نه من ز بیعملی در جهام ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بیعمل است
نه من ز بیعملی در جهام ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بیعمل است
یعنی اصل برایم دیدن سینمایی و ندیدن سریال است بنا به دلایلی*. کلا هم یکی از تخصصهایم از دیرباز هنرِ «ندیدن» و «نخواندن»ِ بهقاعده است. زینرو خیلی از زبالههای روز که مشهور میشوند و شما میبینید و بعد عصبانی میشوید و یک هفته در همه پلتفرمها مشغول میشوید بهشان دشنام میدهید را اصلا ندیدهام که عصبانیم کنند. چون اصالت را نمیدهم به جنجال رسانهای و همهبینی یک اثر، اصالت را میدهم به کارنامۀ مولف یا توصیۀ متخصص. لذا بنده آثار شرمآوری مثل روزهای ابدی شمقدری، مستندهای پسرش، خط مقدم، زخم کاری و دیگر شرمآورهای مشابه شبکه نمایش خانگی و غیر خانگی را ندیدهام.
بیشترین اوقاتی که یک کار بد میبینم چه وقتی است؟ وقتی که یک کارگردان خوب یک کار بد میسازد. مثل همین دفعه که «بهروز شعیبی»** «روز بلوا» را ساخته است.
یک سکانس: قهرمان فیلم و دستیارش که هردو زیر نظر و تحت تعقیباند در جادهاند. احتمالا رایانهای که حاوی اطلاعاتی سری است هم همراه ایشان است. قهرمان با اضطراب عقب را میپاید. ظاهرا گروهی ایشان را تعقیب میکنند. قهرمان به دستیارش میگوید «بپیچ در فرعی»، میپیچد. میگوید «حالا برو زیر پل» (منظورش تونل کوچکی است که از زیر جاده رد شده و هیچکس هم آنجا نیست) میرود. دستیار به قهرمان میگوید «اینها با ما کار دارند؟». قهرمان میگوید «الآن معلوم میشود». چند موتور میرسند و محاصرهشان میکنند. چند {به اصطلاح نوجوانان} «گولاخ» از موتور پیاده میشوند حمله میکنند به سمت قهرمان و دستیارش. تا میخورند میزنندشان. آنها در حال کتک خوردناند، مخاطب در حال خندیدن!
مرد حسابی! از یک بچه شش ساله هم بپرسیم وقتی چندتا گولاخ تعقیبت کنند باید چه کار کنی، نمیگوید برویم توی فرعی زیر پل خلوت بزنیم روی ترمز تا بیایند سر وقتمان، آخوند جوان استاد دانشگاه مبارز جای خود، دستیار نابغه زرنگ هم!
سریالِ روز بلوا، پر از این سهلانگاریهای قصهپردازی و سکانسهای اینچنینی است. همینطور: صحنهای که قهرمان با خانواده و ماشین گرانقیمتش میان معترضان میرود، صحنهای که همسر قهرمان با نگرانی گفتگوی شوهرش با خانم بازیگر را میپاید، سکانس زدن رد قهرمان توسط پدرزن، پلان مواجهۀ قهرمان با دختر تهمتزننده و... بخواهم همهاش را بربشمارم وقت شما تلف میشود.
فیلم ریتم دارد، چون یک هنرمند آن را ساخته، ولی فقط ریتم دارد. یعنی اگر کمی دقت و توقف کنیم یکی یکی مشکلات علت و معلولی داستان رو میشود.
تقریبا همۀ شخصیتها کلیشهاند. مخصوصا شخصیتهای پیرامونی: پدرزن قدرتمند و ثروتمند فاسد (که اینجا نماد دولت سازندگی است). همسر خوب، معصوم احمق و بیکاربرد در قصه. پلیسِ ظاهرا هوشمند و جدی (هرچند در عمل کندتر و ناتوانتر از یک بچه هکر). فقط طراحی شخصیت نقش اول کمی بداعت دارد ولی آنهم مطمئن نیستم در پرداخت ماجرا چقدر حقش ادا شده. از طرفی چندان حرف ناشنیدۀ خاصی در فیلم شنیده نمیشود. انگار کارگردان و تهیهکننده عجله داشتهاند زودتر به محصول برسند. اما چرا؟
این فیلم و اینگونه فیلمها که بیشتر هم از سوی نهادهای حاکمیتی ساخته میشوند سینمای_عدالت نیستند، اینها بیشتر دارند موجسواری میکنند روی مد عدالتطلبی این سالها، برای عقبنماندن از قافله. مسئلۀ عدالت برای این سازندگان درونی نشده، یا فرصت درونیشدن پیدا نکرده. به همین خاطر اکثر کارگردانها رو به کپیکاری و سرهمبندی میآورند. حالا کارگردان «دیدن این فیلم جرم است» که جوان است میرود سراغ کپی فیلمهای قدیمیتر و کارگردان روز بلوا که برای خودش کسی است میرود سراغ کپی سریال پرده_نشین که خود ساخته.
پن۱: البته که این مینیسریال که ظاهرا قرار بوده فیلم باشد و نشده در مقایسه با خیلی از آثاری که نام بردیم و نام نبردیم و اصلا قابل بررسی نیستند، دارای استانداردها و ارزشمندیهایی است (مثلا بازیها هیچکدام از یک حد متوسطی کمتر نبودند و توی ذوق نمیزدند) اما در مقایسه با آثار حرفهای سریال و سینمای ایران و همچنین آثار موفق خود کارگردان، اثر واقعا ضعیف و بیسروتهی بود. حیف است کسی مثل شعیبی هم در جریان نزولی سینمای ایران هضم و حذف شود. حقیقت تلخ این است: در چنددهۀ اخیر از سینمای دهه شصت و هفتاد خودمان هم داریم عقب میمانیم. اگر نقد تغافل کنیم اوضاع این هم بدتر میشود
پن۲: دوتا از سکانسهای یادشده را در صفحه همین مطلب در اینستاگرام گذاشتم
* بعدا یکبار درباب تفاوت زیست سریالنبینی و زیست سریالبینی مینویسم خدمتتان
** قبلا دربارۀ بعضی آثار جناب شعیبی نوشتهام. در همین صفحه از «دارکوب» و در وبلاگ قبلی از «دهلیز» که هردو اثر به نظرم در مجموع خوب بودند
پیشخوان: یک کاری مشترکا در صفحه اینستاگرام و تلگرام در آن نیامده ایام شروع کردیم از چندروز پیش، آنهم اینکه هرچندوقتیکبار یک انیمه یا انیمیشن کوتاه ارزشمند و کمتردیدهشده را در کانال تلگرام (که محدودیتهای اینستاگرام را ندارد) اکران میکنیم، بعد دربارهاش در اینستاگرام (که شلوغتر است) بحث میکنیم. شب سیزده آبان انیمۀ جالب توجه و متفاوت «به دنبال تو» اثر هایائو میازاکی و محصول 1995 ژاپن را در تلگرام اکران کردیم و در اینستاگرام نظر دوستان را پرسیدیم. نظر به پیچیدگی انیمه اکثر بازخوردهای دوستان مبنی بر ابهام و متوجه نشدن معنا بود؛ اما آندسته از بازخوردهایی که مشکل زیادی با این مسئله نداشتند و به تحلیلی رسیدهبودند همه را در هایلایت «اکران» صفحه استوری کردم. همچنین ترجمۀ ترانۀ این انیمه را هم در همان هایلایت اکران منتشر کردم.
پس از انتشار نظر دوستان، یادداشت تحلیلی مفصل خودم را هم دربارۀ این انیمۀ مهم نوشتم که در ادامه میخوانید
البته من جای شما باشم قبلش خود انیمه را میبینم: دانلود انیمه به دنبال تو 1995 on your mark
تصور من این است: دوستانی که به تحلیل رسیدند آنهایی بودند که بعد از تماشای اول، حاضر شدهاند کار را دوباره ببینند. بسیاری از آثار هنری در همان تماشای اول تمام میشوند. چون ذاتا یکبار مصرفاند و میشود در زمرۀ آثار مصرفی طبقهبندیشان کرد. (نه که مثلا فلان آهنگ فقط یکبار شنیده میشود، بلکه در بهترین حالت فقط به یکبار بادقت شنیدن احتیاج دارد و دفعات بعد فقط مصرف میشود) اما بسیاری از آثار هنری، تازه بعد از تمام شدن تماشای نخست آغاز میشوند. اینها به ذات هنر نزدیکترند.
اما چرا بیشتر بینندگان غیرژاپنی این انیمه بعد از تماشای اول مأیوس میشوند از فهم یا پسندش؟ دو علت دارد که بنده با همانها انیمه را تحلیل میکنم. اول ساختار کلی اثر است، که وقتی میبینیمش فکر نمیکنیم یک انیمه یا کامل و مستقل را دیدهایم، حس میکنیم این تیزر یک اثر کاملتر است، یا به قول یکی از دوستان خلاصهاش؛ یا ممکن است فکرکنیم یک «موزیکویدئو»ی معمولی است. نکتۀ دوم به دلیل فضای معنایی انیمه است که سرشار از نماد است. این انیمه یک اثر نمادین و سمبولیک است و بدون نمادشناسی و رمزگشایی معنایش برای مخاطب روشن نمیشود. این دو نکته باعث میشود این اثر «هایائو میازاکی» با همه محبوبیت کارگردان و علیرغم ارزش هنری بسیار ریزش مخاطبانی داشته باشد. علیرغم اینکه شما حتی اگر معنا را متوجه نشوی و نخواهی هم که بشوی، از تماشای انیمه لذت میبری، خیالت به پرواز در میآید و عاطفهات درگیر میشود. این یعنی: موفقیت ساختاری در هنر.
درباره ساختار: گمانم نخستین اثر تصویری مستقلی است که در زندگیام تماشا کردهام و ساختارش برگرفته از ساختار یک تیزر است. گمان نمیکنم نمونهای دیگر در جهان باشد، اگر کسی مشابهش را دیده بگوید، خود میازاکی هم نمونۀ دیگری نساخته. همین مهر تایید نوآوری انیمه است. شاید یکی بگوید آخر باید از کجا بفهمم این تیزر نیست و برگرفته از ساختار تیزر است؟ میگویم: اولا به علت کامل بودن ساختار و معنای اثر، ثانیا بهخاطر بعضی جزئیات، مثل تکرار شدن یک موقعیت با دو سرنوشت مختلف (در کدام تیزری چنین اتفاقی افتاده یا ممکن است بیفتد؟). حدس میزنم «میازاکی ایدۀ کار را از تیزر فیلمهای زرد گرفته باشد. در تلویزیون خودمان و غیرآن بسیار دیدهام اینگونه تیزرها را، مثلا فرض کنید:
{ سکانس اول: دختر و پسری در دانشگاه تنهشان به هم میخورد و نگاهی پرحیا به هم میاندازند | سکانس دوم: با لباس عروسی دارند در یک باغ میدوند و به هم گل پرت میکنند | سکانس سوم: پسر دارد با تعجب و عصبانیت به تعدادی سند نگاه میکند | سکانس چهارم: پسر در ماشینش از دختر که در بالکن ایستاده خداحافظ میکند، سوئیچ را میچرخاند و بمب! انفجار! | سکانس ششم: دختر سیاهپوش سر قبر پسر است و دارد یک حرفهای عمیقی میزند ... | اینجا تازه صفحه فید میشود و روی زمینه سیاه مینویسد: سریال فلان را چهارشنبهها از آیفیلم ببینید یا فیلم فلان بهزودی در سینماهای کشور}
تیزرهاییاند که به نظر احمقانه میآیند. یا سازندۀ سواد ساختن تیزر را نداشته و فکر میکرده تیزر یعنی «خلاصۀ فیلم»! یا اینکه تهیهکننده آگاهانه چنین خواسته و گفته: من با مخاطبی کار ندارم که بخواهد اتفاق نویی را تجربه کند، با مخاطبی کار دارم که میخواهد یک تراژدی عاشقانۀ طبق معمول ببیند یا یک کمدی مثل باقی کمدیها. مخاطب عمومی بندهخدا که حتی برای یکبار هم حوصله (یا شاید هم «وقت») تفکر ندارد و کلا میخواهد فیلم را مصرف کند، غمگین یا شاد شود یا خروجی بگیرد از غم و شادی خودش. در هرصورت این تیزرهای زرد به کارگردان هوشمند حرفهای یاد میدهد: پس میشود یک اثر داستانی کامل را در قالب همین تیزرها ساخت. اینجا شاید داستاننویسِ فرهیخته بگوید: نه آقا نمیشود! اثر داستانی عناصر داستان دارد، گرهافکنی دارد، گرهگشایی دارد، دیالوگ و تعلیق و.. دارد، همۀ اینها که نمیشود در ششتا سکانس جا شود، جا شود هم جا نمیافتد برای مخاطب تا ذهن و عاطفهاش را درگیر کند. اینجای کار، کارگردان هوشمند یا منتقد مهربان به او میگوید: برادر من، آن بخش حسبرانگیزی را هم موسیقی هیجانی تیزر انجام میدهد و تمام. شمای داستاننویس در میان عناصر داستانت موسیقی نداری، و نمیدانی موسیقی چقدر قدرتمند است و میتواند بر همۀ کاستیها سرپوش شود. لذا این تیزرهای زرد در نهایت یک کار داستانی کامل است، ولو ضعیف و بیمایه.
