ما و «لاجوردی» آنها و «سرپیکو»
سه سال پیش این مطلب را در وبلاگ به رنگ آسمان نوشتم. جزو مطالبی است که در خرابی بلاگفا از دست رفته بود. الآن _در سالروز شهادت شهید مظلوم سید اسدالله لاجوردی_ بازش یافتم. در پایان این یادداشت از سینماییشدن زندگینامه شهید لاجوردی سخن گفته بودم. یکی دو ماه پیش دیدم رهبر انقلاب هم پس از تماشای فیلم ماجرای نیمروز، چنین پیشنهادی دادند.
اینک آن یادداشت قدیمی و شعر قدیمیترش:
به سفر رفتی و پس از سفرت
چقدر حرف مانده پشت سرت
تیرِ دشمن اگر به پیشانیت
تیرِ تهمت نشست بر جگرت
«خار در چشم و استخوان در نای»
یادگاری قدیمی از پدرت
سرکشیدی به آسمان اما
چقدر حرف هست پشتِ سرت
چقدر کینه دارد از تو، ستم
از تو و بازوانِ دادگرت
از تو و چشمهای بیدارت
از تو و دیدگانِ دیدهورت
پر کشیدی به آسمانِ خدا
و زمین ماند زیرِ بال و پرت
نیست دیگر ز رنجهایت یاد
نیست دیگر از این جهان خبرت
نیست دیگر تو را هوای زمین
نیست دیگر بر این افق گذرت
اینهمه حرف، اینهمه آدم
مثل یک نقطهاند در نظرت
اسدالله لاجوردی! حال
چیست درموردِ جهان نظرت؟!
اصل این شعر را بچگیهایم سرانداختم. یادم نیست چه سالی. مخصوصا چون موضوعش هرسال تکرار میشد. چندین سالِ پیاپی وقتی به سالروز شهادت لاجوردی نزدیک میشدیم (وحتی در روزهای دیگر سال) اصلاحطلبها یک غائلهای را علیهش راه میانداختند. شروع میکردند به فحش دادن پشت سرِ شهید. عموما همان فحشِ تاریخی که سهمِ پیروانِ طریقتِ ملامت است: «افراطی». یک روز سعید حجاریان، یک روز موسویلاری، یک روز مجید انصاری، یک روز فلان روزنامه اصلاحطلب، یک روز سایتِ خبیثِ جماران ... . بعد از اینهمه سال که از کشته شدنش گذشته بود اینها هنوز ولکُنِ ماجرا نبودند. دلم میخواست بهشان بگویم مرده را که چوب نمیزنند. مرده را که لگد نمیکنند. چقدر آدم باید بیشرف باشد که بخواهد با جنازهی یک شهید هم تصفیهحساب کند.
لاجوردی چه مشکلی داشت به جز اینکه زودتر از بقیه میفهمید؟ این بزرگمرد زودتر از بقیه فهمید پالانِ اینها کجاست؛ با اینحال آبرویشان را هم نبرد.
آقا سیداسدالله لاجوردی را در سه قاب به یاد میآوریم: دوران مبارزه (پیش از انقلاب) ؛ دورانِ مسئولیت و پس از دورانِ مسئولیت.
لاجوردیِ دورانِ مبارزه
لاجوردی از قدیمیهای مبارزه بود. به گمانم اولین سابقه زندانش برای سال ۴۳ (یک سال پس از آغاز رسمی نهضت امام) و در قضیهی ترور حسنعلی منصور است. امروز روشنفکرها هم در سایهی جمهوریاسلامی به اسرائیل فحش میدهند. اما مبارزهی لاجوردی با اسرائیل به قبل از انقلاب برمیگردد. به دستگیر شدن در ماجراهای فوتبالِ ایران و اسرائیل در ۱۳۴۹. سستترین و بیتابترین مبارزان الحق و الانصاف لیبرالمسلکها، ملیها و روشنفکرها بودند. مارکسیستها از اینها بهتر بودند؛ اما گلِ مبارزه با شاه را همیشه مبارزان مسلمان زدهاند. از اسطورههایی مثل اندرزگو تا جوانترهایی مثل لاجوردی. مردِ پولادین بودنِ لاجوردی در تحمل شکنجههای ساواک و لو ندادنِ یارانش (برخلاف روشنفکرها که با اولین سیلی همه رفیقانشان را لو میدادند) به تواتر و از منابع معتبر و مختلف نقل شده. از آیتالله خامنهای تا عزتالله سحابی. لاجوردیِ دورانِ مبارزه نه تنها کمر و گردنش در شکنجه خورد شد، بلکه یکی از چشمهایش را هم از دست داد. با همه این احوال این شاگردِ حقیقی مطهری و بهشتی، جلسه تفسیرِ قرآنِ هفتگیش را در خانه تعطیل نمیکرد.
