در آن ترانه قدیمی که جولیا پطرس با دو نفر دیگر (سوسن الحمامی و امل عرفه) در نوجوانی میخواندند [و تازگیها هم این سازمانهای بیفکر ما در اقدامی جوگیرانه و بینمک دادند پسرهای ایرانی بازخوانی کردند] چند سوال مهم میپرسد:
الغضب العربی وین؟
الدم العربی وین؟
الشرف العربی وین؟
خشم عربی، خون عربی و شرافت عربی کجاست؟
شش سال پیش در همین وبلاگ ذیل عنوان «آخرین حرفهای صریح ژوزه ساراماگو با جهان» کتاب نوت بوک جناب ژوزه ساراماگو (خالق رمان کوری و برنده جایزه نوبل) را معرفی کردم.
امسال به بهانه جنایت عظیم و تاریخی اسرائیل در غزه چند بخش خواندنی نوشتههای ساراماگو درباره فلسطین (و اسرائیل و غزه و حماس و جامعۀ بینالمللی) آمده در این کتاب را در دو مطلب برای مجله اینترنتی میدان آزادی آماده کردم. اینجا میتوانید بخوانیدشان:
1. «اسرائیل، حماس و غزه» به روایت ژوزه ساراماگو
2. «از سنگهای داود تا تانکهای جالوت» به روایت ژوزه ساراماگو
نه من ز بیعملی در جهام ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بیعمل است
در ماجرای اخیر فلسطین و اسرائیل پروپاگاندای غرب از مظلومیت اسرائیل و تروریستی بودن اقدام فلسطینیها گفتند و زمینه را برای یک جنایت عظیم جهانی آماده کردند. حال سوال این است که آیا اسرائیل میتواند مظلوم واقع شود؟ یک اسرائیلی در این متن و این کتاب به ما پاسخ میدهد.
هفته پیش از طرف یک مدرسه در مقطع ابتدایی که اسم کلاسشان به نام شهید فخریزاده بود دعوت شدم به مناسبت سالگرد این شهید عزیز و بزرگ و تا همچنان غریب، با بچههای دبستان به خانه شهید و خدمت خانواده بزرگوارشان بروم تا آن شعر دماوند دو سال پیشم را بخوانم.
توی راه که میرفتیم کمی بالا و پایین کردم دیدم بیتعارف ادبیات آن شعر اصلا کودکفهم و دبستانیفهم نیست، لذا تصمیم گرفتم همین توی راه یک شعر سادهتر و آسانیابتر بگویم برای این بچهها... نه اینکه شعر کودک و نوجوان باشد... فقط همینکه سادهتر و روانتر باشد... دیگه این شد نتیجه آن تمرین توی راه، تقدیم به شهید دماوند :
کوه دماوندو ببین، بالای قله
انگار یه آدم توی برفا ایستاده
سرده هوا اونجا و جای راحتی نیست
سخته میون برف، اما ایستاده
برفا نشستن روی مو و ریش و پالتوش
اما هنوز تنهای تنها ایستاده
شاید که از دور و از این پایین نشه دید:
آیا نشسته رو زمین یا ایستاده؟
شک میکنن بعضی که: میشه یا نمیشه؟
شک میکنن بعضی که: آیا ایستاده؟
شک میکنن بعضی، من اما مطمئنم
هرچند روی مرز رویا ایستاده
انگار خودش هم مثل یه کوه سفیده
از بس که پابرجا و زیبا ایستاده
میشد بشینه مثل خیلیها تو خونهش
اما برای خاطر ما ایستاده
اون یه شهیده، یه دلیر قهرمان که
به احترامش کل دنیا ایستاده
چه قدرتی داره که تا روز قیامت
بی خستگی و ترس اونجا ایستاده
یه حرفیم داره برات ای همکلاسی
- مردی که تنها توی سرما ایستاده- :
«پیروز میشه آخرش هرکس که محکم
پای وطن تا صبح فردا ایستاده
ما فاتحای قلههای سرنوشتیم
اینو بگو به هرکی با ما ایستاده»
حسن صنوبری
▪ یکی از تلخترین خاطرات کودکی من سکانس شهادت «نادر طالبزاده» در اپیزود آخر فیلم «تویی که نمیشناختمت» بود.
سکانسهای شهادت زیادی در فیلمهای دفاع مقدسی بودند، ولی این یکی از این جهت که هم تعلیق شدیدی داشت و هم قصه طوری بود که آدم فکر میکرد شاید فقط اگر کمی میجنبیدیم میشد جلوی فاجعه را گرفت خیلی برایم تلخ بود. چون فیلم را در کودکی دیده بودم خیلی متوجه تمایز بین بازیگر و شخصیت نبودم، به همین دلیل بعدها که طالبزاده را در قامت مجری دیدم هم از دیدنش –از زنده دیدنش- حالم خوب میشد و آرامش پیدا میکردم، هم همیشه این ترس را داشتم که بالاخره روزی نامردی و از قفا میزنندش. ترسی که بعد از اعلام خبر (یا حتی شما بگو «شایعۀ») ترور بیولوژیکش بسیار بیشتر شد. از قضا در این مرگ تلخ، هم آن تعلیق تکرار شد و هم آن فکر که شاید اگر کمی میجنبیدیم...
▪ از این حس تلخ گذشته، اگر طالبزاده در ۹۷سالگی و اوج کهولت و ناتوانی جسمی و فراموشی از دنیا میرفت –مثل مرحوم اسلامی ندوشن- آدم اینقدر دلش نمیسوخت. اگر آدم تنبلی بود مثل بنده و امثال بنده، یا اگر برنامهها و رویاهای بزرگش را به سرانجام رسانیده بود، یا اگر آنقدر که باید در این مملکت و بین این مردم و این رسانهها قدر میدید؛ مسئله فرق میکرد. نه اینکه او آدم ناتمام و ناقصی باشد، اگر همان یک مستند «خنجر و شقایق» در کارنامه کسی باشد در تاریخ سینما و مستند و هنر این مملکت ماندگار میشود، اما مسئله این است که این آدم با آن مستند خوب خودش را تمام نکرد و نه با انبوه کارهای خوب و بد بعدی، چه سریال «بشارت منجی»اش که بهنظرم ضعیف بود و چه مجموعه «برنامه راز»ش که انصافا بینظیر و بیتکرار. و چه خوب که خدا او را نگه داشت تا «روایتحبیب» را هم خودش روایت کند؛ چون شایستۀ اجرای برنامۀ بزرگترین و شریفترین س.ر.د.ا.ر ایرانی فقط شریفترین و بزرگترین انسان رسانهای این دیار بود. الغرض او هنوز به اندازۀ پنجاه جوان مدعی این عرصه توان و قدرت و انرژی و ایده داشت و فکر کردن به این موضوع، به این جوانپیری، تلخی رفتنش را بیشتر میکند ... در رفتن بیهنگام او خود را با این روایت نبوی تسلی میدهم:«اکثر اعمار امتی ما بین ستین الی سبعین»
▪ او از این جهت و از جهات دیگر بسیار شبیه همنام خود، دیگر هنرمند مبارز ایرانی «نادر ابراهیمی» بود. هردو زودتر از موعد و در اوج توانایی و برنایی با یک بیماری ناگهانی از دنیا رفتند و البته که طالبزاده زودتر. هردو پرقدرت و پرهمت و خستگیناپذیر بودند. هر دو به خاطر پیشینۀشان و همچنین تفاوتهایشان در جمع بعضی از همفکران خودشان هم غیرخودی محسوب میشدند. هردو سرشار از امید به آینده و عشق به ایران و اسلام بودند. هر دو مبغوض کجفهمان و مورد بیمهری همقطاران بودند. هردو سینهای گشاده و دلی سرشار از مهر به دیگران داشتند و هر دو عمیقاً و دقیقا دور بودند از فرقهگرایی و تقسیمات و مرزبندیها و جنگهای احمقانه و بیسرانجام داخلی.
▪ انصافا کماند آدمهایی که در حوزۀ رسانه هم غیرت و دغدغهمندی و جسارت داشته باشند، هم وسعت دید و دانش و اطلاعات و هم ادب و اخلاق و انصاف. نادر طالبزاده در اوصاف اولی واقعا انقلابی بود، در دومی واقعا دانشمند و حکیم و در سومی واقعا مومن و جنتلمن. کهنسالی او را سازشگر و ترسو و خرف نکرده بود، زیست رسانهای او را سطحی و تکساحتی و کممایه نکرده بود و انقلابیبودن او را نفرتاندیش و متکبر و دگم. بیتعارف خیلی از مریدان جوان او که تریبونهایی شبیه تریبونهای او دارند این ویژگیها را ندارند. طالبزاده در عین سیاسی و انقلابی بودن هرگز اهل توهین و تحقیر و متلک و مچگیری نبود. حتی به کسی که خیلی با او مخالف بود دشنام نمیداد. هرگز خلوصگرا و تنهاخودانقلابیپندار نبود و به این راحتی فرد یا گروهی را از جبهه انقلاب به بیرون هل نمیداد. واقعا رحمتش بر غضبش سبقت داشت. اگر خشمی داشت صرفا علیه آمریکا و اسرائیل و سعودی بود نه برادران خودش که به هر دلیلی با او اندکی در اندیشۀ سیاسی تفاوت داشتند. آیا پیروان و مریدان و مدعیان شاگردی او و علمداران و سلبریتیهای جوان رسانهای و انقلابی هم اینگونهاند انصافا؟ اگر هستند که خداراشکر و اگر نیستند که انشاالله بشوند.
▪ خدا این جنگجوی پیر و هنرمند دلیر -که به پاداش زیست و اندیشهٔ روشن و رهاییبخشش در روز قدس و ماه رمضان درگذشت- را با شهید قدس و شهیدان قدس و انبیا و اولیا محشور کند و من و شما و صداوسیما را قدردان چهلسال رزم بیامان رسانهای او قرار دهد.
یادی از یک قهرمان+ ستایش یک فیلم+ نکوهش یک جشنواره
یک
امروز سالروز شهادت یکی از شریفترین و توانمندترین مدیران عصر جمهوری اسلامی، یعنی «شهید منصور ستاری» است. انسانی که نبوغ مدیریتی و تعهد کاریاش از جمله دلایل مهم پیروزی ما در جنگ تحمیلی بود. اما همچنان مقایسۀ نوع مدیریت این مرد با بسیاری از مدیران این سالها سردردآور است. جدا از بحث توانمندی، یک مثال در شخصیتش: شهید ستاری وقتی در بالاترین ردههای مدیریت نظامی کشور حضور داشت (فرمانده نیروی هوایی ارتش) سر سفرۀ شام سربازهایش مینشست و به اختلاف کیفیت غذایش با سربازان اعتراض میکرد، حال آنکه الآن میبینیم گاهی یک جوجهمدیر حوزۀ فرهنگ در یک جمع محدود سی نفره نظام طبقاتی درست میکند، صبحانۀ ۱۰هزارتومانی کارمندان را لغو میکند و سفرۀ صبحانۀ مدیران را شاهانهتر میاندازد؛ و جالب که هیچ انسان مدعی شعور (و مذهب و عدالتخواهی و...) هم به او اعتراض نمیکند!
نه از جهت ظلم!
از این جهت که ما از صفر شروع نکردیم برادر!
از ستاری شروع کردیم!
دو
حدودا ۳۰سال پس از شهادت مشکوک ستاری، فیلمی بر اساس بخشی از زندگی او با نام منصور ساخته شد. من با ترس و لرز رفتم به دیدنش؛ ولی واقعا واقعا فیلم خوبی بود. خوشحال و خوبحالم از دیدنش. نه که ناپختگی و ایراد و اشکال نداشت، داشت ولی بسیار کم؛ داشت ولی وقتی با مجموعه فیلمهای سالهای اخیر، بهویژه در حوزۀ سینمای انقلاب (کارهای حوزه هنری، اوج و دیگر تهیهکنندگان انقلابی) مقایسهاش میکنیم چند سروگردن بالاتر بود در همهچیز. چه ساخت و پرداخت، چه معنا و محتوا و چه ایده و زاویهدید.
منصور یک سینمایی بیاداواطوار است. بیادعا و دوستداشتنی. نمیخواهد همۀ مشکلات جهان را در یک قصه حل کند؛ و نه همۀ مشکلات انقلاب یا ایران را، نمیخواهد پوشش یک جناح سیاسی باشد؛ نمیخواهد بگوید: من فیلم شاخ روزگارم، صدای اعتراض زمانهام، حاتمیکیای دهه نودم و... نه، برعکس بیشتر مدعیان این عرصه جزو زمرۀ «یریدون علوا فیالارض» نیست. میخواهد یک قصه -تازه بخشی از یک قصه- را برای ما تعریف کند؛ قصهای که راستِ راست است. خیالی نیست، اقتباسی نیست، سیاسی نیست. یک برش از تاریخ این سرزمین مظلوم است. به همین خاطر هم هست که بیشتر بینندگانش دوستش داشتند. اثر به عنوان فیلم اول یک کارگردان فوقالعاده است؛ پس: دم شما گرم آقای سیاوش سرمدی (اصل ارزشمندی اینکه کارگردان به جای یک قصۀ تخیلی سراغ یک قهرمان واقعی رفته بماند، بازی فوقالعادۀ «محسن قصابیان» بماند و...)
سه
اما جشنواره فجر با این فیلم چه کرد؟
نمیدانم چه عبارتی را انتخاب کنم که به مدیران و داوران «سیونهمین جشنواره فیلم فجر» توهین نکرده باشم و از طرفی از پس توصیف ماجرا برآیم. پیادهبودن، بیسوادبودن و ناعادلانهبودن جشنواره سیونهم را لازم نیست در این ببینیم که هیچ جایزهای به منصور نداد. در این ببینیم که به چه فیلمهایی جایزه داد. جشنواره سیونهم بیشترین جوایز و نامزدیها (۵جایزه ۱۴نامزدی) را به پای فیلم خجالتآورِ «بیهمهچیز» ریخت، حتی جایزۀ فیلمنامه را به فیلمی داد که انبوهی سکانس دزدی دارد! (جدا از بحث اقتباسش) یعنی داوران این جشنواره با فرض سلامت و شرافت شخصیتی، آنقدر بیسواد و فیلمنادیده هستند که متوجه نشدهاند اثری را برگزیدهاند و روی سرشان حلواحلواکردهاند که متکی به سرقت از فیلمهای خارجی است! حالا جدا از مهوعبودن و دروغآمیزبودن محتوای فیلم که بحث خودش را دارد. کلا انگار قاعده سینمای ایران این شده: فیلمی علیه مردم ایران بساز تا آنگاه روشنفکران، رسانهداران، داوران و مدیران سینمایی همین مملکت بر تو سجده کنند! مثل جشنواره پارسال (زینرو اگر جشنواره سیونه را جشنوارهای بیهمهچیز بنامیم پربیراه نگفتهایم، توهین هم نکردهایم!).
از طرفی برای اینکه دهان حکومت را هم ببندند؛ جوایز بعدی را تقدیم به یک فیلم انقلابی بسیار ضعیف یعنی «یدو» کردهاند. یدو را آقای «مهدی جعفری» ساخته، کارگردان همان فیلم عزیز و ارزشمند «۲۳نفر» که در همین صفحه آن را بسیار ستودهام. اما خب یدو یک فیلم ضعیف و کند و کسلکننده است که بیشتر به یک تلهفیلم ناموفق میماند تا یک سینماییِ برگزیدۀ جشنواره، با قصه و حالوهوایی که مشابهش را هم بارها ساختهاند. اما داوران محترم به جای فیلمهای جدی با دادن جایزه به یدو به راحتی حواس فلان مسئول یا منتقد انقلابی را {که فرق دوغ و دوشاب را در سینما نمیفهمد} از اصل ماجرا پرت میکنند.
این ناداوریها و بازیهای شیادانه را متاسفانه بارها در داوریهای مختلف جشنواره فجر دیدهایم، یک موردش هم جشنواره سیوششم بود که شرحش را ذیل ریویویی بر فیلم «تنگه ابوقریب» نوشتهام ... کاش دستکم کمی وجدان داشتند حضرات ...
به قول حافظ: «بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم»
خلاصه که:
در سالروز شهادت غریبانۀ شهید مظلوم ستاری، فیلم مظلوم منصور را ببینید!
ظاهراً یک قصه ناتمام است.
اما اتفاقا سردار در این کتاب همهچیز را برای ما گفته. همۀ چیزهایی که نمیدانستیم. وگرنه تاریخ زندگی سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی پس از انقلاب تا روز شهادت، تقریبا مشخص است و حاوی انبوهی سند کتبی و تصویری است. اما در این کتاب سردار برایمان از بخشهایی سخن گفته که ازشان روایت دست اول و مثلا فیلمی وجود ندارد. جزئیاتش را نمیدانستیم. از پیش از تولدش، تولدش، کودکی، نوجوانی، جوانی و تغییر و تحولش تا یک سال پیش از پیروزی انقلاب، کاملا هم زیبا و جامع. هم دراماتیک هم تحلیلی هم دقیق. هم با روایت رمانگونۀ جزئیات، هم با دقت و انتخاب سکانسهای اصلی و برگزیده زندگی.
به نظرم مهمترین بخش زندگی بیشتر قهرمانان و انسانهای بزرگ حد فاصل بین نوجوانی و جوانی است، آن موقع که پی اصلی شخصیت هر کسی ریخته میشود و همان وقت است که بیشتر افراد اراده میکنند در آینده چه کسی باشند. بخشی که در این کتاب به خوبی روایت شده. ما با خواندن این اثر میفهمیم سردار چگونه سردار شد و دقیقا لحظۀ پرش او را به چشم میبینیم:
طی زمان ببین و مکان در سلوک شعر {اینجا: در سلوک عشق}
کاین طفل یکشبه ره صدساله میرود
بنابر این، این اثر ماده خام یک رمان یا فیلم نه، که خود یک رمان کوتاه و طرح یک فیلمنامه ارزشمند است از زندگی سردار شهید که به خودیخود و بیتوجه به موضوع هم خواندنی و شیرین و آموختنی است. زینرو با جرات میتوان گفت این کتاب مهمترین اثر روایی و فرهنگی تولید شده با موضوع قهرمان ملی ایرانیان در این دو سال پس از شهادت است.
تا ببینیم کدام همت بلند و در چه زمانی از دل این کتاب شریف سینمایی یا سریال زندگی سردار سلیمانی را بیرون میکشد. البته که ادای حق همین بخش اول و اندک از زندگی سردار هم کار عظیم و دشواری است و بعید است همتش فعلا در کسی رخ نماید:
مجلس تمام گشت و به پایان رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو ماندهایم!
این را هم خوب است عرض کنم که هرچه به اواخر متن نزدیک میشویم کیفیت و پرداخت متن و حوصله مولف کمتر میشود اما متن همچنان خواندنی و ارزشمند است. و عجیب و جالب که پایان متن در حوالی ساعت یک بامداد است!
سرانجام: حیف است که فرصت خریدن، خواندن و هدیهدادن این یادگاری ارزشمند شهید را از خودمان دریغ کنیم.
فیلمی که پیشنهاد میکنم تا قبل از ۱۳دی امسال ببینید
دو سال از شهادت و ترور بزرگترین و شریفترین قهرمان نظامی این روزگار که جان و آبرو هردو در گروی رهایی انسان و انسانیت گذاشت گذشت و همچنان سینمای ایران در سکوتی –احتمالا نجیبانه و شرمسارانه!- به سر میبرد. سکوت سینما –و چهبسا هنر ایران- به سکوت دوشیزه عروسی میماند که زیر کلهقندهای به ته رسیده، در کنار داماد مو سپید شده، پیش چشم هشت میلیارد میهمان مراسم، در پاسخ به هفتصدوسیمین دعوت عاقد مبنی بر «عروس خانم آیا وکیلم»؟ برای هفتصدوسیمینبار رفته گل بچیند و ظاهرا هنگام گل چیدن خوابش برده!
این است که به جای تماشای سینمایی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی، سردار اخلاق و شرافت و شجاعت و انسانیت، در دومین سالگرد ایشان نیز مجبورم شما را به تماشای فیلمی غیر ایرانی مربوط به جغرافیا و تاریخی دیگر دعوت کنم. اما این فیلم را پس از دی ۱۳۹۸ ما ایرانیها بهتر و بیشتر و ملموستر میفهمیم. شاید آنقدر که ما بفهمیم خود اهالی فیلم (چه مولفان چه آنانکه موضوع فیلم هستند) متوجه نشوند.
وقتی طرح رهاشدۀ کتابم دربارۀ «سینمای ضدآمریکایی جهان» را مینوشتم نام «گوین هود» (Gavin Hood) را به عنوان یکی از فصلهای سیگانهاش نوشته بودم. گوین هود آدم جالب و عجیبی است. هم بازیگر است هم کارگردان و البته بیشتر در دومی درخشیده. متولد ژوهانسبورگ است، ثروتمندترین شهر قارۀ فقیر، آمریکاییترین خطه آفریقا، در مرز شرق و غرب و فقر و ثروت و سنت و مدرنیته به دنیا آمده و این مرزها را در سینمایش میشود دید. او سیر متفاوتی در کارگردانی داشته. شروعش بیشتر با فیلمهای غربپسندانه بوده که بسیار هم آفرین گرفتهاند. هم سریالهای تجاری هیجانی، هم فیلمهای هالیوودی نجات جهان از دست آدم فضاییها، هم فیلمهای درام اجتماعی تلخی که جهان غیرغربی را جهانی وحشی و بدوی و سیاه نشان میدهد، یک مدل فرهادیطور (البته صدبار شرافتمندتر) که با یکی از همینها هم اسکار گرفته: «ساتسی».
اما در میانۀ راه و در وقت پختگی سن (برخلاف کارگردانهای ایرانی که در جوانی با بودجۀ صداوسیما و حکومت طرزی فیلم میسازند و وقتی اینجا ایدههایشان ته کشید سر پیری یادشان میافتد به فکر بودجهها و تحسینهای خارجی باشند) گوین هود میشود یک انسان شریف که به جای پول و توجه، برای انسانیت فیلم بسازد و برود به استقبال بایکوتشدن. هود تصمیم میگیرد آبرو و هنرش را خرج ستیز با گردنکلفتهای جهان کند، اول با همین فیلم ارزشمندِ «چشمی در آسمان»[1] (2015) و سپس با فیلم خوب «اسرار رسمی»[2] (2019) که باز به نظرم اولی از دومی بهتر است. و جالب که هردو هم ضدآ.مریکایی هم ضدانگلیسی است. و البته یک فیلم ارزشمند دیگر و قدیمیتر نیز که داشت یادم میرفت یعنی «استرداد»[3] (2005) که از همین قماش است هرچند صراحتشان را نداشته باشد.
چشمی در آسمان به نظرم روایتی جسورانه و در عینحال خوشبینانه از یکی از انواع ظلمهای متداول غربیهاست که ماهیت ظلم را اتفاقا با پذیرش نگاه و دعوی غربیها نشان میدهد. باید توجه داشت که فیلم را ما نساختیم و آنکه ساخته بسیاری از دعاوی غرب را باور دارد یا پیش فرض گرفته و ضمن همین، سخن و سوال جدی خود را مطرح میکند و همین هم هست دلیل بایکوت شدن جدی اثر او توسط جوایز و غولهای رسانهای غربی.
پن: اگر بخواهم بگویم میان اینهمه اثر ضد.آ.مریکایی چرا تماشای این اثر را تا پیش از سیزده دی توصیه میکنم دیگر باید کل قصه را لو بدهم! که خوشم نمیآید! اما خب تاکید میکنم بیمناسبت نیست و شما هم لطفا اعتماد کنید :)
«با اشغال افغانستان توسط شوروی، احتمالا شاهد شکاف عمیقتری خواهیم بود که مسلمانان خوب را از مسلمانان بد متمایز میکند. بدون شک، هرروز شاهد اخبار بیشتری خواهیم بود که دستاوردهای مسلمانان خوب مانند سادات ضیاءالحق، رئیس جمهور پاکستان و شورشیان مسلمان افغانستان {طالبان} را تحسین میکنند و اسلام خوب را با ضدکمونیستبودن و در صورت امکان با مدرنیزهکردن برابر میدانند. اما، درمورد مسلمانانی که مقاصد ما را برآورده نمیکنند، باید گفت که آنها مانند همیشه به صورت افراطیانی متحجر به تصویر کشیده خواهند شد».
آنچه خواندید پیشبینی زندهیاد إدوارد سعید بود؛ ۴۱سال پیش! و حالا میبینیم چه پیشبینی دقیق و مهمی بود. اشاره به زمانی دارد که طالبان وحشی که آمریکایش برآورده بود به عنوان یک گروه مسلمان خوب توسط آمریکا و رسانههای عظیمش بازنمایی میشد و ایران مبارز و متمدن و مسلمان به عنوان یک گروه خشن و بدوی و به قول بعضی از خودشان: بربرهای جدید.
شکست هژمونی عنوان کتابی است که نشر ترجمان سه سال پیش با ترجمه حسین نظری منتشر کرد، کتابی که شامل چهار مقاله از متفکر، زبانشناس، سیاستپژوه و منتقد فرهنگی هنری بزرگ فلسطینی آمریکاییِ معاصر زندهیاد ادوارد سعید است. موضوع کتاب بررسی بازنماییهای رسانهای آمریکا از اسلام، ایران، انقلاب اسلامی و بهویژه یکی از همین ماجراهای مهم امروز (۱۳آبان) یعنی تسخیر سفارت است.
یکی از چیزهایی که در این کتاب میآموزیم این است که چرا حتی خیلی از آدم خوبهای جهان ناخواسته حس بدی به ایران و اسلام دارند. و اینکه چگونه تفکر بدون رسانه در غرب آن روزگار و در همه جهان امروز نزدیک به محال است. حتی میتوانیم حدس بزنیم چگونه نخبگانی مثل خود سعید که در دهه۶۰ -که ظاهرا بدنامترین دهه ایران است- به دلیل مواجهه مستقیم با ایران همه هوادار ایران بودند، در دهههای بعدی که فاصلهای بین آنها و ما افتاد (و بعضی مسئولان فرهنگی و سیاسی ما هم خود را مستغنی از ارتباطگرفتن با حتی هوادارانمان دانستند) تسلیم جنگ رسانهای نابرابر شدند. امری که پس از سیاهکردن ذهن مردم مغربزمین سراغ مشرقزمینیان نیز آمد؛
سعید در بخشی دیگر مینویسد:
«قسمت اعظم جهان سوم اکنون غرق در شوهای تلویزیونی آمریکایی و کاملا وابسته به گروه کوچکی از خبرگزاریهاست که اخبار را به جهان سوم مخابره میکنند، حتی در تعداد قابل توجهی از مواردی که اخبار دربارۀ جهان سوم است. کشورهای جهان سوم به طور کل، و کشورهای مسلمان به طور خاص، از منبع اخبار بودن به مصرفکنندۀ اخبار تبدیل شدهاند. برای نخستینبار در طول تاریخ –یعنی برای نخستینبار در چنین مقیاسی- میتوان گفت که جهان اسلام تا اندازهای، از طریق تصاویر، تاریخها و اطلاعاتی که توسط غرب تولید شده است، دارد درموردش خودش میآموزد»
این حرف وحشتناک که بالا میگوید، آنموقع چندان شامل حال ایران نمیشد؛ ولی دریغ که اکنون هزاران برابرش در بخشهای قابل توجهی از مردم ایران مصداق یافته است (منظورم شوهای تلویزیونی نیست که تبدیل به زیست اینستاگرامی شده، منظورم بخش خطرناکتر است: شناخت و فهم خود با تلقین دشمن خود)
تازه غرب و استعمار که به درک! چه حقارت عظیمی که بعضی از ما برای فهم خود چشم به دهان رسانههای سعودی بستهایم.
در یکی دیگر از مقالات کتاب سعید بخشی از سخنان یکی از چهرههای رسانهای آمریکایی را نقل و نقد میکند، من نقلش را نمیآوردم، ولی خواندن بخشی از همین نقدش نیز قابل تأمل است:
«... این مطلب که استعمار پرتغالی قرون پانزده و شانزده مناسبترین راهنما برای سیاستمداران غربی معاصر است ممکن است به نظر برخی خوانندگان غریب برسد، اما در حقیقت این تحریف او از تاریخ است که بیش از همه معرف فضای این دوران است. او میگوید استعمار باعث آرامش بود، گویی که تحت سلطه درآوردن میلیونها نفر به چیزی جز آرامشی رویایی نینجامیده است و گویی که آن ایام بهترین دوران بودهاند. احساسات جریحهدارشدهشان، تاریخ تحریفشدهشان، سرنوشت دردناکشان هیچ اهمیتی ندارد، مادامی که «ما» میتوانیم آنچه برای «ما» مفید است را به دست بیاوریم: منابع با ارزش، مناطق استراتژیک جغرافیایی یا سیاسی، منبع عظیمی از نیروی کار بومی ارزان. پس از قرنها سلطۀ استعماری، استقلال کشورها در آفریقا و آسیا تحت عنوان بازگشت به «بربریت» مردود خوانده میشود. طبق گفتۀ کلی {همان چهره رسانهای} تنها راه پیش رو پس از چیزی که او آن را مرگ مفتضحانۀ امپراطوری قدیم میداند، تجاوزی جدید است! و در پس این دعوت غرب به بازپسگیری آنچه حق مسلم «ما»ست، تنفری عمیق از فرهنگ اسلامی بومی آسیایی است که کلی میخواهد «ما» بر آن حکومت کنیم.»
درباب این بخش از سخنان سعید دو نکته میگویم: یکم: این نوشته برای سی سال پیش از حمله مستقیم آمریکا به عراق و افغانستان و حملههای غیرمستقیمش به دیگر سرزمینهای اسلامی (یمن، سوریه و...) است. پس گفتههای آن کارشناس رسانهای فقط تحلیل یک کارشناس نبوده، بلکه توجیه و زمینهسازی برای یک برنامه نظامی (و رسانهای و امنیتی) بزرگ حکومتی بوده است؛ چون مو به مو محقق شد!
دوم: نقل اخیرم از سعید را به علاوه نقل قبلیام از او کنید و پیش خودتان، در دور و اطراف خودتان، در محل کار و تحصیل و... ، ببینید آیا این «تنفر از فرهنگ اسلامی بومی آسیا» چقدر در بین همین ما آسیاییها تدریس و تزریق شده، همین خیلی آموزنده است!
و نیز لطفا متوجه باشیم: ریشۀ نفرت و خودستیزی از کجا آمده.
پینوشت:
حالا که بحث «ادوارد سعید» و «ترجمان» شد این را هم عرض کنم محضر شما: در شماره ۱۶ فصلنامه ترجمان {با عنوان «کمتر بیشتر است» که از بهترین شمارههای این فصلنامه است} جستار-خاطرهای بسیار خواندنی، چندلایه، مهم و آموختنی ترجمه شده است با عنوان «ملاقات سعید و سارتر در آپارتمان فوکو»
این مطلب به قلم خود ادوارد سعید است و در آن سیمایی را از سالهای پایانی و پایان «ژانپلساتر» و «سیمون دوبووار» برای آزادگان جهان افشا میکند که در انبوه نوشتههای موافقان و مخالفان ایدئولوژیکشان اثری از آن نمیتوانید پیدا کنید. چون این موافقان و مخالفان همواره بیش از خود شخصیت این دو با افکار و گفتار و دعاویشان درگیر بودند، اما سعید شما را به خود شخصیت این دو -مخصوصاً سارتر- نزدیک میکند. این جستار برای همه خواندنی است، اما به خاطر دلایل و اشاراتی برای مخاطب ایرانی و مسلمان خواندنیتر.
