حتی مصدق هم تو را از یاد خواهد برد
دیشب چراغ خانه را...،
امشب تنورِ خانه را دادی
به جایش نان
گرفتی
و فکر کردی
ارزان گرفتی
*
شب، ساکت و تاریک و تنها
بازار را، وقتی که بر میگردی از این کوچه تا خانه
حتی خودت هم لحظهای با خویش میگویی:
«یک روز،
میدان فردوسی
به حالم
افسوس خواهد خورد
میدان فردوسی که جای خود
حتی خیابان مصدق هم
نام مرا از یاد خواهد برد»
*
یک روز میگفتیم: میجنگیم
در راه ایمان
هرچند بی نان
امروز میخندیم محض نان
بر چهرِ دونان
*
با خویش میگوید که: «ایمان را نمیخواهم
از بس که سنگین، نرخِ ایمان است»
غافل که آنچه میدهد از دست
نان است
آری، همین نان
*
تو در کتابِ کهنۀ تاریخ
یک صفحۀ تاریک خواهی بود
در نقشۀ جغرافیا:
یک کوچۀ کوچک.
یک کوچۀ بینام.
بی یار و بی همراه ...
آنگاه،
خواهی مرد
آری، خیابان مصدق هم تو را از یاد خواهد برد.
پ ن: وقتی داشتم این شعر را مینوشتم، طبیعتاً داشتم به مسائل روز و «فناوری هستهای» و «چرخۀ سوخت» و «تحریم رادیوداروها» و «مذاکره» و حتی «آب شیرینکن» و «فرایندهای مربوط به شرایط نگهداری و اصلاح نژادی در کشاورزی» فکر میکردم و بیش از همه از به حرفهای عجیب بعضی از سیاستمداران و روزنامهنگاران روشنفکر و اصلاح طلب و معتدل و پیروانشان در سادهانگاری یا حتی کوچکانگاریِ فناوری هستهای ایران.
آخرین یادداشت وبلاگ قبلیم پیش از خراب شدن بلاگفا دربارۀ خانم غادة السَّمّان بود: «غاده السمان؛ صدای امروز شعر زنان عرب» در آنجا ابتدا مبحثی را درباره «شعر ترجمه» گشودهام و سپس به معرفی اجمالی شاعر و دو کتابش («ابدیت، لحظۀ عشق» و «غمنامهای برای یاسمنها») پرداختهام. اینجا از سه کتاب دیگرش برایتان مینویسم. اما مقدمتا عرض کنم که هرچه بیشتر و دقیقتر کتابها و شعرهای ایشان را خواندم بیشتر به آن اعتقادات قدیمیم درمورد شعر ترجمه باورمند شدم. واقعاً دریغا و حسرتا که با وجود شعر ایرانی (شعر فارسی) _چه کهنه و چه نو_ شعر ترجمه بخوانیم.
عاشق آزادی
این کتاب آخرین کتابی است که از خانم غاده السمان ترجمه شده و در نمایشگاه کتاب امسال عرضه شده است. مثل بیشتر شعرهای دیگرش با ترجمۀ عبدالحسین فرزاد و در نشر چشمه. روز اول که در نمایشگاه به غرفۀ بزرگ نشر چشمه رفتم این کتاب در میان همردیفهایش (دیگر شعرهای ترجمه) تنها کتابی بود که تمام شده بود (احتمالاً به خاطر تبلیغ خودم در به رنگ آسمان!). روز بعدی که رفتم و خواستم کتاب را بخرم از دیدن طرح جلد کتاب شگفتزده شدم. باورم نمیشد نشر چشمه با آنهمه سابقه و ادّعا در ادبیات وارداتی دچار چنین لغزش {سوتی} بزرگی شود. پس برای آگاهی نشر چشمه باید متذکر شوم:
تفاوت غادة و غادا
شاعر و داستاننویس معروف و چهرۀ تأثیرگذار ادبیات امروز عرب نامش خانم «غادة السَّمّان»
است و متولد 1942. او متولد سوریه است و سالها در لبنان زندگی کرده است و
اکنون در فرانسه زندگی میکند. گفتنیست خانم غاده السمان خیلی اهل سیاست
نیست، ولی مواضعش در آن مقدار اندک سیاسی بودن هم مواضعی وطنی، اخلاقی و
شرافتمندانه است. همچنین لازم به ذکر است او ایرانیان را دوست میدارد.
شاعر و ژورنالیست دیگری که با تشابه اسمیش با خانم غاده السمان به شهرت رسید، خانم «غادا فؤاد السمان»
است و متولد 1964. او هم متولد سوریه است و او هم به لبنان رفته است.
