در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۷ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

۱۷
دی

«دیگری» از مفاهیم نوین فلسفه در دوران مدرن و بیشتر پسامدرن است؛ ریشۀ مسئله در همان آرای کانت و هگل است اما طرح و بسط اصلی‌اش توسط پساساختارگرایان و متفکران پست‌مدرن صورت گرفته (دریدا، مرلوپونتی، لویناس، بوبر و...). احتمالا زمینۀ اصلی بحث به دیگری‌سازی ایران باستان توسط رومیان و یونانیان بازمی‌گردد؛ اما آنچه واضح و روشن است این است که این بحث و ضمائم اخلاقی‌اش از دل اوج‌گیری مدرنیته در غرب و مخصوصا دوران پس از جنگ جهانی برآمده. یعنی از به اوج رسیدن خودبنیادی بشر غربی و دیگری‌ستیزی‌اش در اندیشه و سیاست.

جدا از بعضی متفکران غربی که خود رسما دیگری‌ستیز بودند (مثل سارتر) بیشتر این متفکران می‌خواستند به انسان به‌ویژه به انسان مدرن غربی (که در حال تصرف همه جهان بود و هست) بفهمانند: «دیگری هم حق وجود دارد». همین. یعنی «تفاوت در جغرافیا یا رنگ یا نژاد یا اندیشه باعث نمی‌شود اجازه پیدا کنیم دیگری را حذف کنیم و بی‌دلیل به او تعرض کنیم. دیگری نه‌تنها به‌خودی خود خطر نیست، بلکه امکان و فرصت شناخت خود است». مبارزه با «نژادپرستی و سرکوب سیاهان»، «یوروسنتریزم»، «نظم سرمایه‌داری»، «اسلام‌هراسی»، «نفی خرده فرهنگ‌ها» و... از جمله جلوه‌های این اندیشهٔ ارزشمند است که نتایجش از فلسفه و اخلاق تا سیاست و نقد ادبی را شامل شده.

جالب که مثل همیشه روشنفکران جهان سومی (یعنی مترجمان و مروجان آثار غربی) که سفره‌شان را بر میز تمایز یا نفی سنت شرقی انداخته‌اند وقتی این مفاهیم را به ایران آوردند با پاک‌کردن پیشینۀ بحث سعی کردند مثل همیشه تفسیری ضداسلامی و ضدایرانی از این مفهوم درآورند و مثلا مفهوم «تحمل دیگری» را تا سر حد «کرنش در برابر تجاوز و تعرض آمریکایی» بسط بدهند! چیزی که اصلا و حقا و انصافا در اصل اندیشۀ آن متفکران غربی نبوده.

اما چرا بشر مدرن غربی درمورد تحمل دیگری نیاز به آموزش پیدا کرد؟

پاسخی که به ذهن من می‌رسد این است: بشری که بزرگ‌ترین دیگریِ متصور (که آنقدر بزرگ است شامل «خود» هم می‌شود!) یعنی خداوند بزرگ را نفی کرده؛ دیگر حذف چهارتا سرخ‌پوست و سیاه‌پوست و سامورایی و مسلمان که برایش کاری ندارد! آن خودمحوری و خودبنیادی که خدا را هم برنتابد دیگری هم‌نوع خود را هم طبعا برنمی‌تابد.

برعکس، دیگری در متون موحدان -حتی تحریف‌شده‌هایش- مورد احترام است. در همین اناجیل مصوب عهد جدید (انجیل متی و لوقا) که مورد قبول مسیحیان است یکی از دو فرمان اصلی مسیح علیه السلام از جانب خدا (پس از دوست داشتن خدا) این است:

«همسایه‌ات را مانند خود دوست بدار»

«همسایه» در متون مقدس که به یک همسایه خاص اشاره ندارد، پس فقط همسایه نیست و به نظر بنده نماد همین مفهوم «دیگری» است. او انسانی است که مانند من سکنی دارد، اما در جوار یا در مواجهه من. (مثلا کسی که در آفریقا خانه‌ای دارد و تا آخر عمر من با من مواجهه‌ای ندارد به طور واضح دیگری من نمی‌شود.) پس مسیح نه‌تنها وجود دیگری را به رسمیت می‌شناسد، بلکه دستور به برابری او با خود و محبت به او می‌دهد.

رعایت و نیکی به همسایه در قرآن کریم نیز آمده است (آیه ۳۶ سوره نسا).

اما صریح‌تر از آنچه در قرآن آمده و فراتر و اخلاقی‌تر از آن سخنی که مسیح علیه السلام درباب دیگری به بشریت آموخته؛ سخنی است از حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا سلام الله علیها که در تمام سرزمین‌های شیعه مادران آن را به فرزندان خود می‌آموزند و آن حدیث شریف «الجار ثم الدار» است که بانوی دوعالم آن را به فرزندان گرانقدر خود آموخته بود. اینجا نه‌تنها تحمل دیگری، نه‌تنها برابر انگاشتن دیگری و نیکی به او، بلکه برتری‌دادن و مقدم دانستن دیگری بر خود را صدیقۀ طاهره به انسان آموخته است.

