در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

در سوگ دایی حسن

شنبه, ۲۹ اسفند ب.ظ

«...این چه رازی است که هربار بهار
با عزای دل ما می‎آید»

امروز صبح ما عزادار شدیم. هرکسی در زندگی خود سوگوار مرگ عزیزانش می‎شود، اما همۀ عزیزان به یک اندازه عزیز نیستند. امروز یکی از عزیزترین‎هایمان و شاید عزیزترین خانوادۀ‎مان را از دست دادیم. تاکنون اینگونه گریه نکرده بودم. دایی حسنم مرد عجیبی بود. 9سال از نوجوانی و جوانی‎اش را در زندان‎های پهلوی گذرانده بود و 4سال از بهترین سال‎های جوانی‎اش را در اسارت رژیم صدام بود. پیش از اینکه اسیر شود گلوله خورده بود و حسابی مجروح شده بود. دوستانش فکر می‎کردند شهید شده. در اسارت هم جایی بود که از چشم صلیب سرخی‎ها پنهان نگاه داشته شده بود. لذا همه مطمئن بودند شهید شده است. برایش قبری گرفته بودند و مراسم هم برگزار کردند: «شهید مفقود الاثر». من که به دنیا آمدم، اسمم را به یاد دایی، حسن گذاشتند. این نام عزیز اینگونه به من رسیده، لذا دوست ندارم به راحتی از دستش بدهم. دایی حسن خیلی بعد از جنگ برگشت و از همان موقع هم تا آخرین روزهای زندگی‎اش از مبارزه و کار و جهاد -ولو فرهنگی‎تر- دست نکشید. از این افتخارات و دیگر افتخارات آن مرد چیزی عائد بستگانش نمی‎شود، من این چند سطر را نوشتم که بگویم او با همۀ رنج‎هایی که در طول عمر خود در راه اسلام و انقلاب کشید، خود را طلبکار انقلاب و نظام نمی‎دانست. روحیۀ طلبکاری و خودکسی‎پنداری نداشت. انتظار نداشت تکریمش کنند. می‎خواستند هم نمی‎گذاشت. نه به ارباب رسانه نه به ارباب ثروت و دنیا کاری نداشت. هنوز خودش را یک مبارز بی‎افتخار و تازه‎کار و شرمنده و بدهکار شهیدان و ائمۀ معصومین (علیهم السلام) می‎دانست. برخلاف خیلی‎ها که از این نظام و این انقلاب بهره‎ها بردند و در عین‎حال برخوردی طلبکارانه و متکبرانه نسبت به آن داشتند و دارند. بگذریم...

مردادماه، یک‎بار دایی حسن برای مدت کوتاهی بستری شد. دیدن آن چهرۀ معصوم و آن پیکر نحیف روی ویلچر و بین یک شمد سفید -که مثل لباس احرام بود- برایم آسان نبود. شروع کردم به نوشتن. چیزهایی نوشتم و به کسی نشان ندادم که اینگونه شروع می‎شد:

شخصی‎نویسی: مادرم می‎گوید بچه بودند شب‎های تابستان در حیاط می‎خوابیدند. می‎گفت که خودش (مادرم) و خواهرش (خاله‎ام که در تصادف مرحوم شد) و برادرش (همین دایی حسن) شب‎ها از شدت گرما خوابشان نمی‎برد و با هم آهسته حرف می‎زدند. می‎گفت از تاریکی می‎ترسیدند و مخصوصاً از چیزهایی مثل هزارپا و ... . می‎گفت قشنگ یادم است یک‎شب حسن (دایی من) گفت "پولامو جمع کردم، فقط چند روز دیگه کار کنم و پولام بیشتر شه براتون یه چیزی می‎خرم که هم پنکه است هم چراغ قوه. یه پنکۀ کوچیک چراغ‎دار. دیگه نه ترس، نه گرما" مادرم گفت من و خاله‎ات از خوشحالی نمی‎دانستیم چه کار کنیم. تو همین فکرها و خوشحالی‎ها بودیم که هفتۀ بعد دایی‎ات را گرفتند و رؤیای پنکۀ چراغ قوه‎دار برای همیشه پرید. سال 45 یا 46 هنگام پخش اعلامیۀ امام در امجدیه.