آنچه باعث مىشود آن جستار بسیار براى من جذاب و آموختنى باشد (و حتى بیشتر از کتاب شکست هژمونى) صرفا حرفهایى نیست که آنجا درباره ایران و اسلام و انقلاب و فلسطین گفته شده، یا روایت جالبى که سعید از خود فوکو دارد؛ بلکه در لایة دوم متن، شخصیت پژوهى و شخصیتپردازى سعید از این روشنفکران و نمایش سیر پنهان «انفعال» در کسانى است که علم و ادعایشان گوش عالمى را در آن روزگار کر کرده بود.
یک بازیگر یا فوتبالیست یا ... هرقدر هم مشهور باشد، ادعای عدم انفعال ندارد، اما یک روشنفکر مشهور، که از قضا اهل فلسفه (و شاید: فیلسوف) هم هست، فعالیت سیاسى و ادبى و هنرى و تشکلى و... هم دارد، خب خیلى ادعا دارد، تصور انفعال براى او که همواره مدعى کنشگرى است دشوار است .اینجا از جمله جاهایى است که یاد میگیرم علم و آگاهى و کنش سیاسى و تفلسف هم، لزوما به کمال شخصیتى و اصالت و ارجمندى منجر نمىشود، کمال شخصیتى و تعالى روحى، سلوک و مراقبهای مىخواهد که پیمودنش آسان نیست، و رهایى از انفعال که از اولیات کمال انسانى است (جه اینکه بین موجودات فقط انسان است که مستعد اراده و ااهى است) بدون آن سلوک و تربیت معنوى براى کسى محقق نخواهد شد.
چیزى که از امثال ادوارد سعید میتوان یاد گرفت، از متفکرى که در قلب آمریکا، در اوج شهرت و احترام، در رفت و آمد با غولهاى فرهنگی جهان، «همچنان خودش بود» یرهیز از خودفریبى است.
خودفریبى محصول خودناشناسى است و سرانجام به انفعال منجر مى شود، به اینکه تو در حادثات و اوقات و احوال زمانه بیش از اینکه مغز باشى، چشم و گوش باشى؛ بیش از اینکه بر عالم خود موثر باشى، از پیرامون خود متأثر باشى، واین خیلى وحشتناک است. انفعال یعنى چشم بپوشى از امکان انسان بودن. انسانى که نتواند فارغ از هیاهو، فارغ از رسانه، فارغ از آنچه میبیند و مىشنود «موجود» باشد، به کاربردن نام انسان دربارة او، اسراف واژگان است.
الغرض جه خوب که از همین امروز تمرین کنیم خودمان را گول نزنیم، بودن یا نبودنمان در هر امرى را تقصیر در و دیوار و زمان و مکان نیندازیم، به خودمان مدام حق ندهیم، کاستیهای درونیمان را توجیه نکنیم، اینقدر در همهجا و همهکس دنبال کاستى و زشتى نگردیم براى توجیه زشتى و کاستى خویش. نه عزیز من! از خودت فرار نکن، ارادة انسانى بر همه چیز قاهر است. زمین کج نیست، بلد نیستى برو بیاموز؛ بلدى، برقص!
پن: سیزدهم آبان در اینستاگرام همین صفحه منتشر شد
وقتی بیقدری مثل بنده قرار باشد درباره آن بزرگ بینظیر بنویسد، یعنی قرار است دریا در کوزه ریخته شود، خاصه در این مجال اندک: «گر بریزی بحر را در کوزهای | چند گنجد؟ قسمت یکروزهای».
ده سکانس و نکته از زندگی عارفِ کامل، دانشمندِ ابوالفضائل، علامۀ ذوالفنون، آیتالله حسن حسن زاده آملی رضوان الله تعالی علیه:
۱. در دهه سی، به کار استخراج تقویم مشغول بود، در آستانۀ یکی از پیشبینیهایش دربارۀ یک کسوف، یک استاد ریاضی مهم دانشگاه تهران در روزنامه اطلاعات کار طلبۀ جوان را غیرعلمی خواند و عدم تحقق کسوف را پیشبینی کرد. روز موعود فرارسید؛ کسوف واقع شد. روزنامه صرفا در مطلبی از اشتباه درج شده عذرخواست.
بار دیگر این مباهله علمی درگرفت؛ در تقویم حسنزاده رمضان ۲۹روزه بود ولی در محاسبه همه افراد ۳۰روزه. این استثنایی بودن و اختلاف محاسباتی حتی موجب نگرانی استاد فقه و اخلاقش (آیتالله محمدتقی آملی) شد. با این حال شب موعود فرا رسید و خنجر هلال شوال، سر سلخ رمضان را برید.
روز بعد برای تبریک عید تعدادی از استادان دانشگاه از جمله همان استاد ریاضی به منزل آیتالله کاشانی (رئیس وقت مجلس شورا) میروند؛ آیتالله طعنه میزند چطور شما و همه اساتید دیگر زمان عید را اشتباه دریافتید و یک طلبه ساده ما درست؟ استاد ریاضی متکبرانه میگوید «گاه باشد که کودک نادان | به غلط بر هدف زند تیرى».
حسنزاده جوان این حکایت میشنود و اینبار برخلاف دفعه قبل که حیا کرده بود از به رخ کشیدن اشتباه و اتهام طرف مقابل، تمام مستندات محاسباتی خود از زیج بهادری و الغبیگی و... را برای روزنامه و دانشگاه تهران میفرستد؛ هیچکدام اعتنایی نمیکنند؛ حتی حاضر به انتشار نمیشوند.
همین دانشگاه تهرانِ متکبر؛ ۴۰سال بعد جشننامه بزرگداشت آیتالله علامه حسنزاده آملی (کتاب «آیت حُسن») را با برترین استادان فلسفه در میآورد: رضا داوری اردکانی، کریم مجتهدی، غلامحسین دینانی، غلامرضا اعوانی، محسن جهانگیری، احمد احمدی، مهدی گلشنی و... . برترین استادان برترین رشته برترین دانشگاه کشور، سر فرومیآورند نزد همان طلبه: تعز من تشاء و تذل.
۲. در دوران غربت سنت تدریس و تحصیلِ علومی چون ریاضی و هیئت و فلسفه و عرفان در حوزه علمیه، کرسیشان را برپا میداشت و برترین آثار این رشتهها را نوشت.
۳. پیش از عصر جی پی اس، با اسطرلاب قبلۀ مردم آمل را با دقت و درستی برای همیشه محاسبه کرد.
۴. جزو معدود دانشمندانی بود که بی شاگردی امام خمینی از ستارگان دانش عرفان نظری بود. و جالب که در بسیاری از امور و علوم شبیه امام بود.
۵. شاید تنها کسی بود در روزگار ما که تاج «علامه»بودن را مسامحتا و احتراما بر سر نداشت. تعصب شاگردان یا تعارف سیاسیون او را علامه نکرد.
نه مطالعه فهرست طویل آثار علمیاش که تنها بررسی کتاب «ده رساله فارسی» او که در ۱۰رشته علمی متفاوت نوشته شده گواه همهچیزدانی اوست.
۶. به خودیِ خود آیتِ فقرِ دانشگاه و حقارت یکشاخهگرایی بود.
۷. با اینهمه فضل علمی و معنوی؛ با اینهمه دلائل و حتی کرامات، تا دلتان بخواهد لعن و تکفیر شد؛ حتی در دوران کهولت
{و در این فقرههای اخیر جدا از علمای قشری و جهلای عربدهکش، شاید بعضی شاگردان نادان یا شهرتطلب یا شیاد یا هرچی... بیتقصیر نبودند}.
۸. پیشتازیاش در دانش حتی مخالفانش را هم پیش میبرد. گمان من است که بسیاری از آثار حجیم و جنجالی استاد حکیمی یعنی مکتب تفکیک (نوشته شده در سالهای ۷۱ تا ۷۵) و الهیات الهی و الهیات بشری (دهه ۸۰) و... همه در پی و در پاسخ به یک جزوۀ کوچک او نوشته شدند: «قرآن و عرفان و برهان از هم جدایی ندارند» (۱۳۶۹) با همین اسم موزون و طولانیاش، که با حدیثی از امام جعفر صادق (علیه السلام) در ستایش ارسطو شروع میشود.
۹. عجیب بود
عجیب بود که تمحضش در علوم و کسوت علامگی مانع فتوحات روحی و معنوی و سلوکیاش نبود؛
که احوالات عرفانیاش مانع زیست اجتماعی و انقلابیاش نبود؛
که دفاعش از انقلاب اسلامی او را به مسابقۀ کسب جاه و مقام و مدرسه و منبر و زمین و ثروت از کیسۀ انقلاب نینداخت؛
که زهد و مراقبه و خلوتش او را از زیست شادانه و مهربانانه با عموم مردم بازنداشت؛
که وقت گذاشتن برای مردم و دوستداران علم و عرفان او را از کتابها و کتابخانۀ نامتناهیاش بازنداشت،
عجیب بود اینهمه ذوفنونی و ذووجهی ... آن دانش، آن عرفان، آن فروتنی، آن لحن شیرین و دلنشین و آن خط خوش ... خط خوشی که خود رسالهای میطلبد تفسیر و تبیینش.
۱۰. ما با تماشای او فهمیدیم «شیخ بهایی» یعنی چه، «خواجه نصیر» یعنی چه، «علامه حلی» یعنی چه ... و شگفت که تصویر اسطورههای عرفان و علم را یکجا در خود جمع کرده بود.
خدا او را -که قطعا ولیئی از اولیایش بود- با محمد و آل محمد محشور کند و ما را شامل حال دعایش در این اربعین قرار دهد.
پن: اگر زنده بودم حتما در روزهای آینده مطالبی درباره مآثر و آثار علامه خواهم نوشت؛ برای ادای دین؛ چه اینکه فارغ از همهچیز از قهرمانان روزهای نوجوانیام بود.
نوشتههای مرتبط:
1. معرفی کتاب: فص حکمه عصمتیه فی کلمه فاطمیه | علامه حسنزاده آملی
پس از انتشار موسیقی و ترجمه ترانه «آندونیس» چند نفر سوال بهحقی پرسیدند که: «قصۀ آن یهودیِ توی متن ترانه چه بود؟ و اصلا آهنگ ضدآمریکایی را چه به دلسوزی برای یهودی؟» دیدم خوب است متنی درباب نسبت «تئودوراکیس» با قوم یهود و همچنین اسرائیل بنویسم که این ناگفتهها جایی ثبت شود.
اما قبلش به جای مقدمه، ماجرای ترانه را بگویم:
سرایش ترانه آندونیس در ایام مبارزات حکومت نظامی در دهه ۶۰ و ۷۰ اتفاق نیفتاده، بلکه مربوط به دهه ۴۰ است که یونان در اشغال نازیها بود (۴۴-۱۹۴۰). در کشور خودمان هم زیاد شده که ترانهای در ماجرایی (مثلا مشروطه) سروده شده و در روزگاری دیگر که شبیه آن روزگار بوده (مثلا انقلاب) شنیده شود؛ مثل ترانه «از خون جوانان وطن» عارف قزوینی. ماجرای آندونیس هم مربوط به وقتی است که نهتنها اسرائیل تاسیس نشده (تاسیسش: ۱۹۴۸) بلکه جهان تصوری از آن روی سکه یهود نداشته. آنچه در آن روزگار از یهودیان دیده میشد مظلومیت و گرفتاریشان زیر فشار فاشیستهای بیرحم بود.
«ایاکووس کامبانلیس» شاعر اثر در آن ایام اسیری یونانی بوده که برای کار اجباری در معادن سنگ به «ماوتهاوزن» فرستاده شده است. او آنجا آندونیس (یک کمونیست) را میبیند که به دیگران کمک میکرده از جمله روزی که یک یهودی از بردن سنگ خودش عاجز میشود و از آندونیس کمک میخواهد و آندونیس با سرپیچی از دستور آلمانها که نباید به هم کمک کنند به کمکش میشتابد و سنگ او را روی سنگ خودش میگذارد؛ و سرآخر سرباز وحشی آلمانی برای قدرتنمایی، یهودی را در همان راهپله میکشد. این خلاصه قصه است. شعر آن زمان سروده میشود و به عنوان نمونهای درخشان از «ادبیات مقاومت» محبوب میشود و در روزگاری دیگر دربرابر متجاوزانی دیگر با موسیقی «میکیس تئودوراکیس» بازتولید میشود که همان احساس مقاومت نوستالژیک را در مخاطب بازآفرینی کند.
نکتۀ دیگر این است که اسرائیل در سالهای نخست نهتنها چهرۀ درندهاش آشکار نشده بود، بلکه داعیۀ کمونیستی و کارگری داشت. حقیقت جنایتکارانۀ اسرائیل، به نظرم از انتفاضۀ اول (۱۹۸۷) برای عموم مردم غیرمسلمان جهان آشکار شد. یعنی اتفاقا در جنگهای درونی و ظلم به فلسطینیان، نه جنگ با اعراب.
✔اما اصل داستان: تئودوراکیس، یهود و اسرائیل
امروز در نظرسنجیها یهودستیزترین ملت اروپا آلمانیها نیستند، بلکه یونانیها هستند. همانهایی که در ترانه انقلابیشان برای یهودیان هم دل سوزانده بودند؛ علت این امر یکی نوع فعالیت خود یهودیان در دوران پس از کودتای یونان است و علت دوم حرفها و نظرات همین جناب تئودوراکیس سیاستمدار-هنرمند محبوب یونانی.
میکیس تئودوراکیس در سالهای مختلفی به خاطر حرفهایش شخصیت ضدیهود نام گرفت.
تئودوراکیس ابتدا هوادار جدی اسرائیل بود، مثل بیشتر کمونیستهای آن روزگار، سپس با درگیری بیشتر با موضوع رویکرد روشنفکرانه و میانمایهای در موضوع فلسطین پیدا کرد و صرفا هوادار گفتگوهای صلح بود و سپس در همین دوره کمکم به آنجا رسید که موسیقی ملی فلسطین را به پیشنهاد یاسر عرفات روی شعری از محمود درویش بسازد؛ و البته این به معنای دشمنی با اسرائیل نبود.
همراه یاسر عرفات، هنگام پخش موسیقی ملی فلسطین در پارلمان فلسطین، سال ۱۹۸۲
اما چهارمین دوره تفکر تئودوراکیس که مصادف با چند دهه پایانی عمرش بود رویکرد او کاملا عوض شد. آغاز حرفهای جنجالی و پرهزینهٔ او مربوط به سالهای انتفاضه دوم (آوریل ۲۰۰۲) بود، وقتی که ابتدا مقالهای علیه مظلومنماییهای بیش از حد یهودیان و اسرائیلیها درموضوع هولوکاست و نیز مظلومیت فلسطین نوشت که در هر سه روزنامه مهم یونان منتشر شد. او در بخشی از این مقاله مینویسد:
«اگر فلسطین را در چنگ فاتحان مدرن تنها بگذاریم، در را برای عبور تاریکترین نیروهای شناختهشده بشر به فردا باز میگذاریم».
چند روز بعد از انتشار این مقاله، تئودوراکیس چفیه بر دوش در کنسرت «همبستگی با فلسطین» در یونان حاضر شد و جنجالیترین سخنانش را گفت. او در آن سخنرانی -که به طور زنده پخش میشد- آریل شارون ( نخست وزیر وقت اسرائیل) را «هیتلر کوچولو» خطاب کرد و گفت:
«امروز یهودیان از جنایات نازیها تقلید می کنند... قربانیان سابق مسحورِ سرنوشت پیشین خود شدهاند...»
و گفت:
«ما همه فلسطینی هستیم».
تئودوراکیس حواسش به آهنگ محبوبش و «یهودی»ِ ترانه آندونیس هم بود، به همین خاطر همانجا گفت:
«آهنگهایی که ما درباره یهودیان رنجدیده در ماوتهاوزن نوشتیم هیچ ربطی به هیتلریستهای کنونیِ اسرائیل ندارد».
او همچنین در بخشی از سخنانش با برشمردن برندهای معروف تاکید میکند:
«امروز در همین یونان یهودیان کنترل مهمترین شرکتها و سازمانهای اقتصادی و رسانهای را در دست گرفته است.».
سخنرانی میکیس تئودوراکیس در کنسرت همبستگی با فلسطین در یونان سال ۲۰۰۲
مخصوصا از این جهت که چندی پیشتر افشاگریهایی درمورد «قاچاق اعضای بدن یونانیان توسط اسرائیل» در رسانهها منتشر شده بود، این سخنرانی احساسات ضداسرائیلی مردم یونان را به شدت برانگیخت. تا جایی که در روزهای بعد نماد هولوکاست در یونان توسط گروهی از مردم تظاهراتکننده ساقط شد. موج یهودستیزی و اسرائیلستیزی گسترش پیدا کرد و حتی تعدادی از مسئولان یونان هم حرفهایی علیه اسرائیل و لابیهای یهودی زدند (و در این موارد که اسرائیل برخلاف مورد قبلی زورش میرسید از طریق خود دولت یونان هردو مسئول عالیرتبه را از کار برکنار کرد).
همچنین اسرائیل و رسانههای آمریکایی انگلیسی جو رسانهای گستردهای را علیه تئودوراکیس راه انداختند که تئودوراکیس یک نژادپرست و ضد قوم یهود است تا این هنرمند یونانی منفعل شود و سکوت کند. تا حدی که دولت یونان بیانیه داد و گفت اظهارات تئودوراکیس را تایید نمیکند. یک هفته بعد که فشارهای سیاسی و رسانهای بسیار بالا گرفت هم، تئودوراکیس حاضر نشد حرف خود را پس بگیرد ولی حاضر شد توضیحی بدهد؛ او در بیانیه خودش گفت:
« اظهارات من متوجه دولت اسرائیل است نه مردم یهود. من همیشه در کنار ضعیفان، از جمله مردم اسرائیل بودهام؛ با اینحال کاملاً با سیاست شارون مخالفم و بارها بر این امر تاکید کردهام، همانطور که بارها نقش سیاستمداران، روشنفکران و نظریهپردازان یهودی آمریکایی برجسته در شکلگیری سیاست تهاجمی امروز بوش را محکوم کردهام».
باری، این همه ماجرا نیست، این فقط آغاز ماجرا بود، سال بعد باز یک جمله از تئودوراکیس جنجالی شد. ژانویه ۲۰۰۲ بود که جرج بوش عبارت «محور شرارت» (axisofevil) را علیه ایران، عراق و کره شمالی گفته بود و تئودوراکیس در نوامبر ۲۰۰۳ عبارت «ریشه شرارت» (rootofevi) را درباره یهود گفت. این حرف در تقابل با حرف بوش ضریب دوچندان گرفت و چندین برابر حرف سال گذشته فشار رسانهای را روی تئودوراکیس تشدید کرد. منظور او از یهود چیزی شبیه منظور قرآن از این کلمه بود: رهبران خدعهگر و سرمایهسالار یهودی، نه هر یهودی بیچاره در هر جای عالم. اما خب طبیعتا فرصتی دوباره پیدا شده بود تا به تئودوراکیس اتهام نژادستیزی بزنند.
در میان آنهمه رسانه غربی که به او حمله میکردند و در شرایطی که میکیس تئودوراکیس به طور جدی محاصره شده بود، روزنامه اسرائیلی هاآرتص مصاحبه مفصل و هوشمندانهای را با تئودوراکیس تدارک دید که ضمن احترام به او، ضمن یادآوری سوابق دوستی اسرائیل با این هنرمند محبوب جهانی، او را به نوعی منفعل کند و به عذرخواهی یا پس گرفتن عقایدش بکشاند. اما پاسخهای هوشمندانه تئودوراکیس به مصاحبهگر خود موج دیگری علیه اسرائیل شد. تئودوراکیس در این مصاحبه که قرار بود آشتی او با اسرائیل باشد حرفهایی علیه اسرائیل و یهودیان زد که بینظیر بود. مهمترینش بخشی بود که او با نگاهی تاریخی-روانکاوی اصلا وجود یهودستیزی در جهان امروز را منکر شد و با تحلیلی دقیق گفت این یک برساختۀ ذهن مازوخیستی یهودیان است که دوست دارند به دروغ احساس قربانیبودن و مظلومبودن بکنند تا با اتکا به این احساس هرگونه جنایتی را برای خود مشروع بدانند. و البته تحلیلهای روانکاوانۀ دیگر و نیز حرفهای شجاعانۀ دیگری از جمله اینکه یهودیان بخش اعظم اقتصاد و رسانهها و حتی دولتهای همه جهان را مدیریت میکنند، و حتی:
«از آنجا که صادقانه داریم صحبت میکنیم، چیز دیگری را هم به شما خواهم گفت. قوم یهود اکثر ارکستر سمفونیکهای بزرگ جهان را هم کنترل میکنند. هنگامی که سرود ملی فلسطین را نوشتم، سمفونی بوستون در حال برنامهریزی برای تولید آثار من بود؛ سمفونیای که کنترل آن توسط یهودیان قرار داشت. سرانجام آنها اجازه ندادند که کنسرت ادامه یابد. جدا از اینکه از آن پس من اصلا نتوانستم با هیچ ارکستر بزرگ دیگری کار کنم. پس از موسیقی فلسطین آنها همه از من سربازمیزنند».
این حرفها را اگر یک آهنگساز درجه سۀ ایرانی بزند همه میدانیم مسئله چیز دیگری است؛ اما این حرفها سخنان یکی از بزرگترین موزیسینهای دنیاست که معتبرترین جوایز شرق و غرب عالم را در کارنامه خود دارد. او در بخشهای دیگر صحبتش در کل ماجرای ۱۱سپتامبر تشکیک میکند و از تسلط یهودیان بر سیاست آمریکا حرف میزند و میگوید:
«من معتقدم که جنگ آمریکا در عراق و نگرش تجاوزکارانه به ایران به شدت تحت تأثیر سرویسهای مخفی اسرائیل است».
شاید روزی این مصاحبه را به طور کامل ترجمه و منتشر کردم.
همراه یانیس ریتسوس در یک همایش مربوط به فلسطین، سال ۱۹۸۱
این زدوخوردها تا پایان عمر پر تلاطمِ میکیس تئودوراکیس بین او و لابیهای اسرائیلی ادامه داشت. از یک سو تئودوراکیس طعنه میزد و از سویی برای او محدودیتی جدید اتفاق میافتاد. از جمله مدتی پس از همین مصاحبه بود که دولت اتریش کنسرت همه ساله او به یاد قربانیان ماوتهاوزن را برای همیشه لغو کرد. تئودوراکیس در واکنش به این اقدام اتریش بیانیهای درمندانه منتشر کرد و در پایان آن گفت:
«من بار دیگر به وضوح میگویم: یهودستیز نیستم، اما همانقدر که از یهودستیزی متنفرم از صهیونیزم متنفرم».
در سالهای بعد وقتی قرار بود همایش بزرگی به نفع صهیونیستها با میزبانی دولت یونان برگزار شود تئودوراکیس با هشداردادن و آگاهسازی مردم برنامه اسرائیلیها را بههم زد و همایش لغو شد. مدتی بعد نخست وزیر را به خاطر گفتگو با نتانیاهویی که قاتل کودکان فلسطینیاش میدانست به شدت نکوهش کرد.
سال ۲۰۱۰ انزجار و ناراحتی خود را از جنایت تازه اسرائیل علیه نیروهای حافظ صلح در غزه اعلام کرد و دولت و وزیر دفاع یونان را متهم کرد که «ریاکارانه حمله اسرائیل را محکوم کردند» و افزود:
«دولت ما دوباره در مدت کمی دست در دست اسرائیل روی این اقدام جنایتکارانه هم که باعث شرمساری همه مردم و کشورهای آزاد است سرپوش خواهد گذاشت».
سال ۲۰۱۱ در نشست مهمی در شهر سالونیک گفت:
«آمریکا، اسرائیل و عوامل لابی آمریکایی-یهودی مسئول بحران اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی جهانی هستند.»
و باری دیگر در واکنش به تهمتهای یک نهاد یهودی که او را به یهودستیزی متهم کرده بود ضمن برائت از این عنوان و یادآوری سوابق حمایتهایش از یهودیان گفت:
«من هستم! گرچه با تعصب و هرگونه عمل خودسرانه، خشونت و نفرت از هر کجا که می آید مخالفم؛ اما من هستم؛ در کنار تمام مستضعفان و ضعیفان مانند فلسطینیها، زنان و کودکان لبنان و غزهٔ در محاصره، هستم و خواهم بود!».
میکیس تئودوراکیس سال ۲۰۱۳ در اوج حملات داعش به سوریه در مصاحبهای خواندنی گفت:
«هدف مجریان سناریوی حمله به سوریه همانند گذشته قتلعام ملت سوریه و تامین منافع مالی و نظامی قدرتهای سلطهگر است و جهان نباید در مقابل اینگونه جنایات آشکار علیه بشریت ساکت بنشیند.»
او در همین مصاحبه میگوید:
«در جریان یکی از سفرهایم به پاریس برای مداوای فرزندم مشاهده کردم که شماری از نیروهای ایرانی جنگ با صدام در یکی از بیمارستانهای فرانسه بستری شدهاند. در این بیمارستان مجهز، ایرانیانی که بر اثر حمله شیمیایی شهید شده بودند، یک طرف و آنانی که بر اثر گازهای شیمیایی دچار سوختگی شده بودند در طرف دیگر در حال مداوا و بررسیهای دقیق بودند و برخی از سازندگان مواد و سلاحهای شیمیایی از طریق آزمایشگاه این بیمارستان از نتیجه تولیدات خود مطلع میشدند تا در جهت افزایش قدرت کشندگی آنها اقدام کنند!»
و و و ...
خداوند روح سرکش و آزاده و بیقرار او را با آزادهترین بندگان خویش محشور کند که گرچه نام اهل حقیقت را نمیدانست ولی عمری با مرامِ اهل حقیقت زیست.
نوشتۀ مرتبط:
۲۱ آوریل ۱۹۶۷ نظامیان وابسته به آمریکا با طراحی سازمان سیا در یونان کودتا کردند. یک ماه قبل از انتخاباتی که پیشبینی میشد پیروزش یک چهرۀ ضدآمریکایی است: ذبح دموکراسی در سرزمین دموکراسی. حکومت سرهنگها قرار بود صرفا یک دورۀ کوتاه باشد، اما با چراغ سبز آمریکا کودتاگران ۷سال هولناک حکومت کردند. ۷سال خفقان وحکومت پلیسی همراه با کشتار و زندان و تبعید و شکنجه. سرآخر هم نه مبارزان چپ پیروزشدند نه کودتاگران راست بیخیال؛ جنگ با ترکیه علت فروپاشی سرهنگها شد.
۴سال پیش از کودتا لمبراکیس سیاستمدار محبوب ضدآمریکایی ترور شد. این ترور بر بسیاری از جوانان مبارز یونانی تاثیری عمیق گذاشت. «میکیس تئودوراکیس» آهنگساز نابغۀ یونانی که در دهه ۴۰ سابقۀ مقاومت در برابر تهاجم و مداخله نیروهای خارجی (ایتالیا و آلمان و انگلیس) را داشت، تحت تاثیر این ترور ، جنبش سیاسی جوانان لامرباکیسیس را راهاندازی کرد و در مدت کمی توانست افراد بسیاری را با محوریت سوسیالیسم، استقلال یونان و ضدیت با آمریکا گردآورد. پس از کودتا اوضاع برای تئودوراکیس سخت شد؛ به فعالیت زیرزمینی روی آورد اما به سرعت بازداشت شد و سپس شکنجه و اردوگاه کار اجباری و تبعید و...
هنرمند نابغۀ یونانی دیگر «کاستا گاوراس» بود که در واکنش به هر دو تهاجم آمریکاییها (یعنی ترور و سپس کودتا) شاهکار سینمای سیاسی یعنی فیلم «زد» (۱۹۶۹) را ساخت. آهنگساز فیلم تئودوراکیس شد. زد جهان هنر و سیاست را تکان داد. فیلم و موسیقیش هردو در سراسر جهان درخشیدند و الهامبخش دیگر حرکتهای ضدامپریالیستی شدند. با اینکه در زد صراحتا اسمی از یونان برده نشده، پخش فیلم گاوراس هم مثل شنیدن موسیقیهای تئودوراکیس در یونان ممنوع شد. تا پایان عمر دولت کودتا. در حالیکه کشورهای دیگر مرزبهمرز این فیلم و موسیقی را انعکاس میدادند. البته جز کشورهای ذلیل آمریکا. جالب است که فیلم جایزه اسکار را برد اما در همین آمریکای اسکاردهنده هم مثل خود یونان تا پایان عمر دولت کودتا اجازه نمایش پیدا نکرد. در ایران هم تا قبل از سقوط پهلوی خبری نبود و اولین نمایشش مربوط به سالهای ابتدای انقلاب بود.
تم اصلی موسیقی زد، قطعۀ آندونیس همان آهنگ محبوب و حماسی بود که جزو نمادهای اعتراض علیه رژیم دستنشاندۀ آمریکا شد و شنیدنش در دوران حکومت نظامی جرمی سنگین بود. با سقوط دولت کودتا در ۱۹۷۴ تئودوراکیس نسخۀ باکلام این آهنگ را با صدای «ماریا فارانتوری» و شعر «ایاکووس کامبانلیس» در حضور جمعیت شگفت هواداران در ورزشگاه کارایسکاکیس یونان اجرا کرد. فیلمی که میبینید همین اجراست.
شعر کامبانلیس برآمده از خاطرۀ کمک یک کمونیست یونانی به یک یهودی در اردوگاه کار اجباری آلمانهاست. برای زیرنویس از روی متن انگلیسی ترجمهاش کردم، بعد دیدم احمد شاملو هم ترجمه کرده، اما وقتی مقایسه کردم دیدم جناب شاملو چندان وفادار به متن نبوده و بیشتر ترجمه آزاد انجام داده. لذا به متن خودم بسنده کردم.
همکاری گاوراس و تئودوراکیس در شاهکار ضدآمریکایی دیگری به نام «حکومت نظامی» (۱۹۷۲) هم تکرار شد. در این فیلم هم موسیقی تئودوراکیس بینظیر بود، مخصوصا قطعۀ مشهور «پائولا . 11099». و این فیلم هم تا پایان دولت کودتا در یونان دیده نشد و البته «حکومت نظامی یونان» تنها یکسال پس از «حکومت نظامی گاوراس» دوام آورد (این فیلم را قبلا برایتان معرفی کردهام).
گاوراس در مدت اندکی فاصله خود را با کمونیستها زیاد کرد، اما تئودوراکیس همچنان عضو حزب کمونیست یونان ماند و حتی در وصیتنامه هم اعلام کرد دوست دارد به عنوان یک کمونیست از دنیا برود. و البته او خیلی بیشتر و مستقیمتر از گاوراس در فعالیتها و مناصب سیاسی حضور داشت و واقعا یک هنرمند-سیاستمدار بود تا یک هنرمند سیاسی.
و البته نگرش تئودوراکیس و کلا کمونیسم در یونان تفاوتهای زیادی با نسخههای شرقیتر داشت؛ چه اینکه یونانیها بیشتر دنبال حفظ منافع و استقلال ملی خودشان بودند و بیرون از مرزها هم به جای دخالت در امور کشورها، از استقلال و آزادی ملتها در برابر آمریکا دفاع میکردند، که کنشهای تئودوراکیس در شیلی و فلسطین گواه همین نکته است.