گفتنیست غادا فواد بسیار اهل سیاست است و در مواضع سیاسیش ایرانیستیز است
و آشکارا همراه با دولی چون عربستان سعودی و قطر. در ابتدای امر این شباهت
اسم موجب شهرت ایشان شد و به واسطۀ اینکه مردم ایشان را اشتباه میگرفتند به
نوشتههایش اهمیت میدادند. اما به مرور که این تمایز مشخص شد و مردم
فهمیدند ایشان یک آدم الکی است، غادا فواد هرچند وقت یکبار با راهانداختن
یک موج رسانهای مبتنی بر همین تشابه اسمی سعی میکند خود را مطرح کند و
نام و حضورش را پررنگ.
فرض کنید اسم فردی به جز رئیس جمهور «حسن روحانی» باشد. بعد اول یک مصاحبه انجام بدهد با این تیتر: «یک حسن روحانی دیگر!» بعد یک یادداشت بنویسد با این تیتر «از این حسن روحانی تا آن حسن روحانی». بعد یک مقاله: «من احتیاجی به تشابه اسمی با حسن روحانی ندارم». بعد بگوید: «اگر آن حسن روحانی از این تشابه اسمی ناراحت است میتواند اسم مرا از من بخرد!» حال آنکه حسن روحانی اصلی و واقعی هیچ اعتنا و واکنشی نسبت به این حرفها و این تشابه اسمی ندارد. آنگاه خوانندۀ آگاه میفهمد این حسن روحانی ثانوی یک آدم متقلب و دغلباز است که میخواهد به هر بهانه و در هر رسانهای که شده یکجور خودش را مطرح کند.
قصد ندارم با ارجاع و لینک به صفحۀ غادا فواد السمان و یا نشریات
شاهزادههای سعودی که مطالبش را آنجا مینویسد او را در ایجاد این موجهای
رسانهای کمک کنم؛ اما اگر کسی سخن مرا باور ندارد خودش میتواند عباراتی
چون:
"«غادا السمان» تکشف لـ «عکاظ» تفاصیل معرکتها مع «غادة السمان»"
یا "غادا فؤاد السمان: لتشتری غادة السمان منی الاسم إذا کانت تعتقد أنی أستغلّه" را در اینترنت جستجو کند.
و شگفتا نشر چشمۀ ما که با آنهمه ادا و ادّعا و پس از انتشار چهار کتاب از غادة السمان هنوز حتی چهرۀ او را نمیشناسد و عکس یک آدم متقلب و الکی را بر جلد کتابش چاپ کرده است. شاید در نادانی خود میاندیشیده غاده در این عکس هم جوانتر است هم موهای بلندتر و بلوندتری دارد هم برخلاف عکسهای دیگرش (که یک لبخند معمولی دارد) اینجا ژستی سیاسی و حماسی دارد که به اسم کتاب هم میآید، فلذا انتخاب این عکس، جلد ما را گیراتر میکند!
اینهم فرجام تعهد شتابآمیز به واردات ادبیات و ترجمۀ شعر!
بازگشت به متن عاشق آزادی: درمورد خود کتاب هم باید تأکید کنم لحظات خوبش کم بود و شاید نسبت به دیگر کتابهای شاعر کتاب خوبی به حساب نیاید. همچنین با خواندن این کتاب و دیگر کتابهای غاده باید ستایشی که قبلا از مقدمههای مترجم کردهام را اصلاح کنم. آقای فرزاد وقتی دارد درمورد جهان عرب و اتفاقات و ادبیاتش سخن میگوید و خواننده را در اتمسفر و فضای سرایش شعرها قرار میدهد، مقدمهای خوب را مینویسد. اما در ابتدای بعضی کتابها که سراغ حواشی میرود، متأسفانه دیگر مقدمه خاصیت مقدمه بودنش را از دست میدهد و به نظر میرسد فصلی جدا و بیگانه با کتاب است.
شعری از این کتاب:
"آزادی شعلهور شدن"
از آپارتمان عشق تو هرگز نخواهم گریخت
و از پلههای اضطراری فرار از حریق،
با شتاب پایین نخواهم رفت تا خود را نجات دهم...زیرا من خودِ آتشم
پس مرا از خود نجاتی نیست
زنی عاشق در میان دوات
این از مجموعههای خوب و معروف خانم السمان است. جدا از اینکه مقدمهاش چیزی دارد که شاید از شعرهایش هم بهتر باشد. آنهم «نامهای عاشقانه به خوانندۀ ایرانی» است که توسط خود شاعر و برای مقدمۀ این کتاب نوشته شده است. این نامه پیش از انتشارش در این کتاب در رسانههای عربی منتشر شده است و البته با نکوهش و جنجال ایرانیستیزان (من الاعراب!) مواجه شده. باری خانم السمان هم در واکنش به آن نکوهشها میگوید «امیدوارم که این ترجمههای جدید آثارم هیجان و حسادت را نسبت به من بیشتر کند. والله المُعین».
