در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۴۵ مطلب با موضوع «در عالم کتاب» ثبت شده است

۰۳
بهمن

https://bayanbox.ir/view/2231689162595309996/%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85-%D9%85%D8%AC%D8%AA%D9%87%D8%AF%DB%8C-%D9%81%D9%84%D8%B3%D9%81%D9%87-%D9%88-%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D8%AA.jpg

 

چندی پیش خبر درگذشت یکی از داناترین و شریف‌ترین استادان فلسفۀ ایران یعنی استاد دکتر کریم مجتهدی منتشر شد. پیرمرد دوست‌داشتنی ِ کهنسالی که بسیاری از استادان امروز فلسفه شاگردان دیروز او بودند و انسانی که حقا انسانِ فلسفه بود.

مقام و یاد او را با نوشتنش از یکی از آثار مهمش گرامی می‌دارم:

 

سال‌های آخر کارشناسی فلسفه یک‌بار نزد استادم دکتر محمد ایلخانی از علاقۀ توامانم به دو رشتۀ فلسفه و ادبیات و پیوندهایشان سخن می‌گفتم و اینکه کاش رشتۀ «فلسفۀ ادبیات» در ایران بود تا آنجا ادامه تحصیل می‌دادم که استاد ایلخانی گفتند اتفاقا ما در حال تاسیس رشته‌ای در همین حوالی هستیم، ولی نه فلسفۀ ادبیات بلکه «فلسفه و ادبیات» و برایم از ماجراها و ارتباطات جذاب این «واو» ربط گفتند.

با اینکه ایشان گمان می‌کرد این رشته به زودی تاسیس می‌شود ولی دست‌کم آن سال‌ها خبری نشد و من بعد از فلسفۀ تنها عازم ادبیاتِ تنها شدم. باری سعی کردم بار این تنهایی را خودم با مطالعات میان‌رشته‌ای و تطبیقی به دوش بکشم. با کتاب‌های ادبی که ارزش یا وجوه فلسفی داشتند، با کتاب‌های فلسفی که ارزش یا وجوه ادبی داشتند و با کتاب‌های متعدد خارجی در زمینه «فلسفه هنر»، «زیبایی‌شناسی»، «فلسفه ادبیات» و «فلسفه و ادبیات».

سال ۱۳۹۷ یکی از اولین (و شاید به نحوی اولین) کتاب‌های علمی فلسفه و ادبیات در ایران (که تالیف بود و ترجمه نبود) به قلم دکتر کریم مجتهدی استاد بزرگ فلسفه منتشر شد و جای خود را میان انبوه کتاب‌های ترجمه باز کرد.

کتاب با جامعیتی که داشت دست‌کم از این منظر جامعیت تمایز و برتری خود را نسبت به آثار ترجمه ثابت کرد:  مجتهدی در کتاب خود اگر از ارسطو و هگل نوشته بود از فارابی و خواجه‌نصیر هم نوشته بود و اگر به رمان تولستوی پرداخته بود به قصیدۀ ابن‌سینا هم پرداخته بود.

از منظری دیگر فلسفه و ادبیات مجتهدی به نوعی یک تاریخ فلسفۀ مختصر نیز هست و سیر بحث را از یونانِ ۴۵۰سال قبل از میلاد آغاز می‌کند و به ترتیب تا قرن بیستم و روزگار توماس مان ادامه می‌دهد. از این جهت این کتاب برای ادبیاتی‌های دوستدار فلسفه که فرصت مطالعه جداگانه و مفصل فلسفه را ندارند بسیار مغتنم است.

باید بگویم این کتاب حجیم ۷۰۰صفحه‌ای یک کتاب کامل نیست و همچنان جای خیلی از مباحث و چهره‌های مرتبط و بزرگ ادبیات و فلسفه در آن خالی‌ست (مخصوصاً چهره‌های ادبیات ایران) اما با همین وضع هم درآمد و آغازی خردمندانه، دلسوزانه و مغتنم است برای رشته و دانشکده و دانشگاه ِ تمدنی که توامان در ادبیات و فلسفه، هم جزو پیشگامان بوده و هم جزو پیشتازان است، هم ریشه‌های تاریخی تمدنی گسترده‌ای در ادبیات و فلسفه دارد و هم استعدادها و انرژی‌های فراوانی.

ایران از دیرباز هم سرزمین ادبیات است و هم سرزمین فلسفه و اگر زنده‌یاد استاد کریم مجتهدی با آنهمه خدماتش فقط همین یک کتاب را به تمدن خود تقدیم کرده بود، نامش تا ابد در شمار نیکان و فرزانگان ایرانی ثبت می‌شد.

انشاالله خداوند مهربان روح پاکیزه و وارستۀ او را با خردمندترین و داناترین و زیباترین و عظیم‌ترین بندگان برگزیدۀ خود همراه و همسفر کند و به ما فرصت و توفیق بهره‌مندی از میراث و یادگارهای شریف او را بدهد.

  • حسن صنوبری
۱۲
آبان

در ماجرای اخیر فلسطین و اسرائیل پروپاگاندای غرب از مظلومیت اسرائیل و تروریستی بودن اقدام فلسطینی‌ها گفتند و زمینه را برای یک جنایت عظیم جهانی آماده کردند. حال سوال این است که آیا اسرائیل می‌تواند مظلوم واقع شود؟ یک اسرائیلی در این متن و این کتاب به ما پاسخ می‌دهد.

[این یادداشت در روزهای اول جنگ در اینستاگرام نوشته شده]

 

https://bayanbox.ir/view/1968030649097432694/%D8%A8%D8%B1%D8%AE%DB%8C%D8%B2-%D9%88-%D8%A7%D9%88%D9%84-%D8%AA%D9%88-%D8%A8%DA%A9%D8%B4.jpg

  • حسن صنوبری
۱۴
فروردين

https://bayanbox.ir/view/4182618192262535521/Mohammadi-ReyShahri.jpg

 

چند روز بعد از اعلام خبر درگذشت آیت‌الله محمد ریشهری این چند سطر نوشته شد در مآثر و آثار و اهمیت آن دانشمند بزرگ و بی‌نظیر ایرانی، که چون همیشه سیاست و رسانه تصمیم دارد ابعاد و اهمیت علمی‌اش را سانسور کند:

 

یک

اسلام و تمام علوم اسلامی وابسته به دو متن است: قرآن و حدیث. تکلیف قرآن کریم مشخص است. خداوند وعده داده تحریف نشود و این خود جزو معجزات قرآن است: نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون. بعد از ۱۴۰۰ سال برخلاف عهدین مسیح و یهود، سخن خداوند نزد تمام فرق اسلامی یکی‌ست. اما در مورد حدیث چنین وعده‌ای صادر نشد و بازار تحریف و جعل همواره در این زمینه رونق داشته. از طرفی تفسیر قرآن هم وابسته به حدیث است، حدیث معصوم مفسر مشروع کلام خداست،‌ چون کتاب با معلم ارسال شده. این است اهمیت پژوهش علمی در حدیث و دانش شناخت غث و سمینش

 

دو

کارنامۀ بعضی دانشمندان را که مرور می‌کنی احساس می‌کنی یک نفر نبودند، چندنفر بودند، یک عمر نداشتند چندین عمر داشتند. آیت‌الله «محمدی ری‌شهری» با آنهمه آثار بی‌بدیل در تحقیق علمی و ترویج سخن پیامبران و امامان علیهم السلام از این زمره است. در علم حدیث این محدث بزرگ را اگر شیخ صدوق یا کلینی روزگار خود بدانیم بعید است اغراق کرده باشیم. با اثر بی‌نظیری چون «میزان‌الحکمه» و آثار عظیمی مثل «دانشنامه امیرالمومنین»، «دانشنامه امام حسین»، «دانشنامۀ امام مهدی» و همچنین آثار ارزشمندی مثل «حکمت‌نامۀ پیامبر اعظم»، «حکمت‌نامۀ عیسی»، «حکمت‌نامۀ لقمان» (علیهم السلام)، «دانشنامه احادیث پزشکی» و...

 

نگارش اینهمه اثر ارزشمند در حدیث توسط یک عمر هفتادساله بسیار شگفت است (جدا از انبوه آثار ارزشمندی که توسط گروه و شاگردان ایشان در موسسه دارالحدیث‌شان نوشته شده، از جمله تصحیح کافی شریف که اهل فن می‌دانند چه کار بزرگی بود) حال آنکه حدیث تنها شاخۀ پربار درخت دانش این بزرگمرد نبوده است.

 

آیت‌الله ری‌شهری در شاخه‌های دیگری مثل پژوهش در عرفان و شناساندن عارفان معاصر با آثار محبوب و بی‌نظیری مثل «کیمیای محبت» و «زمزم عرفان» سهمی بی‌نظیر دارد (همچنین اثری مهم درباره عارفی دیگر که گمانم باید متاسف ناتمامی‌اش باشیم). همچنین آثار ایشان در حوزۀ تاریخ سیاسی معاصر نیز بسیار مغتنم است، با کتاب‌های مهمی مثل «خاطرات سیاسی»، «سنجۀ انصاف» و کتاب آخرشان «روشن‌بینی امام خمینی در نامه ۶/۱/۱۳۶۸» که اخیرا منتشر و نقل محافل تاریخی و سیاسی شد.

 

سه

چیزی می‌خواهم بگویم که شاید خیلی از طلبه‌ها و آخوندهای جوان خودشان نگویند و حتی ندانند (حالا بعضی به خاطر شدت درگیری مستقیم با بخش‌های نادلخواه حوزه و از سر شرافت و بعضی از شدت بی‌سوادی) و آن اینکه حوزۀ علمیۀ شیعه در ایران مخصوصا حوزۀ قم در این چهل سال تحولی عظیم را تجربه کرده و دستکم اکنون دیگر پایه‌های یک تمدن بزرگ اسلامی را دارد. این تحول شاید از حدود شصت هفتاد سال پیش توسط نخبگان نادری مثل علامه طباطبایی، امام خمینی، آیت‌الله بهاالدینی، شیخ مرتضی حائری و... در شکل حلقه‌های اقلیت آغاز شد، اما پس از انقلاب قدرت گرفت و بخشی از جریان اصلی حوزه شد. این تحول در نفی فقه نبود، بلکه در نفی استیلا و تمامیت فقه بود و در اثبات دیگر شئون فراموش‌شده (و بعضا: اصلی) علوم اسلامی بود. یعنی اخلاق، عرفان، فلسفه، تفسیر قرآن، حدیث، تاریخ، کلام و.‌‌..

 

 پس از تحول‌خواهان اولیه بار اصلی این تحولات عموما بر دوش شاگردان مشترک ایشان بود، مثلا عرفان با امثال مرحوم علامه حسن‌زاده و مرحوم پهلوانی، فلسفه با امثال مرحوم مصباح و مرحوم انصاری شیرازی، تفسیر -بخش نخبگانی‌اش- با آیت‌الله جوادی آملی، کلام با آیت‌الله سبحانی و... که همه از شاگردان علامه و امام بودند؛ اما در حدیث مهم‌ترین حرکت و جریان تحول از نسل بعدی این نسل و مربوط به مرحوم آیت‌الله ری‌شهری است. روحانی‌ای که از جوانی شوق و نبوغ خاصی در قرآن و حدیث داشت، حافظ تمام آیات قرآن و تعداد بسیاری حدیث مستند بود و از جوانی فکرمی‌کرد اگر مبنای فقه، قرآن و حدیث است چرا جایگاه علمی این دو رشته در حوزه‌های علمیه تا این حد کمرنگ شده است؟ محمدی‌ریشهری با نگارش متون محققانه حدیثی و نیز تاسیس مجموعه «دارالحدیث» در قم و «دانشگاه قرآن و حدیث» در تهران طی چند دهه وضعیت دانش حدیث را دگرگون کرد، ورق را در این علم برگرداند و بزرگراهی عظیم برای نسل‌های پس از خود به یادگار گذاشت.

 

چهارم

امروز مستندترین و علمی‌ترین پژوهش‌های حدیثی و رجالی جهان اسلام در ایران انجام می‌شود، معتبرترین احادیث پیامبر اکرم توسط نخبگان شیعه احصا و تصحیح و تدوین شده‌اند و جامع‌ترین مستندترین روایات اسلامی و سخنان اهل بیت علیهم السلام را باید در کتاب‌های شریفی که این دانشمند بلندهمت و شاگردانش نوشته‌اند.

 

چه چیز برای یک مسلمان و یک شیعۀ امیرالمومنین بالاتر از اینکه تمام عمرش استجابت این دعای شریف ماثور در زیارت جامعه کبیره باشد: «واجعلنی ممن یقتص آثارکم»

 

https://bayanbox.ir/view/6988660941052359691/Soleimani-ReyShahri.jpg

 

پنجم

اگر بخواهم از میان آثار یادشده و دیگر آثار آیت‌الله ری‌شهری بنا به وسع اندک خود چند کتاب را برای عموم مخاطبان پیشنهاد بدهم این آثار بسیار خواندنی و جذاب را توصیه می‌کنم:

۱. کیمیای محبت (قبلا در این صفحه معرفی‌اش کردم)

۲. گزیدۀ میزان الحکمه (خود میزان الحکمه را معرفی کرده‌ام)

۳. حکمت‌نامه عیسی

۴. حکمت‌نامۀ لقمان

۵. بر بال خاطرات (در مطلب بالا تنها به این اثر اشاره نشده که اثری با مضامین عرفانی و اخلاقی است)

۶. سنجۀ انصاف

  • حسن صنوبری
۱۳
دی

https://bayanbox.ir/view/7321768363501939459/%D8%A7%D8%B2-%DA%86%DB%8C%D8%B2%DB%8C-%D9%86%D9%85%DB%8C-%D8%AA%D8%B1%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%85.jpg

 

ظاهراً یک قصه ناتمام است.

اما اتفاقا سردار در این کتاب همه‌چیز را برای ما گفته. همۀ چیزهایی که نمی‌دانستیم. وگرنه تاریخ زندگی سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی پس از انقلاب تا روز شهادت، تقریبا مشخص است و حاوی انبوهی سند کتبی و تصویری است. اما در این کتاب سردار برایمان از بخش‌هایی سخن گفته که ازشان روایت دست اول و مثلا فیلمی وجود ندارد. جزئیاتش را نمی‌دانستیم. از پیش از تولدش، تولدش، کودکی، نوجوانی، جوانی و تغییر و تحولش تا یک سال پیش از پیروزی انقلاب، کاملا هم زیبا و جامع. هم دراماتیک هم تحلیلی هم دقیق. هم با روایت رمان‌گونۀ جزئیات، هم با دقت و انتخاب سکانس‌های اصلی و برگزیده زندگی.

به نظرم مهم‌ترین بخش زندگی بیشتر قهرمانان و انسان‌های بزرگ حد فاصل بین نوجوانی و جوانی است، آن موقع که پی اصلی شخصیت هر کسی ریخته می‌شود و همان وقت است که بیشتر افراد اراده می‌کنند در آینده چه کسی باشند. بخشی که در این کتاب به خوبی روایت شده. ما با خواندن این اثر می‌فهمیم سردار چگونه سردار شد و دقیقا لحظۀ پرش او را به چشم می‌بینیم:

طی زمان ببین و مکان در سلوک شعر {اینجا: در سلوک عشق}
کاین طفل یک‌شبه ره صدساله می‌رود

 

بنابر این، این اثر ماده خام یک رمان یا فیلم نه، که خود یک رمان کوتاه و طرح یک فیلمنامه ارزشمند است از زندگی سردار شهید که به خودی‌خود و بی‌توجه به موضوع هم خواندنی و شیرین و آموختنی است. زین‌رو با جرات می‌توان گفت این کتاب مهمترین اثر روایی و فرهنگی تولید شده با موضوع قهرمان ملی ایرانیان در این دو سال پس از شهادت است.

تا ببینیم کدام همت بلند و در چه زمانی از دل این کتاب شریف سینمایی یا سریال زندگی سردار سلیمانی را بیرون می‌کشد. البته که ادای حق همین بخش اول و اندک از زندگی سردار هم کار عظیم و دشواری است و بعید است همتش فعلا در کسی رخ نماید:

مجلس تمام گشت و به پایان رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده‌ایم!

 

این را هم خوب است عرض کنم که هرچه به اواخر متن نزدیک می‌شویم کیفیت و پرداخت متن و حوصله مولف کمتر می‌شود اما متن همچنان خواندنی و ارزشمند است. و عجیب و جالب که پایان متن در حوالی ساعت یک بامداد است!

 

سرانجام: حیف است که فرصت خریدن، خواندن و هدیه‌دادن این یادگاری ارزشمند شهید را از خودمان دریغ کنیم.

  • حسن صنوبری
۲۵
آبان

https://bayanbox.ir/view/8661672678400659812/%D8%A7%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D8%B3%D8%B9%DB%8C%D8%AF.jpg

«با اشغال افغانستان توسط شوروی، احتمالا شاهد شکاف عمیق‌تری خواهیم بود که مسلمانان خوب را از مسلمانان بد متمایز می‌کند. بدون شک، هرروز شاهد اخبار بیشتری خواهیم بود که دستاوردهای مسلمانان خوب مانند سادات ضیاءالحق، رئیس جمهور پاکستان و شورشیان مسلمان افغانستان {طالبان} را تحسین می‌کنند و اسلام خوب را با ضدکمونیست‌بودن و در صورت امکان با مدرنیزه‌کردن برابر می‌دانند. اما، درمورد مسلمانانی که مقاصد ما را برآورده نمی‌کنند، باید گفت که آن‌ها مانند همیشه به صورت افراطیانی متحجر به تصویر کشیده خواهند شد».

آنچه خواندید پیش‌بینی زنده‌یاد إدوارد سعید بود؛ ۴۱سال پیش! و حالا می‌بینیم چه پیش‌بینی دقیق و مهمی بود. اشاره به زمانی دارد که طالبان وحشی که آمریکایش برآورده بود به عنوان یک گروه مسلمان خوب توسط آمریکا و رسانه‌های عظیمش بازنمایی می‌شد و ایران مبارز و متمدن و مسلمان به عنوان یک گروه خشن و بدوی و به قول بعضی از خودشان: بربرهای جدید.

شکست هژمونی عنوان کتابی است که نشر ترجمان سه سال پیش با ترجمه حسین نظری منتشر کرد، کتابی که شامل چهار مقاله از متفکر، زبان‌شناس، سیاست‌پژوه و منتقد فرهنگی هنری بزرگ فلسطینی آمریکاییِ معاصر زنده‌یاد ادوارد سعید است. موضوع کتاب بررسی بازنمایی‌های رسانه‌ای آمریکا از اسلام، ایران، انقلاب اسلامی و به‌ویژه یکی از همین ماجراهای مهم امروز (۱۳آبان) یعنی تسخیر سفارت است.

یکی از چیزهایی که در این کتاب می‌آموزیم این است که چرا حتی خیلی از آدم خوب‌های جهان ناخواسته حس بدی به ایران و اسلام دارند. و اینکه چگونه تفکر بدون رسانه در غرب آن روزگار و در همه جهان امروز نزدیک به محال است. حتی می‌توانیم حدس بزنیم چگونه نخبگانی مثل خود سعید که در دهه۶۰ -که ظاهرا بدنام‌ترین دهه ایران است- به دلیل مواجهه مستقیم با ایران همه هوادار ایران بودند، در دهه‌های بعدی که فاصله‌ای بین آن‌ها و ما افتاد (و بعضی مسئولان فرهنگی و سیاسی ما هم خود را مستغنی از ارتباط‌گرفتن با حتی هوادارانمان دانستند) تسلیم جنگ رسانه‌ای نابرابر شدند. امری که پس از سیاه‌کردن ذهن مردم مغرب‌زمین سراغ مشرق‌زمینیان نیز آمد؛

سعید در بخشی دیگر می‌نویسد:

«قسمت اعظم جهان سوم اکنون غرق در شوهای تلویزیونی آمریکایی و کاملا وابسته به گروه کوچکی از خبرگزاری‌هاست که اخبار را به جهان سوم مخابره می‌کنند، حتی در تعداد قابل توجهی از مواردی که اخبار دربارۀ جهان سوم است. کشورهای جهان سوم به طور کل، و کشورهای مسلمان به طور خاص، از منبع اخبار بودن به مصرف‌کنندۀ اخبار تبدیل شده‌اند. برای نخستین‌بار در طول تاریخ یعنی برای نخستین‌بار در چنین مقیاسی- می‌توان گفت که جهان اسلام تا اندازه‌ای، از طریق تصاویر، تاریخ‌ها و اطلاعاتی که توسط غرب تولید شده است، دارد درموردش خودش می‌آموزد»

این حرف وحشتناک که بالا می‌گوید، آن‌موقع چندان شامل حال ایران نمی‌شد؛ ولی دریغ که اکنون هزاران برابرش در بخش‌های قابل توجهی از مردم ایران مصداق یافته است (منظورم شوهای تلویزیونی نیست که تبدیل به زیست اینستاگرامی شده، منظورم بخش خطرناک‌تر است: شناخت و فهم خود با تلقین دشمن خود)

تازه غرب و استعمار که به درک! چه حقارت عظیمی که بعضی از ما برای فهم خود چشم به دهان رسانه‌های سعودی بسته‌ایم.

در یکی دیگر از مقالات کتاب سعید بخشی از سخنان یکی از چهره‌های رسانه‌ای آمریکایی را نقل و نقد می‌کند، من نقلش را نمی‌آوردم، ولی خواندن بخشی از همین نقدش نیز قابل تأمل است:

«... این مطلب که استعمار پرتغالی قرون پانزده و شانزده مناسب‌ترین راهنما برای سیاست‌مداران غربی معاصر است ممکن است به نظر برخی خوانندگان غریب برسد، اما در حقیقت این تحریف او از تاریخ است که بیش از همه معرف فضای این دوران است. او می‌گوید استعمار باعث آرامش بود، گویی که تحت سلطه درآوردن میلیون‌ها نفر به چیزی جز آرامشی رویایی نینجامیده است و گویی که آن ایام بهترین دوران بوده‌اند. احساسات جریحه‌دارشده‌شان، تاریخ تحریف‌شده‌شان، سرنوشت دردناکشان هیچ اهمیتی ندارد، مادامی که «ما» می‌توانیم آنچه برای «ما» مفید است را به دست بیاوریم: منابع با ارزش، مناطق استراتژیک جغرافیایی یا سیاسی، منبع عظیمی از نیروی کار بومی ارزان. پس از قرن‌ها سلطۀ استعماری، استقلال کشورها در آفریقا و آسیا تحت عنوان بازگشت به «بربریت» مردود خوانده می‌شود. طبق گفتۀ کلی {همان چهره رسانه‌ای} تنها راه پیش رو پس از چیزی که او آن را مرگ مفتضحانۀ امپراطوری قدیم می‌داند، تجاوزی جدید است! و در پس این دعوت غرب به بازپسگیری آنچه حق مسلم «ما»ست، تنفری عمیق از فرهنگ اسلامی بومی آسیایی است که کلی می‌خواهد «ما» بر آن حکومت کنیم.»

درباب این بخش از سخنان سعید دو نکته می‌گویم: یکم: این نوشته برای سی سال پیش از حمله مستقیم آمریکا به عراق و افغانستان و حمله‌های غیرمستقیمش به دیگر سرزمین‌های اسلامی (یمن، سوریه و...) است. پس گفته‌های آن کارشناس رسانه‌ای فقط تحلیل یک کارشناس نبوده، بلکه توجیه و زمینه‌سازی برای یک برنامه نظامی (و رسانه‌ای و امنیتی) بزرگ حکومتی بوده است؛ چون مو به مو محقق شد!

دوم: نقل اخیرم از سعید را به علاوه نقل قبلی‌ام از او کنید و پیش خودتان، در دور و اطراف خودتان، در محل کار و تحصیل و... ، ببینید آیا این «تنفر از فرهنگ اسلامی بومی آسیا» چقدر در بین همین ما آسیایی‌ها تدریس و تزریق شده، همین خیلی آموزنده است!

و نیز لطفا متوجه باشیم: ریشۀ نفرت و خودستیزی از کجا آمده.

 


پینوشت:

حالا که بحث «ادوارد سعید» و «ترجمان» شد این را هم عرض کنم محضر شما: در شماره ۱۶ فصل‌نامه ترجمان {با عنوان «کمتر بیشتر است» که از بهترین شماره‌های این فصل‌نامه است} جستار-خاطره‌ای بسیار خواندنی، چندلایه، مهم و آموختنی ترجمه شده است با عنوان «ملاقات سعید و سارتر در آپارتمان فوکو»

این مطلب به قلم خود ادوارد سعید است و در آن سیمایی را از سال‌های پایانی و پایان «ژان‌پل‌ساتر» و «سیمون دوبووار» برای آزادگان جهان افشا می‌کند که در انبوه نوشته‌های موافقان و مخالفان ایدئولوژیکشان اثری از آن نمی‌توانید پیدا کنید. چون این موافقان و مخالفان همواره بیش از خود شخصیت این دو با افکار و گفتار و دعاوی‌شان درگیر بودند، اما سعید شما را به خود شخصیت این دو -مخصوصاً سارتر- نزدیک می‌کند. این جستار برای همه خواندنی است، اما به خاطر دلایل و اشاراتی برای مخاطب ایرانی و مسلمان خواندنی‌تر.

آنچه باعث مى‌شود آن جستار بسیار براى من جذاب و آموختنى باشد (و حتى بیشتر از کتاب شکست هژمونى) صرفا حرف‌هایى نیست که آنجا درباره ایران و اسلام و انقلاب و فلسطین گفته شده، یا روایت جالبى که سعید از خود فوکو دارد؛ بلکه در لایة دوم متن، شخصیت پژوهى و شخصیت‌پردازى سعید از این روشنفکران و نمایش سیر پنهان «انفعال» در کسانى است که علم و ادعایشان گوش عالمى را در آن روزگار کر کرده بود.

یک بازیگر یا فوتبالیست یا ... هرقدر هم مشهور باشد، ادعای عدم انفعال ندارد، اما یک روشنفکر مشهور، که از قضا اهل فلسفه (و شاید: فیلسوف) هم هست، فعالیت سیاسى و ادبى و هنرى و تشکلى و... هم دارد، خب خیلى ادعا دارد، تصور انفعال براى او که همواره مدعى کنش‌گرى است دشوار است .اینجا از جمله جاهایى است که یاد می‌گیرم علم و آگاهى و کنش سیاسى و تفلسف هم، لزوما به کمال شخصیتى و اصالت و ارجمندى منجر نمى‌شود، کمال شخصیتى و تعالى روحى، سلوک و مراقبه‌ای مى‌خواهد که پیمودنش آسان نیست، و رهایى از انفعال که از اولیات کمال انسانى است (جه اینکه بین موجودات فقط انسان است که مستعد اراده و ااهى است) بدون آن سلوک و تربیت معنوى براى کسى محقق نخواهد شد.

چیزى که از امثال ادوارد سعید می‌توان یاد گرفت، از متفکرى که در قلب آمریکا، در اوج شهرت و احترام، در رفت و آمد با غول‌هاى فرهنگی جهان، «همچنان خودش بود» یرهیز از خودفریبى است.

خودفریبى محصول خودناشناسى است و سرانجام به انفعال منجر مى شود، به اینکه تو در حادثات و اوقات و احوال زمانه بیش از اینکه مغز باشى، چشم و گوش باشى؛ بیش از اینکه بر عالم خود موثر باشى، از پیرامون خود متأثر باشى، واین خیلى وحشتناک است. انفعال یعنى چشم بپوشى از امکان انسان بودن. انسانى که نتواند فارغ از هیاهو، فارغ از رسانه، فارغ از آنچه می‌بیند و مى‌شنود «موجود» باشد، به کاربردن نام انسان دربارة او، اسراف واژگان است.

الغرض جه خوب که از همین امروز تمرین کنیم خودمان را گول نزنیم، بودن یا نبودنمان در هر امرى را تقصیر در و دیوار و زمان و مکان نیندازیم، به خودمان مدام حق ندهیم، کاستی‌های درونی‌مان را توجیه نکنیم، اینقدر در همه‌جا و همه‌کس دنبال کاستى و زشتى نگردیم براى توجیه زشتى و کاستى خویش. نه عزیز من! از خودت فرار نکن، ارادة انسانى بر همه چیز قاهر است.  زمین کج نیست، بلد نیستى برو بیاموز؛ بلدى، برقص!

 


پ‌ن: سیزدهم آبان در اینستاگرام همین صفحه منتشر شد

  • حسن صنوبری
۰۶
مهر

وقتی بی‌قدری مثل بنده قرار باشد درباره آن بزرگ بی‌نظیر بنویسد، یعنی قرار است دریا در کوزه ریخته شود، خاصه در این مجال اندک: «گر بریزی بحر را در کوزه‌ای | چند گنجد؟ قسمت یک‌روزه‌ای».

ده سکانس و نکته از زندگی عارفِ کامل، دانشمندِ ابوالفضائل، علامۀ ذوالفنون، آیت‌الله حسن حسن زاده آملی رضوان الله تعالی علیه:

https://bayanbox.ir/view/7255241804680096913/hasan-hasan-zade-amoli.jpg

 

۱. در دهه سی، به کار استخراج تقویم مشغول بود، در آستانۀ یکی از پیش‌بینی‌هایش دربارۀ یک کسوف، یک استاد ریاضی مهم دانشگاه تهران در روزنامه اطلاعات کار طلبۀ جوان را غیرعلمی خواند و عدم تحقق کسوف را پیش‌بینی کرد. روز موعود فرارسید؛ کسوف واقع شد. روزنامه صرفا در مطلبی از اشتباه درج شده عذرخواست.

بار دیگر این مباهله علمی درگرفت؛ در تقویم حسن‌زاده رمضان ۲۹روزه بود ولی در محاسبه همه افراد ۳۰روزه. این استثنایی بودن و اختلاف محاسباتی حتی موجب نگرانی استاد فقه و اخلاقش (آیت‌الله محمدتقی آملی) شد. با این حال شب موعود فرا رسید و خنجر هلال شوال، سر سلخ رمضان را برید.

روز بعد برای تبریک عید تعدادی از استادان دانشگاه از جمله همان استاد ریاضی به منزل آیت‌الله کاشانی (رئیس وقت مجلس شورا) می‌روند؛ آیت‌الله طعنه می‌زند چطور شما و همه اساتید دیگر زمان عید را اشتباه دریافتید و یک طلبه ساده ما درست؟ استاد ریاضی متکبرانه می‌گوید «گاه باشد که کودک نادان‏ | به غلط بر هدف زند تیرى‏».

حسن‌زاده جوان این حکایت می‌شنود و این‌بار برخلاف دفعه قبل که حیا کرده بود از به رخ کشیدن اشتباه و اتهام طرف مقابل، تمام مستندات محاسباتی خود از زیج بهادری و الغ‌بیگی و... را برای روزنامه و دانشگاه تهران می‌فرستد؛ هیچکدام اعتنایی نمی‌کنند؛ حتی حاضر به انتشار نمی‌شوند.

همین دانشگاه تهرانِ متکبر؛ ۴۰سال بعد جشن‌نامه بزرگداشت آیت‌الله علامه حسن‌زاده آملی (کتاب «آیت حُسن») را با برترین استادان فلسفه در می‌آورد: رضا داوری اردکانی، کریم مجتهدی، غلامحسین دینانی، غلامرضا اعوانی، محسن جهانگیری، احمد احمدی، مهدی گلشنی و... . برترین استادان برترین رشته برترین دانشگاه کشور، سر فرومی‌آورند نزد همان طلبه: تعز من تشاء و تذل.

 

https://bayanbox.ir/view/7437925726306024042/%D8%B9%D9%84%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%A2%D9%85%D9%84%DB%8C-3.jpg

 

۲. در دوران غربت سنت تدریس و تحصیلِ علومی چون ریاضی و هیئت و فلسفه و عرفان در حوزه علمیه، کرسی‌شان را برپا می‌داشت و برترین آثار این رشته‌ها را نوشت.

 

۳. پیش از عصر جی پی اس، با اسطرلاب قبلۀ مردم آمل را با دقت و درستی برای همیشه محاسبه کرد.

 

۴. جزو معدود دانشمندانی بود که بی شاگردی امام خمینی از ستارگان دانش عرفان نظری بود. و جالب که در بسیاری از امور و علوم شبیه امام بود.

 

۵. شاید تنها کسی بود در روزگار ما که تاج «علامه»بودن را مسامحتا و احتراما بر سر نداشت. تعصب شاگردان یا تعارف سیاسیون او را علامه نکرد.

نه مطالعه فهرست طویل آثار علمی‌اش که تنها بررسی کتاب «ده رساله فارسی» او که در ۱۰رشته علمی متفاوت نوشته شده گواه همه‌چیزدانی اوست.

 

۶. به خودیِ خود آیتِ فقرِ دانشگاه و حقارت یک‌شاخه‌گرایی بود.

 

https://bayanbox.ir/view/4790224437989519877/%D8%B9%D9%84%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%A2%D9%85%D9%84%DB%8C-%D9%81%DB%8C%D8%B2%DB%8C%DA%A9-%D9%88-%D9%86%D8%AC%D9%88%D9%85.jpg

 

۷. با اینهمه فضل علمی و معنوی؛ با اینهمه دلائل و حتی کرامات، تا دلتان بخواهد لعن و تکفیر شد؛ حتی در دوران کهولت

{و در این فقره‌های اخیر جدا از علمای قشری و جهلای عربده‌کش، شاید بعضی شاگردان نادان یا شهرت‌طلب یا شیاد یا هرچی... بی‌تقصیر نبودند}.

 

۸. پیشتازی‌اش در دانش حتی مخالفانش را هم پیش می‌برد. گمان من است که بسیاری از آثار حجیم و جنجالی استاد حکیمی یعنی مکتب تفکیک (نوشته شده در سال‌های ۷۱ تا ۷۵) و الهیات الهی و الهیات بشری (دهه ۸۰) و... همه در پی و در پاسخ به یک جزوۀ کوچک او نوشته شدند: «قرآن و عرفان و برهان از هم جدایی ندارند» (۱۳۶۹) با همین اسم موزون و طولانی‌اش، که با حدیثی از امام جعفر صادق (علیه السلام) در ستایش ارسطو شروع می‌شود.

 

۹. عجیب بود

عجیب بود که تمحضش در علوم و کسوت علامگی مانع فتوحات روحی و معنوی و سلوکی‌اش نبود؛

که احوالات عرفانی‌اش مانع زیست اجتماعی و انقلابی‌اش نبود؛

که دفاعش از انقلاب اسلامی او را به مسابقۀ کسب جاه و مقام و مدرسه و منبر و زمین و ثروت از کیسۀ انقلاب نینداخت؛

که زهد و مراقبه و خلوتش او را از زیست شادانه و مهربانانه با عموم مردم بازنداشت؛

که وقت گذاشتن برای مردم و دوستداران علم و عرفان او را از کتاب‌ها و کتابخانۀ نامتناهی‌اش بازنداشت،

عجیب بود اینهمه ذوفنونی و ذووجهی ... آن دانش، آن عرفان، آن فروتنی، آن لحن شیرین و دلنشین و آن خط خوش ... خط خوشی که خود رساله‌ای می‌طلبد تفسیر و تبیینش.

 

۱۰. ما با تماشای او فهمیدیم «شیخ بهایی» یعنی چه، «خواجه نصیر» یعنی چه، «علامه حلی» یعنی چه ... و شگفت که تصویر اسطوره‌های عرفان و علم را یک‌جا در خود جمع کرده بود.

خدا او را -که قطعا ولیئی از اولیایش بود- با محمد و آل محمد محشور کند و ما را شامل حال دعایش در این اربعین قرار دهد.

 

https://bayanbox.ir/view/5754372738635671278/%D8%B9%D9%84%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%A2%D9%85%D9%84%DB%8C.jpg

 

پ‌ن: اگر زنده بودم حتما در روزهای آینده مطالبی درباره مآثر و آثار علامه خواهم نوشت؛ برای ادای دین؛ چه اینکه فارغ از همه‌چیز از قهرمانان روزهای نوجوانی‌ام بود.

 


نوشته‌های مرتبط:

1. معرفی کتاب: فص حکمه عصمتیه فی کلمه فاطمیه | علامه حسن‌زاده آملی

2. سفر به آن سوی تسلکوپ (برای دوستان نوجوانم)

  • حسن صنوبری
۱۸
تیر

https://bayanbox.ir/view/5222496012713199991/%D9%81%D9%87%D8%B1%D8%B3%D8%AA-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A810.jpg

به بهانه ۱۸تیر روز ملی ادبیات کودک و نوجوان

اگر بگویند «ادبیات کودک»، ذهن آدم می‌رود به سمتِ کودکان آمده از خردسالی؛ اگربگویند «ادبیات نوجوان»، ذهن آدم می‌رود به سمت نوجوانانِ عازمِ جوانی؛

ولی وقتی می‌گویند «ادبیات کودک و نوجوان» آدم بیشتر یاد کتاب‌هایی می‌افتد که مناسب سنی بینِ سن کودکی و نوجوانی هستند. همان سنی که مرز است و اصلا معلوم نیست چیست بالاخره. حتی می‌توانم بگویم این دورۀ کودک‌نوجوانی در همۀ افراد یک‌جور نیست خودش، برای بعضی خیلی طولانی است و برای بعضی خیلی کوتاه. بعضی را آدم مدت‌های طولانی خیالش راحت است که این همچنان «بچۀ دوست‌داشتنی»ِ خانوادۀ ماست، اما بعضی یک‌شبه بزرگ می‌شوند. تا دیروز بچه بود سرش را نمی‌توانست از بازی‌های گوشیِ مادرش بیاورد بیرون، شب خوابید صبح بیدار شد با یک وجب سبیل آمد نشست پشت میز صبحانه گفت: این وضع ادارۀ کشور نیست!

الغرض که شخصیت آدم‌ها در این موضوع یک‌سان نیست. لزوما و همیشه هم ربطی به شرایط زندگی ندارد. خدا اینطور آفریده.

