نسیم و گل به آغوش و به پیوندِ تو میآید
بهاری هست اگر، از سمت لبخند تو میآید
نسیم و گل به آغوش و به پیوندِ تو میآید
بهاری هست اگر، از سمت لبخند تو میآید
این کتاب با تمام کتابهایی که تاکنون در این صفحه معرفیشده متفاوت است. کمترین چیزی که درموردش میشود گفت این است که این کاغذها به خوبی چندصد کتاب معرفی شده در این صفحه نیست. اما چون بعضی از دوستان عزیز تاکید کردند و چون کتاب را برای خواندن منتشر میکنند، این دفتر نو را هم در قفسههای این کتابخانۀ کهن میگذارم.
اما برویم سراغ کتاب: «ای کاش می شد خوابها را دستکاری کرد» (که به دلیل بلندیِ غیرقابل دفاع نامش ناراحت نمیشوم «کتابِ ای کاش» صدایش کنید! :) اولین کتابی است که به طور مستقل با نام بنده منتشر میشود و شامل حدود پنجاه شعرِ نوی نیماییست که اکثرشان تاکنون منتشر نشدهاند. چه اینکه از ابتدای سالهای مشق شاعری، بیشتر تمرینهای جدیترم، در این قالب بوده.
همچنان هم خود را در حدی نمیدانم که در سرزمین شاعران بزرگ و باشکوه و عارف و فروتن، کتاب شعر منتشر کنم، آنهم با سینۀ ستبر و گردنِ کشیده. ماجرا از این قرار است که سالها پیش وقتی با همین دلایل (و دلایلی دیگر که مربوط به حواشی جشنوارههاست) در هیچ جشنواره ادبی شرکت نمیکردم دوستانی گفتند این روحیه بیش از اینکه فروتنی باشد فروتنی کاذب است و چه بسا در خود تکبری پنهان هم داشته باشد، بنده در پاسخ گفتم نه فروتنیست و نه تکبر، بلکه واقعبینیست؛ الغرض برای اینکه از اتهام رها شوم قبول کردم فقط در یک جشنواره شرکت کنم. این شد که به اصرار دو تن از دوستان در جشنوارهای که دو روز مانده بود فرصت ارسال اثرش تمام شود شرکت کردم و از قضا و از شانس بد شدم جزو برگزیدگان بخش «کتاب شعر نو».
تازه بعد از جشنواره متوجه شدم یکی از قوانین جشنواره این بوده: اگر مولفی در «بخش کتاب» برگزیده شود، اثرش برای ناشرِ جشنواره است و مولف نمیتواند کتابش را به نشر دیگری ببرد، و ناشرِ جشنواره میخواهد کتاب را خودش چاپ کند (و طبق آنچه مسئولانش گفتند در همان سال). اما خب کتاب در انتشارات حبس شد و ششسال بعد، یعنی همین ماههای اخیر تازه توسط نشر فوقالذکر (سوره مهر) منتشر شد؛ که قصههای دیگرش بماند...
کتاب منتشرشده تقریباً همان کتاب برگزیده جشنواره است با حدود ده درصد تغییر در شعرها. نام هم اول «خیابان مصدق» بود که تغییرش دادم به همین سطر بلند
امید، که جز محنتی که بر درختان آورده
خاطری را هم سبب تسکین شود
حسن صنوبری
🔻یحییٰ
۱ـ
عطر است و سربند و تسبیح
ماسک و خشاب و جلیقه
آدامس ِ اُربیت و منتوس
ذکر و دعای پگاهش
چسب و تفنگ و گلوله
ساعت، دوتا سیم، فندک
کارت و کمربند و کوله
با دستمال و کلاهش
باقیست اینها از آن مرد
ـ باقیست تنها همینها ...
اما نه...
باقیست راهش
۲ـ
سربند و تسبیح و عطری
با فندکی و تفنگی
ـ [ این بود اسباب طوفان؟! ]
با چار تن مرد جنگی...
ـ [ این بود کل سپاهش؟! ]
آنکس که با عطر و تسبیح
آنکس که با چسب و منتوس
اینگونه مردانه جنگید
هنگام رجعت چه باشد؟
وقتی که باشد در آن صبح:
آتشفشانی سلاحش
جمعیتی تکیهگاهش
۳ـ
زیباست او، ای یهودا!
یحیاست او، ای یهودا!
تو کشتیاش در فلسطین
عیساست او، ای یهودا!
در دست دارد عصایی
موساست او ای یهودا!
تنهاست او گرچه در رزم
یحیاست او ای یهودا!
یحیاست او ای یهودا!
خواندی به عهد عتیقت
آنکس که چون خون او ریخت
بر خاک، در جوشش افتاد
وز جوش هرگز نیفتاد
تا آتش انتقامش
برخاست از هرم آهش
۴ـ
عطر است و تسبیح و سربند
- سربندِ نام خداوند -
ذکر است و آیات قرآن
جنگ است و آغاز طوفان
در صحنهای نابرابر
یک سو پر از تانک و لشگر
یحیاست در سوی دیگر
اینسوی شیر دلاور
کفتارها در برابر
ای پرچم استقامت
اینک تو، اینک شهادت!
آنک به لطف خدایش
اسطوره شد قصهٔ او
شد سینما قتلگاهش
بنویس تاریخِ انسان!
بنویس:
در خون و آتش
یحیاست او، آنکه نامش
زنده است همچون نگاهش
یحیاست او، آنکه نامش
باقیست، مانند راهش
پن: سطرهای ابتدایی شعر اشارهای است به لوازم شخصی که از شهید «یحیی سنوار» این قهرمان بزرگ انسانیت باقی مانده و در تصویری که اسرائیلیها منتشر کردند مشخص است. همین تصویر که بالای شعر است
خوشا سعادتِ همواره در سفر بودن
به سمت مقصد هستی گشودهپر بودن
پیامِ عشق به سرتاسر جهان بردن
کبوترانه بر این بام نامهبر بودن
لباس عافیت از جان خویش برکندن
همآشیان و همآغوش با خطر بودن
نخفتن از تبِ اندوه کودکانِ حصار
به داغ غربتِ سردار، خونجگر بودن
به پاسداری ایران خوشا صدفمانند
خوشا فدایی این مرز پرگهر بودن
ترازِ راستی و راستقامتی، چون سرو
خوشا که بر سر این خاک سایهور بودن
شگرف و شاد و شکیبا چو فرش ایرانی
چو شعر سعدی شیراز جلوهگر بودن
سخن ز خویش نگفتن، ز خویش بیخبری
از آشیانۀ خورشید با خبر بودن
نظر ز سیم و زر و مال و جاه پوشیدن
از ارتفاع جهان صاحبِ نظر بودن
خوشا به گفتۀ اغیار قدرنادیدن
ولی به دیدۀ جانان عزیزتر بودن
ز طعنههای حسودان خوشا نرنجیدن
به تیرهای عنودان خوشا سپر بودن
خوشا سکوت، خوشا عاشقی، خوشا اندوه
خوشا فراغت از این خاکِ فتنهگر بودن
***
«محال نیست رجایی شدن»، رئیسی گفت
به ما که باز نشد چشممان به تر بودن
تو نیز با هنر خویش یادمان دادی
محال نیست دگرباره: «باهنر بودن«
با یاد شهید مظلوم «حسین امیرعبداللهیان«
خون ریخته، خون ریخته، هر گوشهای خون ریخته
خورشید در خاک آمده، دریا به هامون ریخته
این: کودک دردانهام! آن: مادر فرزانهام!
هرسو ز اهل خانهام خون در شبیخون ریخته
تا صبح «بانگ نی رسد، آواز پی در پی رسد»
هرسو «غریبی»شروهای از نای محزون ریخته
این خاکِ عشاق است، هان! کز غیرتِ نامحرمان
گیسوی لیلا خفته در دستار مجنون ریخته
ای شیرِ دلیرِ شرزۀ خونآکند!
خاموشی و بانگ روبهان است بلند
بر خاک، سگانِ هار جولان دارند
ای شیر! چنین قلمروات را مپسند
از خوردنِ خونِ کودکان، سیر نشد
آن گرگ که پنجه بر گلویت افکند
ای سوخته در آتش داغ زهرا
برخیز و ببند بار دیگر سربند
هفته پیش از طرف یک مدرسه در مقطع ابتدایی که اسم کلاسشان به نام شهید فخریزاده بود دعوت شدم به مناسبت سالگرد این شهید عزیز و بزرگ و تا همچنان غریب، با بچههای دبستان به خانه شهید و خدمت خانواده بزرگوارشان بروم تا آن شعر دماوند دو سال پیشم را بخوانم.
توی راه که میرفتیم کمی بالا و پایین کردم دیدم بیتعارف ادبیات آن شعر اصلا کودکفهم و دبستانیفهم نیست، لذا تصمیم گرفتم همین توی راه یک شعر سادهتر و آسانیابتر بگویم برای این بچهها... نه اینکه شعر کودک و نوجوان باشد... فقط همینکه سادهتر و روانتر باشد... دیگه این شد نتیجه آن تمرین توی راه، تقدیم به شهید دماوند :
کوه دماوندو ببین، بالای قله
انگار یه آدم توی برفا ایستاده
سرده هوا اونجا و جای راحتی نیست
سخته میون برف، اما ایستاده
برفا نشستن روی مو و ریش و پالتوش
اما هنوز تنهای تنها ایستاده
شاید که از دور و از این پایین نشه دید:
آیا نشسته رو زمین یا ایستاده؟
شک میکنن بعضی که: میشه یا نمیشه؟
شک میکنن بعضی که: آیا ایستاده؟
شک میکنن بعضی، من اما مطمئنم
هرچند روی مرز رویا ایستاده
انگار خودش هم مثل یه کوه سفیده
از بس که پابرجا و زیبا ایستاده
میشد بشینه مثل خیلیها تو خونهش
اما برای خاطر ما ایستاده
اون یه شهیده، یه دلیر قهرمان که
به احترامش کل دنیا ایستاده
چه قدرتی داره که تا روز قیامت
بی خستگی و ترس اونجا ایستاده
یه حرفیم داره برات ای همکلاسی
- مردی که تنها توی سرما ایستاده- :
«پیروز میشه آخرش هرکس که محکم
پای وطن تا صبح فردا ایستاده
ما فاتحای قلههای سرنوشتیم
اینو بگو به هرکی با ما ایستاده»
حسن صنوبری
یک
ما برگ نه، ریشۀ درخت وطنیم
تقدیرِ گره خورده به بخت وطنیم
در جشن و سرور همرهان بسیارند
ما همره روزهای سخت وطنیم
دو
خندانی و نیست خندهات روحافزا
گریانم و نیست گریهام بیمعنا
تو شادی از اندوه وطن، اما من
شادم که وطن دارم و اندوهش را
روز مصاف، آرش و سهراب و رستمیم
با هرچه اختلاف، زمانی که با همیم
هم شهرزاد راوی افسانهها و هم
سلمان پاکزاد و شجاع و مصممیم
یک چشم اشک غربت و یک چشم اشک شوق
زیباترین یگانگی شادی و غمیم
شادند روز شادی ما عاشقان دهر
مایی که فخر مردم رنجور عالمیم
همراه ماست روح شهیدان این دیار
وقتی غیور بر سر پیمان و پرچمیم
در خون ماست قدرت ایران هرآنزمان
در خواندن سرود وطن قرص و محکمیم
زخمیم اگرچه بر جگر دشمن وطن
بر زخمهای هموطن خویش مرهمیم
در واپسین زمانۀ انسان، قسم به عشق
ماناترین ترانۀ حوا و آدمیم
آیا که راست جرات تهدید این دیار؟
اینک که ما دوباره شکوه مجسمیم
پیروزی است آخر این جنگ رنگرنگ
وقتی که: سبز و سرخ و سپیدیم؛ باهمیم
پن: به بهانه بازی درخشان ایران ولز
تا چند خموش و در تماشا در خواب هزارساله بودن؟
چون نامۀ اشتباه و مغشوش، در مشت زمان مچاله بودن؟
آیینهصفت رخ کسان را در بازنمودنِ مکرر
خود از خرد و درنگ خالی، انبارکنِ نخاله بودن
زخمی که نشسته بر وطن را با طعنۀ خود نمکنشاندن
تجویز ضماد ابلهانه با شیوۀ خرسخاله بودن
چون برگ خزان به دست هر باد، هرروز روان به سمت و سویی
چون میوۀ مانده در تهِ بار، در معرض استحاله بودن
در روز نبرد: محو بودن، در لحظۀ کیش: مات بودن
در فصل فریب: خام بودن، در چلۀ کوچ: چاله بودن
سمّاع برای کذب بودن، اکّال برای سُحت بودن
از خمّ دروغ و جهل و تردید دنبالهروی پیاله بودن
با کشور عشق بیوفایی، با صفحۀ مکر همصدایی
بر دیدۀ عقل گِل نهادن، در دست دروغ ماله بودن
بر دوش شهیدان و غریبان چون بار اضافه لمنهاده
با لشکر شب سیاهلشکر، بر خوان ستم تفاله بودن
ای همسفر به خوابرفته! دیشب خبرت نبود و رفتند
آنانکه در این سفر گزیدند فریاد به جای ناله بودن
تا چند شهید میتوانی در پیلۀ خویشتن بمانی
ای کم ز شرافتِ لطیفِ بر پیکر لاله ژاله بودن
سنگین شدهای و بر زمین میخ، زینروست که از جهاد ماندی
در ملک اجارهایِ دنیا تا چند پی قباله بودن
با عشق و به رنج جان سپردن، کنجی ز سرای میهن خویش
بهتر که به سطلِ کاخ دشمن، پروارترین زباله بودن
*
این بازی مرگ ماندنی نیست، هشباش! اگرچه غرق خونیم
آن ماندنی همیشه این است: شرمندۀ داغ لاله بودن
ایران زخمی، ایران تنها، ایران ارزان در دکان بیوطنها
زیبای مهجور، رویای رنجور، میخواهمت میخواهمت ایران زیبا
چندیست دیگر شادابیات نیست، بر سقف کاشیهای سبز و آبیات نیست
چندیست درخود ماتم گرفتی، حرفی بزن چیزی بگو برخیز از جا!