از آنجا که شعرهای این کتاب همگی خیلی بلند هستند ما از نقلشان صرف نظر میکنیم. اما برخلاف مجموعۀ قبلی چند شعر خیلی قشنگ و جاندار دارد. مثلا یکی از شعرها که با این سطرها آغاز میشود:
من سنگپشت نیستم
و وطن من صدفی نیست
تا آن را بر پشت خود بپوشم
و هرکجا میخواهم بروم...
از آن شعرهای خیلی زیباست. مرا تا حدی یاد شعر بسیار زیبای «کوچ بنفشهها»ی شفیعی کدکنی انداخت. البته آن شعر آقای شفیعی ده سال قبل از این شعر خانم السمان سروده شده و در مجموعه «از زبان برگ» منتشر شده است.
در بند کردن رنگینکمان
این نخستین مجموعهشعری است که از خانم غاده السمان در ایران منتشر شده.
و پرفروشترینش. و شاید بهترینش به نظر من. یعنی به نظر من این مجموعه و
"زنی عاشق..." بهتر از کتابهای دیگرند. آنچه واضح است این است که این «در
بند کردن رنگین کمان» که اولین است، از آن «عاشق آزادی» که آخرین است خیلی
بهتر است. جدا از گزیده بودن این مجموعه، بالاخره اینها شعرهای دوران
جوانی و جنون در گرماگرمِ جنگ در بیروت است و آنها شعرهای دوران پیری و
سکنیگزیدن در رخوت و غربت سرد پاریس است. پس حق هم همین است که این شعرها گیراتر و زیباتر باشند.
کتاب با این شعر آغاز میشود:
"در بند کردن سایهبانِ رؤیاها"
میروی نان بخری
چون باز میگردی
دندانهایت را گم کردهای
میروی آب بیاوری
چون باز میگردی
تو را با امعائت دار زدهاند
میروی سیب بخری
چون با سیبی باز میگردی
زنت را گم میکنی
و او را پارهپاره پشت سر میگذاری
بر دیوارۀ بیمارستانی که باران آتش
آن را ویران میکند ...
خروس به هنگام غروب میخواند
و گربهها فریادهای بهمنماهی را
در نیمۀ شهریور سر دادهاند
مورچهها از شیرهای خشک آب
چکه میکنند
موشها بر سیمهای مردۀ برق
اینسو و آنسو میروند
خوردن، تنعّم است
و استحمام، بلندپروازی
*
از حفرهات بیرون میآیی
و به ساحل میروی
تا تنفس رایگان را به خاطر آوری
اما چون باز میگردی
در ریهات ترکشی است
*
عناصر، در هم آمیخته
و زندگی در مرگ
سکنی گزیده است
اگر تو نبودی
اگر رؤیا های من با تو گرم نمیبود
اگر مرا یقین نبود که تو جوانی بیباک زاده خواهی شد
اگر انتظار تو نبود
بر ساحل فرو میافتادم
همچون بمبی یاوه
که به هدف نخورده است
بیروت ۱۹۷٦
صدای امروز شعر زنان عرب
نمایشگاه کتاب دارد شروع میشود و ما ظاهراً به حکم اهل شعر و فرهنگ بودن و باطناً به حکم تهرانی بودن و مجاور نمایشگاه بودن مثل هر سال خیلی به این اتفاق فکر میکنیم. زینرو اینجا هم چندتا معرفی کتاب مینویسم برای دوستان. احتمالاً همهشان شعر. چون فکر نکنم بیش از این هم از ما توقع برود. آنچنانکه خودم هم توقع دارم دوستان هم در آن موضوعی که علاقۀ اصلیشان است، پیشنهادشان را برای من و منها بنویسند.
شاعری که دلم میخواهد امسال حتماً از او چند کتاب بخرم، خانم «غادة السّمّان» چهرۀ برجستۀ ادبیات عرب امروز، و شاعر و رماننویسِ سوریایی است. قبل از معرفی بیشتر یک مقدمه بروم:
شعر ترجمه و ترجمۀ شعر
به نظرم مطالعۀ شعر ترجمه در بسیاری از مواقع کار بسیار احمقانهای است. من خودم همواره گفتهام که شعر را ایرانی بخوان و داستان را خارجی. گاهی درمورد موسیقی و سینما نیز چنین گفتهام. که ترجیحِ سینما با سینمای خارجی و ترجیحِ موسیقی، با موسیقیِ ایرانی است. اما درمورد شعر و داستان با قطعیت و جزمیت میگویم. چرا؟ جُدا از آن مبحثِ مناقشهبرانگیزِ تفضّلِ ذاتیِ شعر بر داستان، جُدا از برتری غیرقابل قیاس شعر ایرانی نسبت به شعر دیگر ملل و جُدا از اول بودن شعر در ایران نسبت به سایر هنرها؛ آنچه مهمتر است این است که برخلافِ داستان که با محوریتِ «روایت» شکل میگیرد، شعر در بستر «زبان» اتفاق میافتد. لذا ترجمۀ داستان نسبت به ترجمۀ شعر به مراتب امری آسانتر است و بیشک شعر در ترجمه اگر نگوییم به مسلخ برده میشود، باید بگوییم اخته و ناتوان میشود. شعر با زبان سروده میشود و با زبان شنیده و فهمیده میشود. زبان هم فقط مجموعه قوانین و دستورات نحوی نیست. زبان یک حیثیت عمیق فرهنگی و تاریخی دارد. لذا تو برای درک شعر نه تنها باید آن را به زبان اصلیش بشنوی و زبان اصلی را بلد باشی، بلکه باید در جهانِ آن زبان زیسته باشی.