پس اگر مخاطب فکرکند تیزر است که اصلا بهش اهمیتی نمیدهد. بهتر این است که فکرکند موزیکویدئوست، که اگر اینگونه فکر کند هم آخر گیج میشود و باز از تصویر سردرنمیآورد. شاید بگویید چون معنای ترانه را نمیدانیم گیج شدیم. برای اثبات این موضوع از یکی از مترجمان و مدرسان زبان ژاپنی، سرکارخانم «منصوره محبی» درخواست کردم ترانه اثر را برایمان ترجمه کنند، ایشان هم قبولزحمتکردند و ترجمۀ فصیحی را از زبان اصلی انجام دادند که به پیوست منتشرش میکنم. ترانه ربط خاصی به تصویر ندارد. در حقیقت انیمه از انرژی ترانه استفاده کرده ولی مبتنی بر آن نیست. چون این کار، موزیکویدئو یا انیمهویدئو نیست، البته قرار بوده باشد ولی در نهایت اثر یک «انیمۀ موزیکال» شده است. چون انیمه مستقیما مسئولیت تصویرگری موسیقی را برعهده نگرفته و راه خودش را رفته. مضامین موسیقی بسیار کلی است و مضامین و قصۀ انیمه اصلا در آن حضور ندارد. میازاکی تصمیم میگیرد انیمهاش را بر این کار سوار کند و در حقیقت موسیقی را یکی از ابزارهای انرژیبخش انیمۀ خود کند (هرچند بیموسیقی هم کار کامل است).
دربارۀ معنا: چون کار نمادین است قطعیتی نداریم در معناشناسی. کار نمادین میتواند معانی مختلفی داشتهباشد که همهشان هم میتوانند درستباشند، مثل تعبیرهای مختلفی که در استوریها دیدید؛ این امکانی است که خود هنرمند در فضای سمبولیسم برای مخاطب فراهم میکند و البته به معنای این نیست که هر نماد را هرجور دلمان خواست تفسیر کنیم و معانی بینهایت باشند. متعددند اما نهایت دارند. مثلا آب در شعر سهراب سپهری چیست؟ همان آب است، یا سمبل طبیعت، یا پاکی، یا حرکت، یا دانش، یا روشنایی، یا روح زندگی، یا زمان ... بلۀ همۀ اینها هست ولی آب سمبل لجن نیست. سمبل حماقت نیست. سمبل آچار فرانسه، یا استقلال کشور بولیوی، یا سیاستهای اقتصادی روحانی، یا اندوه یک مگس تکبال نیست.
نمادشناسی: قصه: جنگجویانی با لباس پلیس با محوریت دو جوان، با هواپیما به یک ساختمان عظیم حمله میکنند. موقعیت زمانی «آینده» است و موقعیت مکانی ساختمانی بسیار بلندمرتبه و پیشرفته است، تکچشمی هولناک بر فراز ساختمان است، وقتی دقت کنیم، مردمک چشم غولپیکر بالای ساختمان، انگار از طلا و جواهر است. اسم کلیسایی هم در کار هست. وقتی وارد ساختمان میشوند هم نماد تکچشم همه جا هست، توقف || . شباهت فراوان این تک چشم به نماد فراماسونری «چشم جهانبین» یا «چشم شیطان» غیرقابل انکار است {خدایا همینجا به تو پناه میبرم از تحلیلهای رائفیانه و عباسیانه!}. معروفترین استفادۀ این نماد هم که میدانیم در پس نشان ملی حکومت آمریکاست. آنجا هم مثل اینجا بر فراز یک ساختمان است و نشان چشم خدایشان است. زرین و جواهرنشان بودن مردمک هم بعد کاپیتالیستی و اقتصادی قضیه را تاحدی نشان میدهد: حملۀ هواپیما به یک برج تجاری آمریکا: همینجا یاد حملۀ 11سپتامبر افتادم. اگر تاریخ ساختش بعد از آن واقعه بود قطعا تفاسیر به آن سمت میرفت و انیمه انیمۀ بیخودی میشد. اما جالب اینجاست که این شش سال قبل از 11سپتامبر است. (داخل پرانتز بگویم: «ژان بودریار» در کتاب روح تروریسم میگوید فروریختن برج تجارت جهانی آرزویی غیراخلاقی در پس ذهن و ناخودآگاه همگان بوده، چه ستمکشیدگان از آمریکا و چه حتی خود غربیها). پس ما اینجا یک زنجیرۀ نمادین (چشم بزرگ + جواهرنشانبودنش + برجبودنش) را به آمریکا تعبیر کردیم. اما نمادهای دیگری هم هستند. ادامۀ فیلم: گفتیم وقتی پلیسها وارد ساختمان میشوند نماد تکچشم همه جا تکرار شده، همچنین ارتشی هم از ساختمان دفاع میکنند که روی کلاهشان نماد تکچشم هست. توقف ||
نکتۀ مهمتر لباس این ارتش لعنتی است. لباسی که تنشان است لباس کوکلوسکلانهاست (اعضای سازمان مخفی نژادپرستی آمریکایی که سیاهپوستها را «لینچ میکردند و بسیاری جنایات دیگر و معتقد به برتری نژادی بودند _و هستند!_). سپس در دقیقۀ یک، یک نمای بسیار کوتاه است که چشم باید شکار کند: از اولین وسائلی که در آن ساختمان سرنگون میشود یک شمعدان است، من که یاد یهودیت و اسرائیل میافتم. واقعا هم آمریکا همین است، ظاهر تابلوی مسیحیت دارد و درون همهچیز یهودی (از نوع صهیونیستی) است. البته شمعدان پنجشاخه است و با «منورا» متفاوت است، اما در کار نمادین قرار نیست اجسام دقیقا مثل واقعیتشان باشند، مخصوصا اگر این موضوع شر به پا کند! از طرفی در ساختمان به این مدرنی در روزگار آینده شمع به چه درد میخورد :) . در ادامه انیمه، چهل ثانیه بعد دو پلیس، دختر بالدار را پیدا میکنند. دورتادور دختر قوطیهای یک نوشیدنی افتاده: کوکاکولا! پس تا حالا چهار نماد واضح داریم برای حاکمیت آمریکایی : 1. تکچشم فراماسونها + 2. کوکلوسکلانِ آمریکاییهای نژاد پرست + 3. شمعدان یهودیها + 4. کوکاکولای نماد کاپیتالیسم و انباشت ثروت آمریکایی و صهیونیستی.
کارگردان انیمۀ صراحتا سیاسی نساخته (یا نخواسته یا نتوانسته: چون کشورش مستعمره آمریکاست). این یک کار نمادین است. آنچه تا اینجا تصویر شده، اولا حکومتِ فاسدِ ستمگرِ نژادپرستِ زورسالار و زرسالار پیشرفته و مدعی ارزشهاست. مفهومی که تا قیامت میشود مصداقهای متنوعی بیابد، اما کارگردان به جز مفهومسازی، مصداقشناسی هم کرده و با اشاره آمریکا را به عنوان مهمترین نماد این حکومت سیاه که آن فرشتۀ سفید را به بند کشیده معرفی کرده. از این نظر این انیمه از زمرۀ ضدآمریکاییترین آثار دهههای اخیر در حوزۀ انیمه و انیمیشن است و البته که حاوی آرزویی زیبا برای همۀ آزادگان جهان!
این بخش از انیمه تاحدی ما را یاد آخرین اثر میازاکی قبل از ساخت «به دنبال تو» نیز میاندازد. «پورکو روسو» (1992) اثری است که شاید بیشترین اشارات ضدآمریکایی میازاکی در آن است و همین هم موید ذهنیت ضدآمریکایی او در ساخت این اثر است.
ادامه فیلم: دو پلیس جوان، دختر بالدار را نجات میدهند، یکبار سکانس رهایی کامل را اینجا داریم و ظاهرا انیمه اینجا باید در همین دقایق تمام شود، که نمیشود، دوباره برمیگردیم در ساختمان. چیزی شبیه آمبولانس با نشانهای هستهای دختر را با خود میبرد. مدتی میگذرد از غائله. بهمرور دو پلیس کلافه میشوند، مقدماتی فراهم میکنند و میروند و دختر را از آن بیمارستان هستهای نجات میدهند. توقف|| مخاطب میگوید چرا؟ مگر اینها همپیمان خودشان نبودند؟، فعلا برویم ادامه: در فرار وارد پل مهندسیشدۀ مدرنی میشوند که زمین را به آسمان وصلکرده؛ ماشینهای پلیس پل را خراب میکنند؛ اینها سقوط میکنند و ظاهرا شکست میخوردند. اما دوباره به عقب برمیگردیم، ایندفعه وقت سقوط، ماشین نیروی پرواز میگیرد و خود را به خانۀ مردم معمولی میرساند و از آنجا فرار میکنند. توقف|| میازاکی میگوید بشر روزی به این نتیجه میرسد که برای نجات این فرشتۀ زیبا، باید قدرت فاسد سیاسی اقتصادی حاکم جهان را نابود کند و فرشته را از دستشان برهاند، اما اشتباهی که بشر آرمانگرا طبیعتا ممکن است مرتکب شود این است که دختر بالدار را دوباره به دست علم مدرن تکنولوژیک اومانیستی غرب بدهد. در آن صورت دوباره شکست خواهد خورد. چون آن حاکمیت و امپراطوری فاسد سیاسی اقتصادی از دل این علم حریص و متجاوز به طبیعت و اخلاق بهوجود آمده؛ این است که پس از انهدام نظام سیاسی و اقتصادیِ بشر تبهکار، باید فرشته را از دام نظام علمی و فرهنگی این بشر نیز نجات داد. باید به طبیعت برگشت. به روستا. به خانههای قدیمی. نباید در حصار فضای مسموم گلخانهای تمدن مدرن بمانیم، نباید به علائم خطر جاده توجه کنیم. باید به دشت برگردیم و راه آسمان را دوباره پیدا کنیم.
این بخش دوم انیمه ما را یاد انیمۀ «ناوسیکا از دره باد» (1984) میاندازد که نهسال پیش میازاکی علیه تمدن تکنیکی و به نفع طبیعت ساخته بود. و البته بعضی آثار دیگر میازاکی. مثل شاهزاده مونونوکه (1997) که دقیقا بعد از این اثر ساخته شده.
