در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۴۲۰ مطلب توسط «حسن صنوبری» ثبت شده است

۰۸
دی

از پیش تو مویه‌کنان می‌آمدم من
از آن مزارِ بی نشان می‌آمدم من

چشمی به قبر و همچنان می‌آمدم من
چشمی دگر بر کودکان می‌آمدم من

این سو کنارِ من حسین، آن سو حسن بود
چشم دو فرزندت غریبانه به من بود

من همچنان سر در هوای خویش بودم
در خاطراتِ روزهای پیش بودم

‏ من رفته بودم از خودم با یک اشاره
تکرار می شد پیشِ چشمانم دوباره ...‏

من همچنان سر در تنورِ غم نهاده
تو همچنان در بینِ آتش ایستاده

پر از شمیم یاس می‌شد صحن خانه
هربار می‌آمد فرود آن تازیانه

ای کاش دستورِ خدا دستم نمی‌بست
تا بشکنم از ضاربِ زهرا، سر و دست

از ضربتِ سیلی گلم نقشِ زمین بود
در سرنوشتِ من «شبِ ضربت» همین بود

تو در جهاد از مرد و زن سبقت گرفتی
درکارزار از تیغ من سبقت گرفتی

گیرد مدد از نام من هر پهلوانی
آموزگار من تویی در پهلوانی

نزدیک‌تر بودی به حق از من، تو زهرا
این شد که قدری زودتر رفتی از اینجا

جایی برای من در این دنیا، وطن نیست
یا فاطمه! دنیای بی تو جای من نیست

دنیا برای مردمِ دنیا بماند
تنها برای مرتضی زهرا بماند ...‏



خاموش، خواب آلوده و خاکسترآلود
شهرِ مدینه مثلِ گور ساکتی بود

از مدفنِ تو باز می گشتم به خانه
از مدفنِ تو باز می گشتم،
                                شبانه


***

جایی دگر، وقتی دگر، مردی دگر، باز
می‌آید از بالا سرِ نعش پسر باز

داغی دگر، دردی دگر، یک مرد دیگر
می آید از بالای نعشِ پاکِ اکبر ...

 


پ‌ن: از شعرهای قدیمی که هفت‌هشت‌سال پیش به پیشنهاد آقای میثم مطیعی برای پس از شهادت و تدفین حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها گفته بودم. خود آقای مطیعی گفته بود در آخر شعر گریزی باشد به سوگ امام حسین علیه السلام در شهادت حضرت علی اکبر: لینک شنیدن روضه. مداحان دیگری هم بعدها این شعر را خواندند از جمله آقای میثم مومنی عزیز.

  • حسن صنوبری
۳۰
آذر

«آیا فرشته‌ها را در شهر می‌توان دید؟»
کودک سوال خود را با شور و شوق پرسید

*
شد از سموم لبریز این باغ باستانی
وقتی که هرزه‌بادی در شاخه‌هاش پیچید

جان تواش سپر شد، آمادهٔ خطر شد
بر مرگ حمله‌ور شد، با یأس و ترس جنگید

پژمرده بود باغم، مهر تو زنده‌اش کرد
نامت چه بود... باران؟ نامت چه بود... خورشید؟

از ما تو را سلام ای باران عصر اندوه
از ما تو را سلام ای خورشید شام تردید

برعکس ادعای بی رنگ مدعی‌ها
سعی تو بود تدبیر، شوق تو بود امید

ای باغبان بیدار! ای یار! ای پرستار!
دستان خسته‌ات را تاریخ عشق بوسید

*
با دیدن تو دیگر فرزند من نپرسد:
آیا فرشته‌ها را در شهر می‌شود دید؟

 


پ‌ن: تقدیم به خانم‌ها پریسا فیضی، سمیه صمدی‌نوا، سعیده جعفرزاده، نیلوفر زارعی و دیگر پرستارانی که فراموشی بیماری نامشان را از ذهنم ربود و یادشان را از دلم نه. و به تمام پرستاران عزیز و مدافعان سلامت سرزمینم.

 

  • حسن صنوبری
۲۲
آذر

https://bayanbox.ir/view/63323821577596726/SPRING.jpg

 

 

من هم مثل بقیه مردم ایران و جهان «کیم کی دوک» را با «بهار تابستان پاییز زمستان و دوباره بهار» (2003) شناختم. آقای رحیمی  _که در کلاسی خانگی نزدش تفسیر المیزان می‌خواندیم_  وقتی دبیرستانی بودم گفت ببینم. آن‌وقت‌ها هنوز دسترسی خاصی به فیلم‌ها نداشتم. آنقدر صبر کردم تا یک‌بار تلویزیون خودش گذاشت. دیوانه‌اش شدم. بعدها که علی‌آقا و آقامحمدعلی برای اولین‌بار مرا به یک فیلم‌فروشی بردند، پنج فیلم اولی که سفارش دادم از قبلادیده‌هایم بود که نداشتمشان. یکیشان همین بود. خیالم راحت شد که دیگر دارمش و گم نمی‌شود. بعدها تصمیم گرفتم که فیلم‌های دیگر کارگردان را ببینم؛ ولی هیچ‌کدامشان اینگونه نبودند. بعضی‌شان فقط از نظر ساختاری شگفت‌زده‌ام می‌کردند. بعضی‌شان آنقدر بد بودند از نیمه فیلم رهایشان کردم، بعضی را هم که واقعا پسندیدم دیگر در این عوالم نبودند. البته همۀ آثار کی دوک را ندیده‌ام، ولی گمان نمی‌کنم این شاهکار دیگر تکرار شده‌باشد.

این فقط یک فیلم نیست، بلکه قدرت‌نماییِ سینمای شرق دربرابر سینمای غرب است. نیز خودنمایی سینمای هنری در برابر سینمای تجاری و هالیوودی (هرچند برای تماما شرقی‌بودن خودش هم هنوز چیزهایی کم دارد).

دو نکته درباب چرایی زیبایی و عظمت «بهار تابستان پاییز زمستان و دوباره بهار»:

اولی که اختصاص به این فیلم ندارد و در آثار دیگر کی‌دوک نیز وجود دارد دست‌یابی او به کنه و جوهر هنر سینما یعنی «زبان تماشا»ست. بسیاری از آثار سینمایی دنیا بیش از اینکه سینما باشند، واژگانی هستند که بر تصاویر هم سوارند. چون بیشتر کارگردانان بندۀ متن‌ها هستند و خود چشمی برای تماشا ندارند که حال بتوانند با آن سخن بگویند. در این فیلم تا حد زیادی واژگان غایبند و ما آنچه می‌شنویم از زبان تصاویر است. نمی‌شود گفت در سینمای کی‌دوک دیالوگ نیست، بلکه دیالوگ بین تصویر و چشم است نه واژه و گوش. و این یعنی سینما و محضِ سینما. به‌ویژه در «بهار...» چشم‌های ما بیش از اینکه دنبال‌کنندۀ وقایع باشند، لذت‌برنده از تماشایند؛ بیش از اینکه به تداوم هجوم ببرند، خود مورد هجوم زیبایی‌اند. (جدا از آن لوکیشن خاص و آن تصویربرداری فوق‌العاده و دقت‌های بصری و... بحث، همان بحث تسلط بر مدیوم سینما و شناخت زبان تماشاست).

نکتۀ دیگر این است که این فیلم نمونۀ موفق یک سینمای تمدنی، سینمای دینی، سینمای سمبولیک و سینمای عرفانی است.

مخاطبی که هیچ از آیین و مفاهیم نهان در فیلم نداند کاملا از این شبکۀ در هم‌پیچیدۀ معانی رمزگذاری‌شده لذت می‌برد، به فکر فرود می‌رود و به وجد می‌آید. چه رسد به مخاطبی که با آیین بودا و مفاهیمی چون کارما و اساطیری چون سومرو آشنا باشد. این فیلم خواسته یا ناخواسته زیباترین تبلیغ برای آیین بوداست، چه اینکه زیباشناسی و معناشناسی خود را از بودیسم گرفته و تصویری زیبا و عمیق از آن به مخاطب آشنا و ناآشنایش ارائه کرده. البته که این اثر مخصوصا برای مخاطب ناآشنا تا حد زیادی تبلیغ زیست‌جهان حکیمانۀ شرقی در همۀ انواع گوناگون و مذاهبش نیز هست

https://bayanbox.ir/view/8252896933266309475/Ki-duk-Kim.jpg

پ‌ن: «کیم کی‌دوک» امروز بر اثر کرونا در سن شصت‌سالگی درگذشت. او به باور من یک نابغه در سینمای امروز دنیا، بزرگ‌ترین کارگردان سینمای کره جنوبی و در کنار کارگردانانی چون پارک چان‌ووک از مهم‌ترین کارگردانان موج نوی سینمای این کشور بود.

(یک نکته را در این یادداشت جا انداختم: نبودن یا کم‌بودن دیالوگ در یک اثر سینمایی به خودی‌خود حسن نیست، بلکه باید حق این روش هم ادا شود. کی‌دوک کسی بود که توانست حق این‌گونه سینما را ادا کند. کارگردانی می‌تواند سراغ چنین روشی برود که ریاضت‌هایی را قبلا کشیده و به زبان تماشا مسلط شده‌باشد. چه‌اینکه دیده‌ایم سینماگرانی خام‌دست به‌ویژه از میان روشنفکران ایرانی از روی تقلید سراغ چنین تکنیک‌هایی رفته‌اند و فکرکرده‌اند با حذف دیالوگ یا کم‌کردنش، فیلم‌شان هنری و زیبا و عمیق می‌شود، اما نتیجه فیلم‌های بی‌سروته و عقیمی شدند که ناتوان از ارتباط و ارائه یک روایت و یک مفهوم‌اند.).

  • حسن صنوبری
۲۱
آذر

شاعر تمام کن غزل ناتمام را

یعنی بیار قافیۀ انتقام را

 

 

در بحر خون شنا کن و در مصرع جنون

جز در ردیف رنج مجو التیام را

 

نه! فرصتی نمانده، مهیای کوچ شو

آماده ساز مرکب و زین و لگام را

 

سیلی بزن به صورت بی‌روح خفتگان

خونی بپاش چهرۀ مردان خام را

 

بیدار کن سپاه سواران زبده را

هم هنگ جنگ‌جوی پیاده‌نظام را

 

پیش از غروب، باید از این جاده بگذری

تا شادمان به صبح سپاری زمام را

 

زین دره‌های خوف و خطر چون که بگذری:

شاید شود به خویش رسانی، پیام را

 

شاید شود که باز ببینیم بی‌نقاب

تصویر خود در آینهٔ سرخ‌فام را

 

***

آه ای ملول از لجن حرص آدمی

پر کن ز عطر و بوی شهیدان مشام را

 

خونین شده است چهرهٔ لاله، ولی هنوز

از کف نداده پرچم سرخ قیام را

 

شرم از رخ شهید کن و بر زمین فکن

شوق دکان و شهوت جاه و مقام را

 

هر لحظه باش محو شهیدان چشم او

بر خود ببخش لذت شرب مدام را

 

مردان حق به مرتبۀ خون رسیده‌اند

هشیار باش مهلکۀ نان و نام را

 

***

بانگی است کز سکوتِ دماوند می‌رسد

پنبه ز گوش برکن و بشنو پیام را:

 

حقی و باطلی است، تو ای مدعی بگو

امروز انتخاب نمایی کدام را؟

 

کاخ یزید را که جلیل و مجلل است؟

یا خیمۀ حسین علیه السلام را؟

 

نانی که از تنور غم و‌ رنج می‌رسد؟

یا سفرۀ فراهم مال حرام را؟

 

اول به انتقام یزید درون بتاز

وآنگه ز دشمنان بطلب انهدام را

 

مردان حق به پاک‌ترین شیوه زیستند

آنگاه عاشقانه گزیدند امام را

 

***

پر از سبوی داغ شهیدان جمعه کن

دل این شکسته‌بسته‌سفالینه‌جام را:

 

از ما سلام باد به آن خون بامداد

مردی که صبح‌کرد به بغداد، شام را

 

هم‌ بر شهید عصر دماوند و خون او

باد صبا! رسان ز یتیمان، سلام را

 

خالی مباد خاطر ایران ز یادتان

از ما مگیر چرخ زمان! این مرام را

 

هر جمعه‌ای که می‌رسد از خون پاکشان

جوییم رد جمعۀ حسن ختام را

 

تا کی به بانگ خویش هیاهو درافکند

آن تک‌سوار، خلوت بیت‌الحرام را

 

***

با شعر، حق خون شهیدان ادا نشد

شاعر! بیار تیغ برون از نیام را!

  • حسن صنوبری
۱۹
آذر

موسیقی می‌تواند صدای فریادهای خاموش یک ملت باشد ...

https://bayanbox.ir/view/4159235610576296513/AhmadAli-Ragheb.jpg

برخلاف اندیشه بسیاری از اهالی اندیشه، دین و سیاست، موسیقی می‌تواند و توانست. «احمد علی راغب» _که اینک راهی آسمان شد_ این را ثابت کرد.

موسیقی می‌تواند به ترور شلیک کند. هنر می‌تواند پرچم خون‌خواهی را بالا ببرد. وقتی رئیس جمهور و نخست وزیر محبوب مردم ایران رجایی و باهنر توسط نوکران آمریکا ترورشدند، وقتی نفس یک ملت در سینه حبس شد و بغض گلو را تا خفگی پیش برد، این موسیقی احمدعلی راغب بود که راه بغض را برای گریستن و زنده‌ماندن و مبارزه باز کرد. نیز آنگاه که بزرگ متفکران انقلاب اسلامی مطهری و مفتح هدف ترور شخصیتی و سپس ترور فیزیکی منافقان کثیف قرار گرفتند موسیقی راغب بود که پیکر خونین شهیدان را روی دست گرفت.

اما جدا از وقت اندوه، موسیقی راغب حماسه‌خوان روزهای پرافتخار پیروزی مردم ایران هم بود. آواز کودکان، ترانهٔ روستا و نغمۀ نیکوکاری این مردم نیز بود. پس اگر بگوییم موسیقی راغب صدای غم و شادی مردم مظلوم ایران در این ۴۰سال بود، اگر بگوییم راوی مجاهدت‌‌ها و مبارزه‌های دوران انقلاب بود، اگر بگوییم صدای تمام شهیدان این سرزمین بود دروغ نگفته‌ایم. و با توجه به حجم بسیار آثار درخشان و محبوبش در بین توده مردم، اگر بگوییم راغب «موفق‌ترین آهنگساز عصر انقلاب» بود اغراق نکرده‌ایم. (احترام استادانی چون زنده‌یاد لطفی، علیزاده و شاهنگیان در جای خود محفوظ).

فکر نمی‌کنم هیچ آهنگسازی تا این میزان در میان شهیدان (چه شهیدان عصر انقلاب چه شهیدان دوران دفاع مقدس) محبوب باشد و آهنگ هیچ آهنگسازی تا این اندازه در جبهه‌ها و راهپیمایی‌ها پخش شده باشد. وقتی این را اضافه می‌کنم به صفای شخصیتی، پاکیزگی درونی، تواضع، تدین، دنیاگریزی و شهرت‌گریزی او، مطمئن می‌شوم امشب شهیدانی با لباس‌های خاکی جبهه‌ای، سوار موتورهای هوندای پرنده‌شان به استقبال پیرمرد آمده‌اند.

 

ده اثر از بهترین آثار مرحوم راغب به انتخاب بنده:

۱. بانگ آزادی (این بانگ آزادی است کز خاوران خیزد)

۲. خجسته باد این پیروزی (از صلابت ملت و ارتش و سپاه ما)  ---> دانلود

۳. آمریکا آمریکا (آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو)

۴. راه رجا (هر دم از این رهگذار رهگذری می‌رود) ---> دانلود

۵. شهید مطهر (ای مجاهد شهید مطهر)

۶. نادعلی (مظهر مهری و وفایی علی)

۷. امداد (الا که داری ز فیض باری توان و قدرت به جسم و جان) ---> دانلود

۸.سرود بابا خون داد (بابا آب داد دیگه شعار ما نیست، بابا خون داد)

۹.سرود همشاگردی سلام (آغاز سال نو با شادی و سرور)

۱۰.سرود مدرسه‌ها وا شده

 

 

برای مطالعه بیشتر: سال گذشته کتاب «بانگ آزادی» مجموعه خاطرات مرحوم راغب به کوشش محسن صفایی‌‎فرد، مهدی چیت‌ساز و مرتضی قاضی منتشر شد

  • حسن صنوبری
۰۹
آذر

 

استادان و هنرمندان بسیاری به حرمت این شهید عزیز و خون مقدسش، شعر دماوند بنده را تصویرسازی کردند و یا با طرح خود همراه. از جمله استاد محمد صمدی، استاد مهدی یک‌پسر، جناب صابر شیخ رضایی، جناب دانیال فرخ، جناب علیرضا میرزایی، جناب سید تقی رضایی، جناب سید محمد امین شفیعی، جناب رحیم فروزش، جناب محمدرضا مهدیانی، جناب محمد ترک و جناب علی زیارانی. بخشی از این آثار زیبا را که به نظرم کاربردی هستند و به درد انتشار می‌خورند را با اجازه صاحبان آثار در اینجا منتشر می‌کنم که هرکسی می‌خواهد استفاده کند. (این صفحه را به‌مرور تکمیل می‌کنم)

 

1. پوستر استاد محمد صمدی برای شهید محسن فخری زاده

http://bayanbox.ir/view/4286826434610126006/%D8%B5%D9%85%D8%AF%DB%8C-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

دانلود فایل کیفیت بالا

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

 

2. پوستر استاد مهدی یک‌پسر برای شهید محسن فخری زاده

http://bayanbox.ir/view/1351354009448252786/%DB%8C%DA%A9-%D9%BE%D8%B3%D8%B1-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

دانلود فایل با کیفیت بالا

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

تو روح دماوندی و زین‌روی تو را کشت
ضحّاکِ کمین‌کردۀ در کوه دماوند

 

 

3. پوستر علیرضا میرزایی برای شهید محسن فخری زاده

http://bayanbox.ir/view/7721138685131532259/%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%B2%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

دانلود فایل با کیفیت بالا

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

 

4. پوستر سید تقی رضایی برای شهید محسن فخری زاده

http://bayanbox.ir/view/1391057298117221964/%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

دانلود فایل کیفیت بالا مستطیل + مربع

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

تو روح دماوندی و زین‌روی تو را کشت
ضحّاکِ کمین‌کردۀ در کوه دماوند

 

5. پوستر علی زیارانی برای شهید محسن فخری زاده

http://bayanbox.ir/view/2314857216552972764/%D8%B2%DB%8C%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

 

 

6. پوستر محمد ترک برای شهید محسن فخری زاده و سردار شهید حاج قاسم سلیمانی

http://bayanbox.ir/view/2927022011442961187/%D8%AA%D8%B1%DA%A9-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

 

ای داغ تو یادآور داغ همه خوبان
وی خون تو آمیخته با خون خداوند

 

7. پوستر محمدرضا مهدیانی برای شهید محسن فخری زاده

http://bayanbox.ir/view/4487479431720158317/%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

دانلود فایل کیفیت بالا

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

 

8. پوستر صابر شیخ رضایی برای شهید محسن فخری زاده

http://bayanbox.ir/view/5868653533041857372/%D8%B4%DB%8C%D8%AE-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

دانلود فایل کیفیت بالا

تو روح دماوندی و زین‌روی تو را کشت
ضحّاکِ کمین‌کردۀ در کوه دماوند

 

9. پوستر دانیال فرخ برای شهید محسن فخری زاده

https://bayanbox.ir/view/1694572156872052326/%D9%81%D8%B1%D8%AE-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

دانلود فایل کیفیت بالا

تو روح دماوندی و زین‌روی تو را کشت
ضحّاکِ کمین‌کردۀ در کوه دماوند

10. طراحی بیلبورد سیدهادی پوررضوی برای شهید محسن فخری زاده

https://bayanbox.ir/view/688267233151138750/watermark.php.jpg

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

11. طرح‌های گرافیکی سیدمحمدامین شفیعی برای استوری برای شهید محسن فخری زاده

دانلود: یک + دو + سه + چهار + پنج

 

12. طرح‌های گرافیکی رحیم فروزش برای استوری برای شهید محسن فخری زاده

دانلود: یک + دو + سه + چهار + پنج + شش

  • حسن صنوبری
۰۷
آذر

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

کشتند تو را ای دژ مستحکم ایران
تا باز بر این خاک ستم‌دیده بتازند

تو روح دماوندی و زین‌روی تو را کشت
ضحّاکِ کمین‌کردۀ در کوه دماوند

تو زادۀ فخری و یقین فخر فروشد
ایران به تو و عشق تو، بر نام تو سوگند

داغ تو گران است، ولی گریه از آن است:
با قاتل تو از چه نشستیم به لبخند؟

با قاتل تو از چه نشستیم و نکشتیم
او را که دگرباره برون‌کرده سر از بند

ای داغ تو یادآور داغ همه خوبان
وی خون تو آمیخته با خون خداوند

آه ای گل گم‌نام! سرانجام شهادت
عطر تو در این دشت سیه‌پوش پراکند

ما زنده به عشقیم، اگرچند حسودان
گویند چنینیم و چنانیم به‌ترفند

بگذار بمیریم و بمیریم و بمیریم
بگذار بگویند و بگویند و بگویند

آنگاه ببین روید از این ریشۀ خونین
صد ساقۀ سرزنده و صد شاخ برومند

 

***

ایران من! امروز تو را صبر روا نیست
این وازدگی تاکی و این حوصله تا چند؟

برخیز و ببین دخترکان تو، چو یاقوت
زین خون مقدس به گلو بسته گلوبند

برخیز و ببین رزم‌کنان تو صفاصف
خنجر به کمر بسته و بر سر زده سربند

 

من بغض یتیمانم و هم گرز دلیران
بگذار مرا بر سر ضحاک بکوبند!

 

حسن صنوبری

 


 

پ‌ن: مجموعه‌ای از پوسترها و طرح‌های گرافیکی برای شهید محسن فخری زاده با شعر دماوند

 

 

  • حسن صنوبری
۰۵
آذر

http://bayanbox.ir/view/2649959126339146060/%D9%BE%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%AE%D8%AA-%D8%AD%D9%82-%D8%A7%D9%84%D8%B2%D8%AD%D9%85%D9%87.jpg
 فصلی درباب پرداخت حق‌الزحمه؛ خاصّه در عوالم فرهنگی هنری؛ خاصّه در جوامع مذهبی و انقلابی

چرا در جوامع روشنفکری نه؟ چون آن‌ها همیشه حواسشان به اقتصاد ماجرا هست. نه شاملو و شجریان فقیر بودند، نه آغداشلو و فرهادی فقیرند. این از روشنفکران، اهل تجارت و اقتصاد هم که جای خود.

امور فرهنگی هنری، به نسبت امور اقتصادی و غیره از مادیات دورند؛ حال اگر گره بخورند به فضای مذهب و انقلاب که ظاهراً بالذات ضدمادیات‌اند اوضاع بدتر می‌شود. تصور مردم و مسئولان از کارهای فرهنگی هنری، به ویژه کارهای مربوط به مذهب و انقلاب تصور یک «کار» نیست. یعنی چیزی که باید برایش پول داد آن‌هم پول شایسته و به‌قاعده، آن‌هم بی‌منت و زحمت.

بسیاری فکر می‌کنند کسانی که کار هنری و فرهنگی می‌کنند دارند علاقه خود را دنبال می‌کنند و کسانی که کار مذهبی و انقلابی انجام می‌دهند هم دارند وظیفه خود را انجام می‌دهند. پس حق است که حقی نداشته باشند! جالب اینکه بسیاری از این «بسیاری» خودشان اهل و مدعی فرهنگ و هنر و مذهب و انقلاب و عدالت اند. این است که بیشترین کلاه‌های برداشته‌شده در این چهل‌سال از فرهنگیان و هنرمندان مذهبی و انقلابی و البته «کم‌رو و باحیا» بوده است. چه در زمینۀ حقوق مادی چه بدتر: حقوق معنوی.

درحالیکه «کار»، «کار» است. به من و شما ربطی ندارد این کار مورد علاقه یا وظیفۀ فلان آدم هست یا نه. علاقه امری بین خود آدم با خودش و وظیفه امری بین آدم و خدای آدم است. ما اگر کاری را به کسی سفارش می‌دهیم باید حقوق مادی و معنوی او را به‌طور کامل رعایت کنیم. چون او می‌تواند علاقه یا وظیفۀ خود را در جایی دیگر پی بگیرد که اتفاقا حقوقش هم تضییع نشود.

این فصل می‌تواند ابواب و تیترهای فراوانی داشته باشد، ولی مهم‌ترینش این است: قرارداد.

قرارداد یعنی قبل از انجام کار بین دو طرف طی شود و نگاشته شود چه مقدار حق الزحمه در مقابل چه‌مقدار کار خواهد بود و نیز دیگر جزئیات (زمان، شرایط فسخ و...).

قرارداد را انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها اختراع نکرده‌اند که جماعت فرهنگی مذهبی یا انقلابی این‌مقدار با آن بیگانه‌اند. قرارداد یک سنت اسلامی و واجب شرعی است.

می‌دانید طولانی‌ترین آیۀ قرآن کریم در طولانی‌ترین سوره‌اش دربارۀ چیست؟ دربارۀ همین قراردادنوشتن. حتماً یک‌بار آیۀ ۲۸۲ سورۀ بقره را بخوانید: «یا أیها الذین آمنوا اذا تداینتم بدین إلى أجل مسمى فاکتبوه ...».

یک روایت معتبر هم من باب مثال بگویم شیخ کلینی در کافی نقل کرده ماجرایی را که امام رضا (علیه السلام) امام رئوف و مهربان‌ترین انسان عالم، خشم می‌گیرد بر غلامان خودش. چرا؟ می‌بیند یک سیاه‌پوست غریبه دارد کنارشان کارمی‌کند، امام ازشان می‌پرسند او کیست؟ می‌گویند به ما کمک می‌کند ولی آخر حتما به او مزد می‌دهیم، امام می‌پرسند قبلش درمورد میزان مزد گفتگو کردید؟ می‌گویند این آدمی است که آخر هرچقدر بهش بدهیم راضی می‌شود! این را می‌گویند و امامِ جلوۀ مهر و جمال الهی، می‌شوند جلوۀ قهر و جلال خداوند! کاملش را خودتان بروید در کافی یا منتهی الآمال بخوانید.

این میراث اسلام وشیعه‌ای است که برای ما باقی مانده و ادعایش را داریم. حال چقدر این واجبات را رعایت می‌کنیم؟ اصلا چقدر بلدیمشان؟ و واقعا چقدر قبل از شروع هر کاری می‌رویم شرعیات و اخلاقیاتش را یاد می‌گیریم؟ خدا رحمت‌کند پیرمردهای بازاری قدیم را که از سنین کم مکاسب‌خوان بودند و در سنین بالا اگر نه در همه شئون فقه، دست‌کم در عقود و معاملات مجتهد می‌شدند.

وقتی سفارش‌دهنده می‌خواهد به کارگزاری کاری را سفارش بدهد، دو حالت دارد، یا یک کار دفعی و یک‌باره‌ای است، خب باید قرارداد نوشته شود یا اگر خیلی کار جزئی و کوچک است دست‌کم مبلغ طی شود. یا اینکه کار مداوم و همیشگی است، کارفرما باید چیزی داشته باشد به نام نرخ نامه و به پیمان‌کار بگوید ما برای چنین کاری حدود چنین مبلغی را می‌پردازیم. خود نرخ‌نامه و بود و نبودش نزد کارفرمایان فصلی است مفصل و از دلایل بسیاری از فسادها و بی‌عدالتی‌ها و بی‌انضباطی‌های مالی  .

یادم نمی‌آید سر مسائل مالی شخص خودم تاکنون با کسی جروبحث کرده‌باشم، اما بنا به جنس کارم سال‌ها چنین جروبحث‌هایی را برای گرفتن حقوق دیگران از کارفرمایان داشته‌ام. چه آدم‌های بسیار خوب و بهتر از خود بنده که این مسائل را بلد نبودند چه آدم‌های بیمار یا رسما مال‌مردم‌خوری که اگر بلد بودند هم خودشان را می‌زدند به آن راه.

این فصل اول درباب قرارداد و اندکی نرخ‌نامه، شاید فصول دیگر را هم نوشتم.

 


پ‌ن: در صفحۀ اینستاگرام این بحث کمی ادامه پیدا کرد. بخشی در کامنت‌های مطلب درج شده و بخشی را هم در هایلایت همین موضوع استوری کردم

 

  • حسن صنوبری
۰۴
آذر

کتاب داستانی برای آموزش عدالت به کودکان و نوجوانان

http://bayanbox.ir/view/6969768558142986345/%D8%B3%D9%86%D8%AC%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7.jpg

 

آیا ادبیات حریف ظلم می‌شود؟

سوال را عوض کنم: ادبیات بیشتر حریف ظلم می‌شود یا سیاست؟

من می‌گویم ادبیات. چون سیاستِ عدالت‌محور نهایتا به جنگ مصداق برود. وقتی که آماج همۀ انتقادات و مبارزه‌ها بر یک مصداق باشد پس از شکست آن مصداق دوباره روز از نو و روزی از نوست. ظالم‌های بعدی در لباس‌های نو و متفاوت به میدان می‌آیند و چشمان عادت‌کرده به مصداق پیشین آنان را در نمی‌یابند. اما ادبیات عدالت‌محور جدا از مصداق می‌تواند به جنگ مفهوم برود. مخصوصا در گونه‌هایی مثل ادبیات سمبلیک و ادبیات نمادین مفهوم ظلم معرفی و سیر ظلم بیان می‌شود تا مخاطب بتواند با چشمی عادل ظالم را در هر لباس نو و فریب تازه بشناسد.

کاری که بزرگ‌مردِ جوان‌مردِ ادبیات داستانی ایران یعنی «نادر ابراهیمی» در همین کتاب «سنجاب‌ها» کرده. وقتی این کتاب را خواندم برایش نوشتم: «اگر همه آدم‌ها در کودکی چنین کتاب‌هایی را خوانده بودند اجتماع سالم‌تر و باشکوه‌تری داشتیم». این کتاب را برای کودکان، نوجوانان و خودتان بخرید و بخوانید تا نسل‌های آینده عدالت و ظلم را نه با مصداق‌های متغیر، شعاری، ادعایی و سیاسی، که با مفاهیم و خط‌‌کش‌های واقعی‌شان بشناسند. کسی که به شعور و بینش عدالت برسد به وقتش ظلم را در هر مصداقی تشخیص می‌دهد، با آن مبارزه می‌کند و دیگر نیازی به فرمان درست یا غلط سیاست و رسانه ندارد تا برانگیخته شود.

ندیدم کسی جایی به این اشاره کند: این قصۀ ابراهیمی، دو نسخه جالب دارد. دو روایت متفاوت با دو ساختار، دو نثر، دو نقطه شروع و حتی دو پایان‌بندی متفاوت. یکی برای اهالی فردا (کودکان و نوجوانان) که همین کتاب است که می‌بینید و دیگری برای اهالی دیروز (بزرگ‌سالان) که داستان کوتاهی است با نام «دشنام». دشنام در کتاب خانه ای برای شب منتشر شده و محبوب‌ترین داستان آن اولین کتاب ابراهیمی است. خودش می‌گوید : «دشنام که نوشتن و بازنوشتن آن بیش از دوسال به درازا کشیده بود و حقیقتاً اعصاب و استخوان‌هاى مرا خُرد کرده بود و پوستم را بازنویسی‌هاى ظاهراً پایان‏‌ناپذیر آن کَنده بود و بازهم مرا آنقدر که می‌خواستم قانع نکرده بود، قصه‏‌اى بود که نشست».

ظاهرا اول دشنام نوشته شده و بعد سنجاب‌ها از دل یکی از آن بازنویسی‌ها درآمده. خانه‌ای برای شب سال ۱۳۴۱ منتشر شده و سنجاب‌ها ۱۳۵۳. اولی با نثری قدرت‌مند و باشکوه و آرکائیک و دومی با نثری ساده و روان و نوجوانانه، اما مهم‌ترین تفاوت‌های مفهومی این دو اثر یکی در نماد دشمن ظالم است و یکی در پایان داستان. در اولی نماد ظالم شیر است که حاکم جنگل است، و نخستین مصداقی که به ذهن همه در آن روزگار آمده شاه ایران محمدرضا پهلوی است (خود ابراهیمی هم جایی این را تایید کرده)، اما در دومی نماد ظالم پلنگی زورگوست است که از جای دوری آمده و هربار مزاحم جنگلی می‌شود، نمادی که بیش از شاه مملکت یادآور آمریکا ست (تاکید می‌کنم اثر نمادین می‌تواند مصادیق بسیار دیگری هم داشته باشد. این کتاب هم نفس آرمان عدالت و مبارزه با ظلم را روایت می‌کند) و البته در هردو، قهرمان نمادین سنجاب است {مریم شریفی نسب در مقالۀ نمادشناسی دشنام (نقل به مضمون) می‌گوید سنجاب نه چون پرنده است که ساکن آسمان باشد و آزاد و رها و نه چون خرگوش که خاک‌نشین، سنجاب خانه بر بلندای درخت دارد و بر اوضاع و احوال اشراف و آگاهی دارد اما ناچار باید کنار زمینیان باشد}.

 تفاوت دوم: در دشنام سرانجام داستان تراژدیک، غمگنانه و تاحدی مأیوسانه است. اما در سنجاب‌ها امیدی به تحقق نهایی عدالت و عدالت نهایی وجود دارد، به تناسب مخاطب. در اولی مرثیۀ دیروز خوانده شده و در دومی رویای فردا پرداخته شده. تو گویی نادر ابراهیمی از تفاوت هست‌ها و بایدها سخن می‌گوید و می‌گوید تا امروز چنین بوده ولی فردا باید چنین باشد. چون عدل یک آرمان دیرین ایرانی است.

  • حسن صنوبری
۲۸
آبان

به بهانه ۲۹ آبان سالروز درگذشت منوچهر آتشی

http://bayanbox.ir/view/7012644606934544579/Manouchehr-Atashi.jpg


تقدیر و تاریخ ادبیات تا الآن چنین خواسته که از شاگردان نیما و جریان شعر نوی فارسی به‌جز چهار نفر، کس دیگری را به‌رسمیت نشناسد. تقدیری که شاید مبارزه کودکانه با آن دور از خرد است. چه این مبارزه به حق باشد و تحقیق، چه ناحق باشد و به تقلا.

چنانکه می‌دانیم آن‌چهارستون شعر نو، مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، سهراب سپهری و احمد شاملو بودند. پیش و پس و همراه با این اسامی، اسم‌های بسیار دیگری بودند –به تحقیق- یا هستند –به تقلا- که نتوانستند –گرچه بعضی‌شان بسیار می‌خواستند- از حاشیه جریان شعر نو به متن آن بیایند. اسم‌هایی چون سیاوش کسرایی، نصرت رحمانی، یدالله رویایی، محمد مشرف آزاد تهرانی، اسماعیل شاهرودی، محمد زهری، فریدون مشیری، رضا براهنی، محمدرضا شفیعی کدکنی و چه‌بسیار اسم‌های دیگر.

اگر امیدی هم باشد برای این رفتن از حاشیه به متن، بیشتر به زندگان است. چه، آنان که روی در خاک کشیدند را داوران و نقادان و مخاطبان شعر بارهاوبارها داوری‌ها کرده‌اند و به پروزین‌ها سپرده‌اند؛ بنابراین اگر لقمه گلوگیر و آش دهان‌سوزی از اجاق آن نسل از شاعران نوگرا درمیان می‌بود، تا اکنون به سفره ذائقه مخاطب شعر امروز، رهنمون شده بود. اما زندگان را هنوز امیدی هست، ولو اندک. چه اینکه زندگی بزرگ‌ترین پرده بر دیدگان معرفت است. چیزی که از آن با عنوان «حجاب معاصرت» یاد می‌شود.

از آن اسم‌های به‌متن درنیامده و در حاشیه‌مانده که دیگر در میان ما نیستند، یکی از درخشان‌ترین‌ها منوچهر آتشی است. آتشی با مجموعه‌شعر «آهنگ دیگر»ش که در سال 1339 منتشر شد واقعا آهنگی دیگر را در روزگار خود نواخت. مخصوصا با شعری که به همین نام در مجموعه او بود:

«شعرم سرود پاک مرغان چمن نیست 
 تا بشکفد از لای زنبق‌های شاداب 
 یا بشکند چون ساقه‌های سبز و سیراب 
 یا چون پر فواره ریزد روی گل‌ها 

 خوشخوان باغ شعر من زاغ غریب است 
 نفرینی شعر خداوندان گفتار 
 فواره‌ی گل‌های من مار است و هر صبح 
گلبرگ‌ها را می‌کند از زهر سرشار...»

شعری که در عین صلابت و جذابیت و رنگ و لعابی تازه، شاید آنقدرها هم بدیع نبود و در راستای صدای غالب شعر نوی آن‌روزگار و شعر بعضی دیگر از پیش‌کسوتان و هم‌کسوتان شاعر بود. از جمله شعر معروف نصرت رحمانی که پنج سال قبل از مجموعه آتشی در دفتر شعر «کوچ و کویر» منتشر شده بود:

«شاعر نشدم در دل این ظلمت جاوید
تا شعر مرا دختر همسایه بخواند
شاعر نشدم تا دل استاد اگر خواست
احسنت مرا گوید و استاد بداند...»

و یا آنجا که آتشی سعدی را هدف تیرهای آتشین خود قرار می‌دهد طبیعتا یاد سطرهایی از افسانه نیما می‌افتیم که (ولو از زبان یک شخصیت) متعرض حافظ شده بود. باری، در آن‌روزگار شعر نیما و نصرت و خیلی‌های دیگر در ذهن‌ها روشن‌تر بودند اما بازهم شعر آتشی گل کرد و این شاید نبود مگر به‌خاطر زبان سالم و محکم و جذابیت‌های منحصر به فرد این شعر. گویا در آن شعر، آتشی حافظ‌وار، جمع‌بندی‌کننده سخن و اندیشۀ هم‌روزگاران خود شده است. (در کل اینگونه شعرهای «بیانیه‌وار» و آن‌هم با  اظهار و اصرار به «نو، تازه، و جدید و دیگرگون بودن حرف‌ها و شعرهای سراینده» از مشخصه‌های شعری آن عصر بوده است. چنانچه بسیاری از مجموعه شعرها هم نامی شبیه مجموعه «آهنگ دیگر» آتشی دارند. از جمله «تولدی دیگر» فروغ فرخزاد یا «هوای تازه» احمد شاملو)

از این دست شعرهای زیبا در قالب‌هایی مثل چارپاره و نیمایی مخصوصا در کارهای آغازین آتشی باز هم وجود دارد که شاید یکی از مشهورترین‌هایشان «اسب سپید وحشی» است. وقتی اینگونه شعرهای آتشی را بخوانیم واقعا از اینکه او با زبان، نبوغ، طبع شاعری توان‌مند و متفاوتی که با هم‌شاگردی‌هایش دارد، چرا باز نتوانسته از حاشیه به متن برسد شگفت‌زده شویم.