فکر می‎کنید دایی حسن آن موقع یک جوان رشید انقلابی بود؟ نه بابا، دایی حسن آن موقع یک نوجوان بود. فقط یک نوجوان. یک نوجوان که خودش هم تاب گرمای تابستان را نداشت و از آمدن شبانۀ هزارپای باغچه می‎ترسید. با اینحال حدود نه سال از نوجوانی و جوانیش را به عنوان مبارز سیاسی اسیر ساواک بود و داشت کتک می‎خورد و شکنجه می‎شد. ساواکِ هولناکِ دیکتاتورِ کثیفِ ایران: محمدرضا پهلوی.

عجیبی دایی حسن برای ما این است که هیچ خاطره‎ای را از خودش نشنیدیم. هیچی از خودش تا حالا نگفته. حتی بیشتر خاطراتی که بلدم از فامیل نشنیده‎ام، مستقیماً از دوستانش شنیده‎ام. یعنی خیلی چیزها را خواهر و برادر خودش هم نمی‎دانند. کسانی می‎دانند که دیده‎اند. نه کسانی که شنیده‎اند. یکی از دوستان و هم‎بندی‎های دوران مبارزه‎اش می‎گفت یک‎بار ساواک یک عالمه دانشجو دستگیر کرد آورد آنجا. در محوطه (زندان یا کمیته). دانشجوهای جوان و شیک و روشنفکری که در یک تجمع سیاسی ضد شاه بودند. می‎گفت فقط یک‎کم که سرشان داد زدند و مدت حضورشان از یک ساعت بیشتر شد، یکهو شروع کردند به گریه کردن. دختر و پسر دسته جمعی شروع کردند به گریه! فرض کن مبارز سیاسی روشنفکر جوان! تا اینکه مسئول بند عصبانی می‎شود برای تحقیرشان می‎رود دایی حسن را از سلولش می‎آورد. می‎گوید «این بچه را ببینید. نصف شماست. مدت‎هاست که اینجا مهمان ماست، یک‎بار هم گریه نکرده. هرروز صبح هم پا می‎شود با صدای بلند در بند اذان می‎گوید و هرروز به خاطر این کار مفصل کتک می‎خورد اما باز هم گریه نمی‎کند.» آن آقای مبارز می‎گفت دانشجوها یک‎هو ساکت شدند، بعد هم ازشان تعهد گرفتند آزادشان کردند.

یک عجیبیِ دیگر دایی حسن این است که با همۀ مذهبی بودنش یک‎بار یک نفر را نصیحت نکرده. یک‎بار به هیچکس نگفته «این کار را نکن». یکبار نگفته «از این کار خجالت بکش». اما خیلی‎ها به خاطرش سعی می‎کنند آدم خوبی باشند و جلویش و یا حتی با فکر کردن بهش خجالت می‎کشند کار بدی کنند. حتی کار بد قطعی و واضح هم نه، مثلا فرض کن کارِ ضد انقلاب شدن! . پسرخالۀ روشنفکر و طرفدار خاتمیم، خودش یک‎کم بعدِ 88 گفت من دیگه در این ماجرا خیلی داشتم فرق می‎کردم، خیلی از باورهایم را داشتم از دست می‎دادم. اما یک‎بار که به دایی حسن فکر کردم (یا دایی حسن را دیدم؟!) دیدم از او خجالت می‎کشم بیش از این فاصله بگیرم. و این اصلاً یک دلیل عقلی نیست.

