فروغ فرخزاد: ای زنان سادۀ کامل
دیروز تولد خانم فروغ فرخزاد بود {هم}.
یک شعر معرفی میکنم از او بروید بخوانید اگر دوست داشتید. از آن شعرهاست که فروغ بودن فروغ و اهمیت و درخشش به آنهاست. از آن شعرهاست که هنوز کسی درست حسابی نخواندهاش. شما بروید درست حسابی بخوانیدش.
اسم شعر «وهم سبز» است (عجبا، اسم شعر و بعضی واژگانش با امروز تناسبات ناخواسته دارد!). طبیعتا نیمایی است و مندرج در آخرین کتاب شاعر «تولدی دیگر».
و یادمان باشد سرایندۀ این سطرها «فروغ فرخزاد» است؛ نماد و الگو و برندۀ تندیسِ «زن یاغی» و نیز نشانِ «دختر یاغی». و یادمان باشد شعر مربوط است به اوج دوران یاغیگری و تکامل شعری و هنریشاش.
نقل من و امثال من نیست، مردان خدا با این شعر گریه کردهاند.
«وهم سبز»
تمام روز را در آئینه گریه میکردم
بهار پنجرهام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیلۀ تنهاییام نمیگنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمروی بیآفتاب را
آلوده کرده بود
نمیتوانستم، دیگر نمیتوانستم
صدای کوچه، صدای پرندهها
صدای گمشدن توپهای ماهوتی
و هایهوی گریزان کودکان
و رقص بادکنکها
که چون حبابهای کف صابون
در انتهای ساقهای از نخ صعود میکردند
و باد، باد که گوئی
در عمق گودترین لحظههای تیرۀ همخوابگی نفس میزد
حصار قلعۀ خاموش اعتماد مرا
فشار میدادند
و از شکافهای کهنه، دلم را بهنام میخواندند
تمام روز نگاه من
به چشمهای زندگیام خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من میگریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بیخطر پلکها پناه میآورند
کدام قله؟ کدام اوج ؟
مگر تمامی این راههای پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطۀ تلاقی و پایان نمیرسند؟
به من چه دادید، ای واژههای سادهفریب؟
و ای ریاضت اندامها و خواهشها؟
اگر گلی به گیسوی خود میزدم
از این تقلب، از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است، فریبندهتر نبود؟
چگونه روح بیابان مرا گرفت
و سِحر ماه ز ایمان گلّه دورم کرد؟!
چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد
و هیچ نیمهای این نیمه را تمام نکرد؟!
چگونه ایستادم و دیدم
زمین به زیر دو پایم ز تکیهگاه تهی میشود
و گرمی تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمیبرد؟!
کدام قله، کدام اوج؟
مرا پناه دهید ای چراغهای مشوّش
ای خانههای روشن شکّاک
که جامههای شسته در آغوش دودهای معطر
بر بامهای آفتابیتان تاب میخورند
مرا پناه دهید ای زنان سادۀ کامل
که از ورای پوست، سر انگشتهای نازکتان
مسیر جنبش کیفآور جنینی را
دنبال میکند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه میآمیزد
کدام قله، کدام اوج؟
مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش
- ای نعلهای خوشبختی -
و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ
و ای ترنّم دلگیر چرخ خیاطی
و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها
مرا پناه دهید ای تمام عشقهای حریصی
که میل دردناک بقا بستر تصرّفتان را
به آب جادو
و قطرههای خون تازه میآراید
تمام روز، تمام روز
رها شده، رها شده، چون لاشهای بر آب ...
به سوی سهمناکترین صخره پیش میرفتم
به سوی ژرفترین غارهای دریائی
و گوشتخوارترین ماهیان
و مهرههای نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند
نمیتوانستم دیگر نمیتوانستم
صدای پایم از انکار راه بر میخاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت، با دلم میگفت
«نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی».
واقعا با اینگونه شاهکارها شعر نیمایی گفتن دشوار است.
حال شریفتان خوب است که؟
عید رمیدۀ دیروزتان مبارک و تهنیت باد. ان شاء الله به زودی زود توفیق زیارت مدینه روزی تان شود در حالی که مزار منور امام هم اسمتان دارای بارگاه و ضریح باشد.
مرا ببخش. باید خیلی زودتر برای دست بوسی خدمت می رسیدم. گرفتاری ها مانع بود و از این جور بهانه ها.
محضور انور عالی را عارضم در یک سایتی که نامش یادم رفته شعر شما دربارۀ نیجریه ای ها را خواندم و کمی خوشحال شدم. می دانی علاوه بر درد وافر آن حادثه که کماکان جریان دارد و ایشالله تهش به نفع جبهۀ حق است، یکی از چیزهایی که مرا سوزاند این بود که بلاگفا تصویر صفحۀ اولش را برج ایفل! قرار داد. خب این را گفتم تا با توجه به نفرت نداشته ای که در این چند صباح در دل مبارکت نسبت به بلاگفا روییده نفرینی نثارش کنی بلکه آه گوشه نشینان شهرت گریز ریاکار!!! به هدف اصابت کند. شوخی بود. مبادا باز هم به دل بگیری برادر. لازم به ذکر نیست که من با اینکه یک وبلاگ نویس محتضر هستم، همان احتضار و سکرات موت را در بلاگفا می گذرانم. یعنی اینیکه مرا دشمن بلاگفا نشمری دوست عزیز!
راستی از دوستت آق میکال چه خبر؟
شعر فروغ را نصفه و نیمه خواندم. از کم توفیق بنده است که شعر شاعران درجه چهارم ادبیات رسمی ما بیشتر از اشعار شاعران نیمایی و خواهرزاده هایش در دلم می نشیند. جز چند مورد معدود از اشعار نیما و اخوان و یکی دو نفر دیگر.
مرقوم فرموده ای: "واقعا با اینگونه شاهکارها شعر نیمایی گفتن دشوار است" به نظر الکی من:
"با نبود اینگونه شاهکارها! هم شعر نیمایی گفتن دشوار است"
سبز بی وهم باشی اخوی.