
لباس خیلی مهمتر از آن است که فکرش را میکنیم. مارکس لباس را نمادی از رازوارگی اشیاء میداند. نمادی از روح فراطبیعی هر ماده که توسط جامعه مدرن تقدیس میشود و مورد بهرهبرداری قرار میگیرد. پس لباس فقط لباس نیست.
از طرفی دیگر میتوان گفت لباس نماد است، زبان است. زبانی که پیش از زبان سخن، و حتی پیش از زبان بدن، دهان باز میکند و سخن میگوید. یک زبان که بینالمللی است، همگانی است. خاصفهم و عامفهم.
به تازگی یکی از هواداران لودهٔ آقای روحانی در اظهار نظری سخیف گفته بود «چرا مسئولان جمهوری اسلامی شلوارک نمیپوشند». حرف بسیار لمپن و سطحی است، اما همه میفهمندش. چون لباس ذیل یک درک عمومی است و فهمش حتی سواد چندانی نمیخواهد. من خودم کسی نیستم که خیلی در بند لباس باشم. اما من، هم کلا کسی نیستم، هم در جایگاه خاصی قرار نیست دیده شوم. باشکوهترینش شاید آینهٔ آسانسور باشد. اما رییس جمهور، یا نامزد ریاست جمهوری یک سرزمین، آنهم در روز مناظره و ابراز خویش چطور؟
لباس، مخصوصاً در چنین جایگاهی، نمادی از فکر و فرهنگ و اندیشه و انگیزهٔ فرد است. چقدر نامزدهای کنونی به این مسئله فکر میکنند؟ لابد میگویید آنقدر اولویت هست که بهشان فکر نمیکنند دیگر کار به لباس نمیرسد. میگویم نه، مسئلهٔ من لباس نیست، مسئله این است که از همین لباس معلوم است میزان تفکر حضرات.
به لباس نامزدها در مناظره اول دقت کردید؟
من خودم فقط یکبار دیدم مناظره را و شاید بهتر میبود دوباره میدیدم برای این مطلب، ولی همان یکبار تقریبا دقیق دیدم. فارغ از رئیسی که طبیعتاً کسوتی دیگر دارد، دقت کردید تمام نامزدها لباسهایی یکشکل و یکرنگ داشتند؟
همه کت و شلوار مشکی داشتند و پیراهنی سپید.
من همچنان از نوع عملکرد شورای نگهبان دلخورم. از شورای نگهبانی که مهرعلیزاده و همتی و هاشمی را تایید میکند و لاریجانی و پزشکیان را نه. از شورای نگهبانی که پس از تشر تند رهبری هم فقط دنبال حفظ موقعیت خود است. اما بعید میدانم اگر افراد دیگری را هم تایید میکرد لباسها تفاوت چندانی پیدا میکردند. بنده این یکسانی پوشش را نشان نوعی بستگی و انسداد فرهنگی در میان سیاستمداران امروز کشور میدانم.
شاید بگویید مگر دیروز فرقی داشت؟ میگویم بله، فرق داشت. ما نه نامزد، که رئیس جمهوری را داشتیم که حتی «کت» این تابوی تشریفاتی و بت فرهنگی بزرگ را حتی در مهمترین و رسمیترین رویدادهای خود (تحلیف و تنفیذ و...) کنار گذاشته بود. آنهم در دورانی که حتی کراوات هنوز در میان سیاستمداران ما رسمیت و ارزش داشت. بله ما محمدعلی رجایی را داشتیم.

کتنپوشیدن رجایی یک معنا بود. یک بیانیه بی که لازم باشد پشت میکروفون ابراز شود. بیانیهای که سالهاست در تصاویر او حتی پس از شهادتش قرائت میشود. منظورم این نیست که هرکس کت نپوشد یا متفاوت بپوشد آدم خوبی است. منظورم به رهایی از این انسداد فرهنگی در سیاست است. منظورم به اصالت است. و منظورم به حرکت است. وگرنه در ادوار جلوتر هم تفاوت لباس بود و شاید معانیش به اندازه پیراهن رجایی متعالی و مقدس نبود، یا نماند. اما بالاخره حاوی معنایی بود. مثل کت بهاره عدالتخواهانه احمد توکلی که بعدها احمدینژاد با همان رئیس جمهور شد. یا کت خاص و متمایز میرسلیم در انتخابات پیش که نمایشگر شخصیت متمایز او -خوب یا بد- بود و...
به مناظره ۱۴۰۰ بازگردیم. لباس نامزدها چه معنایی داشت؟ فارغ از معناهای نادلچسبی که از یکسانیشان میشود دریافت کرد، به خودی خود کت و شلوار و کفش مشکی براق، به همراه پیراهن سپید نماد چیست؟ نه آیا در فرهنگ امروز ایرانیان، بهخصوص شهرنشینان، نماد لباس جشن دامادی است؟! و آیا رئیسجمهور داماد است؟ اگر داماد است این وسط عروس کیست؟ نکند ایران؟! و اگر آری شب زفاف کی است؟!
منظورم این نیست که نامزدها همه آگاهانه به همهٔ این نکات فکرکردهاند و این تصورات سخیف را داشتهاند. اما همین فکرنکردن و همین ناآگاهی نامزدها و مشاورانشان یک عیب بزرگ است.
و باز باید از همهشان پرسید نکند تصورت از نامزدی ریاستجمهوری نامزدبازی قبل عروسی است؟ نکند تصورت از ریاستجمهوری دامادی است؟ نکند برای جشن و شادی و کامیابی نامزد شدهای؟ و باید به یادشان آورد ایران عروس خردسال تو نیست که به رسم خانهای پنجاه سال پیش بخواهی به چنگش بیاوری، ایران مادر دیرسال توست که به خدمتش فراخواندهشدهای.
جدا از اینکه آن ایام اساسا ایام عزا بود. ایام رحلت امام خمینی، روز فاجعه ۱۵خرداد و شب شهادت رئیس مذهب، امام جعفر صادق علیه السلام. و شگفتا از این شیعیانی که خواستگار ریاست بر یگانه حکومت شیعهاند و شب شهادت رئیس مذهب شیعه لباس دامادی پوشیدهاند!
تا جایی که به خاطر دارم کسی جز رئیسی و مجری (حیدری) مشکی نپوشیده بودند. و مشکی پوشیدن مجری و نپوشیدن نامزدها خودش طنز تلخی بود: مردم باور کردهاند اعتقادات نخبگان یک جامعه را، اما خودشان هنوز نه!
غرض سخن از فکر بود و فرهنگ و تمایز و تسلیم نشدن در برابر مدها و انگارههای رایج، و بیفکریهای رایج، و بیمعناییهای امروزی، آنهم در نامزدی حکومت بر یکی از فرهنگیترین تمدنهای تاریخ و معنامندترین انقلابهای جهان. و البته توجه بر این نکته: همانطور که لباس فقط لباس نیست، که پرچم فکر و عقیده و فرهنگ است، رییسجمهور هم فقط رییسجمهور نیست، بلکه او لباسی است بر تن ما و بر تن سرزمینمان. و دریغ که در مقابل چشم جهانیان نه بیلباس میتوان بود، نه بدلباس.
پیروی یک استوری نظرسنجی و در تعدادی استوری دیگر در اینستاگرام نوشته شد:
یک
انتقادی که در ذهن من و خیلی آدمهای دیگر که از بنده فرهیختهتر یا انقلابیتر هستند (یاهردو) خیلی ناظر به خود آقای جلیلی نیست. یعنی نمیخواهد باشد. بلکه ناظر به بخشی از هواداران خاص و بیش از حد جدی ایشان است. چنانکه میبینیم در این انتخابات هم تشکلیترین، رنگدارترین و سیاسیترین هواداران، هواداران آقای جلیلیاند.
تودهٔ اصلاحاتچیها که با این آرایش و تبلیغات و واقعیات فعلی تمایلی به رأیدادن ندارند. سیاسیترهایشان رأیشان پخش است بین سه گزینهٔ «همتی» و «مهرعلیزاده» و «رأیندادن».
تودهٔ مردمِ غیرسیاسی -آنمقداریشان که تا الآن مجاب شدهاند به رأیدادن- نیز با وضعیت فعلی رأیشان بیشتر به سمت آقای رئیسی است و بعد تا حدی محسن رضایی.
تودهٔ امتِ حزبالله رأیشان بلاشک آقای رییسی است و ولو بعضاً ارادتی داشته باشند به آقای جلیلی یا دیگر آقایان، میگویند: چون که صد آمد نود هم پیش ماست!
سیاسیترهای حزباللهی اما رأیشان در این سه سبد است: رئیسی+جلیلی+زاکانی. و بهنظرم به همین ترتیب.
بنابراین ورودی رأی آقای جلیلی از کجاست؟ فقط بخشی از رأیهای شدیداً سیاسی ِ حزبالله. یک ورودی غیرمردمی و کاملا سیاسی، هرچند محترم. از طرفی فرق ایشان با دیگران این است که حتی ادبیات حامی ایشان + دانشگاه حامی ایشان + رسانههای حامی ایشان + متوسط سنی حامیان ایشان + تمایلات اعتقادی حامیان ایشان... همه از قدیم مشخص است.
مشخص، محدود و متاسفانه: بسته.
دو
خروجی این وضعیت چیست؟
برآمدن قشری بهشدت سیاسی، تمامیتخواه، با گارد بسته، درونگرا، دیگریستیز، احساساتی و آرمانگرا، در میان جمعیت هواداران ایشان (منظورم این نیست همهشان از دم اینگونهاند! عرض کردم: قشری در جمعی)
خروجی این قشر خاصِ قشری چیست؟
اینکه تبلیغات نامزد مورد نظر را ماهها قبل از معلوم شدن آرایش انتخاباتی شروع کردند. باشدیدترین و پیشفرضدارترین حالت ممکن.
نگویید سعید محمد هم زود شروع کرده بود. سعید محمد تبلیغات پولی داشت. درست مثل تبلیغات تجاری یک برند اقتصادی که صفحات پربازدید را مدتی اجاره کند. کاملا رباتی. وگرنه پشتش نه تشکیلاتی بود نه پایگاه رأی واضحی، نه ادبیات مشخصی، نه مرزبندی و رقیبستیزی جدیای نه هیچ چیز دیگر.
اما تبلیغات هواداران جلیلی کاملا تشکلی و تشکیلاتی، ایدئولوژیسوار، هدفمند، جدی و برنامهریزیشده بودند. از چندماه قبل از انتخابات و وقتی که حتی معلوم نبود چه کسی میآید و چه کسی نمیآید، اینها تبلیغات منفی خود را علیه رقیبهای انتخاباتی شروع کرده بودند (البته این مشخصه بعضاً در ادبیات خود جلیلی هم بود) بیش از همه هم مثل سال ۱۳۹۲ روی زدن قالیباف تمرکز داشتند: تخریب با شدت بالا.
دلم میسوزد از آنهمه انرژی که خرج زدن کسی شد که اصلا نیامد!
دیگر رقیبشان رئیسی بود. سر رئیسی رویشان نمیشد بگویند فاسد است یا تکنوکرات است یا به هر نحوی بد است. لذا تمام انرژیشان را گذاشتند و کلی کمپین و ادا اطوارهای رسانهای راه انداختند که:
رییسی جان مادرت نیا!
رییسی قوه قضائیه به تو احتیاج دارد!
رییسی آنجا که هستی جای مهمتری است!
رییسی برای قوه قضائیه آدم نیست! و... و
وقتی زمزمههای آمدن رئیسی جدی شد بعضیشان عصبانی شدند و از دهانشان دررفت: رئیسی اگر بیایی یعنی قدرت طلبی!
رییسی بیایی خیانت کردی به آرمان مبارزه با فساد!
اصلا آمدنت یعنی زیر پا گذاشتن حکم مقدس رهبری!
اصلا بیایی یعنی تسلیم فشارهای سهمخواهان شدهای! و...
جالب توجه است که در بعضی از این رویکردها هم با احمدینژادیها یکی شدند، هم اصلاح طلبان، هم بیبیسی، هم... .
این بود که وقتی لاریجانی ثبتنام کرد اینها چندروز طوفانی شدند. در حال شلیک انبوهی دشنام شتابزده و هیجانی. انبوهی تصویرسازی و کلمهبازی برای یکیکردن روحانی و لاریجانی. چون حتی فکرش را هم نمیکردند و در محاسباتشان نداشتندش.
باز هم قبل از اینکه لاریجانی دهان باز کرده باشد.
و باز هم تا قبل از اعلام نظر احراز صلاحیت شورای نگهبان.
و باز هم: خرج انبوهی انرژی، تقریبا برای هیچ!
سه
نکتهٔ دیگر این بود که آدم از نوع رفتارهای انتخاباتی دوستان احساس میکرد که برایشان رأیآوردن و به قدرترسیدن آقای جلیلی بر تمام مسائل و مصالح انقلاب و اسلام و ایران مرجح است.
مثال دم دستی: روز قدس ما برای قدس استوری میگذاشتیم، اینها جلیلی را به عنوان نماد مقاومت استوری میکردند؛ پس از شهادت دانشآموزان افغانستانی از مظلومیت افغانستان میگفتیم، اینها از سادهزیستی و پرایدسواری جلیلی میگفتند، شب قدر از مقدرات عالم حرف میزدیم اینها از برنامههای جلیلی میگفتند، شهادت امیرالمومنین سوگواری میکردیم، اینها نوید پیروزی جلیلی را میدادند، سر قضایای شیخ جراح درگیر آگاهی و آگاهسازی درمورد فلسطین بودیم اینها همچنان داشتند برای رأیآوری جلیلی دیگران را توجیه میکردند. و...
داشتم فکر میکردم در این یک ماهه یکی مثل این بندهٔ کمترین، با افراد مختلفی از قشرهای مختلف و متضاد سیاسی و فرهنگی و... در موضوعات مختلف هنرپژوهی، فرهنگدوستی، عدالتخواهی، معنویتگرایی و... در شهرهای مختلف ایران و نیز ملیتهای مختلف ایرانی، افغانستانی، عراقی، فلسطینی و... گفتگو میکرد و دوستان لابد صرفا فقط با همرأیها و همشکلهای خودشان، آنهم فقط در بیان خوبی جناب جلیلی و بدی حریفان!
بنابراین اگر نگرش بسته به چنین زیستنها و بروزهایی منجر شود، چنین زیستنها و بروزهایی باز به هرچه بسته شدن نگرش منجر خواهد شد.
چهار
نکتهٔ دیگر هم انواع تناقضهای گفتمانی است. همین عزیزان که سال ۹۶ عدم حضور جلیلی در انتخابات به خاطر حضور رئیسی را نشان تقوای سیاسی عنوان میکردند و حضور پوششی جهانگیری را نوعی از شارلاتانی سیاسی ابراز،
در این انتخابات به جد خواستار حضور و عدم انصراف جلیلی به نفع رئیسی شدند.
عدهایشان رسما از همین ایدهٔ پوششی بودن و حضور کمکی در انتخابات دفاع کردند و عدهای گفتند جلیلی اصلح است و رئیسی صالح و اگر قرار به کنار رفتن باشد این رئیسی است که باید به این کار مجاب شود.
خب یعنی صرف چهار سال، رئیسی با آنهمه فعالیت بنیادین در آستان قدس و قوه قضائیه از اصلحیت به صالحیت رسید؟! و جلیلی به خاطر نشستن و مفصلترکردن برنامه انتخابات و دولتش (آنچنان که محسن رضایی) از صالحیت به اصلحیت؟ :)
نتیجه
در مجموع اینها من متأسفانه متأسفانه نوعی قدرتطلبی بیش از حد و کماعتنا به اخلاق و مسائل کلان ملی و دینی را میبینم. یک قدرتخواهی که همهچیز را برای قدرت خرج میکند و هیچچیز را بر قدرت اولیت نمیدهد. چیزی که برآیندش چه پیروز انتخابات باشد چه نه، چه جلیلی کنار بکشد چه رای بیاورد چه شکست بخورد، چه موافقش باشد چه مخالفش، در همه صورت خطرناک و قابل آسیبشناسی است.

یک _ اصل ماجرا:
روز قدس میخواستم این آهنگ زیبا را منتشر کنم، که به احترام ماه مبارک و اختلاف فتاوا پشیمان شدم. اما امسال که با این رویدادها روز قدس تا بعد از عید فطر ادامه پیدا کرده دیدم شعرش مدام در خاطرم میآید، لذا نشستم تمام این ترانه مفصل را ترجمه کردم و برای اولینبار سعی کردم به تکنولوژی زیرنویس مجهز شوم
«یا أیها الکبار» از آهنگهای بسیار زیبای خانم «جولیا پطرس» چهره بینظیر موسیقی ضد صهیونیستی است، با آهنگسازی «زیاد بطرس» و ترانۀ «هنری زغیب» .
فیلمی که میبینید اجرای خانم پطرس از این آهنگ در کنسرت ارنون ( واقع در نبطیه لبنان) در سال ۲۰۰۰ است: ۲۱سال پیش.
این اجرا اندکی با نسخۀ آلبوم فرق دارد، در نسخۀ آلبوم بخش ابتدایی شعر هم که اینجا خوانده نشده توسط یک کودک دکلمه میشود. این آهنگ در سالهای بعد، در ایام جنگ تموز لبنان با اسرائیل هم توسط خواننده اجرا شد و طی سالیانی به عنوان یک آهنگ علیه صهیونیستها چه در ماجراهای لبنان و چه در ماجراهای فلسطین بازنشر و وایرال و تصویر گذاری شده بود. در خیلی موارد دیگر نیز، حتی در ابتدای ماجرای سوریه هم مخالفان بشار اسد بازنشرش میکردند، و حتی الآن که دقت کنیم میبینیم به آقای روحانی هم میخورد! خلاصه استعداد اثر بالاست! اما از شوخی گذشته شعر گویا خطاب به حاکمان ستمگر و نیز حاکمان سازشگری است که در سازمان ملل جمع میشدند و تصمیمات ظالمانهای علیه ملت لبنان و فلسطین میگرفتند سروده شده. به کسانی که به اسم صلح و قانون و حقوق بشر، با سکوتها یا با تصمیمهایشان جنگ و تحقیر را بر ملتهای مظلوم تحمیل میکنند.
دو _ دانلود نسخه صوتی و تصویری آهنگ:
سه _ متن عربی و ترجمه فارسی من از ترانه یا ایها الکبار:
یا أیها الکبار
آی ای بزرگان!
أسأل من نصبکن فی موضع القرار
میپرسم چه کسی شما را در موضع قانونگذاری قرارداده؟
أی قوانین لکی تحسنوا النظام
کدام قوانین شما اوضاع را بهبود میبخشد؟
وتحفظوا السلام
و صلح را نگاه میدارد؟
وانتم الظلم الذی یکسر النظام
شما خود همان ستمی هستید که اوضاع را به هم میریزد
وینسف الظلام
و تاریکی را میپراکند
أصرخ للکبار ... للکبار
رو به بزرگان فریاد میزنم
من یمسکون الیوم بالقرار
به کسانی که امروز تصمیمگیرند
لا تسرقوا الألوان من أمالنا
رنگها را از آرزوهامان ندزدید
لا تخطفوا الأحلام من أطفالنا
رویاها را از کودکانمان نربایید
غدا تدور دولة القرار
فردا دولت تصمیم گیر عوض میشود
ومن وراء دولة القرار
و هرکس پشت این دولت است!
لن تستطیعوا عندنا ان تحبسو الینبوع
شما نمیتوانید در حضور ما چشمه را دستگیر کنید
و سوف تطلع المیاه من فم الصخور
و به زودی آب از دهانۀ صخرهها بیرون خواهد زد
وتخلع الحریة النیر عن النسور
و به زودی «آزادی» بند از پای عقابها میگشاید
رجالنا بطولة الملاحم
مردان ما قهرمانان حماسهها هستند
نسائنا خصوبة المواسم
زنان ما برکت فصلها هستند
أطفالنا مستقبل النسائم
کودکان ما نسیمهای آینده هستند
حدودنا شعاعة المدى
مرزهای ما دامنههای روشنایی هستند
وصوتنا مساحة الصدى
و صدای ما پژواک فضاست
وحلمنا یعانق المدى
و رویای ما زمان را در آغوش میگیرد
فلترفعوا عن شعبنا الحصار
پس دیوار حصار را به روی مردم ما بلندتر کنید
یا اولیاء القهر والقرار
ای صاحبان زور و قانون
یا أیها الکبار
ای بزرگان
قاوم فیداک الأعصار
مقاومت کن، که طوفان در دستان توست
لا تخضع فالذل دمار
تسلیم مشو، که ذلت ویرانی است
وتمسک بالحق فأن الحق سلاحک مهما جاروا
و به حق تکیه کن، که همانا حق سلاح توست، در برابر هرچه بر تو ستم کنند
قاوم فیداک الأعصار
مقاومت کن، که طوفان در دستان توست
وتقدم فالنصر قرار
و پیش بتاز، که سرانجام پیروزی است
أن حیاتک وقفة عز تتغیر فیها الأقدار
که همانا زندگی تو آن منزلگاهِ سربلندیای است که سرنوشتها را دگرگون میکند
یوم تهب ثورة الغضب فی أمة الغضب
روزی که انقلاب خشم در ملت خشم فرا رسد
فی وقفة العز
در منزلگاهِ سربلندی
و فی انتفاضة الکرامة
و در خیزش (انتفاضۀ) بزرگواری
تندحر الظلامة
تاریکی از میان میرود
و عندها لن تستطیعوا وقف ما فی النهر من هدیر
و آنروز دیگر نمیتوانید جلوی خروش چشمه را بگیرید
سوف یکون السیل
به زودی سیل میآید
لن تستطیعوا رد هذا الویل
و هرگز نمیتوانید این بلا را چاره کنید
سوف یکون السیل
به زودی سیل میآید
علیکم سیجرف الحدود من حدودکم
روبه شما میآید و مرزهای شما را میشوید
ویکسر القرار
و قانون شما را نقض میکند
یا اولیاء القهر والقرار
ای صاحبان زور و قانون!
یا أیها الکبار
آی ای بزرگان!
چهار _ مطالب مرتبط:

این که میشنوید صدای یکی از دورترین و غریبانهترین شیعیان امیرالمومنین است. یک صدای قدرتمند و زیبا، در عینحال مظلوم، رنجکشیده و ناشنیده.
ایالت «گلگت-بلتستان» یک منطقهٔ بسیار مرتفع کوهستانی است که از غرب با استان خیبرپختونخوا پاکستان، در شمال با دالان واخان افغانستان، در شرق و شمال شرق با ناحیه سینکیانگ چین، در جنوب غرب با ناحیه کشمیر آزاد و در جنوب شرق هم با ایالت جامووکشمیر هند هممرز است. جایی که از جمله مناطق جنگخیز و مورد مناقشه کشمیر است...
گلگت-بلتستان و مردم کوهنشین و درهنشینش را شیعیترین منطقه پاکستان میدانند. «بلتستان» از قرن هشت پایگاه ثابت شیعیان بوده (احتمالا با همت حضرت میرسیدعلی همدانی). در «گلگت» در گذشته اکثریت با پیروان مذهب شیعه بوده اما با سیاست مهاجرتهای جدید، دورهای اهل سنت به آنجا کوچانده شدند و سپس وهابیها. اما بلتستان همچنان خالص مانده. همچنین شیعیان غریب و تحت فشار این سرزمین بسیار علاقهمند به ایران و انقلاب اسلامیاند و تحت تاثیر ایران حتی نوروز را نیز جشن میگیرند.
چندماه پیش یک نوجوان اهل بلتستان به نام «امجد بلتستانی» با خواندن این آهنگ صدای خود و قوم و مذهب خود را از رشتهکوههای بلتستان به سوی دیگر عاشقان حضرت امیر روانه کرد.
آهنگ «جانم فدائی حیدری» نخستینبار سهسال پیش توسط یک خواننده تقریبا مشهور پاکستانی به نام «صادق حسین» خوانده شده بود. اما آن اجرا آنچنان که باید و شاید نگرفت. چندماه پیش که امجد بلتستانی این اثر را برای امام علی بازخواند با استقبال فراوانی همراه شد، تا حدی که طی این چندماه چندین خواننده دیگر اقدام به خواندن این آهنگ کردند (اول یک آقاپسر نوجوان دیگر، بعد یک خانم جوان، بعد یک حاجخانم!) اما سرانجام آهنگ هیچیک به زیبایی و محبوبیت کار امجدخان نشد. مخصوصا از نظر حجم و قدرت صدا، امجد بلتستانی صدایی بسیار وسیعتر و قدرتیتر از خوانندگان سلفوخلف این کار دارد. این است که نتیجه کار اینچنین درخشان و ماندگار شده.
***
پن۱: بعد فیلمی باصفا هم دیدم که روز میلاد امام مجتبی، امجد داشت این آهنگ را بدون ساز در هیئت کوچک محلیشان با همخوانی مردم همهیئتی اجرا میکرد: اینجا
پن۲: یا امیرالمومنین
«نام تو به هر زبان که گویند خوش است»
آقاجان قربان شیعههایت، قربان شیعیان غریبت، قربان آن شیعیانت که ندیدیمشان و نشنیدیمشان و نمیشناسیمشان و نامشان را هم بلد نیستیم، اما تو را دوست دارند و بار مقدس عشقت را با رنجی بیش از ما به دوش میکشند، آقاجان مخصوصاً قربان بچههاشان!
آقاجان قسمتمان کن که دوستشان بداریم، تا بتوانیم به عهدمان با شما وفا کنیم:
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

لینکهای دانلود
دانلود نسخه تصویری آهنگ «جانم فدائی حیدری»
دانلود نسخه صوتی آهنگ «جانم فدائی حیدری»
پن: سرکارخانم «رقیه نویصری» زحمت کشیدند و ترجمۀ بخش اردوی این آهنگ را به فارسی انجام دادند و برای بنده فرستادند. فقط بخش اول را ترجمه نکردند که گمان میکنم باید به گویش بلتستانی باشد. در اجراهای دیگر پاکستانی هم آن بخش از شعر نبود. این ترجمه را در دو صفحه آمادهسازی کردم که میتوانید اینجا ببینید:
ترجمه آهنگ جانم فدائی حیدری - صفحه یک
ترجمه آهنگ جانم فدائی حیدری - صفحه دو

قدم اول: نشانی تمام وصیتهای امام علی در نهج البلاغه
طبیعتا چنین روزهایی برای هر مسلمانی بهترین زمان مطالعۀ «وصیت»های انسان کامل، امیرمومنان، حضرت امام علیبنابیطالب (علیه السلام) است. دوستداران و شیعیان آن تندیس بیمثال آفرینش همه دوست میدارند بدانند امام در واپسین ایام خود چه سخنی را به عنوان وصیت با فرزندان خود و نیز با آیندگان در میان گذاشت؟
اما وصایای امام علی را کجا باید جست؟
آنمقدار که بنده تحقیق کردهام به این نتیجه رسیدهام که اینگونه نیست که یک وصیتنامه از امام علی (علیه السلام) باقی مانده باشد و مثلا در یک کتاب ذکر شده باشد. نه، امام امیرالمومنین پس از بازگشت از «صفین» چند وصیت مکتوب و شفاهی دارد که برای خواندنشان باید به منابع مختلف مراجعه کرد. اما هم از آنجا که بحث ما در این صفحه «نهجالبلاغهخوانی» است و هم اینکه بیشترین و مهمترین وصیتها در همین کتاب شریف گردآمدهاند، ما فقط به وصایای همین نهجالبلاغۀ گرامی میپردازیم.
اما در نهجالبلاغه نیز چنین نیست که فقط یک وصیتنامه موجود باشد. تا آنجا که این کمترین مطالعه کرده، دستکم پنج وصیت از روزهای آخر امیرالمومنین در این کتاب موجود است، در این پنج نشانی:
معروفترین این وصیتها که بیشتر به عنوان وصیتنامه امیرالمومنین نقل میشود نامۀ 47 است. (البته گاهی هم منظور جناب سید رضی از وصیت، آن سخن پیش از مرگ نیست، بلکه توصیهای کلی است که تعداد این گونه وصایا زیاد است و محدود به پس از صفین نیست، مثل «وصیت به گروهی از سپاهیان» در نامه 11، «وصیت به معقل بن قیس ریاحی» در نامه 12 و «وصیت به عبدالله ابن عباس» در نامه 76. که بهتر است مترجمان اینها را با عنوان سفارش یا توصیه ترجمه کنند نه وصیت)
اما آن وصیت پیش از شهادت (پس از ضربت)، که خیلی کمتر مورد توجه قرار گرفته، وصیت شگفت و زیبایی است که در خطبۀ 149 نقل شده، زینرو من همان را برای مقدمهنویسی و تقدیم به شما انتخاب کردم
قدم دوم: در جستجوی حکمت و زیبایی
وصیتهای زیادی در تاریخ بشر نوشتهشدهاند. چه واقعی چه غیرواقعی. یعنی چی غیرواقعی؟ یعنی وصیتهای شفاهی یا وصیتنامههایی که نویسندگان هنرمند از زبان شخصیتهای قصههای خود نگاشتهاند. طبیعتا این گروه دوم وصیتهای بسیار زیباتر و باشکوهتری هستند. فئودور داستایفسکی به اعتقاد بسیاری از بزرگان تاریخ علم و فرهنگ، بزرگترین نویسنده جهان است. باز در میان آثار او رمان ارزشمند «برادران کارامازوف» به نظر بسیاری از کارشناسان برترین و حکیمانهترین رمان اوست، جدا از اینکه این کتاب آخرین رمان نوشته شده توسط داستایفسکی و حاصل پختهترین قلم و اندیشۀ اوست. در بخشهایی از این کتاب داستایفسکی با آن دانش و تخیل کمنظیر خویش، وصیتهای یک شخصیت معنوی رمان به نام «پدر زوسیما» را نوشته است. من در میان وصیتهای داستانی وصیتی به این زیبایی و با این حکمت تاکنون ندیدهام، آنچنان که شایستۀ داستایفسکی و رمان شاهکارش هم هست.
پس: وصیتهای پدر زوسیما، یک وصیت خیالی و داستانی است، توسط یک نابغه داستانی در مهمترین و ارزشمندترین اثر نوشته شده، و در صحت و سلامت و پختهترین دوران نویسنده.
حال درخواست دارم این وصیت امیرمومنان در خطبۀ 149 نهجالبلاغه را با آن وصیتنامه مقایسه کنید. وصیتی که اولا واقعی و حقیقی است، ثانیا مربوط به هزارسال پیش از اثر داستایفسکی است، ثالثا کمیت و حجمی به مراتب کمتر از وصایای پدر زوسیما دارد، رابعا برخلاف اثر داستایفسکی یک وصیت مکتوب و فکرشده نیست، بلکه فیالمجلس و شفاهی ایراد شده و –مهمتر از همه- خامسا: گوینده برخلاف داستایفسکی که در آرامش مشغول نگارش بوده، در حالی این وصیت را فرموده که فرق مبارکش با شمشیر زهرآلود اهریمن دو نیم شده، خون زیادی از او رفته و ساعاتی دیگر جان از بدن مبارکش خارج میشود. این دو وصیت را مقایسه کنید تا ببینید در شرایط مساوی هم حنای وصیت خیالی داستایفسکی در پیشگاه وصیت خونین امیرالمومنین علی (علیه السلام) بیرنگ است.
و با خود بگویید آیا انسانی زمینی توان ایراد چنین وصیتی را آنهم در آن وضعیت و آن روزگار داشته یا نه؟
«و سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا»
قدم سوم: وصیت امام علی برای انسان
احتمالا در چنین روزی، در شب بیست و یکم رمضان یا روز بیست و یکم رمضان این خطبه در بستر شهادت ایراد شده. همچنین این خطبه با آن «آخرین خطبه ایستاده امام علی پیش از شهادت» قابل مقایسه است.
گمانم پنج ترجمه را مرور کردم و الحق و الانصاف بهترین این ترجمهها برای این خطبه ترجمۀ استاد دکتر سید علی موسوی گرمارودی بود. البته که پس از مرور و مطابقت مجبور شدم بخشهایی را اندکی ویرایش کنم و تغییر بدهم برای رسیدن به ترجمۀ دقیقتر.
این شما و این متن عربی و فارسی خطبۀ با شکوه 149 نهج البلاغه به روایت امام امیرالمومنین علی (علیه السلام):
متن عربی خطبه 149
أَیُّهَا النَّاسُ کُلُّ امْرِئٍ لَاقٍ مَا یَفِرُّ مِنْهُ فِی فِرَارِهِ.
الْأَجَلُ مَسَاقُ النَّفْسِ، وَ الْهَرَبُ مِنْهُ مُوَافَاتُهُ.
کَمْ أَطْرَدْتُ الْأَیَّامَ أَبْحَثُهَا عَنْ مَکْنُونِ هَذَا الْأَمْرِ، فَأَبَى اللَّهُ إِلَّا إِخْفَاءَهُ. هَیْهَاتَ! عِلْمٌ مَخْزُونٌ!
أَمَّا وَصِیَّتِی:
فَاللَّهَ لَا تُشْرِکُوا بِهِ شَیْئاً وَ مُحَمَّداً (صلى الله علیه وآله) فَلَا تُضَیِّعُوا سُنَّتَهُ. أَقِیمُوا هَذَیْنِ الْعَمُودَیْنِ وَ أَوْقِدُوا هَذَیْنِ الْمِصْبَاحَیْنِ وَ خَلَاکُمْ ذَمٌّ مَا لَمْ تَشْرُدُوا. حُمِّلَ کُلُّ امْرِئٍ مِنْکُمْ مَجْهُودَهُ وَ خُفِّفَ عَنِ الْجَهَلَةِ.
رَبٌّ رَحِیمٌ وَ دِینٌ قَوِیمٌ وَ إِمَامٌ عَلِیمٌ. أَنَا بِالْأَمْسِ صَاحِبُکُمْ وَ أَنَا الْیَوْمَ عِبْرَةٌ لَکُمْ وَ غَداً مُفَارِقُکُمْ غَفَرَ اللَّهُ لِی وَ لَکُمْ!
إِنْ تَثْبُتِ الْوَطْأَةُ فِی هَذِهِ الْمَزَلَّةِ فَذَاکَ وَ إِنْ تَدْحَضِ الْقَدَمُ:
فَإِنَّا کُنَّا فِی أَفْیَاءِ أَغْصَانٍ وَ مَهَابِّ رِیَاحٍ وَ تَحْتَ ظِلِّ غَمَامٍ اضْمَحَلَّ فِی الْجَوِّ مُتَلَفَّقُهَا وَ عَفَا فِی الْأَرْضِ مَخَطُّهَا.
وَ إِنَّمَا کُنْتُ جَاراً جَاوَرَکُمْ بَدَنِی أَیَّاماً وَ سَتُعْقَبُونَ مِنِّی جُثَّةً خَلَاءً سَاکِنَةً بَعْدَ حَرَاکٍ وَ صَامِتَةً بَعْدَ نُطْقٍ لِیَعِظْکُمْ هُدُوِّی وَ خُفُوتُ إِطْرَاقِی وَ سُکُونُ أَطْرَافِی فَإِنَّهُ أَوْعَظُ لِلْمُعْتَبِرِینَ مِنَ الْمَنْطِقِ الْبَلِیغِ وَ الْقَوْلِ الْمَسْمُوعِ.
وَدَاعِی لَکُمْ وَدَاعُ امْرِئٍ مُرْصِدٍ لِلتَّلَاقِی غَداً تَرَوْنَ أَیَّامِی وَ یُکْشَفُ لَکُمْ عَنْ سَرَائِرِی
وَ تَعْرِفُونَنِی بَعْدَ خُلُوِّ مَکَانِی وَ قِیَامِ غَیْرِی مَقَامِی .
ترجمه خطبه 149
«ای مردم! هر کس آنچه که از آن میگریزد را هنگام گریز خواهد دید.
مدت عمر؛ رهسپاری آدمی است به سوی مرگ. و گریختن از آن رسیدن به آن است.
چه روزها که گذراندم و در آنها به جستجوی راز این ماجرا پرداختم، اما خداوند جز پنهان داشتن آن را نخواست. افسوس! این دانشی سر به مهر است.!
و اما وصیت من:
نخست درباره خداوند است که هیچ چیزی را با او شریک مسازید، دیگر در مورد محمد است، درود خداوند بر او و خاندانش، که سنت او را تباه نگردانید. این دو ستون را برپا و این دو چراغ را روشن نگه دارید، در این صورت مادام که منحرف نشوید، مورد نکوهش نخواهید بود. هر یک از شما همسنگ توانش زیر بار این مسئولیت است، و البته که نادانان سبکبارترند!
پروردگارتان مهربان، دینتان پابرجا و امامتان داناست. من دیروز رفیق شما بودم، امروز مایه عبرتتان هستم و فردا بیگانهام با شما، خداوند بیامرزاد مرا و شما را!
اگر در لغزشگاه این جهان جای پایی استوار یافتم {و زنده ماندم} که خود دانم، ولی اگر گامم لغزید {و جان درنبردم}:
همانا ما از کسانی بودهایم که مدتی در سایۀ شاخساران و در گذرگه بادها و در سایهسار ابری سر کردیم که تراکم آن در فضای جو از میان رفت و آثارش در زمین محو گردید.
همسایهای بودم که چند روزی پیکرم در کنار شما بود و به زودی از من بدنی خالی از روح خواهد ماند، که پس از جنب و جوش آرام و پس از گفتار خاموش خواهد بود؛ تا شما از آرامش تنم و سکون چشمِ فروبستهام پند گیرید، که این برای اندرزپذیران از هر منطق رسا و گفتار شنیدنی پندآموزتر است.
با شما وداع میکنم همچون کسی که در آستانۀ دیدار است! فردا قدر روزهای مرا خواهید دانست و رازهای من بر شما آشکار خواهد شد.
و مرا پس از آن خواهید شناخت که جای من خالی شود و کسی دیگر به جای من بنشیند.»