با من بگو از: نوباوگانت، کو اول مهر نشاط کودکانت؟
کو کشتزارت؟ کو آبشارت؟ ای سرزمین مهر و ای مرز مدارا
کو فرّ و هنگت؟ کو عود و چنگت؟ کو پرچم سبز و سپید و سرخرنگت؟
کو مهربانیت؟ کو همزبانیت؟ معماری مانای قرآن و اوستا
کو قصههایت؟ خود را به یادآر، ای دفتر تاریخ از تو رنگآمیز
کو باغهایت؟ در خویش بنگر، ای نقشۀ جغرافیا از تو مصفّا
از چه شدی باز بیمار و افگار؟ فرزندهایت خستهات کردند انگار
از بس شلوغاند، از بس که هستند هر شب به فکر نفرت و هرروز دعوا
دیوار دژ را ویرانه کردند، تا اعتنا بر یاوۀ بیگانه کردند
مغرور کردند، پرزور کردند، اهریمنان را در شب کشتار و یغما
در قلبت امروز زخم بزرگیست، از قتل عام زائران پاکبازت:
شیراز غمگین، شیراز خونین، شیراز تنها در میان کین و بلوا
از آرتینت، از آرشامت، یا از علی اصغر مهتابفامت*
چیزی نگفتند، آری نهفتند داغ تو را سوداگران مرگ دنیا
در این شب شوم، ایران مظلوم، جز تو کسی دیگر خریدار غمت نیست
از جای برخیز، با خدعه بستیز، اکنون رها کن زخمهای کهنهات را
ایران رستم! ایران سهراب! بیدار کن چشمان فرزند و پدر را
کی وقت خواب است؟ افراسیاب است پشت در قلعه به فکر جنگ و غوغا
تا چند باید با خود ستیزیم؟ وقت است تا خون از سر شیطان بریزیم
تا کی سیهپوش؟ تا چند مدهوش؟ تا چند همچون مردگان بر تخت اغما؟
برخیز و مرهم بر زخم نو نِه، بشناس یاران را ز گرگان در شبِ مِه
برخیز و شمشیر از خانه برگیر، آورد با بیگانگان را شو مهیا
آیینه آور، در خویش بنگر: این کیست؟ این جنگاور بیباک اعصار
این نورگستر، در خون شناور، پوشیده تنپوشِ شفق: خورشیدِ فردا
ایرانِ سعدی، ایرانِ حافظ، ایرانِ فردوسی و مولانا و عطار
ایرانِ طوسی، ایرانِ صدرا، ایرانِ خوارزمی و فارابی و سینا
ایرانِ بیدار، ایرانِ سردار، ایرانِ بر بام تمدنها پدیدار
ایرانِ بشکوه، ایرانِ نستوه، ایرانِ در اوج زمستانها شکوفا
حسن صنوبری
ارجاعات بیت نهم:
«آرتین سرایداران»: همان کودکی که پدر و مادر و برادرش را یکباره در فاجعه شیراز از دست داد
«آرشام سرایداران»: برادر آرتین، دانشآموز کلاس پنجم دبستان
«علی اصغر لری گوئینی»: شاید کوچکترین شهید فاجعه شیراز، دانشآموز کلاس دوم دبستان، چهرهٔ ماه و معصومش از جلوی چشمم نمیرود...
مریم کاظمزاده، عکاس بزرگ جنگ، خبرنگار چریک و دلیر جنگ، نویسنده بینظیر و همسر شهید اصغر وصالی پس از عمری دوری و صبوری از این خاک بلاخیز پرکشید تا عازم لحظۀ دیدار و روز وصال شود.
مراسم تشییع و تدفین غریبانه ایشان نیز امروز صبح در قطعه ۱۰۳ بهشت زهرا برگزار شد.
***
شعر بداههای برای بدرقۀ آن چریک دلیر و آن هنرمند بینظیر، بانو مریم کاظمزاده
دوربینی و ضبط و خودکاری
این مرا بس برای پیکاری
دوست زخمی و دشمنان گستاخ
جنگجو بودم و پرستاری
مکتب عشق را هنرجویی
متجر عقل را طلبکاری
بود با جنگ تن به تن همراه
نیز جنگ روایتم، آری
ثبت کردیم رنج ایران را
در دل روزهای دشواری
روزگاری که جشنواره نبود
نه تب درهمی و دیناری
هم نه سودای سکه و سکو
هم نه جمعیت طرفداری
عرضه کردیم عشق و ایمان را
در چه بازار کمخریداری
تا نگیرند دشمنان، این خاک
تا نماند به میهنم عاری
خسته بودم اگرچه در سنگر
گم نشد از نگاهم ایثاری
مریمی بودم و اگرچه به خواب
در درونم مسیحِ بیداری
/
لنز بستیم و چشم پوشیدیم
زین جهان از نصیب بسیاری
از وصالی عزیز دل کندیم
تا رسد باز روز دیداری
در دل رنجهای هرروزه
در چه شبهای تار و تبداری
بود زهرا مرا تسلابخش
بود زینب مرا مددکاری
تا که اوج تعالی زن را
گیرم از روزگار، اقراری
/
من چنین بودم و چنین کردم
تو چه را ای بشر! سزاواری؟
دنیا اگرچه قایقی اندوهپیماست
و گرچه این قایق اسیر مشت دریاست
غمها همه یکروز پایان میپذیرند
آن غم که پایانی ندارد، داغ زهراست
نازل اگر بر کوه میشد، خاک میشد
شایستۀ این داغ تنها قلب مولاست
نه نوح دارد تاب این طوفان نه هرگز
غالب بر این نیل بلا، اعجاز موساست
شاید علی وقتی علی شد که پذیرفت
او خود امانتدار این اندوه والاست
*
ما تسلیت گوییم بر مولا و دانیم
بر مرتضی این داغ، داغی بیتسلاست
بی فاطمه سخت است فرسودن در این خاک
تنهاست بیزهرا علی، تنهاست، تنهاست
ای ذوالفقارت سرکشان را درس داده!
و رزمت از ویرانۀ خیبر هویداست
بر ماتم زهرا چگونه صبر کردی؟!
صبر تو بر این داغ بیپایان معماست
یک غصۀ عادی نه و یک داغ معمول
او سیب فردوس خدا، ام ابیهاست
مرضیه، صدیقه، بتول، انسیه، حورا
منصورۀ محبوبۀ حقّ ِتعالیست
هم سر لولاک است و هم تفسیر کوثر
هم رمز تطهیر است و هم تأویل طاهاست
هم آنچه ما از گفتن آن ناتوانیم
آن بینشانهرازِ مافوق خردهاست
*
یا مرتضی! بعد از هزاروچارصدسال
افسانۀ صبر تو، ذکر اهل معناست
آن آتشی که سوخت در قلب تو، امروز
خاکسترش در سینۀ مردان صحراست
روح شهیدان لحظۀ از خاک رستن
در روضۀ اندوه آن بانوی بیتاست
اینگونه داغ زخم آسان میشود بر -
آن جسمها که روحشان در داغ زهراست
*
غیر از شهیدانش که عطر یاس دارند
ای دل! که را دعوی ایمان و تولاست؟
از آنهمه آتشی که دیدی به غیر خاکستری نمانده
سپاه را اکبری نمانده، خیام را اصغری نمانده
چگونه نفرت زبان نگیرد؟ که احمقان گوش میفروشند
چگونه خود را کند روایت؟ که عشق را حنجری نمانده
مگو ز چشم اشک من برون شد، که اشک خشکید و دیده خون شد
مگو که لشکر شکستخورده، شکست را لشکری نمانده
خلاصه شد قصۀ برادر، نه دست بر تن، نه سر به پیکر
به جز همین شرمِ آبگشته، امیر آبآوری نمانده
مخوان به آرامش جنانم، بس است این مرگ جاودانم
که بعد از این رستخیز عالم، تحمل محشری نمانده
تو قصۀ ابتری شنیدی، به روی نیزه سری شنیدی
کزآنهمه سنگها که خورده، به روی نیزه سری نمانده
حدیث بستان شنیده بودی، ولی ز سیلی ندیده بودی
کزآنهمه یاس ماهمنظر به غیر نیلوفری نمانده
برادری بود و خواهری هم در ابتدای سفر، دریغا
برادری هم اگر که مانده، برادرا! خواهری نمانده
*
کهراست سودای ماندگاری؟ در این فناخانهٔ حصاری
خوش آن که از او به جز مزاری، نشان زور و زری نمانده
اگر که سر رفت دین بماند، مرام اهل یقین بماند
که از تکوتای سرگرانان سری نه و افسری نمانده
به رفتنِ خویش ماندنی شد، حسین ماند و شنیدنی شد
که درخور گوش دهر، جز او قصیدۀ خوشتری نمانده
قسم به خوننامۀ شهیدان، حماسههای دروغ مردند
به جز حسینِ علی، جهان را حماسۀ دیگری نمانده
نه هیچ خونی که اشک بارد، نه هیچ اشکی که خون بکارد
شگفتی معجزی بشر را، خدای را مظهری نمانده
جهان اگر جمله دفتر او، و خون جاریش، جوهر او:
سخن به فرجامنارسیده، سپیدیِ دفتری نمانده
پس از هزار و چقدر از آنسو، حسین ماند و حماسۀ او
ولی ز خرگاه پادشاهان به قدر سم خری نمانده
عاشورای 1400
اسب سپید تاخت چو طوفان به سمت طف
در آتشِ صحاریِ بیآب و بیعلف
زنهار غم نبود یکی در نگاه او
با آنچنان سوارِ خدایی، زهی شعف
در یالهاش پیچشِ انفاسِ «سارعوا»
وز سمّ خویش کوفته بر طبلِ «لا تخف»
گاهِ جهش، بُراق خریدار بالهاش
محوِ وفاش، دُلدُلِ شاهنشه نجف
***
هنگام رزم آمد و برخاست همهمه
از لشکر خلیفۀ خونریزِ ناخلف
در آن طرف هزارهزاران سوار بود
اسب سپید بود و سوارش در این طرف
باران تیر آمد و اسب سپیدفام
سر دست زد که سینهٔ خود را کند هدف
وآنگاه در رکاب سوارش به پیش راند
چون شیر زخمدار، دلیرانه زد به صف
بس اسب رذل و استر فاسق ز پا فکند
آورد خون به دیده و آنگه به کام کف
تا اینکه حلقه تنگ شد و در میان گرفت
آن گوهر گداخته را خصم چون صدف ...
***
آه از دمی که یال به خون امام زد
یوسف ولی نداد تسلیش، وا اسف
وآن دم که برد سوی خیامِ حرم پیام:
شد کشته میر غیرت و فرماندهٔ شرف
پس سوی خصم راند و شروعِ مصاف کرد
جمعی شدند در اثر ضربتش تلف
بسیار دیو وحشیِ انساننقاب کشت
نه خسته شد ز نیزه، نه شد بسته با کنف
شد اسب سرخ، اسب سپیدِ امام ما
و آنگاه از آسمان بخروشید بانگ دف
ناگه سوی فرات شتابان روانه شد
آتش گرفت آب از آن خشم و شور و تف
اسب سپید را
پس از آن هیچکس ندید ...
