و همه کسانی که به نظرشان «مسیحیان منحرف» بودند جنگیدند. از نه جنگ صلیبی مهم که بین مسیحیان و مسلمانان روی داد و در همه آن‌ها مسیحیان مهاجم بودند؛ مسلمانان فقط در جنگ نخست شکست خوردند و مسیحیان بازنده‌ی هشت جنگ بعدی بودند! «تخمین‌ها حاکی از آن است که یک تا سه میلیون نفر در جنگ‌های صلیبی کشته شده‌اند».  «در سال ۱۰۹۹ میلادی، طی وقوع اولین جنگ صلیبی، پس از محاصره‌ی اورشلیم، مسیحیان با وحشی‌گری تمام، به خیابان‌های شهر هجوم برده و تمامی مردان، زنان و کودکان مسلمان و یهودی را به قتل رساندند». همچنین «در سال ۱۱۹۱ میلادی، طی سومین جنگ صلیبی و بعد از سقوط شهر عکا، ریچاردِ شیردل دستور به قتل‌عام ۳۰۰۰ زندانی، از جمله زنان و کودکان داد.» و این‌ها فقط گوشه‌ای از جنایاتِ بی‌شمار غربی‌هایی است که در طی زمان به این نتیجه رسیدند که بهتر است به جای نبردهای پرهزینه و آبروبر، کاری کنند تا گروهی با لباس و پرچم اسلام خون مسلمانان را بریزند.

جالب اینجاست که مسلمانان در همین جنگ‌ها با اینکه اکثرا پیروز بودند ولی با جوانمردی و اخلاق با شکست‌خوردگان رفتار می‌کردند و این حسن خلق و رأفت اسلامی تا به حدی بوده است که طرف مقابل بارها و بارها به آن اقرار کرده است. «صلاح الدین ایوبی» پادشاه مسلمانِ کردنژاد هنوز هم نزد فرهیختگان و عاقلانِ غرب چهره قابل احترامی است. فیلم قلمروی بهشت، علی‌رغم بعضی تفاسیر نادرست از اسلام (مثل آنجا که معشوقه‌ی داستان در دیالوگ با عاشق می‌گوید«محمد می‌گوید تسلیم شو ولی مسیح می‌گوید تصمیم بگیر»! و واقعیت را خیلی طنزآمیز برعکس می‌کند و فحش نیچه به مسیحیت و ستایشش از اسلام را معکوس می‌کند!) در مجموع با ادای دین به صلاح الدین و حقیقت همراه است و آنقدر منصفانه روایت شده است که خشم محافل فاشیستی و فراماسونری مسیحی و یهودی را درآورد و هر مسلمانی از دیدن آن تا حد زیادی لذت ببرد.

خیلی تلاش کرده‌اند تا این فیلم به دست مخاطبانش نرسد و من و شما آن را نبینیم؛ به احترام انصاف و تلاش هنری والای ریدلی اسکات حتما این فیلم را ببینید. مخصوصا که چنین فیلم‌هایی را خودمان برای خودمان نساخته‌ایم.

البته که مخاطب هوشمند، تاثیراتی که «مختارنامه» میرباقری از این فیلم گرفته است را در چند سکانس متوجه خواهد شد. باری، اگر میرباقری در پردازش بعضی صحنه‌ها تحت تاثیر ریدلی اسکات است در شخصیت‌پردازی و دیالوگ‌نویسی به مراتب هنرمندتر از اسکات و اکثر کارگردان‌هایی است که می‌شناسیم. همین نکات است که امید ما را به میرباقری زیاد می‌کند و باعث می‌شود از شنیدن خبر پیش تولید سریال «سلمان فارسی» هیجان‌زده شویم.


***
پ ن: البته که به این نکته واقفم که صلاح‎الدین ایوبی در سیاست داخلی چهره درخشانی ندارد و درگیر تعصبات مذهبی بوده، از آن جمله است کشتار و تعذیب و تعقیب شیعیان و یا قتل شیخ شهاب الدین سهروردی در دوران حکومت وی. ولی دستکم در سیاست خارجی او را محاسن بسیار است: اولا متحد کردن صفوف مسلمین، ثانیا مقاومت در برابر دست‌اندازی‌ها و تعرضات صلیبیون مهاجم و بیرون‌راندن ایشان از ممالک اسلامی و ثالثا حسن خلق و مدارا و رأفت اسلامی به نحوی که چهره اسلام به نیکی بدرخشد.
  • حسن صنوبری
۲۵
فروردين


فیلمی را برایتان می‌خواهم معرفی کنم که شاید هزاربار صداوسیما آن را پخش کرده است. شاید هم ده‌هزاربار، شاید هم بیشتر. فیلمی که خودتان هم شاید صدبار نصفه نیمه دیده باشید. و مشکل هم همینجاست.

شاید چون هزاربار پخش شده و دیدید، همه را نصفه و نیمه دیده‌اید. این یک قاعده است: تکرار زیاد، حجاب است. وقتی عرضه بسیار شد، تقاضا کم می‌شود. فراوانیِ عرضه، قدر و قیمتِ کالا را کم می‌کند. بهترین موسیقی‌های کلاسیک جهان، که همه بزرگانِ موسیقی آن‌ها را برآمده از نبوغ بی‌نظیر سازندگانشان می‌دانند را اگر برای اکثر ما پخش کنند هیچ اهمیتی بهشان نمی‌دهیم و باور نمی‌کنیم شاهکارند. بس که از هر بلندگویی، ولو موسیقیِ تبلیغِ پوشک بچه، هزاران بار شنیدیمشان.

یک هوشیاری و تذکری باید در کار باشد که آدم بتواند حجابِ تکرار را کنار بزند.

فیلم سینمایی «الرساله» (پیام) که در ایران به «محمد رسول الله» معروف شده است در سال ۱۹۷۶ یعنی دو سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، توسط کارگردانی سوریه‌ای به نام «مصطفی عقّاد» ساخته شده است. فیلمی که در روزگار خودش فروش و محبوبیت بالایی در غرب و شرق پیدا کرده است. باید تاکید کنیم نه‌تنها غرب و سینمایش پیش از این فیلم، هیچ تصور واضحی از اسلام و «حضرت محمد» (صل الله علیه و آله) نداشتند، بلکه در تمام جهان اسلام هم هیچ اثر امروزی سینمایی یا جهانی هویت‌بخش و غرورآمیزی وجود نداشت تا این یک میلیارد نفر به آن افتخار کنند، با آن کسب هویت کنند و به وحدت برسند. از این دو منظر، این فیلم ارزش فرهنگی فوق‌العاده‌ای دارد و کارگردانش نفر اول سینمای مسلمانان است.

.

شاید یکی از دلایل معنوی که باعث شد فیلم ارزشمند «مجید مجیدی آن تاثیری که باید را نداشته باشد، حرف‌هایی بود که در تضعیف و کوچک شمردن این تلاش عظیم در مقایسه با اثر خودش زده بود.

«عقاد چندسال پس از این فیلم، فیلم مهم و ارزشمند دیگری با عنوان «شیر صحرا درباره زندگی مسلمان مبارزی به نام «عمر مختار ساخت. این فیلم هم در سینمای اسلامی نظیر ندارد -جداگانه برایش می‌نویسم-. دو پروژه مهم دیگر عقاد ساختن سینمایی «صلاح الدین ایوبی و «امام خمینی» بود که با شهادت او و دخترش در عملیاتی انتحاری، هیچ‌گاه آغاز نشد

.

یکبار محمد رسول الله «شهید» مصطفی عقاد را باید با دقت از ابتدا تا انتها ببینیم. فیلمی که نظر جهان را به اسلام جلب، و پس از قرن‌ها شور ایمان را در دل‌های مسلمانان زنده کرد


  • حسن صنوبری
۱۶
فروردين


من هم که مخاطب حرفه‌ای هنر نقاشی نیستم هم نام «ونسان ونگوگ» را شنیده‌ام. بعضی اسم‌ها آنقدر بزرگ‌اند که در حیطه‌ی خودشان نمی‌گنجند. خیلی‌ها فلسفه نخوانده‌اند ولی نام «نیچه» و «دکارت» را شنیده‌اند. من خودم چیزی از فوتبال نمی‌دانم ولی با «مارادونا» و «پله» آشنا هستم. خیلی‌ها با ادبیات بیگانه‌اند ولی اسم «شکسپیر» و «تولستوی» به گوششان خورده. این اسم‌ها شهرت خود را مدیون عظمت شخصیت صاحب خود هستند.


