میخواهیم در این متن به شما آموزش بدهیم چگونه میشود فیلمنامهی فیلم قهرمانمحور و زندگینامهایِ غریب را، بدون دانستن بیش از سه چهار خط از زندگینامهی قهرمانِ فیلم نوشت.
بهار و رمضان فصل و ماه خیلی خوبیاند برای تماشای «لاک پشت قرمز» (The Red Turtle) . بهار و رمضانی که هردو فرصت خلوت و خودشناسی و لطافت و طراوت و تعمق و آهستگی و رهاییاند.
و البته بازگشت به طبیعت و فطرت و فلسفه.
و عشق.
گمانم بیستم بهمن بود که «هادی حجازیفر» میهمان برنامه هفت بود و داشتم تماشا میکردم. ضمن سخنان جذابش به همان نقدی که در ذهنم بود اعتراف کرد، البته نه به عنوان یک اشکال، به عنوان یک تصمیم. -نقل به مضمون- گفت در ساخت موقعیت مهدی از اشاره به ابعاد معنوی و عرفانی آقا مهدی باکری چشم پوشیدیم، چون همه این بخش را بلدیم خودمان.
شبیه به همین حرف را ابراهیم حاتمی کیا هشت سال (۱۳۹۲) پیش در نشست خبری چ گفته بود:
«چمران باب عرفان دارد. باب جهاد دارد. باب علم دارد، اما متاسفانه باب عرفانش باز است و بی اندازه ازش حرف زده شده است و بقیه بابهایش پنهان باقی مانده»
جای دیگر هم به این موضوع اشاره کرده:
«توضیح دادن این موضوع در قاب سینما سخت است. نشان دادن شخصیت عرفانی چمران در نگاه تصویری چگونه ممکن بود؟ یعنی کاری سخت یا ناشدنی به نظر میرسید که البته برای من جذابیتی هم نداشت» (مصاحبه با مهرنامه)
(همان زمان یک روشنفکر مزور در استقبال از این سخن حاتمیکیا نوشت: « حاتمیکیا چمران را از حجاب "چریک عارف" رها ساخته و او را آنگونه که بود به تصویر کشیده است: دیپلماتی خردمند»!)
سخنانی که آقایان حاتمیکیا و حجازیفر درباره اثرشان گفتهاند حقیقت است و دقیقا همان نقد مهمی است که من و احتمالا هرکسی که اندکی با زندگی و وصایا و تاریخ واقعی شهیدان آشنا باشد به ذهنش میرسد؛ و برایم جالب است که خود مولفها هم بر این مسئله صحه میگذارند.
برویم سراغ اصل دعوا:
وقتی میرویم سراغ بازآفرینی هنری یک شخصیت چقدر حق داریم از گفتن حقایق مهم آن زندگی چشم بپوشیم؟
اگر آن شخصیت یک شخصیت بزرگ و مقدس باشد چطور؟
اگر جسما زنده نباشد تا خودش را توضیح بدهد چطور؟
سینمای راوی شهیدان در دو دهه اخیر، حتی در فیلمهای خوبش تصمیم جدی گرفت تا بُعد عرفانی تمام شهیدان و قوام اصلی شخصیتیشان را سانسورکند و به جای چهرۀ واقعی عارفانه و مذهبی ایشان، یک سری قهرمانهای فارغ از آیین را نمایش بدهد که صرفا متکی به رعایت نوعی اخلاق عرفیاند. مثلا حقخوری نمیکنند، نامرد نیستند، دروغ نمیگویند، دزدی نمیکنند، همین. منصفانه این است که بگوییم این یک سازوکار دروغمحور است و تحریف حقیقت این قهرمانان برای نسلهای آینده.
شاید شما بگویید فلانی! برای رستگاری نیاز به عرفان و تعبد و عشق به اهل بیت و سلوک و نماز شب و این حرفها نیست، باید دلت صاف باشد و صرفا سعی کنی بااخلاق باشی؛
من میگویم دم شما گرم و حرف شما قبول، لکن چمران و باکری اینطوری فکر نمیکردند. اینطوری نبودند و حق دارند همانطور که بودند نمایش دادهشوند؛ و حق نداریم هرچیزی را هرطور دوست داریم نمایش بدهیم.
وقتی زندگی شهیدان را میخوانی میبینی طرف خلوت عرفانیش، گریهٔ در روضهاش، تقید به هیئتش، عشق دیوانهوارش به اهل بیت، انس عجیبش با قرآن، پامنبر اخلاقنشستنش، روزهگرفتنهای مداومش، شوقش به شهادت و... چنین و چنان بوده، اصلا بعضیشان مثل چمران و برونسی و یوسفالهی و... کرامات فراطبیعی واضحی داشتند (که مدرسان عرفان نظری یک هزارمش را هم ندارند)؛ اما وقتی فیلمها را میبینی یک سری آدم اخلاقی معمولی میبینی که لنگهاش را هزاربار در فیلمهای خارجی هم دیدهای (با این تفاوت که آن قهرمان فیلم خارجی با نسخه واقعیاش مو نمیزده! یعنی آن بنده خدا دقیقا سر جای خودش ایستاده، یا چه بسا مقدستر و شریفتر هم تصویر شده!).
این مشکل اختصاصی به موقعیت مهدی و چ ندارد؛ تقریبا در تمام فیلمهای مربوط به شهدا هست (جدا از ادبیات داستانی که آنجا کم و بیش دچار است)؛ در همان فیلم «منصور» سال گذشته که آنهمه ازش تعریف کردم یا در همین فیلم «هناس» امسال که ازش دفاع میکنم، در همۀ اینها شهید یک آدم متعهد است که صرفا تکیه به نوعی اخلاق عرفی و وجدان عمومی دارد، حال اینکه سر شهیدان این دو فیلم (منصور و هناس) چندان حرص نمیخورم چون چندان نمیشناسمشان، شهید ستاری را که خیلی کم میشناسم، شهید رضایینژاد را هم اصلا، اما باکریها را میشناسم و چمران را خیلی میشناسم. خب این آدمها فقط چندتا آدم شیک اخلاقی نبودند؛ تقید و آمیختگی اینها و هر شهید دیگری که میشناسم با معنویت و عرفان و عبادت و حتی مستحبات، از خیلی از طلبهها و مداحها و روحانیهای جوان امروزی که میبینیم دهها برابر بیشتر بوده؛ چرا داریم کاری میکنیم که فردا اگر کسی یکی از این شهیدان را پیش از شهادت دید به نظرش یک آدم خشک مقدس افراطی جلوه کند؟! این افراد نهتنها اهل سلوک معنوی بودند بلکه چهبسا الآن خاطراتشان را تعریف کنیم بهنظرمان خیلی رادیکال و اغراقشده بیاید، مهدی باکری کسی است که قرآن روزانهاش در اوج جنگ هم ترک نمیشده، هیچ، به رزمندهها هم مدام توصیه میکرده قرائت قرآن را کنار نگذارند، اصلا سخنرانیهای توحیدی این مرد معروف است (در مطلب اینستاگرام یک دقیقهاش را گذاشتم)، حمید باکری کسی است که نهتنها نماز شبش ترک نمیشده، رفقایش را هم تشویق میکرده؛ یکبار یکی از همین همسنگرهایش که به دعوت آقاحمید میرود سراغ نماز شب، آنقدر نماز حمیدآقا طولانی میشود طرف حوصلهاش سر میرود میرود میخوابد!
چرا اصرار داریم اینها را آدمهایی مثل خودمان نشان بدهیم که مثلا فقط در مدیریت و اخلاق کمی بهتر بودند؟ نه اینها اولیای خدا بودند، عارف و عابد و زاهد بودند، عاشق خدا بودند، چمران لحظهای از مناجات با خدا و از گفتگوی با حضرت علی جدا نبوده؛ چرا اینها را نمیگوییم؟ چرا بُعد اهل بیتی و عرفانی شهیدان را سانسور میکنیم؟ افت کلاس است؟ باورپذیری را کم میکند؟ مردم از ما قبول نمیکنند؟ مخاطب خاکستری مکدر میشود؟!
شاید شما بگویید صنوبری! نمازشب و قرآن و عرفان به توی شلدین چه، به تو که معلوم نیست نماز واجبت را هم میخوانی یا نه؛ بنده تأکید میکنم اصلا مسئله نفس خوببودن معنویت و عبودیت نیست، به من چه واقعا اینها؛ مسئلۀ اصلی روایت دروغ و سانسور وجوه اصلی شخصیت یک انسان بزرگ است.
جدا از اینکه: خب اگر اخلاق عرفی کار میکرد این اندازه، اگر نیازی به سلوک معنوی و عاشقانه و امام حسینی نبود، اگر همینکه شب مسواک بزنیم و دست در جیب مردم نکنیم و با دیگری مهربان باشیم کفاف بود، خب خط تولید باکری و همت و چمران و برونسی و غلامحسینی و حاج قاسم سلیمانی و هزاران شهید عجیب دیگر را آمریکا و اروپا و چین و ترکیه و عربستان هم راه میانداختند؛ اخلاق عرفی که همه جا هست. شمایی که اصرار داری پردازش شخصیت قهرمان شهید ایرانی را با خطکش کاراکتر قهرمان جنایی آمریکایی اروپایی تراز کنی متوجه نیستی هنوز بشر غربی از اینکه مرتاض هندی لیوان را با نگاهش از راه دور جابهجا میکند فکش میافتد، هنوز در فیلمهای هالیوودی خواب بعد پنجم و تصرف ماورایی در ماده و کوفت را میبیند و در رمان دنبال معنا و عرفان است؛ بعد ما اینجا سی سال بعد از جنگ شهیدهای گمنام میآیند نشانی قبرشان در شهری دیگر را به مادرشان در روستا میدهند، میروند دیانان میگیرند درست درمیآید خبرش اندازه خبر "تعطیلی مدارس به علت برف" برد پیدا نمیکند! اکثریت قاطعمان معجزات واضح از حرم امام رضا میبینیم، یک هفته برایمان نفسگیر است، به سال نکشیده اصلا یادمان میرود، اصلا تا معجزۀ بعدی با امام رضا سرسنگین میشویم!
پس اخلاق عرفی و نیککرداری متعارف چندان هم کار نمیکند، پس باکری شدن و سلیمانی شدن صرفا با مسواک زدن و لبخند زدن و انرژی مثبت بودن و دزد نبودن و نظم و تعهد کاری داشتن (و دیگر ویژگیهایی که در فراخوانهای استخدامی هم درج میشود) حاصل نمیشود؛ رنج و زحمت و ریاضت میخواهد، عرفان و معرفت و عشق میخواهد؛ عشق عجیب و شدید میخواهد؛ و این حق این شهیدان است که مهمترین ابعاد روحی و وجودیشان را در بازنماییشان سانسور نکنیم.
اگر ما نمیخواهیم یا نمیتوانیم عین آنها باشیم عیبی ندارد، ولی به بهانۀ باورپذیری و نزدیککردن شخصیت به ذهن زمانه، کوتاهی خود را با کوتاهکردن قامت شهیدان توجیه نکنیم. همچنین آدرس غلط ندهیم به مخاطب، با اتکای صرف به وجدان متعارف و اخلاق طبق معمول رستگاری و عظمت برای کسی حاصل نشده، این شهدا به عشقی عظیم دچار بودند و سلوکی توام با اشک و اندیشه و محبت همواره به انسانهای کامل (علیهم السلام)، آنها را صیقل داده و آینهٔ تجلی عظمت انسانی کرده بود.
البته بنده میدانم یک دلیل عمدۀ روانی در کار است: مولفان حواسشان نیست اثر هنری بیشتر برای یکی دو نسل بعدی است و همهچیز را ناظر به نسل خود میبینند. یعنی چی؟ ماجرا این است: در مقابل این تفریط و سانسور؛ قبلا یک افراط و غلیظسازی داشتیم در آثار هنری و فرهنگی و رسانهای دو دهه اول انقلاب؛ به این صورت که وقتی مولف از شهید صحبت میکرده بیشتر اوقات فقط ابعاد معنوی و آسمانی را میگفته، عاشقشدنش را، عصبانیشدنش را، تیپزدنش را، سیگارکشیدن و جوکگفتن و بستنیخوردن و عشق فوتبالبودن و مسخرهبازی و سوتیدادنش را کلا سانسور میکرده. خب آن رویکرد هم تحریف و دروغ بوده؛ شاید آن سانسور اولیه و افراط به این سانسور دوم و تفریط منجر شده؛ مخاطبان آن آثار، مخصوصا آنها که شهیدان را واقعا میشناختند دچار چیزی شبیه به همین رنجش کنونی من و امثال من شدهاند طی دو دهه؛ حال، مولفان امروزی بیشتر حواسشان به آن مخاطبان است؛ در حالیکه آن طیف مخاطب الآن دیگر خیلی محدود است؛ مخاطب امروزی سینما دیگر چندان خبری از آن روایتها ندارد. مخاطب دهه هشتادی که توبه نصوح و دو چشم بیسوی مخملباف را ندیده، اگر از مخملباف چیزی دیده باشد سکس و فلسفه است. کتابهای چمران را که نخوانده، اگر از شهدا خوانده باشد بیشتر از جنس همان «روایت صورتی» بوده. بنابراین سانسور دوم واقعا برای او یک تصور و شخصیت دروغین خواهد ساخت.
پس حرف بنده این نیست که به وضعیت سانسور اولیه برگردیم؛
نه، بیاییم همه عقدهها و عقیدههای بیرونی خود را کنار بگذاریم و شهیدان و کلا قهرمانان و انسانهای بزرگ را همانگونه که بودند روایت کنیم. نه مثل کارگردان دهه شصتی پاکت سیگار آزادی شهید را از جیب پیراهنش بقاپیم نه مثل کارگردان دهه نودی نوار روضه حاج منصور را از ضبط ماشینش! چون اگر با این دست فرمان پیش برویم و هردهه بنا به مقتضیات و مصالحی بخشی از شهیدان را سانسور کنیم در کمتر از یک قرن، بهجز جسمشان، روحشان را هم کاملا مفقودالاثر کردهایم!
پینوشتها
پن۱: یک حرف خیلی درست و عمیقی دارد آیتالله جوادی آملی که میدانیم اتفاقا مرجعی است که حقیقتا ایراندوست است و مسئله ملیت برای او بیمعنا نیست، ایشان چندسال پیش میگفتند در تمام جبههها رزمندهها با «یاحسین یاحسین» به خط میزدند و کسی آنجا «ای ایران ای مرز پر گوهر» نمیخواند؛ این سخن بسیار دقیق و عمیق است، هم راست و مستند است هم دارد تذکری میدهد به آنچه تمایز رزمندگان دفاع ما با رزمندگان آلمان و شوروی فرانسه در جنگ جهانی است (با خوبهایشان)، نکتۀ خندهدار اینجاست که جدا از اینکه سالهاست من ندیدم یا خیلی کم دیدم در فیلم یک شهید، مجلس روضۀ امام حسین علیه السلام و حال عجیب شهدا در این مجالس روایت شود، بلکه در همین سالهای اخیر، گمانم قسمت اول سری اول سریال بچه مهندس بود، در همان سکانسهای اولش بعثیها پدر نقش اصلی و تعدادی رزمنده دیگر را سوار کامیون میکنند تا ببرند یکجا تیرباران کنند، این آقا و دیگر رزمندگان لحظاتی قبل از شهادت همه باهم شروع میکنند به خواندن همین تصنیف: ای ایران ای مرز پر گوهر!
(پس دقت بفرمایید: مسئله مخالفت با ملیت نیست، مسئله این است: دروغ نگوییم و تاریخ را تحریف نکنیم به خاطر مصالح زمانه خود. جدا از اینکه رزمنده فاشیست آلمانی هم ای آلمان ای مرز پر گوهر و عشق میهنی داشته، اما یاحسین نداشته، دستش از «معنا» خالی بوده که باکری نشده)
پن۲: غرض از این نوشتار تذکر نقدی محتوایی با عنایت به اخلاق، تاریخ و فرهنگ بود، وگرنه میدانید من بسیار دوستدار و هوادار دو فیلم موقعیت مهدی و مخصوصاً چ هستم. امید که این نوشته پنجرهای در ذهن مخاطبان و مولفان آثار راوی شهیدان بزرگ ایران و اسلام باز کند.
جشنواره امسال جشنواره ضعیفی نبود، اما شاهکار هم نبود. یعنی ظاهرا آمار فیلمهای افتضاح به نسبت سالهای قبل کمتر بود، که شاید در این امر، هم اوضاع کرونا موثر بوده هم دلزدگی مردم از یک دهه سینمای بد در ساخت و معنا؛ دو عاملی که به ترس سرمایهگذاران از سرمایهگذاری در کارهای پرریسک منجرشده. از طرفی شاید همین وضعیت دخیل بوده در اینکه جشنواره امسال شاهکاری به آن معنا نداشته، شاید این شرایط کارگردانان را هم محتاطتر کرده. گرچه معلوم نیست اگر فیلم «قاتل و وحشی» حمید نعمتالله مجوز حضور در این جشنواره را پیدا میکرد این گمانهزنی را خودم هم قبول میداشتم.
در ادامه ۹ریویوی کوتاه بنده بر ۹فیلم جشنواره امسال میخوانید. سعی کردم در این یادداشتهای کوتاه قصه را لو ندهم. همچنین به هر فیلم از ده امتیاز نمره دادم و فهرست را از بیشترین نمره مرتب کردم:
یکم: «نگهبان شب» | سید رضا میرکریمی | ⭐ : ۹
بهنظرم کاملترین، زیباترین، بیادعاترین و کمنقصترین فیلم این جشنواره بود. به داوری بنده از همۀ فیلمهای دهۀ اخیر کارگردان هم بهتر بود.
ضعفی که در بیشتر فیلمهای امسال دیده میشد «ایدهسوزی» بود. بیشتر کارگردانهای امسال رفته بودند سراغ یک ایدۀ خیلی بزرگ و خاص، شاید برای اینکه ۵۰درصد موفقیت خودش طی شود! درحالیکه تقریبا دهان همهشان برای گفتن حرف بزرگشان کوچک بود. اما فیلم میرکریمی ظاهرا ایدۀ خیلی جنجالی و ملتهب و عجیبوغریبی نداشت؛ ولی همان را عالی بیان کرده بود. یک اثر تماشایی و شایستۀ ارجگذاری در حوزۀ سینمای اجتماعی و سینمای اخلاقگرا که جامعه و انسان را سطحی و تکبعدی تماشا نکرده؛ همچنین فرد و جامعه را با حذف دیگری روایت نکرده. نگهبان شب را باید قدر دانست به خاطر کارگردانی استادانه؛ قصۀ بینقص؛ زاویۀ دید نو و انسانی؛ شخصیتپردازی جذاب، بدیع و ایرانی؛ و بازیهای بسیار تمیز.
دوم: «موقعیت مهدی» | هادی حجازیفر | ⭐ : ۸.۵
وقت تماشای این فیلم نباید به عظمت شخصیت شهید بزرگ «مهدی باکری» فکرکرد، مخصوصا اگر با او آشنایی داریم، چون اینطوری فیلم قطعا شکست میخورد؛ این مسئله بهجز عظمت شهید یک دلیل فنی هم در عادات سینمایی دو دهۀ اخیرمان دارد که جای دیگری مفصلا به آن میپردازم؛ اما این توان فعلی سینمای ایران است؛ با آرمانگرایی بیش از حد هیچ اتفاقی نمیافتد؛ ساخت این فیلم ۴۰سال به تأخیر افتاده و قسم میخورم اگر حجازیفر نمیساخت بازهم تا سالهای سال باکری روایت نمیشد؛ چه به دلیل بیهمتی چه با دلیل وسواس.
موقعیت مهدی تلاش ستایشبرانگیزی دارد برای نزدیکشدن به حس شهید باکری و روزگارش؛ کاری که هرچه میگذرد سختتر میشود. قصهها را میشود همیشه تعریف کرد ولی حسها را نمیشود همواره بازآفرینی کرد.
با توجه به تدوینی که دیدیم و بعضی پریشانیها، بهنظر میرسد نسخۀ سریال بهتر باشد؛ همچنین اگر تدوین و چینش با حوصلهتری انجام شود یک سینمایی خیلی بهتر خواهیم داشت. البته که موقعیت مهدی به عنوان اولین تجربۀ سینمایی یک کارگردان فوقالعاده است، اما اگر این کار را مثلا حاتمیکیا یا ملاقلیپور یا دیگران بزرگان سینمای جنگ ساخته بودند یک عالمه انتقاد اینجا برایش مینوشتم.
سوم: «هناس» | حسین دارابی | ⭐ : ۸
مشکل دیگری که در فیلمهای این سالها به ویژه در سینمای ملی و سینمای انقلاب وجود دارد «عقبماندگی از جامعه» است. اگر دقت کنید در این دو حوزه همه بیشتر دارند دربارۀ جنگ ۸ساله یا التهابات و اتفاقات سیاسی دهه۶۰ فیلم میسازند؛ دومی که اخیرا مدشده و اولی متکی به پیشینه و پسند همان دهه۶۰ است. انگارنهانگار امروز جنگی به این عظمت با داعشش را پشتسرگذاشتیم با آنهمه شهید عزیز مدافع حرم، یا اینهمه شهید مظلوم دانشمندی که داشتیم این سالها و از کنارشان به راحتی گذشتیم. اینجا پیشروبودن حاتمیکیا با بادیگارد و بهوقت شامش معلوم میشود. و اینجا آن تمایز ویژۀ هناس با دیگر آثار جشنواره در حوزۀ سینمای ملیست. البته که هناس به نسبت بادیگارد فوکوس بیشتری روی دانشمندان شهید دارد. اثری منسجم و دوستداشتنی با قصهای سرراست و ضربآهنگی خوب. هناس فیلم دوم کارگردان است و از فیلم اول قدرتمندتر. و البته از همان «مصلحت» (فیلم اول) هم معلوم بود «حسین دارابی» یک کارگردان جدی و به قول این مجلات زرد «خوشآتیه» است! در هردو فیلم هوش راهبردی مولف مشخص است. او در مصلحت هم نخواسته فقط یک فیلم دهه شصتی جنایی یا یک اثر عدالتخواهانۀ سطحی بسازد. البته که در مصلحت پرداخت و بازی شخصیت ضدقهرمان بهمراتب بهتر از قهرمان فیلم بود. شخصیت «امیر نوروزی» (قاسمی) و بازیش از بهترین و عمیقترین ضدقهرمانهای سینمای دهۀ نود بود به نظرم. برعکس هناس که ضدقهرمانها کلیشهای و تارند و برعکس قهرمانها دقیق و واضح. مخصوصا نقش و بازیِ خانم «مریلا زارعی».
چهارم: «بدون قرار قبلی» | بهروز شعیبی | ⭐ : ۷
با این فیلم موقتا با «بهروز شعیبی» آشتی میکنم و سعی میکنم خاطرۀ تلخ فیلم بسیار بد «روز بلوا» را ببخشم، هرچند فراموش نکنم؛ سعی میکنم به خودم تلقین کنم اثر قبلی یک تجربه بوده در سیر هنری کارگردانی که دوستش دارم. قطعا بدون قرار قبلی یک کار آبرومند و شایستۀ تماشاست. از نظر قصه، فیلم یک ملودرام است که نقطۀ اوجش واقعا دراماتیک است و ضربۀ اساسی را به بیننده میزند. اما مشکل اثر در مجموعه مفاهیمیست که از بیرون قصه قرار است با آن همراه شوند. عیب کار در سطحیسازی بعضی مسائل عمیق و بغرنج است؛ شاید هم نباید بگویم عیب، شاید به تناسب ملودرامبودن باید بگویم ویژگی. فیلم بیشتر از تمام فیلمهای خوب شعیبی حرف برای گفتن دارد؛ این فضلش بر آثار قبلیست و من اعتراف میکنم همۀ این حرفها را دوست میدارم و مهم میدانم (مخصوصا سخنش درمورد مهاجرت را)، اما در بررسی نهایی نه عمق «دارکوب» را دارد، نه بداعت «دهلیز» را و نه انسجام «سیانور» را. شعیبی در این اثر سراغ مسیر خطرناک جمع بین مخاطب عام و خاص رفته و شاید بیشتر: خاصنمایی سخنی عام و آشناییزدایی از سخنی آشنا (کاری که میرکریمی در بعضی آثارش کاملا موفق شده انجام بدهد)؛ اما هنوز نمیدانیم چقدر موفق شده؛ مخصوصا در چگونگی برخورد مخاطب عمومی باید منتظر اکران عمومی ماند که آیا این فیلم بر دلشان مینشیند یا قصه نمیتواند بار همه معانی بیرونی را بر دوش بکشد.
پنجم: «ملاقات خصوصی» | امید شمس | ⭐ : ۶.۵
ملاقات خصوصی تا الآن در صدر آرای مردمی جشنواره است و به نظر من این جایگاه نابهحقی نیست. ملاقات خصوصی تمام ویژگیهای نیک و بد ایستادن در این جایگاه را دارد. یک ملودرامِ عاشقانۀ جنایی تعلیقمحور؛ با قصهای سرراست و ساختاری منسجم. با سطحیسازی مسائل اجتماعی که در این ژانر چندان هم ناپسند نیست. چون فیلم یک فیلم اجتماعی نیست، نیامده مسائل اجتماع را حل کند، آمده یک فیلم محبوب باشد. آمده تا دل مخاطب عمومی را با قصه و آبورنگ فیلم ببرد و نظر مخاطب سختگیر را تاحدی با کارگردانی جلب کند و در این امر هم موفق بوده. جبرزدگی هم که خب دیگر در فیلمهای امروز ایران نباشد آدم تعجب میکند! منتقدانی که انتظاری بیشازاین از این فیلم دارند؛ نشانی کوچه را اشتباه آمدهاند. از طرفی به عنوان اثر اول یک کارگردان، مخصوصا کارگردان متولد ۱۳۶۹ که باید بهش گفت: صدآفرین!
ششم: «شب طلایی» | یوسف حاتمیکیا | ⭐ : ۵
فکرمیکنم کمی شلوغش کردند هواردان و مخالفان فیلم. انصافا به عنوان فیلم اول یک کارگردان خیلی خوب است. مخصوصا در ساخت. اما به عنوان یک فیلم بهخودیخود، معمولیست؛ مخصوصا در معنا و مضمون و رنگ اصلی محتوا. از این حیث بهنظرم معجونی از سینمای اصغر فرهادی و ابراهیم حاتمیکیاست، با این حساب که ترکیب معجون شصتچهل به نفع فرهادی است. سیاهی آدمها، اضمحلال خانوادۀ ایرانی و جبر محیطی تاثیر فرهادی است؛ زیبایی مادر و پیچیدگی حقیقی و قدرتمندِ بعضی از جدالها (که ترجیح میدهم به قصه اشاره نکنم) ارث پدری. اما خب روح روحِ سینمای عصبی و آپارتمانی دهه۹۰ است. یاد بعضی فیلمهای دیگر هم میافتم. مثل «مرگ ماهی» حجازی (که خودش یادآور یکعالمه فیلم قبل خودش بود!). کنایه و استعارهای هم که در نام فیلم وجود دارد، اگر نگویم تقلید یا اقتباس باید بگویم بسیار شبیه به «طلا»ی پرویز شهبازی است.
هفتم: «ضد» | امیرعباس ربیعی | ⭐ : ۴.۵
فیلم سروشکل و ضربآهنگ و بازیهای خوبی دارد. حوصلهسربرنیست. کارگردان تکنسین خوبی است و میتواند یک مسیر مشخص را با سرعت قابل توجهی برود. اما یک جای کار میلنگد:
این فیلم چرا باید ساخته شود؟ این مسیر چرا باید پیموده شود؟ من فیلم اول کارگردان را ندیدم ولی این فیلم به ما میگوید ربیعی آنچه دارابی داشت را ندارد: راهبرد.
دوست دارم به اطلاعتان برسانم در دههای که گذشت یک ژانر مزخرفی ساخته شد به نام «عاشقانههای مجاهدین خلقی». موسس، بازاریاب و سلیقهساز این ژانر جناب استاد «جلیل سامان» بودند که با انبوهی سریال («ارمغان تاریکی»، «پروانه»، «نفس» و...) واقعا به طرز استادانهای این ژانر را آفریدند و بهترین نمونههایش را هم خودشان ساختند. در این فیلمها ما به عنوان یک سمپاد مجاهدین خلق یا یک مخالفشان قرار است عاشق یک عضو دلربای این سازمان تروریستی شویم و وقتی طرف به هلاکت رسید تا آخر عمر حسرتش را بکشیم! (به قصۀ شهدا و قهرمانهای دهه شصت هم در حاشیۀ عشقبازیهای سازمانی نیمنگاهی میشود!). اما پس از سلیقهسازی استاد سامان دیگران هم در این ژانر طبعآزمایی کردند؛ مثل «سیانور»، «امکان مینا» و اکنون «ضد». البته ضد در عین تعلق به این ژانر، با همه این آثار متفاوت است، چون بیشتر متاثر از «ماجرای نیمروز»ها و سبک سابق محمدحسین مهدویان است! بگذارید با چند پرسش به بحث اصلی برگردیم:
۱. ضد چه چیزی بیشتر از آثار جلیل سامان درمورد مجاهدین خلق به ما میگوید؟
۲. ضد چه چیزی بیشتر از ماجرای نیمروز و مصلحت درمورد نفوذ مجاهدین خلق در ساختارهای جمهوری اسلامی میگوید؟
۳. ضد چه چیزی بیشتر از ماجرای نیمروز درمورد فاجعه هفتم تیر میگوید؟
۴. ضد چه چیزی بیشتر از ماجرای نیمروز از شخصیت شهید بهشتی به ما نشان میدهد؟
۵. ضد چه چیزی بیشتر از ماجرای نیمروز دارد، در تکنیک کارگردانی و شکل قصهگویی و... ؟
هیچ!
