شعر: فلسفه عشق
ما تجربۀتازهای از عشق نداریم؟ یا تجربۀ تازهای از عشق محال است؟
راهیاست به میعاد کمال بشریت؟ یا عشق فقط پنجرهای رو به زوال است؟
افسانۀ عشاق که گفتند و نوشتند در دفتر اسطوره و بر کاغذ تاریخ
چون تجربۀ منسجمی واقعیت داشت؟ یا تجربه نه، عشق فقط خواب و خیال است؟
زیبایی معشوقه و یا آتش عاشق؟ تاریکی تنهایی و یا شعلۀ شادی؟
گویید کدام است اگر عقل ترازوست، سرچشمۀ عشق و عطشش، جای سوال است
عشق است که میماند؟ یا عاشق و معشوق؟ معشوق ملاک است و یا عاشق و یا عشق؟
در کوچۀ هجران سر عشاق ببرّند؟ یا مقتل عشاق خیابان وصال است؟
تقدیر برای من و تو عشق نوشته؟ یا عشق شکوفا شود از بذر اراده؟
محصول خیال و خبر و خاطره است عشق؟ یا سایۀ افتادۀ در قهوۀ فال است
این گفت که: «پیداست که معشوق نباشد، طفلی که گدایی کند از عاشق خود عشق
وآنکس که به سودای تصاحب بزند گام، او عاشق معشوق نه، او تاجر مال است»
آن گفت که: «آن زن که پی جلوهفروشی است، معشوقه نه، کالاست، اگرچند گران هم
وآن مرد که با هر نظری نقد کند دل، عاشق نه، که بیچاره به دنبال عیال است»
عشق است یکی واژه که با چند معانیست؟ یا گر که یگانهست بگویید چرا باز
این در طلب دلبر محمودخصال است، آن در هوس ماهرخ خوشخطوخال است؟
در باور این، عشق یکی لحظۀ آنیست، در باور آن، عشق یکی راز نهانی
در دیدۀ این عشق یکی شیر شکاری، در دیدۀ آن عشق دلآرام غزال است
جنگیست میان من و مفتی سر این عشق، بر سینۀ هم کوفته با خنجر این عشق
در فتوی او عشق یکی فعل حرام است، در مسلک ما عشق صواب است، حلال است
آبی است؟ و یا سرخ؟ و یا زرد؟ کدام است؟ ای شاعر نقاش بگو عشق چه رنگیست؟
رنگیست فرحبخش که همرنگ درخت است؟ رنگی شکنندهست که همرنگ سفال است؟
دانیم و ندانیم و ندانیم چه دانیم، از مرتبۀ عشق همه لافزنانیم
دیری است زمین دفتر این حرف و حدیث است، دیری است زمان منبر آن قال و مقال است
ما عشق شنیدیم، ولی عشق ندیدیم، از عشق سرودیم و سر عشق بریدیم
بیپنجره در کوچۀ بنبست دویدیم، نه! رد شدن از کوچهٔ بنبست محال است
تا رنگ «خود»ی هست، همه شوخی و بازی است، از عشق بیان من و تو، رودهدرازی است
بیرون ز خود و خواهش خود البته رازی است، رازی که عظیم است و عزیز است و زلال است
جویندۀ این راز غم خویش نجوید، راهی به جز از منزل معشوق نپوید
از خود سخنی در دل خود نیز نگوید، زیرا که در این مرحله «خود» وزر و وبال است
رازیست که در سورۀ تسلیم نوشتند، در حاشیۀ تیغ براهیم نوشتند
بر حنجر یحیی، به خط بیم نوشتند، رازی که در آن عشق به سر حدّ کمال است
رازی است که در سینهٔ مردان خدایی است، آغشته به صبر و عطش و زخم و جدایی است
جویندهٔ آن راز گرفتار رهایی است، دانندۀ آن راز مهیّای قتال است
رازیست که در آینهای سرخ هویداست، پیداست، نهپنهان و نه، پنهان و نهپیداست
این قاب که هر منظرهاش باب تماشاست، مرآت جمال است که در عشق جلال است
رازی است که از چون و چه و چند گذشته، از عاطفۀ همسر و فرزند گذشته،
از کودک ششماهۀ دلبند گذشته... در گفتن این راز زبان همه لال است
آن روز حسین بن علی رفت به میدان، اثبات کند تا به همه عشقشناسان
که عشق در آیینهترین مرتبۀ آن، رنگیست که در خون خدای متعال است
حسن صنوبری
عاشورای 1399
حسن صنوبری
چه شعر زیبایی.... و چه وزن جالبی. تا حالا دقت نکرده بودم که با وزنهای بلندتر بهتر ارتباط برقرار میکنم.