در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۲۶۴ مطلب با موضوع «یادداشت ها و مقالات حسن صنوبری» ثبت شده است

۲۶
بهمن

http://bayanbox.ir/view/3818881403712424998/%D9%81%D8%A7%D8%B7%D9%85%D9%87-%D8%A7%D9%84%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D9%84%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C.jpg

یکی از کتاب‌های عالی، خواندنی، هدیه‌دادنی و در عین‌حال مظلوم و مغفول با موضوع بانوی بانوان هستی حضرت زهرا (سلام الله علیها)، کتاب فاطمه الزهرا ام ابیها اثر علامه امینی است.

یک‌بار که علامه امینی از نجف به تهران می‌آیند یکی از شاگردان اهل معنایشان اصرار می‌کند تا علامه برایش از مقام حضرت زهرا (س) بگویند. این کتاب حاصل آن گفتار است که سال‌ها بعد از درگذشت علامه، نوارش توسط شاعر سرشناس مرحوم حبیب الله چایچیان پیاده می‌شود.

الغدیر، اثر مشهور علامه با موضوع حضرت امیر (علیه السلام) بیست جلد است و از این جهت بیشتر مورد توجه متخصصان و تاریخ‌پژوهان. اما این کتاب که شاید قرین الغدیر باشد، یک جلد است و بسیار کم حجم. بنابراین برای هدیه‌دادن هم کتاب خیلی خوبی است.

البته کتاب‌های خوب درباره حضرت فاطمه (س) بسیارند که به زندگی، سخنان، خصوصیات و اختصاصات حضرت زهرا پرداخته‌اند. اما علامه امینی در فاطمه الزهرا سراغ بحث ولایت و به‌قول خودشان «ولایت کبرا»ی حضرت زهرا رفته‌اند. شاید در پاسخ به آن شبهه یا تصور اشتباه عمومی که گمان می‌کند حضرت زهرا به‌خاطر نداشتن مقام امامت، مقامی کمتر از امامان معصوم (علیهم السلام) داشته‌اند. همچنین مخاطب با خواندن این کتاب متوجه دقائق و ظرائفی از ولایتِ معصومان، به ویژه پنج‌تن می‌شود که در عموم منابر و نوشته‌جات خبری از آنان نیست.

نکتۀ دیگر این است که این کتاب کاملا علمی، خبری و اسنادی است و اختصاصی به مخاطب شیعه ندارد و با تمام مسلمانان می‌تواند گفتگو کند. فصل اول کتاب «فاطمه سلام الله علیها از دیدگاه قرآن» نام دارد که به آیات کتاب‌الله استناد می‌کند و بخش دوم «فاطمه سلام الله علیها از دیدگاه روایات» که مولف ارجمند با تخصص بالای علمی‌اش در این حوزه سعی کرده به روایات مقبول برای فریقین (شیعه و سنی) استناد کند و منابع استناد خود را نیز یادآور شود.

 

http://bayanbox.ir/view/6703291869898857103/%D8%B9%D9%84%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C.jpg

  • حسن صنوبری
۲۳
بهمن

http://bayanbox.ir/view/1550461207090566902/%D8%AE%D8%B1%D9%88%D8%AC-%D8%AD%D8%A7%D8%AA%D9%85%DB%8C-%DA%A9%DB%8C%D8%A7.jpg

 

دوست نداشتم دربارۀ فیلم‌های جشنواره چیزی بنویسم. اما شب گذشته تا اینقدر نادیده‌گرفتن خروج معنای خوبی نداشت. نادیده‌گرفتن خروج یعنی بستن دهان سینمای اعتراض. یعنی بستن دهان منتقدان. یعنی مبارزه با هنر شریف، آزاد و عدالتطلب. ما در این ده سال همه‌جور فیلمی ساختیم و به‌همه‌جور فیلمی هم جایزه دادیم و همه‌جور فیلمی را هم به عنوان نمایندۀ ایران و ایرانی راهی اسکار و دیگر فستیوال‌ها کردیم؛ بزرگ‌ترین توهین‌ها به انقلاب اسلامی، به شهیدان، به فرهنگ و تمدن ایرانی، به ارزش‌های اخلاقی و به شعائر اسلامی در سینمای ما تولید و تایید و تحسین شد. جشنوارهٔ ما همان فیلمی را تحسین کرد که فستیوال کاملا سیاسی دشمن ما برای تحقیرمان. بهانۀ همۀ این‌ها احترام به آزادی و تفاوت دیدگاه‌ها بود. باشد، اما حالا که آزادی است، چرا برای همه هست جز یکی؟ چرا آزادی برای عدالت وجود ندارد؟ حالا که آزادی برای نفرت‌پراکنی علیه دین و وطن و انقلاب وجود دارد چرا برای نقدِ دولت و یا تمام دیگر ساختارهای کوچکِ فاسدِ ذیل نظام (همان شاه‌های کوچک) وجود ندارد؟! آن‌هم نقدی به این لطافت و ظرافت و ادب و متانت؟ آن‌هم متکی بر داستانی حقیقی؟ آن‌هم از سوی کارگردانی که چهل سال برای جنگ و انقلاب و ایران فیلم ساخته و یک‌بار هم نظری به جشنواره‌های خارجی نداشته؟

خروجِ حاتمی کیا شاهکار نیست. ولی یک فیلم خیلی خوب و ارزشمند و دوست‌داشتنی است. در حد و اندازۀ بوی پیراهن یوسف و آژانس شیشه‌ای نیست، ولی از قد و قامت بیشتر فیلم‌های اجتماعی ده سال اخیر بسیار بلندتر است. حق این فیلم نبود که روز نشست خبری‌اش با یک عملیات جنگ روانی و رسانه‌ای مورد هدفِ گروهک‌های سیاسی قرار بگیرد و روز اختتامیه توسط فرهنگِ سیاست‌زده و سیاست‌ترس زیر پا گذاشته شود.

البته ما مخاطبان هم مقصریم. چشم‌هایمان بی‌شاقول و بی‌طراز شده. ما فیلم‌های کارگردان‌هایی مثل ابراهیم حاتمی کیا و مجیدی (و باز بیشتر همین حاتمی‌کیا) را با خدا مقایسه می‌کنیم! نه حتی با خودشان و نه هرگز با دیگران و وضعیت واقعی سینمای ایران. این می‌شود که حاتمی‌کیا هر فیلمی بسازد طرفداران خودش هم می‌گویند «به آن خوبی که انتظار داشتیم نبود»! این می‌شود که بوی پیراهن یوسف در زمان خودش غریب می‌ماند.

باز هم باید صبر کنیم زمان بگذرد. آن‌وقت خواهیم دید که خروج چقدر زیبا و به‌هنگام و عزیز است. یک هنرنمایی خوب از یک کارگردان خوب و یک پایان باشکوه برای یک بازیگر باشکوه.

  • حسن صنوبری
۲۱
بهمن

 

یک‌بار که خواستم دربارۀ سرپیکو (۱۹۷۳) بنویسم، سر غیرت آمدم و دربارۀ فیلمی که برای شهید لاجوردی نساختیم نوشتم.

ظلم‌ستیزی در هر دورانی اقتضائات خودش را دارد. همان باور و بینش و روحیه‌ای که لاجوردی پیش از انقلاب را به مبارزه علیه کل ساختار یک حکومت و سرانجام زندان و شکنجه و کورشدن یک چشمش توسط ساواک کشاند، پس از انقلاب او را به مبارزه با فساد و تبعیض و بی‌عدالتی درون سیستم حاکم واداشت. اما این قهرمانان و یا این بخش از قهرمانی‌هایشان در سینما و ادبیات ما به تصویر کشیده نشده است. البته در سینمای جهان هم اینگونه قهرمانان انگشت‌شمارند. در انبوهِ مبتذلِ سوپرمن و بتمن و هالک و مردعنکبوتی، سرپیکوها زیاد نیستند.

سیدنی لومت از مهم‌ترین چهره‌های سینمای اعتراض جهان است که بارها در فیلم‌هایش به مبارزه با فساد، ریاکاری، دروغ و بی‌عدالتی رفته است. او از نخستین فیلمش یعنی «۱۲مرد خشمگین» به عنوان یکی از بزرگ‌ترین سینماگران معاصر آمریکا مطرح، و با فیلم‌های درخشانی چون «سرپیکو»، «بعدازظهر سگی» و «شبکه» منبع الهام نسلی از هنرمندان و نخبگان جامعه برای اعتراض و انتقاد به فسادها و تباهی‌های جامعه آمریکایی و غربی شد.

لومت در سرپیکو نه سراغ یک شخصیت خیالی رفته و نه سراغ یک قهرمان شهید، چه اینکه هیچ فرد و سیستم فاسدی با یک قهرمان شهید مشکلی ندارد! مشکل سر قهرمانان زنده است. لومت هم یک مبارز خیلی معمولی علیه فساد و تبعیض درون‌سیستمی (یعنی فرانک سرپیکو) را انتخاب می‌کند برای قهرمان شدن در فیلمش تا یکی از مهمترین آثار سینمای اعتراض در دهه ۷۰میلادی را رقم بزند. پلیسی که قبل از اینکه وارد داستانش بشویم، تفاوت‌هایش با دیگران به چشممان می‌آید: او کراوات نمی‌بندد، ریش می‌گذارد و رشوه نمی‌گیرد! بازیگر نقش اصلی فیلم آل پاچینو ی جوان است و موسیقی فیلم را یکی از چهره‌های برتر موسیقی اعتراضی یعنی استاد میکیس تئودوراکیس ساخته است.

اما مبارز اصلی که روح فیلم به او مدیون است بیش از دیگران خود لومت است. آنچه کارگردان در این فیلم به تصویر می‌کشد شاید بسیار باشکوه‌تر از اتفاقی بوده که منبع الهام فیلم است. لومت علی‌رغم ساخت ۷۴ اثر موفق در سینمای آمریکا طی پنج دهه (که ۴۰تایش سینمایی است و تعدادیش قطعا جزو شاهکارهای سینما به‌حساب می‌آید) برای هیچ‌کدام از فیلم‌هایش جایزه اسکار نگرفت و همواره جزو چند علامت سوال اصلی درمورد سلامت این جایزه پرطمطراق آمریکایی است.

  • حسن صنوبری
۱۶
بهمن

یادداشتی که پنج سال پیش برای رمان «سه دیدار» زنده‌یاد نادر ابراهیمی نوشته بودم، باز نشر به بهانه دهه فجر:

 

 

«سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما میآمد»  بیشک مهمترین اثر در حوزهی ادبیات داستانی است که با موضوع رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران امام خمینی نوشته شده است. نویسندهی این کتاب، داستانپرداز و رماننویس بزرگِ معاصر زندهیاد نادر ابراهیمی است که پیش از نوشتنِ «سه دیدار» با «آتش بدون دود»، «بار دیگر شهری که دوست میداشتم» و دیگر داستانها و عاشقانههایش از معتبرترین و محبوبترین نویسندگانِ پنجاه سال اخیر در ایران بود. در اهمیت این کتاب همین بس که خود مرحوم نادر ابراهیمی در پایان سه دیدار نوشته است:

«همین‌قدر می‌گویم که در عمر خویش، کاری چنین کمرشکن، در هم کوبنده و خوف‌انگیز انجام نداده‌ام، و نه، دیگر، خواهم داد» .

 

یک:

حال و هوای کتاب چه از نظر رویکرد سیاسی‌اجتماعی‌اش، و چه از نظر رنگآمیزی‌محتواییِ حماسی و عاطفی‌اش بسیار یادآور شاهکار نادر ابراهیمی یعنی رمان «آتش بدون دود» است. «آتش بدون دود» یک کار عظیم است. اگر کارهایی مثل «بار دیگر شهری که دوست میداشتم» را بخواهیم به یک ترانه و تکآهنگ زیبا در موسیقی پاپ تشبیه کنیم، در مورد کاری در حد و حدود «آتش بدون دود» باید موسیقی ارکسترال سمفونیک را مثال بزنیم. این تشبیه فقط ناظر به حجم کار نیست، بلکه رتبه، موضوع و کلاس کار نیز مدنظر است. علیایحال طبع نویسندگیِ نادر ابراهیمی و کثرت علاقهها، دغدغهها و تجربههای زیستی هنری او خیلی مایل به سمفونی نبود و در عمل باعث شده بود او به جای پنج کار حجیم (که مثلا بنا به تجربه دوتایش موفق و سه تایش ناموفق باشد) یکی دو کار حجیم و ده دوازده کار سبکتر (که حداقل نیمی از آن ها شاخص هستند) داشته باشد. همانطور که می دانید این دو جلد رمان، تمام سخن و انگیزهی نویسنده برای سه دیدار نبوده است و سه دیدار نیز چون «جادههای آبی سرخ» از کارهای ناتمام مرحوم نادر ابراهیمی است که با بیماری و مرگ ناگهانی این نویسندۀ بزرگ ادامه پیدا نکرد. جلد نخست «رجعت به ریشهها» نام دارد و جلد دوم «در میانهی میدان» و هر دو جلد در بین سالهای ٧٥ تا ٧٦ نوشته شدهاند. جلد سوم هم که سرنوشتش هیچگاه مشخص نشد و گویا مفقود شده، «حرکت به اوج» نام داشته است. باری اگر «سه دیدار» به سرانجام میرسید و مثلا ده جلد تمام می‌شد، می‌شد جزو سمفونیهای نادر ابراهیمی.

اما به جز دغدغه‌های سیاسی، اجتماعی و تاریخی، به جز انطباق خط سیر داستان بر یک دورهی میانمدت تاریخی، به جز حجم کار و ویژگیهایی از این دست که «سه دیدار» را به «آتش بدون دود» شبیه میکنند، سه دیدار حال و هوا و رنگآمیزیِ دیگری دارد که در آن متانت در روایت، آرامش در اندیشه، و غلظتِ خمیرمایههای عرفانی فلسفی را میتوان دید. آغازگرِ این رنگآمیزیِ جدید در آثار نادر ابراهیمی پیش از سه دیدار، رمانِ «مردی در تبعید ابدی» است که به جز آن ویژگیهایی که گفته شد شباهتهای دیگری هم با سه دیدار دارد. از جمله اینکه این کتاب نیز بر اساس زندگیِ یکی از شخصیتهای برجستهی ایرانی اسلامی یعنی فیلسوف نامدار صدرالمتالهین شیرازی _معروف به ملاصدرا_ نوشته شده است. جالب اینکه ملاصدرا نیز همچون امام خمینی یک عالم شیعیِ سرشناس و از اهالی برجسته عرفان و فلسفه در روزگار خود بوده است و جالبتر اینکه اندیشهی فلسفی امام خمینی بسیار متاثر از دیدگاههای او و نظام فلسفی مخصوصش یعنی «حکمت متعالیه» است.

اتفاق و دغدغهای که در دوران متأخر نویسندگی نادر ابراهیمی باعث خلق آثاری چون «مردی در تبعید ابدی» و «سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما میآمد» شده است، برآمده از نگاه و ایدهای جدید بود که البته بی‌ارتباط با گذشتهی فکری هنری ابراهیمی نبود. در دورهی نخست نویسندگی، نادر ابراهیمی همواره به اعتلای جامعهی ایرانی میاندیشد اما این جامعهی ایرانی را بیشتر یک «جامعه» میبیند. در حالی که در دورهی دوم نیز که باز به دنبال اعتلای همان جامعهی ایرانی است، ابراهیمی بیشتر به فرد توجه می کند. در «آتش بدون دود» نادر ابراهیمی همواره میکوشد تا جامعه را بیدار کند، او نیز مانند بیشتر روشنفکرانِ آنروزگار که تحت تاثیر اندیشههای مارکسیستی بودند به «آگاهسازیِ تودهها» میاندیشد و فکر میکند تا توده آگاه نباشد اتفاقی نمیافتد. حال آنکه در دورهی متاخر عمر هنری، هم با توجه به شدت گرفتن اندیشههای ایمانی اسلامی در او و هم با توجهش به تاثیر «افراد بزرگ» در اعتلای جامعهی ایرانی بیش از پیش به ارزش و اهمیت «فرد» باورمند میشود. او می بیند که یک خمینی یا یک ملاصدرا به تنهایی میتواند جهانی را به آنی دگرگون کند. اینجاست که نادر ابراهیمی تصمیم می گیرد به جای ساختن قهرمانهای ایدئال ذهنی، روایتگرِ همین قهرمانهای واقعی باشد. او خود در اینباره میگوید:

«و بر آن شدم که تا زنده‌ام، آرام آرام روی همین گروه از شخصیت‌های میهنم کار کنم؛ یعنی شخصیت‌های فلسفی،‌ مذهبی که اسباب فخر فرهنگ ملی ما هستند...

امام را دوست داشتم و باور داشتم و هنوز هم  دوست دارم و در تاریخ ایران هیچ کسی را نمی‌شناسم که همتا و همپای امام باشد. البته من پیش از سه دیدار، «مردی در تبعید ابدی» را نوشتم»

 

دو:

باری، این کتاب پس از انتشار نخست خود در سال ٧٧ از دو سو مورد ستم واقع شد. یکی از سوی روشنفکران و رسانههایشان که نمیتوانستند و نمیخواستند باور کنند که نام بزرگی در ادبیات داستانی مثل نادر ابراهیمی نیز خود را زیر سایهی نام و پیام امام خمینی میبیند و مینماید. در نتیجه سعی کردند با بایکوت‌کردن این کتاب و زخم زبان زدن به نویسندهاش عصبانیت و تنبیه خود را به نادر ابراهیمی به خاطر عدم رعایتِ قواعد و قوانین دنیای روشنفکربازیِ ایرانی نشان دهند. ناگفته پیداست که آن زخم زبانها چگونه سخنانی بودهاند.

خانم فرزانه منصوری همسر نادر ابراهیمی سال گذشته در گفتگو با شهرستان ادب گفت:

« در مورد «سه دیدار». اول این را باید بگویم، برای کسانی که می‌گویند نادر ابراهیمی چطور برای امام کتاب نوشته‌ است؟ نادر ابراهیمی خیلی پیش از این‌که امام خمینی رهبر یک انقلاب بشود ایشان را می‌شناخت، از خرداد ۴۲ می‌شناخت و در پی شناخت مردی بود که واقعا او را مبارز می‌دانست. حرکات او را دنبال می‌کرد. مثل این‌که آدم زندگی چه‌گوارا یا فیدل کاسترو را دنبال کند که شخصیت‌‌های مبارز واقعا زیبایی بودند. من حتی یادم است توی همان دوران شلوغی انقلاب روزنامه‌ها را می‌آورد و می‌خواست از یادداشت‌ها و خبر‌های کوچک روزنامه‌ها کتابی به نام «نهضت ایمان» بنویسد. من به او کمک می‌کردم و این اخبار را می‌بریدم و توی یک پوشه به نام «مستندات نهضت ایمان» جمع می‌کردم. از خرداد ۴۲ دنبال این مرد به عنوان یک مبارز بود . بعدها دانست که ایشان فیلسوف هم هست، شاعر هم هست. نمی‌دانم شعر‌های امام را خوانده اید یا نه؟ سه دیدار را برای این ننوشت که حقوق یا مزد بیشتر یا پست و امتیازی بگیرد. نه، مثل همۀ حق‌التالیف‌ها بود. چون به امام اعتقاد قلبی داشت. توی این کتاب می‌بینید که از تاریخ اجداد حضرت امام شروع کرده است و می‌بینید که چقدر زیبا و لطیف سرگذشت ایشان را گفته است. نادر اعتقادش را با صدای بلند بیان می‌کند. روزی هم اگر بفهمد که این اعتقاد اشتباه بوده ‌است باز هم با صدای بلند می‌گوید که من اشتباه کرده‌ام. هنوز هم این اتفاق نیفتاده ‌است. اگر روزی این اتفاق بیفتد من به جای نادر از اینکه دربارۀ امام نوشته، عذرخواهی می‌کنم از یک ملت ...

... معترضان به نادر همان شبه روشنفکران بودند. این قبیل افراد که به عقاید دیگران احترام نمی‌گذارند؛ اینها در واقع شبه روشنفکرانند. روشنفکر واقعی طرف مقابلش را درک می‌کند و خیالبافی نمی‌کند که حالا نادر چقدر گرفته ‌است!»

 

اما ستم دومی که بر این کتاب رفت در موضوع چگونگی انتشار آن بود. این کتاب پس از انتشار نخستش در سال ٧٧ توسط انتشارات سازمان تبلیغات اسلامی حوزه هنری (که اکنون انتشارات سوره مهر در آن مقام قرار دارد) دیگر منتشر نشد تا ده سال بعد که نادر ابراهیمی درگذشت. آن زمان بود که سوره مهر (انتشارات حوزه هنری) تازه اعلام کرد که سه دیدار به زودی منتشر خواهد شد! اما باز منتشر نشد، و تا چند سال بعد این روند ادامه پیدا کرد.  نگارنده در تمام این سالها در نمایشگاه کتابها و کتاب فروشیها در جستوجوی این کتاب بود تا سرانجام سال ٩٠ با ناباوری تمام توانست طرح جلد سه دیدارِ تجدید چاپ شده را در ویترین یکی از کتاب فروشیهای مسلمان پیدا کند. عجیب اینکه در همان سال ٩٠ سه دیدار توانست به چاپ ششم برسد.

 

سه:

آدم هایی مثل نادر ابراهیمی در این روزگار غریب‌اند. در پایان دهه پنجاه و آغاز دهه شصت، روشنفکران تودهای با او درافتادند تا راه خود را از مردم جدا کند. در دهه هفتاد که تاریخ انقضای تودهایها گذشته بود نیز روشنفکران لیبرال مسلک (که بسیاریشان  شاگرد خود نادر ابراهیمی بودند) به انکار او برآمدند و همراهی او را با انقلاب و اسلام برنتافتند. دردناکتر از همه ستیزِ بعضی از اهل مذهب و نویسندگان مسلمان پس از انقلاب با این داستان نویس مبارز و متعهد سرزمینمان است. واقعا نمی دانیم اگر روزی روزگاری آن استاد عزیز و بزرگوارِ متشرع بتوانند در محاکم ثابت کنند نادر ابراهیمی کافر است چه اتفاق خوب و مهمی برای ادبیات یا اسلام یا مسلمانان میافتد.

 

زنان و مردان بزرگ همیشه در روزگار خود غریب بودند. چه آن مردی که در تبعید ابدی بود، چه آن مردی که از فراسوی باور ما آمد و چه مردی چون نادر ابراهیمی. به یاد بیاوریم آن هنگام که پیر و پیشوای شگفتانگیز ما، امام خمینیِ عزیز ما در ابتدای راه پرچم مبارزه به دست گرفتند تا کفر و ستم را کنار بزنند، پیش از صف شاه دو صف از به ظاهر همراهان مقابل ایشان ایستادند. یک صف از متجددین و صفی دیگر از متحجرین.

 

دعاگوی غریبان جهانم
و ادعو بالتواتر و التوالی

 

 


انتشار اولیه

  • حسن صنوبری
۰۳
بهمن

 

 

قبل از رسیدن به سینما گفتم لابد پس از تماشا در ریویوی این انیمیشن دست‌کم می‌نویسم: «برای شروع خوب بود». اما متاسفانه الآن نمی‌توانم همین جملۀ امیدوارانه را هم بنویسم. با اینکه دلم می‌خواست. خیلی دلم می‌خواست نخستین انیمیشن پرسروصدا با موضوع «شاهنامه» یک انیمیشن جدی و قابل تحسین باشد و حداقل‌هایی را داشته باشد...

وقتی رفتیم داخل سالن خیلی تعجب کردم. به جز ما فقط ۴نفر نشسته بودند و انگار همه منتظر بودند ما بیاییم. تا نشستیم فیلم شروع شد. برای تماشای «آخرین داستان» صبح نرفتیم که بگویید ساعت خلوتی است، نمایش ساعت ۱۷:۲۵بود. به یک سینمای درب‌وداغان هم نرفتیم که اندکی جمعیت معمولی باشد . «سینما چارسو» یکی از مجهزترین و باکیفیت‌ترین سینماهای تهران است که کمی جمعیت در آن معنای واضحی دارد: فیلم موفق نیست.

کارگردان اثر «اشکان رهگذر» انیمیشنش را به «فردوسی» تقدیم کرده. به نظرم این بدترین هدیه‌ای‌ست که تاکنون فردوسی گرفته. مخصوصا اگر بدانیم این انیمیشن امسال تنها نماینده ایران در جایزه اسکار است. قطعا ضعیف‌ترین نقالی‌های سنتی روستایی برای فردوسی بزرگ ارزشمندتر از این فیلم است.

تحریف و تغییر شاهنامه به بهانه «برداشت آزاد»، بی‌منطق و احمقانه‌شدن سیر علت و معلولی داستان، خیانت به روح کلی شاهنامه، صداگذاری‌های بسیار ضعیف، کپی از روی دست آثار مشهور غربی، گنجاندن اغراض سطحی سیاسی و غرق‌شدن در سیاهی و تباهیِ نفرت و ترس از جمله عوامل انحطاط این انیمیشن است. این اثر برخلاف شاهنامه، از آغاز تا انجام در سیطره انگره‌مینو است. چنانکه از پوسترش هم روشن است.

 

اینجا فقط به چند نکته اشاره کنم:

یکم: در روایت فردوسی پس از بوسۀ ابلیس بر کتف ضحاک و وقتی «دو مار سیه از دو کتفش برست» ابلیس برای رهایی از آزار ماران به او می‌گوید «به جز مغز مردم مده‌شان خورش». این می‌شود که ضحاک مردم را می‌کشد و مغزشان را به ماران می‌دهد. اما در انیمیشن، سال‌های سال ضحاک مردم را می‌کشد و مغزشان را خودش می‌خورد و تازه در انتهای داستان مارها بر کتف او می‌رویند! خب یک مخاطب باشعور نمی‌پرسد چرا این آدم باید اینهمه سال مغز انسان بخورد؟!

دوم: سکانس جنگ با اهریمنان در تالار عینا کپی سکانس جنگ با ارک‌ها در مقبره بالین فیلم ارباب حلقه‌هاست. خب اولین کسی که در اسکار این انیمیشن را ببیند به ریش ما نمی‌خندد؟

سوم: فریدون دوست دختر دارد! دوست دخترش هم بی‌حجاب است! کلا تمام دختران ایرانی در انیمیشن یا بی‌حجاب‌اند یا به شیوه روسری نیم‌بند بعضی از دختران دهه هشتاد به بعد تهران پوشش دارند. عزیز من تو یک‌بار شاهنامه یا دیگر متون روایت‌گر ایران کهن را از رو خوانده‌ای؟ آیا توصیف پوشش شیرین و شیرویه و گردآفرید و تهمینه را دیدی یک‌بار؟

چهارم: در روایت فردوسی جمشید به خاطر غرور و تکبر و دوری از بندگی خدا فره ایزدی‌اش را از دست می‌دهد: «منی چون بپیوست با کردگار / شکست اندر آورد و برگشت کار»، اما جناب کارگردان علت از دست‌دادن فره ایزدی جمشید را ادامه مبارزه با دیوان و اهریمنان و جنگ در خارج از مرزهای کشور نمایش می‌دهد! حتی در یک سکانس بسیار شعاری ماموران انتظامی ضحاک دلیل بالا رفتن مالیات را امنیت و دفاع از مرزها اعلام می‌کنند و کاسب عصبانی می‌گوید مرز من همین محل کسب من است! بعد ماموران کاسب و دیگران را کشتار می‌کنند! ظاهرا کارگردان هنوز در حال‌وهوای نه غزه نه لبنان و خرداد ۸۸ بوده و نمی‌دانسته هنگام اکران فیلم، جنبش سبز دولتمند است و خودش درگیرودار آبان ۹۸!

 

البته با این ویژگی‌ها و بعضی ویژگی‌های دیگر احتمال نامزدی یا حتی موفقیت در جایزه با اغراض و اهداف سیاسی و فرهنگی آمریکایی وجود دارد برای اثر، ولی از نظر ایرانی‌بودن و شاهنامه‌بودن و حتی زیبابودن این انیمیشن افتضاح است. نمی‌گویم هیچ زیبایی و هنری نداشت. کار از نمونه‌های مشابه خیلی جلوتر است. ولی واقعا کارگردان فرصتی از فرصت‌های تمدنی ما را سوزاند و اعتبار و اصالت شاهنامه را حداقل برای نخبگان و فرهیختگان غربی زیر سوال برد.

 

پ ن : مجموعه مباحث و زدوخوردهای متنی :) ذیل انتشار این متن در اینستاگرام

  • حسن صنوبری
۲۹
دی

 

 

در جنگ روایت‌ها، مجبوریم یا روایت سلیمانی را از خامنه‌ای بپذیریم یا روایت ترامپ را. راه سومی وجود ندارد. سکوت یا وسط را گرفتن، فقط سرابی است که سیاهی‌لشکر روایت دوم را افزون می‌کند.

 

توضیح بیشتر:
هزاران هزار روایت، هزاران هزار حس، هزاران هزار خبر و هزاران هزار جزئیات در ذهن ما جمع می‌شوند تا به نتیجه‌ای کلی برسیم دربارهٔ چیزی.

به قول استاد مرحوم ما «بیش از ۹۹درصد آدمیان برای این نتیجه‌گیری‌ها از احساساتشان استفاده می‌کنند نه عقل‌شان». گرچه هرکسی نتیجه‌گیری خود را درست می‌داند و به عقل ناقص خویش می‌نازد. و همین می‌شود آغاز اختلاف و جنگ و جدال و دعوا.

عظمت و اهمیت مسئله در پسند رنگ و طعم و تیم فوتبال و گونهٔ موسیقی و نوع پوشش و... معلوم نمی‌شود. اما وقتی به حوزهٔ عشق‌های آتشین، نفرت‌های چرکین، اعتقادهای دیرین و اراده‌های راستین می‌رسیم مسئله خطیر و هولناک می‌شود و با ابدیت انسان گره می‌خورد.

آیا خدای عالم، خدای آفرینشگر ما و جهان، انسان‌ها را با احساساتشان در مواجهه با حقیقت تنها گذاشته و از آنان امری خارج از قدرتشان خواسته؟ آیا هدایت الهی و رستگاری تنها خاص آن کم‌تر از یک‌درصدی است که عقل کامل دارند و با خردشان به‌دقت جزئیات را می‌سنجند؟

اگر چنین چیزی باشد در تمام جدال‌ها و اختلاف‌ها با اندکی منظرنگری به نحوی می‌شود به هرکسی حق داد و هیچ جدالی معنایی نخواهد نداشت. و هیچ خیر و هیچ شری. و هیچ بهشت و هیچ جهنمی. در آن عالم، خندهٔ کودک خردسال زیباتر از خنجر خونین مرد کودک‌کش نیست.

 

اما همان خدا که ما را اینقدر احساساتی، دم‌دمی‌مزاج‌، کم‌حافظه و باری‌به‌هرجهت آفرید، گواهانی را پیش پای بندگان خویش گذارده و می‌گذارد که ولو برای لحظاتی بین پذیرش کامل عقل و تأثر تام احساس را جمع و در نتیجه ما را مجبور به انتخاب کنند. گواهان بلندمرتبه‌ای که سخن‌متینشان عقل‌های افراد هوشمند را و زندگی زیبایشان احساسات انسان‌های پاک را مجاب می‌کنند.

گروهی از ایشان بر ما حجتند که همان معصومان‌اند و گروهی دیگر برای ما شاهدند که همین شهیدان‌اند.

زمین هیچ‌گاه از حجت خدا و زمان هیچ‌گاه از شاهدان او خالی نشده و نمی‌شود. اما این ماییم که باید تصمیم بگیریم گواهی آنان را به دریافت‌های جزئی و ناقص خود ترجیح بدهیم یا نه. این ماییم که باید انتخاب کنیم: خون سلیمانی راست می‌گوید یا بلندگوهای ترامپ؟

  • حسن صنوبری
۱۷
دی

 

۵۶ کشته، داغ دوباره‌ای است برای ما و برای ایران

اما خوب است توجه کنیم:
کمترین برآوردی که می‌توان درباره تشییع پیکر حاج‌قاسم داد این است: «رتبه دوم بزرگ‌ترین تشییع جنازه‌جهان، پس از تشییع پیکر ده‌میلیونی امام خمینی». که این رتبه هم قابل تشکیک است. وقتی بخواهیم تشییع هفت‌میلیونی تهران را به تشییع عظیم کرمان و دیگر شهرها بیافزاییم باز حاج قاسم رتبه نخست را خواهد داشت. مگر اینکه بخواهیم درصد بگیریم و جمعیت‌ تشییع‌کننده را در مقایسه با جمعیت کشور بسنجیم، در آن صورت و با توجه به جمعیت سی سال پیش تشییع امام رتبه نخست را خواهد داشت.

در هردو صورت آیین تشییع پیکر سردار سلیمانی یا بی‌سابقه‌ترین یا از بی‌سابقه‌ترین تشییع‌پیکرهای تاریخ جهان معاصر است.

تازه این فقط از جهت فزونی جمعیت است. نه از جهت شدت خشم و اندوه و بهت و پریشانی شرکت‌کنندگان. حال این جمعیت حال خوبی نبود. هنوز هم حال مردم ایران خوب نیست. این نوع حضور با حضور در ۲۲بهمن و ۹دی و حتی با اربعین فرق می‌کند. در اربعین هم اکثر مردم می‌روند که عزاداری کنند (به‌جز خواص و اندکی از اهل معنا) اما در این تشییع شدت عزا مردم را به خیابان پرت کرده بود. من  که نه اهل معنا هستم، نه هم‌رزم حاج قاسمم، نه هم‌شهریش، روز تشییعش در تهران واقعا دلم می‌خواست بمیرم. چه‌بسا اگر همسرم همراهم نبود و مسئولیتش بر گردنم، به آرزویم می‌رسیدم. نه حاج‌قاسم که پناه و امید قلب چند ملت بود، روز تشییع دایی شهیدم هم همین حس تنگی قفسه‌سینه و تمنای مرگ را داشتم. این از به‌دردنخوری مثل من، چه رسد به احساساتی‌ترها و عاشق‌ها.

در همان تشییع تهران چندجا مسیر پیش روی ما به‌طور هولناکی قفل‌شده بود، چندنفر از حال رفتند. من مسیر یک‌کوچه را مدام از مردم عقب‌تر خواهش کردم به خاطر خطر مرگ خودشان به آن سمت نروند. حداقل به پنجاه‌نفر گفتم، اما شاید فقط پنج نفر به حرفم اعتنا کردند. کسی که داغ‌دار چنین داغ عظیمی است چنین وضعی را دارد.

حال تهران که شهر بلاها و ابتلاها بوده و بزرگ‌ترین تشییع‌ها را پشت سر گذاشته، از تشییع پیکر شهید رجایی تا شهید بهشتی و هفتاد و دو تن تا تشییع امام تا تشییع شهید حججی. اما کرمان عزیز و مظلوم چنین داغی را تاب نداشت...

الغرض مدیریت چنین جمعیتی که کما و کیفا در جهان بی‌نظیر بوده است آسان نیست. این سخن هم به معنای چشم‌پوشیدن از خطاها و یا حتی بی‌دقتی‌های احتمالی نیست. حتما انتظار داریم کمیته‌ای تشکیل شود و موضوع را بررسی کند. اگر مرگ این عزیزان حاصل بی‌دقتی و اهمال مسئولان باشد، همه ما مجازاتی سخت را برایشان می‌خواهیم. 

و البته که می‌دانیم خون این پنجاه‌وشش‌تن را نیز بیش و پیش از دیگران باید از خون‌ریز پنج‌تن اول خواست.
و انشاالله می‌خواهیم.

  • حسن صنوبری
۱۸
آذر

 

صبح بی‌خورشیدی بود این صبح که در استوری‌ها خبر درگذشت استاد سید قاسم موسوی قهار را دیدم.

امروز یکی از مهم‌ترین و ماندگارترین حنجره‌های این هنر آیینی، چونان دعاهای خویش زمین را وداع گفت و راهی آسمان شد.

 چنانچه سزاوار قدرشناسی دیرین ما ایرانیان در پاسداشت گنجینه‌های اصیل‌مان است، او نیز مانند هم‌تایان خویش _و برخلاف سلبیریتی‌هایی که جا بر سروچشم ما یافته‌اند_ در غربت و مظلومیت بار سفر بست؛ همین هفته پیش خبری که خواندیم «هنوز بیمه نبودن موسوی قهار در سن هفتاد و یک سالگی» بود. البته که حتما مسئولان فرهنگی در روزهای آتی ضمن حضور در مراسم خاکسپاری مرحوم موسوی‌قهار، با جدیت مشکلات و موانع مربوط به بیمه‌نشدن این هنرمند بی‌نظیر آیینی را بررسی و رفع می‌کنند!

هنر مناجات خوانی هنر پیشرفته و دیرین و در عین حال غریب و مظلومی است در ایران. هنری که هنر اتصال موسیقایی بین زمین و آسمان است. تبحر و توفیق در این هنر لوازم متعددی دارد. فرق یک مناجات‌خوان معمولی مثلا با یک مداح یا خواننده معمولی این است که اولی اگر در سه موضوع «قدرت نغمه‌پردازی و آهنگسازی»، «دانش متنی مطالعاتی و تبحر در فهم متن» و «بی‌آلایشی و صفای دل» کم داشته باشد، در همان ابتدای کار زمین می‌خورد. در این‌باب قبلا مفصلا نوشته‌ام و دیگر سرتان را درد نمی‌آورم. مهم این است که بدانیم این هنر در ایران و مخصوصا در تهران پیشینه و پسینه فراوان و ارزشمندی دارد که اگر در بلاد فرنگ به عنوان نوعی از موسیقی_بومی حضور داشت قدر و قیمت بیشتری می‌دید.

 اعتراف می‌کنم سحرهای ماه رمضان اگر می‌خواستم به آن دعای سحر معروف (اللهم انی اسئلک من بهائک...) گوش بدهم انتخاب اولم آوای مرحوم حاج عباس صالحی بود و بعد مرحوم موسوی_قهار. اما در همان سحرها یک دعای سحر کوچک دیگر را مرحوم موسوی‌قهار با تبحر و نغمه‌پردازی و سوز دل فراوانی می‌خواند که بدون آن‌ها روزه‌های نوجوانی من شروع نمی‌شد. دعایی که با این عبارات شروع می‌شد: «اللهم طهر قلبی من النفاق و عملی من الریا و لسانی من الکذب...» دعایی که از همان نوجوانی فکرمی‌کردم اگر در جامعه ما شنیده و فهمیده و خوانده شود هیچ سیاهی و پلشتی در این سرزمین باقی نمی‌ماند. و باید توجه کنیم این متن‌های عزیز از امتیازات بی‌نظیر دین اسلام و میراث شیعه است.

 

بشنویم این دو دعای زیبا را از استاد موسوی قهار:

  • دانلود دعای سحر کوتاهی با صدای استاد موسوی قهار : اللَّهُمَّ طَهِّرْ قَلْبِی مِنَ النِّفَاقِ وَ عَمَلِی مِنَ الرِّیَاءِ وَ لِسَانِی مِنَ الْکِذْبِ وَ عَیْنِی مِنَ الْخِیَانَةِ فَإِنَّکَ تَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْیُنِ وَ مَا تُخْفِی الصُّدُورُ یَا رَبِّ هَذَا مَقَامُ الْعَائِذِ بِکَ مِنَ النَّارِ هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَجِیرِ بِکَ مِنَ النَّارِ هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَغِیثِ بِکَ مِنَ النَّارِ هَذَا مَقَامُ الْهَارِبِ إِلَیْکَ مِنَ النَّارِ هَذَا مَقَامُ مَنْ یَبُوءُ لَکَ بِخَطِیئَتِهِ وَ یَعْتَرِفُ بِذَنْبِهِ وَ یَتُوبُ إِلَى رَبِّهِ هَذَا مَقَامُ الْبَائِسِ الْفَقِیرِ هَذَا مَقَامُ الْخَائِفِ الْمُسْتَجِیرِ هَذَا مَقَامُ الْمَحْزُونِ الْمَکْرُوبِ، هَذَا مَقَامُ الْمَغْمُومِ [الْمَحْزُونِ‏] الْمَهْمُومِ هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیقِ هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِقِ هَذَا مَقَامُ مَنْ لا یَجِدُ لِذَنْبِهِ غَافِرا غَیْرَکَ وَ لا لِضَعْفِهِ مُقَوِّیا إِلا أَنْتَ وَ لا لِهَمِّهِ مُفَرِّجا سِوَاکَ یَا اللَّهُ یَا کَرِیمُ لا تُحْرِقْ وَجْهِی بِالنَّارِ بَعْدَ سُجُودِی لَکَ وَ تَعْفِیرِی بِغَیْرِ مَنٍّ مِنِّی عَلَیْکَ بَلْ لَکَ الْحَمْدُ وَ الْمَنُّ وَ التَّفَضُّلُ عَلَیَّ ارْحَمْ أَیْ رَبِّ أَیْ رَبِّ أَیْ رَبِّ
  • دانلود دعای ماه رجب با صدای استاد موسوی قهار : یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ، وَ آمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ، یا مَنْ یُعْطِى الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ، یا مَنْ یُعْطى‏ مَنْ سَئَلَهُ، یا مَنْ یُعْطى‏ مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ‏ تَحَنُّناً مِنْهُ وَ رَحْمَةً، اَعْطِنى‏ بِمَسْئَلَتى‏ اِیَّاکَ، جَمیعَ خَیْرِ الدُّنْیا وَ جَمیعَ خَیْرِ  الْأخِرَةِ، وَ اصْرِفْ عَنّى‏ بِمَسْئَلَتى‏ اِیّاکَ جَمیعَ شَرِّ الدُّنْیا وَ شَرِّ الْأخِرَةِ، فَاِنَّهُ‏ غَیْرُ مَنْقُوصٍ مااَعْطَیْتَ، وَ زِدْنى‏ مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ * یاذَاالْجَلالِ ‏وَ الْاِکْرامِ، یا ذَاالنَّعْمآءِ وَ الْجُودِ، یا ذَا الْمَنِّ وَ الطَّوْلِ، حَرِّمْ شَیْبَتى‏ عَلَى النَّارِ

 

 

  • حسن صنوبری
۰۵
آذر

http://bayanbox.ir/view/1301381725218882199/%D9%86%D9%84%D8%B3%D9%88%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%84%D8%A7-%D9%81%DB%8C%D8%AF%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%88-%D9%85%D8%A7-%D8%A8%D8%B1%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%AC%D8%A7-%D8%A2%D9%85%D8%AF%DB%8C%D9%85.jpg

 

امروز سالروز درگذشت یکی از بزرگ‌ترین رهبران و مبارزان جهان معاصر در نبرد با نابرابری و زورگویی یعنی «فیدل کاسترو» است. تا پیش از این ۲۵ نوامبر ۲۰۱۶ که خاکستر داغش در کنار «خوزه مارتی» آرام بگیرد، هنوز تعداد مردان جهان دو بود. سه‌سال پیش برایش یادداشت کوتاهی در وبلاگم نوشتم با عنوان «به یاد جنگجوی همیشه پیروز: فیدل کاسترو».

اما کتابی که می‌خواهم به مناسبت امروز به شما هدیه کنم یک کتاب کوتاه‌، خواندنی و مشترک به قلم فیدل کاسترو، و دیگر قهرمان مبارزه با نژادپرستی زنده‌یاد «نلسون ماندلا» است. این کتاب دوبار در ایران ترجمه شده، یک‌بار با عنوان «ما بردگان تا به کجا آمدیم» (توسط مسعود صابری) و یک‌بار با عنوان «ما بردگان چه راه طولانی را پیموده‌ایم» (توسط محمدرضا گیلانی و علی مزرعتی).

How Far We Slaves Have Come

چرا خواندن این کتاب امروز برای ما مهم است؟

حتما چیزهایی درباره کوبا و انقلاب کوبا و انترناسیونالیسم شنیدید. مردم کوبا انقلاب دشواری داشتند، برای رسیدن به استقلال و بیرون کردن آمریکا. فقط توجه کنید که ما این‌طرف دنیاییم و با آنهمه تمدن و تاریخ یک انقلاب ضدآمریکایی داشتیم، چهل‌سال است دارند زنده‌زنده پوستمان را می‌کنند؛ حالا تصور کنید در حیاط خلوت آمریکا یک کشور کوچک بخواهد خودش باشد و چکمۀ آمریکایی‌ها را از روی صورتش بردارد، چه مصائبی باید بکشد. اما کوبایی‌ها به استقلال و آزادی کشور خودشان بسنده نکردند و تصمیم گرفتند به کمک دیگر کشورهای قاره‌شان و حوزۀ «آمریکای لاتین» (بولیوی، اروگوئه و...) بروند. مثلا می‌دانید آمریکایی‌ها «چگوارا» را مثل «شهید متوسلیان» خودمان در یک عملیات فرامرزی به‌دام انداختند. اما کوبایی‌ها به همین هم بسنده نکردند و تصمیم گرفتند به آزادی مردم دیگر قاره‌ها هم کمک کنند. مهم‌ترین این کمک‌ها کمک به نهضت سیاهان در  آفریقا (به‌ویژه آفریقای جنوبی و سپس آنگولا و نامیبیا) است. وقتی ماندلا در زندان بود پس از سال‌ها مبارزه علیه «آپارتاید» داشت به پیروزی نزدیک می‌شد، آمریکا با تجهیز و حمایت گروه‌های نظامی خشن و ظاهرا بومی مثل ارتش «یونیتا» (که دقیقا شبیه داعش و طالبان و القاعده در منطقه خودمان است) استقلال‌طلبان آفریقا را به گوشۀ رینگ برد. در آن اوضاع کاسترو که حکومتی شکننده همراه با انواع تحریم‌ها و توطئه‌ها از سوی آمریکا را تازه بنیان کرده بود یک تصمیم انقلابی، فراملی و حتی فراحزبی گرفت. ارتشی از چریک‌های کوبایی راهی آفریقا شدند تا سال‌های سال کنار آفریقایی‌ها برای استقلال و آزادی و برابری نژادی بجنگند. این درحالیست که ماندلا مارکسیست و کمونیست نبود و «کنگره ملی آفریقا» هم یک نهاد فراایدئولوژیک و شامل افرادی با اعتقادات مختلف و اهداف یکسان بود. با حمایت کوبا از سیاهان آفریقا آنان پیروز شدند، ماندلا پس از 27سال از زندان آزاد شد و یکی از بزرگ‌ترین نهضت‌های ضدنژادپرستی جهان مدرن به ثمر رسید.

یک‌سال بعد، در 26 ژوئیه 1991 ماندلا در جشن سالگرد پیروزی انقلاب کوبا به ماتانزاس آمد. آن‌سال، جشن انقلاب کوبا دو سخنران اصلی داشت: کاسترو و ماندلا. این کتاب متن سخنرانی این دو قهرمان ضدآمریکایی جهان در آن روز تاریخی است، همراه با حواشی و مقدمات و موخراتی.