پاسخ به نظر نگارنده، روشن است. آتشی شعله‌ای را که در پی نیما برافروخته‌بود بیش از دوره‌ای کوتاه روشن نگاه نداشت و سر در پی شاملو و دیگر سپیدسرایان نونوارتر آن روزگار از طبع و طبیعت شاعری خویش دست کشید و نتیجه چیزی جز تقلیل آتشیِ تازه‌نفسِ شعر نیمایی به یک آتشیِ معمولی سپیدسرا نبود. به‌جز مطالعه سیر شعرها، مطالعه سیر نقدهاونظرهای آتشی نیز این موضوع را آشکار می‌کند. از جمله این مستندات بخشی از سخنرانی دهه هفتاد آتشی در کنفرانس «سیرا»ی آمریکاست. فرض کنید، دهه هفتاد است، آمریکایی‌ها یک شاعر روشنفکر، شناخته‌شده و نوگرای ایرانی را دعوت می‌کنند و موضوع کنفرانس هم «دموکراسی و موانع آن» است! طبیعتا اول و آخر کار روشن است! هم روشن است این کنفرانس چرا تشکیل شده و هزینه‌اش از کجا آمده و هم روشن است قرار است چه خروجی‌ها و نتایجی داشته باشد. آتشی، شاعر باصفای ایرانی آنجا با حرارت و سرعت در همین مسیر از پیش تعیین‌شده می‌تازد و به اخوان به خاطر اینکه شعر نیما را «نوعی از شعر فارسی» می‌داند حمله می‌کند و این «نوعی از شعر فارسی» را تقابلی با «شعر نوی فارسی» عنوان می‌کند. آتشی عزیز در آن سخنرانی موسیقی و وزن شعر را تلویحا برآمده از ذهن‌هایی می‌داند که هنوز در چنگال ساخت‌های استبدادی اسیرند و با این تفسیر سطحی و سیاسیت‌زده‌اش بین «شاعر ایرانی»، «دعوت به آمریکا»، «موضوع کنفرانس» و «سیر نزولی شعر خویش» یک جمع‌بندی کامل انجام می‌دهد!

به همین خاطر است که باوردارم اگر زنده‌یاد آتشی در شاعری همان راهی را که آغاز کرده بود ادامه می‌داد الآن جایگاه بسیار ارزشمندتری در شعر معاصر و در متن شعر نو داشت.

این یادداشت را در واپسین ساعاتِ منتهی به سال‌روز درگذشت منوچهر آتشی می‌نویسم چون هم آتشی را دوست دارم هم شعر فارسی را و امیدوارم یادی و فاتحه‌ای باشد برای آن روح سرشار و سرکش.

باری، چنانچه گفتم آتشی در مقایسه با بسیاری از دیگر نیمکت‌نشینان و حاشیه‌نشینانِ شعر نو، مقام ارزشمندی دارد و هنوز هم قابل خواندن و یادگرفتن است. برای این مهم اما شاید بهتر از خواندن مجموعه اشعار، خواندن گزیده اشعار او، مخصوصا آن گزیده‌ها که توسط آشنایانِ شعرش گردآوری شده، مفید فایده باشد. گزیده‌های بسیاری از شعر آتشی در نشرهای مختلف منتشر شده‌اند که بسیاری از آن‌ها را دوستان و شاگردانش انجام داده‌اند. از جمله زندگینامه و گزیده‌ای که «فرخ تمیمی» با عنوان «پلنگ دره دیز اِشکن» فراهم‌آورده و یا گزیده‌ای که «محمدعلی سپانلو» با عنوان «اسب سپید وحشی» از شعر او جمع کرده است که از نظر نگارنده دومی گزیده‌ی خواندنی‌تری است. جدا از اینکه روز درگذشتِ آتشی، روز تولد سپانلوست! 

 


انتشار نخست ۲۹ آبان ۱۳۹۷

  • حسن صنوبری
۲۴
آبان

چندروزپیش به بهانۀ زادروز نابغۀ ادبیات داستانی جهان، جناب داستایفسکی نوشته شد:

http://bayanbox.ir/view/1549492560377276194/01210.jpg

غول‌ها و قله‌های فرهنگ و خرد معاصر برادران کارامازوف را ستوده‌اند. در فلسفه: مارتین هایدگر، در فیزیک: آلبرت انیشتین، در روان‌شناسی زیگموند فروید، در ادبیات لئو تولستوی و... (کاری نداریم بعضی تحلیل‌های همین بزرگان از جمله فروید سطحی و اشتباه بودند؛ مهم این است: روانشناسی است و یک فروید).

الغرض فئودور داستایفسکی بزرگ بزرگان است، اما استثنائاً جزو آن بزرگانی که است ما عوام هم مثل خواص می‌توانیم همراهشان شویم. داستایفسکی به‌جز حکمت‌های فلسفی و عرفانی برای نخبگان بشر، درس‌های ساده‌ای هم دارد که می‌تواند چراغ زیست عموم انسان‌ها باشد. مثلا در کنار همۀ آن مفاهیم بلندی که بیشتر درباره‌اش گفته‌اند، در این رمان اتفاقاتی روایت می‌شود که دقت در آن‌ها به ما یاد می‌دهد خود قضاوت‌کردن را به قضاوت بنشینیم؛ که وقایع پر تاب‌وتب زمانه را بی گرفتار تب‌وتاب شدن بنگریم؛ که ببینیم چقدر خوب‌ها با نیت خوب خطا می‌کنند، چقدر بدنماها در نهان خوبند و چقدر بدها، خوب نمایانده می‌شوند.

که بفهمیم چقدر بعضی از عجله‌ها و بعضی از کندی‌ها فاجعه‌آفرین‌اند در داوری و اعلام موضع. به همان اندازۀ اصلی‌ها، شخصیت‌های فرعی رمان این درس را به ما می‌دهند و بلکه بیشتر: مادام‌خوخلاکوف‌های ظاهربین، بی‌دقت و هیجانی و راکیتین‌های حسود، جاه‌طلب و عقده‌ای با همه تفاوت‌هایشان، گاه دست‌دردست هم، با ارائهٔ انگاره‌هایی بی‌بنیان به دیگران، می‌توانند خیمۀ عدالت را در یک جامعه به آتش بکشند.

 

 


پ‌‌ن: وقتی برادران کارامازوف را به اتمام بردم این ریویو را درباره‌اش نوشتم:

سفر خوبی داشتم همراه با آلیوشا، میتیا و ایوان. علی‌رغم طولانی بودن صفحات، بسیار کوتاه بود. با اینکه سعی کردم با آرامش بخوانم و مشغولیات زندگی هم فرصت مطالعه ام را کم کرده اما خیلی زود گذشت چون خوب گذشت.

یک رمان کامل بود اما هم دوست داشتم ادامه پیدا کند هم در پایان کاملا احساس می کردم ادامه دار است. وقتی در جایی خواندم قرار بوده این کتاب بخش اول یک سه گانه باشد و داستایوفسکی چهارماه پس از نگارشش درگذشته بسیار ناراحت شدم.

خیلی فکرکردم به تمام رمان هایی که تاکنون خوانده ام، تا قبل از برادران کارامازوف، خیلی دشوار است برایم رمانی را پیدا کنم که از این رمان بهتر بوده باشد. جلد اول را که تمام کردم نوشتم: «اگر داستان‌ها و رمان‌های روسی داستان و رمان هستند، آثار دیگر ملل چگونه جرات دارند ادعای ادبیات داستانی داشته باشند؟ همچنانکه اگر شعر فارسی و ایرانی شعر است، نوشته های دیگر زبان‌ها و ملت‌ها چگونه ادعای شعربودن می‌کنند؟».

برای من که دانش آموز توامان ادبیات و فلسفه بوده ام این رمان از هر دو منظر قابل تامل و ارزشمند بود. هم ادبیات و ساختار زیبای داستان شگفت زده ام کرد هم نبرد سهمناک اندیشه ها در آن.

پیش از مطالعه کتاب از اهالی فلسفه ستایش های فراوانی را درباره این کتاب شنیده بودم اما پس از مطالعه کتاب و در گشت‌زنی‌های اینترنتی دیدم که متفکران و دانشمندان بزرگ معاصر در رشته های گوناگون در تحسین و تحلیل این رمان نوشته اند، از مارتین هایدگر فیلسوف بزرگ، تا آلبرت اینشتین فیزیکدان نابغه، تا زیگموند فروید روانشناس مشهور. این به خودی خود نشان از اهمیت این اثر داستانی دارد. هرچند بعضی از این نظرات، مثل نظر فروید بسیار سخیف و سطحی است و گذر زمان بی اعتباری اش را ثابت کرده است. اما رمانی که بتواند اینهمه نظر نخبه را به خود جلب کند هم عظمت خود را ثابت می کند هم برتری ادبیات خلاقه بر دیگر علوم و عوالم را.

***

کتاب را با ترجمه صالح حسینی خواندم. قابل تحمل بود اما خوب نبود. هم اشکالات فراوان داشت، مخصوصا در علائم و نشانه‌های نوشتاری. امری که اگر مخاطب دقیق نباشد گیجش میکند کدام متن دیالوگ است و کدام روایت راوی و گاهی حتی دیالوگ دو شخصیت خلط شده. همچنین استفاده از بسیاری از عبارات تازی نامانوس و غیرمستعمل متن را برای مخاطب جوان سخت میکند. مشکل دیگر هم اصطلاح گزینی های تطبیقی در برابر اصطلاحات نویسنده اصلی است. از همه بدترش یک جا برای حضرت مریم (سلام الله علیها) عبارت «بی بی دو عالم» را به کار برده و در مقدمه هم به این کار خود افتخار کرده. حال آنکه بی بی دو عالم اصطلاح خاص برای یک شخصیت خاص است در زبان فارسی و انتخابش برای چنین مقامی قطعا پشتوانه ادبی و علمی ندارد. خلاصه که امیدوارم شما ترجمه بهتری را برای مطالعه انتخاب کنید و مهمتر امیدوارم که ترجمه ای حرفه ای از زبان اصلی از این کتاب انجام بگیرد تا مخاطب فارسی زبان بتواند ارتباط و نسبت بی واسطه تری با این شاهکار ادبیات داستانی جهان برقرار کند

 

  • حسن صنوبری
۱۷
آبان

ظاهراً آقای ظریف فرمایش کرده‌اند بایدن با ترامپ فرق دارد و آقای روحانی هم گفته‌اند امیدوارند رییس جمهور جدید شعورش برسد و به برجام برگردد البته شیخ اجل سعدی علیه الرحمه هم فرمایشاتی دارند که بعدا می‌گویم این هم از عرض بنده:

 

رای آورد فلانی؟ به درک
حاصل جنگ دو‌ جانی، به درک

چه کند فرق، مرا کشته‌شدن
در عیان یا که نهانی؟ به درک

رخ‌به‌رخ سر ببرد یا ز قفا
ز من ار گاوچرانی، به درک

شیخ ما محو نتایج مانده
حال این وضع گرانی، به درک

گفتم ای شیخ! بگفتا: «ساکت!
فارغ از کار جهانی؟ به درک

فارغ از سکه و ارزی نکند؟
فارغ از سود و زیانی؟ به درک

انتخابات جهان است» بله
وز پی‌اش رفته جهانی به درک

سرد گردیده هوا : گفتم، گفت:
می‌شود رفت به آنی به درک!

ما حوالت به جهنم شده‌ایم
در زمانی و زمانی به درک

رفت سرمایهٔ پیری بر باد
رفت ایام جوانی به درک

در بهشت‌اند تنی چند خواص
سرنوشت همگانی به درک

گرگ‌ها جشن گرفتند، چه باک
جان دهد گر که شبانی، به درک

تا که ارباب جدیدش که شود
فقر و فحشا و گرانی، به درک

شیخ شاد است مگر خان جدید
نان دهد از سر خوانی به درک

شیخ شاد است و دلش آباد است
تو گر از خون‌جگرانی، به درک

 

الغرض، شیخ! تو ما را قطعاً
می‌توانی برسانی به درک!

 

 

حسن صنوبری

 

 

 

پ‌ن: من شاعر ناسیاست‌دان البته این را می‌فهمم: همان‌قدر که شکست ترامپ به خودی خود ارزشمند است و برای ایران خوب است، پیروزی بایدن هم بی‌ارزش است و برای ایران _با چنین دولت‌مردانی_ بد. اولی حیثیتی و دومی راهبردی. اولی یعنی آمریکا در طرح هجومی شکست خورد و ترامپ هم به همان‌جایی رفت که کارتر رفت [به درک!] و دومی یعنی تیم تازه نفسی با طرحی نو پیش روی ما و مسئولانمان است که مشخص است چقدر باهوش و پرتوان و لایق‌اند!

  • حسن صنوبری
۱۷
آبان

پیشخوان: یک کاری مشترکا در صفحه اینستاگرام و تلگرام در آن نیامده ایام شروع کردیم از چندروز پیش، آن‌هم اینکه هرچندوقت‌یک‌بار یک انیمه یا انیمیشن کوتاه ارزشمند و کم‌تر‌دیده‌شده را در کانال تلگرام (که محدودیت‌های اینستاگرام را ندارد) اکران می‌کنیم، بعد درباره‌اش در اینستاگرام (که شلوغ‌تر است) بحث می‌کنیم. شب سیزده آبان انیمۀ جالب توجه و متفاوت «به دنبال تو» اثر هایائو میازاکی و محصول 1995 ژاپن را در تلگرام اکران کردیم و در اینستاگرام نظر دوستان را پرسیدیم. نظر به پیچیدگی انیمه اکثر بازخوردهای دوستان مبنی بر ابهام و متوجه نشدن معنا بود؛ اما آن‌دسته از بازخوردهایی که مشکل زیادی با این مسئله نداشتند و به تحلیلی رسیده‌بودند همه را در هایلایت «اکران» صفحه استوری کردم. همچنین ترجمۀ ترانۀ این انیمه را هم در همان هایلایت اکران منتشر کردم.

پس از انتشار نظر دوستان، یادداشت تحلیلی مفصل خودم را هم دربارۀ این انیمۀ مهم نوشتم که در ادامه می‌خوانید

البته من جای شما باشم قبلش خود انیمه را می‌بینم: دانلود انیمه به دنبال تو 1995 on your mark

 

http://bayanbox.ir/view/4933475334800223848/MARK.jpg

تصور من این است: دوستانی که به تحلیل رسیدند آن‌هایی بودند که بعد از تماشای اول، حاضر شده‌اند کار را دوباره ببینند. بسیاری از آثار هنری در همان تماشای اول تمام می‌شوند. چون ذاتا یک‌بار مصرف‌اند و می‌شود در زمرۀ آثار مصرفی طبقه‌بندی‌شان کرد. (نه که مثلا فلان آهنگ فقط یک‌بار شنیده می‌شود، بلکه در بهترین حالت فقط به یک‌بار بادقت شنیدن احتیاج دارد و دفعات بعد فقط مصرف می‌شود) اما بسیاری از آثار هنری، تازه بعد از تمام شدن تماشای نخست آغاز می‌شوند. این‌ها به ذات هنر نزدیک‌ترند.

اما چرا بیشتر بینندگان غیرژاپنی این انیمه بعد از تماشای اول مأیوس می‌شوند از فهم یا پسندش؟ دو علت دارد که بنده با همان‌ها انیمه را تحلیل می‌کنم. اول ساختار کلی اثر است، که وقتی می‌بینیمش فکر نمی‌کنیم یک انیمه یا کامل و مستقل را دیده‌ایم، حس می‌کنیم این تیزر یک اثر کامل‌تر است، یا به قول یکی از دوستان خلاصه‌اش؛ یا ممکن است فکرکنیم یک «موزیک‌ویدئو»ی معمولی است. نکتۀ دوم به دلیل فضای معنایی انیمه است که سرشار از نماد است. این انیمه یک اثر نمادین و سمبولیک است و بدون نمادشناسی و رمزگشایی معنایش برای مخاطب روشن نمی‌شود. این دو نکته باعث می‌شود این اثر «هایائو میازاکی» با همه محبوبیت کارگردان و علی‌رغم ارزش هنری بسیار ریزش مخاطبانی داشته باشد. علی‌رغم اینکه شما حتی اگر معنا را متوجه نشوی و نخواهی هم که بشوی، از تماشای انیمه لذت می‌بری، خیالت به پرواز در می‌آید و عاطفه‌ات درگیر می‌شود. این یعنی: موفقیت ساختاری در هنر.

درباره ساختار: گمانم نخستین اثر تصویری مستقلی است که در زندگی‌ام تماشا کرده‌ام و ساختارش برگرفته از ساختار یک تیزر است. گمان نمی‌کنم نمونه‌ای دیگر در جهان باشد، اگر کسی مشابهش را دیده بگوید، خود میازاکی هم نمونۀ دیگری نساخته. همین مهر تایید نوآوری انیمه است. شاید یکی بگوید آخر باید از کجا بفهمم این تیزر نیست و برگرفته از ساختار تیزر است؟ می‌گویم: اولا به علت کامل بودن ساختار و معنای اثر، ثانیا به‌خاطر بعضی جزئیات، مثل تکرار شدن یک موقعیت با دو سرنوشت مختلف (در کدام تیزری چنین اتفاقی افتاده یا ممکن است بیفتد؟). حدس می‌زنم «میازاکی ایدۀ کار را از تیزر فیلم‌های زرد گرفته باشد. در تلویزیون خودمان و غیرآن بسیار دیده‌ام اینگونه تیزرها را، مثلا فرض کنید:

{ سکانس اول: دختر و پسری در دانشگاه تنه‌شان به هم می‌خورد و نگاهی پرحیا به هم می‌اندازند | سکانس دوم: با لباس عروسی دارند در یک باغ می‌دوند و به هم گل پرت می‌کنند | سکانس سوم: پسر دارد با تعجب و عصبانیت به تعدادی سند نگاه می‌کند | سکانس چهارم: پسر در ماشینش از دختر که در بالکن ایستاده خداحافظ می‌کند، سوئیچ را می‌چرخاند و بمب! انفجار! | سکانس ششم: دختر سیاه‌پوش سر قبر پسر است و دارد یک حرف‌های عمیقی می‌زند ... | اینجا تازه صفحه فید می‌شود و روی زمینه سیاه می‌نویسد: سریال فلان را چهارشنبه‌ها از آی‌فیلم ببینید یا فیلم فلان به‌زودی در سینماهای کشور}

تیزرهایی‌اند که به نظر احمقانه می‌آیند. یا سازندۀ سواد ساختن تیزر را نداشته و فکر می‌کرده تیزر یعنی «خلاصۀ فیلم»! یا اینکه تهیه‌کننده آگاهانه چنین خواسته و گفته: من با مخاطبی کار ندارم که بخواهد اتفاق نویی را تجربه کند، با مخاطبی کار دارم که می‌خواهد یک تراژدی عاشقانۀ طبق معمول ببیند یا یک کمدی مثل باقی کمدی‌ها. مخاطب عمومی بنده‌خدا که حتی برای یک‌بار هم حوصله (یا شاید هم «وقت») تفکر ندارد و کلا می‌خواهد فیلم را مصرف کند، غمگین یا شاد شود یا خروجی بگیرد از غم و شادی خودش. در هرصورت این تیزرهای زرد به کارگردان هوشمند حرفه‌ای یاد می‌دهد: پس می‌شود یک اثر داستانی کامل را در قالب همین تیزرها ساخت. اینجا شاید داستان‌نویسِ فرهیخته بگوید: نه آقا نمی‌شود! اثر داستانی عناصر داستان دارد، گره‌افکنی دارد، گره‌گشایی دارد، دیالوگ و تعلیق و.. دارد، همۀ این‌ها که نمی‌شود در شش‌تا سکانس جا شود، جا شود هم جا نمی‌افتد برای مخاطب تا ذهن و عاطفه‌اش را درگیر کند. اینجای کار، کارگردان هوشمند یا منتقد مهربان به او می‌گوید: برادر من، آن بخش حس‌برانگیزی را هم موسیقی هیجانی تیزر انجام می‌دهد و تمام. شمای داستان‌نویس در میان عناصر داستانت موسیقی نداری، و نمی‌دانی موسیقی چقدر قدرت‌مند است و می‌تواند بر همۀ کاستی‌ها سرپوش شود. لذا این تیزرهای زرد در نهایت یک کار داستانی کامل است، ولو ضعیف و بی‌مایه.

پس اگر مخاطب فکرکند تیزر است که اصلا بهش اهمیتی نمی‌دهد. بهتر این است که فکرکند موزیک‌ویدئوست، که اگر اینگونه فکر کند هم آخر گیج می‌شود و باز از تصویر سردرنمی‌آورد. شاید بگویید چون معنای ترانه را نمی‌دانیم گیج شدیم. برای اثبات این موضوع از یکی از مترجمان و مدرسان زبان ژاپنی، سرکارخانم «منصوره محبی» درخواست کردم ترانه اثر را برایمان ترجمه کنند، ایشان هم قبول‌زحمت‌کردند و ترجمۀ فصیحی را از زبان اصلی انجام دادند که به پیوست منتشرش می‌کنم. ترانه ربط خاصی به تصویر ندارد. در حقیقت انیمه از انرژی ترانه استفاده کرده ولی مبتنی بر آن نیست. چون این کار، موزیک‌ویدئو یا انیمه‌ویدئو نیست، البته قرار بوده باشد ولی در نهایت اثر یک «انیمۀ موزیکال» شده است. چون انیمه مستقیما مسئولیت تصویرگری موسیقی را برعهده نگرفته و راه خودش را رفته. مضامین موسیقی بسیار کلی است و مضامین و قصۀ انیمه اصلا در آن حضور ندارد. میازاکی تصمیم می‌گیرد انیمه‌اش را بر این کار سوار کند و در حقیقت موسیقی را یکی از ابزارهای انرژی‌بخش انیمۀ خود کند (هرچند بی‌موسیقی هم کار کامل است).

دربارۀ معنا: چون کار نمادین است قطعیتی نداریم در معناشناسی. کار نمادین می‌تواند معانی مختلفی داشته‌باشد که همه‌شان هم می‌توانند درست‌باشند، مثل تعبیرهای مختلفی که در استوری‌ها دیدید؛ این امکانی است که خود هنرمند در فضای سمبولیسم برای مخاطب فراهم می‌کند و البته به معنای این نیست که هر نماد را هرجور دلمان خواست تفسیر کنیم و معانی بی‌نهایت باشند. متعددند اما نهایت دارند. مثلا آب در شعر سهراب سپهری چیست؟ همان آب است، یا سمبل طبیعت، یا پاکی، یا حرکت، یا دانش، یا روشنایی، یا روح زندگی، یا زمان ... بلۀ همۀ این‌ها هست ولی آب سمبل لجن نیست. سمبل حماقت نیست. سمبل آچار فرانسه، یا استقلال کشور بولیوی، یا سیاست‌های اقتصادی روحانی، یا اندوه یک مگس تک‌بال نیست.

نمادشناسی: قصه: جنگجویانی با لباس پلیس با محوریت دو جوان، با هواپیما به یک ساختمان عظیم حمله می‌کنند. موقعیت زمانی «آینده» است و موقعیت مکانی ساختمانی بسیار بلندمرتبه و پیشرفته است، تک‌چشمی هولناک بر فراز ساختمان است، وقتی دقت کنیم، مردمک چشم غول‌پیکر بالای ساختمان، انگار از طلا و جواهر است. اسم کلیسایی هم در کار هست. وقتی وارد ساختمان می‌شوند هم نماد تک‌چشم همه جا هست، توقف || . شباهت فراوان این تک چشم به نماد فراماسونری «چشم جهان‌بین» یا «چشم شیطان» غیرقابل انکار است {خدایا همینجا به تو پناه می‌برم از تحلیل‌های رائفیانه و عباسیانه!}. معروف‌ترین استفادۀ این نماد هم که می‌دانیم در پس نشان ملی حکومت آمریکاست. آنجا هم مثل اینجا بر فراز یک ساختمان است و نشان چشم خدایشان است. زرین و جواهرنشان بودن مردمک هم بعد کاپیتالیستی و اقتصادی قضیه را تاحدی نشان می‌دهد: حملۀ هواپیما به یک برج تجاری آمریکا: همینجا یاد حملۀ 11سپتامبر افتادم. اگر تاریخ ساختش بعد از آن واقعه بود قطعا تفاسیر به آن سمت می‌رفت و انیمه انیمۀ بی‌خودی می‌شد. اما جالب اینجاست که این شش سال قبل از 11سپتامبر است. (داخل پرانتز بگویم: «ژان بودریار» در کتاب روح تروریسم می‌گوید فروریختن برج تجارت جهانی آرزویی غیراخلاقی در پس ذهن و ناخودآگاه همگان بوده، چه ستمکشیدگان از آمریکا و چه حتی خود غربی‌ها). پس ما اینجا یک زنجیرۀ نمادین (چشم بزرگ + جواهرنشان‌بودنش + برج‌بودنش) را به آمریکا تعبیر کردیم. اما نمادهای دیگری هم هستند. ادامۀ فیلم: گفتیم وقتی پلیس‌ها وارد ساختمان می‌شوند نماد تک‌چشم همه جا تکرار شده، همچنین ارتشی هم از ساختمان دفاع می‌کنند که روی کلاه‌شان نماد تک‌چشم هست. توقف ||

 نکتۀ مهم‌تر لباس این ارتش لعنتی است. لباسی که تنشان است لباس کوکلوس‌کلان‌هاست (اعضای سازمان مخفی نژادپرستی آمریکایی که سیاه‌پوست‌ها را «لینچ می‌کردند و بسیاری جنایات دیگر و معتقد به برتری نژادی بودند _و هستند!_). سپس در دقیقۀ یک، یک نمای بسیار کوتاه است که چشم باید شکار کند: از اولین وسائلی که در آن ساختمان سرنگون می‌شود یک شمع‌دان است، من که یاد یهودیت و اسرائیل می‌افتم. واقعا هم آمریکا همین است، ظاهر تابلوی مسیحیت دارد و درون همه‌چیز یهودی (از نوع صهیونیستی) است. البته شمع‌دان پنج‌شاخه است و با «منورا» متفاوت است، اما در کار نمادین قرار نیست اجسام دقیقا مثل واقعیتشان باشند، مخصوصا اگر این موضوع شر به پا کند! از طرفی در ساختمان به این مدرنی در روزگار آینده شمع به چه درد می‌خورد :) . در ادامه انیمه، چهل ثانیه بعد دو پلیس، دختر بال‌دار را پیدا می‌کنند. دورتادور دختر قوطی‌های یک نوشیدنی افتاده: کوکاکولا! پس تا حالا چهار نماد واضح داریم برای حاکمیت آمریکایی : 1. تک‌چشم فراماسون‌ها + 2. کوکلوس‌کلانِ آمریکایی‌های نژاد پرست + 3. شمعدان یهودی‌ها + 4. کوکاکولای نماد کاپیتالیسم و انباشت ثروت آمریکایی و صهیونیستی.

کارگردان انیمۀ صراحتا سیاسی نساخته (یا نخواسته یا نتوانسته: چون کشورش مستعمره آمریکاست). این یک کار نمادین است. آنچه تا اینجا تصویر شده، اولا حکومتِ فاسدِ ستمگرِ نژادپرستِ زورسالار و زرسالار پیشرفته و مدعی ارزش‌هاست. مفهومی که تا قیامت می‌شود مصداق‌های متنوعی بیابد، اما کارگردان به جز مفهوم‌سازی، مصداقشناسی هم کرده و با اشاره آمریکا را به عنوان مهم‌ترین نماد این حکومت سیاه که آن فرشتۀ سفید را به بند کشیده معرفی کرده. از این نظر این انیمه از زمرۀ ضدآمریکایی‌ترین آثار دهه‌های اخیر در حوزۀ انیمه و انیمیشن است و البته که حاوی آرزویی زیبا برای همۀ آزادگان جهان!

این بخش از انیمه تاحدی ما را یاد آخرین اثر میازاکی قبل از ساخت «به دنبال تو» نیز می‌اندازد. «پورکو روسو» (1992) اثری است که شاید بیشترین اشارات ضدآمریکایی میازاکی در آن است و همین هم موید ذهنیت ضدآمریکایی او در ساخت این اثر است.

ادامه فیلم: دو پلیس جوان، دختر بال‌دار را نجات می‌دهند، یک‌بار سکانس رهایی کامل را اینجا داریم و ظاهرا انیمه اینجا باید در همین دقایق تمام شود، که نمی‌شود، دوباره برمی‌گردیم در ساختمان. چیزی شبیه آمبولانس با نشانه‌ای هسته‌ای دختر را با خود می‌برد. مدتی می‌گذرد از غائله. به‌مرور دو پلیس کلافه می‌شوند، مقدماتی فراهم می‌کنند و می‌روند و دختر را از آن بیمارستان هسته‌ای نجات می‌دهند. توقف|| مخاطب می‌گوید چرا؟ مگر این‌ها هم‌پیمان خودشان نبودند؟، فعلا برویم ادامه: در فرار وارد پل مهندسی‌شدۀ مدرنی می‌شوند که زمین را به آسمان وصل‌‍کرده؛ ماشین‌های پلیس پل را خراب می‌کنند؛ این‌ها سقوط می‌کنند و ظاهرا شکست می‌خوردند. اما دوباره به عقب برمی‌گردیم، این‌دفعه وقت سقوط، ماشین نیروی پرواز می‌گیرد و خود را به خانۀ مردم معمولی می‌رساند و از آنجا فرار می‌کنند. توقف|| میازاکی می‌گوید بشر روزی به این نتیجه می‌رسد که برای نجات این فرشتۀ زیبا، باید قدرت فاسد سیاسی اقتصادی حاکم جهان را نابود کند و فرشته را از دستشان برهاند، اما اشتباهی که بشر آرمان‌گرا طبیعتا ممکن است مرتکب شود این است که دختر بال‌دار را دوباره به دست علم مدرن تکنولوژیک اومانیستی غرب بدهد. در آن صورت دوباره شکست خواهد خورد. چون آن حاکمیت و امپراطوری فاسد سیاسی اقتصادی از دل این علم حریص و متجاوز به طبیعت و اخلاق  به‌وجود آمده؛ این است که پس از انهدام نظام سیاسی و اقتصادیِ بشر تبه‌کار، باید فرشته را از دام نظام علمی و فرهنگی این بشر نیز نجات داد. باید به طبیعت برگشت. به روستا. به خانه‌های قدیمی. نباید در حصار فضای مسموم گلخانه‌ای تمدن مدرن بمانیم، نباید به علائم خطر جاده توجه کنیم. باید به دشت برگردیم و راه آسمان را دوباره پیدا کنیم.

این بخش دوم انیمه ما را یاد انیمۀ «ناوسیکا از دره باد» (1984) می‌اندازد که نه‌سال پیش میازاکی علیه تمدن تکنیکی و به نفع طبیعت ساخته بود. و البته بعضی آثار دیگر میازاکی. مثل شاهزاده مونونوکه (1997) که دقیقا بعد از این اثر ساخته شده.

چند نکتۀ دیگر نیز در میان است. یکی اینکه بنا به نیمۀ نخست انیمه، برای مبارزه با یک ساختار نظامی و قدرتمند فاسد و ظالم نیز نیاز به نیروی نظامی و قدرت هست. نمی‌شود با لبخند و دسته‌گل جلوی ارتش مسلح و وحشی مقاومت کرد! دوم اینکه بنا به نیمۀ دوم انیمه، حتی برای مقابله با تمدن تکنیکی و علم ستیهنده با طبیعت و فطرت نیز نیازمند علم و تکنیکیم. ولی علم به عنوان نردبان تعالی فطرت، نه چنگال بلعیدن طبیعت.

یک نکتۀ حاشیه‌ای هم منفی بودن انرژی هسته‌ای برای میازاکی است و اینکه آن را نماد علم مخرب و چیزی هولناک چون ساختار آمریکا می‌داند. در یکی از مستندهایش هم دیدم به تظاهرات مخالفت با انرژی هسته‌ای رفته بود. علت این است: او ژاپنی است و داغ‌دار حملۀ هسته‌ای آمریکا به ژاپن. از طرفی الآن هم ژاپن مستعمره آمریکاست و انرژی هسته‌ای داشتنش باز ممکن است در خدمت همان اهداف سیاه و متجاوزانۀ پیشین قرار بگیرد.

و اما دختر بال‌‍دار یا فرشتۀ سفید کیست؟ می‌دانیم دختر است، بال دارد و اگر بگذارند می‌تواند پرواز کند، لباس ساده و سپیدی به تن دارد که بیشتر شبیه لباس خواب کودکان است. نمی‌تواند شخصیت باشد، هم چون تمام انیمه نمادین است، هم چون شخصیت اصلا بروز غیرنمادی ندارد، هم چون اولین‌باری است که در آثار میازاکی می‌بینیم یک دختر خودش منجی نیست و نجات داده می‌شود! و این خط قرمز میازاکی با والت دیزنی است. پس شخصیت نیست و جنسیت ندارد، جنسیتش هم نمادین است. این به‌نظرم گسترده‌ترین نماد این انیمه است. حال معنایش چیست: آزادی؟ معصومیت؟ کودکی؟ کودکان؟ فطرت؟ اندیشه؟ معنا؟ امید؟ آرزو؟ آینده؟ گذشته؟ سنت؟ عدالت؟ حقیقت؟ انسانیت؟ ایمان؟ اخلاق، دین؟ راه ارتباط با آسمان؟ به‌نظرم از متن انیمه درنمی‌آید دقیقا کدام است، هرکدامش می‌تواند باشد و البته در حوالی چنین مضامین روشنی است. توگویی کارگردان به ما می‌گوید با هر عقیده و هر جهان‌بینی دنیای ما یک گم‌شده دارد، گمشده‌ای که شریف و عزیز و دوست‌داشتنی است و می‌ارزد برایش جان‌فشانی کنیم. این گم‌شده هرچه هست در حصار و زیر فشار حاکمیت سیاسی اقتصادی فاسد امپریالیستی و کاپیستالیستی جهانی و نمونۀ اعلایش آمریکاست و سپس علمِ بی‌اخلاقِ تمدن تکنیکی مدرن. پس بیایید با هم متحد شویم، درهای زندان را بشکنیم و فرشته را _با هر نامی که دارد_ آزاد کنیم!

نوشته شده در 13آبان 1399

  • حسن صنوبری
۱۵
آبان

حمله به دانشگاه کابل، قلب هر فارسی‌زبان، هر مسلمان و هر انسان صاحب قلبی را درد می‌آورد و خون هر صاحب رگی را به جوش. آن‌هم در ایام جشن و شادمانی میلاد پیامبر رحمت اللعالمین. این‌همه دانشجوی مسلمان تکه‌پاره می‌شوند در مشرق‌زمین، اما حنای خونشان قدر یک قطره از خون یک فرانسوی رنگ ندارد برای رسانه‌ها. اما بیشتر از یک اظهار تأسف یا سوگواری گذرا باید به این توجه کنیم که دولت افغانستان با دو رئیس‌جمهور ۶ سال پس از پایان جنگ هم هنوز نتوانسته امنیت این کشور را تامین کند. بمب‌گذاری، انفجار و فعالیت تروریستی در همه جا هست. اما این میزان در جهان بی‌سابقه است و باعث شده افغانستان در آمارهای بین‌المللی «خطرناک‌ترین کشور جهان» لقب بگیرد. اینجا مورد آماج‌ترین سرزمین جهان برای فعالیت‌های تروریستی است، چه تروریسم بی‌تشریفات و چه تروریسم دولتی آمریکا (از جمله کشتار بی‌گناهان با حملات هوایی که در دولت ترامپ دو برابر هم شده). نزدیک به ۲۰سال است آمریکا به‌زور در این کشور حضور نظامی دارد. آمریکا با ادعای تامین امنیت و مبارزه با تروریسم به اینجا آمد، انبوهی پایگاه نظامی و نیرو مستقر کرد و سرانجام اینجا را به لجن‌زار نامتناهی خشونت و ویرانه‌ای جنگ‌زده تبدیل کرد.

خنده‌دار و گریه‌دار اینکه گروهک‌های تکفیری تروریستی مدعی اسلام به‌جای پایگاه‌های نظامیان آمریکایی، بیشتر اوقات در حال انفجار مدارس و مساجد و حسینیه‌ها و دانشگاه‌ها و کشتار مسلمانان بی‌سلاح و بی‌دفاع‌اند. حال آیا کسی باور می‌کند که قاتل مسلمان باشد؟ که مزدور سیا نباشد؟!

دردا که آقایان دولت‌مرد افغانستان [مثل دولتمردان بی‌درد ما که در زمینه اقتصاد صرفا فرمایش می‌کنند] بعد از هر حمله تروریستی افاضه می‌کنند: تروریسم بد است! رییس جمهورهای افغانستان تروریسم را در این کشور جوری محکوم می‌کنند که انگار رییس جمهور کشور دیگری هستند و فقط موظفند پیام تسلیت بفرستند! طبق آمار رسانه‌های خود آمریکا حداقل بیش از ۱۵۰ هزار نفر از آغاز حمله آمریکا به افغانستان از مردم این کشور قتل عام شدند! عدد عدد کوچکی نیست و با این‌حال دریغا که این دولت‌مردان تسلیت‌گوی افغانستان جربزه و شهامت و اقتدار و وطن‌پرستی لازم را برای بیرون راندن بیگانهٔ تروریست‌پرور از کشور خود ندارند. رئیس جمهورهای افغانستان از وقتی یادم می‌آید متخصص پیام تسلیت، سوگواری، گریه در جمع و آه و ناله از وضعیت بد روزگارند. به‌جای مبارزه با ظلم مظلومیت‌فروشی و گدایی توجه می‌کنند.

از سوی دیگر دریغ دیگر این است که بسیاری از نخبگان و تحصیل‌کرده‌های افغانستانی هم که می‌توانستند کمک حال کشورشان باشند درآمد خود را از خدمات جاسوسی علیه ایران و فعالیت در شبکه‌های فارسی‌زبان غربی و عربی ایران‌ستیز در می‌آورند و کاری به کشور خودشان ندارند. شرقی‌های که از غرب پول می‌گیرند برای حراج یا انهدام شرق. این وضعی است که سیاستمداران غرب‌پرست و روشنفکران غرب‌زدهٔ افغانستانی برای امروز این کشور رقم زده‌اند و‌ می‌زنند.

