در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصیده» ثبت شده است

۰۷
آبان

ایران زخمی، ایران تنها، ایران ارزان در دکان بی‌وطن‌ها
زیبای مهجور، رویای رنجور، می‌خواهمت می‌خواهمت ایران زیبا

چندی‌ست دیگر شادابی‌ات نیست، بر سقف کاشی‌های سبز و آبی‌ات نیست
چندی‌ست درخود ماتم گرفتی، حرفی بزن چیزی بگو برخیز از جا!

با من بگو از: نوباوگانت، کو اول مهر نشاط کودکانت؟
کو کشتزارت؟ کو‌ آبشارت؟ ای سرزمین مهر و ای مرز مدارا

کو فرّ و هنگت؟ کو عود و چنگت؟ کو‌ پرچم سبز و سپید و سرخ‌رنگت؟
کو مهربانیت؟ کو همزبانیت؟ معماری مانای قرآن و اوستا

کو قصه‌هایت؟ خود را به یادآر، ای دفتر تاریخ از تو رنگ‌آمیز
کو‌ باغ‌هایت؟ در خویش بنگر، ای نقشۀ جغرافیا از تو مصفّا

از چه شدی باز بیمار و افگار؟ فرزندهایت خسته‌ات کردند انگار
از بس شلوغ‌اند، از بس که هستند هر شب به فکر نفرت و هرروز دعوا

دیوار دژ را ویرانه کردند، تا اعتنا بر یاوۀ بیگانه کردند
مغرور کردند، پرزور کردند، اهریمنان را در شب کشتار و یغما

در قلبت امروز زخم بزرگی‌ست، از قتل عام زائران پاکبازت:
شیراز غمگین، شیراز خونین، شیراز تنها در میان کین و بلوا

از آرتینت، از آرشامت، یا از علی اصغر مهتاب‌فامت*
چیزی نگفتند، آری نهفتند داغ تو را سوداگران مرگ دنیا

در این شب شوم، ایران مظلوم، جز تو کسی دیگر خریدار غمت نیست
از جای برخیز، با خدعه بستیز، اکنون رها کن زخم‌های کهنه‌ات را

ایران رستم! ایران سهراب! بیدار کن چشمان فرزند و پدر را
کی وقت خواب است؟ افراسیاب است پشت در قلعه به فکر جنگ و غوغا

تا چند باید با خود ستیزیم؟ وقت است تا خون از سر شیطان بریزیم
تا کی سیه‌پوش؟ تا چند مدهوش؟ تا چند همچون مردگان بر تخت اغما؟

برخیز و مرهم بر زخم نو نِه، بشناس یاران را ز گرگان در شبِ مِه
برخیز و شمشیر از خانه برگیر، آورد با بیگانگان را شو مهیا

آیینه آور، در خویش بنگر: این کیست؟ این جنگاور بی‌باک اعصار
این نورگستر، در خون شناور، پوشیده تن‌پوشِ شفق: خورشیدِ فردا

ایرانِ سعدی، ایرانِ حافظ، ایرانِ فردوسی و مولانا و عطار
ایرانِ طوسی، ایرانِ صدرا، ایرانِ خوارزمی و فارابی و سینا

ایرانِ بیدار، ایرانِ سردار، ایرانِ بر بام تمدن‌ها پدیدار
ایرانِ بشکوه، ایرانِ نستوه، ایرانِ در اوج زمستان‌ها شکوفا

 

حسن صنوبری

 

 

ارجاعات بیت نهم:

«آرتین سرایداران»: همان کودکی که پدر و مادر و برادرش را یکباره در فاجعه شیراز از دست داد

«آرشام سرایداران»: برادر آرتین، دانش‌آموز کلاس پنجم دبستان

«علی اصغر لری گوئینی»: شاید کوچکترین شهید فاجعه شیراز، دانش‌آموز کلاس دوم دبستان، چهرهٔ ماه و معصومش از جلوی چشمم نمی‌رود...

 

  • حسن صنوبری
۱۶
دی

دنیا اگرچه قایقی اندوه‌پیماست

و گرچه این قایق اسیر مشت دریاست

 

غم‌ها همه یک‌روز پایان می‌پذیرند

آن غم که پایانی ندارد، داغ زهراست

 

نازل اگر بر کوه می‌شد، خاک می‌شد

شایستۀ این داغ تنها قلب مولاست

 

نه نوح دارد تاب این طوفان نه هرگز

غالب بر این نیل بلا، اعجاز موساست

 

شاید علی وقتی علی شد که پذیرفت

او خود امانتدار این اندوه والاست

 

*

ما تسلیت گوییم بر مولا و دانیم

بر مرتضی این داغ، داغی بی‌تسلاست

 

بی فاطمه سخت است فرسودن در این خاک

تنهاست بی‌زهرا علی، تنهاست، تنهاست

 

ای ذوالفقارت سرکشان را درس داده!

و رزمت از ویرانۀ خیبر هویداست

 

بر ماتم زهرا چگونه صبر کردی؟!

