در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۲ مطلب با موضوع «در عالم زندگی» ثبت شده است

۲۵
فروردين

https://bayanbox.ir/view/6498731312604682030/%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%81.jpg

می‌توانیم بخوریم و بخوابیم و بدویم و بنشینیم و دوست بشویم و دشمن بشویم و شیطنت کنیم و حیا کنیم و سرخورده شویم و سرمست شویم و عاشق شویم و فارغ شویم و بخندیم و بگرییم و سردمزاج شویم و گرم‌مزاج شویم و درون‌‌گرا باشیم و برون‌گرا باشیم و تندروی کنیم و کندروی کنیم و ... بعد هم در اثر کهولت یا حادثه بمیریم. همین. درست مثل گربه‌ها، خرگوش‌ها، پشه‌ها، الاغ‌ها و کلاغ‌ها (یا شاید فقط مثل چیزی که از آن‌ها به چشممان می‌آید). بلاشک بیشترمان چنین زیستنی را ترجیح می‌دهیم.

می‌شود هم نه. یک لحظه مکث کرد. و کمی فکر کرد به این روند. به اول و آخرش. به چرایی و چگونگیش. می‌شود یک «که چی؟»ِ بزرگ کنار این روند سریع و متداول زندگی گذاشت و خندید به این ایدۀ مضحک: «زندگی می‌کنم چون زندگی می‌کنم».

پرسش از معنای زندگی -هر پاسخی که داشته باشد- پرسش سختی است و به همین دلیل عموما از آن فراری هستیم. من که هروقت بهش فکرمی‌کنم چارستون بدنم می‌لرزد. اما پرسشی‌ست که ظاهرا اگر سراغش را بگیریم دیگر آن آدم سابق نخواهیم بود. آن آدم رباتیِ حیوانیِ طبق معمول.

انسان‌های بزرگ عموما کسانی‌اند که خود را با پرسش «زندگی چیست» مواجه کرده بودند و همه بزرگی‌شان در پاسخی بود که به این پرسش داده بودند.

{پ‌ن: یک‌بار از پاسخ شاعران به این پرسش نوشته بودم: اینجا}.

 

«اعتراف» ، روایتِ سیری است که یکی از بزرگ‌ترین متفکران جهان و برترین نویسندگان تاریخ یعنی «لئو تولستوی» (لف تالستوی) برای رسیدن به پاسخ این پرسش انجام می‌دهد. سیری که زیست و جهان تولستوی را به کلی متفاوت و بی‌نهایت بزرگ می‌کند و سرانجامش همان تولستویی می‌شود که می‌شناسیم و همان تولستویی که در کهولت سن توسط کلیسا مرتد اعلام می‌شود.

حدودا صد صفحه است، لذا خواندنش وقتی نمی‌گیرد؛ درعوض کمک می‌کند یک‌بار این مسیر دشوار را با یک پیرمرد مهربان و دوست‌داشتنیِ راه‌رفته طی کنیم. شاید ترسمان را بکشد تا روزی بتوانیم به‌تنهایی به این سفر بزرگ برویم.

https://bayanbox.ir/view/8847092878728221746/leotolstoy.jpg

 

بریده‌ای از کتاب {البته با اندکی دستکاری نثر مترجم}:

«هیچکس جلوی من و شوپنهاور را نمی‌گیرد که زندگی را نفی نکنیم. ولی در آن صورت به جای تحلیل و استدلال باید خودت را بکشی. اگر از زندگی خوشت نمی‌آید خودت را بکش. اگر زندگی می‌کنی و نمی‌توانی معنای زندگی را دریابی پس به آن پایان بده، نه آنکه در این زندگی چرخ بزنی و داد سخن بدهی و کاغذ سیاه کنی که زندگی را درک نمی‌کنی. وارد یک جمع شاد و سرخوش شده‌ای که همه حالشان خوب است و همه می‌دانند چه می‌کنند و تو احساس کسالت و انزجار میکنی، خب برو بیرون!»

  • حسن صنوبری
۲۰
دی
http://bayanbox.ir/view/2995299976730367978/Mirror.png

دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود، رفیق!

                                               (حافظ)

رفاقت و دوستی از آن مفاهیم و تعابیر مشکّک و ذومراتب ادبیات عمومی است که از آشنایی‎های ساده تا عشق‎های آتشین را در خود جای می‎دهد. ما همه مصادیق متنوع و گاه متضادی را در ذهن برای «داشتن دوست» و «دوست داشتن» داریم. باری پیش آمد و  اندیشیدم در خود که آن مفهوم آرمانی رفاقت که از این آشنایی‎های ساده و عشق‎های تملک‎‎خواه و دیگر تعاریف پراکنده هنوز متمایز است چیست، از کجاست و چه ویژگی‎هایی دارد. برای متمایز شدن و متعالی بودن.

