بیا که ابر، صلایی به سوگواران زد
که مِه نشست و پرنده پرید و باران زد
دگر صدایی از آن کشتگان نمیخیزد
مگر نسیم که شیون به لالهزاران زد
نبود دشت و بیابان حریف غربت ما
دل از نهایت غربت، به کوهساران زد
در آن ترانه قدیمی که جولیا پطرس با دو نفر دیگر (سوسن الحمامی و امل عرفه) در نوجوانی میخواندند [و تازگیها هم این سازمانهای بیفکر ما در اقدامی جوگیرانه و بینمک دادند پسرهای ایرانی بازخوانی کردند] چند سوال مهم میپرسد:
الغضب العربی وین؟
الدم العربی وین؟
الشرف العربی وین؟
خشم عربی، خون عربی و شرافت عربی کجاست؟
نه من ز بیعملی در جهام ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بیعمل است
در ماجرای اخیر فلسطین و اسرائیل پروپاگاندای غرب از مظلومیت اسرائیل و تروریستی بودن اقدام فلسطینیها گفتند و زمینه را برای یک جنایت عظیم جهانی آماده کردند. حال سوال این است که آیا اسرائیل میتواند مظلوم واقع شود؟ یک اسرائیلی در این متن و این کتاب به ما پاسخ میدهد.
شب اول محرم قطعا نوشتن چنین متنی جزو علایقم نیست، اما با عنایت به اینکه یکی از وجوه قیام سرور آزادگان و شهیدان، نهی از منکر و طلب اصلاح برای فرد و جامعه بوده، این متن تقدیم میشود:
در یکی از این دو انتخابات اخیر با یکی از دوستان اصلاح طلبِ بیرون از عالم فرهنگ بحث میکردیم ایشان گفت «تو اگر اهل فرهنگ و هنری رئیسی کدام درد را در این حوزه درمان میکند؟»
گفتم «تقریبا هیچکدام»
گفت «یعنی مسئله تو فرهنگ نیست»؟
گفتم «مسئله اول من فرهنگ است ولی مسئله عمومی و نیاز ضروری امروز مردم ایران فرهنگ نیست.»
و گفتم «میدانم آقای رئیسی هیچ دستی در فرهنگ و هنر ندارد و هیچ دستیاری هم. آدمش را هم ندارد و نمیشناسد[1] اما ما در وضعیتی قرار داریم که من و امثال من باید علاقه شخصی خودمان را قربانی کنیم. چون خیلی عقبتر از این حرفهاییم. با جریانهایی طرفیم که یکی رسما وطنفروش و کارنکن است و دیگری هم شدیدا بسته و کارنشناس. در وضع فعلیِ رجال سیاسی کشور، رئیسی یک معدل قابل دفاع است و همین که بتواند کشور را از این وضعیت هرروز ضعیف و ذلیل شدن در برابر غرب نجات دهد ارزشمند است. نفس سلامت شخصیتی، مردمدوستی، دیگریپذیری، غیرت ملی و مجاهده (که شاید باید از بدیهیات برای یک مسئول ملی باشند) الآن در نامزدی جز این آدم جمع نیست که من بخواهم فرهیختگی و فرهنگشناسی و هنرشناسی (که اولویتهای ثانویهاند) را هم ملاک قرار دهم... »
- پایان گفتگو -
امید من این بود که رئیسی پس از به دولت رسیدن برود سراغ دفع کرونا، احیای دیپلماسی، مبارزه با فساد و نجات اقتصاد؛ و این میان نخبگان و خیرخواهان فرهنگ با تذکرها و راهنماییهایشان او را در عرصه فرهنگ و هنر راهنمایی کنند. اما آنچه در عمل از سوی دولت او شاهدیم بیشتر نوعی رهاسازی حوزۀ فرهنگ و هنر است و صرفا آرامنگهداشتن این عرصه تا موی دماغ دیگر عرصهها نشود. این مسئله را سکوت و یا غفلت و جهل عمومی فعالان حوزۀ فرهنگ نیز تشدید کرده است.
نداشتن راهبرد فرهنگی و عدم دخالت هوشمندانه در عرصۀ «مدیریت فرهنگی» شاید از دور جالب به نظر برسد، شاید فکر کنیم خب همینکه یک دولت در فرهنگ دخالت نکند و مثلا با استقرار یک جریان خاص جریانهای دیگر را قلع و قمع نکند خوب است؛ اما در عمل و با مشاهده نزدیک، میبینیم این وضع به بیشتر شدن قدرت مافیاهای فاسد حوزۀ فرهنگ و هنر و تصمیمسازی آنان برای دولت میانجامد. یعنی همان چیزی که از آن میترسیدیم اینبار غیرمستقیم و غیرشفافتر محقق میشود. در این وضعیت دولت ناخواسته و نفهمیده مجری ارادههای جاهل یا مسموم میشود.
ابلاغ مصوبۀ خطرناکِ اخیر شورای عالی انقلاب فرهنگی[2] توسط شخص رئیس جمهور (دو هفته پیش حدودا) نمادی از این رویکرد و تبعات آن است.
سوال: آیا آقای رئیسی واقعا موافق حذف ادبیات و دیگر دروس عمومی از کنکور است؟
سوال دقیقتر: آیا آقای رئیسی واقعا متوجه معنا و تبعات حذف ادبیات و دیگر دروس عمومی از کنکور است؟
به نظر من نه. چون آقای رئیسی یک مدیر اجرایی خوب و سالم و شریف و خیرخواه است. یک حقوقدان فهمیده و با تجربه است. یک آشنای فقر و محرومیتهای اقتصادی و اجتماعی است. اما یک نخبۀ فرهنگی نیست، یک متخصص علوم انسانی نیست، آقای رئیسی آقای خامنهای نیست. هیچ رئیس جمهوری البته علامهٔ ذوفنون نیست.
خب اینجا چه کسی باید جلوی فجایع را بگیرد؟
فعالان و مسئولان و متنفذان سالم حوزۀ فرهنگ.
اما آیا این جماعت به وظیفه خود عمل کردند؟
من نمیگویم هیچ صدایی شنیده نشد[3]، اما صداها بسیار ضعیف بودند، شاید چون بیشتر واکنشنشاندهنگان فاقد تریبوناند و بیشتر تریبونداران قبیلهگرا یا بیسواد یا فاسد (و در هر سه حالت بیاعتنا به مصالح ملی) . میکروفنی جلوی بیشتر متخصصان قرار نمیگیرد و اگر قرار بگیرد افراد فاسد دنبال زد و بندند و افراد سالم از مسائل مهم غفلت میکنند.
اخیرا، دو یا سه روز پس از ابلاغیه رئیس جمهور ایشان با جمعی از شاعران دیدار داشتند، بروید از شاعرانی که دعوت شدند بپرسید آیا در این دیدار، یک نفر از شاعران -که مهمترین پاسداران زبان و ادبیات پارسیاند- در این فرصت استثنایی به حذف ادبیات فارسی از کنکور ایران اعتراض کردند؟! آیا در این دیدار چیز خاص دیگری به غیر از کسب حمایت مادی برای صنف شاعران –از سوی خوبها و سالمها- و نیز زد و بند برای سهم گرفتن در مناصب و بودجههای دولتی –از سوی زرنگها و فاسدها- مطرح شده؟!
نتیجه چه میشود؟
نتیجه این میشود که اندک صدایی هم که در این ازدحام صداها و مطالبات به گوش رئیس جمهور برسد یکی مثل جناب آقای برزویی جلوی رییس جمهور و تمام رسانهها ظاهر میشود و میگوید حذف و کماهمیتشدن ادبیات و زبان فارسی جوسازی است، درست است دروس عمومی را از کنکور حذف کردهایم اما علت این بوده که شانشان حفظ شود و در مهارتهای تستزنی خلاصه نشوند! و قرار است نمرههای این دروس در دبیرستان را در نتیجه کنکور لحاظ کنیم. این را میگوید اما نمیگوید اولا تصحیح برگۀ تشریحی دقت تصحیح برگۀ تستی را ندارد و کاملا بین این مصحح و آن مصحح سلیقهای است و این خود آغاز بیعدالتی است، ثانیا نمیگوید این لحاظکردن در همۀ سالهای پیشبینی شده بیش از سی الی پنجاه درصد نیست، ثالثا نمیگوید این لحاظکردن اختصاص به دروس عمومی ندارد، بلکه ملاک کل نمره معدل است! یعنی اگر بعد مثلا ده سال این نمرات صددرصد هم در نتیجه کنکور لحاظ شوند باز هم ارزش دروس عمومی نصف دروس اختصاصی خواهد بود! و رابعا اگر قرار به حفظ شان علم است چرا شان علوم دیگر رعایت نشده؟!
یک جامعه وقتی اصلاح میشود که در آن رأس و ذیل، حاکم و ملت، فرد و اجتماع همگی ارادهای به اصلاح داشته باشند. حذف ادبیات و دروس عمومی از کنکور نمادی است از وضعی که با غفلت هر دو بخش جامعه محقق شده. از یک سو نداشتن راهبرد، شناخت و توانایی دولت در عرصۀ فرهنگ و از یک سو سکوت فعالان فرهنگی –خاصه تریبونداران- با دلایل گوناگون قصور یا تقصیر (ناآگاهی و عدم اهتمام برای آگاهی! + قبیلهگرایی و منفعتگرایی + تنبلی + فردگرایی و بیغیرتی و مسئولیتناپذیری + فساد و جاهطلبی + بیسوادی + ...) منجر به تصویب کمهزینۀ چنین قوانینی میشود. قوانینی که شاید برای قانونگذارش نوعی آزمون و خطا و تمرین باشد، اما برای مردم به تربیت نسلهایی منجر خواهد شد که روز به روز از فرهنگ و تمدن و اصالت خود دورتر میشوند.
نتیجۀ سهلانگاری و فرهنگناشناسی ویدئوی اول را میتوانید در ویدئوی دوم ببینید، البته که در چشمانداز فرداها بیشتر و شدیدتر.
(ویدئوها در این صفحه اینستاگرام منتشر شدهاند)
توضیحات
ویدئوی اول: یکی از بیشمار سخنان رسانهای یکطرفه و فاقد دیالوگ آقای برزویی در تشریح و دفاع حذف ادبیات و دروس عمومی از کنکور.
ویدئوی دوم: وقتی رئیس سازمان سنجش (که انسان بدی هم نیست) میخواهد ابلاغ مصوبه را اعلام کند و در چنین جایگاهی از گفتن کلمه گسترش یا توسعه عاجز است و آن را به انگلیسی میگوید! و میگوید «ما میگوییم»! (ما یعنی کی؟ ما کجاییها؟).
ویدئوی سوم و چهارم: بخشی از سخنان و نصایح مرحوم استاد مهدوی دامغانی در برنامه شوکران که چند وقت پیش در صفحه خانم عظیمی گزیده و منتشر شد.
[1] سخن ما به معنی این نیست که بقیه نامزدها متخصص مسائل فرهنگی هنری بودند و این ضعف را نداشتند
[2]: اندکی قبل در یادداشت «نه به کارخانهٔ رباتسازی» به موضوع مصوبه کنکوری شورای عالی انقلاب فرهنگی پرداختهام. برای اطلاعات بیشتر آن متن را بخوانید
[3] تنها خبرگزاریای که دیدم در زمینهٔ اطلاعرسانی و انتقاد از این مصوبه تا حدی فعال بود ایسنا بود. باز خدا خیرشان بدهد
«با اشغال افغانستان توسط شوروی، احتمالا شاهد شکاف عمیقتری خواهیم بود که مسلمانان خوب را از مسلمانان بد متمایز میکند. بدون شک، هرروز شاهد اخبار بیشتری خواهیم بود که دستاوردهای مسلمانان خوب مانند سادات ضیاءالحق، رئیس جمهور پاکستان و شورشیان مسلمان افغانستان {طالبان} را تحسین میکنند و اسلام خوب را با ضدکمونیستبودن و در صورت امکان با مدرنیزهکردن برابر میدانند. اما، درمورد مسلمانانی که مقاصد ما را برآورده نمیکنند، باید گفت که آنها مانند همیشه به صورت افراطیانی متحجر به تصویر کشیده خواهند شد».
آنچه خواندید پیشبینی زندهیاد إدوارد سعید بود؛ ۴۱سال پیش! و حالا میبینیم چه پیشبینی دقیق و مهمی بود. اشاره به زمانی دارد که طالبان وحشی که آمریکایش برآورده بود به عنوان یک گروه مسلمان خوب توسط آمریکا و رسانههای عظیمش بازنمایی میشد و ایران مبارز و متمدن و مسلمان به عنوان یک گروه خشن و بدوی و به قول بعضی از خودشان: بربرهای جدید.
شکست هژمونی عنوان کتابی است که نشر ترجمان سه سال پیش با ترجمه حسین نظری منتشر کرد، کتابی که شامل چهار مقاله از متفکر، زبانشناس، سیاستپژوه و منتقد فرهنگی هنری بزرگ فلسطینی آمریکاییِ معاصر زندهیاد ادوارد سعید است. موضوع کتاب بررسی بازنماییهای رسانهای آمریکا از اسلام، ایران، انقلاب اسلامی و بهویژه یکی از همین ماجراهای مهم امروز (۱۳آبان) یعنی تسخیر سفارت است.
یکی از چیزهایی که در این کتاب میآموزیم این است که چرا حتی خیلی از آدم خوبهای جهان ناخواسته حس بدی به ایران و اسلام دارند. و اینکه چگونه تفکر بدون رسانه در غرب آن روزگار و در همه جهان امروز نزدیک به محال است. حتی میتوانیم حدس بزنیم چگونه نخبگانی مثل خود سعید که در دهه۶۰ -که ظاهرا بدنامترین دهه ایران است- به دلیل مواجهه مستقیم با ایران همه هوادار ایران بودند، در دهههای بعدی که فاصلهای بین آنها و ما افتاد (و بعضی مسئولان فرهنگی و سیاسی ما هم خود را مستغنی از ارتباطگرفتن با حتی هوادارانمان دانستند) تسلیم جنگ رسانهای نابرابر شدند. امری که پس از سیاهکردن ذهن مردم مغربزمین سراغ مشرقزمینیان نیز آمد؛
سعید در بخشی دیگر مینویسد:
«قسمت اعظم جهان سوم اکنون غرق در شوهای تلویزیونی آمریکایی و کاملا وابسته به گروه کوچکی از خبرگزاریهاست که اخبار را به جهان سوم مخابره میکنند، حتی در تعداد قابل توجهی از مواردی که اخبار دربارۀ جهان سوم است. کشورهای جهان سوم به طور کل، و کشورهای مسلمان به طور خاص، از منبع اخبار بودن به مصرفکنندۀ اخبار تبدیل شدهاند. برای نخستینبار در طول تاریخ –یعنی برای نخستینبار در چنین مقیاسی- میتوان گفت که جهان اسلام تا اندازهای، از طریق تصاویر، تاریخها و اطلاعاتی که توسط غرب تولید شده است، دارد درموردش خودش میآموزد»
این حرف وحشتناک که بالا میگوید، آنموقع چندان شامل حال ایران نمیشد؛ ولی دریغ که اکنون هزاران برابرش در بخشهای قابل توجهی از مردم ایران مصداق یافته است (منظورم شوهای تلویزیونی نیست که تبدیل به زیست اینستاگرامی شده، منظورم بخش خطرناکتر است: شناخت و فهم خود با تلقین دشمن خود)
تازه غرب و استعمار که به درک! چه حقارت عظیمی که بعضی از ما برای فهم خود چشم به دهان رسانههای سعودی بستهایم.
در یکی دیگر از مقالات کتاب سعید بخشی از سخنان یکی از چهرههای رسانهای آمریکایی را نقل و نقد میکند، من نقلش را نمیآوردم، ولی خواندن بخشی از همین نقدش نیز قابل تأمل است:
«... این مطلب که استعمار پرتغالی قرون پانزده و شانزده مناسبترین راهنما برای سیاستمداران غربی معاصر است ممکن است به نظر برخی خوانندگان غریب برسد، اما در حقیقت این تحریف او از تاریخ است که بیش از همه معرف فضای این دوران است. او میگوید استعمار باعث آرامش بود، گویی که تحت سلطه درآوردن میلیونها نفر به چیزی جز آرامشی رویایی نینجامیده است و گویی که آن ایام بهترین دوران بودهاند. احساسات جریحهدارشدهشان، تاریخ تحریفشدهشان، سرنوشت دردناکشان هیچ اهمیتی ندارد، مادامی که «ما» میتوانیم آنچه برای «ما» مفید است را به دست بیاوریم: منابع با ارزش، مناطق استراتژیک جغرافیایی یا سیاسی، منبع عظیمی از نیروی کار بومی ارزان. پس از قرنها سلطۀ استعماری، استقلال کشورها در آفریقا و آسیا تحت عنوان بازگشت به «بربریت» مردود خوانده میشود. طبق گفتۀ کلی {همان چهره رسانهای} تنها راه پیش رو پس از چیزی که او آن را مرگ مفتضحانۀ امپراطوری قدیم میداند، تجاوزی جدید است! و در پس این دعوت غرب به بازپسگیری آنچه حق مسلم «ما»ست، تنفری عمیق از فرهنگ اسلامی بومی آسیایی است که کلی میخواهد «ما» بر آن حکومت کنیم.»
درباب این بخش از سخنان سعید دو نکته میگویم: یکم: این نوشته برای سی سال پیش از حمله مستقیم آمریکا به عراق و افغانستان و حملههای غیرمستقیمش به دیگر سرزمینهای اسلامی (یمن، سوریه و...) است. پس گفتههای آن کارشناس رسانهای فقط تحلیل یک کارشناس نبوده، بلکه توجیه و زمینهسازی برای یک برنامه نظامی (و رسانهای و امنیتی) بزرگ حکومتی بوده است؛ چون مو به مو محقق شد!
دوم: نقل اخیرم از سعید را به علاوه نقل قبلیام از او کنید و پیش خودتان، در دور و اطراف خودتان، در محل کار و تحصیل و... ، ببینید آیا این «تنفر از فرهنگ اسلامی بومی آسیا» چقدر در بین همین ما آسیاییها تدریس و تزریق شده، همین خیلی آموزنده است!
و نیز لطفا متوجه باشیم: ریشۀ نفرت و خودستیزی از کجا آمده.
پینوشت:
حالا که بحث «ادوارد سعید» و «ترجمان» شد این را هم عرض کنم محضر شما: در شماره ۱۶ فصلنامه ترجمان {با عنوان «کمتر بیشتر است» که از بهترین شمارههای این فصلنامه است} جستار-خاطرهای بسیار خواندنی، چندلایه، مهم و آموختنی ترجمه شده است با عنوان «ملاقات سعید و سارتر در آپارتمان فوکو»
این مطلب به قلم خود ادوارد سعید است و در آن سیمایی را از سالهای پایانی و پایان «ژانپلساتر» و «سیمون دوبووار» برای آزادگان جهان افشا میکند که در انبوه نوشتههای موافقان و مخالفان ایدئولوژیکشان اثری از آن نمیتوانید پیدا کنید. چون این موافقان و مخالفان همواره بیش از خود شخصیت این دو با افکار و گفتار و دعاویشان درگیر بودند، اما سعید شما را به خود شخصیت این دو -مخصوصاً سارتر- نزدیک میکند. این جستار برای همه خواندنی است، اما به خاطر دلایل و اشاراتی برای مخاطب ایرانی و مسلمان خواندنیتر.
آنچه باعث مىشود آن جستار بسیار براى من جذاب و آموختنى باشد (و حتى بیشتر از کتاب شکست هژمونى) صرفا حرفهایى نیست که آنجا درباره ایران و اسلام و انقلاب و فلسطین گفته شده، یا روایت جالبى که سعید از خود فوکو دارد؛ بلکه در لایة دوم متن، شخصیت پژوهى و شخصیتپردازى سعید از این روشنفکران و نمایش سیر پنهان «انفعال» در کسانى است که علم و ادعایشان گوش عالمى را در آن روزگار کر کرده بود.
یک بازیگر یا فوتبالیست یا ... هرقدر هم مشهور باشد، ادعای عدم انفعال ندارد، اما یک روشنفکر مشهور، که از قضا اهل فلسفه (و شاید: فیلسوف) هم هست، فعالیت سیاسى و ادبى و هنرى و تشکلى و... هم دارد، خب خیلى ادعا دارد، تصور انفعال براى او که همواره مدعى کنشگرى است دشوار است .اینجا از جمله جاهایى است که یاد میگیرم علم و آگاهى و کنش سیاسى و تفلسف هم، لزوما به کمال شخصیتى و اصالت و ارجمندى منجر نمىشود، کمال شخصیتى و تعالى روحى، سلوک و مراقبهای مىخواهد که پیمودنش آسان نیست، و رهایى از انفعال که از اولیات کمال انسانى است (جه اینکه بین موجودات فقط انسان است که مستعد اراده و ااهى است) بدون آن سلوک و تربیت معنوى براى کسى محقق نخواهد شد.
چیزى که از امثال ادوارد سعید میتوان یاد گرفت، از متفکرى که در قلب آمریکا، در اوج شهرت و احترام، در رفت و آمد با غولهاى فرهنگی جهان، «همچنان خودش بود» یرهیز از خودفریبى است.
خودفریبى محصول خودناشناسى است و سرانجام به انفعال منجر مى شود، به اینکه تو در حادثات و اوقات و احوال زمانه بیش از اینکه مغز باشى، چشم و گوش باشى؛ بیش از اینکه بر عالم خود موثر باشى، از پیرامون خود متأثر باشى، واین خیلى وحشتناک است. انفعال یعنى چشم بپوشى از امکان انسان بودن. انسانى که نتواند فارغ از هیاهو، فارغ از رسانه، فارغ از آنچه میبیند و مىشنود «موجود» باشد، به کاربردن نام انسان دربارة او، اسراف واژگان است.
الغرض جه خوب که از همین امروز تمرین کنیم خودمان را گول نزنیم، بودن یا نبودنمان در هر امرى را تقصیر در و دیوار و زمان و مکان نیندازیم، به خودمان مدام حق ندهیم، کاستیهای درونیمان را توجیه نکنیم، اینقدر در همهجا و همهکس دنبال کاستى و زشتى نگردیم براى توجیه زشتى و کاستى خویش. نه عزیز من! از خودت فرار نکن، ارادة انسانى بر همه چیز قاهر است. زمین کج نیست، بلد نیستى برو بیاموز؛ بلدى، برقص!
پن: سیزدهم آبان در اینستاگرام همین صفحه منتشر شد
این یادداشت را دو سه روز قبل از روز رأیگیری نوشته بودم و در اینستاگرام و تلگرام منتشر کرده بودم.
دولت سوم انقلاب
(درنگی بر فردای انتخابات، با تصور پیروزی سید ابراهیم رئیسی)
دولتِ رئیسی -اگر رای بیاورد و تشکیل شود- سیزدهمین دولت نه، که سومین دولتِ انقلاب است. اول دولتِ مظلومانۀ رجایی، دوم دولتِ حماسیِ خامنهای، و سوم دولتِ دشوارِ رئیسی. دولتهای دیگر هم همه زحماتی کشیدهاند اما هیچکدام دولت انقلاب و اسلام نبودند. هیچکدام هم سعۀ صدر گفتگو با همۀ مردم ایران را نداشتند.
فلاشبک: سهسال پیش که با مردِ روستاییِ فقیرِ سختیکشیده سخن میگفتم برای اولینبار شدت نومیدیاش را کامل حسکردم، با اینکه میدانستم مرد قوی و با نشاطی است، با اینکه میدانستم در نوجوانی انقلاب و شهیدان را دوست داشته، ولی سه سال پیش کاملا از انقلاب برگشته بود. دو سال پیش که به روستایشان رفتیم انقلاب جای خود؛ از خدا هم داشت برمیگشت. رسما کفریات میگفت. هردو میدانستیم بیش از دیگر عوامل، اقتصادِ سیاهِ دولت روحانی او و خیلیهای دیگر را به این روز انداختهاند؛ ولی او به مرور زیر بار این فشار ابتدا انقلاب و سپس خدا را نمیتوانست در این جریان بیتقصیر ببیند. بحثها و دلداریهایم به جایی نرسید. سال گذشته که رفتیم میدانستم با یک «کافر» «ضد انقلاب» شریف طرفم که همۀ سعیام باید این باشد که صفت «مجنون» هم به دو صفت تازۀ پیشینش افزوده نشود. چون چیز دیگری برای از دست دادن نداشت جز سلامت روان. در اثنای دیدار باز ناخواسته بحث سیاست و اقتصاد شد و لعنت و نفرین و ... . از دهنم پرید «این دولت برود؛ هرکس بیاید حتما بهتر است» ... سریع در حرفم پرید: «نه فقط رئیسی باید بیاید» ... ماتم برد ... ادامه داد: «فقط باید رئیسی بیاید مردم را نجات بدهد از دست این دزدهای بیشرف. اگر رئیسی بیاید من هم رای میدهم». اولین دعوتکنندۀ رئیسی به انتخابات این مردِ میانسالِ روستاییِ پوستسوختۀ ضدانقلابِ کافر بود.
فلاشبک دو: شبیه این تعجب شدید را قبلتر هم تجربه کرده بودم. وقتی دوستِ روشنفکرِ شیکِ فرانسهدرسخواندۀ بیگانه –دستکم- با ظواهرِ مذهبم سهسال پیش، پس از اینکه فساد یا بیشعوری تکتکِ مسئولان جمهوری اسلامی را با مفروضات خودش برای من ثابتکرد و با عصبانیت و این سخن من مواجه شد: «همین که حتی یک نفر را در این سیستم سالم نمیدانی یعنی نظام جمهوری اسلامی مشکل ندارد، بلکه نظام فکری خودت مشکل دارد»، با خونسردی گفت: «نه حاجی من یک نفر را سالم میدانم: رئیسی. البته بعید است بگذارند بیاید و رأی بیاورد، اما اگر شد میتواند اوضاع را بهتر کند». بهش گفتم «یعنی خودت هم ممکن است بهش رأی بدهی؟!». گفت: «رأی که حتما میدهم، ولی شاید تبلیغش را نکنم».
