در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۱۵۵ مطلب با موضوع «در عالم شعر» ثبت شده است

۱۲
شهریور

ما تجربۀتازه‌ای از عشق نداریم؟ یا تجربۀ تازه‌ای از عشق محال است؟
راهی‌است به میعاد کمال بشریت؟ یا عشق فقط پنجره‌ای رو به زوال است؟

افسانۀ عشاق که گفتند و نوشتند در دفتر اسطوره و بر کاغذ تاریخ
چون تجربۀ منسجمی واقعیت داشت؟ یا تجربه نه، عشق فقط خواب و خیال است؟

زیبایی معشوقه و یا آتش عاشق؟ تاریکی تنهایی و یا شعلۀ شادی؟
گویید کدام است اگر عقل ترازوست، سرچشمۀ عشق و عطشش، جای سوال است

عشق است که می‌ماند؟ یا عاشق و معشوق؟ معشوق ملاک است و یا عاشق و یا عشق؟
در کوچۀ هجران سر عشاق ببرّند؟ یا مقتل عشاق خیابان وصال است؟

تقدیر برای من و تو عشق نوشته؟ یا عشق شکوفا شود از بذر اراده؟
محصول خیال و خبر و خاطره است عشق؟ یا سایۀ افتادۀ در قهوۀ فال است

این گفت که: «پیداست که معشوق نباشد، طفلی که گدایی کند از عاشق خود عشق
وآنکس که به سودای تصاحب بزند گام، او عاشق معشوق نه، او تاجر مال است»

آن گفت که: «آن زن که پی جلوه‌فروشی است، معشوقه نه، کالاست، اگرچند گران هم
وآن مرد که با هر نظری نقد کند دل، عاشق نه، که بیچاره به دنبال عیال است»

عشق است یکی واژه که با چند معانی‌ست؟ یا گر که یگانه‌ست بگویید چرا باز
این در طلب دلبر محمودخصال است، آن در هوس ماه‌رخ خوش‌خط‌و‌خال است؟

در باور این، عشق یکی لحظۀ آنی‌ست، در باور آن، عشق یکی راز نهانی
در دیدۀ این عشق یکی شیر شکاری، در دیدۀ آن عشق دل‌آرام غزال است

جنگی‌ست میان من و مفتی سر این عشق، بر سینۀ هم کوفته با خنجر این عشق
در فتوی‌ او عشق یکی فعل حرام است، در مسلک ما عشق صواب است، حلال است

آبی است؟ و یا سرخ؟ و یا زرد؟ کدام است؟ ای شاعر نقاش بگو عشق چه رنگی‌ست؟
رنگی‌ست فرح‌بخش که هم‌رنگ درخت است؟ رنگی شکننده‌ست که هم‌رنگ سفال است؟

دانیم و ندانیم و ندانیم چه دانیم، از مرتبۀ عشق همه لاف‌زنانیم
دیری است زمین دفتر این حرف و حدیث است، دیری است زمان منبر آن قال و مقال است

ما عشق شنیدیم، ولی عشق ندیدیم، از عشق سرودیم و سر عشق بریدیم
بی‌پنجره در کوچۀ بن‌بست دویدیم، نه! رد شدن از کوچهٔ بن‌بست محال است

تا رنگ «خود»ی هست، همه شوخی و بازی است، از عشق بیان من و تو، روده‌درازی است
بیرون ز خود و خواهش خود البته رازی است، رازی که عظیم است و عزیز است و زلال است

جویندۀ این راز غم خویش نجوید، راهی به جز از منزل معشوق نپوید
از خود سخنی در دل خود نیز نگوید، زیرا که در این مرحله «خود» وزر و وبال است

رازی‌ست که در سورۀ تسلیم نوشتند، در حاشیۀ تیغ براهیم نوشتند
بر‌‌ حنجر یحیی، به خط بیم نوشتند، رازی که در آن عشق به سر حدّ کمال است

رازی است که در سینهٔ مردان خدایی است، آغشته به صبر و عطش و زخم و جدایی است
جویندهٔ آن راز گرفتار رهایی است، دانندۀ آن راز مهیّای قتال است

رازی‌ست که در آینه‌ای سرخ هویداست، پیداست، نه‌پنهان و نه، پنهان و نه‌پیداست
این قاب که هر منظره‌اش باب تماشاست، مرآت جمال است که در عشق جلال است

رازی است که از چون و چه و چند گذشته، از عاطفۀ همسر و فرزند گذشته،
از کودک شش‌ماهۀ دلبند گذشته... در گفتن این راز زبان همه لال است

آن روز حسین بن علی رفت به میدان، اثبات کند تا به همه عشق‌شناسان
که عشق در آیینه‌ترین مرتبۀ آن، رنگی‌ست که در خون خدای متعال است

 

حسن صنوبری
عاشورای 1399

 

حسن صنوبری

  • حسن صنوبری
۱۰
شهریور

گم شدیم از خویشتن، باری دگر پیدا شدیم
از تف داغ تو همچون لاله در صحرا شدیم

چون مسیحی مویه‌گر در واپسین شام بشر
شعله‌ای در سرسرای این شب یلدا شدیم

چون شدیم اینگونه؟ پرسیدیم آیا هیچگاه؟
از چه صبحی اینچنین بی‌چون و بی‌آیا شدیم؟

کافران بودیم و اکنون معجز پیغمبران
عاقلان بودیم و اکنون شاعر و شیدا شدیم

زشت بودیم آه، می‌دانیم قدر خویش را
تا شبی در روشنای ماه تو زیبا شدیم

واژه‌ای بودیم سرگردان و دور از آشیان
گوشه‌ای از دفتر اشعار تو، معنا شدیم

از سر کوی تو می‌آمد نسیمِ داغدار
روضه‌ای از تشنگی‌ها خواند، ما دریا شدیم

تا که دعوی جنون کردیم در صحرای عشق
شرمگین از طرهٔ آشفتهٔ لیلا شدیم

سوختیم از رویت خورشید هنگام غروب
بر رخ آیینه‌ها خاکستر رویا شدیم

آه از آوازهای منتشر در بادها
مثل خون، راز گلویی سرخ را افشا شدیم

مرگ آمد تا بیاساییم هنگامی ز رنج
عشق آمد نوحه‌ای نو خواند، نامیرا شدیم

هم‌نفس بودیم باهم در هوای آبشار
اینک اما در ملاقات غمت تنها شدیم

نه! ولی... اما... چگونه... وای... دیدی عاقبت
بی‌چگونه، بی‌ولی، بی‌وای، بی‌اما شدیم


***
در ازل قدری تأنی در «بلیٰ گفتن» چه کرد...
تا ابد حیرانی فردای عاشورا شدیم

 

حسن صنوبری
محرم 1399

  • حسن صنوبری
۱۱
مرداد

 

ذکر عاشقان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

هست جاودان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

با درخت‌ها، با پرند‌ه‌ها، با کویرها، با ستاره‌ها

جمله یک‌زبان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

با سواره‌ها، با پیاده‌ها، مثل چشمه‌ها، مثل جاده‌ها

جستجوکنان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

با غریب‌ها، با اسیرها، با یتیم‌ها، با فقیرها

با شکسته‌گان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

بشنو و ببین: کاروانی از نور می‌رود سمت آسمان

زنگ کاروان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

وقت آسمان، اهل کاروان را فرشتگان با چه تحفه‌ای

گشته میزبان؟ : یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

جای‌مانده‌ام من ز همرهان، لیک می‌روم باز همچنان

سوی او‌ دوان، یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد

 

اوست مبدأم، اوست مقصدم، اوست رهبرم، اوست سرورم

اوست مهربان، یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد

 

اوست چون پدر، کودکش منم، عشق خویش را جار می‌زنم

با همه توان: یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد

 

آیت خدا، شرح «هل أتی»، حصر «لافتی»، رمز «انما»

راز بی‌کران: یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد

 

شام عاشقی جان‌پناه من نام روشنش، هم گواه من_

صبح امتحان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

گر فسرده‌ای، یا فسرده نه، گر که مرده‌ای! بازکن دهان

زنده‌شو! بخوان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

زنده شو ولی جاودانه شو، چرخ زن ولی عاشقانه زن

مثل پهلوان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

ای مسافران! در شب جهان مرگ چیست؟ هان؟ در مصافِ آن_

جانِ جانِ جان؟ یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

درد را شفا، زخم را دوا، فقر را غنا، مرگ را فنا

ترس را امان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

قلب را جلا، روح را بقا، شوق را وطن، عشق را خدا

ذره را جهان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

صبح می‌دمد، نور می‌چکد، عطر می‌تپد، عشق می‌وزد

تا شود بیان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

آی عاشقان! مژده! عید شد، قلب زخمی‌ام پر امید شد

شد ترانه‌خوان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

در غدیر خم گفت مصطفی: این شما و این نور مرتضی

ماه شد عیان، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

در شب زمین پس برای ما، روی ماه او از خدای ما

هست ارمغان، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

***

روی شانه‌ام، نک دو بال نو؛ بال می‌زنم، رو به شهر تو

_سمتِ کهکشان_: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

حسن صنوبری
غدیر1399

  • حسن صنوبری
۲۱
فروردين


السَّلَامُ عَلَى رَبِیعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَیَّام



به خودنماییِ برگی، مگو بهار می‌آید
بهار ماست سواری که از غبار می‌آید

قرارهای زمین را به هم زنید که یارم
از آسمان چه به موقع سر قرار می‌آید

یقینی‌است برایم حضور حضرتش آنسان
که روز روشنم اکنون به چشم تار می‌آید:

درفش عدل علم شد، و زار، کار ستم شد
که برگزیده سواری به کارزار می‌آید

به چشم، برقِ پر از رعدِ تیغِ حیدرِ کرّار
به گوش، بانگِ چکاچاکِ ذوالفقار می‌آید

زمان اگر همه شب باشد، آفتاب شود او
زمین اگر همه صحراست، آبشار می‌آید

سپاه دشمن اگر کوه، کاه در نظر او
ز بیم کر‌ّوفر او، حقیر و خوار می‌آید

اگرچه جنگ کند، جنگ را دمی نپسندد
به کارزار به دستور کردگار می‌آید

برای صلح می‌آید، برای شوق می‌آید
برای عشق می‌آید، برای یار می‌آید

کسی که بر سر جنگ است با تمام حسودان
کسی که با همهٔ عاشقان کنار می‌آید

اگرچه رنج جهان را فراگرفته، همین هم
نشانه‌ای است که پایان انتظار می‌آید

به دادخواهی از انبوه بی‌گناه یتیمان
به دست‌گیری این کودکان زار می‌آید


قسم به گریهٔ باران، قسم به غیرت طوفان
قسم به داغ شهیدان، که آن بهار می آید

  • حسن صنوبری
۰۳
فروردين

این یادداشت نخستین‌بار پنج شش سال پیش در وبلاگ قبلیم «به رنگ آسمان» نوشته شده بود. اینک به بهانه عید مبعث:

 

 

مبعث در آیینۀ ادبیاتِ کهنِ پارسی

نداریم. چیزی به عنوانِ «مبعث در آیینۀ ادبیاتِ کهنِ پارسی» نداریم. ادبیات کلاسیک ما اصلا مبعث را آینگی نکرده‎است. شعر در ستایشِ حضرت ختمی مرتبت، شعر در روایتِ واقعۀ معراج، شعر در تبریک و تهنیتِ میلاد پیامبر اسلام، شعر در روایتِ احادیثِ منقول از و مربوط به ایشان، تا دل‎تان بخواهد هست. اما شعر دربارۀ واقعۀ بزرگِ بعثتِ حضرت محمد (صل الله علیه و آله و سلم) و عید مبعث نداریم. و این البته در بادی امر و ظاهر کار کمی عجیب است. که چرا حتی خاقانی و نظامی (و دیگر شاعرانی که بهترین نعت‎ها و ستایش‎ها را برای پیامبر سروده‎اند)  هم شعری را به اختصاص برای این ‎واقعۀ بزرگِ اسلامی نسروده‎اند؟

البته تک و توک اشاره _در حد نام بردن و ذکر خیر فقط_ به این حادثه وجود دارد. مثلا عطار نیشابوری در منطق‎الطیر:

بعثت او سرنگونیِ بتان
امت او بهترینِ امتان

یا جمال‎الدین عبدرزاق اصفهانی در ترکیب‎بندِ مشهورش:

ای مذهب‎ها ز بعثت تو
چون مکتب‎ها به عید نوروز

و فقط چند موردِ دیگر که تنها لفظ بعثت یا اشاره‎ای در همین حد و حدود در آن‎ها آمده است. که این‎ها هم همگی ارتباطی به روزِ مبعث ندارند بلکه درباره اصل رسالت و بعثتِ حضرت ختمی‎مرتبت سروده شده‎اند.

البته منظورِ ما بیشتر قالب قصیده و مثنوی است، یعنی قالب‎هایی که در شعر کهن به‎طور موضوعی مورد استفاده قرار می‎گرفتند. مثلا می‎توان این سخن را پذیرفت که این بیتِ حافظ (در تأویل ثانوی و عرفانی‎اش) درباره بعثت نبی مکرم است:

نگارِ من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله‎آموز صد مدرس شد

و همین‎طور بیت قبلی‎اش (به خاطر توصیفِ فضای شب). لکن نمی‎توان گفت این غزل درباره عید مبعث است. چون غزل، مخصوصا در سبک عراقی و هندی چنین کار کردی نداشته‎است. حالا باز می‎توان گفت موضوع تمام غزل‎های سبک عراقی عشق است، اما غزلیات سبک هندی که اصلا موضوع (یک‎پارچه و واحد) ندارند. لذا بنای سخن ما بر مثنوی و قصیده است. باری در همین تک‎بیت‎ها و غزل‎ها هم سراغِ چندانی نمی‎توان از مبعث گرفت.


پرسش: چرا شاعرانِ کهنِ ادبیات پارسی سراغ مبعث نرفته‎اند؟

پاسخ: به خاطر غلبۀ فرهنگِ اهل تسنن و سایۀ حکومت، افکار، آداب و رسومِ ایشان بر ادبیات فارسی. چه اینکه می‎دانیم جمعی از شاعرانِ بزرگ ما سنی بوده‎اند و چه سنی‌ها و چه شیعه‌ها اکثرا در حکومتِ اهل تسنن می‎زیسته‎اند.

پرسش: این چه ربطی به موضوع دارد؟ مگر مبعث مختصِ شیعیان است؟ مگر بعثت نبی مکرّم اسلام یک واقعۀ اسلامی نیست؟

پاسخ: البته که بعثت یکی از حوادث و وقایع مهم اسلامی و مورد احترام تمام مسلمانان است و باید هم باشد، لکن در روایات اهل تسنن قولِ متواتری دربارۀ زمانِ دقیق این روزِ مبارک وجود ندارد، به همین خاطر ایشان این روز را جشن نمی‎گیرند. نمی‎دانند کجاست تا برایش جشن بگیرند. به همین خاطر مدام تأکید می‎کنند که در اسلام فقط دو عید وجود دارد: عید قربان و عید فطر. زینرو شاعرِ بیچارۀ دورانِ کهن اصلا در خیابان چراغانی نمی‎دیده و نسبت به بزرگداشتِ این روز در منابر و مدارس و کتب توصیه و فرمانی نمی‎دیده که بخواهد شعری هم دراین‎باره بسراید.

برخلافِ روایاتِ شیعه که با استناد به اخبار و احادیثِ مستند و مسلم، روز ٢٧ رجب را سالروزِ بعثت پیامبر و روزِ عید مبعث می‎دانند و خود را ملزم به بزرگ‎داشت و تبریک و تهنیت این روز.


اینجا دو چیز مشخص می‎شود. یکی اینکه شیعیان در بزرگداشتِ عید مبعث وظیفه‎ای ویژه و دو چندان دارند. چه اینکه دستِ برادر اهل سنت‎شان در اعزاز و اکرام این روز بسته است و وقتی مسلمانی کم‎کاری می‎کند، برادرش باید دوچندان کار کند.

مسئلۀ دوم وظیفۀ خطیرِ شاعران و هنرمندان شیعه است. هنوز هم ادبیات فارسی و حتی شاعرانِ شیعه در این موضوع در سایۀ نگاهِ اهل سنت‎اند. مثلا سنت ادبی «رمضانیه» گفتن یا سرودن برای تهنیت عید فطر، امروز هم مثل گذشته بسیار پررونق است، یعنی شاعرانِ شیعۀ امروز هم بسیار بر این‎گونه‎های ادبی مشتاق‎اند. این اشتیاق اگر به خاطرِ اسلام باشد بسیار نیکوست، اما اگر کمی هم بنا بر عادتِ مألوف باشد نه. ما اگر تحت تاثیرِ عاداتِ برآمده از فرهنگِ اهل تسنن نباشیم باید برای در بزرگ‎داشتِ عیدِ مبعث و همۀ سننِ اسلامیِ مغفولمانده از سوی اهل تسنن هم کوشا باشیم و بسیار هم کوشا باشیم.

شبیهِ همین اهمیت، در موضوعات دیگری مثل سرایش و ستایشِ شخصیت‎های اسلامی مغفول مانده از سوی اهل تسنن نیز وجود دارد، از جمله موضوع حضرت ابوطالب (سلام الله علیه) که جایی دیگر به آن پرداخته‌ام و اتفاقا یک روز قبل از مبعث است تاریخ وفات ایشان.

پس از انقلاب نیز شاعرانی که برای مبعث شعر گفته‎اند بسیار اندک‎اند، اما باز هم باید به ایشان آفرین گفت که این فرزندانِ مکتبِ خمینی (از جمله استاد علی معلم دامغانی، دکتر سید علی موسوی گرمارودی و ...) آغازگرِ توجه به این معانیِ اسلامی و شیعی بودند.

 

  • حسن صنوبری
۰۱
فروردين


بهاریه، با تخلص و تبرک و توسل به نام مبارک امام موسی کاظم (علیه السلام)

 

بهار آمد، هلا زندانیان عصر تنهایی!
نگاهی تر کنید اکنون به این تصویر رویایی

اگر جسم شما دربند، اما چشم آزاد است
از این روزن، توان دل را فرستادن به صحرایی

زمان را! جامهٔ فرسوده از تن می‌کند بیرون
زمین را! می‌رود رو سوی دوران شکوفایی

ببین بر میله‌های بند، تاکی دست‌افکنده
برآورده سر از دیوار زندان، سرو رعنایی

ببین گل بی‌مهابا آمده از خانه‌اش بیرون
عجب تصویر زیبایی! عجب تصویر زیبایی!

روانِ پاک را باکی نباشد از شب زندان
تو هم روشن چراغی کن گر از یاران فردایی

تو هم در خود چراغی باش، بشکن این زمستان را
که نور است آنچه ما را می‌برد زین فصل یلدایی

و یادی کن از آن خورشیدمردی که تمام عمر
سلاحش بود زیر تیغِ نامردان، شکیبایی

چه شب‌هایی که تنها زیر باران غل و زنجیر
تنش در چاه زندان بود و دل در ماه‌پیمایی

زنی ناپاک آوردند تا پاکیش بستاند
سرانجامش چه شد؟ بانوی پاکِ راهب‌آسایی

کجا دیده کسی اینگونه یوسف را که در زندان
مسلمان گردد از زیبایی زهدش، زلیخایی

«شقیق» آن پیر صوفی، نزد او از وهم شد آزاد
«شطیطه» آن زن درویش، از او یافت والایی

و یادت هست آن شب «بشر حافی» را رهایی داد
که عمری بود در بند سرابستان دنیایی؟

و یادت هست آن نوروز، با اندوه عاشورا
به پیری روضه‌خوان بخشید خلعت‌های اهدایی؟

و یادت هست در زندان «علیّ بن مسیّب» را
به آنی برد با خود در سفرهایی تماشایی؟

به یادآر و چراغی باز روشن کن به یاد او
که بود آیینهٔ آزادی و رادی و دانایی

گشایش‌بخش ما هم از شب این رنج رایج اوست
که هم باب‌الحوائج اوست در اوج توانایی

غریبان راست یاور، گرچه خود تندیس غربت هم
یتیمان راست مأوا، گرچه خود در عین تنهایی

نمی‌پرسی چرا باران چنین بی‌تاب می‌گرید؟
نمی‌دانی نسیم از چیست سرگردان و سودایی؟

بهار امسال از راه آمده، اما غریبانه
به قلب خویش دارد آتش داغی معمایی

به دوش خویش دارد می‌کشد تابوت دریا را
چه دریایی، چه دریایی، چه دریایی، چه دریایی...

تو هم مانند باران، دیده‌ای ترکن به داغ او
چنان طوفان، تو هم در جان خود انگیز غوغایی

بباید تا که رنگی باشد از معشوق در عاشق
که وامق بود عذرایی، که مجنون بود لیلایی

«امام رافضی‌ها»یش لقب‌دادند بدکیشان
که شاید خنجر اسمی شود زخم مسمایی

«امام رافضی‌ها» او و ما هم «رافضی»، به‌به!
خوشا اینگونه بدنامی! خوشا اینگونه رسوایی!

#

برای او که چیزی نیست این دیوار و این زندان
شگفتا می‌شکافد نیل را آن چشم موسایی

غم و درد مرا در دم مداوا می‌کند نامش
شگفتا روح تسکین است آن قلب مسیحایی

به او برگرد و با او باش و هم در چنتهٔ او بین:
کرامت‌های موسایی و حکمت‌های عیسایی

بهار ماست چشم او، قرار ماست چشم او
همان چشمی که دارد جذبه‌ای از چشم طاهایی

به فرزندان او روشن قم و شیراز و مشهد شد
به یمن اوست ایران جمله مولایی و زهرایی

زمستان گر که فرعون است و بیماری سپاهانش
بهار موسوی آمد، که دارد قصد دعوایی؟!

#

دلا دائم مقیم درگه موسای کاظم باش
اگر که سالک عشقی و بی‌خویشی و شیدایی

  • حسن صنوبری
۲۸
اسفند


یه‌روز میاد بهارو پس می‌گیریم
گلدون زخمیو رو دس می‌گیریم

یه‌روز میاد شکوفه‌ها وا میشن
حیاطامون پاک و مصفا میشن

هی نگو پس بهار ما کی میشه؟
زمستونم دوره داره، طی میشه

بهار میاد که گل‌فشونی کنه
که باغچه رو‌ ضدعفونی کنه

زنبورا از گلا عسل می‌گیرن
پروانه‌ها همو بغل می‌گیرن

کلیدِ خنده می‌ره تو گوشمون
وامیشه این قفلای آغوشمون

بدون ترس و بی‌اجازه فورن
بوسه‌ها روی گونه‌ها می‌شینن
.
.

بد شده بودیم همه‌مون قبول کن
به خاطر یه لقمه نون قبول کن

هرکسی فکر بازی خودش بود
تو فضای مجازی خودش بود

پدر نداشت هیچ خبری از پسر
پسر نداشت هیچ خبری از پدر

کسی تو این محله یاری نداشت
همسایه با همسایه کاری نداشت

بعضیا به بعضیا زور می‌گفتن
بعضیا حرف زورو می‌شنفتن

هرکسی رفته بود تو کار خودش
فکر گرونی دلار خودش

با هیچکسی نبود کسی موافق
حرفی نمی‌زدیم به‌غیر نق‌نق

عبادتا بدون معرفت بود
زیارتم یه جور مسافرت بود

خدارو خرج ادعا میکردیم
اینجوری ما خداخدا میکردیم

بد شده بودیم همه‌مون قبول کن
شبیه آخرالزمون قبول کن
.
.
یه وقتایی چله‌نشینی بد نیس
رفیقارو دو روز نبینی بد نیس

قدر همو شاید بدونیم کمی
تو خونه‌مون اگه بمونیم کمی

بهار میاد دوباره غمگین نباش
دوروز دیگه بهاره غمگین نباش

دووم بیار عزیزکم می‌گذره
دلهره و غصه و غم می‌گذره

سرفه‌ها خوب میشن خودت می‌دونی
یه‌روز بازم ترانه‌تو می‌خونی

دردوبلای قبل از این رفت کجا؟
این مرضم یه‌ روز می‌ره همونجا

اینم عیاری بود برای میهن
که بشناسیم کیان که مرد جنگن

کیا همون تیزی بی‌غلافن
کیا فقط اهل لحاف و لافن

کیا میان و جون گرو می‌ذارن
کیا به فکر پول و احتکارن
.
.
شیشهٔ عطر یارو پس می‌گیریم
عزیز من بهارو پس می‌گیریم

بهار میاد خونه‌تکونی کنه
که باغچه رو ضدعفونی کنه

بهار، میاد پرندهٔ پرستار
سراغ حال نرگسای بیمار

پزشک مهربون، جناب بلبل
سر می‌زنه بهار به خانوم گل

بهار، میاره باغْبونِ داهاتی
برای ما گلاب صادراتی

بهار میاد که دشتو جارو کنه
فکری به حال بچه آهو کنه

  • حسن صنوبری
۱۹
اسفند


تقدیم به صاحب امروز:



به مریم گفت: بیرون شو که مسجد نیست زایشگاه
ولی به فاطمه بنت اسد فرمود: بسم الله

خدا به فاطمه بنت اسد فرمود وارد شو
نه با منّت، نه با زحمت، که بی‌تشویش و بی‌اکراه

خداوندی که تنها اوست قاهر، در چنین امری
به‌جز حیدر کسی در خانهٔ امنش ندارد راه

مسیحا جسم‌ها را زنده میکرد و علی دل‌ها
از این رو مرتضی آمد برون از بطن بیت‌الله

اگرچه خورد آدم، مرتضی لب دوخت بر گندم
اگر مأیوس شد یوسف، علی مأنوس شد با چاه

اگرچه نوح نفرین کرد، حیدر نان و خرما داد
اگر موسی برادر داشت، حیدر بود بی همراه

گر ابراهیم را دیدن به اطمینان رساند آخر
علی با «لوکشف»گفتن، شد از نادیدنی آگاه

فضیلت داشت حیدر بر تمام انبیا آری
فضیلت داشت حیدر بر تمام خلق اما... آه:

قدم می‌زد شبانه، توشه‌دان عدل بر دوشش
و تنها بود و تنها بود و تنها... زیر نور ماه

شگفتا اینچنین فرمانروایی که به ملک خود
نه گنج خسروانی داشت نه دیهیم شاهنشاه

دمی هم‌بازی طفلی یتیم _این کروفرش بین_
دمی هم‌صحبت پیری فقیر _اینش شکوه و جاه_

 

***

مبارک باد میلادش به هر آیینهٔ بی‌تاب
مبارک باد بر هرجان و در هرجای و در هرگاه

 

 



پ‌ن: می‌دانیم که تنها کسی که در خانه خدا متولد شد امیرالمومنین است. اما در حقانیت این مذهب، و حتی این دین و حتی باور به وجود خدا همین بس که حاکمیت مکه به‌جز چندسال حکومت پیامبر و خود امام، قبل و بعد از اسلام تاکنون همواره در دست دشمنان کینه‌توز و منکران مکار حضرت علی بوده است. با این حال در طی این هزاروچهارصدسال علی‌رغم آنهمه تعمیر و ترمیم و فریب و‌ نیرنگ، این دلیل آشکار حقانیت و فضیلت امیرمومنان، در مهم‌ترین اجتماع مسلمانان جهان، همواره خودنمایی می‌کند

عید بر عاشقان مبارک باد!

 

 

  • حسن صنوبری
۱۸
اسفند

عیدغدیری که گذشت این قصیده هم توفیق داشت در جوار خانه خدا و محل تولد امیرمومنان با تبرک‌جستن به نام مبارک «علی» علیه السلام سروده و پس از آن از مکه عازم شهر قم شود تا در جشن حرم حضرت معصومه سلام‌الله علیها نیز خدمت کند. امید که بی‌ادبی نباشد:



ذکر

چه بود ذکر عارفان؟ علی علی علی علی
چه بود روشنای جان؟ علی علی علی علی

که بود خالق جهان؟ خدا خدا خدا خدا
که داشت از خدا نشان؟ علی علی علی علی

گدای شاه کیست، هان؟ منم منم منم منم
مرا چه کس دهد امان؟ علی علی علی علی

هزار نغمه پیش از این، سروده‌اند در زمین
ولی یکی‌ست جاودان: علی علی علی علی

لوای فتحِ اوست: نور، بیان مدحِ اوست: نور
نگاه کن به کهکشان: علی علی علی علی

اگر خداخداکنی ، تمام شب دعا کنی
رسد ندا از آسمان: علی علی علی علی

از این زمین به آسمان، فقط یکی‌ست نردبان
و پله‌های نردبان: علی علی علی علی

که بوده کعبه مولدش؟ کنار حق تولدش؟
به‌جز امیرمومنان؟ علی علی علی علی

به خوابگاه مصطفی که خفت وقت ابتلا
شب هجوم بی‌امان؟ علی علی علی علی

که روز کارزار خود، به برق ذوالفقار خود
بسوخت جان کافران؟ علی علی علی علی

به بدر و خندق و اُحد به خیبر و حنَین شد
چه کس هماره جانفشان؟ علی علی علی علی

که در رکوع، بی‌ریا، زکات داده بر گدا
چنانکه کرده حق بیان؟ علی علی علی علی

بخوان بخوان غدیر شد، به مومنان امیر شد
دهل‌زنان و کف‌زنان: علی علی علی علی

مهی چنین مبارکت، الا زمین! مبارکت
بچرخ دور او بخوان: علی علی علی علی

خوش‌اند خوش، چو انسیان، به‌زیر خاک جنیان
که شد امام انس‌وجان: علی علی علی علی

برای دین امیر بس، برای خلق: دادرس
برای شیعه، آرمان: علی علی علی علی

یتیم، خنده‌رو شده، فقیر، بذله‌گو شده
به‌این امام مهربان: علی علی علی علی

علی‌ست ذکر اولم، علی‌ست ورد آخرم
و اسم حیّ لامکان: علی علی علی علی

امام اولین و هم امام چار و هشت و ده
بگویمت یکان یکان: علی علی علی علی

 

***

تو را که بی‌نوا شدی، از این و آن جدا شدی
چه کس شود نگاهبان؟ علی علی علی علی

مرا که دل شکسته‌ام، خمیر و خورد و خسته‌ام
که ره دهد به آستان؟ علی علی علی علی

نگاه ما به سوی تو، به جستجوی روی تو
در این جهان و آن جهان: علی! علی! علی! علی!

چو دود، خاستم ز جا، که سوختی دل مرا
به کوره‌های امتحان، علی! علی! علی! علی!

ز هجر باغ روی تو، بسوخت دل به‌بوی تو
قسیم دوزخ و جنان: علی! علی! علی! علی!

در آن زمان که هیچکس، نیایدش به لب نفس
بگیر دست ناتوان، علی! علی! علی! علی!

 

***

هرآن زمان که این زبان، هنوز هست در دهان
به ذکر توست همچنان: علی! علی! علی! علی!

 

 


 

+ خوانش این شعر توسط دکتر میثم مطیعی در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها به مناسبت عید غدیر (مرداد1398)

 

  • حسن صنوبری
۲۲
بهمن


۴۱سال پیش الله اکبر گفتیم و شاه را سرنگون کردیم و خیال‌مان راحت شد. اما دوتا شاه دیگر باقی مانده بود. یکی همان به قول فیدل کاسترو در سفرش به ایران: «شاه بزرگ‌تر» یعنی آمریکا و دیگری به قول بنده «شاه‌های کوچک‌تر» در داخل ساختارهای خود جمهوری اسلامی. آنانکه پیش از سال ۵۷ شاید رعیت بودند اما پس از انقلاب با حضور در بعضی موقعیت‌ها و مدیریت‌ها خوی شاهی و عقدهٔ پادشاهی خویش را آشکار کردند. مجال‌دادن به این جماعت مایهٔ تحریف انقلاب و انتقاد حق‌طلبانه و اعتراض عدالت‌طلبانه در برابرشان علی‌رغم سرکوب‌ها وظیفهٔ انقلاب است. بی‌مبارزه با این «خوی شاهمنشی» انقلاب خمینی ناتمام خواهد بود. هرگاه خواستید این شاه‌های کوچکتر را بشناسید ببینید در برابر انتقاد و اعتراض چه واکنشی دارند:

به اعتراض بگویید بی‌زبان باشد
به مقتضای شئوناتِ ظالمان باشد

رها ز مخمصهٔ «عدل» و گیرودار «اصول»
جدا ز مهلکهٔ «رنج» و «امتحان» باشد

به اعتراض بگویید لب فروبندد
وگرنه منتظر جام شوکران باشد

برون مباد بیفتد،
                          همین،
                                    و الّا خب
اجازه هست فقط داخل دهان باشد

اجازه هست نمادین، اجازه هست دروغ
اجازه هست که بازار این و آن باشد

برای آنکه به دنبال موقعیت‌هاست
اجازه هست که یک‌جور نردبان باشد

به بادهای بدون هدف لگام دهد
به هر طرف که دمیدند، بادبان باشد

اجازه نیست ولی بی‌تعارف و بی‌باک
مدافع حرم عدل و آرمان باشد

اجازه نیست برای کبوتر زخمی
فرا ز دسترس گرگ، آشیان باشد

خلاف مصلحت دزدهای محترم است
که اعتراض در این شهر پاسبان باشد

صلاح نیست که مانند ذوالفقار علی
زبان دادگر خلق بی‌زبان باشد

درست نیست که مانند خطبه‌های علی
به گوش‌های گران، سیلی گران باشد

به اعتراض بگویید کارمندی تو!
و کارمند ضروری‌ست کاردان باشد

به فکر قسط عقب مانده و نبودن شغل
به فکر همسر و فرزند و خانمان باشد

به فکر کسر حقوق و به فکر قطع حقوق
نه حق‌شناس که باید حقوق‌دان باشد

به اعتراض بگویید خربزه آب است
به اعتراض بگویید فکر نان باشد

چقدر خوب، به دربان و کارمند اما
چقدر زشت، به مسئول سازمان باشد

گر اعتراض علیه خدای باشد به
از این که باز علیه خدایگان باشد


به اعتراض بگویید ما چه فرمودیم
از این به بعد فقط تابع همان باشد

  • حسن صنوبری
۲۱
دی

بعضی دارند از جنازه‌ها ماهی می‌گیرند و در این کار خبره شده‌اند. ولی ما فعلا فقط حالمان بد است.
نمی‌فهمم وسط این عزای بزرگ اینهمه تحلیل‌های پیچیدۀ آسمان‌ریسمانی را چگونه به‌هم می‌بافند و از این خطا _و اصلا شما بگو خیانت_ به‌هزارویک دعوی خطا و خیانتِ پیشین که گواهی برایش نداشتند می‌رسند. خوش‌به‌حالشان که بالاخره شاهدی برای ادعاهایشان یافتند. خوش‌به‌حالشان که می‌توانند دلیرتر از قبل دشنام بدهند و دیگری را شماتت کنند. الغرض یا این‌ها عزادار نیستند یا ما زیادی عزاداریم! بدا به حال ما که سوگوارانیم.


