نه من ز بیعملی در جهام ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بیعمل است
شب اول محرم قطعا نوشتن چنین متنی جزو علایقم نیست، اما با عنایت به اینکه یکی از وجوه قیام سرور آزادگان و شهیدان، نهی از منکر و طلب اصلاح برای فرد و جامعه بوده، این متن تقدیم میشود:
در یکی از این دو انتخابات اخیر با یکی از دوستان اصلاح طلبِ بیرون از عالم فرهنگ بحث میکردیم ایشان گفت «تو اگر اهل فرهنگ و هنری رئیسی کدام درد را در این حوزه درمان میکند؟»
گفتم «تقریبا هیچکدام»
گفت «یعنی مسئله تو فرهنگ نیست»؟
گفتم «مسئله اول من فرهنگ است ولی مسئله عمومی و نیاز ضروری امروز مردم ایران فرهنگ نیست.»
و گفتم «میدانم آقای رئیسی هیچ دستی در فرهنگ و هنر ندارد و هیچ دستیاری هم. آدمش را هم ندارد و نمیشناسد[1] اما ما در وضعیتی قرار داریم که من و امثال من باید علاقه شخصی خودمان را قربانی کنیم. چون خیلی عقبتر از این حرفهاییم. با جریانهایی طرفیم که یکی رسما وطنفروش و کارنکن است و دیگری هم شدیدا بسته و کارنشناس. در وضع فعلیِ رجال سیاسی کشور، رئیسی یک معدل قابل دفاع است و همین که بتواند کشور را از این وضعیت هرروز ضعیف و ذلیل شدن در برابر غرب نجات دهد ارزشمند است. نفس سلامت شخصیتی، مردمدوستی، دیگریپذیری، غیرت ملی و مجاهده (که شاید باید از بدیهیات برای یک مسئول ملی باشند) الآن در نامزدی جز این آدم جمع نیست که من بخواهم فرهیختگی و فرهنگشناسی و هنرشناسی (که اولویتهای ثانویهاند) را هم ملاک قرار دهم... »
- پایان گفتگو -
امید من این بود که رئیسی پس از به دولت رسیدن برود سراغ دفع کرونا، احیای دیپلماسی، مبارزه با فساد و نجات اقتصاد؛ و این میان نخبگان و خیرخواهان فرهنگ با تذکرها و راهنماییهایشان او را در عرصه فرهنگ و هنر راهنمایی کنند. اما آنچه در عمل از سوی دولت او شاهدیم بیشتر نوعی رهاسازی حوزۀ فرهنگ و هنر است و صرفا آرامنگهداشتن این عرصه تا موی دماغ دیگر عرصهها نشود. این مسئله را سکوت و یا غفلت و جهل عمومی فعالان حوزۀ فرهنگ نیز تشدید کرده است.
نداشتن راهبرد فرهنگی و عدم دخالت هوشمندانه در عرصۀ «مدیریت فرهنگی» شاید از دور جالب به نظر برسد، شاید فکر کنیم خب همینکه یک دولت در فرهنگ دخالت نکند و مثلا با استقرار یک جریان خاص جریانهای دیگر را قلع و قمع نکند خوب است؛ اما در عمل و با مشاهده نزدیک، میبینیم این وضع به بیشتر شدن قدرت مافیاهای فاسد حوزۀ فرهنگ و هنر و تصمیمسازی آنان برای دولت میانجامد. یعنی همان چیزی که از آن میترسیدیم اینبار غیرمستقیم و غیرشفافتر محقق میشود. در این وضعیت دولت ناخواسته و نفهمیده مجری ارادههای جاهل یا مسموم میشود.
ابلاغ مصوبۀ خطرناکِ اخیر شورای عالی انقلاب فرهنگی[2] توسط شخص رئیس جمهور (دو هفته پیش حدودا) نمادی از این رویکرد و تبعات آن است.
سوال: آیا آقای رئیسی واقعا موافق حذف ادبیات و دیگر دروس عمومی از کنکور است؟
سوال دقیقتر: آیا آقای رئیسی واقعا متوجه معنا و تبعات حذف ادبیات و دیگر دروس عمومی از کنکور است؟
به نظر من نه. چون آقای رئیسی یک مدیر اجرایی خوب و سالم و شریف و خیرخواه است. یک حقوقدان فهمیده و با تجربه است. یک آشنای فقر و محرومیتهای اقتصادی و اجتماعی است. اما یک نخبۀ فرهنگی نیست، یک متخصص علوم انسانی نیست، آقای رئیسی آقای خامنهای نیست. هیچ رئیس جمهوری البته علامهٔ ذوفنون نیست.
خب اینجا چه کسی باید جلوی فجایع را بگیرد؟
فعالان و مسئولان و متنفذان سالم حوزۀ فرهنگ.
اما آیا این جماعت به وظیفه خود عمل کردند؟
من نمیگویم هیچ صدایی شنیده نشد[3]، اما صداها بسیار ضعیف بودند، شاید چون بیشتر واکنشنشاندهنگان فاقد تریبوناند و بیشتر تریبونداران قبیلهگرا یا بیسواد یا فاسد (و در هر سه حالت بیاعتنا به مصالح ملی) . میکروفنی جلوی بیشتر متخصصان قرار نمیگیرد و اگر قرار بگیرد افراد فاسد دنبال زد و بندند و افراد سالم از مسائل مهم غفلت میکنند.
اخیرا، دو یا سه روز پس از ابلاغیه رئیس جمهور ایشان با جمعی از شاعران دیدار داشتند، بروید از شاعرانی که دعوت شدند بپرسید آیا در این دیدار، یک نفر از شاعران -که مهمترین پاسداران زبان و ادبیات پارسیاند- در این فرصت استثنایی به حذف ادبیات فارسی از کنکور ایران اعتراض کردند؟! آیا در این دیدار چیز خاص دیگری به غیر از کسب حمایت مادی برای صنف شاعران –از سوی خوبها و سالمها- و نیز زد و بند برای سهم گرفتن در مناصب و بودجههای دولتی –از سوی زرنگها و فاسدها- مطرح شده؟!
نتیجه چه میشود؟
نتیجه این میشود که اندک صدایی هم که در این ازدحام صداها و مطالبات به گوش رئیس جمهور برسد یکی مثل جناب آقای برزویی جلوی رییس جمهور و تمام رسانهها ظاهر میشود و میگوید حذف و کماهمیتشدن ادبیات و زبان فارسی جوسازی است، درست است دروس عمومی را از کنکور حذف کردهایم اما علت این بوده که شانشان حفظ شود و در مهارتهای تستزنی خلاصه نشوند! و قرار است نمرههای این دروس در دبیرستان را در نتیجه کنکور لحاظ کنیم. این را میگوید اما نمیگوید اولا تصحیح برگۀ تشریحی دقت تصحیح برگۀ تستی را ندارد و کاملا بین این مصحح و آن مصحح سلیقهای است و این خود آغاز بیعدالتی است، ثانیا نمیگوید این لحاظکردن در همۀ سالهای پیشبینی شده بیش از سی الی پنجاه درصد نیست، ثالثا نمیگوید این لحاظکردن اختصاص به دروس عمومی ندارد، بلکه ملاک کل نمره معدل است! یعنی اگر بعد مثلا ده سال این نمرات صددرصد هم در نتیجه کنکور لحاظ شوند باز هم ارزش دروس عمومی نصف دروس اختصاصی خواهد بود! و رابعا اگر قرار به حفظ شان علم است چرا شان علوم دیگر رعایت نشده؟!
یک جامعه وقتی اصلاح میشود که در آن رأس و ذیل، حاکم و ملت، فرد و اجتماع همگی ارادهای به اصلاح داشته باشند. حذف ادبیات و دروس عمومی از کنکور نمادی است از وضعی که با غفلت هر دو بخش جامعه محقق شده. از یک سو نداشتن راهبرد، شناخت و توانایی دولت در عرصۀ فرهنگ و از یک سو سکوت فعالان فرهنگی –خاصه تریبونداران- با دلایل گوناگون قصور یا تقصیر (ناآگاهی و عدم اهتمام برای آگاهی! + قبیلهگرایی و منفعتگرایی + تنبلی + فردگرایی و بیغیرتی و مسئولیتناپذیری + فساد و جاهطلبی + بیسوادی + ...) منجر به تصویب کمهزینۀ چنین قوانینی میشود. قوانینی که شاید برای قانونگذارش نوعی آزمون و خطا و تمرین باشد، اما برای مردم به تربیت نسلهایی منجر خواهد شد که روز به روز از فرهنگ و تمدن و اصالت خود دورتر میشوند.
نتیجۀ سهلانگاری و فرهنگناشناسی ویدئوی اول را میتوانید در ویدئوی دوم ببینید، البته که در چشمانداز فرداها بیشتر و شدیدتر.
(ویدئوها در این صفحه اینستاگرام منتشر شدهاند)
توضیحات
ویدئوی اول: یکی از بیشمار سخنان رسانهای یکطرفه و فاقد دیالوگ آقای برزویی در تشریح و دفاع حذف ادبیات و دروس عمومی از کنکور.
ویدئوی دوم: وقتی رئیس سازمان سنجش (که انسان بدی هم نیست) میخواهد ابلاغ مصوبه را اعلام کند و در چنین جایگاهی از گفتن کلمه گسترش یا توسعه عاجز است و آن را به انگلیسی میگوید! و میگوید «ما میگوییم»! (ما یعنی کی؟ ما کجاییها؟).
ویدئوی سوم و چهارم: بخشی از سخنان و نصایح مرحوم استاد مهدوی دامغانی در برنامه شوکران که چند وقت پیش در صفحه خانم عظیمی گزیده و منتشر شد.
[1] سخن ما به معنی این نیست که بقیه نامزدها متخصص مسائل فرهنگی هنری بودند و این ضعف را نداشتند
[2]: اندکی قبل در یادداشت «نه به کارخانهٔ رباتسازی» به موضوع مصوبه کنکوری شورای عالی انقلاب فرهنگی پرداختهام. برای اطلاعات بیشتر آن متن را بخوانید
[3] تنها خبرگزاریای که دیدم در زمینهٔ اطلاعرسانی و انتقاد از این مصوبه تا حدی فعال بود ایسنا بود. باز خدا خیرشان بدهد
مصوبۀ جدید شورای عالی انقلاب فرهنگی درمورد کنکور به اسم عدالت آموزشی و اصلاح وضعیت نابهسامان کنکور و کمکردن استرسهای بیدلیل دانشآموزان و دیگر ارزشها و حرفهای خوب و بدیهی علم شده، اما تردیدهایی جدی درمورد همۀ این موارد ارزشمند در همۀ بخشهای مصوبه وجود دارد، تردیدهایی که اعتراضات بسیاری را از بیرون و درون نهادهای حاکمیتی و جوامع نخبگانی کشور برانگیخته: بسیاری از نمایندگان مجلس، بخشهای حقوقی دولت، دیدبان شفافیت و عدالت، بسیاری از جامعه معلمان و دانشگاهیان و... با اینهمه این مصوبه با تندادن به پارهای اصلاحات ظاهرا قرار است بر تمام مخالفتها پیروز شود و سرنوشت آموزشی پرورشی کشور را تغییر دهد.
اما بخشی که در این مصوبه خسارتهایش کمتر مورد توجه است «حذف دروس عمومی» است.
دروس عمومی تا همینجای کار هم وضعیت خوبی ندارند؛ بیشتر مهارتها و دانشهای عمومی که نیاز هر انسانی است جایشان در میان دروس عمومی خالیست و نتیجۀ تلخ بیش از همه برای دانشآموزان دو رشتۀ ریاضی و تجربی است. امری که در سرزمینی که خاستگاه علامهها و همهچیزدانهاست بیش از پیش جای دریغ و حسرت دارد. بدتر اینکه ساختار آموزشی کنکور این دو رشته به بهانۀ تخصصگرایی و علوم انسانیزدایی، انسانیتزدایی شدهاند و بیشترین اهتمام این ساختار تربیت نسلهایی است که صرفا تکنسین و فاقد خردورزی انسانی باشند، یعنی: ربات باشند.
دوست خردمند و بزرگواری اخیرا به بنده میگفت دانستن درس تاریخ در انگلستان با آن تاریخ سیاه و ننگین استعماری در اکثریت قاطع ورودیهای آموزشی ضروری است، اما در ایران که تاریخش درخشانترین فصل تاریخ بشریت است میبینیم تاریخ صرفا درس اختصاصی علوم انسانیهاست. کدام عقلی اولینبار گفت بچههای ریاضی و تجربی نباید تاریخ خودشان و تاریخ جهان را بدانند؟ مگر ایرانی نیستند؟ مگر انسان نیستند؟ مگر همین علم بدون فهم تاریخی امکان پیشرفت دارد؟!
تربیت تکنسین بیتاریخ و بیفرهنگ، تربیت بازوان تنومند اما فاقد مغز، از دیرباز خواستۀ کشورهای استعمارگر است که تشنۀ استعدادهای فرهنگزداییشدۀ کشورهای شرقی برای به کارگریونوکریگرفتن و صرفا پرکردن جای پیچومهرههای تمدن خود هستند.
این نظام آموزشی کاملا با روند افزایش همهسالۀ مهاجرت در ایران هماهنگ است.
دراین باب سخن فراوان است، اما از بحث اصلی دور نشویم:
گل تازهای که شورای عالی انقلاب فرهنگی میخواهد بر سر این نظام آموزشی استعمارزده بزند حذف همین چهار درس عمومی از کنکور است (و به تبع آن قهرا از دوران متوسطه اول و دوم؛ ولو ظاهرا کتابهایش توزیع شود)
اینکه کنکور در ایران مشکلات و مفاسد بسیار دارد بدیهی است و اینکه کنکور ذاتا چیز بدی است یا نه، قابل بحث است؛ اما اینکه حالا که زورمان به حذف کنکور نمیرسد به جای اصلاح ابرو چشم را کور کنیم هم منطقا اشتباه است. خندهدار اینکه اسم اینگونه تغییرات را عدالت آموزشی بگذاریم، اولا اگر امری عمومی دشوار است برای همه دشوار است و ظلم علیالسویه عدل است، ثانیا اینکه برای امکان پیشرفت تحصیلی دستکم چهار درس باشند که آزمونش بین همه مشترک باشد که به عدالت بینارشتهای نزدیکتر است. این از عدالت آموزشی ، اما اصل ماجرا:
حذف دروس عمومی (زبان و ادبیات فارسی، عربی، انگلیسی، معارف) از کنکور، در نظام فعلی به کمرنگ شدن و بیارزششدن قطعی آموزش این دروس در دبیرستان میانجامد. این میان بزرگترین خطا حذف زبان و ادبیات فارسی است که بیشترین ضریب (۴) را هم دارد. کسی که زبان و ادبیات فارسی را فقط یک زبان بداند و بر کرسی مدیریت آموزشی این مملکت تکیه زده باشد اگر خائن نباشد احمق است. دروس زبان و ادبیات فارسی (با همین وضع محدود و مختصر شدهاش هم)، آموزش فشردۀ تمام تاریخ و فرهنگ و فکر و روح ایرانی ماست. اندکی شعور و دانش و تجربه میخواهد که بفهمیم کسی که در دبیرستان ادبیات میخواند هم مدتی لطافت و زیبااندیشی و عشقورزی را تمرین میکند، هم تاریخ پرباروبرگ ایران را مرور میکند، هم جهانگرد و جهانشناس زبان و جهان فارسی میشود و هم ابزار لازم برای دسترسی به دیگر شاخهها و پیشینههای علمی تمدن خود را پیدا میکند. این است که حذف دروس عمومی، مخصوصا زبان و ادبیات فارسی از کنکور آخرین تیر به تربیت ایرانی و انسانی دانشآموزان در حساسترین دورۀ شناختی ایشان است. با ابلاغ این مصوبه توسط رئیس جمهور محترم، فرایند رباتسازی قدرتمندتر و شاملتر از قبل برای دانشآموزان ایرانی اتفاق میافتد و طبعا به گسست تمدنی بیشتر، مهاجرت نخبگان بیشتر، تکشاخهگرایی بیشتر، فردگرایی، بیهویتی، مادیگرایی و پولپرستی بیشتر و بیماریهای روحی و روانی بیشتر نسل بعد میانجامد.
یادمان نرود رباتها در همهجای جهان در استخدام آمریکا خواهند بود.
فصلی درباب پرداخت حقالزحمه؛ خاصّه در عوالم فرهنگی هنری؛ خاصّه در جوامع مذهبی و انقلابی
چرا در جوامع روشنفکری نه؟ چون آنها همیشه حواسشان به اقتصاد ماجرا هست. نه شاملو و شجریان فقیر بودند، نه آغداشلو و فرهادی فقیرند. این از روشنفکران، اهل تجارت و اقتصاد هم که جای خود.
امور فرهنگی هنری، به نسبت امور اقتصادی و غیره از مادیات دورند؛ حال اگر گره بخورند به فضای مذهب و انقلاب که ظاهراً بالذات ضدمادیاتاند اوضاع بدتر میشود. تصور مردم و مسئولان از کارهای فرهنگی هنری، به ویژه کارهای مربوط به مذهب و انقلاب تصور یک «کار» نیست. یعنی چیزی که باید برایش پول داد آنهم پول شایسته و بهقاعده، آنهم بیمنت و زحمت.
بسیاری فکر میکنند کسانی که کار هنری و فرهنگی میکنند دارند علاقه خود را دنبال میکنند و کسانی که کار مذهبی و انقلابی انجام میدهند هم دارند وظیفه خود را انجام میدهند. پس حق است که حقی نداشته باشند! جالب اینکه بسیاری از این «بسیاری» خودشان اهل و مدعی فرهنگ و هنر و مذهب و انقلاب و عدالت اند. این است که بیشترین کلاههای برداشتهشده در این چهلسال از فرهنگیان و هنرمندان مذهبی و انقلابی و البته «کمرو و باحیا» بوده است. چه در زمینۀ حقوق مادی چه بدتر: حقوق معنوی.
درحالیکه «کار»، «کار» است. به من و شما ربطی ندارد این کار مورد علاقه یا وظیفۀ فلان آدم هست یا نه. علاقه امری بین خود آدم با خودش و وظیفه امری بین آدم و خدای آدم است. ما اگر کاری را به کسی سفارش میدهیم باید حقوق مادی و معنوی او را بهطور کامل رعایت کنیم. چون او میتواند علاقه یا وظیفۀ خود را در جایی دیگر پی بگیرد که اتفاقا حقوقش هم تضییع نشود.
این فصل میتواند ابواب و تیترهای فراوانی داشته باشد، ولی مهمترینش این است: قرارداد.
قرارداد یعنی قبل از انجام کار بین دو طرف طی شود و نگاشته شود چه مقدار حق الزحمه در مقابل چهمقدار کار خواهد بود و نیز دیگر جزئیات (زمان، شرایط فسخ و...).
قرارداد را انگلیسیها و آمریکاییها اختراع نکردهاند که جماعت فرهنگی مذهبی یا انقلابی اینمقدار با آن بیگانهاند. قرارداد یک سنت اسلامی و واجب شرعی است.
میدانید طولانیترین آیۀ قرآن کریم در طولانیترین سورهاش دربارۀ چیست؟ دربارۀ همین قراردادنوشتن. حتماً یکبار آیۀ ۲۸۲ سورۀ بقره را بخوانید: «یا أیها الذین آمنوا اذا تداینتم بدین إلى أجل مسمى فاکتبوه ...».
یک روایت معتبر هم من باب مثال بگویم شیخ کلینی در کافی نقل کرده ماجرایی را که امام رضا (علیه السلام) امام رئوف و مهربانترین انسان عالم، خشم میگیرد بر غلامان خودش. چرا؟ میبیند یک سیاهپوست غریبه دارد کنارشان کارمیکند، امام ازشان میپرسند او کیست؟ میگویند به ما کمک میکند ولی آخر حتما به او مزد میدهیم، امام میپرسند قبلش درمورد میزان مزد گفتگو کردید؟ میگویند این آدمی است که آخر هرچقدر بهش بدهیم راضی میشود! این را میگویند و امامِ جلوۀ مهر و جمال الهی، میشوند جلوۀ قهر و جلال خداوند! کاملش را خودتان بروید در کافی یا منتهی الآمال بخوانید.
این میراث اسلام وشیعهای است که برای ما باقی مانده و ادعایش را داریم. حال چقدر این واجبات را رعایت میکنیم؟ اصلا چقدر بلدیمشان؟ و واقعا چقدر قبل از شروع هر کاری میرویم شرعیات و اخلاقیاتش را یاد میگیریم؟ خدا رحمتکند پیرمردهای بازاری قدیم را که از سنین کم مکاسبخوان بودند و در سنین بالا اگر نه در همه شئون فقه، دستکم در عقود و معاملات مجتهد میشدند.
وقتی سفارشدهنده میخواهد به کارگزاری کاری را سفارش بدهد، دو حالت دارد، یا یک کار دفعی و یکبارهای است، خب باید قرارداد نوشته شود یا اگر خیلی کار جزئی و کوچک است دستکم مبلغ طی شود. یا اینکه کار مداوم و همیشگی است، کارفرما باید چیزی داشته باشد به نام نرخ نامه و به پیمانکار بگوید ما برای چنین کاری حدود چنین مبلغی را میپردازیم. خود نرخنامه و بود و نبودش نزد کارفرمایان فصلی است مفصل و از دلایل بسیاری از فسادها و بیعدالتیها و بیانضباطیهای مالی .
یادم نمیآید سر مسائل مالی شخص خودم تاکنون با کسی جروبحث کردهباشم، اما بنا به جنس کارم سالها چنین جروبحثهایی را برای گرفتن حقوق دیگران از کارفرمایان داشتهام. چه آدمهای بسیار خوب و بهتر از خود بنده که این مسائل را بلد نبودند چه آدمهای بیمار یا رسما مالمردمخوری که اگر بلد بودند هم خودشان را میزدند به آن راه.
این فصل اول درباب قرارداد و اندکی نرخنامه، شاید فصول دیگر را هم نوشتم.
پن: در صفحۀ اینستاگرام این بحث کمی ادامه پیدا کرد. بخشی در کامنتهای مطلب درج شده و بخشی را هم در هایلایت همین موضوع استوری کردم
پیروی مطلب به بهانه روز جهانی وبلاگنویسی
{مقدمه: نباید در چنان برنامهای شرکت میکردم. این اولین و آخرین باری بود که دعوت یک برنامه تلویزیونی را قبول کردم. نه که فکر کنید روزی هزارتا پیشنهاد دارم، ولی همان مقداری که هرسال پیش میآید هیچوقت قبول نمیکنم شرکت کنم، هم چون حد خودم را میدانم، هم چون خودم را آدم آن ساحت نمیدانم، هم دلایل دیگر. اما مجازیست فرق داشت. هم اسم زیبایی داشت، هم کارگردان حسن حبیب زاده مرد بسیار شریف و ارزشمندی بود در نظرم، هم بخشی از عوامل پشتصحنه را که میشناختم همه کاربلد و فرهیخته بودند، و هم موضوعش خیلی برایم جذاب بود؛ عاملی که واقعا تعیینکننده بود: «صحبت درباره وبلاگ». اما حدودا سهسالپیش وقتی شرکت کردم دیدم اشتباه کردم، یعنی تصورم از ابتدا غلط بود، فکر میکردم برای یک میزگرد تخصصی دعوت شدهام، چنین چیزی را بلد بودم و کلی حرف و نکتۀ علمی و تاریخی در ذهن آماده کرده بودم، اما جنس برنامه چیز دیگری بود که مناسب بنده نبود. لذا جز همین فیلم اشتیاقی به دیدن بخشهای دیگر برنامه ندارم. البته کلا جزو کسانی هستم که از کودکی از شنیدن و دیدن صوت و فیلم وعکس خودم لذت نمیبرم هیچ، ناراحت هم میشوم، مخصوصا دوتای اولی. این هم شاید دلیلی دیگر برای پسند این یک بخش. شهریار گوید: «چه اصراری که اسرارم بدانی / اگر سرّ است پرسیدن ندارد / مرا بگذار و شعرم بین که شاعر / شنیدن دارد و دیدن ندارد» بله بنده هم بیشتر ترجیح میدهم متنم دیده شود. بهویژه اینکه روح و اندیشه به متن نزدیکتر است تا ظواهر فیزیکی که بسیاری اوقات حجاباند}.
اما یک علت ویژه هم دارد پسندیدن این فیلم کوتاه برای این وبلاگنویس. برای اینکه مطمئن شوید پرهیزهایی که در بخش نخست گفتم از سر تقوا نیست، اینجا به احترام دعوت استاد مجید اسطیری و به سنت مسیحیت یک اعترافی از من میشنوید؛ دربارۀ یک هواوهوسِ وبلاگنویسانه، یا فانتزی یا هرچه و بعد هم اگر فرصتش بود گریزی بزنم به فلسفه وبلاگ.
