در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دایی حسن» ثبت شده است

۰۷
آبان

http://bayanbox.ir/view/5515889556608709749/RezaFazelian.jpg

انا لله و انا الیه راجعون

روز گذشته «آیت‌الله آقا سیدرضا فاضلیان» از واپسین پنجره‌های گشوده به عالم غیب، از آخرین یادگاران «آخوند ملاعلی معصومی همدانی» و از عارفان خلوت‌گزیده و مجتهدان برگزیدۀ شیعه دار فانی را وداع گفت.

یک خاطره از دایی شهیدم و دو کلیپ منتشرنشده از ایشان که با گوشی درست کردم تقدیم شما و دوست‌دارانشان و البته همۀ دوست‌داران معرفت. اول کلیپ‌ها:
کلیپ شماره یک + کلیپ شماره دو

دایی حسن بنده که درگذشت (اسفند ۱۳۹۴) علی‌رغم حال نامساعدم به اصرار دوستانش همراه تیم مستندسازی شدم. می‌دانستم دایی عارف‌مسلکم ارادت زیادی داشت به آن‌دسته از روحانیان پارسا که در زمره مربیان اخلاق، رهروان عرفان و اهل باطن بودند. (همانطور که نفرت زیادی داشت از آخوندهای دزد و متقلب و منافق و نیستی‌شان را آرزومند بود). هم پای سخنرانی مشاهیرشان می‌رفت هم وقت می‌گذاشت و گوشه‌نشین‌ها را هرجا بودند پیدا می‌کرد. تهران جلسات آقای ضیاءآبادی و مرحوم حاج‌آقامجتبی را می‌رفت. قم محضر مرحوم انصاری‌شیرازی و مرحوم شب‌زنده‌دار می‌رفت. همینطور خدمت آیت‌الله جوادی آملی و آیت‌الله خرازی. اصفهان حتما به آیت‌الله ناصری سر می‌زد. و خیلی شهرها و البته روستاهای دورتر هم سراغ افراد گمنام‌تر. یکی از این گمنام‌ها آیت الله فاضلیان بود. مجتهدی که با حکم امام خمینی امام جمعه ملایر بود و دایی گمانم بیست سال قبل از درگذشتش با سراغ گرفتن از بعضی روحانیان برجسته نشانشان را یافته بود و چندوقت‌یک‌بار مسیر طولانی تهران ملایر را با همان بدن رنجور برای دیدنشان طی می‌کرد.

تا قبل از درگذشت دایی حسن، خودم زیاد ایشان را نمی‌شناختم و ندیده بودمشان. آلبوم‌های عکس دایی را که اسکن می‌گرفتیم نظرم جلب شد به چهرۀ یک سید روحانی که در چندین تصویر تکرار شده بود. بعد در خاطرات و مصاحبه‌ها هم کم‌کم اسمشان را شنیدم و فهمیدم این اسم با آن عکس منطبق است. وقتی قرار شد برویم ملایر دیدن آقای فاضلیان، در مصاحبه‌ها بیشتر از ایشان پرسیدیم، تا یکی از آزاده‌های بزرگوار آخرین خاطره‌اش را در این زمینه برایمان گفت (و بعد دیگرانی هم که در آن مجلس بودند آن خاطره را تعریف کردند).

گفت: دایی حسن بعد از درگذشتِ شهادت‌وارِ رفیقش آقا سید علی اکبر ابوترابی بسیار اندوهگین و افسرده شد و تصمیم گرفت برود دیدن آقای فاضلیان. گفت در آن دیدار دایی حسن خیلی ابراز ناراحتی و بی‌قراری کرده بود {این‌ها را همان‌موقع که می‌شنیدم تعجب می‌کردم چون دایی من بسیار متین و آرام و درون‌گرا و تودار بود، اصلا تصور بی‌قراری و ابراز ناراحتیش برایم عجیب است}.