صبر تو بر این داغ بی‌پایان معماست

 

یک غصۀ عادی نه و یک داغ معمول

او سیب فردوس خدا، ام ابیهاست

 

مرضیه، صدیقه، بتول، انسیه، حورا

منصورۀ محبوبۀ حقّ ِتعالی‌ست

 

هم سر لولاک است و هم تفسیر کوثر

هم رمز تطهیر است و هم تأویل طاهاست

 

هم آنچه ما از گفتن آن ناتوانیم

آن بی‌نشانه‌رازِ مافوق خردهاست

 

*

یا مرتضی! بعد از هزاروچارصدسال

افسانۀ صبر تو، ذکر اهل معناست

 

آن آتشی که سوخت در قلب تو، امروز

خاکسترش در سینۀ مردان صحراست

 

روح شهیدان لحظۀ از خاک رستن

در روضۀ اندوه آن بانوی بی‌تاست

 

اینگونه داغ زخم آسان می‌شود بر -

آن جسم‌ها که روحشان در داغ زهراست

 

*

غیر از شهیدانش که عطر یاس دارند

ای دل! که را دعوی ایمان و تولاست؟

  • حسن صنوبری
۰۱
شهریور

از آنهمه آتشی که دیدی به غیر خاکستری نمانده
سپاه را اکبری نمانده، خیام را اصغری نمانده

چگونه نفرت زبان نگیرد؟ که احمقان گوش می‌فروشند
چگونه خود را کند روایت؟ که عشق را حنجری نمانده

مگو ز چشم اشک من برون شد، که اشک خشکید و دیده خون شد
مگو که لشکر شکست‌خورده، شکست را لشکری نمانده

خلاصه شد قصۀ برادر، نه دست بر تن، نه سر به پیکر
به جز همین شرمِ آب‌گشته، امیر آب‌آوری نمانده

مخوان به آرامش جنانم، بس است این مرگ جاودانم
که بعد از این رستخیز عالم، تحمل محشری نمانده

تو قصۀ ابتری شنیدی، به روی نیزه سری شنیدی
کزآنهمه سنگ‌ها که خورده، به روی نیزه سری نمانده

حدیث بستان شنیده بودی، ولی ز سیلی ندیده بودی
کزآنهمه یاس ماه‌منظر به غیر نیلوفری نمانده

برادری بود و خواهری هم در ابتدای سفر، دریغا
برادری هم اگر که مانده، برادرا! خواهری نمانده

 

*

که‌راست سودای ماندگاری‌؟ در این فناخانهٔ حصاری
خوش آن که از او به جز مزاری، نشان‌ زور و زری نمانده

اگر که سر رفت دین بماند، مرام اهل یقین بماند
که از تک‌وتای سرگرانان سری نه و افسری نمانده

به رفتنِ خویش ماندنی شد، حسین ماند و شنیدنی شد
که درخور گوش دهر، جز او قصیدۀ خوش‌تری نمانده

قسم به خون‌نامۀ شهیدان، حماسه‌های دروغ مردند
به جز حسینِ علی، جهان را حماسۀ دیگری نمانده

نه هیچ خونی که اشک بارد، نه هیچ اشکی که خون بکارد
شگفتی معجزی بشر را، خدای را مظهری نمانده

جهان اگر جمله دفتر او، و خون جاریش، جوهر او:
سخن به فرجام‌نارسیده، سپیدیِ دفتری نمانده

پس از هزار و چقدر از آنسو، حسین ماند و حماسۀ او
ولی ز خرگاه پادشاهان به قدر سم خری نمانده

عاشورای 1400

  • حسن صنوبری
۰۷
مرداد

شبِ مهتاب، چنین گفت به دریا، ماهی:

زندگی چیست، اگر نیست علی‌آگاهی؟

 

از خودآگاهی خود هیچ‌کسی خیر ندید

تو چه دیدی که چنین خیره‌ای و خودخواهی؟

 

التهابی که سرانجام به عشقی نرسد

مثل آن است که راهی برسد تا راهی

 

موج در موج زدی بر سر و ساحل نشدی

پس چه فرق است که دریا شده‌ای یا چاهی؟

 

 

گفت دریا: مزن آتش به دلِ آب‌شده

ابر داند که چه سوزی است در این جانکاهی

 

قطره‌ای بودم از آن برکهٔ دورافتاده

تا مرا جاذبه‌ای برد ز خود، ناگاهی

 

جذبه‌ای بود و جنونی و بسی جلوه‌گری

جمعیت بود همه، محو جلال و جاهی

 

حلقه بودند همه خلق و نگین همه‌شان:

پادشاهی که قرین بود به شاهنشاهی

 

نه نبودند چو شاهانِ دغل‌باز و تباه

کعبه بودند و زمین بود پرستشگاهی ...