این حدیثی است که در جهان تشیع هر کودکی آن را از همان خردسالی می‌آموزد و پایۀ نظام فکری خود می‌کند. از چنین مکتبی و از دانشگاه چنان بانویی است که امروز قهرمانی سربرمی‌آورد که فراتر از همسایه و هم‌وطن، نوامیس و جان اهل تسنن و حتی ایزدیان را بر جان و آبروی خویش مقدم می‌کند و خون خود را بهای نجات بشریت قرار می‌دهد.

این است که بشری که تحت تربیت توحیدی و الهی است، به خصوص تربیت اسلامی و برآمده از مکتب اهل بیت علیهم السلام، احتیاجی به بازآموزی فرهنگ تحمل دیگری از متفکران غربی ندارد (آن هم از رهگذر مترجمان رهزنی که ادویه‌های وارداتی خارجی را همراه سم و آفات درونی خودشان می‌کنند)؛
بلکه کافی‌ست تا این بشر نگاهی دوباره و عمیق‌تر به میراث مادری خود داشته باشد.

  • حسن صنوبری
۱۶
دی

دنیا اگرچه قایقی اندوه‌پیماست

و گرچه این قایق اسیر مشت دریاست

 

غم‌ها همه یک‌روز پایان می‌پذیرند

آن غم که پایانی ندارد، داغ زهراست

 

نازل اگر بر کوه می‌شد، خاک می‌شد

شایستۀ این داغ تنها قلب مولاست

 

نه نوح دارد تاب این طوفان نه هرگز

غالب بر این نیل بلا، اعجاز موساست

 

شاید علی وقتی علی شد که پذیرفت

او خود امانتدار این اندوه والاست

 

*

ما تسلیت گوییم بر مولا و دانیم

بر مرتضی این داغ، داغی بی‌تسلاست

 

بی فاطمه سخت است فرسودن در این خاک

تنهاست بی‌زهرا علی، تنهاست، تنهاست

 

ای ذوالفقارت سرکشان را درس داده!

و رزمت از ویرانۀ خیبر هویداست

 

بر ماتم زهرا چگونه صبر کردی؟!

صبر تو بر این داغ بی‌پایان معماست

 

یک غصۀ عادی نه و یک داغ معمول

او سیب فردوس خدا، ام ابیهاست

 

مرضیه، صدیقه، بتول، انسیه، حورا

منصورۀ محبوبۀ حقّ ِتعالی‌ست

 

هم سر لولاک است و هم تفسیر کوثر

هم رمز تطهیر است و هم تأویل طاهاست

 

هم آنچه ما از گفتن آن ناتوانیم

آن بی‌نشانه‌رازِ مافوق خردهاست

 

*

یا مرتضی! بعد از هزاروچارصدسال

افسانۀ صبر تو، ذکر اهل معناست

 

آن آتشی که سوخت در قلب تو، امروز

خاکسترش در سینۀ مردان صحراست

 

روح شهیدان لحظۀ از خاک رستن

در روضۀ اندوه آن بانوی بی‌تاست

 

اینگونه داغ زخم آسان می‌شود بر -

آن جسم‌ها که روحشان در داغ زهراست

 

*

غیر از شهیدانش که عطر یاس دارند

ای دل! که را دعوی ایمان و تولاست؟

  • حسن صنوبری
۱۶
دی

https://bayanbox.ir/view/4095002792060633873/Batool-Name-Calligraphy.jpg

 

یک

آخرین باری که یادم می‌آید «بتول» نام شخصیتی باشد در یک قصه، سریال شهرزاد (ساخته حسن فتحی) بود که نام کلفت و دایه‌ای در یک عمارت بود. قبل‌تر هم همینطور. یعنی یادم نمی‌آید مثلا در یک رمان یا فیلم نام شخصیت اصلی یا یک فرد قدرتمند و مهم بتول بوده باشد. اتفاقا داستانی هم خوانده بودم به نام «من یک بتول هستم» (نوشته زهرا شاهی) که اصلا موضوعش از اول تا آخر عصبانیت اول شخص بود که چرا مادرش نامش را بتول گذاشته تا در مدرسه مسخره شود و تا آخر عمر منزوی.