 

آیت الله فاضلیان در آن مجلس به دایی حسنم می‌گویند متوجه علت این مقدار ناراحتی نمی‌شوند، دایی می‌گوید چرا؟ آقای فاضلیان می‌گویند: «چون آقای ابوترابی را خدا برده، وقتی خدا تصمیم گرفته کسی را ببرد نباید این‌مقدار ناراحت باشیم». داییِ اندوهگین و صریح‌الهجه ما هم نه می‌گذارد و نه‌برمی‌دارد سریع می‌گوید: «پس اگر اینقدر خوب است، لطفا دعا کنید خدا مرا هم زودتر ببرد. دعا کنید که دیگر تحمل ماندن ندارم». آقای فاضلیان هم فی‌الفور می‌گویند: «نه‌خیر، الآن وقتش نیست. انشاالله در شصت‌وسه‌سالگی که سن رفتن پیامبر و امیرالمومنین (علیهما السلام) هم هست» و بعد آن حدیث نبوی را برای داییم می‌خوانند: « اکثر أعمار أمّتی ما بین السّتّین إلى السّبعین».

مصاحبه‌شونده اینجای خاطره که رسید، مکثی کرد و از من پرسید «راستی دایی‌ات چندسالش شده‌بود که درگذشت؟». اول ماتم برد. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. یک‌بار دیگر تاریخ تولد را درگوشی نگاه کردم و حساب کردم، دیدم بله، فقط سه‌روز مانده بود دایی حسن ۶۳سالگی را تمام کند که زندگی را تمام کرد!

 

پ‌ن۱: آن‌روز برای مصاحبه زودتر از زمانی که هماهنگ شده بود رسیدیم دفتر مرحوم فاضلیان در ملایر، سر نماز مستحبی عجیب و «عاشقانه‌ای» بودند در اتاق کوچکشان که تمام دیوارهایش با کتاب پر شده بود. شدت کهولت و لرزش‌هایشان را که دیدم حدس زدم ایشان اصلا نتواند صحبت کند، چه رسد به اینکه چیزی یادش باشد و موضوع را به‌جابیاورد. اما وقتی قرار شد صحبت کند، این پیرمرد حدودا هشتادوهشت‌‍ساله (که به خاطر همین کهولت از امامت جمعه هم کناره‌گیری کرده بود) انگاری سی‌چهل‌سال جوان شدند. خیلی منطقی و با نظم خاصی صحبت کردند و نه‌تنها درباره دایی بلکه درباره پدربزرگم هم حضور ذهن داشتند و حرف زدند. البته بعضی پرسش‌ها، مثل پرسشی که از خاطرۀ بالا شد را هم یک‌جوری رفتار می‌کردند که انگار نشنیده‌اند (و دوباره خودشان را به همان ۸۸سالگی می‌زدند!) اما چیزی را که مد نظرشان بود کامل گفتند، که گمانم بیش از همه (و بیش از خاطره‌بازی)، نصیحت همان جمع حاضر بود که اکثرا از شاگردان و دوستان دایی بودند.

پ‌ن۲: دو کلیپی که می‌بینید از راش‌های همان دیدار ماست که در دومی اتفاقا خاطره‌ای از دایی‌ام و آقای ابوترابی می‌گویند. در این تصاویر شاید شمه‌ای از صفای درون و حالت منقلب ایشان دیده شود، اما عظمت و کبریا و خلوص آن محضر فقط دیدنی بود. اگر دیدنی بود.

پ‌ن‌۳: شاید میلیون‌ها سال طول بکشد تا زمینیان خاموشی ستاره‌ای را باور کنند. خوشا هم‌نفسانش و دریغا به حال من

  • حسن صنوبری
۲۸
ارديبهشت

بنا به آنچه دوستان و آشنایان و خانواده و همچنین دوستان دایی مدام دربارۀ این مستند سه قسمتی  از بنده می‎پرسند ...

  • حسن صنوبری
۱۹
ارديبهشت

به خودم گفتم آخه حسن چرا باید مفاتیح توی اتاق ماها خاک گرفته باشد؟ خانه‎ای که مفاتیحش را خاک گرفته باشد، یعنی دل صاحابش را گل گرفته‎اند.