آیا مجاهدان فاطمیون که از مهم‌ترین عاملان نابودی داعش در کل منطقه بودند از پس مدیریت امنیت کشور خودشان برنمی‌آیند؟! قطعاً بر می‌آیند اما چنین مردان شریف و باغیرت و دلسوزی جایی در این ساختار فاسد و آمریکایی ندارند. اگر شعوری در کار باشد دیگر دعواهای قومیتی و سیاسی را کنار می‌گذارد، کار را از نااهل می‌گیرد و به کاربلد می‌سپارد.

  • حسن صنوبری
۱۳
آبان

با فقیران می‌نشست، از رنجشان آگاه بود
هم حبیب خلق بود و هم حبیب‌الله بود

بر فراز ابر نه، در اهتزاز برج نه
فاصله تا خانه‌اش اندازۀ یک آه بود

تاج زرّین، جامۀ ابریشمین، هرگز نداشت
گرچه در چشم تمام کهکشان‌ها شاه بود

روشنی می‌داد و گرما خاک را، افلاک را
با یتیمان هم‌نشین، با قدسیان هم‌راه بود

می‌شد او را دید و از اندوه با او حرف زد
حیف اما فرصت اهل زمین کوتاه بود

در زمستان عدم، خورشید را آموزگار
در شبستان ستم، الهام‌بخش ماه بود

در شب میلاد او، شد طاق کسری زیر و رو
در طلوع مقدمش، خاموش، آتشگاه بود

_داشت دشمن هم؟
_بله، با این همه خوبیش هم

در کمینش بی‌شمار آهرمن بدخواه بود

هیچکس با زشت‌ها کاری ندارد در جهان
یوسف از بسیاری زیبایی‌اش در چاه بود

هرکسی شد پاسبان لانۀ گنجشک‌ها
زخم‌دار از خشم گرگ و کینۀ روباه بود

چشم بگشا و ببین، از بی‌خیالی‌های ما
شد توحّش‌گاه، خاکی که پرستش‌گاه بود

او محمّد بود، زیبا بود و یار بی‌کسان
او محمّد بود و خصم اهل کبر و جاه بود

با محمّد باش و بر خیل ستم‌کاران بتاز
این پیام دفترِ بالحقّ انزلناه بود

با محمد باش و از او خواه راه و چاه را
او محمد بود آری، او رسول‌الله بود

 

حسن صنوبری

مشقِ شب میلاد پیامبر خدا (صل الله علیه و آله و سلم) ١٤٤٢

  • حسن صنوبری
۱۰
آبان

در مطلب قبل هم نوشتم، «پیروی جنجال اخیر فرانسه و نفرت‌پراکنی‌های رئیس جمهور بی‌فرهنگش امانوئل مکرون، علیه زیباترین انسان تمام تاریخ یعنی پیامبر اعظم (صل الله علیه و آله و سلم) تصمیم گرفتم تعدادی از فیلم‌های ضدفرانسوی و یا منتقد وضعیت فرانسه را معرفی کنم. بعضی را قبلا ریویو نوشتم، مثل این دو مورد اخیر از جناب رشید بوشارب و بعضی را هم الآن دارم می‌نویسم. در اینستاگرام همه را ذیل هشتگ #سینمای_ منتقد_فرانسه و هایلایت «سینما علیه فرانسه» گرد آوردم. و البته هر فیلمی پست جداگانه مربوط به خود را دارد. اینجا تصمیم گرفتم با محوریت کارگردان مطلب بگذارم تا مطالب جامع‌تر، متمرکزتر و وبلاگی‌تر شود.»

البته که هانکه کارگردان بزرگی است و نمی‌شود او را در تفسیر سیاسی یا اجتماعی محدود کرد. پیشتر دوست می‌داشتم صرفا از او به عنوان یکی از نمونه‌های موفق سینمای فلسفی بنویسم. و البته که می‌دانیم او در دانشگاه فلسفه و روان‌شناسی و تئاتر خوانده، اما مهم‌تر این است که فیلسوفانه زیسته است. برویم سراغ انشای من:

 

http://bayanbox.ir/view/983220087469321631/MichaelHaneke.jpg

 

میشائل هانِکه (به آلمانی: Michael Haneke ؛ زادۀ ۲۳ مارس ۱۹۴۲ در مونیخ، آلمان) نویسنده و کارگردان سینما و تئاتر اتریشی است.. او جدا از مستندها، تله‌فیلم‌ها و سریال‌ها، تاکنون 12 فیلم سینمایی را کارگردانی کرده است که فهرست کاملشان را در ادامه می‌بینید:

۱۹۸۹   قاره هفتم       

۱۹۹۲   ویدئوی بنی     

۱۹۹۴   ۷۱ جزء از روزشمار یک شانس   

۱۹۹۷   بازی‌های مسخره         

۲۰۰۰   کد مجهول      

۲۰۰۱   معلم پیانو       

۲۰۰۳   زمانه گرگ      

۲۰۰۵   پنهان  

۲۰۰۷   بازی‌های مسخره         

۲۰۰۹   روبان سفید     

۲۰۱۲   عشق   

۲۰۱۷   پایان خوش

 

http://bayanbox.ir/view/3498415293893764791/cache.jpg

پنهان 2007
Caché

تیتر: در آمدی بر فیلم پنهان هانکه و تاریخچۀ جدال فرانسه با مسلمانان

ما چه تصوری از فرانسه داریم؟ مهد آزادی و فرهنگ و هنر. سرزمینی دیدنی و توریستی و اصلا تبلور مفهوم اقتصاد و صنعتِ توریسم. این تصور از کجا آمد؟ از ادبیات، معماری، سینما و مهم‌تر از همه «بازنمایی»اش. از تصاویر بلوار شانزه لیزه، برج ایفل، کلیسای نوتردام و... از هوگو، ژول ورن، اگزوپری، دوما، فلوبر، زولا، کامو، گاری، برتون، آراگون، الوار، تروفو، گدار، ژونه، بسون و... از «نیمه شب در پاریس»، اثر زیبا و دلشنین «وودی آلن»، کارگردانی که فرانسوی نیست، بلکه یک یهودی آمریکایی _و با اجازۀ شما یک کودک‌آزار_ است و یکی از توریست‌پرورترین آثار را برای فرانسه ساخته. از «امیلی» شاهکار «ژان پیر ژونه»؛ فیلمی که برخلاف اثر آلن، فرانسه مسئله‌اش نیست، ولی لوکیشن بودن فرانسه ناخودآگاه آن را به یکی از بهترین تصورات و تبلیغات فرانسه تبدیل کرده است. نیز خیلی فیلم‌های دیگر مثل «همه می‌گویند دوستت دارم» (بازهم از وودی آلن)، «عشاق روی پل» و... . بله، ما فانتزی‌ها و کمدی‌ها و رومنس‌های زیادی با موضوع فرانسه دیده‌ایم و ناخواسته حس خوبی به فرانسه داریم. اما چه چیزی را درمورد فرانسه ندیدیم؟ ادبیات و هنر و معماری و جاذبه‌های گردشگری و بازنمایی‌های دلبرانه جای خود، ما واقعیت را درمورد فرانسه ندیدیم. تاریخ سیاه فرانسه این غول استعمارگر و جنایتگر اعصار را ندیدیم. واقعیت امروزی هولناک جامعۀ فرانسه، چند خیابان پایین‌تر از شانزه‌لیزه، و چندلایه درونی‌تر از فیلم‌های شاد و چند پرده آن‌سوتر از شوی مکرون در بیروت را ندیدیم؛ اعم از تبعیضات نژادی، سرکوب اقلیت‌های دینی، فروپاشیدگی خانواده، بحران‌های اقتصادی (این یکی درست مثل کشور خودمان) و...

ما تصویر سینمای هنری، سینمای مستقل و سینمای اجتماعی را از فرانسه ندیده‌ایم. فیلم‌های «رشید بوشارب» را ندیده‌ایم (دوتا را قبلا در همین صفحه معرفی کرده‌ام) تا ستمگری‌های تاریخی فرانسویان و مظلومیت مسلمانان مهاجر آن دیار را هم کنار عاشقانه‌های صورتی و شب‌های پرستارۀ پاریس ببینیم. حالا می‌گویید بوشارب خودش عرب‌تبار و یک سر غائله است؟ باشد، ما «میکمکس» همین جناب ژونه (کارگردان امیلی) را هم ندیدیم. آثار اجتماعی «برادران داردن» (مثل «روزتا» و «بچه») را هم ندیدیم. و ... . حالا می‌گویید این‌ها خودشان فرانسوی‌اند و زیادی درگیر ماجرا؟ باشد، ما فیلم‌های یکی از بزرگ‌ترین غول‌های سینما و عظیم‌ترین کارگردانان نابغه یعنی میشائیل هانکه اتریشی را هم در موضوع فرانسه ندیدیم. نشانمان هم ندادند. (چنانکه آی‌فیلم هم فقط فیلم‌های هالیوودی را از آمریکا نشان می‌دهد).

به بهانۀ نفرت‌پراکنی‌های اخیر این آدمک «امانوئل مکرون»، علیه آن والاترین تجسم انسانیت و انسان‌دوستی (سلام بر او و خاندانش) چندتا از این فیلم‌ها را معرفی می‌کنم. فیلم‌هایی که کمک می‌کنند آن روی سکهٔ فرانسه را هم ببینیم.

قبلا در یکی از فهرست‌ها این فیلم را معرفی کردم و الآن پشیمانم. چون اثری نیست که بتوانم به همه توصیه کنم. نه به خاطر آن سکانسش که خشن‌ترین سکانس سال لقب گرفت. به این دلیل که اولا فیلم کلا زیبایی شناسی خشونت و خشونت پنهان دارد (دقیقا در همان صحنه‌هایی که عموم مردم می‌گویند اتفاقا خشن نیست و معمولی است. چون خشونتش اصطلاحا زیرپوستی است.) و البته خشونت ویژگی همۀ فیلم‌های هانکه است. ثانیا به این دلیل که فیلم فیلم سخت، نمادین و بسیار عمیق و دقیقی است. از موفق‌ترین و پیچیده‌ترین‌های ژانر معمایی سینماست. یک نابغه این فیلم را ساخته که منتقدان بزرگ سینما درمورد ثانیه‌به‌ثانیهٔ اثرش بحث‌های طولانی کرده‌اند. حتی آن منتقدان که روحیۀ عامه‌پسند و آمریکایی داشتند. و همه هم سر تعظیم فروآورده‌اند در برابرش. فیلمی است که مخاطب عمومی مطلقا نه می‌تواند تحمل کند تماشایش را نه می‌تواند درست متوجه شود محتوایش را. آدم سینمادوست و اهل فکر  تازه اگر با همۀ چشم و دقت فیلم را ببیند  پنهان را می‌فهمد و البته که خیلی هم لذت می‌برد از این‌همه هنر. هنری که فریبندۀ احساسات نیست؛ هنری که آموزندۀ تفکر است. هانکه نمی‌گویم فیلم فلسفی می‌سازد، می‌گویم بی‌شک یک فیلسوف بزرگ است که البته مدیومش سینماست و از جمله تفلسف‌هایش در این فیلم فلسفه خشونت است. فلذا، به این دو دلیل که عرض شد تاکید می‌کنم این فیلم برای همه نیست، ولی برای اهلش صددرصد توصیه‌شدنی است و زیباترین و عظیم‌ترین اثر هانکه تاکنون است (جدا از برگزیده‌شدنش در جایزه کن و یا حضورش در فهرست‌های برترین فیلم‌های تاریخ سینما و...).

این فیلم بدون اینکه شما بفهمید، تاکید می‌کنم: بدون اینکه شما بفهمید تمام ماجرا و تاریخ و بحران‌های فرانسه در رابطه با مهاجران مسلمانش را برایتان روایت، تبارشناسی و تفسیر می‌کند. از این بالاتر، با قدرت نمادگرایی به کلیت تضاد غرب با اسلام نیز می‌پردازد. از موضعی کاملا بی‌طرفانه و غیراسلامی. این است که یکی از بهترین فیلم‌هاست برای تفسیر اوضاع کنونی فرانسه که هم مسئلۀ خشونت در آن برجسته شده هم مسئلۀ مسلمانان فرانسه.

 

یادآوری می‌کنم میشائل هانکه از بزرگ‌ترین کارگردانان سینماست که اگر مسائل امروز جهان هم برایتان ارزشی نداشته باشد اما به محضِ سینما و سینمای هنری یا سینمای فلسفی علاقه داشته باشید نیز او را گرامی می‌دارید. اینجا اعتراف می‌کنم از بیشتر فیلم‌های ایشان خوشم نمی‌آید و پیشنهادشان نمی‌کنم. از این بالاتر: فقط به عنوان مجازات دادگاه برای جرم بزرگی امکان دارد بعضی از آثارش را مجددا ببینم. اما با همین تفاسیر همین فیلم‌ها را هم جرأت ندارم بگویم ضعیف‌اند. این پیرمرد هیچ شباهتی به کارگردانان ما ندارد که وقتی پیر می‌شوند اول از همه سینمایشان خرفت می‌شود. نابغه پیر هم بشود، نابغه است.

پ‌ن: سال گذشته برای یک فهرست ریویوی کوتاهی دربارۀ پنهان نوشته بودم:

این فیلم زیباترین، مهم‌ترین، رازآمیزترین، اخلاقی‌ترین و اجتماعی‌ترین فیلم این پیرمرد ترسناک و نابغه است. جایزه بهترین کارگردانی کن را همان سال برده. من تقریبا پس از دیدن اکثر فیلم‌های جناب هانکه مدتی افسرده می‌شدم، این تنها فیلم ایشان است که مرا گریاند. البته چون استعاره‌گرایی و نمادگرایی فیلم بالاست دیدم بعضی از هم‌وطنان منظور فیلم را کاملا برعکس فهمیدند یا نفهمیدند. بازهم مسئله فرانسه و الجزایر است اما بالاتر می‌رود به مسئله غرب با کل مسلمانان اشاره می‌کند. البته همه این‌ها که گفتم وقتی است با پیش‌فرضی که دارم خدمتتان می‌دهم تماشایش کنید و یا با دقتی بالا، وگرنه خیلی‌ها فکرمی‌کنند یک درام اجتماعی یا روانشناسانۀ معمولی دیده‌اند. بسیار شک‌داشتم به فهرست قبل بیافزایمش یا نه. | #میشائیل_هانکه | آلمان اتریش | من: 10 | آی‌ام‌دی‌بی: 7.3 (69هزار)

 

http://bayanbox.ir/view/322254426838449888/happy-end.jpg

پایان خوش 2017
Happy End

تیتر: در آمدی بر فیلم پایان خوش هانکه و فلسفه خشونت در سینما و سینمای خشونت‌پژوه

«هانکه» کارگردان محبوب من نیست اما کارگردان مورد احترام من هست. بسیاری از فیلم‌هایش را اصلاً دوست ندارم بس که سرشار از سیاهی و خشونت‌اند. و دور از فرهنگ من. یکی از فیلم های مشهورش (FUNNY GAMES) را تاکنون حاضر نشده‌ام ببینم، چون بخشی از داستان را دوستم آقامحمدعلی ده‌سال پیش برایم تعریف کرد و فهمیدم نباید طرفش بروم. اما با همه این حرف‌ها و با همه نفرتم از خشونت، این خشونت با دیگر خشونت‌ها فرق می‌کند. با خشونت فیلم‌های تجاری و هالیوودی آمریکایی و فیلم‌های ترسناک عامه‌فریب فرق می‌کند. با خشونت فیلم‌های شبه نخبگانی (خاص‌نمای عامه‌پسند) مثل آثار آقای تارانتینو  که می‌دانم بین شما هم طرفدار دارد  هم فرق می‌کند. خشونت در آثار تارانتینو فانتزی است. شوخی و سرگرمی است. جالب است! خشونتی‌ست که می‌خواهد شما را سر هیجان بیاورد، بخنداند و شگفتی‌تان را برانگیزد. اما خشونت هانکه شما را سرگرم نمی‌کند. شما را بیدار می‌کند. با سیلی. شما را وادار به تفکر می‌کند. شما را از شدت تفکر به سردرد می‌اندازد.

نسلی که در آمریکا با فیلم‌های خشن تارانتینویی تربیت شدند در عراق و افغانستان برای شوخی و خنده کودکان را منفجر کردند و فیلم شوخی‌های خونین‌شان را هم منتشر. این است که خشونت تارانتینویی یک خشونت غیرانسانی‌ست. اما شما با خشونتی که در فیلم‌های هانکه می‌بینید نمی‌توانید آدم‌کش بشوید، بلکه متنفر می‌شوید از خشونت و بیدار می‌شوید نسبت به خشونت‌های پنهانی که پیرامون‌تان در جریان است و شما نسبت به آن‌ها بی‌تفاوتید؛ یا حتی بدون اینکه بفهمید دلیلشانید.

«پایان خوش» (۲۰۱۷) آخرین اثر استاد سینما میشائیل هانکه است. ۱۲سال پس از پنهان ساخته شده اما به‌نظرم خواهر آن فیلم است، در مقایسه با دیگر آثار. این‌بار مسئله کمی فرق می‌کند. سه نسل یک خانواده با همه جزئیات روایت و روان‌کاوی و تبارشناسی می‌شوند. پس فیلم اثری خانوادگی است. یعنی خانوادگی هم هست. اما بینندۀ دقیق با استفاده از همۀ ظرفیت چشمش سه رنگِ پرچم فرانسه را در بخش‌های مختلف فیلم می‌بیند. (این شگرد را نخست کیشلوفسکی و بعد دیگرانی چون برادران داردن هم به‌کاربسته‌اند). پس آن خانواده در دل فرانسه است که آنگونه است. نه! آن خانواده خودش فرانسه است! با همه مسائل و بحران‌ها و بیماری‌هایش. به مهاجران و مسلمان‌ها هم اشاره می‌شود، نه اندازه فیلم قبل (که حتی به کشتار اکتبر 1963 هم اشاره کرد) چون اینجا مسئله خود فرانسه، ذات و درون آن است و فوکوس اینطرف ماجراست: دولت و ملت اصالتا فرانسوی.

همچنین، در مقایسه با پنهان، نومیدی کارگردان به اصلاح وضع این کشور (و چه‌بسا کل تمدن غربی و پیروانشان در شرق) خیلی بیشتر شده. در پنهان واقعا یک آیندۀ روشنی بود اما اینجا از آن هم خبری نیست و شاید از همین رو فیلم کنایتا پایان خوش نامیده شده! و از همین روست که جوایز این فیلم  با همه هنرمندی‌هایش  در اروپا بسیار کمتر از آثار دیگر او ست و در «کن» هم از نامزدی فراتر نرفت. این فیلم را که می‌بینید حق می‌دهید از چنان جامعۀ منحط و متناقض و دورویی چنین رئیس جمهور بیمار و نفرت‌پراکنی سربرآرد.

پ‌ن۱: فقط شخصیت‌پردازی و بازی جناب ژان لویی ترنتینیان به‌خودی‌خود شگفت‌آور است. من خودم شرمنده می‌شدم می‌دیدم پیرمرد ۸۷ساله در آن کهلوت دارد برای من به این خوبی نقش بازی می‌کند. ایشان بالاخره به نحوی تاریخ سینمای فرانسه است. در جوانی‌اش در فیلم درخشان «زد» گاوراس درخشیده و با بزرگان دیگری چون کیشلوفسکی و تروفو کارکرده و در اواخر هم با ژونه و هانکه.

پ‌ن۲: این فیلم به افراد بیشتری قابل توصیه است درمقایسه با فیلم قبلی، چون آن جنبه معمایی پلیسی‌اش خیلی کمتر است، و همچنین خشونت روپوستی. والا خشونت زیرپوستی و ویرانگری فیلم همچنان همان قوت و همان اقتدار را دارد، و شما نباید فریب نام زیبا و پوستر آبی فیلم را بخورید!.

پ‌ن۳: یک نکتۀ دیگر که بهتر بود در مطلب قبل می‌گفتم این است که هانکه، نفاق، ظاهرسازی و دورویی را در فیلم‌های اجتماعی‌اش به‌شدت و با دقت له می‌کند. چیزی که برای من واقعا لذت‌بخش است. چه در همین فیلم که ظاهرسازی‌های بورژوازی را منهدم می‌کند. چه در پنهان که به زیبایی طبقۀ مدعی روشنفکری (و کلا وجهۀ روشنفکری فرانسه) را رسوا می‌کند و چه در آثاری مثل روبان سفید که فخر به مذهب را.

«دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
به آن که بر در میخانه برکشم علمی»

 

http://bayanbox.ir/view/4998032204855622687/Code-Unknown.jpg

رمز ناشناخته 2000
Code inconnu: Récit incomplet de divers voyages

تیتر: در آمدی بر فیلم رمز ناشناخته هانکه و تقابل فرهنگ اسلام و فرهنگ غرب در موضوع «بی‌تفاوتی»

قبل از اینکه برویم سراغ فیلم امشب، دو نکته را یادآوری کنم، یکم: میشائیل هانکه مسلمان نیست؛ الجزایری هم؛ عرب هم؛ شرقی هم. حتی جزو مهاجران فرانسه هم نیست. در کشور خودش اتریش زندگی کرده، درس خوانده، موفق شده و الآن هم در وین تدریس می‌کند. زین‌رو روایتش از اضمحلال فرانسه به‌ویژه در سال‌های اخیر و همچنین تضادها و خشونت‌ها و بحران‌های مربوط به مهاجران و مسلمانان فرانسه روایت و ناب و بی‌طرفانه‌ای است. نکتۀ دوم: یک دلیل معرفی اینگونه فیلم‌ها تماشای چهرۀ واقعی فرانسه است اما دلیل دوم زدن سنگ محک به خودمان است. چه بخواهیم چه نخواهیم ما در بسیاری امور راه غرب را پیش گرفته‌ایم، مخصوصا در اقتصاد و فرهنگ، در این آثار می‌توان خطرات پیش روی جامعه و فرجام تماما غربی‌شدنمان را دید.

«کد مجهول»، «رمز ناشناخته» یا «رمز اشتباه» محصول سال ۲۰۰۰ نخستین فیلم هانکه در فضای فرانسه است. ظاهرا با پیشنهاد ژولیت بینوش و صرفا برای بیرون آمدن از جغرافیای اتریش و تجربه فضای بزرگ‌تر هانکه تصمیم می‌گیرد این اثر را بسازد. اما در ادامه این اثر یک فیلم هانکه‌ای خاص و متفاوت می‌شود چون کارگردان تصمیم می‌گیرد فراتر از یک تجربه، در محتوای فیلم بررسی کاملی از فضای فرانسه  دست‌کم در یکی از مشکلات مهمش  ارائه دهد و در ساختار هم طرحی نو دراندازد. در حقیقت با این فیلم است که سه گانه هانکه درباره فرانسه  بی‌تصریح خودش به این موضوع  کامل می‌شود . «پنهان» و «پایان خوش» که در دو مطلب قبل از آن‌ها نوشتیم به ترتیب در ادامۀ این اثرند: پسر و نوه!

«رمز ناشناخته»، نه پیچیدگی «پنهان» را دارد، نه سیاهی «پایان خوش» را و به نسبت تمام آثار هانکه کمترین خشونت و سیاهی را دارد . از این‌رو به افراد بیشتری به نسبت دو فیلم قبلی می‌شود توصیه‌اش کرد اما به نوبۀ خودش و به اعتبار هانکه‌ای‌بودنش فیلم شادی نیست و پیچیدگی‌ها و گیج‌کنندگی‌های خاص خودش را هم دارد. مثلا: اسم کامل فیلم این است «رمز ناشناخته؛ قصه‌های ناتمام چند سفر»، از طرفی فیلم از ۲۷سکانس مجزا و پاره‌پاره تشکیل شده. مخاطب اگر فیلم را بی‌دقت ببیند با توجه به این ساخت و آن اسم ممکن است بگوید: یک‌سری نمای بی‌سروته و بی‌ربط به هم بود. نه، فریب اسم را نباید خورد، این فیلم هم مثل دیگر آثار هانکه نمابه‌نمایش هوشمندانه و دقیق ساخته‌شده و تمام اجزا، حتی اجزاء به‌ظاهر بی‌اهمیت به‌دلیلی سر جای خودشان قراردارند و معنا یا نمادی را در نسبت با کلیت اثر نمایندگی می‌کنند. شما هیچ سکانسی را بی‌دقت به سکانس‌های دیگر متوجه نمی‌شوید.

اینجا هم باز مسئلۀ خشونت مطرح است. البته در کنار دیگر بحران‌ها. اما کارگردان فیلسوف، جامعه‌پژوه و روان‌پژوهِ ما بیش از معلول‌ها نظر به علت‌ها دارد. معلول‌ها را نشان می‌دهد اما ما را هدایت می‌کند که فقط آن‌ها را نبینیم و در کنارش فکر کنیم مشکل کجاست؟

{از اینجا به بعد امکان رمزگشایی و لو رفتن معانی نهان‌وآشکار فیلم وجود دارد}

به عقیدۀ هانکه مشکل اصلی در ارتباط است، در گم‌شدن زبان مشترک و مفاهمۀ انسانی است و آنچه این مشکل عظیم را با معلول‌های هولناکش (مثل خشونت و فقر و رنج و تنهایی و جدایی و بی‌عدالتی) را به‌وجود آورده اولا فرهنگ نوین غربی است که انسان‌ها را به فردگرایی، منفعت‌گرایی، مسئولیت‌ناپذیری و بی‌تفاوتی و سردی نسبت به دیگران و رنج‌ها و شادی‌هایشان سوق داده و ثانیا حکومت‌هایی‌اند که متاثر از ارزش‌های همین فرهنگ اهمیتی به انسان وانسانیت نمی‌دهند، به دیگری و اقلیت‌های قومی و مذهبی با دشمنی می‌نگرند و عامل تبعیض‌های نژادی و بی‌عدالتی‌اند. این دو عامل به آن بحران‌های ارتباطی (هم بین اعضای یک خانواده و هم بین اقشار یک جامعه) منتهی می‌شوند و آن بحران‌ها هم به معلول‌های اندوه‌آوری که گفتیم. در نتیجه هانکه در این فیلم هم «بی زبانی» را شرح می‌دهد و هم «بی تفاوتی» را هجو می‌کند.

{از این پاراگراف به بعد هم بخش‌هایی از داستان فیلم را لو می‌دهم، اگر دوست ندارید بعد از تماشای فیلم بخواندیش}

وقتی تمام قصه‌های فیلم را هم مقایسه می‌کنیم می‌بینیم نگاه هانکه در مجموع به مهاجران و غیرفرانسویان بهتر است در موضوع ارتباط با خانواده و کلا بی‌تفاوت نبودن در اجتماع. مخصوصا مسلمان‌های فیلم اوضاع خیلی بهتری دارند. در یکی از سکانس‌های مهم، نوجوان سفیدپوست فرانسوی زباله‌اش را به سمت یک خانم گدای رومانیایی پرتاب می‌کند. یک جوان سیاه‌پوست آفریقایی‌الاصل و مسلمان‌تبار سر غیرت می‌آید، جلوی او را می‌گیرد و از او می‌خواهد از آن زن فقیر عذرخواهی کند. او سر باز می‌زند و با هم درگیر می‌شوند. تمام دیگر افراد خیابان بی‌تفاوت‌اند. تا پلیس وارد می‌شود. سیاه‌پوست همینکه پلیس را می‌بیند خودش را می‌بازد و به مخاطب می‌فهماند پیشینۀ رفتار پلیس فرانسه با سیاهان سیاه است! پلیس وقتی حرف طرفین را می‌شنود (و نژاد همه را بررسی می‌کند!) نوجوان سفیدپوست را آزاد می‌کند، جوان سیاه‌پوست را با خشونت دستگیر می‌کند و بعد حتی به خانه‌اش هم حمله می‌کند، زن گدای رومانیایی را هم دیپورت می‌کند و از کشور اخراج! این یک سکانس.

سکانس دیگر وقتی است که یک جوان عرب در فرایندی طولانی در مترو به آزار یک خانم سفیدپوست فرانسوی می‌پردازد. هیچکس از حاضران اهمیتی به این موضوع نمی‌دهد. پایان سکانس تنها کسی که جلوی پسر می‌ایستد یک مرد عرب سن‌وسال‌دار است! با بازی کوتاه استاد موریس بنیشو (که بعدا هم در پنهان آن بازی شگرف را ارائه می‌دهد). این دومثال بود و البته مثال‌های دیگری هم هستند. اینجا آنجاست که مشخص می‌شود خود اروپایی‌ها هم می‌دانند ریشۀ خشونت‌ها و بحران‌های امروز فرانسه کجاست و ما تماشاگران مشرق‌زمینی هم معنای استکبار و استضعاف را بر پردۀ سینما می‌بینیم! در یک فیلم کاملا غیرسیاسی!امیدوارم از تماشای این «فیلم متفاوت» لذت‌ببرید، گیج‌نشوید و خوب فکرکنید.

 

  • حسن صنوبری
۰۸
آبان

پیروی جنجال اخیر فرانسه و نفرت‌پراکنی‌های رئیس جمهور بی‌فرهنگش امانوئل مکرون، علیه زیباترین انسان تمام تاریخ یعنی پیامبر اعظم (صل الله علیه و آله و سلم) تصمیم گرفتم تعدادی از فیلم‌های ضدفرانسوی و یا منتقد وضعیت فرانسه را معرفی کنم. بعضی را قبلا ریویو نوشتم، مثل این دو مورد اخیر از جناب رشید بوشارب و بعضی را هم الآن دارم می‌نویسم. در اینستاگرام همه را ذیل هشتگ #سینمای_ منتقد_فرانسه و هایلایت «سینما علیه فرانسه» گرد آوردم. و البته هر فیلمی پست جداگانه مربوط به خود را دارد. اینجا تصمیم گرفتم با محوریت کارگردان مطلب بگذارم تا مطالب جامع‌تر، متمرکزتر و وبلاگی‌تر شود.

http://bayanbox.ir/view/5969406369613527142/rachidbouchareb.jpg

رشید بوشارب (فرانسوی: Rachid Bouchareb؛ زادۀ ۱ سپتامبر ۱۹۵۳ در پاریس) کارگردان، و تهیه‌کنندۀ الجزایری‌تبار فرانسه است. او جدا از مستندها، فیلم‌های کوتاه و سریال‌ها، تاکنون 11 فیلم سینمایی را کارگردانی کرده است که فهرست کاملشان را در ادامه می‌بینید:

  1. بتون روژ (۱۹۸۵)
  2. چب (۱۹۹۱)
  3. غبار زندگی (۱۹۹۵)
  4. سنگال کوچک (۲۰۰۰)
  5. روزهای افتخار (۲۰۰۶)
  6. رود لندن (۲۰۰۹)
  7. فراتر از قانون (۲۰۱۰)
  8. درست مثل یک زن (۲۰۱۲)
  9. دو مرد در شهر (۲۰۱۴)
  10. جادۀ استانبول (۲۰۱۶)
  11. پلیس بلویل (۲۰۱۸)

و حالا برویم سراغ ریویوی دو فیلم او در نقد فرانسه که از قضا جزو جنجالی‌ترین‌ها و مهم‌ترین آثار او هستند. همینجا یادآور می‌شوم اولی را بسیار بیشتر دوست می‌دارم و دیدنش را به همه توصیه می‌کنم. این دو ریویو را دو یا سه سال پیش نوشتم.

 

 

http://bayanbox.ir/view/4927692534885270679/Daysofglory.jpg

 

سینمای منتقد فرانسه؛  قسمت اول: روزهای افتخار

از این تبارها زیاد داریم که بی‌تبار شدند. مثل «عبداللطیف کشیش» فرانسوی تونسی‌تبار که با مزخرفاتی که می‌سازد برای کسب محبوبیت و حیثیت در اروپا، نشان می‌دهد هیچ باری از تبارش بر دوشش نمانده. اما «رشید بوشارب» (Rachid Bouchareb) فرق می‌کند. رشید مرد است. این فرانسویِ الجزایری‌تبار هنوز تبارش را فراموش نکرده است. این کارگردان توانمند هنوز به جهان و گذشته و خانه پدری خودش وفادار است. خودش است و شاید همین باعث می‌شود بعضی از فیلم‌هایش خشم خیلی‌ها را برانگیزد و هرچقدر هم خوب و دیدنی باشد شایسته جوایز غربی و تبلیغات عظیم رسانه‌های غربی نشود. به همین خاطر هم هست که خیلی از ما ایرانی‌ها از بی‌مقدارانی چون کشیش فیلم دیده‌ایم و با سینمای مردانی چون رشید آشنا نیستیم.

فیلم‌های رشید نه‌تنها به صداوسیما راه نیافته‌اند، بلکه عموما فاقد هرگونه دوبله یا زیرنویس فارسی اینترنتی هستند.

برای شروع، خوب است با «روزهای افتخار» محصول 2006 آغاز کنیم. این فیلم از همان فیلم‌های تاریخی و تمدنی‌ست که به نظرم هر مشرق زمینی و مسلمانی باید آن را ببیند. به جز همه ارزش‌های محتوایی و تاریخی خاصش، واقعا و بی‌تعارف فیلم از لحاظ ساختاری هم اثر زیبا، دیدنی و جذابی است. البته من ده دوازده سال پیش آن را دیده‌ام؛ ولی تا آنجا که یادم هست هم از زیبایی فیلم تعجب کردم هم از اهمیتش. این فیلم در ضمن همه حرف‌هایی که دارد، گوشه‌ای از داستان مسلمانان و الجزایری‌های استعمارزده در فرانسه را روایت می‌کند

برای چشیدن یک طعم متفاوت سینمایی این فیلم را از دست ندهید.

 

 

http://bayanbox.ir/view/8660335011867273419/Hors-la-loi.jpg

 

سینمای منتقد فرانسه؛  قسمت دوم: فراتر از قانون

تازگی‌ها بود که درباره «روزهای افتخار» رشید بوشارب نوشتم. «فراتر از قانون» (یا «خارج از قانون») فیلم جنجالی بوشارب در سال ۲۰۱۰ است که آن را ادامه‌ی روزهای افتخار می‌دانند. اگر بوشارب در روزهای افتخار، سراغ مظلومیت الجزایری‌ها و آفریقایی‌هایی رفته که در جنگ جهانی به نفع فرانسه با آلمان‌ها جنگیدند، در «فراتر از قانون» سراغ استقلال‌طلبیِ همین الجزایری‌ها (که خیلی‌هایشان زمانی به نفع فرانسه جنگیده بودند) و مبارزه‌شان با فرانسه رفته است تا بار دیگر بر شکاف‌های فرهنگی جدی جامعه‌ی امروز فرانسه دست بگذارد.

فیلم، روایتِ روزهای مبارزه و افتخارآفرینِ انقلاب الجزایر است و در آستانه پیروزی الجزایری‌ها تمام می‌شود. یعنی کارگردان هوشمندانه از آنچه پس از پیروزی انقلاب بر سر الجزایری‌ها آمد چشم پوشیده. چنانکه می‌دانیم مبارزان الجزایر هم در جنبش دیرینش (که با رهبری امیر عبدالقادر الجزایری همراه بود) هم در جنبش واپسینش، گرچه هنگام نبرد و انقلاب حماسه‌آفرین بودند اما به خاطر حماقتها و خیانت‌های داخلی و وادادگی در برابر فرهنگ و سیاست غربی شکست خوردند. باری انقلاب و رستخیز ملی و دینی مردم الجزایر جزو مهم‌ترین انقلاب‌های جهان است و روشن‌ترین دلیلش این است که نزدیک به یک میلیون شهید دارد.

«فراتر از قانون» از بدو اکرانش در جشنواره کن با اعتراض گسترده مسئولان و محافظه‌کاران فرانسوی مواجه شد. این جماعت فیلم بوشارب را یک فیلم ضد فرانسوی و خشونت‌طلبانه معرفی می‌کردند. البته که فرماندهی جنبش آزادی‌بخشِ میهنی الجزایر (برخلاف اکثریت مردم مبارز) در پاری اوقات بیشتر سوسیالیستی بوده است تا اسلامی و به همین خاطر صحنه‌های اندکی هم در فیلم وجود دارد که نشان می‌دهد انقلاب ما از انقلاب‌های خوب دیگر هم بسیار انسانی‌تر و اخلاقی‌تر بوده است. اما ادعای ضدفرانسوی‌بودن فیلم را درصورتی می‌توان پذیرفت که فرانسوی‌ها هنوز برای استعمار، تجاوزها و قتل‌عام‌های گسترده‌شان مشروعیت قائل باشند.

فارغ از بحث‌های محتوایی، فیلم یک درامِ جناییِ جذاب و دیدنی است که به خاطر پردازش هنرمندانه‌اش توانسته در جایزه‌های مهمی نامزد یا برگزیده شود.

  • حسن صنوبری
۰۷
آبان

http://bayanbox.ir/view/5515889556608709749/RezaFazelian.jpg

انا لله و انا الیه راجعون

روز گذشته «آیت‌الله آقا سیدرضا فاضلیان» از واپسین پنجره‌های گشوده به عالم غیب، از آخرین یادگاران «آخوند ملاعلی معصومی همدانی» و از عارفان خلوت‌گزیده و مجتهدان برگزیدۀ شیعه دار فانی را وداع گفت.

یک خاطره از دایی شهیدم و دو کلیپ منتشرنشده از ایشان که با گوشی درست کردم تقدیم شما و دوست‌دارانشان و البته همۀ دوست‌داران معرفت. اول کلیپ‌ها:
کلیپ شماره یک + کلیپ شماره دو

دایی حسن بنده که درگذشت (اسفند ۱۳۹۴) علی‌رغم حال نامساعدم به اصرار دوستانش همراه تیم مستندسازی شدم. می‌دانستم دایی عارف‌مسلکم ارادت زیادی داشت به آن‌دسته از روحانیان پارسا که در زمره مربیان اخلاق، رهروان عرفان و اهل باطن بودند. (همانطور که نفرت زیادی داشت از آخوندهای دزد و متقلب و منافق و نیستی‌شان را آرزومند بود). هم پای سخنرانی مشاهیرشان می‌رفت هم وقت می‌گذاشت و گوشه‌نشین‌ها را هرجا بودند پیدا می‌کرد. تهران جلسات آقای ضیاءآبادی و مرحوم حاج‌آقامجتبی را می‌رفت. قم محضر مرحوم انصاری‌شیرازی و مرحوم شب‌زنده‌دار می‌رفت. همینطور خدمت آیت‌الله جوادی آملی و آیت‌الله خرازی. اصفهان حتما به آیت‌الله ناصری سر می‌زد. و خیلی شهرها و البته روستاهای دورتر هم سراغ افراد گمنام‌تر. یکی از این گمنام‌ها آیت الله فاضلیان بود. مجتهدی که با حکم امام خمینی امام جمعه ملایر بود و دایی گمانم بیست سال قبل از درگذشتش با سراغ گرفتن از بعضی روحانیان برجسته نشانشان را یافته بود و چندوقت‌یک‌بار مسیر طولانی تهران ملایر را با همان بدن رنجور برای دیدنشان طی می‌کرد.

