در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۱۶۱ مطلب با موضوع «در عالم شعر» ثبت شده است

۰۵
دی

https://aminus3.s3.amazonaws.com/image/g0022/u00021938/i01784458/0e8dc8400d3876e3917e1bec5c889096_large.jpg


فردا بعدالظهر قرار است مراسم نکوداشت مرتضی امیری اسفندقه برگزار شود. گویا این بیستمین برنامه‎شان است. تا حالا در برنامه‎هایشان شرکت نکرده‎ام. شاید این یکی توفیقی شود و بروم. بالاخره امیری‎اسفندقه یکی از معدود افرادی است که بی‎تعارف شاعر است. اکثر شاعران کشور هم بی‎تعارف شاعر نیستند و فقط با تعارف و بفرما و هندوانه و نوشابه و دورهمی شاعرند. این تعارف واقعا چیز بدی است. راست می‎گویند که ما ایرانی‎ها در این زمینه افراطی عمل می‎کنیم. طرف همینطوری شوخی‎شوخی با همین تعارف تکه پاره کردن‎ها یک‎شبه می‎شود «استاد»، «شاعر سرشناس»، «منتقد»، «داستان‎نویس»، «کارگردان سینما»، «کارگردان خفن سریال‎های تلویزیونی»، «روشنفکر»، «آیت‎الله»، «رجل سیاسی»، «رجل مذهبی»، «رجل شاخص»، «رجل فرهنگی» ... به قول همین شاعر:
«مولایی و مردی کن و مگذار پس از این
در بین رجال این‎همه اشباه بیفتد!»


دربارۀ امیری اسفندقه پراکنده زیاد نوشته‎ام. چندتایش را که یادم می‎آید:

  1.  دربارۀ قصیده ---> این اولین‎بار بود به گمانم، خیلی جوان بودم. شش سال پیش در وبلاگم (به رنگ آسمان) نوشتم. دربارۀ کلیت قصیده، قصیدۀ امروز و قصیده‎های اسفندقه.

  2. پیش از این پنج کتاب ---> فکر کنم اول در وبلاگم منتشر کردم و بعد شهرستان ادب هم منتشرش کرد. مروری است بر همۀ کتاب‎های امیری اسفندقه (اعم از شعر و پژوهش) تا پیش از کتاب‎های سال 92 (که 5 مجموعه شعر تازه با هم منتشر شدند).

  3. نه سعی حق‎طلبی ---> ابتدا در مجلۀ فقیدِ «اقلیم نقد» منتشر شد. بعد در وبلاگم (البته نسخۀ بلاگفایش پرید و اینجا در پشتیبانی بارش گذاشتم). دکتر مهدی طباطبایی یادداشت بی ادبانه و پرت و پلایی در نقد چهار کتاب بیدل‎پژوهی امیری اسفندقه (سوانح اوقات، مکتوب شوق، انجمن صبح و نسخۀ دل ) نوشته بود در همان مجله، من اینجا مقاله‎اش را حلاجی و اشتباهاتش را برایش گوشزد کردم. هنوز هم سر این یادداشت از بی‎انصافی و بی‎اخلاقی جناب محمدرضا سرشار (داستان‎نویس مشهور و سردبیر مجلۀ مزبور) گله‎مندم. ایشان بی که به من خبر بدهند، مقدمه‎ای را در نکوهش مقالۀ من و در حمایت از همکار و رفیقشان (جناب طباطبایی) به ابتدای یادداشتم افزودند. و البته این یک روش قدیمی است که وقتی کم می‎آورند و منطق ندارند دشنام و اتهام را برای طرف مقابل حواله می‎کنند.

  4. از غزل‎ها و عاشقانه‎ها ---> ابتدا در خبرگزاری فارس منتشر شد. بعد در موسسه کتاب متن و شهرستان ادب و وبلاگم. دربارۀ کتاب «ورمشور» آقای اسفندقه است.

یادداشت‎های جمع و جورتر هم هست و البته این‎ها به‎جز شعرهای ایشان و مقدمه و موخره‎هایی است که بر آن‎ها نوشته‎ام و طی این شش‎هفت سال در وبلاگم و جاهای مختلف منتشر کرده‎ام. مثلا این: «تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟» (قصیدۀ اسفندقه با صدای رضا یزدانی)

علی‎ای‎حال هرچند «هیچیم و چیزی کم» ولی همیشه به نظرم امیری اسفندقه شاعر مهمی بوده است، هم با توجه به حقیقت مفهوم «شعر» و تصوری فطری که از «شاعر» داریم، هم با توجه به دو ساختِ شعریِ دشوارِ «قصیده» و «نیمایی».

  • حسن صنوبری
۲۵
آذر

می‎گویند پیش از انقلاب اسلامی در ایران، نیجریه یک شیعه هم نداشت. در ابتدای انقلاب اسلامی «ابراهیم زاکزاکی» یک بار به دیدار امام خمینی می‎آید. فقط یک‎بار. و می‎رود. نمی‎ماند. اما آتش این دیدار در او می‎گیرد. می‎رود و نیجریه امروز ده میلیون شیعه دارد به همتش. او شاگرد «خمینی» است و شاگرد خمینی «او»ست.

http://bayanbox.ir/view/8612818143602447010/Ibrahim-Zakzaky2.png

برای آیت‎الحق حضرت شیخ ابراهیم زکزاکی. و شهیدانش. به امید سلامتی و آزادیش

تصویری دردناک از شیخ ابراهیم پس از دستگیری.


«قلنا یا نار کونی بردا و سلاما علی ابراهیم» (انبیاء 69) | «گفتیم ای آتش! سرد و سلامت باش بر ابراهیم»

 

سلام، پیرِ خراباتِ دهر، ابراهیم!
سلام، شیخِ شهیدانِ شهر، ابراهیم!

شکسته‎روی و محاسن خضاب
                                 -کوی به کوی-
کُجات
      -مثل علی-
                   دست
بسته میبردند؟

 

تو شیعهای و همین بس تو را گناه بزرگ
تو عاشقی و همین بس تو را مصائب سخت

که شیعۀ عاشق
            هرگز نمی
شود تسلیم

بهرغم اینهمه آتش
به رغم این
همه بت

بلند میگویم:
                سلام ابراهیم!
 

*

سلام پیرِ خراباتِ دهر، ابراهیم!
سلام شیخِ شهیدانِ شهر، ابراهیم!

سلام ای دل راضی به ابتلای قضا
رضا به مهر خدا و به قهر، ابراهیم
 

*

چقدر حنجره، آواز
چقدر پنجره، نور

چقدر _آه خدایا_ چقدر اسماعیل

تو باغبانی هستی که عشق میکاری
                                            در آن صحاری خشک

در آن صحاری تشنه

به پایمردیِ فرزندهای تو، از خون

چهار مرتبه جوشیده نهر، ابراهیم

*

به «جَون» فرمود آن هُمام:
                                  «آزادی»

چه داد پاسخ، روسیاهِ پیرغلام؟
چه داد پاسخ، مردِ شکسته
دل به امام؟

«اگرچه پیر شدم
هنوز در دلم آهنگِ خودنمایی هست
هنوز در سرم اندیشۀ رهایی هست
ولی نه از مولا»

به «جَون» فرمود آن امام:
                                  «آزادی»

و جون گفت که: «آزادم از همه دنیا».

*

سپیدموی سیه‎‎روی! شامِ مهرآیین!
تو آن سیاه
رخی که جهان سپید از تو
امام عاقبت این رنگ را خرید از تو

به سبزشال تو و سرخباورت سوگند
که خون نمی
میرد
که بذر، می
روید

 

سلام بر تو که در بین آتش و دودی
سلام بر تو که پایان کارِ نمرودی

*

سلام پیرِ خراباتِ دهر، ابراهیم!

سلام شیخِ شهیدانِ شهر، ابراهیم!

تو در مسیر حسینی و رهروی حسنی

به تیغ شادتری یا به زهر، ابراهیم؟

 

برهنه پای و محاسن خضاب
                                 -کوی به کوی-

کُجات با سر و روی شکسته میبردند؟
کجات -مثل علی- دست
بسته میبردند؟

 


  • حسن صنوبری
۲۵
آذر
  • حسن صنوبری
۰۸
مهر

جنازه‎ها، جنازه‎ها، جنازه‎های سوخته

ردانِ آرمیده و ددانِ خودفروخته


(علی معلم دامغانی)

  • حسن صنوبری
۰۳
مرداد
  • حسن صنوبری
۱۳
تیر

http://bayanbox.ir/view/1825788788818028421/Mosaddegh.png


حتی مصدق هم  تو را از یاد خواهد برد

دیشب چراغ خانه را...،

امشب تنورِ خانه را دادی
                             به جایش نان گرفتی

و فکر کردی
                ارزان گرفتی

 

*

شب، ساکت و تاریک و تنها

بازار را، وقتی که بر می‎گردی از این کوچه تا خانه

حتی خودت هم لحظه‎ای با خویش می‎گویی:

«یک روز،
              میدان فردوسی به حالم
                                          افسوس خواهد خورد

میدان فردوسی که جای خود

حتی خیابان مصدق هم
                          نام مرا از یاد خواهد برد»

 

*

یک روز می‎گفتیم: می‎جنگیم

در راه ایمان

هرچند بی نان

 

امروز می‎خندیم محض نان

بر چهرِ دونان

 

*


با خویش می‎گوید که: «ایمان را نمی‎خواهم

از بس که سنگین، نرخِ ایمان است»

غافل که آنچه می‎دهد از دست

نان است


آری، همین نان

 

*

تو در کتابِ کهنۀ تاریخ

یک صفحۀ تاریک خواهی بود

در نقشۀ جغرافیا:

یک کوچۀ کوچک.

یک کوچۀ بی‎نام.

بی یار و بی همراه ...

آنگاه،
       خواهی مرد


آری، خیابان مصدق هم تو را از یاد خواهد برد.



پ ن: وقتی داشتم این شعر را می‎نوشتم، طبیعتاً داشتم به مسائل روز و «فناوری هسته‎ای» و «چرخۀ سوخت» و «تحریم رادیوداروها» و «مذاکره» و حتی «آب شیرین‎کن» و «فرایندهای مربوط به شرایط نگهداری و اصلاح نژادی در کشاورزی» فکر می‎کردم و بیش از همه از به حرف‎های عجیب بعضی از سیاست‎مداران و روزنامه‎نگاران روشنفکر و اصلاح طلب و معتدل و پیروانشان در ساده‎انگاری یا حتی کوچک‎انگاریِ فناوری هسته‎ای ایران.

  • حسن صنوبری
۰۶
تیر

آخرین یادداشت وبلاگ قبلیم پیش از خراب شدن بلاگفا دربارۀ خانم غادة السَّمّان بود: «غاده السمان؛ صدای امروز شعر زنان عرب» در آنجا ابتدا مبحثی را درباره «شعر ترجمه» گشوده‎ام و سپس به معرفی اجمالی شاعر و دو کتابش («ابدیت، لحظۀ عشق» و «غمنامه‎ای برای یاسمن‎ها») پرداخته‎ام. اینجا از سه کتاب دیگرش برایتان می‎نویسم. اما مقدمتا عرض کنم که هرچه بیشتر و دقیق‎تر کتاب‎ها و شعرهای ایشان را خواندم بیشتر به آن اعتقادات قدیمیم درمورد شعر ترجمه باورمند شدم. واقعاً دریغا و حسرتا که با وجود شعر ایرانی (شعر فارسی) _چه کهنه و چه نو_ شعر ترجمه بخوانیم.