پس چرا این فیلم ساخته شده؟!
جدا از این پرسشهای اساسی که نشان از بیاستراتژیبودن و سرگردانبودن کارگردان و تهیهکننده است، فیلم اشکالات اساسی در نشانهشناسی و نمادشناسی دارد و بیکه بفهمد در لایۀ ناخودآگاه خود به «ضد» لایۀ خودآگاه خود تبدیل میشود، همانطور که از اسمش هم پیداست! (برای لونرفتن قصه و پرهیز از اطناب بازش نمیکنم)
یکی از بهترین نکات فیلم، انتخاب و بازی خوب نادر سلیمانی است. با اینحال بهخاطر حجم بالای استرس و تلخی فیلم، کتکم هم بزنند حاضر نیستم دوباره ببینمش!
هشتم: «دسته دختران» | منیر قیدی | ⭐ : ۳.۵
از درخشانترین مصادیق «ایدهسوزی» در این جشنواره فیلم دسته دختران است. فیلم اول کارگردان («ویلاییها») بداعت و طراوت این قصه را نداشت و به راحتی میشد ردپای دیگر آثار دفاع مقدسی همروزگارش را در آن پیدا کرد، چه در قصه چه در کارگردانی و فضاسازی. این فیلم ایدۀ بسیار جذابتر و بدیعتری دارد نسبت به ویلاییها، اما یک دهم انسجام آن را ندارد.
تلخترین بخش ماجرا اینجاست: دیگر کسی دستۀ دختران را نمیسازد. این اسم و این ایده بسیار ارزشمند بود و متاسفانه باید بگوییم کاملا سوخت. دستکم تا یکی دو دهه دیگر نمیشود طرفش رفت. با اینکه خیلی جای کار داشت، خیلی مستندات تاریخی داشت، خیلی میشد جذاب و جریانساز باشد، خیلی از آدمهایش هنوز زندهاند و... حیف!
پخشوپلایی و بیسروتهی قصه و همچنین شخصیتپردازیها و بازیها نشانگر سه نکته است:
یک: کارگردان و نویسنده خیلی عجله داشتند
دو: کارگردان و نویسنده اعتمادبهنفس بالایی دارند
سه: اعتمادبهنفس بالا، برای ساختن یک اثر خوب شاید شرط لازم باشد، ولی شرط کافی نیست!
نهم : «۲۸۸۸» | کیوان علیمحمدی | ⭐ : ۳
فیلم ۲۸۸۸ موضوع بسیار مهم و ارجمندی داشت. ممنونم که آقای علیمحمدی و دیگر سازندگان سراغ این آدمها رفتند و دلخورم که چرا اینطوری. شاید مصداق دیگری بود از ایدهسوزی و ضعیفترین فیلمی که امسال دیدم. مخصوصا که امسال فیلم ضعیف زیاد نبود وگرنه بعضی سالها فیلمهایی دیدهام در جشنواره که اگر بودند به این اثر زیر پنج ستاره نمیدادم. ظاهرا در آرای مردمی هم جزو آخرینهاست. بهنظر میرسد کارگردان با ساخت این اثر «ظلم سخن نگفتن و غفلت از موضوع» را نابوده کرده و بهجایش مرتکب «ظلم بدسخنگفتن از موضوع» را مرتکب شده.
بگذارید فیلم را با مهندسی معکوس بررسی کنیم، از نتیجه برویم سراغ مقدمه: داشتم فکر میکردم اگر صدام زنده بود و میخواست هزینۀ تهیۀ فیلمی دربارۀ مجاهدت نیروی هوایی ایران در برابر یورش ارتش بعث را بدهد، احتمالا نتیجه چنین چیزی میشد!
از انصاف نگذریم فیلم خالی از نماهای خوب و بدایع فرمی نیست و از این نظر چهبسا از خیلی از آثار دیگر سر است. یعنی واقعا این فیلم ظرافتها و جزئیاتی دارد که باعث شود در ذهن ماندگار شود. اما این اجزای ارزشمند گلی به سر ساختار کلی اثر نمیزنند؛ جدا از اینکه میزدند هم حال خراب و روح سیاه محتوای فیلم باز هم گل را میگرفت و در باد پرپر میکرد! چهبسا اگر آمریکا میخواست پس از جنگ جهانی فیلمی درمورد نیروی هوایی آلمان یا ژاپن بسازد (که ساخته) باز نتیجه اینقدر سیاه نمیشد!
۲۸۸۸ دقیقا همانگونه، با همان لحن و روایت که سینماگران شریف و ضدجنگ غربی در دهه ۷۰ و ۸۰ میلادی علیه «تهاجم و تجاوز» آمریکا به ویتنام فیلم ساختند (و احتمالا متاثر از همانها)؛ میخواهد «دفاع» خلبانان ایرانی را پاس بدارد! انگار بخواهی با ضربۀ محکم کلنگ سر دوستت را شانه کنی،
بله شدنیست، ولی خیلی درد دارد!
پن: این یادداشت پیش از اختتامیه و اعلام برگزیدگان جشنواره نوشته شده
پن: سال 1401 : برای نقد و بررسی جشنواره فیلم فجر چهل و یکم ، سایت مجله میدان آزادی یک پرونده پروپیمان رفته به نام پرواز بر فراز آشیانه سیمرغ
یادی از یک قهرمان+ ستایش یک فیلم+ نکوهش یک جشنواره
یک
امروز سالروز شهادت یکی از شریفترین و توانمندترین مدیران عصر جمهوری اسلامی، یعنی «شهید منصور ستاری» است. انسانی که نبوغ مدیریتی و تعهد کاریاش از جمله دلایل مهم پیروزی ما در جنگ تحمیلی بود. اما همچنان مقایسۀ نوع مدیریت این مرد با بسیاری از مدیران این سالها سردردآور است. جدا از بحث توانمندی، یک مثال در شخصیتش: شهید ستاری وقتی در بالاترین ردههای مدیریت نظامی کشور حضور داشت (فرمانده نیروی هوایی ارتش) سر سفرۀ شام سربازهایش مینشست و به اختلاف کیفیت غذایش با سربازان اعتراض میکرد، حال آنکه الآن میبینیم گاهی یک جوجهمدیر حوزۀ فرهنگ در یک جمع محدود سی نفره نظام طبقاتی درست میکند، صبحانۀ ۱۰هزارتومانی کارمندان را لغو میکند و سفرۀ صبحانۀ مدیران را شاهانهتر میاندازد؛ و جالب که هیچ انسان مدعی شعور (و مذهب و عدالتخواهی و...) هم به او اعتراض نمیکند!
نه از جهت ظلم!
از این جهت که ما از صفر شروع نکردیم برادر!
از ستاری شروع کردیم!
دو
حدودا ۳۰سال پس از شهادت مشکوک ستاری، فیلمی بر اساس بخشی از زندگی او با نام منصور ساخته شد. من با ترس و لرز رفتم به دیدنش؛ ولی واقعا واقعا فیلم خوبی بود. خوشحال و خوبحالم از دیدنش. نه که ناپختگی و ایراد و اشکال نداشت، داشت ولی بسیار کم؛ داشت ولی وقتی با مجموعه فیلمهای سالهای اخیر، بهویژه در حوزۀ سینمای انقلاب (کارهای حوزه هنری، اوج و دیگر تهیهکنندگان انقلابی) مقایسهاش میکنیم چند سروگردن بالاتر بود در همهچیز. چه ساخت و پرداخت، چه معنا و محتوا و چه ایده و زاویهدید.
منصور یک سینمایی بیاداواطوار است. بیادعا و دوستداشتنی. نمیخواهد همۀ مشکلات جهان را در یک قصه حل کند؛ و نه همۀ مشکلات انقلاب یا ایران را، نمیخواهد پوشش یک جناح سیاسی باشد؛ نمیخواهد بگوید: من فیلم شاخ روزگارم، صدای اعتراض زمانهام، حاتمیکیای دهه نودم و... نه، برعکس بیشتر مدعیان این عرصه جزو زمرۀ «یریدون علوا فیالارض» نیست. میخواهد یک قصه -تازه بخشی از یک قصه- را برای ما تعریف کند؛ قصهای که راستِ راست است. خیالی نیست، اقتباسی نیست، سیاسی نیست. یک برش از تاریخ این سرزمین مظلوم است. به همین خاطر هم هست که بیشتر بینندگانش دوستش داشتند. اثر به عنوان فیلم اول یک کارگردان فوقالعاده است؛ پس: دم شما گرم آقای سیاوش سرمدی (اصل ارزشمندی اینکه کارگردان به جای یک قصۀ تخیلی سراغ یک قهرمان واقعی رفته بماند، بازی فوقالعادۀ «محسن قصابیان» بماند و...)
سه
اما جشنواره فجر با این فیلم چه کرد؟
نمیدانم چه عبارتی را انتخاب کنم که به مدیران و داوران «سیونهمین جشنواره فیلم فجر» توهین نکرده باشم و از طرفی از پس توصیف ماجرا برآیم. پیادهبودن، بیسوادبودن و ناعادلانهبودن جشنواره سیونهم را لازم نیست در این ببینیم که هیچ جایزهای به منصور نداد. در این ببینیم که به چه فیلمهایی جایزه داد. جشنواره سیونهم بیشترین جوایز و نامزدیها (۵جایزه ۱۴نامزدی) را به پای فیلم خجالتآورِ «بیهمهچیز» ریخت، حتی جایزۀ فیلمنامه را به فیلمی داد که انبوهی سکانس دزدی دارد! (جدا از بحث اقتباسش) یعنی داوران این جشنواره با فرض سلامت و شرافت شخصیتی، آنقدر بیسواد و فیلمنادیده هستند که متوجه نشدهاند اثری را برگزیدهاند و روی سرشان حلواحلواکردهاند که متکی به سرقت از فیلمهای خارجی است! حالا جدا از مهوعبودن و دروغآمیزبودن محتوای فیلم که بحث خودش را دارد. کلا انگار قاعده سینمای ایران این شده: فیلمی علیه مردم ایران بساز تا آنگاه روشنفکران، رسانهداران، داوران و مدیران سینمایی همین مملکت بر تو سجده کنند! مثل جشنواره پارسال (زینرو اگر جشنواره سیونه را جشنوارهای بیهمهچیز بنامیم پربیراه نگفتهایم، توهین هم نکردهایم!).
از طرفی برای اینکه دهان حکومت را هم ببندند؛ جوایز بعدی را تقدیم به یک فیلم انقلابی بسیار ضعیف یعنی «یدو» کردهاند. یدو را آقای «مهدی جعفری» ساخته، کارگردان همان فیلم عزیز و ارزشمند «۲۳نفر» که در همین صفحه آن را بسیار ستودهام. اما خب یدو یک فیلم ضعیف و کند و کسلکننده است که بیشتر به یک تلهفیلم ناموفق میماند تا یک سینماییِ برگزیدۀ جشنواره، با قصه و حالوهوایی که مشابهش را هم بارها ساختهاند. اما داوران محترم به جای فیلمهای جدی با دادن جایزه به یدو به راحتی حواس فلان مسئول یا منتقد انقلابی را {که فرق دوغ و دوشاب را در سینما نمیفهمد} از اصل ماجرا پرت میکنند.
این ناداوریها و بازیهای شیادانه را متاسفانه بارها در داوریهای مختلف جشنواره فجر دیدهایم، یک موردش هم جشنواره سیوششم بود که شرحش را ذیل ریویویی بر فیلم «تنگه ابوقریب» نوشتهام ... کاش دستکم کمی وجدان داشتند حضرات ...
به قول حافظ: «بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم»
خلاصه که:
در سالروز شهادت غریبانۀ شهید مظلوم ستاری، فیلم مظلوم منصور را ببینید!
فیلمی که پیشنهاد میکنم تا قبل از ۱۳دی امسال ببینید
دو سال از شهادت و ترور بزرگترین و شریفترین قهرمان نظامی این روزگار که جان و آبرو هردو در گروی رهایی انسان و انسانیت گذاشت گذشت و همچنان سینمای ایران در سکوتی –احتمالا نجیبانه و شرمسارانه!- به سر میبرد. سکوت سینما –و چهبسا هنر ایران- به سکوت دوشیزه عروسی میماند که زیر کلهقندهای به ته رسیده، در کنار داماد مو سپید شده، پیش چشم هشت میلیارد میهمان مراسم، در پاسخ به هفتصدوسیمین دعوت عاقد مبنی بر «عروس خانم آیا وکیلم»؟ برای هفتصدوسیمینبار رفته گل بچیند و ظاهرا هنگام گل چیدن خوابش برده!
این است که به جای تماشای سینمایی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی، سردار اخلاق و شرافت و شجاعت و انسانیت، در دومین سالگرد ایشان نیز مجبورم شما را به تماشای فیلمی غیر ایرانی مربوط به جغرافیا و تاریخی دیگر دعوت کنم. اما این فیلم را پس از دی ۱۳۹۸ ما ایرانیها بهتر و بیشتر و ملموستر میفهمیم. شاید آنقدر که ما بفهمیم خود اهالی فیلم (چه مولفان چه آنانکه موضوع فیلم هستند) متوجه نشوند.
وقتی طرح رهاشدۀ کتابم دربارۀ «سینمای ضدآمریکایی جهان» را مینوشتم نام «گوین هود» (Gavin Hood) را به عنوان یکی از فصلهای سیگانهاش نوشته بودم. گوین هود آدم جالب و عجیبی است. هم بازیگر است هم کارگردان و البته بیشتر در دومی درخشیده. متولد ژوهانسبورگ است، ثروتمندترین شهر قارۀ فقیر، آمریکاییترین خطه آفریقا، در مرز شرق و غرب و فقر و ثروت و سنت و مدرنیته به دنیا آمده و این مرزها را در سینمایش میشود دید. او سیر متفاوتی در کارگردانی داشته. شروعش بیشتر با فیلمهای غربپسندانه بوده که بسیار هم آفرین گرفتهاند. هم سریالهای تجاری هیجانی، هم فیلمهای هالیوودی نجات جهان از دست آدم فضاییها، هم فیلمهای درام اجتماعی تلخی که جهان غیرغربی را جهانی وحشی و بدوی و سیاه نشان میدهد، یک مدل فرهادیطور (البته صدبار شرافتمندتر) که با یکی از همینها هم اسکار گرفته: «ساتسی».
اما در میانۀ راه و در وقت پختگی سن (برخلاف کارگردانهای ایرانی که در جوانی با بودجۀ صداوسیما و حکومت طرزی فیلم میسازند و وقتی اینجا ایدههایشان ته کشید سر پیری یادشان میافتد به فکر بودجهها و تحسینهای خارجی باشند) گوین هود میشود یک انسان شریف که به جای پول و توجه، برای انسانیت فیلم بسازد و برود به استقبال بایکوتشدن. هود تصمیم میگیرد آبرو و هنرش را خرج ستیز با گردنکلفتهای جهان کند، اول با همین فیلم ارزشمندِ «چشمی در آسمان»[1] (2015) و سپس با فیلم خوب «اسرار رسمی»[2] (2019) که باز به نظرم اولی از دومی بهتر است. و جالب که هردو هم ضدآ.مریکایی هم ضدانگلیسی است. و البته یک فیلم ارزشمند دیگر و قدیمیتر نیز که داشت یادم میرفت یعنی «استرداد»[3] (2005) که از همین قماش است هرچند صراحتشان را نداشته باشد.
چشمی در آسمان به نظرم روایتی جسورانه و در عینحال خوشبینانه از یکی از انواع ظلمهای متداول غربیهاست که ماهیت ظلم را اتفاقا با پذیرش نگاه و دعوی غربیها نشان میدهد. باید توجه داشت که فیلم را ما نساختیم و آنکه ساخته بسیاری از دعاوی غرب را باور دارد یا پیش فرض گرفته و ضمن همین، سخن و سوال جدی خود را مطرح میکند و همین هم هست دلیل بایکوت شدن جدی اثر او توسط جوایز و غولهای رسانهای غربی.
پن: اگر بخواهم بگویم میان اینهمه اثر ضد.آ.مریکایی چرا تماشای این اثر را تا پیش از سیزده دی توصیه میکنم دیگر باید کل قصه را لو بدهم! که خوشم نمیآید! اما خب تاکید میکنم بیمناسبت نیست و شما هم لطفا اعتماد کنید :)
چندنفر از بزرگواران فرمودند فیلم لایو «ارائۀ مبحث پیشرفت در آینۀ سینمای ملل، با تمرکز بر انیمه و انیمیشن» در نشست «سینما و پیشرفت» را در صفحه بگذارم، گفتم خب به جای انتشار یک فیلم قطع و وصلی از یک قامت ناساز، چکیدۀ مباحث را فارغ از بحثهای اختلافی در یک متن تقدیم کنم:
اولا عرض شد: اندیشیدن به «سینما و پیشرفت» را در سه شکل میفهمم:
۱. سینمای روایتگر پیشرفت امروز
۲. سینمای هدایتگر پیشرفت فردا
۳. سینمای پیشرفته (یعنی فهم پیشرفت در خود سینما)
و گفته شد، هر سه برای یک تمدن و یک سرزمین ضروریاند و دریغا که تا حدی جای هر سه در این مملکت خالی است، هم آن سینمایی که خود واقعا پیش رفته باشد -به عنوان یک فرم بیانی هنری- هم سینمایی که راوی پیشرفتهای امروز کشور باشد و هم مهمتر: سینمایی که به پشتوانۀ خیال و خلاقیت ترسیمکنندۀ آفاق پیشرفت برای فردای تمدن ما باشد.
دوم: گفتیم چند نکته برای اندیشین به مفهوم پیشرفت مخصوصا در هنر، ضروری است، اولیش توجه به قوه و مسئلۀ «خیال» است. آتش پیشرفت در خیال روشن میشود نه خرد. خرد در این آتش میدمد، گسترشش میدهد. اول خیال پرواز بوده بعد علم پرواز.
زینرو تأکید کردیم در نظام آموزشیای که انسانهای خیالانگیز و خیالورز مطرود و محکوماند و در جامعهای که «خیالاتیبودن» دشنام است؛ رویای پیشرفت به دشواری شکل میگیرد. چون موتور پیشرفت انسان خلاق است و انسان خلاق با خیال خود خلاق است. عرض کردیم عقلانیتمحوری صرف در بهترین حالتش فقط مناسب حفظ وضع موجود است (و همین البته از جهالت بهتر است) اما به کار پیشرفت نمیآید. و گفتیم مراد ما از خیال خیال عملمحور است، نه خیال وهمی و عملگریز که اتفاقا خودش از مهمترین علل پسرفت جوامع و تخدیر انسانهاست.
نیز گفتیم در جامعهای که خود عقلانیت هم مطرود باشد خیال که جای خود دارد. مثالش وضع بسیاری از حوزههای علمیه و دانشگاههاست که نهتنها خیال و خلاقیت در آنها به چیزی گرفته نمیشود بلکه رویکردهای عقلی هم در آنها حرام است و صرفا به رویکردهای «نقلی» اعتماد وجود دارد. در حوزه علمیه که مثالش حوزههای فلسفهتیز، عرفانستیز و کلام ستیزِ اخباری است و در دانشگاه هم بیشتر دانشگاههای ایران که دانشجو و استاد جز نقل اندیشههای غربی اجازۀ کنش دیگری ندارند. مقاله و پایاننامه بدون «ارجاع» ارزشی ندارد، ولو آن را ابن سینا نوشته باشد. ارجاع هم که عموما به متون غربی است.
سوم: گفتیم نکتۀ مهم بعدی در اندیشیدن به مفهوم پیشرفت، مفهوم «گذشته» است. بدون توجه به گذشته و سنت، پیشرفت معنایی ندارد. تو برای رفتن به نقطۀ ب باید نقطۀ الفی داشته باشی. باید از جایی شروع کنی که بتوانی پیش بروی. این همان گذشته است. از طرفی نقطۀ الف آمریکا یا چین، نقطۀ الف ایران نیست. هرکس گذشته و مبدأ خودش را دارد برای حرکت. پس باید گذشتۀ خودت را بشناسی و از همۀ ظرفیتهایش استفاده کنی تا بتوانی پیش بروی و این الگوی پیشرفت در همۀ ممالک ظاهرا پیشرفته است. نیز عرض کردیم بعضی تمدنها اساسا گذشتهای ندارند، بیگذشتهاند، اما بعضی گذشته دارند اما انقطاعی بین آنها و تجربیات موفق گذشتۀشان ایجاد شده، اینها گذشتهناشناساند، ما از گروه دومیم. منظور ما هم این نیست که به گذشته برگردیم یا تمام تجربیات گذشته را ارزشمند بدانیم، نه! عقل و شعور داریم! باید گذشتهمان را کامل با چشم خودمان (نه با روایت مستشرقان مثلا) ببینیم و بشناسیم و بخش افتخارآمیزش را مادۀ خام پیشرفت خود کنیم.
چهارم: در ادامۀ بحث وارد ضرورت پرداختن به نوع ایرانیِ پویانمایی، انیمه و انیمیشن شدیم. گفتیم سینمای پیشرفت که مبتنی بر خیال و رویاست، طبعا با سینمای واقعگرایانه و اجتماعی فرق دارد. احتمال کمی دارد در یک سینمای آپارتمانی رئال بتواند خودش را نشان دهد. از طرفی وقتی در عالم سینما بخواهی سراغ یک سینمای پیشرفته و یک سینمای راوی پیشرفت بروی، طبیعتا با نمونههای مشابه خارجی مقایسه میشوی، نمونههایی که در این فرم از سینمایشان متکی به کمپانیهای قدرتمند و ثروتهای شگفت هستند که همین اول کار رقابت با آنها محال مینماید.
مثال هم زدیم گفتیم کریستوفر نولان که در اندیشۀ آمریکایی، به نوعی راوی سینمای پیشرفت است را در نظر بگیرید. کسی که در سراسر جهان –و همین مملکت- مخاطب و هوادار جدی دارد؛ سینمای او بیش از همه متکی بر «صنعت» است نه «هنر» و هزینهای که برای هر فیلم او میشود میتواند خرج یک سال چند کشور کوچک در حال توسعه را بدهد! گفتیم همین امکانات حتی در آمریکا هم در اختیار هر کارگردانی نیست (نگاه کنیم به هزینۀ تولید آثار سینمای مستقل) و البته که مخاطب عمومی متوجه میزان اهمیت مدخلیت صنعت در پسند خودش نیست به قول حافظ: «فیض روح القدس ار باز مدد فرماید | دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد»! و به قول خاقانی: «بلی شاعری بود صاحبقران | ز ممدوح صاحبقران عنصری»! و این واقعیت امروز هنر-صنعتِ سینماست. در چنین شرایطی البته رفتن سراغ گزینۀ پویانمایی (که خب آن هم کم هزینه نیست) بسیار معقولتر است. آنجا سفینۀ خیال با هزینههای بسیار کمتری میتواند به پرواز درآید.
پنجم: مثال زدیم ژاپن را. گفتیم ژاپن پنجاه سال پیش از مهمترین و موفقترین سینماهای جهان بود. با میزوگوچی و اوزو و کوروساوا و... . اما آن زمان مسئلهاش چه بود؟ بازطراحی و بازسانی تمدن و انسان ژاپنی پس از جنگ، اندیشیدن به چرایی شکست و... خلاصه بیشتر مسائلش آسیبشناسی و ناظر به گذشته بود. اما وقتی میخواست از آینده و پیشرفت سخن بگوید دستش خالی بود. چون جنگزده بود و اقتصادش نمیتوانست پابهپای رویای پیشرفتش در هنر بیاید. این بود که بعد از چند دهه انیمه در ژاپن قدرت گرفت و با میازاکی و تاکاهاتا جهان را گرفت. انیمهای که هم نوعی سینمای پیشرفته بود هم راوی و هادیِ پیشرفت و کمال امروز و فردا، البته در اندیشۀ ژاپنی (که مثلا یکی از فرقهایش با اندیشۀ آمریکایی این است که بیش از این دنبال تصرف در طبیعت باشد، دنبال نجات طبیعت است). انیمهای که حتی کارگردان غربی –حتی همان نولانش- بسیاری از ایدههای خود را از روی آن کپی میکند.
پس این یک تجربۀ موفق جهانی است در سینمای پیشرفت.
ششم: در بخش آخر هم از آسیبشناسی و فرصتشناسی انیمیشن ایرانی سخن گفتیم. از آنهمه استعداد بصری و روایی جذاب که در متون بومی خودمان وجود دارد، از فردوسی و عطار تا دیگران. گفتیم ما دریای ایده و معناییم. نیز به سنت غنی نگارگری و تصویرگری ایرانی اشاره کردیم . آنهمه میراثی که در خود ایران مهجورند اما دارند ماده خام ساخت اثار غربی میشوند.
همچنین از انیمیشنهایی سخن گفتیم که نماد پیشرفت پلاستیکیاند، چون همهچیز خود را از یک داستان یا انیمیشن یا فیلم غربی سرقت میکنند و صرفا آخر کار جای پرچم آمریکا را با ایران عوض. گفتیم این آثار پیشرفت و رویای ایرانی نیستند و با یک برچسب نمیشود چیزی را از آن خود کرد. نیز توضیح دادیم این آثار جهانی نمیشوند چون نمونۀ اصیلشان در خارج هست، در ایران هم ماندگار نمیشوند چون مخاطب ایرانی هم به آثار جهانی دسترسی دارد؛ بلکه صرفا ممکن است به خاطر حمایتهای سیاسی یا حکومتی یا ضدحکومتی مدت کوتاهی جلب توجه کنند.
همچنین از آثاری حرف زدیم که جاهطلبی این آثار پلاستیکی را ندارند ولی در نوع خودشان خوبند، اما فقط برای شروع و قدم اول، مثل «شاهزادۀ روم» (که البته همین اسمش هم یک عقبنشینی فرهنگی است).
نیز از انیمیشنهایی حرف زدیم که میتوانستند یک شروع عالی و بسیار بسیار کمنقص برای صنعت-هنر پویانمایی ِ ایرانی باشند اما به خاطر بیهمتی و بیتدبیری و بیخیالی مدیران و ناشران دولتی، سالها پس از ساخت و حتی دروکردن جوایز داخلی و خارجی، همچنان در آرشیو ناشر خاک میخورند و احتمالا وقتی منتشر میشوند که تازگی، بداعت و اثربخشی خود را کاملا از دست دادهاند، مثل انیمیشن قابل احترامِ «رهایی از بهشت».
من هم مثل بقیه مردم ایران و جهان «کیم کی دوک» را با «بهار تابستان پاییز زمستان و دوباره بهار» (2003) شناختم. آقای رحیمی _که در کلاسی خانگی نزدش تفسیر المیزان میخواندیم_ وقتی دبیرستانی بودم گفت ببینم. آنوقتها هنوز دسترسی خاصی به فیلمها نداشتم. آنقدر صبر کردم تا یکبار تلویزیون خودش گذاشت. دیوانهاش شدم. بعدها که علیآقا و آقامحمدعلی برای اولینبار مرا به یک فیلمفروشی بردند، پنج فیلم اولی که سفارش دادم از قبلادیدههایم بود که نداشتمشان. یکیشان همین بود. خیالم راحت شد که دیگر دارمش و گم نمیشود. بعدها تصمیم گرفتم که فیلمهای دیگر کارگردان را ببینم؛ ولی هیچکدامشان اینگونه نبودند. بعضیشان فقط از نظر ساختاری شگفتزدهام میکردند. بعضیشان آنقدر بد بودند از نیمه فیلم رهایشان کردم، بعضی را هم که واقعا پسندیدم دیگر در این عوالم نبودند. البته همۀ آثار کی دوک را ندیدهام، ولی گمان نمیکنم این شاهکار دیگر تکرار شدهباشد.
این فقط یک فیلم نیست، بلکه قدرتنماییِ سینمای شرق دربرابر سینمای غرب است. نیز خودنمایی سینمای هنری در برابر سینمای تجاری و هالیوودی (هرچند برای تماما شرقیبودن خودش هم هنوز چیزهایی کم دارد).