به‎نظرم این دوستی نسبت به دوست‎داشتن‎های دیگر به مراتب از طبیعت و عادت زندگی دورتر است. چه اینکه رفاقت‎های ساده و دور همی طبیعت زیست اجتماعی بشر است و علاقه به عشق و غیرت و تملّک، از تنهایی و خودخواهی طبعی انسان و حتی نیازهای جسمی او برمی‎خیزد.

اما این رفاقتِ متعالی، برخلاف دیگر تعابیر، ریشه در صفا و صداقتِ دورۀ نوجوانی دارد. نوجوانی حدوداً یعنی آگاهی بزرگسالی + صفای خردسالی. در خردسال صفا هست و آگاهی نیست. در بزرگ‎سال آگاهی هست و صفا نیست. نوجوان اما از هرکدام نیمی دارد. لذا در این دورۀ گذار و شگفت‎انگیز، با جمع دو مقولۀ «صفا» و «آگاهی» به اراده‎ای صادقانه در ارتباط با دیگری می‎رسیم. بهترین دوست و بهترین دوستی ریشه در همین حس و حال و سن و سال دارد. (منظور این نیست که محدود به این سن است، منظور ریشه‎یابی پیشینۀ حسی عاطفی و فکری این رفاقت است).

این رفاقت تنها دوستی و رفاقتی است که منجر به «آینگی» می‎شود. پیش از اینکه آینگی را شرح کنم، سه شرط لازم و فصل ممیز برای تحققش را بر می‎شمارم. (البته استفاده‎ام از عبارات محکمی چون «شرط لازم» و «فصل ممیز»، به معنی این نیست که این شروط در ارغنون ارسطو یا قرآنِ خدا هم ذکر شده، بلکه این‎ها فکرها و احتمالات خودم است و شاید معلوم شود همه اشتباه است، ولی فعلا که به‎نظرم خیلی دقیق و فکرشده می‎آیند)


فصل: در شمردن شروط تحقق رفاقت به مثابۀ آینگی

آن سه شرط لازم و ناگزیر عبارت‎اند از:

  1. صداقت
  2. فهم
  3. بی‎غرضی

در بیان عمومی سه شرط: شرط اول که رکن رکین و اصل اصیل است و اگر نباشد موضوع منتفع است. شرط دوم اگر نباشد، صداقت هم باشد نتیجه به خطا می‎رود. خطای صادقانه. شرط سوم نباشد هم، یعنی اگر پای غرض و منفعت و مسئولیت و خواسته و قانون و... در میان باشد، ولو دوست تو صادق ولو فهیم؛ غرض او و در میانۀ دعوا بودنش ناخودآگاه به فهم و صداقتش جهت می‎دهد؛ این است که آینگی اتفاق نمی‎افتد.

در بیان خاص شرط صداقت: رفیق تو کسی است که به هرکه دروغ بگوید، هیچ و هرگز به دو تن دروغ نمی‎گوید. اولا به تو (در همه حال)، ثانیا به خود (در مقام رویارویی با تو). رفیق تو کسی است که به تو دروغ نمی‎گوید، نه در روی تو نه در درون خویش. «که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد» (حافظ)

در بیان خاص شرط فهم: رفیق تو کسی است که تو را می‎فهمد و تو هم او را می‎فهمی. رفیق تو کسی است که فهم و فرهنگ او هم‎آهنگ با تو یا نهایتاً قدری بیشتر است. اما کمتر نیست. از «من از نهایت ابهامِ جاده می‎آیم | هزار فرسخ سنگین پیاده می‎آیم...» تا برسد به این بیت‎ها: «تو رهرویی تو رهایی تو جاده دانی چیست | هزار فرسخ سنگین پیاده دانی چیست | تو رنج بُعد طلوع و غروب می‌فهمی | تو از کویر گذشتی، تو خوب می‌فهمی» (علی معلم دامغانی) ناظر به همین فهم است. اگر طرف اهل فهم نباشد، آنهم به اندازۀ تو، بیچاره چطور آینه باشد؟ دست خودش که نیست «آینه‎ات دانی چرا غماز نیست؟ | زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست» (مولوی)

در بیان خاص شرط بی‎غرضی: رفیق تو کسی است که از تو چیزی نمی‎خواهد. مگر همان رفاقت و صداقت. از تو انتظار عمل و اقدام خاصی ندارد. از تو چشم منفعت و بیم مضرتی ندارد. رفیق توقع ندارد. تو همین همین‎گونه‎ای برای او. آدم از دوستش به جز خود دوستش چیزی نمی‎خواهد  و الّا این دوستی و دیگرخواهی نیست، خودخواهی است. «گر از دوست چشمت به احسان اوست | تو در بند خویشی نه در بندِ دوست». (سعدی) لذا هنگام صحبت هم هیچ چیزی به جز خوب خواستن برای رفیق در میان نیست. اگر باشد آینگی و صداقت و فهم را خراب می‎کند. رفیق تو نسبت به تو و در تو غرضی ندارد. «چون غرض آمد هنر پوشیده شد | صدحجاب از دل به سوی دیده شد» (مولوی).


