شعر: اسب سپید
اسب سپید تاخت چو طوفان به سمت طف
در آتشِ صحاریِ بیآب و بیعلف
زنهار غم نبود یکی در نگاه او
با آنچنان سوارِ خدایی، زهی شعف
در یالهاش پیچشِ انفاسِ «سارعوا»
وز سمّ خویش کوفته بر طبلِ «لا تخف»
گاهِ جهش، بُراق خریدار بالهاش
محوِ وفاش، دُلدُلِ شاهنشه نجف
***
هنگام رزم آمد و برخاست همهمه
از لشکر خلیفۀ خونریزِ ناخلف
در آن طرف هزارهزاران سوار بود
اسب سپید بود و سوارش در این طرف
باران تیر آمد و اسب سپیدفام
سر دست زد که سینهٔ خود را کند هدف
وآنگاه در رکاب سوارش به پیش راند
چون شیر زخمدار، دلیرانه زد به صف
بس اسب رذل و استر فاسق ز پا فکند
آورد خون به دیده و آنگه به کام کف
تا اینکه حلقه تنگ شد و در میان گرفت
آن گوهر گداخته را خصم چون صدف ...
***
آه از دمی که یال به خون امام زد
یوسف ولی نداد تسلیش، وا اسف
وآن دم که برد سوی خیامِ حرم پیام:
شد کشته میر غیرت و فرماندهٔ شرف
پس سوی خصم راند و شروعِ مصاف کرد
جمعی شدند در اثر ضربتش تلف
بسیار دیو وحشیِ انساننقاب کشت
نه خسته شد ز نیزه، نه شد بسته با کنف
شد اسب سرخ، اسب سپیدِ امام ما
و آنگاه از آسمان بخروشید بانگ دف
ناگه سوی فرات شتابان روانه شد
آتش گرفت آب از آن خشم و شور و تف
اسب سپید را
پس از آن هیچکس ندید ...
عاشورای 1400
مرحباً بکم.
آجرک الله.
سروده ای بود با مفاهیم نغز و پر مغز.