شبیه این نمونهها را باز هم تجربه کردم با شدت کمتر یا بیشتر، در دیدارهایم با اقشار معمولی و متفاوت مردم، و در شنیدههایم از تجربیات دیگران و حتی در خواندههایم از گذشتهها. مثل خاطرهای که «عباس معروفی» نویسنده مشهور ضدانقلاب از جوانیهای رئیسی تعریف کرد، وقتی حتی شایبۀ نامزدیاش هم در کل این کره خاکی مطرح نبود. دیگر بحث تودۀ مردم مذهبی و اشتیاق و امید شدیدشان به رئیسی جای خود.
این آدمها را طی این پنج شش سال در همهجا میدیدم و باهاشان صحبت میکردم. هرگز شبیه هم نبودند. خیلی متفاوت بودند. اما یک ویژگی مشترک داشتند: اصلا شبیه آدمهای ستادی نبودند؛ مخصوصا ستادیهایی که یک تجربۀ شکست انتخاباتی عمیق عاطفی را در گذشتۀ خود داشتند. چه موسویچیها چه جلیلیچیها. حتی اگر زمانی طرفدار ستادیِ پروپاقرص آن آقایان بودند، الآن دیگر در آن عوالم نبودند. معمولی شده بودند. بیکینه، بیهیجان، بیخشم، بیقاطعیت. معمولی. و همهشان رییسی را میخواستند ولی با آرامش و اینبار با انرژیهای مثبتشان، با امیدشان به صداقت و مهربانی و تلاش رییسی.
اینگونه است که خیلی از کسانی که در ادوار قبل رایبیرای واقعی بودند، به بهانه رای به رییسی حاضر شدند دوباره اصل رایدادن را به رسمیت بشناسند: رای با رای.
یکی از علل شدتِ تعجبِ من این بود که خودِ انقلابیِ سیاسیام چنین اعتقاد محکمی را به رئیسی نداشتم. احترام قائلبودم ولی نمیتوانستم با ریزبینی و آرمانگراییِ ذاتیام نقائص رفتاری و گفتاریاش را نبینم. مخصوصا با سانتیمانتالیسمِ حزباللهیای که به همتِ ستادیها حول تبلیغات او در سال 96 شکل گرفته بود و بیش از اینکه دنبال توصیف و تبیینِ رئیسی باشد دنبال تقدیس و تسبیحش بودند. آن سالها حتی دربارۀ رهبریاش سخن میگفتند و من وقتی وضع او در ۹۶ را با وضع آیتالله خامنهای حتی در ۶۶ هم مقایسه میکردم فقط یک تصویر کاریکاتوری میدیدم. تصویری که نتیجۀ قیاس نابهجا و احمقانۀ سانتیمانتالیستهای آن روز ستادهای رئیسی بود.
(این سانتیمانتالیسمِ حزباللهی اینبار هم هنوز دور رئیسی بود ولی شاید فقط با ۲۰درصد ظرفیت. هم شاید به خاطر قدرتگرفتن واقعیات برآمده از وضع کشور و کارنامۀ پروپیمان او و هم شاید به این خاطر که جناب جلیلی لطف کرد در انتخابات شرکتکرد تا انرژی اصلی خیالپردازیها، از جمله خیالپردازیهای با ادبیاتِ علوم اجتماعی و سیاسیِ جوانان انقلابی و در نتیجه سانتیمانتالیسمِ حزباللهیها را به خود جلب کند.)
خلاصه وقتی نقدهایم به رئیسی را بهشان میگفتم برخلاف ستادیها که هیچ نقدی را نمیپذیرند و حتی ممکن است عصبیشوند از شنیدن، خیلی واقعگرایانه و با آرامش نقدم را قبول میکردند و میگفتند: «ولی در مقایسه با مسائل دیگر چندان مهم نیست». بله، رئیسی برایشان امید بود، اما بت نبود.
میگویند امیرالمومنین علیه السلام، ۲۵ سال خانهنشین شد چون مردم او را نخواستند. این گزاره هم درست است هم نه. درست نیست به این معنا که حضرت در خانه ننشست به قهر و بیکارگی و تنبلی. یا به خدعه و نینرگ. بلکه به مجاهده و تلاش برای آبادی زمین و خدمت به خلق آستین بالا زد. چاههای عمیق حفر کرد. لب زمینهای خشک را تر کرد. صحراهای بیبر را نخلستاندوزی کرد. نان و خرما به یتیمان و فقیران رساند و پناه بیچارگان و دردمندان شد و...
اما آن گزاره درست هم است، به این معنا که امیرالمومنین علیه السلام تا مردم نخواستندش، نه اصلاح میکنم: تا همۀ اقشارمردم به او هجوم نیاوردند، به سمت قدرت سیاسی نرفت. حضرت سعی نکرد با کار تبلیغاتی گسترده، صلاحیت بهحق خویش را به زور به مردم بقبولاند. یادمان نرود متخصص و مشتاقِ «رسانه» معاویه بود نه امیرالمومنین. اما سرانجام مردم فرزند ابوطالب را از ته دل خواستند، به سویش و برای آوردنش به حاکمیت سیاسی هجوم بردند، چونانکه بعدها حضرتش در شقشقیه توصیف کرد: «فما راعنی الا والناس کعرف الصبع الی، ینثالون علی من کل جانب. حتی لقد وطی الحسنان، وشق عطفای، مجتمعین حولی کربیضة الغنم... ». و نیز چنانکه در همان روز بیعت فرمود: «لولا حضور الحاضر و قیام الحجه بوجود الناصر و ما اخذ الله علی العلماء ان لا یقاروا علی کظه ظالم و لا سغب مظلوم لالقیت حبلها علی غاربها و لسقیت آخرها بکاس اولها...».
امیرالمومنین مثل ما نبود که با تابلوی خدمت تشنۀ قدرت باشد و صدبار هم از مردم نه بشنود در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کند. اگر نمیخواستندش با همه وجود، نمیآمد. زینرو امامان دیگر که چنین درخواستی را از مردم با این شدت ندیدند هیچیک طرف اخذ حکومت سیاسی و دولتمندی نرفتند؛ با اینکه شایستهترین مردم بر حکومت بودند، از ازل تا ابد.
از این داستان بیعت مردم با امیرالمومنین سلام الله علیه و سپردن حکومت سیاسی به ایشان، من دو شاخصه را برای یک دولت اسلامی شایسته میفهمم، یکی صدقِ حاکم و دیگری شوق مردم. که لازم و ملزوم یکدگرند. صدقی که شوق برمیانگیزد و شوقی که در جستجوی صدق است. یکیشان هم که نباشد کار میلنگد.
شبیه چنین همنوازی صداقت و محبت را در اندازهای بسیار کوچکتر ما فقط در دو دولت پیش از این در انقلاب خودمان دیدیم: رجایی و خامنهای.
رجایی و خامنهای اولا برخلاف تمام رییسجمهورهای دیگر (بنیصدر، هاشمی، خاتمی، احمدینژاد و روحانی) شخصیتهایی بسیار صادق و دور از بازیها و شارلاتانیهای معمول سیاستمداران داشتند. دروغ نمیگفتند و نمایش هم اجرا نمیکردند. ثانیا برخلاف بیشتر رییسجمهورها (بنیصدر، خاتمی، احمدینژاد و روحانی) اقبال مردمی خود را مدیون تبلیغات ایام انتخابات نبودند؛ بلکه پیش از آغاز تبلیغات، اقبالی عمومی به ایشان بود و مردم خواهان حضورشان بودند. این شوق و صدق توامان چیزی است که برای من ملاک دولت موفق انقلابی هم است، چنانکه در تاریخ اسلام نشان دولت موفق اسلامی بود. زینرو این دو دولت علیرغم همه سختیها و کارشکنیها موفقترین و پاکترین و خدمتگزارترین دولتهای عصر انقلاب اسلامی بودند.
حال دولت رئیسی اگر تشکیل شود شبیهترین دولت به این دو نمونۀ پیشین است. چون هم پای صدق در میان است هم شوق؛ هرچند نه به شدت قبل؛ ولی با شباهت بسیار. از دیگر شباهتهای فرعی اینکه رئیسی هم مانند شهید رجایی و آیتالله خامنهای به عنوان گزینۀ نظام معرفی میشود. حرفهایی که رسانههای بیگانه امروز علیه رئیسی میزنند –راست یا دروغ- دقیقا عین حرفهایی است که علیه رجایی و خامنهای میزدند. خواهش میکنم وقت بگذارید بخوانید: گزینهای با سوابق خشن + مورد حمایت اکثر گروههای محافظهکار + گزینۀ اصلی نظام + مشخص بودن پیروزی قطعیش پیش از انتخابات + نداشتن رقیب قابل توجه + رد صلاحیت رقبای اصلی + فرمایشی و نمایشی بودن این دور از انتخابات + ... اگر مطالب رسانههای بیگانه در سال ۶۰ را بخوانید میفهمید اینها همه سخنانی است که دربارۀ رجایی میگفتند. و چه اشتراک قابل تأملی.
دولتهای رجایی و خامنهای فرصتهای کوتاه انقلاب اسلامی برای بروز تام و تمام خویش بودند. دستکم برای بروز تمایز خویش با دیگر دولتها. فرصتی که با پایان دهه شصت، با فروغلطیدن فرهنگ سیاسی کشور به سیاستبازی و جنگ قدرت و شیادی و شیطنتهای رسانهای و سیاسی، تا سیسال از دست رفت.
ما مردم همواره صدق را دوست داشتیم ولی سیسال بدیهیاش پنداشتیم و به جای عملها و حقیقتها، محو حرفها و نمایشها شدیم. ضررش را هم دیدیم. حال پس از سی سال تلفشدن وقت انقلاب، مردم ایران امیدوار شدهاند بار دیگر کسی بر صندلی قوه مجریه تکیه بزند و نمایندهشان باشد که راستگوست، ولو لکنتهایی داشته باشد؛ که مهربان است، ولو نابغه نباشد؛ که کاری است، ولو رسانه و تبلیغات خوبی نداشته باشد؛ که طرفدار عدل است، ولو خود بینقص نباشد. که شبیه خودشان است و خودش را پشت کلمات ثقیل و نخبگانی پنهان نمیکند.
کاش مثل منهایی که کتابهای ضخیم دستمان است و خود را فرهیختهترین و نخبهترین و انقلابیترین و اصیلترین آدمهای ایران میدانیم، برای لحظهای کتابها را از جلوی چشمانمان پایین بیاوریم و این شوق را، این مردم را، این تودههای رنگارنگِ غیرسیاسی و غیرستادیِ علیرغم همۀ رنجها امیدوارشده را ببینیم و همه دستدردستِ هم کمک کنیم در سختترین شرایط ایران، دولتِ سوم انقلاب با نشاط کامل و قدرت و حمایت همۀ جامعه پا بگیرد و حرکت کند و ایران را به آنچه شایستۀ ایران است برساند.
به امید خدای مهربان.
لباس خیلی مهمتر از آن است که فکرش را میکنیم. مارکس لباس را نمادی از رازوارگی اشیاء میداند. نمادی از روح فراطبیعی هر ماده که توسط جامعه مدرن تقدیس میشود و مورد بهرهبرداری قرار میگیرد. پس لباس فقط لباس نیست.
از طرفی دیگر میتوان گفت لباس نماد است، زبان است. زبانی که پیش از زبان سخن، و حتی پیش از زبان بدن، دهان باز میکند و سخن میگوید. یک زبان که بینالمللی است، همگانی است. خاصفهم و عامفهم.
به تازگی یکی از هواداران لودهٔ آقای روحانی در اظهار نظری سخیف گفته بود «چرا مسئولان جمهوری اسلامی شلوارک نمیپوشند». حرف بسیار لمپن و سطحی است، اما همه میفهمندش. چون لباس ذیل یک درک عمومی است و فهمش حتی سواد چندانی نمیخواهد. من خودم کسی نیستم که خیلی در بند لباس باشم. اما من، هم کلا کسی نیستم، هم در جایگاه خاصی قرار نیست دیده شوم. باشکوهترینش شاید آینهٔ آسانسور باشد. اما رییس جمهور، یا نامزد ریاست جمهوری یک سرزمین، آنهم در روز مناظره و ابراز خویش چطور؟
لباس، مخصوصاً در چنین جایگاهی، نمادی از فکر و فرهنگ و اندیشه و انگیزهٔ فرد است. چقدر نامزدهای کنونی به این مسئله فکر میکنند؟ لابد میگویید آنقدر اولویت هست که بهشان فکر نمیکنند دیگر کار به لباس نمیرسد. میگویم نه، مسئلهٔ من لباس نیست، مسئله این است که از همین لباس معلوم است میزان تفکر حضرات.
به لباس نامزدها در مناظره اول دقت کردید؟
من خودم فقط یکبار دیدم مناظره را و شاید بهتر میبود دوباره میدیدم برای این مطلب، ولی همان یکبار تقریبا دقیق دیدم. فارغ از رئیسی که طبیعتاً کسوتی دیگر دارد، دقت کردید تمام نامزدها لباسهایی یکشکل و یکرنگ داشتند؟
همه کت و شلوار مشکی داشتند و پیراهنی سپید.
من همچنان از نوع عملکرد شورای نگهبان دلخورم. از شورای نگهبانی که مهرعلیزاده و همتی و هاشمی را تایید میکند و لاریجانی و پزشکیان را نه. از شورای نگهبانی که پس از تشر تند رهبری هم فقط دنبال حفظ موقعیت خود است. اما بعید میدانم اگر افراد دیگری را هم تایید میکرد لباسها تفاوت چندانی پیدا میکردند. بنده این یکسانی پوشش را نشان نوعی بستگی و انسداد فرهنگی در میان سیاستمداران امروز کشور میدانم.
شاید بگویید مگر دیروز فرقی داشت؟ میگویم بله، فرق داشت. ما نه نامزد، که رئیس جمهوری را داشتیم که حتی «کت» این تابوی تشریفاتی و بت فرهنگی بزرگ را حتی در مهمترین و رسمیترین رویدادهای خود (تحلیف و تنفیذ و...) کنار گذاشته بود. آنهم در دورانی که حتی کراوات هنوز در میان سیاستمداران ما رسمیت و ارزش داشت. بله ما محمدعلی رجایی را داشتیم.
کتنپوشیدن رجایی یک معنا بود. یک بیانیه بی که لازم باشد پشت میکروفون ابراز شود. بیانیهای که سالهاست در تصاویر او حتی پس از شهادتش قرائت میشود. منظورم این نیست که هرکس کت نپوشد یا متفاوت بپوشد آدم خوبی است. منظورم به رهایی از این انسداد فرهنگی در سیاست است. منظورم به اصالت است. و منظورم به حرکت است. وگرنه در ادوار جلوتر هم تفاوت لباس بود و شاید معانیش به اندازه پیراهن رجایی متعالی و مقدس نبود، یا نماند. اما بالاخره حاوی معنایی بود. مثل کت بهاره عدالتخواهانه احمد توکلی که بعدها احمدینژاد با همان رئیس جمهور شد. یا کت خاص و متمایز میرسلیم در انتخابات پیش که نمایشگر شخصیت متمایز او -خوب یا بد- بود و...
به مناظره ۱۴۰۰ بازگردیم. لباس نامزدها چه معنایی داشت؟ فارغ از معناهای نادلچسبی که از یکسانیشان میشود دریافت کرد، به خودی خود کت و شلوار و کفش مشکی براق، به همراه پیراهن سپید نماد چیست؟ نه آیا در فرهنگ امروز ایرانیان، بهخصوص شهرنشینان، نماد لباس جشن دامادی است؟! و آیا رئیسجمهور داماد است؟ اگر داماد است این وسط عروس کیست؟ نکند ایران؟! و اگر آری شب زفاف کی است؟!
منظورم این نیست که نامزدها همه آگاهانه به همهٔ این نکات فکرکردهاند و این تصورات سخیف را داشتهاند. اما همین فکرنکردن و همین ناآگاهی نامزدها و مشاورانشان یک عیب بزرگ است.
و باز باید از همهشان پرسید نکند تصورت از نامزدی ریاستجمهوری نامزدبازی قبل عروسی است؟ نکند تصورت از ریاستجمهوری دامادی است؟ نکند برای جشن و شادی و کامیابی نامزد شدهای؟ و باید به یادشان آورد ایران عروس خردسال تو نیست که به رسم خانهای پنجاه سال پیش بخواهی به چنگش بیاوری، ایران مادر دیرسال توست که به خدمتش فراخواندهشدهای.
جدا از اینکه آن ایام اساسا ایام عزا بود. ایام رحلت امام خمینی، روز فاجعه ۱۵خرداد و شب شهادت رئیس مذهب، امام جعفر صادق علیه السلام. و شگفتا از این شیعیانی که خواستگار ریاست بر یگانه حکومت شیعهاند و شب شهادت رئیس مذهب شیعه لباس دامادی پوشیدهاند!
تا جایی که به خاطر دارم کسی جز رئیسی و مجری (حیدری) مشکی نپوشیده بودند. و مشکی پوشیدن مجری و نپوشیدن نامزدها خودش طنز تلخی بود: مردم باور کردهاند اعتقادات نخبگان یک جامعه را، اما خودشان هنوز نه!
غرض سخن از فکر بود و فرهنگ و تمایز و تسلیم نشدن در برابر مدها و انگارههای رایج، و بیفکریهای رایج، و بیمعناییهای امروزی، آنهم در نامزدی حکومت بر یکی از فرهنگیترین تمدنهای تاریخ و معنامندترین انقلابهای جهان. و البته توجه بر این نکته: همانطور که لباس فقط لباس نیست، که پرچم فکر و عقیده و فرهنگ است، رییسجمهور هم فقط رییسجمهور نیست، بلکه او لباسی است بر تن ما و بر تن سرزمینمان. و دریغ که در مقابل چشم جهانیان نه بیلباس میتوان بود، نه بدلباس.
پیروی یک استوری نظرسنجی و در تعدادی استوری دیگر در اینستاگرام نوشته شد:
یک
انتقادی که در ذهن من و خیلی آدمهای دیگر که از بنده فرهیختهتر یا انقلابیتر هستند (یاهردو) خیلی ناظر به خود آقای جلیلی نیست. یعنی نمیخواهد باشد. بلکه ناظر به بخشی از هواداران خاص و بیش از حد جدی ایشان است. چنانکه میبینیم در این انتخابات هم تشکلیترین، رنگدارترین و سیاسیترین هواداران، هواداران آقای جلیلیاند.
تودهٔ اصلاحاتچیها که با این آرایش و تبلیغات و واقعیات فعلی تمایلی به رأیدادن ندارند. سیاسیترهایشان رأیشان پخش است بین سه گزینهٔ «همتی» و «مهرعلیزاده» و «رأیندادن».
تودهٔ مردمِ غیرسیاسی -آنمقداریشان که تا الآن مجاب شدهاند به رأیدادن- نیز با وضعیت فعلی رأیشان بیشتر به سمت آقای رئیسی است و بعد تا حدی محسن رضایی.
تودهٔ امتِ حزبالله رأیشان بلاشک آقای رییسی است و ولو بعضاً ارادتی داشته باشند به آقای جلیلی یا دیگر آقایان، میگویند: چون که صد آمد نود هم پیش ماست!
سیاسیترهای حزباللهی اما رأیشان در این سه سبد است: رئیسی+جلیلی+زاکانی. و بهنظرم به همین ترتیب.
بنابراین ورودی رأی آقای جلیلی از کجاست؟ فقط بخشی از رأیهای شدیداً سیاسی ِ حزبالله. یک ورودی غیرمردمی و کاملا سیاسی، هرچند محترم. از طرفی فرق ایشان با دیگران این است که حتی ادبیات حامی ایشان + دانشگاه حامی ایشان + رسانههای حامی ایشان + متوسط سنی حامیان ایشان + تمایلات اعتقادی حامیان ایشان... همه از قدیم مشخص است.
مشخص، محدود و متاسفانه: بسته.
دو
خروجی این وضعیت چیست؟
برآمدن قشری بهشدت سیاسی، تمامیتخواه، با گارد بسته، درونگرا، دیگریستیز، احساساتی و آرمانگرا، در میان جمعیت هواداران ایشان (منظورم این نیست همهشان از دم اینگونهاند! عرض کردم: قشری در جمعی)
خروجی این قشر خاصِ قشری چیست؟
اینکه تبلیغات نامزد مورد نظر را ماهها قبل از معلوم شدن آرایش انتخاباتی شروع کردند. باشدیدترین و پیشفرضدارترین حالت ممکن.
نگویید سعید محمد هم زود شروع کرده بود. سعید محمد تبلیغات پولی داشت. درست مثل تبلیغات تجاری یک برند اقتصادی که صفحات پربازدید را مدتی اجاره کند. کاملا رباتی. وگرنه پشتش نه تشکیلاتی بود نه پایگاه رأی واضحی، نه ادبیات مشخصی، نه مرزبندی و رقیبستیزی جدیای نه هیچ چیز دیگر.
اما تبلیغات هواداران جلیلی کاملا تشکلی و تشکیلاتی، ایدئولوژیسوار، هدفمند، جدی و برنامهریزیشده بودند. از چندماه قبل از انتخابات و وقتی که حتی معلوم نبود چه کسی میآید و چه کسی نمیآید، اینها تبلیغات منفی خود را علیه رقیبهای انتخاباتی شروع کرده بودند (البته این مشخصه بعضاً در ادبیات خود جلیلی هم بود) بیش از همه هم مثل سال ۱۳۹۲ روی زدن قالیباف تمرکز داشتند: تخریب با شدت بالا.
دلم میسوزد از آنهمه انرژی که خرج زدن کسی شد که اصلا نیامد!
دیگر رقیبشان رئیسی بود. سر رئیسی رویشان نمیشد بگویند فاسد است یا تکنوکرات است یا به هر نحوی بد است. لذا تمام انرژیشان را گذاشتند و کلی کمپین و ادا اطوارهای رسانهای راه انداختند که:
رییسی جان مادرت نیا!
رییسی قوه قضائیه به تو احتیاج دارد!
رییسی آنجا که هستی جای مهمتری است!
رییسی برای قوه قضائیه آدم نیست! و... و
وقتی زمزمههای آمدن رئیسی جدی شد بعضیشان عصبانی شدند و از دهانشان دررفت: رئیسی اگر بیایی یعنی قدرت طلبی!
رییسی بیایی خیانت کردی به آرمان مبارزه با فساد!
اصلا آمدنت یعنی زیر پا گذاشتن حکم مقدس رهبری!
اصلا بیایی یعنی تسلیم فشارهای سهمخواهان شدهای! و...
جالب توجه است که در بعضی از این رویکردها هم با احمدینژادیها یکی شدند، هم اصلاح طلبان، هم بیبیسی، هم... .
این بود که وقتی لاریجانی ثبتنام کرد اینها چندروز طوفانی شدند. در حال شلیک انبوهی دشنام شتابزده و هیجانی. انبوهی تصویرسازی و کلمهبازی برای یکیکردن روحانی و لاریجانی. چون حتی فکرش را هم نمیکردند و در محاسباتشان نداشتندش.
باز هم قبل از اینکه لاریجانی دهان باز کرده باشد.
و باز هم تا قبل از اعلام نظر احراز صلاحیت شورای نگهبان.
و باز هم: خرج انبوهی انرژی، تقریبا برای هیچ!
سه
نکتهٔ دیگر این بود که آدم از نوع رفتارهای انتخاباتی دوستان احساس میکرد که برایشان رأیآوردن و به قدرترسیدن آقای جلیلی بر تمام مسائل و مصالح انقلاب و اسلام و ایران مرجح است.
مثال دم دستی: روز قدس ما برای قدس استوری میگذاشتیم، اینها جلیلی را به عنوان نماد مقاومت استوری میکردند؛ پس از شهادت دانشآموزان افغانستانی از مظلومیت افغانستان میگفتیم، اینها از سادهزیستی و پرایدسواری جلیلی میگفتند، شب قدر از مقدرات عالم حرف میزدیم اینها از برنامههای جلیلی میگفتند، شهادت امیرالمومنین سوگواری میکردیم، اینها نوید پیروزی جلیلی را میدادند، سر قضایای شیخ جراح درگیر آگاهی و آگاهسازی درمورد فلسطین بودیم اینها همچنان داشتند برای رأیآوری جلیلی دیگران را توجیه میکردند. و...
داشتم فکر میکردم در این یک ماهه یکی مثل این بندهٔ کمترین، با افراد مختلفی از قشرهای مختلف و متضاد سیاسی و فرهنگی و... در موضوعات مختلف هنرپژوهی، فرهنگدوستی، عدالتخواهی، معنویتگرایی و... در شهرهای مختلف ایران و نیز ملیتهای مختلف ایرانی، افغانستانی، عراقی، فلسطینی و... گفتگو میکرد و دوستان لابد صرفا فقط با همرأیها و همشکلهای خودشان، آنهم فقط در بیان خوبی جناب جلیلی و بدی حریفان!
بنابراین اگر نگرش بسته به چنین زیستنها و بروزهایی منجر شود، چنین زیستنها و بروزهایی باز به هرچه بسته شدن نگرش منجر خواهد شد.
چهار
نکتهٔ دیگر هم انواع تناقضهای گفتمانی است. همین عزیزان که سال ۹۶ عدم حضور جلیلی در انتخابات به خاطر حضور رئیسی را نشان تقوای سیاسی عنوان میکردند و حضور پوششی جهانگیری را نوعی از شارلاتانی سیاسی ابراز،
در این انتخابات به جد خواستار حضور و عدم انصراف جلیلی به نفع رئیسی شدند.