عاشورای 1400
نوحه واحد شب ششم محرم ۱۴۰۰ با صدای دکتر میثم مطیعی
شعر: حسن صنوبری
ادبخانۀ اولیا اینجاست، کرم اینجاست، وفا اینجاست
شبستان اهل خدا اینجاست، حرم اینجاست، صفا اینجاست
دوای پریشانی دل را، تو در جایی، نخواهی یافت
اگر تربت کربلا اینجاست، دوا اینجاست، شفا اینجاست
در این عالم، به جز تو ندارم کسی یاحسین
بیابانم، پر از رنج و لبتشنگیها حسین
تو دریایی، مرا هم ببر سمت دریا حسین
مرا دریاب، مرا دریاب، مرا دریاب ای رحمت عام عشق
مرا دریاب، مرا دریاب، مرا دریاب ای ماه تمام عشق
من از دوری از خانۀ محبوب، پریشانم پریشانم
جز او مرهمی بر جراحاتم، نمیدانم نمیدانم
اگر حرفی از دیگری گفتم، پشیمانم پشیمانم
جز این نام زیبا نمیدانم: حسین جانم حسین جانم
لبم را کاش، مهیای درس عطشها کنم
نگاهم را، خریدار دیدار مولا کنم
خودم را باز، در این فرصت گریه پیدا کنم
مرا دریاب، مرا دریاب، مرا دریاب ای رحمت عام عشق
مرا دریاب، مرا دریاب، مرا دریاب ای ماه تمام عشق
شبِ مهتاب، چنین گفت به دریا، ماهی:
زندگی چیست، اگر نیست علیآگاهی؟
از خودآگاهی خود هیچکسی خیر ندید
تو چه دیدی که چنین خیرهای و خودخواهی؟
التهابی که سرانجام به عشقی نرسد
مثل آن است که راهی برسد تا راهی
موج در موج زدی بر سر و ساحل نشدی
پس چه فرق است که دریا شدهای یا چاهی؟
گفت دریا: مزن آتش به دلِ آبشده
ابر داند که چه سوزی است در این جانکاهی
قطرهای بودم از آن برکهٔ دورافتاده
تا مرا جاذبهای برد ز خود، ناگاهی
جذبهای بود و جنونی و بسی جلوهگری
جمعیت بود همه، محو جلال و جاهی
حلقه بودند همه خلق و نگین همهشان:
پادشاهی که قرین بود به شاهنشاهی
نه نبودند چو شاهانِ دغلباز و تباه
کعبه بودند و زمین بود پرستشگاهی ...
قطرهای بودم از آن برکهٔ شفاف: غدیر
گرم خود بودم و بیگانهٔ هر آگاهی
تا نگاهی به من افکند و خودت میدانی
چه کند با دل یک برکه، جمال ماهی
آتشی در دلم افتاد و از آن جذبهٔ عشق
زدم از سینهٔ آن برکه برون، چون آهی
گم شدم در طلبش هرچه دویدم هرروز
آه ای عمرِ شب وصل! عجب کوتاهی
در غمش ابر شدم، روزوشبان زارزدم
تا که دریا شدم از حسرت این گمراهی ...
هر چه دریاست در این عالم غمگین، موّاج
قطرهای بوده از آن سکر ولیاللّهی
***
شبِ مهتاب چنین گفت به ماهی، دریا،
تو کجایی؟ تو که هستی؟
تو که را میخواهی؟!
به من چه ربطی دارد
که آن سوی دنیا
هزار کودک غمگین بدون خانه شوند؟
به من چه ربطی دارد «علی ابوعلیا»
که فصل مدرسه و بازی و نشاطش بود
درست روز تولد -بهجای گلباران-
گلولهباران شد
و مادرش آرام
به جای پیرهن نو، کفن برایش دوخت
و کیک جشن تولد -نخورده- فاسد شد
و توپ فوتبالش را به خیریه بردند ؟
به من چه ربطی دارد «محمد الدرّه»
درست مثل گلی تازه در شب طوفان
کنار دست پدر، تکهتکه شد بر خاک؟
و یا که بولدوزر
رد شد از روی «راشل»
چنان که بذر گلی، میشود نهان در خاک-؟
و «شیخ جراح» آیا به من چه؟ وقتی که
میان خون و رگم، شیخ، گرم جراحی است:
هم اینکه جای دل و عقل را عوض کرده
هم اعتقاداتم را به نان زده پیوند
هم اقتصادم را جوش داده با شوخی
هم اینکه گم شده تیغ بُرندهاش انگار
میان اعصابم
***
سلام کودک بیخانۀ فلسطینی!
من این سوی این دنیا،
در انجمادِ خودم:
اسیر بیم گرانی و اضطراب دلار
اسیر سایۀ ترس و سیاهی و سختی
اسیر مسکن و شغل و هزار بدبختی
و هشتسال خیالات شیکپوشی که
در انتظار سرانجام یک مذاکره است
_و خصم معرکه و غیرت و مبارزه هم_
و دستهای مرا بستهاست تدبیرش
بیا کمک کن
ای کودک فلسطینی!
بیا که سنگ تو شاید شکست زنجیرش!
مگو چه ربطی دارد به تو، مگو هرگز
مگو سخن ز بودن، که یک غم محتوم
که یک پرندۀ شوم
فراز بام من و تو نشسته نفرین را
*
سلام کودک آوارۀ فلسطینی!
تو را حمایت من لازم است اگر امروز
مرا شهامت تو گشته واجبی عینی
که همچنان وطنم سوگوار فرزند است
که پارهپارۀ غم، سینۀ دماوند است
هنوز سرد نگردیده داغ پیرارم
هنوز منتظر انتقام سردارم
نمیشود که مرا بیرفیق بگذاری
نمیشود که تورا بیرفیق بگذارم
ز یاد کی ببرم غربت فلسطین را؟
*
سلام کودک جاندادۀ فلسطینی!
تو گرم یک جنگی، ولی دو جنگ مراست:
یکی شکستن زنجیرِ بزدلان از پای
یکی شکستن دیوی که پیش روی شماست
روز قدس 1400
توضیح اسامی:
۱. «علی ابو علیا»: نوجوان فلسطینی که آذر ۱۳۹۹ و در روز تولدش توسط سربازان رژیم صهیونیستی با گلوله به قتل رسید.
۲. «محمد الدّره»: نوجوان فلسطینی که مهر ۱۳۷۹ در آغوش پدرش توسط اسرائیلیها کشته شد.
۳. «راشل کوری»: جوان آمریکایی فعال صلح که اسفند 1381 وقتی برای ممانعت از تخریب خانۀ فلسطینیها جلوی بولدورز اسرائیلیها ایستاده بود توسط همان بولدوزر زیرگرفته و کشته شد.
۴. «شیخ جراح»: نام محلهای است در فلسطین که این روزها با ستمگری تازۀ صهیونیستها ملتهب و خبرساز شده. با معانی دیگرش هم که همه آشنا هستید، لکن محض یادآوری: بعد از آن شنبۀ تاریخی آبان ۹۸ و اقدامات و فرمایشات تاریخی رئیس جمهور، روزنامه سازندگی آقای محمد قوچانی در حمایت از دولت تیتر اول خود را با زمینهای تماما سرخ به این عبارت اختصاص داد: «هزینه جراحی»
این رباعی را دیروز نوشتم برای حضرت خدیجه سلام الله علیها:
بانوی ستارگانِ تبعیدشده
ای نورِ تو رشکِ ماه و ناهید شده
تو کوهی و قدبلندتر از هر کوه
آن کوه که تکیهگاهِ خورشید شده
ای ماه نو! ای ماه نو! ای ماه مبارک!
ای دعوتِ قدّوسِ تعالی و تبارک
ای ماهی دریای خدا، هر شب و روزت
از نور شده بر تن تو پولکپولک
سی پولک نورانی و سی فرصت زرّین
شاد آنکه به صید تو شود تور مشبّک
سی سکّۀ نورانی و هر سکّه چو خورشید
شاد آنکه تو را حبس کند در شبِ قلّک
سی مرغ که در قاف به سیمرغ رسیدند
شاد آنکه به قصد تو بُوَد چابک و زیرک
سی روز که سرشار بهار است و نه سرشار
خود عین بهار است به تحقیق و بلاشک
در مقدم تو باد به سرنای دمیده
خورشید زده بر دف و مهتاب به تنبک
حیران شده از عطر تو هم سوسن و نرگس
پرّان شده رو سوی تو هم پوپک و لکلک
ای سفرۀ احسان تو از عرش الهی
گسترده شده تا سر این سفرۀ کوچک
ما ریزهخور خوان تو هستیم و نداریم
در خاطر خود شکوه ز بسیاری و اندک
شادیم که شد خانۀ ایمان به تو محکم
از سیل سیهکاری و از زلزلۀ شک
شادیم که با تابش نور تو رهیدیم
از تفرقۀ مذهب و از سستی مسلک
شادیم که یکبار دگر بخت مدد کرد
شادیم که هستیم کنار تو همینک
میشد که نباشیم و به حسرت گذرانیم
در ساکتی گور و به سنگینی بختک
*
آهِ دلم ای نخلِ تر باغ خداوند!
پیچیده به پای تو چو نیلوفر و پیچک
تا دست بگیری و به مقصد برسانی
ای پیر، تو این تازه بهرهآمده کودک
ای ماه! مرا روشنیِ دیدۀ جان باش
در جادۀ تنهایی و در راهروی شک
*
بازآمدنت بر همۀ خاک خجسته
تابانشدنت بر همۀ خلق مبارک
سوم رمضان ۱۴۴۲
پن: رمضانیه سالهای قبلم
السَّلَامُ عَلَى رَبِیعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَیَّام
زیبا و چه زیبا و چه زیباست شروعش
امسال که با مهدی زهراست شروعش
وقت است که بندیم از این قرن بلا رخت
تا قرن جدیدی که هویداست شروعش
شاید به خوشی ختم شود آخر این قرن
اینگونه که خوشیمن و مصفاست شروعش
شاید که بهار است در این سال همه فصل
اینگونه که سرسبز و شکوفاست شروعش
شاید که بلا دفع شود، فقر بمیرد
امسال که دلخواه و فریباست شروعش
گر سال کهن، زخم زد و خستگی آورد
این سال نو لبریز تسلّاست شروعش
این سال نو با عشق ندارد سر دعوا
این سال نو با ما به مداراست شروعش
شادابی شعبان و دلانگیزی آذار
امسال عجب باب تماشاست شروعش
شاید که شباشب همه شور است و نشاط است
اینگونه که شادانه و شیداست شروعش
اینگونه که با چهارده آمد عدد سال
رمزی است که سرشار ز معناست شروعش
شاید که همین سال عجب، سال ظهور است
اینسان که در آفاق تولاست شروعش
شاید نه و... باشد دگر از راه بیاید
امسال که با یوسف زهراست شروعش
*
آن غلغلۀ روز قیامت که شنیدید
از همهمۀ سال نو پیداست شروعش
آن طالع مسعود که گفتند کواکب
وآن لحظۀ موعود، از اینجاست شروعش
وقت است که طوفان عظیمی رسد از راه
هر چند که آرامش دریاست شروعش
*
یا شاید... آن واقعۀ حتمی تاریخ
با اوست سرانجامش و با ماست شروعش!
شبِ نوروز ۱۴۰۰
اگر که مظهر عدل است، ناصرالدین شاه
یقین امیرکبیر است: مردکی گمراه
کجاست سنجهٔ انصاف تا که بشناسیم
به یاری محک آن رجال از اشباه؟
عدالت از خود ما میشود شروع رفیق
که میکشیم یدک آرمان حزبالله
ولی قبیلهگراییم و فکرِ سودوزیان
ولی رفیقنوازیم و گیجِ دولتوجاه
اگر که ظلمِ رفیق است: چشم میبندم
وگر که از دگران: میشوم عدالتخواه!
به این زبیرمآبی و طلحهآهنگی
به عدل کی برسد کشور رسول الله؟
تویی که لنگزنان طعنه میزنی به جهان
به پای پر تاول طی نمیشود این راه
بیا و سوزن اول به تاول خود زن
ببین که راه چه مقدار میشود کوتاه
شما که محکمه بردید حاکمان را هم
شما که هجمه نمودید بر قشون و سپاه
شما که شعر شما گوش خلق را کر کرد
شما که شعر شما پر شدهست در افواه
صدای وجدان را هم هنوز میشنوید؟
دمی به دوروبر خویش میکنید نگاه؟
کجا دروغ حلال و کجا ستم حق است؟
و در کدام طریق است، اعتراض گناه؟
و در کدام شریعت جناب ظالم را
شود به اسم عدالت بیاورند گواه؟
دریغ، فاصلهٔ دعوی از عمل بیش است
هزار مرتبه از دوری زمین تا ماه
***
اگر که مدعیان اهل راستی بودند
علی شکایت دل را نمیسپرد به چاه
پیشخوان: روزیروزگاری قلدری کوچهخلوتی گیرآورده بود، عربده میزد سر خلق الله و راحت بهشان ستم میکرد؛ تا اینکه شاعری محترم و شهره به تقوا آمد وسط معرکه ایستاد؛ بر سکویی بلند.
بنا به ظواهر و سوابق همه توقع داشتند شاعر داد مظلومان را از ظالم بخواهد، اما آن جناب در کمال شگفتی طرف ظالم را گرفت، ظلم را توجیه کرد و به تعقیب و توبیخ جماعت مظلوم پرداخت! به قول سعدی سگ را گشاد و سنگ را بست!