برای ایرانیانی که این سال‌ها در اوج گرفتاری‌های اقتصادی خودشان و زیرآوار تحریم‌های آمریکایی و فراتر از انگیزه‌های ملی و مذهبی به سوریه و عراق رفتند تا از ریخته شدن غیرایرانیان و غیرشیعه‌های عرب و کرد و ایزدی و سنی ومسیحی در برابر نیروهای خشن متکی به آمریکا دفاع کنند، این کتاب یک آینه است. در آینه انسان خود پیرامونش را خیلی بهتر می‌تواند ببیند.

 


پیوست: یک فیلم بامزه از یکی از دیدارهای نلسون ماندلا با فیدل کاسترو

  • حسن صنوبری
۰۲
آذر

دو اشاره پیروی یادداشت قبلی درباب «مسئولیت»

 

یکم: چرا و چگونه روحانی مسئول اصلی اتفاقات اخیر است؟

شاید یک‌چیزهایی را باید مرور کنیم تا از گیجی دربیاییم. ماجرای اخیر چند نکته و مرحله داشت که همه تمرکزها فقط روی یکی از آن‌ها بود. یعنی مرحله «تصمیم به حذف یارانه بنزین» و بازگشت دوباره به «سهمیه‌بندی بنزین». امری که اتفاقا عقلایی‌ترین و منطقی‌ترین بخش این ماجرا بود و اصلا چیز عجیبی نبود. چون قبلا هم انجام شده بود و هیچ اعتراضی هم در پی نداشت. ضروری هم بود و حتی ضروری‌تر از قبل. چون با بی‌ارزش‌شدن پول ملی در یکی دوسال اخیر،حجم گسترده‌ای از بنزین کشورمان به بیرون قاچاق می‌شد و یعنی سرمایه‌های کشورمان مفت‌مفت به تاراج بیگانگان و کشورهای همسایه‌می‌رفت.

اما پس از این نکته اولی، چند نکته دیگر که سزاوار است بیشتر رویشان تمرکز کنیم، به ترتیب قابل دفاع‌بودن به شرح زیر است:

نکته دوم: خود قیمت‌گذاری جدید که می‌تواند قابل بحث باشد و در میان کارشناسان اقتصادی هم مدافعان و مخالفان زیادی دارد.

نکته سوم: چگونگی انجام کار، که با توجه به پیشینه آن و وجود تجربه قبلی هیچ دفاعی نمی‌توان از آن داشت. طبیعتا وقتی تجربه کاری در کشور وجود دارد مسئول جدید نمی‌تواند بگوید نمی‌توانستم چیزی را پیش‌بینی کنم. این مسئله هم تدبیرها و تمهیدات فراوانی در حوزه‌های گوناگون می‌طلبیده که هیچ‌کدام رعایت نشده، از احترام قائل شدن برای شعور مردم و آگاه‌سازی پیشینی در رسانه‌ها تا تمهیدات امنیتی و دفاعی درمورد پمپ‌بنزین‌ها تا انتخاب شب عید برای گرانی!

نکته چهارم: نفس اینکه چرا باید این سهمیه‌بندی دوباره انجام شود؟ آن‌‌هم وقتی این کار با همه دشواری‌هایش قبلا در زمان آقای احمدی‌نژاد انجام شده بود و برخلاف این‌بار تمهیدات و تدبیرها هم رعایت شده بود. چرا روحانی یک‌تجربه هشت‌ساله موفق (از 1386 تا 1394) را به‌خاطر لج و لج‌بازی (اگر نگوییم خیانت به کشور و سرمایه‌هایش) لغو کرد که حالا در شرایط بحرانی و بعد از خالی‌کردن خزانه کشور مجبور شود برود سراغش؟

نکته پنجم: نفس اینکه چرا باید وضعیت اقتصاد کشور به چنین شرایطی که در اوج دوران بحران اقتصادی و در شدیدترین وضع گرانی و ناتوانی اقتصادی خانوارهای ایرانی دوباره بنزین گران شود؟

 

این «تصمیم سران قوا» که مدام می‌گویند و همچنین حمایت رهبری و همچنین حمایت بسیاری از کارشناسان اقتصادی فقط مربوط به بخش اول است که در این چهار بخش اخیر نیست. نهایتا بتوانیم نظر دو قوه دیگر را به جز نکته اول در نکته دوم هم بدانیم. اما در سه نکته بعدی که اتفاقا هیچکدامشان اصلا و ابدا قابل دفاع نیستند و مسبب اصلی فاجعه اخیر هستند، تمام مسئولیت، تاکید می‌کنم تمام مسئولیت متوجه شخص آقای روحانی و دولت متبوع ایشان است. مجلس هم البته تا آنجا که با حمایت‌ها یا تغافل‌هایش به نکته چهارم و پنجم کمک کرده مسئول و مقصر است.

 

اینجا اگر یک کشور انقلابی واقعی بود، به خاطر این همه فاجعه که رخ داد، به خاطر اینهمه خون که از طرفین درگیری و طرف‌های بیرون از درگیری ریخته شده، خیلی‌ها باید اعدام می‌شدند. منظورم به آن جمع مزدور عربستان و سلطنت‌طلب‌ها و... یا افراد زندانی‌شده نیست. منظورم آن «اشرار»ی هستند که هرروز با انبوهی محافظ و بادیگارد از سر میز صبحانه در خانه به سر میز ناهار در محل کار می‌روند!

 

دوم: جز مسئولان فاسد و جز اشرار و بیگانگان چه کسانی مسئول اتفاقات اخیرند؟

می‌دانم سوال دشواری پرسیدم. اگر منصف باشیم یک‌جورهایی همه‌مان در همه مشکلات تقصیرات و مسئولیاتی داریم. ولی خب کم و زیاد دارد. اما طی بحث‌های فراوانی که با افراد مختلف و نگاه‌های متفاوت داشتم بحثم با دو نفر باعث شد بیشتر به این پرسش فکرکنم. این دو نفر خیلی شبیه به هم فکرمی‌کردند و زندگی می‌کنند. هردو از اقشار کم درآمد جامعه هستند (یعنی در شرایط اخیر به‌شدت آسیب دیدند). هیچکدامشان تاکنون با سلبریتی‌های حامی آقای روحانی سلفی یادگاری نگرفتند.  هیچکدامشان سهام بالایی در شرکت‌های خصولتی وابسته به وزرای دولت نداشتند. هیچ‌کدامشان در مهمانی‌های باشکوه مرحوم هاشمی رفسنجانی جزو مدعوین نبودند. هردو هرروز برنامه‌های سیاسی ماهواره را دنبال می‌کنند و هردو به من تذکر دادند اگر می‌خواهم بفهمم در پشت پرده چه خبر است باید برنامه‌های ماهواره را ببینیم. هردو کلیت نظام را مقصر وضع موجود می‌دانستند و هردو میگفتند تنها راه حل مشکل نابودی رژیم جمهوری اسلامی است. این‌ها هیچ‌کدامشان نفوذی سعودی و مجاهدین خلق و سلطنت‌طلب‌ها نبودند (حداقل درمورد یکیشان مطمئنم!). هیچ‌کدامشان هم دروغگو نبودند. کلا آدم‌های بدی هم نبودند به نظر من. در انتهای بحث با هرکدامشان، ازشان پرسیدم به چه کسی رای دادی؟ اصلا رای دادی؟ فکرمی‌کنید پاسخ چه بود؟ «بله رای دادم. به روحانی رای دادم». حتما می‌توانید ادامه بحثمان را حدس بزنید. بحثی که فقط یک نتیجه داشت : «من هیچ مسئولیت و تقصیری ندارم. اشتباه من هم تقصیر خودشونه!».

مسئولین که همه مسئولند به نحوی، اما حقیقتش را بخواهید بعد از دولت و مجلس، مهم‌ترین مسئولان وضع اخیر، کسانی هستند که به این دولت و مجلس رای دادند. من نمی‌گویم حق نداشتند رای بدهند یا الآن حق ندارند اعتراض کنند. اما در شرایط کنونی اول از همه باید مسئولیت خودشان را در بلایایی که بر سر کشورمان آمده بپذیرند بعد اگر وقتی ماند و رویشان شد حرف جدیدی بزنند. چون حقوق در برابر وظایف است و نمی‌شود تو از حقوقی بهره‌مند باشی و وظایفش را به دیگری محول کنی!

انسانی که دچار بیماری جبراندیشی‌است، در همه مصائب خودش را مبرا می‌داند و نمی‌خواهد مسئولیت هیچ‌کدام از افتضاحات خودش را بپذیرد. همیشه یک دیگری باید باشد که این مسئولیت‌ها بیفتد گردن او. یک‌روز این دیگری می‌شود: خدا، تقدیر، تاریخ، روزگار، شانس، بخت، اوضاع ستارگان و... یک‌روز هم برای ایشان می‌شود: جمهوری اسلامی!

در این‌باب همه را به مطالعه رمان «بی‌کتابی»عزیز فرامی‌خوانم!

 

 

  • حسن صنوبری
۲۷
آبان

الآن بهترین وقت بود برای ژستِ قهرمان‌گرفتن، برای خودنمایی، برای «دیدید گفتم!»گفتن، حتی برای سکوت، با هدف تنبیه روحانیِ بی‌لیاقت و آن نادان‌هایی که برای سرکار آمدنش در خیابان با تیشرت آی لاو آمریکا و دلار می‌رقصیدند، یعنی دقیقا همانجور که بعضی عدالت‌شعاران و جوجه‌چپ‌های پوچ دوست دارند و توقع از رهبری.

 اما سیدعلی خامنه‌ای میان اینهمه گزینۀ جذاب بار دیگر نجات کشور را انتخاب کرد. این فرق یک آدم مسئولیت‌پذیر با یک آدم جاه‌طلب است.

همه می‌دانیم روحانی گند زده. همه می‌دانیم اگر نه همه مسئولیت‌ها، ولی قطعا بیشتر مسئولیت‌های ویرانی‌ها و گرانی‌های اخیر، مستقیماً متوجه دولت فشل روحانی است. ولی همه باید یادمان بیاید این روحانی با رای اکثریت ملت و با حمایت و پروپاگاندای بخش قابل توجهی از نخبگان در دو دوره رأی آورده و بر سر کار آمده. همچنین است مجلس شورای متبوع و پرستشگرش. در چنین شرایطی کسی که باید دولت را محکوم کند قطعا رهبری نیست. مخصوصا اگر او را پدر جامعه بدانیم نه یک سیاست‌مدار جزء و عقده‌ای که دنبال عقده‌گشایی است. چون رهبری حرف‌هایش را زده. همان سال 91 که می‌گفت رئیس جمهور باید جهادی و جوان باشد حرف امروزش را زده. تمام این سال‌ها (از 92 تاکنون) که می‌گفت اقتصاد کشور را معطل خارجی‌ها نکنید، که همه‌چیز را به برجام گره نزنید، که به آمریکا اعتماد نکنید حرف‌هایش را زده بود. وقتی در خطبه عید فطر 97 قبل از ماجرای ارز و طلا توطئه جدید اقتصادی دشمن را به دولت هشدار داد حرفش را زده بود. امروز اگر بخواهد حرفی علیه روحانی و مدیریت افتضاحش بزند حرف جدیدی نزده، حرف اضافی زده. چون الآن وقت حرف و انتقاد نیست.

خیلی از کسانی که دیروز توقع داشتند رهبری علیه دولت حرف بزند و خود به صف معترضان بپیوندد حتی از آمار غیررسمی شهدا و کشته‌ها و خسارات اخیر خبر نداشتند و ندارند. شاید با این فیلترینگ وسیع تاحدودی هم حق داشتند.
اما با توجه به شرایط منطقه و تجربه کنونی همسایه‌مان نه! حق نداشتند. اگر می‌خواهید بدانید نتیجه مخالف‌خوانی رهبری در این شرایط چیست نگاهی به عراق و مخالف‌خوانی آن سیدعلی دیگر بیاندازید. آیت‌الله سیستانی عزیز و باتقوا، آیت‌الله سیستانی‌ای که در برهه‌های گوناگون به داد عراق رسیده بود، این‌بار در برابر مفاسد و ناکارآمدی دولت، صددرصد طرف معترضان را گرفت، به‌جایش چه اتفاقی افتاد؟ آیا نتیجه خوب بود؟

در عراق هم مثل ایران دو انرژی در خیابان بود، یکی انرژی مردم معترض و یکی انرژی اشرار و مزدوران سعودی و اسرائیل و باقی‌مانده‌های صدام و داعش. با حمایت آقای سیستانی انرژی پاسداران امنیت عراق و نیروهای عمیقا مذهبی و متدین هم به این دو انرژی افزوده شد و نتیجه کشتارها و توحش‌های بی‌سابقه شد. بسیاری از اعضا و خانواده‌های حشدالشعبی و خانواده‌های شهدای عراقی هم همراه با دیگر معترضان به خیابان ریختند و از آنجا که رهبری و جهت‌دهی اعتراضات به دست اشرار و رسانه‌های سعودی افتاده بود، دو گروه مردم عادی و این مردم مذهبی و انقلابی، فقط تبدیل شدند به سیاه‌لشکر گروه نخست، امری که منجر به تشدید جنایات و ویرانی‌ها در عراق شد.

حال تفاوتی که عراق با ایران دارد این است که ایران دشمنان به‌مراتب بیشتری نسبت به عراق دارد و وسعت پهناورتر و اقوام و مذاهب رنگ‌آمیزتر. امری که در شرایط بحران تهدیدهای بیشتری را با خود دارد. در چنین سرزمینی و در چنین شرایطی اگر قرار باشد معترضان و ناراضیانی که تاکنون به حکم مصلحت کشور از خانه بیرون نرفتند هم به جان خیابان بیفتند چیزی از ایران باقی نمی‌‌ماند. چه آنان که می‌خواهند مشعل و چماق به دست بگیرند و رأسا ویرانگر باشند، چه آنان که حضورشان ظاهرا مسالمت‌آمیز باشد و باطنا تقویت‌کننده و سیاه‌لشکر اشرار ویرانی‌طلب.

قطعا در این ماجرا اگر رهبری هم به دولت اعتراض می‌کرد، من و دوستانم هم الآن وسط خیابان بودیم، به جای اینکه بنشینیم و کمی فکرکنیم.

رهبری با سخنان دیروز خود خود را سپر بلای دولت ناتوان و مجلس بی‌مایه (اگر نگوییم فاسد و خائن)ی کرد که مردم انتخابشان کردند؛ دقیقا برای حفظ امنیت همین مردم و کشورشان. فهم این نکته به گذشت زمان و فروکش‌کردن هیجانات نیاز دارد.

 

پ ن: در این جمله «من در این امور سررشته‌ای ندارم» هم البته نکات و اشارات و کنایاتی هست که بعدا می‌شود بازشان کرد

پ ن 2: چرا هیچکس نمی‌پرسد در این روزهای دشوار سید محمد خاتمی در کدام پمپ بنزین دارد بنزین می‌زند؟!

 


یادداشت دوم درباره وقایع آبان 1398 :  چرا روحانی مسئول اصلی اتفاقات اخیر است؟

  • حسن صنوبری
۱۲
آبان

 

 

«مدفن کرم‌های شب‌تاب» محصول سال 1988 معروف‌ترین، محبوب‌ترین، تاثیرگذارترین و مهم‌ترین انیمیشن سینماییِ تاکاهاتا است. این اثر برخلاف آثارش دیگرش قابل توصیه به همه روحیه‌ها نیست، چون آن را در شمار غمگین‌ترین آثار کل تاریخ سینما برشمرده‌اند و دست‌کم می‌توانیم غمگین‌ترین اثر تاریخ انیمیشن بدانیمش. خودم نه فقط هنگام تماشای فیلم، بلکه پس از تماشا وقتی خوابیدم تا صبح خوابِ گریه‌کردن می‌دیدم و هنوزکه‌هنوز است شخصیت «ستسوکو» برایم زنده و ملموس و عزیز است.

البته برای کسانی که سینما را حرفه‌ای پیگیری می‌کنند این مسائل ثانوی است. بسیاری از منتقدان سینمایی جهان و حتی «راجر ایبرت» آمریکایی هم این اثر را جزو برترین آثار تاریخ سینمای جنگ معرفی کرده‌اند. در سایت «آی‌ام‌دی‌بی نیز این فیلم با امتیاز 8/4 پنجاه‌وسومین فیلم محبوب جهان است. رتبه‌ای که مخصوصا با توجه به انیمیشن‌بودن و غیرغربی‌بودنش واقعا تحسین‌برانگیز است. همچنین باید بگوییم مدفن کرم‌های شب‌تاب، جزو موفق‌ترین انیمیشن‌های ضدآمریکایی جهان است و از این جهت نظر ایبرت هم بیشتر قابل توجه است.

اینجا چند نکته وجود دارد. چنانچه می‌دانیم ژاپن پس از ویرانی کاملش توسط آمریکا تا همین الآن تحت اشغال آمریکاست. حق ندارد ارتشی داشته باشد و حق ندارد جنایات جنگی آمریکا _مثل حمله اتمی_ را حتی در گوش کودکان خود زمزمه کند. توریست‌هایی که از ایران به ژاپن می‌روند مردمش را متواضع‌ترین و مهربان‌ترین مردم جهان معرفی می‌کنند. درحالیکه تواضع وقتی فضیلت اخلاقی است که اکتسابی باشد، تواضعی که با زور تفنگ و تحقیر و تحمیل باشد، اسمش تواضع نیست، اسم دیگری دارد.

حال تاکاهاتا در این انیمیشن به یکی از بمباران‌های شیمیایی آمریکا (به شهر کوبه) و مظلومیت کودکان ژاپنی می‌پردازد بدون اینکه یک‌بار هم اسمی از آمریکا بیاورد. هنرش هم این است که به خاطر وجود همین فضای خفقان بدون تصریح به آمریکا، تاریخ انکارشده و نفرتش را آشکار می‌کند. (حال کاری نداریم که در نسخة دوبله‌ای که عرضه شده چندین‌بار اسم آمریکا به‌زور در دیالوگ‌ها گنجانده‌شده و این ظرافت را از بین برده.)

و اما نکته‌ی جالبی که در این یادداشت می‌خواهم بگویم و تا پیش از این در منابع فارسی‌زبان ندیده‌ام موضوع جدید پوستر این انیمیشن است: سال گذشته، سی‌سال پس از ساخت «مدفن کرم‌های شبتاب» و در سال درگذشت کارگردانش، در توئیت‌ها و رسانه‌ها خبری پیچید: دو پوستر اصلی فیلم در زمان اکران، شامل تصویر دو شخصیت اصلی انیمشن در پایین صفحه و در بالای صفحه نیز آسمان شب و ستارگان یا کرم‌های شب‌تاب هستند. حال پس از سی‌سال با زیادکردن نورصفحه مشخص‌شده کارگردان فیلم رندانه یا دردمندانه، در آن بخش سیاه بالای پوستر، تصویر هواپیمای آمریکایی را هم قرارداده، اما آن بخش را آنقدر تیره و تاریک کرده تا هواپیما پنهان‌شود. تاکاهاتا با این کار، پیامی را برای نسل‌های آینده کشور و اثرش فرستاده که حتی اگر هواپیما به صورت واضح هم در پوستر می‌آمد مخابره نمی‌شد. پیام رنج، نفرت و مظلومیت؛ در عین ترس، خفقان و اسارت:

 

  • حسن صنوبری
۱۱
آبان

 

 

یک

درباب جنایاتی که اخیرا بر کردهای سوریه رفت (کاری به گروه‌های تروریستی کرد ندارم چه اینکه هر قومیتی یک ژانر تروریستی هم دارد، سازمان مجاهدین خلقِ فارس و برآمده از تهران فعلا از بسیاری از تروریست‌ها و جنایتکارها سر است مهم این است که دولت ترکیه در رفتاری جاهلانه و داعشانه به نیروهای مستقیم و غیرمستقیمش اجازه داد تا غیرنظامیان و زنان و کودکان کرد را قربانی کنند) خیلی حرف‌های ناتمام در گلو بود و رسوب شد و زمانش گذشت. اما یکی از حرف‌ها هنوز تازه است، آن‌هم حرف محبت است. محبت پدرومادر با فرزندش. محبت برادر به برادش. کردها از دیرینه‌ترین و اصیل‌ترین اقوام ایرانی‌اند. چه دوست داشته باشند در این مرز زندگی کنند و تعریف شوند و چه نه. کردها شریف بوده‌اند و غیور و جنگجو. به قول بزرگ‌شاعر روزگارمان علی معلم دامغانی: «اور و اربیل مپندار که بی‌آیین است / کُرد سالار امین است، صلاح‌الدین است». به‌خاطر همین روحیۀ سلحشورانه این قوم، بیگانگان همواره دوست داشتند آنان جدا از ایران و کلا بی‌وطن باشند تا مدافع هیچ مرز و اصالت و شرافتی نباشند، بلکه چون انبوه گروه‌های تروریستی کور و بی‌منطق مزدورانی در دست استعمار و امپریالیسم باشند. هرگاه به این تن بدهند تمام بیگانگان با آنان دوستند و هرگاه نه، دوستان بیگانه رهایشان می‌کنند و به تروریست‌های اقوام دیگر می‌سپارندشان.

 در ایران ولی کرد و ترک و لر و فارس و عرب برادرند و فراتر از نژادهای زمینی، نگاهی انسانی، آسمانی و عاشقانه به هم دارند. البته شاید گاهی این محبت‌ها در دل مانده و به زبان درنیامده و حسودان و دشمنان هم از همین سواستفاده کردند. شاید از یک‌سو بعضی مسئولان ما صلاحیت و فهم لازم را نداشته‌اند؛ قبلا هم بودند شبیه این جناب که اخیرا گفت اگر دولت نبود تبریز نبود! این از این طرف ماجرا _که تازه به قول معروف: ظلم علی السویه عدل است!_، از آن طرف هم کسانی که با کردها رفت‌وآمد کرده باشند می‌دانند خیلی‌هایشان (مخصوصا ساکنان بعضی شهرها) اصلا طبیعتشان بر اظهار و نمایش نیست. یعنی در دوستی‌های عمیق و عشق‌های آشتین هم گاهی چیزی به زبان درنمی‌آید. یا حتی در انتقادات جدی و دشمنی‌های کینه‌ای. خیلی اوقات فقط سعی می‌کنند با رفتارشان به طرف مقابل مطلب را بفهمانند. و اما چه رفتاری، چه دوست‌داشتنی زیباتر و با شکوه‌تر از حماسه‌آفرینی کردها در روزهای سخت جنگ هشت‌ساله در برابر دشمن بعثی و دفاع مقدسشان از ایران، یعنی از آب و خاک خودشان. با آن‌همه شهید، به ویژه در استان‌هایی چون کرمانشاه مظلوم و سرافراز. از این‌طرف در کنار بعضی مسئولان بی‌صلاحیت مسئولان زیادی هم بودند که اهتمام بسیاری به آبادانی آن دیار و احترام به این قومیت داشته‌اند که آن‌ها را باید برشمرد. یکی از آخرین اتفاقات خوب در این زمینه پخش سریالی بود با موضوع مردم کُرد در شبکه ملی یعنی شبکه یک سیما و در پربازدیدترین زمان که ایام نوروز است و در یک ژانر دوست‌داشتنی و عامه‌پسند.

 

دو

چندوقت پیش یکی از دوستانم ازم خواست تا کارهای کردیِ خوبِ شهرام ناظری را برایش بفرستم. من خواسته دوستم را تبدیل کردم به این یادداشت تا محبتم به دوستم ادامه پیدا کند و تبدیل شود به یک محبت بزرگ‌تر

 

سه

موسیقی کردی یکی از اصیل‌ترین و باستانی‌ترین گونه‌های موسیقی ایرانی از گذشته تاکنون است و موسیقی‌دانان کردنژاد از مهم‌ترین بازیگران صحنه امروز موسیقی ایران‌اند. هوشنگ کامکار، بیژن کامکار و کلا خانوادۀ کامکارها، سیدخلیل عالی‌نژاد، سیدجلال محمدیان، کیهان کلهر، کیخسرو پورناظری، شهرام ناظری و کلا خانواده‌های پورناظری‌‌ها و ناظری‌ها، صدیق تعریف، علی‌اکبر مرادی و... از جمله اسامی سرشناس موسیقی اصیل و هنری ایران امروزند که همگی کردنژاد هستند؛ اما طبیعتا در این میان شهرام ناظری مشهورترین و محبوب‌ترین چهره است و بیشترین تاثیرگذاری را در موسیقی ایرانی چه فارسی‌زبانش و چه کردزبانش دارد.

 

موفقیت و محبوبیت ناظری دلائل گوناگی دارد. اولین نکته همراهی و همکاری با چهره‌های مهم و متنوع آهنگ‌ساز و گروه‌های حرفه‌ای موسیقی است مثل استاد محمدرضا لطفی، حسین علیزاده، سیدجلال ذوالفنون، پرویز مشکاتیان، کامبیز روشن‌روان، فریدون شهبازیان، هوشنگ کامکار، کیخسرو ناظری، فرامرز پایور، جلیل عندلیبی و... . دلیل دوم اهتمام به نوع خاص و متمایزی از آوازخوانی و تسلیم‌نشدن به جو عمومی و تقلیدی آواز دیگر هم‌عصران است که برای او نوعی امضای هنری را به ارمغان آورده است. سومین نکته هم تلاش برای رسیدن به تمایز موسیقایی و معنایی است که با انتخاب بعضی گونه‌های خاص موسیقایی (مثلا موسیقی مبتنی بر موسیقی مقامی تنبور)، فضاهای خاص محتوایی (مثلا فضای عرفانی و حماسی) و اشعار خاص (مثلا تاکید بر شعر مولوی)  است.

 

چهار

به بحث اصلی برگردیم. ما نمی‌خواهیم همه کارنامه ناظری را بررسی کنیم، بلکه فقط می‌خواهیم به بهترین آثار کردی او بپردازیم: در میان آثار کردی ناظری دو شاخه اصلی را می‌بینیم. یک شاخه بازخوانی‌های او از ترانه‌ها و آهنگ‌های قدیمی و بومی کردی است که عموما فضاهای شادی هم دارند و شاید کارهای محبوب‌تر او در میان عموم مخاطبان کردزبانش باشند. از این شاخه من دو اثر «لرزان لرزان» و «حریره‌حریره» از آلبوم نوروز و سه آهنگ «شیرین شیرین»، «واران واران» و «هی داد هی بیداد» از آلبوم کنسرت 77 او را برمی‌گزینم و بحث را همینجا جمع می‌کنم!:

 

اما شاخه دوم که برای خود من همواره جذاب‌تر بوده است و البته که تمایز اصلی او با دیگر خوانندگان کردزبان است و ارزش هنری بسیار بالاتری دارد، کارهایی هستند که مبتنی بر موسیقی مقامی تنبور کردها (کرمانشاه و کردستان) است. اشعار، محتوا و فضای کلی این آثار عرفانی هستند و بسیاری‌شان مناجاتی و توحیدی‌اند.

 

 

صدای سخن عشق

از نخستین‌باری که شهرام ناظری به‌طور رسمی سراغ خواندن اینگونه موسیقایی رفت حدود چهل‌سال می‌گذرد. آلبوم «صدای سخن عشق» سال ۱۳۵۸ به همت «گروه تنبور شمس» با سرپرستی «کیخسرو پورناظری» (همان علی ناظری) و با نوازندگی و همراهی چهره‌های مهم تنبورنوازی کرد یعنی علی‌اکبر مرادی و سیدخلیل عالی‌نژاد راهی بازار موسیقی شد. می‌شود گفت مهم‌ترین و موثرترین فرد در شکل‌گیری این آلبوم و مخصوصا همین بخش عرفانی کردی‌اش مرحوم عالی‌نژاد و روایت و تک‌نوازی تنبورش بود. در این آلبوم آوازها و تصنیف‌های فارسی معروفی وجود دارد که معروف‌ترین‌شان «مردان خدا»ست (که البته نسخه خوانده‌شده توسط سیدجلال محمدیانش محبوب‌تر و فراگیرتر است) و دو تصنیف کردی‌اش یکی «تجلی طور» (معروف به «همسران») است با تنظیم سیدخلیل عالی‌نژاد و دیگری «یارب شو زنده‌داران» با تنظیم «سیاوش نورپور». هردو تصنیف عرفانی، مناجاتی و به تعبیر بنده از گروه «یارب‌خوانی»ها هستند و شاعر هردو «سید صالح ماهیدشتی» (معروف به «حیران‌علی‌شاه») است و گمانم نیاز به تاکید نباشد تجلی طور بسیار زیبا و زیباتر است. (بنابراین اول یا رب شو زنده‌داران را گوش کنید!)

  • «تجلی طور»
    هه‌مسه‌ران شووره‌ن هه‌مسه‌ران شووره‌ن / که‌له‌م هات و‌ه / جووش هه‌م یه چ شوور‌ه‌ن / له سینای سینه‌م ته‌جه‌لی طووره‌ن / باب قه‌لب مه‌فتووح پر له سروور‌ه‌ن / یاره‌ب وه رندان کوی خه‌راباتت / وه و ذات بی عه‌یب پر له صفاتت ...
     
  • «یارب شو زنده‌داران»
    یارب وَ رندان مست مِیخانت / وَ حق‌پرستان دِیْری دیوانت / وَ یارب یارب شُو زنده‌داران /کزه ی سُز دل دوعای بیماران/ وَ آو دیده ی دل سُختََگانت / عشاق صادق دایم گریانت ...

 

 

 

 

مهتاب‌رو

دومین آلبوم مهم ناظری که در آن تصنیف کردی زیبایی از همین جنس عرفانی و یارب‌خوانی وجود دارد نیز توسط همین گروه تنبور شمس (البته با تغییراتی: مثلا عالی‌نژاد دیگر نیست و چهره‌های جوانتری مثل افشین رامین و بیژن کامکار با گروه همراهند) رقم خورد. آلبوم «مهتابرو» سال ۱۳۷۱ راهی بازار شد و مطلع درخشانی برای کارهای درخشان عرفانی و مبتنی بر تنبور شهرام ناظری و کیخسرو پورناظری شد. دو تصنیف فارسی مهم «مطرب مهابرو» و «گندم» دو اثر جذاب و نفس‌گیر این آلبوم بودند هردو با شعر مولوی. اما تصنیف کردی عرفانی آلبوم نیز «گل و خار» نام دارد و شاعرش احتمال دارد «درویش ذوالفقار» باشد. (در اطلاعات داخل جلد آلبوم برای این آهنگ فقط نوشته شده «آهنگ قدیمی»)

 

  • «گل و خار»
    یارب گریانم دیدم وینه ی اور / دیدم وینه ی اور، آزیز، وهار گریانه / جرگم کواوه و دیدم، سُختو بریانه / له سر تا و پا سیا برگمه / بی دوس قرچه قرچ، آزیز، ریشه ی جرگمه...

 

 

 

حیرانی

«حیرانی» محصول سال ۱۳۷۵ نام سومین آلبومی است که در آن شهرام ناظری سراغ موسیقی عرفانی کردی می‌رود و با این آلبوم سه‌گانه‌ی تنبوری عرفانی کیخسرو پورناظری و گروه شمس (باز با تغییراتی) هم کامل می‌شود هم به کمال می‌رسد. با اینگونه آثار است که کیخسرو پورناظری برای خودش کسی است در عالم موسیقی، انکارناشدنی و ماندنی. در این آلبوم هم تصنیف‌های عرفانی فارسی زیبایی حضور دارد اما برخلاف آلبوم قبلی وزنه تصنیف‌های عرفانی کردی‌اش به فارسی‌اش می‌چربد. در این آلبوم دو تصنیف قدرت‌مند کردی وجود دارد هردو با شعر سید صالح ماهیدشتی (حیران‌علی‌شاه) و چه‌بسا یکی از دلایل انتخاب نام حیرانی برای این آلبوم همین حضور پررنگ حیران‌علی‌شاه در متن آن است! این دو تصنیف یکی «یاوران مه‌سم» است و دیگری «سر مگو» است که این دومی از جنس همان یارب‌خوانی‌هاست و با این‌حساب می‌شود چهارمین یارب‌خوانی شهرام ناظری و شاید لطیف‌ترین و زیباترینشان. این آخرین همکاری ناظری با پسرعموی خود کیخسرو پورناظری است و شاید بهترینش. قطعا تاریخ موسیقی ایرانی و عرفانی قدر این همکاری خانوادگی موفق را خواهد دانست. اگر شهرام ناظری صدای رسایی شد برای نمایش ذهنیت هنری و قدرت اهنگ‌سازی کیخسرو پورناظری، پورناظری هم یکی از اصلی‌ترین سازندگان شخصیت و چهره ناظری به عنوان یک بند و امضای موسیقی عرفانی است، در کنار آهنگساز زبردست دیگری چون سیدجلال ذوالفنون.

 

  • «یاوران مه‌سم»
    یاوه‌ران مه‌سم / من مه‌س مه‌خموور باده‌ێ ئه‌له‌سم / لوتف دووس ئاما مۆحکه‌م گرت ده‌سم / فه‌رما وه ساقی باوه‌ر مینای مهٔ / سه‌رشار که‌ر ساغه‌ر بده‌ر په‌یاپهٔ ...
     
  • «سر مگو»
    یا رب و حرمت ذات بی عیبت / و سر مگو کارخانه ی غیبت /  قلبی عطا که له هجران خوت / سوزیا و برشیا کوت و کوت و لت لت / قلبی عطا که رو و ایمه بو / له سودای عشق قیمه قیمه بو...
     

 

 

آواز اساطیر

آلبوم «آواز اساطیر» ساخته «علی‌رضا فیض بشی‌پور» محصول سال ۱۳۷۹ چهارمین آلبوم موفق ناظری با محتوای اشعار کردی است و البته متفاوت‌ترین. از چند جهت. یکم: این آلبوم دیگر مثل سه آلبوم پورناظری عرفانی نیست، حماسی است (هرچند حال‌وهوا و گرایش عرفانی در بعضی قطعاتش حضور دارد). دوم: تمام قطعات به زبان کردی هستند. سوم: موسیقی هم کاملا بر مبنای موسیقی مقامی تنبور و بسیار دور از موسیقی ردیف‌دستگاهی است (چه اینکه می‌دانیم کیخسرو پورناظری علی‌رغم کردبودن و تنبورنوازبودن، ابتدا تارنواز بوده و ذهنیت اولیه‌اش موسیقی ردیف‌دستگاهی است). چهارم: این آلبوم بیش از دیگر آثار ناظری در آن‌ها به فضای فکری دراویش کرد و یارستان نزدیک است، چه اینکه آهنگسازش نیز اگر نه جزئی از آنان به تحقیق شاگرد بزرگان موسیقی این گروه بوده است. پنجم: اشعار بیشتر قطعات آواز اساطیر از شاهنامه کردی انتخاب شده‌اند. کتابی که نوعی بازسرایی شاهنامه فردوسی تقریبا با همان قهرمان‌ها و قصه‌ها به زبان کردی است. به استثنای قطعه نخست که شعری است از «درویش ذوالفقار» و آن‌هم بیگانه با سنت و اساطیر و عرفان ایرانی نیست. در حقیقت این آلبوم سیری روایی است در اساطیر، فرهنگ و عواطف دیرین ایرانی و کردی. از مجموع این عوامل «آواز اساطیر» را می‌توان یکی از مهم‌ترین و اصیل‌ترین آلبوم‌های موسیقی ایرانی دانست، همچنین مهم‌ترین و بهترین آلبوم برای معرفی موسیقی مقامی تنبور و موسیقی بومی کردستان و کرمانشاهان. تقریبا جایگاهی که می‌شود برای آلبوم «خون‌پاش و نغمه‌ریز» در تراز موسیقی مقامی دوتار جنوب خراسان و تربت‌جام قائل بود (با این تفاوت که خواننده و نوازنده آن اثر یعنی غلام‌حسین سمندری و ابراهیم شریف‌زاده خود از نسل اساطیر بودند! و البته که تکنیک نوازندگی سمندری در میان تمام نوازندگان مقامی و غیرمقامی ایران و جهان نظیر ندارد) و یا آلبوم موسیقی شمال خراسانِ «حاج قربان سلیمانی» در معرفی موسیقی مقامی دوتار قوچان و شمال خراسان. علی‌ای‌حال قطعا اگر کسی دنبال تنبور و موسیقی مقامی‌اش و موسیقی باستانی کردها باشد از این آلبوم جامع‌تر و حرفه‌ای‌تر پیدا نمی‌کند.

آنچه گفته‌شد بخشی از اهمیت این آلبوم رازآمیز و باشکوه است، اما دقیقا به همین دلایل که شاید این فنی‌ترین آلبوم موسیقایی شهرام ناظری است، از آن‌طرف هم نتوانسته و نتواند در میان مخاطبان عمومی (مخصوصا غیرکردزبان) چون آلبوم‌های قبلی تنبورمحور اقبال فراوانی کسب کند.

طبیعتا اگر بخواهم از میان قطعات این آلبوم انتخاب کنم باید همه‌شان را برگزینم! اما به‌خاطر حمایت از اثر، فقط دو اثر زیبای «خورآوا» و «روسم» را بر می‌گزینم. اولی با شعری از درویش ذوالفقار و دومی از شاهنامه کردی. خورآوا که برای خود به‌تنهایی یک آلبوم کامل است و روسم به‌تنهایی روایتی از قهرمانی‌ها و عواطف رستم، پهلوان ایران‌زمین.

  • «خورآوا»
    کاووسکی بی / ریژانه کرم / بخشانه هی بی / دنگ داوای دا / حاتم تی بی / دنگ داوای دا / باش بگلران / روسم زال بی / یار بی یار بی یار....
     
  • «روسم»
    وَ یاد ا و روﮊَه تا ج وَ زال سَنیْ / گِلیمْ پوشْ کِردی، پوسِ بورْ کَنی / فِدایْ نامِتْ بامْ صاحِبْ زورُ و رَخْشْ /  بورِ بیَنْدیش شیرِ دِلْ نَلَخْشْ / روسم! ...

 


 

پ ن یک: قبلا  یادداشتی کوتاه درباب یکی از آلبوم‌های فارسی آقای ناظری اینجا نوشته بودم: «یادگار دوست»

پ ن دو: قطعا می‌دانیم در موسیقی سنتی فاخر، شنیدن هر قطعه در آلبوم و در ادامه قطعات پیشین خود لذت حقیقی شنیدای و معنای اصلی خود را دارد

پ ن سه: شاید نیاز به یادآوری نباشد یا باشد که ما وقتی داریم از موسیقی عرفانی سخن می‌گوییم داریم از «هست‌ها» سخن می‌گوییم نه «بایدها». یعنی نه آنچه حقیقتا موسیقی عرفانی است و ارتباطی کامل با عرفان و معنویت و الوهیت دارد، بلکه سخن از بهترین آثاری است که هم‌اکنون در بازار موسیقی با این نام و حال و هوا موجود است. یک مثال بارزش هم توجه به اسامی و ولایت حضرت رسول‌الله و حضرت امیرالمومنین است که در میان تمام فرق عرفانی این دیار در هر مذهب و مکتبی از دیرباز جزو بدیهیات و واضحات است اما در بخش عمده‌ای از موسیقی عرفانی شهری‌شده‌ی ما غایب است. حال‌آنکه همین موزیسین‌ها که نام بردیم پدرانشان اکثرا از ارادتمندان ویژه امیرالمومنین بودند و هرگاه ساز دست می‌گرفتند نام ایشان را می‌بردند، اما فرزندان به‌خاطر زیست در فضای روشنفکری الفت‌های دیرین را از دست داده‌اند و یا شاید ترس از اکابر این فضا جرات ابراز این اسامی مقدس را ندارند. قبلا در بخشی از یادداشتم برای نصرت فاتح علی خان نوشته بودم: 

«خیلی‌های دیگر هم می‌خواستند با نصرت همکاری داشته باشند اما نتوانستند. از بزرگانی چون «لوچیانو پاواروتی» معروف ایتالیایی گرفته است تا همین آقای «شهرام ناظری» خودمان ( که در قیاس با دیگر نمونه های خوانندگان وطنی واقعا کم نظیرند). و البته از این بابت خیلی ناراحت نیستم. [چه اینکه همراه شدن با کسی که شجاعانه نام امام علی بن ابی طالب را بر زبان می آورد کار هرکسی نیست. یا اینکه تو باید هیچ این نام را نشنیده باشی و در هنر آنقدر اوج گرفته باشی که به جانمایه اش نزدیک شده باشی. یا اینکه اگر در سرزمین شیعه آن هم در شهر صوفیان متولد شده ای و اطرافت پر از نام و یاد علی بوده و حتی به صورت خانوادگی نشانه ای از نشانه های بخشی از دوستداران علی را در چهره به ارث برده ای، باید دیگر حتما تو هم شرف و شجاعت بیان نام علی و عشق ورزیدن به او را داشته باشی. اگر نه، همان بهتر که با هم قد خودت بازی کنی و نخواهی با باز و شاهین  هم آواز و هم بال شوی.] بگذریم.»

 

  • حسن صنوبری
۰۱
آبان

http://bayanbox.ir/view/747648247094866577/%D8%B3%D9%88%D9%86%D8%A7%D8%AA-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D8%B2%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D9%86%DA%AF%D9%85%D8%A7%D8%B1-%D8%A8%D8%B1%DA%AF%D9%85%D8%A7%D9%86.jpg

ظاهرا مهم‌ترین مسائل زندگی ما، همان پیش‌پا افتاده‌ترین مسائل زندگی ما هستند...

که نادیده‌گرفته‌شده‌اند.

خون‌ریزان و سوزان‌ترین جراحت چهل‌سالگی، خیلی وقت‌ها همان خراش کوچک چهارسالگی است که چسب زخم مناسب خودش را به خود ندیده.

با این مقدمه و به مناسبت پاییز و اندوهان عمیقش  و روزنه‌های دردآورش به عالم درون انسان‌ها ، دوست‌‌دارم یادی کنم از فیلم ارزشمند سونات پاییزی (محصول ۱۹۷۸) ساختۀ استادِ سینما جناب اینگمار برگمان. پیشتر، از یکی‌دو فیلم این مرد عجیب هنر مدرن همینجا نوشته بودم که با مضمون مرگ و رویکردی فلسفی ساخته شده بودند و مربوط به دهه دوم و دوران جوانی کارگردان بودند. اما سونات پاییزی مربوط به دهه چهارم کارگردانی برگمان است و عالم دیگری دارد. البته کارگردانی که ذهنیت فلسفی دارد در تمام آثارش فیلسوف است. اما این فیلم مضمونش خانوادگی است و رویکردش بیشتر روان‌شناسانه، درون‌کاوانه و اخلاق‌پژوهانه. این فیلم از خانواده حرف می‌زند، از مادر، از دختر، از جهان زنانه و قطعا از انسان. از فرد انسانی.

سونات پاییزی از آن فیلم‌ها نیست که برای کیف‌کردن و باپفک‌دیدن بشود توصیه‌اش کرد. از آن فیلم‌های قهوه‌بر و چای‌بردار است که حوصله مخاطب بی‌حوصله را سرمی‌برد. چون کارگردان نفس مخاطب را هدف قرار نداده، بلکه عقلش را هدف قرارداده. با سیری که به آرامی آغاز می‌شود، در میانه‌راه نفس‌گیر می‌شود و سرانجام پایانی فوق‌العاده را رقم می‌زند. زیبا، باشکوه و فکربرانگیز.

فیلم، جایزه برترین فیلم گلدن گلوب را از آن خود کرده و فیلمنامه و نقش نخستش نامزد اسکار شده‌اند. در زمینه بازی هم سونات پائیزی از فیلم‌های درخشان تاریخ سینماست و آن را نوعی دوئل بین دو بازیگر قدرتمند از دو نسل یعنی لیو اولمان و اینگرید برگمان می‌دانند. اولمان بازیگری است که خود اینگمار برگمان او را برکشیده، بزرگش کرده و در ده فیلم مهمش به او نقش داده. اما اینگرید برگمان که اصالتا هم‌وطن و هم‌نسل اینگمار برگمان است و حتی شبیه‌ترین نام را به او دارد، قهرمان سینمای امریکا است و این تنها فیلمی که با هم‌وطنِ هنری‌سازش همراه می‌شود و از قضا آخرین فیلم پیش از مرگ.

 

شبی که فیلم را دیدم یادم نمی‌رود. خیلی حالم خوب بود که یک فیلم خوب و جدی دیدم .

  • حسن صنوبری
۰۱
آبان

در این جستار سعی کرده‌ام با طرح چند پرسش به چراییِ مطالعۀ کتاب تاریخ بیهقی در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی و همچنین میزان اهمیت این کتاب برای ادیبان، داستاننویسان و شاعران بپردازم. امروز به مناسبت روز گرامیداشت بیهقی منتشر شد:

پرسش: چرا در رشته زبان و ادبیات فارسی تاریخ بیهقی می‌خوانیم؟

«تاریخ بیهقی» یا «تاریخ  مسعودی» یا «تاریخ ناصری» یا «تاریخ آل سبکتگین» یا «تاریخ آل محمود» و به عبارت دقیق‎تر همان «تاریخ بیهقی»، از معروف‎ترین کتاب‎های تاریخی است که توسط «ابوالفضل حسین بن محمد بیهقی» با تمرکز  بر حکومت مسعود غزنوی در حوالی سنۀ ۵۶۳ هجری نوشته شده است.

با اینکه تاریخ بیهقی _با توجه به حضور نویسنده‎اش در دربار آن‎هم در جایگاه دبیری_ جزو منابع دسته اول تاریخی به حساب می‎آید؛ اما اهتمام به مطالعه و توجه به این کتاب بیشتر از سوی اهالی ادبیات صورت می‎گیرد تا دانش‎مندان و دانش‎جویانِ دانشِ تاریخ. اگر نگاهی به درس‎های دانشگاهی دو رشتۀ «تاریخ» و «زبان و ادبیات فارسی» در سه مقطع کارشناسی، کارشناسی ارشد و دکتری و همچنین منابع کنکوری‎شان بیاندازیم خواهیم دید دانشجویانِ رشتۀ تاریخ در هیچ‎کدام از این مقاطع تحصیلی، درسی به نام «تاریخ بیهقی» ندارند. یعنی در رشتۀ تاریخ، این کتاب مطالعه و تدریس نمی‌شود. در گروه تاریخ بعضی دانشگاه‎ها هم که ذیل سرفصل «تاریخ تحولات سیاسی» به تاریخ غزنویان پرداخته می‎شود، دانشجوی کوشا حداکثر دو کتاب «غزنویان از پیدایش تا فروپاشی» نوشتۀ سید ابوالقاسم فروزانی و «تاریخ غزنویان» نوشتۀ ادموندکلیفورد باسورث را مطالعه می‎کند. شاید بگویید طبیعت امر هم همین است که در دانشگاه فرصت مطالعۀ منابع دست اول وجود ندارد. باری، پرسش را دانشجوی تاریخ مطرح نمی‎کند، این دانشجوی تازه وارد ادبیات است که می‎پرسد چرا باید در رشتۀ ادبیات تاریخ بخواند؟ آن‎هم تاریخی که خود تاریخی‎ها هم نمی‎خوانندش. آن‎هم دست‎کم در هر دو مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد.