چند نکتۀ دیگر نیز در میان است. یکی اینکه بنا به نیمۀ نخست انیمه، برای مبارزه با یک ساختار نظامی و قدرتمند فاسد و ظالم نیز نیاز به نیروی نظامی و قدرت هست. نمیشود با لبخند و دستهگل جلوی ارتش مسلح و وحشی مقاومت کرد! دوم اینکه بنا به نیمۀ دوم انیمه، حتی برای مقابله با تمدن تکنیکی و علم ستیهنده با طبیعت و فطرت نیز نیازمند علم و تکنیکیم. ولی علم به عنوان نردبان تعالی فطرت، نه چنگال بلعیدن طبیعت.
یک نکتۀ حاشیهای هم منفی بودن انرژی هستهای برای میازاکی است و اینکه آن را نماد علم مخرب و چیزی هولناک چون ساختار آمریکا میداند. در یکی از مستندهایش هم دیدم به تظاهرات مخالفت با انرژی هستهای رفته بود. علت این است: او ژاپنی است و داغدار حملۀ هستهای آمریکا به ژاپن. از طرفی الآن هم ژاپن مستعمره آمریکاست و انرژی هستهای داشتنش باز ممکن است در خدمت همان اهداف سیاه و متجاوزانۀ پیشین قرار بگیرد.
و اما دختر بالدار یا فرشتۀ سفید کیست؟ میدانیم دختر است، بال دارد و اگر بگذارند میتواند پرواز کند، لباس ساده و سپیدی به تن دارد که بیشتر شبیه لباس خواب کودکان است. نمیتواند شخصیت باشد، هم چون تمام انیمه نمادین است، هم چون شخصیت اصلا بروز غیرنمادی ندارد، هم چون اولینباری است که در آثار میازاکی میبینیم یک دختر خودش منجی نیست و نجات داده میشود! و این خط قرمز میازاکی با والت دیزنی است. پس شخصیت نیست و جنسیت ندارد، جنسیتش هم نمادین است. این بهنظرم گستردهترین نماد این انیمه است. حال معنایش چیست: آزادی؟ معصومیت؟ کودکی؟ کودکان؟ فطرت؟ اندیشه؟ معنا؟ امید؟ آرزو؟ آینده؟ گذشته؟ سنت؟ عدالت؟ حقیقت؟ انسانیت؟ ایمان؟ اخلاق، دین؟ راه ارتباط با آسمان؟ بهنظرم از متن انیمه درنمیآید دقیقا کدام است، هرکدامش میتواند باشد و البته در حوالی چنین مضامین روشنی است. توگویی کارگردان به ما میگوید با هر عقیده و هر جهانبینی دنیای ما یک گمشده دارد، گمشدهای که شریف و عزیز و دوستداشتنی است و میارزد برایش جانفشانی کنیم. این گمشده هرچه هست در حصار و زیر فشار حاکمیت سیاسی اقتصادی فاسد امپریالیستی و کاپیستالیستی جهانی و نمونۀ اعلایش آمریکاست و سپس علمِ بیاخلاقِ تمدن تکنیکی مدرن. پس بیایید با هم متحد شویم، درهای زندان را بشکنیم و فرشته را _با هر نامی که دارد_ آزاد کنیم!
نوشته شده در 13آبان 1399
در ایام محرم و صفر گفتگویی با خبرنگار محترم خانم هانیه شالباف برای سایت ترنم شعر، داشتم درباره مسائل گوناگون شعر آیینی و شعر هیئت، بهویژه نوآوری در شعر هیئت و همچنین فلسفه حضور سیاست در شعر آیینی. مشروح این گفتگو به نقل از ترنم شعر به شرح زیر است:
اختصاصی ترنم شعر/ در دانشگاه شهید بهشتی فلسفه غرب و در دانشگاه علامه طباطبایی ادبیات فارسی خوانده است. به خاطر سردبیری سایتهای ادبی برگزیده جایزههایی چون «نهمین جشنواره رسانههای دیجیتال» و «دومین جشنواره کتاب در فضای مجازی» شده است. قلمش هم در سرایش شعر و هم در نگارش پژوهش و نقدهای ادبی و هنری پویاست و یکی از دغدغههای اصلیاش شعر آیینی و شعر هیئت است. در ایام اربعین حسینی با حسن صنوبری شاعر و منتقد ادبی به گفتگو نشستیم تا از وضعیت امروز نوحه سرایی و شعر هیئت سخن بگوییم.
تمایز شعر آیینی و شعر هیئت در چیست؟
پس از انقلاب، پرداختن به ارزشهای دینی مورد توجه قرار گرفت، و به تبع آن اصطلاحسازیها و توسعههای ادبی اتفاق افتاد و اسم کلان شعر مذهبی شعر آیینی شد؛ اما شعر هیئت مخصوص مجلس و محفل است و هدف اصلی آن، انتقال معنا و نگرش معنوی است. این مسئله بر نگاههای ساختاری اولویت دارد. شعر هیئت در ایام محرم و صفر پیام عاشورا و نهضت امام حسین (علیه السلام) را به مردم منتقل میکند و ادبیات آن، به گونهای است که اقشار مختلف مردم با آن ارتباط برقرار میکنند. بنابراین، شعر هیئت، نوعی مردمی از شعر آیینی است که تمرکزش روی انتقال محتوا است و البته اکثرا همراه با موسیقی.
بعضی از شاعران و کارشناسان فضای مجازی را علت افت کیفیت اشعار میدانند؛ شما با این نگاه موافقید؟
فضای مجازی ابزار توسعه و انتشار است؛ خیلی ربطی به کیفیت ندارد. من موافق این حرف که فضای مجازی باعث ضعیف شدن شعر شده، نیستم؛ در فضای مجازی همهچیز هست، هم خوب هم بد. دقیق بخواهیم سخن بگوییم باید بگوییم توسعهی کمی شعر آیینی میتواند تازه یکی از علل این مسئله باشد؛ زیرا هر چیزی که تولیدش با دشواری همراه است، کیفیتش بیشتر میشود. پیش از انقلاب که سرودن شعر آیینی با دشواری و حتی مجازات همراه بود، به ویژه عصر پهلوی اول، فقط افرادی که دانش و اعتقاد زیادی در زمینهی مسائل دینی داشتند، دربارهی عاشورا شعر میگفتند. ابتدای انقلاب هم دورهی مهمی در زمینهی شعر آیینی است، زیرا، فضایی نخبگانی که از قبل وجود داشت، به آزادی رسیده بود و شاعران در کنار هم میتوانستند شعر بگویند، نقد کنند و در عین حال، به تنوع و تکثر صداها احترام گذاشته میشد. نتیجۀ این شرایط سرایش انبوهی شعر آیینی موفق شد از شاعرانی چون طاهره صفارزاده، علی موسوی گرمارودی، علی معلم، سید حسن حسینی، قادر طهماسبی، قیصر امین پور، زکریا اخلاقی و... . جدا از شاعران آیینی که تخصصی این موضوع را دنبال میکردند مثل حبیب الله چایچیان، غلامرضا سازگار، علی انسانی، محمدعلی مجاهدی، غلامرضا شکوهی و... . از نیمهی دوم انقلاب، ما در زمینههای مختلف، توسعههای کمی دیدیم و طبیعت توسعهی کمی، پایین آمدن کیفیت است. در تاسیس و توسعه دانشگاهها، بانکها، برنامههای تلویزیونی و همچنین در عالم شعر با همه زیرشاخههایش. این اتفاق برای شعر آیینی هم افتاد. البته گفتم این تنها دلیل نیست، دلایل دیگر هم وجود دارد.
این وضعیت چرا برای شعر هیئت اتفاق افتاد؟ آیا جلسات نقد و بررسی یا فضای آموزشی مناسبی نداشتیم؟
بله به نسبت تعداد شاعرانمان، ما انجمن شعر خوب، آموزشگاه خوب، منتقد باسواد و رسانه نقد ادبی خیلی کم داریم. برای مثال در شعر هیئت شرایط اینگونه است که شاعری که قریحهی شعری متوسطی دارد، به مداح معرفی میشود و مداح که طبیعتا کارشناس شعر نیست، از شاعر شعر را میگیرد و میخواند و آن اثر منتشر میشود. مثل آثار شاعرانی همچون بنده و نه البته شاعران درجه یک. این روند خیلی طبیعی و سریع اتفاق میافتد و بسیار گسترده. یعنی مثل انتشار کتاب شعر یا خوانده شدن ترانه نیست. در فضای ترانه اولا خواننده یا تهیه کننده اثر مبلغ قابل توجهی به شاعر پرداخت میکند و طبیعتا به خاطر آن مبلغ توقع کار خوب دارد. ثانیا وزارت ارشاد آن ترانه را بررسی میکند و طبق قانون سعی میکند جلوی انتشار ترانه بد را بگیرد. ثالثا رسانهها و مجلههای فراوانی هستند که در حوزه نقد ترانه و موسیقی فعالاند. حالا شما ببینید در ترانهسرایی با سه اهرم و فیلتر پول و قانون و نقد، سرانجام انبوهی ترانه ضعیف تولید میشود؛ در چنین شرایطی انتشار نوحه ضعیف بدون آن سه فیلتر اصلا چیز عجیبی نیست. و البته من فکر میکنم اوضاع در نوحهسرایی به مراتب بهتر از ترانهسرایی است. ما واقعا نوحه و نوحهسرای خوب در سراسر ایران کم نداریم، مخصوصا در بین شاعران جوان. در نوحهسرایی شاید شاهکار کم باشد و اکثر آثار متوسط باشد، اما افتضاح هم کم است. اما در ترانهسرایی آثار افتضاح خیلی خیلی زیاد است.
ما در محتوای شعر، با دو نگاه متضاد مواجهایم؛ برخی معتقدند شعر هیئت، نباید سیاسی شود و ذکر مصیبت، کافی است؛ عدهای هم معتقدند اساساً عاشورا یک اتفاق سیاسی است و در روایت آن، باید مسائل سیاسی و اجتماعی روز را وارد کرد.
ذکر مصیبت یک اصل مهم است و نباید از آن فارغ شد، یعنی به خودی خود موضوعیت دارد و بار اصلی را به دوش میکشد؛ اما یکی از وجوه مهم نهضت امام حسین (علیه السلام) وجه سیاسی آن است و عاشورا یکی از پر رنگترین جلوههای سیاسی اسلام است. هیئتی که نمیخواهد حرف سیاسی در مسیر اهل بیت (علیهم السلام) بزند، به این نکته بی توجه است. وقتی میگوییم سیاست منظورمان منافع این جناح و آن جناح، اهداف حقیر این حزب و آن حزب، یا حمایت از فلان نامزد انتخابات نیست، منظورمان بحث کلان رصد حق و باطل در اجتماع با محوریت فرهنگ اهل بیت (علیهم السلام) است. ما در سیرهی ائمه (علیهم السلام) هم این توجه و اهمیت دادن به شعر سیاسی را میبینیم. ببینید اهل بیت چه تشویقها کردند شاعرانی را که حکام مستکبر را نکوهش کردند و حضرت سیدالشهدا و مظلومان تاریخ را ستایش. اینکه برخی میگویند شعر آیینی در دو دهه اخیر سیاسی شده، حرف دقیقی نیست؛ مثلاً شعر زیبای «بزرگ فلسفه قتل شاه دین این است / که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است» از مرحوم خوشدل تهرانی، قبل از انقلاب سروده شده و مفهومی کاملا سیاسی دارد.
از طرفی باید توجه کرد وقتی زورسالاران جهان و حتی کشورهای به ظاهر اسلامی، بر علیه تشیعاند، یک ملت شیعهمذهب توجهاش به مفاهیم سیاسی عاشورا بیشتر میشود و تلاش میکند تا این موضوعات، پیوند بیشتر و دقیقتری باهم پیدا کنند؛ مثلاً در نوحهها و مرثیهخوانیهای زمان جنگ هم این پیوند سیاست روز با عاشورا را میتوانیم به وضوح ببینیم.