سنت سیاهِ تمسخر اسامی آسمانی و ارزشمند، شاید به رمان‌ها و آثار هنری دهه‌های ۳۰و۴۰، بازمی‌گردد که گرایش‌های گوناگون (سلطنت‌طلب‌ها، مارکسیست‌ها، روشنفکران لائیک) با دلایل متفاوت (عموما سیاسی) دنبال تسویه حساب با سنت مذهبی ایرانیان بودند و در آثارشان شخصیت‌های احمق، پلید، ضعیف یا زشت دارای نام‌های مذهبی (پیامبران، فرشتگان، معصومان و...) بودند و شخصیت‌های مقابل برخوردار (از هوش، دانش، شرافت، ثروت یا زیبایی) عموما نام‌های ایرانی باستانی (یا گاهی نام‌های غربی) داشتند.

این سنت پس از انقلاب هم با قدرت ادامه پیداکرد، در محبوب‌ترین سریال این سال‌ها پایتخت (ساخته سیروس مقدم) در مقابل «نقی» (نام امام معصوم و با معنای پاکیزگی و زیبایی) و «ارسطو» (نام فیلسوف بزرگ یونان و نماد خرد) که بار بلاهت و خودخواهی شخصیت‌پردازی را بر دوش دارند، «هما»ست که تنها فرد تقریبا عاقل و شریف قصه است و جالب که تنها کسی است که لهجۀ شمالی ندارد و لهجۀ تهرانی دارد (حالا کاری نداریم که همین هما معنایی برخلاف تصور عمومی دارد!) در سریال طنزی دیگر در سال‌های پیشتر «کوچه اقاقیا» شخصیتی که ضعف و فقر عقلی و مالی و جسمی همزمان داشت، «میکائیل» نام داشت. و حالا این مثال‌ها فراوان است و از حوصلۀ بحث خارج {و کاری نداریم که: بزرگی می‌گفت الآن دیگر دوره تقابل اسامی ایرانی و اسلامی گذشته، الآن اسامی ملی، مذهبی و کلا معنادار یک طرف هستند و اسامی فاقد هویت در طرف مقابل سربرآورده‌اند}.

قصدم از نگارش این یادداشت این نیست که بگویم مثلا یک جریان مرموزی و یک عده فراماسون دارند نقشه می‌کشند تا اسم‌های آسمانی و معانی بزرگ را در میان ما مهجور کنند، آن عزیزان که همواره بودند و هستند و خواهند بود، مسئله این است که وقتی آگاهی‌ها از بین برود بسیاری اتفاقات ناخودآگاه رخ می‌دهند؛ یعنی مولفان این سریال‌ها و قصه‌ها چه‌بسا خیلی از بنده مذهبی‌تر باشند و ناخودآگاه چنین تصمیماتی گرفته‌باشند، و مگر خود ما ظاهرا مسلمان‌ها چقدر معنا و همچنین ارزش اسامی آسمانی را می‌دانیم؟

 

دو

و اما بتول، که از خاص‌ترین و زیباترین نام‌های آیینی است. این لقب تنها به دو نفر تعلق داشته و البته که با تفاوتی در معنا، یکی به حضرت مریم سلام الله علیها و بیشتر با معنای «دوشیزه‌ای که به دلیل زهد، از مردان دوری گزیده» و دوم به حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا سلام الله علیها که با این معناست: «زنی که از عادات و افکار زنان روزگار خود فراتر است» و نیز این معنای عرفانی: «آنکه از همه گسسته و تنها به خدا پیوسته»، که هردو معنی بسیار ارزشمندند و در آیات و روایات نشانه‌مند. از جمله در منابع روایی (مثل بحارالانوار) آمده است:

«و سمیت فاطمة البتول لانقطاعها عن نساء زمانها فضلا و دینا و حسبا، و قیل لانقطاعها عن الدنیا إلى الله»

و این نام «بتول» آنقدر بزرگ است که یکی از لقب‌های امیرالمومنین که ایشان بدان فخر می‌کرده است این است: «زوج البتول».

در قرآن کریم این ریشه (ب ت ل) با این معنا صرفاً یک‌بار به‌کار رفته و آن آیۀ ۸ سورۀ مزمل است:

«و اذکر اسم ربک و تبتل الیه تبتیلا» : «نام پروردگارت را یاد کن، از همه بریده شو و تنها به او دل ببند» (ترجمه جناب قرائتی)

و این فرمانی است که خدای بزرگ به آخرین پیامبر خود داده است و حضرت زهرای بتول جلوۀ تام عمل به این فرمان و این معنای مقدس و عرفانی است

 

 

سه

 و این نیز جلوه‌هایی از این نام در ادبیات فارسی:

 

منظومۀ محبت زهرا و آل او
بر خاطر کواکب ازهر نوشته‌اند
دوشیزگان پرده‌نشین حریم قدس
نام بتول بر سر معجر نوشته‌اند

خواجوی کرمانی

 