همان وقتها بود که جناب شاعر از من خواست ماجرا را روایت کنم. موبهمو همه را گفتمش، با استدلالها و استنادهایی که نمیشد انکارشود. آنگاه ایشان بر منبر شد و فیلسوفانه سخن از نسبیت عدل و ظلم راند! از اینکه در حقیقت خوب و بدی وجود ندارد، بلکه اگر نزاعی دیدید همین خوبهایند که با بدی هم درگیر شدند! شگفتزده گفتم بزرگوار! فکرمیکردم آمدید داد مظلوم بستانید و در دهن ظالم بزنید؛ گفت اتفاقا آمدهام بگویم:
«مراقب باشید امتحان بزرگ شما این است که باید از مظلومیتتان بگذرید! به خاطر خدا!»
اینجا بود که بابی تازه از معنای قربه الی الله بر این فقیر گشوده شد!
الغرض، خبر تازه اینکه شنیدم همین جناب شاعر اخیرا شعری سرودهاند در ستایش عدالت و عادلان!
بله دفاع از ظلم عیبی ندارد، ستایش عدل هم، ولی جمعشان عیب دارد جان برادر! حد نگه دارید و حیای دیگران را به حمقشان تفسیر نکنید!
البته ما فعلا بر سر همان مراقبهایم، اما دیدم بد نیست به همین مناسبت یکی دیگر از شعرهای آن ایامم را اینجا بنویسم.
آمد علی که وضع جهان را عوض کند
اوضاع بیحساب زمان را عوض کند
تن را رها کند ز تنشهای بیهدف
جان را عوض کند، هیجان را عوض کند
تا عطر باغهای خرد را به رخ کشد
تا راه رودهای روان را عوض کند
آمد علی ز کارگه جبر و اختیار
تا نقشههای کاهکشان را عوض کند
آمد علی که سلطۀ شر را بههم زند
تا اقتدار دور بتان را عوض کند
با ذوالفقار خویش رسیده ز راه تا
ظلم نهان و عدل عیان را عوض کند
این رودخانه جانب مرداب میشتافت
آمد علی که این جریان را عوض کند
در کاخ ظالمان و به کوخ ستمکشان
جای بهار و جای خزان را عوض کند
تا در کمان فقر، نباشد فقیر، تیر
آمد علی که تیر و کمان را عوض کند
پس تیر عدل را به کمان خدا گذاشت
تا سوی ظلم خط و نشان را عوض کند
با قلدران به سختی و با کودکان به مهر
آمد علی که طرز بیان را عوض کند
دست عقیل سوخت به آتش که تا مگر
این پنبههای گوش گران را عوض کند
تا که یتیم رنج یتیمیش کم شود
آمد علی که رسم زمان را عوض کند
در چارسوق کهنۀ دنیا رسید تا
معنای لفظِ سود و زیان را عوض کند
آنقدر کار کرد در آن آفتاب داغ
تا شأن و قدر کارگران را عوض کند
آنقدر عاشقانه خدا را ستود تا
در ما حضور وهم و گمان را عوض کند
تا خون تازه در رگ انسان بیاورد
این قلبهای بیضربان را عوض کند
آمد علی که مومن و کافر، که مرد و زن
آمد علی که پیر و جوان را عوض کند
از کعبه آمده است برون تا دومرتبه
فکر تمام طوفکنان را عوض کند
*
ما حاضریم عالم خود را عوض کنیم؟!
_ آمد علی که عالممان را عوض کند
شب سیزدهم رجب، 1399
تا نشکفد بر پای ما زنجیرهای تازهای
رویید بر دستان ما شمشیرهای تازهای
ای قصههای راستین، ای خوابهای پیش از این
امروز داریم از شما تعبیرهای تازهای
از جنگ و صلح و عشق و کین، از شوکتِ این سرزمین
در قاب چشم ما ببین تصویرهای تازهای
با غربت یاران خود، با خون سرداران خود
داریم از کار جهان تفسیرهای تازهای
این خون که راه افتاده تا جاری شود در قلبها
بیشک گذارد بر زمین تأثیرهای تازهای
گر هست کیدِ کاهنان، درهم بپیچد ناگهان
تقویمهای کهنه را تقدیرهای تازهای
بانگ سروش آید همی، بشنو بهگوش آید همی
آوازهایی تازه با تحریرهای تازهای
خندد به مکر روبهان امروز لبهای جهان
پر کرده وقتی بیشهها را شیرهای تازهای
هنگام طوفان آمده، دیوان! سلیمان آمده
آرش به میدان آمده با تیرهای تازهای
***
شد دولت شب سرنگون، شد تخت شیطان باژگون
صبح است و بر بام جهان تکبیرهای تازهای
ماهی که بود از روشنی، خورشید مبهوتش
اینک ببین خوابیده پشت ابر تابوتش
این پیکر زهراست؟ یا نور خدا؟ بنگر
از قعر ناسوتش روان تا شهر لاهوتش
آه این جوان را با چه رویی روزگار پیر
در خاک پنهان میکند با دست فرتوتش؟
گفت آنکه: «دارد فاطمه پیراهنی ساده»
از خون ندید اکنون مگر تزیین یاقوتش؟
ای کاش باشیم آن زمان که فاش خواهد شد
راز مزار مخفی و اندوه مسکوتش
روزی که گیرد انتقامی سخت و بیمانند
طالوت این آخرزمان از جور جالوتش
***
آن سرزمینِ بتپرستی که تو را نشناخت
یا فاطمه! نفرین حق بر جبت و طاغوتش
روح دماوند
(با یاد شهید محسن فخریزاده)
خواننده: ساسان نوذری
شعر: حسن صنوبری
تنظیمکننده: امیر جمالفرد
ملودی: ابراهیم ناصری
نوازنده تار: کیان دارات
نوازنده ارکستر زهی: عرفان پاشا
طراح پوستر: سمیه صاحبی
تهیهشدهدر باشگاه ترانهوموسیقی راه
دانلود آهنگ روح دماوند با کیفیت اصلی
پن: کموزیادهای متن ترانه به نسبت غزل اول:
ترانه سه بیت غزل را ندارد و به جایش برای بخش ترجیع، پیشنهاد دادم مصرع یکی مانده به آخر را به این صورت توسعه بدهم:
من بغض یتیمانم و هم گرز دلیرانم و هم آه غریبانم و هم غیرت ایرانم و هم سیلی دورانم و هم رستم دستانم و هم سام نریمانم و هم تندر و طوفانم و هم ...
با بودن تو در ایران، افسانه شد واقعیّت
ای رستم قهرمانم در هفتخوانِ حقیقت
زنجیر میهن گسسته، دیوار دیوان شکسته
از ذلّت خاک رسته، تا قاف سیمرغ عزّت
فردوسی اما کجا بود تا روز رزمت سراید؟
یا بیهقی، تا نویسد ذکری ز روز شهادت؟
تو شیعۀ مرتضایی، ایرانی پارسایی
تو زآن مایی، تو مایی! در اصل دیرین فطرت
آیینهای تو، که فردا آیندگان میتوانند
در چهرۀ تو ببینند ما را بدون ملامت
کرمانِ دیروز! اکنون ایرانِ فردا تو هستی:
کانون شوق و رهایی، پرگار نور و عدالت
ای جمع ناممکن هر زیبایی پر تناقض
هم مهربان در رفاقت، هم پهلوان در شهامت
هم آبشار لطافت، هم کوهسار صلابت
هم کشتزار محبت، هم ذوالفقار شجاعت
هم گوشمال حریفان، هم دستگیرِ ضعیفان
میر اقالیم غیرت، شاهِ سریر فتوّت
هم در قنوت تو دیده، هم از سکوت تو چیده
شیخِ شریعت: طریقت؛ پیرِ طریقت: شریعت
هم جانپناه یتیمان، هم جنگجو مرد میدان
هم سایهبانِ کرامت، هم قلعۀ استقامت
سر باختی، جان بماند، تا خاک ایران بماند
سردارِ سربازعنوان، سربازِ سردارصولت
خواندیم ما کربلا را، در شرح حال تو، زیرا
یادآور روضهای شد هرگوشه از ماجرایت
اشکی برایت نریزیم، ای اعتلای حماسه
در داغ تو خون بریزیم زآن قاتل بیمروّت
با انتقام تو تاریخ، نو میکند دفترش را
زین برگهای تباهِ ظلم و فساد و جنایت
خون سیاه و کثیفی در خاطرات زمین است
این جثۀ پرمرض را حالاست وقت حجامت
حالا زمان نبرد است، مژده رسان و خبر ده
هم عاشقان را شهادت، هم دیوها را هلاکت
بردار گرز گران را، برپوش ببر بیان را
آسیمهسر کن جهان را از بانگ صور قیامت
آماده شو کربلا را، معراج خون خدا را
سربند «یا لیتنا» را زن بر سر استجابت
*
ما در شب انتقامیم، در مرگ خونین نشسته
هان! پس بگو تو کجایی، ای صبح زرّین رجعت؟
بامداد 12دی 1399
از پیش تو مویهکنان میآمدم من
از آن مزارِ بی نشان میآمدم من
چشمی به قبر و همچنان میآمدم من
چشمی دگر بر کودکان میآمدم من
این سو کنارِ من حسین، آن سو حسن بود
چشم دو فرزندت غریبانه به من بود
من همچنان سر در هوای خویش بودم
در خاطراتِ روزهای پیش بودم
من رفته بودم از خودم با یک اشاره
تکرار می شد پیشِ چشمانم دوباره ...
من همچنان سر در تنورِ غم نهاده
تو همچنان در بینِ آتش ایستاده
پر از شمیم یاس میشد صحن خانه
هربار میآمد فرود آن تازیانه
ای کاش دستورِ خدا دستم نمیبست
تا بشکنم از ضاربِ زهرا، سر و دست
از ضربتِ سیلی گلم نقشِ زمین بود
در سرنوشتِ من «شبِ ضربت» همین بود
تو در جهاد از مرد و زن سبقت گرفتی
درکارزار از تیغ من سبقت گرفتی
گیرد مدد از نام من هر پهلوانی
آموزگار من تویی در پهلوانی
نزدیکتر بودی به حق از من، تو زهرا
این شد که قدری زودتر رفتی از اینجا
جایی برای من در این دنیا، وطن نیست
یا فاطمه! دنیای بی تو جای من نیست
دنیا برای مردمِ دنیا بماند
تنها برای مرتضی زهرا بماند ...
خاموش، خواب آلوده و خاکسترآلود
شهرِ مدینه مثلِ گور ساکتی بود
از مدفنِ تو باز می گشتم به خانه
از مدفنِ تو باز می گشتم،
شبانه
***
جایی دگر، وقتی دگر، مردی دگر، باز
میآید از بالا سرِ نعش پسر باز
داغی دگر، دردی دگر، یک مرد دیگر
می آید از بالای نعشِ پاکِ اکبر ...
پن: از شعرهای قدیمی که هفتهشتسال پیش به پیشنهاد آقای میثم مطیعی برای پس از شهادت و تدفین حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها گفته بودم. خود آقای مطیعی گفته بود در آخر شعر گریزی باشد به سوگ امام حسین علیه السلام در شهادت حضرت علی اکبر: لینک شنیدن روضه. مداحان دیگری هم بعدها این شعر را خواندند از جمله آقای میثم مومنی عزیز.
«آیا فرشتهها را در شهر میتوان دید؟»
کودک سوال خود را با شور و شوق پرسید
*
شد از سموم لبریز این باغ باستانی
وقتی که هرزهبادی در شاخههاش پیچید
جان تواش سپر شد، آمادهٔ خطر شد
بر مرگ حملهور شد، با یأس و ترس جنگید
پژمرده بود باغم، مهر تو زندهاش کرد
نامت چه بود... باران؟ نامت چه بود... خورشید؟
از ما تو را سلام ای باران عصر اندوه
از ما تو را سلام ای خورشید شام تردید
برعکس ادعای بی رنگ مدعیها
سعی تو بود تدبیر، شوق تو بود امید
ای باغبان بیدار! ای یار! ای پرستار!
دستان خستهات را تاریخ عشق بوسید
*
با دیدن تو دیگر فرزند من نپرسد:
آیا فرشتهها را در شهر میشود دید؟
پن: تقدیم به خانمها پریسا فیضی، سمیه صمدینوا، سعیده جعفرزاده، نیلوفر زارعی و دیگر پرستارانی که فراموشی بیماری نامشان را از ذهنم ربود و یادشان را از دلم نه. و به تمام پرستاران عزیز و مدافعان سلامت سرزمینم.