بی‎گمان در پاسخ به دانشجوی تازه‎وارد و هیجان‎زدۀ ادبیات، استاد درس تاریخ بیهقی پاسخ‎های درخوری دارد. از جمله اینکه: ما در درس «تاریخ بیهقی» و با مطالعۀ این کتاب تاریخی نمی‎خواهیم تاریخ بخوانیم. ما هنوز وفادار به ادبیاتیم و در مطالعۀ تاریخ بیهقی نیز در پی دانش نثر فارسی و بلاغت و ادبیّت متنیم. چه اینکه تاریخ بیهقی از درخشان‎ترین نمونه‎های نثر فارسی است.

تا اینجا خواسته و ناخواسته به ضرورت مطالعۀ تاریخ بیهقی برای دانش‎مندان دانش تاریخ وآنگهی دانش‎جویان دانش ادبیات و زبان فارسی پرداختیم. دانشمند تاریخ، تاریخ بیهقی را می‎خواند چون این کتاب از منابع دست اول است. دانشجوی ادبیات هم باید تاریخ بیهقی را بخواند چون از بهترین‎های نثر فارسی است.

پرسش: چرا ادبیاتی‎ها بیشتر از تاریخی‎ها «تاریخ بیهقی» را می‎خوانند؟

تاریخ‎نگاری و وقایع‎نگاری پیش از ابوالفضل بیهقی نیز در ایران پیشینۀ زیادی دارد. پیش از تاریخ بیهقی تاریخ‎های بسیاری نوشته شده‎اند (از جمله تاریخ بلعمی، یا تاریخ یمینی که از لحاظ زمانی به تاریخ بیهقی نزدیک‎تر است) که مطالعۀ آن‎ها نشان می‎دهد گویا درآن دوران برای یک مورخ تصور روشن و تقریبا واحدی از فن تاریخ‎نگاری وجود داشته، تصوری که با مطالعۀ تاریخ بیهقی تاحدی از بین می‎رود. تاریخ‎نویسی مورخان پیشین در مقابل تاریخ‎نویسیِ بیهقی یک گزارش خشک، بی‎روح، تشریفاتی و صرفا خبری است. نگرش بیهقی به تاریخ‎نویسی و روش او در این کار با تمام پیشینیانش متفاوت است. «برخلاف نثر دورة اول که به غایت موجز و با جمله‌های مختصر بود، نثر ابونصر و ابوالفضل قدری مفصل‌تر و دارای جمله‌های طولانی‌تر می‌باشد. مترادفات لفظی بسیار کمیاب‌، اما الفاظ و عباراتی استعمال می‌شود برای روشن ساختن مطلب که در نثر قدیم نبوده است‌»[1]، همچنین «در نثر پیشین مراد نویسنده این بوده که حاقّ مطلب را با نهایت ایجاز وانمود سازد و مرادش توصیف و تعریف یا به‌اصطلاح امروزه منظره‌سازى و بیان حال به طریق شاعرانه نبوده بود، برخلاف این سبک جدید که سعى دارد به‌وسیلۀ آوردن الفاظ و مصطلحات تازه که در محاورات آن روز مستعمل بوده است و استعمال جمله‌هاى پى‌در‌پى مطلب را کاملاً روشن سازد و بیان واقعه را به طریقى بیاراید که خواننده را در برابر آن واقعه قرار دهد و به تمام اجزاء واقعه رهنمونى کند، در حقیقت باید گفت که سبک ابونصر و بیهقى حقیقى‌ترین سبک نثر است که از قید ترجمه بیرون آمده و قدرى نمک شعرى در آن پاشیده شده است. »[2]

حتی در آیندگان هم کسی را سراغ نداریم که هم خواسته و هم توانسته باشد کار بیهقی را در تاریخ‎نویسی تکرار کند. اینجا منظور ما بیشتر دو مشخصۀ «با طول و تفصیل نوشتن» و «اهتمام به زیبایی داشتن» آن‎هم به اعتدال و با دقت است که در این تاریخ در حد اعلی است. کم‎ترین چیزی که می‎شود گفت این است که بیهقی «روشی دقیق و سبکی زنده و جامع در تاریخ‎نگاری برگزیده است که پیشینیان او آن را فاقد بوده‎اند»[3]. اما اگر دقیق بنگریم _همانطور که اشاره شد_ این تمایز منحصر به اخلاف بیهقی نیست در مورد اسلاف هم صدق می‎کند و باید تاکید کرد اینگونه پرداختنِ دقیق به جزئیات «در سنت تاریخ‎نگارسی فارسی بی‎نظیر است»[4]

این دو اهتمامِ ویژۀ ابوالفضل بیهقی در تاریخ‎نویسی (اهتمام به آراستگی و زیبایی و اهتمام به بیان جزئیات) باعث می‎شود اثر طبع او درخششی پیدا کند که تماشایش را اهالی ادبیات نیکوتر از عهده برآیند. و البته همین دو ویژگی است که  تاحدی باعث شده این کتاب از چشمِ بعضی از علمای علم تاریخ بیفتد. نه اینکه این دو ویژگی باعث کم شدن اعتبار و ارزش علمی باشد، بلکه به خاطر خلاف‎آمد عادت بودنش برای اهل تاریخ، این کتاب را نزد _بعضی از _ ایشان از نظر صحت و سقم علمی و استنادی مشکوک جلوه می‎دهد.

باری، چنین تردیدی در صورت قابل اعتنا بودن از لحاظ وجودی نیز هیچ و هرگز برای کار یک ادبیاتی خطری ندارد، چه اینکه یک ادبیاتی دنبال صحت و سقم و استناد و اعتبار نیست، یک ادبیاتی در پی زیبایی است.

اکنون هم اهمیت فی‎نفسۀ تاریخ بیهقی برای یک دانشجوی ادبیات را بیشتر متوجه شدیم هم معلوم شد چرا این کتاب برای ادبیاتی‎ها قابل توجه‎تر است تا تاریخی‎ها.

باری، آنچه گفتیم، همه در حوزۀ آکادمی بود. ما به پرسش دانشجوی ادبیات پاسخ دادیم. اما ممکن است یک علاقه‎مند ادبیات در لباس طاعنی ظاهر شود و به ما بگوید: از این توضیحات، مفید فایده بودنِ تاریخ بیهقی برای کسانی ثابت شد که می‎خواهند پیرمردهای دانشگاهی آینده باشند، از این‎ها که سرشان با فنون بلاغی قدیمه پر شده و شبانه‎روز در میان نسخ کهن خطی زندگی می‎کنند. تاریخ بیهقی را با دوست‎دار ادبیات امروز، آن‎هم ادبیات خلاقه و پیش‎رو چه‎کار؟

پرسش: تاریخ بیهقی به کارِ یک شاعر و داستان‎نویس امروزی هم می‎آید؟

با این پرسش نه‎تنها از آکادمی، بلکه تا حد زیادی از حوزۀ «دانش» هم بیرون می‎آییم و وارد عرصۀ کار و آفرینش هنری و عمل خلاقانه میشویم. مضمون مندرج در پرسش، ادبیات امروز را به دو حوزۀ کلّی «شعر» و «ادبیات داستانی» تقسیم کرده است. پس بهتر است برای پاسخ بهتر دو پرسش را از هم جدا کنیم.

پرسش نخست: آیا تاریخ بیهقی به کار یک داستان‎نویس امروزی می‎آید؟

برای پاسخ به این پرسش دو پاسخ می‎نویسم، یکی مفهومی و دیگری مصداقی.


یکم: پاسخ مفهومی

در دیدگاه نخست به نظر نمی‎آمد یک اثر تاریخی مفید فایده برای کار یک ادبیاتی باشد. اما در بخش نخست یادداشت این مسئله ثابت شد. مشخص شد که تاریخ بیهقی یک اثر تاریخیادبی است و  یک اثر تاریخیادبی حتما برای یک ادبیاتی سودمند است. اما ما بر این باوریم که به‎جز این سودمندیِ عمومی، تاریخ بیهقی برای ادبیات داستانی، آن‎هم ادبیات داستانیِ امروز، به ویژه ساختارِ مدرن رماننویسی، سودمندیهای خاص دارد.

رمان پرمخاطب‎ترین و مدرن‎ترین ساختاری است که امروز در ادبیات داستانی وجود دارد. وقتی می‎گوییم «مدرن» یعنی رمان محصول دوران نو است و در گذشته وجود نداشته است. ادبیات داستانی همیشه بوده است. حتی در سنت ادبیات فارسی نیز ادبیات داستانی چه در شکل غنایی، چه تمثیلی و چه دیگر انواع ادبی حضور داشته است. از معروف‎ترین و موفق‎ترین متون ادبیات داستانی فارسی کلیله و دمنه است که به قلم نصرالله منشی در قرن ششم هجری نوشته شده است. اما کلیله دمنه نه رمان است نه مدرن. در تاریخچۀ پیدایش رمان، اولین رمان را «دن کیشوت» نوشتۀ سروانتس نویسنده قرن هفدهم می‎دانند. تعریف جامع و مانعی برای رمان وجود ندارد اما بعضی شاخصه‎ها در بیشتر این تعاریف تکرار می‎شوند. از جمله «روایت» بودن، «نثر» بودن و حضور «شخصیت» و «پیرنگ» در متن. در بعضی از این تعاریف «زمان» یا نوعی «ساختار و نظم زمانی» و همچنین «محاکات بودن از زندگی انسانی» یا حتی «طولانی بودن» نیز حضور دارند. از چینش همین شاخصه‎ها کنار یکدیگر می‎توان به توصیف خوبی از رمان رسید. اگر این ویژگی‎ها را مدنظر داشته باشیم و به ادبیات کلاسیک فارسی بنگریم می‎بینیم  اصل کار کلیله و دمنه و عموم فابل‎ها و حکایات سرگرم‎کننده و قصه‎های پندآموز یا کلا بیگانه با زندگی و جهانِ انسانی است و صرفا برای سرگرمی است، یا اگر با جهان انسانی مرتبط است در حوزۀ «بایدها»ست. اما کار رمان بیشتر در حوزۀ «هستها»ست. رمان می‎خواهد روایتگرِ جهان انسانی _چه در حوزۀ فردی و چه در حوزۀ اجتماعی آن_ باشد. و این شاید ذاتِ مدرن بودن و اومانیستی بودنِ رمان به‎عنوان یک اثر هنری در ادبیات داستانی است. می‎گویم اثر هنری که فراموش نکنیم ادبیات سرانجام هنر است و نسبت مشخصی با زیبایی دارد.

به‎جز ویژگی‎هایی که در بالا برای رمان نام بردیم، فقط یک مشخصه می‎ماند، آن‎هم عنصرِ خیال است. رمان داستان است و داستان ساخته و پرداختۀ ذهن انسانی است، ولو مبتنی بر واقعیت یا برگرفته از واقعیت باشد. برای مثال رمان تاریخی  نیز ساخته و پرداختۀ ذهن انسان است اما مبتنی بر واقعیت است.

اکنون، به‎جز خصیصۀ آخری که برای رمان ذکر کردیم _یعنی خیال_ تمام مولفه‎ها و ویژگی‎های دیگر را مدنظر آورید و به تاریخ بیهقی بنگرید. نثر بودنش که فکر کردن نمی‎خواهد؛ شما ویژه‎ترین و مهمترین مشخصه‎های رمان را مدنظر آورید، پیرنگ، شخصیتپردازی، روایت زندگی انسانی و ... تاریخ بیهقی کدامش را ندارد؟ تنها تفاوت تاریخ بیهقی با یک رمان شاهکار امروزی این است که «خیال» نیست و تا حد زیادی «واقعیت» است. و الا این کتاب استثنائی تمام ویژگی‎های یک رمان را دارد. شخصیت‎پردازیِ بوسهل زوزنی، بونصر مشکان، مسعود غزنوی، خواجه‎احمدحسن میمندی و دیگران در این متن شگفت‎انگیز است. همچنین شخصیت‎پردازیِ خود راوی که حضورش در متن ما را به‎یاد رمان‎های پست‎مدرن می‎اندازد. پیرنگِ نوشتۀ بیهقی «تاریخ» است. چیزی که در رمان‎های تاریخی امروز نیز می‎بینیم. روایتگری زندگی انسانیش هم که آشکار است. اصلا تاریخ بودن، خود این ویژگی را دارد؛ هرچند نوع تاریخ‎نویسی بیهقی و شخصیت‎پردازی‎ها و توصیف‎های پررنگ او این ویژگی را بسیار برجسته کرده است.

حال کاری نداریم خود مدعیان ادبیات مدرن هم با پذیرش ژانری به نام «ناداستان» و «ادبیات غیرداستانی» (Non-fiction) اعتبار «خیال» به آن مفهوم سنتی‌اش را کاسته‌اند و از این جهت که تاریخ بیهقی جایگاه و پایگاه بسیار مهم‌تری دارد.

 

 پاسخ مصداقی

بسیاری معتقدند محمود دولت‎آبادی نویسندۀ آثاری چون «جای خالی سلوچ» و «کلیدر» برترین نویسندۀ امروز ایران است. اگر این سخن را نپذیریم و فقط قبول کنیم دولت‎آبادی از مهم‎ترین نویسندگان امروز ایران است و بنگریم به انبوه مقالات و پایان‎نامه‎هایی که درمورد تاثیر او از تاریخ بیهقی نوشته شده‎اند، ما پاسخ خود را گرفته‎ایم.

خود دولت‎آبادی نیز بارها و بارها بر این مسئله تاکید کرده است: «من به‌عنوان داستان‌پرداز به بیهقی نزدیک شدم، چراکه بیهقی در داستان‌پردازی بسیار آموزنده است. او نویسنده است و تخیل بیهقی است که امروز بعد از هزار سال می‌شود به او نگاهی ویژه داشت. به این دلیل است که او فقط تاریخ‌نویس نیست و ارکان یک اثر ادبی، مناسبات یک اثر ادبی، شخصیت و چهره و پیوستاری یک اثر ادبی را می‌توان در کتاب او دید.»  دولت‎آبادی در ادامه توضیح می‎دهد : « یکی از رمزهای ادبیات بودن این کتاب آن است که بعد از ماوقع نوشته شده است، چراکه یکی از کارهای تاریخ‌دان‌ها این بوده که در زمان شهرگیری تاریخ را می‌نوشته‌اند، اما بیهقی یادداشت‌برداری کرده و بعدا با تخیل فرهیخته‌ی خود، این کتاب را نوشته است. یکی از جنبه‌های انسانی کار بیهقی این است که کمتر تاریخ‌دانی است که به جنبههای درونی کاراکتر بپردازد. او هرچه را که از ایران آن زمان دریافته، میخواهد به ما منتقل کند، اما تاریخ این‌گونه نیست. کسی از بیهقی نخواسته که داستان "افشین" را بنویسد، اما این تخیل اوست که سبب میشود بیهقی داستان افشین را که 200 سال پیش از بیهقی رخ داده، پیش از داستان حسنک بیان کند. »[5]

می‎بینیم که در سخنِ این رمان‎نویس برجستۀ ایرانی حتی عنصر «خیال» هم به قوت در تاریخ بیهقی حضور دارد.

 

پرسش دوم: آیا تاریخ بیهقی به کار یک شاعر  امروزی می‎آید؟

برای پاسخ به این پرسش نیز هم پاسخی مفهومی و هم پاسخی مصداقی وجود دارد.

پاسخ مفهومی

ارتباط شعر و تاریخ هم شاید «دیگر از آن حرف‎ها» باشد و در نظر بسیار بعیدتر از داستانی بودن یک متن تاریخی، چه اینکه اینجا دیگر نه از نثر خبری است و نه از روایت؛ لذا ادات مشابهت بسیار اندک است.

شعر، زیباییِ اتفاق‎افتاده در زبان است. ساختمانِ شعر را جملات و وقایع نمی‎سازند، بلکه واژگان و حتی گاه حروف واحد شعرند. داستان با جمله‎ها زیبایی می‎آفریند، ولی شعر در جمله‎ها زیبایی می‎آفریند. زین‎رو نمی‎توان متنی چون تاریخ بیهقی را به تمامه به شعر تشبیه کرد (آنگونه که در بخش پیشین یادداشت این تشبیه را درمورد داستان به قوت انجام دادیم). درمورد شعر هم تعریف جامع و مانع و همه‎پسندی وجود ندارد. از گذشته تاکنون، از «کلام موزون» شمس قیس رازی تا «رستاخیز کلمات» شفیعی‎کدکنی راه درازی طی شده است؛ اما اگر دقت کنیم در بیشتر این تعاریف «زیبایی‎آفرینی در زبان» نیز حضور دارد. چه از راه خیال، چه از راه آشنایی‎زدایی، چه به‎قصد برانگیختن عاطفه و چه صرفا بهعنوان نمایش زیبایی. همین فصل ممیز بودنِ خاصیتِ «زبانی» شعر است که نمی‎گذارد شعر ترجمه شود. حال به تاریخ بیهقی بنگریم، اما نه به یک مجموعۀ کامل به عنوانِ تاریخ بیهقی، بلکه کتاب را باز کنیم و در میان صفحات نگاهی به بخش‎هایی از نثر ابوالفضل بیهقی بیافکنیم. نثرِ مرسلِ او به‎سادگی فهم می‎شود و در عین‎حال سرشار از زیبایی‎هاست. این چیزی است که به کار یک شاعر می‎آید، چون شاعر نیز به دنبال زیبایی در زبان است. از طرفی «پاکیزگیِ زبانی» و «غنای واژگانیِ» این کتاب تاریخی دو مشخصۀ دیگری هستند که نظر هر شاعری را در هر زمانی جلب می‎کنند.

اما ما معتقدیم تاریخ بیهقی بیش از این نیز می‎تواند برای یک دوست‎دار شعر امروز جالب باشد.

همانطور که می‎دانیم «شعر سپید» یکی از شاخه‎های جدید و البته بسیار پرطرفدار شعر نو یا شعر مدرن است. قالبی که به‎نظر بسیاری از شاعران و پژوهشگران اصلا شعر حساب نمی‎شود؛ اما جدا از بحث‎های نظری که در جای خود درست‎اند، پذیرش این قالب توسط گروهی از مخاطبان عمومی ادبیات غیرقابل تردید است. همانطور که می‎دانید شعر سپید شاخصۀ «موزون بودن» شعر را بالکل حذف کرده است. حال با این عینک جدید به نثر زیبای تاریخ بیهقی بنگرید و فراوان فراوان شعر سپید زیبا را تماشا کنید.

این نگاه به نثر کهن پارسی، نخستین‎بار از سوی دکتر محمدرضا شفیعی‎کدکنی مطرح شد. ایشان در کتاب «موسیقی شعر» خود در «فصل شعر منثور» قطعه‎نثری را از «منشآت» شاعر بزرگ سبک آذربایجانی یعنی خاقانی شروانی، به شیوۀ گسسته‎نویسی باز می‎نویسد.[6] سال‎ها بعد مرتضی امیری‎اسفندقه نیز گزیده‎ای از نثرهای بیدل دهلوی را به همین شیوه در کتاب «نسخۀ دل» منتشر کرد. اما شاید برایتان جالب باشد که همین اتفاق برای نثرهای بیهقی نیز افتاده است. «روضه‎های رضوانی» به قول گردآورنده‎اش «دفتر شعرهای آزاد ابوالفضل بیهقی» است که به همت دکتر محمدجعفر یاحقیِ بیهقی‎پژوه و استاد ادبیات دانشگاه فردوسی منتشر شده است. آقای یاحقی پاره‎هایی از نثر بیهقی را انتخاب کرده و به صورت گسسته بازنوشته است. برای مثال:

«چون گوسپند را بکشند

از مُثلهکردن و پوست باز کردن

                                    دردش نیاید»

البته من موافق موفقیت دکتر یاحقی در همۀ انتخابهایشان نیستم، ولی اصل این تلاش موید سخن ماست.

علی‎ای‎حال از تفاوت‎های عمدۀ شعر و داستان همان موضوعی است که در ابتدای این بخش اشاره کردیم، اینکه کار شعر آفرینش زیبایی در زبان و متن جمله است. اینجا لازم می‎دانم نمونۀ دیگری از نثر بیهقی که همواره برای خودم بسیار جالب توجه بوده است و حاوی ایهام تناسب زیبایی‎ست را نقل کنم.

«چون حسنک بیامد، خواجه بر پای خاست. چون او این مَکرمُت بکرد، همه  اگر خواستند یا نه  بر پای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت؛ برخاست، نه تمام و بر خویشتن می ژکید. احمد او را گفت: در همه کارها ناتمامی؛ وی نیک از جای بشد.»[7]

نخستین ظرافت و ایهامی که به چشم می‎آید سخن خواجه‌احمدحسن میمندی است که نیمه بلند شدنِ بوسهل‎زوزنی را با اصطلاحی که به معنای کمال نداشتن در امور است در هم آمیخته است : «در همه کارها ناتمامی». اما آن ایهام دیگری که به نظر من در این جملۀ کوتاه اتفاق افتاده است اینجاست: «نیک از جای بشد». «از جای شدن» در زبان آن روزگار کنایه از «متغیر گشتن» و «خشمگین شدن» است؛ اما اگر به قرائن پیشین جمله نگاه کنیم، «نیک از جای شدن» اینجا می‎تواند «درست از جا بلند شدن» را نیز برساند.

 

پاسخ مصداقی

شاید مقام احمد شاملو در شعر امروز و شعر مدرن ایران بسیار برابر با جایگاه دولت‎آبادی در رمان امروز و ادبیات داستانی مدرن ایران باشد. چه‎اینکه بسیاری او را از بزرگ‎ترین شاعران معاصر می‎دانند. جالب اینجاست که همان چیزی که درمورد تاثیرپذیری دولت‎آبادی از بیهقی در رمان صادق است، درمورد تاثیرپذیری احمد شاملو از بیهقی در شعر وجود دارد. البته احمد شاملو به اندازۀ محمود دولت‎آبادی صداقت و شجاعت بیان تاثیرپذیریهایش را نداشته و پژوهش‎هایی که در مورد شعر او انجام گرفته ثابت کرده حتی ترجمه‎های تحت‎الفظیش از شعر فرنگی را نیز بیمنبع و مأخذ منتشر می‎کرده است. اما برای اثبات این مطلب نیاز به اعتراف خود شخص نداریم و رجوع به انبوه مقاله‎ها و سخنرانی‎ها در اینمورد راهگشاست. از جمله نقلهای فراوانی و نیمه‌مستندی که در این مورد وجود دارد این است که شاملو حتی تاریخ بیهقی را از بر بوده است!

 

 

 

[1] سبک‎شناسی، جلد دوم، صفحه ۶۱

[2] سبک‎شناسی، جلد دوم، صفحه ۶۲

[3] تاریخ بیهقی، دیباچۀ مصححان، صفحه ۵۲

[4] یادنامۀ ابوالفضل بیهقی، مقاله ابوالفضل بیهقی به عنوان یک تاریخ‎نگار نوشته راجر مروین سیوری، صفحه ۶۶۱

[5]   سخنان محمود دولت‎آبادی در نشست بیهقی‎خوانی، http://isna.ir/fa/news/91120301797

[6]  موسیقی شعر، صفحه ۲۷۴

[7]  تاریخ بیهقی، دیباچۀ مصححان، صفحه ۱۷۴

 

 


منابع

 

یک: «تاریخ بیهقی؛ تالیف ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی» ؛ مقدمه، تصحیح، تعلیقات، توضیحات و فهرستها: دکتر محمدجعفر یاحقی و مهدی سیّدی

دو: «سبک‎شناسی نثر» ؛ نوشتۀ محمدتقی بهار

سه: «یادنامۀ ابوالفضل بیهقی» ؛ به کوشش دکتر محمدجعفر یاحقی

چهار: «راهنمای رمان‎نویسی» ؛ نوشتۀ جمال میرصادقی

پنج: «موسیقی شعر» ؛ نوشتۀ دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

شش: «روضه‎های رضوانی؛ دفتر شعرهای آزاد ابوالفضل بیهقی» ؛ گزینش و پاره‎بندی: دکتر محمدجعفر یاحقی

 


انتشار نخست در شهرستان ادب

  • حسن صنوبری
۲۴
مهر



قدیم‌ها بیشتر مردم در روستاها زندگی می‌کردند. الآن بیشتر مردم در شهرها زندگی می‌کنند. آن‌هم کلانشهرها.


رایج‌ترین، خطرناک‌ترین و نخستین بیماریِ کلان‌شهرها چیست؟ مارزدگی؟ عقرب‌زدگی؟ شکستگی پا؟ وبا؟ ایدز؟ نه! بیماری‌های اعصاب و روان شایع‌ترین بیماری‌های شهرها به‌ویژه شهرهای بزرگ هستند. با آنچه در خط اول گفتیم، الآن رایج‌ترین و خطرناک‌ترین بیماری جهان همین بیماری‌ها هستند. خطرناک نه به معنای بیشتر بودن تلفات مرگ، قطعا جنگ‌ها و تصادفات و حوادث بیشتر انسان می‌کشند. به این معنی که دیده نمی‌شود، اما با سرعت پیش می‌رود. چون هم خودش پنهان است هم اکثرا پس از پیدایش تا مدت‌ها توسط بیمارش انکار می‌شود.

مخصوصا به‌خاطر دور شدن نوع آدمی و زیستش از معنا و معنویت این بیماری هرروز در جهان تشدید می‌شود.

یک‌جورهایی همه ما به یکی از انواع پرشمار این بیماری‌ها دچاریم. یک‌جورهایی همگی دیوانه‌ایم. اما انصافا چندنفر از ما جرات دارد به این موضوع فکر کند؟ حالا کاری نداریم به آن انسان‌های شریفی که نه‌تنها به این موضوع فکرمیکنند، بلکه با شجاعت به رسمیتش می‌شناسند، بلکه با شعور بالا به درمانگر مربوطه مراجعه می‌کنند تا حداقل تکلیف خودشان با خودشان مشخص شود
.
برای اینکه فمینیست‌ها هم خوشحال شوند هم ناراحت می‌گویم: ظاهرا شیوع و شدت این بیماری در مردان کمتر است، «ظاهرا»؛ اما قویا می‌شود گفت آقایان نسبت به باور و درمان این بیماری درخودشان بسیار بی‌اعتناترند. قویا!. نه‌تنها برای مراجعه به روانشناس و روانپزشک، بلکه حتی برای موارد ساده‌ای مثل مراجعه به مشاور (مثلا در مشکلات خانوادگی) مردان مقاومت و _دقیق‌ترش_ وحشت فراوانی دارند. مقاومت و وحشتی که فقط ناشی از نادانی و بی‌تجربگی است. چه‌بسا اگر بدانند در یک جلسه مشاوره خوب یا در گفتگو با یک روانشناس خوب چه اتفاقی می‌افتد و چه در انتظارشان است این مقاومت بی‌فایده و مصیبت‌بار را کنار می‌گذارند. بسیاری از مشکلات حاد و ریشه‌دار زناشویی و بسیاری از بیماری‌های هولناک روانی آینده، با مراجعه ابتدایی به مشاور یا روانشناس به راحتی حل می‌شوند. اما ما چون می‌ترسیم بهمان بگویند دیوانه یا مشکل‌دار و این اسم رویمان بماند دست‌هایمان را محکم روی چشم‌هایمان می‌گذاریم تا مشکلات و مصائبمان هرروز بزرگ‌تر شوند.
.
حالا که همه به نوعی گرفتارند دیگر جایی برای ترس از «حرف مردم» نیست. دردهای روحی از دردهای جسمی دامنه‌دارتر و دردآورترند. چرا حداقل محض احتیاط خودمان را یک چک‌‌آپ نکنیم؟ شاید بدون اینکه خودمان بفهمیم داریم خیلی‌ها را عذاب می‌دهیم.

 

 


پ ن ۱ : نویسنده این متن از نظرگاه فلسفی شبهِ‌دانش روانشناسی را دانشی نامطمئن و بی‌بنیان‌ترین دانش‌ها می‌داند اما از نظرگاه جامعه‌شناختی دیگه باید یک خاکی به سرمان بریزیم!

پ ن ۲: طبیعتا به خاطر رواج اینگونه مشکلات و بیماری‌ها، مدعیان تقلبی یا به‌دردنخورش هم رواج فراوانی یافته‌اند و یقینا منظور مراجعه به افراد و موسسات حرفه‌ای، شعورمند، متخصص و متعهد است

پ ن ۳: قبل از انتشار مطلب، جستجویی کردم دیدم دیروز «مدیرکل سلامت روان وزارت بهداشت» گفته: «بیماری‌های روانی بعد از تصادفات بیشترین بار بیماری را در ایران دارند» (البته که این  وضعیت مخصوص ایران نیست. تقریبا در همه کشورها، به‌خصوص کشورهای پیشرفته و صنعتی شاهد این اتفاق هستیم)

پ ن ۴: همچنین در جستجویم فهمیدم به‌طور اتفاقی الآن در «هفته سلامت روان» به‌سر می‌بریم!


پ ن ۵: حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو! ... :)
 

  • حسن صنوبری
۰۳
مهر


 

 

  آیا  مولوی بد است؟ آیا مولوی خوب است؟ آیا  شمس بد است؟ آیا شمس خوب است؟ آیا فیلمی که  حسن فتحی می‌خواهد با موضوع شمس و مولوی بسازد فیلم خوبی است؟ آیا فیلم بدی است؟ آیا فتوای دو مرجع تقلید محترم حضرات  مکارم شیرازی و نوری همدانی (و احتمالا دیگر حضراتی که به این قافله می‌پیوندند) درباب محکومیت این فیلم به حق اند؟ به حق نیستند؟ 


  اولا به نظر این کمترین علاقه‌مند ادبیات و عرفان و اسلام، پاسخ قطعی و صددرصدی دادن به هرکدام از این سوال‌ها در ۹۹%موارد نشان از عصبیت کورکورانه و جهالت است. کسی که با همه این امور و افراد و شرایط آشنا باشد می‌داند پاسخ حقیقی به این پرسش‌ها اکثرا خاکستری‌رنگ است نه سیاه و سفید و مطلق. واقعا نمی‌شود گفت مولوی صددرصد خوب یا بد است، اگر مولوی را خوانده و فهمیده باشیم.

  ثانیا: کسی که اندکی با تاریخ و جغرافیای ایران و اسلام آشنا باشد. کسی که بداند به خاطر تفرقه‌ها و جدال‌هایی که خیلی‌هایشان به حق نبودند چقدر از ما خون ریخته شده و چقدر فرصت‌های تمدنمان تلف شده، کسی که بداند امروز سودِ اختلافات کلان ما در کدام جیب‌ها می‌رود، قطعا به این آتش دامن نمی‌زند.

  مولوی شاعر بزرگ تمدن ایران و اسلام است و هنرمندان ما حق که چه عرض کنم، وظیفه دارند او را بزرگ بدارند و به درستی و بی‌اغراق به فرزندان ما و به تمام جهان معرفی‌اش کنند.

 از طرفی، جریان عمومی تصوف (به جز نوادری) در بسیاری از ادوار تاریخ ضربه‌های مهلکی را به فرهنگ و اندیشه و سیاست و اخلاق و حتی عرفان ایران و اسلام زده است. زین‌رو علما و مراجع ما حق و بلکه وظیفه دارند نسبت به آن حساس و هوشیار باشند.

 

 حال داوری اینکه در این‌مورد خاص چه اتفاقی باید بیفتد، به نظر می‌رسد نباید به رأی احساسات قشری و معلومات ناقص سپرده شود. چه طلبه‌هایی که در امنیت شیعی قم هرروز در حال طرح استفتاء از مراجع هستند و چه هنرمندانی و مردم عامی که چیزی از ظرائف تاریخ و همچنین متون تصوف نمی‌دانند قطعا هیچ کدام داوران کامل و صالحی برای بررسی این موضوع نیستند

 

بخشی از بحث‌های ذیل این مطلب در کامنت‌های اینستاگرام

 

  • حسن صنوبری
۲۷
شهریور

 

سال گذشته در چنین روزی _که روز گرامیداشت سیدمحمدحسین شهریار است یادداشتی نوشتم با عنوان «شهریار حافظ بود یا مولوی؟» (جای شهریار در شعر معاصر کجاست؟) متن کامل این یادداشت به شرح زیر است:

 

 

 

یک

محمدحسین شهریار در روزگار خود حافظ بود یا مولوی یا سعدی یا فردوسی یا...؟

البته که هیچکس، کسی جز خودش نیست و نمی‌تواند باشد. ولی پاره‌ای از ویژگی‌ها و شباهت‌ها باعث می‌شود ما از شخصیتی در روزگاری یاد شخصیتی دیگر در روزگاری دیگر بیفتیم.

اگر این سوال را از دوست‌داران شهریار بپرسیم بی‌تامل می‌گویند «حافظ». علت هم، شدت علاقه و ابراز محبت شهریار به حافظ است. شاید در طول تاریخ ادبیات فارسی، چه ادبیات کهن چه شعر نو، شاعری را نداشته باشیم که تا این‌مقدار نسبت به شاعری دیگر ابراز عشق و ارادت و فروتنی کرده باشد. حتی بسیاری از اوقات، شاعران برای گرامی‌داشت مقام خویش، شاعران دیگر را تحقیر کرده‌اند. گاهی موضوع زد و خوردهای صنفی بوده که در قالب هجو شاعرانِ هم‌روزگار نسبت به هم اتفاق می‌افتاده است. مثل هجوی که «لبیبی» به بهانه مرثیه «فرخی» برای «عنصری» سرود:

گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد؟!
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود

فرزانه‌ای برفت و ز رفتنش هر زیان
دیوانه‌ای بماند و ز ماندنش هیچ سود

 

یا هجوهایی که «احمد شاملو» برای «حمیدی شیرازی» سروده بود:

«...بگذار عشق این‌سان

مرداروار در دل تابوت شعر تو

ـ تقلید کار دلقک قاآنی ـ

گندد هنوز و

باز

خود را

تو لاف زن

بی شرم تر خدای همه شاعران بدان!»

 

گاهی هم موضوع، دعوا بین شاعران هم‌روزگار نبوده و شاعری برای اثبات پیشی‌گرفتنش در شعر از گذشتگان یا در برابر مقایسه‌های تحقیرآمیزش با شاعران گذشته آنان را هجو می‌کرده است. مثل آن قطعه‌قصیده‌ی شاهکار خاقانی در هجو عنصری:

«به تعریض گفتی که خاقانیا
چه خوش داشت نظم روان عنصری

بلی شاعری بود صاحب‌قران
ز ممدوح صاحب‌قران عنصری...»

 

در چنین فضایی! همین‌که گاهی شاعری شاعر دیگر از روزگاران گذشته را به نیکی یاد می‌کرده، نشانه فضائل اخلاقی بالا و هنرشناسی و قدرشناسی بی‌نظیر او بوده که گمان نمی‌کرده اگر سخنی در ستایش شاعر دیگری بگویم شاید قدر خودم نزد سخن‌شناسان و مردم کم گردد. مخصوصا اگر این ستایش از جنس مرثیه‌سرایی برای شاعران هم‌روزگار -که تا حد زیادی مرسوم و اجتناب‌ناپذیر و باعث تثبیت موقعیت خود سراینده بوده- نبوده باشد. بلکه جدا از مناسبات اجتماعی شاعری شاعری دیگر از روزگار گذشته‌تر را بستاید.

مثل ستایش‌هایی که مولوی نسبت به سنایی و عطار دارد:

«عطار روح بود و سنایی دو چشم او
ما از پی سنایی و عطار آمدیم»

«گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاری است خرد»

یا ستایشی که بیدل نسبت به حافظ و سعدی دارد:

«ازگل و سنبل به نظم و نثر سعدی قانعم

این معانی درگلستان بیشتر دارد بهار»

«بیدل ‌کلام حافظ شد هادی خیالم

دارم امید آخر مقصود من برآید»

و...

اما این ابراز ارادت‌ها و مهر تاییدها در اکثر دواوین بسیار محدود بوده‌اند و بیش از چهار پنج شعر از صفحات دیوان شاعر مادح را اشغال نمی‌کردند. در این میان، پیش از شهریار، تنها شاعری که در طی ادبیات پارسی در ارادت به شاعر دیگر اهتمام جدی داشته و استثناء بوده، همشهری شهریار، یعنی «صائب تبریزی» بوده است که اتفاقا او هم مرید و مادحِ مراد و ممدوحِ شهریار یعنی حافظ بوده:

«ز بلبلان خوش‌الحان این چمن صائب

مرید زمزمهٔ حافظ خوش‌الحان باش»

«هلاک حسن خدادادِ او شوم که سراپا

چوشعر حافظ شیراز انتخاب ندارد»

بله صائب در ابراز محبت به شاعری دیگر در تاریخ ادبیات بی‌نظیر است، اما تا پیش از شهریار. میزان محبت و ارادت شهریار به حافظ شگفت‌انگیز و بی‌مانند است. شهریار جدا از انتخاب تخلصش از دیوان حافظ، جدا از استقبال‌های فراوانش از غزل‌های حافظ، جدا از استفاده‌های بسیارش از مصطلحات و تعابیر حافظ، جدا از خاطرات و توصیه‌هایش درباره حافظ، جدا از شرح‌های فراوانش به شعرهای حافظ، جدا از اینکه مانند حافظ «غزل» را به عنوان قالب اصلی شاعری‌اش برگزیده، جدا از همانندی‌های شعرش با شعر سبک عراقی، در شعرهای بسیاری به ستایش حافظ پرداخته است.

«ناز دهن آن حافظ شیرین سخنی را
کز دُرج دُر غیب گُشاید دهنی را»

«تا جهان باقی و آئین محبت باقی است

شعر حافظ همه جا ورد زبان خواهد بود»

«سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا»

«به تودیع تو جان می‌خواهد از تن شد جدا حافظ

به جان کندن وداعت می‌کنم حافظ! خداحافظ»

...

این‌ها، به‌جز معدود شعرهایی‌ست که شهریار در آن‌ها خود را حافظ ثانی می‌نامد:

«شهریارا چه رهارود تو بود از شیراز؟
که جهان هنرت حافظ ثانی دانست»

که البته با بیت‌های اینچنین خنثی می‌شوند:

«من به استقبال حافظ می روم دیوانه‌وار

غافل انگارد که با حافظ رقابت می‌کنم»

 

دو

بنابراین، شور و شدت محبت شهریار به حافظ در تاریخ ادبیات بی‌نظیر است و همین باعث می‌شود ذهن‌های آشنا با شهریار با شنیدن نامش یاد حافظ بیفتند.

اما آیا این تصور درست است؟

آیا به صرف این ابراز محبت‌ها درست است که شهریار را حافظ روزگار بدانیم؟

قطعا نه

تاثیر شهریار از حافظ در حوزه معنا، بیشتر تاثیری عرفانی و معرفتی است و در حوزه ساختار بیشتر در رویه و ظواهر است. در حوزه معنا شهریار کم‌تر سراغ ابعاد سیاسی اجتماعی و یا نگاه طنزآمیز و رندانه‌ی حافظ رفته و در حوزه ساختار برغم استفاده‌اش از اصطلاحات حافظ و تضمین‌ها و استقبال‌های فراوانش از حافظ، به آن صورت هندسه و نظم زیبایی‌شناختی خاص حافظ را مد نظر خویش قرار نداده است. از طرفی، پسند و اهتمام حافظ بر گزیده‌گویی و گزنیش‌گری بیت‌ها و شعرها در شهریار وجود ندارد.

این موضوع باعث شده است درمقابل جبهه‌ی هواداران شهریار، بعضی  از متخصصان ادبیات قرار بگیرند که با مقایسه حافظ و شهریار به انتقادهای آتشین از شهریار بپردازند و قدر او را نادیده بگیرند. درحالیکه اساسا شرکت دادن شهریار در این مقایسه و مسابقه (چه از سوی هواداران و چه از سوی منتقدانش) غلط است. آن یکی دو بیتی هم که شهریار در آن‌ها خود را حافظ ثانی یا حافظ زمان می‌نامد به همین نحو. بهترین شعر شهریار برای فهم این موضوع همین بیت است:

«من به استقبال حافظ می روم دیوانه‌وار

غافل انگارد که با حافظ رقابت می‌کنم»

شهریار حافظ این روزگار نیست، ولی این حافظ‌نبودن نه بار منفی دارد نه مثبت. حافظ‌نبودنِ شهریار به معنای هیچ‌بودن این شاعر نیست.

اگر دقت کنیم رابطه‌ی شهریار و حافظ رابطه‌ی رهرو و رهبر و یا پیرو و پیش‌رو نیست، بیشتر رابطه‌ی عاشق و معشوق و محب و محبوب است. از این جهت و جهات دیگر شهریار و دیوانش بیشتر از حافظ شبیه مولوی و دیوان شمس هستند. یک دیوان حجیم با آن‌همه شعر که انبوهیش عاشقانه عارفانه است و بسیاری‌اش از سواد به بیاض نرفته، متخصص ادبیات را بیشتر یاد دیوان شورانگیزِ مولوی می‌اندازد تا دیوان منسجمِ حافظ. برای حافظ آنقدر که زیبایی ارزشمند است عشق ارزشمند نیست، اصلا عشق با زیبایی تعریف می‌شود. برخلاف حافظ اما شهریار هم مانند مولوی عشق را محور قرار می‌دهد و گاهی زیبایی‌‍ست که با عشق تعریف می‌شود. وقتی با معیار حافظانه بخواهیم به شهریار نمره بدهیم، نمره‌ی شهریار نمره‌ی بالایی نمی‌شود و شاید حتی نمره‌ی شاگردش هوشنگ ابتهاج نمره‌ی بهتری بشود. ولی اگر با معیار مولویانه و به اسلوب زیبایی‌شناسی دیوان غزلیات مولوی (شمس) به شهریار نمره بدهیم، این شاعر نمره‌ی بالایی می‌گیرد.

حافظ زیبایی‌شناس است اما شهریار مثل مولوی عاشق است و در جستجوی «شمس»، و شگرف اینجاست که شمس شهریار تبریزی مثل شمس مولوی، تبریزی نیست، بلکه شمس او همین شمس‌الدین محمد حافظ شیرازی است.

 

سه

بدون توجه به نکاتی که در سطرهای پیشین گفتیم و همچنین بدون توجه به زیبایی‌شناسیِ خاص شعر شهریار، شاید در داوری‌ها و قیاس‌ها جایگاه این شاعر شناخته نشود و بعضی گمان‌کنند قدرِ غزلِ شهریار حتی از قدر غزل‌سرایان ارزشمند پس از او (مانند سایه، منزوی و...) کم‌تر است. اما اگر بخواهیم قدر حقیقی شهریار را در این‌روزگار بدانیم باید در تقسیم‌بندی دیگری او را بررسی کنیم:

شاعران سه گروه‌اند: «کوشندگان»، «نوابغ» و «کوشندگان نابغه». گروه سوم همواره اندک بوده‌اند و شاید فراتر از چهره‌هایی چون حافظ و فردوسی نباشند. در شعر امروز غلبه با کوشندگان است. کسانی که با تلاش و کوشش و نظریه و دقت در شعر به پیش می‌روند. شعرهای این شاعران عموما بی‌عیب و کم‌خلل است. اما در مقابل تعداد شاهکارها در شعرهایشان زیاد نیست. مثلا در یک کتاب با 100شعر، پنج شعر شاهکار است، پنج شعر ضعیف است و 90شعر متوسط. مثالش غزل‌ها و شعرهای استاد هوشنگ ابتهاج است. اما در دیوان کسانی که با نبوغ و طبعِ آتشفشانی شعر می‌گویند، البته که میزان شعرهای متوسط و بی‌نقص بسیار اندک است و میزان شعرهای شاهکار و ضعیف بسیار بیشتر. انرژی شعریِ این شاعران صرف سرایش شاهکارها می‌شود نه پیرایش لغزش‌ها. چنانچه در دیوان شهریار، هم در میان غزل‌ها هم مثنوی‌ها و هم حتی نیمایی‌ها شعرهایی را می‌بینیم که جزو بهترین شعرهای روزگار خود هستند و البته در کنار این شاه‌کارها غزل‌های ناپیراسته هم حضور دارند. باری آنان که شعرهای نوع دوم را ندارند شعرهای نوع اول را هم ندارند. نکته‌ی دیگر این است که اگر دیوان شهریار هم به کوشش «محمد گل‌اندام»ی گزیده می‌شد شاید کلا با شهریاری دیگر و شگرف‌تر مواجه بودیم.

 با توجه به این نکات، شهریار در مقایسه با شاعران بزرگ هم‌روزگارِ خود (مثل نیمایوشیج و...) و همچنین در مقایسه با دیگر غزل‌سرایانی که پس از او و متاثر از او، راه غزل معاصر را پیمودند جایگاه بی‌نظیری دارد. بنابراین مقایسه‌ی دیگر غزل‌سرایان پس از شهریار و برتری‌دادن آن‌ها به شهریار از دو منظر غلط است، یکی توجه به همین نوع سرایش نبوغ‌آمیز شاعر و دیگری هم این نکته که این شاعران در هر رتبه‌ای بایستند بر شانه‌های شهریار ایستاده‌اند و در هر شهری وارد شوند از دروازه‌ای وارد می‌شوند که شهریار آن را گشوده است.

 


 

پ ن : یادداشت کوتاه دیگر هم قدیم‌ترها برای شهریار در همین وبلاگ نوشته بودم: شهریار، پیرمرد روستایی عالم شعر شهری

 

 

  • حسن صنوبری
۲۳
تیر

 

مقصد اینجاست ندای طلب اینجا شنوند

بختیان را ز جرس صبح‌دم آوا شنوند ...

عرشیان بانگ «ولله علی الناس» زنند

پاسخ از خلق «سمعنا و اطعنا» شنوند

از سر و پای در آیند سراپا به نیاز

تا «تعال» از ملک العرش تعالی شنوند

  • حسن صنوبری
۱۰
تیر
پنج سال بیش در مثل چنین روزی _روز گرامیداشت صائب تبریزی_ این یادداشت را نوشتم:
 


این مصرع بلند به دیوان برابر است
 

قلم به تیغ از این راه سر نمی‎پیچد،
چه لذت است که در جبهه‎ساییِ سخن است؟

گذشت عمر مرا چون قلم درین سودا،
همان مقدمه‎ی آشنایی سخن است.

اگر سکندر از آیینه ساخت لوح مزار،
چراغ تربت من، روشنایی سخن است.

کجاست شهرت من پای در رکاب آرد؟
هنوز اول عالم‎گشایی سخن است.

مرا چو معنی بیگانه مغتنم دانید،
که آشنایی من، آشنایی سخن است.