ایرانیان از دیرباز در بهت عزاهای بزرگ نمی‌توانستند تحلیل‌های فلسفی و جامعه‌شناختی و ... ارائه بدهند. زبانِ سوگ، یا گریه است یا شعر:


کوه بودیم، آبشار شدیم
برکه بودیم، شوره‌زار شدیم

سوگ پیشین نرفته بود از یاد
که چنین باز سوگوار شدیم

داغ رستم نبود کم، کامروز
نعش سهراب را مزار شدیم

کاش این روز را نمی‌دیدیم
کز کف خویش سنگسار شدیم

که چنین تلخ، سوگواران آه...
که چنین سخت تارومار شدیم

زیر تابوت این هواپیما
خاک‌پیما شدیم، خوار شدیم

***

ما برای نجات ایران بود
که مهیای کارزار شدیم

تیغ خود را اگر برآوردیم
رخش خود را اگر سوار شدیم

تیر انداختیم و آه دریغ...
خودمان عاقبت شکار شدیم

***

 

این دو هفته هزارسال گذشت
وه! ببین پیر روزگار شدیم

باز باید کنار هم باشیم
ما که دور از هزار یار شدیم

گرچه برحال خویش می‌گرییم
گرچه از خویش شرمسار شدیم

کین ز افراسیاب بستانیم
تو مپندار برکنار شدیم

باز باید دوباره کوه شویم
گرچه امروز آبشار شدیم

  • حسن صنوبری
۱۹
دی

این شعر را روز هفدهم دی نوشتم. وقتی احساس خفگی زیادی می‌کردم و الحمدلله که فردایش تاحدی مستجاب شد

 

 آی مردان خدا! یا لثارات الحسین
عاشقان کربلا! یا لثارات الحسین

آی سیلی‌خوردگان! زندگان و مردگان!
وقت طوفان شد، هلا! یا لثارات الحسین

بغض‌های ناتمام! تشنگان انتقام!
گریه‌های بی‌صدا! یا لثارات الحسین

مردو زن! خرد و کلان! زمرۀ پیر و جوان!
اهل شهر و روستا! یا لثارات الحسین

ما غریبانیم، آه! ما یتیمانیم، آه!
در هجوم ابتلا، یا لثارات الحسین

در نبرد خیر و شر، کشته شد بار دگر
نور چشم مصطفی، یا لثارات الحسین

باز عباس علی، آن علمدار ولی
دست‌هایش شد جدا، یا لثارات الحسین

باز هم پورحسن، قاسمِ گل‌پیرهن
اربا اربا شد فدا، یا لثارات الحسین

رستمِ جنگ‌آورم، باز سوی کشورم
آمده خونین‌ردا، یا لثارات الحسین

میرِ هنگ و ارتشم، پهلوانم، آرشم
تیر و جان کرده رها، یا لثارات الحسین

باز آمد شرزه‌شیر، آن سیاووش دلیر
از میان شعله‌ها، یا لثارات الحسین

چند دم از غم زنم؟ چند غمگین دم زنم؟
اینچنین در انزوا، یا لثارات الحسین

وقت پیکار است، هان! داغ سردار است هان!
ای دلیران! الصلا! یا لثارات الحسین!

موسمِ خون‌خواهی است، هر که با ما راهی است
یاعلی مرتضی! یا لثارات الحسین!

 


شعر اولم در رثا و انتقام از سردار: امروز روز انتقام است

 

  • حسن صنوبری
۱۴
دی

https://bayanbox.ir/view/6989443048521093901/GhasemSoleimani.jpg

امروز روز مرحمت نیست امروز روز انتقام است
خشمی که پنهان بود، امروز، شمشیر بیرون از نیام است

تا چند ساعت وقت دارید، در سوگ این دریا بگریید
تا چند ساعت بعد دیگر هم خنده هم گریه حرام است

تا چند دور و دیر باشیم؟ وقت است تا شمشیر باشیم
ماندن برای زخم سم است، گریه برای مرد دام است

ایرانیا! از خواب برخیز، با خویش _با این خواب_ بستیز
 خاک عزا را بر سرت ریز، در کوچه بنگر ازدحام است

خوش بود خوابت با ظریفان، اینت بهای خواب، بنگر:
خورشید را کشتند، آری، باری دگر آغاز شام است

تنهاست ایران، آه از ایران، تنهاست انسان، آه از انسان
وقتی که رنجش جاودانی‌ست، وقتی نشاطش بی‌دوام است

ایران من! این رستم توست، در خون‌تپیده، رنج‌دیده
این کشتهٔ دور از وطن، آه، فرزند پاک زال و سام است

این یوسف زیبای من بود، که گرگ‌ها او را دریدند
هنگامهٔ خشم است ای دل! فرصت برای غم تمام است

نه وقت اشک و سوگواری‌ست، نه وقت صلح و سازگاری
خون، خون، فقط خون شاید این‌بار، بر داغ این خون التیام است

ما نه سیاه و نه سپیدیم، آغشته با خون شهیدیم
ما پرچم سرخیم یاران! امروز روز انتقام است


13 دی 1398

 

پ‌ن: نه می‌تونستم بگمش نه می‌تونستم نگمش نه میشد تمومش کنم نه میشد تمومش نکنم. کاش میمردمو این روزو نمیدیدم.
پ ن۲: سطر نخست اشاره به فرمایش پیامبر رحمت (ص) است پس از فتح مکه: «الیوم یوم المرحمه»

پ ن3: مطلب مرتبط: و شهیدان دوباره برگشتند

  • حسن صنوبری
۰۵
آبان

 

آه ای غریب! پس چه کسی آشنای توست؟

جز بغض ما، که زائر صحن و سرای توست؟

 

جز بغض ما که رخصت اشکش نداده‌اند

آیا که باز مرثیه‌خوان عزای توست؟

 

از اینهمه مناره و گنبد ... عزیز من!

از اینهمه ضریح، کدامش برای توست؟

 

چشم جهان کجاست بگرید غم تو را؟

ای که حسین گریه‌کن روضه‌های توست

 

از دشت نینوا همهٔ خلق آگهند

عالم هنوز بی‌خبر از کربلای توست

 

صلح تو جنگ‌های جهان را شکست داد

واین تازه خود دقیقه‌ای از ماجرای توست

 

***

«پس قاتل تو کیست؟» برادر سؤال کرد

آن راز را که وعدۀ تو با خدای توست

.

«پس زهر را که ریخت؟» نگفتی و رد شدی

از قاتلی که خفته به زیر عبای توست*

 

رفتی به آسمان و فراتر از آسمان

آنجا که انتهای جهان ابتدای توست

 

رفتی و مانده‌ایم و دریغا به کام ما

مانده هنوز مزّۀ زهر جفای توست

 

نگذاشتند دفن شود پاک‌پیکرت

در خانه‌ای که صحن‌و‌سرای نیای توست

 

آنانکه بی‌اجازۀ پیغمبرِ خدای

بگذاشتند پای به جایی که جای توست**

 

***

اینجا کجا، مدینه کجا... آه ای دریغ

بارانیم دوباره، هوایم هوای توست

 

امشب دوباره یاد توام، یاد مدفنت

آه ای غریب! پس چه کسی آشنای توست؟

 


پی‌نوشت‌ها:

۱. «همانا دیدم ای برادر جگر خود را در طشت و دانستم کدام کس این کار را با من کرده است و اصلش از کجا شده است. اگر به تو بگویم با او چه خواهی کرد؟» حضرت امام حسین (ع) گفت: «به خدا سوگند او را خواهم کشت» امام حسن (ع) فرمود: پس تو را خبر نمی‌دهم به او تا آنکه ملاقات کنم جدم رسول خدا را» (وصایای امام حسن به امام حسین : #منتهی_الآمال فصل بیان شهادت حضرت مجتبی + #امالی_شیخ_طوسی مجلس ششم)

۲. «و آنکه دفن کنی مرا با حضرت رسالت پناه(ص)، همانا من احقم به آن حضرت و خانه او از آنهایی که بی رخصتِ او داخل در خانه او شده‌اند؛ و حال آنکه حق تعالی نهی کرده است از آن، چنانچه در کتاب مجید خود فرموده: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلَّا أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ».» (همان)

  • حسن صنوبری
۱۴
مهر

آن‌سوی دریچه‌هاست، باغی
با چار بهار خفته در خاک
با چار غروبِ تا همیشه
با چار غمِ نهفته در خاک

آن‌سوی دریچه‌هاست، نوری
از چار چراغِ تیرگی‌سوز
از چار شراره، چار شعله
از چار ستاره‌ی شب‌افروز

آن‌‌سوی دریچه‌ها صدایی است
من می‌شنوم، چقدر زیباست
هرچند که گفته‌اند وهم است
هرچند که گفته‌اند رؤیاست

آن‌سوی دریچه‌های بسته
غوغاست همیشه، آه غوغاست
آرام گذار پای خود را
از بس که دل شکسته آنجاست

آن‌سوی دریچه‌هاست، زخمی
در حسرتِ صبحِ التیامش
ای شیعه بیار تیغ و هُش‌باش
برگردن ماست انتقامش

تاچند در این غروبِ غم‌دار
تاچند در این غبار ماندن؟
این‌سوی دریچه زار و افگار
تاچند در انتظار ماندن؟

بردند حرامیان حرم را
آه ای دل بی‌قرار، برخیز
منشین که مگر سوار آید
تا آمدنِ سوار، برخیز

برخیز مگر به خون بشوییم
این گردِ نشسته بر زمین را
آن‌سوی دریچه تا گذاریم
بی‌زحمتِ محتسب جبین را

آن‌سوی دریچه‌هاست جنگی
ای غیرتِ جنگجو کجایی؟
تا خاکِ بقیع پس بگیریم
ماییم و دوباره کربلایی

 

*


آن‌سوی دریچه‌هاست صبحی... .

 

 


قبرستان بقیع ، مدینه منوره ، تیر ۱۳۹۸

 

عکس مربوطه

  • حسن صنوبری
۰۳
مهر


 

 

  آیا  مولوی بد است؟ آیا مولوی خوب است؟ آیا  شمس بد است؟ آیا شمس خوب است؟ آیا فیلمی که  حسن فتحی می‌خواهد با موضوع شمس و مولوی بسازد فیلم خوبی است؟ آیا فیلم بدی است؟ آیا فتوای دو مرجع تقلید محترم حضرات  مکارم شیرازی و نوری همدانی (و احتمالا دیگر حضراتی که به این قافله می‌پیوندند) درباب محکومیت این فیلم به حق اند؟ به حق نیستند؟ 


  اولا به نظر این کمترین علاقه‌مند ادبیات و عرفان و اسلام، پاسخ قطعی و صددرصدی دادن به هرکدام از این سوال‌ها در ۹۹%موارد نشان از عصبیت کورکورانه و جهالت است. کسی که با همه این امور و افراد و شرایط آشنا باشد می‌داند پاسخ حقیقی به این پرسش‌ها اکثرا خاکستری‌رنگ است نه سیاه و سفید و مطلق. واقعا نمی‌شود گفت مولوی صددرصد خوب یا بد است، اگر مولوی را خوانده و فهمیده باشیم.

  ثانیا: کسی که اندکی با تاریخ و جغرافیای ایران و اسلام آشنا باشد. کسی که بداند به خاطر تفرقه‌ها و جدال‌هایی که خیلی‌هایشان به حق نبودند چقدر از ما خون ریخته شده و چقدر فرصت‌های تمدنمان تلف شده، کسی که بداند امروز سودِ اختلافات کلان ما در کدام جیب‌ها می‌رود، قطعا به این آتش دامن نمی‌زند.

  مولوی شاعر بزرگ تمدن ایران و اسلام است و هنرمندان ما حق که چه عرض کنم، وظیفه دارند او را بزرگ بدارند و به درستی و بی‌اغراق به فرزندان ما و به تمام جهان معرفی‌اش کنند.

 از طرفی، جریان عمومی تصوف (به جز نوادری) در بسیاری از ادوار تاریخ ضربه‌های مهلکی را به فرهنگ و اندیشه و سیاست و اخلاق و حتی عرفان ایران و اسلام زده است. زین‌رو علما و مراجع ما حق و بلکه وظیفه دارند نسبت به آن حساس و هوشیار باشند.

 

 حال داوری اینکه در این‌مورد خاص چه اتفاقی باید بیفتد، به نظر می‌رسد نباید به رأی احساسات قشری و معلومات ناقص سپرده شود. چه طلبه‌هایی که در امنیت شیعی قم هرروز در حال طرح استفتاء از مراجع هستند و چه هنرمندانی و مردم عامی که چیزی از ظرائف تاریخ و همچنین متون تصوف نمی‌دانند قطعا هیچ کدام داوران کامل و صالحی برای بررسی این موضوع نیستند

 

بخشی از بحث‌های ذیل این مطلب در کامنت‌های اینستاگرام

 

  • حسن صنوبری
۲۷
شهریور

 

سال گذشته در چنین روزی _که روز گرامیداشت سیدمحمدحسین شهریار است یادداشتی نوشتم با عنوان «شهریار حافظ بود یا مولوی؟» (جای شهریار در شعر معاصر کجاست؟) متن کامل این یادداشت به شرح زیر است:

 

 

 

یک

محمدحسین شهریار در روزگار خود حافظ بود یا مولوی یا سعدی یا فردوسی یا...؟

البته که هیچکس، کسی جز خودش نیست و نمی‌تواند باشد. ولی پاره‌ای از ویژگی‌ها و شباهت‌ها باعث می‌شود ما از شخصیتی در روزگاری یاد شخصیتی دیگر در روزگاری دیگر بیفتیم.

اگر این سوال را از دوست‌داران شهریار بپرسیم بی‌تامل می‌گویند «حافظ». علت هم، شدت علاقه و ابراز محبت شهریار به حافظ است. شاید در طول تاریخ ادبیات فارسی، چه ادبیات کهن چه شعر نو، شاعری را نداشته باشیم که تا این‌مقدار نسبت به شاعری دیگر ابراز عشق و ارادت و فروتنی کرده باشد. حتی بسیاری از اوقات، شاعران برای گرامی‌داشت مقام خویش، شاعران دیگر را تحقیر کرده‌اند. گاهی موضوع زد و خوردهای صنفی بوده که در قالب هجو شاعرانِ هم‌روزگار نسبت به هم اتفاق می‌افتاده است. مثل هجوی که «لبیبی» به بهانه مرثیه «فرخی» برای «عنصری» سرود:

گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد؟!
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود

فرزانه‌ای برفت و ز رفتنش هر زیان
دیوانه‌ای بماند و ز ماندنش هیچ سود

 

یا هجوهایی که «احمد شاملو» برای «حمیدی شیرازی» سروده بود:

«...بگذار عشق این‌سان

مرداروار در دل تابوت شعر تو

ـ تقلید کار دلقک قاآنی ـ

گندد هنوز و

باز

خود را

تو لاف زن

بی شرم تر خدای همه شاعران بدان!»

 

گاهی هم موضوع، دعوا بین شاعران هم‌روزگار نبوده و شاعری برای اثبات پیشی‌گرفتنش در شعر از گذشتگان یا در برابر مقایسه‌های تحقیرآمیزش با شاعران گذشته آنان را هجو می‌کرده است. مثل آن قطعه‌قصیده‌ی شاهکار خاقانی در هجو عنصری:

«به تعریض گفتی که خاقانیا
چه خوش داشت نظم روان عنصری

بلی شاعری بود صاحب‌قران
ز ممدوح صاحب‌قران عنصری...»

 

در چنین فضایی! همین‌که گاهی شاعری شاعر دیگر از روزگاران گذشته را به نیکی یاد می‌کرده، نشانه فضائل اخلاقی بالا و هنرشناسی و قدرشناسی بی‌نظیر او بوده که گمان نمی‌کرده اگر سخنی در ستایش شاعر دیگری بگویم شاید قدر خودم نزد سخن‌شناسان و مردم کم گردد. مخصوصا اگر این ستایش از جنس مرثیه‌سرایی برای شاعران هم‌روزگار -که تا حد زیادی مرسوم و اجتناب‌ناپذیر و باعث تثبیت موقعیت خود سراینده بوده- نبوده باشد. بلکه جدا از مناسبات اجتماعی شاعری شاعری دیگر از روزگار گذشته‌تر را بستاید.

مثل ستایش‌هایی که مولوی نسبت به سنایی و عطار دارد:

«عطار روح بود و سنایی دو چشم او
ما از پی سنایی و عطار آمدیم»

«گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاری است خرد»

یا ستایشی که بیدل نسبت به حافظ و سعدی دارد:

«ازگل و سنبل به نظم و نثر سعدی قانعم

این معانی درگلستان بیشتر دارد بهار»

«بیدل ‌کلام حافظ شد هادی خیالم

دارم امید آخر مقصود من برآید»

و...

اما این ابراز ارادت‌ها و مهر تاییدها در اکثر دواوین بسیار محدود بوده‌اند و بیش از چهار پنج شعر از صفحات دیوان شاعر مادح را اشغال نمی‌کردند. در این میان، پیش از شهریار، تنها شاعری که در طی ادبیات پارسی در ارادت به شاعر دیگر اهتمام جدی داشته و استثناء بوده، همشهری شهریار، یعنی «صائب تبریزی» بوده است که اتفاقا او هم مرید و مادحِ مراد و ممدوحِ شهریار یعنی حافظ بوده:

«ز بلبلان خوش‌الحان این چمن صائب

مرید زمزمهٔ حافظ خوش‌الحان باش»

«هلاک حسن خدادادِ او شوم که سراپا

چوشعر حافظ شیراز انتخاب ندارد»

بله صائب در ابراز محبت به شاعری دیگر در تاریخ ادبیات بی‌نظیر است، اما تا پیش از شهریار. میزان محبت و ارادت شهریار به حافظ شگفت‌انگیز و بی‌مانند است. شهریار جدا از انتخاب تخلصش از دیوان حافظ، جدا از استقبال‌های فراوانش از غزل‌های حافظ، جدا از استفاده‌های بسیارش از مصطلحات و تعابیر حافظ، جدا از خاطرات و توصیه‌هایش درباره حافظ، جدا از شرح‌های فراوانش به شعرهای حافظ، جدا از اینکه مانند حافظ «غزل» را به عنوان قالب اصلی شاعری‌اش برگزیده، جدا از همانندی‌های شعرش با شعر سبک عراقی، در شعرهای بسیاری به ستایش حافظ پرداخته است.

«ناز دهن آن حافظ شیرین سخنی را
کز دُرج دُر غیب گُشاید دهنی را»

«تا جهان باقی و آئین محبت باقی است

شعر حافظ همه جا ورد زبان خواهد بود»

«سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا»

«به تودیع تو جان می‌خواهد از تن شد جدا حافظ

به جان کندن وداعت می‌کنم حافظ! خداحافظ»

...

این‌ها، به‌جز معدود شعرهایی‌ست که شهریار در آن‌ها خود را حافظ ثانی می‌نامد:

«شهریارا چه رهارود تو بود از شیراز؟
که جهان هنرت حافظ ثانی دانست»

که البته با بیت‌های اینچنین خنثی می‌شوند:

«من به استقبال حافظ می روم دیوانه‌وار

غافل انگارد که با حافظ رقابت می‌کنم»

 

دو

بنابراین، شور و شدت محبت شهریار به حافظ در تاریخ ادبیات بی‌نظیر است و همین باعث می‌شود ذهن‌های آشنا با شهریار با شنیدن نامش یاد حافظ بیفتند.

اما آیا این تصور درست است؟

آیا به صرف این ابراز محبت‌ها درست است که شهریار را حافظ روزگار بدانیم؟

قطعا نه

تاثیر شهریار از حافظ در حوزه معنا، بیشتر تاثیری عرفانی و معرفتی است و در حوزه ساختار بیشتر در رویه و ظواهر است. در حوزه معنا شهریار کم‌تر سراغ ابعاد سیاسی اجتماعی و یا نگاه طنزآمیز و رندانه‌ی حافظ رفته و در حوزه ساختار برغم استفاده‌اش از اصطلاحات حافظ و تضمین‌ها و استقبال‌های فراوانش از حافظ، به آن صورت هندسه و نظم زیبایی‌شناختی خاص حافظ را مد نظر خویش قرار نداده است. از طرفی، پسند و اهتمام حافظ بر گزیده‌گویی و گزنیش‌گری بیت‌ها و شعرها در شهریار وجود ندارد.

این موضوع باعث شده است درمقابل جبهه‌ی هواداران شهریار، بعضی  از متخصصان ادبیات قرار بگیرند که با مقایسه حافظ و شهریار به انتقادهای آتشین از شهریار بپردازند و قدر او را نادیده بگیرند. درحالیکه اساسا شرکت دادن شهریار در این مقایسه و مسابقه (چه از سوی هواداران و چه از سوی منتقدانش) غلط است. آن یکی دو بیتی هم که شهریار در آن‌ها خود را حافظ ثانی یا حافظ زمان می‌نامد به همین نحو. بهترین شعر شهریار برای فهم این موضوع همین بیت است:

«من به استقبال حافظ می روم دیوانه‌وار

غافل انگارد که با حافظ رقابت می‌کنم»

شهریار حافظ این روزگار نیست، ولی این حافظ‌نبودن نه بار منفی دارد نه مثبت. حافظ‌نبودنِ شهریار به معنای هیچ‌بودن این شاعر نیست.

اگر دقت کنیم رابطه‌ی شهریار و حافظ رابطه‌ی رهرو و رهبر و یا پیرو و پیش‌رو نیست، بیشتر رابطه‌ی عاشق و معشوق و محب و محبوب است. از این جهت و جهات دیگر شهریار و دیوانش بیشتر از حافظ شبیه مولوی و دیوان شمس هستند. یک دیوان حجیم با آن‌همه شعر که انبوهیش عاشقانه عارفانه است و بسیاری‌اش از سواد به بیاض نرفته، متخصص ادبیات را بیشتر یاد دیوان شورانگیزِ مولوی می‌اندازد تا دیوان منسجمِ حافظ. برای حافظ آنقدر که زیبایی ارزشمند است عشق ارزشمند نیست، اصلا عشق با زیبایی تعریف می‌شود. برخلاف حافظ اما شهریار هم مانند مولوی عشق را محور قرار می‌دهد و گاهی زیبایی‌‍ست که با عشق تعریف می‌شود. وقتی با معیار حافظانه بخواهیم به شهریار نمره بدهیم، نمره‌ی شهریار نمره‌ی بالایی نمی‌شود و شاید حتی نمره‌ی شاگردش هوشنگ ابتهاج نمره‌ی بهتری بشود. ولی اگر با معیار مولویانه و به اسلوب زیبایی‌شناسی دیوان غزلیات مولوی (شمس) به شهریار نمره بدهیم، این شاعر نمره‌ی بالایی می‌گیرد.

حافظ زیبایی‌شناس است اما شهریار مثل مولوی عاشق است و در جستجوی «شمس»، و شگرف اینجاست که شمس شهریار تبریزی مثل شمس مولوی، تبریزی نیست، بلکه شمس او همین شمس‌الدین محمد حافظ شیرازی است.

 

سه

بدون توجه به نکاتی که در سطرهای پیشین گفتیم و همچنین بدون توجه به زیبایی‌شناسیِ خاص شعر شهریار، شاید در داوری‌ها و قیاس‌ها جایگاه این شاعر شناخته نشود و بعضی گمان‌کنند قدرِ غزلِ شهریار حتی از قدر غزل‌سرایان ارزشمند پس از او (مانند سایه، منزوی و...) کم‌تر است. اما اگر بخواهیم قدر حقیقی شهریار را در این‌روزگار بدانیم باید در تقسیم‌بندی دیگری او را بررسی کنیم:

شاعران سه گروه‌اند: «کوشندگان»، «نوابغ» و «کوشندگان نابغه». گروه سوم همواره اندک بوده‌اند و شاید فراتر از چهره‌هایی چون حافظ و فردوسی نباشند. در شعر امروز غلبه با کوشندگان است. کسانی که با تلاش و کوشش و نظریه و دقت در شعر به پیش می‌روند. شعرهای این شاعران عموما بی‌عیب و کم‌خلل است. اما در مقابل تعداد شاهکارها در شعرهایشان زیاد نیست. مثلا در یک کتاب با 100شعر، پنج شعر شاهکار است، پنج شعر ضعیف است و 90شعر متوسط. مثالش غزل‌ها و شعرهای استاد هوشنگ ابتهاج است. اما در دیوان کسانی که با نبوغ و طبعِ آتشفشانی شعر می‌گویند، البته که میزان شعرهای متوسط و بی‌نقص بسیار اندک است و میزان شعرهای شاهکار و ضعیف بسیار بیشتر. انرژی شعریِ این شاعران صرف سرایش شاهکارها می‌شود نه پیرایش لغزش‌ها. چنانچه در دیوان شهریار، هم در میان غزل‌ها هم مثنوی‌ها و هم حتی نیمایی‌ها شعرهایی را می‌بینیم که جزو بهترین شعرهای روزگار خود هستند و البته در کنار این شاه‌کارها غزل‌های ناپیراسته هم حضور دارند. باری آنان که شعرهای نوع دوم را ندارند شعرهای نوع اول را هم ندارند. نکته‌ی دیگر این است که اگر دیوان شهریار هم به کوشش «محمد گل‌اندام»ی گزیده می‌شد شاید کلا با شهریاری دیگر و شگرف‌تر مواجه بودیم.

 با توجه به این نکات، شهریار در مقایسه با شاعران بزرگ هم‌روزگارِ خود (مثل نیمایوشیج و...) و همچنین در مقایسه با دیگر غزل‌سرایانی که پس از او و متاثر از او، راه غزل معاصر را پیمودند جایگاه بی‌نظیری دارد. بنابراین مقایسه‌ی دیگر غزل‌سرایان پس از شهریار و برتری‌دادن آن‌ها به شهریار از دو منظر غلط است، یکی توجه به همین نوع سرایش نبوغ‌آمیز شاعر و دیگری هم این نکته که این شاعران در هر رتبه‌ای بایستند بر شانه‌های شهریار ایستاده‌اند و در هر شهری وارد شوند از دروازه‌ای وارد می‌شوند که شهریار آن را گشوده است.

 


 

پ ن : یادداشت کوتاه دیگر هم قدیم‌ترها برای شهریار در همین وبلاگ نوشته بودم: شهریار، پیرمرد روستایی عالم شعر شهری

 

 

  • حسن صنوبری
۱۲
شهریور

این شعر را یک‌روز در مکه سرانداختم و نا‌تمام ماند، شب اول محرم تمامش کردم:

 

 

از خاک مکه بر حرم کربلا سلام
از خانهٔ خداست به خون خدا سلام

بادا سلام زم‌زم، بر ساحل فرات
بر دشت نینواست، ز دشت منا سلام

از چار رکن خانه به شش‌گوشهٔ حسین
وز قبله سوی قبّهٔ آن پیشوا سلام

از مولد النبی و ز غار حرای او
بادا به پارهٔ جگر مصطفی سلام

از مولد علی و ز رکن یمانی‌اش
بر مدفن سر پسر مرتضی سلام

از مدفن خدیجهٔ کبری و غربتش
بادا همی به زادهٔ خیرالنسا سلام

از‌ حجر اسمعیل به آن قبر کوچکی
که برده پای قبر حسین التجا سلام

از حنجر ذبیح به آن حنجر ظریف
که پاره‌پاره شد به ره حق فدا سلام

زآن حاجیان که حج به تمامی گذاشتند
بر‌ حج ناتمام شه نینوا سلام

از مروه و‌ صفا و بهین سالکانشان
بر زائران آن حرم باصفا سلام

از این سیاه‌‌پردهٔ کعبه، به تعزیت
بر سرخ‌فام پرچم کرب و بلا سلام

*


شد زردروی چهرهٔ نیکان، محرٌم است
از این دل سیاه به آن کیمیا سلام

کعبه سیاه‌پوش شده پیش از همه
تا که کند به ساحت آل عبا سلام

شد میرگریه زمزم و بر شاه تشنگان
دارد به اشک خویش بدون صدا سلام

مُحرِم نشد هرآنکه نگردید گرد تو
آه ای یگانه مُحرِمِ خونین‌ردا! سلام

حاجی نشد هرآنکه تو را در حرم ندید
ای بی‌غبار آینهٔ حق‌نما! سلام

ما سر به حلق داده، تو از حلق سر دهی
از بندگان تن به شه سر جدا سلام

*

 

 تا بشنوم جواب سلام خود از حبیب
از این دل غریب به آن آشنا سلام

از این گلوی خسته به آن حنجر رسا
از این دل شکسته به دارالشفا سلام

هرچند نیست سنخیتی بین ما ولی
از‌ تو مرا نگاهی و از من تو را سلام

 

  • حسن صنوبری
۲۳
تیر

قصیده‌واری به نیت زیارت امام ابوالحسن علی ابن موسی الرضا (سلام الله علیه) در صبح میلاد



تو: «بولحسن» وَ من: «حسن»
سلام یا «اباالحسن»!

به‌نام هم که بنگری
تویی پدر برای من


به غیر محضر پدر
پسر کجا برد سخن؟

به غیر خانهٔ پدر
پسر کجا کند وطن؟

منم غریب و دربه‌در
اسیرِ کشورِ مِحن

که سوخته مرا جگر
که دوخته مرا دهن

چو آن نهال زردرو
که دور مانده از چمن

به رنج‌های نو، ‌مگر
رها ‌کنم غمِ کهن

شبی زدم به جاده تا
سفرکنم ز انجمن

چه جاده‌ای؟! _چه ساده‌ای!_
به چاه مانده چاه‌کن

به شوقِ پیش‌رفتنم
فروشدم در این لجن

فروختم فروختم
من آن عزیزپیرهن

و جاهلانه دوختم
برای خویشتن کفن

غریب نیست آنکه هست
اسیر دزد و راهزن

غریب، آنکه در جهان
نیافت قدر خویشتن...

 

 

 

***
خوش‌آنکه باز رو کنم
به خان‌ومانِ خویشتن

ز کوره‌راهِ مُردگی
به شاه‌راهِ زیستن

ز شام خار و‌خاره‌ها
به صبح یاس و نسترن

گهرشناس، شادمان
ترانه‌خوان، نقاره‌زن

صلا زنم ز عمق جان:
سلام یا اباالحسن!

 

 




*السلام علیک یا ابالحسن یا علی‌ابن موسی ایهاالرضا، و رحمه و برکاته.


پ ن: بیت یازدهم طبعا اشارتی دارد به آن سطرهای زنده‌یاد فرخ‌زاد: «نگاه کن/ تو هیچگاه پیش نرفتی/ تو فرو رفتی»

 

  • حسن صنوبری
۲۲
تیر

بیشتر از هر صلواتی، خدا!