شاعر تمام کن غزل ناتمام را
یعنی بیار قافیۀ انتقام را
در بحر خون شنا کن و در مصرع جنون
جز در ردیف رنج مجو التیام را
نه! فرصتی نمانده، مهیای کوچ شو
آماده ساز مرکب و زین و لگام را
سیلی بزن به صورت بیروح خفتگان
خونی بپاش چهرۀ مردان خام را
بیدار کن سپاه سواران زبده را
هم هنگ جنگجوی پیادهنظام را
پیش از غروب، باید از این جاده بگذری
تا شادمان به صبح سپاری زمام را
زین درههای خوف و خطر چون که بگذری:
شاید شود به خویش رسانی، پیام را
شاید شود که باز ببینیم بینقاب
تصویر خود در آینهٔ سرخفام را
***
آه ای ملول از لجن حرص آدمی
پر کن ز عطر و بوی شهیدان مشام را
خونین شده است چهرهٔ لاله، ولی هنوز
از کف نداده پرچم سرخ قیام را
شرم از رخ شهید کن و بر زمین فکن
شوق دکان و شهوت جاه و مقام را
هر لحظه باش محو شهیدان چشم او
بر خود ببخش لذت شرب مدام را
مردان حق به مرتبۀ خون رسیدهاند
هشیار باش مهلکۀ نان و نام را
***
بانگی است کز سکوتِ دماوند میرسد
پنبه ز گوش برکن و بشنو پیام را:
حقی و باطلی است، تو ای مدعی بگو
امروز انتخاب نمایی کدام را؟
کاخ یزید را که جلیل و مجلل است؟
یا خیمۀ حسین علیه السلام را؟
نانی که از تنور غم و رنج میرسد؟
یا سفرۀ فراهم مال حرام را؟
اول به انتقام یزید درون بتاز
وآنگه ز دشمنان بطلب انهدام را
مردان حق به پاکترین شیوه زیستند
آنگاه عاشقانه گزیدند امام را
***
پر از سبوی داغ شهیدان جمعه کن
دل این شکستهبستهسفالینهجام را:
از ما سلام باد به آن خون بامداد
مردی که صبحکرد به بغداد، شام را
هم بر شهید عصر دماوند و خون او
باد صبا! رسان ز یتیمان، سلام را
خالی مباد خاطر ایران ز یادتان
از ما مگیر چرخ زمان! این مرام را
هر جمعهای که میرسد از خون پاکشان
جوییم رد جمعۀ حسن ختام را
تا کی به بانگ خویش هیاهو درافکند
آن تکسوار، خلوت بیتالحرام را
***
با شعر، حق خون شهیدان ادا نشد
شاعر! بیار تیغ برون از نیام را!
استادان و هنرمندان بسیاری به حرمت این شهید عزیز و خون مقدسش، شعر دماوند بنده را تصویرسازی کردند و یا با طرح خود همراه. از جمله استاد محمد صمدی، استاد مهدی یکپسر، جناب صابر شیخ رضایی، جناب دانیال فرخ، جناب علیرضا میرزایی، جناب سید تقی رضایی، جناب سید محمد امین شفیعی، جناب رحیم فروزش، جناب محمدرضا مهدیانی، جناب محمد ترک و جناب علی زیارانی. بخشی از این آثار زیبا را که به نظرم کاربردی هستند و به درد انتشار میخورند را با اجازه صاحبان آثار در اینجا منتشر میکنم که هرکسی میخواهد استفاده کند. (این صفحه را بهمرور تکمیل میکنم)
1. پوستر استاد محمد صمدی برای شهید محسن فخری زاده
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
2. پوستر استاد مهدی یکپسر برای شهید محسن فخری زاده
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
تو روح دماوندی و زینروی تو را کشت
ضحّاکِ کمینکردۀ در کوه دماوند
3. پوستر علیرضا میرزایی برای شهید محسن فخری زاده
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
4. پوستر سید تقی رضایی برای شهید محسن فخری زاده
دانلود فایل کیفیت بالا مستطیل + مربع
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
تو روح دماوندی و زینروی تو را کشت
ضحّاکِ کمینکردۀ در کوه دماوند
5. پوستر علی زیارانی برای شهید محسن فخری زاده
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
6. پوستر محمد ترک برای شهید محسن فخری زاده و سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
ای داغ تو یادآور داغ همه خوبان
وی خون تو آمیخته با خون خداوند
7. پوستر محمدرضا مهدیانی برای شهید محسن فخری زاده
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
8. پوستر صابر شیخ رضایی برای شهید محسن فخری زاده
تو روح دماوندی و زینروی تو را کشت
ضحّاکِ کمینکردۀ در کوه دماوند
9. پوستر دانیال فرخ برای شهید محسن فخری زاده
تو روح دماوندی و زینروی تو را کشت
ضحّاکِ کمینکردۀ در کوه دماوند
10. طراحی بیلبورد سیدهادی پوررضوی برای شهید محسن فخری زاده
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
11. طرحهای گرافیکی سیدمحمدامین شفیعی برای استوری برای شهید محسن فخری زاده
دانلود: یک + دو + سه + چهار + پنج
12. طرحهای گرافیکی رحیم فروزش برای استوری برای شهید محسن فخری زاده
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
کشتند تو را ای دژ مستحکم ایران
تا باز بر این خاک ستمدیده بتازند
تو روح دماوندی و زینروی تو را کشت
ضحّاکِ کمینکردۀ در کوه دماوند
تو زادۀ فخری و یقین فخر فروشد
ایران به تو و عشق تو، بر نام تو سوگند
داغ تو گران است، ولی گریه از آن است:
با قاتل تو از چه نشستیم به لبخند؟
با قاتل تو از چه نشستیم و نکشتیم
او را که دگرباره برونکرده سر از بند
ای داغ تو یادآور داغ همه خوبان
وی خون تو آمیخته با خون خداوند
آه ای گل گمنام! سرانجام شهادت
عطر تو در این دشت سیهپوش پراکند
ما زنده به عشقیم، اگرچند حسودان
گویند چنینیم و چنانیم بهترفند
بگذار بمیریم و بمیریم و بمیریم
بگذار بگویند و بگویند و بگویند
آنگاه ببین روید از این ریشۀ خونین
صد ساقۀ سرزنده و صد شاخ برومند
***
ایران من! امروز تو را صبر روا نیست
این وازدگی تاکی و این حوصله تا چند؟
برخیز و ببین دخترکان تو، چو یاقوت
زین خون مقدس به گلو بسته گلوبند
برخیز و ببین رزمکنان تو صفاصف
خنجر به کمر بسته و بر سر زده سربند
من بغض یتیمانم و هم گرز دلیران
بگذار مرا بر سر ضحاک بکوبند!
حسن صنوبری
پن: مجموعهای از پوسترها و طرحهای گرافیکی برای شهید محسن فخری زاده با شعر دماوند
ظاهراً آقای ظریف فرمایش کردهاند بایدن با ترامپ فرق دارد و آقای روحانی هم گفتهاند امیدوارند رییس جمهور جدید شعورش برسد و به برجام برگردد البته شیخ اجل سعدی علیه الرحمه هم فرمایشاتی دارند که بعدا میگویم این هم از عرض بنده:
رای آورد فلانی؟ به درک
حاصل جنگ دو جانی، به درک
چه کند فرق، مرا کشتهشدن
در عیان یا که نهانی؟ به درک
رخبهرخ سر ببرد یا ز قفا
ز من ار گاوچرانی، به درک
شیخ ما محو نتایج مانده
حال این وضع گرانی، به درک
گفتم ای شیخ! بگفتا: «ساکت!
فارغ از کار جهانی؟ به درک
فارغ از سکه و ارزی نکند؟
فارغ از سود و زیانی؟ به درک
انتخابات جهان است» بله
وز پیاش رفته جهانی به درک
سرد گردیده هوا : گفتم، گفت:
میشود رفت به آنی به درک!
ما حوالت به جهنم شدهایم
در زمانی و زمانی به درک
رفت سرمایهٔ پیری بر باد
رفت ایام جوانی به درک
در بهشتاند تنی چند خواص
سرنوشت همگانی به درک
گرگها جشن گرفتند، چه باک
جان دهد گر که شبانی، به درک
تا که ارباب جدیدش که شود
فقر و فحشا و گرانی، به درک
شیخ شاد است مگر خان جدید
نان دهد از سر خوانی به درک
شیخ شاد است و دلش آباد است
تو گر از خونجگرانی، به درک
الغرض، شیخ! تو ما را قطعاً
میتوانی برسانی به درک!
حسن صنوبری
پن: من شاعر ناسیاستدان البته این را میفهمم: همانقدر که شکست ترامپ به خودی خود ارزشمند است و برای ایران خوب است، پیروزی بایدن هم بیارزش است و برای ایران _با چنین دولتمردانی_ بد. اولی حیثیتی و دومی راهبردی. اولی یعنی آمریکا در طرح هجومی شکست خورد و ترامپ هم به همانجایی رفت که کارتر رفت [به درک!] و دومی یعنی تیم تازه نفسی با طرحی نو پیش روی ما و مسئولانمان است که مشخص است چقدر باهوش و پرتوان و لایقاند!
با فقیران مینشست، از رنجشان آگاه بود
هم حبیب خلق بود و هم حبیبالله بود
بر فراز ابر نه، در اهتزاز برج نه
فاصله تا خانهاش اندازۀ یک آه بود
تاج زرّین، جامۀ ابریشمین، هرگز نداشت
گرچه در چشم تمام کهکشانها شاه بود
روشنی میداد و گرما خاک را، افلاک را
با یتیمان همنشین، با قدسیان همراه بود
میشد او را دید و از اندوه با او حرف زد
حیف اما فرصت اهل زمین کوتاه بود
در زمستان عدم، خورشید را آموزگار
در شبستان ستم، الهامبخش ماه بود
در شب میلاد او، شد طاق کسری زیر و رو
در طلوع مقدمش، خاموش، آتشگاه بود
_داشت دشمن هم؟
_بله، با این همه خوبیش هم
در کمینش بیشمار آهرمن بدخواه بود
هیچکس با زشتها کاری ندارد در جهان
یوسف از بسیاری زیباییاش در چاه بود
هرکسی شد پاسبان لانۀ گنجشکها
زخمدار از خشم گرگ و کینۀ روباه بود
چشم بگشا و ببین، از بیخیالیهای ما
شد توحّشگاه، خاکی که پرستشگاه بود
او محمّد بود، زیبا بود و یار بیکسان
او محمّد بود و خصم اهل کبر و جاه بود
با محمّد باش و بر خیل ستمکاران بتاز
این پیام دفترِ بالحقّ انزلناه بود
با محمد باش و از او خواه راه و چاه را
او محمد بود آری، او رسولالله بود
حسن صنوبری
مشقِ شب میلاد پیامبر خدا (صل الله علیه و آله و سلم) ١٤٤٢
...پس رهسپار جادۀ بیتالحرام شد
شصتوسهسال فرصتِ دنیا تمام شد
شصتوسهسال فرصتِ دیدار با خدا
دیگر تمام دورۀ وحی و پیام شد
رو سوی کردگار، از این خاک درگذشت
از جانب خدا به محمّد سلام شد
***
ای برگزیده پاک پیامآور خدا!