نمیدانم آیا وبلاگنویسان دیگر هم این بیماری مرا داشتند یا نه؛ و آن اینکه در همان دوران که وبلاگ به رنگ آسمان را داشتم (نیمه دوم دهه هشتاد) هروقت میرفتم خانۀ یکی از دوستان یا بستگان دوست داشتم وبلاگم در مانیتورشان باز کنم و ببینم چه شکلی نمایش داده میشود. مخصوصا اگر میدانستم وبلاگ مرا میخواند. هم دوست داشتم سر و شکل وبلاگم را در آن مانیتور ببینم (چون قالب وبلاگم را هم خودم طراحی میکردم) هم دوست داشتم یکبار متنم را در آن مانیتور بخوانم. انگار با مطالعه متنم در مانیتور آن دوست، راه میبردم به ذهنیت او دربارۀ متنم و میتوانستم فهم او را از متن خودم ارزیابی کنم. انگار میفهمیدم «او» _آن «دیگری»_ متن مرا چگونه میفهمد، و این خیلی برایم هیجانانگیز و ارزشمند بود.
سکانس یک: آن اولها یک فونت خاص را برای نوشتن در وبلاگم انتخاب کردم که خیلی دوستش داشتم. حس میکردم با اینکار اندیشۀ خودم را از نظر بصری هم به واژگان و مخاطب خودم نشان میدهم. تا اولینبار که این تجربۀ «تماشای وبلاگ از مانیتور دیگری» برایم اتفاق افتاد و شگفتزده و جنگزده شدم. فونت نهتنها آن فونت زیبا نبود، که زشتترین فونت ممکن بود. چه اتفاقی افتاده بود؟ بلد نبودم وقتی فونتهای غیر«وب» را استفاده میکنیم، فقط در رایانه افرادی همانگونه نمایش داده میشود که آن فونت را داشته باشند. لذا تصورم از تصور دیگران در مورد متنم کاملا مخدوش بود. دیگری متن را جور دیگری فهمیده بود و من هم فهمش را جور دیگری فهمیده بودم.
سکانس دو: با دستکاری کد قالب، عرض ستون اصلی به رنگ آسمان را پهنتر کرده بودم. و باز خیلی خوشحال بودم که متنم راحتخوانتر شده. تا اینکه دوباره در مانیتور دیگری وبلاگم را باز کردم. بار دیگر جنگزده شدم: ستون دو در مانیتورش از آنطرف بام پرت شده بود پایین. برای خواندن ستون دو باید به زیرزمین وبلاگ میرفتم.
سکانس سه: یک ستون اختصاصی ساخته بودم در ستون دوم به اسم «وبچرخ»، تصویر یک سکان چوبی هم برایش گذاشته بودم که باز به نظرم کار جالبی بود در آن سن و سال، وبچرخ آن وقت من چیزی بود شبیه استوری شما. هرروز از هر دری سخنی لینک میشد آنجا از دیگران و گاه از خودم. خلاصه در مانیتور دیگری که باز کردم وبلاگ را دیدم همه تصاویر وبلاگ باز میشوند جز این یک تصویر اختصاصی و فانتزی. چون بعضی شرکتهای اینترنتی تصاویر بعضی سایتهای آپلود را باز نمیکردند.
سکانس چهار: نمیدانم در کدام مانیتور بود که فهمیدم زیادی دارم طولانی مینویسم.
سکانس پنج: و در کدام مانیتور که فهمیدم نباید سایز عکس آنقدرها هم بزرگ باشد.
سکانس شش: در یک سیستم فهمیدم برای پخش موسیقی وبلاگ فقط باید از یک مرورگر خاص استفاده کرد، تازه آنهم درصورت نصب بودن فلش و در یک سیستم بدون باند فهمیدم گاهی صدایم چقدر نارساست.
سکانس هفت: و در یک مانیتور عریض و نوین بود که به کوچکی و لاغری وبلاگم پی بردم.
سکانس هشت: یکی از جنگیترین و ویرانکنندهترین لحظات وقتی بود که وبلاگم در گوشی یکی از دوستانم باز شد. همهچیز بههم ریخته بود. همهچیز بیش از حد بزرگ و شلوغ و طولانی و بدترکیب بود. خیلی سعی کردم دوستم را متقاعد کنم که گوشی وسیله مناسبی برای وبلاگخوانی نیست. گمانم پوزخند زد. من تا پنج سال پیش اصلا گوشی هوشمند نداشتم و هیچ صفحه و عضویتی در هیچ شبکۀ اجتماعی. بیزار بودم از همهشان و اگر اقتضای شغل و خانواده نبود بیزار میماندم. ویرانی، جنگزدگی و تلفات وقتی رو به فزونی گذاشت که در نرمافزارهای آمار وبلاگم دیدم شمار استفادهکنندههای اندروید سبز لعنتی دارد زیاد میشود و روزی که دیدم اکسپلورر و فایرفاکس و حتی گوگلکروم را هم درنوردید فکرکردم لابد اشتباهی شده. زمان داشت از جهان من جلو میزد.
عصر وبلاگ منقضی کرد عهد روزنامه را. عهدی که جهان یک روایت رسمی داشت که از بالا عنوان میشد برای خوانندگان. روایتی که جز با اتکا به قدرت و ثروت اجازۀ بیان نداشت و از طرفی در برابر خود سخنی نمیشنید. وبلاگ را هرکسی میتوانست داشته باشد. از طرفی هرکسی میتوانست پای هر متنی کامنت بگذارد و روایت دیگری را عرضه کنم. از طرفی هرکسی با هر مانیتور زاویه دید و فهم اختصاصی خاص خودش میتوانست با متن شما مواجه شود. از این نظر عصر وبلاگ، قدرتمندترین عصر در اعصار تکنولوژی برای احترام و بهرسمیتشناختن «دیگری» و «تکثر» بود. تفصیل بحث بماند برای فرصت مناسب.
خلاصه این بخش از برنامه مجازیست برای من زنده کرد آن حس «تماشای وبلاگم از چشم مانیتور دیگری» را.
حسن صنوبری
{این یادداشت روز پنجشنبه نهم مرداد نوشته شد.}
در روزهای پیش رو این دوگانۀ تازۀ جامعهٔ ما خواهد بود. یعنی دو سر ماجرا اینها خواهند بود:
یک: محرم را درست عین سالهای قبل برگزار میکنیم. در همان حسینیهها، با همان جمعیت، فشرده و پرشور. چون شفا هم در همین حسینیههاست نیاز به ماسک هم نیست. آقایان در بعضی هیئات جوانپسند کمافیالسابق در حسینیههای سقف کوتاه برهنه میشوند و دوشادوش هم عرق میریزند و سینه میزنند. لازم شد علم و کتل را هم لیس میزنند!
دو: در خانه بمانیم. امسال محرم نداریم. پولش را بدهید به فقرا. «به جایش» ماسک بخرید توزیع کنید. برای حیوانات گرسنه غذا بخرید. «به جایش» درخت بکارید. خرافات را کنار بگذاریم. انسان باشیم. دلمان پاک باشد. خلاصه فرهیخته بودن یعنی عزاداری نکردن!
قطعا اولی را انگلیسیها و دومی را آمریکاییها با پولها و رسانههایشان دامن میزنند تا جامعۀ ما هرروز دوقطبیتر شود. ما اگر عقل داشته باشیم و البته دین زودتر باید فکری به حال جهالتهای داخلی و خباثتهای خارجی بکنیم.
من باورم این است که نمیشود محرم را تعطیل کرد. حتی نمیشود کمرمق برگزارش کرد. همانطور که انسانها برای سلامت و حیات جسمیشان در دوران کرونا به مراقبتهایی نیاز دارند، مثل ماسک و ضدعفونی و... برای سلامت و تداوم حیات روحیشان در همه ادوار به مراقبتها و مناسکی نیازمندند. محرم و اقامۀ عزای حضرت سید الشهدا (سلام الله علیه) از مهمترین این مناسک است که تمام ارواح آزاده و عاشق جهان، اعم از خاکیان و افلاکیان متوجهش میشوند. این رویداد مثل نماز جمعه یا هیئت هفتگی نیست که بشود موقتا تعطیل شود یا با اسکایروم و پای تلویزیون انجامش داد.
تنها راه برای رهایی از آن دوگانۀ بیمارگون این است که غر زدن و پریدن به این و آن را رها کنیم، فکر کنیم و دنبال پیشنهادهایی برای برگزاری آیینهایمان، بیافتادن در دام کرونا و دیگر مخاطرات باشیم.
من خودم یک پیشنهاد دارم. اول به یکی از دوستانم گفتم، گفت تو شاعری و رمانتیکی و این کارها نشدنیست. اما بر گردن خودم میدانم پیشنهادم را اینجا بنویسم و فکر میکنم این کار شدنیست. مخصوصا در شهرستانها. مخصوصا در روستاها در تهرانش هم تازه میشود به نظرم و آن اینکه: هیئتها، مخصوصا هیئتهای بزرگ و محبوب را به صحراها و دشتها ببریم. این پیشنهاد را با سه رویکرد بررسی و از آن دفاع میکنم: حفظ سلامت عزاداران، حفظ معنویت عزاداری، حفظ زیبایی و شأنیت عزاداری:
سلامت: قطعا در چنان فضای باز و بیسقف و گستردهای دیگر خطر آنچنانی برای انتقال ویروس نخواهد بود. وقتی در صحرا هستیم فاصله افراد با هم میتواند حتی بیش از یک متر هم باشد. هرچقدر بخواهند میتوانند از هم فاصله بگیرند. تا دلتان بخواهد هم جا برای پارک ماشین هست. فقط زحمتش در کلانشهرها این است که یکی دو ساعت زودتر باید به سمت مراسم حرکت کنند. در روستاها و شهرهای کوچک که چنین زحمتی هم در کار نیست.
زیبایی: بله نمیشود صحرا را مثل حسینیه سیاهپوش کرد، اما صحرا خودش شبها سیاهپوش هست. نهایتا دکوری برای منبر سخنران و مداح باید فراهم کرد. بنابراین کلی صرفهجویی هم در هزینهها داریم! حال صحرا را در شب تصور کنید، جمعیت عظیم افراد با فاصله از هم را تصور کنید، هرکس برای خودش تنها نشسته، شاید مثل صحرای قیامت، حال دست هرکدام از این افراد یک شمع را هم تصور کنید، شام غریبان از این باشکوهتر میشود؟ ستارههایی بر آسمان و ستارههایی بر زمین، سوگواری توامان زمینیان و آسمانیان!
و اما معنا: خروج از حسینیه نفی معنای عاشورا نیست، مخصوصا وقتی مقصد صحرا باشد. صحرا همانجایی است که امام حسین و یارانش (علیهم السلام) مبارزه کردند و شهید شدند. همانجایی است که پیکرهای مقدس چندروز رها شده بودند. همانجایی است که حضرت زینب و حضرت سجاد (علیهما السلام) و جناب جابر نخستین بار بر سیدالشهدا و شهیدان کربلا سوگواری کردند. پس صحرا مکان اولین اقامه عزا بوده است. پس صحرا حسینیه نخستین است. کجا از اینجا بهتر؟
این از پیشنهاد بنده و دفاعیاتم.
همینجا تاکید میکنم اگر دنبال خود عزاداری باشیم و نه حواشیش این پیشنهاد خوب است. بله، آقای مداح که تاکید دارد برای انعکاس بهتر صدا سقف حسینیه نباید بیش از دو متر باشد و دوست دارد چهلتا باند قوی برای یک حسینیه چهارصدمتری بگذارد تا از تکرار صدای خودش لذت ببرد اینجا برنامهاش جور نمیشود. اینجا آن باندها با فاصلههای خیلی زیادی از هم باید در صحرا چیده شوند و وظیفهشان فقط همان وظیفهٔ قدیمی «رساندن صدا» خواهد بود نه ۲۴بار تکرار سینسین در مغز مخاطب.
شما هم اگر پیشنهادی دارید، بسم الله!
حسن صنوبری
یک: عدالت مد شده. مثل آزادی که مد شده بود دهه هفتاد. مد شدن یک چیز به معنای بد بودن آن نیست لزوما. اما زنگ هشداری است که اگر خوبی محض هم باشد ممکن است از درون تهی شود. هر جنسی در بازار مد میشود تقلبیاش هم هزاربرابر تولید میشود. الآن دیگر پایهگذاران بیعدالتی در جمهوری اسلامی هم در نامه سرگشادهشان از کاخهای سلطنتیشان فریاد واعدالتا سر میدهند. دیگر کسانی که شاید از مال دنیا یک بیسکوئیت اشتراکی دارند و اما آن را هم حاضر نیستند بین خودشان و برادر کوچکترشان درست تقسیم کنند هم عدالتخواه شدهاند. مد شده، پس خریدار دارد و خوب فروش میرود: عدالت. دیگر کسانی که پا روی دهان اعتراض به حق دیگران گذاشتهاند هم گردن از پنجره کشیدهاند برای اعتراض به بیعدالتی.
دو: عدالت یک مفهوم ساده اخلاقی است. سیاسی نیست. از خود ما شروع میشود. از زندگی خانوادگی کوچکمان. از محل کارمان. از جمع دوستانمان. عدالت از پایین شروع میشود. عدالتی که بخواهد اول از بالا، از حوادث بزرگ، از روزنامهها و هیاهوها شروع شود عدالت نیست، رویاست، شعار است، کمپین تبلیغاتی است و مسئولیتگریزی است. جدا از ظالمها، متقلبها، شارلاتانها و ریاکارها، بسیار کسان را دیدهام که در ماجراهای بزرگ رسانهای فریادهای حماسی عدالتخواهانه سر میدهند اما بغل گوش خودشان بیسروصدا گوش دیگران را میبرند، ایشان هم میبینند و چیزی نمیگویند. با این لایکها و کامنتها عدالت محقق نمیشود. اول دور و بر خودت را ببین، اول بفهم چه دارد میگذرد اطرافت و حق و عدل را در همانجا پیاده کن، بعد بیا از کار این و آن ایراد بگیر. تو اگر جای این مسئولان بودی چهبسا هزار برابر بدتر بودی. باور کن حدت همین است فعلا.
سه: الآن بیشتر از خود عدالت، فحشدادن به بیعدالتی مد شده. بیشتر از تلاش برای تحققش، بیشتر از ستایش جلوههایش، فقط شکایت و داد و قال رایج است. البته این داد و قال کمارزش نیست، ولی اگر با تلاش برای تحقق عدالت و تقدیر و حمایت از عادلان همراه نشود جسارتا زر مفت است، رجز ترسو از بالای درخت است، فلان در بازار مسگرهاست. ندیدن بیعدالتی اگر با دیدن عدالت و ایجاد و رعایت عدالت همراه شد تازه میشود یکی از مراحل سهگانۀ قیام به عدل و قسط.
چهار: در همین ماجرای طبری همۀ ما از تباهی و زشتی این مرد سخن گفتیم، از لزوم بازخواست از حامیانش حرف زدیم، همه تبهکاری و فضاحت طبری را دیدیم و نمایش دادیم، اما هیچکس «محکوم شدن» این مجرم را در دادگاه فرزندان انقلاب ندید. مثل طبری و بدتر از طبری همواره و در همه جای دنیا بودند و هستند، اما در کمتر سرزمینی شده چنین فردی با اینهمه نفوذ و رندی و گردنکلفتی به دام بیفتد و متهم شود و راهراهپوش. این هم دیدن دارد و کسی که نتواند یا نخواهد ببیند خودش از عدالت دور است. از طرفی ما مشایخ و دانیالزاده و قاضی منصوری و انوشه و قاسمزاده و همه همدستان طبری را میشناسیم و میشناسانیم، اما جبهۀ مقابل را نه، چه آنان که دنبال پرونده طبری بودند در خود قوه قضاییه و عاقبت گیرش انداختند (طبعا رییسی به تنهایی و بیدلیل نمیتوانسته او را برکنار متهم کند) چه انبوه کسانی که دربرابر طبری و طبریها ایستادگی کرده بودند و طی اینهمه سال زیر پای این جماعت فاسد له شده بودند. مثل بازپرس فراهانی و حمیدرضا رستمی و خیلیهای دیگر که نمیشناسیمشان. عقلا میدانند همین دادستان رسول قهرمانی چه ریسک عظیمی را به جان خریده که اینگونه در این جایگاه قرار گرفته است.گرچه به ما خارج از گودها باشد میگوییم: خب وظیفهاش است! همچنین است موضوع تاجگردون در مجلس. همچنین است انبوه خائنان و مفسدان و دزدان گردن کلفتی که اصلا در زمان همین آقای آملی لاریجانی محکوم شدند: بابک زنجانی، قاضی مرتضوی، محمدرضا رحیمی، مهدی هاشمی، حسین فریدون و ... آیا جوانان پرشور و عدالتخواه برای مبارزه با این مفاسد و محکومیتشان به کسی دستمریزاد گفتند؟
بله در جامعهای که تحقق عدالت ارزش نیست، در جامعهای که قهرمانان عدالت شناخته نمیشود و قدر نمیبینند و تنها ناقضان عدالت به تیتر اول روزنامهها میرسند و هشتگشان ترند میشود عدالت ریشه نمیدواند. در جامعهای که مردمش یاد نمیگیرند از تماشای تحقق عدالت لذت ببرند، نتیجه تنها افسردگی و خمودگی از تماشای بیعدالتی است.
محکوم شدن طبری در قوه قضائیه و اخراج تاجگردون از مجلس یعنی ایران امروز با همه مشکلاتش در شاخصۀ عدالت از بسیاری از کشورها جلوتر است. یعنی انقلاب اسلامی نقطه ضعف امروزینش را شناخته است و دارد با آن مقابله میکند. اما بسیاری از رسانهها و احزاب سیاسی گوناگون به خاطر منافعشان ماجرا را جوری دیگ روایت میکنند تا ذهن و کنشگری ما به سمتی غیر از حمایت از تحقق عدالت هدایت شود.
پنج: اینجا هم باز کم کاری اهالی رسانه و هنر و فرهنگ آشکار است. اگر در همین سیستم قوه قضاییه کشورمان کسی مثل شهید سید اسدالله لاجوردی قدر میدید، اگر قوه قضاییه حمایت میکرد تا سینمایی باشکوهی از زندگی این مرد سالم و صادق ساخته شود، اگر هنرمندان چنین افرادی را میشناختند و میشناساندند به نوجوانان و جوانان ایرانی، شاید طبریبودن ارزش نمیشد در قوه قضاییه و چنین پروندهای را لااقل با چنین وقاحتی شاهد نبودیم.
جای خالی سینمای عدالت و کلا هنری که عدالت را ببینید و روایت و ستایش کند خالی است. لازم هم نیست خیالپردازی و افسانهسرایی شود، کافیست همین پروندههای جنجالی و به نتیجه رسیده و موفق را با هنرمندی و صداقت به سینما ببریم. و مطمئن باشیم اگر ما این کار را نکنیم دشمنانمان با دروغ و دغل و وارونمایی این کار را میکنند.
چندی پیش با خبرنگار محترم خبرگزاری «آنا» گفتگویی داشتیم درباره «نقد»، «فلسفه نقد»، «حقوق نقد»، «اخلاق نقد» و «وضعیت امروز نقد ادبی و هنری در ایران». این خبرگزاری گفتگو را در دو بخش منتشر کرد. بخش نخست در مطلب قبل و بخش دوم را میتوانید در ادامه بخوانید: 2. منتقد باید با وجدانها حمایت شود
آنا: برخی شاعران یا نویسندگان منتقد را دور میزنند؛ میگوید که من بازخورد اثرم را از خود مردم میگیرم و مثلاً خوانندههایم به من میگویند اثرم خوب یا بد است، این نقد چه کمکی به خواننده و خالق اثر میتواند انجام دهد؟
صنوبری: یک چیزی داریم در عالم تجارت به نام نشان استاندارد که حکومت تولیدیها را مجبور کرده که باید این را دریافت کنید برای حداقلهایی است که باید جهت کسبوکار داشته باشید. این نشان استاندارد را در همه موارد به آن احتیاج داریم؛ یعنی چی؟ کسی حق دارد بگوید آقا استاندارد چیست؟ من پفکم را به مردم میفروشم، مردم باید بگویند که این پفک خوشمزه بود یا نه. میگوییم آقا این مردم وقت ندارند که بیایند همه مواد پفک شما را بررسی کنند، همهشان متخصص تغذیه نیستند، متخصص سلامت نیستند، این کار را باید یک گروه دیگری بکند، مردم به آنها اعتماد دارند، چرا؟ چون تو ممکن است جنس بد و مفتضحت را بتوانی خوب آرایش کنی، شما متخصص تبلیغاتی، شما متخصص تولید پفک شاید نباشی، از این جهت جنس زباله بدهی به مردم. هر کسی، هر تولیدکنندهای دوست دارد رها باشد، نه استاندارد، نه بهداشت، هیچهایی به او گیر ندهد تا خوب بفروشد و این با هنر تبلیغات شدنی است. چون تبلیغات همیشه حائل است بین مردم و حقیقت آن چیزهایی که عرضه میشوند، بین شعر، رمان، سخنرانی یا پفک. چون شما با تبلیغات برای خودت یک آرایشی میگذاری که حقیقت تو را پنهان بکند، یک کسی هم باید باشد که حقیقتشناس باشد، آرایششور باشد، باید تبلیغات شما را بزند کنار، بهت بگوید آقا مثلاً این فیلمی که شما میگویی خیلی میتوانم بفروشمش اگر آزاد باشد، نابودکننده ذهن و روان تمام نوجوانان و جوانان یک سرزمین است.
بخش زیادی از کتابهای پرفروش ما در همه زمینهها زبالههای بستهبندی یا اموال مسروقه بازفرآوری شده هستند
شما اگر یک فیلم با نهایت صحنههای خشونت اکران کنی، مگر آدمهای کمی میروند ببینند؟ خیلی بیشتر از فیلمهای دیگر، هر چه مستهجنتر و خشنتر باشد بیشتر میروند. هر چیزی که سطحش پایین باشد و با غرائز و سطحیترین بُعد ادراکی انسان همراه باشد خب خریدارش میرود بالا اما آیا این چیز خوب و مناسبی است؟ آیا ما بیاییم آن قرصهایی که آدمها میخورند و برای مثلاً هفت هشت ساعت از همه غمهایشان فارغ میشوند، ما این قرصها را مثلاً بگذاریم بفروشند، پرفروش هم میشوند و همه میآیند استفاده میکنند و یک ملتی یک مدت از غمهایش فارغ میشود و بعد مدتی کلاً از جهان فارغ میشود!، نکتهاش همین است که آن حکومت میآید میگوید من دوست دارم که مردم از غم فارغ شوند ولی قرصی که تو به آنها میدهی، آنها را کلاً از زندگی فارغ میکند.
این کار منتقد است، همان منتقدی که الان واقعاً در جامعه ما هم خودش موجودی دستنیافتنی است، هم اگر حالا فرض کنید یکی شد منتقد، مقامش دستنیافتنیتر است؛ یعنی واقعاً کسی باشد همه شرایط منتقد را داشته باشد، حتی این شرایط آرمانی عجیبوغریبی که من این همه گفتم، همه اینها را هم داشته باشد، تریبون و فرصتی و شرایطی برای حرف زدن ندارد چون هر کس کوچکترین حرفی میزند، هزار نفر میریزند سرش و میگویند تو حق نداری حرف بزنی.
آنا: یعنی منتقد ادبی در جامعه ادبی سرکوب میشود؟
صنوبری: در همه جوامع. مثالهایش در ذهن من زیاد است، ملایمترین نقدها را هم خیلیها تحمل ندارند و راهش هم این است که این نقدهای ملایم اتفاقاً محکمتر شود و آن آدم منتقد مرتب صدایش را رساتر کند و محکمتر پای کارش بایستد. آن آدمی که همانطور که گفتم نقد درست میکند، نه نقدی که مثلاً از یکی پول گرفتهام دیگری را بزنم. آن کسی که نقد درست میکند، باید رسانهها هم کمک کنند که بتواند حرف بزند وگرنه آن زبالهها بستهبندی شیک میشوند و در سفره مردم قرار میگیرند. منتقد است که کار ضعیف و یا سرقت ادب را تشخیص میدهد نه مردم؛ مثلاً آن خانم سینماگر معروف که نقاشیهای دیگران را کپی میکند را در نظر بگیرید، مردم و مخاطب عمومی نقاشی وقتی بروند نمایشگاهش بدشان میآید؟ خیر. اتفاقاً بهبه و چهچه میکنند و خیلی هم خوششان میآید. منتقد باید بیاید وسط و حرف بزند. طبیعتاً هم به او حمله و از او شکایت میشود و این وظیفه رسانههای فرهیخته و حقیقتمدار است که از او حمایت کنند.
