چون دوست دشمن است
درباب یکی از مهمترین رفاقتهای پنجاه سال اخیر
هرچه پیشتر برویم، جعبهها و کاغذها را بیشتر با سخنان متعارف و تکراری پر خواهند کرد. تا کنون هم سراسر صفحات نوری و کاغذی را انبوه دادههای بیتأمل فراگرفته است. ترس عقبماندن و حرص سخنراندن جماعت مردهخوران و مردهپرستان را به تکاپو انداخته است برای گفتن و نوشتن. بیفکر، بیذکر، بیگوشی برای شنیدن صدای زمان و بیهوشی برای درک آن. کفِ حرفهایشان از منظر تار سیاست است و خیلی بالا بروند، سقف را با خاطرات نمور تاریخ آجرچینی میکنند. فراتر از تاریخ و سیاست چیزی در بساط ندارند.
نمیگویم حتما درست، ولی اینک بیفکر سخن نمیگویم؛ پس لطف کن و مرا سرسری مخوان، یا آزادانه برو، یا مردانه بمان. آنچه در پی میآید از منظر سیاست و تاریخ و جامعهشناسی و... نیست، از منظر حکمت و عرفان است؛ چه اینکه ما استثنائا خدا را هم -دستکم به اندازه دیگر دادهها- در محاسباتمان داخل میکنیم!
اعوذباالله من الشیطان الرجیم
بهشت و جهنم از آن خداست. فرمان، داوری و قضاوت سرانجام او را سزاست. ان الحکم الا لله. ما بندگانیم، کور از درک مشیت او، گنگ در برابر حکمت او؛ و اگر نبود هدایت او به این بازی وارد نمیشدیم. اگر سخن تازهای بر این قلم میرود، با خود رنگ جزمیت و قطعیت ندارد؛ اما قطعا تازه است.
بسم الله الرحمن الرحیم
ما بر این باوریم که رخدادی که در آن بهمنماه گرم در این سرزمین جلوه نمود از جنس اتفاقاتی نبود که تحلیلش آسان باشد. از آن اتفاقاتی نبود که حتی اگر یکایک جماعت تحلیلگر، سیاستدان، جامعهشناس، تاریخنگار، روزنامهنگار، فعال فرهنگی و حتی آقای فیلسوف دست در دست هم بدهند بتوانند به معدل دقیقی از شناخت و مطالعه و تحقیق و تبیین موضوع دست یازند. ماجرا فقط زمینی نبود. چه اینکه کنشگر اصلی و نقش اول آن پردۀ رنگارنگ نیز دستار بهسری از جنس این دستبهسران متداول که میشناسیم نبود. او کسی بود که کتابش را از آخر به اول نوشت. لذا دقیقا میدانست کجای کار است.
دیگر زوری میخواهد در حد زور و حمق و جهلِ کفّار و جهّال صدر اسلام که امروز هم کسی بتواند با آنهمه شگفتی و کرامت و خرق عادت؛ شخصیت معنوی، الهی و خارقالعادۀ سیدروحالله الموسوی الخمینی (قدس سره الشریف) را انکار کند. نگارنده هم دستکم این یک یادداشت را برای کفار نمینویسد. اینجا روی سخن با اهل ایمان است.
امام آنگاه که سوار بر این اسب سفید شد، یک پیر کامل بود. محاسن سپیدش ریشه در اساطیر و قصص داشت و ابروهایش را ابرهای سپید ابدیت سایهبان بودند. این شد که وسعت دشت و کوه را زیر گامهای رخشش میکوفت و یگانه و قلندرانه میتاخت بی که به پیش و پس بنگرد ؛ بیوقفه، بیدرنگ، بیهراس، بیلغزش ... تا آنجا که مرکب از راکب باز ماند و دروازههای آسمان در خردادماه برای لحظهای باز شد تا سوار به قلعه بازگردد.