جمع‎بندی ماه رجب

          طبق گفتگوهایی که در ساعات پایانی ماه رجب با چند صاحب‎نظر و آدم خستۀ دیگری مثل خودم -در تماس‎هایی جداگانه- داشتم، ادعیه را می‎توان به دو قسمت کلی تقسیم کرد. یکی برای از ما بهتران، مثل آن‎ها که در اوج دعا از تحمل شدت رنج‎ها وسختی‎ها و عاشقی‎ها برای خدا و برای عبادت سخن می‎گوید ... وقتی این‎ها را ما (یعنی من و چند دوست دیگرم) می‎خوانیم به این فرازهایش که می‎رسیم خجالت می‎کشیم. دستۀ دوم: ادعیۀ مستضعفین. این‎ها برای آدم‎های خسته، روسیاه و گناهکار است. آن‎ها دنبال معاشقه و لذت گفتگو با خدا هستند و در جستجوی لحظۀ تبسّم خدا، این‎ها ( یعنی ما) می‎خواهند خدا رویشان را زمین نزند و دنبال نهایت ترحّم خدا. دعاهای نوع اول را باید با آمادگی و دقت و حال مناسب خواند. مثل هواپیما هستند انگاری، بلیط می‎خواهد، رزرو، فرودگاه، کمربند ایمنی و... اما دعاهای نوع دوم را بیشتر وقت‎ها می‎شود خواند، مثل دوچرخه‎اند سر راه آدم را یک‎وری سوار می‎کنند تا یک‎جایی می‎رسانند که کارمان هم راه بیفتد. ادعیۀ ماه رجب پر است از این دعاهای کوتاه و معرفتی دستۀ دوم. مثل «یا من ارجوه ...» یا «خاب الوافدون ...» یا «یا من یملک حوائج السائلین...» و البته تک و توکی دعای سنگین و عرفانی هم دارد مثل «اللهم انی اسئلک بمعانی جمیع ما یدعوک ...» به نظرم در ماه شعبان هم می‎شود برای مقدمۀ هر کاری سراغ از این دعاهای کوتاه ماه رجب (مثل سه دعای اول«دعاهای هرروز ماه رجب» و چند دعای دیگرش) بگیرم من که قدر ماه رجب را هم ندانستم. مثل یک واحد درسی پیش‎نیاز. خلاصه اینجور نیست که در ماه شعبان نشود دعای ماه رجب را خواند.


برنامه‎ریزی برای ماه شعبان

 اما در ماه رجب نمی‎شد بروی سراغ ادعیۀ ماه شعبان. یکی از دو هواپیمای بزرگ ادعیه، فرودگاهش در این ماه است: مناجات شعبانیه. نقلی از امام خمینی هست درمورد بی‎نظیری مناجات شعبانیه و دعای کمیل با نگاه عرفانی. لابد آن‎ها که ماه رجبشان را خوب دریافتند حالا با شادی می‎روند سراغ ماه شعبان. اما من اگر هم بخواهم مناجات شعبانیه بخوانم قبلش باید یک «خاب الوافدون» یا «من ارجوه» بخوانم: رفتن به فرودگاه با دوچرخه. وگرنه اصلا رویم نمی‎شود به خدا سلام کنم.

    این میان ماه شعبان یک دعا از آن دعاهای نوع دوم هم دارد (دعاهایی که عموما حتی حجمشان هم خیلی کوتاه است و ما آدم‎های تنبل اگر بدانیم چنین دعاهایی هستند با همین تنبلی‎ها با اشتیاق سراغشان می‎رویم) و آن‎هم صلوات شعبانیه است. البته این دعا دوچرخه نیست ولی هواپیما هم نیست. بیشتر شبیه یک قایق یا کشتی تندرو است. کشتی تندروی اهل بیت (علیهم السلام) بلاتشبیه!

الفلک الجاریه، فی اللجج الغامره ...

http://bayanbox.ir/view/7942683317871179490/KASHTI.jpg

خلاصه عالم دعا عالم عجیبی است که ما دیگر مثل قدیمی‌ها قدرش را خوب نمی‎دانیم. یادش به خیر در یک محفل فرهنگی هرکسی چیزی می‎گفت. راهکاری برای مسائل فرهنگ و هنر. یکی تیم‎داری را عنوان می‎کرد، یکی برنامه‎ریزی، یکی کتاب، یکی تشکل، یکی جلسات، یکی همایش، یکی رصد سیاست، یکی رصد دشمن، یکی همبستگی با دوست، یکی افزایش آگاهی ... خلاصه نوبت که رسید به آقای هادی مقدم دوست، ایشان گفت به نظرم باید همه دعا بخوانیم. تکی دعا بخوانیم. جمعی دعا بخوانیم ... خیلی حرفش عمیق بود و شاید بالاتر از آن محفل.