صل علی علیّ موسی الرّضا

 

تامّةً، زاکیةً، باقیه

دائم و پیوسته، سلیس و رسا

 

 

پاک درودی که نباشد دروغ

ناب دعایی که نباشد ریا

 

تازه سلامی که نباشد کهن

تیز بریدی که نیفتد ز پا

 

بگذرد از دود و دم شهر ری

بال گشاید به سوی کبریا

 

نامهٔ عشاق برد سوی دوست

تازه کند قصهٔ باد صبا

 

گاه شود هم‌نفس موج‌ها

گاه شود هم‌سفر ابرها

 

گاه چو آهو بنهد پا به بند

گاه شود همچو کبوتر رها

 

هر سحرش ذکر خفی: فاطمه

نیمشبش بانگ جلی: مرتضی

 

گاه کند گریه برای حسن

گاه دهد تعزیت کربلا

 

پیش رود پیش رود پیش‌تر

زآنچه رسیده است سلام و دعا

 

بگذرد از بارگه قدسیان

بگذرد از بین صف اصفیا

 

تا که رسد محضر شمس الشموس

سجده کند بر در شمس الضحی

 

شاه خراسان و امام رئوف

قبلهٔ ایران و صراط الهدی

 

بوسه بر آن پرچم زیبا زند

سرمه کند خاک در دوست را

 

 

 


روى ابن قولویه عن بعض الائمة (علیهم السلام) انّه قال: اذا صرت الى قبر الامام الرّضا (علیه السلام) فقُل:
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ.
  • حسن صنوبری
۱۰
تیر
پنج سال بیش در مثل چنین روزی _روز گرامیداشت صائب تبریزی_ این یادداشت را نوشتم:
 


این مصرع بلند به دیوان برابر است
 

قلم به تیغ از این راه سر نمی‎پیچد،
چه لذت است که در جبهه‎ساییِ سخن است؟

گذشت عمر مرا چون قلم درین سودا،
همان مقدمه‎ی آشنایی سخن است.

اگر سکندر از آیینه ساخت لوح مزار،
چراغ تربت من، روشنایی سخن است.

کجاست شهرت من پای در رکاب آرد؟
هنوز اول عالم‎گشایی سخن است.

مرا چو معنی بیگانه مغتنم دانید،
که آشنایی من، آشنایی سخن است.

گذاشتی سر خود چون قلم درین سودا،
دگر که همچو تو صائب! فدایی سخن است؟
 

امروز روز بزرگداشتِ صائبِ تبریزیِ اصفهانیِ سبک هندی است؛ یعنی برجسته‎ترین نماینده‎ی سبک هندی (یا اصفهانی یا ...). امسال نخستین سالی است که این روز را به عنوانِ روز صائب، بزرگ می‎داریم. مسئولان می‎خواستند روزی را به بزرگداشت این شاعر بزرگ اختصاص بدهند اما تاریخِ تولدِ صائب بر کسی معلوم نبود ؛ سال گذشته ابتدا مرتضی امیری اسفندقه «دهم تیر» را برای این امر پیشنهاد کرد، به خاطر همزمانی‎اش با روز تولدِ استاد محمد قهرمان برترین صائب‎پژوه و همچنین هندی‎سرای روزگارمان. باری این پیشنهاد ابتدا پذیرفته نشد و قرار بر «ابجد» شد، اما شگفتا علم اعداد هم حکم به دهم تیر داد!

گفتیم صائب و گفتیم برجسته‎ترین نماینده‎ی سبک هندی: سبک هندی آخرین سبک متمایز و درخشان در ادبیات کلاسیک است، پیش از آنکه سیلِ دوران تقلید و دوره‎ی بازگشت راه بیفتد و با سیلیِ مدرنیته از حرکت بایستد. سبکِ خراسانی، سبک سلجوقی، سبک آذرباییجانی، مکتب وقوع و سبک عراقی از جمله سرفصل‎های درخشانِ ادبیات پارسی پیش از سبک هندی بودند. اینان بودند که میراث گران‎بهای شعر پارسی را از قرن سوم طبق طبق بر روی دست، به تعظیم و اکرام و احترام تمام، به دست شاعران قرن یازدهم و دوازدهم رساندند تا سبک هندی در دقایق پایانیِ بازی بتواند آخرین گوی را در میدان چوگانِ شعر باستانی ایران بزند.

آری، چون جمع شد معانی، گوی بیان توان زد. باری، سبک هندی به این معنا و با استفاده از میراث و تجارب گذشتگان، پیشرفته‎ترین طرز شعر پارسی است. اما از چه نظر؟

در نخستین بررسیِ سبک‎شناسیک و جامعه‎شناسیک شعرهای دوره‎ی سبک هندی و مقایسه‎شان با اشعار ادوارِ گذشته، بر ما معلوم می‎شود شعرهای سبک هندی سریع‎تر از شعرهای دیگر سبک‎های شعر پارسی _تا آن زمان_ با مخاطب ارتباط برقرار می‎کنند. دقت بفرمایید، بنده نگفتم «بیش از شعرهای دیگر سبک‎ها» بلکه تنها عرض کردم «سریع‎تر». چه اینکه هنوز و همیشه بهترین و بیشترین ارتباط شعری با مخاطب _و حتی مخاطب عام _ ویژه‎ی شاعرانی چون حافظ و مولوی و سعدی است که هیچ‎کدام در زمره‎ی شاعران سبک هندی نبودند. اما ره‎آوردِ سبک هندی در این است که مخاطب _چه عام و چه خاص_ در نخستین مواجهه‎ی خود با این شعر، هم آن را می‎فهمد، هم از آن لذت می‎برد؛ یعنی شعر در عین سادگی و روانی، زیبا و لذت‎بخش است.

این، تنها نتیجه و نمود کار است نه خود و بودِ کار. این بالارفتنِ سرعتِ ارتباط با مخاطب، ماحصلِ تلاشِ شاعرانِ هندی‎سراست؛ اما اصلِ تلاش و نفسِ کارشان چه بوده است؟ شاعران هندی‎سرا کمرِ همت بر باروریِ کدام ریشه بستند؟ ساختار یا درون‎مایه؟ پیام یا پیکره؟ (به قول غربی‎ها: فرم یا کانتنت؟). پاسخ: هیچ‎کدام. اگر به معنا و محتوا باشد، شاعرانی چون مولوی و سعدی و فردوسی و سنایی به تنهایی برای همه زمان‎ها و مکان‎ها آبروی معنوی ادبیات پارسی را حفظ می‎کنند. اگر هم به ساختار و فرم باشد شاعرانی چون حافظ و نظامی و خیام و خاقانی درخشش هنری و برتریِ زیبایی‎شناسی ما را به همه نشان می‎دهند. اینجاست که بر ما معلوم می‎شود شاعران سبک هندی نه دغدغه‎ی درون‎مایه داشتند و نه سرِ ساختار. شعر سبک هندی را نه به ساختار یا درون‎مایه، که به «مضمون» می‎شناسند. مولفه‎ای که گاه ذیل درون‎مایه تعریف می‎شود و گاه به مثابه‎ی بافتاری از ساختار. یعنی گاهی یک «معنای جزئی» تلقی می‎شود و گاه یک «ساختارِ جزئی». می‎توانیم بگوییم: مضمون، ایده و دست‎مایه‎ای است که شاعر در ساختار شعر خویش به وسیله‎ی آن معنا را بیان می‎کند.

از بحث اصلی دور نشویم: پرداختن به «مضمون» مهم‎ترین نقطه قوت و مهم‎ترین نقطه ضعف سبک هندی بود. این دغدغه‎ی «مضمون‎پردازی» بود که روزگاری باعث درخشش و سرافرازی و علوّ سبک هندی شد و روزگاری دیگر مایه‎ی فروپاشی، سرنگونی و ابتذالش. چرا و چگونه؟ گفتیم مضمون، دستمایه‎ و وسیله‎ای است که به کمکِ بیانِ معنا می‎آید؛ در نتیجه مضمون حیثیتِ توسلی دارد. مضمون وسیله است. هرگاه توجه به مضمون به مثابه یک وسیله رونق گرفت، یعنی هرگاه یک کارافزار و نحوه‎ی کاربردش برای شاعران شناخته شد، ایشان در شعر درخشیدند. اینجا همانجایی است که شاعران بزرگ و برترین شعرهای سبک هندی ایستاده‎اند. اما هرگاه جای وسیله و هدف عوض شد، یعنی مضمون به عنوان هدف اصلی شعر مطرح شد و ساختار و معنا را فدای خود کرد، ما به سمت ابتذال رفتیم. یعنی پایان کار سبک هندی. یعنی سرانجام کار به آنجا برسد که شاعران آنقدر از سبک هندی متنفر و مشمئز شوند که حاضر شوند به تقلید سبک‎های قدیمی‎تر روی آورند: دوره‎ی بازگشت: مرحمت فرموده ما را مس کنید.

در ابتدای سبک هندی «مضمون‎پردازی» به عنوان یک وسیله‎ی خوب کشف و شناسایی شد، اما به مرورِ زمان این وسیله آنقدر مورد اعتنا قرار گرفت که به الوهیت رسید. در ابتدا شاعران سبک هندی می خواستند راهی پیدا کنند تا نظر مردم را به حقیقت (معنای والای مندرج در اثر هنری) جلب کنند، اینجا جایگاه توسلی مضمون بود؛ اما به مرور ترجیح دادند فقط نظر مردم را جلب کنند. نفسِ جلب نظر هدف شد و معنا و حقیقت کنار رفت. این عده از شاعران سبک هندی نه به دنبالِ حقیقت بودند و نه زیبایی، نه محتوا نه ساختار، آن‎ها فقط می‎خواستند پایِ تختِ قهوه‎خانه از جمعیتِ کم حوصله احسنت و آفرین بگیرند. فقط تحسین مهم شد و سرعت! شعر به مثابه‎ی ترقه! شعر به مثابه‎ی پیراهنِ برّاق و بدن‎نما! و این موضوع با عمومی و همگانی شدنِ شعر نیز در ارتباطی  مستقیم و دو طرفه بود. حالا دیگر همه می‎خواستند شعر بگویند و با شعر پز بدهند، با شعر خودی نشان بدهند؛ از آن طرف، با زیاد شدن شاعران (و همگانی شدنش) افراد برای عرضه‎ی کالای خود و دیده شدن در این جمعیت مجبور بودند دست به اقداماتی ترقه‎وارتر! و حتی انتحاری و انفجاری بزنند! (داستانِ «انبوهِ بی‎شمارِ شاعران» اخوان را به یادآورید!) . همین علامتِ «!» که امروز در پایانِ بعضی ابیات می‎بینید یادگاری از آن نگرشِ جلب توجه و ترقه و خودنمایی است. یعنی: ببینید عجب نکته‎ای دارد این بیت! ، خب اگر نکته دارد که بی‎علامت تعجب هم خودش را می‎رساند.

در چنین شرایطی، صائب ماندن، کلیم ماندن، حزین ماندن، بیدل ماندن، سالم و سلامت و سلیم ماندن و در حقیقت شاعر ماندن بسیار دشوار است. وقتی صاحبانِ همه دکه‎ها و دکان‎ها کنار کالای خود بساط شعر را هم به خودنمایی راه انداخته‎اند شعر حقیقی ارزش دارد، شعر حقیقی غریب است:

چو پشت آینه، ستّار تا به کی باشم؟
به کشوری که هنر غیرِ خودنمایی نیست

در اصفهان که به دردِ سخن رسد صائب؟
کنون که نبض‎شناسِ سخن‎شفایی نیست

وقتی تمرکز صرفا روی مضمون باشد، وقتی هدف از شاعری جلب توجه باشد، شاعر از جهان تهی می‎شود. هر هنرمندی که چنین باشد بی‌جهان است. نه جهانِ معنویِ دارد، نه جهانِ زیبایی‎شناسی. نه دیگر کسی روایتگر خویش است نه در روایتگری پیروی سبک خویش. در نتیجه فردیت از بین می‎رود. این نتیجه‎ی فروکاستنِ هنر و عالم هنری به چند ایده‎ی هنری است. ما در سبک هندی شاید شعر (آن هم فقط ایده‎ی شعر) زیاد داشته باشیم ولی شاعر کم داریم. ابیات و ایده‎های فراوانی در تذکره‎ها و قهوه‎خانه‎ها پخش و پلا هستند و شاعر و نام شاعری در میان نیست. در دوره‎های پیشین اسم شاعر هم اگر به همتِ سارقی از میان رفته بود، امضای شاعر هنوز در میان بود. شعر فردوسی را نمی‎شد با شعر خیام یا سنایی اشتباه گرفت. اما اینجا نام شاعر به راحتی گم می‎شود. چون همه شعرها عین هم‎اند. مشتی بیت و ایده‎ی مفرد و منفرد. چون شاعری وجود ندارد. این‎ها عموما مشتی ایده‎یاب بودند. وقتی تذکره‎ی سامی و تذکره‎ی نصرآبادی را ورق می‎زنیم می‎بینیم بیش از اینکه مجموعه شعر باشند، «بانک ایده»اند!

در همین جهانِ سبک هندی که شاعر بزرگ روزگارمان مهدی اخوان ثالث آن را «دنیایی شگفت و بیمارگونه» می‎نامد، تک و توکی شاعر هستند که در کنار ایده و مضمون پردازی حیثیتِ شاعری را نیز حفظ کرده‎اند که همانا درخشان ترین‎شان صائب است، همان به قولِ اخوان «شاه موجی در اوج».

البته تو اگر حافظ و فردوسی هم باشی در این دوران نمی‎توانی سرآمد باشی مگر اینکه از قواعد ژانر (سبک) پیروی کنی. به همین خاطر صائب باید نخست سرآمد مضمون‎پردازان باشد تا در این اقلیم، لایقِ دیهیم باشد. به جز دیوانِ آثارِ درخشانِ این شاعر بزرگ، روایاتی از بداهه‎سرایی‎هایش و همچنین حکایاتی از مصرعی بی‎معنی را با مصرعی دیگر تبدیل به تک بیتی درخشان ساختن، گواهی این قدرت مضمون‎پردازی اوست. از نظر ساختاری صائب و تمام شاعران سبک هندی (به جز مورد استثنای بیدل دهلوی) از چند پیش ساختارِ مشابه پیروی می‎کنند. مخصوصا ساختارِ ارسال مثل (معقول و محسوس). اما از نظر معنایی میرزا صائب تا حدی توانسته لحنی مخصوص به خود را داشته باشد و مضمون پردازی‎های گوناگون او عموما ذیل یک شخصیتِ معنایی و جهانِ شخصی هستند. جهانی که با معنویت و حکمت و قناعت و آرامش و کوشش و اعتدال همراه است، هرچند وضوح و تمایزِ این جهان به‎سانِ جان و جهان‎های شاعرانه‎ی شاعران بزرگ خراسانی و عراقی نیست. جهانِ شعریِ صائب در کسب معنا جهانی جاه‎طلب، برتری‎جو و اهل خطر (آنچنانکه جهان خاقانی و بیدل و حافظ و خیام و ناصر خسرو و وحشی و ...) نیست. نه اینکه صائب در سلوک شعری‎اش تنبل باشد، هیچ و هرگز چنین نیست، لکن در معنا اهل قناعت است و البته با همین قناعت و اعتدال خویش توانسته تا حد زیادی خودش را به جایگاه برترین‎های ادبیاتِ پارسی نزدیک کند.

البته لحنِ حکیمانه با همان ساختار معقول محسوس، خود از ویژگی‎های سبک هندی است. شاعر در یک سطر شعاری می‎دهد و قرار است در سطر دیگر با یافتن نسبتی و مضمونی، شعار را شعر کند. گاه اینگونه مضمون‎بافی موفق است و گاه ناموفق. حتی صائب بزرگ هم گاهی صرفا لحن حکیمانه دارد و در شعرش حرف حکیمانه گفته و مضمون قدرتمند بسته نشده است. مثلا:

تا صاحب فرزند نگردی، نتوان یافت
در عالم ایجاد حقوق پدری را

«عجب!» این واکنشی است که ما باید نشان بدهیم به جمله‎ای بدیهی که ساختاری حکیمانه دارد. این وضعیت شاید در شعر صائب عزیز کم و نادر اتفاق بیفتد، ولی در شعر بسیاری از هندی‎سرایان و مخصوصا مقلدان امروزی‎شان فراوان یافت می‎شود. برای بیان حالِ کلی این اشعار چند بیت طنز معروف «شیخ ما» بسیار راهگشاست هرچند نمی‎دانم شاعر این ابیات کدام نابغه و شاعر بزرگی بوده است:

از کرامات شیخ ما چه عجب
پنجه را باز کرد و گفت «وجب»

از کرامات دیگرش این است
شیره را خورد و گفت «شیرین است»

او کرامات دیگری دارد
ابر را دید و گفت «می‎بارد»

«زن نو را عروس می‎گویند
مرغ نر را خروس می‎گویند

آنچه در جوی می‎رود آب است
آنچه در چشم می‎رود خواب است»

این ابیات رندانه حکایت ما و آن‎دسته از شعرهای به اسلوبِ سبک هندی است که ساختار حکیمانه دارند و محتوای حکیمانه نه. مخاطبِ شعر هندی در عصر صفوی عادت کرده سخن حکیمانه‎ای بشود تا فی‎الفور لذت ببرد و آفرین بگوید، آنچنانکه شاعر سبک هندی هم عادت دارد حکمتی بگوید و تحسینی در قهوه‎خانه بشنود. زین رو ساختارِ شعر حکیمانه هرروز تکرار می‎شود و بسیاری از شعرها هم فاقد حکمت و حتی طراوت.

 باری در میان همان مفردات و مضمون پردازی های سبک هندی، گاه ابیاتی پیدا می‎شوند که به قول اخوان (در مقالاتش) و دکتر شفیعی کدکنی (در «شاعر آیینه‎ها») به دیوانی می ارزند. البته این اصطلاحِ ارزیدن یک مصرع یا یک بیتِ زیبا به یک دیوان شعر را هم ایشان از شعرِ خود صائب گرفته‎اند، آن‎هم در غزلی که با سه مطلع آغاز میشود و هرسه بیتِ نخست هم همین مصرع را دارند. گویا صائب تاکید دارد که این مصرع، همان مصرع بلند است:

زلف معنبر تو به صد جان برابر است
این مصرع بلند به دیوان برابر است

با عمر خضر، قامت جانان برابر است
این مصرع بلند به دیوان برابر است

مدّ نگاه با صف مژگان برابر است
این مصرعِ بلند به دیوان برابر است


و حقا که صائبِ تبریزیِ خود نیز در میان «انبوهِ بی‎شمارِ شاعران» سبک هندی، آن مصرع بلندی است که با کل سبک و به دیوان برابر است.


 

و حال چند تک بیت و مضمونِ زیبا از صائب تبریزی:
 

 بس که بد می‌گذرد زندگیِ اهلِ جهان‏
مردم از عمر چو سالی گذرد، عید کنند

فکر شنبه تلخ دارد جمعه‌ی اطفال را
عشرت امروز بی‌اندیشه‌ی فردا خوش است

نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است
شراب خوردن ما، شیشه خوردن است اینجا

آدمی پیر که شد حرص جوان می‎گردد
خواب در وقتِ سحرگاه گران می‎گردد

آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع
کاش در زندگی از خاک مرا بر می‌داشت

 مرا ز روز قیامت غمی که هست این است
که روی مردم عالم دو بار باید دید

نه سرخ چهره ی خورشید را، شفق کرده
که از خجالت روی تو خون عرق کرده

 نیست پروا تلخکامان را ز تلخی‎های عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است 

حضور خاطر اگر در نماز معتبرست
امید ما به نماز نکرده بیشترست

از تنگی دلست که کم گریه می‎کنم
مینای غنچه، زود بریزد گلاب را

حضور دل نبود با عبادتی که مراست
تمام سجده‎ی سهوست طاعتی که مراست

تا کدامین دل بیدار مرا دریابد
چون شب قدر نهان در رمضانم کردند

یک عمر می‎توان سخن از زلف یار گفت
در بند آن مباش که مضمون نمانده است

بی‎پرده‎تر از رازِ دلِ باده‎کشانم
صائب، کسی امروز به رسوایی من نیست

 

باری از توفیقاتِ بعضی از شاعرانِ بزرگِ سبک هندی این است که برخلاف جو رایج زمانه‎ی خود غزلیات یک پارچه نیز دارند که در آن به محورِ عمودی و ساختار کلی شعر نیز توجه شده است. چه اینکه از ویژگیهای غزل  سبک هندی عدم توجه به ساختار، مخصوصا بافت عمودی شعر است و در عوض تمرکز روی بافت و محورِ افقی است. یعنی اگر واحد شعر در سبک خراسانی قصیده و مثنوی باشد و در سبک عراقی غزل؛ در سبک هندی واحد شعر بیت است. هرچند آن‎ها صورتی از غزل را حفظ کرده باشند. باری معدود شعرهای شاعران بزرگ سبک هندی که در آن‎ها ساختار و محور عمودی شعر نیز مدنظر قرار گرفته است اتفاقا شعرهای خوبی‎اند. مثل غزل « پیری رسید و موسم طبع جوان گذشت» کلیم کاشانی که بعضی آن را بهترین شعرش می‎دانند. یا همین رمضانیه‎های صائب (+و +). یا غزل صائب در شادی از بارش باران:

ابرِ رحمت با دل و دستِ گهربارآمده است
چشم پل روشن! که آب امسال سرشار آمده است

یا قصیده‎ی معروفش در ستایشِ حضرت سیدالشهدا:

خاکیان را از فلک امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت گوی چوگان رضاست

 

باری سرانجام شاعران، پژوهشگران و همچنین شعردوستان در مواجهه با سبک هندی و نمایندگانش چند موضع مختلف اتخاذ کرده‎اند. گروهی به خاطر گم شدنِ «معنا»، «فردیت»، «ساختار» و «روایت» از بخش گسترده‎ای از این جریان شعری و همچنین به ابتذال کشیده شدنِ بخش دیگرش، بر کارنامه‎ی این سبک بزرگ شعر فارسی تماما خطِ پایان و ابطال کشیدند و گروهی نیز به خاطرِ توفیق درخشان این سبک در مضمون پردازی و مخصوصا جلب و جذب مخاطب، شیفته ی چشم و گوش بسته‎ی آن شدند. این گروه در همین دورانِ پس از نیما با انتقاد از اندیشه‎ی «سبک دوره بازگشت» بارها سعی کردند به بازسازی و احیای سبک هندی بپردازند، غافل که نگاه و اندیشه‎ی ایشان نیز نوعی سبک بازگشت جدید و کامل کننده‎ی کار ایشان است. چه اینکه سبک بازگشت به اقتفا و تقلیدِ سبک خراسانی و عراقی کمر همت بست، این میان سرِ سبک هندی بی‎کلاه مانده بود که حالا _در چند دوره‎ی مختلف_ باتلاش این هندی‎دوستان دوره‎ی تقلید و بازگشت به سبک هندی نیز آغاز شد. حال آنکه شاعران و پژوهشگرانِ با بصیرتِ ادبیات پارسی می دانند هیچ وقت مسیر شعر، هنر و خلاقیت از عقبِ سر رد نمی‎شود! . اگر سبک هندی را منصفانه بررسی کنیم امروز هم می‎توانیم به اعتدال از دستاوردهای شاعرانش در مضمون‎پردازی استفاده کنیم، به شرط آنکه مضمون را وسیله بدانیم و نه هدف. اما لزومی ندارد ما همه اشتباهات و کاستی‎های سبک‎های پیشین را تکرار کنیم، آن‎هم در دورانِ پس از نیما. دورانِ ورودِ به جهانِ نو.

به حکمِ شاعری، امروز اگر صائب زنده بود، حتما نگاهی به نیما داشت.

 


 

انتشار نخست: ۱۰ تیر ۱۳۹۳

  • حسن صنوبری
۰۴
تیر

 

{ امروز در صفحه ۴و۵ ویژه‌نامۀ قفسۀ روزنامۀ «جام جم» یادداشت تازه و تقریبا مفصلم منتشر شد با عنوان «میرشکاک‌شناسی تطبیقی»

البته مثل همیشه سردبیر بی‌اجازه تیتر مرا برداشته و یک تیتر خیلی بد و عجیب‌وغریب جایگزینش کرده. من هم در این تصویر تیتر خودم را دوباره نوشتم! }

 

میرشکاک‌شناسی تطبیقی

 

اصل مطب:

یهدی به کثیرا و یضل به کثیرا

 

مقدمه:

فارغ از نیک یا بد بودن، موفق یا ناموفق بودن، پیروز یا شکست‌خورده‌بودن مردی موسوم به «یوسفعلی میرشکار» و معروف به «میرشکاک»، مسئله مهم‌تر این است که او چه تاثیری بر دیگران و ادبیات پس از خود گذاشته است. وقتی می‌خواهند از میراث یک شاعر یا متفکر سخن بگویند عموما از آثار او سخن می‌گویند. ولی به نظر من خود «تاثیر» هم از مهمترین آثار هر نویسنده و دانشمندی است. امری که لزوما منحصر به متن آثار گفتاری و نوشتاری او نیست و چه‌بسا شامل شخصیت، روحیه و طرز رفتارش نیز باشد. متن و آثار را شاید پژوهشگران ادبیات حتی در نسل‌های بعد هم بتوانند بررسی کنند: تلک آثارنا تدل علینا / فانظروا بعدنا الی الآثار. اما شخصیت و تاثیر را شاید فقط معاصران و هم‌نفسان.

 

ذی المقدمه:

الگوهای نسل نخست شاعران انقلاب طبیعتا همان پیش‌آهنگان و بنیان‌گذاران این ادبیات بودند. مهرداد اوستا، حمید سبزواری، طاهره صفارزاده، علی موسوی‌گرمارودی، علی معلم و... . اما چهره‌های اصلی که در میان نسل دوم بودند برای الگوشدن و دیده‌شدن باید ویژگی‌های متفاوتی می‌داشتند که هم تاحدی مورد قبول خود شاعران باشند و هم شعردوستان. اگر از همه _یعنی چه ارگان‌های حکومتی، چه خود شاعران، چه مردم اهل ادبیات_ بخواهید از میان شاعران نسل دوم انقلاب (و در کل ستاره‌های شعری میانه دهه شصت تا میانه دهه هفتاد) یک چهره را به عنوان الگو برای دیگر شاعران و جوانان معرفی کنند، بی‌گمان زنده‌یاد «قیصر امین‌پور» را معرفی می‌کنند. شاید اگر شرط زمانی را هم برداریم نتیجه متفاوت نشود.

حال اگر نگاه و رای‌گیری عمومی را رها کنیم و کمی فنی‌تر و تخصصی‌تر به موضوع نگاه کنیم می‌بینیم در میان الگوهای مثبت و موفق هم اگر بخواهیم شاعری را انتخاب کنیم که دقیقا نقطه مقابل میرشکاک است، او نیز بی‌گمان زنده‌یاد قیصر امین‌پور است. در ظاهر ماجرا به‌جز خوزستانی بودن، امین‌پور در تمام ویژگی‌هایش برعکس میرشکاک بود. امین‌پور دکترا گرفته بود، میرشکاک اصلا دانشگاه نرفته است. امین‌پور آرام بود، میرشکاک شلوغ است. امین‌پور منظم بود، میرشکاک پریشان است. امین‌پور سیر منطقی و واضح داشت، میرشکاک غیرقابل پیش‌بینی است. امین‌پور همواره پیشینه و گذشتۀ خود را تکمیل و نهایتا اصلاح کرده است و میرشکاک بسیاری اوقات گذشتۀ خود را نفی. امین‌پور با اصرار به اینجا و آنجا دعوت می‌شد، میرشکاک با احتیاط. امین‌پور دوستان زیادی داشت، میرشکاک، دشمنان زیادی. امین‌پور پس از رحلت امام فقط یک‌بار در انتخابات بروز سیاسی (هرچند کمرنگ) داشت و از آنهم پشیمان شد، اما نامزد مورد نظرش پیروز انتخابات شد؛ میرشکاک در اکثر انتخابات‌ها موضع‌گیری جدی داشت و در هیچ‌کدام هم نامزد مطلبوش رای نیاورد. امین‌پور شعرش توسط دیگران ترویج می‌شد، میرشکاک شعر دیگران را ترویج می‌کرد. امین‌پور تا حدی مخاطبان شعری‌اش را گسترده و زبانش را عمومی کرده بود که حتی شامل کودکان و نوجوانان هم می‌شد و می‌شود، اما میرشکاک به قدری زبان را تخصصی و مخاطبان را محدود کرده که خواننده و شنونده سخنانش اگر به جز شعر، از فلسفه و عرفان و سیاست و تاریخ هم به‌طور جدی سررشته نداشته باشد شاید نیمی از حرف‌های گوینده را متوجه نشود. امین‌پور و میرشکاک هردو خوزستانی بودند، اما چه کسی خاطره یا فیلم‌های قابل اعتنایی از سخن‌گفتن یا شعرگفتن امین‌پور خارج از لهجه تهرانی و یا بیرون از زبان معیار دارد؟ چه کسی لهجه لری امین‌پور را در جمع شنیده؟ از طرفی چقدر بوده که میرشکاک در یک جمع کاملا رسمی یا کاملا تهرانی وسط بحث به لری یا عربی غلیظ صحبت کرده؟ چقدر شعر و نثر لری و عربی از میرشکاک دیدیم؟ چه کسی می‌تواند امین‌پور اتوکشیده را با لباس‌های محلی تصور کند و چه کسی میرشکاک رسمیت‌گریز را بدون آن‌ها؟ امین‌پور و میرشکاک هردو سیگار می‌کشیدند. اما چند نفر سیگار امین‌پور را دیده‌اند و چند نفر سیگار میرشکاک را ندیده‌اند؟ امین‌پور خیلی کم می‌شد به کسی بگوید بالای چشمت ابروست؛ در حالیکه صابون میرشکاک به تن کمتر کسی نخورده بود. معدود نقدهای نقل‌شده از امین‌پور _به‌جز یکی دو مورد_ آنقدر لطیف و رندانه بوده‌اند که چه‌بسا فرد نقدشده منظور را برعکس فهمیده _مخصوصا امین‌پور متاخر_. درحالیکه میرشکاک _مخصوصا میرشکاک جوان و معاصرِ امین‌پور_ در بی‌پروایی و صراحت نقدش حتی دوست و آشنا را هم به نسبت دشمن و غریبه مراعات نمی‌کرده است. به‌جز این چهارده مورد البته موارد دیگری هم هست که از حوصله خارج است.

 

پس تا اینجای کار در ظاهر ماجرا، داستان داستانِ تمایز ایکس است و ایگرگ. زید است و بکر. استقلال است و پرسپولیس. اما در باطن ماجرا امین‌پور و میرشکاک به‌جز خوزستانی‌بودن شباهت‌های دیگری هم داشتند. اولا هر دو در ساحت سرایش پیشتاز و جدی بودند. ثانیا هردو دربارۀ ادبیات حرف زده‌اند، آنهم حرف جدی. یعنی محدود به شعر نمانده‌اند و وارد حوزۀ نظریه‌پردازی شده‌اند. ثالثا _و این ویژگی شاید اختصاصی این دو باشد_ هردو از مهم‌ترین صاحب‌نظران و مفسران ارتباط و آمیزش سنت و نوآوری (یا سنت و مدرنیته) در شعر امروز و در دوران پس از پیروزی انقلاب بودند. چه اینکه هردونفر با شدت و حدت وابستگی و باور زیادی به هردو عالم نو و کهن داشتند. این هردو هم پیشتازان شعر نوی چهل سال اخیرند و هم عاشقان ادبیات کهن پارسی و فرهنگ دیرین ایران و اسلام. هرچند در هردوی این ساحات با دو نگرش کاملا متفاوت. زین‌رو «شعر سنتی و در عین حال مدرن»ِ ایده‌آلِ میرشکاک می‌شود مثنوی استاد علی معلم دامغانی و «شعر مدرن و در عین‌حال سنتی»ِ مطلوب امین‌پور می‌شود نیمایی‌های استاد محمدرضا شفیعی‌کدکنی. طبیعی هم هست، اهل حکمت حکیم را طالب است و اهل علم عالم را. رابعا _شاید در ادامه نکته قبل_ هردو عاشق قرآن کریم و مسحور کلام الله بودند و هستند. جناب آقای امیری اسفندقه زمانی برایم از مجلسی گفت که ابتدا میرشکاک با ذوق و التذاذ ادبی از آیۀ 84 سورۀ یوسف سخن می‌گفت و تاکید بر واج‌آراییِ سه حرف «ی»، «س»، «ف» در جمله «یا اسفی علی یوسف» داشت و سپس امین‌پور از واج‌آراییِ معنامندِ «مصوت آ» که متبادر کنندۀ نهایت حسرت و تاسف است در همین جمله سخن گفته است. یک منظره اما دو منظر و منظور. حتی نفس علاقه به شخصیت حضرت یوسف (ع) و سورۀ یوسف نیز می‌تواند به عنوان پنجمین اشتراک این دو شاعر برشمرده شود. امین‌پور در نیمایی‌های بسیاری سراغ تلمیح آیات این سوره و این شخصیت رفته و میرشکاک هم در بیت‌های تخلص بسیاری از غزل‌هایش، از جمله این بیت زیبا: «نه سیرتِ سلطنت‌نصیبی، نه صورتِ آدمی‌فریبی / ز نام یوسف به جز تأسف نصیبه‌ای از ازل ندارم» . (حال می‌شود این عشق و ادب و تواضع نسبت به حضرت یوسف این دو شاعر را با خودیوسف‌پنداری بسیاری از شاعران جوان امروز مقایسه کرد. مثل شاعری که اخیرا دو سه روز را محترمانه در زندان گذراند و پس از آزادی در اولین مطلبش با استفاده از یک آیه تلویحا خود را یوسف نامید! یا فلان شاعر مشهور که یکی‌درمیان در غزل‌هایش به بهانه مضمون‌پردازی خود را یوسف معرفی می‌کند!) ششم: هردو درباب شعر و کودکی پژوهش کرده‌اند. پژوهش امین‌پور پایان‌نامه کارشناسی ارشدش بود که با دید تقریبا روانشناختی نوشته شده و با عنوان «شعر و کودکی» به صورت کتاب منتشر شده و در بین اهالی ادبیات مشهور است. پژوهش میرشکاک جستاری بود که با دید تقریبا فلسفی و با توجه به «شهریار» نوشته و با عنوان «شاعر، کودک و دیوانه» منتشر شده بود، آن‌هم سال‌ها قبل از پژوهش امین‌پور اما کمتر کسی امروز هست که حتی اسمش را شنیده باشد. هفتم: علاقه و تاثیرگرفتن از دو شاعر نوگرا یعنی «مهدی اخوان ثالث» و «فروغ فرخزاد» و به طور ویژه دومی. آن‌هم در شرایطی که این هردو شاعر (برخلاف سپهری) در جمع بعضی از انقلابیون و مذهبیون، چه شاعران ضعیف، سطحی و قشری مثل فاطمه راکعی و چه شاعران سرشناس و توانمند اما متعصب، ممنوع و مطرود بودند. از چهار شاگرد نیما، سنگ سپهری را عموم مردم و همچنین شاعران مذهبی به سینه می‌زدند و سنگ شاملو را روشنفکران و شاعران چپ. این میان اما اخوان و فرخزاد را نه در مسجد راه بود نه در میخانه. در این موضوع هم ظاهر ماجرا این است که میرشکاک متقدم بوده است. چه اینکه قبل از اینکه امین‌پور در شعرش بگوید «به قول خواهرم فروغ» میرشکاک مقالۀ «فروغ؛ کاهنۀ مرگ‌آگاه» را نوشته بود. هشتم: برادر ادبی داشتن. امین‌پور بار اصلی «نقد ادبی» و «ستیهندگی» خود را بر دوش زنده‌یاد «سیدحسن حسینی» گذاشته بود، با اینکه خود یک صاحب‌نظر جدی بود. میرشکاک هم انگار اصل کار شاعری خود را به علی معلم سپرده است، در حالیکه خود یک شاعر جدی است. نهم: هردو هم شعر را دوست داشتند هم نقاشی را. هرچند امین‌پور ابتدا در نقاشی جدی‌تر بود ولی به سرعت از آن گذشت و هرچند میرشکاک که در ابتدا کمتر برایش جدی بود بعدتر خود را در نقاشی غرق کرد. دهم: هردو _به نسبت هم صنف‌ها و هم‌نسلان خویش_ به شدت مورد توجه رسانه‌ها بودند و هستند. این ده مورد مهم‌ترین‌ها بودند و حالا کاری نداریم هردو در نوجوانی دانش‌آموز یک دبیرستان بوده‌اند.

