در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

اینجا فعلاً چندتا از شعرهایم که از به رنگ آسمان پاک شده‎اند را می‎گذارم. به مرور.




غزل‎ها و قصیده‎ها


میانگین


نه در دوستی‎شان صداقت

نه در دشمنی‎شان صراحت

 

نه در کفر، خصمِ جماعت

نه در دین، مطیعِ ولایت

 

میانمایگان مردُمانند

گریزان ز شور و شرافت

 

نمودارِ دورِ تباهی

میانگینِ کفر و دیانت

 

تهی زندگی‎شان ز معنا

پُر اما ز تصویر و صورت

 

مبرّا ز هرگونه رنجی

منزّه ز هرگون شجاعت

 

مپرسید از این بی‎وفایان

کجا رفت رسمِ رفاقت؟

 

مجویید از این نارفیقان

سداد و صلاح و سلامت

 

به اندیشه‎شان، مرگ = پایان

به قاموسشان، دین = جماعت

 

تو را کی شود یار آن کو

نکرده خدا را عبادت؟

 

سراسر نفاق و دورویی

سراپا دروغ و رذالت

 

حنا دستشان؛ چون شود خون-

دل پاکِ اهلِ کرامت

 

گدا چشمشان، همچو کاسه

به دستانِ اهلِ سخاوت

 

حریصند هر ساعت و روز

حسودند هر روز و ساعت

 

خدا گر تو را نعمتی داد

به جان می‎رسند از حسادت

 

گر از چشمِ سلطان بیافتی

تو را لَت‎زنان با خباثت

 

وگر دولتی شد نصیبت

تو را بندگان تا قیامت

 

نبرد تو را چشم در چشم

ندارند هرگز جسارت،

 

به میدان چو افتادی از پای

می‎آیند آن‎گه سراغت

...

 

رَواتر ز گرگ بیابان

بُوَد کشتنِ این جماعت!





حال نو


حالِ حسن امسال خوشحال است

خوشحال نه، که احسنالحال است

 

هرچیز رنگِ دیگری دارد

امسال بیشک بهترین سال است

 

آبادتر، نقاشیِ صحرا

هم شادتر، آهنگِ قوّال است

 

هم، فکر از اوراق، آزاد است

هم، ذهن در اعماق، سیّال است

 

من خوب میفهمم که این دنیا

چیزی شبیهِ تاسِ رمّال است

 

یا نه، از این هم هست آسانتر:

چون قصههای پیرِ نقّال است

 

گاهی سیهبخت است سهرابش

گاهی شغادش هم خوشاقبال است

 

دنیاست این، اما دلِ رستم

همواره پیروز است و خوشحال است

 

حالِ حسن هم چون دلِ رستم

شادان، همیشه، در همه حال است

 

بالشت او از بالِ سیمرغ است

بختش به رنگِ گیسوی زال است

 

شادم _ولو اندوه انبوه است_

شادم _وگر قسمت به مثقال است*_

 

_در چاه اگر_ «شاد» از غم آزاد است

«اندوهگین» _گر شاه_ در چال است

 

برگِ بهاری بر سر شاخه 

برگِ خزان همواره پامال است

 

 

حالِ حسن امسال عادی نیست

حالی ورای جمله احوال است

 

قولی ورای جمله اقوال است

شِکلی ورای جمله اَشکال است

 

این چشمها، بارِ دگر، جادو

این دستها، بارِ دگر، بال است

 

من در مقامِ تازهای هستم

امسال حالم بهترین حال است


 


*شاید اشاره یا کنایهای به آن غزلِ بسیار زیبای برادر امید مهدینژاد:

«قسمت به مثقال است، حسرت به خروار است...»





یک یادگاری از پاییز

بنا بر این بود که به احترامِ پاییزِ آیندگان، اصلا سراغِ پاییز گذشتگان نرویم. لکن جلوی درِ سینما جمعی از پیرمردها باز خاطراتی از پاییزِ گذشته گفتند و و لجم را درآوردند. اینجانب هم بهشان گفتم شعر دیگری نیز برای پاییز (به معنای «فصل مدرسه» البته) دارم و این یکی مختص خودمان (که مدرسه‏‎مان تمام شده) است. خلاصه با پیرمردها قرار گذاشتم این یکی را هم بنویسم اینجا.