خلاصه این کتاب‌هایی که من معرفی می‌کنم برای «کودک» و «نوجوان» نیست، برای «کودک و نوجوان» است. چون امروز «روز ملی ادبیات کودک و نوجوان» است. همچنین: برای خودمان هم هست. همچنین چون روز «ملی» است سعی می‌کنم بیشتر از ایرانی‌ها بنویسم. اهتمام دومم هم این است که کتاب‌هایی را که قبلا اینجا (سنجاب‌ها، لینالونا دوست خوب خدا) یا جاهای دیگر معرفی کرده‌ام را در این فهرست نیاورم و اهتمام آخر هم اینکه کتاب‌ها کم‌حجم باشند که هم خریدشان به جیب‌های بیشتری قد بدهد هم خواندنشان به حوصله‌های بیشتری:

 

۱. حکایت دو درخت خرما | نادر ابراهیمی

نمونه‌ای عالی از یک داستان «مذهبی و اخلاقی» زیبا و دلچسب و البته: «واقعی»، برای بچه‌ها

 

۲. قصه قالیچه‌های شیری | نادر ابراهیمی

یک کتاب شیرین و خواندنی برای کودکان نوجوانان. با نگاهی شعورمند به موضوع «محیط زیست» و همچنین «هنرهای اقوام ایرانی»

 

۳.  بابا برفی | جبار باغچه بان

یک داستان تاثربرانگیز و شیرین و نمونه‌ای از بهترین‌های ادبیات کودک و نوجوان ایرانی در ابتدای عصر جدید، که «ایثار و فداکاری» را یادمان می‌دهد

 

۴. خداحافظ راکون پیر | کلر ژوبرت

اگر بگویم بهترین اثر خانم ژوبرت و از بهترین آثار با موضوع «کودکان و فهم شیرین معنای مرگ» باشد اغراق نکرده‌ام. کاش من هم در کودکی و قبل از درگذشت عزیزانم این کتاب را خوانده بودم. مثل بیشتر کارها هم خودشان نوشته‌اند هم خودشان کشیده‌اند و در این کتاب هردو فوق‌العاده

 

۵. کلوچه‌های خدا | کلر ژوبرت

یک کتاب خیلی خوب برای آموزش «مهربانی» به کودکان

 

۶. بی بال پریدن | قیصر امین‌پور

بی بال پریدن یک مجموعه نثر زیبا و باصفاست که بارها به نوجوانان هدیه دادمش. کتابی که به آدم می‌آموزد «عدالت» یعنی چی. مخصوصا با تفسیر اسلام و متمایز با اندیشۀ مارکسیسم. اینگونه کتاب‌ها وجدان سازند

 

۷. به‌ قول پرستو | قیصر امین‌پور

بهترین مجموعه شعر اختصاصی مرحوم امین‌پور برای کودکان و نوجوانان و از بهترین‌های این ژانر در چهل‌سال اخیر

 

۸. یک قوری پر از قور | مریم هاشم‌پور

یکی از خوشایندترین مجموعه شعرهای کودک و نوجوانی است که تاکنون خوانده‌ام

 

۹.  درخت بخشنده | شل سیلوراستاین

یک قصۀ نمادین و پر قدرت. که حداقل معنایش «مهربانی و فداکاری» است. من نمی‌دانم پس آن درخت چیست، خداست، مادر است، یا عاشق، هرچه هست زیباست. استاد  سیلوراستاین هم مانند خانم ژوبرت هم خودشان نوشته‌اند هم خودشان کشیده‌اند و هردو هم جذاب

 

۱۰. وسط این کتاب یک دیوار است | جان ایجی

خلاقیتش در فرم، در قصه‌گویی و تصویرگری که فوق‌العاده است. اینکه آخر فهرست آمده جدا از خارجی بودن به خاطر این است که قصه تمثیلی است، اگر به عالم روانشناسی و خودشناسی برود نتایج خوبی دارد اما اگر به عالم سیاست و میهن برود ممکن است نتیج خیلی خوبی نداشته باشد! لذا تفسیر پدرومادر برای مخاطب کم‌سن‌وسال مهم است

  • حسن صنوبری
۱۸
تیر

https://bayanbox.ir/view/608250940287819196/koodak.jpg

به نام خداوندِ مهربانِ کودکان و نوجوانان و به نام خداوندِ خلاقِ ادبیات.

به بهانه هجدهم تیرماه، روز ادبیات ملی کودکان و نوجوانان، کمی خاطره‌بازی، کمی قدردانی و کمی معرفی کتاب خوب

  • حسن صنوبری
۰۲
ارديبهشت

از گل و بلبل به نظم و نثر سعدی قانعم
این معانی در گلستان بیشتر دارد بهار

(بیدل دهلوی)

https://bayanbox.ir/view/5692748997090483605/%DA%AF%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86.jpg

گلستان سعدی هم دروازۀ قرآنِ ورود به شیرازِ ادبیات سعدی است، هم از بهترین دروازه‌ها برای ورود به عالم ادبیات فارسی، اعم از نظم و نثر، به ویژه نثر فارسی است.

چرا؟ چون:

یکم: نثر و روایت و حکایات بسیار شیرین و جذاب‌اند؛

دوم: نثر در عین زیبایی و پاکیزگی بسیار بسیار آسان و روان است؛

سوم: معانی مطروحه خیلی معانی سنگین و پیچیدۀ فلسفی و عرفانی دشواری نیستند، عموما حکمت‌های عام زندگی‌اند که به کار پیر و جوان و عام و خاص می‌آیند؛

چهارم: حجم مجموعۀ کتاب خیلی کم است و خواننده می‌تواند در زمان محدودی یکی از شاهکارهای ادب فارسی را بخواند؛

پنجم: کتاب بخش‌بخش و جزءجزء است و حجم بخش‌ها و اجزاء هم کم یا خیلی کم است، همین کتاب را کاربردی‌تر و خواندنی‌تر کرده؛

ششم: نثر به نظم آراسته‌شده؛ پس خواننده یک تیر می‌زند با دو نشان.

با این شش دلیل و احتمالا دلایل دیگری که به ذهن من نرسید، اگر کسی بخواهد مطالعۀ جدی ادبیات فارسی و ایرانی را شروع کند، این کتاب از بهترین پیشنهادها برای شروع است؛ اگر قرار باشد نوجوانی با این ادبیات انس بگیرد و از آن نترسد در طی زندگی خود، این کتاب از بهترین پیشنهادها برای هدیه است؛ اگر قرار باشد در یک جمع با سنین و سلایق گوناگون متن‌خوانی و ادبیات‌خوانی شکل بگیرد، این کتاب از بهترین پیشنهادها برای مطالعۀ جمعی است.

و به همین خاطر بوده که پیشینیان ما که ظاهرا شعورشان اندکی بیشتر از شعور دست‌اندرکاران نظام آموزشی در صد سال اخیر بوده، این کتاب سعدی را کتاب اصلی درسی مدرسه و مکتب روزگار پیشین قرارداده بوده‌اند، آن‌هم نه برای نوجوان که برای کودک. به همین دلیل کودک دیرین ایرانی که با اثر ارزشمندی چون گلستان کار خودش را شروع می‌کرده دیگر ترسی از مواجهه با دیگر متون ارزشمند ادبی نداشته، هم شهامت لازم را کسب می‌کرده هم مهارت لازم را، و اگر دوست می‌داشته سراغ دیگر متون نیز می‌رفته، به همین‌خاطر است که اثر عظیمی چون شاهنامه آن‌زمان به راحتی نقل نقالی‌های قهوه‌خانه‌ها و دیگر محافل عامیانه ما بوده و الآن ما تعجب می‌کنیم. وقتی گلستان از دبستان حذف شد، طبیعی است که امروز شاهنامه را دکتراخوانده ما هم نتواند از رو بخواند.

خلاصه که خودمان به فکر خودمان باشیم و بخریم و بخوانیم برای خودمان و بخوانیم برای کودکانمان و هدیه بدهیم به دوستان و عزیزانمان.

پ‌ن: اگر هم پای ترس از «خواندن و درست نخواندن» یا « خواندن و نفهمیدن» در میان است و دسترسی به استاد یا کارشناس درست‌درمانی هم نیست، یک پیشنهاد برای خرید یا هدیه، آلبوم صوتی «چهل حکایت از گلستان سعدی» است. در این آلبوم خسرو شکیبایی بخشی از گلستان سعدی را با موسیقی کارن همایونفر خوانده است.

  • حسن صنوبری
۲۵
فروردين

https://bayanbox.ir/view/6498731312604682030/%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%81.jpg

می‌توانیم بخوریم و بخوابیم و بدویم و بنشینیم و دوست بشویم و دشمن بشویم و شیطنت کنیم و حیا کنیم و سرخورده شویم و سرمست شویم و عاشق شویم و فارغ شویم و بخندیم و بگرییم و سردمزاج شویم و گرم‌مزاج شویم و درون‌‌گرا باشیم و برون‌گرا باشیم و تندروی کنیم و کندروی کنیم و ... بعد هم در اثر کهولت یا حادثه بمیریم. همین. درست مثل گربه‌ها، خرگوش‌ها، پشه‌ها، الاغ‌ها و کلاغ‌ها (یا شاید فقط مثل چیزی که از آن‌ها به چشممان می‌آید). بلاشک بیشترمان چنین زیستنی را ترجیح می‌دهیم.

می‌شود هم نه. یک لحظه مکث کرد. و کمی فکر کرد به این روند. به اول و آخرش. به چرایی و چگونگیش. می‌شود یک «که چی؟»ِ بزرگ کنار این روند سریع و متداول زندگی گذاشت و خندید به این ایدۀ مضحک: «زندگی می‌کنم چون زندگی می‌کنم».

پرسش از معنای زندگی -هر پاسخی که داشته باشد- پرسش سختی است و به همین دلیل عموما از آن فراری هستیم. من که هروقت بهش فکرمی‌کنم چارستون بدنم می‌لرزد. اما پرسشی‌ست که ظاهرا اگر سراغش را بگیریم دیگر آن آدم سابق نخواهیم بود. آن آدم رباتیِ حیوانیِ طبق معمول.

انسان‌های بزرگ عموما کسانی‌اند که خود را با پرسش «زندگی چیست» مواجه کرده بودند و همه بزرگی‌شان در پاسخی بود که به این پرسش داده بودند.

{پ‌ن: یک‌بار از پاسخ شاعران به این پرسش نوشته بودم: اینجا}.

 

«اعتراف» ، روایتِ سیری است که یکی از بزرگ‌ترین متفکران جهان و برترین نویسندگان تاریخ یعنی «لئو تولستوی» (لف تالستوی) برای رسیدن به پاسخ این پرسش انجام می‌دهد. سیری که زیست و جهان تولستوی را به کلی متفاوت و بی‌نهایت بزرگ می‌کند و سرانجامش همان تولستویی می‌شود که می‌شناسیم و همان تولستویی که در کهولت سن توسط کلیسا مرتد اعلام می‌شود.

حدودا صد صفحه است، لذا خواندنش وقتی نمی‌گیرد؛ درعوض کمک می‌کند یک‌بار این مسیر دشوار را با یک پیرمرد مهربان و دوست‌داشتنیِ راه‌رفته طی کنیم. شاید ترسمان را بکشد تا روزی بتوانیم به‌تنهایی به این سفر بزرگ برویم.

https://bayanbox.ir/view/8847092878728221746/leotolstoy.jpg

 

بریده‌ای از کتاب {البته با اندکی دستکاری نثر مترجم}:

«هیچکس جلوی من و شوپنهاور را نمی‌گیرد که زندگی را نفی نکنیم. ولی در آن صورت به جای تحلیل و استدلال باید خودت را بکشی. اگر از زندگی خوشت نمی‌آید خودت را بکش. اگر زندگی می‌کنی و نمی‌توانی معنای زندگی را دریابی پس به آن پایان بده، نه آنکه در این زندگی چرخ بزنی و داد سخن بدهی و کاغذ سیاه کنی که زندگی را درک نمی‌کنی. وارد یک جمع شاد و سرخوش شده‌ای که همه حالشان خوب است و همه می‌دانند چه می‌کنند و تو احساس کسالت و انزجار میکنی، خب برو بیرون!»

  • حسن صنوبری
۰۹
فروردين

https://bayanbox.ir/view/8918149453666992942/MizanolHekma.jpg

 

شعبان ماه پیامبر و ماه شادمانی اهل بیت (علیهم السلام) است، پس بد نیست یک کتاب دیگر با موضوع سخنان این برگزیدگان آفرینش معرفی کنم:

پس از انقلاب بیشتر روحانیان متاثر از نهضت امام خمینی یا رفتند سراغ مسائل سیاسی اجتماعی و یا اگر هم جانب دانش را گرفتند به فلسفه و عرفان و فقه و اجتماعیات و امور تربیتی مشغول شدند؛ این میان بسیار اندک بودند افرادی مثل آیت‌الله محمد محمدی ری‌شهری که با جدیت سراغ پژوهش و نگارش متون حدیثی بروند. شاید علت این بود که بیشتر الگوهای محبوب روحانیت در دهه‌های پنجاه و شصت اشتهار چندانی به علوم حدیثی نداشتند (امام خمینی، علامه طباطبایی، شهید مطهری و...) و در این زمینه جذابیت‌سازی ویژه‌ای برای طلبه‌های جوان وجود نداشت. حال آنکه برای تمدنی که می‌خواهد مبتنی بر اسلام باشد، دسترسی به متون اصیل و اصلی اسلامی و تراث و میراث شیعی اهمیت بی‌مانندی دارد. ری شهری پیش از انقلاب در مبارزه و پس از انقلاب در مسئولیت‌های سیاسی هم حضور داشت ولی این حضور موازی بود با اهتمام عظیم علمی‌اش که نتیجۀ آن کتاب‌های مهم فراوانی عموما در حوزه حدیث شد. شاید مهم‌ترین و مشهورترین این کتاب‌ها میزان الحکمه است که خیلی خوب است خودش یا دست‌کم گزیده‌اش در خانۀ هر شیعه‌ای باشد (البته نسخه ترجمه‌دارش). محمد محمدی ری‌شهری نگارش این کتاب را در دهه چهل در زندان‌های رژیم پهلوی آغاز و سرانجام نسخۀ نخستش را در سال ۱۳۶۲ منتشر کرد. کتاب پس از استقبال بالا در میان شیعیان عرب‌زبان به زبان فارسی نیز ترجمه شد.

چند نکته دربارۀ اهمیتش:

۱. این کتاب از معدود جوامع حدیثی روزگار ماست و می‌توان با جرأت گفت بهترین آن‌هاست. چه در کمیت، چه در کیفیت. چه در انتخاب منابع، چه در روش تحقیق، چه در تنوع و گستردگی موضوعات و چه در نوع تبویب، تنظیم و موضوع‌بندی.

۲. مولف احادیث فقهی را استثنا کرده و مجموعه‌ای از احادیث معرفتی غیرفقهی (اخلاقی، اعتقادی، اجتماعی، عرفانی و...) جمع کرده. باید توجه داشت اکثریت جوامع روایی پیش از این فقهی بودند: از «من لا یحضره الفقیه» و «تهذیب» و «استبصار» تا «جامع احادیث» آیت‌الله بروجردی؛ لذا از منظر روایات فقهی چیزی کم نداشتیم و برای تمدن امروز اسلام جای یک کتاب جامع حدیثی معرفتی خالی بود.

۳. در میزان الحکمة ۲۳۰۳۰ حدیث در ۴۲۶۰ باب تنظیم شده که وقتی توجه کنیم که این تعداد فراوان حدیث، با موضوع‌بندی و تنظیم الفبایی همراه است متوجه می‌شویم حضور این کتاب برای هرکسی که با هر نیتی می‌خواهد سراغ احادیث معتبر برود چقدر می‌تواند راهگشا باشد.

۴. به تناسب فرمایش معصومان در همراهی قرآن و حدیث، در هر موضوع، اول آیات قرآنی آمده و بعد احادیث مرتبط با آن موضوع در ادامه آمده‌اند. اینگونه مخاطبان متخصص هم می‌توانند هر حدیث را با متن قرآن عیارسنجی کنند.

۵. یک کار ارزشمند و عجیبی که آیت‌الله ری‌شهری انجام داده این است که به متن بحارالانوار بسنده نکرده، رفته سراغ آندسته از منابع علامه مجلسی که برای نگارش بحار الانوار در دسترس بوده، آن‌ها را بررسی کرده و بعد پی‌برده مرحوم علامه مجلسی مشخصا بسیاری از احادیث اجتماعی را از این منابع در بحارالانوار خود نیاورده (حالا یا به خاطر ذوق و نظر خاص ایشان در اجتماعیات بوده یا به احتمال دیگر به خاطر شرایط اجتماعی حاکم بر آن زمان بوده). علی‌ای‌حال جناب ری‌شهری این احادیث اجتماعی مندرج در این منابع معتبر را در میزان الحکمه می‌آورد و این می‌شود امتیازی دیگر برای این کتاب ارزشمند.

  • حسن صنوبری
۱۹
بهمن

https://bayanbox.ir/view/4106804083468438063/%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF.jpg

 

از کتاب‌ها و شخصیت‌هایی که خیلی دلم می‌سوزد چرا یک کارگردان باشعور نمی‌سازدش، چه سریالی چه سینمایی (و بیشتر به نظرم سریالی) «خاطرات احمد احمد» است. بس که این خاطرات فراز و نشیب دارند، ملموس و جزئی و دقیق و صادقانه روایت شده‌اند و عمیقا دراماتیک‌اند.

زندگی احمد احمد یک زندگی عادی نبوده. خودش هم. ما چنین زندگی‌های شگفت و آدم‌های بزرگی را در تاریخ همین امروز خودمان داریم _کنارمان دارند نفس می‌کشند_ و باز می‌خواهیم با تخیل‌های قد کوتاه شخصی، آثاری شعاری و سطحی درباره تاریخ و انقلاب بسازیم؛ آثاری که بیشتر از اینکه برگرفته از واقعیت باشند، برداشتی ضعیف از آثار داستانی یا تلویزیونی قبلی خود هستند.

فقط یکی از نکات مهم این کتاب این است:

احمد کسی نبوده که از اول تا آخر فقط عضو یک جریان بوده باشد، او در بین گروه‌های مختلف مبارزه و با جهان‌بینی‌های گوناگون و متضاد زندگی کرده، برای بسیاری‌شان قابل احترام بوده و از همه‌شان روایت‌های دست اول ارائه کرده: حزب ملل، انجمن حجتیه، حزب الله، سازمان مجاهدین و ...

کتاب خاطرات احمد احمد از پرفروش‌ترین و محبوب‌ترین آثار در زمینه روایت تاریخ انقلاب است و از این نظر در کنار آثاری چون کتاب‌های خاطرات مرضیه حدیدچی و عزت شاهی قرار می‌گیرد. (نگارش هر سه کتاب از سوی انتشارات سوره مهر به جناب محسن کاظمی سپرده شده است).

در مطالب پیشین گفتم به نظرم بهترین کتاب‌ها برای پاسخ به این پرسش که «چرا انقلاب شد»، «در خدمت و خیانت روشنفکران» آل احمد و «انقلاب تصورناپذیر در ایران» کورزمن است برای کسانی که هیچ زمینه ذهنی و طرفداری نسبتی به هیچ جهان‌بینی‌ای ندارند. اما برای کسانی که باورهای انقلابی یا مذهبی دارند و دستکم به اسلام بدبین نیستند، بهترین کتاب‌ها چنین کتاب‌هایی‌اند. کتاب‌هایی که تجربۀ عینی و مستقیم دلیرترین مبارزان علیه رژیم پهلوی را بی‌کم‌وکاست روایت کرده‌اند. و این میان کتاب احمداحمد از بهترین‌هاست.

توفیق داشته‌ام و طی سال‌ها به علل گوناگون خدمت بسیاری از مبارزان دوران ستم‌شاهی رسیده‌ام. بعضی را با شناخت کامل و بعضی را با شناخت کم. آقای احمد کسی بود که با شناخت کم محضرش رسیدم ۱۱سال پیش، در اوج شلوغی‌های ۸۸. با اینحال تاثیری که عظمت شخصیت این مرد و آزادگی و شرافت و صداقتش در من گذاشته هنوزکه‌هنوز است باقیست و ایشان را برای من با بیشتر مبارزان (که همه عزیز و بزرگوارند) متمایز می‌کند.

خلاصه که بهمن ماه را دریابیم، برای خواندن از بزرگترین انقلاب تاریخ معاصر.

.

  • حسن صنوبری
۱۸
بهمن

https://bayanbox.ir/view/4751643788431510213/%D8%A7%D9%86%D9%82%D9%84%D8%A7%D8%A8-%D8%AA%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%86%D8%A7%D9%BE%D8%B0%DB%8C%D8%B1-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86.jpg

 

کتاب خیلی ارزشمندی که حیفم می‌آید این ایام معرفی‌اش نکنم «انقلاب تصورناپذیر در ایران» است نوشتۀ پژوهشگر آمریکایی جناب «چالرز کورزمن». مخصوصا که دهه فجر را پیش رو داریم و بهمن‌ماه یک‌جورهایی فرصت مطالعاتی عمومی برای این سوال مهم است:

«چه شد که انقلاب شد؟»

هر مخاطبی دلش می‌خواهد «راستش» را بداند

و هرگوینده‌ای مدعی است که دارد «راستش» را می‌گوید

تمام رسانه‌های فارسی‌زبان با هر گرایشی این ماه سرگرم پاسخ به این سوال عظیم‌اند. جدا از انبوه کتاب‌ها، میزگردها، مقاله‌ها، سخنرانی‌ها و ویژه‌نامه‌هایی که در زمان‌های دیگر هم به این سوال پاسخ داده‌اند. اینکه شرایط قبل از انقلاب «واقعا» چگونه بوده و چه چیزهایی اولا عامل آن قیام عظیم سراسری مردمی و ثانیا باعث فروپاشی یک پادشاهی قدرتمند و سرکوبگر و وابسته به ابرقدرت‌ها شده.

اما حالا واقعا راست ماجرا چیست؟

اول نظر شخصی خودم را می‌گویم صادقانه، بعد می‌گویم این کتاب چه کمکی می‌تواند بکند به همه کسانی که با نظرهای مختلف و مخالف دنبال پاسخ این پرسش‌اند.

بی‌تعارف من معتقدم پاسخ راست حسینی و دقیق به این سوال را باید در خاطرات شفاهی و زندگینامۀ مبارزان مظلوم مسلمان پیدا کرد. از گرامیانی مثل زنده‌یاد بانو «مرضیه حدیدچی» و همچنین جناب «احمد احمد» بزرگ‌مرد شریف و آزاده (که امیدوارم هرجا هستند سالم و سرحال باشند) تا شهیدان بزرگی مثل شهید اندرزگو، شهید آیت‌الله سعیدی، شهید رجایی، شهید لاجوردی و... . چون از این آدم‌ها شریف‌تر، راست‌گوتر، خالص‌تر، باتقواتر و رنج‌کشیده‌تر در تاریخ معاصر ایران و جهان نمی‌شناسم. این نظر من است. پس «انقلاب تصور ناپذیر در ایران» بیانگر اعتقادات من نیست، معتقد نیستم هرچه نوشته درست نوشته و با بسیاری از بخش‌هایش مخالفم. اما چرا می‌گویم مهم و خواندنی است؟

چون اکثر آثاری که درباره دوران پیش از انقلاب نوشته‌شده‌اند با جهان‌بینی‌ها و سوگیری‌های خاصی همراه بوده و از یک پایگاه فکری با یک تفسیر خاص از جهان برخاسته: یا مسلمانان انقلابی نوشته‌اند، یا مارکسیست‌ها و چپ‌ها و وابستگان به شوروی، یا لیبرال‌مسلک‌ها و وابستگان به آمریکا و انگلیس. همین. گروه چهارمی هم وجود ندارد به آن صورت. خب نتایج پژوهش این سه گروه عمده، پیش از مطالعۀ پژوهششان و حتی پیش از آغاز و انجام پژوهششان تقریبا مشخص است! اما آثاری مثل انقلاب تصورناپذیر در ایران کورزمن، یا «در خدمت و خیانت روشنفکران» نوشته «جلال آل احمد» (که قبلا معرفی‌اش کرده‌ام) اینگونه نیستند. این‌ها از یک پایگاه فکری عقیدتی خاص نشات نگرفته‌اند و روحیه جستجوگری، پژوهشگری و پرسشگری در آن‌ها بسیار شدیدتر از باورهای پیشینی است. به‌همین خاطر است که گرچه من تمام نتایج پژوهششان را قبول نداشته باشم، اما می‌فهمم این دو کتاب برای تمام افراد با تمام گرایش‌ها ارزشمندند و هرکسی می‌تواند با هر عقیده‌ای همراهشان شود. این است که می‌گویم این دو را هر ایرانی شعورمندی بخواند به دردش می‌خورد، اگر بخواهد بفهمد در این مملکت چه اتفاقی افتاده و ما الآن کجای تاریخ خودمان هستیم.

البته که «آل احمد» آزاده‌تر و شریف‌تر و در میانۀ میدان‌تر است از کورزمن و «کورزمن بی‌طرف‌تر و بی‌قیدتر و ته‌نشین‌شده‌تر.

 

پ‌ن۱: پارسال پیارسال که می‌خواندمش، هر شب از دهه فجر یک صفحه منتخبم از کتاب را استوری می‌کردم برایتان. هایلایتش موجود است و می‌توانید آنجا کتاب را تورق کنید

پ‌ن۲: سطرهایی از انقلاب تصورناپذیر در ایران را در ادامه بخوانید؛

کتاب با این سطرها شروع می‌شود:
«همچون بسیاری از آمریکاییان، من نیز اولین‌بار وقتی با ایران آشنا شدم که دیپلمات‌های آمریکایی در سال ۱۳۵۸ گروگان گرفته شده بودند. ربع قرن گذشته است و من هنوز خشم را به یاد می‌آورم. یادم می‌آید که همراه با چندنفر از همکلاسی‌های دبیرستانم، در یک راهپیمایی ضد ایران شرکت کردم. در ساعت اوج ترافیک، بیرون یک مسجد ایستاده بودیم و پلاکاردهایی را بالای سرمان تکان می دادیم که رویش نوشته بودیم: «اگر از آیت الله متنفرید بوق بزنید». خیلی از رانندگان بوق می‌زدند. احتمالا آن‌ها نمی‌دانستند - همان طور که ما هم نمی‌دانستیم  که آن مسجد وابسته به عربستان سعودی ست و سعودی‌ها و ایرانی‌ها به دو مذهب مختلف از اسلام معتقدند (سنی و شیعه) و دولت‌های اسلامی عربستان و ایران نیز خصومتی دوطرفه با همدیگر دارند. بعدها وقتی یکی از معلمانم این نکته را برایم گوشزد کرد، پاک خجالت‌زده شدم.

وقتی مطالعه تاریخ ایران را شروع کردم، فهمیدم وقتی ما به «آیت الله» ارجاع می‌دادیم چقدر گمراه بودیم. چراکه آیت‌الله‌های بسیاری وجود دارند و از قضا، سید روح الله خمینی  آماج انتقادات ما  دیگر در ایران با این نام خوانده نمی‌شود. در سال ۱۳۵۷ و در خلال انقلاب، با عنوان «امام» به او ارجاع می دادند، لقبی منحصربه فرد که او را از دیگر پیشوایان مذهبی درجه اول شیعه متمایز می‌کرد. اینکه در غرب همچنان او را با تعبیر «آیت الله» می‌خواندند، نشان‌دهندۀ بی‌توجهی یا خصومت بود...»

  • حسن صنوبری
۰۲
آبان

http://bayanbox.ir/view/3273193696896274430/%D9%81%DB%8C%D9%87-%D9%85%D8%A7-%D9%81%DB%8C%D9%87.jpg

گفت: «آقا شما که کتاب دستت هست، مولوی حرفی دربارۀ برجام هم زده؟». گفتم مسخره می‌کنی؟ گفت «نه جدی». گفتم بله اتفاقا اخیرا مرور کردم هم دربارۀ برجام هم دربارۀ «خیانت امارات» و «خیانت بحرین» و همچنین دیگر مسائل منطقه حرف‌هایی دارد. گفت «ولی من شنیده بودم صوفی‌ها کاری با سیاست ندارند» گفتم درست شنیدی، مولوی هم از عرفای صوفی است، جبرگرا هم هست در بیشتر اوقات، اما تمام شاعران و عارفان و فیلسوفان ایران‌زمین در یک حرف‌هایی هم‌دل و هم‌سخن‌اند؛ اختلاف نظر با هم زیاد دارند و داریم، ولی خط قرمز همه یک چیز است. گفت: «چی؟». گفتم کلمۀ توحید. گفت «کلمه توحید چیست؟» گفتم: لا اله الا الله. این اصل و ریشه است. بقیه مسائل فرعیات است. اما فهم مقام «لا» و مقام «الا» بین همه متون و مشایخ مشترک است. گفت «چه ربطی دارد؟» گفتم نفیِ حاکمیتِ بیگانه، در «مقام لا» اتفاق می‌افتد که در شعر و نثر شعرای ما هم هست. این است که می‌گویند «بنی الاسلام علی کلمتین کلمه التوحید و توحید الکلمه». گفت: «حالا شاهد مثال هم بیاور».

امیر معین الدین پروانه، از سیاست‌مداران و وزرای مهم آن روز جزو مریدان درگاه مولوی بوده و گویا به حاکمان مغول (که دشمن مهاجم مسلمانان در آن روزگار و) دنبال استیلا بر سرزمین‌ها و حکومت‌های اسلامی بودند، کمک می‌کرده. در فصل نخست فیه ما فیه مولوی ضمن تفسیر آیه‌ای از قرآن می‌گوید:

«من این را به امیر پروانه برای آن گفتم که تو اول سَرِ مسلمانی شدی که "خود را فدی کنم و عقل و تدبیر و رأی خود را برای بقای اسلام و کثرت اسلام فدا کنم تا اسلام بماند" و چون اعتماد بر رأی خود کردی و حق را ندیدی و همه را از حق ندانستی پس حق تعالی عین آن سبب را و سعی را سبب نقص اسلام کرد که تو با تاتار یکی شده‌ای و یاری می‌دهی تا شامیان و مصریان را فنا کنی و ولایت اسلام خراب کنی، پس آن سبب را که بقای اسلام بود سبب نقص اسلام کرد پس درین حالت روی بخدای (عزوجل) آور که محل خوفست و صدقه‌ها ده که تا تو را ازین حالت بد که خوف است برهاند».
 

در فصلی دیگر از فیه ما فیه نیز چنین می‌خوانیم:

«نایب گفت که پیش از این کافران بت را می‌پرستیدند و سجود می‌کردند. ما در این زمان، همان می‌کنیم، این چه می‌رویم و مغول را سجود و خدمت می‌کنیم و خود را مسلمان می‌دانیم و چندین بتان دیگر در باطن داریم از حرص و هوا و کین و حسد و ما مطیع این جمله‌ایم. پس ما نیز ظاهراً و باطناً همان کار می‌کنیم و خویشتن را مسلمان می‌دانیم».

 


توضیح:  «فیه ما فیه» عنوان کتابی است به نثر، که تحریر سخنان و بخشی از جلسات جلال الدین محمد است. من نام این کتاب را بسیار دوست می‌داشتم و در سال‌های اخیر به عنوان نشانی صفحاتم انتخابش کردم. جالب اینکه این نام را خود مولوی انتخاب نکرده، در بادی امر استعمال نمی‌شده و سر مبدأش دعواست هنوز. از قضا شرق‌شناس‌ها خیلی از این اسم بدشان می‌آمد چون نمی‌فهمیدند یعنی چی؟ «در آن است آنچه در آن است» این هم شد اسم کتاب؟ چون از ظرائف متون عرفانی سردرنمی‌آوردند و بحمدلله هنوز هم سر در نمی‌آورند  :)

یک توضیح دیگر: اگر قرار باشد به کسی خواندن کتابی از مولوی را پیشنهاد کنم آن کتاب اول از همه دیوان شمس است، دوم هم دیوان شمس، سوم هم دیوان شمس و تازه شاید چهارم مثنوی معنوی. این پست جهت ادای دین و تسویه حساب بود با جنابشان به خاطر اقتباس نشانی، وگرنه کتاب‌هایی مثل فیه ما فیه یا مقالات شمس تبریزی برای اکثریت افراد خالی از فایده‌ای روشن است.

  • حسن صنوبری
۱۵
مهر

موضوع انشا: معرفی کتاب به مناسبت سالروز تولد سهراب سپهری

http://bayanbox.ir/view/1656521101073436906/%D8%A8%DB%8C%D8%AF%D9%84-%D8%B3%D9%BE%D9%87%D8%B1%DB%8C-%D8%B3%D8%A8%DA%A9-%D9%87%D9%86%D8%AF%DB%8C.jpg

یک کتاب دارد زنده‌یاد سید حسن حسینی کلا صدوپنجاه صفحه است یعنی یک‌روزه می‌شود آن را خواند به نام «بیدل سپهری و سبک هندی». طرح جلد اولیه‌اش هم کار مرحوم فوزی تهرانی است. کتاب بیشتر درباره بیدل دهلوی است تا سهراب سپهری. اما دلایلی در کار است که بنده خدمت شما در چنین روزی معرفی‌اش می‌کنم.


یکی اینکه خوانندگان شعر بیدل بسیار محدودند و گمان می‌کنم اکثرا این کتاب را خوانده‌اند، چون از اولین و مهم‌ترین منابع پژوهشی برای شناخت شعر بیدل است و در نتیجه روز بیدل خیلی رو می‌خواهد آدم معرفی‌اش کند. برعکس، خوانندگان شعر سپهری گسترۀ شگرفی دارند و احتمالا اکثرشان چنین چیزی را نخوانده‌اند.


دوم به‌خاطر فوق‌العاده خاص‌بودن شعر بیدل و فوق‌العاده مردم‌پسندبودن شعر سهراب، آثار پژوهشی درمورد اولی با کمیت اندک _و عموما_ با کیفیت بالا هستند اما درمورد دومی با کمیت فراوان _و عموما_ کیفیت اندک. ما بسیار کتاب پژوهشی زرد و کم‌عمق داریم درباره سپهری، چون بازارش و اقتصادش قدرت‌مند است. اما کتاب حسینی یک کتاب اصیل و ارزشمند است، واقعا حرفی تازه درباره سپهری مطرح کرده است و مخاطب شعر سپهری پس از مطالعه آن با دقت و لذت بیشتری شعرهای سهراب را می‌خواند و می‌فهمد. حرفی که در بسیاری از آثار پژوهشی پس از خود تکرار و تثبیت شده، از جمله دو فصل مفصل کتاب «بلاغت تصویر» محمود فتوحی اگر نگوییم رونویسی، تقریر و تفصیل کتاب حسینی و در ادامه آن است و گمانم ارجاعکی هم داده به منبع اصلی.


سوم اینکه نثر حسینی بسیار نثر جذابی است. نثر زیبای نیمه علمی نیمه ژورنالیستی و به تعبیر بنده جستارآمیز است که هر مخاطب دوست‌دار ادبیاتی می‌تواند از آن بهره ببرد و با آن کیف کند. جدا از اینکه حس می‌کنم. کلا سعی‌شده اثر لذت‌بخش نوشته شود، یعنی مسیری که حسینی برای این کتاب در نظر گرفته از بر و بیابان نمی‌گذرد، از جنگل و آبشار می‌گذرد و از نظر محتوا هم مخاطب با این کتاب التذاذ ادبی را تجربه می‌کند. پس نتیجه می‌شود: یک کتاب پژوهشی و در عین‌حال، حال خوب‌کن!

همین دیگه

  • حسن صنوبری
۱۸
شهریور

http://bayanbox.ir/view/6997599360861230387/%D8%AF%D8%B1-%D8%AE%D8%AF%D9%85%D8%AA-%D9%88-%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D9%86%D8%AA-%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D9%81%DA%A9%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%A7%D9%84-%D8%A2%D9%84-%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF.jpg

امروز روز درگذشت مردی است که از مصادیقِ واقعی آن شعر سنایی و مولوی است: «مرگ چنان خواجه نه کاری است خرد». دربارۀ این مرد باشکوه و آن مرگ باشکوه خیلی حرف‌ها دوست دارم بزنم، اما فعلا بسنده می‌کنم به معرفی یک کتاب مهمش، برای همۀ کسانی که می‌خواهند بدانند «ایران چه بود» و «ما که هستیم».

تصور و نتیجۀ پژوهش من این است: صفحات این کتاب با خون و عشق آمیخته است. چه انگیزۀ نگارشش و چه سرنوشتش. من فکر می‌کنم آل احمد با آن آتش درونی و عشق عجیبش به مردم خویش، جانش را بر سر نگارش و انتشار این کتاب قمار کرد تا میراث و معرفتی را برای من و شما به‌جا بگذارد.

درخدمت و خیانت روشنفکران به نظرم مغفول‌مانده‌ترین و مهم‌ترین کتاب جاودان‌یاد جلال آل احمد است. جد از اینکه از دقیق‌ترین، بی‌طرفانه‌ترین و صادقانه‌ترین آثاری است که در تحلیل وضعیت ایران معاصر و ایران در عصر پهلوی نوشته شده است. این کتاب را جز فردی که در عین نبوغ فکری و دانش گسترده، شهامت و سلامت شخصی فوق‌العاده داشته باشد نمی‌توانست بنویسد.

چرا مغفول‌مانده‌ترین: طرح کتاب در دی‌ماه ۱۳۴۲ و به تعبیر خود آل احمد «به انگیزۀ خونی که در ۱۵خرداد ۱۳۴۲ از مردم تهران ریخته شد و روشنفکران در مقابلش دست‌های خود را به بی‌اعتنایی شستند» ریخته شده است. یک‌سال بعد کتاب کامل می‌شود، سه‌سال بعد (۱۳۴۵) رضا براهنی دوفصلش را در مجله جهان نو منتشر می‌کند، پنج‌سال بعد (۱۳۴۷) کتاب تازه فرصت انتشاری محدود می‌یابد (یعنی یک‌سال پیش از مرگ مشکوک نویسنده)، اما به سرعت جمع می‌شود و تازه ۱۶سال بعد در ۱۳۵۸ (ده‌سال پس از مرگِ مشکوک آل‌احمد و یک‌سال پس از پیروزی انقلاب) به‌طور رسمی منتشر می‌شود. محتوای این کتاب به‌نظر من از براهینِ قطعی این مبحث است: جلال آل احمد به مرگ طبیعی از دنیا نرفته است.