آنا: در فضای ادبیات و نشر کتاب هم از این نوع کارها انجام میشود؟
صنوبری: در جامعه ادبی هم بخش زیادی از کتابهای پرفروش ما در همه زمینهها زبالههای بستهبندی یا اموال مسروقه بازفرآوریشده هستند و این را کارشناسان باید نظر بدهند. چطور آنجا کارشناس تغذیه میآید و یقه تولیدکننده را میگیرد که مثلاً چرا مواد فاسدی را آوردهاید اینجا بستهبندی کردهاید و به دست مردم دادهاید. کارشناس ادبی، کارشناس متن و منتقد حرفهای ادبی باید بیاید بگوید کتاب فلان که اتفاقاً کتاب خیلی پرفروشی است، کتاب بدی است.
آنا: میتوانید مثال بزنید و اسم برخی کتابهای اینچنینی را بگویید؟
صنوبری: اینجا اسم کتاب را نمیخواهم بیاورم. هرچند برخی از آنها را در فضای مجازی منتشر کردهام؛ مثلاً یک کتاب خیلی خوبی منتشر شد در سالهای اخیر با یک ناشر که به همه کتابهایش یکسان توجه نمیکند. کتاب خیلی خوبی بود که یک هنرمند خلاق حرفهای نوشته بود. حالا این کتاب را یک هنرمند درجه سه هم خواند. خوشش آمد، آمد این را سرقت ادبی کرد. رفت با یک ناشر تجاری حرفهای این کتاب را چاپ و منتشر کرد. چون این نفر دوم درست است که از لحاظ هنری یک سوم آن نفر اول هم نبود ولی از لحاظ رسانهای آدم مشهور و سلبریتیگونه بود. رفت همه ویژگیهای جذاب و جدید کتاب را کپی کرد و ناگهان همان کتاب تبدیل به یک کتاب پرفروش شد.
منتقد است که کار ضعیف و یا سرقت ادب را تشخیص میدهد
آنا: در این موارد نقش منتقد و مطلع چیست؟
صنوبری: خب این وظیفهای است که منتقد ادبی باید یک تریبونی داشته باشد و البته یک جرئتی هم داشته باشد تا بتواند انجامش دهد. من حالا در صفحه شخصیام نظر خودم را نوشتهام. ما که جرئت نداریم حرف بزنیم، وگرنه اذهان اسیر سیطره تبلیغات ما را میکشند. جامعه عموماً تحمل ندارد که یک نظر کارشناسانه را خلاف نظر شخصیاش ببیند. آدمها وقت ندارند در همه زمینهها متخصص باشند. من و شمایی که داریم دنبال یک لقمه نان صبح تا شب میدویم نهایتاً در کار خودمان میتوانیم صاحبنظر باشیم. من الان فقط در ادبیات و فرهنگ و هنر شاید متخصص هستم. مثلاً به من بگویی دندانپزشکی، خب من از دندانپزشکی چه میدانم؟! وقتی که میرویم روی صندلی دندانپزشکی دراز میکشیم، این آقای دندانپزشک با تجهیزات ترسناکی روی دندان شما کار میکند، مواد شیمیایی میریزد، دهان ما تلخ میشود، مسموم میشود، ولی یک درصد آنجا ما نمیگوییم صبر کن. ترکیباتش را برایم توضیح بده، فایدهاش چیه؟ تسلیم میشویم، مثل یک تکه گوشت بدون جان افتادهایم آنجا، دندانپزشک هر کاری دلش میخواهد میکند. چرا؟ چون میگوییم او یک متخصص است، من وقت ندارم بروم ۲۰ سال دندانپزشکی بخوانم بعد بتوانم حرف بزنم. آنجا چون بحث سلامت است ما اعتماد میکنیم. در حوزه فرهنگ و ادب که غذای روح است، برای سلامت روح و پزشکی روح است و هزار مرتبه مهمتر از خوردن سوسیس و کالباس و نشان استاندارد مواد غذایی است، هزار مرتبه مهمتر از دوا و درمان پزشکی است، ولی آدمها همه خودشان را صاحبنظر میدانند و به کسی اعتماد نمیکنند و میگویند لابد خودم میتوانم. مگر تو چندتا کتاب خواندهای؟ مگر تو میفهمی که کتابی را که دارند به تو میفروشند چگونه است؟ مگر میتوانی یک مقدار از خودت بیایی بالاتر و بفهمی که این بهجز سرگرمکنندگی چیزی برای تو ندارد و بفهمی که این روی عقل تو و حتی عواطف عمیق تو سوار نشده و روی عواطف سطحی تو سوار شده است. اینجا یک جایی است که واقعاً معلوم میشود باز ضرورت و اهمیت اینکه منتقد باید باشد، جنس تقلبی، جنس سرقتی را در فضای ادبیات تشخیص دهد تا آن را کنار بگذاریم. برخی کتابها را وقتی که میخوانیم خیلی خوشمان میآید ولی ما را مغرور و احمق میکند. کتابهایی هم وجود دارد که با خواندنش حس میکنیم خیلی نخبه و بهروز هستیم که این کتاب را خواندیم، اما در عین حال ما را یک آدم ابله میکند، در جامعه تحمل ما میآید پایین و عمق نگاه ما به کف میآید. منتقد باید بزند توی دهان این کتاب. باید بگوید تو این کتاب را میخوانی درست است که به تو این حس را میدهد که آدم مهم و عمیقی هستی اما میروی درون زندگی، میروی درون جهانت با این حس احمقانهای که داری اتفاقاً خیلی احمقتر میشوی.
این ضرورت وجود منتقد است. چنانچه شما استاندارد را قبول دارید، چنانچه شما جواز پزشکی را قبول دارید در حوزه پزشکی و تغذیه، در حوزه پزشکی و تغذیه روح و فرهنگ هم حتماً باید کسی باشد که این کار را بکند، آنهم منتقد درسخوانده اهل کتاب و خودش اهل عمل و اهل تولید متن ادبی. این ضرورت این موضوع است، اگر نباشد، جامعه فرهنگی میافتد دست سوداگران ادبیات، کسانی که فقط بلدند خوب تبلیغات کنند، خوب پرزنت کنند، خوب جوّ بدهند. ما چقدر کتاب داریم که با همین روشها بالا رفتهاند و پرفروش شدهاند.
آنا: روش کار این سوداگران چطور است؟
صنوبری: مثلاً مترجم یک انتشاراتی معروف، وقتی کتابی را برای ترجمه انتخاب میکند، قبل از اینکه اصلاً خودش خوانده باشد، یک جو رسانهای عظیم در مملکت برای آن کتاب راه میاندازد. واقعاً آدمهای خاصی هستند اینجور آدمها؛ هنوز کتاب را نخوانده، تبلیغاتش را شروع میکند. کتاب را میرود میخواند تبلیغات را ادامه میدهد. کتاب را ترجمه میکند فاز سوم تبلیغات را شروع میکند، بعد از انتشار هم که خود ناشر تبلیغ میکند. مخاطب بنده خدا هم با خود میگوید وای این چه کتابی است. همین شخص کتابهای خوب هم دارد ولی بیشتر کتابهایش قبل از اینکه منتشر شود، همه تبلیغاتشان را شنیده بودیم، خب این سوداگری و یک کار تبلیغی صرف است.
منتقد باسواد باید حمایت شود، منظورم حمایت دولتها نیست، منظورم حمایت وجدانهاست
آنا: این نوع سوداگری و تبلیغات سنگین خصوصاً در فضای مجازی در بین شاعران و نویسندگان به وفور دیده میشود.
صنوبری: در فضای شعر این کارها به نحو دیگری دنبال میشود، شما اگر شاعر هستید میدانید هزار جور میشود شعر گفت. به قول نصرت رحمانی «شاعر نشدم در شب این ظلمت تاریک - تا شعر مرا دختر همسایه بخواند». خب این هم یک جورش است، میتوانی تو یک شعری بگویی که شعر تو را دختر همسایه بخواند، اما این شعر چه ارتباطی دارد با انسانیت، با تعهد انسانی، با ادبیات، با زیبایی؟ تو میتوانی یک شعری بگویی که همه خوششان بیاید. یک بنده خدایی به من گفتم چرا به فلان شاعر انتقاد میکنی؟ ایشان پیش مقام معظم رهبری شعر خواندند، مقام معظم رهبری گفتند: بهبه! گفتم عزیز من چون مشکل دقیقاً همین است که ایشان پیش مقام معظم رهبری شعر بخواند ایشان میگوید بهبه! پیش ترامپ هم بخواند ترامپ هم میگوید بهبه! پیش ناصرالدین شاه هم بخواند ناصرالدین شاه هم میگوید بهبه! شعر ایشان به هیچجا و هیچکس برنمیخورد. خب یعنی اصلاً هیچ نکتهای ندارد! مثل این تزئینات داخل سالن است، کسی نمیتواند بگوید این مثلاً اینجا را زشت کرده است. چرا یک چیزی هست که هست، هیچ فایدهای ندارد! اما اینکه همه زور فرهنگ و همه قدرت مهمترین انتشارات انقلاب اسلامی بیاید خرج این کتابی شود که هیچ ربطی به جامعه و امروز و انقلاب و حتی زیست امروزی انسان ندارد، نه مدرن است، نه اجتماعی است، از این شعرهایی که پشت کامیون مینویسند «من چو موجی به دنبال تو ای ساحل دویدم» و یا چون فواره رفتم بالا افتادم پایین! از این حرفهای کلی، خب یک منتقد باید بیایید اینجا و البته بتواند حرف بزند، بگوید خب این چیه؟! به قول مرتضی امیری اسفندقه در آن شعر نیمایی زیبایش تا جایی که حافظه من یاری کند: «نیست شعر آن سخن خنثییی که به هر خشک و به هر تر بخورد / هم به درد دمِ صبح اول، هم به دردِ شب آخر بخورد / نخورد بر به شما، شعر یعنی سخنی که به کسی بر بخورد!» یعنی اصلاً ادبیات امروز، اصلاً کاری به انقلاب و اسلام نداریم، ادبیات امروز ادبیات اجتماعی است، باید در جامعه باشد، باید حرف انسان مدرن باشد، نه که یک شعری را بگویی که ۷۰۰ سال پیش در اصفهان بهترش را هم میگفتند. در سبک اصفهان اینجوری خب هزار بار گفتهاند، تو مکرر میروی ملزوماتش را عوض میکنی، یک مقدار زبانش را بهروز میکنی، خب چیزی به ادبیات اضافه نمیکنی، چیزی به انسان امروز اضافه نمیکنی، فقط میفروشی. ولی میبینی اولین منتقدی که در مورد این کتاب بهطورجدی حرف بزند، چون آن آدمها وصل میشوند به پول و قدرت و ثروت، سعی میکنند نابودش کنند. حالا روشهایش بماند.
آنا: نادر ابراهیمی در کتاب دومش ابوالمشاغل اشاره میکند به مقابله و محدودیتهایی که آن موقع مافیای چپ در فضای ادبیات در مقابل کتاب «آتش بدون دود» انجام دادند و نمیگذاشتند این کتاب عرضه شود. یک بایکوت کامل ایجاد کرده بودند.
صنوبری: حالا ایشان که فقط مؤلف بوده و بیچاره میخواسته یک کتاب درستودرمان بنویسد این بلاها را سرش آوردند و آن مافیاها هم هستند، فقط ناگهان از چپ رفتند راست! یعنی اینها تا اواخر دهه ۶۰ همهشان چپ بودند، همهشان ضدآمریکایی و شورویچی بودند با سقوط شوروی خیلی سریع همهشان آمریکایی شدند و شدند ضدانقلاب اسلامی و فرهنگ سنتی ایرانی. آن مافیا هست، یک سری مافیاهای دیگر هم داریم وابسته به قدرت و نفوذ کرده در ساختارهای حکومتی یا دولتی. البته به قول آقای علیمحمد مؤدب که زمانی میگفت یک مافیای قویتر هم هست و آنهم مافیای تنبلیست. حالا ما مدام نباید مافیاها را برشماریم و بگوییم که پس اینجوری است ما حق داریم که کتابهایمان نفروشد وقتی تنبلی میکنیم. ولی اصل حرف ما این موضوع است: کسی که میخواهد حرف بزند و یک کاری برای نجات جامعهاش انجام دهد باید از او حمایت شود. منظورم حمایت دولتها نیست، منظورم حمایت وجدانهاست. من ۱۰ سال است دارم نقد مینویسم و همیشه هم سعی کردم پیش بروم و درس بخوانم. فلسفه و ادبیات در دانشگاه خواندم، در مجامع ادبی بودم، شاگرد بهترینهای ادبیات بودم، شاگرد نزدیکشان بودم، در حد خودم و با وسع اندک خودم کارکردم، اما بیشترین نقدهایی که از من کارشده همان نقدهای ملایم و معرفیها و ریویوهای مثبت بوده است. هر وقت من خواستم یک نقد جدی و محکمی بنویسم هیچجا منتشرش نکردند یا سانسورش کردند یا پشیمان شدند و حذفش کردند. میترسیدند. درحالیکه نقدم علمی بود، یعنی خود خبرنگار میگفت قبول دارم و اینی که تو داری میگویی، این را باید گفت و با اینکه با هم اختلاف فکری داریم اما حرف تو درست است ولی خب سردبیر من اجازه نمیدهد علیه آقای فلانی که پرفروش است، علیه آقای فلانی که مثلاً با همه دولتها، همه حکومتها، همه جریانات سیاسی یکجوری هماهنگ است، یا علیه آقای بهمانی که فلان موقعیت سیاسی اجتماعی را دارد، منتشر کنیم. علیه اینگونه افراد کسی جرئت ندارد حرف بزند.
شعری که به هیچ کسی برنخورد مثل تزئینات یک سالن است
آنا: مشکل کار کجاست که مثلاً جامعه ادبی که اتفاقاً باید صبر و شکیبایی بالاتری داشته باشد منتقد را برنمیتابد؟
صنوبری: مشکل اینجاست که ما از همه چیز و همهکس میترسیم جز خدا؛ و این نهایتاً چیزی میشود که به سرخوردگی منتقدان میانجامد. چون منتقد میگویید ما که نمیخواهیم از این کار پول دربیاوریم. ما که داریم شکر و وظیفه برآمده از فهم و شعوری که خداوند بهمان داده بهجای میآوریم، زکات آن چهارتا کتابی که خواندیم این است که در کنار معرفی آثار خوب بگوییم این کتاب آشغال است و این کتاب دزدی است و این کتاب مثلاً شارلاتانی است و توضیح هم میدهیم. اصلاً هر کسی که خواست بیاید مناظره هم میکنیم. منتقد و نقد ارزشی ندارد در این مملکت، روند این است که حالا اگر شدی فراستی و پیر شدی و ۲۰۰ سالت شد، با یک هزار نفر در افتادی، خودت شدی یک سلبریتی تازه میگذاریم حرف بزنی، درحالیکه این در حوزه نقد است که تا قبل از فراستی شدن حق حرف زدن نداری. در حوزه عمل شما میبینی یک بازیگر ۱۵ ساله در مورد همه جهان حرف میزند، یک بازیکن فوتبال ۲۰ ساله حرف میزند. اینها با کمترین سن، کمترین تخصص و کمترین تجربه میتوانند هم در کار خودش پیش بروند هم میتواند به کار نقد وارد شوند و این هم باز خیلی وحشتناک است؛ و البته مضحک.
چندی پیش با خبرنگار محترم خبرگزاری «آنا» گفتگویی داشتیم درباره «نقد»، «فلسفه نقد»، «حقوق نقد»، «اخلاق نقد» و «وضعیت امروز نقد ادبی و هنری در ایران». این خبرگزاری گفتگو را در دو بخش منتشر کرد. بخش نخست را میتوانید در ادامه بخوانید: 1. نقد ترکیب فلسفه و هنر است/ اول ادبیات بوده، بعد درباره ادبیات
بخش اول
به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات و کتاب گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا، نقد ادبی به معنای مطالعه، بحث، ارزیابی و تفسیر محصولات ادبی با رویکردها و نظرگاههای مختلف از دیرباز مورد توجه منتقدان، مؤلفان، نویسندگان و علاقمندان بوده است. اما حد و حدود نقد ادبی هنوز مورد اختلاف بسیاری از اهالی ادبیات است.
با انتشار هر اثر ادبی در حوزه شعر و داستان اظهار نظر درباره آن از طرف علاقمندان به ادبیات تا منتقدان، نویسندگان و خبرنگاران و ژورنالیستها آغاز میشود و هر کس به روشی که برایش امکان دارد نظر خود را درباره کتابی که خوانده منتشر میکند، و این مسئله در برخی موارد با کنشها و واکنشهایی از طرف صاحبان اثر و یا دوستان و علاقمندان به آثار و نویسندگان مواجه میشود.
در ادامه بخش اول گفتگوی خبرنگار خبرگزاری آنا با حسن صنوبری را درباره نقد ادبی و حد و حدود آن میخوانید.
آنا: درباره نقد ادبی و اینکه چه کسی حق دارد نقد بنویسد و چه کسی حق این کار را ندارد، نظرتان را بفرمایید.
صنوبری: نقد یکسری تعاریف دارد که هم در کتابهای علمی و دانشگاهی هم در لغتنامهها و فرهنگنامهها خیلی تکرار شده آن بحث جدایی سره از ناسره. یا بحث داوری و ارزشیابی. بحث اینکه نقد، نقد منفی نیست لزوماً، فقط اصل بحث ارزشیابی و بررسی است و اینکه معنی اصطلاحیاش با معنای لفظیاش تفاوت پیدا میکند. بحث تفاوت ظریف بین نقد و انتقاد در افواه. گاهی اوقات میگویند این آدم، آدم منتقدی است یعنی آدم گیر بدهی است نه اینکه آدمی که اهل داوری و قضاوت است. اینها بحثهایی است که قبل از این بوده و بسیار شنیدهایم؛ اما اگر خودمان بخواهیم در عمل فکر کنیم و بررسی کنیم که منتقد چه کسی است و چه کسی میتواند نقد کند، چند نکته را باید مدنظر داشته باشیم.
یکی نظرگاه نقد است یعنی اینکه شما بهعنوان چه کسی دارید نقد میکنید. این خیلی مهم و تعیینکننده است. شما بهعنوان یک مخاطب میتوانید نقد کنید. من یک مخاطب هستم، یک کتابخوان هستم، کتاب دارد به من عرضه میشود، من حق نقد آن چیزی که به من عرضه میشود، پول برایش دادهام، شاید در ترویجش کوشیدهام را در جایگاه یک مخاطب دارم، چه رسد به اینکه من بهعنوان یک استاد دانشگاه حق نقد دارم، من بهعنوان یک هنرمند حق نقد دارم، اینها حقوق نقد دیگری هستند و هر کسی در جایگاه خودش میتواند هر اثری را نقد کند، ولی خب فقط در جایگاه خودش؛ یعنی اگر من یک مخاطبم و اگر مخاطبی هستم که کلاً در آن موضوع هفت هشتتا کتاب خواندهام دیگر نمیتوانم مثلاً حرفهای خیلی کلی و با تعمیم به همه کتابهای آن موضوع بزنم. من بهعنوان یک روحانی مثلاً، یک حجتالاسلام اگر نقد معنایی و محتوایی به یک کتاب دارم، نمیتوانم آن کتاب را در زمینه ساختاری هم مردود بشمارم؛ یعنی اگر یک کتابی را میگویم کفریات دارد، این کتاب توهین دارد به مسائل شرعی و دینی، در لفظی که به کار میبرم و در نقدی که مینویسم حق ندارم بگویم این کتاب ضعیف است. مثال بارزش آن سخنی است که روایت شده از حضرت امیر (ع) دربارۀ یکی از شاعران دوران جاهلیت عرب امرؤ القیس گفتند. حضرت امیر (ع) محتوایی نقدش میکنند ولی از لحاظ فنی انکارش نمیکنند. اینها اخلاق نقد است. چنانکه در حقوق نقد گفتیم هرکسی میتواند دیگری را نقد کند، در اخلاق نقد هر کسی در جایگاه خودش و با آن چیزهایی که در اختیارش هست حق نقد دارد؛ یعنی یک اخلاق نقدی هست که آن حقوق نقد را محدود میکند. این در مورد بحث اینکه «چه کسی میتواند نقد کند». حال باید فکر کنیم «چه کسی بهتر است نقد کند»، «چه کسی باید نقد کند» یعنی آن حالت آرمانیاش چیست.
اول ادبیات بوده، بعد درباره ادبیات
آنا: منتقد آرمانی و ایدهآل از نظر شما چه ویژگیهایی باید داشته باشد؟
صنوبری: در این مورد هم وقتی آدم در حوزه ادبیات و هنر چند سالی نفس بکشد، با اهالی دانشگاه رفتوآمد کند، با اهالی ادبیات خلاقه رفتوآمد بکند، میبیند آن کسی که بهتر است نقد کند باید دو تا ویژگی داشته باشد و آن اینکه هم اهل نظر باشد هم اهل عمل. کسی باشد که اولاً بتواند نظریهای داشته باشد، نظریههایی را بداند، ذهن نقادانه و فلسفی داشته باشد و اهل پژوهش باشد که این ویژگیها برای بعضی در دانشگاه محقق میشود.
دوماً خودش اهل عمل باشد، در هر هنری، اگر سینماست، یک مقدار سینماگر باشد. اگر شعر است، خودش اهل شعر باشد، اگر متن خلاقه است، خودش اهل آفرینش متن ادبی باشد. در این حالت دوم که حالا بیشتر در بیرون از دانشگاه، در انجمنها، در بیرون از فضای آکادمیک محقق میشود، ایشان شاعر است، ایشان نویسنده است؛ ولی این دو تا باید جمع شود؛ یعنی باید یک جایی باشد برای جمع عمل و نظر. البته جای خاصی ندارد. دانشگاه انرژیاش را گذاشته روی اینکه آدمهایی که یک عالم نظریه و قاعده بلدند، آدمهایی که میتوانند تاریخ ادبیات را مرتب برای ما بگویند، میتوانند نکات و آرایههای ادبی را برای ما برشمارند و... ولی چون خودشان اهل سرایش نبودند، یک آدم حرفهای نقد اینها را میخواند، میبیند که خیلی وقتها نقدهایشان به درد کسی نمیخورد؛ یعنی اولاً خیلی دقیق نیست، ثانیاً کارآمد نیست. نمونهاش انبوه پایاننامهها و پژوهشهای دانشگاهی است که میرود پژوهش میکند در مورد متون ادبی با روشهای سطحی، ناکارآمد و نهایتاً خندهدار.
در حقوق نقد هرکسی میتواند دیگری را نقد کند، و در اخلاق نقد هر کسی در جایگاه خودش و با آن چیزهایی که در اختیارش هست حق نقد دارد
آنا: اینکه اکثر پایاننامهها کاربردی نیستند و ارزش افزوده خاصی نیستند مختص همه رشتههای دانشگاهی است؛ اما این رویه در رشتههای مربوط به ادبیات چگونه است؟
صنوبری: در پایاننامه خودم با موضوع «زیباییشناسی یک متن ادبی» بود یک فصل کامل روی این موضوع کارکردم و انواع نقدهای ناکارآمد دانشگاهی را برشمردم. مثلاً در شعر میگفتند همه استعارههای شعر مثلاً نظامی را دربیاورید، میشود مثلاً ۱۵۰ مورد، نتیجه میگیریم که این شاعر خیلی استعاری سخن میگوید. یا اینکه شاعری است که خیلی اهل استعاره نیست چون تعدادش کم شده. اینها یک نقدهای سطحی و بیپشتوانهای است که اولاً به خود نظامی بدهی، میخندد، میگوید که من اصلاً اینجوری به جهان نگاه نمیکنم، ثانیاً یک شاعر دیگر هست دقیقاً اندازه من استعاره دارد ولی خب نوع استعاره مهم است، ثالثا اصلاً شاید ما در آن دوره همه استعاری سخن میگفتیم، بعد شما بروید همه شاعران عصر آذربایجان را نگاه کنیم میبینیم همه تخصصشان استعاره است. خب این دلیل نمیشود که استعاره ویژگی فردی من باشد، پس تو هیچی از جهان من نفهمیدی و منِ شاعر را درک نکردی. تو فقط یک ماشین حساب میگذاری جلویت یک چیزهایی را مرتب میشماری، با روش استنتاجی و استقرایی، استقرای ناقص، عموماً هم راه بهجایی نمیبرد و سرانجامش چیزهای مفیدی نیست، درست هم باشد مفید نیست، نه به کار آن شاعر میآید، نه به کار شاعر بعدی میآید، نه به کار این میآید که ما پی ببریم به عمق شعر نظامی و معانیاش را خوب بفهمیم و هنرش را متوجه شویم. یک اطلاعات آماری است. یک روش نقد دیگری بعداً در دانشگاه مُد شد، آن از این هم بدتر که میآمدند و میآیند هنوز، یک نظریه پیدا میکنند حتی از علوم دیگر، مثلاً از روانشناسی، این را میچسبانند به یک متن کهن، مثلاً بررسی شعرهای نظامی در مخزنالاسرار با توجه به نظریه روانشناسی مثلاً آلفر آدلر یا فروید! بعد نتیجهها عموماً چیزهایی مضحک و خندهدار درمیآمد.