عدهایشان رسما از همین ایدهٔ پوششی بودن و حضور کمکی در انتخابات دفاع کردند و عدهای گفتند جلیلی اصلح است و رئیسی صالح و اگر قرار به کنار رفتن باشد این رئیسی است که باید به این کار مجاب شود.
خب یعنی صرف چهار سال، رئیسی با آنهمه فعالیت بنیادین در آستان قدس و قوه قضائیه از اصلحیت به صالحیت رسید؟! و جلیلی به خاطر نشستن و مفصلترکردن برنامه انتخابات و دولتش (آنچنان که محسن رضایی) از صالحیت به اصلحیت؟ :)
نتیجه
در مجموع اینها من متأسفانه متأسفانه نوعی قدرتطلبی بیش از حد و کماعتنا به اخلاق و مسائل کلان ملی و دینی را میبینم. یک قدرتخواهی که همهچیز را برای قدرت خرج میکند و هیچچیز را بر قدرت اولیت نمیدهد. چیزی که برآیندش چه پیروز انتخابات باشد چه نه، چه جلیلی کنار بکشد چه رای بیاورد چه شکست بخورد، چه موافقش باشد چه مخالفش، در همه صورت خطرناک و قابل آسیبشناسی است.
کتاب خیلی ارزشمندی که حیفم میآید این ایام معرفیاش نکنم «انقلاب تصورناپذیر در ایران» است نوشتۀ پژوهشگر آمریکایی جناب «چالرز کورزمن». مخصوصا که دهه فجر را پیش رو داریم و بهمنماه یکجورهایی فرصت مطالعاتی عمومی برای این سوال مهم است:
«چه شد که انقلاب شد؟»
هر مخاطبی دلش میخواهد «راستش» را بداند
و هرگویندهای مدعی است که دارد «راستش» را میگوید
تمام رسانههای فارسیزبان با هر گرایشی این ماه سرگرم پاسخ به این سوال عظیماند. جدا از انبوه کتابها، میزگردها، مقالهها، سخنرانیها و ویژهنامههایی که در زمانهای دیگر هم به این سوال پاسخ دادهاند. اینکه شرایط قبل از انقلاب «واقعا» چگونه بوده و چه چیزهایی اولا عامل آن قیام عظیم سراسری مردمی و ثانیا باعث فروپاشی یک پادشاهی قدرتمند و سرکوبگر و وابسته به ابرقدرتها شده.
اما حالا واقعا راست ماجرا چیست؟
اول نظر شخصی خودم را میگویم صادقانه، بعد میگویم این کتاب چه کمکی میتواند بکند به همه کسانی که با نظرهای مختلف و مخالف دنبال پاسخ این پرسشاند.
بیتعارف من معتقدم پاسخ راست حسینی و دقیق به این سوال را باید در خاطرات شفاهی و زندگینامۀ مبارزان مظلوم مسلمان پیدا کرد. از گرامیانی مثل زندهیاد بانو «مرضیه حدیدچی» و همچنین جناب «احمد احمد» بزرگمرد شریف و آزاده (که امیدوارم هرجا هستند سالم و سرحال باشند) تا شهیدان بزرگی مثل شهید اندرزگو، شهید آیتالله سعیدی، شهید رجایی، شهید لاجوردی و... . چون از این آدمها شریفتر، راستگوتر، خالصتر، باتقواتر و رنجکشیدهتر در تاریخ معاصر ایران و جهان نمیشناسم. این نظر من است. پس «انقلاب تصور ناپذیر در ایران» بیانگر اعتقادات من نیست، معتقد نیستم هرچه نوشته درست نوشته و با بسیاری از بخشهایش مخالفم. اما چرا میگویم مهم و خواندنی است؟
چون اکثر آثاری که درباره دوران پیش از انقلاب نوشتهشدهاند با جهانبینیها و سوگیریهای خاصی همراه بوده و از یک پایگاه فکری با یک تفسیر خاص از جهان برخاسته: یا مسلمانان انقلابی نوشتهاند، یا مارکسیستها و چپها و وابستگان به شوروی، یا لیبرالمسلکها و وابستگان به آمریکا و انگلیس. همین. گروه چهارمی هم وجود ندارد به آن صورت. خب نتایج پژوهش این سه گروه عمده، پیش از مطالعۀ پژوهششان و حتی پیش از آغاز و انجام پژوهششان تقریبا مشخص است! اما آثاری مثل انقلاب تصورناپذیر در ایران کورزمن، یا «در خدمت و خیانت روشنفکران» نوشته «جلال آل احمد» (که قبلا معرفیاش کردهام) اینگونه نیستند. اینها از یک پایگاه فکری عقیدتی خاص نشات نگرفتهاند و روحیه جستجوگری، پژوهشگری و پرسشگری در آنها بسیار شدیدتر از باورهای پیشینی است. بههمین خاطر است که گرچه من تمام نتایج پژوهششان را قبول نداشته باشم، اما میفهمم این دو کتاب برای تمام افراد با تمام گرایشها ارزشمندند و هرکسی میتواند با هر عقیدهای همراهشان شود. این است که میگویم این دو را هر ایرانی شعورمندی بخواند به دردش میخورد، اگر بخواهد بفهمد در این مملکت چه اتفاقی افتاده و ما الآن کجای تاریخ خودمان هستیم.
البته که «آل احمد» آزادهتر و شریفتر و در میانۀ میدانتر است از کورزمن و «کورزمن بیطرفتر و بیقیدتر و تهنشینشدهتر.
پن۱: پارسال پیارسال که میخواندمش، هر شب از دهه فجر یک صفحه منتخبم از کتاب را استوری میکردم برایتان. هایلایتش موجود است و میتوانید آنجا کتاب را تورق کنید
پن۲: سطرهایی از انقلاب تصورناپذیر در ایران را در ادامه بخوانید؛
کتاب با این سطرها شروع میشود:
«همچون بسیاری از آمریکاییان، من نیز اولینبار وقتی با ایران آشنا شدم که دیپلماتهای آمریکایی در سال ۱۳۵۸ گروگان گرفته شده بودند. ربع قرن گذشته است و من هنوز خشم را به یاد میآورم. یادم میآید که همراه با چندنفر از همکلاسیهای دبیرستانم، در یک راهپیمایی ضد ایران شرکت کردم. در ساعت اوج ترافیک، بیرون یک مسجد ایستاده بودیم و پلاکاردهایی را بالای سرمان تکان می دادیم که رویش نوشته بودیم: «اگر از آیت الله متنفرید بوق بزنید». خیلی از رانندگان بوق میزدند. احتمالا آنها نمیدانستند - همان طور که ما هم نمیدانستیم که آن مسجد وابسته به عربستان سعودی ست و سعودیها و ایرانیها به دو مذهب مختلف از اسلام معتقدند (سنی و شیعه) و دولتهای اسلامی عربستان و ایران نیز خصومتی دوطرفه با همدیگر دارند. بعدها وقتی یکی از معلمانم این نکته را برایم گوشزد کرد، پاک خجالتزده شدم.
وقتی مطالعه تاریخ ایران را شروع کردم، فهمیدم وقتی ما به «آیت الله» ارجاع میدادیم چقدر گمراه بودیم. چراکه آیتاللههای بسیاری وجود دارند و از قضا، سید روح الله خمینی آماج انتقادات ما دیگر در ایران با این نام خوانده نمیشود. در سال ۱۳۵۷ و در خلال انقلاب، با عنوان «امام» به او ارجاع می دادند، لقبی منحصربه فرد که او را از دیگر پیشوایان مذهبی درجه اول شیعه متمایز میکرد. اینکه در غرب همچنان او را با تعبیر «آیت الله» میخواندند، نشاندهندۀ بیتوجهی یا خصومت بود...»
حمله به دانشگاه کابل، قلب هر فارسیزبان، هر مسلمان و هر انسان صاحب قلبی را درد میآورد و خون هر صاحب رگی را به جوش. آنهم در ایام جشن و شادمانی میلاد پیامبر رحمت اللعالمین. اینهمه دانشجوی مسلمان تکهپاره میشوند در مشرقزمین، اما حنای خونشان قدر یک قطره از خون یک فرانسوی رنگ ندارد برای رسانهها. اما بیشتر از یک اظهار تأسف یا سوگواری گذرا باید به این توجه کنیم که دولت افغانستان با دو رئیسجمهور ۶ سال پس از پایان جنگ هم هنوز نتوانسته امنیت این کشور را تامین کند. بمبگذاری، انفجار و فعالیت تروریستی در همه جا هست. اما این میزان در جهان بیسابقه است و باعث شده افغانستان در آمارهای بینالمللی «خطرناکترین کشور جهان» لقب بگیرد. اینجا مورد آماجترین سرزمین جهان برای فعالیتهای تروریستی است، چه تروریسم بیتشریفات و چه تروریسم دولتی آمریکا (از جمله کشتار بیگناهان با حملات هوایی که در دولت ترامپ دو برابر هم شده). نزدیک به ۲۰سال است آمریکا بهزور در این کشور حضور نظامی دارد. آمریکا با ادعای تامین امنیت و مبارزه با تروریسم به اینجا آمد، انبوهی پایگاه نظامی و نیرو مستقر کرد و سرانجام اینجا را به لجنزار نامتناهی خشونت و ویرانهای جنگزده تبدیل کرد.
خندهدار و گریهدار اینکه گروهکهای تکفیری تروریستی مدعی اسلام بهجای پایگاههای نظامیان آمریکایی، بیشتر اوقات در حال انفجار مدارس و مساجد و حسینیهها و دانشگاهها و کشتار مسلمانان بیسلاح و بیدفاعاند. حال آیا کسی باور میکند که قاتل مسلمان باشد؟ که مزدور سیا نباشد؟!
دردا که آقایان دولتمرد افغانستان [مثل دولتمردان بیدرد ما که در زمینه اقتصاد صرفا فرمایش میکنند] بعد از هر حمله تروریستی افاضه میکنند: تروریسم بد است! رییس جمهورهای افغانستان تروریسم را در این کشور جوری محکوم میکنند که انگار رییس جمهور کشور دیگری هستند و فقط موظفند پیام تسلیت بفرستند! طبق آمار رسانههای خود آمریکا حداقل بیش از ۱۵۰ هزار نفر از آغاز حمله آمریکا به افغانستان از مردم این کشور قتل عام شدند! عدد عدد کوچکی نیست و با اینحال دریغا که این دولتمردان تسلیتگوی افغانستان جربزه و شهامت و اقتدار و وطنپرستی لازم را برای بیرون راندن بیگانهٔ تروریستپرور از کشور خود ندارند. رئیس جمهورهای افغانستان از وقتی یادم میآید متخصص پیام تسلیت، سوگواری، گریه در جمع و آه و ناله از وضعیت بد روزگارند. بهجای مبارزه با ظلم مظلومیتفروشی و گدایی توجه میکنند.
از سوی دیگر دریغ دیگر این است که بسیاری از نخبگان و تحصیلکردههای افغانستانی هم که میتوانستند کمک حال کشورشان باشند درآمد خود را از خدمات جاسوسی علیه ایران و فعالیت در شبکههای فارسیزبان غربی و عربی ایرانستیز در میآورند و کاری به کشور خودشان ندارند. شرقیهای که از غرب پول میگیرند برای حراج یا انهدام شرق. این وضعی است که سیاستمداران غربپرست و روشنفکران غربزدهٔ افغانستانی برای امروز این کشور رقم زدهاند و میزنند.
آیا مجاهدان فاطمیون که از مهمترین عاملان نابودی داعش در کل منطقه بودند از پس مدیریت امنیت کشور خودشان برنمیآیند؟! قطعاً بر میآیند اما چنین مردان شریف و باغیرت و دلسوزی جایی در این ساختار فاسد و آمریکایی ندارند. اگر شعوری در کار باشد دیگر دعواهای قومیتی و سیاسی را کنار میگذارد، کار را از نااهل میگیرد و به کاربلد میسپارد.
این روزها که خیابانهای آمریکا یکییکی تسخیر میشوند خواندن کتابی که هشتسال پیش با چنین موضوعی منتشر شده جالب است. دقیقا یک ماه پیش بود که جورج فلوید زیر فشار زانوی پلیس آمریکا خفه شد و مرگش یکی از بزرگترین تظاهرات اعتراضی چند دهه اخیر را در آمریکا رقم زد. آخرین اخبار امروز از آمریکا وضعیت آماده باش در واشنگتندیسی، اسقرار نیروهای گارد ملی در این ایالت، رد شدن طرح اصلاح پلیس در سنا و برداشتن روسری با زور از سر یک دختر مسلمان توسط پلیس ایالت میامی در جریان اعتراضات خیابانی است.
تسخیر خیابان های آمریکا (۲۰۱۲) برای ما روشن میکند آمریکا در یک وضعیت اتفاقی یا یک بحران گذرا به سر نمیبرد. اینجا در بین سخنان و نوشتههای نوآم چامسکی یکی از بزرگترین فیلسوفان امروز غرب که دستکم شناختش از جهان غربی و به ویژه سرزمین آمریکا شاید بیش از هرکس دیگری است، درمییابیم بحرانهای درونی جامعه آمریکا به بیشترین میزان خود رسیده. کشوری که با ادعای نجات حقوق بشر به کشورهای دیگر حمله نظامی میکند در کشور خود بیشترین بحران های نژادپرستی و حقوق بشری را دارد.
خواندن این کتاب هم برای فهمیدن باطن آمریکا از پس ظاهر هالیوودی و آرمانیش و دانستن زمینههای وضعیت اخیرش مفید است، هم از جهت تذکری برای خودمان، که کدام خصلتهایمان آمریکایی است و باید مقابلشان بایستیم.
اینجا ده برش از کتاب را برایتان مینویسم {جملات داخل گیومه از چامسکی و کلمات داخل کروشه از من است به عنوان هشتگ مرتبط}:
۱. «مردم بومی آمریکا در این کشور هیچ حقی ندارند. در قانون اساسی آمریکا ردهبندی موجوداتی به نام «سه پنجم انسان» برای جمعیت به بردگی گرفته شده وجود دارد. آنان اشخاص مدنی به حساب نمیآیند» {جرج فلوید + سیاه پوستان + سرخ پوستان}
۲. «آمریکا تنها کشور جهان است که نه تنها هیچ اقدام سازندهای برای حفظ محیط زیست انجام نمی دهد، بلکه سعی میکند دیگر گروهها را نیز از یاری رساندن به بحران محیط زیست باز دارد»
۳. «عملا میشود کسری بودجه را از بین برد، به شرطی که آمریکا دنبال یک سیستم بهداشت و درمانی که در سایر کشورهای صنعتی جهان هست باشد (کف زدنهای مردم)» {کرونا}
۴. «درآمد اکثر مردم رو به نزول است، عواید سیر نزولی داشته و ساعات کار رو به افزایش بوده. این یک بدبختی جهان سومی نیست، اتفاقی است که قرار نبود در درون یک جامعه ثروتمند رخ بدهد. ثروتمندترین کشور جهان با ثروتهای زیاد که مردم شاهدش هستند ولی اثری از آن در جیبهایشان وجود ندارد» {صدای آمریکا!}
۵. «طی ۱۵۰ سال تلاشهای فراوان شد تا روحیه جدید قرن را در میان مردم جا بیاندازند. روحیهای که میگوید: "ثروت به دست آور و به جز خود همه را به فراموشی بسپار"» {اخلاق آمریکایی، انسان سکولار، کرونا}
۶. «در آمریکا شرایط چنان است که حتی در درون کنگره اگر کسی پستی و مقامی را میطلبد باید آن را بخرد. پیش از این کمیتهای بود که بر مبنای قابلیتهای فرد، از جمله ارشدیت، خدمت و غیره به آنها جایگاهی میداد. اینک هر جایگاهی را که میخواهید باید پولش را بدهید.» {دموکراسی}
۷. «این یک اقتصاد محافظتشده نیست، بلکه یک نظام مالی قمارخانهای مانند کازینو است که در آن ۹۹درصد جامعه که مردمی قدرتمند و پولدار نیستند پیوسته آسیب میبینند.» {ترامپ قمارباز!}
۸. «طبقات حاکم این را درک کردند که دیگر نمیتوانند با توسل به زور مردم را کنترل کنند... آنها بر این باورند که باید تاکتیکهایشان را برای کنترل باورها عوض کنند و نه اینکه به چوبزدن اکتفا کنند... باید نگرشها و باورها را کنترل کرد و این زمانی است که صنعت روابط اجتماعی و مردمی شروع میشود. این کار در آمریکا و انگلستان شروع شد، کشورهای آزادی که شما برای کنترل باورها و نگرشها حتما باید صنعت عمدهای داشته باشید برای هدایتکردن مردم به سوی مصرف، انفعال، بیعلاقگی، حواس پرتی و همه چیزهایی که خودتان بهتر می دانید چیست.» {اینستاگرام}
۹. «آنها مخالف کمکهای رفاهیاند اما هزینه و خرج های زیادی برای همسر و فرزندان خود می کنند» {آقازادههای فاسد + مدیران فاسد}
و البته چامسکی در پایان این را هم میگوید:
۱۰. «امیدوار بودن در زمان بد به معنا و مفهوم رمانتیک بودن احمقانه نیست بلکه مبتنی بر واقعیت است که نشان میدهد تاریخ بشر تنها تاریخ ظلم ستم نبوده، بلکه صفحاتی از شفقت ایثار تشویق و مهربانی ها نیز داشته است» {عدالت طلبی غیربیمارگون}
پن: کتاب را با ترجمه ضیاءالدین خسروشاهی خواندم که اگر ترجمه بهتر و ویراستهتری بود با خیال راحت میتوانستم به دیگران هدیهاش بدم
دلمان میخواهد ایران قوی باشد. دلمان میخواهد پیشرفت کنیم. دلمان میخواهد برنده باشیم. دلمان میخواهد کشورمان سربلند باشد. دلمان میخواهد فرزندانمان به ما افتخار کنند. دلمان میخواهد شهیدانمان از ما راضی باشند. دلمان میخواهد مدیون همدیگر نباشیم. دلمان میخواهد این روند افتضاحات متوقف شود؛ یا لااقل کند شود. دلمان میخواهد شعارها کمتر شود. دلمان میخواهد کارها بیشتر شود. دلمان میخواهد نمایندهمان دزد نباشد. باندباز نباشد. تنبل نباشد. بیسواد نباشد. فحاش نباشد. بیتخصص نباشد. بیتجربه نباشد. بیتفاوت نباشد. فامیلباز نباشد. خودرأی نباشد. یکدنده نباشد. تفرقهافکن نباشد. قبیلهگرا نباشد. سیاستزده نباشد. عقدهای نباشد. سنگدل نباشد. احمق نباشد. آدم آهنی نباشد. مترسک نباشد. ترسو نباشد. بچه نباشد. پیر نباشد. افراطی نباشد. تفریطی نباشد. خنثی نباشد. بیهویت نباشد.
به شخصه خیلی دوست داشتم که یک فهرست متحد و منسجم و مقتدر جلوی رویم باشد. دلم میخواست آدم خوبها همه در یک فهرست در کنار هم باشند. منظورم از آدم خوب لزوما همفکر من از نظر سیاسی نیست؛ منظورم این است: اگر سنی ازش گذشته اولا کارنامۀ قابل دفاع داشته باشد و ثانیا خرفت و ازکارافتاده نباشد. اگر جوان است اولا در یک امر (غیر از سیاست و شعار!) متخصص باشد و ثانیا برنامه مشخصی داشته باشد. اگر عدالتخواه است فحاش و نفرتپراکن نباشد و هویت خود را تنها بر نفی دیگران بنا نکرده باشد. اگر اصولگرای سنتی است شخصیت تزئینی، صلح کل و فاقد کارآمدی نباشد. اگر اصلاحطلب است حامی افتضاحات روحانی و منکر اشتباهات عظیم جریانش نباشد. آدم خوب مهم نیست واقعا چه جناح یا رویکرد سیاسی دارد، مهمتر از همه این است که آدم باشد. آدم سیاهپوست هم باشد آدم است. زن هم باشد آدم است. نابینا هم باشد آدم است. سه متر قدش باشد هم آدم است. پرسپولیسی هم باشد آدم است. استقلالی هم باشد آدم است.
یک عالمه فهرست منتشر شده تا الآن. تعدادی مربوط به اصلاحطلبان و کارگزاران است که اتفاقا اختلافهایشان خیلی کم است. اما فکر نمیکنم وجدان بیداری بتواند به راحتی به مسببان و حامیان وضع موجود رأی بدهد. مهمتر از بُعد سببیشان هم واقعا بعد حمایتیشان است. بهتر است مدتی استراحت کنند این حامیان آقای روحانی، زیستجهانِ برجامی، دلار جهانگیری، اقتصاد نیلی، سیاست آشنا، ادبیات نوبخت و مظلومیت فریدون و نجفی.
چندتا فهرست هم داشتیم از منتقدان وضع موجود که افراد اختلافیشان خیلی زیاد بود. واقعا هم به نظرم در همه یا اکثرشان آدم خوب بود. الآن دریغم میآید که همۀ آن آدم خوبها در این فهرست وحدت جمع نشدند. مخصوصا دریغم میآید که آدمهایی مثل وحید یامینپور (با همه انتقاداتی که بهش داشتم) در این فهرست نیستند یا بعضی پیرمردهای تزئینی با کارنامههای کمرنگ به جایشان هستند. اما از آنطرف هم خوشحالم که این فهرست در مجموع یک فهرست قدرتمند و ارزشمند است. فهرستی که هم میانسالانی مثل محمدباقر قالیباف دارد، که باز با همه انتقاداتی که به او و بعضی اطرافیانش داشتیم بیشک از موفقترین مدیران جمهوری اسلامی است و هم جوانانی مثل فاطمه قاسمپور که سلامت شخصیتیداشتنشان به معنای تخصص و سواد بالا نداشتنشان نیست.
به احترام آنهمه ایثار و ایراندوستی و نیت خیری که این مدت با جهالتها و لجاجتها و تفرقهافکنیها جنگیدند من هم سعی میکنم به همین فهرست سینفره رأی بدهم و با وسوسۀ دستبردن در آن مقابله کنم.
دو اشاره پیروی یادداشت قبلی درباب «مسئولیت»
یکم: چرا و چگونه روحانی مسئول اصلی اتفاقات اخیر است؟
شاید یکچیزهایی را باید مرور کنیم تا از گیجی دربیاییم. ماجرای اخیر چند نکته و مرحله داشت که همه تمرکزها فقط روی یکی از آنها بود. یعنی مرحله «تصمیم به حذف یارانه بنزین» و بازگشت دوباره به «سهمیهبندی بنزین». امری که اتفاقا عقلاییترین و منطقیترین بخش این ماجرا بود و اصلا چیز عجیبی نبود. چون قبلا هم انجام شده بود و هیچ اعتراضی هم در پی نداشت. ضروری هم بود و حتی ضروریتر از قبل. چون با بیارزششدن پول ملی در یکی دوسال اخیر،حجم گستردهای از بنزین کشورمان به بیرون قاچاق میشد و یعنی سرمایههای کشورمان مفتمفت به تاراج بیگانگان و کشورهای همسایهمیرفت.
اما پس از این نکته اولی، چند نکته دیگر که سزاوار است بیشتر رویشان تمرکز کنیم، به ترتیب قابل دفاعبودن به شرح زیر است:
نکته دوم: خود قیمتگذاری جدید که میتواند قابل بحث باشد و در میان کارشناسان اقتصادی هم مدافعان و مخالفان زیادی دارد.
نکته سوم: چگونگی انجام کار، که با توجه به پیشینه آن و وجود تجربه قبلی هیچ دفاعی نمیتوان از آن داشت. طبیعتا وقتی تجربه کاری در کشور وجود دارد مسئول جدید نمیتواند بگوید نمیتوانستم چیزی را پیشبینی کنم. این مسئله هم تدبیرها و تمهیدات فراوانی در حوزههای گوناگون میطلبیده که هیچکدام رعایت نشده، از احترام قائل شدن برای شعور مردم و آگاهسازی پیشینی در رسانهها تا تمهیدات امنیتی و دفاعی درمورد پمپبنزینها تا انتخاب شب عید برای گرانی!
نکته چهارم: نفس اینکه چرا باید این سهمیهبندی دوباره انجام شود؟ آنهم وقتی این کار با همه دشواریهایش قبلا در زمان آقای احمدینژاد انجام شده بود و برخلاف اینبار تمهیدات و تدبیرها هم رعایت شده بود. چرا روحانی یکتجربه هشتساله موفق (از 1386 تا 1394) را بهخاطر لج و لجبازی (اگر نگوییم خیانت به کشور و سرمایههایش) لغو کرد که حالا در شرایط بحرانی و بعد از خالیکردن خزانه کشور مجبور شود برود سراغش؟
نکته پنجم: نفس اینکه چرا باید وضعیت اقتصاد کشور به چنین شرایطی که در اوج دوران بحران اقتصادی و در شدیدترین وضع گرانی و ناتوانی اقتصادی خانوارهای ایرانی دوباره بنزین گران شود؟
این «تصمیم سران قوا» که مدام میگویند و همچنین حمایت رهبری و همچنین حمایت بسیاری از کارشناسان اقتصادی فقط مربوط به بخش اول است که در این چهار بخش اخیر نیست. نهایتا بتوانیم نظر دو قوه دیگر را به جز نکته اول در نکته دوم هم بدانیم. اما در سه نکته بعدی که اتفاقا هیچکدامشان اصلا و ابدا قابل دفاع نیستند و مسبب اصلی فاجعه اخیر هستند، تمام مسئولیت، تاکید میکنم تمام مسئولیت متوجه شخص آقای روحانی و دولت متبوع ایشان است. مجلس هم البته تا آنجا که با حمایتها یا تغافلهایش به نکته چهارم و پنجم کمک کرده مسئول و مقصر است.
