در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۱۵۵ مطلب با موضوع «در عالم شعر» ثبت شده است

۱۴
دی

خون ریخته، خون ریخته، هر گوشه‌ای خون ریخته
خورشید در خاک آمده، دریا به هامون ریخته

این: کودک دردانه‌ام! آن: مادر فرزانه‌ام!
هرسو ز اهل خانه‌ام خون در شبیخون ریخته

تا صبح «بانگ نی رسد، آواز پی در پی رسد»
هرسو «غریبی»شروه‌ای از نای محزون ریخته

این خاکِ عشاق است، هان! کز غیرتِ نامحرمان
گیسوی لیلا خفته در دستار مجنون ریخته

«ای پاسبان بیدار شو! خفته نشاید پاسبان»
بنگر مبادا راهزن در جامت افیون ریخته

«خون را نباید شست با خون» گفت این را مرد دون
زآن شب که خونی بی گنه تا مرز اکنون ریخته

زآن شب که خونی جاودان پاشید بر ظرف زمان
بسیار خونِ عاشقان بی‌قدر و قانون ریخته

آن پیرهن کز ترسِ خون از جنگ بازش داشتم
امروز در هر پاره‌اش خونِ دو جیحون ریخته

آن داغ‌های پیش از این، آن انتقام کهنه‌تر
اینک چو دریایی ز کین از خاک بیرون ریخته

کی این خماری بشکند بی سیلی جانانه‌ای؟
از بس که در گوش جهان افیونِ افسون ریخته

قالیچهٔ کرمان من! تاج سر ایران من!
آوخ که بر هر شاخه‌ات صد یاس گلگون ریخته

روزی به کین لطفعلی، روزی به تاوان وطن
خون تو را هربار این بیگانۀ دون ریخته

امروز هم خون‌خوارِ تو از کینهٔ سردار تو
خون تو را با خون طفل غزه مقرون ریخته

کرمان من! کرمان من! نور دل ایران من!
خون عزیزت گرچه از دندان صهیون ریخته

فردا که آید روز نو، باش و ببین در پای تو
تاج و سر ضحاک با گرز فریدون ریخته


حسن صنوبری

شب چهاردم دی، به احترام زائران شهید و مظلومِ مرقد مطهر  و به خون آغشتۀ سردار سلیمانی

  • حسن صنوبری
۱۴
دی

ای شیرِ دلیرِ شرزۀ خون‌آکند!
خاموشی و بانگ روبهان است بلند
 

بر خاک، سگانِ هار جولان دارند
ای شیر! چنین قلمروات را مپسند

از خوردنِ خونِ کودکان، سیر نشد
آن گرگ که پنجه بر گلویت افکند

ای سوخته در آتش داغ زهرا
برخیز و ببند بار دیگر سربند

از آتش مدعی نشد آبی گرم
برخیز که کشتگان تو را می‌خوانند

برخیز -و چه سوگند نکوتر آرم
جز خون مقدست؟- به خونت سوگند!

برخیز که جمله پهلوانانت باز
در پای درفشِ دادِ تو گرد آیند

ایران تو امروز تو را می‌خواهد
این مام ندارد سر دیگر فرزند

این بیرق کاویان و این ببر بیان
این تیر و کمان توراست واین تیغ و کمند
 

برخیز که برخاسته در استقبال
کسری و دماوند و دنا و الوند

برخیز که جنگ واپسین است هلا
برخیز که غزه در غبار است و به بند

- ای خاطرم از داغ تو آتش‌باران
ای پاک‌ترین خاطرۀ بی‌مانند

دی ماه و چه دی بود؟ که چون آذر سوخت
دی ماه و چه دی؟ که سوخت همچون اسفند -

 

*

برخیز که روبهان بدرّیم ز هم
ای شیر دلیرِ شرزۀ خون‌آکند!

 

حسن صنوبری

مشقِ  شعر شبِ ۱۳دی ۱۴۰۲

 

 

  • حسن صنوبری
۰۳
دی
  • حسن صنوبری
۱۹
فروردين
  • حسن صنوبری
۲۷
اسفند
  • حسن صنوبری
۱۶
آذر

هفته پیش از طرف یک مدرسه در مقطع ابتدایی که اسم کلاسشان به نام شهید فخری‌زاده بود دعوت شدم به مناسبت سالگرد این شهید عزیز و بزرگ و تا همچنان غریب، با بچه‌های دبستان به خانه شهید و خدمت خانواده بزرگوارشان بروم تا آن شعر دماوند دو سال پیشم را بخوانم.

 توی راه که می‌رفتیم کمی بالا و پایین کردم دیدم بی‌تعارف ادبیات آن شعر اصلا کودک‌فهم و دبستانی‌فهم نیست، لذا تصمیم گرفتم همین توی راه یک شعر ساده‌تر و آسان‌یاب‌تر بگویم برای این بچه‌ها... نه اینکه شعر کودک و نوجوان باشد... فقط همینکه ساده‌تر و روان‌تر  باشد... دیگه این شد نتیجه آن تمرین توی راه، تقدیم به شهید دماوند :

 

کوه دماوندو ببین، بالای قله
انگار یه آدم توی برفا ایستاده

سرده هوا اونجا و جای راحتی نیست
سخته میون برف، اما ایستاده

برفا نشستن روی مو و ریش و پالتوش
اما هنوز تنهای تنها ایستاده

شاید که از دور و از این پایین نشه دید:
آیا نشسته رو زمین یا ایستاده؟

شک میکنن بعضی که: میشه یا نمیشه؟
شک میکنن بعضی که: آیا ایستاده؟

شک میکنن بعضی، من اما مطمئنم
هرچند روی مرز رویا ایستاده

انگار خودش هم مثل یه کوه سفیده
از بس که پابرجا و زیبا ایستاده

می‌شد بشینه مثل خیلی‌ها تو خونه‌ش
اما برای خاطر ما ایستاده

اون یه شهیده، یه دلیر قهرمان که
به احترامش کل دنیا ایستاده

چه قدرتی داره که تا روز قیامت
بی خستگی و ترس اونجا ایستاده

یه حرفیم داره برات ای همکلاسی
- مردی که تنها توی سرما ایستاده- :

«پیروز میشه آخرش هرکس که محکم
پای وطن تا صبح فردا ایستاده

ما فاتحای قله‌های سرنوشتیم
اینو بگو به هرکی با ما ایستاده»

 

حسن صنوبری

  • حسن صنوبری
۱۲
آذر

یک

ما برگ نه، ریشۀ درخت وطنیم
تقدیرِ گره خورده به بخت وطنیم
در جشن و سرور همرهان بسیارند
ما همره روزهای سخت وطنیم

 

دو

خندانی و نیست خنده‌ات روح‌افزا
گریانم و نیست گریه‌ام بی‌معنا
تو شادی از اندوه وطن، اما من
شادم که وطن دارم و اندوهش را

  • حسن صنوبری
۰۴
آذر

روز مصاف، آرش و سهراب و رستمیم
با هرچه اختلاف، زمانی که با همیم

هم شهرزاد راوی افسانه‌ها و هم
سلمان پاکزاد و شجاع و مصممیم

یک چشم اشک غربت و یک چشم اشک شوق
زیباترین یگانگی شادی و غمیم

شادند روز شادی ما عاشقان دهر
مایی که فخر مردم رنجور عالمیم

همراه ماست روح شهیدان این دیار
وقتی غیور بر سر پیمان و پرچمیم

در خون ماست قدرت ایران هرآن‌زمان
در خواندن سرود وطن قرص و محکمیم

زخمیم اگرچه بر جگر دشمن وطن
بر زخم‌های هم‌وطن خویش مرهمیم

در واپسین زمانۀ انسان، قسم به عشق
ماناترین ترانۀ حوا و آدمیم

آیا که راست جرات تهدید این دیار؟
اینک که ما دوباره شکوه مجسمیم

پیروزی است آخر این جنگ رنگ‌رنگ
وقتی که: سبز و سرخ و سپیدیم؛ باهمیم

 

پ‌ن: به بهانه بازی درخشان ایران ولز

  • حسن صنوبری
۰۳
آذر

تا چند خموش و در تماشا در خواب هزارساله بودن؟
چون نامۀ اشتباه و مغشوش، در مشت زمان مچاله بودن؟

آیینه‌صفت رخ کسان را در بازنمودنِ مکرر
خود از خرد و درنگ خالی، انبارکنِ نخاله بودن

زخمی که نشسته بر وطن را با طعنۀ خود نمک‌نشاندن
تجویز ضماد ابلهانه با شیوۀ خرس‌خاله بودن

چون برگ خزان به دست هر باد، هرروز روان به سمت و سویی
چون میوۀ مانده در تهِ بار، در معرض استحاله بودن

در روز نبرد: محو بودن، در لحظۀ کیش: مات بودن
در فصل فریب: خام بودن، در چلۀ کوچ: چاله بودن

سمّاع برای کذب بودن، اکّال برای سُحت بودن
از خمّ دروغ و جهل و تردید دنباله‌روی پیاله بودن

با کشور عشق بی‌وفایی، با صفحۀ مکر هم‌صدایی
بر دیدۀ عقل گِل نهادن، در دست دروغ ماله بودن

بر دوش شهیدان و غریبان چون بار اضافه لم‌نهاده
با لشکر شب سیاه‌لشکر، بر خوان ستم تفاله بودن

ای همسفر به خواب‌رفته! دیشب خبرت نبود و رفتند
آنانکه در این سفر گزیدند فریاد به جای ناله بودن

تا چند شهید می‌توانی در پیلۀ خویشتن بمانی
ای کم ز شرافتِ لطیفِ بر پیکر لاله ژاله بودن

سنگین شده‌ای و بر زمین میخ، زین‌روست که از جهاد ماندی
در ملک اجاره‌ایِ دنیا تا چند پی قباله بودن

با عشق و به رنج جان سپردن، کنجی ز سرای میهن خویش
بهتر که به سطلِ کاخ دشمن، پروارترین زباله بودن

 

*

این بازی مرگ ماندنی نیست، هش‌باش! اگرچه غرق خونیم
آن ماندنی همیشه این است: شرمندۀ داغ لاله بودن

  • حسن صنوبری
۰۷
آبان

ایران زخمی، ایران تنها، ایران ارزان در دکان بی‌وطن‌ها
زیبای مهجور، رویای رنجور، می‌خواهمت می‌خواهمت ایران زیبا

چندی‌ست دیگر شادابی‌ات نیست، بر سقف کاشی‌های سبز و آبی‌ات نیست
چندی‌ست درخود ماتم گرفتی، حرفی بزن چیزی بگو برخیز از جا!

با من بگو از: نوباوگانت، کو اول مهر نشاط کودکانت؟
کو کشتزارت؟ کو‌ آبشارت؟ ای سرزمین مهر و ای مرز مدارا

کو فرّ و هنگت؟ کو عود و چنگت؟ کو‌ پرچم سبز و سپید و سرخ‌رنگت؟
کو مهربانیت؟ کو همزبانیت؟ معماری مانای قرآن و اوستا

کو قصه‌هایت؟ خود را به یادآر، ای دفتر تاریخ از تو رنگ‌آمیز
کو‌ باغ‌هایت؟ در خویش بنگر، ای نقشۀ جغرافیا از تو مصفّا

از چه شدی باز بیمار و افگار؟ فرزندهایت خسته‌ات کردند انگار
از بس شلوغ‌اند، از بس که هستند هر شب به فکر نفرت و هرروز دعوا

دیوار دژ را ویرانه کردند، تا اعتنا بر یاوۀ بیگانه کردند
مغرور کردند، پرزور کردند، اهریمنان را در شب کشتار و یغما

در قلبت امروز زخم بزرگی‌ست، از قتل عام زائران پاکبازت:
شیراز غمگین، شیراز خونین، شیراز تنها در میان کین و بلوا

از آرتینت، از آرشامت، یا از علی اصغر مهتاب‌فامت*
چیزی نگفتند، آری نهفتند داغ تو را سوداگران مرگ دنیا

در این شب شوم، ایران مظلوم، جز تو کسی دیگر خریدار غمت نیست
از جای برخیز، با خدعه بستیز، اکنون رها کن زخم‌های کهنه‌ات را

ایران رستم! ایران سهراب! بیدار کن چشمان فرزند و پدر را
کی وقت خواب است؟ افراسیاب است پشت در قلعه به فکر جنگ و غوغا

تا چند باید با خود ستیزیم؟ وقت است تا خون از سر شیطان بریزیم
تا کی سیه‌پوش؟ تا چند مدهوش؟ تا چند همچون مردگان بر تخت اغما؟

برخیز و مرهم بر زخم نو نِه، بشناس یاران را ز گرگان در شبِ مِه
برخیز و شمشیر از خانه برگیر، آورد با بیگانگان را شو مهیا

آیینه آور، در خویش بنگر: این کیست؟ این جنگاور بی‌باک اعصار
این نورگستر، در خون شناور، پوشیده تن‌پوشِ شفق: خورشیدِ فردا

ایرانِ سعدی، ایرانِ حافظ، ایرانِ فردوسی و مولانا و عطار
ایرانِ طوسی، ایرانِ صدرا، ایرانِ خوارزمی و فارابی و سینا

ایرانِ بیدار، ایرانِ سردار، ایرانِ بر بام تمدن‌ها پدیدار
ایرانِ بشکوه، ایرانِ نستوه، ایرانِ در اوج زمستان‌ها شکوفا

 

حسن صنوبری

 

 

ارجاعات بیت نهم:

«آرتین سرایداران»: همان کودکی که پدر و مادر و برادرش را یکباره در فاجعه شیراز از دست داد

«آرشام سرایداران»: برادر آرتین، دانش‌آموز کلاس پنجم دبستان

«علی اصغر لری گوئینی»: شاید کوچکترین شهید فاجعه شیراز، دانش‌آموز کلاس دوم دبستان، چهرهٔ ماه و معصومش از جلوی چشمم نمی‌رود...

 

  • حسن صنوبری
۲۶
مرداد

https://bayanbox.ir/view/1205935281323094508/%D9%87%D9%88%D8%B4%D9%86%DA%AF-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%87%D8%A7%D8%AC.jpg

 

یک

آنچه دربارۀ قیصر امین‌پور و حادواقعیت پس از مرگش برایتان نوشته بودم را ابتهاج در پایان عمر به خود دید. سایه در دهه‌ای که گذشت یک موزۀ تفریحی محبوب شده بود؛ از جهتِ هجوم تماشاگران برای دیدنش، برای عکس گرفتن از او و مخصوصا با او، برای اینستاگرام. ابتدا فقط شاعران جوانی که نیاز به شهرت داشتند به این کار دست می‌زدند، اما کم‌کم هر شهرت‌نیاز دیگری اعم از فلان مدیر یا فلان سیاست‌مدار با او در سلفی بودند؛ پیرمرد هم که مهمان‌نواز و در خانه‌اش به روی همه باز

این ویژگی قبلا نبود و خاص دهه90 بود. ناگهان یادشان آمد ئه! یک آدم بزرگ هنوز زنده است. پس برویم مجیزی بگوییم و غنیمتی برداریم. این وضعیت کاری کرد که سخن گفتن از این یکی از فاخرترین هنرمندان روزگار مبتذل شود. هم در دهه‌ای که گذشت و هم احتمالا تا یک دهه بعد

(به‌نظرم این ویژگی برای شفیعی‌کدکنی به این صورت پدید نیامد، به چند دلیل که در پینوشت می‌نویسم)[1]

با این حال حقیقت این است که سایه درگذشته. پنجشنبه روز تشییع اوست و من هم با شرایطی که دارم که بعید است بتوانم به تشییع بروم؛ پس مجبورم با کلماتم او را بدرقه کنم

 

دو

ابتهاج بیش از تمام نوسرایان عمر کرد اما همواره مرد عالم کهن بود. پاسدار میراث و ودیعۀ غزل در روزگار ما بود. در شعر، حتی شعر نو عمیقا سنت‌گرا بود. در زندگی هم. حتی سوسیالیست‌شدن باعث نشده بود از اموری مثل «عشق» یا «خانواده» و یا «حرمت استاد داشتن» فارغ شود. گرایش او به حلقه‌های چپ خشمی بود که از پهلوی داشت و رنجی که از بی‌عدالتی مردم متحمل می‌شد؛ و الا او نه هیچگاه مدرن شد نه هیچگاه غربی. او هیچوقت نمی‌توانست به سنتی که دیده و و چشیده و فهمیده بود پشت کند یا قواعد ابدی آن را بشکند. این است که اتفاقا در اوج همان فعالیت‌ها و ذهنیت‌های سوسیالیستی پیش از انقلابش، عرفانی‌ترین و توحیدی‌ترین شعرهایش را سروده بود، شعرهایی مثل:

نامدگان و رفتگان، از دو کرانۀ زمان
سوی تو می‌دوند هان! ای تو همیشه در میان

و:

خداوندا دلی دریا به من ده
دراو عشقی نهنگ‌آسا به من ده

لذا این انگاره که توجه او به امام حسین در آن شعر مثلا صرفا یک توجه مبارزه‌ای است یا اینکه تحت تاثیر فضای مذهبی بعد از انقلاب است وهم است. بله او هرگز به آن صورت مذهبی نبود اما حرمت مذهب را می‌دانست.

نیز همین پایبندی او به جهان سنت و قواعدش بود که او را وامی‌داشت در میانسالی دو رفیق شفیق و دو دیگر ستارۀ هنر معاصر لطفی و شجریان را (که در کنار هم مهم‌ترین تصنیف قرن را ساخته بودند: سپیده) پدرانه تذکر و گوشمال بدهد، وقتی در اواخر دهۀ شصت یکی به دام مدعیان دروغینِ عرفان و اهل خانقاه و تصوف افتاده بود و دیگری سرگرم کاسبی از راه هنر و کنسرت‌های متعدد خارجی شده بود.

 

 برای لطفی نوشت:

تو را که چون جگر غنچه جان گل‌رنگ است
به جمع جامه‌سپیدانِ دل‌سیاه مرو
به‌زیر خرقۀ رنگین چه دام‌ها دارند
تو مرغ زیرکی ای جان به خانقاه مرو

 

برای شجریان نوشت:

هنر خویش به دنیا نفروشی زنهار
گوهری در همه عالم به بهای تو کجاست؟
چه کنی بندگی دولت دنیا؟ ای کاش
به خود آیی و ببینی که خدای تو کجاست

 

https://bayanbox.ir/view/8994630824255741708/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B6%D8%A7-%D9%84%D8%B7%D9%81%DB%8C-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B6%D8%A7-%D8%B4%D8%AC%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%88%D8%B4%D9%86%DA%AF-%D8%A7%D8%A8%D8%AA%D9%87%D8%A7%D8%AC.jpg

 

سه

هنوز مدرسه می‌رفتم که «تاسیان» منتشر شد و تصمیم گرفتم بخرمش. حس می‌کردم باید بخرمش و از این وضع کتاب اصلی نداشتن و مخاطب الکی بودن خلاص شوم. هم تاسیان را هم زمستان را. خانۀ ما کتاب شعر زیاد داشت ولی فقط کهن. ما تقریبا جلوتر از اقبال لاهوری نداشتیم. اقبال تنها کسی بود که عکس روی جلد دیوانش به احتمال زیاد خودش بود. پس من که خیال شاعری داشتم تصمیم گرفتم خودم قفسۀ شعر امروز را اضافه کنم. به دو کتاب‌فروشی محله‌مان سر زدم، یکی شدیدا مذهبی یکی شدیدا روشنفکر. هیچکدامشان نداشتند، نه تاسیان نه زمستان. نشانی حدودی یک کتابفروشی دورتر را گرفتم. رفتم و رفتم. پیدایش نمی‌کردم. سر راه از یک آقایی که گمانم دم یک گاراژ بود پرسیدم کتابفروشی حوالی اینجا را می‌دانید کجاست؟ سبیل داشت، ته‌ریش، صورتی تکیده، کمی شبیه نصرت رحمانی شاید، سیگار دستش بود؛ گفت چه کتابی می‌خواهی؟ گفتم کتاب شعر. گفت خودت هم شعر می‌گویی؟ گفتم دوست دارم بگویم. گفت نگفتی چه کتابی؟ گفتم یکی تاسیان یکی زمستان. گفت تا حالا کتاب دیگری از شاعرانشان خواندی؟ گفتم نه. گفت اصلا شعر چی خواندی؟ گفتم کتاب بیشتر پراکنده شعر کهن، از معاصران فقط در اینترنت یا مجله. گفت پس اشتباه نکن تاسیان به درد نمی‌خورد. زمستان خوب است. ولی سایه کارش  شعر نو نیست غزل است. غزلش را بخوان. کلا هم حتی اگر می‌خواهی شعر نو بگویی با شعر نو شروع نکن، با غزل و قصیده شروع کن.

 

خیلی برایم حرف زد. حرف‌هایی که عجیب بود برایم، از فضای شاعران، از رقابت‌ها و حسادت‌ها و گاهی حقارت‌هایشان، از استادش، از دوستانش، خودش غزل نو می‌گفت. ردیف خاص شعرش را یادم است هنوز. الآن که حدود هفده سال از دیدارم با آن مرد بی‌نام گذشته، که اولین راهنمای من در شعر بود؛ همچنان قضاوتش درمورد سایه برایم واضح است. البته من حرفش را کامل گوش نکردم، هم تاسیان را خریدم هم «سیاه‌مشق» را. اما در تمام این سال‌ها هیچ‌وقت تاسیان نتوانست انیس شب‌هایم شود. نیمایی‌های خوب عالم را اخوان و فروغ و سهراب گفتند و غزل‌ها را شهریار و منزوی و سایه. مردی و کاری

 

چهار

 قبلا جستاری دربارۀ استادش نوشته بودم: «شهریار حافظ بود یا مولوی؟» و در آن توضیح داده بودم شهریار حافظ نیست؛ حتی حافظانه هم نیست. ابتهاج هم شاید حافظ نبود اما برعکس استادش شدیدا حافظانه بود. حافظ شاید یکی از کلیدی‌ترین محورهای رابطۀ شهریار و سایه بود. حافظی که جمع نبوغ و نظم بود و شهریار نبوغش را مشق می‌کرد و سایه نظمش را. غزل سایه شاید اوج‌های غزل شهریار را نداشته باشد، با آن تعداد، اما فرودهایش را هم ندارد. هیچ شعر سستی در دفتر و دیوان او پیدا نمی‌شود. هیچ اشتباهی در کار نیست. چون سایه حافظ‌وار عمری مشق تعادل و نظم و دقت و پیراستگی کرده، آن‌هم در مکتب خود حافظ و پای درس شعر او. سایه «راه‌رفتن بندبازانه بر مرز ظریف عام و خاص» را، «به دوش کشیدن توامان جهان فردی و اجتماعی» را، «واژه‌گزینی و فهم هندسۀ کلمات و ظرافت مفردات» را، «زبان‌شناسی و درک ساختار و ساختمان کلی بیت و غزل» را و نیز «موسیقی» را؛ (دست‌کم و در محاسبۀ من این پنج نکته را) همه و همه از کندوکاو در شعر حافظ آموخته بود و به کار بسته بود. امری که از حوصلۀ جنون و نبوغ و زیست عاشقانۀ شهریار بیرون بود. چون شهریار آمده بود حافظ را بپرستد نیامده بود حافظ بشود. اما سایه بدش نمی‌آمد خودش حافظ شود. دست‌کم در تمام شاعران معاصر کسی را نداریم که تا این‌مقدار توانسته باشد به طرز حافظ و فکر و زبانش نزدیک شود و تنها پرده‌ای میان خود و او بگذارد که خود نیز باشد و تقلید و تکرار نه. شاید تنها اشتباه او این بود که بیش از حد به خورشید خیره ماند، اگر این خیرگی اندکی کمتر بود نتیجه بسیار شگفت‌انگیزتر می‌شد. به‌نظرم قیصر امین‌پور و علی معلم دو شاعری بودند که آن‌ها نیز بسیار نزدیک شدند، گرچه به اندازۀ سایه نه، اما حواسشان بود که خیرگی را هم زیاد ادامه ندهند؛ این بود که یکی در نیمایی و دیگری در مثنوی کارستانی کردند. البته که سنت و حافظ انتخاب سایه بودند. غزل انتخابش بود. تعهد به تخلص در قرن بیست و یک انتخابش بود. همچنان که ریش بلند و پیراهن گشاد و یله و بی نشانه‌های فرنگی و خوی قلدرانه و بی ادا اطوار نیز انتخابش بود. شاید برای اینکه با شعر و شیوه و شخصیتش بار دیگر به ما یادآور شود شاعران کهن ما چه شکلی بودند، ما که بودیم و چه داشتیم و اکنون میراث‌دار کدام میراث فراموش‌شده‌ایم

 

پنج

این هم یک سکانس قابل حذف و خاطره بیرون از بحث:
من سایه را با خودم به حج بردم. وقتی در حوالی نوجوانی و جوانی به عمره مشرف شده بودم. عقل الآنم را داشتم نمی‌بردم. اگر الآن بخواهم گزیده‌ای از شاعری ببرم شاید سنایی یا باباطاهر یا حافظ. ولی آنموقع گزیدۀ ابتهاج به انتخاب شفیعی را بردم: «آینه در آینه»، شاید به خاطر حس عرفانی همین شعر آینه در آینه. در آن سفر اتفاق عجیبی برای سایه افتاد. آن چاپ قدیمی کتاب هم عکس خود سایه را روی جلد داشت ولی یک عکس خیلی مینیمال و مبهم. یک عینک مربعی قدیمی بزرگ بی وضوح چشم، یک ریش سپید بلند، با کنتراست بالا و زمینۀ سیاه. در همان فرودگاه نمی‌دانم کدام شهر عربستان، کوله‌ام را داشت بازرسی می‌کرد مامور عربستانی، باز یادم نیست چرا، یعنی درمورد همه بود یا فقط گیر به من، که ناگهان با حالتی بین عصبانیت و ترس شروع کرد به فریاد زدن: خمینی! خمینی! خمینی! ... کتاب را بالای سرش گرفته بود و رو به درجه‌دار بالاترش داد می‌زد و بعد بازوی مرا هم گرفت و از صف بیرون برد و همکارانش آمدند ... و خلاصه چقدر طول کشید من به آن متعصب ترسو بفهمانم این خمینی نیست، این کالای ممنوعه و خیلی خطرناکی نیست، این فقط یک شاعر است!