دو نکته درباب چرایی زیبایی و عظمت «بهار تابستان پاییز زمستان و دوباره بهار»:
اولی که اختصاص به این فیلم ندارد و در آثار دیگر کیدوک نیز وجود دارد دستیابی او به کنه و جوهر هنر سینما یعنی «زبان تماشا»ست. بسیاری از آثار سینمایی دنیا بیش از اینکه سینما باشند، واژگانی هستند که بر تصاویر هم سوارند. چون بیشتر کارگردانان بندۀ متنها هستند و خود چشمی برای تماشا ندارند که حال بتوانند با آن سخن بگویند. در این فیلم تا حد زیادی واژگان غایبند و ما آنچه میشنویم از زبان تصاویر است. نمیشود گفت در سینمای کیدوک دیالوگ نیست، بلکه دیالوگ بین تصویر و چشم است نه واژه و گوش. و این یعنی سینما و محضِ سینما. بهویژه در «بهار...» چشمهای ما بیش از اینکه دنبالکنندۀ وقایع باشند، لذتبرنده از تماشایند؛ بیش از اینکه به تداوم هجوم ببرند، خود مورد هجوم زیباییاند. (جدا از آن لوکیشن خاص و آن تصویربرداری فوقالعاده و دقتهای بصری و... بحث، همان بحث تسلط بر مدیوم سینما و شناخت زبان تماشاست).
نکتۀ دیگر این است که این فیلم نمونۀ موفق یک سینمای تمدنی، سینمای دینی، سینمای سمبولیک و سینمای عرفانی است.
مخاطبی که هیچ از آیین و مفاهیم نهان در فیلم نداند کاملا از این شبکۀ در همپیچیدۀ معانی رمزگذاریشده لذت میبرد، به فکر فرود میرود و به وجد میآید. چه رسد به مخاطبی که با آیین بودا و مفاهیمی چون کارما و اساطیری چون سومرو آشنا باشد. این فیلم خواسته یا ناخواسته زیباترین تبلیغ برای آیین بوداست، چه اینکه زیباشناسی و معناشناسی خود را از بودیسم گرفته و تصویری زیبا و عمیق از آن به مخاطب آشنا و ناآشنایش ارائه کرده. البته که این اثر مخصوصا برای مخاطب ناآشنا تا حد زیادی تبلیغ زیستجهان حکیمانۀ شرقی در همۀ انواع گوناگون و مذاهبش نیز هست
پن: «کیم کیدوک» امروز بر اثر کرونا در سن شصتسالگی درگذشت. او به باور من یک نابغه در سینمای امروز دنیا، بزرگترین کارگردان سینمای کره جنوبی و در کنار کارگردانانی چون پارک چانووک از مهمترین کارگردانان موج نوی سینمای این کشور بود.
(یک نکته را در این یادداشت جا انداختم: نبودن یا کمبودن دیالوگ در یک اثر سینمایی به خودیخود حسن نیست، بلکه باید حق این روش هم ادا شود. کیدوک کسی بود که توانست حق اینگونه سینما را ادا کند. کارگردانی میتواند سراغ چنین روشی برود که ریاضتهایی را قبلا کشیده و به زبان تماشا مسلط شدهباشد. چهاینکه دیدهایم سینماگرانی خامدست بهویژه از میان روشنفکران ایرانی از روی تقلید سراغ چنین تکنیکهایی رفتهاند و فکرکردهاند با حذف دیالوگ یا کمکردنش، فیلمشان هنری و زیبا و عمیق میشود، اما نتیجه فیلمهای بیسروته و عقیمی شدند که ناتوان از ارتباط و ارائه یک روایت و یک مفهوماند.).
در مطلب قبل هم نوشتم، «پیروی جنجال اخیر فرانسه و نفرتپراکنیهای رئیس جمهور بیفرهنگش امانوئل مکرون، علیه زیباترین انسان تمام تاریخ یعنی پیامبر اعظم (صل الله علیه و آله و سلم) تصمیم گرفتم تعدادی از فیلمهای ضدفرانسوی و یا منتقد وضعیت فرانسه را معرفی کنم. بعضی را قبلا ریویو نوشتم، مثل این دو مورد اخیر از جناب رشید بوشارب و بعضی را هم الآن دارم مینویسم. در اینستاگرام همه را ذیل هشتگ #سینمای_ منتقد_فرانسه و هایلایت «سینما علیه فرانسه» گرد آوردم. و البته هر فیلمی پست جداگانه مربوط به خود را دارد. اینجا تصمیم گرفتم با محوریت کارگردان مطلب بگذارم تا مطالب جامعتر، متمرکزتر و وبلاگیتر شود.»
البته که هانکه کارگردان بزرگی است و نمیشود او را در تفسیر سیاسی یا اجتماعی محدود کرد. پیشتر دوست میداشتم صرفا از او به عنوان یکی از نمونههای موفق سینمای فلسفی بنویسم. و البته که میدانیم او در دانشگاه فلسفه و روانشناسی و تئاتر خوانده، اما مهمتر این است که فیلسوفانه زیسته است. برویم سراغ انشای من:
میشائل هانِکه (به آلمانی: Michael Haneke ؛ زادۀ ۲۳ مارس ۱۹۴۲ در مونیخ، آلمان) نویسنده و کارگردان سینما و تئاتر اتریشی است.. او جدا از مستندها، تلهفیلمها و سریالها، تاکنون 12 فیلم سینمایی را کارگردانی کرده است که فهرست کاملشان را در ادامه میبینید:
۱۹۸۹ قاره هفتم
۱۹۹۲ ویدئوی بنی
۱۹۹۴ ۷۱ جزء از روزشمار یک شانس
۱۹۹۷ بازیهای مسخره
۲۰۰۰ کد مجهول
۲۰۰۱ معلم پیانو
۲۰۰۳ زمانه گرگ
۲۰۰۵ پنهان
۲۰۰۷ بازیهای مسخره
۲۰۰۹ روبان سفید
۲۰۱۲ عشق
۲۰۱۷ پایان خوش
پنهان 2007
Caché
تیتر: در آمدی بر فیلم پنهان هانکه و تاریخچۀ جدال فرانسه با مسلمانان
ما چه تصوری از فرانسه داریم؟ مهد آزادی و فرهنگ و هنر. سرزمینی دیدنی و توریستی و اصلا تبلور مفهوم اقتصاد و صنعتِ توریسم. این تصور از کجا آمد؟ از ادبیات، معماری، سینما و مهمتر از همه «بازنمایی»اش. از تصاویر بلوار شانزه لیزه، برج ایفل، کلیسای نوتردام و... از هوگو، ژول ورن، اگزوپری، دوما، فلوبر، زولا، کامو، گاری، برتون، آراگون، الوار، تروفو، گدار، ژونه، بسون و... از «نیمه شب در پاریس»، اثر زیبا و دلشنین «وودی آلن»، کارگردانی که فرانسوی نیست، بلکه یک یهودی آمریکایی _و با اجازۀ شما یک کودکآزار_ است و یکی از توریستپرورترین آثار را برای فرانسه ساخته. از «امیلی» شاهکار «ژان پیر ژونه»؛ فیلمی که برخلاف اثر آلن، فرانسه مسئلهاش نیست، ولی لوکیشن بودن فرانسه ناخودآگاه آن را به یکی از بهترین تصورات و تبلیغات فرانسه تبدیل کرده است. نیز خیلی فیلمهای دیگر مثل «همه میگویند دوستت دارم» (بازهم از وودی آلن)، «عشاق روی پل» و... . بله، ما فانتزیها و کمدیها و رومنسهای زیادی با موضوع فرانسه دیدهایم و ناخواسته حس خوبی به فرانسه داریم. اما چه چیزی را درمورد فرانسه ندیدیم؟ ادبیات و هنر و معماری و جاذبههای گردشگری و بازنماییهای دلبرانه جای خود، ما واقعیت را درمورد فرانسه ندیدیم. تاریخ سیاه فرانسه این غول استعمارگر و جنایتگر اعصار را ندیدیم. واقعیت امروزی هولناک جامعۀ فرانسه، چند خیابان پایینتر از شانزهلیزه، و چندلایه درونیتر از فیلمهای شاد و چند پرده آنسوتر از شوی مکرون در بیروت را ندیدیم؛ اعم از تبعیضات نژادی، سرکوب اقلیتهای دینی، فروپاشیدگی خانواده، بحرانهای اقتصادی (این یکی درست مثل کشور خودمان) و...
ما تصویر سینمای هنری، سینمای مستقل و سینمای اجتماعی را از فرانسه ندیدهایم. فیلمهای «رشید بوشارب» را ندیدهایم (دوتا را قبلا در همین صفحه معرفی کردهام) تا ستمگریهای تاریخی فرانسویان و مظلومیت مسلمانان مهاجر آن دیار را هم کنار عاشقانههای صورتی و شبهای پرستارۀ پاریس ببینیم. حالا میگویید بوشارب خودش عربتبار و یک سر غائله است؟ باشد، ما «میکمکس» همین جناب ژونه (کارگردان امیلی) را هم ندیدیم. آثار اجتماعی «برادران داردن» (مثل «روزتا» و «بچه») را هم ندیدیم. و ... . حالا میگویید اینها خودشان فرانسویاند و زیادی درگیر ماجرا؟ باشد، ما فیلمهای یکی از بزرگترین غولهای سینما و عظیمترین کارگردانان نابغه یعنی میشائیل هانکه اتریشی را هم در موضوع فرانسه ندیدیم. نشانمان هم ندادند. (چنانکه آیفیلم هم فقط فیلمهای هالیوودی را از آمریکا نشان میدهد).
به بهانۀ نفرتپراکنیهای اخیر این آدمک «امانوئل مکرون»، علیه آن والاترین تجسم انسانیت و انساندوستی (سلام بر او و خاندانش) چندتا از این فیلمها را معرفی میکنم. فیلمهایی که کمک میکنند آن روی سکهٔ فرانسه را هم ببینیم.
قبلا در یکی از فهرستها این فیلم را معرفی کردم و الآن پشیمانم. چون اثری نیست که بتوانم به همه توصیه کنم. نه به خاطر آن سکانسش که خشنترین سکانس سال لقب گرفت. به این دلیل که اولا فیلم کلا زیبایی شناسی خشونت و خشونت پنهان دارد (دقیقا در همان صحنههایی که عموم مردم میگویند اتفاقا خشن نیست و معمولی است. چون خشونتش اصطلاحا زیرپوستی است.) و البته خشونت ویژگی همۀ فیلمهای هانکه است. ثانیا به این دلیل که فیلم فیلم سخت، نمادین و بسیار عمیق و دقیقی است. از موفقترین و پیچیدهترینهای ژانر معمایی سینماست. یک نابغه این فیلم را ساخته که منتقدان بزرگ سینما درمورد ثانیهبهثانیهٔ اثرش بحثهای طولانی کردهاند. حتی آن منتقدان که روحیۀ عامهپسند و آمریکایی داشتند. و همه هم سر تعظیم فروآوردهاند در برابرش. فیلمی است که مخاطب عمومی مطلقا نه میتواند تحمل کند تماشایش را نه میتواند درست متوجه شود محتوایش را. آدم سینمادوست و اهل فکر تازه اگر با همۀ چشم و دقت فیلم را ببیند پنهان را میفهمد و البته که خیلی هم لذت میبرد از اینهمه هنر. هنری که فریبندۀ احساسات نیست؛ هنری که آموزندۀ تفکر است. هانکه نمیگویم فیلم فلسفی میسازد، میگویم بیشک یک فیلسوف بزرگ است که البته مدیومش سینماست و از جمله تفلسفهایش در این فیلم فلسفه خشونت است. فلذا، به این دو دلیل که عرض شد تاکید میکنم این فیلم برای همه نیست، ولی برای اهلش صددرصد توصیهشدنی است و زیباترین و عظیمترین اثر هانکه تاکنون است (جدا از برگزیدهشدنش در جایزه کن و یا حضورش در فهرستهای برترین فیلمهای تاریخ سینما و...).
این فیلم بدون اینکه شما بفهمید، تاکید میکنم: بدون اینکه شما بفهمید تمام ماجرا و تاریخ و بحرانهای فرانسه در رابطه با مهاجران مسلمانش را برایتان روایت، تبارشناسی و تفسیر میکند. از این بالاتر، با قدرت نمادگرایی به کلیت تضاد غرب با اسلام نیز میپردازد. از موضعی کاملا بیطرفانه و غیراسلامی. این است که یکی از بهترین فیلمهاست برای تفسیر اوضاع کنونی فرانسه که هم مسئلۀ خشونت در آن برجسته شده هم مسئلۀ مسلمانان فرانسه.
یادآوری میکنم میشائل هانکه از بزرگترین کارگردانان سینماست که اگر مسائل امروز جهان هم برایتان ارزشی نداشته باشد اما به محضِ سینما و سینمای هنری یا سینمای فلسفی علاقه داشته باشید نیز او را گرامی میدارید. اینجا اعتراف میکنم از بیشتر فیلمهای ایشان خوشم نمیآید و پیشنهادشان نمیکنم. از این بالاتر: فقط به عنوان مجازات دادگاه برای جرم بزرگی امکان دارد بعضی از آثارش را مجددا ببینم. اما با همین تفاسیر همین فیلمها را هم جرأت ندارم بگویم ضعیفاند. این پیرمرد هیچ شباهتی به کارگردانان ما ندارد که وقتی پیر میشوند اول از همه سینمایشان خرفت میشود. نابغه پیر هم بشود، نابغه است.
پن: سال گذشته برای یک فهرست ریویوی کوتاهی دربارۀ پنهان نوشته بودم:
این فیلم زیباترین، مهمترین، رازآمیزترین، اخلاقیترین و اجتماعیترین فیلم این پیرمرد ترسناک و نابغه است. جایزه بهترین کارگردانی کن را همان سال برده. من تقریبا پس از دیدن اکثر فیلمهای جناب هانکه مدتی افسرده میشدم، این تنها فیلم ایشان است که مرا گریاند. البته چون استعارهگرایی و نمادگرایی فیلم بالاست دیدم بعضی از هموطنان منظور فیلم را کاملا برعکس فهمیدند یا نفهمیدند. بازهم مسئله فرانسه و الجزایر است اما بالاتر میرود به مسئله غرب با کل مسلمانان اشاره میکند. البته همه اینها که گفتم وقتی است با پیشفرضی که دارم خدمتتان میدهم تماشایش کنید و یا با دقتی بالا، وگرنه خیلیها فکرمیکنند یک درام اجتماعی یا روانشناسانۀ معمولی دیدهاند. بسیار شکداشتم به فهرست قبل بیافزایمش یا نه. | #میشائیل_هانکه | آلمان اتریش | من: 10 | آیامدیبی: 7.3 (69هزار)
پایان خوش 2017
Happy End
تیتر: در آمدی بر فیلم پایان خوش هانکه و فلسفه خشونت در سینما و سینمای خشونتپژوه
«هانکه» کارگردان محبوب من نیست اما کارگردان مورد احترام من هست. بسیاری از فیلمهایش را اصلاً دوست ندارم بس که سرشار از سیاهی و خشونتاند. و دور از فرهنگ من. یکی از فیلم های مشهورش (FUNNY GAMES) را تاکنون حاضر نشدهام ببینم، چون بخشی از داستان را دوستم آقامحمدعلی دهسال پیش برایم تعریف کرد و فهمیدم نباید طرفش بروم. اما با همه این حرفها و با همه نفرتم از خشونت، این خشونت با دیگر خشونتها فرق میکند. با خشونت فیلمهای تجاری و هالیوودی آمریکایی و فیلمهای ترسناک عامهفریب فرق میکند. با خشونت فیلمهای شبه نخبگانی (خاصنمای عامهپسند) مثل آثار آقای تارانتینو که میدانم بین شما هم طرفدار دارد هم فرق میکند. خشونت در آثار تارانتینو فانتزی است. شوخی و سرگرمی است. جالب است! خشونتیست که میخواهد شما را سر هیجان بیاورد، بخنداند و شگفتیتان را برانگیزد. اما خشونت هانکه شما را سرگرم نمیکند. شما را بیدار میکند. با سیلی. شما را وادار به تفکر میکند. شما را از شدت تفکر به سردرد میاندازد.
نسلی که در آمریکا با فیلمهای خشن تارانتینویی تربیت شدند در عراق و افغانستان برای شوخی و خنده کودکان را منفجر کردند و فیلم شوخیهای خونینشان را هم منتشر. این است که خشونت تارانتینویی یک خشونت غیرانسانیست. اما شما با خشونتی که در فیلمهای هانکه میبینید نمیتوانید آدمکش بشوید، بلکه متنفر میشوید از خشونت و بیدار میشوید نسبت به خشونتهای پنهانی که پیرامونتان در جریان است و شما نسبت به آنها بیتفاوتید؛ یا حتی بدون اینکه بفهمید دلیلشانید.
«پایان خوش» (۲۰۱۷) آخرین اثر استاد سینما میشائیل هانکه است. ۱۲سال پس از پنهان ساخته شده اما بهنظرم خواهر آن فیلم است، در مقایسه با دیگر آثار. اینبار مسئله کمی فرق میکند. سه نسل یک خانواده با همه جزئیات روایت و روانکاوی و تبارشناسی میشوند. پس فیلم اثری خانوادگی است. یعنی خانوادگی هم هست. اما بینندۀ دقیق با استفاده از همۀ ظرفیت چشمش سه رنگِ پرچم فرانسه را در بخشهای مختلف فیلم میبیند. (این شگرد را نخست کیشلوفسکی و بعد دیگرانی چون برادران داردن هم بهکاربستهاند). پس آن خانواده در دل فرانسه است که آنگونه است. نه! آن خانواده خودش فرانسه است! با همه مسائل و بحرانها و بیماریهایش. به مهاجران و مسلمانها هم اشاره میشود، نه اندازه فیلم قبل (که حتی به کشتار اکتبر 1963 هم اشاره کرد) چون اینجا مسئله خود فرانسه، ذات و درون آن است و فوکوس اینطرف ماجراست: دولت و ملت اصالتا فرانسوی.
همچنین، در مقایسه با پنهان، نومیدی کارگردان به اصلاح وضع این کشور (و چهبسا کل تمدن غربی و پیروانشان در شرق) خیلی بیشتر شده. در پنهان واقعا یک آیندۀ روشنی بود اما اینجا از آن هم خبری نیست و شاید از همین رو فیلم کنایتا پایان خوش نامیده شده! و از همین روست که جوایز این فیلم با همه هنرمندیهایش در اروپا بسیار کمتر از آثار دیگر او ست و در «کن» هم از نامزدی فراتر نرفت. این فیلم را که میبینید حق میدهید از چنان جامعۀ منحط و متناقض و دورویی چنین رئیس جمهور بیمار و نفرتپراکنی سربرآرد.
پن۱: فقط شخصیتپردازی و بازی جناب ژان لویی ترنتینیان بهخودیخود شگفتآور است. من خودم شرمنده میشدم میدیدم پیرمرد ۸۷ساله در آن کهلوت دارد برای من به این خوبی نقش بازی میکند. ایشان بالاخره به نحوی تاریخ سینمای فرانسه است. در جوانیاش در فیلم درخشان «زد» گاوراس درخشیده و با بزرگان دیگری چون کیشلوفسکی و تروفو کارکرده و در اواخر هم با ژونه و هانکه.
پن۲: این فیلم به افراد بیشتری قابل توصیه است درمقایسه با فیلم قبلی، چون آن جنبه معمایی پلیسیاش خیلی کمتر است، و همچنین خشونت روپوستی. والا خشونت زیرپوستی و ویرانگری فیلم همچنان همان قوت و همان اقتدار را دارد، و شما نباید فریب نام زیبا و پوستر آبی فیلم را بخورید!.
پن۳: یک نکتۀ دیگر که بهتر بود در مطلب قبل میگفتم این است که هانکه، نفاق، ظاهرسازی و دورویی را در فیلمهای اجتماعیاش بهشدت و با دقت له میکند. چیزی که برای من واقعا لذتبخش است. چه در همین فیلم که ظاهرسازیهای بورژوازی را منهدم میکند. چه در پنهان که به زیبایی طبقۀ مدعی روشنفکری (و کلا وجهۀ روشنفکری فرانسه) را رسوا میکند و چه در آثاری مثل روبان سفید که فخر به مذهب را.
«دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
به آن که بر در میخانه برکشم علمی»
رمز ناشناخته 2000
Code inconnu: Récit incomplet de divers voyages
تیتر: در آمدی بر فیلم رمز ناشناخته هانکه و تقابل فرهنگ اسلام و فرهنگ غرب در موضوع «بیتفاوتی»
قبل از اینکه برویم سراغ فیلم امشب، دو نکته را یادآوری کنم، یکم: میشائیل هانکه مسلمان نیست؛ الجزایری هم؛ عرب هم؛ شرقی هم. حتی جزو مهاجران فرانسه هم نیست. در کشور خودش اتریش زندگی کرده، درس خوانده، موفق شده و الآن هم در وین تدریس میکند. زینرو روایتش از اضمحلال فرانسه بهویژه در سالهای اخیر و همچنین تضادها و خشونتها و بحرانهای مربوط به مهاجران و مسلمانان فرانسه روایت و ناب و بیطرفانهای است. نکتۀ دوم: یک دلیل معرفی اینگونه فیلمها تماشای چهرۀ واقعی فرانسه است اما دلیل دوم زدن سنگ محک به خودمان است. چه بخواهیم چه نخواهیم ما در بسیاری امور راه غرب را پیش گرفتهایم، مخصوصا در اقتصاد و فرهنگ، در این آثار میتوان خطرات پیش روی جامعه و فرجام تماما غربیشدنمان را دید.
«کد مجهول»، «رمز ناشناخته» یا «رمز اشتباه» محصول سال ۲۰۰۰ نخستین فیلم هانکه در فضای فرانسه است. ظاهرا با پیشنهاد ژولیت بینوش و صرفا برای بیرون آمدن از جغرافیای اتریش و تجربه فضای بزرگتر هانکه تصمیم میگیرد این اثر را بسازد. اما در ادامه این اثر یک فیلم هانکهای خاص و متفاوت میشود چون کارگردان تصمیم میگیرد فراتر از یک تجربه، در محتوای فیلم بررسی کاملی از فضای فرانسه دستکم در یکی از مشکلات مهمش ارائه دهد و در ساختار هم طرحی نو دراندازد. در حقیقت با این فیلم است که سه گانه هانکه درباره فرانسه بیتصریح خودش به این موضوع کامل میشود . «پنهان» و «پایان خوش» که در دو مطلب قبل از آنها نوشتیم به ترتیب در ادامۀ این اثرند: پسر و نوه!
«رمز ناشناخته»، نه پیچیدگی «پنهان» را دارد، نه سیاهی «پایان خوش» را و به نسبت تمام آثار هانکه کمترین خشونت و سیاهی را دارد . از اینرو به افراد بیشتری به نسبت دو فیلم قبلی میشود توصیهاش کرد اما به نوبۀ خودش و به اعتبار هانکهایبودنش فیلم شادی نیست و پیچیدگیها و گیجکنندگیهای خاص خودش را هم دارد. مثلا: اسم کامل فیلم این است «رمز ناشناخته؛ قصههای ناتمام چند سفر»، از طرفی فیلم از ۲۷سکانس مجزا و پارهپاره تشکیل شده. مخاطب اگر فیلم را بیدقت ببیند با توجه به این ساخت و آن اسم ممکن است بگوید: یکسری نمای بیسروته و بیربط به هم بود. نه، فریب اسم را نباید خورد، این فیلم هم مثل دیگر آثار هانکه نمابهنمایش هوشمندانه و دقیق ساختهشده و تمام اجزا، حتی اجزاء بهظاهر بیاهمیت بهدلیلی سر جای خودشان قراردارند و معنا یا نمادی را در نسبت با کلیت اثر نمایندگی میکنند. شما هیچ سکانسی را بیدقت به سکانسهای دیگر متوجه نمیشوید.
اینجا هم باز مسئلۀ خشونت مطرح است. البته در کنار دیگر بحرانها. اما کارگردان فیلسوف، جامعهپژوه و روانپژوهِ ما بیش از معلولها نظر به علتها دارد. معلولها را نشان میدهد اما ما را هدایت میکند که فقط آنها را نبینیم و در کنارش فکر کنیم مشکل کجاست؟
{از اینجا به بعد امکان رمزگشایی و لو رفتن معانی نهانوآشکار فیلم وجود دارد}
به عقیدۀ هانکه مشکل اصلی در ارتباط است، در گمشدن زبان مشترک و مفاهمۀ انسانی است و آنچه این مشکل عظیم را با معلولهای هولناکش (مثل خشونت و فقر و رنج و تنهایی و جدایی و بیعدالتی) را بهوجود آورده اولا فرهنگ نوین غربی است که انسانها را به فردگرایی، منفعتگرایی، مسئولیتناپذیری و بیتفاوتی و سردی نسبت به دیگران و رنجها و شادیهایشان سوق داده و ثانیا حکومتهاییاند که متاثر از ارزشهای همین فرهنگ اهمیتی به انسان وانسانیت نمیدهند، به دیگری و اقلیتهای قومی و مذهبی با دشمنی مینگرند و عامل تبعیضهای نژادی و بیعدالتیاند. این دو عامل به آن بحرانهای ارتباطی (هم بین اعضای یک خانواده و هم بین اقشار یک جامعه) منتهی میشوند و آن بحرانها هم به معلولهای اندوهآوری که گفتیم. در نتیجه هانکه در این فیلم هم «بی زبانی» را شرح میدهد و هم «بی تفاوتی» را هجو میکند.
{از این پاراگراف به بعد هم بخشهایی از داستان فیلم را لو میدهم، اگر دوست ندارید بعد از تماشای فیلم بخواندیش}
وقتی تمام قصههای فیلم را هم مقایسه میکنیم میبینیم نگاه هانکه در مجموع به مهاجران و غیرفرانسویان بهتر است در موضوع ارتباط با خانواده و کلا بیتفاوت نبودن در اجتماع. مخصوصا مسلمانهای فیلم اوضاع خیلی بهتری دارند. در یکی از سکانسهای مهم، نوجوان سفیدپوست فرانسوی زبالهاش را به سمت یک خانم گدای رومانیایی پرتاب میکند. یک جوان سیاهپوست آفریقاییالاصل و مسلمانتبار سر غیرت میآید، جلوی او را میگیرد و از او میخواهد از آن زن فقیر عذرخواهی کند. او سر باز میزند و با هم درگیر میشوند. تمام دیگر افراد خیابان بیتفاوتاند. تا پلیس وارد میشود. سیاهپوست همینکه پلیس را میبیند خودش را میبازد و به مخاطب میفهماند پیشینۀ رفتار پلیس فرانسه با سیاهان سیاه است! پلیس وقتی حرف طرفین را میشنود (و نژاد همه را بررسی میکند!) نوجوان سفیدپوست را آزاد میکند، جوان سیاهپوست را با خشونت دستگیر میکند و بعد حتی به خانهاش هم حمله میکند، زن گدای رومانیایی را هم دیپورت میکند و از کشور اخراج! این یک سکانس.
سکانس دیگر وقتی است که یک جوان عرب در فرایندی طولانی در مترو به آزار یک خانم سفیدپوست فرانسوی میپردازد. هیچکس از حاضران اهمیتی به این موضوع نمیدهد. پایان سکانس تنها کسی که جلوی پسر میایستد یک مرد عرب سنوسالدار است! با بازی کوتاه استاد موریس بنیشو (که بعدا هم در پنهان آن بازی شگرف را ارائه میدهد). این دومثال بود و البته مثالهای دیگری هم هستند. اینجا آنجاست که مشخص میشود خود اروپاییها هم میدانند ریشۀ خشونتها و بحرانهای امروز فرانسه کجاست و ما تماشاگران مشرقزمینی هم معنای استکبار و استضعاف را بر پردۀ سینما میبینیم! در یک فیلم کاملا غیرسیاسی!امیدوارم از تماشای این «فیلم متفاوت» لذتببرید، گیجنشوید و خوب فکرکنید.
پیروی جنجال اخیر فرانسه و نفرتپراکنیهای رئیس جمهور بیفرهنگش امانوئل مکرون، علیه زیباترین انسان تمام تاریخ یعنی پیامبر اعظم (صل الله علیه و آله و سلم) تصمیم گرفتم تعدادی از فیلمهای ضدفرانسوی و یا منتقد وضعیت فرانسه را معرفی کنم. بعضی را قبلا ریویو نوشتم، مثل این دو مورد اخیر از جناب رشید بوشارب و بعضی را هم الآن دارم مینویسم. در اینستاگرام همه را ذیل هشتگ #سینمای_ منتقد_فرانسه و هایلایت «سینما علیه فرانسه» گرد آوردم. و البته هر فیلمی پست جداگانه مربوط به خود را دارد. اینجا تصمیم گرفتم با محوریت کارگردان مطلب بگذارم تا مطالب جامعتر، متمرکزتر و وبلاگیتر شود.
رشید بوشارب (فرانسوی: Rachid Bouchareb؛ زادۀ ۱ سپتامبر ۱۹۵۳ در پاریس) کارگردان، و تهیهکنندۀ الجزایریتبار فرانسه است. او جدا از مستندها، فیلمهای کوتاه و سریالها، تاکنون 11 فیلم سینمایی را کارگردانی کرده است که فهرست کاملشان را در ادامه میبینید:
و حالا برویم سراغ ریویوی دو فیلم او در نقد فرانسه که از قضا جزو جنجالیترینها و مهمترین آثار او هستند. همینجا یادآور میشوم اولی را بسیار بیشتر دوست میدارم و دیدنش را به همه توصیه میکنم. این دو ریویو را دو یا سه سال پیش نوشتم.