کدام مسائل شاعر را ملزم میکند که از دریچهی سیاست، عاشورا را روایت کند؟ درواقع مهمترین مولفهها، کداماند؟
در فرهنگ اهل بیت علیهم السلام دو مفهوم «محب» و «شیعه» با هم متفاوتاند. محب یعنی دوستدار، شیعه یعنی پیرو. این فرق را امامان شیعه بارها توضیح دادهاند. ما در بهترین حالت میتوانیم مدعی باشیم که محب اهل بیتیم. اما آرزومندیم که روزی شیعه ایشان شویم. محب فقط اعلام عشق میکند؛ اما برای شیعه بودن باید راه ایشان را پیمود. این حرکت در مسیر شیعه بودن لاجرم به روایت سیاسی عاشورا و نیز داشتن نگاه عاشورایی در سیاست نیز منجر خواهد شد. اینکه میبینیم مثلا الآن شعر عاشورایی سیاسیتر است به نسبت شعری که در دوران غزنویان یا سامانیان سروده میشده، علتش مسئلۀ مهم «آزادی» است. قرنهای متمادی حکومت ایران تحت سیطرۀ حکمرانان اهل تسنن بوده است. آنهم نه اهل تسنن معمولی و خوب، بلکه اهل تسنن متعصب، منحرف، خونریز و جائر. در این ادوار به راحتی شیعیان را میکشتند و آزار میکردند. حتی بسیاری از خود اهل تسنن را با اتهام شیعه بودن از بین میبردند. در تاریخ بیهقی خواندهاید ذکر بردار کردن حسنک وزیر را به اتهام شیعه بودن در دوران مسعود غزنوی. پیشترش حکایت فردوسی را شنیدهایم که به خاطر ابیاتی در مدح امام امیرالمومنین علی علیه السلام چه آزارها از محمود غزنوی ستمگر دید. در چنان شرایط خفقانی که آزادی شیعیان در حد صفر بود، نفس سرودن در مدح اهل بیت و آوردن نام اهل بیت (علیه السلام) سیاسیترین کار ممکن بود. همینکه کسایی آن قصیدۀ «باد صبا درآمد فردوس گشت صحرا» را در عزای کربلا میگوید شاهکارکرده چون آن موقع محببودن هم جرم بود چه رسد به شیعه بودن. یا در دوره معاصر خودمان در عصر رضاخان ملعون. اما در این دوره دیگر آن محدودیتها نیست و طبیعتا شعر از جایگاه اثبات محب بودن میتواند به سمت شیعه بودن حرکت کند، یعنی قدم نهادن در همان مسیری که مسیر اهل بیت علیهم السلام است و جدا از ابراز عشق به ایشان، انعکاس فرهنگ سیاسی و اجتماعی ایشان در شعر. باید دقت کرد هدف ما از سوگواری صرفا تخلیهی روانی و عاطفی نیست؛ بلکه میخواهیم به ارزشهای فرهنگی و معنای عظیمی که در این مراسمها وجود دارد، توجه کنیم. ما در این سوگواریها، به سمت کمال میرویم و نتیجهی این رشد، این است که ببینیم اگر اهل بیت (علیهم السلام) امروز بودند، چگونه رفتار میکردند و ما چهطور میتوانیم از پیشوایان دینی خویش عملا پیروی کنیم.
در محتوای شعر هیئت، با توجه به حساسیتهایی که درباره آن وجود دارد، تا چه میزان شاعر میتواند دست به نوآوری بزند؟
هنر، ذاتاً با نوآوری زنده است و اگر این نوآوری در اثر هنری ایجاد نشود، آن هنر به مرور از بین میرود. شعر هیئت، از یک سو هنر و ادبیات است و باید به سمت نوآوری برود؛ اگر اینگونه نشود، از ذاتاش دور شده است. باید توجه کرد که در اصول و معنا، نمیتوان دست به ابتکار زد؛ اما در بیان و ساختار و وجه هنری، باید این اتفاق بیفتد.
ابداع، هزینه دارد؛ فرقی نمیکند درست باشد یا غلط، همیشه و در همهی جوامع نوآوری مخالفت عدهای را به دنبال دارد؛ برخی ذاتا در مقابل هر چیز غیرمعمول واکنش منفی نشان میدهند و دوست همهچیز همواره ثابت و بیتغییر باشد، البته برخی هم برای انتقامگرفتنهای سیاسی یا شخصی، از این فرصت سوءاستفاده میکنند و به نوآوریکننده حمله میکنند. وظیفهی منتقدان، متخصصان، رسانهها و علاقهمندان به هنر و فرهنگ، این است که تمایز ابداع با بدعت را نشان بدهند و از آثار خوب، حمایت کنند تا نوآوری گسترش پیدا کند و قدرت بگیرد. مثلاً ما از گذشته شعر و ترانههای بسیاری برای کودکان و نوجوانان داشتیم، مخصوصا پس از انقلاب، اما در زمینهی نوحه و شعر هیئت، کار برجستهای مخصوص این مخاطب نداشتیم. امسال جناب میثم مطیعی در دهه اول محرم شعر هنرمندانهای از دکتر محسن رضوانی را برای کودکان و نوجوانان خواند، بسیار هم زیبا خواند؛ اگر کسی مقدمهاش را نمیشنید از ادبیات و محتوای جدید شعر متعجب میشد؛ اما قبل از نوحهخوانی، آقای مطیعی توضیح خوبی دادند و گفتند این کار برای کدام گروه سنی است و فیلم نوحه هم با همین توضیح منتشر شد؛ نوجوانان ارتباط خوبی با این نوحه برقرار کردند و یک تجربهی موفق و بدیع در حوزه شعر هیئت اتفاق افتاد. یعنی اثر در مخاطبش موثر واقع شد. اما خب طبیعتا چون نوآوری است عدهای هم علیه نوحه اعتراض کردند. کسانی که عموما اصلا متخصص ادبیات نبودند، فعالان سیاسی بودند و کار روزانهشان تولید فحش علیه این و آن است. اینجا جایی است که منتقد و متخصص باید حرف بزند و البته کسی که فهم ادبیات کودک و نوجوان و اهمیتش را دارد. کسی که میفهمد نوجوان و کودکی که با پدر و مادر خود آمده به هیئت و باید دو ساعت همراهشان باشد و چیزی هم از مضامین بزرگسالانه هیئت سردرنیاورد هم آدم است، او هم قابل احترام و شایستۀ تولید محتواست. اینجا جایی است که باید رسانه به میدان بیاید و کمک کند مسیر نوگشودۀ «نوحه کودک و نوجوان» به عنوان یک نوآوری خوب، گسترده و تقویت بشود.
در قالبهای شعری چطور؟
در قالبهای شعری هم نوآوری زیاد اتفاق افتاده. مخصوصا پس از انقلاب میتوانیم بگوییم تمام قالبهای شعری به شعر هیئت راه پیدا کردهاند و کار فقط محدود به غزل و قصیده و مثنوی نمانده. البته باید توجه کرد موسیقی، از بایستههای مهم شعر هیئت است؛ جدا از اینکه جزو اجزای دیرین و اصیل شعر ایرانی است. مثلاً جناب محمود کریمی با آن تسلط فوقالعادهاش روی موسیقی، هم شعر نیمایی و هم حتی نثر را به هیئت برد. شعر نیمایی از مرحوم عمران صلاحی و نثر از شهید آوینی. اما این کار ادامه پیدا نکرد. این پیام مهمی است که ظرفیت هیئت و شعر آیینی، گسترده است؛ اما لزوماً همهی نوآوریها اتفاق خوبی نیستند و نمیتوانند ادامه پیدا کنند. اقتباسها و ابداعات زیادی هم در نغمهپردازی از جناب کریمی دیدیم که موفق بودند و ادامه پیدا کردند و ایشان از نظر مقام بالایی در رشد و گسترش نوآوری در شعر و موسیقی هیئت دارند. یک مثال دیگر هم دو زبانه خواندن یا تلفیق مداحی فارسی و عربی بود که میثم مطیعی آن را با جدیت آغاز کرد و ادامه داد و هنوز هم گونهای موثر و موفق است.
دوست نداشتم دربارۀ فیلمهای جشنواره چیزی بنویسم. اما شب گذشته تا اینقدر نادیدهگرفتن خروج معنای خوبی نداشت. نادیدهگرفتن خروج یعنی بستن دهان سینمای اعتراض. یعنی بستن دهان منتقدان. یعنی مبارزه با هنر شریف، آزاد و عدالتطلب. ما در این ده سال همهجور فیلمی ساختیم و بههمهجور فیلمی هم جایزه دادیم و همهجور فیلمی را هم به عنوان نمایندۀ ایران و ایرانی راهی اسکار و دیگر فستیوالها کردیم؛ بزرگترین توهینها به انقلاب اسلامی، به شهیدان، به فرهنگ و تمدن ایرانی، به ارزشهای اخلاقی و به شعائر اسلامی در سینمای ما تولید و تایید و تحسین شد. جشنوارهٔ ما همان فیلمی را تحسین کرد که فستیوال کاملا سیاسی دشمن ما برای تحقیرمان. بهانۀ همۀ اینها احترام به آزادی و تفاوت دیدگاهها بود. باشد، اما حالا که آزادی است، چرا برای همه هست جز یکی؟ چرا آزادی برای عدالت وجود ندارد؟ حالا که آزادی برای نفرتپراکنی علیه دین و وطن و انقلاب وجود دارد چرا برای نقدِ دولت و یا تمام دیگر ساختارهای کوچکِ فاسدِ ذیل نظام (همان شاههای کوچک) وجود ندارد؟! آنهم نقدی به این لطافت و ظرافت و ادب و متانت؟ آنهم متکی بر داستانی حقیقی؟ آنهم از سوی کارگردانی که چهل سال برای جنگ و انقلاب و ایران فیلم ساخته و یکبار هم نظری به جشنوارههای خارجی نداشته؟
خروجِ حاتمی کیا شاهکار نیست. ولی یک فیلم خیلی خوب و ارزشمند و دوستداشتنی است. در حد و اندازۀ بوی پیراهن یوسف و آژانس شیشهای نیست، ولی از قد و قامت بیشتر فیلمهای اجتماعی ده سال اخیر بسیار بلندتر است. حق این فیلم نبود که روز نشست خبریاش با یک عملیات جنگ روانی و رسانهای مورد هدفِ گروهکهای سیاسی قرار بگیرد و روز اختتامیه توسط فرهنگِ سیاستزده و سیاستترس زیر پا گذاشته شود.
البته ما مخاطبان هم مقصریم. چشمهایمان بیشاقول و بیطراز شده. ما فیلمهای کارگردانهایی مثل ابراهیم حاتمی کیا و مجیدی (و باز بیشتر همین حاتمیکیا) را با خدا مقایسه میکنیم! نه حتی با خودشان و نه هرگز با دیگران و وضعیت واقعی سینمای ایران. این میشود که حاتمیکیا هر فیلمی بسازد طرفداران خودش هم میگویند «به آن خوبی که انتظار داشتیم نبود»! این میشود که بوی پیراهن یوسف در زمان خودش غریب میماند.
باز هم باید صبر کنیم زمان بگذرد. آنوقت خواهیم دید که خروج چقدر زیبا و بههنگام و عزیز است. یک هنرنمایی خوب از یک کارگردان خوب و یک پایان باشکوه برای یک بازیگر باشکوه.