و اما آینگی:

فصل: در شرح مفهومِ آینگی و حدیث نبوی

«یار، آیینه است جان را در حزن»

                                          (مولوی)

این مفهوم در متن ما -و به احتمال قوی در شعر مولوی- مستفاد از حدیث منسوب به نبی مکرّم اسلام است. قال رسول الله «المومن مرآه المومن». این حدیث را کمّلین عرفان و فلسفه با اشاره به اینکه «مومن» از اسامی حضرت حق نیز هست، تفاسیر عرفانی و معنوی کرده‎اند؛ اما ما به همین ظاهر عبارت بسنده می‎کنیم و از بلند نردبام عرفان بالا نمی‎رویم و در کوچۀ کوچکِ رفاقت خودمان می‎مانیم: می‎گوید مومن آیینۀ مومن است. یعنی یک مومن می‎تواند خود را در مومنی دیگر ببیند. ما به این می‎گوییم آینگی.

پرانتز: پیش از شرح بیشتر آینگی حیفم می‎آید نکتۀ زیبایی‎شناختی و ارزش ساختاری و هنری حدیث را باز نکنم اینجا. چیزی درمورد شعر تصویری و ارزش دیداری حروف و کلمات شنیده‎اید؟ مهم نیست. نگاه کنید که معنای این حدیث چقدر در ساخت صوری و حتی نگارشی‎اش مندرج است. واژۀ «المومن» را تصویر یک فرد بیانگارید، واژۀ «مرآه» را تصویر آینه، دومین واژۀ «المومن» را نیز تصویر یک فرد. حال چه می‎بینید؟ از دو طرف دو انسان همانند که بینشان آینه است و معلوم نیست این صورت آن است یا آن صورت این یا هردو صورت هم! «المومن | مرآه | المومن» سبحان‎الله! کو آن نقاش، یا طراح یا گرافیست یا تایپوگرافی که فهم این معنی کند؟! بگذریم.

---> بازگشت به متن ---> آینگی یعنی دو نفر می‎توانند خود را در یکدیگر ببینند. این نهایت رفاقت و اعلی مرتبۀ مودت است. دوست (به این معنای متعالی) کسی است که تو بتوانی خود را با او بشناسی و او خود را به تو بشناسد. لازمه‎اش این است که با هم صادقانه سخن بگوییم (صداقت محض)، هم را بفهمیم (به قدر هم) و در هم غرضی نبینیم. اینگونه به سادگی هرچه تمام‎تر خویش را در سخن او و سخن خویش می‎یابیم.

این سخن وقتی محقق می‎شود که آینه حقیقتا آینه باشد، صاف و زلال و سالم و پاک. آن وقت می‎توانی خودت را خوب ببینی. اگر با رفیقی در مصاحبتی که تو را از آنچه هستی بزرگتر، یا کوچکتر، یا تیره‎تر یا پراکنده‎تر نشان می‎دهد این آدم آینه هم باشد آینۀ محدّب یا مقعّر یا زنگاری یا شکسته است. آینه باید راست مقابل تو بایستد و درست بشنود و درست حرف بزند.

نکته: آنچنانکه بسیار کسان هستند که از ما بد می‎گویند، بسیار کسان هستند که از ما تعریف می‎کنند؛ اما سرانجام حال ما از هردوی آن‎ها بد می‎شود یا دست‎کم خوب نمی‎شود. اینکه بدیهی است که کسی بد ما را بگوید و ما خوشمان نیاید، اما آیا می‎شود که کسی خوب ما را بگوید و ما ته دل از او شاد نشویم؟‎ آری. در یکی از این سه حالت:

  1. نبود صداقت
  2. نبود فهم
  3. بودن غرض

در بیان حالت نبودن صداقت: خب وقتی بدانیم طرف دارد با دروغ و دغل از ما تعریف می‎کند، چرا باید با تعریفش شاد شویم؟ مسلماً باورش نمی‎کنیم.