یا مصطفی! پس از از تو جهان در ظلام شد
شب سکّه زد به نامِ خود و ماه را گرفت
خورشید، گم میان سیاهیّ شام شد
بعد از تو هیچ غصّه مگر رفت از دلی؟
بعد از تو هیچ درد مگر التیام شد؟
بیداد رخ نمود ز تاریکغارِ خود
اکنون که تیغ دادگری در نیام شد
بعد از تو منبر تو بهدست بتان فتاد
بعد از تو خاک بر سر رُکن و مقام شد
شد فرقهفرقه امّت تو، فتنه تازه گشت
دین تو واژگون و حلالت حرام شد
مهجور شد کتاب خدا بعد رفتنت
بعد از تو، اهل بیتِ تو بیاحترام شد
بعد از تو خاندان خدا تازیانه خورد
بعد از تو خاندان علی قتل عام شد
***
نفرین بر آن گروه که با حرص و کین خویش
بر شاهراهِ دینِ خدا، دیو و دام شد
نفرین بر آن گروه که با جهل خویشتن
فصلی برای غربتِ خیرالانام شد
زینپیش اگرچه بر سرِ این قومِ ناخلف
نفرینِ انبیای سلف، انتقام شد
تنها محمّد است که نفرینشان نکرد
زینرو محمّد است که حسن ختام شد
پس چشم بست و از سر تقصیرشان گذشت
پس رهسپار جادۀ بیتالحرام شد
حسن صنوبری
ششهفتسال پیش در رثای رحلت پیامبر اعظم و نبی مکرم اسلام حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی (صل الله علیه و آله و سلم) نوشتم
سال سال اندوه است، فصل فصل باران شد
فطرس مَلَک! برخیز نامهها فراوان شد
نامهایست از دوری، نامهایست از فریاد
نامهای که مینالید، نامهای که گریان شد
نامۀ گلی زیبا که شبانه میگرید
نامۀ درختی که گیسویش پریشان شد
نامهایست از صحرا، آنزمان که تنها بود
نامهایست از دریا، آنزمان که طوفان شد
نامۀ زنی غمگین از مزار فرزندش
در مسیر خون خدا آنزمان که قربان شد
نامۀ یتیمی که داغ خویش کتمان کرد
بر یتیمکان حسین باز تعزیتخوان شد
***
در غمش چهل روز است مثل ابر میباریم
ما چه ارزشی داریم؟ سوگوار، کیهان شد
میزند به سر بیتاب، آفتاب عالمتاب
آسمان کشد صیحه: اربعین سلطان شد
فطرس ملک بشتاب، شهر رو به ویرانی است
تنگ، فرصت عشق است؛ زار، حال ایمان شد
آه... برکهای بودم با زیارتش دلخوش
ماه... ماه زیبایم، پشت ابر پنهان شد
کاش یک زمان میشد با تو بال بگشایم
یا سوار ابری یا قالیِ سلیمان شد
مرزهای عالم را، بشکنیم، میشد کاش
کاش لحظهای میشد بیخیال زندان شد
رنج این گرانجانی، فطرسا! تو میدانی
آنزمان که بالت سوخت، گرچه بعد جبران شد
فطرس مَلَک! بشتاب، بر در مَلِک رو کن
گو که آتش عشقت، داغ بود، سوزان شد
بر، پیام ما به حسین، گو، سلام ما به حسین
آنکه در عزای او جن و انس نالان شد
آنکه چشمها را شست، آنکه مرگها را کشت
آنکه در مقام او، عقل و عشق حیران شد
آنکه بردن نامش روح را فتوحات است
وز هجوم یاد او اهرمن گریزان شد
***
بیامید نتوان زیست، گرچه پای در بندیم
میشود به وصل رسید، گرچه روز هجران شد
ای بسا به کوی یار: جسمِ یارنادیده
ای بسا دلی کز دور بر حسین مهمان شد
حسن صنوبری
۲۰ صفر ۱۴۴۲
ظهر روز اربعین
ما تجربۀتازهای از عشق نداریم؟ یا تجربۀ تازهای از عشق محال است؟
راهیاست به میعاد کمال بشریت؟ یا عشق فقط پنجرهای رو به زوال است؟
افسانۀ عشاق که گفتند و نوشتند در دفتر اسطوره و بر کاغذ تاریخ
چون تجربۀ منسجمی واقعیت داشت؟ یا تجربه نه، عشق فقط خواب و خیال است؟
زیبایی معشوقه و یا آتش عاشق؟ تاریکی تنهایی و یا شعلۀ شادی؟
گویید کدام است اگر عقل ترازوست، سرچشمۀ عشق و عطشش، جای سوال است
عشق است که میماند؟ یا عاشق و معشوق؟ معشوق ملاک است و یا عاشق و یا عشق؟
در کوچۀ هجران سر عشاق ببرّند؟ یا مقتل عشاق خیابان وصال است؟
تقدیر برای من و تو عشق نوشته؟ یا عشق شکوفا شود از بذر اراده؟
محصول خیال و خبر و خاطره است عشق؟ یا سایۀ افتادۀ در قهوۀ فال است
این گفت که: «پیداست که معشوق نباشد، طفلی که گدایی کند از عاشق خود عشق
وآنکس که به سودای تصاحب بزند گام، او عاشق معشوق نه، او تاجر مال است»
آن گفت که: «آن زن که پی جلوهفروشی است، معشوقه نه، کالاست، اگرچند گران هم
وآن مرد که با هر نظری نقد کند دل، عاشق نه، که بیچاره به دنبال عیال است»
عشق است یکی واژه که با چند معانیست؟ یا گر که یگانهست بگویید چرا باز
این در طلب دلبر محمودخصال است، آن در هوس ماهرخ خوشخطوخال است؟
در باور این، عشق یکی لحظۀ آنیست، در باور آن، عشق یکی راز نهانی
در دیدۀ این عشق یکی شیر شکاری، در دیدۀ آن عشق دلآرام غزال است
جنگیست میان من و مفتی سر این عشق، بر سینۀ هم کوفته با خنجر این عشق
در فتوی او عشق یکی فعل حرام است، در مسلک ما عشق صواب است، حلال است
آبی است؟ و یا سرخ؟ و یا زرد؟ کدام است؟ ای شاعر نقاش بگو عشق چه رنگیست؟
رنگیست فرحبخش که همرنگ درخت است؟ رنگی شکنندهست که همرنگ سفال است؟
دانیم و ندانیم و ندانیم چه دانیم، از مرتبۀ عشق همه لافزنانیم
دیری است زمین دفتر این حرف و حدیث است، دیری است زمان منبر آن قال و مقال است
ما عشق شنیدیم، ولی عشق ندیدیم، از عشق سرودیم و سر عشق بریدیم
بیپنجره در کوچۀ بنبست دویدیم، نه! رد شدن از کوچهٔ بنبست محال است
تا رنگ «خود»ی هست، همه شوخی و بازی است، از عشق بیان من و تو، رودهدرازی است
بیرون ز خود و خواهش خود البته رازی است، رازی که عظیم است و عزیز است و زلال است
جویندۀ این راز غم خویش نجوید، راهی به جز از منزل معشوق نپوید
از خود سخنی در دل خود نیز نگوید، زیرا که در این مرحله «خود» وزر و وبال است
رازیست که در سورۀ تسلیم نوشتند، در حاشیۀ تیغ براهیم نوشتند
بر حنجر یحیی، به خط بیم نوشتند، رازی که در آن عشق به سر حدّ کمال است
رازی است که در سینهٔ مردان خدایی است، آغشته به صبر و عطش و زخم و جدایی است
جویندهٔ آن راز گرفتار رهایی است، دانندۀ آن راز مهیّای قتال است
رازیست که در آینهای سرخ هویداست، پیداست، نهپنهان و نه، پنهان و نهپیداست
این قاب که هر منظرهاش باب تماشاست، مرآت جمال است که در عشق جلال است
رازی است که از چون و چه و چند گذشته، از عاطفۀ همسر و فرزند گذشته،
از کودک ششماهۀ دلبند گذشته... در گفتن این راز زبان همه لال است
آن روز حسین بن علی رفت به میدان، اثبات کند تا به همه عشقشناسان
که عشق در آیینهترین مرتبۀ آن، رنگیست که در خون خدای متعال است
حسن صنوبری
عاشورای 1399
حسن صنوبری
گم شدیم از خویشتن، باری دگر پیدا شدیم
از تف داغ تو همچون لاله در صحرا شدیم
چون مسیحی مویهگر در واپسین شام بشر
شعلهای در سرسرای این شب یلدا شدیم
چون شدیم اینگونه؟ پرسیدیم آیا هیچگاه؟
از چه صبحی اینچنین بیچون و بیآیا شدیم؟
کافران بودیم و اکنون معجز پیغمبران
عاقلان بودیم و اکنون شاعر و شیدا شدیم
زشت بودیم آه، میدانیم قدر خویش را
تا شبی در روشنای ماه تو زیبا شدیم
واژهای بودیم سرگردان و دور از آشیان
گوشهای از دفتر اشعار تو، معنا شدیم
از سر کوی تو میآمد نسیمِ داغدار
روضهای از تشنگیها خواند، ما دریا شدیم
تا که دعوی جنون کردیم در صحرای عشق
شرمگین از طرهٔ آشفتهٔ لیلا شدیم
سوختیم از رویت خورشید هنگام غروب
بر رخ آیینهها خاکستر رویا شدیم
آه از آوازهای منتشر در بادها
مثل خون، راز گلویی سرخ را افشا شدیم
مرگ آمد تا بیاساییم هنگامی ز رنج
عشق آمد نوحهای نو خواند، نامیرا شدیم
همنفس بودیم باهم در هوای آبشار
اینک اما در ملاقات غمت تنها شدیم
نه! ولی... اما... چگونه... وای... دیدی عاقبت
بیچگونه، بیولی، بیوای، بیاما شدیم
***
در ازل قدری تأنی در «بلیٰ گفتن» چه کرد...
تا ابد حیرانی فردای عاشورا شدیم
حسن صنوبری
محرم 1399
ذکر عاشقان: یا علیمدد، یا علیمدد، یا علیمدد
هست جاودان: یا علیمدد، یا علیمدد، یا علیمدد
با درختها، با پرندهها، با کویرها، با ستارهها
جمله یکزبان: یا علیمدد، یا علیمدد، یا علیمدد
با سوارهها، با پیادهها، مثل چشمهها، مثل جادهها
جستجوکنان: یا علیمدد، یا علیمدد، یا علیمدد
با غریبها، با اسیرها، با یتیمها، با فقیرها
با شکستهگان: یا علیمدد، یا علیمدد، یا علیمدد
بشنو و ببین: کاروانی از نور میرود سمت آسمان
زنگ کاروان: یا علیمدد، یا علیمدد، یا علیمدد
وقت آسمان، اهل کاروان را فرشتگان با چه تحفهای
گشته میزبان؟ : یا علیمدد، یا علیمدد، یا علیمدد
جایماندهام من ز همرهان، لیک میروم باز همچنان
سوی او دوان، یاعلیمدد، یاعلیمدد، یاعلیمدد
اوست مبدأم، اوست مقصدم، اوست رهبرم، اوست سرورم
اوست مهربان، یاعلیمدد، یاعلیمدد، یاعلیمدد
اوست چون پدر، کودکش منم، عشق خویش را جار میزنم
با همه توان: یاعلیمدد، یاعلیمدد، یاعلیمدد
آیت خدا، شرح «هل أتی»، حصر «لافتی»، رمز «انما»
راز بیکران: یاعلیمدد، یاعلیمدد، یاعلیمدد
شام عاشقی جانپناه من نام روشنش، هم گواه من_
صبح امتحان: یا علیمدد، یا علیمدد، یا علیمدد
گر فسردهای، یا فسرده نه، گر که مردهای! بازکن دهان
زندهشو! بخوان: یا علیمدد، یا علیمدد، یا علیمدد
زنده شو ولی جاودانه شو، چرخ زن ولی عاشقانه زن
مثل پهلوان: یا علیمدد، یا علیمدد، یا علیمدد
ای مسافران! در شب جهان مرگ چیست؟ هان؟ در مصافِ آن_
جانِ جانِ جان؟ یا علیمدد، یا علیمدد، یا علیمدد
درد را شفا، زخم را دوا، فقر را غنا، مرگ را فنا
ترس را امان: یا علیمدد، یا علیمدد، یا علیمدد
قلب را جلا، روح را بقا، شوق را وطن، عشق را خدا
ذره را جهان: یا علیمدد، یا علیمدد، یا علیمدد
صبح میدمد، نور میچکد، عطر میتپد، عشق میوزد
تا شود بیان: یا علیمدد، یا علیمدد، یا علیمدد
آی عاشقان! مژده! عید شد، قلب زخمیام پر امید شد
شد ترانهخوان: یا علیمدد، یا علیمدد، یا علیمدد
در غدیر خم گفت مصطفی: این شما و این نور مرتضی
ماه شد عیان، یا علیمدد، یا علیمدد، یا علیمدد
در شب زمین پس برای ما، روی ماه او از خدای ما
هست ارمغان، یا علیمدد، یا علیمدد، یا علیمدد
***
روی شانهام، نک دو بال نو؛ بال میزنم، رو به شهر تو
_سمتِ کهکشان_: یا علیمدد، یا علیمدد، یا علیمدد
حسن صنوبری
غدیر1399
السَّلَامُ عَلَى رَبِیعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَیَّام
به خودنماییِ برگی، مگو بهار میآید
بهار ماست سواری که از غبار میآید
قرارهای زمین را به هم زنید که یارم
از آسمان چه به موقع سر قرار میآید
یقینیاست برایم حضور حضرتش آنسان
که روز روشنم اکنون به چشم تار میآید:
درفش عدل علم شد، و زار، کار ستم شد
که برگزیده سواری به کارزار میآید
به چشم، برقِ پر از رعدِ تیغِ حیدرِ کرّار
به گوش، بانگِ چکاچاکِ ذوالفقار میآید
زمان اگر همه شب باشد، آفتاب شود او
زمین اگر همه صحراست، آبشار میآید
سپاه دشمن اگر کوه، کاه در نظر او
ز بیم کرّوفر او، حقیر و خوار میآید
اگرچه جنگ کند، جنگ را دمی نپسندد
به کارزار به دستور کردگار میآید
برای صلح میآید، برای شوق میآید
برای عشق میآید، برای یار میآید
کسی که بر سر جنگ است با تمام حسودان
کسی که با همهٔ عاشقان کنار میآید
اگرچه رنج جهان را فراگرفته، همین هم
نشانهای است که پایان انتظار میآید
به دادخواهی از انبوه بیگناه یتیمان
به دستگیری این کودکان زار میآید
قسم به گریهٔ باران، قسم به غیرت طوفان
قسم به داغ شهیدان، که آن بهار می آید
بهاریه، با تخلص و تبرک و توسل به نام مبارک امام موسی کاظم (علیه السلام)
بهار آمد، هلا زندانیان عصر تنهایی!