اینجا اگر یک کشور انقلابی واقعی بود، به خاطر این همه فاجعه که رخ داد، به خاطر اینهمه خون که از طرفین درگیری و طرفهای بیرون از درگیری ریخته شده، خیلیها باید اعدام میشدند. منظورم به آن جمع مزدور عربستان و سلطنتطلبها و... یا افراد زندانیشده نیست. منظورم آن «اشرار»ی هستند که هرروز با انبوهی محافظ و بادیگارد از سر میز صبحانه در خانه به سر میز ناهار در محل کار میروند!
دوم: جز مسئولان فاسد و جز اشرار و بیگانگان چه کسانی مسئول اتفاقات اخیرند؟
میدانم سوال دشواری پرسیدم. اگر منصف باشیم یکجورهایی همهمان در همه مشکلات تقصیرات و مسئولیاتی داریم. ولی خب کم و زیاد دارد. اما طی بحثهای فراوانی که با افراد مختلف و نگاههای متفاوت داشتم بحثم با دو نفر باعث شد بیشتر به این پرسش فکرکنم. این دو نفر خیلی شبیه به هم فکرمیکردند و زندگی میکنند. هردو از اقشار کم درآمد جامعه هستند (یعنی در شرایط اخیر بهشدت آسیب دیدند). هیچکدامشان تاکنون با سلبریتیهای حامی آقای روحانی سلفی یادگاری نگرفتند. هیچکدامشان سهام بالایی در شرکتهای خصولتی وابسته به وزرای دولت نداشتند. هیچکدامشان در مهمانیهای باشکوه مرحوم هاشمی رفسنجانی جزو مدعوین نبودند. هردو هرروز برنامههای سیاسی ماهواره را دنبال میکنند و هردو به من تذکر دادند اگر میخواهم بفهمم در پشت پرده چه خبر است باید برنامههای ماهواره را ببینیم. هردو کلیت نظام را مقصر وضع موجود میدانستند و هردو میگفتند تنها راه حل مشکل نابودی رژیم جمهوری اسلامی است. اینها هیچکدامشان نفوذی سعودی و مجاهدین خلق و سلطنتطلبها نبودند (حداقل درمورد یکیشان مطمئنم!). هیچکدامشان هم دروغگو نبودند. کلا آدمهای بدی هم نبودند به نظر من. در انتهای بحث با هرکدامشان، ازشان پرسیدم به چه کسی رای دادی؟ اصلا رای دادی؟ فکرمیکنید پاسخ چه بود؟ «بله رای دادم. به روحانی رای دادم». حتما میتوانید ادامه بحثمان را حدس بزنید. بحثی که فقط یک نتیجه داشت : «من هیچ مسئولیت و تقصیری ندارم. اشتباه من هم تقصیر خودشونه!».
مسئولین که همه مسئولند به نحوی، اما حقیقتش را بخواهید بعد از دولت و مجلس، مهمترین مسئولان وضع اخیر، کسانی هستند که به این دولت و مجلس رای دادند. من نمیگویم حق نداشتند رای بدهند یا الآن حق ندارند اعتراض کنند. اما در شرایط کنونی اول از همه باید مسئولیت خودشان را در بلایایی که بر سر کشورمان آمده بپذیرند بعد اگر وقتی ماند و رویشان شد حرف جدیدی بزنند. چون حقوق در برابر وظایف است و نمیشود تو از حقوقی بهرهمند باشی و وظایفش را به دیگری محول کنی!
انسانی که دچار بیماری جبراندیشیاست، در همه مصائب خودش را مبرا میداند و نمیخواهد مسئولیت هیچکدام از افتضاحات خودش را بپذیرد. همیشه یک دیگری باید باشد که این مسئولیتها بیفتد گردن او. یکروز این دیگری میشود: خدا، تقدیر، تاریخ، روزگار، شانس، بخت، اوضاع ستارگان و... یکروز هم برای ایشان میشود: جمهوری اسلامی!
در اینباب همه را به مطالعه رمان «بیکتابی»عزیز فرامیخوانم!
الآن بهترین وقت بود برای ژستِ قهرمانگرفتن، برای خودنمایی، برای «دیدید گفتم!»گفتن، حتی برای سکوت، با هدف تنبیه روحانیِ بیلیاقت و آن نادانهایی که برای سرکار آمدنش در خیابان با تیشرت آی لاو آمریکا و دلار میرقصیدند، یعنی دقیقا همانجور که بعضی عدالتشعاران و جوجهچپهای پوچ دوست دارند و توقع از رهبری.
اما سیدعلی خامنهای میان اینهمه گزینۀ جذاب بار دیگر نجات کشور را انتخاب کرد. این فرق یک آدم مسئولیتپذیر با یک آدم جاهطلب است.
همه میدانیم روحانی گند زده. همه میدانیم اگر نه همه مسئولیتها، ولی قطعا بیشتر مسئولیتهای ویرانیها و گرانیهای اخیر، مستقیماً متوجه دولت فشل روحانی است. ولی همه باید یادمان بیاید این روحانی با رای اکثریت ملت و با حمایت و پروپاگاندای بخش قابل توجهی از نخبگان در دو دوره رأی آورده و بر سر کار آمده. همچنین است مجلس شورای متبوع و پرستشگرش. در چنین شرایطی کسی که باید دولت را محکوم کند قطعا رهبری نیست. مخصوصا اگر او را پدر جامعه بدانیم نه یک سیاستمدار جزء و عقدهای که دنبال عقدهگشایی است. چون رهبری حرفهایش را زده. همان سال 91 که میگفت رئیس جمهور باید جهادی و جوان باشد حرف امروزش را زده. تمام این سالها (از 92 تاکنون) که میگفت اقتصاد کشور را معطل خارجیها نکنید، که همهچیز را به برجام گره نزنید، که به آمریکا اعتماد نکنید حرفهایش را زده بود. وقتی در خطبه عید فطر 97 قبل از ماجرای ارز و طلا توطئه جدید اقتصادی دشمن را به دولت هشدار داد حرفش را زده بود. امروز اگر بخواهد حرفی علیه روحانی و مدیریت افتضاحش بزند حرف جدیدی نزده، حرف اضافی زده. چون الآن وقت حرف و انتقاد نیست.
خیلی از کسانی که دیروز توقع داشتند رهبری علیه دولت حرف بزند و خود به صف معترضان بپیوندد حتی از آمار غیررسمی شهدا و کشتهها و خسارات اخیر خبر نداشتند و ندارند. شاید با این فیلترینگ وسیع تاحدودی هم حق داشتند.
اما با توجه به شرایط منطقه و تجربه کنونی همسایهمان نه! حق نداشتند. اگر میخواهید بدانید نتیجه مخالفخوانی رهبری در این شرایط چیست نگاهی به عراق و مخالفخوانی آن سیدعلی دیگر بیاندازید. آیتالله سیستانی عزیز و باتقوا، آیتالله سیستانیای که در برهههای گوناگون به داد عراق رسیده بود، اینبار در برابر مفاسد و ناکارآمدی دولت، صددرصد طرف معترضان را گرفت، بهجایش چه اتفاقی افتاد؟ آیا نتیجه خوب بود؟
در عراق هم مثل ایران دو انرژی در خیابان بود، یکی انرژی مردم معترض و یکی انرژی اشرار و مزدوران سعودی و اسرائیل و باقیماندههای صدام و داعش. با حمایت آقای سیستانی انرژی پاسداران امنیت عراق و نیروهای عمیقا مذهبی و متدین هم به این دو انرژی افزوده شد و نتیجه کشتارها و توحشهای بیسابقه شد. بسیاری از اعضا و خانوادههای حشدالشعبی و خانوادههای شهدای عراقی هم همراه با دیگر معترضان به خیابان ریختند و از آنجا که رهبری و جهتدهی اعتراضات به دست اشرار و رسانههای سعودی افتاده بود، دو گروه مردم عادی و این مردم مذهبی و انقلابی، فقط تبدیل شدند به سیاهلشکر گروه نخست، امری که منجر به تشدید جنایات و ویرانیها در عراق شد.
حال تفاوتی که عراق با ایران دارد این است که ایران دشمنان بهمراتب بیشتری نسبت به عراق دارد و وسعت پهناورتر و اقوام و مذاهب رنگآمیزتر. امری که در شرایط بحران تهدیدهای بیشتری را با خود دارد. در چنین سرزمینی و در چنین شرایطی اگر قرار باشد معترضان و ناراضیانی که تاکنون به حکم مصلحت کشور از خانه بیرون نرفتند هم به جان خیابان بیفتند چیزی از ایران باقی نمیماند. چه آنان که میخواهند مشعل و چماق به دست بگیرند و رأسا ویرانگر باشند، چه آنان که حضورشان ظاهرا مسالمتآمیز باشد و باطنا تقویتکننده و سیاهلشکر اشرار ویرانیطلب.
قطعا در این ماجرا اگر رهبری هم به دولت اعتراض میکرد، من و دوستانم هم الآن وسط خیابان بودیم، به جای اینکه بنشینیم و کمی فکرکنیم.
رهبری با سخنان دیروز خود خود را سپر بلای دولت ناتوان و مجلس بیمایه (اگر نگوییم فاسد و خائن)ی کرد که مردم انتخابشان کردند؛ دقیقا برای حفظ امنیت همین مردم و کشورشان. فهم این نکته به گذشت زمان و فروکشکردن هیجانات نیاز دارد.
پ ن: در این جمله «من در این امور سررشتهای ندارم» هم البته نکات و اشارات و کنایاتی هست که بعدا میشود بازشان کرد
پ ن 2: چرا هیچکس نمیپرسد در این روزهای دشوار سید محمد خاتمی در کدام پمپ بنزین دارد بنزین میزند؟!
یادداشت دوم درباره وقایع آبان 1398 : چرا روحانی مسئول اصلی اتفاقات اخیر است؟
خانم فاطمه صادقی یک فمینیست سرشناس، روشنفکر، سیاستمدار و اهل پژوهش است. با اینحال یادداشت اخیرش با همه اهمیت و خواندنیبودنش در هیچ رسانهای بازتاب داده نشده است.
چون مذهبی و اصولگرا نیست رسانههای اینوری یادداشتش را بازتاب ندادند. و چون نقد حکام اصلاحطلب است آنوریها بایکوتش کردند.
البته که این یادداشت و مخصوصا زاویهدیدش مخالف فکر من و مخالف فکرِ مخالفان من است و قطعا همین دلیل هم باعث میشود بخواهم در وبلاگ و کانالم بازنشرش کنم.
نظر به اهمیت و خواندنی بودنش در مرحله اول از شما دعوت کنم که بخوانیدش. بعدا و در مرحله دوم بنده هم به امید خدا نگاهم را درباره این یادداشت خواهم نوشت:
یادداشت فاطمه صادقی درباره پایان اصلاح طلبی
عدالتنویسی
در موضوع پرونده جنایی محمدعلی نجفی دو یادداشت در صفحات اجتماعی نوشتم. اول یادداشت اخیر:
وجدانهای بیدار نه! بیمار؛ ذهنهای منصف نه! منفعل
«اعوذباالله من الشیطان الرجیم. من قتل نفسا بغیر نفس او فساد فى الارض فکانما قتل الناس جمیعا» قرآن کریم . سوره مائده. آیه 32
ما بیمار شدیم. به خاطر خوراک رسانهای فاسدی که خوردیم و تربیت رسانهای هوشمندانۀ دشمنانمان. مخصوصا در این ده سال. این بیماری اگر درمان نشود همه ما و سرزمین و آیینمان را هلاک خواهد کرد.
یک حنجره بود. آن حنجرهای که به طرفدار انقلاب میگفت و میگوید «تساهل پیشه کن»، «قضاوت نکن»، «انصاف داشته باش»، «عصبانی مشو»، «مطالبه مکن»، «سکوت کن»، «مصلحتبین باش»، «عارف باش»، «در اعماق آب سیر کن» و در عین حال به مخالف یا منتقد انقلاب میگفت: «عصبانی باش»، «بدبین باش»، «کینهات را ذخیره کن»، «کف خیابان باش»، «فحش بده»، «کامنت بگذار»، «خروشان و مواج باش»، «مطالبه کن»، «حرف بزن»، «فریاد بزن»، «فحش بده». یک حنجره بود که به «محمدعلی نجفی» گفت «قاتل باش و سرت را بالا بگیر» و به «محمد خرسند» گفت: «مقتول باش و ساکت باش».
نخستین مواجهه انسان با هر امری واکنشی، احساساتی و ناخودآگاه است. همانچیزی که در روانشناسی از آن با عنوان سازوکارهای دفاعی یاد میشود. تازه در مواجهۀ دوم است که برای انسان، آنهم انسان خردمند، کنشمندیِ آگاهانه و عاقلانه اتفاق میافتد. مثال: دوستتان با شیطنت، لیوانی را با سرعت بالای سر شما میبرد؛ ممکن است جیغ بزنید، ممکن است خودتان را کنار بکشید، ممکن است شما هم به دوستتان ضربهای بزنید، ممکن است خواهش کنید خیستان نکند... بعد میفهمید لیوان خالی بوده، از شوک درمیایید و به شوخی دوستتان میخندید. مطالعه نوع واکنش ناخودآگاه نخست، شاید برای روانشناس مسجل کند شما بیماری روانی دارید یا نه و اگر دارد کدامش: ترس، تهور، انفعال، بیشفعالی و...
استوریها، پستها، کامنتها و مجموعه مطالبی که شب گذشته در صفحات اجتماعی با موضوع جنایت جناب نجفی و قتل «میترا استاد» از سوی جماعت حزباللهی منتشر شد از نوع وانکش ناخودآگاه اول بود و نشاندهنده بیماری انفعال شدید فکری. اکثریت قاطع این مطالب چنین مضامینی داشتند «قضاوت نکنیم»، «برای هرکسی ممکن است اتفاق بیفتد»، «تسویه حساب نکنیم»، «شاید حق داشته»، «تندرو نباشیم»، «از مفتضحشدن دیگران خوشحال نشویم»، «حالا کاری است که شده»، «افراطی نباشیم»، «چیزی نگوییم»، «سراغ خاستگاه سیاسی و فکریاش نرویم» و... حرفهایی بعضا شاید درست بودند ولی نه در این جایگاه. دوستان ما بی که خودشان بفهمند عظمت جنایت و گناه را کمرنگ کردند و در حق مظلوم و تاریخ مظلومان ستم. بیکه بفهمند قبحِ قتل نفس را شکستند. انگار طرف پایش لیز خورده و در جمع زمین افتاده، هی آمدند گفتند مسخره نکنید، محکوم نکنید شاید برای شما هم اتفاق بیفتد!
برعکس، بعضی از مطالبی که امروز منتشر شدند تاحدی عاقلانه و کنشمندانه بودند. چون دیگر ناخودآگاه نبودند و نتیجۀ دومین مواجهه افراد با موضوع. اما قطعی است که ناخودآگاه جمعی گفتمان حزباللهی در اثر تبلیغات قوی دشمن بیمار شده. این مسئله در چند رویداد دیگر مثل ماجرای عید فطر و بعضی از انتخاباتها قابل مشاده بود: منفعل و منجمد شدن در مواجهه با رویدادهای بزرگ و مهم.
به دوستانی که هنوز در همان واکنش اولیه ماندهاند عرض میکنم: بروید یکبار دیگر خطبۀ 27 نهجالبلاغه را بخوانید. کجا بود که حضرت امیر (ع) فرمود: «فلو أن امرأ مسلما مات من بعد هذا أسفا ما کان به ملوما»؟ وقتی سربازان معاویه جواهرات یک زن یهودی و یک زن مسلمان را دزدیدند و کسی با آنها برخوردی نکرد؛ حضرت فرمود اگر مرد مسلمان از این غم بمیرد بر او حرجی نیست. حالا یک زن بدبخت را طرف با پنج گلوله، بدون دفاع، بدون هیچ آمادگی _حتی لباس_ در حمام خانهاش گلولهباران کرده، به بیمارستان نرسانده، فرار کرده تا پسربچه سیزدهساله زن بیاید مادر غرق به خونش را در حمام پیدا کند، و طرف برعکس مقتول آنقدر ذینفوذ و قلدر به حساب میآید در کشور ما که بعد با احترامات فائقه رفته خدمت نیروی انتظامی کمخردِ ما، نیروی انتظامی جلویش خم شده، دست داده، با قاتل خوش و بش کرده، چای برایش آورده. بعد هم صداوسیمای احمق ما برای اینکه از قافله انصاف و اخلاق مصنوعی عقب نماند، و شاید هم از ترس مسئولان دولتی، برای اولین بار پیش از دادگاه با یک مجرم، یک قاتل جانی مصاحبه کرده و گذاشته مجرم بدون شطرنجیشدن، بدون دستبند، بدون لباس راهراه در افکار عمومی خودش را تطهیر کند، ماده خام حمایتی بفرستد برای رسانههای طرفدارش و اتهام بزند به جنازهای که حتی نمیتواند بیاید و از خودش دفاع کند. این درحالی است که او یک چهره فرعی و جزئی نبود در دستگاه اصلاحطلبان و اعتدالگرایان . نجفی یک مهره کلیدی و سابقهدار و مهم اصلاحات بود. در هر سه دورۀ هاشمی خاتمی و روحانی مسئولیت کلیدی داشت و در سالهای اخیر رویای خام اصلاحطلبان برای رئیسجمهوری بود و حتی نسبت به روحانی امثالهم کاملا برایشان ترجیح داشت، چه اینکه یک اصلاح طلب اصیل و خالص محسوب میشد.
حالا اینجا اخلاق و عقل و عدالت میگوید چه کار کنیم؟ ماستی باشیم که بر دیوارِ خونین جنایت مالیده شویم یا پتکی باشیم بر بازوی جنایت و تزویر ؟!
پ ن: من قاضی نیستم. ولی اگر تفنگ بیاختیارم به همسرم شلیک شود، اولا میرسانمش بیمارستان. ثانیا اگر همسرم درگذرد، اینقدر با خوش و بش و آرامش جلوی دوربین موضوع را توضیح نمیدهم. حداقل گریه میکنم، توی سرم میزنم. ولو با طلاق و دعوا جدا شده باشیم از هم. بالاخره یکمدت که در آغوش هم بودیم . ما در رانندگی گربه را هم اشتباهی زیر بگیریم کنار میزنیم و تا یکهفته حالمان بد است. طرف کمتر از حیوان که نبوده، آدم بوده. یک آدم کشته شده!
و اینک آن یادداشت نخست روز نخست حادثه:
آرایش غلیظ
هیچکس از هیچ گناهی مبرا نیست و هیچکس نمیتواند خودش را برای همیشه از هیچ خطایی مصون بداند. باید به خدا پناه برد.
اما ببینید چه شخصیتی را میخواستند بر سرنوشت ما حاکم کنند. چه کسی را سالها بر فرزندان ما، بر آموزش و اقتصاد و فرهنگ ما گماشته بودند و رویای ریاستجمهوریاش را در سرمیپروراندند. ببینید چه کسی را بهزور امیر پایتخت کرده بودند و آنهنگام که با افتضاحات پیدرپی از تخت به زیر آمد، چه سوگواریها و گرامیداشتها و قهرمانسازیهایی برایش در عالم رسانه بهراه انداختند.
در تاریخ سرزمین ما همواره به عنوان بزرگترین متخصصان آرایش غلیظ رسانهای و تبلیغاتی از اصلاح طلبان یاد خواهد شد.
مثل دیگر موارد، باشد ذخیرۀ قبر و قیامتشان.
و خدا به ما مردم ایران و اینهمه ظاهربینی و ظاهرفریبیمان رحم کند.
خوشحالم که پیش از آنکه پردهها و نقابها فروافتند و کنار بروند، سنگی بر بساط تزویرشان انداخته بودم و در شأن محمدعلی نجفی نوشته بودم:
«زن در منظر انسانی که اندیشهی توحیدی و الهی نداشته باشد البته چیزی جز ابزار لهو و لعب و مجلسگردانِ عیش و نوش نیست. زن در منظر مرد بیمقدار البته که بیمقدار است ... زن در منظر فرد محروم از تربیت معنوی و کرامت اخلاقی، انسان نیست و کمال انسانی ندارد، نهایتا ابژه و موضوع سرگرمی و لذت است و جز این حظی از وجود آگاهانهی انسانی ندارد.»
در همان مطلب پیشبینی کرده بودم: «به نجفی کاری نداشته باشید. بگذارید او خودش خودش را ویران کند.»
و تاکید کرده بودم: «چقدر یک جناح سیاسی میتواند از عرق ملی و شرافت وطنی تهی باشد که منافع مردم و سرزمینش را پای انتخابهای سیاسی قربانی کند.»
متن کامل آن مطلب قدیمی
خدا در این شب قدر و قسمت و قیامت، از گناهان همهمان درگذرد.
از یادداشتهای چهارپنج سال پیشم (قبل از عصر تلگرام و اینستاگرام) که در روزنامه پنجره منتشر میشد:
رونوشت: به دوستانی که وقت بسیاری پای اینترنت میگذارند، آنهم با دلایل مذهبی (تبلیغ اسلام) و انقلابی (شرکت در جنگنرم+افزایش بصیرت). عدم توجه به نکاتِ اینچنینی باعث میشود دشمنی ما برای دشمنانمان منفعتآور باشد و دوستیمان برای انقلاب و اسلام، دوستیِ خاله خرسه.
یکم
مولایمان حسین(علیه السلام) یاریِ زعفر و جبرئیل را نپذیرفت، زیرا آنگاه، سپاهِ یزید باید با گروهی بجنگد که نمیبیندشان و این خلافِ جوانمردی است. حال ما با افرادی میجنگیم (یا حتی دوستی میکنیم) که نمیبینیمشان. ولی آنها با چشمِ باز با ما میجنگند. در فرهنگِ اصطلاحاتِ دینی اصطلاحی داریم به نامِ «شیاطینِ اِنس»؛ بهطورکل بررسی حضور و نحوهی عمل شیاطینِ _چه جن، چه انس_ در شبکههای اینترنتی و موبایلی در جای خود بسیار مهم و ضروری است؛ اگر به نظرتان بحث انتزاعی است، فقط یکی از مصادیق انضمامی و عینیاش را مطرح میکنم: «اسرائیلیِ فارسیزبان».
تا به حال این مسئله فکرکردهاید؟ تا به حال دراینترنت با یک اسرائیلیِ فارسیزبان روبرو شدهاید؟ از کجا معلوم «آری» و از کجا معلوم «نه»؟!
یکی از شاعران اهل فکر _علیمحمد مودب_ به تازگی در سخنانش نکتهای را درباره «به کاربردنِ زبان فارسی توسط امام خمینی» مطرح کرده که خودتان میتوانید در اینترنت بحثش را پیبگیرید. مسئلهای که باعث شد همان انگلستان که به زور زبان فارسی را در هند ممنوع کرد بیاید «بیبیسیفارسی» را برای ما راهاندازد. چون زبان پوشش است. این نکتهایست که من میخواهم به آن دقت کنید. شما وقت زیادی را برای خواندن یادداشت یا اظهارنظر(کامنت) کسانی میگذارید که فکر میکنید ایرانیای هستند با نگاهی متفاوت؛ یا نهایتا فریبخورده. شما گاهی مدتها وقت و انرژی میگذارید تا آنها را آگاه کنید. حتی خیلی وقتها حرفشان را باور میکنید یا برای امتیاز مثبت و منفیشان اعتبار قائل میشوید. مثلا با دیدنِ صد امتیازِ منفی و بیست امتیازِ مثبت برای یک حرفِ حق، نتیجه میگیرید: «پس بیشترِ مردم ایران با این حرف مخالفاند!» حالآنکه اینها شاید اصلا مردمِ ایران نباشند. چهبسیار جوانانِ «مدرسهنرفته ملاشده»ای که به خیالِ خودشان دارند برای هدایت آدمهای «فریبخورده» وقت میگذارند؛ ولی درحقیقت دارند پای دروغگویانِ «فریبنده» عمر تلف میکنند.
دوم
نیکآهنگِ کوثر در گفتوگوی خصوصیاش با مهدی هاشمی در سال۸٩ میگوید «بازیای که در اینترنت می شود بازی ضعیفی است. مگر بازدید از سایتهای فیلترشده چقدر است؟»
چقدراست؟ این مزدورِ امریکا میگوید روزهایی که این سایتها بیشترین بازدید را داشتند (پس از فتنه۸۸) هم بازدیدشان کم بوده. چیزی که میخواهم بگویم این است: بیشترِ این «بازدیدِ کم» را هم خود حزباللهیها برای «رصد» و فهمیدن اینکه الآن دشمن چه میگوید انجام میدهند. غافل که با رفتنِ به دکانِ بیمشتریشان و با افزایشِ بازدیدشان دارند به دشمن روحیه میدهند. غافل که «الباطل یموت بعدم ذکره».
این است نتیجهی عمرگذاشتنِ پای «بصیرت»،«جنگ نرم»،«رصد»و... برای کسانی که به باطنِ سخنِ رهبرشان توجهی ندارند.
آیتالله خامنهای: «کار شیطان، ایجاد اختلال در دستگاه محاسباتی شماست».