چندی پیش با خبرنگار محترم خبرگزاری «آنا» گفتگویی داشتیم درباره «نقد»، «فلسفه نقد»، «حقوق نقد»، «اخلاق نقد» و «وضعیت امروز نقد ادبی و هنری در ایران». این خبرگزاری گفتگو را در دو بخش منتشر کرد. بخش نخست در مطلب قبل و بخش دوم را میتوانید در ادامه بخوانید: 2. منتقد باید با وجدانها حمایت شود
آنا: برخی شاعران یا نویسندگان منتقد را دور میزنند؛ میگوید که من بازخورد اثرم را از خود مردم میگیرم و مثلاً خوانندههایم به من میگویند اثرم خوب یا بد است، این نقد چه کمکی به خواننده و خالق اثر میتواند انجام دهد؟
صنوبری: یک چیزی داریم در عالم تجارت به نام نشان استاندارد که حکومت تولیدیها را مجبور کرده که باید این را دریافت کنید برای حداقلهایی است که باید جهت کسبوکار داشته باشید. این نشان استاندارد را در همه موارد به آن احتیاج داریم؛ یعنی چی؟ کسی حق دارد بگوید آقا استاندارد چیست؟ من پفکم را به مردم میفروشم، مردم باید بگویند که این پفک خوشمزه بود یا نه. میگوییم آقا این مردم وقت ندارند که بیایند همه مواد پفک شما را بررسی کنند، همهشان متخصص تغذیه نیستند، متخصص سلامت نیستند، این کار را باید یک گروه دیگری بکند، مردم به آنها اعتماد دارند، چرا؟ چون تو ممکن است جنس بد و مفتضحت را بتوانی خوب آرایش کنی، شما متخصص تبلیغاتی، شما متخصص تولید پفک شاید نباشی، از این جهت جنس زباله بدهی به مردم. هر کسی، هر تولیدکنندهای دوست دارد رها باشد، نه استاندارد، نه بهداشت، هیچهایی به او گیر ندهد تا خوب بفروشد و این با هنر تبلیغات شدنی است. چون تبلیغات همیشه حائل است بین مردم و حقیقت آن چیزهایی که عرضه میشوند، بین شعر، رمان، سخنرانی یا پفک. چون شما با تبلیغات برای خودت یک آرایشی میگذاری که حقیقت تو را پنهان بکند، یک کسی هم باید باشد که حقیقتشناس باشد، آرایششور باشد، باید تبلیغات شما را بزند کنار، بهت بگوید آقا مثلاً این فیلمی که شما میگویی خیلی میتوانم بفروشمش اگر آزاد باشد، نابودکننده ذهن و روان تمام نوجوانان و جوانان یک سرزمین است.
بخش زیادی از کتابهای پرفروش ما در همه زمینهها زبالههای بستهبندی یا اموال مسروقه بازفرآوری شده هستند
شما اگر یک فیلم با نهایت صحنههای خشونت اکران کنی، مگر آدمهای کمی میروند ببینند؟ خیلی بیشتر از فیلمهای دیگر، هر چه مستهجنتر و خشنتر باشد بیشتر میروند. هر چیزی که سطحش پایین باشد و با غرائز و سطحیترین بُعد ادراکی انسان همراه باشد خب خریدارش میرود بالا اما آیا این چیز خوب و مناسبی است؟ آیا ما بیاییم آن قرصهایی که آدمها میخورند و برای مثلاً هفت هشت ساعت از همه غمهایشان فارغ میشوند، ما این قرصها را مثلاً بگذاریم بفروشند، پرفروش هم میشوند و همه میآیند استفاده میکنند و یک ملتی یک مدت از غمهایش فارغ میشود و بعد مدتی کلاً از جهان فارغ میشود!، نکتهاش همین است که آن حکومت میآید میگوید من دوست دارم که مردم از غم فارغ شوند ولی قرصی که تو به آنها میدهی، آنها را کلاً از زندگی فارغ میکند.
این کار منتقد است، همان منتقدی که الان واقعاً در جامعه ما هم خودش موجودی دستنیافتنی است، هم اگر حالا فرض کنید یکی شد منتقد، مقامش دستنیافتنیتر است؛ یعنی واقعاً کسی باشد همه شرایط منتقد را داشته باشد، حتی این شرایط آرمانی عجیبوغریبی که من این همه گفتم، همه اینها را هم داشته باشد، تریبون و فرصتی و شرایطی برای حرف زدن ندارد چون هر کس کوچکترین حرفی میزند، هزار نفر میریزند سرش و میگویند تو حق نداری حرف بزنی.
آنا: یعنی منتقد ادبی در جامعه ادبی سرکوب میشود؟
صنوبری: در همه جوامع. مثالهایش در ذهن من زیاد است، ملایمترین نقدها را هم خیلیها تحمل ندارند و راهش هم این است که این نقدهای ملایم اتفاقاً محکمتر شود و آن آدم منتقد مرتب صدایش را رساتر کند و محکمتر پای کارش بایستد. آن آدمی که همانطور که گفتم نقد درست میکند، نه نقدی که مثلاً از یکی پول گرفتهام دیگری را بزنم. آن کسی که نقد درست میکند، باید رسانهها هم کمک کنند که بتواند حرف بزند وگرنه آن زبالهها بستهبندی شیک میشوند و در سفره مردم قرار میگیرند. منتقد است که کار ضعیف و یا سرقت ادب را تشخیص میدهد نه مردم؛ مثلاً آن خانم سینماگر معروف که نقاشیهای دیگران را کپی میکند را در نظر بگیرید، مردم و مخاطب عمومی نقاشی وقتی بروند نمایشگاهش بدشان میآید؟ خیر. اتفاقاً بهبه و چهچه میکنند و خیلی هم خوششان میآید. منتقد باید بیاید وسط و حرف بزند. طبیعتاً هم به او حمله و از او شکایت میشود و این وظیفه رسانههای فرهیخته و حقیقتمدار است که از او حمایت کنند.
آنا: در فضای ادبیات و نشر کتاب هم از این نوع کارها انجام میشود؟
صنوبری: در جامعه ادبی هم بخش زیادی از کتابهای پرفروش ما در همه زمینهها زبالههای بستهبندی یا اموال مسروقه بازفرآوریشده هستند و این را کارشناسان باید نظر بدهند. چطور آنجا کارشناس تغذیه میآید و یقه تولیدکننده را میگیرد که مثلاً چرا مواد فاسدی را آوردهاید اینجا بستهبندی کردهاید و به دست مردم دادهاید. کارشناس ادبی، کارشناس متن و منتقد حرفهای ادبی باید بیاید بگوید کتاب فلان که اتفاقاً کتاب خیلی پرفروشی است، کتاب بدی است.
آنا: میتوانید مثال بزنید و اسم برخی کتابهای اینچنینی را بگویید؟
صنوبری: اینجا اسم کتاب را نمیخواهم بیاورم. هرچند برخی از آنها را در فضای مجازی منتشر کردهام؛ مثلاً یک کتاب خیلی خوبی منتشر شد در سالهای اخیر با یک ناشر که به همه کتابهایش یکسان توجه نمیکند. کتاب خیلی خوبی بود که یک هنرمند خلاق حرفهای نوشته بود. حالا این کتاب را یک هنرمند درجه سه هم خواند. خوشش آمد، آمد این را سرقت ادبی کرد. رفت با یک ناشر تجاری حرفهای این کتاب را چاپ و منتشر کرد. چون این نفر دوم درست است که از لحاظ هنری یک سوم آن نفر اول هم نبود ولی از لحاظ رسانهای آدم مشهور و سلبریتیگونه بود. رفت همه ویژگیهای جذاب و جدید کتاب را کپی کرد و ناگهان همان کتاب تبدیل به یک کتاب پرفروش شد.
منتقد است که کار ضعیف و یا سرقت ادب را تشخیص میدهد
آنا: در این موارد نقش منتقد و مطلع چیست؟
صنوبری: خب این وظیفهای است که منتقد ادبی باید یک تریبونی داشته باشد و البته یک جرئتی هم داشته باشد تا بتواند انجامش دهد. من حالا در صفحه شخصیام نظر خودم را نوشتهام. ما که جرئت نداریم حرف بزنیم، وگرنه اذهان اسیر سیطره تبلیغات ما را میکشند. جامعه عموماً تحمل ندارد که یک نظر کارشناسانه را خلاف نظر شخصیاش ببیند. آدمها وقت ندارند در همه زمینهها متخصص باشند. من و شمایی که داریم دنبال یک لقمه نان صبح تا شب میدویم نهایتاً در کار خودمان میتوانیم صاحبنظر باشیم. من الان فقط در ادبیات و فرهنگ و هنر شاید متخصص هستم. مثلاً به من بگویی دندانپزشکی، خب من از دندانپزشکی چه میدانم؟! وقتی که میرویم روی صندلی دندانپزشکی دراز میکشیم، این آقای دندانپزشک با تجهیزات ترسناکی روی دندان شما کار میکند، مواد شیمیایی میریزد، دهان ما تلخ میشود، مسموم میشود، ولی یک درصد آنجا ما نمیگوییم صبر کن. ترکیباتش را برایم توضیح بده، فایدهاش چیه؟ تسلیم میشویم، مثل یک تکه گوشت بدون جان افتادهایم آنجا، دندانپزشک هر کاری دلش میخواهد میکند. چرا؟ چون میگوییم او یک متخصص است، من وقت ندارم بروم ۲۰ سال دندانپزشکی بخوانم بعد بتوانم حرف بزنم. آنجا چون بحث سلامت است ما اعتماد میکنیم. در حوزه فرهنگ و ادب که غذای روح است، برای سلامت روح و پزشکی روح است و هزار مرتبه مهمتر از خوردن سوسیس و کالباس و نشان استاندارد مواد غذایی است، هزار مرتبه مهمتر از دوا و درمان پزشکی است، ولی آدمها همه خودشان را صاحبنظر میدانند و به کسی اعتماد نمیکنند و میگویند لابد خودم میتوانم. مگر تو چندتا کتاب خواندهای؟ مگر تو میفهمی که کتابی را که دارند به تو میفروشند چگونه است؟ مگر میتوانی یک مقدار از خودت بیایی بالاتر و بفهمی که این بهجز سرگرمکنندگی چیزی برای تو ندارد و بفهمی که این روی عقل تو و حتی عواطف عمیق تو سوار نشده و روی عواطف سطحی تو سوار شده است. اینجا یک جایی است که واقعاً معلوم میشود باز ضرورت و اهمیت اینکه منتقد باید باشد، جنس تقلبی، جنس سرقتی را در فضای ادبیات تشخیص دهد تا آن را کنار بگذاریم. برخی کتابها را وقتی که میخوانیم خیلی خوشمان میآید ولی ما را مغرور و احمق میکند. کتابهایی هم وجود دارد که با خواندنش حس میکنیم خیلی نخبه و بهروز هستیم که این کتاب را خواندیم، اما در عین حال ما را یک آدم ابله میکند، در جامعه تحمل ما میآید پایین و عمق نگاه ما به کف میآید. منتقد باید بزند توی دهان این کتاب. باید بگوید تو این کتاب را میخوانی درست است که به تو این حس را میدهد که آدم مهم و عمیقی هستی اما میروی درون زندگی، میروی درون جهانت با این حس احمقانهای که داری اتفاقاً خیلی احمقتر میشوی.
این ضرورت وجود منتقد است. چنانچه شما استاندارد را قبول دارید، چنانچه شما جواز پزشکی را قبول دارید در حوزه پزشکی و تغذیه، در حوزه پزشکی و تغذیه روح و فرهنگ هم حتماً باید کسی باشد که این کار را بکند، آنهم منتقد درسخوانده اهل کتاب و خودش اهل عمل و اهل تولید متن ادبی. این ضرورت این موضوع است، اگر نباشد، جامعه فرهنگی میافتد دست سوداگران ادبیات، کسانی که فقط بلدند خوب تبلیغات کنند، خوب پرزنت کنند، خوب جوّ بدهند. ما چقدر کتاب داریم که با همین روشها بالا رفتهاند و پرفروش شدهاند.
آنا: روش کار این سوداگران چطور است؟
صنوبری: مثلاً مترجم یک انتشاراتی معروف، وقتی کتابی را برای ترجمه انتخاب میکند، قبل از اینکه اصلاً خودش خوانده باشد، یک جو رسانهای عظیم در مملکت برای آن کتاب راه میاندازد. واقعاً آدمهای خاصی هستند اینجور آدمها؛ هنوز کتاب را نخوانده، تبلیغاتش را شروع میکند. کتاب را میرود میخواند تبلیغات را ادامه میدهد. کتاب را ترجمه میکند فاز سوم تبلیغات را شروع میکند، بعد از انتشار هم که خود ناشر تبلیغ میکند. مخاطب بنده خدا هم با خود میگوید وای این چه کتابی است. همین شخص کتابهای خوب هم دارد ولی بیشتر کتابهایش قبل از اینکه منتشر شود، همه تبلیغاتشان را شنیده بودیم، خب این سوداگری و یک کار تبلیغی صرف است.