مدرسه قبل از انقلاب

 

قدهای کوتاه و صف‎های طولانی

یک یادگاری از نظمِ رضاخانی

 

انگار با خطکش کوتاهمان کردند

انگار ناظم‎ها بودند سلمانی

 

هم ساعتِ تفریح، بودیم سرگردان

هم در کلاسِ درس، بودیم زندانی

 

بغضِ عدالت را خوردیم با تلخی

فریاد را در دل کردیم زندانی

 

هم بی‎طراوت، رنگ: خاکستری، طوسی

هم بی‎صدا، خنده: آرام، پنهانی

 

گاهی رفیقم بود تصویرِ روی جلد

گاهی پناهم بود دیوارِ سیمانی

 

{آموزگار خوب هم بود اما کم

چون شعله‎ای کوچک در شامِ ظلمانی}

 

آموزگاری هم _هرچند با تسبیح_

می‎خواند در گوشم آیاتِ شیطانی

 

این را معلم گفت که: غرب باهوش است

اما عقب‎مانده است انسانِ ایرانی

 

هم ذوق، بی ارزش؛ هم شوق، مصنوعی

هم ظهر، پاییزی؛ هم شب، زمستانی

 

خلاقیت‎های سرخورده و متروک

انسانیت‎های بیمار و حیوانی

 

تنبیهِ ناظم بود آسان و شد دشوار

وقتی خیانت کرد یارِ دبستانی

 

وادار شد شاید... شاید طمع هم داشت...

بخشیدمش اما یک روز بارانی

 

***

با مرکبِ لرزان بر صفحه‎ی تردید

می‎شد نوشت آیا مشقِ مسلمانی؟

 

 

بر این باورم که ستم پهلوی خیلی بیشتر از آن بوده که فقط به دوره‎ی خودشان محدود شود. بنیانِ بسیاری از ستم‎ها، بدبختی‎ها، عقب‎ماندگی‎ها، تحقیرها و جهالت‎ها در آن دوره گذاشته شد. قطعا مدارسِ دهه هشتاد و نود تفاوت عمده‎ای با مدارس دهه شصت و هفتاد دارند؛ خدا را شکر (و انشاالله!). در بسیاری از مدارس دهه شصت و هفتاد هنوز روحِ پهلوی حاکم بود. هنوز ترساندن و تحقیر جزو اصلی‎ترین متون آموزشی بود. هنوز در بسیاری از مدارس ناظم رضاخان بود و معلم مثل محمدرضا پهلوی مرعوبِ غرب و سروده‎خوانِ انفعال. ناخودآگاه بچه‎ها را با سر و صورتِ مومن ولی دلِ کافر بار می‎آوردند. البته الآن که فکرش را می‎کنم از دهه هشتاد هم من خاطرات اینطوری دارم! (هرچند مدارس ما واقعا مدارس هیئتی و مهربانی بودند)

 منبعِ عکس


بهاریه با تخلص به نام ذوالفقار عسگری‎پور


سرود بهار و نسیم دوتار
همین بس مرا از زمین یادگار
 
همین بس مرا از زمین یادگار
اگر سوی گردون شوم رهسپار
 
مقیم همین چار فصلم مدام:
خزان و بهار و خزان و بهار
 
در این چار فصل است دائم مرا:
وصال و فراق و قرار و مدار
 
به پاییز خون جگر می‎خورم
بهاران خورم خون ز لعل نگار
 
به پاییز اگر جور گردون کشم
بهاران کشم نعرۀ شاهوار
 
_یکی یاد را رهزنی می‎کند
یکی یار را می‎رساند به یار_
 
بهار آمد و سربرآورد گل
خزان رفت و غم دفن شد در مزار
 
بزن زخمه‎ای بر گلوی دوتار
بزن ناله‎ای از دل داغ‎دار
 
بزن تا که جان را مصفّا کنیم
بزن تا که دل را کنیم آب‎یار
 
شد این شام بی روی ماهم به سر
شد این عمر در خانۀ انتظار
 
شد آنکه نباشد مرا شور عشق
شد آنکه نباشد مرا حال کار
 
بزن چنگ بر گیسوی روز و شب
«سر فتنه دارد اگر روزگار»
 