دانلود اجرای تصویری و با کلام آهنگ آندونیس با صدای ماریا فارانتوری (1974) + ترجمه در زیرنویس
دانلود نسخه بی کلام موسیقی فیلم زد (1969)
دیروز سالروز درگذشت نابغۀ ادبیات و بزرگترین شاعر معاصر -به گمان بنده- زندهیاد استاد اخوان ثالث بود؛ از طرفی پنج روز بیش نمیگذرد از درگذشت استاد حکیمی؛
به این بهانه :
گویا اولینبار به واسطۀ استاد محمدرضا شفیعیکدکنی در دهه سی هم را میبینند، این دو به ظاهر متضاد یکدیگر: یکی مجتهدِ مسلمانِ شریعتمدارِ مرزبانِ شیعه، دیگری زندیقِ مزدشتیِ هواخواهِ ایران. اما هردو خراسانی، هردو شیدا و قلندر، هردو دانشمند و قلمدار و زبانآور، هر دو مغضوبِ پهلوی، هردو خصمِ غرب و ایسمهایش، هردو گریزان از فلسفه، یکی به شرع یکی به شعر، و هر دو دلبستۀ یک آرمان ولو با دو زبان: عدالت در جهان محمد رضا حکیمی، داد در جهان مهدی اخوان ثالث.
و البته که حکیمیِ فقیه، در نهانِ خود شاعری شوریده بود که بهجز دفتر شعرهایش، متنبیخواندهشدنش توسط ادیب نیشابوری شاهد این ماجرا است؛ و اخوانِ زندیق، موحدی راستین، که جز توحیدیههایش، سرودههایش در مدح امیرالمومنین و حضرت رضا گواه این نکته.
من از جزئیات روابط ایشان و میزان صمیمیتشان خبر ندارم، اما با عینک «تلک آثارنا تدل علینا» از آثار اخوانِ بزرگ برمیآید او به دوست جوانترش بسیار احترام میگذاشته و چهبسا در اموری تحت تأثیرش بوده.
اولینبار که اسم حکیمی را در آثار اخوان میخوانیم در ارغنون (نخستین کتاب اخوان، دهه۳۰) است که میبینیم شعری به او تقدیم شده با این عبارت:
«به سربدار ایام ما، شاعر پرشور پاکدل؛ محمدرضا حکیمی خراسانی»
شعر با این مطلع است: «دگر ره شب آمد تا جهانی سیا کند» که محتوایی دادخواهانه دارد و در وزنی عربی (طویل) و نامانوس (برای گوش فارسی) سروده شده، همان وزن که وزن مناجات منظوم حضرت امیر هم هست.
دومینبار مربوط به شعری است که اخوان برای یادنامۀ علامه امینی سروده : «اگر صیاد را باشد به صیدی و به دامی خوش» در کتابی که به کوشش حکیمی و مرحوم سید جعفر شهیدی جمع شده؛ اخوان در پینوشت آن شعر دربارۀ یکی از مصرعهایی که داخل گیومه آمده توضیح میدهد:
«مصرع «کز ایشان یافت ارکان حقیقت انتظامی خوش» سرودۀ همشهری فاضل و سخنور پاکدل و مسلمان بیبدیل و نجیب محمدرضا حکیمی است. من مصرع اول «ابرمردان گنداومند و سالاران چون و چوند» را سروده و ناتمام گذاشته بودم و قصیده را همانطور از آبادان برای آن ارجمند به تهران فرستادم به خواست ایشان برای چاپ در یادنامه. و بعد در نامهای ایشان خواستند که بیت را تمام کنم و من از خود ایشان خواستم و به اختیار خود ایشان گذاشتم که لطف کردند و مصرع دوم را سرودند...»
حالا اینکه یک آدمی در حد و اندازۀ اخوان اجازه بدهد کسی دیگر شعرش را کامل کند خودش قابل تامل است که چه چیزی در او دیده... این شعر برای شهریور ۱۳۵۲ است.
.
سومینبار مربوط به ابتدای انقلاب است. در پینوشت همان شعر معروف که اخوان میخواهد سفارش شغل برای حسین منزوی را به رفیق قدیمیاش «آیتالله خامنهای» کند که آن زمان تازه امام جمعه تهران شده –یعنی تاریخ شعر باید بین سال ۵۸ تا ۶۰ باشد- با این مطلع: «امام جمعۀ تهران، جناب خامنهای | کسی که این ورق آرد حسین منزوی است» اخوان در بخشی از پینوشت شعر در کتاب «تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم» مینویسد:
«ضمنا با همشهری فاضل آقای محمدرضا حکیمی هم در این خصوص مشورتی کردم، قطعه را تلفنی برای ایشان خواندم و ایشان پیشنهاد کردند در بیت: «جناب حجتالاسلام دنیویگفتار | بههوش باش در این کار اجر اخروی است»، «دنیوی» را عوض و هردو را «اخروی» کنم، که ابتدا پذیرفتم، ولی بعد چون دیدم مقابله یا تقابل این دو کلمه در بیت بههم میخورد از به کاربستن پیشنهاد ایشان صرف نظر کردم. حالا یادم نیست در نسخهای که به منزوی املا کردم چهطوری بوده...».
«دنیویگفتار» در آن بیت هم میتواند به معنای کسی که در نمازجمعه درباره مسائل روز دنیا برای مردم صحبت میکند باشد، هم به معنای کسی که سخنانش دعوت به دنیاگرایی است، جالب است که حکیمی برای پرهیز از تبادر معنای منفی دوم نسبت به رهبری، چنان پیشنهادی میدهد و جالبتر که اخوان سرآخر میبیند حفظ زیبایی شعر برایش بر خطر سوتفاهم مرجح است!
چهارمین بار در مقدمۀ تکملۀ مقالۀ خواندنی اخوان با عنوان «آیات موزونافتادۀ قرآن کریم» است که برای درج در همان یادنامه علامه امینی در دهه پنجاه نوشته شده و اخوان این تکلمه را در دهه شصت بر آن میافزاید. در اینجا هم از مولف این کتاب با عبارت «همشهری فاضل آقای محمدرضا حکیمی» یاد میکند.
یادم میآید از اخوان جز آن شعر که نقل کردم هم شعر برای علامه امینی خواندهام، بعید به نظر میرسد این ارادتِ اخوان با آن عقاید و حالات به علامه امینی که در چند شعر و مقاله هم بروز پیدا کرده، بهخودیخود و بی تاثیرپذیری از حکیمی و امثال حکیمی به وجود آمده باشد.
این چهار مورد که نوشته شد، از جمله اموری است که هم در خاطرم مانده هم برایشان سند مکتوب وجود دارد. در آثار مکتوب گمان میکنم جز اینها هم مواردی باشد که چون شعرهای اخوان هم بسیارند هم فاقد فهرست اعلام، یافتن همه موارد آسان نیست؛ و البته موارد دیگری هم شفاهی شنیدهام که هم در منبعشان شک دارم هم در جزئیات، از جمله به گمانم از جناب زهیر توکلی یا بزرگوار دیگری شنیده بودم که زندهیاد اخوان به پیشنهاد مرحوم حکیمی تلاش داشتند تا عباراتی از مناجات خمسه عشره را به شعر نیمایی در آوردند یا ترجمه منظوم کنند، حال اینکه آن تلاشها به کجا رسید خدا عالم است (و این موضوع چندان بعید به نظر نمیرسد چون از اخوان ترجمه منظوم فرمایش امیرمومنان و آیات قرآن در دست است).
و نیز در بعضی آثار دیگر استاد اخوان بدون نقل نام، اگر نگوییم تاثیرپذیری، نوعی همسخنی با اندیشههای استاد حکیمی و استادانش را میبینیم، از جمله در قصیدۀ ضدفلسفۀ «ای درختِ معرفت» که به دکتر «عبدالحسین زرینکوب» تقدیم شده، خاصه با آن پینوشت تندش علیه افلاطون.
امید که خداوندِ مهربان این میراثگذاران بزرگ و هویتبخشانِ کمنظیر تمدن ایران و اسلام را در فردوس برین، قرین یکدیگر قرار دهد و ما را در قدردانی و پاسبانی از حاصل آنهمه زحمت و رنج بیانتهای ایشان آگاه و کوشا بدارد.
نوشتههای مرتبط:
استاد محمدرضا حکیمی از مشهورترین چهرههای مکتب معارفی خراسان درگذشتند. به این بهانه، تقدیم میشود ذکر استاد حکیمی با یک بحث انتقادی و بازگویی ماجرای یک کتاب:
1. امام علیابنابیطالب (ع) دو ذوالفقار برای آیندگان به ارث گذاشتند، یکی همان ذوالفقار مجسم و مقدس که لایمسه الا المطهرون بود و جز معصومان (علیهم السلام) دست کسی را لمس نکرد و چشم کعبه منتظر درخشش دوباره اوست؛ یکی هم ذوالفقاری است در معنا که از رهگذر متون و سیره وسنت آن حضرت و فرزندانش به شیعیان و موالیانش به ارث رسید. آنانکه این ذوالفقار را به ارث بردهاند، هوش برقآسا، ذهن تیز، خون جوشان و غیرت فراوانی دارند. اینان نمیتوانند یک آیتالله وجیه و محترم باشند که طوفان نوح و روح هم ایشان را از حجره و مدرسهشان بیرون نیاورد. اینان در کشاکش جدالهای فکری و معرفتی و حتی سیاسی و اجتماعی، ذوالفقار خود را به پاسبانی و مرزبانی از حقیقت و توحید میچرخانند. استاد حکیمی بیگمان یکی از این دلیرمردان بود که ذوالفقار خویش را ب.ر سرِ لشکرِ مهاجم به اخلاق و اسلام و تشیع و انسان میچرخاند. و این بسیار ستودنیست
شاید فقط اشکال کار این بود که گاهی بعضی از این صاحبان خون جوشان، ذوالفقار خویش را در داخل حریم خانه هم (که جای صلح و صفاست نه تیغ و پیکار) میچرخاندند. مرحوم استاد حکیمی هم مانند مرحوم استاد مصباح یزدی از جمله دانشمندان غیوری بودند که در کنار انبوهی مجاهدتهای علمی و دینی و انقلابی کمنظیر (که فضل و فصل ممیزشان با تودۀ اهل دانش بود) متاسفانه گاه این شمشیر اساطیری را به خانه هم میآوردند، هرکدام به نحوی، آقای مصباح در مسائلِ سیاسیِ داخلی ایران و مرحوم حکیمی در مسائلِ کلامیِ درونی تشیع.
همین دعوای فلسفهوعرفانستیزی و فلسفهوعرفاندوستی در عصر اخیر، در خانۀ اولش واقعا دعوا نبود، نقد بود، گفتگو بود، طراوت بود. مثلا امام خمینیِ جوان، جلوی آقامیرزا علیاکبر معلم دامغانی به آیتالله غروی اصفهانی تیکهمیانداختند و میرزاعلیاکبر هم جلوی امام به آیتالله شاهآبادی، بعد هم میرفتند در یک حجره نانوپنیروسبزیشان را با هم میخوردند و خوش و بش میکردند. اما در نسلهای بعد کار از نقد به جدال رسید، مخصوصا وقتی نویسندۀ کتاب ارزشمندِ «بیدارگران اقالیم قبله» آمد و با «مکتب تفکیک» رسما نامگذاری و خطکشی و یارکشی کرد. این دیگر آغاز یک دعوای درونی بود. باز همانوقت هنوز کار چندان مبتذل نشده بود. مثلا گاهی از این طرف آقای حکیمی یا آقای سیدان حرفی میانداخت و در آن طرف ماجرا آقایان حسنزاده آملی، جوادی آملی و مصباح هم پاسخی، و بالعکس، یعنی مناظرات و پاسخهمدادنهای عموما غیرمستقیم و محترمانه؛ که باز از آنها میشد آدم چیزی یاد بگیرد؛ چون طرفین با صدق نیت و البته با دانش گسترده بحث میکردند. اما وقتی ابتذال دعوا به اوج خودش رسید که در دهههای اخیر دیدیم قضیه استقلالپرسپولیسی شده، کار به تعصب و درگیری در بین دانشآموزان رسیده و سرانجام یک سری افراد میانتهی، سطحی و مذبذب به صرف خودنمایی گلادیاتوروار پیش چشم رسانهها به نبرد هم میروند. یادم میآید زمانی که مناظره مبتذل آقایان غرویان و نصیری را با یکدیگر را دیدم واقعا از خودم خجالت کشیدم که این دعوا را تا همینجایش هم پیگیری کرده بودم و گمان میکنم پس از «الهیات الهی و الهیات بشری» که سال ۸۷ یا ۸۸ از نمایشگاه کتاب خریدم و خواندم دیگر تا مدتها آثار خود آقای حکیمی را هم برای خودم تحریم کردم.
2. البته اینگونه آثار ایشان حتما در تاریخ جدالهای کلامی و علمی ما میماند، اما آنچه برای میراث تشیع میماند از ایشان «الحیات» است. کتابی که نزدیک چهل سال از عمر استاد حکیمی و دو برادرش صرف آن شد. کتابی که مهمترین اثر برادران حکیمی است. (نمیگویم بهترین چون بعضی کتابهای دیگر ایشان را بهتر میدانم). حالا قصۀ این کتاب چیست؟
الحیات یک جامع حدیثی است. جوامع حدیث فرقشان با دیگر کتابهای حدیثی این است که حالت فرهنگنامهای و دائرهالمعارفی دارند و همه یا بخش عمدهای از ابواب حدیثی را دارا هستند و از این جهت بسیار مغتنماند، (چرا؟ چون کار یک مخاطب را برای دسترسی به فرمایش و دیدگاه معصومان آسان میکنند و به او اجازه میدهند با خواندن یک کتاب، دیدی کلی درمورد تعالیم اسلام پیدا کند). و البته تعدادشان زیاد نیست، شاید بیش از ده یا پانزده جامع حدیثی نداشته باشیم. معروفترین جامع حدیثی که همه نامش را شنیدهایم بحارالانوار است. جدا از بعضی مشکلات فنی که بعضی جوامع قدیمی داشتند، مشکل اصلی اینجا بود که اکثر این آثار صرفا مبتنی بر احادیث فقهی بودند یا تمرکزشان بیشتر روی فقه بود. آخرین جامع حدیثی پیش از روزگار کنونی، کتاب «جامع احادیث شیعه» آیتالله بروجردی است که صرفا مبتنی بر احادیث فقهی است. وقتی صرفا به فقه پرداخته شد یعنی کتاب پاسخگوی همه نیازهای بشری نیست و صرفا کتابی تخصصی و درونحوزوی است. و این البته برآیند کلی حوزههای علمیه در آن روزگار بود که جز فقه به شئون دیگر اسلام توجه چندانی نداشتند. در دهه چهل و پنجاه که مبارزه اوج گرفت این نقیصۀ جهتگیری و متون حوزوی آشکارتر شد. چنانکه اصلا متولیان مبارزه و انقلاب اسلامی خاصه امام خمینی جزو استثناهایی بودند که در کنار فقه، درسِ فلسفه و تفسیر و اخلاق و عرفانشان هم گرم و پررونق بود. اما این دورخیز آنقدر نبود که به مشکلات و شبهات جوانان آن روزگار برسد. محمدرضا حکیمی از نویسندگان انقلابی و مبارزان مسلمانِ هوادار امام خمینی، مخصوصا در زندان و در جدال با مارکسیستها دردمندانه پی به این نقیصه برد. اینکه اسلام دینی است که واقعا برای تمام شئون بشری سخن گفته اما عالمانِ دستبهقلم بیشتر از آن خروجی فقهی گرفتهاند. لذا تصمیم گرفت یک جامع حدیثی متفاوت بنویسد. جالب که دقیقا در همان سالها یک مبارز مسلمان دیگر در همان روزها و زندانها با چنین درکی به چنین نتیجهای میرسند. نتیجه این فکر یکی میشود الحیات برادران حکیمی و یکی هم «میزان الحکمه» آیتالله محمدی ریشهری. جالب که هردو هم در زمانی نزدیک به هم در دهه شصت منتشر میشوند. و اینگونه میشود که دو جامع حدیثی مهم تشیع در روزگار کنونی هردو محصول پس از انقلاب و به قلم دو هوادار تفکر امام خمینی نوشته میشود
3. فکر نمیکنم تاکنون مقایسهای بین این دو جامع حدیثی معاصر در جایی صورت گرفته، لذا حالا که بحثش شروع شد کمی کاملترش کنم:
چندماه پیش که تصمیم گرفتم در همین صفحه یک جامع حدیثی معرفی کنم، به هردوی این کتابها خیلی فکرکردم و سرانجام میزان الحکمه را برگزیدم. هر دو کتاب جامعیت بالایی دارند در تعداد حدیث (میزان الحکمه 14جلد با 23هزار حدیث و الحیات 12 جلد که تعداد احادیثش جایی ضبط نشده)، هردو سعی کردهاند از سایۀ جوامع فقهی بیرون بیایند، هردو ابواب را با آیات قرآن همراه کردهاند، هرنوع باببندی دقیقی دارند؛ اما تفاوت اینجاست که الحیات به شدت تحت تاثیر هجمههای تفکر مارکسیستی است. حکیمیها در این کتابها مدام میخواهند بگویند چیزی را که جوانان دهه پنجاه از مارکسیسم دارند، ما هم در اسلام داریم. محمد حکیمی در مصاحبهای میگوید: « هدف از تالیف کتاب، پاسخ دادن به دردهای بشر از نگاه اسلام بوده است؛ به ویژه در مسائلی مانند فقر، مالکیت، بیکاری و کارگری ... الحیاة عرضه عقلانی دین است و در آن از پارهای موارد و مسائل دینی که با تعقل مادی فهمیده نمیشود، صحبتی نشده و سخنی به میان نیامده است» . و البته در جایجای مقدمه کتاب هم این ذهنیت دیده میشود، از جمله اینکه بارها به جای «دین اسلام» از عبارت «ایدئولوژی اسلام» استفاده میشود که اهل فن میدانند همین عبارت چه معنایی دارد. زینروست که بیشترین احادیث الحیات احادیث با موضوعات مد نظر مارکسیسم است: عدالت اجتماعی، اقتصاد، مبارزه، حکومت، تعهد، اپیستمولوژی و... . و اینجا حکیمی خود به دام همان چیزی افتاده که در جوامع حدیثی پیشین منتقدش بوده: «ارائۀ تصویری یکسویه از اسلام»؛ در حالیکه در میزان الحکمه برای اولینبار همۀ موضوعات (به استثنای فقه) در کنار هم حضور دارند: اخلاق، عدالت، عرفان، حکومت، تربیت، مبارزه و... .
مشکل اساسی دوم هم به نسبت میزان الحکمه این است که صدای مولف بیش از حد شنیده میشود در متن. و ما _نه در همه موارد اما_ گاهی حس میکنیم به جای مواجهه با سخنان و اندیشههای معصوم (ع) با اندیشههای حکیمیها مواجهیم که مزین به سخنان گزینشی معصومین است. این اگر صرفا در محدودۀ گزینشگری باشد قابل تحمل و پذیرش است، اما وقتی به ادبیات مقدمه و فصول کتاب هم برسد خیلی جالب نیست. مخصوصا که در پایان هر باب، حکیمیها فصلی دارند به نام «نگاهی به سراسر باب» و در آنها نظر و تفسیر شخصیشان درباره تمام آن احادیث را به مخاطب تزریق میکنند. بعضی از این نظرها کاملا منطقی و مفیدند اما در بعضی آشکارا میبینیم حکیمی در همان ایران دهه پنجاه ایستاده و دارد جواب ایسمهایی که در زندان شنیده را میدهد –که عیب هم ندارد- یا حتی دارد باز علیه فلسفه و عرفان همهچیز را تفسیر میکند –که عیب دارد!-. در حالیکه در میزان الحکمه مولف جغرافیازده و تاریخزده نیست و اصلا صدایی ندارد بلکه سعی کرده سخن و اندیشۀ اهل بیت علیهم السلام را بیکم و کاست و فیلترگذاری آیینگی کند، و کتابی باشد برای تمام زمانها و مکانها و نگرشها. این دلایل و چند دلیل فرعی دیگر بود که من در آن مطلب میزان الحکمه را برای پیشنهاد انتخاب کردم. و البته همین دلایل هم باعث شد میزان الحکمه بسیار عمومی شود اما الحیات بیشتر باب طبع انقلابیها بماند.
البته که الحیات همچنان به عنوان یک جامع حدیثی ارزشمند (و به نظر من بیشتر به عنوان یک «دانشنامه موضوعی حدیثی») برای ما مهم و مغتنم است و دستکم در مواردی که خودش هم بیشتر ادعایش را (یعنی اجتماعیات اسلام) قابل توجه است .
خدای مهربان روح استاد محمدرضا حکیمی، استاد علی حکیمی و همه درگذشتگانی که از ایشان نام بردم را با صاحب پرمهای این ایام محشور کند و به ما توفیق بدهد از میراث و دسترنج این عزیزان که با زحمت فراهم آمده به بهترین نحو استفاده کنیم.
این یادداشت را دو سه روز قبل از روز رأیگیری نوشته بودم و در اینستاگرام و تلگرام منتشر کرده بودم.
دولت سوم انقلاب
(درنگی بر فردای انتخابات، با تصور پیروزی سید ابراهیم رئیسی)
دولتِ رئیسی -اگر رای بیاورد و تشکیل شود- سیزدهمین دولت نه، که سومین دولتِ انقلاب است. اول دولتِ مظلومانۀ رجایی، دوم دولتِ حماسیِ خامنهای، و سوم دولتِ دشوارِ رئیسی. دولتهای دیگر هم همه زحماتی کشیدهاند اما هیچکدام دولت انقلاب و اسلام نبودند. هیچکدام هم سعۀ صدر گفتگو با همۀ مردم ایران را نداشتند.
فلاشبک: سهسال پیش که با مردِ روستاییِ فقیرِ سختیکشیده سخن میگفتم برای اولینبار شدت نومیدیاش را کامل حسکردم، با اینکه میدانستم مرد قوی و با نشاطی است، با اینکه میدانستم در نوجوانی انقلاب و شهیدان را دوست داشته، ولی سه سال پیش کاملا از انقلاب برگشته بود. دو سال پیش که به روستایشان رفتیم انقلاب جای خود؛ از خدا هم داشت برمیگشت. رسما کفریات میگفت. هردو میدانستیم بیش از دیگر عوامل، اقتصادِ سیاهِ دولت روحانی او و خیلیهای دیگر را به این روز انداختهاند؛ ولی او به مرور زیر بار این فشار ابتدا انقلاب و سپس خدا را نمیتوانست در این جریان بیتقصیر ببیند. بحثها و دلداریهایم به جایی نرسید. سال گذشته که رفتیم میدانستم با یک «کافر» «ضد انقلاب» شریف طرفم که همۀ سعیام باید این باشد که صفت «مجنون» هم به دو صفت تازۀ پیشینش افزوده نشود. چون چیز دیگری برای از دست دادن نداشت جز سلامت روان. در اثنای دیدار باز ناخواسته بحث سیاست و اقتصاد شد و لعنت و نفرین و ... . از دهنم پرید «این دولت برود؛ هرکس بیاید حتما بهتر است» ... سریع در حرفم پرید: «نه فقط رئیسی باید بیاید» ... ماتم برد ... ادامه داد: «فقط باید رئیسی بیاید مردم را نجات بدهد از دست این دزدهای بیشرف. اگر رئیسی بیاید من هم رای میدهم». اولین دعوتکنندۀ رئیسی به انتخابات این مردِ میانسالِ روستاییِ پوستسوختۀ ضدانقلابِ کافر بود.
فلاشبک دو: شبیه این تعجب شدید را قبلتر هم تجربه کرده بودم. وقتی دوستِ روشنفکرِ شیکِ فرانسهدرسخواندۀ بیگانه –دستکم- با ظواهرِ مذهبم سهسال پیش، پس از اینکه فساد یا بیشعوری تکتکِ مسئولان جمهوری اسلامی را با مفروضات خودش برای من ثابتکرد و با عصبانیت و این سخن من مواجه شد: «همین که حتی یک نفر را در این سیستم سالم نمیدانی یعنی نظام جمهوری اسلامی مشکل ندارد، بلکه نظام فکری خودت مشکل دارد»، با خونسردی گفت: «نه حاجی من یک نفر را سالم میدانم: رئیسی. البته بعید است بگذارند بیاید و رأی بیاورد، اما اگر شد میتواند اوضاع را بهتر کند». بهش گفتم «یعنی خودت هم ممکن است بهش رأی بدهی؟!». گفت: «رأی که حتما میدهم، ولی شاید تبلیغش را نکنم».
شبیه این نمونهها را باز هم تجربه کردم با شدت کمتر یا بیشتر، در دیدارهایم با اقشار معمولی و متفاوت مردم، و در شنیدههایم از تجربیات دیگران و حتی در خواندههایم از گذشتهها. مثل خاطرهای که «عباس معروفی» نویسنده مشهور ضدانقلاب از جوانیهای رئیسی تعریف کرد، وقتی حتی شایبۀ نامزدیاش هم در کل این کره خاکی مطرح نبود. دیگر بحث تودۀ مردم مذهبی و اشتیاق و امید شدیدشان به رئیسی جای خود.
این آدمها را طی این پنج شش سال در همهجا میدیدم و باهاشان صحبت میکردم. هرگز شبیه هم نبودند. خیلی متفاوت بودند. اما یک ویژگی مشترک داشتند: اصلا شبیه آدمهای ستادی نبودند؛ مخصوصا ستادیهایی که یک تجربۀ شکست انتخاباتی عمیق عاطفی را در گذشتۀ خود داشتند. چه موسویچیها چه جلیلیچیها. حتی اگر زمانی طرفدار ستادیِ پروپاقرص آن آقایان بودند، الآن دیگر در آن عوالم نبودند. معمولی شده بودند. بیکینه، بیهیجان، بیخشم، بیقاطعیت. معمولی. و همهشان رییسی را میخواستند ولی با آرامش و اینبار با انرژیهای مثبتشان، با امیدشان به صداقت و مهربانی و تلاش رییسی.
اینگونه است که خیلی از کسانی که در ادوار قبل رایبیرای واقعی بودند، به بهانه رای به رییسی حاضر شدند دوباره اصل رایدادن را به رسمیت بشناسند: رای با رای.
یکی از علل شدتِ تعجبِ من این بود که خودِ انقلابیِ سیاسیام چنین اعتقاد محکمی را به رئیسی نداشتم. احترام قائلبودم ولی نمیتوانستم با ریزبینی و آرمانگراییِ ذاتیام نقائص رفتاری و گفتاریاش را نبینم. مخصوصا با سانتیمانتالیسمِ حزباللهیای که به همتِ ستادیها حول تبلیغات او در سال 96 شکل گرفته بود و بیش از اینکه دنبال توصیف و تبیینِ رئیسی باشد دنبال تقدیس و تسبیحش بودند. آن سالها حتی دربارۀ رهبریاش سخن میگفتند و من وقتی وضع او در ۹۶ را با وضع آیتالله خامنهای حتی در ۶۶ هم مقایسه میکردم فقط یک تصویر کاریکاتوری میدیدم. تصویری که نتیجۀ قیاس نابهجا و احمقانۀ سانتیمانتالیستهای آن روز ستادهای رئیسی بود.
(این سانتیمانتالیسمِ حزباللهی اینبار هم هنوز دور رئیسی بود ولی شاید فقط با ۲۰درصد ظرفیت. هم شاید به خاطر قدرتگرفتن واقعیات برآمده از وضع کشور و کارنامۀ پروپیمان او و هم شاید به این خاطر که جناب جلیلی لطف کرد در انتخابات شرکتکرد تا انرژی اصلی خیالپردازیها، از جمله خیالپردازیهای با ادبیاتِ علوم اجتماعی و سیاسیِ جوانان انقلابی و در نتیجه سانتیمانتالیسمِ حزباللهیها را به خود جلب کند.)
خلاصه وقتی نقدهایم به رئیسی را بهشان میگفتم برخلاف ستادیها که هیچ نقدی را نمیپذیرند و حتی ممکن است عصبیشوند از شنیدن، خیلی واقعگرایانه و با آرامش نقدم را قبول میکردند و میگفتند: «ولی در مقایسه با مسائل دیگر چندان مهم نیست». بله، رئیسی برایشان امید بود، اما بت نبود.
میگویند امیرالمومنین علیه السلام، ۲۵ سال خانهنشین شد چون مردم او را نخواستند. این گزاره هم درست است هم نه. درست نیست به این معنا که حضرت در خانه ننشست به قهر و بیکارگی و تنبلی. یا به خدعه و نینرگ. بلکه به مجاهده و تلاش برای آبادی زمین و خدمت به خلق آستین بالا زد. چاههای عمیق حفر کرد. لب زمینهای خشک را تر کرد. صحراهای بیبر را نخلستاندوزی کرد. نان و خرما به یتیمان و فقیران رساند و پناه بیچارگان و دردمندان شد و...
اما آن گزاره درست هم است، به این معنا که امیرالمومنین علیه السلام تا مردم نخواستندش، نه اصلاح میکنم: تا همۀ اقشارمردم به او هجوم نیاوردند، به سمت قدرت سیاسی نرفت. حضرت سعی نکرد با کار تبلیغاتی گسترده، صلاحیت بهحق خویش را به زور به مردم بقبولاند. یادمان نرود متخصص و مشتاقِ «رسانه» معاویه بود نه امیرالمومنین. اما سرانجام مردم فرزند ابوطالب را از ته دل خواستند، به سویش و برای آوردنش به حاکمیت سیاسی هجوم بردند، چونانکه بعدها حضرتش در شقشقیه توصیف کرد: «فما راعنی الا والناس کعرف الصبع الی، ینثالون علی من کل جانب. حتی لقد وطی الحسنان، وشق عطفای، مجتمعین حولی کربیضة الغنم... ». و نیز چنانکه در همان روز بیعت فرمود: «لولا حضور الحاضر و قیام الحجه بوجود الناصر و ما اخذ الله علی العلماء ان لا یقاروا علی کظه ظالم و لا سغب مظلوم لالقیت حبلها علی غاربها و لسقیت آخرها بکاس اولها...».
امیرالمومنین مثل ما نبود که با تابلوی خدمت تشنۀ قدرت باشد و صدبار هم از مردم نه بشنود در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کند. اگر نمیخواستندش با همه وجود، نمیآمد. زینرو امامان دیگر که چنین درخواستی را از مردم با این شدت ندیدند هیچیک طرف اخذ حکومت سیاسی و دولتمندی نرفتند؛ با اینکه شایستهترین مردم بر حکومت بودند، از ازل تا ابد.
از این داستان بیعت مردم با امیرالمومنین سلام الله علیه و سپردن حکومت سیاسی به ایشان، من دو شاخصه را برای یک دولت اسلامی شایسته میفهمم، یکی صدقِ حاکم و دیگری شوق مردم. که لازم و ملزوم یکدگرند. صدقی که شوق برمیانگیزد و شوقی که در جستجوی صدق است. یکیشان هم که نباشد کار میلنگد.
شبیه چنین همنوازی صداقت و محبت را در اندازهای بسیار کوچکتر ما فقط در دو دولت پیش از این در انقلاب خودمان دیدیم: رجایی و خامنهای.