عاشق آزادی

این کتاب آخرین کتابی است که از خانم غاده السمان ترجمه شده و در نمایشگاه کتاب امسال عرضه شده است. مثل بیشتر شعرهای دیگرش با ترجمۀ عبدالحسین فرزاد و در نشر چشمه. روز اول که در نمایشگاه به غرفۀ بزرگ نشر چشمه رفتم این کتاب در میان هم‎ردیف‎هایش (دیگر شعرهای ترجمه) تنها کتابی بود که تمام شده بود (احتمالاً به خاطر تبلیغ خودم در به رنگ آسمان!). روز بعدی که رفتم و خواستم کتاب را بخرم از دیدن طرح جلد کتاب شگفت‎زده شدم. باورم نمی‎شد نشر چشمه با آن‎همه سابقه و ادّعا در ادبیات وارداتی دچار چنین لغزش {سوتی} بزرگی شود. پس برای آگاهی نشر چشمه باید متذکر شوم:


تفاوت غادة و غادا

شاعر و داستان‎نویس معروف و چهرۀ تأثیرگذار ادبیات امروز عرب نامش خانم «غادة السَّمّان» است و متولد 1942. او متولد سوریه است و سال‎ها در لبنان زندگی کرده است و اکنون در فرانسه زندگی می‎کند. گفتنی‎ست خانم غاده السمان خیلی اهل سیاست نیست، ولی مواضعش در آن مقدار اندک سیاسی بودن هم مواضعی وطنی، اخلاقی و شرافت‎مندانه است. همچنین لازم به ذکر است او ایرانیان را دوست می‎دارد.

شاعر و ژورنالیست دیگری که با تشابه اسمیش با خانم غاده السمان به شهرت رسید، خانم «غادا فؤاد السمان» است و متولد 1964. او هم متولد سوریه است و او هم به لبنان رفته است. گفتنی‎ست غادا فواد بسیار اهل سیاست است و در مواضع سیاسیش ایرانی‎ستیز است و آشکارا همراه با دولی چون عربستان سعودی و قطر. در ابتدای امر این شباهت اسم موجب شهرت ایشان شد و به واسطۀ اینکه مردم ایشان را اشتباه می‎گرفتند به نوشته‎هایش اهمیت می‎دادند. اما به مرور که این تمایز مشخص شد و مردم فهمیدند ایشان یک آدم الکی است، غادا فواد هرچند وقت یک‎بار با راه‎انداختن یک موج رسانه‎ای مبتنی بر همین تشابه اسمی سعی می‎کند خود را مطرح کند و نام و حضورش را پررنگ.

فرض کنید اسم فردی به جز رئیس جمهور «حسن روحانی» باشد. بعد اول یک مصاحبه انجام بدهد با این تیتر: «یک حسن روحانی دیگر!» بعد یک یادداشت بنویسد با این تیتر «از این حسن روحانی تا آن حسن روحانی». بعد یک مقاله: «من احتیاجی به تشابه اسمی با حسن روحانی ندارم». بعد بگوید: «اگر آن حسن روحانی از این تشابه اسمی ناراحت است می‎تواند اسم مرا از من بخرد!» حال آنکه حسن روحانی اصلی و واقعی هیچ اعتنا و واکنشی نسبت به این حرف‎ها و این تشابه اسمی ندارد. آنگاه خوانندۀ آگاه می‎فهمد این حسن روحانی ثانوی یک آدم متقلب و دغل‎باز است که می‎خواهد به هر بهانه و در هر رسانه‎ای که شده یک‎جور خودش را مطرح کند.

قصد ندارم با ارجاع و لینک به صفحۀ غادا فواد السمان و یا نشریات شاهزاده‎های سعودی که مطالبش را آنجا می‎نویسد او را در ایجاد این موج‎های رسانه‎ای کمک کنم؛ اما اگر کسی سخن مرا باور ندارد خودش می‎تواند عباراتی چون:
"«غادا السمان» تکشف لـ «عکاظ» تفاصیل معرکتها مع «غادة السمان»"
یا "غادا فؤاد السمان: لتشتری غادة السمان منی الاسم إذا کانت تعتقد أنی أستغلّه" را در اینترنت جستجو کند.

و شگفتا نشر چشمۀ ما که با آن‎همه ادا و ادّعا و پس از انتشار چهار کتاب از غادة السمان هنوز حتی چهرۀ او را نمی‎شناسد و عکس یک آدم متقلب و الکی را بر جلد کتابش چاپ کرده است. شاید در نادانی خود می‎اندیشیده غاده در این عکس هم جوان‎تر است هم موهای بلندتر و بلوندتری دارد هم برخلاف عکس‎های دیگرش (که یک لبخند معمولی دارد) اینجا ژستی سیاسی و حماسی دارد که به اسم کتاب هم می‎آید، فلذا انتخاب این عکس، جلد ما را گیراتر می‎کند!

این‎هم فرجام تعهد شتاب‎آمیز به واردات ادبیات و ترجمۀ شعر!


بازگشت به متن عاشق آزادی: درمورد خود کتاب هم باید تأکید کنم لحظات خوبش کم بود و شاید نسبت به دیگر کتاب‎های شاعر کتاب خوبی به حساب نیاید. همچنین با خواندن این کتاب و دیگر کتاب‎های غاده باید ستایشی که قبلا از مقدمه‎های مترجم کرده‎ام را اصلاح کنم. آقای فرزاد وقتی دارد درمورد جهان عرب و اتفاقات و ادبیاتش سخن می‎گوید و خواننده را در اتمسفر و فضای سرایش شعرها قرار می‎دهد، مقدمه‎ای خوب را می‎نویسد. اما در ابتدای بعضی کتاب‎ها که سراغ حواشی می‎رود، متأسفانه دیگر مقدمه خاصیت مقدمه بودنش را از دست می‎دهد و به نظر می‎رسد فصلی جدا و بیگانه با کتاب است.

شعری از این کتاب:


"آزادی شعله‎ور شدن"

از آپارتمان عشق تو هرگز نخواهم گریخت

و از پله‎های اضطراری فرار از حریق،
با شتاب پایین نخواهم رفت تا خود را نجات دهم...

زیرا من خودِ آتشم

پس مرا از خود نجاتی نیست



زنی عاشق در میان دوات

زنی عاشق در میان دوات

این از مجموعه‎های خوب و معروف خانم السمان است. جدا از اینکه مقدمه‎اش چیزی دارد که شاید از شعرهایش هم بهتر باشد. آن‎هم «نامه‎ای عاشقانه به خوانندۀ ایرانی» است که توسط خود شاعر و برای مقدمۀ این کتاب نوشته شده است. این نامه پیش از انتشارش در این کتاب در رسانه‎های عربی منتشر شده است و البته با نکوهش و جنجال ایرانی‎ستیزان (من الاعراب!) مواجه شده. باری خانم السمان هم در واکنش به آن نکوهش‎ها می‎گوید «امیدوارم که این ترجمه‎های جدید آثارم هیجان و حسادت را نسبت به من بیشتر کند. والله المُعین».

از آنجا که شعرهای این کتاب همگی خیلی بلند هستند ما از نقلشان صرف نظر می‎کنیم. اما برخلاف مجموعۀ قبلی چند شعر خیلی قشنگ و جاندار دارد. مثلا یکی از شعرها که با این سطرها آغاز می‎شود:

من سنگ‎پشت نیستم

و وطن من صدفی نیست

تا آن را بر پشت خود بپوشم

          و هرکجا می‎خواهم بروم...

از آن شعرهای خیلی زیباست. مرا تا حدی یاد شعر بسیار زیبای «کوچ بنفشه‎ها»ی شفیعی کدکنی انداخت. البته آن شعر آقای شفیعی ده سال قبل از این شعر خانم السمان سروده شده و در مجموعه «از زبان برگ» منتشر شده است.



در بند کردن رنگین کمان

در بند کردن رنگین‎کمان

این نخستین مجموعه‎شعری است که از خانم غاده السمان در ایران منتشر شده. و پرفروش‎ترینش. و شاید بهترینش به نظر من. یعنی به نظر من این مجموعه و "زنی عاشق..." بهتر از کتاب‎های دیگرند. آنچه واضح است این است که این «در بند کردن رنگین کمان» که اولین است، از آن «عاشق آزادی» که آخرین است خیلی بهتر است. جدا از گزیده بودن این مجموعه، بالاخره این‎ها شعرهای دوران جوانی و جنون در گرماگرمِ جنگ در بیروت است و آن‎ها شعرهای دوران پیری و سکنی‎گزیدن در رخوت و غربت سرد پاریس است. پس حق هم همین است که این شعرها گیراتر و زیباتر باشند.

کتاب با این شعر آغاز می‎شود:


"در بند کردن سایه‎بانِ رؤیاها"


میروی نان بخری

چون باز میگردی

دندانهایت را گم کردهای

میروی آب بیاوری

چون باز میگردی

تو را با امعائت دار زدهاند

میروی سیب بخری

چون با سیبی باز میگردی

زنت را گم میکنی

و او را پارهپاره پشت سر میگذاری

بر دیوارۀ بیمارستانی که باران آتش

آن را ویران میکند ...

خروس به هنگام غروب میخواند

و گربهها فریادهای بهمنماهی را

در نیمۀ شهریور سر دادهاند

مورچهها از شیرهای خشک آب

چکه میکنند

موشها بر سیمهای مردۀ برق

اینسو و آنسو میروند

خوردن، تنعّم است

و استحمام، بلندپروازی


*

از حفرهات بیرون میآیی

و به ساحل میروی

تا تنفس رایگان را به خاطر آوری

اما چون باز میگردی

در ریهات ترکشی است


*

عناصر، در هم آمیخته

و زندگی در مرگ

سکنی گزیده است

اگر تو نبودی

اگر رؤیا های من با تو گرم نمیبود

اگر مرا یقین نبود که تو جوانی بیباک زاده خواهی شد

اگر انتظار تو نبود

بر ساحل فرو میافتادم

همچون بمبی یاوه

که به هدف نخورده است

بیروت ۱۹۷٦

  • حسن صنوبری
۱۵
ارديبهشت

صدای امروز شعر زنان عرب

غاده السّمّان

نمایشگاه کتاب دارد شروع می‎شود و ما ظاهراً به حکم اهل شعر و فرهنگ بودن و باطناً به حکم تهرانی بودن و مجاور نمایشگاه بودن مثل هر سال خیلی به این اتفاق فکر می‎کنیم. زینرو اینجا هم چندتا معرفی کتاب می‎نویسم برای دوستان. احتمالاً همه‎شان شعر. چون فکر نکنم بیش از این هم از ما توقع برود. آنچنانکه خودم هم توقع دارم دوستان هم در آن موضوعی که علاقۀ اصلیشان است، پیشنهادشان را برای من و من‎ها بنویسند.

