سلامی به بزرگ شاعر دیار یزد «زکریا اخلاقی» و جهان عرفانیاش
بگذار با ترنّم مستانه بگذرد
این چند کوچه تا جبروتی که پیش روست
امروز در تهران میخواهند بزرگداشتی برای شاعر بزرگ یزدی «زکریا اخلاقی» بگیرند. من هم به نوبۀ خودم و با همین قلم نارسای خودم میخواهم او را بزرگ بدارم. یادداشتی مفصل دیشب برایش نوشتم و منتشر شد در سایت شهرستان ادب: «مانیفست شعر عرفانی امروز».
نخستینبار در کتاب درسی دوران راهنمایی یا دبیرستان بود که با نام و شعری از زکریا اخلاقی آشنا شدم. پانزده سالی از آن روز گذشته و بلکه بیشتر... آن شعر خیلی زیبا بود. خیلی پسندیدمش:
گل، دفتر اسرار خداوند گشوده است
صحرا ورق تازهای از پند گشوده است
آیینۀ عریانیِ زیبای معانی است
این حجلۀ سبزی که خداوند گشوده است
شور سحر حشر، اگر باورتان نیست
گل مصحف صدبرگ به سوگند گشوده است!...
بهبه به این شعر. توحیدیهای بهاری یا بهاریهای توحیدی. در انتهای کتاب درسی نام شاعر و کتابش («تبسّمهای شرقی») بود و شاید نشرش. دورش را خط کشیدم. دور چند اسم و کتاب دیگر را هم همان سال در انتهای کتاب خط کشیده بودم. گمان میکنم «سهدیدار» نادر ابراهیمی هم جزو همان دوستداشتنیهایم بود. البته از نادر ابراهیمی آثار خیلی خیلی بهتری را بعدها خواندم و سهدیدار جزو بهترینهایش نبود، ولی بخشی که برای کتاب درسی انتخاب کرده بودند عالی بود. هم جذاب و هنرمندانه هم جذاب از نظر محتوایی. بخشی که روایتگر اولین مواجهۀ امام خمینی با شهید مدرس بود و با رویکردی انتقادی امام خمینی در جوانی نسبت به آن پیر سالخوردۀ مذهب و سیاست همراه بود:
«- شما، حرفی داری فرزندم؟
- از کجا دانستید که حرفی دارم حاج آقا؟
- از نگاهتان. در نگاهتان اعتراضی هست.
- میگویم: شما به تنومندی رضاخان اعتراض دارید یا به بیگانه پرستیاش؟
-منظورت چیست فرزندم؟
- زمانی که ضمن بحث، میفرمایید «این غول بیشاخ و دم» انسان یاد لاغری بیش از اندازه شما در برابر غولاندامی رضاخان میافتد و این طور تصور میکند که مشکل شما با رضاخان، مشکل شکل و شمایل و تنومندی اوست- نه اینکه او را آوردهاند- بی هیچ پیشینه در علم سیاست و دین، و جاهل است و مستبد و به دلیل همین جهل هم او را نگه داشتهاند نه هیکل.
مدرس، سکوت کرد.
طلاب جوان، به حاج آقا روحالله، بد نگاه کردند...»
این سطرش را هیچوقت فراموش نمیکنم: «رفت تا باز برفهای نکوبیده را بکوبد». همینها در ذهنم بود وقتی با دوست داستاننویسم آقای مجید اسطیری به "آن مصاحبه با همسر نادر ابراهیمی" رفتیم یا بعدها "آن یادداشت دربارۀ همین سه دیدار" را نوشتم.