ختم شد بر تو ولایت چون نبوت بر رسول

شیر یزدان ابن عم مصطفی زوج بتول

سلمان ساوجی

 

در خیبر بکند شوی بتول

در دین را بدو سپرد رسول

سنایی

 

دیوان حشر چون شود و آورد بتول

پر خون به پای عرش خدا کسوت حسین

وحشی بافقی

 

مرتضای مجتبا جفت بتول

خواجه معصوم داماد رسول

عطار نیشابوری

 

اینک اینک خفته در خون گلبن باغ بتول

کز شکست او چو گل پیراهن حورا قباست

محتشم کاشانی

 

یارب، به نبی و وصی و بتول

یارب، به تقرب سبطین رسول

شیخ بهایی

 

همای همت زوج بتول آن مرغی‌ست

که دولت دو جهان زیر شهپر آورده

نظیری نیشابوری

 

چشم امید نیست به هیچ آستان مرا

 

الا به آستانۀ فرخندۀ بتول

محیط قمی

 

 

  • حسن صنوبری
۱۵
دی

یادی از یک قهرمان+ ستایش یک فیلم+ نکوهش یک جشنواره

https://bayanbox.ir/view/7376930746586188720/%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1.jpg

یک

امروز سالروز شهادت یکی از شریف‌ترین و توان‌مندترین مدیران عصر جمهوری اسلامی، یعنی «شهید منصور ستاری» است. انسانی که نبوغ مدیریتی و تعهد کاری‌اش از جمله دلایل مهم پیروزی ما در جنگ تحمیلی بود. اما همچنان مقایسۀ نوع مدیریت این مرد با بسیاری از مدیران این سال‌ها سردردآور است. جدا از بحث توان‌مندی، یک مثال در شخصیتش: شهید ستاری وقتی در بالاترین رده‌های مدیریت نظامی کشور حضور داشت (فرمانده نیروی هوایی ارتش) سر سفرۀ شام سربازهایش می‌نشست و به اختلاف کیفیت غذایش با سربازان اعتراض می‌کرد، حال آنکه الآن می‌بینیم گاهی یک جوجه‌مدیر حوزۀ فرهنگ در یک جمع محدود سی نفره نظام طبقاتی درست می‌کند، صبحانۀ ۱۰هزارتومانی کارمندان را لغو می‌کند و سفرۀ صبحانۀ مدیران را شاهانه‌تر می‌اندازد؛ و جالب که هیچ انسان مدعی شعور (و مذهب و عدالت‌خواهی و...) هم به او اعتراض نمی‌کند!

نه از جهت ظلم!

از این جهت که ما از صفر شروع نکردیم برادر!

از ستاری شروع کردیم!

 

https://bayanbox.ir/view/1492838259412171399/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C.jpg

دو

حدودا ۳۰سال پس از شهادت مشکوک ستاری، فیلمی بر اساس بخشی از زندگی او با نام منصور ساخته شد. من با ترس و لرز رفتم به دیدنش؛ ولی واقعا واقعا فیلم خوبی بود. خوش‌حال و خوب‌حالم از دیدنش. نه که ناپختگی و ایراد و اشکال نداشت، داشت ولی بسیار کم؛ داشت ولی وقتی با مجموعه فیلم‌های سال‌های اخیر، به‌ویژه در حوزۀ سینمای انقلاب (کارهای حوزه هنری، اوج و دیگر تهیه‌کنندگان انقلابی) مقایسه‌اش می‌کنیم چند سروگردن بالاتر بود در همه‌چیز. چه ساخت و پرداخت، چه معنا و محتوا و چه ایده و زاویه‌دید.

منصور یک سینمایی بی‌اداواطوار است. بی‌ادعا و دوست‌داشتنی. نمی‌خواهد همۀ مشکلات جهان را در یک قصه حل کند؛ و نه همۀ مشکلات انقلاب یا ایران را، نمی‌خواهد پوشش یک جناح سیاسی باشد؛ نمی‌خواهد بگوید: من فیلم شاخ روزگارم، صدای اعتراض زمانه‌ام، حاتمی‌کیای دهه نودم و... نه، برعکس بیشتر مدعیان این عرصه جزو زمرۀ «یریدون علوا فی‌الارض» نیست. می‌خواهد یک قصه -تازه بخشی از یک قصه- را برای ما تعریف کند؛ قصه‌ای که راستِ راست است. خیالی نیست، اقتباسی نیست، سیاسی نیست. یک برش از تاریخ این سرزمین مظلوم است. به همین خاطر هم هست که بیشتر بینندگانش دوستش داشتند. اثر به عنوان فیلم اول یک کارگردان فوق‌العاده است؛ پس: دم شما گرم آقای سیاوش سرمدی (اصل ارزشمندی اینکه کارگردان به جای یک قصۀ تخیلی سراغ یک قهرمان واقعی رفته بماند، بازی فوق‌العادۀ «محسن قصابیان» بماند و...)