شاعری که دلم می‎خواهد امسال حتماً از او چند کتاب بخرم، خانم «غادة السّمّان» چهرۀ برجستۀ ادبیات عرب امروز، و شاعر و رمان‎نویسِ سوریایی است. قبل از معرفی بیشتر یک مقدمه بروم:

 

شعر ترجمه و ترجمۀ شعر

به نظرم مطالعۀ شعر ترجمه در بسیاری از مواقع کار بسیار احمقانه‎ای است. من خودم همواره گفته‎ام که شعر را ایرانی بخوان و داستان را خارجی. گاهی درمورد موسیقی و سینما نیز چنین گفته‎ام. که ترجیحِ سینما با سینمای خارجی و ترجیحِ موسیقی، با موسیقیِ ایرانی است. اما درمورد شعر و داستان با قطعیت و جزمیت می‎گویم. چرا؟ جُدا از آن مبحثِ مناقشه‎برانگیزِ تفضّلِ ذاتیِ شعر بر داستان، جُدا از برتری غیرقابل قیاس شعر ایرانی نسبت به شعر دیگر ملل و جُدا از اول بودن شعر در ایران نسبت به سایر هنرها؛ آنچه مهمتر است این است که برخلافِ داستان که با محوریتِ «روایت» شکل می‎گیرد، شعر در بستر «زبان» اتفاق می‎افتد. لذا ترجمۀ داستان نسبت به ترجمۀ شعر به مراتب امری آسان‎تر است و بی‎شک شعر در ترجمه اگر نگوییم به مسلخ برده می‎شود، باید بگوییم اخته و ناتوان می‎شود. شعر با زبان سروده می‎شود و با زبان شنیده و فهمیده می‎شود. زبان هم فقط مجموعه قوانین و دستورات نحوی نیست. زبان یک حیثیت عمیق فرهنگی و تاریخی دارد. لذا تو برای درک شعر نه تنها باید آن را به زبان اصلیش بشنوی و زبان اصلی را بلد باشی، بلکه باید در جهانِ آن زبان زیسته باشی.

با این وجود، نادانان خیلی شعر ترجمه را بزرگ می‎دارند. مخصوصاً از مشروطه به بعد که جنبش ترجمۀ ادبیات با قدرت در ایران شروع شد. و همانطور که احتمالاً می‎دانید ورودِ شعرِ ترجمه به ایران باعث به وجود آمدن بلیّه‎ای شد به نام شعر سپید. چه اینکه نثر گسسته‎ای را شعر انگاشتن، با مطالعه و جنجالِ شعر ترجمه در مطبوعات آن زمان به ذهن مخاطبان آمد. بی توجه به اینکه این نثرهای گسسته و عموماً ساده و شل، در زبان اصلیِ خود شعرهای شکوهمند و فرازمندی بوده‎اند.... بگذریم.

میلِ شدیدی هم که به خواندنِ شعر ترجمه در بعضی، از جمله "شاعرانِ دوستدارِ روشنفکر شدن" وجود دارد، ناشی از همان حس حقارتِ قدیمی است که «هرچه هست، بیرون از اینجاست» که «مرغ همسایه، غاز است».

 

غادة السّمّان

با همۀ این احوال، من و امثال من هم گاهی شعر ترجمه می‎خوانیم. اما کدام شعر ترجمه؟ ترجمۀ کدام شاعران؟ قطعاً بیش از همه آن شاعرانی که اولاً فکر می‎کنیم نه‎تنها در جغرافیا، بلکه در سرنوشت و جامعه و تاریخ هم شباهت‎ها و نزدیکی‎های بسیاری به ما دارند و همسایۀ ما (چه مکانی چه فکری) هستند. یعنی می‎توانیم بفهمیمشان. ثانیاً چهره‎های برجسته‎شان که واقعاً حرفی برای گفتن دارند. ثالثاً آنانکه اقبالِ یافتن مترجمی خوب را داشته‎اند. زین‎روست که بیشتر شاعران و شعردوستانِ جدی در ایران با چهره‎های برجستۀ شعر معاصر عرب آشنایند. آنچنانکه بیشتر شماها بزرگانی چون «محمود درویش» و «نزار قبّانی» را می‎شناسید. همچنین احتمالاً از متأخرترها «آدونیس» را. بالاخره این‎ها آدم‎های کمی نبوده‎اند و تأثیرشان در نفوسِ مشتاقان به مدد جار و جنجال رسانه‎ای و پرستیژ‎های روشنفکرمآبانه و غرب‎پرستانه نبوده. وزارت فرهنگ آقای مهاجرانی و روزنامه‎های اصلاح طلب و قاب‎های کافه‎های تهران، باعث شهرت و محبوبیّت اینان نبوده‎اند، حتی اگر از سوی ایشان هم ستایش شده باشند.

خانم «غادة السّمّان» هم از همین جنس است. بیشتر از جنس «آدونیس». السمان هم هم مثل هموطنش آدونیس، تحت تأثیرِ «بدر شاکر السیّاب» (شاعر نوگرای عراقی و شاید نیمای شعر عرب) است. او هم مثل آدونیس روشنفکر است، آزادی‎خواه است، درس خواندۀ غرب است و به ادبیات روز غرب مسلط است. منظورم از روشنفکر خردمند و فردی با فکر باز نیست، منظورم همان فرهیختگی همراه با آمیختگی با جهانِ غربی است. و البته تمایزی که چهره‎های برجستۀ روشنفکری در جهان عرب با بسیاری از روشنفکران ایرانی یا افغانستانی دارند این است که بی بخار و بی شرف نشده‎اند و از روشنفکری هم فقط پرستیژش را ندارند. بسیاری از مدعیان روشنفکری در ایران و افغانستان و بعضی کشورهای دیگر، اولاً فاقد صلاحیت‎های هنری و فکری هستند و قلمشان بسیار ضعیف است، ثانیاً خودبابخته و بی‎شرف یا در حالتِ بهتر، سرگشته و خنثی هستند. اما غرب‎زده‎ترین شاعر عرب که همین آدونیس باشد هم بی‎شرف و احمق نیست. این خیلی مهم است. غاده السمان هم همینطور. در پاریس زندگی می‎کند، واقعاً شاعر است، حتی جزو رمان‎نویسان توانای عرب است (بعضی می‎گویند مهمترین رمان‎نویس مدرن عرب)، زن است، راویِ جهان زنانه است، عاشقانه‎سراست، بی‎پرواست، تحصیلات عالیه در ادبیات انگلیسی دارد، کار ژورنالیستی می‎کند، کلّی عاشق در سراسر دنیا دارد، کلی گستاخ و مرزشکن بوده ... ولی باز هم بی شرف نشده. خیلی عجیب است. گاهی او را با «ویرجینیا وولف» مقایسه می‎کنند، گاهی با «دوریس لسینگ»، گاهی با «هانا آرنت». در ایران هم او را با «فروغ فرخزاد» مقایسه می‎کنند ( البته از میان شاعران عرب خانم «نازک الملائکه» را هم با فروغ فرخزاد مقایسه می‎کنند). با این‎حال در امور اجتماعی فعال است و اتفاقاً مواضعی وطنی دارد و با مقاومت همراه است. جالب است که فقط یکی از عشّاقش، شهید «غسّان کنفانی» داستان‎نویس و مبارز مشهور فلسطینی است که ما هم فیلم «بازمانده» را از روی یکی از داستان‎های او ساخته‎ایم. السمّان بیست سال پیش نامه‎های عاشقانۀ غسّان به خودش را در قالب کتابی منتشر کرد: «رسائل غسّان کنفانی الی غاده السّمّان» .

غسّان کنفانی و غاده السّمّان

غسّان کنفانی و غاده السّمّان!

من پیش از این، از غاده السّمّان دو مجموعه شعر با عنوان «غمنامه‎ای برای یاسمن‎ها» و «ابدیّت، لحظۀ عشق» را خوانده‎ام. هر دو توسط «نشر چشمه» منتشر شده‎اند و هر دو نیز با ترجمۀ «دکتر عبدالحسین فرزاد». مترجم و نشرهای دیگری هم سراغ ترجمۀ آثار غاده السمان رفته‎اند، اما کار جدی، همین کار نشر چشمه و جناب فرزاد است. در شعر، مترجمِ خوب خیلی مهمتر از داستان است و اصلاً مسئله ریسک‎پذیر نیست. و البته که ترجمۀ آقای فرزاد بسیار عالیست و ایشان مترجم رسمی آثار غاده السمان در ایران است. همچنین مقدمه‎هایی که ایشان بر این کتاب‎ها می‎نویسند بسیار مفید و خواندنی‎اند. کتاب‎های دیگری هم از السّمّان در همین نشر و با همین ترجمه منتشر شده‎اند که امسال می‎خواهم بخرمشان. از جمله «در بند کردن رنگین کمان»، «زنی عاشق در میان دوات» و اخیراً «عاشق آزادی». باری، بدم نمی‎آید کتابی را هم که جناب موسی بیدج از خانم السمان ترجمه کرده را هم ببینم: «با اینهمه عاشقت بوده‎ام».


و مِن کلامها

در ابتدای «غمنامه‎ای برای یاسمن‎ها» عبدالحسین فرزاد مصاحبه‎ای با خانم غاده السّمّان انجام داده است. وقتی سوال به موضوع زن و مرد و آلام و مظلومیت زنان می‎رسد، خانم السمان می‎گوید:

«مرد دشمن من نیست. من شیرین‎ترین غزل‎ها و اشعار تمرّدآمیزم را دربارۀ او سروده‎ام ... عقب‎ماندگی نه تنها به زن عرب بلکه به مرد عرب نیز ستم روا می‎دارد. راه حل با هم‎قسم شدن این دو میسّر است نه اعلان جنگ علیه مردها ... من همواره در برابر وارد کردن آزادی به طریق آمریکایی، که مرد را دشمن می‎یابد ایستاده‎ام. خواستار همانندی بین زن و مرد نیستم بلکه خواهان تکاملم. زیرا مادامی که زن کودکان را به دنیا می‎آورد همانندی غیرواقعی است... پیش‎آهنگانِ آزادی زن در آمریکا اخیراً به صورت مسخره‎ای درآمده‎اند. آنان زنان را به زیاده‎روی کشانده‎اند... قبول نکردن زیاده‎روی زنان غربی برای من به موازات قبول نکردن کوبیدن مردان عربی است...»

مثلا در این بخش «مادامی که زن کودکان را به دنیا می‎آورد همانندی غیرواقعی است»  تأثیرِ منطقیِ «سیمون دوبوآر» را می‎بینیم.

 

و من اشعارها

دوتا شعر اول از «غمنامه‎ای برای یاسمن‎ها»ست و دوتای دوم از «ابدیّت، لحظۀ عشق». شعرهای دیگری هم بود که بیشتر دوستشان داشتم و همینطور شعرهای سیاسی، اما اینجا خواستم از شعرهای کوتاه بیاورم.

 

غمنامه‎ای برای یاسمن‎ها

1. نامه‎ای از عریانی خاطره‎ها

خصلتِ ارّه را دوست نمی‎دارم
که برای اثبات خویش
                            باید
                               دیگری را ببرد.

من اما
دوستانم را از دست فرو نمی‎گذارم
                              چون با من بی‎وفایی کنند
                                                              یکبار.

و نیز معشوقم را
                     اگر که یکبار
                                    بر من خیانتی روا دارد.

من اما
         آیا حتی یکبار
                           بی‎وفا نبوده‎ام؟!

من اما
         آیا بارها
                    خیانت نکرده‎ام؟!