رجایی و خامنهای اولا برخلاف تمام رییسجمهورهای دیگر (بنیصدر، هاشمی، خاتمی، احمدینژاد و روحانی) شخصیتهایی بسیار صادق و دور از بازیها و شارلاتانیهای معمول سیاستمداران داشتند. دروغ نمیگفتند و نمایش هم اجرا نمیکردند. ثانیا برخلاف بیشتر رییسجمهورها (بنیصدر، خاتمی، احمدینژاد و روحانی) اقبال مردمی خود را مدیون تبلیغات ایام انتخابات نبودند؛ بلکه پیش از آغاز تبلیغات، اقبالی عمومی به ایشان بود و مردم خواهان حضورشان بودند. این شوق و صدق توامان چیزی است که برای من ملاک دولت موفق انقلابی هم است، چنانکه در تاریخ اسلام نشان دولت موفق اسلامی بود. زینرو این دو دولت علیرغم همه سختیها و کارشکنیها موفقترین و پاکترین و خدمتگزارترین دولتهای عصر انقلاب اسلامی بودند.
حال دولت رئیسی اگر تشکیل شود شبیهترین دولت به این دو نمونۀ پیشین است. چون هم پای صدق در میان است هم شوق؛ هرچند نه به شدت قبل؛ ولی با شباهت بسیار. از دیگر شباهتهای فرعی اینکه رئیسی هم مانند شهید رجایی و آیتالله خامنهای به عنوان گزینۀ نظام معرفی میشود. حرفهایی که رسانههای بیگانه امروز علیه رئیسی میزنند –راست یا دروغ- دقیقا عین حرفهایی است که علیه رجایی و خامنهای میزدند. خواهش میکنم وقت بگذارید بخوانید: گزینهای با سوابق خشن + مورد حمایت اکثر گروههای محافظهکار + گزینۀ اصلی نظام + مشخص بودن پیروزی قطعیش پیش از انتخابات + نداشتن رقیب قابل توجه + رد صلاحیت رقبای اصلی + فرمایشی و نمایشی بودن این دور از انتخابات + ... اگر مطالب رسانههای بیگانه در سال ۶۰ را بخوانید میفهمید اینها همه سخنانی است که دربارۀ رجایی میگفتند. و چه اشتراک قابل تأملی.
دولتهای رجایی و خامنهای فرصتهای کوتاه انقلاب اسلامی برای بروز تام و تمام خویش بودند. دستکم برای بروز تمایز خویش با دیگر دولتها. فرصتی که با پایان دهه شصت، با فروغلطیدن فرهنگ سیاسی کشور به سیاستبازی و جنگ قدرت و شیادی و شیطنتهای رسانهای و سیاسی، تا سیسال از دست رفت.
ما مردم همواره صدق را دوست داشتیم ولی سیسال بدیهیاش پنداشتیم و به جای عملها و حقیقتها، محو حرفها و نمایشها شدیم. ضررش را هم دیدیم. حال پس از سی سال تلفشدن وقت انقلاب، مردم ایران امیدوار شدهاند بار دیگر کسی بر صندلی قوه مجریه تکیه بزند و نمایندهشان باشد که راستگوست، ولو لکنتهایی داشته باشد؛ که مهربان است، ولو نابغه نباشد؛ که کاری است، ولو رسانه و تبلیغات خوبی نداشته باشد؛ که طرفدار عدل است، ولو خود بینقص نباشد. که شبیه خودشان است و خودش را پشت کلمات ثقیل و نخبگانی پنهان نمیکند.
کاش مثل منهایی که کتابهای ضخیم دستمان است و خود را فرهیختهترین و نخبهترین و انقلابیترین و اصیلترین آدمهای ایران میدانیم، برای لحظهای کتابها را از جلوی چشمانمان پایین بیاوریم و این شوق را، این مردم را، این تودههای رنگارنگِ غیرسیاسی و غیرستادیِ علیرغم همۀ رنجها امیدوارشده را ببینیم و همه دستدردستِ هم کمک کنیم در سختترین شرایط ایران، دولتِ سوم انقلاب با نشاط کامل و قدرت و حمایت همۀ جامعه پا بگیرد و حرکت کند و ایران را به آنچه شایستۀ ایران است برساند.
به امید خدای مهربان.
به من چه ربطی دارد
که آن سوی دنیا
هزار کودک غمگین بدون خانه شوند؟
به من چه ربطی دارد «علی ابوعلیا»
که فصل مدرسه و بازی و نشاطش بود
درست روز تولد -بهجای گلباران-
گلولهباران شد
و مادرش آرام
به جای پیرهن نو، کفن برایش دوخت
و کیک جشن تولد -نخورده- فاسد شد
و توپ فوتبالش را به خیریه بردند ؟
به من چه ربطی دارد «محمد الدرّه»
درست مثل گلی تازه در شب طوفان
کنار دست پدر، تکهتکه شد بر خاک؟
و یا که بولدوزر
رد شد از روی «راشل»
چنان که بذر گلی، میشود نهان در خاک-؟
و «شیخ جراح» آیا به من چه؟ وقتی که
میان خون و رگم، شیخ، گرم جراحی است:
هم اینکه جای دل و عقل را عوض کرده
هم اعتقاداتم را به نان زده پیوند
هم اقتصادم را جوش داده با شوخی
هم اینکه گم شده تیغ بُرندهاش انگار
میان اعصابم
***
سلام کودک بیخانۀ فلسطینی!
من این سوی این دنیا،
در انجمادِ خودم:
اسیر بیم گرانی و اضطراب دلار
اسیر سایۀ ترس و سیاهی و سختی
اسیر مسکن و شغل و هزار بدبختی
و هشتسال خیالات شیکپوشی که
در انتظار سرانجام یک مذاکره است
_و خصم معرکه و غیرت و مبارزه هم_
و دستهای مرا بستهاست تدبیرش
بیا کمک کن
ای کودک فلسطینی!
بیا که سنگ تو شاید شکست زنجیرش!
مگو چه ربطی دارد به تو، مگو هرگز
مگو سخن ز بودن، که یک غم محتوم
که یک پرندۀ شوم
فراز بام من و تو نشسته نفرین را
*
سلام کودک آوارۀ فلسطینی!
تو را حمایت من لازم است اگر امروز
مرا شهامت تو گشته واجبی عینی
که همچنان وطنم سوگوار فرزند است
که پارهپارۀ غم، سینۀ دماوند است
هنوز سرد نگردیده داغ پیرارم
هنوز منتظر انتقام سردارم
نمیشود که مرا بیرفیق بگذاری
نمیشود که تورا بیرفیق بگذارم
ز یاد کی ببرم غربت فلسطین را؟
*
سلام کودک جاندادۀ فلسطینی!
تو گرم یک جنگی، ولی دو جنگ مراست:
یکی شکستن زنجیرِ بزدلان از پای
یکی شکستن دیوی که پیش روی شماست
روز قدس 1400
توضیح اسامی:
۱. «علی ابو علیا»: نوجوان فلسطینی که آذر ۱۳۹۹ و در روز تولدش توسط سربازان رژیم صهیونیستی با گلوله به قتل رسید.
۲. «محمد الدّره»: نوجوان فلسطینی که مهر ۱۳۷۹ در آغوش پدرش توسط اسرائیلیها کشته شد.
۳. «راشل کوری»: جوان آمریکایی فعال صلح که اسفند 1381 وقتی برای ممانعت از تخریب خانۀ فلسطینیها جلوی بولدورز اسرائیلیها ایستاده بود توسط همان بولدوزر زیرگرفته و کشته شد.
۴. «شیخ جراح»: نام محلهای است در فلسطین که این روزها با ستمگری تازۀ صهیونیستها ملتهب و خبرساز شده. با معانی دیگرش هم که همه آشنا هستید، لکن محض یادآوری: بعد از آن شنبۀ تاریخی آبان ۹۸ و اقدامات و فرمایشات تاریخی رئیس جمهور، روزنامه سازندگی آقای محمد قوچانی در حمایت از دولت تیتر اول خود را با زمینهای تماما سرخ به این عبارت اختصاص داد: «هزینه جراحی»
سیدمحمدرضا سعیدی، سیدعلی اندرزگو، سیدمحمدعلی قاضی طباطبایی، سیدعبدالحسین دستغیب، سیداسدالله مدنی، سیدمحمد حسینی بهشتی، سیدموسی صدر، سیدعلیاکبر ابوترابی، سیداسدالله لاجوردی، عطاالله اشرفی اصفهانی، مرتضی مطهری، محمدعلی رجایی، محمدجواد باهنر، محمد صدوقی، محمد مفتح، علی قدوسی، مرضیه حدیدچی دباغ، محمد مهرآیین، محیالدین حائری شیرازی، محیالدین انواری، سیدعلی خامنهای، احمد احمد، مهدی غیوران و...
این آدمها، این اسمهای مظلوم و عظیم و عزیز، که شدیدترین شکنجههای ساواکیهای در اسرائیل آموزشدیده را تحمل میکردند، که کمک کردند تا ۲۵۰۰سال تاریخ پادشاهی پدرپسری در ایران ورق بخورد (و بسیار اسم دیگر) آدمهایی نبودند که بنشینند و صبر کنند تا کسی یا سیستمی یا دولتی از بالا بیاید و کاری کند. همچنین آدمهایی نبودند که خودشان را عقل کل بدانند تاحدی که نتوانند نظر رهبرشان را بپذیرند. نه منفعل رسانهها بودند، نه پا روی پا انداخته بودند به انتقاد و فحش و مطالبه و تمسخر این و آن؛ تا وجدانشان از انجام مسئولیتهای بر زمین مانده آسوده باشد. اینها با حرف و شعار و انتظار از دیگران مبارزه نکردند، با عمل مبارزه کردند. نهتنها تا آخرین نفس و آخرین قطرۀ خون پای علم کسی که نزد خداوند حجت داشت، یعنی «امام خمینی» ایستادند، بلکه همهشان شده بودند یک امام خمینی: خمینیوار مبارزه میکردند. این شد که پیروز شدند در برابر چیزی که شکستناپذیر مینمود طبق تمام تحلیلهای آن زمان.
معتقدم اگر فقط یک نفر از این آدمها با همین اعتقادات و همین میزان اخلاص در مبارزان مصر بود، مصر به این وضع دچار نمیشد (که قبل از ایران مبارزهاش را شروع کرد و چهلوچندسال پس از پیروزی انقلاب ایران از روز اول خودش هم عقبتر است) اگر در مبارزان فلسطین بود، پیروزی بر اسرائیل اینقدر تاخیر نداشت (که قبل از لبنان مورد هجوم اسرائیل قرار گرفت و اینهمه سال بعد از پیروزی لبنان هنوز سر جای اول است). این جدا از اینکه نشانۀ «حقانیت مذهب» است نشان از اهمیت فرد در حرکت جامعه دارد. اینهمه تحلیل و نظریه از فهم انقلاب ۵۷ عاجز بودند چون فقط به ایدئولوژیهای سیاسی و نظریههای کلان فلسفی و اقتصادی و اوضاع اجتماعی نظر میکردند. هیچکدامشان نرفتند از نزدیک تکتک این مبارزان مسلمان را ببینند و پی به عظمتشان ببرند. نرفتند ببینند آخر این مبارز مسلمان جدا از ایدئولوژی و ظاهر قصه چه فرقی داشت با دیگر مبارزان؟ نرفتند ببینند چرا اینها برخلاف مبارزان لیبرال نمیترسیدند؟ چرا برخلاف مبارزان مارکسیست دیگرمبارزان را لو نمیدادند؟ چرا در زندگی شخصی و فردیشان اینقدر شریف و اخلاقی بودند؟ چرا اینقدر «آدم» بودند؟
پیروزی انقلاب اسلامی، از بارزترین نشانههای حقانیتِ نظریه «تقدم اخلاق بر عقیده» است.
امام خمینی جدا از اینکه خود دارای تربیت معنوی عمیق و شگرفی بود، به جای جاروجنجال و قیلوقال، عمر گذاشت و «انسان» تربیت کرد و همین «انسان»ها سرانجام جامعه را و تاریخ را و عالم را عوض کردند
ما هم کاش به جای جامعه وجهان، دنبال «انقلاب» در «فرد»، در «خود» باشیم.
یک
آدمهای عاشق عصبانی نمیشوند، دستکم به این راحتیها، دستکم برای مسائل پیش پا افتاده، اما وقتی عصبانی میشوند، عصبانی میشوند! شدیدتر و شعلهورتر و خشمآگینتر از آدمهای معمولی.
پابلو نرودا یکی از آن عاشقهای عصبانی بود، وگرنه شاعر گل سرخ را به عصبانیت و سیاست چه کار؟ او را عصبانی کردند دشمنان خارجی و خائنان داخلی کشورش. این شد که مجبور شد در آخرین دفترش بگوید: «خداحافظ عشق! میبوسمت تا فردا!»
دو
زندهیاد پابلو نرودا (Pablo Neruda)، با نام اصلی «ریکاردو الیسر نفتالی ریس باسوآلت» (Ricardo Eliecer Neftalí Reyes Basoalto) شاعر و سیاستمدار انقلابی مشهور اهل شیلی را شاید بتوان بزرگترین شاعر ضدآمریکایی جهان دانست. البته که جدا از فعالیتها و شعرهای سیاسی، او در شمار برترین شاعران و عاشقانهسرایان روزگار خود بود و از این نظر با «ناظم حکمت» دیگر شاعر عاشقانهسرا و ضدآمریکایی ترک قابل مقایسه است. اهدای جایزه نوبل 1971 به پابلو نرودا، خود شاهدی بود بر اینکه نمیتوانستند جایگاه ادبی او را نادیده بگیرند. اما اتفاقاتی که برای سرزمینش رخ داد از او یک شاعر تمام عیار سیاسی، وطنپرست و ضدآمریکایی ساخت. او برای ملی ماندن صنعت مس کشورش و پایان دادن به اعمال نفوذها، چپاولها و دزدیهای آمریکاییها و غربیها از کشورش، خشاب قلمش را با گلولههای آتشین شعر پر کرد و در کنار رئیس جمهور مردمی کشورش «سالوادور آلنده» به جنگ دشمنان و مهرهگردانان خارجی و خائنان و مهرههای داخلی رفت. تا اینکه دوازده روز پس از کودتای پینوشه در 1973، بمباران کاخ ریاست جمهوری و مرگ آلنده، شاعر آزادهی ما نیز توسط ایادی کودتای آمریکایی مسموم و به قتل رسید.
هشت ماه پیش از زمان کودتا آخرین مجموعه شعر نرودا با عنوان صریح، انقلابی و ضدآمریکاییِ «فراخوانی برای کشتار نیکسون و شادمانی برای انقلاب شیلی» (A call for the destruction of Nixon and praise for the Chilean Revolution ) نگاشته شد. کتابی که تا هفت سال پس از کودتا اجازه انتشار در شیلی را پیدا نکرد و نشر و توزیع جهانی کتاب نیز بیش از این زمان به طول انجامید، با اینکه مولفش بزرگترین شاعر و چهره هنری شیلی بود.
باید توجه کرد بسیاری از هنرمندان برتر جهان با افشاگریهای نرودا نسبت به این موضوع واکنش نشان دادند. «گابریل گارسیا مارکز» که به نظرم میتوانیم او را بزرگترین نویسنده روزگار خود بدانیم، در اینباب کتابی نوشت با عنوان «مرگ سالوادور آلنده» و «کاستا گاوراس» که میتوان او را بزرگترین کارگردان سیاسی امروز جهان نامید فیلم «گمشده» خود را در حاشیه همین کودتا ساخت.
سه
سال 1364 درگرماگرم فضای انقلابی و آمریکاستیز دهه شصت ایران، «نشر چشمه» اقدام به انتشار ترجمه فارسی این کتاب با عنوان «انگیزه نیکسونکشی و جشن انقلاب شیلی» در 92صفحه کرد و اینگونه شد که پس از سالها ترجمه عاشقانههای نرودا، اینبار پای نرودای سیاسی و ضدآمریکایی هم به ایران باز شد. هردو مترجم کتاب یعنی «فرامرز سلیمانی» و «احمد کریمی حکاک» علیرغم پیشگفتار انقلابی، شورانگیز و ضدآمریکاییشان بر کتاب، از جرگه روشنفکران بودند و در سالهای آینده خود راهی و ساکن آمریکا شدند! (اینجا هم میتوان تکرار آن داستان تکراری تغییر قبله روشنفکران از چپ به راست را مشاهده کرد!) کتاب در آن سالها با استقبال فراوانی مواجه شد اما به طرز عجیبی دیگر منتشر نشد. سال 1383 باردیگر کتاب در 107صفحه منتشر شد. نشر مجدد کتاب با استقبال بیشتر مخاطبان مواجه شد و باعث شد کتاب طی مدت زمان اندکی چهار چاپ بفروشد. سال 1384 با بازگشت گفتمان عمومی ایران به آرمانهای نخستین انقلاب اسلامی و تشدید انگیزههای وطنگرایی و بیگانهستیزی و در نتیجه روی کار آمدن مدعی جدید این آرمانها یعنی محمود احمدینژاد؛ نشر چشمه علیرغم استقبال مخاطبان و بازار پذیرندهی این کتاب از انتشار مجدد آن خودداری کرد. طی تمام سالهای دولتمندی آقای احمدینژاد و یکی دوسال پس از آن، «انگیزهی نیکسونکشی و جشن انقلاب شیلی» جنس نایاب بازار کتاب بود. بازار پر شده بود و هرروز پرتر میشد از عاشقانههای پابلو نرودا و انگار بین مترجمان رنگارنگ و نشرهای جورواجور جریان روشنفکری برای ترجمه آثار غیرسیاسی و خنثای نرودا مسابقهای بزرگ برپا بود. حتی در کتاب «مجموعه آثار»ی که یکی از نشرهای روشنفکری از نرودا منتشر کرد هم هیچ اثری از این شعرها نیافتم! سرانجام میشد گفت وجهه ضدآمریکایی و سیاسی بزرگترین شاعر ضدآمریکایی جهان در سرزمین بزرگترین انقلاب ضدآمریکایی جهان سانسور شد!
سال گذشته یکی از مترجمان کتاب (جناب فرامرز سلیمانی) در آمریکا درگذشت و در ماههای اخیر بالاخره نشر چشمه راضی شد تا پس از سیزده سال بایکوت کتاب خود! «انگیزه نیکسونکشی...» را منتشر کند، یعنی در روزگاری که گفتمان آمریکاگرا و دولتی که باب مذاکره و امتیازدادن به آمریکا را باز کرد در کشور مستقر و مستحکم شده است.
گفتیم «انگیزه نیکسونکشی و جشن انقلاب شیلی» طی یک سال به چاپ چهارم رسید، اما چاپ پنجم سیزده سال به طول انجامید! چرایی این امر هرچه باشد دیگر برایم مهم نیست و نفس این اتفاق را به فال نیک میگیرم و از نشر مذکور و دستاندرکاران مربوطه کمال تشکر را دارم. از اولین روزهایی که با نردوا و شعرهایش آشنا شدم دنبال این کتاب بودم و امروز خوشحالم که این کتاب را در دسترس مخاطبانش میبینم. هرچند روزگاری که تأثیرگذاری کتاب به مراتب بیشتر بود جایش میان ما خالی بود!
چهار
داشتیم از عشق و عصبانیت سخن میگفتیم: از ملزومات عشق غیرت است. بیگانهستیزی نمود غیرتِ عشق به میهن است.
نرودا در بخشهای آغازین پیشگفتار خود بر کتابش -که از زیباترین و خلاقانهترین پیشگفتارهایی است که تاکنون بر کتاب شعری خواندهام- میگوید:
« در این کتاب احضار، محاکمه و احتمالا نابودی نهایی مردی با سلاح سنگین شعر انجام میگیرد. کاری که برای نخستین بار به صورت عمل در میآید.
تاریخ ظرفیتهای شعر را برای ویرانی نشان داده است و از این روست که من بدون هیچ تأخیری بدان اقدام میورزم.
نیکسون جنایتهای بسیار کسان را که پیش از او به خیانتکاری پرداختهاند تکمیل کرده است. او در اوج خود، پس از موافقت با آتشبس در ویتنام، ناانسانیترین، ویرانگرانهترین و جبونانهترین بمباران تاریخ جهان را دستور داد
تنها شاعران میتوانند او را در برابر دیوار قرار دهند و با مرگبارترین گلولهها سوراخسوراخش کنند.
وظیفهی شعر -از راه قدرت آواها و نواها- تحقیر او به صورت تکهپارهئی بیقابلیت است.
او در محاصرهی اقتصادی دست داشت تا بدین ترتیب انقلاب شیلی را به انزوا بکشاند و نابود کند...»
نرودا پیشگفتار انقلابی و شورمندانهاش را با این سطرها به پایان میبرد:
« از هیچ کس پوزش نمی طلبم. سرودهای من در برابر دشمنان مردمم، به مانند سنگهای آرائوکانیها ، سخت و تازنده است.
این عملیات ممکن است عملیات کوتاهمدتی باشد، اما من آن را به انجام میرسانم و به کهنترین سلاح، شعر، توسل میجویم. سرود و دفتر، چه توسط کلاسیکها و چه توسط رمانتیکها به یک منظور به کار برده شده و هدف آن نابودی دشمن بوده است.
حالا به جای خود! می خواهم شلیک کنم!
نرودا / ایسلانگرا / ژانویه 1973 »
پنج
نرودا در شعرهای این کتاب بارها و بارها آمریکا و رئیسجمهورش را اعدام انقلابی میکند. چه به خاطر جنایاتش در کوبا، چه به خاطر جنایاتش در ویتنام و چه به خاطر دشمنیهای پنهان و آشکارش با انقلاب، صنعت، پیشرفت، استقلال و مردم شیلی. ما ایرانیها وقتی این شعر –این تاریخِ منظومِ جنایات آمریکا در شیلی و آمریکای جنوبی- را میخوانیم حس نمیکنیم حرفهای تازهای میشنویم، حس میکنیم این کتاب کتاب ماست، تاریخ جنایات آمریکا در حق ماست، اموری که در آستانه جشن انقلاب ما و ایام دهه فجر بیشتر به یادمان میآید: تحریم، فریب، تلاش برای منزوی کردن یک کشور، مانعتراشی در جهت پیشرفت و استقلال یک کشور، بمباران تبلیغاتی، ترور فیزیکی و غیرفیزیکی نخبهها و چهرههای برتر و موثر انقلاب، پاشیدن بذر نفرت و کدورت بین افراد و اقوام یک ملت، تلاش برای کودتای نرم و سخت و ... همه دشمنیهاییست که طی این سیوهشت سال با ایران و انقلابش هم شده است؛ و البته در حق اکثر کشورهایی که خواستهاند آزاد و مستقل و خودساخته باشند، این ویژگی است که این شعرها را -به رغم توجه و تمرکزشان بر تاریخ و جغرافیایی خاص و محدود- جهانی و فرازمانی میکند. به قول عینالقضات: «این شعرها را چون آیینه دان!» حالا میتوانی واژهها را در آیینه اینگونه ببینی:
انگیزهی اوباماکشی و جشن انقلاب ایران
انگیزهی ترامپکشی و جشن انقلاب ایران
انگیزهی بایدنکشی و جشن انقلاب ایران
...
شش
از سطرهای کتاب:
1. «مردمان عشق و خرد
که در آنسوی دورافتادهی این سیاره
در ویتنام در کلبهای دوردست
کنار شالیزارها، سوار بر دوچرخههای سفید
عشق و سعادت میساختند:
مردمی که نیکسون نادان
بیآنکه حتی نامشان را بداند
فرمان قتلشان را صادر کرد!»
2. «کاغذ از هم میدرد و قلم درهم میشکند
تا نام تبهکاری را رقم زند
که از کاخ سفید مشق آدمکشی میکند»
3. «صلح، اما نه صلح او!»
4. «و قاضی سختگیر آن شاعری است
که مردم به او گل سرخ دادهاند»
5. «از ما کشوری ساختهاند،
زخمخوردهی زندانها و شمشیرها»
6. «من به کوبای موقر نیز میاندیشم
که سر به استقلال برافراشت
و «چه»، رفیق گردنفراز من،
که با «فیدل» آن رهبر شجاع،
برخاست دربرابر خاشاک و کرمها:
ستارهی کارائیب
در آسمان آمریکای ما.»
هفت
از شعرهای کوتاه کتاب:
1. حکم دادگاه
به دعوت من تمامی زمین
_که میبینی
در سرودم گنجیده است_
حکم بهار را قرائت خواهد کرد.
رودررو، خیره در اسکلت تو
تا دیگر هرگز مادری
بر سرزمینی ویران خون نگرید
و در زیر آفتاب، در زیر ماهی غمزده، بر دوش نکشد
کودکی را که من اکنون _خواهر! رفیق!_
چون شمشیری تا پس گردن نیکسون بلند میکنم!
2. من اینجا میمانم
من کشورم را پارهپاره نمیخواهم
با هفت خنجر خونین.
من میخواهم آفتاب شیلی برآید
بر فراز خانههای نوساز.
برای ما همه جایی هست در دیار من.
بگذار آنان که خود را زندانی میپندارند
گورشان را گم کنند با ترانههاشان
دولتمندان همیشه بیگانه بوده اند
بگذار عمههاشان را بردارند و بروند میامی!
من اینجا می مانم تا با کارگران هم آوا شوم
در این تاریخ و جغرافیای نو
3. پیروزی
و بدینسان با آلنده به میدان آمدم:
معمای حکومتی شورشی
انقلاب قانونی شیلی
که گل سرخی فراگیر است.
و با حزبم بود
(به زیبایی راهپیماییهای مردم)
که یکروز این جادهی انقلابی
به جهان پیوست.
و من شرابمان را به سلامتی مردم بالا میبرم
در جامی به بلندای سرنوشت
هشت
امیدوارم به زودی ترجمهای بهتر و شیواتر از این مجموعه شعر به دست مخاطبان پارسیزبان برسد، چه اینکه این ترجمه با همه ارجمندی و ارزشمندیاش، در بعضی شعرها نارساییهای بسیار دارد.
پن: این یادداشت نخستین بار در بهمن ماه 95 با عنوان «انگیزه ترامپکشی و جشن انقلاب ایران» منتشر شده است
از کتابها و شخصیتهایی که خیلی دلم میسوزد چرا یک کارگردان باشعور نمیسازدش، چه سریالی چه سینمایی (و بیشتر به نظرم سریالی) «خاطرات احمد احمد» است. بس که این خاطرات فراز و نشیب دارند، ملموس و جزئی و دقیق و صادقانه روایت شدهاند و عمیقا دراماتیکاند.
زندگی احمد احمد یک زندگی عادی نبوده. خودش هم. ما چنین زندگیهای شگفت و آدمهای بزرگی را در تاریخ همین امروز خودمان داریم _کنارمان دارند نفس میکشند_ و باز میخواهیم با تخیلهای قد کوتاه شخصی، آثاری شعاری و سطحی درباره تاریخ و انقلاب بسازیم؛ آثاری که بیشتر از اینکه برگرفته از واقعیت باشند، برداشتی ضعیف از آثار داستانی یا تلویزیونی قبلی خود هستند.
فقط یکی از نکات مهم این کتاب این است:
احمد کسی نبوده که از اول تا آخر فقط عضو یک جریان بوده باشد، او در بین گروههای مختلف مبارزه و با جهانبینیهای گوناگون و متضاد زندگی کرده، برای بسیاریشان قابل احترام بوده و از همهشان روایتهای دست اول ارائه کرده: حزب ملل، انجمن حجتیه، حزب الله، سازمان مجاهدین و ...
کتاب خاطرات احمد احمد از پرفروشترین و محبوبترین آثار در زمینه روایت تاریخ انقلاب است و از این نظر در کنار آثاری چون کتابهای خاطرات مرضیه حدیدچی و عزت شاهی قرار میگیرد. (نگارش هر سه کتاب از سوی انتشارات سوره مهر به جناب محسن کاظمی سپرده شده است).
در مطالب پیشین گفتم به نظرم بهترین کتابها برای پاسخ به این پرسش که «چرا انقلاب شد»، «در خدمت و خیانت روشنفکران» آل احمد و «انقلاب تصورناپذیر در ایران» کورزمن است برای کسانی که هیچ زمینه ذهنی و طرفداری نسبتی به هیچ جهانبینیای ندارند. اما برای کسانی که باورهای انقلابی یا مذهبی دارند و دستکم به اسلام بدبین نیستند، بهترین کتابها چنین کتابهاییاند. کتابهایی که تجربۀ عینی و مستقیم دلیرترین مبارزان علیه رژیم پهلوی را بیکموکاست روایت کردهاند. و این میان کتاب احمداحمد از بهترینهاست.
توفیق داشتهام و طی سالها به علل گوناگون خدمت بسیاری از مبارزان دوران ستمشاهی رسیدهام. بعضی را با شناخت کامل و بعضی را با شناخت کم. آقای احمد کسی بود که با شناخت کم محضرش رسیدم ۱۱سال پیش، در اوج شلوغیهای ۸۸. با اینحال تاثیری که عظمت شخصیت این مرد و آزادگی و شرافت و صداقتش در من گذاشته هنوزکههنوز است باقیست و ایشان را برای من با بیشتر مبارزان (که همه عزیز و بزرگوارند) متمایز میکند.
خلاصه که بهمن ماه را دریابیم، برای خواندن از بزرگترین انقلاب تاریخ معاصر.
.
کتاب خیلی ارزشمندی که حیفم میآید این ایام معرفیاش نکنم «انقلاب تصورناپذیر در ایران» است نوشتۀ پژوهشگر آمریکایی جناب «چالرز کورزمن». مخصوصا که دهه فجر را پیش رو داریم و بهمنماه یکجورهایی فرصت مطالعاتی عمومی برای این سوال مهم است:
«چه شد که انقلاب شد؟»
هر مخاطبی دلش میخواهد «راستش» را بداند
و هرگویندهای مدعی است که دارد «راستش» را میگوید
تمام رسانههای فارسیزبان با هر گرایشی این ماه سرگرم پاسخ به این سوال عظیماند. جدا از انبوه کتابها، میزگردها، مقالهها، سخنرانیها و ویژهنامههایی که در زمانهای دیگر هم به این سوال پاسخ دادهاند. اینکه شرایط قبل از انقلاب «واقعا» چگونه بوده و چه چیزهایی اولا عامل آن قیام عظیم سراسری مردمی و ثانیا باعث فروپاشی یک پادشاهی قدرتمند و سرکوبگر و وابسته به ابرقدرتها شده.
اما حالا واقعا راست ماجرا چیست؟
اول نظر شخصی خودم را میگویم صادقانه، بعد میگویم این کتاب چه کمکی میتواند بکند به همه کسانی که با نظرهای مختلف و مخالف دنبال پاسخ این پرسشاند.