در ادبیات عرفانی و خیلی ادبیات‎های دیگر «زهد» امر مذمومی‎ست. این نگاه اسلامی نیست، به خاطر تنبلی حضرات عرفا و البته تباهی و کژفکریِ بعضی از زهّاد در طی تاریخ شکل گرفته. ازهدِ زهّاد عالم علی ابن ابی‎طالب بود. همۀ امامان و پیامبران زاهد بودند.  این چیزی است که من الآن دارم با علم می‎گویم، بچه بودم علمش را نداشتم، اما باز هروقت می‎دیدم بعضی همۀ زهاد را بد معرفی می‎کنند لجم می‎گرفت. این‎ها که «زهد» را ذاتا «زهد خشک» و عیب می‎دانند و «زاهد» را فی‎نفسه برابر می‎دانند با «زاهد خشک‎مغز» یا «زاهد طعنه‎زن و خرده گیر». چون در عمل می‎دیدم دایی حسن واقعاً زاهد است اما نه خشک و خشک‎مغز نه ایرادگیر و سخت‎گیر نه منزوی و بی فایده. کسی که واقعاً همیشه روزه است. همیشه. اولین‎بار که باهاش رفتم سفر خیلی لجم گرفت که باز روزه است! گفتم آقاجان شما باید ناهار بخوری، روزه در سفر حرام است. آنجا بود که بهم یاد داد روزۀ نذری را در سفر هم می‎توان گرفت! آنجا بود که دیدم حتی آسانی‎های شریعت را هم دارد یک‎جوری دور می‎زند. خیلی راحت زاهد است. خیلی راحت اهل ذکر است. مدام. به قول بعضی دوستان قرآن و مفاتیح را از حفظ دوره می‎کند. یعنی دایی حسن کار نمی‎کند؟ یک گوشه نشسته به عبادت؟! نه خیر، دایی حسن کار می‎کند سفر هم می‎رود لبخند هم می‎زند کمک هم می‎کند همۀ عمرش هم فعالیت سیاسی اجتماعی کرده اما خب زاهد هم هست. زاهد اساسی. نه زن، نه بچه، نه ثروت، نه غذای چرب ... . عرفان هیئتی خاص خودش را دارد.

همین هم مسئلۀ عجیبی است،، یعنی به جز نوع زهد، اصل زهد هم برایم عجیب است. من خودم اگر یک دورۀ رنج داشته باشم، دوست دارم بعدش یک دورۀ شادی و راحتی داشته باشد. الرخاء بعد الشده. یا الفرج بعد الشده. یا الیسر بعد از العسر. اما دایی بعد از هر دورۀ رنج، سراغ دوره‎های دشوارتری را می‎گرفت. آن‎هم با نهایت آرامش...


***


«و اگر خواهى از عیسى بن مریم علیه‎السّلام بگویم، که سنگ را بالش خود قرار مى‎داد، لباس پشمى خشن به تن مى‎کرد، و نان خشک می‏‎خورد، نان خورش او گرسنگى، و چراغش در شب ماه...
زنى نداشت که او را فریفته خود سازد، فرزندى نداشت تا او را غمگین سازد، مالى نداشت تا او را سرگرم کند، و آز و طمعى نداشت تا او را خوار و ذلیل نماید...
»

خطبۀ 160 نهج البلاغه

امیدوارم خدا دایی‎حسن ما و دایی‎حسن‎های دیگر را با دوستان شهیدنشان محشور کند. و حسن اولئک رفیقا.

و ممنون می‎شوم اگر فاتحه‎ای بخوانید.

یاعلی‎مدد.

  • حسن صنوبری

دایی حسن

نظرات  (۳۱)

سلام
تسلیت میگم

+این پست خیلی خاص بود...
پاسخ:
سلام علیکم
تشکر
نظر لطف شماست
  • جیغ و جار حروف
  • حلال‌زاده به دائیش رفته پس.
    روح ایشون که حتما شاده، خدا به شما صبر بده.
    پاسخ:
    در ظاهر شباهت‎هایی هست فقط
    بله مشکل دقیقا همینجاست. پس عزا بر خود کنید ای مردگان. ما مردیم.
    به دعای سطر آخر خیلی احتیاج دارم و داریم
  • فاطمه نظریان
  • سلام
    تسلیت می‌گم و
    خدا به شما و اطرافیان دایی حسن صبر دهد...
    پاسخ:
    سلام علیکم
    خیلی ممنونم از تسلیتتان. خدا حفظتان کند
    خدا ان شاءالله با اولیا و صالحین محشورشون کنه!
    پاسخ:
    ممنون از دعای شما. انشاالله
  • حسین سامانی
  • تسلیت عرض میکنم جناب صنوبری ، 
    انشاءالله با امام حسن مجتبی (ع) محشور بشن ؛
    چه زندگی عجیب و پرباری داشتن .
    پاسخ:
    خیلی ممنونم حسین جان
    انشاالله انشاءالله
    بسم الله الرحمن الرحیم
    الحمدلله رب العالمین
    الرحمن الرحیم
    ملک یوم الدین
    ایّاک نعبد و ایّاک نستعین
    اهدنا الصراط المستقیم
    صراط الذین انعمت علیهم
    غیر المغضوب علیهم و لا الضالین
    پاسخ:
    یاعلیمدد
    سلام علیکم
    تسلیت عرض میکنم
    خدا به شما صبر بده و با اولیاء الله محشور بشن

    پاسخ:
    سلام علیکم
    خیلی ممنونم. انشاالله
    انا لله و انا الیه راجعون
    قرین رحمت و حق و مهمان خوان کرم سید الشهدا باشند ان شاالله

    دایی حسن ، حاج حسن حسین زاده هستند، درسته؟
    پاسخ:
    انشاالله

    بله. شما از کجا شناختید؟!
    حلال زاده هم به دایی اش رفته.