این اختلافات بسیار در امور ظاهری و اشتراکات عجیب و غریب در امور خاص، این بیست‌وچند ویژگی آشکار و پنهانِ بررسی شده، در مجموع و به‌طور ناخودآگاه باعث شد در موضوع «الگوشدن» یک تقسیم‌وظیفه و گروه‌بندی بین دوست‌داران شعر انقلاب پس از ایشان و یا همعصر ایشان اتفاق بیفتد. عموم و اکثریت مسحور امین‌پور شدند و خصوص و اقلیت، مجذوب میرشکاک. بچه مثبت‌ها پوستر دلبرانۀ امین‌پور را بر دیوار اتاق خود زدند و بچه‌شرها مقاله‌های جذاب میرشکاک را خواندند. هواداران امین‌پور او را صمیمانه «قیصر» صدا کردند (آنگونه که سپهری را «سهراب» و فرخزاد را «فروغ») و هواداران میرشکاک ستایشگرانه همان «میرشکاک»ش خواندند (آنچنانکه «اخوان» و «معلم» را). البته منظورم از «بچه‌مثبت» و «بچه‌شر»، اصطلاحی است نه لفظی. منظورم توصیف است نه ارزش‌گزاری. شخصیت‌های بسیط‌تر و به‌هنجارتر، چه آنانکه واقعا پاک‌دل و نیک‌گوهر بودند، چه آنانکه بی‌خردوهوش و عافیت‌طلب بودند و چه آنانکه مثبت‌نما و عوام‌فریب (و در ذات شرور و جاه‌طلب) زیر علم قیصر سینه زدند و شخصیت‌های پیچیده‌تر و هنجارگریزتر، چه آنانکه باهوش‌تر و اهل نبوغ بودند، چه آنانکه جمعیت‌گریز و رسمیت‌ستیز بودند و چه آنانکه نابغه‌نما و متفاوت‌نما (و در واقع جوگیر یا خودنما) پرچم میرشکاک را بلند کردند.

حال که هردو آردها را بیخته‌اند و الک‌ها را آویخته، می‌توانیم ادعا کنیم امین‌پور و میرشکاک برای نسل‌های پس از خود هردو ارزشمند و مکمل بودند؛ گرچه نه با ارزشی یک‌سان. امین‌پور بنیان‌گذار بود و میرشکاک بنیان‌ستیز. امین‌پور سنت‌گذار بود و میرشکاک بدعت‌گذار. امین‌پور حافظ مرزها بود و میرشکاک فاتح مرزها. امین‌پور صلح‌طلب بود و میرشکاک جنگ‌بلد. خصائص اولی برای حفظ وضع موجود و به عقب بازنگشتن یک دورۀ ادبی و جهان شعری ضروری‌اند و اما ویژگی‌های دومی برای طلب وضع مطلوب و پیش رفتن. به همین‌خاطر دومی‌ها به نظرم ارزشمندتر و دشواریاب‌ترند.

متاثرین امین‌پور را همه می‌شناسیم و همه‌روزه می‌بینیم. از بس زیادند. چه پسندهاشان چه ناپسندهاشان. چه متاثرین از شعرش چه متاثرین از شخصیتش. در شعر، هم آنانکه با نظم و هوش و دقت ادبی‌شان سبک شعری امین‌پور را پیش بردند، هم آنانکه نیمایی‌هایی مقلدانه و کپی‌کارانه از روی دست او نوشتند و شیوۀ نیمایی‌سرایی‌اش را مبتذل کردند. در شخصیت، هم آنانکه اهل حلم و انصاف و پژوهش و شریعت‌مداری و اخلاق‌مداری بودند و هستند، هم آنانکه میان‌مایه و باری‌به‌هرجهت و عوام‌فریب و ترسو و بزدل و حزب باد. شناخت این هردو جماعت حال که امین‌پور رخت از جهان بسته آسان‌تر می‌نماید. مخصوصا اینکه قیصر امین‌پور با مرگ متاثرکننده‌اش توجه بسیاری را از سوی مردم و رسانه‌ها به خود برانگیخت و «شوق قیصرشدن» را در دل اکثریت انداخت. یادمان نرفته که سوگواران قیصر چه پرشمار بودند.

اما متاثرین از شعر و شخصیت میرشکاک چه کسانی هستند؟ یوسفعلی میرشکاک چه میراث نیک و بدی پس از خود به‌جای گذاشت؟ قطعا پاسخ به این پرسش آسان نیست. اما اینجا هم می‌توان دو گروه با دو نوع برداشت را دید. آنکه بی‌پرواست، آنکه بی‌ادب است؛ آنکه فردیت دارد، آنکه متکبر است؛ آنکه شجاع است، آنکه بی‌منطق است؛ آنکه نقد می‌کند، آنکه توهین می‌کند؛ آنکه آزاد است، آنکه وقیح است؛ آنکه فلسفه‌دان است، آنکه فلسفه‌باز است؛ آنکه به کت و شلوار اتوکشیده و موی مرتب و ریش و سبیل آنکادر می‌خندد؛ آنکه با پریشانی و گیسوی رها و ریش و سبیل بلند خودنمایی می‌کند؛ آنکه قلندرِ نکته‌گوست و آنکه پشمینه‌پوشِ تندخو.

 

این مقایسه ثابت می‌کند اگرچه میرشکاک و امین‌پور تاثیرات فراوانی برای ادبیات و جامعه ادبی خود و پس از خود به‌جای گذاشتند، اما موضوع و متغیر اصلی در آن‌ها نیست؛ در خود ماست. ماییم که انتخاب می‌کنیم چه ببینیم و چه بشنویم؛ که باشیم و که بشویم. میرشکاک و امین‌پور که جای خود، قرآن کریم هم در آیۀ 26 سورۀ بقره خویش را چنین وصف می‌کند: «یهدی به کثیرا و یضل به کثیرا». صدق الله العلی العظیم.

 

حسن صنوبری

 

 

 

 

 

  • حسن صنوبری
۲۴
خرداد

http://bayanbox.ir/view/6200067061038002755/Elizabeth-II.jpg


متاسفانه سالروز تولد ملکه انگلستان با تولد یکی از بستگانم توام شد. خیلی دلم می‌خواست در این جشن مهم شرکت می‌کردم یا دست‌کم بانی هزینه‌هایش می‌شدم لکن نه فرصتش هست و نه شرایط مالی‌اش فلذا این قصیده را تقدیم به محضر ملکه الیزابت سرانداختم و البته که ناتمام است فعلا همین نسخه ناقص به عنوان هدیه روز تولدش:

 

 

روباهِ پیر، زخمیِ شیرِ جوان ماست

کیک تولد ملکه، خان‌و‌مان ماست

 

شمعش ز سوز آه شب و روز ما دریغ

تزئینش از تموّج خونِ روانِ ماست

 

خورده جگر ز ما و مکیده‌ست خون، ولی

چشمش هنوز مانده سوی بازوان ماست

 

هم پوست را دریده و هم گوشت را ز ما

این پیرِسگ که منتظر استخوان ماست

 

خورده عروس سلطنت خویش و دیگرش

آیا چه رحم بر زن و بر کودکان ماست؟*

 

بلعیده نصف این کُره را چون کَره، هنوز

دنبال ابتلاع کران‌تاکران ماست

 

خورده است اگرچه اینهمه اما نخورده است

آن سیلی‌ای که در خورِ زور و توان ماست

 

دستارِ «لاری» است و تفنگ «رئیسعلی»**

ارثی که مایه‌ی شرفِ دودمان ماست

 

کشتند بی‌شمار امیرکبیرمان

واین افتخار دائمی خاندان ماست

 

خیره مشو به هیمنه‌ی جشن‌هایشان

وقتی که برگشان همه از بوستانِ ماست

 

حیرت مکن که سفره‌ی پررنگ‌و‌آبشان

از غارتِ همیشگیِ آب و نان ماست

 

دل‌خوش مشو، که جمجمه‌ی ماست جامشان

خامُش مشو، که آنچه بنوشند جان ماست

 

پا بر جنازه‌های من و تو گذاشتند

قد بلندشان ز ره نردبان ماست

 

کشتند بی‌شمار و نکشتیمشان هنوز

ای انتقام! پس چه زمانی زمان ماست؟

 

گرچه سیاوشان وطن سر بریده‌اند

رستم هنوز صاحب ببرِ بیان ماست

 

ایرانیا! به خون شهیدان خود نگر

آیا نه وقت چرخش گرز گران ماست؟!

 

 

 


*اشاره به موضوع پرنسس دایانا

**اشاره به نام دو‌تن از قهرمانان مبارزه با استعمار انگلیس مرحوم آیت‌الله سید عبدالحسین لاری و شهید رئیسعلی دلواری


  • حسن صنوبری
۲۲
خرداد

چندی پیش با خبرنگار محترم خبرگزاری «آنا» گفتگویی داشتیم درباره «نقد»، «فلسفه نقد»، «حقوق نقد»، «اخلاق نقد» و «وضعیت امروز نقد ادبی و هنری در ایران». این خبرگزاری گفتگو را در دو بخش منتشر کرد. بخش نخست را می‌توانید در ادامه بخوانید: 1. نقد ترکیب فلسفه و هنر است/ اول ادبیات بوده، بعد درباره ادبیات 


بخش اول


به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات و کتاب گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، نقد ادبی به معنای مطالعه، بحث، ارزیابی و تفسیر محصولات ادبی با رویکردها و نظرگا‌ه‌های مختلف از دیرباز مورد توجه منتقدان، مؤلفان، نویسندگان و علاقمندان بوده است. اما حد و حدود نقد ادبی هنوز مورد اختلاف بسیاری از اهالی ادبیات است.


با انتشار هر اثر ادبی در حوزه شعر و داستان اظهار نظر درباره  آن از طرف علاقمندان به ادبیات تا منتقدان، نویسندگان و خبرنگاران و ژورنالیست‌ها آغاز می‌شود و هر کس به روشی که برایش امکان دارد نظر خود را درباره کتابی که خوانده منتشر می‌کند، و این مسئله در برخی موارد با کنش‌ها و واکنش‌هایی از طرف صاحبان اثر و یا دوستان و علاقمندان به آثار و نویسندگان مواجه می‌شود. 

در ادامه بخش اول گفتگوی خبرنگار خبرگزاری آنا با حسن صنوبری را درباره نقد ادبی و حد و حدود آن می‌‌خوانید.


آنا: درباره نقد ادبی و اینکه چه کسی حق دارد نقد بنویسد و چه کسی حق این کار را ندارد، نظرتان را بفرمایید.

صنوبری: نقد یک‌سری تعاریف دارد که هم در کتاب‌های علمی و دانشگاهی هم در لغت‌نامه‌ها و فرهنگ‌نامه‌ها خیلی تکرار شده آن بحث جدایی سره از ناسره. یا بحث داوری و ارزشیابی. بحث اینکه نقد، نقد منفی نیست لزوماً، فقط اصل بحث ارزشیابی و بررسی است و اینکه معنی اصطلاحی‌اش با معنای لفظی‌اش تفاوت پیدا می‌کند. بحث تفاوت ظریف بین نقد و انتقاد در افواه. گاهی اوقات می‌گویند این آدم، آدم منتقدی است یعنی آدم گیر بدهی است نه اینکه آدمی که اهل داوری و قضاوت است. این‌ها بحث‌هایی است که قبل از این بوده و بسیار شنیده‌ایم؛ اما اگر خودمان بخواهیم در عمل فکر کنیم و بررسی کنیم که منتقد چه کسی است و چه کسی می‌تواند نقد کند، چند نکته را باید مدنظر داشته باشیم.

یکی نظرگاه نقد است یعنی اینکه شما به‌عنوان چه کسی دارید نقد می‌کنید. این خیلی مهم و تعیین‌کننده است. شما به‌عنوان یک مخاطب می‌توانید نقد کنید. من یک مخاطب هستم، یک کتاب‌خوان هستم، کتاب دارد به من عرضه می‌شود، من حق نقد آن چیزی که به من عرضه می‌شود، پول برایش داده‌ام، شاید در ترویجش کوشیده‌ام را در جایگاه یک مخاطب دارم، چه رسد به اینکه من به‌عنوان یک استاد دانشگاه حق نقد دارم، من به‌عنوان یک هنرمند حق نقد دارم، این‌ها حقوق نقد دیگری هستند و هر کسی در جایگاه خودش می‌تواند هر اثری را نقد کند، ولی خب فقط در جایگاه خودش؛ یعنی اگر من یک مخاطبم و اگر مخاطبی هستم که کلاً در آن موضوع هفت هشت‌تا کتاب خوانده‌ام دیگر نمی‌توانم مثلاً حرف‌های خیلی کلی و با تعمیم به همه کتاب‌های آن موضوع بزنم. من به‌عنوان یک روحانی مثلاً، یک حجت‌الاسلام اگر نقد معنایی و محتوایی به یک کتاب دارم، نمی‌توانم آن کتاب را در زمینه ساختاری هم مردود بشمارم؛ یعنی اگر یک کتابی را می‌گویم کفریات دارد، این کتاب توهین دارد به مسائل شرعی و دینی، در لفظی که به کار می‌برم و در نقدی که می‌نویسم حق ندارم بگویم این کتاب ضعیف است. مثال بارزش آن سخنی است که روایت شده از حضرت امیر (ع) دربارۀ یکی از شاعران دوران جاهلیت عرب امرؤ القیس گفتند. حضرت امیر (ع) محتوایی نقدش می‌کنند ولی از لحاظ فنی انکارش نمی‌کنند. این‌ها اخلاق نقد است. چنانکه در حقوق نقد گفتیم هرکسی می‌تواند دیگری را نقد کند، در اخلاق نقد هر کسی در جایگاه خودش و با آن چیزهایی که در اختیارش هست حق نقد دارد؛ یعنی یک اخلاق نقدی هست که آن حقوق نقد را محدود می‌کند. این در مورد بحث اینکه «چه کسی می‌تواند نقد کند». حال باید فکر کنیم «چه کسی بهتر است نقد کند»، «چه کسی باید نقد کند» یعنی آن حالت آرمانی‌اش چیست.


اول ادبیات بوده، بعد درباره ادبیات

آنا: منتقد آرمانی و ایده‌آل از نظر شما چه ویژگی‌هایی باید داشته باشد؟

صنوبری: در این مورد هم وقتی آدم در حوزه ادبیات و هنر چند سالی نفس بکشد، با اهالی دانشگاه رفت‌وآمد کند، با اهالی ادبیات خلاقه رفت‌وآمد بکند، می‌بیند آن کسی که بهتر است نقد کند باید دو تا ویژگی داشته باشد و آن اینکه هم اهل نظر باشد هم اهل عمل. کسی باشد که اولاً بتواند نظریه‌ای داشته باشد، نظریه‌هایی را بداند، ذهن نقادانه و فلسفی داشته باشد و اهل پژوهش باشد که این ویژگی‌ها برای بعضی در دانشگاه محقق می‌شود.

دوماً خودش اهل عمل باشد، در هر هنری، اگر سینماست، یک مقدار سینماگر باشد. اگر شعر است، خودش اهل شعر باشد، اگر متن خلاقه است، خودش اهل آفرینش متن ادبی باشد. در این حالت دوم که حالا بیشتر در بیرون از دانشگاه، در انجمن‌ها، در بیرون از فضای آکادمیک محقق می‌شود، ایشان شاعر است، ایشان نویسنده است؛ ولی این دو تا باید جمع شود؛ یعنی باید یک جایی باشد برای جمع عمل و نظر. البته جای خاصی ندارد. دانشگاه انرژی‌اش را گذاشته روی اینکه آدم‌هایی که یک عالم نظریه و قاعده بلدند، آدم‌هایی که می‌توانند تاریخ ادبیات را مرتب برای ما بگویند، می‌توانند نکات و آرایه‌های ادبی را برای ما برشمارند و... ولی چون خودشان اهل سرایش نبودند، یک آدم حرفه‌ای نقد این‌ها را می‌خواند، می‌بیند که خیلی وقت‌ها نقدهایشان به درد کسی نمی‌خورد؛ یعنی اولاً خیلی دقیق نیست، ثانیاً کارآمد نیست. نمونه‌اش انبوه پایان‌نامه‌ها و پژوهش‌های دانشگاهی است که می‌رود پژوهش می‌کند در مورد متون ادبی با روش‌های سطحی، ناکارآمد و نهایتاً خنده‌دار.

در حقوق نقد هرکسی می‌تواند دیگری را نقد کند، و در اخلاق نقد هر کسی در جایگاه خودش و با آن چیزهایی که در اختیارش هست حق نقد دارد

آنا: اینکه اکثر پایان‌نامه‌ها کاربردی نیستند و ارزش افزوده خاصی نیستند مختص همه رشته‌های دانشگاهی است؛ اما این رویه در رشته‌های مربوط به ادبیات چگونه است؟

صنوبری: در پایان‌نامه خودم با موضوع «زیبایی‌شناسی یک متن ادبی» بود یک فصل کامل روی این موضوع کارکردم و انواع نقدهای ناکارآمد دانشگاهی را برشمردم. مثلاً در شعر می‌گفتند همه استعاره‌های شعر مثلاً نظامی را دربیاورید، می‌شود مثلاً ۱۵۰ مورد، نتیجه می‌گیریم که این شاعر خیلی استعاری سخن می‌گوید. یا اینکه شاعری است که خیلی اهل استعاره نیست چون تعدادش کم شده. این‌ها یک نقدهای سطحی و بی‌پشتوانه‌ای است که اولاً به خود نظامی بدهی، می‌خندد، می‌گوید که من اصلاً این‌جوری به جهان نگاه نمی‌کنم، ثانیاً یک شاعر دیگر هست دقیقاً اندازه من استعاره دارد ولی خب نوع استعاره مهم است، ثالثا اصلاً شاید ما در آن دوره همه استعاری سخن می‌گفتیم، بعد شما بروید همه شاعران عصر آذربایجان را نگاه کنیم می‌بینیم همه تخصصشان استعاره است. خب این دلیل نمی‌شود که استعاره ویژگی فردی من باشد، پس تو هیچی از جهان من نفهمیدی و منِ شاعر را درک نکردی. تو فقط یک ماشین حساب می‌گذاری جلویت یک چیزهایی را مرتب می‌شماری، با روش استنتاجی و استقرایی، استقرای ناقص، عموماً هم راه به‌جایی نمی‌برد و سرانجامش چیزهای مفیدی نیست، درست هم باشد مفید نیست، نه به کار آن شاعر می‌آید، نه به کار شاعر بعدی می‌آید، نه به کار این می‌آید که ما پی ببریم به عمق شعر نظامی و معانی‌اش را خوب بفهمیم و هنرش را متوجه شویم. یک اطلاعات آماری است. یک روش نقد دیگری بعداً در دانشگاه مُد شد، آن از این هم بدتر که می‌آمدند و می‌آیند هنوز، یک نظریه پیدا می‌کنند حتی از علوم دیگر، مثلاً از روان‌شناسی، این را می‌چسبانند به یک متن کهن، مثلاً بررسی شعرهای نظامی در مخزن‌الاسرار با توجه به نظریه روان‌شناسی مثلاً آلفر آدلر یا فروید! بعد نتیجه‌ها عموماً چیزهایی مضحک و خنده‌دار درمی‌آمد.


منتقد باید دو تا ویژگی داشته باشد و آن اینکه هم اهل نظر باشد هم اهل عمل

آنا: خنده‌دار یعنی چطور؟ ایراد کار کجاست که پایان‌نامه یا یک مقاله دانشجو به این نتایج منتهی می‌شود؟

صنوبری: یکی اینکه این دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات فارسی، خیلی همت کرده باشد، نهایتاً ادبیات بلد است، اگر بلد باشد که عموماً بلد نیستیم. اگر نظامی را بتواند از رو بخواند؛ اما ایشان وقت ندارد در یک ترم و دو ترم واقعاً روح دانش روان‌شناسی را دریابد. چون شما باید یک لیسانس و فوق‌لیسانس جداگانه بگیری که شاید تازه با این دانش آشنا شوی و بفهمی. عموماً نظریه‌ها را کاملاً اشتباه می‌فهمند. از روی متون ترجمه ضعیف کسب دانش و نظریه می‌کنند. این مرحله اول است که همه چیز ناقص است و تو اصلاً نمی‌فهمی روان‌شناسی چیست و فقط چند تا لفظ یاد گرفته‌ای. مرحله دوم اینکه می‌خواهی این را به آن بچسبانی و این چسباندن خنده‌دار می‌شود که تو عالَم یک متن ادبی کهن شرقی را داری با یک نظریه نو مربوط به یک انسان غربی هماهنگ می‌کنی که ذاتاً خیلی ناهماهنگ است. یک آدم حکیم می‌فهمد که اصلاً این پیچ به آن مهره نمی‌خورد و تو نمی‌توانی این آدم را با آن عینک بررسی کنی. این حالا مدل خیلی افتضاحش است. مدل تقریباً افتضاحش استفاده از نظریه‌های ادبی است؛ یعنی حالا بی‌خیال جامعه‌شناسی، روان‌شناسی بشوی، چون اصلاً وقت نمی‌کنی بروی یاد بگیری. طرف می‌گوید خب باشد، نظریه‌های غربی ادبی، فرمالیسم، پساساختارگرایی، بینامتنیت و ... این‌ها هم دقیقاً همان‌طور است. اکثراً متون اصلی‌اش ترجمه نشده، متونی که ترجمه شده عموماً مشکل دارد. مثلاً بدون اینکه سروصدایی بکند، متن‌های آقای باختین، بگویید متن‌هایش را یک آدم حرفه‌ای برود بخواند، ببیند اصلاً متن فارسی‌شان غلط است. کار نداریم که مترجم اصلاً خودش منظور باختین را فهمیده یا نه، خودش منظور کریستوا را فهمیده یا نه؟ اصلاً فارسی بلد نیست طرف بنویسد و به احتمال زیاد طرف اصلاً نفهمیده است. دو اینکه، نظریه‌های ادبی در همه جای جهان برآمده از متون ادبی هستند؛ یعنی شما اول ادبیات دارید، بعد درباره ادبیات. شما اول یک مثلاً آقای هومری آمده حماسی نوشته، فردوسی آمده حماسی نوشته، بعد نظریه ادبیات حماسی از درون این‌ها استخراج شده است. نظریه‌های مدرن دانش غربی برآمده از متون مدرن غربی هستند. مثلاً رمان امروزی فرانسه. شما نظریه‌ای که از این متن درآمده را با آن بخواهی بروی سراغ متن عرفانی کهن ایرانی فارسی، باز نتیجه می‌شود چیزهای مبتذل و مصنوعی. چیزی می‌شود که خود دانشگاه خجالت می‌کشد پایش بایستد و این‌ها را کتاب کند. چون این فیل اصلاً از آن در تو نمی‌رود. این متن را باید با عینک خودش دید.

این دو بخشش بود که از نقدهای دانشگاهی نقد کردم، چون فقط اهل نظرند، اهل عمل نیستند، اصلاً در عالم ادبیات نیستند و از نظریه‌های دانشگاه و نقدهای دانشگاه هیچ‌وقت شاعر و رمان‌نویس بیرون نیامده است. هیچ شاعر و رمان‌نویسی و نثرنویس برجسته‌ای نداریم از دانشگاه بیرون آمده باشد. شاعر و رمان‌نویس داریم رفته دانشگاه خودش را ارتقا داده، دکتر شفیعی کدکنی، دکتر شهیدی، قیصر امین پور، سیدحسن حسینی، این‌ها هیچ‌کدام کارشناسی‌شان و ابتدای کارشان دانشکده ادبیات نبوده است.


آنا: مواردی هم وجود داشته که چون باسواد و اهل عمل و تولید اثر ادبی بودند و در دانشگاه هم موفق بوده‌اند، پایان‌نامه‌هایشان‌هم پایان‌نامه‌های خوبی بوده که به‌صورت کتاب منتشر شده است.

صنوبری: نه اینگونه افراد اصلاً شروع کارشان برای ادبیات را بیرون از دانشگاه داشتند. کارشناسی در دانشگاه اصلاً رشته‌های عجیب‌وغریب، مثل تغذیه و دامداری می‌خواندند. بعد چون شاعر یا نویسنده بودند، مثلاً از فوق‌لیسانس یا دکتری عوض می‌کردند. یا مثلاً دکتر شفیعی کدکنی یک شاعر بزرگ بوده اصلاً آخوند بوده، این آدم حالا رفته توی ادبیات، این‌جوری نیست که تو فکر کنی دانشگاه مثل شفیعی کدکنی می‌دهد، اصلاً هیچی نمی‌دهد! دانشگاه تهش آقای پاینده یا نهایتاً دکتر شمیسا است. تازه همین‌ها هم بعید است آغاز کارشان با دانشکده ادبیات باشد. البته نمی‌خواهم ایشان را زیر سؤال ببرم؛ اما ایشان که شاعری را به‌طور حرفه‌ای تجربه نکرده‌اند، بیشتر وقت‌ها نمی‌توانند اصلاً درست نقد کنند. آن‌جوری که مثلاً استاد شفیعی کدکنی که خودش شاعر است. حالا شفیعی کدکنی هم عیب و ایراد دارد در کارش حتماً ولی به نسبت دانشگاهی‌های دیگر خیلی جلو است، چرا؟ چون اهل عمل است.


منتقد اگر موحد نیست لااقل به خاطر حقیقت، به خاطر هنر و ادبیات منصفانه نقد کند. دربند چپ و راست و پایین و بالا نباشد

آنا: این مدل همان منتقد ایده‌آل است که می‌فرمایید که خودش هم اثر هنری داشته باشد، هم سوادش و علمش را درست است؟

صنوبری: دقیقاً همین‌طور است. از این طرف فضاهای نقدی دیگری هست مثل نقد ژورنالیستی یا نقدهایی که بُعد عمل‌گرایی‌شان خیلی بیشتر است چون در متن جامعه و در متن ادبیات هستند. خیلی وقت‌ها آن بُعد نظری‌شان می‌لنگد؛ یعنی ما چرا مثلاً همه ناراحت می‌شویم که این برداشته یک چیزی نوشته، خیلی راحت می‌توانیم به او اتهام بزنیم که به خاطر حب و بغض شخصی نوشته‌ای، چون واقعاً در این فضا حب و بغض‌ها غالب است؛ یعنی مثلاً من دیده‌ام که یکی یک نقد خیلی تندی به یکی دیگر نوشته، نابودش کرده و بعدش هم گفته که من منتقدم و اینجا باید وظیفه‌ام را انجام دهم، بعد می‌روی پژوهش می‌کنی، می‌بینی که این آدم هیچ نقد دیگری در زندگی‌اش ننوشته و کارنامه نقادی‌اش همین یک‌دانه است، یعنی اصلاً ایشان منتقد نبوده است. در ذات ژورنالیسم این هست که با اغراض آلوده می‌شود. اینکه همین‌جور الکی می‌خواهیم از یکی تعریف کنیم یا الکی یکی را بزنیم. در ذاتش نیست که اگر شما می‌بینی که خبرنگار متعهدی است و می‌خواهد به وظیفه رسانه‌ای و اخلاقی‌اش عمل کند و از کتاب خوب تعریف کند یا کتاب بد را بزند. شما می‌بینید که همه رسانه‌ها در عالم باید یک تأمین‌کننده مالی داشته باشند. وقتی تأمین‌کننده مالی دارد، احتمال سوگیری هم هست. البته ما انسان را زیر سؤال نمی‌بریم و نمی‌گوییم انسان تابع شرایط است و هر چه شرایط اقتضا کرد، بسیاری اوقات هم می‌بینی یک انسانی ممکن است یک جا باشد و کارش را درست انجام دهد اما می‌گویم این در ذات رسانه است که اگر مدیرمسئول روزنامه با پسرخاله‌اش دعوایش شده، بگوید یکی کتاب زن پسرخاله‌اش را بگیرد در روزنامه مسخره کند، این امکان وجود دارد و به خاطر همین می‌شود که در این فضا مرتب علمیت‌ها کم می‌شود و چون پشتوانه منصفانه، اخلاقی و علمی ندارد، خیلی سطح نقدها می‌آید پایین.


از نظریه‌های دانشگاه و نقدهای دانشگاه هیچ‌وقت شاعر و رمان‌نویس بیرون نیامده است

آنا: این اهل عمل بودن منتقد به معنای تولید اثر ادبی که مطرح کردید خیلی از منتقدین حال حاضر ادبیات را از دایره منتقدان خارج می‌کند این بحث چقدر برای یک منتقد ضرورت دارد؟

صنوبری: این درگیری منتقد با خلق اثر ادبی یک ضرورت است؛ مثلاً اگر منتقدی به یکی دیگر می‌خواهد بگوید آقا تو در این غزل بیشتر از پنج بیت نتوانستی قافیه را خوب بیاوری، خودش حداقل توانسته باشد در زندگی‌اش یک غزلی گفته باشد و قافیه‌هایش را درست گفته باشد وگرنه حرفش حرف روی هوا است. به بعضی از منتقدهای مشهورمان این اتهام را می‌شود زد که آقا تو مثلاً این مقدار موفقیتی که از یک فیلم یا یک شعر یا ادبیات داستانی انتظار نداری، در عالم واقعیت امکان تحقق ندارد! او می‌گوید نه، امکان دارد، چون خودش سعی نکرده و هیچ تمرینی نداشته است. نقد تو وقتی کارآمد است که بدانی محدوده کار چیست و بدانی تا چه حدی می‌شود خوب بود تا چه حدی می‌شود بدون نقص بود، چه‌کار کنم که هم محتوا را رعایت کنم هم ساختار را رعایت کنم. خیلی وقت‌ها به‌خاطر اینکه یک هنری را به خرج دهی مجبوری از یک چیزهایی چشم بپوشی. مثال بارزش اینکه چرا «از»‌ یک وقت‌هایی در شعر کهن یا اشعار امروزی می‌شود «ز»؛ «ز» نداریم که، «از» درست است. چرا؟ چون آن شاعر می‌خواسته یک معنی مهمی را بگوید، دیده «از» جا نمی‌شود در وزن یا جمله‌بندی‌اش نمی‌گنجد، مخففش کرده و «ز» گذاشته است. یک‌سری اختصارهایی که ما داریم محدودیت وزن است. این محدودیت‌ها در هر زمینه‌ای وجود دارد. محدودیتی‌ست که تو به جان می‌خری، یک هزینه‌ای می‌دهی که به‌جایش یک اتفاق بهتری بیفتد. این را کسی می‌فهمد که در کار آفرینش هنر و متن ادبی باشد. کسی که نباشد، یا دور باشد، ایراد بی‌دلیل می‌گیرد. من دیده‌ام آدم‌هایی که از حافظ هم ایراد می‌گیرند! حافظ و فردوسی هم جلویش بگذاری، می‌گوید نه، چرا این‌طوری گفت، باید یک‌جور دیگر بگوید، برای اینکه خودش تابه‌حال یک بیت در عمرش نگفته است.