 

 

[1] از یکسو شعرهای استاد شفیعی کدکنی به اندازۀ شعرهای سایه مشهور و سوار بر موسیقی نبودند؛ از سوی دیگر خودش حضوری جدی و مداوم در اجتماع و دانشگاه داشت و این حالت یک مدت کلن یک مدت تهران را نداشت و ندارد که مغتنم بودنش بیشتر به چشم بیاید؛ و سومین دلیل هم اینکه بالاخره شفیعی ادیب و منتقد نیز هست و خود درباب همه‌چیز گفته و نوشته و رازآمیزی رسانه‌ای عمومی لازم را ندارد تا همه خلایق بخواهند بروند سراغش؛ دستکم این هیجان محدودتر است

  • حسن صنوبری
۰۵
خرداد

مریم کاظم‌زاده، عکاس بزرگ جنگ، خبرنگار چریک و دلیر جنگ، نویسنده بی‌نظیر و همسر شهید اصغر وصالی پس از عمری دوری و صبوری از این خاک بلاخیز پرکشید تا عازم لحظۀ دیدار و روز وصال شود.

مراسم تشییع و تدفین غریبانه ایشان نیز امروز صبح در قطعه ۱۰۳ بهشت زهرا برگزار شد.

https://bayanbox.ir/view/413281966504977869/%D9%85%D8%B1%DB%8C%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B8%D9%85-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

 

***

شعر بداهه‌ای برای بدرقۀ آن چریک دلیر و آن هنرمند بی‌نظیر، بانو  مریم کاظم‌زاده

 

دوربینی و ضبط و خودکاری
این مرا بس برای پیکاری

دوست زخمی و دشمنان گستاخ
جنگجو بودم و پرستاری

مکتب عشق را هنرجویی
متجر عقل را طلبکاری

بود با جنگ تن به تن همراه
نیز جنگ روایتم، آری

ثبت کردیم رنج ایران را
در دل روزهای دشواری

روزگاری که جشنواره نبود
نه تب درهمی و دیناری

هم نه سودای سکه و سکو
هم نه جمعیت طرفداری

عرضه کردیم عشق و ایمان را
در چه بازار کم‌خریداری

تا نگیرند دشمنان، این خاک
تا نماند به میهنم عاری

خسته بودم اگرچه در سنگر
گم نشد از نگاهم ایثاری

مریمی بودم و اگرچه به خواب
در درونم مسیحِ بیداری

/
لنز بستیم و چشم پوشیدیم
زین جهان از نصیب بسیاری

از وصالی عزیز دل کندیم
تا رسد باز روز دیداری

در دل رنج‌های هرروزه
در چه شب‌های تار و تبداری

بود زهرا مرا تسلابخش
بود زینب مرا مددکاری

تا که اوج تعالی زن را
گیرم از روزگار، اقراری

/
من چنین بودم و چنین کردم
تو چه را ای بشر! سزاواری؟

  • حسن صنوبری
۱۶
دی

دنیا اگرچه قایقی اندوه‌پیماست

و گرچه این قایق اسیر مشت دریاست

 

غم‌ها همه یک‌روز پایان می‌پذیرند

آن غم که پایانی ندارد، داغ زهراست

 

نازل اگر بر کوه می‌شد، خاک می‌شد

شایستۀ این داغ تنها قلب مولاست

 

نه نوح دارد تاب این طوفان نه هرگز

غالب بر این نیل بلا، اعجاز موساست

 

شاید علی وقتی علی شد که پذیرفت

او خود امانتدار این اندوه والاست

 

*

ما تسلیت گوییم بر مولا و دانیم

بر مرتضی این داغ، داغی بی‌تسلاست

 

بی فاطمه سخت است فرسودن در این خاک

تنهاست بی‌زهرا علی، تنهاست، تنهاست

 

ای ذوالفقارت سرکشان را درس داده!

و رزمت از ویرانۀ خیبر هویداست

 

بر ماتم زهرا چگونه صبر کردی؟!

صبر تو بر این داغ بی‌پایان معماست

 

یک غصۀ عادی نه و یک داغ معمول

او سیب فردوس خدا، ام ابیهاست

 

مرضیه، صدیقه، بتول، انسیه، حورا

منصورۀ محبوبۀ حقّ ِتعالی‌ست

 

هم سر لولاک است و هم تفسیر کوثر

هم رمز تطهیر است و هم تأویل طاهاست

 

هم آنچه ما از گفتن آن ناتوانیم

آن بی‌نشانه‌رازِ مافوق خردهاست

 

*

یا مرتضی! بعد از هزاروچارصدسال

افسانۀ صبر تو، ذکر اهل معناست

 

آن آتشی که سوخت در قلب تو، امروز

خاکسترش در سینۀ مردان صحراست

 

روح شهیدان لحظۀ از خاک رستن

در روضۀ اندوه آن بانوی بی‌تاست

 

اینگونه داغ زخم آسان می‌شود بر -

آن جسم‌ها که روحشان در داغ زهراست

 

*

غیر از شهیدانش که عطر یاس دارند

ای دل! که را دعوی ایمان و تولاست؟

  • حسن صنوبری
۱۶
دی

https://bayanbox.ir/view/4095002792060633873/Batool-Name-Calligraphy.jpg

 

یک

آخرین باری که یادم می‌آید «بتول» نام شخصیتی باشد در یک قصه، سریال شهرزاد (ساخته حسن فتحی) بود که نام کلفت و دایه‌ای در یک عمارت بود. قبل‌تر هم همینطور. یعنی یادم نمی‌آید مثلا در یک رمان یا فیلم نام شخصیت اصلی یا یک فرد قدرتمند و مهم بتول بوده باشد. اتفاقا داستانی هم خوانده بودم به نام «من یک بتول هستم» (نوشته زهرا شاهی) که اصلا موضوعش از اول تا آخر عصبانیت اول شخص بود که چرا مادرش نامش را بتول گذاشته تا در مدرسه مسخره شود و تا آخر عمر منزوی.

سنت سیاهِ تمسخر اسامی آسمانی و ارزشمند، شاید به رمان‌ها و آثار هنری دهه‌های ۳۰و۴۰، بازمی‌گردد که گرایش‌های گوناگون (سلطنت‌طلب‌ها، مارکسیست‌ها، روشنفکران لائیک) با دلایل متفاوت (عموما سیاسی) دنبال تسویه حساب با سنت مذهبی ایرانیان بودند و در آثارشان شخصیت‌های احمق، پلید، ضعیف یا زشت دارای نام‌های مذهبی (پیامبران، فرشتگان، معصومان و...) بودند و شخصیت‌های مقابل برخوردار (از هوش، دانش، شرافت، ثروت یا زیبایی) عموما نام‌های ایرانی باستانی (یا گاهی نام‌های غربی) داشتند.

این سنت پس از انقلاب هم با قدرت ادامه پیداکرد، در محبوب‌ترین سریال این سال‌ها پایتخت (ساخته سیروس مقدم) در مقابل «نقی» (نام امام معصوم و با معنای پاکیزگی و زیبایی) و «ارسطو» (نام فیلسوف بزرگ یونان و نماد خرد) که بار بلاهت و خودخواهی شخصیت‌پردازی را بر دوش دارند، «هما»ست که تنها فرد تقریبا عاقل و شریف قصه است و جالب که تنها کسی است که لهجۀ شمالی ندارد و لهجۀ تهرانی دارد (حالا کاری نداریم که همین هما معنایی برخلاف تصور عمومی دارد!) در سریال طنزی دیگر در سال‌های پیشتر «کوچه اقاقیا» شخصیتی که ضعف و فقر عقلی و مالی و جسمی همزمان داشت، «میکائیل» نام داشت. و حالا این مثال‌ها فراوان است و از حوصلۀ بحث خارج {و کاری نداریم که: بزرگی می‌گفت الآن دیگر دوره تقابل اسامی ایرانی و اسلامی گذشته، الآن اسامی ملی، مذهبی و کلا معنادار یک طرف هستند و اسامی فاقد هویت در طرف مقابل سربرآورده‌اند}.

قصدم از نگارش این یادداشت این نیست که بگویم مثلا یک جریان مرموزی و یک عده فراماسون دارند نقشه می‌کشند تا اسم‌های آسمانی و معانی بزرگ را در میان ما مهجور کنند، آن عزیزان که همواره بودند و هستند و خواهند بود، مسئله این است که وقتی آگاهی‌ها از بین برود بسیاری اتفاقات ناخودآگاه رخ می‌دهند؛ یعنی مولفان این سریال‌ها و قصه‌ها چه‌بسا خیلی از بنده مذهبی‌تر باشند و ناخودآگاه چنین تصمیماتی گرفته‌باشند، و مگر خود ما ظاهرا مسلمان‌ها چقدر معنا و همچنین ارزش اسامی آسمانی را می‌دانیم؟

 

دو

و اما بتول، که از خاص‌ترین و زیباترین نام‌های آیینی است. این لقب تنها به دو نفر تعلق داشته و البته که با تفاوتی در معنا، یکی به حضرت مریم سلام الله علیها و بیشتر با معنای «دوشیزه‌ای که به دلیل زهد، از مردان دوری گزیده» و دوم به حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا سلام الله علیها که با این معناست: «زنی که از عادات و افکار زنان روزگار خود فراتر است» و نیز این معنای عرفانی: «آنکه از همه گسسته و تنها به خدا پیوسته»، که هردو معنی بسیار ارزشمندند و در آیات و روایات نشانه‌مند. از جمله در منابع روایی (مثل بحارالانوار) آمده است:

«و سمیت فاطمة البتول لانقطاعها عن نساء زمانها فضلا و دینا و حسبا، و قیل لانقطاعها عن الدنیا إلى الله»

و این نام «بتول» آنقدر بزرگ است که یکی از لقب‌های امیرالمومنین که ایشان بدان فخر می‌کرده است این است: «زوج البتول».

در قرآن کریم این ریشه (ب ت ل) با این معنا صرفاً یک‌بار به‌کار رفته و آن آیۀ ۸ سورۀ مزمل است:

«و اذکر اسم ربک و تبتل الیه تبتیلا» : «نام پروردگارت را یاد کن، از همه بریده شو و تنها به او دل ببند» (ترجمه جناب قرائتی)

و این فرمانی است که خدای بزرگ به آخرین پیامبر خود داده است و حضرت زهرای بتول جلوۀ تام عمل به این فرمان و این معنای مقدس و عرفانی است

 

 

سه

 و این نیز جلوه‌هایی از این نام در ادبیات فارسی:

 

منظومۀ محبت زهرا و آل او
بر خاطر کواکب ازهر نوشته‌اند
دوشیزگان پرده‌نشین حریم قدس
نام بتول بر سر معجر نوشته‌اند

خواجوی کرمانی

 

ختم شد بر تو ولایت چون نبوت بر رسول

شیر یزدان ابن عم مصطفی زوج بتول

سلمان ساوجی

 

در خیبر بکند شوی بتول

در دین را بدو سپرد رسول

سنایی

 

دیوان حشر چون شود و آورد بتول

پر خون به پای عرش خدا کسوت حسین

وحشی بافقی

 

مرتضای مجتبا جفت بتول

خواجه معصوم داماد رسول

عطار نیشابوری

 

اینک اینک خفته در خون گلبن باغ بتول

کز شکست او چو گل پیراهن حورا قباست

محتشم کاشانی

 

یارب، به نبی و وصی و بتول

یارب، به تقرب سبطین رسول

شیخ بهایی

 

همای همت زوج بتول آن مرغی‌ست

که دولت دو جهان زیر شهپر آورده

نظیری نیشابوری

 

چشم امید نیست به هیچ آستان مرا

 

الا به آستانۀ فرخندۀ بتول

محیط قمی

 

 

  • حسن صنوبری
۲۳
آبان

https://bayanbox.ir/view/5011070583321624336/%D9%82%DB%8C%D8%B5%D8%B1-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D9%86-%D9%BE%D9%88%D8%B1-%D8%AD%D8%A7%D8%AF%D9%88%D8%A7%D9%82%D8%B9%DB%8C%D8%AA.jpg

سخن‌گفتن از قیصر امین‌پور بی‌ابتذال نیست.

با اینکه خود زنده‌یاد استاد امین‌پور یک چهرۀ عمیقا تصنع‌گریز، تقلیدگریز، ابتذال‌گریز، سخت‌پسند، دقیق و در خیلی از شعرهایش خارق‌العاده و دست‌نیافتنی بود؛ اما یادکرد و سخن‌گفتن از او عموما با نوعی سانتی‌مانتالیسم و ابتذال و تصنع همراه است. شاید چون «یادکرد قیصر امین‌پور» و «تصویر قیصر امین‌پور» فاصلۀ زیادی با «خود قیصر امین‌پور» پیدا کرده‌اند.

ژان بودریار فیلسوف پسا‌مدرن، مفهومی در اندیشه‌هایش دارد به نام «حادواقعیت». حادواقعیت یعنی آن بازنمایی از واقعیت که نه‌تنها مشروعیت و قدرت بیشتری نسبت به خود واقعیت پیدا می‌کند، بلکه دیگر ارجاعی هم به واقعیت اولیه ندارد، بلکه واقعیت اصلی را می‌بلعد؛ حادواقعیت واقعیتی را تولید می‌کند که با غیاب خود واقعیت همراه است.

نتیجهٔ این مسئله در کسانی که چندان مدعی تخصص در ادبیات نیستند با ظهور همان شبه‌شعرهای منسوب به امین‌پور رخ می‌نماید (گاهی گمان نمی‌کنی ولی خوب می‌شود ...) که اول فقط انتساب متن بود و حالا -مدتی بعد از تکذیب‌های مداوم- با جستجوی گوگل می‌بینیم کار به انتساب صوت هم رسیده است که بیا این هم سند! و احتمالا مدتی بعد هم باید شاهد این باشیم که با دیپ نوستالوژی آن پلتفرم اسرائیلی و دیگر نرم‌افزارهای مشابه، شعر دروغین را با صدای دروغین در تصویر قیصر امین‌پور زورچپان کنند، که این هم سند دوم!

این کمترین نتیجه حادواقعیت است که قیصر امین‌پور را برای عموم مخاطبان تبدیل می‌کند «به هرآن چیزی که الآن دوست داری باشد» نه «آن چیزی که واقعا هست»؛ همان شاعر گوگولی و زردی که تو می‌پسندی و برای فهم شعرش خدای‌ناکرده هیچ زحمتی نباید به خودت بدهی.

اما نتایج بدتر و بیشتری هم در کار است، اتفاقا در میان متخصصان و شبه‌متخصصان شعر و ادب که بیشتر از «تصویر قیصر امین‌پور» (و متاثر از آن) در حوزۀ «یادکرد قیصر امین‌پور» اتفاق می‌افتد.

امین‌پورِ شهرت‌گریز، دنیاگریز و عارف‌مسلک در همان دوران زندگی هم محبوب بود، اما پس از مرگ محبوبیتش از روند عادی خارج شد، ناگهان خود رویداد درگذشت او فراتر از رویداد درگذشت یک فرد، حالت سمبلیک پیدا کرد و به «نماد مرگ شاعر» تبدیل شد. جامعه (حتی جامعه‌ای که او را نمی‌شناخت) حس کرد اتفاق عظیمی افتاده، چون یک شاعر مرده، «یک» اضافی است، حس کرد: شاعر مرده است؛ و این برای یک جامعه و تمدن شعردوست و شعرمحور بسیار جانگداز شد.

آن مرگ اندوه‌بار و آن تشییع باشکوه و پر سروصدا آغاز تولد حادواقعیت درمورد امین‌پور بود؛ آغاز افسانه‌ای‌شدن قیصر؛ چیزی که ناگهان جامعۀ شاعران را در فکر فرو برد!

در آن بازۀ زمانی خاص مدت‌ها بود تصور محبوبیت ستاره‌وار (و سلبریتی‌وار) یک شاعر نزدیک به محال می‌نمود. پس از انقلاب کمیت شاعران به طرز عجیبی رو به فزونی گذاشته بود، از طرفی تعداد غول‌های شعری زندۀ دهه شصت هم کم نبود، این دو نکته، شعر را زیادی دردسترس و عادی کرده بود و وقتی به اوایل هفتاد و اوایل دهه هشتاد رسیدیم شعر در مقابل دیگر هنرها (سینما، موسیقی و...) خیلی هنر معمولی‌ای به نظر می‌آمد، کسی آنچنان توقع شهرت و محبوبیت زیاد نداشت از شعر، مخصوصا از شعر انقلاب و شعر اجتماعی (برخلاف ترانه و عاشقانه) که در آن روزگار به اندازه کافی زیر آماج حملات روزنامه‌های غرب‌گرای دهه هفتاد انگ‌خورده بود؛ پس توقع یک شهرت عمومی از یک شاعر انقلاب بعید می‌نمود در محاسبات خود شاعران؛ که ناگاه درگذشت امین‌پور مثل انفجاری در کشور صدا کرد (دلایل متعدد جامعه‌شناختی و هنری و رسانه‌ای بسیاری اینجا در کار است، که در حوصله این بحث نمی‌گنجد).

حال شاعران، مخصوصا شاعرانی که در فضای انقلاب و اجتماع قلم می‌زدند کوچه‌ای رازآمیز و وسوسه‌کننده را پیش خود می‌دیدند که پیش از آن تصورش را نمی‌کردند. این سالکان فروتنِ قاف معنا که ظاهرا بیزار از دنیا سر به کوه گذاشته بودند، در دامنۀ کوه اساطیری شعر یک دستگاه ویلای مجلل، با نمای سنگ مرمر،‌ مجهز به استخر و اجاق گریل و دیگر امکانات متصور را با در گشوده و بوی کباب نزدیک خود می‌دیدند؛ طبعا گروهی به این فکر افتادند که در کنار پرداختن به معنویات و شعرسرودن علیه آمریکا و به نفع شهدا و غزه و عدالتخواهی و... زدن دو سیخ جوجۀ مکزیکی در چنین ویلای مصفایی خیلی هم راه قله را طولانی نمی‌کند.

از آبان ۸۶ اگر در بین مردم و به خصوص جوانان و نوجوانان عشق غمگین و مقدسی به امین‌پور گسترده شد؛ در بین جمعی از شاعران و ادبیاتی‌ها هم نوعی امین‌پورزدگی و امین‌پورمآبی رخ نمود. بازار تعریف خاطرات و حتی تعمیق خاطرات گرم شد، خاطراتی که قبلا پیش‌پاافتاده و سیاه‌سفید تعریف می‌شدند؛ زین‌بعد تمام‌رنگی، فول‌اچی‌دی و سه‌بعدی برای مشتاقان جوانِ تشنۀ امین‌پور و امین‌پوریسم تعریف می‌شدند. البته مظاهر این تشعشع در همه یک‌شکل نبود؛ بعضی صرفا در مدل موی دلبرانۀ قیصر استظهار به قیصرانگی می‌کردند و بعضی در طرز شاعری، چقدر شعر نیمایی با زبان امروز (تقریبا شبیه طرز قیصر) رونق گرفت و چقدر نیمایی مبتذل سروده شد؛ بعضی در آلبوم‌ها دنبال عکس‌های کج‌وکوله و تار حالا ارزشمندشدۀ‌شان می‌گشتند، بعضی دنبال فرصت خواننده و آهنگسازِ امین‌پورساز بودند و بعضی سعی می‌کردند با مصاحبه‌های رگباری مخاطب را شیرفهم کنند که خودشان نزدیک‌ترین دوست یا شاگرد امین‌پورند و اینکه: «بفهم! من قیصر زمانم». بعضی هم سعی می‌کردند خطوطی از چهرۀ شخصیتی امین‌پور را با قلمویی لرزان در خود بازنمایی کنند؛ مثلا از روی نجابت و جامعیت امین‌پور نوعی بی‌طرفی و بی‌شرفی را در خود پیاده می‌کردند؛ یا از روی تعهد امین‌پور به اجتماعیات و اصول انقلاب؛ سیاست‌زدگی و ستادانتخاباتی‌نوردی را. و بعضی هم: همۀ موارد! (در جستار میرشکاک‌شناسی تطبیقی نیز از این در نوشته‌ام).

همۀ این‌ها کمک کرد تا در کنار حادواقعیت «تصویر امین‌پور» (که تاحدی برساختۀ رسانه‌ها بود) حادواقعیت «یادکرد و سخن گفتن از امین‌پور» نیز تولید شود. در چنین شرایطی دیگر سخن‌گفتن از امین‌پور لزوما سخن‌گفتن از امین‌پور نیست؛ مخصوصا در میان شاعران و ادبیاتی‌‌ها؛ بلکه خطر زیادی وجود دارد که حادواقعیتِ «سخن گفتن از خود و تبلیغ و تزئین خود به بهانۀ سخن‌گفتن از امین‌پور» واقعیت اصلی را بلعیده باشد. به همین دلیل است که تیتر با اسم و عکس امین‌پور آغاز می‌شود اما در ادامه گاهی می‌بینیم فقط به تعریف فرد از خود می‌رسد یا محبت شدید امین‌پور به او؛ یا اینکه می‌بینید صرفا به بیان اموری کلی و غیرتخصصی بسنده می‌شود که درمورد خیلی افراد دیگر هم می‌تواند مصداق داشته باشد: «خیلی خوب بود. واقعا شعرهای زیبایی داشت. آدم معتدلی بود. در اصل نه چپ بود نه راست. از افراط وتفریط بیزار بود. اخلاقی بود. روشنفکر بود. انقلابی بود. بهترین شاعر بود. می‌فهمید. مردمی بود. فرزند زمان خود بود. فرق داشت» یا گاهی اظهارات غیرفنی و غلط: «در شعر سپید بی‌نظیر بود».