 

 

2. نامه‎ای بر کف دست

باهم در قهوه‎خانه بودیم

و من در فنجانِ قهوه می‎نوشیدم:

                                          نگاه‎ها و لطافت‎هایت را؛

آنگاه که زنِ فالگیر آمد و کف دست مرا گرفت

                                                          تا طالعم را بخواند

                                    و من به او گفتم

                                    تا طالعم را بخواند

                                    اما در کفِ دستِ تو! 


 

ابدیت، لحظه عشق

3. نامۀ وفاداری

هنگامی که با تو روبه‎رو شدم،

سنگ‎پشتی بودم،

که خزیدن در لاکِ خود را خوب می‎داند،


و در هنرِ پنهان‎شدن،

                         بدعت‎گر است.


آنگاه که تو را بدرود گفتم،

پرستویی شده بودم،

                      که بال‎هایش تو را همواره

                               به یادش می‎آورد...

 

 

 

 

4. نه !

نمی‎خواهم تنها ژنی باشم
                         سرگردان
                        در میانِ سلول‎های نیاکانم

که جز خصیصه‎های میراثیِ آنان
             چیزی را با خود نداشته باشم

و هرگز از نخستین بذرِ خویش
                    دست برندارم

و نیاکانم را رها نکنم
             هم بدین حقیقت
                       که آنان در وجود و سلول‎ها و خونم
                                         حضور دارند...

نمی‎خواهم ... اما
بدین شرط که هستی‎ام پیش از هرچیز
                                   بوده باشد...

و زندگانی‎ام،
                تکرارِ آنان نه
                              که آفرینشی از آنِ خویشتنِ خویشم باشد

و دیگر به زیرِ عبای نیایم
                      به در نشوم!

 


مرتبط: سایتِ رسمیِ غادة السّمّان

مرتبط: مصاحبۀ یک ماه پیش روزنامه اعتماد با عبدالحسین فرزاد درباره غادة السّمّان و کتاب جدید ترجمه شده از او

  • حسن صنوبری
۰۱
ارديبهشت

درخت آرزوها باغ نگارستان


اگر کسی حس می‎کند خودشیفتگی باعث می‎شود من از عکس‎های خودم در مطلبم استفاده کنم، لطفاً خودش عکسی مناسب این مطلب پیشنهاد بدهد. و بداند من خیلی فکر کردم و به نتیجه نرسیدم

 

عمر گذشت و همچنان داغِ وفاست زندگی

اولین‎بار که این غزل بیدل را خواندم خیلی سنم کم بود، اما لطف خدا شامل حالم شد و در حد خودم مرا گرفت. ردیفش ردیفِ بسیار خاصی‎است و خوشحالیم به جای یک شاعر مضمون‎بازِ درجه دوی سبک هندی، مورد توجه یک شاعر اندیشمند و خردمند واقع شده. بعضی بیت‎هایش خیلی غمگین است و بعضی بیت‎هایش پلی دارد از غم به شادی، بعضی بیت‎هایش حتی شاد و معطوف به قدرت. اما بیت‎های غمگینش بیشتر است و اندوهش هم اندوهی عمیق و اندیشمندانه است. در یکی از همین بیت‎های اندوهگین پرسش از زندگی مطرح می‎شود که پرسشی فیلسوفانه و جانکاه است. مخصوصاً در میانِ شاعرانِ معاصر خیلی‎ها به زندگی اندیشیدند و سعی کرده‎اند پیدایش کنند. خودش را و معنایش را. حتی شعر بعضی‎هایشان شبیه هم شده. مخصوصاً منظورم شعرهایی‎ست که مثل همین غزلِ بیدل، لفظ و معنای «زندگی» هردو در شعر حضور دارند. آن‎هم حکیمانه.

مثلا اخوان در آن شعر زیبایش در گفت‎وگوهایش با «شاتقی» در آن کتابِ عزیز و دوست‎داشتنیِ «سه کتاب» ( «در حیاط کوچک پاییز در زندان» + «زندگی می‎گوید اما باز باید زیست» + «دوزخ اما سرد») داستان را اینطور شروع می‎کند:

زندگی با ماجراهای فراوانش،
ظاهری دارد به سان بیشه‎ای بغرنج و درهم‎باف
                        ماجراها گونه‎گون و رنگ وارنگ‎ست؛
چیست اما ساده‎تر از این، که در باطن
                تار و پودِ هیچی و پوچی هم‎آهنگ است؟!

چه طنز غم‎انگیزی دارد این نتیجه‎گیری!

... تا آنجا که ناگهان وسط حرف‎های یک‎طرفه و حکیمانه اخوان در شعر دیالوگی آغاز می‎شود:

« _ هی فلانی!
زندگی شاید همین باشد»

که تبدیل می‎شود به یکی از سطرهای معروف اخوان. البته ابهامِ زیبای این سطر آغازین در سطرهای بعد باز می‎شود:

«_هی فلانی! زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی‎خواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد»

خیلی زیباست. «خیلی» کم است. زیباست. فقط ساختارش را می‎گویم. محتوایش که آدم را از بین می‎برد.

(... ای خدا بیامرزدت. چطور ما بعد از تو ادعای شاعری کردیم؟ آن‎هم ادعای نیمایی؟ وه، که چه گستاخ ما!)

به بحث برگردیم: پس در شعر اخوان دیدیم محتوای صحبت درباب زندگی را، و ساختار «زندگی شاید فلان چیز باشد» را. این یک ساختار است. اما آیا فقط اخوان چنین سخن گفته؟ خیر، شعرهای دیگری از شاعران دیگری هم هستند، همگی هم معروف و موفق.

فروغ فرخزاد در یکی از مهمترین کتاب‎ها و یکی از مهمترین شعرهایش، یعنی شعر «تولدی دیگر» در کتاب «تولدی دیگر» کلّی در این‎باب حرف می‎زند:

زندگی شاید
یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‎گذرد

این سطر عالی‎ست. چندتا سطر عالی دیگر هم دارد اینجا. بقیه‎شان هم خوب است. اما عالی‎هایشان متمایزند. تناسبِ دراز بودن و طولانی بودن با اندازۀ سطر و طولِ وزن، نیز با تصویرِ ارائه شده و امتدادش، نیز با خودِ معنای زندگی، فقط یکی از شگفتی‎های این سطر است.

در این شعر اول چند تصویر و تعبیرِ پیاپی از زندگی را برمی‎شمارد که اگر دقت کنید همه منتظرِ «معنا» هستند. یعنی در نهانِ خود پرسش از گم شدن معنا دارند. پس از این تصاویر و تعابیر بین سطرها فاصله می‎گذارد و تصویر و تعبیری عاشقانه ارائه می‎کند. گویا این آخری پاسخی برای پرسش معناست. تمایز محتوایی تصاویر و تعابیرِ اولیه با آخری، با فاصله و چینش منطبق است. بنگرید:

زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‎گذرد

زندگی شاید
ریسمانی‎ست که مردی با آن خود را از شاخه می‎آویزد

زندگی شاید طفلی‎ست که از مدرسه بر می‎گردد

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلهء رخوتناکِ
                                                                          دو هم‎آغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می‎دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی‎معنی می‎گوید «صبح به‎خیر»


زندگی شاید آن لحظه مسدودی‎ست
که نگاه من، در نی‎نیِ چشمان تو خود را ویران می‎سازد

و البته این تصویر و تعبیرِ عاشقانه در شعر ادامه پیدا می‎کند و شاعر آن را بسط می‎دهد (که خودتان می‎توانید بروید بخوانید!)

این بود «زندگی شاید فلان چیز باشد»ِ فروغ. و البته دیدیم تفاوتِ تعبیرِ اخوان با تعبیرِ فرخزاد از زندگی را. اخوان هم در بخش نخستِ شعرش از بی‎معناییِ زندگی حرف می‎زند. و در بخش دوم شعر به معنایی می‎رسد. این شباهتِ این دو شاعر است. هر دو یأس و دهشتناکیِ بی‎معنا بودنِ زندگی را درک می‎کنند و هر دو از این مرحله می‎گذرند و به معنایی متوجه می‎شوند. اتفاقاً معنای موردِ نظرِ هردو هم مرتبط با «عشق» است. این شد شباهتِ این دو شاعرِ بزرگ و دو شاگردِ بی‎نظیرِ نیما. و اما تفاوتشان: معنایی که اخوان پیدا می‎کند معنای سیاهی‎است، رنجِ محتوم است. اما معنایی که فروغ از آن سخن می‎گوید زیباتر و روشن‎تر است. امید دارد. هرچند امیدواریِ فروغ فرخزاد یک امیدواری با چشم‎های گریان و دست‎های لرزان است. امیدی با نهایتِ رنج. ایمانی جانگداز. چونان مؤمنی که آتش به دست دارد (به تعبیر آن حدیثِ معروفِ آخرالزمانی). این است تفاوتِ یک مردِ مرگ‎نژادِ میرندۀ دیرینۀ ایرانی با یک زنِ زندگی‎تبارِ زایندۀ امروزی. ولو هردو اندوهگین، ولو هردو متوجه و آگاه بر تاریکی‎ها و بی‎معنایی‎ها.

و اما شاعر دیگری که باز به زندگی فکر کرده و خیلی بیشتر از همکلاسی‎هایش از زندگی حرف زده بی‎شک سهراب سپهری است. در یکی از شعرهای «حجم سبز» خیلی ساده و شاید هوشمندانه می‎گوید:

زندگی یعنی: یک سار پرید

اما اصل حرف‎هایش در همان منظومۀ معروفِ «صدای پای آب» است. خیلی هم حرف زده. شاید نقل همه‎اش کمی خارج از حوصله باشد. هم کلی درباب «مرگ» حرف زده هم درباره «زندگی». مخصوصاً از آن‎جهت که این بخشِ صحبت‎های صریحش دربارۀ زندگی، مقدمۀ بخش مهمتری است و در ساختار کلی معنا پیدا می‎کند، شاید با نقلِ همه‎شان شعر را بد و پرحرف جلوه بدهم. از طرفی برخلاف شعر اخوان و فروغ و خود اخوان و فروغ، زندگی برای سهراب مسئله نیست، یعنی در شعرش هم سیر خاصی طی نمی‎شود. بلکه زندگی برای سهراب یک پاسخ ساده و آماده است. او یک پاسخ دارد و همان را با تعابیر و تصاویر مختلف بیان می‎کند که بعضاً بسیار هم زیبا هستند و بعضاً نیز خنک و شل. یعنی فروغ و اخوان از یک مرحله‎ای که پرسشی هم دارد، آغاز می‎کنند و به سوی پاسخ می‎روند، حداقل دو مرحله. اما شعر سهراب فقط یک مرحله است و سیر ندارد. با همان پاسخ هم آغاز می‎شود. شاد و خوشحال و سرحال. بعضی از تصاویرش مثل بعضی از تصاویر فروغ می‎خورد که راویِ بی‎معنایی باشد. اما به‎نظرم اینجا منظور سهراب (برخلاف فروغ) این است که همین بی‎معنایی و معنای کم هم به نوعی بسیار با معنا و زیباست.

علی‎ای‎حال بخش مربوط به «زندگی» شعر "صدای پای آب" را کامل نقل می‎کنم!

زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازۀ عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچۀ عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبۀ دستی است که می‎چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.
زندگی ، بُعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب‎پره در تاریکی‎است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می‎پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشۀ مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی "ماه"،
فکر بوییدن گل در کره‎ای دیگر.

زندگی شستن یک بشقاب است.