چرا مهم‌ترین: نگفتم زیباترین، یعنی نخواستم مقایسه‌ای با آثار داستانی آل‌احمد کنم. می‌دانیم که بخش مهمی از تالیفات و کتاب‌های جلال آل احمد از جنس جستار و مقاله و نظریات فرهنگی و اجتماعی او هستند که محبوب‌‌ترین و تاثیرگذارترینش غرب زدگی است. در داوری بنده، «غرب‌زدگی» با آن‌همه اهمیت تاریخی و عظمت فرهنگی در مقابل این کتاب یک نوشتار ژورنالیستی و احساساتی معمولی است. «در خدمت و خیانت روشنفکران» پایان‌نامۀ دکترای فکر و فرهنگ و اندیشۀ جلال است (هرچند می‌دانم با استفاده از مشترک لفظی «پایان‌نامه» دارم به جلال توهین می‌کنم). «در خدمت و خیانت روشنفکران» کتاب جامع علمی پژوهشی آل احمد است (هرچند با تعبیر سخیف امروزی و مصادیق مبتذل «کتاب علمی پژوهشی» توهین مجددی را مرتکب شدم!). موضوع کتاب بسیار مهم و جذاب است، نثر جلال مثل همیشه بسیار لذت‌بخش و قدرت‌مند است و در کنار این دو مولفه، او پژوهشی گسترده و علمی و مستند را پایۀ تحلیل‌های خودش قرار داده است. نکتۀ دیگر این است که کتاب واقعا اثری چندمنظوره و چندجانبه است. هم تاریخ، هم سیاست، هم فرهنگ، هم فلسفه، هم جامعه‌شناسی، هم مردم‌شناسی، هم ایران‌شناسی. هم تاریخ انتقادی روشنفکری در ایران و جهان است. هم تاریخ تفکر و و اندیشه و سیاست و فرهنگ. هم مقایسۀ سیر سیاست و تفکر در ایران کهن و ایران معاصر است. هم تاریخ تفکرات و تحولات فکری در غرب آسیا و مشرق‌زمین و هم چراغ راه آینده.

گفتم این کتاب مهم‌تراز غرب‌زدگی است، چون هم علمی‌تر و پژوهشی‌تر است، هم صریح‌تر و شجاعانه‌تر. اما تأکید می‌کنم خواننده بهتر است از آثار جلال دست‌کم غرب‌زدگی را آن‌هم با توجه به شرایط روزگار نگارش خوانده باشد. چه‌بسا بشود گفت غرب‌زدگی مقدمۀ این کتاب است. جلال هم چندبار اینجا به کتاب پیشین خود ارجاع می‌دهد.

نگفتم، دقت کنید، نگفتم با تمام حرف‌ها و تحلیل‌های آل احمد در این کتاب موافقم (مخصوصا با محدودیت‌های اطلاعاتی و ارتباطاتی آن‌زمان می‌توان به نویسنده به خاطر بعضی نواقص حق داد). اما گفتم این کتاب با صداقت و عمق و دانش بسیار گسترده‌ای نوشته شده است. آن‌هم برای «ما». پس قطعا ارزش خواندن دارد!

حسن صنوبری

  • حسن صنوبری
۲۷
تیر

http://bayanbox.ir/view/7064583867371458845/%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA-%D8%AE%D9%88%D8%A8-%D8%AE%D8%AF%D8%A7.jpg

امروز روز دحو الارض است. روزی که بسیار دریاها خشک شدند تا زمین از پای کعبه گسترانیده شود. روزی که ابراهیمِ خلیل‌الله و مسیح کلمة‌الله (علیهما السلام) به زمین پاگذاشتند و روزی که مهدی موعود (سلام الله علیه) در زمین و در کنار کعبه ظهور می‌کند. روزی که هر مسلمان لحظه‌ای از حال منقطع می‌شود و پیش و پس خویش را می‌نگرد. از قلۀ این روز بلند، مبدأ و مقصد تاریخ بشر و آیین یکتاپرستان پیداست. از عصر پیشامحمدی تا عصر پسامهدوی. از کعبه که نقطهٔ آغاز ماجرا بود، از ابراهیم که آغازگر اصلی ماجرا بود، از عیسی که بشارت‌دهندهٔ این خط نورانی بود و از مهدی ( علیه‌السلام ) که تمام‌کنندهٔ آن است.

پس از پیامبر اسلام (صل الله علیه و آله ) هیچ پیامبری قدر و منزلت حضرت ابراهیم (علی نبینا و‌ آله سلام) را ندارد. ابراهیم یکی از پنج پیامبر اولوالعزم و یگانه پیامبری است که در قرآن کریم به مقام امامتش تصریح شده. پیامبر ما پیروی دین ابراهیم بود و احیاکنندهٔ مسیرش. امام اول ما و پیشوای مذهب ما امیرالمومنین (علیه السلام) استجابت دعای حضرت ابراهیم است: «و جعلنا لهم لسان صدق علیّا». حج ما حج ابراهیمی است. فهم کامل اسلام و دین‌داری موحدانه بی‌عنایت به حضرت ابراهیم، مقامش و ماجراهایش محقق نمی‌شود.

بزرگ‌شدن در فضای برنامه‌ها و مجالس و آموزه‌ها و کلاس‌ها و هیئات مرسوم جامعه عموما ما و فرزندانمان را از توجه به این پیشینه‌ها دور می‌کند. پس چه بهتر که در همان کودکی و نوجوانی نام و نشان این مرد بزرگ در کتاب‌ها و انیمیشن‌ها پیش چشم کودک مسلمان قرار بگیرد، تا کتاب اسلام را از میانه کتاب نه، که از آغاز باز کند.

این کتاب داستان که تصویرش را می‌بینید درمجموع کتاب خوبی است برای کودکان و نوجوانان، با نامی بسیار دوست‌داشتنی، تصویرگری و گرافیک فوق‌العاده و داستان روان، شیرین و قابل فهم برای سنین کم. البته که داستان می‌توانست بهتر و خلاقانه‌تر و عمیق‌تر باشد، ولی تا همینجا هم خوب است به عنوان هدیه‌ای که شما به مناسبت روز میلاد یکی از شگرف‌ترین و بزرگ‌ترین انسان‌های تاریخ بشر و دوست خوب خدا حضرت ابراهیم (علیه السلام) به یک کودک یا نوجوان عزیزتان بدهید.

  • حسن صنوبری
۲۱
تیر

رزا منتظمی (فاطمه بحرینی) کتاب هنر آشپزی را در سال ۱۳۴۳ نوشت. این کتاب تا سال‌های سال پادشاه بلامنازع آشپزخانه‌ها بود. بیش از ۵۰بار تجدید چاپ شد و بیش از یک میلیون نسخه فروش رفت. زمان جنگ که قحطی کاغذ بود کتاب را با سهمیه و «دفترچه بسیج اقتصادی» می‌فروختند که در بازار سیاه فروش نرود. مادر من هم یکی داشت؛ آنقدر ازش استفاده کرده بود که مجبور شده بودیم ببریم صحافی کنیم و جلدی نو برایش فراهم کنیم. یادم نمی‌رود کودکی‌هایم را که اگر کار خوبی می‌کردم مادرم اجازه می‌داد این کتاب را تورق کنم و عکس‌های زیبا و دست‌نیافتنی فرنگی‌اش را ببینم. غذاهایی که وقتی بزرگ‌تر شدم و به دستور پختشان توجه کردم دیدم بیش از اینکه خوشمزه باشند خوشگل‌اند!

 

http://bayanbox.ir/view/5421729459957190549/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%85%D8%B3%D8%AA%D8%B7%D8%A7%D8%A8-%D8%A2%D8%B4%D9%BE%D8%B2%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%DB%8C%D8%B1-%D8%AA%D8%A7-%D9%BE%DB%8C%D8%A7%D8%B2.jpg


بگذریم. خدا خانم بحرینی را بیامرزد. اما نجف دریابندری با همکاری همسرش چهل‌وچندسال بعد از انتشار نخست کتاب خانم منتظمی، با نگارش و انتشار «کتاب مستطاب آشپزی از سیر تا پیاز» نسخۀ «هنر آشپزی» و انبوه کتاب‌های مشابه تالیفی و ترجمه‌ای را در هم پیچید. حق هم همین بود، منتظمی دوسال برای کتابش زحمت کشیده بود و دریابندری هشت سال (آن‌هم با کمک فهیمه راستکار)؛ منتظمی کارش را از پشت میز کلاس آشپزی شروع کرده بود و دریابندری از پشت میله‌های زندان رژیم پهلوی.


کتاب دریابندری فقط یک کتاب آشپزی نیست، فقط یک مانیفست برای یادگیری آشپزی در دوران مدرن و پسامدرن نیست، فقط یک عاشقانه و عشق‌بازی با آشپزی به مثابه هنر نیست، بلکه یک دانشگاه آشپزی مکتوب است. مقدمۀ عالمانه‌ای که دریابندری بر این کتاب نوشته عمق نگاه و روشمندی پژوهش او را نشان می‌دهد. جدا از جامعیت فوق‌العاده‌اش، یا نگاه انسانی‌اش، یا نگرش هویتی و و ملی‌اش، یا نثر شوخ و شیرین و ارزشمندش.


امروز در ایران چیزی به عنوان دانشگاه آشپزی نداریم، حتی دانشکده آشپزی هم. در دنیا هم یا نیست یا خیلی کم است. اما این کتاب می‌تواند تا حد زیادی مبنای علمی تاسیس چنان دانشگاهی باشد. (دانشگاهی که به نظر من لازم و ارزشمند است و اگر خودم پادشاه کشوری دور بودم تاسیسش می‌کردم!) زین‌رو گرچه دریابندری با ترجمه‌های خوبش چهره‌ای محترم برای جامعه روشنفکری فارسی‌زبان بود، اما با این کتاب به چهره‌ای ماندگار برای جامعه، فرهنگ و تمدن ایرانی بدل شد.


نکتۀ دیگر این است که دریابندری با کتاب مستطاب آشپزی این امکان را برای ما فراهم کرد که بعد سال‌ها بی‌تردید و نگرانی، یک هدیۀ عالی به مادرهایمان بدهیم. هدیه‌ای که مطمئنیم خوشحالشان می‌کند، که مطمئنیم به کارشان می‌آید و روسفیدمان می‌کند پیش مادر. (سال‌های بعد در دوران نامزدی‌ام برای تکمیل جهازیه همسرم برای او هم خریدم .(زین‌رو مطمئنم این کتاب با چنین ارزشمندی فرهنگی و ویژگی‌های منحصر به فردی ، در چنین روزهایی دستگیر نویسنده‌اش خواهد بود، جدا از اینکه بسیاری از مخاطبان مذهبی‌اش نیز برایش فاتحه می‌خوانند و طلب مغفرت می‌کنند.

 

  • حسن صنوبری
۰۸
تیر

http://bayanbox.ir/view/624821998343860912/noam-chomsky-2020.jpg

این روزها که خیابان‌های آمریکا یکی‌یکی تسخیر می‌شوند خواندن کتابی که هشت‌سال پیش با چنین موضوعی منتشر شده جالب است. دقیقا یک ماه پیش بود که جورج فلوید زیر فشار زانوی پلیس آمریکا خفه شد و مرگش یکی از بزرگترین تظاهرات اعتراضی چند دهه اخیر را در آمریکا رقم زد. آخرین اخبار امروز از آمریکا وضعیت آماده باش در واشنگتن‌دی‌سی، اسقرار نیروهای گارد ملی در این ایالت، رد شدن طرح اصلاح پلیس در سنا و برداشتن روسری با زور از سر یک دختر مسلمان توسط پلیس ایالت میامی در جریان اعتراضات خیابانی است.

تسخیر خیابان های آمریکا (۲۰۱۲) برای ما روشن می‌کند آمریکا در یک وضعیت اتفاقی یا یک بحران گذرا به سر نمی‌برد. اینجا در بین سخنان و نوشته‌های نوآم چامسکی یکی از بزرگترین فیلسوفان امروز غرب که دست‌کم شناختش از جهان غربی و به ویژه سرزمین آمریکا شاید بیش از هرکس دیگری است، درمی‌یابیم بحران‌های درونی جامعه آمریکا به بیشترین میزان خود رسیده. کشوری که با ادعای نجات حقوق بشر به کشورهای دیگر حمله نظامی می‌کند در کشور خود بیشترین بحران های نژادپرستی و حقوق بشری را دارد.

خواندن این کتاب هم برای فهمیدن باطن آمریکا از پس ظاهر هالیوودی و آرمانیش و دانستن زمینه‌های وضعیت اخیرش مفید است، هم از جهت تذکری برای خودمان، که کدام خصلت‌هایمان آمریکایی است و باید مقابلشان بایستیم.

اینجا ده برش از کتاب را برایتان می‌نویسم {جملات داخل گیومه از چامسکی و کلمات داخل کروشه از من است به عنوان هشتگ مرتبط}:

 

http://bayanbox.ir/view/3021160814273633560/%D8%AA%D8%B3%D8%AE%DB%8C%D8%B1-%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D8%B1%DB%8C%DA%A9%D8%A7.jpg

 

۱. «مردم بومی آمریکا در این کشور هیچ حقی ندارند. در قانون اساسی آمریکا رده‌بندی موجوداتی به نام «سه پنجم انسان» برای جمعیت به بردگی گرفته شده وجود دارد. آنان اشخاص مدنی به حساب نمی‌آیند» {جرج فلوید + سیاه پوستان + سرخ پوستان}

۲. «آمریکا تنها کشور جهان است که نه تنها هیچ اقدام سازنده‌ای برای حفظ محیط زیست انجام نمی دهد، بلکه سعی می‌کند دیگر گروه‌ها را نیز از یاری رساندن به بحران محیط زیست باز دارد»

۳. «عملا می‌شود کسری بودجه را از بین برد، به شرطی که آمریکا دنبال یک سیستم بهداشت و درمانی که در سایر کشورهای صنعتی جهان هست باشد (کف زدن‌های مردم)» {کرونا}

۴. «درآمد اکثر مردم رو به نزول است، عواید سیر نزولی داشته و ساعات کار رو به افزایش بوده. این یک بدبختی جهان سومی نیست، اتفاقی است که قرار نبود در درون یک جامعه ثروتمند رخ بدهد. ثروتمندترین کشور جهان با ثروت‌های زیاد که مردم شاهدش هستند ولی اثری از آن در جیب‌هایشان وجود ندارد» {صدای آمریکا!}

۵. «طی ۱۵۰ سال تلاش‌های فراوان شد تا روحیه  جدید قرن را در میان مردم جا بیاندازند. روحیه‌ای که می‌گوید: "ثروت به دست آور و به جز خود همه را به فراموشی بسپار"» {اخلاق آمریکایی، انسان سکولار، کرونا}

۶. «در آمریکا شرایط چنان است که حتی در درون کنگره اگر کسی پستی و مقامی را می‌طلبد باید آن را بخرد. پیش از این کمیته‌ای بود که بر مبنای قابلیت‌های فرد، از جمله ارشدیت، خدمت و غیره به آن‌ها جایگاهی می‌داد. اینک هر جایگاهی را که می‌خواهید باید پولش را بدهید.» {دموکراسی}

۷. «این یک اقتصاد محافظت‌شده نیست، بلکه یک نظام مالی قمارخانه‌ای مانند کازینو است که در آن ۹۹درصد جامعه که مردمی قدرتمند و پولدار نیستند پیوسته آسیب می‌بینند.» {ترامپ قمارباز!}

۸. «طبقات حاکم این را درک کردند که دیگر نمی‌توانند با توسل به زور مردم را کنترل کنند... آن‌ها بر این باورند که باید تاکتیک‌های‌شان را برای کنترل باورها عوض کنند و نه اینکه به چوب‌زدن اکتفا کنند... باید نگرش‌ها و باورها را کنترل کرد و این زمانی است که صنعت روابط اجتماعی و مردمی شروع می‌شود. این کار در آمریکا و انگلستان شروع شد، کشورهای آزادی که شما برای کنترل باورها و نگرش‌ها حتما باید صنعت عمده‌ای داشته باشید برای هدایت‌کردن مردم به سوی مصرف، انفعال، بی‌علاقگی، حواس پرتی و همه چیزهایی که خودتان بهتر می دانید چیست.» {اینستاگرام}

۹. «آنها مخالف کمک‌های رفاهی‌اند اما هزینه و خرج های زیادی برای همسر و فرزندان خود می کنند» {آقازاده‌های فاسد + مدیران فاسد}

 

و البته چامسکی در پایان این را هم می‌گوید:

۱۰. «امیدوار بودن در زمان بد به معنا و مفهوم رمانتیک بودن احمقانه نیست بلکه مبتنی بر واقعیت است که نشان می‌دهد تاریخ بشر تنها تاریخ ظلم ستم نبوده، بلکه صفحاتی از شفقت ایثار تشویق و مهربانی ها نیز داشته است» {عدالت طلبی غیربیمارگون}

 

پ‌ن: کتاب را با ترجمه ضیاءالدین خسروشاهی خواندم که اگر ترجمه بهتر و ویراسته‌تری بود با خیال راحت می‌توانستم به دیگران هدیه‌اش بدم

  • حسن صنوبری
۳۱
خرداد

http://bayanbox.ir/view/2936243917905770233/chamran.jpg

 

«من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا».

سورۀ احزاب | آیۀ ۳۳

 

امروز سالروز شهادت یک «چریک خیره‌سر» است. این تعبیر شهید چمران است درباره خودش، در همین کتابی که می‌خواهم امروز معرفی کنم خدمت شما.

اگر قرار باشد از میان تمام کتاب‌هایی که از دکتر مصطفی چمران در دسترس است یک کتاب را انتخاب کنیم برای آشنایی با چمران و آغاز چمران‌خوانی به نظر من آن کتاب همین است: «رقصی چنین میانه میدانم آرزوست».

یک ویژگی این کتاب برای چنین انتخابی این است که حجم بسیار اندکی دارد. کلش حدود پنجاه و چهار صفحه است. تازه بخشیش هم مقدمه و موخره و توضیح گردآورنده است. ویژگی دوم هم این است که چمران در این نوشتار و گفتار، دو بُعد مهم شخصیتی‌اش یعنی توان نظامی بالا و نگاه عارفانۀ عمیق خود را بروز داده است. «رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست» روایت یک نبرد است، نبرد توامان یک عارف با سیاهی‌های بیرون و درون.

چمران پایه‌گذار نوالگو و تازه‌اسطوره‌ای به نام «چریک عارف» در فرهنگ و تمدن ایرانی است که تا سال‌های سال خود تنها مصداق روشن و بارزش در ذهنیت عموم مردم بود. اسطوره، مفهوم و معنای بلندی که امروز رقیب قدرتمند و مصداق بارزش سردار شهید سلیمانی است و به‌نظرم می‌رسد اگر سبک زندگی و مشی فردی و اجتماعی خاص و خلاف‌آمد افراد اینچنینی در جامعه فهم و ترویج شود، این اسطورۀ خاص ایرانی اسلامی در آینده نیز مصادیق تازه‌ای به خود می‌بیند.

ویژگی سوم کتاب نیز ساختار روایتی و داستان‌وارگی آن است که طبیعتا جذابیت اثر را برای هر مخاطبی بالا می‌برد. به این ویژگی که فکر می‌کنم می‌بینم واقعا این متن استعداد تصویری‌شدن و سینمایی‌شدن را دارد و به نظرم نزدیک‌ترین و مناسب‌ترین ژانر برای ادای حق این متن انیمیشن است. تا کی و کجا باشد فرصت و مرد میدانش.

http://bayanbox.ir/view/657961535166114052/%D8%B1%D9%82%D8%B5%DB%8C-%DA%86%D9%86%DB%8C%D9%86-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%85%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%85-%D8%A2%D8%B1%D8%B2%D9%88%D8%B3%D8%AA-%DA%86%D9%85%D8%B1%D8%A7%D9%86.jpg

خلاصه که اگر فرصت کردید، بخرید و بخوانید و لذت ببرید و هدیه بدهید و غریبان جهان را هم دعا کنید!

  • حسن صنوبری
۰۱
خرداد

روایت جلال آل احمد از اسرائیل

http://bayanbox.ir/view/6743785205116750386/%D8%B3%D9%81%D8%B1-%D8%A8%D9%87-%D9%88%D9%84%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D8%B9%D8%B2%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84.jpg

 

در هر نزاع و تقابلی، طبیعتا طرفین ماجرا خود را محق می‌دانند و حق معرفی می‌کنند. در نزاع مسلمانان فلسطینی و یهودیان صهیونیست هم به همین نحو. طبیعتا هم بستگان اولی طرف اولی را می‌گیرند و هواداران دومی طرف دومی را. بعضی‌ها هم که منافعشان به هیچکدام از طرفین ارتباط خاصی ندارد و نیز حوصلۀ بررسی دقیق ماجرا را ندارند می‌گویند «یک‌جوری با هم کنار بیایید! با هم دوست باشید!»

اما برای انسان‌های آزاده وشریف اینگونه نیست. حتی اگر منافع و اشتراک خاصی هم با هیچ‌کدام از طرفین نداشته باشند به این فرمایش امیرمومنان معتقند: «حقٌ و باطلٌ و لکلٍ اهلٌ». انسانِ آزاده نمی‌تواند از کنار اتفاقات مهم به آسانی بگذرد و دوست دارد حق و باطل را از هم بشناسد و موثر باشد.

اما طرفین هر نزاعی، رسانه‌ها و روایت‌های رسمی خودشان را دارند. انسان آزاده دل به هرکدام بسپارد می‌تواند با آن‌ها همراه شود، چون انسانِ آزاده اگرچه آزاده است، لزوما نابغه نیست!

اینجاست که اهمیت روایت‌های غیررسمی، بی‌طرفانه و البته صادقانه روشن می‌شود.

«سفر به ولایت عزرائیل» همین روایت صادقانه و بی‌طرفانه و غیر رسمی از ابتدای نزاع دو مفهوم فلسطین و اسرائیل است. برای اثبات این مهم توجه به چند نکته ضروری است:

۱. پیش از انقلاب هیچ اراده و جبهۀ قدرت‌مندی در ایران علیه اسرائیل وجود نداشت. شاه یک جمله عوام‌فریبانه به نفع فلسطینی‌ها گفته بود اما حکومتش دربست دراختیار اسرائیل قرار داشت و جز خودش هرکس کوچکترین انتقادی به اسرائیل می‌کرد، طرف حسابش ساواک بود (از جمله دایی خودم که اولین زندانش در ۱۳سالگی به جرم نگارش و پخش شعار علیه اسرائیل در بازی ایران و اسرائیل بود).

۲. اسرائیل برخلاف الآن که آشکارترین نماد امپریالیسم و و سوگولی لیبرالیسم و کاپیتالیسم است، در آغاز کار خود وجهه‌ای چپ و سوسیالیستی داشت. «کیبوتص» از جمله مظاهر این امر در اسرائیل بود. لذا چپ‌های ایران هم تا مدت‌ها هوادارش بودند.

۳. «جلال آل احمد» هنگام این سفر و نگارش سفرنامه‌اش هنوز در کسوت چپ‌ها و بی‌خدایان بود (۱۳۴۳). از طرفی از طرف خود اسرائیلی‌ها به این کشور دعوت شده بود.

۴. کسانی که با زندگی و نویسندگی آل‌احمد آشنا باشند می‌دانند او ذاتا انسانی آزاده و بی‌پروا بود و در این خصلت‌ها نظیری در تاریخ معاصر ندارد.

زین‌روست که «سفر به ولایت عزرائیل» هنوز از بهترین کتاب‌ها با موضوع نزاع فلسطین و اسرائیل و نیز از سودمندترین روایت‌ها برای چهار گروه «یهودیان»، «مسلمانان»، «ایرانیان» و «اسرائیلیان» است. مخصوصاً اگر بخواهند از آغاز ماجرا سردرآورند.

  • حسن صنوبری
۱۴
فروردين

http://bayanbox.ir/view/3202649525030010229/%D9%81%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%DB%8C.jpg

 

 

گفتگوی هفت‌سال پیش بنده و جناب اسطیری با سرکارخانم فرزانه منصوری درباره همسرشان زنده‌یاد نادر ابراهیمی:

داستان اینگونه آغاز شد که ما می‌خواستیم در نخستین اردوی ‌داستان‌نویسی که در مؤسسه برگزار می‌کنیم، مستندی از زندگی یکی از درخشان ترین چهره‌های هنری سرزمینمان _مخصوصا در وادی داستان_ زنده یاد استاد «نادر ابراهیمی» پخش کنیم. مثلا مستند زیبای «سفر ناتمام» ساختۀ آقای «حسن فتحی» را. متاسفانه می‌دانید و می‌دانستیم که به دست آوردن مستند زندگی یک هنرمند ایرانی، بسیار دشوار تر از پیدا کردن فیلم‌ها و آهنگ‌های خارجی است. اما خوشبختانه هیچ باور نمی‌کردیم که این مستند به لطف و با پیگیری خود همسر مهربان نادر ابراهیمی، یعنی خانم «فرزانه منصوری» به دست ما برسد. همان بانویی که در بسیاری از کتاب‌های نادر ابراهیمی حضورش را _محسوس یا نامحسوس_ درک کرده بودیم. آن هم بی اینکه ایشان هیچ شناختی از مؤسسه شهرستان ادب و فعالیت‌هایمان داشته باشد. تنها چیزی که ایشان می‌دانستند این بود که در این اردو، تعدادی ‌داستان‌نویس جوان از سراسر ایران حضور پیدا خواهند کرد.

این آغاز داستان بود، در ادامه می‌خوانید که ما در ایام نوروز و در آستانۀ روز تولد نادر ابراهیمی، (دوازدهم فروردین، دو روز قبل از روز تولد) به خانۀ نادر ابراهیمی رفتیم تا دربارۀ او و موفقیتش در هنر و زندگی، با همسرش خانم فرزانه منصوری گفتگو کنیم. کسی که فهمیدیم جمع دانش و درایت و متانت است. هم آگاهانه به مسائل امروز فرهنگ و هنر می‌پرداخت. هم فروتنانه از طرح نام خود _مستقل از نام همسر_ می‌گریخت.

امیدواریم این گفتگو چراغ پرسش‌ها و پاسخ‌های جدیدی را در ذهن خوانندگان آثار نادر ابراهیمی و دوستداران هنر و فرهنگ ایران زمین روشن کند.

 

مجید اسطیری: یکی از محورهای صحبت ما بحث مدیریت و شکل دادن یک زندگی کامل در کنار کار هنری است. خوانندگان این گفتگو جوانانی هستند که دغدغة کار هنری را به صورت جدی دارند و معمولاً در تعادل برقرار کردن بین این دو جنبه (زندگی و کار هنری) با مشکل مواجهند و قادر نیستند درست مدیریت کنند. زنده‌یاد نادر ابراهیمی الگوی خوبی هستند در ایجاد این تعادل. می‌خواهیم از زبان شما این ویژگی ایشان را بشنویم.

 

خانم منصوری: نادر اعتقاد داشت که می‌توان با برنامه‌ریزی، هم به زندگی رسید و هم به کار. همیشه می‌گفت وقت هست، ولی ما هدرش می‌دهیم. اگر برنامه‌ریزی داشته باشیم هم به کار می‌رسیم و هم به زندگی. به تمام کسانی که زندگی‌شان را کار پر کرده بود می‌گفت آیا زندگی برای کار است یا کار برای زندگی بهتر؟ شما در واقع دارید زندگی‌تان را صرف کار می‌کنید. البته مشکلات امروزه می‌طلبد که انسان بیشتر در پی کار و کسب درآمد باشد. اما باز هم می‌شود با برنامه‌ریزی و تقسیم‌بندی زمان به هر دو رسید. هم برای خود و خانواده وقت گذاشت و هم برای کار. نادر این کار را کرده بود. درست است که گاهی به شوخی می‌گفت ای کاش 24 ساعت، 48 ساعت بود و من برای کارهایم زمان کم نمی‌آوردم. اما موفق شده بود. صبح‌های زود برمی‌خاست. پیاده‌روی‌اش را انجام می‌داد. البته 90 درصد اوقات. گاهی هم پیش می‌آمد که به خاطر مسایلی نمی‌رفت. دوست داشت صبح زود بیدار شود؛ بر خلاف من که خواب صبح را بسیار دوست دارم. صبح‌های زود پیاده‌روی می‌کرد. از منزل تا پارک را هم پیاده می‌رفت و برمی‌گشت. وقتی می‌آمد خانه شاید من و بچه‌ها تازه داشتیم بیدار می‌شدیم. حتی خرید خانه را هم سر راه انجام می‌داد. دوش می‌گرفت و با همه‌مان خوش و بش می‌کرد. بعد پشت میز کارش می‌نشست و مشغول نوشتن می‌شد. اگر هم کار بیرون داشت که می‌رفت بیرون دنبال کارهایش. وقتی بر می‌گشت اولین برنامه‌اش رسیدن به خانواده بود. شب هم که همه می‌خوابیدیم نادر پشت میزش می‌نشست و تا جایی که می‌توانست و کشش داشت و تا وقتی که ذهنش مایل بود که بنویسد، کار می‌کرد. ممکن بود تا همان 4 و 5 صبح کار کند و بعد از پشت میز بلند شود و برود پیاده‌روی و یا اینکه ممکن بود یکی دو ساعت فرصت استراحت پیدا کند. یادداشت‌هایی را که نادر برای خودش و برای تأکید نوشته بود و به در و دیوار اتاقش زده بود را به شما نشان خواهم داد. آنجا دقیق برنامه‌ریزی کرده است. مثلاً یک ساعت ورزش، یک ساعت ساز زدن، چون نادر مدتی تار تمرین می‌کرد، نیم‌ساعت با دختر کوچکمان، 6 صفحه پاکنویس، یک ساعت برای فرزان، خطاطی و...

 

حسن صنوبری: عود هم کار می‌کردند.

 

خانم منصوری: بله. مدت کوتاهی عود هم می‌زد و این کارها را انجام می‌داد. نه اینکه شعار باشد در کتاب‌هایش و برای دیگران.

مجید اسطیری: گاهی اگر رسیدن به همة این کارها مشکل می‌شد، شما چطور همراه می‌شدید و به ایشان کمک می‌کردید؟

 

خانم منصوری: علاوه بر خانه‌داری، من دبیر بودم و مختصری هم کار ترجمه داشتم. چندین کتاب برای کودکان ترجمه کرده‌ام و جوایزی هم دریافت داشته‌ام. نادر در نبودِ من کاملاً به بچه‌ها می‌رسید و حتی اگر لازم بود «گه گاه» برایشان غذا آماده می‌کرد، کوچولو را پارک می‌برد و ... البته اینها را که می‌گویم نه این است که بخواهم زندگی‌مان را تابلوی زیبایی نشان دهم که هیچ کمبود و اصطکاکی نداشت. نه. مثل هر زندگی دیگری ما اینها را داشتیم. اما یاد گرفته بودیم که چطور از کنار مشکلات و برخوردها بگذریم که حرمت زندگی نشکند. بارها شده وقتی چهل‌نامه را می‌خوانند به من می‌گویند خوش به حالتان! فکر می‌کنند زندگی همینطور بوده که نادر مدام به من بگوید: بانوی من! تولدت مبارک! گریه نکن. چرا افسرده‌ای؟ ... نه. زندگی ما یک زندگی پرتلاطم بوده. بالا و پایین داشته، اصطکاک داشته، برخورد عقاید داشته. همة اینها بوده و در عین حال ما خوشبخت بودیم. سعی می‌کردیم به درستی عمل کنیم. شاید گاهی اوقات هم درست نبوده. اما برایمان تجربه می‌شده است.

 

مجید اسطیری: از ظاهر امر اینطور پیداست که شما در شکل گرفتن و ویرایش دو کتاب «ابن مشغله» و «ابوالمشاغل» سهم زیادی داشتید. ایشان هم از شما تشکر کردند. سؤال من این است که اگر این روایت را از زبان شما بشنویم چطور خواهد بود؟ نگاه شما چه تفاوت‌هایی با نگاه آن مرحوم دارد؟

 

خانم منصوری: این کتاب‌ها فقط زندگی‌نامة شغلی نادر ابراهیمی هستند نه نویسندگی‌اش. سهم من در این زندگی‌نامه کنار آمدن با مشکلاتی است که برای نادر پیش می‌آمد. همانطور که دیدید نادر نوشته که «در آستانۀ گریستن به خانه می‌آمدم. خجالت می‌کشیدم که این دفعه به فرزان چه بگویم». و من می‌گفتم: خوب کردی زدی توی دهنش. یا خوب کردی کارت را ول کردی. شاید صبور بودن من در مقابل این مشکلات باعث شده که او به راحتی بتواند یک شغل را رها کند و برود سراغ شغل دیگر. البته نگاه ما به ابن مشغله این نباشد که نادر یک آدم بی‌مسئولیت و بی‌تعهد بوده است. نه. نادر هرجا می‌دید بین کارش و با افکار و عقاید خودش و به‌خصوص ملتش تضادی وجود دارد، چیزی را دارند از ملت می‌دزدند، کاری انجام می‌دهند که به ضرر ملت است (اقتصادی یا فرهنگی یا ...) برخورد می‌کرده. یا اخراجش می‌کردند و یا خودش کار را رها می‌کرده. این رها کردن پر از مسئولیت اجتماعی است. به جای اینکه به خانواده و معاشش فکر کند به مردمش و منافع ملتش فکر می‌کرده. خوشبختانه اعتقاد داشت در هر شرایط و با هر موقعیتی باید کار شرافتمندانه کرد و هیچ کاری عیب نیست اگر شرافتمندانه باشد. برای همین وابسته به هیچ کاری نمی‌شد. سهم من هم شاید صبوری‌ام بوده و قناعت و کم خواستنم. من به آنچه در تقدیر و سرنوشت ما و یا نتیجة اعمالمان بود راضی بودم. نادر با اینکه در پیشبرد انقلاب دخالت داشت، در مبارزات شرکت داشت و سهیم بود، بسیاری از اعلامیه‌ها را او می‌نوشت که خیلی‌هایش هم معروف شده، اما در صدر انقلاب نمی‌دانستند با نادر چه کنند و جایگاه او کجاست، چون در آن میان بودند کسانی که شناخت دقیقی از نادر نداشتند. آقای داریوش فروهر که وزیر کار شد، بلافاصله نادر را به عنوان مشاور انتخاب کرد. نادر گفت من حقوق نمی‌گیرم. هیچ‌وقت در سرتاسر عمرش کار دولتی قبول نکرد. اگر هم با یک دولت یا وزارتخانه یا تلویزیون کار می‌کرد قراردادی بود. برای اینکه بتواند هر لحظه اراده کند بیاید بیرون و هیچ بدهی و طلبکاری‌ای نداشته باشد. آنجا هم مشاورة افتخاری را قبول کرد. اما دورة بسیار کوتاهی در آنجا بود و استعفا داد. دلیلش هم این بود که نادر می‌گفت ما (یعنی گروه آقای داریوش فروهر که نادر هم ابتدای مبارزاتش با ایشان همراه بود) یک عمر مبارزه کردیم برای اینکه مردم و به‌خصوص قشر کارگر به راحتی برسند. ولی شما فقط حرف می‌زنید و یک قدم هم برای اینها بعد از انقلاب بر نداشتید و لذا من نمی‌توانم کار کنم. کار را رها کرد و آمد خانه. در این دوره بود که به کار نقاشی روی روسری خانم‌ها پرداخت. آن موقع روسری‌ها معمولاً تیره و دلگیر بودند. روی آنها نقاشی می‌کرد و من می‌بردم برای فروشگاه‌ها. من هم چون کمی خیاطی بلد بودم کمک می‌کردم و چیزهایی می‌دوختم مثل لباس بچه و ... و می‌بردیم ارائه می‌دادیم. معلمی هم می‌کردم و اینطور زندگی را گذراندیم.

هرگز یادم نمی‌رود اولین بارها که دو نفری می‌رفتیم سراغ بوتیک‌ها، از این فروشگاه به آن فروشگاه، معمولاً از خجالت خیس عرق می‌شدم. نادر را نمی‌دانم چه حسی داشت. بالاخره یک فروشگاه که با علاقه و افتخار کارهای ما را قبول کرد را پیدا کردیم. ولی اوایل فوق‌العاده رنج می‌کشیدم، ولی این کار را کردیم و بعدها هم با خنده از آن یاد می‌کردیم. اما آن لحظات بسیار سخت بود. چند ماهی همینطور گذشت تا اینکه دوباره اوضاع بهتر شد. سهم من در آن زندگینامه و نوشتن آن کتاب‌ها این بود.

 

حسن صنوبری: این دوره همان دوره‌ای بود که کتاب‌های نادر را به خاطر مافیای توده‌ای کتابفروشی‌ها به سختی می‌شد تهیه کرد؟

 

خانم منصوری: بله. البته آن قضیه شاید مربوط به قبل از انقلاب بود. چون حزب توده قبل از انقلاب فعال بود. دستور داده شده بود که کتاب‌های نادر ابراهیمی را پشت ویترین نگذارند و کتاب‌ها فروش نمی‌رفت. حتی شنیدیم به شیشة یک کتابفروشی که «آتش بدون دود» را گذاشته بود پشت ویترین، سنگ پرتاب کردند. ناشران و کتاب‌فروش‌ها دوستش داشتند. ولی بعدها گفتند مجبور کرده بودند ما را... آن سد هم شکست و می‌بینیم که آثار نادر ابراهیمی به چاپ‌های متعدد می‌رسد.

 

حسن صنوبری: الان هم بیشتر به خاطر علاقه و شناختی است که مردم طی زمان از نادر ابراهیمی پیدا کردند. مردم خودشان می‌روند به سمت کتاب‌های ایشان؛ وگرنه من و دوستانم از کنار کتابفروشی روزبهان هم که رد می‌شویم کتاب‌های ایشان را داخل ویترین نمی‌بینیم. درحالی‌که اگر تجاری هم نگاه کنند، چون ناشر انحصاری آثار نادر ابراهیمی هستند، از این طریق می‌توانند درآمد بیشتری داشته باشند. من به عنوان کسی که آثار ایشان را دوست داشتم، تا مدت‌ها نمی‌دانستم کتاب‌ها را می‌توان از اینجا تهیه کرد، تا اینکه یکی از دوستانم این را به من اطلاع داد.

نویسنده‌هایی که اصلاً در این سطح هم نیستند اگر ناشری بتواند اختصاصی همة آثار آنها را داشته باشد، خیلی از این مزیت استفاده می‌کند. اینها یا هوش اقتصادی ندارند یا رد پای همان مافیا هنوز وجود دارد. چون درست است که توده‌ای‌ها از میان رفته‌اند، ولی انگار ساختارها پا بر جا هستند، فقط آدم‌هایشان تغییر عقیده داده‌اند و از شوروی رفته‌اند سمت آمریکا.