تا قبل از درگذشت دایی حسن، خودم زیاد ایشان را نمی‌شناختم و ندیده بودمشان. آلبوم‌های عکس دایی را که اسکن می‌گرفتیم نظرم جلب شد به چهرۀ یک سید روحانی که در چندین تصویر تکرار شده بود. بعد در خاطرات و مصاحبه‌ها هم کم‌کم اسمشان را شنیدم و فهمیدم این اسم با آن عکس منطبق است. وقتی قرار شد برویم ملایر دیدن آقای فاضلیان، در مصاحبه‌ها بیشتر از ایشان پرسیدیم، تا یکی از آزاده‌های بزرگوار آخرین خاطره‌اش را در این زمینه برایمان گفت (و بعد دیگرانی هم که در آن مجلس بودند آن خاطره را تعریف کردند).

گفت: دایی حسن بعد از درگذشتِ شهادت‌وارِ رفیقش آقا سید علی اکبر ابوترابی بسیار اندوهگین و افسرده شد و تصمیم گرفت برود دیدن آقای فاضلیان. گفت در آن دیدار دایی حسن خیلی ابراز ناراحتی و بی‌قراری کرده بود {این‌ها را همان‌موقع که می‌شنیدم تعجب می‌کردم چون دایی من بسیار متین و آرام و درون‌گرا و تودار بود، اصلا تصور بی‌قراری و ابراز ناراحتیش برایم عجیب است}.

 

آیت الله فاضلیان در آن مجلس به دایی حسنم می‌گویند متوجه علت این مقدار ناراحتی نمی‌شوند، دایی می‌گوید چرا؟ آقای فاضلیان می‌گویند: «چون آقای ابوترابی را خدا برده، وقتی خدا تصمیم گرفته کسی را ببرد نباید این‌مقدار ناراحت باشیم». داییِ اندوهگین و صریح‌الهجه ما هم نه می‌گذارد و نه‌برمی‌دارد سریع می‌گوید: «پس اگر اینقدر خوب است، لطفا دعا کنید خدا مرا هم زودتر ببرد. دعا کنید که دیگر تحمل ماندن ندارم». آقای فاضلیان هم فی‌الفور می‌گویند: «نه‌خیر، الآن وقتش نیست. انشاالله در شصت‌وسه‌سالگی که سن رفتن پیامبر و امیرالمومنین (علیهما السلام) هم هست» و بعد آن حدیث نبوی را برای داییم می‌خوانند: « اکثر أعمار أمّتی ما بین السّتّین إلى السّبعین».

مصاحبه‌شونده اینجای خاطره که رسید، مکثی کرد و از من پرسید «راستی دایی‌ات چندسالش شده‌بود که درگذشت؟». اول ماتم برد. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. یک‌بار دیگر تاریخ تولد را درگوشی نگاه کردم و حساب کردم، دیدم بله، فقط سه‌روز مانده بود دایی حسن ۶۳سالگی را تمام کند که زندگی را تمام کرد!

 

پ‌ن۱: آن‌روز برای مصاحبه زودتر از زمانی که هماهنگ شده بود رسیدیم دفتر مرحوم فاضلیان در ملایر، سر نماز مستحبی عجیب و «عاشقانه‌ای» بودند در اتاق کوچکشان که تمام دیوارهایش با کتاب پر شده بود. شدت کهولت و لرزش‌هایشان را که دیدم حدس زدم ایشان اصلا نتواند صحبت کند، چه رسد به اینکه چیزی یادش باشد و موضوع را به‌جابیاورد. اما وقتی قرار شد صحبت کند، این پیرمرد حدودا هشتادوهشت‌‍ساله (که به خاطر همین کهولت از امامت جمعه هم کناره‌گیری کرده بود) انگاری سی‌چهل‌سال جوان شدند. خیلی منطقی و با نظم خاصی صحبت کردند و نه‌تنها درباره دایی بلکه درباره پدربزرگم هم حضور ذهن داشتند و حرف زدند. البته بعضی پرسش‌ها، مثل پرسشی که از خاطرۀ بالا شد را هم یک‌جوری رفتار می‌کردند که انگار نشنیده‌اند (و دوباره خودشان را به همان ۸۸سالگی می‌زدند!) اما چیزی را که مد نظرشان بود کامل گفتند، که گمانم بیش از همه (و بیش از خاطره‌بازی)، نصیحت همان جمع حاضر بود که اکثرا از شاگردان و دوستان دایی بودند.

پ‌ن۲: دو کلیپی که می‌بینید از راش‌های همان دیدار ماست که در دومی اتفاقا خاطره‌ای از دایی‌ام و آقای ابوترابی می‌گویند. در این تصاویر شاید شمه‌ای از صفای درون و حالت منقلب ایشان دیده شود، اما عظمت و کبریا و خلوص آن محضر فقط دیدنی بود. اگر دیدنی بود.

پ‌ن‌۳: شاید میلیون‌ها سال طول بکشد تا زمینیان خاموشی ستاره‌ای را باور کنند. خوشا هم‌نفسانش و دریغا به حال من

  • حسن صنوبری
۰۲
آبان

http://bayanbox.ir/view/5769465886402010891/%DA%A9%D9%84%DB%8C%D9%84%D9%87-%D9%88-%D8%AF%D9%85%D9%86%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%A8-%D8%A8%D9%88%D9%81-%D9%88-%D8%B2%D8%A7%D8%BA.jpg

 

«برهمن گفت: خردمند به سخن دشمن التفات ننماید و زرق و شعوذۀ او را در ضمیر نگذارد،
و هرچه از دشمن دانا و مخالف داهی تلطّف و تودّد بیش بیند در بدگمانی و خویشتن نگاه‌داشتن زیادت کند و دامن ازو بهتر درچیند،
چه اگر غفلتی ورزد و زخم‌گاهی خالی گذارد، هرآینه کمین دشمن گشاده گردد، و پس از فوت فرصت و تعذّر تدارک، پشیمانی دست نگیرد.»

به نقل از کتاب شریف «کلیله و دمنه»
باب بوف و زاغ

 


پ‌ن: ظاهرا چندروز پیش سالروز اجرایی‌شدن برجام بود و ما غفلت کردیم از جشن‌گرفتن این موفقیت عظیم تاریخی

  • حسن صنوبری
۰۲
آبان

http://bayanbox.ir/view/3273193696896274430/%D9%81%DB%8C%D9%87-%D9%85%D8%A7-%D9%81%DB%8C%D9%87.jpg

گفت: «آقا شما که کتاب دستت هست، مولوی حرفی دربارۀ برجام هم زده؟». گفتم مسخره می‌کنی؟ گفت «نه جدی». گفتم بله اتفاقا اخیرا مرور کردم هم دربارۀ برجام هم دربارۀ «خیانت امارات» و «خیانت بحرین» و همچنین دیگر مسائل منطقه حرف‌هایی دارد. گفت «ولی من شنیده بودم صوفی‌ها کاری با سیاست ندارند» گفتم درست شنیدی، مولوی هم از عرفای صوفی است، جبرگرا هم هست در بیشتر اوقات، اما تمام شاعران و عارفان و فیلسوفان ایران‌زمین در یک حرف‌هایی هم‌دل و هم‌سخن‌اند؛ اختلاف نظر با هم زیاد دارند و داریم، ولی خط قرمز همه یک چیز است. گفت: «چی؟». گفتم کلمۀ توحید. گفت «کلمه توحید چیست؟» گفتم: لا اله الا الله. این اصل و ریشه است. بقیه مسائل فرعیات است. اما فهم مقام «لا» و مقام «الا» بین همه متون و مشایخ مشترک است. گفت «چه ربطی دارد؟» گفتم نفیِ حاکمیتِ بیگانه، در «مقام لا» اتفاق می‌افتد که در شعر و نثر شعرای ما هم هست. این است که می‌گویند «بنی الاسلام علی کلمتین کلمه التوحید و توحید الکلمه». گفت: «حالا شاهد مثال هم بیاور».

امیر معین الدین پروانه، از سیاست‌مداران و وزرای مهم آن روز جزو مریدان درگاه مولوی بوده و گویا به حاکمان مغول (که دشمن مهاجم مسلمانان در آن روزگار و) دنبال استیلا بر سرزمین‌ها و حکومت‌های اسلامی بودند، کمک می‌کرده. در فصل نخست فیه ما فیه مولوی ضمن تفسیر آیه‌ای از قرآن می‌گوید:

«من این را به امیر پروانه برای آن گفتم که تو اول سَرِ مسلمانی شدی که "خود را فدی کنم و عقل و تدبیر و رأی خود را برای بقای اسلام و کثرت اسلام فدا کنم تا اسلام بماند" و چون اعتماد بر رأی خود کردی و حق را ندیدی و همه را از حق ندانستی پس حق تعالی عین آن سبب را و سعی را سبب نقص اسلام کرد که تو با تاتار یکی شده‌ای و یاری می‌دهی تا شامیان و مصریان را فنا کنی و ولایت اسلام خراب کنی، پس آن سبب را که بقای اسلام بود سبب نقص اسلام کرد پس درین حالت روی بخدای (عزوجل) آور که محل خوفست و صدقه‌ها ده که تا تو را ازین حالت بد که خوف است برهاند».
 

در فصلی دیگر از فیه ما فیه نیز چنین می‌خوانیم:

«نایب گفت که پیش از این کافران بت را می‌پرستیدند و سجود می‌کردند. ما در این زمان، همان می‌کنیم، این چه می‌رویم و مغول را سجود و خدمت می‌کنیم و خود را مسلمان می‌دانیم و چندین بتان دیگر در باطن داریم از حرص و هوا و کین و حسد و ما مطیع این جمله‌ایم. پس ما نیز ظاهراً و باطناً همان کار می‌کنیم و خویشتن را مسلمان می‌دانیم».

 


توضیح:  «فیه ما فیه» عنوان کتابی است به نثر، که تحریر سخنان و بخشی از جلسات جلال الدین محمد است. من نام این کتاب را بسیار دوست می‌داشتم و در سال‌های اخیر به عنوان نشانی صفحاتم انتخابش کردم. جالب اینکه این نام را خود مولوی انتخاب نکرده، در بادی امر استعمال نمی‌شده و سر مبدأش دعواست هنوز. از قضا شرق‌شناس‌ها خیلی از این اسم بدشان می‌آمد چون نمی‌فهمیدند یعنی چی؟ «در آن است آنچه در آن است» این هم شد اسم کتاب؟ چون از ظرائف متون عرفانی سردرنمی‌آوردند و بحمدلله هنوز هم سر در نمی‌آورند  :)

یک توضیح دیگر: اگر قرار باشد به کسی خواندن کتابی از مولوی را پیشنهاد کنم آن کتاب اول از همه دیوان شمس است، دوم هم دیوان شمس، سوم هم دیوان شمس و تازه شاید چهارم مثنوی معنوی. این پست جهت ادای دین و تسویه حساب بود با جنابشان به خاطر اقتباس نشانی، وگرنه کتاب‌هایی مثل فیه ما فیه یا مقالات شمس تبریزی برای اکثریت افراد خالی از فایده‌ای روشن است.

  • حسن صنوبری
۲۷
مهر

دیروز سالروز شهادت فرخی یزدی شاعر مظلوم و ظلم‌ستیز بود. هفت سال پیش درچنین روزی یادداشت‌گزارشگونی به یاد او در یکی از جراید نوشتم. تیترش این بود: «به داغ عاشقای بی مزار» (که سطری‌ست از ترانۀ علی معلم دامغانی که محمدرضا شجریان در آلبوم شب سکوت کویر خوانده بودش). اینک آن یادداشت:

 

http://bayanbox.ir/view/7392900346943502452/farrokhiyazdi.jpg

طرح از زنده‌یاد استاد پرویز کلانتری

 

به داغ عاشقای بی‌مزار

در سرزمین پاک اندیشان و مهرکیشان، آخرین صفحه‌های ماه مِهر به خونِ یک شاعر مُهر شده است. ماه مهر با همه مهربانی‌اش یادآور کینه‌های دیرین سلاطین ستمگر است، یادآور روزی که جلاد بیداد در یکی از دخمه‌های نُه‌توی مرگ اندودِ رضاخانی، شاعر آزاده و روشنگرِ ایرانی یعنی «میرزا محمد فرخی یزدی» را به قتل می‏‌رساند. شاعری که اکنون حتی مزاری هم ندارد، هرچند تاریخ نگاران احتمال می‏‌دهند پیکرش مخفیانه در گورستان مسگرآباد تهران به خاک سپرده شده باشد.


یکم: زندگیِ فرخی یزدی

زندگی هنری و سیاسی فرخی یزدی فراز و نشیب بسیار دارد، از سرودن شعر انتقادی در نکوهش حاکم مستبد یزد «ضیغم الدوله قشقایی» تا دوخته‌شدن لب‌هایش در زندان، به دستور این حاکم ستمگر:

شرح این قصه شنو از دو لب دوخته‌ام  
تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته‌ام

تا تحصن مردم یزد در حمایت از او، تا استیضاح وزیرکشور به همین دلیل، تا منکر شدن حکومت ماجرا را و امتناع از آزادیِ فرخی، تا مواجه‌شدن زندانبان با سلول خالیِ فرخی یزدی و دیوارنوشته‌ی او پیش از فرار:

به زندان نگردد اگر عمر طی
من و ضیغم‌الدوله و ملک ری! 
به آزادی ار شد مرا بخت یار
برآرم از آن بختیاری دمار!

تا دلسوزیِ فرخی برای کارگران و فقرا و سرانجام نگاه سوسیالیستی او:

در صفِ «حزب فقیران» اغنیا کردند جای
این دو صف را کاملاً از هم جدا باید نمود!

تا ورود او به مجلس شورا، تا انتشار روزنامه طوفان، تا طوفان انتقادهای تند و شعرهای شجاعانه‌اش در نکوهش استبدادِ حکومت پهلوی:

بود اگر جامعه بیدار در این خوابِ گران
جای سردارِ سپه جز به سرِ دار نبود!

تا ... این ماجرا را تا هرکجا ادامه بدهیم سرانجام به همان دخمه‌ی نه توی مرگ اندود و آمپول هوا در دست‌های بی‌روحِ پزشک احمدی می‏‌رسیم، پس چرا بیش از این پیش برویم؟



دوم: شعرِ فرخی یزدی

فرخی یزدی _این شهیدِ راه شعر و شرافت_ را به رباعی‌ها و غزل‌هایش می‏‌شناسند، و البته بیشتر غزل‌هایش. و بیشتر آن دسته از غزل‌هایش که حافظ‌گونه دو جاده موازیِ «عشق» و «سیاست» را نقطه پیوندند. نگاه او به حافظ نه در این مسئله بلکه در بسیاری مسائل ساختاری دیگر هم روشن است. مثلا اگر دقت کرده باشید همان دو بیت هجوِ حاکم یزد هم یادآور شاه‌مصراع و سطرِ بشکوهِ شعرِ حافظ است:

من و مستی و فتنۀ چشم یار...

فرخی یزدی از معدود شاعران روزگار پس از مشروطه است که ورودش به شعر سیاسی و اجتماعی همراه با عدولش از ملاک‌های هنری و زیبایی‌شناسانه به نفع پسند مردمی نبود. همانطور که او در سیاست، به جای «سیاستِ مردمی» بیشتر دوستدارِ «مردمِ سیاسی» بود:

تو در طلبِ حکومت مقتدری
ما طالبِ اقتدارِ ملت هستیم

در هنر و اندیشه هم «مردم اندیشمند و هنرمند» را به «هنرمند و اندیشمند مردمی» ترجیح می داد:

در دفترِ زمانه فتد نامش از قلم
هر ملّتی که مردمِ صاحب قلم نداشت

 برای آشنایی با شعر او به جای تحلیل و توصیف بیشتر سه نمونه از تلاش‌های درخشانش را پیش رو می‏‌گذاریم. دو غزل و یک رباعی:



نمونه «غزلِ عاشقانه سیاسی»

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم  
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم!
 
دیدی آن تُرک ختا دشمن جان بود مرا  
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم؟

منزل مردم بیگانه چو شد خانه‌ی چشم 
 آن‌قدر گریه نمودم که خرابش کردم
 
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع  
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی‌خفت ز حسرت فرهاد  
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابه‌ی غم بود و جگرگوشه‌ی دهر  
بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردنِ تدریجی بود  
آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم


نمونه «رباعی هنری»

یک چند به مرگ، سخت‌جانی کردیم
رخساره به سیلی ارغوانی کردیم
مُرَدن مُرَدن گذشت ما را عمری
مَرُدم به گمان: که زندگان کردیم


نمونه «غزل سیاسی»

در کفِ مردانگی شمشیر می‏‎باید گرفت
حق خود را از دهان شیر می‏‎باید گرفت

حق دهقان را اگر مَلّاک مالک گشته است
از کَفَش بی آفتِ تأخیر می‏‌باید گرفت

پیر و برنا در حقیقت چون خطاکاریم ما
خرده بر کار جوان و پیر می‏‌باید گرفت

بهر مشتی سیر تا کی یک جهانی گرسنه؟
انتقام گرسنه از سیر می‏‌باید گرفت

فرخی را چون که سودای جنون دیوانه کرد
بی تعقل حلقه‌ی زنجیر می‌‏باید گرفت

  • حسن صنوبری
۲۵
مهر

 

...پس رهسپار جادۀ بیتالحرام شد

شصتوسهسال فرصتِ دنیا تمام شد

 

شصتوسهسال فرصتِ دیدار با خدا

دیگر تمام دورۀ وحی و پیام شد

 

رو سوی کردگار، از این خاک درگذشت

از جانب خدا به محمّد سلام شد

 

 ***

ای برگزیده پاک پیامآور خدا!

یا مصطفی! پس از از تو جهان در ظلام شد

 

شب سکّه زد به نامِ خود و ماه را گرفت

خورشید، گم میان سیاهیّ شام شد

 

بعد از تو هیچ غصّه مگر رفت از دلی؟

بعد از تو هیچ درد مگر التیام شد؟

 

بیداد رخ نمود ز تاریکغارِ خود

اکنون که تیغ دادگری در نیام شد

 

بعد از تو منبر تو بهدست بتان فتاد

بعد از تو خاک بر سر رُکن و مقام شد

 

شد فرقهفرقه امّت تو، فتنه تازه گشت

دین تو واژگون و حلالت حرام شد

 

مهجور شد کتاب خدا بعد رفتنت

بعد از تو، اهل بیتِ تو بیاحترام شد

 

بعد از تو خاندان خدا تازیانه خورد

بعد از تو خاندان علی قتل عام شد

 

 ***

نفرین بر آن گروه که با حرص و کین خویش

بر شاهراهِ دینِ خدا، دیو و دام شد

 

نفرین بر آن گروه که با جهل خویشتن

فصلی برای غربتِ خیرالانام شد

 

زینپیش اگرچه بر سرِ این قومِ ناخلف

نفرینِ انبیای سلف، انتقام شد

 

تنها محمّد است که نفرینشان نکرد

زینرو محمّد است که حسن ختام شد

 

پس چشم بست و از سر تقصیرشان گذشت

پس رهسپار جادۀ بیتالحرام شد

 

حسن صنوبری

 


 

شش‌هفت‌سال پیش در رثای رحلت پیامبر اعظم و نبی مکرم اسلام حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی (صل الله علیه و آله و سلم) نوشتم

  • حسن صنوبری
۲۲
مهر

در ایام محرم و صفر گفتگویی با خبرنگار محترم خانم هانیه شالباف برای سایت ترنم شعر، داشتم درباره مسائل گوناگون شعر آیینی و شعر هیئت، به‌ویژه نوآوری در شعر هیئت و همچنین فلسفه حضور سیاست در شعر آیینی. مشروح این گفتگو به نقل از ترنم شعر به شرح زیر است:

 

اختصاصی ترنم شعر/ در دانشگاه شهید بهشتی فلسفه غرب و در دانشگاه علامه طباطبایی ادبیات فارسی خوانده است. به خاطر سردبیری سایت‌های ادبی برگزیده جایزه‌هایی چون «نهمین جشنواره رسانه‌های دیجیتال» و «دومین جشنواره کتاب در فضای مجازی» شده است. قلمش هم در سرایش شعر و هم در نگارش پژوهش و نقدهای ادبی و هنری پویاست و یکی از دغدغه‌های اصلی‌اش شعر آیینی و شعر هیئت است. در ایام اربعین حسینی با حسن صنوبری شاعر و منتقد ادبی به گفتگو نشستیم تا از وضعیت امروز نوحه سرایی و شعر هیئت سخن بگوییم.
 

تمایز شعر آیینی و شعر هیئت در چیست؟

پس از انقلاب، پرداختن به ارزش‌های دینی مورد توجه قرار گرفت، و به تبع آن اصطلاح‌سازی‌ها و توسعه‌های ادبی اتفاق افتاد و اسم کلان شعر مذهبی شعر آیینی شد؛ اما شعر هیئت مخصوص مجلس و محفل است و هدف اصلی‌ آن، انتقال معنا و نگرش معنوی است. این مسئله بر نگاه‌های ساختاری اولویت دارد. شعر هیئت در ایام محرم و صفر  پیام عاشورا و نهضت امام حسین (علیه السلام) را به مردم منتقل می‌کند و ادبیات آن، به گونه‌ای است که اقشار مختلف مردم با آن ارتباط برقرار می‌کنند. بنابراین، شعر هیئت، نوعی مردمی از شعر آیینی است که تمرکزش روی انتقال محتوا است و البته اکثرا همراه با موسیقی.
 
بعضی از شاعران و کارشناسان فضای مجازی را علت افت کیفیت اشعار می‌دانند؛ شما با این نگاه موافقید؟
 
فضای مجازی ابزار توسعه و انتشار است؛ خیلی ربطی به کیفیت ندارد. من موافق این حرف که فضای مجازی باعث ضعیف شدن شعر شده، نیستم؛ در فضای مجازی همه‌چیز هست، هم خوب هم بد. دقیق بخواهیم سخن بگوییم باید بگوییم توسعه‌ی کمی شعر آیینی می‌تواند تازه یکی از علل این مسئله باشد؛ زیرا هر چیزی که تولیدش با دشواری همراه است، کیفیتش بیشتر می‌شود. پیش از انقلاب که سرودن شعر آیینی با دشواری و حتی مجازات همراه بود، به ویژه عصر پهلوی اول، فقط افرادی که دانش و اعتقاد زیادی در زمینه‌ی مسائل دینی داشتند، درباره‌ی عاشورا شعر می‌گفتند. ابتدای انقلاب هم دوره‌ی مهمی در زمینه‌ی شعر آیینی است، زیرا، فضایی نخبگانی‌ که از قبل وجود داشت، به آزادی رسیده بود و شاعران  در کنار هم می‌توانستند شعر بگویند، نقد کنند و در عین حال، به تنوع و تکثر صداها احترام گذاشته می‌شد. نتیجۀ این شرایط سرایش انبوهی شعر آیینی موفق شد از شاعرانی چون طاهره صفارزاده، علی موسوی گرمارودی، علی معلم، سید حسن حسینی، قادر طهماسبی، قیصر امین پور، زکریا اخلاقی و... . جدا از شاعران آیینی که تخصصی این موضوع را دنبال می‌کردند مثل حبیب الله چایچیان، غلامرضا سازگار، علی انسانی، محمدعلی مجاهدی، غلامرضا شکوهی و... . از نیمه‌ی دوم انقلاب، ما در زمینه‌های مختلف، توسعه‌های کمی دیدیم و طبیعت توسعه‌ی کمی، پایین آمدن کیفیت است. در تاسیس و توسعه دانشگاه‌ها، بانک‌ها، برنامه‌های تلویزیونی و همچنین در عالم شعر با همه زیرشاخه‌هایش. این اتفاق برای شعر آیینی هم افتاد. البته گفتم این تنها دلیل نیست، دلایل دیگر هم وجود دارد.


این وضعیت چرا برای شعر هیئت اتفاق افتاد؟ آیا جلسات نقد و بررسی یا فضای آموزشی مناسبی نداشتیم؟
 
بله به نسبت تعداد شاعران‌مان، ما انجمن شعر خوب، آموزشگاه خوب، منتقد باسواد و رسانه نقد ادبی خیلی کم داریم. برای مثال در شعر هیئت شرایط اینگونه است که شاعری که قریحه‌ی شعری متوسطی دارد، به مداح معرفی می‌شود و مداح که طبیعتا کارشناس شعر نیست، از شاعر شعر را می‌گیرد و می‌خواند و آن اثر منتشر می‌شود. مثل آثار شاعرانی همچون بنده و نه البته شاعران درجه یک.  این روند خیلی طبیعی و سریع اتفاق می‌افتد و بسیار گسترده. یعنی مثل انتشار کتاب شعر یا خوانده شدن ترانه نیست. در فضای ترانه اولا خواننده یا تهیه کننده اثر مبلغ قابل توجهی به شاعر پرداخت می‌کند و طبیعتا به خاطر آن مبلغ توقع کار خوب دارد. ثانیا وزارت ارشاد آن ترانه را بررسی می‌کند و طبق قانون سعی می‌کند جلوی انتشار ترانه بد را بگیرد. ثالثا رسانه‌ها و مجله‌های فراوانی هستند که در حوزه نقد ترانه و موسیقی فعال‌اند. حالا شما ببینید در ترانه‌سرایی با سه اهرم و فیلتر پول و قانون و نقد، سرانجام انبوهی ترانه ضعیف تولید می‌شود؛ در چنین شرایطی انتشار نوحه ضعیف بدون آن سه فیلتر اصلا چیز عجیبی نیست. و البته من فکر می‌کنم اوضاع در نوحه‌سرایی به مراتب بهتر از ترانه‌سرایی است. ما واقعا نوحه و نوحه‌سرای خوب در سراسر ایران کم نداریم، مخصوصا در بین شاعران جوان.  در نوحه‌سرایی شاید شاهکار کم باشد و اکثر آثار متوسط باشد، اما افتضاح هم کم است. اما در ترانه‌سرایی آثار افتضاح خیلی خیلی زیاد است.
 

ما در محتوای شعر، با دو نگاه متضاد مواجه‌ایم؛ برخی معتقدند شعر هیئت، نباید سیاسی شود و ذکر مصیبت، کافی است؛ عده‌ای هم معتقدند اساساً عاشورا یک اتفاق سیاسی است و در روایت آن، باید مسائل سیاسی و اجتماعی روز را وارد کرد.

ذکر مصیبت یک اصل مهم است و نباید از آن فارغ شد، یعنی به خودی خود موضوعیت دارد و بار اصلی را به دوش می‌کشد؛ اما یکی از وجوه مهم نهضت امام حسین (علیه السلام) وجه سیاسی آن است و عاشورا یکی از پر رنگ‌ترین جلوه‌های سیاسی اسلام است. هیئتی که نمی‌خواهد حرف سیاسی در مسیر اهل بیت (علیهم السلام) بزند، به این نکته بی توجه است. وقتی می‌گوییم سیاست منظورمان منافع این جناح و آن جناح، اهداف حقیر این حزب و آن حزب، یا حمایت از فلان نامزد انتخابات نیست، منظورمان بحث کلان رصد حق و باطل در اجتماع با محوریت فرهنگ اهل بیت (علیهم السلام) است.  ما در سیره‌ی ائمه (علیهم السلام) هم این توجه و اهمیت دادن به شعر سیاسی را می‌بینیم. ببینید اهل بیت چه تشویق‌ها کردند شاعرانی را که حکام مستکبر را نکوهش کردند و حضرت سیدالشهدا و مظلومان تاریخ را ستایش.  اینکه برخی می‌گویند شعر آیینی در دو دهه اخیر سیاسی شده، حرف دقیقی نیست؛ مثلاً شعر زیبای «بزرگ فلسفه قتل شاه دین این است / که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است» از مرحوم خوش‌دل تهرانی، قبل از انقلاب سروده شده و مفهومی کاملا سیاسی دارد.
از طرفی باید توجه کرد وقتی زورسالاران جهان و حتی کشورهای به ظاهر اسلامی، بر علیه تشیع‌اند، یک ملت شیعه‌مذهب توجه‌اش به مفاهیم سیاسی عاشورا بیشتر می‌شود و تلاش می‌کند تا این موضوعات، پیوند بیشتر و دقیق‌تری باهم پیدا کنند؛ مثلاً در نوحه‌ها و مرثیه‌خوانی‌های زمان جنگ هم این پیوند سیاست روز با عاشورا را می‌توانیم به وضوح ببینیم.



کدام مسائل شاعر را ملزم می‌کند که از دریچهی سیاست، عاشورا را روایت کند؟ درواقع مهم‌ترین مولفه‌ها، کدام‌اند؟
 
در فرهنگ اهل بیت علیهم السلام دو مفهوم «محب» و «شیعه» با هم متفاوت‌اند. محب یعنی دوست‌دار، شیعه یعنی پیرو. این فرق را امامان شیعه بارها توضیح داده‌اند. ما در بهترین حالت می‌توانیم مدعی باشیم که محب اهل بیتیم. اما آرزومندیم که روزی شیعه ایشان شویم. محب فقط اعلام عشق می‌کند؛ اما برای شیعه بودن باید راه ایشان را پیمود. این حرکت در مسیر شیعه بودن لاجرم به روایت سیاسی عاشورا و نیز داشتن نگاه عاشورایی در سیاست نیز منجر خواهد شد. اینکه می‌بینیم مثلا الآن شعر عاشورایی سیاسی‌تر است به نسبت شعری که در دوران غزنویان یا سامانیان سروده می‌شده، علتش مسئلۀ مهم «آزادی» است. قرن‌های متمادی حکومت ایران تحت سیطرۀ حکمرانان اهل تسنن بوده است. آن‌هم نه اهل تسنن معمولی و خوب، بلکه اهل تسنن متعصب، منحرف، خون‌ریز و جائر. در این ادوار به راحتی شیعیان را می‌کشتند و آزار می‌کردند. حتی بسیاری از خود اهل تسنن را با اتهام شیعه بودن از بین می‌بردند. در تاریخ بیهقی خوانده‌اید ذکر بردار کردن حسنک وزیر را به اتهام شیعه بودن در دوران مسعود غزنوی. پیشترش حکایت فردوسی را شنیده‌ایم که به خاطر ابیاتی در مدح امام امیرالمومنین علی علیه السلام چه آزارها از محمود غزنوی ستمگر دید. در چنان شرایط خفقانی که آزادی شیعیان در حد صفر بود، نفس سرودن در مدح اهل بیت و آوردن نام اهل بیت (علیه السلام) سیاسی‌ترین کار ممکن بود. همینکه کسایی آن قصیدۀ «باد صبا درآمد فردوس گشت صحرا» را در عزای کربلا می‌گوید شاهکارکرده چون آن موقع محب‌بودن هم جرم بود چه رسد به شیعه بودن. یا در دوره معاصر خودمان در عصر رضاخان ملعون. اما در این دوره دیگر آن محدودیت‌ها نیست و طبیعتا شعر از جایگاه اثبات محب بودن می‌تواند به سمت شیعه بودن حرکت کند، یعنی قدم نهادن در همان مسیری که مسیر اهل بیت علیهم السلام است و جدا از ابراز عشق به ایشان، انعکاس فرهنگ سیاسی و اجتماعی ایشان در شعر. باید دقت کرد هدف ما از سوگواری صرفا تخلیه‌ی روانی و عاطفی نیست؛ بلکه می‌خواهیم به ارزش‌های فرهنگی و معنای عظیمی که در این مراسم‌ها وجود دارد، توجه کنیم. ما در این سوگواری‌ها، به سمت کمال می‌رویم و نتیجه‌ی این رشد، این است که ببینیم اگر اهل بیت (علیهم السلام) امروز بودند، چگونه رفتار می‌کردند و ما چه‌طور می‌توانیم از پیشوایان دینی خویش عملا پیروی کنیم.

 

 

در محتوای شعر هیئت، با توجه به حساسیت‌هایی که درباره آن وجود دارد، تا چه میزان شاعر می‌تواند دست به نوآوری بزند؟

هنر، ذاتاً با نوآوری زنده است و اگر این نوآوری در اثر هنری ایجاد نشود، آن هنر به مرور از بین می‌رود. شعر هیئت، از یک سو هنر و ادبیات است و باید به سمت نوآوری برود؛ اگر این‌گونه نشود، از ذات‌اش دور شده است. باید توجه کرد که در اصول و معنا، نمی‌توان دست به ابتکار زد؛ اما در بیان و ساختار و وجه هنری، باید این اتفاق بیفتد.

ابداع، هزینه دارد؛ فرقی نمی‌کند درست باشد یا غلط، همیشه و در همه‌ی جوامع نوآوری مخالفت‌ عده‌ای را به دنبال دارد؛ برخی ذاتا در مقابل هر چیز غیرمعمول واکنش منفی نشان می‌دهند و دوست همه‌چیز همواره ثابت و بی‌تغییر باشد، البته برخی هم برای انتقام‌گرفتن‌های سیاسی یا شخصی، از این فرصت سوءاستفاده می‌کنند و به نوآوری‌کننده حمله می‌کنند. وظیفه‌ی منتقدان، متخصصان، رسانه‌ها و علاقه‌مندان به هنر و فرهنگ، این است که تمایز ابداع  با بدعت را نشان بدهند و از آثار خوب، حمایت کنند تا نوآوری گسترش پیدا کند و قدرت بگیرد. مثلاً ما از گذشته شعر و ترانه‌های بسیاری‌ برای کودکان و نوجوانان داشتیم، مخصوصا پس از انقلاب، اما در زمینه‌‌ی نوحه و شعر هیئت، کار برجسته‌ای مخصوص این مخاطب نداشتیم. امسال جناب میثم مطیعی در دهه اول محرم شعر هنرمندانه‌ای از دکتر محسن رضوانی را برای کودکان و نوجوانان خواند، بسیار هم زیبا خواند؛ اگر کسی مقدمه‌اش را نمی‌شنید از ادبیات و محتوای جدید شعر متعجب می‌شد؛ اما قبل از نوحه‌خوانی، آقای مطیعی توضیح خوبی دادند و گفتند این کار برای کدام گروه سنی است و فیلم نوحه هم با همین توضیح منتشر شد؛ نوجوانان ارتباط خوبی با این نوحه برقرار کردند و یک تجربه‌ی موفق و بدیع در حوزه شعر هیئت اتفاق افتاد. یعنی اثر در مخاطبش موثر واقع شد. اما خب طبیعتا چون نوآوری است عده‌ای هم علیه نوحه اعتراض کردند. کسانی که عموما اصلا متخصص ادبیات نبودند، فعالان سیاسی بودند و کار روزانه‌شان تولید فحش علیه این و آن است. اینجا جایی است که منتقد و متخصص باید حرف بزند و البته کسی که فهم ادبیات کودک و نوجوان و اهمیتش را دارد. کسی که می‌فهمد نوجوان و کودکی که با پدر و مادر خود آمده به هیئت و باید دو ساعت همراهشان باشد و چیزی هم از مضامین بزرگ‌سالانه هیئت سردرنیاورد هم آدم است، او هم قابل احترام و شایستۀ تولید محتواست. اینجا جایی است که باید رسانه به میدان بیاید و کمک کند مسیر نوگشودۀ «نوحه کودک و نوجوان» به عنوان یک نوآوری خوب، گسترده و تقویت بشود.
 

در قالب‌های شعری چطور؟

در قالب‌های شعری هم نوآوری زیاد اتفاق افتاده. مخصوصا پس از انقلاب می‌توانیم بگوییم تمام قالب‌های شعری به شعر هیئت راه پیدا کرده‌اند و کار فقط محدود به غزل و قصیده و مثنوی نمانده. البته باید توجه کرد موسیقی، از بایسته‌های مهم شعر هیئت است؛ جدا از اینکه جزو اجزای دیرین و اصیل شعر ایرانی است. مثلاً جناب محمود کریمی با آن تسلط فوق‌العاده‌اش روی موسیقی، هم شعر نیمایی و هم حتی نثر را به هیئت برد. شعر نیمایی از مرحوم عمران صلاحی و نثر از شهید آوینی. اما این کار ادامه پیدا نکرد. این پیام مهمی است که ظرفیت هیئت و شعر آیینی، گسترده است؛ اما لزوماً همه‌ی نوآوری‌ها اتفاق خوبی نیستند و نمی‌توانند ادامه پیدا کنند. اقتباس‌ها و ابداعات زیادی هم در نغمه‌پردازی از جناب کریمی دیدیم که موفق بودند و ادامه پیدا کردند و ایشان از نظر مقام بالایی در رشد و گسترش نوآوری در شعر و موسیقی هیئت دارند. یک مثال دیگر هم دو زبانه خواندن یا  تلفیق مداحی فارسی و عربی بود که میثم مطیعی آن را با جدیت آغاز کرد و ادامه داد و هنوز هم گونه‌ای موثر و موفق است.  

 

  • حسن صنوبری
۲۰
مهر

به مناسبت ۲۰مهر روز گرامیداشت مقام حافظ

نمی‌خواهم با قطعیت بگویم بهترین‌ها، ولی سعی کردم از بهترین‌های موسیقی سنتی این چهل‌پنجاه سال انتخاب کنم. با دو معیار: «زیبایی خود موسیقی» و «تناسب موسیقی با شعر و معنا و زیبایی‌شناسی حافظ»

 پنچ تصنیف زیبا، با شعرِ حافظ:

۱. «صورت‌گر چین» | ساختۀ محمدعلی کیانی‌نژاد (بر اساس ملودی ناصر فرهنگ‌فر)
با صدای ملک‌محمد سعودی | آلبوم: پیر مغان

۲. «ساقی‌نامه» | ساختۀ کامبیز روشن‌روان
با صدای شهرام ناظری | آلبوم: سوته‌دلان (ساقی‌نامه ۱)

۳. «کمان‌ابرو» | ساختۀ محمد آذری (و تنظیم مجتبی میرزاده)
با صدای علیرضا افتخاری | آلبوم: راز گل

۴. «حافظ خلوت‌نشین» | ساختۀ رامین کاکاوند
با صدای سید حسام الدین سراج | آلبوم: بوی بهشت

۵. «الا یا ایها الساقی» | ساختۀ پرویز مشکاتیان
با صدای ایرج بسطامی | آلبوم: کنسرت افشاری مرکب


 پنچ آواز زیبا، با شعرِ حافظ:

۱. «ساز و آواز سوم» | با صدای محمدرضا شجریان
| آلبوم: آستان جانان | بیات کرد و شور
(سینۀ مالامال درد است ای دریغا مرهمی...)

۲. «آن کیست...» | با صدای شهرام ناظری
آلبوم: آتش در نیستان | بر اساس موسیقی مازندران
(آن کیست کز روی کرم با من وفاداری کن...)