بیتعارف من معتقدم پاسخ راست حسینی و دقیق به این سوال را باید در خاطرات شفاهی و زندگینامۀ مبارزان مظلوم مسلمان پیدا کرد. از گرامیانی مثل زندهیاد بانو «مرضیه حدیدچی» و همچنین جناب «احمد احمد» بزرگمرد شریف و آزاده (که امیدوارم هرجا هستند سالم و سرحال باشند) تا شهیدان بزرگی مثل شهید اندرزگو، شهید آیتالله سعیدی، شهید رجایی، شهید لاجوردی و... . چون از این آدمها شریفتر، راستگوتر، خالصتر، باتقواتر و رنجکشیدهتر در تاریخ معاصر ایران و جهان نمیشناسم. این نظر من است. پس «انقلاب تصور ناپذیر در ایران» بیانگر اعتقادات من نیست، معتقد نیستم هرچه نوشته درست نوشته و با بسیاری از بخشهایش مخالفم. اما چرا میگویم مهم و خواندنی است؟
چون اکثر آثاری که درباره دوران پیش از انقلاب نوشتهشدهاند با جهانبینیها و سوگیریهای خاصی همراه بوده و از یک پایگاه فکری با یک تفسیر خاص از جهان برخاسته: یا مسلمانان انقلابی نوشتهاند، یا مارکسیستها و چپها و وابستگان به شوروی، یا لیبرالمسلکها و وابستگان به آمریکا و انگلیس. همین. گروه چهارمی هم وجود ندارد به آن صورت. خب نتایج پژوهش این سه گروه عمده، پیش از مطالعۀ پژوهششان و حتی پیش از آغاز و انجام پژوهششان تقریبا مشخص است! اما آثاری مثل انقلاب تصورناپذیر در ایران کورزمن، یا «در خدمت و خیانت روشنفکران» نوشته «جلال آل احمد» (که قبلا معرفیاش کردهام) اینگونه نیستند. اینها از یک پایگاه فکری عقیدتی خاص نشات نگرفتهاند و روحیه جستجوگری، پژوهشگری و پرسشگری در آنها بسیار شدیدتر از باورهای پیشینی است. بههمین خاطر است که گرچه من تمام نتایج پژوهششان را قبول نداشته باشم، اما میفهمم این دو کتاب برای تمام افراد با تمام گرایشها ارزشمندند و هرکسی میتواند با هر عقیدهای همراهشان شود. این است که میگویم این دو را هر ایرانی شعورمندی بخواند به دردش میخورد، اگر بخواهد بفهمد در این مملکت چه اتفاقی افتاده و ما الآن کجای تاریخ خودمان هستیم.
البته که «آل احمد» آزادهتر و شریفتر و در میانۀ میدانتر است از کورزمن و «کورزمن بیطرفتر و بیقیدتر و تهنشینشدهتر.
پن۱: پارسال پیارسال که میخواندمش، هر شب از دهه فجر یک صفحه منتخبم از کتاب را استوری میکردم برایتان. هایلایتش موجود است و میتوانید آنجا کتاب را تورق کنید
پن۲: سطرهایی از انقلاب تصورناپذیر در ایران را در ادامه بخوانید؛
کتاب با این سطرها شروع میشود:
«همچون بسیاری از آمریکاییان، من نیز اولینبار وقتی با ایران آشنا شدم که دیپلماتهای آمریکایی در سال ۱۳۵۸ گروگان گرفته شده بودند. ربع قرن گذشته است و من هنوز خشم را به یاد میآورم. یادم میآید که همراه با چندنفر از همکلاسیهای دبیرستانم، در یک راهپیمایی ضد ایران شرکت کردم. در ساعت اوج ترافیک، بیرون یک مسجد ایستاده بودیم و پلاکاردهایی را بالای سرمان تکان می دادیم که رویش نوشته بودیم: «اگر از آیت الله متنفرید بوق بزنید». خیلی از رانندگان بوق میزدند. احتمالا آنها نمیدانستند - همان طور که ما هم نمیدانستیم که آن مسجد وابسته به عربستان سعودی ست و سعودیها و ایرانیها به دو مذهب مختلف از اسلام معتقدند (سنی و شیعه) و دولتهای اسلامی عربستان و ایران نیز خصومتی دوطرفه با همدیگر دارند. بعدها وقتی یکی از معلمانم این نکته را برایم گوشزد کرد، پاک خجالتزده شدم.
وقتی مطالعه تاریخ ایران را شروع کردم، فهمیدم وقتی ما به «آیت الله» ارجاع میدادیم چقدر گمراه بودیم. چراکه آیتاللههای بسیاری وجود دارند و از قضا، سید روح الله خمینی آماج انتقادات ما دیگر در ایران با این نام خوانده نمیشود. در سال ۱۳۵۷ و در خلال انقلاب، با عنوان «امام» به او ارجاع می دادند، لقبی منحصربه فرد که او را از دیگر پیشوایان مذهبی درجه اول شیعه متمایز میکرد. اینکه در غرب همچنان او را با تعبیر «آیت الله» میخواندند، نشاندهندۀ بیتوجهی یا خصومت بود...»
روح دماوند
(با یاد شهید محسن فخریزاده)
خواننده: ساسان نوذری
شعر: حسن صنوبری
تنظیمکننده: امیر جمالفرد
ملودی: ابراهیم ناصری
نوازنده تار: کیان دارات
نوازنده ارکستر زهی: عرفان پاشا
طراح پوستر: سمیه صاحبی
تهیهشدهدر باشگاه ترانهوموسیقی راه
دانلود آهنگ روح دماوند با کیفیت اصلی
پن: کموزیادهای متن ترانه به نسبت غزل اول:
ترانه سه بیت غزل را ندارد و به جایش برای بخش ترجیع، پیشنهاد دادم مصرع یکی مانده به آخر را به این صورت توسعه بدهم:
من بغض یتیمانم و هم گرز دلیرانم و هم آه غریبانم و هم غیرت ایرانم و هم سیلی دورانم و هم رستم دستانم و هم سام نریمانم و هم تندر و طوفانم و هم ...
با بودن تو در ایران، افسانه شد واقعیّت
ای رستم قهرمانم در هفتخوانِ حقیقت
زنجیر میهن گسسته، دیوار دیوان شکسته
از ذلّت خاک رسته، تا قاف سیمرغ عزّت
فردوسی اما کجا بود تا روز رزمت سراید؟
یا بیهقی، تا نویسد ذکری ز روز شهادت؟
تو شیعۀ مرتضایی، ایرانی پارسایی
تو زآن مایی، تو مایی! در اصل دیرین فطرت
آیینهای تو، که فردا آیندگان میتوانند
در چهرۀ تو ببینند ما را بدون ملامت
کرمانِ دیروز! اکنون ایرانِ فردا تو هستی:
کانون شوق و رهایی، پرگار نور و عدالت
ای جمع ناممکن هر زیبایی پر تناقض
هم مهربان در رفاقت، هم پهلوان در شهامت
هم آبشار لطافت، هم کوهسار صلابت
هم کشتزار محبت، هم ذوالفقار شجاعت
هم گوشمال حریفان، هم دستگیرِ ضعیفان
میر اقالیم غیرت، شاهِ سریر فتوّت
هم در قنوت تو دیده، هم از سکوت تو چیده
شیخِ شریعت: طریقت؛ پیرِ طریقت: شریعت
هم جانپناه یتیمان، هم جنگجو مرد میدان
هم سایهبانِ کرامت، هم قلعۀ استقامت
سر باختی، جان بماند، تا خاک ایران بماند
سردارِ سربازعنوان، سربازِ سردارصولت
خواندیم ما کربلا را، در شرح حال تو، زیرا
یادآور روضهای شد هرگوشه از ماجرایت
اشکی برایت نریزیم، ای اعتلای حماسه
در داغ تو خون بریزیم زآن قاتل بیمروّت
با انتقام تو تاریخ، نو میکند دفترش را
زین برگهای تباهِ ظلم و فساد و جنایت
خون سیاه و کثیفی در خاطرات زمین است
این جثۀ پرمرض را حالاست وقت حجامت
حالا زمان نبرد است، مژده رسان و خبر ده
هم عاشقان را شهادت، هم دیوها را هلاکت
بردار گرز گران را، برپوش ببر بیان را
آسیمهسر کن جهان را از بانگ صور قیامت
آماده شو کربلا را، معراج خون خدا را
سربند «یا لیتنا» را زن بر سر استجابت
*
ما در شب انتقامیم، در مرگ خونین نشسته
هان! پس بگو تو کجایی، ای صبح زرّین رجعت؟
بامداد 12دی 1399
شاعر تمام کن غزل ناتمام را
یعنی بیار قافیۀ انتقام را
در بحر خون شنا کن و در مصرع جنون
جز در ردیف رنج مجو التیام را
نه! فرصتی نمانده، مهیای کوچ شو
آماده ساز مرکب و زین و لگام را
سیلی بزن به صورت بیروح خفتگان
خونی بپاش چهرۀ مردان خام را
بیدار کن سپاه سواران زبده را
هم هنگ جنگجوی پیادهنظام را
پیش از غروب، باید از این جاده بگذری
تا شادمان به صبح سپاری زمام را
زین درههای خوف و خطر چون که بگذری:
شاید شود به خویش رسانی، پیام را
شاید شود که باز ببینیم بینقاب
تصویر خود در آینهٔ سرخفام را
***
آه ای ملول از لجن حرص آدمی
پر کن ز عطر و بوی شهیدان مشام را
خونین شده است چهرهٔ لاله، ولی هنوز
از کف نداده پرچم سرخ قیام را
شرم از رخ شهید کن و بر زمین فکن
شوق دکان و شهوت جاه و مقام را
هر لحظه باش محو شهیدان چشم او
بر خود ببخش لذت شرب مدام را
مردان حق به مرتبۀ خون رسیدهاند
هشیار باش مهلکۀ نان و نام را
***
بانگی است کز سکوتِ دماوند میرسد
پنبه ز گوش برکن و بشنو پیام را:
حقی و باطلی است، تو ای مدعی بگو
امروز انتخاب نمایی کدام را؟
کاخ یزید را که جلیل و مجلل است؟
یا خیمۀ حسین علیه السلام را؟
نانی که از تنور غم و رنج میرسد؟
یا سفرۀ فراهم مال حرام را؟
اول به انتقام یزید درون بتاز
وآنگه ز دشمنان بطلب انهدام را
مردان حق به پاکترین شیوه زیستند
آنگاه عاشقانه گزیدند امام را
***
پر از سبوی داغ شهیدان جمعه کن
دل این شکستهبستهسفالینهجام را:
از ما سلام باد به آن خون بامداد
مردی که صبحکرد به بغداد، شام را
هم بر شهید عصر دماوند و خون او
باد صبا! رسان ز یتیمان، سلام را
خالی مباد خاطر ایران ز یادتان
از ما مگیر چرخ زمان! این مرام را
هر جمعهای که میرسد از خون پاکشان
جوییم رد جمعۀ حسن ختام را
تا کی به بانگ خویش هیاهو درافکند
آن تکسوار، خلوت بیتالحرام را
***
با شعر، حق خون شهیدان ادا نشد
شاعر! بیار تیغ برون از نیام را!
استادان و هنرمندان بسیاری به حرمت این شهید عزیز و خون مقدسش، شعر دماوند بنده را تصویرسازی کردند و یا با طرح خود همراه. از جمله استاد محمد صمدی، استاد مهدی یکپسر، جناب صابر شیخ رضایی، جناب دانیال فرخ، جناب علیرضا میرزایی، جناب سید تقی رضایی، جناب سید محمد امین شفیعی، جناب رحیم فروزش، جناب محمدرضا مهدیانی، جناب محمد ترک و جناب علی زیارانی. بخشی از این آثار زیبا را که به نظرم کاربردی هستند و به درد انتشار میخورند را با اجازه صاحبان آثار در اینجا منتشر میکنم که هرکسی میخواهد استفاده کند. (این صفحه را بهمرور تکمیل میکنم)
1. پوستر استاد محمد صمدی برای شهید محسن فخری زاده
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
2. پوستر استاد مهدی یکپسر برای شهید محسن فخری زاده
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
تو روح دماوندی و زینروی تو را کشت
ضحّاکِ کمینکردۀ در کوه دماوند
3. پوستر علیرضا میرزایی برای شهید محسن فخری زاده
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
4. پوستر سید تقی رضایی برای شهید محسن فخری زاده
دانلود فایل کیفیت بالا مستطیل + مربع
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
تو روح دماوندی و زینروی تو را کشت
ضحّاکِ کمینکردۀ در کوه دماوند
5. پوستر علی زیارانی برای شهید محسن فخری زاده
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
6. پوستر محمد ترک برای شهید محسن فخری زاده و سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
ای داغ تو یادآور داغ همه خوبان
وی خون تو آمیخته با خون خداوند
7. پوستر محمدرضا مهدیانی برای شهید محسن فخری زاده
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
8. پوستر صابر شیخ رضایی برای شهید محسن فخری زاده
تو روح دماوندی و زینروی تو را کشت
ضحّاکِ کمینکردۀ در کوه دماوند
9. پوستر دانیال فرخ برای شهید محسن فخری زاده
تو روح دماوندی و زینروی تو را کشت
ضحّاکِ کمینکردۀ در کوه دماوند
10. طراحی بیلبورد سیدهادی پوررضوی برای شهید محسن فخری زاده
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
11. طرحهای گرافیکی سیدمحمدامین شفیعی برای استوری برای شهید محسن فخری زاده
دانلود: یک + دو + سه + چهار + پنج
12. طرحهای گرافیکی رحیم فروزش برای استوری برای شهید محسن فخری زاده
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
کشتند تو را ای دژ مستحکم ایران
تا باز بر این خاک ستمدیده بتازند
تو روح دماوندی و زینروی تو را کشت
ضحّاکِ کمینکردۀ در کوه دماوند
تو زادۀ فخری و یقین فخر فروشد
ایران به تو و عشق تو، بر نام تو سوگند
داغ تو گران است، ولی گریه از آن است:
با قاتل تو از چه نشستیم به لبخند؟
با قاتل تو از چه نشستیم و نکشتیم
او را که دگرباره برونکرده سر از بند
ای داغ تو یادآور داغ همه خوبان
وی خون تو آمیخته با خون خداوند
آه ای گل گمنام! سرانجام شهادت
عطر تو در این دشت سیهپوش پراکند
ما زنده به عشقیم، اگرچند حسودان
گویند چنینیم و چنانیم بهترفند
بگذار بمیریم و بمیریم و بمیریم
بگذار بگویند و بگویند و بگویند
آنگاه ببین روید از این ریشۀ خونین
صد ساقۀ سرزنده و صد شاخ برومند
***
ایران من! امروز تو را صبر روا نیست
این وازدگی تاکی و این حوصله تا چند؟
برخیز و ببین دخترکان تو، چو یاقوت
زین خون مقدس به گلو بسته گلوبند
برخیز و ببین رزمکنان تو صفاصف
خنجر به کمر بسته و بر سر زده سربند
من بغض یتیمانم و هم گرز دلیران
بگذار مرا بر سر ضحاک بکوبند!
حسن صنوبری
پن: مجموعهای از پوسترها و طرحهای گرافیکی برای شهید محسن فخری زاده با شعر دماوند
پیروی جنجال اخیر فرانسه و نفرتپراکنیهای رئیس جمهور بیفرهنگش امانوئل مکرون، علیه زیباترین انسان تمام تاریخ یعنی پیامبر اعظم (صل الله علیه و آله و سلم) تصمیم گرفتم تعدادی از فیلمهای ضدفرانسوی و یا منتقد وضعیت فرانسه را معرفی کنم. بعضی را قبلا ریویو نوشتم، مثل این دو مورد اخیر از جناب رشید بوشارب و بعضی را هم الآن دارم مینویسم. در اینستاگرام همه را ذیل هشتگ #سینمای_ منتقد_فرانسه و هایلایت «سینما علیه فرانسه» گرد آوردم. و البته هر فیلمی پست جداگانه مربوط به خود را دارد. اینجا تصمیم گرفتم با محوریت کارگردان مطلب بگذارم تا مطالب جامعتر، متمرکزتر و وبلاگیتر شود.
رشید بوشارب (فرانسوی: Rachid Bouchareb؛ زادۀ ۱ سپتامبر ۱۹۵۳ در پاریس) کارگردان، و تهیهکنندۀ الجزایریتبار فرانسه است. او جدا از مستندها، فیلمهای کوتاه و سریالها، تاکنون 11 فیلم سینمایی را کارگردانی کرده است که فهرست کاملشان را در ادامه میبینید:
و حالا برویم سراغ ریویوی دو فیلم او در نقد فرانسه که از قضا جزو جنجالیترینها و مهمترین آثار او هستند. همینجا یادآور میشوم اولی را بسیار بیشتر دوست میدارم و دیدنش را به همه توصیه میکنم. این دو ریویو را دو یا سه سال پیش نوشتم.
سینمای منتقد فرانسه؛ قسمت اول: روزهای افتخار
از این تبارها زیاد داریم که بیتبار شدند. مثل «عبداللطیف کشیش» فرانسوی تونسیتبار که با مزخرفاتی که میسازد برای کسب محبوبیت و حیثیت در اروپا، نشان میدهد هیچ باری از تبارش بر دوشش نمانده. اما «رشید بوشارب» (Rachid Bouchareb) فرق میکند. رشید مرد است. این فرانسویِ الجزایریتبار هنوز تبارش را فراموش نکرده است. این کارگردان توانمند هنوز به جهان و گذشته و خانه پدری خودش وفادار است. خودش است و شاید همین باعث میشود بعضی از فیلمهایش خشم خیلیها را برانگیزد و هرچقدر هم خوب و دیدنی باشد شایسته جوایز غربی و تبلیغات عظیم رسانههای غربی نشود. به همین خاطر هم هست که خیلی از ما ایرانیها از بیمقدارانی چون کشیش فیلم دیدهایم و با سینمای مردانی چون رشید آشنا نیستیم.
فیلمهای رشید نهتنها به صداوسیما راه نیافتهاند، بلکه عموما فاقد هرگونه دوبله یا زیرنویس فارسی اینترنتی هستند.
برای شروع، خوب است با «روزهای افتخار» محصول 2006 آغاز کنیم. این فیلم از همان فیلمهای تاریخی و تمدنیست که به نظرم هر مشرق زمینی و مسلمانی باید آن را ببیند. به جز همه ارزشهای محتوایی و تاریخی خاصش، واقعا و بیتعارف فیلم از لحاظ ساختاری هم اثر زیبا، دیدنی و جذابی است. البته من ده دوازده سال پیش آن را دیدهام؛ ولی تا آنجا که یادم هست هم از زیبایی فیلم تعجب کردم هم از اهمیتش. این فیلم در ضمن همه حرفهایی که دارد، گوشهای از داستان مسلمانان و الجزایریهای استعمارزده در فرانسه را روایت میکند
برای چشیدن یک طعم متفاوت سینمایی این فیلم را از دست ندهید.
سینمای منتقد فرانسه؛ قسمت دوم: فراتر از قانون
تازگیها بود که درباره «روزهای افتخار» رشید بوشارب نوشتم. «فراتر از قانون» (یا «خارج از قانون») فیلم جنجالی بوشارب در سال ۲۰۱۰ است که آن را ادامهی روزهای افتخار میدانند. اگر بوشارب در روزهای افتخار، سراغ مظلومیت الجزایریها و آفریقاییهایی رفته که در جنگ جهانی به نفع فرانسه با آلمانها جنگیدند، در «فراتر از قانون» سراغ استقلالطلبیِ همین الجزایریها (که خیلیهایشان زمانی به نفع فرانسه جنگیده بودند) و مبارزهشان با فرانسه رفته است تا بار دیگر بر شکافهای فرهنگی جدی جامعهی امروز فرانسه دست بگذارد.
فیلم، روایتِ روزهای مبارزه و افتخارآفرینِ انقلاب الجزایر است و در آستانه پیروزی الجزایریها تمام میشود. یعنی کارگردان هوشمندانه از آنچه پس از پیروزی انقلاب بر سر الجزایریها آمد چشم پوشیده. چنانکه میدانیم مبارزان الجزایر هم در جنبش دیرینش (که با رهبری امیر عبدالقادر الجزایری همراه بود) هم در جنبش واپسینش، گرچه هنگام نبرد و انقلاب حماسهآفرین بودند اما به خاطر حماقتها و خیانتهای داخلی و وادادگی در برابر فرهنگ و سیاست غربی شکست خوردند. باری انقلاب و رستخیز ملی و دینی مردم الجزایر جزو مهمترین انقلابهای جهان است و روشنترین دلیلش این است که نزدیک به یک میلیون شهید دارد.
«فراتر از قانون» از بدو اکرانش در جشنواره کن با اعتراض گسترده مسئولان و محافظهکاران فرانسوی مواجه شد. این جماعت فیلم بوشارب را یک فیلم ضد فرانسوی و خشونتطلبانه معرفی میکردند. البته که فرماندهی جنبش آزادیبخشِ میهنی الجزایر (برخلاف اکثریت مردم مبارز) در پاری اوقات بیشتر سوسیالیستی بوده است تا اسلامی و به همین خاطر صحنههای اندکی هم در فیلم وجود دارد که نشان میدهد انقلاب ما از انقلابهای خوب دیگر هم بسیار انسانیتر و اخلاقیتر بوده است. اما ادعای ضدفرانسویبودن فیلم را درصورتی میتوان پذیرفت که فرانسویها هنوز برای استعمار، تجاوزها و قتلعامهای گستردهشان مشروعیت قائل باشند.
فارغ از بحثهای محتوایی، فیلم یک درامِ جناییِ جذاب و دیدنی است که به خاطر پردازش هنرمندانهاش توانسته در جایزههای مهمی نامزد یا برگزیده شود.
امروز روز درگذشت مردی است که از مصادیقِ واقعی آن شعر سنایی و مولوی است: «مرگ چنان خواجه نه کاری است خرد». دربارۀ این مرد باشکوه و آن مرگ باشکوه خیلی حرفها دوست دارم بزنم، اما فعلا بسنده میکنم به معرفی یک کتاب مهمش، برای همۀ کسانی که میخواهند بدانند «ایران چه بود» و «ما که هستیم».
تصور و نتیجۀ پژوهش من این است: صفحات این کتاب با خون و عشق آمیخته است. چه انگیزۀ نگارشش و چه سرنوشتش. من فکر میکنم آل احمد با آن آتش درونی و عشق عجیبش به مردم خویش، جانش را بر سر نگارش و انتشار این کتاب قمار کرد تا میراث و معرفتی را برای من و شما بهجا بگذارد.
درخدمت و خیانت روشنفکران به نظرم مغفولماندهترین و مهمترین کتاب جاودانیاد جلال آل احمد است. جد از اینکه از دقیقترین، بیطرفانهترین و صادقانهترین آثاری است که در تحلیل وضعیت ایران معاصر و ایران در عصر پهلوی نوشته شده است. این کتاب را جز فردی که در عین نبوغ فکری و دانش گسترده، شهامت و سلامت شخصی فوقالعاده داشته باشد نمیتوانست بنویسد.
چرا مغفولماندهترین: طرح کتاب در دیماه ۱۳۴۲ و به تعبیر خود آل احمد «به انگیزۀ خونی که در ۱۵خرداد ۱۳۴۲ از مردم تهران ریخته شد و روشنفکران در مقابلش دستهای خود را به بیاعتنایی شستند» ریخته شده است. یکسال بعد کتاب کامل میشود، سهسال بعد (۱۳۴۵) رضا براهنی دوفصلش را در مجله جهان نو منتشر میکند، پنجسال بعد (۱۳۴۷) کتاب تازه فرصت انتشاری محدود مییابد (یعنی یکسال پیش از مرگ مشکوک نویسنده)، اما به سرعت جمع میشود و تازه ۱۶سال بعد در ۱۳۵۸ (دهسال پس از مرگِ مشکوک آلاحمد و یکسال پس از پیروزی انقلاب) بهطور رسمی منتشر میشود. محتوای این کتاب بهنظر من از براهینِ قطعی این مبحث است: جلال آل احمد به مرگ طبیعی از دنیا نرفته است.
چرا مهمترین: نگفتم زیباترین، یعنی نخواستم مقایسهای با آثار داستانی آلاحمد کنم. میدانیم که بخش مهمی از تالیفات و کتابهای جلال آل احمد از جنس جستار و مقاله و نظریات فرهنگی و اجتماعی او هستند که محبوبترین و تاثیرگذارترینش غرب زدگی است. در داوری بنده، «غربزدگی» با آنهمه اهمیت تاریخی و عظمت فرهنگی در مقابل این کتاب یک نوشتار ژورنالیستی و احساساتی معمولی است. «در خدمت و خیانت روشنفکران» پایاننامۀ دکترای فکر و فرهنگ و اندیشۀ جلال است (هرچند میدانم با استفاده از مشترک لفظی «پایاننامه» دارم به جلال توهین میکنم). «در خدمت و خیانت روشنفکران» کتاب جامع علمی پژوهشی آل احمد است (هرچند با تعبیر سخیف امروزی و مصادیق مبتذل «کتاب علمی پژوهشی» توهین مجددی را مرتکب شدم!). موضوع کتاب بسیار مهم و جذاب است، نثر جلال مثل همیشه بسیار لذتبخش و قدرتمند است و در کنار این دو مولفه، او پژوهشی گسترده و علمی و مستند را پایۀ تحلیلهای خودش قرار داده است. نکتۀ دیگر این است که کتاب واقعا اثری چندمنظوره و چندجانبه است. هم تاریخ، هم سیاست، هم فرهنگ، هم فلسفه، هم جامعهشناسی، هم مردمشناسی، هم ایرانشناسی. هم تاریخ انتقادی روشنفکری در ایران و جهان است. هم تاریخ تفکر و و اندیشه و سیاست و فرهنگ. هم مقایسۀ سیر سیاست و تفکر در ایران کهن و ایران معاصر است. هم تاریخ تفکرات و تحولات فکری در غرب آسیا و مشرقزمین و هم چراغ راه آینده.
گفتم این کتاب مهمتراز غربزدگی است، چون هم علمیتر و پژوهشیتر است، هم صریحتر و شجاعانهتر. اما تأکید میکنم خواننده بهتر است از آثار جلال دستکم غربزدگی را آنهم با توجه به شرایط روزگار نگارش خوانده باشد. چهبسا بشود گفت غربزدگی مقدمۀ این کتاب است. جلال هم چندبار اینجا به کتاب پیشین خود ارجاع میدهد.
نگفتم، دقت کنید، نگفتم با تمام حرفها و تحلیلهای آل احمد در این کتاب موافقم (مخصوصا با محدودیتهای اطلاعاتی و ارتباطاتی آنزمان میتوان به نویسنده به خاطر بعضی نواقص حق داد). اما گفتم این کتاب با صداقت و عمق و دانش بسیار گستردهای نوشته شده است. آنهم برای «ما». پس قطعا ارزش خواندن دارد!
حسن صنوبری
یک: عدالت مد شده. مثل آزادی که مد شده بود دهه هفتاد. مد شدن یک چیز به معنای بد بودن آن نیست لزوما. اما زنگ هشداری است که اگر خوبی محض هم باشد ممکن است از درون تهی شود. هر جنسی در بازار مد میشود تقلبیاش هم هزاربرابر تولید میشود. الآن دیگر پایهگذاران بیعدالتی در جمهوری اسلامی هم در نامه سرگشادهشان از کاخهای سلطنتیشان فریاد واعدالتا سر میدهند. دیگر کسانی که شاید از مال دنیا یک بیسکوئیت اشتراکی دارند و اما آن را هم حاضر نیستند بین خودشان و برادر کوچکترشان درست تقسیم کنند هم عدالتخواه شدهاند. مد شده، پس خریدار دارد و خوب فروش میرود: عدالت. دیگر کسانی که پا روی دهان اعتراض به حق دیگران گذاشتهاند هم گردن از پنجره کشیدهاند برای اعتراض به بیعدالتی.
دو: عدالت یک مفهوم ساده اخلاقی است. سیاسی نیست. از خود ما شروع میشود. از زندگی خانوادگی کوچکمان. از محل کارمان. از جمع دوستانمان. عدالت از پایین شروع میشود. عدالتی که بخواهد اول از بالا، از حوادث بزرگ، از روزنامهها و هیاهوها شروع شود عدالت نیست، رویاست، شعار است، کمپین تبلیغاتی است و مسئولیتگریزی است. جدا از ظالمها، متقلبها، شارلاتانها و ریاکارها، بسیار کسان را دیدهام که در ماجراهای بزرگ رسانهای فریادهای حماسی عدالتخواهانه سر میدهند اما بغل گوش خودشان بیسروصدا گوش دیگران را میبرند، ایشان هم میبینند و چیزی نمیگویند. با این لایکها و کامنتها عدالت محقق نمیشود. اول دور و بر خودت را ببین، اول بفهم چه دارد میگذرد اطرافت و حق و عدل را در همانجا پیاده کن، بعد بیا از کار این و آن ایراد بگیر. تو اگر جای این مسئولان بودی چهبسا هزار برابر بدتر بودی. باور کن حدت همین است فعلا.
سه: الآن بیشتر از خود عدالت، فحشدادن به بیعدالتی مد شده. بیشتر از تلاش برای تحققش، بیشتر از ستایش جلوههایش، فقط شکایت و داد و قال رایج است. البته این داد و قال کمارزش نیست، ولی اگر با تلاش برای تحقق عدالت و تقدیر و حمایت از عادلان همراه نشود جسارتا زر مفت است، رجز ترسو از بالای درخت است، فلان در بازار مسگرهاست. ندیدن بیعدالتی اگر با دیدن عدالت و ایجاد و رعایت عدالت همراه شد تازه میشود یکی از مراحل سهگانۀ قیام به عدل و قسط.
چهار: در همین ماجرای طبری همۀ ما از تباهی و زشتی این مرد سخن گفتیم، از لزوم بازخواست از حامیانش حرف زدیم، همه تبهکاری و فضاحت طبری را دیدیم و نمایش دادیم، اما هیچکس «محکوم شدن» این مجرم را در دادگاه فرزندان انقلاب ندید. مثل طبری و بدتر از طبری همواره و در همه جای دنیا بودند و هستند، اما در کمتر سرزمینی شده چنین فردی با اینهمه نفوذ و رندی و گردنکلفتی به دام بیفتد و متهم شود و راهراهپوش. این هم دیدن دارد و کسی که نتواند یا نخواهد ببیند خودش از عدالت دور است. از طرفی ما مشایخ و دانیالزاده و قاضی منصوری و انوشه و قاسمزاده و همه همدستان طبری را میشناسیم و میشناسانیم، اما جبهۀ مقابل را نه، چه آنان که دنبال پرونده طبری بودند در خود قوه قضاییه و عاقبت گیرش انداختند (طبعا رییسی به تنهایی و بیدلیل نمیتوانسته او را برکنار متهم کند) چه انبوه کسانی که دربرابر طبری و طبریها ایستادگی کرده بودند و طی اینهمه سال زیر پای این جماعت فاسد له شده بودند. مثل بازپرس فراهانی و حمیدرضا رستمی و خیلیهای دیگر که نمیشناسیمشان. عقلا میدانند همین دادستان رسول قهرمانی چه ریسک عظیمی را به جان خریده که اینگونه در این جایگاه قرار گرفته است.گرچه به ما خارج از گودها باشد میگوییم: خب وظیفهاش است! همچنین است موضوع تاجگردون در مجلس. همچنین است انبوه خائنان و مفسدان و دزدان گردن کلفتی که اصلا در زمان همین آقای آملی لاریجانی محکوم شدند: بابک زنجانی، قاضی مرتضوی، محمدرضا رحیمی، مهدی هاشمی، حسین فریدون و ... آیا جوانان پرشور و عدالتخواه برای مبارزه با این مفاسد و محکومیتشان به کسی دستمریزاد گفتند؟
بله در جامعهای که تحقق عدالت ارزش نیست، در جامعهای که قهرمانان عدالت شناخته نمیشود و قدر نمیبینند و تنها ناقضان عدالت به تیتر اول روزنامهها میرسند و هشتگشان ترند میشود عدالت ریشه نمیدواند. در جامعهای که مردمش یاد نمیگیرند از تماشای تحقق عدالت لذت ببرند، نتیجه تنها افسردگی و خمودگی از تماشای بیعدالتی است.