سینمای منتقد فرانسه؛ قسمت اول: روزهای افتخار
از این تبارها زیاد داریم که بیتبار شدند. مثل «عبداللطیف کشیش» فرانسوی تونسیتبار که با مزخرفاتی که میسازد برای کسب محبوبیت و حیثیت در اروپا، نشان میدهد هیچ باری از تبارش بر دوشش نمانده. اما «رشید بوشارب» (Rachid Bouchareb) فرق میکند. رشید مرد است. این فرانسویِ الجزایریتبار هنوز تبارش را فراموش نکرده است. این کارگردان توانمند هنوز به جهان و گذشته و خانه پدری خودش وفادار است. خودش است و شاید همین باعث میشود بعضی از فیلمهایش خشم خیلیها را برانگیزد و هرچقدر هم خوب و دیدنی باشد شایسته جوایز غربی و تبلیغات عظیم رسانههای غربی نشود. به همین خاطر هم هست که خیلی از ما ایرانیها از بیمقدارانی چون کشیش فیلم دیدهایم و با سینمای مردانی چون رشید آشنا نیستیم.
فیلمهای رشید نهتنها به صداوسیما راه نیافتهاند، بلکه عموما فاقد هرگونه دوبله یا زیرنویس فارسی اینترنتی هستند.
برای شروع، خوب است با «روزهای افتخار» محصول 2006 آغاز کنیم. این فیلم از همان فیلمهای تاریخی و تمدنیست که به نظرم هر مشرق زمینی و مسلمانی باید آن را ببیند. به جز همه ارزشهای محتوایی و تاریخی خاصش، واقعا و بیتعارف فیلم از لحاظ ساختاری هم اثر زیبا، دیدنی و جذابی است. البته من ده دوازده سال پیش آن را دیدهام؛ ولی تا آنجا که یادم هست هم از زیبایی فیلم تعجب کردم هم از اهمیتش. این فیلم در ضمن همه حرفهایی که دارد، گوشهای از داستان مسلمانان و الجزایریهای استعمارزده در فرانسه را روایت میکند
برای چشیدن یک طعم متفاوت سینمایی این فیلم را از دست ندهید.
سینمای منتقد فرانسه؛ قسمت دوم: فراتر از قانون
تازگیها بود که درباره «روزهای افتخار» رشید بوشارب نوشتم. «فراتر از قانون» (یا «خارج از قانون») فیلم جنجالی بوشارب در سال ۲۰۱۰ است که آن را ادامهی روزهای افتخار میدانند. اگر بوشارب در روزهای افتخار، سراغ مظلومیت الجزایریها و آفریقاییهایی رفته که در جنگ جهانی به نفع فرانسه با آلمانها جنگیدند، در «فراتر از قانون» سراغ استقلالطلبیِ همین الجزایریها (که خیلیهایشان زمانی به نفع فرانسه جنگیده بودند) و مبارزهشان با فرانسه رفته است تا بار دیگر بر شکافهای فرهنگی جدی جامعهی امروز فرانسه دست بگذارد.
فیلم، روایتِ روزهای مبارزه و افتخارآفرینِ انقلاب الجزایر است و در آستانه پیروزی الجزایریها تمام میشود. یعنی کارگردان هوشمندانه از آنچه پس از پیروزی انقلاب بر سر الجزایریها آمد چشم پوشیده. چنانکه میدانیم مبارزان الجزایر هم در جنبش دیرینش (که با رهبری امیر عبدالقادر الجزایری همراه بود) هم در جنبش واپسینش، گرچه هنگام نبرد و انقلاب حماسهآفرین بودند اما به خاطر حماقتها و خیانتهای داخلی و وادادگی در برابر فرهنگ و سیاست غربی شکست خوردند. باری انقلاب و رستخیز ملی و دینی مردم الجزایر جزو مهمترین انقلابهای جهان است و روشنترین دلیلش این است که نزدیک به یک میلیون شهید دارد.
«فراتر از قانون» از بدو اکرانش در جشنواره کن با اعتراض گسترده مسئولان و محافظهکاران فرانسوی مواجه شد. این جماعت فیلم بوشارب را یک فیلم ضد فرانسوی و خشونتطلبانه معرفی میکردند. البته که فرماندهی جنبش آزادیبخشِ میهنی الجزایر (برخلاف اکثریت مردم مبارز) در پاری اوقات بیشتر سوسیالیستی بوده است تا اسلامی و به همین خاطر صحنههای اندکی هم در فیلم وجود دارد که نشان میدهد انقلاب ما از انقلابهای خوب دیگر هم بسیار انسانیتر و اخلاقیتر بوده است. اما ادعای ضدفرانسویبودن فیلم را درصورتی میتوان پذیرفت که فرانسویها هنوز برای استعمار، تجاوزها و قتلعامهای گستردهشان مشروعیت قائل باشند.
فارغ از بحثهای محتوایی، فیلم یک درامِ جناییِ جذاب و دیدنی است که به خاطر پردازش هنرمندانهاش توانسته در جایزههای مهمی نامزد یا برگزیده شود.
موضوع انشا: معرفی فیلم به مناسبت هفته دفاع مقدس
یکی نوشته بود هالیوود برای جنگ جهانی چقدر فیلم ساخته ما برای جنگ تحمیلی هیچی نداریم. بله ما به نسبت هالیوود با آن کمیت و آن امکانات و هزینههای سینمایی چیز خاصی نداریم، بله ما برای مخاطب فرامرزی حرف زیادی نزدیم از جنگمان (چه در ساخت چه در پخش و نشر)، بله دفاع عظیم ما خیلی بیش از اینها جای کار دارد در سینما، اما اینگونه هم نیست که هیچی نداشته باشیم
در این یک زمینه فیلم خوب کم نداریم، موسیقی فیلم خوب هم، چون هم هنرمندهای درجه یک داشتیم، هم پای عشق و اعتقاد وسط بوده، هم مردممان حامی و عاشق چنین فیلمهایی بودند و انتظارش را از سینمای ما داشتند، هم حداقل در ادواری مسئولینی بودند که این مسئله را به خوبی فهمیدند و از ساخت آثار خوب حمایت کردند.
الآن در سینمای مقاومت و دفاع از حرم است که دستمان خالیست و جز به وقت شام و اپیزود چهارم فیلم هیهات چیز خاصی نداریم. همچنین در سینمای عدالت و سینمای پیشرفت و جهاد و سازندگی و... . اما برای جنگ هشتساله کارهای خوب زیاد داریم، آنقدر فیلم خوب داریم که خیلیهایشان اصلاً درست دیده نشدند. ما بیشتر آثار شاخص کارگردانهای شاخص و شناسنامهدار این عرصه را دیدهایم و متاسفانه خودمان هم از کم و کیف قدرت سینمایی کشور خودمان در حوزه سینمای دفاع مقدس خبر نداریم.
یکی از فیلمهای خیلی خوبی که این ایام دوست دارم دوباره ببینم و به دیگران هم پیشنهاد کنم و به نظرم اصلاً در سینمای ایران دیده نشد کودک و فرشته است. فیلمی محصول ۱۳۸۷ و به کارگردانی مسعود نقاش زاده. کارگردان جز این فیلم فیلم دیگری ندارد. همان سالها در جشنواره دیدمش و فکر میکردم اکران شود چهها میشود. جالب که فیلم با چندسال تاخیر اکران شد آنهم بسیار محدود و مسخره. خب اگر انرژی رسانهای که پای «شیار ۱۴۳» یا «تنگه ابوقریب» آمد پای این فیلم هم میآمد اوضاع خیلی فرق میکرد. بعد از این همه سال خط اصلی داستان در ذهنم گم شده اما حس خوب داستان در قلبم نه.
کودک و فرشته از اولین نمونههای سینمای مبتنی بر پژوهش تاریخی و خاطرهنگاری جنگ است. شاید اولین فیلمی که کتابی مثل دا بر آن اثر گذاشته. البته اینکه گفتم دا نترسید! فیلم از جنس «سینمای صددرصد زنجموره و جزدرآر» نیست. با خیال راحت میتوانید با خانواده تماشا کنید و از یاد حماسه خرمشهر عشق کنید.
یک: عدالت مد شده. مثل آزادی که مد شده بود دهه هفتاد. مد شدن یک چیز به معنای بد بودن آن نیست لزوما. اما زنگ هشداری است که اگر خوبی محض هم باشد ممکن است از درون تهی شود. هر جنسی در بازار مد میشود تقلبیاش هم هزاربرابر تولید میشود. الآن دیگر پایهگذاران بیعدالتی در جمهوری اسلامی هم در نامه سرگشادهشان از کاخهای سلطنتیشان فریاد واعدالتا سر میدهند. دیگر کسانی که شاید از مال دنیا یک بیسکوئیت اشتراکی دارند و اما آن را هم حاضر نیستند بین خودشان و برادر کوچکترشان درست تقسیم کنند هم عدالتخواه شدهاند. مد شده، پس خریدار دارد و خوب فروش میرود: عدالت. دیگر کسانی که پا روی دهان اعتراض به حق دیگران گذاشتهاند هم گردن از پنجره کشیدهاند برای اعتراض به بیعدالتی.
دو: عدالت یک مفهوم ساده اخلاقی است. سیاسی نیست. از خود ما شروع میشود. از زندگی خانوادگی کوچکمان. از محل کارمان. از جمع دوستانمان. عدالت از پایین شروع میشود. عدالتی که بخواهد اول از بالا، از حوادث بزرگ، از روزنامهها و هیاهوها شروع شود عدالت نیست، رویاست، شعار است، کمپین تبلیغاتی است و مسئولیتگریزی است. جدا از ظالمها، متقلبها، شارلاتانها و ریاکارها، بسیار کسان را دیدهام که در ماجراهای بزرگ رسانهای فریادهای حماسی عدالتخواهانه سر میدهند اما بغل گوش خودشان بیسروصدا گوش دیگران را میبرند، ایشان هم میبینند و چیزی نمیگویند. با این لایکها و کامنتها عدالت محقق نمیشود. اول دور و بر خودت را ببین، اول بفهم چه دارد میگذرد اطرافت و حق و عدل را در همانجا پیاده کن، بعد بیا از کار این و آن ایراد بگیر. تو اگر جای این مسئولان بودی چهبسا هزار برابر بدتر بودی. باور کن حدت همین است فعلا.
سه: الآن بیشتر از خود عدالت، فحشدادن به بیعدالتی مد شده. بیشتر از تلاش برای تحققش، بیشتر از ستایش جلوههایش، فقط شکایت و داد و قال رایج است. البته این داد و قال کمارزش نیست، ولی اگر با تلاش برای تحقق عدالت و تقدیر و حمایت از عادلان همراه نشود جسارتا زر مفت است، رجز ترسو از بالای درخت است، فلان در بازار مسگرهاست. ندیدن بیعدالتی اگر با دیدن عدالت و ایجاد و رعایت عدالت همراه شد تازه میشود یکی از مراحل سهگانۀ قیام به عدل و قسط.
چهار: در همین ماجرای طبری همۀ ما از تباهی و زشتی این مرد سخن گفتیم، از لزوم بازخواست از حامیانش حرف زدیم، همه تبهکاری و فضاحت طبری را دیدیم و نمایش دادیم، اما هیچکس «محکوم شدن» این مجرم را در دادگاه فرزندان انقلاب ندید. مثل طبری و بدتر از طبری همواره و در همه جای دنیا بودند و هستند، اما در کمتر سرزمینی شده چنین فردی با اینهمه نفوذ و رندی و گردنکلفتی به دام بیفتد و متهم شود و راهراهپوش. این هم دیدن دارد و کسی که نتواند یا نخواهد ببیند خودش از عدالت دور است. از طرفی ما مشایخ و دانیالزاده و قاضی منصوری و انوشه و قاسمزاده و همه همدستان طبری را میشناسیم و میشناسانیم، اما جبهۀ مقابل را نه، چه آنان که دنبال پرونده طبری بودند در خود قوه قضاییه و عاقبت گیرش انداختند (طبعا رییسی به تنهایی و بیدلیل نمیتوانسته او را برکنار متهم کند) چه انبوه کسانی که دربرابر طبری و طبریها ایستادگی کرده بودند و طی اینهمه سال زیر پای این جماعت فاسد له شده بودند. مثل بازپرس فراهانی و حمیدرضا رستمی و خیلیهای دیگر که نمیشناسیمشان. عقلا میدانند همین دادستان رسول قهرمانی چه ریسک عظیمی را به جان خریده که اینگونه در این جایگاه قرار گرفته است.گرچه به ما خارج از گودها باشد میگوییم: خب وظیفهاش است! همچنین است موضوع تاجگردون در مجلس. همچنین است انبوه خائنان و مفسدان و دزدان گردن کلفتی که اصلا در زمان همین آقای آملی لاریجانی محکوم شدند: بابک زنجانی، قاضی مرتضوی، محمدرضا رحیمی، مهدی هاشمی، حسین فریدون و ... آیا جوانان پرشور و عدالتخواه برای مبارزه با این مفاسد و محکومیتشان به کسی دستمریزاد گفتند؟
بله در جامعهای که تحقق عدالت ارزش نیست، در جامعهای که قهرمانان عدالت شناخته نمیشود و قدر نمیبینند و تنها ناقضان عدالت به تیتر اول روزنامهها میرسند و هشتگشان ترند میشود عدالت ریشه نمیدواند. در جامعهای که مردمش یاد نمیگیرند از تماشای تحقق عدالت لذت ببرند، نتیجه تنها افسردگی و خمودگی از تماشای بیعدالتی است.
محکوم شدن طبری در قوه قضائیه و اخراج تاجگردون از مجلس یعنی ایران امروز با همه مشکلاتش در شاخصۀ عدالت از بسیاری از کشورها جلوتر است. یعنی انقلاب اسلامی نقطه ضعف امروزینش را شناخته است و دارد با آن مقابله میکند. اما بسیاری از رسانهها و احزاب سیاسی گوناگون به خاطر منافعشان ماجرا را جوری دیگ روایت میکنند تا ذهن و کنشگری ما به سمتی غیر از حمایت از تحقق عدالت هدایت شود.
پنج: اینجا هم باز کم کاری اهالی رسانه و هنر و فرهنگ آشکار است. اگر در همین سیستم قوه قضاییه کشورمان کسی مثل شهید سید اسدالله لاجوردی قدر میدید، اگر قوه قضاییه حمایت میکرد تا سینمایی باشکوهی از زندگی این مرد سالم و صادق ساخته شود، اگر هنرمندان چنین افرادی را میشناختند و میشناساندند به نوجوانان و جوانان ایرانی، شاید طبریبودن ارزش نمیشد در قوه قضاییه و چنین پروندهای را لااقل با چنین وقاحتی شاهد نبودیم.
جای خالی سینمای عدالت و کلا هنری که عدالت را ببینید و روایت و ستایش کند خالی است. لازم هم نیست خیالپردازی و افسانهسرایی شود، کافیست همین پروندههای جنجالی و به نتیجه رسیده و موفق را با هنرمندی و صداقت به سینما ببریم. و مطمئن باشیم اگر ما این کار را نکنیم دشمنانمان با دروغ و دغل و وارونمایی این کار را میکنند.
این یادداشت را سال گذشته هنگام اکران فیلم طلا در جشنواره فجر نوشتم، همزمان با روزهای آغاز اکران اینترنتی این فیلم _16اردیبهشت99_ روزنامه قدس یادداشتم را منتشر کرده است.
از پرویز شهبازی به مسعود نیلی
یادداشتی از حسن صنوبری
من اگر جای کارگردان بودم، طلا را به مسعود نیلی تقدیم میکردم. چون اگر فردی با آن تفکرات به اسم مسعود نیلی به دنیا نمیآمد، شاید فیلمی با این کیفیت هم به اسم طلا ساخته نمیشد.
حالا مفصلش را عرض میکنم خدمتتان:
«طلا» ساختۀ پرویز شهبازی یک فیلم تماشایی، با ضربآهنگ تقریبا مناسب، داستان تقریبا سرراست و کارگردانی بسیار کمنقص است؛ بنابراین هنگام تماشایش حس نمیکنیم عمرمان دارد تلف میشود.
فیلم هیچ عیب و نقص آشکاری ندارد جز همینکه خودمان از وسطهای فیلم میفهمیم قرار است باز مثل اکثریت فیلمهای سالهای اخیر سینمای ایران، همهچیز با تلخی و اندوه و نافرجامی به سرانجام برسد. آنهم فقط به خاطر یک شرایط جبری که بر جامعه حاکم است و در نتیجه مخاطب فیلم هیچ بهرهای از «امید» نمیبرد. رویکردی که در دهۀ اخیر مخصوصا با حمایت جایزههای خارجی و رسانههای ایرانستیز برای سینمای ایران تثبیت شد و شاید نمایندۀ تام و تمامش «اصغر فرهادی» با فیلمهایی مثل «فروشنده» است.
اما تفاوت عمدهای که طلای شهبازی با فروشندۀ فرهادی و انبوه مقلدان فرهادی دارد این است که فیلم شهبازی واقعا یک فیلم است. طلا بر خلاف فروشنده و دیگر سیاهیلشگرهای سینمای روشنفکری، در حد خودش داستانپردازی جدی و ارزش سینمایی و زیباییشناختی بدیعی دارد. چه اینکه کارگردان اثر جزو معدود سینماگران ایرانی است که هم در حوزۀ کارگردانی و هم نویسندگی خوش درخشیده است.
دیگر تفاوتِ طلا با آن فیلمهای کلیشهای این است که به تباهی فرد و جامعه، سیاهی فرد و جامعه را نمیافزاید. درست است که در این فیلم هم قرار است شاهد یک تراژدی باشیم و باز باید یکجورهایی به همه حق بدهیم؛ ولی این باعث نمیشود شهبازی تمام شخصیتها را سیاه و ناخواسته اسیر خویی حیوانی و بیرحم تصویر کند. در این فیلم هم همه رو به تباهیاند ولی همه لزوما صددرصد سیاه نشدهاند و همین هم جای شکرش باقی است! نه اینکه خوب باشد!
ما از این فیلم هم یاد میگیریم حتی اگر آدم خوبی باشیم، حتی اگر فرصت فرار به خارج را کنار بگذاریم، حتی اگر جوانانی خوش قلب و امیدوار باشیم، حتی اگر بخواهیم دست در دست هم دهیم به مهر و یک کسب و کار یا تولیدی خوب در میهنمان راه بیاندازیم و در این راه همه تلاشمان را بکنیم هم، قطعا شکست میخوریم!
شاید به نظر خیلیها این یک پیام بیش از حد نومیدانه و همراه سیاهنمایی است. با این نظر هم مخالفم هم موافقم. چرا مخالفم؟ چون میتوانم به شهبازی برای نگارش این فیلمنامه حق بدهم. چون دارم در ایران پسا1396 و پیشا1400 زندگی میکنم. چون در همین زمان و مکان من هم گاهی عصرهای اول ماه گذارم به مغازهها میافتد، گاهی غروبهای آخر ماه از حساب بانکیام موجودی میگیرم و گاهی از شنیدن اصطلاحاتی مثل «پسانداز» بلندبلند خندهام میگیرد. کسی که اقتصاد عصر جهانگیری و نیلی را تجربه کرده باشد نمیتواند به پرویز شهبازی حق ندهد. شهبازی در این فیلم بسیار هنرمندانه و گاه بسیار استعاری سراغ موضوع «دلار»، «افزایش نرخ ارز» و «خروج طلا و ارز» از کشور رفته است. شهبازی در این فیلم نشان داده نتیجۀ شوخی دولتمردان ما با واژههای مهمی چون ارز، سکه، طلا، دلار، اقتصاد، دارو، تولید ملی، حمایت از کسب و کار داخلی، جوانگرایی و... در زندگی واقعی ایرانیان و آیندۀ جوانان و خردسالان ایرانی چه خواهد بود. شهبازی در این فیلم از طلا صحبت میکند و سعی میکند به ما بفهماند «طلا»ی واقعی چیست و چگونه از بین میرود و چگونه از کشور خارج میشود.
چرا با آن گزاره موافقم؟ چون در همین مملکت و در همین روزگار جوانانی با مشکلات به مراتب بیشتر آستین همت بالا زدند و زندگی خودشان را ساختند. هرچند با رنج و دشواری بسیار بیشتری به نسبت ده بیست سال قبل. کاش پرویز شهبازی قصه و زندگی این آدمها را هم میدید و میساخت. البته که هردو واقعیت هستند و نمیتوان به کارگردان انگ دروغگویی زد. ولی باید توجه کنیم تمرکز روی هرکدام از این دو واقعیت باعث از بین رفتن واقعیت دیگر میشود. تمرکز بیش از حد روی واقعیت تلخ اول، باعث میشود هیچکس دیگر امیدی نداشته باشد و باور نکند که میشود در این شرایط موفق شود. از طرفی تمرکز روی واقعیت شیرین و نادیدهگرفتهشدۀ دوم هم باعث میشود انسانها یاد بگیرند چگونه در بدترین شرایط هم بهترین انتخابها را داشته باشند و بتواند بر بزرگترین مشکلات و موانع سر راه هم پیروز شوند. اگر پرویز شهبازی واقعیت اول را ببیند و بسازد و از واقعیت دوم چشمپوشی کند؛ دروغگو نیست ولی قطعا بیانصاف است.
اگر هنوز از تماشای تراژدی و فیلمهای تلخ ایرانی خسته نشدید حتما به دیدن فیلم خوب وخوشساخت طلا بروید. باز هم تاکید میکنم طلا یک تراژدی است، ولی سوگواری نیست. تلخ است، ولی زهر نیست. بنابراین فاصله دارد با دیگر فیلمهای مبتذل ایرانی که مبتنی بر نومیدی و شکستاند. طلا مبتذل نیست و به یکبار تماشا حتما میارزد.
کاش این فیلم رسما به آقای دکتر مسعود نیلی _مشاور ویژۀ رئیسجمهور در حوزۀ اقتصاد (در زمان ساخته شدن فیلم)_ و دیگر دولتمردانمان، به خصوص در دو حوزۀ اقتصاد و سیاست خارجی تقدیم میشد، تا این بزرگواران نتیجۀ تلاشهایشان را در سینما و سیمای ما ببینند. البته بیتقدیمنامه هم این فیلم ذاتا پیامی است از پرویز شهبازی به مسعود نیلی.
مگر میشود فراموش کنیم فردی مثل جناب نیلی و دیگر همراهانش با اصرار به افزایش نرخ ارز و بیاعتبار کردن پول ملی، چه فردایی را برای ما و فرزندانمان رقم زدند؟
بعضی که از خانه میزنند بیرون، هیچ. بعضی که از کتاب خستهنشدهاند، آنها هم هیچ؛ میماند آنها که در خانهاند و کتابها را خستهکردهاند. اگر از وظیفهٔ مهم خواندن دائمی اخبار ناگوار هم خسته شدیم بهنظرم الآن بهترین وقت برای فیلم خوب دیدن است. پیشنهاد اولم، یک فهرست دهتایی عاشقانه است. البته من فقط نهتایش را انتخاب کردم. شما هم یک فیلم بگویید. با این شرایط: یک: از 1990 به این طرف باشد. دو: فقط از سینمای جهان. سه: حتی الامکان با کمترین رنج و انرژی منفی (مثلا من چندتا عاشقانۀ بیماریدار یا ترسناک را از فهرست حذف کردم) چهارم: فیلم قابل دیدن برای اکثر روحیهها باشد (خیلی فلسفی و هنری و خاص و فلان و بیسار نباشد. من هم این موارد را حذف کردم). همینجا کامنت بگذارید گمانم به یک فهرست خوب برسیم. اگر در صفحهتان هم بنویسید طبیعتا حرص «مارک دوبوویتز» و «لوی ابکاسیس» هم بیشتر در میآید .
طی این سی سال فیلمهای عاشقانهای که به شهرت و محبوبیت رسیده باشند خیلی زیادند، خیلیهاشن از اسمشان هم پیداست مثل In the Mood for Love (2000) آقای وونگ کاروای، کارگردان چینی که تدوین، موسیقی و رنگ و لعابش خیلی در یاد میماند یا فیلم Amour (2012) استاد هانکه کارگردان اتریشی. اما خب جدا از همه افتخارات و جوایز این فیلمها به نظرم خودم در عاشقانهبودنشان خیلی خوب نیستند.
1. باغبان وفادار The Constant Gardener (2005)
این یک عاشقانه سیاسی اجتماعی فوقالعاده است که قبلا هم دربارهاش نوشتهام. ساختۀ جناب فرناندو میرلس (کارگردان شهر خدا). اسکار هم برده. البته بیرنج نیست. | ملیت کارگردان: برزیل | امتیاز من: 10 | امتیاز آی ام دی بی: 7.4 (با 128هزاررای)
2. امیلی Amélie (2001)
این یک عاشقانه فانتزی و جزو مشهورترین فیلمهای این بیست سال است. از کارگردان مشهور استاد ژان پیر ژونه. مهمترین اثرش و 160مین فیلم محبوب جهان طبق نظرسنجی آیامدیبی. البته بعد فانتزیش بر عشقش غلبه دارد | فرانسه | من: 10 | آیامدیبی: 8.3 (673هزاررای)
3. یک نامزدی طولانی مدت A Very Long Engagement (2004)
این فیلم هم از همان کارگردان قبلی است. طبیعتا اول باید قبلی را ببینید. عاشقانهتر و خاصتر است. البته محبوبیت و روانی قبلی را ندارد. این هم بیرنج نیست. | امتیاز من: 10 | امتیاز آی ام دی بی: 7.6 (69هزاررای)
4. فرشته آ Angel-A (2005)
فیلمی از جناب لوک بسون (کارگردان لئون حرفهای) است. به نظر من عاشقانه فانتزی عرفانی است! به قدرت قبلیها شاید نباشد ولی روان و دوستداشتنیست. | فرانسه | من: 10 | آیامدیبی: 7.1 (31هزاررای)
5. گرین کارت Green Card (1990)
به نظرم عاشقانه کمدی موفقی ست. از آقای پیتر ویر. خیلی دوستش دارم. بازیگر نقش اولش هم از معدود بازیگران محبوبم است. | استرالیا | من: 9 | آیامدیبی: 6.2 (با 21هزاررای)
6. خانه احمق ها House of Fools (2002)
این فیلم تاحدی هنری و خاص و البته کار باصفایی است از آقای کونچالوفسکی. | روسیه | من: 9 | آیامدیبی: 7.1 (2هزاررای)
7. گربه سیاه گربه سفید Black Cat, White Cat (1998)
این هم فیلم خیلی خاص و دلنشینی از کارگردان نابغه آقای امیر کوستوریتسا (کارگردان زیرزمین) است. شاید بیرنجترین فیلمش باشد. | صربستان | من: 9 | آیامدیبی: 8.4 (48هزاررای)
8. درخشش ابدی یک ذهن پاک Eternal Sunshine of the Spotless Mind (2004)
یک عاشقانه فانتزی و علمی تخیلی موفق و البته خاص از آقای میشل گوندری. اسکار هم برده. در آیامدیبی 94مین فیلم محبوب جهان است. | فرانسه | من: 8 | آیامدیبی: 8.3 (858هزاررای)
9. بهتر از این نمیشه As Good as It Gets (1997)
این هم مثل گرین کارد یک عاشقانه کمدی باصفاست. البته بنا به ملیتش است دوتا اسکار برده! تنها فیلم موفق کارگردان است. | آمریکا | من: 8 | آیامدیبی: 7.7 (262هزاررای)
دوست داشتید ببینید: نظرات دیگران درباب همین مطلب در اینستاگرام
کسانی که با سنت اکشنهای جاسوسی و دلهرهآور غربی، بهویژه آثار کارگردانهای فرهیختهتر و جدیتری مثل «پل گرینگرس» آشنا باشند میتوانند ردپای این آثار را در اولین فیلم «سعید ملکان» ببینند. ردپایی که هم خوب است هم بد. خوب از جهت تکنیکی، بد از جهت فرهنگی. تأثیرپذیری در بخش نخست یک امر هنرمندانه و بیعیب است اما در بخش دوم نشان ازخودبیگانگی فرهنگی ست. حاتمیکیا هم در «به رنگ ارغوان» تحت تأثیر «لئون»ِ لوک بسون است؛ اما تا حد زیادی سعی میکند این پذیرش و الگوگیری از فن به فرهنگ نرود. نمیشود ضدقهرمان فیلم قرآن بلد باشد و قهرمان فیلم که نمایندهٔ تمدنی قرآنی است نه. بالاخره این کپی، کلیشه و آمریکاییبودن شخصیت اصلی چالۀ اصلی فیلم است؛ هرچند کارگردان سعی کرده با یکی دوتا دیالوگ خوب کار را تاحدودی از این ورطه نجات بدهد.