۳. «امیر کبیر» | با صدای علیرضا افتخاری
آلبوم: قصه شمع | دستگاه ماهور
(دوش در حلقۀ ما قصۀ گیسوی تو بود...)

۴. «ساز و آواز حجاز» | با صدای ایرج بسطامی
آلبوم: فسانه | گوشۀ حجاز از دستگاه ابوعطا
(سینۀ تنگ من و بار غم او هیهات...)

۵. «پایۀ ملودیک و آواز» | با صدای سیدحسام‌الدین سراج
آلبوم: بی‌نشان | دستگاه ماهور
(دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم...)

  • حسن صنوبری
۱۸
مهر

http://bayanbox.ir/view/235745738328134564/mohammadreza-shajarian.jpg

 

۱. با آوازهای هنرمندانه و کم‌نظیرش، قدرت و ظرفیت بالای «شعر ایرانی» و به خصوص «غزل فارسی» را به رخ کشید.

۲. با هر آهنگسازی کار نکرد، سعی کرد با بهترین‌های موسیقی ایران همکاری کند، بیشتر از همه زنده‌یادان پرویز مشکاتیان و محمدرضا لطفی و بعد آهنگسازانی چون فرامرز پایور، حسین علیزاده، داریوش پیر نیاکان و مجید درخشانی.

۳. هر شعری را هم نمی‌خواند، بیشتر از گذشتگان می‌خواند، آن‌هم اکثرا سعدی و حافظ و باباطاهر و‌ از معاصران آن‌مقداری که خواند بیشتر از همه هوشنگ ابتهاج بود، بعد شاعرانی مثل مهدی اخوان ثالث، محمدرضا شفیعی کدکنی، رهی معیری و فریدون مشیری و تک و توکی هم از سیاوش کسرایی، سهراب سپهری و علی معلم دامغانی. برای نوآوری خیلی ریسک نمی‌کرد اما خب نتیجه هم هیچ‌وقت بد نمی‌شد.

۴. در حوزۀ آموزش هم فعال بود و شاگردان بسیاری را تربیت کرد؛ خیلی از خواننده‌های نسل‌های بعد از شاگردان او بودند: علی جهاندار، مظفر شفیعی، سیدحسام الدین سراج، محسن کرامتی، قاسم رفعتی، ایرج بسطامی و....

۵. در دوران قدرت‌گرفتن دوبارۀ موسیقی پاپ، سنگر آبرومندی برای موسیقی سنتی بود.

۶. به‌نظر بنده در آلبوم‌هایی مثل «نوا»، «عشق داند»، «سر عشق»، «دستان»، «سپیده»، «پیام نسیم»، «زمستان است» نمونه‌های قدرتمند و بی‌نظیری از آواز ایرانی را ارائه کرد.

۷. در آلبوم‌هایی مثل «بر آستان جانان»، «یاد ایام»، «دلشدگان»، «شب سکوت کویر»، «قاصدک» و «بی‌تو به سر نمی‌شود» نیز تعدادی از بهترین تصنیف‌های روزگار خود را خواند.

۸. در آلبوم‌های «چاووش» در کنار شهرام ناظری صدای مظلومیت و انقلاب مردم مسلمان ایران شد، چنانچه با ربنا و چند کار دیگر عهد جوانی صدای معنویت این مردم.

 

محمد رضا شجریان چه بخواهیم چه نخواهیم از بزرگان موسیقی ایرانی بوده و هست و خواهد بود و کارنامه‌اش به خاطر سه مولفه «استعداد»، «تلاش» و «هوشمندی و ذکاوت» سرانجام در داوری هنری نمره بسیار بالایی می‌گیرد. او فقط یک خواننده نبود که استعداد و قدرت خداداد آواز داشته باشد، بلکه دانش و هوش موسیقایی گسترده‌ای داشت. ویژگی دیگری هم که او را از هم‌نسلانش متمایز می‌کرد این بود که در کنار هنرمندبودن، یک «مدیر هنری» هم بود.

همۀ آنچه گفتم _با اتکا به آشنایی‌ام از دوران نوجوانی با آثار او_ فقط در محدودۀ «داوری هنری» بود. دو داوری دیگر هم در کار است. یکی «داوری سیاسی و اعتقادی» است که دیگر دوست ندارم بنویسمش. و دیگری «داوری اخلاقی و انسانی» است که آن را هم دوست ندارم بنویسم، ولی حداقل باید اشاره‌ای کنم. چون تاثیر یک هنرمند بر جامعه و جهان فقط در حوزه آثار هنری‌اش نیست بلکه در حوزه رفتار و کردارهای پشت صحنه اجرا هم هست.

شاید بعضی رفتارها تاثیر چندانی ندارند، اما بعضی هم تاثیر فراوانی دارند. شجریان جدا از هنرش با رفتارش تاثیر بسیاری بر هم‌صنف‌های خودش و جامعه موسیقی ایران گذاشت. آنقدر این رفتارها زیادند و متاسفانه تلخ که شگفت‌زده می‌شویم چرا نمی‌شنیدیمشان و نمی‌شنویمشان، مسئله‌ای که بازمی‌گردد به همان توان مدیریتی، ذکاوت و فهم رسانه‌ای بالای شجریان. از اتفاق مالی که برای «علی آبچوری» (قوشمه نواز آلبوم شب سکوت کویر) افتاد، تا موضوع سرقت تصنیف یاد ایامی از «حاج قربان سلیمانی»، تا سرکارگذاشتن و ضبط پنهانی ردیف استادش «عبدالله خان دوامی»، تا بازی‌هایی که سر شاگرد مظلوم و جوانش ایرج بسطامی درآورد، تا سرقت نوار آلبوم بیداد از محمدرضا لطفی، تا اختلافات شدیدی که با پرویز مشکاتیان داشت، تا بلاهایی که سر علیرضا افتخاری آورد و... این‌ها چیزهایی است که در تاریخ هنر و موسیقی کشور باید ثبت شود. نمی‌گویم لزوما ثبت می‌شود و می‌ماند، چون رسانه می‌تواند تاریخ را تحریف کند. اما وقتی می‌خواهیم حیات هنری یک هنرمند را داوری کنیم، مخصوصا کسی که رسانه‌ها با یکدیگر مسابقه تقدس‌سازی از او گذاشته‌اند، باید از منظر انسانی و اخلاقی نیز او را داوری کنیم و بپرسیم چه رفتاری با دیگر انسان‌ها داشته و چه تاثیری بر سرنوشتشان گذاشته است. اکثر افرادی که گفتم و نگفتم و استاد شجریان بیدادگرانه با آنان برخورد کرده نیز درگذشته‌اند و البته برای هیچکدامشان تجمعی مقابل بیمارستان برگزار نشد و تسلیت مرگشان این‌مقدار شأنیت‌آور نبود (حتی برای کسانی که در واقعیت زندگی خود حوصله نداشته‌اند پنج تا آواز کامل هم از شجریان گوش کنند).

البته که ما برای او و برای خودمان که از او هم بی‌هنرتریم هم گناه‌کارتر، طلب آمرزش می‌کنیم از خدای بزرگ و او را همواره به خاطر موسیقی درخشان و خدماتش به فرهنگ ایرانی دوست خواهیم داشت. چه اینکه او رفته است و ما را با آوازهایش و خود را با اعمالش تنها گذاشته است.

حسن صنوبری

 


پ‌ن: نظرات دیگران پای این مطلب در اینستاگرام

پ‌ن2: در تکلمه این یادداشت، یک یادداشت کوتاه و البته طرح یک نظرسنجی را در این صفحه نوشتم.

  • حسن صنوبری
۱۷
مهر

سال سال اندوه است، فصل فصل باران شد
فطرس مَلَک! برخیز نامه‌ها فراوان شد

نامه‌ای‌ست از دوری، نامه‌ای‌ست از فریاد
نامه‌ای که می‌نالید، نامه‌ای که گریان شد

نامۀ گلی زیبا که شبانه می‌گرید
نامۀ درختی که گیسویش پریشان شد

نامه‌ای‌ست از صحرا، آن‌زمان که تنها بود
نامه‌ای‌ست از دریا، آن‌زمان که طوفان شد

نامۀ زنی غمگین از مزار فرزندش
در مسیر خون خدا آن‌زمان که قربان شد

نامۀ یتیمی که داغ خویش کتمان کرد
بر یتیمکان حسین باز تعزیت‌خوان شد

***

در غمش چهل روز است مثل ابر می‌باریم
ما چه‌ ارزشی داریم؟ سوگوار، کیهان شد

می‌زند به سر بی‌تاب، آفتاب عالم‌تاب
آسمان کشد صیحه: اربعین سلطان شد

فطرس ملک بشتاب، شهر رو به ویرانی است
تنگ، فرصت عشق است؛ زار، حال ایمان شد

آه... برکه‌ای بودم با زیارتش دل‌خوش
ماه... ماه زیبایم، پشت ابر پنهان شد

کاش یک زمان می‌شد با تو بال بگشایم
یا سوار ابری یا قالیِ سلیمان شد

مرزهای عالم را، بشکنیم، می‌شد کاش
کاش لحظه‌ای می‌شد بی‌خیال زندان شد

رنج این گرانجانی، فطرسا! تو می‌دانی
آن‌زمان که بالت سوخت، گرچه بعد جبران شد

فطرس مَلَک! بشتاب، بر در مَلِک رو کن
گو که آتش عشقت، داغ بود، سوزان شد

بر، پیام ما به حسین، گو، سلام ما به حسین
آنکه در عزای او جن و انس نالان شد

آنکه چشم‌ها را شست، آنکه مرگ‌ها را کشت
آنکه در مقام او، عقل و عشق حیران شد

آنکه بردن نامش روح را فتوحات است
وز هجوم یاد او اهرمن گریزان شد

***

بی‌امید نتوان زیست، گرچه پای در بندیم
می‌شود به وصل رسید، گرچه روز هجران شد

ای بسا به کوی یار: جسمِ یارنادیده
ای بسا دلی کز دور بر حسین مهمان شد

 

حسن صنوبری

۲۰ صفر ۱۴۴۲

ظهر روز اربعین

  • حسن صنوبری
۱۵
مهر

موضوع انشا: معرفی کتاب به مناسبت سالروز تولد سهراب سپهری

http://bayanbox.ir/view/1656521101073436906/%D8%A8%DB%8C%D8%AF%D9%84-%D8%B3%D9%BE%D9%87%D8%B1%DB%8C-%D8%B3%D8%A8%DA%A9-%D9%87%D9%86%D8%AF%DB%8C.jpg

یک کتاب دارد زنده‌یاد سید حسن حسینی کلا صدوپنجاه صفحه است یعنی یک‌روزه می‌شود آن را خواند به نام «بیدل سپهری و سبک هندی». طرح جلد اولیه‌اش هم کار مرحوم فوزی تهرانی است. کتاب بیشتر درباره بیدل دهلوی است تا سهراب سپهری. اما دلایلی در کار است که بنده خدمت شما در چنین روزی معرفی‌اش می‌کنم.


یکی اینکه خوانندگان شعر بیدل بسیار محدودند و گمان می‌کنم اکثرا این کتاب را خوانده‌اند، چون از اولین و مهم‌ترین منابع پژوهشی برای شناخت شعر بیدل است و در نتیجه روز بیدل خیلی رو می‌خواهد آدم معرفی‌اش کند. برعکس، خوانندگان شعر سپهری گسترۀ شگرفی دارند و احتمالا اکثرشان چنین چیزی را نخوانده‌اند.


دوم به‌خاطر فوق‌العاده خاص‌بودن شعر بیدل و فوق‌العاده مردم‌پسندبودن شعر سهراب، آثار پژوهشی درمورد اولی با کمیت اندک _و عموما_ با کیفیت بالا هستند اما درمورد دومی با کمیت فراوان _و عموما_ کیفیت اندک. ما بسیار کتاب پژوهشی زرد و کم‌عمق داریم درباره سپهری، چون بازارش و اقتصادش قدرت‌مند است. اما کتاب حسینی یک کتاب اصیل و ارزشمند است، واقعا حرفی تازه درباره سپهری مطرح کرده است و مخاطب شعر سپهری پس از مطالعه آن با دقت و لذت بیشتری شعرهای سهراب را می‌خواند و می‌فهمد. حرفی که در بسیاری از آثار پژوهشی پس از خود تکرار و تثبیت شده، از جمله دو فصل مفصل کتاب «بلاغت تصویر» محمود فتوحی اگر نگوییم رونویسی، تقریر و تفصیل کتاب حسینی و در ادامه آن است و گمانم ارجاعکی هم داده به منبع اصلی.


سوم اینکه نثر حسینی بسیار نثر جذابی است. نثر زیبای نیمه علمی نیمه ژورنالیستی و به تعبیر بنده جستارآمیز است که هر مخاطب دوست‌دار ادبیاتی می‌تواند از آن بهره ببرد و با آن کیف کند. جدا از اینکه حس می‌کنم. کلا سعی‌شده اثر لذت‌بخش نوشته شود، یعنی مسیری که حسینی برای این کتاب در نظر گرفته از بر و بیابان نمی‌گذرد، از جنگل و آبشار می‌گذرد و از نظر محتوا هم مخاطب با این کتاب التذاذ ادبی را تجربه می‌کند. پس نتیجه می‌شود: یک کتاب پژوهشی و در عین‌حال، حال خوب‌کن!

همین دیگه

  • حسن صنوبری
۰۸
مهر

شاید برای بعضی سوال باشد چرا دربارۀ مولوی همواره کشاکش و اختلاف بوده و هست؟ برخلاف حافظ و سعدی و فردوسی. برخلاف دوران حیاتشان. حافظ در زندگی خویش رنج‌ها کشیده. فردوسی که همۀ زندگی‌اش به رنج گذشته و تا آخرین نفس حیاتش با او مخالفت می‌شد اما الآن همانند حافظ و سعدی جایگاهش در فرهنگ ما تثبیت شده است. حافظ و فردوسی اکنون جزو ستون‌‌های انسجام‌بخش و هم‌بستگی‌آور فرهنگ ما هستند. اما مولوی که در تمام زندگی خویش، از کودکی که خداوندگار خطاب می‌شد تا دیرسالی که مورد ستایش مردم و حمایت حاکمان بود، امروز اضطراب‌ها، مخالفت‌ها و جدال‌هایی را برمی‌انگیزد. چرا؟

چندسال پیش در نقد یکی از فضولی‌های گفتاری رئیس جمهور هم نوشته بودم که ما در ذهن منابع پسند و داوری یک‌سانی نداریم. انسان عالم و منصف کسی است که به این مسئله توجه می‌کند و انسان جاهل یا مغرض کسی است که داوری‌ها را در هم می‌آمیزد. شجریان موضوعی است که هم می‌تواند از حیث زیبایی‌شناسی داوری شود هم از حیث اخلاقی. اگر شما شواهدی دارید مبنی بر اینکه آقای شجریان آدم بدکرداری است، مرتکب رفتارهای غیراخلاقی علیه هم‌صنف‌ها یا کشور یا آیین خودش شده، نمی‌توانید حکم کنید صدایش زیبا نیست. نمی‌توانید بگویید موسیقی‌اش کسل‌کننده است. و اگر شواهدی دارید که او یک هنرمند و آوازخوان درجه یک است نمی‌توانید بگویید «پس» آدم خوبی است. اهل فلسفه می‌دانند فرق نقد دوم و سوم جناب کانت را که اینجا فرصت تفصیلش نیست.

در موضوع مولوی هم دقیقا مشکل از همین درهم‌آمیختن داوری‌ها شروع شد. مولوی یک «شاعر بزرگ» است یا یک «مرشد کامل»؟ در اولی مولوی مانند حافظ و فردوسی و سعدی و دیگران است. این قابل مناقشه نیست. کسی که با این مخالفت می‌کند یا متخصص نیست یا همان مشکل درهم‌ریختن داوری‌ها را دارد و منصف نیست. آن مولوی که موجب وحدت و انسجام و رشد جامعه می‌شود همین مولوی اول است. درست مانند دیگر شاعران بزرگ. اما وقتی گروهی دنبال این باشند که مفهوم دوم را برجسته کنند، مولوی به مثابه پیامبر، مولوی به مثابه متفکر بی‌عیب و نقص، مولوی به مثابه مراد، طبیعتا دعوای بیهوده‌ای شروع می‌شود که پایانی ندارد. چون مولوی هم مثل هر متفکر غیرمعصوم دیگری انبوهی اشتباه دارد. پس کسی که واقعا دوست‌دار مولوی باشد هم روی عنوان دوم پافشاری نمی‌کند؛ آنچنان که کسی که دشمن مولوی باشد هم نمی‌تواند با عنوان نخست ستیزه کند. اگر چنین رویکردی در تصمیم‌گیران و فعالان فرهنگ و هنر ثابت شود می‌توانیم مولوی جدال‌آفرین را به مولوی وحدت‌آفرین برگردانیم

حسن صنوبری

  • حسن صنوبری
۰۶
مهر

موضوع انشا: معرفی فیلم به مناسبت فرا رسیدن فصل مدرسه

http://bayanbox.ir/view/574684624856124018/Only-Yesterday.jpg

 

 

درمورد نسل‌های جدید نمی‌دانم، شاید اینترنت جهان بزرگ‌تر و مهم‌تری باشد برایشان، اما برای نسل‌های ما و قبل ما، مدرسه فقط یک دوره تحصیلی نبود و نیست، بلکه جهان بزرگی است که همواره و تا واپسین روز عمر با ما همراه است و بر عوالم و اوقات دیگرمان موثر. این تاثیر برای افراد درون‌گرا شدت بیشتری دارد. در چندین شعر خودم هم سعی کرده‌ام به آن بپردازم.

قبلا دو یا سه انیمه از مرحوم استاد ایسائو تاکاهاتا ( 高畑 勲 ) پیرمرد نابغۀ جهان انیمه معرفی کرده بودم. عرض کرده بودم هرکدام از آثار استاد تاکاهاتا (برخلاف رفیق و قل دیگرش جناب میازاکی) عالمی دیگرگون دارد. این اثر هم به همین نحو. هیچ شباهتی به دیگر آثار استاد و یا دیگران ندارد. یک اثر خاص خاص خاص است. «همین دیروز» ( おもひでぽろぽろ ) یا «فقط دیروز» یا «خاطرات دیروز» محصول ۱۹۹۱ یک اثر واقع‌گرا، دور از جنبل و جادو، دور از تلقی‌های کودکانه و سطحی از انیمه و انیمیشن و یک درام جدی و تاثیرگذار است. طبیعتا مخاطب کار بزرگ‌سال است؛ گرچه از موضوعات و مضامین اصلی اثر موضوع مدرسه است؛ اما این انیمه بیشتر با توجه به مخاطبی که روزگاری مدرسه رفته ساخته شده نه مخاطبی که می‌خواهد مدرسه برود. (با توجه به فرهنگ ما که چندجاییش واقعا ممیزی +۱۸ هم شاید بگیرد(.

اگر بخواهم با اثری از میازاکی مقایسه کنم، کمی یاد «سرویس تحویل کی‌کی» می‌افتم از این جهت که این کار هم متوجه به موضوع خودشناسی است. البته در کار میازاکی معرفت نفس به صورت یک حکمت و با نگاهی کلی و سنتی و مناسب همه سنین طرح شده بود، اما سیر معرفت نفس و سفر خودشناسانۀ انیمهٔ «همین دیروز» بسیار مدرن، جزئی، عمیق و لایه‌لایه اتفاق می‌افتد و اینجا دیگر از حال و هوای کودکانۀ انیمه میازاکی خبری نیست.

هربار انیمه‌ای از تاکاهاتا می‌بینم می‌گویم «پس این بود شاهکارش» و باز در اثری دیگر تجربه‌ای دیگر تکرار می‌شود. قد این پیرمرد ژاپنی خیلی بلند است. الآن که دارم کارهای موفق نسل‌های جوان انیمه ژاپن را می‌بینم بیشتر می‌فهمم و به‌نظرم این آثار موفق هنوز به گرد پای آثار دو پیرمرد ژاپنی نمی‌رسند، گرچه چشم ما و حتی غرب فقط می‌تواند ستایشگر همین‌ها باشد. اگر فرصت و حوصله دارید همین دیروز را ببینید و از قدرت فضاسازی، از خرد و اندیشه و از جهان نوی پیرمرد نجیب لذت ببرید. البته که اگر حوصله دارید و مدرسه و عوالم درون برایتان اهمیت دارد.

جدا از همۀ مولفه‌ها، موسیقی این اثر ساخته جناب کتسو هوشی هم بسیار موسیقی خاصی است. از سویی قابل توجه است چون فرهنگ شنیداری آن روزگار جوانان ژاپنی را به یاد می‌آورد و هم از سویی تناسب موسیقی با فضاسازی کارگردان بسیار شایستهٔ تحسین است. از سکانس‌های روح‌پرور و ماندگار این انیمه وقتی است که شخصیت اصلی به روستایی می‌رسد، هم روایت، هم تکنیک تصویرگری، هم رنگ موسیقی و هم موقعیت داستانی همه و همه با هارمونی کامل رنگی نو به خود می‌گیرند سمفونی زیبایی را برای مخاطب خویش آغاز می‌کنند.

 

در ادامه شما را به شنیدن و دانلود چهار قطعه زیبا از موسیقی متن انیمه همین دیروز دعوت می‌کنم

http://bayanbox.ir/view/5337959980546350225/omohide-poroporo-03-cd.jpg

 

  1. main theme
  2. teremt es
  3. frunzulita lemn adus
  4. c'intec de nunta
  5. ai wa hana - kimi wa sono tane

حسن صنوبری

  • حسن صنوبری
۰۴
مهر

موضوع انشا: معرفی فیلم به مناسبت هفته دفاع مقدس

http://bayanbox.ir/view/6259762788789690011/%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9-%D9%88-%D9%81%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87.jpg

یکی نوشته بود هالیوود برای جنگ جهانی چقدر فیلم ساخته ما برای جنگ تحمیلی هیچی نداریم. بله ما به نسبت هالیوود با آن کمیت و آن امکانات و هزینه‌های سینمایی چیز خاصی نداریم، بله ما برای مخاطب فرامرزی حرف زیادی نزدیم از جنگمان (چه در ساخت چه در پخش و نشر)، بله دفاع عظیم ما خیلی بیش از این‌ها جای کار دارد در سینما، اما اینگونه هم نیست که هیچی نداشته باشیم

در این یک زمینه فیلم خوب کم نداریم، موسیقی فیلم خوب هم، چون هم هنرمندهای درجه یک داشتیم، هم پای عشق و اعتقاد وسط بوده، هم مردممان حامی و عاشق چنین فیلم‌هایی بودند و انتظارش را از سینمای ما داشتند، هم حداقل در ادواری مسئولینی بودند که این مسئله را به خوبی فهمیدند و از ساخت آثار خوب حمایت کردند.

الآن در سینمای مقاومت و دفاع از حرم است که دستمان خالی‌ست و جز به وقت شام و اپیزود چهارم فیلم هیهات چیز خاصی نداریم. همچنین در سینمای عدالت و سینمای پیشرفت و جهاد و سازندگی و... . اما برای جنگ هشت‌ساله کارهای خوب زیاد داریم، آنقدر فیلم خوب داریم که خیلی‌هایشان اصلاً درست دیده نشدند. ما بیشتر آثار شاخص کارگردان‌های شاخص و شناسنامه‌دار این عرصه را دیده‌ایم و متاسفانه خودمان هم از کم و کیف قدرت سینمایی کشور خودمان در حوزه سینمای دفاع مقدس خبر نداریم.

یکی از فیلم‌های خیلی خوبی که این ایام دوست دارم دوباره ببینم و به دیگران هم پیشنهاد کنم و به نظرم اصلاً در سینمای ایران دیده نشد کودک و فرشته است. فیلمی محصول ۱۳۸۷ و به کارگردانی مسعود نقاش زاده. کارگردان جز این فیلم فیلم دیگری ندارد. همان سال‌ها در جشنواره دیدمش و فکر می‌کردم اکران شود چه‌ها می‌شود. جالب که فیلم با چندسال تاخیر اکران شد آن‌هم بسیار محدود و مسخره. خب اگر انرژی رسانه‌ای که پای «شیار ۱۴۳» یا «تنگه ابوقریب» آمد پای این فیلم هم می‌آمد اوضاع خیلی فرق می‌کرد. بعد از این همه سال خط اصلی داستان در ذهنم گم شده اما حس خوب داستان در قلبم نه.

کودک و فرشته از اولین نمونه‌های سینمای مبتنی بر پژوهش تاریخی و خاطره‌نگاری جنگ است. شاید اولین فیلمی که کتابی مثل دا بر آن اثر گذاشته. البته اینکه گفتم دا نترسید! فیلم از جنس «سینمای صددرصد زنجموره و جزدرآر» نیست. با خیال راحت می‌توانید با خانواده تماشا کنید و از یاد حماسه خرمشهر عشق کنید.

  • حسن صنوبری
۲۵
شهریور

 نگاهی به حاشیه و متن کنسرت و آلبوم پوئم‌سمفونیک محمدرضا علیقلی برای عاشورا

http://bayanbox.ir/view/4162740344461203624/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B6%D8%A7-%D8%B9%D9%84%DB%8C%D9%82%D9%84%DB%8C-%D9%BE%D9%88%D8%A6%D9%85-%D8%B3%D9%85%D9%81%D9%88%D9%86%DB%8C%DA%A9-%D8%A2%D8%A8-%D8%AA%D8%B4%D9%86%D9%87.jpg

 

محرم گذشته «کنسرت آب تشنه» توسط ارکستر ملی ایران اجرا و محرم امسال «آلبوم آب تشنه» توسط دفتر موسیقی حوزه هنری منتشر شد. در این مجال، به احترام موسیقی عاشورایی، به حاشیه و متن هردو می‌پردازیم.

 

یک: به بهانه کنسرت آب تشنه

مهرماه 1398 بود که خبر اجرای «پوئم سمفونی آب تشنه» توسط ارکستر ملی ایران در رسانه‌ها منتشر شد. کنسرتی که متاسفانه بارزترین ویژگی‌اش، ضرب‌آهنگِ کندش در امور رسانه‌ای و اطلاع‌رسانی بود.

بسیاری از علاقه‌مندان موسیقی تازه بعد از پایان رویداد از وجود چنان کنسرتی با خبر شدند؛ چه اینکه این رویداد مهم هنری چه پیش از برگزاری و چه پس از آن با کمترین تبلیغات همراه بود. همچنین مدت برگزاری‌اش نیز با کمال تعجب تنها دو شب بود. در حالی که این کنسرت با بررسی کارشناسی قابلیت‌های رسانه‌ای فراوانی داشت: یکم، این پوئم‌سمفونی ساخته یکی از چهره‌های مهم موسیقی امروز ایران یعنی استاد محمدرضا علیقلی است که نه‌تنها در میان فرهیختگان و متخصصان موسیقی که به واسطه کارهای درخشانش در عرصه موسیقی فیلم و موسیقی کودک و نوجوان در میان عموم مردم هم هواداران فراوانی دارد. دوم، برگزارکننده برنامه، مهمترین ارکستر کشور، یعنی ارکستر ملی ایران بوده است. سوم، موضوع هم یک موضوع عمومی و جذاب یعنی رویداد عظیم عاشورا و نوحه‌های دیرین ایرانی بوده است که همه می‌دانیم در این سرزمین چقدر مخاطب دارد و راهپیمایی میلیونی اربعین فقط یکی از نمادهای اخیرش است. چهارم، زمانِ برگزاری هم در ایام سوگواری محرم و صفر بوده است، یعنی زمان مخصوص موضوع و مخاطبش. و پنجم، در ایام محرم و صفر موسیقی _به‌ویژه موسیقیِ ارکسترال_ در بسیاری از مضامینش مجال بروز کمتری دارد و این پوئم‌سمفونی از معدود فرصت‌‎های این موسیقی در این ایام بود.

 فقط همین پنج ویژگی را با هر کارشناس رسانه در میان بگذارید از قابلیت و استعداد بالای رسانه‌ای این رویداد برای شما سخن می‌گوید و نیازی نیست تا دیگر ویژگی‌ها (رهبر سرشناس ارکستر + تهیه کننده + محل برگزاری +...) را برشماریم.

برای مثال اگر پیش‌خبرهای آن برنامه را مرور کنیم به سختی می‌توانیم در تیتر رسانه‌ها اسم سازنده سمفونی (که طبیعتا جذاب‌ترین بخش برای مخاطب است) را ببینیم. یعنی ظاهرا اگر سازنده این قطعات یک جوان گمنام و تازه‌کار هم می‌بود برای تنظیم‌کننده خبر فرقی نداشت!

باری، این ضعف رسانه‌ای هم به مدیریت هنری و رسانه‌ایِ برگزارکننده برمی‌گردد که انگار قدر و اهمیت کار خود را نمی‌داند یا اینکه اصلا توان و حرفه‌اش را ندارد (که این مسئله از خبر تنظیم‌شده، تا پوستر طراحی‌شده تا نوع اطلاع‌رسانی و حتی دکور برنامه مشخص است)، هم به همه رسانه‌هایی که وظیفه دارند از مسائل مهم فرهنگی و هنری کشور سخن بگویند. برای مثال در همان شاهد بودیم در بخش‌های خبری صداوسیما گزارشی علیه کنسرت تجاری یک بازیگر در خارج از کشور کار شد و اتفاقا به فروش بلیط‌های آن کنسرت کمک کرد. حال سوال این است آیا نمی‌شد به جای آن گزارش منفی از آن کنسرت تجاری در خارج، یک گزارش مثبت از یک کنسرت هنری در داخل منتشر می‌شد و به فروش بلیط‌هایش کمک می‌کرد؟ مخصوصا وقتی قرار بود آثار یکی از مهم‌ترین چهره‌های موسیقی امروز درباره یکی از مهم‌ترین موضوعات فرهنگی و آیینی ایرانیان و مسلمانان نواخته شود؟

متاسفانه سال گذشته هرچقدر صدای حنجره و ساز ارکستر ملی ایران در تالار وحدت رسا و تاثیرگذار بود، در کوچه‌های رسانه صدای پایش آهسته و کم‌رمق بود. باری همان ایام آرزو کردم که کاش آن ضعف‌های رسانه‌ای در برگزاری برنامه به همان‌جا ختم شود و شاهد انتشار آلبوم صوتی و تصویری با کیفیت و حرفه‌ای این کنسرت زیبا باشیم. آرزوی من دست‌کم در بعد آلبوم صوتی محقق شد.

 

دو: به بهانه آلبوم آب تشنه

وضعیت موسیقی عاشورایی به‌طور کل وضعیت خاصی است. در میان هنرهای گوناگون، موسیقی در روایت عاشورا هنوز در پس کاروان است.

جدا از ژانر پاپ و همچنین موسیقی مذهبی بومی ایرانیان (نوحه‌خوانی‌ها و...) که طبیعتا به خاطر نسبت مستقیمی که با مردم دارند همواره چراغشان روشن است؛ در شکل‌های مختلف موسیقی‌های هنری‌تر که قرار است کارکردهای ماندگارتری داشته باشند آثار بسیار اندکی تولید شده است. در موسیقی ردیف‌دستگاهی الآن فقط آلبوم «وداع» ساخته سیدمحمد میرزمانی را در خاطر دارم و در موسیقی‌های سمفونیک و ارکسترال آثاری چون «اپرای عاشورا» ساخته بهزاد عبدی، «خسوف» ساخته محمدسعید شریفیان، «سمفونی عاشورا» ساخته لوریس چکناواریان و اگر بشود آن را صراحتا عاشورایی دانست، «نی‌نوا» شاهکار حسین علیزاده. در ژانر اخیر است که موسیقی می‌تواند فراتر از مناسبت‌ها و ایام و اوقات حرف بزند و پیام و سلامی را از نسلی به نسل دیگر، از جغرافیایی به جغرافیای دیگر و از فرهنگی به فرهنگ دیگر ببرد. مخصوصا وقتی به میراث غنی و دیرین موسیقی بومی مذهبی شیعیان و ایرانیان توجه کنیم، موسیقی سمفونیک می‌تواند نقش پیغام‌بری را به خوبی ایفا کند و این موسیقی‌ها و فرهنگ‌ها را با بازنمایی موثر و درخشان خود به گوشِ مخاطبان دیگر ملل برساند. کاری که قابلیتش در پوئم‌سمفونیِ آب‌تشنه به خوبی مشاهده می‌شود، و علتش جدا از توان بالای هنری آهنگساز در این است که سازنده این اثر یک هنرمند سفارشی‌ساز، باری به هرجهت و تهی از محتوا نیست و نسبتی دیرین با فرهنگ و هنر وآیین این سرزمین دارد. فقط کافی‌ست مروری بر آثار درخشان پیشین علیقلی داشته باشیم تا اقرار کنیم او یکی از شایسته‌ترین و با دلیل‌ترین موسیقیدان‌هایی است که می‌تواند به‌طور جدی سراغ موسیقی عاشورایی برود.

در پوئم‌سمفونی آب تشنه محمدرضا علیقلی با آن جهان موسیقایی خاص و شگرف خود سراغ تعدادی از نوحه‌های دیرین ایرانی می‌رود تا در آن‌ها طرحی نو دراندازد. علیقلی با ترکیب هنرمندانه این نوحه‌ها واقعه کربلا را بازسرایی می‌کند و لحظات نفس‌گیر و البته خاطره‌انگیزی را برای شنونده رقم می‌زند. این سمفونی و بُعد روایی توانمندش، استعداد فراوانی برای به‌تصویر کشیده‌شدن (در شکل‌های گوناگونش) دارد و البته بدون هیچ بازنمایی هم، این نغمات تصویر پررنگ خود را در ذهن مخاطب به نمایش در می‌آورند. از این جهت و از بسیاری جهات دیگر این پوئم‌سمفونی از بیشترینه‌ی آثاری که در این زمینه و این ژانر ساخته شده‌اند سر است، هرچند بهترین اثر استاد علیقلی نباشد. باید اعتراف کنم سال گذشته به شنیدار کنسرت آب تشنه می‌رفتیم هنوز هیچ آلبوم پوئم سمفونیک دیگری از آهنگساز این اثر به دستمان نرسیده بود. اما امسال پیش از انتشار آلبوم آب تشنه آلبوم پوئم سمفونیک قدرت‌مندی به نام «ناصر» منتشر شده است که توقع‌ها را از آقای آهنگساز بسیار بالاتر برده است (آلبومی که در مجالی دیگر مفصلا برایش نوشته‌ام). با این‌‌حال این پوئم سمفونیک نیز بسیار برایم عزیز و ارزشمند است.

آب تشنه پوئم سمفونیکی است با یک اورتور و پنج موومان، که موومان‌ها با اقتباس از آیین سوگواری ایرانیان برای امام حسین (سلام الله علیه) «مجلس» نامیده‌شده‌اند. بعضی لحظات و نغمات این سمفونی در لطافت و زیبایی و بیان عواطف واقعا بی‌نظیرند. از شش قطعۀ آلبوم، برای خود من موومان یک و دو و چهار (مجلس اول و دوم و چهارم) و به‌ویژه موومان دوم و ارکستراسیون و واریاسیون خاصش بسیار تاثربرانگیز و تاثیرگذار بود؛ جدا از ارزشمندی و هنرمندی کلیت موومان دوم، هنوز که هنوز است نغمۀ دقیقۀ هفت تا هفت‌وسی‌ثانیۀ این قطعه در ذهن من جریان دارد. علیقلی در روایت عاشورایی خودش سعی کرده است بیش از تمام مولفه‌های موجود در این رویداد عظیم تاریخی، به عواطف و ابعاد انسانی عاشورا توجه کند. چه آنگاه که در موومان دوم «قصۀ مادری» را روایت می‌کند، چه آنگاه که در موومان سوم «روح برادری» را می‌نوازد و چه آنگاه که در موومان چهارم «عاطفه پدری» را با نت‌هایش به تصویر می‌کشد. از سویی دیگر و در کنار ابعاد انسانی، ابعاد عرفانی این پوئم سمفونی نیز مانند بسیاری از آثار دیگر محمدرضا علیقلی پررنگ است. از یک منظر علیقلی در روایت موسیقایی خویش، عاشورا را یک نماز از سوی حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) تصور کرده است. در روایت علیقلی به نحوی می‌توان گفت واقعۀ عاشورا جلوۀ نیایش و عبودیت عاشقانۀ امام حسین (سلام الله علیه) است. چنانچه در اورتور آلبوم نخستین کلام‌های این پوئم سمفونیک «بسم الله الرحمن الرحیم» و «الله اکبر» است و کلام اثر اینگونه آغاز می‌شود؛ تو گویی اووتور، روایت «قامت بستن» و «تکبیره الاحرام نماز»ی عرفانی است. در موومان اول (مجلس اول) نخستین کلامی که اجرا می‌شود: «رب العالمین» است، آن‌هم به نحوی هنرمندانه که انگار پایان یک جمله است، انگار پایان جمله‌ای است که ما فقط بخشیش را می‌شنویم. با این نگاه و با توجه به با کلام بودن و روایت‌مندی چهارموومان اول، اووتور قامت بستن است، چهار موومان ابتدایی چهار رکعت نماز و موومان پایانی سلام نماز ظهر عاشوراست. اما نمازی که در هر رکعتش به جای سجده‌بردن، باید قربانی داد. در یک رکعت جان خویش، در یک رکعت جان فرزند بزرگتر، در یک رجعت جان برادر و در یک رکعت جان فرزند کوچکتر.

در مقایسه با کنسرت، انتشار و پخش و تبلیغات آلبوم پوئم سمفونیک آب تشنه وضع بهتری دارد ولی هنوز با ایدآل فاصله زیادی دارد. طرح جلد آلبوم از طرح جلد کنسرت بهتر است ولی هنوز یک طرح جلد معمولی است. طرح جلد ناصر هم همین وضع را داشت. مثلا مقایسه کنید با طرح جلد آلبوم صوتی «رستخیز عام». لذا هنوز هم که هنوز است این موسیقی به‎‌مانند صاحب اصلی‌اش مظلوم است!

سرانجام به نظر می‌رسد این سمفونی با تمام غربت و مظلومیتش، ادای دین محمدرضا علیقلی به عاشورا و صاحب عاشورا و همچنین به نوحه‌های زیبای عاشورایی است، به بخشوها، حاج‌اکبرناظم‌ها، حسان‌ها و دیگر نوحه‌خوانان و نوحه‌سرایان دیرین این سرزمین دیرسال. من هم در این یادداشت به عنوان یک علاقه‌مند موسیقی ایرانی و فرهنگ عاشورایی، به ایشان، به رهبر توانمند ارکستر جناب سهراب کاشف، به آوازخوانان علی تفرشی، یاسمین حاج‌ناصر، ریحانه انصاری و به تمامی نوازندگان و دست‌اندرکاران آن کنسرت و این آلبوم ادای احترام می‌کنم و آرزو می‌کنم شاهد کنسرتی و باشکوه‌تر از این پوئم سمفونیک زیبا باشیم.