 

قطره‌ای بودم از آن برکهٔ شفاف: غدیر

گرم خود بودم و بیگانهٔ هر آگاهی

 

تا نگاهی به من افکند و خودت می‌دانی

چه کند با دل یک برکه، جمال ماهی

 

آتشی در دلم افتاد و از آن جذبهٔ عشق

زدم از سینهٔ آن برکه برون، چون آهی

 

گم شدم در طلبش هرچه دویدم هرروز

آه ای عمرِ شب وصل! عجب کوتاهی

 

در غمش ابر شدم، روزوشبان زارزدم

تا که دریا شدم از حسرت این گمراهی ...

 

 

هر چه دریاست در این عالم غمگین، موّاج

قطره‌ای بوده از آن سکر ولی‌اللّهی

 

***

شبِ مهتاب چنین گفت به ماهی، دریا،

تو کجایی؟ تو که هستی؟

تو که را می‌خواهی؟!

  • حسن صنوبری
۳۰
اسفند

السَّلَامُ عَلَى رَبِیعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَیَّام

 

زیبا و چه زیبا و چه زیباست شروعش
امسال که با مهدی زهراست شروعش

وقت است که بندیم از این قرن بلا رخت
تا قرن جدیدی که هویداست شروعش

شاید به خوشی ختم شود آخر این قرن
اینگونه که خوش‌یمن و مصفاست شروعش

شاید که بهار است در این سال همه فصل
اینگونه که سرسبز و شکوفاست شروعش

شاید که بلا دفع شود، فقر بمیرد
امسال که دل‌خواه و فریباست شروعش

گر سال کهن، زخم زد و خستگی آورد
این سال نو لبریز تسلّاست شروعش

این سال نو با عشق ندارد سر دعوا
این سال نو با ما به مداراست شروعش

شادابی شعبان و دل‌انگیزی آذار
امسال عجب باب تماشاست شروعش

شاید که شباشب همه شور است و نشاط است
اینگونه که شادانه و شیداست شروعش

اینگونه که با چهارده آمد عدد سال
رمزی است که سرشار ز معناست شروعش

شاید که همین سال عجب، سال ظهور است
اینسان که در آفاق تولاست شروعش

شاید نه و... باشد دگر از راه بیاید
امسال که با یوسف زهراست شروعش

*

آن غلغلۀ روز قیامت که شنیدید
از همهمۀ سال نو پیداست شروعش

آن طالع مسعود که گفتند کواکب
وآن لحظۀ موعود، از اینجاست شروعش

وقت است که طوفان عظیمی رسد از راه
هر چند که آرامش دریاست شروعش

*

یا شاید... آن واقعۀ حتمی تاریخ
با اوست سرانجامش و با ماست شروعش!

 

شبِ نوروز ۱۴۰۰

  • حسن صنوبری
۰۷
اسفند

آمد علی که وضع جهان را عوض کند
اوضاع بی‌حساب زمان را عوض کند

تن را رها کند ز تنش‌های بی‌هدف
جان را عوض کند، هیجان را عوض کند

تا عطر باغ‌های خرد را به رخ کشد
تا راه رودهای روان را عوض کند

آمد علی ز کارگه جبر و اختیار
تا نقشه‌های کاه‌کشان را عوض کند

آمد علی که سلطۀ شر را به‌هم زند
تا اقتدار دور بتان را عوض کند

با ذوالفقار خویش رسیده ز راه تا
ظلم نهان و عدل عیان را عوض کند

این رودخانه جانب مرداب می‌شتافت
آمد علی که این جریان را عوض کند

در کاخ ظالمان و به کوخ ستمکشان
جای بهار و جای خزان را عوض کند

تا در کمان فقر، نباشد فقیر، تیر
آمد علی که تیر و کمان را عوض کند

پس تیر عدل را به کمان خدا گذاشت
تا سوی ظلم خط و نشان را عوض کند

با قلدران به سختی و با کودکان به مهر
آمد علی که طرز بیان را عوض کند

دست عقیل سوخت به آتش که تا مگر
این پنبه‌های گوش گران را عوض کند

تا که یتیم رنج یتیمیش کم شود
آمد علی که رسم زمان را عوض کند

در چارسوق کهنۀ دنیا رسید تا
معنای لفظِ سود و زیان را عوض کند

آنقدر کار کرد در آن آفتاب داغ
تا شأن و قدر کارگران را عوض کند

آنقدر عاشقانه خدا را ستود تا
در ما حضور وهم و گمان را عوض کند

تا خون تازه در رگ انسان بیاورد
این قلب‌های بی‌ضربان را عوض کند

آمد علی که مومن و کافر، که مرد و زن
آمد علی که پیر و جوان را عوض کند

از کعبه آمده است برون تا دومرتبه
فکر تمام طوف‌کنان را عوض کند

 

*

ما حاضریم عالم خود را عوض کنیم؟!