 

خانم منصوری: ممکن است. اما فروش کتاب‌ها نشان می‌دهد که اهل کتاب تحت تأثیر این دسیسه‌ها نیستند. کتاب را پیدا می‌کنند و می‌خوانند. من قشرهای مختلفی که اصلاً فکر نمی‌کردم اهل کتاب باشند را می‌بینم که به آثار نادر علاقه‌مندند. این را من بارها گفته‌ام برای اینکه خیلی لذت بردم: چند سال پیش خانمی زنگ زد و گفت من آرایشگاه دارم. اجازه می‌دهید که ما به عنوان هدیه به عروس‌هایی که آرایش می‌کنیم یک «چهل‌نامۀ کوتاه به همسرم» را بدهیم؟ خیلی قشنگ بود. شما نمی‌توانید باور کنید که در یک آرایشگاه مسئلۀ کتاب مطرح باشد! من نگاهم به آرایشگرها بعد از این ماجرا عوض شد. این نشان می‌دهد که نادر نفوذ خودش را در قشر کتابخوان در هر طبقه و صنف و فرهنگ داشته است.

 

مجید اسطیری: باز هم اگر موردی هست بفرمایید.

 

خانم منصوری: چند سال پیش که هنوز نادر بود، خانمی تماس گرفت و گفت من از نجف‌آباد اصفهان تماس می‌گیرم. دوست داشتم با شما صحبت کنم. یا در یک بعد از ظهر خانمی تماس گرفت. داشت گریه می‌کرد. خیلی ذوق‌زده شده بود که دارد با همسر نادر ابراهیمی حرف می‌زند. گفت من همین الان کتاب آتش بدون دود را زمین گذاشتم. من یک زن 60 ساله هستم. اگر کتاب را خوانده باشید می‌دانید که آخر کتاب می‌گوید «گریه کن عزیز من با صدای بلند گریه کن». چون ستم عظیمی را که بر یک قوم ایرانی رفته است، در هفت جلد نوشته است (اینجا خود خانم منصوری هم منقلب شدند) من بارها و بارها خوانده‌ام و گریه کرده‌ام. این خانم هم تحت تأثیر کتاب داشت گریه می‌کرد. گفت من همین الان کتاب را تمام کردم و به انتشارات روزبهان زنگ زدم که من چطور می‌توانم با نادر ابراهیمی صحبت کنم. حرف‌های خیلی زیبایی زد... اینها همه نشان‌دهندة طیف گستردة مخاطبان است.

 

حسن صنوبری: نشان‌دهندة این است که کسی که به مردم فکر کرده و برای مردم نوشته، شاید کمی دیر، ولی بالاخره جوابش را می‌گیرد. کسی که برای فضای روشنفکری بنویسد همان موقع بازخورد می‌گیرد، ولی محدود.

 

خانم منصوری: بله. نادر در پایان همین آتش بدون دود، گفته است من برای اهل کتاب می‌نویسم نه اهل قلم. اهل قلم هیچ‌وقت من را قبول نداشتند و چه خوب که قبول نداشتند. تقریباً در مورد آثار نادر چیزی ننوشته‌اند. نه در ردش و نه در تأییدش. زنده‌یاد استاد اکبر رادی در مصاحبه‌اش که در فیلم «قصة نادر» هست، گفته‌اند: چرا روشنفکرها دسته‌جمعی در مورد نادر ابراهیمی سکوت کرده‌اند؟ از 100 کتابی که نوشته 50 تا، 20 تا، 10 تاش از نظر شماها اهمیت ندارد که در موردش صحبت کنید؟ نسل آینده از شما سؤال خواهد کرد که چرا راجع به نادر ابراهیمی هیچ نگفتید. این سکوت را بشکنید. چرا سکوت؟ نادر گفته بود من برای اهل کتاب می‌نویسم و نه اهل قلم. به اهل قلم کاری ندارم. و می‌بیند که اهل کتاب چه زیبا و مقتدر، پاسخش را می‌دهند: چندین اثر او را اکثراً حفظ هستند و جمله‌های آثارش در بین مردم، جاری است.

 

حسن صنوبری: نسل آینده از روی همة اینها رد می‌شود. اصلاً سؤال هم نمی‌کند ازشان.

 

خانم منصوری: تا ببینیم زمان و تاریخ ادبیات، چه خواهد کرد.

http://www.shahrestanadab.com/Portals/0/Images/Content-Images/%D9%81%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D9%86%D9%87%20%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%DB%8C%20(1).jpg

 

 

حسن صنوبری: تعدادی کتاب ناتمام هم دارد؛ مثل «بر جاده‌های آبی سرخ» و «سه دیدار». اینها همین‌طور می‌مانند؟

 

خانم منصوری: بله متأسفانه. البته «بر جاده‌های آبی سرخ» ابتدا به صورت فیلمنامه بود. دو سال است داریم با تلویزیون صحبت می‌کنیم. یک تأیید اولیه کرده‌اند که این مجموعه ساخته شود. (مثل سریال «روشن‌تر از خاموشی» که آقای فتحی با استفاده از «مردی در تبعید ابدی» آن را ساخت.) تا اینجا نگاهشان (مسئولین صدا و سیما) مثبت است. اگر ساختن سریال انجام شود ما نویسندة توانایی پیدا می‌کنیم که با استفاده از فیلمنامه‌ها، مردم پایان داستان را داشته باشند. حالا قرار بوده 10 جلد باشد یک جلد دیگر هم بشود و داستان تمام شود. کافی است که خواننده‌ها رنج نبرند. ولی «سه دیدار» را متأسفانه نمی‌شود کاری کرد. البته یکی دو تا مصاحبه نادر دارد در مورد این کتاب که شاید مخاطب با این مصاحبه‌ها بفهمد که پایان ماجرا چه خواهد شد.

 

مجید اسطیری: در مورد ترجمۀ آثار ابراهیمی فکری کرده‌‌اید؟

 

خانم منصوری: نادر در حال جهانی‌شدن است. کارهای او دارد ترجمه می‌شود. یک مؤسسۀ بین‌المللی به نام «غزال جوان» در کشور خودمان که آقای علیرضا ربانی مسئولیتش را دارند. ایشان و همکارانشان از دوستداران نادر ابراهیمی هستند، پیشنهاد کردند که در نمایشگاه‌های بین‌المللی آثار نادر ابراهیمی را هم در کنار نویسندگان دیگر عرضه کنند و ناشر خارجی پیدا بشود. ما ترجمۀ «چهل‌نامه ...» و «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» را آماده داشتیم و به ایشان دادیم که برای ناشران خارجی ببرند.

 

حسن صنوبری: خیلی خبر خوبی است. من داشتم فکر می‌کردم که کارهای عاشقانۀ نادر ابراهیمی بدیلی در جهان ندارند. چون هم پیشینۀ عاشقانۀ گذشتگان ما را در خود دارد و هم به صورت تجربی است. آدم احساس می‌کند همه را از روی زندگی پیاده ‌کرده ‌است و بیش از اینکه بخواهد روایت داستانی عرضه کند، دلش می‌خواهد برای عاشقان بعدی چیزی داشته‌ باشد. در «بار دیگر...» و در «یک عاشقانۀ آرام» و کارهای دیگر این را می‌بینیم و اینگونه تجربۀ زندگی را در دکان هیچ عطاری نمی‌شود پیدا کرد. از شروع عشق تا دعواها تا کهنگی تا رنگ تکرار. لحظه به لحظه. همۀ اینها را فکر کرده و برنامه‌ریزی کرده است. ما می‌گوییم هنرمند یعنی کسی که نمی‌تواند زندگی‌اش را اداره کند. تناقض بزرگ زندگی نادر ابراهیمی همین است. او توانست به خوبی بین زندگی و هنر جمع کند. می‌گوییم عشق یعنی چیزی که بی‌برنامه‌ریزی است، ولی می‌بینیم این را هم توانست برنامه‌ریزی کند. یعنی با یک شجاعت عجیبی سعی کرده همۀ نشدنی‌ها را انجام بدهد، آن خاطره‌ای که الآن از بوتیک رفتن‌ها گفتید را من حتی نمی‌توانم تصور کنم. اما نادر این شجاعت را دارد که می‌گوید من خودم دنیای خودم را می‌سازم. من نمی‌خواهم در دنیایی که هست زندگی کنم. اگر این نقش را نپسندم آن را بر هم می‌زنم. در ابن مشغله یک جایی می‌بینیم رشوه را به عنوان یک باور عمومی مطرح می‌کند و می‌گوید در این موقعیت چاره‌ای نداریم جز اینکه رشوه بدهیم. بعد برای بر هم زدن این نقش، می‌گیرد یک نفر را می‌زند!

 

خانم منصوری: درست است. نادر هیچ وقت نه رشوه گرفته نه رشوه داده، هرگز! و کارش را هم پیش برده.

حسن صنوبری: یا نظامی که نادر در پشت صحنۀ فیلم آتش بدون دود ایجاد کرده. انگار که یک نظام اخلاقی و اسلامی راه انداخته است. آدم با خودش می‌گوید قبل از انقلاب چطور جرئت کرده است چنین کاری بکند و البته گویا همان موقع در رسانه‌ها حرف‌های عجیب و غریبی می‌شنود

خانم منصوری: همان موقع مقاله‌ای درآمد با عنوان «مدینۀ فاضله» که گفتند نادر ابراهیمی آنجا یک نظام راه انداخته ‌است.

   

حسن صنوبری: من هر وقت به نادر ابراهیمی فکر می‌کنم گرایشات بسیار زیادی برای نوشتن در ذهنم ایجاد می‌شود، و یکی از چیزهایی که خیلی دوست دارم بنویسم حس وطن‌دوستی نادر است و اینکه نادر واقعا یک وطن را ساخته ‌است. یا مثلا در جواب نامۀ آقای گلستان که عجیب بود بعد از درگذشت نادر این پاسخ منتشر شد. من برای جمله جمله‌اش جواب داشتم.

اگر آقای گلستان مطلبی که نادر در سوگ اخوان نوشته ‌است را بخواند خودش جواب خیلی از حرف‌هایش را می‌گیرد. نادر به اخوان بابت ملی‌گرایی‌های خیالی‌اش اعتراض دارد. به قول یکی از استادان، اخوان سوگوار اساطیرالاولین شده است. سوگوار چیزهایی که اصلا نیستند. نادر با همۀ این حس شدید وطن‌پرستی‌اش، منتقد اخوان است. می‌گوید من مثل تو خیال‌پرداز نیستم، خودم دارم می‌سازم. تو به جایی پناه برده‌ای و خوابیده‌ای. اصلا باورم نمی‌شد که گلستان آن نامه را نخوانده‌ باشد و درک نکرده ‌باشد. حالا بالاخره ایشان آدم عجیبی است.

 

خانم منصوری: می‌خواهم حرف‌ها و احساسات خوانندگان نادر را در جزوه‌ای یا شاید کتابی جمع‌آوری و چاپ کنیم. در نامه‌ها و ایمیل‌هایی که می‌فرستند، حرف‌های زیبایی می‌زنند و از تأثیراتی که این آثار داشته سخن می‌گویند. کوتاهی نکنید و حرف‌هایتان را بفرستید.

 

حسن صنوبری: بحث بر سر ناتمام‌ها و منتشر نشده‌ها بود و خبر مسرت‌بخشی که از ترجمه‌ها دادید. برای کارهای بعدی مترجم خوب سراغ دارید؟

 

خانم منصوری: بله مترجم خوب الآن هست. آقای مرعشی که در لندن «چهل‌نامه...» و «بار دیگر...» را ترجمه کرده. چهل‌نامه هم به آلمانی هم ترجمه شده. یک خانم آلمانی‌الاصل که با یکی از اساتید ایرانی ازدواج کرده ‌بود و بیست سال در ایران بود، نادر ابراهیمی را شناخته‌ و عاشق آثار او شده است و این اثر را به آلمانی ترجمه کرده و ترجمۀ فرانسۀ این اثر هم توسط استاد معین در حال انجام هست. امیدواریم که چهل‌نامه، به سه زبان، ناشر خارجی پیدا کند.

 

حسن صنوبری: من مطمئنم که کتاب‌های دیگر ایشان مثل «مردی در تبعید ابدی» هم آنجا بسیار خواستار دارد.

 

خانم منصوری: همین طور است. یک خاطره در مورد کتاب «مردی در تبعید ابدی» برای شما می‌گویم. چند سال پیش که نادر هنوز در قید حیات بود تلفنی به من شد و آقایی گفت من از VOA تماس می‌گیرم. خیلی افتخار می‌کنم که دارم با خانم ابراهیمی صحبت می‌کنم و در تعریف از آثار نادر و علاقه‌مندی به کارهای او حرف زد. بعد گفت می‌خواهم اجازه بگیرم تا کتاب «مردی در تبعید ابدی» را تبدیل به کتاب صوتی بکنم. من از ایشان تشکر کردم و گفتم اجازه بدهید فکر کنم. ما ماهواره نداشتیم و نمی‌خواستیم هم که داشته‌ باشیم و من نمی‌دانستم منظور از VOA کجاست. وقتی با نزدیکان ماجرا را در میان گذاشتم، گفتند این مخفف «صدای امریکا»ست و من به برادرم گفتم نمی‌خواهم که آنها روی کتاب‌های نادر کار کنند. او به من گفت پس جوابت را به صورت کتبی بده که مستند باشد. وقتی دوباره آن آقا تماس گرفت برای گرفتن جواب، گفتم لطفا ایمیل بدهید تا پاسخ را برای شما میل کنم. (البته خدا پدرش را بیامرزد که لااقل ما را در جریان این کار قرارداد.) برای او نوشتم ما مایل نیستیم چنین مؤسسه‌ای روی آثار نادر ابراهیمی کاری انجام دهد و به این ترتیب مخالفت خودم را اعلام کردم. هنوز از پای رایانه بلند نشده‌بودم که تلفن زنگ زد و آقایی که در اولین تماس با ادب و احترام صحبت کرده‌ بود، بدون حتی سلام، گفت شما خیال می‌کنید کی هستید؟! خب نمی‌خواهید که نخواهید! و تماس را قطع کرد. من در آن لحظه خیلی خوشحال شدم و فهمیدم که کار درستی کرده‌ام.

 

حسن صنوبری: خیلی کار زیبایی بود. این از آن کارهایی است که آیندگان به آن افتخار می‌کنند. به این می‌گویند وفاداری و امانت داری در میراث‌داری!

 

خانم منصوری: نشر «غزال جوان» اولین کتاب‌هایی که برای «ترجمه» به ما پیشنهاد کرد «چهل‌نامه...» بود و «مردی در تبعید ابدی». من گفتم این دو اثر ترجمه شده و آماده است. شما با این دو تا شروع کنید تا برای «مردی در تبعید ابدی» هم مترجم خوب پیدا شود. این اثر یکی از بهترین کتاب‌های نادر است. تاریخ خیلی خشک است. واقعا آن را هم یک عاشقانه می‌توان تصور کرد. یا مثلا در مورد «سه دیدار». اول این را باید بگویم، برای کسانی که می‌گویند نادر ابراهیمی چطور برای امام کتاب نوشته‌ است؟ نادر ابراهیمی خیلی پیش از این‌که امام خمینی رهبر یک انقلاب بشود ایشان را می‌شناخت، از خرداد 42 می‌شناخت و در پی شناخت مردی بود که واقعا او را مبارز می‌دانست. حرکات او را دنبال می‌کرد. مثل این‌که آدم زندگی چه‌گوارا یا فیدل کاسترو را دنبال کند که شخصیت‌‌های مبارز واقعا زیبایی بودند. من حتی یادم است توی همان دوران شلوغی انقلاب روزنامه‌ها را می‌آورد و می‌خواست از یادداشت‌ها و خبر‌های کوچک روزنامه‌ها کتابی به نام «نهضت ایمان» بنویسد. من به او کمک می‌کردم و این اخبار را می‌بریدم و توی یک پوشه به نام «مستندات نهضت ایمان» جمع می‌کردم. از خرداد 42 دنبال این مرد به عنوان یک مبارز بود. بعدها دانست که ایشان فیلسوف هم هست، شاعر هم هست. نمی‌دانم شعر‌های امام را خوانده اید یا نه؟ سه دیدار را برای این ننوشت که حقوق یا مزد بیشتر یا پست و امتیازی بگیرد. نه، مثل همۀ حق‌التالیف‌ها بود. چون به امام اعتقاد قلبی داشت. توی این کتاب می‌بینید که از تاریخ اجداد حضرت امام شروع کرده است و می‌بینید که چقدر زیبا و لطیف سرگذشت ایشان را گفته است. نادر اعتقادش را با صدای بلند بیان می‌کند. روزی هم اگر بفهمد که این اعتقاد اشتباه بوده ‌است باز هم با صدای بلند می‌گوید که من اشتباه کرده‌ام. هنوز هم این اتفاق نیفتاده ‌است. اگر روزی این اتفاق بیفتد من به جای نادر از اینکه دربارۀ امام نوشته، عذرخواهی می‌کنم از یک ملت.

 

حسن صنوبری: باز هم معترضان همان اهالی قلم بودند، نه اهالی کتاب.

 

خانم منصوری: بله همان شبه روشنفکران بودند. این قبیل افراد که به عقاید دیگران احترام نمی‌گذارند؛ اینها در واقع شبه روشنفکرانند. روشنفکر واقعی طرف مقابلش را درک می‌کند و خیالبافی نمی‌کند که حالا نادر چقدر گرفته ‌است! حالا می‌خواهند وزارت ارشاد را بهش بدهند!

 

حسن صنوبری: حتی خودشان هم این طور فکر نمی‌کنند. می‌خواهند طعنه بزنند تا آدم را خسته کنند.

 

خانم منصوری: این را می‌خواهم به شما بگویم که نادر از امام خمینی نوشت، انقلاب و نظام جمهوری اسلامی را قبول داشت، اما انتقاد هم می‌کرد. خیلی موجز بگویم که در آخرین سال‌های سلامتی‌اش یک بار به راهپیمایی 22 بهمن نرفت. در حالی که هر سال می‌‌رفت، با اعتقاد، با شور و حرارت و عده‌ای را هم با خودش همراه می‌کرد و می‌گفت انتقاداتمان به جای خود، اما روز انقلاب، روز انقلاب است. اما آن سال نرفت و وقتی تعجب ما و بچه‌ها را دید گفت من به بعضی مسائل انتقاد دارم و امسال به نشانۀ اعتراض نمی‌روم.

 

مجید اسطیری: با این سوال گفتگو را خاتمه بدهیم که کدام اثر را مهم‌ترین اثر ایشان می‌دانید و کدام اثر را خودتان بیشتر از بقیه دوست دارید؟

 

خانم منصوری: این سوال قبلا هم از من شده. من مطلقا نمی‌توانم تصمیم بگیرم که کدام اثرش را بیشتر دوست دارم و چرا دوست دارم؟ یا با کدام بیشتر ارتباط برقرار می‌کنم؟ من تک تک آثارش را دوست دارم، با تک تک قصه‌های کوتاهش ارتباط برقرار می‌کنم و معناهای بزرگی در آنها پیدا می‌کنم. اما یک چیز مسلم است. کتابی که شخصیت واقعی و اصلی‌اش خودم هستم، نمی‌شود گفت که بیشتر دوستش دارم، ولی جایگاه ویژه‌ای پیشم دارد. «چهل‌نامۀ کوتاه به همسرم». مهم‌ترین اثرش هم قطعا «آتش بدون دود» است که هفت جلد است و تحقیق زیادی روی آن شده ‌است و حرف‌های بزرگی در آن زده‌شده است. کیفیتش که جای خود دارد، اگر بخواهیم کمیتش را هم در نظر بگیریم، آتش بدون دود مهم‌ترین اثر اوست. اما بقیه هم در جایگاه خودشان مهم هستند و به روز هستند. با اینکه چهل سال پیش نوشته شده‌اند. مثلا داستان «هیچ کس صدای شیپور شامگاه را نشنید» در «تضادهای درونی». فضای داستان در سربازخانه‌ است و سربازها از شهرهای مختلف کشور هستند. انگار که این داستان برای یکی دو سال پیش نوشته ‌شده که سال «وحدت ملی» نامگذاری شده‌ بود. نادر همیشه می‌گفت: چرا می‌گویید یک روز یک ترکه...، یک شمالیه... یک اصفهانیه ...،اینها کار استعمار است که می‌خواهد بین قوم‌های مختلف ایرانی فاصله بیندازد. در این لطیفه‌ها فلان قوم را بی‌غیرت نشان می‌دهند؛ درحالی‌که غیرتمندترین قوم ایرانی همین‌ها هستند. یا قوم دیگری را بی‌عقل و متعصب نشان می‌دهند؛ درحالی‌که اینطور نیست، و اصلا تعصب در جای خودش بسیار لازم است. نادر همیشه می‌گفت به جای اینکه بگویید یک ترکه بود، یک شمالیه بود. بگویید یک آمریکائی بود! اگر لطیفه‌تان خنده‌دار باشد که می‌خندند. در آن قصه چقدر مسئله را زیبا گفته، انگار برای امروز است و دارد به ما می‌گوید: بابا! وحدتتان را حفظ کنید...

 

حسن صنوبری: چون همه را از زندگی می‌گیرد. مثلا وقتی می‌رود سربازی ...

 

خانم منصوری: نادر اصلا سربازی نرفته...

 

حسن صنوبری: سربازی نرفته؟! پس اینهمه داستان در حال و هوای سربازی؟ فکر می‌کردم اینهمه داستان را در تنهایی‌هایش در سربازی نوشته است...

 

خانم منصوری: نادر عاشق این بود که برود سربازی. ولی روزی که می‌رود، معاف می‌شود. اگر رفته ‌بود چه داستان‌هایی می‌نوشت!

 

 

حسن صنوبری: چمدان عکس‌های نادر ابراهیمی که حاصل ایرانگردی‌های ایشان بود چه شد؟

 

خانم منصوری: گم شد و هیچ کس هم پاسخ نداد. اسلایدهای خیلی قشنگ و جالب از سراسر ایران داشتیم.

جاهایی از ایران بود که الآن دیگر نیست. یا طور دیگری شده. شاید اگر اسلایدها را داشتیم بعد از زلزلۀ بم از رویشان می‌توانستند بازسازی‌اش کنند. 5000 اسلاید بود. این‌ها در انبار موسسۀ ایران‌پژوه بود. آیا دور ریخته یا چه شده، کسی پاسخ نداد که چه شده.

 

مجید اسطیری: می‌خواهیم اتاق کار ایشان را هم از نزدیک ببینیم. چون دوستی بعد از دیدن عکس اتاق ایشان گفته ‌بود اینجا برای نویسنده جماعت بهشت است. این است که خواستیم این بهشت را از نزدیک ببینیم.

 

خانم منصوری: محبت دارید. خیلی‌ها می‌گویند اینجا یک آرامشی به ما می‌دهد. خوشحالیم. الحمدلله. اتاق او همان‌طور که می‌گویید یک بهشت است که نفس کشیدن را آسان می‌کند. به اصل اتاق هیچ دست نزدم، حتی گردگیری آن را هم خیلی سطحی انجام می‌دهم، مبادا چیزی جابجا شود.

 

حسن صنوبری: آرامش اینجا هم به خاطر آرامش روان شما و نظم زندگی شماست. وقتی گفتید که عکس‌ها گم شده، حدس می‌زدم که نباید از اینجا گم شده ‌باشد. چون با این زندگی منظم بعید است. من شنیده‌ام کار عکاسی نادر خیلی جدی بوده و اگر چیزی از آن عکس‌ها باشد، دیدنشان خیلی جذاب است.

 

خانم منصوری: این را هم خیلی متأسفیم. وقتی آقای زم همکاری با حوزه را به نادر پیشنهاد کرد نادر با همان دیدگاه «کار شرافتمندانه به نفع ملت، در هر شرایطی» پذیرفت. کارگاه قصه‌نویسی و فیلمنامه‌نویسی حوزه را نادر بنیان گذاشت. همان زمان قرار شد جشنی برای چاپ صدمین کتاب نادر ابراهیمی در حوزه برگزار بشود و در کنارش نمایشگاه عکس‌های او برگزار شود. اگرچه نادر اندکی بعد گفت این خودبزرگ‌بینی است و با برگزاری جشن مخالفت کرد. اما قبل از آن ما دوازده سیزده تا آلبوم از عکس‌های او از سراسر ایران را داشتیم. از امامزاده‌های گمنام، مساجد کوچک و بزرگ، حتی مثلا یک کاشی کوچک در یک خرابۀ قدیمی، درخت‌های عظیم؛ این دوازده آلبوم را به دست دوستان حوزه رساند. جشن برگزار نشد و نمایشگاه هم برگزار نشد، تا اینکه بیماری نادر پیش آمد و اصلا کسی یاد آن عکس‌ها نبود. وقتی من به یاد این آلبوم‌ها افتادم، گفتند این‌ها در انبار حوزه است. گفتیم انبار حوزه را بگردیم، گفتند آن قدر شلوغ است و آت و آشغال آنجاست که شما نمی‌توانید بروید. گفتیم اینها بزرگ است، رنگشان را ببینیم، از دور تشخیص می‌دهیم، یکی از دوستانمان بیاید پیدا کند. دردسرتان ندهم، گفتند یک آقایی برای نگهداری، اینها را برده است خانه‌اش. گفتیم حالا این آقا که این عکس‌ها به دردش نمی‌خورد، باید بریزد دور، خب بیاید بدهد به ما. معلوم شد آن آقا فوت کرده و نشانی خانه‌ش را پیدا نکردیم.

به این امیدم که بنیاد نادر ابراهیمی راه بیفتد، جایی را به ما بدهند و همۀ آثار نادر کلاسه شده و داخل رایانه باشد. من هنوز دنبال این کار هستم. گفتم اگر میراث فرهنگی هم این خانه را نگیرد، شاید کسی به صورت خصوصی حاضر بشود این ساختمان را بگیرد و یکی از این طبقات بشود موزه، یکی بشود گالری، یکی بشود کتابخانه، این چندهزار جلد کتاب نادر کتابخانه باشد. دیدم کل این خانه را باید کسی بخرد که نمی‌شود و یک طبقه هم حتما مورد مخالفت همسایه‌هاست. آقای قالیباف موقع هجرت نادر گل فرستاده‌ بود و معلوم شد او هم نادر را می‌شناسد. خواستم ایشان را ببینم و بگویم شما که این همه ساختمان دارید، یک ساختمان کوچک توی این خیابان که محل زندگی نادر ابراهیمی بوده است و اسمش هم نادر ابراهیمی است به ما بدهید. این فکر من است و یک چیزی هم به فرهنگ شهر اضافه می‌کند.

 

حسن صنوبری: مردم و مسئولان به نادر ابراهیمی خیلی مدیونند.

 

خانم منصوری: متن خیلی از سخنرانی‌های نادر را داریم که مطالب بسیار به روزی دارند و من امیدوارم با شکل گرفتن بنیاد نادر ابراهیمی بتوانیم اینها را در اختیار دانشجویان و پژوهشگران بگذاریم.

 

مجید اسطیری: انشاالله که حتما زحماتتان نتیجه می‌دهد و شما شیرینی‌اش را می‌چشید.

 

خانم منصوری: من ناامید نیستم و می‌دانم خدا با من است.

 

 

انتشار اولیه در فروردین ۱۳۹۲

  • حسن صنوبری
۰۷
فروردين

جناب آقای مجید اسطیری بنده را به چالش معرفی «۸ کتاب داستان محبوب» دعوت کردند. خب ایشان خودشان یک رمان‌نویس و متخصص ادبیات داستانی‌اند و کتاب‌هایی که معرفی کردند قطعا مغتنم است. من فکرکردم چه‌کارکنم فهرست من هم کمی مغتنم شود. به ذهنم رسید سری به کتابخانه بزنم و هشت کتابِ «زیبا و لاغر و قانع» انتخاب کنم. یعنی کتاب‌هایی که جدا از زیبایی و اهمیتشان، حجم و قیمت بالایی نداشته باشند و بتوانند در این وضعیت «بی‌کاری‌اجباری‌عمومی» و به تبع آن دشواری‌های اقتصادی، به درد آدم‌های بیشتری بخورند. از  طرفی اگر کتاب را نپسندید هم به نظر می‌رسد به‌خاطر ۸۰صفحه نپسندیدن نمی‌آیید یقه بنده را بگیرید.

 این‌ها از لاغرترین و دوست‌داشتنی‌ترین کتاب‌داستان‌های کتابخانۀ من هستند، به ترتیبِ حالِ خوب داشتن و قابل توصیه‌بودن:
 

1. «جزیره ناشناخته» نوشته ژوزه ساراماگو / ترجمه: محبوبه بدیعی

 

2. «ابن مشغله» نوشته نادر ابراهیمی

 

3. «سفر به دور اتاقم» نوشته اگزویه دومستر / ترجمه: احمد پرهیزی

 

4. «اجازه می فرمایید گاهی خواب شما را ببینم؟» نوشته محمد صالح علا

 

5 «مردی با کبوتر» نوشته رومن گاری / ترجمه: لیلی گلستان (قبلا مفصل دربابش نوشته‌ام)

 

6 « یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» نوشته بیژن نجدی

 

7 «یک هلو هزارهلو» نوشته صمد بهرنگی (البته مخاطب اصلیش نوجوانان آن زمان بودند)

 

8 «سنگی بر گوری» نوشته جلال آل احمد (البته به درد آقایان، آن‌هم جلال‌خوانده‌ها و جلال‌پسندها بیشتر می‌خورد)

  • حسن صنوبری
۲۶
بهمن

http://bayanbox.ir/view/3818881403712424998/%D9%81%D8%A7%D8%B7%D9%85%D9%87-%D8%A7%D9%84%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D9%84%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C.jpg

یکی از کتاب‌های عالی، خواندنی، هدیه‌دادنی و در عین‌حال مظلوم و مغفول با موضوع بانوی بانوان هستی حضرت زهرا (سلام الله علیها)، کتاب فاطمه الزهرا ام ابیها اثر علامه امینی است.

یک‌بار که علامه امینی از نجف به تهران می‌آیند یکی از شاگردان اهل معنایشان اصرار می‌کند تا علامه برایش از مقام حضرت زهرا (س) بگویند. این کتاب حاصل آن گفتار است که سال‌ها بعد از درگذشت علامه، نوارش توسط شاعر سرشناس مرحوم حبیب الله چایچیان پیاده می‌شود.

الغدیر، اثر مشهور علامه با موضوع حضرت امیر (علیه السلام) بیست جلد است و از این جهت بیشتر مورد توجه متخصصان و تاریخ‌پژوهان. اما این کتاب که شاید قرین الغدیر باشد، یک جلد است و بسیار کم حجم. بنابراین برای هدیه‌دادن هم کتاب خیلی خوبی است.

البته کتاب‌های خوب درباره حضرت فاطمه (س) بسیارند که به زندگی، سخنان، خصوصیات و اختصاصات حضرت زهرا پرداخته‌اند. اما علامه امینی در فاطمه الزهرا سراغ بحث ولایت و به‌قول خودشان «ولایت کبرا»ی حضرت زهرا رفته‌اند. شاید در پاسخ به آن شبهه یا تصور اشتباه عمومی که گمان می‌کند حضرت زهرا به‌خاطر نداشتن مقام امامت، مقامی کمتر از امامان معصوم (علیهم السلام) داشته‌اند. همچنین مخاطب با خواندن این کتاب متوجه دقائق و ظرائفی از ولایتِ معصومان، به ویژه پنج‌تن می‌شود که در عموم منابر و نوشته‌جات خبری از آنان نیست.

نکتۀ دیگر این است که این کتاب کاملا علمی، خبری و اسنادی است و اختصاصی به مخاطب شیعه ندارد و با تمام مسلمانان می‌تواند گفتگو کند. فصل اول کتاب «فاطمه سلام الله علیها از دیدگاه قرآن» نام دارد که به آیات کتاب‌الله استناد می‌کند و بخش دوم «فاطمه سلام الله علیها از دیدگاه روایات» که مولف ارجمند با تخصص بالای علمی‌اش در این حوزه سعی کرده به روایات مقبول برای فریقین (شیعه و سنی) استناد کند و منابع استناد خود را نیز یادآور شود.

 

http://bayanbox.ir/view/6703291869898857103/%D8%B9%D9%84%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C.jpg

  • حسن صنوبری
۱۶
بهمن

یادداشتی که پنج سال پیش برای رمان «سه دیدار» زنده‌یاد نادر ابراهیمی نوشته بودم، باز نشر به بهانه دهه فجر:

 

 

«سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما میآمد»  بیشک مهمترین اثر در حوزهی ادبیات داستانی است که با موضوع رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران امام خمینی نوشته شده است. نویسندهی این کتاب، داستانپرداز و رماننویس بزرگِ معاصر زندهیاد نادر ابراهیمی است که پیش از نوشتنِ «سه دیدار» با «آتش بدون دود»، «بار دیگر شهری که دوست میداشتم» و دیگر داستانها و عاشقانههایش از معتبرترین و محبوبترین نویسندگانِ پنجاه سال اخیر در ایران بود. در اهمیت این کتاب همین بس که خود مرحوم نادر ابراهیمی در پایان سه دیدار نوشته است:

«همین‌قدر می‌گویم که در عمر خویش، کاری چنین کمرشکن، در هم کوبنده و خوف‌انگیز انجام نداده‌ام، و نه، دیگر، خواهم داد» .

 

یک:

حال و هوای کتاب چه از نظر رویکرد سیاسی‌اجتماعی‌اش، و چه از نظر رنگآمیزی‌محتواییِ حماسی و عاطفی‌اش بسیار یادآور شاهکار نادر ابراهیمی یعنی رمان «آتش بدون دود» است. «آتش بدون دود» یک کار عظیم است. اگر کارهایی مثل «بار دیگر شهری که دوست میداشتم» را بخواهیم به یک ترانه و تکآهنگ زیبا در موسیقی پاپ تشبیه کنیم، در مورد کاری در حد و حدود «آتش بدون دود» باید موسیقی ارکسترال سمفونیک را مثال بزنیم. این تشبیه فقط ناظر به حجم کار نیست، بلکه رتبه، موضوع و کلاس کار نیز مدنظر است. علیایحال طبع نویسندگیِ نادر ابراهیمی و کثرت علاقهها، دغدغهها و تجربههای زیستی هنری او خیلی مایل به سمفونی نبود و در عمل باعث شده بود او به جای پنج کار حجیم (که مثلا بنا به تجربه دوتایش موفق و سه تایش ناموفق باشد) یکی دو کار حجیم و ده دوازده کار سبکتر (که حداقل نیمی از آن ها شاخص هستند) داشته باشد. همانطور که می دانید این دو جلد رمان، تمام سخن و انگیزهی نویسنده برای سه دیدار نبوده است و سه دیدار نیز چون «جادههای آبی سرخ» از کارهای ناتمام مرحوم نادر ابراهیمی است که با بیماری و مرگ ناگهانی این نویسندۀ بزرگ ادامه پیدا نکرد. جلد نخست «رجعت به ریشهها» نام دارد و جلد دوم «در میانهی میدان» و هر دو جلد در بین سالهای ٧٥ تا ٧٦ نوشته شدهاند. جلد سوم هم که سرنوشتش هیچگاه مشخص نشد و گویا مفقود شده، «حرکت به اوج» نام داشته است. باری اگر «سه دیدار» به سرانجام میرسید و مثلا ده جلد تمام می‌شد، می‌شد جزو سمفونیهای نادر ابراهیمی.

اما به جز دغدغه‌های سیاسی، اجتماعی و تاریخی، به جز انطباق خط سیر داستان بر یک دورهی میانمدت تاریخی، به جز حجم کار و ویژگیهایی از این دست که «سه دیدار» را به «آتش بدون دود» شبیه میکنند، سه دیدار حال و هوا و رنگآمیزیِ دیگری دارد که در آن متانت در روایت، آرامش در اندیشه، و غلظتِ خمیرمایههای عرفانی فلسفی را میتوان دید. آغازگرِ این رنگآمیزیِ جدید در آثار نادر ابراهیمی پیش از سه دیدار، رمانِ «مردی در تبعید ابدی» است که به جز آن ویژگیهایی که گفته شد شباهتهای دیگری هم با سه دیدار دارد. از جمله اینکه این کتاب نیز بر اساس زندگیِ یکی از شخصیتهای برجستهی ایرانی اسلامی یعنی فیلسوف نامدار صدرالمتالهین شیرازی _معروف به ملاصدرا_ نوشته شده است. جالب اینکه ملاصدرا نیز همچون امام خمینی یک عالم شیعیِ سرشناس و از اهالی برجسته عرفان و فلسفه در روزگار خود بوده است و جالبتر اینکه اندیشهی فلسفی امام خمینی بسیار متاثر از دیدگاههای او و نظام فلسفی مخصوصش یعنی «حکمت متعالیه» است.

اتفاق و دغدغهای که در دوران متأخر نویسندگی نادر ابراهیمی باعث خلق آثاری چون «مردی در تبعید ابدی» و «سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما میآمد» شده است، برآمده از نگاه و ایدهای جدید بود که البته بی‌ارتباط با گذشتهی فکری هنری ابراهیمی نبود. در دورهی نخست نویسندگی، نادر ابراهیمی همواره به اعتلای جامعهی ایرانی میاندیشد اما این جامعهی ایرانی را بیشتر یک «جامعه» میبیند. در حالی که در دورهی دوم نیز که باز به دنبال اعتلای همان جامعهی ایرانی است، ابراهیمی بیشتر به فرد توجه می کند. در «آتش بدون دود» نادر ابراهیمی همواره میکوشد تا جامعه را بیدار کند، او نیز مانند بیشتر روشنفکرانِ آنروزگار که تحت تاثیر اندیشههای مارکسیستی بودند به «آگاهسازیِ تودهها» میاندیشد و فکر میکند تا توده آگاه نباشد اتفاقی نمیافتد. حال آنکه در دورهی متاخر عمر هنری، هم با توجه به شدت گرفتن اندیشههای ایمانی اسلامی در او و هم با توجهش به تاثیر «افراد بزرگ» در اعتلای جامعهی ایرانی بیش از پیش به ارزش و اهمیت «فرد» باورمند میشود. او می بیند که یک خمینی یا یک ملاصدرا به تنهایی میتواند جهانی را به آنی دگرگون کند. اینجاست که نادر ابراهیمی تصمیم می گیرد به جای ساختن قهرمانهای ایدئال ذهنی، روایتگرِ همین قهرمانهای واقعی باشد. او خود در اینباره میگوید:

«و بر آن شدم که تا زنده‌ام، آرام آرام روی همین گروه از شخصیت‌های میهنم کار کنم؛ یعنی شخصیت‌های فلسفی،‌ مذهبی که اسباب فخر فرهنگ ملی ما هستند...