زندگی یافتن سکۀ ده‎شاهی در جوی خیابان است.
زندگی "مجذور" آینه است.
زندگی گل به "توان" ابدیت،
زندگی "ضرب" زمین در ضربان دل ما،
زندگی "هندسۀ" ساده و یکسان نفس‎هاست.

حالا فکر نکنید همۀ سطرهای ساده‎اش، شل است! این اشتباه خیلی از سهراب‎بازها، مقلدانِ ضعیفِ سهراب و حتی منتقدانِ سطحی‎نگر او است. حال آنکه همین سهرابِ به‎نظر صاف و ساده و حتی الکی‎خوش، گاهی حواسش خیلی جمعِ ظرافت‎ها و ظرفیت‎های واژه‎ها و تعابیر و تصاویر است. برای مثال: «بشقاب» همچین الکی هم در شعر نیامده.

این هم تعبیرِ سهراب سپهری از زندگی که هم در ساختار هم در محتوا تفاوت‎هایی با شعر دو شاعر قبل دارد و البته شباهت‎هایی. یعنی می‎توان که احتمال داد که دو نفر از این سه نفر اول شعر یکیشان را خوانده‎اند و بعد به نظر خودشان درمورد «زندگی» اندیشیده‎اند. موضوعی که با نگاه به تاریخِ شعرها قابل بررسی است. هرچند فقط در حد احتمال. ولی همین فکر کردن به معنای زندگی و ارائۀ تعبیری و تصویری از آن به‎طور توأمان در شعر این شاعرانِ همزمان و تا حدی هم‎سبک (شاعران نیمایی) جالب و مقایسه‎کردنی‎ست.

به‎نظر می‎رسد اینگونه نگاه و تأمل درباب شعر امری معاصر باشد. شاعران گذشته هم به زندگی اندیشیده‎اند اما به نحوی دیگر. آنان زندگی را داستان و روش زیستن در دنیا می‎دیدند. به تعبیری گستاخانه: خیلی کاری به وجود نداشتند، بلکه متعرض موجودی بودند به نامِ «دنیا» که هم «تاریخ» دارد هم «قواعد» هم «آفریننده». لذا پرسششان بیش از اینکه مایۀ فلسفی داشته باشد مایۀ عرفانی دارد (هرچند نه فلسفه است نه عرفان). البته منظور بنده از «وجود» بیش از اینکه وجود بماهو وجودِ فلسفه اسلامی باشد، وجودِ فلسفه غرب است. همان اگزیستانس یا وجودِ انسانی. لذا شاعرِ معاصر بیشتر متوجه وجودِ انسانی زندگی است اما شاعر کهن خود را یکی از هزاران ذرۀ سرگردان در دنیا (به مثابۀ یک موجود تاریخ‎مند و قاعده‎مند) می‎بیند. این است که به جای «زندگی» از «بازیِ چرخ» و «ارادۀ فلک» و «کارِ جهان»  و «چنین است رسم سرای سپنج» حرف می‎زند.

همۀ این حرف‎ها را زدم که بگویم انگاری بیدل دهلوی در آن غزل لطیفش تعبیری معاصر از زندگی دارد. حداقل در بعضی از بیت‎هایش. یعنی او هم واقعاً از خودِ خودِ زندگی پرسش می‎کند.

حالا جدا از همۀ این حرف‎ها بیایید چندتا از بیت‎های زیبا و غمگین و زهرآگینِ دیگر آن غزل را بخوانیم و صفا کنیم:


آخر کار زندگی نیست به غیر انفعال
رفت شباب و این زمان قدِّ دوتاست زندگی

دل به زبان نمی‌رسد لب به فغان نمی‌رسد
کس به نشان نمی‌رسد تیر خطاست زندگی

...

شورِ جنون ما و من، جوش و فسونِ وهم و وظن
وقفِ بهار زندگی‎ست
                                 لیک کجاست زندگی؟

 

  • حسن صنوبری
۲۰
اسفند

چندی پیش توفیق داشتم نشستی را با موضوع بررسی شعر و اندیشۀ استاد علی معلم دامغانی برگزار کنم. در ابتدا یادداشتی را که قبلا درمورد شعر و سبک شعری استاد نوشته بودم خواندم و سپس از استاد میرشکاک و آقایان سعیدی و توکلی دعوت کردم تا سخنان خودشان را درمورد شعر استاد معلم مطرح کنند.

از نکات جالب این نشست این بود که وقتی از استاد معلم برای سخنرانی و شعرخوانی دعوت کردم استاد معلم شعر تازه و منتشر نشده‎ای را برای نخستین‎بار در در این نشست قرائت کردند که حاوی اندیشه‎های حکمی، عرفانی و حتی تازه‎ترین نظرات سیاسی ایشان بود. مراسم که تمام شد از استاد خواستم متن کامل شعر را در اختیارم قرار دهند تا به گوش دوستداران شعر ایشان برسانم.

ایشان در مقدمۀ این شعر چنین نوشتهاند:

« به نام نامی مام شَبَّر و شبیر، مام یوسف و بنیامین، تالی لنگر آسمان و زمین، دختر محمد امین (ص)

برای یوسف عزیز و یوسفان چاه تعلق _ تعقل . وَاعْتَصِمُوا بِحَبلِ الله . توکل، توسل، تأمل، تحمل، تخیل، اَی شعر به ما هو شعر»

 

در ادامه متن این شعر را با ویرایش صحیح و توضیح بعضی از عبارات و اشارات‎اش به صورت پی‎نوشت، می‎خوانید.

درمورد وزن شعر: گویا استاد معلم در این شعر تا حدی پیشنهاد نیما درمورد کم و زیاد کردن ارکان وزن را پذیرفته‎اند اما به نحوی که ساختار شعر کلاسیک تغییر پیدا نکند.

 

https://bayanbox.ir/view/5508887407696402543/%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D9%85%D8%B9%D9%84%D9%85-%D8%AF%D8%A7%D9%85%D8%BA%D8%A7%D9%86%DB%8C.jpg

 

ما کویری‌ها، نه، غیر از ما کویری‌ها

هر که در هرجای گیتی خستۀ بندِ اسیری‌ها

 

هر که در هرجای گیتی ماهیِ تُنگ تَهِ دریاست

پای‌بستِ رازدار منطق گنگ شَهِ دریاست

 

شاه دریا گفت: جایی در جهان بی آب بنمایید

می‌پذیرم هرچه حتی در گمان و خواب بنمایید

 

لیک آنجا هر کجا باید جهانِ ماهیان باشد

رهگذار ناگهان و آگهانِ راهیان باشد

 

شاهِ ماهی‌های دریا گفت: وک‌ها1 واژه و واک‌اند

چون مکررگوی و پرگو، بیش و کم از معرفت پاک‌اند

 

در دو عالم زیستن هنجار هرکس نیست

ساده‌اندیش است وک، این مایه در خس نیست

 

وک اگر دانی به خشکی راوی دریاست

در حضور ماهیان استاد ساحل‌کاوی گویاست

 

وک! نه وک! بیچاره وک! دریاست یا خشکی؟

چون دو گون آهو که این پشکی‎ست آن مُشکی

 

سفله گر دیدارش بودی، هردوان بودی

گر به خشکی باد بودی، آبِ در دریا روان بودی

 

وک نمی‌داند که جمع خشکی و دریاست در گیتی

گر به خود باشد بسی ناگفته را گویاست در گیتی

 

گورواکه2 است این زمان گر راست خواهی در زمین شاعر

گرچه بعد از انبیا گیتی ندارد جز همین شاعر

 

وحی، «مالاتفلعون»3ت گفت تا قول و عمل باشی

گفتۀ ناکرده‌ای گر، باید از قولت خجل باشی

 

غرب و شرق این روزها آمیغِ4 هرجایی ست

تا نپنداری که فصل و تیغ، دارایی ست

 

تیغ‌بازی؟ بر سر خود زن که آمیغی

ور نه عریان گر شوی از هردوان، تیغی

 

آن که می‌آید برای فتح مکه بر سر صلح است

تا به جایی که ستیز و جنگش حتی از در صلح است

 

پس مبین این بیشه را از خاک بالاتر که بسیار است

نوبتی زی ریشه‌ها شو، ریشه هنجار است

 

با طناب قصه تا اسطوره‌های دور در چَه شو

وانگهی گر دانش و دیدار داری کورِ آگه شو

 

کورِ آگه باش، افسون فریب رنگ را بشکن

سر بنه در باد، شولای غریب ننگ را بفکن

 

چاه و دریا و کویر و هرکجا گو شش جهت راه است

پنج از آن، بن‌بستِ محتوم است نزد هر که آگاه است

 

راست می‌گویی اگر سوی فرا رو کن ز خاک و چاه

ذره‌ای زی آفتاب آ، غره‌ای5 زی ماه

 

هرچه جز این قول، قل‌واکه‌ست6، شیطانی است

سوی قرآن آ به برهان زانکه تنها وحی، وحیانی است

 

وا اسف، یوسف نباید بندیِ حبّ و سبق باشد

پُر نمی‌دانی، ورق بفکن اگر جز وحیِ حق باشد

 

هم رفاقت هم رقابت هر دو فکر نازک‌اندیش است

زین دو باید رست، کاری هست، کاری، گر تو را کیش است

 

توبه باید کرد از شعر و شعور و خامیِ خاکی

هرچه بینی محض لولاک است، هان ای جانِ افلاکی!

 

 
  1.  وَک: قورباغه
  2. گورواکه: صورتی از همان «قورباغه»
  3. اشاره به بخشی از توصیف شاعران در قرآن «وَ أَنَّهُمْ یَقُولُونَ ما لا یَفْعَلُونَ» (شعرا-225)
  4. آمیغِ چیزی بودن: آمیخته بودن به آن چیز
  5. غره: شب اول ماه
  6. قل‌واکه: صورتِ تأویل‎پذیرتری از همان «قورباغه»
  • حسن صنوبری
۱۹
اسفند

https://bayanbox.ir/view/5866430596717379080/%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D9%85%D8%B9%D9%84%D9%85-%D8%B4%D8%A7%D8%B9%D8%B1.jpg

 

سومین جلسه از سلسه جلسات عصر اثر با موضوع نشست نقد و بررسی کتاب گزیده‌ی اشعار علی معلم دامغانی، روز دوشنبه 18 اسفندماه، در محل کانون اسلامی انصار برگزار شد. در این جلسه، کتاب گزیده‌ی اشعار علی معلم دامغانی با حضور یوسف‌علی میرشکاک، نعمت‌الله سعیدی و زهیر توکلی به عنوان منتقد مورد بررسی قرار گرفت. در ابتدای این جلسه حسن صنوبری در جایگاه مجری و کارشناس برنامه، ضمن سلام و خوشامدگویی به حاضران، اشاره داشت که این سلسله جلسات، بیش از اینکه مربوط به نقد آثار باشد، با هدف معرفی آثار شاخص در حوزه ی شعر معاصر برگزار می‌شود. وی سپس با قرائت بخشی از متنِ «پنجره‎ای به شعر علی معلم دامغانی»* به معرفی میهمانِ جلسه و جایگاهش در ادبیات معاصر پرداخت.  صنوبری پیش از دعوت از منتقدان تاکید کرد : «ترجیح ما این است که منتقدانِ گرامی هم درمورد شعر استاد معلم به‎طور کلی سخن بگویند و هم به‎طور خاص به بررسی کتاب «گزیده شعر علی معلم دامغانی» که به همت آقایان محمدکاظم کاظمی، سید ابوطالب مظفری و محمد نوراللهی گردآوری شده است بپردازند».