    امثال من فقط می توانند حسرت داشتن چنین سبک زندگی و تقوایی را بخورند. :-(
    پاسخ:
    فقط در ظاهر. خجالت می‎کشم خود را منتسب به او بدانم. او رها بود از ما
    خدا حفظتان کند و موفقتان بدارد
  • ناصرعزیزخانی
  • حسن جان سلام
    خدایش بیامرزد و روحش شاد

    با درود و دعا:ناصرعزیزخانی
    پاسخ:
    سلام آقای عزیزخانی
    خیلی ممنونم از دعای شما
    عروج روح آن مرحوم و تحویل تقریبی سال نو تبریک و تسلیت، به لف و نشر مشوش. خواستید مرتب هم فرض کنید. الفاتحه مع الصلوات.
    پاسخ:
    تشکر از تسلیت و تبریک شما
    سال خوبی داشته باشید انشاالله
    سلام و عرض تسلیت...
    آقای حسین زاده موحد داییتون بودن؟
    خداوند به حق بنده های مخلصش ان شاالله انتظار رو به پایان برسونه
    پاسخ:
    سلام. ممنونم
    بله، شما می‎شناختید؟!
    انشاالله. دوران سخت است، لااقل برای ما
  • زینب ابراهیم زاده
  • خداوند ایشون رو قرین رحمتشون کنه انشاالله
    و به شما صبر و اجر بده.
    پاسخ:
    خیلی ممنون خانم ابراهیم زاده
    الهی آمین
     سلام
    تسلیت خدمت شما.
    فکر کنم ایشان اکثر روزها هم روزه میگرفتند. درسته؟
    پاسخ:
    سلام علیکم
    سپاس
    بله. کم می‎شد ببینم روزه نیستند. خیلی کم. خاطره‎ای از روزه نبودنشان ندارم
    خدا مورد رحمت خاصه قرارشون بده انشالله...

    پاسخ:
    انشالله. تشکر سرکارخانم
    بله عزیزم
    ما که خواهرزاده هاش بودیم نوک سوزنی نشناختیمش
    کلا گمنام بود
    ولی حالا که رفته غریب ترین آدمها زنگ زدند به من تسلیت گفتن
    آشنای ناشناس بود دایی

    بیچاره خاله جان
    پاسخ:
    دوستانش و شاگردانش هم همینطورند عموما
    امروز با یکی از هم بندهایش برای اولین بار صحبت می‎کردم، دیدم همان روحیۀ گمنامی و بی‎ادعایی در او هم شدیدا وجود دارد.
    اولیایی تحت قبابی لا یعرفهم غیری
    عجب! خدا به شما صبر بدهد انشالله
    بهار آمد که غم از جان برد
    غم در دل افزون شد
    پاسخ:
    سپاسگزارم
    ما هر سال یک نفر را از دست می‎دهیم
    من خودم خیلی بهار را دوست دارم ولی همیشه برایم خبر بدی دارد
  • احمدرضا رضایی
  • برادرم
    تسلیت عرض میکنم و از خدا تقاضای صبر دارم.
    بسیار غبطه خوردم به حالش.

    پاسخ:
    سلام داداش احمدرضا
    کاش دیده بودیش
    ببین بعد از آن مشهد خوب و باصفا، چه اتفاقی افتاد برایم. چه خاکی بر سرم شد. آرزو می‎کردم می‎مردم و این روز را نمی‎دیدم. هیچ‎گاه اینقدر احساس بی‎معنایی و بی‎پناهی و گناهکاری نکرده بودم ...
    خودش هم عازم زیارت بود. همان روز درگذشتش قرار سفر را گذاشته بود
    یا امام رضا مددی
    خدا رحمتشون کنه و به شما صبر بده
    پاسخ:
    خیلی ممنونم. انشاالله
    سلام
    عرض تسلیت
    پاسخ:
    سلام
    خیلی ممنونم برادر

    سلام و عرض ادب و تسلیت

    چه بی ادعا و بی هیاهو بوده اند؛

    مثل همه رادمردان گمنام این عالم.