منتقد باید دو تا ویژگی داشته باشد و آن اینکه هم اهل نظر باشد هم اهل عمل
آنا: خندهدار یعنی چطور؟ ایراد کار کجاست که پایاننامه یا یک مقاله دانشجو به این نتایج منتهی میشود؟
صنوبری: یکی اینکه این دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات فارسی، خیلی همت کرده باشد، نهایتاً ادبیات بلد است، اگر بلد باشد که عموماً بلد نیستیم. اگر نظامی را بتواند از رو بخواند؛ اما ایشان وقت ندارد در یک ترم و دو ترم واقعاً روح دانش روانشناسی را دریابد. چون شما باید یک لیسانس و فوقلیسانس جداگانه بگیری که شاید تازه با این دانش آشنا شوی و بفهمی. عموماً نظریهها را کاملاً اشتباه میفهمند. از روی متون ترجمه ضعیف کسب دانش و نظریه میکنند. این مرحله اول است که همه چیز ناقص است و تو اصلاً نمیفهمی روانشناسی چیست و فقط چند تا لفظ یاد گرفتهای. مرحله دوم اینکه میخواهی این را به آن بچسبانی و این چسباندن خندهدار میشود که تو عالَم یک متن ادبی کهن شرقی را داری با یک نظریه نو مربوط به یک انسان غربی هماهنگ میکنی که ذاتاً خیلی ناهماهنگ است. یک آدم حکیم میفهمد که اصلاً این پیچ به آن مهره نمیخورد و تو نمیتوانی این آدم را با آن عینک بررسی کنی. این حالا مدل خیلی افتضاحش است. مدل تقریباً افتضاحش استفاده از نظریههای ادبی است؛ یعنی حالا بیخیال جامعهشناسی، روانشناسی بشوی، چون اصلاً وقت نمیکنی بروی یاد بگیری. طرف میگوید خب باشد، نظریههای غربی ادبی، فرمالیسم، پساساختارگرایی، بینامتنیت و ... اینها هم دقیقاً همانطور است. اکثراً متون اصلیاش ترجمه نشده، متونی که ترجمه شده عموماً مشکل دارد. مثلاً بدون اینکه سروصدایی بکند، متنهای آقای باختین، بگویید متنهایش را یک آدم حرفهای برود بخواند، ببیند اصلاً متن فارسیشان غلط است. کار نداریم که مترجم اصلاً خودش منظور باختین را فهمیده یا نه، خودش منظور کریستوا را فهمیده یا نه؟ اصلاً فارسی بلد نیست طرف بنویسد و به احتمال زیاد طرف اصلاً نفهمیده است. دو اینکه، نظریههای ادبی در همه جای جهان برآمده از متون ادبی هستند؛ یعنی شما اول ادبیات دارید، بعد درباره ادبیات. شما اول یک مثلاً آقای هومری آمده حماسی نوشته، فردوسی آمده حماسی نوشته، بعد نظریه ادبیات حماسی از درون اینها استخراج شده است. نظریههای مدرن دانش غربی برآمده از متون مدرن غربی هستند. مثلاً رمان امروزی فرانسه. شما نظریهای که از این متن درآمده را با آن بخواهی بروی سراغ متن عرفانی کهن ایرانی فارسی، باز نتیجه میشود چیزهای مبتذل و مصنوعی. چیزی میشود که خود دانشگاه خجالت میکشد پایش بایستد و اینها را کتاب کند. چون این فیل اصلاً از آن در تو نمیرود. این متن را باید با عینک خودش دید.
این دو بخشش بود که از نقدهای دانشگاهی نقد کردم، چون فقط اهل نظرند، اهل عمل نیستند، اصلاً در عالم ادبیات نیستند و از نظریههای دانشگاه و نقدهای دانشگاه هیچوقت شاعر و رماننویس بیرون نیامده است. هیچ شاعر و رماننویسی و نثرنویس برجستهای نداریم از دانشگاه بیرون آمده باشد. شاعر و رماننویس داریم رفته دانشگاه خودش را ارتقا داده، دکتر شفیعی کدکنی، دکتر شهیدی، قیصر امین پور، سیدحسن حسینی، اینها هیچکدام کارشناسیشان و ابتدای کارشان دانشکده ادبیات نبوده است.
آنا: مواردی هم وجود داشته که چون باسواد و اهل عمل و تولید اثر ادبی بودند و در دانشگاه هم موفق بودهاند، پایاننامههایشانهم پایاننامههای خوبی بوده که بهصورت کتاب منتشر شده است.
صنوبری: نه اینگونه افراد اصلاً شروع کارشان برای ادبیات را بیرون از دانشگاه داشتند. کارشناسی در دانشگاه اصلاً رشتههای عجیبوغریب، مثل تغذیه و دامداری میخواندند. بعد چون شاعر یا نویسنده بودند، مثلاً از فوقلیسانس یا دکتری عوض میکردند. یا مثلاً دکتر شفیعی کدکنی یک شاعر بزرگ بوده اصلاً آخوند بوده، این آدم حالا رفته توی ادبیات، اینجوری نیست که تو فکر کنی دانشگاه مثل شفیعی کدکنی میدهد، اصلاً هیچی نمیدهد! دانشگاه تهش آقای پاینده یا نهایتاً دکتر شمیسا است. تازه همینها هم بعید است آغاز کارشان با دانشکده ادبیات باشد. البته نمیخواهم ایشان را زیر سؤال ببرم؛ اما ایشان که شاعری را بهطور حرفهای تجربه نکردهاند، بیشتر وقتها نمیتوانند اصلاً درست نقد کنند. آنجوری که مثلاً استاد شفیعی کدکنی که خودش شاعر است. حالا شفیعی کدکنی هم عیب و ایراد دارد در کارش حتماً ولی به نسبت دانشگاهیهای دیگر خیلی جلو است، چرا؟ چون اهل عمل است.
منتقد اگر موحد نیست لااقل به خاطر حقیقت، به خاطر هنر و ادبیات منصفانه نقد کند. دربند چپ و راست و پایین و بالا نباشد
آنا: این مدل همان منتقد ایدهآل است که میفرمایید که خودش هم اثر هنری داشته باشد، هم سوادش و علمش را درست است؟
صنوبری: دقیقاً همینطور است. از این طرف فضاهای نقدی دیگری هست مثل نقد ژورنالیستی یا نقدهایی که بُعد عملگراییشان خیلی بیشتر است چون در متن جامعه و در متن ادبیات هستند. خیلی وقتها آن بُعد نظریشان میلنگد؛ یعنی ما چرا مثلاً همه ناراحت میشویم که این برداشته یک چیزی نوشته، خیلی راحت میتوانیم به او اتهام بزنیم که به خاطر حب و بغض شخصی نوشتهای، چون واقعاً در این فضا حب و بغضها غالب است؛ یعنی مثلاً من دیدهام که یکی یک نقد خیلی تندی به یکی دیگر نوشته، نابودش کرده و بعدش هم گفته که من منتقدم و اینجا باید وظیفهام را انجام دهم، بعد میروی پژوهش میکنی، میبینی که این آدم هیچ نقد دیگری در زندگیاش ننوشته و کارنامه نقادیاش همین یکدانه است، یعنی اصلاً ایشان منتقد نبوده است. در ذات ژورنالیسم این هست که با اغراض آلوده میشود. اینکه همینجور الکی میخواهیم از یکی تعریف کنیم یا الکی یکی را بزنیم. در ذاتش نیست که اگر شما میبینی که خبرنگار متعهدی است و میخواهد به وظیفه رسانهای و اخلاقیاش عمل کند و از کتاب خوب تعریف کند یا کتاب بد را بزند. شما میبینید که همه رسانهها در عالم باید یک تأمینکننده مالی داشته باشند. وقتی تأمینکننده مالی دارد، احتمال سوگیری هم هست. البته ما انسان را زیر سؤال نمیبریم و نمیگوییم انسان تابع شرایط است و هر چه شرایط اقتضا کرد، بسیاری اوقات هم میبینی یک انسانی ممکن است یک جا باشد و کارش را درست انجام دهد اما میگویم این در ذات رسانه است که اگر مدیرمسئول روزنامه با پسرخالهاش دعوایش شده، بگوید یکی کتاب زن پسرخالهاش را بگیرد در روزنامه مسخره کند، این امکان وجود دارد و به خاطر همین میشود که در این فضا مرتب علمیتها کم میشود و چون پشتوانه منصفانه، اخلاقی و علمی ندارد، خیلی سطح نقدها میآید پایین.
از نظریههای دانشگاه و نقدهای دانشگاه هیچوقت شاعر و رماننویس بیرون نیامده است
آنا: این اهل عمل بودن منتقد به معنای تولید اثر ادبی که مطرح کردید خیلی از منتقدین حال حاضر ادبیات را از دایره منتقدان خارج میکند این بحث چقدر برای یک منتقد ضرورت دارد؟
صنوبری: این درگیری منتقد با خلق اثر ادبی یک ضرورت است؛ مثلاً اگر منتقدی به یکی دیگر میخواهد بگوید آقا تو در این غزل بیشتر از پنج بیت نتوانستی قافیه را خوب بیاوری، خودش حداقل توانسته باشد در زندگیاش یک غزلی گفته باشد و قافیههایش را درست گفته باشد وگرنه حرفش حرف روی هوا است. به بعضی از منتقدهای مشهورمان این اتهام را میشود زد که آقا تو مثلاً این مقدار موفقیتی که از یک فیلم یا یک شعر یا ادبیات داستانی انتظار نداری، در عالم واقعیت امکان تحقق ندارد! او میگوید نه، امکان دارد، چون خودش سعی نکرده و هیچ تمرینی نداشته است. نقد تو وقتی کارآمد است که بدانی محدوده کار چیست و بدانی تا چه حدی میشود خوب بود تا چه حدی میشود بدون نقص بود، چهکار کنم که هم محتوا را رعایت کنم هم ساختار را رعایت کنم. خیلی وقتها بهخاطر اینکه یک هنری را به خرج دهی مجبوری از یک چیزهایی چشم بپوشی. مثال بارزش اینکه چرا «از» یک وقتهایی در شعر کهن یا اشعار امروزی میشود «ز»؛ «ز» نداریم که، «از» درست است. چرا؟ چون آن شاعر میخواسته یک معنی مهمی را بگوید، دیده «از» جا نمیشود در وزن یا جملهبندیاش نمیگنجد، مخففش کرده و «ز» گذاشته است. یکسری اختصارهایی که ما داریم محدودیت وزن است. این محدودیتها در هر زمینهای وجود دارد. محدودیتیست که تو به جان میخری، یک هزینهای میدهی که بهجایش یک اتفاق بهتری بیفتد. این را کسی میفهمد که در کار آفرینش هنر و متن ادبی باشد. کسی که نباشد، یا دور باشد، ایراد بیدلیل میگیرد. من دیدهام آدمهایی که از حافظ هم ایراد میگیرند! حافظ و فردوسی هم جلویش بگذاری، میگوید نه، چرا اینطوری گفت، باید یکجور دیگر بگوید، برای اینکه خودش تابهحال یک بیت در عمرش نگفته است.
آن موقع که فاطمه راکعی میگفت خواندن آثار فروغ فرخزاد ممنوع است، میرشکاک «کاهنه مرگآگاه» را نوشت
آنا: منتقد ادبی باید در چه حوزههایی مطالعه داشته باشد و مهارت کسب کند؟ مطالعات صرف ادبی کافی است؟
صنوبری: عرض کردم که بهترین حالت این است که منتقد هم اهل عمل باشد، هم اهل نظر. هم بتواند خودش متن تولید کند، هم اینکه یک نظری داشته باشد. حالا یا اهل نظریه خواندن است، یا ذهن فلسفی دارد، یا اهل فلسفه خواندن است، چون نقد ترکیب فلسفه و هنر است، ترکیب فلسفه و ادبیات است. نمیشود شما ذهن نقادانه و فلسفی و کلنگرانه نداشته باشید و بیایید نقد کنید. چون شما در حالت طبیعی فقط درون یک خانه و یک شعر میتوانی باشی. ارزیابی را باید از بالا انجام داد. نمیشود کف کوچه بنشینی و خانههای یک شهر را از نظر اندازه و زیبایی مقایسه کنی. باید سوار هواپیما بشوی. به همین خاطر منتقد خوب منتقدی است که از چند جهت علّو و برتری داشته باشد. یکی علّو فکری است که بتواند بگوید من نگاهم فلسفی و کلی است. میتوانم به تمامیت و ذات غزل یک دور نگاه کنم، بعد این غزل را نقد کنم. اگر فقط به همین یکدانه غزل مصداقی و عینی نگاه کنم نمیتوانم جایگاهش را بفهمم در سیر مفهومی و انتزاعی. از این جهت ذهنم باید کلنگر باشد. دوم، من ذهنم باید تاریخی باشد، پیش و پسش را بدانم. سیر غزل فارسی از ابتدا تاکنون را بررسی کنم. سوم، علّو اخلاقی باید داشته باشد، یعنی حالت انصاف در او باشد و اینجوری باشد که اگر کسی را نقد میکند، واقعاً به خاطر حقیقت، به خاطر خدا، اگر موحد هستش، اگر موحد نیست لااقل به خاطر حقیقت، به خاطر هنر و ادبیات نقد کند. دربند چپ و راست و پایین و بالا نباشد. بالاتر از همه اینها باشد. چهارم هوش است. واقعاً کسی که میخواهد منتقد باشد، ضریب هوشی، حد هوشی و هوشیاریاش باید یک مقدار از نرمال فضای آن جامعه بیشتر باشد. چون این میخواهد مقایسه کند دیگران را با هم. آدمی که ساده است، آدمی که ذهنش بسیط است نمیتواند واقعاً جنس تقلبی را از جنس درست تشخیص دهد. اینجا یکمقدار عرصهای است که دیگر هر کسی باید به درونش خودش نگاه کند. ببیند آقا اگر من یک ذره زرنگیام کم است، آدمیام که در همه موارد زندگی بهم میگویند تو آدم ساده و باصفایی هستی، خب من شاید بتوانم بهترین شاعر دنیا شوم ولی متوسطترین منتقد دنیا هم نمیتوانم بشوم. اینجا جای ذوق نیست، جای فطرت نیست، جای صفا و مشاهده نیست، اینجا جای داوری است، جای تیزبینی است، جای خوب را از بد تشخیص دادن است.
غرض آلودگی در ذات ژورنالیسم است
آنا: در مورد هوش و هوشمندی و تیزبینی کمی بیشتر توضیح دهید، نقش اینها در نقد چیست؟
صنوبری: این چند تا ویژگی که گفتم، ویژگیهای یک منتقد عالی است. هم از لحاظ اخلاقی، هم از لحاظ دانش، هم اهل نظر بودن، هم اهل عمل بودن و هم هوشمندی که خودش عنصر مهمی است. خیلی آدمها دیدیم که هم شاعر بودند، هم دانشگاه رفتند، اما میبینیم وقتی در مورد یک متن ادبی صحبت میکند، مفتضح صحبت میکند. چون بنده خدا کشش این کار را ندارد. مقام داور باید از بقیه بالاتر باشد. بیشتر وقتها داورها از شاعرها، از نویسندهها پایینترند؛ یعنی طرف چون نتوانسته شاعر شود، چون نتوانسته رماننویس شود، گفته پس من منتقد میشوم، اینکه کاری ندارد! قرار نیست که مردم بهبه چهچه کنند برای متن من، قرار نیست کسی لذت ادبی ببرد، من همه جا مردود میشوم، خب پس من خودم میآیم از بقیه بهبه چهچه میکنم. اینجا دیگر خیلی اوضاع وحشتناکی حاکم میشود.
منتقد باید ضریب هوشی و هوشیاریاش از نرمال فضای جامعه یک مقدار بیشتر باشد
درحالیکه عرض کردم منتقد باید همانجایی بایستد که شفیعی کدکنی _البته بیشتر در جوانی_ ایستاده بود. جمع بین مقام عمل و نظر. نیز نقدهای دوره جوانی علی معلم دامغانی. یا آقای میرشکاک که یکی از مهمترین منتقدان دهه ۶۰ و ۷۰ بود، حالا الان مثلاً کمتر شده است. ایشان خب هوشش _من کاری ندارم به ویژگیهای دیگرش_ هوشش از حد متوسط جامعه ادبی خیلی بالاتر بوده و از این جهت میتوانسته یک چیزهایی خیلی بیشتر از دیگران بفهمد. ایشان موقعی که فاطمه راکعی میگفته خواندن آثار فروغ فرخزاد ممنوع است، آن موقع که فاطمه راکعی مثلاً خانمهای شاعر را دعوا میکرده که حق ندارید فروغ فرخزاد بخوانید چون غیراسلامی است، آن موقع میرشکاک «کاهنه مرگآگاه» را نوشته و گفته که نه، فروغ فرخزاد از خیلی چرتوپرتهایی که شما میخوانید بهتر است و اسلام اصلاً آن ظواهر و امر سطحیای که تو فکر میکنی نیست؛ خب این نتیجۀ هوش است، آقای میرشکاک دارای یک هوش شدید است. با این مؤلفه اخیر که عرض شد میرشکاک خیلی بیشتر از دیگران حق نقد دارد. همچنین افراد مشابه.
پوششنویسی
این قسمت: پوشش بانوان در اسلام
من از منظر شرعی و یا حقوقی راستش را بخواهید خیلی جرات ندارم دربارۀ حجاب و لزوم و وجوبش بنویسم. به این دلیل واضح و روشن که من خانم نیستم. لذا درک بیواسطه و عمیقی از زنبودن ندارم و یک ثانیه هم معلوم نیست اگر خانم بودن وضع پوششم چگونه بود. چهبسا بنا به اطلاعی که اکنون از درون خود و میزان دوریام از حقایق و معارف الهی و شرایع دینی دارم، در آن صورت هم خیلی وضع قابل دفاع و علیه السلامی نداشتم. رطبنداشته رطبخورده محسوب میشوم و فلذا ممتنعم از «منع».
اما موضوع حجاب و ضرورتش، فقط از منظر فقهی و حقوقی مطرح نیست. قبلا فقط یک یا دوبار در وبلاگ سابقم از منظر اخلاقی دربارهاش نوشته بودم. محکم هم نوشته بودم و هنوز هم پای آن مطلب هستم و حاضرم با هرگروه از بانوان مخالف حجاب اسلامی مناظره کنم، فقط از منظر اخلاق و بیرون از گفتمان دین اسلام.
اما نکتهای که در این مطلب میخواهم یادآور شوم دیگر نه اخلاقی است نه فقهی نه حقوقی. دیگر هیچ نیازی به وجود مفاهیم مشترک بین دو تفکر مخالف ندارد. اینجا از منظری روانشناختی و جامعهشناختی میخواهم سراغ فلسفه و حجاب بروم و یک گفتگوی منطقی با همه خواهران و دختران و مادران ایرانی داشته باشم. (سرشبی داشتم به این فکرمیکردم در این ماه که ماه خدای متعال است بد نیست کمی هم از خدا و حرفهایش حرف بزنیم. لااقل همین یک ماه)
همچنین، نکتهای که عرض خواهد شد از قبیل انتزاعیات نیست، یک امر کاملا تجربی و قابل آمار و مشاهده و بررسی است، ذیل موضوع «فلسفه حجاب در اسلام»
اکنون کلیات را رها کنیم و برویم سراغ بیان نکته، اول سه مقدمهاش را مرور کنید و اگر موافق بودید بروید بخش بعد:
1. همه میدانیم هنر، بازتاب و چکیدۀ زندگی اجتماعی انسانهاست. مخصوصا هنر مدرن که با فردفرد انسانها و تمام اقشار جامعه ارتباط برقرار کرده است.
2. فراگیرترین و جامعترین هنر امروز جهان، سینماست.
3. سینمای غرب به نسبت سینمای شرق، بسیار ریشهدارتر، پیشرفتهتر و متنوعتر است و مانند سینمای بعضی کشورهای جهان سومی در انحصار یک یا دو پسند و سلیقۀ خاص نیست
اصل مطلب:
بنده تا حد زیادی با سینمای غرب و کلا سینمای غیرایرانی آشنا هستم. آثار کارگردانها و سرزمینهای مختلفی را تماشا کردهام. اکثر فیلمهایی که دیدهام در حوزۀ سینمای مستقل و هنری (یعنی غیرحکومتی و غیرتجاری) بودهاند. با اتکا به این پشتوانۀ تماشایی، از تمام زنان مدافع «حقوق زن»، تمام بانوانی که میگویند با پوشش کم و آزاد بیرون آمدن موجب تحریک جنسی نمیشود، تمام دخترانی که میگویند فقط بعضی از مردان ایرانی عقدهایاند و لباس نیمهبرهنه اتفاق خاصی برای مردان غربی رغم نمیزند، تمام خانمهایی جملۀ کلیشهایِ «حجاب محدودیت نیست، مصونیت است» را مسخره میکنند (چون انصافا محدودیت هم هست)
دعوت میکنم به تماشای فیلمهای سینمای غرب (مخصوصا فیلمهای سینمای مستقل) بنشینند و تمام سکانسهای مبتنی بر «تجاوز جنسی به بانوان» (توضیح بیشتر: تجاوز یعنی اقدام به رابطه و تماس با یک خانم بی اجازۀ او و گاه با آسیبزدنهای خیلی شدید و حتی قتل او) را تماشا و بررسی کنند و بگویند:
زنی که به او تجاوز شده اولا چه پوششی داشته؟ ثانیا در چه وضعیتی بوده؟ چندتایشان با لباسهای عادی بودند (با یک تیشرت و شلوار گشاد یا روسری و کلاه داشتند مثلا) و بی آرایش، چندتایشان با لباسهای نیمبرهنه و تنگ یا بدننما و یا با آرایش غلیظ؟ چندنفرشان در یک فضای معمولی و در مقام «حیا» بودند و چندنفرشان در پارتی و دیسکو و کاباره و بی احتیاط؟ نه آیا بالای 90درصد از موارد اول بودند؟
توجه بفرمایید این روایت و گزارش کارگردان مستقل غربی است. کسی که از سازمان تبلیغات اسلامی جهتدهینشده. سانسورنشده. تهدید هم نشده!
توجه بفرمایید اینها را کارگردانِ بسیطالذهنِ «چطوبهتوگیرندادن» نساخته. این متنِ زیستجهانِ غربی و بهشتِ جهنمیای است که برای زنان مشرقزمینی تبلیغ میکنند.
اگر شرایطش فراهم بود فهرستی از این فیلمها را هم منتشر میکردم، ولی خب اسلام دست ما را بسته :)
آنچه گفته شد مقدمهای بود برای مطالعۀ آیۀ 59 سورۀ احزاب در #قرآن کریم:
«یا ایها النبی قل لازواجک و بناتک و نساء المؤمنین یدنین علیهن من جلابیبهن ذلک ادنی ان یعرفن فلا یؤذین و کان الله غفورا»
به نظرم نمایشگاه کتاب یک خوبی داشته باشد همین است که فرصتی داریم تا از کتابهای خوب حرف بزنیم. مخصوصا آنها که کمتر دیده شدهند.
از همین رو سه فهرست کتاب پیشنهادیام برای خرید از نمایشگاه کتاب را در اینستاگرامم به صورت جداگانه منتشر کردم
تا چه در قبول افتد و چه در نظر آید
راستی «نانی» تولید مهر97 است و چپی تولید دی 97. ولی زود قضاوت نکنید!
یک شکلات خوب چه شکلاتی است؟
به نظرم من شکلاتی است که هم خوشطعم باشد هم تا حدی آدم را بگیرد و سیرکند: حداقل برای یک عصرانه همراه با نوشیدنی گرم در زمستان.
