شعری در سوگ آن پرواز بیفرجام
بعضی دارند از جنازهها ماهی میگیرند و در این کار خبره شدهاند. ولی ما فعلا فقط حالمان بد است.
نمیفهمم وسط این عزای بزرگ اینهمه تحلیلهای پیچیدۀ آسمانریسمانی را چگونه بههم میبافند و از این خطا _و اصلا شما بگو خیانت_ بههزارویک دعوی خطا و خیانتِ پیشین که گواهی برایش نداشتند میرسند. خوشبهحالشان که بالاخره شاهدی برای ادعاهایشان یافتند. خوشبهحالشان که میتوانند دلیرتر از قبل دشنام بدهند و دیگری را شماتت کنند. الغرض یا اینها عزادار نیستند یا ما زیادی عزاداریم! بدا به حال ما که سوگوارانیم.
ایرانیان از دیرباز در بهت عزاهای بزرگ نمیتوانستند تحلیلهای فلسفی و جامعهشناختی و ... ارائه بدهند. زبانِ سوگ، یا گریه است یا شعر:
کوه بودیم، آبشار شدیم
برکه بودیم، شورهزار شدیم
سوگ پیشین نرفته بود از یاد
که چنین باز سوگوار شدیم
داغ رستم نبود کم، کامروز
نعش سهراب را مزار شدیم
کاش این روز را نمیدیدیم
کز کف خویش سنگسار شدیم
که چنین تلخ، سوگواران آه...
که چنین سخت تارومار شدیم
زیر تابوت این هواپیما
خاکپیما شدیم، خوار شدیم
***
ما برای نجات ایران بود
که مهیای کارزار شدیم
تیغ خود را اگر برآوردیم
رخش خود را اگر سوار شدیم
تیر انداختیم و آه دریغ...
خودمان عاقبت شکار شدیم
***
این دو هفته هزارسال گذشت
وه! ببین پیر روزگار شدیم
باز باید کنار هم باشیم
ما که دور از هزار یار شدیم
گرچه برحال خویش میگرییم
گرچه از خویش شرمسار شدیم
کین ز افراسیاب بستانیم
تو مپندار برکنار شدیم
باز باید دوباره کوه شویم
گرچه امروز آبشار شدیم