امام را دوست داشتم و باور داشتم و هنوز هم  دوست دارم و در تاریخ ایران هیچ کسی را نمی‌شناسم که همتا و همپای امام باشد. البته من پیش از سه دیدار، «مردی در تبعید ابدی» را نوشتم»

 

دو:

باری، این کتاب پس از انتشار نخست خود در سال ٧٧ از دو سو مورد ستم واقع شد. یکی از سوی روشنفکران و رسانههایشان که نمیتوانستند و نمیخواستند باور کنند که نام بزرگی در ادبیات داستانی مثل نادر ابراهیمی نیز خود را زیر سایهی نام و پیام امام خمینی میبیند و مینماید. در نتیجه سعی کردند با بایکوت‌کردن این کتاب و زخم زبان زدن به نویسندهاش عصبانیت و تنبیه خود را به نادر ابراهیمی به خاطر عدم رعایتِ قواعد و قوانین دنیای روشنفکربازیِ ایرانی نشان دهند. ناگفته پیداست که آن زخم زبانها چگونه سخنانی بودهاند.

خانم فرزانه منصوری همسر نادر ابراهیمی سال گذشته در گفتگو با شهرستان ادب گفت:

« در مورد «سه دیدار». اول این را باید بگویم، برای کسانی که می‌گویند نادر ابراهیمی چطور برای امام کتاب نوشته‌ است؟ نادر ابراهیمی خیلی پیش از این‌که امام خمینی رهبر یک انقلاب بشود ایشان را می‌شناخت، از خرداد ۴۲ می‌شناخت و در پی شناخت مردی بود که واقعا او را مبارز می‌دانست. حرکات او را دنبال می‌کرد. مثل این‌که آدم زندگی چه‌گوارا یا فیدل کاسترو را دنبال کند که شخصیت‌‌های مبارز واقعا زیبایی بودند. من حتی یادم است توی همان دوران شلوغی انقلاب روزنامه‌ها را می‌آورد و می‌خواست از یادداشت‌ها و خبر‌های کوچک روزنامه‌ها کتابی به نام «نهضت ایمان» بنویسد. من به او کمک می‌کردم و این اخبار را می‌بریدم و توی یک پوشه به نام «مستندات نهضت ایمان» جمع می‌کردم. از خرداد ۴۲ دنبال این مرد به عنوان یک مبارز بود . بعدها دانست که ایشان فیلسوف هم هست، شاعر هم هست. نمی‌دانم شعر‌های امام را خوانده اید یا نه؟ سه دیدار را برای این ننوشت که حقوق یا مزد بیشتر یا پست و امتیازی بگیرد. نه، مثل همۀ حق‌التالیف‌ها بود. چون به امام اعتقاد قلبی داشت. توی این کتاب می‌بینید که از تاریخ اجداد حضرت امام شروع کرده است و می‌بینید که چقدر زیبا و لطیف سرگذشت ایشان را گفته است. نادر اعتقادش را با صدای بلند بیان می‌کند. روزی هم اگر بفهمد که این اعتقاد اشتباه بوده ‌است باز هم با صدای بلند می‌گوید که من اشتباه کرده‌ام. هنوز هم این اتفاق نیفتاده ‌است. اگر روزی این اتفاق بیفتد من به جای نادر از اینکه دربارۀ امام نوشته، عذرخواهی می‌کنم از یک ملت ...

... معترضان به نادر همان شبه روشنفکران بودند. این قبیل افراد که به عقاید دیگران احترام نمی‌گذارند؛ اینها در واقع شبه روشنفکرانند. روشنفکر واقعی طرف مقابلش را درک می‌کند و خیالبافی نمی‌کند که حالا نادر چقدر گرفته ‌است!»

 

اما ستم دومی که بر این کتاب رفت در موضوع چگونگی انتشار آن بود. این کتاب پس از انتشار نخستش در سال ٧٧ توسط انتشارات سازمان تبلیغات اسلامی حوزه هنری (که اکنون انتشارات سوره مهر در آن مقام قرار دارد) دیگر منتشر نشد تا ده سال بعد که نادر ابراهیمی درگذشت. آن زمان بود که سوره مهر (انتشارات حوزه هنری) تازه اعلام کرد که سه دیدار به زودی منتشر خواهد شد! اما باز منتشر نشد، و تا چند سال بعد این روند ادامه پیدا کرد.  نگارنده در تمام این سالها در نمایشگاه کتابها و کتاب فروشیها در جستوجوی این کتاب بود تا سرانجام سال ٩٠ با ناباوری تمام توانست طرح جلد سه دیدارِ تجدید چاپ شده را در ویترین یکی از کتاب فروشیهای مسلمان پیدا کند. عجیب اینکه در همان سال ٩٠ سه دیدار توانست به چاپ ششم برسد.

 

سه:

آدم هایی مثل نادر ابراهیمی در این روزگار غریب‌اند. در پایان دهه پنجاه و آغاز دهه شصت، روشنفکران تودهای با او درافتادند تا راه خود را از مردم جدا کند. در دهه هفتاد که تاریخ انقضای تودهایها گذشته بود نیز روشنفکران لیبرال مسلک (که بسیاریشان  شاگرد خود نادر ابراهیمی بودند) به انکار او برآمدند و همراهی او را با انقلاب و اسلام برنتافتند. دردناکتر از همه ستیزِ بعضی از اهل مذهب و نویسندگان مسلمان پس از انقلاب با این داستان نویس مبارز و متعهد سرزمینمان است. واقعا نمی دانیم اگر روزی روزگاری آن استاد عزیز و بزرگوارِ متشرع بتوانند در محاکم ثابت کنند نادر ابراهیمی کافر است چه اتفاق خوب و مهمی برای ادبیات یا اسلام یا مسلمانان میافتد.

 

زنان و مردان بزرگ همیشه در روزگار خود غریب بودند. چه آن مردی که در تبعید ابدی بود، چه آن مردی که از فراسوی باور ما آمد و چه مردی چون نادر ابراهیمی. به یاد بیاوریم آن هنگام که پیر و پیشوای شگفتانگیز ما، امام خمینیِ عزیز ما در ابتدای راه پرچم مبارزه به دست گرفتند تا کفر و ستم را کنار بزنند، پیش از صف شاه دو صف از به ظاهر همراهان مقابل ایشان ایستادند. یک صف از متجددین و صفی دیگر از متحجرین.

 

دعاگوی غریبان جهانم
و ادعو بالتواتر و التوالی

 

 


انتشار اولیه

  • حسن صنوبری
۰۵
آذر

http://bayanbox.ir/view/1301381725218882199/%D9%86%D9%84%D8%B3%D9%88%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%84%D8%A7-%D9%81%DB%8C%D8%AF%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%88-%D9%85%D8%A7-%D8%A8%D8%B1%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%AC%D8%A7-%D8%A2%D9%85%D8%AF%DB%8C%D9%85.jpg

 

امروز سالروز درگذشت یکی از بزرگ‌ترین رهبران و مبارزان جهان معاصر در نبرد با نابرابری و زورگویی یعنی «فیدل کاسترو» است. تا پیش از این ۲۵ نوامبر ۲۰۱۶ که خاکستر داغش در کنار «خوزه مارتی» آرام بگیرد، هنوز تعداد مردان جهان دو بود. سه‌سال پیش برایش یادداشت کوتاهی در وبلاگم نوشتم با عنوان «به یاد جنگجوی همیشه پیروز: فیدل کاسترو».

اما کتابی که می‌خواهم به مناسبت امروز به شما هدیه کنم یک کتاب کوتاه‌، خواندنی و مشترک به قلم فیدل کاسترو، و دیگر قهرمان مبارزه با نژادپرستی زنده‌یاد «نلسون ماندلا» است. این کتاب دوبار در ایران ترجمه شده، یک‌بار با عنوان «ما بردگان تا به کجا آمدیم» (توسط مسعود صابری) و یک‌بار با عنوان «ما بردگان چه راه طولانی را پیموده‌ایم» (توسط محمدرضا گیلانی و علی مزرعتی).

How Far We Slaves Have Come

چرا خواندن این کتاب امروز برای ما مهم است؟

حتما چیزهایی درباره کوبا و انقلاب کوبا و انترناسیونالیسم شنیدید. مردم کوبا انقلاب دشواری داشتند، برای رسیدن به استقلال و بیرون کردن آمریکا. فقط توجه کنید که ما این‌طرف دنیاییم و با آنهمه تمدن و تاریخ یک انقلاب ضدآمریکایی داشتیم، چهل‌سال است دارند زنده‌زنده پوستمان را می‌کنند؛ حالا تصور کنید در حیاط خلوت آمریکا یک کشور کوچک بخواهد خودش باشد و چکمۀ آمریکایی‌ها را از روی صورتش بردارد، چه مصائبی باید بکشد. اما کوبایی‌ها به استقلال و آزادی کشور خودشان بسنده نکردند و تصمیم گرفتند به کمک دیگر کشورهای قاره‌شان و حوزۀ «آمریکای لاتین» (بولیوی، اروگوئه و...) بروند. مثلا می‌دانید آمریکایی‌ها «چگوارا» را مثل «شهید متوسلیان» خودمان در یک عملیات فرامرزی به‌دام انداختند. اما کوبایی‌ها به همین هم بسنده نکردند و تصمیم گرفتند به آزادی مردم دیگر قاره‌ها هم کمک کنند. مهم‌ترین این کمک‌ها کمک به نهضت سیاهان در  آفریقا (به‌ویژه آفریقای جنوبی و سپس آنگولا و نامیبیا) است. وقتی ماندلا در زندان بود پس از سال‌ها مبارزه علیه «آپارتاید» داشت به پیروزی نزدیک می‌شد، آمریکا با تجهیز و حمایت گروه‌های نظامی خشن و ظاهرا بومی مثل ارتش «یونیتا» (که دقیقا شبیه داعش و طالبان و القاعده در منطقه خودمان است) استقلال‌طلبان آفریقا را به گوشۀ رینگ برد. در آن اوضاع کاسترو که حکومتی شکننده همراه با انواع تحریم‌ها و توطئه‌ها از سوی آمریکا را تازه بنیان کرده بود یک تصمیم انقلابی، فراملی و حتی فراحزبی گرفت. ارتشی از چریک‌های کوبایی راهی آفریقا شدند تا سال‌های سال کنار آفریقایی‌ها برای استقلال و آزادی و برابری نژادی بجنگند. این درحالیست که ماندلا مارکسیست و کمونیست نبود و «کنگره ملی آفریقا» هم یک نهاد فراایدئولوژیک و شامل افرادی با اعتقادات مختلف و اهداف یکسان بود. با حمایت کوبا از سیاهان آفریقا آنان پیروز شدند، ماندلا پس از 27سال از زندان آزاد شد و یکی از بزرگ‌ترین نهضت‌های ضدنژادپرستی جهان مدرن به ثمر رسید.

یک‌سال بعد، در 26 ژوئیه 1991 ماندلا در جشن سالگرد پیروزی انقلاب کوبا به ماتانزاس آمد. آن‌سال، جشن انقلاب کوبا دو سخنران اصلی داشت: کاسترو و ماندلا. این کتاب متن سخنرانی این دو قهرمان ضدآمریکایی جهان در آن روز تاریخی است، همراه با حواشی و مقدمات و موخراتی.

برای ایرانیانی که این سال‌ها در اوج گرفتاری‌های اقتصادی خودشان و زیرآوار تحریم‌های آمریکایی و فراتر از انگیزه‌های ملی و مذهبی به سوریه و عراق رفتند تا از ریخته شدن غیرایرانیان و غیرشیعه‌های عرب و کرد و ایزدی و سنی ومسیحی در برابر نیروهای خشن متکی به آمریکا دفاع کنند، این کتاب یک آینه است. در آینه انسان خود پیرامونش را خیلی بهتر می‌تواند ببیند.

 


پیوست: یک فیلم بامزه از یکی از دیدارهای نلسون ماندلا با فیدل کاسترو

  • حسن صنوبری
۲۲
خرداد

چندی پیش با خبرنگار محترم خبرگزاری «آنا» گفتگویی داشتیم درباره «نقد»، «فلسفه نقد»، «حقوق نقد»، «اخلاق نقد» و «وضعیت امروز نقد ادبی و هنری در ایران». این خبرگزاری گفتگو را در دو بخش منتشر کرد. بخش نخست در مطلب قبل و بخش دوم را می‌توانید در ادامه بخوانید: 2. منتقد باید با وجدان‌ها حمایت شود



آنا: برخی شاعران یا نویسندگان منتقد را دور می‌زنند؛ می‌گوید که من بازخورد اثرم را از خود مردم می‌گیرم و مثلاً خواننده‌هایم به من می‌گویند اثرم خوب یا بد است، این نقد چه کمکی به خواننده و خالق اثر می‌تواند انجام دهد؟

صنوبری: یک چیزی داریم در عالم تجارت به نام نشان استاندارد که حکومت تولیدی‌ها را مجبور کرده که باید این را دریافت کنید برای حداقل‌هایی است که باید جهت کسب‌وکار داشته باشید. این نشان استاندارد را در همه موارد به آن احتیاج داریم؛ یعنی چی؟ کسی حق دارد بگوید آقا استاندارد چیست؟ من پفکم را به مردم می‌فروشم، مردم باید بگویند که این پفک خوشمزه بود یا نه. می‌گوییم آقا این مردم وقت ندارند که بیایند همه مواد پفک شما را بررسی کنند، همه‌شان متخصص تغذیه نیستند، متخصص سلامت نیستند، این کار را باید یک گروه دیگری بکند، مردم به آن‌ها اعتماد دارند، چرا؟ چون تو ممکن است جنس بد و مفتضحت را بتوانی خوب آرایش کنی، شما متخصص تبلیغاتی، شما متخصص تولید پفک شاید نباشی، از این جهت جنس زباله بدهی به مردم. هر کسی، هر تولیدکننده‌ای دوست دارد رها باشد، نه استاندارد، نه بهداشت، هیچ‌هایی به او گیر ندهد تا خوب بفروشد و این با هنر تبلیغات شدنی است. چون تبلیغات همیشه حائل است بین مردم و حقیقت آن چیزهایی که عرضه می‌شوند، بین شعر، رمان، سخنرانی یا پفک. چون شما با تبلیغات برای خودت یک آرایشی می‌گذاری که حقیقت تو را پنهان بکند، یک کسی هم باید باشد که حقیقت‌شناس باشد، آرایش‌شور باشد، باید تبلیغات شما را بزند کنار، بهت بگوید آقا مثلاً این فیلمی که شما می‌گویی خیلی می‌توانم بفروشمش اگر آزاد باشد، نابودکننده ذهن و روان تمام نوجوانان و جوانان یک سرزمین است.

بخش زیادی از کتاب‌های پرفروش ما در همه زمینه‌ها زباله‌های بسته‌بندی یا اموال مسروقه بازفرآوری شده هستند

شما اگر یک فیلم با نهایت صحنه‌های خشونت اکران کنی، مگر آدم‌های کمی می‌روند ببینند؟ خیلی بیشتر از فیلم‌های دیگر، هر چه مستهجن‌تر و خشن‌تر باشد بیشتر می‌روند. هر چیزی که سطحش پایین باشد و با غرائز و سطحی‌ترین بُعد ادراکی انسان همراه باشد خب خریدارش می‌رود بالا اما آیا این چیز خوب و مناسبی است؟ آیا ما بیاییم آن قرص‌هایی که آدم‌ها می‌خورند و برای مثلاً هفت هشت ساعت از همه غم‌هایشان فارغ می‌شوند، ما این قرص‌ها را مثلاً بگذاریم بفروشند، پرفروش هم می‌شوند و همه می‌آیند استفاده می‌کنند و یک ملتی یک مدت از غم‌هایش فارغ می‌شود و بعد مدتی کلاً از جهان فارغ می‌شود!، نکته‌اش همین است که آن حکومت می‌آید می‌گوید من دوست دارم که مردم از غم فارغ شوند ولی قرصی که تو به آن‌ها می‌دهی، آن‌ها را کلاً از زندگی فارغ می‌کند.

این کار منتقد است، همان منتقدی که الان واقعاً در جامعه ما هم خودش موجودی دست‌نیافتنی است، هم اگر حالا فرض کنید یکی شد منتقد، مقامش دست‌نیافتنی‌تر است؛ یعنی واقعاً کسی باشد همه شرایط منتقد را داشته باشد، حتی این شرایط آرمانی عجیب‌وغریبی که من این همه گفتم، همه این‌ها را هم داشته باشد، تریبون و فرصتی و شرایطی برای حرف زدن ندارد چون هر کس کوچک‌ترین حرفی می‌زند، هزار نفر می‌ریزند سرش و می‌گویند تو حق نداری حرف بزنی.


آنا: یعنی منتقد ادبی در جامعه ادبی سرکوب می‌شود؟

صنوبری: در همه جوامع. مثال‌هایش در ذهن من زیاد است، ملایم‌ترین نقدها را هم خیلی‌ها تحمل ندارند و راهش هم این است که این نقدهای ملایم اتفاقاً محکم‌تر شود و آن آدم منتقد مرتب صدایش را رساتر کند و محکم‌تر پای کارش بایستد. آن آدمی که همان‌طور که گفتم نقد درست می‌کند، نه نقدی که مثلاً از یکی پول گرفته‌ام دیگری را بزنم. آن کسی که نقد درست می‌کند، باید رسانه‌ها هم کمک کنند که بتواند حرف بزند وگرنه آن زباله‌ها بسته‌بندی شیک می‌شوند و در سفره مردم قرار می‌گیرند. منتقد است که کار ضعیف و یا سرقت ادب را تشخیص می‌دهد نه مردم؛ مثلاً آن خانم سینماگر معروف که نقاشی‌های دیگران را کپی می‌کند را در نظر بگیرید، مردم و مخاطب عمومی نقاشی وقتی بروند نمایشگاهش بدشان می‌آید؟ خیر. اتفاقاً به‌به و چه‌چه می‌کنند و خیلی هم خوششان می‌آید. منتقد باید بیاید وسط و حرف بزند. طبیعتاً هم به او حمله و از او شکایت می‌شود و این وظیفه رسانه‌های فرهیخته و حقیقت‌مدار است که از او حمایت کنند.


آنا: در فضای ادبیات و نشر کتاب هم از این نوع کارها انجام می‌شود؟

صنوبری: در جامعه ادبی هم بخش زیادی از کتاب‌های پرفروش ما در همه زمینه‌ها زباله‌های بسته‌بندی یا اموال مسروقه بازفرآوری‌شده هستند و این را کارشناسان باید نظر بدهند. چطور آنجا کارشناس تغذیه می‌آید و یقه تولیدکننده را می‌گیرد که مثلاً چرا مواد فاسدی را آورده‌اید اینجا بسته‌بندی کرده‌اید و به دست مردم داده‌اید. کارشناس ادبی، کارشناس متن و منتقد حرفه‌ای ادبی باید بیاید بگوید کتاب فلان که اتفاقاً کتاب خیلی پرفروشی است، کتاب بدی است.


آنا: می‌توانید مثال بزنید و اسم برخی کتاب‌های این‌چنینی را بگویید؟

صنوبری: اینجا اسم کتاب را نمی‌خواهم بیاورم. هرچند برخی از آن‌ها را در فضای مجازی منتشر کرده‌ام؛ مثلاً یک کتاب خیلی خوبی منتشر شد در سال‌های اخیر با یک ناشر که به همه کتاب‌هایش یکسان توجه نمی‌کند. کتاب خیلی خوبی بود که یک هنرمند خلاق حرفه‌ای نوشته بود. حالا این کتاب را یک هنرمند درجه سه هم خواند. خوشش آمد، آمد این را سرقت ادبی کرد. رفت با یک ناشر تجاری حرفه‌ای این کتاب را چاپ و منتشر کرد. چون این نفر دوم درست است که از لحاظ هنری یک سوم آن نفر اول هم نبود ولی از لحاظ رسانه‌ای آدم مشهور و سلبریتی‌گونه بود. رفت همه ویژگی‌های جذاب و جدید کتاب را کپی کرد و ناگهان همان کتاب تبدیل به یک کتاب پرفروش شد.


منتقد است که کار ضعیف و یا سرقت ادب را تشخیص می‌دهد

آنا: در این موارد نقش منتقد و مطلع چیست؟

صنوبری: خب این وظیفه‌ای است که منتقد ادبی باید یک تریبونی داشته باشد و البته یک جرئتی هم داشته باشد تا بتواند انجامش دهد. من حالا در صفحه شخصی‌ام نظر خودم را نوشته‌ام. ما که جرئت نداریم حرف بزنیم، وگرنه اذهان اسیر سیطره تبلیغات ما را می‌کشند. جامعه عموماً تحمل ندارد که یک نظر کارشناسانه را خلاف نظر شخصی‌اش ببیند. آدم‌ها وقت ندارند در همه زمینه‌ها متخصص باشند. من و شمایی که داریم دنبال یک لقمه نان صبح تا شب می‌دویم نهایتاً در کار خودمان می‌توانیم صاحب‌نظر باشیم. من الان فقط در ادبیات و فرهنگ و هنر شاید متخصص هستم. مثلاً به من بگویی دندانپزشکی، خب من از دندانپزشکی چه می‌دانم؟! وقتی که می‌رویم روی صندلی دندانپزشکی دراز می‌کشیم، این آقای دندانپزشک با تجهیزات ترسناکی روی دندان شما کار می‌کند، مواد شیمیایی می‌ریزد، دهان ما تلخ می‌شود، مسموم می‌شود، ولی یک درصد آنجا ما نمی‌گوییم صبر کن. ترکیباتش را برایم توضیح بده، فایده‌اش چیه؟ تسلیم می‌شویم، مثل یک تکه گوشت بدون جان افتاده‌ایم آنجا، دندانپزشک هر کاری دلش می‌خواهد می‌کند. چرا؟ چون می‌گوییم او یک متخصص است، من وقت ندارم بروم ۲۰ سال دندانپزشکی بخوانم بعد بتوانم حرف بزنم. آنجا چون بحث سلامت است ما اعتماد می‌کنیم. در حوزه فرهنگ و ادب که غذای روح است، برای سلامت روح و پزشکی روح است و هزار مرتبه مهم‌تر از خوردن سوسیس و کالباس و نشان استاندارد مواد غذایی است، هزار مرتبه مهم‌تر از دوا و درمان پزشکی است، ولی آدم‌ها همه خودشان را صاحب‌نظر می‌دانند و به کسی اعتماد نمی‌کنند و می‌گویند لابد خودم می‌توانم. مگر تو چندتا کتاب خوانده‌ای؟ مگر تو می‌فهمی که کتابی را که دارند به تو می‌‌فروشند چگونه است؟ مگر می‌توانی یک مقدار از خودت بیایی بالاتر و بفهمی که این به‌جز سرگرم‌کنندگی چیزی برای تو ندارد و بفهمی که این روی عقل تو و حتی عواطف عمیق تو سوار نشده و روی عواطف سطحی تو سوار شده است. اینجا یک جایی است که واقعاً معلوم می‌شود باز ضرورت و اهمیت اینکه منتقد باید باشد، جنس تقلبی، جنس سرقتی را در فضای ادبیات تشخیص دهد تا آن را کنار بگذاریم. برخی کتاب‌ها را وقتی که می‌خوانیم خیلی خوشمان می‌آید ولی ما را مغرور و احمق می‌کند. کتاب‌هایی هم وجود دارد که با خواندنش حس می‌کنیم خیلی نخبه و به‌روز هستیم که این کتاب را خواندیم، اما در عین‌ حال ما را یک آدم ابله می‌کند، در جامعه تحمل ما می‌آید پایین و عمق نگاه ما به کف می‌آید. منتقد باید بزند توی دهان این کتاب. باید بگوید تو این کتاب را می‌خوانی درست است که به تو این حس را می‌دهد که آدم مهم و عمیقی هستی اما می‌روی درون زندگی، می‌روی درون جهانت با این حس احمقانه‌ای که داری اتفاقاً خیلی احمق‌تر می‌شوی.

این ضرورت وجود منتقد است. چنانچه شما استاندارد را قبول دارید، چنانچه شما جواز پزشکی را قبول دارید در حوزه پزشکی و تغذیه، در حوزه پزشکی و تغذیه روح و فرهنگ هم حتماً باید کسی باشد که این کار را بکند، آن‌هم منتقد درس‌خوانده اهل کتاب و خودش اهل عمل و اهل تولید متن ادبی. این ضرورت این موضوع است، اگر نباشد، جامعه فرهنگی می‌افتد دست سوداگران ادبیات، کسانی که فقط بلدند خوب تبلیغات کنند، خوب پرزنت کنند، خوب جوّ بدهند. ما چقدر کتاب داریم که با همین روش‌ها بالا رفته‌اند و پرفروش شده‌اند.


آنا: روش کار این سوداگران چطور است؟ 

صنوبری: مثلاً مترجم یک انتشاراتی معروف، وقتی کتابی را برای ترجمه انتخاب می‌کند، قبل از اینکه اصلاً خودش خوانده باشد، یک جو رسانه‌ای عظیم در مملکت برای آن کتاب راه می‌اندازد. واقعاً آدم‌های خاصی هستند این‌جور آدم‌ها؛ هنوز کتاب را نخوانده، تبلیغاتش را شروع می‌کند. کتاب را می‌رود می‌خواند تبلیغات را ادامه می‌دهد. کتاب را ترجمه می‌کند فاز سوم تبلیغات را شروع می‌کند، بعد از انتشار هم که خود ناشر تبلیغ می‌کند. مخاطب بنده خدا هم با خود می‌گوید وای این چه کتابی است. همین شخص کتاب‌های خوب هم دارد ولی بیشتر کتاب‌هایش قبل از اینکه منتشر شود، همه تبلیغات‌شان را شنیده بودیم، خب این سوداگری و یک کار تبلیغی صرف است.


منتقد باسواد باید حمایت شود، منظورم حمایت دولت‌ها نیست، منظورم حمایت وجدان‌هاست 

آنا: این نوع سوداگری و تبلیغات سنگین خصوصاً در فضای مجازی در بین شاعران و نویسندگان به وفور دیده می‌شود.

صنوبری: در فضای شعر این کارها به نحو دیگری دنبال می‌شود، شما اگر شاعر هستید می‌دانید هزار جور می‌شود شعر گفت. به قول نصرت رحمانی «شاعر نشدم در شب این ظلمت تاریک - تا شعر مرا دختر همسایه بخواند». خب این هم یک جورش است، می‌توانی تو یک شعری بگویی که شعر تو را دختر همسایه بخواند، اما این شعر چه ارتباطی دارد با انسانیت، با تعهد انسانی، با ادبیات، با زیبایی؟ تو می‌توانی یک شعری بگویی که همه خوش‌شان بیاید. یک بنده خدایی به من گفتم چرا به فلان شاعر انتقاد می‌کنی؟ ایشان پیش مقام معظم رهبری شعر خواندند، مقام معظم رهبری گفتند: به‌به! گفتم عزیز من چون مشکل دقیقاً همین است که ایشان پیش مقام معظم رهبری شعر بخواند ایشان می‌گوید به‌به! پیش ترامپ هم بخواند ترامپ هم می‌گوید به‌به! پیش ناصرالدین شاه هم بخواند ناصرالدین شاه هم می‌گوید به‌به! شعر ایشان به هیچ‌جا و هیچ‌کس برنمی‌خورد. خب یعنی اصلاً هیچ نکته‌ای ندارد! مثل این تزئینات داخل سالن است، کسی نمی‌تواند بگوید این مثلاً اینجا را زشت کرده است. چرا یک چیزی هست که هست، هیچ فایده‌ای ندارد! اما اینکه همه زور فرهنگ و همه قدرت مهم‌ترین انتشارات انقلاب اسلامی بیاید خرج این کتابی شود که هیچ ربطی به جامعه و امروز و انقلاب و حتی زیست امروزی انسان ندارد، نه مدرن است، نه اجتماعی است، از این شعرهایی که پشت کامیون می‌نویسند «من چو موجی به دنبال تو ای ساحل دویدم» و یا چون فواره رفتم بالا افتادم پایین! از این حرف‌های کلی، خب یک منتقد باید بیایید اینجا و البته بتواند حرف بزند، بگوید خب این چیه؟! به قول مرتضی امیری اسفندقه در آن شعر نیمایی زیبایش تا جایی که حافظه من یاری کند: «نیست شعر آن سخن خنثی‌یی که به هر خشک و به هر تر بخورد / هم به درد دمِ صبح اول، هم به دردِ شب آخر بخورد / نخورد بر به شما، شعر یعنی سخنی که به کسی بر بخورد!» یعنی اصلاً ادبیات امروز، اصلاً کاری به انقلاب و اسلام نداریم، ادبیات امروز ادبیات اجتماعی است، باید در جامعه باشد، باید حرف انسان مدرن باشد، نه که یک شعری را بگویی که ۷۰۰ سال پیش در اصفهان بهترش را هم می‌گفتند. در سبک اصفهان این‌جوری خب هزار بار گفته‌اند، تو مکرر می‌روی ملزوماتش را عوض می‌کنی، یک مقدار زبانش را به‌روز می‌کنی، خب چیزی به ادبیات اضافه نمی‌کنی، چیزی به انسان امروز اضافه نمی‌کنی، فقط می‌فروشی. ولی می‌بینی اولین منتقدی که در مورد این کتاب به‌طورجدی حرف بزند، چون آن آدم‌ها وصل می‌شوند به پول و قدرت و ثروت، سعی می‌کنند نابودش کنند. حالا روش‌هایش بماند.


آنا: نادر ابراهیمی در کتاب دومش ابوالمشاغل اشاره می‌کند به مقابله و محدودیت‌هایی که آن موقع مافیای چپ در فضای ادبیات در مقابل کتاب «آتش بدون دود»‌ انجام دادند و نمی‌گذاشتند این کتاب عرضه شود. یک بایکوت کامل ایجاد کرده بودند.

صنوبری: حالا ایشان که فقط مؤلف بوده و بیچاره می‌خواسته یک کتاب درست‌ودرمان بنویسد این بلاها را سرش آوردند و آن مافیاها هم هستند، فقط ناگهان از چپ رفتند راست! یعنی این‌ها تا اواخر دهه ۶۰ همه‌شان چپ بودند، همه‌شان ضدآمریکایی و شوروی‌چی بودند با سقوط شوروی خیلی سریع همه‌شان آمریکایی شدند و شدند ضدانقلاب اسلامی و فرهنگ سنتی ایرانی. آن مافیا هست، یک سری مافیاهای دیگر هم داریم وابسته به قدرت و نفوذ کرده در ساختارهای حکومتی یا دولتی. البته به قول آقای علی‌محمد مؤدب که ‌زمانی می‌گفت یک مافیای قوی‌تر هم هست و آن‌هم مافیای تنبلی‌ست. حالا ما مدام نباید مافیاها را برشماریم و بگوییم که پس این‌جوری است ما حق‌ داریم که کتاب‌هایمان نفروشد وقتی تنبلی می‌کنیم. ولی اصل حرف ما این موضوع است: کسی که می‌خواهد حرف بزند و یک کاری برای نجات جامعه‌اش انجام دهد باید از او حمایت شود. منظورم حمایت دولت‌ها نیست، منظورم حمایت وجدان‌هاست. من ۱۰ سال است دارم نقد می‌نویسم و همیشه هم سعی کردم پیش بروم و درس بخوانم. فلسفه و ادبیات در دانشگاه خواندم، در مجامع ادبی بودم، شاگرد بهترین‌های ادبیات بودم، شاگرد نزدیک‌شان بودم، در حد خودم و با وسع اندک خودم کارکردم، اما بیشترین نقدهایی که از من کارشده همان نقدهای ملایم و معرفی‌ها و ریویوهای مثبت بوده است. هر وقت من خواستم یک نقد جدی و محکمی بنویسم هیچ‌جا منتشرش نکردند یا سانسورش کردند یا پشیمان شدند و حذفش کردند. می‌ترسیدند. درحالی‌که نقدم علمی بود، یعنی خود خبرنگار می‌گفت قبول دارم و اینی که تو داری می‌گویی، این را باید گفت و با اینکه با هم اختلاف فکری داریم اما حرف تو درست است ولی خب سردبیر من اجازه نمی‌دهد علیه آقای فلانی که پرفروش است، علیه آقای فلانی که مثلاً با همه دولت‌ها، همه حکومت‌ها، همه جریانات سیاسی یک‌جوری هماهنگ است، یا علیه آقای بهمانی که فلان موقعیت سیاسی اجتماعی را دارد، منتشر کنیم. علیه اینگونه افراد کسی جرئت ندارد حرف بزند.


شعری که به هیچ کسی برنخورد مثل تزئینات یک سالن است

آنا: مشکل کار کجاست که مثلاً جامعه ادبی که اتفاقاً باید صبر و شکیبایی بالاتری داشته باشد منتقد را برنمی‌تابد؟

صنوبری: مشکل اینجاست که ما از همه چیز و همه‌کس می‌ترسیم جز خدا؛ و این نهایتاً چیزی می‌شود که به سرخوردگی منتقدان می‌انجامد. چون منتقد می‌گویید ما که نمی‌خواهیم از این کار پول دربیاوریم. ما که داریم شکر و وظیفه برآمده از فهم و شعوری که خداوند بهمان داده به‌جای می‌آوریم، زکات آن چهارتا کتابی که خواندیم این است که در کنار معرفی آثار خوب بگوییم این کتاب آشغال است و این کتاب دزدی است و این کتاب مثلاً شارلاتانی است و توضیح هم می‌دهیم. اصلاً هر کسی که خواست بیاید مناظره هم می‌کنیم. منتقد و نقد ارزشی ندارد در این مملکت، روند این است که حالا اگر شدی فراستی و پیر شدی و ۲۰۰ سالت شد، با یک هزار نفر در افتادی، خودت شدی یک سلبریتی تازه می‌گذاریم حرف بزنی، درحالی‌که این در حوزه نقد است که تا قبل از فراستی شدن حق حرف زدن نداری. در حوزه عمل شما می‌بینی یک بازیگر ۱۵ ساله در مورد همه جهان حرف می‌زند، یک بازیکن فوتبال ۲۰ ساله حرف می‌زند. این‌ها با کمترین سن، کمترین تخصص و کمترین تجربه می‌توانند هم در کار خودش پیش بروند هم می‌تواند به کار نقد وارد شوند و این هم باز خیلی وحشتناک است؛ و البته مضحک.

  • حسن صنوبری
۲۲
خرداد

چندی پیش با خبرنگار محترم خبرگزاری «آنا» گفتگویی داشتیم درباره «نقد»، «فلسفه نقد»، «حقوق نقد»، «اخلاق نقد» و «وضعیت امروز نقد ادبی و هنری در ایران». این خبرگزاری گفتگو را در دو بخش منتشر کرد. بخش نخست را می‌توانید در ادامه بخوانید: 1. نقد ترکیب فلسفه و هنر است/ اول ادبیات بوده، بعد درباره ادبیات 


بخش اول


به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات و کتاب گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، نقد ادبی به معنای مطالعه، بحث، ارزیابی و تفسیر محصولات ادبی با رویکردها و نظرگا‌ه‌های مختلف از دیرباز مورد توجه منتقدان، مؤلفان، نویسندگان و علاقمندان بوده است. اما حد و حدود نقد ادبی هنوز مورد اختلاف بسیاری از اهالی ادبیات است.


با انتشار هر اثر ادبی در حوزه شعر و داستان اظهار نظر درباره  آن از طرف علاقمندان به ادبیات تا منتقدان، نویسندگان و خبرنگاران و ژورنالیست‌ها آغاز می‌شود و هر کس به روشی که برایش امکان دارد نظر خود را درباره کتابی که خوانده منتشر می‌کند، و این مسئله در برخی موارد با کنش‌ها و واکنش‌هایی از طرف صاحبان اثر و یا دوستان و علاقمندان به آثار و نویسندگان مواجه می‌شود. 

در ادامه بخش اول گفتگوی خبرنگار خبرگزاری آنا با حسن صنوبری را درباره نقد ادبی و حد و حدود آن می‌‌خوانید.


آنا: درباره نقد ادبی و اینکه چه کسی حق دارد نقد بنویسد و چه کسی حق این کار را ندارد، نظرتان را بفرمایید.

صنوبری: نقد یک‌سری تعاریف دارد که هم در کتاب‌های علمی و دانشگاهی هم در لغت‌نامه‌ها و فرهنگ‌نامه‌ها خیلی تکرار شده آن بحث جدایی سره از ناسره. یا بحث داوری و ارزشیابی. بحث اینکه نقد، نقد منفی نیست لزوماً، فقط اصل بحث ارزشیابی و بررسی است و اینکه معنی اصطلاحی‌اش با معنای لفظی‌اش تفاوت پیدا می‌کند. بحث تفاوت ظریف بین نقد و انتقاد در افواه. گاهی اوقات می‌گویند این آدم، آدم منتقدی است یعنی آدم گیر بدهی است نه اینکه آدمی که اهل داوری و قضاوت است. این‌ها بحث‌هایی است که قبل از این بوده و بسیار شنیده‌ایم؛ اما اگر خودمان بخواهیم در عمل فکر کنیم و بررسی کنیم که منتقد چه کسی است و چه کسی می‌تواند نقد کند، چند نکته را باید مدنظر داشته باشیم.