بزن زخمه بر تارهای گلو
بزن زخم بر چهرۀ شامِ تار
 
هوادارِ کفرند «یأس» و «سکوت»
بزن بر صفِ کافران، ذوالفقار!
 
بزن تیغ در معرکه‎ی نام و ننگ
بگو یاعلی در دل کارزار
 
دوتار تو چون تیغ مولاعلی‎ست
بزن ذوالفقارا! بزن ذوالفقار



روضۀ حضرت علی


ای به خون خفته ولی عازمِ دیدار علی
مستِ هشیار علی، خفته‎ی بیدار علی

شاهِ خوبان بگشا پلک و دگرباره بیا
از پس ابر برون، ماهِ شبِ تار، علی

ماهتابی تو ولی مثل غروبِ خورشید
شده از خونِ شفق موی تو سرشار، علی

آفتابی تو که با هرنفسِ تازه، رُخَت
زردتر می‎شود از زردیِ دستار، علی

به فقیران و یتیمان و اسیران سوگند
بگذر از خیر سفر، دست نگهدار، علی


بگذر از خیر سفر، دست نگهدار، علی
ای به خون خفته ولی عازمِ دیدار علی


این دوبیت جزو شعر نبود، آقای مطیعی گفت دو بیت هم آخرش برای «گریز» اضافه کنم

چشم بگشا، حسن است این که پس از رفتن تو
زهر نوشد ز کف دشمن غدار علی

این حسین است ه بعد از تو به دست این قوم
می‎شود کشتۀ کین، تشنه و بی یار علی


انقلاب
ای به پای دگران یکسره پاسوز شده!
باز کن چشم از این خوابِ گران، روز شده

پلک بر پلک مگر دوخته‌ای، کاین گونه
غفلت از خویش، تو را عادتِ هرروز شده؟

پیله برچیده، چه کس دیده که یک پروانه
باز یک گوشه نشسته است و قفس‏-دوز شده؟

قصرِ اربابِ ستم؟ یا که شبستانِ حرم؟
تو سزاوارِ که‌ای، شمع شب افروز شده!؟

دل ما را بنگر، غافل از آوازه‌ی خویش
رفته در کوی خِرَد، مسئله آموز شده

***

شیشه را بشکن و بیرون بزن از گوشه‌ی تُنگ
ماهیِ قرمزِ بازیچه‌ی نوروز شده!


روز نخست فروردین ۹۳



 ما سالِ گوسفندیم


در حاشیه مذاکرات ایران و یمن با آمریکا و ترکیه


هرچند شیخ ما گفت "این دست، برد برد است"
ما سالِ گوسفندیم، او گرگِ سالخورد است

باور مرا نیاید این ناگهان رفاقت
همواره شیخ، شیخ است؛ همواره لرد، لرد است

نه سبز می‎شود سرخ، نه سرخ می‎شود سبز
همواره ترک، ترک است؛ همواره کرد، کرد است

همواره اینهمانی‎ست، «او» هیچ‎وقت «ما» نیست
یا ما فریب خوردیم، یا او فریب خورده است