آن موقع که فاطمه راکعی می‌گفت خواندن آثار فروغ فرخزاد ممنوع است، میرشکاک «کاهنه مرگ‌آگاه» را نوشت

آنا: منتقد ادبی باید در چه حوزه‌هایی مطالعه داشته باشد و مهارت کسب کند؟ مطالعات صرف ادبی کافی است؟

صنوبری: عرض کردم که بهترین حالت این است که منتقد هم اهل عمل باشد، هم اهل نظر. هم بتواند خودش متن تولید کند، هم اینکه یک نظری داشته باشد. حالا یا اهل نظریه خواندن است، یا ذهن فلسفی دارد، یا اهل فلسفه خواندن است، چون نقد ترکیب فلسفه و هنر است، ترکیب فلسفه و ادبیات است. نمی‌شود شما ذهن نقادانه و فلسفی و کل‌نگرانه نداشته باشید و بیایید نقد کنید. چون شما در حالت طبیعی فقط درون یک خانه و یک شعر می‌توانی باشی. ارزیابی را باید از بالا انجام داد. نمی‌شود کف کوچه بنشینی و خانه‌های یک شهر را از نظر اندازه و زیبایی مقایسه کنی. باید سوار هواپیما بشوی. به همین خاطر منتقد خوب منتقدی است که از چند جهت علّو و برتری داشته باشد. یکی علّو فکری است که بتواند بگوید من نگاهم فلسفی و کلی است. می‌توانم به تمامیت و ذات غزل یک دور نگاه کنم، بعد این غزل را نقد کنم. اگر فقط به همین یک‌دانه غزل مصداقی و عینی نگاه کنم نمی‌توانم جایگاهش را بفهمم در سیر مفهومی و انتزاعی. از این جهت ذهنم باید کل‌نگر باشد. دوم، من ذهنم باید تاریخی باشد، پیش و پسش را بدانم. سیر غزل فارسی از ابتدا تاکنون را بررسی کنم. سوم، علّو اخلاقی باید داشته باشد، یعنی حالت انصاف در او باشد و این‌جوری باشد که اگر کسی را نقد می‌کند، واقعاً به خاطر حقیقت، به خاطر خدا، اگر موحد هستش، اگر موحد نیست لااقل به خاطر حقیقت، به خاطر هنر و ادبیات نقد کند. دربند چپ و راست و پایین و بالا نباشد. بالاتر از همه این‌ها باشد. چهارم هوش است. واقعاً کسی که می‌خواهد منتقد باشد، ضریب هوشی، حد هوشی و هوشیاری‌اش باید یک مقدار از نرمال فضای آن جامعه بیشتر باشد. چون این می‌خواهد مقایسه کند دیگران را با هم. آدمی که ساده است، آدمی که ذهنش بسیط است نمی‌تواند واقعاً جنس تقلبی را از جنس درست تشخیص دهد. اینجا یک‌مقدار عرصه‌ای است که دیگر هر کسی باید به درونش خودش نگاه کند. ببیند آقا اگر من یک ذره زرنگی‌ام کم است، آدمی‌ام که در همه موارد زندگی بهم می‌گویند تو آدم ساده و باصفایی هستی، خب من شاید بتوانم بهترین شاعر دنیا شوم ولی متوسط‌‌‌ترین منتقد دنیا هم نمی‌توانم بشوم. اینجا جای ذوق نیست، جای فطرت نیست، جای صفا و مشاهده نیست، اینجا جای داوری است، جای تیزبینی است، جای خوب را از بد تشخیص دادن است.


غرض آلودگی در ذات ژورنالیسم است

آنا: در مورد هوش و هوشمندی و تیزبینی کمی بیشتر توضیح دهید، نقش این‌ها در نقد چیست؟ 

صنوبری: این چند تا ویژگی که گفتم، ویژگی‌های یک منتقد عالی است. هم از لحاظ اخلاقی، هم از لحاظ دانش، هم اهل نظر بودن، هم اهل عمل بودن و هم هوشمندی که خودش عنصر مهمی است. خیلی آدم‌ها دیدیم که هم شاعر بودند، هم دانشگاه رفتند، اما می‌بینیم وقتی در مورد یک متن ادبی صحبت می‌کند، مفتضح صحبت می‌کند. چون بنده خدا کشش این کار را ندارد. مقام داور باید از بقیه بالاتر باشد. بیشتر وقت‌ها داورها از شاعرها، از نویسنده‌ها پایین‌ترند؛ یعنی طرف چون نتوانسته شاعر شود، چون نتوانسته رمان‌نویس شود، گفته پس من منتقد می‌شوم، اینکه کاری ندارد! قرار نیست که مردم به‌به چه‌چه کنند برای متن من، قرار نیست کسی لذت ادبی ببرد، من همه جا مردود می‌شوم، خب پس من خودم می‌آیم از بقیه به‌به چه‌چه می‌کنم. اینجا دیگر خیلی اوضاع وحشتناکی حاکم می‌شود.

منتقد باید ضریب هوشی و هوشیاری‌اش از نرمال فضای جامعه یک مقدار بیشتر باشد

درحالی‌که عرض کردم منتقد باید همان‌جایی بایستد که شفیعی کدکنی _البته بیشتر در جوانی_ ایستاده بود. جمع بین مقام عمل و نظر. نیز نقدهای دوره جوانی علی معلم دامغانی. یا آقای میرشکاک که یکی از مهم‌ترین منتقدان دهه ۶۰ و ۷۰ بود، حالا الان مثلاً کمتر شده است. ایشان خب هوشش _من کاری ندارم به ویژگی‌های دیگرش_ هوشش از حد متوسط جامعه ادبی خیلی بالاتر بوده و از این جهت می‌توانسته یک چیزهایی خیلی بیشتر از دیگران بفهمد. ایشان موقعی که فاطمه راکعی می‌گفته خواندن آثار فروغ فرخزاد ممنوع است، آن موقع که فاطمه راکعی مثلاً خانم‌های شاعر را دعوا می‌کرده که حق ندارید فروغ فرخزاد بخوانید چون غیراسلامی است، آن موقع میرشکاک «کاهنه مرگ‌آگاه» را نوشته و گفته که نه، فروغ فرخزاد از خیلی چرت‌وپرت‌هایی که شما می‌خوانید بهتر است و اسلام اصلاً آن ظواهر و امر سطحی‌ای که تو فکر می‌کنی نیست؛ خب این نتیجۀ هوش است، آقای میرشکاک دارای یک هوش شدید است. با این مؤلفه اخیر که عرض شد میرشکاک خیلی بیشتر از دیگران حق نقد دارد. همچنین افراد مشابه.



  • حسن صنوبری
۱۱
ارديبهشت


 به نظرم نمایشگاه کتاب یک خوبی داشته باشد همین است که فرصتی داریم تا از کتاب‌های خوب حرف بزنیم. مخصوصا آن‌ها که کمتر دیده شده‌ند.


از همین رو سه فهرست کتاب پیشنهادی‌ام برای خرید از نمایشگاه کتاب را در اینستاگرامم به صورت جداگانه منتشر کردم

تا چه در قبول افتد و چه در نظر آید


  1.  بیست‌وپنج کتاب خوب در عالم شعر

  2.  ده کتاب خوب با موضوع اخلاق و عرفان

  3. ده کتاب خوب با موضوع فلسفه و سیاست

  • حسن صنوبری
۱۶
فروردين

http://bayanbox.ir/view/3587999894764187045/%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%85%DB%8C-%D9%88-%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C.jpg

 

تحریر محل نزاع

توجه به مسئلۀ زن‌بودن و و اولویت دادن به زنانگی، از مسائلی است که با ورود به دوران مدرنیته و پیروی نهضت تجددطلبی غربیان، در نقد و نظر و ادبیات ما هم وارد شد. بررسی آثار ادبی با چنین رویکردی قطعا می‌تواند از جهاتی مفید باشد؛ اما باید دقت داشت معلوم نیست توجه به این مسئله تا چقدر در ارزشیابی و داوری کلی ادبیات زنان مهم است یا نیست. و یا اینکه زیبایی و اهمیت اثری ادبی که مولفش یک زن است تا چقدر به این مسئله وابسته است یا نیست.

سال‌ها پیش با استاد گرامی‌ام جناب آقای میرشکاک _که بی‌تعارف در شعر و تفکر از برترین‌های روزگار ماست_ در همین موضوع به گفت‌وگویی درازدامن نشستیم. تا آنجا که به خاطر دارم استاد من آن روز گفت شعر زنان با فروغ فرخزاد آغاز می‌شود. استاد گفت ما در تاریخ ادبیاتمان قبل از فروغ چیزی به نام شعر زنان و زنی که شاعر باشد و شعرش زنانه باشد نداریم. در پاسخ سخن ایشان وقتی شاگرد _که من باشم_ از پروین اعتصامی سخن گفت، استاد برآشفت و تصریح کرد: پروین اصلا زن نبود، مرد بود؛ چون شعرش مردانه بود و نتوانسته بود از سایۀ شعر مردان روزگار خود و همچنین تاریخ بیان مردانه در ادبیات کهن بیرون بیاید.

سخن استاد من شاید تا حدی درست به‌نظر می‌آمد اما سخن تازه‌ای نبود. انکار پروین هم رسمی نو نبود. از آغازین روزهایی که شعر پروین اعتصامی در زمان نوجوانی‌اش در نشریات روزگار خود منتشر شد تا همین امروز با حمله‌ها و هجمه‌های فراوانی همراه بوده است. به نظر این دوست‌دار ادبیات، جدا از معدود نقدهای خیرخواهانه و منصفانه، حملات و انتقاداتی که به شعر پروین شده و می‌شود را می‌توان به دو دستۀ کلی تقسیم کرد:

نخست: انتقادات و هجمه‌های دوره اول که مربوط به همان روزگار بود و از چشم‌اندازی ارتجاعی و مردسالارانه انجام می‌شد

دوم: انتقادات و هجمه‌های دوره دوم که مربوط به روزگار متاخر است و از چشم‌اندازی ظاهرا نوگرایانه و فمینیستی انجام می‌شود

گروه اول می‌گفتند پروین شاعر آن شعرهای درخشان نیست و مردان شاعر مختلفی را سرایندۀ شعرها معرفی می‌کردند. از دهخدا و بهار گرفته تا پدر پروین و شاعران کم‌اهمیت و متروک صوفی (که اتهام یک شخصیت فرهنگی بهایی آن روزگار بود به پروین).  گروه دوم هم می‌گفتند و می‌گویند شعر پروین شعری زنانه نیست و شعر او ادامه شعر مردان است. چنانکه می‌بینید، پروین اعتصامی جزو معدود شاعرانی است که از دو طیف متقابل و متناقض، طرد و تکذیب شده است.

اینجا این دو گروه ظاهرا متخاصم سه نقطه مشترک دارند:

 اشتراک نخست طرد، تکذیب و تحقیر شاعر سرشناس و محبوبی به نام پروین اعتصامی است.

 اشتراک دوم زدن برچسب و اتهام «مرد بودن» به این بانوی شاعر است، هرچند از دو منظر متفاوت. گروه اول که انتساب شعرهای پروین به او را منکر می‌شدند می‌گفتند یا پروین یک زن نیست  و یک مرد است، یا اینکه شعرها را یک مرد دیگر سروده و خلاصه شاعر شعرها یک مرد است. گروه دوم هم با نگاه ظاهرا فمینیستی به طعنه می‌گفتند شاعر این شعرها «انگار» یک مرد است!

اشتراک سوم اما مرد بودن اکثریت قاطع این منتقدان در هردو طیف و دوره، حتی در طیف منتقدان معتقد به انگاره‌های فمینیستی است. موضوعی که در طیف اول خیلی جای تعجب ندارد ولی در طیف دوم خیلی جالب است، که گروه زیادی از آقایان منتقد می‌خواهند به یک خانم شاعر بگویند تو خانم نیستی و ما بهتر می‌دانیم قوانین زن بودن و زنانه بودن را!

وقتی از منظری که اینجا گشوده شد، موضوع را بررسی و تماشا می‌کنیم تازه عیار و اعتبار نقدها دستمان می‌آید. چرا در یک دوره زن‌ستیزان و در دوره‌ای دیگر هواداران حقوق زن منتقد یک شاعر می‌شوند؟ چرا مردسالاران و زن‌سالاران در نقد و تخریب پروین اعتصامی با هم اشتراک نظر دارند آن‌هم با دلایلی کاملا برعکس هم؟

 

 اصل مطلب

هرچند محبوبیت و موفقیت در یک بازۀ زمانی دلیلی بر توفیق و برتری حقیقی نیست، اما به هرحال پروین اعتصامی یک شاعر محبوب و موفق است؛ شاعر موفقی که بسیاری موفقیتش را تاب نیاوردند و با آن جنگیدند. در دوره‌های بسیاری گروهی از منتقدان به جنگ پسند عمومی مردم رفته‌اند. گاهی موفق بوده‌اند و گاهی شکست‌خورده‌. گاهی برحق بوده‌اند و گاهی باطل‌اندیش. برای فهم حقیقت باید از هیاهوهای زمانه فراتر رفت تا داوری نهایی زلال و بی‌شایبه باشد. آنگاه که منتقدی از روی غرض و جهالت به جنگ یک هنرمند می‌رود، موفق هم بشود باطل است و آنگاه که منتقدی با بینش و صداقت به اثری انتقاد کند، هرچند صدایش به جایی نرسد، حقیقت را نباخته است.

امروز وقت داوری داوری‌هاست. اکنون صدوچندسال از تولد پروین گذشته است و هفتاد و چندسال است که خاک سیهش بالین است. با فرازونشیب ایام و وزیدنِ خزانِ بر پیکر ادوار، منتقدان متقدم شعر پروین با آنهمه برگ‌وبر بر باد شدند اما آتش شعر پروین همچنان روشن است. دیگر کسی به آن اتهامات جز به طعن و طنز نمی‌نگرد. اما نقد گروه متاخر هنوز قابل بررسی است. چه از سوی چهره‌های مهم‌تری مثل عبدالحسین زرین‌کوب و حبیب یغمایی و استاد خودم و چه چهره‌های ژورنالیستی و کم‌اهمیت‌تر.

ایشان می‌گویند «شعر پروین زنانه نیست و شعر فروغ زنانه است»

برای تحلیل چنین وضعی باید از مسئلۀ زن‌بودن پرسش کنیم.  چه چیزی اساس و اصالت زن است؟ یک شاعر زن باید به چه مولفه‌هایی روی بیاورد که گویای زنانگی شعرش باشد؟

وقتی انبوه نقدها را بررسی می‌کنیم می‌بینیم عموم اتهامات و انتقادات در چند حوزه خلاصه می‌شوند (که اکثرا هم در قیاس با شعر فروغ مورد توجه قرارمی‌گیرند):

گروهی با ابتنای بحث به شدت بیشتر احساسات در زنان نقد خود را شروع می‌کنند و از چیزی به نام «رقت زنانه» سخن می‌گویند. نقدی که از اساس راه به جایی نمی‌برد. درست است که وقتی در کل بخواهیم مردان و زنان را با هم مقایسه کنیم می‌بینیم زنان احساسات بیشتری دارند؛ اما در عالم شعر احساسات جزو ارکان اصلی است و زن و مرد ندارد. حتی فراوانی و افزونی احساس در شعر هم ربطی به زنانگی و مردانگی ندارد. اگر با این نگاه بخواهیم موضوع را بررسی کنیم لابد در مقایسۀ شاعری مثل فریدون مشیری با سیمین بهبهانی باید بگوییم فریدون نام یک زن است و سیمین نام یک مرد! (و از این‌رو ارزش شعری ایشان اندک است!) اتهاماتی که تاکنون به این دو شاعر اصابت نکرده است! از طرفی حتی اگر این فرض را هم قبول کنیم و بخواهیم سخنان آنان که «انتخاب قوالب کهن و فاخر» و همچنین «صلابت و استواری زبان شعری» پروین را نشانۀ احساس‌گریزبودن و مردبودن پروین می‌دانند را بررسی کنیم، باید نظر ایشان را به آنهمه شعر عاطفی پروین اعتصامی، مخصوصا آن‌ها که در هم‌دردی با طبقات محروم و فقر و بی‌عدالتی شایع عصر پهلوی سروده‌شده‌اند جلب کنیم. مطلبی که از چشم هیچ شاعر و دانشمند ادبیات بی‌غرضی پنهان نمانده. چنانکه یکی از بانوان شاعر سرشناس روزگار متاخر یعنی سیمین بهبهانی در این‌باره نوشته است: «احساس و عاطفه در شعر پروین سخت قوی است و خواننده را در بعضی موارد به شدت منقلب می‌کند... »

گروهی دیگر به جای مطلق احساسات، نبود عشق و عاشقی را دال بر زنانه‌نبودن شعر پروین می‌دانند. انتقاد این گروه از گروه قبل معقول‌تر است، چون اصل گزاره مقدمه تاحدی درست است. عشق، در یکی از محدوده‌های رایج خودش، یعنی عشق جوانانه به جنس مخالف در شعر پروین خیلی پررنگ و جزو مضامین و معانی محوری نیست. اما آنچه باعث می‌شود نقد ایشان هم راه به جایی نبرد این است که عشق ارتباط و اختصاصی به عالم زنان و زنانگی ندارد. عشق یک مفهوم فراجنسیتی و انسانی است. نه بودنش و نه نبودنش ربطی به زنانگی و مردانگی در شعر ندارد.

گروه سوم -که شاید گروه هم نباشند و از افراد فراتر نروند- برای اثبات زنانه‌نبودن شعر پروین _با شگفتی هرچه تمام‌تر!_ سراغ واژگان و مفاهیمی انضمامی‌تر و کوچک‌تر از «احساس» و «عشق»، یعنی «غریزه» و «جنسیت» رفته‌اند. اینان می‌گویند در شعر پروین به اندازۀ شعر فروغ غریزۀ زنانگی وجود ندارد. بله، مقدمۀ سخن این افراد از مقدمۀ دو سخن قبل قطعی‌تر است (البته اگر ما معنایشان را درست فهمیده باشیم!) ولی نتیجه‌اش مضحک‌تر. اگر غریزه و ابراز جنسیت زنانه در شعر شاعری کم باشد ضعفی برای او نیست. غریزه نهایتا یک مفهوم حیوانی (دورتر از مفاهیم انسانی و خیلی دوراتر از مفاهیم مربوط به جهان و فکر زنان) است.

حالا وقت آن است که دوباره به اصل مطلب برگردیم. زن بودن یعنی چه؟ زنانگی در شعر چگونه آشکار می‌شود؟ چرا شعر پروین زنانه نیست به تعبیر آقایان منتقد؟ به خاطر عدم وجود احساس در شعر او؟ احساسات که گفتیم و گفته‌اند در شعر او فروان و شدید است؛ به خاطر عدم پررنگ‌بودن عشق و عاشقی زوج‌طلبانه در شعرش؟ این هم که گفتیم ربطی به زنانگی ندارد، عشق یک ویژگی انسانی است؛ به خاطر عدم ابراز غریزه و جنسیت؟ غریزه و جنسیت هم که گفتیم مفهومی حیوانی و سطحی است و ربطی به جهان و نگاه زنانه ندارد. پس چه؟ چرا شعر پروین _مخصوصا در مقایسه با شعر فروغ_ از سوی بعضی آقایان منتقد و البته خیلی مستظهر به منورالفکری متهم به زنانه‌نبودن می‌شود؟

اول این پرسش را پاسخ می‌گویم که جدال را به احسن وجه به پایان ببریم اما بعدش یک استدلال هم دارم:

 با رد سه رویکرد اصلی منتقدان شعر پروین در اثبات زنانه نبودن شعر این بانوی شاعر، به نظرم اهتمام و تلاش ایشان برای چنین قیاس باطلی چیزی جز اصالت و حضور پررنگ «سنت» در شعر پروین اعتصامی نبوده و نیست. اکثریت قاطع این سه دسته منتقدان متاخر پروین از جرگۀ منورالفکران و تجددخواهانی بوده‌اند که نفی سنت و مبارزه با هرگونه حضور سنت در جهان امروز هدف، باور، مرام و گاه وظیفۀ مقرّر و ماموریت مستمر ایشان بوده است. پروین هم، که از جمله شاعرانی است که علی‌رغم نوآوری و تازگی در کار خویش، با شعرش پیوندی میان زیبایی‌های جهان سنتی و مخاطبان جهان نو به‌وجود آورده بود طبیعتا در چشم ایشان _و مخصوصا در مقایسه با فروغ که نسبت محکمی با عالم سنت نداشت_ محکوم و متهم بوده است. اما از آنجا که این اتهام برای هیچ داور و شاهدی محکمه‌پسند نیست؛ منتقدان مذکور! لاجرم وادار به جعل جرم برای متهم مظلوم قصۀ ما شده‌اند.

و اما استدلال: چنانکه گفتیم عشق زوج‌طلبانه و احساسات و... خاص زنان نیست. اما یکی از بارزترین مفاهیمی که خاص زنان و عالم زنانه است «عشق مادری» است. چیزی که خیلی از به ظاهر روشنفکرها اصلا نمی‌فهمندش و سال‌های متمادی زن‌بودن و مدرن‌بودن و پیشرفت و موفقیت و به اوج رسیدن یک زن را در مسیری برخلاف آن تفسیر و تبلیغ می‌کردند و می‌کنند. البته که این عشق و این بعد از زنانگی در شعر بانو فروغ فرخزاد بسیار کمرنگ است؛ اما خوانندۀ هوشمند شعر می‌داند فروغ فرخزاد در بعضی سطرها انگار آن را جستجو می‌کرده و به این حس عظیم زنانه رشک می‌برده است. فروغ در این سطرها نشان می‌دهد برخلاف خیلی از هوادارانش _که توامان مخالف پروین هم بودند_ اتفاقا اوج و موفقیت و زن‌بودن را در جای دیگری جستجو می‌کند و کمبود آن را در خود و زندگی خود احساس می‌کرده است. در زن روشنفکر عاشق‌پیشۀ مدرن و کافه‌نشین نه؛ در همان زن مادرِ سنتی و عفیف و معصوم:

«کدام قلّه کدام اوج؟ / مرا پناه دهید ای چراغ‌های مشوش! / ای خانه‌های روشن شکاک / که جامه‌های شسته در آغوش دودهای معطر / بر بام‌های آفتابیتان تاب می‌خورند / مرا پناه دهید ای زنان سادهٔ کامل! / که از ورای پوست، سر انگشت‌های نازکتان / مسیر جنبش کیف آور جنینی را / دنبال می‌کند / و در شکاف گریبانتان همیشه هوا / به بوی شیر تازه میآمیزد...»

برعکس در شعر پروین اعتصامی، علی‌رغم اینکه زندگی دشوار و کوتاهش به او اجازۀ مادرشدن نداد؛ این بعد لطیف و عمیق از زنانگی موج می‌زند. در حقیقت در شعر این شاعر عشق زوج‌خواهانه به نفع عشق مادری کنار رفته است و این کنار رفتن به هردلیلی که باشد ارزشمند است. چه از این جهت که شاید شاعر احساس می‌کرده وقتی اکثریت قاطع شعرا راوی و سرایندۀ آن عشق خط و خالی هستند من راوی و سرایندۀ عشقی دیگر باشم؛ چه از این جهت که شاعر جامعه و مخاطبان را محرم رازها و عاشقانه‌های شخصی خود نمی‌دانسته و آقایان منتقد را قابل ورود به حریم خصوصی‌اش؛ و چه از آن جهت که شاعر ترجیح داده به نفع جامعه و مردم از جهان فردی و شخصی خود سخنی به میان نیاورد. به قول زنده‌یاد اخوان ثالث: «از جمله دلایل عزیز و ارجمند بودن پروین اعتصامی مثلا همین است که این آزاده زن بزرگوار با آن‌ همه شعر و سخن که دارد، در دیوانی با پنج‌هزار بیت فقط یک یا دوجاست که از خودش حرف زده و "منِ شخصی و خصوصی" او از پسِ پشت شعرش خود می‌نماید و جلوه می‌کند.»

پروین اعتصامی در شعرهای بسیاری سراغ کودکان، به ویژه کودکانی که مادر یا پدر خود را از دست داده‌اند و یا در رنج و فقر زندگی می‌کنند رفته است و دست مهربانی بر سرشان کشیده است.

قطعه‌هایی با این مطلع‌ها که صراحتا سراغ کودکان مادر از دست داده یا پدرازدست داده رفته است:

«به سر خاک پدر، دخترکی / صورت و سینه بناخن میخست / که نه پیوند و نه مادر دارم / کاش روحم به پدر می‌پیوست... »

 یا : «  دی، کودکی به دامن مادر گریست زار / کز کودکان کوی، بمن کس نظر نداشت / طفلی، مرا ز پهلوی خود بیگناه راند / آن تیر طعنه، زخم کم از نیشتر نداشت/ اطفال را به صحبت من، از چه میل نیست / کودک مگر نبود، کسی کو پدر نداشت »

یا: « دختری خرد، شکایت سر کرد / که مرا حادثه بی مادر کرد / دیگری آمد و در خانه نشست / صحبت از رسم و ره دیگر کرد / موزهٔ سرخ مرا دور فکند / جامهٔ مادر من در بر کرد... »

یا: «  دختری خرد، بمهمانی رفت / در صف دخترکی چند، خزید / آن یک افکند بر ابروی گره / وین یکی جامه بیکسوی کشید ...»

یا: « کودکی کوزه‌ای شکست و گریست / که مرا پای خانه رفتن نیست / چه کنم، اوستاد اگر پرسد /کوزهٔ آب ازوست، از من نیست ... روی مادر ندیده‌ام هرگز / چشم طفل یتیم، روشن نیست / کودکان گریه میکنند و مرا / فرصتی بهر گریه کردن نیست / دامن مادران خوش است، چه شد / که سر من بهیچ دامن نیست / خواندم از شوق، هر که را مادر / گفت با من، که مادر من نیست ...»

 

 یا شعرهایی که عواطف مادری را در عالم حیوانات تصور و تخیل کرده است. مثل غزلی با این مطلع:

« گنجشک خرد گفت سحر با کبوتری / کآخر تو هم برون کن ازین آشیان سری...»

و یا شعر دیگری با این مطلع: «  از ساحت پاک آشیانی / مرغی بپرید سوی گلزار... »

تا شعرهایی که پروین از زاویۀ سوم شخص به ستایش مادری پرداخته :

« اگر فلاطن و سقراط، بوده‌اند بزرگ / بزرگ بوده پرستار خردی ایشان / بگاهوارهٔ مادر، بکودکی بس خفت /سپس بمکتب حکمت، حکیم شد لقمان»

و همچنین شاهکارشعر عرفانی «لطف حق» که انگار سرودۀ خیال و خلاقیت و عرفان مولانا جلال الدین محمد بلخی است، اما نه یک مولانای مرد. بلکه روایت یک مولویِ زن از قصه‌های حضرت موسی و با یک زاویه دید زنانه. چه اینکه قصص پیامبران در اشعار پیشینیان از مناظر گوناگون و با روایات و الحان مختلف نقل و بازآفرینی شده. اما شاهکار پروین این است که برای اولین‌بار با روایتی زنانه و با تمرکز بر یک شخصیت زن سراغ چنین قصه‌هایی رفته است:

« مادر موسی، چو موسی را به نیل / در فکند، از گفتهٔ رب جلیل / خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه / گفت کای فرزند خرد بی‌گناه /گر فراموشت کند لطف خدای /چون رهی زین کشتی بی ناخدای... »

با اینهمه احساسات شدید و جهان و نگاه و منظر دقیق مادرانه؛ دیگر کدام منتقد اهل مطالعه و دقتی می‌تواند بگوید شعر پروین زنانه نیست؟! با استناد به نکات، شواهد و استدلالی که در متن آمد، نگارنده معتقد است پروین اعتصامی در میان تمام بانوان شاعر تاریخ، _دست‌کم تا پیش از انقلاب_ زنانه‌ترین شعرها را سروده است و در این موضوع رقیبی ندارد. حالا اینکه بعضی آقایانِ فمینیست چه تصور و درخواستی از زن‌بودن دارند به خودشان مربوط است.

 

منتشر شده در روزنامه وطن امروز 

  • حسن صنوبری
۱۵
فروردين

دود شد

سوی آسمان‌ها رفت


ابر شد

جانب زمین برگشت


رعد شد
       قطره‌قطره
               باران شد


رود شد
       دم‌به‌دم
            فراوان شد


سیل شد
در کویر میهن ما

مثل آتش گرفت دامن ما


ما: همان مردمان غافل در

                 زندگی‌های پوچ یومیّه

ما: همان مردمان غافل از

                         آهِ دریاچهٔ ارومیّه

  • حسن صنوبری
۲۶
بهمن


http://bayanbox.ir/view/570155569210342437/%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%DA%86%D9%87%D9%84-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D9%BE%D8%B3-%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%D9%86%D9%82%D9%84%D8%A7%D8%A8.jpg


شخصا دعوتتان می‌کنم به مطالعه پروندۀ «چهل سال انقلاب» در سایت شهرستان ادب. در این پرونده کارنامه چهل سال ادبیات پس از انقلاب بررسی می‌شود.

از جالب‌ترین مطالبش تا الان چهار نظرسنجی مربوط به بهترین‌های این چهل سال در شعر و داستان است و همچنین دو میزگرد تخصصی بوطیقا که به بررسی ادبیات چهل سال گذشته اهتمام داشته:


  • حسن صنوبری
۱۷
بهمن

امسال تعدادی از دوستان طراح از من یک  تک بیت خواستند به مناسبت هم‌زمانی ایام فاطمیه و چهل سالگی انقلاب. من در فرصت کمی که داشتم دوازده بیت نوشتم که انتخاب کنند. البته که جان و جنم بیت‌های من خیلی کمتر از هنر و توان نقش‌پردازی ایشان شد. آن دوازده بیت تمرین که با مضامین مربوط به حضرت زهرا (سلام الله علیها)، چهل سالگی انقلاب، حضرت مهدی (عج)، امام خمینی و شهیدان سروده‌شده‌اند، این‌هایند:



🔸در این چهل بهار شمیم تو جاری است

یاس علی! که دست خدایت شبانه کاشت


🔹ای باغ‌بان پیر که در باغ خفته‌ای

چل‌ساله شد طراوت گل‌دانِ یاس تو


🔸از خون برادرانمان لاله دمید

تا باردگر یاس علی خم نشود


🔹رازی که در سربند یا زهراست را شاید

تنها شهیدانی که ‌گمنامند می‌دانند


🔸چهل بهار پر از لاله آمدیم که باز

کبود، برگ‌وبرِ یاسِ مرتضی نشود


🔹این چهل‌سال، تو را پیش‌کش ای دخت رسول! 

چلچراغی است که از داغ شهیدان داریم


🔸با اینهمه شهید، چهل‌سال آمدیم

این‌بار "کوچه" قاتلِ "زهرا" نمی‌شود


🔹چله پایان یافت کی ما را مجالِ ماندن است؟

مهدیا! بازآ که فصلِ سامری‌سوزاندن است


🔸ما‌ چله‌نشینانِ غم فاطمه بودیم چهل سال

ای منتقم عصر، کنون نوبتِ برخاستنِ ماست


🔹چله پایان یافت، وقتِ انتقامِ مادر است

مهدیا! بازآ که فصلِ سامری‌سوزان رسید


🔸با رمز «یا زهرا»، چل‌سال جنگیدیم

هنگامِ پیروزی است، با رمز «یا مهدی»!


🔹چل‌سال گذشتند از این راه شهیدان

تا منتقم فاطمه از راه بیاید




  • حسن صنوبری
۲۳
آذر

http://bayanbox.ir/view/2213604732808317802/%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%A7%D9%84%D9%81%D8%B6%D9%84-%D8%B2%D8%B1%D9%88%DB%8C%DB%8C-%D9%86%D8%B5%D8%B1%D8%A2%D8%A8%D8%A7%D8%AF.jpg
 
بدون قلیون و چُپُق، قهوه‌چی

 

نشسته بی‌حال و عُنُق قهوه‌چی

براش نداره آسمون قشنگی
چاییِ زعفرون نداره رنگی

خیالش از زیاد و کم خالیه
تختِ کنار حوض هم خالیه

گم شده از تو سینیا قندونش
اون لبای شبانه‌روز خندونش

به چشمِ حوصله‌اش هوا برفیه
قُل‌قُلِ آبِ جوش، پرحرفیه

زنگ‌میزنن، نمیشنفه صدارو
نمیشنفه زنگ پیامکارو

خسته شده، دیگه نداره اصلا
حالِ جواب‌دادن به مشتی حسن

دلِ لیوانای حصیری خونه
تلخه شبیه قهوه، قهوه‌خونه

درنمیاد صدایی از قناری
نمیخونه رادیو افتخاری

سوارِ تختا نشدن مشتیا
به هم دیگه تکیه‌دادن پُشتیا

تعطیله قهوه‌خونه وقت ناهار
ترمز دستیو کشیده انگار

چه گردوخاکی چه آت و آشغالی
نشسته روی پردۀ نقالی

مایتابه چرک، استکانا نَشُسته
اینهمه بی‌نظمی آخه درسته؟

مغازه رو تعزیه کردی که چی؟
بگو چته؟! چه مرگته قهوه‌چی؟!