با این وجود، نادانان خیلی شعر ترجمه را بزرگ میدارند. مخصوصاً از مشروطه به بعد که جنبش ترجمۀ ادبیات با قدرت در ایران شروع شد. و همانطور که احتمالاً میدانید ورودِ شعرِ ترجمه به ایران باعث به وجود آمدن بلیّهای شد به نام شعر سپید. چه اینکه نثر گسستهای را شعر انگاشتن، با مطالعه و جنجالِ شعر ترجمه در مطبوعات آن زمان به ذهن مخاطبان آمد. بی توجه به اینکه این نثرهای گسسته و عموماً ساده و شل، در زبان اصلیِ خود شعرهای شکوهمند و فرازمندی بودهاند.... بگذریم.
میلِ شدیدی هم که به خواندنِ شعر ترجمه در بعضی، از جمله "شاعرانِ دوستدارِ روشنفکر شدن" وجود دارد، ناشی از همان حس حقارتِ قدیمی است که «هرچه هست، بیرون از اینجاست» که «مرغ همسایه، غاز است».
غادة السّمّان
با همۀ این احوال، من و امثال من هم گاهی شعر ترجمه میخوانیم. اما کدام شعر ترجمه؟ ترجمۀ کدام شاعران؟ قطعاً بیش از همه آن شاعرانی که اولاً فکر میکنیم نهتنها در جغرافیا، بلکه در سرنوشت و جامعه و تاریخ هم شباهتها و نزدیکیهای بسیاری به ما دارند و همسایۀ ما (چه مکانی چه فکری) هستند. یعنی میتوانیم بفهمیمشان. ثانیاً چهرههای برجستهشان که واقعاً حرفی برای گفتن دارند. ثالثاً آنانکه اقبالِ یافتن مترجمی خوب را داشتهاند. زینروست که بیشتر شاعران و شعردوستانِ جدی در ایران با چهرههای برجستۀ شعر معاصر عرب آشنایند. آنچنانکه بیشتر شماها بزرگانی چون «محمود درویش» و «نزار قبّانی» را میشناسید. همچنین احتمالاً از متأخرترها «آدونیس» را. بالاخره اینها آدمهای کمی نبودهاند و تأثیرشان در نفوسِ مشتاقان به مدد جار و جنجال رسانهای و پرستیژهای روشنفکرمآبانه و غربپرستانه نبوده. وزارت فرهنگ آقای مهاجرانی و روزنامههای اصلاح طلب و قابهای کافههای تهران، باعث شهرت و محبوبیّت اینان نبودهاند، حتی اگر از سوی ایشان هم ستایش شده باشند.