اما آیتالله سیدعلی الحسینی الخامنهای عزیز و گرامی ما چطور؟ نه، او آنزمان پیر هم اگر بود کامل نبود. امام نبود. او باید کتاب خود را از آغاز مینوشت. دوره امام خمینی دوره تجلی عظمت ایمان بود اما دوره آیتالله خامنهای دوره مشق ایمان. آنجا ایمان از دامنههایش به سمت عقل پایین آمد و اینجا باید عقل دوباره به سوی ایمان صعود کند. آنجا توکل مبدأ بود و اینجا مقصد. سیدعلی خامنهای باید کتابش را نه حتی آغاز، که از میانه مینوشت؛ چه اینکه دیباچۀ کتابش را هم امام برایش نوشته بود. امام خمینی خود دل به دریا زد، ولی سیدعلی خامنهای با پای خود به این ورطه پا نگذاشت، امام او را به این میدان آورد، و شاید: هل داد! این معنا را از تذکرات صریح امام در موضوع ولایت فقیه و گستره اختیاراتش به آقای خامنهای در دهه شصت[1] تا جلب نظر یاران نزدیکش درباره شایستگی آیتالله خامنهای برای رهبری، تا مخالفت جدی آیتالله خامنهای با رهبری خویش در آن اجلاس مهم خبرگان میتوان مشاهده کرد. خمینی را خدای خمینی به میدان فراخواند اما خامنهای را خود خمینی. باری، مقصد نهایی در برنامه حق تعالی اینجاست: پرواز بدون بال. نبی و وصی و ولی همه از نظر غایبند. نه پیامبری نه پیری، حال ای انسان! تو را توان پرواز و شجاعت دل به دریازدن هست؟
اما آن مرشد کامل به جز اهتمام به تربیت و آزمون در دوران حیات، برای توفیق شاگرد جوانش در آینده، چند هدیه برای سیدعلی خامنهای کنار گذاشت. دو هدیه را اینجا برمیشمارم:
هدیه نخست ؛ یوسف را به برادران لو نداد.
یعنی نظر خوشایندش درباره شایستگی آیتالله خامنهای برای رهبری را تا آخرین روز از چشم جماعت و حتی شخص آقای خامنهای پنهان نگاه داشت. تنها کسانی از این موضوع اطلاع پیدا کردند که پس از درگذشت امام در نظر عموم مردم جزو گزینههای رهبری بودند (که تقریبا اکنون همگی به رحمت خدا رفتند: مرحوم سیداحمدآقای خمینی، مرحوم موسوی اردبیلی و مرحوم هاشمی رفسنجانی). این دقتها، هم باعث شد تا پیش از درگذشت امام، آیتالله خامنهای یوسفِ عزیزکردۀ محسودِ این و آن نشود؛ هم پس از درگذشت امام با قدرت و حمایت بزرگان مورد قبول و اجماع قرار بگیرد.
و اما هدیۀ دوم؛ دشمنش را از میان دوستانش قرار داد.
همه میدانند که هیچ ساختاری بدون متضاد سالم و باطراوت نمیماند. عقل سیاسی میگوید هیچ پوزیسیونی بدون اپوزوسیون و هیچ تزی بدون آنتیتز دوام نمیآورد. البته امکان دارد این مخالف، کل سیستم را نابود کند، لکن اگر این اپوزوسیون درونی باشد این اتفاق نمیافتد و تمام اختلافات به تازهشدن سیستم میانجامد. آن امامی که روز 22بهمن به آیتالله طالقانی گفت «اگر دستور از جای دیگری آمده باشد چطور؟»، آن امامی که علیرغم انکار همه، در اوج دوران طاغوت وعده پیروزی داد و وعدهاش محقق شد؛ وعده پیروزی بر صدام را داد و وعدهاش محقق شد؛ وعده فروپاشی شوروی را داد و وعدهاش محقق شد، وعدۀ خواری صدام را داد و وعدهاش محقق شد؛ انتظار گشایش از نیمه خرداد کشید و شعرش تعبیر شد؛ همان امام -چنانچه در خاطرات بسیاری نقل شده- بارهاوبارها به آیتالله خامنهای و مرحوم هاشمی تاکید کرده بود در همه شرایط با هم باشند. فقط این دونفر به طور خاص. آن روزها دو روحانی مبارز جوان از این تاکیدات امام کهنسالشان تعجب میکردند؛ چه اینکه از دوران جوانی و طلبگی و از مقابل حرم امام حسین (ع) با هم عهد رفاقت بسته بودند و در تمام سالهای دهه شصت با هم همفکر و همحزب و همدوست و همدشمن بودند. البته همان موقع هم اختلاف منش و روش وجود داشت (یک مثالش نظراتیست که فیلسوف خاص آن زمان مرحوم فردید در مقایسۀ خطابههای آقایان هاشمی و خامنهای میگفت[2] ) اما این اختلافها آنقدر نمود کمرنگی داشت که به چشم نمیآمد.