البته من توفیق داشتم از زمان آشنایی با دوست نقاش دیوانه ام که شیفته و رهروی ونگوگ بود و همچنین دیگر دوستان نقاش و هنرمندم آشنایی و علاقه‌مندی بیشتری نسبت به ونگوگ پیدا کنم و خیلی خوشحالم که قبل از دیدن این انیمیشن جذاب، با مختصری از زندگی و تعدادی از کارهای ونگوگ آشنا بودم.


«وینست دوست‎داشتنی» (۲۰۱۷) عنوان انیمیشنی سینمایی است به کارگردانی و نویسندگی «دوروتا کوبیلا» و «هیو ولچمن» که به زندگی و مرگ رازآمیز ونسان ونگوگ نقاش پرآوازه هلندی می‌پردازد. روایت اثر یک سال پس از مرگ این نقاش اتفاق می‌افتد و البته می‌توان آن را بیشتر جزو «انیمیشن‎های مناسب بزرگسالان» طبقه‌بندی کرد. این انیمیشن جزو خاص‌ترین، هنرمندانه‌ترین و متفاوت‌ترین انیمیشن‌هایی است که در طی زندگی‌ام دیده‌ام. چه اینکه برای ساخت این اثر، حدود صد نقاش نقاشی کشیده‌اند تا این انیمیشن با تکنیک منحصر به فرد نقاشی خود ونگوگ تولید شود. از این نظر، این اثر ارزش بصری فوق‌العاده‌ای دارد و یک اتفاق مهم در سینما و انیمیشن است. اتفاقی که باید جایزه‌ها و جشنواره‌های معتبر هنری جهان به آن بپردازند، اگر سیاست و اقتصاد و رسانه تا اینقدر بر هنر سایه نیندازد. برای مثال این اثر جزو پنج نامزد جایزه اسکار بود و نسبت به چهار اثر دیگر (که گرچه اکثرا آثار قابل اعتناء و ارزشمندی بودند) قابل مقایسه نبود ولی خب جایزه اصلی به اثر دیگری رسید که به مراتب عامه‌پسندتر بود.

همچنین گویا در تعطیلات نوروزی این فیلم با دوبله و اندکی سانسور از صداوسیما نیز پخش شده است

این انیمیشن را دست‌کم به‌‌خاطر خاص‌بودن و متفاوت‌بودنش می‌توانیم به همه هنردوستان پیشنهاد کنیم و البته اگر قبل از تماشای انیمیشن، تابلوهای معروف ونگوگ مثل (مثل «سیب‌زمینی‌خورها»، «شب پرستاره»، ‌تراس کافه در شب»، «گندم‌زار با کلا‌غ‌ها»، «خانه زرد» و...) را در گوگل سرچ کنیم و ببینیم، از دیدن این فیلم لذتی دوچندان می‌بریم.

البته که کار دیگر عوامل فیلم از جمله موسیقی «کلینت منسل» هم درجای خود ستودنی‌ست.


  • حسن صنوبری
۱۴
فروردين


امتیاز: 7/5 از ده

شاید به آن خوبی که دوستانم می‌گفتند نبود. ولی خوب بود. هرچند رفت در فهرست آن فیلم‌ها که آدم می‌گوید «می‌شد بهتر باشد».

 

تاحدی با «فراری» (علیرضا داود نژاد) -که هنوز اکران نشده- قابل مقایسه است. در هردو مفهوم «غیرت» حضور دارد. هردو تا حدی یادآور «بوتیک» (حمید نعمت الله) هستند از همین منظر حضور «غیرت». از جهتی دیگر حماسه‌سرایی فردمحورِ فیلم یادآور آثار ابراهیم حاتمی کیا به ویژه «موج مرده» است. شاید بتوان گفت این فیلم فرزندِ بوتیک و موج مرده است و البته میراث‌برِ سنتِ حماسه‌سرایی و عدالت‌طلبیِ دیرینِ ایرانیان مسلمان. هنوز نفهمیدم چگونه از مسعود فراستی تا همایون شجریان تا خیلی‌های دیگر نسبت به سخنان مهدویان درباره شاهنامه چنان مواضع تندی را اتخاذ کردند. و اگر اول سخنان تقطیع‌شدۀ مهدویان را شنیدند، چرا پس از انتشار فیلم کامل و توضیحات مهدویان به خاطر حرف‌های تند خودشان عذرخواهی نکردند. بعید می‌دانم خیلی از کسانی که برای «فردوسی» و «شاهنامه» رگ‌گردنی شدند بتوانند چند سطر از شاهنامه را از رو بخوانند. اگر قرار به رگ‌ردنی‌شدن برای شاهنامه باشد ماها خودمان هستیم، شاعران هستند، نیازی به همایون عزیز نیست. اتفاقا لاتاری ارزشمند است چون جلوه‌هایی از روح شاهنامه را در خود دارد. در این سینمای بی‌غیرت و بی‌حماسۀ دو دهۀ اخیر سرزمین ما، لاتاری هم چون شاهنامه، سراینده و ستایندۀ غیرت، حماسه و غرور ایرانی است.

 

البته که فیلم مشکلات فراوانی دارد و با آن‌همه انتظار و توقعی که سال‌های اخیر از کارگردان و تهیه‌کننده‌اش به‌وجود آمده خیلی هم‌خوانی ندارد. خیلی ظرفیت‌ها و استعدادهای فیلم در حد ظرفیت و استعداد مانده‌اند که اگر به تحقق و فعلیت می‌رسیدند این فیلم می‌توانست فیلم شاخص دهۀ نود سینمای ایران و قیصر عصر خود باشد. از ترانه و موسیقیِ واقعا به درد نخورش گرفته تا ضعف‌هایی که در داستان‌پردازی، منطق و حس‌برانگیزی اثر وجود داشت؛ گاهی حس می‌کردم شاید مسئلۀ فیلم و قهرمانش خیلی برای کارگردان درونی نشده است. شاید موسی برای محمدحسین مهدویان فقط یک رؤیاست و او تاکنون موسایی را از نزدیک ندیده. در میان چهره‌های تقریبا معروف چهل‌پنجاه‌سال اخیر، یکی از نزدیک‌ترین شخصیت‌ها به موسی شهید «سیداسدالله لاجوردی» بود که در فیلم پیشین مهدویان بسیار نامناسب و نامنصفانه تصویر شده بود. این را در یادداشتی که همان زمان برای ماجرای نیمروز نوشته بودم، شرح داده‌ام (t.me/fihmafih/325)


با همۀ این حرف‌ها و در مجموع، لاتاری به خاطر طراوتی که دارد قابل دفاع است و به یک‌بار خوب دیده شدنش در سینما حتما می‌ارزد.


  • حسن صنوبری
۱۳
فروردين

 


امتیاز: 8/5 از ده

چندی پیش یادداشتی انتقادی دربارۀ طرز صحبت و ادبیات عصبانی حاتمی‌‌کیا در جشنواره فجر نوشته بودم. راستش را بخواهید وقتی آن یادداشت را می‌نوشتم خیلی بیشتر از آنچه وانمود می‌کردم از حاتمی‌کیا عصبانی بودم. در نتیجه چندبار متنم را ویرایش کردم تا زهرش را بگیرم و بعد منتشر کردم. الآن که به وقت شام را در سینما دیدم خوشحالم که متنم را ویرایش کردم. با توجه به جوی که در رسانه‌ها وجود داشت حس می‌کردم شاید آقای کارگردان صاحب‌سبکِ سینمای ما، در این سن و سال، مغرورانه و به حساب اتکاء به تجربه و اعتبار خود، دوربین این فیلم را با یک دست -و آن‌هم لرزان- گرفته است و حالا آمده دودستی یقه رشیدپور و صداوسیما و رسانه‎ها را به خاطر چهارتا طعنه و انتقاد چسبیده. ولی حالا که فیلمش را دیدم می‌فهمم اگر روز اختتامیه یقه رشیدپور را دو دستی گرفته و تکان داده، وقت فیلم‌برداری و کارگردانی هم دوربینش را محکم و با دو دست گرفته.