در بیان حالت نبودن فهم: ولو طرف صادقانه از ما تعریف کند، وقتی می‎بینیم دارد پرت و پلا می‎گوید و بنده‎خدا اصلا خوبی ما را نگرفته، چرا باید از تعریفش شاد شویم؟

در بیان حالت بودن غرض: وقتی بدانیم او در ما به دنبال چیز دیگری به جز ماست، می‎دانیم که تعاریف هم همه تعارف و ناظر به آن چیز دیگر است نه خود ما.

اینگونه است که در این سه حالت (یعنی عکس شرایط آینگی) حتی اگر از ما تعریف هم کنند حالمان بد می‎شود و چه‎بسا بدتر.


نکته: اما در گفت‎گو با دوستِ همچون آینه، موضوع برعکس است. بعد از صحبت با او حالمان خوب است. چه بد گفته و شنیده باشیم چه خوب. نه‎تنها از تعریف و خوب‎گویی‎اش شادمان می‎شویم. حتی از بدگویی و انتقادش هم حالمان بد نمی‎شود و چه‎بسا خوب هم بشود. اینکه از تعریف و تحویل‎گیری‎اش شادمان می‎شویم بدیهی‎است، چرا از حال‎گیری  و انتقادش هم شادمان می‎شویم؟ به خاطر همان سه شرط. چون می‎دانیم راست می‎گوید. می‎دانیم درست می‎فهمد و می‎گوید. و می‎دانیم پای هیچ غرض و مرض و انگیزۀ خارجی و بیرونی در میان نیست.

این است که با چنین رفیقی آدم هم حالش خوب است هم رشد می‎کند. اگر هیچ‎کس قدر خوبی‎های حقیقی ما را نداند، اگر همه به دروغ و اشتباه درمورد ما بد فکر کنند، باز خوشیم، چون می‎دانیم او می‎داند و می‎فهمد و با خود می‎گوییم: گور پدر همه! او می‎داند! «برگشتن روزگار سهل است | یارب! نظر تو برنگردد» (شاعرش؟!) یا: «از گردش چشم تو نمانیم | ما را چه به گردش زمانه؟» (غلامرضا شکوهی) آدم به او می‎گوید «دمت گرم که هستی و می‎فهمی». از طرفی اگر همه به دروغ یا اشتباه از ما تعریف کنند، اگر هیچکس بدی‎ها و اشتباهات و زشتی‎های ما را نفهمد و به دست جماعت و خود بتوانیم بر آن‎ها سرپوش بگذاریم؛ رفیق می‎فهمد و می‎گوید و جلوی حماقت و تباهی آدم را می‎گیرد «من احبک نهاک» (امام حسین). و آدم اگر آدم باشد و از آدمی معدوم نباشد به او می‎گوید: «آره آره ... راست میگی. خراب کردم».

و البته که این رابطه دو طرفه است. تو نیز به حکم صداقت، حقیقت را می‎گویی، به حکم فهم، متناسب با او و حقیقتش سخن می‎گویی و به حکم بی‎غرضی در پی این نیستی که خود را خوب‎تر از آنچه هستی نشان بدهی. کلاً دوستی در همۀ انواع و اقسامش دو طرفه است «یحبّهم و یحبّونه».


خوش به حال آن‎ها که از این رفیق‎ها و رفاقت‎ها چندتاچندتا و زیادزیاد دارند. خوش به حال آن‎ها که دائم در پیش آینه و در میان آینه‎هایند. خوش به حال آن‎ها که این رفیقِ شفیق و آینه‎شان، نه موجود فانی که خدای باقی و به تعبیر حضرت ختمی مرتبت «رفیق اعلی» است. خوش به حال آنان که با پیامبران و امامان و شهیدان و نیکان رفیق‎اند «و حسن اولئک رفیقا». اما من همینقدر می‎فهمم که اگر آدم فقط یکی از این رفیق‎ها آن‎هم از نوع خاکی و زمینی‎اش هم داشته باشد و از پس سال‎ها تمرین و مرارت با یک‎نفر هم به آینگی برسد، و حتی اگر فرصت صحبت کوتاه باشد و توفیق دیدار اندک؛ باز هم باید کلاهش را بیاندازد هوا و تا قیام قیامت قدردان نعمت خدا باشد.

اگر دیدید آن رفیق را و رسیدید به آن آینگی، ارزان از دست ندهیدش؛ او از جانی دیگر و این فرصت از جهانی دیگر است:

نقش جان خویش من جستم بسی
هیچ می‌ننمود نقشم از کسی

گفتم آخر آینه از بهر چیست
تا بداند هر کسی کو چیست و کیست

آینهٔ آهن برای پوست‎هاست
آینهٔ سیمای جان، سنگی‌بهاست

آینهٔ جان نیست الّا روی یار
روی آن یاری که باشد زآن دیار

                                                    (مولوی، مثنوی معنوی، دفتر دوم)


  • حسن صنوبری