باری آن اختلافات کوچک در سالهای پس از درگذشت امام کمکم رو آمد و حکمت تدبیر و سخن امام هم آنگاه مشخص شد. سرانجام رهبر اپوزوسیونهای این نظام کسی بود که جا در دل نظام داشت. به قول آیتالله جوادی آملی در آخرین دیدارشان با مرحوم هاشمی رفسنجانی و خطاب به ایشان: « خداوند عنایتی به شما کرده که چه بخواهید و چه نخواهید، از استوانه های این نظام هستید.» آری، سرانجام مهمترین و بزرگترین مخالفخوان آیتالله خامنهای صمیمیترین و قدیمیترین دوستش بود؛ کسی که جدیترین اختلافات (و به نظر من عموما «اشتباهات») فکریاش با آیتالله خامنهای هم نتوانست از میزان محبت و عاطفهاش نسبت به ایشان بکاهد. این بند و بستگی بارها به مو رسید اما گسسته نشد. چون سررشتۀ امور در جای دیگر بود...
اکنون پیر کاملی در میان ماست که ادبیاتش و نگاهش خیلی بیشتر از ادبیات روشنفکری و نگاه واقعگرایانه دهه پنجاه و شصت سیدعلی خامنهای، به ادبیات ایمانی و نگاه عرفانی مرشدش امام خمینی شبیه است؛ هرچند از همیشه تنهاتر است و پس از درگذشت مرحوم رفسنجانی، دوست که هیچ، همآوردی هم درخور خویش و میدان خویش ندارد.
[1] امام در آن موضوع دونامه به آیتالله خامنهای نوشت که اولی جدیت و علمیت و تحکم دارد و دومی ملاطفت و مهربانی و تایید. از نامه اولی: « از بیانات جنابعالى در نماز جمعه این طور ظاهر مى شود که شما حکومت را که به معناى ولایت مطلقه اى که از جانب خدا به نبى اکرم- صلى اللَّه علیه و آله و سلم- واگذار شده و اهمّ احکام الهى است و بر جمیع احکام شرعیه الهیه تقدم دارد، صحیح نمى دانید... باید عرض کنم حکومت، که شعبه اى از ولایت مطلقه رسول اللَّه- صلى اللَّه علیه و آله و سلم- است، یکى از احکام اولیه اسلام است؛ و مقدم بر تمام احکام فرعیه، حتى نماز و روزه و حج است» از نامه دومی: « این جانب که از سالهاى قبل از انقلاب با جنابعالى ارتباط نزدیک داشته ام و همان ارتباط بحمد اللَّه تعالى تا کنون باقى است، جنابعالى را یکى از بازوهاى تواناى جمهورى اسلامى مى دانم و شما را چون برادرى که آشنا به مسائل فقهى و متعهد به آن هستید ... مى دانم و در بین دوستان و متعهدان به اسلام و مبانى اسلامى از جمله افراد نادرى هستید که چون خورشید، روشنى مى دهید. » (به نقل از صحیفه نور ، نامه های دی ماه 1366)
[2]«رفسنجانی تضاد شرع و سیاست و مراعات دوز و کلک های سیاسی را می داند و عمل می کند. خامنه ای جهت ایمانی دارد و هم ذوق دارد و عقلش نیز مرتب است. ایمان عقلی اش بهتر است » (به نقل از کتاب مفردات فردیدی).