منتقد باسواد باید حمایت شود، منظورم حمایت دولتها نیست، منظورم حمایت وجدانهاست
آنا: این نوع سوداگری و تبلیغات سنگین خصوصاً در فضای مجازی در بین شاعران و نویسندگان به وفور دیده میشود.
صنوبری: در فضای شعر این کارها به نحو دیگری دنبال میشود، شما اگر شاعر هستید میدانید هزار جور میشود شعر گفت. به قول نصرت رحمانی «شاعر نشدم در شب این ظلمت تاریک - تا شعر مرا دختر همسایه بخواند». خب این هم یک جورش است، میتوانی تو یک شعری بگویی که شعر تو را دختر همسایه بخواند، اما این شعر چه ارتباطی دارد با انسانیت، با تعهد انسانی، با ادبیات، با زیبایی؟ تو میتوانی یک شعری بگویی که همه خوششان بیاید. یک بنده خدایی به من گفتم چرا به فلان شاعر انتقاد میکنی؟ ایشان پیش مقام معظم رهبری شعر خواندند، مقام معظم رهبری گفتند: بهبه! گفتم عزیز من چون مشکل دقیقاً همین است که ایشان پیش مقام معظم رهبری شعر بخواند ایشان میگوید بهبه! پیش ترامپ هم بخواند ترامپ هم میگوید بهبه! پیش ناصرالدین شاه هم بخواند ناصرالدین شاه هم میگوید بهبه! شعر ایشان به هیچجا و هیچکس برنمیخورد. خب یعنی اصلاً هیچ نکتهای ندارد! مثل این تزئینات داخل سالن است، کسی نمیتواند بگوید این مثلاً اینجا را زشت کرده است. چرا یک چیزی هست که هست، هیچ فایدهای ندارد! اما اینکه همه زور فرهنگ و همه قدرت مهمترین انتشارات انقلاب اسلامی بیاید خرج این کتابی شود که هیچ ربطی به جامعه و امروز و انقلاب و حتی زیست امروزی انسان ندارد، نه مدرن است، نه اجتماعی است، از این شعرهایی که پشت کامیون مینویسند «من چو موجی به دنبال تو ای ساحل دویدم» و یا چون فواره رفتم بالا افتادم پایین! از این حرفهای کلی، خب یک منتقد باید بیایید اینجا و البته بتواند حرف بزند، بگوید خب این چیه؟! به قول مرتضی امیری اسفندقه در آن شعر نیمایی زیبایش تا جایی که حافظه من یاری کند: «نیست شعر آن سخن خنثییی که به هر خشک و به هر تر بخورد / هم به درد دمِ صبح اول، هم به دردِ شب آخر بخورد / نخورد بر به شما، شعر یعنی سخنی که به کسی بر بخورد!» یعنی اصلاً ادبیات امروز، اصلاً کاری به انقلاب و اسلام نداریم، ادبیات امروز ادبیات اجتماعی است، باید در جامعه باشد، باید حرف انسان مدرن باشد، نه که یک شعری را بگویی که ۷۰۰ سال پیش در اصفهان بهترش را هم میگفتند. در سبک اصفهان اینجوری خب هزار بار گفتهاند، تو مکرر میروی ملزوماتش را عوض میکنی، یک مقدار زبانش را بهروز میکنی، خب چیزی به ادبیات اضافه نمیکنی، چیزی به انسان امروز اضافه نمیکنی، فقط میفروشی. ولی میبینی اولین منتقدی که در مورد این کتاب بهطورجدی حرف بزند، چون آن آدمها وصل میشوند به پول و قدرت و ثروت، سعی میکنند نابودش کنند. حالا روشهایش بماند.
آنا: نادر ابراهیمی در کتاب دومش ابوالمشاغل اشاره میکند به مقابله و محدودیتهایی که آن موقع مافیای چپ در فضای ادبیات در مقابل کتاب «آتش بدون دود» انجام دادند و نمیگذاشتند این کتاب عرضه شود. یک بایکوت کامل ایجاد کرده بودند.
صنوبری: حالا ایشان که فقط مؤلف بوده و بیچاره میخواسته یک کتاب درستودرمان بنویسد این بلاها را سرش آوردند و آن مافیاها هم هستند، فقط ناگهان از چپ رفتند راست! یعنی اینها تا اواخر دهه ۶۰ همهشان چپ بودند، همهشان ضدآمریکایی و شورویچی بودند با سقوط شوروی خیلی سریع همهشان آمریکایی شدند و شدند ضدانقلاب اسلامی و فرهنگ سنتی ایرانی. آن مافیا هست، یک سری مافیاهای دیگر هم داریم وابسته به قدرت و نفوذ کرده در ساختارهای حکومتی یا دولتی. البته به قول آقای علیمحمد مؤدب که زمانی میگفت یک مافیای قویتر هم هست و آنهم مافیای تنبلیست. حالا ما مدام نباید مافیاها را برشماریم و بگوییم که پس اینجوری است ما حق داریم که کتابهایمان نفروشد وقتی تنبلی میکنیم. ولی اصل حرف ما این موضوع است: کسی که میخواهد حرف بزند و یک کاری برای نجات جامعهاش انجام دهد باید از او حمایت شود. منظورم حمایت دولتها نیست، منظورم حمایت وجدانهاست. من ۱۰ سال است دارم نقد مینویسم و همیشه هم سعی کردم پیش بروم و درس بخوانم. فلسفه و ادبیات در دانشگاه خواندم، در مجامع ادبی بودم، شاگرد بهترینهای ادبیات بودم، شاگرد نزدیکشان بودم، در حد خودم و با وسع اندک خودم کارکردم، اما بیشترین نقدهایی که از من کارشده همان نقدهای ملایم و معرفیها و ریویوهای مثبت بوده است. هر وقت من خواستم یک نقد جدی و محکمی بنویسم هیچجا منتشرش نکردند یا سانسورش کردند یا پشیمان شدند و حذفش کردند. میترسیدند. درحالیکه نقدم علمی بود، یعنی خود خبرنگار میگفت قبول دارم و اینی که تو داری میگویی، این را باید گفت و با اینکه با هم اختلاف فکری داریم اما حرف تو درست است ولی خب سردبیر من اجازه نمیدهد علیه آقای فلانی که پرفروش است، علیه آقای فلانی که مثلاً با همه دولتها، همه حکومتها، همه جریانات سیاسی یکجوری هماهنگ است، یا علیه آقای بهمانی که فلان موقعیت سیاسی اجتماعی را دارد، منتشر کنیم. علیه اینگونه افراد کسی جرئت ندارد حرف بزند.
شعری که به هیچ کسی برنخورد مثل تزئینات یک سالن است
آنا: مشکل کار کجاست که مثلاً جامعه ادبی که اتفاقاً باید صبر و شکیبایی بالاتری داشته باشد منتقد را برنمیتابد؟
صنوبری: مشکل اینجاست که ما از همه چیز و همهکس میترسیم جز خدا؛ و این نهایتاً چیزی میشود که به سرخوردگی منتقدان میانجامد. چون منتقد میگویید ما که نمیخواهیم از این کار پول دربیاوریم. ما که داریم شکر و وظیفه برآمده از فهم و شعوری که خداوند بهمان داده بهجای میآوریم، زکات آن چهارتا کتابی که خواندیم این است که در کنار معرفی آثار خوب بگوییم این کتاب آشغال است و این کتاب دزدی است و این کتاب مثلاً شارلاتانی است و توضیح هم میدهیم. اصلاً هر کسی که خواست بیاید مناظره هم میکنیم. منتقد و نقد ارزشی ندارد در این مملکت، روند این است که حالا اگر شدی فراستی و پیر شدی و ۲۰۰ سالت شد، با یک هزار نفر در افتادی، خودت شدی یک سلبریتی تازه میگذاریم حرف بزنی، درحالیکه این در حوزه نقد است که تا قبل از فراستی شدن حق حرف زدن نداری. در حوزه عمل شما میبینی یک بازیگر ۱۵ ساله در مورد همه جهان حرف میزند، یک بازیکن فوتبال ۲۰ ساله حرف میزند. اینها با کمترین سن، کمترین تخصص و کمترین تجربه میتوانند هم در کار خودش پیش بروند هم میتواند به کار نقد وارد شوند و این هم باز خیلی وحشتناک است؛ و البته مضحک.
چندی پیش با خبرنگار محترم خبرگزاری «آنا» گفتگویی داشتیم درباره «نقد»، «فلسفه نقد»، «حقوق نقد»، «اخلاق نقد» و «وضعیت امروز نقد ادبی و هنری در ایران». این خبرگزاری گفتگو را در دو بخش منتشر کرد. بخش نخست را میتوانید در ادامه بخوانید: 1. نقد ترکیب فلسفه و هنر است/ اول ادبیات بوده، بعد درباره ادبیات
بخش اول
به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات و کتاب گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، نقد ادبی به معنای مطالعه، بحث، ارزیابی و تفسیر محصولات ادبی با رویکردها و نظرگاههای مختلف از دیرباز مورد توجه منتقدان، مؤلفان، نویسندگان و علاقمندان بوده است. اما حد و حدود نقد ادبی هنوز مورد اختلاف بسیاری از اهالی ادبیات است.
با انتشار هر اثر ادبی در حوزه شعر و داستان اظهار نظر درباره آن از طرف علاقمندان به ادبیات تا منتقدان، نویسندگان و خبرنگاران و ژورنالیستها آغاز میشود و هر کس به روشی که برایش امکان دارد نظر خود را درباره کتابی که خوانده منتشر میکند، و این مسئله در برخی موارد با کنشها و واکنشهایی از طرف صاحبان اثر و یا دوستان و علاقمندان به آثار و نویسندگان مواجه میشود.
در ادامه بخش اول گفتگوی خبرنگار خبرگزاری آنا با حسن صنوبری را درباره نقد ادبی و حد و حدود آن میخوانید.
آنا: درباره نقد ادبی و اینکه چه کسی حق دارد نقد بنویسد و چه کسی حق این کار را ندارد، نظرتان را بفرمایید.
صنوبری: نقد یکسری تعاریف دارد که هم در کتابهای علمی و دانشگاهی هم در لغتنامهها و فرهنگنامهها خیلی تکرار شده آن بحث جدایی سره از ناسره. یا بحث داوری و ارزشیابی. بحث اینکه نقد، نقد منفی نیست لزوماً، فقط اصل بحث ارزشیابی و بررسی است و اینکه معنی اصطلاحیاش با معنای لفظیاش تفاوت پیدا میکند. بحث تفاوت ظریف بین نقد و انتقاد در افواه. گاهی اوقات میگویند این آدم، آدم منتقدی است یعنی آدم گیر بدهی است نه اینکه آدمی که اهل داوری و قضاوت است. اینها بحثهایی است که قبل از این بوده و بسیار شنیدهایم؛ اما اگر خودمان بخواهیم در عمل فکر کنیم و بررسی کنیم که منتقد چه کسی است و چه کسی میتواند نقد کند، چند نکته را باید مدنظر داشته باشیم.