خب، قیمتِ یک شکلات خارجی خوب چند است؟
🍫تابلرون صدگرمی 22هزارتومان،
🍫ریتر اسپرت 100گرمی 9500تومان،
🍫بونتی 50 گرمی 9هزارتومان،
🍫متروی 50 گرمی 8500تومان،
🍫اسنیکرز 50 گرمی 8هزارتومان،
🍫مارس 50 گرمی 8هزارتومان،
🍫کیت کت 40 گرمی 6هزارتومان
🍫رولو (نستله) 50 گرمی 6هزارتومان،
🍫هوبی 30گرمی 5500تومان،
البته این قیمتها صددرصد دقیق نیستند و مثل خیلی از جنسهای خارجی دیگر با وضع افتضاح اقتصادمان و نبود نظارتهای جدی، هرجا به قیمتی متفاوت فروخته میشوند. ولی قدر مسلم این است که شما یک شکلات پنجاه گرمی خارجی تقریبا خوب زیر پنج هزارتومان نمیتوانید بخورید. حالا کاری نداریم به کهنه و مانده بودن اکثر این شکلاتها و همچنین تقلبیبودن و اصلنبودنشان. (جدا از اینکه به نظر من -که در این زمینه مدتی تحقیق جدی کردم- کلا کیفیت شکلاتهای ایرانی بهمراتب از شکلاتهای خارجی بهتر است. )
درحالیکه درمورد شکلاتهای ایرانی واقعا قضیه فرق میکند. شکلات خوب و حتی عالی ایرانی (جدا از تازگی و سلامت و...) خیلیخیلی ارزانتر از شکلاتهای خارجی است. به ویژه محصولات شیرین عسل و تا حدی شرکتهایی چون شونیز (داداش برادر)، شوکوپارس (مینو)، باراکا (رضوان شکلات) فرمند و... . . مثلا شکلات محبوب نانی 30گرمیاش 500تومان و 50گرمیاش هزارتومان است. یعنی بین یک پنجم تا یک دهم قیمت شکلاتهای خارجی. نانیهای دیگر و گرانتر (مغزدار و...) هم بیش از 2هزارتومان نیستند.
من فکر میکردم در این گرانی وحشتناک که همه کالاها اعم از داخلی و خارجی قیمت خودشان را افزایش دادند لابد قیمت نانی هم خیلی گران شده. بعد از مدتها به یاد دوران جوانی رفتم چندتا از این 30گرمیها خریدم و با تعجب دیدم 500تومان است (تولید مهر97). همه هم میدانیم نانی از آن شکلاتهاست که هم خوشطعم است هم آدم را میگیرد. چندروز پیش رفتم یک جعبه نانی 500تومانی (تولید دی97) خریدم و بردم خانه. در خانه که جعبه را بازکردم دیدم سایزش کوچکتر از سایز قبلی است. خیلی ناراحت شدم. یکی از قبلیها هنوز مانده بود. وزنشان را چک کردم دیدم هردو +-30گرم هستند. باورم نشد. خودم وزنشان کردم. نانی قدیمی 30گرم بود و نانی جدید 32گرم. یعنی شکلاتها واقعا هموزن بودند. حالا فهمیدید چه اتفاقی افتاده؟
شرکت شیرین عسل در مواجهه با افزایش هزینههای تولید و گرانیهای بیسابقه، به جای اینکه از کیفیت و کمیت محصول اصلی کم کند، از حجم بستهبندی کم کرده، که هم بتواند جلوی ضرر اقتصادیاش را بگیرد هم به مردمش کمفروشی نکرده باشد. آنهم در روزگاری که مدیریت فشل دولت ناتوانمندمان کاری کرده که خیلیها برای کمفروشی و گرانفروشی به خودشان «حق» میدهند.
آدم وقتی چنین شعورهایی را میبیند نباید به ایرانیبودن خودش افتخار کند؟
الآن روی کاغذ شروع کردم نوشتم. شدند 11نفر. فعلا اینها را یادم آمد. فقط در هفتههای اخیر، حدود یازده نفر در «کار» به من بدقولی کردند. این فقط آخرین آمار است و کاری به گذشته نداریم. همچنین بیشتر از اصل وفای به عهد، در این یادداشت میخواهم از شاخصه زمانیاش بگویم.
این 11بدقولی اخیر باعث شد من این روزها در «کار» حدودا به 5نفر و در «زندگی»* حدودا به 5نفر دیگر بدقول شوم که بعضیشان واقعا غیرقابل جبران هستند. بنابراین میشود حدس زد بعضی از این بدقولیهای یازدهگانه هم متاثر از بدقولیهای دیگری است. و میتوان نتیجه گرفت طبق «قانون انرژی» و «قانون اثر پروانهای» و دیگر قوانین و قوامیس و نوامیس این جهان، یک بدقولی من و شما، دومینووار به هزاران هزاران بدقولی در عالم میانجامد که حتما خیلیهایش جبرانناپذیر است. مثل آن ترافیکِ حاصل از توقفِ ماشینِ عروس و داماد احمقی که دوستدارند برای شلوغتر جلوه کردنِ قطارِ طویل ماشینهای پشتشان در فیلم عروسی خیابان را ببندند، که به دیرتر رسیدن یک بیمار اورژانسی به بیمارستان و مرگ (شما بخوانید قتل) او میانجامد. بیکه عروس خانم و آقاداماد مستقیما چیزی احساس کنند.
جالب اینکه همه -یا اکثر- این 11بدقول عزیز، آدمهای خوب، نازنین، دوستداشتنی، درست، مذهبی، سالم، متدین و حتی انقلابی هستند.
اگر قدیمها با روشنفکرها و کفار همکاریهای جزئی نداشتم؛ نگاهم قشری میشد و میگفتم برای تنوع هم که شده عالمم را عوض میکنم. ولی این خصیصه را در همان تعاملاتی که با آن حضرات داشتم هم دیدم. اما این دلیل نمیشود که این خصیصه از سوی آدمهای اهل ایمان و باور، زشتتر جلوه نکند.
از دلایلی که باعث میشود تلفنهایم را کمتر جواب بدهم و کمتر جایی بروم و کمتر کاری را قبول کنم و کمتر با دوستان صمیمی خودم نشست و برخاست کنم و کمتر در فلان کلاس و جلسه و محفل شرکت کنم و کلا همهچیز را محدود کنم استرسها و ترسهایم از نرسیدن به کارها و آدمها و قولهای تلنبارشده و قبلیم است. مخصوصا وقتی میبینم آقای لولهکش همانروزی که به من قول داده کارش را تمام کند به دوازده نفر دیگر هم قول داده و این میان حداقل یازده نفر به طور همزمان مورد بدقولی واقع میشوند.
در دو حالت شاید گناه و سنگینی بدقولیهایمان کمتر باشد. یکی همان موضوع بدقولی دیگران است (یعنی مثلا من سفارش لباس میدهم به خیاط و خیاط سفارش پارچه میدهد به پارچه فروش و با بدقولی پارچهفروش خیاط هم نسبت به من بدقول میشود) و دومی پیش آمدن شرایط دشوار خارق العاده (مثلا دوست ما در فلان جلسه مهم که قول داده بود و حضورش مهم بود شرکت نکرده چون مادرش بیمار شده و مجبور شده مادر را به بیمارستان ببرد). این دو مورد -مخصوصا دومی- را همه باید بفهمیم و ببخشیم. اما متاسفانه بیشتر بدقولیهای ما از نوع سوماند و ریشه در تنبلیها، بیتدبیریها و به ویژه اهمیت بالایی دارد که ما برای خودمان قائلیم و اهمیت کمی که برای دیگران. یعنی بیشتر وقتها همان لحظه که داریم قول میدهیم اگر کمی فکرکنیم و بررسی کنیم متوجه میشویم از پسش برنمیآییم. ولی یا فکر نمیکنیم یا هی به خودمان تخفیف میدهیم.
بعضی وقتها هم شاید روی نه گفتن نداریم یا قول و قرارهایمان را دقیق و مکتوب نکردیم. ولی در هرحال همهاش یکجور موجب ترافیک و قتل بیماران اورژانسیای میشود که ما اصلا نمیشناسیمشان.
قال الصادق (علیه السلام): «لاتعدن اخاک وعدا لیس فی یدک وفاؤه »
«به برادرت قولی مده که وفای به آن از عهده تو بیرون است»
و قال الله الحکیم فی کتابه الکریم: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ» * «کَبُرَ مَقْتًا عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لَا تَفْعَلُونَ»
«اى کسانى که ایمان آورده اید چرا سخن را مىگویید که انجام نمىدهید» * «نزد خداوند به شدت موجب خشم است که سخنی را بگویید که انجامش نمیدهید.»
این مطلب را در شلوغترین و گرفتارترین ساعت و روزهایم نوشتم. دیدم برای چندلحظه هم که شده آدم باید توقف کند.
«چه کسانی برای فردوسی سینه چاک میکنند» و «چه کسانی باید برای فردوسی سینه چاک کنند» موضوع این یادداشت است.
بیایید فکر کنیم، جدا از ادبیاتیها و شاعران؛ کدام قشرهای اجتماعی و قدرتهای سیاسی برای فردوسی و شاهنامهاش سینه چاک کردهاند. از میان قدرتها، دستگاههای شاهنشاهی و به ویژه رژیم پهلوی برای استحکامبخشیدن به فرهنگِ شاهمحور و نیز ایجاد تقابل دربرابر قدرت و نفوذ اسلامگرایان سنگ شاهنامه را به سینه میزنند؛ تو گویی میخواستند به مردم بقبولانند هرکه نام شاهی بر خود گذاشت، ولو بیمایهای چون محمدرضا پهلوی، لابد چیزی در حدود جمشید و طهمورث دیوبند و فریدون است. در آن دوران که فرهنگ ایران با سکانداری بهائیت و چهرههای نزدیک به اسرائیل همراه بود، تلاش فراوانی به عمل آمد تا -با همه قدرت- پیوندهای دیرین بین ادبیات ایران و اندیشه اسلام و تشیع گسسته و انکار شود.
در میان اقشار هم، اقلیتی که سودای ایرانِ آرمانیِ موهومِ پیش از اسلام را دارند سنگ فردوسی را به سینه میزنند. قشری که شاید بیشتر با هدایت رژیم پهلوی به وجود آمد. چهبسا بسیاری از مسلمانان و متدینین غافل و کماطلاع، در مواجهه با لافِ گروه نخست، گزاف ایشان را راست پنداشتند و جاهلانه به دشمنی و انکار فردوسی و شاهنامه پرداختند. پس از انقلاب هم اگر پایمردیِ و هوشیاری و حمایت شخصِ «سید علی خامنهای» درمورد فردوسی از همان آغاز انقلاب نبود، این جهالت با شدت و حدت ادامه پیدا میکرد.
حالآنکه فردوسیِ خردمندِ شکوهمندِ مسلمان را چه به آن جماعت بیگانهپرست و دینستیز؟
این موضوع که در تاریخ معاصر شاهد آن بودیم در قرون متمادی هم گریبانگیرِ ایرانیان بود. گروهی از دینستیزان، سعی در تحریفِ حقایق شاهنامه و برداشتی گزینشی از آن داشتند و گروهی از سادهلوحانِ متدین این دعاوی را باور میکردند.
آثار بسیاری با انگیزهی شیعی با تقلید و اقتباس از شاهنامه در تاریخ ادبیات فارسی سرودهشدهاند. از آن جمله است «شیعهنامه»، «خاوراننامه»، «رستمنامه» و «حمله حیدری» که در بعضی از این آثار طعنه و کنایهی سراینده را به فردوسی و شاهنامه شاهدیم، از جمله چنین سطرهایی در شیعهنامه: «به شهنامهخواندن مزن لاف تو» و همچنین بستر اصلی داستانِ خاوراننامه که قهرمانان اسلامی به جنگ قهرمانان ایرانی میرود. گوییا گروهی در آنروزگار حماسهآفرینیهای قهرمانان اسطورهای و ایرانیِ شاهنامه را در برابر حماسهآفرینیهای قهرمانان تاریخ اسلام عنوان میکردهاند و درمقابل شاعران مسلمان و شیعه به سرایش چنین آثاری دست زدهاند که چنانکه گفته شد، با طعنه بر شاهنامه و قهرمانان ایرانی همراه بودهاند. در بعضی آثار دیگر نیز _شاید در واکنش به آثار قبلی_ اتفاقا سعی میشود بین این دوجهان آشتی برقرار شود، مثل «رستمنامه» که داستان منظوم اسلام آوردن «رستم» به دست «امام علی» (علیه السلام) است.
اما آنکه شاهنامه را به دقت و عنایت خوانده باشد مگر قهر و جنگی میبیند که به آشتی و صلحی بیاندیشد؟
باری، آنچه هر مسلمان، به خصوص هر مسلمانِ معتقد به ولایت امام علی (ع) باید بداند، دو چیز است، یکی ماجرای فردوسی با سلطان محمود غزنوی و ابیات «هجونامه» معروف است و دیگر ابیاتی که در خود شاهنامه آمدهاند.
اول ماجرای محمود و هجونامه را بازمیگوییم: آنگاه که پس از سی سال رنج بسیار، فردوسی کار اثر عظیم و گرانسنگ خود یعنی شاهنامه را به پایان میبرد و و در نهایت فقر و تنگسدتی با هزار امید آن را به دربار سلطان محمود غزنوی عرضه میدارد؛ محمود که هر شاعر حقیر مدحگویی از کنارش به دولتمندی رسیده بود و به شعردوستی و شاعرپروری خود فخر میکرد، به خاطر شیعه بودن فردوسی (و دلایل دیگری چون برتری دادن ایرانیان بر تورانیان در شاهنامه، و نیز سعایت بدخواهان و...) برای کار او ارزشی قائل نمیشود و بهایی کم و توهینآمیز برایش در نظر میگیرد. مهمترین دلیل این امر هم جز شهرت فردوسی به تشیع، ابیاتی است که فردوسی در آغاز شاهنامه در ولایت امیرالمومنین علی (ع) سروده است و نیز آنچه از اندیشههای کلامیِ شیعی در شعر او جلوهگر بوده است. در مقابل فردوسی هم به خشم میآید و در واکنشی نمادین صله محمود را به آبمیوه فروش! و دلاک حمام میدهد؛ داستان به گوش محمود میرسد و دستورِ قتل فردوسی را میدهد و فردوسی پس از سرودن هجوی تند و تیز علیه محمود گریزان میشود. (چهبسا اگر فردوسی نمیگریخت، با همین اتهام رافضی بودن، کارش چون حسنک وزیر بالا میگرفت!)
اهمیت و ارزشمندی تاریخی و ادبی هجونامه در این نکات است:
یکم: شاعر ارزش شعر و سخن و آزادگی را به رخ قدرت و سیاست و ثروت میکشد.
دوم: اعتقادات شیعی و اسلامی خود را بار دیگر با آزادگی و قاطعیت در این شعر اظهار میکند.
سوم: این شاید اولین و آخرین بار است که شاعری در زمان پادشاه مقتدر، خونریز و بیرحمی چون محمود غزنوی (که همه شاعران زمانه مداح اویند) جرأت هجو و نکوهش او را پیدا میکند.
چهارم: شاعر با این هجو به جز حرمت شعر و حرمت شیعیان، حرمت ایرانیبودن و ایرانیان را نیز پاس میدارد.
پنجم: هجو با همه تندی و تیزی و تهورش، از ساحت ادب بیرون نمیشود و آنچنانکه شأن فردوسی است از الفاظ مبتذل و رکیک تهی است.
اصل قصه که در ابتدای این فصل و در یک پاراگراف برایتان گفتم در کتب تاریخی و ادبی مهم و نیز مقدمههای نسخ شاهنامه نقل شدهاند. متون مهمی چون «مقدمه قدیم شاهنامه»، «تذکره الشعراء دولتشاه سمرقندی»، «مقدمهٔ شاهنامهٔ بایسنقری»، «تاریخ سیستان ابن اسفندیار»، «لباب الالباب عوفی»، «تذکره هفت اقلیم»، «مجمع الفصحاء» و... این داستان را نقل کردهاند که مهمترینشان «چهار مقاله» یا «مجمع النوادر» جناب «نظامی عروضی سمرقندی» است. نظامی عروضی در بخشی از شرح ماوقع مینویسد:
«محمود با آن جماعت تدبیر کرد که فردوسی را چه دهیم؟ گفتند: پنجاه هزار درم. و این خود بسیار باشد، که او مردی رافضی است و معتزلی مذهب و این بیت بر اعتزال او دلیل کند که او گفت:
به بینندگان آفریننده را / نبینی مرنجان دو بیننده را
و بر رفض او بیت ها دلیل است:
حکیم این جهان را چو دریا نهاد / برانگیخته موج ازو تندباد ...»
«و سلطان محمود مردی متعصب بود، درو این تخلیط بگرفت و مسموع افتاد. در جمله بیست هزار درم به فردوسی رسید. به غایت رنجور شد و به گرمابه رفت. و برآمد، فقاعی آبجو بخورد و آن سیم میان حمامی و فقاعی قسم فرمود. سیاست محمود دانست. به شب از غزنین برفت و به هری به دکان اسماعیل وراق پدر ازرقی فرود آمد و شش ماه در خانه او متواری بود تا طالبان محمود به طوس رسیدند و بازگشتند. چون فردوسی ایمن شد از هری رو به طوس نهاد و شاهنامه بر گرفت و به طبرستان شد به نزدیک سپهبد شهریار که از آل باوند بود و در طبرستان پادشاه او بود و آن خاندانی است بزرگ. نسبت ایشان به یزدگرد شهریار پیوندد. پس محمود را هجا کرد در دیباچه بیتی صد و بر شهریار خواند و گفت: من این کتاب را از نام محمود با نام تو خواهم کردن، که این کتاب همه اخبار و آثار جدان تست. شهریار او را بنواخت و نیکوییها فرمود و گفت با استاد: محمود را بر آن داشتند و کتاب ترا به شرطی عرضه نکردند و ترا تخلیط کردند و دیگر تو مردی شیعهای و هر که تولی به خاندان پیامبر کند او را دنیاوی به هیچ کاری نرود که ایشان را خود نرفته است...»
«از آن جمله این شش بیت بماند :
مرا غمز کردند کان پر سخن / به مهر نبی و علی شد کهن
اگر مهرشان من حکایت کنم / چو محمود را صد حمایت کنم
پرستار زاده نیاید بکار / و گر چند باشد پدر شهریار
ازین در سخن چند رانم همی / چو دریا کرانه ندانم همی
به نیکی نبد شاه را دستگاه / و گرنه مرا بر نشاندی به گاه
چو اندر تبارش بزرگی نبود / ندانست نام بزرگان شنود...»[1]
البته که باید به نقل مورخان، شعر شاعران بزرگ گذشته را نیز در تایید سخن عروضی و اصل حکایت افزود. آنهم شاعران دانشمند، وارسته و بزرگی چون نظامی، عطار و جامی.
نظامی گنجوی، شاعر بزرگ سبک آذرباییجانی روایت نظامی دیگر (عروضی) را بارها در شعرهای خود تکرار میکند. در «خطاب زمینبوس» خردنامه با بیانی هنری و پوشیده خطاب به ناصرالدین میگوید:
ز کاس نظامی یکی طاس می
خوری هم به آیین کاوس کی
ستانی بدان طاس طوسی نواز
حق شاهنامه ز محمود باز
دو وارث شمار از دوکان کهن
تو را در سخا و مرا در سخن
به وامی که ناداده باشد نخست
حق وارث از وارث آید درست
در بهرامنامه (هفت پیکر) بیت معروف و زیبایی دارد:
نسبت عقربی است با قوسی
بخل محمود و بذل فردوسی
و در خسرو و شیرین با تصریح بیشتری میگوید:
گرت خواهیم کردن حقشناسی
نخواهی کردن آخر ناسپاسی
و گر با تو دم ناساز گیریم
چو فردوسی زمزدت باز گیریم
توانی مهر یخ بر زر نهادن
فقاعی را توانی سر گشادن
آوردن «فقاع گشودن» یعنی بازگویی دقیق روایت نظامی عروضی با رویکرد نشانهشناسانه.
عطار نیشابوری شاعر و عارف بزرگ در اسرارنامه حکایتی از مظلومیت فردوسی -با زدن اتهام گبری به او- میسراید و در پایان با بازگویی واژۀ «فقاع» میگوید:
خداوندا تو میدانی که عطار
همه توحید تو گوید در اشعار
ز نور تو شعاعی مینماید
چو فردوسی فقاعی میگشاید
چو فردوسی ببخشش رایگان تو
بفضل خود بفردوسش رسان تو
در شعر اگرچه موضوع ارتباط مستقیمی به محمود و هجونامه، ندارد، ولی شاعر به صرف استفاده هنرمندانهاش از اصطلاح «فقاع گشودن» در مورد فردوسی، متن عروضی را تایید میکند.
همچنین در بخشی از مصیبتنامه میگوید:
همچو فردوسی فقع خواهم گشاد
چون سنائی بی طمع خواهم گشاد
اما صریحترین سخنِ عطار در اینباب در الهی نامه است:
اگر محمود اخبار عجم را
بداد آن پیل و لشگر و آن درم را
اگر تو شعر آری، پیل واری
نیابی یک درم در روزگاری
چه کرد آن پیل وارش؟ کم نیرزید
بر شاعر فقاعی هم نیرزید
زهی همّت که شاعر داشت آنگاه
کنون بنگر که چون برگشت از راه
دیگر شاعر و عارف نامی که این حکایت را با تصریح نقل میکند «جامی» است که در قطعهای میسراید:
خوش است قدرشناسی که چون خمیده سپهر
سهام حادثه را عاقبت کند قوسی
برفت شوکت محمود و در زمانه نماند
جز این فسانه که نشناخت قدر فردوسی!
میبینید که فردوسی با شعرهای شرافتمندانه خود _برای اولینبار در تاریخ ادبیات فارسی_ صفی از شاعران آزاده و موحد را مقابل پادشاهان ستمگر بیقدر پدید آورده است!
اما پژوهشگران معاصر درمقابل این روایتها دو دسته شدند؛ بعضی چون نولدکه، فروزانفر، قزوینی، تقی زاده، صفا، ریاحی و خالقی مطلق هجونامه را تایید میکنند و برخی چون بهار، نفیسی، مینوی، شیرانی، دبیرسیاقی و مرتضوی اصل سرایش هجونامه و یا انتساب بیتهای موجود به فردوسی را انکار میکنند. یعنی بعضی از افراد گروه دوم قبول دارند هجونامهای بوده ولی قبول ندارند ابیات به جای مانده از آن هجونامه فردوسی باشد
فروزانفر در سخن و سخنوران، متن چهارمقاله را اساس سخنان خود قرار میدهد آنجا که مینویسد:
«و محمود را هجا گفت و بر اسپهبد بخواند. وی هجا را که صد بیت بود به صد هزار درهم خرید و از انتشارش بازداشت فردوسی به طوس برگشت و هیچ فایده از رنج سی ساله ندید و ناکام بماند»[2]
و دیگران هم به همین نحو. باری چه آنانکه هجونامه را قبول دارند و چه آنانکه هجونامه را قبول ندارند جملگی بر بی اعتنایی محمود به فردوسی به خاطر دلایلی مذهبی و قومی مقر و متفقاند. از دکتر ذبیح الله صفا که از مویدان هجونامه است و در کتاب «حماسهسرایی در ایران» خود مینویسد:
«علل دیگری نیز در باب نفرت محمود از فردوسی درمیان بود و در رأس یکی تشبع فردوسی است که بزعم محمود متعصب سنی مذهب در زمره بزرگترین جنایات بود و دیگر اظهار محبت شدید فردوسی است به ایران قدیم و پادشاهان بزرگ عجم که گویا محمود خود را از همه آنان فزونتر می شمرد»[3]
تا دکتر سعید نفیسی که با بررسی تحلیلی ابیات شعر در انتساب این هجونامه به فردوسی تردید میکند و اما در مقالهای مینویسد:
«فردوسی طرفدار شعوبیه و به قریب احتمالات شیعه و به نزدیکترین حدس اسماعیلی بوده و از طرف دیگر می دانیم که محمود حنفی بسیار متعصب بوده. حنفیها همیشه خشکترین و قشریترین و ظاهرپسندترین فرق مسلمانان بوده اند و در میان حنفیها، اشعریان خشنترین و خشکترین و متعصبترین فرقه را تشکیل می دادهاند و محمود اشعری بسیار متعصب بوده و محال است با کسی مانند فردوسی کمترین رابطه را بهم زده باشد چنانکه می دانیم درصدد آزار ابن سینا و ابو الریحان بیرونی که نه تنها بزرگترین دانشمندان زمان او بودهاند بلکه بزرگترین علمای اسلام به شمار میروند برآمده و هر دو را دنبال کرده و ایشان از دست او از این شهر به آن شهر میگریختهاند زیرا که اتفاقا ابن سینا و ابوالریحان هم اسمعیلی و هواخواه شعوبیه بودهاند...»[4]
تا منوچهر مرتضوی که با ضعیفترین دلایل ابیات هجونامه را رد میکند و به طرز عجیبی به جانبداری از محمود غزنوی میپردازد، اما در بخشی از پژوهش خود اعتراف میکند:
«نمیتوان در اصل مطلب یعنی خشم فردوسی و سروده اشعاری در هجو محمود تردید کرد»[5]
حال به این بیاندیشیم که فردوسی، این سرایندۀ بزرگترین و برترین متن ادبی فارسی و ایرانی (و به نظر بسیاری: بزرگترین منظومه حماسی جهان) به خاطر ابراز و اظهار به محبت و ولایت علیابنابیطالب (ع) از تمام حقوق خویش محروم گشته و به رنج فقر و تحقیر و غربت و آزار و تعقیب گرفتار آمده اما بر سر اعتقاد خویش پایدار مانده است. از طرفی پس از مرگ هم از سوی همکیشان و همراهان خویش شناخته نشده که هیچ، متهم هم شده است!