محکوم شدن طبری در قوه قضائیه و اخراج تاجگردون از مجلس یعنی ایران امروز با همه مشکلاتش در شاخصۀ عدالت از بسیاری از کشورها جلوتر است. یعنی انقلاب اسلامی نقطه ضعف امروزینش را شناخته است و دارد با آن مقابله میکند. اما بسیاری از رسانهها و احزاب سیاسی گوناگون به خاطر منافعشان ماجرا را جوری دیگ روایت میکنند تا ذهن و کنشگری ما به سمتی غیر از حمایت از تحقق عدالت هدایت شود.
پنج: اینجا هم باز کم کاری اهالی رسانه و هنر و فرهنگ آشکار است. اگر در همین سیستم قوه قضاییه کشورمان کسی مثل شهید سید اسدالله لاجوردی قدر میدید، اگر قوه قضاییه حمایت میکرد تا سینمایی باشکوهی از زندگی این مرد سالم و صادق ساخته شود، اگر هنرمندان چنین افرادی را میشناختند و میشناساندند به نوجوانان و جوانان ایرانی، شاید طبریبودن ارزش نمیشد در قوه قضاییه و چنین پروندهای را لااقل با چنین وقاحتی شاهد نبودیم.
جای خالی سینمای عدالت و کلا هنری که عدالت را ببینید و روایت و ستایش کند خالی است. لازم هم نیست خیالپردازی و افسانهسرایی شود، کافیست همین پروندههای جنجالی و به نتیجه رسیده و موفق را با هنرمندی و صداقت به سینما ببریم. و مطمئن باشیم اگر ما این کار را نکنیم دشمنانمان با دروغ و دغل و وارونمایی این کار را میکنند.
این روزها که خیابانهای آمریکا یکییکی تسخیر میشوند خواندن کتابی که هشتسال پیش با چنین موضوعی منتشر شده جالب است. دقیقا یک ماه پیش بود که جورج فلوید زیر فشار زانوی پلیس آمریکا خفه شد و مرگش یکی از بزرگترین تظاهرات اعتراضی چند دهه اخیر را در آمریکا رقم زد. آخرین اخبار امروز از آمریکا وضعیت آماده باش در واشنگتندیسی، اسقرار نیروهای گارد ملی در این ایالت، رد شدن طرح اصلاح پلیس در سنا و برداشتن روسری با زور از سر یک دختر مسلمان توسط پلیس ایالت میامی در جریان اعتراضات خیابانی است.
تسخیر خیابان های آمریکا (۲۰۱۲) برای ما روشن میکند آمریکا در یک وضعیت اتفاقی یا یک بحران گذرا به سر نمیبرد. اینجا در بین سخنان و نوشتههای نوآم چامسکی یکی از بزرگترین فیلسوفان امروز غرب که دستکم شناختش از جهان غربی و به ویژه سرزمین آمریکا شاید بیش از هرکس دیگری است، درمییابیم بحرانهای درونی جامعه آمریکا به بیشترین میزان خود رسیده. کشوری که با ادعای نجات حقوق بشر به کشورهای دیگر حمله نظامی میکند در کشور خود بیشترین بحران های نژادپرستی و حقوق بشری را دارد.
خواندن این کتاب هم برای فهمیدن باطن آمریکا از پس ظاهر هالیوودی و آرمانیش و دانستن زمینههای وضعیت اخیرش مفید است، هم از جهت تذکری برای خودمان، که کدام خصلتهایمان آمریکایی است و باید مقابلشان بایستیم.
اینجا ده برش از کتاب را برایتان مینویسم {جملات داخل گیومه از چامسکی و کلمات داخل کروشه از من است به عنوان هشتگ مرتبط}:
۱. «مردم بومی آمریکا در این کشور هیچ حقی ندارند. در قانون اساسی آمریکا ردهبندی موجوداتی به نام «سه پنجم انسان» برای جمعیت به بردگی گرفته شده وجود دارد. آنان اشخاص مدنی به حساب نمیآیند» {جرج فلوید + سیاه پوستان + سرخ پوستان}
۲. «آمریکا تنها کشور جهان است که نه تنها هیچ اقدام سازندهای برای حفظ محیط زیست انجام نمی دهد، بلکه سعی میکند دیگر گروهها را نیز از یاری رساندن به بحران محیط زیست باز دارد»
۳. «عملا میشود کسری بودجه را از بین برد، به شرطی که آمریکا دنبال یک سیستم بهداشت و درمانی که در سایر کشورهای صنعتی جهان هست باشد (کف زدنهای مردم)» {کرونا}
۴. «درآمد اکثر مردم رو به نزول است، عواید سیر نزولی داشته و ساعات کار رو به افزایش بوده. این یک بدبختی جهان سومی نیست، اتفاقی است که قرار نبود در درون یک جامعه ثروتمند رخ بدهد. ثروتمندترین کشور جهان با ثروتهای زیاد که مردم شاهدش هستند ولی اثری از آن در جیبهایشان وجود ندارد» {صدای آمریکا!}
۵. «طی ۱۵۰ سال تلاشهای فراوان شد تا روحیه جدید قرن را در میان مردم جا بیاندازند. روحیهای که میگوید: "ثروت به دست آور و به جز خود همه را به فراموشی بسپار"» {اخلاق آمریکایی، انسان سکولار، کرونا}
۶. «در آمریکا شرایط چنان است که حتی در درون کنگره اگر کسی پستی و مقامی را میطلبد باید آن را بخرد. پیش از این کمیتهای بود که بر مبنای قابلیتهای فرد، از جمله ارشدیت، خدمت و غیره به آنها جایگاهی میداد. اینک هر جایگاهی را که میخواهید باید پولش را بدهید.» {دموکراسی}
۷. «این یک اقتصاد محافظتشده نیست، بلکه یک نظام مالی قمارخانهای مانند کازینو است که در آن ۹۹درصد جامعه که مردمی قدرتمند و پولدار نیستند پیوسته آسیب میبینند.» {ترامپ قمارباز!}
۸. «طبقات حاکم این را درک کردند که دیگر نمیتوانند با توسل به زور مردم را کنترل کنند... آنها بر این باورند که باید تاکتیکهایشان را برای کنترل باورها عوض کنند و نه اینکه به چوبزدن اکتفا کنند... باید نگرشها و باورها را کنترل کرد و این زمانی است که صنعت روابط اجتماعی و مردمی شروع میشود. این کار در آمریکا و انگلستان شروع شد، کشورهای آزادی که شما برای کنترل باورها و نگرشها حتما باید صنعت عمدهای داشته باشید برای هدایتکردن مردم به سوی مصرف، انفعال، بیعلاقگی، حواس پرتی و همه چیزهایی که خودتان بهتر می دانید چیست.» {اینستاگرام}
۹. «آنها مخالف کمکهای رفاهیاند اما هزینه و خرج های زیادی برای همسر و فرزندان خود می کنند» {آقازادههای فاسد + مدیران فاسد}
و البته چامسکی در پایان این را هم میگوید:
۱۰. «امیدوار بودن در زمان بد به معنا و مفهوم رمانتیک بودن احمقانه نیست بلکه مبتنی بر واقعیت است که نشان میدهد تاریخ بشر تنها تاریخ ظلم ستم نبوده، بلکه صفحاتی از شفقت ایثار تشویق و مهربانی ها نیز داشته است» {عدالت طلبی غیربیمارگون}
پن: کتاب را با ترجمه ضیاءالدین خسروشاهی خواندم که اگر ترجمه بهتر و ویراستهتری بود با خیال راحت میتوانستم به دیگران هدیهاش بدم
«من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا».
سورۀ احزاب | آیۀ ۳۳
امروز سالروز شهادت یک «چریک خیرهسر» است. این تعبیر شهید چمران است درباره خودش، در همین کتابی که میخواهم امروز معرفی کنم خدمت شما.
اگر قرار باشد از میان تمام کتابهایی که از دکتر مصطفی چمران در دسترس است یک کتاب را انتخاب کنیم برای آشنایی با چمران و آغاز چمرانخوانی به نظر من آن کتاب همین است: «رقصی چنین میانه میدانم آرزوست».
یک ویژگی این کتاب برای چنین انتخابی این است که حجم بسیار اندکی دارد. کلش حدود پنجاه و چهار صفحه است. تازه بخشیش هم مقدمه و موخره و توضیح گردآورنده است. ویژگی دوم هم این است که چمران در این نوشتار و گفتار، دو بُعد مهم شخصیتیاش یعنی توان نظامی بالا و نگاه عارفانۀ عمیق خود را بروز داده است. «رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست» روایت یک نبرد است، نبرد توامان یک عارف با سیاهیهای بیرون و درون.
چمران پایهگذار نوالگو و تازهاسطورهای به نام «چریک عارف» در فرهنگ و تمدن ایرانی است که تا سالهای سال خود تنها مصداق روشن و بارزش در ذهنیت عموم مردم بود. اسطوره، مفهوم و معنای بلندی که امروز رقیب قدرتمند و مصداق بارزش سردار شهید سلیمانی است و بهنظرم میرسد اگر سبک زندگی و مشی فردی و اجتماعی خاص و خلافآمد افراد اینچنینی در جامعه فهم و ترویج شود، این اسطورۀ خاص ایرانی اسلامی در آینده نیز مصادیق تازهای به خود میبیند.
ویژگی سوم کتاب نیز ساختار روایتی و داستانوارگی آن است که طبیعتا جذابیت اثر را برای هر مخاطبی بالا میبرد. به این ویژگی که فکر میکنم میبینم واقعا این متن استعداد تصویریشدن و سینماییشدن را دارد و به نظرم نزدیکترین و مناسبترین ژانر برای ادای حق این متن انیمیشن است. تا کی و کجا باشد فرصت و مرد میدانش.
خلاصه که اگر فرصت کردید، بخرید و بخوانید و لذت ببرید و هدیه بدهید و غریبان جهان را هم دعا کنید!
در هر نزاع و تقابلی، طبیعتا طرفین ماجرا خود را محق میدانند و حق معرفی میکنند. در نزاع مسلمانان فلسطینی و یهودیان صهیونیست هم به همین نحو. طبیعتا هم بستگان اولی طرف اولی را میگیرند و هواداران دومی طرف دومی را. بعضیها هم که منافعشان به هیچکدام از طرفین ارتباط خاصی ندارد و نیز حوصلۀ بررسی دقیق ماجرا را ندارند میگویند «یکجوری با هم کنار بیایید! با هم دوست باشید!»
اما برای انسانهای آزاده وشریف اینگونه نیست. حتی اگر منافع و اشتراک خاصی هم با هیچکدام از طرفین نداشته باشند به این فرمایش امیرمومنان معتقند: «حقٌ و باطلٌ و لکلٍ اهلٌ». انسانِ آزاده نمیتواند از کنار اتفاقات مهم به آسانی بگذرد و دوست دارد حق و باطل را از هم بشناسد و موثر باشد.
اما طرفین هر نزاعی، رسانهها و روایتهای رسمی خودشان را دارند. انسان آزاده دل به هرکدام بسپارد میتواند با آنها همراه شود، چون انسانِ آزاده اگرچه آزاده است، لزوما نابغه نیست!
اینجاست که اهمیت روایتهای غیررسمی، بیطرفانه و البته صادقانه روشن میشود.
«سفر به ولایت عزرائیل» همین روایت صادقانه و بیطرفانه و غیر رسمی از ابتدای نزاع دو مفهوم فلسطین و اسرائیل است. برای اثبات این مهم توجه به چند نکته ضروری است:
۱. پیش از انقلاب هیچ اراده و جبهۀ قدرتمندی در ایران علیه اسرائیل وجود نداشت. شاه یک جمله عوامفریبانه به نفع فلسطینیها گفته بود اما حکومتش دربست دراختیار اسرائیل قرار داشت و جز خودش هرکس کوچکترین انتقادی به اسرائیل میکرد، طرف حسابش ساواک بود (از جمله دایی خودم که اولین زندانش در ۱۳سالگی به جرم نگارش و پخش شعار علیه اسرائیل در بازی ایران و اسرائیل بود).
۲. اسرائیل برخلاف الآن که آشکارترین نماد امپریالیسم و و سوگولی لیبرالیسم و کاپیتالیسم است، در آغاز کار خود وجههای چپ و سوسیالیستی داشت. «کیبوتص» از جمله مظاهر این امر در اسرائیل بود. لذا چپهای ایران هم تا مدتها هوادارش بودند.
۳. «جلال آل احمد» هنگام این سفر و نگارش سفرنامهاش هنوز در کسوت چپها و بیخدایان بود (۱۳۴۳). از طرفی از طرف خود اسرائیلیها به این کشور دعوت شده بود.
۴. کسانی که با زندگی و نویسندگی آلاحمد آشنا باشند میدانند او ذاتا انسانی آزاده و بیپروا بود و در این خصلتها نظیری در تاریخ معاصر ندارد.
زینروست که «سفر به ولایت عزرائیل» هنوز از بهترین کتابها با موضوع نزاع فلسطین و اسرائیل و نیز از سودمندترین روایتها برای چهار گروه «یهودیان»، «مسلمانان»، «ایرانیان» و «اسرائیلیان» است. مخصوصاً اگر بخواهند از آغاز ماجرا سردرآورند.
یکبار که خواستم دربارۀ سرپیکو (۱۹۷۳) بنویسم، سر غیرت آمدم و دربارۀ فیلمی که برای شهید لاجوردی نساختیم نوشتم.
ظلمستیزی در هر دورانی اقتضائات خودش را دارد. همان باور و بینش و روحیهای که لاجوردی پیش از انقلاب را به مبارزه علیه کل ساختار یک حکومت و سرانجام زندان و شکنجه و کورشدن یک چشمش توسط ساواک کشاند، پس از انقلاب او را به مبارزه با فساد و تبعیض و بیعدالتی درون سیستم حاکم واداشت. اما این قهرمانان و یا این بخش از قهرمانیهایشان در سینما و ادبیات ما به تصویر کشیده نشده است. البته در سینمای جهان هم اینگونه قهرمانان انگشتشمارند. در انبوهِ مبتذلِ سوپرمن و بتمن و هالک و مردعنکبوتی، سرپیکوها زیاد نیستند.
سیدنی لومت از مهمترین چهرههای سینمای اعتراض جهان است که بارها در فیلمهایش به مبارزه با فساد، ریاکاری، دروغ و بیعدالتی رفته است. او از نخستین فیلمش یعنی «۱۲مرد خشمگین» به عنوان یکی از بزرگترین سینماگران معاصر آمریکا مطرح، و با فیلمهای درخشانی چون «سرپیکو»، «بعدازظهر سگی» و «شبکه» منبع الهام نسلی از هنرمندان و نخبگان جامعه برای اعتراض و انتقاد به فسادها و تباهیهای جامعه آمریکایی و غربی شد.
لومت در سرپیکو نه سراغ یک شخصیت خیالی رفته و نه سراغ یک قهرمان شهید، چه اینکه هیچ فرد و سیستم فاسدی با یک قهرمان شهید مشکلی ندارد! مشکل سر قهرمانان زنده است. لومت هم یک مبارز خیلی معمولی علیه فساد و تبعیض درونسیستمی (یعنی فرانک سرپیکو) را انتخاب میکند برای قهرمان شدن در فیلمش تا یکی از مهمترین آثار سینمای اعتراض در دهه ۷۰میلادی را رقم بزند. پلیسی که قبل از اینکه وارد داستانش بشویم، تفاوتهایش با دیگران به چشممان میآید: او کراوات نمیبندد، ریش میگذارد و رشوه نمیگیرد! بازیگر نقش اصلی فیلم آل پاچینو ی جوان است و موسیقی فیلم را یکی از چهرههای برتر موسیقی اعتراضی یعنی استاد میکیس تئودوراکیس ساخته است.
اما مبارز اصلی که روح فیلم به او مدیون است بیش از دیگران خود لومت است. آنچه کارگردان در این فیلم به تصویر میکشد شاید بسیار باشکوهتر از اتفاقی بوده که منبع الهام فیلم است. لومت علیرغم ساخت ۷۴ اثر موفق در سینمای آمریکا طی پنج دهه (که ۴۰تایش سینمایی است و تعدادیش قطعا جزو شاهکارهای سینما بهحساب میآید) برای هیچکدام از فیلمهایش جایزه اسکار نگرفت و همواره جزو چند علامت سوال اصلی درمورد سلامت این جایزه پرطمطراق آمریکایی است.
در جنگ روایتها، مجبوریم یا روایت سلیمانی را از خامنهای بپذیریم یا روایت ترامپ را. راه سومی وجود ندارد. سکوت یا وسط را گرفتن، فقط سرابی است که سیاهیلشکر روایت دوم را افزون میکند.
توضیح بیشتر:
هزاران هزار روایت، هزاران هزار حس، هزاران هزار خبر و هزاران هزار جزئیات در ذهن ما جمع میشوند تا به نتیجهای کلی برسیم دربارهٔ چیزی.
به قول استاد مرحوم ما «بیش از ۹۹درصد آدمیان برای این نتیجهگیریها از احساساتشان استفاده میکنند نه عقلشان». گرچه هرکسی نتیجهگیری خود را درست میداند و به عقل ناقص خویش مینازد. و همین میشود آغاز اختلاف و جنگ و جدال و دعوا.
عظمت و اهمیت مسئله در پسند رنگ و طعم و تیم فوتبال و گونهٔ موسیقی و نوع پوشش و... معلوم نمیشود. اما وقتی به حوزهٔ عشقهای آتشین، نفرتهای چرکین، اعتقادهای دیرین و ارادههای راستین میرسیم مسئله خطیر و هولناک میشود و با ابدیت انسان گره میخورد.
آیا خدای عالم، خدای آفرینشگر ما و جهان، انسانها را با احساساتشان در مواجهه با حقیقت تنها گذاشته و از آنان امری خارج از قدرتشان خواسته؟ آیا هدایت الهی و رستگاری تنها خاص آن کمتر از یکدرصدی است که عقل کامل دارند و با خردشان بهدقت جزئیات را میسنجند؟
اگر چنین چیزی باشد در تمام جدالها و اختلافها با اندکی منظرنگری به نحوی میشود به هرکسی حق داد و هیچ جدالی معنایی نخواهد نداشت. و هیچ خیر و هیچ شری. و هیچ بهشت و هیچ جهنمی. در آن عالم، خندهٔ کودک خردسال زیباتر از خنجر خونین مرد کودککش نیست.
اما همان خدا که ما را اینقدر احساساتی، دمدمیمزاج، کمحافظه و باریبههرجهت آفرید، گواهانی را پیش پای بندگان خویش گذارده و میگذارد که ولو برای لحظاتی بین پذیرش کامل عقل و تأثر تام احساس را جمع و در نتیجه ما را مجبور به انتخاب کنند. گواهان بلندمرتبهای که سخنمتینشان عقلهای افراد هوشمند را و زندگی زیبایشان احساسات انسانهای پاک را مجاب میکنند.
گروهی از ایشان بر ما حجتند که همان معصوماناند و گروهی دیگر برای ما شاهدند که همین شهیداناند.
زمین هیچگاه از حجت خدا و زمان هیچگاه از شاهدان او خالی نشده و نمیشود. اما این ماییم که باید تصمیم بگیریم گواهی آنان را به دریافتهای جزئی و ناقص خود ترجیح بدهیم یا نه. این ماییم که باید انتخاب کنیم: خون سلیمانی راست میگوید یا بلندگوهای ترامپ؟
این شعر را روز هفدهم دی نوشتم. وقتی احساس خفگی زیادی میکردم و الحمدلله که فردایش تاحدی مستجاب شد
آی مردان خدا! یا لثارات الحسین
عاشقان کربلا! یا لثارات الحسین
آی سیلیخوردگان! زندگان و مردگان!
وقت طوفان شد، هلا! یا لثارات الحسین
بغضهای ناتمام! تشنگان انتقام!
گریههای بیصدا! یا لثارات الحسین
مردو زن! خرد و کلان! زمرۀ پیر و جوان!
اهل شهر و روستا! یا لثارات الحسین
ما غریبانیم، آه! ما یتیمانیم، آه!
در هجوم ابتلا، یا لثارات الحسین
در نبرد خیر و شر، کشته شد بار دگر
نور چشم مصطفی، یا لثارات الحسین
باز عباس علی، آن علمدار ولی
دستهایش شد جدا، یا لثارات الحسین
باز هم پورحسن، قاسمِ گلپیرهن
اربا اربا شد فدا، یا لثارات الحسین
رستمِ جنگآورم، باز سوی کشورم
آمده خونینردا، یا لثارات الحسین
میرِ هنگ و ارتشم، پهلوانم، آرشم
تیر و جان کرده رها، یا لثارات الحسین
باز آمد شرزهشیر، آن سیاووش دلیر
از میان شعلهها، یا لثارات الحسین
چند دم از غم زنم؟ چند غمگین دم زنم؟
اینچنین در انزوا، یا لثارات الحسین
وقت پیکار است، هان! داغ سردار است هان!
ای دلیران! الصلا! یا لثارات الحسین!
موسمِ خونخواهی است، هر که با ما راهی است
یاعلی مرتضی! یا لثارات الحسین!
شعر اولم در رثا و انتقام از سردار: امروز روز انتقام است
۵۶ کشته، داغ دوبارهای است برای ما و برای ایران
اما خوب است توجه کنیم:
کمترین برآوردی که میتوان درباره تشییع پیکر حاجقاسم داد این است: «رتبه دوم بزرگترین تشییع جنازهجهان، پس از تشییع پیکر دهمیلیونی امام خمینی». که این رتبه هم قابل تشکیک است. وقتی بخواهیم تشییع هفتمیلیونی تهران را به تشییع عظیم کرمان و دیگر شهرها بیافزاییم باز حاج قاسم رتبه نخست را خواهد داشت. مگر اینکه بخواهیم درصد بگیریم و جمعیت تشییعکننده را در مقایسه با جمعیت کشور بسنجیم، در آن صورت و با توجه به جمعیت سی سال پیش تشییع امام رتبه نخست را خواهد داشت.
در هردو صورت آیین تشییع پیکر سردار سلیمانی یا بیسابقهترین یا از بیسابقهترین تشییعپیکرهای تاریخ جهان معاصر است.
تازه این فقط از جهت فزونی جمعیت است. نه از جهت شدت خشم و اندوه و بهت و پریشانی شرکتکنندگان. حال این جمعیت حال خوبی نبود. هنوز هم حال مردم ایران خوب نیست. این نوع حضور با حضور در ۲۲بهمن و ۹دی و حتی با اربعین فرق میکند. در اربعین هم اکثر مردم میروند که عزاداری کنند (بهجز خواص و اندکی از اهل معنا) اما در این تشییع شدت عزا مردم را به خیابان پرت کرده بود. من که نه اهل معنا هستم، نه همرزم حاج قاسمم، نه همشهریش، روز تشییعش در تهران واقعا دلم میخواست بمیرم. چهبسا اگر همسرم همراهم نبود و مسئولیتش بر گردنم، به آرزویم میرسیدم. نه حاجقاسم که پناه و امید قلب چند ملت بود، روز تشییع دایی شهیدم هم همین حس تنگی قفسهسینه و تمنای مرگ را داشتم. این از بهدردنخوری مثل من، چه رسد به احساساتیترها و عاشقها.
در همان تشییع تهران چندجا مسیر پیش روی ما بهطور هولناکی قفلشده بود، چندنفر از حال رفتند. من مسیر یککوچه را مدام از مردم عقبتر خواهش کردم به خاطر خطر مرگ خودشان به آن سمت نروند. حداقل به پنجاهنفر گفتم، اما شاید فقط پنج نفر به حرفم اعتنا کردند. کسی که داغدار چنین داغ عظیمی است چنین وضعی را دارد.
حال تهران که شهر بلاها و ابتلاها بوده و بزرگترین تشییعها را پشت سر گذاشته، از تشییع پیکر شهید رجایی تا شهید بهشتی و هفتاد و دو تن تا تشییع امام تا تشییع شهید حججی. اما کرمان عزیز و مظلوم چنین داغی را تاب نداشت...
الغرض مدیریت چنین جمعیتی که کما و کیفا در جهان بینظیر بوده است آسان نیست. این سخن هم به معنای چشمپوشیدن از خطاها و یا حتی بیدقتیهای احتمالی نیست. حتما انتظار داریم کمیتهای تشکیل شود و موضوع را بررسی کند. اگر مرگ این عزیزان حاصل بیدقتی و اهمال مسئولان باشد، همه ما مجازاتی سخت را برایشان میخواهیم.
و البته که میدانیم خون این پنجاهوششتن را نیز بیش و پیش از دیگران باید از خونریز پنجتن اول خواست.
و انشاالله میخواهیم.
امروز روز مرحمت نیست امروز روز انتقام است
خشمی که پنهان بود، امروز، شمشیر بیرون از نیام است
تا چند ساعت وقت دارید، در سوگ این دریا بگریید
تا چند ساعت بعد دیگر هم خنده هم گریه حرام است
تا چند دور و دیر باشیم؟ وقت است تا شمشیر باشیم
ماندن برای زخم سم است، گریه برای مرد دام است
ایرانیا! از خواب برخیز، با خویش _با این خواب_ بستیز
خاک عزا را بر سرت ریز، در کوچه بنگر ازدحام است
خوش بود خوابت با ظریفان، اینت بهای خواب، بنگر:
خورشید را کشتند، آری، باری دگر آغاز شام است
تنهاست ایران، آه از ایران، تنهاست انسان، آه از انسان
وقتی که رنجش جاودانیست، وقتی نشاطش بیدوام است
ایران من! این رستم توست، در خونتپیده، رنجدیده
این کشتهٔ دور از وطن، آه، فرزند پاک زال و سام است
این یوسف زیبای من بود، که گرگها او را دریدند
هنگامهٔ خشم است ای دل! فرصت برای غم تمام است
نه وقت اشک و سوگواریست، نه وقت صلح و سازگاری
خون، خون، فقط خون شاید اینبار، بر داغ این خون التیام است
ما نه سیاه و نه سپیدیم، آغشته با خون شهیدیم
ما پرچم سرخیم یاران! امروز روز انتقام است
13 دی 1398
پن: نه میتونستم بگمش نه میتونستم نگمش نه میشد تمومش کنم نه میشد تمومش نکنم. کاش میمردمو این روزو نمیدیدم.
پ ن۲: سطر نخست اشاره به فرمایش پیامبر رحمت (ص) است پس از فتح مکه: «الیوم یوم المرحمه»
پ ن3: مطلب مرتبط: و شهیدان دوباره برگشتند
امروز سالروز درگذشت یکی از بزرگترین رهبران و مبارزان جهان معاصر در نبرد با نابرابری و زورگویی یعنی «فیدل کاسترو» است. تا پیش از این ۲۵ نوامبر ۲۰۱۶ که خاکستر داغش در کنار «خوزه مارتی» آرام بگیرد، هنوز تعداد مردان جهان دو بود. سهسال پیش برایش یادداشت کوتاهی در وبلاگم نوشتم با عنوان «به یاد جنگجوی همیشه پیروز: فیدل کاسترو».
اما کتابی که میخواهم به مناسبت امروز به شما هدیه کنم یک کتاب کوتاه، خواندنی و مشترک به قلم فیدل کاسترو، و دیگر قهرمان مبارزه با نژادپرستی زندهیاد «نلسون ماندلا» است. این کتاب دوبار در ایران ترجمه شده، یکبار با عنوان «ما بردگان تا به کجا آمدیم» (توسط مسعود صابری) و یکبار با عنوان «ما بردگان چه راه طولانی را پیمودهایم» (توسط محمدرضا گیلانی و علی مزرعتی).
How Far We Slaves Have Come
چرا خواندن این کتاب امروز برای ما مهم است؟
حتما چیزهایی درباره کوبا و انقلاب کوبا و انترناسیونالیسم شنیدید. مردم کوبا انقلاب دشواری داشتند، برای رسیدن به استقلال و بیرون کردن آمریکا. فقط توجه کنید که ما اینطرف دنیاییم و با آنهمه تمدن و تاریخ یک انقلاب ضدآمریکایی داشتیم، چهلسال است دارند زندهزنده پوستمان را میکنند؛ حالا تصور کنید در حیاط خلوت آمریکا یک کشور کوچک بخواهد خودش باشد و چکمۀ آمریکاییها را از روی صورتش بردارد، چه مصائبی باید بکشد. اما کوباییها به استقلال و آزادی کشور خودشان بسنده نکردند و تصمیم گرفتند به کمک دیگر کشورهای قارهشان و حوزۀ «آمریکای لاتین» (بولیوی، اروگوئه و...) بروند. مثلا میدانید آمریکاییها «چگوارا» را مثل «شهید متوسلیان» خودمان در یک عملیات فرامرزی بهدام انداختند. اما کوباییها به همین هم بسنده نکردند و تصمیم گرفتند به آزادی مردم دیگر قارهها هم کمک کنند. مهمترین این کمکها کمک به نهضت سیاهان در آفریقا (بهویژه آفریقای جنوبی و سپس آنگولا و نامیبیا) است. وقتی ماندلا در زندان بود پس از سالها مبارزه علیه «آپارتاید» داشت به پیروزی نزدیک میشد، آمریکا با تجهیز و حمایت گروههای نظامی خشن و ظاهرا بومی مثل ارتش «یونیتا» (که دقیقا شبیه داعش و طالبان و القاعده در منطقه خودمان است) استقلالطلبان آفریقا را به گوشۀ رینگ برد. در آن اوضاع کاسترو که حکومتی شکننده همراه با انواع تحریمها و توطئهها از سوی آمریکا را تازه بنیان کرده بود یک تصمیم انقلابی، فراملی و حتی فراحزبی گرفت. ارتشی از چریکهای کوبایی راهی آفریقا شدند تا سالهای سال کنار آفریقاییها برای استقلال و آزادی و برابری نژادی بجنگند. این درحالیست که ماندلا مارکسیست و کمونیست نبود و «کنگره ملی آفریقا» هم یک نهاد فراایدئولوژیک و شامل افرادی با اعتقادات مختلف و اهداف یکسان بود. با حمایت کوبا از سیاهان آفریقا آنان پیروز شدند، ماندلا پس از 27سال از زندان آزاد شد و یکی از بزرگترین نهضتهای ضدنژادپرستی جهان مدرن به ثمر رسید.
یکسال بعد، در 26 ژوئیه 1991 ماندلا در جشن سالگرد پیروزی انقلاب کوبا به ماتانزاس آمد. آنسال، جشن انقلاب کوبا دو سخنران اصلی داشت: کاسترو و ماندلا. این کتاب متن سخنرانی این دو قهرمان ضدآمریکایی جهان در آن روز تاریخی است، همراه با حواشی و مقدمات و موخراتی.
برای ایرانیانی که این سالها در اوج گرفتاریهای اقتصادی خودشان و زیرآوار تحریمهای آمریکایی و فراتر از انگیزههای ملی و مذهبی به سوریه و عراق رفتند تا از ریخته شدن غیرایرانیان و غیرشیعههای عرب و کرد و ایزدی و سنی ومسیحی در برابر نیروهای خشن متکی به آمریکا دفاع کنند، این کتاب یک آینه است. در آینه انسان خود پیرامونش را خیلی بهتر میتواند ببیند.
پیوست: یک فیلم بامزه از یکی از دیدارهای نلسون ماندلا با فیدل کاسترو
قابی سزاوار چهل سال هنر انقلاب
(بازدیدی از پنجمین جشنواره هنر مقاومت و مروری بر نقاط قوت و ضعفش
به روایت حسن صنوبری)*
میخواهم از طرف عالم ادبیات و شعر، از عالم تجسمی و گرافیک تشکر کنم:
هر کو نکند فهمی زین کلک خیالانگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
4 تا 24 بهمن، خیابان حجاب تهران شاهد رویداد مهمی در عرصه هنر کشور بود. رویدادی که به سختی میتوان برای آن نظیری پیدا کرد.