یکی نظرگاه نقد است یعنی اینکه شما بهعنوان چه کسی دارید نقد میکنید. این خیلی مهم و تعیینکننده است. شما بهعنوان یک مخاطب میتوانید نقد کنید. من یک مخاطب هستم، یک کتابخوان هستم، کتاب دارد به من عرضه میشود، من حق نقد آن چیزی که به من عرضه میشود، پول برایش دادهام، شاید در ترویجش کوشیدهام را در جایگاه یک مخاطب دارم، چه رسد به اینکه من بهعنوان یک استاد دانشگاه حق نقد دارم، من بهعنوان یک هنرمند حق نقد دارم، اینها حقوق نقد دیگری هستند و هر کسی در جایگاه خودش میتواند هر اثری را نقد کند، ولی خب فقط در جایگاه خودش؛ یعنی اگر من یک مخاطبم و اگر مخاطبی هستم که کلاً در آن موضوع هفت هشتتا کتاب خواندهام دیگر نمیتوانم مثلاً حرفهای خیلی کلی و با تعمیم به همه کتابهای آن موضوع بزنم. من بهعنوان یک روحانی مثلاً، یک حجتالاسلام اگر نقد معنایی و محتوایی به یک کتاب دارم، نمیتوانم آن کتاب را در زمینه ساختاری هم مردود بشمارم؛ یعنی اگر یک کتابی را میگویم کفریات دارد، این کتاب توهین دارد به مسائل شرعی و دینی، در لفظی که به کار میبرم و در نقدی که مینویسم حق ندارم بگویم این کتاب ضعیف است. مثال بارزش آن سخنی است که روایت شده از حضرت امیر (ع) دربارۀ یکی از شاعران دوران جاهلیت عرب امرؤ القیس گفتند. حضرت امیر (ع) محتوایی نقدش میکنند ولی از لحاظ فنی انکارش نمیکنند. اینها اخلاق نقد است. چنانکه در حقوق نقد گفتیم هرکسی میتواند دیگری را نقد کند، در اخلاق نقد هر کسی در جایگاه خودش و با آن چیزهایی که در اختیارش هست حق نقد دارد؛ یعنی یک اخلاق نقدی هست که آن حقوق نقد را محدود میکند. این در مورد بحث اینکه «چه کسی میتواند نقد کند». حال باید فکر کنیم «چه کسی بهتر است نقد کند»، «چه کسی باید نقد کند» یعنی آن حالت آرمانیاش چیست.
اول ادبیات بوده، بعد درباره ادبیات
آنا: منتقد آرمانی و ایدهآل از نظر شما چه ویژگیهایی باید داشته باشد؟
صنوبری: در این مورد هم وقتی آدم در حوزه ادبیات و هنر چند سالی نفس بکشد، با اهالی دانشگاه رفتوآمد کند، با اهالی ادبیات خلاقه رفتوآمد بکند، میبیند آن کسی که بهتر است نقد کند باید دو تا ویژگی داشته باشد و آن اینکه هم اهل نظر باشد هم اهل عمل. کسی باشد که اولاً بتواند نظریهای داشته باشد، نظریههایی را بداند، ذهن نقادانه و فلسفی داشته باشد و اهل پژوهش باشد که این ویژگیها برای بعضی در دانشگاه محقق میشود.
دوماً خودش اهل عمل باشد، در هر هنری، اگر سینماست، یک مقدار سینماگر باشد. اگر شعر است، خودش اهل شعر باشد، اگر متن خلاقه است، خودش اهل آفرینش متن ادبی باشد. در این حالت دوم که حالا بیشتر در بیرون از دانشگاه، در انجمنها، در بیرون از فضای آکادمیک محقق میشود، ایشان شاعر است، ایشان نویسنده است؛ ولی این دو تا باید جمع شود؛ یعنی باید یک جایی باشد برای جمع عمل و نظر. البته جای خاصی ندارد. دانشگاه انرژیاش را گذاشته روی اینکه آدمهایی که یک عالم نظریه و قاعده بلدند، آدمهایی که میتوانند تاریخ ادبیات را مرتب برای ما بگویند، میتوانند نکات و آرایههای ادبی را برای ما برشمارند و... ولی چون خودشان اهل سرایش نبودند، یک آدم حرفهای نقد اینها را میخواند، میبیند که خیلی وقتها نقدهایشان به درد کسی نمیخورد؛ یعنی اولاً خیلی دقیق نیست، ثانیاً کارآمد نیست. نمونهاش انبوه پایاننامهها و پژوهشهای دانشگاهی است که میرود پژوهش میکند در مورد متون ادبی با روشهای سطحی، ناکارآمد و نهایتاً خندهدار.
در حقوق نقد هرکسی میتواند دیگری را نقد کند، و در اخلاق نقد هر کسی در جایگاه خودش و با آن چیزهایی که در اختیارش هست حق نقد دارد
آنا: اینکه اکثر پایاننامهها کاربردی نیستند و ارزش افزوده خاصی نیستند مختص همه رشتههای دانشگاهی است؛ اما این رویه در رشتههای مربوط به ادبیات چگونه است؟
صنوبری: در پایاننامه خودم با موضوع «زیباییشناسی یک متن ادبی» بود یک فصل کامل روی این موضوع کارکردم و انواع نقدهای ناکارآمد دانشگاهی را برشمردم. مثلاً در شعر میگفتند همه استعارههای شعر مثلاً نظامی را دربیاورید، میشود مثلاً ۱۵۰ مورد، نتیجه میگیریم که این شاعر خیلی استعاری سخن میگوید. یا اینکه شاعری است که خیلی اهل استعاره نیست چون تعدادش کم شده. اینها یک نقدهای سطحی و بیپشتوانهای است که اولاً به خود نظامی بدهی، میخندد، میگوید که من اصلاً اینجوری به جهان نگاه نمیکنم، ثانیاً یک شاعر دیگر هست دقیقاً اندازه من استعاره دارد ولی خب نوع استعاره مهم است، ثالثا اصلاً شاید ما در آن دوره همه استعاری سخن میگفتیم، بعد شما بروید همه شاعران عصر آذربایجان را نگاه کنیم میبینیم همه تخصصشان استعاره است. خب این دلیل نمیشود که استعاره ویژگی فردی من باشد، پس تو هیچی از جهان من نفهمیدی و منِ شاعر را درک نکردی. تو فقط یک ماشین حساب میگذاری جلویت یک چیزهایی را مرتب میشماری، با روش استنتاجی و استقرایی، استقرای ناقص، عموماً هم راه بهجایی نمیبرد و سرانجامش چیزهای مفیدی نیست، درست هم باشد مفید نیست، نه به کار آن شاعر میآید، نه به کار شاعر بعدی میآید، نه به کار این میآید که ما پی ببریم به عمق شعر نظامی و معانیاش را خوب بفهمیم و هنرش را متوجه شویم. یک اطلاعات آماری است. یک روش نقد دیگری بعداً در دانشگاه مُد شد، آن از این هم بدتر که میآمدند و میآیند هنوز، یک نظریه پیدا میکنند حتی از علوم دیگر، مثلاً از روانشناسی، این را میچسبانند به یک متن کهن، مثلاً بررسی شعرهای نظامی در مخزنالاسرار با توجه به نظریه روانشناسی مثلاً آلفر آدلر یا فروید! بعد نتیجهها عموماً چیزهایی مضحک و خندهدار درمیآمد.
منتقد باید دو تا ویژگی داشته باشد و آن اینکه هم اهل نظر باشد هم اهل عمل
آنا: خندهدار یعنی چطور؟ ایراد کار کجاست که پایاننامه یا یک مقاله دانشجو به این نتایج منتهی میشود؟
صنوبری: یکی اینکه این دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات فارسی، خیلی همت کرده باشد، نهایتاً ادبیات بلد است، اگر بلد باشد که عموماً بلد نیستیم. اگر نظامی را بتواند از رو بخواند؛ اما ایشان وقت ندارد در یک ترم و دو ترم واقعاً روح دانش روانشناسی را دریابد. چون شما باید یک لیسانس و فوقلیسانس جداگانه بگیری که شاید تازه با این دانش آشنا شوی و بفهمی. عموماً نظریهها را کاملاً اشتباه میفهمند. از روی متون ترجمه ضعیف کسب دانش و نظریه میکنند. این مرحله اول است که همه چیز ناقص است و تو اصلاً نمیفهمی روانشناسی چیست و فقط چند تا لفظ یاد گرفتهای. مرحله دوم اینکه میخواهی این را به آن بچسبانی و این چسباندن خندهدار میشود که تو عالَم یک متن ادبی کهن شرقی را داری با یک نظریه نو مربوط به یک انسان غربی هماهنگ میکنی که ذاتاً خیلی ناهماهنگ است. یک آدم حکیم میفهمد که اصلاً این پیچ به آن مهره نمیخورد و تو نمیتوانی این آدم را با آن عینک بررسی کنی. این حالا مدل خیلی افتضاحش است. مدل تقریباً افتضاحش استفاده از نظریههای ادبی است؛ یعنی حالا بیخیال جامعهشناسی، روانشناسی بشوی، چون اصلاً وقت نمیکنی بروی یاد بگیری. طرف میگوید خب باشد، نظریههای غربی ادبی، فرمالیسم، پساساختارگرایی، بینامتنیت و ... اینها هم دقیقاً همانطور است. اکثراً متون اصلیاش ترجمه نشده، متونی که ترجمه شده عموماً مشکل دارد. مثلاً بدون اینکه سروصدایی بکند، متنهای آقای باختین، بگویید متنهایش را یک آدم حرفهای برود بخواند، ببیند اصلاً متن فارسیشان غلط است. کار نداریم که مترجم اصلاً خودش منظور باختین را فهمیده یا نه، خودش منظور کریستوا را فهمیده یا نه؟ اصلاً فارسی بلد نیست طرف بنویسد و به احتمال زیاد طرف اصلاً نفهمیده است. دو اینکه، نظریههای ادبی در همه جای جهان برآمده از متون ادبی هستند؛ یعنی شما اول ادبیات دارید، بعد درباره ادبیات. شما اول یک مثلاً آقای هومری آمده حماسی نوشته، فردوسی آمده حماسی نوشته، بعد نظریه ادبیات حماسی از درون اینها استخراج شده است. نظریههای مدرن دانش غربی برآمده از متون مدرن غربی هستند. مثلاً رمان امروزی فرانسه. شما نظریهای که از این متن درآمده را با آن بخواهی بروی سراغ متن عرفانی کهن ایرانی فارسی، باز نتیجه میشود چیزهای مبتذل و مصنوعی. چیزی میشود که خود دانشگاه خجالت میکشد پایش بایستد و اینها را کتاب کند. چون این فیل اصلاً از آن در تو نمیرود. این متن را باید با عینک خودش دید.
این دو بخشش بود که از نقدهای دانشگاهی نقد کردم، چون فقط اهل نظرند، اهل عمل نیستند، اصلاً در عالم ادبیات نیستند و از نظریههای دانشگاه و نقدهای دانشگاه هیچوقت شاعر و رماننویس بیرون نیامده است. هیچ شاعر و رماننویسی و نثرنویس برجستهای نداریم از دانشگاه بیرون آمده باشد. شاعر و رماننویس داریم رفته دانشگاه خودش را ارتقا داده، دکتر شفیعی کدکنی، دکتر شهیدی، قیصر امین پور، سیدحسن حسینی، اینها هیچکدام کارشناسیشان و ابتدای کارشان دانشکده ادبیات نبوده است.
آنا: مواردی هم وجود داشته که چون باسواد و اهل عمل و تولید اثر ادبی بودند و در دانشگاه هم موفق بودهاند، پایاننامههایشانهم پایاننامههای خوبی بوده که بهصورت کتاب منتشر شده است.
صنوبری: نه اینگونه افراد اصلاً شروع کارشان برای ادبیات را بیرون از دانشگاه داشتند. کارشناسی در دانشگاه اصلاً رشتههای عجیبوغریب، مثل تغذیه و دامداری میخواندند. بعد چون شاعر یا نویسنده بودند، مثلاً از فوقلیسانس یا دکتری عوض میکردند. یا مثلاً دکتر شفیعی کدکنی یک شاعر بزرگ بوده اصلاً آخوند بوده، این آدم حالا رفته توی ادبیات، اینجوری نیست که تو فکر کنی دانشگاه مثل شفیعی کدکنی میدهد، اصلاً هیچی نمیدهد! دانشگاه تهش آقای پاینده یا نهایتاً دکتر شمیسا است. تازه همینها هم بعید است آغاز کارشان با دانشکده ادبیات باشد. البته نمیخواهم ایشان را زیر سؤال ببرم؛ اما ایشان که شاعری را بهطور حرفهای تجربه نکردهاند، بیشتر وقتها نمیتوانند اصلاً درست نقد کنند. آنجوری که مثلاً استاد شفیعی کدکنی که خودش شاعر است. حالا شفیعی کدکنی هم عیب و ایراد دارد در کارش حتماً ولی به نسبت دانشگاهیهای دیگر خیلی جلو است، چرا؟ چون اهل عمل است.