 


* این یادداشت در خبرگزاری مهر هم منتشر شده است

  • حسن صنوبری
۱۸
شهریور

http://bayanbox.ir/view/6997599360861230387/%D8%AF%D8%B1-%D8%AE%D8%AF%D9%85%D8%AA-%D9%88-%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D9%86%D8%AA-%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D9%81%DA%A9%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%A7%D9%84-%D8%A2%D9%84-%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF.jpg

امروز روز درگذشت مردی است که از مصادیقِ واقعی آن شعر سنایی و مولوی است: «مرگ چنان خواجه نه کاری است خرد». دربارۀ این مرد باشکوه و آن مرگ باشکوه خیلی حرف‌ها دوست دارم بزنم، اما فعلا بسنده می‌کنم به معرفی یک کتاب مهمش، برای همۀ کسانی که می‌خواهند بدانند «ایران چه بود» و «ما که هستیم».

تصور و نتیجۀ پژوهش من این است: صفحات این کتاب با خون و عشق آمیخته است. چه انگیزۀ نگارشش و چه سرنوشتش. من فکر می‌کنم آل احمد با آن آتش درونی و عشق عجیبش به مردم خویش، جانش را بر سر نگارش و انتشار این کتاب قمار کرد تا میراث و معرفتی را برای من و شما به‌جا بگذارد.

درخدمت و خیانت روشنفکران به نظرم مغفول‌مانده‌ترین و مهم‌ترین کتاب جاودان‌یاد جلال آل احمد است. جد از اینکه از دقیق‌ترین، بی‌طرفانه‌ترین و صادقانه‌ترین آثاری است که در تحلیل وضعیت ایران معاصر و ایران در عصر پهلوی نوشته شده است. این کتاب را جز فردی که در عین نبوغ فکری و دانش گسترده، شهامت و سلامت شخصی فوق‌العاده داشته باشد نمی‌توانست بنویسد.

چرا مغفول‌مانده‌ترین: طرح کتاب در دی‌ماه ۱۳۴۲ و به تعبیر خود آل احمد «به انگیزۀ خونی که در ۱۵خرداد ۱۳۴۲ از مردم تهران ریخته شد و روشنفکران در مقابلش دست‌های خود را به بی‌اعتنایی شستند» ریخته شده است. یک‌سال بعد کتاب کامل می‌شود، سه‌سال بعد (۱۳۴۵) رضا براهنی دوفصلش را در مجله جهان نو منتشر می‌کند، پنج‌سال بعد (۱۳۴۷) کتاب تازه فرصت انتشاری محدود می‌یابد (یعنی یک‌سال پیش از مرگ مشکوک نویسنده)، اما به سرعت جمع می‌شود و تازه ۱۶سال بعد در ۱۳۵۸ (ده‌سال پس از مرگِ مشکوک آل‌احمد و یک‌سال پس از پیروزی انقلاب) به‌طور رسمی منتشر می‌شود. محتوای این کتاب به‌نظر من از براهینِ قطعی این مبحث است: جلال آل احمد به مرگ طبیعی از دنیا نرفته است.

چرا مهم‌ترین: نگفتم زیباترین، یعنی نخواستم مقایسه‌ای با آثار داستانی آل‌احمد کنم. می‌دانیم که بخش مهمی از تالیفات و کتاب‌های جلال آل احمد از جنس جستار و مقاله و نظریات فرهنگی و اجتماعی او هستند که محبوب‌‌ترین و تاثیرگذارترینش غرب زدگی است. در داوری بنده، «غرب‌زدگی» با آن‌همه اهمیت تاریخی و عظمت فرهنگی در مقابل این کتاب یک نوشتار ژورنالیستی و احساساتی معمولی است. «در خدمت و خیانت روشنفکران» پایان‌نامۀ دکترای فکر و فرهنگ و اندیشۀ جلال است (هرچند می‌دانم با استفاده از مشترک لفظی «پایان‌نامه» دارم به جلال توهین می‌کنم). «در خدمت و خیانت روشنفکران» کتاب جامع علمی پژوهشی آل احمد است (هرچند با تعبیر سخیف امروزی و مصادیق مبتذل «کتاب علمی پژوهشی» توهین مجددی را مرتکب شدم!). موضوع کتاب بسیار مهم و جذاب است، نثر جلال مثل همیشه بسیار لذت‌بخش و قدرت‌مند است و در کنار این دو مولفه، او پژوهشی گسترده و علمی و مستند را پایۀ تحلیل‌های خودش قرار داده است. نکتۀ دیگر این است که کتاب واقعا اثری چندمنظوره و چندجانبه است. هم تاریخ، هم سیاست، هم فرهنگ، هم فلسفه، هم جامعه‌شناسی، هم مردم‌شناسی، هم ایران‌شناسی. هم تاریخ انتقادی روشنفکری در ایران و جهان است. هم تاریخ تفکر و و اندیشه و سیاست و فرهنگ. هم مقایسۀ سیر سیاست و تفکر در ایران کهن و ایران معاصر است. هم تاریخ تفکرات و تحولات فکری در غرب آسیا و مشرق‌زمین و هم چراغ راه آینده.

گفتم این کتاب مهم‌تراز غرب‌زدگی است، چون هم علمی‌تر و پژوهشی‌تر است، هم صریح‌تر و شجاعانه‌تر. اما تأکید می‌کنم خواننده بهتر است از آثار جلال دست‌کم غرب‌زدگی را آن‌هم با توجه به شرایط روزگار نگارش خوانده باشد. چه‌بسا بشود گفت غرب‌زدگی مقدمۀ این کتاب است. جلال هم چندبار اینجا به کتاب پیشین خود ارجاع می‌دهد.

نگفتم، دقت کنید، نگفتم با تمام حرف‌ها و تحلیل‌های آل احمد در این کتاب موافقم (مخصوصا با محدودیت‌های اطلاعاتی و ارتباطاتی آن‌زمان می‌توان به نویسنده به خاطر بعضی نواقص حق داد). اما گفتم این کتاب با صداقت و عمق و دانش بسیار گسترده‌ای نوشته شده است. آن‌هم برای «ما». پس قطعا ارزش خواندن دارد!

حسن صنوبری

  • حسن صنوبری
۱۷
شهریور

پیروی مطلب به بهانه روز جهانی وبلاگ‌نویسی

 

 

{مقدمه: نباید در چنان برنامه‌ای شرکت می‌کردم. این اولین و آخرین باری بود که دعوت یک برنامه تلویزیونی را قبول کردم. نه که فکر کنید روزی هزارتا پیشنهاد دارم، ولی همان مقداری که هرسال پیش می‌آید هیچ‌وقت قبول نمی‌کنم شرکت کنم، هم چون حد خودم را می‌دانم، هم چون خودم را آدم آن ساحت نمی‌دانم، هم دلایل دیگر. اما مجازیست فرق داشت. هم اسم زیبایی داشت، هم کارگردان حسن حبیب زاده مرد بسیار شریف و ارزشمندی بود در نظرم، هم بخشی از عوامل پشت‌صحنه را که می‌شناختم همه کاربلد و فرهیخته بودند، و هم موضوعش خیلی برایم جذاب بود؛ عاملی که واقعا تعیین‌کننده بود: «صحبت درباره وبلاگ». اما حدودا سه‌سال‌پیش وقتی شرکت کردم دیدم اشتباه کردم، یعنی تصورم از ابتدا غلط بود، فکر می‌کردم برای یک میزگرد تخصصی دعوت شده‌ام، چنین چیزی را بلد بودم و کلی حرف و نکتۀ علمی و تاریخی در ذهن آماده کرده بودم، اما جنس برنامه چیز دیگری بود که مناسب بنده نبود. لذا جز همین فیلم اشتیاقی به دیدن بخش‌های دیگر برنامه ندارم. البته کلا جزو کسانی هستم که از کودکی از شنیدن و دیدن صوت و فیلم وعکس خودم لذت نمی‌برم هیچ، ناراحت هم می‌شوم، مخصوصا دوتای اولی. این هم شاید دلیلی دیگر برای پسند این یک بخش. شهریار گوید: «چه اصراری که اسرارم بدانی / اگر سرّ است پرسیدن ندارد / مرا بگذار و شعرم بین که شاعر / شنیدن دارد و دیدن ندارد» بله بنده هم بیشتر ترجیح می‌دهم متنم دیده شود. به‌ویژه اینکه روح و اندیشه به متن نزدیک‌تر است تا ظواهر فیزیکی که بسیاری اوقات حجاباند}.

اما یک علت ویژه هم دارد پسندیدن این فیلم کوتاه برای این وبلاگ‌نویس. برای اینکه مطمئن شوید پرهیزهایی که در بخش نخست گفتم از سر تقوا نیست، اینجا به احترام دعوت استاد مجید اسطیری و به سنت مسیحیت یک اعترافی از من می‌شنوید؛ دربارۀ یک هواوهوسِ وبلاگ‌نویسانه، یا فانتزی یا هرچه و بعد هم اگر فرصتش بود گریزی بزنم به فلسفه وبلاگ.

 نمی‌دانم آیا وبلاگ‌نویسان دیگر هم این بیماری مرا داشتند یا نه؛ و آن اینکه در همان دوران که وبلاگ به رنگ آسمان را داشتم (نیمه دوم دهه هشتاد) هروقت می‌رفتم خانۀ یکی از دوستان یا بستگان دوست داشتم وبلاگم در مانیتورشان باز کنم و ببینم چه شکلی نمایش داده می‌شود. مخصوصا اگر می‌دانستم وبلاگ مرا می‌خواند. هم دوست داشتم سر و شکل وبلاگم را در آن مانیتور ببینم (چون قالب وبلاگم را هم خودم طراحی می‌کردم) هم دوست داشتم یک‌بار متنم را در آن مانیتور بخوانم. انگار با مطالعه متنم در مانیتور آن دوست، راه می‌بردم به ذهنیت او دربارۀ متنم و می‌توانستم فهم او را از متن خودم ارزیابی کنم. انگار می‌فهمیدم «او»  _آن «دیگری»_  متن مرا چگونه می‌فهمد، و این خیلی برایم هیجان‌انگیز و ارزشمند بود.

سکانس یک: آن اول‌ها یک فونت خاص را برای نوشتن در وبلاگم انتخاب کردم که خیلی دوستش داشتم. حس می‌کردم با این‌کار اندیشۀ خودم را از نظر بصری هم به واژگان و مخاطب خودم نشان می‌دهم. تا اولین‌بار که این تجربۀ «تماشای وبلاگ از مانیتور دیگری» برایم اتفاق افتاد و شگفت‌زده و جنگ‌زده شدم. فونت نه‌تنها آن فونت زیبا نبود، که زشت‌ترین فونت ممکن بود. چه اتفاقی افتاده بود؟ بلد نبودم وقتی فونت‌های غیر«وب» را استفاده می‌کنیم، فقط در رایانه افرادی همانگونه نمایش داده می‌شود که آن فونت را داشته باشند. لذا تصورم از تصور دیگران در مورد متنم کاملا مخدوش بود. دیگری متن را جور دیگری فهمیده بود و من هم فهمش را جور دیگری فهمیده بودم.

سکانس دو: با دست‌کاری کد قالب، عرض ستون اصلی به رنگ آسمان را پهن‌تر کرده بودم. و باز خیلی خوشحال بودم که متنم راحت‌خوان‌تر شده. تا اینکه دوباره در مانیتور دیگری وبلاگم را باز کردم. بار دیگر جنگ‌زده شدم: ستون دو در مانیتورش از آن‌طرف بام پرت شده بود پایین. برای خواندن ستون دو باید به زیرزمین وبلاگ می‌رفتم.

سکانس سه: یک ستون اختصاصی ساخته بودم در ستون دوم به اسم «وب‌چرخ»، تصویر یک سکان چوبی هم برایش گذاشته بودم که باز به نظرم کار جالبی بود در آن سن و سال، وب‌چرخ آن وقت من چیزی بود شبیه استوری شما. هرروز از هر دری سخنی لینک می‌شد آنجا از دیگران و گاه از خودم. خلاصه در مانیتور دیگری که باز کردم وبلاگ را دیدم همه تصاویر وبلاگ باز می‌شوند جز این یک تصویر اختصاصی و فانتزی. چون بعضی شرکت‌های اینترنتی تصاویر بعضی سایت‌های آپلود را باز نمی‌کردند.

سکانس چهار: نمی‌دانم در کدام مانیتور بود که فهمیدم زیادی دارم طولانی می‌نویسم.

سکانس پنج: و در کدام مانیتور که فهمیدم نباید سایز عکس آنقدرها هم بزرگ باشد.

سکانس شش: در یک سیستم فهمیدم برای پخش موسیقی وبلاگ فقط باید از یک مرورگر خاص استفاده کرد، تازه آن‌هم درصورت نصب بودن فلش و در یک سیستم بدون باند فهمیدم گاهی صدایم چقدر نارساست.

سکانس هفت: و در یک مانیتور عریض و نوین بود که به کوچکی و لاغری وبلاگم پی بردم.

سکانس هشت: یکی از جنگی‌ترین و ویران‌کننده‌ترین لحظات وقتی بود که وبلاگم در گوشی یکی از دوستانم باز شد. همه‌چیز به‌هم ریخته بود. همه‌چیز بیش از حد بزرگ و شلوغ و طولانی و بدترکیب بود. خیلی سعی کردم دوستم را متقاعد کنم که گوشی وسیله مناسبی برای وبلاگ‌خوانی نیست. گمانم پوزخند زد. من تا پنج سال پیش اصلا گوشی هوشمند نداشتم و هیچ صفحه و عضویتی در هیچ شبکۀ اجتماعی. بیزار بودم از همه‌شان و اگر اقتضای شغل و خانواده نبود بیزار می‌ماندم. ویرانی، جنگ‌زدگی و تلفات وقتی رو به فزونی گذاشت که در نرم‌افزارهای آمار وبلاگم دیدم شمار استفاده‌کننده‌های اندروید سبز لعنتی دارد زیاد می‌شود و روزی که دیدم اکسپلورر و فایرفاکس و حتی گوگل‌کروم را هم درنوردید فکرکردم لابد اشتباهی شده. زمان داشت از جهان من جلو می‌زد.

 

عصر وبلاگ منقضی کرد عهد روزنامه را. عهدی که جهان یک روایت رسمی داشت که از بالا عنوان می‌شد برای خوانندگان. روایتی که جز با اتکا به قدرت و ثروت اجازۀ بیان نداشت و از طرفی در برابر خود سخنی نمی‌شنید. وبلاگ را هرکسی می‌توانست داشته باشد. از طرفی هرکسی می‌توانست پای هر متنی کامنت بگذارد و روایت دیگری را عرضه کنم. از طرفی هرکسی با هر مانیتور  زاویه دید و فهم اختصاصی  خاص خودش می‌توانست با متن شما مواجه شود. از این نظر عصر وبلاگ، قدرت‌مندترین عصر در اعصار تکنولوژی برای احترام و به‌رسمیت‌شناختن «دیگری» و «تکثر» بود. تفصیل بحث بماند برای فرصت مناسب.

خلاصه این بخش از برنامه مجازیست برای من زنده کرد آن حس «تماشای وبلاگم از چشم مانیتور دیگری» را.

حسن صنوبری

  • حسن صنوبری
۱۲
شهریور

ما تجربۀتازه‌ای از عشق نداریم؟ یا تجربۀ تازه‌ای از عشق محال است؟
راهی‌است به میعاد کمال بشریت؟ یا عشق فقط پنجره‌ای رو به زوال است؟

افسانۀ عشاق که گفتند و نوشتند در دفتر اسطوره و بر کاغذ تاریخ
چون تجربۀ منسجمی واقعیت داشت؟ یا تجربه نه، عشق فقط خواب و خیال است؟

زیبایی معشوقه و یا آتش عاشق؟ تاریکی تنهایی و یا شعلۀ شادی؟
گویید کدام است اگر عقل ترازوست، سرچشمۀ عشق و عطشش، جای سوال است

عشق است که می‌ماند؟ یا عاشق و معشوق؟ معشوق ملاک است و یا عاشق و یا عشق؟
در کوچۀ هجران سر عشاق ببرّند؟ یا مقتل عشاق خیابان وصال است؟

تقدیر برای من و تو عشق نوشته؟ یا عشق شکوفا شود از بذر اراده؟
محصول خیال و خبر و خاطره است عشق؟ یا سایۀ افتادۀ در قهوۀ فال است

این گفت که: «پیداست که معشوق نباشد، طفلی که گدایی کند از عاشق خود عشق
وآنکس که به سودای تصاحب بزند گام، او عاشق معشوق نه، او تاجر مال است»

آن گفت که: «آن زن که پی جلوه‌فروشی است، معشوقه نه، کالاست، اگرچند گران هم
وآن مرد که با هر نظری نقد کند دل، عاشق نه، که بیچاره به دنبال عیال است»

عشق است یکی واژه که با چند معانی‌ست؟ یا گر که یگانه‌ست بگویید چرا باز
این در طلب دلبر محمودخصال است، آن در هوس ماه‌رخ خوش‌خط‌و‌خال است؟

در باور این، عشق یکی لحظۀ آنی‌ست، در باور آن، عشق یکی راز نهانی
در دیدۀ این عشق یکی شیر شکاری، در دیدۀ آن عشق دل‌آرام غزال است

جنگی‌ست میان من و مفتی سر این عشق، بر سینۀ هم کوفته با خنجر این عشق
در فتوی‌ او عشق یکی فعل حرام است، در مسلک ما عشق صواب است، حلال است

آبی است؟ و یا سرخ؟ و یا زرد؟ کدام است؟ ای شاعر نقاش بگو عشق چه رنگی‌ست؟
رنگی‌ست فرح‌بخش که هم‌رنگ درخت است؟ رنگی شکننده‌ست که هم‌رنگ سفال است؟

دانیم و ندانیم و ندانیم چه دانیم، از مرتبۀ عشق همه لاف‌زنانیم
دیری است زمین دفتر این حرف و حدیث است، دیری است زمان منبر آن قال و مقال است

ما عشق شنیدیم، ولی عشق ندیدیم، از عشق سرودیم و سر عشق بریدیم
بی‌پنجره در کوچۀ بن‌بست دویدیم، نه! رد شدن از کوچهٔ بن‌بست محال است

تا رنگ «خود»ی هست، همه شوخی و بازی است، از عشق بیان من و تو، روده‌درازی است
بیرون ز خود و خواهش خود البته رازی است، رازی که عظیم است و عزیز است و زلال است

جویندۀ این راز غم خویش نجوید، راهی به جز از منزل معشوق نپوید
از خود سخنی در دل خود نیز نگوید، زیرا که در این مرحله «خود» وزر و وبال است

رازی‌ست که در سورۀ تسلیم نوشتند، در حاشیۀ تیغ براهیم نوشتند
بر‌‌ حنجر یحیی، به خط بیم نوشتند، رازی که در آن عشق به سر حدّ کمال است

رازی است که در سینهٔ مردان خدایی است، آغشته به صبر و عطش و زخم و جدایی است
جویندهٔ آن راز گرفتار رهایی است، دانندۀ آن راز مهیّای قتال است

رازی‌ست که در آینه‌ای سرخ هویداست، پیداست، نه‌پنهان و نه، پنهان و نه‌پیداست
این قاب که هر منظره‌اش باب تماشاست، مرآت جمال است که در عشق جلال است

رازی است که از چون و چه و چند گذشته، از عاطفۀ همسر و فرزند گذشته،
از کودک شش‌ماهۀ دلبند گذشته... در گفتن این راز زبان همه لال است

آن روز حسین بن علی رفت به میدان، اثبات کند تا به همه عشق‌شناسان
که عشق در آیینه‌ترین مرتبۀ آن، رنگی‌ست که در خون خدای متعال است

 

حسن صنوبری
عاشورای 1399

 

حسن صنوبری

  • حسن صنوبری
۱۰
شهریور

گم شدیم از خویشتن، باری دگر پیدا شدیم
از تف داغ تو همچون لاله در صحرا شدیم

چون مسیحی مویه‌گر در واپسین شام بشر
شعله‌ای در سرسرای این شب یلدا شدیم

چون شدیم اینگونه؟ پرسیدیم آیا هیچگاه؟
از چه صبحی اینچنین بی‌چون و بی‌آیا شدیم؟

کافران بودیم و اکنون معجز پیغمبران
عاقلان بودیم و اکنون شاعر و شیدا شدیم

زشت بودیم آه، می‌دانیم قدر خویش را
تا شبی در روشنای ماه تو زیبا شدیم

واژه‌ای بودیم سرگردان و دور از آشیان
گوشه‌ای از دفتر اشعار تو، معنا شدیم

از سر کوی تو می‌آمد نسیمِ داغدار
روضه‌ای از تشنگی‌ها خواند، ما دریا شدیم

تا که دعوی جنون کردیم در صحرای عشق
شرمگین از طرهٔ آشفتهٔ لیلا شدیم

سوختیم از رویت خورشید هنگام غروب
بر رخ آیینه‌ها خاکستر رویا شدیم

آه از آوازهای منتشر در بادها
مثل خون، راز گلویی سرخ را افشا شدیم

مرگ آمد تا بیاساییم هنگامی ز رنج
عشق آمد نوحه‌ای نو خواند، نامیرا شدیم

هم‌نفس بودیم باهم در هوای آبشار
اینک اما در ملاقات غمت تنها شدیم

نه! ولی... اما... چگونه... وای... دیدی عاقبت
بی‌چگونه، بی‌ولی، بی‌وای، بی‌اما شدیم


***
در ازل قدری تأنی در «بلیٰ گفتن» چه کرد...
تا ابد حیرانی فردای عاشورا شدیم

 

حسن صنوبری
محرم 1399

  • حسن صنوبری
۰۳
شهریور

در ادامهٔ یادداشت پیشین با موضوع صحرا

 

«جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند»

بسم‌الله. محرم غریبانهٔ ما آغاز شد. غریبانه‌ترین محرم تمام عمرم. البته محرم‌های غریبانهٔ دیگری هم این سرزمین به خود دیده. محرم شب‌های موشک‌باران با ترس از حمله هوایی بعثی‌ها را پدرومادرهای نسل من یادشان است. غریبانه‌ترش محرم‌های زمان پهلوی اول بوده. وقتی پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایمان مجبور بودند قبل از نماز صبح، آن‌هم با گذاشتن کشیک مخفیانه روضه بگیرند و‌ آرام گریه‌کنند. «دهانت را می‌بویند...». می‌دانم یکی از پدربزرگ‌هایم حتی پس از هلاکت رضاخان‌ و آزادشدن سوگواری بر امام حسین (سلام الله علیه)، حتی وقتی خودشان هیئت بزرگی در یکی از مناطق قدیمی تهران راه‌اندازی می‌کنند، باز آن مجلس‌های کوچک خانگی هفت‌هشت‌نفره را با رفقایش ادامه می‌دهد. گمانم چارشنبه‌عصرها چندتا پیرمرد، هربار خانهٔ یکی جمع می‌شدند، عدسی‌ای بارمی‌گذاشتند و‌ هردفعه نوبت یکی بوده تا برای دیگران روضه بخواند و با هم گریه کنند. من حس می‌کنم می‌شد این محرومیت حتمی امروز، به این غربت غیرحتمی ختم نشود.

احساسم در این غربت همه به‌نوعی مقصریم، چون بیش از انجام تکلیف دنبال رفع تکلیف بودیم. از ستاد کرونایش، تا مداحان و هیئت‌دارانش تا ما شیعیان معمولی.

گمانم بیست روز مانده بود به محرم  که آن یادداشت را نوشتم، قبلش هم با چندنفر مطرح کردم، آن‌موقع می‌شد برنامه‌ریزی کرد. اما دوروز مانده به محرم که ستاد مبارزه با کرونا حرفش را در مخالفت با فضای بسته «واضح‌تر»کرد و انبوهی هیئت را در شوک فرو برد، نه. الآن شاید فقط بشود فکری برای تاسوعا و عاشورا کرد. چه با آن ایدهٔ صحرا که من آنجا توضیح دادم چه ایده‌های دیگر. پدران و پیشینیان ما هزارسال در سخت‌ترین شرایط عشق را سوگواری نکردند که حال ما در زمان قدرت و حکومت شیعیان و دوستداران خاندان پیامبر اینقدر منفعلانه و بی‌فکرانه عزای آسمان‌وزمین را برگزار کنیم.

 این حرکت جناب محمود کریمی که همه استوری کردید خیلی خوب است، دم ایشان گرم که همیشه به خط می‌زند و خط می‌دهد به دیگران، ولی واقعا کافی نیست. فقط بحث اندوه نیست، بحث شکوه هم هست. فقط سوگ شخصی نیست، اعلان جهانی هم هست محرم. عزاداری آمریکایی‌ها برای «جورج فلوید» وسط همین کرونا و با آنهمه سرکوب نظامی و رسانه‌ای به‌مراتب باشکوه‌تر از عزاداری امسال ما بر سیدالشهدا بود. واقعا دنبال چه هستیم؟ تکلیف، یا رفع تکلیف؟ عشق، یا آسودگی؟

ذیل آن مطلب دوستانی نقدهایی نوشتند، بعضی را پاسخ نوشتم و بعضی را نه، ترسیدم به جدل بیفتیم، الآن خلاصه می‌گویم: بعضی گفتند صحرا مار و مور و... دارد و‌ از این حرف‌ها، همانجا گفتم ما تجربه اربعین و راهیان نور داریم، الآن هم می‌گویم: خب قرار نیست همه بروند صحرا. صحرا مرد صحرا می‌خواهد و زن صحرا. غرض این نیست که نوعی سوگواری داشته باشیم، قرار برگزاری باشکوه عزای سیدالشهداست، یعنی همان وجه دوم. به‌قدر کفایت باید بروند و‌ می‌روند همواره. مگر راهپیمایی اربعین را همه می‌رفتند؟ جدا از اینکه اینهمه فستیوال هنری در صحرا برگزار شده توسط اروپایی‌های از من و شما به مراتب نازواَدادارتر!

بعضی گفتند بالکل تجمع باعث گسترش کروناست، آنجا از ویژگی‌های محیطی صحرا گفتم و اینجا هم می‌گویم: اصراری بر صحرا ندارم، ولی اصرار دارم که با همهٔ‌ محدودیت‌هایی که ستاد کرونا می‌گوید هم می‌شود برنامه باشکوه برگزار کرد، به‌شرطی که دنبال تکلیف باشیم نه رفع تکلیف! به شرطی که بفهمیم اقامهٔ عزای حسین بن علی، مایهٔ حیات بشر است، که بشر بی‌مناسک زودتر از بشر بی‌ماسک خواهد مرد! البته من تمام بیانیه‌ها را خواندم و صحرا شامل هیچ کدام از آن محدودیت‌ها نمی‌شد.

 دوستانی هم گفتند خب همین کوچه و خیابان‌های خودمان را فرش می‌کنیم. اینجا عرض می‌کنم: آیا شما از تک‌تک ساکنان خانه‌های هر خیابان می‌توانید رضایت بگیرید؟ که علاقه داشته باشند به شنیدن؟ که سردرد نداشته باشند؟ که وقت خوابشان نباشد؟ که بیماردار نباشند؟ یک نفر هم ناراضی باشد شما حرام را قاطی عزای امام حسین کرده‌اید. روضه هم که دسته نیست بگوید و بگذرد. نیمه‌شعبان خود من مذهبی و جوان و پرحوصله واقعا کلافه و ناراضی شدم از صدای مداوم باندهای همسایگان انجمن‌حجتیه‌ای. دیگر چه رسد به غیرمذهبیِ کم‌حوصلهٔ مسنش. بگذریم اگر مداح بودم کاروانی راه می‌انداختم و راهی صحرا می‌شدم، به یاد صحرای کربلا؛ اما وقتی فقط یک وبلاگ‌نویسم تنها می‌توانم تصورش کنم. البته خوشحالم که می‌بینم کم‌وبیش ایده‌های مشابه صحرا هم دارد اجرا می‌شود. مثل استادیوم و تجمع ماشین‌ها و... . اما هنوز دلم پر است از اینهمه غربت. این یادداشت این صحرانویسی نوشته شد که تذکری باشد برای خودم و دوستانم. چه اینکه باور دارم آنچه امسال دچارش شدیم، فقط یک «وضعیت» نیست، بلکه یک «محرومیت» است. باوردارم قطعا دلیلش در رفتارهای عمومی همهٔ ماست. زین‌رو در شرایط محرومیت باز اگر با غفلت و جهالت و تنبلی پیش برویم، نه‌تنها امید گشایشی نمی‌ماند که بیم محرومیت‌‌های بیشتر نیز در میان می‌آید. از هرکسی به اندازه آنچه می‌داند امتحان می‌گیرند. بدیهی‌ست که شیعه (و مدعی عناوینی چون شیعه و محب) باید بهای فهمش را بپردازد.

پناه بر خدای مهربان و پناه بر رحمت واسعهٔ خدا. 

  • حسن صنوبری
۲۰
مرداد

جستاری پیرامون تازه‌ترین اثر موسیقایی استاد محمدرضا علیقلی *

 

 

محمدرضا علیقلی، نابغۀ رنگ‌های گوناگون موسیقی امروز ایران، پس از سال‌ها با آلبوم قدرت‌مند دیگری به سوی مخاطبان موسیقی جدی و هنری آمده است. پوئم سمفونیک «ناصر» اثر تازۀ علیقلی بار دیگر می‌خواهد از جنگ و دفاع هشت‌سالۀ ایرانیان سخن بگوید. اثری که در همین ابتدای انتشار با استقبال خوب مخاطبان موسیقی مواجه شده است و هفتمین آلبوم پرفروش سال جاری است.

پیش از این در یادداشتی نوشته بودم: علیقلی با ساخت بیش از ۲۰۰ موسیقی فیلم (که ۹۰% آن‌ها موسیقی سینمایی بودند) از پرکارترین سازندگان موسیقی فیلم در جهان است. با ۱۶بار نامزدی سیمرغ بلورین موسیقی در جشنواره فیلم فجر و ۵بار برگزیده‌شدن آثارش در این جشنواره، رکورددار هردو بخش و از پرافتخارترین آهنگسازان ایران است. نوشته بودم: امتیاز او نسبت به بسیاری از هنرمندان این است که همه‌فن حریف است، اینکه که محدود به یک فضای ساختاری یا محتوایی نیست. علیقلی همانقدر در موسیقی فیلم کودک و نوجوان درخشان است که در موسیقی فیلم‌های عرفانی. همانقدر در موسیقی فیلم‌های اجتماعی قدرت‌مند است که در موسیقی فیلم‌های ژانر جنگ و دفاع مقدس. از موسیقی «کلاه‌قرمزی»ها یا «مدرسه موش‌ها» که از شاهکارهای موسیقی کودک و نوجوان‌اند تا موسیقی «افق»، «پناهنده»، «روبان قرمز»، «سیمرغ» و «خاک سرخ» که از بهترین‌های موسیقی جنگ هستند تا «اینجا چراغی روشن است»، «زیر نور ماه»، «قدمگاه» و «خیلی دور خیلی نزدیک» که از آثار درخشان موسیقی اجتماعی و عرفانی مدرن امروزند. از «من غریب خلوت تنهایی‌ام» تا «تولد عید شما مبارک». و البته جدا از موسیقی فیلم، در موسیقی‌های مستقل یا نماهنگ‌ها نیز موفق است: چه بسیار نماهنگ‌های آموزشی و نوجوانانه عالی از علیقلی در خاطراتمان داریم، از کاری مثل نسخۀ موزیکال شعر «روباه و کلاغ» کتاب درسی تا آن مجموعه فوق‌العادۀ «روزهای هفته».

وقتی این پیشینه را مرور می‌کنیم می‌بینیم با یک آهنگساز کم‌توان یا جوان و جویای نام طرف نیستیم که حاضر باشد برای شهرت یا ثروت یا حتی تفنن به سفارش این و آن، اثری بسازد. از طرفی حوزۀ جنگ و موسیقی دفاع مقدس برای او عرصۀ تجربه‌نکرده و نویی نیست که علیقلی برای تجربه بخواهد سری هم به این سامان بزند. علیقلی در سیمرغ و خاک سرخ و انبوهی کارهای منتشرشده یا نشدۀ دیگر سازهایش را با نغمۀ جنگ کوک کرده است و مخاطبانش را پیدا کرده است. بیرون از عالم موسیقی فیلم نیز با آلبومی مثل «با نوای کاروان» ادای دین شخصی و قلبی را به جنگ و نغمه‌ها و شهیدانش کرده است. پس در جهان موسیقایی این هنرمند ناصر چیست؟ یا بهتر و دقیق‌تر است بپرسیم: ناصر کیست؟

قبل از پاسخ به این پرسش دشوار ابتدا کمی از ساختار آلبوم سخن بگوییم:

ناصر یک پوئم سمفونیک با هشت موومان است. پوئمیک‌بودن این سمفونی در ظاهر فقط بسته به یک بیت شعر است. این بیت شعری است از کتاب گلستان، سعدی شاعر بزرگ قرن هفتم و تنها کلامی است که در آوازها شنیده می‌شود: «ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز | کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد». اما اگر از ظواهر بگذریم و تعریف عمیق‌تری از یک پوئم سمفونیک داشته باشیم، ما به ملاقات شعرهای دیگری هم در این سمفونی می‌رویم، اما از حنجرۀ سازها. در این سمفونی، نغمه‌های تعدادی از آهنگ‌ها، سرودها و نوحه‌های محبوب دوران جنگ و همچنین نوحه‌های مشهور عاشورایی حضور دارند که بدون ادای کلام نیز، شعر خود را در ذهن مخاطب اثر تصویر می‌کنند. این نغمات و شعرهای غیرآوازی، مثل نغمات حاضر در پوئم سمفونیک «آب تشنه» و آلبوم ارکسترال «با نوای کاروان» حضوری محوری و اصلی ندارند، بلکه این نغمات چون خرده‌روایت‌هایی هستند که در خدمت روایت اصلی سمفونی هستند. این قطعات گرچه در آن آثار پیشین موضوع نمایش بودند، اینجا بازیگران نمایش‌اند. نکتۀ دیگر این است که پوئم سمفونیک ناصر را می‌توان از آثار برجسته موسیقی توصیفی دانست، اما نه با تعاریف معمول این موسیقی. چه اینکه در این سمفونی بدون حضور یک منظومه شعری یا یک متن داستانی اتفاق می‌افتد، داستانی با آغاز و انجام، با شخصیت‌پردازی و فضاسازی، با پیرنگ موسیقایی و داستانی شامل گره‌افکنی، گسترش، تعلیق، نقطه اوج و گره‌گشایی در این موسیقی روایت می‌شود ولی فقط با استفاده از زبان موسیقی.

موومان نخست که نام «مقدمه» را بر خود دارد، با زمان ۹دقیقه و ۲۵ثانیه طولانی‌ترین قطعۀ این آلبوم موسیقایی است و به نوعی می‌توان آن را پیش‌درآمد و اوورتور این پوئم سمفونیک به حساب آورد. اوورتوری که از منجسم‌ترین و زیباترین اوورتورهایی است که در سال‌های اخیر شنیده‌ایم و به نظرم به‌جز طولانی‌بودنش، به‌خاطر آغاز و انجام داشتنش و نیز غنای موسیقایی‌اش، به‌تنهایی هم می‌تواند یک پوئم سمفونیک به حساب بیاید. این اوورتور تا حدودی طرحی کلی از آلبوم و بیشتر قطعاتش به دست مخاطب می‌دهد؛ از جمله رنگ‌بندی‌سازها و تنوع نغمات و تکنیک‌ها. در این قطعه چند نغمۀ مشهور مربوط به دوران جنگ به عنوان بازیگران اصلی نمایش معرفی می‌شوند، اما پایان‌بخش آهنگ، نغمۀ زیبا و دلپذیری است که از ساخته‌های خود استاد علیقلی در موضوع جنگ و شهادت است.

در موومان دوم با نام «آغاز» ابتدا نغمۀ محوری و تم اصلی سمفونی با شیپور نواخته می‌شود و سپس موسیقی، ضربی حماسی و تمپویی تند به خود می‌گیرد و شروعی نفس‌گیر را رقم می‌زند. این موومان هم چون موومان نخست از قطعات بسیار دلپذیر این سمفونی است. حماسی‌نواخته‌های این موومان روایت و داستان سمفونی را آشکار و آغاز می‌کند و شیپور جنگ را به صدا در می‌آورد. اگر بخواهیم با نگاه‌های چون نشانه‌شناسی، تحلیل محتوا و یا روایت‌شناسی پوئم‌سمفونیک را بررسی کنیم، این سمفونی در بطن خود یک قصه دارد، یعنی با نگاه دقت‌آمیز می‌توان لحن روایت‌گرانه‌ای را هرچند کاملا غیرمستقیم، غیرقطعی و غیرواضح در پس نغماتش تشحیص داد. با چنین فرضی این موومان موومانِ روایت انقلاب مردم مسلمان ایران در سال ۱۳۵۷ است. مهم‌ترین نشانه برای این مدعا نیز حضور نغمه‌ای بازآفرینی‌شده و تاحدی تغییرداده‌شده از آن روزگار در بخشی از موومان است. نغمه‌ای که زمانی احمدعلی راغب آن را با شعر حمید سبزواری و آواز محمد گلزیر ساخته بود: «این بانگ آزادی است کز خاوران خیزد | فریاد انسان‌هاست کز نای جان خیزد». البته که بدون پیش‌فرض، شنیدن و شناختن این نغمه در دل نغمه‌های لایه‌در‌لایۀ این موومان کار آسانی نیست.

موومان سوم با نام «حیرت» بیشتر از حماسه، ابعاد تلخ، هول‌انگیز و رنج‌آور جنگ را می‌نوازد. این موومان نیز از جمله موومان‌های آلبوم است که قدرت فضاسازی و تصویرگری بسیار بالایی دارد. همچنین می‌توان گره‌افکنی پیرنگ موسیقی را در این موومان مشاهده کرد. وقتی هنگام گوش‌دادن این قطعه چشمانم را بستم، ناخودآگاه صحنۀ ویرانی خانه‌ها، تاریکی آسمان، دودها، شعله‌ها، کشتار شهروندان بی‌گناه و سوختن نخل‌ها پیش چشمم مجسم شد. یکی از نت‌هایی که در این قطعه تکرار می‌شود به معنای واقعی کلمه دلهره‌های زمان موشک‌باران هواپیماهای بعثی را در دل شنونده زنده می‌کند. این نغمه، نغمه‌ای نیست که انسان دوست داشته باشد زیاد بشنود. با همان نگاه روایت‌شناسانه و نشانه‌شناسانه این موومان راوی آغاز حملۀ رژیم بعثی عراق به مرزهای ایران است.