خانم «غادة السّمّان» هم از همین جنس است. بیشتر از جنس «آدونیس». السمان هم هم مثل هموطنش آدونیس، تحت تأثیرِ «بدر شاکر السیّاب» (شاعر نوگرای عراقی و شاید نیمای شعر عرب) است. او هم مثل آدونیس روشنفکر است، آزادیخواه است، درس خواندۀ غرب است و به ادبیات روز غرب مسلط است. منظورم از روشنفکر خردمند و فردی با فکر باز نیست، منظورم همان فرهیختگی همراه با آمیختگی با جهانِ غربی است. و البته تمایزی که چهرههای برجستۀ روشنفکری در جهان عرب با بسیاری از روشنفکران ایرانی یا افغانستانی دارند این است که بی بخار و بی شرف نشدهاند و از روشنفکری هم فقط پرستیژش را ندارند. بسیاری از مدعیان روشنفکری در ایران و افغانستان و بعضی کشورهای دیگر، اولاً فاقد صلاحیتهای هنری و فکری هستند و قلمشان بسیار ضعیف است، ثانیاً خودبابخته و بیشرف یا در حالتِ بهتر، سرگشته و خنثی هستند. اما غربزدهترین شاعر عرب که همین آدونیس باشد هم بیشرف و احمق نیست. این خیلی مهم است. غاده السمان هم همینطور. در پاریس زندگی میکند، واقعاً شاعر است، حتی جزو رماننویسان توانای عرب است (بعضی میگویند مهمترین رماننویس مدرن عرب)، زن است، راویِ جهان زنانه است، عاشقانهسراست، بیپرواست، تحصیلات عالیه در ادبیات انگلیسی دارد، کار ژورنالیستی میکند، کلّی عاشق در سراسر دنیا دارد، کلی گستاخ و مرزشکن بوده ... ولی باز هم بی شرف نشده. خیلی عجیب است. گاهی او را با «ویرجینیا وولف» مقایسه میکنند، گاهی با «دوریس لسینگ»، گاهی با «هانا آرنت». در ایران هم او را با «فروغ فرخزاد» مقایسه میکنند ( البته از میان شاعران عرب خانم «نازک الملائکه» را هم با فروغ فرخزاد مقایسه میکنند). با اینحال در امور اجتماعی فعال است و اتفاقاً مواضعی وطنی دارد و با مقاومت همراه است. جالب است که فقط یکی از عشّاقش، شهید «غسّان کنفانی» داستاننویس و مبارز مشهور فلسطینی است که ما هم فیلم «بازمانده» را از روی یکی از داستانهای او ساختهایم. السمّان بیست سال پیش نامههای عاشقانۀ غسّان به خودش را در قالب کتابی منتشر کرد: «رسائل غسّان کنفانی الی غاده السّمّان» .
من پیش از این، از غاده السّمّان دو مجموعه شعر با عنوان «غمنامهای برای یاسمنها» و «ابدیّت، لحظۀ عشق» را خواندهام. هر دو توسط «نشر چشمه» منتشر شدهاند و هر دو نیز با ترجمۀ «دکتر عبدالحسین فرزاد». مترجم و نشرهای دیگری هم سراغ ترجمۀ آثار غاده السمان رفتهاند، اما کار جدی، همین کار نشر چشمه و جناب فرزاد است. در شعر، مترجمِ خوب خیلی مهمتر از داستان است و اصلاً مسئله ریسکپذیر نیست. و البته که ترجمۀ آقای فرزاد بسیار عالیست و ایشان مترجم رسمی آثار غاده السمان در ایران است. همچنین مقدمههایی که ایشان بر این کتابها مینویسند بسیار مفید و خواندنیاند. کتابهای دیگری هم از السّمّان در همین نشر و با همین ترجمه منتشر شدهاند که امسال میخواهم بخرمشان. از جمله «در بند کردن رنگین کمان»، «زنی عاشق در میان دوات» و اخیراً «عاشق آزادی». باری، بدم نمیآید کتابی را هم که جناب موسی بیدج از خانم السمان ترجمه کرده را هم ببینم: «با اینهمه عاشقت بودهام».
و مِن کلامها
در ابتدای «غمنامهای برای یاسمنها» عبدالحسین فرزاد مصاحبهای با خانم غاده السّمّان انجام داده است. وقتی سوال به موضوع زن و مرد و آلام و مظلومیت زنان میرسد، خانم السمان میگوید:
«مرد دشمن من نیست. من شیرینترین غزلها و اشعار تمرّدآمیزم را دربارۀ او سرودهام ... عقبماندگی نه تنها به زن عرب بلکه به مرد عرب نیز ستم روا میدارد. راه حل با همقسم شدن این دو میسّر است نه اعلان جنگ علیه مردها ... من همواره در برابر وارد کردن آزادی به طریق آمریکایی، که مرد را دشمن مییابد ایستادهام. خواستار همانندی بین زن و مرد نیستم بلکه خواهان تکاملم. زیرا مادامی که زن کودکان را به دنیا میآورد همانندی غیرواقعی است... پیشآهنگانِ آزادی زن در آمریکا اخیراً به صورت مسخرهای درآمدهاند. آنان زنان را به زیادهروی کشاندهاند... قبول نکردن زیادهروی زنان غربی برای من به موازات قبول نکردن کوبیدن مردان عربی است...»
مثلا در این بخش «مادامی که زن کودکان را به دنیا میآورد همانندی غیرواقعی است» تأثیرِ منطقیِ «سیمون دوبوآر» را میبینیم.
و من اشعارها
دوتا شعر اول از «غمنامهای برای یاسمنها»ست و دوتای دوم از «ابدیّت، لحظۀ عشق». شعرهای دیگری هم بود که بیشتر دوستشان داشتم و همینطور شعرهای سیاسی، اما اینجا خواستم از شعرهای کوتاه بیاورم.