منصفانه بخواهیم نگاه کنیم وضعیت «روز صفر» از جهات متعددی شبیه فیلم «پرواز در منطقه ممنوع» است. یکم: هردو فیلم در مجموع فیلمهای خوبی هستند و به دل مخاطب خودشان مینشینند. دوم: به هردو فیلم انتقادهایی اصولی وارد است. سوم: هردو بهعنوان فیلم اول بودن کارگردان عالی هستند و بهخاطر فیلم اولی بودنشان میتوان چشم بر بعضی ضعفهایشان بست. چهارم: باید از هردو فیلم حمایت شود چون جای هردو جنس فیلم و ژانرهایشان در سینمای ایران خالیست و کشور و فرهنگ و ذائقهٔ ما به چنین فیلمهایی احتیاج دارد. اگر بازار سینمای افسرده و بیمار ایران از این اجناس پر بود البته بیشتر باید نقد میشدند.
حالا اینکه مثلا چرا جناب وحید جلیلی و هواداران و شاگردانشان با نادیدهانگاری این وضعیت، فیلم داساگر را تقدیس و فیلم ملکان را تکفیر میکنند، شاید جدا از علل فرهنگی و هنری علتهای دیگری هم داشته باشد. مثل طعنۀ تند و البته پنهانی که فیلم در یکی دو سکانسش به برادر جناب جلیلی یعنی آقای سعید جلیلی و یکی از ادعاهای تاریخیاش میزند. همچنان که شاید اینمقدار جایزه هم به خاطر دلایل سیاسی باشد. بالاخره «خروج» از بسیاری جهات فیلم خیلی بهتر و کاملتری بود نسبت به روز صفر و دستکم یکی از دو جایزه «نگاه ملی» یا «جایزه ویژه هیئت داوران» میشد به روز صفر نرسد و به خروج برسد. اما خب در جشنوارۀ سیاستزده «طعنه به روحانی» جایزه را از حاتمیکیا میگیرد و به «طعنه به جلیلی» میرساند.
جدا از این زدوخوردهای سیاسی، اگر منصفانه نگاه کنیم روز صفر در مجموع فیلم ارزشمندی است. تاکید میکنم اگر من هم مدام به این فکرکنم که کارگردان روز صفر همان تهیهکننده «تنگه ابوقریب» است و یکی از نویسندگان اثر هم کارگردان تنگه ابوقریب؛ قطعا از فیلم بدم میآید. آنقدر که تنگه ابوقریب را توهینآمیز، ریاکارانه و فاقد ارزشمندی میدانستم. اما این قضاوتی از روی حق نیست و خلاف مشی اسلامی « انظر الی ما قال» است. روی زمین که باشیم، عینک سیاسی و جناحی که نداشته باشیم، روز صفر فیلمی است برای مخاطب عمومی که خروجیاش قطعا هم موردپسند این مخاطب است (چون تا حد زیادی به قواعد این ژانر پایبند بوده) هم به این مخاطب رویا و روحیه و امید و باور و نیز اطلاعاتی درست از تاریخ و جغرافیای کشورش میدهد. البته این به عنوان قدم اول در این ژانر فیلم خوبی ست. چون فیلم هنوز برای یک اکشن کامل بودن هم چیزهایی کم دارد. یک اکشن واقعی جدا از اکتِ رانندگیها و تیراندازیها و انفجارها به اکتِ فیزیکی و رزمی افراد هم احتیاج دارد. چیزی که در فیلمهای مثل اولتیماتوم بورن و منطقه سبز با نهایت هنرمندی حضور داشت و در روز صفر بسیار کمرنگ است.
دوست نداشتم دربارۀ فیلمهای جشنواره چیزی بنویسم. اما شب گذشته تا اینقدر نادیدهگرفتن خروج معنای خوبی نداشت. نادیدهگرفتن خروج یعنی بستن دهان سینمای اعتراض. یعنی بستن دهان منتقدان. یعنی مبارزه با هنر شریف، آزاد و عدالتطلب. ما در این ده سال همهجور فیلمی ساختیم و بههمهجور فیلمی هم جایزه دادیم و همهجور فیلمی را هم به عنوان نمایندۀ ایران و ایرانی راهی اسکار و دیگر فستیوالها کردیم؛ بزرگترین توهینها به انقلاب اسلامی، به شهیدان، به فرهنگ و تمدن ایرانی، به ارزشهای اخلاقی و به شعائر اسلامی در سینمای ما تولید و تایید و تحسین شد. جشنوارهٔ ما همان فیلمی را تحسین کرد که فستیوال کاملا سیاسی دشمن ما برای تحقیرمان. بهانۀ همۀ اینها احترام به آزادی و تفاوت دیدگاهها بود. باشد، اما حالا که آزادی است، چرا برای همه هست جز یکی؟ چرا آزادی برای عدالت وجود ندارد؟ حالا که آزادی برای نفرتپراکنی علیه دین و وطن و انقلاب وجود دارد چرا برای نقدِ دولت و یا تمام دیگر ساختارهای کوچکِ فاسدِ ذیل نظام (همان شاههای کوچک) وجود ندارد؟! آنهم نقدی به این لطافت و ظرافت و ادب و متانت؟ آنهم متکی بر داستانی حقیقی؟ آنهم از سوی کارگردانی که چهل سال برای جنگ و انقلاب و ایران فیلم ساخته و یکبار هم نظری به جشنوارههای خارجی نداشته؟
خروجِ حاتمی کیا شاهکار نیست. ولی یک فیلم خیلی خوب و ارزشمند و دوستداشتنی است. در حد و اندازۀ بوی پیراهن یوسف و آژانس شیشهای نیست، ولی از قد و قامت بیشتر فیلمهای اجتماعی ده سال اخیر بسیار بلندتر است. حق این فیلم نبود که روز نشست خبریاش با یک عملیات جنگ روانی و رسانهای مورد هدفِ گروهکهای سیاسی قرار بگیرد و روز اختتامیه توسط فرهنگِ سیاستزده و سیاستترس زیر پا گذاشته شود.
البته ما مخاطبان هم مقصریم. چشمهایمان بیشاقول و بیطراز شده. ما فیلمهای کارگردانهایی مثل ابراهیم حاتمی کیا و مجیدی (و باز بیشتر همین حاتمیکیا) را با خدا مقایسه میکنیم! نه حتی با خودشان و نه هرگز با دیگران و وضعیت واقعی سینمای ایران. این میشود که حاتمیکیا هر فیلمی بسازد طرفداران خودش هم میگویند «به آن خوبی که انتظار داشتیم نبود»! این میشود که بوی پیراهن یوسف در زمان خودش غریب میماند.
باز هم باید صبر کنیم زمان بگذرد. آنوقت خواهیم دید که خروج چقدر زیبا و بههنگام و عزیز است. یک هنرنمایی خوب از یک کارگردان خوب و یک پایان باشکوه برای یک بازیگر باشکوه.
یکبار که خواستم دربارۀ سرپیکو (۱۹۷۳) بنویسم، سر غیرت آمدم و دربارۀ فیلمی که برای شهید لاجوردی نساختیم نوشتم.
ظلمستیزی در هر دورانی اقتضائات خودش را دارد. همان باور و بینش و روحیهای که لاجوردی پیش از انقلاب را به مبارزه علیه کل ساختار یک حکومت و سرانجام زندان و شکنجه و کورشدن یک چشمش توسط ساواک کشاند، پس از انقلاب او را به مبارزه با فساد و تبعیض و بیعدالتی درون سیستم حاکم واداشت. اما این قهرمانان و یا این بخش از قهرمانیهایشان در سینما و ادبیات ما به تصویر کشیده نشده است. البته در سینمای جهان هم اینگونه قهرمانان انگشتشمارند. در انبوهِ مبتذلِ سوپرمن و بتمن و هالک و مردعنکبوتی، سرپیکوها زیاد نیستند.
سیدنی لومت از مهمترین چهرههای سینمای اعتراض جهان است که بارها در فیلمهایش به مبارزه با فساد، ریاکاری، دروغ و بیعدالتی رفته است. او از نخستین فیلمش یعنی «۱۲مرد خشمگین» به عنوان یکی از بزرگترین سینماگران معاصر آمریکا مطرح، و با فیلمهای درخشانی چون «سرپیکو»، «بعدازظهر سگی» و «شبکه» منبع الهام نسلی از هنرمندان و نخبگان جامعه برای اعتراض و انتقاد به فسادها و تباهیهای جامعه آمریکایی و غربی شد.
لومت در سرپیکو نه سراغ یک شخصیت خیالی رفته و نه سراغ یک قهرمان شهید، چه اینکه هیچ فرد و سیستم فاسدی با یک قهرمان شهید مشکلی ندارد! مشکل سر قهرمانان زنده است. لومت هم یک مبارز خیلی معمولی علیه فساد و تبعیض درونسیستمی (یعنی فرانک سرپیکو) را انتخاب میکند برای قهرمان شدن در فیلمش تا یکی از مهمترین آثار سینمای اعتراض در دهه ۷۰میلادی را رقم بزند. پلیسی که قبل از اینکه وارد داستانش بشویم، تفاوتهایش با دیگران به چشممان میآید: او کراوات نمیبندد، ریش میگذارد و رشوه نمیگیرد! بازیگر نقش اصلی فیلم آل پاچینو ی جوان است و موسیقی فیلم را یکی از چهرههای برتر موسیقی اعتراضی یعنی استاد میکیس تئودوراکیس ساخته است.
اما مبارز اصلی که روح فیلم به او مدیون است بیش از دیگران خود لومت است. آنچه کارگردان در این فیلم به تصویر میکشد شاید بسیار باشکوهتر از اتفاقی بوده که منبع الهام فیلم است. لومت علیرغم ساخت ۷۴ اثر موفق در سینمای آمریکا طی پنج دهه (که ۴۰تایش سینمایی است و تعدادیش قطعا جزو شاهکارهای سینما بهحساب میآید) برای هیچکدام از فیلمهایش جایزه اسکار نگرفت و همواره جزو چند علامت سوال اصلی درمورد سلامت این جایزه پرطمطراق آمریکایی است.
ظاهرا مهمترین مسائل زندگی ما، همان پیشپا افتادهترین مسائل زندگی ما هستند...
که نادیدهگرفتهشدهاند.
خونریزان و سوزانترین جراحت چهلسالگی، خیلی وقتها همان خراش کوچک چهارسالگی است که چسب زخم مناسب خودش را به خود ندیده.
با این مقدمه و به مناسبت پاییز و اندوهان عمیقش و روزنههای دردآورش به عالم درون انسانها ، دوستدارم یادی کنم از فیلم ارزشمند سونات پاییزی (محصول ۱۹۷۸) ساختۀ استادِ سینما جناب اینگمار برگمان. پیشتر، از یکیدو فیلم این مرد عجیب هنر مدرن همینجا نوشته بودم که با مضمون مرگ و رویکردی فلسفی ساخته شده بودند و مربوط به دهه دوم و دوران جوانی کارگردان بودند. اما سونات پاییزی مربوط به دهه چهارم کارگردانی برگمان است و عالم دیگری دارد. البته کارگردانی که ذهنیت فلسفی دارد در تمام آثارش فیلسوف است. اما این فیلم مضمونش خانوادگی است و رویکردش بیشتر روانشناسانه، درونکاوانه و اخلاقپژوهانه. این فیلم از خانواده حرف میزند، از مادر، از دختر، از جهان زنانه و قطعا از انسان. از فرد انسانی.
سونات پاییزی از آن فیلمها نیست که برای کیفکردن و باپفکدیدن بشود توصیهاش کرد. از آن فیلمهای قهوهبر و چایبردار است که حوصله مخاطب بیحوصله را سرمیبرد. چون کارگردان نفس مخاطب را هدف قرار نداده، بلکه عقلش را هدف قرارداده. با سیری که به آرامی آغاز میشود، در میانهراه نفسگیر میشود و سرانجام پایانی فوقالعاده را رقم میزند. زیبا، باشکوه و فکربرانگیز.
فیلم، جایزه برترین فیلم گلدن گلوب را از آن خود کرده و فیلمنامه و نقش نخستش نامزد اسکار شدهاند. در زمینه بازی هم سونات پائیزی از فیلمهای درخشان تاریخ سینماست و آن را نوعی دوئل بین دو بازیگر قدرتمند از دو نسل یعنی لیو اولمان و اینگرید برگمان میدانند. اولمان بازیگری است که خود اینگمار برگمان او را برکشیده، بزرگش کرده و در ده فیلم مهمش به او نقش داده. اما اینگرید برگمان که اصالتا هموطن و همنسل اینگمار برگمان است و حتی شبیهترین نام را به او دارد، قهرمان سینمای امریکا است و این تنها فیلمی که با هموطنِ هنریسازش همراه میشود و از قضا آخرین فیلم پیش از مرگ.
شبی که فیلم را دیدم یادم نمیرود. خیلی حالم خوب بود که یک فیلم خوب و جدی دیدم .
پوششنویسی
این قسمت: پوشش بانوان در اسلام
من از منظر شرعی و یا حقوقی راستش را بخواهید خیلی جرات ندارم دربارۀ حجاب و لزوم و وجوبش بنویسم. به این دلیل واضح و روشن که من خانم نیستم. لذا درک بیواسطه و عمیقی از زنبودن ندارم و یک ثانیه هم معلوم نیست اگر خانم بودن وضع پوششم چگونه بود. چهبسا بنا به اطلاعی که اکنون از درون خود و میزان دوریام از حقایق و معارف الهی و شرایع دینی دارم، در آن صورت هم خیلی وضع قابل دفاع و علیه السلامی نداشتم. رطبنداشته رطبخورده محسوب میشوم و فلذا ممتنعم از «منع».
اما موضوع حجاب و ضرورتش، فقط از منظر فقهی و حقوقی مطرح نیست. قبلا فقط یک یا دوبار در وبلاگ سابقم از منظر اخلاقی دربارهاش نوشته بودم. محکم هم نوشته بودم و هنوز هم پای آن مطلب هستم و حاضرم با هرگروه از بانوان مخالف حجاب اسلامی مناظره کنم، فقط از منظر اخلاق و بیرون از گفتمان دین اسلام.
اما نکتهای که در این مطلب میخواهم یادآور شوم دیگر نه اخلاقی است نه فقهی نه حقوقی. دیگر هیچ نیازی به وجود مفاهیم مشترک بین دو تفکر مخالف ندارد. اینجا از منظری روانشناختی و جامعهشناختی میخواهم سراغ فلسفه و حجاب بروم و یک گفتگوی منطقی با همه خواهران و دختران و مادران ایرانی داشته باشم. (سرشبی داشتم به این فکرمیکردم در این ماه که ماه خدای متعال است بد نیست کمی هم از خدا و حرفهایش حرف بزنیم. لااقل همین یک ماه)
همچنین، نکتهای که عرض خواهد شد از قبیل انتزاعیات نیست، یک امر کاملا تجربی و قابل آمار و مشاهده و بررسی است، ذیل موضوع «فلسفه حجاب در اسلام»
اکنون کلیات را رها کنیم و برویم سراغ بیان نکته، اول سه مقدمهاش را مرور کنید و اگر موافق بودید بروید بخش بعد:
1. همه میدانیم هنر، بازتاب و چکیدۀ زندگی اجتماعی انسانهاست. مخصوصا هنر مدرن که با فردفرد انسانها و تمام اقشار جامعه ارتباط برقرار کرده است.
2. فراگیرترین و جامعترین هنر امروز جهان، سینماست.
3. سینمای غرب به نسبت سینمای شرق، بسیار ریشهدارتر، پیشرفتهتر و متنوعتر است و مانند سینمای بعضی کشورهای جهان سومی در انحصار یک یا دو پسند و سلیقۀ خاص نیست
اصل مطلب:
بنده تا حد زیادی با سینمای غرب و کلا سینمای غیرایرانی آشنا هستم. آثار کارگردانها و سرزمینهای مختلفی را تماشا کردهام. اکثر فیلمهایی که دیدهام در حوزۀ سینمای مستقل و هنری (یعنی غیرحکومتی و غیرتجاری) بودهاند. با اتکا به این پشتوانۀ تماشایی، از تمام زنان مدافع «حقوق زن»، تمام بانوانی که میگویند با پوشش کم و آزاد بیرون آمدن موجب تحریک جنسی نمیشود، تمام دخترانی که میگویند فقط بعضی از مردان ایرانی عقدهایاند و لباس نیمهبرهنه اتفاق خاصی برای مردان غربی رغم نمیزند، تمام خانمهایی جملۀ کلیشهایِ «حجاب محدودیت نیست، مصونیت است» را مسخره میکنند (چون انصافا محدودیت هم هست)
دعوت میکنم به تماشای فیلمهای سینمای غرب (مخصوصا فیلمهای سینمای مستقل) بنشینند و تمام سکانسهای مبتنی بر «تجاوز جنسی به بانوان» (توضیح بیشتر: تجاوز یعنی اقدام به رابطه و تماس با یک خانم بی اجازۀ او و گاه با آسیبزدنهای خیلی شدید و حتی قتل او) را تماشا و بررسی کنند و بگویند:
زنی که به او تجاوز شده اولا چه پوششی داشته؟ ثانیا در چه وضعیتی بوده؟ چندتایشان با لباسهای عادی بودند (با یک تیشرت و شلوار گشاد یا روسری و کلاه داشتند مثلا) و بی آرایش، چندتایشان با لباسهای نیمبرهنه و تنگ یا بدننما و یا با آرایش غلیظ؟ چندنفرشان در یک فضای معمولی و در مقام «حیا» بودند و چندنفرشان در پارتی و دیسکو و کاباره و بی احتیاط؟ نه آیا بالای 90درصد از موارد اول بودند؟
توجه بفرمایید این روایت و گزارش کارگردان مستقل غربی است. کسی که از سازمان تبلیغات اسلامی جهتدهینشده. سانسورنشده. تهدید هم نشده!
توجه بفرمایید اینها را کارگردانِ بسیطالذهنِ «چطوبهتوگیرندادن» نساخته. این متنِ زیستجهانِ غربی و بهشتِ جهنمیای است که برای زنان مشرقزمینی تبلیغ میکنند.
اگر شرایطش فراهم بود فهرستی از این فیلمها را هم منتشر میکردم، ولی خب اسلام دست ما را بسته :)
آنچه گفته شد مقدمهای بود برای مطالعۀ آیۀ 59 سورۀ احزاب در #قرآن کریم:
«یا ایها النبی قل لازواجک و بناتک و نساء المؤمنین یدنین علیهن من جلابیبهن ذلک ادنی ان یعرفن فلا یؤذین و کان الله غفورا»
در پنجاه سال اخیر وقتی بسیاری از سینماگران مشرقزمین مانده بودند که حقیرانه تسلیم هنر و صنعت سینمای غرب شوند یا تماما هنر و غرب را یکجا بدرود بگویند، وقتی بسیاری از نخبگان و هنرمندان عالم شرقی درگیر بحثهای فلسفی درازدامن و بینتیجه بودند دو مرد ژاپنی به راه افتادند و کار خودشان را شروع کردند.
در نتیجه ژاپن _همان ژاپن شکستخورده و تحقیر شده در حملۀ اتمی آمریکا_ دو پیرمرد به عالم هنر تقدیم کرد. یکی «ایسائو تاکاهاتا» بود که روحش شاد و بعدا دربارهاش خواهم نوشت و دیگری «هایائو میازاکی» (Hayao Miyazaki / 宮崎 駿) است که هنوز در کنار ماست و زندهباد.
میازاکی به نظر من بزرگترین انیمیشنساز زندۀ دنیاست. او را والت دیزنیِ ژاپن خواندهاند؛ چون نمیخواهند از ژاپن فراتر باشد. و الا به نظر من او بزرگتر از این حرفهاست. هرچند با تولد در مشرقزمین اقبال رقبای غربی را نیافته باشد..
میازاکی و تاکاهاتا در سیر آثارشان گاه مقلد و متاثر و منفعل بودهاند در برابر غرب و گاه مهاجم و مولد و مقتدر و کاملا شرقی و ژاپنی. باری به نظرم دومی بر اولی میچربد، در جهانی که همه بیهمهچیز شدهاند و یکروز هم مولد و خودمختار نبودهاند.
شاهکار بینظیر میازاکی انیمیشن نخبگانی «روح رانده شده» (یا «شهر اشباح») (2001) است. ولی این روزها که سیل و زلزله و تحولات و مخاطرات زمین ذهنمان را درگیر کرده است دوست دارم از دیگر کارهای فوقالعادۀ این پیرمرد مهربان ژاپنی سخن بگویم.
زمین و بهطور کلی طبیعت _چنانچه از یک مشرقزمینی اصیل انتظار داریم_ از مهمترین مولفههای آثار و دغدغههای ذهنی میازاکی است. در اکثریت انیمیشنهای او این مسئله را میبینیم. ولی سهکار درخشان او این موضوع محوریت دارد. یکی «ناوسیکا از درۀ باد» (۱۹۸۴) است، دوم «لاپوتا قلعهای در آسمان» (۱۹۸۶) و سرانجام انیمیشن نفسگیر و حماسی «شاهزاده مونونوکه» (۱۹۹۷) است.
شاید بعد از شهر ارواح، شاهزادۀ مونونوکه محبوبترین و مهمترین انیمیشن هایائو میازاکی است. این انیمیشن فروش بسیار بالایی را در اکرانهای جهانیاش داشته، نظر منتقدان را جلب کرده و در فهرست سایت آی ام دی بی شصتوچهارمین فیلم محبوب دنیای سینماست.
همین الان خیالتان را راحت کنم: اگر تا کنون با انیمیشنهای ژاپنی، مخصوصا اینگونه آثار نخبگانی آشنایی ندارید و صرفا سلیقه و طبعتان با انیمیشنهای یکنواخت و کودکانۀ غربی پرورش یافته (مثل خودم و همۀ ملت ایران!) باید بدانید قبل از دیدن این انیمیشن تمام تصورات خودتان از یک انیمیشن را کنار بگذارید. انیمیشنهای ژاپنی هرگز سادهانگارانه و گلوبلبلی نیستند؛ کیفیت تصویری و دیجیتالی انیمیشنهای غربی را ندارند؛ هنر دست و تخیل انسانی و غیر نرمافزاریشان قویتر است، در پی اثبات و تایید پیشفرضهای ذهنی ما از جهان نیستند و قطعا ما را به عالمی جدید و عجیب خواهند برد..
به نظرم شاهزادۀ مونونوکه شروع خوب و متعادلی برای آشنایی با جهان میازاکی و انیمیشنهای ژاپنی است.
بعضی فیلمها را قبل از اینکه بروی سینما خودت دیدهای. بعضی را بعد از برگشتن از سینما هم شاید ندیده باشی.
«اتاق تاریک» فیلم جدید آقای حجازی برای من بیشتر از نوع اول بود. چندوقت پیش بود به یکی از دوستانم گفتم چطور است برداریم یک فیلم بسازیم و به بهانۀ نمایش و نکوهشِ «هولناکیهای مدرنیته» و «بیچارگیهای جامعۀ روشنفکرمآب و طبقۀ متوسط شهری (و بلکه بالای شهری) تهران»، یکعالمه زندگی و رفتار و شخصیت بیمار و مریض را بیاندازیم به جان هم؛ سرآخر هم چندتا «پیام اخلاقی ریز یا درشت» بیاندازیم در پایان قصه. فیلم هم که تمام شد تیتراژ را با اسم «سید روح الله حجازی» امضا میکنیم که یکوقت خداینکرده رسانههای ارزشی و مذهبی به ما و فیلممان بدوبیراه نگویند و فکر نکنند اثری که میبینند حاصل طبعِ فیلمسازیِ کارگردانی مثل اصغر فرهادی یا یکی از مقلدان اوست.
البته از انصاف نگذریم فیلمهای حجازی بعضا رنگولعاب و طراوت و اندک خلاقیتی دارند که از سینمای فرهادی و فرهادینماها بازشناخته میشوند. اما این رنگ و خلاقیت در اثر اخیر بسیاربسیار اندک است. من فیلم بلند پیشین حجازی یعنی «مرگ ماهی» را هم دوست نداشتم. چه اینکه آن اثر هم شعاری و پریشان به نظرم آمد و به نظرم یکجورهایی تقلیدی ضعیف از «یه حبه قند» «سیدرضا میرکریمی» بود و انسجامش از فیلم اخیر هم کمتر. اما مرگ ماهی لااقل رنگ و لعاب را داشت. دستکم تصاویر تماشایی و قابهای زیبا داشت.
اگر بخواهم بیتعارف حرف بزنم: اخلاقی که در منبر سینمایی حاج آقا روح الله حجازی درس میگیریم همان اخلاقی است که در کافۀ سینمایی اصغر فرهادی تعلیم میشود: «برای اخلاقی بودن و انسان بودن باید وحشت کنی و متنفر باشی. و الا میشوی یکی از آدم بدها و زشتهای فیلم من». زیباییشناسی فیلم اخیر حجازی هم همان زیباییشناسی اصغر فرهادی است که قبلا در یادداشتی برای «فروشنده» مورد کاوش قرارش دادم: «زیباییشناسی مبتنی بر زشتی». حتی ایرانی هم که در سینمای حجازی میبینیم همان ایران سینمای فرهادی است: «یک ایرانِ ویران، جبرزده، افسرده و بیمار» آنهم فقط در «تهران»، آنهم فقط «بالای شهر تهران»، آنهم فقط در خانۀ آدمهای «پریشان و عصبانی و مریض». مضمونپردازی اتاق تاریک هم دقیقا همان مضمونپردازی آثار فرهادی است که قبلا برشمردم: 1_«اختلافات حاد زن و شوهری» 2_ «قضاوت خیلی سخته ها! همه هم گناهکارند هم یکجورهایی حق دارند! یک وقت قضاوت نکنی!» 3_ «انسان محصول شرایط و جامعه است؛ جامعه و شرایط هم مزخرفند»
حالا فرقش چیست؟ چرا ایندونفر با هم در یکقاب قرار نمیگیرند؟ شاید اگر برویم برگۀ رأیها از صندوق بیرون بکشیم ببینیم سال 96 حجازی به رئیسی رای داده و فرهادی به روحانی. همین. چیزی که در نقد و ارزشگذاری یک فیلم تفاوت چندانی ندارد.
بله، اگر این فیلم را با هشتاد درصد فیلم مزخرف تولیدی سینمای ایران مقایسه کنیم فیلم بدی نیست و لحظات خوبی هم دارد. اما اگر با فیلمهای هم قد خودش مقایسه شود خیلی جای نقد دارد و خیلی عقب است. روح الله حجازی را باید با کارگردان همسن خودش یعنی بهروز شعیبی مقایسه کنیم. شعیبی هم مانند حجازی متولد 1358 است و دوستدار سینمای اجتماعی و خانوادگی. اما حجازی کجا شعیبی کجا. اتاق تاریک کجا دارکوب کجا.
مرگ از قدیمیترین رازهای حلنشده بشری است. به همین خاطر بسیاری از هنرها دوستدارند آن را بازیچه خودشان قراردهند تا برای مخاطب جذاب جلوهکنند؛ گروه دیگری از هنرها که معرفتشان از گروه قبل بالاتر است، از مرگ میترسند و سعی میکنند فراموشش کنند. فقط گروه سوم میماند که بر خلاف دو گروه مبتذل قبل، سعی میکند به مرگ واقعا فکر کند
سینمای صنعتی شاید در روزگار خود جذابتر از دیگر سینماها باشد، ولی با گذشت زمانه و پیشرفت صنعت جایگاه خود را از دست میدهد. برعکس، سینمایی که بیش از «صنعت سینما» مبتنی بر «هنر سینما» باشد، با گذشت زمان ارزشمندتر میشود
خیلی از فیلمهایی که جذابیتشان به خاطر ویراژدادن ماشینهای مدل بالا، صحنههای انفجار، خانمهای خوشپوش رباتهای هوشمند و یا حتی سفر به فضا بوده بعد از یکی دو دهه با پیشرفت تکنولوژی از سینما حذف شدند. طرفداران امروزی اینگونه سینماها به آثار دیروزی آنها میخندند. اما کارگردانی که درباره مرگ فیلم ساخته و بیشتر از ظاهر داستان به باطنش فکرکرده فیلمش همواره جذابیت دارد و تازه است
سال 1957 سال مهمی برای سینماست چون سالی است که بسیاری از کارگردانان سینما فیلمهای درخشانی را ساختند. فلینی، کوبریک، کوروساوا، سیدنی لومت و... اما یک کارگردان بزرگ در این سال دو فیلم درخشان ساخته که او کارگردان نابغه سوئدی، «اینگمار برگمان» است. جالب اینکه هیچکدام از این شاهکارها برگزیده و یا حتی نامزد اسکار (به جز «12مرد خشمگین» لومت) نمیشوند و جایزه به فیلمی از دیوید لین میرسد که روایتگر حماسه و مقاومت سربازان انگلیسی دربرابر سربازان زورگوی ژاپنی است!
دو فیلم شاهکار برگمان در سال 1957 یکی «مهر هفتم» است و دیگری «توتفرنگیهای وحشی» که هردو جزو موفقترین آثار با موضوع «مرگ» هستند. البته که مهر هفتم مرگآمیزتر است در مقایسه با توتفرنگیهای وحشی که بین مرگ و زندگی در حرکت است. و البته که تاثیرگذارتر.