از یادداشتهای چهارپنج سال پیشم (قبل از عصر تلگرام و اینستاگرام) که در روزنامه پنجره منتشر میشد:
افراط یعنی هرجا هر دایرهای دیدی بگویی نماد فراماسونری است و مدام در حال حل کردنِ جدولِ اشکالِ فراماسونری در نقوشِ در و دیوار باشی. افراط یعنی همانطور که عرفا همه جا جلوهی خدا را میبینند تو همه جا جلوهی فراماسونری و شیطان را ببینی. افراط یعنی تاریخ نمادهای فراماسونری را به پیش از پیدایشِ خود فراماسونری ببری. افراط یعنی آنقدر در زندگی و افکار و گفتارت به فراماسونری و قدرتش بها بدهی که ناخواسته دچارِ ثنویت شوی؛ جهان دو مبدأ دارد: خدا و فراماسونری! افراط یعنی ناخواسته بگویی «یدالله فوق ایدیهم» و البته دست فراماسونری بالای دست خداست!
افراط یعنی وقتی برای اولینبار «ویدئو» به ایران میآید فکر کنی ویدئو یعنی فیلم مستهجن. فکر کنی دانشگاه یعنی لانهی فساد؛ فکر کنی رمان یعنی شیطان. افراط یعنی هر متفکرِ غربیِ بیچارهای که کتابش در کتابخانهی یک اصطلاح طلب دیده شده را هم تئوریپردازِ انقلابِ مخملی بدانی؛ ولو آن متفکر اصلا واردِ فلسفه سیاست نشده باشد؛ ولو آن اصلاحطلب اصلا از درکِ نظریات آن متفکر عاجز باشد! افراط یعنی با خیالبافی ارتش دشمن را چندبرابر کنی. افراط یعنی با جهالتِ خود تسلیمِ یأس و ترس شوی و فراموش کنی یأس همسایهی کفر است و ترس دستافزارِ شیطان: «انما ذلکم الشیطان یخوّف اولیائه».
تفریط یعنی قواعد بالا را برعکس کنی: هیچ توطئهای نیست؛ هیچ دشمنی نیست؛ هیچ خطری نیست.
تفریط یعنی اسم خودت را بگذاری «سرباز جنگ نرم» و خودت را در راه شبکههای اجتماعی حلقآویز کنی. تفریط یعنی اسم کارت را بگذاری «فعالیتِ فرهنگی» و مدام در حال «کپی/پیست» مطالب خبرگزاری فارس باشی. تفریط یعنی فکر کنی در حال «تبلیغِ اسلام و آگاهسازی مردم» هستی اما از موهای سفیدِ جدید مادرت و حالواحوالِ خانواده و همسایههایت و حتی زندگی خودت بیخبر باشی. تفریط یعنی با وقت گذاشتن و واردکردن عکس و اطلاعاتت در نرمافزاری که افسر ارشد اطلاعات رژیم صهیونیستی تالمون مارکو (نرمافزارِ «وایبر») مدیر و مؤسس آن است؛ به پر شدن پازل اطلاعاتیامنیتی دشمنت کمک کنی و در عینحال خیال کنی افسرِ جنگ نرمی! (این اطلاعات را حتی در ویکیپدیای انگلیسیِ تالمون مارکو هم میتوان یافت).
تفریط یعنی منبعِ اصلی اطلاعات و مرجعِ نخستِ مطالعاتت ویکیپدیا باشد. تفریط یعنی حتی برای خواندنِ قرآن روزانهات هم به شبکه وصل شوی. تفریط یعنی هر خبر، عکس یا مطلب جالبی که برایت میآید را بیتحقیق درباره صحت و سقم و اعتبارِ منبعش با دیگران به اشتراک بگذاری. تفریط یعنی وادادن در برابر پیشآمدها. تفریط یعنی اعتقاد و اندیشهات را به جمع بسپاری و فراموش کنی: «ولکن اکثر النّاس لایعقلون».
و قال امیرالمونین و یعسوبالدین مولانا الإمام علیابنابیطالب: «لا یری الجاهل الّا مفرِط اَو مفرّط».
قسمت اول: نوشته شده در 17اسفند 1396
چهکسی فکرش را میکرد که هرروز فعالیتِ آقای «محمدعلی نجفی» در شهرداری تهران، خود نکوداشت و تبلیغی عملی شود برای دوران شهرداری دکتر «محمدباقر قالیباف» .
قالیباف اگر بخواهد باز هم نامزد ریاستجمهوری شود، با این افتضاحات دولت و شهرداری دیگر نیازی به تبلیغات ندارد.
دوران کوتاه مدیریت نجفی بر شهر تهران یکی از مفتضحترین و مضحکترین مدیریتها در تاریخ شهرداری تهران است در همه شئون، (چه آنانکه به چشم آمدند و مورد اعتراض مردم واقع شدند، چه آنانکه نهان ماندهاند هنوز). دوران شهرداری نجفی یعنی دوران بروز و ظهور کامل و خالص مدیریت کشور به روش اصلاحطلبان: کار نکن، متهم کن.
مدتی بود که سیاسی نمینوشتم و نمیخواستم هم بنویسم. اما در روزهای اخیر که بحث «رقص دخترهای نوجوان» در محضر و دربار جناب نجفی مطرح شده، نگران شدم که به این موضوع زیاد پرداخته شود. نجفی نباید به خاطر مجلس رقص محکوم شود. نباید به خاطر مجلس رقص برکنار شود. مدیر نالایق، ناتوان و ناکارآمد باید به خاطر بیلیاقتی و ناتوانی و ناکارآمدیاش عزل و محکوم شود و سیلی بخورد. بزرگشدنِ اتهام نجفی به شرکت و تایید مجلس رقص، خود پوشش و حجابی است برای پنهانشدن اتهامات فراوان او در ناکارآمدی و بیلیاقتی مدیریتی.
من از اینکه چنین برنامهای در مجلس جناب نجفی و تحت اشراف ایشان برگزار شد و ایشان هم هیچ به روی مبارک نیاوردند تعجب نکردم. زن در منظر انسانی که اندیشهی توحیدی و الهی نداشته باشد البته چیزی جز ابزار لهو و لعب و مجلسگردانِ عیش و نوش نیست. زن در منظر مرد بیمقدار البته که بیمقدار است و از کودکی باید به خاطر قر و اطوار آمدن تشویق شود و روی سن برود. زن در منظر فرد محروم از تربیت معنوی و کرامت اخلاقی، انسان نیست و کمال انسانی ندارد، نهایتا ابژه و موضوع سرگرمی و لذت است و جز این حظی از وجود آگاهانهی انسانی ندارد. البته که اینها در این برنامه، تعریفِ زن را به پیش از 57 و حتی پیش از اسلام بازگرداندند. بحث مخالفت با موسیقی و هنر و شادی نیست (حتی خود رقص هم جای بحث دارد و قابل تشکیک و ترتب است، که البته نوع رقصی که در ابتدای فیلم منتشرشده بود نازلترین ومبتذلترینش بود) بحث نوع نگاه به مسائل و عقبگرد فرهنگی است از آن اندیشه گرامی و فرمایش والای «امام خمینی» : «این مقام زن نیست؛ این عروسکبازی است نه زن. زن باید شجاع باشد؛ زن باید در مقدرات اساسی مملکت دخالت بکند، زن آدمساز است، زن مربی انسان است.». وگرنه اسلام نه مخالف حضور اجتماعی زن است نه مخالف هنر و هنرمندی و پیشرفت و موفقیت او. زنی که امثال ایشان تربیت میکنند زنی است که دیروز اعراب جاهلی و پهلوی و امروز حکام فاسد خلیج و ترامپ مد نظر دارند: ملعبه.
اما از این برادرتان بپذیرید و گناه این خیانت بزرگ فرهنگی را بگذارید گردن راهبرد فرهنگی کلی مسئولانِ خودباخته و بیشخصیتِ فعلی. به نجفی کاری نداشته باشید. بگذارید او خودش خودش را ویران کند. چنانچه در مسئولیت قبلیاش با «شیردال تقلبی» چنین کرد.
تنها چیزی که همه دوستداران ایران با هر سلیقه سیاسی را در همان ابتدا متحیر کرد این بود که چرا اصلاحطلبها به جای «محسن هاشمی» که دستکم تجربه مدیریتی قابل قبولتر و آشنایی بیشتری با موضوع مدیریت شهری داشت، مدیریت تهران را به نجفی دادند. چقدر یک جناح سیاسی میتواند از عرق ملی و شرافت وطنی تهی باشد که منافع مردم و سرزمینش را پای انتخابهای سیاسی قربانی کند. انتخاب هاشمی هم انتخابی بیگانه با سیاست و اندیشهی حزبی اصلاحطلبها نبود، اما رجحان نجفی بر هاشمی -علیرغم افتضاحات مدیریتی و کاری پیش از اینش- فقط به این دلیل است که او در منظر این جماعت سرپردهتر، خودیتر و سیاستبازتر است.
حداقل بعد از مدیریت قالیباف این را میفهمیم که مدیریت یک کلانشهر، یک کلانمرد و کلانمدیر میخواهد، نه خردهمدیر و چهرهی تزئینی.
.قسمت دوم: نوشته شده در 25اسفند 1396
ظاهرا هفته گذشته من در اتفاقی عاشقانه و خارقالعاده داشتم به همان چیزی فکر میکردم که محمدعلی نجفی فکر میکرد.
اینکه واقعا چه دورۀ مفتضحی شده این دورۀ شهرداری؛ اینکه ادارۀ شهر بزرگی مثل تهران کار امثال من و نجفی نیست. نشان به این نشان که پس از اینکه من متنم را منتشر کردم نجفی هم در حرکتی عاقلانه استعفا داد.
البته تبلیغاتچیهای اصلاحطلب طبیعتا کاری به بود و واقعیت ماجرا و فکر دوتاییِ من و نجفی نداشتند. آنها برای این تربیت شدهاند که چگونه هر اتفاقی در هرکجای جهان بیفتد را طوری بازنمایی کنند که انگار موفقیتی دیگر یا مظلومیتی دیگر برای همحزبیهایشان بوده است. به همین خاطر تیترها و عکسهایی را برای استعفای مفتضحانه نجفی برگزیدهاند که اگر کسی با فضای سیاسی ایران آشنا نباشد -چنانچه عرض شد- فکر میکند صاحب عکس هنگام جانفشانی در حومه ادلب یا لاذقیه به شهادت رسیده است، یا وقتی شهروندان تهران زیر بوران برف یا انبوه آلودگی یا استرس زلزله گرفتار بودند، جناب شهردار خود را به وسط میدان رسانده و حتی پیرمرد باغبانی را که زیر گاری گرفتار شده بوده با نیروی شگفت و روحیۀ جهادی خود نجات داده! (یک روزدر مادلن! یک روز در تهران!)
با اینحال من و نجفی که خودمان میدانیم اوضاع از چه قرار است. میدانیم ماهی مرده را هر وقت از آب بگیریم خدمتی کردهایم به سلامت آب. میدانیم که در این مدت هواداران آتشین اصلاحطلبان هم چقدر از اوضاع شهر خشمگین بودند. میدانیم تیتر «تنهاترین شهردار» روزنامه آفتاب یزد چقدر شوخی است برای شهرداری که دولت و مجلس و شورای شهر و رسانههای اجارهی و زنجیرهای پشتش هستند. میدانیم این قالیباف بود که در زمان شهرداریاش دوتا رئیس جمهور علیهش بودند و از سر رقابت با قلدری بودجهاش را قطع کرده بودند، نه نجفی. من و نجفی خودمان میدانیم تا همینجایش چقدر ختم به خیر شده. حالا اگر روزنامه آرمان جازدن نجفی را با تیتر «نجفی جا نزد» اعلام کرده و روزنامه اعتماد با تعبیرِ «رانده از بهشت»، کنارهگیری مفتضحانه را به کنارگذاشتهشدنِ مظلومانه تحریف کرده به بلاهت خودشان و هوادارانشان خندیدهاند.
آقای نجفی و حامیانش علت استعفا را «بیماری» عنوان کردهاند. وقتی این خبر را شنیدیم یاد دیگر استعفاهای نجفی افتادیم که دلیل آنها هم بیماری عنوان شده بود. از جمله استعفا از سازمان میراث فرهنگی پس از افتضاحاتی چون شیردال تقلبی . اگر این سخن راست باشد -که از منظری هم هست- سوال این است که چرا اصلاحطلبان برای مسئولیتهای خطیر که هر لحظهاش هزینهای ملی دارد، اصرار بر استخدام افراد بیمار دارند؟ یعنی این جماعت دربرابر منافع سیاسی و حزبی درصدی هم برای منافع ملی ارزش قائل نیستند؟!
قسمت سوم: 19فروردین
نجفی در توضیح علت استعفایش گفت: حفظ مسئولیت با این بیماری خیانت در امانت است و اگر با این وضعیت عهده دار مسئولیت شهر باشم، به شهر لطمه میخورد. از دوستانم در شورا تقاضا دارم این موضوع را به مسائل سیاسی ارتباط ندهند؛ اصلیترین علت تقاضای بنده بیماری است.
قسمت چهارم: 19فروردین
در پنجاه و دومین جلسه شورای شهر تهران ، نمایندگان مردم به استعفای نجفی رای منفی دادند تا نجفی همچنان سکان شهرداری تهران را به دست داشته باشد. در اولین جلسه رسمی امروز شورا اعضا با 16 رای مخالف و 4 رای موافق استعفای نجفی را نپذیرفتند.
قسمت پنجم: 20فروردین
شهردار تهران به توصیه پزشک معالج خود مجددا استعفا داد!
قسمت آخر: 21فروردین
پنجاه و سومین جلسه شورای شهر تهران با موضوع بررسی مجدد استعفای محمد علی نجفی شهردار تهران در غیاب شهردار برگزار شد.جلسه علنی، استعفای نجفی درنهایت با 15 رای موافق، 5 رای مخالف و یک رای سفید پذیرفت و سمیع الله حسینی مکارم سرپرست شهرداری تهران شد.
میگویند این روزها - در پی رونمایی از چهرۀ جدید آمریکا – روزهای وحدت است.
من میگویم، همۀ روزها، روزهای وحدت است. وحدت مختص اوقات مفتضحشدن غربباوران و غربپرستان نیست. در ضرورتِ وحدت ملّی، فرقی بین سال 88 و سال 96 نیست.
گمان میکنم این روزها ، بهجز روزهای وحدت، روزهای یادآوری و پرسش است. روزهای فهمیدن و دانستن و مطالعه. اینروزها باید دوتا کتاب را بخوانیم. یکی ادبی و دیگری فلسفی. یکی کهن، دیگری نو. یکی شرقی و دیگری غربی. اینروزها، روزهای خواندنِ «کلیله و دمنه» جناب «نصرالله منشی» و «منطق اکتشافات علمی» جناب «کارل پوپر» است، تا بعد بفهمیم این کسانی که در سالهای اخیر برای ایران ما و سرنوشت ما و عزت ما و فرهنگ ما و تمدن ما و انقلاب ما و شهیدان ما و فرزندان ما تصمیم گرفتند، بر اساس کدام متن، کدام فکر، کدام فرهنگ، کدام عقل بشری یا غیربشری به چنان تصمیمها و تدبیرهایی رسیدند. آیا این رویکردی که حضرات مسئولین در قبال دوستان و دشمنان خود اتخاذ کرده بودند در دکان هیچ عطاری پیدا میشود؟
آقای روحانی این ایام خیلی زیبا صحبت میکنند. آدم لذت میبرد. با ادبیاتی سرشار از غرور و «عزت ملی»، «اقتدار ایرانی» و «وحدت ملی» . هشتگها و کلیدواژههایی که جایشان در ادبیات و دیپلماسی روزهای مذاکره خیلی خالی بود.
با نهایت حسن نیت اگر به مسئولان و سیاستمداران و انبوهِ رسانههای دولتی و خصولتی هوادارشان بنگریم، خود را و مردم خود را شرمسار تاریخ کهنسال و پرتجربۀ ایران کردند.
برای اینکه از سنتِ معرفی کتابِ خود دور نشوم، در این ماجرا هم دو کتاب را معرفی میکنم. مطالعه کلیله و دمنه را مختص جناب «روحانی» و جناب «ظریف» توصیه میکنم و کتاب منطق اکتشافات علمی را مختص هواداران پر و پا قرص سیاسی ایشان که امکان ندارد اشتباهی را در اندیشه و نظر خود محتمل بدانند. اگر جنابان روحانی و ظریف فرصت مطالعۀ زیادی ندارند، از کل کتاب کلیله و دمنه فقط باب «بوف و زاغ» (البوم و الغراب) را مطالعه کنند. در سالروز تصویب برجام بخشی از این باب را نوشتم: https://t.me/fihmafih/293
داستانی که شبیه پایانبندی داستان برجام چنین تمام میشود: «اینست داستان حذر از مکان غدر و مکاید رای دشمن، اگرچه در تضرع و تذلل مبالغت نماید، که زاغی تنها، با عجز و ضعف خویش، خصمان قوی و دشمنان انبوه را بر این جمله بوانست مالید، بسبب رکت رای و قلت فهم ایشان بود. والا هرگز بدان مراد نرسیدی و آن ظفر در خواب ندیدی. و خردمند باید که در این معانی بچشم عبرت نگرد واین اشارت بسمع خرد شنود و حقیقت شناسد که بر دشمن اعتماد نباید کرد، و خصم را خوار نشاید داشت اگرچه حالی ضعیف نماید.»
توجه کنید که این جملۀ «بر دشمن اعتماد نباید کرد» را بیدپای چندهزارسال پیش از آیتالله خامنهای گفته بود. کاش آقای روحانی، رئیس جمهور سرزمین دانشها و فرهنگها، که ترامپِ غربِ وحشی را به مطالعۀ تاریخ فرامیخواند، خود ادبیات شکوهمند و تاریخ رنجکشیدۀ سرزمین خودش را با دقت و عبرت مطالعه کرده بود، نه تاریخ چندهزار سال پیش، لااقل تاریخ معاصر و نهضت نفت را.
و اما کتاب پیشنهادیام برای هواداران متعصب جناب روحانی و جنجالِ برجام: منطق اکتشافات علمی ، نوشتۀ فیلسوفِ لیبرالمسلک معاصر، کارل پوپر. باز اگر فرصت مطالعۀ این عزیزان هم اندک است، بخشی که عنوان «ابطالپذیری، معیار تمیز علم از غیر علم» را دارد مطالعه کنند و اگر دشوار نبود چند بخش دیگر مربوط به ابطالپذیری. من پس از انتخابات سال 92 هم در یادداشتی سعی کردم این نظریۀ فلسفه علم پوپر را وسیلۀ محک آراء و اندیشههای سیاسی آن روزگار قرار دهم و اتفاقا نتایج جالبی هم گرفتم. امروز هم یکی از لحظات درخشان برای به میدان آمدن نظریۀ ابطالگرایی است. جناب پوپر در آن رساله میگویند: «ملاک من در تجربی یا علمیشدن دستگاهی از گزارهها، تن دادن آن دستگاه به آزمون تجربی است» پوپر به اثباتپذیریِ نظریهها خیلی امیدوار نیست و در عوض راه آسانتر ابطالپذیری را پیش پای قضاوتهای ما میگذارد. اگر نتوانیم بفهمیم آنچه باید باشد دقیقا چیست، لااقل میتوانیم بگوییم آنچه نباید باشد چیست. پوپر میگوید هر نظریه و دعوی باید ابطالپذیر باشد، قابل رد شدن. به قول خودش جملۀ «فردا یا باران میآید یا باران نمیآید» ابطالپذیر نیست و ارزش علمی ندارد. اما جملۀ «فردا باران خواهد آمد» ابطالپذیر است. تا فردا صبر میکنیم و آنگاه تکلیف دعویِ مدعی و نظریۀ نظریهدهنده مشخص میشود. جملاتی چون: «برجام، تحریمها را رفع میکند و باعث رفاه مردم ایران و محبوبیت و عزتشان در جهان میشود» یا اگر دقیقتر بخواهم بگویم جملاتی چون:
« آمریکاییها کدخدا هستند و با کدخدا بستن راحت تر است»،
« برجام سایه جنگ، تهدید و تحریم را از کشور برداشت »،
« روزی که مذاکرات به سرانجام مطلوب برسد، خواهید دید که فرزندان دلاور شما چگونه در این مصاف و در برابر قدرتهای جهان ایستاده و مذاکره کردند.» و
« امروز به ملت شریف ایران اعلام میکنم که طبق این توافق، در روز اجرای توافق، تمامی تحریمها، حتی تحریمهای تسلیحاتی، موشکی هم به صورتی که در قطعنامه بوده، لغو خواهد شد »...
همگی دقیقا جملاتی ابطالپذیر بودند که چندروز پیش به شدیدترین نحو ممکن، به دست آمریکاییهای قلدر باطل شدند. اگر بگویید امروز روز همدلی و وحدت است من مشکلی ندارم. ولی امروز روز شعور و عبرت هم هست.
حمایت از روحانی یا حمایت از داعش؟!
خطابی با نخبگان هوادار آقای روحانی در انتخابات ۹۶
هنوز اخبار رسمی اعلام نشده است، اما عموما اخبار غیر رسمی در دقیقه نود حکم اخبار رسمی را دارند.
گویا روحانی چهارسال دیگر به سخنان شور انگیزش برای ما ادامه خواهد داد. تبریک به هوادارانش.
شهید یعنی گواه. گاهی خدا شهیدانش را به عنوان و گواه و شاهد به سوی ما میفرستد تا برای آنچه انجام میدهیم نزد او حجتی داشته باشیم.
و این گواهان نیز با پیراهن سرخ خود روزی گواهی خویش را یادآوری میکنند
به نظر من، انتشار فیلم «دوئل حسن روحانی با شهید چمران» در ساعات آخر تصمیمگیری خود یکی از این گواهیهاست. به شرطی که گوشی برای شنیدن، چشمی برای دیدن و انصافی برای فهمیدن باشد در ما. شهیدان هنوز با ما در گفتگو هستند.
این سه یادداشت کوتاه را پشت سر هم پس از مناظره نخست نوشتم:
دیروز وقت ناهار به رفقا هم گفتم:
کاش احمدینژاد میآمد
و همه میرفتند
جز روحانی.
همۀ این آدمهایی که محاسن و تواناییها و امیدواریهای ناتمام و نیمبندی دارند میرفتند
که یک قطره هم عذاب وجدان نداشته باشیم
فقط احمدینژاد و روحانی میماندند
مرد و مردانه
خشن و بیرحمانه
آنگاه دوئل آغاز میشد
با تمام قدرت و بی هیچ ملاحظهای
اما یک دوئل سهنفره
بین احمدینژاد و روحانی و رأی_سفید
و ما همه میشدیم طرفداران سومی
ستاد میزدیم برایش
پویش مردمی درست میکردیم برایش
بیانیههای اول تا بیستم را تنظیم میکردیم برایش
همه جدیجدی پای کار میآمدیم
علی میگفتیم
اصلا خودم هم میشدم رئیس ستاد
کاری میکردیم آرای سفید از آرای این دو سخنران قهّار بیشتر میشد
و انتخابات میرفت به دور دوم
باز رأی سفید اول میشد
میرفت دور سوم
باز رأی سفید
دور چهارم ... الی آخر
تا از رو میرفتند این تندیسهای پولادین اعتماد به نفس
و یک انتخاب بیاشتباه و بیپشیمانی داشتند این مردم
ولی خارج از شوخی بهنظرم با پشتیبانی ما رأی سفید میتوانست این کار را بکند. چنانچه یکبار هم بر کروبی پیروز شده بود.
به جای رأی سفید گزینههای دیگری هم البته هستند. مثل فامیل دور و پسرعمه زا
دیگر تصمیم نهایی با جمنا
بخش نخست
از جدیترین گزینههای باورمندان به اندیشهی سیاسی اسلام و حضور سیاسی اجتماعی اسلام برای انتخابات ، آقای رئیسی است. اما کدامشان، آیتالله رئیسی؟ دکتر رئیسی؟ حجه الاسلام رئیسی؟
یا هو ، یا من لا هو الا هو
سی و سه روز مانده به انتخابات . به روزی که ما با همین دستهای بهظاهر کمرمق و کمتوان ِ خود تاج سنگین دولتمندی را بر سری میگذاریم.
روزی که ظاهرا سرنوشت چهارسال و باطنا سرنوشت سی چهل سال آینده را به دست کسی میسپاریم.
شاعر جماعت، درویش جماعت، اهل فرهنگ و هنر جماعت را چه خوش آید؟ «فراغتی و کتابی و گوشهی چمنی». غزلی سر بیندازیم. بهارنارنجی دم کنیم. نغمهای گوش کنیم. حکایتی بخوانیم. عودی دود کنیم. رمانی باز کنیم. سینمایی برویم. فالی بزنیم. چشمی بدوانیم. نقشی بزنیم. بانگی برآریم. هویی بکشیم...
اما مسلمان محمد (صل الله علیه و آله و سلم) و شیعهی علی (علیه صلوات الله) را -حتی اگر شاعر و درویش و فرهنگی و هنری هم باشد- از سیاست و جماعت گریزی نیست. نه مگر این سیاست، امری از اعلی امور الهی و شأنی از افضل شئون اسلامی است؟ نه مگر این منبر، منبر محمّد مصطفی و این ردا ردای علیّ مرتضی است؟!
دشوار و هولناک و خطیر و شگرف دامگها، که بر عهدهی من و توست که منبرنشین آن منبر و رداپوش آن ردا را بشناسیم و برگزینیم و به دام درنیفتیم. آنهم در مقام اکتشاف و گزینش. نه اختراع و آفرینش.
باری اگر زندیک و زندیق و گبر و دهری و ملحد و کافر هم باشد آن اهل فرهنگ و هنر، چارهای ندارد از سیاست. چرا؟ چون اگر فرهنگ و هنر هم نخواهند کاری با سیاست داشته باشند، سیاست خیلی با ایشان کار دارد. فرهنگ و هنر هیچگاه نمیتوانند در جزیرهای برای خود آزاد و رها باشند، مگر به خیال و توهم؛ چه اینکه سیاست همواره چتر خود را بر سر همه میگستراند.
پس:
بسم الله الرحمن الرحیم
اهالی فرهنگ و هنر و علوم و صنایع و فنون!