_ آمد علی که عالممان را عوض کند

 

 

شب سیزدهم رجب، 1399

  • حسن صنوبری
۱۲
دی

با بودن تو در ایران، افسانه شد واقعیّت

ای رستم قهرمانم در هفت‌خوانِ حقیقت

 

زنجیر میهن گسسته، دیوار دیوان شکسته

از ذلّت خاک رسته، تا قاف سیمرغ عزّت

 

فردوسی اما کجا بود تا روز رزمت سراید؟

یا بیهقی، تا نویسد ذکری ز روز شهادت؟

 

تو شیعۀ مرتضایی، ایرانی پارسایی

تو‌ زآن مایی، تو مایی! در اصل دیرین فطرت

 

آیینه‌ای تو، که فردا آیندگان می‌توانند

در چهرۀ تو ببینند ما را بدون ملامت

 

کرمانِ دیروز! اکنون ایرانِ فردا تو هستی:

کانون شوق و رهایی، پرگار نور و عدالت

 

ای جمع ناممکن هر زیبایی پر تناقض

هم مهربان در رفاقت، هم پهلوان در شهامت

 

هم آبشار لطافت، هم کوهسار صلابت

هم کشت‌زار محبت، هم ذوالفقار شجاعت

 

هم گوش‌مال حریفان، هم دست‌گیرِ ضعیفان

میر اقالیم غیرت، شاهِ سریر فتوّت

 

هم در قنوت تو دیده، هم از سکوت تو چیده

شیخِ شریعت: طریقت؛ پیرِ طریقت: شریعت

 

هم جان‌پناه یتیمان، هم جنگ‌جو مرد میدان

هم سایه‌بانِ کرامت، هم قلعۀ استقامت

 

سر باختی، جان بماند، تا خاک ایران بماند

سردارِ سربازعنوان، سربازِ سردارصولت

 

خواندیم ما کربلا را، در شرح حال تو، زیرا

یادآور روضه‌ای شد هرگوشه از ماجرایت

 

اشکی برایت نریزیم، ای اعتلای حماسه

در داغ تو خون بریزیم زآن قاتل بی‌مروّت

 

با انتقام تو تاریخ، نو می‌کند دفترش را

زین برگ‌های تباهِ ظلم و فساد و جنایت

 

خون سیاه و کثیفی در خاطرات زمین است

این جثۀ پرمرض را حالاست وقت حجامت

 

حالا زمان نبرد است، مژده رسان و خبر ده

هم عاشقان را شهادت، هم دیوها را هلاکت

 

بردار گرز گران را، برپوش ببر بیان را

آسیمه‌سر کن جهان را از بانگ صور قیامت

 

آماده شو کربلا را، معراج خون خدا را

سربند «یا لیتنا» را زن بر سر استجابت

 

*

ما در شب انتقامیم، در مرگ خونین نشسته

هان! پس بگو تو کجایی، ای صبح زرّین رجعت؟

 

بامداد 12دی 1399

 

  • حسن صنوبری
۲۱
آذر

شاعر تمام کن غزل ناتمام را

یعنی بیار قافیۀ انتقام را

 

 

در بحر خون شنا کن و در مصرع جنون

جز در ردیف رنج مجو التیام را

 

نه! فرصتی نمانده، مهیای کوچ شو

آماده ساز مرکب و زین و لگام را

 

سیلی بزن به صورت بی‌روح خفتگان

خونی بپاش چهرۀ مردان خام را

 

بیدار کن سپاه سواران زبده را

هم هنگ جنگ‌جوی پیاده‌نظام را

 

پیش از غروب، باید از این جاده بگذری

تا شادمان به صبح سپاری زمام را

 

زین دره‌های خوف و خطر چون که بگذری:

شاید شود به خویش رسانی، پیام را

 

شاید شود که باز ببینیم بی‌نقاب

تصویر خود در آینهٔ سرخ‌فام را

 

***

آه ای ملول از لجن حرص آدمی

پر کن ز عطر و بوی شهیدان مشام را

 

خونین شده است چهرهٔ لاله، ولی هنوز

از کف نداده پرچم سرخ قیام را

 

شرم از رخ شهید کن و بر زمین فکن

شوق دکان و شهوت جاه و مقام را

 

هر لحظه باش محو شهیدان چشم او

بر خود ببخش لذت شرب مدام را

 

مردان حق به مرتبۀ خون رسیده‌اند

هشیار باش مهلکۀ نان و نام را

 

***

بانگی است کز سکوتِ دماوند می‌رسد

پنبه ز گوش برکن و بشنو پیام را:

 

حقی و باطلی است، تو ای مدعی بگو

امروز انتخاب نمایی کدام را؟

 

کاخ یزید را که جلیل و مجلل است؟

یا خیمۀ حسین علیه السلام را؟

 

نانی که از تنور غم و‌ رنج می‌رسد؟

یا سفرۀ فراهم مال حرام را؟

 

اول به انتقام یزید درون بتاز

وآنگه ز دشمنان بطلب انهدام را

 

مردان حق به پاک‌ترین شیوه زیستند

آنگاه عاشقانه گزیدند امام را

 

***

پر از سبوی داغ شهیدان جمعه کن

دل این شکسته‌بسته‌سفالینه‌جام را:

 

از ما سلام باد به آن خون بامداد

مردی که صبح‌کرد به بغداد، شام را

 

هم‌ بر شهید عصر دماوند و خون او

باد صبا! رسان ز یتیمان، سلام را

 

خالی مباد خاطر ایران ز یادتان

از ما مگیر چرخ زمان! این مرام را

 

هر جمعه‌ای که می‌رسد از خون پاکشان

جوییم رد جمعۀ حسن ختام را

 

تا کی به بانگ خویش هیاهو درافکند

آن تک‌سوار، خلوت بیت‌الحرام را

 

***

با شعر، حق خون شهیدان ادا نشد

شاعر! بیار تیغ برون از نیام را!