منتقد اگر موحد نیست لااقل به خاطر حقیقت، به خاطر هنر و ادبیات منصفانه نقد کند. دربند چپ و راست و پایین و بالا نباشد
آنا: این مدل همان منتقد ایدهآل است که میفرمایید که خودش هم اثر هنری داشته باشد، هم سوادش و علمش را درست است؟
صنوبری: دقیقاً همینطور است. از این طرف فضاهای نقدی دیگری هست مثل نقد ژورنالیستی یا نقدهایی که بُعد عملگراییشان خیلی بیشتر است چون در متن جامعه و در متن ادبیات هستند. خیلی وقتها آن بُعد نظریشان میلنگد؛ یعنی ما چرا مثلاً همه ناراحت میشویم که این برداشته یک چیزی نوشته، خیلی راحت میتوانیم به او اتهام بزنیم که به خاطر حب و بغض شخصی نوشتهای، چون واقعاً در این فضا حب و بغضها غالب است؛ یعنی مثلاً من دیدهام که یکی یک نقد خیلی تندی به یکی دیگر نوشته، نابودش کرده و بعدش هم گفته که من منتقدم و اینجا باید وظیفهام را انجام دهم، بعد میروی پژوهش میکنی، میبینی که این آدم هیچ نقد دیگری در زندگیاش ننوشته و کارنامه نقادیاش همین یکدانه است، یعنی اصلاً ایشان منتقد نبوده است. در ذات ژورنالیسم این هست که با اغراض آلوده میشود. اینکه همینجور الکی میخواهیم از یکی تعریف کنیم یا الکی یکی را بزنیم. در ذاتش نیست که اگر شما میبینی که خبرنگار متعهدی است و میخواهد به وظیفه رسانهای و اخلاقیاش عمل کند و از کتاب خوب تعریف کند یا کتاب بد را بزند. شما میبینید که همه رسانهها در عالم باید یک تأمینکننده مالی داشته باشند. وقتی تأمینکننده مالی دارد، احتمال سوگیری هم هست. البته ما انسان را زیر سؤال نمیبریم و نمیگوییم انسان تابع شرایط است و هر چه شرایط اقتضا کرد، بسیاری اوقات هم میبینی یک انسانی ممکن است یک جا باشد و کارش را درست انجام دهد اما میگویم این در ذات رسانه است که اگر مدیرمسئول روزنامه با پسرخالهاش دعوایش شده، بگوید یکی کتاب زن پسرخالهاش را بگیرد در روزنامه مسخره کند، این امکان وجود دارد و به خاطر همین میشود که در این فضا مرتب علمیتها کم میشود و چون پشتوانه منصفانه، اخلاقی و علمی ندارد، خیلی سطح نقدها میآید پایین.
از نظریههای دانشگاه و نقدهای دانشگاه هیچوقت شاعر و رماننویس بیرون نیامده است
آنا: این اهل عمل بودن منتقد به معنای تولید اثر ادبی که مطرح کردید خیلی از منتقدین حال حاضر ادبیات را از دایره منتقدان خارج میکند این بحث چقدر برای یک منتقد ضرورت دارد؟
صنوبری: این درگیری منتقد با خلق اثر ادبی یک ضرورت است؛ مثلاً اگر منتقدی به یکی دیگر میخواهد بگوید آقا تو در این غزل بیشتر از پنج بیت نتوانستی قافیه را خوب بیاوری، خودش حداقل توانسته باشد در زندگیاش یک غزلی گفته باشد و قافیههایش را درست گفته باشد وگرنه حرفش حرف روی هوا است. به بعضی از منتقدهای مشهورمان این اتهام را میشود زد که آقا تو مثلاً این مقدار موفقیتی که از یک فیلم یا یک شعر یا ادبیات داستانی انتظار نداری، در عالم واقعیت امکان تحقق ندارد! او میگوید نه، امکان دارد، چون خودش سعی نکرده و هیچ تمرینی نداشته است. نقد تو وقتی کارآمد است که بدانی محدوده کار چیست و بدانی تا چه حدی میشود خوب بود تا چه حدی میشود بدون نقص بود، چهکار کنم که هم محتوا را رعایت کنم هم ساختار را رعایت کنم. خیلی وقتها بهخاطر اینکه یک هنری را به خرج دهی مجبوری از یک چیزهایی چشم بپوشی. مثال بارزش اینکه چرا «از» یک وقتهایی در شعر کهن یا اشعار امروزی میشود «ز»؛ «ز» نداریم که، «از» درست است. چرا؟ چون آن شاعر میخواسته یک معنی مهمی را بگوید، دیده «از» جا نمیشود در وزن یا جملهبندیاش نمیگنجد، مخففش کرده و «ز» گذاشته است. یکسری اختصارهایی که ما داریم محدودیت وزن است. این محدودیتها در هر زمینهای وجود دارد. محدودیتیست که تو به جان میخری، یک هزینهای میدهی که بهجایش یک اتفاق بهتری بیفتد. این را کسی میفهمد که در کار آفرینش هنر و متن ادبی باشد. کسی که نباشد، یا دور باشد، ایراد بیدلیل میگیرد. من دیدهام آدمهایی که از حافظ هم ایراد میگیرند! حافظ و فردوسی هم جلویش بگذاری، میگوید نه، چرا اینطوری گفت، باید یکجور دیگر بگوید، برای اینکه خودش تابهحال یک بیت در عمرش نگفته است.
آن موقع که فاطمه راکعی میگفت خواندن آثار فروغ فرخزاد ممنوع است، میرشکاک «کاهنه مرگآگاه» را نوشت
آنا: منتقد ادبی باید در چه حوزههایی مطالعه داشته باشد و مهارت کسب کند؟ مطالعات صرف ادبی کافی است؟
صنوبری: عرض کردم که بهترین حالت این است که منتقد هم اهل عمل باشد، هم اهل نظر. هم بتواند خودش متن تولید کند، هم اینکه یک نظری داشته باشد. حالا یا اهل نظریه خواندن است، یا ذهن فلسفی دارد، یا اهل فلسفه خواندن است، چون نقد ترکیب فلسفه و هنر است، ترکیب فلسفه و ادبیات است. نمیشود شما ذهن نقادانه و فلسفی و کلنگرانه نداشته باشید و بیایید نقد کنید. چون شما در حالت طبیعی فقط درون یک خانه و یک شعر میتوانی باشی. ارزیابی را باید از بالا انجام داد. نمیشود کف کوچه بنشینی و خانههای یک شهر را از نظر اندازه و زیبایی مقایسه کنی. باید سوار هواپیما بشوی. به همین خاطر منتقد خوب منتقدی است که از چند جهت علّو و برتری داشته باشد. یکی علّو فکری است که بتواند بگوید من نگاهم فلسفی و کلی است. میتوانم به تمامیت و ذات غزل یک دور نگاه کنم، بعد این غزل را نقد کنم. اگر فقط به همین یکدانه غزل مصداقی و عینی نگاه کنم نمیتوانم جایگاهش را بفهمم در سیر مفهومی و انتزاعی. از این جهت ذهنم باید کلنگر باشد. دوم، من ذهنم باید تاریخی باشد، پیش و پسش را بدانم. سیر غزل فارسی از ابتدا تاکنون را بررسی کنم. سوم، علّو اخلاقی باید داشته باشد، یعنی حالت انصاف در او باشد و اینجوری باشد که اگر کسی را نقد میکند، واقعاً به خاطر حقیقت، به خاطر خدا، اگر موحد هستش، اگر موحد نیست لااقل به خاطر حقیقت، به خاطر هنر و ادبیات نقد کند. دربند چپ و راست و پایین و بالا نباشد. بالاتر از همه اینها باشد. چهارم هوش است. واقعاً کسی که میخواهد منتقد باشد، ضریب هوشی، حد هوشی و هوشیاریاش باید یک مقدار از نرمال فضای آن جامعه بیشتر باشد. چون این میخواهد مقایسه کند دیگران را با هم. آدمی که ساده است، آدمی که ذهنش بسیط است نمیتواند واقعاً جنس تقلبی را از جنس درست تشخیص دهد. اینجا یکمقدار عرصهای است که دیگر هر کسی باید به درونش خودش نگاه کند. ببیند آقا اگر من یک ذره زرنگیام کم است، آدمیام که در همه موارد زندگی بهم میگویند تو آدم ساده و باصفایی هستی، خب من شاید بتوانم بهترین شاعر دنیا شوم ولی متوسطترین منتقد دنیا هم نمیتوانم بشوم. اینجا جای ذوق نیست، جای فطرت نیست، جای صفا و مشاهده نیست، اینجا جای داوری است، جای تیزبینی است، جای خوب را از بد تشخیص دادن است.
غرض آلودگی در ذات ژورنالیسم است
آنا: در مورد هوش و هوشمندی و تیزبینی کمی بیشتر توضیح دهید، نقش اینها در نقد چیست؟
صنوبری: این چند تا ویژگی که گفتم، ویژگیهای یک منتقد عالی است. هم از لحاظ اخلاقی، هم از لحاظ دانش، هم اهل نظر بودن، هم اهل عمل بودن و هم هوشمندی که خودش عنصر مهمی است. خیلی آدمها دیدیم که هم شاعر بودند، هم دانشگاه رفتند، اما میبینیم وقتی در مورد یک متن ادبی صحبت میکند، مفتضح صحبت میکند. چون بنده خدا کشش این کار را ندارد. مقام داور باید از بقیه بالاتر باشد. بیشتر وقتها داورها از شاعرها، از نویسندهها پایینترند؛ یعنی طرف چون نتوانسته شاعر شود، چون نتوانسته رماننویس شود، گفته پس من منتقد میشوم، اینکه کاری ندارد! قرار نیست که مردم بهبه چهچه کنند برای متن من، قرار نیست کسی لذت ادبی ببرد، من همه جا مردود میشوم، خب پس من خودم میآیم از بقیه بهبه چهچه میکنم. اینجا دیگر خیلی اوضاع وحشتناکی حاکم میشود.
منتقد باید ضریب هوشی و هوشیاریاش از نرمال فضای جامعه یک مقدار بیشتر باشد
درحالیکه عرض کردم منتقد باید همانجایی بایستد که شفیعی کدکنی _البته بیشتر در جوانی_ ایستاده بود. جمع بین مقام عمل و نظر. نیز نقدهای دوره جوانی علی معلم دامغانی. یا آقای میرشکاک که یکی از مهمترین منتقدان دهه ۶۰ و ۷۰ بود، حالا الان مثلاً کمتر شده است. ایشان خب هوشش _من کاری ندارم به ویژگیهای دیگرش_ هوشش از حد متوسط جامعه ادبی خیلی بالاتر بوده و از این جهت میتوانسته یک چیزهایی خیلی بیشتر از دیگران بفهمد. ایشان موقعی که فاطمه راکعی میگفته خواندن آثار فروغ فرخزاد ممنوع است، آن موقع که فاطمه راکعی مثلاً خانمهای شاعر را دعوا میکرده که حق ندارید فروغ فرخزاد بخوانید چون غیراسلامی است، آن موقع میرشکاک «کاهنه مرگآگاه» را نوشته و گفته که نه، فروغ فرخزاد از خیلی چرتوپرتهایی که شما میخوانید بهتر است و اسلام اصلاً آن ظواهر و امر سطحیای که تو فکر میکنی نیست؛ خب این نتیجۀ هوش است، آقای میرشکاک دارای یک هوش شدید است. با این مؤلفه اخیر که عرض شد میرشکاک خیلی بیشتر از دیگران حق نقد دارد. همچنین افراد مشابه.