امروز صدمین سال تولد «سیمین دانشور» است. دانشور زنی بی همتا در تاریخ ادبیات و فرهنگ معاصر بود. در میان زنان داستاننویس ایرانی کسی وجود ندارد که حتی بتوانیم به نوعی با دانشور مقایسهاش کنیم. با نگاه کلی به ادبیات اگر پروین اعتصامی «نماد زن شاعر» باشد، سیمین دانشور به عنوان «نماد زن نویسنده» با او قابل مقایسه است، اگر فروغ فرخزاد «نماد زن شاعر مدرن» باشد دانشور به عنوان «نماد زن رماننویس مدرن» با او قابل مقایسه است (جدا از اینکه دانش و مطالعات و عمق شخصیت دانشور بسیار فراتر از فرخزاد بود). حالا جنسیت را کنار بگذاریم، «سووشون» دانشور جزو پرفروشترین رمانهای ایرانی و هم جزو تحسینشدهترین آثار در میان منتقدان و داستاننویسان است. بسیاری این رمان را مهمترین رمان ایرانی میدانند و مولفش را مهمترین نویسنده فارسیزبان (چه در میان زنان چه در میان مردان). تمام نویسندگان ایران با گرایشهای فکری متضاد از «هوشنگ گلشیری» گرفته تا «نادر ابراهیمی» دانشور و قلمش را ستودهاند و بسیاری مقام او را در رماننویسی حتی از همسرش «جلال آل احمد» بالاتر میدانند.
با این حال دانشور جزو بایکوتشدهترین و سانسورشدهترین نویسندگان معاصر است، وقتی که قرار باشد بیرون از قصههایش حرفی هم بزند. او در ابتدای انقلاب حرفهای مهمی درباره انقلاب، امام خمینی، اسلام و ستیز با غرب گفته است که به سختی بتوانید اثری ازشان پیدا کنید. روشنفکران میگویند: «آن ایام به خاطر جو انقلابی سیمین جوگیر شده و چیزهایی گفته و گرنه او هم اساسا لائیک است». باشد.
آنچه در این روز مبارک و ماه مبارک تصمیم گرفتم برای گرامیداشت این بانوی بینظیر از گنجۀ خود بیرون بیاورم بخشهایی از یک مصاحبه است. با کجا؟ با روزنامه شرق (حزباللهی که نیست؟). چه سالی؟ سال 1384. یعنی تقریبا سیسال پس ازانقلاب + شش سال پیش از درگذشت دانشور + دوسال پیش از آغاز بیماریاش.
این مصاحبه پس از انتشار خشم و نفرت بسیاری را از حضرات روشنفکر برانگیخت، مثل همیشه در ایام انتشار، انبوهی یادداشت علیهش و برای تمسخرش نوشتند و پس از درگذشت دانشور که نیاز به تصاحبش داشتند کلا این مصاحبه را بایکوت کردند. الآن هم به سختی بتوانید متن کاملش را در جایی بیایید (لذا نسخه کامل را هم در وبلاگم منتشر میکنم). همچنین بهنظرم با خواندن این مصاحبه میتوانیم حدسهایی از چرایی گمشدن آخرین رمان دانشور («کوه سرگردان») در دم و دستگاه روشنفکرها بزنیم. با عنایت به این نکته گه پنج سال پس از این مصاحبه تازه ناشر اعلام کرد کتاب خانم دانشور را گم کرده.
بگذریم و برویم سراغ بخشهایی از مصاحبه:
1. «... من اصلاً به آن تیپ ادبیات و داستان سیاه اعتقاد ندارم. من از چزاندن خواننده متنفرم و از طنز براى نشاندادن موقعیتها هم استفاده مىکنم. ادبیات باید امید به آینده بدهد و شوق ایجاد کند. البته هر کس فرم و سلیقه خود را دارد و من ایرادى بر آن نوع ادبیات ندارم، اما خودم به شخصه آن تیپ داستان نویسى را نمىپسندم...».
2. «... در عین حال من خودم تنهایم. سال ۴۸ جلال مرده و من ۳۶ سال است که بیوه و تنهایم. خودم تنهایى را لمس کردهام که خیلى سخت است. البته کسى که با خدا است تنها نیست. من عاشق خدا هستم. من مدیتیشن مىکنم و مدام به خدا مىاندیشم. خدا گسترده بر کل کائنات است....»
3. «... صفارزاده چون خودش شاعر است به حدى قرآن را شاعرانه ترجمه کرده که قابل وصف نیست. آیا آمریکایىها که آن را مىخوانند فهمیدهاند قرآن شعر خداوند است که بر پیامبر برگزیدهاش نازل شده است؟ قرآن فوق العاده شاعرانه است و من خیلى از آن لذت مىبرم و طاهره صفارزاده به حدى آن را خوب ترجمه کرده که گاهى مرا به گریه مىاندازد....».
4. «... در کوه سرگردان بیشتر درباره موعود نوشتهام. زیبایى مذهب شیعه امام زمان (عج) و موعود آن است. حضرت مهدى (عج) و معناى ظهور او فوق العاده است. امیدوارم ایشان ظهور کنند و دنیاى ما را نجات دهند. ظهور ایشان لازم است تا بوش دیوانه را سر جاى خودش بنشاند. من خیلى در انتظار امام زمان و ظهور ایشان هستم و تنها راه حل را در این دنیاى وانفسا ظهور ایشان مىدانم ...»
5. «... در این جلد من منتظر موعود هستم و رمان در دوران انقلاب مىگذرد. من در این قسمت درباره انقلاب کمتر قضاوتى کردهام. چون اعتقاد دارم براى کار بسیار زود است اما برخى ناملایمات و کاستىهاى واقعگرایانه را نشان دادهام. اما باز هم مىگویم ما شیعه هستیم و این مذهب بسیار زیبا است با امام على (ع) و آن شهادت زیبایش. او انسان فوق العادهاى بود. نهج البلاغه بعد از قرآن مهمترین کتاب ما است. فیلمى که براساس زندگى او ساختند چندان تعریفى نداشت و تنها موسیقى استاد فخرالدینى عالى شده بود. ما مدیون امام على(ع) و بعد امام حسین(ع) هستیم. امام حسین(ع) به ما آموخت که با آب نمىشود کار بزرگ کرد و باید خون داد. او مىدانست که کشته مىشود و مىتوانست به ایران بیاید که زادگاه همسرش بود. اما او ایستاد و با خون خود کارى کارستان را انجام داد. این را هم بگویم که ما وابسته به بانوى بانوان جهان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) هستیم. دخت پیامبر(ص) همسر حضرت على(ع) و مادر امام حسن(ع) و امام حسین(ع) و این کم لیاقتى است؟ و حضرت زینب (سلام الله علیها) که خطیب فوق العادهاى بود. ما این مذهب شیعه را مدیون این شخصیت برجسته و تفکر موعود هستیم. موعود در کوه سرگردان بسیار حضور دارد. در آخر مىنویسم: دست غیبا سوخت جان در انتظارت / کو ظهورت دیر شد هنگام کارت. در مذاهب دیگر هم موعود دارند. بودایى، زرتشتى و... مسیحى و اما موعود ما بسیار شخصیت نابى است. من از موعود لذت مىبرم. مىدانى چرا؟ براى اینکه امید به آینده است. وقتى هیچ کارى نمىتوانى بکنى، مجبورى به آینده بنگرى و در آینده ما موعودى متصور و محقق است. امید در تمام نوشتههاى من ملموس است و قهرمانها و شخصیتهاى من چشم به آینده دوختهاند.»
متن کامل مصاحبه را اینجا بخوانید
از گل و بلبل به نظم و نثر سعدی قانعم
این معانی در گلستان بیشتر دارد بهار
(بیدل دهلوی)

گلستان سعدی هم دروازۀ قرآنِ ورود به شیرازِ ادبیات سعدی است، هم از بهترین دروازهها برای ورود به عالم ادبیات فارسی، اعم از نظم و نثر، به ویژه نثر فارسی است.
چرا؟ چون:
یکم: نثر و روایت و حکایات بسیار شیرین و جذاباند؛
دوم: نثر در عین زیبایی و پاکیزگی بسیار بسیار آسان و روان است؛
سوم: معانی مطروحه خیلی معانی سنگین و پیچیدۀ فلسفی و عرفانی دشواری نیستند، عموما حکمتهای عام زندگیاند که به کار پیر و جوان و عام و خاص میآیند؛
چهارم: حجم مجموعۀ کتاب خیلی کم است و خواننده میتواند در زمان محدودی یکی از شاهکارهای ادب فارسی را بخواند؛
پنجم: کتاب بخشبخش و جزءجزء است و حجم بخشها و اجزاء هم کم یا خیلی کم است، همین کتاب را کاربردیتر و خواندنیتر کرده؛
ششم: نثر به نظم آراستهشده؛ پس خواننده یک تیر میزند با دو نشان.
با این شش دلیل و احتمالا دلایل دیگری که به ذهن من نرسید، اگر کسی بخواهد مطالعۀ جدی ادبیات فارسی و ایرانی را شروع کند، این کتاب از بهترین پیشنهادها برای شروع است؛ اگر قرار باشد نوجوانی با این ادبیات انس بگیرد و از آن نترسد در طی زندگی خود، این کتاب از بهترین پیشنهادها برای هدیه است؛ اگر قرار باشد در یک جمع با سنین و سلایق گوناگون متنخوانی و ادبیاتخوانی شکل بگیرد، این کتاب از بهترین پیشنهادها برای مطالعۀ جمعی است.
و به همین خاطر بوده که پیشینیان ما که ظاهرا شعورشان اندکی بیشتر از شعور دستاندرکاران نظام آموزشی در صد سال اخیر بوده، این کتاب سعدی را کتاب اصلی درسی مدرسه و مکتب روزگار پیشین قرارداده بودهاند، آنهم نه برای نوجوان که برای کودک. به همین دلیل کودک دیرین ایرانی که با اثر ارزشمندی چون گلستان کار خودش را شروع میکرده دیگر ترسی از مواجهه با دیگر متون ارزشمند ادبی نداشته، هم شهامت لازم را کسب میکرده هم مهارت لازم را، و اگر دوست میداشته سراغ دیگر متون نیز میرفته، به همینخاطر است که اثر عظیمی چون شاهنامه آنزمان به راحتی نقل نقالیهای قهوهخانهها و دیگر محافل عامیانه ما بوده و الآن ما تعجب میکنیم. وقتی گلستان از دبستان حذف شد، طبیعی است که امروز شاهنامه را دکتراخوانده ما هم نتواند از رو بخواند.
خلاصه که خودمان به فکر خودمان باشیم و بخریم و بخوانیم برای خودمان و بخوانیم برای کودکانمان و هدیه بدهیم به دوستان و عزیزانمان.
پن: اگر هم پای ترس از «خواندن و درست نخواندن» یا « خواندن و نفهمیدن» در میان است و دسترسی به استاد یا کارشناس درستدرمانی هم نیست، یک پیشنهاد برای خرید یا هدیه، آلبوم صوتی «چهل حکایت از گلستان سعدی» است. در این آلبوم خسرو شکیبایی بخشی از گلستان سعدی را با موسیقی کارن همایونفر خوانده است.

میتوانیم بخوریم و بخوابیم و بدویم و بنشینیم و دوست بشویم و دشمن بشویم و شیطنت کنیم و حیا کنیم و سرخورده شویم و سرمست شویم و عاشق شویم و فارغ شویم و بخندیم و بگرییم و سردمزاج شویم و گرممزاج شویم و درونگرا باشیم و برونگرا باشیم و تندروی کنیم و کندروی کنیم و ... بعد هم در اثر کهولت یا حادثه بمیریم. همین. درست مثل گربهها، خرگوشها، پشهها، الاغها و کلاغها (یا شاید فقط مثل چیزی که از آنها به چشممان میآید). بلاشک بیشترمان چنین زیستنی را ترجیح میدهیم.
میشود هم نه. یک لحظه مکث کرد. و کمی فکر کرد به این روند. به اول و آخرش. به چرایی و چگونگیش. میشود یک «که چی؟»ِ بزرگ کنار این روند سریع و متداول زندگی گذاشت و خندید به این ایدۀ مضحک: «زندگی میکنم چون زندگی میکنم».
پرسش از معنای زندگی -هر پاسخی که داشته باشد- پرسش سختی است و به همین دلیل عموما از آن فراری هستیم. من که هروقت بهش فکرمیکنم چارستون بدنم میلرزد. اما پرسشیست که ظاهرا اگر سراغش را بگیریم دیگر آن آدم سابق نخواهیم بود. آن آدم رباتیِ حیوانیِ طبق معمول.
انسانهای بزرگ عموما کسانیاند که خود را با پرسش «زندگی چیست» مواجه کرده بودند و همه بزرگیشان در پاسخی بود که به این پرسش داده بودند.
{پن: یکبار از پاسخ شاعران به این پرسش نوشته بودم: اینجا}.
«اعتراف» ، روایتِ سیری است که یکی از بزرگترین متفکران جهان و برترین نویسندگان تاریخ یعنی «لئو تولستوی» (لف تالستوی) برای رسیدن به پاسخ این پرسش انجام میدهد. سیری که زیست و جهان تولستوی را به کلی متفاوت و بینهایت بزرگ میکند و سرانجامش همان تولستویی میشود که میشناسیم و همان تولستویی که در کهولت سن توسط کلیسا مرتد اعلام میشود.
حدودا صد صفحه است، لذا خواندنش وقتی نمیگیرد؛ درعوض کمک میکند یکبار این مسیر دشوار را با یک پیرمرد مهربان و دوستداشتنیِ راهرفته طی کنیم. شاید ترسمان را بکشد تا روزی بتوانیم بهتنهایی به این سفر بزرگ برویم.

بریدهای از کتاب {البته با اندکی دستکاری نثر مترجم}:
«هیچکس جلوی من و شوپنهاور را نمیگیرد که زندگی را نفی نکنیم. ولی در آن صورت به جای تحلیل و استدلال باید خودت را بکشی. اگر از زندگی خوشت نمیآید خودت را بکش. اگر زندگی میکنی و نمیتوانی معنای زندگی را دریابی پس به آن پایان بده، نه آنکه در این زندگی چرخ بزنی و داد سخن بدهی و کاغذ سیاه کنی که زندگی را درک نمیکنی. وارد یک جمع شاد و سرخوش شدهای که همه حالشان خوب است و همه میدانند چه میکنند و تو احساس کسالت و انزجار میکنی، خب برو بیرون!»
این یادداشت را ۹مرداد ۱۳۹۹ در اینستاگرام نوشتم:

یک انیمه را در آن فهرست ۹تایی انیمهها جا انداخته بودم به دلایلی، اما این روزها به چند نفر با روحیات متفاوت پیشنهاد دادم. امروز دقت که کردم دیدم این افراد سنشان هم متفاوت بود و از کودک و نوجوان تا جوان و بزرگسال شامل میشد. و بعد حواسم جمع شد که جزو معدود انیمیشنهایی است که میشود به عموم و به همه اعضای یک خانواده پیشنهاد داد، البته اگر ذوق انیمهدیدن داشته باشند. مثلا پیشایش ویژه روز عید قربان.
«سرویس تحویل کیکی» هم از ساختههای بزرگِ تاریخ انیمه و انیمیشن استاد «هایائو میازاکی» است. البته شاید علو و عظمت و تفلسف بعضی کارهای دیگر استاد را نداشته باشد و به قول یکی از حضرات «رقیق» باشد، اما از شمار انیمههای خوشایند و فیلم های حال خوب کن است که فکر میکنم این روزها مورد نیاز همگان است (بعدا یادم باشد یک فهرست هم از این آثار منتشر کنم).
یک نکته هم اینجا اشاره کنم: مطمئن هستم خانم جیکیرولینگ خالق رمان هری پاتر قبل از نگارش اثر پرفروشش این انیمه را دیده. همچنین مطمئنم خالقان پاندای کونگفوکار هم قبل از خلق اثرشان انیمۀ «بازیگر هزاره» ساخته «ساتوشی کن» را دیدهاند، چون سکانسی از آن عینا در کارشان بازسازی شده. یعنی هنوز هم که هنوز است غرب روزی از خوان شرق میخورد. حال بعضی مثل خالق داستان اسباببازیها که گفته بود هروقت ایده کم میآورد مینشیند به تماشای کارهای میازاکی، شرافتش را داشته که این اعتراف را بکند اما اکثرا پنهان میکنند. آثار میازاکی (و شاید تکوتوک انیمهساز ژاپنی شبیه به او) سرشار از انبوه ایدهها و مضامین است که برای خود میازاکی تنها ابزار و وسیلههایی هستند برای بیان یک حرف عمیق یا حکمتی از حکمتهای زندگی؛ اما هرکدام این مضامین شرقی برای هنرمند بیحکمت و تاجر غربی که جز سرگرمی و هیجان معنای دیگری ندارد، میتوانند موضوعیت و محوریت پیدا کنند تا مولف کل اثر خویش را بر آن بنا کند
پن: نمیخواستم به محتوای انیمه اشاره کنم، اما چون روز عرفه است میگویم: این فیلم یکی از آثار خوب با موضوع معرفت نفس و در حقیقت سفری به سوی خودشناسی است.

ساعت از ۱۲ گذشته، دندانم خیلی درد میکند، ولی فکر میکنم اگر من ننویسم، چند نفر برایش مینویسند؟ روزهای درگذشت خیلی از هنرمندان شریف و آزاده اما ناآشنا با اسلام برای اینکه خودم را مجبور کنم همیشه به خودم میگویم اگر تو برایش فاتحه نخوانی کی میخواند؟
روزی که گذشت سومین سالروز درگذشت استاد ایسائو تاکاهاتا انیمهساز نابغۀ ژاپنی بود. پیرمردی عجیب و دوستداشتنی که با آثار گوناگونش اعم از سریالهای اقتباسی و سینماییهای تالیفی عالم ما و جهان کودکان و نوجوانان را زیباتر کرد.
اگر موضوع «ایسائو تاکاهاتا» را در وبلاگم ببینید میبینید پیش از این سه شاهکار او را معرفی کردهام، سه شاهکاری که هیچ شباهتی به هم ندارند. انیمهای که اکنون معرفی میکنم هم هیچ شباهتی به آنها ندارد. تاکاهاتا میتوانست با آن شهرت جهانی که از پی کارهایی مثل هایدی و آنشرلی به دست آورد تا آخر عمر یک فرم موفق تجربهشده و امتحانپسداده را ادامه بدهد و هرروز بر شهرت و ثروت خود بیفزاید. کاری که ما هم در ایران انجام میدهیم و آمریکاییها هم در هالیوود. یک اثر که مخاطب پیدا میکند را تا قیامت ادامه میدهیم، چه اسمش سریال پایتخت باشد چه سینمایی بتمن. اما تاکاهاتا ترجیح
داد نهتنها مقلد دیگران نباشد بلکه مقلد خود هم نباشد. او فراتر از یک کارگردان مولف، معلم و خالق ژانر بود و با ساخت هر اثر خود سرفصل تازهای را به عالم انیمه و انیمیشن میافزود. این تجربهگرایی گستاخانه و شریف هرچقدر در درازمدت به نفع عالم هنر است در کوتاهمدت مخاطب عمومی را همراه نمیکند.
«همسایگان من یاماداها» (1999) {که به غلط در فارسی همسایه من یامادا ترجمه شده} آنقدر به نسبت دیگر آثار تاکاهاتا و کل استدیو جیبلی متفاوت بود که نتوانست موفقیت چندانی در گیشه پیدا کند. البته من هم قبول دارم جزو شاهکارهای کارگردان نیست ولی در نوع خودش شاهکاری است. یک کمدی خانوادگی شاد و سرحال، با بیان و ساختاری نوین و متمایز. در حقیقت شادترین انیمۀ استدیو جیبوری را سرانجام کسی ساخت که غمگینترینش را ساخته بود.
جایی خوانده بودم این انیمه از سنت شرقی استدیو جیبلی فاصله گرفته و بسیار غربی است، چون ساختارش بیشتر از اینکه مانگایی باشد کمیکاستریپی است. اما اخیرا در جستاری، توصیفی جالبتر خواندم که یاماداها شبیهترین ساختار را به زیباییشناسی ژاپنی دارد، چون درست مثل یک مجموعه هایکوست.
واقعا هم این انیمه شنایی بین سنت و مدرنیته است، از این جهت که تنها کار تماما دیجیتالی جیبلی است مدرن و غربمآبانه است و از این جهت که روایتی نکتهگو و پیرنگگریز و ساختاری مینیمال دارد، بسیار شرقی و ژاپنی است.
در هر صورت ساختار هرچه باشد، محتوا مبتنی بر قویترین سازمان شرقی یعنی خانواده بنا شده. تاکاهاتا اگر در «همین دیروز» نشانمان میداد که همین زندگی پیشپاافتاده و سادۀ روزمره حاوی شگفتی و زیبایی است، در همسایگان من یاماداها میگوید همین زندگی پیشپاافتاده و معمولی روزمره سرشار از شادی و طنز است. در اولی میگفت: سادگی، زیباست. در دومی میگوید: سادگی، خندهدار است :)

بشر خردمند و فرهیختۀ مدرن و غربی میگوید همه درختها را قطع نکن، همه آبها را کثیف نکن، طبیعت را نسوزان، چرا؟ چون که «تمام میشود». شعار محیط زیست میدهد و هوادار طبیعت است، اما پس همین شعار زیبا، همان منفعتطلبی متعفن و خودخواهانه پنهان است. دوست دارد سهمش حفظ شود. دوست دارد وقتی میرود کنار کوه، انبوه زبالههای پلاستیکی عکسش را خراب نکند، وقتی شیرجه میزند وسط دریا، در کثافتهای انسانی فرو نرود، وقتی به آیندۀ بیآب بچههایش فکر میکند استرس نگیرد؛ همین.
اما انسانِ متعبد و دیرینۀ شرقی، بهخصوص انسان کامل مسلمان، میگوید طبیعت را نابود نکن چون تو حق تصرف بیقیدوشرط در طبیعت نداری. تو ای انسان! همه نیستی، تو هم یکی هستی در این عالم بزرگ، با اینهمه موجودات و وجودات. اندازۀ خودت بردار و اندازۀ خودت هم کار کن. نمیگوید سیب نخور، میگوید بخور، اما هم به اندازه بخور، هم تو هم درخت سیبت را بکار. نمیگوید گوشت نخور، میگوید بخور که سیر شوی اما از شکار لذت نبر، با جان حیوانات «بازی» نکن، چون حیوان هم محترم است، چون طبق نظر اسلام مور هم جان شیرین دارد (حیات مادی)، پرنده هم ذکر میگوید (حیات معنوی)، این است که میگوید دام را قربانی کن و بخور اما هم به فقیر بده هم به فکر دامپروری باش.
پس بین این دو احترام به محیط زیست و طبیعت، تفاوت از زمین تا آسمان است.
انیمۀ «لاپوتا قلعه ای در آسمان (1986) با کارگردانی «هایائو میازاکی و تهیهکنندگی «ایسائو تاکاهاتا» نخستین محصول «استدیو جیبوری» و یکی از نمادینترین و زیباترین انیمیشنهای جهان است. «لاپوتا» بهنفع درخت، طبیعت و محیط زیست قیام میکند در برابر بشر، حرص و دانشِ منفعتطلب. این «انیمه که الهام گرفته از بسیاری از اندیشهها، افسانهها و تصورات شرقی و سنتی است هم از تقابلی که گفتیم سخن میگوید و هم بهطرزی نمادین دیگر نزاعهای جهان امروز را به رخ میکشد.
در این اثر میازاکی هم، قهرمان کودکاناند که طبیعیترین گونۀ بشریاند! کودک آنقدر به طبیعت و فطرت نزدیک است و آنقدر از بشر تکنولوژیکال دور، که میشود آن را مرز بین طبیعت و انسان معرفی کرد، نه نوعی از بشر مدرن. زینروست که آخرین امید کارگردان طبیعتدوستی مثل میازاکی به اوست.
دیگر پر حرفی نمیکنم، خلاصه که: دیدن این انیمه در چنین روزی حالتان را خوب میکند.
پن: درهمین موضوع انیمهٔ «شاهزاده مونونوکه» را هم قبلا معرفی کردهام.
حیف است از موسیقی این اثر ننویسم. لاپوتا از جمله انیمههایی است که موسیقیاش هم فوقالعاده و بسیار محبوب است. آهنگسازی این کار مثل بسیاری از دیگر کارهای ارزشمند میازاکی توسط آهنگساز بزرگ ژاپنی «جو هیسائیشی» {با نام اصلی: مامورو فوجیساوا} انجام شده است. استاد هیسائیشی اکنون هفتادسال دارد و موسیقی انیمههای درخشان دیگری چون «روح رانده شده»، «شاهزاده مونونوکه»، «باد بر میخیزد» و... نیز ساخته است.
دانلود سه قطعه انتخابیام از آلبوم موسیقیمتن انیمه لاپوتا قلعهای در آسمان :


شعبان ماه پیامبر و ماه شادمانی اهل بیت (علیهم السلام) است، پس بد نیست یک کتاب دیگر با موضوع سخنان این برگزیدگان آفرینش معرفی کنم:
پس از انقلاب بیشتر روحانیان متاثر از نهضت امام خمینی یا رفتند سراغ مسائل سیاسی اجتماعی و یا اگر هم جانب دانش را گرفتند به فلسفه و عرفان و فقه و اجتماعیات و امور تربیتی مشغول شدند؛ این میان بسیار اندک بودند افرادی مثل آیتالله محمد محمدی ریشهری که با جدیت سراغ پژوهش و نگارش متون حدیثی بروند. شاید علت این بود که بیشتر الگوهای محبوب روحانیت در دهههای پنجاه و شصت اشتهار چندانی به علوم حدیثی نداشتند (امام خمینی، علامه طباطبایی، شهید مطهری و...) و در این زمینه جذابیتسازی ویژهای برای طلبههای جوان وجود نداشت. حال آنکه برای تمدنی که میخواهد مبتنی بر اسلام باشد، دسترسی به متون اصیل و اصلی اسلامی و تراث و میراث شیعی اهمیت بیمانندی دارد. ری شهری پیش از انقلاب در مبارزه و پس از انقلاب در مسئولیتهای سیاسی هم حضور داشت ولی این حضور موازی بود با اهتمام عظیم علمیاش که نتیجۀ آن کتابهای مهم فراوانی عموما در حوزه حدیث شد. شاید مهمترین و مشهورترین این کتابها میزان الحکمه است که خیلی خوب است خودش یا دستکم گزیدهاش در خانۀ هر شیعهای باشد (البته نسخه ترجمهدارش). محمد محمدی ریشهری نگارش این کتاب را در دهه چهل در زندانهای رژیم پهلوی آغاز و سرانجام نسخۀ نخستش را در سال ۱۳۶۲ منتشر کرد. کتاب پس از استقبال بالا در میان شیعیان عربزبان به زبان فارسی نیز ترجمه شد.
چند نکته دربارۀ اهمیتش:
۱. این کتاب از معدود جوامع حدیثی روزگار ماست و میتوان با جرأت گفت بهترین آنهاست. چه در کمیت، چه در کیفیت. چه در انتخاب منابع، چه در روش تحقیق، چه در تنوع و گستردگی موضوعات و چه در نوع تبویب، تنظیم و موضوعبندی.
۲. مولف احادیث فقهی را استثنا کرده و مجموعهای از احادیث معرفتی غیرفقهی (اخلاقی، اعتقادی، اجتماعی، عرفانی و...) جمع کرده. باید توجه داشت اکثریت جوامع روایی پیش از این فقهی بودند: از «من لا یحضره الفقیه» و «تهذیب» و «استبصار» تا «جامع احادیث» آیتالله بروجردی؛ لذا از منظر روایات فقهی چیزی کم نداشتیم و برای تمدن امروز اسلام جای یک کتاب جامع حدیثی معرفتی خالی بود.
۳. در میزان الحکمة ۲۳۰۳۰ حدیث در ۴۲۶۰ باب تنظیم شده که وقتی توجه کنیم که این تعداد فراوان حدیث، با موضوعبندی و تنظیم الفبایی همراه است متوجه میشویم حضور این کتاب برای هرکسی که با هر نیتی میخواهد سراغ احادیث معتبر برود چقدر میتواند راهگشا باشد.
۴. به تناسب فرمایش معصومان در همراهی قرآن و حدیث، در هر موضوع، اول آیات قرآنی آمده و بعد احادیث مرتبط با آن موضوع در ادامه آمدهاند. اینگونه مخاطبان متخصص هم میتوانند هر حدیث را با متن قرآن عیارسنجی کنند.
۵. یک کار ارزشمند و عجیبی که آیتالله ریشهری انجام داده این است که به متن بحارالانوار بسنده نکرده، رفته سراغ آندسته از منابع علامه مجلسی که برای نگارش بحار الانوار در دسترس بوده، آنها را بررسی کرده و بعد پیبرده مرحوم علامه مجلسی مشخصا بسیاری از احادیث اجتماعی را از این منابع در بحارالانوار خود نیاورده (حالا یا به خاطر ذوق و نظر خاص ایشان در اجتماعیات بوده یا به احتمال دیگر به خاطر شرایط اجتماعی حاکم بر آن زمان بوده). علیایحال جناب ریشهری این احادیث اجتماعی مندرج در این منابع معتبر را در میزان الحکمه میآورد و این میشود امتیازی دیگر برای این کتاب ارزشمند.
{ پیشخوان: این یادداشت نخستینبار هفت سال پیش (فروردین نودوسه) نوشته و منتشر شده است، با موضوع کتاب «سکانس کلمات» که مجموعهای از نوشتههای زندهیاد دکتر سید حسن حسینی است. امروز -روز اول فروردین- زادروز این شاعرو پژوهشگر گرانقدر است، زینرو برای بازانتشار این یادداشت انتخاب شد}

فلش فوروارد:
نمیدانم اگر فردا روز، از خلاف آمد عادت، به فرض محال، به فرض قحطالرجال، زد و من نیز شاعر یا منتقد نامآوری شدم، وانگهی پیش از ریزش و آویزش نهاییِ آرد و الک خویش از دنیا رفتم؛ آیا دوستانِ عزیز و خانواده گرامیام همین مچاله شدههای دورِ تخت و تاخوردههای زیرِ فرش و پنهانشدههای داخلِ صندوقچهام را کتاب میکنند و با عنوانِ «منتشر نشده های فلانی» یا «آخرین تاملاتش» می دهند به خوردِ ملت؟ آیا رازها و حرفهای خصوصی من نیز مورد تمسخر و شوخی غریبهها واقع میشود؟ آیا شعرهای ناتمامِ من، یا شعرهای تمرینی و ضعیفم که خودم کنارشان گذاشتهام مورد نقد و بررسی جامعه ادبی و تاریخ ادبیات قرار خواهد گرفت؟ آیا ورودِ افرادِ متفرقه به حریمِ خصوصی من بلامانع اعلام میشود؟
فلش بک:
«بالهای بایگانی» زندهیاد سید حسن حسینی که منتشر شد دیگر عزمم را جزم کردم یادداشتی در همین حوالی بنویسم و گلایههای «تنها طرف آفتاب را گرفت» را هم در آن آفتابی کنم. اکنون که «سکانس کلمات» منتشر شده انگیزهام مضاعف شده است.
نمای نخست:
از زمانِ درگذشتِ شاعر توانا و پژوهشگرِ بیهمتا دکتر سید حسن حسینی تاکنون و تا آینده، بیشک «سکانس کلمات» جذاب ترین و جارو جنجالبرانگیزترین کتابی است که از زندهیاد حسینی منتشر شده و خواهد شد. تردیدی نیست که این کتاب برای عاشقان سید حسن حسینی و هواداران دیرینش شگفتانگیز است. اما برای دیگران چطور؟ همه که از زمرهی عاشقان نیستند. البته بخشهایی مثلِ بخشِ «فرهنگ خودمانی»، بخشی از «ترجمه ها»، تعدادی از مقالهها _از جمله «صدای شکفتن گل» و _... بیشک برای همهی دوستداران ادب و هنر خواندنیاند. اما اگر از منظری گستردهتر و عام تر بخواهیم به موضوع بنگریم انتشار بخشی از این یادداشتها هم از لحاظ کیفیت و قوتِ نگارش، هم از نظرِ ضرورتِ انتشار و هم با توجه به مسئلهی حریم خصوصیِ مؤلف، جای تردید و علامت سؤال دارند.
نمای دوم:
وقتی مؤلفی از دنیا میرود و دیگری میخواهد آثاری از او را منتشر کند مسئلهی «وفاداری» و «امانتداری» مطرح میشود. چرا؟ این «وفاداری» و «امانتداری» به چه معنا هستند؟
اتفاقاً مصحح و ناظر محترم این کتاب هم در مقدمه نوشته است:
«اشاره به این نکته ضروری است که من تلاش کرده ام تا از جاده ی امانتداری منحرف نشوم»
بیاییم به این فکر کنیم که جادهی امانتداری از کجا آغاز میشود و در کجا پایان میگیرد؟ بیشک آغازِ این جاده حقوق مؤلف درباره اثر خویش و آبرو و اعتبار هنری اوست. دعوا سر سرانجام این جاده است. آیا منظور از امانتداری تغییر ندادنِ واژههاست؟ اگر این باشد که این مهم در چند سطرِ بعدیِ مقدمه نادیده گرفته شده است:
«و تا جایی که امکانپذیر است {یعنی یک جاهایی امکان پذیر نیست!} هیچ جمله و یا کلمه ای از این مجموعه را حذف نکنم، اما گاه ناچار بوده ام که دستی بر ساختار برخی جمله ها بکشم و در مواجهه با یکدست کردن رسم الخط و ویرایش ساختاری و علامت گذاری این مقاله ها، منفعل نباشم»
همچنین در مقدمهی دیگر کتاب از زبان خانوادهی زندهیاد حسینی میخوانیم:
«برخی از نکات و موضوعات در فضای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی امروز قابل چاپ نبوده اند و گردآورندگان ناچار از حذف آن ها شده اند ...» و « اسم اشخاص و جای ها و نهاد ها ... در مواردی که در شرایط امروز بیم سوءتفاهم می رفته است ... حذف و ...»
حتماً شما به این «منفعلنبودنها» و به عبارتی «سانسور»های مسئولِ خوانش کتاب و خانوادهی مرحوم حسینی حق میدهید، چون شما معتقدید منظور از «امانتداری» تغییر ندادن واژهها نیست. بلکه اینجا امانتداری تغییر ندادن روح کلی اثر است. اما مسئله این است که در حفظ روحِ کلی اثر تا چه حد در آوردن یا نیاوردن واژهها و اسامی و مطالب مجاز هستیم؟ به نظر میرسد ملاک و جواز این تغییرات را شیوهی پیشینِ خود مؤلف فقید در انتشار کتابهایش تعیین میکند. یعنی هم در زمینهی «حدود پروا و بیپروایی در سخن» هم در «میزان قوت و قدرت اثر تالیفی» و هم در دیگر مسائل باید به شیوهی خود مؤلف در آثار دوره حیاتش توجه داشت.
فلش بک:
پس از درگذشتِ سید حسن حسینی تا کنون حدود هفت کتاب از ایشان منتشر شده است: «در ملکوت سکوت»، «از شرابه های روسری مادرم»، «سفرنامه گردباد» (این هر سه به همتِ زندهیاد «قیصر امین پور») «شعر و آینه» (به همتِ «موسی بیدج)، «تنها طرف آفتاب را گرفت» (به همتِ «ساعد باقری»)، «بال های بایگانی» (به همتِ «سهیل محمودی») «سکانس کلمات» (به همت «سعید یوسف نیا»).
در سه کتابِ نخست شیوهی دکتر قیصر امین پور (وصیِ سید حسن حسینی) این بوده است که اولاً شعرهایی که زین پیش در زمان حیات خود مرحوم حسینی منتشر شدهاند (در «هم صدا با حلق اسماعیل»، «گنجشک و جبرئیل» و «نوشداروی طرحِ ژنریک») در کتابهای جدید تکرار نشوند، ثانیاً قوت شعرها دست کم در حد و اندازهی شعرهای پیشین باشد. ایشان هم به نحو احسن از پس این مهم برآمدهاند. این معنای حقیقیِ امانتداری است. یعنی آن سه دفتر شعری که مرحوم امین پور به دست دادهاند هر یک دفتر شعر کامل و ممتازی است که خواننده با خواندنِ آن متحیر میشود که چرا این شعرها در زمان حیاتِ شاعر و توسط خودش منتشر نشدهاند؟ هر کدام از آن سه دفتر هویت و شخصیت ممتازی دارد و ما اکنون از هر کدامشان به طور مجزا خاطره داریم، از طرفی همه را در حد و اندازهی مؤلفش میدانیم. این سه کتاب واقعاً خواندنی اند. با انتشارِ این سه دفتر شعر همه گمان میکردند که پروندهی شعرهای سید حسن حسینی بسته شده است و اگر قرار باشد کتاب دیگری منتشر شود، آن کتاب مجموعه کامل این کتابها خواهد بود (مثل مجموعه کامل شعرهای سلمان هراتی) که معنا و ارزش خاص خود را دارد. چه اینکه از ظاهر این دو کتاب بر میآمد که اینها زبدهی شعرهای زندهیاد حسینی در شعر کلاسیک (سفرنامه گردباد) و آزاد (در ملکوت سکوت) اند و حتی «از شرابه های روسری مادرم» نیز قرار بوده است در «در ملکوت سکوت» چاپ شود، اما به خاطر موضوع خاص سرودهها و شباهت این مجموعه به مجموعهای مثل «گنجشک و جبرئیل»؛ با تدبیر مرحوم امین پور جداگانه منتشر شده است. تکلیفِ «شعر و آینه» هم که مشخص است. ترجمهی یک کتاب پژوهشی است که بخش ترجمهاش پایان یافته بوده است و فقط قرار بر این بوده که مرحوم حسینی در بخش سوم شاهد مثالها را از ادبیات فارسی بیاورد اما فرصتش دست نداده است. این کتاب باید به همین شکل منتشر میشد که شد بحمدلله. دو کتابِ «تنها طرف آفتاب را گرفت» و «بال های بایگانی» هم مجموعه شعر هستند که همین نفسِ مجموعه شعر بودنشان جای سؤال دارد. نکته ی مهمی که در رابطه با «بالهای بایگانی» و «تنها طرف آفتاب را گرفت وجود دارد این است که چرا شعرهای این مجموعهها در سه مجموعهای که پیشتر توسط قیصر امین پور گزینش شده است قرار نگرفته؟ اینجا دو اشکالِ عمده پیش آمده است که هر دو برخلافِ آن دو رویهی زندهیاد امین پورند. یکی انتشار شعرهای درجه دو و معمولی (البته در کنار شعرهای خوب) است. نکتهی دیگر هم انتشار شعرهای تکراری است. این دو ویژگی فقط در این دو دفتر شعر اتفاق افتادهاند. مشکل هم به اینجا بازمیگردد که این دو مجموعه پس از درگذشتِ مرحوم قیصر امین پور و بی حضور و نظارت ایشان منتشر شده است. مجموعهی «تنها طرف آفتاب را گرفت» که واقعاً مجموعه ی عجیب و شگرفی است. فرض کنید شما امسال یک مجموعه شعر آیینی آزاد با عنوانِ «از شرابههای روسری مادرم» چاپ کنید، سال بعد شعرهای آیینیِ کلاسیک را به اعتبارِ کلاسیک بودن در«سفرنامهی گردباد» گردآورید، چند سال بعد همهی اینها را باز به اعتبار «آیینی» بودن در دفتری دیگر جمع ببندید و منتشر کنید! یعنی یک شعر را به چند اعتبار تقسیمبندی (بستهبندی!) کرده و به مخاطبِ بیچاره بفروشید! احتمالاً سال آینده هم همین شعرها به اعتبارِ سالِ سرایش در مجموعهی دیگری این بار به همت خانم راکعی منتشر میشوند تا کسی ادای دین نکرده به سید حسن حسینی از دنیا نرود! این است وضعیت شعرهای سید حسن حسینی وقتی نه خودش نه قیصر امین پور هیچکدام پای کار و در قید حیات نیستند!
نمای سوم:
اگر ما بخواهیم حق امانتداری را درباره هنرمند فقیدی به جا آوریم، پیشتر و بیشتر از اینکه دقیق و حریص باشیم بر حفظ و حراست از واژههای او، باید حافظ اعتبار هنری او باشیم. باید حافظ حریمِ شخصی او باشیم. عوضبدلشدن یکی دو واژه به اندازهی این امور اهمیت ندارند. پرسشی که میتواند در این مورد راهگشا باشد این است: «اگر خود او در قد حیات بود با انتشار اینگونه آثارش یا با انتشار اینگونۀ آثارش موافق بود؟» به نظر من پاسخ واضح است اما اگر شما میگویید همین پرسش هم مبهم است و هرکس برداشت خودش را از آن دارد مجبور میشوم پرسشهای واضح تری را مطرح کنم:
پرسش یکم: آیا در آثار منتشرشدهی پیشین سید حسن حسینی قوت و کیفیت مطالب به همین نحو بودند؟ آیا بعضی یادداشتهای سادهی این استاد فقید که در حد درس نامهی یک روز یک کلاس است قابلمقایسه با کارهایی مثل «مشت در نمای درشت» و «بیدل، سپهری و سبک هندی است»؟ البته قبول دارم در این مورد خاص در حق سکانس کلمات دارم سختگیری میکنم، ولی همین معیار در مورد شعرها بی سختگیری وجود دارد.
دو پرسش دیگر بیتردید شامل حال سکانس کلمات هستند:
پرسش دوم: آیا در آثار منتشرشدهی دورانِ حیاتِ حسن حسینی این مقدار اشاره به مسائل خصوصی وجود داشت؟
پرسش سوم: آیا در آثار منتشرشدهی دورانِ حیاتِ حسن حسینی این مقدار بیپروایی در سخن و پرهیز از ادبیات رسمی وجود داشت؟
برای روشن شدنِ منظورم از این دو پرسش، مجبورم صریحتر بگویم:
چه ضرورتی دارد پس از مرگِ من نوعی، مخاطبم در دفترچه خصوصی بخواند فلان شعر زیبایم را در دستشویی گفتهام؟ این کجایش ظرافت و دقت است؟ کجایش ادبیات و زیبایی است؟ کجایش امانتداری است؟
چه ضرورتی دارد پس از مرگم، بی توضیح و تشریح یادداشتهای خصوصی و شخصیِ بیست سال پیشم که در حلقهی کیان بودم و تفکرم با تفکر دوران پایانِ عمرم تفاوت داشت منتشر شود؟ یادداشتهایی که مثلاً در آن به یک شهید بزرگوار توهین کرده و گفتهام «قلم چماق»؟ (کسی نگوید اسم نیامده! اسمش نیامده، خودش آمده(!
آیا آن سید حسن حسینی که در سالهای آخر عمر دوباره به حوزه هنری بازمیگردد، آن سید حسن حسینی که در سالهای پایانیِ عمر پربارش _دست کم_ دو بار در «بیت رهبری» و جلسه شعرخوانی آیتالله خامنهای حضور پیدا میکند راضی است اینگونهاش بنمایانیم؟ باز اگر آن خاطرهنویسیها تا دهه هشتاد ادامه پیدا میکردند حق مطلب ادا میشد. البته اگر همهی ما اطلاعاتمان کامل بود و میدانستیم برخلاف آنان که در دهه شصت و هفتاد مجیز حاکمیت را میگفتند و دهه هشتاد یک شبه اپوزیسیون شدند، سید حسن حسینی دهه هفتاد با تلخترین لهجهاش منتقد بود و دهه هشتاد با روشنترین بیانش انقلابی، سکانس کلمات از این نظر خیلی نقصی نداشت.
باری در پایانِ سخن تاکید میکنم مخصوصاً انتشارِ واژهها و توصیفاتِ غیررسمی و اندرونی ایشان (هرچند برای هوادارانشان جالب و جذاب است) از اشتباهاتِ انکار نشدنی «سکانس کلمات» است. خدا روح آن بزرگمرد را غریقِ بحار رحمت و قرینِ بهار آمرزش خویش بگرداند.
فلش فوروارد:
چند روز پیش وقتی خواندم قرار است کتاب شعر دیگری از سید حسن حسینی منتشر شود، فقط گفتم: یاابالفضل!
سیدمحمدرضا سعیدی، سیدعلی اندرزگو، سیدمحمدعلی قاضی طباطبایی، سیدعبدالحسین دستغیب، سیداسدالله مدنی، سیدمحمد حسینی بهشتی، سیدموسی صدر، سیدعلیاکبر ابوترابی، سیداسدالله لاجوردی، عطاالله اشرفی اصفهانی، مرتضی مطهری، محمدعلی رجایی، محمدجواد باهنر، محمد صدوقی، محمد مفتح، علی قدوسی، مرضیه حدیدچی دباغ، محمد مهرآیین، محیالدین حائری شیرازی، محیالدین انواری، سیدعلی خامنهای، احمد احمد، مهدی غیوران و...
این آدمها، این اسمهای مظلوم و عظیم و عزیز، که شدیدترین شکنجههای ساواکیهای در اسرائیل آموزشدیده را تحمل میکردند، که کمک کردند تا ۲۵۰۰سال تاریخ پادشاهی پدرپسری در ایران ورق بخورد (و بسیار اسم دیگر) آدمهایی نبودند که بنشینند و صبر کنند تا کسی یا سیستمی یا دولتی از بالا بیاید و کاری کند. همچنین آدمهایی نبودند که خودشان را عقل کل بدانند تاحدی که نتوانند نظر رهبرشان را بپذیرند. نه منفعل رسانهها بودند، نه پا روی پا انداخته بودند به انتقاد و فحش و مطالبه و تمسخر این و آن؛ تا وجدانشان از انجام مسئولیتهای بر زمین مانده آسوده باشد. اینها با حرف و شعار و انتظار از دیگران مبارزه نکردند، با عمل مبارزه کردند. نهتنها تا آخرین نفس و آخرین قطرۀ خون پای علم کسی که نزد خداوند حجت داشت، یعنی «امام خمینی» ایستادند، بلکه همهشان شده بودند یک امام خمینی: خمینیوار مبارزه میکردند. این شد که پیروز شدند در برابر چیزی که شکستناپذیر مینمود طبق تمام تحلیلهای آن زمان.
معتقدم اگر فقط یک نفر از این آدمها با همین اعتقادات و همین میزان اخلاص در مبارزان مصر بود، مصر به این وضع دچار نمیشد (که قبل از ایران مبارزهاش را شروع کرد و چهلوچندسال پس از پیروزی انقلاب ایران از روز اول خودش هم عقبتر است) اگر در مبارزان فلسطین بود، پیروزی بر اسرائیل اینقدر تاخیر نداشت (که قبل از لبنان مورد هجوم اسرائیل قرار گرفت و اینهمه سال بعد از پیروزی لبنان هنوز سر جای اول است). این جدا از اینکه نشانۀ «حقانیت مذهب» است نشان از اهمیت فرد در حرکت جامعه دارد. اینهمه تحلیل و نظریه از فهم انقلاب ۵۷ عاجز بودند چون فقط به ایدئولوژیهای سیاسی و نظریههای کلان فلسفی و اقتصادی و اوضاع اجتماعی نظر میکردند. هیچکدامشان نرفتند از نزدیک تکتک این مبارزان مسلمان را ببینند و پی به عظمتشان ببرند. نرفتند ببینند آخر این مبارز مسلمان جدا از ایدئولوژی و ظاهر قصه چه فرقی داشت با دیگر مبارزان؟ نرفتند ببینند چرا اینها برخلاف مبارزان لیبرال نمیترسیدند؟ چرا برخلاف مبارزان مارکسیست دیگرمبارزان را لو نمیدادند؟ چرا در زندگی شخصی و فردیشان اینقدر شریف و اخلاقی بودند؟ چرا اینقدر «آدم» بودند؟
پیروزی انقلاب اسلامی، از بارزترین نشانههای حقانیتِ نظریه «تقدم اخلاق بر عقیده» است.
امام خمینی جدا از اینکه خود دارای تربیت معنوی عمیق و شگرفی بود، به جای جاروجنجال و قیلوقال، عمر گذاشت و «انسان» تربیت کرد و همین «انسان»ها سرانجام جامعه را و تاریخ را و عالم را عوض کردند
ما هم کاش به جای جامعه وجهان، دنبال «انقلاب» در «فرد»، در «خود» باشیم.