  • حسن صنوبری
۱۷
مهر

سال سال اندوه است، فصل فصل باران شد
فطرس مَلَک! برخیز نامه‌ها فراوان شد

نامه‌ای‌ست از دوری، نامه‌ای‌ست از فریاد
نامه‌ای که می‌نالید، نامه‌ای که گریان شد

نامۀ گلی زیبا که شبانه می‌گرید
نامۀ درختی که گیسویش پریشان شد

نامه‌ای‌ست از صحرا، آن‌زمان که تنها بود
نامه‌ای‌ست از دریا، آن‌زمان که طوفان شد

نامۀ زنی غمگین از مزار فرزندش
در مسیر خون خدا آن‌زمان که قربان شد

نامۀ یتیمی که داغ خویش کتمان کرد
بر یتیمکان حسین باز تعزیت‌خوان شد

***

در غمش چهل روز است مثل ابر می‌باریم
ما چه‌ ارزشی داریم؟ سوگوار، کیهان شد

می‌زند به سر بی‌تاب، آفتاب عالم‌تاب
آسمان کشد صیحه: اربعین سلطان شد

فطرس ملک بشتاب، شهر رو به ویرانی است
تنگ، فرصت عشق است؛ زار، حال ایمان شد

آه... برکه‌ای بودم با زیارتش دل‌خوش
ماه... ماه زیبایم، پشت ابر پنهان شد

کاش یک زمان می‌شد با تو بال بگشایم
یا سوار ابری یا قالیِ سلیمان شد

مرزهای عالم را، بشکنیم، می‌شد کاش
کاش لحظه‌ای می‌شد بی‌خیال زندان شد

رنج این گرانجانی، فطرسا! تو می‌دانی
آن‌زمان که بالت سوخت، گرچه بعد جبران شد

فطرس مَلَک! بشتاب، بر در مَلِک رو کن
گو که آتش عشقت، داغ بود، سوزان شد

بر، پیام ما به حسین، گو، سلام ما به حسین
آنکه در عزای او جن و انس نالان شد

آنکه چشم‌ها را شست، آنکه مرگ‌ها را کشت
آنکه در مقام او، عقل و عشق حیران شد

آنکه بردن نامش روح را فتوحات است
وز هجوم یاد او اهرمن گریزان شد

***

بی‌امید نتوان زیست، گرچه پای در بندیم
می‌شود به وصل رسید، گرچه روز هجران شد

ای بسا به کوی یار: جسمِ یارنادیده
ای بسا دلی کز دور بر حسین مهمان شد

 

حسن صنوبری

۲۰ صفر ۱۴۴۲

ظهر روز اربعین

  • حسن صنوبری
۱۲
شهریور

ما تجربۀتازه‌ای از عشق نداریم؟ یا تجربۀ تازه‌ای از عشق محال است؟
راهی‌است به میعاد کمال بشریت؟ یا عشق فقط پنجره‌ای رو به زوال است؟

افسانۀ عشاق که گفتند و نوشتند در دفتر اسطوره و بر کاغذ تاریخ
چون تجربۀ منسجمی واقعیت داشت؟ یا تجربه نه، عشق فقط خواب و خیال است؟

زیبایی معشوقه و یا آتش عاشق؟ تاریکی تنهایی و یا شعلۀ شادی؟
گویید کدام است اگر عقل ترازوست، سرچشمۀ عشق و عطشش، جای سوال است

عشق است که می‌ماند؟ یا عاشق و معشوق؟ معشوق ملاک است و یا عاشق و یا عشق؟
در کوچۀ هجران سر عشاق ببرّند؟ یا مقتل عشاق خیابان وصال است؟

تقدیر برای من و تو عشق نوشته؟ یا عشق شکوفا شود از بذر اراده؟
محصول خیال و خبر و خاطره است عشق؟ یا سایۀ افتادۀ در قهوۀ فال است

این گفت که: «پیداست که معشوق نباشد، طفلی که گدایی کند از عاشق خود عشق
وآنکس که به سودای تصاحب بزند گام، او عاشق معشوق نه، او تاجر مال است»

آن گفت که: «آن زن که پی جلوه‌فروشی است، معشوقه نه، کالاست، اگرچند گران هم
وآن مرد که با هر نظری نقد کند دل، عاشق نه، که بیچاره به دنبال عیال است»

عشق است یکی واژه که با چند معانی‌ست؟ یا گر که یگانه‌ست بگویید چرا باز
این در طلب دلبر محمودخصال است، آن در هوس ماه‌رخ خوش‌خط‌و‌خال است؟

