در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۵ مطلب با موضوع «در عالم مبارزه :: شهید حسن حسین زاده موحد» ثبت شده است

۲۸
ارديبهشت

بنا به آنچه دوستان و آشنایان و خانواده و همچنین دوستان دایی مدام دربارۀ این مستند سه قسمتی  از بنده می‎پرسند ...

  • حسن صنوبری
۰۱
ارديبهشت
به جز این دو غزل شتاب‎زده شعرهای دیگری هم نوشته‎ام برای دایی حسنم. ولی شاید هنوز فاصلۀ لازم را با موضوع نگرفته‎ام. در بعضی حادثات و وقایع زندگیم هم ابتدا چند شعر می‎نوشتم ولی سرانجام یک شعر حرف آخر را برایم می‎زد. هنوز منتظر آن شعر نهایی هستم.

1

نبرده است مرا صبح، رنگ شام هنوز

که ماتم تو مرا هست ناتمام هنوز


هنوز گریه نکردم شبانه یک دل سیر

امیدوار به تسکینِ گریه‎هام هنوز ...

  • حسن صنوبری
۰۴
فروردين
  • حسن صنوبری
۰۳
فروردين
  • حسن صنوبری
۲۹
اسفند

«...این چه رازی است که هربار بهار
با عزای دل ما می‎آید»

امروز صبح ما عزادار شدیم. هرکسی در زندگی خود سوگوار مرگ عزیزانش می‎شود، اما همۀ عزیزان به یک اندازه عزیز نیستند. امروز یکی از عزیزترین‎هایمان و شاید عزیزترین خانوادۀ‎مان را از دست دادیم. تاکنون اینگونه گریه نکرده بودم. دایی حسنم مرد عجیبی بود. 9سال از نوجوانی و جوانی‎اش را در زندان‎های پهلوی گذرانده بود و 4سال از بهترین سال‎های جوانی‎اش را در اسارت رژیم صدام بود. پیش از اینکه اسیر شود گلوله خورده بود و حسابی مجروح شده بود. دوستانش فکر می‎کردند شهید شده. در اسارت هم جایی بود که از چشم صلیب سرخی‎ها پنهان نگاه داشته شده بود. لذا همه مطمئن بودند شهید شده است. برایش قبری گرفته بودند و مراسم هم برگزار کردند: «شهید مفقود الاثر». من که به دنیا آمدم، اسمم را به یاد دایی، حسن گذاشتند. این نام عزیز اینگونه به من رسیده، لذا دوست ندارم به راحتی از دستش بدهم. دایی حسن خیلی بعد از جنگ برگشت و از همان موقع هم تا آخرین روزهای زندگی‎اش از مبارزه و کار و جهاد -ولو فرهنگی‎تر- دست نکشید. از این افتخارات و دیگر افتخارات آن مرد چیزی عائد بستگانش نمی‎شود، من این چند سطر را نوشتم که بگویم او با همۀ رنج‎هایی که در طول عمر خود در راه اسلام و انقلاب کشید، خود را طلبکار انقلاب و نظام نمی‎دانست. روحیۀ طلبکاری و خودکسی‎پنداری نداشت. انتظار نداشت تکریمش کنند. می‎خواستند هم نمی‎گذاشت. نه به ارباب رسانه نه به ارباب ثروت و دنیا کاری نداشت. هنوز خودش را یک مبارز بی‎افتخار و تازه‎کار و شرمنده و بدهکار شهیدان و ائمۀ معصومین (علیهم السلام) می‎دانست. برخلاف خیلی‎ها که از این نظام و این انقلاب بهره‎ها بردند و در عین‎حال برخوردی طلبکارانه و متکبرانه نسبت به آن داشتند و دارند. بگذریم...

مردادماه، یک‎بار دایی حسن برای مدت کوتاهی بستری شد. دیدن آن چهرۀ معصوم و آن پیکر نحیف روی ویلچر و بین یک شمد سفید -که مثل لباس احرام بود- برایم آسان نبود. شروع کردم به نوشتن. چیزهایی نوشتم و به کسی نشان ندادم که اینگونه شروع می‎شد:

  • حسن صنوبری