 

سه

اما جشنواره فجر با این فیلم چه کرد؟

نمی‌دانم چه عبارتی را انتخاب کنم که به مدیران و داوران «سی‌ونهمین جشنواره فیلم فجر» توهین نکرده باشم و از طرفی از پس توصیف ماجرا برآیم. پیاده‌بودن، بی‌سوادبودن و ناعادلانه‌بودن جشنواره سی‌ونهم را لازم نیست در این ببینیم که هیچ جایزه‌ای به منصور نداد. در این ببینیم که به چه فیلم‌هایی جایزه داد. جشنواره سی‌ونهم بیشترین جوایز و نامزدی‌ها (۵جایزه ۱۴نامزدی) را به پای فیلم خجالت‌آورِ «بی‌همه‌چیز» ریخت، حتی جایزۀ فیلم‌نامه را به فیلمی داد که انبوهی سکانس دزدی دارد! (جدا از بحث اقتباسش) یعنی داوران این جشنواره با فرض سلامت و شرافت شخصیتی، آنقدر بی‌سواد و فیلم‌نادیده هستند که متوجه نشده‌اند اثری را برگزیده‌اند و روی سرشان حلواحلواکرده‌اند که متکی به سرقت از فیلم‌های خارجی است! حالا جدا از مهوع‌بودن و دروغ‌آمیزبودن محتوای فیلم که بحث خودش را دارد. کلا انگار قاعده سینمای ایران این شده: فیلمی علیه مردم ایران بساز تا آنگاه روشنفکران، رسانه‌داران، داوران و مدیران سینمایی همین مملکت بر تو سجده کنند! مثل جشنواره پارسال (زین‌رو اگر جشنواره سی‌ونه را جشنواره‌ای بی‌همه‌چیز بنامیم پربیراه نگفته‌ایم، توهین هم نکرده‌ایم!).

از طرفی برای اینکه دهان حکومت را هم ببندند؛ جوایز بعدی را تقدیم به یک فیلم انقلابی بسیار ضعیف یعنی «یدو» کرده‌اند. یدو را آقای «مهدی جعفری» ساخته، کارگردان همان فیلم عزیز و ارزشمند «۲۳نفر» که در همین صفحه آن را بسیار ستوده‌ام. اما خب یدو یک فیلم ضعیف و کند و کسل‌کننده است که بیشتر به یک تله‌فیلم ناموفق می‌ماند تا یک سینماییِ برگزیدۀ جشنواره، با قصه و حال‌وهوایی که مشابهش را هم بارها ساخته‌اند. اما داوران محترم به جای فیلم‌های جدی با دادن جایزه به یدو به راحتی حواس فلان مسئول یا منتقد انقلابی را {که فرق دوغ و دوشاب را در سینما نمی‌فهمد} از اصل ماجرا پرت می‌کنند.

این ناداوری‌ها و بازی‌های شیادانه را متاسفانه بارها در داوری‌های مختلف جشنواره فجر دیده‌ایم، یک موردش هم جشنواره سی‌وششم بود که شرحش را ذیل ریویویی بر فیلم «تنگه ابوقریب» نوشته‌ام ... کاش دستکم کمی وجدان داشتند حضرات ...
 به قول حافظ: «بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم»

 

خلاصه که:

در سالروز شهادت غریبانۀ شهید مظلوم ستاری، فیلم مظلوم منصور را ببینید!

  • حسن صنوبری
۱۳
دی

https://bayanbox.ir/view/7321768363501939459/%D8%A7%D8%B2-%DA%86%DB%8C%D8%B2%DB%8C-%D9%86%D9%85%DB%8C-%D8%AA%D8%B1%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%85.jpg

 

ظاهراً یک قصه ناتمام است.

اما اتفاقا سردار در این کتاب همه‌چیز را برای ما گفته. همۀ چیزهایی که نمی‌دانستیم. وگرنه تاریخ زندگی سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی پس از انقلاب تا روز شهادت، تقریبا مشخص است و حاوی انبوهی سند کتبی و تصویری است. اما در این کتاب سردار برایمان از بخش‌هایی سخن گفته که ازشان روایت دست اول و مثلا فیلمی وجود ندارد. جزئیاتش را نمی‌دانستیم. از پیش از تولدش، تولدش، کودکی، نوجوانی، جوانی و تغییر و تحولش تا یک سال پیش از پیروزی انقلاب، کاملا هم زیبا و جامع. هم دراماتیک هم تحلیلی هم دقیق. هم با روایت رمان‌گونۀ جزئیات، هم با دقت و انتخاب سکانس‌های اصلی و برگزیده زندگی.