یکی نظرگاه نقد است یعنی اینکه شما به‌عنوان چه کسی دارید نقد می‌کنید. این خیلی مهم و تعیین‌کننده است. شما به‌عنوان یک مخاطب می‌توانید نقد کنید. من یک مخاطب هستم، یک کتاب‌خوان هستم، کتاب دارد به من عرضه می‌شود، من حق نقد آن چیزی که به من عرضه می‌شود، پول برایش داده‌ام، شاید در ترویجش کوشیده‌ام را در جایگاه یک مخاطب دارم، چه رسد به اینکه من به‌عنوان یک استاد دانشگاه حق نقد دارم، من به‌عنوان یک هنرمند حق نقد دارم، این‌ها حقوق نقد دیگری هستند و هر کسی در جایگاه خودش می‌تواند هر اثری را نقد کند، ولی خب فقط در جایگاه خودش؛ یعنی اگر من یک مخاطبم و اگر مخاطبی هستم که کلاً در آن موضوع هفت هشت‌تا کتاب خوانده‌ام دیگر نمی‌توانم مثلاً حرف‌های خیلی کلی و با تعمیم به همه کتاب‌های آن موضوع بزنم. من به‌عنوان یک روحانی مثلاً، یک حجت‌الاسلام اگر نقد معنایی و محتوایی به یک کتاب دارم، نمی‌توانم آن کتاب را در زمینه ساختاری هم مردود بشمارم؛ یعنی اگر یک کتابی را می‌گویم کفریات دارد، این کتاب توهین دارد به مسائل شرعی و دینی، در لفظی که به کار می‌برم و در نقدی که می‌نویسم حق ندارم بگویم این کتاب ضعیف است. مثال بارزش آن سخنی است که روایت شده از حضرت امیر (ع) دربارۀ یکی از شاعران دوران جاهلیت عرب امرؤ القیس گفتند. حضرت امیر (ع) محتوایی نقدش می‌کنند ولی از لحاظ فنی انکارش نمی‌کنند. این‌ها اخلاق نقد است. چنانکه در حقوق نقد گفتیم هرکسی می‌تواند دیگری را نقد کند، در اخلاق نقد هر کسی در جایگاه خودش و با آن چیزهایی که در اختیارش هست حق نقد دارد؛ یعنی یک اخلاق نقدی هست که آن حقوق نقد را محدود می‌کند. این در مورد بحث اینکه «چه کسی می‌تواند نقد کند». حال باید فکر کنیم «چه کسی بهتر است نقد کند»، «چه کسی باید نقد کند» یعنی آن حالت آرمانی‌اش چیست.


اول ادبیات بوده، بعد درباره ادبیات

آنا: منتقد آرمانی و ایده‌آل از نظر شما چه ویژگی‌هایی باید داشته باشد؟

صنوبری: در این مورد هم وقتی آدم در حوزه ادبیات و هنر چند سالی نفس بکشد، با اهالی دانشگاه رفت‌وآمد کند، با اهالی ادبیات خلاقه رفت‌وآمد بکند، می‌بیند آن کسی که بهتر است نقد کند باید دو تا ویژگی داشته باشد و آن اینکه هم اهل نظر باشد هم اهل عمل. کسی باشد که اولاً بتواند نظریه‌ای داشته باشد، نظریه‌هایی را بداند، ذهن نقادانه و فلسفی داشته باشد و اهل پژوهش باشد که این ویژگی‌ها برای بعضی در دانشگاه محقق می‌شود.

دوماً خودش اهل عمل باشد، در هر هنری، اگر سینماست، یک مقدار سینماگر باشد. اگر شعر است، خودش اهل شعر باشد، اگر متن خلاقه است، خودش اهل آفرینش متن ادبی باشد. در این حالت دوم که حالا بیشتر در بیرون از دانشگاه، در انجمن‌ها، در بیرون از فضای آکادمیک محقق می‌شود، ایشان شاعر است، ایشان نویسنده است؛ ولی این دو تا باید جمع شود؛ یعنی باید یک جایی باشد برای جمع عمل و نظر. البته جای خاصی ندارد. دانشگاه انرژی‌اش را گذاشته روی اینکه آدم‌هایی که یک عالم نظریه و قاعده بلدند، آدم‌هایی که می‌توانند تاریخ ادبیات را مرتب برای ما بگویند، می‌توانند نکات و آرایه‌های ادبی را برای ما برشمارند و... ولی چون خودشان اهل سرایش نبودند، یک آدم حرفه‌ای نقد این‌ها را می‌خواند، می‌بیند که خیلی وقت‌ها نقدهایشان به درد کسی نمی‌خورد؛ یعنی اولاً خیلی دقیق نیست، ثانیاً کارآمد نیست. نمونه‌اش انبوه پایان‌نامه‌ها و پژوهش‌های دانشگاهی است که می‌رود پژوهش می‌کند در مورد متون ادبی با روش‌های سطحی، ناکارآمد و نهایتاً خنده‌دار.

در حقوق نقد هرکسی می‌تواند دیگری را نقد کند، و در اخلاق نقد هر کسی در جایگاه خودش و با آن چیزهایی که در اختیارش هست حق نقد دارد

آنا: اینکه اکثر پایان‌نامه‌ها کاربردی نیستند و ارزش افزوده خاصی نیستند مختص همه رشته‌های دانشگاهی است؛ اما این رویه در رشته‌های مربوط به ادبیات چگونه است؟

صنوبری: در پایان‌نامه خودم با موضوع «زیبایی‌شناسی یک متن ادبی» بود یک فصل کامل روی این موضوع کارکردم و انواع نقدهای ناکارآمد دانشگاهی را برشمردم. مثلاً در شعر می‌گفتند همه استعاره‌های شعر مثلاً نظامی را دربیاورید، می‌شود مثلاً ۱۵۰ مورد، نتیجه می‌گیریم که این شاعر خیلی استعاری سخن می‌گوید. یا اینکه شاعری است که خیلی اهل استعاره نیست چون تعدادش کم شده. این‌ها یک نقدهای سطحی و بی‌پشتوانه‌ای است که اولاً به خود نظامی بدهی، می‌خندد، می‌گوید که من اصلاً این‌جوری به جهان نگاه نمی‌کنم، ثانیاً یک شاعر دیگر هست دقیقاً اندازه من استعاره دارد ولی خب نوع استعاره مهم است، ثالثا اصلاً شاید ما در آن دوره همه استعاری سخن می‌گفتیم، بعد شما بروید همه شاعران عصر آذربایجان را نگاه کنیم می‌بینیم همه تخصصشان استعاره است. خب این دلیل نمی‌شود که استعاره ویژگی فردی من باشد، پس تو هیچی از جهان من نفهمیدی و منِ شاعر را درک نکردی. تو فقط یک ماشین حساب می‌گذاری جلویت یک چیزهایی را مرتب می‌شماری، با روش استنتاجی و استقرایی، استقرای ناقص، عموماً هم راه به‌جایی نمی‌برد و سرانجامش چیزهای مفیدی نیست، درست هم باشد مفید نیست، نه به کار آن شاعر می‌آید، نه به کار شاعر بعدی می‌آید، نه به کار این می‌آید که ما پی ببریم به عمق شعر نظامی و معانی‌اش را خوب بفهمیم و هنرش را متوجه شویم. یک اطلاعات آماری است. یک روش نقد دیگری بعداً در دانشگاه مُد شد، آن از این هم بدتر که می‌آمدند و می‌آیند هنوز، یک نظریه پیدا می‌کنند حتی از علوم دیگر، مثلاً از روان‌شناسی، این را می‌چسبانند به یک متن کهن، مثلاً بررسی شعرهای نظامی در مخزن‌الاسرار با توجه به نظریه روان‌شناسی مثلاً آلفر آدلر یا فروید! بعد نتیجه‌ها عموماً چیزهایی مضحک و خنده‌دار درمی‌آمد.


منتقد باید دو تا ویژگی داشته باشد و آن اینکه هم اهل نظر باشد هم اهل عمل

آنا: خنده‌دار یعنی چطور؟ ایراد کار کجاست که پایان‌نامه یا یک مقاله دانشجو به این نتایج منتهی می‌شود؟

صنوبری: یکی اینکه این دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات فارسی، خیلی همت کرده باشد، نهایتاً ادبیات بلد است، اگر بلد باشد که عموماً بلد نیستیم. اگر نظامی را بتواند از رو بخواند؛ اما ایشان وقت ندارد در یک ترم و دو ترم واقعاً روح دانش روان‌شناسی را دریابد. چون شما باید یک لیسانس و فوق‌لیسانس جداگانه بگیری که شاید تازه با این دانش آشنا شوی و بفهمی. عموماً نظریه‌ها را کاملاً اشتباه می‌فهمند. از روی متون ترجمه ضعیف کسب دانش و نظریه می‌کنند. این مرحله اول است که همه چیز ناقص است و تو اصلاً نمی‌فهمی روان‌شناسی چیست و فقط چند تا لفظ یاد گرفته‌ای. مرحله دوم اینکه می‌خواهی این را به آن بچسبانی و این چسباندن خنده‌دار می‌شود که تو عالَم یک متن ادبی کهن شرقی را داری با یک نظریه نو مربوط به یک انسان غربی هماهنگ می‌کنی که ذاتاً خیلی ناهماهنگ است. یک آدم حکیم می‌فهمد که اصلاً این پیچ به آن مهره نمی‌خورد و تو نمی‌توانی این آدم را با آن عینک بررسی کنی. این حالا مدل خیلی افتضاحش است. مدل تقریباً افتضاحش استفاده از نظریه‌های ادبی است؛ یعنی حالا بی‌خیال جامعه‌شناسی، روان‌شناسی بشوی، چون اصلاً وقت نمی‌کنی بروی یاد بگیری. طرف می‌گوید خب باشد، نظریه‌های غربی ادبی، فرمالیسم، پساساختارگرایی، بینامتنیت و ... این‌ها هم دقیقاً همان‌طور است. اکثراً متون اصلی‌اش ترجمه نشده، متونی که ترجمه شده عموماً مشکل دارد. مثلاً بدون اینکه سروصدایی بکند، متن‌های آقای باختین، بگویید متن‌هایش را یک آدم حرفه‌ای برود بخواند، ببیند اصلاً متن فارسی‌شان غلط است. کار نداریم که مترجم اصلاً خودش منظور باختین را فهمیده یا نه، خودش منظور کریستوا را فهمیده یا نه؟ اصلاً فارسی بلد نیست طرف بنویسد و به احتمال زیاد طرف اصلاً نفهمیده است. دو اینکه، نظریه‌های ادبی در همه جای جهان برآمده از متون ادبی هستند؛ یعنی شما اول ادبیات دارید، بعد درباره ادبیات. شما اول یک مثلاً آقای هومری آمده حماسی نوشته، فردوسی آمده حماسی نوشته، بعد نظریه ادبیات حماسی از درون این‌ها استخراج شده است. نظریه‌های مدرن دانش غربی برآمده از متون مدرن غربی هستند. مثلاً رمان امروزی فرانسه. شما نظریه‌ای که از این متن درآمده را با آن بخواهی بروی سراغ متن عرفانی کهن ایرانی فارسی، باز نتیجه می‌شود چیزهای مبتذل و مصنوعی. چیزی می‌شود که خود دانشگاه خجالت می‌کشد پایش بایستد و این‌ها را کتاب کند. چون این فیل اصلاً از آن در تو نمی‌رود. این متن را باید با عینک خودش دید.

این دو بخشش بود که از نقدهای دانشگاهی نقد کردم، چون فقط اهل نظرند، اهل عمل نیستند، اصلاً در عالم ادبیات نیستند و از نظریه‌های دانشگاه و نقدهای دانشگاه هیچ‌وقت شاعر و رمان‌نویس بیرون نیامده است. هیچ شاعر و رمان‌نویسی و نثرنویس برجسته‌ای نداریم از دانشگاه بیرون آمده باشد. شاعر و رمان‌نویس داریم رفته دانشگاه خودش را ارتقا داده، دکتر شفیعی کدکنی، دکتر شهیدی، قیصر امین پور، سیدحسن حسینی، این‌ها هیچ‌کدام کارشناسی‌شان و ابتدای کارشان دانشکده ادبیات نبوده است.


آنا: مواردی هم وجود داشته که چون باسواد و اهل عمل و تولید اثر ادبی بودند و در دانشگاه هم موفق بوده‌اند، پایان‌نامه‌هایشان‌هم پایان‌نامه‌های خوبی بوده که به‌صورت کتاب منتشر شده است.

صنوبری: نه اینگونه افراد اصلاً شروع کارشان برای ادبیات را بیرون از دانشگاه داشتند. کارشناسی در دانشگاه اصلاً رشته‌های عجیب‌وغریب، مثل تغذیه و دامداری می‌خواندند. بعد چون شاعر یا نویسنده بودند، مثلاً از فوق‌لیسانس یا دکتری عوض می‌کردند. یا مثلاً دکتر شفیعی کدکنی یک شاعر بزرگ بوده اصلاً آخوند بوده، این آدم حالا رفته توی ادبیات، این‌جوری نیست که تو فکر کنی دانشگاه مثل شفیعی کدکنی می‌دهد، اصلاً هیچی نمی‌دهد! دانشگاه تهش آقای پاینده یا نهایتاً دکتر شمیسا است. تازه همین‌ها هم بعید است آغاز کارشان با دانشکده ادبیات باشد. البته نمی‌خواهم ایشان را زیر سؤال ببرم؛ اما ایشان که شاعری را به‌طور حرفه‌ای تجربه نکرده‌اند، بیشتر وقت‌ها نمی‌توانند اصلاً درست نقد کنند. آن‌جوری که مثلاً استاد شفیعی کدکنی که خودش شاعر است. حالا شفیعی کدکنی هم عیب و ایراد دارد در کارش حتماً ولی به نسبت دانشگاهی‌های دیگر خیلی جلو است، چرا؟ چون اهل عمل است.


منتقد اگر موحد نیست لااقل به خاطر حقیقت، به خاطر هنر و ادبیات منصفانه نقد کند. دربند چپ و راست و پایین و بالا نباشد

آنا: این مدل همان منتقد ایده‌آل است که می‌فرمایید که خودش هم اثر هنری داشته باشد، هم سوادش و علمش را درست است؟

صنوبری: دقیقاً همین‌طور است. از این طرف فضاهای نقدی دیگری هست مثل نقد ژورنالیستی یا نقدهایی که بُعد عمل‌گرایی‌شان خیلی بیشتر است چون در متن جامعه و در متن ادبیات هستند. خیلی وقت‌ها آن بُعد نظری‌شان می‌لنگد؛ یعنی ما چرا مثلاً همه ناراحت می‌شویم که این برداشته یک چیزی نوشته، خیلی راحت می‌توانیم به او اتهام بزنیم که به خاطر حب و بغض شخصی نوشته‌ای، چون واقعاً در این فضا حب و بغض‌ها غالب است؛ یعنی مثلاً من دیده‌ام که یکی یک نقد خیلی تندی به یکی دیگر نوشته، نابودش کرده و بعدش هم گفته که من منتقدم و اینجا باید وظیفه‌ام را انجام دهم، بعد می‌روی پژوهش می‌کنی، می‌بینی که این آدم هیچ نقد دیگری در زندگی‌اش ننوشته و کارنامه نقادی‌اش همین یک‌دانه است، یعنی اصلاً ایشان منتقد نبوده است. در ذات ژورنالیسم این هست که با اغراض آلوده می‌شود. اینکه همین‌جور الکی می‌خواهیم از یکی تعریف کنیم یا الکی یکی را بزنیم. در ذاتش نیست که اگر شما می‌بینی که خبرنگار متعهدی است و می‌خواهد به وظیفه رسانه‌ای و اخلاقی‌اش عمل کند و از کتاب خوب تعریف کند یا کتاب بد را بزند. شما می‌بینید که همه رسانه‌ها در عالم باید یک تأمین‌کننده مالی داشته باشند. وقتی تأمین‌کننده مالی دارد، احتمال سوگیری هم هست. البته ما انسان را زیر سؤال نمی‌بریم و نمی‌گوییم انسان تابع شرایط است و هر چه شرایط اقتضا کرد، بسیاری اوقات هم می‌بینی یک انسانی ممکن است یک جا باشد و کارش را درست انجام دهد اما می‌گویم این در ذات رسانه است که اگر مدیرمسئول روزنامه با پسرخاله‌اش دعوایش شده، بگوید یکی کتاب زن پسرخاله‌اش را بگیرد در روزنامه مسخره کند، این امکان وجود دارد و به خاطر همین می‌شود که در این فضا مرتب علمیت‌ها کم می‌شود و چون پشتوانه منصفانه، اخلاقی و علمی ندارد، خیلی سطح نقدها می‌آید پایین.


از نظریه‌های دانشگاه و نقدهای دانشگاه هیچ‌وقت شاعر و رمان‌نویس بیرون نیامده است

آنا: این اهل عمل بودن منتقد به معنای تولید اثر ادبی که مطرح کردید خیلی از منتقدین حال حاضر ادبیات را از دایره منتقدان خارج می‌کند این بحث چقدر برای یک منتقد ضرورت دارد؟

صنوبری: این درگیری منتقد با خلق اثر ادبی یک ضرورت است؛ مثلاً اگر منتقدی به یکی دیگر می‌خواهد بگوید آقا تو در این غزل بیشتر از پنج بیت نتوانستی قافیه را خوب بیاوری، خودش حداقل توانسته باشد در زندگی‌اش یک غزلی گفته باشد و قافیه‌هایش را درست گفته باشد وگرنه حرفش حرف روی هوا است. به بعضی از منتقدهای مشهورمان این اتهام را می‌شود زد که آقا تو مثلاً این مقدار موفقیتی که از یک فیلم یا یک شعر یا ادبیات داستانی انتظار نداری، در عالم واقعیت امکان تحقق ندارد! او می‌گوید نه، امکان دارد، چون خودش سعی نکرده و هیچ تمرینی نداشته است. نقد تو وقتی کارآمد است که بدانی محدوده کار چیست و بدانی تا چه حدی می‌شود خوب بود تا چه حدی می‌شود بدون نقص بود، چه‌کار کنم که هم محتوا را رعایت کنم هم ساختار را رعایت کنم. خیلی وقت‌ها به‌خاطر اینکه یک هنری را به خرج دهی مجبوری از یک چیزهایی چشم بپوشی. مثال بارزش اینکه چرا «از»‌ یک وقت‌هایی در شعر کهن یا اشعار امروزی می‌شود «ز»؛ «ز» نداریم که، «از» درست است. چرا؟ چون آن شاعر می‌خواسته یک معنی مهمی را بگوید، دیده «از» جا نمی‌شود در وزن یا جمله‌بندی‌اش نمی‌گنجد، مخففش کرده و «ز» گذاشته است. یک‌سری اختصارهایی که ما داریم محدودیت وزن است. این محدودیت‌ها در هر زمینه‌ای وجود دارد. محدودیتی‌ست که تو به جان می‌خری، یک هزینه‌ای می‌دهی که به‌جایش یک اتفاق بهتری بیفتد. این را کسی می‌فهمد که در کار آفرینش هنر و متن ادبی باشد. کسی که نباشد، یا دور باشد، ایراد بی‌دلیل می‌گیرد. من دیده‌ام آدم‌هایی که از حافظ هم ایراد می‌گیرند! حافظ و فردوسی هم جلویش بگذاری، می‌گوید نه، چرا این‌طوری گفت، باید یک‌جور دیگر بگوید، برای اینکه خودش تابه‌حال یک بیت در عمرش نگفته است.


آن موقع که فاطمه راکعی می‌گفت خواندن آثار فروغ فرخزاد ممنوع است، میرشکاک «کاهنه مرگ‌آگاه» را نوشت

آنا: منتقد ادبی باید در چه حوزه‌هایی مطالعه داشته باشد و مهارت کسب کند؟ مطالعات صرف ادبی کافی است؟

صنوبری: عرض کردم که بهترین حالت این است که منتقد هم اهل عمل باشد، هم اهل نظر. هم بتواند خودش متن تولید کند، هم اینکه یک نظری داشته باشد. حالا یا اهل نظریه خواندن است، یا ذهن فلسفی دارد، یا اهل فلسفه خواندن است، چون نقد ترکیب فلسفه و هنر است، ترکیب فلسفه و ادبیات است. نمی‌شود شما ذهن نقادانه و فلسفی و کل‌نگرانه نداشته باشید و بیایید نقد کنید. چون شما در حالت طبیعی فقط درون یک خانه و یک شعر می‌توانی باشی. ارزیابی را باید از بالا انجام داد. نمی‌شود کف کوچه بنشینی و خانه‌های یک شهر را از نظر اندازه و زیبایی مقایسه کنی. باید سوار هواپیما بشوی. به همین خاطر منتقد خوب منتقدی است که از چند جهت علّو و برتری داشته باشد. یکی علّو فکری است که بتواند بگوید من نگاهم فلسفی و کلی است. می‌توانم به تمامیت و ذات غزل یک دور نگاه کنم، بعد این غزل را نقد کنم. اگر فقط به همین یک‌دانه غزل مصداقی و عینی نگاه کنم نمی‌توانم جایگاهش را بفهمم در سیر مفهومی و انتزاعی. از این جهت ذهنم باید کل‌نگر باشد. دوم، من ذهنم باید تاریخی باشد، پیش و پسش را بدانم. سیر غزل فارسی از ابتدا تاکنون را بررسی کنم. سوم، علّو اخلاقی باید داشته باشد، یعنی حالت انصاف در او باشد و این‌جوری باشد که اگر کسی را نقد می‌کند، واقعاً به خاطر حقیقت، به خاطر خدا، اگر موحد هستش، اگر موحد نیست لااقل به خاطر حقیقت، به خاطر هنر و ادبیات نقد کند. دربند چپ و راست و پایین و بالا نباشد. بالاتر از همه این‌ها باشد. چهارم هوش است. واقعاً کسی که می‌خواهد منتقد باشد، ضریب هوشی، حد هوشی و هوشیاری‌اش باید یک مقدار از نرمال فضای آن جامعه بیشتر باشد. چون این می‌خواهد مقایسه کند دیگران را با هم. آدمی که ساده است، آدمی که ذهنش بسیط است نمی‌تواند واقعاً جنس تقلبی را از جنس درست تشخیص دهد. اینجا یک‌مقدار عرصه‌ای است که دیگر هر کسی باید به درونش خودش نگاه کند. ببیند آقا اگر من یک ذره زرنگی‌ام کم است، آدمی‌ام که در همه موارد زندگی بهم می‌گویند تو آدم ساده و باصفایی هستی، خب من شاید بتوانم بهترین شاعر دنیا شوم ولی متوسط‌‌‌ترین منتقد دنیا هم نمی‌توانم بشوم. اینجا جای ذوق نیست، جای فطرت نیست، جای صفا و مشاهده نیست، اینجا جای داوری است، جای تیزبینی است، جای خوب را از بد تشخیص دادن است.


غرض آلودگی در ذات ژورنالیسم است

آنا: در مورد هوش و هوشمندی و تیزبینی کمی بیشتر توضیح دهید، نقش این‌ها در نقد چیست؟ 

صنوبری: این چند تا ویژگی که گفتم، ویژگی‌های یک منتقد عالی است. هم از لحاظ اخلاقی، هم از لحاظ دانش، هم اهل نظر بودن، هم اهل عمل بودن و هم هوشمندی که خودش عنصر مهمی است. خیلی آدم‌ها دیدیم که هم شاعر بودند، هم دانشگاه رفتند، اما می‌بینیم وقتی در مورد یک متن ادبی صحبت می‌کند، مفتضح صحبت می‌کند. چون بنده خدا کشش این کار را ندارد. مقام داور باید از بقیه بالاتر باشد. بیشتر وقت‌ها داورها از شاعرها، از نویسنده‌ها پایین‌ترند؛ یعنی طرف چون نتوانسته شاعر شود، چون نتوانسته رمان‌نویس شود، گفته پس من منتقد می‌شوم، اینکه کاری ندارد! قرار نیست که مردم به‌به چه‌چه کنند برای متن من، قرار نیست کسی لذت ادبی ببرد، من همه جا مردود می‌شوم، خب پس من خودم می‌آیم از بقیه به‌به چه‌چه می‌کنم. اینجا دیگر خیلی اوضاع وحشتناکی حاکم می‌شود.

منتقد باید ضریب هوشی و هوشیاری‌اش از نرمال فضای جامعه یک مقدار بیشتر باشد

درحالی‌که عرض کردم منتقد باید همان‌جایی بایستد که شفیعی کدکنی _البته بیشتر در جوانی_ ایستاده بود. جمع بین مقام عمل و نظر. نیز نقدهای دوره جوانی علی معلم دامغانی. یا آقای میرشکاک که یکی از مهم‌ترین منتقدان دهه ۶۰ و ۷۰ بود، حالا الان مثلاً کمتر شده است. ایشان خب هوشش _من کاری ندارم به ویژگی‌های دیگرش_ هوشش از حد متوسط جامعه ادبی خیلی بالاتر بوده و از این جهت می‌توانسته یک چیزهایی خیلی بیشتر از دیگران بفهمد. ایشان موقعی که فاطمه راکعی می‌گفته خواندن آثار فروغ فرخزاد ممنوع است، آن موقع که فاطمه راکعی مثلاً خانم‌های شاعر را دعوا می‌کرده که حق ندارید فروغ فرخزاد بخوانید چون غیراسلامی است، آن موقع میرشکاک «کاهنه مرگ‌آگاه» را نوشته و گفته که نه، فروغ فرخزاد از خیلی چرت‌وپرت‌هایی که شما می‌خوانید بهتر است و اسلام اصلاً آن ظواهر و امر سطحی‌ای که تو فکر می‌کنی نیست؛ خب این نتیجۀ هوش است، آقای میرشکاک دارای یک هوش شدید است. با این مؤلفه اخیر که عرض شد میرشکاک خیلی بیشتر از دیگران حق نقد دارد. همچنین افراد مشابه.



  • حسن صنوبری
۱۱
ارديبهشت


 به نظرم نمایشگاه کتاب یک خوبی داشته باشد همین است که فرصتی داریم تا از کتاب‌های خوب حرف بزنیم. مخصوصا آن‌ها که کمتر دیده شده‌ند.


از همین رو سه فهرست کتاب پیشنهادی‌ام برای خرید از نمایشگاه کتاب را در اینستاگرامم به صورت جداگانه منتشر کردم

تا چه در قبول افتد و چه در نظر آید


  1.  بیست‌وپنج کتاب خوب در عالم شعر

  2.  ده کتاب خوب با موضوع اخلاق و عرفان

  3. ده کتاب خوب با موضوع فلسفه و سیاست

  • حسن صنوبری
۲۵
شهریور


38سال پیش، هنگام اذان ظهر عاشورای سال 1402قمری، وقتی مرحوم «علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی» داشت مقدمه کتاب «لمعات الحسین» را می‌نوشت، اثر جامعی مثل دانشنامه امام حسین هنوز نوشته نشده بود.

از این جهت «لمعات لحسین» شد مهم‌ترین کتاب با موضوع سخنان امام حسین (علیه السلام) و مناسب مجالس و محافل آیینی شیعه.

علامه طهرانی درباب انگیزه و چگونه نگارش کتاب در مقدمه آورده است:

« جزوه‌ای که فعلا از نظر خوانندگان ارجمند می گذرد، عین برخی از کلمات حضرت سید الشهداء علیه السلام است که این حقیر با ذکر مدارک، از کتب معتبره نقل کرده ؛ و فقط به ترجمه آن اکتفا شده است و از شرح و بسط خودداری شده ؛ تا آنکه به واسطه ایجاز و اختصار، قابل آن باشد که بر روی پرده‌ها و تابلوها نوشته شده و در مجالس و محافل، در مرآی و منظر حاضرین قرار گیرد و در عین حال به واسطه سادگی قابل استفاده عموم برادران دینی بوده باشد.».

این کتاب با توجه به موضوع ارزشمند، محبوبیت و معنویت مولفش و همچنین علمیت و منابع محکمش برکات فراوانی داشت و به خانه‌های و هیئت‌های بسیاری راه پیدا کرد. مولف هم علی‌رغم تالیفات فراوانش درباره این کتابش می‌گفت:

«بهترین کتاب من لمعات الحسین است؛ کتابی که عین عبارات سیدالشهداء را آورده و آن را ترجمه کردم و علت اینکه به رفقا می‌گویم که کلمات آن را قاب کنید این است که شما کلمات یک امام معصوم را همیشه در جلوی چشمتان داشته باشید».

از قضا آشنایی من هم با این کتاب از همین راه بود. یکی از چیزهایی که از همان نوجوانی هنگام ورود به حسینیه مرحوم «حاج آقا مرتضی تهرانی» نظر مرا جلب می‌کرد کتیبه‌های سیاه بسیار زیبایی بود که حسین با آن‌ها تزئین شده بود. کتیبه‌هایی که روی هرکدامش سخنی از امام حسین (ع) به عربی و فارسی نقل شده بود و ذیل همه هم نام کتاب «لمعات الحسین» درج. اولین‌بار که در قفسه‌های شلوغ کتابخانه پدری‌ام چشمم به نام این کتاب افتاد نه به اعتبار کتاب و نویسنده و...، به اعتبار کتیبه‌ها کتاب را با احترام برداشتم.

البته که پس از نگارش 16جلد «دانشنامه امام حسین» (اثر ارزشمند آقای محمدی ری شهری) که برای محققان بی‌نظیر است هم، ارزش و اعتبار لمعات الحسین به عنوان یک گزیده جمع و جور خواندنی در جای خود محفوظ است


  • حسن صنوبری
۱۶
دی


تبریک به استاد «محمدرضا شرفی‌خبوشان» ، هم به خاطر دهمین جایزه جلال که برای «بی‌کتابی» گرفت، هم به خاطر هشتمین جایزه جلال که به «عاشقی به سبک ونگوگ» ندادند و وصالی که از نامزدی فراتر نرفت.


آیا اینکه شرفی‌خبوشان این جایزه _و ظاهرا مهم‌ترین جایزۀ ادبیات داستانی ایران_ را از آن خود کرده یعنی او رمان خوبی نوشته؟ یک‌لحظه هم چنین اندیشه‌ای در باور من نیست. معنای این رویداد فقط این است: دهمین دورۀ جایزه جلال در انتخاب برگزیدۀ خود این‌بار درست عمل کرده. زیرا، چه بی‌کتابی این جایزه را می‌گرفت چه نمی‌گرفت کتاب شاخص سال بود. شرفی‌خبوشان چهرۀ جدید، فاخر و درخشان ادبیات داستانی پیش‌روی ایرانی است. دیگر نمی‌شود انکارش کرد.


«بی‌کتابی» با قدرت شگفت‌انگیزِ «جهان‌آفرینی»، «خیال‌انگیزی»، «شاعرانگی»، «تصویرپردازی»، «تاریخ‌شناسی»، «روایت» و «نثر» فوق‌العاده‌اش یک سر و گردن از هم‌نسلان و هم‌قطاران خود در سال 1396 بالاتر ایستاده است. ویژگی‌هایی که عموما در دیگر رمان موفق او «عاشقی به سبک ونگوگ» نیز حضور داشتند. و تا باد چنین باد.

  • حسن صنوبری
۰۸
دی

 

 

در اوج دورۀ وبلاگ‌نویسی همواره آرزو می‌کردم کاش انسان‌های بزرگ تاریخ و فرهنگ هم وبلاگ داشتند و جدا از آثار فاخر و ارزشمندشان در امور علمی یا هنری، فکرهایشان درباره امور جزئی روزمره و نظرات صریح و خلاصه‌شان درباب دیگران را هم می‌شد بفهمیم. مثلا حافظ نظرش درباره مثنوی مولوی چیست. ابن سینا از چه چیزهایی شدیدا خنده‌اش می‌گیرد. به نظر کانت کدام چهرۀ سیاسی امروز از همه مکارتر است. سقراط چه نغماتی را گوش می‌کند و... به مرور دیدم بعضی از آثار بزرگان حکم وبلاگ‌نویسی آن‌ها را داشته‌اند. در آینده بعضی از این کتاب‌ها را هم معرفی می‌کنم. اما جالب‌تر این است که بعضی از آن غول‌ها و بزرگان ادبیات و فرهنگ جهان، ولو در سن بالا واقعا یک‌مدت وبلاگ داشتند و می‌نوشتند.

 

بسیار مفتخرم که یکی از دو کتابی که امسال تولدم از آقای  مجید اسطیری هدیه گرفتم وبلاگ‌نویسی یک چهره محبوب و ارزشمند است. امری که من و حتی خود هدیه‌دهنده را شگفت‌زده کرد، چه اینکه او هم گمان می‌کرد دو رمان برای من خریده

 

 نوت بوک عنوان کتابی است که مجموعه یادداشت‌های کوتاه نویسندۀ فقید پرتغالی و داستان‌پرداز بی‌همتای جهان  ژوزه ساراماگو در وبلاگش را در بر می‌گیرد. این کتاب هم توسط  مینو مشیری (مترجم  کوری) ترجمه شده و یک‌سال پس از درگذشت ساراماگو.   

 

وبلا‌گنوسی ساراماگو مربوط به دو سه سال آخر عمر  ساراماگو (2008 تا 2009) و بیانگر اخرین و پخته‌ترین نظرات او درباب ادبیات، هنر، سیاست و فرهنگ است. او در این وبلاگ از  بورخس، کارلوس فوئنتس، محمود درویش (در حوزه ادبیات)، بوش، اوباما ، کلینتون، سارکوزی،  برلوسکونی (در عالم سیاست)، منتظر الزیدی (خبرنگاری که به بوش کفش پرتاب کرد)  رزا پارکس (زن سیاهپوستی که حاضر نشد جایش را به یک سفیدپوست آمریکایی رفت و به زندان افتاد)،  فرناندو مئیرلس (کارگردان فیلم کوری)، راتسینگر یا همان  پاپ بندیکت شانزدهم و همچنین همسرش «پیلار» از جمله شخصیت‌های متن‌های او هستند. طبیعتا او به پرتغال محدود نمی‌ماند و از کوبا، فلسطین، آمریکا، اسپانیا، فرانسه، ایتالیا و... نیز می‌نویسد. چون او یک مرد جهانی است.

 

 وقتی نوشته‌های او را می‌خوانید از شدت و فراوانی خلاقیت، طنز، نگاه انسانی، اطلاعات عمومی، صراحت، شرافت و شجاعت او شگفت‌زده خواهید شد. چه وقتی که به حکام قدرتمند جهان طعنه می‌زند، چه وقتی از دوستان قدیمی‌اش می‌نویسد، چه وقتی که از حقوق زنان می‌گوید، چه وقتی که از مظلومیت مردم غزه و جنایات اسرائیل* می‌گوید و چه وقتی که از آزار حیوانات شکایت می‌کند.

 

متنی که او دربارۀ بوش نوشته انگار همین امروز درباره ترامپ نوشته شده است. این یادداشت با عنوان «جرج دبلیو بوش یا عصر دروغ‌گویی» اینگونه آغاز می‌شود: « مانده‌ام که چرا ایالات متحده که همه‌چیزش آنقدر بزرگ است، چرا اغلب روسای جمهوری چنین کوچک دارد» در ادامه می‌گوید «این مرد با آن هوش متوسط با آن نادانی وحشتناک... با تن‌دادن مدام به وسوسۀ مقاومت‌ناپذیر ادای اراجیف محض، خود را در هیئت مضحک یک گاوچران به ابناء بشر معرفی کرده که وارث کرۀ زمین و شده و مردم را با یک گله گاو اشتباه گرفته. نمی‌دانیم چه فکر می‌کند، حتی نمی‌دانیم اصلا فکر می‌کند یا نه، نمی‌دانیم آیا آدم آهنی است که بد برنامه‌ریزی شده و مدام پیام‌های درونی‌اش را قاطی می‌کند؟...»

 

پایان‌بندی شاهکار یکی از متن‌هایش دربارۀ نژاد سگ خانگیشان که قطعا می‌تواند برای دستگاه دیپلماسی ما هم جالب باشد چنین است: «برحسب تصادف امروز خبردار شدیم سگی که اوباما قول داده بود به دخترهایش بدهد یک سگ آبی پرتغالی است. بدون شک این واقعه‌ای موفقیت‌آمیز برای دیپلماسی پرتغال است و لازم است کشور ما حداکثر استفاده را برای روابط فی مابین با ایالات متحده ببرد که اینچنین غیرمنتظره توسط نماینده مستقیم ما ـ حتی مایلم بگویم سفیر ما ـ در کاخ سفید فراهم آمده. عصر جدیدی در راه است. من کاملاً اطمینان دارم این‌بار که من وپیلار به ایالات متحده بازگردیم، پلیس مرکزی دیگر کامپیوترهایمان را ضبط نخواهد کرد تا از هاردهایمان کپی بردارد.»

 

بخش‌های ضدآمریکایی این کتاب، به تنهایی می‌تواند موضوع یک یادداشت باشد. شاید به همین خاطر هم خیلی از سوی روشنفکران تبلیغ نشد.

 

 


* در همین رابطه بخوانید:

نوشته‌های ضداسرائیلی ژوزه ساراماگو

 

  • حسن صنوبری
۲۰
تیر

 

یک

به نظر این کمترین  «شیخ رجبعلی خیاط» از آخرین و آشکارترین پنجره‌های گشوده به جهان غیب در آغاز دوران مدرنیته بود.

شگفتی او اینجا بود که نه عرفان نظری خوانده بود، نه علوم حوزوی، نه اهل ریاضت‌های دشوار بود و نه اهل اذکار و اوراد عجیب و غریب؛ نه در بند سحر بود و نه جفر؛ نه علوم جلیه، نه علوم خفیه، نه دعوی، نه دکان ... رجبعلی یک مسلمان ساده بود، اما انگار بر بال فرشتگان سوار بود و طبیعتِ این عالم چون موم در دستش.

 

عمق معانیِ مطروحه در گفتار و رفتار او، نقطه تمایز او با کرامت‌بازها، دعانویس‌ها و مرتاض‎های دروغین و راستین بود و اوج خرق عادات و توان کشف و شهود و تصرف او در عالم، فصل ممیزش با اهل کتاب و دفتر و خطابه و منبر. اهل مدرسه نبود ولی اهل معرفت بود؛ اهل ریاضت نبود ولی اهل عبادت بود.

 

این جوان‌مرد خیاط تهرانی، در حقیقت تلنگری بود برای خواص و عوام جامعه خود؛ هشدار او برای خواص از جهتِ دعوی‌های بی‌عمل و ادعاها و علم‌های بی‌نتیجه بود و این معنی که «پس چه شد سرانجام آنهمه علم‌اندوزی و عبادت‌ورزی؟» و آموزه او برای ما مردم عوام دریدنِ حجابِ دشواریِ راهِ سیر و سلوک و عرفان و در یک کلام این سخن بود که: «همه می‌توانند به خدا برسند و راه دوستی با خدا در انحصار هیچ گروهی نیست».

 

امروز، در میان این‎همه قیل و قال و دعوی و دعواها بر اساس چیستی و چگونگی عرفان و سلوک، و اینهمه دکه و دکانی که مدعی تجویز نسخه‎های آرامش و معنویت هستند _البته اگر آقایان بگذارند_ خیلی چیزها می‎شود از این شخصیت معنوی و عرفان بی ادا و اطوارش فراگرفت.