یک
آدمهای عاشق عصبانی نمیشوند، دستکم به این راحتیها، دستکم برای مسائل پیش پا افتاده، اما وقتی عصبانی میشوند، عصبانی میشوند! شدیدتر و شعلهورتر و خشمآگینتر از آدمهای معمولی.
پابلو نرودا یکی از آن عاشقهای عصبانی بود، وگرنه شاعر گل سرخ را به عصبانیت و سیاست چه کار؟ او را عصبانی کردند دشمنان خارجی و خائنان داخلی کشورش. این شد که مجبور شد در آخرین دفترش بگوید: «خداحافظ عشق! میبوسمت تا فردا!»
دو
زندهیاد پابلو نرودا (Pablo Neruda)، با نام اصلی «ریکاردو الیسر نفتالی ریس باسوآلت» (Ricardo Eliecer Neftalí Reyes Basoalto) شاعر و سیاستمدار انقلابی مشهور اهل شیلی را شاید بتوان بزرگترین شاعر ضدآمریکایی جهان دانست. البته که جدا از فعالیتها و شعرهای سیاسی، او در شمار برترین شاعران و عاشقانهسرایان روزگار خود بود و از این نظر با «ناظم حکمت» دیگر شاعر عاشقانهسرا و ضدآمریکایی ترک قابل مقایسه است. اهدای جایزه نوبل 1971 به پابلو نرودا، خود شاهدی بود بر اینکه نمیتوانستند جایگاه ادبی او را نادیده بگیرند. اما اتفاقاتی که برای سرزمینش رخ داد از او یک شاعر تمام عیار سیاسی، وطنپرست و ضدآمریکایی ساخت. او برای ملی ماندن صنعت مس کشورش و پایان دادن به اعمال نفوذها، چپاولها و دزدیهای آمریکاییها و غربیها از کشورش، خشاب قلمش را با گلولههای آتشین شعر پر کرد و در کنار رئیس جمهور مردمی کشورش «سالوادور آلنده» به جنگ دشمنان و مهرهگردانان خارجی و خائنان و مهرههای داخلی رفت. تا اینکه دوازده روز پس از کودتای پینوشه در 1973، بمباران کاخ ریاست جمهوری و مرگ آلنده، شاعر آزادهی ما نیز توسط ایادی کودتای آمریکایی مسموم و به قتل رسید.
هشت ماه پیش از زمان کودتا آخرین مجموعه شعر نرودا با عنوان صریح، انقلابی و ضدآمریکاییِ «فراخوانی برای کشتار نیکسون و شادمانی برای انقلاب شیلی» (A call for the destruction of Nixon and praise for the Chilean Revolution ) نگاشته شد. کتابی که تا هفت سال پس از کودتا اجازه انتشار در شیلی را پیدا نکرد و نشر و توزیع جهانی کتاب نیز بیش از این زمان به طول انجامید، با اینکه مولفش بزرگترین شاعر و چهره هنری شیلی بود.
باید توجه کرد بسیاری از هنرمندان برتر جهان با افشاگریهای نرودا نسبت به این موضوع واکنش نشان دادند. «گابریل گارسیا مارکز» که به نظرم میتوانیم او را بزرگترین نویسنده روزگار خود بدانیم، در اینباب کتابی نوشت با عنوان «مرگ سالوادور آلنده» و «کاستا گاوراس» که میتوان او را بزرگترین کارگردان سیاسی امروز جهان نامید فیلم «گمشده» خود را در حاشیه همین کودتا ساخت.

سه
سال 1364 درگرماگرم فضای انقلابی و آمریکاستیز دهه شصت ایران، «نشر چشمه» اقدام به انتشار ترجمه فارسی این کتاب با عنوان «انگیزه نیکسونکشی و جشن انقلاب شیلی» در 92صفحه کرد و اینگونه شد که پس از سالها ترجمه عاشقانههای نرودا، اینبار پای نرودای سیاسی و ضدآمریکایی هم به ایران باز شد. هردو مترجم کتاب یعنی «فرامرز سلیمانی» و «احمد کریمی حکاک» علیرغم پیشگفتار انقلابی، شورانگیز و ضدآمریکاییشان بر کتاب، از جرگه روشنفکران بودند و در سالهای آینده خود راهی و ساکن آمریکا شدند! (اینجا هم میتوان تکرار آن داستان تکراری تغییر قبله روشنفکران از چپ به راست را مشاهده کرد!) کتاب در آن سالها با استقبال فراوانی مواجه شد اما به طرز عجیبی دیگر منتشر نشد. سال 1383 باردیگر کتاب در 107صفحه منتشر شد. نشر مجدد کتاب با استقبال بیشتر مخاطبان مواجه شد و باعث شد کتاب طی مدت زمان اندکی چهار چاپ بفروشد. سال 1384 با بازگشت گفتمان عمومی ایران به آرمانهای نخستین انقلاب اسلامی و تشدید انگیزههای وطنگرایی و بیگانهستیزی و در نتیجه روی کار آمدن مدعی جدید این آرمانها یعنی محمود احمدینژاد؛ نشر چشمه علیرغم استقبال مخاطبان و بازار پذیرندهی این کتاب از انتشار مجدد آن خودداری کرد. طی تمام سالهای دولتمندی آقای احمدینژاد و یکی دوسال پس از آن، «انگیزهی نیکسونکشی و جشن انقلاب شیلی» جنس نایاب بازار کتاب بود. بازار پر شده بود و هرروز پرتر میشد از عاشقانههای پابلو نرودا و انگار بین مترجمان رنگارنگ و نشرهای جورواجور جریان روشنفکری برای ترجمه آثار غیرسیاسی و خنثای نرودا مسابقهای بزرگ برپا بود. حتی در کتاب «مجموعه آثار»ی که یکی از نشرهای روشنفکری از نرودا منتشر کرد هم هیچ اثری از این شعرها نیافتم! سرانجام میشد گفت وجهه ضدآمریکایی و سیاسی بزرگترین شاعر ضدآمریکایی جهان در سرزمین بزرگترین انقلاب ضدآمریکایی جهان سانسور شد!
سال گذشته یکی از مترجمان کتاب (جناب فرامرز سلیمانی) در آمریکا درگذشت و در ماههای اخیر بالاخره نشر چشمه راضی شد تا پس از سیزده سال بایکوت کتاب خود! «انگیزه نیکسونکشی...» را منتشر کند، یعنی در روزگاری که گفتمان آمریکاگرا و دولتی که باب مذاکره و امتیازدادن به آمریکا را باز کرد در کشور مستقر و مستحکم شده است.
گفتیم «انگیزه نیکسونکشی و جشن انقلاب شیلی» طی یک سال به چاپ چهارم رسید، اما چاپ پنجم سیزده سال به طول انجامید! چرایی این امر هرچه باشد دیگر برایم مهم نیست و نفس این اتفاق را به فال نیک میگیرم و از نشر مذکور و دستاندرکاران مربوطه کمال تشکر را دارم. از اولین روزهایی که با نردوا و شعرهایش آشنا شدم دنبال این کتاب بودم و امروز خوشحالم که این کتاب را در دسترس مخاطبانش میبینم. هرچند روزگاری که تأثیرگذاری کتاب به مراتب بیشتر بود جایش میان ما خالی بود!
چهار
داشتیم از عشق و عصبانیت سخن میگفتیم: از ملزومات عشق غیرت است. بیگانهستیزی نمود غیرتِ عشق به میهن است.
نرودا در بخشهای آغازین پیشگفتار خود بر کتابش -که از زیباترین و خلاقانهترین پیشگفتارهایی است که تاکنون بر کتاب شعری خواندهام- میگوید:
« در این کتاب احضار، محاکمه و احتمالا نابودی نهایی مردی با سلاح سنگین شعر انجام میگیرد. کاری که برای نخستین بار به صورت عمل در میآید.
تاریخ ظرفیتهای شعر را برای ویرانی نشان داده است و از این روست که من بدون هیچ تأخیری بدان اقدام میورزم.
نیکسون جنایتهای بسیار کسان را که پیش از او به خیانتکاری پرداختهاند تکمیل کرده است. او در اوج خود، پس از موافقت با آتشبس در ویتنام، ناانسانیترین، ویرانگرانهترین و جبونانهترین بمباران تاریخ جهان را دستور داد
تنها شاعران میتوانند او را در برابر دیوار قرار دهند و با مرگبارترین گلولهها سوراخسوراخش کنند.
وظیفهی شعر -از راه قدرت آواها و نواها- تحقیر او به صورت تکهپارهئی بیقابلیت است.
او در محاصرهی اقتصادی دست داشت تا بدین ترتیب انقلاب شیلی را به انزوا بکشاند و نابود کند...»
نرودا پیشگفتار انقلابی و شورمندانهاش را با این سطرها به پایان میبرد:
« از هیچ کس پوزش نمی طلبم. سرودهای من در برابر دشمنان مردمم، به مانند سنگهای آرائوکانیها ، سخت و تازنده است.
این عملیات ممکن است عملیات کوتاهمدتی باشد، اما من آن را به انجام میرسانم و به کهنترین سلاح، شعر، توسل میجویم. سرود و دفتر، چه توسط کلاسیکها و چه توسط رمانتیکها به یک منظور به کار برده شده و هدف آن نابودی دشمن بوده است.
حالا به جای خود! می خواهم شلیک کنم!
نرودا / ایسلانگرا / ژانویه 1973 »

پنج
نرودا در شعرهای این کتاب بارها و بارها آمریکا و رئیسجمهورش را اعدام انقلابی میکند. چه به خاطر جنایاتش در کوبا، چه به خاطر جنایاتش در ویتنام و چه به خاطر دشمنیهای پنهان و آشکارش با انقلاب، صنعت، پیشرفت، استقلال و مردم شیلی. ما ایرانیها وقتی این شعر –این تاریخِ منظومِ جنایات آمریکا در شیلی و آمریکای جنوبی- را میخوانیم حس نمیکنیم حرفهای تازهای میشنویم، حس میکنیم این کتاب کتاب ماست، تاریخ جنایات آمریکا در حق ماست، اموری که در آستانه جشن انقلاب ما و ایام دهه فجر بیشتر به یادمان میآید: تحریم، فریب، تلاش برای منزوی کردن یک کشور، مانعتراشی در جهت پیشرفت و استقلال یک کشور، بمباران تبلیغاتی، ترور فیزیکی و غیرفیزیکی نخبهها و چهرههای برتر و موثر انقلاب، پاشیدن بذر نفرت و کدورت بین افراد و اقوام یک ملت، تلاش برای کودتای نرم و سخت و ... همه دشمنیهاییست که طی این سیوهشت سال با ایران و انقلابش هم شده است؛ و البته در حق اکثر کشورهایی که خواستهاند آزاد و مستقل و خودساخته باشند، این ویژگی است که این شعرها را -به رغم توجه و تمرکزشان بر تاریخ و جغرافیایی خاص و محدود- جهانی و فرازمانی میکند. به قول عینالقضات: «این شعرها را چون آیینه دان!» حالا میتوانی واژهها را در آیینه اینگونه ببینی:
انگیزهی اوباماکشی و جشن انقلاب ایران
انگیزهی ترامپکشی و جشن انقلاب ایران
انگیزهی بایدنکشی و جشن انقلاب ایران
...
شش
از سطرهای کتاب:
1. «مردمان عشق و خرد
که در آنسوی دورافتادهی این سیاره
در ویتنام در کلبهای دوردست
کنار شالیزارها، سوار بر دوچرخههای سفید
عشق و سعادت میساختند:
مردمی که نیکسون نادان
بیآنکه حتی نامشان را بداند
فرمان قتلشان را صادر کرد!»
2. «کاغذ از هم میدرد و قلم درهم میشکند
تا نام تبهکاری را رقم زند
که از کاخ سفید مشق آدمکشی میکند»
3. «صلح، اما نه صلح او!»
4. «و قاضی سختگیر آن شاعری است
که مردم به او گل سرخ دادهاند»
5. «از ما کشوری ساختهاند،
زخمخوردهی زندانها و شمشیرها»
6. «من به کوبای موقر نیز میاندیشم
که سر به استقلال برافراشت
و «چه»، رفیق گردنفراز من،
که با «فیدل» آن رهبر شجاع،
برخاست دربرابر خاشاک و کرمها:
ستارهی کارائیب
در آسمان آمریکای ما.»

هفت
از شعرهای کوتاه کتاب:
1. حکم دادگاه
به دعوت من تمامی زمین
_که میبینی
در سرودم گنجیده است_
حکم بهار را قرائت خواهد کرد.
رودررو، خیره در اسکلت تو
تا دیگر هرگز مادری
بر سرزمینی ویران خون نگرید
و در زیر آفتاب، در زیر ماهی غمزده، بر دوش نکشد
کودکی را که من اکنون _خواهر! رفیق!_
چون شمشیری تا پس گردن نیکسون بلند میکنم!
2. من اینجا میمانم
من کشورم را پارهپاره نمیخواهم
با هفت خنجر خونین.
من میخواهم آفتاب شیلی برآید
بر فراز خانههای نوساز.
برای ما همه جایی هست در دیار من.
بگذار آنان که خود را زندانی میپندارند
گورشان را گم کنند با ترانههاشان
دولتمندان همیشه بیگانه بوده اند
بگذار عمههاشان را بردارند و بروند میامی!
من اینجا می مانم تا با کارگران هم آوا شوم
در این تاریخ و جغرافیای نو
3. پیروزی
و بدینسان با آلنده به میدان آمدم:
معمای حکومتی شورشی
انقلاب قانونی شیلی
که گل سرخی فراگیر است.
و با حزبم بود
(به زیبایی راهپیماییهای مردم)
که یکروز این جادهی انقلابی
به جهان پیوست.
و من شرابمان را به سلامتی مردم بالا میبرم
در جامی به بلندای سرنوشت
هشت
امیدوارم به زودی ترجمهای بهتر و شیواتر از این مجموعه شعر به دست مخاطبان پارسیزبان برسد، چه اینکه این ترجمه با همه ارجمندی و ارزشمندیاش، در بعضی شعرها نارساییهای بسیار دارد.
پن: این یادداشت نخستین بار در بهمن ماه 95 با عنوان «انگیزه ترامپکشی و جشن انقلاب ایران» منتشر شده است

از کتابها و شخصیتهایی که خیلی دلم میسوزد چرا یک کارگردان باشعور نمیسازدش، چه سریالی چه سینمایی (و بیشتر به نظرم سریالی) «خاطرات احمد احمد» است. بس که این خاطرات فراز و نشیب دارند، ملموس و جزئی و دقیق و صادقانه روایت شدهاند و عمیقا دراماتیکاند.
زندگی احمد احمد یک زندگی عادی نبوده. خودش هم. ما چنین زندگیهای شگفت و آدمهای بزرگی را در تاریخ همین امروز خودمان داریم _کنارمان دارند نفس میکشند_ و باز میخواهیم با تخیلهای قد کوتاه شخصی، آثاری شعاری و سطحی درباره تاریخ و انقلاب بسازیم؛ آثاری که بیشتر از اینکه برگرفته از واقعیت باشند، برداشتی ضعیف از آثار داستانی یا تلویزیونی قبلی خود هستند.
فقط یکی از نکات مهم این کتاب این است:
احمد کسی نبوده که از اول تا آخر فقط عضو یک جریان بوده باشد، او در بین گروههای مختلف مبارزه و با جهانبینیهای گوناگون و متضاد زندگی کرده، برای بسیاریشان قابل احترام بوده و از همهشان روایتهای دست اول ارائه کرده: حزب ملل، انجمن حجتیه، حزب الله، سازمان مجاهدین و ...
کتاب خاطرات احمد احمد از پرفروشترین و محبوبترین آثار در زمینه روایت تاریخ انقلاب است و از این نظر در کنار آثاری چون کتابهای خاطرات مرضیه حدیدچی و عزت شاهی قرار میگیرد. (نگارش هر سه کتاب از سوی انتشارات سوره مهر به جناب محسن کاظمی سپرده شده است).
در مطالب پیشین گفتم به نظرم بهترین کتابها برای پاسخ به این پرسش که «چرا انقلاب شد»، «در خدمت و خیانت روشنفکران» آل احمد و «انقلاب تصورناپذیر در ایران» کورزمن است برای کسانی که هیچ زمینه ذهنی و طرفداری نسبتی به هیچ جهانبینیای ندارند. اما برای کسانی که باورهای انقلابی یا مذهبی دارند و دستکم به اسلام بدبین نیستند، بهترین کتابها چنین کتابهاییاند. کتابهایی که تجربۀ عینی و مستقیم دلیرترین مبارزان علیه رژیم پهلوی را بیکموکاست روایت کردهاند. و این میان کتاب احمداحمد از بهترینهاست.
توفیق داشتهام و طی سالها به علل گوناگون خدمت بسیاری از مبارزان دوران ستمشاهی رسیدهام. بعضی را با شناخت کامل و بعضی را با شناخت کم. آقای احمد کسی بود که با شناخت کم محضرش رسیدم ۱۱سال پیش، در اوج شلوغیهای ۸۸. با اینحال تاثیری که عظمت شخصیت این مرد و آزادگی و شرافت و صداقتش در من گذاشته هنوزکههنوز است باقیست و ایشان را برای من با بیشتر مبارزان (که همه عزیز و بزرگوارند) متمایز میکند.
خلاصه که بهمن ماه را دریابیم، برای خواندن از بزرگترین انقلاب تاریخ معاصر.
.

کتاب خیلی ارزشمندی که حیفم میآید این ایام معرفیاش نکنم «انقلاب تصورناپذیر در ایران» است نوشتۀ پژوهشگر آمریکایی جناب «چالرز کورزمن». مخصوصا که دهه فجر را پیش رو داریم و بهمنماه یکجورهایی فرصت مطالعاتی عمومی برای این سوال مهم است:
«چه شد که انقلاب شد؟»
هر مخاطبی دلش میخواهد «راستش» را بداند
و هرگویندهای مدعی است که دارد «راستش» را میگوید
تمام رسانههای فارسیزبان با هر گرایشی این ماه سرگرم پاسخ به این سوال عظیماند. جدا از انبوه کتابها، میزگردها، مقالهها، سخنرانیها و ویژهنامههایی که در زمانهای دیگر هم به این سوال پاسخ دادهاند. اینکه شرایط قبل از انقلاب «واقعا» چگونه بوده و چه چیزهایی اولا عامل آن قیام عظیم سراسری مردمی و ثانیا باعث فروپاشی یک پادشاهی قدرتمند و سرکوبگر و وابسته به ابرقدرتها شده.
اما حالا واقعا راست ماجرا چیست؟
اول نظر شخصی خودم را میگویم صادقانه، بعد میگویم این کتاب چه کمکی میتواند بکند به همه کسانی که با نظرهای مختلف و مخالف دنبال پاسخ این پرسشاند.
بیتعارف من معتقدم پاسخ راست حسینی و دقیق به این سوال را باید در خاطرات شفاهی و زندگینامۀ مبارزان مظلوم مسلمان پیدا کرد. از گرامیانی مثل زندهیاد بانو «مرضیه حدیدچی» و همچنین جناب «احمد احمد» بزرگمرد شریف و آزاده (که امیدوارم هرجا هستند سالم و سرحال باشند) تا شهیدان بزرگی مثل شهید اندرزگو، شهید آیتالله سعیدی، شهید رجایی، شهید لاجوردی و... . چون از این آدمها شریفتر، راستگوتر، خالصتر، باتقواتر و رنجکشیدهتر در تاریخ معاصر ایران و جهان نمیشناسم. این نظر من است. پس «انقلاب تصور ناپذیر در ایران» بیانگر اعتقادات من نیست، معتقد نیستم هرچه نوشته درست نوشته و با بسیاری از بخشهایش مخالفم. اما چرا میگویم مهم و خواندنی است؟
چون اکثر آثاری که درباره دوران پیش از انقلاب نوشتهشدهاند با جهانبینیها و سوگیریهای خاصی همراه بوده و از یک پایگاه فکری با یک تفسیر خاص از جهان برخاسته: یا مسلمانان انقلابی نوشتهاند، یا مارکسیستها و چپها و وابستگان به شوروی، یا لیبرالمسلکها و وابستگان به آمریکا و انگلیس. همین. گروه چهارمی هم وجود ندارد به آن صورت. خب نتایج پژوهش این سه گروه عمده، پیش از مطالعۀ پژوهششان و حتی پیش از آغاز و انجام پژوهششان تقریبا مشخص است! اما آثاری مثل انقلاب تصورناپذیر در ایران کورزمن، یا «در خدمت و خیانت روشنفکران» نوشته «جلال آل احمد» (که قبلا معرفیاش کردهام) اینگونه نیستند. اینها از یک پایگاه فکری عقیدتی خاص نشات نگرفتهاند و روحیه جستجوگری، پژوهشگری و پرسشگری در آنها بسیار شدیدتر از باورهای پیشینی است. بههمین خاطر است که گرچه من تمام نتایج پژوهششان را قبول نداشته باشم، اما میفهمم این دو کتاب برای تمام افراد با تمام گرایشها ارزشمندند و هرکسی میتواند با هر عقیدهای همراهشان شود. این است که میگویم این دو را هر ایرانی شعورمندی بخواند به دردش میخورد، اگر بخواهد بفهمد در این مملکت چه اتفاقی افتاده و ما الآن کجای تاریخ خودمان هستیم.
البته که «آل احمد» آزادهتر و شریفتر و در میانۀ میدانتر است از کورزمن و «کورزمن بیطرفتر و بیقیدتر و تهنشینشدهتر.
پن۱: پارسال پیارسال که میخواندمش، هر شب از دهه فجر یک صفحه منتخبم از کتاب را استوری میکردم برایتان. هایلایتش موجود است و میتوانید آنجا کتاب را تورق کنید
پن۲: سطرهایی از انقلاب تصورناپذیر در ایران را در ادامه بخوانید؛
کتاب با این سطرها شروع میشود:
«همچون بسیاری از آمریکاییان، من نیز اولینبار وقتی با ایران آشنا شدم که دیپلماتهای آمریکایی در سال ۱۳۵۸ گروگان گرفته شده بودند. ربع قرن گذشته است و من هنوز خشم را به یاد میآورم. یادم میآید که همراه با چندنفر از همکلاسیهای دبیرستانم، در یک راهپیمایی ضد ایران شرکت کردم. در ساعت اوج ترافیک، بیرون یک مسجد ایستاده بودیم و پلاکاردهایی را بالای سرمان تکان می دادیم که رویش نوشته بودیم: «اگر از آیت الله متنفرید بوق بزنید». خیلی از رانندگان بوق میزدند. احتمالا آنها نمیدانستند - همان طور که ما هم نمیدانستیم که آن مسجد وابسته به عربستان سعودی ست و سعودیها و ایرانیها به دو مذهب مختلف از اسلام معتقدند (سنی و شیعه) و دولتهای اسلامی عربستان و ایران نیز خصومتی دوطرفه با همدیگر دارند. بعدها وقتی یکی از معلمانم این نکته را برایم گوشزد کرد، پاک خجالتزده شدم.
وقتی مطالعه تاریخ ایران را شروع کردم، فهمیدم وقتی ما به «آیت الله» ارجاع میدادیم چقدر گمراه بودیم. چراکه آیتاللههای بسیاری وجود دارند و از قضا، سید روح الله خمینی آماج انتقادات ما دیگر در ایران با این نام خوانده نمیشود. در سال ۱۳۵۷ و در خلال انقلاب، با عنوان «امام» به او ارجاع می دادند، لقبی منحصربه فرد که او را از دیگر پیشوایان مذهبی درجه اول شیعه متمایز میکرد. اینکه در غرب همچنان او را با تعبیر «آیت الله» میخواندند، نشاندهندۀ بیتوجهی یا خصومت بود...»

چهار تا محمد تقی مصباح یزدی داریم. که با هم متفاوتاند. غرض من توجه به چهارمین چهره است که مغفولتر است.
یکی مصباح فیلسوف است. که جایگاهش غیرقابل انکار است برای دوست و دشمنش. چه تسلط علمی ایشان بر متون فلسفی در مقام یک فلسفهدان و چه تمحض استدلالیشان در مسائل فلسفی در مقام یک فیلسوف، امروز دستکم در تمام سرزمینهای اسلامی رقیبی نداشت. قبلا هم گفتهام وجوه شخصیتهای ذووجوه و همهچیزدانی مثل مرحوم علامه طباطبایی، در یکی از شاگردانشان بیشتر جلوهگر شده؛ اینمیان بهترین شاگرد علامه در فلسفه و کلام، شهید مطهری و مرحوم مصباح بودند. این بود که هرکس میخواست در حوزه یا دانشگاه فلسفه اسلامی را بهطور جدی دنبال کند ناگزیر بود از مراجعه به آثار یا شرکت در کرسی درس ایشان؛ در هر منبع مطالعاتی فلسفه اسلامی کتابی از ایشان حضور دارد، هر فتنۀ فلسفی که برمیخاست یا از درس ایشان و شاگردانشان بود یا به سمتشان! و هر شبهۀ کلامی تازه را اول از ایشان میپرسیدند. همین تمحض و قدرت فلسفی بود که باعث میشد که مرحوم مصباح هیچ مناظرهای را رد نکنند و برخلاف مخالفانشان هم اصرار داشته باشند مناظرهها پخش زنده تلویزیونی داشته باشند. حقیقتا هم هیچکدام از مخالفان و حریفان جناب مصباح، چه در عالم سیاست چه در عالم فلسفه، حریف دانش ایشان نبودند. زینرو ایشان آبروی حوزه علمیه قم و از مهمترین دلائل پیشرفت این حوزه در مقایسه با دیگر حوزهها بودند.
یکی مصباح فقیه است. این مصباح فاقد ادعا اما سرشار از عمل است. ایشان نه ادعای مرجعیت کردند، نه دستار به عظمت فقیهان امروز بستند نه محاسن به بلندی ایشان گذاشتند، اما از نظر علمی از قدیمیترین شاگردان آیت الله بروجردی و فقهای بزرگی چون امام خمینی و آیتالله اراکی بودند و تبحرشان در فقه کمتر از تبحرشان در فلسفه نبود، و از نظر عملی بیشتر از بسیاری از فقهای مدعی فقاهت، غیرت دینی و شیعی داشتند و از حریم دیانت و فقاهت دفاع کردند. حالا یکوقت بحث نقد نظریه ولایت فقیه و قیام علیه حکومت اسلامی بود، آقایان معظم و عظمای صاحب طول محاسن و دستار و کثرت مقلد، بهظاهر حق داشتند ادعا کنند «حکومت خودشان است، خودشان دفاع کنند»، اما وقتی کار بالاتر رفت و به تردید در وحی و کلاماللهبودن قرآن کریم و نفی علم و عصمت انبیا و اولیا (علیهم السلام) رسید هم باز همان شاگردان مبارز و مبرز امام و علامه و همین مصباحها و جوادیآملیها بودند که دست به قلم بردند با دقت علمی شبهات را پاسخ گفتند، نه حضرات مدعی پرطمطراق مکتب جعفری و فقه اهل بیت (ع).
یکی مصباح سیاست ورز است. این وجه ایشان خود دو فصل دارد، فصل اول شامل ورود ایشان به کلیات است و برخاسته از غیرت علمی و غیرت دینی توامانشان بود و نیز شاگردی و فهم مکتب امام خمینی، که این وجه را هر دوستدار انقلاب اسلامی ستایش میکند؛ یک فصل اما ورود ایشان به جزئیات مسائل روزمره سیاسی است، که الآن از آن در میگذرم، چون اولا این فصل جای دقائق علمی نیست و جای سلائق سیاسی است و هرکسی با دیدگاه خودش موضوع را بررسی میکند، ثانیا الآن وقت مناسب پرداختن به این بخش نیست (و اتفاقا اکثرا فقط از همین بخش مینویسند، چه له چه علیه!). اصلا این مصباح سوم تاحدی حجاب دیگر وجوه شخصیتی ایشان شده و باعث شده بسیاری ایشان را کمتر از آنچه بودند و بسیاری ایشان را بیش از آنچه هستند روایت کنند (حبا اَو بغضا!).

یکی هم مصباح اهل عرفان و اخلاق و معنویت است. این مصباح اساسا مصباح دیگری است که کمتر مورد توجه همگان است. این مصباح از مهمترین و نزدیکترین شاگردان عارف بزرگ روزگار ما مرحوم آیت الله بهجت بود. این مصباح دروغ نمیگفت. بسیار مهذب و اهل مراقبه بود. البته معصوم نبود که اشتباه نکند، عقل کل هم نبود، اما در همان عقیدهای که پیدا میکرد، چه در فلسفه چه در سیاست صادق بود، و این فضل دیگر او در کنار فضل علمی بر بخشی از مخالفان و دشمنانش بود که عموما اهل تزویر و سیاستبازی بودند. این آیتالله مصباح جلسات اخلاق گرمی داشتند و کتابهای بسیاری با موضوع نکات تربیتی، اخلاقی و عرفانی نوشته بودند. موضوع این کتابها گرچه اخلاق و سلوک بود، ولی نویسنده با دقت فلسفی این مباحث را مطرح میکردند. از جمله کتابی که در سنین کم خوانده بودم از ایشان با نام زیبای «منک و بک و لک و الیک» که هرچه گشتم در کتابخانهام نیافتمش تا تورقی کنم و بتوانم معرفیاش کنم (طرح جلدش هم حتی در اینترنت نبود). یکی «یاد او» است که درباب مفهوم «ذکر» است، یکی «آیین پرواز» است که برای مخاطب نوجوان و جوان نوشته شده و یکی «خودشناسی برای خودسازی» است.
درباب معرفت نفس و خودشناسی کتاب و سخنرانی فراوان است، ولی «خودشناسی برای خودسازی» واقعا متفاوت است. از آن کتابها نیست که با نثر ادبی و چند بیت مولوی و چند سطر موعظه نوشته شده باشد. کتاب با همان دقت فلسفی و علمی که عرض کردم نوشتهشده و مشخص است نویسنده یک فلسفه اخلاق دان است. من خودم این میزان عقلگرایی و روشمندی را در امور عرفانی و معنوی نمیپسندم ولی خواندن چنین کتابهایی هم برای همۀ ما لازم است، مخصوصا که در معرض انبوهی لفاظی و محتواهای کاملا بیمبنا، سطحی، نابخردانه و حتی دروغین در امور اخلاقی و عرفانی هستیم. این آثار کمک میکنند انسان با بینش و شعور بیشتری به این امور توجه کند و از ظاهربینی و سطحیبودن فاصله بگیرد. «خودشناسی برای خودسازی» گرچه اثر هلوبروتوگلویی نیست و باید با دقت و تأنی خوانده شود، اما حجیم هم نیست، فقط ۱۲۸ صفحه است، و میتواند یک سفر خردورزانه باشد برای خواننده به درون خویش تا او را به تماشای منظرهای از آغاز و انجام زندگی روحی خود ببرد

من هم مثل بقیه مردم ایران و جهان «کیم کی دوک» را با «بهار تابستان پاییز زمستان و دوباره بهار» (2003) شناختم. آقای رحیمی _که در کلاسی خانگی نزدش تفسیر المیزان میخواندیم_ وقتی دبیرستانی بودم گفت ببینم. آنوقتها هنوز دسترسی خاصی به فیلمها نداشتم. آنقدر صبر کردم تا یکبار تلویزیون خودش گذاشت. دیوانهاش شدم. بعدها که علیآقا و آقامحمدعلی برای اولینبار مرا به یک فیلمفروشی بردند، پنج فیلم اولی که سفارش دادم از قبلادیدههایم بود که نداشتمشان. یکیشان همین بود. خیالم راحت شد که دیگر دارمش و گم نمیشود. بعدها تصمیم گرفتم که فیلمهای دیگر کارگردان را ببینم؛ ولی هیچکدامشان اینگونه نبودند. بعضیشان فقط از نظر ساختاری شگفتزدهام میکردند. بعضیشان آنقدر بد بودند از نیمه فیلم رهایشان کردم، بعضی را هم که واقعا پسندیدم دیگر در این عوالم نبودند. البته همۀ آثار کی دوک را ندیدهام، ولی گمان نمیکنم این شاهکار دیگر تکرار شدهباشد.
این فقط یک فیلم نیست، بلکه قدرتنماییِ سینمای شرق دربرابر سینمای غرب است. نیز خودنمایی سینمای هنری در برابر سینمای تجاری و هالیوودی (هرچند برای تماما شرقیبودن خودش هم هنوز چیزهایی کم دارد).
دو نکته درباب چرایی زیبایی و عظمت «بهار تابستان پاییز زمستان و دوباره بهار»:
اولی که اختصاص به این فیلم ندارد و در آثار دیگر کیدوک نیز وجود دارد دستیابی او به کنه و جوهر هنر سینما یعنی «زبان تماشا»ست. بسیاری از آثار سینمایی دنیا بیش از اینکه سینما باشند، واژگانی هستند که بر تصاویر هم سوارند. چون بیشتر کارگردانان بندۀ متنها هستند و خود چشمی برای تماشا ندارند که حال بتوانند با آن سخن بگویند. در این فیلم تا حد زیادی واژگان غایبند و ما آنچه میشنویم از زبان تصاویر است. نمیشود گفت در سینمای کیدوک دیالوگ نیست، بلکه دیالوگ بین تصویر و چشم است نه واژه و گوش. و این یعنی سینما و محضِ سینما. بهویژه در «بهار...» چشمهای ما بیش از اینکه دنبالکنندۀ وقایع باشند، لذتبرنده از تماشایند؛ بیش از اینکه به تداوم هجوم ببرند، خود مورد هجوم زیباییاند. (جدا از آن لوکیشن خاص و آن تصویربرداری فوقالعاده و دقتهای بصری و... بحث، همان بحث تسلط بر مدیوم سینما و شناخت زبان تماشاست).
نکتۀ دیگر این است که این فیلم نمونۀ موفق یک سینمای تمدنی، سینمای دینی، سینمای سمبولیک و سینمای عرفانی است.
مخاطبی که هیچ از آیین و مفاهیم نهان در فیلم نداند کاملا از این شبکۀ در همپیچیدۀ معانی رمزگذاریشده لذت میبرد، به فکر فرود میرود و به وجد میآید. چه رسد به مخاطبی که با آیین بودا و مفاهیمی چون کارما و اساطیری چون سومرو آشنا باشد. این فیلم خواسته یا ناخواسته زیباترین تبلیغ برای آیین بوداست، چه اینکه زیباشناسی و معناشناسی خود را از بودیسم گرفته و تصویری زیبا و عمیق از آن به مخاطب آشنا و ناآشنایش ارائه کرده. البته که این اثر مخصوصا برای مخاطب ناآشنا تا حد زیادی تبلیغ زیستجهان حکیمانۀ شرقی در همۀ انواع گوناگون و مذاهبش نیز هست

پن: «کیم کیدوک» امروز بر اثر کرونا در سن شصتسالگی درگذشت. او به باور من یک نابغه در سینمای امروز دنیا، بزرگترین کارگردان سینمای کره جنوبی و در کنار کارگردانانی چون پارک چانووک از مهمترین کارگردانان موج نوی سینمای این کشور بود.
(یک نکته را در این یادداشت جا انداختم: نبودن یا کمبودن دیالوگ در یک اثر سینمایی به خودیخود حسن نیست، بلکه باید حق این روش هم ادا شود. کیدوک کسی بود که توانست حق اینگونه سینما را ادا کند. کارگردانی میتواند سراغ چنین روشی برود که ریاضتهایی را قبلا کشیده و به زبان تماشا مسلط شدهباشد. چهاینکه دیدهایم سینماگرانی خامدست بهویژه از میان روشنفکران ایرانی از روی تقلید سراغ چنین تکنیکهایی رفتهاند و فکرکردهاند با حذف دیالوگ یا کمکردنش، فیلمشان هنری و زیبا و عمیق میشود، اما نتیجه فیلمهای بیسروته و عقیمی شدند که ناتوان از ارتباط و ارائه یک روایت و یک مفهوماند.).
موسیقی میتواند صدای فریادهای خاموش یک ملت باشد ...

