نقدی بر مینیسریال روز بلوا ساختۀ بهروز شعیبی
یعنی اصل برایم دیدن سینمایی و ندیدن سریال است بنا به دلایلی*. کلا هم یکی از تخصصهایم از دیرباز هنرِ «ندیدن» و «نخواندن»ِ بهقاعده است. زینرو خیلی از زبالههای روز که مشهور میشوند و شما میبینید و بعد عصبانی میشوید و یک هفته در همه پلتفرمها مشغول میشوید بهشان دشنام میدهید را اصلا ندیدهام که عصبانیم کنند. چون اصالت را نمیدهم به جنجال رسانهای و همهبینی یک اثر، اصالت را میدهم به کارنامۀ مولف یا توصیۀ متخصص. لذا بنده آثار شرمآوری مثل روزهای ابدی شمقدری، مستندهای پسرش، خط مقدم، زخم کاری و دیگر شرمآورهای مشابه شبکه نمایش خانگی و غیر خانگی را ندیدهام.
بیشترین اوقاتی که یک کار بد میبینم چه وقتی است؟ وقتی که یک کارگردان خوب یک کار بد میسازد. مثل همین دفعه که «بهروز شعیبی»** «روز بلوا» را ساخته است.
یک سکانس: قهرمان فیلم و دستیارش که هردو زیر نظر و تحت تعقیباند در جادهاند. احتمالا رایانهای که حاوی اطلاعاتی سری است هم همراه ایشان است. قهرمان با اضطراب عقب را میپاید. ظاهرا گروهی ایشان را تعقیب میکنند. قهرمان به دستیارش میگوید «بپیچ در فرعی»، میپیچد. میگوید «حالا برو زیر پل» (منظورش تونل کوچکی است که از زیر جاده رد شده و هیچکس هم آنجا نیست) میرود. دستیار به قهرمان میگوید «اینها با ما کار دارند؟». قهرمان میگوید «الآن معلوم میشود». چند موتور میرسند و محاصرهشان میکنند. چند {به اصطلاح نوجوانان} «گولاخ» از موتور پیاده میشوند حمله میکنند به سمت قهرمان و دستیارش. تا میخورند میزنندشان. آنها در حال کتک خوردناند، مخاطب در حال خندیدن!
مرد حسابی! از یک بچه شش ساله هم بپرسیم وقتی چندتا گولاخ تعقیبت کنند باید چه کار کنی، نمیگوید برویم توی فرعی زیر پل خلوت بزنیم روی ترمز تا بیایند سر وقتمان، آخوند جوان استاد دانشگاه مبارز جای خود، دستیار نابغه زرنگ هم!
سریالِ روز بلوا، پر از این سهلانگاریهای قصهپردازی و سکانسهای اینچنینی است. همینطور: صحنهای که قهرمان با خانواده و ماشین گرانقیمتش میان معترضان میرود، صحنهای که همسر قهرمان با نگرانی گفتگوی شوهرش با خانم بازیگر را میپاید، سکانس زدن رد قهرمان توسط پدرزن، پلان مواجهۀ قهرمان با دختر تهمتزننده و... بخواهم همهاش را بربشمارم وقت شما تلف میشود.
فیلم ریتم دارد، چون یک هنرمند آن را ساخته، ولی فقط ریتم دارد. یعنی اگر کمی دقت و توقف کنیم یکی یکی مشکلات علت و معلولی داستان رو میشود.
تقریبا همۀ شخصیتها کلیشهاند. مخصوصا شخصیتهای پیرامونی: پدرزن قدرتمند و ثروتمند فاسد (که اینجا نماد دولت سازندگی است). همسر خوب، معصوم احمق و بیکاربرد در قصه. پلیسِ ظاهرا هوشمند و جدی (هرچند در عمل کندتر و ناتوانتر از یک بچه هکر). فقط طراحی شخصیت نقش اول کمی بداعت دارد ولی آنهم مطمئن نیستم در پرداخت ماجرا چقدر حقش ادا شده. از طرفی چندان حرف ناشنیدۀ خاصی در فیلم شنیده نمیشود. انگار کارگردان و تهیهکننده عجله داشتهاند زودتر به محصول برسند. اما چرا؟
این فیلم و اینگونه فیلمها که بیشتر هم از سوی نهادهای حاکمیتی ساخته میشوند سینمای_عدالت نیستند، اینها بیشتر دارند موجسواری میکنند روی مد عدالتطلبی این سالها، برای عقبنماندن از قافله. مسئلۀ عدالت برای این سازندگان درونی نشده، یا فرصت درونیشدن پیدا نکرده. به همین خاطر اکثر کارگردانها رو به کپیکاری و سرهمبندی میآورند. حالا کارگردان «دیدن این فیلم جرم است» که جوان است میرود سراغ کپی فیلمهای قدیمیتر و کارگردان روز بلوا که برای خودش کسی است میرود سراغ کپی سریال پرده_نشین که خود ساخته.
پن۱: البته که این مینیسریال که ظاهرا قرار بوده فیلم باشد و نشده در مقایسه با خیلی از آثاری که نام بردیم و نام نبردیم و اصلا قابل بررسی نیستند، دارای استانداردها و ارزشمندیهایی است (مثلا بازیها هیچکدام از یک حد متوسطی کمتر نبودند و توی ذوق نمیزدند) اما در مقایسه با آثار حرفهای سریال و سینمای ایران و همچنین آثار موفق خود کارگردان، اثر واقعا ضعیف و بیسروتهی بود. حیف است کسی مثل شعیبی هم در جریان نزولی سینمای ایران هضم و حذف شود. حقیقت تلخ این است: در چنددهۀ اخیر از سینمای دهه شصت و هفتاد خودمان هم داریم عقب میمانیم. اگر نقد تغافل کنیم اوضاع این هم بدتر میشود
پن۲: دوتا از سکانسهای یادشده را در صفحه همین مطلب در اینستاگرام گذاشتم
* بعدا یکبار درباب تفاوت زیست سریالنبینی و زیست سریالبینی مینویسم خدمتتان
** قبلا دربارۀ بعضی آثار جناب شعیبی نوشتهام. در همین صفحه از «دارکوب» و در وبلاگ قبلی از «دهلیز» که هردو اثر به نظرم در مجموع خوب بودند