 

دو

شیخ از دنیا با عنوان «پیرزنه» یاد می‎کرد، چنانچه حافظ شاعر محبوب شیخ هم چنین میگفت: 

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوزه عروس هزارداماد است

 و شاید هردو به آن روایت حضرت عیسی نظر داشته‌اند:

«ان عیسی ابن مریم (علیه السلام) کوشف بالدنیا فرآها فی صوره عجوز هتماء...»

باری، بیشترین مراجعات به شیخ رجبعلی مراجعات مردمی برای حل مشکلات یومیه دنیوی ایشان بوده است (و گویا اکثرا هم بی پاسخ نمی‌مانده!) و در همین باب از آن بزرگوار نقل شده:

«این‌ها که می‌آیند پیش من فقط سراغ "پیرزنه" را می‌گیرند. هیچکس نمی‌آید بگوید:

من با خدا قهر کرده‌ام؛ مرا با خدا آشتی بده!»

 

سه

درباب خود کتاب «کیمیای محبت» که نخستین، جامع‌ترین و معتبرترین کتاب درباب این شخصیت عرفانی معاصر است نقدها ونظرهای مثبت و منفی فراوانی دارم که در جای خود خواهم نوشت، اما مهم‌ترین نکته در این‌باب این است که این کتاب را یک نویسنده عرفانی یا یک علاقمند و طرفدار نظریه‎های عرفانی ننوشته است. از مهم‌ترین مشکلات بسیاری از متون عرفانی، زیاده‌ازحد ذوقی‌بودن، بی‌منبع و مرجع‌بودن، و گاه مبالغه‌آمیز و دروغ‌‎‎آمیز بودن است. در این آثار گاه قول به مراتب از قائل و منبع، برای مولف مهمتر بوده است؛ اما کتاب کیمیای محبت را یک فرد علمی، حدیثی و رجالی (آیت‌الله محمدی ری‌شهری) نوشته و از این جهت می‌توان به تحقیق و تالیفش اعتماد داشت.

 
  • حسن صنوبری
۲۱
ارديبهشت

ده کتاب شعری که ( فارغ از تازه‌های نمایشگاه کتاب ) جسارت کرده و به همه گرامیان پیشنهاد می‌دهم

  • حسن صنوبری
۱۵
تیر


یک

     ترجمه متن آسمانی، پنجره دیدار ما با جهان غیب است.

     هرچقدر هم عربی‎دان شویم، ذهن ما _ایرانیان و فارسی‎زبانان_ فارسی است، جدا از اینکه بیشتر ما فرصت نمی‎کنیم عریی را جدی‎تر از مقدماتی که در مدارس و دانشگاه‎ها می‎آموزند بیاموزیم، ورای مسئلۀ فهم، مسئلۀ لذت از متن و آمیختگی با آن بیشتر با زبان مادری اتفاق می‎افتد. این است اهمیت ترجمه، به ویژه ترجمه متن آسمانی.

  • حسن صنوبری
۱۳
فروردين


http://bayanbox.ir/view/5105818524652050855/PoemBook.png

در سوال سوم این نظرسنجی من این پنج کتاب را به عنوان ۵ کتاب شعر خوب پیشنهادی برای بهار نوشتم:

۱- چقدر دیر رسیدم، عباس چشامی
۲- تبسم‎های شرقی، زکریا اخلاقی
۳-بی‎هم‎شدگان، بیژن ارژن
۴-حق‎السکوت، محمدمهدی سیار
۵- شمشیر و  جغرافیا، محمدکاظم کاظمی

این نظرسنجی‎ها خیلی خوبند. مخصوصاً وقتی رقابتی و دعوایی نباشند. اینکه همه به‎هم دیگر کتاب خوب پیشنهاد کنند. پیشنهاد می‎کنم حتما آن مطلب و پیشنهادهای دیگران (که همه از من بهتر و آدم حسابی و شاعر درست درمان هستند) را هم بخوانید. کتاب‎های خوبی معرفی شده. البته کتاب‎های بد هم معرفی شده. ولی خواندن و دانستن همه‎اش جالب است. مخصوصا دانستن پاسخ‎های همان پرسش سوم نظرسنجی خیلی جالب و جذاب است...

  • حسن صنوبری
۰۳
بهمن


http://bayanbox.ir/view/4446664496658688049/Abdul-Qadir-Bidel-Martin-Heidegger.png

هوالعلیم

بیایید یک‎مدت بیدل و هایدگر نخوانیم؛ دست‎کم به این شیوه.

 

«عبدالقادر بیدل دهلوی» شاعر هندوستانی قرن یازدهم و «مارتین هایدگر» فیلسوف آلمانی قرن بیستم، چند ویژگیِ مشترک دارند.

 اگر اولینِ این ویژگی‎ها دشواریِ اندیشه و زبان این دو مرد باشد و علّو و فخامتِ قلم و شأنشان، بی‎شک ویژگی مشترک دوم (منبعث از ویژگی نخست) نحوۀ مواجهۀ ناگوار مخاطبان عمومی با آن‎هاست. برای من که در هر دو مدرسۀ ادبیات و فلسفه مدتی دانش‎آموز بوده‎ام یقین شده است که دو نوع خوانش بد و دو گروه مخاطب بد، همواره روح این دو بزرگ‎مرد را رنجانده‎اند.

خودم را دوست می‎دارم که از اولین روزهای دانش‎آموزی سعی کردم دست‎کم در نسبت با این دو فرد، همواره ادبِ «رحم الله امرئ عرف حدّه، فوقف عنده» را داشته‎باشم، هرچند نمی‎دانم تا چه حد موفق بوده‎ام. اینقدر بوده که به این راحتی‎ها و بی‎مقدمه سعی کردم نزدیکشان نشوم و اگر شدم با این سرعت‎ها و شجاعت‎های معمول به انکار یا تأییدشان قصد نکنم.
 

آن دو مواجهۀ غلط عمومی مشترک با متن و اندیشۀ بیدل و هایدگر چنین است:
 

گرایش نخست: انکار جاهلانۀ روشنفکران

این گرایش رو به منسوخ شدن است، ولی هنوز هست. مخصوصا در دوره‎هایی -درمورد هر دو بزرگ- در محافل آکادمیک و روشنفکری مُد شده بود. علت امر این است که فرد وقتی روشنفکر و انتلکتوئل و آکادمیسین می‎شود یعنی مستظهر به علم و مدّعی دانستن است. آن‎هم مطلق و متکبّر. و وقتی آدمی در این مقام و موقعیّت قرارگرفت مورد پرسش هم قرار می‎گیرد که «ای همه‎چیزدان! این هایدگر چه می‎گوید؟» یا «ای دانای کل! این بیدل چه می‎گوید؟» غافل که وقتی ناخدا ادعای خدایی کند کشتی کلّه‎پا می‏‎شود. روشنفکر مزبور، در چنین شرایطی هرچند کتاب‎ها تورّق کرده و از دانش اساتید و بزرگان خوشه‎ها چیده و اسامی و اصطلاح‎ها از بر کرده، به این مقر که رسد مفر ندارد؛ چون خواندن و فهمیدن متون این حضرات برای اهل علم حقیقی هم دشوار است چه رسد به اهل علم مجازی؛ این است طرف خودش را راحت می‎کند:
«پرت و پلا می‎گفته»، «الکی بزرگش کرده‎اند»، «دیوانه بوده»، «اصلا خیلی از حرف‎هایش معنا ندارد»، «از قصد و برای فریب دیگران غامض حرف می‎زده»، «خب نازی بوده و مشاور هیتلر»، «چون هندی بوده، زبان فارسی بلد نبوده»...

در فهم و پاسخ ایشان باید گفت:

نیست چون چشم مرا تاب دمی خیره‎شدن
طعن و تردید به سرچشمۀ خورشید چرا؟! (قیصر امین‎پور)

 

گرایش دوم: اشتیاق کودکانۀ نوخاستگان

این گرایش نوظهور است و در حال گسترش. مخصوصاً در میان سال اولی‎ها و تازه ثبت نام کرده‎های کلاس ادبیات و فلسفه. مخصوصاً وقتی گرایش مُد-محورِ پیشین؛ آهنگِ منسوخ‎شدن کرد و مُد جدیدِ «پرستیژ فهم و قبول بیدل و هایدگر» در این دو نحله رخ نمود. هرچند عقل می‎گوید در مدرسۀ شعر و فلسفه، بیدل و هایدگر را باید در آخرین مرحله، بالاترین کلاس و پس از طی بیشترین مقدمات جستجو کرد، ولی این درس‎های سال آخر را همه در سال اول می‎خوانند.  اکنون دیگر در هر کلاس پایینی و از دهان هر نوخطی بانگ «واشگفتا از درک عظمتِ سخن بیدلا!» و غریوِ «یا للعجب از فهم اندیشۀ هایدگرا!» بلند است.

عزیزانی که رودکی را نمی‎توانند از رو بخوانند... | رودکی چرا؟ گرامیانی که معنا و زیبایی سطرهای یک شعر سهراب سپهری را هم درک نمی‎کنند، چرا باید ادعا و حتی علاقۀ بیدل‎پژوهی داشته باشند؟! دوستانی که هنوز ارسطو ... | ارسطو چرا؟ برادرانی که اصطلاحات و معانی یک سخنرانی حسن رحیم‎پور ازغدی را هم نمی‎فهمند، چرا باید دعوی و عشق هایدگرخوانی و هایدگردانی داشته باشند؟! فقط به‎خاطر توهم و خودنمایی؟

 کدام جلوه که نگذشت زین بساط غرور
تو هم بتاز، که میدان امتحان خالی‎ست

فریب منصب گوهر مخور که همچو حباب
هزار کیسه درین بحر بی‎کران خالی‎ست (بیدل دهلوی)

چرا به‎خاطر موج‎زدگی و جوگیری یا خودنمایی هم خودمان را از فهم کلاس‎های بالاتر محروم می‎کنیم هم دیگران را به اشتباه می‎اندازیم؟

می‎توانم به جد بگویم نام و اظهار علاقه به فلسفۀ هایدگر را همآنقدر که از هایدگرپژوهانِ بزرگ شنیده‎ام، از سال‎اولی‎های فلسفه و کسانی که اصلا یک‎روز دانش‎آموز فلسفه نبوده‎اند شنیده‎ام. وقتی دانشجوی کارشناسی فلسفه بودم بارها شده بود در گفتگو با کسانی که دانشجوی فلسفه نبودند، وقتی سخن از رشتۀ تحصیلی‎ام می‎شد از من می‎پرسیدند «خب نظرت دربارۀ هایدگر چیست؟» (گاهی اضافه می‎کردند «من خیلی هایدگر را دوست دارم») و من اول می‎گفتم: «چی؟! هایدگر؟!» بعد ادامه می‎دادم: «والّا هنوز زود است برایم ... راستی دیشب مهران رجبی را دیدی؟» حالا اگر به طرف می‎گفتی «دیوژن» یا فکر می‎کرد یک‎جور ژن معیوب است یا اسم یکی از همکلاسی‎های من. والّا بلّا تا آنجا که ما فهمیدیم فهم کانت هم دشوار است چه رسد به هایدگر، روخوانی نظامی هم آسان نیست، چه رسد به بیدل.

 

من که هنوز هم خیلی با احتیاط نام این دو بزرگ‎مرد را می‎برم. دقت بفرمایید، اصلا بحث سن و مدرک و... مطرح نیست. دیده‎ایم بسیار کسان را که هم در سن و هم در مدرک تحصیلی سابقه‎دار بودند اما تخصص، شم و درک لازم را دربارۀ این فیلسوف و این شاعر نداشته‎اند و ورودشان _چه سلبی {مثل روشنفکران گرایش نخست} چه ایجابی_ به جز میوۀ افتضاح و رسوایی چیزی بار نیاورده است. نیز می‎دانم برای گزینش و خوانش یک اثر قرار نیست همۀ متون دیگر هم‎موضوع آن اثر را خوانده باشیم؛ همچنین قبول دارم کسب دانش و عرفان و هنر ذاتاً برای همه آزاد است و کسی حق ندارد مفتّشانه و خود-متولّی‎پندارانه مانع خواندن و فهمیدن و درس و بحث دیگران شود؛ اما  بالأخره باید حرمتِ علم و ادب را نگاه داشت، هرچند تحصیل مقامات ادب در عالی‎ترین سطوحش برای ما ممکن نباشد، که گفت: «به غیر خاک‎شدن هرچه هست بی‎ادبی است»

چطور است اول به جای عضو شدن در گروه بیدل‎خوانی و بیدل‎پژوهی، همین «بوستان» یا «گلستان» سعدی را یک‎بار از رو بخوانیم؟ چطور است ابتدا به‎جای جستجو برای خواندن کتاب‎ها و مقالاتی در حال و هوای «فلسفه در پنج دقیقه» و «هایدگر در پنج خط» برویم یک‎بار «تأمّلات» دکارت را بخوانیم؟ همین کتاب‎هایی مثل گلستان و تأملات واقعاً کتاب‎های خوب و خواندنی و فرهنگ‎سازی هستند. برای ما -آدم‎هایی که دوست‎دار هنر و حکمتیم ولی علامه دهر هم نیستیم- گاهی خواندن چند سطر از گلستان یا تأملاتی که می‎توانیم خوب بفهمیمش و به فکر واداردمان، هزاربرابر خواندن کل هستی و زمان هایدگر یا دیوان بیدل که با ابهام و پریشانی می‎فهمیمشان در فرهیخته‎شدن مؤثر است.


* این یادداشت را یک آدم عامی باصفا برای دیگر آدم‎های عامی و باصفا و البته فروتن نوشته است؛ یک وقت خدای‎ناکرده اعاظم و حضراتِ هایدگرشناس، بیدل‎پژوه، دانشمند، فرهیخته و همه‎چیزدان -اعم از پیر و جوان- خود را مخاطب سخن من ندانند!

  • حسن صنوبری
۲۴
دی

از کتاب‎های خوب محمدرضا شفیعی‎کدکنی در نیمۀ دوم شاعری‎اش که از سایۀ اخوان ثالث بیرون آمده و بیشتر به زبان و جهان شخصی خودش نزدیک شده.

در همین دورۀ شاعری است که تأثیر زبان و بیان و نگاه شفیعی بر شعر شاگردانش از جمله امین‎پور و امیری‎اسفندقه را می‎توان دید.

تعدادی از نیمایی‎های درخشان شفیعی از جمله «خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید»1، «فنج ها» 2، خود شعر عنوان کتاب «غزل برای گل آفتابگردان»3، «شعر بی‎واژه»، نیمایی‎های کوتاه «کویری»، «گل آفتابگردان»، «آواز پرنده»، «آرایش خورشید» و... در این کتاب آمده‎اند؛ هرچند این کتاب محدود به نیمایی‎ها نیست.

یک کتاب با صفا و بهاری که باید صبح‎ها بخوانیمش.

از شعرهای عالی کتاب:


شعر بی‎واژه


هیچ‎کس
          هیچ‎گاه
                  این نداند

من هم این لحظه را
                        خود ندانم:

کز لب سبز این برگ نارنج
تا کجا
        تا کجا
               تا کجاها
بال گسترده، این دم، جهانم؟

حالتی می رود نغز و
                          آید
شعرِ بی واژه‎ای بر زبانم


10/3/1372



1 و 2 این دو شعر را قبلا در به رنگ آسمان آورده‎ام که اولی را بلاگفا پاک کرده. به همان ترتیب در اینجا و اینجا. 3: این شعر را هم در وبلاگ عکسم نوشته‎ام «اینجا».

* این چندسطر معرفی کتاب، برگرفته از یک ریویو (نظر بر کتاب!) است که در گودریدز نوشتم: اینجا. برای اینکه فعالیت گودریدزی منافات با وبلاگ‎نویسی نداشته باشد، هرچه آنجا بنویسم را ویرایش می‎کنم و با فاصلۀ زمانی اینجا بازمی‎نویسم. که مبادارهزن وبلاگ‎نویسی شوند.

  • حسن صنوبری
۰۵
دی

https://aminus3.s3.amazonaws.com/image/g0022/u00021938/i01784458/0e8dc8400d3876e3917e1bec5c889096_large.jpg


فردا بعدالظهر قرار است مراسم نکوداشت مرتضی امیری اسفندقه برگزار شود. گویا این بیستمین برنامه‎شان است. تا حالا در برنامه‎هایشان شرکت نکرده‎ام. شاید این یکی توفیقی شود و بروم. بالاخره امیری‎اسفندقه یکی از معدود افرادی است که بی‎تعارف شاعر است. اکثر شاعران کشور هم بی‎تعارف شاعر نیستند و فقط با تعارف و بفرما و هندوانه و نوشابه و دورهمی شاعرند. این تعارف واقعا چیز بدی است. راست می‎گویند که ما ایرانی‎ها در این زمینه افراطی عمل می‎کنیم. طرف همینطوری شوخی‎شوخی با همین تعارف تکه پاره کردن‎ها یک‎شبه می‎شود «استاد»، «شاعر سرشناس»، «منتقد»، «داستان‎نویس»، «کارگردان سینما»، «کارگردان خفن سریال‎های تلویزیونی»، «روشنفکر»، «آیت‎الله»، «رجل سیاسی»، «رجل مذهبی»، «رجل شاخص»، «رجل فرهنگی» ... به قول همین شاعر:
«مولایی و مردی کن و مگذار پس از این
در بین رجال این‎همه اشباه بیفتد!»


دربارۀ امیری اسفندقه پراکنده زیاد نوشته‎ام. چندتایش را که یادم می‎آید:

  1.  دربارۀ قصیده ---> این اولین‎بار بود به گمانم، خیلی جوان بودم. شش سال پیش در وبلاگم (به رنگ آسمان) نوشتم. دربارۀ کلیت قصیده، قصیدۀ امروز و قصیده‎های اسفندقه.

  2. پیش از این پنج کتاب ---> فکر کنم اول در وبلاگم منتشر کردم و بعد شهرستان ادب هم منتشرش کرد. مروری است بر همۀ کتاب‎های امیری اسفندقه (اعم از شعر و پژوهش) تا پیش از کتاب‎های سال 92 (که 5 مجموعه شعر تازه با هم منتشر شدند).

  3. نه سعی حق‎طلبی ---> ابتدا در مجلۀ فقیدِ «اقلیم نقد» منتشر شد. بعد در وبلاگم (البته نسخۀ بلاگفایش پرید و اینجا در پشتیبانی بارش گذاشتم). دکتر مهدی طباطبایی یادداشت بی ادبانه و پرت و پلایی در نقد چهار کتاب بیدل‎پژوهی امیری اسفندقه (سوانح اوقات، مکتوب شوق، انجمن صبح و نسخۀ دل ) نوشته بود در همان مجله، من اینجا مقاله‎اش را حلاجی و اشتباهاتش را برایش گوشزد کردم. هنوز هم سر این یادداشت از بی‎انصافی و بی‎اخلاقی جناب محمدرضا سرشار (داستان‎نویس مشهور و سردبیر مجلۀ مزبور) گله‎مندم. ایشان بی که به من خبر بدهند، مقدمه‎ای را در نکوهش مقالۀ من و در حمایت از همکار و رفیقشان (جناب طباطبایی) به ابتدای یادداشتم افزودند. و البته این یک روش قدیمی است که وقتی کم می‎آورند و منطق ندارند دشنام و اتهام را برای طرف مقابل حواله می‎کنند.

  4. از غزل‎ها و عاشقانه‎ها ---> ابتدا در خبرگزاری فارس منتشر شد. بعد در موسسه کتاب متن و شهرستان ادب و وبلاگم. دربارۀ کتاب «ورمشور» آقای اسفندقه است.

یادداشت‎های جمع و جورتر هم هست و البته این‎ها به‎جز شعرهای ایشان و مقدمه و موخره‎هایی است که بر آن‎ها نوشته‎ام و طی این شش‎هفت سال در وبلاگم و جاهای مختلف منتشر کرده‎ام. مثلا این: «تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟» (قصیدۀ اسفندقه با صدای رضا یزدانی)

علی‎ای‎حال هرچند «هیچیم و چیزی کم» ولی همیشه به نظرم امیری اسفندقه شاعر مهمی بوده است، هم با توجه به حقیقت مفهوم «شعر» و تصوری فطری که از «شاعر» داریم، هم با توجه به دو ساختِ شعریِ دشوارِ «قصیده» و «نیمایی».

  • حسن صنوبری
۰۶
آذر

http://bayanbox.ir/view/5075578251710975051/Romain-Gary-AntiUSA-literature.png

«نبرد توأمان با آمریکا و خریّت»
روایت رومن گاری از آمریکا و سازمان ملل

سرنوشت شگفت‎انگیز «رومن کاتسف»

حدوداً ۱۰۱ سال پیش، در سال ۱۹۱۴ میلادی، در سرزمین غول‎های ادبیات داستانی مشرق‎زمین و از خاکی که بزرگانی چون تولستوی، داستایوفسکی، تورگنیف، چخوف، گوگول، ناباکوف، مایاکوفسکی و ... برآمدند، کودکی به دنیا آمد که نام اصلی‎اش را کمتر شنیده‎ایم: «رومن کاتسف» (Roman Kacew).

 ۱۴ سال بعد از این، رومنِ نوجوان، چونان موشکی هسته‎ای از روسیۀ کلاسیک به فرانسۀ مدرن پرتاب شد، تا ریشه‎های پیر ادبیات داستانی روسیه، شاخه‎های جوان خود را در «سپیده‎دم» ادبیات فرانسه بگستراند. چنین بود که در آینده این نویسنده با همه مدرن‎شدن و متمایز شدنش در غرب، در محتوای آثارش همواره نگاهی به مشرق‎زمین داشته است و در ساختار، از شگفتی و شکوه‎آفرینی پرهیز نکرده .

از رومن کاتسف با نام‎های مستعار گوناگونی از جمله «امیل آژار» (Emile Ajar)، «شاتان بوگا» (Shatan Bogat) و «فوسکو سینیبالدی» (Fosco Sinibaldi) کتاب منتشر شده است، اما مشهورترین نام مستعار او، همان است که ما حتی بیشتر از نام حقیقی‎اش می‎شناسیم: «رومن گاری» (Romain Gary).

گاری با استفاده از همین نام‎های مستعار اتفاقات عجیبی را در زندگی هنری خود رقم زده است که معروف‎ترینشان دوبار برگزیده‎شدن در جایزۀ مهم ادبیات فرانسه یعنی گنکور است که قرار نبود و نیست بیش از یک‎بار به مولفی تعلق بگیرد. گاری توانست با استفاده از همین ترفندِ نام مستعار، تنها نویسنده‎ای باشد که دوبار این جایزۀ مهم را برای شاهکارهای داستانی خود بگیرد و ثابت کند خیلی‎خیلی از هم‎نسلانش جلوتر است.

باری، این فراز و نشیب، به زندگیِ هنری گاری محدود نبوده است و او در زندگیِ شخصی و اجتماعی خود هم فراز و نشیب بسیاری را تجربه کرده است. فراز و نشیبی که با تولد در یک خانوادۀ یهودی و سرزمین روسیه آغاز شد، با جدایی پدر از خانواده، مهاجرت به فرانسه، سپس سال‎ها جنگیدن با نازی‎ها در کشورهای مختلف، خلبانی در جنگ جهانی دوم، افتخارآفرینی در ارتش و نیز ازدواج با یکی از ستارگان هالیوود (جین سیبرگ) ادامه پیدا کرد. در کنار فعالیت‎های هنری، فعالیت‎های سیاسی اجتماعی رومن گاری همواره پررنگ بوده است و به جز حضور نظامی و جنگاورانه باید به حضور سیاسی او در قالب دیپلمات رسمی کشور فرانسه و حتی «سخنگوی هیئت نمایندگان فرانسوی سازمان ملل» بودنش اشاره کرد. تجربیاتی که در کنار بینش و روحیۀ حساس هنری گاری به او کمک کرده تا مسائل سیاسی جهان را بهتر و دقیقتر از خیلی‎ها و البته از منظری متفاوت با ما ایرانیان و مسلمانانِ امروز ببینید. این منظره و تجربه برای ما که هرگز نمی‎توانیم در آن موقعیت قرار بگیریم بسیار حائز اهمیت است.


از بهترین‎های رومن گاری

معروف‎ترین و محبوب‎ترین رمان‎های رومن گاری «خداحافظ گاری کوپر»، «سگ سفید» و «زندگی در پیش رو» هستند. دو کتاب نخست با ترجمۀ جناب «سروش حبیبی» در بازار ایران موجود هستند، اما کتاب سوم که به نظر من زیباترین اثر رومن گاری و از بهترین آثار ادبیات داستانی معاصر است، سال‎ها است که به دلایل واهی و غیرکارشناسانه توسط وزارت ارشاد توقیف شده است. «لیلی گلستان» مترجم این کتاب، سال گذشته در مصاحبه‎ای خواستۀ خاصِ بررس این کتاب _در وزارت ارشاد_ را چنین عنوان کرد: «اسم شخصیت داستان را عوض کن!» همین که قرار باشد مترجمی نام شخصیت اصلی یک رمان را تغییر بدهد خود از عجایب است، اما نکتۀ جالب‎تری که برای شما باید بگویم و در مصاحبه نیامده است این است که نام شخصیتِ اصلی رمان زندگی در پیش رو، نه یک نام مستهجن که نام زیبای «محمّد» است!

باری غمت مباد، که «زندگی در پیش رو» با ترجمۀ لیلی گلستان، چونان «صد سال تنهایی» با ترجمۀ بهمن فرزانه در پیاده‎روهای میدان انقلاب تهران به صورت افست و به وفور به فروش می‎رسد و بی‎بودن آمار رسمی هم می‎توان حدس زد جزو آثار پرفروش است. باشد که به چاره‎اندیشی خردمندان و خیرخواهان این کتاب هم از بند توقیف رها شود تا جامعۀ خوانندگانش با خرید نسخۀ قانونی از زیر دین شرعی مولف و ناشر بیرون آیند.


رومن گاری و ادبیات ضدآمریکایی

و اما «خداحافظ گاری کوپر» و «سگ سفید» دو رمان محبوب دیگر گاری که خوشبختانه در بازار موجودند؛ ارتباط یادداشت من با پروندۀ ادبیات ضدآمریکایی، در همین پاراگراف و با همین کتاب‎ها آغاز می‎شود. این دو اثر معروف و محبوب گاری هر دو با تعریض‎های آشکار نسبت به آمریکا همراه هستند، هرچند موضوع اصلی داستانشان سیاسی نیست. «خداحافظ گاری کوپر»، خداحافظی با تصویر بسیار تبلیغ‎شده و تصوّر زیبای قدیمی از آمریکا و هجو رؤیای آمریکایی است. در این کتاب می‎توانیم مناظری از آمریکا را از چشم جوانان، روشنفکران، اروپایی‎ها و آمریکایی‎های آن زمان ببینیم و پوچیِ واقعیتِ ادعاهای این حکومتِ سیاسی جنگ‎افروز؛ مخصوصاً در کنار وقایع مهم آن زمان، از جمله حملۀ آمریکا به ویتنام. گاری کوپر نماد یک آمریکای دوست‎داشتنی و آمریکاییِ جوانمرد و دلاور است (که البته دیگر نیست). فلذا مهمترین جلوۀ ضدآمریکایی این کتاب در نامش مستتر است. نامی که حتی نام مستعار خود رومن گاری هم از آن گرفته شده است.

«سگ سفید» هم با طعنه‎های ظریف به چند مسئله، از جمله مسئلۀ سیاه‎پوستانِ آمریکا همراه است. این رمان هم درست مثل خداحافظ گاری کوپر با اینکه موضوعی صراحتا سیاسی ندارد، اما با هوشمندی نویسنده، اینجا هم نامِ کتاب استعارۀ روشن دیگری از ضدیت با آمریکا و نمایانگر روح ضدآمریکایی اثر است. سگ سفید، سگی است که فقط به سیاه‎پوستان حمله می‎کند! یعنی  سگی که سفیدپوستان نژادپرست آمریکایی برای حمله به سیاه‎پوستان آمریکا تربیت کرده‎اند! (این سگِ سفید سیاه‎پوست‎کُش را مقایسه کنید با «گرگِ اجنبی‎کُش» رضا براهنی در «رازهای سرزمین من»). و البته درون‎مایۀ آمریکاستیزِ این کتاب از خداحافظ گاری کوپر پررنگ‎تر است.

از این دو رمان محبوب و مهم رومن گاری که تا حد زیادی شناخته‎شده هستند و «ادبیات ضدآمریکایی» در آن‎ها بیشتر جنبۀ اجتماعی دارد می‎گذرم و ترجیح می‎دهم از رمان دیگر رومن گاری اینجا بنویسم که کمتر می‎شناسیمش:


مردی با کبوتر

انتشار «مردی با کبوتر» (فرانسوی: "L'homme à la colombe" ، انگلیسی: "The man with the dove") چه در ایران چه در سرزمین خودش با فراز و نشیب بسیاری همراه بوده است. این اثر برخلاف دو اثر قبلی که بیشتر اجتماعی بودند، کاملاً سیاسی است و سیاسی‎ترین اثر رومن گاری. کتابی که هیچ و هرگز باب میل قدرت‎های جهانی نبوده و به همین خاطر اثری است بایکوت‎شده. به سختی می‎توانید در منابع انگلیسی‎زبان اثری از حضور و وجود این کتاب مهم پیدا کنید، اگر هم رد پایی باقی مانده باشد در منابع فرانسوی‎زبان است. همچنین بعید می‎دانم این کتاب حتی به راحتی بتواند در کشورهای غربی تجدید چاپ شود، چه اینکه یکی از مقدس‎ترین مقدسات غرب در این رمانِ خاص به سخره گرفته شده است.

مردی با کبوتر  نخستین‎بار در ۱۹۵۸ وقتی رومن گاری عضو هیئت نمایندگان سازمان ملل متحد بود، نوشته و با نام مستعار «فوسکو سینیبالدی» (Fosco Sinibaldi) _به قول ناشر: به دلیل الزام در حفظ حقوق_ منتشر شد.  نام مستعاری که در دیگر کتاب‎های گاری تکرار نشده است و جز این اثر پدرخواندۀ اثر دیگری نیست. پس از مرگ گاری در ۱۹۸۰  (همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی در ایران) ناشر در میان نوشته‎های گاری نسخۀ بازنویسی‎شدۀ این کتاب را پیدا می‎کند و این‎بار با نام خود رومن گاری آن را منتشر می‎کند: «در میان کاغذهایش نسخه‎ای بازنویسی‎شده به دست آمد که با دست تصحیح کرده بود و باعث شد ما فکر کنیم او آرزو داشته روزی نسخۀ اصلی آن را منتشر کند» (گالیمار).

ترجمه فارسی مردی با کبوتر به قلم خانم لیلی گلستان، مترجم شاهکار گاری «زندگی در پیش رو» _و پس از آن_ انجام شده و در سال ۱۳۶۳ (پنج سال بعد از انتشار کتاب در فرانسه) توسط نشر آبی و با طرح جلدی از مرتضی ممیز در ایران منتشر شده است. گلستان در مقدمۀ این ترجمه‎اش نوشته است:  «قضا بر این بوده که هرگاه از رومن گاری نوشته‎ای ترجمه می‎کنم کتابی باشد با نام مستعار او! قضا بر این بوده که در "این روزگار" این کتاب در فرانسه چاپ شود! پس قضا را بر این می‎گذاریم که ما هم در "همین" روزگار آن را ترجمه و چاپ کنیم». که گویا مراد از تعریض‎های لیلی گلستان درمورد «این روزگار»، روزگار پیروزی انقلاب اسلامی در ایران است. باری این نشر و مقدمه و طرح ادامه پیدا نکرد و کتاب، هم مهجور ماند و هم بایکوت شد تا اینکه سی سال بعد گلستان دوباره این کتاب را با طرحی جدید (مهشید عزیز محسنی) و نشری جدید (ثالث) وارد بازار نشر کرد. ترجمه مردی با کبوتر در انتشار دوبارۀ خود اقبال بیشتری پیدا کرد و هم‎اکنون چاپ پنجمش در بازار عرضه شده است. گلستان در مقدمۀ ترجمۀ این چاپ از کتاب، برخلاف مقدمۀ قبلی به همراهیِ صریح با محتوای کتاب می‎پردازد و معلوم می‎شود آنچه گاری پیر زمانی در خشت خام می‎دیده است و در چشم گلستانِ جوان خیلی هم واضح نبوده، امروز در آیینۀ روزگار بر این روشنفکر و مترجم کارکشتۀ ایرانی هم مکشوف است و او را به تأیید ساختار و محتوای کتاب وادار می‎کند:

«این یک قصۀ هزل‎آمیز است. پر از مطایبه و سخره. قصه‎ای است دربارۀ سازمان ملل: آدم‎هایش، اهدافش، راهکارهایش و عملکردهایش. به نوعی افشاگری است و در نتیجه خنده‎دار. برای این چاپ تازه، بعد از مدت‎ها آن را بازخوانی کردم و خیلی بیش از بار اول که خواندمش، خندیدم. چون قصه در طی این سال‎ها، بیش‎تر و بیش‎تر به واقعیت امروز نزدیک شده است. کتاب پر است از استعاره، و خواندنش دقت می‎طلبد. اگر صحنه‎های کتاب را که بسیار به تصویر نزدیک‎اند، در نظر آورید، حتماً به هنگام خواندن کتاب مدام لبخند به لب خواهید داشت. خواندنش در این روزگار مغتنم است. »

 
هجو ادعا و رؤیای صلح آمریکایی

تیترم تیتر گویایی است. «مردی با کبوتر» هجوِ ادعای صلح آمریکایی (از سوی مدعیانش) و نیز هجو رؤیای صلح آمریکایی (از سوی ملت‎های فریب‎خورده) است. آن‎هم از قلم یک دیپلمات اروپایی و روشنفکر که در کانون این ادعا و رؤیا حضور داشته است. البته که طنازی و هجو ادعاها و رؤیاهای آمریکایی و تقابل با تبلیغات عظیم امپریالیزم، شگرد همیشگی گاری _دست‎کم در سه رمان مورد بحث ما_ بوده است.

 تلاش می‎کنم در ادامه بی ترسیم تنۀ اصل روایت و تعریف و لوث‎کردنِ طنزهای اصلی داستان (به احترام مخاطبی که خودش کتاب را می‎خواهد بخواند) به بخشی از هجو آمریکا در این اثر بپردازم. 

مردی با کبوتر با این پاراگرافِ بی‎پرده آغاز می‎شود:

«یک‌روز زیبای سپتامبر ...195، حدود ساعت یازده صبح، قفس بزرگ شیشه‌ای سازمان ملل متحد در آفتاب پاییزی می‌درخشید و مأموریت صلح‌جویانه‌اش را که همان "بزرگ‌ترین مرکز جلب سیاح آمریکا" شدن بود، ادا می‌کرد.»

سازمان ملل در آن‎روزگار _و شاید برای بعضی در این روزگار هم_ با تبلیغات گستردۀ آمریکا، مخصوصا برای روشنفکران غرب‎پسند و جوانان ساده‎دلِ دانشجو، نمادی از صلح و معنویت و اخلاق و مردمی بوده است. ادعا، ادعای بزرگِ صلح جهانی و خواستن آزادی و عدالت برای همۀ ملت‎ها به تساوی و انصاف است. این ادعا با آن تبلیغ انبوه، قطعا برای بسیاری _مخصوصا خام‎اندیشان_ از این ساختمان شیشه‎ای، بتی محکم و خواستنی و الهه‎ای مقدس و دوست‎داشتنی ساخته بود؛ بی توجه به حقایق آشکاری مثل «حق وتو»ی قلدران عالم و یا همین حضور این ساختمان در در دل بزرگ‎ترین دشمن بشریت: آمریکا. در حقیقت سازمان ملل با چهرۀ زیبا و دلگشایش، نقابی بر تمام سیاه‎رویی‎ها و درنده‎خویی‎های آمریکاست و شاید بتوان گفت اسبِ تروآی آمریکا برای حضور در کشورها. چنانچه ما در داستان ترور دانشمندان هسته‎ای‎مان به وضوح جاسوسی بازرسان سازمان ملل برای اسرائیل و آمریکا را دیدیم.

گاری علت توفیق این ادعای صلح آمریکایی و فراگیری آن رؤیای صلح آمریکایی در بین مردم را از یک‎سو ریاکاری و تزویر و فریبکاری آمریکایی‎ها و مسئولان سازمان ملل نشان می‎دهد و از دیگر‎سو بلاهت و ساده‎اندیشی و ظاهربینیِ ملت‎ها. او مبارزۀ فرهنگی خود را هم در این کتاب در دو جبهه ادامه می‎دهد، هم نبرد با آمریکا، هم نبرد با بلاهت. از تعابیر حکیمانه، طنازانه و بسیار زیبای گاری در این کتاب این است که او «قوی‎ترین قدرتِ معنویِ تاریخ بشریت» را «خریّت» معرفی می‎کند! قدرتِ تزویرآمیزی که آمادۀ گریه‎های دروغین رئیس سازمان ملل است و هرگاه تکراری شود و به شکست نزدیک شود، با حماقت و بلاهت گروه‎هایی از مردمِ ظاهربین دوباره کمر راست می‎کند. گاری در این کتاب نشان می‎دهد که غربی‎ها بیش از صادرات اجناس با صادرات دروغ و عامه‎فریبی سود می‎برند و در این موضوع بین آمریکا و اروپا رقابتی برپاست. قهرمان کتاب «مردی با کبوتر» جوانی است که می‎خواهد انقلابی تازه در ساختار فاسد و ناکارآمد سازمان ملل راه بیاندازد تا بار دیگر و به طرزی واقعی‎تر آمریکا به نمادی از معنویت و صلح تبدیل شود. او هرچند با انگیزۀ یک تفریح و بازی با رسانه‎ها کار خود را شروع می‎کند اما سرانجام با مشاهدۀ بلاهت عمومی مردم و جدی گرفتن شوخی‎اش توسط اذهان کُند نگاه‎داشته‎شده، خود را «سفیر حسن نیّت آمریکا» (ص۹۰) می‎داند.