گذاشتی سر خود چون قلم درین سودا،
دگر که همچو تو صائب! فدایی سخن است؟
 

امروز روز بزرگداشتِ صائبِ تبریزیِ اصفهانیِ سبک هندی است؛ یعنی برجسته‎ترین نماینده‎ی سبک هندی (یا اصفهانی یا ...). امسال نخستین سالی است که این روز را به عنوانِ روز صائب، بزرگ می‎داریم. مسئولان می‎خواستند روزی را به بزرگداشت این شاعر بزرگ اختصاص بدهند اما تاریخِ تولدِ صائب بر کسی معلوم نبود ؛ سال گذشته ابتدا مرتضی امیری اسفندقه «دهم تیر» را برای این امر پیشنهاد کرد، به خاطر همزمانی‎اش با روز تولدِ استاد محمد قهرمان برترین صائب‎پژوه و همچنین هندی‎سرای روزگارمان. باری این پیشنهاد ابتدا پذیرفته نشد و قرار بر «ابجد» شد، اما شگفتا علم اعداد هم حکم به دهم تیر داد!

گفتیم صائب و گفتیم برجسته‎ترین نماینده‎ی سبک هندی: سبک هندی آخرین سبک متمایز و درخشان در ادبیات کلاسیک است، پیش از آنکه سیلِ دوران تقلید و دوره‎ی بازگشت راه بیفتد و با سیلیِ مدرنیته از حرکت بایستد. سبکِ خراسانی، سبک سلجوقی، سبک آذرباییجانی، مکتب وقوع و سبک عراقی از جمله سرفصل‎های درخشانِ ادبیات پارسی پیش از سبک هندی بودند. اینان بودند که میراث گران‎بهای شعر پارسی را از قرن سوم طبق طبق بر روی دست، به تعظیم و اکرام و احترام تمام، به دست شاعران قرن یازدهم و دوازدهم رساندند تا سبک هندی در دقایق پایانیِ بازی بتواند آخرین گوی را در میدان چوگانِ شعر باستانی ایران بزند.

آری، چون جمع شد معانی، گوی بیان توان زد. باری، سبک هندی به این معنا و با استفاده از میراث و تجارب گذشتگان، پیشرفته‎ترین طرز شعر پارسی است. اما از چه نظر؟

در نخستین بررسیِ سبک‎شناسیک و جامعه‎شناسیک شعرهای دوره‎ی سبک هندی و مقایسه‎شان با اشعار ادوارِ گذشته، بر ما معلوم می‎شود شعرهای سبک هندی سریع‎تر از شعرهای دیگر سبک‎های شعر پارسی _تا آن زمان_ با مخاطب ارتباط برقرار می‎کنند. دقت بفرمایید، بنده نگفتم «بیش از شعرهای دیگر سبک‎ها» بلکه تنها عرض کردم «سریع‎تر». چه اینکه هنوز و همیشه بهترین و بیشترین ارتباط شعری با مخاطب _و حتی مخاطب عام _ ویژه‎ی شاعرانی چون حافظ و مولوی و سعدی است که هیچ‎کدام در زمره‎ی شاعران سبک هندی نبودند. اما ره‎آوردِ سبک هندی در این است که مخاطب _چه عام و چه خاص_ در نخستین مواجهه‎ی خود با این شعر، هم آن را می‎فهمد، هم از آن لذت می‎برد؛ یعنی شعر در عین سادگی و روانی، زیبا و لذت‎بخش است.

این، تنها نتیجه و نمود کار است نه خود و بودِ کار. این بالارفتنِ سرعتِ ارتباط با مخاطب، ماحصلِ تلاشِ شاعرانِ هندی‎سراست؛ اما اصلِ تلاش و نفسِ کارشان چه بوده است؟ شاعران هندی‎سرا کمرِ همت بر باروریِ کدام ریشه بستند؟ ساختار یا درون‎مایه؟ پیام یا پیکره؟ (به قول غربی‎ها: فرم یا کانتنت؟). پاسخ: هیچ‎کدام. اگر به معنا و محتوا باشد، شاعرانی چون مولوی و سعدی و فردوسی و سنایی به تنهایی برای همه زمان‎ها و مکان‎ها آبروی معنوی ادبیات پارسی را حفظ می‎کنند. اگر هم به ساختار و فرم باشد شاعرانی چون حافظ و نظامی و خیام و خاقانی درخشش هنری و برتریِ زیبایی‎شناسی ما را به همه نشان می‎دهند. اینجاست که بر ما معلوم می‎شود شاعران سبک هندی نه دغدغه‎ی درون‎مایه داشتند و نه سرِ ساختار. شعر سبک هندی را نه به ساختار یا درون‎مایه، که به «مضمون» می‎شناسند. مولفه‎ای که گاه ذیل درون‎مایه تعریف می‎شود و گاه به مثابه‎ی بافتاری از ساختار. یعنی گاهی یک «معنای جزئی» تلقی می‎شود و گاه یک «ساختارِ جزئی». می‎توانیم بگوییم: مضمون، ایده و دست‎مایه‎ای است که شاعر در ساختار شعر خویش به وسیله‎ی آن معنا را بیان می‎کند.

از بحث اصلی دور نشویم: پرداختن به «مضمون» مهم‎ترین نقطه قوت و مهم‎ترین نقطه ضعف سبک هندی بود. این دغدغه‎ی «مضمون‎پردازی» بود که روزگاری باعث درخشش و سرافرازی و علوّ سبک هندی شد و روزگاری دیگر مایه‎ی فروپاشی، سرنگونی و ابتذالش. چرا و چگونه؟ گفتیم مضمون، دستمایه‎ و وسیله‎ای است که به کمکِ بیانِ معنا می‎آید؛ در نتیجه مضمون حیثیتِ توسلی دارد. مضمون وسیله است. هرگاه توجه به مضمون به مثابه یک وسیله رونق گرفت، یعنی هرگاه یک کارافزار و نحوه‎ی کاربردش برای شاعران شناخته شد، ایشان در شعر درخشیدند. اینجا همانجایی است که شاعران بزرگ و برترین شعرهای سبک هندی ایستاده‎اند. اما هرگاه جای وسیله و هدف عوض شد، یعنی مضمون به عنوان هدف اصلی شعر مطرح شد و ساختار و معنا را فدای خود کرد، ما به سمت ابتذال رفتیم. یعنی پایان کار سبک هندی. یعنی سرانجام کار به آنجا برسد که شاعران آنقدر از سبک هندی متنفر و مشمئز شوند که حاضر شوند به تقلید سبک‎های قدیمی‎تر روی آورند: دوره‎ی بازگشت: مرحمت فرموده ما را مس کنید.

در ابتدای سبک هندی «مضمون‎پردازی» به عنوان یک وسیله‎ی خوب کشف و شناسایی شد، اما به مرورِ زمان این وسیله آنقدر مورد اعتنا قرار گرفت که به الوهیت رسید. در ابتدا شاعران سبک هندی می خواستند راهی پیدا کنند تا نظر مردم را به حقیقت (معنای والای مندرج در اثر هنری) جلب کنند، اینجا جایگاه توسلی مضمون بود؛ اما به مرور ترجیح دادند فقط نظر مردم را جلب کنند. نفسِ جلب نظر هدف شد و معنا و حقیقت کنار رفت. این عده از شاعران سبک هندی نه به دنبالِ حقیقت بودند و نه زیبایی، نه محتوا نه ساختار، آن‎ها فقط می‎خواستند پایِ تختِ قهوه‎خانه از جمعیتِ کم حوصله احسنت و آفرین بگیرند. فقط تحسین مهم شد و سرعت! شعر به مثابه‎ی ترقه! شعر به مثابه‎ی پیراهنِ برّاق و بدن‎نما! و این موضوع با عمومی و همگانی شدنِ شعر نیز در ارتباطی  مستقیم و دو طرفه بود. حالا دیگر همه می‎خواستند شعر بگویند و با شعر پز بدهند، با شعر خودی نشان بدهند؛ از آن طرف، با زیاد شدن شاعران (و همگانی شدنش) افراد برای عرضه‎ی کالای خود و دیده شدن در این جمعیت مجبور بودند دست به اقداماتی ترقه‎وارتر! و حتی انتحاری و انفجاری بزنند! (داستانِ «انبوهِ بی‎شمارِ شاعران» اخوان را به یادآورید!) . همین علامتِ «!» که امروز در پایانِ بعضی ابیات می‎بینید یادگاری از آن نگرشِ جلب توجه و ترقه و خودنمایی است. یعنی: ببینید عجب نکته‎ای دارد این بیت! ، خب اگر نکته دارد که بی‎علامت تعجب هم خودش را می‎رساند.

در چنین شرایطی، صائب ماندن، کلیم ماندن، حزین ماندن، بیدل ماندن، سالم و سلامت و سلیم ماندن و در حقیقت شاعر ماندن بسیار دشوار است. وقتی صاحبانِ همه دکه‎ها و دکان‎ها کنار کالای خود بساط شعر را هم به خودنمایی راه انداخته‎اند شعر حقیقی ارزش دارد، شعر حقیقی غریب است:

چو پشت آینه، ستّار تا به کی باشم؟
به کشوری که هنر غیرِ خودنمایی نیست

در اصفهان که به دردِ سخن رسد صائب؟
کنون که نبض‎شناسِ سخن‎شفایی نیست

وقتی تمرکز صرفا روی مضمون باشد، وقتی هدف از شاعری جلب توجه باشد، شاعر از جهان تهی می‎شود. هر هنرمندی که چنین باشد بی‌جهان است. نه جهانِ معنویِ دارد، نه جهانِ زیبایی‎شناسی. نه دیگر کسی روایتگر خویش است نه در روایتگری پیروی سبک خویش. در نتیجه فردیت از بین می‎رود. این نتیجه‎ی فروکاستنِ هنر و عالم هنری به چند ایده‎ی هنری است. ما در سبک هندی شاید شعر (آن هم فقط ایده‎ی شعر) زیاد داشته باشیم ولی شاعر کم داریم. ابیات و ایده‎های فراوانی در تذکره‎ها و قهوه‎خانه‎ها پخش و پلا هستند و شاعر و نام شاعری در میان نیست. در دوره‎های پیشین اسم شاعر هم اگر به همتِ سارقی از میان رفته بود، امضای شاعر هنوز در میان بود. شعر فردوسی را نمی‎شد با شعر خیام یا سنایی اشتباه گرفت. اما اینجا نام شاعر به راحتی گم می‎شود. چون همه شعرها عین هم‎اند. مشتی بیت و ایده‎ی مفرد و منفرد. چون شاعری وجود ندارد. این‎ها عموما مشتی ایده‎یاب بودند. وقتی تذکره‎ی سامی و تذکره‎ی نصرآبادی را ورق می‎زنیم می‎بینیم بیش از اینکه مجموعه شعر باشند، «بانک ایده»اند!

در همین جهانِ سبک هندی که شاعر بزرگ روزگارمان مهدی اخوان ثالث آن را «دنیایی شگفت و بیمارگونه» می‎نامد، تک و توکی شاعر هستند که در کنار ایده و مضمون پردازی حیثیتِ شاعری را نیز حفظ کرده‎اند که همانا درخشان ترین‎شان صائب است، همان به قولِ اخوان «شاه موجی در اوج».

البته تو اگر حافظ و فردوسی هم باشی در این دوران نمی‎توانی سرآمد باشی مگر اینکه از قواعد ژانر (سبک) پیروی کنی. به همین خاطر صائب باید نخست سرآمد مضمون‎پردازان باشد تا در این اقلیم، لایقِ دیهیم باشد. به جز دیوانِ آثارِ درخشانِ این شاعر بزرگ، روایاتی از بداهه‎سرایی‎هایش و همچنین حکایاتی از مصرعی بی‎معنی را با مصرعی دیگر تبدیل به تک بیتی درخشان ساختن، گواهی این قدرت مضمون‎پردازی اوست. از نظر ساختاری صائب و تمام شاعران سبک هندی (به جز مورد استثنای بیدل دهلوی) از چند پیش ساختارِ مشابه پیروی می‎کنند. مخصوصا ساختارِ ارسال مثل (معقول و محسوس). اما از نظر معنایی میرزا صائب تا حدی توانسته لحنی مخصوص به خود را داشته باشد و مضمون پردازی‎های گوناگون او عموما ذیل یک شخصیتِ معنایی و جهانِ شخصی هستند. جهانی که با معنویت و حکمت و قناعت و آرامش و کوشش و اعتدال همراه است، هرچند وضوح و تمایزِ این جهان به‎سانِ جان و جهان‎های شاعرانه‎ی شاعران بزرگ خراسانی و عراقی نیست. جهانِ شعریِ صائب در کسب معنا جهانی جاه‎طلب، برتری‎جو و اهل خطر (آنچنانکه جهان خاقانی و بیدل و حافظ و خیام و ناصر خسرو و وحشی و ...) نیست. نه اینکه صائب در سلوک شعری‎اش تنبل باشد، هیچ و هرگز چنین نیست، لکن در معنا اهل قناعت است و البته با همین قناعت و اعتدال خویش توانسته تا حد زیادی خودش را به جایگاه برترین‎های ادبیاتِ پارسی نزدیک کند.

البته لحنِ حکیمانه با همان ساختار معقول محسوس، خود از ویژگی‎های سبک هندی است. شاعر در یک سطر شعاری می‎دهد و قرار است در سطر دیگر با یافتن نسبتی و مضمونی، شعار را شعر کند. گاه اینگونه مضمون‎بافی موفق است و گاه ناموفق. حتی صائب بزرگ هم گاهی صرفا لحن حکیمانه دارد و در شعرش حرف حکیمانه گفته و مضمون قدرتمند بسته نشده است. مثلا:

تا صاحب فرزند نگردی، نتوان یافت
در عالم ایجاد حقوق پدری را

«عجب!» این واکنشی است که ما باید نشان بدهیم به جمله‎ای بدیهی که ساختاری حکیمانه دارد. این وضعیت شاید در شعر صائب عزیز کم و نادر اتفاق بیفتد، ولی در شعر بسیاری از هندی‎سرایان و مخصوصا مقلدان امروزی‎شان فراوان یافت می‎شود. برای بیان حالِ کلی این اشعار چند بیت طنز معروف «شیخ ما» بسیار راهگشاست هرچند نمی‎دانم شاعر این ابیات کدام نابغه و شاعر بزرگی بوده است:

از کرامات شیخ ما چه عجب
پنجه را باز کرد و گفت «وجب»

از کرامات دیگرش این است
شیره را خورد و گفت «شیرین است»

او کرامات دیگری دارد
ابر را دید و گفت «می‎بارد»

«زن نو را عروس می‎گویند
مرغ نر را خروس می‎گویند

آنچه در جوی می‎رود آب است
آنچه در چشم می‎رود خواب است»

این ابیات رندانه حکایت ما و آن‎دسته از شعرهای به اسلوبِ سبک هندی است که ساختار حکیمانه دارند و محتوای حکیمانه نه. مخاطبِ شعر هندی در عصر صفوی عادت کرده سخن حکیمانه‎ای بشود تا فی‎الفور لذت ببرد و آفرین بگوید، آنچنانکه شاعر سبک هندی هم عادت دارد حکمتی بگوید و تحسینی در قهوه‎خانه بشنود. زین رو ساختارِ شعر حکیمانه هرروز تکرار می‎شود و بسیاری از شعرها هم فاقد حکمت و حتی طراوت.

 باری در میان همان مفردات و مضمون پردازی های سبک هندی، گاه ابیاتی پیدا می‎شوند که به قول اخوان (در مقالاتش) و دکتر شفیعی کدکنی (در «شاعر آیینه‎ها») به دیوانی می ارزند. البته این اصطلاحِ ارزیدن یک مصرع یا یک بیتِ زیبا به یک دیوان شعر را هم ایشان از شعرِ خود صائب گرفته‎اند، آن‎هم در غزلی که با سه مطلع آغاز میشود و هرسه بیتِ نخست هم همین مصرع را دارند. گویا صائب تاکید دارد که این مصرع، همان مصرع بلند است:

زلف معنبر تو به صد جان برابر است
این مصرع بلند به دیوان برابر است

با عمر خضر، قامت جانان برابر است
این مصرع بلند به دیوان برابر است

مدّ نگاه با صف مژگان برابر است
این مصرعِ بلند به دیوان برابر است


و حقا که صائبِ تبریزیِ خود نیز در میان «انبوهِ بی‎شمارِ شاعران» سبک هندی، آن مصرع بلندی است که با کل سبک و به دیوان برابر است.


 

و حال چند تک بیت و مضمونِ زیبا از صائب تبریزی:
 

 بس که بد می‌گذرد زندگیِ اهلِ جهان‏
مردم از عمر چو سالی گذرد، عید کنند

فکر شنبه تلخ دارد جمعه‌ی اطفال را
عشرت امروز بی‌اندیشه‌ی فردا خوش است

نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است
شراب خوردن ما، شیشه خوردن است اینجا

آدمی پیر که شد حرص جوان می‎گردد
خواب در وقتِ سحرگاه گران می‎گردد

آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع
کاش در زندگی از خاک مرا بر می‌داشت

 مرا ز روز قیامت غمی که هست این است
که روی مردم عالم دو بار باید دید

نه سرخ چهره ی خورشید را، شفق کرده
که از خجالت روی تو خون عرق کرده

 نیست پروا تلخکامان را ز تلخی‎های عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است 

حضور خاطر اگر در نماز معتبرست
امید ما به نماز نکرده بیشترست

از تنگی دلست که کم گریه می‎کنم
مینای غنچه، زود بریزد گلاب را

حضور دل نبود با عبادتی که مراست
تمام سجده‎ی سهوست طاعتی که مراست

تا کدامین دل بیدار مرا دریابد
چون شب قدر نهان در رمضانم کردند

یک عمر می‎توان سخن از زلف یار گفت
در بند آن مباش که مضمون نمانده است

بی‎پرده‎تر از رازِ دلِ باده‎کشانم
صائب، کسی امروز به رسوایی من نیست

 

باری از توفیقاتِ بعضی از شاعرانِ بزرگِ سبک هندی این است که برخلاف جو رایج زمانه‎ی خود غزلیات یک پارچه نیز دارند که در آن به محورِ عمودی و ساختار کلی شعر نیز توجه شده است. چه اینکه از ویژگیهای غزل  سبک هندی عدم توجه به ساختار، مخصوصا بافت عمودی شعر است و در عوض تمرکز روی بافت و محورِ افقی است. یعنی اگر واحد شعر در سبک خراسانی قصیده و مثنوی باشد و در سبک عراقی غزل؛ در سبک هندی واحد شعر بیت است. هرچند آن‎ها صورتی از غزل را حفظ کرده باشند. باری معدود شعرهای شاعران بزرگ سبک هندی که در آن‎ها ساختار و محور عمودی شعر نیز مدنظر قرار گرفته است اتفاقا شعرهای خوبی‎اند. مثل غزل « پیری رسید و موسم طبع جوان گذشت» کلیم کاشانی که بعضی آن را بهترین شعرش می‎دانند. یا همین رمضانیه‎های صائب (+و +). یا غزل صائب در شادی از بارش باران:

ابرِ رحمت با دل و دستِ گهربارآمده است
چشم پل روشن! که آب امسال سرشار آمده است

یا قصیده‎ی معروفش در ستایشِ حضرت سیدالشهدا:

خاکیان را از فلک امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت گوی چوگان رضاست

 

باری سرانجام شاعران، پژوهشگران و همچنین شعردوستان در مواجهه با سبک هندی و نمایندگانش چند موضع مختلف اتخاذ کرده‎اند. گروهی به خاطر گم شدنِ «معنا»، «فردیت»، «ساختار» و «روایت» از بخش گسترده‎ای از این جریان شعری و همچنین به ابتذال کشیده شدنِ بخش دیگرش، بر کارنامه‎ی این سبک بزرگ شعر فارسی تماما خطِ پایان و ابطال کشیدند و گروهی نیز به خاطرِ توفیق درخشان این سبک در مضمون پردازی و مخصوصا جلب و جذب مخاطب، شیفته ی چشم و گوش بسته‎ی آن شدند. این گروه در همین دورانِ پس از نیما با انتقاد از اندیشه‎ی «سبک دوره بازگشت» بارها سعی کردند به بازسازی و احیای سبک هندی بپردازند، غافل که نگاه و اندیشه‎ی ایشان نیز نوعی سبک بازگشت جدید و کامل کننده‎ی کار ایشان است. چه اینکه سبک بازگشت به اقتفا و تقلیدِ سبک خراسانی و عراقی کمر همت بست، این میان سرِ سبک هندی بی‎کلاه مانده بود که حالا _در چند دوره‎ی مختلف_ باتلاش این هندی‎دوستان دوره‎ی تقلید و بازگشت به سبک هندی نیز آغاز شد. حال آنکه شاعران و پژوهشگرانِ با بصیرتِ ادبیات پارسی می دانند هیچ وقت مسیر شعر، هنر و خلاقیت از عقبِ سر رد نمی‎شود! . اگر سبک هندی را منصفانه بررسی کنیم امروز هم می‎توانیم به اعتدال از دستاوردهای شاعرانش در مضمون‎پردازی استفاده کنیم، به شرط آنکه مضمون را وسیله بدانیم و نه هدف. اما لزومی ندارد ما همه اشتباهات و کاستی‎های سبک‎های پیشین را تکرار کنیم، آن‎هم در دورانِ پس از نیما. دورانِ ورودِ به جهانِ نو.

به حکمِ شاعری، امروز اگر صائب زنده بود، حتما نگاهی به نیما داشت.

 


 

انتشار نخست: ۱۰ تیر ۱۳۹۳

  • حسن صنوبری
۰۴
تیر

 

{ امروز در صفحه ۴و۵ ویژه‌نامۀ قفسۀ روزنامۀ «جام جم» یادداشت تازه و تقریبا مفصلم منتشر شد با عنوان «میرشکاک‌شناسی تطبیقی»

البته مثل همیشه سردبیر بی‌اجازه تیتر مرا برداشته و یک تیتر خیلی بد و عجیب‌وغریب جایگزینش کرده. من هم در این تصویر تیتر خودم را دوباره نوشتم! }

 

میرشکاک‌شناسی تطبیقی

 

اصل مطب:

یهدی به کثیرا و یضل به کثیرا

 

مقدمه:

فارغ از نیک یا بد بودن، موفق یا ناموفق بودن، پیروز یا شکست‌خورده‌بودن مردی موسوم به «یوسفعلی میرشکار» و معروف به «میرشکاک»، مسئله مهم‌تر این است که او چه تاثیری بر دیگران و ادبیات پس از خود گذاشته است. وقتی می‌خواهند از میراث یک شاعر یا متفکر سخن بگویند عموما از آثار او سخن می‌گویند. ولی به نظر من خود «تاثیر» هم از مهمترین آثار هر نویسنده و دانشمندی است. امری که لزوما منحصر به متن آثار گفتاری و نوشتاری او نیست و چه‌بسا شامل شخصیت، روحیه و طرز رفتارش نیز باشد. متن و آثار را شاید پژوهشگران ادبیات حتی در نسل‌های بعد هم بتوانند بررسی کنند: تلک آثارنا تدل علینا / فانظروا بعدنا الی الآثار. اما شخصیت و تاثیر را شاید فقط معاصران و هم‌نفسان.

 

ذی المقدمه:

الگوهای نسل نخست شاعران انقلاب طبیعتا همان پیش‌آهنگان و بنیان‌گذاران این ادبیات بودند. مهرداد اوستا، حمید سبزواری، طاهره صفارزاده، علی موسوی‌گرمارودی، علی معلم و... . اما چهره‌های اصلی که در میان نسل دوم بودند برای الگوشدن و دیده‌شدن باید ویژگی‌های متفاوتی می‌داشتند که هم تاحدی مورد قبول خود شاعران باشند و هم شعردوستان. اگر از همه _یعنی چه ارگان‌های حکومتی، چه خود شاعران، چه مردم اهل ادبیات_ بخواهید از میان شاعران نسل دوم انقلاب (و در کل ستاره‌های شعری میانه دهه شصت تا میانه دهه هفتاد) یک چهره را به عنوان الگو برای دیگر شاعران و جوانان معرفی کنند، بی‌گمان زنده‌یاد «قیصر امین‌پور» را معرفی می‌کنند. شاید اگر شرط زمانی را هم برداریم نتیجه متفاوت نشود.

حال اگر نگاه و رای‌گیری عمومی را رها کنیم و کمی فنی‌تر و تخصصی‌تر به موضوع نگاه کنیم می‌بینیم در میان الگوهای مثبت و موفق هم اگر بخواهیم شاعری را انتخاب کنیم که دقیقا نقطه مقابل میرشکاک است، او نیز بی‌گمان زنده‌یاد قیصر امین‌پور است. در ظاهر ماجرا به‌جز خوزستانی بودن، امین‌پور در تمام ویژگی‌هایش برعکس میرشکاک بود. امین‌پور دکترا گرفته بود، میرشکاک اصلا دانشگاه نرفته است. امین‌پور آرام بود، میرشکاک شلوغ است. امین‌پور منظم بود، میرشکاک پریشان است. امین‌پور سیر منطقی و واضح داشت، میرشکاک غیرقابل پیش‌بینی است. امین‌پور همواره پیشینه و گذشتۀ خود را تکمیل و نهایتا اصلاح کرده است و میرشکاک بسیاری اوقات گذشتۀ خود را نفی. امین‌پور با اصرار به اینجا و آنجا دعوت می‌شد، میرشکاک با احتیاط. امین‌پور دوستان زیادی داشت، میرشکاک، دشمنان زیادی. امین‌پور پس از رحلت امام فقط یک‌بار در انتخابات بروز سیاسی (هرچند کمرنگ) داشت و از آنهم پشیمان شد، اما نامزد مورد نظرش پیروز انتخابات شد؛ میرشکاک در اکثر انتخابات‌ها موضع‌گیری جدی داشت و در هیچ‌کدام هم نامزد مطلبوش رای نیاورد. امین‌پور شعرش توسط دیگران ترویج می‌شد، میرشکاک شعر دیگران را ترویج می‌کرد. امین‌پور تا حدی مخاطبان شعری‌اش را گسترده و زبانش را عمومی کرده بود که حتی شامل کودکان و نوجوانان هم می‌شد و می‌شود، اما میرشکاک به قدری زبان را تخصصی و مخاطبان را محدود کرده که خواننده و شنونده سخنانش اگر به جز شعر، از فلسفه و عرفان و سیاست و تاریخ هم به‌طور جدی سررشته نداشته باشد شاید نیمی از حرف‌های گوینده را متوجه نشود. امین‌پور و میرشکاک هردو خوزستانی بودند، اما چه کسی خاطره یا فیلم‌های قابل اعتنایی از سخن‌گفتن یا شعرگفتن امین‌پور خارج از لهجه تهرانی و یا بیرون از زبان معیار دارد؟ چه کسی لهجه لری امین‌پور را در جمع شنیده؟ از طرفی چقدر بوده که میرشکاک در یک جمع کاملا رسمی یا کاملا تهرانی وسط بحث به لری یا عربی غلیظ صحبت کرده؟ چقدر شعر و نثر لری و عربی از میرشکاک دیدیم؟ چه کسی می‌تواند امین‌پور اتوکشیده را با لباس‌های محلی تصور کند و چه کسی میرشکاک رسمیت‌گریز را بدون آن‌ها؟ امین‌پور و میرشکاک هردو سیگار می‌کشیدند. اما چند نفر سیگار امین‌پور را دیده‌اند و چند نفر سیگار میرشکاک را ندیده‌اند؟ امین‌پور خیلی کم می‌شد به کسی بگوید بالای چشمت ابروست؛ در حالیکه صابون میرشکاک به تن کمتر کسی نخورده بود. معدود نقدهای نقل‌شده از امین‌پور _به‌جز یکی دو مورد_ آنقدر لطیف و رندانه بوده‌اند که چه‌بسا فرد نقدشده منظور را برعکس فهمیده _مخصوصا امین‌پور متاخر_. درحالیکه میرشکاک _مخصوصا میرشکاک جوان و معاصرِ امین‌پور_ در بی‌پروایی و صراحت نقدش حتی دوست و آشنا را هم به نسبت دشمن و غریبه مراعات نمی‌کرده است. به‌جز این چهارده مورد البته موارد دیگری هم هست که از حوصله خارج است.

 

پس تا اینجای کار در ظاهر ماجرا، داستان داستانِ تمایز ایکس است و ایگرگ. زید است و بکر. استقلال است و پرسپولیس. اما در باطن ماجرا امین‌پور و میرشکاک به‌جز خوزستانی‌بودن شباهت‌های دیگری هم داشتند. اولا هر دو در ساحت سرایش پیشتاز و جدی بودند. ثانیا هردو دربارۀ ادبیات حرف زده‌اند، آنهم حرف جدی. یعنی محدود به شعر نمانده‌اند و وارد حوزۀ نظریه‌پردازی شده‌اند. ثالثا _و این ویژگی شاید اختصاصی این دو باشد_ هردو از مهم‌ترین صاحب‌نظران و مفسران ارتباط و آمیزش سنت و نوآوری (یا سنت و مدرنیته) در شعر امروز و در دوران پس از پیروزی انقلاب بودند. چه اینکه هردونفر با شدت و حدت وابستگی و باور زیادی به هردو عالم نو و کهن داشتند. این هردو هم پیشتازان شعر نوی چهل سال اخیرند و هم عاشقان ادبیات کهن پارسی و فرهنگ دیرین ایران و اسلام. هرچند در هردوی این ساحات با دو نگرش کاملا متفاوت. زین‌رو «شعر سنتی و در عین حال مدرن»ِ ایده‌آلِ میرشکاک می‌شود مثنوی استاد علی معلم دامغانی و «شعر مدرن و در عین‌حال سنتی»ِ مطلوب امین‌پور می‌شود نیمایی‌های استاد محمدرضا شفیعی‌کدکنی. طبیعی هم هست، اهل حکمت حکیم را طالب است و اهل علم عالم را. رابعا _شاید در ادامه نکته قبل_ هردو عاشق قرآن کریم و مسحور کلام الله بودند و هستند. جناب آقای امیری اسفندقه زمانی برایم از مجلسی گفت که ابتدا میرشکاک با ذوق و التذاذ ادبی از آیۀ 84 سورۀ یوسف سخن می‌گفت و تاکید بر واج‌آراییِ سه حرف «ی»، «س»، «ف» در جمله «یا اسفی علی یوسف» داشت و سپس امین‌پور از واج‌آراییِ معنامندِ «مصوت آ» که متبادر کنندۀ نهایت حسرت و تاسف است در همین جمله سخن گفته است. یک منظره اما دو منظر و منظور. حتی نفس علاقه به شخصیت حضرت یوسف (ع) و سورۀ یوسف نیز می‌تواند به عنوان پنجمین اشتراک این دو شاعر برشمرده شود. امین‌پور در نیمایی‌های بسیاری سراغ تلمیح آیات این سوره و این شخصیت رفته و میرشکاک هم در بیت‌های تخلص بسیاری از غزل‌هایش، از جمله این بیت زیبا: «نه سیرتِ سلطنت‌نصیبی، نه صورتِ آدمی‌فریبی / ز نام یوسف به جز تأسف نصیبه‌ای از ازل ندارم» . (حال می‌شود این عشق و ادب و تواضع نسبت به حضرت یوسف این دو شاعر را با خودیوسف‌پنداری بسیاری از شاعران جوان امروز مقایسه کرد. مثل شاعری که اخیرا دو سه روز را محترمانه در زندان گذراند و پس از آزادی در اولین مطلبش با استفاده از یک آیه تلویحا خود را یوسف نامید! یا فلان شاعر مشهور که یکی‌درمیان در غزل‌هایش به بهانه مضمون‌پردازی خود را یوسف معرفی می‌کند!) ششم: هردو درباب شعر و کودکی پژوهش کرده‌اند. پژوهش امین‌پور پایان‌نامه کارشناسی ارشدش بود که با دید تقریبا روانشناختی نوشته شده و با عنوان «شعر و کودکی» به صورت کتاب منتشر شده و در بین اهالی ادبیات مشهور است. پژوهش میرشکاک جستاری بود که با دید تقریبا فلسفی و با توجه به «شهریار» نوشته و با عنوان «شاعر، کودک و دیوانه» منتشر شده بود، آن‌هم سال‌ها قبل از پژوهش امین‌پور اما کمتر کسی امروز هست که حتی اسمش را شنیده باشد. هفتم: علاقه و تاثیرگرفتن از دو شاعر نوگرا یعنی «مهدی اخوان ثالث» و «فروغ فرخزاد» و به طور ویژه دومی. آن‌هم در شرایطی که این هردو شاعر (برخلاف سپهری) در جمع بعضی از انقلابیون و مذهبیون، چه شاعران ضعیف، سطحی و قشری مثل فاطمه راکعی و چه شاعران سرشناس و توانمند اما متعصب، ممنوع و مطرود بودند. از چهار شاگرد نیما، سنگ سپهری را عموم مردم و همچنین شاعران مذهبی به سینه می‌زدند و سنگ شاملو را روشنفکران و شاعران چپ. این میان اما اخوان و فرخزاد را نه در مسجد راه بود نه در میخانه. در این موضوع هم ظاهر ماجرا این است که میرشکاک متقدم بوده است. چه اینکه قبل از اینکه امین‌پور در شعرش بگوید «به قول خواهرم فروغ» میرشکاک مقالۀ «فروغ؛ کاهنۀ مرگ‌آگاه» را نوشته بود. هشتم: برادر ادبی داشتن. امین‌پور بار اصلی «نقد ادبی» و «ستیهندگی» خود را بر دوش زنده‌یاد «سیدحسن حسینی» گذاشته بود، با اینکه خود یک صاحب‌نظر جدی بود. میرشکاک هم انگار اصل کار شاعری خود را به علی معلم سپرده است، در حالیکه خود یک شاعر جدی است. نهم: هردو هم شعر را دوست داشتند هم نقاشی را. هرچند امین‌پور ابتدا در نقاشی جدی‌تر بود ولی به سرعت از آن گذشت و هرچند میرشکاک که در ابتدا کمتر برایش جدی بود بعدتر خود را در نقاشی غرق کرد. دهم: هردو _به نسبت هم صنف‌ها و هم‌نسلان خویش_ به شدت مورد توجه رسانه‌ها بودند و هستند. این ده مورد مهم‌ترین‌ها بودند و حالا کاری نداریم هردو در نوجوانی دانش‌آموز یک دبیرستان بوده‌اند.

این اختلافات بسیار در امور ظاهری و اشتراکات عجیب و غریب در امور خاص، این بیست‌وچند ویژگی آشکار و پنهانِ بررسی شده، در مجموع و به‌طور ناخودآگاه باعث شد در موضوع «الگوشدن» یک تقسیم‌وظیفه و گروه‌بندی بین دوست‌داران شعر انقلاب پس از ایشان و یا همعصر ایشان اتفاق بیفتد. عموم و اکثریت مسحور امین‌پور شدند و خصوص و اقلیت، مجذوب میرشکاک. بچه مثبت‌ها پوستر دلبرانۀ امین‌پور را بر دیوار اتاق خود زدند و بچه‌شرها مقاله‌های جذاب میرشکاک را خواندند. هواداران امین‌پور او را صمیمانه «قیصر» صدا کردند (آنگونه که سپهری را «سهراب» و فرخزاد را «فروغ») و هواداران میرشکاک ستایشگرانه همان «میرشکاک»ش خواندند (آنچنانکه «اخوان» و «معلم» را). البته منظورم از «بچه‌مثبت» و «بچه‌شر»، اصطلاحی است نه لفظی. منظورم توصیف است نه ارزش‌گزاری. شخصیت‌های بسیط‌تر و به‌هنجارتر، چه آنانکه واقعا پاک‌دل و نیک‌گوهر بودند، چه آنانکه بی‌خردوهوش و عافیت‌طلب بودند و چه آنانکه مثبت‌نما و عوام‌فریب (و در ذات شرور و جاه‌طلب) زیر علم قیصر سینه زدند و شخصیت‌های پیچیده‌تر و هنجارگریزتر، چه آنانکه باهوش‌تر و اهل نبوغ بودند، چه آنانکه جمعیت‌گریز و رسمیت‌ستیز بودند و چه آنانکه نابغه‌نما و متفاوت‌نما (و در واقع جوگیر یا خودنما) پرچم میرشکاک را بلند کردند.

حال که هردو آردها را بیخته‌اند و الک‌ها را آویخته، می‌توانیم ادعا کنیم امین‌پور و میرشکاک برای نسل‌های پس از خود هردو ارزشمند و مکمل بودند؛ گرچه نه با ارزشی یک‌سان. امین‌پور بنیان‌گذار بود و میرشکاک بنیان‌ستیز. امین‌پور سنت‌گذار بود و میرشکاک بدعت‌گذار. امین‌پور حافظ مرزها بود و میرشکاک فاتح مرزها. امین‌پور صلح‌طلب بود و میرشکاک جنگ‌بلد. خصائص اولی برای حفظ وضع موجود و به عقب بازنگشتن یک دورۀ ادبی و جهان شعری ضروری‌اند و اما ویژگی‌های دومی برای طلب وضع مطلوب و پیش رفتن. به همین‌خاطر دومی‌ها به نظرم ارزشمندتر و دشواریاب‌ترند.

متاثرین امین‌پور را همه می‌شناسیم و همه‌روزه می‌بینیم. از بس زیادند. چه پسندهاشان چه ناپسندهاشان. چه متاثرین از شعرش چه متاثرین از شخصیتش. در شعر، هم آنانکه با نظم و هوش و دقت ادبی‌شان سبک شعری امین‌پور را پیش بردند، هم آنانکه نیمایی‌هایی مقلدانه و کپی‌کارانه از روی دست او نوشتند و شیوۀ نیمایی‌سرایی‌اش را مبتذل کردند. در شخصیت، هم آنانکه اهل حلم و انصاف و پژوهش و شریعت‌مداری و اخلاق‌مداری بودند و هستند، هم آنانکه میان‌مایه و باری‌به‌هرجهت و عوام‌فریب و ترسو و بزدل و حزب باد. شناخت این هردو جماعت حال که امین‌پور رخت از جهان بسته آسان‌تر می‌نماید. مخصوصا اینکه قیصر امین‌پور با مرگ متاثرکننده‌اش توجه بسیاری را از سوی مردم و رسانه‌ها به خود برانگیخت و «شوق قیصرشدن» را در دل اکثریت انداخت. یادمان نرفته که سوگواران قیصر چه پرشمار بودند.

اما متاثرین از شعر و شخصیت میرشکاک چه کسانی هستند؟ یوسفعلی میرشکاک چه میراث نیک و بدی پس از خود به‌جای گذاشت؟ قطعا پاسخ به این پرسش آسان نیست. اما اینجا هم می‌توان دو گروه با دو نوع برداشت را دید. آنکه بی‌پرواست، آنکه بی‌ادب است؛ آنکه فردیت دارد، آنکه متکبر است؛ آنکه شجاع است، آنکه بی‌منطق است؛ آنکه نقد می‌کند، آنکه توهین می‌کند؛ آنکه آزاد است، آنکه وقیح است؛ آنکه فلسفه‌دان است، آنکه فلسفه‌باز است؛ آنکه به کت و شلوار اتوکشیده و موی مرتب و ریش و سبیل آنکادر می‌خندد؛ آنکه با پریشانی و گیسوی رها و ریش و سبیل بلند خودنمایی می‌کند؛ آنکه قلندرِ نکته‌گوست و آنکه پشمینه‌پوشِ تندخو.

 

این مقایسه ثابت می‌کند اگرچه میرشکاک و امین‌پور تاثیرات فراوانی برای ادبیات و جامعه ادبی خود و پس از خود به‌جای گذاشتند، اما موضوع و متغیر اصلی در آن‌ها نیست؛ در خود ماست. ماییم که انتخاب می‌کنیم چه ببینیم و چه بشنویم؛ که باشیم و که بشویم. میرشکاک و امین‌پور که جای خود، قرآن کریم هم در آیۀ 26 سورۀ بقره خویش را چنین وصف می‌کند: «یهدی به کثیرا و یضل به کثیرا». صدق الله العلی العظیم.

 

حسن صنوبری

 

 

 

 

 

  • حسن صنوبری
۲۲
خرداد

چندی پیش با خبرنگار محترم خبرگزاری «آنا» گفتگویی داشتیم درباره «نقد»، «فلسفه نقد»، «حقوق نقد»، «اخلاق نقد» و «وضعیت امروز نقد ادبی و هنری در ایران». این خبرگزاری گفتگو را در دو بخش منتشر کرد. بخش نخست در مطلب قبل و بخش دوم را می‌توانید در ادامه بخوانید: 2. منتقد باید با وجدان‌ها حمایت شود



آنا: برخی شاعران یا نویسندگان منتقد را دور می‌زنند؛ می‌گوید که من بازخورد اثرم را از خود مردم می‌گیرم و مثلاً خواننده‌هایم به من می‌گویند اثرم خوب یا بد است، این نقد چه کمکی به خواننده و خالق اثر می‌تواند انجام دهد؟

صنوبری: یک چیزی داریم در عالم تجارت به نام نشان استاندارد که حکومت تولیدی‌ها را مجبور کرده که باید این را دریافت کنید برای حداقل‌هایی است که باید جهت کسب‌وکار داشته باشید. این نشان استاندارد را در همه موارد به آن احتیاج داریم؛ یعنی چی؟ کسی حق دارد بگوید آقا استاندارد چیست؟ من پفکم را به مردم می‌فروشم، مردم باید بگویند که این پفک خوشمزه بود یا نه. می‌گوییم آقا این مردم وقت ندارند که بیایند همه مواد پفک شما را بررسی کنند، همه‌شان متخصص تغذیه نیستند، متخصص سلامت نیستند، این کار را باید یک گروه دیگری بکند، مردم به آن‌ها اعتماد دارند، چرا؟ چون تو ممکن است جنس بد و مفتضحت را بتوانی خوب آرایش کنی، شما متخصص تبلیغاتی، شما متخصص تولید پفک شاید نباشی، از این جهت جنس زباله بدهی به مردم. هر کسی، هر تولیدکننده‌ای دوست دارد رها باشد، نه استاندارد، نه بهداشت، هیچ‌هایی به او گیر ندهد تا خوب بفروشد و این با هنر تبلیغات شدنی است. چون تبلیغات همیشه حائل است بین مردم و حقیقت آن چیزهایی که عرضه می‌شوند، بین شعر، رمان، سخنرانی یا پفک. چون شما با تبلیغات برای خودت یک آرایشی می‌گذاری که حقیقت تو را پنهان بکند، یک کسی هم باید باشد که حقیقت‌شناس باشد، آرایش‌شور باشد، باید تبلیغات شما را بزند کنار، بهت بگوید آقا مثلاً این فیلمی که شما می‌گویی خیلی می‌توانم بفروشمش اگر آزاد باشد، نابودکننده ذهن و روان تمام نوجوانان و جوانان یک سرزمین است.

بخش زیادی از کتاب‌های پرفروش ما در همه زمینه‌ها زباله‌های بسته‌بندی یا اموال مسروقه بازفرآوری شده هستند

شما اگر یک فیلم با نهایت صحنه‌های خشونت اکران کنی، مگر آدم‌های کمی می‌روند ببینند؟ خیلی بیشتر از فیلم‌های دیگر، هر چه مستهجن‌تر و خشن‌تر باشد بیشتر می‌روند. هر چیزی که سطحش پایین باشد و با غرائز و سطحی‌ترین بُعد ادراکی انسان همراه باشد خب خریدارش می‌رود بالا اما آیا این چیز خوب و مناسبی است؟ آیا ما بیاییم آن قرص‌هایی که آدم‌ها می‌خورند و برای مثلاً هفت هشت ساعت از همه غم‌هایشان فارغ می‌شوند، ما این قرص‌ها را مثلاً بگذاریم بفروشند، پرفروش هم می‌شوند و همه می‌آیند استفاده می‌کنند و یک ملتی یک مدت از غم‌هایش فارغ می‌شود و بعد مدتی کلاً از جهان فارغ می‌شود!، نکته‌اش همین است که آن حکومت می‌آید می‌گوید من دوست دارم که مردم از غم فارغ شوند ولی قرصی که تو به آن‌ها می‌دهی، آن‌ها را کلاً از زندگی فارغ می‌کند.

این کار منتقد است، همان منتقدی که الان واقعاً در جامعه ما هم خودش موجودی دست‌نیافتنی است، هم اگر حالا فرض کنید یکی شد منتقد، مقامش دست‌نیافتنی‌تر است؛ یعنی واقعاً کسی باشد همه شرایط منتقد را داشته باشد، حتی این شرایط آرمانی عجیب‌وغریبی که من این همه گفتم، همه این‌ها را هم داشته باشد، تریبون و فرصتی و شرایطی برای حرف زدن ندارد چون هر کس کوچک‌ترین حرفی می‌زند، هزار نفر می‌ریزند سرش و می‌گویند تو حق نداری حرف بزنی.


آنا: یعنی منتقد ادبی در جامعه ادبی سرکوب می‌شود؟

صنوبری: در همه جوامع. مثال‌هایش در ذهن من زیاد است، ملایم‌ترین نقدها را هم خیلی‌ها تحمل ندارند و راهش هم این است که این نقدهای ملایم اتفاقاً محکم‌تر شود و آن آدم منتقد مرتب صدایش را رساتر کند و محکم‌تر پای کارش بایستد. آن آدمی که همان‌طور که گفتم نقد درست می‌کند، نه نقدی که مثلاً از یکی پول گرفته‌ام دیگری را بزنم. آن کسی که نقد درست می‌کند، باید رسانه‌ها هم کمک کنند که بتواند حرف بزند وگرنه آن زباله‌ها بسته‌بندی شیک می‌شوند و در سفره مردم قرار می‌گیرند. منتقد است که کار ضعیف و یا سرقت ادب را تشخیص می‌دهد نه مردم؛ مثلاً آن خانم سینماگر معروف که نقاشی‌های دیگران را کپی می‌کند را در نظر بگیرید، مردم و مخاطب عمومی نقاشی وقتی بروند نمایشگاهش بدشان می‌آید؟ خیر. اتفاقاً به‌به و چه‌چه می‌کنند و خیلی هم خوششان می‌آید. منتقد باید بیاید وسط و حرف بزند. طبیعتاً هم به او حمله و از او شکایت می‌شود و این وظیفه رسانه‌های فرهیخته و حقیقت‌مدار است که از او حمایت کنند.


آنا: در فضای ادبیات و نشر کتاب هم از این نوع کارها انجام می‌شود؟

صنوبری: در جامعه ادبی هم بخش زیادی از کتاب‌های پرفروش ما در همه زمینه‌ها زباله‌های بسته‌بندی یا اموال مسروقه بازفرآوری‌شده هستند و این را کارشناسان باید نظر بدهند. چطور آنجا کارشناس تغذیه می‌آید و یقه تولیدکننده را می‌گیرد که مثلاً چرا مواد فاسدی را آورده‌اید اینجا بسته‌بندی کرده‌اید و به دست مردم داده‌اید. کارشناس ادبی، کارشناس متن و منتقد حرفه‌ای ادبی باید بیاید بگوید کتاب فلان که اتفاقاً کتاب خیلی پرفروشی است، کتاب بدی است.