کتابخوانها! عینکیها! موپریشانها!
عارفان! عاشقان! زاهدان! درویشان!
همهی آنهایی که سیاست را دوست ندارید و فکر میکنید کارهای مهمتری هم در این عالم هست!
این یک ماه را یاعلی بگویید و سیاسی شوید و سیاسی باشید.
نه با احساس، نه با توهم، نه با کینتوزی یا منفعتطلبی شخصی و گروهی و خانوادگی و قومی و شهری و صنفی.
با عقل و به عدل و داد و تجربه و دانش و آگاهی.
امروز کلید عمارت امارت در دستان ماست. امروز امیریم، فردا باز دوباره مامور. اگر امروز معمار باشیم، فردا معمور هم خواهیم بود؛
هم ما، هم فرزندانمان، هم نسل و دودمانمان.
و در صورت غفلت و سستی، هم ما هم فرزندانمان هم نسل و دودمانمان،
همگی دود میشوند و دود!
یا رحمان و یا ودود!
این مطلب را در ایام حادثه پلاسکو در تهران نوشتم. بیش از دوماه پیش. بعد دیدم، در برابر حادثهای که فعلا رویداده این حرفها ارزش چندانی ندارد. شاید الآن که داریم به تنور سرد و بیبخار انتخابات نزدیک میشویم، زمانش فرارسیده. در چندروز اخیر اخبار زیادی هم درباره آمدن یا نیامدن شهردار تهران به میدان انتخابات منتشر شد. اینک آن یادداشت گردوغبارآلود:
درباب یکی از مهمترین رفاقتهای پنجاه سال اخیر
هرچه پیشتر برویم، جعبهها و کاغذها را بیشتر با سخنان متعارف و تکراری پر خواهند کرد. تا کنون هم سراسر صفحات نوری و کاغذی را انبوه دادههای بیتأمل فراگرفته است. ترس عقبماندن و حرص سخنراندن جماعت مردهخوران و مردهپرستان را به تکاپو انداخته است برای گفتن و نوشتن. بیفکر، بیذکر، بیگوشی برای شنیدن صدای زمان و بیهوشی برای درک آن. کفِ حرفهایشان از منظر تار سیاست است و خیلی بالا بروند، سقف را با خاطرات نمور تاریخ آجرچینی میکنند. فراتر از تاریخ و سیاست چیزی در بساط ندارند.
نمیگویم حتما درست، ولی اینک بیفکر سخن نمیگویم؛ پس لطف کن و مرا سرسری مخوان، یا آزادانه برو، یا مردانه بمان. آنچه در پی میآید از منظر سیاست و تاریخ و جامعهشناسی و... نیست، از منظر حکمت و عرفان است؛ چه اینکه ما استثنائا خدا را هم -دستکم به اندازه دیگر دادهها- در محاسباتمان داخل میکنیم!
اعوذباالله من الشیطان الرجیم
بهشت و جهنم از آن خداست. فرمان، داوری و قضاوت سرانجام او را سزاست. ان الحکم الا لله. ما بندگانیم، کور از درک مشیت او، گنگ در برابر حکمت او؛ و اگر نبود هدایت او به این بازی وارد نمیشدیم. اگر سخن تازهای بر این قلم میرود، با خود رنگ جزمیت و قطعیت ندارد؛ اما قطعا تازه است.
بسم الله الرحمن الرحیم
ما بر این باوریم که رخدادی که در آن بهمنماه گرم در این سرزمین جلوه نمود از جنس اتفاقاتی نبود که تحلیلش آسان باشد. از آن اتفاقاتی نبود که حتی اگر یکایک جماعت تحلیلگر، سیاستدان، جامعهشناس، تاریخنگار، روزنامهنگار، فعال فرهنگی و حتی آقای فیلسوف دست در دست هم بدهند بتوانند به معدل دقیقی از شناخت و مطالعه و تحقیق و تبیین موضوع دست یازند. ماجرا فقط زمینی نبود. چه اینکه کنشگر اصلی و نقش اول آن پردۀ رنگارنگ نیز دستار بهسری از جنس این دستبهسران متداول که میشناسیم نبود. او کسی بود که کتابش را از آخر به اول نوشت. لذا دقیقا میدانست کجای کار است.
دیگر زوری میخواهد در حد زور و حمق و جهلِ کفّار و جهّال صدر اسلام که امروز هم کسی بتواند با آنهمه شگفتی و کرامت و خرق عادت؛ شخصیت معنوی، الهی و خارقالعادۀ سیدروحالله الموسوی الخمینی (قدس سره الشریف) را انکار کند. نگارنده هم دستکم این یک یادداشت را برای کفار نمینویسد. اینجا روی سخن با اهل ایمان است.
امام آنگاه که سوار بر این اسب سفید شد، یک پیر کامل بود. محاسن سپیدش ریشه در اساطیر و قصص داشت و ابروهایش را ابرهای سپید ابدیت سایهبان بودند. این شد که وسعت دشت و کوه را زیر گامهای رخشش میکوفت و یگانه و قلندرانه میتاخت بی که به پیش و پس بنگرد ؛ بیوقفه، بیدرنگ، بیهراس، بیلغزش ... تا آنجا که مرکب از راکب باز ماند و دروازههای آسمان در خردادماه برای لحظهای باز شد تا سوار به قلعه بازگردد.
اما آیتالله سیدعلی الحسینی الخامنهای عزیز و گرامی ما چطور؟ نه، او آنزمان پیر هم اگر بود کامل نبود. امام نبود. او باید کتاب خود را از آغاز مینوشت. دوره امام خمینی دوره تجلی عظمت ایمان بود اما دوره آیتالله خامنهای دوره مشق ایمان. آنجا ایمان از دامنههایش به سمت عقل پایین آمد و اینجا باید عقل دوباره به سوی ایمان صعود کند. آنجا توکل مبدأ بود و اینجا مقصد. سیدعلی خامنهای باید کتابش را نه حتی آغاز، که از میانه مینوشت؛ چه اینکه دیباچۀ کتابش را هم امام برایش نوشته بود. امام خمینی خود دل به دریا زد، ولی سیدعلی خامنهای با پای خود به این ورطه پا نگذاشت، امام او را به این میدان آورد، و شاید: هل داد! این معنا را از تذکرات صریح امام در موضوع ولایت فقیه و گستره اختیاراتش به آقای خامنهای در دهه شصت[1] تا جلب نظر یاران نزدیکش درباره شایستگی آیتالله خامنهای برای رهبری، تا مخالفت جدی آیتالله خامنهای با رهبری خویش در آن اجلاس مهم خبرگان میتوان مشاهده کرد. خمینی را خدای خمینی به میدان فراخواند اما خامنهای را خود خمینی. باری، مقصد نهایی در برنامه حق تعالی اینجاست: پرواز بدون بال. نبی و وصی و ولی همه از نظر غایبند. نه پیامبری نه پیری، حال ای انسان! تو را توان پرواز و شجاعت دل به دریازدن هست؟
اما آن مرشد کامل به جز اهتمام به تربیت و آزمون در دوران حیات، برای توفیق شاگرد جوانش در آینده، چند هدیه برای سیدعلی خامنهای کنار گذاشت. دو هدیه را اینجا برمیشمارم:
هدیه نخست ؛ یوسف را به برادران لو نداد.
یعنی نظر خوشایندش درباره شایستگی آیتالله خامنهای برای رهبری را تا آخرین روز از چشم جماعت و حتی شخص آقای خامنهای پنهان نگاه داشت. تنها کسانی از این موضوع اطلاع پیدا کردند که پس از درگذشت امام در نظر عموم مردم جزو گزینههای رهبری بودند (که تقریبا اکنون همگی به رحمت خدا رفتند: مرحوم سیداحمدآقای خمینی، مرحوم موسوی اردبیلی و مرحوم هاشمی رفسنجانی). این دقتها، هم باعث شد تا پیش از درگذشت امام، آیتالله خامنهای یوسفِ عزیزکردۀ محسودِ این و آن نشود؛ هم پس از درگذشت امام با قدرت و حمایت بزرگان مورد قبول و اجماع قرار بگیرد.
و اما هدیۀ دوم؛ دشمنش را از میان دوستانش قرار داد.
همه میدانند که هیچ ساختاری بدون متضاد سالم و باطراوت نمیماند. عقل سیاسی میگوید هیچ پوزیسیونی بدون اپوزوسیون و هیچ تزی بدون آنتیتز دوام نمیآورد. البته امکان دارد این مخالف، کل سیستم را نابود کند، لکن اگر این اپوزوسیون درونی باشد این اتفاق نمیافتد و تمام اختلافات به تازهشدن سیستم میانجامد. آن امامی که روز 22بهمن به آیتالله طالقانی گفت «اگر دستور از جای دیگری آمده باشد چطور؟»، آن امامی که علیرغم انکار همه، در اوج دوران طاغوت وعده پیروزی داد و وعدهاش محقق شد؛ وعده پیروزی بر صدام را داد و وعدهاش محقق شد؛ وعده فروپاشی شوروی را داد و وعدهاش محقق شد، وعدۀ خواری صدام را داد و وعدهاش محقق شد؛ انتظار گشایش از نیمه خرداد کشید و شعرش تعبیر شد؛ همان امام -چنانچه در خاطرات بسیاری نقل شده- بارهاوبارها به آیتالله خامنهای و مرحوم هاشمی تاکید کرده بود در همه شرایط با هم باشند. فقط این دونفر به طور خاص. آن روزها دو روحانی مبارز جوان از این تاکیدات امام کهنسالشان تعجب میکردند؛ چه اینکه از دوران جوانی و طلبگی و از مقابل حرم امام حسین (ع) با هم عهد رفاقت بسته بودند و در تمام سالهای دهه شصت با هم همفکر و همحزب و همدوست و همدشمن بودند. البته همان موقع هم اختلاف منش و روش وجود داشت (یک مثالش نظراتیست که فیلسوف خاص آن زمان مرحوم فردید در مقایسۀ خطابههای آقایان هاشمی و خامنهای میگفت[2] ) اما این اختلافها آنقدر نمود کمرنگی داشت که به چشم نمیآمد.
باری آن اختلافات کوچک در سالهای پس از درگذشت امام کمکم رو آمد و حکمت تدبیر و سخن امام هم آنگاه مشخص شد. سرانجام رهبر اپوزوسیونهای این نظام کسی بود که جا در دل نظام داشت. به قول آیتالله جوادی آملی در آخرین دیدارشان با مرحوم هاشمی رفسنجانی و خطاب به ایشان: « خداوند عنایتی به شما کرده که چه بخواهید و چه نخواهید، از استوانه های این نظام هستید.» آری، سرانجام مهمترین و بزرگترین مخالفخوان آیتالله خامنهای صمیمیترین و قدیمیترین دوستش بود؛ کسی که جدیترین اختلافات (و به نظر من عموما «اشتباهات») فکریاش با آیتالله خامنهای هم نتوانست از میزان محبت و عاطفهاش نسبت به ایشان بکاهد. این بند و بستگی بارها به مو رسید اما گسسته نشد. چون سررشتۀ امور در جای دیگر بود...
اکنون پیر کاملی در میان ماست که ادبیاتش و نگاهش خیلی بیشتر از ادبیات روشنفکری و نگاه واقعگرایانه دهه پنجاه و شصت سیدعلی خامنهای، به ادبیات ایمانی و نگاه عرفانی مرشدش امام خمینی شبیه است؛ هرچند از همیشه تنهاتر است و پس از درگذشت مرحوم رفسنجانی، دوست که هیچ، همآوردی هم درخور خویش و میدان خویش ندارد.
[1] امام در آن موضوع دونامه به آیتالله خامنهای نوشت که اولی جدیت و علمیت و تحکم دارد و دومی ملاطفت و مهربانی و تایید. از نامه اولی: « از بیانات جنابعالى در نماز جمعه این طور ظاهر مى شود که شما حکومت را که به معناى ولایت مطلقه اى که از جانب خدا به نبى اکرم- صلى اللَّه علیه و آله و سلم- واگذار شده و اهمّ احکام الهى است و بر جمیع احکام شرعیه الهیه تقدم دارد، صحیح نمى دانید... باید عرض کنم حکومت، که شعبه اى از ولایت مطلقه رسول اللَّه- صلى اللَّه علیه و آله و سلم- است، یکى از احکام اولیه اسلام است؛ و مقدم بر تمام احکام فرعیه، حتى نماز و روزه و حج است» از نامه دومی: « این جانب که از سالهاى قبل از انقلاب با جنابعالى ارتباط نزدیک داشته ام و همان ارتباط بحمد اللَّه تعالى تا کنون باقى است، جنابعالى را یکى از بازوهاى تواناى جمهورى اسلامى مى دانم و شما را چون برادرى که آشنا به مسائل فقهى و متعهد به آن هستید ... مى دانم و در بین دوستان و متعهدان به اسلام و مبانى اسلامى از جمله افراد نادرى هستید که چون خورشید، روشنى مى دهید. » (به نقل از صحیفه نور ، نامه های دی ماه 1366)
[2]«رفسنجانی تضاد شرع و سیاست و مراعات دوز و کلک های سیاسی را می داند و عمل می کند. خامنه ای جهت ایمانی دارد و هم ذوق دارد و عقلش نیز مرتب است. ایمان عقلی اش بهتر است » (به نقل از کتاب مفردات فردیدی).
یک؛
ترامپ بر کلینتون پیروز شد، آنسان که احمدینژاد بر موسوی
همانقدر غیرقابل پیشبینی برای رسانهها، روشنفکرها و غربگراها
البته حقیقت این است که تصور تاجگذاری ترامپ برای غیرغربگراها هم دشوار بود، ولی نه از این جهت که او رأی ندارد، از این جهت که بعید است چنین افسارگسیختهای به آسانی اجازه پیدا کند در سرزمین دلارهای دیپلماتیک و دیپلماسیهای دلاری سروری کند. و الا کسی که ضدسیستم، آنهم یک سیستم فاسد، ریاکار و دروغگو مثل آمریکا در خود آمریکا حرف بزند، طبیعتا جذابیت بیشتری برای آمریکاییها خواهد داشت. اگر ترامپ با حرفهای ضد اقلیتها، ضد مکزیکیها، ضدمسلمانها و ضدزنها در آغاز کارش به شهرت رسید، ولی محبوبیتش را مرهون افزایش موضعگیریهای منتقدانه و ریاستیزانهای بود که پس از شهرت اولیه علیه سیستم آمریکا هم در سیاست خارجی (مثل امور لیبی و عراق و سوریه) هم در مسائل داخلی (مثل فقر و نژاد پرستی) اتخاذ کرد. چنانکه برخلاف تحلیل اکثر رسانهها و نظرسنجیهای غربی و غربگرا، رهبر ایران آیتالله خامنهای همین هفته پیش گفت، ترامپ به خاطر صداقت و صراحت بیشترش درباره وضعیت آمریکا، بیشتر مورد توجه مردم آمریکاست.
دو؛
پیروزی ترامپ بیش از اینکه برای اصل سیستم آمریکا و یا دموکراتها شکست محسوب شود، برای آنها که بیرون از خاک آمریکا صفحه اول روزنامه خودشان را با پیروزی کلینتون تزئین و صفحهآرایی کردند شکست و افتضاح محسوب میشود. آمریکا منافع خودش را میشناسد و از سگ زرد بلد است همانقدر استفاده کند که از شغال سیاه بلد بود. آمریکا فتنه است، مفتون نیست؛ بازیگردان است، بازیخورده نیست؛ شکستخورده حقیقی آن عروسکهایی هستند که گرم رقص با ساز پیشین سازنده و در اوج چرخیدن با کوک قبلی نوازنده، باید مفتضحانه متوقف شوند تا دوباره کوک شوند.
تا صفحه از نو چیده شود و نمایشنامه جدید از راه برسد، بسوزد دلها برای سرگردانی مهرهها و عروسکها!
سه؛
روی کار آمدن استعاره ترامپ در ادبیات آمریکا به خودی خود یک پیشروی برای آمریکا محسوب میشد (چنانکه پیش از این دربارهاش نوشتم)، اما تاجگذاری او در کاخ سفید امپریالیسم، بسته به اینکه واقعا چقدر بازیگر است یا چقدر احمق، نتایج متفاوتی دارد. چیزی که قضاوت درباره آن آسان نیست. هرچه احمقتر و صادقتر باشد باید خداراشکر کرد که فروپاشی آمریکا نزدیکتر است و هرچه بازیگرتر باشد نشان از دوراندیشی آمریکا دارد که با پیروزی ترامپ هم اعتبار دموکراسی و سلامت سیستم انتخاباتی آمریکا بالا برد هم ادبیات تهاجمیتری نسبت به قبل اتخاذ کرد.
چهار؛
پیروزی ترامپ یعنی آمریکا دیگر تصمیم دارد رو بازی کند.
از آنجا که اکثر کشورها و دولتها ساعت خودشان را با آمریکا تنظیم میکنند و تیم و تاکتیک را با توجه به او میبندند، با روی کارآمدن اوباما تاکتیک سیاستبازی، دیپلماسیبازی و نفاق را برگزیده بودند. چه آنان که او را میپرستیدند و چه آنانکه از او میترسیدند. حال که خط مبدأ از اوباما به ترامپ تغییر کرده، این ساعتهای کهنه دیگر از کار افتادهاند و تاکتیک زیرآبیرفتن دیگر جواب نمیدهد. حالا ببینیم خود دولتمندان این دولتها از خواب بیدار میشوند و تاکتیک کهنه را کنار میگذارند، یا مردم و رسانهها بالاجبار آنها را کنار میگذارند!
کسی که از ابتدا برای تنظیم ساعت خود اعتنایی به افق آمریکا نداشته شاید در دوران اوباما از سوی روشنفکران مورد شماتت قرار میگرفته، ولی به جایش الآن مفتضح نمیشود. اما آنکه همه گلابیها و سیبهایش را در سبد آمریکا چیده بود الآن وضعیت مزاجی مناسبی ندارد!
پنج؛
اشتباه عمده ما این است که عموما در تحلیلهایمان آنقدر که برای فتنههای آمریکایی و مکرهای انگلیسی اعتبار قائل میشویم، جایی برای فتنههای خدایی و مکرهای الهی باز نمیکنیم. چهبسا این فتنه از حق باشد و خداکناد "ان هی الا فتنتک" سرانجامی خیر برای حقطلبان و فرجامی تلخ برای ستمگران و حیلهگران باشد، که "والله خیر الماکرین".
اگر فرصت مطالعه ندارید، بیان اجمالی
و خلاصۀ این نامه همین یک سطر است:
دعوت به تأمّل در معنای دقیق واژههایی چون «نماینده» و «پروانه».
***
و اما بیان تفصیلی نامه:
خانم پروانه سلحشوری
نماینده منتخب دهمین مجلس شورای اسلامی
سلام بر شما
من به شما رأی ندادم. اصلاً شما را نمیشناختم. اما پیروزیتان را تبریک میگویم و شما را نمایندۀ خود میدانم، چون ایرانی و -بهویژه- جزو شهروندان تهران هستم. پیش از نگارش نامه خواستم جستجویی اینترنتی را برای آشنایی بیشتر با شما آغاز کنم، اما در همان ابتدای کار پشیمان شدم و ادامه ندادم. گفتم بگذار این نامه را بی پیشداوریهای سیاسی و با بیشترین حسن ظن ممکن بنویسم.
بعضیها شاید فکر کنند «نماینده» یعنی
وکیل و وصی. اما نماینده در زبان فارسی یعنی نمایانکننده، نمایشدهنده، آشکارکننده و نشاندهنده.[1]
بنابر این کسی نمایندۀ مردم ایران است که با رفتار و گفتار خود، نشاندهندۀ فکر، فرهنگ، آیین، اندیشه و
شخصیت مردم ایران باشد؛ هرچند در جایگاه نمایندگی نباشد. بیشک نمود بارز این فکر
و فرهنگ و آیین و اندیشۀ مردم ایران در عقیدۀ استوار این مردم به «اسلام» است. شما
هم به عنوان نمایندۀ مردم ایران و مجلس شورای اسلامی نخست باید «نشاندهندۀ» انسان ایرانی
و فرهنگ اسلامی باشید و سپس وکیل و کارگزار ایشان در امور مجلس. دیدهایم بسیار کسان را که به خاطر حسن ظن
و اعتماد مردم خوشقلب بر کرسیهای مجلس نمایندگی تکیه زدهاند اما نمایندۀ مردم ایران نبودند،
بلکه نمایندۀ خود و به دنبال خودنمایی بودند. به جای منافع ملی و مذهبی، به منافع
فردی، خانوادگی، حزبی یا جناحی خود اندیشیدهاند؛ اینان هرگز نمایندگی را درس
نگرفتهاند و هیچگاه در این مدرسه «مدرّس» نمیشوند. مدرّسی که یادش جاودان
و عزیز در قلب من، شما و مردم بوده و خواهد بود (شاید شما هم مثل من -مخصوصاً اکنون که
در کسوت نمایندگی هستید- چندوقت یکبار سراغ از کتاب «گنجینۀ خواف» او و شرح رنجهایش بگیرید...) باری، خودنما، نمایندۀ
مردم ایران نیست، هرچند رأی لازم را به دست آورده باشد، او خودنماینده است؛ و ای
خوشا آنکه مردم ایران اسلامی را در حرف و عمل نماینده است.
و اما بعد، برویم سراغ حرف و دعوی اصلی که دعوا هم نیست، درد دل است.
به تازگی فیلم کوتاهی از مصاحبۀ شما با یک رسانۀ ایتالیایی[2] (طبق روایت رسانههای داخلی) منتشر شد که شادیآور نبود. اما من در آن فیلم یک نکتۀ مثبت در شما دیدم به نامِ صداقت. «النجاه فی الصدق» .صداقت بسیار زیباست و در آن فیلم در چهرۀ شما چراغ روشن کرده بود. پس از انتشار فیلم و واکنشهایی که در پی داشت، شما در گفتگویی با یک خبرگزاری[3] نسبت به آن فیلم توضیحاتی را گفتید و نسبت به واکنشها واکنشی دادید که صداقت زیادی نداشت، اما یک نکتۀ مثبت دیگر داشت به نام ادب. ادب خیلی مهم است، شما در مقابل جرحیهدار شدن احساسات دینی مردم، مسئولانه برخورد کردید، هم اینکه سریع توضیح دادید، هم عذرخواهی کردید و هم نظر صریح خودتان را درمورد یکی از موارد مطروحه در آن فیلم، یعنی قانون و شریعت حجاب اسلامی بیان کردید و حتی بر کاملتر بودن حجاب «چادر» تأکید کردید. مخصوصاً در این روزها که روزهای سوگواری مسلمانان بر بانوی بانوان جهان، حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) است این اقدام اصلاحگرانه و اصلاحطلبانۀ شما بانوی مسلمان بسیار بهجا و درست بود، از منظر اخلاقی و معنوی. از نظر دنیایی و سیاسی هم تاحد زیادی توانست ابتکار عمل را از منتقدان سیاسی فیلم شما بگیرد.
باری، از فضیلت ادب به فضیلت صداقت
بازگردیم. با همه قدردانی و تشکری که در دل و بر زبان نسبت به ادب شما و آن توضیح
خوب دارم، به خاطر تناقضهایی که بین آن فیلم و آن متن وجود دارد، موضوع
صداقت برایم خدشهدار شده،
مخصوصاً درمورد متن توضیحی. لذا هم به شکنندگی صداقت در متن توضیحی میپردازم هم به اشکالات
اعتقادی و حیثیتی مندرج در فیلم. گفتنیست سخنان من اولاً وظیفۀ خیرخواهیام نسبت به خواهر
مسلمانم و سپس درد دلم با نمایندهام در مجلس است و در یک وبلاگ شخصی منتشر میشود.
نخست
در آن خبر از شیوۀ نادرست تدوین
و منقطعشدن فیلم و
همچنین انتشار ناقصش توسط رسانۀ خارجی گفتید:
« ...ضمن ابراز ناخرسندی شدید از شیوه تدوین مصاحبه و منقطع کردن سخنانش توسط
رسانه مذکور ...»
«...شیوه تدوین مصاحبه بنده توسط آن رسانه خارجی، امری مذموم و غیراخلاقی است»
درد دل من این است: کاش به عذرخواهی بسنده میکردید و بحث تدوین و... را مطرح نمیکردید.
دوم
در فیلم هیجان زیادی را در چهرۀ شما میبینیم، نمیخواهم بگویم شما در مصاحبه با آن رسانه ذوقزدهاید و متانت را کامل کنار گذاشتهاید، اما بهنظر میرسد نشاط شما و تمایلتان به ایجاد صمیمیت با پرسشگر باعثشده در سخنانتان «آنچه غربیها بیشتر میپسندند» را بر «آنچه غربیها بیشتر باید بدانند» ترجیح دادهاید. نمیدانم این از شدت صداقت شما (و نمایندۀ اعتقادات غلط شما) است یا از سر مصلحتسنجی شما (با نتیجۀ عدول از ارزشهای انسانی و اسلامی). اما هرچه بوده با کرامت یک ایرانی مسلمان که برای هویت خویش ارزش قائل است و معنای ایران و اسلام را میداند سازگار نیست. کسی که چنین باشد، از هویت خویش در مقابل دیگران نهتنها خجالت نمیکشد که دفاع هم میکند. مگر اینکه اعتقادی به این هویت نداشته باشد و استدلالی دربارهاش.