منظور شیخ تنها یک جرعه بود اما
معلوم شد از این بزم مقصودِ لرد، دُرد است


*
فرمود "دشمنی هم یک امر اعتباری است"
پس  هیچ‎کس نکشته است، پس هیچ‎کس نمرده است

این طفلِ سربریده، قدری فقط مریض است
وآن پیرِ داغ‎دیده، تنها کمی فسرده است

حلق برادرم را دیروز پاره می‎کرد
این پنجه‎ای که امروز دست تو را فشرده است

این دزد _دزدِ دانا_ برده کلاه از ما
ای شیخ! از تو بنگر دستار را نبرده است؟

 
*
یا ما فریب‎خوردیم یا او... ولی برادر
ما سالِ گوسفندیم او گرگِ سالخورد است


 در نکوهش دنیا و سرزنش هوی

در من نبود حوصله‌ی فصل دیگرش
از ابتدای قصه پریدم به آخرش

این داستان که تازه شنیدی، رفیق جان
دنیاست، با حکایتِ تلخِ مکررش

سر آن قدر بریده ز نوعِ بشر که هست
دریای خون و نیست ولی سیری آورش

با صد هزار چشم به ما می‌کند نگاه
با صد هزار مردمِ در خون شناورش

زیتون نداشت هیچ برایم شگون نداشت
سجیل بود مژده‌ی سبزِ کبوترش

گفتند که چنین و چنان بود و در جنان ...
گفتم درست، اولش این بود؛ آخرش؟

با خوب‌ها چه کرد که با ما چنان کند ؟
بر مهترش چه داد که حالا به کهترش؟

اینجا سر حسین(ع) جدا می‌شود ز تن
اینجا تن حسین(ع) جدا مانده از سرش

اینجا نگین خلقت افتاد از رکاب
بر حیدرش(ع) چه رفت که حالا به قنبرش؟

گفتند «حکمتی ست در آنها»، قبول، لیک
هیچ این زمانه حکمت هم می‌شود سرش؟

هیچ این زمانه حکم  خدا می‌کند قبول؟
هیچ این زمانه روز جزا هست باورش؟

من ملعبه نمی‌شوم اینجا حماروار
در انتظار شعبده بازانِ دیگرش

چون قصه ی عروسک چوبین که با فسون
کردند از متابعت نفسِ دون، خرش


*
گفتند گنج و بود لجن، ما نخواستیم
دنیا برای چاه کنِ زودباورش




در عشق و تخلص به نام حضرت ابالفضل


یا رب! نگاه کن به دلِ عاشقِ حسن
این عشق را به عشقِ حسینی گره بزن

این طفل را به صحبت پیران پاک بر
غسلش بده به خون شهیدانِ بی کفن

مخلوط کن نشاطِ مرا با غم حسین (ع)
محشور کن حضورِ مرا با غم حسن (ع)

یارب! به خون آینه‌رویانِ کربلا
مگذار خو کنیم به زنگارِ ما و من

این جسم _این جسد_ ز چه بالید در زمین؟
این پوست _این کفن_ ز چه رویید بر بدن؟

رو بر حریمِ حضرتِ عباس می‌زنم
تا او مرا نجات دهد از جدار تن

این عشق تُحفه ای ست مصفّا از آسمان
این عشق نَفحه ای ست مبارک برای من

این عشق را به نام شما بیمه می‌کنم
ای ماهتاب هاشمی! ای آفتاب من!

ای غیرت خدا که به میدانِ کربلا
بودی نشانِ خشمِ اهورا به اهرمن

با پارساییِ تو، چه عمار و بوذر است؟
با پهلوانیِ تو، کجا زال و تهمتن؟

پیشِ رشادت تو کجا سرو؟ کو چنار؟
با عطر غربتِ تو کجا یاس و نسترن؟

خاموش مانده است در این خاک، جشنِ کاج
تا روشن است لاله‌ی عباس در چمن

عشق وطن اگرچه که زیبا و ماندنی ست
اما به قدر و جاه، کجا تو؟ کجا وطن؟

ایمان چو جان ما و وطن مثل تن، ولی
عباس لحظه ای ست فراسوی جان و تن :

وقتی رسید با لب تشنه کنار آب
لختی فرات خواست به نرمی کند سخن ...