موومان چهارم اما به‌نظرم کار اصلی و شاهکار استاد علیقلی در این آلبوم است. من موومان‌های «مقدمه»، «آغاز» و «پایان» را نیز بسیار دوست می‌دارم و ماندگار می‌دانم، اما این قطعه چیز دیگری است. اینجا بعد از سال‌ها موسیقی ایرانی شنوندۀ یک بافت پلیفونیک و موسیقی چندصدایی باشکوه است. در ارکستراسیون تمام موومان‌های این سمفونی سازهای ایرانی نیز حضور دارند، اما در این قطعه یک ساز حماسی و عرفانی یعنی دف آغازگر و ضرب‌دهندۀ اصلی موومان است و با زیبایی و معناشناسی درخشانی حضور دارد. دف سمفونی را آغاز می‌کند و آنگاه ساختار معنامندِ کنترپوانتیک خودنمایی می‌کند. نقطۀ اوج داستان این سمفونی توصیفی‌روایی و  نهایت هنرمندی و کارگردانی استاد علیقلی در همین قطعه است. کارگردان کنترپوان‌ها و بازیگرانش را فرا می‌خواند. این موومان، این پردۀ نمایش جدا از نغمات اختصاصی‌اش چهار بازیگر میهمان دارد که سه‌تایشان در نیمۀ اول نمایش با هم روی پرده می‌روند و با استفاده از شگردهای کنترپوانی، هارمونیِ یگانه و تکان‌دهنده‌ای را می‌آفرینند. آن سه نغمۀ میهمان، آن سه بازیگر پیرسال و خاطره‌انگیز این‌هایند، نخست: «با نوای کاروان»، دوم: «منتظریم کی شب حمله فرا می‌رسد» و سوم: «ای لشگر صاحب‌الزمان آماده‌باش آماده‌باش». البته که بدون کلام. پیش از این هم در تمام سمفونی‌های مشابه دیگر استادان ایرانی در موضوع جنگ و دفاع مقدس، نوحه‌ها و نغمه‌های قدیمی به‌کارگیری و بازآفرینی شده بودند، اما در هیچکدام شاهد یک پلی‌فونی نبودیم، آن‌هم با چنین هارمونی و هماهنگی باشکوهی. این سه قطعه اولا همه مربوط به روزگار دفاع مقدس هشت‌ساله هستند، ثانیا هر سه را معروف‌ترین و مهم‌ترین نوحه‌خوان و حماسه‌خوان آن روزگار یعنی صادق آهنگران اجرا کرده است، ثالثا هر سه شعری با یک موضوع دارند، یعنی عزم نبرد و اعزام برای رفتن به جبهه و عملیات دفاع از مرزهای ایران، اما با این‌حال سه شعر و سه نغمه و سه فضای مستقل و مجزا دارند. علیقلی با انتخابی هوشمندانه از میان آن‌همه نوحه و سرود و موسیقی دوران جنگ این سه برادر هم‌خون را پیدا می‌کند و کنار هم می‌نشاند. رابعا هر سه بسیار محبوب و مشهور و خاطره‌انگیزاند در حافظۀ شنیداری مردم ایران. تا اینجای کار فقط از هارمونی معنایی و حسی گفتم. پنجمین هارمونی این قطعه، تازه در موسیقی و آهنگسازی علیقلی اتفاق می‌افتد. از اینجا به بعدش دیگر زبان من از بیان ناتوان است. شنونده، شنوندۀ باهوش و گوشِ تربیت‌شده، خود باید با دقت بشنود، خود باید با گوش خود تماشا کند که آهنگساز نابغه چگونه از همراه ساختن این سه ملودی یک موسیقی جدید با یک هارمونی باشکوه و یگانه را نواخته است و چگونه در اوج آن موسیقی فرازمند به تم اصلی سمفونی می‌رسد.

داخل پرانتز بگویم، من یک فانتزی خاص دارم برای خودم. فانتزیِ انتخابِ جایگاه ابدی. گاهی در زمان‌هایی در مکان‌هایی آنقدر تحت تاثیر قرار می‌گیرم که در دل آرزو می‌کنم کاش همانجا بمیرم، چه همان وقت چه وقتی دیگر. مثلا در بین درختان جنگلی رازآمیز و باشکوه، یا بر ماسه‌های ساحلی زیبا، یا در خلوت یک معماری قدیمی، یا حیات یک امام‌زادۀ دنج و باصفا یا در صحن حرمی مطهر ... هنگامِ گوش‌دادن به این سمفونی برای اولین‌بار یک مکان انتزاعی و موسیقایی را نیز برای سفر ابدی پسندیدم. هربار که این آلبوم را گوش می‌دهم می‌بینم یکی از زیباترین و دل‌خواه‌ترین جای‌ها برای آغاز ابدیت، سه دقیقه و سی ثانیۀ نخستِ موومان چهارم سمفونی ناصر است.

در نیمۀ دوم موومان دف از حرکت بازمی‌ایستد و علیقلی با تمپویی سریع‌تر سراغ ملودی شاهکار قدیمی خود یعنی سبک‌بالان می‌رود. نغمه‌ای که آن‌هم از نظر محتوایی وامدار نوحه‌خوانی آهنگران است که نخستین‌بار شعری از قادر طهماسبی را پس از اعلان قطع‌نامه اجرا کرد؛ هرچند نغمه‌پردازی و آهنگسازی آن آهنگ تماما از خود علیقلی بوده است، اما این اشتراک نیز در هارمونی معنایی موومان موثر است. این همان بازیگر میهمان چهارم است که جداگانه روی پرده آمده و همین جدایی نیز بی‌دلیل نیست. سه نغمۀ نخست، نغمۀ روزگار جنگ و دفاع و حماسه است و در فضاسازی همین مفاهیم نواخته شدند و این چهارمی نغمۀ روزگاران پس از جنگ و حسرت جاماندگان از شهادت و رشادت است و به همین خاطر در فضاسازی و رنگبندی موسیقایی دیگری به گوش می‌رسد. با آنچه تا الآن توضیح دادم، عنوان «دفاع» برای این موومان عنوان دقیق و قابل دفاعی است و حتی علیقلی به خاطر همین یک موومان می‌توانست نام این پوئم سمفونیک را سمفونی دفاع یا سمفونی دفاع مقدس بگذارد. چه اینکه در این اثر، دفاع هشت‌سالۀ ایرانیان از مرزهایشان و خاطرات حس‌برانگیز شنیداری‌شان به هنرمندانه‌ترین روش‌ها ثبت موسیقایی شده است. البته که لذت کامل بردن و فهم ظرائف این موومان سمفونی، گوشِ تربیت‌شده می‌خواهد و شاید هر شنونده‌ای در چندبار شنیدن نخست حق شنیدن را ادا نکند و آمیزش و حرکت خطوط موازی ملودی‌ها را از هم تشخیص ندهد. بله این موومان از سنخ رطلی گران است: «تا چه‌ها بر سر و دستار حریفان گذرد | زان می‌تند که در رطل گران‌است امروز».

موومان پنجم نام «آرامش» بر خود دارد. منِ مخاطب عام حس می‌کنم نام «تکاپو» برای این موومان مناسب‌تر بود! یا دست‌کم «در جست‌وجوی آرامش» یا «به خاطر آرامش». چه اینکه آرامشی در این موومان وجود ندارد. چه‌بسا از منظر داستانی این بخش تعلیق به‌حساب آید. چه اینکه در نیمۀ اول هیجان و اضطراب و حماسه را تجربه می‌کنیم، یعنی جنگ را و نیمۀ دوم اندوه و دریغ را. شاید فقط دقیقۀ پایانی این قطعه است که با استخدام و بازی‌گرفتن از ملودی «ممد نبودی ببینی» تا حدی به سمت آرامش حرکت می‌کنیم. فضاسازی نغمه‌پردازی دو موومان ششم (شهادت) و هشتم (پایان) بیشتر به آرامش نزدیک‌اند.

موومان ششم با نام «شهادت» تداعی کنندۀ مفاهیمی چون شهادت، بهشت، آرامش و ابدیت‌اند. به‌خصوص فضاسازی ابتدای این قطعه تا حدی یادآور ارکستراسیون و فضاسازی‌های موسیقی‌های پیشین علیقلی به‌ویژه «سیمرغ» است. پس از فضاسازی اولیه، موسیقی با تم اصلی و اختصاصی آلبوم پیدا می‌کند و سپس سراغ نغمه‌های دیگر می‌رود. در این موومان برخلاف موومان‌های دیگر سمفونی، از نغمه‌ها و ملودی‌های دوران جنگ یا انقلاب استفاده نشده، بلکه دو بازیگر اصلی و دو نغمۀ استخدام شده یکی نغمه‌ای ملی و دیگری نغمه‌ای مذهبی است. روی نغمۀ نخست که تصنیفی قدیمی است بعضی آهنگسازان (مثل محمدرضا لطفی و جلیل عندلیبی) این غزل حافظ را گذاشته‌اند: «ما سر خوشان مست دل از دست داده‌ایم» و بعضی دیگر (فریدون شهبازیان) این غزل «بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید». نام این ملودی و نخستین سازنده‌اش معلوم نیست. استاد شهبازیان در اطلاعات آلبوم «شور عشق» در توضیح قطعۀ «محرم راز» نوشته «بر اساس ملودی نغمه»؟! که من منظورشان را متوجه نمی‌شوم و زنده‌یاد استاد لطفی در اطلاعات آلبوم «چشمۀ نوش» در توضیح قطعۀ «سرخوشان مست» نوشته‌اند «تصنیف قدیمی»؟! و جایی هم در گذشته خوانده  بودم آهنگ قدیمی نیست و از ساخته‌های استاد محمدعلی کیانی‌نژاد است اما اکنون منبعش را پیدا نمی‌کنم. علی‌ای‌حال مهم این است که یک تصنیف ایرانی است و مخصوصا به‌خاطر حضور و تولدش در موسیقی سنتی و ردیف‌دستگاهی ایران، رنگِ ملی‌بودنش پررنگ است. از آفرینشگر نغمۀ دوم نیز که نغمۀ آیینی است خبری در دست نداریم، این نغمه ملودی یک نوحۀ عاشورایی است که بیشتر با این شعر در هیئت‌ها اجرا می‌شود: «سقای دشت کربلا ابالفضل ابالفضل | دستش شده از تن حدا ابالفضل اباالفضل». این موومان با این فضاسازی و بازآفرینی از موومان‌های متفاوت پوئم سمفونیک است، هرچند معناشناسی مرتبطی با کلیت سمفونی دارد. چنانچه به باور ایرانیان مسلمان با شهادت، روح رزمنده از پیکر و از محیط جنگ و جبهه جدا می‌شود و راهی آسمان ارزش‌ها و ابدیت‌ها می‌شود، علیقلی نیز در این موومان از نغمات جنگ فاصله می‌گیرد و سراغ نغماتی می‌رود که نمایندۀ زمینه‌های ذهنی رزمندگان و شهیدان جنگ تحمیلی هستند. بهشت و خانۀ ابدی شهیدانی که برای دفاع از مرزهای ایران و ارزش‌های اسلام جان خویش را نثار کرده‌اند، جایی در حوالی کوچه باغ‌های همین نت‌ها و نغمه‌های ایرانی و اسلامی است.

موومان هفتم، با نام «پیروزی» آغازی مقتدرانه دارد و فضاسازی مارش پیروزی را برای ذهن شنونده تداعی می‌کند. در میانۀ موومان نیز با حضور تار (این ساز ملی ایران معاصر) در ارکستراسیون نشاط و آرامش و ثبات ایران را نمایش می‌دهد. این نشاط در ادامۀ آهنگ بیشتر و بیشتر و می‌شود و به نوعی گره‌گشایی از روایت سمفونی است. همچنین این موومان را به نوعی می‌توان پایان‌بندی اصلی یا اولیه پوئم سمفونیک دانست. چه‌بسا من بودم، نام این موومان را «پایان» می‌گذاشتم.

موومان هشتم با عنوان «پایان» اما از قطعات مهم و قدرت‌مند و به نظر من ماندگارِ پوئم سمفونیک ناصر است. در پاراگراف قبل تلویحا اشاره کردم با موومان هفتم هم می‌شد سمفونی را به پایان برد، اما قطعا سمفونی همچنان چیزی کم داشت. کار تمام می‌شد (به معنای به آخر رسیدن) اما تمام نمی‌شد! (به معنای کمال یافتن). موومان هشتم موومانی کرال است که فضاسازی بسیار متفاوتی با فضاسازی دیگر قطعات آلبوم دارد. موومانی سرشار از نغمه‌هایی دلپذیر، حس‌برانگیز و رویایی که حیف است نام پایان را بر خود داشته باشد. چه‌بسا بهتر بود چنین عنوانی برای این موومان برگزیده می‌شد: «آغاز پس از پایان».

 

حال که هم درباره کلیت پوئم سمفونیک سخن گفتیم هم موومان‌ها را با رویکرد زیبایی‌شناسی یکی‌یکی بررسی کردیم، وقت آن است که به آن سوال دشوار برگردیم: ناصر چیست و چه معنایی در منظومۀ موسیقایی  محمدرضا علیقلی دارد؟

به‌نظرم پاسخ را باید در همان یگانه شعر اداشدۀ سمفونی جستجو کنیم:

ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد

«مرغ سحر» را بیشتر لغت‌نامه‌ها «بلبل» معنا کرده‌اند و اندکی نیز «خروس». اما مهم این است که شخصیت این پرنده در بیشتر اشعار شاعران بزرگ فارسی «پرنده‌ای آوازخوان» است. سری به مرغان سحری شعر پارسی بزنیم:

از عطار نیشابوری است:
چون ز مرغ سحر فغان برخاست
ناله از طاق آسمان برخاست

از نظامی:
برآورد مرغ سحرگه غریو
چو سرسامی از نور و صرعی ز دیو

از مولوی:
سحرگه ناله مرغان رسولی از خموشان‌است
جهان خامش نالان نشانش در دهان اینک

از وحشی بافقی:
ای مرغ سحر حسرت بستان که داری؟
این ناله به اندازۀ حرمان که داری؟

مرغ سحر بعضی شعرها فغان و ناله سر می‌دهد، چنانچه در همین ابیات دیدید و در شعر معاصر هم در تصنیف معروف محمدتقی بهار شنیده‌اید: «مرغ سحر! ناله سر کن»؛ در بعضی اشعار هم فریاد می‌زند، اما در بیشتر شعرهای سعدی و هم‌روزگارانش دهان به موسیقی و نغمه و آواز خوش باز می‌کند.

از حافظ است:
چو گل سوار شود بر هوا سلیمان‌وار
سحر که مرغ درآید به نغمۀ داوود
*
برکش ای مرغ سحر نغمۀ داوودی باز
که سلیمان گل از باد هوا بازآمد

 

از خواجوی کرمانی است:
خواجو چگونه جامۀ جان چاک زد چو صبح
گر گوش بر ترنم مرغ سحر نکرد؟
*
نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت
مطرب بگوی نوبت عشاق در نهفت
*
آهنگ شب از دیده من پرس که هر شب
مرغ سحر از ناله‌ام آهنگ بگیرد

 

و از خود سعدی است:
فتنۀ شاهد و سودازدۀ باد بهار
عاشق نغمۀ مرغان سحر باز آمد
*
چو آواز مرغ سحر گوش کرد
پریشانی شب فراموش کرد

 

پس مرغ سحر در هر دو صورت پرندۀ موسیقی‌سراست در شعر سعدی و از این‌رو احتمال ضعیف «خروس» بودنش، ضعیف‌تر هم می‌شود. بنابر این دستکم در شعر سعدی قطعا منظور از مرغ سحر، «بلبل» است. چنانچه در بسیاری از ابیات هم در کنار نظیر همیشگی بلبل یعنی «گل»، شاعران پارسی‌سرا به جای بلبل، مرغ سحر یا مرغ را آورده‌اند. مانند دو بیتی که از حافظ نقل کردیم، یا این بیت‌های حافظ:

قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
*
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت

 

یا این بیت‌های خواجوی کرمانی:
صبحدم چون گل بشکر خنده بگشاید دهن
از خروش و نالۀ مرغ سحرخوان چاره نیست
*
در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان
نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو

 

و یا این بیت از خود سعدی:
بوی گل و بانگ مرغ برخاست
هنگام نشاط و روز صحراست

 

 اما بلبل یا همان عندلیب یا هزاردستان، در اندیشۀ دیرین ایرانیان و در شعر فارسی جز موسیقی‌دانی و آوازخوانی چه شخصیتی دارد؟ این دیگر نیاز به پژوهش و شاهدآوردن ندارد، انگاره‌ای بدیهی و عمومی است که بلبل در بیشتر اشعار، به خصوص در اشعار سبک عراقی نماد عاشق است. پس مرغ سحر تا اینجای کار شد عاشقی اهل موسیقی، یا آوازخوانی عاشق، یا موسیقی‌دانی که دعوی عشق دارد.

اما پروانه کیست؟ «شمع» و «پروانه» نیز مانند «گل» و «بلبل» (یا «گل» و «مرغ سحر») نماد عاشق و معشوق‌اند؛ اما این دو نماد با هم تفاوت‌هایی دارند. اگر بلبل عاشقی است که عشقش به معشوق را با آواز و موسیقی فریاد می‌زند و از دوری‌اش می‌نالد، پروانه عاشقی است که به سوی معشوق خویش می‌شتابد تا جایی که آتش بگیرد و جان خویش را از دست بدهد. سعدی در این بیت زیبای خویش که در دیباچۀ گلستان آورده است این دو نماد و این دو شیوۀ عاشقی را در کنار هم به میدان می‌آورد، با یکدیگر مقایسه می‌کند و برتری یکی را بر دیگری به رخ می‌کشد:

ای مرغ سحر! عشق ز پروانه بیاموز
کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد

 

گمانم حالا دیگر مشخص شد نغمه‌های ناصر از کدام نت‌های ذهنی و روحی استاد محمدرضا علیقلی برخاسته است.

شهید ناصر شراره، دوست دورۀ نوجوانی و جوانی محمدرضا علیقلی، کسی است که پوئم سمفونیک ناصر به نام اوست و به او تقدیم شده. شراره نیز چون علیقلی هنرمند و دوست‌دار موسیقی بوده است، اما در زمان جنگ علی‌رغم اصرار دوستانش، حتی پس از پایان زمان خدمتش، حاضر به ترک جبهه نمی‌شود تا سرانجام در ۲۴سالگی به شهادت می‌رسد. وقتی که علیلی جوان تنها ۲۲سال داشته است. پوئم سمفونیک ناصر سی‌وهشت سال پس از شهادت ناصر شراره و در سالگرد شهادتش منتشر شد؛ وقتی که علیقلی از برترین چهره‌های موسیقی ایران است. بله، «مرغ سحر» خود محمدرضا علیقلی است که عشق خود را با موسیقی آواز و ابراز می‌کند و «پروانه» شهید ناصر شراره است که عشقش را در شراره‌های شمع و با سوختن معنا کرده است و آوازی از او به جای نمانده است. شراره‌ای که نتوانسته تحصیلات خود را در موسیقی و سینما ادامه بدهد، فلوت‌نوازی‌اش را به جایی برساند و اثری مشهور از خود به جای بگذارد؛ بلکه با تصمیمی آگاهانه این فرایند و زندگی را کنار گذاشته تا عشق را با تمام وجود لمس کند. پوئم‌سمفونیک ناصر، روایتی هنرمندانه از گفتگوی درونی استاد محمدرضا علیقلی با خویشتن خویش است در پرسش از شیوۀ عاشقی و معنای مرگ و زندگی.

شنوندۀ این پوئم سمفونیک با علیقلی و شرارۀ جوان _با دو نوازندۀ موسیقی_ سفری را به پنجاه‌سال تاریخ حماسه و مبارزه و رشادت و شهادت در این سرزمین، آغاز می‌کند. از فراز لحظه‌های دشوار و آسان و تلخ و شیرین پرواز می‌کند و با نغمه‌هایی تازه و زیبا به ملاقات نغمه‌هایی دیرین و خاطره‌انگیز می‌رود. این سفر، سفری است که فرودگاهش، قلبی عاشق است که هنوز داغ یاران رفته در آن چون چراغی روشن است.

حسن صنوبری


* این یادداشت در خبرگزاری فارس هم منتشر شده است: اینجا

  • حسن صنوبری
۱۲
مرداد

{این یادداشت روز پنجشنبه نهم مرداد نوشته شد.}

 

http://bayanbox.ir/view/1095118219196685602/%D8%B5%D8%AD%D8%B1%D8%A7-%D9%84%D8%A7%D9%84%D9%87-%D8%B2%D8%A7%D8%B1.jpg

 

در روزهای پیش رو این دوگانۀ تازۀ جامعهٔ ما خواهد بود. یعنی دو سر ماجرا این‌ها خواهند بود:

یک: محرم را درست عین سال‌های قبل برگزار می‌کنیم. در همان حسینیه‌ها، با همان جمعیت، فشرده و پرشور. چون شفا هم در همین حسینیه‌هاست نیاز به ماسک هم نیست. آقایان در بعضی هیئات جوان‌پسند کمافی‌السابق در حسینیه‌های سقف کوتاه برهنه می‌شوند و دوشادوش هم عرق می‌ریزند و سینه می‌زنند. لازم شد علم و کتل را هم لیس می‌زنند!

دو: در خانه بمانیم. امسال محرم نداریم. پولش را بدهید به فقرا. «به جایش» ماسک بخرید توزیع کنید. برای حیوانات گرسنه غذا بخرید. «به جایش» درخت بکارید. خرافات را کنار بگذاریم. انسان باشیم. دلمان پاک باشد. خلاصه فرهیخته بودن یعنی عزاداری نکردن!

قطعا اولی را انگلیسی‌ها و دومی را آمریکایی‌ها با پول‌ها و رسانه‌هایشان دامن می‌زنند تا جامعۀ ما هرروز دوقطبی‌تر شود. ما اگر عقل داشته باشیم و البته دین زودتر باید فکری به حال جهالت‌های داخلی و خباثت‌های خارجی بکنیم.

من باورم این است که نمی‌شود محرم را تعطیل کرد. حتی نمی‌شود کم‌رمق برگزارش کرد. همانطور که انسان‌ها برای سلامت و حیات جسمی‌شان در دوران کرونا به مراقبت‌هایی نیاز دارند، مثل ماسک و ضدعفونی و... برای سلامت و تداوم حیات روحی‌شان در همه ادوار به مراقبت‌ها و مناسکی نیازمندند. محرم و اقامۀ عزای حضرت سید الشهدا (سلام الله علیه) از مهم‌ترین این مناسک است که تمام ارواح آزاده و عاشق جهان، اعم از خاکیان و افلاکیان متوجهش می‌شوند. این رویداد مثل نماز جمعه یا هیئت هفتگی نیست که بشود موقتا تعطیل شود یا با اسکای‌روم و پای تلویزیون انجامش داد.

تنها راه برای رهایی از آن دوگانۀ بیمارگون این است که غر زدن و پریدن به این و آن را رها کنیم، فکر کنیم و دنبال پیشنهادهایی برای برگزاری آیین‌هایمان، بی‌افتادن در دام کرونا و دیگر مخاطرات باشیم.

من خودم یک پیشنهاد دارم.‌ اول به یکی از دوستانم گفتم، گفت تو شاعری و رمانتیکی و این کارها نشدنی‌ست. اما بر گردن خودم می‌دانم پیشنهادم را اینجا بنویسم و فکر می‌کنم این کار شدنی‌ست. مخصوصا در شهرستان‌ها. مخصوصا در روستاها در تهرانش هم تازه می‌شود به نظرم و آن اینکه: هیئت‌ها، مخصوصا هیئت‌های بزرگ و محبوب را به صحراها و دشت‌ها ببریم. این پیشنهاد را با سه رویکرد بررسی و از آن دفاع می‌کنم: حفظ سلامت عزاداران، حفظ معنویت عزاداری، حفظ زیبایی و شأنیت عزاداری:

سلامت: قطعا در چنان فضای باز و بی‌سقف و گسترده‌ای دیگر خطر آنچنانی برای انتقال ویروس نخواهد بود. وقتی در صحرا هستیم فاصله افراد با هم می‌تواند حتی بیش از یک متر هم باشد. هرچقدر بخواهند می‌توانند از هم فاصله بگیرند. تا دلتان بخواهد هم جا برای پارک ماشین هست. فقط زحمتش در کلان‌شهرها این است که یکی دو ساعت زودتر باید به سمت مراسم حرکت کنند. در روستاها و شهرهای کوچک که چنین زحمتی هم در کار نیست.

زیبایی: بله نمی‌شود صحرا را مثل حسینیه سیاه‌پوش کرد، اما صحرا خودش شب‌ها سیاه‌پوش هست. نهایتا دکوری برای منبر سخنران و مداح باید فراهم کرد. بنابراین کلی صرفه‌جویی هم در هزینه‌ها داریم! حال صحرا را در شب تصور کنید، جمعیت عظیم افراد با فاصله از هم را تصور کنید، هرکس برای خودش تنها نشسته، شاید مثل صحرای قیامت، حال دست هرکدام از این افراد یک شمع را هم تصور کنید، شام غریبان از این باشکوه‌تر می‌شود؟ ستاره‌هایی بر آسمان و ستاره‌هایی بر زمین، سوگواری توامان زمینیان و آسمانیان!

و اما معنا: خروج از حسینیه نفی معنای عاشورا نیست، مخصوصا وقتی مقصد صحرا باشد. صحرا همانجایی است که امام حسین و یارانش (علیهم السلام) مبارزه کردند و شهید شدند. همانجایی است که پیکرهای مقدس چندروز رها شده بودند. همانجایی است که حضرت زینب و حضرت سجاد (علیهما السلام) و جناب جابر نخستین بار بر سیدالشهدا و شهیدان کربلا سوگواری کردند. پس صحرا مکان اولین اقامه عزا بوده است. پس صحرا حسینیه نخستین است. کجا از اینجا بهتر؟


این از پیشنهاد بنده و دفاعیاتم.
همینجا تاکید می‌کنم اگر دنبال خود عزاداری باشیم و نه حواشیش این پیشنهاد خوب است. بله، آقای مداح که تاکید دارد برای انعکاس بهتر صدا سقف حسینیه نباید بیش از دو متر باشد و دوست دارد چهل‌تا باند قوی برای یک حسینیه چهارصدمتری بگذارد تا از تکرار صدای خودش لذت ببرد اینجا برنامه‌اش جور نمی‌شود. اینجا آن باندها با فاصله‌های خیلی زیادی از هم باید در صحرا چیده شوند و وظیفه‌شان فقط همان وظیفهٔ قدیمی «رساندن صدا» خواهد بود نه ۲۴بار تکرار سین‌سین در مغز مخاطب.

شما هم اگر پیشنهادی دارید، بسم الله!

 

حسن صنوبری

  • حسن صنوبری
۱۱
مرداد

 

ذکر عاشقان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

هست جاودان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

با درخت‌ها، با پرند‌ه‌ها، با کویرها، با ستاره‌ها

جمله یک‌زبان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

با سواره‌ها، با پیاده‌ها، مثل چشمه‌ها، مثل جاده‌ها

جستجوکنان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

با غریب‌ها، با اسیرها، با یتیم‌ها، با فقیرها

با شکسته‌گان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

بشنو و ببین: کاروانی از نور می‌رود سمت آسمان

زنگ کاروان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

وقت آسمان، اهل کاروان را فرشتگان با چه تحفه‌ای

گشته میزبان؟ : یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

جای‌مانده‌ام من ز همرهان، لیک می‌روم باز همچنان

سوی او‌ دوان، یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد

 

اوست مبدأم، اوست مقصدم، اوست رهبرم، اوست سرورم

اوست مهربان، یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد

 

اوست چون پدر، کودکش منم، عشق خویش را جار می‌زنم

با همه توان: یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد

 

آیت خدا، شرح «هل أتی»، حصر «لافتی»، رمز «انما»

راز بی‌کران: یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد، یاعلی‌مدد

 

شام عاشقی جان‌پناه من نام روشنش، هم گواه من_

صبح امتحان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

گر فسرده‌ای، یا فسرده نه، گر که مرده‌ای! بازکن دهان

زنده‌شو! بخوان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

زنده شو ولی جاودانه شو، چرخ زن ولی عاشقانه زن

مثل پهلوان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

ای مسافران! در شب جهان مرگ چیست؟ هان؟ در مصافِ آن_

جانِ جانِ جان؟ یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

درد را شفا، زخم را دوا، فقر را غنا، مرگ را فنا

ترس را امان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

قلب را جلا، روح را بقا، شوق را وطن، عشق را خدا

ذره را جهان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

صبح می‌دمد، نور می‌چکد، عطر می‌تپد، عشق می‌وزد

تا شود بیان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

آی عاشقان! مژده! عید شد، قلب زخمی‌ام پر امید شد

شد ترانه‌خوان: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

در غدیر خم گفت مصطفی: این شما و این نور مرتضی

ماه شد عیان، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

در شب زمین پس برای ما، روی ماه او از خدای ما

هست ارمغان، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

***

روی شانه‌ام، نک دو بال نو؛ بال می‌زنم، رو به شهر تو

_سمتِ کهکشان_: یا علی‌مدد، یا علی‌مدد، یا علی‌مدد

 

حسن صنوبری
غدیر1399

  • حسن صنوبری
۲۸
تیر

یک: عدالت مد شده. مثل آزادی که مد شده بود دهه هفتاد. مد شدن یک چیز به معنای بد بودن آن نیست لزوما. اما زنگ هشداری است که اگر خوبی محض هم باشد ممکن است از درون تهی شود. هر جنسی در بازار مد می‌شود تقلبی‌اش هم هزاربرابر تولید می‌شود. الآن دیگر پایه‌گذاران بی‌عدالتی در جمهوری اسلامی هم در نامه سرگشاده‌شان از کاخ‌های سلطنتی‌شان فریاد واعدالتا سر می‌دهند. دیگر کسانی که شاید از مال دنیا یک بیسکوئیت اشتراکی دارند و اما آن را هم حاضر نیستند بین خودشان و برادر کوچکترشان درست تقسیم کنند هم عدالت‌خواه شده‌اند. مد شده، پس خریدار دارد و خوب فروش می‌رود: عدالت. دیگر کسانی که پا روی دهان اعتراض به حق دیگران گذاشته‌اند هم گردن از پنجره کشیده‌اند برای اعتراض به بی‌عدالتی.

دو:  عدالت یک مفهوم ساده اخلاقی است. سیاسی نیست. از خود ما شروع می‌شود. از زندگی خانوادگی کوچکمان. از محل کارمان. از جمع دوستانمان. عدالت از پایین شروع می‌شود. عدالتی که بخواهد اول از بالا، از حوادث بزرگ، از روزنامه‌ها و هیاهوها شروع شود عدالت نیست، رویاست، شعار است، کمپین تبلیغاتی است و مسئولیت‌گریزی است. جدا از ظالم‌ها، متقلب‌ها، شارلاتان‌ها و ریاکارها، بسیار کسان را دیده‌ام که در ماجراهای بزرگ رسانه‌ای فریادهای حماسی عدالت‌خواهانه سر می‌دهند اما بغل گوش خودشان بی‌سروصدا گوش دیگران را می‌برند، ایشان هم می‌بینند و چیزی نمی‌گویند. با این لایک‌ها و کامنت‌ها عدالت محقق نمی‌شود. اول دور و بر خودت را ببین، اول بفهم چه دارد می‌گذرد اطرافت و حق و عدل را در همانجا پیاده کن، بعد بیا از کار این و آن ایراد بگیر. تو اگر جای این مسئولان بودی چه‌بسا هزار برابر بدتر بودی. باور کن حدت همین است فعلا.
 

سه: الآن بیشتر از خود عدالت، فحش‌دادن به بی‌عدالتی مد شده. بیشتر از تلاش برای تحققش، بیشتر از ستایش جلوه‌هایش، فقط شکایت و داد و قال رایج است. البته این داد و قال کم‌ارزش نیست، ولی اگر با تلاش برای تحقق عدالت و تقدیر و حمایت از عادلان همراه نشود   جسارتا   زر مفت است، رجز ترسو از بالای درخت است، فلان در بازار مسگرهاست. ندیدن بی‌عدالتی اگر با دیدن عدالت و ایجاد و رعایت عدالت همراه شد تازه می‌شود یکی از مراحل سه‌گانۀ قیام به عدل و  قسط.
 

چهار: در همین ماجرای  طبری همۀ ما از تباهی و زشتی این مرد سخن گفتیم، از لزوم بازخواست از حامیانش حرف زدیم، همه تبه‌کاری و فضاحت طبری را دیدیم و نمایش دادیم، اما هیچکس «محکوم شدن» این مجرم را در دادگاه فرزندان انقلاب ندید. مثل طبری و بدتر از طبری همواره و در همه جای دنیا بودند و هستند، اما در کمتر سرزمینی شده چنین فردی با اینهمه نفوذ و رندی و گردن‌کلفتی به دام بیفتد و متهم شود و راه‌راه‌پوش. این هم دیدن دارد و کسی که نتواند یا نخواهد ببیند خودش از عدالت دور است. از طرفی ما مشایخ و دانیال‌زاده و قاضی منصوری و انوشه و قاسم‌زاده و همه همدستان طبری را می‌شناسیم و می‌شناسانیم، اما جبهۀ مقابل را نه، چه آنان که دنبال پرونده طبری بودند در خود قوه قضاییه و عاقبت گیرش انداختند (طبعا  رییسی به تنهایی و بی‌دلیل نمی‌توانسته او را برکنار متهم کند) چه انبوه کسانی که دربرابر طبری و طبری‌ها ایستادگی کرده بودند و طی اینهمه سال زیر پای این جماعت فاسد له شده بودند. مثل  بازپرس  فراهانی و  حمیدرضا  رستمی و خیلی‌های دیگر که نمی‌شناسیمشان. عقلا می‌دانند همین دادستان  رسول  قهرمانی چه ریسک عظیمی را به جان خریده که اینگونه در این جایگاه قرار گرفته است.گرچه به ما خارج از گودها باشد می‌گوییم: خب وظیفه‌اش است! همچنین است موضوع  تاجگردون در مجلس. همچنین است انبوه خائنان و مفسدان و دزدان گردن کلفتی که اصلا در زمان همین آقای  آملی  لاریجانی محکوم شدند: بابک زنجانی، قاضی مرتضوی، محمدرضا رحیمی، مهدی هاشمی، حسین فریدون و ... آیا جوانان پرشور و عدالت‌خواه برای مبارزه با این مفاسد و محکومیتشان به کسی دست‌مریزاد گفتند؟

بله در جامعه‌ای که  تحقق  عدالت ارزش نیست، در جامعه‌ای که  قهرمانان عدالت شناخته نمی‌شود و قدر نمی‌بینند و تنها ناقضان عدالت به تیتر اول روزنامه‌ها می‌رسند و هشتگشان ترند می‌شود عدالت ریشه نمی‌دواند. در جامعه‌ای که مردمش یاد نمی‌گیرند از تماشای تحقق عدالت لذت ببرند، نتیجه تنها افسردگی و خمودگی از تماشای بی‌عدالتی است.

محکوم شدن طبری در قوه قضائیه و اخراج تاجگردون از مجلس یعنی ایران امروز با همه مشکلاتش در شاخصۀ عدالت از بسیاری از کشورها جلوتر است. یعنی انقلاب اسلامی نقطه ضعف امروزینش را شناخته است و دارد با آن مقابله می‌کند. اما بسیاری از رسانه‌ها و احزاب سیاسی گوناگون به خاطر منافعشان ماجرا را جوری دیگ روایت می‌کنند تا ذهن و کنش‌گری ما به سمتی غیر از حمایت از تحقق عدالت هدایت شود.
 

پنج: اینجا هم باز کم کاری اهالی رسانه و هنر و فرهنگ آشکار است. اگر در همین سیستم قوه قضاییه کشورمان کسی مثل شهید  سید  اسدالله  لاجوردی قدر می‌دید، اگر قوه قضاییه حمایت می‌کرد تا سینمایی باشکوهی از زندگی این مرد سالم و صادق ساخته شود، اگر هنرمندان چنین افرادی را می‌شناختند و می‌شناساندند به نوجوانان و جوانان ایرانی، شاید طبری‌بودن ارزش نمی‌شد در  قوه  قضاییه و چنین پرونده‌ای را لااقل با چنین وقاحتی شاهد نبودیم.

جای خالی  سینمای  عدالت و کلا هنری که عدالت را ببینید و روایت و ستایش کند خالی است. لازم هم نیست خیال‌پردازی و افسانه‌سرایی شود، کافی‌ست همین پرونده‌های جنجالی و به نتیجه رسیده و موفق را با هنرمندی و صداقت به سینما ببریم. و مطمئن باشیم اگر ما این کار را نکنیم دشمنانمان با دروغ و دغل و وارونمایی این کار را می‌کنند.

  • حسن صنوبری
۲۷
تیر

http://bayanbox.ir/view/7064583867371458845/%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA-%D8%AE%D9%88%D8%A8-%D8%AE%D8%AF%D8%A7.jpg

امروز روز دحو الارض است. روزی که بسیار دریاها خشک شدند تا زمین از پای کعبه گسترانیده شود. روزی که ابراهیمِ خلیل‌الله و مسیح کلمة‌الله (علیهما السلام) به زمین پاگذاشتند و روزی که مهدی موعود (سلام الله علیه) در زمین و در کنار کعبه ظهور می‌کند. روزی که هر مسلمان لحظه‌ای از حال منقطع می‌شود و پیش و پس خویش را می‌نگرد. از قلۀ این روز بلند، مبدأ و مقصد تاریخ بشر و آیین یکتاپرستان پیداست. از عصر پیشامحمدی تا عصر پسامهدوی. از کعبه که نقطهٔ آغاز ماجرا بود، از ابراهیم که آغازگر اصلی ماجرا بود، از عیسی که بشارت‌دهندهٔ این خط نورانی بود و از مهدی ( علیه‌السلام ) که تمام‌کنندهٔ آن است.

پس از پیامبر اسلام (صل الله علیه و آله ) هیچ پیامبری قدر و منزلت حضرت ابراهیم (علی نبینا و‌ آله سلام) را ندارد. ابراهیم یکی از پنج پیامبر اولوالعزم و یگانه پیامبری است که در قرآن کریم به مقام امامتش تصریح شده. پیامبر ما پیروی دین ابراهیم بود و احیاکنندهٔ مسیرش. امام اول ما و پیشوای مذهب ما امیرالمومنین (علیه السلام) استجابت دعای حضرت ابراهیم است: «و جعلنا لهم لسان صدق علیّا». حج ما حج ابراهیمی است. فهم کامل اسلام و دین‌داری موحدانه بی‌عنایت به حضرت ابراهیم، مقامش و ماجراهایش محقق نمی‌شود.