برخلاف اندیشه بسیاری از اهالی اندیشه، دین و سیاست، موسیقی میتواند و توانست. «احمد علی راغب» _که اینک راهی آسمان شد_ این را ثابت کرد.
موسیقی میتواند به ترور شلیک کند. هنر میتواند پرچم خونخواهی را بالا ببرد. وقتی رئیس جمهور و نخست وزیر محبوب مردم ایران رجایی و باهنر توسط نوکران آمریکا ترورشدند، وقتی نفس یک ملت در سینه حبس شد و بغض گلو را تا خفگی پیش برد، این موسیقی احمدعلی راغب بود که راه بغض را برای گریستن و زندهماندن و مبارزه باز کرد. نیز آنگاه که بزرگ متفکران انقلاب اسلامی مطهری و مفتح هدف ترور شخصیتی و سپس ترور فیزیکی منافقان کثیف قرار گرفتند موسیقی راغب بود که پیکر خونین شهیدان را روی دست گرفت.
اما جدا از وقت اندوه، موسیقی راغب حماسهخوان روزهای پرافتخار پیروزی مردم ایران هم بود. آواز کودکان، ترانهٔ روستا و نغمۀ نیکوکاری این مردم نیز بود. پس اگر بگوییم موسیقی راغب صدای غم و شادی مردم مظلوم ایران در این ۴۰سال بود، اگر بگوییم راوی مجاهدتها و مبارزههای دوران انقلاب بود، اگر بگوییم صدای تمام شهیدان این سرزمین بود دروغ نگفتهایم. و با توجه به حجم بسیار آثار درخشان و محبوبش در بین توده مردم، اگر بگوییم راغب «موفقترین آهنگساز عصر انقلاب» بود اغراق نکردهایم. (احترام استادانی چون زندهیاد لطفی، علیزاده و شاهنگیان در جای خود محفوظ).
فکر نمیکنم هیچ آهنگسازی تا این میزان در میان شهیدان (چه شهیدان عصر انقلاب چه شهیدان دوران دفاع مقدس) محبوب باشد و آهنگ هیچ آهنگسازی تا این اندازه در جبههها و راهپیماییها پخش شده باشد. وقتی این را اضافه میکنم به صفای شخصیتی، پاکیزگی درونی، تواضع، تدین، دنیاگریزی و شهرتگریزی او، مطمئن میشوم امشب شهیدانی با لباسهای خاکی جبههای، سوار موتورهای هوندای پرندهشان به استقبال پیرمرد آمدهاند.
ده اثر از بهترین آثار مرحوم راغب به انتخاب بنده:
۱. بانگ آزادی (این بانگ آزادی است کز خاوران خیزد)
۲. خجسته باد این پیروزی (از صلابت ملت و ارتش و سپاه ما) ---> دانلود
۳. آمریکا آمریکا (آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو)
۴. راه رجا (هر دم از این رهگذار رهگذری میرود) ---> دانلود
۵. شهید مطهر (ای مجاهد شهید مطهر)
۶. نادعلی (مظهر مهری و وفایی علی)
۷. امداد (الا که داری ز فیض باری توان و قدرت به جسم و جان) ---> دانلود
۸.سرود بابا خون داد (بابا آب داد دیگه شعار ما نیست، بابا خون داد)
۹.سرود همشاگردی سلام (آغاز سال نو با شادی و سرور)
۱۰.سرود مدرسهها وا شده
برای مطالعه بیشتر: سال گذشته کتاب «بانگ آزادی» مجموعه خاطرات مرحوم راغب به کوشش محسن صفاییفرد، مهدی چیتساز و مرتضی قاضی منتشر شد

فصلی درباب پرداخت حقالزحمه؛ خاصّه در عوالم فرهنگی هنری؛ خاصّه در جوامع مذهبی و انقلابی
چرا در جوامع روشنفکری نه؟ چون آنها همیشه حواسشان به اقتصاد ماجرا هست. نه شاملو و شجریان فقیر بودند، نه آغداشلو و فرهادی فقیرند. این از روشنفکران، اهل تجارت و اقتصاد هم که جای خود.
امور فرهنگی هنری، به نسبت امور اقتصادی و غیره از مادیات دورند؛ حال اگر گره بخورند به فضای مذهب و انقلاب که ظاهراً بالذات ضدمادیاتاند اوضاع بدتر میشود. تصور مردم و مسئولان از کارهای فرهنگی هنری، به ویژه کارهای مربوط به مذهب و انقلاب تصور یک «کار» نیست. یعنی چیزی که باید برایش پول داد آنهم پول شایسته و بهقاعده، آنهم بیمنت و زحمت.
بسیاری فکر میکنند کسانی که کار هنری و فرهنگی میکنند دارند علاقه خود را دنبال میکنند و کسانی که کار مذهبی و انقلابی انجام میدهند هم دارند وظیفه خود را انجام میدهند. پس حق است که حقی نداشته باشند! جالب اینکه بسیاری از این «بسیاری» خودشان اهل و مدعی فرهنگ و هنر و مذهب و انقلاب و عدالت اند. این است که بیشترین کلاههای برداشتهشده در این چهلسال از فرهنگیان و هنرمندان مذهبی و انقلابی و البته «کمرو و باحیا» بوده است. چه در زمینۀ حقوق مادی چه بدتر: حقوق معنوی.
درحالیکه «کار»، «کار» است. به من و شما ربطی ندارد این کار مورد علاقه یا وظیفۀ فلان آدم هست یا نه. علاقه امری بین خود آدم با خودش و وظیفه امری بین آدم و خدای آدم است. ما اگر کاری را به کسی سفارش میدهیم باید حقوق مادی و معنوی او را بهطور کامل رعایت کنیم. چون او میتواند علاقه یا وظیفۀ خود را در جایی دیگر پی بگیرد که اتفاقا حقوقش هم تضییع نشود.
این فصل میتواند ابواب و تیترهای فراوانی داشته باشد، ولی مهمترینش این است: قرارداد.
قرارداد یعنی قبل از انجام کار بین دو طرف طی شود و نگاشته شود چه مقدار حق الزحمه در مقابل چهمقدار کار خواهد بود و نیز دیگر جزئیات (زمان، شرایط فسخ و...).
قرارداد را انگلیسیها و آمریکاییها اختراع نکردهاند که جماعت فرهنگی مذهبی یا انقلابی اینمقدار با آن بیگانهاند. قرارداد یک سنت اسلامی و واجب شرعی است.
میدانید طولانیترین آیۀ قرآن کریم در طولانیترین سورهاش دربارۀ چیست؟ دربارۀ همین قراردادنوشتن. حتماً یکبار آیۀ ۲۸۲ سورۀ بقره را بخوانید: «یا أیها الذین آمنوا اذا تداینتم بدین إلى أجل مسمى فاکتبوه ...».
یک روایت معتبر هم من باب مثال بگویم شیخ کلینی در کافی نقل کرده ماجرایی را که امام رضا (علیه السلام) امام رئوف و مهربانترین انسان عالم، خشم میگیرد بر غلامان خودش. چرا؟ میبیند یک سیاهپوست غریبه دارد کنارشان کارمیکند، امام ازشان میپرسند او کیست؟ میگویند به ما کمک میکند ولی آخر حتما به او مزد میدهیم، امام میپرسند قبلش درمورد میزان مزد گفتگو کردید؟ میگویند این آدمی است که آخر هرچقدر بهش بدهیم راضی میشود! این را میگویند و امامِ جلوۀ مهر و جمال الهی، میشوند جلوۀ قهر و جلال خداوند! کاملش را خودتان بروید در کافی یا منتهی الآمال بخوانید.
این میراث اسلام وشیعهای است که برای ما باقی مانده و ادعایش را داریم. حال چقدر این واجبات را رعایت میکنیم؟ اصلا چقدر بلدیمشان؟ و واقعا چقدر قبل از شروع هر کاری میرویم شرعیات و اخلاقیاتش را یاد میگیریم؟ خدا رحمتکند پیرمردهای بازاری قدیم را که از سنین کم مکاسبخوان بودند و در سنین بالا اگر نه در همه شئون فقه، دستکم در عقود و معاملات مجتهد میشدند.
وقتی سفارشدهنده میخواهد به کارگزاری کاری را سفارش بدهد، دو حالت دارد، یا یک کار دفعی و یکبارهای است، خب باید قرارداد نوشته شود یا اگر خیلی کار جزئی و کوچک است دستکم مبلغ طی شود. یا اینکه کار مداوم و همیشگی است، کارفرما باید چیزی داشته باشد به نام نرخ نامه و به پیمانکار بگوید ما برای چنین کاری حدود چنین مبلغی را میپردازیم. خود نرخنامه و بود و نبودش نزد کارفرمایان فصلی است مفصل و از دلایل بسیاری از فسادها و بیعدالتیها و بیانضباطیهای مالی .
یادم نمیآید سر مسائل مالی شخص خودم تاکنون با کسی جروبحث کردهباشم، اما بنا به جنس کارم سالها چنین جروبحثهایی را برای گرفتن حقوق دیگران از کارفرمایان داشتهام. چه آدمهای بسیار خوب و بهتر از خود بنده که این مسائل را بلد نبودند چه آدمهای بیمار یا رسما مالمردمخوری که اگر بلد بودند هم خودشان را میزدند به آن راه.
این فصل اول درباب قرارداد و اندکی نرخنامه، شاید فصول دیگر را هم نوشتم.
پن: در صفحۀ اینستاگرام این بحث کمی ادامه پیدا کرد. بخشی در کامنتهای مطلب درج شده و بخشی را هم در هایلایت همین موضوع استوری کردم

آیا ادبیات حریف ظلم میشود؟
سوال را عوض کنم: ادبیات بیشتر حریف ظلم میشود یا سیاست؟
من میگویم ادبیات. چون سیاستِ عدالتمحور نهایتا به جنگ مصداق برود. وقتی که آماج همۀ انتقادات و مبارزهها بر یک مصداق باشد پس از شکست آن مصداق دوباره روز از نو و روزی از نوست. ظالمهای بعدی در لباسهای نو و متفاوت به میدان میآیند و چشمان عادتکرده به مصداق پیشین آنان را در نمییابند. اما ادبیات عدالتمحور جدا از مصداق میتواند به جنگ مفهوم برود. مخصوصا در گونههایی مثل ادبیات سمبلیک و ادبیات نمادین مفهوم ظلم معرفی و سیر ظلم بیان میشود تا مخاطب بتواند با چشمی عادل ظالم را در هر لباس نو و فریب تازه بشناسد.
کاری که بزرگمردِ جوانمردِ ادبیات داستانی ایران یعنی «نادر ابراهیمی» در همین کتاب «سنجابها» کرده. وقتی این کتاب را خواندم برایش نوشتم: «اگر همه آدمها در کودکی چنین کتابهایی را خوانده بودند اجتماع سالمتر و باشکوهتری داشتیم». این کتاب را برای کودکان، نوجوانان و خودتان بخرید و بخوانید تا نسلهای آینده عدالت و ظلم را نه با مصداقهای متغیر، شعاری، ادعایی و سیاسی، که با مفاهیم و خطکشهای واقعیشان بشناسند. کسی که به شعور و بینش عدالت برسد به وقتش ظلم را در هر مصداقی تشخیص میدهد، با آن مبارزه میکند و دیگر نیازی به فرمان درست یا غلط سیاست و رسانه ندارد تا برانگیخته شود.
ندیدم کسی جایی به این اشاره کند: این قصۀ ابراهیمی، دو نسخه جالب دارد. دو روایت متفاوت با دو ساختار، دو نثر، دو نقطه شروع و حتی دو پایانبندی متفاوت. یکی برای اهالی فردا (کودکان و نوجوانان) که همین کتاب است که میبینید و دیگری برای اهالی دیروز (بزرگسالان) که داستان کوتاهی است با نام «دشنام». دشنام در کتاب خانه ای برای شب منتشر شده و محبوبترین داستان آن اولین کتاب ابراهیمی است. خودش میگوید : «دشنام که نوشتن و بازنوشتن آن بیش از دوسال به درازا کشیده بود و حقیقتاً اعصاب و استخوانهاى مرا خُرد کرده بود و پوستم را بازنویسیهاى ظاهراً پایانناپذیر آن کَنده بود و بازهم مرا آنقدر که میخواستم قانع نکرده بود، قصهاى بود که نشست».
ظاهرا اول دشنام نوشته شده و بعد سنجابها از دل یکی از آن بازنویسیها درآمده. خانهای برای شب سال ۱۳۴۱ منتشر شده و سنجابها ۱۳۵۳. اولی با نثری قدرتمند و باشکوه و آرکائیک و دومی با نثری ساده و روان و نوجوانانه، اما مهمترین تفاوتهای مفهومی این دو اثر یکی در نماد دشمن ظالم است و یکی در پایان داستان. در اولی نماد ظالم شیر است که حاکم جنگل است، و نخستین مصداقی که به ذهن همه در آن روزگار آمده شاه ایران محمدرضا پهلوی است (خود ابراهیمی هم جایی این را تایید کرده)، اما در دومی نماد ظالم پلنگی زورگوست است که از جای دوری آمده و هربار مزاحم جنگلی میشود، نمادی که بیش از شاه مملکت یادآور آمریکا ست (تاکید میکنم اثر نمادین میتواند مصادیق بسیار دیگری هم داشته باشد. این کتاب هم نفس آرمان عدالت و مبارزه با ظلم را روایت میکند) و البته در هردو، قهرمان نمادین سنجاب است {مریم شریفی نسب در مقالۀ نمادشناسی دشنام (نقل به مضمون) میگوید سنجاب نه چون پرنده است که ساکن آسمان باشد و آزاد و رها و نه چون خرگوش که خاکنشین، سنجاب خانه بر بلندای درخت دارد و بر اوضاع و احوال اشراف و آگاهی دارد اما ناچار باید کنار زمینیان باشد}.
تفاوت دوم: در دشنام سرانجام داستان تراژدیک، غمگنانه و تاحدی مأیوسانه است. اما در سنجابها امیدی به تحقق نهایی عدالت و عدالت نهایی وجود دارد، به تناسب مخاطب. در اولی مرثیۀ دیروز خوانده شده و در دومی رویای فردا پرداخته شده. تو گویی نادر ابراهیمی از تفاوت هستها و بایدها سخن میگوید و میگوید تا امروز چنین بوده ولی فردا باید چنین باشد. چون عدل یک آرمان دیرین ایرانی است.
به بهانه ۲۹ آبان سالروز درگذشت منوچهر آتشی

تقدیر و تاریخ ادبیات تا الآن چنین خواسته که از شاگردان نیما و جریان شعر نوی فارسی بهجز چهار نفر، کس دیگری را بهرسمیت نشناسد. تقدیری که شاید مبارزه کودکانه با آن دور از خرد است. چه این مبارزه به حق باشد و تحقیق، چه ناحق باشد و به تقلا.
چنانکه میدانیم آنچهارستون شعر نو، مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، سهراب سپهری و احمد شاملو بودند. پیش و پس و همراه با این اسامی، اسمهای بسیار دیگری بودند –به تحقیق- یا هستند –به تقلا- که نتوانستند –گرچه بعضیشان بسیار میخواستند- از حاشیه جریان شعر نو به متن آن بیایند. اسمهایی چون سیاوش کسرایی، نصرت رحمانی، یدالله رویایی، محمد مشرف آزاد تهرانی، اسماعیل شاهرودی، محمد زهری، فریدون مشیری، رضا براهنی، محمدرضا شفیعی کدکنی و چهبسیار اسمهای دیگر.
اگر امیدی هم باشد برای این رفتن از حاشیه به متن، بیشتر به زندگان است. چه، آنان که روی در خاک کشیدند را داوران و نقادان و مخاطبان شعر بارهاوبارها داوریها کردهاند و به پروزینها سپردهاند؛ بنابراین اگر لقمه گلوگیر و آش دهانسوزی از اجاق آن نسل از شاعران نوگرا درمیان میبود، تا اکنون به سفره ذائقه مخاطب شعر امروز، رهنمون شده بود. اما زندگان را هنوز امیدی هست، ولو اندک. چه اینکه زندگی بزرگترین پرده بر دیدگان معرفت است. چیزی که از آن با عنوان «حجاب معاصرت» یاد میشود.
از آن اسمهای بهمتن درنیامده و در حاشیهمانده که دیگر در میان ما نیستند، یکی از درخشانترینها منوچهر آتشی است. آتشی با مجموعهشعر «آهنگ دیگر»ش که در سال 1339 منتشر شد واقعا آهنگی دیگر را در روزگار خود نواخت. مخصوصا با شعری که به همین نام در مجموعه او بود:
«شعرم سرود پاک مرغان چمن نیست
تا بشکفد از لای زنبقهای شاداب
یا بشکند چون ساقههای سبز و سیراب
یا چون پر فواره ریزد روی گلها
خوشخوان باغ شعر من زاغ غریب است
نفرینی شعر خداوندان گفتار
فوارهی گلهای من مار است و هر صبح
گلبرگها را میکند از زهر سرشار...»
شعری که در عین صلابت و جذابیت و رنگ و لعابی تازه، شاید آنقدرها هم بدیع نبود و در راستای صدای غالب شعر نوی آنروزگار و شعر بعضی دیگر از پیشکسوتان و همکسوتان شاعر بود. از جمله شعر معروف نصرت رحمانی که پنج سال قبل از مجموعه آتشی در دفتر شعر «کوچ و کویر» منتشر شده بود:
«شاعر نشدم در دل این ظلمت جاوید
تا شعر مرا دختر همسایه بخواند
شاعر نشدم تا دل استاد اگر خواست
احسنت مرا گوید و استاد بداند...»
و یا آنجا که آتشی سعدی را هدف تیرهای آتشین خود قرار میدهد طبیعتا یاد سطرهایی از افسانه نیما میافتیم که (ولو از زبان یک شخصیت) متعرض حافظ شده بود. باری، در آنروزگار شعر نیما و نصرت و خیلیهای دیگر در ذهنها روشنتر بودند اما بازهم شعر آتشی گل کرد و این شاید نبود مگر بهخاطر زبان سالم و محکم و جذابیتهای منحصر به فرد این شعر. گویا در آن شعر، آتشی حافظوار، جمعبندیکننده سخن و اندیشۀ همروزگاران خود شده است. (در کل اینگونه شعرهای «بیانیهوار» و آنهم با اظهار و اصرار به «نو، تازه، و جدید و دیگرگون بودن حرفها و شعرهای سراینده» از مشخصههای شعری آن عصر بوده است. چنانچه بسیاری از مجموعه شعرها هم نامی شبیه مجموعه «آهنگ دیگر» آتشی دارند. از جمله «تولدی دیگر» فروغ فرخزاد یا «هوای تازه» احمد شاملو)
از این دست شعرهای زیبا در قالبهایی مثل چارپاره و نیمایی مخصوصا در کارهای آغازین آتشی باز هم وجود دارد که شاید یکی از مشهورترینهایشان «اسب سپید وحشی» است. وقتی اینگونه شعرهای آتشی را بخوانیم واقعا از اینکه او با زبان، نبوغ، طبع شاعری توانمند و متفاوتی که با همشاگردیهایش دارد، چرا باز نتوانسته از حاشیه به متن برسد شگفتزده شویم.
پاسخ به نظر نگارنده، روشن است. آتشی شعلهای را که در پی نیما برافروختهبود بیش از دورهای کوتاه روشن نگاه نداشت و سر در پی شاملو و دیگر سپیدسرایان نونوارتر آن روزگار از طبع و طبیعت شاعری خویش دست کشید و نتیجه چیزی جز تقلیل آتشیِ تازهنفسِ شعر نیمایی به یک آتشیِ معمولی سپیدسرا نبود. بهجز مطالعه سیر شعرها، مطالعه سیر نقدهاونظرهای آتشی نیز این موضوع را آشکار میکند. از جمله این مستندات بخشی از سخنرانی دهه هفتاد آتشی در کنفرانس «سیرا»ی آمریکاست. فرض کنید، دهه هفتاد است، آمریکاییها یک شاعر روشنفکر، شناختهشده و نوگرای ایرانی را دعوت میکنند و موضوع کنفرانس هم «دموکراسی و موانع آن» است! طبیعتا اول و آخر کار روشن است! هم روشن است این کنفرانس چرا تشکیل شده و هزینهاش از کجا آمده و هم روشن است قرار است چه خروجیها و نتایجی داشته باشد. آتشی، شاعر باصفای ایرانی آنجا با حرارت و سرعت در همین مسیر از پیش تعیینشده میتازد و به اخوان به خاطر اینکه شعر نیما را «نوعی از شعر فارسی» میداند حمله میکند و این «نوعی از شعر فارسی» را تقابلی با «شعر نوی فارسی» عنوان میکند. آتشی عزیز در آن سخنرانی موسیقی و وزن شعر را تلویحا برآمده از ذهنهایی میداند که هنوز در چنگال ساختهای استبدادی اسیرند و با این تفسیر سطحی و سیاسیتزدهاش بین «شاعر ایرانی»، «دعوت به آمریکا»، «موضوع کنفرانس» و «سیر نزولی شعر خویش» یک جمعبندی کامل انجام میدهد!
به همین خاطر است که باوردارم اگر زندهیاد آتشی در شاعری همان راهی را که آغاز کرده بود ادامه میداد الآن جایگاه بسیار ارزشمندتری در شعر معاصر و در متن شعر نو داشت.
این یادداشت را در واپسین ساعاتِ منتهی به سالروز درگذشت منوچهر آتشی مینویسم چون هم آتشی را دوست دارم هم شعر فارسی را و امیدوارم یادی و فاتحهای باشد برای آن روح سرشار و سرکش.
باری، چنانچه گفتم آتشی در مقایسه با بسیاری از دیگر نیمکتنشینان و حاشیهنشینانِ شعر نو، مقام ارزشمندی دارد و هنوز هم قابل خواندن و یادگرفتن است. برای این مهم اما شاید بهتر از خواندن مجموعه اشعار، خواندن گزیده اشعار او، مخصوصا آن گزیدهها که توسط آشنایانِ شعرش گردآوری شده، مفید فایده باشد. گزیدههای بسیاری از شعر آتشی در نشرهای مختلف منتشر شدهاند که بسیاری از آنها را دوستان و شاگردانش انجام دادهاند. از جمله زندگینامه و گزیدهای که «فرخ تمیمی» با عنوان «پلنگ دره دیز اِشکن» فراهمآورده و یا گزیدهای که «محمدعلی سپانلو» با عنوان «اسب سپید وحشی» از شعر او جمع کرده است که از نظر نگارنده دومی گزیدهی خواندنیتری است. جدا از اینکه روز درگذشتِ آتشی، روز تولد سپانلوست!
انتشار نخست ۲۹ آبان ۱۳۹۷
چندروزپیش به بهانۀ زادروز نابغۀ ادبیات داستانی جهان، جناب داستایفسکی نوشته شد:

غولها و قلههای فرهنگ و خرد معاصر برادران کارامازوف را ستودهاند. در فلسفه: مارتین هایدگر، در فیزیک: آلبرت انیشتین، در روانشناسی زیگموند فروید، در ادبیات لئو تولستوی و... (کاری نداریم بعضی تحلیلهای همین بزرگان از جمله فروید سطحی و اشتباه بودند؛ مهم این است: روانشناسی است و یک فروید).
الغرض فئودور داستایفسکی بزرگ بزرگان است، اما استثنائاً جزو آن بزرگانی که است ما عوام هم مثل خواص میتوانیم همراهشان شویم. داستایفسکی بهجز حکمتهای فلسفی و عرفانی برای نخبگان بشر، درسهای سادهای هم دارد که میتواند چراغ زیست عموم انسانها باشد. مثلا در کنار همۀ آن مفاهیم بلندی که بیشتر دربارهاش گفتهاند، در این رمان اتفاقاتی روایت میشود که دقت در آنها به ما یاد میدهد خود قضاوتکردن را به قضاوت بنشینیم؛ که وقایع پر تابوتب زمانه را بی گرفتار تبوتاب شدن بنگریم؛ که ببینیم چقدر خوبها با نیت خوب خطا میکنند، چقدر بدنماها در نهان خوبند و چقدر بدها، خوب نمایانده میشوند.
که بفهمیم چقدر بعضی از عجلهها و بعضی از کندیها فاجعهآفریناند در داوری و اعلام موضع. به همان اندازۀ اصلیها، شخصیتهای فرعی رمان این درس را به ما میدهند و بلکه بیشتر: مادامخوخلاکوفهای ظاهربین، بیدقت و هیجانی و راکیتینهای حسود، جاهطلب و عقدهای با همه تفاوتهایشان، گاه دستدردست هم، با ارائهٔ انگارههایی بیبنیان به دیگران، میتوانند خیمۀ عدالت را در یک جامعه به آتش بکشند.
پن: وقتی برادران کارامازوف را به اتمام بردم این ریویو را دربارهاش نوشتم:
سفر خوبی داشتم همراه با آلیوشا، میتیا و ایوان. علیرغم طولانی بودن صفحات، بسیار کوتاه بود. با اینکه سعی کردم با آرامش بخوانم و مشغولیات زندگی هم فرصت مطالعه ام را کم کرده اما خیلی زود گذشت چون خوب گذشت.
یک رمان کامل بود اما هم دوست داشتم ادامه پیدا کند هم در پایان کاملا احساس می کردم ادامه دار است. وقتی در جایی خواندم قرار بوده این کتاب بخش اول یک سه گانه باشد و داستایوفسکی چهارماه پس از نگارشش درگذشته بسیار ناراحت شدم.
خیلی فکرکردم به تمام رمان هایی که تاکنون خوانده ام، تا قبل از برادران کارامازوف، خیلی دشوار است برایم رمانی را پیدا کنم که از این رمان بهتر بوده باشد. جلد اول را که تمام کردم نوشتم: «اگر داستانها و رمانهای روسی داستان و رمان هستند، آثار دیگر ملل چگونه جرات دارند ادعای ادبیات داستانی داشته باشند؟ همچنانکه اگر شعر فارسی و ایرانی شعر است، نوشته های دیگر زبانها و ملتها چگونه ادعای شعربودن میکنند؟».
برای من که دانش آموز توامان ادبیات و فلسفه بوده ام این رمان از هر دو منظر قابل تامل و ارزشمند بود. هم ادبیات و ساختار زیبای داستان شگفت زده ام کرد هم نبرد سهمناک اندیشه ها در آن.
پیش از مطالعه کتاب از اهالی فلسفه ستایش های فراوانی را درباره این کتاب شنیده بودم اما پس از مطالعه کتاب و در گشتزنیهای اینترنتی دیدم که متفکران و دانشمندان بزرگ معاصر در رشته های گوناگون در تحسین و تحلیل این رمان نوشته اند، از مارتین هایدگر فیلسوف بزرگ، تا آلبرت اینشتین فیزیکدان نابغه، تا زیگموند فروید روانشناس مشهور. این به خودی خود نشان از اهمیت این اثر داستانی دارد. هرچند بعضی از این نظرات، مثل نظر فروید بسیار سخیف و سطحی است و گذر زمان بی اعتباری اش را ثابت کرده است. اما رمانی که بتواند اینهمه نظر نخبه را به خود جلب کند هم عظمت خود را ثابت می کند هم برتری ادبیات خلاقه بر دیگر علوم و عوالم را.
***
کتاب را با ترجمه صالح حسینی خواندم. قابل تحمل بود اما خوب نبود. هم اشکالات فراوان داشت، مخصوصا در علائم و نشانههای نوشتاری. امری که اگر مخاطب دقیق نباشد گیجش میکند کدام متن دیالوگ است و کدام روایت راوی و گاهی حتی دیالوگ دو شخصیت خلط شده. همچنین استفاده از بسیاری از عبارات تازی نامانوس و غیرمستعمل متن را برای مخاطب جوان سخت میکند. مشکل دیگر هم اصطلاح گزینی های تطبیقی در برابر اصطلاحات نویسنده اصلی است. از همه بدترش یک جا برای حضرت مریم (سلام الله علیها) عبارت «بی بی دو عالم» را به کار برده و در مقدمه هم به این کار خود افتخار کرده. حال آنکه بی بی دو عالم اصطلاح خاص برای یک شخصیت خاص است در زبان فارسی و انتخابش برای چنین مقامی قطعا پشتوانه ادبی و علمی ندارد. خلاصه که امیدوارم شما ترجمه بهتری را برای مطالعه انتخاب کنید و مهمتر امیدوارم که ترجمه ای حرفه ای از زبان اصلی از این کتاب انجام بگیرد تا مخاطب فارسی زبان بتواند ارتباط و نسبت بی واسطه تری با این شاهکار ادبیات داستانی جهان برقرار کند
پیشخوان: یک کاری مشترکا در صفحه اینستاگرام و تلگرام در آن نیامده ایام شروع کردیم از چندروز پیش، آنهم اینکه هرچندوقتیکبار یک انیمه یا انیمیشن کوتاه ارزشمند و کمتردیدهشده را در کانال تلگرام (که محدودیتهای اینستاگرام را ندارد) اکران میکنیم، بعد دربارهاش در اینستاگرام (که شلوغتر است) بحث میکنیم. شب سیزده آبان انیمۀ جالب توجه و متفاوت «به دنبال تو» اثر هایائو میازاکی و محصول 1995 ژاپن را در تلگرام اکران کردیم و در اینستاگرام نظر دوستان را پرسیدیم. نظر به پیچیدگی انیمه اکثر بازخوردهای دوستان مبنی بر ابهام و متوجه نشدن معنا بود؛ اما آندسته از بازخوردهایی که مشکل زیادی با این مسئله نداشتند و به تحلیلی رسیدهبودند همه را در هایلایت «اکران» صفحه استوری کردم. همچنین ترجمۀ ترانۀ این انیمه را هم در همان هایلایت اکران منتشر کردم.
پس از انتشار نظر دوستان، یادداشت تحلیلی مفصل خودم را هم دربارۀ این انیمۀ مهم نوشتم که در ادامه میخوانید
البته من جای شما باشم قبلش خود انیمه را میبینم: دانلود انیمه به دنبال تو 1995 on your mark