بیشتر واکنشهای رسانههای منتقد شما به سخنان شما دربارۀ حجاب بوده است. من -بنابر آنچه در پاراگراف قبل گفته شد- موضوع را مبناییتر میدانم و ابتدا به بخشهای دیگر میپردازم. در بخشی از مصاحبه پرسشگر میپرسد:
«میگویند هنوز سهمالارث و دیۀ زن با مرد برابر نیست»
شما میفرمایید «بعضی از حقوق اسلامی هستند که باید دربارهاش صحبت بشود و ما باید درموردشان مذاکره کنیم»
من معنای این پاسخ شما را خوب نمیفهمم. شاید میخواستید پرسشگر هم نفهمد. منظور از «مذاکره» مذاکره با چه کسانی است؟ با غربیها؟ با آمریکا مذاکره کنیم که -مثلا در ازای رفع تحریم بیشتر- کدام احکام دینیمان را داشته باشیم و کدام را نه؟ یا شاید مذاکره با قرآن؟ که کدام آیات شما خوب است و کدام بد؟ اگر اینها باشد که اوضاع خیلی طنزآمیز میشود. اما اگر اینها نباشد -که بعید هم میدانم باشد- و فقط با یک پاسخ سرسری و برای سر کار گذاشتن پرسشگر غربی بیچاره مواجه باشیم هم وضع خیلی خوب نیست.
درد دل من در این بخش این است: کاش خیال پرسشگر بیچاره را راحت میکردید: بله سهم الارث و دیه بین زن و مرد برابر نیست، چون این حکم اسلام است، چون ما مسلمانیم و حلال محمد حلال الی یوم القیامه و حرامه حرام... . باری، این سه توضیح را هم میافزودید:
میشد به عنوان یک مسلمان اینها را بگویید. نه اینکه آن پاسخ عجیب را بدهید، بعد بگویید «ما برای مبارزه اینجاییم»، «مشکل اصلی زنان قوانین است» و -در مقابل بیگانگان بگویید- «زنهای اصولگرا حامی مردان هستند و اصلا زن نیستند». که انگار داستان داستان تقابل اسلامگرایی و اسلامزدایی است.
سوم
در بخشی دیگر یکی از مهمترین مشکلات امروز زنان ایرانی را خشونت علیه ایشان عنوان کردید. قطعا خشونت علیه زنان وجود دارد و قطعا شما به عنوان نمایندۀ مجلس باید در مبارزه با این موضوع فعال باشید. اما عنوان اینکه خشونت علیه زنان از اصلیترین مشکلات امروزی است آنهم در مصاحبه بایک رسانۀ غربی -که دوست دارد چنین چیزی را بشنود و تبلیغ کند- کار پسندیدهای نیست. چرا؟ به سه دلیل:
درد دل: من اگر جای شما بودم میگفتم بله در ایران هم مثل خیلی از کشورهای دیگر متاسفانه خشونت علیه زنان وجود دارد و من برنامهای عملی برای مبارزه با آن دارم، اما شاید مشکلات اصلی و دامنهدار زنان در امور دیگر مثل فرهنگ، اقتصاد و برنامهریزی باشد. همچنین این خشونت در مقایسه با کشورهای منطقه (مثل کشورهای عربی) و همپیمان شما و شاید حتی کشور خود شما بسیار کمتر است.
چهارم
مسئلۀ آخر مسئلۀ حجاب است. فحوای کلیای که از سخنان شما در فیلم مصاحبه برداشت میشود با آنچه در توضیح گفتید مطابقت نمیکند. در توضیح فرمودید: « آنچه که منتشر شده تنها بخشی اندک از گفتگوی بنده با خبرنگار مذکور بود. متاسفانه این رسانه نتوانسته یا نخواسته که دیدگاه کامل بنده درباره موضوع حجاب را پوشش دهد» طبق آنچه در بخش نخست برایتان نوشتم اینکه گفتگو طولانیتر باشد به سختی قابل تصور است و در نتیجه به نظر نمیرسد رسانۀ مذکور نتوانسته باشد و نخواسته باشد دیدگاه کامل شما را در این زمینه بیان کند. شما خودتان در این دو گفتار، دو ادبیات متفاوت را برگزیدهاید و مشکل من اینجاست که که این دو ادبیات متناسب با مخاطب و رسانه متفاوت شده است. در گفتگو با رسانۀ خارجی راحت گفتهاید طبیعت پیشرفت و توسعه به حذف قوانین مربوط به حجاب اسلامی میانجامد و در گفتگو با خبرگزاری داخلی و پس از انتقاداتی که به شما مطرح شده، از اهمیت حجاب در اسلام و ضرورت رعایت آن طبق قانون سخن گفتهاید. من ترجیح میدادم شما به حکم صداقت، به جای متهمکردن رسانۀ خارجی بیچاره، سخن خود را منکر نمیشدید. این طریقت صداقت است و البته که دشوار است.
در این زمینه دو درددل دارم:
آن زمان البته شما نمایندۀ مردم نبودید، نامزد بودید. از این به بعد بسیار مهمتر است. من یکی که دوست میدارم نمایندگانم واقعا نمایندگان ایران اسلامی باشند و خیلی شاد میشدم اگر خانم پروانه سلحشوری -فارغ از نمایندگی- حق اسمش را دستکم ادا میکرد و ادا کند. پروانه و سلحشور هردو در زبان فارسی معنایی زیبا و شبیه بههم دارند، پروانه یعنی «پروا+نه» و سلحشور یعنی «دلآور و جنگاور». خدا کند پروانه سلحشوری در کسوت نمایندگی به حکم پروانگی پروای غیر خدا نداشته باشد و به حکم سلحشوری غیورانه و شجاعانه با رسانۀ بیگانه سخن بگوید «ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی»[12] سخن این نیست که مذاکره و گفتگو از میان برداشته شود یا با زبان تهدید و تکبر و دشمنی با دیگران سخن بگوییم، بحث این است که برای جلب رضایت دیگری خود را نفی نکنیم. هم منطقی سخن بگوییم هم مسلمانانه و شرافتمندانه. به همین خاطر نگفتم به جای کوتاهآمدن از هویت فرهنگی خود، عصبانی شوید و شعار بدهید، عرض کردم کاش دلایل منطقی و فلسفههای احکام را بیان میکردید.
نامه را با دو آیه از قرآن کریم به پایان میبرم:
«من کان یرید العزه فلله العزه جمیعا»[13]
«فلا تخشوا الناس و اخشون ولا تشتروا بآیاتی ثمنا قلیلا و من لم یحکم بما أنزل الله
فأولئک هم الکافرون»[14]
پ ن: در عرصۀ سیاست اسمهای شناختهشده و سابقهدار نام خود را با فعالیتهایشان تثبیت کردهاند و خیلی نمیتوانند در این امر تغییری به وجود آورند، اما هر اسم جدید، امید و نوید یک اتفاق جدید است و صاحبش میتواند فراتر از لیست و جناح، نمایندۀ همۀ ملت ایران باشد.
انشاالله که مجلس دهم این امیدها را ناامید نکند.
[4] قرآن کریم، سورۀ آل عمران
[5] قرآن کریم، سورۀ حجرات
[7] مقالۀ «غرب و خشونت علیه زنان» نوشتۀ نوید رسولی. نویسنده در این مقاله با استناد به آمار رسمی به موضوع خشونت علیه زنان در غرب بویژه در ایتالیا پرداخته است.
[8] کتاب «زن در آیینه جمال و جلال» نوشتۀ آیتالله جوادی آملی
[9] جلد پنجم «صحیفۀ نور» بیانات امام خمینی
[11] قرآن کریم، سورۀ احزاب
[12] دیوان حافظ
[13] قرآن کریم، سورۀ فاطر
[14] قرآن کریم، سورۀ مائده
1.
یک فضای خاصی بعضی از این بچه حزباللهیها دارند که الآن هم میگویند «نه! ما شکست نخوردیم! ما اینبار هم پیروز شدیم!» برادر من، عزیز من، بیخیال شو، چرا حرف زور میزنی؟ این کجایش پیروزی بود؟ خب قبول کن شکست خوردی، ایرادی ندارد که. گفتهاند شکست مقدمۀ پیروزی است، نگفتهاند ادعای پیروزی، پیروزی است. قبول کن شکست را تا بفهمی چرا شکستخوردی، تا بتوانی علتش را از بین ببری و پیروز شوی. کسی که افتاده اگر خیال کند هنوز ایستاده، هیچگاه دوباره از جایش بلند نمیشود. اما افتادهای که فهمید و باور کرد افتاده است، بالاخره یکروز دست بر زانو میگذارد و بلند میشود.
چه آن ادبیات «ما همیشه پیروزیم» و چه سخن زشت و خطرناکی که در گوشه کنار از دهان اقلیت بسیار کمی از جهلۀ قوم مبنی بر «تردید در سلامت انتخابات» شنیدهمیشود، هردو ناشی از توهم و تکبر و عدم فروتنی و عقلانیت لازم برای مواجهه با حقیقت است. البته قبول دارم هردوی این ادبیاتها در اقلیتِ حزباللهاند، ولی همین کمش هم نباید باشد. بله چند پیروزی وجود دارد، یکی پیروزی برای اعتبار و سلامت انقلاب و نظام جمهوری اسلامی به خاطر حضور خوب مردم در انتخابات است، دومی پیروزی اکثریت قابل اعتماد در اتخابات خبرگان و سومی پیروزی اصولگرایان در انتخابات مجلس شورای اسلامی سراسر کشور. اما در انتخابات مجلس شورای تهران ( که ویترین انتخابات است و از جاهای دیگر قطعاً مهمتر است) ایشان مسلماً شکست خوردهاند و پذیرش این شکست و اذعان به پیروزی طرف مقابل، از شاخصههای فروتنی، خرد و بزرگواری است.
2.
شکست اصولگرایان یکی دو دلیل ساده نداشت. چند دلیل پیچیده داشت و عموماً هم فرهنگی. اما یک دلیلش سیاسی است و ساده، که همان دلیل سیاسی و سادۀ شکست اصولگرایان در انتخابات 92 است. همانکه قرار بود درس ما برای این انتخابات باشد و نشد. لابد میگویی: «خب ما که ائتلاف کردیم! دیگر چه میخواهی؟» نه عزیزجان، این نه ائتلاف بود نه اتحاد. در ظاهر لیست، اسمها به هم نزدیک شدند، اما در باطن آنقدر رسمها و فکرها از هم دور بودند که این ائتلاف عملاً ائتلاف نشد. کلاً ائتلاف با اهلِ اختلاف، کار دشواری است. ائتلاف با کسانی که بنیان اختلاف و تفرقه را در بین اصولگرایان گذاشتند و مفاهیم سادهای مثل «وحدت» و «حجیّت» برایشان دیریاب و دور است. کسانی که بسیاریشان سابقۀ انقلابی دیرینهای هم نداشتند و به صرف استاندار و مشاور و معاون و ... شدن در دولت احمدینژاد، یکشبه سابقۀ سیاسی و اصولگرایی و انقلابی پیدا کردند و پدران اصولگرایی و عدالتطلبی را به اصلاحطلبشدن و مسامحهگرشدن متهم کردند. کسانی که خودشان را از هر آیتاللهی، آیتاللهتر و از هر مردخدایی با تقواتر و خداپرستتر میدانند. بزرگترهایشان آن زمان که هنوز بهطور رسمی وارد گیر و دارهای سیاسی نشده بودند، با اتکاء به داشتنِ عنوان شاگردی آیتالله مصباح یزدی، به این نتیجه رسیدند که میتوانند مجلس درس یا خطابۀ بزرگی چون آیتالله جوادیآملی را بهم بزنند. وقتی رسماً وارد سیاست شدند، به بهانۀ حمایت از «احمدینژاد»، «پایداری»، «لنکرانی»، «جلیلی» و... مقابل اصولگرایان اصیل و قدیمیِ منتقد احمدینژاد، آیتالله مهدویکنی و اندیشۀ وحدتگرایانهاش و دیگر قدیمیها و عقلای دوران انقلاب و جنگ صفآرایی کردند. هرروز اختلافی تازه را در متنِ و درون گفتمانِ حزبالله رقم زدند و امروز هم نوبت به بزرگانی چون آیتالله موحدیکرمانی، حدادعادل و... رسید. اگر آمریکا هم در درون خود چنین اختلافباورانی را داشت، تا بهحال صدبار از درون متلاشی شده بود. البته در آنها هم تکبر بیداد میکند، ولی تکبرشان را به جای توهم، تعقل همراهی میکند. رأی مردم به شخصیت کاریزماتیک و کاریزمای شخصیتی احمدینژاد، شاید مهمترین عامل بود در متوهّم شدن ایشان به تقدس خود و احمدینژاد و دیگر اسلافش. اینان باور دارند انسانهای برگزیدۀ خدا در آخرالزمان هستند. باور دارند؛ نیاز به مشورت با هیچ کارشناس کارکشته، نیاز به شنیدن نصیحت هیچ پیرِ خردمند و دلسوز و نیاز به داشتن هیچ تدبیر و اتحاد برای پیروزی در انتخابات ندارند. این باور درونی آنهاست، ولو امروز در ظاهر با گرفتن باج بسیار (اگر لیست ائتلاف را با دقت نگاه کنید) و مشاهدۀ شکستهای قبلی، کمی از موضع خود کوتاه آمده باشند.
شاهدم برای این سخنان چیست؟
علی رغم حرفهای رسمی مبنی بر ائتلاف و اتحاد، دو پرچم بزرگ مبنی بر اختلاف و تفرقه (مخصوصاً در شبکههای اجتماعی) از سوی حضرات بلند شد. یکی برای لیست جامعه مدرسین خبرگان و دیگری برای لیست ائتلاف اصولگرایان مجلس شورای اسلامی. پرچم فتنهانگیز و تفرقهافکن نخست اعلام کرد: «به افراد مشترک بین لیست جامعه مدرسین و لیست آقای هاشمی رأی نمیدهیم»! و پرچم تفرقۀ دوم اعلام کرد: «به تصویبکنندگان برجام رأی نمیدهیم»! و قس علی هذا. حضرات انواع و اقسام این لیستها را تهیه و تکثیر کردند تا ائتلاف فقط یک شعار ظاهری باشد نه یک عمل واقعی. هنوز برگههای این لیستهای تفرقهافکانه از سطح شهر جمع نشده و کانالها و گروههای تلگرامی بر این جهالت گواهی میدهند. در حالیکه حزباللهیهای عاقل و سنتی، هرگز چنین خیانتی را در قبال حضرات تندرو و نوظهور انجام ندادند. لیستی نساختند در خبرگان که آقای مصباحش حذف شده باشد. لیستی بدون حضور پایداریها برای مجلس ندادند (حتی غیرعلنی). جالب اینجاست که چاهکن خود اول به چاه میافتد. بدترین رأیها در خبرگان و مجلس شورا را نامزدهای محبوب همین حضرات اهل تفرقه آوردند. اینها همه برای ما درس است. هرچند گوشهای عصبانی و خودمرکز عالمبین، قصد شنیدن نداشته باشند.
باری، براین باورم که اگر این اختلافها و حماقتها نمیشد هم به خاطر دلایل دیگر (چه آن دلایل فرهنگی مهم و مبنایی و چه دلایل سیاسی دیگر، مثل اشکالات لیستها) احتمال پیروزی اصولگرایان در تهران قوی نبود، شکست در کمین بود، ولی نه اینقدر قاطع و تأسفآور.
3.
با توجه به تکراریشدن تجربهها:
تا انتخاباتی دیگر و شکستی دیگر
موفق و پیروز باشید :)
(بعدنوشت: بحمدالله برجک جهالت را زدیم و جناب حرفشام را پس گرفتند (اینجا). لکن این تنبههای دقیقهنودی فایده ندارد و جلوی تبعات نابخردی را نمیگیرد. به نَفَسِ از منبرِ امام حسین (ع) برآمدۀ این آقایان مخلص، در تیراژ بالا و قربه الی الله، لیستهای احمقانه در سراسر شهر ما حاضر شدهاند، مخصوصا مناطق مستضعف. مگر میشود اینهمه لیست را جمع کرد؟ مگر میشود جبران کرد؟
از خدا میخواهم کمک کند تا دین اندک و شرافت حداقلیام را تقدیم دنیای این و آن و حماقت فلان و بهمان نکنم: بسمالله المالکالملک. تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممّن تشاء و تعزّ من تشاء و تزلّ من تشاء.
تمهید یک: اصل رأی دادن
پیش از بررسی پرسش مندرج در عنوان، میدانم پرسشی دربارۀ اصل رأیدادن
وجود دارد که پرسشگر -که من باشم- آن را نادیده گرفته است انگار. نه
گرامیان. نادیده نگرفتم، بلکه بدیهیاش انگاشتم. قبلا
اندکی درموردش نوشتهام. اما امروز دیگر ضرورتی نمیبینم. فکر میکنم
امروز همۀمان به روشنی میفهمیم هر برگۀ رأی -با هر نام و حتی بینام-
تیری است به پیشانی درندگان داعشی. درندگانی که خیلی هم از مرزهای ما دور
نیستند. حالا اگر کسی بخواهد گلولۀ رأیش دوربردتر باشد و مثلا تا حوالی
واشنگتن.دی.سی و لندن، به ویژه کاخ سفید و کاخ باکینگهام و دیگر کاخها
برود باید به محتوای رأیش هم فکر کند. این گلولۀ دوربرد امری ثانوی است و
برای دوستداران امام خمینی (و به طور کلی دوستداران مبارزه با ستمگران و
متجاوزان). اما نفس شلیک گلوله به سمت داعش، برای هر عقل و شعور ایرانی،
بیشک اولی، بدیهی و ضروری است. چه از منظر دین چه از منظر دنیا.
تمهید دو: اصولگرایان یا اصلاحطلبان؟
اینکه رأی ما به اصولگرایان باشد یا اصلاحطلبان برای هواداران (چه کامل چه نسبی) اصولگرایان و اصلاحطلبان مشخص است. اما برای کسانی که در دل خود تعلق خاصی به یکی از این دو گروه عمدۀ کشور احساس نمیکنند، یا کسانی که با تجربه و مشاهدۀ عملکردها احساس بدبینی عمیقی نسبت به صلاحیّت و صداقت هر دو گروه پیدا کردهاند، داستان فرق میکند.
من امروز خودم را بیشتر عضو این گروه اخیر چهارمی میدانم. چه اصلاحطلبی؟ کدام اصولگرایی؟ این نیست مگر عنوانی برای پنهانکردن ضعفها و بیلیاقتیها و بیصداقتیهای جاهطلبان و دنیاگرایان؛ وگرنه بلایی که اینها طی این ادوار سر مملکت آوردند با هیچ مبنا و اصولی سازگار در نمیآید و ردّی از هیچ صلاح و اصلاحی ندارد. آنروزی که همۀ جزئیات برجام فقط در ۲۰دقیقه در مجلس تصویب شد، آنشبی که صحبتهای پرحرارت موافقان و مخالفان از رادیوی سیاه تاکسی به گوشم رسید، به همسر عزیزتر از جانم گفتم: نه آنکه «آری» میگوید به خاطر خدا آری میگوید نه آنکه «نه». چشمها نه به خدا که به سبد رأیهای خاص خودشان است. موافق و مخالف، موافق اثبات خویش است و بیگانه با حق و حقیقت (جل و علا). کاش یک نفر به خاطر خدا سخن بگوید -هر سخنی چه موافق چه مخالف- تا من مریدش بشوم. این واقعیت مختص مجلس نبود و نیست، امروز فضای سیاسی کشور سرشار از آدمکهاییست که هیچ نیستند، نه انقلابی نه ضدانقلاب، نه اصولگرا نه اصلاحطلب، نه چپ نه راست، نه معاند نه معتقد، هیچ جز دنیاگرا و جاهطلب؛ اما پشت نقاب این برچسبهای سیاسی و برچسبهای جدیدتر (مثل «معتدل» و «فراجناحی» و «هم اصلاحطلب هم اصولگرا») پنهانشدهاند چون میدانند هر برچسب گروه زیادی هوادار کور دارد که کاری به فرد و شخص و فردیت و شخصیت ندارند، بلکه به برچسب و عنوان کلّی گروه مینگرند.
شاید فکر کنید کمی تند رفتم، اما توجه کنید که این شرح بدبینانهترین حالت بود.
این بدبینی واقعا در من هست، اما این بدبینی تنها حسی نیست که در من هست؛ خوشبینیهایی هم دارم که بعد میگویم. باری، فعلاً فرض کنیم میخواهم با همین بدبینی در انتخابات شرکت کنم (چون مقدمۀ نخست را بدیهی میدانم)، حال باید چهکار کنم؟ ظاهراً باید رأی سفید بدهم. ولی فکر میکنم رأی سفید رأیی خنثی است و بهجز همان خاصیت عقلی و منفعتطلبانۀ حفظ جان و خانومان و امنیّت از تعرّض دشمنِ خارجی، فایدۀ دیگری در واقعیّات سیاسی اجتماعی امروز کشورم ندارد. همچنین بهنظرم رأی سفید، رأی ترسویان و تنبلان است، آدم باید بتواند انتخاب کند و پای هزینۀ انتخابش بماند، یک ذهن روشن باید بفهمد که امام زمان (عج) در بین نامزدها نیست، ایدآلی وجود ندارد. باید در واقعیتها نقاط مثبت را یافت. اینجاست که دو چراغ اندیشۀ دیگر برای من روشن میشود و مقدمات حضور سیاسی بیشترم را فراهم میکند. چراغ اول به من میگوید که به یکی از گزینهها میشود (و باید) رأی داد و چراغ دوم میگوید به کدام گزینه...
چراغ اول: همانطور که اگر برچسب زیبای یک «گروه» بهتنهایی عامل چشمپوشی از «افراد» بد آن گروه شود، دچار کوری و حماقتیم؛ طبیعتاً اگر بدبینی به برچسبها و گروهها هم باعث چشمپوشی از افرادِ خوب آن گروهها شود، دچار حماقتیم. فردیتگرایی، گروهگرایی را نفی میکند نه خود فردیتگرایی را. فلذا شاید بشود به فرد یا افرادی رأی داد.
چراغ دوم: با فرض اینکه همۀ افراد همۀ گروههاب سیاسی به یک اندازه بد باشند، با فرض دنیاگرایی و جاهطلبی هردو جناح معروف کشور؛ عقل و رندی میگوید بهتر است مجلس و دولت از یک گروه نباشند، چون آنموقع کاسهها، سفرهها و آخورها یکی میشود و در فساد و چپاول و تباهی همدست هم میشوند و بسیار موفّق. اما اگر اعضای منتخب این دو قوّه مخالف و متضاد هم باشند، با انگیزههای دنیایی هم که شده، مانعی بر سر دنیاطلبی یکدیگرند و همدیگر را نقد میکنند. و از ترس آبروریزی هم که شده بیشتر رعایت میکنند. برای کسب آبرو هم که شده قدری کار میکنند. اگر اهل تقوا و مراقب عیبهای خود نیستند مراقب عیبهای دیگری هستند. همین به نفع رندان و آزادگان و مردم و به ضرر دنیاگرایان و جاهطلبان است.
فلذا با عنایت به این نکته و با نگاه از عینکِ بدبینی محض هم، من در این
دوره به اصلاحطلبان و اعتدالکسوتان مطلقاً رأی نمیدهم، به اصولگرایان رأی
میدهم که در دولت قدرت را در دست ندارند. مخصوصاً که متوجه شدم دولت و فرد بدحاشیهای مثل حسین فریدون به طور جدی قصد مدیریت در انتخابات مجلس و حتی مجلس خبرگان را دارند. به نظر من که حضور وزیر اطلاعات دولت (آقای علوی) در میان نامزدهای انتخابات امری پرسشبرانگیز است و باید باعث شود هواداران ایران و انقلاب هوشمندانهتر به صحنۀ سیاسی کشور نظر کنند.
باری، اگر از بدبینیها چشم بپوشیم، یک خوشبینیام به افرادی است که (در حوزۀ انتخابی من: تهران) در لیست ائتلاف اصولگرایان هستند و در لیست اصلاحطلبان نیستند. مثل احمد توکلی، حداد عادل و خانم مرضیه وحیددستجردی. من اگر لیستی هم نبود حتماً به اینها و حتی چند «فرد» دیگر این لیست (مثل مصباحیمقدم، نادران، الهیان، مظفر و...) رأی میدادم. درمورد لیست جامعتین هم تاحدودی به همین نحو.
تأکید میکنم به نظر من حضور فریدون و علوی به مثابۀ قدرتطلبی، انحصارطلبی وزیادهخواهی دولت است باعث میشود بیش از پیش به اصلاحطلبان و اعتدالعنوانان بدبین شویم و بیشتر به اصولگرایان توجه داشته باشیم.
تحریر نخست: آیا میشود به یک لیست رأی داد؟
زینپیش بهشدّت مخالف این امر بودم. هنوز هم وقتی ایدآلی نگاه میکنم مخالف لیستی رأیدادن هستم. جامعهای که به رشد، آگاهی و فرهیختگی بالایی نرسیده باشد به لیست نیاز دارد. چون کودکی که خطنوشتن نمیداند و باید برایش سرمشق بدهند. جامعۀ فرهیخته نیازی به برچسبها ندارد و خودش افراد را با توجه به عملکردشان میشناسد و برمیگزیند. احتیاج به لیست و پیروی از برچسب گروه، امری عوامانه است و گزینش فرد و شناخت فرد امری متخصصانه و آگاهانه. این است که ما خیلی وقتها بیکه خودمان بفهمیم و فکرش را بکنیم خائنی را حاکم میکنیم و فاسدی را قدرتمند. چون نامش در فلان لیست بوده یا چون حائز فلان برچسب سیاسی است. در حالیکه فرد دیگری در همین لیست یا با همین برچسب خادم و سالم بوده است، که ما او را هم قدرنشناخته حمایت کردهایم!