***
نشسته بی‌حال و عُنُق قوه‌چی
بدون قلیون و چُپُق، قهوه‌چی

براش تموم آسمون بی‌رنگه
حنای چای زعفرون بی‌رنگه

نگاش به دیواره و محو رویاست
دودوزنون، میونِ قابِ عکساست

دنبالِ یه جای قشنگ و نازه

 

برا یه‌دونه قابِ عکسِ تازه
 
 

این شعر با توجه به یکی از شعرهای زنده‌یاد ابوالفضل زرویی نصرآباد در مجموعۀ «گفت‌وگوهای تنهایی» سرودم که با این مطلع شروع می‌شد:
 
 
 

 

  • حسن صنوبری
۲۰
آذر

http://bayanbox.ir/view/2595170707865287923/ZarooeeNasrabad.jpg

 

«شهر بدون مرد شهر درده».

  • حسن صنوبری
۲۴
آبان
  • حسن صنوبری
۱۲
آبان


امشب در شب شعر هرچه فریاد، در کنار استادانم و دوستانم شب خوبی داشتیم

این ترانه را هم به عنوان مرگ بر آمریکای امسالم نوشتم. هرچند هنوز از سواد به بیاض نرفته و جای کار دارد:


سرخارو کشتن زردارو کشتن

سیاهارو تیکه‌تیکه کردن

طبیعیه، چون بی‌رگ و رنگن

دشمنِ سرخ و سیاه و زردن


گفته بودن که شهر فرنگه

گفته بودن که خیلی قشنگه

اما نه شهره اینجا نه کشور

آمریکا انگار موزۀ جنگه


جنگ جهانی، جتنگ ویتنام

جنگ عراق، جنگ افغانستان

حمایت از حمله به فلسطین

به سوریه، به یمن، به ایران



با خودشون مشکلی نداریم

اونقدری که با نوکراشون

گرگاشونو ما بیرون کردیم

داغون کردن مارو خراشون!


خرایی که فایده‌ای نداره

یاسین بخونیم اگه براشون

عباشونو قم اگه بدوزن،

آمریکاییه لباس زیراشون



اینهمه بچه توی یمن مرد

نشد یکیشون دردش بگیره

اما میشه بحران جهانی،

وای اگه خاشق‌جیشون بمیره


گفتم قاشق؟ چی؟ یا که چنگال؟

اونی که وضعش خرابه ماییم

خائنا مثل قاشق و چنگال

اونی که توی بشقابه ماییم


گفتم قاشق؟ چی؟ یا که چنگال؟

فقط ببین تو، گرگای هارو

وقتی که خیلی گرسنه باشن

گاز میگیرن حتی قاشقارو!



با اینهمه داغ، با این همه آه

که روز و شب پشت سرشونه

نیازی به جنگ اتمی نیست

آمریکا روی آتشفشونه


رکورد جانی‌های جهان رو  

زدن تو جرم و جنگ و جنایت

دیگه رسیدن به رتبه‌ای که

با خودشون میکنن رقابت


یه‌ موزه پر از تفنگ و باروت

یه خونه روی آتشفشوناست

یه‌دونه کبریت اگه روشن شه

آمریکا در جا تو آسموناست


  • حسن صنوبری
۰۸
آبان

روزنامه صبح نو/سیدحسام الدین حسینی: شعر گفتن برای اهل بیت (علیهم السلام)  بسیار دشوار است. شعر گفتن برای اربعین دشوارتر است. پیاده‌روی اربعین در سال‌های اخیر میدان مناقشه‌های بی‌پایانی از روایت‌های متناقض بوده است. عده‌ای آن را یک آیین صرفاً مذهبی و عراقی می‌دانند و عده‌ای دیگر آن را یک اتفاق بزرگ سیاسی. در میان چنین معرکه‌ای ‌حسن صنوبری یکی از شاعرانی است که خطر این راه را به جان خریده و برای اربعین نوحه‌های مختلفی سروده است. صنوبری شاعری بیرون دسته‌بندی‌های ذهنی ماست. او معتقد است هنر تنها باید راوی زیبایی باشد و همزمان همه شعرهایش وفادار به زمانه و آرمان زمانه‌اش است. در ایام منتهی به اربعین حسینی با او که از شاعران جوان و خوش‌نام کشور است درباره سرودن برای اربعین و سروده‌های اربعینی‌اش گفت‌وگو کرده‌ایم.

آقای صنوبری خوب است پیش از ورود به فضای نوحه‌های اربعینی کمی درباره سلیقه و نظر شما درباره اصل نوحه‌سرایی صحبت کنیم. شما از منتقدان سبک‌های تازه مداحی هستید و آن‌ها را غیراصیل می‌دانید. شما اصالت را چطور تعریف می‌کنید؟ در واقع چطور می‌شود نوحه‌ها را به اصیل و غیراصیل تقسیم کرد؟

اصالت در هر بعد هنری با رجوع انسان به خودش شروع می‌شود. انسانی که هنوز پخته نشده است و درکی از جهان ندارد مدام چشم به بیرون از خودش دارد. او مدام تلاش می‌کند از دیگران پیروی کند. چنین انسانی هیچ‌وقت اصیل و عمیق نمی‌شود و نمی‌تواند چیز تازه‌ای به جهان اضافه کند. او در موج‌ها و مدها و جوهای مختلف زندگی می‌کند و هضم می‌شود. هر حرفی می‌زند تکراری و کلیشه‌ای است. چنین انسانی اصیل نیست. اما انسان‌های تأثیرگذار ابتدا به خودشان نگاه می‌کنند. چنین انسانی به خودش می‌گوید که من با دیگران فرق دارم. وقتی کسی چنین نگاهی داشته باشد آن وقت به خودش رجوع می‌کند. آنچه من درباره نوحه گفته‌ام هم ناظر به همین تقسیم‌بندی است. آن نوحه‌هایی که من نقد می‌کنم نوحه‌هایی هستند که فکری پشت‌شان نیست و صرفاً سوار بر یک جو و هیجان حرکت می‌کنند. مثلاً سبکی که من اسمش را گذاشتم مداحی نئوتهرانی، یک دفعه باب می‌شود بلافاصله عده زیادی باخود می‌گویند ما هم از این موج عقب نیفتیم. حالا اساس این سبک چیست؟ تلفیق نوحه با برداشت منفعلانه‌ای از موسیقی پاپ غربی. روگرفتی است از شوها و پارتی‌ها و موسیقی‌های متناسب با چنین فضاهایی. اگر پنجاه سال دیگر یک پژوهشگر موسیقی از اسپانیا یا انگلیس بخواهد درباره سبک نوحه‌های ما تحقیق کند، می‌بیند با کپی ضعیفی از مبتذل‌ترین موسیقی‌های خودشان مواجه است. چنین موسیقی ارزشی نخواهد داشت. اما اگر همین پژوهشگر به سراغ نوحه مرحوم بخشی، حسین فخری یا مرحوم سعادتمند و... برود و آن‌ها را گوش کند می‌گوید این آن چیزی است که ما نداریم و متعلق به خودشان است. این تبلور اصالتی است که از آن صحبت کردم.

 شعر گفتن برای اربعین در زمانه ما به‌نحوی یک کنش سیاسی معنا می‌شود. شاید پنجاه سال قبل چنین معنایی نداشت اما امروز اینگونه است. از طرف دیگرشان هنر جدا کردن ما از امور روزمره و بردن به ساحتی متعالی است که اسیر تقویم و روزمرگی نیست. شما این تناقض را در شعر گفتن برای اربعین چطور رفع می‌کنید؟

تناقضی که شما از آن صحبت می‌کنید زاییده زاویه دید است. ما اسیر سنت تقسیم‌بندی کردن همه امور هستیم که از دوران ارسطو تا امروز کشیده شده است. ما تلاش می‌کنیم همه چیز را تقسیم‌بندی کنیم تا راحت‌تر به آن‌ها دست پیدا کنیم. اما واقعیت این است که بسیاری از چیزهایی که ما در ذهن تقسیم‌بندی می‌کنیم در واقع یک چیز است. ما به زور سعی می‌کنیم آن‌ها را از هم جدا بکنیم. شعر اربعین و کلاً هر شعر آیینی و اساساً هر چیز مربوط به دین، امکان ندارد با سیاست و زیست اجتماعی بیگانه  باشد. دین برنامه جامعی برای همه ساحت‌های زندگی است. مشکل این جاست که کسانی این جامعیت را درک نکردند و هر کدام قسمتی از آن را گرفتند. هنری که حضرت امام خمینی (ره) داشتند و آنچه در عصر ایشان رقم خورد، جمع بین همه این ساحات دین بود. ذیل چنین تفکری اگر در شعر اربعین من هیچ حرف سیاسی هم نزنم، دارم کار سیاسی انجام می‌دهم. هر شعر برای امام حسین(ع)  بگویم و اشاره مستقیمی هم به سیاست نکنم در واقع شعر سیاسی گفته‌ام. از طرف دیگر هم، اساساً کار سیاسی این است که برای امام حسین (ع) شعر بگوییم. در فلسفه هنر هم همین است. عده‌ای می‌گویند هنر برای هنر خیلی مسخره است. هنر باید در خدمت مسائل اجتماعی و سیاسی باشد. من این را نمی‌فهمم. من معتقدم اگر هنر برای هنر واقعاً برای ما معنا شود و زیبایی به ما هو زیبایی برای ما اصالت پیدا کند ما هرگز از دین و معنویت فاصله نمی‌گیریم. ما معتقدیم که زیبایی محض خدا است. هر چیزی که نسبتی با زیبایی پیدا کند به سمت خدا و اهل بیت (ع)  می‌رود. این‌گونه است که هنر و تعهد با هم جمع می‌شوند. در واقع پنجاه سال پیش هم شرایط همین بود اما ما فهمش را نداشتیم. امام خمینی (ره) این فهم را برای ما ایجاد کرد.

با توجه به آنچه درباره هنر و شعر گفتید چه شد که به سمت شعر گفتن برای اربعین رفتید؟

به نظرم هر نوع شعر گفتنی خیلی «چرابردار» نیست. برای اربعین شعر گفتم چون نمی‌توانستم نگویم. من که شاعری ضعیفی هستم اما اگر از یک شاعر خوب بپرسید که چرا شعر می‌گویی، مثل این است که بپرسید چرا گل عطر دارد؟ ما که با شعر مأنوس هستیم شعر برایمان تبدیل به زبان اندیشه‌مان شده است. وقتی به چیزی فکر می‌کنیم و می‌خواهیم آن را بیان کنیم تبدیل به شعر می‌شود.

وقتی برای اربعین شعر می‌گویید به چه چیزی فکر می‌کنید؟ گاهی خاطره‌ای باعث بسته شدن نطفه شعر در ذهن شاعر می‌شود گاهی یک عکس. منبع الهام شما در شعر گفتن برای اربعین چیست؟

هرگاه می‌خواهم شعر یا نوحه‌ای برای اربعین بگویم به این فکر می‌کنم که الان نمی‌فهمیم اربعین چیست. مخصوصاً نسل من که تا قد کشیدیم دیدیم صدام سقوط کرد و اربعین و راه کربلا باز شد. واقعاً نمی‌فهمیم و بدون هیچ معرفتی می‌رویم، مثل یک گردش و اردوی ساده. من به آن همه عاشقی فکر می‌کنم که قبل از ما این مسیر را تا لب مرز می‌آمدند و نمی‌توانستند بروند. به خاطر دارم که دایی‌ام و مرحوم ابوترابی و جمعی از رزمندگان یک برنامه «حرم تا حرم» داشتند در دوره صدام. از تهران پیاده می‌رفتند تا مرز خسروی. پیاده روی اربعینی آن‌ها تا آنجا بود چون مرز بسته بود. به لب مرز می‌آمدند که الان باز است و میلیون‌ها نفر در امنیت از آن عبور می‌کنند. این‌ها با دلشکستگی به آنجا می‌رفتند و اقامه عزا و زیارت می‌کردند و برمی‌گشتند. ما الان در یک فرصت شگفت‌انگیز هستیم و هر گاه می‌خواهم شعر یا نوحه بگویم به آن‌ها فکر می‌کنم. خیلی از آنها شهید شدند و رفتند و آقای ابوترابی که اصلاً نرسید به بازشدن راه اربعین ولی آنقدر این راه را با عشق آمدند تا راه باز شد. این بزرگترین انرژی و منبع الهام من در شعرها و نوحه‌هایم است، در کنار تصور کودکان و فرزندان امام حسین که زمانی با شرایطی هزاران برابر دشوارتر روزگاری این جاده‌ها و بیابان‌ها را پیموده بودند.

بعضی از نخبگان معتقدند ما دو نوع اربعین داریم؛ یکی اربعین ایرانی و دیگری اربعین عراقی. نظر شما درباره این دوگانه‌ای که در این سال‌ها درباره پیاده‌روی اربعین شکل گرفته است چیست؟ آیا این دوگانه در شعر اربعین هم وجود دارد؟

ما فقط یک اربعین حسینی داریم و کسانی که باور و اعتقاد دارند به فلسفه اربعین و حرکت امام حسین(ع) این را می‌فهمند. اربعین یعنی حرکت به سمت امام (ع)  و اینکه دیگر نمی‌گذاریم این اتفاقی که برای سیدالشهدا افتاد برای امام زمان(عج) تکرار شود.  نه که ایرانی و عراقی، شیعه و سنی هم ندارد. مختص مسلمانان هم نیست. هر کس این شعور را داشته باشد که وقتی  ببیند بهترین آدم و انسان روی زمین را می‌خواهند از بین ببرند و حتی بچه شیرخوارش را تشنه بکشند، او مظلوم است و طرف مقابل ظالم، اربعینی است. این فرهنگی است که فراتر از اسلام و شیعه و سنی است. یک گروه از کسانی که مدام این تقسیم‌بندی‌ها را انجام می‌دهند کسانی هستند که دوست دارند همیشه ما به جان هم بیفتیم و با هم کشتی بگیریم که طبیعتا از سوی بعضی سرویس‌های امنیتی است. این فتنه عرب و عجم را دانش‌آموز من هم با یک‌بار دیدن سریال مختارنامه می‌فهمد. یک بخش هم حساسیت‌هایی است که نخبه‌های خودمان دارند، درباره حساسیت این گفتگوی فرهنگی. این حرف درست است که ایرانیان وقتی می‌خواهند اربعین بروند نباید فضای عراق را نابود کنند. این حرف درست است که ما باید احترام بگذاریم به فرهنگ و موکب‌داران اربعینی عراق، اما نباید آن‌قدر افراطی شود که ما ایرانی نباشیم و عراقی باشیم. برادر عراقی من یک هنر دارد و من ایرانی هم یک هنر، باید این دو را در کنار یکدیگر گذاشته و از هم‌دیگر چیزهایی یاد بگیریم. سال‌های گذشته دیدم یک روحانی در یکی از مواکب بزرگ ایرانی چقدر وقت می‌گذاشت برای ارتباط‌گرفتن و بده‌بستان‌های مختلف با موکب‌های عراقی همسایه. اگر همه این شعور را داشته باشند اضطراب‌های بعضا درست نخبگان هم حل می‌شود.

شعر کارکردش این است که نتایج تفکر را خلاصه کند و سعی کند با همه مخاطبان تفکر را تقسیم کند. وظیفه ما این است که همه ابعاد اربعین را منتقل کنیم. هم بعد عرفانی و سیاسی و هم بعد همزیستی مسالمت‌آمیز و ارتباط فرهنگی را در شعرها بیاوریم و کاری کنیم مخاطب به آن فکر کند و نتیجه فقط احساس نباشد. دین احساسی صرف دین درون‌تهی است، مثل دین عقلی صرف که هیچ ارزش و ماندگاری ندارد. یکی از اتفاق‌های مهمی که در حوزه شعر اربعین افتاده است، نوحه عربی‌ای است که آقای میثم مطیعی خواندند. همان نوحه «انتم الشرفا، انتم الکرماء». آن سالی که خواندند جوابش نیامده بود ولی امسال آمد و ما دیدیم که چند مداح عراقی جواب آن را دادند. یعنی حالا که تو قدردانی می‌کنی ما هم از شما قدردانی می‌کنیم. این یکی از مهم‌ترین کارکردهای هنر است که به هم بگوییم که دوست داریم همدیگر را. ما تا حدی توانستیم در نوحه‌های اربعینی بگوییم به برادران عراقی که دوستشان داریم و بخش زیادی از این را محبت در گوشه‌گوشه راهپیمایی اربعین می‌بینیم که بین ایرانی‌ها و عراقی‌هاست. خیلی‌وقت‌ها که می‌خواهیم از موکب‌هایشان برویم هم ما گریه می‌کنیم و هم آن‌ها. بین مردمی که در آغوش هم گریه‌کرده‌اند هیچ سرویس امنیتی و موج رسانه‌ای نمی‌تواند جدایی بیندازد.


  • حسن صنوبری
۰۷
آبان
یک یادداشت شفاهی، منتشرشده در روزنامه جام جم/دوشنبه هفتم آبان/صفحه فرهنگ:


جاده‌های تماشا

اربعین سال گذشته را با دو کاروان متفاوت همراه بودم. یکی «هیات هنر» و دیگری «کاروان شاعران و نویسندگان ایرانی» که به همت موسسه شهرستان ادب، راهی کربلا بود. امسال هم شاعران و نویسندگان راهی این اتفاق فرهنگی و معنوی شدند، هرچند موسسه نتوانست به اندازه سال گذشته، از نظر مالی همراهی‌شان کند، اما آنها که باید، هم‌مسیرهای‌شان را پیدا کرده بودند و راهی شدند.

حضور در این رویداد زیبایی‌هایی دارد که همه درباره‌اش حرف زده‌اند. اما من به‌عنوان یک شاعر می‎دانم این سفر جمعی شاعران، چه اتفاقات خوبی را برای خود ادبیات رقم می‌زند. در شعر نسبت به هنرهای دیگر جمع‌گرایی تاثیر زیادی دارد. هر گاه شاعران دور هم جمع شده‌اند، از هم انرژی گرفتند و در سرایش به هم کمک کرده‌اند. مثال بارزش انجمن‌های ادبی است که از دیرباز تاکنون به شعر رونق داده‌‌اند.

حالا وقتی این اتفاق در فضایی معنوی رخ می‌دهد و مشاهدات خاصی را ایجاد می‌کند، طبعا نتیجه بهتری هم دارد. وقتی در مسیر، شاعری محو دختربچه سه‌ساله‌ای می‌شود که به زائران آب تعارف می‌کند، نگاه همراهانش را هم به همان سمت می‌کشاند و حالشان را عوض می‌کند. یا دیگری، نوحه‌خوانی خاص عزاداران سرزمین‌های دیگر را می‌بیند و محوش می‌شود، فرصت تماشا را برای همراهانش هم فراهم می‌کند. چشم هر شاعر یک «دوربین» است. حالا اگر 50 شاعر با هم همراه باشند، طبیعتا 50 دوربین و 50 زاویه‌دید متفاوت دارند عکس و فیلم برمی‌دارند و نتیجه چه محشری خواهد شد. این دوربین‌ها تصاویر و لحظه‌هایی را در خود ثبت می‌کنند که حتی اگر همان‌زمان هم وارد سروده‌های شاعرش نشود، در «حافظه» ذهنش می‌ماند و روزی به ادبیات اضافه می‌شود.

من امسال از همراهی دوستانم در این دو کاروان بازماندم، اما بیشتر از سال قبل شعر و نوحه مختص اربعین سروده‌ام و این را نتیجه سفر و تماشای سال‌های گذشته می‌دانم. اصلا هنر در ذات خودش، تجربه‌ای درونی از یک رویداد بیرونی است که با هنرمند می‌ماند و او را به بطن ماجرا می‌کشاند. اربعین فرصتی‌ است که هنرمندان از اتفاقات روزمره دور شوند و در مواجهه مستقیم با حقیقت و معنویت قرار بگیرند.

وقتی یک هنرمند به ادب و با پای پیاده راه می‌رود و با تامل و آرامش اطرافش را تماشا می‌کند، کوله‌بارش پر می‌شود از شعر و فکر و تماشا.



  • حسن صنوبری
۰۲
آبان

«اربعین»؛ یعنی می‌آیم تا که تو تنها نباشی

تشنه در کرب‌وبلا و کشته در صحرا نباشی


مو پریشان و‌ پیاده، تشنه می‌آیم به جاده

اربعین، یعنی نباشم من اگر مولا نباشی


کاش بودم در شمارت، کاشکی بودم کنارت

تا چنین تنها میان خیل دشمن‌ها نباشی


کاش بودم تیغ و خنجر، یا نه، تنها یک سپر، آه...

تا که بی‌سر، تا که پرپر، ای گل زیبا نباشی



کاش بودم مشک آبی تا در آن باران آتش

اینچنین عطشان شهید ظهر عاشورا نباشی



***



ای دل واماندهٔ من، همره جاماندهٔ من

اربعین آمد نبینم که دمی شیدا نباشی



کاروان منزل به منزل، می‌رود بنگر به محمل

آه مجنون! آه مجنون! غافل از لیلا نباشی



جوهری از خون و ‌از غم ای دل من کن فراهم

تا که صبح رست‌خیزان، باز بی‌امضا نباشی



اربعین یعنی بفهمی‌کربلای آخرین را

موسم لبیک‌گویی در صف دنیا نباشی



اربعین یعنی که ای دل، در نبرد حق و باطل

تو مبادا در رکاب مهدی زهرا نباشی

***



آخرین فرمان‌روای جاده‌های رفته در مه!

گرچه در چشم زمانه هیچگه پیدا نباشی



ای سوارِ بی‌قرارِ آخرین جنگِ هزاره!

اربعین یعنی می‌آیم تا که تو تنها نباشی

 

  • حسن صنوبری
۰۲
آبان

این نوحه یک‌جورهایی ادامه، یا نسخۀ کناری نوحۀ قبلی است


لینک دانلود با کیفیت اصلی 


چه رازی
در این گوشه‌ی بی‌قرار صحراست؟

که هرسال

زمان اربعین قیامت اینجاست

از این خاک
خدا چه می‌خواست؟

هنوز آید صدای گریه‌ی کودکان از اینجا

هنوز آید صدای ناله‌ی کشتگانِ صحرا

پیامی دارد این خاک به کل دنیا:

آبروی افلاک
 شد کشته در این خاک


***


در این خاک
به هرسو ردی از عبور مهدی است

سراسر
جهان منتظر ظهور مهدی است

زمانِ
حضور مهدی است

ندانم کی به پایان می‌رسد آخر این جدایی؟

پناه و رهبر مستضعفانِ جهان کجایی؟

تو‌ای خورشید تابنده کی می‌آیی؟

دارم با تو‌عهدی
لبیک یا مهدی


  • حسن صنوبری
۲۸
مهر

نوحه واحد شب نهم صفر 1397 با صدای دکتر میثم مطیعی 

نغمه‌پردازی: اکبر شیخی / شعر فارسی: حسن صنوبری / شعر عربی: احمد حسن الحجیری

 

لینک دانلود با کیفیت اصلی 

 

 

دوباره
دلم راهی اربعینِ مولاست

پیاده

در این جاده قدم‌زدن چه‌زیباست

 

دراین‌دل
دوباره غوغاست

 

به یاد کودکانی که گذشتند از این بیابان

روم افتان و خیزان، تشنه‌لب، روی‌وموپریشان

به یاد خاطراتِ همه شهیدان

 

من در هر دو دنیا
می‌مانم با مولا

 

***  

 

و یک‌روز،
سواری از همین جاده می‌آید

می‌آید،
که روزنی به آسمان گشاید

بدانید،
که او می‌آید

 

بگیرد انتقامِ غنچه‌های به خون تپیده

ز دستی که گلوی کودک ششماهه بریده

دراین شب عاقبت می‌دمد سپیده

 

دارم با تو عهدی
لبیک یا مهدی

 

  • حسن صنوبری
۲۹
شهریور

نوحه زمینه شب چهارم محرم 1397 با صدای دکتر میثم مطیعی 

شعر و نغمه‌پردازی: حسن صنوبری


لینک دانلود با کیفیت اصلی 




به گوش ‌آید صدایی، که عطرش آشناست
مرا می‌برد به جایی، که نامش کربلاست (مرا برده به جایی که نامش کربلاست)

نسیم موی او
دلم را برد

شبی تا کوی او
دلم را برد

حسین!
مرا صداکن مرا صداکن

اگر، چه بدترینم تو بهترینی

حسین!
چگونه باید تو را ببینم

اگر، دگر نخواهی مرا ببینی

حسین! حسین!

به غیر از ‌کوی تو، کجا دارم؟
از این عالم فقط، تو را دارم


***

محرم آمد از راه، زمان ماتم است
خوش آن دل که به رازِ‌ مُـحَرّم مَحرَم ‌است

سلام خون ما
به ثارالله

ز ما مولا تو را
سلام الله

حسین!
قسم به خونِ جوانت اکبر

جوانی مرا نذر راه خود کن

حسین!
قسم به شش‌ماهۀ سپاهت

مرا، یکی ز جمع سپاه خود کن

حسین! حسین!

به غیر از ‌کوی تو، کجا دارم؟
از این عالم فقط، تو را دارم

***

فدای آن نگاهی، که دنبالت دوید
به جز روی تو چیزی، ‌در این‌ عالم ندید

تمام هستی‌ام
به قربانت

به قربان‌تو و
شهیدانت

حسین!
اگر به دنیای خود اسیرم
تویی، که می‌توانی ‌مرا ‌رَهانی

حسین!
به خود رهایم مکن زمانی

بیا، مرا بخر در همین جوانی

حسین! حسین!

به غیر از ‌کوی تو، کجا دارم؟
از این عالم فقط، تو را دارم
  • حسن صنوبری
۲۹
شهریور

نوحه شور شب هشتم محرم 1397 با صدای دکتر میثم مطیعی 

نغمه‌پردازی: سید صالح حسینی . شعر: حسن صنوبری


 

 

لینک دانلود با کیفیت اصلی 

 

چرا اسیر جهان باشد دل رند و عیارم؟
که هرچه از دو جهان دارم همه از مولا دارم

دو جهان در چشم عاشق همه زندان است
که حسین پاداش چشمان شهیدان است

یا رب مهمانم کن بر خوان حسین
آشنایم کن با عرفان حسین
همره کن ای خدا،
من را در دو دنیا،

با یاران حسین

(لبیک لبیک، مولا یا ثارالله
یا اباعبدالله)



***

 

 

کبوتر حرمم مولا به سوی تو می‌آیم
شکسته بال و پرم اما به سوی تو می‌آیم

به خدا فریادم را جز تو پناهی نیست
ز دل بشکسته تا کوی تو راهی نیست

جانم تو، جانان تو، جانانه تویی
آرام قلب این دیوانه تویی
پرکشیده از دل،
هر مقصود باطل،

در این خانه تویی

(لبیک لبیک، مولا یا ثارالله
یا اباعبدالله)


***

به حنجر شهدا سوگند، که شب و روز عاشوراست
ز خون جاری مظلومان همه عالم کربلاست

به شقایق‌های معصوم چمن سوگند
به گلوی سرخ اطفال یمن سوگند

شیعه یعنی جنگِ در راه خدا
جنگِ با کفر و جهل و روی و ریا
جنگِ با خون‌خواران،
با یاران شیطان،

جنگِ با آمریکا

(لبیک لبیک، مولا یا ثارالله
یا اباعبدالله)

  • حسن صنوبری
۲۳
مرداد


منتشر شده در الفیا و سپس شهرستان ادب


ملاحظاتی جدی درباب امید مهدی‌نژاد

  • حسن صنوبری
۱۶
مرداد


در ایام تشییع و تدفین پیکر آن پیرِ پارسا، مرحوم آیت‌الله حاج‌آقامرتضی تهرانی سرودم:


صبا چه نامه برد هان؟ -نهان- به‌زیر قبایش؟
چه نامه‎ای‌است نداند کسی، مگر که صبایش؟

چه نامه‌ای است معطر، چه نامه‌ای است مصفا
که کوچه‌هاست گلستان، به عطرش و به صفایش

نه نامه، جان من است این که می‌برند به مقصد
چه مقصدی‌است که جان جهانیان به فدایش

سحرگهان چمن از گل، و گل ز فاخته پرسید:
صبا چه نامه گرفته نهفته- زیر قبایش؟

چه نامه‌ای که فرستنده‌اش: امیر خراسان
چه نامه‌ای‌ست که گیرنده، شاه کرب‌وبلایش[1]

به سطرهای سپیدی، نوشته‌اند بریدی
به شرح عشق یکی از موالیان ولایش

یک از فحول سرآمد، یک از مشایخ امجد
یک از عبیدِ محمّد، و وام‌دارِ عطایش

خطاب کرد پسر را : «که آدمی‌ست همین دم»
در آن دقیقه که در باد می‌وزید عبایش

خطاب کرد پسر را : «به کربلام رسانید
اگر حسین پذیرد مرا به صحن و سرایش»[2]

به جز حسین نمی‌خواست از خدای دو عالم
ببین تو در بر شش‌گوشه مستجاب، دعایش[3]

که بود او؟ که ندیدیم روی خاک شبیهش
که بود او؟ که دل آسمان گرفته برایش

از این فریق جدا بود و خالی از من و ما بود
از اولیای خدا بود و رفت نزد خدایش

 

 



[1]  ایشان شنبه سی‌م تیام تیرماه در سفر زیارتی‌شان به مشهد مقدس از دنیا رفتند و چهارشنبه سوم مردادماه در کربلا دفن شدند

[2] عین وصیت ایشان به فرزند ارشدشان آقا عبدالعلی تهرانی است: «اگر امام حسین مرا پذیرفت پس از مرگ، در کربلا دفنم کنید»

[3]  این گزارش تصویری را ببینید


  • حسن صنوبری
۱۲
تیر

این زخم است، شوخی نیست. این حق است، بلوا نیست

یک ایران در رنج است، خوزستان تنها نیست


خرمشهر بعد از جنگ خرم‌شهر آیا شد؟

خرمشهر تا امروز، خونین‌شهر آیا نیست؟


مسئولان از صبر و آرامش می‌گویند

ویلای مسئولان در اهواز اما نیست!


در چشم مسئولان یک ذره گردی...؟ نه!

یک لحظه دردی در بی‌دردان، دردا نیست


این زخم است، این حق است، این داد است، فریاد است

شایانِ این فریاد، انکار و حاشا نیست


معلوم است پنهانی دشمن هم می‌آید

از بس گرد و خاک است، که چیزی پیدا نیست


این مردم یک عمر است سرشار از اندوهند

شادی تنها سهمِ اقشارِ دارا نیست


چل سال است می‌جنگند با دشمن، با قحطی

این قحطی اما حیف چون دشمن میرا نیست


چل سال است که هستند بر عهدی که بستند

مانند این مردم در کل دنیا نیست


دردا گر در ذهن یک کودک، آینده...

دردا گر در خواب یک کودک، رویا نیست


دردا گر یک کودک وقتی که می‌گرید

همراهش در خانه، مادر نیست، بابا نیست


ایرانم! ایرانم! فرزندت را دریاب

تو هستی، تا هستی خوزستان تنها نیست


  • حسن صنوبری
۱۵
خرداد

درختِ پیر، اگرچند، تا بهار نماند
هزار غنچه برآورد، درحصار نماند

قیام کرد برای اقامهٔ دیدار
به انتظار روان شد، در انتظار نماند

شکست سدّ زمستان، خمید قدّ خزان
که آبشارِ بهاران به شوره‌زار نماند

اگر دو جوی ز رفتار ماند و شد مرداب،
اگر دو رود مشوّش در این شمار نماند_

تمام وسعتِ صحرا ازآنِ آن دریاست
که موج‌موج روان شد، که برکنار نماند

چه‌غم اگر که رفیقان نیمه‌ره رفتند
خوشم که فاصله‌ای بین ما و یار نماند

دریغ نام خمینی، اگر از آن معنا
به غیر صورت و تصویر یادگار نماند

ابدنشان‌شده او ‌را اگر ردای مرام
قبای نام همان به که ماندگار نماند

***
در این شب این شبِ مستورِ ترس و تاریکی
مرا امید به‌جز برق ذوالفقار نماند

به ذوالفقار رسیده است شعر و قافیه‌ای
برای دشمنِ مولا به جز فرار نماند

  • حسن صنوبری
۰۷
خرداد

ماهِ شادی‌ست، روا نیست به ما غم برسد

میهمانی‌ست، نباید که به ماتم برسد


نکند جمع شود سفره و غافل باشیم

یا که از فیض سحرگاه، به ما کم برسد


جام از اینگونه چه خوب است پیاپی باشد

رزق از اینگونه چه خوب است منظّم برسد


عاشقان، مستِ حضورند، شب و روز اینجا

دوستان! مهلتی آخر! که به ما هم برسد!


آنقدر هست در این سفره ... اگر وقت کنیم

ممتنع نیست «رسیدن» ... اگر آدم برسد


زآن «بها»یی که سحرگاه منادی گوید

ای خدا کاش به ما فیضِ دمادم برسد


یک گنه‌کار نماند که نباشد دلشاد

وعدۀ رحمت حق، گر که به عالم برسد


نه شگفت است که خاموش کند آتش را

گر نسیمِ رمضانش به جهنم برسد...