در جشن 40 سالگی انقلاب از خیلی از نهادها، تشکلها، چهرهها و هنرهای ایرانی انتظارات زیادی وجود داشت که عموماً برآورده نشد. از طرفی رسانهها، نهادها و دولتهای بیگانه و ایرانیستیز جوری برای این 40 سالگی ما، برنامه و همایش و پرونده ویژه کار کرده بودند که انگار جشن 40 سالگی انقلاب آنهاست! بنابراین اگر بگوییم «پنجمین جشنواره هنر مقاومت» تنها تلاش و رویداد مؤثر برای گرامیداشت و پرداختن به چهلمین سال پیروزی انقلاب اسلامی است، در حق آنهمه تلاش خارجی ستم کردهایم!
اما در میان رویدادهای داخلی و گروههایی که دوستدار ایران اسلامی هستند، این جشنواره هم از لحاظ کمیت و هم کیفیت جایگاهی کمنظیر داشت. به عنوان یکی از ساکنان عالم ادبیات، دوست داشتم جشنواره شعر فجر ما هم در 40 سالگی انقلاب به همین زیبایی و شکوه میبود یا اینکه دستکم نهادهای مرتبط ادبیات فراتر از یک شب شعر ساده، کارهای درخشانتری برای 40 سالگی انقلاب انجام میدادند.
اما ویژگیهای پنجمین جشنواره هنر مقاومت چه بود که تا این حد به نظر امثال بنده و خیلی از مخاطبان هنر ارزشمند و درخور تقدیر بود؟
نخست: در این جشنواره دیدیم که چهرههای پیشکسوت گرافیک و تجسمی کنار جوانهای این عرصه بودند و با همدیگر این رویداد مهم هنری را رقم زدند. از استادان بزرگی چون مسعود نجابتی -که فروتنانه و نجیبانه برای این رویداد مهم قبول مسئولیت کرده و پا پیش گذاشته- یا سید مسعود شجاعی طباطبایی کاریکاتوریست بینالمللی، یا حسن قائدی عکاس سرشناس، یا زندهیاد احمدرضا دالوند -که تا نیمه کار با این جشنواره همراه بود و درگذشت ناگهانیاش اجازه همکاری بیشتر را نداد- گرفته تا انبوه جوانان خلاقی که بار هنر ایرانی در رشتههای گوناگون آن بر دوش آنهاست، در این جشنواره حضور داشتند.
دوم: این جشنواره یک جشنواره ملی بود، نه یک جشنواره تهرانی. از این جهت که شاید حدود 20 کارگاه هنری جدی و موفق در سراسر کشور برایش برگزار شد و هنرمندان بسیاری درگیرش شدند.
سوم: این جشنواره، جشنواره محدود و بستهای نبود و بیشتر هنرهای تصویری و تجسمی قدرتمند و فعال امروز در آن نمایندگی شدهبودند، هنرهایی مثل: «پوستر و تبلیغات شهری»، «نقاشی دیجیتال»، «تایپوگرافی»، «عکس»، «تصویرسازی»، «کارتون»، «پرچم و کتیبه»، «طراحی صنعتی» و «گرافیک متحرک». (البته واژه هنر شاید واقعاً فراگیرتر از این مصادیق باشد، چه اینکه شعر و موسیقی هم هنر هستند.)
چهارم: این جشنواره یک برنامه پیرمردی یا صرفاً استادپسند و نخبهپسند نبود؛ همچنین یک برنامه مبتذل و عوامفریبانه برای پرکردن گزارش و بیلان کاری یک مدیر. در سیاستگذاری این جشنواره بین سلیقههای هنری و پسند عمومی تا حد زیادی جمع شده بود و در نتیجه آثار بسیار کاربردی، مردمی و در عین حال با اسالیب و استانداردهای بالای هنری هم خروجی کار بودند.
این چهار ویژگی مهم سبب شده بودند پنجمین جشنواره هنر مقاومت تفاوتهای بسیاری با چهار جشنواره پیشین داشته باشد. مهمترین این امتیازها همین نکته است که پسند جشنواره دیگر محدود به جامعه مخاطبانی اولیه نبوده و صدای این جشنواره به گوش مخاطبان بسیار بیشتری رسید. امتیاز دیگر نیز افزایش دو عنصر جذابیت و مردمی بودن آثار بود. کارهایی که در این جشنواره به نمایش درآمدند قابلیت عمومیشدن و دیدهشدن بسیاری دارند چون برای مخاطب امروز و مسائل امروز حرف برای گفتن دارند. برای مثال در بخش «تایپوگرافی سرودهها و ترانهها» طرح بسیار جذاب و بانشاط «حمیدرضا قربانپور» را هر هنرمند و هر نوجوانی میپسندد و تیشرتی که با آن طرح همراه شده بود بهنظرم قابلیت فروش بالایی دارد. در بخش «طراحی صنعتی» بازیای را که «صادق کمیلینژاد» برای کودکان و نوجوانان طراحی کرده بود، هر مسلمان و هر دوستدار معماری و نقوش ایرانی اسلامی دوست دارد برای فرزندش بخرد. نهتنها آثار حوزه طراحی صنعتی مثل همین بازی، یا چتر یا کوله هنری طراحیشده، بلکه آثار دیگر بخشهای جشنواره هم تا حد زیادی قابلیت تجاریسازی و حضور جدی در بازار و رقابت اقتصادی دارند؛ با اینکه مبتنی بر ارزشها و زیباییهای فرهنگی ایران اسلامی هستند. یا در بخش «پوستر و تبلیغات شهری» بسیاری از آثار تولید شده در صورت استفاده شهرداریها قطعاً مورد پسند عموم مردم قرار میگیرند و تأثیر بسیار زیادی در احیای روحیه و نشاط ملی و احساسات حماسی، انقلابی و امیدوارانه ایرانی دارند. مثل سه بیلبوردی که «سمیه صاحبی» با موضوع مطالبهگری در عرصه عدالت و اقتصاد طراحی کرده بود و در نمایشگاه افراد زیادی را به تحسین و تشویق برمیانگیخت؛ یا پوستر فانتزی و نوجوانانه «امیررضا صباحیفر» که با تلفیق دو ژانر طنز و حماسه، میتواند در فضای دانشآموزی بسیار تأثیرگذار باشد؛ یا پوستر سهگانهای که «خدیجه احمدی» با عنوان «رؤیای کودکیام را ساختم» که به موضوع مهم نسبت رؤیا و امید با تمدن و پیشرفت ایرانیان پرداخته، یا پوستر انتقادی «زینب ربانیخواه» با طرح اسکناس 20 تومانی که پیش از جشنواره هم منتشر و معروف شده بود و یا پوستر سهگانه و سریالی «محمد شکیبا» با نقشآفرینی رئیسجمهورهای آمریکا!
همچنین است بسیاری از آثار تولیدشده در بخش «نقاشی دیجیتال» بویژه آثار افرادی چون «مجید صابرینژاد»، «حسین صافی»، «امیرمهدی گلمحمدی» و «زهرا زرینپور» که در صورت استفاده در فضاسازیهای شهری، حس و حال خوب و بینظیری را برای شهروندان رقم خواهند زد. همچنین است آثار درخشان بخش «تصویرسازی» مثل کارهای خانمها «زینبمحمدی»، «منصوره محمدی» و آقایان «بهرامارجمندنیا»، «سید حسامالدین طباطبایی» و «حمیدرضا قربانپور» که البته تفاوتشان با بخش قبلی این است که شاید در ایام دهه فجر و برنامهها و آثار متناسب با تاریخ انقلاب بیشتر کاربرد دارند. برای مثال در کار خانم منصوره محمدی با یک نگاه، کل ماجرای جلاد خونریز و بیخردِ دوران پهلوی «ارتشبد ازهاری» و افاضاتش درباره «نوار» بودن شعارهای شبانه مردم ایران به بهترین نحو پیش چشم مخاطب میآید. در بخش «عکس» هم با موضوع زنان ایرانی، عکسهای زیبای بسیاری را دیدیم که در صورت استفاده در معابر عمومی و بویژه اماکن و محافل مخصوص به بانوان، تأثیر مستقیمی بر بالا رفتن روحیه، امید و اعتماد به نفس زنان ایرانی دارد؛ بویژه آثار عکاسانی چون «هدیه سلیمی»، «حامد ملکپور»، «نسرین عباسی»، «محمد دشتی»، «احمد ناجی»، «جاوید نیکپور» و.... عکس با نشاط قهرمانی بانوان ورزشکار ما در رشته کبدی، عکس بانوی ویلچرنشینی که در پل طبیعت تهران در حال پرواز دادن یک بادبادک رنگی است، عکس زن دلیر و تفنگبهدوش قشقایی، عکس دختران شاد ایرانی که در قطار به اردویی فرهنگی میروند، عکس بوسه یک ورزشکار سندرم داون بر چهره مهربان مادرش، از جمله تصاویر تحسینبرانگیز این بخش بودند. آثاری که در این چهار بخش اخیر برشمردم به جز طراحی فضاسازی و زیباییسازی شهری، در صفحهآرایی کتابهای درسی و بسیاری از فضاهای دیگر هم قابل استفادهاند.
از بخشهای مهم جشنواره بخش «کارتون» بود. آثار بخش کارتون، عموماً بسیار خلاقانه، جذاب و مناسب و حال و روز امروز جامعه و کشور ما بودند؛ بویژه آثار هنرمندانی چون «امیر انعامی»، «محمدباقر سواری»، «مهدی عزیزی»، «محمود نظری»، «حامد مرتضوی»، «احسان گنجی» و... که در صورت انتشار درست میتوانند بسرعت در فضای شبکههای اجتماعی مورد پسند قرار بگیرند. از «بخش کاریکاتور» بیشتر از همه، کاریکاتور هنرمندانهای که «جابر اسدی» از چهره شاپور بختیار کشیده بود و تا حدی کاریکاتور «محمد رضا دوست محمدی» از چهره اشرف پهلوی را پسندیدم. البته آثار این بخش به نسبت بخش کارتون شاید جز در ایام دهه فجر کارایی خاصی نداشته باشند.
و اما یکی از مهمترین بخشها بخش طراحی «پرچم و کتیبه» بود. هنری که در عصر انقلاب اسلامی خود را دیگر بار تجدید مطلع کرد و در همین سالهای اخیر رشدی چندبرابر دهههای پیشین داشت. در پنجمین جشنواره هنر مقاومت، طراحان ایرانی، تصاویر و نقشهای درخشان و زیبای فراوانی را تقدیم به هیئتها و دستههای مذهبی و آیینی کردند. در این جشنواره میشد نمونهای از بالا رفتن کیفیت بصری هیئتهای جوانان ایرانی در سالهای اخیر را مشاهده کرد؛ بویژه با آثار هنرمندانی چون افهام مشهور، مجتبی حسنزاده، دانیال فرخ، مهدی دقیقی، سمیه صاحبی، ریحانه سجادی، آزاده قربانی، محبوبه جوادی پور، منصوره جوادیپور، مریم سادات موسوی، فاطمه سادات موسوی، سیدعلی حجازی و....
تصویر و کلمه دو ابزار بینظیرند برای جاودان شدن افکار، اندیشهها، ادیان و تواریخ. با مرور تاریخ هنر دینی میبینیم مسلمانان بیشتر در کلمه و مسیحیان بیشتر در تصویر موفق بودند. درحقیقت شعری که در سنت ایرانی اسلامی وجود دارد در هیچکجای عالم وجود ندارد. اما اهمیت پنجمین جشنواره هنر مقاومت اینجاست که قابی زیبا و ستودنی از هنر تصویرگری ایرانیان و مسلمانان پیش چشم مخاطبان گذاشت که به افزایش باور درونی و اعتماد به نفس ملی و آیینی خواهد انجامید.
و باز به عنوان یکی از ساکنان کوچه ادبیات، این جشنواره را همچنین به خاطر همنوازیهای زیبای کلمه و تصویر میستایم. خوش به حال سطرها و سرودههایی که در این نقوش و قابها نشستند و ماندگار شدند.
و اما مهمترین کاستیهای این رویداد به یادماندنی به نظرم در سه بخشِ مانور رسانهای، تکشهری شدن نمایشگاه و نیز برنامهریزی مراسم اختتامیه بودند. به ویژه بخش رسانه و مراسم اختتامیه دو ویترین مهم جشنواره بودند که اگر زیباتر و حسابشدهتر بودند به مراتب تاثیرگذاری جشنواره را هم افزایش میدادند. گمان میکنم برای مراسم اختتامیه از طراحی دکور سالن اختتامیه، تا موسیقی و مداحی انتخابی، تا مجری، تا میهمانان سخنران، تا کلیپها برنامهریزی خاصی انجام نشده بود و آنهمه ذوق و خلاقیتی که در طی جشنواره شاهدش بودیم در این مراسم غایب بودند . تیم رسانه و روابط عمومی جشنواره هم عملکرد بسیار ضعیفی داشتند. نماد مدیریت رسانهای حرفهای یک رویداد فرهنگی این نیست که ما چهره مدیر رسانه و روابط عمومی جشنواره را مدام در رسانهها ببینیم. بلکه رسانه و روابط عمومی یعنی تا جایی که میشود خودمان کمرنگ شویم و ارتباط مردم با کارها و آثار را افزایش بدهیم. برعکس این جشنواره. من عکسهای متعددی از مدیر روابط عمومی دیدم ولی همین الان اگر برویم در سایت اصلی جشنواره (به نشانی www.festivalart.ir) و بخش گالری و گزارش تصویری را بازکنیم یک مطلب و یک عکس هم از نمایشگاه پیدا نخواهیم کرد و این فاجعه است. فاجعه است که از چنین رویداد تصویری و تجسمی بزرگی یک گزارش تصویری هم حتی در سایت اصلی نباشد. یا اینکه در همین سایت، همه اخبار بهجای فرمت متن با فرمت عکس منتشر شدهاند؛ امری که هر رسانهایِ مبتدی هم میداند یک افتضاح است در عالم خبر. چون ما اصلا تیم رسانه و سایت و روابط عمومی را برای پخششدن و عمومیشدن اخبارمان میخواهیم؛ بعد بیاییم سایت را طوری طراحی کنیم که کسی نتواند از اخبارش استفاده کند؟! (انگار که سایت ما یک سایت کتابخوانی یا شخصی باشد) و خیلی نکات دیگر که از حوصله این متن بیرون است.
از طرفی واقعاً حیف است که چنین رویداد کشوری و ارزشمندی فقط محدود به نمایش در پایتخت و در محدوده زمانی دهه فجر باشد. اگر جای مسئولان این رویداد یا دیگر مسئولان فرهنگی کشور بودم، مراسم اختتامیه و داوری برگزیدههای جشنواره را افتتاحیه نمایش این آثار در سراسر کشور قرار میدادم، تا جشنوارهای که در ورودیهایش ملی و فراتهرانی بود، در خروجیهایش هم ملی و فراتهرانی شود. البته همین حالا هم دیر نشده است.
یک خبر تلخوشیرین که در آستانه دهه فجر شنیدم و شوکه شدم، خبر درگذشت محمد مهرآیین بود. تلخ از جهت از دست دادنش و شیرین از جهت پیوستن به فرزندان و دوستانش. خیلی دوستش داشتم. خیلی. از آنها بود که با هم قرار گذاشته بودیم مفصل دوباره هم را ببینیم و نشد. تقریبا دوبار با او به طور مفصل به گفتگو نشستهام. اولینبار حدودا نه یا دهسال پیش بود. برای یک پرونده تاریخ انقلاب با او مصاحبه کردم که بخشیاش در مجله پنجره منتشر شده بود. برای آن مصاحبه کوچک یک مقدمه کوتاه نوشته بودم، -با اینکه الآن میبینم خیلی کودکانه و خامدستانه نوشتمش- ولی با کمی ویرایش هنوز هم خیلی بیفایده نیست:
«محمد مهرآیین یک پهلوان است. نه به خاطر اینکه پیش از انقلاب به گروههای مبارز _از موتلفه گرفته تا مجاهدین خلق {تا گروههای دیگر}_ جودو و کاراته یاد می داده است {تا بتوانند در درگیری با ماموران ساواک از خود دفاع کنند و دستگیر نشوند}؛ نه به خاطر شرکت در عملیاتهای متعدد {و عجیب و غریب} ضد رژیم پهلوی {و دستگاه پلیسی امنیتیاش} و دستگیر شکنجه شدنهای پیاپیاش؛ نه به خاطر اینکه اسماعیلی مامور تنومند ساواک بعد از یکی از جلسات شکنجه و ضرب و شتم او را از پشت روی زمین میخواباند، به دو سرباز دستور میدهد روی رانهایش بایستند و بعد کمرش را با قدرت بالا میکشد! یعنی به معنای واقعی کلمه کمرش را می شکند! {تا دیگر نتواند ورزش را ادامه بدهد و به انبوه مبارزان جوان جودو یاد بدهد}. نه به خاطر اینها و نه به خاطر خدمات پس از انقلابش {و زحماتی که برای ورزشهای رزمی و فدراسیون ورزشهای جانبازان و معلولین کشورمان کشیده بود} و نه به خاطر اینکه دو فرزندش {دو گل زندگی پر فراز و نشیبش هم آخر برای همین کشور} در دوران دفاع مقدس شهید شدند. محمد مهرآیین یک پهلوان است چون هنوز {با نشاط} ایستاده است.»
میتوانم با جرات بگویم حاج محمد مهرآیین _با این نام بینهایت اسلامی و نام خانوادگی بینهایت ایرانیاش_ یکی از اسطورههای پهلوانی و مبارزه تاریخ معاصر ایران بود که سیر زندگیاش اگر در فرانسه یا اسپانیا یا آمریکا یا ژاپن اتفاق افتاده تا حالا هزارفیلم بر اساس زندگیاش ساخته بودند و برای نوجوانان همه جهان قهرمانش کردهبودند. او کسی بود که تمام زندگیاش را فدای این مردم و این انقلاب کرد. چه زندگی شخصی و چه زندگی اجتماعی. چه در دوران مبارزه و در سیاهچالهای مخوفِ رژیم خونریز پهلوی، چه پس از پیروزی انقلاب که در روزهای نخست دولت شهید رجایی، مدیر فدراسیون ورزشهای رزمی شد و چه طی سالهای بعد که برای ورزش جانبازان و معلولین تمام انرژی و قدرت بینهایتش را گذاشت و باعث موفقیتهای پیاپی پاراالمپیکهای ایرانی شد. او هرروز برای این مردم جانمیکند و میدوید، هرچند بعد از آن شکنجه سخت همواره بدون دو عصایش نمیتوانست حرکت کند.
با اینحال، با اینهمه رنجی که او در زندگیاش کشیده بود –که اگر در روم یا یونان هزاران سال پیش میبود الآن همه به عنوان تراژدی بزرگی از آن یاد میکردیم_ یک آن هم در چهره او مفاهیم بعید و عجیبی چون «اخم»، «اندوه»، «افسردگی» «شکایت»، «تکبر»، «طلبکاری»، «خودکسیپنداری»، «جاهطلبی»و... را نمیدیدیم. او همواره شوخی تازهای در جیبش داشت، همواره لبخند داشت و با همان بدن درب و داغانش به دیگران روحیه میداد. بسیاربسیاربسیار مهربان و دلسوز مردمان سرزمینش بود. تنها چیزی که میتوانست چهره محمد مهرآیین را از خنده و شوخی و شادمانی دور کند، این بود که آنی یاد شهیدان و مبارزان درگذشته بیفتد و نسبت به آنها و بارسنگینی که هنوز بر دوش خویش احساس میکرد احساس شرمساری کند. آن لحظه، آن لحظه عجیب و باور نکردنی، پیرمرد شوخ و بذلهگوی قصه ما، برای لحظهای بغض میکرد و گریه میکرد. پیرمردی که برای رنجها و دردهای خودش، برای بچههای شهید خودش گریه نمیکرد، به یاد دیگر شهیدان و مبارزان مظلوم گریه میکرد. اینجا تناقضآمیزترین صحنهای بود که در چهرهاش میدیدم و میخواستم مقابلش فریاد بزنم: اگر کسی قرار باشد شرمسار این سرزمین و آیین و شهیدانش باشد هرکه باشد تو نیستی ... و دریغا آنکه باید باشد لحظهای چنین نیست.
شاهنامه فردوسی این کتاب بینظیر ادبیات فارسی، به خیال ما بزرگ پهلوانانی چون سام و زال و رستم و سهراب و سیاوش را بخشید. اما شاهنامه امام خمینی جدا ازا ینکه طوماری شاهی را در هم پیچید، پهلوانان بینظیری را به تاریخ ما هدیه کرد. پهلوانانی چون شهیدان و بزرگ مبارزان و مجاهدان تاریخ انقلاب، دفاع مقدس و دفاع حرم. محمد مهرآیین یکی از این پهلوانان که شاید خود را کمترین ایشان هم نمیدانست.
(این یادداشت دیروز با ویراستی دیگر در روزنامه قدس منتشر شد)
در سالهای گذشته یادداشت مفصلی درباره «جولیا بطرس» بانوی موسیقی لبنان نوشتهام
«الی النصر هیّا» تازهترین آهنگ حماسی و سیاسی پطرس است که مانند آهنگ «الحق سلاحی» چندروز پیش ابتدا در «المیادین» منتشر شد، شاعر و آهنگساز هم مانند کار قبلی«نبیل ابوعبدو» و «زیاد بطرس» هستند
دانلود نسخه صوتی الی النصر هیا
دانلود نسخه تصویری الی النصر هیا
إلى النصرِ هَیّا آنَ الأوان
یَکفی خُضوعاً و یَکفی هَوان
إلى الحَربِ سِرنا ، الشهادة اختَبَرنا
عَلیکَ انتَصَرنا فی کلِ مکان
سَنَهزِمُ عَدوَّنا و نُخضِعُ الریاح
و نَستَعیدُ دَورَنا بِقوةِ السلاح
سَنَستَرِدُّ أرضَنا و هذا حقُنا
و نَستَمِدُّ عَزمَنا مِن عُمق الجِراح
نحنُ للقَضیّةِ کُلُنا وَلاء
بِالذِّل و المَهانةِ سَنَطرُدُ الأعداء
النِضالُ نَهجُنا، إنتَفِض یا شعبَنا
فَلتُبارِک دَربَنا ألأرضُ و السماء
عذرخواهی به تاریخ خرداد 1398: امشب (شب روز قدس) متوجه شدم نسخۀ تصویریای که بارگزاری کرده بودم به خاطر نرم افزار تدوین بد، ناقص بوده و اصلا بخش قدس (القدس ضاع بجبننا وسط النهار) را نداشته. فیلم را با نرم افزار دیگری کم حجم کردم واکنون نسخۀ کامل در مطلب جایگزین شده.
«هذا علی امت فی واحد
رجل بالف حضاره و تمدد ...»
«فوزی الدرازی» از موسیقیدانان و مداحان توانمند بحرینی است که هنوز در بین ایرانیها شناخته نشده است. من از طریق «حسین الاکرف» هنرمند مذهبی سرشناستر بحرینی با او آشنا شدم. حیف است که کمتر توانستیم با هنرمندان و شخصیتهای بحرینی که رنگ و جنس هنری متمایزی نسبت به دیگر کشورهای عربی دارند آشنا شویم.
فوزی الدرازی به تازگی اثری را با موضوع امام علی (علیه السلام) منتشر کرده است که مخصوصا از نظر محتوا و شعر در میان آثار مشابهش کمنظیر است. این قطعه هم که «من علی؟» (علی کیست؟) نام دارد در صفحات ایرانی منتشر نشده است و به همین خاطر در روز شهادت امام علی برای نخستینبار در «در آن نیامده ایام» منتشرش میکنم. خوانندگی و آهنگسازی قطعه را خود فوزی الدرازی بر عهده داشته و سرایندۀ شعر فاخرش «عبدالجلیل الدرازی» است.
متن شعر برخلاف خیلی از شعرهای آیینی عربی و فارسی خلاف شأن امیرمومنان نیست و سعی شده تا عظمت و علو حضرت در آن رعایت شود. همچنین از نکات جالب این اثر سطر زیبایی است که متناسب با شرایط روز در این شعر به موضوع «قدس» اختصاص پیدا کرده است.
نسخۀ با کیفیتتر (65مگابایتی) را در بله و ایتا گذاشتم. اینجا بیش از 30مگابایت اجازۀ آپلود نداریم
«ستارهای در حصار» عنوان گزیده اشعار روحانی شهید، جناب علامه «سید اسماعیل بلخی» شاعر مبارز و اندیشمند معاصر افغانستانی است. این کتاب که به انتخاب شاعر بوشهری حجه الاسلام محمدحسین انصارینژاد جمعآوری شده است به تازگی توسط انتشارات سپیدهباوران در 255صفحه منتشر و راهی بازار کتاب شده است. این مجموعهشعر در برگیرندهی هفتاد و هفت غزل، دو قصیده، سه مسمط و یک مثنوی از شاعر است.
یک
سید اسماعیل بلخی از سرآمدان و پیشتازان نهضت اسلامی در افغانستان بود که با سالها مبارزه علیه استبداد داخلی و استعمار خارجی الگوی بسیاری از مبارزان پس از خود از جمله عالم مجاهد و شهید مظلوم «آیتالله عبدالعلی مزاری» بوده است. وطنگرایی، آزادیخواهی، گرایش به وحدت ملی و وحدت دینی، علماندوزی، خردورزی، مبارزه با استبداد، عدم اعتماد و اتکاء به دشمن خارجی، درسگرفتن از آیین اهل بیت پیامبر، به ویژه حضرت سیدالشهدا (علیهم السلام) از جمله اندیشهها و آموزههای شهید بلخی بوده است؛ اندیشهها و آموزههایی که در شعرهای شورانگیز او نیز جلوهگر شده است. به همین خاطر است که بسیاری از شعرهای بلخی و روح کلی حاکم بر آنها ما را یاد شاعر، متفکر و مصلح بزرگ جهان اسلام «علامه اقبال لاهوری» میاندازد و تاثیرش بر این شاعر افغانستانی را آشکار میکند. سید اسماعیل بلخی نیز چون اقبال، دغدغه آگاهی و وحدت قشرهای مختلف مردم مسلمان و نیز حرکت به سوی یک جامعه متعالی و ظلمستیز را دارد.
چنانچه رسم روزگاران چنین است، این شاعر و دانشمند فرزانهی افغانستانی، همچون هممسلکان خود به خاطر عقیده و اندیشهی روشنگرش بارها رنج تبعید و جلای وطن را تحمل کرد و نزدیک به 15سال را در زندان گذراند. او در طی دوران زندگی و مبارزه خود با علمای مبارز دیگر بلاد اسلامی نیز دیدار، مکاتبه و گفتگو داشت که از آن جمله میتوان به دیدار او با امام خمینی در نجف و دیدارش با امام موسی صدر در سوریه اشاره کرد. سید اسماعیل بلخی سرانجام در ۲۴ تیر ۱۳۴۷ توسط عوامل حکومت وقت افغانستان مسموم و به شهادت رسید.
دو
پیش از این شهید بلخی معاصر ما، تاریخ ادبیات فارسی، شاعر بزرگی را با نام «شهید بلخی» میشناسد که مربوط به سده سوم هجری و عنفوان شکلگیری شعر پارسی است؛ با این تفاوت که «شهید» نام کوچک آن شهید بلخی دوران کهن بود، اما برای شهید بلخی امروز، گویای روش و منش و چگونگی زندگی و مرگ شاعر است. از «ابوالحسن شهید بن حسین جهودانکی بلخی» شاعر سده سوم هجری تا علامهی شهید سید اسماعیل بلخی شاعر قرن بیستم میلادی؛ سرزمین بلخ، خراسان بزرگ و زبان پارسی راه بسیاری را پیموده است و عجبا که آنچه در این بین ثابت و لایتغیر مانده است رنج و اندوه و دشواری برای خردمندان و فرهیختگان جوامع است، چنانچه شهید بلخی اول گوید:
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک ماندی جاودانه
درین گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه
و شهید بلخی دوم:
زین جهانی که در آنیم به جز غم مطلب
عشرت عمر در این کلبهی ماتم مطلب
سه
از منظری عمیقتر، شعرها و سبک شعری شهید بلخی برای ما یادآور شعرها و سبک شعری «فرّخی یزدی» شاعر مشهور دوران مشروطه در ایران است. بلخی نیز همچون فرخی، غزلسراست، شعرش اجتماعی است و در پردازش غزل به حافظ نظر دارد. در شعر هر دو شاعر زیباییشناسی ادبیات کهن پارسی و غزل حافظانه، با حضور بعضی از عناصر و واژگان امروزی و اصطلاحات مربوط به صنایع و دستاوردهای دوران مدرنیته همراه شده است، گاه طراوت آورده و گاه دستانداز شده. همچنین از هردو شاعر به خاطر روحیه ظلمستیزی و تجربهی ایام زندان حبسیههای زیبایی به یادگار مانده است. کمتر دوستدار شعری در ایران هست که این حبسیه فرخی که شاعر در آن به تجربه زندانیبودن میپردازد را نشنیده باشد:
سوگواران را مجال بازدید و دید نیست
بازگرد ای عید از زندان که ما را عید نیست...
بیگناهی گر به زندان مُرد با حال تباه
ظالم مظلومکش هم تا ابد جاوید نیست...
وقتی به شعرهای شهید سید اسماعیل بلخی دقت کنیم میبینیم بسیاری از غزلهای او وقتی به سطرهای پایانی نزدیک میشوند بر ما معلوم میکنند که حبسیهاند و در زندان سروده شدهاند، اما بعضی شعرها از ابتدا و صراحتا با موضوع زندان و روایت تجربهی زیستی زنداناند و یادآور حبسیه فرخی، از جمله یک قصیدهی بلند:
بس شگفت است به ما حالت زندان امشب
کنج تنهائی و سرمای زمستان امشب
جرم عشق وطن و حق طلبی یک ز هزار
می دهم شرح بر ملت افغان امشب ...
و یا غزل دیگرش با این مطلع:
قضا برید و قدر دوخت جامه از بر زندان...
از همین منظر حبسیههای این دو شاعر با یکدیگر و نیز با حبسیههای شاعران بزرگ زبان فارسی از جمله جناب «مسعود سعد سلمان» قابل مقایسه است و میتواند موضوع یک مقاله علمی مفصل و یا یک پایاننامه جمع و جور کارشناسی ارشد باشد. به خصوص مقایسه تطبیقی فرخی و بلخی به خاطر شباهتهای فراوان دیگری که بینشان وجود دارد ارزش علمی، تاریخی و فرهنگی فراوانی دارد. شاید دو تفاوت عمده بین شعر این دو شاعر، نخست غلبهداشتن روحیهی ایجابی، با نشاط و شورانگیز برای مبارزه در شعر بلخی بر شعرهای صرفا انتقادی، سلبی و گلایهمحور است و دوم تأکید پررنگی است که شهید بلخی بر خداباوری، ارزشهای دینی و مکتب امام حسین (ع) دارد؛ نکتهای که در شعرهای هر دو شاعر با ردیف «آزادی» هم قابل توجه است. در شعر هردو شاعر «آزادی» در برابر «استبداد» قرار دارد اما در شعر فرخی قیام امام حسین نیز به عنوان الگوی آزادی و آزدگی مطرح میشود:
«آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی ...