نگاهی تر کنید اکنون به این تصویر رویایی
اگر جسم شما دربند، اما چشم آزاد است
از این روزن، توان دل را فرستادن به صحرایی
زمان را! جامهٔ فرسوده از تن میکند بیرون
زمین را! میرود رو سوی دوران شکوفایی
ببین بر میلههای بند، تاکی دستافکنده
برآورده سر از دیوار زندان، سرو رعنایی
ببین گل بیمهابا آمده از خانهاش بیرون
عجب تصویر زیبایی! عجب تصویر زیبایی!
روانِ پاک را باکی نباشد از شب زندان
تو هم روشن چراغی کن گر از یاران فردایی
تو هم در خود چراغی باش، بشکن این زمستان را
که نور است آنچه ما را میبرد زین فصل یلدایی
و یادی کن از آن خورشیدمردی که تمام عمر
سلاحش بود زیر تیغِ نامردان، شکیبایی
چه شبهایی که تنها زیر باران غل و زنجیر
تنش در چاه زندان بود و دل در ماهپیمایی
زنی ناپاک آوردند تا پاکیش بستاند
سرانجامش چه شد؟ بانوی پاکِ راهبآسایی
کجا دیده کسی اینگونه یوسف را که در زندان
مسلمان گردد از زیبایی زهدش، زلیخایی
«شقیق» آن پیر صوفی، نزد او از وهم شد آزاد
«شطیطه» آن زن درویش، از او یافت والایی
و یادت هست آن شب «بشر حافی» را رهایی داد
که عمری بود در بند سرابستان دنیایی؟
و یادت هست آن نوروز، با اندوه عاشورا
به پیری روضهخوان بخشید خلعتهای اهدایی؟
و یادت هست در زندان «علیّ بن مسیّب» را
به آنی برد با خود در سفرهایی تماشایی؟
به یادآر و چراغی باز روشن کن به یاد او
که بود آیینهٔ آزادی و رادی و دانایی
گشایشبخش ما هم از شب این رنج رایج اوست
که هم بابالحوائج اوست در اوج توانایی
غریبان راست یاور، گرچه خود تندیس غربت هم
یتیمان راست مأوا، گرچه خود در عین تنهایی
نمیپرسی چرا باران چنین بیتاب میگرید؟
نمیدانی نسیم از چیست سرگردان و سودایی؟
بهار امسال از راه آمده، اما غریبانه
به قلب خویش دارد آتش داغی معمایی
به دوش خویش دارد میکشد تابوت دریا را
چه دریایی، چه دریایی، چه دریایی، چه دریایی...
تو هم مانند باران، دیدهای ترکن به داغ او
چنان طوفان، تو هم در جان خود انگیز غوغایی
بباید تا که رنگی باشد از معشوق در عاشق
که وامق بود عذرایی، که مجنون بود لیلایی
«امام رافضیها»یش لقبدادند بدکیشان
که شاید خنجر اسمی شود زخم مسمایی
«امام رافضیها» او و ما هم «رافضی»، بهبه!
خوشا اینگونه بدنامی! خوشا اینگونه رسوایی!
#
برای او که چیزی نیست این دیوار و این زندان
شگفتا میشکافد نیل را آن چشم موسایی
غم و درد مرا در دم مداوا میکند نامش
شگفتا روح تسکین است آن قلب مسیحایی
به او برگرد و با او باش و هم در چنتهٔ او بین:
کرامتهای موسایی و حکمتهای عیسایی
بهار ماست چشم او، قرار ماست چشم او
همان چشمی که دارد جذبهای از چشم طاهایی
به فرزندان او روشن قم و شیراز و مشهد شد
به یمن اوست ایران جمله مولایی و زهرایی
زمستان گر که فرعون است و بیماری سپاهانش
بهار موسوی آمد، که دارد قصد دعوایی؟!
#
دلا دائم مقیم درگه موسای کاظم باش
اگر که سالک عشقی و بیخویشی و شیدایی
یهروز میاد بهارو پس میگیریم
گلدون زخمیو رو دس میگیریم
یهروز میاد شکوفهها وا میشن
حیاطامون پاک و مصفا میشن
هی نگو پس بهار ما کی میشه؟
زمستونم دوره داره، طی میشه
بهار میاد که گلفشونی کنه
که باغچه رو ضدعفونی کنه
زنبورا از گلا عسل میگیرن
پروانهها همو بغل میگیرن
کلیدِ خنده میره تو گوشمون
وامیشه این قفلای آغوشمون
بدون ترس و بیاجازه فورن
بوسهها روی گونهها میشینن
.
.
بد شده بودیم همهمون قبول کن
به خاطر یه لقمه نون قبول کن
هرکسی فکر بازی خودش بود
تو فضای مجازی خودش بود
پدر نداشت هیچ خبری از پسر
پسر نداشت هیچ خبری از پدر
کسی تو این محله یاری نداشت
همسایه با همسایه کاری نداشت
بعضیا به بعضیا زور میگفتن
بعضیا حرف زورو میشنفتن
هرکسی رفته بود تو کار خودش
فکر گرونی دلار خودش
با هیچکسی نبود کسی موافق
حرفی نمیزدیم بهغیر نقنق
عبادتا بدون معرفت بود
زیارتم یه جور مسافرت بود
خدارو خرج ادعا میکردیم
اینجوری ما خداخدا میکردیم
بد شده بودیم همهمون قبول کن
شبیه آخرالزمون قبول کن
.
.
یه وقتایی چلهنشینی بد نیس
رفیقارو دو روز نبینی بد نیس
قدر همو شاید بدونیم کمی
تو خونهمون اگه بمونیم کمی
بهار میاد دوباره غمگین نباش
دوروز دیگه بهاره غمگین نباش
دووم بیار عزیزکم میگذره
دلهره و غصه و غم میگذره
سرفهها خوب میشن خودت میدونی
یهروز بازم ترانهتو میخونی
دردوبلای قبل از این رفت کجا؟
این مرضم یه روز میره همونجا
اینم عیاری بود برای میهن
که بشناسیم کیان که مرد جنگن
کیا همون تیزی بیغلافن
کیا فقط اهل لحاف و لافن
کیا میان و جون گرو میذارن
کیا به فکر پول و احتکارن
.
.
شیشهٔ عطر یارو پس میگیریم
عزیز من بهارو پس میگیریم
بهار میاد خونهتکونی کنه
که باغچه رو ضدعفونی کنه
بهار، میاد پرندهٔ پرستار
سراغ حال نرگسای بیمار
پزشک مهربون، جناب بلبل
سر میزنه بهار به خانوم گل
بهار، میاره باغْبونِ داهاتی
برای ما گلاب صادراتی
بهار میاد که دشتو جارو کنه
فکری به حال بچه آهو کنه
تقدیم به صاحب امروز:
به مریم گفت: بیرون شو که مسجد نیست زایشگاه
ولی به فاطمه بنت اسد فرمود: بسم الله
خدا به فاطمه بنت اسد فرمود وارد شو
نه با منّت، نه با زحمت، که بیتشویش و بیاکراه
خداوندی که تنها اوست قاهر، در چنین امری
بهجز حیدر کسی در خانهٔ امنش ندارد راه
مسیحا جسمها را زنده میکرد و علی دلها
از این رو مرتضی آمد برون از بطن بیتالله
اگرچه خورد آدم، مرتضی لب دوخت بر گندم
اگر مأیوس شد یوسف، علی مأنوس شد با چاه
اگرچه نوح نفرین کرد، حیدر نان و خرما داد
اگر موسی برادر داشت، حیدر بود بی همراه
گر ابراهیم را دیدن به اطمینان رساند آخر
علی با «لوکشف»گفتن، شد از نادیدنی آگاه
فضیلت داشت حیدر بر تمام انبیا آری
فضیلت داشت حیدر بر تمام خلق اما... آه:
قدم میزد شبانه، توشهدان عدل بر دوشش
و تنها بود و تنها بود و تنها... زیر نور ماه
شگفتا اینچنین فرمانروایی که به ملک خود
نه گنج خسروانی داشت نه دیهیم شاهنشاه
دمی همبازی طفلی یتیم _این کروفرش بین_
دمی همصحبت پیری فقیر _اینش شکوه و جاه_
***
مبارک باد میلادش به هر آیینهٔ بیتاب
مبارک باد بر هرجان و در هرجای و در هرگاه
پن: میدانیم که تنها کسی که در خانه خدا متولد شد امیرالمومنین است. اما در حقانیت این مذهب، و حتی این دین و حتی باور به وجود خدا همین بس که حاکمیت مکه بهجز چندسال حکومت پیامبر و خود امام، قبل و بعد از اسلام تاکنون همواره در دست دشمنان کینهتوز و منکران مکار حضرت علی بوده است. با این حال در طی این هزاروچهارصدسال علیرغم آنهمه تعمیر و ترمیم و فریب و نیرنگ، این دلیل آشکار حقانیت و فضیلت امیرمومنان، در مهمترین اجتماع مسلمانان جهان، همواره خودنمایی میکند
عید بر عاشقان مبارک باد!
عیدغدیری که گذشت این قصیده هم توفیق داشت در جوار خانه خدا و محل تولد امیرمومنان با تبرکجستن به نام مبارک «علی» علیه السلام سروده و پس از آن از مکه عازم شهر قم شود تا در جشن حرم حضرت معصومه سلامالله علیها نیز خدمت کند. امید که بیادبی نباشد:
ذکر
چه بود ذکر عارفان؟ علی علی علی علی
چه بود روشنای جان؟ علی علی علی علی
که بود خالق جهان؟ خدا خدا خدا خدا
که داشت از خدا نشان؟ علی علی علی علی
گدای شاه کیست، هان؟ منم منم منم منم
مرا چه کس دهد امان؟ علی علی علی علی
هزار نغمه پیش از این، سرودهاند در زمین
ولی یکیست جاودان: علی علی علی علی
لوای فتحِ اوست: نور، بیان مدحِ اوست: نور
نگاه کن به کهکشان: علی علی علی علی
اگر خداخداکنی ، تمام شب دعا کنی
رسد ندا از آسمان: علی علی علی علی
از این زمین به آسمان، فقط یکیست نردبان
و پلههای نردبان: علی علی علی علی
که بوده کعبه مولدش؟ کنار حق تولدش؟
بهجز امیرمومنان؟ علی علی علی علی
به خوابگاه مصطفی که خفت وقت ابتلا
شب هجوم بیامان؟ علی علی علی علی
که روز کارزار خود، به برق ذوالفقار خود
بسوخت جان کافران؟ علی علی علی علی
به بدر و خندق و اُحد به خیبر و حنَین شد
چه کس هماره جانفشان؟ علی علی علی علی
که در رکوع، بیریا، زکات داده بر گدا
چنانکه کرده حق بیان؟ علی علی علی علی
بخوان بخوان غدیر شد، به مومنان امیر شد
دهلزنان و کفزنان: علی علی علی علی
مهی چنین مبارکت، الا زمین! مبارکت
بچرخ دور او بخوان: علی علی علی علی
خوشاند خوش، چو انسیان، بهزیر خاک جنیان
که شد امام انسوجان: علی علی علی علی
برای دین امیر بس، برای خلق: دادرس
برای شیعه، آرمان: علی علی علی علی
یتیم، خندهرو شده، فقیر، بذلهگو شده
بهاین امام مهربان: علی علی علی علی
علیست ذکر اولم، علیست ورد آخرم
و اسم حیّ لامکان: علی علی علی علی
امام اولین و هم امام چار و هشت و ده
بگویمت یکان یکان: علی علی علی علی
***
تو را که بینوا شدی، از این و آن جدا شدی
چه کس شود نگاهبان؟ علی علی علی علی
مرا که دل شکستهام، خمیر و خورد و خستهام
که ره دهد به آستان؟ علی علی علی علی
نگاه ما به سوی تو، به جستجوی روی تو
در این جهان و آن جهان: علی! علی! علی! علی!
چو دود، خاستم ز جا، که سوختی دل مرا
به کورههای امتحان، علی! علی! علی! علی!
ز هجر باغ روی تو، بسوخت دل بهبوی تو
قسیم دوزخ و جنان: علی! علی! علی! علی!
در آن زمان که هیچکس، نیایدش به لب نفس
بگیر دست ناتوان، علی! علی! علی! علی!
***
هرآن زمان که این زبان، هنوز هست در دهان
به ذکر توست همچنان: علی! علی! علی! علی!