این سه دسته سخن که نقل کردیم از انواع رایج «حاد واقعیت یادکرد از امین‌پور»ند که توجه به آن‌ها می‌تواند حاد واقعیت را از واقعیت متمایز کند. بسیار دردناک است که واقعیت امین‌پور پشتِ دیوار این حادواقعیت‌ها دارد زندانی می‌‌شود.

 

کاش یک‌روز بفهمیم:

اگر نمی‌توانیم زیبا زندگی کنیم و زیبا باشیم، دست‌کم دیگر زیبایی‌های پیشین جهان را خراب نکنیم.

و هر آبان و اردیبهشتی که می‌گذرد خوب است از خودمان بپرسیم:

گناه غفلت ننوشتن از آن مرد بیشتر است، یا گناه ابتذالِ نوشتن؟

 


پ‌ن: نهم آبان در اینستاگرام همین صفحه منتشر شد

  • حسن صنوبری
۰۵
شهریور

دیروز سالروز درگذشت نابغۀ ادبیات و بزرگ‌ترین شاعر معاصر -به گمان بنده- زنده‌یاد استاد اخوان ثالث بود؛ از طرفی پنج روز بیش نمی‌گذرد از درگذشت استاد حکیمی؛

به این بهانه :

https://bayanbox.ir/view/827047526321308735/%D8%AD%DA%A9%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%A7%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%863.jpg

گویا اولین‌بار به واسطۀ استاد محمدرضا شفیعی‌کدکنی در دهه سی هم را می‌بینند، این دو به ظاهر متضاد یکدیگر: یکی مجتهدِ مسلمانِ شریعت‌مدارِ مرزبانِ شیعه، دیگری زندیقِ مزدشتیِ هواخواهِ ایران. اما هردو خراسانی، هردو شیدا و قلندر، هردو دانشمند و قلم‌دار و زبان‌آور، هر دو مغضوبِ پهلوی، هردو خصمِ غرب و ایسم‌هایش، هردو گریزان از فلسفه، یکی به شرع یکی به شعر، و هر دو دل‌بستۀ یک آرمان ولو با دو زبان: عدالت در جهان محمد رضا حکیمی، داد در جهان مهدی اخوان ثالث.

و البته که حکیمیِ فقیه، در نهانِ خود شاعری شوریده بود که به‌جز دفتر شعرهایش، متنبی‌خوانده‌شدنش توسط ادیب نیشابوری شاهد این ماجرا است؛ و اخوانِ زندیق، موحدی راستین، که جز توحیدیه‌هایش، سروده‌هایش در مدح امیرالمومنین و حضرت رضا گواه این نکته.

من از جزئیات روابط ایشان و میزان صمیمیتشان خبر ندارم، اما با عینک «تلک آثارنا تدل علینا» از آثار اخوانِ بزرگ برمی‌آید او به دوست جوان‌ترش بسیار احترام می‌گذاشته و چه‌بسا در اموری تحت تأثیرش بوده.

اولین‌بار که اسم حکیمی را در آثار اخوان می‌خوانیم در ارغنون (نخستین کتاب اخوان، دهه۳۰) است که می‌بینیم شعری به او تقدیم شده با این عبارت:

«به سربدار ایام ما، شاعر پرشور پاکدل؛ محمدرضا حکیمی خراسانی»

شعر با این مطلع است: «دگر ره شب آمد تا جهانی سیا کند» که محتوایی دادخواهانه دارد و در وزنی عربی (طویل) و نامانوس (برای گوش فارسی) سروده شده، همان وزن که وزن مناجات منظوم حضرت امیر هم هست.

دومین‌بار مربوط به شعری است که اخوان برای یادنامۀ علامه امینی سروده : «اگر صیاد را باشد به صیدی و به دامی خوش» در کتابی که به کوشش حکیمی و مرحوم سید جعفر شهیدی جمع شده؛ اخوان در پینوشت آن شعر دربارۀ یکی از مصرع‌هایی که داخل گیومه آمده توضیح می‌دهد:

«مصرع «کز ایشان یافت ارکان حقیقت انتظامی خوش» سرودۀ همشهری فاضل و سخنور پاکدل و مسلمان بی‌بدیل و نجیب محمدرضا حکیمی است. من مصرع اول «ابرمردان گنداومند و سالاران چون و چوند» را سروده و ناتمام گذاشته بودم و قصیده را همانطور از آبادان برای آن ارجمند به تهران فرستادم به خواست ایشان برای چاپ در یادنامه. و بعد در نامه‌ای ایشان خواستند که بیت را تمام کنم و من از خود ایشان خواستم و به اختیار خود ایشان گذاشتم که لطف کردند و مصرع دوم را سرودند...»

حالا اینکه یک آدمی در حد و اندازۀ اخوان اجازه بدهد کسی دیگر شعرش را کامل کند خودش قابل تامل است که چه چیزی در او دیده... این شعر برای شهریور ۱۳۵۲ است.

.

سومین‌بار مربوط به ابتدای انقلاب است. در پینوشت همان شعر معروف که اخوان می‌خواهد سفارش شغل برای حسین منزوی را به رفیق قدیمی‌اش «آیت‌الله خامنه‌ای» کند که آن زمان تازه امام جمعه تهران شده یعنی تاریخ شعر باید بین سال ۵۸ تا ۶۰ باشد- با این مطلع: «امام جمعۀ تهران، جناب خامنه‌ای | کسی که این ورق آرد حسین منزوی است» اخوان در بخشی از پینوشت شعر در کتاب «تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم» می‌نویسد:

«ضمنا با همشهری فاضل آقای محمدرضا حکیمی هم در این خصوص مشورتی کردم، قطعه را تلفنی برای ایشان خواندم و ایشان پیشنهاد کردند در بیت: «جناب حجت‌الاسلام دنیوی‌گفتار | به‌هوش باش در این کار اجر اخروی است»، «دنیوی» را عوض و هردو را «اخروی» کنم، که ابتدا پذیرفتم، ولی بعد چون دیدم مقابله یا تقابل این دو کلمه در بیت به‌هم می‌خورد از به کاربستن پیشنهاد ایشان صرف نظر کردم. حالا یادم نیست در نسخه‌ای که به منزوی املا کردم چه‌طوری بوده...».

«دنیوی‌گفتار» در آن بیت هم می‌تواند به معنای کسی که در نمازجمعه درباره مسائل روز دنیا برای مردم صحبت می‌کند باشد، هم به معنای کسی که سخنانش دعوت به دنیاگرایی است، جالب است که حکیمی برای پرهیز از تبادر معنای منفی دوم نسبت به رهبری، چنان پیشنهادی می‌دهد و جالب‌تر که اخوان سرآخر می‌بیند حفظ زیبایی شعر برایش بر خطر سوتفاهم مرجح است!

چهارمین بار در مقدمۀ تکملۀ مقالۀ خواندنی اخوان با عنوان «آیات موزون‌افتادۀ قرآن کریم» است که برای درج در همان یادنامه علامه امینی در دهه پنجاه نوشته شده و اخوان این تکلمه را در دهه شصت بر آن می‌افزاید. در اینجا هم از مولف این کتاب با عبارت «همشهری فاضل آقای محمدرضا حکیمی» یاد می‌کند.

یادم می‌آید از اخوان جز آن شعر که نقل کردم هم شعر برای علامه امینی خوانده‌ام، بعید به نظر می‌رسد این ارادتِ اخوان با آن عقاید و حالات به علامه امینی که در چند شعر و مقاله هم بروز پیدا کرده، به‌خودی‌خود و بی تاثیرپذیری از حکیمی و امثال حکیمی به وجود آمده باشد.

این چهار مورد که نوشته شد، از جمله اموری است که هم در خاطرم مانده هم برایشان سند مکتوب وجود دارد. در آثار مکتوب گمان می‌کنم جز این‌ها هم مواردی باشد که چون شعرهای اخوان هم بسیارند هم فاقد فهرست اعلام، یافتن همه موارد آسان نیست؛ و البته موارد دیگری هم شفاهی شنیده‌ام که هم در منبعشان شک دارم هم در جزئیات، از جمله به گمانم از جناب زهیر توکلی یا بزرگوار دیگری شنیده بودم که زنده‌یاد اخوان به پیشنهاد مرحوم حکیمی تلاش داشتند تا عباراتی از مناجات خمسه عشره را به شعر نیمایی در آوردند یا ترجمه منظوم کنند، حال اینکه آن تلاش‌ها به کجا رسید خدا عالم است (و این موضوع چندان بعید به نظر نمی‌رسد چون از اخوان ترجمه منظوم فرمایش امیرمومنان و آیات قرآن در دست است).

و نیز در بعضی آثار دیگر استاد اخوان بدون نقل نام، اگر نگوییم تاثیرپذیری، نوعی هم‌سخنی با اندیشه‌های استاد حکیمی و استادانش را می‌بینیم، از جمله در قصیدۀ ضدفلسفۀ «ای درختِ معرفت» که به دکتر «عبدالحسین زرین‌کوب» تقدیم شده، خاصه با آن پینوشت تندش علیه افلاطون.

 

امید که خداوندِ مهربان این میراث‌گذاران بزرگ و هویت‌بخشانِ کم‌نظیر تمدن ایران و اسلام را در فردوس برین، قرین یکدیگر قرار دهد و ما را در قدردانی و پاسبانی از حاصل آنهمه زحمت و رنج بی‌انتهای ایشان آگاه و کوشا بدارد.
 

 


نوشته‌های مرتبط:

1. جستار: ذکر استاد محمدرضا حکیمی و مهمترین کتابش

2. بخشی از نامه امام خمینی به محمدرضا حکیمی

  • حسن صنوبری
۰۱
شهریور

از آنهمه آتشی که دیدی به غیر خاکستری نمانده
سپاه را اکبری نمانده، خیام را اصغری نمانده

چگونه نفرت زبان نگیرد؟ که احمقان گوش می‌فروشند
چگونه خود را کند روایت؟ که عشق را حنجری نمانده

مگو ز چشم اشک من برون شد، که اشک خشکید و دیده خون شد
مگو که لشکر شکست‌خورده، شکست را لشکری نمانده

خلاصه شد قصۀ برادر، نه دست بر تن، نه سر به پیکر
به جز همین شرمِ آب‌گشته، امیر آب‌آوری نمانده

مخوان به آرامش جنانم، بس است این مرگ جاودانم
که بعد از این رستخیز عالم، تحمل محشری نمانده

تو قصۀ ابتری شنیدی، به روی نیزه سری شنیدی
کزآنهمه سنگ‌ها که خورده، به روی نیزه سری نمانده

حدیث بستان شنیده بودی، ولی ز سیلی ندیده بودی
کزآنهمه یاس ماه‌منظر به غیر نیلوفری نمانده

برادری بود و خواهری هم در ابتدای سفر، دریغا
برادری هم اگر که مانده، برادرا! خواهری نمانده

 

*

که‌راست سودای ماندگاری‌؟ در این فناخانهٔ حصاری
خوش آن که از او به جز مزاری، نشان‌ زور و زری نمانده

اگر که سر رفت دین بماند، مرام اهل یقین بماند
که از تک‌وتای سرگرانان سری نه و افسری نمانده

به رفتنِ خویش ماندنی شد، حسین ماند و شنیدنی شد
که درخور گوش دهر، جز او قصیدۀ خوش‌تری نمانده

قسم به خون‌نامۀ شهیدان، حماسه‌های دروغ مردند
به جز حسینِ علی، جهان را حماسۀ دیگری نمانده

نه هیچ خونی که اشک بارد، نه هیچ اشکی که خون بکارد
شگفتی معجزی بشر را، خدای را مظهری نمانده

جهان اگر جمله دفتر او، و خون جاریش، جوهر او:
سخن به فرجام‌نارسیده، سپیدیِ دفتری نمانده

پس از هزار و چقدر از آنسو، حسین ماند و حماسۀ او
ولی ز خرگاه پادشاهان به قدر سم خری نمانده

عاشورای 1400

  • حسن صنوبری
۲۸
مرداد

اسب سپید تاخت چو طوفان به سمت طف

در آتشِ صحاریِ بی‌آب و بی‌علف

 

 

زنهار غم نبود یکی در نگاه او

با آنچنان سوارِ خدایی، زهی شعف

 

در یال‌هاش پیچشِ انفاسِ «سارعوا»

وز سمّ خویش کوفته بر طبلِ «لا تخف»

 

گاهِ جهش، بُراق خریدار بال‌هاش

محوِ وفاش، دُل‌دُلِ شاهنشه نجف

 

***

 

هنگام رزم آمد و برخاست همهمه

از لشکر خلیفۀ خون‌ریزِ ناخلف

 

در آن طرف هزارهزاران سوار بود

اسب سپید بود و سوارش در این طرف

 

باران تیر آمد و اسب سپیدفام

سر دست زد که سینهٔ خود را کند هدف

 

وآنگاه در رکاب سوارش به پیش راند

چون شیر زخم‌دار، دلیرانه زد به صف

 

بس اسب رذل و استر فاسق ز پا فکند

آورد خون به دیده و آنگه به کام کف

 

تا اینکه حلقه تنگ شد و در میان گرفت

آن گوهر گداخته را خصم چون صدف ...

 

***

 

آه از دمی که یال به خون امام زد

یوسف ولی نداد تسلیش، وا اسف

 

وآن دم که برد سوی خیامِ حرم پیام:

شد کشته میر غیرت و فرماندهٔ شرف

 

پس سوی خصم راند و شروعِ مصاف کرد

جمعی شدند در اثر ضربتش تلف

 

بسیار دیو وحشیِ انسان‌نقاب کشت

نه خسته شد ز نیزه، نه شد بسته با کنف

 

شد اسب سرخ، اسب سپیدِ امام ما

و آنگاه از آسمان بخروشید بانگ دف

 

ناگه سوی فرات شتابان روانه شد

آتش گرفت آب از آن خشم و شور و تف

 

اسب سپید را

پس از آن هیچکس ندید ...

عاشورای 1400

  • حسن صنوبری
۲۵
مرداد

نوحه واحد شب ششم محرم ۱۴۰۰  با صدای دکتر میثم مطیعی

شعر: حسن صنوبری

دانلود نوحه

 

ادب‌خانۀ اولیا اینجاست، کرم اینجاست، وفا اینجاست
شبستان اهل خدا اینجاست، حرم اینجاست، صفا اینجاست
دوای پریشانی دل را، تو در جایی، نخواهی یافت
اگر تربت کربلا اینجاست، دوا اینجاست، شفا اینجاست


در این عالم، به جز تو ندارم کسی یاحسین
بیابانم، پر از رنج و لب‌تشنگی‌ها حسین
تو دریایی، مرا هم ببر سمت دریا حسین


مرا دریاب، مرا دریاب، مرا دریاب ای رحمت عام عشق
مرا دریاب، مرا دریاب، مرا دریاب ای ماه تمام عشق


من از دوری از خانۀ محبوب، پریشانم پریشانم
جز او مرهمی بر جراحاتم، نمی‌دانم نمی‌دانم
اگر حرفی از دیگری گفتم، پشیمانم پشیمانم
جز این نام زیبا نمی‌دانم: حسین جانم حسین جانم


لبم را کاش، مهیای درس عطش‌ها کنم
نگاهم را، خریدار دیدار مولا کنم
خودم را باز، در این فرصت گریه پیدا کنم


مرا دریاب، مرا دریاب، مرا دریاب ای رحمت عام عشق
مرا دریاب، مرا دریاب، مرا دریاب ای ماه تمام عشق

  • حسن صنوبری
۰۷
مرداد

شبِ مهتاب، چنین گفت به دریا، ماهی:

زندگی چیست، اگر نیست علی‌آگاهی؟

 

از خودآگاهی خود هیچ‌کسی خیر ندید

تو چه دیدی که چنین خیره‌ای و خودخواهی؟

 

التهابی که سرانجام به عشقی نرسد

مثل آن است که راهی برسد تا راهی

 

موج در موج زدی بر سر و ساحل نشدی

پس چه فرق است که دریا شده‌ای یا چاهی؟

 

 

گفت دریا: مزن آتش به دلِ آب‌شده

ابر داند که چه سوزی است در این جانکاهی

 

قطره‌ای بودم از آن برکهٔ دورافتاده

تا مرا جاذبه‌ای برد ز خود، ناگاهی

 

جذبه‌ای بود و جنونی و بسی جلوه‌گری

جمعیت بود همه، محو جلال و جاهی

 

حلقه بودند همه خلق و نگین همه‌شان:

پادشاهی که قرین بود به شاهنشاهی

 

نه نبودند چو شاهانِ دغل‌باز و تباه

کعبه بودند و زمین بود پرستشگاهی ...

 

قطره‌ای بودم از آن برکهٔ شفاف: غدیر

گرم خود بودم و بیگانهٔ هر آگاهی

 

تا نگاهی به من افکند و خودت می‌دانی

چه کند با دل یک برکه، جمال ماهی

 

آتشی در دلم افتاد و از آن جذبهٔ عشق

زدم از سینهٔ آن برکه برون، چون آهی

 

گم شدم در طلبش هرچه دویدم هرروز

آه ای عمرِ شب وصل! عجب کوتاهی

 

در غمش ابر شدم، روزوشبان زارزدم

تا که دریا شدم از حسرت این گمراهی ...

 

 

هر چه دریاست در این عالم غمگین، موّاج

قطره‌ای بوده از آن سکر ولی‌اللّهی

 

***

شبِ مهتاب چنین گفت به ماهی، دریا،

تو کجایی؟ تو که هستی؟

تو که را می‌خواهی؟!

  • حسن صنوبری
۱۸
تیر

https://bayanbox.ir/view/5222496012713199991/%D9%81%D9%87%D8%B1%D8%B3%D8%AA-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A810.jpg

به بهانه ۱۸تیر روز ملی ادبیات کودک و نوجوان

اگر بگویند «ادبیات کودک»، ذهن آدم می‌رود به سمتِ کودکان آمده از خردسالی؛ اگربگویند «ادبیات نوجوان»، ذهن آدم می‌رود به سمت نوجوانانِ عازمِ جوانی؛

ولی وقتی می‌گویند «ادبیات کودک و نوجوان» آدم بیشتر یاد کتاب‌هایی می‌افتد که مناسب سنی بینِ سن کودکی و نوجوانی هستند. همان سنی که مرز است و اصلا معلوم نیست چیست بالاخره. حتی می‌توانم بگویم این دورۀ کودک‌نوجوانی در همۀ افراد یک‌جور نیست خودش، برای بعضی خیلی طولانی است و برای بعضی خیلی کوتاه. بعضی را آدم مدت‌های طولانی خیالش راحت است که این همچنان «بچۀ دوست‌داشتنی»ِ خانوادۀ ماست، اما بعضی یک‌شبه بزرگ می‌شوند. تا دیروز بچه بود سرش را نمی‌توانست از بازی‌های گوشیِ مادرش بیاورد بیرون، شب خوابید صبح بیدار شد با یک وجب سبیل آمد نشست پشت میز صبحانه گفت: این وضع ادارۀ کشور نیست!

الغرض که شخصیت آدم‌ها در این موضوع یک‌سان نیست. لزوما و همیشه هم ربطی به شرایط زندگی ندارد. خدا اینطور آفریده.

خلاصه این کتاب‌هایی که من معرفی می‌کنم برای «کودک» و «نوجوان» نیست، برای «کودک و نوجوان» است. چون امروز «روز ملی ادبیات کودک و نوجوان» است. همچنین: برای خودمان هم هست. همچنین چون روز «ملی» است سعی می‌کنم بیشتر از ایرانی‌ها بنویسم. اهتمام دومم هم این است که کتاب‌هایی را که قبلا اینجا (سنجاب‌ها، لینالونا دوست خوب خدا) یا جاهای دیگر معرفی کرده‌ام را در این فهرست نیاورم و اهتمام آخر هم اینکه کتاب‌ها کم‌حجم باشند که هم خریدشان به جیب‌های بیشتری قد بدهد هم خواندنشان به حوصله‌های بیشتری:

 

۱. حکایت دو درخت خرما | نادر ابراهیمی

نمونه‌ای عالی از یک داستان «مذهبی و اخلاقی» زیبا و دلچسب و البته: «واقعی»، برای بچه‌ها

 

۲. قصه قالیچه‌های شیری | نادر ابراهیمی

یک کتاب شیرین و خواندنی برای کودکان نوجوانان. با نگاهی شعورمند به موضوع «محیط زیست» و همچنین «هنرهای اقوام ایرانی»

 

۳.  بابا برفی | جبار باغچه بان

یک داستان تاثربرانگیز و شیرین و نمونه‌ای از بهترین‌های ادبیات کودک و نوجوان ایرانی در ابتدای عصر جدید، که «ایثار و فداکاری» را یادمان می‌دهد

 

۴. خداحافظ راکون پیر | کلر ژوبرت

اگر بگویم بهترین اثر خانم ژوبرت و از بهترین آثار با موضوع «کودکان و فهم شیرین معنای مرگ» باشد اغراق نکرده‌ام. کاش من هم در کودکی و قبل از درگذشت عزیزانم این کتاب را خوانده بودم. مثل بیشتر کارها هم خودشان نوشته‌اند هم خودشان کشیده‌اند و در این کتاب هردو فوق‌العاده

 

۵. کلوچه‌های خدا | کلر ژوبرت

یک کتاب خیلی خوب برای آموزش «مهربانی» به کودکان

 

۶. بی بال پریدن | قیصر امین‌پور

بی بال پریدن یک مجموعه نثر زیبا و باصفاست که بارها به نوجوانان هدیه دادمش. کتابی که به آدم می‌آموزد «عدالت» یعنی چی. مخصوصا با تفسیر اسلام و متمایز با اندیشۀ مارکسیسم. اینگونه کتاب‌ها وجدان سازند

 

۷. به‌ قول پرستو | قیصر امین‌پور

بهترین مجموعه شعر اختصاصی مرحوم امین‌پور برای کودکان و نوجوانان و از بهترین‌های این ژانر در چهل‌سال اخیر

 

۸. یک قوری پر از قور | مریم هاشم‌پور

یکی از خوشایندترین مجموعه شعرهای کودک و نوجوانی است که تاکنون خوانده‌ام

 

۹.  درخت بخشنده | شل سیلوراستاین

یک قصۀ نمادین و پر قدرت. که حداقل معنایش «مهربانی و فداکاری» است. من نمی‌دانم پس آن درخت چیست، خداست، مادر است، یا عاشق، هرچه هست زیباست. استاد  سیلوراستاین هم مانند خانم ژوبرت هم خودشان نوشته‌اند هم خودشان کشیده‌اند و هردو هم جذاب

 

۱۰. وسط این کتاب یک دیوار است | جان ایجی

خلاقیتش در فرم، در قصه‌گویی و تصویرگری که فوق‌العاده است. اینکه آخر فهرست آمده جدا از خارجی بودن به خاطر این است که قصه تمثیلی است، اگر به عالم روانشناسی و خودشناسی برود نتایج خوبی دارد اما اگر به عالم سیاست و میهن برود ممکن است نتیج خیلی خوبی نداشته باشد! لذا تفسیر پدرومادر برای مخاطب کم‌سن‌وسال مهم است

  • حسن صنوبری
۱۸
تیر

https://bayanbox.ir/view/608250940287819196/koodak.jpg

به نام خداوندِ مهربانِ کودکان و نوجوانان و به نام خداوندِ خلاقِ ادبیات.