در محیط طوفانزای ، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی... »
و
«قسم به عزت و قدر و مقام آزادی
که روحبخش جهان است نام آزادی»
سطرهای بالا از دو غزل از فرخی یزدی هستند و ابیات آغازین شعر آزادی شهید بلخی چنین است:
«در دشت عراق آمد چون رهبر آزادی
آزاد توان بردن ره در بر آزادی
با رمز تبسم فاش میگفت به هر گامی
امضای من از خون است بر دفتر آزادی
زور است گلوی من از خنجرت ای گردون!
بُرّم رگ استبداد با حنجر آزادی ...»
شگفتا که سرگذشت هردو شاعر هم مانند سبک شعریشان چونان یکدیگر است و با زندان، تبعید و قتلی مخفیانه توسط عوامل حکومت استبدادی بیگانهپرست همراه است. سرگذشتی که برای بسیاری از شاعران و متفکران آزاده توسط حکومتهای ذلتپذیر در جهان سوم رقم خورده است. به قول فرخی یزدی:
وای بر شهری که در آن مزد مردان درست
از حکومت، غیر حبس و کشتن و تبعید نیست
چهار
باری، جدا از ارزشهای تاریخی، دینی و محتوایی؛ از منظر ساختاری هم ما در این کتاب با یک مجموعه غزل ارزشمند و نمونهای زیبا و قابل دفاع از شعر اجتماعی و شعر عرفانی مواجهیم. البته که انتخابهای خوب جناب محمدحسین انصارینژاد و پرهیز او از مطالعه سرسری و گزینش شعرهای سست، در این موضوع تاثیر بسیاری داشته است. همچنین باید تأکید کرد جدا از این انتخابهای خوب، نفس انتشار مجموعهشعری از این دانشمند شهید برای مخاطبان شعر امروز بسیار ارزشمند است. به نظر من «ستارهای در حصار» رونمایی و بازنمایی از گنجینهای است که سالها زیر غبار فراموشی و تنبلی اهالی ادبیات در ایران پنهان بوده و امروز برای مخاطبان جدی شعر و به ویژه دوستداران غزل و شعر اجتماعی بهطور خاصی حائز اهمیت و درخور ستایش است. این دو موضوع اموری هستند که باید بابت آنها از مولف کتاب تشکر کرد و اما دو نقدی که میتوان بر کار گزینشگر گرفت، نخست: نبود مقدمهای علمی در ابتدای کتاب همراه با توضیح چگونگی انتخاب شعرها و ملاکهای گزینشگر، گزارش نسخه یا نسخههای موجود از مجموعه اشعار شاعر، توضیح درباره نسخه مرجع و ... که میتواست راهگشای کار پژوهشگران و مخاطبان ایرانی و امروزی شعر شهید باشد.
نقد دوم این است که کاش این گزینش با تصحیحی انتقادی -دستکم درمورد ابیات مشکلدار- همراه میشد. برای مثال یکی از شعرهای بسیار زیبای شهید در کتاب و در بعضی مجلات و صفحات اینترنتی چنین منتشر شده است:
ای بقعهی رسول به راه خدا شهید
گشتی تو در حمایت صدق و صفا شهید
این غزل خطاب با حضرت سید الشهدا (علیه السلام) دارد. اگر اندکی به معنای شعر دقت کنیم میبینیم واژهی «بقعه» به معنای «آرامگاه» نمیتواند در اینجا معنایی داشته باشد و مخل معنای اصلی بیت و شعر است. با دقتی بیشتر میتوان فهمید به احتمال زیاد واژهی اصلی به کار رفته توسط شاعر در شعر، واژهی «بضعه» به معنای «جگرگوشه» و اصطلاحا «فرزند» بوده است و به خاطر اشتباه در نگارش چنین ضبط شده است (چنانچه در ادبیات دینی اصطلاحی با عنوان «بضعه الرسول» موجود است). در حالی که میشد و میشود در کنار گزینشگری شعرها، با کمک یکی از همان شاعران فرهیختهی افغانستانی که در مقدمه هم از آنها تشکر شده، این مشکل هم حل شود و کتابی بیمشکل در دسترس علاقهمندان قرار بگیرد.
امیدواریم این دو انتقاد پیشنهادگونه -یا پیشنهاد انتقادی!- برای چاپهای بعد مورد توجه قرار بگیرد.
پنج
و از شعرهای عاشقانه، عارفانه، اجتماعی و قلندرانه شهید بلخی، خواندن این غزلها را از دست ندهید!
از قلندرانههایش:
چند بر دوش تنفّس میکشی اثقال مرگ؟
زندگی را نام دیگر نیست جز حمّال مرگ!
از عاشقانههایش:
من ندانم عشق او را در کجا آموختم
آنقدر دانم که آموزش بجا آموختم...
طرّهاش از هر طرف بر ما سر تاراج داشت
معنی وحدت از آن زلف دوتا آموختم ...
از عارفانههایش:
ما روی تو را مصحف آیات شناسیم
ابروی تو را قبلهی حاجات شناسیم
هر ذره ز خاک سر کویت به تجلیست
این مستی ذرّات از آن ذات شناسیم...
از امام حسینیهایش:
ای کشتهای که نام تو مشکلگشا هنوز!
با قصّهی عجیب تو خلق آشنا هنوز...
از اجتماعیاتش:
پر فتنه شد تمام جهان، وا محمدا!
و از عدل و داد نیست نشان، وامحمدا!
معروف گشت منکر و منکر رواج یافت
زین آخرالزّمانه امان، وا محمدا!
و نیز این شعر که انگار زبان حال امروز جوامع مسلمان نیز هست:
چه ابتلاست که در هر بلاد مینگرم
نزاع مذهب و جنگ نژاد مینگرم
به نام صلح به اسباب جنگ میکوشند
ز بهر تفرقه در اتّحاد مینگرم...
به عیب خود نگشودیم چشم و هر کس را
به عیب جامعه در انتقاد مینگرم ...
یاعلیمدد
بهمن 1395
پیشخوان: تماشای فیلمی که اکنون معرفی میکنم برای هر مشرقزمینی و مسلمانی لذتبخش است.
اصل مطلب: فیلمهای هویتی و تمدنی، فیلمهایی هستند که به ما میگویند «ما چگونه ما شدیم». هر ملتی برای اینکه «ملت» باشد و بماند باید به هویت و تاریخ خودش اشراف داشته باشد. مردم بیتاریخ مردم نیستند. چنانچه آدم بیحافظه هم نمیتوان رشد انسانی داشته باشد و همین است اهمیت هر هنر تمدنی و هویتی، اعم از سینما، شعر، تئاتر، رمان و...
در سینمای ما این موضوع بسیار کمرنگ است. تنها امیدم به امثال «داود میرباقری» است. با اینکه سرزمین و آیینی هستیم با قرنها تمدن و هویت. با تمدنی قدیمی و هویتی غنی. بسیاری از سرزمینها و اندیشهها که یک صدم این تمدن، هویت، فرهنگ و تاریخ ما را ندارند به ساخت چنین آثاری با هزینههای بالا روی آوردند تا برای خودشات هویت بتراشند، هرچند تمام روایت و متن داستانشان مبتنی بر دروغ و تخیل باشد.
جالب است که در کشور ما یا چنین آثاری ساخته نمیشود، یا بسیار سخیف و ضعیف ساخته میشود، یا اگر متوسطی از استانداردهای سینمایی را داشته باشد از سوی منتقدان و رسانهها با نهایت آرمانگرایی تحقیر و تضعیف میشود و از صحنه خارج.
«ریدلی اسکات» کارگردان شهیر انگلیسی که او را در شمار «قدرتمندترین مردان جهان» و «بزرگترین کارگردانان تاریخ سینما» میشناسند کسی است که از بهترینهای سینمای حماسی تاریخی است. فیلم مشهور او «گلادیاتور» (2000) را کمتر کسی است که ندیده باشد یا دوست نداشته باشد، کمتر کشوری است که اکران نکرده باشد و کمتر جایزهای است که به او تعلق نگرفته باشد. فیلم حماسی دیگری که او پنج سال بعد میسازد «قلمروی بهشت» (2005) نام دارد که با همه زیباییاش جزو بایکوتشدهترین فیلمهای تاریخ سینما در غرب است. فکر میکنید چرا؟
«قلمروی بهشت» سراغ یکی از حساسترین جغرافیاها یعنی «اورشلیم» (فلسطین) و یکی از حساسترین زمانها یعنی دوران «جنگهای صلیبی» رفته است. این فیلم جزو معدود فیلمهایی است که سعی کرده به جای روایت رسانههای انگلیسی و صهیونیستی، سراغ حقیقتِ داستان جنگهای صلیبی برود و تا حد زیادی به روایتی منصفانه از آن دوران بپردازد. علت بایکوتِ چنین فیلم حماسی و زیبایی، فقط همین انصاف است.
چنانچه میدانید و گفتهاند «جنگهای صلیبی به سلسلهای از جنگهای مذهبی گفته میشود که به دعوت پاپ توسط شاهان و نجبای اروپایی داوطلب برای تصرف سرزمینهای مقدس که در اختیار مسلمانان بود، برافروخته شد». البته این مشهورترین قرائت است و در حقیقت مسیحیان جنگهای صلیبی به نبرد با مسلمانان بسنده نکردهاند و با کافران، یهودیان و همه کسانی که به نظرشان «مسیحیان منحرف» بودند جنگیدند. از نه جنگ صلیبی مهم که بین مسیحیان و مسلمانان روی داد و در همه آنها مسیحیان مهاجم بودند؛ مسلمانان فقط در جنگ نخست شکست خوردند و مسیحیان بازندهی هشت جنگ بعدی بودند! «تخمینها حاکی از آن است که یک تا سه میلیون نفر در جنگهای صلیبی کشته شدهاند». «در سال ۱۰۹۹ میلادی، طی وقوع اولین جنگ صلیبی، پس از محاصرهی اورشلیم، مسیحیان با وحشیگری تمام، به خیابانهای شهر هجوم برده و تمامی مردان، زنان و کودکان مسلمان و یهودی را به قتل رساندند». همچنین «در سال ۱۱۹۱ میلادی، طی سومین جنگ صلیبی و بعد از سقوط شهر عکا، ریچاردِ شیردل دستور به قتلعام ۳۰۰۰ زندانی، از جمله زنان و کودکان داد.» و اینها فقط گوشهای از جنایاتِ بیشمار غربیهایی است که در طی زمان به این نتیجه رسیدند که بهتر است به جای نبردهای پرهزینه و آبروبر، کاری کنند تا گروهی با لباس و پرچم اسلام خون مسلمانان را بریزند.
جالب اینجاست که مسلمانان در همین جنگها با اینکه اکثرا پیروز بودند ولی با جوانمردی و اخلاق با شکستخوردگان رفتار میکردند و این حسن خلق و رأفت اسلامی تا به حدی بوده است که طرف مقابل بارها و بارها به آن اقرار کرده است. «صلاح الدین ایوبی» پادشاه مسلمانِ کردنژاد هنوز هم نزد فرهیختگان و عاقلانِ غرب چهره قابل احترامی است. فیلم قلمروی بهشت، علیرغم بعضی تفاسیر نادرست از اسلام (مثل آنجا که معشوقهی داستان در دیالوگ با عاشق میگوید«محمد میگوید تسلیم شو ولی مسیح میگوید تصمیم بگیر»! و واقعیت را خیلی طنزآمیز برعکس میکند و فحش نیچه به مسیحیت و ستایشش از اسلام را معکوس میکند!) در مجموع با ادای دین به صلاح الدین و حقیقت همراه است و آنقدر منصفانه روایت شده است که خشم محافل فاشیستی و فراماسونری مسیحی و یهودی را درآورد و هر مسلمانی از دیدن آن تا حد زیادی لذت ببرد.
خیلی تلاش کردهاند تا این فیلم به دست مخاطبانش نرسد و من و شما آن را نبینیم؛ به احترام انصاف و تلاش هنری والای ریدلی اسکات حتما این فیلم را ببینید. مخصوصا که چنین فیلمهایی را خودمان برای خودمان نساختهایم.
البته که مخاطب هوشمند، تاثیراتی که «مختارنامه» میرباقری از این فیلم گرفته است را در چند سکانس متوجه خواهد شد. باری، اگر میرباقری در پردازش بعضی صحنهها تحت تاثیر ریدلی اسکات است در شخصیتپردازی و دیالوگنویسی به مراتب هنرمندتر از اسکات و اکثر کارگردانهایی است که میشناسیم. همین نکات است که امید ما را به میرباقری زیاد میکند و باعث میشود از شنیدن خبر پیش تولید سریال «سلمان فارسی» هیجانزده شویم.
فیلمی را برایتان میخواهم معرفی کنم که شاید هزاربار صداوسیما آن را پخش کرده است. شاید هم دههزاربار، شاید هم بیشتر. فیلمی که خودتان هم شاید صدبار نصفه نیمه دیده باشید. و مشکل هم همینجاست.
شاید چون هزاربار پخش شده و دیدید، همه را نصفه و نیمه دیدهاید. این یک قاعده است: تکرار زیاد، حجاب است. وقتی عرضه بسیار شد، تقاضا کم میشود. فراوانیِ عرضه، قدر و قیمتِ کالا را کم میکند. بهترین موسیقیهای کلاسیک جهان، که همه بزرگانِ موسیقی آنها را برآمده از نبوغ بینظیر سازندگانشان میدانند را اگر برای اکثر ما پخش کنند هیچ اهمیتی بهشان نمیدهیم و باور نمیکنیم شاهکارند. بس که از هر بلندگویی، ولو موسیقیِ تبلیغِ پوشک بچه، هزاران بار شنیدیمشان.
یک هوشیاری و تذکری باید در کار باشد که آدم بتواند حجابِ تکرار را کنار بزند.
فیلم سینمایی «الرساله» (پیام) که در ایران به «محمد رسول الله» معروف شده است در سال ۱۹۷۶ یعنی دو سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، توسط کارگردانی سوریهای به نام «مصطفی عقّاد» ساخته شده است. فیلمی که در روزگار خودش فروش و محبوبیت بالایی در غرب و شرق پیدا کرده است. باید تاکید کنیم نهتنها غرب و سینمایش پیش از این فیلم، هیچ تصور واضحی از اسلام و «حضرت محمد» (صل الله علیه و آله) نداشتند، بلکه در تمام جهان اسلام هم هیچ اثر امروزی سینمایی یا جهانی هویتبخش و غرورآمیزی وجود نداشت تا این یک میلیارد نفر به آن افتخار کنند، با آن کسب هویت کنند و به وحدت برسند. از این دو منظر، این فیلم ارزش فرهنگی فوقالعادهای دارد و کارگردانش نفر اول سینمای مسلمانان است.
.
شاید یکی از دلایل معنوی که باعث شد فیلم ارزشمند «مجید مجیدی آن تاثیری که باید را نداشته باشد، حرفهایی بود که در تضعیف و کوچک شمردن این تلاش عظیم در مقایسه با اثر خودش زده بود.
«عقاد چندسال پس از این فیلم، فیلم مهم و ارزشمند دیگری با عنوان «شیر صحرا درباره زندگی مسلمان مبارزی به نام «عمر مختار ساخت. این فیلم هم در سینمای اسلامی نظیر ندارد -جداگانه برایش مینویسم-. دو پروژه مهم دیگر عقاد ساختن سینمایی «صلاح الدین ایوبی و «امام خمینی» بود که با شهادت او و دخترش در عملیاتی انتحاری، هیچگاه آغاز نشد
.
یکبار محمد رسول الله «شهید» مصطفی عقاد را باید با دقت از ابتدا تا انتها ببینیم. فیلمی که نظر جهان را به اسلام جلب، و پس از قرنها شور ایمان را در دلهای مسلمانان زنده کرد
امتیاز: 7/5 از ده
شاید به آن خوبی که دوستانم میگفتند نبود. ولی خوب بود. هرچند رفت در فهرست آن فیلمها که آدم میگوید «میشد بهتر باشد».
تاحدی با «فراری» (علیرضا داود نژاد) -که هنوز اکران نشده- قابل مقایسه است. در هردو مفهوم «غیرت» حضور دارد. هردو تا حدی یادآور «بوتیک» (حمید نعمت الله) هستند از همین منظر حضور «غیرت». از جهتی دیگر حماسهسرایی فردمحورِ فیلم یادآور آثار ابراهیم حاتمی کیا به ویژه «موج مرده» است. شاید بتوان گفت این فیلم فرزندِ بوتیک و موج مرده است و البته میراثبرِ سنتِ حماسهسرایی و عدالتطلبیِ دیرینِ ایرانیان مسلمان. هنوز نفهمیدم چگونه از مسعود فراستی تا همایون شجریان تا خیلیهای دیگر نسبت به سخنان مهدویان درباره شاهنامه چنان مواضع تندی را اتخاذ کردند. و اگر اول سخنان تقطیعشدۀ مهدویان را شنیدند، چرا پس از انتشار فیلم کامل و توضیحات مهدویان به خاطر حرفهای تند خودشان عذرخواهی نکردند. بعید میدانم خیلی از کسانی که برای «فردوسی» و «شاهنامه» رگگردنی شدند بتوانند چند سطر از شاهنامه را از رو بخوانند. اگر قرار به رگردنیشدن برای شاهنامه باشد ماها خودمان هستیم، شاعران هستند، نیازی به همایون عزیز نیست. اتفاقا لاتاری ارزشمند است چون جلوههایی از روح شاهنامه را در خود دارد. در این سینمای بیغیرت و بیحماسۀ دو دهۀ اخیر سرزمین ما، لاتاری هم چون شاهنامه، سراینده و ستایندۀ غیرت، حماسه و غرور ایرانی است.
البته که فیلم مشکلات فراوانی دارد و با آنهمه انتظار و توقعی که سالهای اخیر از کارگردان و تهیهکنندهاش بهوجود آمده خیلی همخوانی ندارد. خیلی ظرفیتها و استعدادهای فیلم در حد ظرفیت و استعداد ماندهاند که اگر به تحقق و فعلیت میرسیدند این فیلم میتوانست فیلم شاخص دهۀ نود سینمای ایران و قیصر عصر خود باشد. از ترانه و موسیقیِ واقعا به درد نخورش گرفته تا ضعفهایی که در داستانپردازی، منطق و حسبرانگیزی اثر وجود داشت؛ گاهی حس میکردم شاید مسئلۀ فیلم و قهرمانش خیلی برای کارگردان درونی نشده است. شاید موسی برای محمدحسین مهدویان فقط یک رؤیاست و او تاکنون موسایی را از نزدیک ندیده. در میان چهرههای تقریبا معروف چهلپنجاهسال اخیر، یکی از نزدیکترین شخصیتها به موسی شهید «سیداسدالله لاجوردی» بود که در فیلم پیشین مهدویان بسیار نامناسب و نامنصفانه تصویر شده بود. این را در یادداشتی که همان زمان برای ماجرای نیمروز نوشته بودم، شرح دادهام (t.me/fihmafih/325)
با همۀ این حرفها و در مجموع، لاتاری به خاطر طراوتی که دارد قابل دفاع است و به یکبار خوب دیده شدنش در سینما حتما میارزد.
در اوج دورۀ وبلاگنویسی همواره آرزو میکردم کاش انسانهای بزرگ تاریخ و فرهنگ هم وبلاگ داشتند و جدا از آثار فاخر و ارزشمندشان در امور علمی یا هنری، فکرهایشان درباره امور جزئی روزمره و نظرات صریح و خلاصهشان درباب دیگران را هم میشد بفهمیم. مثلا حافظ نظرش درباره مثنوی مولوی چیست. ابن سینا از چه چیزهایی شدیدا خندهاش میگیرد. به نظر کانت کدام چهرۀ سیاسی امروز از همه مکارتر است. سقراط چه نغماتی را گوش میکند و... به مرور دیدم بعضی از آثار بزرگان حکم وبلاگنویسی آنها را داشتهاند. در آینده بعضی از این کتابها را هم معرفی میکنم. اما جالبتر این است که بعضی از آن غولها و بزرگان ادبیات و فرهنگ جهان، ولو در سن بالا واقعا یکمدت وبلاگ داشتند و مینوشتند.
بسیار مفتخرم که یکی از دو کتابی که امسال تولدم از آقای مجید اسطیری هدیه گرفتم وبلاگنویسی یک چهره محبوب و ارزشمند است. امری که من و حتی خود هدیهدهنده را شگفتزده کرد، چه اینکه او هم گمان میکرد دو رمان برای من خریده
نوت بوک عنوان کتابی است که مجموعه یادداشتهای کوتاه نویسندۀ فقید پرتغالی و داستانپرداز بیهمتای جهان ژوزه ساراماگو در وبلاگش را در بر میگیرد. این کتاب هم توسط مینو مشیری (مترجم کوری) ترجمه شده و یکسال پس از درگذشت ساراماگو.
وبلاگنوسی ساراماگو مربوط به دو سه سال آخر عمر ساراماگو (2008 تا 2009) و بیانگر اخرین و پختهترین نظرات او درباب ادبیات، هنر، سیاست و فرهنگ است. او در این وبلاگ از بورخس، کارلوس فوئنتس، محمود درویش (در حوزه ادبیات)، بوش، اوباما ، کلینتون، سارکوزی، برلوسکونی (در عالم سیاست)، منتظر الزیدی (خبرنگاری که به بوش کفش پرتاب کرد) رزا پارکس (زن سیاهپوستی که حاضر نشد جایش را به یک سفیدپوست آمریکایی رفت و به زندان افتاد)، فرناندو مئیرلس (کارگردان فیلم کوری)، راتسینگر یا همان پاپ بندیکت شانزدهم و همچنین همسرش «پیلار» از جمله شخصیتهای متنهای او هستند. طبیعتا او به پرتغال محدود نمیماند و از کوبا، فلسطین، آمریکا، اسپانیا، فرانسه، ایتالیا و... نیز مینویسد. چون او یک مرد جهانی است.
وقتی نوشتههای او را میخوانید از شدت و فراوانی خلاقیت، طنز، نگاه انسانی، اطلاعات عمومی، صراحت، شرافت و شجاعت او شگفتزده خواهید شد. چه وقتی که به حکام قدرتمند جهان طعنه میزند، چه وقتی از دوستان قدیمیاش مینویسد، چه وقتی که از حقوق زنان میگوید، چه وقتی که از مظلومیت مردم غزه و جنایات اسرائیل* میگوید و چه وقتی که از آزار حیوانات شکایت میکند.
متنی که او دربارۀ بوش نوشته انگار همین امروز درباره ترامپ نوشته شده است. این یادداشت با عنوان «جرج دبلیو بوش یا عصر دروغگویی» اینگونه آغاز میشود: « ماندهام که چرا ایالات متحده که همهچیزش آنقدر بزرگ است، چرا اغلب روسای جمهوری چنین کوچک دارد» در ادامه میگوید «این مرد با آن هوش متوسط با آن نادانی وحشتناک... با تندادن مدام به وسوسۀ مقاومتناپذیر ادای اراجیف محض، خود را در هیئت مضحک یک گاوچران به ابناء بشر معرفی کرده که وارث کرۀ زمین و شده و مردم را با یک گله گاو اشتباه گرفته. نمیدانیم چه فکر میکند، حتی نمیدانیم اصلا فکر میکند یا نه، نمیدانیم آیا آدم آهنی است که بد برنامهریزی شده و مدام پیامهای درونیاش را قاطی میکند؟...»
پایانبندی شاهکار یکی از متنهایش دربارۀ نژاد سگ خانگیشان که قطعا میتواند برای دستگاه دیپلماسی ما هم جالب باشد چنین است: «برحسب تصادف امروز خبردار شدیم سگی که اوباما قول داده بود به دخترهایش بدهد یک سگ آبی پرتغالی است. بدون شک این واقعهای موفقیتآمیز برای دیپلماسی پرتغال است و لازم است کشور ما حداکثر استفاده را برای روابط فی مابین با ایالات متحده ببرد که اینچنین غیرمنتظره توسط نماینده مستقیم ما ـ حتی مایلم بگویم سفیر ما ـ در کاخ سفید فراهم آمده. عصر جدیدی در راه است. من کاملاً اطمینان دارم اینبار که من وپیلار به ایالات متحده بازگردیم، پلیس مرکزی دیگر کامپیوترهایمان را ضبط نخواهد کرد تا از هاردهایمان کپی بردارد.»
بخشهای ضدآمریکایی این کتاب، به تنهایی میتواند موضوع یک یادداشت باشد. شاید به همین خاطر هم خیلی از سوی روشنفکران تبلیغ نشد.
* در همین رابطه بخوانید:
نوشتههای ضداسرائیلی ژوزه ساراماگو
میگویند این روزها - در پی رونمایی از چهرۀ جدید آمریکا – روزهای وحدت است.
من میگویم، همۀ روزها، روزهای وحدت است. وحدت مختص اوقات مفتضحشدن غربباوران و غربپرستان نیست. در ضرورتِ وحدت ملّی، فرقی بین سال 88 و سال 96 نیست.
گمان میکنم این روزها ، بهجز روزهای وحدت، روزهای یادآوری و پرسش است. روزهای فهمیدن و دانستن و مطالعه. اینروزها باید دوتا کتاب را بخوانیم. یکی ادبی و دیگری فلسفی. یکی کهن، دیگری نو. یکی شرقی و دیگری غربی. اینروزها، روزهای خواندنِ «کلیله و دمنه» جناب «نصرالله منشی» و «منطق اکتشافات علمی» جناب «کارل پوپر» است، تا بعد بفهمیم این کسانی که در سالهای اخیر برای ایران ما و سرنوشت ما و عزت ما و فرهنگ ما و تمدن ما و انقلاب ما و شهیدان ما و فرزندان ما تصمیم گرفتند، بر اساس کدام متن، کدام فکر، کدام فرهنگ، کدام عقل بشری یا غیربشری به چنان تصمیمها و تدبیرهایی رسیدند. آیا این رویکردی که حضرات مسئولین در قبال دوستان و دشمنان خود اتخاذ کرده بودند در دکان هیچ عطاری پیدا میشود؟
آقای روحانی این ایام خیلی زیبا صحبت میکنند. آدم لذت میبرد. با ادبیاتی سرشار از غرور و «عزت ملی»، «اقتدار ایرانی» و «وحدت ملی» . هشتگها و کلیدواژههایی که جایشان در ادبیات و دیپلماسی روزهای مذاکره خیلی خالی بود.
با نهایت حسن نیت اگر به مسئولان و سیاستمداران و انبوهِ رسانههای دولتی و خصولتی هوادارشان بنگریم، خود را و مردم خود را شرمسار تاریخ کهنسال و پرتجربۀ ایران کردند.
برای اینکه از سنتِ معرفی کتابِ خود دور نشوم، در این ماجرا هم دو کتاب را معرفی میکنم. مطالعه کلیله و دمنه را مختص جناب «روحانی» و جناب «ظریف» توصیه میکنم و کتاب منطق اکتشافات علمی را مختص هواداران پر و پا قرص سیاسی ایشان که امکان ندارد اشتباهی را در اندیشه و نظر خود محتمل بدانند. اگر جنابان روحانی و ظریف فرصت مطالعۀ زیادی ندارند، از کل کتاب کلیله و دمنه فقط باب «بوف و زاغ» (البوم و الغراب) را مطالعه کنند. در سالروز تصویب برجام بخشی از این باب را نوشتم: https://t.me/fihmafih/293
داستانی که شبیه پایانبندی داستان برجام چنین تمام میشود: «اینست داستان حذر از مکان غدر و مکاید رای دشمن، اگرچه در تضرع و تذلل مبالغت نماید، که زاغی تنها، با عجز و ضعف خویش، خصمان قوی و دشمنان انبوه را بر این جمله بوانست مالید، بسبب رکت رای و قلت فهم ایشان بود. والا هرگز بدان مراد نرسیدی و آن ظفر در خواب ندیدی. و خردمند باید که در این معانی بچشم عبرت نگرد واین اشارت بسمع خرد شنود و حقیقت شناسد که بر دشمن اعتماد نباید کرد، و خصم را خوار نشاید داشت اگرچه حالی ضعیف نماید.»
توجه کنید که این جملۀ «بر دشمن اعتماد نباید کرد» را بیدپای چندهزارسال پیش از آیتالله خامنهای گفته بود. کاش آقای روحانی، رئیس جمهور سرزمین دانشها و فرهنگها، که ترامپِ غربِ وحشی را به مطالعۀ تاریخ فرامیخواند، خود ادبیات شکوهمند و تاریخ رنجکشیدۀ سرزمین خودش را با دقت و عبرت مطالعه کرده بود، نه تاریخ چندهزار سال پیش، لااقل تاریخ معاصر و نهضت نفت را.
و اما کتاب پیشنهادیام برای هواداران متعصب جناب روحانی و جنجالِ برجام: منطق اکتشافات علمی ، نوشتۀ فیلسوفِ لیبرالمسلک معاصر، کارل پوپر. باز اگر فرصت مطالعۀ این عزیزان هم اندک است، بخشی که عنوان «ابطالپذیری، معیار تمیز علم از غیر علم» را دارد مطالعه کنند و اگر دشوار نبود چند بخش دیگر مربوط به ابطالپذیری. من پس از انتخابات سال 92 هم در یادداشتی سعی کردم این نظریۀ فلسفه علم پوپر را وسیلۀ محک آراء و اندیشههای سیاسی آن روزگار قرار دهم و اتفاقا نتایج جالبی هم گرفتم. امروز هم یکی از لحظات درخشان برای به میدان آمدن نظریۀ ابطالگرایی است. جناب پوپر در آن رساله میگویند: «ملاک من در تجربی یا علمیشدن دستگاهی از گزارهها، تن دادن آن دستگاه به آزمون تجربی است» پوپر به اثباتپذیریِ نظریهها خیلی امیدوار نیست و در عوض راه آسانتر ابطالپذیری را پیش پای قضاوتهای ما میگذارد. اگر نتوانیم بفهمیم آنچه باید باشد دقیقا چیست، لااقل میتوانیم بگوییم آنچه نباید باشد چیست. پوپر میگوید هر نظریه و دعوی باید ابطالپذیر باشد، قابل رد شدن. به قول خودش جملۀ «فردا یا باران میآید یا باران نمیآید» ابطالپذیر نیست و ارزش علمی ندارد. اما جملۀ «فردا باران خواهد آمد» ابطالپذیر است. تا فردا صبر میکنیم و آنگاه تکلیف دعویِ مدعی و نظریۀ نظریهدهنده مشخص میشود. جملاتی چون: «برجام، تحریمها را رفع میکند و باعث رفاه مردم ایران و محبوبیت و عزتشان در جهان میشود» یا اگر دقیقتر بخواهم بگویم جملاتی چون:
« آمریکاییها کدخدا هستند و با کدخدا بستن راحت تر است»،
« برجام سایه جنگ، تهدید و تحریم را از کشور برداشت »،
« روزی که مذاکرات به سرانجام مطلوب برسد، خواهید دید که فرزندان دلاور شما چگونه در این مصاف و در برابر قدرتهای جهان ایستاده و مذاکره کردند.» و
« امروز به ملت شریف ایران اعلام میکنم که طبق این توافق، در روز اجرای توافق، تمامی تحریمها، حتی تحریمهای تسلیحاتی، موشکی هم به صورتی که در قطعنامه بوده، لغو خواهد شد »...
همگی دقیقا جملاتی ابطالپذیر بودند که چندروز پیش به شدیدترین نحو ممکن، به دست آمریکاییهای قلدر باطل شدند. اگر بگویید امروز روز همدلی و وحدت است من مشکلی ندارم. ولی امروز روز شعور و عبرت هم هست.