۴۱سال پیش الله اکبر گفتیم و شاه را سرنگون کردیم و خیالمان راحت شد. اما دوتا شاه دیگر باقی مانده بود. یکی همان به قول فیدل کاسترو در سفرش به ایران: «شاه بزرگتر» یعنی آمریکا و دیگری به قول بنده «شاههای کوچکتر» در داخل ساختارهای خود جمهوری اسلامی. آنانکه پیش از سال ۵۷ شاید رعیت بودند اما پس از انقلاب با حضور در بعضی موقعیتها و مدیریتها خوی شاهی و عقدهٔ پادشاهی خویش را آشکار کردند. مجالدادن به این جماعت مایهٔ تحریف انقلاب و انتقاد حقطلبانه و اعتراض عدالتطلبانه در برابرشان علیرغم سرکوبها وظیفهٔ انقلاب است. بیمبارزه با این «خوی شاهمنشی» انقلاب خمینی ناتمام خواهد بود. هرگاه خواستید این شاههای کوچکتر را بشناسید ببینید در برابر انتقاد و اعتراض چه واکنشی دارند:
به اعتراض بگویید بیزبان باشد
به مقتضای شئوناتِ ظالمان باشد
رها ز مخمصهٔ «عدل» و گیرودار «اصول»
جدا ز مهلکهٔ «رنج» و «امتحان» باشد
به اعتراض بگویید لب فروبندد
وگرنه منتظر جام شوکران باشد
برون مباد بیفتد،
همین،
و الّا خب
اجازه هست فقط داخل دهان باشد
اجازه هست نمادین، اجازه هست دروغ
اجازه هست که بازار این و آن باشد
برای آنکه به دنبال موقعیتهاست
اجازه هست که یکجور نردبان باشد
به بادهای بدون هدف لگام دهد
به هر طرف که دمیدند، بادبان باشد
اجازه نیست ولی بیتعارف و بیباک
مدافع حرم عدل و آرمان باشد
اجازه نیست برای کبوتر زخمی
فرا ز دسترس گرگ، آشیان باشد
خلاف مصلحت دزدهای محترم است
که اعتراض در این شهر پاسبان باشد
صلاح نیست که مانند ذوالفقار علی
زبان دادگر خلق بیزبان باشد
درست نیست که مانند خطبههای علی
به گوشهای گران، سیلی گران باشد
به اعتراض بگویید کارمندی تو!
و کارمند ضروریست کاردان باشد
به فکر قسط عقب مانده و نبودن شغل
به فکر همسر و فرزند و خانمان باشد
به فکر کسر حقوق و به فکر قطع حقوق
نه حقشناس که باید حقوقدان باشد
به اعتراض بگویید خربزه آب است
به اعتراض بگویید فکر نان باشد
چقدر خوب، به دربان و کارمند اما
چقدر زشت، به مسئول سازمان باشد
گر اعتراض علیه خدای باشد به
از این که باز علیه خدایگان باشد
به اعتراض بگویید ما چه فرمودیم
از این به بعد فقط تابع همان باشد
بعضی دارند از جنازهها ماهی میگیرند و در این کار خبره شدهاند. ولی ما فعلا فقط حالمان بد است.
نمیفهمم وسط این عزای بزرگ اینهمه تحلیلهای پیچیدۀ آسمانریسمانی را چگونه بههم میبافند و از این خطا _و اصلا شما بگو خیانت_ بههزارویک دعوی خطا و خیانتِ پیشین که گواهی برایش نداشتند میرسند. خوشبهحالشان که بالاخره شاهدی برای ادعاهایشان یافتند. خوشبهحالشان که میتوانند دلیرتر از قبل دشنام بدهند و دیگری را شماتت کنند. الغرض یا اینها عزادار نیستند یا ما زیادی عزاداریم! بدا به حال ما که سوگوارانیم.
ایرانیان از دیرباز در بهت عزاهای بزرگ نمیتوانستند تحلیلهای فلسفی و جامعهشناختی و ... ارائه بدهند. زبانِ سوگ، یا گریه است یا شعر:
کوه بودیم، آبشار شدیم
برکه بودیم، شورهزار شدیم
سوگ پیشین نرفته بود از یاد
که چنین باز سوگوار شدیم
داغ رستم نبود کم، کامروز
نعش سهراب را مزار شدیم
کاش این روز را نمیدیدیم
کز کف خویش سنگسار شدیم
که چنین تلخ، سوگواران آه...
که چنین سخت تارومار شدیم
زیر تابوت این هواپیما
خاکپیما شدیم، خوار شدیم
***
ما برای نجات ایران بود
که مهیای کارزار شدیم
تیغ خود را اگر برآوردیم
رخش خود را اگر سوار شدیم
تیر انداختیم و آه دریغ...
خودمان عاقبت شکار شدیم
***
این دو هفته هزارسال گذشت
وه! ببین پیر روزگار شدیم
باز باید کنار هم باشیم
ما که دور از هزار یار شدیم
گرچه برحال خویش میگرییم
گرچه از خویش شرمسار شدیم
کین ز افراسیاب بستانیم
تو مپندار برکنار شدیم
باز باید دوباره کوه شویم
گرچه امروز آبشار شدیم
این شعر را روز هفدهم دی نوشتم. وقتی احساس خفگی زیادی میکردم و الحمدلله که فردایش تاحدی مستجاب شد
آی مردان خدا! یا لثارات الحسین
عاشقان کربلا! یا لثارات الحسین
آی سیلیخوردگان! زندگان و مردگان!
وقت طوفان شد، هلا! یا لثارات الحسین
بغضهای ناتمام! تشنگان انتقام!
گریههای بیصدا! یا لثارات الحسین
مردو زن! خرد و کلان! زمرۀ پیر و جوان!
اهل شهر و روستا! یا لثارات الحسین
ما غریبانیم، آه! ما یتیمانیم، آه!
در هجوم ابتلا، یا لثارات الحسین
در نبرد خیر و شر، کشته شد بار دگر
نور چشم مصطفی، یا لثارات الحسین
باز عباس علی، آن علمدار ولی
دستهایش شد جدا، یا لثارات الحسین
باز هم پورحسن، قاسمِ گلپیرهن
اربا اربا شد فدا، یا لثارات الحسین
رستمِ جنگآورم، باز سوی کشورم
آمده خونینردا، یا لثارات الحسین
میرِ هنگ و ارتشم، پهلوانم، آرشم
تیر و جان کرده رها، یا لثارات الحسین
باز آمد شرزهشیر، آن سیاووش دلیر
از میان شعلهها، یا لثارات الحسین
چند دم از غم زنم؟ چند غمگین دم زنم؟
اینچنین در انزوا، یا لثارات الحسین
وقت پیکار است، هان! داغ سردار است هان!
ای دلیران! الصلا! یا لثارات الحسین!
موسمِ خونخواهی است، هر که با ما راهی است
یاعلی مرتضی! یا لثارات الحسین!
شعر اولم در رثا و انتقام از سردار: امروز روز انتقام است
امروز روز مرحمت نیست امروز روز انتقام است
خشمی که پنهان بود، امروز، شمشیر بیرون از نیام است
تا چند ساعت وقت دارید، در سوگ این دریا بگریید
تا چند ساعت بعد دیگر هم خنده هم گریه حرام است
تا چند دور و دیر باشیم؟ وقت است تا شمشیر باشیم
ماندن برای زخم سم است، گریه برای مرد دام است
ایرانیا! از خواب برخیز، با خویش _با این خواب_ بستیز
خاک عزا را بر سرت ریز، در کوچه بنگر ازدحام است
خوش بود خوابت با ظریفان، اینت بهای خواب، بنگر:
خورشید را کشتند، آری، باری دگر آغاز شام است
تنهاست ایران، آه از ایران، تنهاست انسان، آه از انسان
وقتی که رنجش جاودانیست، وقتی نشاطش بیدوام است
ایران من! این رستم توست، در خونتپیده، رنجدیده
این کشتهٔ دور از وطن، آه، فرزند پاک زال و سام است
این یوسف زیبای من بود، که گرگها او را دریدند
هنگامهٔ خشم است ای دل! فرصت برای غم تمام است
نه وقت اشک و سوگواریست، نه وقت صلح و سازگاری
خون، خون، فقط خون شاید اینبار، بر داغ این خون التیام است
ما نه سیاه و نه سپیدیم، آغشته با خون شهیدیم
ما پرچم سرخیم یاران! امروز روز انتقام است
13 دی 1398
پن: نه میتونستم بگمش نه میتونستم نگمش نه میشد تمومش کنم نه میشد تمومش نکنم. کاش میمردمو این روزو نمیدیدم.
پ ن۲: سطر نخست اشاره به فرمایش پیامبر رحمت (ص) است پس از فتح مکه: «الیوم یوم المرحمه»
پ ن3: مطلب مرتبط: و شهیدان دوباره برگشتند
آه ای غریب! پس چه کسی آشنای توست؟
جز بغض ما، که زائر صحن و سرای توست؟
جز بغض ما که رخصت اشکش ندادهاند
آیا که باز مرثیهخوان عزای توست؟
از اینهمه مناره و گنبد ... عزیز من!
از اینهمه ضریح، کدامش برای توست؟
چشم جهان کجاست بگرید غم تو را؟
ای که حسین گریهکن روضههای توست
از دشت نینوا همهٔ خلق آگهند
عالم هنوز بیخبر از کربلای توست
صلح تو جنگهای جهان را شکست داد
واین تازه خود دقیقهای از ماجرای توست
***
«پس قاتل تو کیست؟» برادر سؤال کرد
آن راز را که وعدۀ تو با خدای توست
.
«پس زهر را که ریخت؟» نگفتی و رد شدی
از قاتلی که خفته به زیر عبای توست*
رفتی به آسمان و فراتر از آسمان
آنجا که انتهای جهان ابتدای توست
رفتی و ماندهایم و دریغا به کام ما
مانده هنوز مزّۀ زهر جفای توست
نگذاشتند دفن شود پاکپیکرت
در خانهای که صحنوسرای نیای توست
آنانکه بیاجازۀ پیغمبرِ خدای
بگذاشتند پای به جایی که جای توست**
***
اینجا کجا، مدینه کجا... آه ای دریغ
بارانیم دوباره، هوایم هوای توست
امشب دوباره یاد توام، یاد مدفنت
آه ای غریب! پس چه کسی آشنای توست؟
پینوشتها:
۱. «همانا دیدم ای برادر جگر خود را در طشت و دانستم کدام کس این کار را با من کرده است و اصلش از کجا شده است. اگر به تو بگویم با او چه خواهی کرد؟» حضرت امام حسین (ع) گفت: «به خدا سوگند او را خواهم کشت» امام حسن (ع) فرمود: پس تو را خبر نمیدهم به او تا آنکه ملاقات کنم جدم رسول خدا را» (وصایای امام حسن به امام حسین : #منتهی_الآمال فصل بیان شهادت حضرت مجتبی + #امالی_شیخ_طوسی مجلس ششم)
۲. «و آنکه دفن کنی مرا با حضرت رسالت پناه(ص)، همانا من احقم به آن حضرت و خانه او از آنهایی که بی رخصتِ او داخل در خانه او شدهاند؛ و حال آنکه حق تعالی نهی کرده است از آن، چنانچه در کتاب مجید خود فرموده: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلَّا أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ».» (همان)
این شعر را یکروز در مکه سرانداختم و ناتمام ماند، شب اول محرم تمامش کردم:
از خاک مکه بر حرم کربلا سلام
از خانهٔ خداست به خون خدا سلام
بادا سلام زمزم، بر ساحل فرات
بر دشت نینواست، ز دشت منا سلام
از چار رکن خانه به ششگوشهٔ حسین
وز قبله سوی قبّهٔ آن پیشوا سلام
از مولد النبی و ز غار حرای او
بادا به پارهٔ جگر مصطفی سلام
از مولد علی و ز رکن یمانیاش
بر مدفن سر پسر مرتضی سلام
از مدفن خدیجهٔ کبری و غربتش
بادا همی به زادهٔ خیرالنسا سلام
از حجر اسمعیل به آن قبر کوچکی
که برده پای قبر حسین التجا سلام
از حنجر ذبیح به آن حنجر ظریف
که پارهپاره شد به ره حق فدا سلام
زآن حاجیان که حج به تمامی گذاشتند
بر حج ناتمام شه نینوا سلام
از مروه و صفا و بهین سالکانشان
بر زائران آن حرم باصفا سلام
از این سیاهپردهٔ کعبه، به تعزیت
بر سرخفام پرچم کرب و بلا سلام
*
شد زردروی چهرهٔ نیکان، محرٌم است
از این دل سیاه به آن کیمیا سلام
کعبه سیاهپوش شده پیش از همه
تا که کند به ساحت آل عبا سلام
شد میرگریه زمزم و بر شاه تشنگان
دارد به اشک خویش بدون صدا سلام
مُحرِم نشد هرآنکه نگردید گرد تو
آه ای یگانه مُحرِمِ خونینردا! سلام
حاجی نشد هرآنکه تو را در حرم ندید
ای بیغبار آینهٔ حقنما! سلام
ما سر به حلق داده، تو از حلق سر دهی
از بندگان تن به شه سر جدا سلام
*
تا بشنوم جواب سلام خود از حبیب
از این دل غریب به آن آشنا سلام
از این گلوی خسته به آن حنجر رسا
از این دل شکسته به دارالشفا سلام
هرچند نیست سنخیتی بین ما ولی
از تو مرا نگاهی و از من تو را سلام