    روح شان با اولیائشان محشور شود و خداوند به شما و خانواده گرامی صبر و اجر عنایت فرماید.

    پاسخ:
    سپاسگزارم برادر احسانی عزیز
  • طاهره حاجی علیخانی
  • بسم الله الرحمن الرحیم  الحمد ...
    سلام حاجسن شرمنده با تاخیره ولی خدا دایی حسنو بیامرزه خدا صبرت بده رفیق
    سلام
    خدا به شما در این مصیبت بزرگ صبر دهد و دایی بزرگوارتان را با سیدالشهدا محشور گرداند...
    سلام. 
    تسلیت عرض می‌کنم...
    سلام...
    روح دایی حسن شاد و یادشون گرامی...
    قلم عالیتان هم متعالی...
    فاتحه هم براشون ارسال شد...
    پاسخ:
    سلام علیکم
    خیلی ممنونم برادر آسمان
    چقدر دنبالتان بودم و همراهتان خاموش بود برای امری خیر
    «سلام علیکم بما صبرتم»...

    --------------------
    وبلاگ صنوبری را می خواندم اما چند وقتی که خراب شد و نظراتش کار نمی کرد و چند وقت هم که نمی نوشتید ...بی خبر ماندم از نوشته های شما...
    پاسخ:
    سلام و سپاس
    عجیب است. شاید یکی دو روز قبل از این کامنت شما، من هم بعد از مدتها به یکی از ریدرهای قدیمی سر زدم و از آنجا وبلاگ شما را بعد از مدتها باز کردم.
    سلام
    عرض تسلیت همراه با تأخیر ما را بپذیرید.
    ان شاءالله با ائمه اطهار و اولیاءالله محشور باشند...

    با نام دایی عزیز شما را از طریق این پیام آشنا شدم

    بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم
    از درگذشت مجاهد صادق و فداکار، آزاده و جانباز ایثارگر، مرحوم آقای حاج حسن حسین‌زاده، دیرهنگام اطّلاع یافتم. ایشان را از دوران جوانیش، به ایمان و صلاح و بصیرت و مجاهدت می‌شناختم؛ صبر و ثبات و توکّل وی نیز در روزگار سخت اسارت در زندانهای رژیم طاغوت و سپس در اردوگاه‌های اسیران بی نام و نشان در چنگال دژخیمان بعثی، بر آنانکه وی را می‌شناختند آشکار شد. پس از بازگشت ناباورانه از اسارت، این‌جانب همان روحیه‌ی پرشور و قدم ثابت را در پیکر نحیف و معلول و شکنجه‌دیده‌ی او مشاهده کردم و همین صلابت و سلامت معنوی، وی را تا آخر عمر در خدمت هدفهای والای انقلاب به تلاش و کوشش برانگیخت. امید است که اکنون در سایه‌‌سار رحمت بی‌کرانه‌ی پروردگار متنعّم و سرافراز باشد؛ بمنّه و کرمه.

    سیّدعلی خامنه‌ای - ۹ اردیبهشت


    کاش خدا به ما هم از این نوع گمنامی ها عطا کنه که فقط به چشم اولیایش بیاییم
    پاسخ:
    سلام علیکم
    بزرگوارید. خیلی ممنونم.

    البته که رهبری هم لطف کردند با آن پیام عزیزشان.

    الهی آمین
    شرمنده که این همه نیامده بودم
    و این همه اتفاق و این همه
    خوبی شهیدها اینست که میروند ولی  می توانند دست آدم را بگیرند
    وقتی به خدا نزدیکتر می شوند می توانند مارا هم نزدیکتر بکشانند
    دست تان در دستهای شهید عزیزتان
    پاسخ:
    بزرگوارید
    خیلی هم لطف دارید

    ولی بدی ما این است که وقتی شهدا به خدا نزدیک میشوند از ما دور میشوند قاعدتا :)

    ای بابا ....

     

    خدا رحمتشون کنه و به شما صبر عطا کنه

     

    ببخشید .....

  • مجید اساطیری
  • روحشان شاد.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">