به وقت شام یک تجربۀ سینمایی و یک روایت هنری موفق از جنگ داعش است. یک اکشنِ داستانیِ هنرمندانه که به تنهایی می‌تواند آبرو و ادای دینِ سینمای خواب و خرفت ما به موضوعِ مهمِ جنگ بیناکشوریِ منطقه ما و آنهمه شهید و ویرانی و اسارت و رنج بشری باشد (گرچه در حقیقت این دین‌ها را ادایی نیست). در چنین شرایطی وظیفه وزارت فرهنگ و مسئولان فرهنگی ما حمایت از تولید ده فیلم اینچنینی بوده است، امیدوارم اکنون دست‌کم قدر این یک مورد را بدانند. این فیلم چندمین فیلمِ هواپیماییِ حاتمی‌کیاست و او توانسته بار دیگر در لوکیشنِ هواپیما و فضای محدود و بسته‌اش فیلمی نفس‌گیر و هیجان‌انگیز بسازد. هم‌سفر قبلی حاتمی‌کیا در فیلم هوایی پیشینش ارتفاع پست، اصغر فرهادی بود که این سال‌ها با آثار انگلیسی‌پسندی چون فروشنده برای دروی جایزه‌های غربی مدام مسافر آب و هوای خوبِ آمریکا و اروپا بود، اما حاتمی‌کیا برای این فیلم ارزشمند به تنهایی مسافر خیابان‌های خونین دمشق بود.

یادآوری: اثر ارزشمند دیگری که پیش از این با موضوع جنگ اخیر منطقه ساخته شده بود، اپیزودِ چهارمِ فیلم هیهات به کارگردانی هادی مقدم دوست بود که آن‌هم فیلم هم به قدرِ خویش قدر ندید.

نقدهایم درباره به وقت شام را می‌گذارم برای بعد ان‌شاالله. فعلا اگر بتوانم سعی می‌کنم زمانی را برای دوباره دیدنِ به وقتِ شام پیدا کنم.


  • حسن صنوبری
۰۳
اسفند


یکی دیگر از فیلم‌هایی که ما باید می‌ساختیم اما برادران آمریکایی به‌جای ما قبول زحمت کردند «مالکوم ایکس» محصول 1992 به کارگردانی «اسپایک لی» است.

البته که شخصیت مالکوم ایکس (یا حاج «مالک الشباز») نیز مانند محمدعلی کلی، شخصیتی چندبعدی و محبوب برای قشرهای گوناگون است. هم آمریکایی‌ها، هم مسلمانان، هم سیاه‌پوستان، هم آزادی‌خواهان، هم ضدنژادپرست‌ها و هم ضدآمریکایی‌های سراسر جهان هرکدام به نحوی نسبت به او احساس تعلق می‌کنند. او بی‌تعارف جهانی، فرامذهبی و فراملی است. من لیستی دارم از همه «فیلم هایی که هر مسلمانی باید ببیند» . مالکوم ایکسِ اسپایک لی یکی از آن‌هاست.
 
دیروز ‌سال‌روز شهادت مالکوم ایکس در قلب نیویورک بود. روزی که یکی از مهم‌ترین آزادی‌خواهان جهان در مدعی‌ترین کشور آزادی‌خواهی جهان پیش چشم خانواده‌اش کشته شد. اما به‌نظر من کشنده‌تر از آن گلوله‌های سربی که آن روز بدنِ مالکوم ایکس را سوراخ‌سوراخ کردند، آن گلوله‌های رسانه‌ای بودند که با نیت بایکوت مالکوم ایکس یا تحریف و تنزل نهضت اسلامی‌اش به او شلیک شد و می‌شود. گلوله‌های سربی فقط یک‌روز به مالکوم ایکس شلیک شدند ولی گلوله‌های رسانه‌ای بیش از پنجاه‌سال است که دارد به طرف او شلیک می‌شود. مهم‌ترین هدف آن‌ها هم پاک‌کردنِ حقیقت و جامعیتِ تفکر و نهضت مالکوم ایکس است. چه آن‌ها که بعد اسلامی را در حرکت مالوم ایکس کمرنگ می‌کنند، چه آن‌ها که در عمق و پیشینه فکری او تردید می‌کنند.

در چنین شرایطی جای یک روایت حقیقت‌مدار، کامل و بی‌طرف از مالکوم ایکس وجود داشت که خوشبختانه در فیلم یک کارگردان آمریکایی و غیر مسلمان یعنی اسپایک لی رخ داده است. فیلمی که از دورانِ جوانی و تبهکاریِ «مالکوم لیتل» تا تحولش در زندان، پیوستنش به «گروه امت اسلام» و جدایی و تقابلش با اسلامِ آمریکایی، تحریف‌شده و نژادپرستانه‎ی «الیجا محمد» (عالیجاه محمد) را روایت کرده است. در این فیلم نمایش جهان قهرمانانه‌ی مالکوم ایکس به سانسورِ اشتباهاتِ دوران جوانی‌اش نانجامیده است.

مقایسه‌ی مالکوم ایکسِ این فیلم و مالکوم ایکسِ فیلم «علی» مایکل مان، که بسیار هم به‌هم شبیه هستند، چهره‌ی دقیق‌تری را از او، رابطه‌اش با اطرافیانش و دشمنیِ سازمان سیا با او آشکار می‌کند.
  • حسن صنوبری
۰۱
شهریور
  • حسن صنوبری
۲۷
تیر

چند سطر قبلا درباب رگ خواب (با کارگردانی «حمید نعمت‌الله» و نویسندگی «معصومه بیات») در صفحه اینستاگرامم نوشته بودم، برای «تشویق به تماشا». این یادداشت که اینک در خبرگزاری مهر منتشر شده را برای «پس از تماشا» نوشتم:

 

 

الف

وقتی در تبلیغات تلویزیون دیدم «رگ خواب» را «عاشقانه»ای از حمید نعمتالله معرفی می‌کنند تعجب کردم؛ همچنین وقتی جایی خواندم این فیلم یک فیلم «زنانه» است؛ همچنین وقتی در نقدهای وارده به فیلم می‎دیدم بعضی می‎گویند «چرا فیلم همانگونه که آغاز شده به انجام نرسیده؟»؛ نیز، وقتی می‌دیدم فردی تاکید داشت که رگ خواب یک فیلم «اجتماعی» است.

طبیعتا مناظر و سلایق افراد با هم متفاوت است و این تفاوت‌ها همیشه ارتباطی به میزان تخصص، دانش و فهم افراد نسبت به یکدیگر ندارد. یک نفر ممکن است بگوید «لیلی با من است» یک کمدی خوب است و یک نفر دیگری با پسندها و اندیشه‎های دیگری هم بگوید این فیلم یک کمدی ضعیف است. اما مشکل اینجاست که یک نفر بیاید بگوید «لیلی با من است» یک فیلم رمنس یا موزیکال خوب یا بد است است، یا نمونه‌ای ضعیف یا قوی از سینمای نوآر. دیگر اینجا خوب و بد بودن و قوی و ضعیف بودن مطرح نیست؛ یک مشکل ابتدایی وجود دارد: فیلم اصلا فهمیده نشده که حالا بخواهد قضاوت شود. به نظرم چهار قضاوت بالا درباب سینماییِ رگ خواب هم از جنس تفاوت دیدگاه یا سلیقه نیست، از سنخ فهمیده‌نشدن فیلم است، اتفاقی که درمورد آثار هنری زیادی می‌افتد. علت چیست؟ به نظر من کاهش کیفیت قضاوت‌ها و افزایش شجاعت ابرازشان در عصر جدید. با رشد روزافزون رسانه‌ها، صفحه‎ها و تریبون‎های انتقادی و برنامه‎هایی چون «نود» و «هفت» و... ما داریم بگونه‎ای تربیت می‎شویم که بیش از اینکه هنر خوب شنیدن و مهارت درست دیدن را داشته باشیم، شجاعت زود قضاوت کردن و اشتیاق قاطعانه نقد کردن را پیدا کنیم.

رگ خواب از منظر ساختاری، سینمایی و هنری یکی از شاهکارهای امروز سینمای ایران است؛ ولی این طفل ابجدخوانِ عالم هنر، در این مقام تنها از ابعاد معنایی و محتوایی فیلم پرسش می‎کند.