 

 

یوسفعلی میرشکاک: معلم شاعر شاعران است، نه شاعر مردم

پس از این مقدمه‌ی مجری، نخستین فردی که شروع به سخنرانی نمود، یوسف‌علی میرشکاک بود. وی در ابتدای سخنان خود ضمن اظهار مسرت از دیدار مجدد استاد معلم دامغانی، گفت: «من به سراغ حرفهای خودم درباره‌ی معلم می‌روم، چون با چیزهایی که دوستان در این کتاب نوشته‌اند هیچ موافق نیستم. از اشتباهات جزئی، مثل اینکه  بیت «کنگره ویران کنید از منجنیق | تا رود فرق از میان این فریق» مولوی را نفهمیده‎اند و نسبت داده‌اند به قصیده‌ای از خاقانی گرفته تا اشتباهات کلی که دوستان بسیار راحت درمورد غث و سمین شعر نظر داده‎اند، آن هم شعر کسی مثل معلم که اگر انتهای تاریخ ما باشد و تاریخ ما به پایان رسیده باشد _که انگار این طور است_ او آخرین شاعر  بزرگی است که ما در تاریخ خود داریم. شعر معلم شعر ذوقی نیست و معلم در شعرهایش برخلاف ترانه‌هایش شاعر مردم نیست، بلکه معلم شاعر شاعران است؛ مانند بیدل که می‌توان در سایه‌اش نشست و مشق شاعری کرد. معلم جزو موارد نقض این سخن بیهوده‌ی غربی است که "اساس شعر خیال است و شعر کلام مخیل است". بنیاد شعر معلم، تفکر است، یعنی آن بخشی از شعر معلم که معلم را معلم کرده و باعث می‌شود من بگویم ایشان پس از بیدل بزرگترین شاعر ماست، تفکر معلم است. بزرگان ما همه اهل تفکر بودهاند و هیچکس اهل کلام مخیل و شاعری محض نبوده است. این شعر ارزشمند است چون بنیادش تفکر است. اما تفاوت معلم این است که معلم در هیچکدام از مثنوی‌هایش شأن صوری و لفظی شعر را نمی‌شکند، یعنی به خاطر این که حرفش را بزند شعریت شعر را قربانی اندیشه نمی‌کند، به خلاف مولانا و عطار. شاید بتوان گفت پس از سنایی و بیدل، معلم تنها شاعر متفکری است که حواسش به جنس لفظ هم هست و لفظ را فدای معنا نمی‌کند.»

میرشکاک با اشاره به توانایی معلم در قالب مثنوی افزود: «اگر معلم می‌خواست حرفهایش را در قالب غزل بگنجاند احتمالا جواب نمی‌داد، چون فضای غزل بسیار اجمالی‌تر از آن است که اندیشه‌ی معلم را تاب بیاورد. کاش معلم بیرون از پرده‌ی اجمال نیز تفکراتش را بیان می‌کرد؛ چون شعر به هر حال به خاطر ذات وزن اجمالی است و سخنی که به شعر بیاید بیشتر از القاء اصول نیست و تفریع فروع به عهده‌ی کسانی است که می‌پذیرند آنچه را در شعر هست.»

 

میرشکاک: معلم با حکمت تاریخ حرفش را می زند

شاعر کتاب زخم بی‌بهبود با اشاره به مثنوی معلم در سوگ امام خمینی(ره) اضافه کرد: «معلم در این مثنوی می‌گوید اگر تو حافظ وضع موجود باشی اقتدایت به عاشورا و سقای کربلا معنی ندارد، چون آن‌ها نافی وضع موجود بودند. تفکر شعر معلم، گسسته و موضوعی نیست، بلکه پیوسته و موضعی است؛ شاعر نسبت به کل عالم  موضع و به تعبیر نیچه پرسپکتیو دارد و نمی‌خواهد تنها شعر بگوید.»

یوسفعلی میرشکاک بیان کرد: «در کل سبک بازگشت و مشروطه به این سو، هیچ شاعری مثل معلم با حکمت تاریخ یا به قول امروزی‌ها فلسفه‌ی تاریخ حرفش را نزده است. آیا معلم نمی‌توانست مقاله بنویسد؟ بسیاری مقاله نوشتند، اما همه‌اش را باد برد. چون تقدیر تاریخی این سرزمین از ابتدا در شعر رقم خورده، شعر ماندگار است. این حرف‌ها درونی هستند و از کتاب بیرون نمی‌آیند بلکه حاصل همتافت بین خرد و عاطفه و گفتار شاعر و جان‌بینی و جهان‌بینی توامان شاعرند.»

نویسندۀ کتاب نیست‎انگاری و شعر معاصر با اشاره به ترانه‌های استاد معلم گفت: «از ابتدای "بوی جوی مولیان..." که رودکی با چنگ نواخت تا ترانه‌های امروزی، تفکر خاصی در ترانه‌ها دیده نمی‌شود؛ اما ترانه‌های معلم نیز حرف دارند. مثل همان ترانۀ «برید از اونا بپرسید که شنیده‎هارودیدن». شاعر ملتزم به تفکر نیست، بلکه تفکر ملتزم به شاعر است و به دنبال شاعر می‌آید.»

میرشکاک در پایان سخنان خود از شاعران درخواستی کرد: «خواهشی که از شعرا دارم این است که برخورد لفظی و صوری با شعر معلم نداشته باشند؛ بلکه از شعر معلم یاد بگیرند چگونه تفکر را وارد قلمرو شعر کنند.»

 

زهیر توکلی: زبان شعری معلم، بیانگر نوعی غیرت، تعصب و عشق به زبان فارسی است

پس از پایان سخنان میرشکاک، زهیر توکلی سخنان خود را آغاز نمود. وی پس از مقدمه‌ای کوتاه در مورد سابقه‌ی حضور خود در جلسات ادبی استاد معلم، اشاره داشت: «دو رویه در شاعران قدیم وجود داشته است. یکی رویه‌ی صاحب قابوس‌نامه است که به پسرش می‌گوید شعر را از بهر مردمان گویند نه از بهر خود. رویه‌ی دیگر، رویه‌ی عطار است که در یکی از کتاب‌های خود اشاره می‌کند که شاعر دردی دارد که خواب را از چشم او می‌گیرد و با نوشتن شعر می‌تواند این درد خود را التیام بخشد. کهن‌گرایی‌ای که در زبان شعر آقای معلم هست، از جنس کهن‌گرایی اخوان ثالث یا شفیعی کدکنی نیست. کهن‌گرایی ایشان تعصب و غیرتی به زبان خراسانی است. دیگران معامله‌ای کرده‎اند به حساب ارادت و علاقه‌ای که به خراسان داشتند ولی چیزی که مخاطب  در شعر استاد معلم می‌بیند این است که ایشان در واقع به نوعی انتخاب زبان شعر دست‎زده‎اند برای نوعی تعصب و عشق و غیرتی که به زبان فارسی دارند. از نظر من این نوع استفاده از زبان نیز خودزنی است؛ در شعرهای ایشان تعمدی بر استفاده از الفاظ قدیمی وجود دارد که گاهی او را از زبان فارسی روزمره دور می‌کند. مثلا در «بر دهل بی هنگ بی هنجار، می‎کوفد باد»، به جای «می‎کوفد» می‎شد بگوید «می‎کوبد»، مشکلی هم پیش نمی‎آد چون اینجا ردیف است. یا در « روح دیو است، دروج است، فریب است این باد» به جای «دروج» می‎شد «دروغ» بیاید، اما شاعر آگاهانه آن صورت کهن را استفاده کرده است. اتفاقی که در شعر ایشان افتاده است و پیش از این هم وجود داشته است، مقدس کردن یک جغرافیا و تاریخ است. در اشعار استاد شفیعی کدکنی هم این تقدیس و تقدس خراسان بزرگ با تفاوت‎هایی دیده می‌شود. علی معلم این دغدغه که مردم  زبان کهن نمی‌فهمند را رها کرده است و از این رو شاید زبان شعری ایشان از زبان فارسی امروز اندکی جدا باشد. حتی اخوان هم اندکی این دغدغه را داشته است که مردم باید زبان شعر را بفهمند. استاد معلم شعر خود را به زبان خراسانی می‌گویند و تلقی ایشان از خراسان، حتی به تلقی استاد شفیعی کدکنی از خراسان نیست. درک ایشان از خراسان محدود‌ۀ وسیعی است که دامغان و صد دروازه و ری و بسیاری از شهرهای دیگر را در بر می‌گیرد. خراسانی که ایشان می‌گوید، از یک منظر خراسان زبان و ادبیات فارسی است و این به صراحت در قصیده‌ای که برای امیرخسرو دهلوی گفته‌اند، مشخص است.

هوشنگ ابتهاج در خاطرات خود اشاره می‌کند که ببینید حافظ و سعدی با مردمی که دارای تاریخ بسیار متفاوت و در حال تغییرند چه کردهاند که مردم چنین برای شاعران ارج و منزلت قائل هستند؟ تاریخی که به لحاظ فیزیکی و سیر خطی زمان، مدام انقطاع دارد و مدام دچار نسل‌کشی می‌شود چه چیزی آن را استمرار داده است؟ مهم‌ترین عنصر آن به عنوان یک ایرانی، ادبیات و زبان فارسی است و چون ادبیات و زبان فارسی از خراسان شروع می‌شود و هم‌چنان زبان معیار ما، زبان دری است. این خراسان همان خراسانی است که آقای معلم به آن نظر دارد و علی‌رغم همه‌ی اقتباس‌های هنرمندانه‌ای که از بیدل، صائب و نظامی دارد، به زبان خراسانی نظر دارد. از نظر من آقای معلم در مثنوی‌های خود بیش از هر کس دیگری به نظامی نظر دارند؛ چون ایشان اصالتا شاعر غریب‌گو و غریب‌دوستی هستند و چون نظامی غریب است، توجه ایشان به وی بسیار جدی است. البته این نکته هم اهمیت دارد که شعر آقای معلم خود غریب و دیریاب است. غرض اینکه خاستگاه زبان فارسی امروز ما زبان خراسانی و محمل و جایگاه اصلی زبان دری، همان زبان خراسانی است. نکته‌ی دیگر، این است که ایشان احساس می‌کند متعلق به دوره‌ی دیگری است و از این رو زبان خود را به این شکل درمی‌آورد و بر اساس آنچه که من در اشعار آقای معلم دیده‌ام، معتقدم که این صداقت در آینده اثر خواهد گذاشت.»