انتخابهای خوب در کتاب درسی و البته معلمهای خوب واقعا سرنوشتسازند. مثلا گنجشک و جبرئیل سید حسن حسینی را هم من ابتدا در کتاب درسی خواندم، اما اگر نبود شور و اشتیاق معلم جوانی که فقط چند روز -به عنوان جانشین معلم سنوسالدار و کمحوصلۀ اصلی که به سفر رفته بود- آمد سر کلاسمان؛ موضوع را درک نمیکردم. آن معلم جوان که الآن حتی اسمش را هم نمیدانم "راز رشید" را با حرارت و علاقه خواند و تاحدی هم معنایش را باز کرد. چه اینکه آن شعر برای نوجوان واقعا ابهام دارد. این شد که اسم سید حسن حسینی و کتابش نیز در انتهای کتاب درسیام خط کشیده شد و بعدها به رفاقتهای زیاد با شعرهایش، مطالعه همۀ کتابهایش، سالها رفتن به سر مزارش، گذاشتن قاب عکسش در گوشۀ وبلاگم و نوشتن یادداشتهای گوناگون درموردش انجامید. اما درمورد زکریا اخلاقی و نادر ابراهیمی نه شور معلم که شور متن به تنهایی مرا شوراند. جالب اینکه تا سالهای سال برای یافتن «سهدیدار» و «تبسمهای شرقی» به نمایشگاه کتاب، دو کتابفروشی سر خیابانمان و هرچه کتابفروشی که پیدا میکردم میرفتم و هیچکدام تجدید چاپ نمیشدند. این است وضعیت ادبیات انقلاب، دو کتاب خوب این ادبیات که حتی در کتابهای درسی هم ذکرشان رفته است تا سالهای سال از نعمت انتشار و در دسترس جوانان و نوجوانان ایرانی بودن محروم بودند.
خیلی دنبال تبسمهای شرقی گشتم. مخصوصا از وقتی به اینترنت وصل شدم و چند غزل دیگر هم از زکریا اخلاقی خواندم و دانستم آن انتخاب و آن اتفاق، اتفاقی و استثنایی نبوده است. در پوشۀ شعر رایانهام هرچه شعر از ایشان پیدا میکردم را در یک فایل متنی ذخیره میکردم. حالا یادم نیست از چه سایتهایی. شاید فیروزه و لوح و سوره مهر و انجمن شاعران ایران و البته وبلاگها. تا اینکه در سالها آغازین دانشگاه، دوست داستاننویس دیگرم آقای حمید حاجیمیرزایی مسبب خیر شد تا من با او به جستجوی «تبسمهای شرقی» به یزد (دیار مادری دوستم) سفر کنم. خیلی گشتیم. هرچه کتابفروشی دیدیم سر زدیم. حتی در موطن و مولد شاعر هم خبری از کتابش نبود، که هیچ، اکثراً اصلا او را نمیشناختند. خیلی بد است این. به جز فروتنی هنرمند، کاهلی مسئولان فرهنگی را میرساند که مردم شهری از بهترینهای خود بیخبر باشند. خیلی تلخ است فلان دوست اهوازی یا شیرازی من بیاید بهم بگوید حسن، تا به حال به آن امامزادۀ باصفا در تهران یا آن مکان تاریخی تهرانی رفتهای؟ و من حتی اسمش را نشنیده باشم. زهی غیرت!
در کتابفروشیهای یزد که خبری نبود. نشانی حوزه هنری یزد را با دوستم پیدا کردیم و رفتیم آنجا. حتی توقع داشتم که اتفاقی با خود شاعر رودررو شوم! گفتم دیگه اینجا حوزه هنری است و مرکز هنر انقلاب، او هم که زکریا اخلاقی و چهرۀ شاخص شعر انقلاب، اینجا هم یزد او هم یزدی، پس حتما میبینمش و کتابش را هم میخرم... روز آخر سفر بود. نه زکریا اخلاقیای دیدیم آنجا و نه کتابش را و نه حتی شناختنش را. به جوانان برومند هنرمند آن مکان که میگفتم؛ با تعجب و تردید نگاهم میکردند، بعد اسم خودشان و دوستانش را به عنوان شاعر و هنرمند یزدی تعارف میکردند که حالا اگر جدیجدی از تهران کوبیدی آمدی اینجا هنرمند یزدی ببینی و اینقدر اشتیاق داری ما هم هستیم! ... سرانجام به اتاق روابط عمومی رفتم. که خبری نشانی چیزی بگیرم. او هم محکم گفت: "نه اصلا چنین فردی در یزد نداریم. یا شاید هم هست ولی شاعر مهم و مطرحی نیست." خدا شاهد است راست میگویم، هرچند نقل به مضمون. نومید وقتی خواستم در اتاق روابط عمومی را ببندم، نظرم به تابلوخطی که روی در آویخته شده بود جلب شد. دیدم چه شعر آشنایی:
به امید قدمت، کون و مکان چشم به راه
به تماشای تو ای نور دل هستی، هست
آسمان کاهکشان، کاهکشان چشم به راه ...