(به پیوست جستار، یکی از نسخ هجونامههای موجود را به تمامی نقل میکنیم که خواندنش بیفایده نخواهد بود)
باری، فرض کنیم، هجونامههای موجود همه دروغیناند؛ فرض کنیم اصلا هیچ هجونامهای در کار نبوده (که فرضش دشوار است)، فرض کنیم اصلا محمود به خاطر شیعه بودن شاهنامه را تحقیر نکرده (که فرضش محال است)؛ همۀ اینها صورت مسئله را تغییر نخواهند داد، وقتی فردوسی در متن اثر اصلی خود یعنی شاهنامه، و در اوج دوران خفقان غزنوی که شیعهکشی، شیعهستیزی، تکفیر و کشتار دیگراندیشان از عادات مستحسن زمانه بوده، به تشیع و پیروی از علی ابن ابی طالب اقرار و افتخار کرده است. جدا از ابیاتی که ناظر بر ذهنیت کلامی و اعتقادی شیعیان است (مثل همان بیت «به بینندگان آفریننده را / نبینی مرنجان دو بیننده را) فردوسی در آغاز منظومه خود، برخلاف سنت معمولِ شاعران سنیمذهبِ دربار، به هرکدام از خلفای سهگانه فقط یک بیت را اختصاص میدهد* و آنگاه در بیست بیت چنین میسراید**:
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خدا وند امر و خداوند نهی
که من شهر علمم علیّم در است
درست این سخن قول پیغمبرست
گواهی دهم کاین سخنها ازاوست
تو گویی دو گوشم پرآواز اوست
منم بندهٔ اهل بیت نبی
ستایندهٔ خاکِ پای وصی
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد
چو هفتاد کشتی برو ساخته
همه بادبانها برافراخته
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس
محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و ولی
خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید
بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بیرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه، دارم دو یار وفی
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می و انگبین
همان چشمهٔ شیر و ماء معین
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست
چنین است و این دین و راه منست
برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
دلت گر به راه خطا مایل است
تورا دشمن اندر جهان خود دل است
نباشد جز از بیپدر دشمنش
که یزدان به آتش بسوزد تنش
هر آنکس که در جانش بغض علیست
ازو زارتر در جهان زار کیست؟
(* : هنگام نگارش این جستار از پژوهشهای اخیر خبر نداشتم که با دسترسی به نسخههای قدیمی شاهنامه معلوم شد آن یک بیت مدح خلفا هم الحاقی و غیرواقعی است. لذا در هیچکدام از تصحیحهای متاخر مثل تصحیح جلال خالقی مطلق یا مهری بهفر بیت مدح خلفا وجود ندارد و مشخص است که فردوسی جز پیامبر و امیرالمومنین کسی را مدح نکرده است.
** : جایی شنیدم که کسی گفت ابیات مدح امیرالمومنین در شاهنامه ابیات منسوب و غیرقابل استنادند. حرفهای بیاساس اینچنینی همهجا شنیده میشوند. ابیات مدح امیرالمومنین با اندکی اختلاف در تمام نسخ معتبر شاهنامه و با همه تصحیحها نقل شدهاند. بنده برای این جستار چهار تصحیح مهم را بازنگری کردم: نسخه مسکو، نسخه ژول مول، نسخه متاخر جناب جلال خالقی مطلق (معتبرترین تصحیح) و نسخه تصحیح خانم مهری بهفر. شاید اندک اختلافی در بعضی بیتها باشد، اما کلیات ابیات مدح حضرت امیر را همه نقل کردهاند. )
آیا ایرانیان، مسلمانان و به ویژه شیعیان قدر این گنجینۀ ارزشمند خویش را میدانند؟ یا آن را چون دیگر گنجینهها به رقبا وامیگذارند؟! آیا این آزادهمرد و شیعه راستین که در اوج غربت و مظلومیت و تنهایی، عشق و اعتقاد به خاندان اهل بیت را فریاد زده است، امروز از پس قرنها و در زمان اقتدار و حکومت شیعیان، جای خود را در دل برادران و فرزندان خویش باز کرده است؟ آیا مدعیانِ فرهنگِ شیعی تا به حال برای یکبار از اینمنظر و با این دقت به فردوسی و شاهنامهی او نگریسته بودند؟
منابع یادداشت
[1] چهارمقاله، ص 81 تا 84
[2] سخن و سخنوران ص 56
[3] حماسهسرایی در ایران، ص 198 و 199
[4] مقالات سعید نفیسی، ج 2، ص 75
بعد التحریر:
شاهدی دیگر بر تشیع فردوسی بیرون از شاهنامه
چنانکه میدانیم شاهنامه یگانه سروده حکیم ابوالقاسم فردوسی نیست. البته فردوسی چون سعدی و نظامی و مولوی نیست که جدا از منظومهها و مجموعههایش دیوان جامعی از او به یادگار مانده باشد، بلکه بیشتر شعرهای او به مرور زمان به همان دلایلی که میشود حدس زد از بین رفتهاند؛ به جز اندکی شعر پراکنده. شاید کمتر از بیست شعر در منابع مختلف به فردوسی منتسب شده است. زندهیاد دکتر مجتبی مینوی در کتاب «فردوسی و شعر او» در مقالهای به بررسی تمام اشعار مشکوک و منتسب به فردوسی بیرون از شاهنامه پرداختهاند. ایشان سرانجام در بخشهای پایانی مقاله نوشتهاند:
« همگی مورد شکّ و تردید است که از فردوسی باشد. آنچه هیچ شکّی در بطلان انتساب آن به فردوسی بنده ندارم سه قصیده است:
14- یکی بمطلع: اگر بری نجم زلف تابدار انگشت، دارای 19 و در بعضی مآخذ 23 بیت، منقول در عرفات و مجالس المؤمنین و در بعضی جنگها مثل سفینهی منتخب الاشعار محمّد علی خان مبتلای مشهدی و در جنگی در کتابخانهی اسعد افندی (12) و بعضی ابیات آن در آتشکده و مجمع الفصحا و غیره؛
15- دومی بمطلع: ای دل ار داری هوای جنّة المأوی بیا، دارای 43 بیت در منقبت علیبنابیطالب، نقل از یک نسخهی خطّی فارسی در کتابخانهی گوتا؛
16- سومی قصیدهای بمطلع: شب گذشته که بود از نسیم باد بهار، دارای 54 بیت که إته آن را از «انتخاب صد و هفتاد شاعر فارسی» استنساخ شدهی سال 1042 نقل کرده است. »
چنانکه مشاهده کردید زندهیاد مینوی از آن شعرها فقط سه قصیده را قطعا از فردوسی دانستهاند. از این سه قصیده ذکر کردهاند که قصیده دوم در مدح امیرالمومنین است (و دریغ که متنش در دست نیست) اما وقتی قصیده نخست (که تنها شعری است که از این سه در دست است) را بخوانید متوجه میشوید آنهم در ستایش امیرمومنان علی است آنهم ستایشی شیعهوار و نه بر سبیل مذهب عامه. پس از سه شعر بیرون از شاهنامه دو شعر فردوسی مدح امام علی است، دیگر چه دلیلی میخواهد آدم عاقل؟!
آن قصیده را اینجا بخوانید: اگر بری به خم زلف تابدار انگشت
از یادداشتهای چهارپنج سال پیشم (قبل از عصر تلگرام و اینستاگرام) که در روزنامه پنجره منتشر میشد:
رونوشت: به دوستانی که وقت بسیاری پای اینترنت میگذارند، آنهم با دلایل مذهبی (تبلیغ اسلام) و انقلابی (شرکت در جنگنرم+افزایش بصیرت). عدم توجه به نکاتِ اینچنینی باعث میشود دشمنی ما برای دشمنانمان منفعتآور باشد و دوستیمان برای انقلاب و اسلام، دوستیِ خاله خرسه.
یکم
مولایمان حسین(علیه السلام) یاریِ زعفر و جبرئیل را نپذیرفت، زیرا آنگاه، سپاهِ یزید باید با گروهی بجنگد که نمیبیندشان و این خلافِ جوانمردی است. حال ما با افرادی میجنگیم (یا حتی دوستی میکنیم) که نمیبینیمشان. ولی آنها با چشمِ باز با ما میجنگند. در فرهنگِ اصطلاحاتِ دینی اصطلاحی داریم به نامِ «شیاطینِ اِنس»؛ بهطورکل بررسی حضور و نحوهی عمل شیاطینِ _چه جن، چه انس_ در شبکههای اینترنتی و موبایلی در جای خود بسیار مهم و ضروری است؛ اگر به نظرتان بحث انتزاعی است، فقط یکی از مصادیق انضمامی و عینیاش را مطرح میکنم: «اسرائیلیِ فارسیزبان».
تا به حال این مسئله فکرکردهاید؟ تا به حال دراینترنت با یک اسرائیلیِ فارسیزبان روبرو شدهاید؟ از کجا معلوم «آری» و از کجا معلوم «نه»؟!
یکی از شاعران اهل فکر _علیمحمد مودب_ به تازگی در سخنانش نکتهای را درباره «به کاربردنِ زبان فارسی توسط امام خمینی» مطرح کرده که خودتان میتوانید در اینترنت بحثش را پیبگیرید. مسئلهای که باعث شد همان انگلستان که به زور زبان فارسی را در هند ممنوع کرد بیاید «بیبیسیفارسی» را برای ما راهاندازد. چون زبان پوشش است. این نکتهایست که من میخواهم به آن دقت کنید. شما وقت زیادی را برای خواندن یادداشت یا اظهارنظر(کامنت) کسانی میگذارید که فکر میکنید ایرانیای هستند با نگاهی متفاوت؛ یا نهایتا فریبخورده. شما گاهی مدتها وقت و انرژی میگذارید تا آنها را آگاه کنید. حتی خیلی وقتها حرفشان را باور میکنید یا برای امتیاز مثبت و منفیشان اعتبار قائل میشوید. مثلا با دیدنِ صد امتیازِ منفی و بیست امتیازِ مثبت برای یک حرفِ حق، نتیجه میگیرید: «پس بیشترِ مردم ایران با این حرف مخالفاند!» حالآنکه اینها شاید اصلا مردمِ ایران نباشند. چهبسیار جوانانِ «مدرسهنرفته ملاشده»ای که به خیالِ خودشان دارند برای هدایت آدمهای «فریبخورده» وقت میگذارند؛ ولی درحقیقت دارند پای دروغگویانِ «فریبنده» عمر تلف میکنند.
دوم
نیکآهنگِ کوثر در گفتوگوی خصوصیاش با مهدی هاشمی در سال۸٩ میگوید «بازیای که در اینترنت می شود بازی ضعیفی است. مگر بازدید از سایتهای فیلترشده چقدر است؟»
چقدراست؟ این مزدورِ امریکا میگوید روزهایی که این سایتها بیشترین بازدید را داشتند (پس از فتنه۸۸) هم بازدیدشان کم بوده. چیزی که میخواهم بگویم این است: بیشترِ این «بازدیدِ کم» را هم خود حزباللهیها برای «رصد» و فهمیدن اینکه الآن دشمن چه میگوید انجام میدهند. غافل که با رفتنِ به دکانِ بیمشتریشان و با افزایشِ بازدیدشان دارند به دشمن روحیه میدهند. غافل که «الباطل یموت بعدم ذکره».
این است نتیجهی عمرگذاشتنِ پای «بصیرت»،«جنگ نرم»،«رصد»و... برای کسانی که به باطنِ سخنِ رهبرشان توجهی ندارند.
آیتالله خامنهای: «کار شیطان، ایجاد اختلال در دستگاه محاسباتی شماست».
از یادداشتهای چهارپنج سال پیشم (قبل از عصر تلگرام و اینستاگرام) که در روزنامه پنجره منتشر میشد:
افراط یعنی هرجا هر دایرهای دیدی بگویی نماد فراماسونری است و مدام در حال حل کردنِ جدولِ اشکالِ فراماسونری در نقوشِ در و دیوار باشی. افراط یعنی همانطور که عرفا همه جا جلوهی خدا را میبینند تو همه جا جلوهی فراماسونری و شیطان را ببینی. افراط یعنی تاریخ نمادهای فراماسونری را به پیش از پیدایشِ خود فراماسونری ببری. افراط یعنی آنقدر در زندگی و افکار و گفتارت به فراماسونری و قدرتش بها بدهی که ناخواسته دچارِ ثنویت شوی؛ جهان دو مبدأ دارد: خدا و فراماسونری! افراط یعنی ناخواسته بگویی «یدالله فوق ایدیهم» و البته دست فراماسونری بالای دست خداست!
افراط یعنی وقتی برای اولینبار «ویدئو» به ایران میآید فکر کنی ویدئو یعنی فیلم مستهجن. فکر کنی دانشگاه یعنی لانهی فساد؛ فکر کنی رمان یعنی شیطان. افراط یعنی هر متفکرِ غربیِ بیچارهای که کتابش در کتابخانهی یک اصطلاح طلب دیده شده را هم تئوریپردازِ انقلابِ مخملی بدانی؛ ولو آن متفکر اصلا واردِ فلسفه سیاست نشده باشد؛ ولو آن اصلاحطلب اصلا از درکِ نظریات آن متفکر عاجز باشد! افراط یعنی با خیالبافی ارتش دشمن را چندبرابر کنی. افراط یعنی با جهالتِ خود تسلیمِ یأس و ترس شوی و فراموش کنی یأس همسایهی کفر است و ترس دستافزارِ شیطان: «انما ذلکم الشیطان یخوّف اولیائه».
تفریط یعنی قواعد بالا را برعکس کنی: هیچ توطئهای نیست؛ هیچ دشمنی نیست؛ هیچ خطری نیست.
تفریط یعنی اسم خودت را بگذاری «سرباز جنگ نرم» و خودت را در راه شبکههای اجتماعی حلقآویز کنی. تفریط یعنی اسم کارت را بگذاری «فعالیتِ فرهنگی» و مدام در حال «کپی/پیست» مطالب خبرگزاری فارس باشی. تفریط یعنی فکر کنی در حال «تبلیغِ اسلام و آگاهسازی مردم» هستی اما از موهای سفیدِ جدید مادرت و حالواحوالِ خانواده و همسایههایت و حتی زندگی خودت بیخبر باشی. تفریط یعنی با وقت گذاشتن و واردکردن عکس و اطلاعاتت در نرمافزاری که افسر ارشد اطلاعات رژیم صهیونیستی تالمون مارکو (نرمافزارِ «وایبر») مدیر و مؤسس آن است؛ به پر شدن پازل اطلاعاتیامنیتی دشمنت کمک کنی و در عینحال خیال کنی افسرِ جنگ نرمی! (این اطلاعات را حتی در ویکیپدیای انگلیسیِ تالمون مارکو هم میتوان یافت).
تفریط یعنی منبعِ اصلی اطلاعات و مرجعِ نخستِ مطالعاتت ویکیپدیا باشد. تفریط یعنی حتی برای خواندنِ قرآن روزانهات هم به شبکه وصل شوی. تفریط یعنی هر خبر، عکس یا مطلب جالبی که برایت میآید را بیتحقیق درباره صحت و سقم و اعتبارِ منبعش با دیگران به اشتراک بگذاری. تفریط یعنی وادادن در برابر پیشآمدها. تفریط یعنی اعتقاد و اندیشهات را به جمع بسپاری و فراموش کنی: «ولکن اکثر النّاس لایعقلون».
و قال امیرالمونین و یعسوبالدین مولانا الإمام علیابنابیطالب: «لا یری الجاهل الّا مفرِط اَو مفرّط».
اولینبارم بود که به بوشهر میرفتم. شهر بسیار دوستداشتنیای بود و از ته دل مرا دوستدار و هوادار خود کرد. هوادار مردمش، خونگرمی و مهربانی بیمانند مردمش، دریایش، آرامش و بیکرانی شگفت دریایش، عمارتهای تاریخیاش، موسیقیاش، نوحهخوانیاش و... به نظرم بوشهر برای زندگی شهر خیلی خوبیست...
وقتی شادی و شادمانی حقیقی نباشد، ابتذال و لهو و محض سرگرمی به جایش میآید.
وقتی اندوه و سوگواری واقعی نباشد، فسردگی و خمودگی و دلمردگی. غم هم مثل شادی از نیازهای ضروری آدمی است و اتفاقا وقتی اتفاق بیفتد روح را به انبساط میرساند. دل را زنده میکند نه مرده. به شرطی که غمش از آن غمهای خوب باشد. نه غم کم و زیاد دنیا. غم عشق. غم امام حسین (ع).
باز به قول رفیق قدیمیمان حافظ :
چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد
ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم
باری، ما در اندوه دستی داریم. یعنی در رسیدن به غمهای خوب و گردهمآیی و آیین جمعیاش موفقیتهایی کسب کردهایم. اما در شادی هنوز میلنگیم. بیشتر آهنگها و شعرهایی که بازار را گرفتهاند و نیز حافظۀ ما را، غمگیناند (چه غم متعالی اصیل چه غم مبتذل پاپ). بهترین تجمعات آیینیمان هم بر محور غماند: محرم و صفر و پایان ماه رمضان. گردهماییِ باشکوه شادیمحور نداریم آنچنان. در سطح ملی فقط یک 22بهمن است که هرسال دارد رسمیتر برگزار میشود و به جز مردمش بقیهاش جای پرسش و عدم برنامهریزی و عدم خلاقیت دارد. این بحث را جای دیگر پرداختهام و میپردازم. در فضاهای محدودتر هم: جشنهای عروسی ایرانی و اسلامی با آنهمه خلاقیتها و آیینها و فرهنگهای جالب و هنرمندانه و زیبای هر منطقه و هر قومیت همه قلب ماهیت شدند به مراسمات احمقانه و پرخرج و بینمک و بیلذت و تکراری. و گاه مبتذل و گناهآلود و خجالتآور. در جشنهای آیینی، جشن عبادتها دچار خطر تقلید از همان جشن عروسیها شدهاند. جشنهای مولودیخوانی و جشن تولدها شاید از بهترینها باشند که البته آنها هم مشکلات خودشان را دارند. مثلا وسط مولودی میلاد، آقای مداح (عموما به خاطر عادت!) هول میشود گریز میزند به صحرای کربلا! مجلس شادی مجلس عزا میشود! توی آسمان ملائکه دارند میگویند میخندند روی زمین رفقای ما دارند گریه میکنند!
شاید باورتان نشود که خیلی از جوانها فقط به خاطر تماشای «یک تجمع شاد و رنگین و شلوغ در خیابان» به جنبش سبز پیوستند. خیلیهاشان را میشناختم که اصلا سیاسی نبودند، زود پیوستند و زود هم گسستند. وقتی نیازهای روحی پاسخهای صحیح و بهآیین خود را نداشته باشند، تبدیل به عقده میشوند و انگیزههای سیاسی و کاسبکارانه به راحتی رویشان سوار میشوند. اینهمه دکان که به اسم «رواشناسی» «دعانویسی» «فالبینی» «جادوگری» «انرژی درمانی» «عرفان» دارند زنها را تلکه میکنند همه بر همین نیازها و عقدهها سوارند (نه هر روانشناسی و عرفان و حتی جادوگری!...)
بگذریم.
من حاضرم یک ستاد برنامه ریزی و ایده پردازی ویژه جشنها (چه آیینی چه ملی چه انسانی ...) راه بیاندازم جمعی شویم و یک سال روی این موضوع کار کنیم. از این هم بگذریم.
اکنون عید غدیر را در پیش داریم که به گفتۀ پیامبر اسلام حضرت محمد (ص) برترین عید امت اسلام است، و به گفتۀ رئیس مذهب ما امام جعفر صادق (ع) :
«هو عید الله الاکبر،و ما بعث الله نبیا الا و تعید فى هذا الیوم و عرف حرمته و اسمه فى السماء یوم العهد المعهود و فى الارض یوم المیثاق الماخوذ و الجمع المشهود.»
هر پیامبری در هر دورهای این روز را شاد بوده و عید گرفته. وای ما اگر این روز را شاد نباشیم و به شادی و عظمتش نیندیشیم و جشن نگیریمش.
۱۸ شهریور ۱۳۴۸، در گذشت آقا سید جلال آل احمد در اَسالِم گیلان«
فردوسی از پس حمله اعراب و عوض شدن دور زمان ، می نشیند و با چه حوصله ای چه عظمتی را از غارت و فراموشی حفظ می کند، عظمتی را که متن اساطیر است و سازندۀ تاریخ است . عین کاری که جلال الدین رومی کرد در بحبوحۀ حملۀ مغول . و ببینیم آیا روشنفکر امروزی جرأت و لیاقت این را دارد که بنشیند و در مقابل هجوم غرب که قدم اوّل غارتش ، بی ارزش ساختن همه ملاک های ارزش سنّتی است چیزی را حفظ کند؟ یا چیزی به جای آنها بگذارد؟»
جلال آل احمد، از کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران»
الآن به جرأت میتوان گفت او جزو معدود مواردی است که این مطالبۀ خود را عملی کرد و در مقابل هجوم غرب ، میراثی هویتی از خود برای آیندگان و دوران پساپهلوی به جای گذاشت.
وحید امیرخانی
در مدت معلوم و وحید امیرخانی
فیلم «در مدت معلوم» نزدیک یک ماه است که در صدر فیلمهای پرفروش روی پرده است و زود است که فروشش سه میلیاردی شود. در اولین سطر یادداشتم از اقشار فرهیخته میخواهم شنیدههایشان را کنار بگذارند و هرچهزودتر خود به تماشای این فیلم بروند. من مطمئنم این فیلم مخاطب عمومی خود را پیدا کرده، اما مخاطب فرهیخته عموماً از اینچنین فیلمها و ژانرها میترسد. چهاینکه بسیاری از فیلمهای ژانر کمدی، فیلمهای مبتذل و ضعیف هستند، و این فیلم به جز کمدیبودن، به خاطر موضوع و نامش بیشتر در معرض اتهام است.
در مدت معلوم (با زیرتیتر «فیالمدت المعلوم») نخستین ساختۀ سینمایی وحید امیرخانی است که با نقشآفرینی بازیگرانی چون جواد عزتی، ویشکا آسایش، هومن سیدی، علی اوسیوند و اکبر عبدی همراه است. فیلمی که بیهیچ توضیحی از حضور در جشنوارۀ فجر پیشین کنار گذاشته و حذف شد، اما اکنون در فروش به توفیق کمنظیری دستیافته است. همچنین توانسته بحثها، نقدها و سخنان بسیاری را بین موافقان و مخالفان خود به راه اندازد.
در مدت معلوم در نوع خود فیلم متوسط و خوبی است، اما آنچه باعث میشود این فیلم را تبلیغ کنم و کارگردانش را قدر بدانم، هوشمندی وحید امیرخانی در انتخاب ایده، و شجاعت او در طرح موضوع فیلم است. آنهم در جامعهای که چنین موضوعی -در سطح- بایکوت و ممنوع است اما در لایههای زیرین مشکل و دغدغۀ دائم.
فیلم صراحتاً و برای نخستینبار در سینمای ایران به «بحرانِ جنسی» جامعۀ ما میپردازد و بهویژه سراغ از مسئلۀ ممنوعۀ «ازدواج موقت» میگیرد. خیلیها میگویند این فیلم تبلیغ ازدواج موقت است، ولی من با سخن آنهایی موافقم که میگویند این فیلم در مقام طرح مسئله و تابوشکنی است و موضوع ازدواج موقت در آن امری ثانوی است.