به نظرم مهم‌ترین بخش زندگی بیشتر قهرمانان و انسان‌های بزرگ حد فاصل بین نوجوانی و جوانی است، آن موقع که پی اصلی شخصیت هر کسی ریخته می‌شود و همان وقت است که بیشتر افراد اراده می‌کنند در آینده چه کسی باشند. بخشی که در این کتاب به خوبی روایت شده. ما با خواندن این اثر می‌فهمیم سردار چگونه سردار شد و دقیقا لحظۀ پرش او را به چشم می‌بینیم:

طی زمان ببین و مکان در سلوک شعر {اینجا: در سلوک عشق}
کاین طفل یک‌شبه ره صدساله می‌رود

 

بنابر این، این اثر ماده خام یک رمان یا فیلم نه، که خود یک رمان کوتاه و طرح یک فیلمنامه ارزشمند است از زندگی سردار شهید که به خودی‌خود و بی‌توجه به موضوع هم خواندنی و شیرین و آموختنی است. زین‌رو با جرات می‌توان گفت این کتاب مهمترین اثر روایی و فرهنگی تولید شده با موضوع قهرمان ملی ایرانیان در این دو سال پس از شهادت است.

تا ببینیم کدام همت بلند و در چه زمانی از دل این کتاب شریف سینمایی یا سریال زندگی سردار سلیمانی را بیرون می‌کشد. البته که ادای حق همین بخش اول و اندک از زندگی سردار هم کار عظیم و دشواری است و بعید است همتش فعلا در کسی رخ نماید:

مجلس تمام گشت و به پایان رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده‌ایم!

 

این را هم خوب است عرض کنم که هرچه به اواخر متن نزدیک می‌شویم کیفیت و پرداخت متن و حوصله مولف کمتر می‌شود اما متن همچنان خواندنی و ارزشمند است. و عجیب و جالب که پایان متن در حوالی ساعت یک بامداد است!

 

سرانجام: حیف است که فرصت خریدن، خواندن و هدیه‌دادن این یادگاری ارزشمند شهید را از خودمان دریغ کنیم.

  • حسن صنوبری
۱۱
دی

فیلمی که پیشنهاد می‌کنم تا قبل از ۱۳دی امسال ببینید

https://bayanbox.ir/view/8910826521117731897/eyeinsky.jpg

دو سال از شهادت و ترور بزرگ‌ترین و شریف‌ترین قهرمان نظامی این روزگار که جان و آبرو هردو در گروی رهایی انسان و انسانیت گذاشت گذشت و همچنان سینمای ایران در سکوتی احتمالا نجیبانه و شرمسارانه!- به سر می‌برد. سکوت سینما و چه‌بسا هنر ایران- به سکوت دوشیزه عروسی می‌ماند که زیر کله‌قندهای به ته رسیده، در کنار داماد مو سپید شده، پیش چشم هشت میلیارد میهمان مراسم، در پاسخ به هفتصدوسی‌مین دعوت عاقد مبنی بر «عروس خانم آیا وکیلم»؟ برای هفتصدوسی‌مین‌بار رفته گل بچیند و ظاهرا هنگام گل چیدن خوابش برده!

این است که به جای تماشای سینمایی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی، سردار اخلاق و شرافت و شجاعت و انسانیت، در دومین سالگرد ایشان نیز مجبورم شما را به تماشای فیلمی غیر ایرانی مربوط به جغرافیا و تاریخی دیگر دعوت کنم. اما این فیلم را پس از دی ۱۳۹۸ ما ایرانی‌ها بهتر و بیشتر و ملموس‌تر می‌فهمیم. شاید آنقدر که ما بفهمیم خود اهالی فیلم (چه مولفان چه آنانکه موضوع فیلم هستند) متوجه نشوند.

وقتی طرح رهاشدۀ کتابم دربارۀ «سینمای ضدآمریکایی جهان» را می‌نوشتم نام «گوین هود» (Gavin Hood) را به عنوان یکی از فصل‌های سی‌گانه‌اش نوشته بودم. گوین هود آدم جالب و عجیبی است. هم بازیگر است هم کارگردان و البته بیشتر در دومی درخشیده. متولد ژوهانسبورگ است، ثروت‌مندترین شهر قارۀ فقیر، آمریکایی‌ترین خطه آفریقا، در مرز شرق و غرب و فقر و ثروت و سنت و مدرنیته به دنیا آمده و این مرزها را در سینمایش می‌شود دید. او سیر متفاوتی در کارگردانی داشته. شروعش بیشتر با فیلم‌های غرب‌پسندانه بوده که بسیار هم آفرین گرفته‌اند. هم سریال‌های تجاری هیجانی، هم فیلم‌های هالیوودی نجات جهان از دست آدم فضایی‌ها، هم فیلم‌های درام اجتماعی تلخی که جهان غیرغربی را جهانی وحشی و بدوی و سیاه نشان می‌دهد، یک مدل فرهادی‌طور (البته صدبار شرافت‌مندتر) که با یکی از همین‌ها هم اسکار گرفته: «ساتسی».