جامعۀ آگاه، جامعۀ سیاسی است. سیاسی نه به معنای سیاستزده، نه به معنای گدایی آرا و پرستش رسانههای سیاسیون، بلکه سیاسی به معنای دارندۀ بینش و آگاهی و دقت در امور جاری سیاسی مملکت. من به عنوان یکی از دانشآموزان طریقت شعر و هنر و عرفان و فکر و فلسفه، بسیار دوست دارم دور از عالم سیاست زندگی کنم. اما از سیاست گریزی نیست. اگر من از او چشم بپوشم او از من چشم نمیپوشد. میتوانم به خودم تلقین کنم نیست، ولی هست و استفادهاش را از من -ولو از سکوت و انزوایم- میکند. سوارم میشود. فریبم میدهد و بازیم. و همان عرفان و فلسفه و هنر ذاتاً دوستندارند پیروانشان، مهرهها و بازیخوردهها و مرکبهای سیاست و سیاستسواران باشند. عارشان میآیند. هرچند بیشتر اهالی این اقالیم از این حقیقت غافلاند.
هر فرد باید اجتماعی و سیاسی هم باشد. اگر «هم»ش را حذف کنیم میرسیم به سیاستزدگی و رسانهزدگی. اما اگر «هم» حذف نشود، مختصّات کامل انسانی رسم شده است. تأکید میکنم هر «فرد» باید اجتماعی و سیاسی باشد. وگرنه دیگر فرد نیست، عضو ناچیزی از تبعۀ اجتماع است.
در وبلاگ قبلیام و در گفتگو با دوستان همیشه میگفتم که ما باید نامزدهای مجلس را جدا جدا بشناسیم. باید در طی سال در جریان اتفاقات سیاسی باشیم و میزان و چگونگی فعالیت افراد (چه نمایندگان مجلس، چه دیگران) را رصد کنیم تا وقت انتخابات هولهولکی و عوامانه رأی ندهیم. یک تذکر: این سایت مجلسگرافی شروع خوبی برای نظارت مردم بر مجلس، شناخت نمایندگان و دموکراسی واقعی است. ولی فقط شروع است و سخنش دقیق نیست. دقیق نیست نه یعنی دروغ است. یعنی آمارها همه کمی هستند و کیفی نیستند، ظاهریاند و محتوایی نیستند. لذا حجیتآور نیستند. چهبسا یکی بیشترین حضور را در صحن علنی یا بیشترین نطق را داشته باشد، اما نطق و حضوری برای جنجال و فحاشی و کتککاری و خودنمایی. چه بسا کسی حضورش زیاد نباشد اما موثر باشد. نطقش کم باشد ولی فکرشده باشد. اینها ملاک نیست. نفس این سایت به عنوان گردآورندۀ دادهها خام خوب است، اما به این راحتی منتج به تحلیل درست نمیشود. (هنگام نگارش متن حواسم به سایت مجلسنما نبود. آن سایت اگر با اقبال نمایندگان مواجه میشد سایت خوبی میشد.)
از حرف اصلی دور نشویم: پس تا اینجای کار دوست ندارم به لیست رأی بدهم. اما دوستداشتن و دوستنداشتن برای این دنیا نیست، برای اتوپیاهای متکثر و متوهم ماست. قبل از اینکه ببینم چه را میخواهم باید ببینم چه را میتوانم. اگر بگویم خواستن تنها کافیاست خودم را فریبدادهام. چون دنیا دنیای محدودیتهاست. در بیتی از شعر عاشقانهای نوشته بودم:
هرچند «خواستن» به «توانستن»ش نبرد
ای خوشبهحال آنکه تو را خواستگار بود
اما در عالم سیاست این خوشحالی و خواستگاری معنا ندارد. این خوشحالی
ممکن است به خوشخیالی و خامخیالی انجامد. چنانچه بسیار انجامیده و بسیار
شاعر و عاشق و آدم باصفا در عالم سیاست از پیکری حقیر، بتی عظیم تراشیدهاند
که سرانجام بر سر خودشان هم فروشکسته. شکست در عشق، دستکم خوشنامی،
دلخوشی و اجر اُخروی دارد! اما در سیاست از این سه کالای نسیه هم خبری
نیست!
تحریر دوم: آیا باید به یک لیست رأی داد؟
نزدیکترین راه به فردیتگرایی انتخاب آزادانۀ گزینهها از لیستها و افراد مستقل است. چیزی که دل آدم را آرام میکند، اما همین روش خوشسیما سرانجامش به تشتّت میرسد و باعث میشود هیچکدامشان رأی نیاورند. چنانچه طرفداران خط امام خمینی در سالهای اخیر از همین امر غفلت کرده و ضربهها خوردند. فرض کنیم ملاک برگزیده شدن دو رأی باشد. من طرفدار الف، دوستم طرفدار ب. وقتی الف و ب وارد مجلس میشوند که من و دوستم توافق کنیم به کاندیداهای یکدیگر هم رأی بدهیم. در غیر اینصورت هیچکدامشان رأی نمیآورند، چون فقط یک رأی دارند. این همان عقل سیاسی است. بدیهی است. و تلخ است. باید لیست را محترم شمرد. اما سخت است. سخت و تلخ و نادلخواه. به همین خاطر اصولگرایان چندبار شکست خوردند. تاب و تحمل تلخی را نداشتند. شیرینی پیروزی مزه کرده بود. لذا گروهی بر جدایی پافشاری و پایداری کردند. بزرگی مثل آیتالله مهدویکنی (که وقتی رفت چشمی نبود که برایش گریان نبود) سعی کرد این را بهشان یاد بدهد. در چند انتخابات پیاپی نفهمیدند و اصولگرایی شکست خورد یا کمتر از آنچه انتظار میرفت پیروز شد. همان مدعیها، همان دوآتشهها و اتفاقاً نورسیدهها آیتالله مهدوی را نفهمیدند و حرفش را ارزشی قائل نشدند. فکر میکردند خدا وعده داده اینها در هر شرایطی رأی میآورند. فکر کردند خدا آیتالله مهدوی را در گمراهی گذاشته و این ماجراجویان را برگزیده! چوبش را خوردند و حالا تاحدی فهمیدند. (البته شک دارم فهمیده باشند، شاید فقط از منزویشدن ترسیدند که تاحدودی رعایت میکنند.)
پس تا اینجای کار، من در دل طرفدار رأیدادن به افراد هستم و در عقل مجبور به رأیدادن به لیست. از لحاظ شرعی هم میدانم امتیاز لیست بیشتر است، بنا به حجیت کسانی که لیست را تهیه کردهاند و برای ما قابل اعتماد و مشروعیتاند و آنها را صادق و متخصص و خیرخواه مردم میدانیم.
باری این به این معنا نیست که به لیستهای مطرح متدینین انتقاد ندارم.
انتقاد به لیست جامعتین
قطعاً این دو لیست بهترین لیستهای خبرگان هستند و از دیرباز مورد اعتماد و اطمینان جامعۀ انقلابیها. تعجب و انتقاد اصلیام به این لیست این است که چرا نام آیتالله محیالدین حائری شیرازی در آن قرار نگرفت. مردی که فکر نو، سخن حکیمانه و در کل ارزش وجودیاش برای انقلاب واسلام و اخلاق و فرهنگ جامعه، خیلی خیلی بیشتر از خیلی از حضرات این دو لیست و لیستهای دیگر است. آیتالله حائری گفته بود اگر در لیست جامعه مدرسین یا جامعه روحانیت نباشند، از حضور در انتخابات انصراف میدهند و قصد ندارند با استخوانداران انقلاب و اسلام رقابت کنند، که چنین هم شد. این به نظرم کملطفی حضرات و بزرگترین انتقادی است که به این لیستها وارد است.
همین اشتباههای کوچک باعث میشود اعتماد فرهیختگان
لطمه ببیند و ناگهان یک نفر مثل من هنگام رأیدادن برای دو سه نفر (که به
نظرم خیلی هم وزنهای برای اسلام نیستند) دستش بلغزد و مثلا دو نفر مستقل
(مثل آقای اختری) یا حتی دو نفر از لیست آقای هاشمی (مثل آقای تسخیری) را در برگه بنویسم.
انتقاد به لیست ائتلاف اصولگرایان
این لیست هم قطعاً تنها لیست قابل اعتماد برای هواداران اصول انقلاب است، ولی بیاشکال نیست. هم اشکالات مبنایی دارد، هم جزئی. اول جزئیها را میگویم: ظاهرا برای رسیدن به ائتلاف، چارهای جز اتحاد با اهل تفرقه نبوده. انکار میکنند عزیزان، ولی درمواردی رد «سهمخواهی» مشخص است. مثل لیست اصلاحطلبان و طرفداران دولت. شاید هم دارم زود قضاوت میکنم. اما ظاهر امر این است که جدا از کسانی که شاید من خیلی نپسندمشان، بعضی اسامی اصلا ناشناساند. ناشناسی عیب نیست، اگر رزومهای علمی، فرهنگی یا مدیریتی قابل دفاع پشتش باشد (مثل آقای حجت الله عبدالملکی). ولی بعضیها حتی فاقد این رزومه هستند. میبینی مهمترین رزومۀ فلانی مداح بودن یا بهمانی مشاور محسن رضایی بودن است. خب این به ذهن متبادر میکند که فلانی سهم رضایی است و لابد بعضی دیگر هم سهم افراد و احزاب دیگری هستند. شاید هم باز دارم تند میروم، اما دستکم میشد این ائتلاف سایت مخصوص به خود را داشته باشد و آنجا از افراد لیستش (با ارائۀ رزومۀ کامل و درست) دفاع کند.
مسئلۀ
مهمتر این است که در کنار حضور بعضی اسمهای ضعیف (که شاید ضرورت ائتلاف
بوده و از این حیث اشکالی به ایشان وارد نیست) بعضی از شخصیتهای قوی در
این لیست حضور ندارند، که جای تأسف دارد. بهویژه منظورم افرادی مثل دکتر
محمد خوشچهره و دکتر حسن سبحانی است، دو اقتصاددان که نزد مردم هم سابقۀ خوبی دارند. (حتی شاید حسین شیخ الاسلام) این مشکل هم باز ممکن است
مرا به همان دستلرزۀ سابق بیاندازد! (البته کاش سه بزرگوار نامبرده عضو لیست مطهری نبودند. و البته احتمالاً مطهری سعی کرده هرکس عضو لیستی نیست را برای پر کردن لیست خود یکجا جمع کند.)
انتقاد مبناییتر، عدم طراوت و تازگی لیستهاست که مختص این لیست هم نیست.منظورم این نیست که چهرههای جوان گمنام و سهمیهای بیشتر به لیستها تزریق میشدند، منظورم ورود چهرههای آشنای متخصص و غیر سیاسی از دیگر عرصهها به عالم سیاست است. دیگر عرصهها به جز ورزش! از عالم علم و فرهنگ و جامعه و هنر و مذهب.
باری،
ویژگی مثبت هردو لیست اصولگرایان (چه خبرگان و چه مجلس شورا) این است که از چهرههای
خیلی تندرو تقریبا خالیست. انشاالله خدا برای کسی نیاورد، ولی خوشحالم که
آقای رسایی تأیید صلاحیت نشدند. خوشحالم آقای کوچکزاده با وجود تأیید
صلاحیت (پس از شکایت و بازنگری در رد صلاحیتشان) در این لیست حضور ندارند؛ حتی خوشحالم آقای
سید احمد خاتمی در تهران کاندیدای خبرگان نشدند. مخصوصاً با بیانات
اخیرشان درمورد لیست انگلیسی. واقعا آدم نباید به خاطر بعضی مصالح، به فهم
خودش خیانت کند. آقای حائری در لیست جامعتین تهران قرار نگرفت، اما آقای
خاتمی در لیست جامعتین در کرمان حضور دارد. آدم عاقل میرود بیانیۀ انصراف
کوتاه آقای حائری را میخواند، سخنان تبلیغی اخیر آقای خاتمی را هم
میخواند و با هم مقایسه میکند (در ادبیات، در اخلاق، در منطق، در فروتنی، در توجه به مصلحت اسلام). این دو جا دو خط از هم جدا میشوند. اولی
باطن انقلاب اسلامی است و دومی ظاهر جمهوری اسلامی. بگذریم...
غرض این بود که این دو لیست لیستهای خوبی هستند در مجموع و افرادخوب بسیاری دارند. عقل میگوید فقط باید به لیست رأی داد و تلخیاش را هم باید تحمل کرد، وگرنه اتفاق بدتر میافتد، مثلا من میخواهم از این در یک آدم خوب ولی نابخرد وارد مجلس نشود، در نتیجه به خاطر شکستن لیست، از آن در یک آدمِ بدِ زرنگ وارد مجلس میشود، آنموقع میفهمم و میگویم که مرحمت فرموده ما را مس کنید. کاش به لیست رأی داده بودم که همان خوب نابخرد بهتر از این بد زرنگ است.
باری، افراد لیستها را برای خودم به سه دسته تقسیم میکنم. توصیه میکنم شما هم چنین کنید:
1. آنهایی که خوب میشناسمشان و قبولشان دارم (و اگر در لیست نبودند هم بهشان رأی میدادم)
2. آنهای که خوب نمیشناسمشان ولی از ظواهر برنمیآید گزینههای بدی باشند واقعا.
3. آنهایی که مطمئنم ناکارآمد هستند و به صرف مصالح وارد لیست شدهاند و حضورشان به ضرر مجلس شورا است.
یک راه این است که به همۀ لیست رأی بدهم (با فرض حسن نیت به سران اصولگرایی و جامعتین) چنانچه آیتالله موحدی کرمانی و آقایان حدادعادل و توکلی و دیگر پیرمردهایی هم که تا حد زیادی قبولشان دارم چنین چیزی را از ما خواستهاند. چنانچه مرحوم مهدوی کنی هم چنین میخواست. این کار نزد خدا حجیت دارد. چنانچه رهبری هم دوسال پیش گفتند بعضی را نمیشناختم ولی به لیست اعتماد کردم. مخصوصاً اگر خیلی اهل مسائل سیاسی و اجتماعی نباشم میتوانم به همۀ لیست اعتماد کنم. اما اگر تاحدودی با مسائل سیاسی کشورم آشنا باشم و از پیشینۀ افراد و موضوعات با دقت خبر داشته باشم، اینجا حتی سیرۀ رهبری هم حجیت نمیآورد به گروه سوم رای بدهم، بلکه از آن سخن و از اعتمادی که به تهیهکنندگان لیست دارم فقط میتوانم گروه دوم را برای رأیدادن به گروه نخست بیافزایم. این گروه دوم در حقیقت دستاورد اصلی لیستهاست. رأی به گروه سوم حجّیت شرعی ندارد. بهتر است جایگزین شوند با مستقلانی که البته احتمال رأیآوریشان کم نباشد. اما این حذف و اصلاحها باید اندک و موردی باشد، نباید برای رفع تلخیِ ائتلاف، کاری کرد که لیست شکسته شود و از آن طرف آدمهای حسین فریدون و دولتیها و مورد تأییدان انگلیس و عشّاق آمریکا به مجلس بیایند. چیزی که در تهران خطرش جدی است.
ما
سه تا برادریم
گاه در کنار هم
یار و یاوریم
گاه هم کنار هم
ولی ز هم مکدّریم
*
شب به جنگِ روز میرود
و روز میشود حریفِ شب
این برادرانِ من، شبیهِ روز و شب
مدام در کشاکش و مجادله
من غروبم و نظارهگر
طلوعم و میانِ این دو شر
_در تدارک وصال_
این دو مثل روز و شب، همیشه غرقِ فاصله
*
مهترینِمان:
نان و حشمت و دهاش، بیشتر
کهترینِمان:
صدق نیّت و صفاش، بیشتر
هریکی از آن دگر:
ادّعاش بیشتر
*
ما سه تا برادریم
فرض کن دو گاوِ قصّه را سه تن:
«شنزبه»،
«نندبه»،
و من؛
«بابِ شیر و گاوِ نر»![1]
باز هم کمین نشسته در میان راه
«دمنه» _با دروغهاش_
تا زند به کارمان
قفلِ حیلهای
حیف،
نیست نزد ما
کلیدی از «کلیله»ای
*
گاو نیستیم،
نه!
سه مردِ همسفر
گول نیستیم،
نه!
سه آگه
از خطر
آوخ، آه... پس چرا...
گاه اینقدر
گیج و گم،
کور و کر،
دور از همیم و بیخبر؟
غافل از نصیحتِ پدر؟
*
آن برادرم اگر دلیرِ صحنۀ نبرد
این یکیست
رندِ صفحههای نرد
من در این میان، نه پیش در دها
نه بیش
در صفا، ولی
این دوتن اگر به راستی
دستِ دوستی بههم دهند
بیرقِ دروغ را به زیر آورند
*
گاه مهربانپدر
میزند نهیبِ کهترین
که: پس چه شد درایتت؟!
گاه میکند عتابِ مهترین:
کجاست پس حمیّتت؟!
این دوتا ولی
بیاعتنا به عیبِ خود
خُردهگیر و نکتهبینِ نکتۀ پدر
بر آن دگر
*
گاه از سکوت این
میشود صدای آن بلند
گاه از صدای آن
این سکوت میکند
گاه نان آن به دست این ربوده میشود
گاه آبروی این به دست آن
بر آب میرود
گاه خانهشان به دست هم خراب میشود
گاه...
آه...
آه از این برادران که میکنند ناتنی!
چشم بسته بر صفوف دشمنان،
غافل از هجومِ دشمنی،
آه،
ای دریغِ دوستان!
*
کاشکی دوباره یکزمان به یاد آوریم
ما سه تا
برادریم!
[1] باب معروف کتاب ارجمند «کلیله و دمنه» (نصرالله
منشی). بعضی اسامی و واژههای شعر هم در این کتاب متداول است، مثلا «دها» (به معنای زیرکی).
رسانههای جهان و حتی ایران هرروز از دونالد ترامپ نامزد مشهور جمهویخواه آمریکایی خبری را روی خروجی خود قرار میدهند. به گونهای که انگار او یک شخصیت حقیقی است. خیلی از روشنفکران و مسلمانان در سراسر جهان نسبت به حرفهای او واکنش نشان دادهاند. این به نظرم خیلی عجیب است. تو میتوانی با یک آدم واقعی دست بدهی ولی نمیتوانی با یک تصور دست بدهی.
ترامپ فقط یک استعاره است. از انفجار خشونتطلبی، امپریالیسم و کاپیتالیسم آمریکا. از اوجگیری حماقت و جهالت برآمده از هالیوود و رسانههای خبری آمریکا نزد مخاطبان. مخصوصاً وقتی در نظرسنجیها میبینیم در میان نامزدهای جمهوریخواه اقبال بیشتری یافته است. یک ابر پولدارِ احمقِ فحاشِ بیمنطق و خشونتطلب چطور میتواند در قرن بیست و یک به عنوان یک کاندیدای ریاستجمهوری یک کشور ظاهرا دموکراتیک و مدرن مطرح شود؟ آنهم خیلی بیش از دیگران. به لیست مطرحترین نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری آمریکا نگاه کنید ببینید جز ترامپ بیش از دو نفر دیگر را میشناسید؟ نهایتاً کلینتون و یک نفر دیگر را بشناسیم ما.
در رسانههای غربی ترامپ هرروز از سوی روشنفکران به سخره گرفته میشود. چه به خاطر بلاهت سخنانش، چه به خاطر کلاهگیسش ... بسیاری از روشنفکران آمریکا به او میخندند. اما این خیلی هم خندهدار نیست. چون ترامپ یک آدم و یک مفهوم روشن نیست که بتوان به این راحتی به او خندید.
ترامپ یک پیام است. پیامی از قلبِ آمریکا به همۀ جهان برای بازتعریف مفاهیم گذشته.
فرض کنید در ایران یک احمدینژاد میگوید تحریم کاغذپاره است و یک خاتمی میگوید ما منزویم شدیم. این دو، دو سر حد و دو سر خط گفتمان سیاسی کشور ما میشوند. آنوقت معدل گفتمانیشان در مصداق میشود چیزی در مایههای لاریجانی (هرچند در مفهوم و دعوی سیاسی گفتمان روحانی بشود). حالا فرض کنید یکنفر رئیس جمهور یا کاندیدای ریاست جمهوری شود که رسماً حرفش این باشد «باید به کشورهای همسایه یکی یکی حمله کرد» در چنین حالتی سرحد جدیدی برای مرزهای گفتمان سیاسی کشور وضع میشود و گستره و مصادیق آرای سیاسی ما بسیار متفاوت میشود. در چنان شرایطی یک نفر مثل جلیلی میشود نمایندۀ یک اندیشۀ معتدل. قالیباف یک اصلاحطلب رسمی است. احمدینژاد عاقل و مدبر است. عارف یک اصلاحطلب تندرو و خطرناک است و خاتمی مجری برنامۀ من و تو. چنانکه برعکس این اتفاق افتاد. از دل 88 و تلاش برای کودتا و براندازی نظام، روحانی به عنوان یک معتدل (نه یک اصلاح طلب) خود را نشان داد. یعنی ما در ادبیات و گفتمان سیاسی رسانهایمان یک قدم قابل توجه به عقب رفتیم.
عکس این اتفاق دارد در آمریکا میافتد. آمریکا میخواهد (شاید در برابر آن عقبنشینی گفتمانی ما) یک قدم بلند به جلو بردارد. ترامپ بیاجازۀ امنیتی و حمایت رسانهای حکام و تدبیرگران حکومت آمریکا نمیتوانست سربرآورد. این الاغِ پیلنشان، اگر نه به دستور و فرمان، به دستوری و اجازۀ فرمانروایان آمریکا آمده است، که دیگر جمهوریخواهانِ جنگافروز، به عنوان شخصیتهایی معتدل جلوه کنند و دموکراتهای خدعهگر، شخصیتهایی صادق و مهربان و بشردوست. بعید نیست فردا روز جایزۀ صلح نوبل (هرچند که سالهاست از فحش ناموسی هم بیارزشتر است) را به هیلاری کلینتون که از مهمترین حامیان حمله به عراق و افغانستان بود بدهند، یا اینکه بعضی از رسانهها و روشنفکران ایرانی از این خانم که هفت سال پیش رسماً از «اقدام برای نابودی ایران» سخن گفته بود به عنوان یک آمریکایی روشنفکر و قابل احترام حمایت کنند.
خلاصه: آمریکا میخواهد از این هم جلوتر بیاید. این معنای آن پیام استعاری است.
به نظرم خیلی نباید این فرد (و دیگر پیامهای استعاری مشابه) را جدی بگیریم و در بزرگشدنش کمک کنیم، نباید اینقدر بهش واکنش نشان بدهیم و اخبارش را پوشش بدهیم. چه اینکه، تصورش از سوی ما منجر به تصدیقش از سوی آمریکا میشود. والله اعلم.
میگویند پیش از انقلاب اسلامی در ایران، نیجریه یک شیعه هم نداشت. در ابتدای انقلاب اسلامی «ابراهیم زاکزاکی» یک بار به دیدار امام خمینی میآید. فقط یکبار. و میرود. نمیماند. اما آتش این دیدار در او میگیرد. میرود و نیجریه امروز ده میلیون شیعه دارد به همتش. او شاگرد «خمینی» است و شاگرد خمینی «او»ست.
برای آیتالحق حضرت شیخ ابراهیم زکزاکی. و شهیدانش. به امید سلامتی و آزادیش
تصویری دردناک از شیخ ابراهیم پس از دستگیری.
«قلنا یا نار کونی بردا و سلاما علی ابراهیم» (انبیاء 69) | «گفتیم ای آتش! سرد و سلامت باش بر ابراهیم»
سلام، پیرِ خراباتِ دهر، ابراهیم!
سلام، شیخِ شهیدانِ شهر، ابراهیم!
شکستهروی و محاسن خضاب
-کوی به
کوی-
کُجات
-مثل علی-
دستبسته میبردند؟
تو شیعهای و همین بس تو
را گناه بزرگ
تو عاشقی و همین بس تو را مصائب سخت
که شیعۀ عاشق
هرگز نمیشود تسلیم
بهرغم اینهمه آتش
به رغم اینهمه بت
بلند میگویم:
سلام ابراهیم!
*
سلام پیرِ خراباتِ دهر، ابراهیم!
سلام شیخِ شهیدانِ شهر، ابراهیم!
سلام ای دل راضی به ابتلای قضا
رضا به مهر خدا و به قهر، ابراهیم
*
چقدر حنجره، آواز
چقدر پنجره، نور
چقدر _آه خدایا_ چقدر اسماعیل
تو باغبانی هستی که عشق میکاری
در آن صحاری خشک
در آن صحاری تشنه
به پایمردیِ فرزندهای تو، از خون
چهار مرتبه جوشیده نهر، ابراهیم
*
به «جَون» فرمود آن هُمام:
«آزادی»
چه داد پاسخ، روسیاهِ پیرغلام؟
چه داد پاسخ، مردِ شکستهدل به امام؟
«اگرچه پیر شدم
هنوز در دلم آهنگِ خودنمایی هست
هنوز در سرم اندیشۀ رهایی هست
ولی نه از مولا»
به «جَون» فرمود آن امام:
«آزادی»
و جون گفت که: «آزادم از همه دنیا».
*
سپیدﹾموی سیهروی! شامِ
مهرآیین!
تو آن سیاهرخی که جهان
سپید از تو
امام عاقبت این رنگ را خرید از تو
به سبزشال تو و سرخباورت سوگند
که خون نمیمیرد
که بذر، میروید
سلام بر تو که در بین آتش و دودی
سلام بر تو که پایان کارِ نمرودی
*
سلام پیرِ خراباتِ دهر، ابراهیم!
سلام شیخِ شهیدانِ شهر، ابراهیم!
تو در مسیر حسینی و رهروی حسنی
به تیغ شادتری یا به زهر، ابراهیم؟
برهنه پای و محاسن خضاب
-کوی به
کوی-
کُجات با سر و روی شکسته میبردند؟
کجات -مثل علی- دستبسته میبردند؟