فریاد زد که: «آب! مرا امتحان مکن!
من پور حیدرم، نه گرفتارِ خویشتن»

بی دست چون به سوی حرم می‌دوید عشق،
شد امتحان خجل ز کراماتِ مُمتَحَن


***
عباس جان! به پای دلم زائرت شدم
روی مرا کنار ضریحت زمین مزن




نیمایی‎ها



به خانواده‎های فلسطینی
و لبنانی و عراقی و سوری و ... به همۀ خانواده‎های مقاومت

 

۱

«سرودِ جوان»

پدربزرگ!

خوش به حالِ تو

که انگلیس‎ها تو را زدند

                           با تفنگ‎های تازه و تمیزشان

مرا ولی

برادرانِ ناتنی
                       با دلارهای چرک و نفت‎خیزشان...

 

با لباس‎های رزمشان
                       برادرانِ تو به یاریِ تو آمدند


برادرانِ من ولی
،


پشتِ دوربین نشسته‎اند،

با لباس‎های زیرشان.

 


٢

«سرودِ باغبان»

چه عطری دارد اینجا

چه عطری دارد اینجا

همینجا کاشتم محبوبه‎ام را

کنارش مریمم را

سپس پایینِ پاشان یاسمن را

 

تماشا کن هنوز این خاک تازه است

چه عطری دارد اینجا

که باور می‎کند این عطرها
                                بوی جنازه است؟

 
***

صدا کن مادرم را

                   بگو که باغمان را پس گرفتیم

 

 

۳

«سرودِ مادر»

 

بعد تو چه کس مراقبِ من است؟

بعدِ تو که مثلِ سد محکمی
                                سبز می‎شود میانِ راهشان؟

یا که سنگ می‎زند به عینکِ سیاهشان؟

 

ارثِ کیست بعد تو
                         تیله‎هات؟
                         تمبرهات؟
                         سنگ‎هات؟

 
***

با که حرف می‎زنم؟

از چه کس سوال می‎کنم؟

از تو که گلوت را گلوله پاره کرد؟

و دهانت از کلوخ‎ها پر است؟

نه!

از تو نه

از خودم سوال می‎کنم


***



می‎نشینم و

             سنگ‎هات را

مثلِ بذر

در کنارِ قبرِ کوچکت
 
                        چال می‎کنم

 

 

۴

«سرودِ عاشق»

 

حرف‎های زیادی از گذشته مانده بود در دلم

بارها

تا مقابلِ درِ سفیدِ خانه‎تان آمدم،
                                    در زدم،
                                              ولی نشد.

بارها

در دلِ سیاهِ شب
  
                  گم شدم.

 

حال

روی تل خاک

منتظر نشسته‎ام که حرف‎های ناتمام خویش را
                                                      بازگو کنم

بر فرازِ این خرابه‎ی عزیز

در کنار آن درِ سفید

                       آمدم که با تو گفت‎وگو کنم

یاسمن!

من که فکر می‎کنم

روحِ تو مقابلم نشسته‎است

...

یا که شیشه‎ی بلورِ عطرِ تو

در حوالیِ همین کلوخ‎ها شکسته‎است



***



برخلاف دیگران

تقدیم: به «حمید حاجی میرزایی» (داستان‎نویسنده/نقاشِ معاصر)



تو
   به جای
           شِکوه از
                     بازیچه‎بودن
                                   در میانِ
                                             بازیِ
                                                   چرخ‎وفلک
 
جای آه و ناله از این چرخه‎ی دوز و کلک

_جای نمک_


سعی کردی

               چسبِ زخمِ کوچکی باشی
                                             روی دستِ کودکی



۱۳۹۱


کتاب

«تقدیم به آن کتابِ عزیز»



اگر گوش دادم به آهنگِ غیر

و یا دل سپردم به آواز خویش

قرین شد زبانم
                به پوچ؛

تلف شد زمانم
که هیچ

نه رازی است در صفحه‌ی کهکشان،

نه گنجی در این خاکدان
                            خفته است،

و گر هست،
               تکرارِ آهنگِ اوست؛



همه حرف‌ها را خدا گفته است.

 

۱۳۹۱