تصور من این است: دوستانی که به تحلیل رسیدند آنهایی بودند که بعد از تماشای اول، حاضر شدهاند کار را دوباره ببینند. بسیاری از آثار هنری در همان تماشای اول تمام میشوند. چون ذاتا یکبار مصرفاند و میشود در زمرۀ آثار مصرفی طبقهبندیشان کرد. (نه که مثلا فلان آهنگ فقط یکبار شنیده میشود، بلکه در بهترین حالت فقط به یکبار بادقت شنیدن احتیاج دارد و دفعات بعد فقط مصرف میشود) اما بسیاری از آثار هنری، تازه بعد از تمام شدن تماشای نخست آغاز میشوند. اینها به ذات هنر نزدیکترند.
اما چرا بیشتر بینندگان غیرژاپنی این انیمه بعد از تماشای اول مأیوس میشوند از فهم یا پسندش؟ دو علت دارد که بنده با همانها انیمه را تحلیل میکنم. اول ساختار کلی اثر است، که وقتی میبینیمش فکر نمیکنیم یک انیمه یا کامل و مستقل را دیدهایم، حس میکنیم این تیزر یک اثر کاملتر است، یا به قول یکی از دوستان خلاصهاش؛ یا ممکن است فکرکنیم یک «موزیکویدئو»ی معمولی است. نکتۀ دوم به دلیل فضای معنایی انیمه است که سرشار از نماد است. این انیمه یک اثر نمادین و سمبولیک است و بدون نمادشناسی و رمزگشایی معنایش برای مخاطب روشن نمیشود. این دو نکته باعث میشود این اثر «هایائو میازاکی» با همه محبوبیت کارگردان و علیرغم ارزش هنری بسیار ریزش مخاطبانی داشته باشد. علیرغم اینکه شما حتی اگر معنا را متوجه نشوی و نخواهی هم که بشوی، از تماشای انیمه لذت میبری، خیالت به پرواز در میآید و عاطفهات درگیر میشود. این یعنی: موفقیت ساختاری در هنر.
درباره ساختار: گمانم نخستین اثر تصویری مستقلی است که در زندگیام تماشا کردهام و ساختارش برگرفته از ساختار یک تیزر است. گمان نمیکنم نمونهای دیگر در جهان باشد، اگر کسی مشابهش را دیده بگوید، خود میازاکی هم نمونۀ دیگری نساخته. همین مهر تایید نوآوری انیمه است. شاید یکی بگوید آخر باید از کجا بفهمم این تیزر نیست و برگرفته از ساختار تیزر است؟ میگویم: اولا به علت کامل بودن ساختار و معنای اثر، ثانیا بهخاطر بعضی جزئیات، مثل تکرار شدن یک موقعیت با دو سرنوشت مختلف (در کدام تیزری چنین اتفاقی افتاده یا ممکن است بیفتد؟). حدس میزنم «میازاکی ایدۀ کار را از تیزر فیلمهای زرد گرفته باشد. در تلویزیون خودمان و غیرآن بسیار دیدهام اینگونه تیزرها را، مثلا فرض کنید:
{ سکانس اول: دختر و پسری در دانشگاه تنهشان به هم میخورد و نگاهی پرحیا به هم میاندازند | سکانس دوم: با لباس عروسی دارند در یک باغ میدوند و به هم گل پرت میکنند | سکانس سوم: پسر دارد با تعجب و عصبانیت به تعدادی سند نگاه میکند | سکانس چهارم: پسر در ماشینش از دختر که در بالکن ایستاده خداحافظ میکند، سوئیچ را میچرخاند و بمب! انفجار! | سکانس ششم: دختر سیاهپوش سر قبر پسر است و دارد یک حرفهای عمیقی میزند ... | اینجا تازه صفحه فید میشود و روی زمینه سیاه مینویسد: سریال فلان را چهارشنبهها از آیفیلم ببینید یا فیلم فلان بهزودی در سینماهای کشور}
تیزرهاییاند که به نظر احمقانه میآیند. یا سازندۀ سواد ساختن تیزر را نداشته و فکر میکرده تیزر یعنی «خلاصۀ فیلم»! یا اینکه تهیهکننده آگاهانه چنین خواسته و گفته: من با مخاطبی کار ندارم که بخواهد اتفاق نویی را تجربه کند، با مخاطبی کار دارم که میخواهد یک تراژدی عاشقانۀ طبق معمول ببیند یا یک کمدی مثل باقی کمدیها. مخاطب عمومی بندهخدا که حتی برای یکبار هم حوصله (یا شاید هم «وقت») تفکر ندارد و کلا میخواهد فیلم را مصرف کند، غمگین یا شاد شود یا خروجی بگیرد از غم و شادی خودش. در هرصورت این تیزرهای زرد به کارگردان هوشمند حرفهای یاد میدهد: پس میشود یک اثر داستانی کامل را در قالب همین تیزرها ساخت. اینجا شاید داستاننویسِ فرهیخته بگوید: نه آقا نمیشود! اثر داستانی عناصر داستان دارد، گرهافکنی دارد، گرهگشایی دارد، دیالوگ و تعلیق و.. دارد، همۀ اینها که نمیشود در ششتا سکانس جا شود، جا شود هم جا نمیافتد برای مخاطب تا ذهن و عاطفهاش را درگیر کند. اینجای کار، کارگردان هوشمند یا منتقد مهربان به او میگوید: برادر من، آن بخش حسبرانگیزی را هم موسیقی هیجانی تیزر انجام میدهد و تمام. شمای داستاننویس در میان عناصر داستانت موسیقی نداری، و نمیدانی موسیقی چقدر قدرتمند است و میتواند بر همۀ کاستیها سرپوش شود. لذا این تیزرهای زرد در نهایت یک کار داستانی کامل است، ولو ضعیف و بیمایه.
پس اگر مخاطب فکرکند تیزر است که اصلا بهش اهمیتی نمیدهد. بهتر این است که فکرکند موزیکویدئوست، که اگر اینگونه فکر کند هم آخر گیج میشود و باز از تصویر سردرنمیآورد. شاید بگویید چون معنای ترانه را نمیدانیم گیج شدیم. برای اثبات این موضوع از یکی از مترجمان و مدرسان زبان ژاپنی، سرکارخانم «منصوره محبی» درخواست کردم ترانه اثر را برایمان ترجمه کنند، ایشان هم قبولزحمتکردند و ترجمۀ فصیحی را از زبان اصلی انجام دادند که به پیوست منتشرش میکنم. ترانه ربط خاصی به تصویر ندارد. در حقیقت انیمه از انرژی ترانه استفاده کرده ولی مبتنی بر آن نیست. چون این کار، موزیکویدئو یا انیمهویدئو نیست، البته قرار بوده باشد ولی در نهایت اثر یک «انیمۀ موزیکال» شده است. چون انیمه مستقیما مسئولیت تصویرگری موسیقی را برعهده نگرفته و راه خودش را رفته. مضامین موسیقی بسیار کلی است و مضامین و قصۀ انیمه اصلا در آن حضور ندارد. میازاکی تصمیم میگیرد انیمهاش را بر این کار سوار کند و در حقیقت موسیقی را یکی از ابزارهای انرژیبخش انیمۀ خود کند (هرچند بیموسیقی هم کار کامل است).
دربارۀ معنا: چون کار نمادین است قطعیتی نداریم در معناشناسی. کار نمادین میتواند معانی مختلفی داشتهباشد که همهشان هم میتوانند درستباشند، مثل تعبیرهای مختلفی که در استوریها دیدید؛ این امکانی است که خود هنرمند در فضای سمبولیسم برای مخاطب فراهم میکند و البته به معنای این نیست که هر نماد را هرجور دلمان خواست تفسیر کنیم و معانی بینهایت باشند. متعددند اما نهایت دارند. مثلا آب در شعر سهراب سپهری چیست؟ همان آب است، یا سمبل طبیعت، یا پاکی، یا حرکت، یا دانش، یا روشنایی، یا روح زندگی، یا زمان ... بلۀ همۀ اینها هست ولی آب سمبل لجن نیست. سمبل حماقت نیست. سمبل آچار فرانسه، یا استقلال کشور بولیوی، یا سیاستهای اقتصادی روحانی، یا اندوه یک مگس تکبال نیست.
نمادشناسی: قصه: جنگجویانی با لباس پلیس با محوریت دو جوان، با هواپیما به یک ساختمان عظیم حمله میکنند. موقعیت زمانی «آینده» است و موقعیت مکانی ساختمانی بسیار بلندمرتبه و پیشرفته است، تکچشمی هولناک بر فراز ساختمان است، وقتی دقت کنیم، مردمک چشم غولپیکر بالای ساختمان، انگار از طلا و جواهر است. اسم کلیسایی هم در کار هست. وقتی وارد ساختمان میشوند هم نماد تکچشم همه جا هست، توقف || . شباهت فراوان این تک چشم به نماد فراماسونری «چشم جهانبین» یا «چشم شیطان» غیرقابل انکار است {خدایا همینجا به تو پناه میبرم از تحلیلهای رائفیانه و عباسیانه!}. معروفترین استفادۀ این نماد هم که میدانیم در پس نشان ملی حکومت آمریکاست. آنجا هم مثل اینجا بر فراز یک ساختمان است و نشان چشم خدایشان است. زرین و جواهرنشان بودن مردمک هم بعد کاپیتالیستی و اقتصادی قضیه را تاحدی نشان میدهد: حملۀ هواپیما به یک برج تجاری آمریکا: همینجا یاد حملۀ 11سپتامبر افتادم. اگر تاریخ ساختش بعد از آن واقعه بود قطعا تفاسیر به آن سمت میرفت و انیمه انیمۀ بیخودی میشد. اما جالب اینجاست که این شش سال قبل از 11سپتامبر است. (داخل پرانتز بگویم: «ژان بودریار» در کتاب روح تروریسم میگوید فروریختن برج تجارت جهانی آرزویی غیراخلاقی در پس ذهن و ناخودآگاه همگان بوده، چه ستمکشیدگان از آمریکا و چه حتی خود غربیها). پس ما اینجا یک زنجیرۀ نمادین (چشم بزرگ + جواهرنشانبودنش + برجبودنش) را به آمریکا تعبیر کردیم. اما نمادهای دیگری هم هستند. ادامۀ فیلم: گفتیم وقتی پلیسها وارد ساختمان میشوند نماد تکچشم همه جا تکرار شده، همچنین ارتشی هم از ساختمان دفاع میکنند که روی کلاهشان نماد تکچشم هست. توقف ||
نکتۀ مهمتر لباس این ارتش لعنتی است. لباسی که تنشان است لباس کوکلوسکلانهاست (اعضای سازمان مخفی نژادپرستی آمریکایی که سیاهپوستها را «لینچ میکردند و بسیاری جنایات دیگر و معتقد به برتری نژادی بودند _و هستند!_). سپس در دقیقۀ یک، یک نمای بسیار کوتاه است که چشم باید شکار کند: از اولین وسائلی که در آن ساختمان سرنگون میشود یک شمعدان است، من که یاد یهودیت و اسرائیل میافتم. واقعا هم آمریکا همین است، ظاهر تابلوی مسیحیت دارد و درون همهچیز یهودی (از نوع صهیونیستی) است. البته شمعدان پنجشاخه است و با «منورا» متفاوت است، اما در کار نمادین قرار نیست اجسام دقیقا مثل واقعیتشان باشند، مخصوصا اگر این موضوع شر به پا کند! از طرفی در ساختمان به این مدرنی در روزگار آینده شمع به چه درد میخورد :) . در ادامه انیمه، چهل ثانیه بعد دو پلیس، دختر بالدار را پیدا میکنند. دورتادور دختر قوطیهای یک نوشیدنی افتاده: کوکاکولا! پس تا حالا چهار نماد واضح داریم برای حاکمیت آمریکایی : 1. تکچشم فراماسونها + 2. کوکلوسکلانِ آمریکاییهای نژاد پرست + 3. شمعدان یهودیها + 4. کوکاکولای نماد کاپیتالیسم و انباشت ثروت آمریکایی و صهیونیستی.
کارگردان انیمۀ صراحتا سیاسی نساخته (یا نخواسته یا نتوانسته: چون کشورش مستعمره آمریکاست). این یک کار نمادین است. آنچه تا اینجا تصویر شده، اولا حکومتِ فاسدِ ستمگرِ نژادپرستِ زورسالار و زرسالار پیشرفته و مدعی ارزشهاست. مفهومی که تا قیامت میشود مصداقهای متنوعی بیابد، اما کارگردان به جز مفهومسازی، مصداقشناسی هم کرده و با اشاره آمریکا را به عنوان مهمترین نماد این حکومت سیاه که آن فرشتۀ سفید را به بند کشیده معرفی کرده. از این نظر این انیمه از زمرۀ ضدآمریکاییترین آثار دهههای اخیر در حوزۀ انیمه و انیمیشن است و البته که حاوی آرزویی زیبا برای همۀ آزادگان جهان!
این بخش از انیمه تاحدی ما را یاد آخرین اثر میازاکی قبل از ساخت «به دنبال تو» نیز میاندازد. «پورکو روسو» (1992) اثری است که شاید بیشترین اشارات ضدآمریکایی میازاکی در آن است و همین هم موید ذهنیت ضدآمریکایی او در ساخت این اثر است.
ادامه فیلم: دو پلیس جوان، دختر بالدار را نجات میدهند، یکبار سکانس رهایی کامل را اینجا داریم و ظاهرا انیمه اینجا باید در همین دقایق تمام شود، که نمیشود، دوباره برمیگردیم در ساختمان. چیزی شبیه آمبولانس با نشانهای هستهای دختر را با خود میبرد. مدتی میگذرد از غائله. بهمرور دو پلیس کلافه میشوند، مقدماتی فراهم میکنند و میروند و دختر را از آن بیمارستان هستهای نجات میدهند. توقف|| مخاطب میگوید چرا؟ مگر اینها همپیمان خودشان نبودند؟، فعلا برویم ادامه: در فرار وارد پل مهندسیشدۀ مدرنی میشوند که زمین را به آسمان وصلکرده؛ ماشینهای پلیس پل را خراب میکنند؛ اینها سقوط میکنند و ظاهرا شکست میخوردند. اما دوباره به عقب برمیگردیم، ایندفعه وقت سقوط، ماشین نیروی پرواز میگیرد و خود را به خانۀ مردم معمولی میرساند و از آنجا فرار میکنند. توقف|| میازاکی میگوید بشر روزی به این نتیجه میرسد که برای نجات این فرشتۀ زیبا، باید قدرت فاسد سیاسی اقتصادی حاکم جهان را نابود کند و فرشته را از دستشان برهاند، اما اشتباهی که بشر آرمانگرا طبیعتا ممکن است مرتکب شود این است که دختر بالدار را دوباره به دست علم مدرن تکنولوژیک اومانیستی غرب بدهد. در آن صورت دوباره شکست خواهد خورد. چون آن حاکمیت و امپراطوری فاسد سیاسی اقتصادی از دل این علم حریص و متجاوز به طبیعت و اخلاق بهوجود آمده؛ این است که پس از انهدام نظام سیاسی و اقتصادیِ بشر تبهکار، باید فرشته را از دام نظام علمی و فرهنگی این بشر نیز نجات داد. باید به طبیعت برگشت. به روستا. به خانههای قدیمی. نباید در حصار فضای مسموم گلخانهای تمدن مدرن بمانیم، نباید به علائم خطر جاده توجه کنیم. باید به دشت برگردیم و راه آسمان را دوباره پیدا کنیم.
این بخش دوم انیمه ما را یاد انیمۀ «ناوسیکا از دره باد» (1984) میاندازد که نهسال پیش میازاکی علیه تمدن تکنیکی و به نفع طبیعت ساخته بود. و البته بعضی آثار دیگر میازاکی. مثل شاهزاده مونونوکه (1997) که دقیقا بعد از این اثر ساخته شده.
چند نکتۀ دیگر نیز در میان است. یکی اینکه بنا به نیمۀ نخست انیمه، برای مبارزه با یک ساختار نظامی و قدرتمند فاسد و ظالم نیز نیاز به نیروی نظامی و قدرت هست. نمیشود با لبخند و دستهگل جلوی ارتش مسلح و وحشی مقاومت کرد! دوم اینکه بنا به نیمۀ دوم انیمه، حتی برای مقابله با تمدن تکنیکی و علم ستیهنده با طبیعت و فطرت نیز نیازمند علم و تکنیکیم. ولی علم به عنوان نردبان تعالی فطرت، نه چنگال بلعیدن طبیعت.
یک نکتۀ حاشیهای هم منفی بودن انرژی هستهای برای میازاکی است و اینکه آن را نماد علم مخرب و چیزی هولناک چون ساختار آمریکا میداند. در یکی از مستندهایش هم دیدم به تظاهرات مخالفت با انرژی هستهای رفته بود. علت این است: او ژاپنی است و داغدار حملۀ هستهای آمریکا به ژاپن. از طرفی الآن هم ژاپن مستعمره آمریکاست و انرژی هستهای داشتنش باز ممکن است در خدمت همان اهداف سیاه و متجاوزانۀ پیشین قرار بگیرد.
و اما دختر بالدار یا فرشتۀ سفید کیست؟ میدانیم دختر است، بال دارد و اگر بگذارند میتواند پرواز کند، لباس ساده و سپیدی به تن دارد که بیشتر شبیه لباس خواب کودکان است. نمیتواند شخصیت باشد، هم چون تمام انیمه نمادین است، هم چون شخصیت اصلا بروز غیرنمادی ندارد، هم چون اولینباری است که در آثار میازاکی میبینیم یک دختر خودش منجی نیست و نجات داده میشود! و این خط قرمز میازاکی با والت دیزنی است. پس شخصیت نیست و جنسیت ندارد، جنسیتش هم نمادین است. این بهنظرم گستردهترین نماد این انیمه است. حال معنایش چیست: آزادی؟ معصومیت؟ کودکی؟ کودکان؟ فطرت؟ اندیشه؟ معنا؟ امید؟ آرزو؟ آینده؟ گذشته؟ سنت؟ عدالت؟ حقیقت؟ انسانیت؟ ایمان؟ اخلاق، دین؟ راه ارتباط با آسمان؟ بهنظرم از متن انیمه درنمیآید دقیقا کدام است، هرکدامش میتواند باشد و البته در حوالی چنین مضامین روشنی است. توگویی کارگردان به ما میگوید با هر عقیده و هر جهانبینی دنیای ما یک گمشده دارد، گمشدهای که شریف و عزیز و دوستداشتنی است و میارزد برایش جانفشانی کنیم. این گمشده هرچه هست در حصار و زیر فشار حاکمیت سیاسی اقتصادی فاسد امپریالیستی و کاپیستالیستی جهانی و نمونۀ اعلایش آمریکاست و سپس علمِ بیاخلاقِ تمدن تکنیکی مدرن. پس بیایید با هم متحد شویم، درهای زندان را بشکنیم و فرشته را _با هر نامی که دارد_ آزاد کنیم!
نوشته شده در 13آبان 1399
حمله به دانشگاه کابل، قلب هر فارسیزبان، هر مسلمان و هر انسان صاحب قلبی را درد میآورد و خون هر صاحب رگی را به جوش. آنهم در ایام جشن و شادمانی میلاد پیامبر رحمت اللعالمین. اینهمه دانشجوی مسلمان تکهپاره میشوند در مشرقزمین، اما حنای خونشان قدر یک قطره از خون یک فرانسوی رنگ ندارد برای رسانهها. اما بیشتر از یک اظهار تأسف یا سوگواری گذرا باید به این توجه کنیم که دولت افغانستان با دو رئیسجمهور ۶ سال پس از پایان جنگ هم هنوز نتوانسته امنیت این کشور را تامین کند. بمبگذاری، انفجار و فعالیت تروریستی در همه جا هست. اما این میزان در جهان بیسابقه است و باعث شده افغانستان در آمارهای بینالمللی «خطرناکترین کشور جهان» لقب بگیرد. اینجا مورد آماجترین سرزمین جهان برای فعالیتهای تروریستی است، چه تروریسم بیتشریفات و چه تروریسم دولتی آمریکا (از جمله کشتار بیگناهان با حملات هوایی که در دولت ترامپ دو برابر هم شده). نزدیک به ۲۰سال است آمریکا بهزور در این کشور حضور نظامی دارد. آمریکا با ادعای تامین امنیت و مبارزه با تروریسم به اینجا آمد، انبوهی پایگاه نظامی و نیرو مستقر کرد و سرانجام اینجا را به لجنزار نامتناهی خشونت و ویرانهای جنگزده تبدیل کرد.
خندهدار و گریهدار اینکه گروهکهای تکفیری تروریستی مدعی اسلام بهجای پایگاههای نظامیان آمریکایی، بیشتر اوقات در حال انفجار مدارس و مساجد و حسینیهها و دانشگاهها و کشتار مسلمانان بیسلاح و بیدفاعاند. حال آیا کسی باور میکند که قاتل مسلمان باشد؟ که مزدور سیا نباشد؟!
دردا که آقایان دولتمرد افغانستان [مثل دولتمردان بیدرد ما که در زمینه اقتصاد صرفا فرمایش میکنند] بعد از هر حمله تروریستی افاضه میکنند: تروریسم بد است! رییس جمهورهای افغانستان تروریسم را در این کشور جوری محکوم میکنند که انگار رییس جمهور کشور دیگری هستند و فقط موظفند پیام تسلیت بفرستند! طبق آمار رسانههای خود آمریکا حداقل بیش از ۱۵۰ هزار نفر از آغاز حمله آمریکا به افغانستان از مردم این کشور قتل عام شدند! عدد عدد کوچکی نیست و با اینحال دریغا که این دولتمردان تسلیتگوی افغانستان جربزه و شهامت و اقتدار و وطنپرستی لازم را برای بیرون راندن بیگانهٔ تروریستپرور از کشور خود ندارند. رئیس جمهورهای افغانستان از وقتی یادم میآید متخصص پیام تسلیت، سوگواری، گریه در جمع و آه و ناله از وضعیت بد روزگارند. بهجای مبارزه با ظلم مظلومیتفروشی و گدایی توجه میکنند.
از سوی دیگر دریغ دیگر این است که بسیاری از نخبگان و تحصیلکردههای افغانستانی هم که میتوانستند کمک حال کشورشان باشند درآمد خود را از خدمات جاسوسی علیه ایران و فعالیت در شبکههای فارسیزبان غربی و عربی ایرانستیز در میآورند و کاری به کشور خودشان ندارند. شرقیهای که از غرب پول میگیرند برای حراج یا انهدام شرق. این وضعی است که سیاستمداران غربپرست و روشنفکران غربزدهٔ افغانستانی برای امروز این کشور رقم زدهاند و میزنند.
آیا مجاهدان فاطمیون که از مهمترین عاملان نابودی داعش در کل منطقه بودند از پس مدیریت امنیت کشور خودشان برنمیآیند؟! قطعاً بر میآیند اما چنین مردان شریف و باغیرت و دلسوزی جایی در این ساختار فاسد و آمریکایی ندارند. اگر شعوری در کار باشد دیگر دعواهای قومیتی و سیاسی را کنار میگذارد، کار را از نااهل میگیرد و به کاربلد میسپارد.
در مطلب قبل هم نوشتم، «پیروی جنجال اخیر فرانسه و نفرتپراکنیهای رئیس جمهور بیفرهنگش امانوئل مکرون، علیه زیباترین انسان تمام تاریخ یعنی پیامبر اعظم (صل الله علیه و آله و سلم) تصمیم گرفتم تعدادی از فیلمهای ضدفرانسوی و یا منتقد وضعیت فرانسه را معرفی کنم. بعضی را قبلا ریویو نوشتم، مثل این دو مورد اخیر از جناب رشید بوشارب و بعضی را هم الآن دارم مینویسم. در اینستاگرام همه را ذیل هشتگ #سینمای_ منتقد_فرانسه و هایلایت «سینما علیه فرانسه» گرد آوردم. و البته هر فیلمی پست جداگانه مربوط به خود را دارد. اینجا تصمیم گرفتم با محوریت کارگردان مطلب بگذارم تا مطالب جامعتر، متمرکزتر و وبلاگیتر شود.»
البته که هانکه کارگردان بزرگی است و نمیشود او را در تفسیر سیاسی یا اجتماعی محدود کرد. پیشتر دوست میداشتم صرفا از او به عنوان یکی از نمونههای موفق سینمای فلسفی بنویسم. و البته که میدانیم او در دانشگاه فلسفه و روانشناسی و تئاتر خوانده، اما مهمتر این است که فیلسوفانه زیسته است. برویم سراغ انشای من:

میشائل هانِکه (به آلمانی: Michael Haneke ؛ زادۀ ۲۳ مارس ۱۹۴۲ در مونیخ، آلمان) نویسنده و کارگردان سینما و تئاتر اتریشی است.. او جدا از مستندها، تلهفیلمها و سریالها، تاکنون 12 فیلم سینمایی را کارگردانی کرده است که فهرست کاملشان را در ادامه میبینید:
۱۹۸۹ قاره هفتم
۱۹۹۲ ویدئوی بنی
۱۹۹۴ ۷۱ جزء از روزشمار یک شانس
۱۹۹۷ بازیهای مسخره
۲۰۰۰ کد مجهول
۲۰۰۱ معلم پیانو
۲۰۰۳ زمانه گرگ
۲۰۰۵ پنهان
۲۰۰۷ بازیهای مسخره
۲۰۰۹ روبان سفید
۲۰۱۲ عشق
۲۰۱۷ پایان خوش

پنهان 2007
Caché
تیتر: در آمدی بر فیلم پنهان هانکه و تاریخچۀ جدال فرانسه با مسلمانان
ما چه تصوری از فرانسه داریم؟ مهد آزادی و فرهنگ و هنر. سرزمینی دیدنی و توریستی و اصلا تبلور مفهوم اقتصاد و صنعتِ توریسم. این تصور از کجا آمد؟ از ادبیات، معماری، سینما و مهمتر از همه «بازنمایی»اش. از تصاویر بلوار شانزه لیزه، برج ایفل، کلیسای نوتردام و... از هوگو، ژول ورن، اگزوپری، دوما، فلوبر، زولا، کامو، گاری، برتون، آراگون، الوار، تروفو، گدار، ژونه، بسون و... از «نیمه شب در پاریس»، اثر زیبا و دلشنین «وودی آلن»، کارگردانی که فرانسوی نیست، بلکه یک یهودی آمریکایی _و با اجازۀ شما یک کودکآزار_ است و یکی از توریستپرورترین آثار را برای فرانسه ساخته. از «امیلی» شاهکار «ژان پیر ژونه»؛ فیلمی که برخلاف اثر آلن، فرانسه مسئلهاش نیست، ولی لوکیشن بودن فرانسه ناخودآگاه آن را به یکی از بهترین تصورات و تبلیغات فرانسه تبدیل کرده است. نیز خیلی فیلمهای دیگر مثل «همه میگویند دوستت دارم» (بازهم از وودی آلن)، «عشاق روی پل» و... . بله، ما فانتزیها و کمدیها و رومنسهای زیادی با موضوع فرانسه دیدهایم و ناخواسته حس خوبی به فرانسه داریم. اما چه چیزی را درمورد فرانسه ندیدیم؟ ادبیات و هنر و معماری و جاذبههای گردشگری و بازنماییهای دلبرانه جای خود، ما واقعیت را درمورد فرانسه ندیدیم. تاریخ سیاه فرانسه این غول استعمارگر و جنایتگر اعصار را ندیدیم. واقعیت امروزی هولناک جامعۀ فرانسه، چند خیابان پایینتر از شانزهلیزه، و چندلایه درونیتر از فیلمهای شاد و چند پرده آنسوتر از شوی مکرون در بیروت را ندیدیم؛ اعم از تبعیضات نژادی، سرکوب اقلیتهای دینی، فروپاشیدگی خانواده، بحرانهای اقتصادی (این یکی درست مثل کشور خودمان) و...
ما تصویر سینمای هنری، سینمای مستقل و سینمای اجتماعی را از فرانسه ندیدهایم. فیلمهای «رشید بوشارب» را ندیدهایم (دوتا را قبلا در همین صفحه معرفی کردهام) تا ستمگریهای تاریخی فرانسویان و مظلومیت مسلمانان مهاجر آن دیار را هم کنار عاشقانههای صورتی و شبهای پرستارۀ پاریس ببینیم. حالا میگویید بوشارب خودش عربتبار و یک سر غائله است؟ باشد، ما «میکمکس» همین جناب ژونه (کارگردان امیلی) را هم ندیدیم. آثار اجتماعی «برادران داردن» (مثل «روزتا» و «بچه») را هم ندیدیم. و ... . حالا میگویید اینها خودشان فرانسویاند و زیادی درگیر ماجرا؟ باشد، ما فیلمهای یکی از بزرگترین غولهای سینما و عظیمترین کارگردانان نابغه یعنی میشائیل هانکه اتریشی را هم در موضوع فرانسه ندیدیم. نشانمان هم ندادند. (چنانکه آیفیلم هم فقط فیلمهای هالیوودی را از آمریکا نشان میدهد).
به بهانۀ نفرتپراکنیهای اخیر این آدمک «امانوئل مکرون»، علیه آن والاترین تجسم انسانیت و انساندوستی (سلام بر او و خاندانش) چندتا از این فیلمها را معرفی میکنم. فیلمهایی که کمک میکنند آن روی سکهٔ فرانسه را هم ببینیم.
قبلا در یکی از فهرستها این فیلم را معرفی کردم و الآن پشیمانم. چون اثری نیست که بتوانم به همه توصیه کنم. نه به خاطر آن سکانسش که خشنترین سکانس سال لقب گرفت. به این دلیل که اولا فیلم کلا زیبایی شناسی خشونت و خشونت پنهان دارد (دقیقا در همان صحنههایی که عموم مردم میگویند اتفاقا خشن نیست و معمولی است. چون خشونتش اصطلاحا زیرپوستی است.) و البته خشونت ویژگی همۀ فیلمهای هانکه است. ثانیا به این دلیل که فیلم فیلم سخت، نمادین و بسیار عمیق و دقیقی است. از موفقترین و پیچیدهترینهای ژانر معمایی سینماست. یک نابغه این فیلم را ساخته که منتقدان بزرگ سینما درمورد ثانیهبهثانیهٔ اثرش بحثهای طولانی کردهاند. حتی آن منتقدان که روحیۀ عامهپسند و آمریکایی داشتند. و همه هم سر تعظیم فروآوردهاند در برابرش. فیلمی است که مخاطب عمومی مطلقا نه میتواند تحمل کند تماشایش را نه میتواند درست متوجه شود محتوایش را. آدم سینمادوست و اهل فکر تازه اگر با همۀ چشم و دقت فیلم را ببیند پنهان را میفهمد و البته که خیلی هم لذت میبرد از اینهمه هنر. هنری که فریبندۀ احساسات نیست؛ هنری که آموزندۀ تفکر است. هانکه نمیگویم فیلم فلسفی میسازد، میگویم بیشک یک فیلسوف بزرگ است که البته مدیومش سینماست و از جمله تفلسفهایش در این فیلم فلسفه خشونت است. فلذا، به این دو دلیل که عرض شد تاکید میکنم این فیلم برای همه نیست، ولی برای اهلش صددرصد توصیهشدنی است و زیباترین و عظیمترین اثر هانکه تاکنون است (جدا از برگزیدهشدنش در جایزه کن و یا حضورش در فهرستهای برترین فیلمهای تاریخ سینما و...).
این فیلم بدون اینکه شما بفهمید، تاکید میکنم: بدون اینکه شما بفهمید تمام ماجرا و تاریخ و بحرانهای فرانسه در رابطه با مهاجران مسلمانش را برایتان روایت، تبارشناسی و تفسیر میکند. از این بالاتر، با قدرت نمادگرایی به کلیت تضاد غرب با اسلام نیز میپردازد. از موضعی کاملا بیطرفانه و غیراسلامی. این است که یکی از بهترین فیلمهاست برای تفسیر اوضاع کنونی فرانسه که هم مسئلۀ خشونت در آن برجسته شده هم مسئلۀ مسلمانان فرانسه.
یادآوری میکنم میشائل هانکه از بزرگترین کارگردانان سینماست که اگر مسائل امروز جهان هم برایتان ارزشی نداشته باشد اما به محضِ سینما و سینمای هنری یا سینمای فلسفی علاقه داشته باشید نیز او را گرامی میدارید. اینجا اعتراف میکنم از بیشتر فیلمهای ایشان خوشم نمیآید و پیشنهادشان نمیکنم. از این بالاتر: فقط به عنوان مجازات دادگاه برای جرم بزرگی امکان دارد بعضی از آثارش را مجددا ببینم. اما با همین تفاسیر همین فیلمها را هم جرأت ندارم بگویم ضعیفاند. این پیرمرد هیچ شباهتی به کارگردانان ما ندارد که وقتی پیر میشوند اول از همه سینمایشان خرفت میشود. نابغه پیر هم بشود، نابغه است.
پن: سال گذشته برای یک فهرست ریویوی کوتاهی دربارۀ پنهان نوشته بودم:
این فیلم زیباترین، مهمترین، رازآمیزترین، اخلاقیترین و اجتماعیترین فیلم این پیرمرد ترسناک و نابغه است. جایزه بهترین کارگردانی کن را همان سال برده. من تقریبا پس از دیدن اکثر فیلمهای جناب هانکه مدتی افسرده میشدم، این تنها فیلم ایشان است که مرا گریاند. البته چون استعارهگرایی و نمادگرایی فیلم بالاست دیدم بعضی از هموطنان منظور فیلم را کاملا برعکس فهمیدند یا نفهمیدند. بازهم مسئله فرانسه و الجزایر است اما بالاتر میرود به مسئله غرب با کل مسلمانان اشاره میکند. البته همه اینها که گفتم وقتی است با پیشفرضی که دارم خدمتتان میدهم تماشایش کنید و یا با دقتی بالا، وگرنه خیلیها فکرمیکنند یک درام اجتماعی یا روانشناسانۀ معمولی دیدهاند. بسیار شکداشتم به فهرست قبل بیافزایمش یا نه. | #میشائیل_هانکه | آلمان اتریش | من: 10 | آیامدیبی: 7.3 (69هزار)

پایان خوش 2017
Happy End
تیتر: در آمدی بر فیلم پایان خوش هانکه و فلسفه خشونت در سینما و سینمای خشونتپژوه
«هانکه» کارگردان محبوب من نیست اما کارگردان مورد احترام من هست. بسیاری از فیلمهایش را اصلاً دوست ندارم بس که سرشار از سیاهی و خشونتاند. و دور از فرهنگ من. یکی از فیلم های مشهورش (FUNNY GAMES) را تاکنون حاضر نشدهام ببینم، چون بخشی از داستان را دوستم آقامحمدعلی دهسال پیش برایم تعریف کرد و فهمیدم نباید طرفش بروم. اما با همه این حرفها و با همه نفرتم از خشونت، این خشونت با دیگر خشونتها فرق میکند. با خشونت فیلمهای تجاری و هالیوودی آمریکایی و فیلمهای ترسناک عامهفریب فرق میکند. با خشونت فیلمهای شبه نخبگانی (خاصنمای عامهپسند) مثل آثار آقای تارانتینو که میدانم بین شما هم طرفدار دارد هم فرق میکند. خشونت در آثار تارانتینو فانتزی است. شوخی و سرگرمی است. جالب است! خشونتیست که میخواهد شما را سر هیجان بیاورد، بخنداند و شگفتیتان را برانگیزد. اما خشونت هانکه شما را سرگرم نمیکند. شما را بیدار میکند. با سیلی. شما را وادار به تفکر میکند. شما را از شدت تفکر به سردرد میاندازد.
نسلی که در آمریکا با فیلمهای خشن تارانتینویی تربیت شدند در عراق و افغانستان برای شوخی و خنده کودکان را منفجر کردند و فیلم شوخیهای خونینشان را هم منتشر. این است که خشونت تارانتینویی یک خشونت غیرانسانیست. اما شما با خشونتی که در فیلمهای هانکه میبینید نمیتوانید آدمکش بشوید، بلکه متنفر میشوید از خشونت و بیدار میشوید نسبت به خشونتهای پنهانی که پیرامونتان در جریان است و شما نسبت به آنها بیتفاوتید؛ یا حتی بدون اینکه بفهمید دلیلشانید.
«پایان خوش» (۲۰۱۷) آخرین اثر استاد سینما میشائیل هانکه است. ۱۲سال پس از پنهان ساخته شده اما بهنظرم خواهر آن فیلم است، در مقایسه با دیگر آثار. اینبار مسئله کمی فرق میکند. سه نسل یک خانواده با همه جزئیات روایت و روانکاوی و تبارشناسی میشوند. پس فیلم اثری خانوادگی است. یعنی خانوادگی هم هست. اما بینندۀ دقیق با استفاده از همۀ ظرفیت چشمش سه رنگِ پرچم فرانسه را در بخشهای مختلف فیلم میبیند. (این شگرد را نخست کیشلوفسکی و بعد دیگرانی چون برادران داردن هم بهکاربستهاند). پس آن خانواده در دل فرانسه است که آنگونه است. نه! آن خانواده خودش فرانسه است! با همه مسائل و بحرانها و بیماریهایش. به مهاجران و مسلمانها هم اشاره میشود، نه اندازه فیلم قبل (که حتی به کشتار اکتبر 1963 هم اشاره کرد) چون اینجا مسئله خود فرانسه، ذات و درون آن است و فوکوس اینطرف ماجراست: دولت و ملت اصالتا فرانسوی.
همچنین، در مقایسه با پنهان، نومیدی کارگردان به اصلاح وضع این کشور (و چهبسا کل تمدن غربی و پیروانشان در شرق) خیلی بیشتر شده. در پنهان واقعا یک آیندۀ روشنی بود اما اینجا از آن هم خبری نیست و شاید از همین رو فیلم کنایتا پایان خوش نامیده شده! و از همین روست که جوایز این فیلم با همه هنرمندیهایش در اروپا بسیار کمتر از آثار دیگر او ست و در «کن» هم از نامزدی فراتر نرفت. این فیلم را که میبینید حق میدهید از چنان جامعۀ منحط و متناقض و دورویی چنین رئیس جمهور بیمار و نفرتپراکنی سربرآرد.
پن۱: فقط شخصیتپردازی و بازی جناب ژان لویی ترنتینیان بهخودیخود شگفتآور است. من خودم شرمنده میشدم میدیدم پیرمرد ۸۷ساله در آن کهلوت دارد برای من به این خوبی نقش بازی میکند. ایشان بالاخره به نحوی تاریخ سینمای فرانسه است. در جوانیاش در فیلم درخشان «زد» گاوراس درخشیده و با بزرگان دیگری چون کیشلوفسکی و تروفو کارکرده و در اواخر هم با ژونه و هانکه.
پن۲: این فیلم به افراد بیشتری قابل توصیه است درمقایسه با فیلم قبلی، چون آن جنبه معمایی پلیسیاش خیلی کمتر است، و همچنین خشونت روپوستی. والا خشونت زیرپوستی و ویرانگری فیلم همچنان همان قوت و همان اقتدار را دارد، و شما نباید فریب نام زیبا و پوستر آبی فیلم را بخورید!.
پن۳: یک نکتۀ دیگر که بهتر بود در مطلب قبل میگفتم این است که هانکه، نفاق، ظاهرسازی و دورویی را در فیلمهای اجتماعیاش بهشدت و با دقت له میکند. چیزی که برای من واقعا لذتبخش است. چه در همین فیلم که ظاهرسازیهای بورژوازی را منهدم میکند. چه در پنهان که به زیبایی طبقۀ مدعی روشنفکری (و کلا وجهۀ روشنفکری فرانسه) را رسوا میکند و چه در آثاری مثل روبان سفید که فخر به مذهب را.
«دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
به آن که بر در میخانه برکشم علمی»

رمز ناشناخته 2000
Code inconnu: Récit incomplet de divers voyages
تیتر: در آمدی بر فیلم رمز ناشناخته هانکه و تقابل فرهنگ اسلام و فرهنگ غرب در موضوع «بیتفاوتی»
قبل از اینکه برویم سراغ فیلم امشب، دو نکته را یادآوری کنم، یکم: میشائیل هانکه مسلمان نیست؛ الجزایری هم؛ عرب هم؛ شرقی هم. حتی جزو مهاجران فرانسه هم نیست. در کشور خودش اتریش زندگی کرده، درس خوانده، موفق شده و الآن هم در وین تدریس میکند. زینرو روایتش از اضمحلال فرانسه بهویژه در سالهای اخیر و همچنین تضادها و خشونتها و بحرانهای مربوط به مهاجران و مسلمانان فرانسه روایت و ناب و بیطرفانهای است. نکتۀ دوم: یک دلیل معرفی اینگونه فیلمها تماشای چهرۀ واقعی فرانسه است اما دلیل دوم زدن سنگ محک به خودمان است. چه بخواهیم چه نخواهیم ما در بسیاری امور راه غرب را پیش گرفتهایم، مخصوصا در اقتصاد و فرهنگ، در این آثار میتوان خطرات پیش روی جامعه و فرجام تماما غربیشدنمان را دید.
«کد مجهول»، «رمز ناشناخته» یا «رمز اشتباه» محصول سال ۲۰۰۰ نخستین فیلم هانکه در فضای فرانسه است. ظاهرا با پیشنهاد ژولیت بینوش و صرفا برای بیرون آمدن از جغرافیای اتریش و تجربه فضای بزرگتر هانکه تصمیم میگیرد این اثر را بسازد. اما در ادامه این اثر یک فیلم هانکهای خاص و متفاوت میشود چون کارگردان تصمیم میگیرد فراتر از یک تجربه، در محتوای فیلم بررسی کاملی از فضای فرانسه دستکم در یکی از مشکلات مهمش ارائه دهد و در ساختار هم طرحی نو دراندازد. در حقیقت با این فیلم است که سه گانه هانکه درباره فرانسه بیتصریح خودش به این موضوع کامل میشود . «پنهان» و «پایان خوش» که در دو مطلب قبل از آنها نوشتیم به ترتیب در ادامۀ این اثرند: پسر و نوه!
«رمز ناشناخته»، نه پیچیدگی «پنهان» را دارد، نه سیاهی «پایان خوش» را و به نسبت تمام آثار هانکه کمترین خشونت و سیاهی را دارد . از اینرو به افراد بیشتری به نسبت دو فیلم قبلی میشود توصیهاش کرد اما به نوبۀ خودش و به اعتبار هانکهایبودنش فیلم شادی نیست و پیچیدگیها و گیجکنندگیهای خاص خودش را هم دارد. مثلا: اسم کامل فیلم این است «رمز ناشناخته؛ قصههای ناتمام چند سفر»، از طرفی فیلم از ۲۷سکانس مجزا و پارهپاره تشکیل شده. مخاطب اگر فیلم را بیدقت ببیند با توجه به این ساخت و آن اسم ممکن است بگوید: یکسری نمای بیسروته و بیربط به هم بود. نه، فریب اسم را نباید خورد، این فیلم هم مثل دیگر آثار هانکه نمابهنمایش هوشمندانه و دقیق ساختهشده و تمام اجزا، حتی اجزاء بهظاهر بیاهمیت بهدلیلی سر جای خودشان قراردارند و معنا یا نمادی را در نسبت با کلیت اثر نمایندگی میکنند. شما هیچ سکانسی را بیدقت به سکانسهای دیگر متوجه نمیشوید.
اینجا هم باز مسئلۀ خشونت مطرح است. البته در کنار دیگر بحرانها. اما کارگردان فیلسوف، جامعهپژوه و روانپژوهِ ما بیش از معلولها نظر به علتها دارد. معلولها را نشان میدهد اما ما را هدایت میکند که فقط آنها را نبینیم و در کنارش فکر کنیم مشکل کجاست؟
{از اینجا به بعد امکان رمزگشایی و لو رفتن معانی نهانوآشکار فیلم وجود دارد}
به عقیدۀ هانکه مشکل اصلی در ارتباط است، در گمشدن زبان مشترک و مفاهمۀ انسانی است و آنچه این مشکل عظیم را با معلولهای هولناکش (مثل خشونت و فقر و رنج و تنهایی و جدایی و بیعدالتی) را بهوجود آورده اولا فرهنگ نوین غربی است که انسانها را به فردگرایی، منفعتگرایی، مسئولیتناپذیری و بیتفاوتی و سردی نسبت به دیگران و رنجها و شادیهایشان سوق داده و ثانیا حکومتهاییاند که متاثر از ارزشهای همین فرهنگ اهمیتی به انسان وانسانیت نمیدهند، به دیگری و اقلیتهای قومی و مذهبی با دشمنی مینگرند و عامل تبعیضهای نژادی و بیعدالتیاند. این دو عامل به آن بحرانهای ارتباطی (هم بین اعضای یک خانواده و هم بین اقشار یک جامعه) منتهی میشوند و آن بحرانها هم به معلولهای اندوهآوری که گفتیم. در نتیجه هانکه در این فیلم هم «بی زبانی» را شرح میدهد و هم «بی تفاوتی» را هجو میکند.
{از این پاراگراف به بعد هم بخشهایی از داستان فیلم را لو میدهم، اگر دوست ندارید بعد از تماشای فیلم بخواندیش}
وقتی تمام قصههای فیلم را هم مقایسه میکنیم میبینیم نگاه هانکه در مجموع به مهاجران و غیرفرانسویان بهتر است در موضوع ارتباط با خانواده و کلا بیتفاوت نبودن در اجتماع. مخصوصا مسلمانهای فیلم اوضاع خیلی بهتری دارند. در یکی از سکانسهای مهم، نوجوان سفیدپوست فرانسوی زبالهاش را به سمت یک خانم گدای رومانیایی پرتاب میکند. یک جوان سیاهپوست آفریقاییالاصل و مسلمانتبار سر غیرت میآید، جلوی او را میگیرد و از او میخواهد از آن زن فقیر عذرخواهی کند. او سر باز میزند و با هم درگیر میشوند. تمام دیگر افراد خیابان بیتفاوتاند. تا پلیس وارد میشود. سیاهپوست همینکه پلیس را میبیند خودش را میبازد و به مخاطب میفهماند پیشینۀ رفتار پلیس فرانسه با سیاهان سیاه است! پلیس وقتی حرف طرفین را میشنود (و نژاد همه را بررسی میکند!) نوجوان سفیدپوست را آزاد میکند، جوان سیاهپوست را با خشونت دستگیر میکند و بعد حتی به خانهاش هم حمله میکند، زن گدای رومانیایی را هم دیپورت میکند و از کشور اخراج! این یک سکانس.
سکانس دیگر وقتی است که یک جوان عرب در فرایندی طولانی در مترو به آزار یک خانم سفیدپوست فرانسوی میپردازد. هیچکس از حاضران اهمیتی به این موضوع نمیدهد. پایان سکانس تنها کسی که جلوی پسر میایستد یک مرد عرب سنوسالدار است! با بازی کوتاه استاد موریس بنیشو (که بعدا هم در پنهان آن بازی شگرف را ارائه میدهد). این دومثال بود و البته مثالهای دیگری هم هستند. اینجا آنجاست که مشخص میشود خود اروپاییها هم میدانند ریشۀ خشونتها و بحرانهای امروز فرانسه کجاست و ما تماشاگران مشرقزمینی هم معنای استکبار و استضعاف را بر پردۀ سینما میبینیم! در یک فیلم کاملا غیرسیاسی!امیدوارم از تماشای این «فیلم متفاوت» لذتببرید، گیجنشوید و خوب فکرکنید.
پیروی جنجال اخیر فرانسه و نفرتپراکنیهای رئیس جمهور بیفرهنگش امانوئل مکرون، علیه زیباترین انسان تمام تاریخ یعنی پیامبر اعظم (صل الله علیه و آله و سلم) تصمیم گرفتم تعدادی از فیلمهای ضدفرانسوی و یا منتقد وضعیت فرانسه را معرفی کنم. بعضی را قبلا ریویو نوشتم، مثل این دو مورد اخیر از جناب رشید بوشارب و بعضی را هم الآن دارم مینویسم. در اینستاگرام همه را ذیل هشتگ #سینمای_ منتقد_فرانسه و هایلایت «سینما علیه فرانسه» گرد آوردم. و البته هر فیلمی پست جداگانه مربوط به خود را دارد. اینجا تصمیم گرفتم با محوریت کارگردان مطلب بگذارم تا مطالب جامعتر، متمرکزتر و وبلاگیتر شود.

رشید بوشارب (فرانسوی: Rachid Bouchareb؛ زادۀ ۱ سپتامبر ۱۹۵۳ در پاریس) کارگردان، و تهیهکنندۀ الجزایریتبار فرانسه است. او جدا از مستندها، فیلمهای کوتاه و سریالها، تاکنون 11 فیلم سینمایی را کارگردانی کرده است که فهرست کاملشان را در ادامه میبینید:
و حالا برویم سراغ ریویوی دو فیلم او در نقد فرانسه که از قضا جزو جنجالیترینها و مهمترین آثار او هستند. همینجا یادآور میشوم اولی را بسیار بیشتر دوست میدارم و دیدنش را به همه توصیه میکنم. این دو ریویو را دو یا سه سال پیش نوشتم.

سینمای منتقد فرانسه؛ قسمت اول: روزهای افتخار
از این تبارها زیاد داریم که بیتبار شدند. مثل «عبداللطیف کشیش» فرانسوی تونسیتبار که با مزخرفاتی که میسازد برای کسب محبوبیت و حیثیت در اروپا، نشان میدهد هیچ باری از تبارش بر دوشش نمانده. اما «رشید بوشارب» (Rachid Bouchareb) فرق میکند. رشید مرد است. این فرانسویِ الجزایریتبار هنوز تبارش را فراموش نکرده است. این کارگردان توانمند هنوز به جهان و گذشته و خانه پدری خودش وفادار است. خودش است و شاید همین باعث میشود بعضی از فیلمهایش خشم خیلیها را برانگیزد و هرچقدر هم خوب و دیدنی باشد شایسته جوایز غربی و تبلیغات عظیم رسانههای غربی نشود. به همین خاطر هم هست که خیلی از ما ایرانیها از بیمقدارانی چون کشیش فیلم دیدهایم و با سینمای مردانی چون رشید آشنا نیستیم.
فیلمهای رشید نهتنها به صداوسیما راه نیافتهاند، بلکه عموما فاقد هرگونه دوبله یا زیرنویس فارسی اینترنتی هستند.
برای شروع، خوب است با «روزهای افتخار» محصول 2006 آغاز کنیم. این فیلم از همان فیلمهای تاریخی و تمدنیست که به نظرم هر مشرق زمینی و مسلمانی باید آن را ببیند. به جز همه ارزشهای محتوایی و تاریخی خاصش، واقعا و بیتعارف فیلم از لحاظ ساختاری هم اثر زیبا، دیدنی و جذابی است. البته من ده دوازده سال پیش آن را دیدهام؛ ولی تا آنجا که یادم هست هم از زیبایی فیلم تعجب کردم هم از اهمیتش. این فیلم در ضمن همه حرفهایی که دارد، گوشهای از داستان مسلمانان و الجزایریهای استعمارزده در فرانسه را روایت میکند
برای چشیدن یک طعم متفاوت سینمایی این فیلم را از دست ندهید.

سینمای منتقد فرانسه؛ قسمت دوم: فراتر از قانون
تازگیها بود که درباره «روزهای افتخار» رشید بوشارب نوشتم. «فراتر از قانون» (یا «خارج از قانون») فیلم جنجالی بوشارب در سال ۲۰۱۰ است که آن را ادامهی روزهای افتخار میدانند. اگر بوشارب در روزهای افتخار، سراغ مظلومیت الجزایریها و آفریقاییهایی رفته که در جنگ جهانی به نفع فرانسه با آلمانها جنگیدند، در «فراتر از قانون» سراغ استقلالطلبیِ همین الجزایریها (که خیلیهایشان زمانی به نفع فرانسه جنگیده بودند) و مبارزهشان با فرانسه رفته است تا بار دیگر بر شکافهای فرهنگی جدی جامعهی امروز فرانسه دست بگذارد.
فیلم، روایتِ روزهای مبارزه و افتخارآفرینِ انقلاب الجزایر است و در آستانه پیروزی الجزایریها تمام میشود. یعنی کارگردان هوشمندانه از آنچه پس از پیروزی انقلاب بر سر الجزایریها آمد چشم پوشیده. چنانکه میدانیم مبارزان الجزایر هم در جنبش دیرینش (که با رهبری امیر عبدالقادر الجزایری همراه بود) هم در جنبش واپسینش، گرچه هنگام نبرد و انقلاب حماسهآفرین بودند اما به خاطر حماقتها و خیانتهای داخلی و وادادگی در برابر فرهنگ و سیاست غربی شکست خوردند. باری انقلاب و رستخیز ملی و دینی مردم الجزایر جزو مهمترین انقلابهای جهان است و روشنترین دلیلش این است که نزدیک به یک میلیون شهید دارد.
«فراتر از قانون» از بدو اکرانش در جشنواره کن با اعتراض گسترده مسئولان و محافظهکاران فرانسوی مواجه شد. این جماعت فیلم بوشارب را یک فیلم ضد فرانسوی و خشونتطلبانه معرفی میکردند. البته که فرماندهی جنبش آزادیبخشِ میهنی الجزایر (برخلاف اکثریت مردم مبارز) در پاری اوقات بیشتر سوسیالیستی بوده است تا اسلامی و به همین خاطر صحنههای اندکی هم در فیلم وجود دارد که نشان میدهد انقلاب ما از انقلابهای خوب دیگر هم بسیار انسانیتر و اخلاقیتر بوده است. اما ادعای ضدفرانسویبودن فیلم را درصورتی میتوان پذیرفت که فرانسویها هنوز برای استعمار، تجاوزها و قتلعامهای گستردهشان مشروعیت قائل باشند.
فارغ از بحثهای محتوایی، فیلم یک درامِ جناییِ جذاب و دیدنی است که به خاطر پردازش هنرمندانهاش توانسته در جایزههای مهمی نامزد یا برگزیده شود.