اما در میانۀ راه و در وقت پختگی سن (برخلاف کارگردان‌های ایرانی که در جوانی با بودجۀ صداوسیما و حکومت طرزی فیلم می‌سازند و وقتی اینجا ایده‌هایشان ته کشید سر پیری یادشان می‌افتد به فکر بودجه‌ها و تحسین‌های خارجی باشند) گوین هود می‌شود یک انسان شریف که به جای پول و توجه، برای انسانیت فیلم بسازد و برود به استقبال بایکوت‌شدن. هود تصمیم می‌گیرد آبرو و هنرش را خرج ستیز با گردن‌کلفت‌های جهان کند، اول با همین فیلم ارزشمندِ «چشمی در آسمان»[1] (2015) و سپس با فیلم خوب «اسرار رسمی»[2] (2019) که باز به نظرم اولی از دومی بهتر است. و جالب که هردو هم ضدآ.مریکایی هم ضدانگلیسی است. و البته یک فیلم ارزشمند دیگر و قدیمی‌تر نیز که داشت یادم می‌رفت یعنی «استرداد»[3] (2005) که از همین قماش است هرچند صراحتشان را نداشته باشد.

چشمی در آسمان به نظرم روایتی جسورانه و در عین‌حال خوشبینانه از یکی از انواع ظلم‌های متداول غربی‌هاست که ماهیت ظلم را اتفاقا با پذیرش نگاه و دعوی غربی‌ها نشان می‌دهد. باید توجه داشت که فیلم را ما نساختیم و آنکه ساخته بسیاری از دعاوی غرب را باور دارد یا پیش فرض گرفته و ضمن همین، سخن و سوال جدی خود را مطرح می‌کند و همین هم هست دلیل بایکوت شدن جدی اثر او توسط جوایز و غول‌های رسانه‌ای غربی.

 

پ‌ن: اگر بخواهم بگویم میان اینهمه اثر ضد.آ.مریکایی چرا تماشای این اثر را تا پیش از سیزده دی توصیه می‌کنم دیگر باید کل قصه را لو بدهم! که خوشم نمی‌آید! اما خب تاکید می‌کنم بی‌مناسبت نیست و شما هم لطفا اعتماد کنید :)

 

[1] Eye in the Sky

[2] Official Secrets

[3] Renidition

  • حسن صنوبری
۰۶
دی

https://bayanbox.ir/view/6263394417251866008/%D8%B1%D9%88%D8%B2%D8%A8%D9%84%D9%88%D8%A7.jpg

یعنی اصل برایم دیدن سینمایی و ندیدن سریال است بنا به دلایلی*. کلا هم یکی از تخصص‌هایم از دیرباز هنرِ «ندیدن» و «نخواندن»ِ به‌قاعده است. زین‌رو خیلی از زباله‌های روز که مشهور می‌شوند و شما می‌بینید و بعد عصبانی می‌شوید و یک هفته در همه پلت‌فرم‌ها مشغول می‌شوید بهشان دشنام می‌دهید را اصلا ندیده‌ام که عصبانیم کنند. چون اصالت را نمی‌دهم به جنجال رسانه‌ای و همه‌بینی یک اثر، اصالت را می‌دهم به کارنامۀ مولف یا توصیۀ متخصص. لذا بنده آثار شرم‌آوری مثل روزهای ابدی شمقدری، مستندهای پسرش، خط مقدم، زخم کاری و دیگر شرم‌آورهای مشابه شبکه نمایش خانگی و غیر خانگی را ندیده‌ام.

بیشترین اوقاتی که یک کار بد می‌بینم چه وقتی است؟ وقتی که یک کارگردان خوب یک کار بد می‌سازد. مثل همین دفعه که «بهروز شعیبی»** «روز بلوا» را ساخته است.

یک سکانس: قهرمان فیلم و دستیارش که هردو زیر نظر و تحت تعقیب‌اند در جاده‌اند. احتمالا رایانه‌ای که حاوی اطلاعاتی سری است هم همراه ایشان است. قهرمان با اضطراب عقب را می‌پاید. ظاهرا گروهی ایشان را تعقیب می‌کنند. قهرمان به دستیارش می‌گوید «بپیچ در فرعی»، می‌پیچد. می‌گوید «حالا برو زیر پل» (منظورش تونل کوچکی است که از زیر جاده رد شده و هیچکس هم آنجا نیست) می‌رود. دستیار به قهرمان می‌گوید «این‌ها با ما کار دارند؟». قهرمان می‌گوید «الآن معلوم می‌شود». چند موتور می‌رسند و محاصره‌شان می‌کنند. چند {به اصطلاح نوجوانان} «گولاخ» از موتور پیاده می‌شوند حمله می‌کنند به سمت قهرمان و دستیارش. تا می‌خورند می‌زنندشان. آن‌ها در حال کتک خوردن‌اند، مخاطب در حال خندیدن!