در باور این، عشق یکی لحظۀ آنی‌ست، در باور آن، عشق یکی راز نهانی
در دیدۀ این عشق یکی شیر شکاری، در دیدۀ آن عشق دل‌آرام غزال است

جنگی‌ست میان من و مفتی سر این عشق، بر سینۀ هم کوفته با خنجر این عشق
در فتوی‌ او عشق یکی فعل حرام است، در مسلک ما عشق صواب است، حلال است

آبی است؟ و یا سرخ؟ و یا زرد؟ کدام است؟ ای شاعر نقاش بگو عشق چه رنگی‌ست؟
رنگی‌ست فرح‌بخش که هم‌رنگ درخت است؟ رنگی شکننده‌ست که هم‌رنگ سفال است؟

دانیم و ندانیم و ندانیم چه دانیم، از مرتبۀ عشق همه لاف‌زنانیم
دیری است زمین دفتر این حرف و حدیث است، دیری است زمان منبر آن قال و مقال است

ما عشق شنیدیم، ولی عشق ندیدیم، از عشق سرودیم و سر عشق بریدیم
بی‌پنجره در کوچۀ بن‌بست دویدیم، نه! رد شدن از کوچهٔ بن‌بست محال است

تا رنگ «خود»ی هست، همه شوخی و بازی است، از عشق بیان من و تو، روده‌درازی است
بیرون ز خود و خواهش خود البته رازی است، رازی که عظیم است و عزیز است و زلال است

جویندۀ این راز غم خویش نجوید، راهی به جز از منزل معشوق نپوید
از خود سخنی در دل خود نیز نگوید، زیرا که در این مرحله «خود» وزر و وبال است

رازی‌ست که در سورۀ تسلیم نوشتند، در حاشیۀ تیغ براهیم نوشتند
بر‌‌ حنجر یحیی، به خط بیم نوشتند، رازی که در آن عشق به سر حدّ کمال است

رازی است که در سینهٔ مردان خدایی است، آغشته به صبر و عطش و زخم و جدایی است
جویندهٔ آن راز گرفتار رهایی است، دانندۀ آن راز مهیّای قتال است

رازی‌ست که در آینه‌ای سرخ هویداست، پیداست، نه‌پنهان و نه، پنهان و نه‌پیداست
این قاب که هر منظره‌اش باب تماشاست، مرآت جمال است که در عشق جلال است

رازی است که از چون و چه و چند گذشته، از عاطفۀ همسر و فرزند گذشته،
از کودک شش‌ماهۀ دلبند گذشته... در گفتن این راز زبان همه لال است

آن روز حسین بن علی رفت به میدان، اثبات کند تا به همه عشق‌شناسان
که عشق در آیینه‌ترین مرتبۀ آن، رنگی‌ست که در خون خدای متعال است

 

حسن صنوبری
عاشورای 1399

 

حسن صنوبری

  • حسن صنوبری
۱۱
مرداد

 

ذکر عاشقان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

هست جاودان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

با درخت‌ها، با پرند‌ه‌ها، با کویرها، با ستاره‌ها

جمله یک‌زبان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

با سواره‌ها، با پیاده‌ها، مثل چشمه‌ها، مثل جاده‌ها

جستجوکنان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

با غریب‌ها، با اسیرها، با یتیم‌ها، با فقیرها

با شکسته‌گان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

بشنو و ببین: کاروانی از نور می‌رود سمت آسمان

زنگ کاروان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

وقت آسمان، اهل کاروان را فرشتگان با چه تحفه‌ای

گشته میزبان؟ : یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

جای‌مانده‌ام من ز همرهان، لیک می‌روم باز همچنان

سوی او‌ دوان، یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد

 

اوست مبدأم، اوست مقصدم، اوست رهبرم، اوست سرورم

اوست مهربان، یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد

 

اوست چون پدر، کودکش منم، عشق خویش را جار می‌زنم

با همه توان: یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد

 

آیت خدا، شرح «هل أتی»، حصر «لافتی»، رمز «انما»

راز بی‌کران: یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد

 

