شعر: جوهر
از آنهمه آتشی که دیدی به غیر خاکستری نمانده
سپاه را اکبری نمانده، خیام را اصغری نمانده
چگونه نفرت زبان نگیرد؟ که احمقان گوش میفروشند
چگونه خود را کند روایت؟ که عشق را حنجری نمانده
مگو ز چشم اشک من برون شد، که اشک خشکید و دیده خون شد
مگو که لشکر شکستخورده، شکست را لشکری نمانده
خلاصه شد قصۀ برادر، نه دست بر تن، نه سر به پیکر
به جز همین شرمِ آبگشته، امیر آبآوری نمانده
مخوان به آرامش جنانم، بس است این مرگ جاودانم
که بعد از این رستخیز عالم، تحمل محشری نمانده
تو قصۀ ابتری شنیدی، به روی نیزه سری شنیدی
کزآنهمه سنگها که خورده، به روی نیزه سری نمانده
حدیث بستان شنیده بودی، ولی ز سیلی ندیده بودی
کزآنهمه یاس ماهمنظر به غیر نیلوفری نمانده
برادری بود و خواهری هم در ابتدای سفر، دریغا
برادری هم اگر که مانده، برادرا! خواهری نمانده
*
کهراست سودای ماندگاری؟ در این فناخانهٔ حصاری
خوش آن که از او به جز مزاری، نشان زور و زری نمانده
اگر که سر رفت دین بماند، مرام اهل یقین بماند
که از تکوتای سرگرانان سری نه و افسری نمانده
به رفتنِ خویش ماندنی شد، حسین ماند و شنیدنی شد
که درخور گوش دهر، جز او قصیدۀ خوشتری نمانده
قسم به خوننامۀ شهیدان، حماسههای دروغ مردند
به جز حسینِ علی، جهان را حماسۀ دیگری نمانده
نه هیچ خونی که اشک بارد، نه هیچ اشکی که خون بکارد
شگفتی معجزی بشر را، خدای را مظهری نمانده
جهان اگر جمله دفتر او، و خون جاریش، جوهر او:
سخن به فرجامنارسیده، سپیدیِ دفتری نمانده
پس از هزار و چقدر از آنسو، حسین ماند و حماسۀ او
ولی ز خرگاه پادشاهان به قدر سم خری نمانده
عاشورای 1400