صنعت سینما بسیار پیشرفت کرده است ولی هنوز به سختی میتوان فیلمی با موضوع مرگ را بهتر از مهر هفتم برگمان تصور کرد
منظورم از مرگآمیز بودن یک فیلم وحشتانگیز، تهوعآور، چندشآمیز و پر بودنش از جسد و جنازه و جیغ و دلهره نیست! این فیلم به نظر من هم کمدی است هم فلسفی هم عاشقانه هم حماسی هم سیاسی و هم ترسآور؛ اما نه یک ترس هیجانی و حیوانی، یک ترس خردمندانه و انسانی.
بسیاری «تئودوروس انگلوپولس» _یا همان تئو آنجلوپولوس_ (Theodoros Angelopoulos) کارگردان نابغۀ یونانی را جزو برترینهای تاریخ سینما میدانند. کارگردان بزرگی که هیچگاه فیلمهایش حتی نامزد جایزه اسکار نشدند.
البته که سبک فیلمسازی او سبک خاصپسند و روشنفکرپسندی است. نماهای کند و فضاهای مبهم و مهآلود فیلمهای او شاید دقیقا همان چیزی است که فیلسوف آلمانی «هگل» از ضرورت ابهامآمیزبودنِ هنر انتظار داشته و دقیقا برعکس همان چیزی که مخاطب آمریکایی بتواند یک لحظهاش را تحمل کند.
باری من نمیگویم همۀ فیلمهای آنجلوپولوس را دوست دارم و از همهشان لذت میبرم، اما عظمتِ و تمایز هنری این کارگردان مخصوصا در بعضی از فیلمهایش بدیهیست. من هم پای بعضی نماهای بسیار طولانی یا مبهم بعضی از فیلمهای او خسته میشوم ولی برای بعضی از فیلمها و لحظههای سینماییاش هم هیچگاه نمیتوانم بدیلی پیدا کنم. «چمنزار گریان» (The Weeping Meadow) یکی از همان فیلمهاست که اگر حوصله کنیم و ببینیم و با زبان و جهان خاصش کنار بیاییم یک تجربۀ سینمایی فوقالعاده نصیبمان میشود. بعضی از نماهای این فیلم را انگار بزرگترین نقاشان کلاسیک تصور و تصویرسازی کردهاند. فیلمی که با سیری طولانی ما را به عمق غربت، رنج و اندوهِ برههای از تاریخ مردم و سرزمین یونان میبرد. فیلم یک مرثیه است، اما یک مرثیۀ باشکوه.
یک نکته جالب اینجاست که این فیلم در سال ۱۳۸۳ جایزهٔ ویژهٔ هیئت داوران بخش سینمای معناگرا را ازجشنواره فیل فجر خودمان دریافت میکند.
با همۀ عظمت و زیبایی و بداعت فیلم، سخت است قبول کنم که از موسیقیاش زیباتر باشد. چه اینکه قبل از آنجلوپولوس «النی کاریندرو» (Eleni Karaindrou) را میشناختم. قبل از چمنزار گریان ، موسیقیِ چمنزار گریان را گوش کرده بودم و آنقدر موسیقیهای کاریندرو برایم عظیم و عزیز بودند تصمیم گرفتم بستگان تصویریشان در سینمای آنجلوپولوس را هم ببینم. فقط شنیدن آندسته از موسیقیفیلمهایی که کاریندرو برای کارهای آنجلوپولوس ساخته کافیست برای فضاحت جایزه اسکار که حتی کارهای این کارگردان را در بخش موسیقی هم نفهمیده و ندیده.
نکتهٔ جالب دیگر این است که شخصیت اول خانم فیلم هم النی نام دارد و شخصیت اول آقای فیلم و بسیاری از شخصیتهای فیلم موزیسین هستند.
بعدا مفصلا درباب موسیقیهای کاریندرو مینویسم. موسیقی این فیلم و بسیاری از آهنگهای النی کاریندرو همان آهنگهای باشکوهی هستند که ما برای امام حسن (ع) نساختیم. همان شعرها و نوحههایی هستند که من برای امام حسن نگفتم. البته که یکروز خواهم گفت. مگر اینکه بخواهم نامم را به تئو و النی فروبکاهم
بعضی از کارگردانها خاصپسند میسازند و بعضی عامهپسند. مثلا کیارستمی و دهنمکی خودمان. بعضی خاص میسازند و ادای عام را درمیاورند، مثل میرباقری خودمان. بعضی عام میسازند و ادای خاص را درمیاورند، مثل فرهادی خودمان. مثل نولان خودشان. یا خواهران واچوفسکی (که قبلا برادران واچوفسکی بودند). قطعا ارزشمندترین این گروهها آناناند که به قول مولوی:
وگر از عام بترسی که سخن فاش کنی / سخن خاص نهان در سخن عام بگو
این میان اندکی هستند که واقعا سعی میکنند بین این دو را جمع کنند و گروه پنجمی باشند. نه خاص، نه عام، نه خاصِ عامشعار و نه عام خاصاطوار، بلکه ایستاده بین مرز خاصهپسندی و عامهپسندی. به نظرم مایکل مان یکی از این افراد است. قبلا درباره یکی از فیلمهایش نوشته بودم: «علی»
فیلم آمریکایی «آخرین موهیکان» (1992) از جمله آثار محبوب مایکلمان است که دقیقا منطبق بر همین تعریف است. این فیلم به دوگانگیهای بسیاری دچار است. هم احساس میکند باید به مخاطب خاص پاسخگو باشد هم به مخاطب عام؛ هم باید در برابر نخبگان سیاسی جهان حرفی برای گفتن داشته باشد هم باید احترام آمریکا را نگهدارد. به همین خاطر فیلم حالت دوگانهای دارد و گویا نیمهی اول فیلم بیشتر با توجه به مخاطب خاص و نخبه ساخته شده و نیمه دوم با توجه به مخاطب عام و حکومت آمریکا. از یک طرف این فیلم یک فیلم حماسی علیه استعمار و متجاوزان غربی است و از یک طرف مجبور میشود چندجا طرف همین استعمارگرها را بگیرد. از یک طرف یک فیلم هنری پرمشقت تاریخی است و از یک طرف در چندجا به نحوی کلیشهای رمانتیک میشود.
فیلم در سرزمین آمریکا اتفاق میافتد ولی پیش از تاسیس رسمی آمریکا. زمانی که انگلیسیها و فرانسویها برای تصاحب آمریکا با هم سر جنگ داشتند و بخش عمدهای از بومیان را یا از بین برده بودند یا به همپیمانی و بردگی خود درآورده بودند و یا به جان هم انداخته بودند...
وقتی از وضعیت و هزینهی بالای پروژههای بزرگ سینمایی و همچنین استیلای کامل نهادهای امنیتی آمریکا بر فرهنگ و هنر این کشور خبر داشته باشیم شاید به خاطر بعضی سکانسها به کارگردان حق بدهیم. ولی فارغ از آن چند سکانس و افت فیلمنامه در بخشی از فیلم؛ آخرین موهیکان فیلم درخشان و ارزشمندی است و منبع الهام آثار بسیاری پس از خود شده است. کارگردانی، تصویربرداری، موسیقی، فضاسازی . بازیگری نقش نخست در درجه بالایی از خلاقیت و توانمندی قرار دارند
درباره موسیقی آخرین موهیکان
🎶 اولینباری که این موسیقی را شنیدم نام آهنگسازش را نمیدانستم. تا مدتها گمش کردم.
روزگاری گذشت تا اولینباری که فایلش به دستم رسید و فکر میکردم آهنگسازش #ونجلیز است؛ چون روی فایل نام ونجلیز نوشته شده بود (احتمال دارد مربوط به وقتی باشد که آرشیو ونجلیز جناب مجید اسطیری را تصاحب کردم.) به نظرم ونجلیز تا حد زیادی شایستگیاش را داشت. تا اینکه فیلم درخشانِ آخرین موهیکان را دیدم (بهزودی دربارهاش مینویسم) و این آهنگ را آنجا شنیدم. وقتی سراغ اطلاعات فیلم رفتم دیدم درباره آهنگساز اشتباه میکردم. ونجلیزی در کار نبود. آهنگسازی این فیلم بر عهدۀ دو آهنگساز به نام ترور جونز و رندی ادلمن بود. دیگر مطمئن شده بودم و خوشحال که نام آهنگسازان اصلی را پیدا کردهام؛ و البته اندکی ناراحت که چرا یک اثر به این زیبایی یک سازنده ندارد که بتوانم همۀ احترام قلبیام را یکجا نثار همان «یک»نفر کنم (امان از جهانِ موحدانه!). اما باز هم اشتباه میکردم. دو آهنگساز یادشده مسئول کلی موسیقی این فیلم و آهنگساز تمامی قطعاتش بودند؛ به جز این قطعۀ شگفت. آهنگساز این یک قطعه که نامش در هیچکدام از منابع فارسی موسیقی فیلم آخرین موهیکان نبود، پیرمردی اسکاتلندی و با چهرهای شبیه به سرخپوستها بود به نام «داگی مکلین»
«داگی مکلین» مهمترین چهرۀ هنری و موسیقایی اسکاتلند است و این قطعهاش را موسیقی ملی غیررسمی اسکاتلند میدانند. او جزو منتقدین جدیِ دولت کشور خود است و جالب است بدانید از جدیترین شخصیتهای ضدانگلیسی اسکاتلند و طرفدار جانبرکفِ استقلال این سرزمین از بریتانیاست. این موضوع وقتی برایتان جالبتر میشود که فیلم آخرین موهیکان را دیده باشید و یا دستکم یادداشت پست بعدی من که به این فیلم اختصاص دارد را بخوانید
اما درباب خود اثر و زیبایی و حماسۀ درخشانش فقط یک جمله میتوانم بگویم: از جمله آهنگهایی است که برای حضرت عباس و امام حسین (علیهم السلام) نساختیم!
قصد دارم یک لیست از موسیقی فیلم های درخشانی که از فیلمشان برترند را تدوین و منتشر کنم و گریۀ حاضران را برای مظلومیتِ موسیقی و ستمگری سینما دربیاورم. ولی عجالتا برای موسیقیها و فیلمهایی که هردو خوب هستند و تا حد زیادی ازدواج موفقی دارند اینجا دو مطلب در کنار هم مینویسم.
دانلود موسیقی فیلم آخرین موهیکان ساخته داگی مکلین
«ستارهای در حصار» عنوان گزیده اشعار روحانی شهید، جناب علامه «سید اسماعیل بلخی» شاعر مبارز و اندیشمند معاصر افغانستانی است. این کتاب که به انتخاب شاعر بوشهری حجه الاسلام محمدحسین انصارینژاد جمعآوری شده است به تازگی توسط انتشارات سپیدهباوران در 255صفحه منتشر و راهی بازار کتاب شده است. این مجموعهشعر در برگیرندهی هفتاد و هفت غزل، دو قصیده، سه مسمط و یک مثنوی از شاعر است.
یک
سید اسماعیل بلخی از سرآمدان و پیشتازان نهضت اسلامی در افغانستان بود که با سالها مبارزه علیه استبداد داخلی و استعمار خارجی الگوی بسیاری از مبارزان پس از خود از جمله عالم مجاهد و شهید مظلوم «آیتالله عبدالعلی مزاری» بوده است. وطنگرایی، آزادیخواهی، گرایش به وحدت ملی و وحدت دینی، علماندوزی، خردورزی، مبارزه با استبداد، عدم اعتماد و اتکاء به دشمن خارجی، درسگرفتن از آیین اهل بیت پیامبر، به ویژه حضرت سیدالشهدا (علیهم السلام) از جمله اندیشهها و آموزههای شهید بلخی بوده است؛ اندیشهها و آموزههایی که در شعرهای شورانگیز او نیز جلوهگر شده است. به همین خاطر است که بسیاری از شعرهای بلخی و روح کلی حاکم بر آنها ما را یاد شاعر، متفکر و مصلح بزرگ جهان اسلام «علامه اقبال لاهوری» میاندازد و تاثیرش بر این شاعر افغانستانی را آشکار میکند. سید اسماعیل بلخی نیز چون اقبال، دغدغه آگاهی و وحدت قشرهای مختلف مردم مسلمان و نیز حرکت به سوی یک جامعه متعالی و ظلمستیز را دارد.
چنانچه رسم روزگاران چنین است، این شاعر و دانشمند فرزانهی افغانستانی، همچون هممسلکان خود به خاطر عقیده و اندیشهی روشنگرش بارها رنج تبعید و جلای وطن را تحمل کرد و نزدیک به 15سال را در زندان گذراند. او در طی دوران زندگی و مبارزه خود با علمای مبارز دیگر بلاد اسلامی نیز دیدار، مکاتبه و گفتگو داشت که از آن جمله میتوان به دیدار او با امام خمینی در نجف و دیدارش با امام موسی صدر در سوریه اشاره کرد. سید اسماعیل بلخی سرانجام در ۲۴ تیر ۱۳۴۷ توسط عوامل حکومت وقت افغانستان مسموم و به شهادت رسید.
دو
پیش از این شهید بلخی معاصر ما، تاریخ ادبیات فارسی، شاعر بزرگی را با نام «شهید بلخی» میشناسد که مربوط به سده سوم هجری و عنفوان شکلگیری شعر پارسی است؛ با این تفاوت که «شهید» نام کوچک آن شهید بلخی دوران کهن بود، اما برای شهید بلخی امروز، گویای روش و منش و چگونگی زندگی و مرگ شاعر است. از «ابوالحسن شهید بن حسین جهودانکی بلخی» شاعر سده سوم هجری تا علامهی شهید سید اسماعیل بلخی شاعر قرن بیستم میلادی؛ سرزمین بلخ، خراسان بزرگ و زبان پارسی راه بسیاری را پیموده است و عجبا که آنچه در این بین ثابت و لایتغیر مانده است رنج و اندوه و دشواری برای خردمندان و فرهیختگان جوامع است، چنانچه شهید بلخی اول گوید:
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک ماندی جاودانه
درین گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه
و شهید بلخی دوم:
زین جهانی که در آنیم به جز غم مطلب
عشرت عمر در این کلبهی ماتم مطلب
سه
از منظری عمیقتر، شعرها و سبک شعری شهید بلخی برای ما یادآور شعرها و سبک شعری «فرّخی یزدی» شاعر مشهور دوران مشروطه در ایران است. بلخی نیز همچون فرخی، غزلسراست، شعرش اجتماعی است و در پردازش غزل به حافظ نظر دارد. در شعر هر دو شاعر زیباییشناسی ادبیات کهن پارسی و غزل حافظانه، با حضور بعضی از عناصر و واژگان امروزی و اصطلاحات مربوط به صنایع و دستاوردهای دوران مدرنیته همراه شده است، گاه طراوت آورده و گاه دستانداز شده. همچنین از هردو شاعر به خاطر روحیه ظلمستیزی و تجربهی ایام زندان حبسیههای زیبایی به یادگار مانده است. کمتر دوستدار شعری در ایران هست که این حبسیه فرخی که شاعر در آن به تجربه زندانیبودن میپردازد را نشنیده باشد:
سوگواران را مجال بازدید و دید نیست
بازگرد ای عید از زندان که ما را عید نیست...
بیگناهی گر به زندان مُرد با حال تباه
ظالم مظلومکش هم تا ابد جاوید نیست...
وقتی به شعرهای شهید سید اسماعیل بلخی دقت کنیم میبینیم بسیاری از غزلهای او وقتی به سطرهای پایانی نزدیک میشوند بر ما معلوم میکنند که حبسیهاند و در زندان سروده شدهاند، اما بعضی شعرها از ابتدا و صراحتا با موضوع زندان و روایت تجربهی زیستی زنداناند و یادآور حبسیه فرخی، از جمله یک قصیدهی بلند:
بس شگفت است به ما حالت زندان امشب
کنج تنهائی و سرمای زمستان امشب
جرم عشق وطن و حق طلبی یک ز هزار
می دهم شرح بر ملت افغان امشب ...
و یا غزل دیگرش با این مطلع:
قضا برید و قدر دوخت جامه از بر زندان...
از همین منظر حبسیههای این دو شاعر با یکدیگر و نیز با حبسیههای شاعران بزرگ زبان فارسی از جمله جناب «مسعود سعد سلمان» قابل مقایسه است و میتواند موضوع یک مقاله علمی مفصل و یا یک پایاننامه جمع و جور کارشناسی ارشد باشد. به خصوص مقایسه تطبیقی فرخی و بلخی به خاطر شباهتهای فراوان دیگری که بینشان وجود دارد ارزش علمی، تاریخی و فرهنگی فراوانی دارد. شاید دو تفاوت عمده بین شعر این دو شاعر، نخست غلبهداشتن روحیهی ایجابی، با نشاط و شورانگیز برای مبارزه در شعر بلخی بر شعرهای صرفا انتقادی، سلبی و گلایهمحور است و دوم تأکید پررنگی است که شهید بلخی بر خداباوری، ارزشهای دینی و مکتب امام حسین (ع) دارد؛ نکتهای که در شعرهای هر دو شاعر با ردیف «آزادی» هم قابل توجه است. در شعر هردو شاعر «آزادی» در برابر «استبداد» قرار دارد اما در شعر فرخی قیام امام حسین نیز به عنوان الگوی آزادی و آزدگی مطرح میشود:
«آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی ...
در محیط طوفانزای ، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی... »
و
«قسم به عزت و قدر و مقام آزادی
که روحبخش جهان است نام آزادی»
سطرهای بالا از دو غزل از فرخی یزدی هستند و ابیات آغازین شعر آزادی شهید بلخی چنین است:
«در دشت عراق آمد چون رهبر آزادی
آزاد توان بردن ره در بر آزادی
با رمز تبسم فاش میگفت به هر گامی
امضای من از خون است بر دفتر آزادی
زور است گلوی من از خنجرت ای گردون!
بُرّم رگ استبداد با حنجر آزادی ...»
شگفتا که سرگذشت هردو شاعر هم مانند سبک شعریشان چونان یکدیگر است و با زندان، تبعید و قتلی مخفیانه توسط عوامل حکومت استبدادی بیگانهپرست همراه است. سرگذشتی که برای بسیاری از شاعران و متفکران آزاده توسط حکومتهای ذلتپذیر در جهان سوم رقم خورده است. به قول فرخی یزدی:
وای بر شهری که در آن مزد مردان درست
از حکومت، غیر حبس و کشتن و تبعید نیست
چهار
باری، جدا از ارزشهای تاریخی، دینی و محتوایی؛ از منظر ساختاری هم ما در این کتاب با یک مجموعه غزل ارزشمند و نمونهای زیبا و قابل دفاع از شعر اجتماعی و شعر عرفانی مواجهیم. البته که انتخابهای خوب جناب محمدحسین انصارینژاد و پرهیز او از مطالعه سرسری و گزینش شعرهای سست، در این موضوع تاثیر بسیاری داشته است. همچنین باید تأکید کرد جدا از این انتخابهای خوب، نفس انتشار مجموعهشعری از این دانشمند شهید برای مخاطبان شعر امروز بسیار ارزشمند است. به نظر من «ستارهای در حصار» رونمایی و بازنمایی از گنجینهای است که سالها زیر غبار فراموشی و تنبلی اهالی ادبیات در ایران پنهان بوده و امروز برای مخاطبان جدی شعر و به ویژه دوستداران غزل و شعر اجتماعی بهطور خاصی حائز اهمیت و درخور ستایش است. این دو موضوع اموری هستند که باید بابت آنها از مولف کتاب تشکر کرد و اما دو نقدی که میتوان بر کار گزینشگر گرفت، نخست: نبود مقدمهای علمی در ابتدای کتاب همراه با توضیح چگونگی انتخاب شعرها و ملاکهای گزینشگر، گزارش نسخه یا نسخههای موجود از مجموعه اشعار شاعر، توضیح درباره نسخه مرجع و ... که میتواست راهگشای کار پژوهشگران و مخاطبان ایرانی و امروزی شعر شهید باشد.
نقد دوم این است که کاش این گزینش با تصحیحی انتقادی -دستکم درمورد ابیات مشکلدار- همراه میشد. برای مثال یکی از شعرهای بسیار زیبای شهید در کتاب و در بعضی مجلات و صفحات اینترنتی چنین منتشر شده است:
ای بقعهی رسول به راه خدا شهید
گشتی تو در حمایت صدق و صفا شهید
این غزل خطاب با حضرت سید الشهدا (علیه السلام) دارد. اگر اندکی به معنای شعر دقت کنیم میبینیم واژهی «بقعه» به معنای «آرامگاه» نمیتواند در اینجا معنایی داشته باشد و مخل معنای اصلی بیت و شعر است. با دقتی بیشتر میتوان فهمید به احتمال زیاد واژهی اصلی به کار رفته توسط شاعر در شعر، واژهی «بضعه» به معنای «جگرگوشه» و اصطلاحا «فرزند» بوده است و به خاطر اشتباه در نگارش چنین ضبط شده است (چنانچه در ادبیات دینی اصطلاحی با عنوان «بضعه الرسول» موجود است). در حالی که میشد و میشود در کنار گزینشگری شعرها، با کمک یکی از همان شاعران فرهیختهی افغانستانی که در مقدمه هم از آنها تشکر شده، این مشکل هم حل شود و کتابی بیمشکل در دسترس علاقهمندان قرار بگیرد.
امیدواریم این دو انتقاد پیشنهادگونه -یا پیشنهاد انتقادی!- برای چاپهای بعد مورد توجه قرار بگیرد.
پنج
و از شعرهای عاشقانه، عارفانه، اجتماعی و قلندرانه شهید بلخی، خواندن این غزلها را از دست ندهید!
از قلندرانههایش:
چند بر دوش تنفّس میکشی اثقال مرگ؟
زندگی را نام دیگر نیست جز حمّال مرگ!
از عاشقانههایش:
من ندانم عشق او را در کجا آموختم
آنقدر دانم که آموزش بجا آموختم...
طرّهاش از هر طرف بر ما سر تاراج داشت
معنی وحدت از آن زلف دوتا آموختم ...
از عارفانههایش:
ما روی تو را مصحف آیات شناسیم
ابروی تو را قبلهی حاجات شناسیم
هر ذره ز خاک سر کویت به تجلیست
این مستی ذرّات از آن ذات شناسیم...
از امام حسینیهایش:
ای کشتهای که نام تو مشکلگشا هنوز!
با قصّهی عجیب تو خلق آشنا هنوز...
از اجتماعیاتش:
پر فتنه شد تمام جهان، وا محمدا!
و از عدل و داد نیست نشان، وامحمدا!
معروف گشت منکر و منکر رواج یافت
زین آخرالزّمانه امان، وا محمدا!
و نیز این شعر که انگار زبان حال امروز جوامع مسلمان نیز هست:
چه ابتلاست که در هر بلاد مینگرم
نزاع مذهب و جنگ نژاد مینگرم
به نام صلح به اسباب جنگ میکوشند
ز بهر تفرقه در اتّحاد مینگرم...
به عیب خود نگشودیم چشم و هر کس را
به عیب جامعه در انتقاد مینگرم ...
یاعلیمدد
بهمن 1395
پیشخوان: تماشای فیلمی که اکنون معرفی میکنم برای هر مشرقزمینی و مسلمانی لذتبخش است.
اصل مطلب: فیلمهای هویتی و تمدنی، فیلمهایی هستند که به ما میگویند «ما چگونه ما شدیم». هر ملتی برای اینکه «ملت» باشد و بماند باید به هویت و تاریخ خودش اشراف داشته باشد. مردم بیتاریخ مردم نیستند. چنانچه آدم بیحافظه هم نمیتوان رشد انسانی داشته باشد و همین است اهمیت هر هنر تمدنی و هویتی، اعم از سینما، شعر، تئاتر، رمان و...
در سینمای ما این موضوع بسیار کمرنگ است. تنها امیدم به امثال «داود میرباقری» است. با اینکه سرزمین و آیینی هستیم با قرنها تمدن و هویت. با تمدنی قدیمی و هویتی غنی. بسیاری از سرزمینها و اندیشهها که یک صدم این تمدن، هویت، فرهنگ و تاریخ ما را ندارند به ساخت چنین آثاری با هزینههای بالا روی آوردند تا برای خودشات هویت بتراشند، هرچند تمام روایت و متن داستانشان مبتنی بر دروغ و تخیل باشد.
جالب است که در کشور ما یا چنین آثاری ساخته نمیشود، یا بسیار سخیف و ضعیف ساخته میشود، یا اگر متوسطی از استانداردهای سینمایی را داشته باشد از سوی منتقدان و رسانهها با نهایت آرمانگرایی تحقیر و تضعیف میشود و از صحنه خارج.
«ریدلی اسکات» کارگردان شهیر انگلیسی که او را در شمار «قدرتمندترین مردان جهان» و «بزرگترین کارگردانان تاریخ سینما» میشناسند کسی است که از بهترینهای سینمای حماسی تاریخی است. فیلم مشهور او «گلادیاتور» (2000) را کمتر کسی است که ندیده باشد یا دوست نداشته باشد، کمتر کشوری است که اکران نکرده باشد و کمتر جایزهای است که به او تعلق نگرفته باشد. فیلم حماسی دیگری که او پنج سال بعد میسازد «قلمروی بهشت» (2005) نام دارد که با همه زیباییاش جزو بایکوتشدهترین فیلمهای تاریخ سینما در غرب است. فکر میکنید چرا؟
«قلمروی بهشت» سراغ یکی از حساسترین جغرافیاها یعنی «اورشلیم» (فلسطین) و یکی از حساسترین زمانها یعنی دوران «جنگهای صلیبی» رفته است. این فیلم جزو معدود فیلمهایی است که سعی کرده به جای روایت رسانههای انگلیسی و صهیونیستی، سراغ حقیقتِ داستان جنگهای صلیبی برود و تا حد زیادی به روایتی منصفانه از آن دوران بپردازد. علت بایکوتِ چنین فیلم حماسی و زیبایی، فقط همین انصاف است.
چنانچه میدانید و گفتهاند «جنگهای صلیبی به سلسلهای از جنگهای مذهبی گفته میشود که به دعوت پاپ توسط شاهان و نجبای اروپایی داوطلب برای تصرف سرزمینهای مقدس که در اختیار مسلمانان بود، برافروخته شد». البته این مشهورترین قرائت است و در حقیقت مسیحیان جنگهای صلیبی به نبرد با مسلمانان بسنده نکردهاند و با کافران، یهودیان و همه کسانی که به نظرشان «مسیحیان منحرف» بودند جنگیدند. از نه جنگ صلیبی مهم که بین مسیحیان و مسلمانان روی داد و در همه آنها مسیحیان مهاجم بودند؛ مسلمانان فقط در جنگ نخست شکست خوردند و مسیحیان بازندهی هشت جنگ بعدی بودند! «تخمینها حاکی از آن است که یک تا سه میلیون نفر در جنگهای صلیبی کشته شدهاند». «در سال ۱۰۹۹ میلادی، طی وقوع اولین جنگ صلیبی، پس از محاصرهی اورشلیم، مسیحیان با وحشیگری تمام، به خیابانهای شهر هجوم برده و تمامی مردان، زنان و کودکان مسلمان و یهودی را به قتل رساندند». همچنین «در سال ۱۱۹۱ میلادی، طی سومین جنگ صلیبی و بعد از سقوط شهر عکا، ریچاردِ شیردل دستور به قتلعام ۳۰۰۰ زندانی، از جمله زنان و کودکان داد.» و اینها فقط گوشهای از جنایاتِ بیشمار غربیهایی است که در طی زمان به این نتیجه رسیدند که بهتر است به جای نبردهای پرهزینه و آبروبر، کاری کنند تا گروهی با لباس و پرچم اسلام خون مسلمانان را بریزند.
جالب اینجاست که مسلمانان در همین جنگها با اینکه اکثرا پیروز بودند ولی با جوانمردی و اخلاق با شکستخوردگان رفتار میکردند و این حسن خلق و رأفت اسلامی تا به حدی بوده است که طرف مقابل بارها و بارها به آن اقرار کرده است. «صلاح الدین ایوبی» پادشاه مسلمانِ کردنژاد هنوز هم نزد فرهیختگان و عاقلانِ غرب چهره قابل احترامی است. فیلم قلمروی بهشت، علیرغم بعضی تفاسیر نادرست از اسلام (مثل آنجا که معشوقهی داستان در دیالوگ با عاشق میگوید«محمد میگوید تسلیم شو ولی مسیح میگوید تصمیم بگیر»! و واقعیت را خیلی طنزآمیز برعکس میکند و فحش نیچه به مسیحیت و ستایشش از اسلام را معکوس میکند!) در مجموع با ادای دین به صلاح الدین و حقیقت همراه است و آنقدر منصفانه روایت شده است که خشم محافل فاشیستی و فراماسونری مسیحی و یهودی را درآورد و هر مسلمانی از دیدن آن تا حد زیادی لذت ببرد.