به بهانه هجدهم تیرماه، روز ادبیات ملی کودکان و نوجوانان، کمی خاطره‌بازی، کمی قدردانی و کمی معرفی کتاب خوب

  • حسن صنوبری
۱۷
ارديبهشت

https://bayanbox.ir/view/6689845290599491339/%D8%B4%DB%8C%D8%AE-%D8%A7%D9%84%D8%AC%D8%B1%D8%A7%D8%AD.jpg

 

به من چه ربطی دارد

که آن سوی دنیا

            هزار کودک غمگین بدون خانه شوند؟

 

 

به من چه ربطی دارد «علی ابوعلیا»

که فصل مدرسه و بازی و نشاطش بود

درست روز تولد -به‌جای گل‌باران-

                               گلوله‌باران شد

و مادرش آرام

             به جای پیرهن نو، کفن برایش دوخت

و کیک جشن تولد -نخورده- فاسد شد

و توپ فوتبالش را به خیریه بردند ؟

 

 

به من چه ربطی دارد «محمد الدرّه»

درست مثل گلی تازه در شب طوفان

                           کنار دست پدر، تکه‌تکه شد بر خاک؟

و یا که بولدوزر

رد شد از روی «راشل»

                        چنان که بذر گلی، می‌شود نهان در خاک-؟

 

 

و «شیخ جراح» آیا به من چه؟ وقتی که

     میان خون و رگم، شیخ، گرم جراحی است:

 

هم اینکه جای دل و عقل را عوض کرده

هم اعتقاداتم را به نان زده پیوند

هم اقتصادم را جوش داده با شوخی

هم اینکه گم شده تیغ بُرنده‌اش انگار

                                      میان اعصابم

 

 

***

سلام کودک بی‌خانۀ فلسطینی!

من این سوی این دنیا،

               در انجمادِ خودم:

اسیر بیم گرانی و اضطراب دلار

اسیر سایۀ ترس و سیاهی و سختی

اسیر مسکن و شغل و هزار بدبختی

و هشت‌سال خیالات شیک‌پوشی که

              در انتظار سرانجام یک مذاکره است

            _و خصم معرکه و غیرت و مبارزه هم_

 

و دست‌های مرا بسته‌است تدبیرش

بیا کمک کن

                     ای کودک فلسطینی!

بیا که سنگ تو شاید شکست زنجیرش!

 

مگو چه ربطی دارد به تو، مگو هرگز

مگو سخن ز بودن، که یک غم محتوم

که یک پرندۀ شوم

فراز بام من و تو نشسته نفرین را

 

*

سلام کودک آوارۀ فلسطینی!

تو را حمایت من لازم است اگر امروز

                 مرا شهامت تو گشته واجبی عینی

که همچنان وطنم سوگوار فرزند است

که پاره‌پارۀ غم، سینۀ دماوند است

هنوز سرد نگردیده داغ پیرارم

هنوز منتظر انتقام سردارم

نمی‌شود که مرا بی‌رفیق بگذاری

نمی‌شود که تورا بی‌رفیق بگذارم

            ز یاد کی ببرم غربت فلسطین را؟

 

*

سلام کودک جان‌دادۀ فلسطینی!

تو گرم یک جنگی، ولی دو جنگ مراست:

یکی شکستن زنجیرِ بزدلان از پای

یکی شکستن دیوی که پیش روی شماست

 

 

روز قدس 1400

 


توضیح اسامی:

۱. «علی ابو علیا»: نوجوان فلسطینی که آذر ۱۳۹۹ و در روز تولدش توسط سربازان رژیم صهیونیستی با گلوله به قتل رسید.

۲. «محمد الدّره»: نوجوان فلسطینی که مهر ۱۳۷۹ در آغوش پدرش توسط اسرائیلی‌ها کشته شد.

۳. «راشل کوری»: جوان آمریکایی فعال صلح که اسفند 1381 وقتی برای ممانعت از تخریب خانۀ فلسطینی‌ها جلوی بولدورز اسرائیلی‌ها ایستاده بود توسط همان بولدوزر زیرگرفته و کشته شد.

۴. «شیخ جراح»: نام محله‌ای است در فلسطین که این روزها با ستمگری تازۀ صهیونیست‌ها ملتهب و خبرساز شده. با معانی دیگرش هم که همه آشنا هستید، لکن محض یادآوری: بعد از آن شنبۀ تاریخی آبان ۹۸ و اقدامات و فرمایشات تاریخی رئیس جمهور، روزنامه سازندگی آقای محمد قوچانی در حمایت از دولت تیتر اول خود را با زمینه‌ای تماما سرخ به این عبارت اختصاص داد: «هزینه جراحی» 

  • حسن صنوبری
۰۴
ارديبهشت

این رباعی را دیروز نوشتم برای حضرت خدیجه سلام الله علیها:

 

بانوی ستارگانِ تبعیدشده

ای نورِ تو رشکِ ماه و ناهید شده

تو کوهی و قدبلندتر از هر کوه

آن کوه که تکیه‌گاهِ خورشید شده

  • حسن صنوبری
۲۸
فروردين

ای ماه نو! ای ماه نو! ای ماه مبارک!
ای دعوتِ قدّوسِ تعالی و تبارک

ای ماهی دریای خدا، هر شب و روزت
از نور شده بر تن تو پولک‌پولک

سی پولک نورانی و سی فرصت زرّین
شاد آنکه به صید تو شود تور مشبّک

سی سکّۀ نورانی و هر سکّه چو خورشید
شاد آنکه تو را حبس کند در شبِ قلّک

سی مرغ که در قاف به سیمرغ رسیدند
شاد آنکه به قصد تو بُوَد چابک و زیرک

سی روز که سرشار بهار است و نه سرشار
خود عین بهار است به تحقیق و بلاشک

در مقدم تو باد به سرنای دمیده
خورشید زده بر دف و مهتاب به تنبک

حیران شده از عطر تو هم سوسن و نرگس
پرّان شده رو سوی تو هم پوپک و لک‌لک

ای سفرۀ احسان تو از عرش الهی
گسترده شده تا سر این سفرۀ کوچک

ما ریزه‌خور خوان تو هستیم و نداریم
در خاطر خود شکوه ز بسیاری و اندک

شادیم که شد خانۀ ایمان به تو محکم
از سیل سیه‌کاری و از زلزلۀ شک

شادیم که با تابش نور تو رهیدیم
از تفرقۀ مذهب و از سستی مسلک

شادیم که یک‌بار دگر بخت مدد کرد
شادیم که هستیم کنار تو همینک

می‌شد که نباشیم و به حسرت گذرانیم
در ساکتی گور و به سنگینی بختک

*

آهِ دلم ای نخلِ تر باغ خداوند!
پیچیده به پای تو چو نیلوفر و پیچک

تا دست بگیری و به مقصد برسانی
ای پیر، تو این تازه به‌ره‌آمده کودک

ای ماه! مرا روشنیِ دیدۀ جان باش
در جادۀ تنهایی و در راه‌روی شک

*
بازآمدنت بر همۀ خاک خجسته
تابان‌شدنت بر همۀ خلق مبارک

 
سوم رمضان ۱۴۴۲

 


 

پ‌ن: رمضانیه سال‌های قبلم

  • حسن صنوبری
۰۱
فروردين

{ پیشخوان: این یادداشت نخستین‌بار هفت سال پیش (فروردین نودوسه) نوشته و منتشر شده است، با موضوع کتاب «سکانس کلمات» که مجموعه‌ای از نوشته‌های زنده‌یاد دکتر سید حسن حسینی است. امروز -روز اول فروردین- زادروز این شاعرو پژوهشگر گران‌قدر است، زین‌رو برای بازانتشار این یادداشت انتخاب شد}

 

https://bayanbox.ir/view/1850375267044820618/SEKANSe-kalamat-ORIGINAL.jpg

 

فلش فوروارد:

نمی‌دانم اگر فردا روز، از خلاف آمد عادت، به فرض محال، به فرض قحط‌الرجال، زد و من نیز شاعر یا منتقد نام‌آوری شدم، وانگهی  پیش از ریزش و آویزش نهاییِ آرد و الک خویش از دنیا رفتم؛ آیا دوستانِ عزیز و خانواده گرامی‌ام همین مچاله شده‌های دورِ تخت و تاخورده‌های زیرِ فرش و پنهان‌شده‌های داخلِ صندوقچه‌ام را کتاب می‌کنند و با عنوانِ «منتشر نشده های فلانی» یا «آخرین تاملاتش» می دهند به خوردِ ملت؟ آیا رازها و حرف‌های خصوصی من نیز مورد تمسخر و شوخی غریبه‌ها واقع می‌شود؟ آیا شعرهای ناتمامِ من، یا شعرهای تمرینی و ضعیفم که خودم کنارشان گذاشته‌ام مورد نقد و بررسی جامعه ادبی و تاریخ ادبیات قرار خواهد گرفت؟ آیا ورودِ افرادِ متفرقه به حریمِ خصوصی من بلامانع اعلام می‌شود؟



فلش بک:

«بالهای بایگانی» زنده‌یاد سید حسن حسینی که منتشر شد دیگر عزمم را جزم کردم یادداشتی در همین حوالی بنویسم و گلایه‌های «تنها طرف آفتاب را گرفت» را هم در آن آفتابی کنم. اکنون که «سکانس کلمات» منتشر شده انگیزه‌ام مضاعف شده است.



نمای نخست:

از زمانِ درگذشتِ شاعر توانا و پژوهشگرِ بی‌همتا دکتر سید حسن حسینی تاکنون و تا آینده، بی‌شک «سکانس کلمات» جذاب ترین و جارو جنجال‌برانگیزترین کتابی است که از زنده‌یاد حسینی منتشر شده و خواهد شد. تردیدی نیست که این کتاب برای عاشقان سید حسن حسینی و هواداران دیرینش شگفت‌انگیز است. اما برای دیگران چطور؟ همه که از زمره‌ی عاشقان نیستند. البته بخش‌هایی مثلِ بخشِ «فرهنگ خودمانی»، بخشی از «ترجمه ها»، تعدادی از مقاله‌ها _از جمله «صدای شکفتن گل» و _... بی‌شک برای همه‌ی دوستداران ادب و هنر خواندنی‌اند. اما اگر از منظری گسترده‌تر و عام تر بخواهیم به موضوع بنگریم انتشار بخشی از این یادداشت‌ها هم از لحاظ کیفیت و قوتِ نگارش، هم از نظرِ ضرورتِ انتشار و هم با توجه به مسئله‌ی حریم خصوصیِ مؤلف، جای تردید و علامت سؤال دارند


نمای دوم:

وقتی مؤلفی از دنیا می‌رود و دیگری می‌خواهد آثاری از او را منتشر کند مسئله‌ی «وفاداری» و «امانت‌داری» مطرح می‌شود. چرا؟ این «وفاداری» و «امانت‌داری» به چه معنا هستند؟

اتفاقاً مصحح و ناظر محترم این کتاب هم در مقدمه نوشته است:

«اشاره به این نکته ضروری است که من تلاش کرده ام تا از جاده ی امانت‌داری منحرف نشوم»

بیاییم به این فکر کنیم که جاده‌ی امانت‌داری از کجا آغاز می‌شود و در کجا پایان می‌گیرد؟ بی‌شک آغازِ این جاده  حقوق مؤلف درباره اثر خویش و آبرو و اعتبار هنری اوست. دعوا سر سرانجام این جاده است. آیا منظور از امانت‌داری تغییر ندادنِ واژه‌هاست؟ اگر این باشد که این مهم در چند سطرِ بعدیِ مقدمه نادیده گرفته شده است:

«و تا جایی که امکانپذیر است {یعنی یک جاهایی امکان پذیر نیست!} هیچ جمله و یا کلمه ای از این مجموعه را حذف نکنم، اما گاه ناچار بوده ام که دستی بر ساختار برخی جمله ها بکشم و در مواجهه با یکدست کردن رسم الخط و ویرایش ساختاری و علامت گذاری این مقاله ها، منفعل نباشم»

 

همچنین در مقدمه‌ی دیگر کتاب از زبان خانواده‌ی زنده‌یاد حسینی می‌خوانیم:

«برخی از نکات و موضوعات در فضای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی امروز قابل چاپ نبوده اند و گردآورندگان ناچار از حذف آن ها شده اند ...» و « اسم اشخاص و جای ها و نهاد ها ... در مواردی که در شرایط امروز بیم سوءتفاهم می رفته است ... حذف و ...»

 

حتماً شما به این «منفعل‌نبودن‌ها» و به عبارتی «سانسور»های مسئولِ خوانش کتاب و خانواده‌ی مرحوم حسینی حق می‌دهید، چون شما معتقدید منظور از «امانت‌داری» تغییر ندادن واژه‌ها نیست. بلکه اینجا امانت‌داری تغییر ندادن روح کلی اثر است. اما مسئله این است که در حفظ روحِ کلی اثر تا چه حد در آوردن یا نیاوردن واژه‌ها و اسامی و مطالب مجاز هستیم؟ به نظر می‌رسد ملاک و جواز این تغییرات را شیوه‌ی پیشینِ خود مؤلف فقید در انتشار کتاب‌هایش تعیین می‌کند. یعنی هم در زمینه‌ی «حدود پروا و بی‌پروایی در سخن» هم در «میزان قوت و قدرت اثر تالیفی» و هم در دیگر مسائل باید به شیوه‌ی خود مؤلف در آثار دوره حیاتش توجه داشت.



فلش بک:

پس از درگذشتِ سید حسن حسینی تا کنون حدود هفت کتاب از ایشان منتشر شده است: «در ملکوت سکوت»، «از شرابه های روسری مادرم»، «سفرنامه گردباد» (این هر سه به همتِ زنده‌یاد «قیصر امین پور») «شعر و آینه» (به همتِ «موسی بیدج)، «تنها طرف آفتاب را گرفت» (به همتِ «ساعد باقری»)، «بال های بایگانی» (به همتِ «سهیل محمودی») «سکانس کلمات» (به همت «سعید یوسف نیا»).

در سه کتابِ نخست شیوه‌ی دکتر قیصر امین پور (وصیِ سید حسن حسینی) این بوده است که اولاً شعرهایی که زین پیش در زمان حیات خود مرحوم حسینی منتشر شده‌اند (در «هم صدا با حلق اسماعیل»، «گنجشک و جبرئیل» و «نوشداروی طرحِ ژنریک») در کتاب‌های جدید تکرار نشوند، ثانیاً قوت شعرها دست کم در حد و اندازه‌ی شعرهای پیشین باشد. ایشان هم به نحو احسن از پس این مهم برآمده‌اند. این معنای حقیقیِ امانت‌داری است. یعنی آن سه دفتر شعری که مرحوم امین پور به دست داده‌اند هر یک دفتر شعر کامل و ممتازی است که خواننده با خواندنِ آن متحیر می‌شود که چرا این شعرها در زمان حیاتِ شاعر و توسط خودش منتشر نشده‌اند؟ هر کدام از آن سه دفتر هویت و شخصیت ممتازی دارد و ما اکنون از هر کدامشان به طور مجزا خاطره داریم، از طرفی همه را در حد و اندازه‌ی مؤلفش می‌دانیم. این سه کتاب واقعاً خواندنی اند. با انتشارِ این سه دفتر شعر همه گمان می‌کردند که پرونده‌ی شعرهای سید حسن حسینی بسته شده است و اگر قرار باشد کتاب دیگری منتشر شود، آن کتاب مجموعه کامل این کتاب‌ها خواهد بود (مثل مجموعه کامل شعرهای سلمان هراتی) که معنا و ارزش خاص خود را دارد. چه اینکه از ظاهر این دو کتاب بر می‌آمد که این‌ها زبده‌ی شعرهای زنده‌یاد حسینی در شعر کلاسیک (سفرنامه گردباد) و آزاد (در ملکوت سکوت) اند و حتی «از شرابه های روسری مادرم» نیز قرار بوده است در «در ملکوت سکوت» چاپ شود، اما به خاطر موضوع خاص سروده‌ها و شباهت این مجموعه به مجموعه‌ای مثل «گنجشک و جبرئیل»؛ با تدبیر مرحوم امین پور جداگانه منتشر شده است. تکلیفِ «شعر و آینه» هم که مشخص است. ترجمه‌ی یک کتاب پژوهشی است که بخش ترجمه‌اش پایان یافته بوده است و فقط قرار بر این بوده که مرحوم حسینی در بخش سوم شاهد مثال‌ها را از ادبیات فارسی بیاورد اما فرصتش دست نداده است. این کتاب باید به همین شکل منتشر می‌شد که شد بحمدلله. دو کتابِ «تنها طرف آفتاب را گرفت» و «بال های بایگانی» هم مجموعه شعر هستند که همین نفسِ مجموعه شعر بودنشان جای سؤال دارد. نکته ‏ی مهمی که در رابطه با «بال‏های بایگانی» و «تنها طرف آفتاب را گرفت وجود دارد این است که چرا شعرهای این مجموعه‌ها در سه مجموعه‌ای که پیش‌تر توسط قیصر امین پور گزینش شده است قرار نگرفته؟ اینجا دو اشکالِ عمده پیش آمده است که هر دو برخلافِ آن دو رویه‌ی زنده‌یاد امین پورند. یکی انتشار شعرهای درجه دو و معمولی (البته در کنار شعرهای خوب) است. نکته‌ی دیگر هم انتشار شعرهای تکراری است. این دو ویژگی فقط در این دو دفتر شعر اتفاق افتاده‌اند. مشکل هم به اینجا بازمی‌گردد که این دو مجموعه پس از درگذشتِ مرحوم قیصر امین پور و بی حضور و نظارت ایشان منتشر شده است. مجموعه‌ی «تنها طرف آفتاب را گرفت» که واقعاً مجموعه ی عجیب و شگرفی است. فرض کنید شما امسال یک مجموعه شعر آیینی آزاد با عنوانِ «از شرابه‌های روسری مادرم» چاپ کنید، سال بعد شعرهای آیینیِ کلاسیک را به اعتبارِ کلاسیک بودن در«سفرنامه‌ی گردباد» گردآورید، چند سال بعد همه‌ی این‌ها را باز به اعتبار «آیینی» بودن در دفتری دیگر جمع ببندید و منتشر کنید! یعنی یک شعر را به چند اعتبار تقسیم‌بندی (بسته‌بندی!) کرده و به مخاطبِ بیچاره بفروشید! احتمالاً سال آینده هم همین شعرها به اعتبارِ سالِ سرایش در مجموعه‌ی دیگری این بار به همت خانم راکعی منتشر می‌شوند تا کسی ادای دین نکرده به سید حسن حسینی از دنیا نرود! این است وضعیت شعرهای سید حسن حسینی وقتی نه خودش نه قیصر امین پور هیچ‌کدام پای کار و در قید حیات نیستند!



نمای سوم:

اگر ما بخواهیم حق امانت‌داری را درباره هنرمند فقیدی به جا آوریم، پیش‌تر و بیشتر از اینکه دقیق و حریص باشیم بر حفظ و حراست از واژه‌های او، باید حافظ اعتبار هنری او باشیم. باید حافظ حریمِ شخصی او باشیم. عوض‌بدل‌شدن یکی دو واژه به اندازه‌ی این امور اهمیت ندارند. پرسشی که می‌تواند در این مورد راهگشا باشد این است: «اگر خود او در قد حیات بود با انتشار اینگونه آثارش یا با انتشار اینگونۀ آثارش موافق بود؟» به نظر من پاسخ واضح است اما اگر شما میگویید همین پرسش هم مبهم است و هرکس برداشت خودش را از آن دارد مجبور می‌شوم پرسش‌های واضح تری را مطرح کنم:

پرسش یکم: آیا در آثار منتشرشده‌ی پیشین سید حسن حسینی قوت و کیفیت مطالب به همین نحو بودند؟ آیا بعضی یادداشت‌های ساده‌ی این استاد فقید که در حد درس نامه‌ی یک روز یک کلاس است قابل‌مقایسه با کارهایی مثل «مشت در نمای درشت» و «بیدل، سپهری و سبک هندی است»؟ البته قبول دارم در این مورد خاص در حق سکانس کلمات دارم سخت‌گیری می‌کنم، ولی همین معیار در مورد شعرها بی سخت‌گیری وجود دارد.

دو پرسش دیگر بی‌تردید شامل حال سکانس کلمات هستند:

پرسش دوم: آیا در آثار منتشرشده‌ی دورانِ حیاتِ حسن حسینی این مقدار اشاره به مسائل خصوصی وجود داشت؟

پرسش سوم: آیا در آثار منتشرشده‌ی دورانِ حیاتِ حسن حسینی این مقدار بی‌پروایی در سخن و پرهیز از ادبیات رسمی وجود داشت؟

برای روشن شدنِ منظورم از این دو پرسش، مجبورم صریح‌تر بگویم:

چه ضرورتی دارد پس از مرگِ من نوعی، مخاطبم در دفترچه خصوصی بخواند فلان شعر زیبایم را در دست‌شویی گفته‌ام؟ این کجایش ظرافت و دقت است؟ کجایش ادبیات و زیبایی است؟ کجایش امانت‌داری است؟

چه ضرورتی دارد پس از مرگم، بی توضیح و تشریح یادداشت‌های خصوصی و شخصیِ بیست سال پیشم که در حلقه‌ی کیان بودم و تفکرم با تفکر دوران پایانِ عمرم تفاوت داشت منتشر شود؟ یادداشت‌هایی که مثلاً در آن به یک شهید بزرگوار توهین کرده و گفته‌ام «قلم چماق»؟ (کسی نگوید اسم نیامده! اسمش نیامده، خودش آمده(!

آیا آن سید حسن حسینی که در سال‌های آخر عمر دوباره به حوزه هنری بازمی‌گردد، آن سید حسن حسینی که در سال‌های پایانیِ عمر پربارش _دست کم_ دو بار در «بیت رهبری» و جلسه شعرخوانی آیت‌الله خامنه‌ای حضور پیدا می‌کند راضی است این‌گونه‌اش بنمایانیم؟ باز اگر آن خاطره‌نویسی‌ها تا دهه هشتاد ادامه پیدا می‌کردند حق مطلب ادا می‌شد. البته اگر همه‌ی ما اطلاعاتمان کامل بود و می‌دانستیم برخلاف آنان که در دهه شصت و هفتاد مجیز حاکمیت را می‌گفتند و دهه هشتاد یک شبه اپوزیسیون شدند، سید حسن حسینی دهه هفتاد با تلخ‌ترین لهجه‌اش منتقد بود و دهه هشتاد با روشن‌ترین بیانش انقلابی، سکانس کلمات از این نظر خیلی نقصی نداشت.

باری در پایانِ سخن تاکید می‌کنم مخصوصاً انتشارِ واژه‌ها و توصیفاتِ غیررسمی و اندرونی ایشان (هرچند برای هوادارانشان جالب و جذاب است) از اشتباهاتِ انکار نشدنی «سکانس کلمات» است. خدا روح آن بزرگ‌مرد را غریقِ بحار رحمت و قرینِ بهار آمرزش خویش بگرداند.




فلش فوروارد:

چند روز پیش وقتی خواندم قرار است کتاب شعر دیگری از سید حسن حسینی منتشر شود، فقط گفتم: یاابالفضل!

  • حسن صنوبری
۳۰
اسفند

السَّلَامُ عَلَى رَبِیعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَیَّام

 

زیبا و چه زیبا و چه زیباست شروعش
امسال که با مهدی زهراست شروعش

وقت است که بندیم از این قرن بلا رخت
تا قرن جدیدی که هویداست شروعش

شاید به خوشی ختم شود آخر این قرن
اینگونه که خوش‌یمن و مصفاست شروعش

شاید که بهار است در این سال همه فصل
اینگونه که سرسبز و شکوفاست شروعش

شاید که بلا دفع شود، فقر بمیرد
امسال که دل‌خواه و فریباست شروعش

گر سال کهن، زخم زد و خستگی آورد
این سال نو لبریز تسلّاست شروعش

این سال نو با عشق ندارد سر دعوا
این سال نو با ما به مداراست شروعش

شادابی شعبان و دل‌انگیزی آذار
امسال عجب باب تماشاست شروعش

شاید که شباشب همه شور است و نشاط است
اینگونه که شادانه و شیداست شروعش

اینگونه که با چهارده آمد عدد سال
رمزی است که سرشار ز معناست شروعش

شاید که همین سال عجب، سال ظهور است
اینسان که در آفاق تولاست شروعش

شاید نه و... باشد دگر از راه بیاید
امسال که با یوسف زهراست شروعش

*

آن غلغلۀ روز قیامت که شنیدید
از همهمۀ سال نو پیداست شروعش

آن طالع مسعود که گفتند کواکب
وآن لحظۀ موعود، از اینجاست شروعش

وقت است که طوفان عظیمی رسد از راه
هر چند که آرامش دریاست شروعش

*

یا شاید... آن واقعۀ حتمی تاریخ
با اوست سرانجامش و با ماست شروعش!