***


آهی از سینۀ تاریک برآرم امشب

کاش تا خیمۀ خورشید، سوارم برسد


ماه توبه است، خدا! آینۀ حُرّم کن

تا که پیک رمضانم به محرّم برسد



حسن صنوبری

  • حسن صنوبری
۰۶
خرداد

 

شیعیان را به شاهنامه چه کار؟

تحریر محل نزاع

«چه کسانی برای فردوسی سینه چاک می‌کنند» و «چه کسانی باید برای فردوسی سینه چاک کنند» موضوع این یادداشت است.

بیایید فکر کنیم، جدا از ادبیاتی‌ها و شاعران؛ کدام قشرهای اجتماعی و قدرت‌های سیاسی برای فردوسی و شاهنامه‌اش سینه چاک کرده‌اند. از میان قدرت‌ها، دست‌گاه‌های شاهنشاهی و به ویژه رژیم پهلوی برای استحکام‌بخشیدن به فرهنگِ شاه‌محور و نیز ایجاد تقابل دربرابر قدرت و نفوذ اسلام‌گرایان سنگ شاه‌نامه را به سینه می‌زنند؛ تو گویی می‌خواستند به مردم بقبولانند هرکه نام شاهی بر خود گذاشت، ولو بی‌مایه‌ای چون محمدرضا پهلوی، لابد چیزی در حدود جمشید و طهمورث دیوبند و فریدون است. در آن دوران که فرهنگ ایران با سکان‌داری بهائیت و چهره‌های نزدیک به اسرائیل همراه بود، تلاش فراوانی به عمل آمد تا -با همه قدرت- پیوندهای دیرین بین ادبیات ایران و اندیشه اسلام و تشیع گسسته و انکار شود.

در میان اقشار هم، اقلیتی که سودای ایرانِ آرمانیِ موهومِ پیش از اسلام را دارند سنگ فردوسی را به سینه می‌زنند. قشری که شاید بیشتر با هدایت رژیم پهلوی به وجود آمد. چه‌بسا بسیاری از مسلمانان و متدینین غافل و کم‌اطلاع، در مواجهه با لافِ گروه نخست، گزاف ایشان را راست پنداشتند و جاهلانه به دشمنی و انکار فردوسی و شاهنامه پرداختند. پس از انقلاب هم اگر پایمردیِ و هوشیاری و حمایت شخصِ «سید علی خامنه‌ای» درمورد فردوسی از همان آغاز انقلاب نبود، این جهالت با شدت و حدت ادامه پیدا می‌کرد.

حال‌آنکه فردوسیِ خردمندِ شکوهمندِ مسلمان را چه به آن جماعت بیگانه‌پرست و دین‌ستیز؟

این موضوع که در تاریخ معاصر شاهد آن بودیم در قرون متمادی هم گریبان‌گیرِ ایرانیان بود. گروهی از دین‌ستیزان، سعی در تحریفِ حقایق شاهنامه و برداشتی گزینشی از آن داشتند و گروهی از ساده‌لوحانِ متدین این دعاوی را باور می‌کردند.

آثار بسیاری با انگیزه‌ی شیعی با تقلید و اقتباس از شاهنامه در تاریخ ادبیات فارسی سروده‌شده‌اند. از آن جمله است «شیعه‌نامه»، «خاوران‌نامه»، «رستم‌نامه» و «حمله حیدری» که در بعضی از این آثار طعنه و کنایهی سراینده را به فردوسی و شاهنامه شاهدیم، از جمله چنین سطرهایی در شیعه‌نامه: «به شهنامه‌خواندن مزن لاف تو» و همچنین بستر اصلی داستانِ خاوران‌نامه که قهرمانان اسلامی به جنگ قهرمانان ایرانی می‌رود. گوییا گروهی در آن‌روزگار حماسه‌آفرینی‌های قهرمانان اسطوره‌‌ای و ایرانیِ شاهنامه را در برابر حماسه‌آفرینی‌های قهرمانان تاریخ اسلام عنوان می‌کرده‌اند و درمقابل شاعران مسلمان و شیعه به سرایش چنین آثاری دست زده‌اند که چنانکه گفته شد، با طعنه بر شاهنامه و قهرمانان ایرانی همراه بوده‌اند. در بعضی آثار دیگر نیز _شاید در واکنش به آثار قبلی_ اتفاقا سعی می‌شود بین این دوجهان آشتی برقرار شود، مثل «رستم‌نامه» که داستان منظوم اسلام آوردن «رستم» به دست «امام علی» (علیه السلام) است.

اما آنکه شاه‌نامه را به دقت و عنایت خوانده باشد مگر قهر و جنگی می‌‌بیند که به آشتی و صلحی بیاندیشد؟

باری، آنچه هر مسلمان، به خصوص هر مسلمانِ معتقد به ولایت امام علی (ع) باید بداند، دو چیز است، یکی ماجرای فردوسی با سلطان محمود غزنوی و ابیات «هجونامه» معروف است و دیگر ابیاتی که در خود شاهنامه آمده‌اند.

فردوسی، محمود و هجونامه

اول ماجرای محمود و هجونامه را بازمی‌گوییم: آنگاه که پس از سی سال رنج بسیار، فردوسی کار اثر عظیم و گرانسنگ خود یعنی شاهنامه را به پایان می‌برد و و در نهایت فقر و تنگسدتی با هزار امید آن را به دربار سلطان محمود غزنوی عرضه می‌دارد؛ محمود که هر شاعر حقیر مدح‌گویی از کنارش به دولت‌مندی رسیده بود و به شعردوستی و شاعرپروری خود فخر می‌کرد، به خاطر شیعه بودن فردوسی (و دلایل دیگری چون برتری دادن ایرانیان بر تورانیان در شاهنامه، و نیز سعایت بدخواهان و...) برای کار او ارزشی قائل نمی‌شود و بهایی کم و توهین‌آمیز برایش در نظر می‌گیرد. مهم‌ترین دلیل این امر هم جز شهرت فردوسی به تشیع، ابیاتی است که فردوسی در آغاز شاهنامه در ولایت امیرالمومنین علی (ع) سروده است و نیز آنچه از اندیشه‌های کلامیِ شیعی در شعر او جلوه‌گر بوده است. در مقابل فردوسی هم به خشم می‌آید و در واکنشی نمادین صله محمود را به آب‌میوه فروش! و دلاک حمام می‌دهد؛ داستان به گوش محمود می‌رسد و دستورِ قتل فردوسی را می‌دهد و فردوسی پس از سرودن هجوی تند و تیز علیه محمود گریزان می‌شود. (چه‌بسا اگر فردوسی نمی‌گریخت، با همین اتهام رافضی بودن، کارش چون حسنک وزیر بالا می‌گرفت!)

 

اهمیت و ارزشمندی تاریخی و ادبی هجونامه در این نکات است:

یکم: شاعر ارزش شعر و سخن و آزادگی را به رخ قدرت و سیاست و ثروت می‌کشد.
دوم: اعتقادات شیعی و اسلامی خود را بار دیگر با آزادگی و قاطعیت در این شعر اظهار می‌کند.
سوم: این شاید اولین و آخرین بار است که شاعری در زمان پادشاه مقتدر، خون‌ریز و بی‌رحمی چون محمود غزنوی (که همه شاعران زمانه مداح اویند) جرأت هجو و نکوهش او را پیدا می‌کند.
چهارم: شاعر با این هجو به جز حرمت شعر و حرمت شیعیان، حرمت ایرانی‌بودن و ایرانیان را نیز پاس می‌دارد.
پنجم: هجو با همه تندی و تیزی و تهورش، از ساحت ادب بیرون نمی‌شود و آنچنانکه شأن فردوسی است از الفاظ مبتذل و رکیک تهی است.

اصل قصه که در ابتدای این فصل و در یک پاراگراف برایتان گفتم در کتب تاریخی و ادبی مهم و نیز مقدمه‌های نسخ شاهنامه نقل شده‌اند. متون مهمی چون «مقدمه قدیم شاهنامه»، «تذکره الشعراء دولتشاه سمرقندی»، «مقدمهٔ شاهنامهٔ بایسنقری»، «تاریخ سیستان ابن اسفندیار»، «لباب الالباب عوفی»، «تذکره هفت اقلیم»، «مجمع الفصحاء» و... این داستان را نقل کرده‌اند که مهم‌ترینشان «چهار مقاله» یا «مجمع النوادر» جناب «نظامی عروضی سمرقندی» است. نظامی عروضی در بخشی از شرح ماوقع می‌نویسد:

«محمود با آن جماعت تدبیر کرد که فردوسی را چه دهیم؟ گفتند: پنجاه هزار درم. و این خود بسیار باشد، که او مردی رافضی است و معتزلی مذهب و این بیت بر اعتزال او دلیل کند که او گفت:

به بینندگان آفریننده را / نبینی مرنجان دو بیننده را

و بر رفض او بیت ها دلیل است:

حکیم این جهان را چو دریا نهاد / برانگیخته موج ازو تندباد ...»

 

«و سلطان محمود مردی متعصب بود، درو این تخلیط بگرفت و مسموع افتاد. در جمله بیست هزار درم به فردوسی رسید. به غایت رنجور شد و به گرمابه رفت. و برآمد، فقاعی آبجو بخورد و آن سیم میان حمامی و فقاعی قسم فرمود. سیاست محمود دانست. به شب از غزنین برفت و به هری به دکان اسماعیل وراق پدر ازرقی فرود آمد و شش ماه در خانه او متواری بود تا طالبان محمود به طوس رسیدند و بازگشتند. چون فردوسی ایمن شد از هری رو به طوس نهاد و شاهنامه بر گرفت و به طبرستان شد به نزدیک سپهبد شهریار که از آل باوند بود و در طبرستان پادشاه او بود و آن خاندانی است بزرگ. نسبت ایشان به یزدگرد شهریار پیوندد. پس محمود را هجا کرد در دیباچه بیتی صد و بر شهریار خواند و گفت: من این کتاب را از نام محمود با نام تو خواهم کردن، که این کتاب همه اخبار و آثار جدان تست. شهریار او را بنواخت و نیکویی‌‌ها فرمود و گفت با استاد: محمود را بر آن داشتند و کتاب ترا به شرطی عرضه نکردند و ترا تخلیط کردند و دیگر تو مردی شیعه‌ای و هر که تولی به خاندان پیامبر کند او را دنیاوی به هیچ کاری نرود که ایشان را خود نرفته است...»

«از آن جمله این شش بیت بماند :

مرا غمز کردند کان پر سخن / به مهر نبی و علی شد کهن

اگر مهرشان من حکایت کنم / چو محمود را صد حمایت کنم

پرستار زاده نیاید بکار / و گر چند باشد پدر شهریار

ازین در سخن چند رانم همی / چو دریا کرانه ندانم همی

به نیکی نبد شاه را دستگاه / و گرنه مرا بر نشاندی به گاه

چو اندر تبارش بزرگی نبود / ندانست نام بزرگان شنود...»[1]

 

البته که باید به نقل مورخان، شعر شاعران بزرگ گذشته را نیز در تایید سخن عروضی و اصل حکایت افزود. آن‌هم شاعران دانشمند، وارسته و بزرگی چون نظامی، عطار و جامی.

نظامی گنجوی، شاعر بزرگ سبک آذرباییجانی روایت نظامی دیگر (عروضی) را بارها در شعرهای خود تکرار می‌کند. در «خطاب زمین‌بوس» خردنامه با بیانی هنری و پوشیده خطاب به ناصرالدین می‌گوید:

ز کاس نظامی یکی طاس می
خوری هم به آیین کاوس کی

ستانی بدان طاس طوسی نواز
حق شاهنامه ز محمود باز

دو وارث شمار از دوکان کهن
تو را در سخا و مرا در سخن

به وامی که ناداده باشد نخست
حق وارث از وارث آید درست

در بهرام‌نامه (هفت پیکر) بیت معروف و زیبایی دارد:

نسبت عقربی است با قوسی
بخل محمود و بذل فردوسی

و در خسرو و شیرین با تصریح بیشتری می‌گوید:

گرت خواهیم کردن حق‌شناسی
نخواهی کردن آخر ناسپاسی

و گر با تو دم ناساز گیریم
چو فردوسی زمزدت باز گیریم

توانی مهر یخ بر زر نهادن
فقاعی را توانی سر گشادن

آوردن «فقاع گشودن» یعنی بازگویی دقیق روایت نظامی عروضی با رویکرد نشانه‌شناسانه.

 

عطار نیشابوری شاعر و عارف بزرگ در اسرارنامه حکایتی از مظلومیت فردوسی -با زدن اتهام گبری به او- می‌سراید و در پایان با بازگویی واژۀ «فقاع» می‌گوید:

خداوندا تو می‌دانی که عطار
همه توحید تو گوید در اشعار

ز نور تو شعاعی می‌نماید
چو فردوسی فقاعی می‌گشاید

چو فردوسی ببخشش رایگان تو
بفضل خود بفردوسش رسان تو

 

در شعر اگرچه موضوع ارتباط مستقیمی به محمود و هجونامه، ندارد، ولی شاعر به صرف استفاده هنرمندانه‌اش از اصطلاح «فقاع گشودن» در مورد فردوسی، متن عروضی را تایید می‌کند.

همچنین در بخشی از مصیبت‌نامه می‌گوید:

همچو فردوسی فقع خواهم گشاد
چون سنائی بی طمع خواهم گشاد

اما صریح‌ترین سخنِ عطار در این‌باب در الهی نامه است:

اگر محمود اخبار عجم را
بداد آن پیل و لشگر و آن درم را

اگر تو شعر آری، پیل واری
نیابی یک درم در روزگاری

چه کرد آن پیل وارش؟ کم نیرزید
بر شاعر فقاعی هم نیرزید

زهی همّت که شاعر داشت آنگاه
کنون بنگر که چون برگشت از راه

 

دیگر شاعر و عارف نامی که این حکایت را با تصریح نقل میکند «جامی» است که در قطعه‌ای می‌سراید:

خوش است قدرشناسی که چون خمیده سپهر
سهام حادثه را عاقبت کند قوسی

برفت شوکت محمود و در زمانه نماند
جز این فسانه که نشناخت قدر فردوسی!

می‌بینید که فردوسی با شعرهای شرافت‌مندانه خود _برای اولین‌بار در تاریخ ادبیات فارسی_ صفی از شاعران آزاده و موحد را مقابل پادشاهان ستمگر بی‌قدر پدید آورده است!

 

اما پژوهشگران معاصر درمقابل این روایت‌ها دو دسته شدند؛ بعضی چون نولدکه، فروزان‌فر، قزوینی، تقی زاده، صفا، ریاحی و خالقی مطلق هجونامه را تایید می‌کنند و برخی چون بهار، نفیسی، مینوی، شیرانی، دبیرسیاقی و مرتضوی اصل سرایش هجونامه و یا انتساب بیت‌های موجود به فردوسی را انکار می‌کنند. یعنی بعضی از افراد گروه دوم قبول دارند هجونامه‎ای بوده ولی قبول ندارند ابیات به جای مانده از آن هجونامه فردوسی باشد

فروزان‌فر در سخن و سخن‌وران، متن چهارمقاله را اساس سخنان خود قرار می‌دهد آنجا که می‌نویسد:

«و محمود را هجا گفت و بر اسپهبد بخواند. وی هجا را که صد بیت بود به صد هزار درهم خرید و از انتشارش بازداشت فردوسی به طوس برگشت و هیچ فایده از رنج سی ساله ندید و ناکام بماند»[2]

و دیگران هم به همین نحو. باری چه آنانکه هجونامه را قبول دارند و چه آنانکه هجونامه را قبول ندارند جملگی بر بی اعتنایی محمود به فردوسی به خاطر دلایلی مذهبی و قومی مقر و متفق‌اند. از دکتر ذبیح الله صفا که از مویدان هجونامه است و در کتاب «حماسه‌سرایی در ایران» خود می‌نویسد:

«علل دیگری نیز در باب نفرت محمود از فردوسی درمیان بود و در رأس یکی تشبع فردوسی است که بزعم محمود متعصب سنی مذهب در زمره بزرگترین جنایات بود و دیگر اظهار محبت شدید فردوسی است به ایران قدیم و پادشاهان بزرگ عجم که گویا محمود خود را از همه آنان فزونتر می شمرد»[3]

 

تا دکتر سعید نفیسی که با بررسی تحلیلی ابیات شعر در انتساب این هجونامه به فردوسی تردید می‌کند و اما در مقاله‌ای می‌نویسد:

«فردوسی طرفدار شعوبیه و به قریب احتمالات شیعه و به نزدیکترین حدس اسماعیلی بوده و از طرف دیگر می دانیم که محمود حنفی بسیار متعصب بوده. حنفی‌ها همیشه خشک‌ترین و قشری‌ترین و ظاهرپسندترین فرق مسلمانان بوده اند و در میان حنفی‌ها، اشعریان خشن‌ترین و خشک‌ترین و متعصب‌ترین فرقه را تشکیل می داده‌اند و محمود اشعری بسیار متعصب بوده و محال است با کسی مانند فردوسی کمترین رابطه را بهم زده باشد چنانکه می دانیم درصدد آزار ابن سینا و ابو الریحان بیرونی که نه تنها بزرگ‌ترین دانشمندان زمان او بوده‌اند بلکه بزرگ‌ترین علمای اسلام به شمار می‌روند برآمده و هر دو را دنبال کرده و ایشان از دست او از این شهر به آن شهر می‌گریخته‌اند زیرا که اتفاقا ابن سینا و ابوالریحان هم اسمعیلی و هواخواه شعوبیه بوده‌اند...»[4]

تا منوچهر مرتضوی که با ضعیف‌ترین دلایل ابیات هجونامه را رد می‌کند و به طرز عجیبی به جانبداری از محمود غزنوی می‌پردازد، اما در بخشی از پژوهش خود اعتراف می‎کند:

«نمی‎توان در اصل مطلب یعنی خشم فردوسی و سروده اشعاری در هجو محمود تردید کرد»[5]

 

حال به این بیاندیشیم که فردوسی، این سرایندۀ بزرگ‌ترین و برترین متن ادبی فارسی و ایرانی (و به نظر بسیاری: بزرگ‌ترین منظومه حماسی جهان) به خاطر ابراز و اظهار به محبت و ولایت علی‌ابن‌ابی‌طالب (ع) از تمام حقوق خویش محروم گشته و به رنج فقر و تحقیر و غربت و آزار و تعقیب گرفتار آمده اما بر سر اعتقاد خویش پایدار مانده است. از طرفی پس از مرگ هم از سوی هم‌کیشان و همراهان خویش شناخته نشده که هیچ، متهم هم شده است!

 

(به پیوست جستار، یکی از نسخ هجونامه‌های موجود را به تمامی نقل می‌کنیم که خواندنش بی‌فایده نخواهد بود)

ابیات شیعیِ خود شاهنامه

باری، فرض کنیم، هجونامه‌‌های موجود همه دروغین‌اند؛ فرض کنیم اصلا هیچ هجونامه‌ای در کار نبوده (که فرضش دشوار است)، فرض کنیم اصلا محمود به خاطر شیعه بودن شاهنامه را تحقیر نکرده (که فرضش محال است)؛ همۀ این‌ها صورت مسئله را تغییر نخواهند داد، وقتی فردوسی در متن اثر اصلی خود یعنی شاهنامه، و در اوج دوران خفقان غزنوی که شیعه‌کشی، شیعه‌ستیزی، تکفیر و کشتار دیگراندیشان از عادات مستحسن زمانه بوده، به تشیع و پیروی از علی ابن ابی طالب اقرار و افتخار کرده است. جدا از ابیاتی که ناظر بر ذهنیت کلامی و اعتقادی شیعیان است (مثل همان بیت «به بینندگان آفریننده را / نبینی مرنجان دو بیننده را) فردوسی در آغاز منظومه خود، برخلاف سنت معمولِ شاعران سنی‌مذهبِ دربار، به هرکدام از خلفای سه‌گانه فقط یک بیت را اختصاص می‌دهد* و آنگاه در بیست بیت چنین می‌سراید**:

چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خدا وند امر و خداوند نهی

که من شهر علمم علیّم در است
درست این سخن قول پیغمبرست

گواهی دهم کاین سخنها ازاوست
تو گویی دو گوشم پرآواز اوست

منم بندهٔ اهل بیت نبی
ستایندهٔ خاکِ پای وصی

حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد

چو هفتاد کشتی برو ساخته
همه بادبان
ها برافراخته

یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس

محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و ولی

خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید

بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بیرون نخواهد شدن

به دل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه، دارم دو یار وفی

همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر

خداوند جوی می و انگبین
همان چشمهٔ شیر و ماء معین

اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و علی گیر جای

گرت زین بد آید گناه منست
چنین است و این دین و راه منست

برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم

دلت گر به راه خطا مایل است
تورا دشمن اندر جهان خود دل است

نباشد جز از بی‌پدر دشمنش
که یزدان به آتش بسوزد تنش

هر آنکس که در جانش بغض علیست
ازو زارتر در جهان زار کیست؟

 

(* : هنگام نگارش این جستار از پژوهش‌های اخیر خبر نداشتم که با دسترسی به نسخه‌های قدیمی شاهنامه معلوم شد آن یک بیت مدح خلفا هم الحاقی و غیرواقعی است. لذا در هیچ‌کدام از تصحیح‌های متاخر مثل تصحیح جلال خالقی مطلق یا مهری بهفر بیت مدح خلفا وجود ندارد و مشخص است که فردوسی جز پیامبر و امیرالمومنین کسی را مدح نکرده است.
** : جایی شنیدم که کسی گفت ابیات مدح امیرالمومنین در شاهنامه ابیات منسوب و غیرقابل استنادند. حرف‌های بی‌اساس اینچنینی همه‌جا شنیده می‌شوند. ابیات مدح امیرالمومنین با اندکی اختلاف در تمام نسخ معتبر شاهنامه و با همه تصحیح‌ها نقل شده‌اند. بنده برای این جستار چهار تصحیح مهم را بازنگری کردم: نسخه مسکو، نسخه ژول مول، نسخه متاخر جناب جلال خالقی مطلق (معتبرترین تصحیح) و نسخه تصحیح خانم مهری بهفر. شاید اندک اختلافی در بعضی بیت‌ها باشد، اما کلیات ابیات مدح حضرت امیر را همه نقل کرده‌اند. )

 

آیا ایرانیان، مسلمانان و به ویژه شیعیان قدر این گنجینۀ ارزشمند خویش را می‌دانند؟ یا آن را چون دیگر گنجینهها به رقبا وامی‌گذارند؟! آیا این آزاده‌مرد و شیعه‌ راستین که در اوج غربت و مظلومیت و تنهایی، عشق و اعتقاد به خاندان اهل بیت را فریاد زده است، امروز از پس قرن‌ها و در زمان اقتدار و حکومت شیعیان، جای خود را در دل برادران و فرزندان خویش باز کرده است؟ آیا مدعیانِ فرهنگِ شیعی تا به حال برای یک‌بار از این‌منظر و با این دقت به فردوسی و شاهنامه‌ی او نگریسته بودند؟

 

 


منابع یادداشت

  • شاهنامه، فردوسی (تصحیح مسکو)
  • شاهنامه، فردوسی (تصحیح ژول مول)
  • شاهنامه، فردوسی (تصحیح خالقی مطلق)
  • علینامه، ربیع
  • رستم نامه
  • چهار مقاله نظامی عروضی، با تصحیح محمد قزوینی و به اهتمام محمد معین
  • سخن و سخنوران، بدیع الزمان فروزان‌فر
  • حماسه‌سرایی در ایران، ذبیح الله صفا
  • مقالات سعید نفیسی، به کوشش کریم اصفهانیان و محمدرسول دریاگشت
  • فردوسی و شاهنامه، منوچهر مرتضوی
  • شناخت فردوسی، حافظ شیرانی
  • فردوسی و شعر او، مجتبی مینوی
  • اسرارنامه، عطار
  • الهی نامه، عطار
  • مصیبت نامه، عطار
  • بهرام نامه، نظامی
  • اسکندرنامه، نظامی

 

 

[1] چهارمقاله، ص 81 تا 84

[2] سخن و سخنوران ص 56

[3] حماسه‌سرایی در ایران، ص 198 و 199

[4] مقالات سعید نفیسی، ج 2، ص 75

[5] فردوسی و شاهنامه، ص 110

 


 

 

 بعد التحریر:

شاهدی دیگر بر تشیع فردوسی بیرون از شاهنامه

 

چنانکه می‌دانیم شاهنامه یگانه سروده حکیم ابوالقاسم فردوسی نیست. البته فردوسی چون سعدی و نظامی و مولوی نیست که جدا از منظومه‌ها و مجموعه‌هایش دیوان جامعی از او به یادگار مانده باشد، بلکه بیشتر شعرهای او به مرور زمان به همان دلایلی که می‌شود حدس زد از بین رفته‌اند؛ به جز اندکی شعر پراکنده. شاید کمتر از بیست شعر در منابع مختلف به فردوسی منتسب شده است. زنده‌یاد دکتر مجتبی مینوی در کتاب «فردوسی و شعر او» در مقاله‌ای به بررسی تمام اشعار مشکوک و منتسب به فردوسی بیرون از شاهنامه پرداخته‌اند. ایشان سرانجام در بخش‌های پایانی مقاله نوشته‌اند:

 

« همگی مورد شکّ و تردید است که از فردوسی باشد. آنچه هیچ شکّی در بطلان انتساب آن به فردوسی بنده ندارم سه قصیده است:
14- یکی بمطلع: اگر بری نجم زلف تابدار انگشت، دارای 19 و در بعضی مآخذ 23 بیت، منقول در عرفات و مجالس المؤمنین و در بعضی جنگ‌ها مثل سفینه‌ی منتخب الاشعار محمّد علی خان مبتلای مشهدی و در جنگی در کتابخانه‌ی اسعد افندی (12) و بعضی ابیات آن در آتشکده و مجمع الفصحا و غیره؛
15- دومی بمطلع: ای دل ار داری هوای جنّة المأوی بیا، دارای 43 بیت در منقبت علی‌بن‌ابی‌طالب، نقل از یک نسخه‌ی خطّی فارسی در کتابخانه‌ی گوتا؛
16- سومی قصیده‌ای بمطلع: شب گذشته که بود از نسیم باد بهار، دارای 54 بیت که إته آن را از «انتخاب صد و هفتاد شاعر فارسی» استنساخ شده‌ی سال 1042 نقل کرده است. »

 

چنانکه مشاهده کردید زنده‌یاد مینوی از آن شعرها فقط سه قصیده را قطعا از فردوسی دانسته‌اند. از این سه قصیده ذکر کرده‌اند که قصیده دوم در مدح امیرالمومنین است (و دریغ که متنش در دست نیست) اما وقتی قصیده نخست (که تنها شعری است که از این سه در دست است) را بخوانید متوجه می‌شوید آن‌هم در ستایش امیرمومنان علی است آنهم ستایشی شیعه‌وار و نه بر سبیل مذهب عامه. پس از سه شعر بیرون از شاهنامه دو شعر فردوسی مدح امام علی است، دیگر چه دلیلی می‌خواهد آدم عاقل؟!

آن قصیده را اینجا بخوانید: اگر بری به خم زلف تاب‌دار انگشت

 

 

  • حسن صنوبری
۰۵
خرداد

ایا شاه محمود کشور گشای
زکس گر نترسی بترس از خدای

که پیش از تو شاهان فراوان بدند
همه تاجداران کیهان بدند

فزون از تو بودند یکسر به جاه
به گنج و کلاه و به تخت و سپاه

نکردند جز خوبی و راستی
نگشتند گرد کم وکاستی

همه داد کردند بر زیر دست
نبودند جز پاک یزدان پرست

نجستند از دهر جز نام نیک
وزان نام جستن سرانجام نیک

هر آن شه که در بند دینار بود
به نزدیک اهل خرد خوار بود

گرایدون که شاهی به گیتی تراست
نگویی که این خیره گفتن چراست

ندیدی تو این خاطر تیز من
نیندیشی از تیغ خونریز من

که بد دین و بد کیش خوانی مرا
منم شیر نر ، میش خوانی مرا

مرا غمز کردند کان بد سخن
به مهر نبی و علی شد کهن

هر آن کس که در دلش کین علیست
ازو خوار تر در جهان گونه کیست

منم بنده ی هر دو تا رستخیز
اگر شه کند پیکرم ریزریز

من از مهر این هر دو شه نگذرم
اگر تیغ شه بگذرد بر سرم

نباشد جز از بی پدر دشمنش
که یزدان بسوزد به آتش تنش

منم بنده ی اهل بیت نبی
ستاینده ی خاک پای وصی

مرا سهم دادی که در پای پیل
تنت را بسایم چو دریای نیل

نترسم که دارم ز روشندلی
به دل مهر جان نبی و علی

چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی

که من شهر علمم علیم درست
درست این سخن گفت پیغمبر است

گواهی دهم کاین سخن راز اوست
تو گویی دو گوشم بر آواز اوست

چو باشد تورا عقل و تدبیر و رای
به نزد نبی و علی گیر جای

گرت زین بد آید گناه منست
چنین است این رسم و راه منست

به این زاده ام هم به این بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم

ابا دیگران مر مرا کار نیست
براین در مرا جای گفتار نیست

اگر شاه محمود ازین بگذرد
مر اورا به یک جو نسنجد خرد

چو بر تخت شاهی نشاند خدای
نبی و علی را به دیگر سرای

گر از مهر شان من حکایت کنم
چو محمود را صد حمایت کنم

جهان تا بود شهریاران بود
پیامم بر تاجداران بود

که فردوسی طوسی پاک جفت
نه این نامه بر نام محمود گفت

به نام نبی و علی گفته ام
گهر های معنی بسی سفته ام

چو فردوسی اندر زمانه نبود
بد آن بد که بختش جوانه نبود

نکردی درین نامه ی من نگاه
به گفتار بد گوی گشتی ز راه

هر آنکس که شعر مرا کرد پست
نگیردش گردون گردنده دست

من این نامه ی شهریاران پیش
به گفتم بدین نغز گفتار خویش

چو عمرم به نزدیک هشتاد شد
امیدم به یکباره بر باد شد

به سی سال اندر سرای سپنج
چنین رنج برم به امید گنج

ز ابیات غرا دو ره سی هزار
مر آن جمله در شیوه ی کار زار

ز شمشیر و تیر و کمان و کمند
زکوپال و از تیغهای بلند

ز بر گستوان و ز خفتان و خود
ز صحرا و دریا و از خشک رود

ز گرگ و ز شیر و ز پیل و پلنگ
ز عفریت و از اژدها و نهنگ

ز نیرنگ غول و ز جادوی دیو
کزیشان به گردون رسیده غریو

ز مردان نامی به روز مصاف
ز گردان جنگی گه رزم و لاف

همان نامداران با جاه و آب
چو تور و چو سلم و چو افراسیاب

چو شاه آفریدون و چون کیقباد
چو ضحاک بد کیش بی دین و داد

چو گرشاسب سام نریمان گرد
جهان پهلوانان با دستبرد

چو هوشنگ و طهمورث دیو بند
منوچهر و جمشید شاه بلند

چو کاوس و کیخسرو تاجور
چو رستم چو رویین تن نامور

چو گودرز و هشتاد پور گزین
سواران میدان و شیران کین

همان نامور شاه لهراسب را
زریر سپهدار و گشتاسب را

چو جاماسب کاندر شمار سپهر
فروزنده تر بد ز ناهید و مهر

چو دارای داراب بهمن همان
سکندر که بد شاه شاهنشان

چو شاه اردشیر و چو شاپور او
چو بهرام و نوشیروان نکو

چو پرویز و هرمز چو پورش قباد
چو خسرو که پرویز نامش نهاد

چنین نامداران و گردنکشان
که دادم یکایک ازیشان نشان

همه مرده از روزگار دراز
شد از گفت من نامشان زنده باز

چو عیسی من این مردگان را تمام
سراسر همه زنده کردم به نام

یکی بندگی کردم ای شهریار
که ماند ز تو در جهان یادگار

بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب

پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند

بر این نامه بر عمرها بگذرد
بخواند هر آنکس که دارد خرد

نه زین گونه دادی مرا تو نوید
نه این بودم از شاه گیتی امید

بداندیش کش روز نیکی مباد
سخن‌های نیکم به بد کرد یاد

بر پادشه پیکرم زشت کرد
فروزنده ی اخگر چو انگشت کرد

اگر منصفی بودی از راستان
که اندیشه کردی در این داستان

بگفتی که من در نهاد سخن
بدادستم از طبع داد سخن

جهان از سخن کردهام چون بهشت
از این بیش تخم سخن کس نکشت

سخن گستران بیکران بوده‌اند
سخنها بی اندازه پیموده‌اند

ولیک ار چه بودند ایشان بسی
همانا نگفتند از ایشان کسی

بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی

جهاندار اگر نیستی تنگدست
مرا بر سر گاه بودی نشست

که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد

به دانش نبد شاه را دستگاه
وگرنه مرا برنشاندی به گاه

چو دیهیم دارش نبد در نژاد
ز دیهیم‌داران نیاورد یاد

اگر شاه را شاه بودی پدر
بسر بر نهادی مرا تاج زر

و گر مادر شاه بانو بدی
مرا سیم و زر تا به زانو بدی

چو اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود

کف شاه محمود عالی تبار
نه اندر نه آمد سه اندر چهار

چو سی سال بردم به شهنامه رنج
که شاهم ببخشد به پاداش گنج

مرا از جهان بی نیازی دهد
میان یلان سر فرازی دهد

به پاداش گنج مرا در گشاد
به من جز بهای فقاعی نداد

فقاعی نیرزیدم از گنج شاه
از آن من فقاعی خریده به راه

پشیزی به از شهریاری چنین
که نه کیش دارد نه آیین دین

پرستار زاده نیاید به کار
اگر چند دارد پدر شهریار

سر ناسزایان برافراشتن
وز ایشان امید بهی داشتن

سر رشتۀ خویش گم کردن‌است
به جیب اندرون مار پروردن‌است

درختی که تلخ‌است وی را سرشت
گرش بر نشانی به باغ بهشت

وراز جوی خلدش به هنگام آب
به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب

سرانجام گوهر به کار آورد
همان میوۀ تلخ بار آورد

به عنبر فروشان اگر بگذری
شود جامۀ تو همه عنبری

و گر تو شوی نزد انگشت گر
از او جز سیاهی نیابی دگر

ز بد گوهران بد نباشد عجب
نشاید ستردن سیاهی ز شب

به ناپاک‌زاده مدارید امید
که زنگی به شستن نگردد سپید

ز بد اصل چشم بهی داشتن
بود خاک در دیده انباشتن

چو پروردگارش چنین آفرید
نیابی تو بر بند یزدان کلید

بزرگی سراسر به گفتار نیست
دو صد گفته چون نیم کردار نیست

جهاندار اگر پاک نامی بدی
در این راه دانش گرامی بدی

شنیدی چو ز اینگونه گونه سخن
ز آیین شاهان و رسم کهن

دگرگونه کردی به کامم نگاه
نگشتی چنین روزگارم سیاه

از آن گفتم این بیت‌های بلند
که تا شاه گیرد از این کار پند

کزین پس بداند چه باشد سخن
بیندیشد از پند پیر کهن

دگر شاعران را نیازارد او
همان حرمت خود نگهدارد او

که شاعر چو رنجد بگوید هجا
بماند هجا تا قیامت به جا

بنالم به درگاه یزدان پاک
فشاننده بر سر پراکنده خاک

که یارب روانش به آتش بسوز
دل بندۀ مستحق برفروز

  • حسن صنوبری
۰۵
خرداد

اگر بری به خم زلف تاب‌دار انگشت

ز تاب زلف برآری به زینهار انگشت

 

مگر شمارۀ زلف تو می‌کند شانه

که کرده در خم زلف تو بی‌شمار انگشت

 

گره‌گره شده رگ‌های جان خسته‌دلان

چو کرده زلف سیاه تو تارتار انگشت

 

به حرف قتل من انگشت کش نهادی دوش

سرم فدای تو زین حرف بر مدار انگشت

 

سزای شهد شهادت، شهید عشق بُوَد

چو یار تیغ برآرد دلا برآر انگشت

 

پی نظاره مشکین هلال او هر ماه

کشد مه نو از این نیل‌گون حصار انگشت

 

به مستی آرزوی پای‌بوس او کردم

نهاد بر لب چون نوش خود نگار انگشت

 

دلا چو پیر شدی بگذر از هوا و هوس

ز بهر آرزوی نفس خود برآر انگشت

 

علی عالی اعلا که هست همّت او

هزار پی زده بر چشم ذوالخمار انگشت

 

ز دست تیغ تو جان برد و از جهان ایمان

هر آن که کرد به دین تو استوار انگشت

 

کسی که حبِّ تواش نیست تا به روز شمار

به هرزه‌گویی تسبیح می‌شمار انگشت

 

کسی که دست به دامان حیدر و آلش

نزد، بسا که به دندان کند فکار انگشت

 

شها تو راست مسلّم کرم، که گاه رکوع

کند برای تو انگشتری نثار انگشت

 

شهی که تا به دو انگشت در ز خیبر کند

بر آمد از پی اسلام، صد هزار انگشت

 

شهی که کرد به انگشت مرّه را به دو نیم

برای قتل عدو ساخت ذوالفقار انگشت

 

شهی که دل‌دل او را گهِ خرامیدن

به خاره در شدیش دست و پا چهار انگشت

 

ز دست تیغ تو جان بردی ار برآوردی

نهاده از مژه بر چشم اشکبار انگشت

 

بزرگوار خدایا! به حقّ حیدر و آل

در آن نفس که رود خلق را ز کار انگشت،

 

موالیان علی را ز روی لطف و کرم

ز هول روز جزا برقرار دار انگشت

 

شها! غلام غلام تواَم مرا مگذار

برای فاقه برآرم به زینهار انگشت

 

منبع:

28 . کشفی ترمذی، مناقب مرتضوی / 33، 333، 395، 426؛ نور اللّه شوشتری؛ مجالس المؤمنین 2 / 608؛ رضا قلی خان هدایت، مجمع الفصاء / 950؛ شرح احوال و اشعار شاعرانِ بی دیوان / 400.

 


پ‌ن: برای توضیحات بیشتر بخش پایانی این مقاله را ببینید:  فردوسی، شاهنامه، هجونامه و شیعیان

  • حسن صنوبری
۲۳
ارديبهشت

یکی از مهم‌ترین اخبار ادبیات فارسی در هفت روز گذشته، درگذشت استاد «بازار صابر» شاعر ملی تاجیکستان بود؛ خبری که کمتر مورد توجه رسانه‌ها قرار گرفت.

«مومن قناعت»، «لایق شیرعلی»، «گل‌رخسار صفی‌آوا» و «بازار صابر» (و تا حدی امثال «فرزانه خجندی») را شاید بتوان مهم‌ترین چهره‌های شعر و ادبیات امروز تاجیکستان دانست. از جهاتی می‌توان این چهره‌ها را با استوانه‌های شعری دهه چهل و پنجاه ایران، یعنی «مهدی اخوان ثالث»، «فروغ فرخزاد»، «سهراب سپهری» و «احمد شاملو» مقایسه کرد، هرچند ایشان نسبت به شاعران ایران جوان‌تر هستند؛ چنانچه «صدرالدین عینی» بزرگ شاعر تاجیکستانی هم از دیرباز همواره با «نیما یوشیج» مقایسه می‌شده است.

باری، در این میان، بازار صابر مقامی دیگر و جایگاهی ممتاز دارد. او از جهات مختلف بیشتر به اخوان ثالث ما شباهت دارد. چه اینکه هم از منظر زیبایی‌شناسی و هنری و هم در داوریِ محتوایی و اندیشه‌ای، در میان سرایندگان فارسی‌زبان این منطقه بی‌نظیر است. بازار صابر را شاعر ملی تاجیکستان نامیده‌اند به خاطر شعرهای شجاعانه و دردمندانه‌اش در همراهی با رنج‌های بی‌شمار تاجیکستان، اما این اهمیت محتوایی چیزی از ارزش‌های هنری بازار صابر کم نمی‌کند. شاهد بر این دعوی، شعرسرایی او در ساختارهای ادبی گوناگون و قالب‌های شعری متفاوت و نیز موفقیت در آن‌هاست.

برای دانستن اهمیتِ شعر اجتماعی سرودنِ بازار صابر باید تاریخ تاجیکستان را مد نظر قرار دهیم. این همسایه‌ی عزیز ما، با آن‌همه تاریخ و تمدن و فرهنگ ارزشمند، با آن مردم فرهیخته و مهربان و توان‌‌مند، در قرن‌های اخیر گرفتار استبدادها، خون‌ریزی‌ها و فرهنگ‌ستیزی‌های حاکمان مهاجم و بیگانه بوده‌است. از یک‌سو تا مدت‌های مدید، حاکمیت کمونیستی شوروی به کشتار مردم و نخبگان، سوزاندن منابر و مدارس، ویران‌کردن مساجد و هیئت‌ها، ممنوعیت استفاده از زبان فارسی و از بین‌بردن هرگونه مظاهر تمدنی و ملی مشغول بود و از سویی دیگر بعضی گروه‌های تندروی سلفی‌داعشی با استفاده از احساسات دینیِ سرکوب‌شده‌ی مردم تاجیکستان و با هدایت سرویس‌های امنیتی غربی همچنان به جهل‌پراکنی، علم ‌ستیزی و تفرقه‌افکنی بین مذاهب اسلامی مشغول‌اند. چه اینکه تاجیکستان هم مانند دیگر سرزمین‌های آسیایی و مسلمان تا قرن‌ها محل نزاع قدرت‌های بزرگ غرب و شرق (آمریکا و شوروی) بوده است. مع‌الاسف پس از فروپاشیِ شوروی نیز با آغاز جنگ‌های داخلی و هرج و مرج تاجیکستان برای مدتی درگیر خون‌ریزی‌ها و برادرکشی‌هایی بود.

در چنین شرایطی، بازار صابر با شعرهای شورانگیزش توامان برای شهیدان امروز و میراث ارزشمند دیروزی فریاد حسرت برمی‌آورد و جوانان و مخاطبان شعر و سخن خویش را به بازگشت به خویش و هویت بومی و فرهنگی تاجیکستان فرامی‌خواند. «کیای میرزا شکورزاده» از پژوهشگران و روزنامه‌نگاران برجسته تاجیک در یکی از یادداشت‌هایش می‌نویسد: «یگانه شاعری که با اینکه 53سال از عمرش را در دوره‌ سلطه‌ی کمونیسم و سوسیالیسم گذراند، اما هرگز شعری در وصف کمونیست، انقلاب اکتبر و لنین نگفت، همین شاعر محبوب ملت ما بازار صابر بود».

این در حالی‌ست که دیگر چهره برجسته فرهنگ و ادب معاصر تاجیکستان یعنی «رحیم قبادیانی مسلمانیان» در توضیح آن شرایط می‌گوید: «میان اهل قلم شوروی و از جمله ادیبان تاجیک در این هفتاد سال سپری شده تقریبا نفری پیدا نمی‌شود که به دروغ لب نیالوده و در ستایش حزب کمونیست و داهییان آن، در وصف خلق کبیر روس، در مدح جامعه‌ی شوروی، نظام سوسیالیستی، درباره‌ی اخلاق حمیده و همت عالی و صلح‌دوستی شوروی قلم نفرسوده باشد. این مجرا توانا و فراگیر بود و اگر کسی در روش آن شنا کردن نخواهد، او را موج از ساحل بیرون می‌انداخت ... هزاران سپاس از پروردگار بزرگ که استاد بازار صابر این نادره‌ی دوران را آفریده و در پناه خود نگاه داشته و آن اندازه توانایی عطا کرده که هم از راه حق بیرون نشود، هم اراده‌ی خود را نگاه دارد و هم بر بدخواهانِ ابرقدرت خویش و دشمنان ملت پیروز باشد»

 

برویم سراغ متن. بازار صابر آنگاه که از گذشته باشکوه تاجیکستان و پیوندهایش با همسایگان هم‌زبان می‌سراید:

من مرثیه‌خوانم به سمرقند و بخارا
بر قبله‌ی زردشت و به گهواره‌ی سینا ...

در شعر بازار صابر، هم ارزش‌های ایرانِ کهن (مانند شعر اخوان) و هم ارزش‌های تمدن ایرانی اسلامی (مانند شعر عصر انقلاب) مورد توجه است

 آنگاه که در سوگ بخارا و تهاجم بیگانگان ناله سر می‌دهد:

به دستی رفت از دستت
زر سامانی و قانون سینایی
تو را هر دزد غارت کرد
تو را هر دوست قسمت کرد
به مردم رنگ و روی زرد ماند
                                از «عصر طلایی»
 ...
بخارای شریف
گهواره‌ی مردان ناتکرار،
دیار شاعران و شعرهای رفته با هرباد
                                                و از هر یاد...

 

آنگاه که پس از فروپاشی شوروی به منافقان دیروز کمونیست دوآتشه و امروز مسلمانِ دوآتشه می‌تازد:

کمونیستی که کَند مدرسه را
خانقاه و مزار و مقبره را

کمونیستی که بست ملّا را
پاره کرد از غضب الفبا را

می‌رود خانقاه مولانا
تا شود کُومنیست-مولانا! ...

آنگاه که در شعر زبان مادری، نسبت به هویت‌زدایی دشمن و غفلت جامعه می‌شورد:

هرچه او از مال دنیا داشت، داد
خطه بلخ و بخارا داشت، داد
سنّت والا و دیوان داشت، داد
تخت سامان داشت، داد.

دشمن دانش‌گدایش دانش سینا گرفت،
دشمن بی‌سنتش دیوان مولانا گرفت،
دشمن صنعت‌فروشش صنعت بهزاد برد،
دشمن بی‌خانه‌اش در خانه‌ی او جا گرفت.

داد او از دست گرز رستم و سهراب را،
بربران ناتوانی را توانا کرد او
نام خود را همچو گور رودکی از یاد برد،
قاتلان خویش را مشهور دنیا کرد او...

آنگاه که خشمگین از قتل «پابلو نرودا» شاعر بزرگ ضدآمریکایی می‌سراید:

 راضیم بدبخت باشم لیک باشم شاعری،
راضیم سرسخت باشم لیک باشم شاعری.

راضیم چون سعد سلمان،
با گناه شاعری در چاه و زندانم کنند،
چون حلالی شعر بر لب سنگ بارانم کنند.

گر خطا باشد گروگانم سرم،
در بهای سر نمی دانم خطای دیگرم.

راضیم من در خطای شعر رنجورم کنند
بلکه همچون رودکی کورم کنند

و آنگاه که به هجو دولت‌مردان فاسد و ناکارآمد تاجیکستان می‌پردازد:

ای که لب را بسته‌ای محکم به مهر منصبت
مهر منصب را بگیر از لب که می‌گیرد دمت
همچو خپگیری[1] اگر دولت تو را عمری نبست
باش آخر، من به زنجیر سخن می‌بندمت

من تو را تنها مثال آوردم اینجا در قلم
در قلمرو لیک می‌دانم که تنها نیستی
در تگ صد نام دیگر می‌توانم خط کشید
همچو زیر جمله‌ی بی‌شخص من از راستی

از وزارت دیو فرتوتی اگر ناچار رفت
در سن هفتاد یا هشتاد یا هشتاد و هفت
آنقدر دیدیم نامش در وزارت لوحه شد
آنقدر دیدیم، جایش را به شیطان داد و رفت! ...

بازار صابر اینگونه پای تمدن کهن کشورش ایستاد، با فساد و تهاجم بیگانگان مبارزه کرد و تبدیل به سمبل ادبیات مقاومت، استبدادستیز، استعمارستیز و شعر ملی تاجیکستان شد. او محبتی ویژه به ایران و ایرانیان داشت، محبت که با پیروزی انقلاب اسلامی در ایران بیشتر و بیشتر شد.

این فقط دو سطر از سطرهای بسیاری است که بازار صابر برای ایران سروده:

ایران من، ای ایران، گهواره‌ی ناز من
ایران من، ای ایران، محراب نماز من

من مهره‌ی مهرت را از مهر تو در بازو
بستم که دگرباره هرگز نشود باز او!

او در یکی از مقاله‌های خود پس از فروپاشی شوروی در سال 1992 (1371) با عنوان «زبان مادری» به صراحت می‌گوید: «آینده‌ی ما ایران است. دیگر هیچ‌چیز سد راه نخواهد شد. نه گندم و مال و پول آمریکا، نه نفت ترکمنستان، نه ماشین و عسکر روسیه و نه...». یک سال بعد از این مقاله و در کمال شگفتی جامعه تاجیکستان، بدون هیچ گناهی بازار صابر به زندان می‌افتد. بسیاری معتقدند سخنان بازار صابر در حمایت از ایران و انقلابش دلیل اصلی به زندان افتادن او در ابتدای حکومت امام علی رحمانف بود. پس از یک‌سال با فشار و اعتراض‌های فراوان نخبگان و فرهیختگان کشورهای مختلف، حکومت تاجیکستان مجبور می‌شود بازار صابر را آزاد کند و از همان دوره شاعر ملی تاجیکستان مجبور به جلای وطن می‌شود. به نظر من مقصدی که بازار انتخاب می‌کند یعنی آمریکا تا حد زیادی باعث می‌شود او از واقعیت جامعه‌ی خویش و آرمان‌های خود دور بیفتد. هرچند آنهمه سال مبارزه برای قهرمان بودن او کافی‌ست.

همه‌ی این‌ها، همه‌ی این مبارزه‌ها و شعرهای سیاسی و اجتماعی و ملی در حالیست که او در عاشقانه‌سرایی هم چهره‌ای بی‌نظیر است. این موضوع و همین وا ندادن در برابر هجمه‌ی فرهنگی سیاسی گسترده‌ی کمونیست‌ها در دوران اقتدار شوروی، دو فرق و فضل بازار صابر بر اخوان و امثال اخوان عزیز است. بعد عاشقانه‌سرایی بازار صابر تا آن‌مقدار درخشان بوده که در جراید کمونیستی و اوضاع فرهنگی آن زمان او را به شعر مبتذل و فاسد سرودن متهم می‌کردند.

در کنار شعرهایی که نقل کردیم این شعرهای لطیف هم از بازار صابر است:

زنگوله‌زنان گذشت باران
چابک و جوان گذشت باران
با سلسله ها گذشت باران
با شلشله ها گذشت باران
مانند زنان گذشت باران...

 

یا این بهاریه‌ی زیبایش:

این چشمه را نگه کن
یک لحظه ترک ره کن
این چشمه می‌زند چشم
چشم زنانه دارد

این لاله‌زار گل جوش
سرخیده تا بنا گوش
این را مکن فراموش
شرم زنانه دارد

باران شیشه واری
عطارک بهاری
در شیشه حبابش
عِطر زنانه دارد...

 

 اگر بخواهم از میان شعرهای اندیشه‌ای و اجتماعی شعر درخشان دیگری را از بازار صابر به طور کامل برگزینم، شعر نوی بسیار مهم «سالنامه 1990» را انتخاب می‌کنم. شعری که سطرهای آخرش با ستایش شخصیت ارزشمندی چون «حاجی اکبر تورجان زاده» به اتمام می‌رسد. همچنین اگر بخواهم یکی از خوب‌های شعر او از منظر ساختاری و هنری‌اش را برگزینم نمی‌توانم از شعر درخشان «خودم را می‌برم بر دوش خود باز» چشم بپوشم.

بازار صابر واجد اهمیت‌های بسیاری است که در فرصت این یادداشت پرداختن به همه‌ی آن‌ها میسر نیست. او نه تنها برای تاجیکستان، که برای همه اهالی و جامعه فارسی‌زبان در ایران، افغانستان و... حائز اهمیت‌های بسیار است. امیدوارم راه او و فرهنگ او در میان هم‌وطنان و هم‌زبانانش با موزه‌ای‌شدن شخصیتش گم نشود و  امیدوارم به‌زودی زود شاهد انتشار به‌هنجار دیوان کامل اشعار او باشیم. البته که گزیده‌ای از شعرهای عاشقانه‌ی این شاعر اخیرا در ایران منتشر شده است. و این خود نکته‌ی عجیبی است که از سیاسی‌ترین شاعران مقاومت جهان، در ایران همواره تنها شعرهای عاشقانه‌شان منتشر می‎شود!

گزیده شعر و گفتگوی جامع‌تری که قبل‌ها در بازار بود «شعر غرق خون» به کوشش «رحیم قبادیانی» بود که اکنون بعید است در دسترس باشد. من بیشتر شعرها را از همان کتاب نقل کردم.

 

[1] خپگیر: سگ

  • حسن صنوبری
۲۳
ارديبهشت

 

 

«ستاره‎ای در حصار» عنوان گزیده اشعار روحانی شهید، جناب علامه «سید اسماعیل بلخی» شاعر مبارز و اندیشمند معاصر افغانستانی است. این کتاب که به انتخاب شاعر بوشهری حجه الاسلام محمدحسین انصاری‎نژاد جمع‎آوری شده است به تازگی توسط انتشارات سپیده‎باوران در 255صفحه منتشر و راهی بازار کتاب شده است. این مجموعه‌شعر در برگیرنده‎ی هفتاد و هفت غزل، دو قصیده، سه مسمط و یک مثنوی از شاعر است.

 


یک
سید اسماعیل بلخی از سرآمدان و پیشتازان نهضت اسلامی در افغانستان بود که با سال‎ها مبارزه علیه استبداد داخلی و استعمار خارجی الگوی بسیاری از مبارزان پس از خود از جمله عالم مجاهد و شهید مظلوم «آیت‎الله عبدالعلی مزاری» بوده است. وطن‎گرایی، آزادی‎خواهی، گرایش به وحدت ملی و وحدت دینی، علم‎اندوزی، خردورزی، مبارزه با استبداد، عدم اعتماد و اتکاء به دشمن خارجی، درس‎گرفتن از آیین اهل بیت پیامبر، به ویژه حضرت سیدالشهدا (علیهم السلام) از جمله اندیشه‎ها و آموزه‎های شهید بلخی بوده است؛ اندیشه‎ها و آموزه‎هایی که در شعرهای شورانگیز او نیز جلوه‎گر شده است. به همین خاطر است که بسیاری از شعرهای بلخی و روح کلی حاکم بر آن‎ها ما را یاد شاعر، متفکر و مصلح بزرگ جهان اسلام «علامه اقبال لاهوری» می‎اندازد و تاثیرش بر این شاعر افغانستانی را آشکار می‎کند. سید اسماعیل بلخی نیز چون اقبال، دغدغه آگاهی و وحدت قشرهای مختلف مردم مسلمان و نیز حرکت به سوی یک جامعه متعالی و ظلم‎ستیز را دارد.

 چنانچه رسم روزگاران چنین است، این شاعر و دانشمند فرزانه‎ی افغانستانی، همچون هم‎مسلکان خود به خاطر عقیده و اندیشه‎ی روشنگرش بارها رنج تبعید و جلای وطن را تحمل کرد و نزدیک به 15سال را در زندان گذراند. او در طی دوران زندگی و مبارزه خود با علمای مبارز دیگر بلاد اسلامی نیز دیدار، مکاتبه و گفتگو داشت که از آن جمله می‎توان به دیدار او با امام خمینی در نجف و دیدارش با امام موسی صدر در سوریه اشاره کرد. سید اسماعیل بلخی سرانجام در ۲۴ تیر ۱۳۴۷ توسط عوامل حکومت وقت افغانستان مسموم و به شهادت رسید.


دو
پیش از این شهید بلخی معاصر ما، تاریخ ادبیات فارسی، شاعر بزرگی را با نام «شهید بلخی» می‎شناسد که مربوط به سده سوم هجری و عنفوان شکل‎گیری شعر پارسی است؛ با این تفاوت که «شهید» نام کوچک آن شهید بلخی دوران کهن بود، اما برای شهید بلخی امروز، گویای روش و منش و چگونگی زندگی و مرگ شاعر است. از «ابوالحسن شهید بن حسین جهودانکی بلخی» شاعر سده سوم هجری تا علامه‎ی شهید سید اسماعیل بلخی شاعر قرن بیستم میلادی؛ سرزمین بلخ، خراسان بزرگ و زبان پارسی راه بسیاری را پیموده است و عجبا که آنچه در این بین ثابت و لایتغیر مانده است رنج و اندوه و دشواری برای خردمندان و فرهیختگان جوامع است، چنانچه شهید بلخی اول گوید:

اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک ماندی جاودانه

درین گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه


و شهید بلخی دوم:
زین جهانی که در آنیم به جز غم مطلب
عشرت عمر در این کلبه‎ی ماتم مطلب

سه
از منظری عمیق‎تر، شعرها و سبک شعری شهید بلخی برای ما یادآور شعرها و سبک شعری «فرّخی یزدی» شاعر مشهور دوران مشروطه در ایران است. بلخی نیز همچون فرخی، غزل‎سراست، شعرش اجتماعی است و در پردازش غزل به حافظ نظر دارد. در شعر هر دو شاعر زیبایی‎شناسی ادبیات کهن پارسی و غزل حافظانه، با حضور بعضی از عناصر و واژگان امروزی و اصطلاحات مربوط به صنایع و دستاوردهای دوران مدرنیته همراه شده است، گاه طراوت آورده و گاه دست‎انداز شده. همچنین از هردو شاعر به خاطر روحیه ظلم‎ستیزی و تجربه‎ی ایام زندان حبسیه‎های زیبایی به یادگار مانده است. کمتر دوست‎دار شعری در ایران هست که این حبسیه فرخی که شاعر در آن به تجربه زندانی‎بودن می‎پردازد را نشنیده باشد:

سوگواران را مجال بازدید و دید نیست
بازگرد ای عید از زندان که ما را عید نیست...

بی‌گناهی گر به زندان مُرد با حال تباه
ظالم مظلوم‌کش هم تا ابد جاوید نیست...

وقتی به شعرهای شهید سید اسماعیل بلخی دقت کنیم می‎بینیم بسیاری از غزل‎های او  وقتی به سطرهای پایانی نزدیک می‎شوند بر ما معلوم می‎کنند که حبسیه‎اند و در زندان سروده شده‎اند، اما بعضی شعرها از ابتدا و صراحتا با موضوع زندان و روایت تجربه‎ی زیستی زندان‎‎اند و یادآور حبسیه فرخی، از جمله یک قصیده‎ی بلند:

بس شگفت است به ما حالت زندان امشب
کنج تنهائی و سرمای زمستان امشب

جرم عشق وطن و حق طلبی یک ز هزار
می دهم شرح بر ملت افغان امشب ...


و یا غزل دیگرش با این مطلع:
قضا برید و قدر دوخت جامه از بر زندان...

از همین منظر حبسیه‎های این دو شاعر با یکدیگر و نیز با حبسیه‎های شاعران بزرگ زبان فارسی از جمله جناب «مسعود سعد سلمان» قابل مقایسه است و می‎تواند موضوع یک مقاله علمی مفصل و یا یک پایان‎نامه جمع و جور کارشناسی ارشد باشد. به خصوص مقایسه تطبیقی فرخی و بلخی به خاطر شباهت‎های فراوان دیگری که بینشان وجود دارد ارزش علمی، تاریخی و فرهنگی فراوانی دارد. شاید دو تفاوت عمده بین شعر این دو شاعر، نخست غلبه‎داشتن روحیه‎‎ی ایجابی، با نشاط و شورانگیز برای مبارزه در شعر بلخی بر شعرهای صرفا انتقادی، سلبی و گلایه‎محور است و دوم تأکید پررنگی است که شهید بلخی بر خداباوری، ارزش‎های دینی و مکتب امام حسین (ع) دارد؛ نکته‎ای که در شعرهای  هر دو شاعر با ردیف «آزادی» هم قابل توجه است. در شعر هردو شاعر «آزادی» در برابر «استبداد»‌ قرار دارد اما در شعر فرخی قیام امام حسین نیز به عنوان الگوی آزادی و آزدگی مطرح می‎شود:

«آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی ...

در محیط طوفان‎زای ، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی... »

و
«قسم به عزت و قدر و مقام آزادی
که روح‎بخش جهان است نام آزادی»

سطرهای بالا از دو غزل از فرخی یزدی  هستند و ابیات آغازین شعر آزادی شهید بلخی چنین است:

«در دشت عراق آمد چون رهبر آزادی
آزاد توان بردن ره در بر آزادی

با رمز تبسم فاش می‎گفت به هر گامی
امضای من از خون است بر دفتر آزادی

زور است گلوی من از خنجرت ای گردون!
بُرّم رگ استبداد با حنجر آزادی ...»

شگفتا که سرگذشت هردو شاعر هم مانند سبک شعریشان چونان یکدیگر است و با زندان، تبعید و قتلی مخفیانه توسط عوامل حکومت استبدادی بیگانه‎پرست همراه است. سرگذشتی که برای بسیاری از شاعران و متفکران آزاده توسط حکومت‎های ذلت‎پذیر در جهان سوم رقم خورده است. به قول فرخی یزدی:

وای بر شهری که در آن مزد مردان درست
از حکومت، غیر حبس و کشتن و تبعید نیست


چهار
باری، جدا از ارزش‎های تاریخی، دینی و محتوایی؛ از منظر ساختاری هم ما در این کتاب با یک مجموعه غزل ارزشمند و نمونه‎ای زیبا و قابل دفاع از شعر اجتماعی و شعر عرفانی مواجهیم. البته که انتخاب‎های خوب جناب محمدحسین انصاری‎نژاد و پرهیز او از مطالعه سرسری و گزینش شعرهای سست، در این موضوع تاثیر بسیاری داشته است. همچنین باید تأکید کرد جدا از این انتخاب‎های خوب، نفس انتشار مجموعه‎شعری از این دانشمند شهید برای مخاطبان شعر امروز بسیار ارزشمند است. به نظر من «ستاره‎ای در حصار» رونمایی و بازنمایی از گنجینه‎ای است که سال‎ها زیر غبار فراموشی و تنبلی اهالی ادبیات در ایران پنهان بوده و امروز برای مخاطبان جدی شعر و به ویژه دوست‎داران غزل و شعر اجتماعی به‌طور خاصی حائز اهمیت و درخور ستایش است. این دو موضوع اموری هستند که باید بابت آن‎ها از مولف کتاب تشکر کرد و اما دو نقدی که می‎توان بر کار گزینشگر گرفت، نخست: نبود مقدمه‎ای علمی در ابتدای کتاب همراه با توضیح چگونگی انتخاب شعرها و ملاک‎های گزینشگر، گزارش نسخه یا نسخه‎های موجود از مجموعه اشعار شاعر، توضیح درباره نسخه مرجع و ... که می‎تواست راهگشای کار پژوهشگران و مخاطبان ایرانی و امروزی شعر شهید باشد.

نقد دوم این است که کاش این گزینش با تصحیحی انتقادی -دست‎کم درمورد ابیات مشکل‎دار- همراه می‎شد. برای مثال یکی از شعرهای بسیار زیبای شهید در کتاب و در بعضی مجلات و صفحات اینترنتی چنین منتشر شده است:

ای بقعه‎ی رسول به راه خدا شهید
گشتی تو در حمایت صدق و صفا شهید

این غزل خطاب با حضرت سید الشهدا (علیه السلام) دارد. اگر اندکی به معنای شعر دقت کنیم می‎بینیم واژه‎ی «بقعه» به معنای «آرامگاه» نمی‎تواند در اینجا معنایی داشته باشد و مخل معنای اصلی بیت و شعر است. با دقتی بیشتر می‎توان فهمید به احتمال زیاد واژه‎ی اصلی به کار رفته توسط شاعر در شعر، واژه‎ی «بضعه» به معنای «جگرگوشه» و اصطلاحا «فرزند» بوده است و به خاطر اشتباه در نگارش چنین ضبط شده است (چنانچه در ادبیات دینی اصطلاحی با عنوان «بضعه الرسول» موجود است). در حالی که می‎شد و می‎شود در کنار گزینشگری شعرها، با کمک یکی از همان شاعران فرهیخته‎ی افغانستانی که در مقدمه هم از آن‎ها تشکر شده، این مشکل هم حل شود و کتابی بی‎مشکل در دسترس علاقه‎مندان قرار بگیرد.

امیدواریم این دو انتقاد پیشنهادگونه -یا پیشنهاد انتقادی!- برای چاپ‎های بعد مورد توجه قرار بگیرد.


پنج
و از شعرهای عاشقانه، عارفانه، اجتماعی و قلندرانه شهید بلخی، خواندن این غزل‎ها را از دست ندهید!

از قلندرانه‎هایش:

چند بر دوش تنفّس می‎کشی اثقال مرگ؟
زندگی را نام دیگر نیست جز حمّال مرگ!

 

از عاشقانه‎هایش:

من ندانم عشق او را در کجا آموختم
آنقدر دانم که آموزش بجا آموختم...

طرّه‎اش از هر طرف بر ما سر تاراج داشت
معنی وحدت از آن زلف دوتا آموختم ...

 

از عارفانه‎هایش:

ما روی تو را مصحف آیات شناسیم
ابروی تو را قبله‎ی حاجات شناسیم

هر ذره ز خاک سر کویت به تجلی‎ست
این مستی ذرّات از آن ذات شناسیم...

 

از امام حسینی‎هایش:

ای کشته‎ای که نام تو مشکل‎گشا هنوز!
با قصّه‎ی عجیب تو خلق آشنا هنوز...

 

از اجتماعیاتش:

پر فتنه شد تمام جهان، وا محمدا!
و از عدل و داد نیست نشان، وامحمدا!

معروف گشت منکر و منکر رواج یافت
زین آخرالزّمانه امان، وا محمدا!


و نیز این شعر که انگار زبان حال امروز جوامع مسلمان نیز هست:

چه ابتلاست که در هر بلاد می‌نگرم
نزاع مذهب و جنگ نژاد می‌نگرم

به نام صلح به اسباب جنگ می‌کوشند
ز بهر تفرقه در اتّحاد می‌نگرم...

به عیب خود نگشودیم چشم و هر کس را
به عیب جامعه در انتقاد می‌نگرم ...



یاعلی‎مدد
بهمن 1395

  • حسن صنوبری