انا لله و انا الیه راجعون
روز گذشته «آیتالله آقا سیدرضا فاضلیان» از واپسین پنجرههای گشوده به عالم غیب، از آخرین یادگاران «آخوند ملاعلی معصومی همدانی» و از عارفان خلوتگزیده و مجتهدان برگزیدۀ شیعه دار فانی را وداع گفت.
یک خاطره از دایی شهیدم و دو کلیپ منتشرنشده از ایشان که با گوشی درست کردم تقدیم شما و دوستدارانشان و البته همۀ دوستداران معرفت. اول کلیپها:
کلیپ شماره یک + کلیپ شماره دو
دایی حسن بنده که درگذشت (اسفند ۱۳۹۴) علیرغم حال نامساعدم به اصرار دوستانش همراه تیم مستندسازی شدم. میدانستم دایی عارفمسلکم ارادت زیادی داشت به آندسته از روحانیان پارسا که در زمره مربیان اخلاق، رهروان عرفان و اهل باطن بودند. (همانطور که نفرت زیادی داشت از آخوندهای دزد و متقلب و منافق و نیستیشان را آرزومند بود). هم پای سخنرانی مشاهیرشان میرفت هم وقت میگذاشت و گوشهنشینها را هرجا بودند پیدا میکرد. تهران جلسات آقای ضیاءآبادی و مرحوم حاجآقامجتبی را میرفت. قم محضر مرحوم انصاریشیرازی و مرحوم شبزندهدار میرفت. همینطور خدمت آیتالله جوادی آملی و آیتالله خرازی. اصفهان حتما به آیتالله ناصری سر میزد. و خیلی شهرها و البته روستاهای دورتر هم سراغ افراد گمنامتر. یکی از این گمنامها آیت الله فاضلیان بود. مجتهدی که با حکم امام خمینی امام جمعه ملایر بود و دایی گمانم بیست سال قبل از درگذشتش با سراغ گرفتن از بعضی روحانیان برجسته نشانشان را یافته بود و چندوقتیکبار مسیر طولانی تهران ملایر را با همان بدن رنجور برای دیدنشان طی میکرد.
تا قبل از درگذشت دایی حسن، خودم زیاد ایشان را نمیشناختم و ندیده بودمشان. آلبومهای عکس دایی را که اسکن میگرفتیم نظرم جلب شد به چهرۀ یک سید روحانی که در چندین تصویر تکرار شده بود. بعد در خاطرات و مصاحبهها هم کمکم اسمشان را شنیدم و فهمیدم این اسم با آن عکس منطبق است. وقتی قرار شد برویم ملایر دیدن آقای فاضلیان، در مصاحبهها بیشتر از ایشان پرسیدیم، تا یکی از آزادههای بزرگوار آخرین خاطرهاش را در این زمینه برایمان گفت (و بعد دیگرانی هم که در آن مجلس بودند آن خاطره را تعریف کردند).
گفت: دایی حسن بعد از درگذشتِ شهادتوارِ رفیقش آقا سید علی اکبر ابوترابی بسیار اندوهگین و افسرده شد و تصمیم گرفت برود دیدن آقای فاضلیان. گفت در آن دیدار دایی حسن خیلی ابراز ناراحتی و بیقراری کرده بود {اینها را همانموقع که میشنیدم تعجب میکردم چون دایی من بسیار متین و آرام و درونگرا و تودار بود، اصلا تصور بیقراری و ابراز ناراحتیش برایم عجیب است}.
آیت الله فاضلیان در آن مجلس به دایی حسنم میگویند متوجه علت این مقدار ناراحتی نمیشوند، دایی میگوید چرا؟ آقای فاضلیان میگویند: «چون آقای ابوترابی را خدا برده، وقتی خدا تصمیم گرفته کسی را ببرد نباید اینمقدار ناراحت باشیم». داییِ اندوهگین و صریحالهجه ما هم نه میگذارد و نهبرمیدارد سریع میگوید: «پس اگر اینقدر خوب است، لطفا دعا کنید خدا مرا هم زودتر ببرد. دعا کنید که دیگر تحمل ماندن ندارم». آقای فاضلیان هم فیالفور میگویند: «نهخیر، الآن وقتش نیست. انشاالله در شصتوسهسالگی که سن رفتن پیامبر و امیرالمومنین (علیهما السلام) هم هست» و بعد آن حدیث نبوی را برای داییم میخوانند: « اکثر أعمار أمّتی ما بین السّتّین إلى السّبعین».
مصاحبهشونده اینجای خاطره که رسید، مکثی کرد و از من پرسید «راستی داییات چندسالش شدهبود که درگذشت؟». اول ماتم برد. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. یکبار دیگر تاریخ تولد را درگوشی نگاه کردم و حساب کردم، دیدم بله، فقط سهروز مانده بود دایی حسن ۶۳سالگی را تمام کند که زندگی را تمام کرد!
پن۱: آنروز برای مصاحبه زودتر از زمانی که هماهنگ شده بود رسیدیم دفتر مرحوم فاضلیان در ملایر، سر نماز مستحبی عجیب و «عاشقانهای» بودند در اتاق کوچکشان که تمام دیوارهایش با کتاب پر شده بود. شدت کهولت و لرزشهایشان را که دیدم حدس زدم ایشان اصلا نتواند صحبت کند، چه رسد به اینکه چیزی یادش باشد و موضوع را بهجابیاورد. اما وقتی قرار شد صحبت کند، این پیرمرد حدودا هشتادوهشتساله (که به خاطر همین کهولت از امامت جمعه هم کنارهگیری کرده بود) انگاری سیچهلسال جوان شدند. خیلی منطقی و با نظم خاصی صحبت کردند و نهتنها درباره دایی بلکه درباره پدربزرگم هم حضور ذهن داشتند و حرف زدند. البته بعضی پرسشها، مثل پرسشی که از خاطرۀ بالا شد را هم یکجوری رفتار میکردند که انگار نشنیدهاند (و دوباره خودشان را به همان ۸۸سالگی میزدند!) اما چیزی را که مد نظرشان بود کامل گفتند، که گمانم بیش از همه (و بیش از خاطرهبازی)، نصیحت همان جمع حاضر بود که اکثرا از شاگردان و دوستان دایی بودند.
پن۲: دو کلیپی که میبینید از راشهای همان دیدار ماست که در دومی اتفاقا خاطرهای از داییام و آقای ابوترابی میگویند. در این تصاویر شاید شمهای از صفای درون و حالت منقلب ایشان دیده شود، اما عظمت و کبریا و خلوص آن محضر فقط دیدنی بود. اگر دیدنی بود.
پن۳: شاید میلیونها سال طول بکشد تا زمینیان خاموشی ستارهای را باور کنند. خوشا همنفسانش و دریغا به حال من
دیروز سالروز شهادت فرخی یزدی شاعر مظلوم و ظلمستیز بود. هفت سال پیش درچنین روزی یادداشتگزارشگونی به یاد او در یکی از جراید نوشتم. تیترش این بود: «به داغ عاشقای بی مزار» (که سطریست از ترانۀ علی معلم دامغانی که محمدرضا شجریان در آلبوم شب سکوت کویر خوانده بودش). اینک آن یادداشت:

طرح از زندهیاد استاد پرویز کلانتری
به داغ عاشقای بیمزار
در سرزمین پاک اندیشان و مهرکیشان، آخرین صفحههای ماه مِهر به خونِ یک شاعر مُهر شده است. ماه مهر با همه مهربانیاش یادآور کینههای دیرین سلاطین ستمگر است، یادآور روزی که جلاد بیداد در یکی از دخمههای نُهتوی مرگ اندودِ رضاخانی، شاعر آزاده و روشنگرِ ایرانی یعنی «میرزا محمد فرخی یزدی» را به قتل میرساند. شاعری که اکنون حتی مزاری هم ندارد، هرچند تاریخ نگاران احتمال میدهند پیکرش مخفیانه در گورستان مسگرآباد تهران به خاک سپرده شده باشد.
یکم: زندگیِ فرخی یزدی
زندگی هنری و سیاسی فرخی یزدی فراز و نشیب بسیار دارد، از سرودن شعر انتقادی در نکوهش حاکم مستبد یزد «ضیغم الدوله قشقایی» تا دوختهشدن لبهایش در زندان، به دستور این حاکم ستمگر:
شرح این قصه شنو از دو لب دوختهام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوختهام
تا تحصن مردم یزد در حمایت از او، تا استیضاح وزیرکشور به همین دلیل، تا منکر شدن حکومت ماجرا را و امتناع از آزادیِ فرخی، تا مواجهشدن زندانبان با سلول خالیِ فرخی یزدی و دیوارنوشتهی او پیش از فرار:
به زندان نگردد اگر عمر طی
من و ضیغمالدوله و ملک ری!
به آزادی ار شد مرا بخت یار
برآرم از آن بختیاری دمار!
تا دلسوزیِ فرخی برای کارگران و فقرا و سرانجام نگاه سوسیالیستی او:
در صفِ «حزب فقیران» اغنیا کردند جای
این دو صف را کاملاً از هم جدا باید نمود!
تا ورود او به مجلس شورا، تا انتشار روزنامه طوفان، تا طوفان انتقادهای تند و شعرهای شجاعانهاش در نکوهش استبدادِ حکومت پهلوی:
بود اگر جامعه بیدار در این خوابِ گران
جای سردارِ سپه جز به سرِ دار نبود!
تا ... این ماجرا را تا هرکجا ادامه بدهیم سرانجام به همان دخمهی نه توی مرگ اندود و آمپول هوا در دستهای بیروحِ پزشک احمدی میرسیم، پس چرا بیش از این پیش برویم؟
دوم: شعرِ فرخی یزدی
فرخی یزدی _این شهیدِ راه شعر و شرافت_ را به رباعیها و غزلهایش میشناسند، و البته بیشتر غزلهایش. و بیشتر آن دسته از غزلهایش که حافظگونه دو جاده موازیِ «عشق» و «سیاست» را نقطه پیوندند. نگاه او به حافظ نه در این مسئله بلکه در بسیاری مسائل ساختاری دیگر هم روشن است. مثلا اگر دقت کرده باشید همان دو بیت هجوِ حاکم یزد هم یادآور شاهمصراع و سطرِ بشکوهِ شعرِ حافظ است:
من و مستی و فتنۀ چشم یار...
فرخی یزدی از معدود شاعران روزگار پس از مشروطه است که ورودش به شعر سیاسی و اجتماعی همراه با عدولش از ملاکهای هنری و زیباییشناسانه به نفع پسند مردمی نبود. همانطور که او در سیاست، به جای «سیاستِ مردمی» بیشتر دوستدارِ «مردمِ سیاسی» بود:
تو در طلبِ حکومت مقتدری
ما طالبِ اقتدارِ ملت هستیم
در هنر و اندیشه هم «مردم اندیشمند و هنرمند» را به «هنرمند و اندیشمند مردمی» ترجیح می داد:
در دفترِ زمانه فتد نامش از قلم
هر ملّتی که مردمِ صاحب قلم نداشت
برای آشنایی با شعر او به جای تحلیل و توصیف بیشتر سه نمونه از تلاشهای درخشانش را پیش رو میگذاریم. دو غزل و یک رباعی:
نمونه «غزلِ عاشقانه سیاسی»
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم!
دیدی آن تُرک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم؟
منزل مردم بیگانه چو شد خانهی چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمیخفت ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهی غم بود و جگرگوشهی دهر
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردنِ تدریجی بود
آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم
نمونه «رباعی هنری»
یک چند به مرگ، سختجانی کردیم
رخساره به سیلی ارغوانی کردیم
مُرَدن مُرَدن گذشت ما را عمری
مَرُدم به گمان: که زندگان کردیم
نمونه «غزل سیاسی»
در کفِ مردانگی شمشیر میباید گرفت
حق خود را از دهان شیر میباید گرفت
حق دهقان را اگر مَلّاک مالک گشته است
از کَفَش بی آفتِ تأخیر میباید گرفت
پیر و برنا در حقیقت چون خطاکاریم ما
خرده بر کار جوان و پیر میباید گرفت
بهر مشتی سیر تا کی یک جهانی گرسنه؟
انتقام گرسنه از سیر میباید گرفت
فرخی را چون که سودای جنون دیوانه کرد
بی تعقل حلقهی زنجیر میباید گرفت

۱. با آوازهای هنرمندانه و کمنظیرش، قدرت و ظرفیت بالای «شعر ایرانی» و به خصوص «غزل فارسی» را به رخ کشید.
۲. با هر آهنگسازی کار نکرد، سعی کرد با بهترینهای موسیقی ایران همکاری کند، بیشتر از همه زندهیادان پرویز مشکاتیان و محمدرضا لطفی و بعد آهنگسازانی چون فرامرز پایور، حسین علیزاده، داریوش پیر نیاکان و مجید درخشانی.
۳. هر شعری را هم نمیخواند، بیشتر از گذشتگان میخواند، آنهم اکثرا سعدی و حافظ و باباطاهر و از معاصران آنمقداری که خواند بیشتر از همه هوشنگ ابتهاج بود، بعد شاعرانی مثل مهدی اخوان ثالث، محمدرضا شفیعی کدکنی، رهی معیری و فریدون مشیری و تک و توکی هم از سیاوش کسرایی، سهراب سپهری و علی معلم دامغانی. برای نوآوری خیلی ریسک نمیکرد اما خب نتیجه هم هیچوقت بد نمیشد.
۴. در حوزۀ آموزش هم فعال بود و شاگردان بسیاری را تربیت کرد؛ خیلی از خوانندههای نسلهای بعد از شاگردان او بودند: علی جهاندار، مظفر شفیعی، سیدحسام الدین سراج، محسن کرامتی، قاسم رفعتی، ایرج بسطامی و....
۵. در دوران قدرتگرفتن دوبارۀ موسیقی پاپ، سنگر آبرومندی برای موسیقی سنتی بود.
۶. بهنظر بنده در آلبومهایی مثل «نوا»، «عشق داند»، «سر عشق»، «دستان»، «سپیده»، «پیام نسیم»، «زمستان است» نمونههای قدرتمند و بینظیری از آواز ایرانی را ارائه کرد.
۷. در آلبومهایی مثل «بر آستان جانان»، «یاد ایام»، «دلشدگان»، «شب سکوت کویر»، «قاصدک» و «بیتو به سر نمیشود» نیز تعدادی از بهترین تصنیفهای روزگار خود را خواند.
۸. در آلبومهای «چاووش» در کنار شهرام ناظری صدای مظلومیت و انقلاب مردم مسلمان ایران شد، چنانچه با ربنا و چند کار دیگر عهد جوانی صدای معنویت این مردم.
محمد رضا شجریان چه بخواهیم چه نخواهیم از بزرگان موسیقی ایرانی بوده و هست و خواهد بود و کارنامهاش به خاطر سه مولفه «استعداد»، «تلاش» و «هوشمندی و ذکاوت» سرانجام در داوری هنری نمره بسیار بالایی میگیرد. او فقط یک خواننده نبود که استعداد و قدرت خداداد آواز داشته باشد، بلکه دانش و هوش موسیقایی گستردهای داشت. ویژگی دیگری هم که او را از همنسلانش متمایز میکرد این بود که در کنار هنرمندبودن، یک «مدیر هنری» هم بود.
همۀ آنچه گفتم _با اتکا به آشناییام از دوران نوجوانی با آثار او_ فقط در محدودۀ «داوری هنری» بود. دو داوری دیگر هم در کار است. یکی «داوری سیاسی و اعتقادی» است که دیگر دوست ندارم بنویسمش. و دیگری «داوری اخلاقی و انسانی» است که آن را هم دوست ندارم بنویسم، ولی حداقل باید اشارهای کنم. چون تاثیر یک هنرمند بر جامعه و جهان فقط در حوزه آثار هنریاش نیست بلکه در حوزه رفتار و کردارهای پشت صحنه اجرا هم هست.
شاید بعضی رفتارها تاثیر چندانی ندارند، اما بعضی هم تاثیر فراوانی دارند. شجریان جدا از هنرش با رفتارش تاثیر بسیاری بر همصنفهای خودش و جامعه موسیقی ایران گذاشت. آنقدر این رفتارها زیادند و متاسفانه تلخ که شگفتزده میشویم چرا نمیشنیدیمشان و نمیشنویمشان، مسئلهای که بازمیگردد به همان توان مدیریتی، ذکاوت و فهم رسانهای بالای شجریان. از اتفاق مالی که برای «علی آبچوری» (قوشمه نواز آلبوم شب سکوت کویر) افتاد، تا موضوع سرقت تصنیف یاد ایامی از «حاج قربان سلیمانی»، تا سرکارگذاشتن و ضبط پنهانی ردیف استادش «عبدالله خان دوامی»، تا بازیهایی که سر شاگرد مظلوم و جوانش ایرج بسطامی درآورد، تا سرقت نوار آلبوم بیداد از محمدرضا لطفی، تا اختلافات شدیدی که با پرویز مشکاتیان داشت، تا بلاهایی که سر علیرضا افتخاری آورد و... اینها چیزهایی است که در تاریخ هنر و موسیقی کشور باید ثبت شود. نمیگویم لزوما ثبت میشود و میماند، چون رسانه میتواند تاریخ را تحریف کند. اما وقتی میخواهیم حیات هنری یک هنرمند را داوری کنیم، مخصوصا کسی که رسانهها با یکدیگر مسابقه تقدسسازی از او گذاشتهاند، باید از منظر انسانی و اخلاقی نیز او را داوری کنیم و بپرسیم چه رفتاری با دیگر انسانها داشته و چه تاثیری بر سرنوشتشان گذاشته است. اکثر افرادی که گفتم و نگفتم و استاد شجریان بیدادگرانه با آنان برخورد کرده نیز درگذشتهاند و البته برای هیچکدامشان تجمعی مقابل بیمارستان برگزار نشد و تسلیت مرگشان اینمقدار شأنیتآور نبود (حتی برای کسانی که در واقعیت زندگی خود حوصله نداشتهاند پنج تا آواز کامل هم از شجریان گوش کنند).
البته که ما برای او و برای خودمان که از او هم بیهنرتریم هم گناهکارتر، طلب آمرزش میکنیم از خدای بزرگ و او را همواره به خاطر موسیقی درخشان و خدماتش به فرهنگ ایرانی دوست خواهیم داشت. چه اینکه او رفته است و ما را با آوازهایش و خود را با اعمالش تنها گذاشته است.
حسن صنوبری
پن: نظرات دیگران پای این مطلب در اینستاگرام
پن2: در تکلمه این یادداشت، یک یادداشت کوتاه و البته طرح یک نظرسنجی را در این صفحه نوشتم.
موضوع انشا: معرفی کتاب به مناسبت سالروز تولد سهراب سپهری

یک کتاب دارد زندهیاد سید حسن حسینی کلا صدوپنجاه صفحه است یعنی یکروزه میشود آن را خواند به نام «بیدل سپهری و سبک هندی». طرح جلد اولیهاش هم کار مرحوم فوزی تهرانی است. کتاب بیشتر درباره بیدل دهلوی است تا سهراب سپهری. اما دلایلی در کار است که بنده خدمت شما در چنین روزی معرفیاش میکنم.
یکی اینکه خوانندگان شعر بیدل بسیار محدودند و گمان میکنم اکثرا این کتاب را خواندهاند، چون از اولین و مهمترین منابع پژوهشی برای شناخت شعر بیدل است و در نتیجه روز بیدل خیلی رو میخواهد آدم معرفیاش کند. برعکس، خوانندگان شعر سپهری گسترۀ شگرفی دارند و احتمالا اکثرشان چنین چیزی را نخواندهاند.
دوم بهخاطر فوقالعاده خاصبودن شعر بیدل و فوقالعاده مردمپسندبودن شعر سهراب، آثار پژوهشی درمورد اولی با کمیت اندک _و عموما_ با کیفیت بالا هستند اما درمورد دومی با کمیت فراوان _و عموما_ کیفیت اندک. ما بسیار کتاب پژوهشی زرد و کمعمق داریم درباره سپهری، چون بازارش و اقتصادش قدرتمند است. اما کتاب حسینی یک کتاب اصیل و ارزشمند است، واقعا حرفی تازه درباره سپهری مطرح کرده است و مخاطب شعر سپهری پس از مطالعه آن با دقت و لذت بیشتری شعرهای سهراب را میخواند و میفهمد. حرفی که در بسیاری از آثار پژوهشی پس از خود تکرار و تثبیت شده، از جمله دو فصل مفصل کتاب «بلاغت تصویر» محمود فتوحی اگر نگوییم رونویسی، تقریر و تفصیل کتاب حسینی و در ادامه آن است و گمانم ارجاعکی هم داده به منبع اصلی.
سوم اینکه نثر حسینی بسیار نثر جذابی است. نثر زیبای نیمه علمی نیمه ژورنالیستی و به تعبیر بنده جستارآمیز است که هر مخاطب دوستدار ادبیاتی میتواند از آن بهره ببرد و با آن کیف کند. جدا از اینکه حس میکنم. کلا سعیشده اثر لذتبخش نوشته شود، یعنی مسیری که حسینی برای این کتاب در نظر گرفته از بر و بیابان نمیگذرد، از جنگل و آبشار میگذرد و از نظر محتوا هم مخاطب با این کتاب التذاذ ادبی را تجربه میکند. پس نتیجه میشود: یک کتاب پژوهشی و در عینحال، حال خوبکن!
همین دیگه
موضوع انشا: معرفی فیلم به مناسبت فرا رسیدن فصل مدرسه

درمورد نسلهای جدید نمیدانم، شاید اینترنت جهان بزرگتر و مهمتری باشد برایشان، اما برای نسلهای ما و قبل ما، مدرسه فقط یک دوره تحصیلی نبود و نیست، بلکه جهان بزرگی است که همواره و تا واپسین روز عمر با ما همراه است و بر عوالم و اوقات دیگرمان موثر. این تاثیر برای افراد درونگرا شدت بیشتری دارد. در چندین شعر خودم هم سعی کردهام به آن بپردازم.
قبلا دو یا سه انیمه از مرحوم استاد ایسائو تاکاهاتا ( 高畑 勲 ) پیرمرد نابغۀ جهان انیمه معرفی کرده بودم. عرض کرده بودم هرکدام از آثار استاد تاکاهاتا (برخلاف رفیق و قل دیگرش جناب میازاکی) عالمی دیگرگون دارد. این اثر هم به همین نحو. هیچ شباهتی به دیگر آثار استاد و یا دیگران ندارد. یک اثر خاص خاص خاص است. «همین دیروز» ( おもひでぽろぽろ ) یا «فقط دیروز» یا «خاطرات دیروز» محصول ۱۹۹۱ یک اثر واقعگرا، دور از جنبل و جادو، دور از تلقیهای کودکانه و سطحی از انیمه و انیمیشن و یک درام جدی و تاثیرگذار است. طبیعتا مخاطب کار بزرگسال است؛ گرچه از موضوعات و مضامین اصلی اثر موضوع مدرسه است؛ اما این انیمه بیشتر با توجه به مخاطبی که روزگاری مدرسه رفته ساخته شده نه مخاطبی که میخواهد مدرسه برود. (با توجه به فرهنگ ما که چندجاییش واقعا ممیزی +۱۸ هم شاید بگیرد(.
اگر بخواهم با اثری از میازاکی مقایسه کنم، کمی یاد «سرویس تحویل کیکی» میافتم از این جهت که این کار هم متوجه به موضوع خودشناسی است. البته در کار میازاکی معرفت نفس به صورت یک حکمت و با نگاهی کلی و سنتی و مناسب همه سنین طرح شده بود، اما سیر معرفت نفس و سفر خودشناسانۀ انیمهٔ «همین دیروز» بسیار مدرن، جزئی، عمیق و لایهلایه اتفاق میافتد و اینجا دیگر از حال و هوای کودکانۀ انیمه میازاکی خبری نیست.
هربار انیمهای از تاکاهاتا میبینم میگویم «پس این بود شاهکارش» و باز در اثری دیگر تجربهای دیگر تکرار میشود. قد این پیرمرد ژاپنی خیلی بلند است. الآن که دارم کارهای موفق نسلهای جوان انیمه ژاپن را میبینم بیشتر میفهمم و بهنظرم این آثار موفق هنوز به گرد پای آثار دو پیرمرد ژاپنی نمیرسند، گرچه چشم ما و حتی غرب فقط میتواند ستایشگر همینها باشد. اگر فرصت و حوصله دارید همین دیروز را ببینید و از قدرت فضاسازی، از خرد و اندیشه و از جهان نوی پیرمرد نجیب لذت ببرید. البته که اگر حوصله دارید و مدرسه و عوالم درون برایتان اهمیت دارد.
جدا از همۀ مولفهها، موسیقی این اثر ساخته جناب کتسو هوشی هم بسیار موسیقی خاصی است. از سویی قابل توجه است چون فرهنگ شنیداری آن روزگار جوانان ژاپنی را به یاد میآورد و هم از سویی تناسب موسیقی با فضاسازی کارگردان بسیار شایستهٔ تحسین است. از سکانسهای روحپرور و ماندگار این انیمه وقتی است که شخصیت اصلی به روستایی میرسد، هم روایت، هم تکنیک تصویرگری، هم رنگ موسیقی و هم موقعیت داستانی همه و همه با هارمونی کامل رنگی نو به خود میگیرند سمفونی زیبایی را برای مخاطب خویش آغاز میکنند.
در ادامه شما را به شنیدن و دانلود چهار قطعه زیبا از موسیقی متن انیمه همین دیروز دعوت میکنم

حسن صنوبری
موضوع انشا: معرفی فیلم به مناسبت هفته دفاع مقدس

یکی نوشته بود هالیوود برای جنگ جهانی چقدر فیلم ساخته ما برای جنگ تحمیلی هیچی نداریم. بله ما به نسبت هالیوود با آن کمیت و آن امکانات و هزینههای سینمایی چیز خاصی نداریم، بله ما برای مخاطب فرامرزی حرف زیادی نزدیم از جنگمان (چه در ساخت چه در پخش و نشر)، بله دفاع عظیم ما خیلی بیش از اینها جای کار دارد در سینما، اما اینگونه هم نیست که هیچی نداشته باشیم
در این یک زمینه فیلم خوب کم نداریم، موسیقی فیلم خوب هم، چون هم هنرمندهای درجه یک داشتیم، هم پای عشق و اعتقاد وسط بوده، هم مردممان حامی و عاشق چنین فیلمهایی بودند و انتظارش را از سینمای ما داشتند، هم حداقل در ادواری مسئولینی بودند که این مسئله را به خوبی فهمیدند و از ساخت آثار خوب حمایت کردند.
الآن در سینمای مقاومت و دفاع از حرم است که دستمان خالیست و جز به وقت شام و اپیزود چهارم فیلم هیهات چیز خاصی نداریم. همچنین در سینمای عدالت و سینمای پیشرفت و جهاد و سازندگی و... . اما برای جنگ هشتساله کارهای خوب زیاد داریم، آنقدر فیلم خوب داریم که خیلیهایشان اصلاً درست دیده نشدند. ما بیشتر آثار شاخص کارگردانهای شاخص و شناسنامهدار این عرصه را دیدهایم و متاسفانه خودمان هم از کم و کیف قدرت سینمایی کشور خودمان در حوزه سینمای دفاع مقدس خبر نداریم.
یکی از فیلمهای خیلی خوبی که این ایام دوست دارم دوباره ببینم و به دیگران هم پیشنهاد کنم و به نظرم اصلاً در سینمای ایران دیده نشد کودک و فرشته است. فیلمی محصول ۱۳۸۷ و به کارگردانی مسعود نقاش زاده. کارگردان جز این فیلم فیلم دیگری ندارد. همان سالها در جشنواره دیدمش و فکر میکردم اکران شود چهها میشود. جالب که فیلم با چندسال تاخیر اکران شد آنهم بسیار محدود و مسخره. خب اگر انرژی رسانهای که پای «شیار ۱۴۳» یا «تنگه ابوقریب» آمد پای این فیلم هم میآمد اوضاع خیلی فرق میکرد. بعد از این همه سال خط اصلی داستان در ذهنم گم شده اما حس خوب داستان در قلبم نه.
کودک و فرشته از اولین نمونههای سینمای مبتنی بر پژوهش تاریخی و خاطرهنگاری جنگ است. شاید اولین فیلمی که کتابی مثل دا بر آن اثر گذاشته. البته اینکه گفتم دا نترسید! فیلم از جنس «سینمای صددرصد زنجموره و جزدرآر» نیست. با خیال راحت میتوانید با خانواده تماشا کنید و از یاد حماسه خرمشهر عشق کنید.
نگاهی به حاشیه و متن کنسرت و آلبوم پوئمسمفونیک محمدرضا علیقلی برای عاشورا

محرم گذشته «کنسرت آب تشنه» توسط ارکستر ملی ایران اجرا و محرم امسال «آلبوم آب تشنه» توسط دفتر موسیقی حوزه هنری منتشر شد. در این مجال، به احترام موسیقی عاشورایی، به حاشیه و متن هردو میپردازیم.
یک: به بهانه کنسرت آب تشنه
مهرماه 1398 بود که خبر اجرای «پوئم سمفونی آب تشنه» توسط ارکستر ملی ایران در رسانهها منتشر شد. کنسرتی که متاسفانه بارزترین ویژگیاش، ضربآهنگِ کندش در امور رسانهای و اطلاعرسانی بود.
بسیاری از علاقهمندان موسیقی تازه بعد از پایان رویداد از وجود چنان کنسرتی با خبر شدند؛ چه اینکه این رویداد مهم هنری چه پیش از برگزاری و چه پس از آن با کمترین تبلیغات همراه بود. همچنین مدت برگزاریاش نیز با کمال تعجب تنها دو شب بود. در حالی که این کنسرت با بررسی کارشناسی قابلیتهای رسانهای فراوانی داشت: یکم، این پوئمسمفونی ساخته یکی از چهرههای مهم موسیقی امروز ایران یعنی استاد محمدرضا علیقلی است که نهتنها در میان فرهیختگان و متخصصان موسیقی که به واسطه کارهای درخشانش در عرصه موسیقی فیلم و موسیقی کودک و نوجوان در میان عموم مردم هم هواداران فراوانی دارد. دوم، برگزارکننده برنامه، مهمترین ارکستر کشور، یعنی ارکستر ملی ایران بوده است. سوم، موضوع هم یک موضوع عمومی و جذاب یعنی رویداد عظیم عاشورا و نوحههای دیرین ایرانی بوده است که همه میدانیم در این سرزمین چقدر مخاطب دارد و راهپیمایی میلیونی اربعین فقط یکی از نمادهای اخیرش است. چهارم، زمانِ برگزاری هم در ایام سوگواری محرم و صفر بوده است، یعنی زمان مخصوص موضوع و مخاطبش. و پنجم، در ایام محرم و صفر موسیقی _بهویژه موسیقیِ ارکسترال_ در بسیاری از مضامینش مجال بروز کمتری دارد و این پوئمسمفونی از معدود فرصتهای این موسیقی در این ایام بود.
فقط همین پنج ویژگی را با هر کارشناس رسانه در میان بگذارید از قابلیت و استعداد بالای رسانهای این رویداد برای شما سخن میگوید و نیازی نیست تا دیگر ویژگیها (رهبر سرشناس ارکستر + تهیه کننده + محل برگزاری +...) را برشماریم.
برای مثال اگر پیشخبرهای آن برنامه را مرور کنیم به سختی میتوانیم در تیتر رسانهها اسم سازنده سمفونی (که طبیعتا جذابترین بخش برای مخاطب است) را ببینیم. یعنی ظاهرا اگر سازنده این قطعات یک جوان گمنام و تازهکار هم میبود برای تنظیمکننده خبر فرقی نداشت!
باری، این ضعف رسانهای هم به مدیریت هنری و رسانهایِ برگزارکننده برمیگردد که انگار قدر و اهمیت کار خود را نمیداند یا اینکه اصلا توان و حرفهاش را ندارد (که این مسئله از خبر تنظیمشده، تا پوستر طراحیشده تا نوع اطلاعرسانی و حتی دکور برنامه مشخص است)، هم به همه رسانههایی که وظیفه دارند از مسائل مهم فرهنگی و هنری کشور سخن بگویند. برای مثال در همان شاهد بودیم در بخشهای خبری صداوسیما گزارشی علیه کنسرت تجاری یک بازیگر در خارج از کشور کار شد و اتفاقا به فروش بلیطهای آن کنسرت کمک کرد. حال سوال این است آیا نمیشد به جای آن گزارش منفی از آن کنسرت تجاری در خارج، یک گزارش مثبت از یک کنسرت هنری در داخل منتشر میشد و به فروش بلیطهایش کمک میکرد؟ مخصوصا وقتی قرار بود آثار یکی از مهمترین چهرههای موسیقی امروز درباره یکی از مهمترین موضوعات فرهنگی و آیینی ایرانیان و مسلمانان نواخته شود؟
متاسفانه سال گذشته هرچقدر صدای حنجره و ساز ارکستر ملی ایران در تالار وحدت رسا و تاثیرگذار بود، در کوچههای رسانه صدای پایش آهسته و کمرمق بود. باری همان ایام آرزو کردم که کاش آن ضعفهای رسانهای در برگزاری برنامه به همانجا ختم شود و شاهد انتشار آلبوم صوتی و تصویری با کیفیت و حرفهای این کنسرت زیبا باشیم. آرزوی من دستکم در بعد آلبوم صوتی محقق شد.
دو: به بهانه آلبوم آب تشنه
وضعیت موسیقی عاشورایی بهطور کل وضعیت خاصی است. در میان هنرهای گوناگون، موسیقی در روایت عاشورا هنوز در پس کاروان است.
جدا از ژانر پاپ و همچنین موسیقی مذهبی بومی ایرانیان (نوحهخوانیها و...) که طبیعتا به خاطر نسبت مستقیمی که با مردم دارند همواره چراغشان روشن است؛ در شکلهای مختلف موسیقیهای هنریتر که قرار است کارکردهای ماندگارتری داشته باشند آثار بسیار اندکی تولید شده است. در موسیقی ردیفدستگاهی الآن فقط آلبوم «وداع» ساخته سیدمحمد میرزمانی را در خاطر دارم و در موسیقیهای سمفونیک و ارکسترال آثاری چون «اپرای عاشورا» ساخته بهزاد عبدی، «خسوف» ساخته محمدسعید شریفیان، «سمفونی عاشورا» ساخته لوریس چکناواریان و اگر بشود آن را صراحتا عاشورایی دانست، «نینوا» شاهکار حسین علیزاده. در ژانر اخیر است که موسیقی میتواند فراتر از مناسبتها و ایام و اوقات حرف بزند و پیام و سلامی را از نسلی به نسل دیگر، از جغرافیایی به جغرافیای دیگر و از فرهنگی به فرهنگ دیگر ببرد. مخصوصا وقتی به میراث غنی و دیرین موسیقی بومی مذهبی شیعیان و ایرانیان توجه کنیم، موسیقی سمفونیک میتواند نقش پیغامبری را به خوبی ایفا کند و این موسیقیها و فرهنگها را با بازنمایی موثر و درخشان خود به گوشِ مخاطبان دیگر ملل برساند. کاری که قابلیتش در پوئمسمفونیِ آبتشنه به خوبی مشاهده میشود، و علتش جدا از توان بالای هنری آهنگساز در این است که سازنده این اثر یک هنرمند سفارشیساز، باری به هرجهت و تهی از محتوا نیست و نسبتی دیرین با فرهنگ و هنر وآیین این سرزمین دارد. فقط کافیست مروری بر آثار درخشان پیشین علیقلی داشته باشیم تا اقرار کنیم او یکی از شایستهترین و با دلیلترین موسیقیدانهایی است که میتواند بهطور جدی سراغ موسیقی عاشورایی برود.
در پوئمسمفونی آب تشنه محمدرضا علیقلی با آن جهان موسیقایی خاص و شگرف خود سراغ تعدادی از نوحههای دیرین ایرانی میرود تا در آنها طرحی نو دراندازد. علیقلی با ترکیب هنرمندانه این نوحهها واقعه کربلا را بازسرایی میکند و لحظات نفسگیر و البته خاطرهانگیزی را برای شنونده رقم میزند. این سمفونی و بُعد روایی توانمندش، استعداد فراوانی برای بهتصویر کشیدهشدن (در شکلهای گوناگونش) دارد و البته بدون هیچ بازنمایی هم، این نغمات تصویر پررنگ خود را در ذهن مخاطب به نمایش در میآورند. از این جهت و از بسیاری جهات دیگر این پوئمسمفونی از بیشترینهی آثاری که در این زمینه و این ژانر ساخته شدهاند سر است، هرچند بهترین اثر استاد علیقلی نباشد. باید اعتراف کنم سال گذشته به شنیدار کنسرت آب تشنه میرفتیم هنوز هیچ آلبوم پوئم سمفونیک دیگری از آهنگساز این اثر به دستمان نرسیده بود. اما امسال پیش از انتشار آلبوم آب تشنه آلبوم پوئم سمفونیک قدرتمندی به نام «ناصر» منتشر شده است که توقعها را از آقای آهنگساز بسیار بالاتر برده است (آلبومی که در مجالی دیگر مفصلا برایش نوشتهام). با اینحال این پوئم سمفونیک نیز بسیار برایم عزیز و ارزشمند است.
آب تشنه پوئم سمفونیکی است با یک اورتور و پنج موومان، که موومانها با اقتباس از آیین سوگواری ایرانیان برای امام حسین (سلام الله علیه) «مجلس» نامیدهشدهاند. بعضی لحظات و نغمات این سمفونی در لطافت و زیبایی و بیان عواطف واقعا بینظیرند. از شش قطعۀ آلبوم، برای خود من موومان یک و دو و چهار (مجلس اول و دوم و چهارم) و بهویژه موومان دوم و ارکستراسیون و واریاسیون خاصش بسیار تاثربرانگیز و تاثیرگذار بود؛ جدا از ارزشمندی و هنرمندی کلیت موومان دوم، هنوز که هنوز است نغمۀ دقیقۀ هفت تا هفتوسیثانیۀ این قطعه در ذهن من جریان دارد. علیقلی در روایت عاشورایی خودش سعی کرده است بیش از تمام مولفههای موجود در این رویداد عظیم تاریخی، به عواطف و ابعاد انسانی عاشورا توجه کند. چه آنگاه که در موومان دوم «قصۀ مادری» را روایت میکند، چه آنگاه که در موومان سوم «روح برادری» را مینوازد و چه آنگاه که در موومان چهارم «عاطفه پدری» را با نتهایش به تصویر میکشد. از سویی دیگر و در کنار ابعاد انسانی، ابعاد عرفانی این پوئم سمفونی نیز مانند بسیاری از آثار دیگر محمدرضا علیقلی پررنگ است. از یک منظر علیقلی در روایت موسیقایی خویش، عاشورا را یک نماز از سوی حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) تصور کرده است. در روایت علیقلی به نحوی میتوان گفت واقعۀ عاشورا جلوۀ نیایش و عبودیت عاشقانۀ امام حسین (سلام الله علیه) است. چنانچه در اورتور آلبوم نخستین کلامهای این پوئم سمفونیک «بسم الله الرحمن الرحیم» و «الله اکبر» است و کلام اثر اینگونه آغاز میشود؛ تو گویی اووتور، روایت «قامت بستن» و «تکبیره الاحرام نماز»ی عرفانی است. در موومان اول (مجلس اول) نخستین کلامی که اجرا میشود: «رب العالمین» است، آنهم به نحوی هنرمندانه که انگار پایان یک جمله است، انگار پایان جملهای است که ما فقط بخشیش را میشنویم. با این نگاه و با توجه به با کلام بودن و روایتمندی چهارموومان اول، اووتور قامت بستن است، چهار موومان ابتدایی چهار رکعت نماز و موومان پایانی سلام نماز ظهر عاشوراست. اما نمازی که در هر رکعتش به جای سجدهبردن، باید قربانی داد. در یک رکعت جان خویش، در یک رکعت جان فرزند بزرگتر، در یک رجعت جان برادر و در یک رکعت جان فرزند کوچکتر.
در مقایسه با کنسرت، انتشار و پخش و تبلیغات آلبوم پوئم سمفونیک آب تشنه وضع بهتری دارد ولی هنوز با ایدآل فاصله زیادی دارد. طرح جلد آلبوم از طرح جلد کنسرت بهتر است ولی هنوز یک طرح جلد معمولی است. طرح جلد ناصر هم همین وضع را داشت. مثلا مقایسه کنید با طرح جلد آلبوم صوتی «رستخیز عام». لذا هنوز هم که هنوز است این موسیقی بهمانند صاحب اصلیاش مظلوم است!
سرانجام به نظر میرسد این سمفونی با تمام غربت و مظلومیتش، ادای دین محمدرضا علیقلی به عاشورا و صاحب عاشورا و همچنین به نوحههای زیبای عاشورایی است، به بخشوها، حاجاکبرناظمها، حسانها و دیگر نوحهخوانان و نوحهسرایان دیرین این سرزمین دیرسال. من هم در این یادداشت به عنوان یک علاقهمند موسیقی ایرانی و فرهنگ عاشورایی، به ایشان، به رهبر توانمند ارکستر جناب سهراب کاشف، به آوازخوانان علی تفرشی، یاسمین حاجناصر، ریحانه انصاری و به تمامی نوازندگان و دستاندرکاران آن کنسرت و این آلبوم ادای احترام میکنم و آرزو میکنم شاهد کنسرتی و باشکوهتر از این پوئم سمفونیک زیبا باشیم.
* این یادداشت در خبرگزاری مهر هم منتشر شده است