 

شبِ نوروز ۱۴۰۰

  • حسن صنوبری
۱۷
اسفند

اگر که مظهر عدل است، ناصرالدین شاه
یقین امیرکبیر است: مردکی گمراه

کجاست سنجهٔ انصاف تا که بشناسیم
به یاری محک آن رجال از اشباه؟

عدالت از خود ما می‌شود شروع رفیق
که می‌کشیم یدک آرمان حزب‌الله

ولی قبیله‌گراییم و فکرِ سودوزیان
ولی رفیق‌نوازیم و گیجِ دولت‌وجاه

اگر که ظلمِ رفیق است: چشم می‌بندم
وگر که از دگران: می‌شوم عدالت‌خواه!

به این زبیرمآبی و طلحه‌آهنگی
به عدل کی برسد کشور رسول الله؟

تویی که لنگ‌زنان طعنه می‌زنی به جهان
به پای پر تاول طی نمی‌شود این راه

بیا و سوزن اول به تاول خود زن
ببین که راه چه مقدار می‌شود کوتاه

شما که محکمه بردید حاکمان را هم
شما که هجمه نمودید بر قشون و سپاه

شما که شعر شما گوش خلق را کر‌ کرد
شما که شعر شما پر شده‌ست در افواه

صدای وجدان را هم هنوز می‌شنوید؟
دمی به دوروبر خویش می‌کنید نگاه؟

کجا دروغ حلال و کجا ستم حق است؟
و در کدام طریق است، اعتراض گناه؟

و در کدام شریعت جناب ظالم را
شود به اسم عدالت بیاورند گواه؟

دریغ، فاصلهٔ دعوی از عمل بیش است
هزار مرتبه از دوری زمین تا ماه


***
اگر که مدعیان اهل راستی بودند
علی شکایت دل را نمی‌سپرد به چاه

 


پیشخوان: روزی‌روزگاری قلدری کوچه‌خلوتی گیرآورده بود، عربده می‌زد سر خلق الله و راحت بهشان ستم می‌کرد؛ تا اینکه شاعری محترم و شهره به تقوا آمد وسط معرکه ایستاد؛ بر سکویی بلند.

بنا به‌ ظواهر و سوابق همه توقع داشتند شاعر داد مظلومان را از ظالم بخواهد، اما آن جناب در کمال شگفتی طرف ظالم را گرفت، ظلم را توجیه کرد و به تعقیب و توبیخ جماعت مظلوم پرداخت! به قول سعدی سگ را گشاد و سنگ را بست!

همان وقت‌ها بود که جناب شاعر از من خواست ماجرا را روایت کنم. موبه‌مو همه را گفتمش، با استدلال‌ها و استنادهایی که نمی‌شد انکارشود. آنگاه ایشان بر منبر شد و فیلسوفانه سخن از نسبیت عدل و ظلم راند! از اینکه در حقیقت خوب و بدی وجود ندارد، بلکه اگر نزاعی دیدید همین خوب‌هایند که با بدی هم درگیر شدند! شگفت‌زده گفتم بزرگوار! فکرمی‌کردم آمدید داد مظلوم بستانید و در دهن ظالم بزنید؛ گفت اتفاقا آمده‌ام بگویم:
«مراقب باشید امتحان بزرگ شما این است که باید از مظلومیتتان بگذرید! به خاطر خدا!»
اینجا بود که بابی تازه از معنای قربه الی الله بر این فقیر گشوده شد!

الغرض، خبر تازه اینکه شنیدم همین جناب شاعر اخیرا شعری سروده‌اند در ستایش عدالت و عادلان!

بله دفاع از ظلم عیبی ندارد، ستایش عدل هم، ولی جمع‌شان عیب دارد جان برادر! حد نگه دارید و حیای دیگران را به حمق‌شان تفسیر نکنید!

البته ما فعلا بر سر همان مراقبه‌ایم، اما دیدم بد نیست به همین مناسبت یکی دیگر از شعرهای آن ایامم را اینجا بنویسم.

 

  • حسن صنوبری
۰۷
اسفند

آمد علی که وضع جهان را عوض کند
اوضاع بی‌حساب زمان را عوض کند

تن را رها کند ز تنش‌های بی‌هدف
جان را عوض کند، هیجان را عوض کند

تا عطر باغ‌های خرد را به رخ کشد
تا راه رودهای روان را عوض کند

آمد علی ز کارگه جبر و اختیار
تا نقشه‌های کاه‌کشان را عوض کند

آمد علی که سلطۀ شر را به‌هم زند
تا اقتدار دور بتان را عوض کند

با ذوالفقار خویش رسیده ز راه تا
ظلم نهان و عدل عیان را عوض کند

این رودخانه جانب مرداب می‌شتافت
آمد علی که این جریان را عوض کند

در کاخ ظالمان و به کوخ ستمکشان
جای بهار و جای خزان را عوض کند

تا در کمان فقر، نباشد فقیر، تیر
آمد علی که تیر و کمان را عوض کند

پس تیر عدل را به کمان خدا گذاشت
تا سوی ظلم خط و نشان را عوض کند

با قلدران به سختی و با کودکان به مهر
آمد علی که طرز بیان را عوض کند

دست عقیل سوخت به آتش که تا مگر
این پنبه‌های گوش گران را عوض کند

تا که یتیم رنج یتیمیش کم شود
آمد علی که رسم زمان را عوض کند

در چارسوق کهنۀ دنیا رسید تا
معنای لفظِ سود و زیان را عوض کند

آنقدر کار کرد در آن آفتاب داغ
تا شأن و قدر کارگران را عوض کند

آنقدر عاشقانه خدا را ستود تا
در ما حضور وهم و گمان را عوض کند

تا خون تازه در رگ انسان بیاورد
این قلب‌های بی‌ضربان را عوض کند

آمد علی که مومن و کافر، که مرد و زن
آمد علی که پیر و جوان را عوض کند

از کعبه آمده است برون تا دومرتبه
فکر تمام طوف‌کنان را عوض کند

 

*

ما حاضریم عالم خود را عوض کنیم؟!

_ آمد علی که عالممان را عوض کند

 

 

شب سیزدهم رجب، 1399

  • حسن صنوبری
۰۱
اسفند

تا نشکفد بر پای ما زنجیرهای تازه‌ای
رویید بر دستان ما شمشیرهای تازه‌ای

ای قصه‌های راستین، ای خواب‌های پیش از این
امروز داریم از شما تعبیرهای تازه‌ای

از جنگ و صلح و عشق و کین، از شوکتِ این سرزمین
در قاب چشم ما ببین تصویرهای تازه‌ای

با غربت یاران خود، با خون سرداران خود
داریم از کار جهان تفسیرهای تازه‌ای

این خون که راه افتاده تا جاری شود در قلب‌ها
بی‌شک گذارد بر زمین تأثیرهای تازه‌ای

گر هست کیدِ کاهنان، درهم بپیچد ناگهان
تقویم‌های کهنه را تقدیرهای تازه‌ای

بانگ سروش آید همی، بشنو به‌گوش آید همی
آوازهایی تازه با تحریرهای تازه‌ای

خندد به مکر روبهان امروز لب‌‌های جهان
پر کرده وقتی بیشه‌ها را شیرهای تازه‌ای

هنگام طوفان آمده، دیوان! سلیمان آمده
آرش به میدان آمده با تیرهای تازه‌ای

***

شد دولت شب سرنگون، شد تخت شیطان باژگون
صبح است و بر بام جهان تکبیرهای تازه‌ای

  • حسن صنوبری
۲۰
بهمن

«انگیزۀ ترامپکشی و جشن انقلاب ایران»

 https://bayanbox.ir/view/6562578687900509133/%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C%D8%B2%D9%87-%D9%86%DB%8C%DA%A9%D8%B3%D9%88%D9%86-%DA%A9%D8%B4%DB%8C-%D9%88-%D8%AC%D8%B4%D9%86-%D8%A7%D9%86%D9%82%D9%84%D8%A7%D8%A8-%D8%B4%DB%8C%D9%84%DB%8C.jpg

 

یک

 آدمهای عاشق عصبانی نمیشوند، دستکم به این راحتیها، دستکم برای مسائل پیش پا افتاده، اما وقتی عصبانی میشوند، عصبانی میشوند! شدیدتر و شعلهورتر و خشمآگینتر از آدمهای معمولی.

پابلو نرودا یکی از آن عاشقهای عصبانی بود، وگرنه شاعر گل سرخ را به عصبانیت و سیاست چه کار؟ او را عصبانی کردند دشمنان خارجی و خائنان داخلی کشورش. این شد که مجبور شد در آخرین دفترش بگوید: «خداحافظ عشق! میبوسمت تا فردا!» 

 

دو

 زندهیاد پابلو نرودا (Pablo Neruda)، با نام اصلی «ریکاردو الیسر نفتالی ریس باسوآلت» (Ricardo Eliecer Neftalí Reyes Basoalto) شاعر و سیاستمدار انقلابی مشهور اهل شیلی را شاید بتوان بزرگترین شاعر ضدآمریکایی جهان دانست. البته که جدا از فعالیت‌ها و شعرهای سیاسی، او در شمار برترین شاعران و عاشقانهسرایان روزگار خود بود و از این نظر با «ناظم حکمت» دیگر شاعر عاشقانهسرا و ضدآمریکایی ترک قابل مقایسه است. اهدای جایزه نوبل 1971 به پابلو نرودا، خود شاهدی بود بر اینکه نمیتوانستند جایگاه ادبی او را نادیده بگیرند. اما اتفاقاتی که برای سرزمینش رخ داد از او یک شاعر تمام عیار سیاسی، وطنپرست و ضدآمریکایی ساخت. او برای ملی ماندن صنعت مس کشورش و پایان دادن به اعمال نفوذها، چپاولها و دزدیهای آمریکاییها و غربیها از کشورش، خشاب قلمش را با گلولههای آتشین شعر پر کرد و در کنار رئیس جمهور مردمی کشورش «سالوادور آلنده» به جنگ دشمنان و مهرهگردانان خارجی و خائنان و مهرههای داخلی رفت. تا اینکه دوازده روز پس از کودتای پینوشه در 1973، بمباران کاخ ریاست جمهوری و مرگ آلنده، شاعر آزادهی ما نیز توسط ایادی کودتای آمریکایی  مسموم و به قتل رسید.

هشت ماه پیش از زمان کودتا آخرین مجموعه شعر نرودا با عنوان صریح، انقلابی و ضدآمریکاییِ «فراخوانی برای کشتار نیکسون و شادمانی برای انقلاب شیلی» (A call for the destruction of Nixon and praise for the Chilean Revolution ) نگاشته شد. کتابی که تا هفت سال پس از کودتا اجازه انتشار در شیلی را پیدا نکرد و نشر و توزیع جهانی کتاب نیز بیش از این زمان به طول انجامید، با اینکه مولفش بزرگترین شاعر و چهره هنری شیلی بود.

باید توجه کرد بسیاری از هنرمندان برتر جهان با افشاگریهای نرودا نسبت به این موضوع واکنش نشان دادند.  «گابریل گارسیا مارکز» که به نظرم میتوانیم او را بزرگترین نویسنده روزگار خود بدانیم، در اینباب کتابی نوشت با عنوان «مرگ سالوادور آلنده» و «کاستا گاوراس» که میتوان او را بزرگترین کارگردان سیاسی امروز  جهان نامید فیلم «گمشده» خود را در حاشیه همین کودتا ساخت.

https://bayanbox.ir/view/4859573127476513208/pabloneruda-1.jpg

سه

 سال 1364 درگرماگرم فضای انقلابی و آمریکاستیز دهه شصت ایران، «نشر چشمه» اقدام به انتشار ترجمه فارسی این کتاب با عنوان «انگیزه نیکسونکشی و جشن انقلاب شیلی» در 92صفحه کرد و اینگونه شد که پس از سالها ترجمه عاشقانههای نرودا، اینبار پای نرودای سیاسی و ضدآمریکایی هم به ایران باز شد. هردو مترجم کتاب یعنی «فرامرز سلیمانی» و «احمد کریمی حکاک» علیرغم پیشگفتار انقلابی، شورانگیز و ضدآمریکاییشان بر کتاب، از جرگه روشنفکران بودند و در سالهای آینده خود راهی و ساکن آمریکا شدند! (اینجا هم میتوان تکرار آن داستان تکراری تغییر قبله روشنفکران از چپ به راست را مشاهده کرد!) کتاب در آن سالها با استقبال فراوانی مواجه شد اما به طرز عجیبی دیگر منتشر نشد. سال 1383 باردیگر کتاب در 107صفحه منتشر شد. نشر مجدد کتاب با استقبال بیشتر مخاطبان مواجه شد و باعث شد کتاب طی مدت زمان اندکی چهار چاپ بفروشد. سال 1384 با بازگشت گفتمان عمومی ایران به آرمانهای نخستین انقلاب اسلامی و تشدید انگیزههای وطنگرایی و بیگانهستیزی و در نتیجه روی کار آمدن مدعی جدید این آرمانها یعنی محمود احمدینژاد؛ نشر چشمه علیرغم استقبال مخاطبان و بازار پذیرندهی این کتاب از انتشار مجدد آن خودداری کرد. طی تمام سالهای دولتمندی آقای احمدینژاد و یکی دوسال پس از آن، «انگیزهی نیکسونکشی و جشن انقلاب شیلی» جنس نایاب بازار کتاب بود. بازار پر شده بود و هرروز پرتر میشد از عاشقانههای پابلو نرودا و انگار بین مترجمان رنگارنگ و نشرهای جورواجور جریان روشنفکری برای ترجمه آثار غیرسیاسی و خنثای نرودا مسابقهای بزرگ برپا بود. حتی در کتاب «مجموعه آثار»ی که یکی از نشرهای روشنفکری از نرودا منتشر کرد هم هیچ اثری از این شعرها نیافتم! سرانجام میشد گفت وجهه ضدآمریکایی و سیاسی بزرگترین شاعر ضدآمریکایی جهان در سرزمین بزرگترین انقلاب ضدآمریکایی جهان سانسور شد!

سال گذشته یکی از مترجمان کتاب (جناب فرامرز سلیمانی) در آمریکا درگذشت و در ماههای اخیر بالاخره نشر چشمه راضی شد تا پس از سیزده سال بایکوت کتاب خود! «انگیزه نیکسونکشی...» را منتشر کند، یعنی در روزگاری که گفتمان آمریکاگرا و دولتی که باب مذاکره و امتیازدادن به آمریکا را باز کرد در کشور مستقر و مستحکم شده است.

 گفتیم «انگیزه نیکسونکشی و جشن انقلاب شیلی» طی یک سال به چاپ چهارم رسید، اما چاپ پنجم سیزده سال به طول انجامید! چرایی این امر هرچه باشد دیگر برایم مهم نیست و نفس این اتفاق را به فال نیک میگیرم و از نشر مذکور و دستاندرکاران مربوطه کمال تشکر را دارم. از اولین روزهایی که با نردوا و شعرهایش آشنا شدم دنبال این کتاب بودم و امروز خوشحالم که این کتاب را در دسترس مخاطبانش میبینم. هرچند روزگاری که تأثیرگذاری کتاب به مراتب بیشتر بود جایش میان ما خالی بود!

 

چهار

داشتیم از عشق و عصبانیت سخن میگفتیم: از ملزومات عشق غیرت است. بیگانهستیزی نمود غیرتِ عشق به میهن است.

نرودا در بخشهای آغازین پیشگفتار خود بر کتابش -که از زیباترین و خلاقانهترین پیشگفتارهایی است که تاکنون بر کتاب شعری خواندهام- میگوید:

 « در این کتاب احضار، محاکمه و احتمالا نابودی نهایی مردی با سلاح سنگین شعر انجام میگیرد. کاری که برای نخستین بار به صورت عمل در میآید.

 تاریخ ظرفیتهای شعر را برای ویرانی نشان داده است و از این روست که من بدون هیچ تأخیری بدان اقدام میورزم.

نیکسون جنایتهای بسیار کسان را که پیش از او به خیانتکاری پرداختهاند تکمیل کرده است. او در اوج خود، پس از موافقت با آتشبس در ویتنام، ناانسانیترین، ویرانگرانهترین و جبونانهترین بمباران تاریخ جهان را دستور داد

تنها شاعران میتوانند او را در برابر دیوار قرار دهند و با مرگبارترین گلولهها سوراخسوراخش کنند.

وظیفهی شعر -از راه قدرت آواها و نواها- تحقیر او به صورت تکهپارهئی بیقابلیت است.

او در محاصرهی اقتصادی دست داشت تا بدین ترتیب انقلاب شیلی را به انزوا بکشاند و نابود کند...»

 

نرودا پیشگفتار انقلابی و شورمندانهاش را با این سطرها به پایان میبرد:

 « از هیچ کس پوزش نمی طلبم. سرودهای من در برابر دشمنان مردمم، به مانند سنگهای آرائوکانیها ، سخت و تازنده است.

این عملیات ممکن است عملیات کوتاهمدتی باشد، اما من آن را به انجام میرسانم و به کهنترین سلاح، شعر، توسل میجویم. سرود و دفتر، چه توسط کلاسیکها و چه توسط رمانتیکها به یک منظور به کار برده شده و هدف آن نابودی دشمن بوده است.

حالا به جای خود! می خواهم شلیک کنم!

نرودا / ایسلانگرا / ژانویه 1973 »

 

https://bayanbox.ir/view/4467084329818821171/Pablo-Neruda-1963.jpg

پنج

نرودا در شعرهای این کتاب بارها و بارها آمریکا و رئیسجمهورش را اعدام انقلابی میکند. چه به خاطر جنایاتش در کوبا، چه به خاطر جنایاتش در ویتنام و چه به خاطر دشمنیهای پنهان و آشکارش با انقلاب، صنعت، پیشرفت، استقلال و مردم شیلی. ما ایرانیها وقتی این شعر این تاریخِ منظومِ جنایات آمریکا در شیلی و آمریکای جنوبی- را میخوانیم حس نمیکنیم حرفهای تازهای میشنویم، حس میکنیم این کتاب کتاب ماست، تاریخ جنایات آمریکا در حق ماست، اموری که در آستانه جشن انقلاب ما و ایام دهه فجر بیشتر به یادمان میآید: تحریم، فریب، تلاش برای منزوی کردن یک کشور، مانعتراشی در جهت پیشرفت و استقلال یک کشور، بمباران تبلیغاتی، ترور فیزیکی و غیرفیزیکی نخبهها و چهرههای برتر و موثر انقلاب، پاشیدن بذر نفرت و کدورت بین افراد و اقوام یک ملت، تلاش برای کودتای نرم و سخت و ... همه دشمنیهاییست که طی این سیوهشت سال با ایران و انقلابش هم شده است؛ و البته در حق اکثر کشورهایی که خواستهاند آزاد و مستقل و خودساخته باشند، این ویژگی است که این شعرها را -به رغم توجه و تمرکزشان بر تاریخ و جغرافیایی خاص و محدود- جهانی و فرازمانی میکند. به قول عینالقضات: «این شعرها را چون آیینه دان!» حالا میتوانی واژهها را در آیینه اینگونه ببینی:

انگیزهی اوباماکشی و جشن انقلاب ایران

انگیزهی ترامپکشی و جشن انقلاب ایران

انگیزهی بایدنکشی و جشن انقلاب ایران

...

شش

از سطرهای کتاب:

1.      «مردمان عشق و خرد
که در آنسوی دورافتادهی این سیاره
در ویتنام در کلبهای دوردست
کنار شالیزارها، سوار بر دوچرخههای سفید
عشق و سعادت میساختند:

مردمی که نیکسون نادان
بی
آنکه حتی نامشان را بداند
فرمان قتلشان را صادر کرد!»

 

2.      «کاغذ از هم میدرد و قلم درهم میشکند
تا نام تبهکاری را رقم زند
که از کاخ سفید مشق آدمکشی میکند»

 

3.      «صلح، اما نه صلح او!»

4.      «و قاضی سختگیر آن شاعری است
که مردم به او گل سرخ دادهاند»

5.      «از ما کشوری ساختهاند،
زخمخوردهی زندانها و شمشیرها»

6.      «من به کوبای موقر نیز میاندیشم
که سر به استقلال برافراشت
و «چه»، رفیق گردن
فراز من،
که با «فیدل» آن رهبر شجاع،
برخاست دربرابر خاشاک و کرم
ها:
ستارهی کارائیب
در آسمان آمریکای ما.»

 

https://bayanbox.ir/view/8634619695812204778/pabloneruda-2.jpg

 

هفت

از شعرهای کوتاه کتاب:

 

1.      حکم دادگاه

به دعوت من تمامی زمین
_که میبینی
در سرودم گنجیده است_
حکم بهار را قرائت خواهد کرد.

رودررو، خیره در اسکلت تو
تا دیگر هرگز مادری
بر سرزمینی ویران خون نگرید

و در زیر آفتاب، در زیر ماهی غمزده، بر دوش نکشد
کودکی را که من اکنون _خواهر! رفیق!_
چون شمشیری تا پس گردن نیکسون بلند می
کنم!

 

2.      من اینجا میمانم

من کشورم را پارهپاره نمیخواهم
با هفت خنجر خونین.
من می
خواهم آفتاب شیلی برآید
بر فراز خانههای نوساز.

برای ما همه جایی هست در دیار من.

بگذار آنان که خود را زندانی میپندارند
گورشان را گم کنند با ترانههاشان

دولتمندان همیشه بیگانه بوده اند
بگذار عمههاشان را بردارند و بروند میامی!
من اینجا می مانم تا با کارگران هم آوا شوم
در این تاریخ و جغرافیای نو

 

3.      پیروزی

و بدینسان با آلنده به میدان آمدم:
معمای حکومتی شورشی
انقلاب قانونی شیلی
که گل سرخی فراگیر است.

و با حزبم بود
(به زیبایی راهپیماییهای مردم)
که یکروز این جادهی انقلابی
به جهان پیوست.

و من شرابمان را به سلامتی مردم بالا میبرم
در جامی به بلندای سرنوشت

 

هشت

امیدوارم به زودی ترجمهای بهتر و شیواتر از این مجموعه شعر به دست مخاطبان پارسیزبان برسد، چه اینکه این ترجمه با همه ارجمندی و ارزشمندیاش، در بعضی شعرها نارساییهای بسیار دارد.

 


پ‌ن: این یادداشت نخستین بار در بهمن ماه 95 با عنوان «انگیزه ترامپ‌کشی و جشن انقلاب ایران» منتشر شده است

 

  • حسن صنوبری
۲۸
دی

ماهی که بود از روشنی، خورشید مبهوتش
اینک ببین خوابیده پشت ابر تابوتش


این پیکر زهراست؟ یا نور خدا؟ بنگر
از قعر ناسوتش روان تا شهر لاهوتش

آه این جوان را با چه رویی روزگار پیر
در خاک پنهان می‌کند با دست فرتوتش؟

گفت آنکه: «دارد فاطمه پیراهنی ساده»
از خون ندید اکنون مگر تزیین یاقوتش؟

ای کاش باشیم آن زمان که فاش خواهد شد
راز مزار مخفی و اندوه مسکوتش

روزی که گیرد انتقامی سخت و بی‌مانند
طالوت این آخرزمان از جور جالوتش

***

آن سرزمینِ بت‌پرستی که تو را نشناخت
یا فاطمه! نفرین حق بر جبت و طاغوتش

  • حسن صنوبری
۱۷
دی

https://bayanbox.ir/view/3440693854042494981/%DA%A9%D8%A7%D9%88%D8%B1-%D9%85%D9%88%D8%B3%DB%8C%D9%82%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D8%AD-%D8%AF%D9%85%D8%A7%D9%88%D9%86%D8%AF-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

روح دماوند
(با یاد شهید محسن فخری‌زاده)

خواننده: ساسان نوذری
شعر: حسن صنوبری
تنظیم‌کننده: امیر جمالفرد
ملودی: ابراهیم ناصری
نوازنده تار: کیان دارات
نوازنده ارکستر زهی: عرفان پاشا
طراح پوستر: سمیه صاحبی
تهیه‌شده‌در باشگاه ترانه‌وموسیقی راه

 

دانلود آهنگ روح دماوند با کیفیت اصلی

متن شعر دماوند

 

پ‌ن: کم‌وزیادهای متن ترانه به نسبت غزل اول:

ترانه سه بیت غزل را ندارد و به جایش برای بخش ترجیع، پیشنهاد دادم مصرع یکی مانده به آخر را به این صورت توسعه بدهم:

من بغض یتیمانم و هم گرز دلیرانم و هم آه غریبانم و هم غیرت ایرانم و هم سیلی دورانم و هم رستم دستانم و‌ هم سام‌ نریمانم و هم تندر و طوفانم و هم ...