 

ب

می‌پرسید به نظر نگارنده رگ خواب فیلمی عاشقانه، زنانه، اجتماعی و با روایتی ناممتد در ابتدا و انتهای خود نیست؟

هم آری، هم نه.

 

ب / یک: بررسی «عاشقانه بودن» رگ خواب

فیلم رمانتیک فیلمی است که محوریت اصلی در آن با موضوع عشق است و طبق سنن سینمایی عموما هم با پایان خوش و وصال عاشق و معشوق تمام می‌شود، چیزی که مطلقا در رگ خواب نیست. افرادی هم که انتظار یک روایت ممتد و یک‌دست از ابتدا تا انتهای فیلم را داشتند و از تفاوت حس‌وحال نیمۀ نخست و نیمه پایانی فیلم جاخورده‎اند، عموما کسانی هستند که توهم کرده‎اند فیلم عاشقانه است و لابد توقع داشته‎اند این فیلم هم ند اندباید مثل عاشقانه‎های معمول سینما و تلویزیون چیزی جز ماجراهای کلیشه‌ای دل‌بردن، دل‌بستن، دل‌کندن، و درنهایت دلدادگی ابدی طالب و مطلوب در خود نداشته باشد. حال‎آنکه همین عدم امتداد روایت در دو نیمه فیلم نشان از عاشقانه‎نبودن شالودۀ داستانی فیلم است.

باری، برای تبیین سادۀ جایگاه عشق در رگ خواب می‌توانیم از اصطلاحات نقد ادبی کمک بگیریم. در نقد و بررسی شعر، از دو اصطلاح «معنا» و «مضمون» سخن می‎گویند. معنا، آن محتوای کلان و اصلی اثر هنری است و مضمون فقط دستمایهای برای بیان معنا. بله در این فیلم صحنه‎ها و لحظات عاشقانۀ بی‎نظیر و شگفت‎انگیزی (فراتر از معمولِ عاشقانه‎های سینمای امروز) وجود دارد، اما عشق و عاشقی فقط یکی از مضامین و دستمایههای رگ خواب برای بیان معنای اصلی فیلم است و اگر به این توجه کنیم دیگر به این فیلم نمی‎گوییم «عاشقانه‎ای از حمید نعمت الله». من هنوز در سینمایی‎های نعمت الله عاشقانه‎ای به آن معنا ندیده‌ام. عاشقانۀ نعمت‎الله تله‎فیلم قدیمی زیبایش با عنوان «فریدون مهربان است» است، حتی به نظرم سریال «وضعیت سفید» او به مراتب از رگ خواب به عاشقانه‌بودن نزدیک‎تر است. در «فریدون مهربان است» محوریت اصلی داستان با عشق و رابطۀ عاطفی خاصی است که بین نقش «حسن پورشیرازی» و نقش «آشا محرابی» شکل می‌گیرد و با ازدواج این دو به پایان می‎رسد؛ اما در رگ خواب گرچه سخن از عشق می‎رود ولی سخن با عشق تمام نمی‎شود.

 

ب / دو: بررسی «زنانه بودن» رگ خواب

فیلم زنانه یا فیلم با موضوع زنان، یا فیلم با رویکرد فمینیستی هم، درست مثل فیلم عاشقانه، تعریف خودش را دارد و به صرف حضور مولفه‎ها و فضاهای زنانه در یک فیلم نمی‎توان آن فیلم را یک فیلم با موضوع اصلی زنان نامید. بله شخصیت اصلی و پرترۀ فیلم یک زن است، زاویۀ دید و روایت فیلم هم به شدت زنانه است، چنانچه نویسندۀ فیلم‎نامه هم یک خانم اتفاقا زنانه‎نویس است و در آثار دیگری هم روی شخصیت‎های زن تمرکز داشته است (خانم معصومه بیات)؛ حتی باید این را اشاره کنم که بُعد اجتماعی فیلم هم بیشتر ناظر به زنان است؛ اما وقتی به معنای اصلی و نهان فیلم توجه کنیم باز می‎بینیم رویۀ اجتماعی فقط یکی از رویه‎های فیلم است و زنانگی هم تا حد زیادی مثل عشق اینجا فقط یک مضمون است؛ لذا فیلم اخیر حمید نعمت الله فاصلۀ زیادی با فیلم‌های کارگردانانی چون رخشان بنی‎اعتماد دارد. البته که نعمت‎الله در بیشتر سینمایی‎های تاکنونش روی زنان و نوع خاصی از رنج‎ها و مصائبشان در دوران مدرنیته  تمرکز داشته و این موضوع جزو تم‌های ثابت آثار اوست، اما فیلم به فیلم میزان این تمرکز و جایگاه این معنا در کلیت اثر، متفاوت بوده است. در همۀ این فیلم‎ها _نمی‎گویم «زن آسیب‌پذیر» می‌گویم: _ «رویۀ فطرتاً آسیب‌‎پذیرِ زنان» در برابر مردان مدرن مورد توجه است. این مرد، چه رضا رویگریِ هولناک «بوتیک» باشد، چه بهرام رادانِ گیج و گولِ «بی‌پولی»، چه حامد بهدادِ شیّادِ «آرایش غلیظ» و چه کوروش تهامیِ بیمارگونِ «رگ خواب»، مردی از مردان شهریِ روزگار نو است که با خودخواهی‎های خاص خودش به زن قصه _که هنوز مثل قدیم معصوم است و برخلاف مرد، شهری‎شدن و مدرن شدنش بر زن بودنش سبقت نگرفته_ ستم می‎کند؛ این معنا و اندیشه در هر چهار فیلم جناب نعمت‎الله حضور دارد؛ اما دلیل نمی‌شود این فیلم‎ها همه هم زنانه باشند هم با موضوع زنان. رگ خواب روایتی زنانه دارد ولی موضوعش زنان نیست، بوتیک بالعکس روایتی مردانه دارد ولی تا حد زیادی موضوعش زنان است. باز تاکید می‌کنم، اگر این فیلم فقط رویه‌ای اجتماعی داشت می‌شد موضوع زنان را محتوای اصلی فیلم انگاشت، اما دعوی ما این است که چنین نیست! اگر هرچهار فیلم را مد نظر قرار دهیم، نوع رویکرد کارگردان این آثار درمورد این زنان بیش از اینکه زنانه باشد بیشتر پدرانه و برادرانه است. اگر نیک بنگریم این نگرانیها و دلواپسیها، از دیدگاه یک مرد است، هرچند این مرد مستقیما در بین شخصیتهای داستان نیست و فقط روایت‌گری پنهان و بیرونیست.

 

ب / سه: بررسی «اجتماعی بودن» رگ خواب

رگ خواب یک فیلم اجتماعی هم هست قطعا. بازتاب روشنی از تلخی‎های جامعۀ امروز ما نیز هست قطعا؛ اما به همان دلیل که انرژی اصلی فیلم بر بُعد اجتماعی متمرکز نیست، یک فیلم اجتماعی محض نیست. هرچند نعمت‎الله را به عنوان یکی از بهترین‎های سینمای اجتماعی می‎شناسیم، اما این فیلم نسبت به دیگر آثار او به خصوص بوتیک که پررنگ‎ترین جنبه‎اش جنبۀ اجتماعی بود، کاملا متفاوت است و سراغ از لایه‎های درونی و انسانی یک شخصیت گرفته است. حرف اصلی فیلم جای دیگری است، هرچند با حفظ تأویل‎های اجتماعی. وقتی تمرکز و گرانیگاهِ قصه به جای کوچه‌های شهر در کوچه‌های درون باشد، نمی‌شود فیلم را یک فیلم اجتماعی دانست.

 

ج

رگ خواب، عاشقانه هم دارد در خود، جهان زنانه هم، رویه‎ای اجتماعی نیز و روایتی ناهمگون هم، اما با توجه به این سطوح نمی‎توان عمق فیلم را دید و فهمید.