 فارغ از روایت داستان، وقتی به تحلیل و تأویل بپردازیم سیر انقلاب و تحول این مردِ جوان با کبوتر استعاره‎ای از حقیقت و سیر تاریخی و اجتماعی خودِ سازمان ملل و همۀ ادعاهای معنوی و صلح‎جویانۀ آمریکاست. به این گفتار قهرمان آمریکایی کتاب توجه کنید:

«نشانشان می‎دهم. دیگر از چیزهایی که در اروپا و هند و جاهای دیگر دربارۀ ما می‎گویند خسته‎شده‎ام. به نظر می‎آید که ما آمریکایی‎ها خیلی مادی شده‎ایم و آنچنان به مادیات جلب شده‎ایم که نه روح برایمان مانده نه فهم نه معنویت. می‎گویند ما بسیار خودخواهیم ... البته حق هم دارند، کشور ما دارد جایش را در دنیا از دست می‎دهد و هنوز هم متوجه نیست که تولیدات کارخانه‎ای چیزی نیست که برایمان ثمره‎ای به بار آورد. بهترین عناوین صادرات و مصرف _که سازمان ملل خودش خوب می‎داند_ دروغ‎های مقدس و کلمات بزرگ میان‎تهی و افکاری زیبا بدون محتوای عملی و کلاهبرداری‎های معنوی _که این یکی دیگر جبران‎پذیر است چون بازارش نامحدود است، اشباع‎شدنی نیست و مردم هم همیشه گیرنده بوده‎اند_ است. فقط مانده بگویی: آزادی، برابری، برادری. فورا با این حرف به سویت می‎آیند، دل‎ها در مشت و آن وقت می‎توانی همه‎شان را جمع کنی. به هر‎حال مثلاً متحدان اروپایی ما بیشترین پول را هنگامی از ما می‎گیرند که بخواهند دربارۀ رسالت‎های معنوی خودشان صحبت کنند» (ص ۳۷)

و اینک دیالوگ دو تن از مسئولان عالی‎رتبۀ سازمان ملل:

«پریزورثی گفت: "اولین چیزی که باید بدانیم این است که آیا این پسرک در کارش صادق است یا نه؟ شاید فکر می‎کند سازمان ملل می‎تواند صلح را در جهان مستقر کند."

تراکنار با کراهت گفت: "یک بچۀ پنج‎ساله هم می‎داند که ما در این کارها به شدت ناتوان هستیم"» (ص۶۵)

باری، از شخصیتِ قهرمان اصلی کتاب (مرد جوان) که نماد خود سازمان ملل است بگذریم، در تأویل داستان باید اشاره کنیم که «کبوتر» نیز شخصیتی نمادین است و نمادِ خود صلح و دعویِ صلح. چیزی که از ابتدای داستان و تا میانه‎اش مردِ قهرمان را همراهی می‎کند و برای تمام مردم و مسئولان محبوب و مقدس است، اما در بخشی از داستان از دست قهرمان فرار می‎کند به گشت‎زنی بر فراز سالن‎ها و راهروهای سازمان ملل می‎پردازد، تا اینکه ناگهان  با خشونت به نمایندۀ اتحاد جماهیر شوروی در سازمان ملل و همچنین نمایندۀ  ایالات متحدۀ آمریکا حمله می‎کند؛ بعد از این دو حملۀ مهم به نمایندگان این دو کشور جنگ‎افروز، مسئولان سازمان ملل و جمعی از سفرا برای شکار کبوتر دست به کار می‎شوند، کبوتر در ادامه به چند نمایندۀ دیگر هم حمله می‎کند و سپس برای استراحت توقف می‎کند «و این کار فرصتی به نمایندگان داد تا با اتحادی که به ندرت در سازمان ملل دیده می‎شود، متفقاً به کبوتر هجوم برند!» (ص۷۶) همانطور که می‎بینید تعابیر همه طنزآمیز و تصاویر کاملاً نمادین  هستند. جنگِ کبوترِ صلح، علیه جنگاوران مدعیِ صلح. حملۀ صلح به جنگ. جنگی که انگار برای اقامۀ عدل و صلح ناگزیر از آنیم، ولو فقط با قلم‎هایمان.
  • حسن صنوبری
۰۶
آذر

بعضی کتاب‎ها هستند که خیلی خوبند اما این دلیل نمی‎شود. یعنی این دلیل نمی‎شود برگزیدۀ جایزه‎ای شوند. (از دلیل‎های قابل قبول اشتهار است، یا انتساب به خنثایی محض و اتّکاء به روشنفکربازی). از طرفی این کتاب‎ها یک‎جور آشکاری هم خوبند که نمی‎شود خیلی محکم انکارشان کرد و نادیده‎شان گرفت. لذا داوران مجبورند در چنین شرایطی بگویند «آها! آن کتاب را می‎گویی؟ آره آره کتاب خوبی است. خودم حواسم بود بهش. خودم قبلا خواندمش و بررسیش کردم. خوب بود ولی نه در این حد». فلذا این کتاب‎ها هی «نامزد» می‎شوند اما نامزدیشان به این راحتی راه به برگزیده شدن و ازدواج و خوشبختی و وصال نمی‎برد. حالا فرض کنید اسم کتاب هم «عاشقی» باشد؛ آن‎موقع دیگر طبق قاعدۀ وصال مسلخ عشق است (افلاطون؟) این عاشقی هرگز نباید راه به وصال و ازدواج و برگزیدگی و امثال ذلک ببرد.

فکر کنم پارسال بود که خیلی اتفاقی رمانی خواندم به نام «عاشقی به سبک ون‎گوگ» (نوشتۀ محمدرضا شرفی خبوشان). خیلی اتفاقی. عاشقش نشدم. پسند محدودی دارم در ادبیات داستانی. ولی خیلی تعجب کردم از خوب بودن و بزرگ بودن کار. این یک رمان بزرگ بود. یک کار بزرگ و خاص.

عاشقی به سبک ونگوگ


اصلا بحث این نیست که شاهکار است یا نیست ( که نمی‎دانم دقیقاً)، که من عاشقشم یا نه (که نیستم واقعاً)، که با نویسنده‎اش رفاقتی دارم یا نه (که ندارم انصافاً) بحث این است که آدم دارد حد و اندازۀ کار را در مقایسه با حد و اندازۀ کارهای ‎هم‎زبان و و هم‎زمان و هم‎جغرافیایش می‎بیند. من واقعاً تعجب کردم این کتاب برگزیدۀ جایزۀ جلال نشد؛ البته تعجبی هم نداشت از یک منظر دیگر.

دیروز پریروز وقتی شنیدم این رمان باز هم نامزدِ یک جایزه‎ای شده، خنده‎ام گرفت. این کتاب از آن‎هاست که هی نامزد می‎کند هی به‎هم می‎خورد. انگاری قرار نیست بختش باز شود. رفتم روی تگ نام نویسنده کلیک کردم و آمار نامزدبازی‎های قبلی رمانش رو شد برایم:



اصلا نظردهی این پست را می‎بندم :)

  • حسن صنوبری
۱۵
آبان
http://bayanbox.ir/view/7788975273538788755/Anit-America.png

پیشنهاد مطالعه: «پروندۀ ادبیات ضدآمریکایی» را امروز با دیگر دوستانم گشودیم. به نظرم پروندۀ خوب و منحصر به فردی خواهد شد. یعنی فکر می‎کنم نخستین‎بار باشد که چنین پرونده‎ای کار می‎شود و این برای کشور ما و ادبیات ما خیلی عجیب است.
 
 

 



پ ن : کامنت‎هامو سر فرصت جواب میدما :)

 

  • حسن صنوبری
۰۶
تیر

آخرین یادداشت وبلاگ قبلیم پیش از خراب شدن بلاگفا دربارۀ خانم غادة السَّمّان بود: «غاده السمان؛ صدای امروز شعر زنان عرب» در آنجا ابتدا مبحثی را درباره «شعر ترجمه» گشوده‎ام و سپس به معرفی اجمالی شاعر و دو کتابش («ابدیت، لحظۀ عشق» و «غمنامه‎ای برای یاسمن‎ها») پرداخته‎ام. اینجا از سه کتاب دیگرش برایتان می‎نویسم. اما مقدمتا عرض کنم که هرچه بیشتر و دقیق‎تر کتاب‎ها و شعرهای ایشان را خواندم بیشتر به آن اعتقادات قدیمیم درمورد شعر ترجمه باورمند شدم. واقعاً دریغا و حسرتا که با وجود شعر ایرانی (شعر فارسی) _چه کهنه و چه نو_ شعر ترجمه بخوانیم.


عاشق آزادی

این کتاب آخرین کتابی است که از خانم غاده السمان ترجمه شده و در نمایشگاه کتاب امسال عرضه شده است. مثل بیشتر شعرهای دیگرش با ترجمۀ عبدالحسین فرزاد و در نشر چشمه. روز اول که در نمایشگاه به غرفۀ بزرگ نشر چشمه رفتم این کتاب در میان هم‎ردیف‎هایش (دیگر شعرهای ترجمه) تنها کتابی بود که تمام شده بود (احتمالاً به خاطر تبلیغ خودم در به رنگ آسمان!). روز بعدی که رفتم و خواستم کتاب را بخرم از دیدن طرح جلد کتاب شگفت‎زده شدم. باورم نمی‎شد نشر چشمه با آن‎همه سابقه و ادّعا در ادبیات وارداتی دچار چنین لغزش {سوتی} بزرگی شود. پس برای آگاهی نشر چشمه باید متذکر شوم:


تفاوت غادة و غادا

شاعر و داستان‎نویس معروف و چهرۀ تأثیرگذار ادبیات امروز عرب نامش خانم «غادة السَّمّان» است و متولد 1942. او متولد سوریه است و سال‎ها در لبنان زندگی کرده است و اکنون در فرانسه زندگی می‎کند. گفتنی‎ست خانم غاده السمان خیلی اهل سیاست نیست، ولی مواضعش در آن مقدار اندک سیاسی بودن هم مواضعی وطنی، اخلاقی و شرافت‎مندانه است. همچنین لازم به ذکر است او ایرانیان را دوست می‎دارد.

شاعر و ژورنالیست دیگری که با تشابه اسمیش با خانم غاده السمان به شهرت رسید، خانم «غادا فؤاد السمان» است و متولد 1964. او هم متولد سوریه است و او هم به لبنان رفته است. گفتنی‎ست غادا فواد بسیار اهل سیاست است و در مواضع سیاسیش ایرانی‎ستیز است و آشکارا همراه با دولی چون عربستان سعودی و قطر. در ابتدای امر این شباهت اسم موجب شهرت ایشان شد و به واسطۀ اینکه مردم ایشان را اشتباه می‎گرفتند به نوشته‎هایش اهمیت می‎دادند. اما به مرور که این تمایز مشخص شد و مردم فهمیدند ایشان یک آدم الکی است، غادا فواد هرچند وقت یک‎بار با راه‎انداختن یک موج رسانه‎ای مبتنی بر همین تشابه اسمی سعی می‎کند خود را مطرح کند و نام و حضورش را پررنگ.

فرض کنید اسم فردی به جز رئیس جمهور «حسن روحانی» باشد. بعد اول یک مصاحبه انجام بدهد با این تیتر: «یک حسن روحانی دیگر!» بعد یک یادداشت بنویسد با این تیتر «از این حسن روحانی تا آن حسن روحانی». بعد یک مقاله: «من احتیاجی به تشابه اسمی با حسن روحانی ندارم». بعد بگوید: «اگر آن حسن روحانی از این تشابه اسمی ناراحت است می‎تواند اسم مرا از من بخرد!» حال آنکه حسن روحانی اصلی و واقعی هیچ اعتنا و واکنشی نسبت به این حرف‎ها و این تشابه اسمی ندارد. آنگاه خوانندۀ آگاه می‎فهمد این حسن روحانی ثانوی یک آدم متقلب و دغل‎باز است که می‎خواهد به هر بهانه و در هر رسانه‎ای که شده یک‎جور خودش را مطرح کند.

قصد ندارم با ارجاع و لینک به صفحۀ غادا فواد السمان و یا نشریات شاهزاده‎های سعودی که مطالبش را آنجا می‎نویسد او را در ایجاد این موج‎های رسانه‎ای کمک کنم؛ اما اگر کسی سخن مرا باور ندارد خودش می‎تواند عباراتی چون:
"«غادا السمان» تکشف لـ «عکاظ» تفاصیل معرکتها مع «غادة السمان»"
یا "غادا فؤاد السمان: لتشتری غادة السمان منی الاسم إذا کانت تعتقد أنی أستغلّه" را در اینترنت جستجو کند.

و شگفتا نشر چشمۀ ما که با آن‎همه ادا و ادّعا و پس از انتشار چهار کتاب از غادة السمان هنوز حتی چهرۀ او را نمی‎شناسد و عکس یک آدم متقلب و الکی را بر جلد کتابش چاپ کرده است. شاید در نادانی خود می‎اندیشیده غاده در این عکس هم جوان‎تر است هم موهای بلندتر و بلوندتری دارد هم برخلاف عکس‎های دیگرش (که یک لبخند معمولی دارد) اینجا ژستی سیاسی و حماسی دارد که به اسم کتاب هم می‎آید، فلذا انتخاب این عکس، جلد ما را گیراتر می‎کند!

این‎هم فرجام تعهد شتاب‎آمیز به واردات ادبیات و ترجمۀ شعر!


بازگشت به متن عاشق آزادی: درمورد خود کتاب هم باید تأکید کنم لحظات خوبش کم بود و شاید نسبت به دیگر کتاب‎های شاعر کتاب خوبی به حساب نیاید. همچنین با خواندن این کتاب و دیگر کتاب‎های غاده باید ستایشی که قبلا از مقدمه‎های مترجم کرده‎ام را اصلاح کنم. آقای فرزاد وقتی دارد درمورد جهان عرب و اتفاقات و ادبیاتش سخن می‎گوید و خواننده را در اتمسفر و فضای سرایش شعرها قرار می‎دهد، مقدمه‎ای خوب را می‎نویسد. اما در ابتدای بعضی کتاب‎ها که سراغ حواشی می‎رود، متأسفانه دیگر مقدمه خاصیت مقدمه بودنش را از دست می‎دهد و به نظر می‎رسد فصلی جدا و بیگانه با کتاب است.

شعری از این کتاب:


"آزادی شعله‎ور شدن"

از آپارتمان عشق تو هرگز نخواهم گریخت

و از پله‎های اضطراری فرار از حریق،
با شتاب پایین نخواهم رفت تا خود را نجات دهم...

زیرا من خودِ آتشم

پس مرا از خود نجاتی نیست



زنی عاشق در میان دوات

زنی عاشق در میان دوات

این از مجموعه‎های خوب و معروف خانم السمان است. جدا از اینکه مقدمه‎اش چیزی دارد که شاید از شعرهایش هم بهتر باشد. آن‎هم «نامه‎ای عاشقانه به خوانندۀ ایرانی» است که توسط خود شاعر و برای مقدمۀ این کتاب نوشته شده است. این نامه پیش از انتشارش در این کتاب در رسانه‎های عربی منتشر شده است و البته با نکوهش و جنجال ایرانی‎ستیزان (من الاعراب!) مواجه شده. باری خانم السمان هم در واکنش به آن نکوهش‎ها می‎گوید «امیدوارم که این ترجمه‎های جدید آثارم هیجان و حسادت را نسبت به من بیشتر کند. والله المُعین».

از آنجا که شعرهای این کتاب همگی خیلی بلند هستند ما از نقلشان صرف نظر می‎کنیم. اما برخلاف مجموعۀ قبلی چند شعر خیلی قشنگ و جاندار دارد. مثلا یکی از شعرها که با این سطرها آغاز می‎شود:

من سنگ‎پشت نیستم

و وطن من صدفی نیست

تا آن را بر پشت خود بپوشم

          و هرکجا می‎خواهم بروم...

از آن شعرهای خیلی زیباست. مرا تا حدی یاد شعر بسیار زیبای «کوچ بنفشه‎ها»ی شفیعی کدکنی انداخت. البته آن شعر آقای شفیعی ده سال قبل از این شعر خانم السمان سروده شده و در مجموعه «از زبان برگ» منتشر شده است.



در بند کردن رنگین کمان

در بند کردن رنگین‎کمان

این نخستین مجموعه‎شعری است که از خانم غاده السمان در ایران منتشر شده. و پرفروش‎ترینش. و شاید بهترینش به نظر من. یعنی به نظر من این مجموعه و "زنی عاشق..." بهتر از کتاب‎های دیگرند. آنچه واضح است این است که این «در بند کردن رنگین کمان» که اولین است، از آن «عاشق آزادی» که آخرین است خیلی بهتر است. جدا از گزیده بودن این مجموعه، بالاخره این‎ها شعرهای دوران جوانی و جنون در گرماگرمِ جنگ در بیروت است و آن‎ها شعرهای دوران پیری و سکنی‎گزیدن در رخوت و غربت سرد پاریس است. پس حق هم همین است که این شعرها گیراتر و زیباتر باشند.

کتاب با این شعر آغاز می‎شود:


"در بند کردن سایه‎بانِ رؤیاها"


میروی نان بخری

چون باز میگردی

دندانهایت را گم کردهای

میروی آب بیاوری

چون باز میگردی

تو را با امعائت دار زدهاند

میروی سیب بخری

چون با سیبی باز میگردی

زنت را گم میکنی

و او را پارهپاره پشت سر میگذاری

بر دیوارۀ بیمارستانی که باران آتش

آن را ویران میکند ...

خروس به هنگام غروب میخواند

و گربهها فریادهای بهمنماهی را

در نیمۀ شهریور سر دادهاند

مورچهها از شیرهای خشک آب

چکه میکنند

موشها بر سیمهای مردۀ برق

اینسو و آنسو میروند

خوردن، تنعّم است

و استحمام، بلندپروازی


*

از حفرهات بیرون میآیی

و به ساحل میروی

تا تنفس رایگان را به خاطر آوری

اما چون باز میگردی

در ریهات ترکشی است


*

عناصر، در هم آمیخته

و زندگی در مرگ

سکنی گزیده است

اگر تو نبودی

اگر رؤیا های من با تو گرم نمیبود

اگر مرا یقین نبود که تو جوانی بیباک زاده خواهی شد

اگر انتظار تو نبود

بر ساحل فرو میافتادم

همچون بمبی یاوه

که به هدف نخورده است

بیروت ۱۹۷٦

  • حسن صنوبری
۱۵
ارديبهشت

صدای امروز شعر زنان عرب

غاده السّمّان

نمایشگاه کتاب دارد شروع می‎شود و ما ظاهراً به حکم اهل شعر و فرهنگ بودن و باطناً به حکم تهرانی بودن و مجاور نمایشگاه بودن مثل هر سال خیلی به این اتفاق فکر می‎کنیم. زینرو اینجا هم چندتا معرفی کتاب می‎نویسم برای دوستان. احتمالاً همه‎شان شعر. چون فکر نکنم بیش از این هم از ما توقع برود. آنچنانکه خودم هم توقع دارم دوستان هم در آن موضوعی که علاقۀ اصلیشان است، پیشنهادشان را برای من و من‎ها بنویسند.

شاعری که دلم می‎خواهد امسال حتماً از او چند کتاب بخرم، خانم «غادة السّمّان» چهرۀ برجستۀ ادبیات عرب امروز، و شاعر و رمان‎نویسِ سوریایی است. قبل از معرفی بیشتر یک مقدمه بروم:

 

شعر ترجمه و ترجمۀ شعر

به نظرم مطالعۀ شعر ترجمه در بسیاری از مواقع کار بسیار احمقانه‎ای است. من خودم همواره گفته‎ام که شعر را ایرانی بخوان و داستان را خارجی. گاهی درمورد موسیقی و سینما نیز چنین گفته‎ام. که ترجیحِ سینما با سینمای خارجی و ترجیحِ موسیقی، با موسیقیِ ایرانی است. اما درمورد شعر و داستان با قطعیت و جزمیت می‎گویم. چرا؟ جُدا از آن مبحثِ مناقشه‎برانگیزِ تفضّلِ ذاتیِ شعر بر داستان، جُدا از برتری غیرقابل قیاس شعر ایرانی نسبت به شعر دیگر ملل و جُدا از اول بودن شعر در ایران نسبت به سایر هنرها؛ آنچه مهمتر است این است که برخلافِ داستان که با محوریتِ «روایت» شکل می‎گیرد، شعر در بستر «زبان» اتفاق می‎افتد. لذا ترجمۀ داستان نسبت به ترجمۀ شعر به مراتب امری آسان‎تر است و بی‎شک شعر در ترجمه اگر نگوییم به مسلخ برده می‎شود، باید بگوییم اخته و ناتوان می‎شود. شعر با زبان سروده می‎شود و با زبان شنیده و فهمیده می‎شود. زبان هم فقط مجموعه قوانین و دستورات نحوی نیست. زبان یک حیثیت عمیق فرهنگی و تاریخی دارد. لذا تو برای درک شعر نه تنها باید آن را به زبان اصلیش بشنوی و زبان اصلی را بلد باشی، بلکه باید در جهانِ آن زبان زیسته باشی.

با این وجود، نادانان خیلی شعر ترجمه را بزرگ می‎دارند. مخصوصاً از مشروطه به بعد که جنبش ترجمۀ ادبیات با قدرت در ایران شروع شد. و همانطور که احتمالاً می‎دانید ورودِ شعرِ ترجمه به ایران باعث به وجود آمدن بلیّه‎ای شد به نام شعر سپید. چه اینکه نثر گسسته‎ای را شعر انگاشتن، با مطالعه و جنجالِ شعر ترجمه در مطبوعات آن زمان به ذهن مخاطبان آمد. بی توجه به اینکه این نثرهای گسسته و عموماً ساده و شل، در زبان اصلیِ خود شعرهای شکوهمند و فرازمندی بوده‎اند.... بگذریم.

میلِ شدیدی هم که به خواندنِ شعر ترجمه در بعضی، از جمله "شاعرانِ دوستدارِ روشنفکر شدن" وجود دارد، ناشی از همان حس حقارتِ قدیمی است که «هرچه هست، بیرون از اینجاست» که «مرغ همسایه، غاز است».

 

غادة السّمّان

با همۀ این احوال، من و امثال من هم گاهی شعر ترجمه می‎خوانیم. اما کدام شعر ترجمه؟ ترجمۀ کدام شاعران؟ قطعاً بیش از همه آن شاعرانی که اولاً فکر می‎کنیم نه‎تنها در جغرافیا، بلکه در سرنوشت و جامعه و تاریخ هم شباهت‎ها و نزدیکی‎های بسیاری به ما دارند و همسایۀ ما (چه مکانی چه فکری) هستند. یعنی می‎توانیم بفهمیمشان. ثانیاً چهره‎های برجسته‎شان که واقعاً حرفی برای گفتن دارند. ثالثاً آنانکه اقبالِ یافتن مترجمی خوب را داشته‎اند. زین‎روست که بیشتر شاعران و شعردوستانِ جدی در ایران با چهره‎های برجستۀ شعر معاصر عرب آشنایند. آنچنانکه بیشتر شماها بزرگانی چون «محمود درویش» و «نزار قبّانی» را می‎شناسید. همچنین احتمالاً از متأخرترها «آدونیس» را. بالاخره این‎ها آدم‎های کمی نبوده‎اند و تأثیرشان در نفوسِ مشتاقان به مدد جار و جنجال رسانه‎ای و پرستیژ‎های روشنفکرمآبانه و غرب‎پرستانه نبوده. وزارت فرهنگ آقای مهاجرانی و روزنامه‎های اصلاح طلب و قاب‎های کافه‎های تهران، باعث شهرت و محبوبیّت اینان نبوده‎اند، حتی اگر از سوی ایشان هم ستایش شده باشند.

خانم «غادة السّمّان» هم از همین جنس است. بیشتر از جنس «آدونیس». السمان هم هم مثل هموطنش آدونیس، تحت تأثیرِ «بدر شاکر السیّاب» (شاعر نوگرای عراقی و شاید نیمای شعر عرب) است. او هم مثل آدونیس روشنفکر است، آزادی‎خواه است، درس خواندۀ غرب است و به ادبیات روز غرب مسلط است. منظورم از روشنفکر خردمند و فردی با فکر باز نیست، منظورم همان فرهیختگی همراه با آمیختگی با جهانِ غربی است. و البته تمایزی که چهره‎های برجستۀ روشنفکری در جهان عرب با بسیاری از روشنفکران ایرانی یا افغانستانی دارند این است که بی بخار و بی شرف نشده‎اند و از روشنفکری هم فقط پرستیژش را ندارند. بسیاری از مدعیان روشنفکری در ایران و افغانستان و بعضی کشورهای دیگر، اولاً فاقد صلاحیت‎های هنری و فکری هستند و قلمشان بسیار ضعیف است، ثانیاً خودبابخته و بی‎شرف یا در حالتِ بهتر، سرگشته و خنثی هستند. اما غرب‎زده‎ترین شاعر عرب که همین آدونیس باشد هم بی‎شرف و احمق نیست. این خیلی مهم است. غاده السمان هم همینطور. در پاریس زندگی می‎کند، واقعاً شاعر است، حتی جزو رمان‎نویسان توانای عرب است (بعضی می‎گویند مهمترین رمان‎نویس مدرن عرب)، زن است، راویِ جهان زنانه است، عاشقانه‎سراست، بی‎پرواست، تحصیلات عالیه در ادبیات انگلیسی دارد، کار ژورنالیستی می‎کند، کلّی عاشق در سراسر دنیا دارد، کلی گستاخ و مرزشکن بوده ... ولی باز هم بی شرف نشده. خیلی عجیب است. گاهی او را با «ویرجینیا وولف» مقایسه می‎کنند، گاهی با «دوریس لسینگ»، گاهی با «هانا آرنت». در ایران هم او را با «فروغ فرخزاد» مقایسه می‎کنند ( البته از میان شاعران عرب خانم «نازک الملائکه» را هم با فروغ فرخزاد مقایسه می‎کنند). با این‎حال در امور اجتماعی فعال است و اتفاقاً مواضعی وطنی دارد و با مقاومت همراه است. جالب است که فقط یکی از عشّاقش، شهید «غسّان کنفانی» داستان‎نویس و مبارز مشهور فلسطینی است که ما هم فیلم «بازمانده» را از روی یکی از داستان‎های او ساخته‎ایم. السمّان بیست سال پیش نامه‎های عاشقانۀ غسّان به خودش را در قالب کتابی منتشر کرد: «رسائل غسّان کنفانی الی غاده السّمّان» .

غسّان کنفانی و غاده السّمّان

غسّان کنفانی و غاده السّمّان!

من پیش از این، از غاده السّمّان دو مجموعه شعر با عنوان «غمنامه‎ای برای یاسمن‎ها» و «ابدیّت، لحظۀ عشق» را خوانده‎ام. هر دو توسط «نشر چشمه» منتشر شده‎اند و هر دو نیز با ترجمۀ «دکتر عبدالحسین فرزاد». مترجم و نشرهای دیگری هم سراغ ترجمۀ آثار غاده السمان رفته‎اند، اما کار جدی، همین کار نشر چشمه و جناب فرزاد است. در شعر، مترجمِ خوب خیلی مهمتر از داستان است و اصلاً مسئله ریسک‎پذیر نیست. و البته که ترجمۀ آقای فرزاد بسیار عالیست و ایشان مترجم رسمی آثار غاده السمان در ایران است. همچنین مقدمه‎هایی که ایشان بر این کتاب‎ها می‎نویسند بسیار مفید و خواندنی‎اند. کتاب‎های دیگری هم از السّمّان در همین نشر و با همین ترجمه منتشر شده‎اند که امسال می‎خواهم بخرمشان. از جمله «در بند کردن رنگین کمان»، «زنی عاشق در میان دوات» و اخیراً «عاشق آزادی». باری، بدم نمی‎آید کتابی را هم که جناب موسی بیدج از خانم السمان ترجمه کرده را هم ببینم: «با اینهمه عاشقت بوده‎ام».


و مِن کلامها

در ابتدای «غمنامه‎ای برای یاسمن‎ها» عبدالحسین فرزاد مصاحبه‎ای با خانم غاده السّمّان انجام داده است. وقتی سوال به موضوع زن و مرد و آلام و مظلومیت زنان می‎رسد، خانم السمان می‎گوید:

«مرد دشمن من نیست. من شیرین‎ترین غزل‎ها و اشعار تمرّدآمیزم را دربارۀ او سروده‎ام ... عقب‎ماندگی نه تنها به زن عرب بلکه به مرد عرب نیز ستم روا می‎دارد. راه حل با هم‎قسم شدن این دو میسّر است نه اعلان جنگ علیه مردها ... من همواره در برابر وارد کردن آزادی به طریق آمریکایی، که مرد را دشمن می‎یابد ایستاده‎ام. خواستار همانندی بین زن و مرد نیستم بلکه خواهان تکاملم. زیرا مادامی که زن کودکان را به دنیا می‎آورد همانندی غیرواقعی است... پیش‎آهنگانِ آزادی زن در آمریکا اخیراً به صورت مسخره‎ای درآمده‎اند. آنان زنان را به زیاده‎روی کشانده‎اند... قبول نکردن زیاده‎روی زنان غربی برای من به موازات قبول نکردن کوبیدن مردان عربی است...»

مثلا در این بخش «مادامی که زن کودکان را به دنیا می‎آورد همانندی غیرواقعی است»  تأثیرِ منطقیِ «سیمون دوبوآر» را می‎بینیم.

 

و من اشعارها

دوتا شعر اول از «غمنامه‎ای برای یاسمن‎ها»ست و دوتای دوم از «ابدیّت، لحظۀ عشق». شعرهای دیگری هم بود که بیشتر دوستشان داشتم و همینطور شعرهای سیاسی، اما اینجا خواستم از شعرهای کوتاه بیاورم.

 

غمنامه‎ای برای یاسمن‎ها

1. نامه‎ای از عریانی خاطره‎ها

خصلتِ ارّه را دوست نمی‎دارم
که برای اثبات خویش
                            باید
                               دیگری را ببرد.

من اما
دوستانم را از دست فرو نمی‎گذارم
                              چون با من بی‎وفایی کنند
                                                              یکبار.

و نیز معشوقم را
                     اگر که یکبار
                                    بر من خیانتی روا دارد.

من اما
         آیا حتی یکبار
                           بی‎وفا نبوده‎ام؟!

من اما
         آیا بارها
                    خیانت نکرده‎ام؟!

 

 

2. نامه‎ای بر کف دست

باهم در قهوه‎خانه بودیم

و من در فنجانِ قهوه می‎نوشیدم:

                                          نگاه‎ها و لطافت‎هایت را؛

آنگاه که زنِ فالگیر آمد و کف دست مرا گرفت

                                                          تا طالعم را بخواند

                                    و من به او گفتم

                                    تا طالعم را بخواند

                                    اما در کفِ دستِ تو! 


 

ابدیت، لحظه عشق

3. نامۀ وفاداری

هنگامی که با تو روبه‎رو شدم،

سنگ‎پشتی بودم،

که خزیدن در لاکِ خود را خوب می‎داند،


و در هنرِ پنهان‎شدن،

                         بدعت‎گر است.


آنگاه که تو را بدرود گفتم،

پرستویی شده بودم،

                      که بال‎هایش تو را همواره

                               به یادش می‎آورد...

 

 

 

 

4. نه !

نمی‎خواهم تنها ژنی باشم
                         سرگردان
                        در میانِ سلول‎های نیاکانم

که جز خصیصه‎های میراثیِ آنان
             چیزی را با خود نداشته باشم

و هرگز از نخستین بذرِ خویش
                    دست برندارم

و نیاکانم را رها نکنم
             هم بدین حقیقت
                       که آنان در وجود و سلول‎ها و خونم
                                         حضور دارند...

نمی‎خواهم ... اما
بدین شرط که هستی‎ام پیش از هرچیز
                                   بوده باشد...

و زندگانی‎ام،
                تکرارِ آنان نه
                              که آفرینشی از آنِ خویشتنِ خویشم باشد

و دیگر به زیرِ عبای نیایم
                      به در نشوم!

 


مرتبط: سایتِ رسمیِ غادة السّمّان

مرتبط: مصاحبۀ یک ماه پیش روزنامه اعتماد با عبدالحسین فرزاد درباره غادة السّمّان و کتاب جدید ترجمه شده از او

  • حسن صنوبری
۰۴
ارديبهشت
[از آخرین مطالب وبلاگ «به رنگ آسمان» قبل از منفجر شدن بلاگفا]
 
کتابخانه

یا: ۱۰ فیلمی که هرکسی باید در زندگیش آن را ببیند!

یا: هزار و یک کتابی که قبل از مرگ باید خواند!

یا: کتابهایی که باید پیش از مرگ خواند!

یا: صد رمان و داستانی که باید در طول زندگی بخوانید!

یا حتی:  پانصد شعری که هرکس باید آن‌ها را خوانده‌باشد!

 

حتماً شما هم از این لیست‎ها و یادداشت‎ها و تیترها و اعداد زیاد دیده‎اید. حرف‎هایی جالب و جنجالی هستند. «آدم خر کن». _و آیا هر آدمی؟... _نه، بیشتر مختص دانشجوهای بی غل و غشِ سال اولی یا افرادی که گمان می‎کنند هنوز در فرهیختگی و روشنفکری به اندازۀ کافی رشد نکرده‎اند. کافی‎ست یک‎بار از خودمان بپرسیم این «باید»ها از کجا آمده‎اند؟ هر «باید»ی خود «باید» مبتنی بر قانون و قاعده‎ای باشد. یا قانونِ خدا: قرآن کریم. یا قانون فطرت: اخلاق. یا دست کم قانونِ مصوّبِ بشری: قانون رسمی هر کشور. این قوانین الزام‎آورند، اما تنها برای پیروانشان. در ایران قانون آمریکا ارزشی ندارد (البته قانون آمریکا در خود آمریکا هم ارزشی ندارد.) برای یک مسلمان قوانین بودایی اهمیتی ندارند. برای یک گرگ سخن گفتن از وجدان احمقانه است. پس حتی همین قوانین هم برای همه الزام‎آور نیستند. اما ما گاهی تیترهایی را می‎بینیم که بی اتکا به هیچ‎کدام از این‎ها «باید»ی را خطاب به همه می‎گویند. آخر به چه حقی؟

تو کی هستی که چنین امری می‎کنی؟

_و دریغا_ من که هستم که حرف تو برایم اهمیت دارد؟!

از نیازهای کاذبی که پس از مشروطه در ما _مخصوصا قشر تحصیل‎کرده_  به وجود آوردند «نیاز به روشنفکر بودن» است. انگار یک چیزی است مثل «احتیاج بدن به ویتامین ث». درحالی که عقل بر اولی صحّه نمی‎گذارد. این فقط یک‎جور عقدۀ روانی و احساسِ حقارتِ نهادینه شده در بعضی نفوس است. غرب‎باختگیِ فرهنگی است. انسان بلند نظر و یک فرد با شخصیّت هیچ‎وقت چنین احساس حقیرانه‎ای ندارد. و این البته سوایِ نیاز به دانش و علاقه به هنر و زیبایی است که نیازی طبیعی و گرایشی فطری برای هر انسان است.

به‎طور کل بنده که نظر صریح و اصلی‎ام را در این باب در این شعر گفته‎ام: کتاب. یعنی تنها کتابی که واقعاً همه باید بخوانیم فقط قرآن است. حتی کسی که دیوان حافظ نخوانده باشد را هم جهنم نمی‎برند. اما اگر از اینگونه مواضع صریح و حکیمانه‎ام هم کوتاه بیایم و به عقل بشری رجوع کنم، هیچ عقلی تجویز نمی‎کند که همۀ ملل و همۀ افراد با همۀ حالات و احوال مخصوص به خودشان باید صدتا کتاب یکسان را حتما بخوانند. هرکسی عمری دارد و دنیایی و جهانی و تمایزی. هرکسی باید کتاب‎هایی را بخواند که به کارش می‎آید. که دوستشان دارد. که ارتباطی به او دارد. انسان رایانه نیست که روی همۀ نسخه‎هایش نرم‎افزار ویندوز نصب کنیم. نرم‎افزار ویندوز و هیچ نرم‎افزار و هیچ کتابی، وحی و قرآن نیستند که حقیقتاً «هدیً  للناس» یعنی «راه‎نمایی برای تمامیِ آدمیان» باشد.

لذا عموماً اینگونه تیترها و یادداشت‎ها فقط برای ارضای توهمِ «روشنفکر شدن در ده دقیقه» نوشته و خوانده می‎شوند. البته گاهی هم _نوشتنشان_ جنبه‎های اقتصادی و تبلیغاتی دارد. طرف بین صد کتاب خیلی یواش کتاب خودش را هم می‎گذارد. یا دیدم آن بزرگواری که پانصد شعر را نوشته، نه یکی نه دوتا، تعداد قابل ملاحظه‎ای از شعرهای خودش را هم آن وسطا جاسازی کرده است!

اگر دقت کنید این «باید»ها عموماً یا در باب ادبیات داستانی هستند یا آثار سینمایی (مورد شعر استثنا بود). و همین هم نشان از همان حقارتِ ناخودآگاهِ از مشروطه به بعد دارد. و اِلّا اگر کسی از «صد حدیثی که همه باید بخوانیم»، «ده سورۀ قرآن که باید قبل مرگ خواند» یا حتی «سی نکتۀ پزشکی که همه باید درمورد سلامتِ لثه بدانند» سخن بگوید، سخنش خارج از بحث ماست و اصلاً نکوهیده نیست.

نیز، معرفی کتاب و فیلم و هرگونه آثار هنری از منظر یک فرد _و نه با احاله به یک بایدِ الزام‎آور و قانونِ کلی نانوشته_ خارج از بحث ما است و امری پسندیده است. این نمودِ عینیِ «کار فرهنگی» است، به شرطی که با دقت و آگاهی انجام شود.

بگذریم.

کلاً فکر کردن کار خوبی است. یک حرف خیلی خوبی در کامنتم در وبلاگ «عقل و زندگی» گفتم نقل به این مضمون که پیش از فلسفه‎خواندن، آدم باید به فلسفۀ فلسفه‎خواندن (چه به معنا الاعم، چه درمورد خودش به طور خصوص) بیاندیشد. لذا قطعاً کتاب‎خواندن بماهو کتاب‎خواندن، بی توجه به فلسفۀ کتاب‎خواندن و چگونگی و چرایی‎اش، نه‎تنها کار روشنفکرانه و فرهیخته‎منشانه‎ای نیست، بلکه امری جاهلانه و بسیار عوامانه است. این است تفاوت روشنفکری در لفظ و ذهن با روشنفکری در معنا و عینیتِ جامعۀ امروزِ ایرانی.

هرکس باید خودش به این نتیجه برسد که واقعاً چه کتاب‎هایی را "باید" بخواند.
 

* خواندنِ مطلبِ آخرِ وبلاگِ «شکوائیه» انگیزه شد این دردودل را بنویسم:

ساده باشیم

  • حسن صنوبری