 

شاعر کتاب میخانقاه در ادامه افزود: «ایرادی که من به این کتاب دارم این است که غزل‌های استاد در این کتاب آورده نشده است، در حالیکه بعضی از غزلیات ایشان بسیار لطیف و زیبا هستند. نقد دیگری که من بر این کتاب وارد می‌دانم این است که نباید گزیده جمع می‎شد. زیرا واقعا یک بیت استاد معلم هم یک بیت است. بهتر بود همه شعرها جمع می‎شد. نکته‌ی سوم این است که من از قلم‌انداز خوشم نمی‎آید. قلم‎اندازی نباید در این کتاب وجود می‌داشت و به نظر من یک‌دستی این کتاب را از بین برده است؛ بهتر بود که یا مقاله در انتهای کتاب در توضیح آن ضمیمه می‌شد و یا مانند کاری که آقای ترکی در رجعت سرخ ستاره انجام داده است، به صورت پانویس ترکیبات یا تلمیح‌های ناملموس را اضافه کند. این نوع قلم‌اندازی در این زمینه حاکی از نوعی اشراف به شعر است که از نظر من کسی در مورد شعر آقای معلم چنین توانایی‌ای ندارد. »

در اینجا مجری جلسه متذکر شد بسیاری از مقدمه‎ها با توجه به مطلع نبودنِ خواننده از فضا و حواشیِ دورانِ سرایش شعرها و انتشارشان در مجله‎ها مخصوصا برای مخاطب عام راهگشا و مفید است و شاید اشکال اصلی متوجه آن‎دسته از مقدمه‎ها باشد که ا یک مقدمه فراتر رفته‎اند و با قضاوت درمورد شعر پیش از خواندن به مخاطب پیش فرض می‎دهند، مخصوصا که گاهی این قضاوت‎ها منفی و یا کاملا سلیقه‎ای هستند. توکلی با منصفانه دانستن این تمایز درمورد مقدمه‎های کوتاهِ ابتدای شعرها بحث خود را چنین ادامه داد:

«نکته‌ی دیگر این است که مقدس‌ کردن جغرافیا و تاریخی خاص، در مخاطب علاقه به تماشای مکان‌های تاریخی را به وجود می‌آورد. از این منظر می‌توان گفت که این امر صرفا دیدار با تاریخ نیست؛ بلکه احضار یک دوره‌ی تاریخی است. نکته‌ی دیگر این است که دقت داشته باشیم جناب معلم بنا به اظهار نظر موسیقی‎دانان بر موسیقی نواحی تسلط کامل دارند. استاد معلم علاقه‌ای به فرهنگ مردمی و فولکلور دارند و دلیل به بزرگی یاد کردنشان از انجوی شیرازی هم این بود که او با تشکیل گروهی شروع به مطالعه و شناخت فرهنگ مردمی نمود و تاکیدش بر این بود که از عبارت فرهنگ مردمی استفاده شود نه فرهنگ عامه. چون با استفاده از فرهنگ عامه، مردم عادی را از خواص جدا نموده است. از طرف دیگر توجه به این نکته هم دارای اهمیت است که اساسا استفاده‌ی ایشان از اوزان بلند شاید به این خاطر بود که شعر زورخانه‌ای را احیا نمایند و شعر ایشان، شعر پهلوانی است. شعر ایشان ابعاد بسیار زیادی دارد. اگر ما از شعر انقلاب صحبت کنیم، باید بگوییم که استاد معلم و اشعار ایشان همیشه جزیره‌ای جدا در شعر انقلاب بود. یکی از علت‌های غرابت شعر ایشان هم همین است که معلم دست به کار بزرگی زده است و خواسته این ابعاد مختلف را با هم جمع کند و در بعضی از اشعار که مخاطب احساس می‌کند شعر یک‌دستی خود را از دست داده است به همین خاطر است.»

 

نعمت‎الله سعیدی: شعر معلم آیینه‌ای است برای مخاطب که می‌تواند درونیات خود را در آن ببیند

پس از پایان سخنان توکلی، صنوبری از نعمت الله سعیدی، منتقد و شاعر، دعوت نمود تا سخنان خود را آغاز نماید. وی در ابتدای سخنان خود ضمن تشکر از تدارک این جلسه، تصریح نمود: «ما دو طیف شاعر داریم، شاعرانی که تربیت می‌شوند، کتاب می‌خوانند، مهارت کسب می‌کنند و تلاش می‌کنند که شعر خوب بگویند. طیف دیگر شاعران، کسانی هستند که تلاش می‌کنند که شعر نگویند. به تعبیر دیگر، این افراد وقتی شعر می‌گویند که نمی‌توانند شعر نگویند. من استاد معلم را از گروه دوم می‌دانم. ایشان کسی است که تا وقتی که نتواند شعر بگوید شعر نمی‌گوید و زمانی دست به قلم می‌برد که دیگر نتواند شعر نگوید. در خصوص نکته‌ای که آقای زهیر توکلی اشاره کردند تحت عنوان قلم‌انداز، در بسیاری از مواردی که در توضیح اصطلاحات و واژه‌های ناملموس اشعار آمده است، به مخاطب عام کمک شایانی کرده است. اما در مورد شعر خود آقای معلم، این یادداشت‌نویسی نه فقط قلم‎انداز که بعضی اوقات غلط‌انداز است.

 

نویسندۀ کتاب  عفریته و افلاطون در ادامه گفت: یک رویکرد وجود دارد که به شعر فرمی نگاه می‌شود که خلاصه‌ی آن این است که ما در این عالم فرم بدون محتوا می‌توانیم داشته باشیم؛ اما نمی‌توان متصور شد که محتوایی باشد اما فرم نداشته باشد. چون فرم می‌تواند بدون محتوا باشد ولی محتوا نمی‌تواند با فرم باشد، پس اصالت با فرم است. اساس فلسفی آن هم این است که انسان به خود وانهاده است و بنابراین محتوایی وجود ندارد و بنابراین محتواها هم به فرم تقلیل پیدا می‌کند. بنابراین باید صرفا لذت برد. در نتیجه‌ی این، تفکری شکل می‌گیرد که دنیا ماشینی شده و اوقات فراغت حاصل شود. این اوقات فراغت به عنوان مسکّن به هنر نظر دارد. در اینجا، بحث مهم دیگری از سوی ابن‌سینا و سایر بزرگان شکل می‌گیرد که اساس آن بر این استوار است که غایت انسان لذت بردن است یا فهمیدن؟ تمام لذت‌ها به فهمیدن انسان برمی‌گردد و در نهایت غایت انسان را در فهمیدن می‌دانند. وقتی با این زاویه‌ی دید نگاه می‌کنیم هنر و شعر به صورت اخص، واجد معنای دیگری می‌شود. ولی متأسفانه امروزه فرم‌گرایی و ظاهربینی وجود دارد و به همین دلیل توجه به شکل و فرم، سوءتفاهمات بسیاری دیده می‌شود. مشکل شعر امروز ما این است؛ این که شعرای امروز ما دغدغه‌ی حرف‌ زدن دارند و نه دغدغه‌ی شنیدن. استاد معلم از آن بزرگوارانی است که در درجه‌ی اول دغدغه‌ی شنیدن داشته است. با نگاهی اجمالی به شعرش می‌توان دریافت که مطالعات ایشان در حوزه‌ی فلسفه و تاریخ به خوبی در شعر ایشان نمود دارد. در همه‌ی بحران‌هایی که امروزه بشر با آن مواجه است، بحران تفکر از همه‌ی بحران‌های موجود خطرناک‌تر است. بحران تفکر وقتی ریشه می‌گیرد و گسترده می‌شود، تبدیل به بحران معنا و پس از آن تبدیل به بحران زبان می‌شود. علت اینکه این بحران را از سایر بحران‌ها خطرناک‌تر می‌دانیم، این است که بحران زبان، بحران فهمیدن و فهماندن است. شعر وقتی به مقام آیینگی می‌رسد، مخاطب هر آن‌چه را که می‌داند می‌تواند در آیینه‌ی شعر شاعر ببیند. اگر شعر آیینه شود، دیگر نیازی به معنای شعر نیست. هر معنایی که در ذهن مخاطب هست، شعر بازتاب‌دهنده‌ی آن است. به ندرت شعرهایی داریم که چنین ویژگی‌هایی داشته باشند؛ اما من شعر استاد معلم را دارای این ویژگی می‌دانم. من این ویژگی را برای ترانه‌های استاد معلم قائل نیستم که برای مخاطب عام قابلیت فهم بیشتری دارند؛ این ترانه‌ها دقیقا واجد همان ویژگی کلی‌ای هستند که در دیگر اشعار ایشان می‌توان دید.»

 

علی معلم دامغانی: بحرانِ زبان، مژدۀ ظهور موعود است

به عنوان حسن ختام این جلسه، محمدعلی معلم دامغانی، سخنان خود را در خصوص این جلسه اظهار داشت: «آیا واقعا شعر را می‌شود با بیان و لغت و عروض و این‌ها فهمید؟ نه؛ هرکس بخواهد شعر شاعری را متوجه بشود باید آن قدر بخواند که جان او با جان شاعر پیوند بخورد. وقتی کسی به این حد برسد می‌بیند حتی بعضی حرف‌هایی که در کتاب‌های ادبیات نوشته شده است گمراه‌کننده است.»

استاد معلم با توصیه‌ی خواندن قرآن به حضار افزود: «هیچ کتابی به اندازه‌ی قرآن انسان را روشن نمی‌کند. هرکس می‌خواهد راه میان‌بر برود، هیچ نخواند و همین یک کتاب را بخواند و بخواند و بخواند.»

وی همچنین به شاعران یادآور شد: «حافظ دین خدا بودن، از وظایف شاعر است، آن هم نه به معنای کسی که شعر می‌گوید، بلکه به معنای کسی که شعور دارد. شعر، ریاضی، هندسه و همه چیز از هیچ و نیستی شروع می‌شود. از نقطه و صفر تا حروف و اشکال پیچیده. جهان را خدا ساده آفریده، اما دیگران آمدند و تفلسف کردند و پیچیده‌اش کردند. اما خدا یک عامی امی را به عنوان پیامبر فرستاد که خط نوشتن هم بلد نبود. هنوز هم اگر اقتدا به خود او باشد باید همه‌ی چیزهایی را که می‌دانیم دور بریزیم و برگردیم به بساطت محض. به این‌که هیچ نمی‌دانیم. زندگی بسیار ساده است. توصیۀ من به شما این است که جز این کتاب هیچ نخوانید و لوح خود را سپید و پاک نگهدارید، یا آنقدر بخوانید که از شدت رنگ، لوح دوباره سپید شود. چون جمع همه رنگ‎ها سپیدی است و نهایت دانش آموختن رهایی است. اما نصفه نیمه نباشید و نخوانید»

 

استاد معلم در پایان سخنان خود با اشاره به بحران نابودی زبان فارسی اشاره داشت: «بحران زبان همان مژده‌ی بزرگی است که باید اتفاق بیفتد تا ما بفهمیم فارسی و عربی و لاتین و بقیه‌ی زبان‌ها با هم فرق ندارند. البته می‎دانم باورش سخت است؛ اما با مطالعه‌ی قرآن و زبان‌های زنده و مرده‌ی دنیا و اندیشه‌های مهری این قابل‌فهم است.»

در آخرین بخش جلسه استاد معلم تازه‎ترین شعر خود را با حاضران در جلسه قرائت کردند

 

 


 

*این متن را در ۱۲ بهمن ۱۳۹۳  نوشته‌ام :

 

یکم: پنجره‎ای به شعر علی معلم دامغانی

استاد محمدعلی معلم‎دامغانی متولد ۱۳۳۰ و معروف به «علی معلم»؛ ادیب، دانشمند، پژوهشگر و از مهمترین شاعران روزگار ما و برترین چهره‎های شعر انقلاب است. در نظرسنجی شش سال پیش که درمورد برترین شاعر پس از انقلاب صورت گرفت، علی معلم هم مانند زنده‎یادان سلمان هراتی، سیدحسن حسینی و قیصر امین‎پور در صدر برگزیدگان بود، با این تفاوت که آن سه عزیز سفرکرده از تاثر عاطفی و تمایل و توجهی که پس از مرگ یک شاعر درموردش اتفاق می‎افتد بهره‎مند بودند، اما معلم بی‎بهره از این امتیاز در ردیف برترین‎ها قرار گرفته بود.