 

  • حسن صنوبری
۱۲
دی

با بودن تو در ایران، افسانه شد واقعیّت

ای رستم قهرمانم در هفت‌خوانِ حقیقت

 

زنجیر میهن گسسته، دیوار دیوان شکسته

از ذلّت خاک رسته، تا قاف سیمرغ عزّت

 

فردوسی اما کجا بود تا روز رزمت سراید؟

یا بیهقی، تا نویسد ذکری ز روز شهادت؟

 

تو شیعۀ مرتضایی، ایرانی پارسایی

تو‌ زآن مایی، تو مایی! در اصل دیرین فطرت

 

آیینه‌ای تو، که فردا آیندگان می‌توانند

در چهرۀ تو ببینند ما را بدون ملامت

 

کرمانِ دیروز! اکنون ایرانِ فردا تو هستی:

کانون شوق و رهایی، پرگار نور و عدالت

 

ای جمع ناممکن هر زیبایی پر تناقض

هم مهربان در رفاقت، هم پهلوان در شهامت

 

هم آبشار لطافت، هم کوهسار صلابت

هم کشت‌زار محبت، هم ذوالفقار شجاعت

 

هم گوش‌مال حریفان، هم دست‌گیرِ ضعیفان

میر اقالیم غیرت، شاهِ سریر فتوّت

 

هم در قنوت تو دیده، هم از سکوت تو چیده

شیخِ شریعت: طریقت؛ پیرِ طریقت: شریعت

 

هم جان‌پناه یتیمان، هم جنگ‌جو مرد میدان

هم سایه‌بانِ کرامت، هم قلعۀ استقامت

 

سر باختی، جان بماند، تا خاک ایران بماند

سردارِ سربازعنوان، سربازِ سردارصولت

 

خواندیم ما کربلا را، در شرح حال تو، زیرا

یادآور روضه‌ای شد هرگوشه از ماجرایت

 

اشکی برایت نریزیم، ای اعتلای حماسه

در داغ تو خون بریزیم زآن قاتل بی‌مروّت

 

با انتقام تو تاریخ، نو می‌کند دفترش را

زین برگ‌های تباهِ ظلم و فساد و جنایت

 

خون سیاه و کثیفی در خاطرات زمین است

این جثۀ پرمرض را حالاست وقت حجامت

 

حالا زمان نبرد است، مژده رسان و خبر ده

هم عاشقان را شهادت، هم دیوها را هلاکت

 

بردار گرز گران را، برپوش ببر بیان را

آسیمه‌سر کن جهان را از بانگ صور قیامت

 

آماده شو کربلا را، معراج خون خدا را

سربند «یا لیتنا» را زن بر سر استجابت

 

*

ما در شب انتقامیم، در مرگ خونین نشسته

هان! پس بگو تو کجایی، ای صبح زرّین رجعت؟

 

بامداد 12دی 1399

 

  • حسن صنوبری
۰۸
دی

از پیش تو مویه‌کنان می‌آمدم من
از آن مزارِ بی نشان می‌آمدم من

چشمی به قبر و همچنان می‌آمدم من
چشمی دگر بر کودکان می‌آمدم من

این سو کنارِ من حسین، آن سو حسن بود
چشم دو فرزندت غریبانه به من بود

من همچنان سر در هوای خویش بودم
در خاطراتِ روزهای پیش بودم

‏ من رفته بودم از خودم با یک اشاره
تکرار می شد پیشِ چشمانم دوباره ...‏

من همچنان سر در تنورِ غم نهاده
تو همچنان در بینِ آتش ایستاده

پر از شمیم یاس می‌شد صحن خانه
هربار می‌آمد فرود آن تازیانه

ای کاش دستورِ خدا دستم نمی‌بست
تا بشکنم از ضاربِ زهرا، سر و دست

از ضربتِ سیلی گلم نقشِ زمین بود
در سرنوشتِ من «شبِ ضربت» همین بود

تو در جهاد از مرد و زن سبقت گرفتی
درکارزار از تیغ من سبقت گرفتی

گیرد مدد از نام من هر پهلوانی
آموزگار من تویی در پهلوانی

نزدیک‌تر بودی به حق از من، تو زهرا
این شد که قدری زودتر رفتی از اینجا

جایی برای من در این دنیا، وطن نیست
یا فاطمه! دنیای بی تو جای من نیست

دنیا برای مردمِ دنیا بماند
تنها برای مرتضی زهرا بماند ...‏



خاموش، خواب آلوده و خاکسترآلود
شهرِ مدینه مثلِ گور ساکتی بود

از مدفنِ تو باز می گشتم به خانه
از مدفنِ تو باز می گشتم،
                                شبانه


***

جایی دگر، وقتی دگر، مردی دگر، باز
می‌آید از بالا سرِ نعش پسر باز

داغی دگر، دردی دگر، یک مرد دیگر
می آید از بالای نعشِ پاکِ اکبر ...

 


پ‌ن: از شعرهای قدیمی که هفت‌هشت‌سال پیش به پیشنهاد آقای میثم مطیعی برای پس از شهادت و تدفین حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها گفته بودم. خود آقای مطیعی گفته بود در آخر شعر گریزی باشد به سوگ امام حسین علیه السلام در شهادت حضرت علی اکبر: لینک شنیدن روضه. مداحان دیگری هم بعدها این شعر را خواندند از جمله آقای میثم مومنی عزیز.

  • حسن صنوبری
۳۰
آذر

«آیا فرشته‌ها را در شهر می‌توان دید؟»
کودک سوال خود را با شور و شوق پرسید

*
شد از سموم لبریز این باغ باستانی
وقتی که هرزه‌بادی در شاخه‌هاش پیچید

جان تواش سپر شد، آمادهٔ خطر شد
بر مرگ حمله‌ور شد، با یأس و ترس جنگید

پژمرده بود باغم، مهر تو زنده‌اش کرد
نامت چه بود... باران؟ نامت چه بود... خورشید؟

از ما تو را سلام ای باران عصر اندوه
از ما تو را سلام ای خورشید شام تردید

برعکس ادعای بی رنگ مدعی‌ها
سعی تو بود تدبیر، شوق تو بود امید

ای باغبان بیدار! ای یار! ای پرستار!
دستان خسته‌ات را تاریخ عشق بوسید

*
با دیدن تو دیگر فرزند من نپرسد:
آیا فرشته‌ها را در شهر می‌شود دید؟

 


پ‌ن: تقدیم به خانم‌ها پریسا فیضی، سمیه صمدی‌نوا، سعیده جعفرزاده، نیلوفر زارعی و دیگر پرستارانی که فراموشی بیماری نامشان را از ذهنم ربود و یادشان را از دلم نه. و به تمام پرستاران عزیز و مدافعان سلامت سرزمینم.

 

  • حسن صنوبری
۲۱
آذر

شاعر تمام کن غزل ناتمام را

یعنی بیار قافیۀ انتقام را

 

 

در بحر خون شنا کن و در مصرع جنون

جز در ردیف رنج مجو التیام را

 

نه! فرصتی نمانده، مهیای کوچ شو

آماده ساز مرکب و زین و لگام را

 

سیلی بزن به صورت بی‌روح خفتگان

خونی بپاش چهرۀ مردان خام را

 

بیدار کن سپاه سواران زبده را

هم هنگ جنگ‌جوی پیاده‌نظام را

 

پیش از غروب، باید از این جاده بگذری

تا شادمان به صبح سپاری زمام را

 

زین دره‌های خوف و خطر چون که بگذری:

شاید شود به خویش رسانی، پیام را

 

شاید شود که باز ببینیم بی‌نقاب

تصویر خود در آینهٔ سرخ‌فام را

 

***

آه ای ملول از لجن حرص آدمی

پر کن ز عطر و بوی شهیدان مشام را

 

خونین شده است چهرهٔ لاله، ولی هنوز

از کف نداده پرچم سرخ قیام را

 

شرم از رخ شهید کن و بر زمین فکن

شوق دکان و شهوت جاه و مقام را

 

هر لحظه باش محو شهیدان چشم او

بر خود ببخش لذت شرب مدام را

 

مردان حق به مرتبۀ خون رسیده‌اند

هشیار باش مهلکۀ نان و نام را

 

***

بانگی است کز سکوتِ دماوند می‌رسد

پنبه ز گوش برکن و بشنو پیام را:

 

حقی و باطلی است، تو ای مدعی بگو

امروز انتخاب نمایی کدام را؟

 

کاخ یزید را که جلیل و مجلل است؟

یا خیمۀ حسین علیه السلام را؟

 

نانی که از تنور غم و‌ رنج می‌رسد؟

یا سفرۀ فراهم مال حرام را؟

 

اول به انتقام یزید درون بتاز

وآنگه ز دشمنان بطلب انهدام را

 

مردان حق به پاک‌ترین شیوه زیستند

آنگاه عاشقانه گزیدند امام را

 

***

پر از سبوی داغ شهیدان جمعه کن

دل این شکسته‌بسته‌سفالینه‌جام را:

 

از ما سلام باد به آن خون بامداد

مردی که صبح‌کرد به بغداد، شام را

 

هم‌ بر شهید عصر دماوند و خون او

باد صبا! رسان ز یتیمان، سلام را

 

خالی مباد خاطر ایران ز یادتان

از ما مگیر چرخ زمان! این مرام را

 

هر جمعه‌ای که می‌رسد از خون پاکشان

جوییم رد جمعۀ حسن ختام را

 

تا کی به بانگ خویش هیاهو درافکند

آن تک‌سوار، خلوت بیت‌الحرام را

 

***

با شعر، حق خون شهیدان ادا نشد

شاعر! بیار تیغ برون از نیام را!

  • حسن صنوبری
۰۹
آذر

 

استادان و هنرمندان بسیاری به حرمت این شهید عزیز و خون مقدسش، شعر دماوند بنده را تصویرسازی کردند و یا با طرح خود همراه. از جمله استاد محمد صمدی، استاد مهدی یک‌پسر، جناب صابر شیخ رضایی، جناب دانیال فرخ، جناب علیرضا میرزایی، جناب سید تقی رضایی، جناب سید محمد امین شفیعی، جناب رحیم فروزش، جناب محمدرضا مهدیانی، جناب محمد ترک و جناب علی زیارانی. بخشی از این آثار زیبا را که به نظرم کاربردی هستند و به درد انتشار می‌خورند را با اجازه صاحبان آثار در اینجا منتشر می‌کنم که هرکسی می‌خواهد استفاده کند. (این صفحه را به‌مرور تکمیل می‌کنم)

 

1. پوستر استاد محمد صمدی برای شهید محسن فخری زاده

http://bayanbox.ir/view/4286826434610126006/%D8%B5%D9%85%D8%AF%DB%8C-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

دانلود فایل کیفیت بالا

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

 

2. پوستر استاد مهدی یک‌پسر برای شهید محسن فخری زاده

http://bayanbox.ir/view/1351354009448252786/%DB%8C%DA%A9-%D9%BE%D8%B3%D8%B1-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

دانلود فایل با کیفیت بالا

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

تو روح دماوندی و زین‌روی تو را کشت
ضحّاکِ کمین‌کردۀ در کوه دماوند

 

 

3. پوستر علیرضا میرزایی برای شهید محسن فخری زاده

http://bayanbox.ir/view/7721138685131532259/%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%B2%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

دانلود فایل با کیفیت بالا

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

 

4. پوستر سید تقی رضایی برای شهید محسن فخری زاده

http://bayanbox.ir/view/1391057298117221964/%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

دانلود فایل کیفیت بالا مستطیل + مربع

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

تو روح دماوندی و زین‌روی تو را کشت
ضحّاکِ کمین‌کردۀ در کوه دماوند

 

5. پوستر علی زیارانی برای شهید محسن فخری زاده

http://bayanbox.ir/view/2314857216552972764/%D8%B2%DB%8C%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

 

 

6. پوستر محمد ترک برای شهید محسن فخری زاده و سردار شهید حاج قاسم سلیمانی

http://bayanbox.ir/view/2927022011442961187/%D8%AA%D8%B1%DA%A9-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

 

ای داغ تو یادآور داغ همه خوبان
وی خون تو آمیخته با خون خداوند

 

7. پوستر محمدرضا مهدیانی برای شهید محسن فخری زاده

http://bayanbox.ir/view/4487479431720158317/%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

دانلود فایل کیفیت بالا

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

 

8. پوستر صابر شیخ رضایی برای شهید محسن فخری زاده

http://bayanbox.ir/view/5868653533041857372/%D8%B4%DB%8C%D8%AE-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

دانلود فایل کیفیت بالا

تو روح دماوندی و زین‌روی تو را کشت
ضحّاکِ کمین‌کردۀ در کوه دماوند

 

9. پوستر دانیال فرخ برای شهید محسن فخری زاده

https://bayanbox.ir/view/1694572156872052326/%D9%81%D8%B1%D8%AE-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

دانلود فایل کیفیت بالا

تو روح دماوندی و زین‌روی تو را کشت
ضحّاکِ کمین‌کردۀ در کوه دماوند

10. طراحی بیلبورد سیدهادی پوررضوی برای شهید محسن فخری زاده

https://bayanbox.ir/view/688267233151138750/watermark.php.jpg

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

11. طرح‌های گرافیکی سیدمحمدامین شفیعی برای استوری برای شهید محسن فخری زاده

دانلود: یک + دو + سه + چهار + پنج

 

12. طرح‌های گرافیکی رحیم فروزش برای استوری برای شهید محسن فخری زاده

دانلود: یک + دو + سه + چهار + پنج + شش

  • حسن صنوبری
۰۷
آذر

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

کشتند تو را ای دژ مستحکم ایران
تا باز بر این خاک ستم‌دیده بتازند

تو روح دماوندی و زین‌روی تو را کشت
ضحّاکِ کمین‌کردۀ در کوه دماوند

تو زادۀ فخری و یقین فخر فروشد
ایران به تو و عشق تو، بر نام تو سوگند

داغ تو گران است، ولی گریه از آن است:
با قاتل تو از چه نشستیم به لبخند؟

با قاتل تو از چه نشستیم و نکشتیم
او را که دگرباره برون‌کرده سر از بند

ای داغ تو یادآور داغ همه خوبان
وی خون تو آمیخته با خون خداوند

آه ای گل گم‌نام! سرانجام شهادت
عطر تو در این دشت سیه‌پوش پراکند

ما زنده به عشقیم، اگرچند حسودان
گویند چنینیم و چنانیم به‌ترفند

بگذار بمیریم و بمیریم و بمیریم
بگذار بگویند و بگویند و بگویند

آنگاه ببین روید از این ریشۀ خونین
صد ساقۀ سرزنده و صد شاخ برومند

 

***

ایران من! امروز تو را صبر روا نیست
این وازدگی تاکی و این حوصله تا چند؟

برخیز و ببین دخترکان تو، چو یاقوت
زین خون مقدس به گلو بسته گلوبند

برخیز و ببین رزم‌کنان تو صفاصف
خنجر به کمر بسته و بر سر زده سربند

 

من بغض یتیمانم و هم گرز دلیران
بگذار مرا بر سر ضحاک بکوبند!

 

حسن صنوبری

 


 

پ‌ن: مجموعه‌ای از پوسترها و طرح‌های گرافیکی برای شهید محسن فخری زاده با شعر دماوند

 

 

  • حسن صنوبری
۲۸
آبان

به بهانه ۲۹ آبان سالروز درگذشت منوچهر آتشی

http://bayanbox.ir/view/7012644606934544579/Manouchehr-Atashi.jpg


تقدیر و تاریخ ادبیات تا الآن چنین خواسته که از شاگردان نیما و جریان شعر نوی فارسی به‌جز چهار نفر، کس دیگری را به‌رسمیت نشناسد. تقدیری که شاید مبارزه کودکانه با آن دور از خرد است. چه این مبارزه به حق باشد و تحقیق، چه ناحق باشد و به تقلا.

چنانکه می‌دانیم آن‌چهارستون شعر نو، مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، سهراب سپهری و احمد شاملو بودند. پیش و پس و همراه با این اسامی، اسم‌های بسیار دیگری بودند –به تحقیق- یا هستند –به تقلا- که نتوانستند –گرچه بعضی‌شان بسیار می‌خواستند- از حاشیه جریان شعر نو به متن آن بیایند. اسم‌هایی چون سیاوش کسرایی، نصرت رحمانی، یدالله رویایی، محمد مشرف آزاد تهرانی، اسماعیل شاهرودی، محمد زهری، فریدون مشیری، رضا براهنی، محمدرضا شفیعی کدکنی و چه‌بسیار اسم‌های دیگر.

اگر امیدی هم باشد برای این رفتن از حاشیه به متن، بیشتر به زندگان است. چه، آنان که روی در خاک کشیدند را داوران و نقادان و مخاطبان شعر بارهاوبارها داوری‌ها کرده‌اند و به پروزین‌ها سپرده‌اند؛ بنابراین اگر لقمه گلوگیر و آش دهان‌سوزی از اجاق آن نسل از شاعران نوگرا درمیان می‌بود، تا اکنون به سفره ذائقه مخاطب شعر امروز، رهنمون شده بود. اما زندگان را هنوز امیدی هست، ولو اندک. چه اینکه زندگی بزرگ‌ترین پرده بر دیدگان معرفت است. چیزی که از آن با عنوان «حجاب معاصرت» یاد می‌شود.

از آن اسم‌های به‌متن درنیامده و در حاشیه‌مانده که دیگر در میان ما نیستند، یکی از درخشان‌ترین‌ها منوچهر آتشی است. آتشی با مجموعه‌شعر «آهنگ دیگر»ش که در سال 1339 منتشر شد واقعا آهنگی دیگر را در روزگار خود نواخت. مخصوصا با شعری که به همین نام در مجموعه او بود:

«شعرم سرود پاک مرغان چمن نیست 
 تا بشکفد از لای زنبق‌های شاداب 
 یا بشکند چون ساقه‌های سبز و سیراب 
 یا چون پر فواره ریزد روی گل‌ها 

 خوشخوان باغ شعر من زاغ غریب است 
 نفرینی شعر خداوندان گفتار 
 فواره‌ی گل‌های من مار است و هر صبح 
گلبرگ‌ها را می‌کند از زهر سرشار...»

شعری که در عین صلابت و جذابیت و رنگ و لعابی تازه، شاید آنقدرها هم بدیع نبود و در راستای صدای غالب شعر نوی آن‌روزگار و شعر بعضی دیگر از پیش‌کسوتان و هم‌کسوتان شاعر بود. از جمله شعر معروف نصرت رحمانی که پنج سال قبل از مجموعه آتشی در دفتر شعر «کوچ و کویر» منتشر شده بود:

«شاعر نشدم در دل این ظلمت جاوید
تا شعر مرا دختر همسایه بخواند
شاعر نشدم تا دل استاد اگر خواست
احسنت مرا گوید و استاد بداند...»

و یا آنجا که آتشی سعدی را هدف تیرهای آتشین خود قرار می‌دهد طبیعتا یاد سطرهایی از افسانه نیما می‌افتیم که (ولو از زبان یک شخصیت) متعرض حافظ شده بود. باری، در آن‌روزگار شعر نیما و نصرت و خیلی‌های دیگر در ذهن‌ها روشن‌تر بودند اما بازهم شعر آتشی گل کرد و این شاید نبود مگر به‌خاطر زبان سالم و محکم و جذابیت‌های منحصر به فرد این شعر. گویا در آن شعر، آتشی حافظ‌وار، جمع‌بندی‌کننده سخن و اندیشۀ هم‌روزگاران خود شده است. (در کل اینگونه شعرهای «بیانیه‌وار» و آن‌هم با  اظهار و اصرار به «نو، تازه، و جدید و دیگرگون بودن حرف‌ها و شعرهای سراینده» از مشخصه‌های شعری آن عصر بوده است. چنانچه بسیاری از مجموعه شعرها هم نامی شبیه مجموعه «آهنگ دیگر» آتشی دارند. از جمله «تولدی دیگر» فروغ فرخزاد یا «هوای تازه» احمد شاملو)

از این دست شعرهای زیبا در قالب‌هایی مثل چارپاره و نیمایی مخصوصا در کارهای آغازین آتشی باز هم وجود دارد که شاید یکی از مشهورترین‌هایشان «اسب سپید وحشی» است. وقتی اینگونه شعرهای آتشی را بخوانیم واقعا از اینکه او با زبان، نبوغ، طبع شاعری توان‌مند و متفاوتی که با هم‌شاگردی‌هایش دارد، چرا باز نتوانسته از حاشیه به متن برسد شگفت‌زده شویم.

پاسخ به نظر نگارنده، روشن است. آتشی شعله‌ای را که در پی نیما برافروخته‌بود بیش از دوره‌ای کوتاه روشن نگاه نداشت و سر در پی شاملو و دیگر سپیدسرایان نونوارتر آن روزگار از طبع و طبیعت شاعری خویش دست کشید و نتیجه چیزی جز تقلیل آتشیِ تازه‌نفسِ شعر نیمایی به یک آتشیِ معمولی سپیدسرا نبود. به‌جز مطالعه سیر شعرها، مطالعه سیر نقدهاونظرهای آتشی نیز این موضوع را آشکار می‌کند. از جمله این مستندات بخشی از سخنرانی دهه هفتاد آتشی در کنفرانس «سیرا»ی آمریکاست. فرض کنید، دهه هفتاد است، آمریکایی‌ها یک شاعر روشنفکر، شناخته‌شده و نوگرای ایرانی را دعوت می‌کنند و موضوع کنفرانس هم «دموکراسی و موانع آن» است! طبیعتا اول و آخر کار روشن است! هم روشن است این کنفرانس چرا تشکیل شده و هزینه‌اش از کجا آمده و هم روشن است قرار است چه خروجی‌ها و نتایجی داشته باشد. آتشی، شاعر باصفای ایرانی آنجا با حرارت و سرعت در همین مسیر از پیش تعیین‌شده می‌تازد و به اخوان به خاطر اینکه شعر نیما را «نوعی از شعر فارسی» می‌داند حمله می‌کند و این «نوعی از شعر فارسی» را تقابلی با «شعر نوی فارسی» عنوان می‌کند. آتشی عزیز در آن سخنرانی موسیقی و وزن شعر را تلویحا برآمده از ذهن‌هایی می‌داند که هنوز در چنگال ساخت‌های استبدادی اسیرند و با این تفسیر سطحی و سیاسیت‌زده‌اش بین «شاعر ایرانی»، «دعوت به آمریکا»، «موضوع کنفرانس» و «سیر نزولی شعر خویش» یک جمع‌بندی کامل انجام می‌دهد!

به همین خاطر است که باوردارم اگر زنده‌یاد آتشی در شاعری همان راهی را که آغاز کرده بود ادامه می‌داد الآن جایگاه بسیار ارزشمندتری در شعر معاصر و در متن شعر نو داشت.

این یادداشت را در واپسین ساعاتِ منتهی به سال‌روز درگذشت منوچهر آتشی می‌نویسم چون هم آتشی را دوست دارم هم شعر فارسی را و امیدوارم یادی و فاتحه‌ای باشد برای آن روح سرشار و سرکش.