امروز روز درگذشت مردی است که از مصادیقِ واقعی آن شعر سنایی و مولوی است: «مرگ چنان خواجه نه کاری است خرد». دربارۀ این مرد باشکوه و آن مرگ باشکوه خیلی حرفها دوست دارم بزنم، اما فعلا بسنده میکنم به معرفی یک کتاب مهمش، برای همۀ کسانی که میخواهند بدانند «ایران چه بود» و «ما که هستیم».
تصور و نتیجۀ پژوهش من این است: صفحات این کتاب با خون و عشق آمیخته است. چه انگیزۀ نگارشش و چه سرنوشتش. من فکر میکنم آل احمد با آن آتش درونی و عشق عجیبش به مردم خویش، جانش را بر سر نگارش و انتشار این کتاب قمار کرد تا میراث و معرفتی را برای من و شما بهجا بگذارد.
درخدمت و خیانت روشنفکران به نظرم مغفولماندهترین و مهمترین کتاب جاودانیاد جلال آل احمد است. جد از اینکه از دقیقترین، بیطرفانهترین و صادقانهترین آثاری است که در تحلیل وضعیت ایران معاصر و ایران در عصر پهلوی نوشته شده است. این کتاب را جز فردی که در عین نبوغ فکری و دانش گسترده، شهامت و سلامت شخصی فوقالعاده داشته باشد نمیتوانست بنویسد.
چرا مغفولماندهترین: طرح کتاب در دیماه ۱۳۴۲ و به تعبیر خود آل احمد «به انگیزۀ خونی که در ۱۵خرداد ۱۳۴۲ از مردم تهران ریخته شد و روشنفکران در مقابلش دستهای خود را به بیاعتنایی شستند» ریخته شده است. یکسال بعد کتاب کامل میشود، سهسال بعد (۱۳۴۵) رضا براهنی دوفصلش را در مجله جهان نو منتشر میکند، پنجسال بعد (۱۳۴۷) کتاب تازه فرصت انتشاری محدود مییابد (یعنی یکسال پیش از مرگ مشکوک نویسنده)، اما به سرعت جمع میشود و تازه ۱۶سال بعد در ۱۳۵۸ (دهسال پس از مرگِ مشکوک آلاحمد و یکسال پس از پیروزی انقلاب) بهطور رسمی منتشر میشود. محتوای این کتاب بهنظر من از براهینِ قطعی این مبحث است: جلال آل احمد به مرگ طبیعی از دنیا نرفته است.
چرا مهمترین: نگفتم زیباترین، یعنی نخواستم مقایسهای با آثار داستانی آلاحمد کنم. میدانیم که بخش مهمی از تالیفات و کتابهای جلال آل احمد از جنس جستار و مقاله و نظریات فرهنگی و اجتماعی او هستند که محبوبترین و تاثیرگذارترینش غرب زدگی است. در داوری بنده، «غربزدگی» با آنهمه اهمیت تاریخی و عظمت فرهنگی در مقابل این کتاب یک نوشتار ژورنالیستی و احساساتی معمولی است. «در خدمت و خیانت روشنفکران» پایاننامۀ دکترای فکر و فرهنگ و اندیشۀ جلال است (هرچند میدانم با استفاده از مشترک لفظی «پایاننامه» دارم به جلال توهین میکنم). «در خدمت و خیانت روشنفکران» کتاب جامع علمی پژوهشی آل احمد است (هرچند با تعبیر سخیف امروزی و مصادیق مبتذل «کتاب علمی پژوهشی» توهین مجددی را مرتکب شدم!). موضوع کتاب بسیار مهم و جذاب است، نثر جلال مثل همیشه بسیار لذتبخش و قدرتمند است و در کنار این دو مولفه، او پژوهشی گسترده و علمی و مستند را پایۀ تحلیلهای خودش قرار داده است. نکتۀ دیگر این است که کتاب واقعا اثری چندمنظوره و چندجانبه است. هم تاریخ، هم سیاست، هم فرهنگ، هم فلسفه، هم جامعهشناسی، هم مردمشناسی، هم ایرانشناسی. هم تاریخ انتقادی روشنفکری در ایران و جهان است. هم تاریخ تفکر و و اندیشه و سیاست و فرهنگ. هم مقایسۀ سیر سیاست و تفکر در ایران کهن و ایران معاصر است. هم تاریخ تفکرات و تحولات فکری در غرب آسیا و مشرقزمین و هم چراغ راه آینده.
گفتم این کتاب مهمتراز غربزدگی است، چون هم علمیتر و پژوهشیتر است، هم صریحتر و شجاعانهتر. اما تأکید میکنم خواننده بهتر است از آثار جلال دستکم غربزدگی را آنهم با توجه به شرایط روزگار نگارش خوانده باشد. چهبسا بشود گفت غربزدگی مقدمۀ این کتاب است. جلال هم چندبار اینجا به کتاب پیشین خود ارجاع میدهد.
نگفتم، دقت کنید، نگفتم با تمام حرفها و تحلیلهای آل احمد در این کتاب موافقم (مخصوصا با محدودیتهای اطلاعاتی و ارتباطاتی آنزمان میتوان به نویسنده به خاطر بعضی نواقص حق داد). اما گفتم این کتاب با صداقت و عمق و دانش بسیار گستردهای نوشته شده است. آنهم برای «ما». پس قطعا ارزش خواندن دارد!
حسن صنوبری
پیروی مطلب به بهانه روز جهانی وبلاگنویسی
{مقدمه: نباید در چنان برنامهای شرکت میکردم. این اولین و آخرین باری بود که دعوت یک برنامه تلویزیونی را قبول کردم. نه که فکر کنید روزی هزارتا پیشنهاد دارم، ولی همان مقداری که هرسال پیش میآید هیچوقت قبول نمیکنم شرکت کنم، هم چون حد خودم را میدانم، هم چون خودم را آدم آن ساحت نمیدانم، هم دلایل دیگر. اما مجازیست فرق داشت. هم اسم زیبایی داشت، هم کارگردان حسن حبیب زاده مرد بسیار شریف و ارزشمندی بود در نظرم، هم بخشی از عوامل پشتصحنه را که میشناختم همه کاربلد و فرهیخته بودند، و هم موضوعش خیلی برایم جذاب بود؛ عاملی که واقعا تعیینکننده بود: «صحبت درباره وبلاگ». اما حدودا سهسالپیش وقتی شرکت کردم دیدم اشتباه کردم، یعنی تصورم از ابتدا غلط بود، فکر میکردم برای یک میزگرد تخصصی دعوت شدهام، چنین چیزی را بلد بودم و کلی حرف و نکتۀ علمی و تاریخی در ذهن آماده کرده بودم، اما جنس برنامه چیز دیگری بود که مناسب بنده نبود. لذا جز همین فیلم اشتیاقی به دیدن بخشهای دیگر برنامه ندارم. البته کلا جزو کسانی هستم که از کودکی از شنیدن و دیدن صوت و فیلم وعکس خودم لذت نمیبرم هیچ، ناراحت هم میشوم، مخصوصا دوتای اولی. این هم شاید دلیلی دیگر برای پسند این یک بخش. شهریار گوید: «چه اصراری که اسرارم بدانی / اگر سرّ است پرسیدن ندارد / مرا بگذار و شعرم بین که شاعر / شنیدن دارد و دیدن ندارد» بله بنده هم بیشتر ترجیح میدهم متنم دیده شود. بهویژه اینکه روح و اندیشه به متن نزدیکتر است تا ظواهر فیزیکی که بسیاری اوقات حجاباند}.
اما یک علت ویژه هم دارد پسندیدن این فیلم کوتاه برای این وبلاگنویس. برای اینکه مطمئن شوید پرهیزهایی که در بخش نخست گفتم از سر تقوا نیست، اینجا به احترام دعوت استاد مجید اسطیری و به سنت مسیحیت یک اعترافی از من میشنوید؛ دربارۀ یک هواوهوسِ وبلاگنویسانه، یا فانتزی یا هرچه و بعد هم اگر فرصتش بود گریزی بزنم به فلسفه وبلاگ.
نمیدانم آیا وبلاگنویسان دیگر هم این بیماری مرا داشتند یا نه؛ و آن اینکه در همان دوران که وبلاگ به رنگ آسمان را داشتم (نیمه دوم دهه هشتاد) هروقت میرفتم خانۀ یکی از دوستان یا بستگان دوست داشتم وبلاگم در مانیتورشان باز کنم و ببینم چه شکلی نمایش داده میشود. مخصوصا اگر میدانستم وبلاگ مرا میخواند. هم دوست داشتم سر و شکل وبلاگم را در آن مانیتور ببینم (چون قالب وبلاگم را هم خودم طراحی میکردم) هم دوست داشتم یکبار متنم را در آن مانیتور بخوانم. انگار با مطالعه متنم در مانیتور آن دوست، راه میبردم به ذهنیت او دربارۀ متنم و میتوانستم فهم او را از متن خودم ارزیابی کنم. انگار میفهمیدم «او» _آن «دیگری»_ متن مرا چگونه میفهمد، و این خیلی برایم هیجانانگیز و ارزشمند بود.
سکانس یک: آن اولها یک فونت خاص را برای نوشتن در وبلاگم انتخاب کردم که خیلی دوستش داشتم. حس میکردم با اینکار اندیشۀ خودم را از نظر بصری هم به واژگان و مخاطب خودم نشان میدهم. تا اولینبار که این تجربۀ «تماشای وبلاگ از مانیتور دیگری» برایم اتفاق افتاد و شگفتزده و جنگزده شدم. فونت نهتنها آن فونت زیبا نبود، که زشتترین فونت ممکن بود. چه اتفاقی افتاده بود؟ بلد نبودم وقتی فونتهای غیر«وب» را استفاده میکنیم، فقط در رایانه افرادی همانگونه نمایش داده میشود که آن فونت را داشته باشند. لذا تصورم از تصور دیگران در مورد متنم کاملا مخدوش بود. دیگری متن را جور دیگری فهمیده بود و من هم فهمش را جور دیگری فهمیده بودم.
سکانس دو: با دستکاری کد قالب، عرض ستون اصلی به رنگ آسمان را پهنتر کرده بودم. و باز خیلی خوشحال بودم که متنم راحتخوانتر شده. تا اینکه دوباره در مانیتور دیگری وبلاگم را باز کردم. بار دیگر جنگزده شدم: ستون دو در مانیتورش از آنطرف بام پرت شده بود پایین. برای خواندن ستون دو باید به زیرزمین وبلاگ میرفتم.
سکانس سه: یک ستون اختصاصی ساخته بودم در ستون دوم به اسم «وبچرخ»، تصویر یک سکان چوبی هم برایش گذاشته بودم که باز به نظرم کار جالبی بود در آن سن و سال، وبچرخ آن وقت من چیزی بود شبیه استوری شما. هرروز از هر دری سخنی لینک میشد آنجا از دیگران و گاه از خودم. خلاصه در مانیتور دیگری که باز کردم وبلاگ را دیدم همه تصاویر وبلاگ باز میشوند جز این یک تصویر اختصاصی و فانتزی. چون بعضی شرکتهای اینترنتی تصاویر بعضی سایتهای آپلود را باز نمیکردند.
سکانس چهار: نمیدانم در کدام مانیتور بود که فهمیدم زیادی دارم طولانی مینویسم.
سکانس پنج: و در کدام مانیتور که فهمیدم نباید سایز عکس آنقدرها هم بزرگ باشد.
سکانس شش: در یک سیستم فهمیدم برای پخش موسیقی وبلاگ فقط باید از یک مرورگر خاص استفاده کرد، تازه آنهم درصورت نصب بودن فلش و در یک سیستم بدون باند فهمیدم گاهی صدایم چقدر نارساست.
سکانس هفت: و در یک مانیتور عریض و نوین بود که به کوچکی و لاغری وبلاگم پی بردم.
سکانس هشت: یکی از جنگیترین و ویرانکنندهترین لحظات وقتی بود که وبلاگم در گوشی یکی از دوستانم باز شد. همهچیز بههم ریخته بود. همهچیز بیش از حد بزرگ و شلوغ و طولانی و بدترکیب بود. خیلی سعی کردم دوستم را متقاعد کنم که گوشی وسیله مناسبی برای وبلاگخوانی نیست. گمانم پوزخند زد. من تا پنج سال پیش اصلا گوشی هوشمند نداشتم و هیچ صفحه و عضویتی در هیچ شبکۀ اجتماعی. بیزار بودم از همهشان و اگر اقتضای شغل و خانواده نبود بیزار میماندم. ویرانی، جنگزدگی و تلفات وقتی رو به فزونی گذاشت که در نرمافزارهای آمار وبلاگم دیدم شمار استفادهکنندههای اندروید سبز لعنتی دارد زیاد میشود و روزی که دیدم اکسپلورر و فایرفاکس و حتی گوگلکروم را هم درنوردید فکرکردم لابد اشتباهی شده. زمان داشت از جهان من جلو میزد.
عصر وبلاگ منقضی کرد عهد روزنامه را. عهدی که جهان یک روایت رسمی داشت که از بالا عنوان میشد برای خوانندگان. روایتی که جز با اتکا به قدرت و ثروت اجازۀ بیان نداشت و از طرفی در برابر خود سخنی نمیشنید. وبلاگ را هرکسی میتوانست داشته باشد. از طرفی هرکسی میتوانست پای هر متنی کامنت بگذارد و روایت دیگری را عرضه کنم. از طرفی هرکسی با هر مانیتور زاویه دید و فهم اختصاصی خاص خودش میتوانست با متن شما مواجه شود. از این نظر عصر وبلاگ، قدرتمندترین عصر در اعصار تکنولوژی برای احترام و بهرسمیتشناختن «دیگری» و «تکثر» بود. تفصیل بحث بماند برای فرصت مناسب.
خلاصه این بخش از برنامه مجازیست برای من زنده کرد آن حس «تماشای وبلاگم از چشم مانیتور دیگری» را.
حسن صنوبری
در ادامهٔ یادداشت پیشین با موضوع صحرا
«جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند»
بسمالله. محرم غریبانهٔ ما آغاز شد. غریبانهترین محرم تمام عمرم. البته محرمهای غریبانهٔ دیگری هم این سرزمین به خود دیده. محرم شبهای موشکباران با ترس از حمله هوایی بعثیها را پدرومادرهای نسل من یادشان است. غریبانهترش محرمهای زمان پهلوی اول بوده. وقتی پدربزرگها و مادربزرگهایمان مجبور بودند قبل از نماز صبح، آنهم با گذاشتن کشیک مخفیانه روضه بگیرند و آرام گریهکنند. «دهانت را میبویند...». میدانم یکی از پدربزرگهایم حتی پس از هلاکت رضاخان و آزادشدن سوگواری بر امام حسین (سلام الله علیه)، حتی وقتی خودشان هیئت بزرگی در یکی از مناطق قدیمی تهران راهاندازی میکنند، باز آن مجلسهای کوچک خانگی هفتهشتنفره را با رفقایش ادامه میدهد. گمانم چارشنبهعصرها چندتا پیرمرد، هربار خانهٔ یکی جمع میشدند، عدسیای بارمیگذاشتند و هردفعه نوبت یکی بوده تا برای دیگران روضه بخواند و با هم گریه کنند. من حس میکنم میشد این محرومیت حتمی امروز، به این غربت غیرحتمی ختم نشود.
احساسم در این غربت همه بهنوعی مقصریم، چون بیش از انجام تکلیف دنبال رفع تکلیف بودیم. از ستاد کرونایش، تا مداحان و هیئتدارانش تا ما شیعیان معمولی.
گمانم بیست روز مانده بود به محرم که آن یادداشت را نوشتم، قبلش هم با چندنفر مطرح کردم، آنموقع میشد برنامهریزی کرد. اما دوروز مانده به محرم که ستاد مبارزه با کرونا حرفش را در مخالفت با فضای بسته «واضحتر»کرد و انبوهی هیئت را در شوک فرو برد، نه. الآن شاید فقط بشود فکری برای تاسوعا و عاشورا کرد. چه با آن ایدهٔ صحرا که من آنجا توضیح دادم چه ایدههای دیگر. پدران و پیشینیان ما هزارسال در سختترین شرایط عشق را سوگواری نکردند که حال ما در زمان قدرت و حکومت شیعیان و دوستداران خاندان پیامبر اینقدر منفعلانه و بیفکرانه عزای آسمانوزمین را برگزار کنیم.
این حرکت جناب محمود کریمی که همه استوری کردید خیلی خوب است، دم ایشان گرم که همیشه به خط میزند و خط میدهد به دیگران، ولی واقعا کافی نیست. فقط بحث اندوه نیست، بحث شکوه هم هست. فقط سوگ شخصی نیست، اعلان جهانی هم هست محرم. عزاداری آمریکاییها برای «جورج فلوید» وسط همین کرونا و با آنهمه سرکوب نظامی و رسانهای بهمراتب باشکوهتر از عزاداری امسال ما بر سیدالشهدا بود. واقعا دنبال چه هستیم؟ تکلیف، یا رفع تکلیف؟ عشق، یا آسودگی؟
ذیل آن مطلب دوستانی نقدهایی نوشتند، بعضی را پاسخ نوشتم و بعضی را نه، ترسیدم به جدل بیفتیم، الآن خلاصه میگویم: بعضی گفتند صحرا مار و مور و... دارد و از این حرفها، همانجا گفتم ما تجربه اربعین و راهیان نور داریم، الآن هم میگویم: خب قرار نیست همه بروند صحرا. صحرا مرد صحرا میخواهد و زن صحرا. غرض این نیست که نوعی سوگواری داشته باشیم، قرار برگزاری باشکوه عزای سیدالشهداست، یعنی همان وجه دوم. بهقدر کفایت باید بروند و میروند همواره. مگر راهپیمایی اربعین را همه میرفتند؟ جدا از اینکه اینهمه فستیوال هنری در صحرا برگزار شده توسط اروپاییهای از من و شما به مراتب نازواَدادارتر!
بعضی گفتند بالکل تجمع باعث گسترش کروناست، آنجا از ویژگیهای محیطی صحرا گفتم و اینجا هم میگویم: اصراری بر صحرا ندارم، ولی اصرار دارم که با همهٔ محدودیتهایی که ستاد کرونا میگوید هم میشود برنامه باشکوه برگزار کرد، بهشرطی که دنبال تکلیف باشیم نه رفع تکلیف! به شرطی که بفهمیم اقامهٔ عزای حسین بن علی، مایهٔ حیات بشر است، که بشر بیمناسک زودتر از بشر بیماسک خواهد مرد! البته من تمام بیانیهها را خواندم و صحرا شامل هیچ کدام از آن محدودیتها نمیشد.
دوستانی هم گفتند خب همین کوچه و خیابانهای خودمان را فرش میکنیم. اینجا عرض میکنم: آیا شما از تکتک ساکنان خانههای هر خیابان میتوانید رضایت بگیرید؟ که علاقه داشته باشند به شنیدن؟ که سردرد نداشته باشند؟ که وقت خوابشان نباشد؟ که بیماردار نباشند؟ یک نفر هم ناراضی باشد شما حرام را قاطی عزای امام حسین کردهاید. روضه هم که دسته نیست بگوید و بگذرد. نیمهشعبان خود من مذهبی و جوان و پرحوصله واقعا کلافه و ناراضی شدم از صدای مداوم باندهای همسایگان انجمنحجتیهای. دیگر چه رسد به غیرمذهبیِ کمحوصلهٔ مسنش. بگذریم اگر مداح بودم کاروانی راه میانداختم و راهی صحرا میشدم، به یاد صحرای کربلا؛ اما وقتی فقط یک وبلاگنویسم تنها میتوانم تصورش کنم. البته خوشحالم که میبینم کموبیش ایدههای مشابه صحرا هم دارد اجرا میشود. مثل استادیوم و تجمع ماشینها و... . اما هنوز دلم پر است از اینهمه غربت. این یادداشت این صحرانویسی نوشته شد که تذکری باشد برای خودم و دوستانم. چه اینکه باور دارم آنچه امسال دچارش شدیم، فقط یک «وضعیت» نیست، بلکه یک «محرومیت» است. باوردارم قطعا دلیلش در رفتارهای عمومی همهٔ ماست. زینرو در شرایط محرومیت باز اگر با غفلت و جهالت و تنبلی پیش برویم، نهتنها امید گشایشی نمیماند که بیم محرومیتهای بیشتر نیز در میان میآید. از هرکسی به اندازه آنچه میداند امتحان میگیرند. بدیهیست که شیعه (و مدعی عناوینی چون شیعه و محب) باید بهای فهمش را بپردازد.
پناه بر خدای مهربان و پناه بر رحمت واسعهٔ خدا.
جستاری پیرامون تازهترین اثر موسیقایی استاد محمدرضا علیقلی *

محمدرضا علیقلی، نابغۀ رنگهای گوناگون موسیقی امروز ایران، پس از سالها با آلبوم قدرتمند دیگری به سوی مخاطبان موسیقی جدی و هنری آمده است. پوئم سمفونیک «ناصر» اثر تازۀ علیقلی بار دیگر میخواهد از جنگ و دفاع هشتسالۀ ایرانیان سخن بگوید. اثری که در همین ابتدای انتشار با استقبال خوب مخاطبان موسیقی مواجه شده است و هفتمین آلبوم پرفروش سال جاری است.
پیش از این در یادداشتی نوشته بودم: علیقلی با ساخت بیش از ۲۰۰ موسیقی فیلم (که ۹۰% آنها موسیقی سینمایی بودند) از پرکارترین سازندگان موسیقی فیلم در جهان است. با ۱۶بار نامزدی سیمرغ بلورین موسیقی در جشنواره فیلم فجر و ۵بار برگزیدهشدن آثارش در این جشنواره، رکورددار هردو بخش و از پرافتخارترین آهنگسازان ایران است. نوشته بودم: امتیاز او نسبت به بسیاری از هنرمندان این است که همهفن حریف است، اینکه که محدود به یک فضای ساختاری یا محتوایی نیست. علیقلی همانقدر در موسیقی فیلم کودک و نوجوان درخشان است که در موسیقی فیلمهای عرفانی. همانقدر در موسیقی فیلمهای اجتماعی قدرتمند است که در موسیقی فیلمهای ژانر جنگ و دفاع مقدس. از موسیقی «کلاهقرمزی»ها یا «مدرسه موشها» که از شاهکارهای موسیقی کودک و نوجواناند تا موسیقی «افق»، «پناهنده»، «روبان قرمز»، «سیمرغ» و «خاک سرخ» که از بهترینهای موسیقی جنگ هستند تا «اینجا چراغی روشن است»، «زیر نور ماه»، «قدمگاه» و «خیلی دور خیلی نزدیک» که از آثار درخشان موسیقی اجتماعی و عرفانی مدرن امروزند. از «من غریب خلوت تنهاییام» تا «تولد عید شما مبارک». و البته جدا از موسیقی فیلم، در موسیقیهای مستقل یا نماهنگها نیز موفق است: چه بسیار نماهنگهای آموزشی و نوجوانانه عالی از علیقلی در خاطراتمان داریم، از کاری مثل نسخۀ موزیکال شعر «روباه و کلاغ» کتاب درسی تا آن مجموعه فوقالعادۀ «روزهای هفته».
وقتی این پیشینه را مرور میکنیم میبینیم با یک آهنگساز کمتوان یا جوان و جویای نام طرف نیستیم که حاضر باشد برای شهرت یا ثروت یا حتی تفنن به سفارش این و آن، اثری بسازد. از طرفی حوزۀ جنگ و موسیقی دفاع مقدس برای او عرصۀ تجربهنکرده و نویی نیست که علیقلی برای تجربه بخواهد سری هم به این سامان بزند. علیقلی در سیمرغ و خاک سرخ و انبوهی کارهای منتشرشده یا نشدۀ دیگر سازهایش را با نغمۀ جنگ کوک کرده است و مخاطبانش را پیدا کرده است. بیرون از عالم موسیقی فیلم نیز با آلبومی مثل «با نوای کاروان» ادای دین شخصی و قلبی را به جنگ و نغمهها و شهیدانش کرده است. پس در جهان موسیقایی این هنرمند ناصر چیست؟ یا بهتر و دقیقتر است بپرسیم: ناصر کیست؟
قبل از پاسخ به این پرسش دشوار ابتدا کمی از ساختار آلبوم سخن بگوییم:
ناصر یک پوئم سمفونیک با هشت موومان است. پوئمیکبودن این سمفونی در ظاهر فقط بسته به یک بیت شعر است. این بیت شعری است از کتاب گلستان، سعدی شاعر بزرگ قرن هفتم و تنها کلامی است که در آوازها شنیده میشود: «ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز | کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد». اما اگر از ظواهر بگذریم و تعریف عمیقتری از یک پوئم سمفونیک داشته باشیم، ما به ملاقات شعرهای دیگری هم در این سمفونی میرویم، اما از حنجرۀ سازها. در این سمفونی، نغمههای تعدادی از آهنگها، سرودها و نوحههای محبوب دوران جنگ و همچنین نوحههای مشهور عاشورایی حضور دارند که بدون ادای کلام نیز، شعر خود را در ذهن مخاطب اثر تصویر میکنند. این نغمات و شعرهای غیرآوازی، مثل نغمات حاضر در پوئم سمفونیک «آب تشنه» و آلبوم ارکسترال «با نوای کاروان» حضوری محوری و اصلی ندارند، بلکه این نغمات چون خردهروایتهایی هستند که در خدمت روایت اصلی سمفونی هستند. این قطعات گرچه در آن آثار پیشین موضوع نمایش بودند، اینجا بازیگران نمایشاند. نکتۀ دیگر این است که پوئم سمفونیک ناصر را میتوان از آثار برجسته موسیقی توصیفی دانست، اما نه با تعاریف معمول این موسیقی. چه اینکه در این سمفونی بدون حضور یک منظومه شعری یا یک متن داستانی اتفاق میافتد، داستانی با آغاز و انجام، با شخصیتپردازی و فضاسازی، با پیرنگ موسیقایی و داستانی شامل گرهافکنی، گسترش، تعلیق، نقطه اوج و گرهگشایی در این موسیقی روایت میشود ولی فقط با استفاده از زبان موسیقی.
موومان نخست که نام «مقدمه» را بر خود دارد، با زمان ۹دقیقه و ۲۵ثانیه طولانیترین قطعۀ این آلبوم موسیقایی است و به نوعی میتوان آن را پیشدرآمد و اوورتور این پوئم سمفونیک به حساب آورد. اوورتوری که از منجسمترین و زیباترین اوورتورهایی است که در سالهای اخیر شنیدهایم و به نظرم بهجز طولانیبودنش، بهخاطر آغاز و انجام داشتنش و نیز غنای موسیقاییاش، بهتنهایی هم میتواند یک پوئم سمفونیک به حساب بیاید. این اوورتور تا حدودی طرحی کلی از آلبوم و بیشتر قطعاتش به دست مخاطب میدهد؛ از جمله رنگبندیسازها و تنوع نغمات و تکنیکها. در این قطعه چند نغمۀ مشهور مربوط به دوران جنگ به عنوان بازیگران اصلی نمایش معرفی میشوند، اما پایانبخش آهنگ، نغمۀ زیبا و دلپذیری است که از ساختههای خود استاد علیقلی در موضوع جنگ و شهادت است.
در موومان دوم با نام «آغاز» ابتدا نغمۀ محوری و تم اصلی سمفونی با شیپور نواخته میشود و سپس موسیقی، ضربی حماسی و تمپویی تند به خود میگیرد و شروعی نفسگیر را رقم میزند. این موومان هم چون موومان نخست از قطعات بسیار دلپذیر این سمفونی است. حماسینواختههای این موومان روایت و داستان سمفونی را آشکار و آغاز میکند و شیپور جنگ را به صدا در میآورد. اگر بخواهیم با نگاههای چون نشانهشناسی، تحلیل محتوا و یا روایتشناسی پوئمسمفونیک را بررسی کنیم، این سمفونی در بطن خود یک قصه دارد، یعنی با نگاه دقتآمیز میتوان لحن روایتگرانهای را هرچند کاملا غیرمستقیم، غیرقطعی و غیرواضح در پس نغماتش تشحیص داد. با چنین فرضی این موومان موومانِ روایت انقلاب مردم مسلمان ایران در سال ۱۳۵۷ است. مهمترین نشانه برای این مدعا نیز حضور نغمهای بازآفرینیشده و تاحدی تغییردادهشده از آن روزگار در بخشی از موومان است. نغمهای که زمانی احمدعلی راغب آن را با شعر حمید سبزواری و آواز محمد گلزیر ساخته بود: «این بانگ آزادی است کز خاوران خیزد | فریاد انسانهاست کز نای جان خیزد». البته که بدون پیشفرض، شنیدن و شناختن این نغمه در دل نغمههای لایهدرلایۀ این موومان کار آسانی نیست.
موومان سوم با نام «حیرت» بیشتر از حماسه، ابعاد تلخ، هولانگیز و رنجآور جنگ را مینوازد. این موومان نیز از جمله موومانهای آلبوم است که قدرت فضاسازی و تصویرگری بسیار بالایی دارد. همچنین میتوان گرهافکنی پیرنگ موسیقی را در این موومان مشاهده کرد. وقتی هنگام گوشدادن این قطعه چشمانم را بستم، ناخودآگاه صحنۀ ویرانی خانهها، تاریکی آسمان، دودها، شعلهها، کشتار شهروندان بیگناه و سوختن نخلها پیش چشمم مجسم شد. یکی از نتهایی که در این قطعه تکرار میشود به معنای واقعی کلمه دلهرههای زمان موشکباران هواپیماهای بعثی را در دل شنونده زنده میکند. این نغمه، نغمهای نیست که انسان دوست داشته باشد زیاد بشنود. با همان نگاه روایتشناسانه و نشانهشناسانه این موومان راوی آغاز حملۀ رژیم بعثی عراق به مرزهای ایران است.
موومان چهارم اما بهنظرم کار اصلی و شاهکار استاد علیقلی در این آلبوم است. من موومانهای «مقدمه»، «آغاز» و «پایان» را نیز بسیار دوست میدارم و ماندگار میدانم، اما این قطعه چیز دیگری است. اینجا بعد از سالها موسیقی ایرانی شنوندۀ یک بافت پلیفونیک و موسیقی چندصدایی باشکوه است. در ارکستراسیون تمام موومانهای این سمفونی سازهای ایرانی نیز حضور دارند، اما در این قطعه یک ساز حماسی و عرفانی یعنی دف آغازگر و ضربدهندۀ اصلی موومان است و با زیبایی و معناشناسی درخشانی حضور دارد. دف سمفونی را آغاز میکند و آنگاه ساختار معنامندِ کنترپوانتیک خودنمایی میکند. نقطۀ اوج داستان این سمفونی توصیفیروایی و نهایت هنرمندی و کارگردانی استاد علیقلی در همین قطعه است. کارگردان کنترپوانها و بازیگرانش را فرا میخواند. این موومان، این پردۀ نمایش جدا از نغمات اختصاصیاش چهار بازیگر میهمان دارد که سهتایشان در نیمۀ اول نمایش با هم روی پرده میروند و با استفاده از شگردهای کنترپوانی، هارمونیِ یگانه و تکاندهندهای را میآفرینند. آن سه نغمۀ میهمان، آن سه بازیگر پیرسال و خاطرهانگیز اینهایند، نخست: «با نوای کاروان»، دوم: «منتظریم کی شب حمله فرا میرسد» و سوم: «ای لشگر صاحبالزمان آمادهباش آمادهباش». البته که بدون کلام. پیش از این هم در تمام سمفونیهای مشابه دیگر استادان ایرانی در موضوع جنگ و دفاع مقدس، نوحهها و نغمههای قدیمی بهکارگیری و بازآفرینی شده بودند، اما در هیچکدام شاهد یک پلیفونی نبودیم، آنهم با چنین هارمونی و هماهنگی باشکوهی. این سه قطعه اولا همه مربوط به روزگار دفاع مقدس هشتساله هستند، ثانیا هر سه را معروفترین و مهمترین نوحهخوان و حماسهخوان آن روزگار یعنی صادق آهنگران اجرا کرده است، ثالثا هر سه شعری با یک موضوع دارند، یعنی عزم نبرد و اعزام برای رفتن به جبهه و عملیات دفاع از مرزهای ایران، اما با اینحال سه شعر و سه نغمه و سه فضای مستقل و مجزا دارند. علیقلی با انتخابی هوشمندانه از میان آنهمه نوحه و سرود و موسیقی دوران جنگ این سه برادر همخون را پیدا میکند و کنار هم مینشاند. رابعا هر سه بسیار محبوب و مشهور و خاطرهانگیزاند در حافظۀ شنیداری مردم ایران. تا اینجای کار فقط از هارمونی معنایی و حسی گفتم. پنجمین هارمونی این قطعه، تازه در موسیقی و آهنگسازی علیقلی اتفاق میافتد. از اینجا به بعدش دیگر زبان من از بیان ناتوان است. شنونده، شنوندۀ باهوش و گوشِ تربیتشده، خود باید با دقت بشنود، خود باید با گوش خود تماشا کند که آهنگساز نابغه چگونه از همراه ساختن این سه ملودی یک موسیقی جدید با یک هارمونی باشکوه و یگانه را نواخته است و چگونه در اوج آن موسیقی فرازمند به تم اصلی سمفونی میرسد.
داخل پرانتز بگویم، من یک فانتزی خاص دارم برای خودم. فانتزیِ انتخابِ جایگاه ابدی. گاهی در زمانهایی در مکانهایی آنقدر تحت تاثیر قرار میگیرم که در دل آرزو میکنم کاش همانجا بمیرم، چه همان وقت چه وقتی دیگر. مثلا در بین درختان جنگلی رازآمیز و باشکوه، یا بر ماسههای ساحلی زیبا، یا در خلوت یک معماری قدیمی، یا حیات یک امامزادۀ دنج و باصفا یا در صحن حرمی مطهر ... هنگامِ گوشدادن به این سمفونی برای اولینبار یک مکان انتزاعی و موسیقایی را نیز برای سفر ابدی پسندیدم. هربار که این آلبوم را گوش میدهم میبینم یکی از زیباترین و دلخواهترین جایها برای آغاز ابدیت، سه دقیقه و سی ثانیۀ نخستِ موومان چهارم سمفونی ناصر است.
در نیمۀ دوم موومان دف از حرکت بازمیایستد و علیقلی با تمپویی سریعتر سراغ ملودی شاهکار قدیمی خود یعنی سبکبالان میرود. نغمهای که آنهم از نظر محتوایی وامدار نوحهخوانی آهنگران است که نخستینبار شعری از قادر طهماسبی را پس از اعلان قطعنامه اجرا کرد؛ هرچند نغمهپردازی و آهنگسازی آن آهنگ تماما از خود علیقلی بوده است، اما این اشتراک نیز در هارمونی معنایی موومان موثر است. این همان بازیگر میهمان چهارم است که جداگانه روی پرده آمده و همین جدایی نیز بیدلیل نیست. سه نغمۀ نخست، نغمۀ روزگار جنگ و دفاع و حماسه است و در فضاسازی همین مفاهیم نواخته شدند و این چهارمی نغمۀ روزگاران پس از جنگ و حسرت جاماندگان از شهادت و رشادت است و به همین خاطر در فضاسازی و رنگبندی موسیقایی دیگری به گوش میرسد. با آنچه تا الآن توضیح دادم، عنوان «دفاع» برای این موومان عنوان دقیق و قابل دفاعی است و حتی علیقلی به خاطر همین یک موومان میتوانست نام این پوئم سمفونیک را سمفونی دفاع یا سمفونی دفاع مقدس بگذارد. چه اینکه در این اثر، دفاع هشتسالۀ ایرانیان از مرزهایشان و خاطرات حسبرانگیز شنیداریشان به هنرمندانهترین روشها ثبت موسیقایی شده است. البته که لذت کامل بردن و فهم ظرائف این موومان سمفونی، گوشِ تربیتشده میخواهد و شاید هر شنوندهای در چندبار شنیدن نخست حق شنیدن را ادا نکند و آمیزش و حرکت خطوط موازی ملودیها را از هم تشخیص ندهد. بله این موومان از سنخ رطلی گران است: «تا چهها بر سر و دستار حریفان گذرد | زان میتند که در رطل گراناست امروز».
موومان پنجم نام «آرامش» بر خود دارد. منِ مخاطب عام حس میکنم نام «تکاپو» برای این موومان مناسبتر بود! یا دستکم «در جستوجوی آرامش» یا «به خاطر آرامش». چه اینکه آرامشی در این موومان وجود ندارد. چهبسا از منظر داستانی این بخش تعلیق بهحساب آید. چه اینکه در نیمۀ اول هیجان و اضطراب و حماسه را تجربه میکنیم، یعنی جنگ را و نیمۀ دوم اندوه و دریغ را. شاید فقط دقیقۀ پایانی این قطعه است که با استخدام و بازیگرفتن از ملودی «ممد نبودی ببینی» تا حدی به سمت آرامش حرکت میکنیم. فضاسازی نغمهپردازی دو موومان ششم (شهادت) و هشتم (پایان) بیشتر به آرامش نزدیکاند.
موومان ششم با نام «شهادت» تداعی کنندۀ مفاهیمی چون شهادت، بهشت، آرامش و ابدیتاند. بهخصوص فضاسازی ابتدای این قطعه تا حدی یادآور ارکستراسیون و فضاسازیهای موسیقیهای پیشین علیقلی بهویژه «سیمرغ» است. پس از فضاسازی اولیه، موسیقی با تم اصلی و اختصاصی آلبوم پیدا میکند و سپس سراغ نغمههای دیگر میرود. در این موومان برخلاف موومانهای دیگر سمفونی، از نغمهها و ملودیهای دوران جنگ یا انقلاب استفاده نشده، بلکه دو بازیگر اصلی و دو نغمۀ استخدام شده یکی نغمهای ملی و دیگری نغمهای مذهبی است. روی نغمۀ نخست که تصنیفی قدیمی است بعضی آهنگسازان (مثل محمدرضا لطفی و جلیل عندلیبی) این غزل حافظ را گذاشتهاند: «ما سر خوشان مست دل از دست دادهایم» و بعضی دیگر (فریدون شهبازیان) این غزل «بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید». نام این ملودی و نخستین سازندهاش معلوم نیست. استاد شهبازیان در اطلاعات آلبوم «شور عشق» در توضیح قطعۀ «محرم راز» نوشته «بر اساس ملودی نغمه»؟! که من منظورشان را متوجه نمیشوم و زندهیاد استاد لطفی در اطلاعات آلبوم «چشمۀ نوش» در توضیح قطعۀ «سرخوشان مست» نوشتهاند «تصنیف قدیمی»؟! و جایی هم در گذشته خوانده بودم آهنگ قدیمی نیست و از ساختههای استاد محمدعلی کیانینژاد است اما اکنون منبعش را پیدا نمیکنم. علیایحال مهم این است که یک تصنیف ایرانی است و مخصوصا بهخاطر حضور و تولدش در موسیقی سنتی و ردیفدستگاهی ایران، رنگِ ملیبودنش پررنگ است. از آفرینشگر نغمۀ دوم نیز که نغمۀ آیینی است خبری در دست نداریم، این نغمه ملودی یک نوحۀ عاشورایی است که بیشتر با این شعر در هیئتها اجرا میشود: «سقای دشت کربلا ابالفضل ابالفضل | دستش شده از تن حدا ابالفضل اباالفضل». این موومان با این فضاسازی و بازآفرینی از موومانهای متفاوت پوئم سمفونیک است، هرچند معناشناسی مرتبطی با کلیت سمفونی دارد. چنانچه به باور ایرانیان مسلمان با شهادت، روح رزمنده از پیکر و از محیط جنگ و جبهه جدا میشود و راهی آسمان ارزشها و ابدیتها میشود، علیقلی نیز در این موومان از نغمات جنگ فاصله میگیرد و سراغ نغماتی میرود که نمایندۀ زمینههای ذهنی رزمندگان و شهیدان جنگ تحمیلی هستند. بهشت و خانۀ ابدی شهیدانی که برای دفاع از مرزهای ایران و ارزشهای اسلام جان خویش را نثار کردهاند، جایی در حوالی کوچه باغهای همین نتها و نغمههای ایرانی و اسلامی است.
موومان هفتم، با نام «پیروزی» آغازی مقتدرانه دارد و فضاسازی مارش پیروزی را برای ذهن شنونده تداعی میکند. در میانۀ موومان نیز با حضور تار (این ساز ملی ایران معاصر) در ارکستراسیون نشاط و آرامش و ثبات ایران را نمایش میدهد. این نشاط در ادامۀ آهنگ بیشتر و بیشتر و میشود و به نوعی گرهگشایی از روایت سمفونی است. همچنین این موومان را به نوعی میتوان پایانبندی اصلی یا اولیه پوئم سمفونیک دانست. چهبسا من بودم، نام این موومان را «پایان» میگذاشتم.
موومان هشتم با عنوان «پایان» اما از قطعات مهم و قدرتمند و به نظر من ماندگارِ پوئم سمفونیک ناصر است. در پاراگراف قبل تلویحا اشاره کردم با موومان هفتم هم میشد سمفونی را به پایان برد، اما قطعا سمفونی همچنان چیزی کم داشت. کار تمام میشد (به معنای به آخر رسیدن) اما تمام نمیشد! (به معنای کمال یافتن). موومان هشتم موومانی کرال است که فضاسازی بسیار متفاوتی با فضاسازی دیگر قطعات آلبوم دارد. موومانی سرشار از نغمههایی دلپذیر، حسبرانگیز و رویایی که حیف است نام پایان را بر خود داشته باشد. چهبسا بهتر بود چنین عنوانی برای این موومان برگزیده میشد: «آغاز پس از پایان».
حال که هم درباره کلیت پوئم سمفونیک سخن گفتیم هم موومانها را با رویکرد زیباییشناسی یکییکی بررسی کردیم، وقت آن است که به آن سوال دشوار برگردیم: ناصر چیست و چه معنایی در منظومۀ موسیقایی محمدرضا علیقلی دارد؟
بهنظرم پاسخ را باید در همان یگانه شعر اداشدۀ سمفونی جستجو کنیم:
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد
«مرغ سحر» را بیشتر لغتنامهها «بلبل» معنا کردهاند و اندکی نیز «خروس». اما مهم این است که شخصیت این پرنده در بیشتر اشعار شاعران بزرگ فارسی «پرندهای آوازخوان» است. سری به مرغان سحری شعر پارسی بزنیم:
از عطار نیشابوری است:
چون ز مرغ سحر فغان برخاست
ناله از طاق آسمان برخاست
از نظامی:
برآورد مرغ سحرگه غریو
چو سرسامی از نور و صرعی ز دیو
از مولوی:
سحرگه ناله مرغان رسولی از خموشاناست
جهان خامش نالان نشانش در دهان اینک
از وحشی بافقی:
ای مرغ سحر حسرت بستان که داری؟
این ناله به اندازۀ حرمان که داری؟
مرغ سحر بعضی شعرها فغان و ناله سر میدهد، چنانچه در همین ابیات دیدید و در شعر معاصر هم در تصنیف معروف محمدتقی بهار شنیدهاید: «مرغ سحر! ناله سر کن»؛ در بعضی اشعار هم فریاد میزند، اما در بیشتر شعرهای سعدی و همروزگارانش دهان به موسیقی و نغمه و آواز خوش باز میکند.
از حافظ است:
چو گل سوار شود بر هوا سلیمانوار
سحر که مرغ درآید به نغمۀ داوود
*
برکش ای مرغ سحر نغمۀ داوودی باز
که سلیمان گل از باد هوا بازآمد
از خواجوی کرمانی است:
خواجو چگونه جامۀ جان چاک زد چو صبح
گر گوش بر ترنم مرغ سحر نکرد؟
*
نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت
مطرب بگوی نوبت عشاق در نهفت
*
آهنگ شب از دیده من پرس که هر شب
مرغ سحر از نالهام آهنگ بگیرد
و از خود سعدی است:
فتنۀ شاهد و سودازدۀ باد بهار
عاشق نغمۀ مرغان سحر باز آمد
*
چو آواز مرغ سحر گوش کرد
پریشانی شب فراموش کرد
پس مرغ سحر در هر دو صورت پرندۀ موسیقیسراست در شعر سعدی و از اینرو احتمال ضعیف «خروس» بودنش، ضعیفتر هم میشود. بنابر این دستکم در شعر سعدی قطعا منظور از مرغ سحر، «بلبل» است. چنانچه در بسیاری از ابیات هم در کنار نظیر همیشگی بلبل یعنی «گل»، شاعران پارسیسرا به جای بلبل، مرغ سحر یا مرغ را آوردهاند. مانند دو بیتی که از حافظ نقل کردیم، یا این بیتهای حافظ:
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
*
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
یا این بیتهای خواجوی کرمانی:
صبحدم چون گل بشکر خنده بگشاید دهن
از خروش و نالۀ مرغ سحرخوان چاره نیست
*
در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان
نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو
و یا این بیت از خود سعدی:
بوی گل و بانگ مرغ برخاست
هنگام نشاط و روز صحراست
اما بلبل یا همان عندلیب یا هزاردستان، در اندیشۀ دیرین ایرانیان و در شعر فارسی جز موسیقیدانی و آوازخوانی چه شخصیتی دارد؟ این دیگر نیاز به پژوهش و شاهدآوردن ندارد، انگارهای بدیهی و عمومی است که بلبل در بیشتر اشعار، به خصوص در اشعار سبک عراقی نماد عاشق است. پس مرغ سحر تا اینجای کار شد عاشقی اهل موسیقی، یا آوازخوانی عاشق، یا موسیقیدانی که دعوی عشق دارد.
اما پروانه کیست؟ «شمع» و «پروانه» نیز مانند «گل» و «بلبل» (یا «گل» و «مرغ سحر») نماد عاشق و معشوقاند؛ اما این دو نماد با هم تفاوتهایی دارند. اگر بلبل عاشقی است که عشقش به معشوق را با آواز و موسیقی فریاد میزند و از دوریاش مینالد، پروانه عاشقی است که به سوی معشوق خویش میشتابد تا جایی که آتش بگیرد و جان خویش را از دست بدهد. سعدی در این بیت زیبای خویش که در دیباچۀ گلستان آورده است این دو نماد و این دو شیوۀ عاشقی را در کنار هم به میدان میآورد، با یکدیگر مقایسه میکند و برتری یکی را بر دیگری به رخ میکشد:
ای مرغ سحر! عشق ز پروانه بیاموز
کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد
گمانم حالا دیگر مشخص شد نغمههای ناصر از کدام نتهای ذهنی و روحی استاد محمدرضا علیقلی برخاسته است.
شهید ناصر شراره، دوست دورۀ نوجوانی و جوانی محمدرضا علیقلی، کسی است که پوئم سمفونیک ناصر به نام اوست و به او تقدیم شده. شراره نیز چون علیقلی هنرمند و دوستدار موسیقی بوده است، اما در زمان جنگ علیرغم اصرار دوستانش، حتی پس از پایان زمان خدمتش، حاضر به ترک جبهه نمیشود تا سرانجام در ۲۴سالگی به شهادت میرسد. وقتی که علیلی جوان تنها ۲۲سال داشته است. پوئم سمفونیک ناصر سیوهشت سال پس از شهادت ناصر شراره و در سالگرد شهادتش منتشر شد؛ وقتی که علیقلی از برترین چهرههای موسیقی ایران است. بله، «مرغ سحر» خود محمدرضا علیقلی است که عشق خود را با موسیقی آواز و ابراز میکند و «پروانه» شهید ناصر شراره است که عشقش را در شرارههای شمع و با سوختن معنا کرده است و آوازی از او به جای نمانده است. شرارهای که نتوانسته تحصیلات خود را در موسیقی و سینما ادامه بدهد، فلوتنوازیاش را به جایی برساند و اثری مشهور از خود به جای بگذارد؛ بلکه با تصمیمی آگاهانه این فرایند و زندگی را کنار گذاشته تا عشق را با تمام وجود لمس کند. پوئمسمفونیک ناصر، روایتی هنرمندانه از گفتگوی درونی استاد محمدرضا علیقلی با خویشتن خویش است در پرسش از شیوۀ عاشقی و معنای مرگ و زندگی.
شنوندۀ این پوئم سمفونیک با علیقلی و شرارۀ جوان _با دو نوازندۀ موسیقی_ سفری را به پنجاهسال تاریخ حماسه و مبارزه و رشادت و شهادت در این سرزمین، آغاز میکند. از فراز لحظههای دشوار و آسان و تلخ و شیرین پرواز میکند و با نغمههایی تازه و زیبا به ملاقات نغمههایی دیرین و خاطرهانگیز میرود. این سفر، سفری است که فرودگاهش، قلبی عاشق است که هنوز داغ یاران رفته در آن چون چراغی روشن است.
حسن صنوبری
* این یادداشت در خبرگزاری فارس هم منتشر شده است: اینجا
{این یادداشت روز پنجشنبه نهم مرداد نوشته شد.}