و خیلی خوشحالم که از دایی حسنم هم صوت یک صلوات شعبانیه‎اش به دستم رسیده هم صوت یک مناجات شعبانیه‎اش.

و صل الله علی محمد و آله الطاهرین

متن و ترجمۀ صلوات شعبانیه

صلوات شعبانیۀ دایی حسنم

  • حسن صنوبری
۰۱
ارديبهشت
به جز این دو غزل شتاب‎زده شعرهای دیگری هم نوشته‎ام برای دایی حسنم. ولی شاید هنوز فاصلۀ لازم را با موضوع نگرفته‎ام. در بعضی حادثات و وقایع زندگیم هم ابتدا چند شعر می‎نوشتم ولی سرانجام یک شعر حرف آخر را برایم می‎زد. هنوز منتظر آن شعر نهایی هستم.

1

نبرده است مرا صبح، رنگ شام هنوز

که ماتم تو مرا هست ناتمام هنوز


هنوز گریه نکردم شبانه یک دل سیر

امیدوار به تسکینِ گریه‎هام هنوز ...

  • حسن صنوبری
۰۴
فروردين
  • حسن صنوبری
۰۳
فروردين
  • حسن صنوبری
۲۹
اسفند

«...این چه رازی است که هربار بهار
با عزای دل ما می‎آید»

امروز صبح ما عزادار شدیم. هرکسی در زندگی خود سوگوار مرگ عزیزانش می‎شود، اما همۀ عزیزان به یک اندازه عزیز نیستند. امروز یکی از عزیزترین‎هایمان و شاید عزیزترین خانوادۀ‎مان را از دست دادیم. تاکنون اینگونه گریه نکرده بودم. دایی حسنم مرد عجیبی بود. 9سال از نوجوانی و جوانی‎اش را در زندان‎های پهلوی گذرانده بود و 4سال از بهترین سال‎های جوانی‎اش را در اسارت رژیم صدام بود. پیش از اینکه اسیر شود گلوله خورده بود و حسابی مجروح شده بود. دوستانش فکر می‎کردند شهید شده. در اسارت هم جایی بود که از چشم صلیب سرخی‎ها پنهان نگاه داشته شده بود. لذا همه مطمئن بودند شهید شده است. برایش قبری گرفته بودند و مراسم هم برگزار کردند: «شهید مفقود الاثر». من که به دنیا آمدم، اسمم را به یاد دایی، حسن گذاشتند. این نام عزیز اینگونه به من رسیده، لذا دوست ندارم به راحتی از دستش بدهم. دایی حسن خیلی بعد از جنگ برگشت و از همان موقع هم تا آخرین روزهای زندگی‎اش از مبارزه و کار و جهاد -ولو فرهنگی‎تر- دست نکشید. از این افتخارات و دیگر افتخارات آن مرد چیزی عائد بستگانش نمی‎شود، من این چند سطر را نوشتم که بگویم او با همۀ رنج‎هایی که در طول عمر خود در راه اسلام و انقلاب کشید، خود را طلبکار انقلاب و نظام نمی‎دانست. روحیۀ طلبکاری و خودکسی‎پنداری نداشت. انتظار نداشت تکریمش کنند. می‎خواستند هم نمی‎گذاشت. نه به ارباب رسانه نه به ارباب ثروت و دنیا کاری نداشت. هنوز خودش را یک مبارز بی‎افتخار و تازه‎کار و شرمنده و بدهکار شهیدان و ائمۀ معصومین (علیهم السلام) می‎دانست. برخلاف خیلی‎ها که از این نظام و این انقلاب بهره‎ها بردند و در عین‎حال برخوردی طلبکارانه و متکبرانه نسبت به آن داشتند و دارند. بگذریم...

مردادماه، یک‎بار دایی حسن برای مدت کوتاهی بستری شد. دیدن آن چهرۀ معصوم و آن پیکر نحیف روی ویلچر و بین یک شمد سفید -که مثل لباس احرام بود- برایم آسان نبود. شروع کردم به نوشتن. چیزهایی نوشتم و به کسی نشان ندادم که اینگونه شروع می‎شد:

  • حسن صنوبری