رگ خواب اگر عاشقانه بود، عشق زیبای نیمۀ نخست فیلم ادامه پیدا می‎کرد، اگر زنانه بود موضوع محدود به عالم زنان می‎ماند و فراتر نمی‎رفت؛ اگر اجتماعی بود، تحلیل‎ها و نتیجه‎گیریهای غیرمستقیم فیلم فقط در حد بررسی علت و معلول‎های اجتماعی می‎ماند؛ اما رگ خواب از همۀ این‎ها درمی‎گذرد و فراتر می‎رود و این تم‌ها و درون‌مایه‎ها در لایه‎های سطحی فیلم همه به کمک اندیشه‎ای نهان‎تر می‎آیند. اندیشه و معنایی که در داستان حضوری استعاری دارد. در یادداشت کوتاهی که پیش از این (و پس از اکران نخست رگ خواب در جشنواره) درباره فیلم نوشته بودم تاکید کرده بودم: «در مجموع اشتباه خیلی از بینندگان این است که ماجرای اصلی را بین پسر و دختر میبینند، اما برای فهم قصه اصلی فیلم باید دقت کرد ماجرای اصلی بین پدر و دختر است»؛ این اشاره به همان عاشقانه‌نبودن فیلم است. باید توجه کرد، طرف گفتگو و مخاطب دیالوگهای اصلی و ذهنی «مینا» (لیلا حاتمی / شخصیت اصلی فیلم) اصلا «کامران» (کوروش تهامی / نقش مقابل در تم عاشقانۀ فیلم) نیست، بلکه طرف گفتگو و نقش مقابل اصلی (ولو پنهان) «پدر مینا»ست. پدری که هم نیست هم هست و در چشم مخاطبِ کلیشه‎های سینما شاید اصلا این نقش به چشم نیاید و شخصیتی فرعی و گذری تلقی شود؛ اما وقتی به سیر گفتگوهای مینا با او توجه کنیم می‌بینیم اوست که محور همه چیز است و این بودن و نبودن توامانش بیشتر ذهنیت مرا دربارۀ درونمایۀ اصلی و استعاری فیلم تقویت می‌کند:

پدر، نماد خدا و یا هر «اصالت و سنتِ مقدس» است، هم هست، هم نیست، در ظاهر هیچ‎جا جلوۀ روشنی ندارد و در باطن پشت همه لحظهها و رویدادهای مهم هست، هم پشت و پناه و مبدأ است، هم غایت و اصل و مقصد، و شخصیت اصلی همواره با او در نیایش است. کلا گفتگوهای ذهنی مینا با پدر خود نماد و استعاره از «نیایش» و «رازونیاز» است. خود مینا، انسانِ مخلوق، دچار به دنیا و تبعید شده به زمین است و «کامران» نماد دنیا و ابتلائات آن است. انسان با ورود به زمین از مبدأ منفک می‌شود، هرروز قدری از آسمان دور می‌شود، به اختیار خویش و با اتکا به عقل و اراده خویش هرروز قدری پایین‌تر می‌رود، مبتلای دنیا می‌شود و خدای خویش را فراموش می‎کند، سقوط می‌کند؛ وآنگاه در پست‎ترین وضع زمینی خویش دلتنگ آسمان و عالم بالا می‎شود، دلش می‎شکند و بار دیگر از نو خویش را می‎کاود تا آنجا که جایگاه حقیقی خود را به یاد می‌آورد، نزد خدا، نزد پدر.

 

د

رگِ خوابِ نعمت‎الله را می‎ستایم، نه به خاطر عاشقانه‌بودن، زنانه‌بودن یا اجتماعی‎بودنش، که بیشتر به خاطر عرفان، حکمت و معرفتی که در باطن روایتِ خویش دارد و توجهی که نسبت به حقیقت انسان دارد. حقیقتِ سرشار از اُنس‎ها و نسیان‎های پیاپی، درباب جهان، خود و خدا. رگِ خواب را می‌ستایم چون مرا وادار می‎کند خود را در حال کنونی بنگرم و ورای حالات زودگذر، مقام و جایگاه خویش را بکاوم، فارغ از اینکه عاشق، فارغ، زن، مرد، اجتماعی و یا منزوی باشم. زین‌روست که بعد مدت‎ها، همراه با صدای ممتد دست‌های تماشاگران و پخش تیتراژ پایانی از پرده نمایش جشنواره فجر، جانانه بر صندلی سینما گریستم. هرچند من تجربه گریستن را در صحنه‌های دیگری از فیلم‎های دیگری هم داشتم، اما آن اشک‎ها واکنشی ناگزیر از رویارویی با صحنه‎های عاطفی تأثربرانگیز بود، حال آنکه این گریستن، گریستنی بود که پدرم آدم (ع) نیز قرن‎ها پیش از تجربه‌های هنری آن را تجربه کرده بود.

 برای آنانکه با ادبیات عرفانی ایران‌زمین آشنا باشند، عارفانه بودن رگِ خواب و عرفانی‌بودن جهانِ معنایی پنهان در روایت داستانی‌اش شگفت‌انگیز نیست؛ چه اینکه همواره ادبیات عرفانی ما ادبیاتی رمزی و سمبلیک بوده و بسیاری از عارفانههای درخشان ادبیات فارسی پنهان در چهرهای عاشقانه بودند. لذا دور از ذهن نیست این تلقی عرفانی تنها تأویل ذهن خلاف‌آمد‌عادت نگارنده نباشد و  برآمده از دریافت‌های درونی نویسنده و کارگردان از میراثِ ارزشمندِ متونِ ادبی و ابدی عرفانی ما باشد؛ یعنی رگ خواب به مثابه یک فیلم سمبولیک.

این هم از ابجدخوانی ما.

 

به قول ابوسعید ابوالخیر:

چرخ و مه و مهر در تمنای تواند
جان و دل و دیده در تماشای تواند
ارواح مقدسان علوی شب و روز
ابجدخوانان لوح سودای تواند

 

  • حسن صنوبری
۱۲
اسفند
http://bayanbox.ir/view/4201828222289035608/photo-2017-03-02-11-32-30.jpg



این سطرها را اخیرا پس از اعلام جایزه اسکار امسال در تلگرام نوشتم:

گفت: «خوشحالیم که دیده‌شدیم. خوشحالیم و به هم تبریک می‌گوییم که اصغر فرهادی کاری کرد تا دوباره ایران و سینما ی ایران را ببینند.»

اما من می‌گویم: وای بر انسانی که حاضر باشد برای نمایش دادن چهره‌اش در سیرک، نقش میمون را بازی کند.
این است حکایت گدایی جایزه اسکار ما با فیلم شرم‌آوری مثل فروشنده : تصویر کریهی از ایران، جهان ایرانی و انسانِ ایرانی، که باعث می‌شود آمریکا به او اسکار بدهد و  انگلیس مردمش را رایگان میهمانِ تماشای این سیرک کند.

  • حسن صنوبری
۲۲
بهمن

 

در جشنواره امسال دوتا کار را که خیلی دوست داشتم ببینم و نشد یکی بیست و یک روز بعد ساخته سید محمدرضا خردمندان بود و دیگری انیمیشن رهایی از بهشت ساخته علی نوری اسکویی . ده فیلم را در جشنواره دیدم و برای هرکدام چند خط نوشتم. خطر لو دادن قصه دارند خیلی‎هایشان. به همه فیلم‎ها هم از ده امتیاز رأی دادم. می‎نویسم که دستکم خودم درایام اکران عمومی یادم نرود. و امیدوارم در آن ایام هوای فلیم‎های خوب را داشته باشیم.

 

 

فصل نرگس |  نگار آذربایجانی

امتیاز: 5 از ده

یک فیلم متوسطِ مایل به خوب اجتماعی. یا یک تله فیلم خوب. سراغ مسئله مهم مرگ رفته بود و خوب هم رفته بود، ولی کامل نبود. خدا در فیلم نبود. درحالیکه درک مرگ بی خدا دستکم برای ماها ساده نیست. مثلا اگر همین فیلم را یک کارگردان یونانی لائیک هم می‎ساخت همینطوری می‎ساخت، هرچند گاهی دیده شده یونانی‎ها هم نمی‎توانند خدا را نادیده بگیرند.

 

 

بن بست وثوق |  حمید کاویانی

امتیاز:  1 از ده

چند نفر وسط فیلم خوابیده بودند. کناردستی‎هایم در غمگین‎ترین لحظات فیلم داشتند بلند می‎خندیدند. داشتم فکر می‎کردم اگر کارگردانش من بودم چقدر افسرده می‎‌شدم پس ازا کران. از جمله فیلم‎هایی که فریاد می‎زد توروخدا ملاک تماشا و پسند فیلم را روی حضور بازیگران مشهور و محبوب و ستاره نگذارید! ... هرچند بازی جمشید مشایخی با این سن و سال واقعا خوب بود.