باری، چنانچه گفتم آتشی در مقایسه با بسیاری از دیگر نیمکت‌نشینان و حاشیه‌نشینانِ شعر نو، مقام ارزشمندی دارد و هنوز هم قابل خواندن و یادگرفتن است. برای این مهم اما شاید بهتر از خواندن مجموعه اشعار، خواندن گزیده اشعار او، مخصوصا آن گزیده‌ها که توسط آشنایانِ شعرش گردآوری شده، مفید فایده باشد. گزیده‌های بسیاری از شعر آتشی در نشرهای مختلف منتشر شده‌اند که بسیاری از آن‌ها را دوستان و شاگردانش انجام داده‌اند. از جمله زندگینامه و گزیده‌ای که «فرخ تمیمی» با عنوان «پلنگ دره دیز اِشکن» فراهم‌آورده و یا گزیده‌ای که «محمدعلی سپانلو» با عنوان «اسب سپید وحشی» از شعر او جمع کرده است که از نظر نگارنده دومی گزیده‌ی خواندنی‌تری است. جدا از اینکه روز درگذشتِ آتشی، روز تولد سپانلوست! 

 


انتشار نخست ۲۹ آبان ۱۳۹۷

  • حسن صنوبری
۱۷
آبان

ظاهراً آقای ظریف فرمایش کرده‌اند بایدن با ترامپ فرق دارد و آقای روحانی هم گفته‌اند امیدوارند رییس جمهور جدید شعورش برسد و به برجام برگردد البته شیخ اجل سعدی علیه الرحمه هم فرمایشاتی دارند که بعدا می‌گویم این هم از عرض بنده:

 

رای آورد فلانی؟ به درک
حاصل جنگ دو‌ جانی، به درک

چه کند فرق، مرا کشته‌شدن
در عیان یا که نهانی؟ به درک

رخ‌به‌رخ سر ببرد یا ز قفا
ز من ار گاوچرانی، به درک

شیخ ما محو نتایج مانده
حال این وضع گرانی، به درک

گفتم ای شیخ! بگفتا: «ساکت!
فارغ از کار جهانی؟ به درک

فارغ از سکه و ارزی نکند؟
فارغ از سود و زیانی؟ به درک

انتخابات جهان است» بله
وز پی‌اش رفته جهانی به درک

سرد گردیده هوا : گفتم، گفت:
می‌شود رفت به آنی به درک!

ما حوالت به جهنم شده‌ایم
در زمانی و زمانی به درک

رفت سرمایهٔ پیری بر باد
رفت ایام جوانی به درک

در بهشت‌اند تنی چند خواص
سرنوشت همگانی به درک

گرگ‌ها جشن گرفتند، چه باک
جان دهد گر که شبانی، به درک

تا که ارباب جدیدش که شود
فقر و فحشا و گرانی، به درک

شیخ شاد است مگر خان جدید
نان دهد از سر خوانی به درک

شیخ شاد است و دلش آباد است
تو گر از خون‌جگرانی، به درک

 

الغرض، شیخ! تو ما را قطعاً
می‌توانی برسانی به درک!

 

 

حسن صنوبری

 

 

 

پ‌ن: من شاعر ناسیاست‌دان البته این را می‌فهمم: همان‌قدر که شکست ترامپ به خودی خود ارزشمند است و برای ایران خوب است، پیروزی بایدن هم بی‌ارزش است و برای ایران _با چنین دولت‌مردانی_ بد. اولی حیثیتی و دومی راهبردی. اولی یعنی آمریکا در طرح هجومی شکست خورد و ترامپ هم به همان‌جایی رفت که کارتر رفت [به درک!] و دومی یعنی تیم تازه نفسی با طرحی نو پیش روی ما و مسئولانمان است که مشخص است چقدر باهوش و پرتوان و لایق‌اند!

  • حسن صنوبری
۱۳
آبان

با فقیران می‌نشست، از رنجشان آگاه بود
هم حبیب خلق بود و هم حبیب‌الله بود

بر فراز ابر نه، در اهتزاز برج نه
فاصله تا خانه‌اش اندازۀ یک آه بود

تاج زرّین، جامۀ ابریشمین، هرگز نداشت
گرچه در چشم تمام کهکشان‌ها شاه بود

روشنی می‌داد و گرما خاک را، افلاک را
با یتیمان هم‌نشین، با قدسیان هم‌راه بود

می‌شد او را دید و از اندوه با او حرف زد
حیف اما فرصت اهل زمین کوتاه بود

در زمستان عدم، خورشید را آموزگار
در شبستان ستم، الهام‌بخش ماه بود

در شب میلاد او، شد طاق کسری زیر و رو
در طلوع مقدمش، خاموش، آتشگاه بود

_داشت دشمن هم؟
_بله، با این همه خوبیش هم

در کمینش بی‌شمار آهرمن بدخواه بود

هیچکس با زشت‌ها کاری ندارد در جهان
یوسف از بسیاری زیبایی‌اش در چاه بود

هرکسی شد پاسبان لانۀ گنجشک‌ها
زخم‌دار از خشم گرگ و کینۀ روباه بود

چشم بگشا و ببین، از بی‌خیالی‌های ما
شد توحّش‌گاه، خاکی که پرستش‌گاه بود

او محمّد بود، زیبا بود و یار بی‌کسان
او محمّد بود و خصم اهل کبر و جاه بود

با محمّد باش و بر خیل ستم‌کاران بتاز
این پیام دفترِ بالحقّ انزلناه بود

با محمد باش و از او خواه راه و چاه را
او محمد بود آری، او رسول‌الله بود

 

حسن صنوبری

مشقِ شب میلاد پیامبر خدا (صل الله علیه و آله و سلم) ١٤٤٢

  • حسن صنوبری
۰۲
آبان

http://bayanbox.ir/view/3273193696896274430/%D9%81%DB%8C%D9%87-%D9%85%D8%A7-%D9%81%DB%8C%D9%87.jpg

گفت: «آقا شما که کتاب دستت هست، مولوی حرفی دربارۀ برجام هم زده؟». گفتم مسخره می‌کنی؟ گفت «نه جدی». گفتم بله اتفاقا اخیرا مرور کردم هم دربارۀ برجام هم دربارۀ «خیانت امارات» و «خیانت بحرین» و همچنین دیگر مسائل منطقه حرف‌هایی دارد. گفت «ولی من شنیده بودم صوفی‌ها کاری با سیاست ندارند» گفتم درست شنیدی، مولوی هم از عرفای صوفی است، جبرگرا هم هست در بیشتر اوقات، اما تمام شاعران و عارفان و فیلسوفان ایران‌زمین در یک حرف‌هایی هم‌دل و هم‌سخن‌اند؛ اختلاف نظر با هم زیاد دارند و داریم، ولی خط قرمز همه یک چیز است. گفت: «چی؟». گفتم کلمۀ توحید. گفت «کلمه توحید چیست؟» گفتم: لا اله الا الله. این اصل و ریشه است. بقیه مسائل فرعیات است. اما فهم مقام «لا» و مقام «الا» بین همه متون و مشایخ مشترک است. گفت «چه ربطی دارد؟» گفتم نفیِ حاکمیتِ بیگانه، در «مقام لا» اتفاق می‌افتد که در شعر و نثر شعرای ما هم هست. این است که می‌گویند «بنی الاسلام علی کلمتین کلمه التوحید و توحید الکلمه». گفت: «حالا شاهد مثال هم بیاور».

امیر معین الدین پروانه، از سیاست‌مداران و وزرای مهم آن روز جزو مریدان درگاه مولوی بوده و گویا به حاکمان مغول (که دشمن مهاجم مسلمانان در آن روزگار و) دنبال استیلا بر سرزمین‌ها و حکومت‌های اسلامی بودند، کمک می‌کرده. در فصل نخست فیه ما فیه مولوی ضمن تفسیر آیه‌ای از قرآن می‌گوید:

«من این را به امیر پروانه برای آن گفتم که تو اول سَرِ مسلمانی شدی که "خود را فدی کنم و عقل و تدبیر و رأی خود را برای بقای اسلام و کثرت اسلام فدا کنم تا اسلام بماند" و چون اعتماد بر رأی خود کردی و حق را ندیدی و همه را از حق ندانستی پس حق تعالی عین آن سبب را و سعی را سبب نقص اسلام کرد که تو با تاتار یکی شده‌ای و یاری می‌دهی تا شامیان و مصریان را فنا کنی و ولایت اسلام خراب کنی، پس آن سبب را که بقای اسلام بود سبب نقص اسلام کرد پس درین حالت روی بخدای (عزوجل) آور که محل خوفست و صدقه‌ها ده که تا تو را ازین حالت بد که خوف است برهاند».
 

در فصلی دیگر از فیه ما فیه نیز چنین می‌خوانیم:

«نایب گفت که پیش از این کافران بت را می‌پرستیدند و سجود می‌کردند. ما در این زمان، همان می‌کنیم، این چه می‌رویم و مغول را سجود و خدمت می‌کنیم و خود را مسلمان می‌دانیم و چندین بتان دیگر در باطن داریم از حرص و هوا و کین و حسد و ما مطیع این جمله‌ایم. پس ما نیز ظاهراً و باطناً همان کار می‌کنیم و خویشتن را مسلمان می‌دانیم».

 


توضیح:  «فیه ما فیه» عنوان کتابی است به نثر، که تحریر سخنان و بخشی از جلسات جلال الدین محمد است. من نام این کتاب را بسیار دوست می‌داشتم و در سال‌های اخیر به عنوان نشانی صفحاتم انتخابش کردم. جالب اینکه این نام را خود مولوی انتخاب نکرده، در بادی امر استعمال نمی‌شده و سر مبدأش دعواست هنوز. از قضا شرق‌شناس‌ها خیلی از این اسم بدشان می‌آمد چون نمی‌فهمیدند یعنی چی؟ «در آن است آنچه در آن است» این هم شد اسم کتاب؟ چون از ظرائف متون عرفانی سردرنمی‌آوردند و بحمدلله هنوز هم سر در نمی‌آورند  :)

یک توضیح دیگر: اگر قرار باشد به کسی خواندن کتابی از مولوی را پیشنهاد کنم آن کتاب اول از همه دیوان شمس است، دوم هم دیوان شمس، سوم هم دیوان شمس و تازه شاید چهارم مثنوی معنوی. این پست جهت ادای دین و تسویه حساب بود با جنابشان به خاطر اقتباس نشانی، وگرنه کتاب‌هایی مثل فیه ما فیه یا مقالات شمس تبریزی برای اکثریت افراد خالی از فایده‌ای روشن است.

  • حسن صنوبری
۲۷
مهر

دیروز سالروز شهادت فرخی یزدی شاعر مظلوم و ظلم‌ستیز بود. هفت سال پیش درچنین روزی یادداشت‌گزارشگونی به یاد او در یکی از جراید نوشتم. تیترش این بود: «به داغ عاشقای بی مزار» (که سطری‌ست از ترانۀ علی معلم دامغانی که محمدرضا شجریان در آلبوم شب سکوت کویر خوانده بودش). اینک آن یادداشت:

 

http://bayanbox.ir/view/7392900346943502452/farrokhiyazdi.jpg

طرح از زنده‌یاد استاد پرویز کلانتری

 

به داغ عاشقای بی‌مزار

در سرزمین پاک اندیشان و مهرکیشان، آخرین صفحه‌های ماه مِهر به خونِ یک شاعر مُهر شده است. ماه مهر با همه مهربانی‌اش یادآور کینه‌های دیرین سلاطین ستمگر است، یادآور روزی که جلاد بیداد در یکی از دخمه‌های نُه‌توی مرگ اندودِ رضاخانی، شاعر آزاده و روشنگرِ ایرانی یعنی «میرزا محمد فرخی یزدی» را به قتل می‏‌رساند. شاعری که اکنون حتی مزاری هم ندارد، هرچند تاریخ نگاران احتمال می‏‌دهند پیکرش مخفیانه در گورستان مسگرآباد تهران به خاک سپرده شده باشد.


یکم: زندگیِ فرخی یزدی

زندگی هنری و سیاسی فرخی یزدی فراز و نشیب بسیار دارد، از سرودن شعر انتقادی در نکوهش حاکم مستبد یزد «ضیغم الدوله قشقایی» تا دوخته‌شدن لب‌هایش در زندان، به دستور این حاکم ستمگر:

شرح این قصه شنو از دو لب دوخته‌ام  
تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته‌ام

تا تحصن مردم یزد در حمایت از او، تا استیضاح وزیرکشور به همین دلیل، تا منکر شدن حکومت ماجرا را و امتناع از آزادیِ فرخی، تا مواجه‌شدن زندانبان با سلول خالیِ فرخی یزدی و دیوارنوشته‌ی او پیش از فرار:

به زندان نگردد اگر عمر طی
من و ضیغم‌الدوله و ملک ری! 
به آزادی ار شد مرا بخت یار
برآرم از آن بختیاری دمار!

تا دلسوزیِ فرخی برای کارگران و فقرا و سرانجام نگاه سوسیالیستی او:

در صفِ «حزب فقیران» اغنیا کردند جای
این دو صف را کاملاً از هم جدا باید نمود!

تا ورود او به مجلس شورا، تا انتشار روزنامه طوفان، تا طوفان انتقادهای تند و شعرهای شجاعانه‌اش در نکوهش استبدادِ حکومت پهلوی:

بود اگر جامعه بیدار در این خوابِ گران
جای سردارِ سپه جز به سرِ دار نبود!

تا ... این ماجرا را تا هرکجا ادامه بدهیم سرانجام به همان دخمه‌ی نه توی مرگ اندود و آمپول هوا در دست‌های بی‌روحِ پزشک احمدی می‏‌رسیم، پس چرا بیش از این پیش برویم؟



دوم: شعرِ فرخی یزدی

فرخی یزدی _این شهیدِ راه شعر و شرافت_ را به رباعی‌ها و غزل‌هایش می‏‌شناسند، و البته بیشتر غزل‌هایش. و بیشتر آن دسته از غزل‌هایش که حافظ‌گونه دو جاده موازیِ «عشق» و «سیاست» را نقطه پیوندند. نگاه او به حافظ نه در این مسئله بلکه در بسیاری مسائل ساختاری دیگر هم روشن است. مثلا اگر دقت کرده باشید همان دو بیت هجوِ حاکم یزد هم یادآور شاه‌مصراع و سطرِ بشکوهِ شعرِ حافظ است:

من و مستی و فتنۀ چشم یار...

فرخی یزدی از معدود شاعران روزگار پس از مشروطه است که ورودش به شعر سیاسی و اجتماعی همراه با عدولش از ملاک‌های هنری و زیبایی‌شناسانه به نفع پسند مردمی نبود. همانطور که او در سیاست، به جای «سیاستِ مردمی» بیشتر دوستدارِ «مردمِ سیاسی» بود:

تو در طلبِ حکومت مقتدری
ما طالبِ اقتدارِ ملت هستیم

در هنر و اندیشه هم «مردم اندیشمند و هنرمند» را به «هنرمند و اندیشمند مردمی» ترجیح می داد:

در دفترِ زمانه فتد نامش از قلم
هر ملّتی که مردمِ صاحب قلم نداشت

 برای آشنایی با شعر او به جای تحلیل و توصیف بیشتر سه نمونه از تلاش‌های درخشانش را پیش رو می‏‌گذاریم. دو غزل و یک رباعی:



نمونه «غزلِ عاشقانه سیاسی»

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم  
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم!
 
دیدی آن تُرک ختا دشمن جان بود مرا  
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم؟

منزل مردم بیگانه چو شد خانه‌ی چشم 
 آن‌قدر گریه نمودم که خرابش کردم
 
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع  
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی‌خفت ز حسرت فرهاد  
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابه‌ی غم بود و جگرگوشه‌ی دهر  
بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردنِ تدریجی بود  
آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم


نمونه «رباعی هنری»

یک چند به مرگ، سخت‌جانی کردیم
رخساره به سیلی ارغوانی کردیم
مُرَدن مُرَدن گذشت ما را عمری
مَرُدم به گمان: که زندگان کردیم


نمونه «غزل سیاسی»

در کفِ مردانگی شمشیر می‏‎باید گرفت
حق خود را از دهان شیر می‏‎باید گرفت

حق دهقان را اگر مَلّاک مالک گشته است
از کَفَش بی آفتِ تأخیر می‏‌باید گرفت

پیر و برنا در حقیقت چون خطاکاریم ما
خرده بر کار جوان و پیر می‏‌باید گرفت

بهر مشتی سیر تا کی یک جهانی گرسنه؟
انتقام گرسنه از سیر می‏‌باید گرفت

فرخی را چون که سودای جنون دیوانه کرد
بی تعقل حلقه‌ی زنجیر می‌‏باید گرفت

  • حسن صنوبری
۲۵
مهر

 

...پس رهسپار جادۀ بیتالحرام شد

شصتوسهسال فرصتِ دنیا تمام شد

 

شصتوسهسال فرصتِ دیدار با خدا

دیگر تمام دورۀ وحی و پیام شد

 

رو سوی کردگار، از این خاک درگذشت

از جانب خدا به محمّد سلام شد

 

 ***

ای برگزیده پاک پیامآور خدا!

یا مصطفی! پس از از تو جهان در ظلام شد

 

شب سکّه زد به نامِ خود و ماه را گرفت

خورشید، گم میان سیاهیّ شام شد

 

بعد از تو هیچ غصّه مگر رفت از دلی؟

بعد از تو هیچ درد مگر التیام شد؟

 

بیداد رخ نمود ز تاریکغارِ خود

اکنون که تیغ دادگری در نیام شد

 

بعد از تو منبر تو بهدست بتان فتاد

بعد از تو خاک بر سر رُکن و مقام شد

 

شد فرقهفرقه امّت تو، فتنه تازه گشت

دین تو واژگون و حلالت حرام شد

 

مهجور شد کتاب خدا بعد رفتنت

بعد از تو، اهل بیتِ تو بیاحترام شد

 

بعد از تو خاندان خدا تازیانه خورد

بعد از تو خاندان علی قتل عام شد

 

 ***

نفرین بر آن گروه که با حرص و کین خویش

بر شاهراهِ دینِ خدا، دیو و دام شد

 

نفرین بر آن گروه که با جهل خویشتن

فصلی برای غربتِ خیرالانام شد

 

زینپیش اگرچه بر سرِ این قومِ ناخلف

نفرینِ انبیای سلف، انتقام شد

 

تنها محمّد است که نفرینشان نکرد

زینرو محمّد است که حسن ختام شد

 

پس چشم بست و از سر تقصیرشان گذشت

پس رهسپار جادۀ بیتالحرام شد

 

حسن صنوبری

 


 

شش‌هفت‌سال پیش در رثای رحلت پیامبر اعظم و نبی مکرم اسلام حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی (صل الله علیه و آله و سلم) نوشتم

  • حسن صنوبری
۲۲
مهر

در ایام محرم و صفر گفتگویی با خبرنگار محترم خانم هانیه شالباف برای سایت ترنم شعر، داشتم درباره مسائل گوناگون شعر آیینی و شعر هیئت، به‌ویژه نوآوری در شعر هیئت و همچنین فلسفه حضور سیاست در شعر آیینی. مشروح این گفتگو به نقل از ترنم شعر به شرح زیر است:

 

اختصاصی ترنم شعر/ در دانشگاه شهید بهشتی فلسفه غرب و در دانشگاه علامه طباطبایی ادبیات فارسی خوانده است. به خاطر سردبیری سایت‌های ادبی برگزیده جایزه‌هایی چون «نهمین جشنواره رسانه‌های دیجیتال» و «دومین جشنواره کتاب در فضای مجازی» شده است. قلمش هم در سرایش شعر و هم در نگارش پژوهش و نقدهای ادبی و هنری پویاست و یکی از دغدغه‌های اصلی‌اش شعر آیینی و شعر هیئت است. در ایام اربعین حسینی با حسن صنوبری شاعر و منتقد ادبی به گفتگو نشستیم تا از وضعیت امروز نوحه سرایی و شعر هیئت سخن بگوییم.
 

تمایز شعر آیینی و شعر هیئت در چیست؟

پس از انقلاب، پرداختن به ارزش‌های دینی مورد توجه قرار گرفت، و به تبع آن اصطلاح‌سازی‌ها و توسعه‌های ادبی اتفاق افتاد و اسم کلان شعر مذهبی شعر آیینی شد؛ اما شعر هیئت مخصوص مجلس و محفل است و هدف اصلی‌ آن، انتقال معنا و نگرش معنوی است. این مسئله بر نگاه‌های ساختاری اولویت دارد. شعر هیئت در ایام محرم و صفر  پیام عاشورا و نهضت امام حسین (علیه السلام) را به مردم منتقل می‌کند و ادبیات آن، به گونه‌ای است که اقشار مختلف مردم با آن ارتباط برقرار می‌کنند. بنابراین، شعر هیئت، نوعی مردمی از شعر آیینی است که تمرکزش روی انتقال محتوا است و البته اکثرا همراه با موسیقی.
 
بعضی از شاعران و کارشناسان فضای مجازی را علت افت کیفیت اشعار می‌دانند؛ شما با این نگاه موافقید؟
 
فضای مجازی ابزار توسعه و انتشار است؛ خیلی ربطی به کیفیت ندارد. من موافق این حرف که فضای مجازی باعث ضعیف شدن شعر شده، نیستم؛ در فضای مجازی همه‌چیز هست، هم خوب هم بد. دقیق بخواهیم سخن بگوییم باید بگوییم توسعه‌ی کمی شعر آیینی می‌تواند تازه یکی از علل این مسئله باشد؛ زیرا هر چیزی که تولیدش با دشواری همراه است، کیفیتش بیشتر می‌شود. پیش از انقلاب که سرودن شعر آیینی با دشواری و حتی مجازات همراه بود، به ویژه عصر پهلوی اول، فقط افرادی که دانش و اعتقاد زیادی در زمینه‌ی مسائل دینی داشتند، درباره‌ی عاشورا شعر می‌گفتند. ابتدای انقلاب هم دوره‌ی مهمی در زمینه‌ی شعر آیینی است، زیرا، فضایی نخبگانی‌ که از قبل وجود داشت، به آزادی رسیده بود و شاعران  در کنار هم می‌توانستند شعر بگویند، نقد کنند و در عین حال، به تنوع و تکثر صداها احترام گذاشته می‌شد. نتیجۀ این شرایط سرایش انبوهی شعر آیینی موفق شد از شاعرانی چون طاهره صفارزاده، علی موسوی گرمارودی، علی معلم، سید حسن حسینی، قادر طهماسبی، قیصر امین پور، زکریا اخلاقی و... . جدا از شاعران آیینی که تخصصی این موضوع را دنبال می‌کردند مثل حبیب الله چایچیان، غلامرضا سازگار، علی انسانی، محمدعلی مجاهدی، غلامرضا شکوهی و... . از نیمه‌ی دوم انقلاب، ما در زمینه‌های مختلف، توسعه‌های کمی دیدیم و طبیعت توسعه‌ی کمی، پایین آمدن کیفیت است. در تاسیس و توسعه دانشگاه‌ها، بانک‌ها، برنامه‌های تلویزیونی و همچنین در عالم شعر با همه زیرشاخه‌هایش. این اتفاق برای شعر آیینی هم افتاد. البته گفتم این تنها دلیل نیست، دلایل دیگر هم وجود دارد.