آنا: می‌توانید مثال بزنید و اسم برخی کتاب‌های این‌چنینی را بگویید؟

صنوبری: اینجا اسم کتاب را نمی‌خواهم بیاورم. هرچند برخی از آن‌ها را در فضای مجازی منتشر کرده‌ام؛ مثلاً یک کتاب خیلی خوبی منتشر شد در سال‌های اخیر با یک ناشر که به همه کتاب‌هایش یکسان توجه نمی‌کند. کتاب خیلی خوبی بود که یک هنرمند خلاق حرفه‌ای نوشته بود. حالا این کتاب را یک هنرمند درجه سه هم خواند. خوشش آمد، آمد این را سرقت ادبی کرد. رفت با یک ناشر تجاری حرفه‌ای این کتاب را چاپ و منتشر کرد. چون این نفر دوم درست است که از لحاظ هنری یک سوم آن نفر اول هم نبود ولی از لحاظ رسانه‌ای آدم مشهور و سلبریتی‌گونه بود. رفت همه ویژگی‌های جذاب و جدید کتاب را کپی کرد و ناگهان همان کتاب تبدیل به یک کتاب پرفروش شد.


منتقد است که کار ضعیف و یا سرقت ادب را تشخیص می‌دهد

آنا: در این موارد نقش منتقد و مطلع چیست؟

صنوبری: خب این وظیفه‌ای است که منتقد ادبی باید یک تریبونی داشته باشد و البته یک جرئتی هم داشته باشد تا بتواند انجامش دهد. من حالا در صفحه شخصی‌ام نظر خودم را نوشته‌ام. ما که جرئت نداریم حرف بزنیم، وگرنه اذهان اسیر سیطره تبلیغات ما را می‌کشند. جامعه عموماً تحمل ندارد که یک نظر کارشناسانه را خلاف نظر شخصی‌اش ببیند. آدم‌ها وقت ندارند در همه زمینه‌ها متخصص باشند. من و شمایی که داریم دنبال یک لقمه نان صبح تا شب می‌دویم نهایتاً در کار خودمان می‌توانیم صاحب‌نظر باشیم. من الان فقط در ادبیات و فرهنگ و هنر شاید متخصص هستم. مثلاً به من بگویی دندانپزشکی، خب من از دندانپزشکی چه می‌دانم؟! وقتی که می‌رویم روی صندلی دندانپزشکی دراز می‌کشیم، این آقای دندانپزشک با تجهیزات ترسناکی روی دندان شما کار می‌کند، مواد شیمیایی می‌ریزد، دهان ما تلخ می‌شود، مسموم می‌شود، ولی یک درصد آنجا ما نمی‌گوییم صبر کن. ترکیباتش را برایم توضیح بده، فایده‌اش چیه؟ تسلیم می‌شویم، مثل یک تکه گوشت بدون جان افتاده‌ایم آنجا، دندانپزشک هر کاری دلش می‌خواهد می‌کند. چرا؟ چون می‌گوییم او یک متخصص است، من وقت ندارم بروم ۲۰ سال دندانپزشکی بخوانم بعد بتوانم حرف بزنم. آنجا چون بحث سلامت است ما اعتماد می‌کنیم. در حوزه فرهنگ و ادب که غذای روح است، برای سلامت روح و پزشکی روح است و هزار مرتبه مهم‌تر از خوردن سوسیس و کالباس و نشان استاندارد مواد غذایی است، هزار مرتبه مهم‌تر از دوا و درمان پزشکی است، ولی آدم‌ها همه خودشان را صاحب‌نظر می‌دانند و به کسی اعتماد نمی‌کنند و می‌گویند لابد خودم می‌توانم. مگر تو چندتا کتاب خوانده‌ای؟ مگر تو می‌فهمی که کتابی را که دارند به تو می‌‌فروشند چگونه است؟ مگر می‌توانی یک مقدار از خودت بیایی بالاتر و بفهمی که این به‌جز سرگرم‌کنندگی چیزی برای تو ندارد و بفهمی که این روی عقل تو و حتی عواطف عمیق تو سوار نشده و روی عواطف سطحی تو سوار شده است. اینجا یک جایی است که واقعاً معلوم می‌شود باز ضرورت و اهمیت اینکه منتقد باید باشد، جنس تقلبی، جنس سرقتی را در فضای ادبیات تشخیص دهد تا آن را کنار بگذاریم. برخی کتاب‌ها را وقتی که می‌خوانیم خیلی خوشمان می‌آید ولی ما را مغرور و احمق می‌کند. کتاب‌هایی هم وجود دارد که با خواندنش حس می‌کنیم خیلی نخبه و به‌روز هستیم که این کتاب را خواندیم، اما در عین‌ حال ما را یک آدم ابله می‌کند، در جامعه تحمل ما می‌آید پایین و عمق نگاه ما به کف می‌آید. منتقد باید بزند توی دهان این کتاب. باید بگوید تو این کتاب را می‌خوانی درست است که به تو این حس را می‌دهد که آدم مهم و عمیقی هستی اما می‌روی درون زندگی، می‌روی درون جهانت با این حس احمقانه‌ای که داری اتفاقاً خیلی احمق‌تر می‌شوی.

این ضرورت وجود منتقد است. چنانچه شما استاندارد را قبول دارید، چنانچه شما جواز پزشکی را قبول دارید در حوزه پزشکی و تغذیه، در حوزه پزشکی و تغذیه روح و فرهنگ هم حتماً باید کسی باشد که این کار را بکند، آن‌هم منتقد درس‌خوانده اهل کتاب و خودش اهل عمل و اهل تولید متن ادبی. این ضرورت این موضوع است، اگر نباشد، جامعه فرهنگی می‌افتد دست سوداگران ادبیات، کسانی که فقط بلدند خوب تبلیغات کنند، خوب پرزنت کنند، خوب جوّ بدهند. ما چقدر کتاب داریم که با همین روش‌ها بالا رفته‌اند و پرفروش شده‌اند.


آنا: روش کار این سوداگران چطور است؟ 

صنوبری: مثلاً مترجم یک انتشاراتی معروف، وقتی کتابی را برای ترجمه انتخاب می‌کند، قبل از اینکه اصلاً خودش خوانده باشد، یک جو رسانه‌ای عظیم در مملکت برای آن کتاب راه می‌اندازد. واقعاً آدم‌های خاصی هستند این‌جور آدم‌ها؛ هنوز کتاب را نخوانده، تبلیغاتش را شروع می‌کند. کتاب را می‌رود می‌خواند تبلیغات را ادامه می‌دهد. کتاب را ترجمه می‌کند فاز سوم تبلیغات را شروع می‌کند، بعد از انتشار هم که خود ناشر تبلیغ می‌کند. مخاطب بنده خدا هم با خود می‌گوید وای این چه کتابی است. همین شخص کتاب‌های خوب هم دارد ولی بیشتر کتاب‌هایش قبل از اینکه منتشر شود، همه تبلیغات‌شان را شنیده بودیم، خب این سوداگری و یک کار تبلیغی صرف است.


منتقد باسواد باید حمایت شود، منظورم حمایت دولت‌ها نیست، منظورم حمایت وجدان‌هاست 

آنا: این نوع سوداگری و تبلیغات سنگین خصوصاً در فضای مجازی در بین شاعران و نویسندگان به وفور دیده می‌شود.

صنوبری: در فضای شعر این کارها به نحو دیگری دنبال می‌شود، شما اگر شاعر هستید می‌دانید هزار جور می‌شود شعر گفت. به قول نصرت رحمانی «شاعر نشدم در شب این ظلمت تاریک - تا شعر مرا دختر همسایه بخواند». خب این هم یک جورش است، می‌توانی تو یک شعری بگویی که شعر تو را دختر همسایه بخواند، اما این شعر چه ارتباطی دارد با انسانیت، با تعهد انسانی، با ادبیات، با زیبایی؟ تو می‌توانی یک شعری بگویی که همه خوش‌شان بیاید. یک بنده خدایی به من گفتم چرا به فلان شاعر انتقاد می‌کنی؟ ایشان پیش مقام معظم رهبری شعر خواندند، مقام معظم رهبری گفتند: به‌به! گفتم عزیز من چون مشکل دقیقاً همین است که ایشان پیش مقام معظم رهبری شعر بخواند ایشان می‌گوید به‌به! پیش ترامپ هم بخواند ترامپ هم می‌گوید به‌به! پیش ناصرالدین شاه هم بخواند ناصرالدین شاه هم می‌گوید به‌به! شعر ایشان به هیچ‌جا و هیچ‌کس برنمی‌خورد. خب یعنی اصلاً هیچ نکته‌ای ندارد! مثل این تزئینات داخل سالن است، کسی نمی‌تواند بگوید این مثلاً اینجا را زشت کرده است. چرا یک چیزی هست که هست، هیچ فایده‌ای ندارد! اما اینکه همه زور فرهنگ و همه قدرت مهم‌ترین انتشارات انقلاب اسلامی بیاید خرج این کتابی شود که هیچ ربطی به جامعه و امروز و انقلاب و حتی زیست امروزی انسان ندارد، نه مدرن است، نه اجتماعی است، از این شعرهایی که پشت کامیون می‌نویسند «من چو موجی به دنبال تو ای ساحل دویدم» و یا چون فواره رفتم بالا افتادم پایین! از این حرف‌های کلی، خب یک منتقد باید بیایید اینجا و البته بتواند حرف بزند، بگوید خب این چیه؟! به قول مرتضی امیری اسفندقه در آن شعر نیمایی زیبایش تا جایی که حافظه من یاری کند: «نیست شعر آن سخن خنثی‌یی که به هر خشک و به هر تر بخورد / هم به درد دمِ صبح اول، هم به دردِ شب آخر بخورد / نخورد بر به شما، شعر یعنی سخنی که به کسی بر بخورد!» یعنی اصلاً ادبیات امروز، اصلاً کاری به انقلاب و اسلام نداریم، ادبیات امروز ادبیات اجتماعی است، باید در جامعه باشد، باید حرف انسان مدرن باشد، نه که یک شعری را بگویی که ۷۰۰ سال پیش در اصفهان بهترش را هم می‌گفتند. در سبک اصفهان این‌جوری خب هزار بار گفته‌اند، تو مکرر می‌روی ملزوماتش را عوض می‌کنی، یک مقدار زبانش را به‌روز می‌کنی، خب چیزی به ادبیات اضافه نمی‌کنی، چیزی به انسان امروز اضافه نمی‌کنی، فقط می‌فروشی. ولی می‌بینی اولین منتقدی که در مورد این کتاب به‌طورجدی حرف بزند، چون آن آدم‌ها وصل می‌شوند به پول و قدرت و ثروت، سعی می‌کنند نابودش کنند. حالا روش‌هایش بماند.


آنا: نادر ابراهیمی در کتاب دومش ابوالمشاغل اشاره می‌کند به مقابله و محدودیت‌هایی که آن موقع مافیای چپ در فضای ادبیات در مقابل کتاب «آتش بدون دود»‌ انجام دادند و نمی‌گذاشتند این کتاب عرضه شود. یک بایکوت کامل ایجاد کرده بودند.

صنوبری: حالا ایشان که فقط مؤلف بوده و بیچاره می‌خواسته یک کتاب درست‌ودرمان بنویسد این بلاها را سرش آوردند و آن مافیاها هم هستند، فقط ناگهان از چپ رفتند راست! یعنی این‌ها تا اواخر دهه ۶۰ همه‌شان چپ بودند، همه‌شان ضدآمریکایی و شوروی‌چی بودند با سقوط شوروی خیلی سریع همه‌شان آمریکایی شدند و شدند ضدانقلاب اسلامی و فرهنگ سنتی ایرانی. آن مافیا هست، یک سری مافیاهای دیگر هم داریم وابسته به قدرت و نفوذ کرده در ساختارهای حکومتی یا دولتی. البته به قول آقای علی‌محمد مؤدب که ‌زمانی می‌گفت یک مافیای قوی‌تر هم هست و آن‌هم مافیای تنبلی‌ست. حالا ما مدام نباید مافیاها را برشماریم و بگوییم که پس این‌جوری است ما حق‌ داریم که کتاب‌هایمان نفروشد وقتی تنبلی می‌کنیم. ولی اصل حرف ما این موضوع است: کسی که می‌خواهد حرف بزند و یک کاری برای نجات جامعه‌اش انجام دهد باید از او حمایت شود. منظورم حمایت دولت‌ها نیست، منظورم حمایت وجدان‌هاست. من ۱۰ سال است دارم نقد می‌نویسم و همیشه هم سعی کردم پیش بروم و درس بخوانم. فلسفه و ادبیات در دانشگاه خواندم، در مجامع ادبی بودم، شاگرد بهترین‌های ادبیات بودم، شاگرد نزدیک‌شان بودم، در حد خودم و با وسع اندک خودم کارکردم، اما بیشترین نقدهایی که از من کارشده همان نقدهای ملایم و معرفی‌ها و ریویوهای مثبت بوده است. هر وقت من خواستم یک نقد جدی و محکمی بنویسم هیچ‌جا منتشرش نکردند یا سانسورش کردند یا پشیمان شدند و حذفش کردند. می‌ترسیدند. درحالی‌که نقدم علمی بود، یعنی خود خبرنگار می‌گفت قبول دارم و اینی که تو داری می‌گویی، این را باید گفت و با اینکه با هم اختلاف فکری داریم اما حرف تو درست است ولی خب سردبیر من اجازه نمی‌دهد علیه آقای فلانی که پرفروش است، علیه آقای فلانی که مثلاً با همه دولت‌ها، همه حکومت‌ها، همه جریانات سیاسی یک‌جوری هماهنگ است، یا علیه آقای بهمانی که فلان موقعیت سیاسی اجتماعی را دارد، منتشر کنیم. علیه اینگونه افراد کسی جرئت ندارد حرف بزند.


شعری که به هیچ کسی برنخورد مثل تزئینات یک سالن است

آنا: مشکل کار کجاست که مثلاً جامعه ادبی که اتفاقاً باید صبر و شکیبایی بالاتری داشته باشد منتقد را برنمی‌تابد؟

صنوبری: مشکل اینجاست که ما از همه چیز و همه‌کس می‌ترسیم جز خدا؛ و این نهایتاً چیزی می‌شود که به سرخوردگی منتقدان می‌انجامد. چون منتقد می‌گویید ما که نمی‌خواهیم از این کار پول دربیاوریم. ما که داریم شکر و وظیفه برآمده از فهم و شعوری که خداوند بهمان داده به‌جای می‌آوریم، زکات آن چهارتا کتابی که خواندیم این است که در کنار معرفی آثار خوب بگوییم این کتاب آشغال است و این کتاب دزدی است و این کتاب مثلاً شارلاتانی است و توضیح هم می‌دهیم. اصلاً هر کسی که خواست بیاید مناظره هم می‌کنیم. منتقد و نقد ارزشی ندارد در این مملکت، روند این است که حالا اگر شدی فراستی و پیر شدی و ۲۰۰ سالت شد، با یک هزار نفر در افتادی، خودت شدی یک سلبریتی تازه می‌گذاریم حرف بزنی، درحالی‌که این در حوزه نقد است که تا قبل از فراستی شدن حق حرف زدن نداری. در حوزه عمل شما می‌بینی یک بازیگر ۱۵ ساله در مورد همه جهان حرف می‌زند، یک بازیکن فوتبال ۲۰ ساله حرف می‌زند. این‌ها با کمترین سن، کمترین تخصص و کمترین تجربه می‌توانند هم در کار خودش پیش بروند هم می‌تواند به کار نقد وارد شوند و این هم باز خیلی وحشتناک است؛ و البته مضحک.

  • حسن صنوبری
۲۲
خرداد

چندی پیش با خبرنگار محترم خبرگزاری «آنا» گفتگویی داشتیم درباره «نقد»، «فلسفه نقد»، «حقوق نقد»، «اخلاق نقد» و «وضعیت امروز نقد ادبی و هنری در ایران». این خبرگزاری گفتگو را در دو بخش منتشر کرد. بخش نخست را می‌توانید در ادامه بخوانید: 1. نقد ترکیب فلسفه و هنر است/ اول ادبیات بوده، بعد درباره ادبیات 


بخش اول


به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات و کتاب گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، نقد ادبی به معنای مطالعه، بحث، ارزیابی و تفسیر محصولات ادبی با رویکردها و نظرگا‌ه‌های مختلف از دیرباز مورد توجه منتقدان، مؤلفان، نویسندگان و علاقمندان بوده است. اما حد و حدود نقد ادبی هنوز مورد اختلاف بسیاری از اهالی ادبیات است.


با انتشار هر اثر ادبی در حوزه شعر و داستان اظهار نظر درباره  آن از طرف علاقمندان به ادبیات تا منتقدان، نویسندگان و خبرنگاران و ژورنالیست‌ها آغاز می‌شود و هر کس به روشی که برایش امکان دارد نظر خود را درباره کتابی که خوانده منتشر می‌کند، و این مسئله در برخی موارد با کنش‌ها و واکنش‌هایی از طرف صاحبان اثر و یا دوستان و علاقمندان به آثار و نویسندگان مواجه می‌شود. 

در ادامه بخش اول گفتگوی خبرنگار خبرگزاری آنا با حسن صنوبری را درباره نقد ادبی و حد و حدود آن می‌‌خوانید.


آنا: درباره نقد ادبی و اینکه چه کسی حق دارد نقد بنویسد و چه کسی حق این کار را ندارد، نظرتان را بفرمایید.

صنوبری: نقد یک‌سری تعاریف دارد که هم در کتاب‌های علمی و دانشگاهی هم در لغت‌نامه‌ها و فرهنگ‌نامه‌ها خیلی تکرار شده آن بحث جدایی سره از ناسره. یا بحث داوری و ارزشیابی. بحث اینکه نقد، نقد منفی نیست لزوماً، فقط اصل بحث ارزشیابی و بررسی است و اینکه معنی اصطلاحی‌اش با معنای لفظی‌اش تفاوت پیدا می‌کند. بحث تفاوت ظریف بین نقد و انتقاد در افواه. گاهی اوقات می‌گویند این آدم، آدم منتقدی است یعنی آدم گیر بدهی است نه اینکه آدمی که اهل داوری و قضاوت است. این‌ها بحث‌هایی است که قبل از این بوده و بسیار شنیده‌ایم؛ اما اگر خودمان بخواهیم در عمل فکر کنیم و بررسی کنیم که منتقد چه کسی است و چه کسی می‌تواند نقد کند، چند نکته را باید مدنظر داشته باشیم.

یکی نظرگاه نقد است یعنی اینکه شما به‌عنوان چه کسی دارید نقد می‌کنید. این خیلی مهم و تعیین‌کننده است. شما به‌عنوان یک مخاطب می‌توانید نقد کنید. من یک مخاطب هستم، یک کتاب‌خوان هستم، کتاب دارد به من عرضه می‌شود، من حق نقد آن چیزی که به من عرضه می‌شود، پول برایش داده‌ام، شاید در ترویجش کوشیده‌ام را در جایگاه یک مخاطب دارم، چه رسد به اینکه من به‌عنوان یک استاد دانشگاه حق نقد دارم، من به‌عنوان یک هنرمند حق نقد دارم، این‌ها حقوق نقد دیگری هستند و هر کسی در جایگاه خودش می‌تواند هر اثری را نقد کند، ولی خب فقط در جایگاه خودش؛ یعنی اگر من یک مخاطبم و اگر مخاطبی هستم که کلاً در آن موضوع هفت هشت‌تا کتاب خوانده‌ام دیگر نمی‌توانم مثلاً حرف‌های خیلی کلی و با تعمیم به همه کتاب‌های آن موضوع بزنم. من به‌عنوان یک روحانی مثلاً، یک حجت‌الاسلام اگر نقد معنایی و محتوایی به یک کتاب دارم، نمی‌توانم آن کتاب را در زمینه ساختاری هم مردود بشمارم؛ یعنی اگر یک کتابی را می‌گویم کفریات دارد، این کتاب توهین دارد به مسائل شرعی و دینی، در لفظی که به کار می‌برم و در نقدی که می‌نویسم حق ندارم بگویم این کتاب ضعیف است. مثال بارزش آن سخنی است که روایت شده از حضرت امیر (ع) دربارۀ یکی از شاعران دوران جاهلیت عرب امرؤ القیس گفتند. حضرت امیر (ع) محتوایی نقدش می‌کنند ولی از لحاظ فنی انکارش نمی‌کنند. این‌ها اخلاق نقد است. چنانکه در حقوق نقد گفتیم هرکسی می‌تواند دیگری را نقد کند، در اخلاق نقد هر کسی در جایگاه خودش و با آن چیزهایی که در اختیارش هست حق نقد دارد؛ یعنی یک اخلاق نقدی هست که آن حقوق نقد را محدود می‌کند. این در مورد بحث اینکه «چه کسی می‌تواند نقد کند». حال باید فکر کنیم «چه کسی بهتر است نقد کند»، «چه کسی باید نقد کند» یعنی آن حالت آرمانی‌اش چیست.


اول ادبیات بوده، بعد درباره ادبیات

آنا: منتقد آرمانی و ایده‌آل از نظر شما چه ویژگی‌هایی باید داشته باشد؟

صنوبری: در این مورد هم وقتی آدم در حوزه ادبیات و هنر چند سالی نفس بکشد، با اهالی دانشگاه رفت‌وآمد کند، با اهالی ادبیات خلاقه رفت‌وآمد بکند، می‌بیند آن کسی که بهتر است نقد کند باید دو تا ویژگی داشته باشد و آن اینکه هم اهل نظر باشد هم اهل عمل. کسی باشد که اولاً بتواند نظریه‌ای داشته باشد، نظریه‌هایی را بداند، ذهن نقادانه و فلسفی داشته باشد و اهل پژوهش باشد که این ویژگی‌ها برای بعضی در دانشگاه محقق می‌شود.

دوماً خودش اهل عمل باشد، در هر هنری، اگر سینماست، یک مقدار سینماگر باشد. اگر شعر است، خودش اهل شعر باشد، اگر متن خلاقه است، خودش اهل آفرینش متن ادبی باشد. در این حالت دوم که حالا بیشتر در بیرون از دانشگاه، در انجمن‌ها، در بیرون از فضای آکادمیک محقق می‌شود، ایشان شاعر است، ایشان نویسنده است؛ ولی این دو تا باید جمع شود؛ یعنی باید یک جایی باشد برای جمع عمل و نظر. البته جای خاصی ندارد. دانشگاه انرژی‌اش را گذاشته روی اینکه آدم‌هایی که یک عالم نظریه و قاعده بلدند، آدم‌هایی که می‌توانند تاریخ ادبیات را مرتب برای ما بگویند، می‌توانند نکات و آرایه‌های ادبی را برای ما برشمارند و... ولی چون خودشان اهل سرایش نبودند، یک آدم حرفه‌ای نقد این‌ها را می‌خواند، می‌بیند که خیلی وقت‌ها نقدهایشان به درد کسی نمی‌خورد؛ یعنی اولاً خیلی دقیق نیست، ثانیاً کارآمد نیست. نمونه‌اش انبوه پایان‌نامه‌ها و پژوهش‌های دانشگاهی است که می‌رود پژوهش می‌کند در مورد متون ادبی با روش‌های سطحی، ناکارآمد و نهایتاً خنده‌دار.

در حقوق نقد هرکسی می‌تواند دیگری را نقد کند، و در اخلاق نقد هر کسی در جایگاه خودش و با آن چیزهایی که در اختیارش هست حق نقد دارد

آنا: اینکه اکثر پایان‌نامه‌ها کاربردی نیستند و ارزش افزوده خاصی نیستند مختص همه رشته‌های دانشگاهی است؛ اما این رویه در رشته‌های مربوط به ادبیات چگونه است؟

صنوبری: در پایان‌نامه خودم با موضوع «زیبایی‌شناسی یک متن ادبی» بود یک فصل کامل روی این موضوع کارکردم و انواع نقدهای ناکارآمد دانشگاهی را برشمردم. مثلاً در شعر می‌گفتند همه استعاره‌های شعر مثلاً نظامی را دربیاورید، می‌شود مثلاً ۱۵۰ مورد، نتیجه می‌گیریم که این شاعر خیلی استعاری سخن می‌گوید. یا اینکه شاعری است که خیلی اهل استعاره نیست چون تعدادش کم شده. این‌ها یک نقدهای سطحی و بی‌پشتوانه‌ای است که اولاً به خود نظامی بدهی، می‌خندد، می‌گوید که من اصلاً این‌جوری به جهان نگاه نمی‌کنم، ثانیاً یک شاعر دیگر هست دقیقاً اندازه من استعاره دارد ولی خب نوع استعاره مهم است، ثالثا اصلاً شاید ما در آن دوره همه استعاری سخن می‌گفتیم، بعد شما بروید همه شاعران عصر آذربایجان را نگاه کنیم می‌بینیم همه تخصصشان استعاره است. خب این دلیل نمی‌شود که استعاره ویژگی فردی من باشد، پس تو هیچی از جهان من نفهمیدی و منِ شاعر را درک نکردی. تو فقط یک ماشین حساب می‌گذاری جلویت یک چیزهایی را مرتب می‌شماری، با روش استنتاجی و استقرایی، استقرای ناقص، عموماً هم راه به‌جایی نمی‌برد و سرانجامش چیزهای مفیدی نیست، درست هم باشد مفید نیست، نه به کار آن شاعر می‌آید، نه به کار شاعر بعدی می‌آید، نه به کار این می‌آید که ما پی ببریم به عمق شعر نظامی و معانی‌اش را خوب بفهمیم و هنرش را متوجه شویم. یک اطلاعات آماری است. یک روش نقد دیگری بعداً در دانشگاه مُد شد، آن از این هم بدتر که می‌آمدند و می‌آیند هنوز، یک نظریه پیدا می‌کنند حتی از علوم دیگر، مثلاً از روان‌شناسی، این را می‌چسبانند به یک متن کهن، مثلاً بررسی شعرهای نظامی در مخزن‌الاسرار با توجه به نظریه روان‌شناسی مثلاً آلفر آدلر یا فروید! بعد نتیجه‌ها عموماً چیزهایی مضحک و خنده‌دار درمی‌آمد.


منتقد باید دو تا ویژگی داشته باشد و آن اینکه هم اهل نظر باشد هم اهل عمل

آنا: خنده‌دار یعنی چطور؟ ایراد کار کجاست که پایان‌نامه یا یک مقاله دانشجو به این نتایج منتهی می‌شود؟

صنوبری: یکی اینکه این دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات فارسی، خیلی همت کرده باشد، نهایتاً ادبیات بلد است، اگر بلد باشد که عموماً بلد نیستیم. اگر نظامی را بتواند از رو بخواند؛ اما ایشان وقت ندارد در یک ترم و دو ترم واقعاً روح دانش روان‌شناسی را دریابد. چون شما باید یک لیسانس و فوق‌لیسانس جداگانه بگیری که شاید تازه با این دانش آشنا شوی و بفهمی. عموماً نظریه‌ها را کاملاً اشتباه می‌فهمند. از روی متون ترجمه ضعیف کسب دانش و نظریه می‌کنند. این مرحله اول است که همه چیز ناقص است و تو اصلاً نمی‌فهمی روان‌شناسی چیست و فقط چند تا لفظ یاد گرفته‌ای. مرحله دوم اینکه می‌خواهی این را به آن بچسبانی و این چسباندن خنده‌دار می‌شود که تو عالَم یک متن ادبی کهن شرقی را داری با یک نظریه نو مربوط به یک انسان غربی هماهنگ می‌کنی که ذاتاً خیلی ناهماهنگ است. یک آدم حکیم می‌فهمد که اصلاً این پیچ به آن مهره نمی‌خورد و تو نمی‌توانی این آدم را با آن عینک بررسی کنی. این حالا مدل خیلی افتضاحش است. مدل تقریباً افتضاحش استفاده از نظریه‌های ادبی است؛ یعنی حالا بی‌خیال جامعه‌شناسی، روان‌شناسی بشوی، چون اصلاً وقت نمی‌کنی بروی یاد بگیری. طرف می‌گوید خب باشد، نظریه‌های غربی ادبی، فرمالیسم، پساساختارگرایی، بینامتنیت و ... این‌ها هم دقیقاً همان‌طور است. اکثراً متون اصلی‌اش ترجمه نشده، متونی که ترجمه شده عموماً مشکل دارد. مثلاً بدون اینکه سروصدایی بکند، متن‌های آقای باختین، بگویید متن‌هایش را یک آدم حرفه‌ای برود بخواند، ببیند اصلاً متن فارسی‌شان غلط است. کار نداریم که مترجم اصلاً خودش منظور باختین را فهمیده یا نه، خودش منظور کریستوا را فهمیده یا نه؟ اصلاً فارسی بلد نیست طرف بنویسد و به احتمال زیاد طرف اصلاً نفهمیده است. دو اینکه، نظریه‌های ادبی در همه جای جهان برآمده از متون ادبی هستند؛ یعنی شما اول ادبیات دارید، بعد درباره ادبیات. شما اول یک مثلاً آقای هومری آمده حماسی نوشته، فردوسی آمده حماسی نوشته، بعد نظریه ادبیات حماسی از درون این‌ها استخراج شده است. نظریه‌های مدرن دانش غربی برآمده از متون مدرن غربی هستند. مثلاً رمان امروزی فرانسه. شما نظریه‌ای که از این متن درآمده را با آن بخواهی بروی سراغ متن عرفانی کهن ایرانی فارسی، باز نتیجه می‌شود چیزهای مبتذل و مصنوعی. چیزی می‌شود که خود دانشگاه خجالت می‌کشد پایش بایستد و این‌ها را کتاب کند. چون این فیل اصلاً از آن در تو نمی‌رود. این متن را باید با عینک خودش دید.

این دو بخشش بود که از نقدهای دانشگاهی نقد کردم، چون فقط اهل نظرند، اهل عمل نیستند، اصلاً در عالم ادبیات نیستند و از نظریه‌های دانشگاه و نقدهای دانشگاه هیچ‌وقت شاعر و رمان‌نویس بیرون نیامده است. هیچ شاعر و رمان‌نویسی و نثرنویس برجسته‌ای نداریم از دانشگاه بیرون آمده باشد. شاعر و رمان‌نویس داریم رفته دانشگاه خودش را ارتقا داده، دکتر شفیعی کدکنی، دکتر شهیدی، قیصر امین پور، سیدحسن حسینی، این‌ها هیچ‌کدام کارشناسی‌شان و ابتدای کارشان دانشکده ادبیات نبوده است.


آنا: مواردی هم وجود داشته که چون باسواد و اهل عمل و تولید اثر ادبی بودند و در دانشگاه هم موفق بوده‌اند، پایان‌نامه‌هایشان‌هم پایان‌نامه‌های خوبی بوده که به‌صورت کتاب منتشر شده است.

صنوبری: نه اینگونه افراد اصلاً شروع کارشان برای ادبیات را بیرون از دانشگاه داشتند. کارشناسی در دانشگاه اصلاً رشته‌های عجیب‌وغریب، مثل تغذیه و دامداری می‌خواندند. بعد چون شاعر یا نویسنده بودند، مثلاً از فوق‌لیسانس یا دکتری عوض می‌کردند. یا مثلاً دکتر شفیعی کدکنی یک شاعر بزرگ بوده اصلاً آخوند بوده، این آدم حالا رفته توی ادبیات، این‌جوری نیست که تو فکر کنی دانشگاه مثل شفیعی کدکنی می‌دهد، اصلاً هیچی نمی‌دهد! دانشگاه تهش آقای پاینده یا نهایتاً دکتر شمیسا است. تازه همین‌ها هم بعید است آغاز کارشان با دانشکده ادبیات باشد. البته نمی‌خواهم ایشان را زیر سؤال ببرم؛ اما ایشان که شاعری را به‌طور حرفه‌ای تجربه نکرده‌اند، بیشتر وقت‌ها نمی‌توانند اصلاً درست نقد کنند. آن‌جوری که مثلاً استاد شفیعی کدکنی که خودش شاعر است. حالا شفیعی کدکنی هم عیب و ایراد دارد در کارش حتماً ولی به نسبت دانشگاهی‌های دیگر خیلی جلو است، چرا؟ چون اهل عمل است.


منتقد اگر موحد نیست لااقل به خاطر حقیقت، به خاطر هنر و ادبیات منصفانه نقد کند. دربند چپ و راست و پایین و بالا نباشد

آنا: این مدل همان منتقد ایده‌آل است که می‌فرمایید که خودش هم اثر هنری داشته باشد، هم سوادش و علمش را درست است؟

صنوبری: دقیقاً همین‌طور است. از این طرف فضاهای نقدی دیگری هست مثل نقد ژورنالیستی یا نقدهایی که بُعد عمل‌گرایی‌شان خیلی بیشتر است چون در متن جامعه و در متن ادبیات هستند. خیلی وقت‌ها آن بُعد نظری‌شان می‌لنگد؛ یعنی ما چرا مثلاً همه ناراحت می‌شویم که این برداشته یک چیزی نوشته، خیلی راحت می‌توانیم به او اتهام بزنیم که به خاطر حب و بغض شخصی نوشته‌ای، چون واقعاً در این فضا حب و بغض‌ها غالب است؛ یعنی مثلاً من دیده‌ام که یکی یک نقد خیلی تندی به یکی دیگر نوشته، نابودش کرده و بعدش هم گفته که من منتقدم و اینجا باید وظیفه‌ام را انجام دهم، بعد می‌روی پژوهش می‌کنی، می‌بینی که این آدم هیچ نقد دیگری در زندگی‌اش ننوشته و کارنامه نقادی‌اش همین یک‌دانه است، یعنی اصلاً ایشان منتقد نبوده است. در ذات ژورنالیسم این هست که با اغراض آلوده می‌شود. اینکه همین‌جور الکی می‌خواهیم از یکی تعریف کنیم یا الکی یکی را بزنیم. در ذاتش نیست که اگر شما می‌بینی که خبرنگار متعهدی است و می‌خواهد به وظیفه رسانه‌ای و اخلاقی‌اش عمل کند و از کتاب خوب تعریف کند یا کتاب بد را بزند. شما می‌بینید که همه رسانه‌ها در عالم باید یک تأمین‌کننده مالی داشته باشند. وقتی تأمین‌کننده مالی دارد، احتمال سوگیری هم هست. البته ما انسان را زیر سؤال نمی‌بریم و نمی‌گوییم انسان تابع شرایط است و هر چه شرایط اقتضا کرد، بسیاری اوقات هم می‌بینی یک انسانی ممکن است یک جا باشد و کارش را درست انجام دهد اما می‌گویم این در ذات رسانه است که اگر مدیرمسئول روزنامه با پسرخاله‌اش دعوایش شده، بگوید یکی کتاب زن پسرخاله‌اش را بگیرد در روزنامه مسخره کند، این امکان وجود دارد و به خاطر همین می‌شود که در این فضا مرتب علمیت‌ها کم می‌شود و چون پشتوانه منصفانه، اخلاقی و علمی ندارد، خیلی سطح نقدها می‌آید پایین.


از نظریه‌های دانشگاه و نقدهای دانشگاه هیچ‌وقت شاعر و رمان‌نویس بیرون نیامده است

آنا: این اهل عمل بودن منتقد به معنای تولید اثر ادبی که مطرح کردید خیلی از منتقدین حال حاضر ادبیات را از دایره منتقدان خارج می‌کند این بحث چقدر برای یک منتقد ضرورت دارد؟

صنوبری: این درگیری منتقد با خلق اثر ادبی یک ضرورت است؛ مثلاً اگر منتقدی به یکی دیگر می‌خواهد بگوید آقا تو در این غزل بیشتر از پنج بیت نتوانستی قافیه را خوب بیاوری، خودش حداقل توانسته باشد در زندگی‌اش یک غزلی گفته باشد و قافیه‌هایش را درست گفته باشد وگرنه حرفش حرف روی هوا است. به بعضی از منتقدهای مشهورمان این اتهام را می‌شود زد که آقا تو مثلاً این مقدار موفقیتی که از یک فیلم یا یک شعر یا ادبیات داستانی انتظار نداری، در عالم واقعیت امکان تحقق ندارد! او می‌گوید نه، امکان دارد، چون خودش سعی نکرده و هیچ تمرینی نداشته است. نقد تو وقتی کارآمد است که بدانی محدوده کار چیست و بدانی تا چه حدی می‌شود خوب بود تا چه حدی می‌شود بدون نقص بود، چه‌کار کنم که هم محتوا را رعایت کنم هم ساختار را رعایت کنم. خیلی وقت‌ها به‌خاطر اینکه یک هنری را به خرج دهی مجبوری از یک چیزهایی چشم بپوشی. مثال بارزش اینکه چرا «از»‌ یک وقت‌هایی در شعر کهن یا اشعار امروزی می‌شود «ز»؛ «ز» نداریم که، «از» درست است. چرا؟ چون آن شاعر می‌خواسته یک معنی مهمی را بگوید، دیده «از» جا نمی‌شود در وزن یا جمله‌بندی‌اش نمی‌گنجد، مخففش کرده و «ز» گذاشته است. یک‌سری اختصارهایی که ما داریم محدودیت وزن است. این محدودیت‌ها در هر زمینه‌ای وجود دارد. محدودیتی‌ست که تو به جان می‌خری، یک هزینه‌ای می‌دهی که به‌جایش یک اتفاق بهتری بیفتد. این را کسی می‌فهمد که در کار آفرینش هنر و متن ادبی باشد. کسی که نباشد، یا دور باشد، ایراد بی‌دلیل می‌گیرد. من دیده‌ام آدم‌هایی که از حافظ هم ایراد می‌گیرند! حافظ و فردوسی هم جلویش بگذاری، می‌گوید نه، چرا این‌طوری گفت، باید یک‌جور دیگر بگوید، برای اینکه خودش تابه‌حال یک بیت در عمرش نگفته است.


آن موقع که فاطمه راکعی می‌گفت خواندن آثار فروغ فرخزاد ممنوع است، میرشکاک «کاهنه مرگ‌آگاه» را نوشت

آنا: منتقد ادبی باید در چه حوزه‌هایی مطالعه داشته باشد و مهارت کسب کند؟ مطالعات صرف ادبی کافی است؟

صنوبری: عرض کردم که بهترین حالت این است که منتقد هم اهل عمل باشد، هم اهل نظر. هم بتواند خودش متن تولید کند، هم اینکه یک نظری داشته باشد. حالا یا اهل نظریه خواندن است، یا ذهن فلسفی دارد، یا اهل فلسفه خواندن است، چون نقد ترکیب فلسفه و هنر است، ترکیب فلسفه و ادبیات است. نمی‌شود شما ذهن نقادانه و فلسفی و کل‌نگرانه نداشته باشید و بیایید نقد کنید. چون شما در حالت طبیعی فقط درون یک خانه و یک شعر می‌توانی باشی. ارزیابی را باید از بالا انجام داد. نمی‌شود کف کوچه بنشینی و خانه‌های یک شهر را از نظر اندازه و زیبایی مقایسه کنی. باید سوار هواپیما بشوی. به همین خاطر منتقد خوب منتقدی است که از چند جهت علّو و برتری داشته باشد. یکی علّو فکری است که بتواند بگوید من نگاهم فلسفی و کلی است. می‌توانم به تمامیت و ذات غزل یک دور نگاه کنم، بعد این غزل را نقد کنم. اگر فقط به همین یک‌دانه غزل مصداقی و عینی نگاه کنم نمی‌توانم جایگاهش را بفهمم در سیر مفهومی و انتزاعی. از این جهت ذهنم باید کل‌نگر باشد. دوم، من ذهنم باید تاریخی باشد، پیش و پسش را بدانم. سیر غزل فارسی از ابتدا تاکنون را بررسی کنم. سوم، علّو اخلاقی باید داشته باشد، یعنی حالت انصاف در او باشد و این‌جوری باشد که اگر کسی را نقد می‌کند، واقعاً به خاطر حقیقت، به خاطر خدا، اگر موحد هستش، اگر موحد نیست لااقل به خاطر حقیقت، به خاطر هنر و ادبیات نقد کند. دربند چپ و راست و پایین و بالا نباشد. بالاتر از همه این‌ها باشد. چهارم هوش است. واقعاً کسی که می‌خواهد منتقد باشد، ضریب هوشی، حد هوشی و هوشیاری‌اش باید یک مقدار از نرمال فضای آن جامعه بیشتر باشد. چون این می‌خواهد مقایسه کند دیگران را با هم. آدمی که ساده است، آدمی که ذهنش بسیط است نمی‌تواند واقعاً جنس تقلبی را از جنس درست تشخیص دهد. اینجا یک‌مقدار عرصه‌ای است که دیگر هر کسی باید به درونش خودش نگاه کند. ببیند آقا اگر من یک ذره زرنگی‌ام کم است، آدمی‌ام که در همه موارد زندگی بهم می‌گویند تو آدم ساده و باصفایی هستی، خب من شاید بتوانم بهترین شاعر دنیا شوم ولی متوسط‌‌‌ترین منتقد دنیا هم نمی‌توانم بشوم. اینجا جای ذوق نیست، جای فطرت نیست، جای صفا و مشاهده نیست، اینجا جای داوری است، جای تیزبینی است، جای خوب را از بد تشخیص دادن است.


غرض آلودگی در ذات ژورنالیسم است

آنا: در مورد هوش و هوشمندی و تیزبینی کمی بیشتر توضیح دهید، نقش این‌ها در نقد چیست؟ 

صنوبری: این چند تا ویژگی که گفتم، ویژگی‌های یک منتقد عالی است. هم از لحاظ اخلاقی، هم از لحاظ دانش، هم اهل نظر بودن، هم اهل عمل بودن و هم هوشمندی که خودش عنصر مهمی است. خیلی آدم‌ها دیدیم که هم شاعر بودند، هم دانشگاه رفتند، اما می‌بینیم وقتی در مورد یک متن ادبی صحبت می‌کند، مفتضح صحبت می‌کند. چون بنده خدا کشش این کار را ندارد. مقام داور باید از بقیه بالاتر باشد. بیشتر وقت‌ها داورها از شاعرها، از نویسنده‌ها پایین‌ترند؛ یعنی طرف چون نتوانسته شاعر شود، چون نتوانسته رمان‌نویس شود، گفته پس من منتقد می‌شوم، اینکه کاری ندارد! قرار نیست که مردم به‌به چه‌چه کنند برای متن من، قرار نیست کسی لذت ادبی ببرد، من همه جا مردود می‌شوم، خب پس من خودم می‌آیم از بقیه به‌به چه‌چه می‌کنم. اینجا دیگر خیلی اوضاع وحشتناکی حاکم می‌شود.

منتقد باید ضریب هوشی و هوشیاری‌اش از نرمال فضای جامعه یک مقدار بیشتر باشد

درحالی‌که عرض کردم منتقد باید همان‌جایی بایستد که شفیعی کدکنی _البته بیشتر در جوانی_ ایستاده بود. جمع بین مقام عمل و نظر. نیز نقدهای دوره جوانی علی معلم دامغانی. یا آقای میرشکاک که یکی از مهم‌ترین منتقدان دهه ۶۰ و ۷۰ بود، حالا الان مثلاً کمتر شده است. ایشان خب هوشش _من کاری ندارم به ویژگی‌های دیگرش_ هوشش از حد متوسط جامعه ادبی خیلی بالاتر بوده و از این جهت می‌توانسته یک چیزهایی خیلی بیشتر از دیگران بفهمد. ایشان موقعی که فاطمه راکعی می‌گفته خواندن آثار فروغ فرخزاد ممنوع است، آن موقع که فاطمه راکعی مثلاً خانم‌های شاعر را دعوا می‌کرده که حق ندارید فروغ فرخزاد بخوانید چون غیراسلامی است، آن موقع میرشکاک «کاهنه مرگ‌آگاه» را نوشته و گفته که نه، فروغ فرخزاد از خیلی چرت‌وپرت‌هایی که شما می‌خوانید بهتر است و اسلام اصلاً آن ظواهر و امر سطحی‌ای که تو فکر می‌کنی نیست؛ خب این نتیجۀ هوش است، آقای میرشکاک دارای یک هوش شدید است. با این مؤلفه اخیر که عرض شد میرشکاک خیلی بیشتر از دیگران حق نقد دارد. همچنین افراد مشابه.



  • حسن صنوبری
۱۰
خرداد

http://bayanbox.ir/view/4925246036263152508/%D8%B9%D8%AF%D8%A7%D9%84%D8%AA-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%DB%8C-%D9%82%D8%AA%D9%84-%D9%85%DB%8C%D8%AA%D8%B1%D8%A7-%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%AF-%D8%AA%D9%88%D8%B3%D8%B7-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D9%86%D8%AC%D9%81%DB%8C.jpg

 

 

عدالت‌نویسی

در موضوع پرونده جنایی محمدعلی نجفی دو یادداشت در صفحات اجتماعی نوشتم. اول یادداشت اخیر:

 

 

وجدان‌های بیدار نه! بیمار؛ ذهن‌های منصف نه! منفعل

«اعوذباالله من الشیطان الرجیم. من قتل نفسا بغیر نفس او فساد فى الارض فکانما قتل الناس جمیعا» قرآن کریم . سوره مائده. آیه 32

ما بیمار شدیم. به خاطر خوراک رسانه‌ای فاسدی که خوردیم و تربیت رسانه‌ای هوشمندانۀ دشمنانمان. مخصوصا در این ده سال. این بیماری اگر درمان نشود همه ما و سرزمین و آیینمان را هلاک خواهد کرد.

یک حنجره بود. آن حنجره‌ای که به طرفدار انقلاب می‌گفت و می‌گوید «تساهل پیشه کن»، «قضاوت نکن»، «انصاف داشته باش»، «عصبانی مشو»، «مطالبه مکن»، «سکوت کن»، «مصلحت‌بین باش»، «عارف باش»، «در اعماق آب سیر کن» و در عین حال به مخالف یا منتقد انقلاب می‌گفت: «عصبانی باش»، «بدبین باش»، «کینه‌ات را ذخیره کن»، «کف خیابان باش»، «فحش بده»، «کامنت بگذار»، «خروشان و مواج باش»، «مطالبه کن»، «حرف بزن»، «فریاد بزن»، «فحش بده». یک حنجره بود که به «محمدعلی نجفی» گفت «قاتل باش و سرت را بالا بگیر» و به «محمد خرسند» گفت: «مقتول باش و ساکت باش».