گفتم آقا پس جدیجدی چنین شاعری در یزد ندارید؟! گفت نه! گفتم پس این چیه روی در اتاق شماست؟! این تابلو خطی از همان شاعر شهر شماست ... همان موقع با همان گوشیِ نامناسبم از روی تابلوخط عکس هم گرفتم و بعدها در وبلاگم منتشرش کردم که کاری کرده باشم: "آن تابلوخط"... خلاصه طرف کوتاه آمد و گفت فکر کنم باید بشناسیمش! گشت در دفتر تلفن قطورش و شماره همراه زکریا اخلاقی را پیدا کرد و اضافه کرد: او ساکن میبد است! ... دیگر فرصت میبد رفتن نداشتیم. من هم بیشتر دنبال کتاب بودم نه گفتگو با شاعر؛ چندباری وسوسه شدم تماس بگیرم با جناب اخلاقی ولی گفتم آخر چه بگویم؟ مزاحم میشوم الکی حرفی هم برای گفتن ندارم؛ وقتی هنوز یک کتابش را هم نخواندهام! (حاا بندهخدا کلا یک کتاب بیشتر هم ندارد :). خلاصه برگشتیم تهران. فکر کنم سال 1387 بود. یعنی هشت سال پیش. گذشت و گذشت تا موسسۀ شهرستان ادب تأسیس شد و از ما هم دعوت شد. آنجا اگر اشتباه نکنم جلسات نقد یکشنبه داشتیم یک دورانی که خوب بود و حیف شد ادامه پیدا نکرد. از اولین جلسات شهرستان ادب در تهران بود. هر دفعه سراغ یک شاعر مهم انقلاب میرفتیم. من خیلی کیف میکردم واقعا که مطالعات و علایق و جهان شخصیام خیلی هم شخصی نیست و دیگرانی هم هستند که بخواهند درمورد قیصر امینپور و سیدحسن حسینی و زکریا اخلاقی و سلمان هراتی و ... بخوانند و بدانند. تا هفتهای که قرعه به نام زکریا اخلاقی افتاد. من گفتم ولی کتابش هرگز گیر نمیآید؛ گفتند "خب ما چندتا داریم هرکه ندارد بیاید بگیرد!" نمیدانید چه شوقی در من برانگیخته شد شنیدن این خبر و دیدن نسخههای فرسودهای از «تبسمهای شرقی» با همان طرح جلد زشت به دردنخورشان در دستان شاعر گرامی علیمحمد مودب. گفتم من زودیمیخوانم تا فردا ازش کپی میگیرم برمیگردانم به شما. آقای مودب گفت نه بابا این چندتا را برای شماها گرفتیم، فقط به شرطی که بخوانید، بردار ببر برای خودت ... نمیگویم تا صبح، تا برسم به متروی طالقانی چندبار کتاب را تمام کردم و از نو شروع کردم. حتی شعرهای کمارزشترش را هم آن شب دوست داشتم.
آقایان، خانمها، دوستان، کار فرهنگی اگر درست انجام شود کار ارزشمندی است. آخرتآبادکن است. جهانآفرین است. یک انتخاب خوب شعر، یک معرفی و شناسایی هنرمندانۀ اثر هنری خوب، یک رساندن کتاب خوب به دست مخاطب، واقعا ثواب دارد و تاثیرگذار است...