1. نامهای از عریانی خاطرهها
خصلتِ ارّه را دوست نمیدارم
که برای اثبات خویش
باید
دیگری را ببرد.
من اما
دوستانم را از دست فرو نمیگذارم
چون با من بیوفایی کنند
یکبار.
و نیز معشوقم را
اگر که یکبار
بر من خیانتی روا دارد.
من اما
آیا حتی یکبار
بیوفا نبودهام؟!
من اما
آیا بارها
خیانت نکردهام؟!
2. نامهای بر کف دست
باهم در قهوهخانه بودیم
و من در فنجانِ قهوه مینوشیدم:
نگاهها و لطافتهایت را؛
آنگاه که زنِ فالگیر آمد و کف دست مرا گرفت
تا طالعم را بخواند
و من به او گفتم
تا طالعم را بخواند
اما در کفِ دستِ تو!
3. نامۀ وفاداری
هنگامی که با تو روبهرو شدم،
سنگپشتی بودم،
که خزیدن در لاکِ خود را خوب میداند،
و در هنرِ پنهانشدن،
بدعتگر است.
آنگاه که تو را بدرود گفتم،
پرستویی شده بودم،
که بالهایش تو را همواره
به یادش میآورد...
4. نه !
نمیخواهم تنها ژنی باشم
سرگردان
در میانِ سلولهای نیاکانم
که جز خصیصههای میراثیِ آنان
چیزی را با خود نداشته باشم
و هرگز از نخستین بذرِ خویش
دست برندارم
و نیاکانم را رها نکنم
هم بدین حقیقت
که آنان در وجود و سلولها و خونم
حضور دارند...
نمیخواهم ... اما
بدین شرط که هستیام پیش از هرچیز
بوده باشد...
و زندگانیام،
تکرارِ آنان نه
که آفرینشی از آنِ خویشتنِ خویشم باشد
و دیگر به زیرِ عبای نیایم
به در نشوم!
مرتبط: سایتِ رسمیِ غادة السّمّان
مرتبط: مصاحبۀ یک ماه پیش روزنامه اعتماد با عبدالحسین فرزاد درباره غادة السّمّان و کتاب جدید ترجمه شده از او
عمر گذشت و همچنان داغِ وفاست زندگی
اولینبار که این غزل بیدل را خواندم خیلی سنم کم بود، اما لطف خدا شامل حالم شد و در حد خودم مرا گرفت. ردیفش ردیفِ بسیار خاصیاست و خوشحالیم به جای یک شاعر مضمونبازِ درجه دوی سبک هندی، مورد توجه یک شاعر اندیشمند و خردمند واقع شده. بعضی بیتهایش خیلی غمگین است و بعضی بیتهایش پلی دارد از غم به شادی، بعضی بیتهایش حتی شاد و معطوف به قدرت. اما بیتهای غمگینش بیشتر است و اندوهش هم اندوهی عمیق و اندیشمندانه است. در یکی از همین بیتهای اندوهگین پرسش از زندگی مطرح میشود که پرسشی فیلسوفانه و جانکاه است. مخصوصاً در میانِ شاعرانِ معاصر خیلیها به زندگی اندیشیدند و سعی کردهاند پیدایش کنند. خودش را و معنایش را. حتی شعر بعضیهایشان شبیه هم شده. مخصوصاً منظورم شعرهاییست که مثل همین غزلِ بیدل، لفظ و معنای «زندگی» هردو در شعر حضور دارند. آنهم حکیمانه.
مثلا اخوان در آن شعر زیبایش در گفتوگوهایش با «شاتقی» در آن کتابِ عزیز و دوستداشتنیِ «سه کتاب» ( «در حیاط کوچک پاییز در زندان» + «زندگی میگوید اما باز باید زیست» + «دوزخ اما سرد») داستان را اینطور شروع میکند:
زندگی با ماجراهای فراوانش،
ظاهری دارد به سان بیشهای بغرنج و درهمباف
ماجراها گونهگون و رنگ وارنگست؛
چیست اما سادهتر از این، که در باطن
تار و پودِ هیچی و پوچی همآهنگ است؟!
چه طنز غمانگیزی دارد این نتیجهگیری!
... تا آنجا که ناگهان وسط حرفهای یکطرفه و حکیمانه اخوان در شعر دیالوگی آغاز میشود:
« _ هی فلانی!
زندگی شاید همین باشد»
که تبدیل میشود به یکی از سطرهای معروف اخوان. البته ابهامِ زیبای این سطر آغازین در سطرهای بعد باز میشود:
«_هی فلانی! زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمیخواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد»
خیلی زیباست. «خیلی» کم است. زیباست. فقط ساختارش را میگویم. محتوایش که آدم را از بین میبرد.