خیلی تلاش کردهاند تا این فیلم به دست مخاطبانش نرسد و من و شما آن را نبینیم؛ به احترام انصاف و تلاش هنری والای ریدلی اسکات حتما این فیلم را ببینید. مخصوصا که چنین فیلمهایی را خودمان برای خودمان نساختهایم.
البته که مخاطب هوشمند، تاثیراتی که «مختارنامه» میرباقری از این فیلم گرفته است را در چند سکانس متوجه خواهد شد. باری، اگر میرباقری در پردازش بعضی صحنهها تحت تاثیر ریدلی اسکات است در شخصیتپردازی و دیالوگنویسی به مراتب هنرمندتر از اسکات و اکثر کارگردانهایی است که میشناسیم. همین نکات است که امید ما را به میرباقری زیاد میکند و باعث میشود از شنیدن خبر پیش تولید سریال «سلمان فارسی» هیجانزده شویم.
فیلمی را برایتان میخواهم معرفی کنم که شاید هزاربار صداوسیما آن را پخش کرده است. شاید هم دههزاربار، شاید هم بیشتر. فیلمی که خودتان هم شاید صدبار نصفه نیمه دیده باشید. و مشکل هم همینجاست.
شاید چون هزاربار پخش شده و دیدید، همه را نصفه و نیمه دیدهاید. این یک قاعده است: تکرار زیاد، حجاب است. وقتی عرضه بسیار شد، تقاضا کم میشود. فراوانیِ عرضه، قدر و قیمتِ کالا را کم میکند. بهترین موسیقیهای کلاسیک جهان، که همه بزرگانِ موسیقی آنها را برآمده از نبوغ بینظیر سازندگانشان میدانند را اگر برای اکثر ما پخش کنند هیچ اهمیتی بهشان نمیدهیم و باور نمیکنیم شاهکارند. بس که از هر بلندگویی، ولو موسیقیِ تبلیغِ پوشک بچه، هزاران بار شنیدیمشان.
یک هوشیاری و تذکری باید در کار باشد که آدم بتواند حجابِ تکرار را کنار بزند.
فیلم سینمایی «الرساله» (پیام) که در ایران به «محمد رسول الله» معروف شده است در سال ۱۹۷۶ یعنی دو سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، توسط کارگردانی سوریهای به نام «مصطفی عقّاد» ساخته شده است. فیلمی که در روزگار خودش فروش و محبوبیت بالایی در غرب و شرق پیدا کرده است. باید تاکید کنیم نهتنها غرب و سینمایش پیش از این فیلم، هیچ تصور واضحی از اسلام و «حضرت محمد» (صل الله علیه و آله) نداشتند، بلکه در تمام جهان اسلام هم هیچ اثر امروزی سینمایی یا جهانی هویتبخش و غرورآمیزی وجود نداشت تا این یک میلیارد نفر به آن افتخار کنند، با آن کسب هویت کنند و به وحدت برسند. از این دو منظر، این فیلم ارزش فرهنگی فوقالعادهای دارد و کارگردانش نفر اول سینمای مسلمانان است.
.
شاید یکی از دلایل معنوی که باعث شد فیلم ارزشمند «مجید مجیدی آن تاثیری که باید را نداشته باشد، حرفهایی بود که در تضعیف و کوچک شمردن این تلاش عظیم در مقایسه با اثر خودش زده بود.
«عقاد چندسال پس از این فیلم، فیلم مهم و ارزشمند دیگری با عنوان «شیر صحرا درباره زندگی مسلمان مبارزی به نام «عمر مختار ساخت. این فیلم هم در سینمای اسلامی نظیر ندارد -جداگانه برایش مینویسم-. دو پروژه مهم دیگر عقاد ساختن سینمایی «صلاح الدین ایوبی و «امام خمینی» بود که با شهادت او و دخترش در عملیاتی انتحاری، هیچگاه آغاز نشد
.
یکبار محمد رسول الله «شهید» مصطفی عقاد را باید با دقت از ابتدا تا انتها ببینیم. فیلمی که نظر جهان را به اسلام جلب، و پس از قرنها شور ایمان را در دلهای مسلمانان زنده کرد
من هم که مخاطب حرفهای هنر نقاشی نیستم هم نام «ونسان ونگوگ» را شنیدهام. بعضی اسمها آنقدر بزرگاند که در حیطهی خودشان نمیگنجند. خیلیها فلسفه نخواندهاند ولی نام «نیچه» و «دکارت» را شنیدهاند. من خودم چیزی از فوتبال نمیدانم ولی با «مارادونا» و «پله» آشنا هستم. خیلیها با ادبیات بیگانهاند ولی اسم «شکسپیر» و «تولستوی» به گوششان خورده. این اسمها شهرت خود را مدیون عظمت شخصیت صاحب خود هستند.
البته من توفیق داشتم از زمان آشنایی با دوست نقاش دیوانه ام که شیفته و رهروی ونگوگ بود و همچنین دیگر دوستان نقاش و هنرمندم آشنایی و علاقهمندی بیشتری نسبت به ونگوگ پیدا کنم و خیلی خوشحالم که قبل از دیدن این انیمیشن جذاب، با مختصری از زندگی و تعدادی از کارهای ونگوگ آشنا بودم.
«وینست دوستداشتنی» (۲۰۱۷) عنوان انیمیشنی سینمایی است به کارگردانی و نویسندگی «دوروتا کوبیلا» و «هیو ولچمن» که به زندگی و مرگ رازآمیز ونسان ونگوگ نقاش پرآوازه هلندی میپردازد. روایت اثر یک سال پس از مرگ این نقاش اتفاق میافتد و البته میتوان آن را بیشتر جزو «انیمیشنهای مناسب بزرگسالان» طبقهبندی کرد. این انیمیشن جزو خاصترین، هنرمندانهترین و متفاوتترین انیمیشنهایی است که در طی زندگیام دیدهام. چه اینکه برای ساخت این اثر، حدود صد نقاش نقاشی کشیدهاند تا این انیمیشن با تکنیک منحصر به فرد نقاشی خود ونگوگ تولید شود. از این نظر، این اثر ارزش بصری فوقالعادهای دارد و یک اتفاق مهم در سینما و انیمیشن است. اتفاقی که باید جایزهها و جشنوارههای معتبر هنری جهان به آن بپردازند، اگر سیاست و اقتصاد و رسانه تا اینقدر بر هنر سایه نیندازد. برای مثال این اثر جزو پنج نامزد جایزه اسکار بود و نسبت به چهار اثر دیگر (که گرچه اکثرا آثار قابل اعتناء و ارزشمندی بودند) قابل مقایسه نبود ولی خب جایزه اصلی به اثر دیگری رسید که به مراتب عامهپسندتر بود.
همچنین گویا در تعطیلات نوروزی این فیلم با دوبله و اندکی سانسور از صداوسیما نیز پخش شده است
این انیمیشن را دستکم بهخاطر خاصبودن و متفاوتبودنش میتوانیم به همه هنردوستان پیشنهاد کنیم و البته اگر قبل از تماشای انیمیشن، تابلوهای معروف ونگوگ مثل (مثل «سیبزمینیخورها»، «شب پرستاره»، تراس کافه در شب»، «گندمزار با کلاغها»، «خانه زرد» و...) را در گوگل سرچ کنیم و ببینیم، از دیدن این فیلم لذتی دوچندان میبریم.
البته که کار دیگر عوامل فیلم از جمله موسیقی «کلینت منسل» هم درجای خود ستودنیست.
امتیاز: 7/5 از ده
شاید به آن خوبی که دوستانم میگفتند نبود. ولی خوب بود. هرچند رفت در فهرست آن فیلمها که آدم میگوید «میشد بهتر باشد».
تاحدی با «فراری» (علیرضا داود نژاد) -که هنوز اکران نشده- قابل مقایسه است. در هردو مفهوم «غیرت» حضور دارد. هردو تا حدی یادآور «بوتیک» (حمید نعمت الله) هستند از همین منظر حضور «غیرت». از جهتی دیگر حماسهسرایی فردمحورِ فیلم یادآور آثار ابراهیم حاتمی کیا به ویژه «موج مرده» است. شاید بتوان گفت این فیلم فرزندِ بوتیک و موج مرده است و البته میراثبرِ سنتِ حماسهسرایی و عدالتطلبیِ دیرینِ ایرانیان مسلمان. هنوز نفهمیدم چگونه از مسعود فراستی تا همایون شجریان تا خیلیهای دیگر نسبت به سخنان مهدویان درباره شاهنامه چنان مواضع تندی را اتخاذ کردند. و اگر اول سخنان تقطیعشدۀ مهدویان را شنیدند، چرا پس از انتشار فیلم کامل و توضیحات مهدویان به خاطر حرفهای تند خودشان عذرخواهی نکردند. بعید میدانم خیلی از کسانی که برای «فردوسی» و «شاهنامه» رگگردنی شدند بتوانند چند سطر از شاهنامه را از رو بخوانند. اگر قرار به رگردنیشدن برای شاهنامه باشد ماها خودمان هستیم، شاعران هستند، نیازی به همایون عزیز نیست. اتفاقا لاتاری ارزشمند است چون جلوههایی از روح شاهنامه را در خود دارد. در این سینمای بیغیرت و بیحماسۀ دو دهۀ اخیر سرزمین ما، لاتاری هم چون شاهنامه، سراینده و ستایندۀ غیرت، حماسه و غرور ایرانی است.
البته که فیلم مشکلات فراوانی دارد و با آنهمه انتظار و توقعی که سالهای اخیر از کارگردان و تهیهکنندهاش بهوجود آمده خیلی همخوانی ندارد. خیلی ظرفیتها و استعدادهای فیلم در حد ظرفیت و استعداد ماندهاند که اگر به تحقق و فعلیت میرسیدند این فیلم میتوانست فیلم شاخص دهۀ نود سینمای ایران و قیصر عصر خود باشد. از ترانه و موسیقیِ واقعا به درد نخورش گرفته تا ضعفهایی که در داستانپردازی، منطق و حسبرانگیزی اثر وجود داشت؛ گاهی حس میکردم شاید مسئلۀ فیلم و قهرمانش خیلی برای کارگردان درونی نشده است. شاید موسی برای محمدحسین مهدویان فقط یک رؤیاست و او تاکنون موسایی را از نزدیک ندیده. در میان چهرههای تقریبا معروف چهلپنجاهسال اخیر، یکی از نزدیکترین شخصیتها به موسی شهید «سیداسدالله لاجوردی» بود که در فیلم پیشین مهدویان بسیار نامناسب و نامنصفانه تصویر شده بود. این را در یادداشتی که همان زمان برای ماجرای نیمروز نوشته بودم، شرح دادهام (t.me/fihmafih/325)
با همۀ این حرفها و در مجموع، لاتاری به خاطر طراوتی که دارد قابل دفاع است و به یکبار خوب دیده شدنش در سینما حتما میارزد.
امتیاز: 8/5 از ده
چندی پیش یادداشتی انتقادی دربارۀ طرز صحبت و ادبیات عصبانی حاتمیکیا در جشنواره فجر نوشته بودم. راستش را بخواهید وقتی آن یادداشت را مینوشتم خیلی بیشتر از آنچه وانمود میکردم از حاتمیکیا عصبانی بودم. در نتیجه چندبار متنم را ویرایش کردم تا زهرش را بگیرم و بعد منتشر کردم. الآن که به وقت شام را در سینما دیدم خوشحالم که متنم را ویرایش کردم. با توجه به جوی که در رسانهها وجود داشت حس میکردم شاید آقای کارگردان صاحبسبکِ سینمای ما، در این سن و سال، مغرورانه و به حساب اتکاء به تجربه و اعتبار خود، دوربین این فیلم را با یک دست -و آنهم لرزان- گرفته است و حالا آمده دودستی یقه رشیدپور و صداوسیما و رسانهها را به خاطر چهارتا طعنه و انتقاد چسبیده. ولی حالا که فیلمش را دیدم میفهمم اگر روز اختتامیه یقه رشیدپور را دو دستی گرفته و تکان داده، وقت فیلمبرداری و کارگردانی هم دوربینش را محکم و با دو دست گرفته.
به وقت شام یک تجربۀ سینمایی و یک روایت هنری موفق از جنگ داعش است. یک اکشنِ داستانیِ هنرمندانه که به تنهایی میتواند آبرو و ادای دینِ سینمای خواب و خرفت ما به موضوعِ مهمِ جنگ بیناکشوریِ منطقه ما و آنهمه شهید و ویرانی و اسارت و رنج بشری باشد (گرچه در حقیقت این دینها را ادایی نیست). در چنین شرایطی وظیفه وزارت فرهنگ و مسئولان فرهنگی ما حمایت از تولید ده فیلم اینچنینی بوده است، امیدوارم اکنون دستکم قدر این یک مورد را بدانند. این فیلم چندمین فیلمِ هواپیماییِ حاتمیکیاست و او توانسته بار دیگر در لوکیشنِ هواپیما و فضای محدود و بستهاش فیلمی نفسگیر و هیجانانگیز بسازد. همسفر قبلی حاتمیکیا در فیلم هوایی پیشینش ارتفاع پست، اصغر فرهادی بود که این سالها با آثار انگلیسیپسندی چون فروشنده برای دروی جایزههای غربی مدام مسافر آب و هوای خوبِ آمریکا و اروپا بود، اما حاتمیکیا برای این فیلم ارزشمند به تنهایی مسافر خیابانهای خونین دمشق بود.
یادآوری: اثر ارزشمند دیگری که پیش از این با موضوع جنگ اخیر منطقه ساخته شده بود، اپیزودِ چهارمِ فیلم هیهات به کارگردانی هادی مقدم دوست بود که آنهم فیلم هم به قدرِ خویش قدر ندید.
نقدهایم درباره به وقت شام را میگذارم برای بعد انشاالله. فعلا اگر بتوانم سعی میکنم زمانی را برای دوباره دیدنِ به وقتِ شام پیدا کنم.
چند سطر قبلا درباب رگ خواب (با کارگردانی «حمید نعمتالله» و نویسندگی «معصومه بیات») در صفحه اینستاگرامم نوشته بودم، برای «تشویق به تماشا». این یادداشت که اینک در خبرگزاری مهر منتشر شده را برای «پس از تماشا» نوشتم:
الف
وقتی در تبلیغات تلویزیون دیدم «رگ خواب» را «عاشقانه»ای از حمید نعمتالله معرفی میکنند تعجب کردم؛ همچنین وقتی جایی خواندم این فیلم یک فیلم «زنانه» است؛ همچنین وقتی در نقدهای وارده به فیلم میدیدم بعضی میگویند «چرا فیلم همانگونه که آغاز شده به انجام نرسیده؟»؛ نیز، وقتی میدیدم فردی تاکید داشت که رگ خواب یک فیلم «اجتماعی» است.
طبیعتا مناظر و سلایق افراد با هم متفاوت است و این تفاوتها همیشه ارتباطی به میزان تخصص، دانش و فهم افراد نسبت به یکدیگر ندارد. یک نفر ممکن است بگوید «لیلی با من است» یک کمدی خوب است و یک نفر دیگری با پسندها و اندیشههای دیگری هم بگوید این فیلم یک کمدی ضعیف است. اما مشکل اینجاست که یک نفر بیاید بگوید «لیلی با من است» یک فیلم رمنس یا موزیکال خوب یا بد است است، یا نمونهای ضعیف یا قوی از سینمای نوآر. دیگر اینجا خوب و بد بودن و قوی و ضعیف بودن مطرح نیست؛ یک مشکل ابتدایی وجود دارد: فیلم اصلا فهمیده نشده که حالا بخواهد قضاوت شود. به نظرم چهار قضاوت بالا درباب سینماییِ رگ خواب هم از جنس تفاوت دیدگاه یا سلیقه نیست، از سنخ فهمیدهنشدن فیلم است، اتفاقی که درمورد آثار هنری زیادی میافتد. علت چیست؟ به نظر من کاهش کیفیت قضاوتها و افزایش شجاعت ابرازشان در عصر جدید. با رشد روزافزون رسانهها، صفحهها و تریبونهای انتقادی و برنامههایی چون «نود» و «هفت» و... ما داریم بگونهای تربیت میشویم که بیش از اینکه هنر خوب شنیدن و مهارت درست دیدن را داشته باشیم، شجاعت زود قضاوت کردن و اشتیاق قاطعانه نقد کردن را پیدا کنیم.
رگ خواب از منظر ساختاری، سینمایی و هنری یکی از شاهکارهای امروز سینمای ایران است؛ ولی این طفل ابجدخوانِ عالم هنر، در این مقام تنها از ابعاد معنایی و محتوایی فیلم پرسش میکند.
ب
میپرسید به نظر نگارنده رگ خواب فیلمی عاشقانه، زنانه، اجتماعی و با روایتی ناممتد در ابتدا و انتهای خود نیست؟
هم آری، هم نه.
ب / یک: بررسی «عاشقانه بودن» رگ خواب
فیلم رمانتیک فیلمی است که محوریت اصلی در آن با موضوع عشق است و طبق سنن سینمایی عموما هم با پایان خوش و وصال عاشق و معشوق تمام میشود، چیزی که مطلقا در رگ خواب نیست. افرادی هم که انتظار یک روایت ممتد و یکدست از ابتدا تا انتهای فیلم را داشتند و از تفاوت حسوحال نیمۀ نخست و نیمه پایانی فیلم جاخوردهاند، عموما کسانی هستند که توهم کردهاند فیلم عاشقانه است و لابد توقع داشتهاند این فیلم هم باید مثل عاشقانههای معمول سینما و تلویزیون چیزی جز ماجراهای کلیشهای دلبردن، دلبستن، دلکندن، و درنهایت دلدادگی ابدی طالب و مطلوب در خود نداشته باشد. حالآنکه همین عدم امتداد روایت در دو نیمه فیلم نشان از عاشقانهنبودن شالودۀ داستانی فیلم است.
باری، برای تبیین سادۀ جایگاه عشق در رگ خواب میتوانیم از اصطلاحات نقد ادبی کمک بگیریم. در نقد و بررسی شعر، از دو اصطلاح «معنا» و «مضمون» سخن میگویند. معنا، آن محتوای کلان و اصلی اثر هنری است و مضمون فقط دستمایهای برای بیان معنا. بله در این فیلم صحنهها و لحظات عاشقانۀ بینظیر و شگفتانگیزی (فراتر از معمولِ عاشقانههای سینمای امروز) وجود دارد، اما عشق و عاشقی فقط یکی از مضامین و دستمایههای رگ خواب برای بیان معنای اصلی فیلم است و اگر به این توجه کنیم دیگر به این فیلم نمیگوییم «عاشقانهای از حمید نعمت الله». من هنوز در سینماییهای نعمت الله عاشقانهای به آن معنا ندیدهام. عاشقانۀ نعمتالله تلهفیلم قدیمی زیبایش با عنوان «فریدون مهربان است» است، حتی به نظرم سریال «وضعیت سفید» او به مراتب از رگ خواب به عاشقانهبودن نزدیکتر است. در «فریدون مهربان است» محوریت اصلی داستان با عشق و رابطۀ عاطفی خاصی است که بین نقش «حسن پورشیرازی» و نقش «آشا محرابی» شکل میگیرد و با ازدواج این دو به پایان میرسد؛ اما در رگ خواب گرچه سخن از عشق میرود ولی سخن با عشق تمام نمیشود.
ب / دو: بررسی «زنانه بودن» رگ خواب
فیلم زنانه یا فیلم با موضوع زنان، یا فیلم با رویکرد فمینیستی هم، درست مثل فیلم عاشقانه، تعریف خودش را دارد و به صرف حضور مولفهها و فضاهای زنانه در یک فیلم نمیتوان آن فیلم را یک فیلم با موضوع اصلی زنان نامید. بله شخصیت اصلی و پرترۀ فیلم یک زن است، زاویۀ دید و روایت فیلم هم به شدت زنانه است، چنانچه نویسندۀ فیلمنامه هم یک خانم اتفاقا زنانهنویس است و در آثار دیگری هم روی شخصیتهای زن تمرکز داشته است (خانم معصومه بیات)؛ حتی باید این را اشاره کنم که بُعد اجتماعی فیلم هم بیشتر ناظر به زنان است؛ اما وقتی به معنای اصلی و نهان فیلم توجه کنیم باز میبینیم رویۀ اجتماعی فقط یکی از رویههای فیلم است و زنانگی هم تا حد زیادی مثل عشق اینجا فقط یک مضمون است؛ لذا فیلم اخیر حمید نعمت الله فاصلۀ زیادی با فیلمهای کارگردانانی چون رخشان بنیاعتماد دارد. البته که نعمتالله در بیشتر سینماییهای تاکنونش روی زنان و نوع خاصی از رنجها و مصائبشان در دوران مدرنیته تمرکز داشته و این موضوع جزو تمهای ثابت آثار اوست، اما فیلم به فیلم میزان این تمرکز و جایگاه این معنا در کلیت اثر، متفاوت بوده است. در همۀ این فیلمها _نمیگویم «زن آسیبپذیر» میگویم: _ «رویۀ فطرتاً آسیبپذیرِ زنان» در برابر مردان مدرن مورد توجه است. این مرد، چه رضا رویگریِ هولناک «بوتیک» باشد، چه بهرام رادانِ گیج و گولِ «بیپولی»، چه حامد بهدادِ شیّادِ «آرایش غلیظ» و چه کوروش تهامیِ بیمارگونِ «رگ خواب»، مردی از مردان شهریِ روزگار نو است که با خودخواهیهای خاص خودش به زن قصه _که هنوز مثل قدیم معصوم است و برخلاف مرد، شهریشدن و مدرن شدنش بر زن بودنش سبقت نگرفته_ ستم میکند؛ این معنا و اندیشه در هر چهار فیلم جناب نعمتالله حضور دارد؛ اما دلیل نمیشود این فیلمها همه هم زنانه باشند هم با موضوع زنان. رگ خواب روایتی زنانه دارد ولی موضوعش زنان نیست، بوتیک بالعکس روایتی مردانه دارد ولی تا حد زیادی موضوعش زنان است. باز تاکید میکنم، اگر این فیلم فقط رویهای اجتماعی داشت میشد موضوع زنان را محتوای اصلی فیلم انگاشت، اما دعوی ما این است که چنین نیست! اگر هرچهار فیلم را مد نظر قرار دهیم، نوع رویکرد کارگردان این آثار درمورد این زنان بیش از اینکه زنانه باشد بیشتر پدرانه و برادرانه است. اگر نیک بنگریم این نگرانیها و دلواپسیها، از دیدگاه یک مرد است، هرچند این مرد مستقیما در بین شخصیتهای داستان نیست و فقط روایتگری پنهان و بیرونیست.
ب / سه: بررسی «اجتماعی بودن» رگ خواب
رگ خواب یک فیلم اجتماعی هم هست قطعا. بازتاب روشنی از تلخیهای جامعۀ امروز ما نیز هست قطعا؛ اما به همان دلیل که انرژی اصلی فیلم بر بُعد اجتماعی متمرکز نیست، یک فیلم اجتماعی محض نیست. هرچند نعمتالله را به عنوان یکی از بهترینهای سینمای اجتماعی میشناسیم، اما این فیلم نسبت به دیگر آثار او به خصوص بوتیک که پررنگترین جنبهاش جنبۀ اجتماعی بود، کاملا متفاوت است و سراغ از لایههای درونی و انسانی یک شخصیت گرفته است. حرف اصلی فیلم جای دیگری است، هرچند با حفظ تأویلهای اجتماعی. وقتی تمرکز و گرانیگاهِ قصه به جای کوچههای شهر در کوچههای درون باشد، نمیشود فیلم را یک فیلم اجتماعی دانست.
ج
رگ خواب، عاشقانه هم دارد در خود، جهان زنانه هم، رویهای اجتماعی نیز و روایتی ناهمگون هم، اما با توجه به این سطوح نمیتوان عمق فیلم را دید و فهمید.
رگ خواب اگر عاشقانه بود، عشق زیبای نیمۀ نخست فیلم ادامه پیدا میکرد، اگر زنانه بود موضوع محدود به عالم زنان میماند و فراتر نمیرفت؛ اگر اجتماعی بود، تحلیلها و نتیجهگیریهای غیرمستقیم فیلم فقط در حد بررسی علت و معلولهای اجتماعی میماند؛ اما رگ خواب از همۀ اینها درمیگذرد و فراتر میرود و این تمها و درونمایهها در لایههای سطحی فیلم همه به کمک اندیشهای نهانتر میآیند. اندیشه و معنایی که در داستان حضوری استعاری دارد. در یادداشت کوتاهی که پیش از این (و پس از اکران نخست رگ خواب در جشنواره) درباره فیلم نوشته بودم تاکید کرده بودم: «در مجموع اشتباه خیلی از بینندگان این است که ماجرای اصلی را بین پسر و دختر میبینند، اما برای فهم قصه اصلی فیلم باید دقت کرد ماجرای اصلی بین پدر و دختر است»؛ این اشاره به همان عاشقانهنبودن فیلم است. باید توجه کرد، طرف گفتگو و مخاطب دیالوگهای اصلی و ذهنی «مینا» (لیلا حاتمی / شخصیت اصلی فیلم) اصلا «کامران» (کوروش تهامی / نقش مقابل در تم عاشقانۀ فیلم) نیست، بلکه طرف گفتگو و نقش مقابل اصلی (ولو پنهان) «پدر مینا»ست. پدری که هم نیست هم هست و در چشم مخاطبِ کلیشههای سینما شاید اصلا این نقش به چشم نیاید و شخصیتی فرعی و گذری تلقی شود؛ اما وقتی به سیر گفتگوهای مینا با او توجه کنیم میبینیم اوست که محور همه چیز است و این بودن و نبودن توامانش بیشتر ذهنیت مرا دربارۀ درونمایۀ اصلی و استعاری فیلم تقویت میکند:
پدر، نماد خدا و یا هر «اصالت و سنتِ مقدس» است، هم هست، هم نیست، در ظاهر هیچجا جلوۀ روشنی ندارد و در باطن پشت همه لحظهها و رویدادهای مهم هست، هم پشت و پناه و مبدأ است، هم غایت و اصل و مقصد، و شخصیت اصلی همواره با او در نیایش است. کلا گفتگوهای ذهنی مینا با پدر خود نماد و استعاره از «نیایش» و «رازونیاز» است. خود مینا، انسانِ مخلوق، دچار به دنیا و تبعید شده به زمین است و «کامران» نماد دنیا و ابتلائات آن است. انسان با ورود به زمین از مبدأ منفک میشود، هرروز قدری از آسمان دور میشود، به اختیار خویش و با اتکا به عقل و اراده خویش هرروز قدری پایینتر میرود، مبتلای دنیا میشود و خدای خویش را فراموش میکند، سقوط میکند؛ وآنگاه در پستترین وضع زمینی خویش دلتنگ آسمان و عالم بالا میشود، دلش میشکند و بار دیگر از نو خویش را میکاود تا آنجا که جایگاه حقیقی خود را به یاد میآورد، نزد خدا، نزد پدر.
د
رگِ خوابِ نعمتالله را میستایم، نه به خاطر عاشقانهبودن، زنانهبودن یا اجتماعیبودنش، که بیشتر به خاطر عرفان، حکمت و معرفتی که در باطن روایتِ خویش دارد و توجهی که نسبت به حقیقت انسان دارد. حقیقتِ سرشار از اُنسها و نسیانهای پیاپی، درباب جهان، خود و خدا. رگِ خواب را میستایم چون مرا وادار میکند خود را در حال کنونی بنگرم و ورای حالات زودگذر، مقام و جایگاه خویش را بکاوم، فارغ از اینکه عاشق، فارغ، زن، مرد، اجتماعی و یا منزوی باشم. زینروست که بعد مدتها، همراه با صدای ممتد دستهای تماشاگران و پخش تیتراژ پایانی از پرده نمایش جشنواره فجر، جانانه بر صندلی سینما گریستم. هرچند من تجربه گریستن را در صحنههای دیگری از فیلمهای دیگری هم داشتم، اما آن اشکها واکنشی ناگزیر از رویارویی با صحنههای عاطفی تأثربرانگیز بود، حال آنکه این گریستن، گریستنی بود که پدرم آدم (ع) نیز قرنها پیش از تجربههای هنری آن را تجربه کرده بود.
برای آنانکه با ادبیات عرفانی ایرانزمین آشنا باشند، عارفانه بودن رگِ خواب و عرفانیبودن جهانِ معنایی پنهان در روایت داستانیاش شگفتانگیز نیست؛ چه اینکه همواره ادبیات عرفانی ما ادبیاتی رمزی و سمبلیک بوده و بسیاری از عارفانههای درخشان ادبیات فارسی پنهان در چهرهای عاشقانه بودند. لذا دور از ذهن نیست این تلقی عرفانی تنها تأویل ذهن خلافآمدعادت نگارنده نباشد و برآمده از دریافتهای درونی نویسنده و کارگردان از میراثِ ارزشمندِ متونِ ادبی و ابدی عرفانی ما باشد؛ یعنی رگ خواب به مثابه یک فیلم سمبولیک.
این هم از ابجدخوانی ما.