در روزهای پیش رو این دوگانۀ تازۀ جامعهٔ ما خواهد بود. یعنی دو سر ماجرا اینها خواهند بود:
یک: محرم را درست عین سالهای قبل برگزار میکنیم. در همان حسینیهها، با همان جمعیت، فشرده و پرشور. چون شفا هم در همین حسینیههاست نیاز به ماسک هم نیست. آقایان در بعضی هیئات جوانپسند کمافیالسابق در حسینیههای سقف کوتاه برهنه میشوند و دوشادوش هم عرق میریزند و سینه میزنند. لازم شد علم و کتل را هم لیس میزنند!
دو: در خانه بمانیم. امسال محرم نداریم. پولش را بدهید به فقرا. «به جایش» ماسک بخرید توزیع کنید. برای حیوانات گرسنه غذا بخرید. «به جایش» درخت بکارید. خرافات را کنار بگذاریم. انسان باشیم. دلمان پاک باشد. خلاصه فرهیخته بودن یعنی عزاداری نکردن!
قطعا اولی را انگلیسیها و دومی را آمریکاییها با پولها و رسانههایشان دامن میزنند تا جامعۀ ما هرروز دوقطبیتر شود. ما اگر عقل داشته باشیم و البته دین زودتر باید فکری به حال جهالتهای داخلی و خباثتهای خارجی بکنیم.
من باورم این است که نمیشود محرم را تعطیل کرد. حتی نمیشود کمرمق برگزارش کرد. همانطور که انسانها برای سلامت و حیات جسمیشان در دوران کرونا به مراقبتهایی نیاز دارند، مثل ماسک و ضدعفونی و... برای سلامت و تداوم حیات روحیشان در همه ادوار به مراقبتها و مناسکی نیازمندند. محرم و اقامۀ عزای حضرت سید الشهدا (سلام الله علیه) از مهمترین این مناسک است که تمام ارواح آزاده و عاشق جهان، اعم از خاکیان و افلاکیان متوجهش میشوند. این رویداد مثل نماز جمعه یا هیئت هفتگی نیست که بشود موقتا تعطیل شود یا با اسکایروم و پای تلویزیون انجامش داد.
تنها راه برای رهایی از آن دوگانۀ بیمارگون این است که غر زدن و پریدن به این و آن را رها کنیم، فکر کنیم و دنبال پیشنهادهایی برای برگزاری آیینهایمان، بیافتادن در دام کرونا و دیگر مخاطرات باشیم.
من خودم یک پیشنهاد دارم. اول به یکی از دوستانم گفتم، گفت تو شاعری و رمانتیکی و این کارها نشدنیست. اما بر گردن خودم میدانم پیشنهادم را اینجا بنویسم و فکر میکنم این کار شدنیست. مخصوصا در شهرستانها. مخصوصا در روستاها در تهرانش هم تازه میشود به نظرم و آن اینکه: هیئتها، مخصوصا هیئتهای بزرگ و محبوب را به صحراها و دشتها ببریم. این پیشنهاد را با سه رویکرد بررسی و از آن دفاع میکنم: حفظ سلامت عزاداران، حفظ معنویت عزاداری، حفظ زیبایی و شأنیت عزاداری:
سلامت: قطعا در چنان فضای باز و بیسقف و گستردهای دیگر خطر آنچنانی برای انتقال ویروس نخواهد بود. وقتی در صحرا هستیم فاصله افراد با هم میتواند حتی بیش از یک متر هم باشد. هرچقدر بخواهند میتوانند از هم فاصله بگیرند. تا دلتان بخواهد هم جا برای پارک ماشین هست. فقط زحمتش در کلانشهرها این است که یکی دو ساعت زودتر باید به سمت مراسم حرکت کنند. در روستاها و شهرهای کوچک که چنین زحمتی هم در کار نیست.
زیبایی: بله نمیشود صحرا را مثل حسینیه سیاهپوش کرد، اما صحرا خودش شبها سیاهپوش هست. نهایتا دکوری برای منبر سخنران و مداح باید فراهم کرد. بنابراین کلی صرفهجویی هم در هزینهها داریم! حال صحرا را در شب تصور کنید، جمعیت عظیم افراد با فاصله از هم را تصور کنید، هرکس برای خودش تنها نشسته، شاید مثل صحرای قیامت، حال دست هرکدام از این افراد یک شمع را هم تصور کنید، شام غریبان از این باشکوهتر میشود؟ ستارههایی بر آسمان و ستارههایی بر زمین، سوگواری توامان زمینیان و آسمانیان!
و اما معنا: خروج از حسینیه نفی معنای عاشورا نیست، مخصوصا وقتی مقصد صحرا باشد. صحرا همانجایی است که امام حسین و یارانش (علیهم السلام) مبارزه کردند و شهید شدند. همانجایی است که پیکرهای مقدس چندروز رها شده بودند. همانجایی است که حضرت زینب و حضرت سجاد (علیهما السلام) و جناب جابر نخستین بار بر سیدالشهدا و شهیدان کربلا سوگواری کردند. پس صحرا مکان اولین اقامه عزا بوده است. پس صحرا حسینیه نخستین است. کجا از اینجا بهتر؟
این از پیشنهاد بنده و دفاعیاتم.
همینجا تاکید میکنم اگر دنبال خود عزاداری باشیم و نه حواشیش این پیشنهاد خوب است. بله، آقای مداح که تاکید دارد برای انعکاس بهتر صدا سقف حسینیه نباید بیش از دو متر باشد و دوست دارد چهلتا باند قوی برای یک حسینیه چهارصدمتری بگذارد تا از تکرار صدای خودش لذت ببرد اینجا برنامهاش جور نمیشود. اینجا آن باندها با فاصلههای خیلی زیادی از هم باید در صحرا چیده شوند و وظیفهشان فقط همان وظیفهٔ قدیمی «رساندن صدا» خواهد بود نه ۲۴بار تکرار سینسین در مغز مخاطب.
شما هم اگر پیشنهادی دارید، بسم الله!
حسن صنوبری
یک: عدالت مد شده. مثل آزادی که مد شده بود دهه هفتاد. مد شدن یک چیز به معنای بد بودن آن نیست لزوما. اما زنگ هشداری است که اگر خوبی محض هم باشد ممکن است از درون تهی شود. هر جنسی در بازار مد میشود تقلبیاش هم هزاربرابر تولید میشود. الآن دیگر پایهگذاران بیعدالتی در جمهوری اسلامی هم در نامه سرگشادهشان از کاخهای سلطنتیشان فریاد واعدالتا سر میدهند. دیگر کسانی که شاید از مال دنیا یک بیسکوئیت اشتراکی دارند و اما آن را هم حاضر نیستند بین خودشان و برادر کوچکترشان درست تقسیم کنند هم عدالتخواه شدهاند. مد شده، پس خریدار دارد و خوب فروش میرود: عدالت. دیگر کسانی که پا روی دهان اعتراض به حق دیگران گذاشتهاند هم گردن از پنجره کشیدهاند برای اعتراض به بیعدالتی.
دو: عدالت یک مفهوم ساده اخلاقی است. سیاسی نیست. از خود ما شروع میشود. از زندگی خانوادگی کوچکمان. از محل کارمان. از جمع دوستانمان. عدالت از پایین شروع میشود. عدالتی که بخواهد اول از بالا، از حوادث بزرگ، از روزنامهها و هیاهوها شروع شود عدالت نیست، رویاست، شعار است، کمپین تبلیغاتی است و مسئولیتگریزی است. جدا از ظالمها، متقلبها، شارلاتانها و ریاکارها، بسیار کسان را دیدهام که در ماجراهای بزرگ رسانهای فریادهای حماسی عدالتخواهانه سر میدهند اما بغل گوش خودشان بیسروصدا گوش دیگران را میبرند، ایشان هم میبینند و چیزی نمیگویند. با این لایکها و کامنتها عدالت محقق نمیشود. اول دور و بر خودت را ببین، اول بفهم چه دارد میگذرد اطرافت و حق و عدل را در همانجا پیاده کن، بعد بیا از کار این و آن ایراد بگیر. تو اگر جای این مسئولان بودی چهبسا هزار برابر بدتر بودی. باور کن حدت همین است فعلا.
سه: الآن بیشتر از خود عدالت، فحشدادن به بیعدالتی مد شده. بیشتر از تلاش برای تحققش، بیشتر از ستایش جلوههایش، فقط شکایت و داد و قال رایج است. البته این داد و قال کمارزش نیست، ولی اگر با تلاش برای تحقق عدالت و تقدیر و حمایت از عادلان همراه نشود جسارتا زر مفت است، رجز ترسو از بالای درخت است، فلان در بازار مسگرهاست. ندیدن بیعدالتی اگر با دیدن عدالت و ایجاد و رعایت عدالت همراه شد تازه میشود یکی از مراحل سهگانۀ قیام به عدل و قسط.
چهار: در همین ماجرای طبری همۀ ما از تباهی و زشتی این مرد سخن گفتیم، از لزوم بازخواست از حامیانش حرف زدیم، همه تبهکاری و فضاحت طبری را دیدیم و نمایش دادیم، اما هیچکس «محکوم شدن» این مجرم را در دادگاه فرزندان انقلاب ندید. مثل طبری و بدتر از طبری همواره و در همه جای دنیا بودند و هستند، اما در کمتر سرزمینی شده چنین فردی با اینهمه نفوذ و رندی و گردنکلفتی به دام بیفتد و متهم شود و راهراهپوش. این هم دیدن دارد و کسی که نتواند یا نخواهد ببیند خودش از عدالت دور است. از طرفی ما مشایخ و دانیالزاده و قاضی منصوری و انوشه و قاسمزاده و همه همدستان طبری را میشناسیم و میشناسانیم، اما جبهۀ مقابل را نه، چه آنان که دنبال پرونده طبری بودند در خود قوه قضاییه و عاقبت گیرش انداختند (طبعا رییسی به تنهایی و بیدلیل نمیتوانسته او را برکنار متهم کند) چه انبوه کسانی که دربرابر طبری و طبریها ایستادگی کرده بودند و طی اینهمه سال زیر پای این جماعت فاسد له شده بودند. مثل بازپرس فراهانی و حمیدرضا رستمی و خیلیهای دیگر که نمیشناسیمشان. عقلا میدانند همین دادستان رسول قهرمانی چه ریسک عظیمی را به جان خریده که اینگونه در این جایگاه قرار گرفته است.گرچه به ما خارج از گودها باشد میگوییم: خب وظیفهاش است! همچنین است موضوع تاجگردون در مجلس. همچنین است انبوه خائنان و مفسدان و دزدان گردن کلفتی که اصلا در زمان همین آقای آملی لاریجانی محکوم شدند: بابک زنجانی، قاضی مرتضوی، محمدرضا رحیمی، مهدی هاشمی، حسین فریدون و ... آیا جوانان پرشور و عدالتخواه برای مبارزه با این مفاسد و محکومیتشان به کسی دستمریزاد گفتند؟
بله در جامعهای که تحقق عدالت ارزش نیست، در جامعهای که قهرمانان عدالت شناخته نمیشود و قدر نمیبینند و تنها ناقضان عدالت به تیتر اول روزنامهها میرسند و هشتگشان ترند میشود عدالت ریشه نمیدواند. در جامعهای که مردمش یاد نمیگیرند از تماشای تحقق عدالت لذت ببرند، نتیجه تنها افسردگی و خمودگی از تماشای بیعدالتی است.
محکوم شدن طبری در قوه قضائیه و اخراج تاجگردون از مجلس یعنی ایران امروز با همه مشکلاتش در شاخصۀ عدالت از بسیاری از کشورها جلوتر است. یعنی انقلاب اسلامی نقطه ضعف امروزینش را شناخته است و دارد با آن مقابله میکند. اما بسیاری از رسانهها و احزاب سیاسی گوناگون به خاطر منافعشان ماجرا را جوری دیگ روایت میکنند تا ذهن و کنشگری ما به سمتی غیر از حمایت از تحقق عدالت هدایت شود.
پنج: اینجا هم باز کم کاری اهالی رسانه و هنر و فرهنگ آشکار است. اگر در همین سیستم قوه قضاییه کشورمان کسی مثل شهید سید اسدالله لاجوردی قدر میدید، اگر قوه قضاییه حمایت میکرد تا سینمایی باشکوهی از زندگی این مرد سالم و صادق ساخته شود، اگر هنرمندان چنین افرادی را میشناختند و میشناساندند به نوجوانان و جوانان ایرانی، شاید طبریبودن ارزش نمیشد در قوه قضاییه و چنین پروندهای را لااقل با چنین وقاحتی شاهد نبودیم.
جای خالی سینمای عدالت و کلا هنری که عدالت را ببینید و روایت و ستایش کند خالی است. لازم هم نیست خیالپردازی و افسانهسرایی شود، کافیست همین پروندههای جنجالی و به نتیجه رسیده و موفق را با هنرمندی و صداقت به سینما ببریم. و مطمئن باشیم اگر ما این کار را نکنیم دشمنانمان با دروغ و دغل و وارونمایی این کار را میکنند.

امروز روز دحو الارض است. روزی که بسیار دریاها خشک شدند تا زمین از پای کعبه گسترانیده شود. روزی که ابراهیمِ خلیلالله و مسیح کلمةالله (علیهما السلام) به زمین پاگذاشتند و روزی که مهدی موعود (سلام الله علیه) در زمین و در کنار کعبه ظهور میکند. روزی که هر مسلمان لحظهای از حال منقطع میشود و پیش و پس خویش را مینگرد. از قلۀ این روز بلند، مبدأ و مقصد تاریخ بشر و آیین یکتاپرستان پیداست. از عصر پیشامحمدی تا عصر پسامهدوی. از کعبه که نقطهٔ آغاز ماجرا بود، از ابراهیم که آغازگر اصلی ماجرا بود، از عیسی که بشارتدهندهٔ این خط نورانی بود و از مهدی ( علیهالسلام ) که تمامکنندهٔ آن است.
پس از پیامبر اسلام (صل الله علیه و آله ) هیچ پیامبری قدر و منزلت حضرت ابراهیم (علی نبینا و آله سلام) را ندارد. ابراهیم یکی از پنج پیامبر اولوالعزم و یگانه پیامبری است که در قرآن کریم به مقام امامتش تصریح شده. پیامبر ما پیروی دین ابراهیم بود و احیاکنندهٔ مسیرش. امام اول ما و پیشوای مذهب ما امیرالمومنین (علیه السلام) استجابت دعای حضرت ابراهیم است: «و جعلنا لهم لسان صدق علیّا». حج ما حج ابراهیمی است. فهم کامل اسلام و دینداری موحدانه بیعنایت به حضرت ابراهیم، مقامش و ماجراهایش محقق نمیشود.
بزرگشدن در فضای برنامهها و مجالس و آموزهها و کلاسها و هیئات مرسوم جامعه عموما ما و فرزندانمان را از توجه به این پیشینهها دور میکند. پس چه بهتر که در همان کودکی و نوجوانی نام و نشان این مرد بزرگ در کتابها و انیمیشنها پیش چشم کودک مسلمان قرار بگیرد، تا کتاب اسلام را از میانه کتاب نه، که از آغاز باز کند.
این کتاب داستان که تصویرش را میبینید درمجموع کتاب خوبی است برای کودکان و نوجوانان، با نامی بسیار دوستداشتنی، تصویرگری و گرافیک فوقالعاده و داستان روان، شیرین و قابل فهم برای سنین کم. البته که داستان میتوانست بهتر و خلاقانهتر و عمیقتر باشد، ولی تا همینجا هم خوب است به عنوان هدیهای که شما به مناسبت روز میلاد یکی از شگرفترین و بزرگترین انسانهای تاریخ بشر و دوست خوب خدا حضرت ابراهیم (علیه السلام) به یک کودک یا نوجوان عزیزتان بدهید.

چرا بیشتر کارهایی که درمورد حجاب میبینیم مزخرفاند؟ شعاری و بینمکاند؟ حرصدرآر و توهینبهشعورِمخاطباند؟ از تصاویری که در سطح شهر و دیوار ادارات و اماکن میبینیم، تا کتابها و کلیپها. از آن پوستر قدیمی موهن شکلات و مگس تا این بنری که امروز دیدم جلوی خانه هنرمندان زدند و مثلا تا حدی پیشرفتهتر بود (اما برای آن محیط همچنان افتضاح). از شعرهایی که شاعران دربوداغانی مثل من میگویند تا مستندی که حضرت شهریار بحرانی ساخت (و پارسال در صفحهام مفصلا تنشان را صابون کشیدم).
اما چرا اینطور میشود؟
من فکر میکنم علت اصلی این است: بیشتر متولیان چنین اموری، بیشتر مسئولان فرهنگی و حتی خود ما فعالان فرهنگی، به کارهایی که میکنیم فکر نمیکنیم. طبق تقویم و مناسبت، طبق آییننامه و مقررات، طبق دستور و فرمایش، طبق عرفهای اجتماعی و هنجارهای سنتی، طبق سنتوات گذشته و سنن ماضیه، طبق معمول و طبق معمول و طبق معمول کار خود را انجام میدهیم. نه طبق معقول. اگر یاد بگیریم طبق معمولهایمان را طبق معقول کنیم، اگر یاد بگیریم ربات نباشیم و انسان باشیم، یعنی فکر کنیم برای انجام هرکاری، یعنی پرسش داشته باشیم قبل از پاسخ، نتیجه خیلی فرق میکند. علت شکستهای ما این است که کارهای خوب و مأموریتهای الهی را هم با جهالت و لجاجت انجام میدهیم. در حالیکه در ذات و صفات و تصمیماتِ خدای خوبیآفرین و آمر به معروف، جهالت و لجاجت راه ندارد. حجاب ذاتا نمیتواند امر زشت و نامطلوبی باشد؛ چون خدایی که زیبایی و خیر مطلق است آن را از ما خواسته.
دیروز روز حجاب و عفاف بود، چندروز پیشترش هم روز ادبیات کودک و نوجوان. من این دوروز را یککاسه میکنم و کتاب لینالونا را به شما معرفی میکنم. خانم کلر ژوبرت نویسندۀ فرانسوی به باور من از بهترین داستاننویسان و تصویرگران حوزۀ ادبیات کودک و نوجوان امروز است. او ابتدا مسیحی بوده و داستان مفصلی دارد مسلمانشدنش، به ایرانآمدنش و... تا جایی که یادم هست در مصاحبهای که همسرم چندسال پیش با ایشان داشت گفتهبودند دشواریهای بسیاری را برای داشتن حجاب متحمل شدهاند، به خاطر دید منفی آن زمان مردم فرانسه به مسلمانها.
بااینحال لینالونایی که این هنرمند خاص ۵سال پیش نوشت و کشید و در بازار مریض کتاب ایران منتشر کرد، بیشک یکی از بهترین کتابها با موضوع حجاب ویژهٔ مخاطب کودک و نوجوان شد. کتابی که میتواند هدیهای جالب برای دخترخانمهای کودکونوجوان خانوادهمان باشد. علت ساده است: ژوبرت کتابش را طبق معمول ننوشته. او سعی کرده رها از لجاجتها و جهالتهای بشری هنگام آفرینش این اثر خود را به مبدأ آفرینش نزدیک کند.
رزا منتظمی (فاطمه بحرینی) کتاب هنر آشپزی را در سال ۱۳۴۳ نوشت. این کتاب تا سالهای سال پادشاه بلامنازع آشپزخانهها بود. بیش از ۵۰بار تجدید چاپ شد و بیش از یک میلیون نسخه فروش رفت. زمان جنگ که قحطی کاغذ بود کتاب را با سهمیه و «دفترچه بسیج اقتصادی» میفروختند که در بازار سیاه فروش نرود. مادر من هم یکی داشت؛ آنقدر ازش استفاده کرده بود که مجبور شده بودیم ببریم صحافی کنیم و جلدی نو برایش فراهم کنیم. یادم نمیرود کودکیهایم را که اگر کار خوبی میکردم مادرم اجازه میداد این کتاب را تورق کنم و عکسهای زیبا و دستنیافتنی فرنگیاش را ببینم. غذاهایی که وقتی بزرگتر شدم و به دستور پختشان توجه کردم دیدم بیش از اینکه خوشمزه باشند خوشگلاند!

بگذریم. خدا خانم بحرینی را بیامرزد. اما نجف دریابندری با همکاری همسرش چهلوچندسال بعد از انتشار نخست کتاب خانم منتظمی، با نگارش و انتشار «کتاب مستطاب آشپزی از سیر تا پیاز» نسخۀ «هنر آشپزی» و انبوه کتابهای مشابه تالیفی و ترجمهای را در هم پیچید. حق هم همین بود، منتظمی دوسال برای کتابش زحمت کشیده بود و دریابندری هشت سال (آنهم با کمک فهیمه راستکار)؛ منتظمی کارش را از پشت میز کلاس آشپزی شروع کرده بود و دریابندری از پشت میلههای زندان رژیم پهلوی.
کتاب دریابندری فقط یک کتاب آشپزی نیست، فقط یک مانیفست برای یادگیری آشپزی در دوران مدرن و پسامدرن نیست، فقط یک عاشقانه و عشقبازی با آشپزی به مثابه هنر نیست، بلکه یک دانشگاه آشپزی مکتوب است. مقدمۀ عالمانهای که دریابندری بر این کتاب نوشته عمق نگاه و روشمندی پژوهش او را نشان میدهد. جدا از جامعیت فوقالعادهاش، یا نگاه انسانیاش، یا نگرش هویتی و و ملیاش، یا نثر شوخ و شیرین و ارزشمندش.
امروز در ایران چیزی به عنوان دانشگاه آشپزی نداریم، حتی دانشکده آشپزی هم. در دنیا هم یا نیست یا خیلی کم است. اما این کتاب میتواند تا حد زیادی مبنای علمی تاسیس چنان دانشگاهی باشد. (دانشگاهی که به نظر من لازم و ارزشمند است و اگر خودم پادشاه کشوری دور بودم تاسیسش میکردم!) زینرو گرچه دریابندری با ترجمههای خوبش چهرهای محترم برای جامعه روشنفکری فارسیزبان بود، اما با این کتاب به چهرهای ماندگار برای جامعه، فرهنگ و تمدن ایرانی بدل شد.
نکتۀ دیگر این است که دریابندری با کتاب مستطاب آشپزی این امکان را برای ما فراهم کرد که بعد سالها بیتردید و نگرانی، یک هدیۀ عالی به مادرهایمان بدهیم. هدیهای که مطمئنیم خوشحالشان میکند، که مطمئنیم به کارشان میآید و روسفیدمان میکند پیش مادر. (سالهای بعد در دوران نامزدیام برای تکمیل جهازیه همسرم برای او هم خریدم .(زینرو مطمئنم این کتاب با چنین ارزشمندی فرهنگی و ویژگیهای منحصر به فردی ، در چنین روزهایی دستگیر نویسندهاش خواهد بود، جدا از اینکه بسیاری از مخاطبان مذهبیاش نیز برایش فاتحه میخوانند و طلب مغفرت میکنند.
![]()
«موریکونه» جوان نبود که درگذشتش در این سنوسال انسان را اندوهگین کند، کمکار نبود که حسرت بخوریم چرا کارهای بیشتری نساخت، گمنام و قدرنادیده نبود که تاسف بخوریم برای مظلوم واقعشدنش، یا منتشر نشدن آثارش، یا بهره نبردن مخاطبان از او. هم خوب عمر کرد، هم خوب آهنگ ساخت هم خوب به موفقیت و شهرت و اعتبار رسید. سر جای خودش هم ایستاده بود، نه بیشتر نه کمتر. اما یک نکته در میان هست. یک غصه. موریکونه از آخرین نوابغ اصیل و چهرههای همهچیز تمام موسیقی بود که موسیقی اول از همه برایش پول نبود، تجارت و صنعت نبود، بلکه هنر بود. موریکونه برخلاف بسیاری از هنرمندان اصیل و بزرگ که از خلوت موسیقایی خود بیرون نیامدند با قدرت به سمت صنعت سینما رفت، اما موسیقیاش صنعتی نشد. با کارگردانان و کمپانیهای بزرگ کار کرد اما موسیقیاش کمپانیزده نشد. موسیقی برای او یک پروژۀ کاری، مهندسی و تجاری برای کسب شهرت و ثروت نبود؛ به همین خاطر برخلاف اکثر آهنگسازان هالیوودی و آمریکایی و هالیوودزده و عشق آمریکا، سعی میکرد صفر تا صد کار را خودش انجام بدهد. اینگونه نبود که ایدهیابی از الف، ملودی ازب، آهنگسازی از پ، تنظیم از ت، میکس از ث، مستر از د، تناسبسازی از ذ، مدیریت هنری از ر، مدیریت پروژه از ز و اعتبار از س باشد. جمعی از مهندسان و تکنیسینهای موسیقی آهنگ او را نمیساختند. خودش میساخت. به همین خاطر کارهایش، مدرنترین کارهایش، در خشنترین فیلمهایش، حس داشتند، حسی عمیق و قدرتمند.
«انیو موریکونه» این پیرمرد نابغۀ ایتالیایی، از جمله آهنگسازانی بود که ثابت میکرد: هنرمند دیگر است، مدیر پروژه و دلال هنری دیگر.
پن: دعوت میکنم به تماشای چند دقیقه از یکی از کنسرتهای موریکونه، با اجرای بخشی از موسیقی شاهکارِ فیلمی شاهکار از سرجیو لئونه: روزی روزگاری در غرب

این روزها که خیابانهای آمریکا یکییکی تسخیر میشوند خواندن کتابی که هشتسال پیش با چنین موضوعی منتشر شده جالب است. دقیقا یک ماه پیش بود که جورج فلوید زیر فشار زانوی پلیس آمریکا خفه شد و مرگش یکی از بزرگترین تظاهرات اعتراضی چند دهه اخیر را در آمریکا رقم زد. آخرین اخبار امروز از آمریکا وضعیت آماده باش در واشنگتندیسی، اسقرار نیروهای گارد ملی در این ایالت، رد شدن طرح اصلاح پلیس در سنا و برداشتن روسری با زور از سر یک دختر مسلمان توسط پلیس ایالت میامی در جریان اعتراضات خیابانی است.
تسخیر خیابان های آمریکا (۲۰۱۲) برای ما روشن میکند آمریکا در یک وضعیت اتفاقی یا یک بحران گذرا به سر نمیبرد. اینجا در بین سخنان و نوشتههای نوآم چامسکی یکی از بزرگترین فیلسوفان امروز غرب که دستکم شناختش از جهان غربی و به ویژه سرزمین آمریکا شاید بیش از هرکس دیگری است، درمییابیم بحرانهای درونی جامعه آمریکا به بیشترین میزان خود رسیده. کشوری که با ادعای نجات حقوق بشر به کشورهای دیگر حمله نظامی میکند در کشور خود بیشترین بحران های نژادپرستی و حقوق بشری را دارد.
خواندن این کتاب هم برای فهمیدن باطن آمریکا از پس ظاهر هالیوودی و آرمانیش و دانستن زمینههای وضعیت اخیرش مفید است، هم از جهت تذکری برای خودمان، که کدام خصلتهایمان آمریکایی است و باید مقابلشان بایستیم.
اینجا ده برش از کتاب را برایتان مینویسم {جملات داخل گیومه از چامسکی و کلمات داخل کروشه از من است به عنوان هشتگ مرتبط}:

۱. «مردم بومی آمریکا در این کشور هیچ حقی ندارند. در قانون اساسی آمریکا ردهبندی موجوداتی به نام «سه پنجم انسان» برای جمعیت به بردگی گرفته شده وجود دارد. آنان اشخاص مدنی به حساب نمیآیند» {جرج فلوید + سیاه پوستان + سرخ پوستان}
۲. «آمریکا تنها کشور جهان است که نه تنها هیچ اقدام سازندهای برای حفظ محیط زیست انجام نمی دهد، بلکه سعی میکند دیگر گروهها را نیز از یاری رساندن به بحران محیط زیست باز دارد»
۳. «عملا میشود کسری بودجه را از بین برد، به شرطی که آمریکا دنبال یک سیستم بهداشت و درمانی که در سایر کشورهای صنعتی جهان هست باشد (کف زدنهای مردم)» {کرونا}
۴. «درآمد اکثر مردم رو به نزول است، عواید سیر نزولی داشته و ساعات کار رو به افزایش بوده. این یک بدبختی جهان سومی نیست، اتفاقی است که قرار نبود در درون یک جامعه ثروتمند رخ بدهد. ثروتمندترین کشور جهان با ثروتهای زیاد که مردم شاهدش هستند ولی اثری از آن در جیبهایشان وجود ندارد» {صدای آمریکا!}
۵. «طی ۱۵۰ سال تلاشهای فراوان شد تا روحیه جدید قرن را در میان مردم جا بیاندازند. روحیهای که میگوید: "ثروت به دست آور و به جز خود همه را به فراموشی بسپار"» {اخلاق آمریکایی، انسان سکولار، کرونا}
۶. «در آمریکا شرایط چنان است که حتی در درون کنگره اگر کسی پستی و مقامی را میطلبد باید آن را بخرد. پیش از این کمیتهای بود که بر مبنای قابلیتهای فرد، از جمله ارشدیت، خدمت و غیره به آنها جایگاهی میداد. اینک هر جایگاهی را که میخواهید باید پولش را بدهید.» {دموکراسی}
۷. «این یک اقتصاد محافظتشده نیست، بلکه یک نظام مالی قمارخانهای مانند کازینو است که در آن ۹۹درصد جامعه که مردمی قدرتمند و پولدار نیستند پیوسته آسیب میبینند.» {ترامپ قمارباز!}
۸. «طبقات حاکم این را درک کردند که دیگر نمیتوانند با توسل به زور مردم را کنترل کنند... آنها بر این باورند که باید تاکتیکهایشان را برای کنترل باورها عوض کنند و نه اینکه به چوبزدن اکتفا کنند... باید نگرشها و باورها را کنترل کرد و این زمانی است که صنعت روابط اجتماعی و مردمی شروع میشود. این کار در آمریکا و انگلستان شروع شد، کشورهای آزادی که شما برای کنترل باورها و نگرشها حتما باید صنعت عمدهای داشته باشید برای هدایتکردن مردم به سوی مصرف، انفعال، بیعلاقگی، حواس پرتی و همه چیزهایی که خودتان بهتر می دانید چیست.» {اینستاگرام}
۹. «آنها مخالف کمکهای رفاهیاند اما هزینه و خرج های زیادی برای همسر و فرزندان خود می کنند» {آقازادههای فاسد + مدیران فاسد}
و البته چامسکی در پایان این را هم میگوید:
۱۰. «امیدوار بودن در زمان بد به معنا و مفهوم رمانتیک بودن احمقانه نیست بلکه مبتنی بر واقعیت است که نشان میدهد تاریخ بشر تنها تاریخ ظلم ستم نبوده، بلکه صفحاتی از شفقت ایثار تشویق و مهربانی ها نیز داشته است» {عدالت طلبی غیربیمارگون}
پن: کتاب را با ترجمه ضیاءالدین خسروشاهی خواندم که اگر ترجمه بهتر و ویراستهتری بود با خیال راحت میتوانستم به دیگران هدیهاش بدم