بحران جنسی در جوامع دینی
بحران جنسی یکی از بحرانهایی است که در دوران قرون وسطی در دل جامعۀ مسیحی وجود داشت و سرانجام همراه با بحرانهای نادیدهانگاشتهشدۀ دیگر جامعۀ بستۀ مسیحی، در رنسانس بهصورت انفجاری بروز پیدا کرد و به نتایج متعددی از جمله: تبعیدِ کلیسا به روز یکشنبه و شهر واتیکان، بیبندوباری جنسی در غرب و فسادهای درونی کلیساها انجامید. حتی در دوران مدرنیته هم روزی نیست که اخبار سرّی رسواییها و فسادهای کلیسایی منتشر نشود. این فسادها در حیوانیترین و بدترین شکلهای خود یعنی با کودکآزاری، همجنسگرایی و رفتارهای خشن جنسی در میان رهبران مذهبی کلیسا (که در مذهب خود با ممنوعیت ازدواج مواجهند) همراه بوده است. یک مورد معمولی و رسمیاش: «بر اساس مدارکی که در تاریخ ۱۶ ژانویه ۲۰۱۴ میلادی، از سوی واتیکان به کمیته صیانت از حقوق کودکان سازمان ملل متحد ارایه شد، مشخص شد که پاپ بندیکت شانزدهم، پیش از آنکه از مقام خود کنارهگیری کند ۳۸۴ کشیش را در سالهای ۲۰۱۱ و ۲۰۱۲ در ارتباط با رسواییهای جنسی کلیسای کاتولیک، خلعلباس کرده بود». آخرین خبر هم خبر رابطۀ عاطفی و جنسی خود همین پاپ بندیکت شانزدهم (که از بهترین و سالمترین پاپهای معاصر بود و پس از او واتیکان واقعا وضع بدی پیدا کرد) با یک خانم متأهل بود که از سوی خود غربیها (بی بی سی) منتشر شد (البته مطمئن باشید این انتشار هم بیاجازۀ کلیسا نبوده و در اصل با اندیشۀ نجات مسیحیت و کلیسا بوده است).
اما اینکه ما امروز در جهان اسلام هم بحران جنسی داشته باشیم، آنهم در مترقیترین کشور اسلامی -یعنی ایران-؛ واقعا چیز شگفت و ناراحتکنندهایست. موضوعی که در دهههای اخیر، با دشوار شدن فرایند ازدواج، شکل ناگوارتری را به خود گرفته است. در دهههایی که با پدیدههایی چون بالارفتن سن ازدواج، کاهش اقدام به ازدواج و افزایش اقدام به طلاق همراه بوده است.
اسلام (با قرائت صحیح و منحرفنشده) دینی است که برای نیازهای جنسی انسان پاسخهایی را ارائه کرده است؛ اما ما در کشور اسلامیمان بهخاطر تأثیر گرفتن از ادیان و مذاهب دیگر این پاسخها را مسکوت گذاشتهایم و محدود کردهایم. بیشک ازدواج موقت (متعه) یکی از راههای ارائهشده از سوی اسلام برای جلوگیری از ایجاد بحران جنسی است. راهی که ناخودآگاه جمعی و سنتی ایرانی بدون داشتن دلیل عاقلانه و موجّه با آن سر ستیز دارد. اولین مانع فکری و فرهنگی بر سر راه ازدواج موقت «تقدّس بکارت» است. امروز خیلی از مردان جامعۀ ایرانی -حتی اگر خودشان مذهبی نباشند- حاضر نیستند با زنی که باکره نباشد پیمان عقد دائم ببندند. این یک فرهنگ غلط و غیرالهی است. در اسلام بکارت مقدس نیست، پاکی مقدس است. باکره باشی اما گناهکار و ناپاک، مردودی؛ باکره نباشی اما پاک و بیگناه باشی مقبولی. چنانچه میدانیم میتوان باکره بود و فاسد و گناهکار بود و بالعکس. اما در فرهنگ منحط کنونی، فساد و گناه پسندیدهتر از باکره نبودن برای زنان است (البته برای مردان هم! هر زنی امروز تماشای فیلم مستهجن یا... در دوران تجرد شوهرش را بیشتر میبخشد تا ازدواج موقتش!).
پس بکارت در کجا مقدس است که اینقدر در فرهنگ ایرانی موثر افتاده است؟
اولاً در دوران طاغوتزدگی و بتپرستی که نزد بسیاری از ملل کافر، دختر باکره مقدس بوده است برای مسئلۀ جالبِ «قربانی کردن انسان برای خدایان»! در بسیاری از این باورهای اسطورهای ایشان براین باور بودند که خدایان طالب همبستری با دختران باکره هستند، لذا برای آمرزش گناهان و رفع خشکسالی و... دختران باکره را قربانی میکردند. این اندیشه کفرآلود و سیاه در ادیان و دیگر نحلههای جدیدتر بتپرستی، به این صورت رسوخ کرد که برای آمرزش و فلان و بهمان، دختران باکره باید به کاهنان تقدیم شوند؛ یا اینکه برای برکت و شرعیشدن ازدواج، پیش از همخوابی با داماد، بکارت عروس باید توسط کاهنان از بین برود (این مسائل هرچند به نظر طنز و مسخره و هولناک بیایند، ولی همه واقعی هستند).
ثانیاً در دین زرتشتی (مزدیسنا) که دین پیشین ایرانیان بوده است، چه اینکه حضرت «آناهیتا» باکره است (البته کفارۀ دختران باکره از آیینهای کافرانه و بتپرست، در شریعت این دین هم متأسفانه وارد شده است).
ثالثاً -و شدیدتر- تقدس بکارت در مسیحیت، که بیش از ادیان دیگر تبلیغ میشود، وجود دارد، چه اینکه حضرت مریم (سلامالله علیها) باکره بوده است. البته ما مسلمانها هم معتقدیم حضرت مریم باکره بوده است، ولی برخلاف سنت غلط و غیرانسانی مسیحی نتیجه نمیگیریم پس بکارت به ایمان نزدیکتر است! بحث بحث معجزۀ میلاد حضرت مسیح (علیه السلام) و مسائلی از این دست است برای ما. اما در مسیحیت این مسئله به ممنوعیت ازدواج در میان مقدسین انجامید و کسانی هم که باکره میماندند (مثل ملکه الیزابت که به ملکۀ باکره معروف بود) ستایش میشدند و عدهای برای رسیدن به این ستایش تا آخر عمر بکارت اختیار میکردند! (بیشک اسلام به چنین منطقهایی میخندد!)
از تقدس بکارت گذشته، مانع دیگر بر سر راه ازدواج موقت، حرمت این ازدواج در فرهنگ اهل تسنن است، چه اینکه میدانیم خلیفۀ دوم این امر را در عالم اسلامی حرام اعلام کرده است و همه نظر حضرت امیر (علیه السلام) درمورد این اقدام خلیفه دوم را شنیدهایم. و باید توجه کرد طی قرون متمادی، حاکمان ایران و فرهنگ ایرانی متعصبین از اهل تسنن بودند و از این طریق خردهفرهنگهای بسیاری را برای ما به ارث گذاشتهاند.
پس برادران و خواهران مسلمان و شیعۀ علی ابن ابیطالب و مکتب امام جعفر صادق (علیه السلام) بدانند مخالفتهای قاطعشان در رسانهها و تریبونهای سیاسی و اجتماعی و مذهبی با اصل ازدواج موقت، کاملاً بیگانه با شریعت و حقیقت اسلام و بهطور ناخودآگاه برگرفته از فرهنگ و شریعت آیینهای منسوخ بتپرستی، فرهنگ و شریعت دین زرتشت، فرهنگ و شریعیت دین مسیحیت و شریعت اهل تسنن است؛ امری که برای همۀ این آیینها، ادیان و مذاهب بحران جنسی و سپس بحرانهای متعدد فقهی، اخلاقی و اجتماعی پدیدآورد که شرحشان خارج از حوصلۀ این نوشتار است.
بحث «بحران جنسی» و موضوع «ازدواج موقت» را با همۀ جذابیتهایشان همینجا رها میکنیم و دوباره به فیلم برمیگردیم:
وحید امیرخانی در مدت معلوم
این فیلم، فیلم خوبی است و خیلی میتوانست خوبتر شود اگر اینقدر سانسور نمیشد. میشد پدیدۀ این سالهای سینمای اجتماعی باشد. بعد از دیدن فیلم نسبت به ابهام بعضی جاها (کوچۀ رخصت + خانم صابونفروش + مسائل امنیتی +...) انتقاد داشتم، اما قبل از نگارش این متن با خواندن مصاحبههای کارگردان (با روزنامه اعتماد + مهر + فرارو + سوره سینما +...) فهمیدم همه تقصیر سانسور و دستبردن ممیزان است. اگر این دستبردن نمیبود، آن بالا نمینوشتم فیلم خوب و متوسط. مینوشتم مهمترین فیلم اجتماعی سالهای اخیر. همچنین حذف تیتراژ زیبای نخستین فیلم توسط ممیزان هم کار ناجوانمردانهای بوده است. ( گفتنیست: دیدم کارگردان در مصاحبهای گفته اسم اصلی فیلم «سگچرخ» بود و با حذفش توسط ممیزان بالاجبار نام موقت فیلم یعنی همین «در مدت معلوم» برای فیلم مانده. اینجا باید تأکید کنم استثنائاً این تصمیم ممیزان از امدادهای خفیّۀ الهی بوده است و نام سگچرخ واقعاً نامی بیخود. بیشک نام جدید نامی جذابتر و مناسب برای ارتباط با مخاطب عمومی است.)
و البته که موضوع بحران جنسی و ازدواج موقت با ظرائف بسیار و دقت بر پیشینههایش در این فیلم مطرح شده است. در دیالوگهای آغازین فیلم اشارۀ کنایی به حکم خلیفۀ دوم و سخن حضرت امیر (ع) کاملاً مشهود است. همچنین من اگر کارگردان را نمیشناختم -مثل خیلیهای دیگر، با دیدن اسم فیلم و دانستن ژانر کمدیاش- انتظار فیلمی سخیف، رکیک، مبتذل و حتی فاسد را داشتم. اما این اتفاق نیفتاد. فیلم واقعا فیلم با حیایی است و البته حیا داشتن به احتیاط بیش از حد و نابودی عنصر جذابیت نیانجامیده است. قطعاً ایدۀ این فیلم باب میلِ تجاریسازها بود و خداراشکر که به دستشان نرسید و بیشک کارگردانی این فیلمنامه را کار کرده است که بالاتر از ارتباطگیری با مخاطب، به دنبال تعهد اجتماعی و وظیفۀ شرعی بوده است.
وحید امیرخانی و سابقهاش
وحید امیرخانی سالها پیش وقتی پای درس «فاطمه معتمد آریا» و «فرزاد مؤتمن» و... در دانشگاه هنر سینما میآموخت، شاید فکر میکرد دارد به سرعت به سمت سینمای داستانی میرود. اما ورود و حضور جدی او تا سالهای سال در سینمای مستند بود. امیرخانی پیش از ساختن در مدت معلوم، به عنوان یکی از چهرههای جوان درخشان و تحسینشدۀ سینمای مستند شناخته میشد و عمدۀ کارهایش با موضوعات ملتهب سیاسی و فرامرزی همراه بود. مثل اولین مستندی که دربارۀ انقلاب بحرین توسط او ساخته شده («سرزمین مروارید») یا مستند بیکلامش دربارۀ پیادهروی اربعین کربلا («لبیک») که سر و صدای زیادی هم کرد در سالهای اخیر (تیزرش را اینجا ببینید) یا مستندش دربارۀ جنگ سی و سه روزه، یا مستندی که دربارۀ انقلاب یمن ساخت («سرزمین عقیق») یا سری مستندش برای پاکستان، یا مستند سه قسمتیاش دربارۀ مرحوم آقا سیدعلی اکبر ابوترابی، یا کاری که برای شهید چمران ساخته بود یا مستند بسیار مهم «پیرمرد و اسلحه» که قصد دارم به خاطر اهمیت موضوعش در خطبۀ دومم چند سطری دربارهاش بنویسم:
پیرمرد و اسلحۀ وحید امیرخانی
نمایی از مستند «پیرمرد و اسلحه» ساختۀ وحید امیرخانی
من سالها دنبال «ابوحیدر» میگشتم. اوصافش را ابتدا از استادم یوسفعلی میرشکاک شنیده بودم. برایم از جنگآوریهایش، ماجراهایش، شجاعتهایش، هیبت ظاهریاش و حتی صدای دورگه و پرهیبتش گفته بود. حتی ازسبیل مردانه و حجیمش! یا مثلا اینکه وقتی ازش پرسیده «درویش! چرا پس سبیل را کوتاه کردی؟» ابوحیدر گفته: «چهکار کنم، "سید" از من خواسته!» یا در توصیف صدای ابوحیدر... خب کسانی که صدای خود جناب میرشکاک را شنیده باشند میدانند به اندازۀ کافی دورگه و قدرتمند هست! حال فردی با چنین سبیل و صدا داشت برای من از شدت هیبت آن صدا میگفت و حتی سعی کرد با غلیظ کردن صدایش یکبار ادای «سلام علیکم» گفتن او در یک خاطره را دربیاورد اما وسطش پشیمان شد، گفت اصلا نمیتوانم آن حال را تداعی کنم! باری، نیازی به این تعاریف و توصیفها نبود، من آن زمان همینکه میدیدم میرشکاک در میان «زندگان» و «زمینیان» شیفتۀ هیبت و عظمت و مردانگی کسی شده و خود را دربرابر او حقیر میداند بسیار شگفتزده شده بودم. کسی که عکسش را چون عکس نیچه و شوقعلیشاه مدتی بر دیوار کارگاه نقاشیاش زده بود (و شاید بالاتر از آنها) اما هنوز زنده بود و خیلیها (از جمله مامورین امنیتی نظامی صهیونیست) دنبالش بودند و خیلیها (از جمله همانها!) از او وحشت داشتند و خیلیها هم (در عالم تشیع) به او دلگرم بودند. مشکل مستند «پیرمرد و اسلحه» وحید امیرخانی این است که خیلی سراغ ماجراها و حماسههای «ابوحیدر» نرفته است و به یک زندگینامۀ ساده اکتفا کرده؛ از طرفی پای صحبت دیگران (چه در لبنان، چه ایران و عراق و...) درمورد شخصیت اصلی فیلم ننشسته، و الا فیلم بسیار جذابتر میشد (مخصوصاً برای کسانی که ابوحیدر را نشناسند، ولی برای آشنایان با او این مستند بینظیر است). و قوت اصلی و شگفتیِ بزرگ فیلم این است که وحید امیرخانی توانسته این آدم نایافتنی (که دوستان و دشمنان زیادش در جستجویش هستند) را پیدا کند، به خانهاش برود و صحبتها و نظرات شنیدنیاش را ضبط کند! این خیلی برای من شگفتانگیز و قابل ستایش بود. از همینجا دومین آفرینم را به خاطر ساخت و پژوهش این اثر مستند نثار کارگردان، و دومین تبلیغم را برای تماشای این مستند انجام میدهم. بهنظرم هر شیعهای باید این فیلم را ببیند. ابوحیدر یک شیعۀ واقعی از آن قدیمیها، اصیلها و بیادعاهاست. یک مدافع از جان گذشتۀ شیعیان مظلوم و یک منتظر واقعی ظهور حضرت ولی عصر (عج). آدم وقتی صحبتهای او را در اینباب میشنود از یدککشیدن عناوین گرانی چون «شیعه» و «منتظر» توسط خودش خجالت میکشد. این فیلم را هر انسان حماسی باید ببیند. ما از دیدن افرادی چون جناب مالک اشتر محروم بودیم، در این سیما میتوان سراغ از آن حقایق گرفت.
کل زمان فیلم 25 دقیقه است و نسخههای تقریباً کاملش در اینترنت هست
{میشود فیلم را دانلود کنیم از راسخون، ولی پنج دقیقه اول را در سایت روشنگری ببینیم :)) عجب اوضاعی داریم با این انتشارهای بد آثار خوب در این مملکت :) }
گفتوگوی ویژۀ خبری دیشب شبکه دو (7 بهمن 1394) با اجرای «سوسن حُسنیدخت» بسیار دیدنی و خلافآمد عادت بود.
این برنامه برنامهای بود که وقتی رئیس کمیسیون کشاورزی مجلس از پشت تلفن گزارشش را دربارۀ قطعیت آلودگی فلزات سنگین برنج 1121 هند و اقرار مقام هندی به این مسئله گفت، رئیس انجمن واردکنندگان برنج (میهمان حاضر در برنامه) در پاسخش با کمال اعتماد به نفس گفت: «شما با این حرفهایتان دارید تمام نهادهای نظارتی را متهم میکنید! مگر کشور ما بی حساب کتاب است و نهاد نظارتی ندارد؟!» (یکی نیست بگوید: آخه آدمِ زرنگ! خب مجلس هم خودش نهاد نظارتی است دیگر!) و یا با اعتماد به نفسی دیگر: «با این حرفها موجب تشویش اذهان عمومی جامعه و مخصوصا مردم مظلوم و مستضعفِ طبقات پایین میشوید که اکثریت خریداران این برنج هستند!» (یعنی باور کنیم کلان سرمایهداران که سودشان در نابودی تولید داخلی و افزایش واردات برنج آشغال هندی است، دارند این حرف را و آن واردات را به خاطر حمایت از مردم مستضعف انجام میدهند؟)
این برنامه برنامهای بود که وقتی مجری (خانم حسنیدخت) به معاون بازرگانی شرکت بازرگانی دولت ایران (میهمان تلفنی) میگوید: «پس قبول دارید آن برنجهای آشغال که بیمناقصه و با رانت و با بخشیدن نیمی از هزینه به آن فرد مشکوک واگذار کردید، تاریخ مصرف دارند و آنهم فقط تا ماه اسفند؟!» مسئول محترم خونسرد و راحت میگوید: «بله، ولی این برنجها تا پایان اسفند به دست مردم میرسد و هیچ نگرانی از این بابت وجود ندارد»!
در چنین برنامهای این خانم مجری بسیار مسلط و صریح حاضر شد.
با عذرخواهی از معدود مجریهای خوب؛ باید عرض کنم: صداوسیمای ما پر شده است از انبوه مجریهای احمق و دلقک و معیوب. به همین زیبایی و همین شدت که عرض کردم.
این حجم بالا، بیش از اشتباهات عملی مجریهای سیما، گویای اشتباهات نظری مدیران سیما است. صداوسیما زودتر باید فکری اساسی و ساختاری برای این موضوع بکند. باید درک کند که تقلید و تصنع بزرگترین دشمنان جذب مخاطباند و...
... ای خوشا خلاقیت و صداقت.
گفتوگوی ویژۀ خبری دیشب با اجرای سوسن حسنیدخت وبا موضوع «میزان واردات برنج و تأثیر آن بر تنظیم بازار» بسیار دیدنی و خلافآمد عادت بود. کاش شما هم دیده باشیدش. پیش از این هم چند اجرای خوب، متین، متفاوت و باشخصیتِ سوسن حسنیدخت را _عموماً دربرنامههای اقتصادی_ دیده بودم. این خیلی خوب است که یک مجری در یک امر متخصص شود و با هوشیاری و مطالعه در برنامه حاضر شود. این خیلی خوب است که مجری اهل خودنمایی نباشد و مودب باشد اما مقوا هم نباشد و حضوری هوشمندانه و فعال در بحث داشته باشد. و این خیلی بهتر میشود اگر این حضور هوشمندانه بتواند در خلال بحثها دستِ فریبکارانِ اهل قدرت و ثروت و ستمگران در حق مردم را رو کند و با آگاهسازی مردم جلوی خیانتها و حماقتها را بگیرد. در برنامۀ اخیر گمان میکنم دو میهمان در استودیو و دو میهمان تلفنی حضور داشتند؛ از این چهار، سه نفر همنظر بودند و در قبال ابهامات سوءمدیریتها و خیانتهای بحث واردات برنج (چه آمریکایی چه هندی) موضعی ماستمالیکننده و عادیجلوهدهنده داشتند و اینجا بود که حس کردم پرسشها و هوشمندیهای بهجای مجری، واقعا و استثنائاً نمایندۀ مردم است.
فکر میکنم صداوسیما باید به جای بِرَند (و کانون توجه و ستاره و سلبریتی) کردنِ پسرمجریهای بیشخصیت بزمی و مقلد، باید به فکر برندسازی مجریهای فرهیخته، شجاع و باشخصیت باشد. صداوسیما نباید مخاطب عام را گدایی کند، باید آنقدر خوب و حرفهای باشد که بتواند مخاطب عمومی را هم مشتاق کند. اهتمام به مخاطب خاص، در بلندمدت مخاطب عام را هم راضی میکند، اما اهتمام به مخاطب عام (آنهم سطحیترین تلقی از این مخاطب) ابتدا با حذف مخاطب خاص همراه است و سپس اندکاندک به حذف مخاطب عام میانجامد.
خلاصه از طرف من به خانم حُسنیدخت بگویید: خانم مجری! با همین فرمان بران!
حتی تند تر!
این هم فیلم کامل برنامه:
* سوسنِ حُسنیدخت، خواهر سودابه حُسنیدخت، دیگر مجری و گویندۀ بخشهای خبری سیماست.
هوالعلیم
بیایید یکمدت بیدل و هایدگر نخوانیم؛ دستکم به این شیوه.
«عبدالقادر بیدل دهلوی» شاعر هندوستانی قرن یازدهم و «مارتین هایدگر» فیلسوف آلمانی قرن بیستم، چند ویژگیِ مشترک دارند.
اگر اولینِ این ویژگیها دشواریِ اندیشه و زبان این دو مرد باشد و علّو و فخامتِ قلم و شأنشان، بیشک ویژگی مشترک دوم (منبعث از ویژگی نخست) نحوۀ مواجهۀ ناگوار مخاطبان عمومی با آنهاست. برای من که در هر دو مدرسۀ ادبیات و فلسفه مدتی دانشآموز بودهام یقین شده است که دو نوع خوانش بد و دو گروه مخاطب بد، همواره روح این دو بزرگمرد را رنجاندهاند.
خودم را دوست میدارم که از اولین روزهای دانشآموزی سعی کردم دستکم در نسبت با این دو فرد، همواره ادبِ «رحم الله امرئ عرف حدّه، فوقف عنده» را داشتهباشم، هرچند نمیدانم تا چه حد موفق بودهام. اینقدر بوده که به این راحتیها و بیمقدمه سعی کردم نزدیکشان نشوم و اگر شدم با این سرعتها و شجاعتهای معمول به انکار یا تأییدشان قصد نکنم.
آن دو مواجهۀ غلط عمومی مشترک با متن و اندیشۀ بیدل و هایدگر چنین است:
گرایش نخست: انکار جاهلانۀ روشنفکران
این گرایش رو به منسوخ شدن است، ولی هنوز هست. مخصوصا در دورههایی -درمورد هر دو بزرگ- در محافل آکادمیک و روشنفکری مُد شده بود. علت امر این است که فرد وقتی روشنفکر و انتلکتوئل و آکادمیسین میشود یعنی مستظهر به علم و مدّعی دانستن است. آنهم مطلق و متکبّر. و وقتی آدمی در این مقام و موقعیّت قرارگرفت مورد پرسش هم قرار میگیرد که «ای همهچیزدان! این هایدگر چه میگوید؟» یا «ای دانای کل! این بیدل چه میگوید؟» غافل که وقتی ناخدا ادعای خدایی کند کشتی کلّهپا میشود. روشنفکر مزبور، در چنین شرایطی هرچند کتابها تورّق کرده و از دانش اساتید و بزرگان خوشهها چیده و اسامی و اصطلاحها از بر کرده، به این مقر که رسد مفر ندارد؛ چون خواندن و فهمیدن متون این حضرات برای اهل علم حقیقی هم دشوار است چه رسد به اهل علم مجازی؛ این است طرف خودش را راحت میکند:
«پرت و پلا میگفته»، «الکی بزرگش کردهاند»، «دیوانه بوده»، «اصلا خیلی از حرفهایش معنا ندارد»، «از قصد و برای فریب دیگران غامض حرف میزده»، «خب نازی بوده و مشاور هیتلر»، «چون هندی بوده، زبان فارسی بلد نبوده»...
در فهم و پاسخ ایشان باید گفت:
نیست چون چشم مرا تاب دمی خیرهشدن
طعن و تردید به سرچشمۀ خورشید چرا؟! (قیصر امینپور)
گرایش دوم: اشتیاق کودکانۀ نوخاستگان
این گرایش نوظهور است و در حال گسترش. مخصوصاً در میان سال اولیها و تازه ثبت نام کردههای کلاس ادبیات و فلسفه. مخصوصاً وقتی گرایش مُد-محورِ پیشین؛ آهنگِ منسوخشدن کرد و مُد جدیدِ «پرستیژ فهم و قبول بیدل و هایدگر» در این دو نحله رخ نمود. هرچند عقل میگوید در مدرسۀ شعر و فلسفه، بیدل و هایدگر را باید در آخرین مرحله، بالاترین کلاس و پس از طی بیشترین مقدمات جستجو کرد، ولی این درسهای سال آخر را همه در سال اول میخوانند. اکنون دیگر در هر کلاس پایینی و از دهان هر نوخطی بانگ «واشگفتا از درک عظمتِ سخن بیدلا!» و غریوِ «یا للعجب از فهم اندیشۀ هایدگرا!» بلند است.