(... ای خدا بیامرزدت. چطور ما بعد از تو ادعای شاعری کردیم؟ آنهم ادعای نیمایی؟ وه، که چه گستاخ ما!)
به بحث برگردیم: پس در شعر اخوان دیدیم محتوای صحبت درباب زندگی را، و ساختار «زندگی شاید فلان چیز باشد» را. این یک ساختار است. اما آیا فقط اخوان چنین سخن گفته؟ خیر، شعرهای دیگری از شاعران دیگری هم هستند، همگی هم معروف و موفق.
فروغ فرخزاد در یکی از مهمترین کتابها و یکی از مهمترین شعرهایش، یعنی شعر «تولدی دیگر» در کتاب «تولدی دیگر» کلّی در اینباب حرف میزند:
زندگی شاید
یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
این سطر عالیست. چندتا سطر عالی دیگر هم دارد اینجا. بقیهشان هم خوب است. اما عالیهایشان متمایزند. تناسبِ دراز بودن و طولانی بودن با اندازۀ سطر و طولِ وزن، نیز با تصویرِ ارائه شده و امتدادش، نیز با خودِ معنای زندگی، فقط یکی از شگفتیهای این سطر است.
در این شعر اول چند تصویر و تعبیرِ پیاپی از زندگی را برمیشمارد که اگر دقت کنید همه منتظرِ «معنا» هستند. یعنی در نهانِ خود پرسش از گم شدن معنا دارند. پس از این تصاویر و تعابیر بین سطرها فاصله میگذارد و تصویر و تعبیری عاشقانه ارائه میکند. گویا این آخری پاسخی برای پرسش معناست. تمایز محتوایی تصاویر و تعابیرِ اولیه با آخری، با فاصله و چینش منطبق است. بنگرید:
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلهء رخوتناکِ
دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بیمعنی میگوید «صبح بهخیر»
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من، در نینیِ چشمان تو خود را ویران میسازد
و البته این تصویر و تعبیرِ عاشقانه در شعر ادامه پیدا میکند و شاعر آن را بسط میدهد (که خودتان میتوانید بروید بخوانید!)
این بود «زندگی شاید فلان چیز باشد»ِ فروغ. و البته دیدیم تفاوتِ تعبیرِ اخوان با تعبیرِ فرخزاد از زندگی را. اخوان هم در بخش نخستِ شعرش از بیمعناییِ زندگی حرف میزند. و در بخش دوم شعر به معنایی میرسد. این شباهتِ این دو شاعر است. هر دو یأس و دهشتناکیِ بیمعنا بودنِ زندگی را درک میکنند و هر دو از این مرحله میگذرند و به معنایی متوجه میشوند. اتفاقاً معنای موردِ نظرِ هردو هم مرتبط با «عشق» است. این شد شباهتِ این دو شاعرِ بزرگ و دو شاگردِ بینظیرِ نیما. و اما تفاوتشان: معنایی که اخوان پیدا میکند معنای سیاهیاست، رنجِ محتوم است. اما معنایی که فروغ از آن سخن میگوید زیباتر و روشنتر است. امید دارد. هرچند امیدواریِ فروغ فرخزاد یک امیدواری با چشمهای گریان و دستهای لرزان است. امیدی با نهایتِ رنج. ایمانی جانگداز. چونان مؤمنی که آتش به دست دارد (به تعبیر آن حدیثِ معروفِ آخرالزمانی). این است تفاوتِ یک مردِ مرگنژادِ میرندۀ دیرینۀ ایرانی با یک زنِ زندگیتبارِ زایندۀ امروزی. ولو هردو اندوهگین، ولو هردو متوجه و آگاه بر تاریکیها و بیمعناییها.
و اما شاعر دیگری که باز به زندگی فکر کرده و خیلی بیشتر از همکلاسیهایش از زندگی حرف زده بیشک سهراب سپهری است. در یکی از شعرهای «حجم سبز» خیلی ساده و شاید هوشمندانه میگوید:
زندگی یعنی: یک سار پرید
اما اصل حرفهایش در همان منظومۀ معروفِ «صدای پای آب» است. خیلی هم حرف زده. شاید نقل همهاش کمی خارج از حوصله باشد. هم کلی درباب «مرگ» حرف زده هم درباره «زندگی». مخصوصاً از آنجهت که این بخشِ صحبتهای صریحش دربارۀ زندگی، مقدمۀ بخش مهمتری است و در ساختار کلی معنا پیدا میکند، شاید با نقلِ همهشان شعر را بد و پرحرف جلوه بدهم. از طرفی برخلاف شعر اخوان و فروغ و خود اخوان و فروغ، زندگی برای سهراب مسئله نیست، یعنی در شعرش هم سیر خاصی طی نمیشود. بلکه زندگی برای سهراب یک پاسخ ساده و آماده است. او یک پاسخ دارد و همان را با تعابیر و تصاویر مختلف بیان میکند که بعضاً بسیار هم زیبا هستند و بعضاً نیز خنک و شل. یعنی فروغ و اخوان از یک مرحلهای که پرسشی هم دارد، آغاز میکنند و به سوی پاسخ میروند، حداقل دو مرحله. اما شعر سهراب فقط یک مرحله است و سیر ندارد. با همان پاسخ هم آغاز میشود. شاد و خوشحال و سرحال. بعضی از تصاویرش مثل بعضی از تصاویر فروغ میخورد که راویِ بیمعنایی باشد. اما بهنظرم اینجا منظور سهراب (برخلاف فروغ) این است که همین بیمعنایی و معنای کم هم به نوعی بسیار با معنا و زیباست.