 

 

کمدی انسانی |  محمدهادی کریمی

امتیاز: 2 از ده

یک شروع جذاب و یک پایان احمقانه. می‎توانست فیلم خوبی باشد اگر کارگردانش در زندگی حرفی برای گفتن داشت. بازی‎هایش خوب بودند عموما.

 

 

ویلایی ها | منیر قیدی

امتیاز: 5 از ده

فیلم معمولیِ رو به خوب. یک‎جاهایی یاد وضعیت سفید می‎افتادم، یک‎جاهایی یاد شیار143. کلا نرگس آبیار به خیلی‎ها اعتماد به نفس داد. و البته واقعا آنقدرها که فراستی جوشش را زد خوب نبود. از آن فیلم‎ها بود که می‎توانست خیلی خوب باشد. چند سکانس بسیار زیبا داشت. و بازی خوب ثریا قاسمی. باز جای خدا خالی بود در فیلم، در حالیکه کارگردان سراغ عوالم مقدس رفته بود. جای نشاط، معنویت و شور اخلاقی دهه شصت آنهم بین خانواده‎های شهدا و رزمندگان، آنهم بین خانواده‎های فرماندهان در فیلم خالی بود. به ذهن متبادر می‎شد کارگردان با خانواده‎های ایثارگر آشنایی نداشته هیچ وقت. و نیز با عمق معنویت و عشق به اهل بیت (ع) و معنای مسلمان بودن و شیعه بودن. بله شاید در یونان هم چند زن به اضطرار در کنار هم قرار بگیرند پشت سر هم حرف بزنند یا به هم تیکه بیاندازند یا ... اما در یونان هم اگر این زن‎ها غربتی مشابه هم داشته باشند و عزیزی در جبهه، بیشتر هوای هم را دارند. حالا در ایران و در اسلام که جای خود را دارد.

 

 

ماجرای نیمروز | محمدحسین مهدویان

امتیاز: 9 از ده

عالی بود. مهمتر از خود فیلم موضوع و جسارت فیلم. اسم فیلم که مزخرف است به نظرم. یادآور «ماجرای نیمرو!». نیز به نظرم ایستاده در غبار فیلم بهتری بود (و اسم بهتری هم داشت!) اما اگر نخواهیم باخودش مقایسه‎اش کنیم، شاهکار جشنواره بود و ما را باز مطمئن کرد که کارگردان ماجرای نیمروز هم مثل کارگردان ایستاده در غبار و کارگردان آخرین روزهای زمستان، یک نابغه است و بزرگترین پدیده هنری سال‎های اخیر سینما. هرچی جایزه که نگرفت و هرچی جایزه که نامزد نشد، بعدا خجالت هیئت داوران را در تنهایی خود در پی خواهد داشت. بازی شگفت هادی حجازی فر و ... بگذریم.

البته که ظاهر شهید بهشتی‎اش خیلی جالب درنیامده بود و شهید لاجوردی فیلم چه در ظاهر چه در باطن، چه در انتخاب بازیگر و چه در انتخاب دیالوگ باز هم مظلوم واقع شد تا این شخصیت آزاده‎مرد انقلاب باز هم به صاحب اسمش نزدیک‎تر شود و نزد جدش محبوب‎تر.

 

 

زیر سقف دودی | پوران درخشنده

امتیاز: 5 از ده

فیلم معمولی رو به خوبی بود. یا همان تله فیلم خوب. مخصوصا اگر بعضی دیالوگ‎ها و صحنه‎های شعاری و نیز بازی بد نوبازیگر جوانش را نداشت. پوران درخشنده جزوز معدود کارگردان‎هایی است که بی ادا و اطوار و ادعای دروغین، واقعا اجتماعی است و واقعا به موضوع زنان به طور جدی می‎اندیشد. البته منظر اندیشه‎اش فراتر از روانشناسی و علوم جدیده نیست.

 

 

انزوا | مرتضی علی عباس میرزایی

امتیاز: 4 از ده

معمولی بود. معمولی رو به خوب. واقعا شدت موسیقی و کات‎ها روی اعصاب بود، هرچند برخلاف نظر منتقدان هفت به نظر نمی‎آمد بی‎فکر باشد. یک جورهایی بازآفرینی همان تراژدی «اتللو» و «دزدمونا»ی خودمان بود.

پ ن: من اگر جای کارگردان بودم و هم‎اسمش، قطعا فیلم اولم موضوع دیگری داشت!

 

 

بدون تاریخ بدون امضا | وحید جلیلوند

امتیاز: 2 از ده

حیف عمر ...

یک فیلم سیاه، اعصاب‎خوردکن، ادااطواری، مقلد فرهادی و با دعوی دین و وجدان بود! اما زهی و دین و زهی وجدان! زهی خدا و زهی پیغمبر!

مثلا داشت هی جا نماز آب می‎کشید و فریاد می‎زد که این فیلم خدا دارد. ولی چه خدایی؟ خدایی که فقط بلد است عذاب کند و مجازات. دینی که فقط قواعد تخلف‎ناپذیر دارد. رهایی ندارد، مهر ندارد، اعجاز ندارد. خدا بچه‎ی فلان آدم فقیر بدبخت را به خاطر خرید مرغ مردار می‎کشد! آخر کارگردانک نابخرد متوهم! برو یک قبله‎نما بخر بیانداز جلویت ببین تا الآن داشتی رو به درگاه خدا نماز می‎خواندی یا دروازه جهنم؟! خدا مگر مثل من و تو عقده‎ای است؟ مگر مثل فلان آخوند بیمار انجمن حجتیه‎ای است که می‎گوید سنی می‎رود جهنم، مسیحی هم می‎رود جهنم، درویش هم می‎رود جهنم، شیعه طرفدار خمینی هم می‎رود جهنم؛ در مجموع هدف خدا از خلقت، تهیه هیزم مناسب برای جهنمش بوده!

خدای این فیلم و خدای این جماعت فقط جهنم دارد. به همین خاطر هم هست که فیلم دینی هم میسازند اینقدر سیاه و تلخ و کشنده می‎سازند. برای ایجاد حرکت وجدانی قهرمان فیلم هم نیازی به دین نداریم، آن مقدار وجدان را یک مرد با وجدان در یونان هم دارد.

نمی‎دانم تاثیرش از «جدایی نادر از سیمین» آگاهانه بوده یا ناآگاهانه، اگر آگاهانه بوده خواسته جواب بدهد و مقابله کند و اگر نه که خیلی مایه تاسف است. در هردو صورت فیلم بدی بود.

این از منظر محتوایی، از منظر کارگردانی و ساختاری: معمولی.

 

 

فراری | علیرضا داود نژاد

7 از ده

فیلم خوب و باصفا و ساده‎ای بود. به دیدنش می‎ارزید. ادا اطوار نداشت. جزو خوب‎های جشنواره بود به نظرم. البته بازیِ بازیگر فوق‎العاده سرزمینمان جناب محسن طنابنده در این فیلم خیلی معمولی بود و کمتر از نقی معمولی. شگفت‎زده شدم از برگزیده‎شدنش

 

 

رگ خواب | حمید نعمت الله

امتیاز: 8 از ده

خاک بر سر هیأت داوران

کارگردانی این فیلم و تصویربرداری‎اش و تدوینش، چند سر و گردن از جشنواره امسال بالاتر بود. کلا حمید نعمت‎الله یک اشتباه فنی است در سینمای ایران. ندیده مطمئنم شعله ور که به این جشنواره نرسید را بیشتر دوست دارم. ولی این فیلم علی‎رغم چیزی که فکر می‎کردم فوق‎العاده بود. با اینکه در کارهای نعمت‎الله همواره متن‎های هادی مقدم دوست را به متن‎های خانم معصومه بیات ترجیح داده‎ام ( بی پولی را بهترین فیلم استاد؛ فریدون مهربان است را بهترین تله‎فیلم استاد؛ و وضعیت سفید را بهترین سریال ده بیست‎سال اخیر می‎دانم) اما رگ خواب را اگر بیشتر نه، دستکم به اندازه آرایش غلیظ  دوست داشتم.