مرد حسابی! از یک بچه شش ساله هم بپرسیم وقتی چندتا گولاخ تعقیبت کنند باید چه کار کنی، نمی‌گوید برویم توی فرعی زیر پل خلوت بزنیم روی ترمز تا بیایند سر وقتمان، آخوند جوان استاد دانشگاه مبارز جای خود، دستیار نابغه زرنگ هم!

سریالِ روز بلوا، پر از این سهل‌انگاری‌های قصه‌پردازی و سکانس‌های اینچنینی است. همینطور: صحنه‌ای که قهرمان با خانواده و ماشین گران‌قیمتش میان معترضان می‌رود، صحنه‌ای که همسر قهرمان با نگرانی گفتگوی شوهرش با خانم بازیگر را می‌پاید، سکانس زدن رد قهرمان توسط پدرزن، پلان مواجهۀ قهرمان با دختر تهمت‌زننده و... بخواهم همه‌اش را بربشمارم وقت شما تلف می‌شود.

فیلم ریتم دارد، چون یک هنرمند آن را ساخته، ولی فقط ریتم دارد. یعنی اگر کمی دقت و توقف کنیم یکی یکی مشکلات علت و معلولی داستان رو می‌شود.

تقریبا همۀ شخصیت‌ها کلیشه‌اند. مخصوصا شخصیت‌های پیرامونی: پدرزن قدرتمند و ثروتمند فاسد (که اینجا نماد دولت سازندگی است). همسر خوب، معصوم احمق و بی‌کاربرد در قصه. پلیسِ ظاهرا هوشمند و جدی (هرچند در عمل کندتر و ناتوان‌تر از یک بچه هکر). فقط طراحی شخصیت نقش اول کمی بداعت دارد ولی آن‌هم مطمئن نیستم در پرداخت ماجرا چقدر حقش ادا شده. از طرفی چندان حرف ناشنیدۀ خاصی در فیلم شنیده نمی‌شود. انگار کارگردان و تهیه‌کننده عجله داشته‌اند زودتر به محصول برسند. اما چرا؟

این فیلم و اینگونه فیلم‌ها که بیشتر هم از سوی نهادهای حاکمیتی ساخته می‌شوند سینمای_عدالت نیستند، این‌ها بیشتر دارند موج‌سواری می‌کنند روی مد عدالت‌طلبی این سال‌ها، برای عقب‌نماندن از قافله. مسئلۀ عدالت برای این سازندگان درونی نشده، یا فرصت درونی‌شدن پیدا نکرده. به همین خاطر اکثر کارگردان‌ها رو به کپی‌کاری و سرهم‌بندی می‌آورند. حالا کارگردان «دیدن این فیلم جرم است» که جوان است می‌رود سراغ کپی فیلم‌های قدیمی‌تر و کارگردان روز بلوا که برای خودش کسی است می‌رود سراغ کپی سریال پرده_نشین که خود ساخته.

 

 

پ‌ن۱: البته که این مینی‌سریال که ظاهرا قرار بوده فیلم باشد و نشده در مقایسه با خیلی از آثاری که نام بردیم و نام نبردیم و اصلا قابل بررسی نیستند، دارای استانداردها و ارزشمندی‌هایی است (مثلا بازی‌ها هیچکدام از یک حد متوسطی کمتر نبودند و توی ذوق نمی‌زدند) اما در مقایسه با آثار حرفه‌ای سریال و سینمای ایران و همچنین آثار موفق خود کارگردان، اثر واقعا ضعیف و بی‌سروتهی بود. حیف است کسی مثل شعیبی هم در جریان نزولی سینمای ایران هضم و حذف شود. حقیقت تلخ این است: در چنددهۀ اخیر از سینمای دهه شصت و هفتاد خودمان هم داریم عقب می‌مانیم. اگر نقد تغافل کنیم اوضاع این هم بدتر می‌شود

پ‌ن۲: دوتا از سکانس‌های یادشده را در صفحه همین مطلب در اینستاگرام گذاشتم

 

 


* بعدا یک‌بار درباب تفاوت زیست سریال‌نبینی و زیست سریال‌بینی می‌نویسم خدمتتان

** قبلا دربارۀ بعضی آثار جناب شعیبی نوشته‌ام. در همین صفحه از «دارکوب» و در وبلاگ قبلی از «دهلیز» که هردو اثر به نظرم در مجموع خوب بودند

  • حسن صنوبری