«فرشتهها» | شعری برای پرستاران
«آیا فرشتهها را در شهر میتوان دید؟»
کودک سوال خود را با شور و شوق پرسید
*
شد از سموم لبریز این باغ باستانی
وقتی که هرزهبادی در شاخههاش پیچید
جان تواش سپر شد، آمادهٔ خطر شد
بر مرگ حملهور شد، با یأس و ترس جنگید
پژمرده بود باغم، مهر تو زندهاش کرد
نامت چه بود... باران؟ نامت چه بود... خورشید؟
از ما تو را سلام ای باران عصر اندوه
از ما تو را سلام ای خورشید شام تردید
برعکس ادعای بی رنگ مدعیها
سعی تو بود تدبیر، شوق تو بود امید
ای باغبان بیدار! ای یار! ای پرستار!
دستان خستهات را تاریخ عشق بوسید
*
با دیدن تو دیگر فرزند من نپرسد:
آیا فرشتهها را در شهر میشود دید؟
پن: تقدیم به خانمها پریسا فیضی، سمیه صمدینوا، سعیده جعفرزاده، نیلوفر زارعی و دیگر پرستارانی که فراموشی بیماری نامشان را از ذهنم ربود و یادشان را از دلم نه. و به تمام پرستاران عزیز و مدافعان سلامت سرزمینم.
من که لذت بردم