بزرگ‌شدن در فضای برنامه‌ها و مجالس و آموزه‌ها و کلاس‌ها و هیئات مرسوم جامعه عموما ما و فرزندانمان را از توجه به این پیشینه‌ها دور می‌کند. پس چه بهتر که در همان کودکی و نوجوانی نام و نشان این مرد بزرگ در کتاب‌ها و انیمیشن‌ها پیش چشم کودک مسلمان قرار بگیرد، تا کتاب اسلام را از میانه کتاب نه، که از آغاز باز کند.

این کتاب داستان که تصویرش را می‌بینید درمجموع کتاب خوبی است برای کودکان و نوجوانان، با نامی بسیار دوست‌داشتنی، تصویرگری و گرافیک فوق‌العاده و داستان روان، شیرین و قابل فهم برای سنین کم. البته که داستان می‌توانست بهتر و خلاقانه‌تر و عمیق‌تر باشد، ولی تا همینجا هم خوب است به عنوان هدیه‌ای که شما به مناسبت روز میلاد یکی از شگرف‌ترین و بزرگ‌ترین انسان‌های تاریخ بشر و دوست خوب خدا حضرت ابراهیم (علیه السلام) به یک کودک یا نوجوان عزیزتان بدهید.

  • حسن صنوبری
۲۲
تیر

http://bayanbox.ir/view/8859588956215895576/%D9%84%DB%8C%D9%86%D8%A7%D9%84%D9%88%D9%86%D8%A7.jpg

چرا بیشتر کارهایی که درمورد حجاب می‌بینیم مزخرف‌اند؟ شعاری و بی‌نمک‌اند؟ حرص‌درآر و توهین‌به‌شعورِمخاطب‌اند؟ از تصاویری که در سطح شهر و دیوار ادارات و اماکن می‌بینیم، تا کتاب‌ها و کلیپ‌ها. از آن پوستر قدیمی موهن شکلات و مگس تا این بنری که امروز دیدم جلوی خانه هنرمندان زدند و مثلا تا حدی پیش‌رفته‌تر بود (اما برای آن محیط همچنان افتضاح). از شعرهایی که شاعران درب‌وداغانی مثل من می‌گویند تا مستندی که حضرت شهریار بحرانی ساخت (و پارسال در صفحه‌ام مفصلا تنشان را صابون کشیدم).

اما چرا اینطور می‌شود؟

من فکر می‌کنم علت اصلی این است: بیشتر متولیان چنین اموری، بیشتر مسئولان فرهنگی و حتی خود ما فعالان فرهنگی، به کارهایی که می‌کنیم فکر نمی‌کنیم. طبق تقویم و مناسبت، طبق آیین‌نامه و مقررات، طبق دستور و فرمایش، طبق عرف‌های اجتماعی و هنجارهای سنتی، طبق سنتوات گذشته و سنن ماضیه، طبق معمول و طبق معمول و طبق معمول کار خود را انجام می‌دهیم. نه طبق معقول. اگر یاد بگیریم طبق معمول‌هایمان را طبق معقول کنیم، اگر یاد بگیریم ربات نباشیم و انسان باشیم، یعنی فکر کنیم برای انجام هرکاری، یعنی پرسش داشته باشیم قبل از پاسخ، نتیجه خیلی فرق می‌کند. علت شکست‌های ما این است که کارهای خوب و مأموریت‌های الهی را هم با جهالت و لجاجت انجام می‌دهیم. در حالیکه در ذات و صفات و تصمیماتِ خدای خوبی‌آفرین و آمر به معروف، جهالت و لجاجت راه ندارد. حجاب ذاتا نمی‌تواند امر زشت و نامطلوبی باشد؛ چون خدایی که زیبایی و خیر مطلق است آن را از ما خواسته.

دیروز روز حجاب و عفاف بود، چندروز پیش‌ترش هم روز ادبیات کودک و نوجوان. من این دوروز را یک‌کاسه می‌کنم و کتاب لینالونا را به شما معرفی می‌کنم. خانم کلر ژوبرت نویسندۀ فرانسوی به باور من از بهترین داستان‌نویسان و تصویرگران حوزۀ ادبیات کودک و نوجوان امروز است. او ابتدا مسیحی بوده و داستان مفصلی دارد مسلمان‌شدنش، به ایران‌آمدنش و... تا جایی که یادم هست در مصاحبه‌ای که همسرم چندسال پیش با ایشان داشت گفته‌بودند دشواری‌های بسیاری را برای داشتن حجاب متحمل شده‌اند، به خاطر دید منفی آن زمان مردم فرانسه به مسلمان‌ها.

بااین‌حال لینالونایی که این هنرمند خاص ۵سال پیش نوشت و کشید و در بازار مریض کتاب ایران منتشر کرد، بی‌شک یکی از بهترین کتاب‌ها با موضوع حجاب ویژهٔ مخاطب کودک و نوجوان شد. کتابی که می‌تواند هدیه‌ای جالب برای دخترخانم‌های‌ کودک‌ونوجوان خانواده‌مان باشد. علت ساده است: ژوبرت کتابش را طبق معمول ننوشته. او سعی کرده رها از لجاجت‌ها و جهالت‌های بشری هنگام آفرینش این اثر خود را به مبدأ آفرینش نزدیک کند.

  • حسن صنوبری
۲۱
تیر

رزا منتظمی (فاطمه بحرینی) کتاب هنر آشپزی را در سال ۱۳۴۳ نوشت. این کتاب تا سال‌های سال پادشاه بلامنازع آشپزخانه‌ها بود. بیش از ۵۰بار تجدید چاپ شد و بیش از یک میلیون نسخه فروش رفت. زمان جنگ که قحطی کاغذ بود کتاب را با سهمیه و «دفترچه بسیج اقتصادی» می‌فروختند که در بازار سیاه فروش نرود. مادر من هم یکی داشت؛ آنقدر ازش استفاده کرده بود که مجبور شده بودیم ببریم صحافی کنیم و جلدی نو برایش فراهم کنیم. یادم نمی‌رود کودکی‌هایم را که اگر کار خوبی می‌کردم مادرم اجازه می‌داد این کتاب را تورق کنم و عکس‌های زیبا و دست‌نیافتنی فرنگی‌اش را ببینم. غذاهایی که وقتی بزرگ‌تر شدم و به دستور پختشان توجه کردم دیدم بیش از اینکه خوشمزه باشند خوشگل‌اند!

 

http://bayanbox.ir/view/5421729459957190549/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%85%D8%B3%D8%AA%D8%B7%D8%A7%D8%A8-%D8%A2%D8%B4%D9%BE%D8%B2%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%DB%8C%D8%B1-%D8%AA%D8%A7-%D9%BE%DB%8C%D8%A7%D8%B2.jpg


بگذریم. خدا خانم بحرینی را بیامرزد. اما نجف دریابندری با همکاری همسرش چهل‌وچندسال بعد از انتشار نخست کتاب خانم منتظمی، با نگارش و انتشار «کتاب مستطاب آشپزی از سیر تا پیاز» نسخۀ «هنر آشپزی» و انبوه کتاب‌های مشابه تالیفی و ترجمه‌ای را در هم پیچید. حق هم همین بود، منتظمی دوسال برای کتابش زحمت کشیده بود و دریابندری هشت سال (آن‌هم با کمک فهیمه راستکار)؛ منتظمی کارش را از پشت میز کلاس آشپزی شروع کرده بود و دریابندری از پشت میله‌های زندان رژیم پهلوی.


کتاب دریابندری فقط یک کتاب آشپزی نیست، فقط یک مانیفست برای یادگیری آشپزی در دوران مدرن و پسامدرن نیست، فقط یک عاشقانه و عشق‌بازی با آشپزی به مثابه هنر نیست، بلکه یک دانشگاه آشپزی مکتوب است. مقدمۀ عالمانه‌ای که دریابندری بر این کتاب نوشته عمق نگاه و روشمندی پژوهش او را نشان می‌دهد. جدا از جامعیت فوق‌العاده‌اش، یا نگاه انسانی‌اش، یا نگرش هویتی و و ملی‌اش، یا نثر شوخ و شیرین و ارزشمندش.


امروز در ایران چیزی به عنوان دانشگاه آشپزی نداریم، حتی دانشکده آشپزی هم. در دنیا هم یا نیست یا خیلی کم است. اما این کتاب می‌تواند تا حد زیادی مبنای علمی تاسیس چنان دانشگاهی باشد. (دانشگاهی که به نظر من لازم و ارزشمند است و اگر خودم پادشاه کشوری دور بودم تاسیسش می‌کردم!) زین‌رو گرچه دریابندری با ترجمه‌های خوبش چهره‌ای محترم برای جامعه روشنفکری فارسی‌زبان بود، اما با این کتاب به چهره‌ای ماندگار برای جامعه، فرهنگ و تمدن ایرانی بدل شد.


نکتۀ دیگر این است که دریابندری با کتاب مستطاب آشپزی این امکان را برای ما فراهم کرد که بعد سال‌ها بی‌تردید و نگرانی، یک هدیۀ عالی به مادرهایمان بدهیم. هدیه‌ای که مطمئنیم خوشحالشان می‌کند، که مطمئنیم به کارشان می‌آید و روسفیدمان می‌کند پیش مادر. (سال‌های بعد در دوران نامزدی‌ام برای تکمیل جهازیه همسرم برای او هم خریدم .(زین‌رو مطمئنم این کتاب با چنین ارزشمندی فرهنگی و ویژگی‌های منحصر به فردی ، در چنین روزهایی دستگیر نویسنده‌اش خواهد بود، جدا از اینکه بسیاری از مخاطبان مذهبی‌اش نیز برایش فاتحه می‌خوانند و طلب مغفرت می‌کنند.

 

  • حسن صنوبری
۱۷
تیر

http://bayanbox.ir/view/3928207398284261376/morricone.jpg

«موریکونه» جوان نبود که درگذشتش در این سن‌وسال انسان را اندوهگین کند، کم‌کار نبود که حسرت بخوریم چرا کارهای بیشتری نساخت، گمنام و قدرنادیده نبود که تاسف بخوریم برای مظلوم واقع‌شدنش، یا منتشر نشدن آثارش، یا بهره نبردن مخاطبان از او. هم خوب عمر کرد، هم خوب آهنگ ساخت هم خوب به موفقیت و شهرت و اعتبار رسید. سر جای خودش هم ایستاده بود، نه بیشتر نه کمتر. اما یک نکته در میان هست. یک غصه. موریکونه از آخرین نوابغ اصیل و چهره‌های همه‌چیز تمام موسیقی بود که موسیقی اول از همه برایش پول نبود، تجارت و صنعت نبود، بلکه هنر بود. موریکونه برخلاف بسیاری از هنرمندان اصیل و بزرگ که از خلوت موسیقایی خود بیرون نیامدند با قدرت به سمت صنعت سینما رفت، اما موسیقی‌اش صنعتی نشد. با کارگردانان و کمپانی‌های بزرگ کار کرد اما موسیقی‌اش کمپانی‌زده نشد. موسیقی برای او یک پروژۀ کاری، مهندسی و تجاری برای کسب شهرت و ثروت نبود؛ به همین خاطر برخلاف اکثر آهنگسازان هالیوودی و آمریکایی و هالیوودزده و عشق آمریکا، سعی می‌کرد صفر تا صد کار را خودش انجام بدهد. اینگونه نبود که ایده‌یابی از الف، ملودی ازب،  آهنگسازی از پ، تنظیم از ت، میکس از ث، مستر از د، تناسب‌سازی از ذ، مدیریت هنری از ر، مدیریت پروژه از ز و اعتبار از س باشد. جمعی از مهندسان و تکنیسین‌های موسیقی آهنگ او را نمی‌ساختند. خودش می‌ساخت. به همین خاطر کارهایش، مدرن‌ترین کارهایش، در خشن‌ترین فیلم‌هایش، حس داشتند، حسی عمیق و قدرتمند.

«انیو موریکونه» این پیرمرد نابغۀ ایتالیایی، از جمله آهنگسازانی بود که ثابت می‌کرد: هنرمند دیگر است، مدیر پروژه و دلال هنری دیگر.

 

پ‌ن: دعوت می‌کنم به تماشای چند دقیقه از یکی از کنسرت‌های موریکونه، با اجرای بخشی از موسیقی شاهکارِ فیلمی شاهکار از سرجیو لئونه: روزی روزگاری در غرب

  • حسن صنوبری
۰۸
تیر

http://bayanbox.ir/view/624821998343860912/noam-chomsky-2020.jpg

این روزها که خیابان‌های آمریکا یکی‌یکی تسخیر می‌شوند خواندن کتابی که هشت‌سال پیش با چنین موضوعی منتشر شده جالب است. دقیقا یک ماه پیش بود که جورج فلوید زیر فشار زانوی پلیس آمریکا خفه شد و مرگش یکی از بزرگترین تظاهرات اعتراضی چند دهه اخیر را در آمریکا رقم زد. آخرین اخبار امروز از آمریکا وضعیت آماده باش در واشنگتن‌دی‌سی، اسقرار نیروهای گارد ملی در این ایالت، رد شدن طرح اصلاح پلیس در سنا و برداشتن روسری با زور از سر یک دختر مسلمان توسط پلیس ایالت میامی در جریان اعتراضات خیابانی است.

تسخیر خیابان های آمریکا (۲۰۱۲) برای ما روشن می‌کند آمریکا در یک وضعیت اتفاقی یا یک بحران گذرا به سر نمی‌برد. اینجا در بین سخنان و نوشته‌های نوآم چامسکی یکی از بزرگترین فیلسوفان امروز غرب که دست‌کم شناختش از جهان غربی و به ویژه سرزمین آمریکا شاید بیش از هرکس دیگری است، درمی‌یابیم بحران‌های درونی جامعه آمریکا به بیشترین میزان خود رسیده. کشوری که با ادعای نجات حقوق بشر به کشورهای دیگر حمله نظامی می‌کند در کشور خود بیشترین بحران های نژادپرستی و حقوق بشری را دارد.

خواندن این کتاب هم برای فهمیدن باطن آمریکا از پس ظاهر هالیوودی و آرمانیش و دانستن زمینه‌های وضعیت اخیرش مفید است، هم از جهت تذکری برای خودمان، که کدام خصلت‌هایمان آمریکایی است و باید مقابلشان بایستیم.

اینجا ده برش از کتاب را برایتان می‌نویسم {جملات داخل گیومه از چامسکی و کلمات داخل کروشه از من است به عنوان هشتگ مرتبط}:

 

http://bayanbox.ir/view/3021160814273633560/%D8%AA%D8%B3%D8%AE%DB%8C%D8%B1-%D8%AE%DB%8C%D8%A7%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D8%B1%DB%8C%DA%A9%D8%A7.jpg

 

۱. «مردم بومی آمریکا در این کشور هیچ حقی ندارند. در قانون اساسی آمریکا رده‌بندی موجوداتی به نام «سه پنجم انسان» برای جمعیت به بردگی گرفته شده وجود دارد. آنان اشخاص مدنی به حساب نمی‌آیند» {جرج فلوید + سیاه پوستان + سرخ پوستان}

۲. «آمریکا تنها کشور جهان است که نه تنها هیچ اقدام سازنده‌ای برای حفظ محیط زیست انجام نمی دهد، بلکه سعی می‌کند دیگر گروه‌ها را نیز از یاری رساندن به بحران محیط زیست باز دارد»

۳. «عملا می‌شود کسری بودجه را از بین برد، به شرطی که آمریکا دنبال یک سیستم بهداشت و درمانی که در سایر کشورهای صنعتی جهان هست باشد (کف زدن‌های مردم)» {کرونا}

۴. «درآمد اکثر مردم رو به نزول است، عواید سیر نزولی داشته و ساعات کار رو به افزایش بوده. این یک بدبختی جهان سومی نیست، اتفاقی است که قرار نبود در درون یک جامعه ثروتمند رخ بدهد. ثروتمندترین کشور جهان با ثروت‌های زیاد که مردم شاهدش هستند ولی اثری از آن در جیب‌هایشان وجود ندارد» {صدای آمریکا!}

۵. «طی ۱۵۰ سال تلاش‌های فراوان شد تا روحیه  جدید قرن را در میان مردم جا بیاندازند. روحیه‌ای که می‌گوید: "ثروت به دست آور و به جز خود همه را به فراموشی بسپار"» {اخلاق آمریکایی، انسان سکولار، کرونا}

۶. «در آمریکا شرایط چنان است که حتی در درون کنگره اگر کسی پستی و مقامی را می‌طلبد باید آن را بخرد. پیش از این کمیته‌ای بود که بر مبنای قابلیت‌های فرد، از جمله ارشدیت، خدمت و غیره به آن‌ها جایگاهی می‌داد. اینک هر جایگاهی را که می‌خواهید باید پولش را بدهید.» {دموکراسی}

۷. «این یک اقتصاد محافظت‌شده نیست، بلکه یک نظام مالی قمارخانه‌ای مانند کازینو است که در آن ۹۹درصد جامعه که مردمی قدرتمند و پولدار نیستند پیوسته آسیب می‌بینند.» {ترامپ قمارباز!}

۸. «طبقات حاکم این را درک کردند که دیگر نمی‌توانند با توسل به زور مردم را کنترل کنند... آن‌ها بر این باورند که باید تاکتیک‌های‌شان را برای کنترل باورها عوض کنند و نه اینکه به چوب‌زدن اکتفا کنند... باید نگرش‌ها و باورها را کنترل کرد و این زمانی است که صنعت روابط اجتماعی و مردمی شروع می‌شود. این کار در آمریکا و انگلستان شروع شد، کشورهای آزادی که شما برای کنترل باورها و نگرش‌ها حتما باید صنعت عمده‌ای داشته باشید برای هدایت‌کردن مردم به سوی مصرف، انفعال، بی‌علاقگی، حواس پرتی و همه چیزهایی که خودتان بهتر می دانید چیست.» {اینستاگرام}

۹. «آنها مخالف کمک‌های رفاهی‌اند اما هزینه و خرج های زیادی برای همسر و فرزندان خود می کنند» {آقازاده‌های فاسد + مدیران فاسد}

 

و البته چامسکی در پایان این را هم می‌گوید:

۱۰. «امیدوار بودن در زمان بد به معنا و مفهوم رمانتیک بودن احمقانه نیست بلکه مبتنی بر واقعیت است که نشان می‌دهد تاریخ بشر تنها تاریخ ظلم ستم نبوده، بلکه صفحاتی از شفقت ایثار تشویق و مهربانی ها نیز داشته است» {عدالت طلبی غیربیمارگون}

 

پ‌ن: کتاب را با ترجمه ضیاءالدین خسروشاهی خواندم که اگر ترجمه بهتر و ویراسته‌تری بود با خیال راحت می‌توانستم به دیگران هدیه‌اش بدم

  • حسن صنوبری
۳۱
خرداد

http://bayanbox.ir/view/2936243917905770233/chamran.jpg

 

«من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا».

سورۀ احزاب | آیۀ ۳۳

 

امروز سالروز شهادت یک «چریک خیره‌سر» است. این تعبیر شهید چمران است درباره خودش، در همین کتابی که می‌خواهم امروز معرفی کنم خدمت شما.

اگر قرار باشد از میان تمام کتاب‌هایی که از دکتر مصطفی چمران در دسترس است یک کتاب را انتخاب کنیم برای آشنایی با چمران و آغاز چمران‌خوانی به نظر من آن کتاب همین است: «رقصی چنین میانه میدانم آرزوست».

یک ویژگی این کتاب برای چنین انتخابی این است که حجم بسیار اندکی دارد. کلش حدود پنجاه و چهار صفحه است. تازه بخشیش هم مقدمه و موخره و توضیح گردآورنده است. ویژگی دوم هم این است که چمران در این نوشتار و گفتار، دو بُعد مهم شخصیتی‌اش یعنی توان نظامی بالا و نگاه عارفانۀ عمیق خود را بروز داده است. «رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست» روایت یک نبرد است، نبرد توامان یک عارف با سیاهی‌های بیرون و درون.

چمران پایه‌گذار نوالگو و تازه‌اسطوره‌ای به نام «چریک عارف» در فرهنگ و تمدن ایرانی است که تا سال‌های سال خود تنها مصداق روشن و بارزش در ذهنیت عموم مردم بود. اسطوره، مفهوم و معنای بلندی که امروز رقیب قدرتمند و مصداق بارزش سردار شهید سلیمانی است و به‌نظرم می‌رسد اگر سبک زندگی و مشی فردی و اجتماعی خاص و خلاف‌آمد افراد اینچنینی در جامعه فهم و ترویج شود، این اسطورۀ خاص ایرانی اسلامی در آینده نیز مصادیق تازه‌ای به خود می‌بیند.

ویژگی سوم کتاب نیز ساختار روایتی و داستان‌وارگی آن است که طبیعتا جذابیت اثر را برای هر مخاطبی بالا می‌برد. به این ویژگی که فکر می‌کنم می‌بینم واقعا این متن استعداد تصویری‌شدن و سینمایی‌شدن را دارد و به نظرم نزدیک‌ترین و مناسب‌ترین ژانر برای ادای حق این متن انیمیشن است. تا کی و کجا باشد فرصت و مرد میدانش.

http://bayanbox.ir/view/657961535166114052/%D8%B1%D9%82%D8%B5%DB%8C-%DA%86%D9%86%DB%8C%D9%86-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%85%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%85-%D8%A2%D8%B1%D8%B2%D9%88%D8%B3%D8%AA-%DA%86%D9%85%D8%B1%D8%A7%D9%86.jpg

خلاصه که اگر فرصت کردید، بخرید و بخوانید و لذت ببرید و هدیه بدهید و غریبان جهان را هم دعا کنید!

  • حسن صنوبری
۰۱
خرداد

روایت جلال آل احمد از اسرائیل

http://bayanbox.ir/view/6743785205116750386/%D8%B3%D9%81%D8%B1-%D8%A8%D9%87-%D9%88%D9%84%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D8%B9%D8%B2%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84.jpg

 

در هر نزاع و تقابلی، طبیعتا طرفین ماجرا خود را محق می‌دانند و حق معرفی می‌کنند. در نزاع مسلمانان فلسطینی و یهودیان صهیونیست هم به همین نحو. طبیعتا هم بستگان اولی طرف اولی را می‌گیرند و هواداران دومی طرف دومی را. بعضی‌ها هم که منافعشان به هیچکدام از طرفین ارتباط خاصی ندارد و نیز حوصلۀ بررسی دقیق ماجرا را ندارند می‌گویند «یک‌جوری با هم کنار بیایید! با هم دوست باشید!»

اما برای انسان‌های آزاده وشریف اینگونه نیست. حتی اگر منافع و اشتراک خاصی هم با هیچ‌کدام از طرفین نداشته باشند به این فرمایش امیرمومنان معتقند: «حقٌ و باطلٌ و لکلٍ اهلٌ». انسانِ آزاده نمی‌تواند از کنار اتفاقات مهم به آسانی بگذرد و دوست دارد حق و باطل را از هم بشناسد و موثر باشد.

اما طرفین هر نزاعی، رسانه‌ها و روایت‌های رسمی خودشان را دارند. انسان آزاده دل به هرکدام بسپارد می‌تواند با آن‌ها همراه شود، چون انسانِ آزاده اگرچه آزاده است، لزوما نابغه نیست!

اینجاست که اهمیت روایت‌های غیررسمی، بی‌طرفانه و البته صادقانه روشن می‌شود.

«سفر به ولایت عزرائیل» همین روایت صادقانه و بی‌طرفانه و غیر رسمی از ابتدای نزاع دو مفهوم فلسطین و اسرائیل است. برای اثبات این مهم توجه به چند نکته ضروری است:

۱. پیش از انقلاب هیچ اراده و جبهۀ قدرت‌مندی در ایران علیه اسرائیل وجود نداشت. شاه یک جمله عوام‌فریبانه به نفع فلسطینی‌ها گفته بود اما حکومتش دربست دراختیار اسرائیل قرار داشت و جز خودش هرکس کوچکترین انتقادی به اسرائیل می‌کرد، طرف حسابش ساواک بود (از جمله دایی خودم که اولین زندانش در ۱۳سالگی به جرم نگارش و پخش شعار علیه اسرائیل در بازی ایران و اسرائیل بود).

۲. اسرائیل برخلاف الآن که آشکارترین نماد امپریالیسم و و سوگولی لیبرالیسم و کاپیتالیسم است، در آغاز کار خود وجهه‌ای چپ و سوسیالیستی داشت. «کیبوتص» از جمله مظاهر این امر در اسرائیل بود. لذا چپ‌های ایران هم تا مدت‌ها هوادارش بودند.

۳. «جلال آل احمد» هنگام این سفر و نگارش سفرنامه‌اش هنوز در کسوت چپ‌ها و بی‌خدایان بود (۱۳۴۳). از طرفی از طرف خود اسرائیلی‌ها به این کشور دعوت شده بود.

۴. کسانی که با زندگی و نویسندگی آل‌احمد آشنا باشند می‌دانند او ذاتا انسانی آزاده و بی‌پروا بود و در این خصلت‌ها نظیری در تاریخ معاصر ندارد.

زین‌روست که «سفر به ولایت عزرائیل» هنوز از بهترین کتاب‌ها با موضوع نزاع فلسطین و اسرائیل و نیز از سودمندترین روایت‌ها برای چهار گروه «یهودیان»، «مسلمانان»، «ایرانیان» و «اسرائیلیان» است. مخصوصاً اگر بخواهند از آغاز ماجرا سردرآورند.

  • حسن صنوبری
۲۸
ارديبهشت

ویژه شب قدر: شش سال پیش در نسخه قدیمی به رنگ آسمان دو یادداشت کوتاه با موضوع  سید محمد نقشبندی و ابتهال‌هایش نوشته بودم، امشب پیدایشان کردم

 

یک

مولای | نقشبندی
 
Jul 2014
سید محمد نقشبندی
 
 

 

 
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سید محمد نقشبندی یکی از قاریانِ دوره طلایی قرائت قرآن کریم در مصر است که البته جایگاهش به عنوان یک قاریِ قرآن جایگاه خیلی بالایی نیست ولی در «ابتهال» (هنر مناجات‎خوانی در سنتِ موسیقی عربی-اسلامی) جایگاه نخست را دارد. بسیاری معتقدند هیچ صدایی در وسعت و قدرت با صدای نقشبندی برابری نمی‎کند، و البته همه بر برترین بودن او در هنر ابتهال و «شیخ‎المبتهلین» بودنش توافق دارند. ابتهال هم، چون قرائت قرآن و تواشیح و ... از هنرهای مذهبی و بی‎موسیقی است، با این حال چند ابتهال (یا آوازِ مذهبی) همراه با موسیقی نیز از نقشبندی به جا مانده که شاید زیباترینش ابتهالِ «مولای» است که مناجاتی است با پروردگار.

گفتنی‎است که درموردِ شیعه بودنِ نقشبندی و تقیه‎اش، شایبه‎ها و شایعه‎هایی مطرح است که ما نه تاییدشان می‎کنیم و نه تکذیب!
 

مَولای! إنّی ببابک، قَد بَسطتُ یَدی؛
مَن‎لی ألوذ به، الّاک یا سَندی؟

أقُوم باللیل و الأسحار سَاهیةٌ
أدعُو و هَمسُ دعائی، بالدموع نَدى ...

 

 


دو

مناجات امام علی با صدای نقشبندی
 
Jul 2014
 

در یادداشتِ قبلی که با موضوع مرحوم سید محمد نقشبندی نوشتم از شایعه‎ها و شایبه‎هایی درباره شیعه بودنِ او سخن گفتم. باری یکی از حقایق قطعی این است که نقشبندی در زمان حیاتش (پیش از انقلاب) به ایران آمده، به دیدارِ مراجعِ تقلید شیعه در آن زمان رفته‎ و در مساجد و محافلِ شیعه به اجرای ابتهال و مناجات پرداخته‎است؛ آن هم ابتهال و مناجات‎هایی که با متون شیعیان است. با اینکه آن سفر سفر مهم و معروفی است اما امروز کمتر اثری می‎توان از نوارهای آن جلسات پیدا کرد. در اینترنت که می‎گردیم انگار محمد نقشبندی هرگز به ایران نیامده است. نمی‎دانم این غیب شدنِ آرشیوهای شیعی ایشان و دیگران به خاطر تنبلی شیعیان است یا همتِ وهابیان.

باری پس از جست‎جوی فراوان توانستم به یکی از این قطعات دست پیدا کنم و البته به خاطرش مجبور شدم عضو یکی از اتاق‎های گفت‎گویشان بشوم.

این قطعه‎ی کوتاه بخشی از یکی مراسمات سید محمد نقشبندی در یکی از محافل شیعی در ایران است که البته اول و آخر ندارد. اما مهم این است که نقشبندی در این قطعه به خواندن مناجات منظوم امیرالمومنین (که یکبار بهش اشاره کردم : در بخش «باز آواز») می‎پردازد: لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی.
 

لَکَ الحَمدُ یا ذَالجودِ و المَجدِ و العُلی
تَبارَکتَ تُعطی مَن تَشاءُ و تَمنَعُ ...

 

  • حسن صنوبری
۲۲
ارديبهشت

این یادداشت را سال گذشته هنگام اکران فیلم طلا در جشنواره فجر نوشتم، همزمان با روزهای آغاز اکران اینترنتی این فیلم _16اردیبهشت99_ روزنامه قدس یادداشتم را منتشر کرده است.

 

http://bayanbox.ir/view/4723195688122128034/%D9%86%D9%82%D8%AF-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D8%B7%D9%84%D8%A7-%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%B2-%D8%B4%D9%87%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C.jpg

 

از پرویز شهبازی به مسعود نیلی

یادداشتی از حسن صنوبری

 

من اگر جای کارگردان بودم، طلا را به مسعود نیلی تقدیم می‌کردم. چون اگر فردی با آن تفکرات به اسم مسعود نیلی به دنیا نمی‌آمد، شاید فیلمی با این کیفیت هم به اسم طلا ساخته نمی‌شد.

حالا مفصلش را عرض می‌کنم خدمتتان:

«طلا» ساختۀ پرویز شهبازی یک فیلم تماشایی، با ضرب‌آهنگ تقریبا مناسب، داستان تقریبا سرراست و کارگردانی بسیار کم‌نقص است؛ بنابراین هنگام تماشایش حس نمی‌کنیم عمرمان دارد تلف می‌شود.

فیلم هیچ عیب و نقص آشکاری ندارد جز همینکه خودمان از وسط‌های فیلم می‌فهمیم قرار است باز مثل اکثریت فیلم‌های سال‌های اخیر سینمای ایران، همه‌چیز با تلخی و اندوه و نافرجامی به سرانجام برسد. آن‌هم فقط به خاطر یک شرایط جبری که بر جامعه حاکم است و در نتیجه مخاطب فیلم هیچ بهره‌ای از «امید» نمی‌برد. رویکردی که در دهۀ اخیر مخصوصا با حمایت جایزه‌های خارجی و رسانه‌های ایران‌ستیز برای سینمای ایران تثبیت شد و شاید نمایندۀ تام و تمامش «اصغر فرهادی» با فیلم‌هایی مثل «فروشنده» است.

اما تفاوت عمده‌ای که طلای شهبازی با فروشندۀ فرهادی و انبوه مقلدان فرهادی دارد این است که فیلم شهبازی واقعا یک فیلم است. طلا بر خلاف فروشنده و دیگر سیاهی‌لشگرهای سینمای روشنفکری، در حد خودش داستان‌پردازی جدی و ارزش سینمایی و زیبایی‌شناختی بدیعی دارد. چه اینکه کارگردان اثر جزو معدود سینماگران ایرانی است که هم در حوزۀ کارگردانی و هم نویسندگی خوش درخشیده است.

دیگر تفاوتِ طلا با آن فیلم‌های کلیشه‌ای این است که به تباهی فرد و جامعه، سیاهی فرد و جامعه را نمی‌افزاید. درست است که در این فیلم هم قرار است شاهد یک تراژدی باشیم و باز باید یک‌جورهایی به همه حق بدهیم؛ ولی این باعث نمی‌شود شهبازی تمام شخصیت‌ها را سیاه و ناخواسته اسیر خویی حیوانی و بی‌رحم تصویر کند. در این فیلم هم همه رو به تباهی‌اند ولی همه لزوما صددرصد سیاه نشده‌اند و همین هم جای شکرش باقی است! نه اینکه خوب باشد!

ما از این فیلم هم یاد می‌گیریم حتی اگر آدم خوبی باشیم، حتی اگر فرصت فرار به خارج را کنار بگذاریم، حتی اگر جوانانی خوش قلب و امیدوار باشیم، حتی اگر بخواهیم دست در دست هم دهیم به مهر و یک کسب و کار یا تولیدی خوب در میهنمان راه بیاندازیم و در این راه همه تلاشمان را بکنیم هم، قطعا شکست می‌خوریم!

شاید به نظر خیلی‌ها این یک پیام بیش از حد نومیدانه و همراه سیاه‌نمایی است. با این نظر هم مخالفم هم موافقم. چرا مخالفم؟ چون می‌توانم به شهبازی برای نگارش این فیلم‌نامه حق بدهم. چون دارم در ایران پسا1396 و پیشا1400 زندگی می‌کنم. چون در همین زمان و مکان من هم گاهی عصرهای اول ماه گذارم به مغازه‌ها می‌افتد، گاهی غروب‌های آخر ماه از حساب بانکی‌ام موجودی می‌گیرم و گاهی از شنیدن اصطلاحاتی مثل «پس‌انداز» بلندبلند خنده‌ام می‌گیرد. کسی که اقتصاد عصر جهانگیری و نیلی را تجربه کرده باشد نمی‌تواند به پرویز شهبازی حق ندهد. شهبازی در این فیلم بسیار هنرمندانه و گاه بسیار استعاری سراغ موضوع «دلار»، «افزایش نرخ ارز» و «خروج طلا و ارز» از کشور رفته است. شهبازی در این فیلم نشان داده نتیجۀ شوخی دولت‌مردان ما با واژه‌‌های مهمی چون ارز، سکه، طلا، دلار، اقتصاد، دارو، تولید ملی، حمایت از کسب و کار داخلی، جوان‌گرایی و... در زندگی واقعی ایرانیان و آیندۀ جوانان و خردسالان ایرانی چه خواهد بود. شهبازی در این فیلم از طلا صحبت می‌کند و سعی می‌کند به ما بفهماند «طلا»ی واقعی چیست و چگونه از بین می‌رود و چگونه از کشور خارج می‌شود.

چرا با آن گزاره موافقم؟ چون در همین مملکت و در همین روزگار جوانانی با مشکلات به مراتب بیشتر آستین همت بالا زدند و زندگی خودشان را ساختند. هرچند با رنج و دشواری بسیار بیشتری به نسبت ده بیست سال قبل. کاش پرویز شهبازی قصه و زندگی این آدم‌ها را هم می‌دید و می‌ساخت. البته که هردو واقعیت هستند و نمی‌توان به کارگردان انگ دروغ‌گویی زد. ولی باید توجه کنیم تمرکز روی هرکدام از این دو واقعیت باعث از بین رفتن واقعیت دیگر می‌شود. تمرکز بیش از حد روی واقعیت تلخ اول، باعث می‌شود هیچ‌کس دیگر امیدی نداشته باشد و باور نکند که می‌شود در این شرایط موفق شود. از طرفی تمرکز روی واقعیت شیرین و نادیده‌گرفته‌شدۀ دوم هم باعث می‌شود انسان‌ها یاد بگیرند چگونه در بدترین شرایط هم بهترین انتخاب‌ها را داشته باشند و بتواند بر بزرگ‌ترین مشکلات و موانع سر راه هم پیروز شوند. اگر پرویز شهبازی واقعیت اول را ببیند و بسازد و از واقعیت دوم چشم‌پوشی کند؛ دروغ‌گو نیست ولی قطعا بی‌انصاف است.

اگر هنوز از تماشای تراژدی و فیلم‌های تلخ ایرانی خسته نشدید حتما به دیدن فیلم خوب وخوش‌ساخت طلا بروید. باز هم تاکید می‌کنم طلا یک تراژدی است، ولی سوگواری نیست. تلخ است، ولی زهر نیست. بنابراین فاصله دارد با دیگر فیلم‌های مبتذل ایرانی که مبتنی بر نومیدی و شکست‌اند. طلا مبتذل نیست و به یک‌بار تماشا حتما می‌ارزد.

کاش این فیلم رسما به آقای دکتر مسعود نیلی _مشاور ویژۀ رئیس‌جمهور در حوزۀ اقتصاد (در زمان ساخته شدن فیلم)_ و دیگر دولت‌مردانمان، به خصوص در دو حوزۀ اقتصاد و سیاست خارجی تقدیم می‌شد، تا این بزرگواران نتیجۀ تلاش‌هایشان را در سینما و سیمای ما ببینند. البته بی‌تقدیم‌نامه هم این فیلم ذاتا پیامی است از پرویز شهبازی به مسعود نیلی.

مگر می‌شود فراموش کنیم فردی مثل جناب نیلی و دیگر همراهانش با اصرار به افزایش نرخ ارز و بی‌اعتبار کردن پول ملی، چه فردایی را برای ما و فرزندانمان رقم زدند؟

  • حسن صنوبری
۲۱
فروردين


السَّلَامُ عَلَى رَبِیعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَیَّام



به خودنماییِ برگی، مگو بهار می‌آید
بهار ماست سواری که از غبار می‌آید

قرارهای زمین را به هم زنید که یارم
از آسمان چه به موقع سر قرار می‌آید

یقینی‌است برایم حضور حضرتش آنسان
که روز روشنم اکنون به چشم تار می‌آید:

درفش عدل علم شد، و زار، کار ستم شد
که برگزیده سواری به کارزار می‌آید

به چشم، برقِ پر از رعدِ تیغِ حیدرِ کرّار
به گوش، بانگِ چکاچاکِ ذوالفقار می‌آید

زمان اگر همه شب باشد، آفتاب شود او
زمین اگر همه صحراست، آبشار می‌آید

سپاه دشمن اگر کوه، کاه در نظر او
ز بیم کر‌ّوفر او، حقیر و خوار می‌آید

اگرچه جنگ کند، جنگ را دمی نپسندد
به کارزار به دستور کردگار می‌آید

برای صلح می‌آید، برای شوق می‌آید
برای عشق می‌آید، برای یار می‌آید

کسی که بر سر جنگ است با تمام حسودان
کسی که با همهٔ عاشقان کنار می‌آید

اگرچه رنج جهان را فراگرفته، همین هم
نشانه‌ای است که پایان انتظار می‌آید

به دادخواهی از انبوه بی‌گناه یتیمان
به دست‌گیری این کودکان زار می‌آید


قسم به گریهٔ باران، قسم به غیرت طوفان
قسم به داغ شهیدان، که آن بهار می آید

  • حسن صنوبری