سال 1390 دوستی ما را دعوت کرد به مشهد برای یک همایش ادبی. گفت زکریا اخلاقی هم دعوت است، لذا تبسمهای شرقی را در کولهام گذاشتم و عازم زیارت امام رضا شدم. استادم جناب امیری اسفندقه هم بودند و مجری مراسم بودند. بعد از مراسم اول رفتم خدمت آقای اسفندقه و به ایشان حس احترام و نظرم دربارۀ غزلهای اخلاقی را گفتم. گفتم او سهراب سپهری غزلسراست ... جالب اینکه همان موقع آقای امیری بیتی را که برای زکریا اخلاقی گفته بود برایم خواند با این مضمون که سهراب سپهری را میبینم در حالی که دستاری به سر دارد!* خیلی خوشم آمد از این نزدیکی نگاه. دوست شاعرم جناب سید حسن مبارز هم آن شب و در نخستین دیدارم آنجا همراهم بود. کتاب را سریع بردیم پیششان، در یک سطر حس و نظرم را نسبت به شعرهایشان گفتم و خواستم امضا کنند. یکبار هم با سید حسن به گمانم فردایش رفتیم به محل اقامت ایشان و به سختی از آن مرد کتوم و آرام و کمحرف چند حرفی بیرون کشیدیم. فقط با موضوع شعر. به ویژه سهراب، فروغ و حافظ...
دیدار با یک شاعر حقیقی واقعا جذاب است، امضاگرفتن برای کتاب از یک شاعر جاافتاده و قابل ستایش هم کار تفننی جالبی است، اما من برای اینها رخت سفر نپوشیدم و پس از مراسم به سمت شاعر نرفتم تا خلوتش را مشوش کنم. میخواستم ببینم ذهنیت چقدر با عینیت هماهنگ است. میخواستم ببینم «ما را خوش است سیر سکوتی که پیش روست | گشتوگذار در ملکوتی که پیش روست» واقعی است برای شاعر، یا فقط ادعا و عرفانبازی است. هم شعر، هم عرفان، ادعاهای بزرگی با خود دارند و من میدانستم اولین نشان عرفان فروتنیست، چه در برابر هستی چه در برابر هستان ... و شگفتا که بیشترینۀ مدعیان این دو، اول نشانشان غرور و توهم است. میخواستم ببینم آن عرفان توهم شاعر است یا تمنای شاعر. میخواستم ببینم آیا اصلا همین «شاعر»، با همان مختصات آرمانی که در نوجوانی خود تصور و تخیل میکنیم در عالم امکان وجود دارد، یا باز در پس چند شعر نسبتا زیبا و جهل و ناواردی نوجوانانۀ ما هنگام مواجهه با یک اثر هنری؛ -مثل خیلی از وقتها- یک آدم متظاهر و پوچ و توخالی و بازیگر، عنوان شاعر را بر دوش میکشد.
خوشحالم که در زندگیام -ولو بسیار محدود- چندبار یک شاعر را دیدهام و باور کردم شعر و شاعر تنها وجودی ذهنی نیستند.
*به نظرم گل مراسم بزرگداشت جناب اخلاقی، جدا از صحبتهای خوب خودشان، صحبت کوتاه جناب امیری اسفندقه بود. ایشان در پایان مراسم رسیدند و گویا قرار نبوده سخنرانی کنند. به اصرار آقای قزوه و دیگران قرار شد پنج دقیقه صحبت کنند و آنقدر خوب و دقیق و مرتبط با موضوع (شعر زکریا اخلاقی) صحبت کردند همه به وجد آمدند. تا جایی که وقتی قرار شد روحانیان حاضر در مجلس با جنابا خلاقی عکس یادگاری بگیرند، حجتالاسلام دعایی -از میان آنهمه مدعو- اصرار داشت جناب اسفندقه هم به جمع روحانیان بیاید! ... القصه آقای امیری آن بیت را در این مراسم هم خواند، فکر کنم! چنین بود:
این کیست که اینقدر شبیه خُمِ باده است؟
سهراب سپهری است که عمامه نهاده است!
عالی بود
خوش بحالتون که اینقدر با معرفت دنبال شناخت آدم های با معرفت هستید
امثال من که خودمون رو از این معرفت ها بدجور محروم کردیم