شام عاشقی جان‌پناه من نام روشنش، هم گواه من_

صبح امتحان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

گر فسرده‌ای، یا فسرده نه، گر که مرده‌ای! بازکن دهان

زنده‌شو! بخوان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

زنده شو ولی جاودانه شو، چرخ زن ولی عاشقانه زن

مثل پهلوان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

ای مسافران! در شب جهان مرگ چیست؟ هان؟ در مصافِ آن_

جانِ جانِ جان؟ یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

درد را شفا، زخم را دوا، فقر را غنا، مرگ را فنا

ترس را امان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

قلب را جلا، روح را بقا، شوق را وطن، عشق را خدا

ذره را جهان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

صبح می‌دمد، نور می‌چکد، عطر می‌تپد، عشق می‌وزد

تا شود بیان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

آی عاشقان! مژده! عید شد، قلب زخمی‌ام پر امید شد

شد ترانه‌خوان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

در غدیر خم گفت مصطفی: این شما و این نور مرتضی

ماه شد عیان، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

در شب زمین پس برای ما، روی ماه او از خدای ما

هست ارمغان، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

***

روی شانه‌ام، نک دو بال نو؛ بال می‌زنم، رو به شهر تو

_سمتِ کهکشان_: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

حسن صنوبری
غدیر1399

  • حسن صنوبری
۱۸
اسفند

عیدغدیری که گذشت این قصیده هم توفیق داشت در جوار خانه خدا و محل تولد امیرمومنان با تبرک‌جستن به نام مبارک «علی» علیه السلام سروده و پس از آن از مکه عازم شهر قم شود تا در جشن حرم حضرت معصومه سلام‌الله علیها نیز خدمت کند. امید که بی‌ادبی نباشد:



ذکر

چه بود ذکر عارفان؟ علی علی علی علی
چه بود روشنای جان؟ علی علی علی علی

که بود خالق جهان؟ خدا خدا خدا خدا
که داشت از خدا نشان؟ علی علی علی علی

گدای شاه کیست، هان؟ منم منم منم منم
مرا چه کس دهد امان؟ علی علی علی علی

هزار نغمه پیش از این، سروده‌اند در زمین
ولی یکی‌ست جاودان: علی علی علی علی

لوای فتحِ اوست: نور، بیان مدحِ اوست: نور
نگاه کن به کهکشان: علی علی علی علی

اگر خداخداکنی ، تمام شب دعا کنی
رسد ندا از آسمان: علی علی علی علی

از این زمین به آسمان، فقط یکی‌ست نردبان
و پله‌های نردبان: علی علی علی علی

که بوده کعبه مولدش؟ کنار حق تولدش؟
به‌جز امیرمومنان؟ علی علی علی علی

به خوابگاه مصطفی که خفت وقت ابتلا
شب هجوم بی‌امان؟ علی علی علی علی

که روز کارزار خود، به برق ذوالفقار خود
بسوخت جان کافران؟ علی علی علی علی

به بدر و خندق و اُحد به خیبر و حنَین شد
چه کس هماره جانفشان؟ علی علی علی علی

که در رکوع، بی‌ریا، زکات داده بر گدا
چنانکه کرده حق بیان؟ علی علی علی علی

بخوان بخوان غدیر شد، به مومنان امیر شد
دهل‌زنان و کف‌زنان: علی علی علی علی

مهی چنین مبارکت، الا زمین! مبارکت
بچرخ دور او بخوان: علی علی علی علی

خوش‌اند خوش، چو انسیان، به‌زیر خاک جنیان
که شد امام انس‌وجان: علی علی علی علی

برای دین امیر بس، برای خلق: دادرس
برای شیعه، آرمان: علی علی علی علی

یتیم، خنده‌رو شده، فقیر، بذله‌گو شده
به‌این امام مهربان: علی علی علی علی

علی‌ست ذکر اولم، علی‌ست ورد آخرم
و اسم حیّ لامکان: علی علی علی علی

امام اولین و هم امام چار و هشت و ده
بگویمت یکان یکان: علی علی علی علی

 

***

تو را که بی‌نوا شدی، از این و آن جدا شدی
چه کس شود نگاهبان؟ علی علی علی علی

مرا که دل شکسته‌ام، خمیر و خورد و خسته‌ام
که ره دهد به آستان؟ علی علی علی علی

نگاه ما به سوی تو، به جستجوی روی تو
در این جهان و آن جهان: علی! علی! علی! علی!

چو دود، خاستم ز جا، که سوختی دل مرا
به کوره‌های امتحان، علی! علی! علی! علی!

ز هجر باغ روی تو، بسوخت دل به‌بوی تو
قسیم دوزخ و جنان: علی! علی! علی! علی!

در آن زمان که هیچکس، نیایدش به لب نفس
بگیر دست ناتوان، علی! علی! علی! علی!

 

***

هرآن زمان که این زبان، هنوز هست در دهان
به ذکر توست همچنان: علی! علی! علی! علی!

 

 


 

+ خوانش این شعر توسط دکتر میثم مطیعی در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها به مناسبت عید غدیر (مرداد1398)

 

  • حسن صنوبری
۱۲
شهریور

این شعر را یک‌روز در مکه سرانداختم و نا‌تمام ماند، شب اول محرم تمامش کردم:

 

 