این وضعیت چرا برای شعر هیئت اتفاق افتاد؟ آیا جلسات نقد و بررسی یا فضای آموزشی مناسبی نداشتیم؟
 
بله به نسبت تعداد شاعران‌مان، ما انجمن شعر خوب، آموزشگاه خوب، منتقد باسواد و رسانه نقد ادبی خیلی کم داریم. برای مثال در شعر هیئت شرایط اینگونه است که شاعری که قریحه‌ی شعری متوسطی دارد، به مداح معرفی می‌شود و مداح که طبیعتا کارشناس شعر نیست، از شاعر شعر را می‌گیرد و می‌خواند و آن اثر منتشر می‌شود. مثل آثار شاعرانی همچون بنده و نه البته شاعران درجه یک.  این روند خیلی طبیعی و سریع اتفاق می‌افتد و بسیار گسترده. یعنی مثل انتشار کتاب شعر یا خوانده شدن ترانه نیست. در فضای ترانه اولا خواننده یا تهیه کننده اثر مبلغ قابل توجهی به شاعر پرداخت می‌کند و طبیعتا به خاطر آن مبلغ توقع کار خوب دارد. ثانیا وزارت ارشاد آن ترانه را بررسی می‌کند و طبق قانون سعی می‌کند جلوی انتشار ترانه بد را بگیرد. ثالثا رسانه‌ها و مجله‌های فراوانی هستند که در حوزه نقد ترانه و موسیقی فعال‌اند. حالا شما ببینید در ترانه‌سرایی با سه اهرم و فیلتر پول و قانون و نقد، سرانجام انبوهی ترانه ضعیف تولید می‌شود؛ در چنین شرایطی انتشار نوحه ضعیف بدون آن سه فیلتر اصلا چیز عجیبی نیست. و البته من فکر می‌کنم اوضاع در نوحه‌سرایی به مراتب بهتر از ترانه‌سرایی است. ما واقعا نوحه و نوحه‌سرای خوب در سراسر ایران کم نداریم، مخصوصا در بین شاعران جوان.  در نوحه‌سرایی شاید شاهکار کم باشد و اکثر آثار متوسط باشد، اما افتضاح هم کم است. اما در ترانه‌سرایی آثار افتضاح خیلی خیلی زیاد است.
 

ما در محتوای شعر، با دو نگاه متضاد مواجه‌ایم؛ برخی معتقدند شعر هیئت، نباید سیاسی شود و ذکر مصیبت، کافی است؛ عده‌ای هم معتقدند اساساً عاشورا یک اتفاق سیاسی است و در روایت آن، باید مسائل سیاسی و اجتماعی روز را وارد کرد.

ذکر مصیبت یک اصل مهم است و نباید از آن فارغ شد، یعنی به خودی خود موضوعیت دارد و بار اصلی را به دوش می‌کشد؛ اما یکی از وجوه مهم نهضت امام حسین (علیه السلام) وجه سیاسی آن است و عاشورا یکی از پر رنگ‌ترین جلوه‌های سیاسی اسلام است. هیئتی که نمی‌خواهد حرف سیاسی در مسیر اهل بیت (علیهم السلام) بزند، به این نکته بی توجه است. وقتی می‌گوییم سیاست منظورمان منافع این جناح و آن جناح، اهداف حقیر این حزب و آن حزب، یا حمایت از فلان نامزد انتخابات نیست، منظورمان بحث کلان رصد حق و باطل در اجتماع با محوریت فرهنگ اهل بیت (علیهم السلام) است.  ما در سیره‌ی ائمه (علیهم السلام) هم این توجه و اهمیت دادن به شعر سیاسی را می‌بینیم. ببینید اهل بیت چه تشویق‌ها کردند شاعرانی را که حکام مستکبر را نکوهش کردند و حضرت سیدالشهدا و مظلومان تاریخ را ستایش.  اینکه برخی می‌گویند شعر آیینی در دو دهه اخیر سیاسی شده، حرف دقیقی نیست؛ مثلاً شعر زیبای «بزرگ فلسفه قتل شاه دین این است / که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است» از مرحوم خوش‌دل تهرانی، قبل از انقلاب سروده شده و مفهومی کاملا سیاسی دارد.
از طرفی باید توجه کرد وقتی زورسالاران جهان و حتی کشورهای به ظاهر اسلامی، بر علیه تشیع‌اند، یک ملت شیعه‌مذهب توجه‌اش به مفاهیم سیاسی عاشورا بیشتر می‌شود و تلاش می‌کند تا این موضوعات، پیوند بیشتر و دقیق‌تری باهم پیدا کنند؛ مثلاً در نوحه‌ها و مرثیه‌خوانی‌های زمان جنگ هم این پیوند سیاست روز با عاشورا را می‌توانیم به وضوح ببینیم.



کدام مسائل شاعر را ملزم می‌کند که از دریچهی سیاست، عاشورا را روایت کند؟ درواقع مهم‌ترین مولفه‌ها، کدام‌اند؟
 
در فرهنگ اهل بیت علیهم السلام دو مفهوم «محب» و «شیعه» با هم متفاوت‌اند. محب یعنی دوست‌دار، شیعه یعنی پیرو. این فرق را امامان شیعه بارها توضیح داده‌اند. ما در بهترین حالت می‌توانیم مدعی باشیم که محب اهل بیتیم. اما آرزومندیم که روزی شیعه ایشان شویم. محب فقط اعلام عشق می‌کند؛ اما برای شیعه بودن باید راه ایشان را پیمود. این حرکت در مسیر شیعه بودن لاجرم به روایت سیاسی عاشورا و نیز داشتن نگاه عاشورایی در سیاست نیز منجر خواهد شد. اینکه می‌بینیم مثلا الآن شعر عاشورایی سیاسی‌تر است به نسبت شعری که در دوران غزنویان یا سامانیان سروده می‌شده، علتش مسئلۀ مهم «آزادی» است. قرن‌های متمادی حکومت ایران تحت سیطرۀ حکمرانان اهل تسنن بوده است. آن‌هم نه اهل تسنن معمولی و خوب، بلکه اهل تسنن متعصب، منحرف، خون‌ریز و جائر. در این ادوار به راحتی شیعیان را می‌کشتند و آزار می‌کردند. حتی بسیاری از خود اهل تسنن را با اتهام شیعه بودن از بین می‌بردند. در تاریخ بیهقی خوانده‌اید ذکر بردار کردن حسنک وزیر را به اتهام شیعه بودن در دوران مسعود غزنوی. پیشترش حکایت فردوسی را شنیده‌ایم که به خاطر ابیاتی در مدح امام امیرالمومنین علی علیه السلام چه آزارها از محمود غزنوی ستمگر دید. در چنان شرایط خفقانی که آزادی شیعیان در حد صفر بود، نفس سرودن در مدح اهل بیت و آوردن نام اهل بیت (علیه السلام) سیاسی‌ترین کار ممکن بود. همینکه کسایی آن قصیدۀ «باد صبا درآمد فردوس گشت صحرا» را در عزای کربلا می‌گوید شاهکارکرده چون آن موقع محب‌بودن هم جرم بود چه رسد به شیعه بودن. یا در دوره معاصر خودمان در عصر رضاخان ملعون. اما در این دوره دیگر آن محدودیت‌ها نیست و طبیعتا شعر از جایگاه اثبات محب بودن می‌تواند به سمت شیعه بودن حرکت کند، یعنی قدم نهادن در همان مسیری که مسیر اهل بیت علیهم السلام است و جدا از ابراز عشق به ایشان، انعکاس فرهنگ سیاسی و اجتماعی ایشان در شعر. باید دقت کرد هدف ما از سوگواری صرفا تخلیه‌ی روانی و عاطفی نیست؛ بلکه می‌خواهیم به ارزش‌های فرهنگی و معنای عظیمی که در این مراسم‌ها وجود دارد، توجه کنیم. ما در این سوگواری‌ها، به سمت کمال می‌رویم و نتیجه‌ی این رشد، این است که ببینیم اگر اهل بیت (علیهم السلام) امروز بودند، چگونه رفتار می‌کردند و ما چه‌طور می‌توانیم از پیشوایان دینی خویش عملا پیروی کنیم.

 

 

در محتوای شعر هیئت، با توجه به حساسیت‌هایی که درباره آن وجود دارد، تا چه میزان شاعر می‌تواند دست به نوآوری بزند؟

هنر، ذاتاً با نوآوری زنده است و اگر این نوآوری در اثر هنری ایجاد نشود، آن هنر به مرور از بین می‌رود. شعر هیئت، از یک سو هنر و ادبیات است و باید به سمت نوآوری برود؛ اگر این‌گونه نشود، از ذات‌اش دور شده است. باید توجه کرد که در اصول و معنا، نمی‌توان دست به ابتکار زد؛ اما در بیان و ساختار و وجه هنری، باید این اتفاق بیفتد.

ابداع، هزینه دارد؛ فرقی نمی‌کند درست باشد یا غلط، همیشه و در همه‌ی جوامع نوآوری مخالفت‌ عده‌ای را به دنبال دارد؛ برخی ذاتا در مقابل هر چیز غیرمعمول واکنش منفی نشان می‌دهند و دوست همه‌چیز همواره ثابت و بی‌تغییر باشد، البته برخی هم برای انتقام‌گرفتن‌های سیاسی یا شخصی، از این فرصت سوءاستفاده می‌کنند و به نوآوری‌کننده حمله می‌کنند. وظیفه‌ی منتقدان، متخصصان، رسانه‌ها و علاقه‌مندان به هنر و فرهنگ، این است که تمایز ابداع  با بدعت را نشان بدهند و از آثار خوب، حمایت کنند تا نوآوری گسترش پیدا کند و قدرت بگیرد. مثلاً ما از گذشته شعر و ترانه‌های بسیاری‌ برای کودکان و نوجوانان داشتیم، مخصوصا پس از انقلاب، اما در زمینه‌‌ی نوحه و شعر هیئت، کار برجسته‌ای مخصوص این مخاطب نداشتیم. امسال جناب میثم مطیعی در دهه اول محرم شعر هنرمندانه‌ای از دکتر محسن رضوانی را برای کودکان و نوجوانان خواند، بسیار هم زیبا خواند؛ اگر کسی مقدمه‌اش را نمی‌شنید از ادبیات و محتوای جدید شعر متعجب می‌شد؛ اما قبل از نوحه‌خوانی، آقای مطیعی توضیح خوبی دادند و گفتند این کار برای کدام گروه سنی است و فیلم نوحه هم با همین توضیح منتشر شد؛ نوجوانان ارتباط خوبی با این نوحه برقرار کردند و یک تجربه‌ی موفق و بدیع در حوزه شعر هیئت اتفاق افتاد. یعنی اثر در مخاطبش موثر واقع شد. اما خب طبیعتا چون نوآوری است عده‌ای هم علیه نوحه اعتراض کردند. کسانی که عموما اصلا متخصص ادبیات نبودند، فعالان سیاسی بودند و کار روزانه‌شان تولید فحش علیه این و آن است. اینجا جایی است که منتقد و متخصص باید حرف بزند و البته کسی که فهم ادبیات کودک و نوجوان و اهمیتش را دارد. کسی که می‌فهمد نوجوان و کودکی که با پدر و مادر خود آمده به هیئت و باید دو ساعت همراهشان باشد و چیزی هم از مضامین بزرگ‌سالانه هیئت سردرنیاورد هم آدم است، او هم قابل احترام و شایستۀ تولید محتواست. اینجا جایی است که باید رسانه به میدان بیاید و کمک کند مسیر نوگشودۀ «نوحه کودک و نوجوان» به عنوان یک نوآوری خوب، گسترده و تقویت بشود.
 

در قالب‌های شعری چطور؟

در قالب‌های شعری هم نوآوری زیاد اتفاق افتاده. مخصوصا پس از انقلاب می‌توانیم بگوییم تمام قالب‌های شعری به شعر هیئت راه پیدا کرده‌اند و کار فقط محدود به غزل و قصیده و مثنوی نمانده. البته باید توجه کرد موسیقی، از بایسته‌های مهم شعر هیئت است؛ جدا از اینکه جزو اجزای دیرین و اصیل شعر ایرانی است. مثلاً جناب محمود کریمی با آن تسلط فوق‌العاده‌اش روی موسیقی، هم شعر نیمایی و هم حتی نثر را به هیئت برد. شعر نیمایی از مرحوم عمران صلاحی و نثر از شهید آوینی. اما این کار ادامه پیدا نکرد. این پیام مهمی است که ظرفیت هیئت و شعر آیینی، گسترده است؛ اما لزوماً همه‌ی نوآوری‌ها اتفاق خوبی نیستند و نمی‌توانند ادامه پیدا کنند. اقتباس‌ها و ابداعات زیادی هم در نغمه‌پردازی از جناب کریمی دیدیم که موفق بودند و ادامه پیدا کردند و ایشان از نظر مقام بالایی در رشد و گسترش نوآوری در شعر و موسیقی هیئت دارند. یک مثال دیگر هم دو زبانه خواندن یا  تلفیق مداحی فارسی و عربی بود که میثم مطیعی آن را با جدیت آغاز کرد و ادامه داد و هنوز هم گونه‌ای موثر و موفق است.  

 

  • حسن صنوبری
۲۰
مهر

به مناسبت ۲۰مهر روز گرامیداشت مقام حافظ

نمی‌خواهم با قطعیت بگویم بهترین‌ها، ولی سعی کردم از بهترین‌های موسیقی سنتی این چهل‌پنجاه سال انتخاب کنم. با دو معیار: «زیبایی خود موسیقی» و «تناسب موسیقی با شعر و معنا و زیبایی‌شناسی حافظ»

 پنچ تصنیف زیبا، با شعرِ حافظ:

۱. «صورت‌گر چین» | ساختۀ محمدعلی کیانی‌نژاد (بر اساس ملودی ناصر فرهنگ‌فر)
با صدای ملک‌محمد سعودی | آلبوم: پیر مغان

۲. «ساقی‌نامه» | ساختۀ کامبیز روشن‌روان
با صدای شهرام ناظری | آلبوم: سوته‌دلان (ساقی‌نامه ۱)

۳. «کمان‌ابرو» | ساختۀ محمد آذری (و تنظیم مجتبی میرزاده)
با صدای علیرضا افتخاری | آلبوم: راز گل

۴. «حافظ خلوت‌نشین» | ساختۀ رامین کاکاوند
با صدای سید حسام الدین سراج | آلبوم: بوی بهشت

۵. «الا یا ایها الساقی» | ساختۀ پرویز مشکاتیان
با صدای ایرج بسطامی | آلبوم: کنسرت افشاری مرکب


 پنچ آواز زیبا، با شعرِ حافظ:

۱. «ساز و آواز سوم» | با صدای محمدرضا شجریان
| آلبوم: آستان جانان | بیات کرد و شور
(سینۀ مالامال درد است ای دریغا مرهمی...)

۲. «آن کیست...» | با صدای شهرام ناظری
آلبوم: آتش در نیستان | بر اساس موسیقی مازندران
(آن کیست کز روی کرم با من وفاداری کن...)

۳. «امیر کبیر» | با صدای علیرضا افتخاری
آلبوم: قصه شمع | دستگاه ماهور
(دوش در حلقۀ ما قصۀ گیسوی تو بود...)

۴. «ساز و آواز حجاز» | با صدای ایرج بسطامی
آلبوم: فسانه | گوشۀ حجاز از دستگاه ابوعطا
(سینۀ تنگ من و بار غم او هیهات...)

۵. «پایۀ ملودیک و آواز» | با صدای سیدحسام‌الدین سراج
آلبوم: بی‌نشان | دستگاه ماهور
(دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم...)

  • حسن صنوبری
۱۷
مهر

سال سال اندوه است، فصل فصل باران شد
فطرس مَلَک! برخیز نامه‌ها فراوان شد

نامه‌ای‌ست از دوری، نامه‌ای‌ست از فریاد
نامه‌ای که می‌نالید، نامه‌ای که گریان شد

نامۀ گلی زیبا که شبانه می‌گرید
نامۀ درختی که گیسویش پریشان شد

نامه‌ای‌ست از صحرا، آن‌زمان که تنها بود
نامه‌ای‌ست از دریا، آن‌زمان که طوفان شد

نامۀ زنی غمگین از مزار فرزندش
در مسیر خون خدا آن‌زمان که قربان شد

نامۀ یتیمی که داغ خویش کتمان کرد
بر یتیمکان حسین باز تعزیت‌خوان شد

***

در غمش چهل روز است مثل ابر می‌باریم
ما چه‌ ارزشی داریم؟ سوگوار، کیهان شد

می‌زند به سر بی‌تاب، آفتاب عالم‌تاب
آسمان کشد صیحه: اربعین سلطان شد

فطرس ملک بشتاب، شهر رو به ویرانی است
تنگ، فرصت عشق است؛ زار، حال ایمان شد

آه... برکه‌ای بودم با زیارتش دل‌خوش
ماه... ماه زیبایم، پشت ابر پنهان شد

کاش یک زمان می‌شد با تو بال بگشایم
یا سوار ابری یا قالیِ سلیمان شد

مرزهای عالم را، بشکنیم، می‌شد کاش
کاش لحظه‌ای می‌شد بی‌خیال زندان شد

رنج این گرانجانی، فطرسا! تو می‌دانی
آن‌زمان که بالت سوخت، گرچه بعد جبران شد

فطرس مَلَک! بشتاب، بر در مَلِک رو کن
گو که آتش عشقت، داغ بود، سوزان شد

بر، پیام ما به حسین، گو، سلام ما به حسین
آنکه در عزای او جن و انس نالان شد

آنکه چشم‌ها را شست، آنکه مرگ‌ها را کشت
آنکه در مقام او، عقل و عشق حیران شد

آنکه بردن نامش روح را فتوحات است
وز هجوم یاد او اهرمن گریزان شد

***

بی‌امید نتوان زیست، گرچه پای در بندیم
می‌شود به وصل رسید، گرچه روز هجران شد

ای بسا به کوی یار: جسمِ یارنادیده
ای بسا دلی کز دور بر حسین مهمان شد

 

حسن صنوبری

۲۰ صفر ۱۴۴۲

ظهر روز اربعین

  • حسن صنوبری
۱۵
مهر

موضوع انشا: معرفی کتاب به مناسبت سالروز تولد سهراب سپهری

http://bayanbox.ir/view/1656521101073436906/%D8%A8%DB%8C%D8%AF%D9%84-%D8%B3%D9%BE%D9%87%D8%B1%DB%8C-%D8%B3%D8%A8%DA%A9-%D9%87%D9%86%D8%AF%DB%8C.jpg

یک کتاب دارد زنده‌یاد سید حسن حسینی کلا صدوپنجاه صفحه است یعنی یک‌روزه می‌شود آن را خواند به نام «بیدل سپهری و سبک هندی». طرح جلد اولیه‌اش هم کار مرحوم فوزی تهرانی است. کتاب بیشتر درباره بیدل دهلوی است تا سهراب سپهری. اما دلایلی در کار است که بنده خدمت شما در چنین روزی معرفی‌اش می‌کنم.


یکی اینکه خوانندگان شعر بیدل بسیار محدودند و گمان می‌کنم اکثرا این کتاب را خوانده‌اند، چون از اولین و مهم‌ترین منابع پژوهشی برای شناخت شعر بیدل است و در نتیجه روز بیدل خیلی رو می‌خواهد آدم معرفی‌اش کند. برعکس، خوانندگان شعر سپهری گسترۀ شگرفی دارند و احتمالا اکثرشان چنین چیزی را نخوانده‌اند.


دوم به‌خاطر فوق‌العاده خاص‌بودن شعر بیدل و فوق‌العاده مردم‌پسندبودن شعر سهراب، آثار پژوهشی درمورد اولی با کمیت اندک _و عموما_ با کیفیت بالا هستند اما درمورد دومی با کمیت فراوان _و عموما_ کیفیت اندک. ما بسیار کتاب پژوهشی زرد و کم‌عمق داریم درباره سپهری، چون بازارش و اقتصادش قدرت‌مند است. اما کتاب حسینی یک کتاب اصیل و ارزشمند است، واقعا حرفی تازه درباره سپهری مطرح کرده است و مخاطب شعر سپهری پس از مطالعه آن با دقت و لذت بیشتری شعرهای سهراب را می‌خواند و می‌فهمد. حرفی که در بسیاری از آثار پژوهشی پس از خود تکرار و تثبیت شده، از جمله دو فصل مفصل کتاب «بلاغت تصویر» محمود فتوحی اگر نگوییم رونویسی، تقریر و تفصیل کتاب حسینی و در ادامه آن است و گمانم ارجاعکی هم داده به منبع اصلی.


سوم اینکه نثر حسینی بسیار نثر جذابی است. نثر زیبای نیمه علمی نیمه ژورنالیستی و به تعبیر بنده جستارآمیز است که هر مخاطب دوست‌دار ادبیاتی می‌تواند از آن بهره ببرد و با آن کیف کند. جدا از اینکه حس می‌کنم. کلا سعی‌شده اثر لذت‌بخش نوشته شود، یعنی مسیری که حسینی برای این کتاب در نظر گرفته از بر و بیابان نمی‌گذرد، از جنگل و آبشار می‌گذرد و از نظر محتوا هم مخاطب با این کتاب التذاذ ادبی را تجربه می‌کند. پس نتیجه می‌شود: یک کتاب پژوهشی و در عین‌حال، حال خوب‌کن!

همین دیگه

  • حسن صنوبری
۰۸
مهر

شاید برای بعضی سوال باشد چرا دربارۀ مولوی همواره کشاکش و اختلاف بوده و هست؟ برخلاف حافظ و سعدی و فردوسی. برخلاف دوران حیاتشان. حافظ در زندگی خویش رنج‌ها کشیده. فردوسی که همۀ زندگی‌اش به رنج گذشته و تا آخرین نفس حیاتش با او مخالفت می‌شد اما الآن همانند حافظ و سعدی جایگاهش در فرهنگ ما تثبیت شده است. حافظ و فردوسی اکنون جزو ستون‌‌های انسجام‌بخش و هم‌بستگی‌آور فرهنگ ما هستند. اما مولوی که در تمام زندگی خویش، از کودکی که خداوندگار خطاب می‌شد تا دیرسالی که مورد ستایش مردم و حمایت حاکمان بود، امروز اضطراب‌ها، مخالفت‌ها و جدال‌هایی را برمی‌انگیزد. چرا؟

چندسال پیش در نقد یکی از فضولی‌های گفتاری رئیس جمهور هم نوشته بودم که ما در ذهن منابع پسند و داوری یک‌سانی نداریم. انسان عالم و منصف کسی است که به این مسئله توجه می‌کند و انسان جاهل یا مغرض کسی است که داوری‌ها را در هم می‌آمیزد. شجریان موضوعی است که هم می‌تواند از حیث زیبایی‌شناسی داوری شود هم از حیث اخلاقی. اگر شما شواهدی دارید مبنی بر اینکه آقای شجریان آدم بدکرداری است، مرتکب رفتارهای غیراخلاقی علیه هم‌صنف‌ها یا کشور یا آیین خودش شده، نمی‌توانید حکم کنید صدایش زیبا نیست. نمی‌توانید بگویید موسیقی‌اش کسل‌کننده است. و اگر شواهدی دارید که او یک هنرمند و آوازخوان درجه یک است نمی‌توانید بگویید «پس» آدم خوبی است. اهل فلسفه می‌دانند فرق نقد دوم و سوم جناب کانت را که اینجا فرصت تفصیلش نیست.

در موضوع مولوی هم دقیقا مشکل از همین درهم‌آمیختن داوری‌ها شروع شد. مولوی یک «شاعر بزرگ» است یا یک «مرشد کامل»؟ در اولی مولوی مانند حافظ و فردوسی و سعدی و دیگران است. این قابل مناقشه نیست. کسی که با این مخالفت می‌کند یا متخصص نیست یا همان مشکل درهم‌ریختن داوری‌ها را دارد و منصف نیست. آن مولوی که موجب وحدت و انسجام و رشد جامعه می‌شود همین مولوی اول است. درست مانند دیگر شاعران بزرگ. اما وقتی گروهی دنبال این باشند که مفهوم دوم را برجسته کنند، مولوی به مثابه پیامبر، مولوی به مثابه متفکر بی‌عیب و نقص، مولوی به مثابه مراد، طبیعتا دعوای بیهوده‌ای شروع می‌شود که پایانی ندارد. چون مولوی هم مثل هر متفکر غیرمعصوم دیگری انبوهی اشتباه دارد. پس کسی که واقعا دوست‌دار مولوی باشد هم روی عنوان دوم پافشاری نمی‌کند؛ آنچنان که کسی که دشمن مولوی باشد هم نمی‌تواند با عنوان نخست ستیزه کند. اگر چنین رویکردی در تصمیم‌گیران و فعالان فرهنگ و هنر ثابت شود می‌توانیم مولوی جدال‌آفرین را به مولوی وحدت‌آفرین برگردانیم

حسن صنوبری

  • حسن صنوبری