نخستین مواجهه انسان با هر امری واکنشی، احساساتی و ناخودآگاه است. همان‌چیزی که در روانشناسی از آن با عنوان سازوکارهای دفاعی یاد می‌شود. تازه در مواجهۀ دوم است که برای انسان، آنهم انسان خردمند، کنشمندیِ آگاهانه و عاقلانه اتفاق می‌افتد. مثال: دوستتان با شیطنت، لیوانی را با سرعت بالای سر شما می‌برد؛ ممکن است جیغ بزنید، ممکن است خودتان را کنار بکشید، ممکن است شما هم به دوستتان ضربه‌ای بزنید، ممکن است خواهش کنید خیستان نکند... بعد می‌فهمید لیوان خالی بوده، از شوک درمیایید و به شوخی دوستتان می‌خندید. مطالعه نوع واکنش ناخودآگاه نخست، شاید برای روانشناس مسجل کند شما بیماری روانی دارید یا نه و اگر دارد کدامش: ترس، تهور، انفعال، بیش‌فعالی و...
استوری‌ها، پست‌ها، کامنت‌ها و مجموعه مطالبی که شب گذشته در صفحات اجتماعی با موضوع جنایت جناب نجفی و قتل «میترا استاد» از سوی جماعت حزب‌اللهی منتشر شد از نوع وانکش ناخودآگاه اول بود و نشان‌دهنده بیماری انفعال شدید فکری. اکثریت قاطع این مطالب چنین مضامینی داشتند «قضاوت نکنیم»، «برای هرکسی ممکن است اتفاق بیفتد»، «تسویه حساب نکنیم»، «شاید حق داشته»، «تندرو نباشیم»، «از مفتضح‌شدن دیگران خوشحال نشویم»، «حالا کاری است که شده»، «افراطی نباشیم»، «چیزی نگوییم»، «سراغ خاستگاه سیاسی و فکری‌اش نرویم» و... حرف‌هایی بعضا شاید درست بودند ولی نه در این جایگاه. دوستان ما بی که خودشان بفهمند عظمت جنایت و گناه را کمرنگ کردند و در حق مظلوم و تاریخ مظلومان ستم. بی‌که بفهمند قبحِ قتل نفس را شکستند. انگار طرف پایش لیز خورده و در جمع زمین افتاده، هی آمدند گفتند مسخره نکنید، محکوم نکنید شاید برای شما هم اتفاق بیفتد!

برعکس، بعضی از مطالبی که امروز منتشر شدند تاحدی عاقلانه و کنشمندانه بودند. چون دیگر ناخودآگاه نبودند و نتیجۀ دومین مواجهه افراد با موضوع. اما قطعی است که ناخودآگاه جمعی گفتمان حزب‌اللهی در اثر تبلیغات قوی دشمن بیمار شده. این مسئله در چند رویداد دیگر مثل ماجرای عید فطر و بعضی از انتخابات‌ها قابل مشاده بود: منفعل و منجمد شدن در مواجهه با رویدادهای بزرگ و مهم.

 

به دوستانی که هنوز در همان واکنش اولیه مانده‌اند عرض می‌کنم: بروید یک‌بار دیگر خطبۀ 27 نهج‌البلاغه را بخوانید. کجا بود که حضرت امیر (ع) فرمود: «فلو أن امرأ مسلما مات من بعد هذا أسفا ما کان به ملوما»؟ وقتی سربازان معاویه جواهرات یک زن یهودی و یک زن مسلمان را دزدیدند و کسی با آن‌ها برخوردی نکرد؛ حضرت فرمود اگر مرد مسلمان از این غم بمیرد بر او حرجی نیست. حالا یک زن بدبخت را طرف با پنج گلوله، بدون دفاع، بدون هیچ آمادگی _حتی لباس_ در حمام خانه‌اش گلوله‌باران کرده، به بیمارستان نرسانده، فرار کرده تا پسربچه سیزده‌ساله زن بیاید مادر غرق به خونش را در حمام پیدا کند، و طرف برعکس مقتول آنقدر ذی‌نفوذ و قلدر به حساب می‌آید در کشور ما که بعد با احترامات فائقه رفته خدمت نیروی انتظامی کم‌خردِ ما، نیروی انتظامی جلویش خم شده، دست داده، با قاتل خوش و بش کرده، چای برایش آورده. بعد هم صداوسیمای احمق ما برای اینکه از قافله انصاف و اخلاق مصنوعی عقب نماند، و شاید هم از ترس مسئولان دولتی، برای اولین بار پیش از دادگاه با یک مجرم، یک قاتل جانی مصاحبه کرده و گذاشته مجرم بدون شطرنجی‌شدن، بدون دستبند، بدون لباس راه‌راه در افکار عمومی خودش را تطهیر کند، ماده خام حمایتی بفرستد برای رسانه‌های طرفدارش و اتهام بزند به جنازه‌ای که حتی نمی‌تواند بیاید و از خودش دفاع کند. این درحالی است که او یک چهره فرعی و جزئی نبود در دستگاه اصلاح‌طلبان و اعتدال‌گرایان . نجفی یک مهره کلیدی و سابقه‌دار و مهم اصلاحات بود. در هر سه دورۀ هاشمی خاتمی و روحانی مسئولیت کلیدی داشت و در سال‌های اخیر رویای خام اصلاح‌طلبان برای رئیس‌جمهوری بود و حتی نسبت به روحانی امثالهم کاملا برایشان ترجیح داشت، چه اینکه یک اصلاح طلب اصیل و خالص محسوب می‌شد.

 حالا اینجا اخلاق و عقل و عدالت می‌گوید چه کار کنیم؟ ماستی باشیم که بر دیوارِ خونین جنایت مالیده شویم یا پتکی باشیم بر بازوی جنایت و تزویر ؟!

 


پ ن: من قاضی نیستم. ولی اگر تفنگ بی‌اختیارم به همسرم شلیک شود، اولا می‌رسانمش بیمارستان. ثانیا اگر همسرم درگذرد، اینقدر با خوش و بش و آرامش جلوی دوربین موضوع را توضیح نمی‌دهم. حداقل گریه می‌کنم، توی سرم می‌زنم. ولو با طلاق و دعوا جدا شده باشیم از هم. بالاخره یک‌مدت که در آغوش هم بودیم . ما در رانندگی گربه را هم اشتباهی زیر بگیریم کنار می‌زنیم و تا یک‌هفته حالمان بد است. طرف کمتر از حیوان که نبوده، آدم بوده. یک آدم کشته شده!

 

 

و اینک آن یادداشت نخست روز نخست حادثه:

 

آرایش غلیظ

 هیچکس از هیچ گناهی مبرا نیست و هیچکس نمی‌تواند خودش را برای همیشه از هیچ خطایی مصون بداند. باید به خدا پناه برد.
اما ببینید چه شخصیتی را می‌خواستند بر سرنوشت ما حاکم کنند. چه کسی را سال‌ها بر فرزندان ما، بر آموزش و اقتصاد و فرهنگ ما گماشته بودند و رویای ریاست‌جمهوری‌اش را در سرمی‌پروراندند. ببینید چه کسی را به‌زور امیر پایتخت کرده بودند و آن‌هنگام که با افتضاحات پی‌در‌پی از تخت به زیر آمد، چه سوگواری‌ها و گرامی‌داشت‌ها و قهرمان‌سازی‌هایی برایش در عالم رسانه به‌راه انداختند.

در تاریخ سرزمین ما همواره به عنوان بزرگ‌ترین متخصصان آرایش غلیظ رسانه‌ای و تبلیغاتی از اصلاح طلبان یاد خواهد شد.
مثل دیگر موارد، باشد ذخیرۀ قبر و قیامت‌شان.
و خدا به ما مردم ایران و اینهمه ظاهربینی و ظاهرفریبی‌مان رحم کند.

خوشحالم که پیش از آنکه پرده‌ها و نقاب‌ها فروافتند و کنار بروند، سنگی بر بساط تزویرشان انداخته بودم و در شأن محمدعلی نجفی نوشته بودم:

«زن در منظر انسانی که اندیشه‌ی توحیدی و الهی نداشته باشد البته چیزی جز ابزار لهو و لعب و مجلس‌گردانِ عیش و نوش نیست. زن در منظر مرد بی‌مقدار البته که بی‌مقدار است ... زن در منظر فرد محروم از تربیت معنوی و کرامت اخلاقی، انسان نیست و کمال انسانی ندارد، نهایتا ابژه و موضوع سرگرمی و لذت است و جز این حظی از وجود آگاهانه‌ی انسانی ندارد.»

در همان مطلب پیش‌بینی کرده بودم: «به نجفی کاری نداشته باشید. بگذارید او خودش خودش را ویران کند.»

و تاکید کرده بودم: «چقدر یک جناح سیاسی می‌تواند از عرق ملی و شرافت وطنی تهی باشد که منافع مردم و سرزمینش را پای انتخاب‌های سیاسی قربانی کند.»

متن کامل آن مطلب قدیمی

خدا در این شب قدر و قسمت و قیامت، از گناهان همه‌مان درگذرد.

 

 

  • حسن صنوبری
۰۵
خرداد

پوشش‌نویسی

این قسمت: پوشش بانوان در اسلام

من از منظر شرعی و یا حقوقی راستش را بخواهید خیلی جرات ندارم دربارۀ حجاب و لزوم و وجوبش بنویسم. به این دلیل واضح و روشن که من خانم نیستم. لذا درک بی‌واسطه و عمیقی از زن‌بودن ندارم و یک ثانیه هم معلوم نیست اگر خانم بودن وضع پوششم چگونه بود. چه‌بسا بنا به اطلاعی که اکنون از درون خود و میزان دوری‌ام از حقایق و معارف الهی و شرایع دینی دارم، در آن صورت هم خیلی وضع قابل دفاع و علیه السلامی نداشتم. رطب‌نداشته رطب‌خورده محسوب می‌شوم و فلذا ممتنعم از «منع».


اما موضوع حجاب و ضرورتش، فقط از منظر فقهی و حقوقی مطرح نیست. قبلا فقط یک یا دوبار در وبلاگ سابقم از منظر اخلاقی درباره‌اش نوشته بودم. محکم هم نوشته بودم و هنوز هم پای آن مطلب هستم و حاضرم با هرگروه از بانوان مخالف حجاب اسلامی مناظره کنم، فقط از منظر اخلاق و بیرون از گفتمان دین اسلام.


اما نکته‌ای که در این مطلب می‌خواهم یادآور شوم دیگر نه اخلاقی است نه فقهی نه حقوقی. دیگر هیچ نیازی به وجود مفاهیم مشترک بین دو تفکر مخالف ندارد. اینجا از منظری روانشناختی و جامعه‌شناختی می‌خواهم سراغ فلسفه و حجاب بروم و یک گفتگوی منطقی با همه خواهران و دختران و مادران ایرانی داشته باشم. (سرشبی داشتم به این فکرمی‌کردم در این ماه که ماه خدای متعال است بد نیست کمی هم از خدا و حرف‌هایش حرف بزنیم. لااقل همین یک ماه)


همچنین، نکته‌ای که عرض خواهد شد از قبیل انتزاعیات نیست، یک امر کاملا تجربی و قابل آمار و مشاهده و بررسی است، ذیل موضوع «فلسفه حجاب در اسلام»


اکنون کلیات را رها کنیم و برویم سراغ بیان نکته، اول سه مقدمه‌اش را مرور کنید و اگر موافق بودید بروید بخش بعد:

1. همه می‌دانیم هنر، بازتاب و چکیدۀ زندگی اجتماعی انسان‌هاست. مخصوصا هنر مدرن که با فردفرد انسان‌ها و تمام اقشار جامعه ارتباط برقرار کرده است.

2. فراگیرترین و جامع‌ترین هنر امروز جهان، سینماست.

3. سینمای غرب به نسبت سینمای شرق، بسیار ریشه‌دارتر، پیشرفته‌تر و متنوع‌تر است و مانند سینمای بعضی کشورهای جهان سومی در انحصار یک یا دو پسند و سلیقۀ خاص نیست


اصل مطلب:

بنده تا حد زیادی با سینمای غرب و کلا سینمای غیرایرانی آشنا هستم. آثار کارگردان‌ها و سرزمین‌های مختلفی را تماشا کرده‌ام. اکثر فیلم‌هایی که دیده‌ام در حوزۀ سینمای مستقل و هنری (یعنی غیرحکومتی و غیرتجاری) بوده‌اند. با اتکا به این پشتوانۀ تماشایی، از تمام زنان مدافع «حقوق زن»، تمام بانوانی که می‌گویند با پوشش کم و آزاد بیرون آمدن موجب تحریک جنسی نمی‌شود، تمام دخترانی که می‌گویند فقط بعضی از مردان ایرانی عقده‌ای‌اند و لباس نیمه‌برهنه اتفاق خاصی برای مردان غربی رغم نمی‌زند، تمام خانم‌هایی جملۀ کلیشه‌ایِ «حجاب محدودیت نیست، مصونیت است» را مسخره می‌کنند (چون انصافا محدودیت هم هست)

دعوت می‌کنم به تماشای فیلم‌های سینمای غرب (مخصوصا فیلم‌های سینمای مستقل) بنشینند و تمام سکانس‌های مبتنی بر «تجاوز جنسی به بانوان» (توضیح بیشتر: تجاوز یعنی اقدام به رابطه و تماس با یک خانم بی اجازۀ او و گاه با آسیب‌زدن‌های خیلی شدید و حتی قتل او) را تماشا و بررسی کنند و بگویند:

زنی که به او تجاوز شده اولا چه پوششی داشته؟ ثانیا در چه وضعیتی بوده؟ چندتایشان با لباس‌های عادی بودند (با یک تیشرت و شلوار گشاد یا روسری و کلاه داشتند مثلا) و بی آرایش، چندتایشان با لباس‌های نیم‌برهنه و تنگ یا بدن‌نما و یا با آرایش غلیظ؟ چندنفرشان در یک فضای معمولی و در مقام «حیا» بودند و چندنفرشان در پارتی و دیسکو و کاباره و بی احتیاط؟ نه آیا بالای 90درصد از موارد اول بودند؟


توجه بفرمایید این روایت و گزارش کارگردان مستقل غربی است. کسی که از سازمان تبلیغات اسلامی جهت‌دهی‌نشده. سانسورنشده. تهدید هم نشده!

توجه بفرمایید این‌ها را کارگردانِ بسیط‌الذهنِ «چطوبه‌توگیرندادن» نساخته. این متنِ زیست‌جهانِ غربی و بهشتِ جهنمی‌ای است که برای زنان مشرق‌زمینی تبلیغ می‌کنند.

اگر شرایطش فراهم بود فهرستی از این فیلم‌ها را هم منتشر می‌کردم، ولی خب اسلام دست ما را بسته :)


آنچه گفته شد مقدمه‌ای بود برای مطالعۀ آیۀ 59 سورۀ احزاب در #قرآن کریم:

«یا ایها النبی قل لازواجک و بناتک و نساء المؤمنین یدنین علیهن من جلابیبهن ذلک ادنی ان یعرفن فلا یؤذین و کان الله غفورا»

ترجمه آیت‌الله مشکینی: ای پیامبر ، به همسران و دخترانت و زن های مؤمنان بگو روسری ها و چادرهای خود را بر خویش بیفکنند ( که گردن و سینه و بازوان و ساق ها پوشیده شود ) این ( کار ) نزدیکتر است به آنکه ( به حجاب و عفت ) شناخته شوند تا مورد تعرض و آزار ( فاجران ) قرار نگیرند و خداوند همواره آمرزنده و مهربان است.

ترجمه استاد فولادوند: اى پیامبر به زنان و دخترانت و به زنان مؤمنان بگو پوششهاى خود را بر خود فروتر گیرند این براى آنکه شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند [به احتیاط] نزدیکتر است و خدا آمرزنده مهربان است 




  • حسن صنوبری
۰۴
خرداد

«و قال الرسول یا رب إن قومی اتخذوا هذا القرآن مهجورا» سورة فرقان . آیهٔ ۳

همه وقتی پیر می‌شویم می‌رویم سراغش. وقتی کار دیگری ازمان برنمی‌آید. وقتی دندان پلوخوری‌مان افتاده و بی عینک ته‌استکانی جایی را نمی‌بینیم. به همین خاطر به درد نمی‌خورد. آن موقع که حواس و ادراکاتمان زورشان به فهم یک متن سادهٔ روزنامه‌ای هم نمی‌رسد چطوری می‌خواهیم مهم‌ترین و باعظمت‌ترین کتاب جهان را بخوانیم؟

شاید اصلأ این قرآن‌خوان‌شدن‌های ما سر پیری و کوری که از روخوانی هم فراتر نمی‌رود مصداق همان «رب تال القرآن و القرآن یلعنه» باشد.

یکی از چیزهایی که کمتر از حفظ و روخوانی و خوش‌خوانی قرآن بهمان یاد دادند، خواندن همراه با فهمیدن قرآن است. چه فهم زبان عربی، چه همین خواندن ترجمهٔ قرآن همراه با قرآن. از طرفی اکثر ترجمه‌های رایج ترجمه‌هایی بد هستند و همین مانع فهم درست ما از قرآن کریم شده است. شاید کار درستی جلوه نکند ولی به نظرم باید اول ترجمه‌های بد را معرفی کنیم بعد ترجمه‌های خوب را.

سه ترجمهٔ رایج قرآن که به نظرم خوب نیستند اول ترجمه مرحوم آیت‌الله الهی‌قمشه‌ای است. این ترجمه ارزش تاریخی دارد ولی الآن دیگر واقعا ترجمهٔ خوبی به حساب نمی‌آید، چون آن بزرگوار خیلی بخش‌ها را اصلا ترجمه نکرده، و یا خیلی کلی و به قول خودشان تفسیری ترجمه کرده است. یکی ترجمه آیت‌الله مکارم‌شیرازی است که با همه احترامی که برایشان قائلم به نظرم ترجمه‌شان مخصوصا با آنهمه پرانتز تفسیری راه تامل و تحقیق در بطون قرآن را می‌بندد و نظر و تشخیص مترجم از تفسیر قرآن را به مخاطب تحمیل می‌کند. یکی هم ترجمه ‌شیخ حسین انصاریان خطیب توانمند است که به برکت شهرت و محبوبیت ایشان در فن خطابه فراگیر شده.

از این سه ترجمه باید بگذریم و برویم سراغ ترجمه‌های دیگر مثل ترجمه حسین استادولی، سیدعلی موسوی‌گرمارودی، بهاالدین خرمشاهی، آیت‌الله مشکینی، طاهره صفارزاده، ابوالفضل بهرام‌پور و...

حالا اینکه کدام یک از این ترجمه‌ها بهترند و می‌شود بیشتر از بقیه توصیه‌شان کرد خودم همیشه شک داشتم و به نظرم هیچ کدام به طور مطلق از دیگری بهتر نبودند هر چند همه از آن سه ترجمه بهتر بودند.

تا این که در سال‌های اخیر ترجمهٔ تازه‌ای منتشر شد که به نظرم تا حد زیادی می‌تواند به اکثر افراد جامعه توصیه شود و اکثر خوانندگان از آن بهره کافی ببرند، آن‌هم ترجمه همراه با تفسیر مفسر فرهیختهٔ قرآن‌کریم حجه‌الاسلام قرائتی است.

این ترجمه یکی از سلیس‌ترین و خواندنی‌ترین ترجمه‌هایی است که از قرآن خوانده‌ام. تفاسیر هم به صورت‌نکته‌نکته ، موجز و کاربردی در حاشیه هر صفحه نوشته شده است و برخلاف بسیاری از نمونه‌های مشابه (درج تفسیر در حاشیهٔ قرآن) ساز جدایی نمی‌نوازند و به صورت مستقیم به فهم متن کمک می‌کنند


  • حسن صنوبری
۱۱
ارديبهشت


 به نظرم نمایشگاه کتاب یک خوبی داشته باشد همین است که فرصتی داریم تا از کتاب‌های خوب حرف بزنیم. مخصوصا آن‌ها که کمتر دیده شده‌ند.


از همین رو سه فهرست کتاب پیشنهادی‌ام برای خرید از نمایشگاه کتاب را در اینستاگرامم به صورت جداگانه منتشر کردم

تا چه در قبول افتد و چه در نظر آید


  1.  بیست‌وپنج کتاب خوب در عالم شعر

  2.  ده کتاب خوب با موضوع اخلاق و عرفان

  3. ده کتاب خوب با موضوع فلسفه و سیاست

  • حسن صنوبری
۰۴
ارديبهشت

چهاردقیقه‌وبیست‌وهشت‌ثانیه از یک خاطرهٔ خوب
(ثبت تجربه شرکت در یک #هیئت_خانگی)


میلاد حضرت علی‌اکبر (علیه السلام) به یک هیئت خانگی دعوت شدیم. پیش از این بسیاری از دوستانم ما را به هیئت‌های خانگی‌شان دعوت کرده‌ بودند ولی به خاطر تعدد گرفتاری‌ها عموما توفیق شرکت نبود. این‌بار اما به لطف خدا توانستیم میهمان برنامۀ داستان‌نویس فرهیخته آقای #مجید_اسطیری و همسر محترمشان باشیم. تجربۀ حضور در این هیئت را در سه بخش گزارش و بررسی می‌کنم: محتوا + پذیرایی + آدم‌ها.

1.محتوا:
پیش‌فرض: به نظر من محتوای یک مجلس میلاد اهل بیت (علیهم السلام) هم باید مبتنی بر معنویت باشد هم شادی. اولی نباشد ابتذال است و دومی نباشد انجماد.
روایت: بار اصلی محتوایی جلسه بر دوش یک مداح جوان بود. ایشان ابتدا #حدیث_کسا می‌خواندند؛ خیلی هم خوب و حرفه‌ای. بعد یک شعر بلند خواندند، گمانم یک مربع ترکیب یا ترجیع‌بند امروزی بود؛ خوانششان از متنشان بهتر بود. تک‌وتوک بیت زیبا. مشخص بود شعر در دو دهۀ اخیر سروده شده. سپس یک سرود یا #مولودی خواندند که خیلی خیلی زیبا بود. هم اجرا هم نغمه‌پردازی هم صدا. من بخش‌هاییش را با گوشی ضبط کردم، اما نمی‌دانم به‌خاطر کیفیت ضبط موبایلی یا فاصلۀ گوشی همراهم از مداح یا هردو؛ ولی بالاخره حق صدایشان در این قطعه ادا نشده. (دو برش زدم: نسخۀ یک‌دقیقه‌ای در مطلب قبل بود و نسخۀ چهاردقیقه‌وبیست‌وهشت‌ثانیه‌ای را همراه با حواشی‌اش در تلگرام می‌گذارم)
مخصوصا صمیمیت، بی‌تکلفی و روحیۀ خوب مداح وقتی به هنر و توانمندی موسیقایی‌اش افزوده می‌شد انرژی مثبت جلسه را چندبرابر می‌کرد. از طرفی توجه کنید مخاطبان مستقیم او در اتاق چهارپنج نفر بودند، ولی مداح طوری از حنجره و هنر خود مایه می‌گذاشت که انگار دارد برای پانصدنفر می‌خواند. فردای جلسه وقتی نام مداح را از آقای اسطیری پرسیدم، دانستن اسم کوچکش، یک حس خوب دیگر را برایم آورد: #علی_اکبر_سیاح.

2.پذیرایی: 
پیش‌فرض: به نظر پذیرایی یک هیئت خانگی حتما باید سه ویژگی داشته باشد: اولا ساده باشد، ثانیا خوش‌مزه باشد ثالثا: ته دل آدم را بگیرد. دو مورد دوم برای این است که مخاطب هیئت کیف کند از پذیرایی و مورد اول هم به این خاطر است که میزبان و میهمان هردو جرات کنند باز هم هیئت بگیرند؛ هم به این خاطر است که مجلس محبان امام علی (ع) به مرور درگیر تجملاتی نشود که کم‌کم شبیه به مجلس محبان معاویه شود! 

روایت: پذیرایی اولیه چای با شیرینی میکادو بود. میکادویی که انقدر خوب بود مثل میکادوهای بچگیمان بود. تا حدی که پرسیدم از کجا خریدید و معلومم شد همسر آقای اسطیری خودشان درست کرده‌بودند. بعد از مراسم مولودی‌خوانی سفرۀ شام را چیدند. سالاد الویه در دیس (با تزئینات خیارشور و گوجه و هویج به شکل گل‌درآمده و...) + نان ساندویچی + ظرف‌های خیارشور و گوجۀ برش‌خورده + دو مدل آب‌میوۀ گازدار خانواده. واقعا شام دل‌چسبی بود و اگر مداح سر شوخی را با من باز نمی‌کرد حتی بیشتر هم خورده بودم. تاکید می‌کنم الویه خانگی و هنرمندانه و همراه با ظرافت درست شده بود و می‌شد خالی‌خالی هم چشید و خوردش. یعنی از آن اولویه‌هایی نبود که در ساندویچی‌ها بعضا شاهدیم مقدار زیادی مایونز و سیب‌زمینی و تخم‌مرغ را در تشت پاکوب می‌کنند و شدت بوی مایونز یا گاه تخم‌مرغش انسان را از هرچه اطعمه و اشربه سیر می‌کند.

3.آدم‌ها:
پیش‌فرض: به نظرم در هیئت خانگی سنخیت باید 50% باشد. نه صفر خوب است نه صد. اگر صد باشد دیگر هیئت نیست. همان تجمع خانوادگی یا کاری یا میهمانی دوستانه است. صفر هم باشد اتفاقات زیادی نمی‌افتد. به نظرم بیشتر از اینکه آدم‌ها باهم آشنا باشند خوب است قابلیت آشنایی داشته باشند.
روایت: بنا به محدودیت جا طبیعتا آدم‌ها محدود بودند. اما متنوع. همچنین هیئت تک‌جنسیتی نبود و این خودش حسن مهمی است. حدودا مشخص بود تعداد آقایان کم‌تر است. من که وارد شدم در اتاق پنج نفر بودند. یک‌نفر مداح. یک‌نفر میزبان. یک‌نفر پدر و یک ‌نفر برادر. یعنی مثل خودم فقط یک‌نفر بود. بعد از من دو نفر دیگر هم آمدند. کلا شدیم هشت‌تا مرد که چهارتایمان مستمع و میهمان محض بودیم. یعنی نه فامیل بودیم و نه کارکرد داشتیم. محدودۀ سنی هم بین برادر میزبان و پدر محترمشان بود. یک‌دست و یک‌سن نبودیم. همچنین شغل‌ها هم. از نویسنده و شاعر تا شغل آزاد تا کارمند تا مدافع حرم در این جمع محدود بود. زود گرم گرفتیم و حس‌های خوب رد وبدل شد. ولو حرف‌های مشترک زیادی ظاهرا نداشتیم. البته از دور مشخص بود خانم‌ها بیشتر از ما گرم شدند و صمیمی.
این سه فاکتور سه فاکتور مهم هستند در هیئت خانگی اما همۀ فاکتورها نیستند. فاکتورهای مهم دیگری چون «مدیریت کودکان و نوجوانان»، «مکان‌یابی و مکان‌شناسی برای اسکان میهمانان» و... هم هستند که از حوصلۀاین نوشتار خارج‌اند.
برآیند کلی: وقتی از این هیئت می‌آمدیم بیرون هم خیلی حالمان خوب بود و خیلی خوشحال بودیم، هم کیف کرده بودیم و خاطره ذخیره کرده بودیم و هم خیلی دلمان می‌خواست خودمان هم همینجوری هیئت بگیریم و باز هم در چنین هیئتی شرکت کنیم.



➕حواشی:
✓ثانیه 13: گم‌شدن ضرب‌آهنگ به خاطر کم‌بودن حضار و هم‌خوانان
✓ثانیه 23: پرت‌شدن حواس مداح به رفت‌وآمدجلوی در ورودی
✓ثانیه 59: آوردن استکان آب جوش توسط میزبان برای مداح و تعبیرش به «پاکت» توسط مداح
✓دقیقه یک و 35: آمدن یکی از میهمانان به اتاق و توقف در اجرا
✓دقیقه دو و 45: تقدیر ویژۀ مداح از نویسنده درآن‌نیامده‌ایام به‌خاطر خوب دست زدن و خوب تکرارکردن.
  • حسن صنوبری
۲۳
فروردين

http://bayanbox.ir/view/943825432628729777/%D8%B4%D8%A7%D9%87%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%86%D9%88%D9%86%D9%88%DA%A9%D9%87.jpg

 

در پنجاه سال اخیر وقتی بسیاری از سینماگران مشرق‌زمین مانده بودند که حقیرانه تسلیم هنر و صنعت سینمای غرب شوند یا تماما هنر و غرب را یک‌جا بدرود بگویند، وقتی بسیاری از نخبگان و هنرمندان عالم شرقی درگیر بحث‌های فلسفی درازدامن و بی‌نتیجه بودند دو مرد ژاپنی به راه افتادند و کار خودشان را شروع کردند.

در نتیجه ژاپن _همان ژاپن شکست‌خورده و تحقیر شده در حملۀ اتمی آمریکا_ دو پیرمرد به عالم هنر تقدیم کرد. یکی «ایسائو تاکاهاتا» بود که روحش شاد و بعدا درباره‌اش خواهم نوشت و دیگری «هایائو میازاکی» (Hayao Miyazaki / 宮崎 駿) است که هنوز در کنار ماست و زنده‌باد.

میازاکی به نظر من بزرگ‌ترین انیمیشن‌ساز زندۀ دنیاست. او را والت دیزنیِ ژاپن خوانده‌اند؛ چون نمی‌خواهند از ژاپن فراتر باشد. و الا به نظر من او بزرگ‌تر از این حرف‌هاست. هرچند با تولد در مشرق‌زمین اقبال رقبای غربی را نیافته باشد..

میازاکی و تاکاهاتا در سیر آثارشان گاه مقلد و متاثر و منفعل بوده‌اند در برابر غرب و گاه مهاجم و مولد و مقتدر و کاملا شرقی و ژاپنی. باری به نظرم دومی بر اولی می‌چربد، در جهانی که همه بی‌همه‌چیز شده‌اند و یک‌روز هم مولد و خودمختار نبوده‌اند.

شاهکار بی‌نظیر میازاکی انیمیشن نخبگانی «روح رانده شده» (یا «شهر اشباح») (2001) است. ولی این روزها که سیل و زلزله و تحولات و مخاطرات زمین ذهن‌مان را درگیر کرده است دوست دارم از دیگر کارهای فوق‌العادۀ این پیرمرد مهربان ژاپنی سخن بگویم.

زمین و به‌طور کلی طبیعت _چنانچه از یک مشرق‌زمینی اصیل انتظار داریم_ از مهم‌ترین مولفه‌های آثار و دغدغه‌های ذهنی میازاکی است. در اکثریت انیمیشن‌های او این مسئله را می‌بینیم. ولی سه‌کار درخشان او این موضوع محوریت دارد. یکی «ناوسیکا از درۀ باد» (۱۹۸۴) است، دوم «لاپوتا قلعه‌ای در آسمان» (۱۹۸۶) و سرانجام انیمیشن نفس‌گیر و حماسی «شاهزاده مونونوکه» (۱۹۹۷) است.

شاید بعد از شهر ارواح، شاهزادۀ مونونوکه محبوب‌ترین و مهم‌ترین انیمیشن هایائو میازاکی است. این انیمیشن فروش بسیار بالایی را در اکران‌های جهانی‌اش داشته، نظر منتقدان را جلب کرده و در فهرست سایت آی ام دی بی شصت‌وچهارمین فیلم محبوب دنیای سینماست.

همین الان خیالتان را راحت کنم: اگر تا کنون با انیمیشن‌های ژاپنی، مخصوصا اینگونه آثار نخبگانی آشنایی ندارید و صرفا سلیقه و طبعتان با انیمیشن‌های یک‌نواخت و کودکانۀ غربی پرورش یافته (مثل خودم و همۀ ملت ایران!) باید بدانید قبل از دیدن این انیمیشن تمام تصورات خودتان از یک انیمیشن را کنار بگذارید. انیمیشن‌های ژاپنی هرگز ساده‌انگارانه و گل‌وبلبلی نیستند؛ کیفیت تصویری و دیجیتالی انیمیشن‌های غربی را ندارند؛ هنر دست و تخیل انسانی و غیر نرم‌افزاری‌شان قوی‌تر است، در پی اثبات و تایید پیش‌فرض‌های ذهنی ما از جهان نیستند و قطعا ما را به عالمی جدید و عجیب خواهند برد..

به نظرم شاهزادۀ مونونوکه شروع خوب و متعادلی برای آشنایی با جهان میازاکی و انیمیشن‌های ژاپنی است.

 

  • حسن صنوبری
۱۶
فروردين

http://bayanbox.ir/view/3587999894764187045/%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%85%DB%8C-%D9%88-%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C.jpg

 

تحریر محل نزاع

توجه به مسئلۀ زن‌بودن و و اولویت دادن به زنانگی، از مسائلی است که با ورود به دوران مدرنیته و پیروی نهضت تجددطلبی غربیان، در نقد و نظر و ادبیات ما هم وارد شد. بررسی آثار ادبی با چنین رویکردی قطعا می‌تواند از جهاتی مفید باشد؛ اما باید دقت داشت معلوم نیست توجه به این مسئله تا چقدر در ارزشیابی و داوری کلی ادبیات زنان مهم است یا نیست. و یا اینکه زیبایی و اهمیت اثری ادبی که مولفش یک زن است تا چقدر به این مسئله وابسته است یا نیست.

سال‌ها پیش با استاد گرامی‌ام جناب آقای میرشکاک _که بی‌تعارف در شعر و تفکر از برترین‌های روزگار ماست_ در همین موضوع به گفت‌وگویی درازدامن نشستیم. تا آنجا که به خاطر دارم استاد من آن روز گفت شعر زنان با فروغ فرخزاد آغاز می‌شود. استاد گفت ما در تاریخ ادبیاتمان قبل از فروغ چیزی به نام شعر زنان و زنی که شاعر باشد و شعرش زنانه باشد نداریم. در پاسخ سخن ایشان وقتی شاگرد _که من باشم_ از پروین اعتصامی سخن گفت، استاد برآشفت و تصریح کرد: پروین اصلا زن نبود، مرد بود؛ چون شعرش مردانه بود و نتوانسته بود از سایۀ شعر مردان روزگار خود و همچنین تاریخ بیان مردانه در ادبیات کهن بیرون بیاید.

سخن استاد من شاید تا حدی درست به‌نظر می‌آمد اما سخن تازه‌ای نبود. انکار پروین هم رسمی نو نبود. از آغازین روزهایی که شعر پروین اعتصامی در زمان نوجوانی‌اش در نشریات روزگار خود منتشر شد تا همین امروز با حمله‌ها و هجمه‌های فراوانی همراه بوده است. به نظر این دوست‌دار ادبیات، جدا از معدود نقدهای خیرخواهانه و منصفانه، حملات و انتقاداتی که به شعر پروین شده و می‌شود را می‌توان به دو دستۀ کلی تقسیم کرد:

نخست: انتقادات و هجمه‌های دوره اول که مربوط به همان روزگار بود و از چشم‌اندازی ارتجاعی و مردسالارانه انجام می‌شد

دوم: انتقادات و هجمه‌های دوره دوم که مربوط به روزگار متاخر است و از چشم‌اندازی ظاهرا نوگرایانه و فمینیستی انجام می‌شود

گروه اول می‌گفتند پروین شاعر آن شعرهای درخشان نیست و مردان شاعر مختلفی را سرایندۀ شعرها معرفی می‌کردند. از دهخدا و بهار گرفته تا پدر پروین و شاعران کم‌اهمیت و متروک صوفی (که اتهام یک شخصیت فرهنگی بهایی آن روزگار بود به پروین).  گروه دوم هم می‌گفتند و می‌گویند شعر پروین شعری زنانه نیست و شعر او ادامه شعر مردان است. چنانکه می‌بینید، پروین اعتصامی جزو معدود شاعرانی است که از دو طیف متقابل و متناقض، طرد و تکذیب شده است.

اینجا این دو گروه ظاهرا متخاصم سه نقطه مشترک دارند:

 اشتراک نخست طرد، تکذیب و تحقیر شاعر سرشناس و محبوبی به نام پروین اعتصامی است.

 اشتراک دوم زدن برچسب و اتهام «مرد بودن» به این بانوی شاعر است، هرچند از دو منظر متفاوت. گروه اول که انتساب شعرهای پروین به او را منکر می‌شدند می‌گفتند یا پروین یک زن نیست  و یک مرد است، یا اینکه شعرها را یک مرد دیگر سروده و خلاصه شاعر شعرها یک مرد است. گروه دوم هم با نگاه ظاهرا فمینیستی به طعنه می‌گفتند شاعر این شعرها «انگار» یک مرد است!

اشتراک سوم اما مرد بودن اکثریت قاطع این منتقدان در هردو طیف و دوره، حتی در طیف منتقدان معتقد به انگاره‌های فمینیستی است. موضوعی که در طیف اول خیلی جای تعجب ندارد ولی در طیف دوم خیلی جالب است، که گروه زیادی از آقایان منتقد می‌خواهند به یک خانم شاعر بگویند تو خانم نیستی و ما بهتر می‌دانیم قوانین زن بودن و زنانه بودن را!

وقتی از منظری که اینجا گشوده شد، موضوع را بررسی و تماشا می‌کنیم تازه عیار و اعتبار نقدها دستمان می‌آید. چرا در یک دوره زن‌ستیزان و در دوره‌ای دیگر هواداران حقوق زن منتقد یک شاعر می‌شوند؟ چرا مردسالاران و زن‌سالاران در نقد و تخریب پروین اعتصامی با هم اشتراک نظر دارند آن‌هم با دلایلی کاملا برعکس هم؟

 

 اصل مطلب

هرچند محبوبیت و موفقیت در یک بازۀ زمانی دلیلی بر توفیق و برتری حقیقی نیست، اما به هرحال پروین اعتصامی یک شاعر محبوب و موفق است؛ شاعر موفقی که بسیاری موفقیتش را تاب نیاوردند و با آن جنگیدند. در دوره‌های بسیاری گروهی از منتقدان به جنگ پسند عمومی مردم رفته‌اند. گاهی موفق بوده‌اند و گاهی شکست‌خورده‌. گاهی برحق بوده‌اند و گاهی باطل‌اندیش. برای فهم حقیقت باید از هیاهوهای زمانه فراتر رفت تا داوری نهایی زلال و بی‌شایبه باشد. آنگاه که منتقدی از روی غرض و جهالت به جنگ یک هنرمند می‌رود، موفق هم بشود باطل است و آنگاه که منتقدی با بینش و صداقت به اثری انتقاد کند، هرچند صدایش به جایی نرسد، حقیقت را نباخته است.

امروز وقت داوری داوری‌هاست. اکنون صدوچندسال از تولد پروین گذشته است و هفتاد و چندسال است که خاک سیهش بالین است. با فرازونشیب ایام و وزیدنِ خزانِ بر پیکر ادوار، منتقدان متقدم شعر پروین با آنهمه برگ‌وبر بر باد شدند اما آتش شعر پروین همچنان روشن است. دیگر کسی به آن اتهامات جز به طعن و طنز نمی‌نگرد. اما نقد گروه متاخر هنوز قابل بررسی است. چه از سوی چهره‌های مهم‌تری مثل عبدالحسین زرین‌کوب و حبیب یغمایی و استاد خودم و چه چهره‌های ژورنالیستی و کم‌اهمیت‌تر.

ایشان می‌گویند «شعر پروین زنانه نیست و شعر فروغ زنانه است»

برای تحلیل چنین وضعی باید از مسئلۀ زن‌بودن پرسش کنیم.  چه چیزی اساس و اصالت زن است؟ یک شاعر زن باید به چه مولفه‌هایی روی بیاورد که گویای زنانگی شعرش باشد؟

وقتی انبوه نقدها را بررسی می‌کنیم می‌بینیم عموم اتهامات و انتقادات در چند حوزه خلاصه می‌شوند (که اکثرا هم در قیاس با شعر فروغ مورد توجه قرارمی‌گیرند):

گروهی با ابتنای بحث به شدت بیشتر احساسات در زنان نقد خود را شروع می‌کنند و از چیزی به نام «رقت زنانه» سخن می‌گویند. نقدی که از اساس راه به جایی نمی‌برد. درست است که وقتی در کل بخواهیم مردان و زنان را با هم مقایسه کنیم می‌بینیم زنان احساسات بیشتری دارند؛ اما در عالم شعر احساسات جزو ارکان اصلی است و زن و مرد ندارد. حتی فراوانی و افزونی احساس در شعر هم ربطی به زنانگی و مردانگی ندارد. اگر با این نگاه بخواهیم موضوع را بررسی کنیم لابد در مقایسۀ شاعری مثل فریدون مشیری با سیمین بهبهانی باید بگوییم فریدون نام یک زن است و سیمین نام یک مرد! (و از این‌رو ارزش شعری ایشان اندک است!) اتهاماتی که تاکنون به این دو شاعر اصابت نکرده است! از طرفی حتی اگر این فرض را هم قبول کنیم و بخواهیم سخنان آنان که «انتخاب قوالب کهن و فاخر» و همچنین «صلابت و استواری زبان شعری» پروین را نشانۀ احساس‌گریزبودن و مردبودن پروین می‌دانند را بررسی کنیم، باید نظر ایشان را به آنهمه شعر عاطفی پروین اعتصامی، مخصوصا آن‌ها که در هم‌دردی با طبقات محروم و فقر و بی‌عدالتی شایع عصر پهلوی سروده‌شده‌اند جلب کنیم. مطلبی که از چشم هیچ شاعر و دانشمند ادبیات بی‌غرضی پنهان نمانده. چنانکه یکی از بانوان شاعر سرشناس روزگار متاخر یعنی سیمین بهبهانی در این‌باره نوشته است: «احساس و عاطفه در شعر پروین سخت قوی است و خواننده را در بعضی موارد به شدت منقلب می‌کند... »

گروهی دیگر به جای مطلق احساسات، نبود عشق و عاشقی را دال بر زنانه‌نبودن شعر پروین می‌دانند. انتقاد این گروه از گروه قبل معقول‌تر است، چون اصل گزاره مقدمه تاحدی درست است. عشق، در یکی از محدوده‌های رایج خودش، یعنی عشق جوانانه به جنس مخالف در شعر پروین خیلی پررنگ و جزو مضامین و معانی محوری نیست. اما آنچه باعث می‌شود نقد ایشان هم راه به جایی نبرد این است که عشق ارتباط و اختصاصی به عالم زنان و زنانگی ندارد. عشق یک مفهوم فراجنسیتی و انسانی است. نه بودنش و نه نبودنش ربطی به زنانگی و مردانگی در شعر ندارد.

گروه سوم -که شاید گروه هم نباشند و از افراد فراتر نروند- برای اثبات زنانه‌نبودن شعر پروین _با شگفتی هرچه تمام‌تر!_ سراغ واژگان و مفاهیمی انضمامی‌تر و کوچک‌تر از «احساس» و «عشق»، یعنی «غریزه» و «جنسیت» رفته‌اند. اینان می‌گویند در شعر پروین به اندازۀ شعر فروغ غریزۀ زنانگی وجود ندارد. بله، مقدمۀ سخن این افراد از مقدمۀ دو سخن قبل قطعی‌تر است (البته اگر ما معنایشان را درست فهمیده باشیم!) ولی نتیجه‌اش مضحک‌تر. اگر غریزه و ابراز جنسیت زنانه در شعر شاعری کم باشد ضعفی برای او نیست. غریزه نهایتا یک مفهوم حیوانی (دورتر از مفاهیم انسانی و خیلی دوراتر از مفاهیم مربوط به جهان و فکر زنان) است.

حالا وقت آن است که دوباره به اصل مطلب برگردیم. زن بودن یعنی چه؟ زنانگی در شعر چگونه آشکار می‌شود؟ چرا شعر پروین زنانه نیست به تعبیر آقایان منتقد؟ به خاطر عدم وجود احساس در شعر او؟ احساسات که گفتیم و گفته‌اند در شعر او فروان و شدید است؛ به خاطر عدم پررنگ‌بودن عشق و عاشقی زوج‌طلبانه در شعرش؟ این هم که گفتیم ربطی به زنانگی ندارد، عشق یک ویژگی انسانی است؛ به خاطر عدم ابراز غریزه و جنسیت؟ غریزه و جنسیت هم که گفتیم مفهومی حیوانی و سطحی است و ربطی به جهان و نگاه زنانه ندارد. پس چه؟ چرا شعر پروین _مخصوصا در مقایسه با شعر فروغ_ از سوی بعضی آقایان منتقد و البته خیلی مستظهر به منورالفکری متهم به زنانه‌نبودن می‌شود؟

اول این پرسش را پاسخ می‌گویم که جدال را به احسن وجه به پایان ببریم اما بعدش یک استدلال هم دارم:

 با رد سه رویکرد اصلی منتقدان شعر پروین در اثبات زنانه نبودن شعر این بانوی شاعر، به نظرم اهتمام و تلاش ایشان برای چنین قیاس باطلی چیزی جز اصالت و حضور پررنگ «سنت» در شعر پروین اعتصامی نبوده و نیست. اکثریت قاطع این سه دسته منتقدان متاخر پروین از جرگۀ منورالفکران و تجددخواهانی بوده‌اند که نفی سنت و مبارزه با هرگونه حضور سنت در جهان امروز هدف، باور، مرام و گاه وظیفۀ مقرّر و ماموریت مستمر ایشان بوده است. پروین هم، که از جمله شاعرانی است که علی‌رغم نوآوری و تازگی در کار خویش، با شعرش پیوندی میان زیبایی‌های جهان سنتی و مخاطبان جهان نو به‌وجود آورده بود طبیعتا در چشم ایشان _و مخصوصا در مقایسه با فروغ که نسبت محکمی با عالم سنت نداشت_ محکوم و متهم بوده است. اما از آنجا که این اتهام برای هیچ داور و شاهدی محکمه‌پسند نیست؛ منتقدان مذکور! لاجرم وادار به جعل جرم برای متهم مظلوم قصۀ ما شده‌اند.

و اما استدلال: چنانکه گفتیم عشق زوج‌طلبانه و احساسات و... خاص زنان نیست. اما یکی از بارزترین مفاهیمی که خاص زنان و عالم زنانه است «عشق مادری» است. چیزی که خیلی از به ظاهر روشنفکرها اصلا نمی‌فهمندش و سال‌های متمادی زن‌بودن و مدرن‌بودن و پیشرفت و موفقیت و به اوج رسیدن یک زن را در مسیری برخلاف آن تفسیر و تبلیغ می‌کردند و می‌کنند. البته که این عشق و این بعد از زنانگی در شعر بانو فروغ فرخزاد بسیار کمرنگ است؛ اما خوانندۀ هوشمند شعر می‌داند فروغ فرخزاد در بعضی سطرها انگار آن را جستجو می‌کرده و به این حس عظیم زنانه رشک می‌برده است. فروغ در این سطرها نشان می‌دهد برخلاف خیلی از هوادارانش _که توامان مخالف پروین هم بودند_ اتفاقا اوج و موفقیت و زن‌بودن را در جای دیگری جستجو می‌کند و کمبود آن را در خود و زندگی خود احساس می‌کرده است. در زن روشنفکر عاشق‌پیشۀ مدرن و کافه‌نشین نه؛ در همان زن مادرِ سنتی و عفیف و معصوم:

«کدام قلّه کدام اوج؟ / مرا پناه دهید ای چراغ‌های مشوش! / ای خانه‌های روشن شکاک / که جامه‌های شسته در آغوش دودهای معطر / بر بام‌های آفتابیتان تاب می‌خورند / مرا پناه دهید ای زنان سادهٔ کامل! / که از ورای پوست، سر انگشت‌های نازکتان / مسیر جنبش کیف آور جنینی را / دنبال می‌کند / و در شکاف گریبانتان همیشه هوا / به بوی شیر تازه میآمیزد...»