لاجوردیِ دورانِ مسئولیت
لاجوردیِ دورانِ مسئولیت، لاجوردیِ بهینهسازی زندانها و اوضاع زندانیان است. لاجوردیِ زندانکشیده میداند زندان یعنی چی. وقتی بنیصدر در بازیهای سیاسیاش دادستانی را به شکنجهی دستگیرشدگان متهم کرد؛ شهیدکچویی در دفاع از لاجوردی گفت: «اتفاقا این لاجوردی است که میداند شکنجه یعنی چی؛ کسی که خودش سالها شکنجه شده هرگز دیگری را شکنجه نمیکند». لاجوردیِ دورانِ مسئولیت لاجوردیِ راهاندازیِ کتابخانهی زندان است. زندانبانی که با زندانیهاش سر یک سفره مینشیند. آنهم چه زندانیانی؟ خیلیهایش تا پریروز شکنجهگرِ خود لاجوردی بودند (ساواکیها) و خیلیهایشان تا دیروز در خیابان رفیقان و هموطنان لاجوردی را میکشتند (منافقین). لاجوردی برای توبهی چنین آدمهایی وقت میگذاشت و باهاشان مدام گپ میزد. برای رفاه چنین آدمهایی در زندان استخر و تلویزیون را راه انداخت. لاجوردیِ دورانِ مسئولیت یعنی لاجوردیِ رفتن با زندانیانِ توّاب به نمازجمعه. لاجوردیِ جارو زدنِ حسینیهی زندان. خدا میداند چقدر جوان به دست لاجوردی توبه کردند؛ چقدرشان همین حالا گوشه و کنار این کشور دارند زندگی میکنند و چقدرشان حتی بعد از آزادی رفتند جبهه و در دفاع از وطنشان شهید شدند. لاجوردیِ دورانِ مسئولیت یعنی لاجوردیِ راه اندازی «ستادِ دیه» و تلاشهای شگرف برای آزادیِ زندانیانِ مالی.
البته که چنین آدمی در کنار تقوا و مهربانیاش، هوشمند هم هست و بوی منافق را از هزار فرسخی تشخیص میدهد (حدودا دقیقه ۱۶ تا ۱۹ قسمتِ هفتم مستند «رویای سیاه». البته این صوت اولین بار در مستند «ردپای گرگها» منتشر شد.). البته که چنین آدمی که آنهمه برای توبه و نجات و آزادیِ نوجوانان وجوانانِ فریبخورده یا آنها که واقعا باصداقت به منافقین باور داشتند، وقت میگذاشت؛ مرد قاطعی است و عصبانی میشود که مجبور است فلان قاتل بیرحم و فرماندهی آدمکشها (که حتی زیردستهایش به خاطر اوج توحش و جنایتشان اعدام شدهاند) را آزاد کند چون او دخترِ پزشکِ مخصوصِ حضرتِ قائممقام رهبری است. هر وقت دستخط تاریخی لاجوردی پشت برگه آزادی آن مجرم را میخوانم تنم میلرزد: «چارهای جز آزاد کردن نیست؛ گرچه با تمام وجود مخالف آزادیش هستم و معتقدم اگر قرار باشد مرکزیت سازمان الحادی با آن همه جنایت و آمریّت در کشتار مردم مسلمان و بیگناه و بدون داشتن وزر و وبال اعضا و هواداران اعدام شدهی سازمانش، آزاد شود، پس ...؟!! خدایا تو شاهدی با دیدن این نامه و تبعیض غیرقابل تصور، مرگ خود را از تو خواستم»
نکته: معلوم است چنین آدمی نمیتواند در یک ساختارِ معیوب دوام بیاورد.
نکته: وقتی لاجوردی آن متن را پشت آن حکم مینوشت یا وقتی پشت آن بیسیم در مقابل فحاشیهای منافق فحاشی نکرد و به جایش نصیحتش کرد، هیچوقت فکر نمیکرد روزی پس از مرگش اینها منتشر شوند. کی وسط جنگ ایران و عراق فکر میکرد روزی میرسد که آمریکا به عراق حمله میکند و از پس صدها اتفاق، بخشی از آرشیوِ مخفیِ مجاهدینِ خلق به دست ما میافتد؟!
لاجوردیِ پس از دورانِ مسئولیت
این اصطلاح را شنیدهاید حتما «فلانی بارش را بست». این اصطلاح را بالکنایه درمورد بعضی از مسئولانی هم به کار میبرند که در تمامِ دورانِ مسئولیت خود به دورانِ پس از مسئولیت فکر میکنند. خیلیها در این مملکت پس از پایانِ مسئولیتشان، با کمترین خدمات، عضو چندین شغل و منصبِ «بیکار ولی باحقوق» شدند. خیلیها به پاس زحمات و اعتباراتشان سهمهایی را در شرکتهای جونیورها گرفتند. لاجوردی پیش از انقلاب روسری میدوخت و میفروخت. پس از کنار رفتن (یا کنار گذاشته شدن) از مسئولیتش هم روسری میدوخت و میفروخت. شبها در زیرزمین خانهشان خیاطی میکرد و صبحها _بیتشریفات؛ بیمحافظ؛ بیماشین_ با دوچرخهی قدیمی و پیراهنِ سفیدش به بازار میرفت. کشتنش خیلی آسان بود. خیلی راحت در حجرهی کوچکش کشته شد. شهریورِ ٧٧ .
در این مملکت بعضیها اگر فقط یک هفته مجری لوس تلویزیون باشند و سر هفته عذرشان را بخواهند تا سی سال فقط «ناگفتهها» دارند. لاجوردیِ پس از دورانِ مسئولیت نه مصاحبه، نه مقاله، نه انتقاد، نه خاطره، نه ناگفتهها، نه جنجال، نه دعوا، نه کتاب خاطرات، نه تلویزیون، نه روزنامه، نه آبروی دیگران را بردن، نه از نامِ دیگران به نفع خود استفاده کردن، نه حزب، نه حرف، نه افشاگری و نه هیچ چیزِ دیگری. میخواهم توجه داشته باشید که این تهمتزنندگان کفششان را با خونِ چه شهیدِ عزیزی تمیز میکردند.
«سیدنی لومت» «سرپیکو» را ساخت؛ حالا کی «لاجوردی» را میفهمد که بسازد؟!