در ذهن اهالی ادبیات معلم نزدیک‎ترین تصویر را به تصور دیرین و کهن‎الگویی که از غول‎های ادبیات فارسی و چهره‎های برتر و دوران‎ساز شعر کلاسیک داریم، دارد. شاعری که حکمت معنوی، نبوغ شعری و احاطۀ شگرفش بر متون کهن (اعم از ادبی و دینی و تاریخی) همواره مورد تعجب و رشک صاحب‎نظران و شاعران برجسته بوده است. برای اثبات این نکته کافی‎ست توجه کنیم که مطرح‎ترین پژوهشگرانی که درمورد شعر انقلاب کار کرده‎اند و مهم‎ترین صاحب‎نظران جریان شعر انقلاب یعنی شاعران و اساتیدی چون «یوسفعلی میرشکاک»، «محمدرضا ترکی» و «محمدکاظم کاظمی» در حیطۀ شعر معاصر همگی از هواداران پروپاقرص شعر علی معلم‎اند و این هواداری و هواخواهی را بارهاوبارها عنوان کرده‎اند.

مثنوی، قالب اصلی و مورد توجه معلم است و او ساختاری نوین و متفاوت به این قالب دیرین ادبیات فارسی بخشیده است. ساختاری دشوار که یگانه پیام‎بر و پیروی راستینش خود معلم بود. هرچند این ساختار به کرّات از سوی عموم شاعران انقلاب مورد توجه قرار گرفت اما کسی نتوانست به خوبی معلم در آن موفق شود.

از مثنوی‎های مهم و معروف علی معلم دامغانی می‎توان به «باور کنیم سکه به نام محمد است»، «تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما»، «هجرت»، «هلا ستارۀ احمد، هلا ستارۀ صبح»، «کلیله»، «نی انبان مشرک»، «ماند زین غربت»، «عزای مرتضی» و «زمان آبستن جنگی است، جنگی مثل عاشورا» اشاره کرد.

قالب ترانه هم از جمله قالب‎های شعری معلم است که معلم در دهه هفتاد و هشتاد به آن پرداخت و حاصل کار ترانه‎های موفق و معروفی شد که با صدای خوانندگانی چون محمدرضا شجریان، علیرضا افتخاری، محمد اصفهانی و مجید اخشابی آن‎ها را شنیده‎ایم.

گفتنی‎ست معلم هم اکنون رئیس فرهنگستان هنر جمهوری اسلامی ایران است.

 

 

دوم: کتاب‎های علی معلم دامغانی

 

۱. رجعت سرخ ستاره

یگانه مجموعه‎شعر علی معلم که یک‎بار در سال ۱۳۶۰ منتشر شده است و گویا به اصرار دیگران. چاپ دوم کتاب باز به «اصرار دیگران» بیست و پنج سال پس از چاپ نخست در سال ۱۳۸۵ به اهتمام دکتر محمدرضا ترکی منتشر شد. در این مجموعه می‎توانید مثنوی‎های انقلابی و دینی درخشان معلم در سال‎های پیش از انقلاب و ابتدای انقلاب و همچنین تعدادی از غزل‎های او را بخوانید. برخلاف مثنوی‎های کتاب که تا هنوز ورد زبان شعر دوستان‎اند، غزل‎های کتاب توفیق چندانی در بین عموم و خصوص مخاطبان ادبیات پیدا نکردند. این کتاب از بهترین نمایندگان پدیده‎ای به نام «شعر انقلاب» و آمیزۀ نبوغ و اعتقاد علی معلم دامغانی است.

 

۲. حیرت دمیدهام...

گزیدۀ جستارها و گفتارهای معلم دامغانی (اعم از مقاله، سخنرانی و مصاحبه) که در سال ۱۳۸۸ منتشر شد.

 

۳. شرحه شرحه است صدا در باد

مجموعه‎ای از ترانه‎های علی معلم دامغانی که در سال ۱۳۸۹ منتشر شد.

 

۴. مجلس حر بن یزید ریاحی

یک منظومۀ نیمایی بلند و بسیار زیبا که مانند کتاب قبلی در سال ۸۹  منتشر شد. معلم بخشی از این منظومه را سال قبل از انتشار در دیدار با مقام معظم رهبری با دکلمه‎ای بسیار زیبا خواند که بسیار هم مورد استقبال قرار گرفت. 

 

۵. گزیدۀ اشعار علی معلم دامغانی

این کتاب که به همت محمدکاظم کاظمی، ابوطالب مظفری و محمد نورالهی در ابتدای سال ۱۳۹۳ منتشر شد، گزیده‎ای از شعرهای علی معلم دامغانی در سه قالب مثنوی، قصیده و ترانه است. ویژگی منحصر به فرد این دفتر شعر این است که پس از سال‎ها بالاخره بسیاری از مثنوی‎های درخشان معلم که با انبوه هوادارنش در هیچ کتابی چاپ نشده بودند را در خود جای داده است.

 

۶. قرآن هنری  و هنر قرآنی

پژوهشی که به تازگی با موضوع قرآن و تمدن اسلامی به قلم استاد معلم منتشر شده است.

 

 

سوم: نمونه شعر علی معلم دامغانی

در این بخش به چهار شعر شاخص استاد محمدعلی معلم دامغانی اشاره می‎کنیم.

 

ابیاتی از مقدمۀ مثنویِ «هجرت»

این مثنوی از قدیمیترین و طولانیترین مثنوی‎های معلم است و به نوعی به روایتِ انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی و پیشینۀ تاریخی و آیینی‎اش می‎پردازد. بخشی از ابیات این مثنوی با آهنگسازی مجید انتظامی در موسیقیِ فیلمِ «هیوا» ساختۀ زنده‎یاد رسول ملاقلی‎پور اجرا شده است.

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

هفتاد باب از هفت مُصحَف برنبشتم
این فصل را خواندم، ورق را درنبشتم

از شش منادى، رازِ هفت اختر شنیدم
این رمز را از پنج دفتر برگزیدم

این بانگ را از پنج نوبت‏‎زن گرفتم
این عطر را از باد در برزن گرفتم

این جاده را با ریگ صحرا پویه کردم
این ناله را با موج دریا مویه کردم

این نغمه را با جاشوان سند خواندم
این ورد را با جوکیان هند خواندم

این حرف را در سِحرِ بودا آزمودم
این ساحرى را با یهودا آزمودم

از باغ اهل وجد، چیدم این حکایت
با راویان نجد، دیدم این روایت

این چامه را چون گازران از بط شنیدم
وین شعر را چون ماهیان از شط شنیدم

شط این نوا را در تب حیرت سروده است
وین نغمه را در بستر هجرت سروده است...

 

ابیاتی از مقدمۀ مثنویِ «زمان آبستن جنگی است، جنگی مثل عاشورا»

این شعر از مثنوی‎های شگفت‎انگیز علی معلم دامغانی و شاید از زیباترین و در عین حال دشوارترین شعرهای روزگار ما است.

به دریاهای بی‎‏پایاب برگردان صدفها را
به ماهیها، به شهر آب برگردان صدفها را

بگو چیزی که پنهان آرزو دارید، باید شد
بگو ساحل تهیدست است، مروارید باید شد

*

که می‏‎داند که حتی در غرور آب‎سالیها
کنار چشمه خشکیدند، تنگسها و شالیها؟

پدرها نیمهشب کشتند بی‏‎خنجر پسرها را
مکاری‏‎ها که برگشتند، آوردند سرها را

زنی در منظر مهتاب، سنجاقی به گیسو زد
چراغ چشم شبگردی به قعر باغ سوسو زد

تفنگی عطسه کرد از بام، رشکی توخت بر خشمی‏
دوتاری ضجه کرد از کوه، اشکی سوخت در چشمی

*

به من گفتی که بادآبستنِ خاکاند آدمها
و من گفتم ورای حدّ ادراکاند آدمها

تو خندیدی که محبوس‌اند و مهجورند ماهیها
و من گفتم که نزدیک‌اند، اگر دورند ماهیها

تو رنجیدی که بی‎مغز است اگر نغز است افسانه‏
و من گفتم برون از پوستها مغز است افسانه...

 

 

ترانه‎ی لالۀ عاشق
 اجرا شده با صدای محمد اصفهانی و تنظیم فواد حجازی در آلبوم فاصله

 

این ترانه بسیار زیبا با موضوع دفاع مقدس سروده شده و در دوران خود با استقبال بسیاری از سوی مردم مواجه شد.

جماعت یه دنیا فرقه
بین دیدن و شنیدن
برید از اونا بپرسید
که شنیده‎ها رو دیدن

راز سنگرای عشقُ
باید از ستاره پرسید
التهاب تشنه‎ها رو
کی میدونه غیر خورشید؟

پشته‎ها پر از شقایق
کشته‎ها لالۀ عاشق

باغِ گل، زخم شکفته
غنچه‎ها، داغ نهفته

صبح صحرا لاله‎گون بود
شب دریا رنگ خون بود

میگن عاشقی محاله
باشه ما محالُ دیدیم
خیلی‎ها میگن خیاله
ولی ما خیالُ دیدیم

توی عصر آتش و خون
خیلی‎ها عشقُ چشیدن
بعضی‎هام زرد و فسرده
موندن و حسرت کشیدن

 

ترانۀ بارون
اجرا شده با صدای محمدرضا شجریان و موسیقی کیهان کلهر در آلبوم شب، سکوت، کویر

 

این ترانه نیز مانند ترانۀ قبل با استقبال مردمی بسیاری مواجه شد هرچند پاپ نبود و سنتی بود. گرچه موضوع  شعرعاشقانه است اما بعضی ترکیبات و سطرها به ادبیات انقلاب و ادبیات دینی نیز قابل تاویلاند. «عاشقای بی مزار»، «ماهُ دادن به شبهای تار»...

کلهر در یکی از مصاحبه‎هایش درباره چگونگی سرایش این ترانه می‎گوید: « من خودم رفتم سراغ آقای معلم. از طریق برادرزاده‌شان قراری تنظیم شد و ساعت یک بعدازظهر به دفتر ایشان رفتم و درباره‌ی پیوند کلام و موسیقی خراسان صحبت کردیم، آن‌قدر حرفمان گل ‌انداخت که تا ساعت ده شب طول کشید. به جرأت می‌توانم بگویم شناخت و اطلاعات آقای معلم از نظم و نثر فرهنگ خراسان بی‌نظیر بود. پیش خودم فکر کردم حتی اگر ایشان نتوانند شعری هم برای «بارون» بگویند ایرادی ندارد چراکه من از شخصی آشنا با فرهنگ خراسان دربار‌ه‌ی کلام و پیوندش با موسیقی بسیار آموختم... عامیانه ‌بودن، محلی بودن، صمیمی بودن و هرچه می‌خواستم در این شعر بود؛ من واقعاً از این بابت خوشحال بودم»

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
 ای بارون

دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی‎مزار
ای بارون

ببار ای ابر بهار
با دلُم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماهُ دادن به شب‎های تار
ای بارون

  • حسن صنوبری