از خاک مکه بر حرم کربلا سلام
از خانهٔ خداست به خون خدا سلام

بادا سلام زم‌زم، بر ساحل فرات
بر دشت نینواست، ز دشت منا سلام

از چار رکن خانه به شش‌گوشهٔ حسین
وز قبله سوی قبّهٔ آن پیشوا سلام

از مولد النبی و ز غار حرای او
بادا به پارهٔ جگر مصطفی سلام

از مولد علی و ز رکن یمانی‌اش
بر مدفن سر پسر مرتضی سلام

از مدفن خدیجهٔ کبری و غربتش
بادا همی به زادهٔ خیرالنسا سلام

از‌ حجر اسمعیل به آن قبر کوچکی
که برده پای قبر حسین التجا سلام

از حنجر ذبیح به آن حنجر ظریف
که پاره‌پاره شد به ره حق فدا سلام

زآن حاجیان که حج به تمامی گذاشتند
بر‌ حج ناتمام شه نینوا سلام

از مروه و‌ صفا و بهین سالکانشان
بر زائران آن حرم باصفا سلام

از این سیاه‌‌پردهٔ کعبه، به تعزیت
بر سرخ‌فام پرچم کرب و بلا سلام

*


شد زردروی چهرهٔ نیکان، محرٌم است
از این دل سیاه به آن کیمیا سلام

کعبه سیاه‌پوش شده پیش از همه
تا که کند به ساحت آل عبا سلام

شد میرگریه زمزم و بر شاه تشنگان
دارد به اشک خویش بدون صدا سلام

مُحرِم نشد هرآنکه نگردید گرد تو
آه ای یگانه مُحرِمِ خونین‌ردا! سلام

حاجی نشد هرآنکه تو را در حرم ندید
ای بی‌غبار آینهٔ حق‌نما! سلام

ما سر به حلق داده، تو از حلق سر دهی
از بندگان تن به شه سر جدا سلام

*

 

 تا بشنوم جواب سلام خود از حبیب
از این دل غریب به آن آشنا سلام

از این گلوی خسته به آن حنجر رسا
از این دل شکسته به دارالشفا سلام

هرچند نیست سنخیتی بین ما ولی
از‌ تو مرا نگاهی و از من تو را سلام

 

  • حسن صنوبری
۰۵
خرداد

اگر بری به خم زلف تاب‌دار انگشت

ز تاب زلف برآری به زینهار انگشت

 

مگر شمارۀ زلف تو می‌کند شانه

که کرده در خم زلف تو بی‌شمار انگشت

 

گره‌گره شده رگ‌های جان خسته‌دلان

چو کرده زلف سیاه تو تارتار انگشت

 

به حرف قتل من انگشت کش نهادی دوش

سرم فدای تو زین حرف بر مدار انگشت

 

سزای شهد شهادت، شهید عشق بُوَد

چو یار تیغ برآرد دلا برآر انگشت

 

پی نظاره مشکین هلال او هر ماه

کشد مه نو از این نیل‌گون حصار انگشت

 

به مستی آرزوی پای‌بوس او کردم

نهاد بر لب چون نوش خود نگار انگشت

 

دلا چو پیر شدی بگذر از هوا و هوس

ز بهر آرزوی نفس خود برآر انگشت

 

علی عالی اعلا که هست همّت او

هزار پی زده بر چشم ذوالخمار انگشت

 

ز دست تیغ تو جان برد و از جهان ایمان

هر آن که کرد به دین تو استوار انگشت

 

کسی که حبِّ تواش نیست تا به روز شمار

به هرزه‌گویی تسبیح می‌شمار انگشت

 

کسی که دست به دامان حیدر و آلش

نزد، بسا که به دندان کند فکار انگشت

 

شها تو راست مسلّم کرم، که گاه رکوع

کند برای تو انگشتری نثار انگشت

 

شهی که تا به دو انگشت در ز خیبر کند

بر آمد از پی اسلام، صد هزار انگشت

 

شهی که کرد به انگشت مرّه را به دو نیم

برای قتل عدو ساخت ذوالفقار انگشت

 

شهی که دل‌دل او را گهِ خرامیدن

به خاره در شدیش دست و پا چهار انگشت

 

ز دست تیغ تو جان بردی ار برآوردی

نهاده از مژه بر چشم اشکبار انگشت

 

بزرگوار خدایا! به حقّ حیدر و آل

در آن نفس که رود خلق را ز کار انگشت،

 

موالیان علی را ز روی لطف و کرم

ز هول روز جزا برقرار دار انگشت

 

شها! غلام غلام تواَم مرا مگذار

برای فاقه برآرم به زینهار انگشت

 

منبع:

28 . کشفی ترمذی، مناقب مرتضوی / 33، 333، 395، 426؛ نور اللّه شوشتری؛ مجالس المؤمنین 2 / 608؛ رضا قلی خان هدایت، مجمع الفصاء / 950؛ شرح احوال و اشعار شاعرانِ بی دیوان / 400.

 


پ‌ن: برای توضیحات بیشتر بخش پایانی این مقاله را ببینید:  فردوسی، شاهنامه، هجونامه و شیعیان

  • حسن صنوبری
۰۷
مهر


قصیده‌ای ناقابل، برای حضرت آیت الله جوادی آملی که کاش اینقدر یگانه نبود


  • حسن صنوبری
۰۷
تیر

قصیدۀ مشترک بنده و جناب مهدی‎نژاد در ستایش و سوگ حضرت مولی الموالی علی (علیه السلام)


کی می‌شود شبیهِ تو پیدا؟ علی علی
بعد از تو خاک بر سر دنیا، علی علی

  • حسن صنوبری