برعکس در شعر پروین اعتصامی، علی‌رغم اینکه زندگی دشوار و کوتاهش به او اجازۀ مادرشدن نداد؛ این بعد لطیف و عمیق از زنانگی موج می‌زند. در حقیقت در شعر این شاعر عشق زوج‌خواهانه به نفع عشق مادری کنار رفته است و این کنار رفتن به هردلیلی که باشد ارزشمند است. چه از این جهت که شاید شاعر احساس می‌کرده وقتی اکثریت قاطع شعرا راوی و سرایندۀ آن عشق خط و خالی هستند من راوی و سرایندۀ عشقی دیگر باشم؛ چه از این جهت که شاعر جامعه و مخاطبان را محرم رازها و عاشقانه‌های شخصی خود نمی‌دانسته و آقایان منتقد را قابل ورود به حریم خصوصی‌اش؛ و چه از آن جهت که شاعر ترجیح داده به نفع جامعه و مردم از جهان فردی و شخصی خود سخنی به میان نیاورد. به قول زنده‌یاد اخوان ثالث: «از جمله دلایل عزیز و ارجمند بودن پروین اعتصامی مثلا همین است که این آزاده زن بزرگوار با آن‌ همه شعر و سخن که دارد، در دیوانی با پنج‌هزار بیت فقط یک یا دوجاست که از خودش حرف زده و "منِ شخصی و خصوصی" او از پسِ پشت شعرش خود می‌نماید و جلوه می‌کند.»

پروین اعتصامی در شعرهای بسیاری سراغ کودکان، به ویژه کودکانی که مادر یا پدر خود را از دست داده‌اند و یا در رنج و فقر زندگی می‌کنند رفته است و دست مهربانی بر سرشان کشیده است.

قطعه‌هایی با این مطلع‌ها که صراحتا سراغ کودکان مادر از دست داده یا پدرازدست داده رفته است:

«به سر خاک پدر، دخترکی / صورت و سینه بناخن میخست / که نه پیوند و نه مادر دارم / کاش روحم به پدر می‌پیوست... »

 یا : «  دی، کودکی به دامن مادر گریست زار / کز کودکان کوی، بمن کس نظر نداشت / طفلی، مرا ز پهلوی خود بیگناه راند / آن تیر طعنه، زخم کم از نیشتر نداشت/ اطفال را به صحبت من، از چه میل نیست / کودک مگر نبود، کسی کو پدر نداشت »

یا: « دختری خرد، شکایت سر کرد / که مرا حادثه بی مادر کرد / دیگری آمد و در خانه نشست / صحبت از رسم و ره دیگر کرد / موزهٔ سرخ مرا دور فکند / جامهٔ مادر من در بر کرد... »

یا: «  دختری خرد، بمهمانی رفت / در صف دخترکی چند، خزید / آن یک افکند بر ابروی گره / وین یکی جامه بیکسوی کشید ...»

یا: « کودکی کوزه‌ای شکست و گریست / که مرا پای خانه رفتن نیست / چه کنم، اوستاد اگر پرسد /کوزهٔ آب ازوست، از من نیست ... روی مادر ندیده‌ام هرگز / چشم طفل یتیم، روشن نیست / کودکان گریه میکنند و مرا / فرصتی بهر گریه کردن نیست / دامن مادران خوش است، چه شد / که سر من بهیچ دامن نیست / خواندم از شوق، هر که را مادر / گفت با من، که مادر من نیست ...»

 

 یا شعرهایی که عواطف مادری را در عالم حیوانات تصور و تخیل کرده است. مثل غزلی با این مطلع:

« گنجشک خرد گفت سحر با کبوتری / کآخر تو هم برون کن ازین آشیان سری...»

و یا شعر دیگری با این مطلع: «  از ساحت پاک آشیانی / مرغی بپرید سوی گلزار... »

تا شعرهایی که پروین از زاویۀ سوم شخص به ستایش مادری پرداخته :

« اگر فلاطن و سقراط، بوده‌اند بزرگ / بزرگ بوده پرستار خردی ایشان / بگاهوارهٔ مادر، بکودکی بس خفت /سپس بمکتب حکمت، حکیم شد لقمان»

و همچنین شاهکارشعر عرفانی «لطف حق» که انگار سرودۀ خیال و خلاقیت و عرفان مولانا جلال الدین محمد بلخی است، اما نه یک مولانای مرد. بلکه روایت یک مولویِ زن از قصه‌های حضرت موسی و با یک زاویه دید زنانه. چه اینکه قصص پیامبران در اشعار پیشینیان از مناظر گوناگون و با روایات و الحان مختلف نقل و بازآفرینی شده. اما شاهکار پروین این است که برای اولین‌بار با روایتی زنانه و با تمرکز بر یک شخصیت زن سراغ چنین قصه‌هایی رفته است:

« مادر موسی، چو موسی را به نیل / در فکند، از گفتهٔ رب جلیل / خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه / گفت کای فرزند خرد بی‌گناه /گر فراموشت کند لطف خدای /چون رهی زین کشتی بی ناخدای... »

با اینهمه احساسات شدید و جهان و نگاه و منظر دقیق مادرانه؛ دیگر کدام منتقد اهل مطالعه و دقتی می‌تواند بگوید شعر پروین زنانه نیست؟! با استناد به نکات، شواهد و استدلالی که در متن آمد، نگارنده معتقد است پروین اعتصامی در میان تمام بانوان شاعر تاریخ، _دست‌کم تا پیش از انقلاب_ زنانه‌ترین شعرها را سروده است و در این موضوع رقیبی ندارد. حالا اینکه بعضی آقایانِ فمینیست چه تصور و درخواستی از زن‌بودن دارند به خودشان مربوط است.

 

منتشر شده در روزنامه وطن امروز 

  • حسن صنوبری
۲۹
اسفند

برای خودم می‌نویسم

از اتاق قرمزم در موسسه

و از میز شلوغ و پر حرف و حدیثم

این را بنویسم دیگه رایانه‌ام را خاموش می‌کنم و می‌روم خانه


امسال در مجموع سال سخت و تلخی بود برایم. از جهات متعدد. تقریبا همه جهات. از طرفی تمام هم نشده. یک‌عالمه مصائب و مسائل هستند که هستند و اینجا دفن نمی‌شوند. واقعا کاش می‌شد با تحویل سال، رنج‌ها، داغ‌ها، خستگی‌ها و استرس‌های سال قبل را هم تحویل داد و جدیدهایش را از مامور معذوری تحویل گرفت. اما چون در مجموع آدم شکرگزار و اهل دقتی هستم نمی‌توانم خوبی‌ها را هم نبینم: خدای مهربان، خانوادۀ خوب، رفیق خوب، آرزوهای خوب، هم‌صحبت‌های خوب، هم‌کارهای خوب،  هم‌دردهای خوب، هم‌رنج‌های خوب، هم‌قفس‌های خوب، هم‌بندهای خوب و...


قدیم‌ها می‌گفتم :

«دوست خوب کسی نیست که بتوانی با او بخندی. چون تجربه ثابت کرده آدم با هر خری می‌‌تواند بخندد. دوست خوب تو کسی است که بتوانی با او و پیش او گریه کنی. چون آدم با هرکسی نمی‌تواند هم‌گریه باشد.»


الآن که پیراهن‌های بیشتری نسبت به گذشته خودم پاره کرده‌ام، یک جمله قصار و با کلاس دیگر هم به ذهنم می‌رسد: 

«اگر هنوز آدم باشی، هم‌نوع تو کسی نیست که بتوانی درکنار او نفع‌ببری و لذت. هم‌نوع تو کسی است که بتوانی با او کار کنی و رنج بکشی. چون تجربه ثابت کرده آدم با هر گاوی می‌تواند علف بخورد. ولی چشیدن طعم رنج و مزه دشواری کار،  یک هنر و تجربه‌ی شدیدا انسانی و متعالی است. خیلی‌ها نمی‌فهمندش، هرچند روی دو پا راه می‌روند»


از همه این مباحث فلسفی و حکمی گذشته، دلم می‌خواهد در پایان سال، از همه کسانی که مخصوصا در عوالم مربوط به رسانه و ادبیات (حوزه خبر و گزارش، رسانه‌ها، ترجمه، عکس، گرافیک، تصویر، یادداشت و...) در کنار هم کار کردیم و رنج بردیم و لذت و رنجش را چشیدیم، تشکر کنم و عذرخواهی. 


تشکر؛ چون کار و تلاش و دقت و هنر و سلیقه و وسواس و شوق و عشق و دیگرخواهی و خودنخواهی و نخوابیدن و نخوردنشان را دیده‌ام.

(باید رسانه‌ای باشی تا بفهمی حجم بالا و دشواری و استرس و ظرافت کاری رسانه‌ای‌ها را از یک‌سو و بی‌مهری و بی‌توجهی دیگران به ایشان از سوی دیگر. مخصوصا رسانه‌ۀای عالم فرهنگ)

 عذرخواهی؛ چون به سرشلوغی‌ها، تنبلی‌ها، کاهلی‌ها، کم‌بودن‌ها و بی‌دقتی‌های خودم بی‌تعارف واقفم. بیش از این شرایطم ایجاب نمی‌کرد و زورم نمی‌رسید. چه برای کار، چه خانواده، چه دوستان و چه بدتر از همه، خدای خالق کار و خانواده و دوستان.

گفت: کمِ ما گیر و عذر ما بپذیر / بیش از این بر نیامد از دستم.


امیدوارم روزبه‌روز در این سرزمین مفهوم و ارجمندیِ «کار» بر «شعار» و «بود» بر «نمود» برتری پیدا کند.

و امیدوارم رسانه‌ای‌ها، مخصوصا رسانه‌ای‌های عالم هنر و فرهنگ؛ که ویترین و ویترین‌ساز سرزمین و آیین ما در جهان مدرن هستند، روزبه‌روز و بهتر از قبل شانیت و جایگاه خود را در تمدن نوین ایرانی اسلامی پیدا کنند.

بحرمة محمد و آله الاطهار، الأئمه الآبرار.

  • حسن صنوبری
۱۲
اسفند



خورشیدی فراتر از زمان، زبان و مکان

 

نگاهی به تئاتر ایرانی - سوریِ «الشمس تشرق من حلب»

به بهانه ی اکران‌های اخیرش در ایران


یک

خط سوم‌ها کم‌اند، ولی تاثیرگذارند. در طول تاریخ، حرکت‌کردن بین دوگانه‌های افراطی و تفریطی هیچ‌گاه کار آسانی نبوده است.

بحث این یادداشت درباره ی یک تئاتر متفاوت و دیدنی است. اما به مقدمه‌ای احتیاج دارد:  تئاتر از آن هنرهایی است که در طول تاریخ سرزمین‌ها، طیف‌‌های مخاطبانی متغیر و متفاوتی داشته است. اگر به تاریخچه و پیدایش این هنر توجه کنیم می‌بینیم تئاتر در عصر آغازین و دوران پیدایش خویش از مردمی‌ترین هنرها بوده است. چه در عصر باستان و آن‌هنگام که این هنر با آیین‌ها و باورهای دینی درآمیخته بوده، و چه در نخستین لحظات ثبت شده در تاریخ این هنر در سرزمین یونان. در آن روزگار تئاتر معجونی گرم از هنرهای گوناگون بود که مردم کوچه و بازار را سرگرم می‌کرد و گاه به ایشان حکمت و دانش می‌آموخت. اما سیر تاریخی این هنر دایره مخاطبانی‌اش را بارها بسته‌تر و بازتر کرده است، تا آنجا که در دوران‌هایی این هنر صرفا خاص ثروتمندان، درباریان یا نخبگان خاص یک جامعه شده است.

مخصوصا در دوران مدرن و با ظهور تلویزیون و سینما، گسست جدی بین این هنر و مخاطب عمومی‌اش هرروز بیشتر و بیشتر شد و تئاتر به وادی تناقض‌ها و دوگانگی‌ها گرفتار آمد.

دوگانه‌ای که برای این گوشه از عالم هنر به وجود آمد، این بود که تئاتر در چنین شرایطی برای ادامه ی حیات خویش، یا باید فاخر و نخبه‌پسند باشد یا مبتذل و مردم‌پسند. یا تئاتری هنری، فنی و مبتنی بر متن‌های فاخر که صرفا برای گروهی خاص از نخبگان یا طبقات - سیاسی، علمی و اقتصادی - بالای جامعه قابل‌فهم و لذت است؛ یا تئاتری سطحی، عامه‌پسند، تجاری، و به منظور سرگرمی عموم مردم و فروش بالا.

در کشور خودمان، با آغاز عصر انقلاب اسلامی تا حدی راه برای خط سوم آغاز شد. خط سوم یعنی تئاتری که به سبب ارزش‌های ساختاری، متعلق به دسته اول تئاترهاست، یعنی فنی و حرفه‌ای و هنری است، و به سبب ارزش‌های محتوایی متعلق به دسته دوم تئاترها، یعنی قابل فهم برای عموم مردم است، و سخن دل ایشان. در هنرهای دیگری چون نقاشی و موسیقی سنتی هم شاهد چنین اتفاقاتی بودیم؛ در آغاز انقلاب نقاشی‌های بسیاری خلق شدند که خواص از نظر هنری تأییدشان می‌کردند و عوام دوستشان داشتند. موسیقی‌های بسیاری نواخته‌شد که علی‌رغم اصالت و زیبایی، زمزمه ی مردم کوچه و بازار هم بودند.

در آغاز انقلاب شاید بیش از همه ی عوامل، سه عامل در این موضوع مؤثر بود: اول، بسته‌شدن شرایط تولید موسیقی و تئاتر مبتذل؛ دوم «انقلابی بودن» و «دغدغه ی مردم داشتن» خود هنرمندان عرصه‌های مختلف، و سوم توقعی که مردم از هنرمندان خود داشتند، تا حنجره و تریبون خواسته‌هایشان شوند. اما به ویژه با ورود انقلاب به دومین دهه ی خود، و اتفاقات تلخی که در عرصه مدیریت فرهنگی کشور افتاد این خط سوم تضعیف شد و باز هواداران همان دو قطبی قدیمی میدان‌دار شدند. یا تئاترهای هنری و اشرافی که در محتوا سخنی جز سخن احزاب سیاسی خاص یا نوستالژی‌های نخبگانی چیزی نداشتند (و ندارند) و هرروز کم‌رونق‌تر و اختصاصی‌تر می‌شدند (و می‌شوند)، یا تئاترهای سطحی و ضعیفی که با استفاده از بازیگران مشهور سینما و تلویزیون یا جاذبه‌هایی مشابه، قصدی جز جمع‌کردن سرمایه و پر کردن جیب سرمایه‌گذاران نداشتند (و ندارند).

 

دو

تا اینجا هرچه نوشتم مقدمه بود. اصل مطلب اینجاست: «خورشید از حلب طلوع می‌کند» (یا همان: « الشمس تشرق من حلب») به کارگردانی «کوروش زارعی» باری دیگر از جنس «خط سوم» است و برای فرهنگ و هنر روزگار ما مغتنم.

گمان می‌کنم نخستین متنی که پیش روی کارگردان این نمایش عربی بوده است همان نمایشنامه معروف «ابوباسم حیادار» با عنوان «هیهات» است؛ نمایش‌نامه‌ای آیینی که نزدیک به سی سال است با عنوان «خورشید کاروان» و با کارگردانی «محمود فرهنگ» در ایران روی پرده می‌رود و جزء محبوب‌ترین نمایش‌های آیینی است. باید توجه کرد که اینگونه نمایش‌های آیینی شاید در نوع خود خوب و ارزشمند باشند و از جنس دو گونه ی نمایشی خاصی که گفتیم نباشند، اما در حوزه ی مخاطب سرانجام فراتر از اقشار مذهبی نمی‌روند. درحالی که نخستین ویژگی خاص نمایش «خورشید از حلب طلوع می‌کند» این است که از جنس نمایش‌های اقتباسی است و خوانشی خاص، متفاوت و نو از آن نمایشنامه ی دیرین داشته است. خوانشی که دایره مخاطبانی این نمایش را خیلی فراتر از اقشار مذهبی برده است. کوروش زارعی در این اثر اقتباسی خود سراغ موضوعی رفته است که موضوع روز جهان و همه ی مردم آن، به ویژه مردمان مشرق‌زمین و غرب آسیا است. مسائلی چون «داعش» و «تکفیر»، مسئله‌ی این حزب و آن حزب، و این کشور و آن کشور نیستند، بلکه مسئله ی روز جهان‌اند.

و البته که زارعی با نگاهی تطبیقی که به اتفاقی چون عاشورای امام حسین (علیه السلام) و جنایات امروزی داعش داشته است، جدا از چندبرابر کردن مخاطبان یک تئاتر آیینی، به آن عمقی تمدنی، فکری و استراتژیک در فهم اندیشه و تاریخ اسلام، و همچنین مسائل جهان معاصر داده است.  مخاطبی که این تئاتر را در سال 2019 تماشا می‌کند، از یک طرف وقایع امروز جهان را، با تاریخ می‌فهمد و از طرفی دیگر هم تاریخ را با وقایع امروز جهان می‌خواند. «جنایات یزیدیان چگونه بود؟» ذهن معاصرشناس می‌گوید: مانند جنایات داعشیان؛ «جنایات داعشیان چگونه بود؟ » ذهن تاریخ‌شناس می‌گوید: «مانند جنایات یزیدیان». تماشاگرِ«الشمس تشرق من حلب» فراتر از یک مواجهه ی تاریخی یا سیاسی، به فلسفه ی تاریخ پرتاب می‌شود و در رفت‌وآمدی دیالکتیکی مدام از عین به ذهن، و از ذهن به عین می‌رود. این تعمّق و فرارفتن تئاتر از مرزهای زمانی، هنر بی‌نظیر این نمایشنامه و امتیاز دومی است که جدا از گسترده‌شدن مخاطبانش کسب می‌کند.

چنانچه در امتیاز دوم گفتیم «الشمس تشرق من حلب» مرزهای زمانی را درنوردیده است؛ سومین امتیاز خاص این نمایش هم، بیرون رفتنش از حصار مرزهای زبانی و مکانی است.  «الشمس تشرق من حلب» را یک کارگردان ایرانی، با استفاده از زبان عربی، بازیگران عرب و در یک سرزمین اصیل عربی به روی صحنه برده است. اولین و اصلی‌ترین اجراهای این نمایش در سوریه بوده است و جالب اینکه در آن سرزمین هم با استقبال فراوان مخاطبان عرب‌زبان مواجه شده است. از این جهت، این نمایش جدا از موضوع و محتوا، در اجرا و ساختار هم فرامرزی و بین‌المللی است. از سویی دیگر هم «الشمس تشرق من حلب» قدمی است در راستای گفت‌وگوهای جهانی هنرها، و حفظ محبت و وحدت عمیقی که طی سالیان اخیر بین دو ملت ایران و سوریه به‌وجود آمده است.

روزهای پایانی بهمن‌ماه، گمان می‌کنم برای نخستین‌بار این نمایش با همان زبان عربی و بازیگران سوری به سالن تئاتر شهر تهران آمد و شگفت‌انگیز که علی‌رغم زبان غیرفارسی، برای مخاطبان فارسی‌زبان هم نفس‌گیر و لذت‌بخش بود.

ای بسا هندو و ترک همزبان

ای بسا دو ترک چون بیگانگان

پس زبان محرمی خود دیگرست

همدلی از همزبانی بهتر است* 

این سه ویژگی وقتی به توان هنری بالای کارگردان و هنروران نمایش اضافه می‌شود نتیجه‌اش ظهور دوباره و قدرت‌مند خط سوم تئاتر خواهد بود. کارگردانی، متن، طراحی صحنه، طراحی لباس، طراحی چهره، طراحی حرکات نمایشی، طراحی نور، طراحی صدا و موسیقی، و بازی‌های فوق‌العاده ی بازیگران، این نمایش را به نمایشی دیدنی و خاطره‌انگیز تبدیل کرده است. مخاطبی که به تماشای این تئاتر رفته است تا مدت‌ها موسیقی‌های درجه یک و لذت‌بخشش را در گوش خود دارد و چهره و بازی بازیگرانش (به خصوص بازی «مروان غریواتی » در نقش راهب مسیحی، و «حسان الفیصل» در نقش یکی از تکفیریان و حرامیان) را فراموش نخواهد کرد.

البته من هم به عنوان یک مخاطب عام هنر، نقدهایی به این نمایش دارم. به ویژه به آن پرده از نمایش که بازیگر نقش امام حسین علیه السلام، بدون شکوه و تمهیدات لازم در صحنه حاضر می‌شود، و همچنین تاحدی به زنده نبودن موسیقی‌ها. اما این‌قدر می‌دانم که چنین تئاتر مردمی زیبایی که به بهانه ی مردمی‌بودن دست از هنر نکشیده، و به بهانه ی هنری‌بودن گفتگو با مخاطب عمومی را رها نکرده است مغتنم است، باید حمایت شود و ادامه پیدا کند.

 

*مولوی 




*منتشر شده در روزنامه قدس (صفحه ادب و هنر «قدس زندگی» نهم اسفند 1397)


  • حسن صنوبری
۰۳
اسفند

http://bayanbox.ir/view/3865365215739155610/%D9%BE%D9%86%D8%AC%D9%85%DB%8C%D9%86-%D8%AC%D8%B4%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D9%87%D9%86%D8%B1-%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%88%D9%85%D8%AA-%D9%86%D9%82%D8%AF-%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D9%82%D8%AF%D8%B3.jpg


قابی سزاوار چهل سال هنر انقلاب

(بازدیدی از پنجمین جشنواره هنر مقاومت و مروری بر نقاط قوت و ضعفش

به روایت حسن صنوبری)*



می‌خواهم از طرف عالم ادبیات و شعر، از عالم تجسمی و گرافیک تشکر کنم:

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال‌انگیز

نقشش به حرام ار خود صورت‌گر چین باشد

4 تا 24 بهمن‌، خیابان حجاب تهران شاهد رویداد مهمی در عرصه هنر کشور بود. رویدادی که به سختی می‌توان برای آن نظیری پیدا کرد.

در جشن 40 ‌سالگی انقلاب از خیلی از نهادها، تشکل‌ها، چهره‌ها و هنرهای ایرانی انتظارات زیادی وجود داشت که عموماً برآورده نشد. از طرفی رسانه‌ها، نهادها و دولت‌های بیگانه و ایرانی‌ستیز جوری برای این 40 سالگی ما، برنامه و همایش و پرونده ویژه کار کرده بودند که انگار جشن 40 سالگی انقلاب آن‌هاست! بنابراین اگر بگوییم «پنجمین جشنواره هنر مقاومت» تنها تلاش و رویداد مؤثر برای گرامیداشت و پرداختن به چهلمین سال پیروزی انقلاب اسلامی است، در حق آن‌همه تلاش خارجی ستم کرده‌ایم!

اما در میان رویدادهای داخلی و گروه‌هایی که دوستدار ایران اسلامی هستند، این جشنواره هم از لحاظ کمیت و هم کیفیت جایگاهی کم‌نظیر داشت. به عنوان یکی از ساکنان عالم ادبیات، دوست ‌داشتم جشنواره شعر فجر ما هم در 40 ‌سالگی انقلاب به همین زیبایی و شکوه می‌بود یا اینکه دست‌کم نهادهای مرتبط ادبیات فراتر از یک شب شعر ساده، کارهای درخشان‌تری برای 40 سالگی انقلاب انجام می‌دادند.

اما ویژگی‌های پنجمین جشنواره هنر مقاومت چه بود که تا این حد به نظر امثال بنده و خیلی از مخاطبان هنر ارزشمند و درخور تقدیر بود؟

نخست: در این جشنواره دیدیم که چهره‌های پیشکسوت گرافیک و تجسمی کنار جوان‌های این عرصه بودند و با همدیگر این رویداد مهم هنری را رقم زدند. از استادان بزرگی چون مسعود نجابتی -که فروتنانه و نجیبانه برای این رویداد مهم قبول مسئولیت کرده و پا پیش گذاشته- یا سید مسعود شجاعی طباطبایی کاریکاتوریست بین‌المللی، یا حسن قائدی عکاس سرشناس، یا زنده‌یاد احمدرضا دالوند -که تا نیمه کار با این جشنواره همراه بود و درگذشت ناگهانی‌اش اجازه همکاری بیشتر را نداد- گرفته تا انبوه جوانان خلاقی که بار هنر ایرانی در رشته‌‌های گوناگون آن بر دوش آن‌هاست، در این جشنواره حضور داشتند.

دوم: این جشنواره یک جشنواره ملی بود، نه یک‌ جشنواره تهرانی. از این جهت که شاید حدود 20 کارگاه هنری جدی و موفق در سراسر کشور برایش برگزار شد و هنرمندان بسیاری درگیرش شدند.

سوم: این جشنواره، جشنواره محدود و بسته‌ای نبود و بیشتر هنرهای تصویری و تجسمی قدرتمند و فعال امروز در آن نمایندگی شده‌بودند، هنرهایی مثل: «پوستر و تبلیغات شهری»، «نقاشی دیجیتال»، «تایپوگرافی»، «عکس»، «تصویرسازی»، «کارتون»، «پرچم و کتیبه»، «طراحی صنعتی» و «گرافیک متحرک». (البته واژه هنر شاید واقعاً فراگیرتر از این مصادیق باشد، چه اینکه شعر و موسیقی هم هنر هستند.)

چهارم: این جشنواره یک برنامه پیرمردی یا صرفاً استادپسند و نخبه‌پسند نبود؛ همچنین یک برنامه مبتذل و عوام‌‌فریبانه برای پرکردن گزارش و بیلان کاری یک مدیر. در سیاست‌گذاری این جشنواره بین سلیقه‌های هنری و پسند عمومی تا حد زیادی جمع شده بود و در نتیجه آثار بسیار کاربردی،  مردمی و در عین حال با اسالیب و استانداردهای بالای هنری هم خروجی کار بودند.

این چهار ویژگی مهم سبب شده بودند پنجمین جشنواره هنر مقاومت تفاوت‌های بسیاری با چهار جشنواره پیشین داشته باشد. مهم‌ترین این امتیازها همین نکته است که پسند جشنواره دیگر محدود به جامعه مخاطبانی اولیه نبوده و صدای این جشنواره به گوش مخاطبان بسیار بیشتری رسید. امتیاز دیگر نیز افزایش دو عنصر جذابیت و مردمی ‌بودن آثار بود. کارهایی که در این جشنواره به نمایش درآمدند قابلیت عمومی‌شدن و دیده‌شدن بسیاری دارند چون برای مخاطب امروز و مسائل امروز حرف برای گفتن دارند. برای مثال در بخش «تایپوگرافی سروده‌ها و ترانه‌ها» طرح بسیار جذاب و بانشاط «حمیدرضا قربان‌پور» را هر هنرمند و هر نوجوانی می‌پسندد و تی‌شرتی که با آن طرح همراه شده بود به‌نظرم قابلیت فروش بالایی دارد. در بخش «طراحی صنعتی» بازی‌ای را که «صادق کمیلی‌نژاد» برای کودکان و نوجوانان طراحی کرده بود، هر مسلمان و هر دوستدار معماری و نقوش ایرانی اسلامی‌ دوست دارد برای فرزندش بخرد. نه‌تنها آثار حوزه طراحی صنعتی مثل همین بازی، یا چتر یا کوله‌ هنری طراحی‌شده، بلکه آثار دیگر بخش‌های جشنواره هم تا حد زیادی قابلیت تجاری‌سازی و حضور جدی در بازار و رقابت اقتصادی دارند؛ با اینکه مبتنی بر ارزش‌ها و زیبایی‌های فرهنگی ایران اسلامی هستند. یا در بخش «پوستر و تبلیغات شهری» بسیاری از آثار تولید شده در صورت استفاده شهرداری‌ها قطعاً مورد پسند عموم مردم قرار می‌گیرند و تأثیر بسیار زیادی در احیای روحیه و نشاط ملی و احساسات حماسی، انقلابی و امیدوارانه ایرانی دارند. مثل سه بیلبوردی که «سمیه صاحبی» با موضوع مطالبه‌گری در عرصه عدالت و اقتصاد طراحی کرده بود و در نمایشگاه افراد زیادی را به تحسین و تشویق برمی‌انگیخت؛ یا پوستر فانتزی و نوجوانانه «امیررضا صباحی‌فر» که با تلفیق دو ژانر طنز و حماسه، می‌تواند در فضای دانش‌آموزی بسیار تأثیرگذار باشد؛ یا پوستر سه‌گانه‌ای که «خدیجه احمدی» با عنوان «رؤیای کودکی‌ام را ساختم» که به موضوع مهم نسبت رؤیا و امید با تمدن و پیشرفت ایرانیان پرداخته، یا پوستر انتقادی «زینب ربانی‌خواه» با طرح اسکناس 20 تومانی که پیش از جشنواره هم منتشر و معروف شده بود و یا پوستر سه‌گانه و سریالی «محمد شکیبا» با نقش‌آفرینی رئیس‌جمهورهای آمریکا!

همچنین است بسیاری از آثار تولیدشده در بخش «نقاشی دیجیتال» بویژه آثار افرادی چون «مجید صابری‌نژاد»، «حسین صافی»، «امیرمهدی گلمحمدی» و «زهرا زرین‌پور» که در صورت استفاده در فضاسازی‌های شهری، حس و حال خوب و بی‌نظیری را برای شهروندان رقم خواهند زد. همچنین است آثار درخشان بخش «تصویرسازی» مثل کارهای خانم‌ها «زینب‌محمدی»، «منصوره محمدی» و آقایان «بهرام‌ارجمند‌نیا»، «سید حسام‌الدین طباطبایی» و «حمیدرضا قربان‌پور» که البته تفاوتشان با بخش قبلی این است که شاید در ایام دهه فجر و برنامه‌ها و آثار متناسب با تاریخ انقلاب بیشتر کاربرد دارند. برای مثال در کار خانم منصوره محمدی با یک نگاه، کل ماجرای جلاد خونریز و بی‌خردِ دوران پهلوی «ارتشبد ازهاری» و افاضاتش درباره «نوار» بودن شعارهای شبانه مردم ایران به بهترین نحو پیش چشم مخاطب می‌آید. در بخش «عکس» هم با موضوع زنان ایرانی، عکس‌های زیبای بسیاری را دیدیم که در صورت استفاده در معابر عمومی و بویژه اماکن و محافل مخصوص به بانوان، تأثیر مستقیمی بر بالا رفتن روحیه، امید و اعتماد به نفس زنان ایرانی دارد؛ بویژه آثار عکاسانی چون «هدیه سلیمی»، «حامد ملک‌پور»، «نسرین عباسی»، «محمد دشتی»، «احمد ناجی»، «جاوید نیک‌پور» و.... عکس با نشاط قهرمانی بانوان ورزشکار ما در رشته کبدی، عکس بانوی ویلچرنشینی که در پل طبیعت تهران در حال پرواز دادن یک بادبادک رنگی است، عکس زن دلیر و تفنگ‌به‌دوش قشقایی، عکس دختران شاد ایرانی که در قطار به اردویی فرهنگی می‌روند، عکس بوسه یک ورزشکار سندرم داون بر چهره مهربان مادرش، از جمله تصاویر تحسین‌برانگیز این بخش بودند. آثاری که در این چهار بخش اخیر برشمردم به جز طراحی فضاسازی و زیبایی‌سازی شهری، در صفحه‌آرایی کتاب‌های درسی و بسیاری از فضاهای دیگر هم قابل استفاده‌اند.

از بخش‌های مهم جشنواره بخش «کارتون» بود. آثار بخش کارتون، عموماً بسیار خلاقانه، جذاب و مناسب و حال و روز امروز جامعه و کشور ما بودند؛ بویژه آثار هنرمندانی چون «امیر انعامی»، «محمدباقر سواری»، «مهدی عزیزی»، «محمود نظری»، «حامد مرتضوی»، «احسان گنجی» و... که در صورت انتشار درست می‌توانند بسرعت در فضای شبکه‌های اجتماعی مورد پسند قرار بگیرند. از «بخش کاریکاتور» بیشتر از همه، کاریکاتور هنرمندانه‌ای که «جابر اسدی» از چهره شاپور بختیار کشیده بود و تا حدی کاریکاتور «محمد رضا دوست محمدی» از چهره اشرف پهلوی را پسندیدم. البته آثار این بخش به نسبت بخش کارتون شاید جز در ایام دهه فجر کارایی خاصی نداشته باشند.

و اما یکی از مهم‌ترین بخش‌ها بخش طراحی «پرچم و کتیبه» بود. هنری که در عصر انقلاب اسلامی خود را دیگر بار تجدید مطلع کرد و در همین سال‌های اخیر رشدی چندبرابر دهه‌های پیشین داشت. در پنجمین جشنواره هنر مقاومت، طراحان ایرانی، تصاویر و نقش‌های درخشان و زیبای فراوانی را تقدیم به هیئت‌ها و دسته‌های مذهبی و آیینی کردند. در این جشنواره می‌شد نمونه‌ای از بالا رفتن کیفیت بصری هیئت‌های جوانان ایرانی در سال‌های اخیر را مشاهده کرد؛ بویژه با آثار هنرمندانی چون افهام مشهور، مجتبی حسن‌زاده، دانیال فرخ، مهدی دقیقی، سمیه صاحبی، ریحانه سجادی، آزاده قربانی، محبوبه جوادی پور، منصوره جوادی‌پور، مریم سادات موسوی، فاطمه سادات موسوی، سیدعلی حجازی و....

تصویر و کلمه دو ابزار بی‌نظیرند برای جاودان شدن افکار، اندیشه‌ها، ادیان و تواریخ. با مرور تاریخ هنر دینی می‌بینیم مسلمانان بیشتر در کلمه و مسیحیان بیشتر در تصویر موفق بودند. درحقیقت شعری که در سنت ایرانی اسلامی وجود دارد در هیچ‌کجای عالم وجود ندارد. اما اهمیت پنجمین جشنواره هنر مقاومت اینجاست که قابی زیبا و ستودنی از هنر تصویرگری ایرانیان و مسلمانان پیش چشم مخاطبان گذاشت که به افزایش باور درونی و اعتماد به نفس ملی و آیینی خواهد انجامید.

و باز به عنوان یکی از ساکنان کوچه ادبیات، این جشنواره را همچنین به خاطر همنوازی‌های زیبای کلمه و تصویر می‌ستایم. خوش به حال سطرها و سروده‌هایی که در این نقوش و قاب‌ها نشستند و ماندگار شدند.

و اما مهم‌ترین کاستی‌های این رویداد به یادماندنی به نظرم در سه بخشِ مانور رسانه‌ای، تک‌شهری شدن نمایشگاه و نیز برنامه‌ریزی مراسم اختتامیه بودند. به ویژه بخش رسانه و مراسم اختتامیه دو ویترین مهم جشنواره بودند که اگر زیباتر و حساب‌شده‌تر بودند به مراتب تاثیرگذاری جشنواره را هم افزایش می‌دادند. گمان می‌کنم برای مراسم اختتامیه از طراحی دکور سالن اختتامیه، تا موسیقی و مداحی انتخابی، تا مجری، تا میهمانان سخنران، تا کلیپ‌ها برنامه‌ریزی خاصی انجام نشده بود و آن‌همه ذوق و خلاقیتی که در طی جشنواره شاهدش بودیم در این مراسم غایب بودند . تیم رسانه و روابط عمومی جشنواره هم عملکرد بسیار ضعیفی داشتند. نماد مدیریت رسانه‌ای حرفه‌ای یک رویداد فرهنگی این نیست که ما چهره مدیر رسانه و روابط عمومی جشنواره را مدام در رسانه‌ها ببینیم. بلکه رسانه و روابط عمومی یعنی تا جایی که می‌شود خودمان کمرنگ شویم و ارتباط مردم با کارها و آثار را افزایش بدهیم. برعکس این جشنواره. من عکس‌های متعددی از مدیر روابط عمومی دیدم ولی همین الان اگر برویم در سایت اصلی جشنواره (به نشانی www.festivalart.ir) و بخش گالری و گزارش تصویری را بازکنیم یک مطلب و یک عکس هم از نمایشگاه پیدا نخواهیم کرد و این فاجعه است. فاجعه است که از چنین رویداد تصویری و تجسمی بزرگی یک گزارش تصویری هم حتی در سایت اصلی نباشد. یا اینکه در همین سایت، همه اخبار به‌جای فرمت متن با فرمت عکس منتشر شده‌اند؛ امری که هر رسانه‌ایِ مبتدی هم می‌داند یک افتضاح است در عالم خبر. چون ما اصلا تیم رسانه و سایت و روابط عمومی را برای پخش‌شدن و عمومی‌شدن اخبارمان می‌خواهیم؛ بعد بیاییم سایت را طوری طراحی کنیم که کسی نتواند از اخبارش استفاده کند؟! (انگار که سایت ما یک سایت کتاب‌خوانی یا شخصی باشد) و خیلی نکات دیگر که از حوصله این متن بیرون است.

از طرفی واقعاً حیف است که چنین رویداد کشوری و ارزشمندی فقط محدود به نمایش در پایتخت و در محدوده زمانی دهه فجر باشد. اگر جای مسئولان این رویداد یا دیگر مسئولان فرهنگی کشور بودم، مراسم اختتامیه و داوری برگزیده‌های جشنواره را افتتاحیه نمایش این آثار در سراسر کشور قرار می‌دادم، تا جشنواره‌ای که در ورودی‌هایش ملی و فراتهرانی بود، در خروجی‌هایش هم ملی و فراتهرانی شود. البته همین حالا هم دیر نشده است.




*منتشر شده در روزنامه قدس (صفحه ادب و هنر «قدس زندگی» دوم اسفند 1397)

  • حسن صنوبری
۱۵
بهمن


یک خبر تلخ‌وشیرین که در آستانه دهه فجر شنیدم و شوکه شدم، خبر درگذشت محمد مهرآیین بود. تلخ از جهت از دست دادنش و شیرین از جهت پیوستن به فرزندان و دوستانش. خیلی دوستش داشتم. خیلی. از آن‌ها بود که با هم قرار گذاشته بودیم مفصل دوباره هم را ببینیم و نشد. تقریبا دوبار با او به طور مفصل به گفتگو نشسته‌ام. اولین‌بار حدودا نه یا ده‌سال پیش بود. برای یک پرونده تاریخ انقلاب با او مصاحبه کردم که بخشی‌اش در مجله پنجره منتشر شده بود. برای آن مصاحبه کوچک یک مقدمه کوتاه نوشته بودم، -با اینکه الآن می‌بینم خیلی کودکانه و خام‌دستانه نوشتمش- ولی با کمی ویرایش هنوز هم خیلی بی‌فایده نیست:

«محمد مهرآیین یک پهلوان است. نه به خاطر اینکه پیش از انقلاب به گروه‌های مبارز  _از موتلفه گرفته تا مجاهدین خلق {تا گروه‌های دیگر}_ جودو و کاراته یاد می داده است {تا بتوانند در درگیری با ماموران ساواک از خود دفاع کنند و دستگیر نشوند}؛ نه به خاطر شرکت در عملیات‌های متعدد {و عجیب و غریب} ضد رژیم پهلوی {و دستگاه پلیسی امنیتی‌اش} و دستگیر شکنجه شدن‌های پیاپی‌اش؛ نه به خاطر اینکه اسماعیلی مامور تنومند ساواک بعد از یکی از جلسات شکنجه و ضرب و شتم او را از پشت روی زمین می‌خواباند، به دو سرباز دستور می‌دهد روی ران‌هایش بایستند و بعد کمرش را با قدرت بالا می‌کشد! یعنی به معنای واقعی کلمه کمرش را می شکند! {تا دیگر نتواند ورزش را ادامه بدهد و به انبوه مبارزان جوان جودو یاد بدهد}. نه به خاطر این‌ها و نه به خاطر خدمات پس از انقلابش {و زحماتی که برای ورزش‌های رزمی و فدراسیون ورزش‌های جانبازان و معلولین کشورمان کشیده بود} و نه به خاطر اینکه دو فرزندش {دو گل زندگی پر فراز و نشیبش هم آخر برای همین کشور} در دوران دفاع مقدس شهید شدند.  محمد مهرآیین یک پهلوان است چون هنوز {با نشاط} ایستاده است.»

 

می‌توانم با جرات بگویم حاج محمد مهرآیین _با این نام بی‌نهایت اسلامی و نام خانوادگی ‌بی‌نهایت ایرانی‌اش_ یکی از اسطوره‌های پهلوانی و مبارزه تاریخ معاصر ایران بود که سیر زندگی‌اش اگر در فرانسه یا اسپانیا یا آمریکا یا ژاپن اتفاق افتاده تا حالا هزارفیلم بر اساس زندگی‌اش ساخته بودند و برای نوجوانان همه جهان قهرمانش کرده‌بودند. او کسی بود که تمام زندگی‌اش را فدای این مردم و این انقلاب کرد. چه زندگی شخصی و چه زندگی اجتماعی. چه در دوران مبارزه و در سیاه‌چال‌های مخوفِ رژیم خون‌ریز پهلوی، چه پس از پیروزی انقلاب که در روزهای نخست دولت شهید رجایی، مدیر فدراسیون ورزش‌های رزمی شد و چه طی سال‌های بعد که برای ورزش جانبازان و معلولین تمام انرژی و قدرت بی‌نهایتش را گذاشت و باعث موفقیت‌های پیاپی پاراالمپیک‌های ایرانی شد. او هرروز برای این مردم جان‌می‌کند و می‌دوید، هرچند بعد از آن شکنجه سخت همواره بدون دو عصایش نمی‌توانست حرکت کند.

با این‌حال، با اینهمه رنجی که او در زندگی‌اش کشیده بود –که اگر در روم یا یونان هزاران سال پیش می‌بود الآن همه به عنوان تراژدی بزرگی از آن یاد می‌کردیم_ یک آن هم در چهره او مفاهیم بعید و عجیبی چون «اخم»، «اندوه»، «افسردگی» «شکایت»، «تکبر»، «طلب‌کاری»، «خودکسی‌پنداری»، «جاه‌طلبی»و... را نمی‌دیدیم. او همواره شوخی تازه‌ای در جیبش داشت، همواره لبخند داشت و با همان بدن درب و داغانش به دیگران روحیه می‌داد. بسیاربسیاربسیار مهربان و دلسوز مردمان سرزمینش بود. تنها چیزی که می‌توانست چهره محمد مهرآیین را از خنده و شوخی و شادمانی دور کند، این بود که آنی یاد شهیدان و مبارزان درگذشته بیفتد و نسبت به آن‌ها و بارسنگینی که هنوز بر دوش خویش احساس می‌کرد احساس شرم‌ساری کند. آن لحظه، آن لحظه عجیب و باور نکردنی، پیرمرد شوخ و بذله‌گوی قصه ما، برای لحظه‌ای بغض می‌کرد و گریه می‌کرد. پیرمردی که برای رنج‌ها و دردهای خودش، برای بچه‌های شهید خودش گریه نمی‌کرد، به یاد دیگر شهیدان و مبارزان مظلوم گریه می‌کرد. اینجا تناقض‌آمیزترین صحنه‌ای بود که در چهره‌اش می‌دیدم و می‌خواستم مقابلش فریاد بزنم: اگر کسی قرار باشد شرمسار این سرزمین و آیین و شهیدانش باشد هرکه باشد تو نیستی ... و دریغا آنکه باید باشد لحظه‌ای چنین نیست.

شاهنامه فردوسی این کتاب بی‌نظیر ادبیات فارسی، به خیال ما بزرگ پهلوانانی چون سام و زال و رستم و سهراب و سیاوش را بخشید. اما شاهنامه امام خمینی جدا ازا ینکه طوماری شاهی را در هم پیچید، پهلوانان بی‌نظیری را به تاریخ ما هدیه کرد. پهلوانانی چون شهیدان و بزرگ مبارزان و مجاهدان تاریخ انقلاب، دفاع مقدس و دفاع حرم. محمد مهرآیین یکی از این پهلوانان که شاید خود را کمترین ایشان هم نمی‌دانست.


(این یادداشت دیروز با ویراستی دیگر در روزنامه قدس منتشر شد)

  • حسن صنوبری
۲۳
دی

 

راستی «نانی» تولید مهر97 است و چپی تولید دی 97. ولی زود قضاوت نکنید!

 

یک شکلات خوب چه شکلاتی است؟

به نظرم من شکلاتی است که هم خوش‌طعم باشد هم تا حدی آدم را بگیرد و سیرکند: حداقل برای یک عصرانه همراه با نوشیدنی گرم در زمستان.

 

خب، قیمتِ یک شکلات خارجی خوب چند است؟ 

 

🍫تابلرون صدگرمی 22هزارتومان،

🍫ریتر اسپرت 100گرمی 9500تومان،

🍫بونتی 50 گرمی 9هزارتومان،

🍫متروی 50 گرمی 8500تومان،

🍫اسنیکرز 50 گرمی 8هزارتومان،

🍫مارس 50 گرمی 8هزارتومان،

🍫کیت کت 40 گرمی 6هزارتومان

🍫رولو (نستله) 50 گرمی 6هزارتومان،

🍫هوبی 30گرمی 5500تومان،

 

البته این قیمت‌ها صددرصد دقیق نیستند و مثل خیلی از جنس‌های خارجی دیگر با وضع افتضاح اقتصادمان و نبود نظارت‌های جدی، هرجا به قیمتی متفاوت فروخته می‌شوند. ولی قدر مسلم این است که شما یک شکلات پنجاه گرمی خارجی تقریبا خوب زیر پنج هزارتومان نمی‌توانید بخورید. حالا کاری نداریم به کهنه و مانده بودن اکثر این شکلات‌ها و همچنین تقلبی‌بودن و اصل‌نبودنشان. (جدا از اینکه به نظر من -که در این زمینه مدتی تحقیق جدی کردم- کلا کیفیت شکلات‌های ایرانی به‌مراتب از شکلات‌های خارجی بهتر است. )

 

درحالیکه درمورد شکلات‌های ایرانی واقعا قضیه فرق می‌کند. شکلات خوب و حتی عالی ایرانی (جدا از تازگی و سلامت و...) خیلی‌خیلی ارزان‌تر از شکلات‌های خارجی است. به ویژه محصولات شیرین عسل و تا حدی شرکت‌هایی چون شونیز (داداش برادر)، شوکوپارس (مینو)، باراکا (رضوان شکلات) فرمند و... . . مثلا شکلات محبوب نانی 30گرمی‌اش 500تومان و 50گرمی‌اش هزارتومان است. یعنی بین یک پنجم تا یک دهم قیمت شکلات‌های خارجی. نانی‌های دیگر و گران‌تر (مغزدار و...) هم بیش از 2هزارتومان نیستند.