سیر کلی داستان و بعضی از صحنه‎هایش مرا یاد داگویل می‎انداخت واز  بعضی لحظات و بازی‎ها یاد سر به مهر می‎افتادم

در مجموع اشتباه خیلی بینندگان این است که ماجرای اصلی را بین پسر و دختر می‎بینند، اما برای فهم اصل فیلم باید دقت کرد ماجرای اصلی بین پدر و دختر است. و البته در مجموع می‎دانم فیلم خاص‎پسندی است و اصلا نمی‎شود تماشایش را به همه توصیه کرد. برخلاف ماجرای نیمروز که عام و خاص دوستش خواهند داشت.

اگر این فیلم هم طرفداری جدی در برنامه هفت داشت، اینقدر حقش را نمی‎خوردند. کاش هفت روی فیلم‎های دیگر هم بیشتر مانور می‎داد.

 


 

پینوشت سال 1401 : برای نقد و بررسی جشنواره فیلم فجر چهل و یکم مجله میدان آزادی یک پرونده پروپیمان رفته به نام پرواز بر فراز آشیانه سیمرغ

 

  • حسن صنوبری
۰۱
آبان
  • حسن صنوبری
۰۳
مهر

درباب برنامه هفت دیشب و نقد فروشنده

شهاب اسفندیاری که دیشب به عنوان سینه‌چاک دفاع از فیلم فروشنده اصغر فرهادی در مقابل مسعود فراستی در برنامه هفت ظاهر شد همانی‌ست که چندسال پیش رجانیوز او را یک «مدیر جوان تحصیل‌کرده‌ی کاربلد حزب‌اللهی» نامیده بود و البته هنوز هم راه زیادی دارد تا بتواند خود را در چهرۀ محبوب و مدافع سینماگران روشنفکر بنمایاند.

سعید قطبی‎زاده که در برنامۀ قبلی هفت آمد و از ساختار فیلم فروشنده انتقادهای تندی کرد و حتی در حاشیه آن برنامه مصاحبه کرد و تاکید کرد: «فروشنده ویژگی‌های یک فیلم ایرانی را برای اسکار ندارد» همانی‌ست که چندسال پیش در یادداشتی، نامۀ معروف ابراهیم حاتمی کیا (که با نقد فیلم فرهادی همراه بود) را به شدت نقد کرده بود. قطبی‌زاده در آن یادداشت فرهادی را یک کارگردان بزرگ دانسته بود و درباره فیلم جدایی نادر از سیمین گفته بود برخلاف تلقی حاتمی‌کیا این فیلم فیلمی است که «به یادمان می‌آورد که ایرانی هستیم، نامی داریم و نشانی و ادبی و آدابی».


( حافظه تاریخی چیز خوبی است که من سعی می‌کنم داشته باشمش.) ...


شهاب اسفندیاری با آن ادبیات بسیجی‌روشنفکری و مدام «امت حزب‌الله» گفتن‌هایش در شرایطی برای دفاع از فیلم فروشنده فرهادی به سیما آمده بود که خود روشنفکرها و طرفداران قدیمی فرهادی عموما حاضر به دفاع از این فیلم نیستند. رسانه‌ها -آن‌هم رسانه‌های سیاسی- چرا، ولی چهره‌های هنری و روشنفکری نه. فکر کنم فقط دو چهره را دیدم. یکی استاد داریوش مهرجویی که فرهادی در این فیلمش ادای دین بزرگی به فیلم گاو ش کرده فلذا قضاوت و سخنانش درباره فروشنده هرگز بی‌طرفانه و بی‌شایبه نیست، آن‌هم در دورانی که سینمایش دیگر چنگی به دل هیچکس نمی‌زند و با فروشنده افتخارات پیشینش به یادآورده شد.  دوم هوشنگ گلمکانی که باز او هم پس از حمایت از فیلم تاکید کرده این فیلم بهترین کار فرهادی نیست و نمی‌شود از یک‌نفر انتظار داشت همیشه رکورد بزند.

در چنین شرایطی اسفندیاری اینهمه راه آمده تا برنامه هفت، تا بگوید من حامی روشنفکرانم. هیچ استدلال خاصی هم در حمایت از فیلم نداشت. ابتدای جلسه را با نقد و بررسی شخصیت فراستی آغاز کرد. در میانۀ بحث مهمترین تاکتیکش پرحرفی، بیرون پریدن از بحث و ممانعت از سخن گفتن فراستی بود. نه نقدهای فراستی را می‌فهمید نه پاسخ میداد نه می‌توانست پاسخ دهد. فراستی نقد ساختاری می‌کرد او از محتوای فیلم دفاع می‌کرد. و مدام گریز به بیرون از بحث و پاسخ به کسانی که در جاهای دیگر انتقادهای تندی درمورد فروشنده داشته‌اند. ادبیاتش ادبیات همان بچه‌مذهبی‌هایی بود که 16سال دارند و فکر می‌کنند سینما یعنی اینکه یک پیام دینی و انقلابی را زورکی تصویرسازی کنیم. که برای آن‌ها هیچ ایرادی هم ندارد چون 16سال بیشتر ندارند و به عنوان یک منتقد هنری در یک برنامه تلویزیونی دعوت نشده‌اند.


انسان محصول موقعیت نیست، ولی گویا رفتار بعضی انسان‌ها واقعا با توجه به موقعیت تنظیم می‌شود.

 البته شاید هم من خوب شخصیت و پیشینۀ اسفندیاری را نمی‌شناسم. شاید نیت خیری پشت پرت و پلاهایش در دفاع از فروشنده بود. پناه بر خدا.

خلاصه اگر فروشنده هم جای دفاع داشته باشد، انتخابش برای اسکار به عنوان «نمایندۀ هنر و اندیشۀ ایران» چیزی جز شرمساری تاریخی در پی نخواهد داشت.


پ ن: آنقدر انتشار یادداشتی که در نقد فراستی و پیروانش نوشته بودم را طول دادم که بازی روزگار وادارم کرد در حمایت از او بنویسم!



یادداشت‌های پیشینم درباب فروشنده فرهادی:
  • حسن صنوبری
۱۵
شهریور
یادداشت پیشینم ساختاری‎تر بود، اینجا بیشتر درباب محتوا نوشتم:


فروشنده به نظرم یکی از مستهجن‎ترین فیلم‌های دنیاست
دوستی گفت وقتی به فیلمی فحش می‎دهی ترغیب می‎کنی به دیدنش. مشکلی ندارم. حالا که من دیدم بگذار همه ببینند. چرا فقط حال من گرفته باشد؟ خوشحال می‌شوم اگر کسی اعصابش را دارد برود فیلم را ببیند و ببیند توجه به ذائقه جشنواره‌ها چه بلایی سر یک هنرمند با استعداد می‌آورد...
گفتم فروشنده فیلم مستهجنی است. وقتی می‌گوییم مستهجن ذهن‌ها به سمت خاصی می‌رود. خواهش می‌کنم به آنجا نرود! آن مستهجن در مقابل این مستهجن که مد نظر دارم چه بسا که مستحسن است! تیکه‌پرانی‌های غیراخلاقی و اشاره‌های بدتر از تصریح به مسائل زناشویی و ...؛ چیزهایی هستند که زیر چتر طنز همواره حضور دارند و به خصوص با گسترش فیلم فارسی‌های نوین به سودای سود و آوردۀ مالی طبیعی شده‌اند. خیلی‌ها هم اصلا متوجه این بخش قضیه نمی‌شوند. از جمله کودکان. نکتۀ دیگر اینکه اینگونه موارد یا موارد وحشت‌آور فیلم‌های ترسناک تابلو دارند. ما کودکان و نوجوانان را به تماشای آن فیلم‌ها نمی‌بریم. اما چرا می‌گویم فیلم فروشنده فیلم مستهجنی است؟ در حالیکه اصغر فرهادی هرچی باشد فیلم فارسی‌ساز نیست.
بگذارید دیرتر به پرسش اصلی پردازم.
سینمای اصغر فرهادی -تا آنجا که من دیدم و فهمیدم- قرار است یک سینمای اخلاقی اجتماعی باشد. یعنی ظاهر امر این است که ایشان دغدغه اخلاق و بهبود روابط انسانی را دارند و حتی برای هنر کارکرد، آنهم کارکرد و وظیفۀ اخلاقی قائل‌اند. خیلی هم مارکسیستی و ضدفرد، چون شخصیت‌ها (افراد) در فیلم‎های ایشان قدرت خاصی در برابر جامعه و شرایط ندارند. اما اصل نکته اینجاست که زیبایی‌شناسیِ سینمای اصغر فرهادی مبتنی بر زشتی است. کسانی که کارکردی اخلاقی از هنر می‌جویند  از دیرباز بر دو دسته‎اند: یک---> آنانکه معتقند برای نابودی زشتی، مفهوم و مصداقش ابتدا باید توسط فرد درک شود، آنگاه از سوی او طرد. لذا برای درک زشتی امر زشت، باید آن را نمایش داد. دو ---> آنانکه معتقدند برای نابودی زشتی، باید آن را نادیده گرفت و به زیبایی پرداخت، که «الباطل یموت بعدم ذکره». به نظر من دومی اسلامی‎تر است و اولی یونانی‎تر و مارکسیستی‎تر و مسیحی‎تر. اولی نخ‎نماشده‎تر و فرمایشی‌تر، دومی کاربردی‎تر و انسانی‌تر.
مثال برای حالت اول: پدر برای اینکه پسر دروغگو نشود، هرگاه پسر دروغ گفت، به رویش می‎آورد، او را مجبور به اعتراف و عذرخواهی می‎کند، او را تنبیه می‎کند و می‎گوید: این بود نتیجۀ دروغ.
مثال دوم: پدر برای اینکه پسرش دروغگو نشود، خود دروغ نمی‎گوید. نه به پسرش، نه جلوی پسرش، نه حتی در غیاب پسرش.
به نظر من که دومی بیشتر هم جواب میدهد. که گفت «کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم» (امام جعفر صادق)
این است که روش ظاهرا اخلاقی نخست وقتی وارد هنر می‎شود، مخصوصا وقتی که با غلظت و شدت و اغراق همراه شود، زیبایی‎شناسی آن هنر را مبتنی بر زشتی قرار می‎دهد. این‎ها فکر میکنند – یا شاید فقط ادعا- که با فریادِ زشتی، زشتی عریان می‎شود و آنگاه مطرود و منفور. اما ما –چه جماعت شاعران و دوستداران شعر ایرانی، چه باورمندان به اندیشه و اخلاق اسلامی- بر این باوریم که فریاد کردن زشتی زشتی را در جهان منتشر می‎‏کند و قبحش را می‎شکند. با آغاز فرایند عادی‎سازی و طبیعی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎سازی. 
این  سطر شعر رابعه بنت کعب، بانوی شاعرِ عاشقی که در سدۀ چهارم می‎زیست و جان بر سر عشق خود گذاشت، را همواره با خود مرور می‎کنم:
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
و این بیت عزیز حافظ عزیز را:
چو غنچه گرچه فروبستگی است کار جهان
تو همچو باد بهاری گره‎گشا می‎باش
این‎ها که گفتم نقد کلیت تفکر اخلاقی اصغر فرهادی از منظر ایرانی اسلامی و شاید شخصی خودم بود و اثبات مبتنی بر زشتی بودن زیبایی‌‎شناسی سینمایش. اما چرا تاکید می‎کنم این فیلم به خصوص مستهجن است؟ چرا باور دارم فیلم فروشنده زننده و زشت است از منظر اخلاقی؟
مهمترین قسمت فیلم (از اینجا به بعد به داستان فیلم می‌پردازم. اگر ندیدید فیلم را و می‎خواهید ببینید و دوست ندارید داستانش را بدانید در همین پرانتز شما را به خدا می‎سپارم و از حضورتان تا این قسمت از برنامه صمیمانه سپاسگزارم) و نقطۀ «اوج» و «گره‌‎گشایی» داستان؛ جایی است که یک جوان پیرمردی را تحقیر و توبیخ می‎کند. ظاهر، شما را به این مشغول می‎کند که حق دارد یا ندارد و چقدر حق دارد یا ندارد و چقدر این کار درست است یا نیست ، چون پیرمرد مجرم است، و اینجا اوج لذت و بشکن‎زدن کارگردان است و پیش خودش می‎گوید توانستم نفس‎هایشان را در سینه حبس کنم ... اما سینما هنر است و نمود و نمایش و اگر به این توجه نکنیم در دام سفسطۀ کارگردان می‎افتیم. کارگردان با درهم آمیختن دو روایت، سعی می‎کند دو قضاوت طبیعی و قدیمی درون مخاطب را به ستیز با هم وادارد. آنچه باید به آن دقت کرد اینجاست که یک روایت، روایت خبری و عقلی است و روایت دیگر هنری و عاطفی . متن روایت خبری این است: گناهکاری توسط دادطلبی مجازات می‎شود. اما آنچه بر تصویر نموده می‎شود -یعنی روایت نمایشی- این است: پیرمردی مظلوم و سر به زیر و نادم و ضعیف، توسط جوانی مغرور و قلدر و عصبانی و بی‎رحم مجازات می‎شود. وجدان بیننده در مواجهه با روایت اول با مجازات موافق است و در مواجهه با روایت دوم (که به خاطر هنری بودن موثرتر است) با مجازات مخالف است. سفسطه اینجاست که یک در میلیون اتفاق نمی‎افتد که حقیقتاً این دو روایت بر هم منطبق شوند. یعنی خیلی کم پیش می‎آید متهم یک جنایت اخلاقی آن‎هم به این صورت که در فیلم هست، یک پیرمرد خانواده‎دار مودب و متین و زحمتکش باشد. این دروغ اصغر فرهادی در توصیف جامعه ایرانی (و حتی غیر ایرانی) است. شاید افرادی بگویند حقیقت جامعه ایرانی به همین چرکی و سیاهی و تباهی است، که البته من برایشان این سطر از مولوی را می‎خوانم:
خویش در آیینه دید آن زشت مرد
رو بگردانید از آن و خشم کرد
بی‎شک حضرات تنها از تماشای چهرۀ خودشان به وحشت افتاده‎اند. ما که در این روزگار نیکی و نیکان را نیز بسیار می‎بینیم.
باری، این سفسطۀ کارگردان هنگام پرداختنش به فلسفۀ قضاوت و پرسش از اخلاق و عدالت است. پس موضوع فقط اندیشۀ متفاوت فرهادی مبتنی بر زیبایی‎شناسی امر زشت نیست. او با سفسطه خود مرتکب یک امر زشت می‎شود، لذا به خاطر این فیلم مستحق نکوهش افراد منصف و اخلاق‎مدار است. این دو. سومین نکته که باعث می‎شود این فیلم مستهجن باشد، همان صحنۀ قبح‎شکنانه و ساختارشکنانه‎ای است که پیرمرد توسط جوان تحقیر و تنبیه می‎شود. توجه بفرمایید اینکه مجرمی توسط ذی‎حقی تنبیه می‎شود، یک روایت خبری است که ارزش حقوقی دارد. اما آنچه در تصویر نمایش داده می‎شود با زبان خبری نیست، با زبان هنری است و معنای خودش را دارد. در پردۀ سینما این یک پیرمرد محترم است که توسط یک جوان خشن سرکوب می‎شود. چنین صحنه‎ای با این شدت و حدت در سینمای ایران تجربه ندارد و سیلی محکمی به فرهنگ و تمدن و اخلاق و آیین ایرانیان و مسلمانان است.

آنانکه برای فیلم‎هایی مثل «من مادر هستم»، «رستاخیز»، «گشت ارشاد» و... بیهوده به خیابان آمدند؛ کاش درمورد این فیلم، نه که به خیابان بیایند، بلکه تنها قدری بیاندیشند. مخصوصاً که فرهادی این روزها سرمشق‎نویس انبوه کارگردانان و هنرمندان مقلد و بی‎فکر است و سخنش با هزار زبان دیگر از هزار دهان دیگر بی‌کمترین اندیشه‎ای تکرار می‎شود.
برگردیم به بیت حافظ:
چو غنچه گرچه فروبستگی است کار جهان
تو همچو باد بهاری گره‎گشا می‎باش
پس ای نویسندۀ یادداشت! بیا و پس از این –چنانچه رسم دیرینت بود- به جای نقد فیلم زشت فرهادی، بیشتر به معرفی فیلم‌های خوب بپرداز! انشاالله، در آینده چنین خواهم کرد و سراغ از بهترین‎های امروز سینمای جهان خواهم گرفت.

  • حسن صنوبری