علیایحال بخش مربوط به «زندگی» شعر "صدای پای آب" را کامل نقل میکنم!
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازۀ عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچۀ عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبۀ دستی است که میچیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.
زندگی ، بُعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شبپره در تاریکیاست.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی میپیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشۀ مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی "ماه"،
فکر بوییدن گل در کرهای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکۀ دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی "مجذور" آینه است.
زندگی گل به "توان" ابدیت،
زندگی "ضرب" زمین در ضربان دل ما،
زندگی "هندسۀ" ساده و یکسان نفسهاست.
حالا فکر نکنید همۀ سطرهای سادهاش، شل است! این اشتباه خیلی از سهراببازها، مقلدانِ ضعیفِ سهراب و حتی منتقدانِ سطحینگر او است. حال آنکه همین سهرابِ بهنظر صاف و ساده و حتی الکیخوش، گاهی حواسش خیلی جمعِ ظرافتها و ظرفیتهای واژهها و تعابیر و تصاویر است. برای مثال: «بشقاب» همچین الکی هم در شعر نیامده.
این هم تعبیرِ سهراب سپهری از زندگی که هم در ساختار هم در محتوا تفاوتهایی با شعر دو شاعر قبل دارد و البته شباهتهایی. یعنی میتوان که احتمال داد که دو نفر از این سه نفر اول شعر یکیشان را خواندهاند و بعد به نظر خودشان درمورد «زندگی» اندیشیدهاند. موضوعی که با نگاه به تاریخِ شعرها قابل بررسی است. هرچند فقط در حد احتمال. ولی همین فکر کردن به معنای زندگی و ارائۀ تعبیری و تصویری از آن بهطور توأمان در شعر این شاعرانِ همزمان و تا حدی همسبک (شاعران نیمایی) جالب و مقایسهکردنیست.
بهنظر میرسد اینگونه نگاه و تأمل درباب شعر امری معاصر باشد. شاعران گذشته هم به زندگی اندیشیدهاند اما به نحوی دیگر. آنان زندگی را داستان و روش زیستن در دنیا میدیدند. به تعبیری گستاخانه: خیلی کاری به وجود نداشتند، بلکه متعرض موجودی بودند به نامِ «دنیا» که هم «تاریخ» دارد هم «قواعد» هم «آفریننده». لذا پرسششان بیش از اینکه مایۀ فلسفی داشته باشد مایۀ عرفانی دارد (هرچند نه فلسفه است نه عرفان). البته منظور بنده از «وجود» بیش از اینکه وجود بماهو وجودِ فلسفه اسلامی باشد، وجودِ فلسفه غرب است. همان اگزیستانس یا وجودِ انسانی. لذا شاعرِ معاصر بیشتر متوجه وجودِ انسانی زندگی است اما شاعر کهن خود را یکی از هزاران ذرۀ سرگردان در دنیا (به مثابۀ یک موجود تاریخمند و قاعدهمند) میبیند. این است که به جای «زندگی» از «بازیِ چرخ» و «ارادۀ فلک» و «کارِ جهان» و «چنین است رسم سرای سپنج» حرف میزند.
همۀ این حرفها را زدم که بگویم انگاری بیدل دهلوی در آن غزل لطیفش تعبیری معاصر از زندگی دارد. حداقل در بعضی از بیتهایش. یعنی او هم واقعاً از خودِ خودِ زندگی پرسش میکند.
حالا جدا از همۀ این حرفها بیایید چندتا از بیتهای زیبا و غمگین و زهرآگینِ دیگر آن غزل را بخوانیم و صفا کنیم:
آخر کار زندگی نیست به غیر انفعال
رفت شباب و این زمان قدِّ دوتاست زندگی
دل به زبان نمیرسد لب به فغان نمیرسد
کس به نشان نمیرسد تیر خطاست زندگی
...
شورِ جنون ما و من، جوش و فسونِ وهم و وظن
وقفِ بهار زندگیست
لیک کجاست زندگی؟