 

من فکر می‌کردم در این گرانی وحشتناک که همه کالاها اعم از داخلی و خارجی قیمت خودشان را افزایش دادند لابد قیمت نانی هم خیلی گران شده. بعد از مدت‌ها به یاد دوران جوانی رفتم چندتا از این 30گرمی‌ها خریدم و با تعجب دیدم 500تومان است (تولید مهر97). همه هم می‌دانیم نانی از آن شکلات‌هاست که هم خوش‌طعم است هم آدم را می‌گیرد. چندروز پیش رفتم یک جعبه نانی 500تومانی (تولید دی97) خریدم و بردم خانه. در خانه که جعبه را بازکردم دیدم سایزش کوچکتر از سایز قبلی است. خیلی ناراحت شدم. یکی از قبلی‌ها هنوز مانده بود. وزنشان را چک کردم دیدم هردو +-30گرم هستند. باورم نشد. خودم وزنشان کردم. نانی قدیمی 30گرم بود و نانی جدید 32گرم. یعنی شکلات‌ها واقعا هم‌وزن بودند. حالا فهمیدید چه اتفاقی افتاده؟

 

شرکت شیرین عسل در مواجهه با افزایش هزینه‌های  تولید و گرانی‌های بی‌سابقه، به جای اینکه از کیفیت و کمیت محصول اصلی کم کند، از حجم بسته‌بندی کم کرده، که هم بتواند جلوی ضرر اقتصادی‌اش را بگیرد هم به مردمش کم‌فروشی نکرده باشد. آن‌هم در روزگاری که مدیریت فشل دولت ناتوان‌مندمان کاری کرده که خیلی‌ها برای کم‌فروشی و گران‌فروشی به خودشان «حق» می‌دهند. 

 

آدم وقتی چنین شعورهایی را می‌بیند نباید به ایرانی‌بودن خودش افتخار کند؟

  • حسن صنوبری
۲۲
دی

 

هرکو نکند فهمی، زین کلک خیال‌انگیز
نقشش به حرام ارخود صورت‌گر چین باشد

خیلی‌ها امام علی (علیه السلام) و عظمتش  را دوست و باور داشتند، ولی جرأت نکردند نزدیکش شوند. خیلی‌ها مسحور و مبهوت «خیبر» بودند، ولی در خود نمی‌دیدند روایتش کنند. در نتیجه هیچ حرفی زده نشد و هیچ حقی ادا نشد. 

حسن روح الامین در این اثر شگفت تلاشش را کرده و شاهکاری آفریده. قبول‌دارم این فریاد هم روایت تام و تمام حقیقت خیبر نیست. ولی از سکوت و انفعال به‌مراتب بهتر و زیباتر است.

حالا دیگر تصویر و تصوری از خیبر دارند، شیعیان نسل‌های بعد، که بتوانند کاملش کنند.

 

 

🔸تازه‌ترین نمایشگاه نقاشی حسن روح الامین با عنوان «الحق مع علی» چندی پیش در فرهنگسرای نیاوران برپا شد. این تابلو، فقط یکی از تابلوهای شگفت‌انگیز این نمایشگاه بود. حیفم آمد که فقط یک‌بار توانستم بروم

 

(گفتنی‌ست نورپردازی سالن جهت نقاشی، مخصوصا این نقاشی‌ها افتضاح بود. به مسئولانش هم که تذکر دادم گفتند: قبول، ولی چون دولتی هستیم پول نداریم!)

  • حسن صنوبری
۱۲
دی

 

 

 

بعضی فیلم‌ها را قبل از اینکه بروی سینما خودت دیده‌ای. بعضی را بعد از برگشتن از سینما هم شاید ندیده باشی.

«اتاق تاریک» فیلم جدید آقای حجازی برای من بیشتر از نوع اول بود. چندوقت پیش بود به یکی از دوستانم گفتم چطور است برداریم یک فیلم بسازیم و به بهانۀ نمایش و نکوهشِ «هولناکی‌های مدرنیته» و «بیچارگی‌های جامعۀ روشنفکرمآب و طبقۀ متوسط شهری (و بلکه بالای شهری) تهران»، یک‌عالمه زندگی و رفتار و شخصیت بیمار و مریض را بیاندازیم به جان هم؛ سرآخر هم چندتا «پیام اخلاقی ریز یا درشت» بیاندازیم در پایان قصه. فیلم هم که تمام شد تیتراژ را با اسم «سید روح الله حجازی» امضا می‌کنیم که یک‌وقت خدای‌نکرده رسانه‌های ارزشی و مذهبی به ما و فیلممان بدوبیراه نگویند و فکر نکنند اثری که می‌بینند حاصل طبعِ فیلم‌سازیِ کارگردانی مثل اصغر فرهادی یا یکی از مقلدان اوست.

البته از انصاف نگذریم فیلم‌های حجازی بعضا رنگ‌ولعاب و طراوت و اندک خلاقیتی دارند که از سینمای فرهادی و فرهادی‌نماها بازشناخته می‌شوند. اما این رنگ و خلاقیت در اثر اخیر بسیاربسیار اندک است. من فیلم بلند پیشین حجازی یعنی «مرگ ماهی» را هم دوست نداشتم. چه اینکه آن اثر هم شعاری و پریشان به نظرم آمد و به نظرم یک‌جورهایی تقلیدی ضعیف از «یه حبه قند» «سیدرضا میرکریمی» بود و انسجامش از فیلم اخیر هم کمتر. اما مرگ ماهی لااقل رنگ و لعاب را داشت. دست‌کم تصاویر تماشایی و قاب‌های زیبا داشت. 

اگر بخواهم بی‌تعارف حرف بزنم: اخلاقی که در منبر سینمایی حاج آقا روح الله حجازی درس می‌گیریم همان اخلاقی است که در کافۀ سینمایی اصغر فرهادی تعلیم می‌شود: «برای اخلاقی بودن و انسان بودن باید وحشت کنی و متنفر باشی. و الا می‌شوی یکی از آدم بدها و زشت‌های فیلم من». زیبایی‌شناسی فیلم اخیر حجازی هم همان زیبایی‌شناسی اصغر فرهادی است که قبلا در یادداشتی برای «فروشنده» مورد کاوش قرارش دادم: «زیبایی‌‌شناسی مبتنی بر زشتی». حتی ایرانی هم که در سینمای حجازی می‌بینیم همان ایران سینمای فرهادی است: «یک ایرانِ ویران، جبرزده، افسرده و بیمار» آن‌هم فقط در «تهران»، آن‌هم فقط «بالای شهر تهران»، آن‌هم فقط در خانۀ آدم‌های «پریشان و عصبانی و مریض». مضمون‌پردازی اتاق تاریک هم دقیقا همان مضمون‌پردازی آثار فرهادی است که قبلا برشمردم: 1_«اختلافات حاد زن و شوهری» 2_ «قضاوت خیلی سخته ها! همه هم گناهکارند هم یکجورهایی حق دارند! یک وقت قضاوت نکنی!» 3_ «انسان محصول شرایط و جامعه است؛ جامعه و شرایط هم مزخرفند»

حالا فرقش چیست؟ چرا این‌دونفر با هم در یک‌قاب قرار نمی‌گیرند؟ شاید اگر برویم برگۀ رأی‌ها از صندوق بیرون بکشیم ببینیم سال 96 حجازی به رئیسی رای داده و فرهادی به روحانی. همین. چیزی که در نقد و ارزش‎‌گذاری یک فیلم تفاوت چندانی ندارد.

بله، اگر این فیلم را با هشتاد درصد فیلم مزخرف تولیدی سینمای ایران مقایسه کنیم فیلم بدی نیست و لحظات خوبی هم دارد. اما اگر با فیلم‌های هم قد خودش مقایسه شود خیلی جای نقد دارد و خیلی عقب است. روح الله حجازی را باید با کارگردان هم‌سن خودش یعنی بهروز شعیبی مقایسه کنیم. شعیبی هم مانند حجازی متولد 1358 است و دوست‌دار سینمای اجتماعی و خانوادگی. اما حجازی کجا شعیبی کجا. اتاق تاریک کجا دارکوب کجا.

 
  • حسن صنوبری
۲۰
آذر

http://bayanbox.ir/view/2595170707865287923/ZarooeeNasrabad.jpg

 

«شهر بدون مرد شهر درده».

  • حسن صنوبری
۰۱
آذر

 

امروز زادروز یکی از نادیده‌گرفته‌شده‌ترین استعدادهای موسیقی حرفه‌ای ایرانی یعنی زنده‌یاد ایرج بسطامی است. مردی که تا زنده بود در فقر و گمنامی زندگی می‌کرد. از سوی رسانه‌ها و روشنفکرها نادیده گرفته می‌شد؛ آلبوم‌هایش منتشر نمی‌شد، حق‌الزحمه‌ اجراهای زنده‌اش را آهنگسازها و اجراهای استدیویی‌اش را استدیوداران نمی‌دادند؛ و از سوی «استاد»ش به گوشه‌گیری و پرهیز از حضور موسیقایی دعوت می‌شد. او هیچگاه نتوانست ازدواج کند، مسئولیت خانواده برادرش را بر عهده داشت، در خانه خشتی پدری زندگی می‌کرد و سرانجام با زلزله بم به عمر هنری خود پایان داد.

موضوع اما با درگذشت ایرج بسطامی کاملا برعکس شد. دل همه مردم برای خواننده غمگین و خوش‌صدایی که در زلزله خاک شده بود سوخت. استدیوها و آهنگسازها تندتند پشت سر هم آلبوم‌های حبس‌شده را آزاد و منتشر کردند. اختلافات مالی پایان گرفت. همه خواننده‌ها به یادش خواندند. استادش به میدان آمد و گفت دریغ که او جزو آینده‌های جدی موسیقی بود و به یادش در بم کنسرت اجرا کرد و ... خلاصه در مدت اندکی بسطامی و گل‌پونه‌هایش شدند یکی از مشهورترین خواننده‌ها و آهنگ‌ها. شاید به همین خاطر است که من از آهنگ گل‌پونه‌ها خیلی حس خوبی نمی‌گیرم ولی بنا به اهمیتش در این گزیده می‌گذارمش

بگذریم. دوباره می‌رسیم به همان چهارسطر شعر عامیانه و معروفی که اولین‌بار بر دیوار بقالی محله‌مان آقاحمید و آقا مجید خواندم:

 

در حیرتم از مرام این مردم پست
این طایفه ی زنده کش مرده پرست
تا هست به ذلت بکشندش به جفا
تا رفت به عزت ببرندش سر دست
 
انشاالله امیدوارم خیلی از هنرمندان دیگر هم سر فرصت بمیرند تا تازه کارهایشان دیده و شنیده شود!
 
 

ده آهنگ برگزیده مرحوم ایرج بسطامی

 

 

 

 

 
(دومین مطلبی است که برای گرامی‌داشت یک عزیز در گذشته در اوج بیماری می‌نویسم. حتما فاتحه‌ای بخوانید برایش)
  • حسن صنوبری
۳۰
آبان


مرگ از قدیمی‌ترین رازهای حل‌نشده بشری است. به همین خاطر بسیاری از هنرها دوست‌دارند آن را بازیچه خودشان قراردهند تا برای مخاطب جذاب جلوه‌کنند؛ گروه دیگری از هنرها که معرفتشان از گروه قبل بالاتر است،  از مرگ می‌ترسند و سعی می‌کنند فراموشش کنند. فقط گروه سوم می‌ماند که بر خلاف دو گروه مبتذل قبل، سعی می‌کند به مرگ واقعا فکر کند

سینمای صنعتی شاید در روزگار خود جذاب‌تر از دیگر سینماها باشد، ولی با گذشت زمانه و پیشرفت صنعت جایگاه خود را از دست می‌دهد. برعکس، سینمایی که بیش از «صنعت سینما» مبتنی بر «هنر سینما» باشد، با گذشت زمان ارزشمندتر می‌شود

خیلی از فیلم‌هایی که جذابیتشان به خاطر ویراژدادن ماشین‌های مدل بالا، صحنه‌های انفجار، خانم‌های خوش‌پوش ربات‌های هوشمند و یا حتی سفر به فضا بوده بعد از یکی دو دهه با پیشرفت تکنولوژی از سینما حذف شدند. طرفداران امروزی اینگونه سینماها به آثار دیروزی آن‌ها می‌خندند. اما کارگردانی که درباره مرگ فیلم ساخته و بیشتر از ظاهر داستان به باطنش فکرکرده فیلمش همواره جذابیت دارد و تازه است

سال 1957 سال مهمی برای سینماست چون سالی است که بسیاری از کارگردانان سینما فیلم‌های درخشانی را ساختند. فلینی، کوبریک، کوروساوا، سیدنی لومت و... اما یک کارگردان بزرگ در این سال دو فیلم درخشان ساخته که او کارگردان نابغه سوئدی، «اینگمار برگمان» است. جالب اینکه هیچکدام از این شاهکارها برگزیده و یا حتی نامزد اسکار (به جز «12مرد خشمگین» لومت) نمی‌شوند و جایزه به فیلمی از دیوید لین می‌رسد که روایتگر حماسه و مقاومت سربازان انگلیسی دربرابر سربازان زورگوی ژاپنی است!

دو فیلم شاهکار برگمان در سال 1957 یکی «مهر هفتم» است و دیگری «توت‌فرنگی‌های وحشی» که هردو جزو موفق‌ترین آثار با موضوع «مرگ» هستند. البته که مهر هفتم مرگ‌آمیزتر است در مقایسه با توت‌فرنگی‌های وحشی که بین مرگ و زندگی در حرکت است. و البته که تاثیرگذارتر.

صنعت سینما بسیار پیشرفت کرده است ولی هنوز به سختی می‌توان فیلمی با موضوع مرگ را بهتر از مهر هفتم برگمان تصور کرد

منظورم از مرگ‌آمیز بودن یک فیلم وحشت‌انگیز، تهوع‌آور، چندش‌آمیز و پر بودنش از جسد و جنازه و جیغ و دلهره نیست! این فیلم به نظر من هم کمدی است هم فلسفی هم عاشقانه هم حماسی هم سیاسی و هم ترس‌آور؛ اما نه یک ترس هیجانی و حیوانی، یک ترس خردمندانه و انسانی.


  • حسن صنوبری
۲۴
آبان
  • حسن صنوبری
۱۹
آبان


یونان باشکوه‌ترین تمدن غربی است و این شکوه را مدیون فلسفه و فرهنگی است که از دوران باستان خویش به ارث برده. در کنار تفکر، هنر هم در یونان باستان جایگاه والایی داشته است و بسیاری از دیگر سرزمین‌ها، اقوام و تمدن‌های غربی فلسفه هنر و علم و دانش‌های مربوط به هنر را از یونان دارند. از جمله علم موسیقی.

امروز نمی‌دانم در یونان هنوز خبری از فلسفه هست یا نه، ولی موسیقی یونان امروز هم شکوهمند و ارزشمند است. بسیاری از چهره‌های برجستۀ موسیقی امروز غرب، به ویژه در عالم «موسیقی فیلم»، یونانی یا یونانی‌تبارند. مردانی چون «اوانگلوس اودیسئاس پاپاتاناسی» (معروف به «ونجلیس»)، «میکیس تئودوراکیس»، «مانوس هاجیداکیس»، «یانیس مارکوپولوس» و همچنین یگانه زنی چون «النی کاریندرو» از این جمله‌اند (البته اگر نخواهیم از چهره‌های سطحی‌تری چون «یانی» نام ببریم).

در این میان از همه شگفت‌انگیزتر برای من النی کاریندرو (Elenhs Karaindrou) هست. موسیقی فیلم‌های او از جمله موسیقی فیلم‌هایی هستند که نه‌تنها در عین اینکه حق فیلم را ادا می‌کنند، ارزش مستقلی از فیلم خود دارند، بلکه به سختی باورپذیر است که اصلا موسیقی فیلم باشند. خیلی موسیقی‌فیلم‌ها هستند که هنرمندی والایشان باعث می‌شود مستقل از فیلمشان ارزشمند باشند، اما عموما باورپذیرند که یک موسیقی فیلم هستند. حتی اگر زیباتر از خود فیلم باشند. یک مثال بزنم: یکی از قطعات خانم کاریندرو را برای یکی از دوستانم که با موسیقی کلاسیک غرب مانوس است پخش کردم و از او خواستم حدس بزند از آن چه کسی است. دوست من یک‌لحظه هم شک نکرد این موسیقی نکند یک موسیقی امروزی و مربوط به یک موسیقی فیلم باشد، بلکه حافظۀ موسیقایی خود را مدام در جستجوی نام‌های بزرگ‌مردان موسیقی کلاسیک و رومانتیک غرب جستجو می‌کرد: باخ، ویوالدی، بتهوون، موتزارت، هایدن، شوپن، واگنر، مندلسون و... نه دوست عزیز! این آهنگ را یک خانم، آن‌هم یک خانمی که هنوز در قید حیات است ساخته است، تازه فقط برای یک فیلم!

بی‌تعارف، خوب یا بد، حقیقت این است که خانم‌های زیادی را می‌شناسیم که پیانو، سه‌تار، گیتار یا دف را به زیبایی بنوازند، ولی کمتر خانمی را می‌شناسیم که یک آهنگساز بزرگ و جدی و موفق باشد. در عرصه‌های دیگر هم همینطور است:چقدر خانم منشی صحنه می‌شناسیم و چندتا خانم کارگردان موفق؟ . در کشور خودمان، چند خانم آهنگساز موفق مثل «ملیحه سعیدی» داریم؟ (که امیدوارم بعدا درباره‌اش بنویسم). به همین خاطر بسیاری از خانم‌هایی که در هنر یا عرصه‌ای به شهرت رسیده‌اند نه به خاطر هنرمندی خودشان، بلکه بیشتر به خاطر حواشی به شهرت رسیده‌اند. بهترین حالتش خانم‌های خواننده‌ای هستند که شانس آورده‌اند که مورد توجه یک سرمایه‌گذار قرارگرفته‌اند تا صدایشان با آهنگی (که هرکس اولین بار آن را بخواند مشهور و محبوب می‌شود) همراه شود که همۀ مردم فکرکنند این اوست که مبدأ و آفرینندۀ این زیبایی‌ست.

باری، النی کاریندرو، بانوی هنرمند یونانی جزو معدود کسانی است که با هنر شگفتش این روایتِ کلیشه‌ای را باطل کرد. هرچند جامعه، همین جامعۀ غربی مثلا متمدن و جلوتر از ما، قدر او را ندانست. یک آهنگساز فیلم متوسط آمریکایی پروژه‌های هالیوودی بعد از فقط یکی دو دهه فعالیت اگر اسکار موسیقی فیلم را نگیرد لااقل نامزد اسکار می‌شود. در حالیکه هیچ‌کدام از شاهکارهای کاریندرو حتی نامزد این جایزه و خیلی از جایزه‌های مهم غربی نشده‌اند. صفحۀ افتخارات النی کاریندرو در سایت آی.ام.دی.بی صفحۀ بسیار خلوتی است. فقط سه جایزه، که همه مربوط به یونان هستند و سه نامزدی، که یکی اروپایی است و دوتای دیگر آسیایی! که آنهم مربوط به فیلم تازه‌ای است که این بانوی بزرگ افتخار همکاری با یک کارگردان جوان ایرانی داده است!

وقتی مصاحبه‌های کاریندرو را می‌خوانیم می‌بینیم در سرنوشت او معجزه‌ای برای رسیدن به این جایگاه وجود نداشته، به جز معجزه تلاش! او هم قرار بوده فقط یک نوازنده پیانوی خوب باشد. ولی تشویق دوستانش، علاقه‌اش به تجربه موسیقی فیلم و پژوهش و دقتش در موسیقی بومی یونان کم‌کم مسیر زندگی او را به اینجایی که اکنون قرار دارد تغییر می‌دهد.

اگر خدا یک هدیه آسمانی به تئو آنجلوپولوس  داده باشد، آن هدیه چیزی نیست جز اینکه او توانسته بود رئیس هیئت داورانی باشد که یکی از آن جایزه‌های یونانی را به النی کاریندروی جوان می‌دهند تا از آنجا به بعد کاریندرو بشود آهنگساز ثابت فیلم‌های آنجلوپولوس.

 

و اما ده آهنگ از بهترین آهنگ‌های النی کاریندرو به انتخاب من:

  1.  آلبوم «مرثیه ویرانی» (Elegy of the Uprooting)
     
  2.  آلبوم موسیقی فیلم «چمن‌زار گریان» (The Weeping Meadow)
     
  3.  آلبوم موسیقی فیلم «ابدیت و یک روز» (Eternity And A Day)
     
  4.  آلبوم موسیقی فیلم «نگاه خیره اولیس» (Ulysses' Gaze)
     
  5.  آلبوم موسیقی فیلم «گام معلق لک لک» (The Suspended Step of the Stork)
     
  6.  آلبوم موسیقی فیلم «غبار زمان» (Dust of Time)
     
  7.  آلبوم موسیقی فیلم «چشم اندازی در مه» (Landscape in the Mist)
     
  8. آلبوم موسیقی فیلم رفیق به خونه خوش اومدی (Happy Homecoming, Comrade)
     
  9. آلبوم موسیقی تئاتر «زنان تروا» (Trojan Women)
     
  10. آلبوم موسیقی تئاتر «مده‌آ» (Medea)
 

و چند اجرای تصویری به ضمیمه:

  1. اجرای آهنگ در کنار دریا با پیانو توسط النی کاریندرو
  2. اجرای آهنگ «عزم» النی کاریندرو در کنسرت آتن
  3. اجرای بخشی از موسیقی چمنزار گریان النی کاریندرو در کنسرت آتن
  4. نمایی موسیقایی و دیدنی از فیلم چمنزار گریان آنجلوپولوس با موسیقی النی کاریندرو

 
  • حسن صنوبری
۱۸
آبان

بسیاری «تئودوروس انگلوپولس» _یا همان تئو آنجلوپولوس_ (Theodoros Angelopoulos) کارگردان نابغۀ یونانی را جزو برترین‌های تاریخ سینما می‌دانند. کارگردان بزرگی که هیچ‌گاه فیلم‌هایش حتی نامزد جایزه اسکار نشدند.

البته که سبک فیلم‌سازی او سبک خاص‌پسند و روشنفکرپسندی است. نماهای کند و فضاهای مبهم و مه‌آلود فیلم‌های او شاید دقیقا همان چیزی است که فیلسوف آلمانی «هگل» از ضرورت ابهام‌آمیزبودنِ هنر انتظار داشته و دقیقا برعکس همان چیزی که مخاطب آمریکایی بتواند یک لحظه‌اش را تحمل کند.

باری من نمی‌گویم همۀ فیلم‌های آنجلوپولوس را دوست دارم و از همه‌شان لذت می‌برم، اما عظمتِ و تمایز هنری این کارگردان مخصوصا در بعضی از فیلم‌هایش بدیهی‌ست. من هم پای بعضی نماهای بسیار طولانی یا مبهم بعضی از فیلم‌های او خسته می‌شوم ولی برای بعضی از فیلم‌ها و لحظه‌های سینمایی‌اش هم هیچگاه نمی‌توانم بدیلی پیدا کنم. «چمنزار گریان» (The Weeping Meadow) یکی از همان فیلم‌هاست که اگر حوصله کنیم و ببینیم و با زبان و جهان خاصش کنار بیاییم یک تجربۀ سینمایی فوق‌العاده نصیبمان می‌شود. بعضی از نماهای این فیلم را انگار بزرگ‌ترین نقاشان کلاسیک تصور و تصویرسازی کرده‌اند. فیلمی که با سیری طولانی ما را به عمق غربت، رنج و اندوهِ برهه‌ای از تاریخ مردم و سرزمین یونان می‌برد. فیلم یک مرثیه است، اما یک مرثیۀ باشکوه.

یک نکته جالب اینجاست که این فیلم در سال ۱۳۸۳ جایزهٔ ویژهٔ هیئت داوران بخش سینمای معناگرا را ازجشنواره فیل فجر خودمان دریافت می‌کند.


با همۀ عظمت و زیبایی و بداعت فیلم، سخت است قبول کنم که از موسیقی‌اش زیباتر باشد. چه اینکه قبل از آنجلوپولوس «النی کاریندرو» (Eleni Karaindrou) را می‌شناختم. قبل از چمن‌زار گریان ، موسیقیِ چمن‌زار گریان را گوش کرده بودم و آنقدر موسیقی‌های کاریندرو برایم عظیم و عزیز بودند تصمیم گرفتم بستگان تصویریشان در سینمای آنجلوپولوس را هم ببینم. فقط شنیدن آندسته از موسیقی‌فیلم‌هایی که کاریندرو برای کارهای آنجلوپولوس ساخته کافی‌ست برای فضاحت جایزه اسکار که حتی کارهای این کارگردان را در بخش موسیقی هم نفهمیده و ندیده.

نکتهٔ جالب دیگر این است که شخصیت اول خانم فیلم هم النی نام دارد و شخصیت اول آقای فیلم و بسیاری از شخصیت‌های فیلم موزیسین هستند.

بعدا مفصلا درباب موسیقی‌های کاریندرو می‌نویسم. موسیقی این فیلم و بسیاری از آهنگ‌های النی کاریندرو همان آهنگ‌های باشکوهی هستند که ما برای امام حسن (ع) نساختیم. همان شعرها و نوحه‌هایی هستند که من برای امام حسن نگفتم. البته که یک‌روز خواهم گفت. مگر اینکه بخواهم نامم را به تئو و النی فروبکاهم


  • حسن صنوبری
۰۷
آبان
یک یادداشت شفاهی، منتشرشده در روزنامه جام جم/دوشنبه هفتم آبان/صفحه فرهنگ:


جاده‌های تماشا

اربعین سال گذشته را با دو کاروان متفاوت همراه بودم. یکی «هیات هنر» و دیگری «کاروان شاعران و نویسندگان ایرانی» که به همت موسسه شهرستان ادب، راهی کربلا بود. امسال هم شاعران و نویسندگان راهی این اتفاق فرهنگی و معنوی شدند، هرچند موسسه نتوانست به اندازه سال گذشته، از نظر مالی همراهی‌شان کند، اما آنها که باید، هم‌مسیرهای‌شان را پیدا کرده بودند و راهی شدند.

حضور در این رویداد زیبایی‌هایی دارد که همه درباره‌اش حرف زده‌اند. اما من به‌عنوان یک شاعر می‎دانم این سفر جمعی شاعران، چه اتفاقات خوبی را برای خود ادبیات رقم می‌زند. در شعر نسبت به هنرهای دیگر جمع‌گرایی تاثیر زیادی دارد. هر گاه شاعران دور هم جمع شده‌اند، از هم انرژی گرفتند و در سرایش به هم کمک کرده‌اند. مثال بارزش انجمن‌های ادبی است که از دیرباز تاکنون به شعر رونق داده‌‌اند.

حالا وقتی این اتفاق در فضایی معنوی رخ می‌دهد و مشاهدات خاصی را ایجاد می‌کند، طبعا نتیجه بهتری هم دارد. وقتی در مسیر، شاعری محو دختربچه سه‌ساله‌ای می‌شود که به زائران آب تعارف می‌کند، نگاه همراهانش را هم به همان سمت می‌کشاند و حالشان را عوض می‌کند. یا دیگری، نوحه‌خوانی خاص عزاداران سرزمین‌های دیگر را می‌بیند و محوش می‌شود، فرصت تماشا را برای همراهانش هم فراهم می‌کند. چشم هر شاعر یک «دوربین» است. حالا اگر 50 شاعر با هم همراه باشند، طبیعتا 50 دوربین و 50 زاویه‌دید متفاوت دارند عکس و فیلم برمی‌دارند و نتیجه چه محشری خواهد شد. این دوربین‌ها تصاویر و لحظه‌هایی را در خود ثبت می‌کنند که حتی اگر همان‌زمان هم وارد سروده‌های شاعرش نشود، در «حافظه» ذهنش می‌ماند و روزی به ادبیات اضافه می‌شود.

من امسال از همراهی دوستانم در این دو کاروان بازماندم، اما بیشتر از سال قبل شعر و نوحه مختص اربعین سروده‌ام و این را نتیجه سفر و تماشای سال‌های گذشته می‌دانم. اصلا هنر در ذات خودش، تجربه‌ای درونی از یک رویداد بیرونی است که با هنرمند می‌ماند و او را به بطن ماجرا می‌کشاند. اربعین فرصتی‌ است که هنرمندان از اتفاقات روزمره دور شوند و در مواجهه مستقیم با حقیقت و معنویت قرار بگیرند.

وقتی یک هنرمند به ادب و با پای پیاده راه می‌رود و با تامل و آرامش اطرافش را تماشا می‌کند، کوله‌بارش پر می‌شود از شعر و فکر و تماشا.



  • حسن صنوبری
۱۴
مهر

بعضی از کارگردان‌ها خاص‌پسند می‌سازند و بعضی عامه‌پسند. مثلا کیارستمی و دهنمکی خودمان. بعضی خاص می‌سازند و ادای عام را درمیاورند، مثل میرباقری خودمان. بعضی عام می‌سازند و ادای خاص را درمیاورند، مثل فرهادی خودمان. مثل نولان خودشان. یا خواهران واچوفسکی (که قبلا برادران واچوفسکی بودند). قطعا ارزشمندترین این گروه‌ها آنان‌اند که به قول مولوی:

وگر از عام بترسی که سخن فاش کنی / سخن خاص نهان در سخن عام بگو

این میان اندکی هستند که واقعا سعی می‌کنند بین این دو را جمع کنند و گروه پنجمی باشند. نه خاص، نه عام، نه خاصِ عام‌شعار و نه عام خاص‌اطوار، بلکه ایستاده بین مرز خاصه‌پسندی و عامه‌پسندی. به نظرم مایکل مان یکی از این افراد است. قبلا درباره یکی از فیلم‌هایش نوشته بودم: «علی»

فیلم آمریکایی «آخرین موهیکان» (1992) از جمله آثار محبوب مایکل‌مان است که دقیقا منطبق بر همین تعریف است. این فیلم به دوگانگی‌های بسیاری دچار است. هم احساس می‌کند باید به مخاطب خاص پاسخ‌گو باشد هم به مخاطب عام؛ هم باید در برابر نخبگان سیاسی جهان حرفی برای گفتن داشته باشد هم باید احترام آمریکا را نگه‌دارد. به همین خاطر فیلم حالت دوگانه‌ای دارد و گویا نیمه‌ی اول فیلم بیشتر با توجه به مخاطب خاص و نخبه ساخته شده و نیمه دوم با توجه به مخاطب عام و حکومت آمریکا. از یک طرف این فیلم یک فیلم حماسی علیه استعمار و متجاوزان غربی است و از یک طرف مجبور می‌شود چندجا طرف همین استعمارگرها را بگیرد. از یک طرف یک فیلم هنری پرمشقت تاریخی است و از یک طرف در چندجا به نحوی کلیشه‌ای رمانتیک می‌شود.

فیلم در سرزمین آمریکا اتفاق می‌افتد ولی پیش از تاسیس رسمی آمریکا. زمانی که انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها برای تصاحب آمریکا با هم سر جنگ داشتند و بخش عمده‌ای از بومیان را یا از بین برده بودند یا به هم‌پیمانی و بردگی خود درآورده بودند و یا به جان هم انداخته بودند...

وقتی از وضعیت و هزینه‌ی بالای پروژه‌های بزرگ سینمایی و همچنین استیلای کامل نهادهای امنیتی آمریکا بر فرهنگ و هنر این کشور خبر داشته باشیم شاید به خاطر بعضی سکانس‌ها به کارگردان حق بدهیم. ولی فارغ از آن چند سکانس و افت فیلمنامه در بخشی از فیلم؛ آخرین موهیکان فیلم درخشان و ارزشمندی است و منبع الهام آثار بسیاری پس از خود شده است. کارگردانی، تصویربرداری، موسیقی، فضاسازی . بازیگری نقش نخست در درجه بالایی از خلاقیت و توان‌مندی قرار دارند

 

 

درباره موسیقی آخرین موهیکان

 

🎶 اولین‌باری که این موسیقی را شنیدم نام آهنگسازش را نمی‌دانستم. تا مدت‌ها گمش کردم.

روزگاری گذشت تا اولین‌باری که فایلش به دستم رسید و فکر می‌کردم آهنگسازش #ونجلیز است؛ چون روی فایل نام ونجلیز نوشته شده بود (احتمال دارد مربوط به وقتی باشد که آرشیو ونجلیز جناب مجید اسطیری را تصاحب کردم.) به نظرم ونجلیز تا حد زیادی شایستگی‌اش را داشت. تا اینکه فیلم درخشانِ آخرین موهیکان را دیدم (به‌زودی درباره‌اش می‌نویسم) و این آهنگ را آنجا شنیدم. وقتی سراغ اطلاعات فیلم رفتم دیدم درباره آهنگساز اشتباه می‌کردم. ونجلیزی در کار نبود. آهنگسازی این فیلم بر عهدۀ دو آهنگساز به نام ترور جونز و رندی ادلمن بود. دیگر مطمئن شده بودم و خوشحال که نام آهنگسازان اصلی را پیدا کرده‌ام؛ و البته اندکی ناراحت که چرا یک اثر به این زیبایی یک سازنده ندارد که بتوانم همۀ احترام قلبی‌ام را یک‌جا نثار همان «یک»نفر کنم (امان از جهانِ موحدانه!). اما باز هم اشتباه می‌کردم. دو آهنگساز یادشده مسئول کلی موسیقی این فیلم و آهنگساز تمامی قطعاتش بودند؛ به جز این قطعۀ شگفت. آهنگساز این یک قطعه که نامش در هیچ‌کدام از منابع فارسی موسیقی فیلم آخرین موهیکان نبود، پیرمردی اسکاتلندی و با چهره‌ای شبیه به سرخ‌پوست‌ها بود به نام «داگی مکلین»

«داگی مکلین» مهم‌ترین چهرۀ هنری و موسیقایی اسکاتلند است و این قطعه‌اش را موسیقی ملی غیررسمی اسکاتلند می‌دانند. او جزو منتقدین جدیِ دولت کشور خود است و جالب است بدانید از جدی‌ترین شخصیت‌های ضدانگلیسی اسکاتلند و طرفدار جان‌برکفِ استقلال این سرزمین از بریتانیاست. این موضوع وقتی برایتان جالب‌تر می‌شود که فیلم آخرین موهیکان را دیده باشید و یا دست‌کم یادداشت پست بعدی من که به این فیلم اختصاص دارد را بخوانید

اما درباب خود اثر و زیبایی و حماسۀ درخشانش فقط یک جمله می‌توانم بگویم: از جمله آهنگ‌هایی است که برای حضرت عباس و امام حسین (علیهم السلام) نساختیم!

قصد دارم یک لیست از موسیقی فیلم های درخشانی که از فیلمشان برترند را تدوین و منتشر کنم و گریۀ حاضران را برای مظلومیتِ موسیقی و ستمگری سینما دربیاورم. ولی عجالتا برای موسیقی‌ها و فیلم‌هایی که هردو خوب هستند و تا حد زیادی ازدواج موفقی دارند اینجا دو مطلب در کنار هم می‌نویسم.

 

دانلود موسیقی فیلم آخرین موهیکان ساخته داگی مکلین

 

 
  • حسن صنوبری
۲۳
مرداد


منتشر شده در الفیا و سپس شهرستان ادب


ملاحظاتی جدی درباب امید مهدی‌نژاد

  • حسن صنوبری
۱۸
مرداد

 

آدم نمی‌داند وقتی می‌خواهد یک فیلم ایرانی را داوری کند، باید آن را با سینمای جهان مقایسه کند؟ یا با سینمای ایران؟ یا با سینمای امروز ایران؟

به همین خاطر دارکوب (ساخته بهروز شعیبی) را در ذهنم یک‌بار با هر سه تا سینما مقایسه می‌کنم:

به نظر این مخاطب معمولی سینما، دارکوب در قیاس با دیگر فیلم‌های سینمای امروز، ایران، به ویژه سینمای اجتماعی امروز ایران یک فیلم عالی است. در مقایسه با سینمای ایران (در همه ادوارش) یک فیلم تقریبا خوب، و در مقایسه با سینمای جهان یک فیلم متوسط ولی قابل احترام است.

 

مهم‌ترین ویژگی سینمای شعیبی، تمایز محتوایی و تلاش برای گفتن حرفی نو و مفید است. حداقلش تو‌ خیالت راحت است که دغدغۀ اصلی کارگردان کسب موفقیت در جشنواره‌های داخلی و ‌خارجی نیست؛ می‌دانی طرف حسابت جوان جویای نامی نیست که هدفی جز‌ کپی‌کردن از روی اصغر فرهادی نداشته باشد. بلکه او یک هنرمند و انسان واقعی است، خودش فکر دارد و احساس دارد و در حد خودش به مسائل و بحران‌های اجتماعی و اخلاقی جامعه‌اش می‌اندیشد. ولو اینکه من این میزان تلخی در سینما و ‌این طرز نگریستن به جهان را خیلی نپسندم. فلذا به یک‌بار تماشا حتما می‌ارزد.

 

پیشنهاد نمی‌شود به کسانی که حوصله و طاقت فیلم‌های تلخ‌وش را ندارند. پیشنهاد می‌شود به کسانی که اهل تعمق در مسائل مهم اجتماعی و اخلاقی هستند.

قبل از تماشای فیلم ترانۀ محمد_معتمدی برای تیتراژ فیلم را دیده و شنیده بودم. ولی در نسخۀ اکران عمومی خبری از معتمدی نبود، چرا؟

محدودیت‌ کاراکتر اجازه نمی‌دهد از بازی بدیع سارا بهرامی و بازی کلیشه‌ای مهناز افشار سخن بگویم. این بماند برای روزگاری دیگر.

  • حسن صنوبری
۱۴
تیر

 


 

در سال‌های گذشته یادداشت مفصلی درباره «جولیا بطرس» بانوی موسیقی لبنان نوشته‌ام

«الی النصر هیّا» تازه‌ترین آهنگ حماسی و سیاسی پطرس است که مانند آهنگ «الحق سلاحی» چندروز پیش ابتدا در «المیادین» منتشر شد، شاعر و آهنگساز هم مانند کار قبلی«نبیل ابوعبدو» و «زیاد بطرس» هستند

 


دانلود نسخه صوتی الی النصر هیا
 

دانلود نسخه تصویری الی النصر هیا

 

إلى النصرِ هَیّا آنَ الأوان
یَکفی خُضوعاً و یَکفی هَوان
إلى الحَربِ سِرنا ، الشهادة اختَبَرنا
عَلیکَ انتَصَرنا فی کلِ مکان

سَنَهزِمُ عَدوَّنا و نُخضِعُ الریاح
و نَستَعیدُ دَورَنا بِقوةِ السلاح
سَنَستَرِدُّ أرضَنا و هذا حقُنا
و نَستَمِدُّ عَزمَنا مِن عُمق الجِراح

نحنُ للقَضیّةِ کُلُنا وَلاء
بِالذِّل و المَهانةِ سَنَطرُدُ الأعداء
النِضالُ نَهجُنا، إنتَفِض یا شعبَنا
فَلتُبارِک دَربَنا ألأرضُ و السماء

 

 

  • حسن صنوبری
۰۷
تیر

الآن روی کاغذ شروع کردم نوشتم. شدند 11نفر. فعلا این‌ها را یادم آمد. فقط در هفته‌های اخیر، حدود یازده نفر در «کار» به من بدقولی کردند. این فقط آخرین آمار است و کاری به گذشته نداریم. همچنین بیشتر از اصل وفای به عهد، در این یادداشت می‌خواهم از شاخصه زمانی‌اش بگویم.

 این 11بدقولی اخیر باعث شد من این روزها در «کار» حدودا به 5نفر و در «زندگی»* حدودا به 5نفر دیگر بدقول شوم که بعضی‌شان واقعا غیرقابل جبران هستند. بنابراین می‌شود حدس زد بعضی از این بدقولی‌های یازده‌گانه هم متاثر از بدقولی‌های دیگری است. و می‌توان نتیجه گرفت طبق «قانون انرژی» و «قانون اثر پروانه‌ای» و دیگر قوانین و قوامیس و نوامیس این جهان، یک بدقولی من و شما، دومینووار به هزاران هزاران بدقولی در عالم می‌انجامد که حتما خیلی‌هایش جبران‌ناپذیر است. مثل آن ترافیکِ حاصل از توقفِ ماشینِ عروس و داماد احمقی که دوست‌دارند برای شلوغ‌تر جلوه کردنِ قطارِ طویل ماشین‌های پشتشان در فیلم عروسی خیابان را ببندند، که به دیرتر رسیدن یک بیمار اورژانسی به بیمارستان و مرگ (شما بخوانید قتل) او می‌انجامد. بی‌که عروس خانم و آقاداماد مستقیما چیزی احساس کنند.

جالب اینکه همه -یا اکثر- این 11بدقول عزیز، آدم‌های خوب، نازنین، دوست‌داشتنی، درست، مذهبی، سالم، متدین و حتی انقلابی هستند.

اگر قدیم‌ها با روشنفکرها و کفار همکاری‌های جزئی نداشتم؛ نگاهم قشری می‌شد و می‌گفتم برای تنوع هم که شده عالمم را عوض می‌کنم. ولی این خصیصه را در همان تعاملاتی که با آن حضرات داشتم هم دیدم. اما این دلیل نمی‌شود که این خصیصه از سوی آدم‌های اهل ایمان و باور، زشت‌تر جلوه نکند. 

از دلایلی که باعث می‌شود تلفن‌هایم را کمتر جواب بدهم و کمتر جایی بروم و کمتر کاری را قبول کنم و کمتر با دوستان صمیمی خودم نشست و برخاست کنم و کمتر در فلان کلاس و جلسه و محفل شرکت کنم و کلا همه‌چیز را محدود کنم استرس‌ها و ترس‌هایم از نرسیدن به کارها و آدم‌ها و قول‌های تلنبارشده و قبلیم است. مخصوصا وقتی می‌بینم آقای لوله‌کش همان‌روزی که به من قول داده کارش را تمام کند به دوازده نفر دیگر هم قول داده و این میان حداقل یازده نفر به طور هم‌زمان مورد بدقولی واقع می‌شوند.

در دو حالت شاید گناه و سنگینی بدقولی‌هایمان کمتر باشد. یکی همان موضوع بدقولی دیگران است (یعنی مثلا من سفارش لباس می‌دهم به خیاط و خیاط سفارش پارچه می‌دهد به پارچه فروش و با بدقولی پارچه‌فروش خیاط هم نسبت به من بدقول می‌شود) و دومی پیش آمدن شرایط دشوار خارق العاده (مثلا دوست ما در فلان جلسه مهم که قول داده بود و حضورش مهم بود شرکت نکرده چون مادرش بیمار شده و مجبور شده مادر را به بیمارستان ببرد). این دو مورد -مخصوصا دومی- را همه باید بفهمیم و ببخشیم. اما متاسفانه بیشتر بدقولی‌های ما از نوع سوم‌اند و ریشه در تنبلی‌ها، بی‌تدبیری‌ها و به ویژه اهمیت بالایی دارد که ما برای خودمان قائلیم و اهمیت کمی که برای دیگران. یعنی بیشتر وقت‌ها همان لحظه که داریم قول می‌دهیم اگر کمی فکرکنیم و بررسی کنیم متوجه می‌شویم از پسش برنمی‌آییم. ولی یا فکر نمی‌کنیم یا هی به خودمان تخفیف می‌دهیم.

بعضی وقت‌ها هم شاید روی نه گفتن نداریم یا قول و قرارهایمان را دقیق و مکتوب نکردیم. ولی در هرحال همه‌اش یک‌جور موجب ترافیک و قتل بیماران اورژانسی‌ای می‌شود که ما اصلا نمی‌شناسیمشان.


قال الصادق (علیه السلام): «لاتعدن اخاک وعدا لیس فی یدک وفاؤه »
«به برادرت قولی مده که وفای به آن از عهده تو بیرون است»

و قال الله الحکیم فی کتابه الکریم: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ» * «کَبُرَ مَقْتًا عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لَا تَفْعَلُونَ»
«اى کسانى که ایمان آورده‏ اید چرا سخن را مى‌گویید که انجام نمى‏‌دهید» * «نزد خداوند به شدت موجب خشم است که سخنی را بگویید که انجامش نمی‌دهید.»


این مطلب را در شلوغ‌ترین و گرفتارترین ساعت و روزهایم نوشتم. دیدم برای چندلحظه هم که شده آدم باید توقف کند.



* منظورم از «زندگی»: یعنی هرچیز غیر کاری. خانواده، هیئت، هنر، دوستان، درس، سلامت، شخصیات، الهیات و...
  • حسن صنوبری
۱۶
خرداد

عذرخواهی به تاریخ خرداد 1398: امشب (شب روز قدس) متوجه شدم نسخۀ تصویری‌ای که بارگزاری کرده بودم به خاطر نرم افزار تدوین بد، ناقص بوده و اصلا بخش قدس (القدس ضاع بجبننا وسط النهار) را نداشته. فیلم را با نرم افزار دیگری کم حجم کردم واکنون نسخۀ کامل در مطلب جایگزین شده. 

 

 

 

 

«هذا علی امت فی واحد
رجل بالف حضاره و تمدد ...»

 

«فوزی الدرازی» از موسیقی‌دانان و مداحان توانمند بحرینی است که هنوز در بین ایرانی‌ها شناخته نشده است. من از طریق «حسین الاکرف» هنرمند مذهبی سرشناس‌تر بحرینی با او آشنا شدم. حیف است که کمتر توانستیم با هنرمندان و شخصیت‌های بحرینی که رنگ و جنس هنری متمایزی نسبت به دیگر کشورهای عربی دارند آشنا شویم.

فوزی الدرازی به تازگی اثری را با موضوع امام علی (علیه السلام) منتشر کرده است که مخصوصا از نظر محتوا و شعر در میان آثار مشابهش کم‌نظیر است. این قطعه هم که «من علی؟» (علی کیست؟) نام دارد در صفحات ایرانی منتشر نشده است و به همین خاطر در روز شهادت امام علی برای نخستین‌بار در «در آن نیامده ایام» منتشرش می‌کنم. خوانندگی و آهنگسازی قطعه را خود فوزی الدرازی بر عهده داشته و سرایندۀ شعر فاخرش «عبدالجلیل الدرازی» است.

متن شعر برخلاف خیلی از شعرهای آیینی عربی و فارسی خلاف شأن امیرمومنان نیست و سعی شده تا عظمت و علو حضرت در آن رعایت شود. همچنین از نکات جالب این اثر سطر زیبایی است که متناسب با شرایط روز در این شعر به موضوع «قدس» اختصاص پیدا کرده است.

نسخۀ با کیفیت‌تر (65مگابایتی) را در بله و ایتا گذاشتم. اینجا بیش از 30مگابایت اجازۀ آپلود نداریم

 
 
  • حسن صنوبری