به قول ابوسعید ابوالخیر:
چرخ و مه و مهر در تمنای تواند
جان و دل و دیده در تماشای تواند
ارواح مقدسان علوی شب و روز
ابجدخوانان لوح سودای تواند
این سطرها را اخیرا پس از اعلام جایزه اسکار امسال در تلگرام نوشتم:
گفت: «خوشحالیم که دیدهشدیم. خوشحالیم و به هم تبریک میگوییم که اصغر فرهادی کاری کرد تا دوباره ایران و سینما ی ایران را ببینند.»
اما من میگویم: وای بر انسانی که حاضر باشد برای نمایش دادن چهرهاش در سیرک، نقش میمون را بازی کند.
این است حکایت گدایی جایزه اسکار ما با فیلم شرمآوری مثل فروشنده : تصویر کریهی از ایران، جهان ایرانی و انسانِ ایرانی، که باعث میشود آمریکا به او اسکار بدهد و انگلیس مردمش را رایگان میهمانِ تماشای این سیرک کند.
شهاب اسفندیاری که دیشب به عنوان سینهچاک دفاع از فیلم فروشنده اصغر فرهادی در مقابل مسعود فراستی در برنامه هفت ظاهر شد همانیست که چندسال پیش رجانیوز او را یک «مدیر جوان تحصیلکردهی کاربلد حزباللهی» نامیده بود و البته هنوز هم راه زیادی دارد تا بتواند خود را در چهرۀ محبوب و مدافع سینماگران روشنفکر بنمایاند.
سعید قطبیزاده که در برنامۀ قبلی هفت آمد و از ساختار فیلم فروشنده انتقادهای تندی کرد و حتی در حاشیه آن برنامه مصاحبه کرد و تاکید کرد: «فروشنده ویژگیهای یک فیلم ایرانی را برای اسکار ندارد» همانیست که چندسال پیش در یادداشتی، نامۀ معروف ابراهیم حاتمی کیا (که با نقد فیلم فرهادی همراه بود) را به شدت نقد کرده بود. قطبیزاده در آن یادداشت فرهادی را یک کارگردان بزرگ دانسته بود و درباره فیلم جدایی نادر از سیمین گفته بود برخلاف تلقی حاتمیکیا این فیلم فیلمی است که «به یادمان میآورد که ایرانی هستیم، نامی داریم و نشانی و ادبی و آدابی».
( حافظه تاریخی چیز خوبی است که من سعی میکنم داشته باشمش.) ...
شهاب اسفندیاری با آن ادبیات بسیجیروشنفکری و مدام «امت حزبالله» گفتنهایش در شرایطی برای دفاع از فیلم فروشنده فرهادی به سیما آمده بود که خود روشنفکرها و طرفداران قدیمی فرهادی عموما حاضر به دفاع از این فیلم نیستند. رسانهها -آنهم رسانههای سیاسی- چرا، ولی چهرههای هنری و روشنفکری نه. فکر کنم فقط دو چهره را دیدم. یکی استاد داریوش مهرجویی که فرهادی در این فیلمش ادای دین بزرگی به فیلم گاو ش کرده فلذا قضاوت و سخنانش درباره فروشنده هرگز بیطرفانه و بیشایبه نیست، آنهم در دورانی که سینمایش دیگر چنگی به دل هیچکس نمیزند و با فروشنده افتخارات پیشینش به یادآورده شد. دوم هوشنگ گلمکانی که باز او هم پس از حمایت از فیلم تاکید کرده این فیلم بهترین کار فرهادی نیست و نمیشود از یکنفر انتظار داشت همیشه رکورد بزند.
در چنین شرایطی اسفندیاری اینهمه راه آمده تا برنامه هفت، تا بگوید من حامی روشنفکرانم. هیچ استدلال خاصی هم در حمایت از فیلم نداشت. ابتدای جلسه را با نقد و بررسی شخصیت فراستی آغاز کرد. در میانۀ بحث مهمترین تاکتیکش پرحرفی، بیرون پریدن از بحث و ممانعت از سخن گفتن فراستی بود. نه نقدهای فراستی را میفهمید نه پاسخ میداد نه میتوانست پاسخ دهد. فراستی نقد ساختاری میکرد او از محتوای فیلم دفاع میکرد. و مدام گریز به بیرون از بحث و پاسخ به کسانی که در جاهای دیگر انتقادهای تندی درمورد فروشنده داشتهاند. ادبیاتش ادبیات همان بچهمذهبیهایی بود که 16سال دارند و فکر میکنند سینما یعنی اینکه یک پیام دینی و انقلابی را زورکی تصویرسازی کنیم. که برای آنها هیچ ایرادی هم ندارد چون 16سال بیشتر ندارند و به عنوان یک منتقد هنری در یک برنامه تلویزیونی دعوت نشدهاند.
انسان محصول موقعیت نیست، ولی گویا رفتار بعضی انسانها واقعا با توجه به موقعیت تنظیم میشود.
البته شاید هم من خوب شخصیت و پیشینۀ اسفندیاری را نمیشناسم. شاید نیت خیری پشت پرت و پلاهایش در دفاع از فروشنده بود. پناه بر خدا.
خلاصه اگر فروشنده هم جای دفاع داشته باشد، انتخابش برای اسکار به عنوان «نمایندۀ هنر و اندیشۀ ایران» چیزی جز شرمساری تاریخی در پی نخواهد داشت.
پ ن: آنقدر انتشار یادداشتی که در نقد فراستی و پیروانش نوشته بودم را طول دادم که بازی روزگار وادارم کرد در حمایت از او بنویسم!
عصری رفتیم سینما شکوفه فیلم فروشنده اصغرفرهادی را دیدیم. راستش را بخواهید فکر نمیکردم اینقدر بد باشد.
فروشنده فرهادی چیز تازهای برای فروش نداشت.
بعد از ظهر جمعه ام را خراب کردم.
اگر در خانه یکی از فیلمهای فلینی یا کوروساوا را بازبینی کرده بودیم، اگر مینشستیم با هم چندتا انیمیشنکوتاه میدیدیم، اگر با محسن رفته بودیم تمرین عکاسی، اگر به احمدرضا زنگ زده بودم تا فقط لهجه اصفهانیش را بشنوم ؛ بعدالظهر جمعۀ بهتری داشتیم.
فیلم قبلیش (گذشته) را ندیدم اصلا. فکر میکردم بالاخره بعد اینهمه سال استاد فرهادی اسکاری ما پیش رفته، نه پس. فکر میکردم حداقل قصد تکرار خودش را ندارد. این کمترین چیزی است که از یک هنرمند انتظار میرود: «هین سخن تازه بگو»
بعد از واقعه جدایی نادر از سیمین و داستان اسکار، فرمول خاص اصغرفرهادی که در فیلم جدایی به اوج رسیده بود شد سرمشق کرور کرور بچهکارگردانِ کور، مقلد، بیفکر، بیخلاقیت و سودایی؛ در ایندوره کوتاه تا حالا صدتا فیلم ساختهاند با این سه مضمون:
1_«اختلافات حاد زن و شوهری»
2_ «قضاوت خیلی سخته ها! همه هم گناهکارند هم یکجورهایی حق دارند! یک وقت قضاوت نکنی!»
3_ «انسان محصول شرایط و جامعه است؛ جامعه و شرایط هم مزخرفند»
خب این فرمولها که امروز همه سینمای ایران را گرفته، کاری به درستی و غلطی یا زشتی و زیباییشان نداریم؛ دیگر از فرط تکرار دارد حالمان بهم میخورد؛ این وسط کی انتظار داشت استاد فرهادی پیشرو بیاید از روی همان الگوی نخنماشده و فرمول کهنه و قدیمی خودش باز فیلم بسازد؟! :
"یک موقعیت پرتنش و اعصابخوردکن برای طبقه متوسط"
+
"دشواری قضاوت"
+
"جامعه و شرایط مزخرف و غیرقابل اعتماد"
واقعا فیلم بدی بود. ارزش یک بار دیدن هم نداشت.
اگر از سینما رفتن دنبال زیباییشناسی و ارزش هنری هستید،
اگر از سینما رفتن دنبال حال خوب و حس خوب و ارزش محتوایی هستید،
اگر از سینما رفتن در پی تماشای یک فیلم مهم هستید،
که هیچ، به نظر بنده وقتتان را تلف نکنید.
اما اگر دنبال این هستید که «فکر کنید یک فیلم مهم دیدهاید» یا بتوانید به دیگران بگویید «من فیلم آخر اصغر فرهادی را دیدهام ها» هرگز تماشای این فیلم را در یک عصر زیبای تابستانی از دست ندهید!
پ ن: این ریویوی نقادانه به کلیت اثر مینگرد و منکر لحظات خوب فیلم، از جمله بازیهای تماشایی، ارزش اقتباسی فیلمنامه و دیگر نیکیهای فیلم -که همینها هم به اعصابخوردی پس از تماشایش نمیارزید- نیست.
مرگ کیارستمی و کیارستمیها یعنی، پایان عصر «روشنفکران شیک».
برای آنانکه روشنفکران، روشنفکری و روشنفکربازی را دوست ندارند، برای اهالی مبارزه، برای مردمیها، برای سنتگرایان و... امثال کیارستمی همواره در جبهۀ رقیب بودند. اما ایشان با از میدان به در شدن این رقبا هرگز شادکام نخواهند بود، چه اینکه پس از پایان «عصر روشنفکران شیک»، عصر جدیدی به نام «عصر روشنفکران مبتذل» آغاز شد. گروهی که صرفا با اهل مذهب تفاوت دیدگاه و رویکرد ندارند، بلکه با نفس انسانیت و اخلاق و شعور بیگانهاند. اگر فلان روشنفکر شیک از کفر هم دم میزد واقعا از کفر دم میزد، اما روشنفکر مبتذل کنونی حتی وقتی از کفر هم دم میزند از کفر دم نمیزند. حتی کفر هم در جهان او اصالت و صداقت ندارد. کیارستمی واقعا -و نه فقط به خاطر فقر و فلاکتنمایی- در عالم سینمای غرب خریدار و احترام داشت. پیش از مرگش بزرگانی چون هانکه و برادران داردن او را ستوده بودند. برای من فیلمی مثل «شیرین» واقعا جذابیت فوقالعادهای نداشت، اما «قضیه شکل اول، شکل دوم» در همان بادی امر نشان میداد این آدم واقعا دید هنری خاصی نسبت به جهان دارد. من هیچگاه عشق پیگیری آثار کیارستمی را در خود ندیدم، ولی هیچوقت هم از دیدن کارهایش احساس انزجار نمیکردم... عینک آفتابی را دوست نداشتم، اما میدانستم پشت این عینک آفتابی دوتا چشم هست. خلأ نیست. دوتا چشمی که میتواند ببیند و حتی گاهی از پشت همان شیشه تاریک دیده شود.
انقلابیهای شعاری و پوک را نمیگویم، انقلابیهای اصیل خیلی زود دلشان برای روشنفکران شیک (حریفان حقیقی و شایستهشان) تنگ خواهد شد.
فاتحه مع الصلوات.
وحید امیرخانی
در مدت معلوم و وحید امیرخانی
فیلم «در مدت معلوم» نزدیک یک ماه است که در صدر فیلمهای پرفروش روی پرده است و زود است که فروشش سه میلیاردی شود. در اولین سطر یادداشتم از اقشار فرهیخته میخواهم شنیدههایشان را کنار بگذارند و هرچهزودتر خود به تماشای این فیلم بروند. من مطمئنم این فیلم مخاطب عمومی خود را پیدا کرده، اما مخاطب فرهیخته عموماً از اینچنین فیلمها و ژانرها میترسد. چهاینکه بسیاری از فیلمهای ژانر کمدی، فیلمهای مبتذل و ضعیف هستند، و این فیلم به جز کمدیبودن، به خاطر موضوع و نامش بیشتر در معرض اتهام است.
در مدت معلوم (با زیرتیتر «فیالمدت المعلوم») نخستین ساختۀ سینمایی وحید امیرخانی است که با نقشآفرینی بازیگرانی چون جواد عزتی، ویشکا آسایش، هومن سیدی، علی اوسیوند و اکبر عبدی همراه است. فیلمی که بیهیچ توضیحی از حضور در جشنوارۀ فجر پیشین کنار گذاشته و حذف شد، اما اکنون در فروش به توفیق کمنظیری دستیافته است. همچنین توانسته بحثها، نقدها و سخنان بسیاری را بین موافقان و مخالفان خود به راه اندازد.
در مدت معلوم در نوع خود فیلم متوسط و خوبی است، اما آنچه باعث میشود این فیلم را تبلیغ کنم و کارگردانش را قدر بدانم، هوشمندی وحید امیرخانی در انتخاب ایده، و شجاعت او در طرح موضوع فیلم است. آنهم در جامعهای که چنین موضوعی -در سطح- بایکوت و ممنوع است اما در لایههای زیرین مشکل و دغدغۀ دائم.
فیلم صراحتاً و برای نخستینبار در سینمای ایران به «بحرانِ جنسی» جامعۀ ما میپردازد و بهویژه سراغ از مسئلۀ ممنوعۀ «ازدواج موقت» میگیرد. خیلیها میگویند این فیلم تبلیغ ازدواج موقت است، ولی من با سخن آنهایی موافقم که میگویند این فیلم در مقام طرح مسئله و تابوشکنی است و موضوع ازدواج موقت در آن امری ثانوی است.
بحران جنسی در جوامع دینی
بحران جنسی یکی از بحرانهایی است که در دوران قرون وسطی در دل جامعۀ مسیحی وجود داشت و سرانجام همراه با بحرانهای نادیدهانگاشتهشدۀ دیگر جامعۀ بستۀ مسیحی، در رنسانس بهصورت انفجاری بروز پیدا کرد و به نتایج متعددی از جمله: تبعیدِ کلیسا به روز یکشنبه و شهر واتیکان، بیبندوباری جنسی در غرب و فسادهای درونی کلیساها انجامید. حتی در دوران مدرنیته هم روزی نیست که اخبار سرّی رسواییها و فسادهای کلیسایی منتشر نشود. این فسادها در حیوانیترین و بدترین شکلهای خود یعنی با کودکآزاری، همجنسگرایی و رفتارهای خشن جنسی در میان رهبران مذهبی کلیسا (که در مذهب خود با ممنوعیت ازدواج مواجهند) همراه بوده است. یک مورد معمولی و رسمیاش: «بر اساس مدارکی که در تاریخ ۱۶ ژانویه ۲۰۱۴ میلادی، از سوی واتیکان به کمیته صیانت از حقوق کودکان سازمان ملل متحد ارایه شد، مشخص شد که پاپ بندیکت شانزدهم، پیش از آنکه از مقام خود کنارهگیری کند ۳۸۴ کشیش را در سالهای ۲۰۱۱ و ۲۰۱۲ در ارتباط با رسواییهای جنسی کلیسای کاتولیک، خلعلباس کرده بود». آخرین خبر هم خبر رابطۀ عاطفی و جنسی خود همین پاپ بندیکت شانزدهم (که از بهترین و سالمترین پاپهای معاصر بود و پس از او واتیکان واقعا وضع بدی پیدا کرد) با یک خانم متأهل بود که از سوی خود غربیها (بی بی سی) منتشر شد (البته مطمئن باشید این انتشار هم بیاجازۀ کلیسا نبوده و در اصل با اندیشۀ نجات مسیحیت و کلیسا بوده است).
اما اینکه ما امروز در جهان اسلام هم بحران جنسی داشته باشیم، آنهم در مترقیترین کشور اسلامی -یعنی ایران-؛ واقعا چیز شگفت و ناراحتکنندهایست. موضوعی که در دهههای اخیر، با دشوار شدن فرایند ازدواج، شکل ناگوارتری را به خود گرفته است. در دهههایی که با پدیدههایی چون بالارفتن سن ازدواج، کاهش اقدام به ازدواج و افزایش اقدام به طلاق همراه بوده است.
اسلام (با قرائت صحیح و منحرفنشده) دینی است که برای نیازهای جنسی انسان پاسخهایی را ارائه کرده است؛ اما ما در کشور اسلامیمان بهخاطر تأثیر گرفتن از ادیان و مذاهب دیگر این پاسخها را مسکوت گذاشتهایم و محدود کردهایم. بیشک ازدواج موقت (متعه) یکی از راههای ارائهشده از سوی اسلام برای جلوگیری از ایجاد بحران جنسی است. راهی که ناخودآگاه جمعی و سنتی ایرانی بدون داشتن دلیل عاقلانه و موجّه با آن سر ستیز دارد. اولین مانع فکری و فرهنگی بر سر راه ازدواج موقت «تقدّس بکارت» است. امروز خیلی از مردان جامعۀ ایرانی -حتی اگر خودشان مذهبی نباشند- حاضر نیستند با زنی که باکره نباشد پیمان عقد دائم ببندند. این یک فرهنگ غلط و غیرالهی است. در اسلام بکارت مقدس نیست، پاکی مقدس است. باکره باشی اما گناهکار و ناپاک، مردودی؛ باکره نباشی اما پاک و بیگناه باشی مقبولی. چنانچه میدانیم میتوان باکره بود و فاسد و گناهکار بود و بالعکس. اما در فرهنگ منحط کنونی، فساد و گناه پسندیدهتر از باکره نبودن برای زنان است (البته برای مردان هم! هر زنی امروز تماشای فیلم مستهجن یا... در دوران تجرد شوهرش را بیشتر میبخشد تا ازدواج موقتش!).
پس بکارت در کجا مقدس است که اینقدر در فرهنگ ایرانی موثر افتاده است؟
اولاً در دوران طاغوتزدگی و بتپرستی که نزد بسیاری از ملل کافر، دختر باکره مقدس بوده است برای مسئلۀ جالبِ «قربانی کردن انسان برای خدایان»! در بسیاری از این باورهای اسطورهای ایشان براین باور بودند که خدایان طالب همبستری با دختران باکره هستند، لذا برای آمرزش گناهان و رفع خشکسالی و... دختران باکره را قربانی میکردند. این اندیشه کفرآلود و سیاه در ادیان و دیگر نحلههای جدیدتر بتپرستی، به این صورت رسوخ کرد که برای آمرزش و فلان و بهمان، دختران باکره باید به کاهنان تقدیم شوند؛ یا اینکه برای برکت و شرعیشدن ازدواج، پیش از همخوابی با داماد، بکارت عروس باید توسط کاهنان از بین برود (این مسائل هرچند به نظر طنز و مسخره و هولناک بیایند، ولی همه واقعی هستند).
ثانیاً در دین زرتشتی (مزدیسنا) که دین پیشین ایرانیان بوده است، چه اینکه حضرت «آناهیتا» باکره است (البته کفارۀ دختران باکره از آیینهای کافرانه و بتپرست، در شریعت این دین هم متأسفانه وارد شده است).
ثالثاً -و شدیدتر- تقدس بکارت در مسیحیت، که بیش از ادیان دیگر تبلیغ میشود، وجود دارد، چه اینکه حضرت مریم (سلامالله علیها) باکره بوده است. البته ما مسلمانها هم معتقدیم حضرت مریم باکره بوده است، ولی برخلاف سنت غلط و غیرانسانی مسیحی نتیجه نمیگیریم پس بکارت به ایمان نزدیکتر است! بحث بحث معجزۀ میلاد حضرت مسیح (علیه السلام) و مسائلی از این دست است برای ما. اما در مسیحیت این مسئله به ممنوعیت ازدواج در میان مقدسین انجامید و کسانی هم که باکره میماندند (مثل ملکه الیزابت که به ملکۀ باکره معروف بود) ستایش میشدند و عدهای برای رسیدن به این ستایش تا آخر عمر بکارت اختیار میکردند! (بیشک اسلام به چنین منطقهایی میخندد!)
از تقدس بکارت گذشته، مانع دیگر بر سر راه ازدواج موقت، حرمت این ازدواج در فرهنگ اهل تسنن است، چه اینکه میدانیم خلیفۀ دوم این امر را در عالم اسلامی حرام اعلام کرده است و همه نظر حضرت امیر (علیه السلام) درمورد این اقدام خلیفه دوم را شنیدهایم. و باید توجه کرد طی قرون متمادی، حاکمان ایران و فرهنگ ایرانی متعصبین از اهل تسنن بودند و از این طریق خردهفرهنگهای بسیاری را برای ما به ارث گذاشتهاند.
پس برادران و خواهران مسلمان و شیعۀ علی ابن ابیطالب و مکتب امام جعفر صادق (علیه السلام) بدانند مخالفتهای قاطعشان در رسانهها و تریبونهای سیاسی و اجتماعی و مذهبی با اصل ازدواج موقت، کاملاً بیگانه با شریعت و حقیقت اسلام و بهطور ناخودآگاه برگرفته از فرهنگ و شریعت آیینهای منسوخ بتپرستی، فرهنگ و شریعت دین زرتشت، فرهنگ و شریعیت دین مسیحیت و شریعت اهل تسنن است؛ امری که برای همۀ این آیینها، ادیان و مذاهب بحران جنسی و سپس بحرانهای متعدد فقهی، اخلاقی و اجتماعی پدیدآورد که شرحشان خارج از حوصلۀ این نوشتار است.
بحث «بحران جنسی» و موضوع «ازدواج موقت» را با همۀ جذابیتهایشان همینجا رها میکنیم و دوباره به فیلم برمیگردیم:
وحید امیرخانی در مدت معلوم
این فیلم، فیلم خوبی است و خیلی میتوانست خوبتر شود اگر اینقدر سانسور نمیشد. میشد پدیدۀ این سالهای سینمای اجتماعی باشد. بعد از دیدن فیلم نسبت به ابهام بعضی جاها (کوچۀ رخصت + خانم صابونفروش + مسائل امنیتی +...) انتقاد داشتم، اما قبل از نگارش این متن با خواندن مصاحبههای کارگردان (با روزنامه اعتماد + مهر + فرارو + سوره سینما +...) فهمیدم همه تقصیر سانسور و دستبردن ممیزان است. اگر این دستبردن نمیبود، آن بالا نمینوشتم فیلم خوب و متوسط. مینوشتم مهمترین فیلم اجتماعی سالهای اخیر. همچنین حذف تیتراژ زیبای نخستین فیلم توسط ممیزان هم کار ناجوانمردانهای بوده است. ( گفتنیست: دیدم کارگردان در مصاحبهای گفته اسم اصلی فیلم «سگچرخ» بود و با حذفش توسط ممیزان بالاجبار نام موقت فیلم یعنی همین «در مدت معلوم» برای فیلم مانده. اینجا باید تأکید کنم استثنائاً این تصمیم ممیزان از امدادهای خفیّۀ الهی بوده است و نام سگچرخ واقعاً نامی بیخود. بیشک نام جدید نامی جذابتر و مناسب برای ارتباط با مخاطب عمومی است.)
و البته که موضوع بحران جنسی و ازدواج موقت با ظرائف بسیار و دقت بر پیشینههایش در این فیلم مطرح شده است. در دیالوگهای آغازین فیلم اشارۀ کنایی به حکم خلیفۀ دوم و سخن حضرت امیر (ع) کاملاً مشهود است. همچنین من اگر کارگردان را نمیشناختم -مثل خیلیهای دیگر، با دیدن اسم فیلم و دانستن ژانر کمدیاش- انتظار فیلمی سخیف، رکیک، مبتذل و حتی فاسد را داشتم. اما این اتفاق نیفتاد. فیلم واقعا فیلم با حیایی است و البته حیا داشتن به احتیاط بیش از حد و نابودی عنصر جذابیت نیانجامیده است. قطعاً ایدۀ این فیلم باب میلِ تجاریسازها بود و خداراشکر که به دستشان نرسید و بیشک کارگردانی این فیلمنامه را کار کرده است که بالاتر از ارتباطگیری با مخاطب، به دنبال تعهد اجتماعی و وظیفۀ شرعی بوده است.
وحید امیرخانی و سابقهاش
وحید امیرخانی سالها پیش وقتی پای درس «فاطمه معتمد آریا» و «فرزاد مؤتمن» و... در دانشگاه هنر سینما میآموخت، شاید فکر میکرد دارد به سرعت به سمت سینمای داستانی میرود. اما ورود و حضور جدی او تا سالهای سال در سینمای مستند بود. امیرخانی پیش از ساختن در مدت معلوم، به عنوان یکی از چهرههای جوان درخشان و تحسینشدۀ سینمای مستند شناخته میشد و عمدۀ کارهایش با موضوعات ملتهب سیاسی و فرامرزی همراه بود. مثل اولین مستندی که دربارۀ انقلاب بحرین توسط او ساخته شده («سرزمین مروارید») یا مستند بیکلامش دربارۀ پیادهروی اربعین کربلا («لبیک») که سر و صدای زیادی هم کرد در سالهای اخیر (تیزرش را اینجا ببینید) یا مستندش دربارۀ جنگ سی و سه روزه، یا مستندی که دربارۀ انقلاب یمن ساخت («سرزمین عقیق») یا سری مستندش برای پاکستان، یا مستند سه قسمتیاش دربارۀ مرحوم آقا سیدعلی اکبر ابوترابی، یا کاری که برای شهید چمران ساخته بود یا مستند بسیار مهم «پیرمرد و اسلحه» که قصد دارم به خاطر اهمیت موضوعش در خطبۀ دومم چند سطری دربارهاش بنویسم:
پیرمرد و اسلحۀ وحید امیرخانی
نمایی از مستند «پیرمرد و اسلحه» ساختۀ وحید امیرخانی
من سالها دنبال «ابوحیدر» میگشتم. اوصافش را ابتدا از استادم یوسفعلی میرشکاک شنیده بودم. برایم از جنگآوریهایش، ماجراهایش، شجاعتهایش، هیبت ظاهریاش و حتی صدای دورگه و پرهیبتش گفته بود. حتی ازسبیل مردانه و حجیمش! یا مثلا اینکه وقتی ازش پرسیده «درویش! چرا پس سبیل را کوتاه کردی؟» ابوحیدر گفته: «چهکار کنم، "سید" از من خواسته!» یا در توصیف صدای ابوحیدر... خب کسانی که صدای خود جناب میرشکاک را شنیده باشند میدانند به اندازۀ کافی دورگه و قدرتمند هست! حال فردی با چنین سبیل و صدا داشت برای من از شدت هیبت آن صدا میگفت و حتی سعی کرد با غلیظ کردن صدایش یکبار ادای «سلام علیکم» گفتن او در یک خاطره را دربیاورد اما وسطش پشیمان شد، گفت اصلا نمیتوانم آن حال را تداعی کنم! باری، نیازی به این تعاریف و توصیفها نبود، من آن زمان همینکه میدیدم میرشکاک در میان «زندگان» و «زمینیان» شیفتۀ هیبت و عظمت و مردانگی کسی شده و خود را دربرابر او حقیر میداند بسیار شگفتزده شده بودم. کسی که عکسش را چون عکس نیچه و شوقعلیشاه مدتی بر دیوار کارگاه نقاشیاش زده بود (و شاید بالاتر از آنها) اما هنوز زنده بود و خیلیها (از جمله مامورین امنیتی نظامی صهیونیست) دنبالش بودند و خیلیها (از جمله همانها!) از او وحشت داشتند و خیلیها هم (در عالم تشیع) به او دلگرم بودند. مشکل مستند «پیرمرد و اسلحه» وحید امیرخانی این است که خیلی سراغ ماجراها و حماسههای «ابوحیدر» نرفته است و به یک زندگینامۀ ساده اکتفا کرده؛ از طرفی پای صحبت دیگران (چه در لبنان، چه ایران و عراق و...) درمورد شخصیت اصلی فیلم ننشسته، و الا فیلم بسیار جذابتر میشد (مخصوصاً برای کسانی که ابوحیدر را نشناسند، ولی برای آشنایان با او این مستند بینظیر است). و قوت اصلی و شگفتیِ بزرگ فیلم این است که وحید امیرخانی توانسته این آدم نایافتنی (که دوستان و دشمنان زیادش در جستجویش هستند) را پیدا کند، به خانهاش برود و صحبتها و نظرات شنیدنیاش را ضبط کند! این خیلی برای من شگفتانگیز و قابل ستایش بود. از همینجا دومین آفرینم را به خاطر ساخت و پژوهش این اثر مستند نثار کارگردان، و دومین تبلیغم را برای تماشای این مستند انجام میدهم. بهنظرم هر شیعهای باید این فیلم را ببیند. ابوحیدر یک شیعۀ واقعی از آن قدیمیها، اصیلها و بیادعاهاست. یک مدافع از جان گذشتۀ شیعیان مظلوم و یک منتظر واقعی ظهور حضرت ولی عصر (عج). آدم وقتی صحبتهای او را در اینباب میشنود از یدککشیدن عناوین گرانی چون «شیعه» و «منتظر» توسط خودش خجالت میکشد. این فیلم را هر انسان حماسی باید ببیند. ما از دیدن افرادی چون جناب مالک اشتر محروم بودیم، در این سیما میتوان سراغ از آن حقایق گرفت.
کل زمان فیلم 25 دقیقه است و نسخههای تقریباً کاملش در اینترنت هست
{میشود فیلم را دانلود کنیم از راسخون، ولی پنج دقیقه اول را در سایت روشنگری ببینیم :)) عجب اوضاعی داریم با این انتشارهای بد آثار خوب در این مملکت :) }