عزیزانی که رودکی را نمیتوانند از رو بخوانند... | رودکی چرا؟ گرامیانی که معنا و زیبایی سطرهای یک شعر سهراب سپهری را هم درک نمیکنند، چرا باید ادعا و حتی علاقۀ بیدلپژوهی داشته باشند؟! دوستانی که هنوز ارسطو ... | ارسطو چرا؟ برادرانی که اصطلاحات و معانی یک سخنرانی حسن رحیمپور ازغدی را هم نمیفهمند، چرا باید دعوی و عشق هایدگرخوانی و هایدگردانی داشته باشند؟! فقط بهخاطر توهم و خودنمایی؟
کدام جلوه که نگذشت زین بساط غرور
فریب منصب گوهر مخور که همچو حباب
تو هم بتاز، که میدان امتحان خالیست
هزار کیسه درین بحر بیکران خالیست (بیدل دهلوی)
چرا بهخاطر موجزدگی و جوگیری یا خودنمایی هم خودمان را از فهم کلاسهای بالاتر محروم میکنیم هم دیگران را به اشتباه میاندازیم؟
میتوانم به جد بگویم نام و اظهار علاقه به فلسفۀ هایدگر را همآنقدر که از هایدگرپژوهانِ بزرگ شنیدهام، از سالاولیهای فلسفه و کسانی که اصلا یکروز دانشآموز فلسفه نبودهاند شنیدهام. وقتی دانشجوی کارشناسی فلسفه بودم بارها شده بود در گفتگو با کسانی که دانشجوی فلسفه نبودند، وقتی سخن از رشتۀ تحصیلیام میشد از من میپرسیدند «خب نظرت دربارۀ هایدگر چیست؟» (گاهی اضافه میکردند «من خیلی هایدگر را دوست دارم») و من اول میگفتم: «چی؟! هایدگر؟!» بعد ادامه میدادم: «والّا هنوز زود است برایم ... راستی دیشب مهران رجبی را دیدی؟» حالا اگر به طرف میگفتی «دیوژن» یا فکر میکرد یکجور ژن معیوب است یا اسم یکی از همکلاسیهای من. والّا بلّا تا آنجا که ما فهمیدیم فهم کانت هم دشوار است چه رسد به هایدگر، روخوانی نظامی هم آسان نیست، چه رسد به بیدل.
من که هنوز هم خیلی با احتیاط نام این دو بزرگمرد را میبرم. دقت بفرمایید، اصلا بحث سن و مدرک و... مطرح نیست. دیدهایم بسیار کسان را که هم در سن و هم در مدرک تحصیلی سابقهدار بودند اما تخصص، شم و درک لازم را دربارۀ این فیلسوف و این شاعر نداشتهاند و ورودشان _چه سلبی {مثل روشنفکران گرایش نخست} چه ایجابی_ به جز میوۀ افتضاح و رسوایی چیزی بار نیاورده است. نیز میدانم برای گزینش و خوانش یک اثر قرار نیست همۀ متون دیگر همموضوع آن اثر را خوانده باشیم؛ همچنین قبول دارم کسب دانش و عرفان و هنر ذاتاً برای همه آزاد است و کسی حق ندارد مفتّشانه و خود-متولّیپندارانه مانع خواندن و فهمیدن و درس و بحث دیگران شود؛ اما بالأخره باید حرمتِ علم و ادب را نگاه داشت، هرچند تحصیل مقامات ادب در عالیترین سطوحش برای ما ممکن نباشد، که گفت: «به غیر خاکشدن هرچه هست بیادبی است»
چطور است اول به جای عضو شدن در گروه بیدلخوانی و بیدلپژوهی، همین «بوستان» یا «گلستان» سعدی را یکبار از رو بخوانیم؟ چطور است ابتدا بهجای جستجو برای خواندن کتابها و مقالاتی در حال و هوای «فلسفه در پنج دقیقه» و «هایدگر در پنج خط» برویم یکبار «تأمّلات» دکارت را بخوانیم؟ همین کتابهایی مثل گلستان و تأملات واقعاً کتابهای خوب و خواندنی و فرهنگسازی هستند. برای ما -آدمهایی که دوستدار هنر و حکمتیم ولی علامه دهر هم نیستیم- گاهی خواندن چند سطر از گلستان یا تأملاتی که میتوانیم خوب بفهمیمش و به فکر واداردمان، هزاربرابر خواندن کل هستی و زمان هایدگر یا دیوان بیدل که با ابهام و پریشانی میفهمیمشان در فرهیختهشدن مؤثر است.
* این یادداشت را یک آدم عامی باصفا برای دیگر آدمهای عامی و باصفا و البته فروتن نوشته است؛ یک وقت خدایناکرده اعاظم و حضراتِ هایدگرشناس، بیدلپژوه، دانشمند، فرهیخته و همهچیزدان -اعم از پیر و جوان- خود را مخاطب سخن من ندانند!
تجاوز به حریم جزیرۀ فارسی | یادداشتی از حسن صنوبری
هفتۀ گذشته در اخبار اعلام کردند که:
«صبح چهارشنبه١٠ نظامی متجاوز آمریکایی با دو فروند قایق به صورت غیر مجاز وارد آبهای ایران در خلیج فارس و در حوالی جزیره فارسی شده بودند و حدود ٢ کیلومتر در آبهای کشورمان گشت زنی کردند.»
این چند سطر خبر، تکِ دشمن بود که در سطرها و روزهای بعدی با پاتکِ ما پاسخ داده شد:
«این شناورها پس از تمکین اخطار شناورهای رزمی نیروی دریایی سپاه متوقف و سرنشینان دستگیر شدند... |همزمان ناو گروه هواپیمابر آمریکایی اقدام به تحرکات احساسی و تحریککنندۀ هوایی و دریایی نمود که با اقتدار نیروی دریایی سپاه کنترل و آرامش در منطقه تأمین شد... | پس از مشخص شدن سهوی بودن ورود شناورهای آمریکا به آبهای جمهوری اسلامی ایران و عذر خواهی آنها، سپاه این ده تفنگدار را در آبهای بینالمللی رها کرد.»
تهدید و تجاوز و فتنه و دشمنی همواره هست، خطر همیشه مرزها را تهدید میکند، اما ما با خواندن این خطوط خداراشکر میکنیم و نفس راحتی میکشیم که اگر از آنسو برای مرزهایمان خطری هست، در اینسو هم مرزبان دلیر و پرجگری هست که هم دشمن را میشناسد هم او را میراند و میتاراند.
این خبر مایۀ بشارت و مسرّت بود؛ اما برای اهل نظر، در این خبر چیزی دیگر هم هست از جنس اشارت و حکمت. بهویژه برای ما اهل ادب و فرهنگ که ساکنان سرزمین زبان فارسی و میراثبران گنجینۀ شعر پارسی هستیم. مخصوصا از این جهت که چند سال بیشتر نمیگذرد از زمانی که دشمنان ما سعی داشتند «خلیج فارس» را «خلیج عربی» نام دهند و یا اینکه تنها چندروز پس از این واقعه وارد مرحلۀ فرجامین برجام شدیم.
در منظر اهل نظر و ارباب تأویل، جهان، جهانِ نشانههاست و عالم، عالمِ رموز و اسرار. با نگاه به سیرۀ رسول و خاندان (علیه و علیهم صلواتالله) و نیز منش عرفا و حکمای ایران و اسلام میبینیم این بزرگان همه در پی یافتن این نشانهها و معنای آنها بودند، چنانکه حق (جلّ و عَلی) خود در کتاب گفته است: «سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی أنفسهم حتّی یتبین لهم أنّه الحقّ»
پس باز میگردم به متن و با چشم نشانهشناس آن را دوباره میخوانم:
«...١٠ نظامی «متجاوز آمریکایی» با دو فروند قایق به صورت «غیر مجاز» وارد آبهای ایران در «خلیج فارس» و در حوالی «جزیره فارسی» شده بودند و حدود ٢ کیلومتر در آبهای کشورمان گشت زنی کردند.»
این نخستینبار بود که نام «جزیرۀ فارسی» تا اینحد در رسانهها تکرار شد. جغرافیدانان دربارۀ جزیرۀ فارسی چنین نوشتهاند « جزیره فارسی از جزیرههای ایرانی خلیج فارس است. این جزیره حد فاصل مرز بین ایران و عربستان بوده و از نظر موقعیت بسیار حائز اهمیت است. این جزیره در فاصله ۱۰۰کیلومتری خاک ایران یعنی جنوب غربی جزیره خارک قرارگرفته و بطور تقریبی طول جزیره ۱۴۰۰ متر و عرض آن ۷۰۰ متر است. نزدیکترین جزیره به این جزیره، جزیره عربی است که گستردگی آن از فارسی کمتر است... »
باری اگر به تأویل بنگریم و از جغرافی وارد حکمت و نشانهکاوی شویم: جزیرۀ فارسی، روزگاری سرزمینی پهناور و گسترده بوده است و قلمروی آن از بلخ و بخارا و بدخشان و سمرقند آغاز میشده و از یکسو هند و سند را درمینوریده است و از سوی دیگر مدیترانه و آسیای صغیر را زیر سایۀ خود داشته است. شگفتقلمرو و بزرگگسترهای که از خراسان پهلوانی چون فردوسی تا روم عارفانی چون مولوی همه ساکن سرزمین و پیروی آیینش بودهاند. روزگاری چنین بزرگانی، مرزبان هوشیار و بیدار و دلیر مرزهای این سرزمین بودند و هر طغیان و تجاوز آگاهانه و ناآگاهانۀ بیگانه را به تیغ سخن و تیر شعر از حریم مرزهای آن میتاراندند. و میدانیم که زبان فقط زبان نیست. زبان یعنی اندیشه، تفکر، شعر، هنر، منطق، آداب، رسوم، سنن، تمدن، فرهنگ، اقتدار و حتی دین. در میان زبانهای جهان زبان فارسی یکی از بهترین و زیباترین قرائتها را از فرهنگ اسلام و قرآن عرضه کرده است. زبان فارسی فقط زبان فارسی نیست؛ خانۀ تاریخ بیهقی، خانۀ شعر فردوسی، خانۀ تفسیر سورآبادی و خانۀ حکمت شیخ اشراق است.
امروز اما آن سرزمین پهناور و گسترده که ولایت از پی ولایت و شهر به شهر در حال پیشروی بود، با افزایش یورش متجاوزان و کاهش هوش و خروش مرزبانان، اگر جزیره نشده باشد رو به جزیره شدن، محدودشدن و تنها شدن است. هُشدار! که تنهایی آغاز ویرانی است.
در روزگار ما قویتر از حملۀ دشمنان خارجی و بیشتر از نقشۀ آمریکا، تنبلی، انفعال، حماقت و خیانت خود بعضی از ساکنان و میراثخوران زبان فارسی است که موجب زخمی و محدود شدن این زبان شده است. اگر تیر زهرآگین را دست دشمنی میسازد، آن تیر را کمان حماقت و خیانت به ما میاندازد. دو گروه عمدهای که چونان دو شناورِ رزمیِ آمریکا، بیاجازه به حریمِ جزیرۀ فارسی تجاوز کردهاند و گلولههای بیگانه را به زبان فارسی شلیک میکنند از این قرارند،
یک: تفنگِ اصحاب رسانه و تبلیغ
از بیشمار رسانۀ بیمجوز اینترنتی که بگذریم، حتی از روزنامهها و رسانههای مجوزدار ولی مستقل از حکومت بگذریم، از گروهی که نمیتوانیم بگذریم رسانههای رسمی کشورند. مخصوصاً کارمندان و مجریانِ این رسانهها. هنوز که هنوز است معادلهای ساده و قابل قبول واژههایی چون «آیتم» و «وُله» (یعنی «بخش» و «میانبرنامه») در دهانِ تنگِ بسیاری از مجریان جوان و باهیجان تلویزیونی نمیچرخد و نمیگنجد. آدم شگفتزده میشود که مگر اینها چندسال از کودکی و جوانی خود را در قلب فرنگ گذراندهاند که با اینهمه سفارش و خواهش و قانون و آییننامه باز نمیتوانند به زبان فارسی حرف بزنند. مجریها بهکنار، همۀ ما اکنون دیگر شنیدن فرنگی بلغور کردن کارشناسها و میهمانان برنامهها را، مخصوصا اگر مستظهر به علم و مفتخر به داشتن عبارت «دکتر» باشند، برای دفاع از زباندانی و هویت علمی و اصالت پایاننامه دکتری ایشان بر خود فرض و بایسته میدانیم. گاه میشود که مجری ابتدا واژۀ بیگانه را میگوید و بعد ناگهان پیشنهاد فرهنگستان زبان فارسی را برای آن واژه میگوید؛ انگار آن واژۀ بیگانه واژۀ زبان مادری است و این پیشنهاد یک امر بیرونی و مختص گویشی بیگانه در کشوری (یا جزیرهای!) به نام «ایالات محدودۀ فرهنگستان زبان فارسی» است!
بیشک دو مشکل عمده داریم، یکی اینکه دوستان زبان فارسی را بلد نیستند و برای مسئولان هم مهم نیست که بلد باشند. دوم هم همان مشکل قدیمی بیشخصیتی فرهنگی و هویتی است.
و توجه کنیم که اینها همه رنج و دعوای ما سر معنای لفظی واژگان است و دعوا سر معانی اصطلاحی جای خود دارد و فراتر از این یادداشت است. مثلا اینکه هنوز هم رسانههای سیاسی (اعم از رسمی و غیررسمی) به دولت ترکیه میگویند «ترکها» یا به حکام سعودی و همپیمانانش (مثل بحرین و...) میگویند «عربها»! و بهطرزی لطیف تقابل حقیقی سیاسی را با یک تقابل موهوم قومیتی گره میزنند (با وجود گسترگی و تنوع اقوام ایرانی اعم از ترکها و عربها و...).
دو: اصحاب تجارت و بازار
به تازگی مجموعه تلویزیونی خوب «ثریا» دو برنامۀ خود را به موضوع تبلیغ بِرَندهای خارجی {بِرَند=نام و نشان تجاری شناختهشده برای بازار} و حمایتِ همهجانبۀ مردم، مسئولان، صاحبان سرمایه و صداوسیما از تولید خارجی! اختصاص داد. آنچه در این برنامه مدنظر بود بحث زبان فارسی نبود و بحث تولید ایرانی بود، اما این دو موضوع هم در فرصتها و هم در تهدیدها اشتراکات فراوانی با هم دارند، مخصوصاً وقتی به بعد تبلیغاتی آن توجه کنیم. تبلیغ برند خارجی در مرزهای رسانههای رسمی ما در ظاهر فقط تبلیغ کالاهای وارداتی خارجی است اما در باطن تبلیغ زبان و فرهنگ بیگانه است و به جز تولید داخلی، زبان فارسی را نیز تهدید میکند. شاهدی که در این برنامه مورد استناد قرار گرفت در جهت تضعیف تولید ایرانی، استفاده از واژگان و زبان بیگانه و تبلیغ کالاهای خارجی در مناظر و معابر شهری بود. تهدید و تجاوزی که پیش از تولید داخلی، زبان فارسی و فرهنگ بومی را هدف گرفته است.
(داخل پرانتز: توصیفِ این مظاهر نباید ما را از ریشهها غافل کند. چرا در این مشکل این اشتراکات را بین «زبان فارسی» و «تولید داخلی» میبینیم؟ چرا یک دشمن با یک سلاح به هردو شلیک میکند؟ چون هردو یک ریشۀ فرهنگی دارند. یعنی همان اصطلاحی که نخست توسط یکی از فیلسوفان ایرانی و سپس با اندکی تغییر و تنزل معنا توسط آزادهاندیش بزرگ روزگارمان جلال آل احمد طرح شد: «غربزدگی». همان انفعال فکری، فرهنگی و هویتیِ پس از مشروطه.)
باری به جز برندهای خارجی که با پول تولیدیهای خارجی معابر و مناظر شهر و رسانههای ما را پوشانده است، گلولههای بیگانه از راههای دیگر هم به ما شلیک میشوند. مثلا میبینیم یک تولیدی موفق یا ناموفق ایرانی برای تضمین فروش خود، از یک برند خارجی استفاده میکند (به بهانۀ داشتن لیسانس از آن برند). یا میبینیم یک تولیدی ایرانی نامی بیگانه یا دستکم نامی شبیه نامهای فرنگی را برای خود انتخاب میکند. کمترین حد غربزدگی در این بخش این است که نام ایرانی و مأنوس باشد، اما لوگوی اصلی با حروف لاتین این نام را نشان بدهند. اینها خطراتی هستند که بهزودی پس از برداشتن تحریمها بیشتر خواهند شد.
حال بیایید از مناظر و معابر و برندهای خارجی بگذریم. با هم برویم به پیتزا فروشی و غذا سفارش بدهیم. منوی رستوران را میگیریم و نگاه میکنیم. میتوانیم؟ اسم غذاها را بلدیم؟ میشناسیم؟ در گوشی همراه برنامۀ مترجم داریم؟ اینجا ایران است؟! تازه داشتیم یاد میگرفتیم اگر قارچ دوست داریم بگوییم «ماشرومبرگر» و اگر با طعم تند سازگار نیستیم «پپرونی» سفارش ندهیم، که دیدیم هربار که به رستورانها یا کافیشاپها میرویم باید با انبوهی از لغات تازۀ بیگانه آشنا شویم. نمیشود گفت ورودبه این مغازهها ورود به «یک» کشور خارجی است؛ چه اینکه این جماعت آنقدر در یافتن و بافتن نامهای بیگانه و گاه حتی بیمعنا اشتیاق دارند که همیشه در انتخاب واژهها با هم اشتراک ندارند. لذا تو اگر به واژگان یک رستوران یا کافیشاپ (مخصوصا در تهران و مخصوصا در مناطق مرکزی و شمالی تهران) هم مسلط شوی ، دلیل نمیشود به منوی سفارش دیگر رستورانها و کافیشاپها هم مسلط شده باشی و توگویی ما اینجا کشورها و زبانهای گوناگونی را در دل کافهها و غذافروشیهای یک شهر ملاقات میکنیم! بهترین، آشناترین و مأنوسترین واژههایی که در این مغازهها به عوان نام غذا با آنها مواجه میشویم نام شهرها و کشورهای خارجی است (مثلا «شیکاگو» و «هاوایی») که نشانۀ آشکار تبلیغ فرهنگی برای کشورهای بیگانه و غربی است؛ چه رسد به دیگر واژهها که حتی تلفظش برای کسی که تازه به این مغازه آمده (و گاه برای خود فروشنده!) دشوار است.
از معابر و مناظر گذشتیم، از پاتوقهای غذایی (که ارتباط مستقیمی با موضوع سبک زندگی دارند) هم بگذریم؛ این دو حوزه همه مربوط به اسامی خاص و اصطلاحات بودند. مثل برند یک شرکت خارجی یا اسم یک پیتزا. اتفاق عجیبتر و بدتر این است که کمکم شاهدیم که کار از اسامی خاص گذشته و نحو و سخن معمول و عمومی هم دارد تغییر میکند. چنانچه برخلاف گذشته بهجای واژۀ «تخفیف» مغازهدارها برای اشاره به این موضوع بر در مغازۀ خود مینویسند «Off»! این است که میبینیم خانمها که بیشتر با فرهنگ خرید و مغازهگردی آشنا هستند بیشتر هم در زباندانی پیشرفت کردهاند!
این اشاره به بخشی از خطرها و تهدیدها بود. این بخشی از تک دشمن و نمایی از دو شناور فرهنگیِ مهاجم بود. حال پاتکهای ما و مرزبانان زبان فارسی کجا و کیانند؟
گویا برای حراست از مرزهای زبان فارسی سه مرزبان داریم؛ هرچند گاه خسته. سه پهلوان؛ هرچند گاه ناتوان؛ هرچند گاه پنبه! اما بالاخره مرزبانند.
یک: مرزبانی قانون و مجریان قانون
ما قوانین خوبی برای دفاع از حریم زبان فارسی داریم. جداً قوانین خوبی داریم. هرچند برای زینت اوراق و دفاتر!
مسئولیت قانونگذاری در اینگونه امور با دو نهاد است، یکی مجلس شورای اسلامی و دیگری شورای عالی انقلاب فرهنگی. هردو نهاد هم مصوباتی را در جهت حفظ و حراست از زبان فارسی و فرهنگ بومی پیشنهاد دادهاند. در همین برنامۀ اخیر ثریا هم به یکی از آنها یعنی مصوبۀ شورای انقلاب فرهنگی اشاره شد.
یک / الف: مصوبۀ شورای عالی انقلاب فرهنگی
این مصوبه مصوبۀ «سیاست ها و ضوابط حاکم بر تبلیغات محیطی» (سال ۸۸) است و سیاستهایی را هم برای تولید داخلی و هم زبان فارسی اندیشیده است. ضابطۀ دوم این مصوبه اینگونه است:
«تبلیغات باید به خط و نشانه ها و زبان فارسی باشد.
تبصره1 نوشتن واژههای فارسی با املای نادرست مجاز نیست.
تبصره2 استفاده از علائم صنعتی و علائم و نامهای کالای ساخت خارج
در تبلیغات در صورتی بلامانع است که حروف فارسی به صورت مشهودی بر حروف
بیگانه غلبه داشته باشد.»
البته بعضی از ضوابط و سیاستهای دیگر این مصوبه را هم میتوان تفسیری مرتبط با بحث داشت. از جمله بخش نخست ضابطۀ یازدهم:
«تبلیغات نباید بگونهای باشد که موجب تضعیف خودباوری و اعتماد ملی و نیز تحقیر شخصیت مردمی شود که فاقد استطاعت برای خرید کالای مورد نظر هستند.»
طبق همین مصوبه، این «شورای فرهنگ عمومی» (به ریاست وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی) است که موظف به «تنظیم ساز و کار نظارت بر اجرای این ضوابط و دستورالعملهای اجرایی آن» است و این شورا هم سه سال بعد خود مصوبهای با عنوان «بخشی از دستورالعمل تبلیغات محیطی کالا و خدمات» (سال ۹۱) را برای اجرایی شدن مصوبۀ شورای عالی انقلاب فرهنگی تصویب کرد. از این مصوبۀ چهار مادهای سه ماده مشترک به حمایت از چرخۀ تولید داخلی و حریم زبان فارسی میپردازد:
« ماده ٢) تبلیغ کالا و خدمات داخلی که نام خارجی دارد، ممنوع می باشد.
ماده ٣) تبلیغ کالا و خدمات داخلی با سرمایهگذاری مشترک خارجی باید با نام ایرانی و منطبق بر قانون «ممنوعیت به کارگیری اسامی، عناوین و اصطلاحات بیگانه» و آیین نامه اجرایی آن باشد.
ماده٤) تبلیغ کالا و خدمات خارجی که مشابه داخلی ندارد، با رعایت استفاده از حداکثر ٢٠% کل ظرفیت تبلیغات محیطی و صرفاً با خط فارسی مجاز می باشد.»
این از مصوبات شورای عالی انقلاب فرهنگی و شورای فرهنگی عمومی، که واقعاً مصوبات خوبی است اگر کاملاً اجرایی شود.
یک / ب: قانون مجلس شورای اسلامی
و اما مجلس شورای اسلامی سالها پیش از این، قانون تکمادّهای مهمی را اختصاصاً برای حمایت از زبان فارسی تصویب کرده است. این قانون، قانونِ «ممنوعیت بکارگیری اسامی، عناوین و اصطلاحات بیگانه» (سال ۷۵) است و ماده واحدۀ آن به شرح زیر است:
«به منظور حفظ قوت و اصالت زبان فارسی به عنوان یکی از ارکان هویت ملی ایران و زبان دوم عالم اسلام و معارف و فرهنگاسلامی، دستگاههای قانونگذاری، اجرایی و قضایی کشور و سازمانها، شرکتها و موسسات دولتی و کلیه شرکتهایی که شمول قوانین و مقرراتعمومی بر آنها مستلزم ذکر نام است و تمامی شرکتها، سازمانها و نهادهای مذکور در بند (د) تبصره (22) قانون برنامه دوم توسعه موظفند از بکاربردن کلمات و واژههای بیگانه در گزارشها و مکاتبات، سخنرانیها، مصاحبههای رسمی خودداری کنند و همچنین استفاده از این واژهها بر روی کلیهتولیدات داخلی اعم از بخشهای دولتی و غیر دولتی که در داخل کشور عرضه میشود ممنوع است.»
بخشی از تبصرۀ نخست این قانون :
« فرهنگستان زبان و ادب فارسی باید براساس اصول و ضوابط مصوب خود برای واژههای مورد نیاز با اولویت واژههایی که کاربردعمومی دارند راسا یا با همکاری مراکز علمی واژهگزینی و یا واژهسازی کند...»
چند تبصرۀ مهم دیگر این ماده:
« تبصره
5- کارخانهها، کارگاهها و اماکن تولیدی و خدماتی و تجاری موظفند ظرف مدت
دو سال از تاریخ ابلاغ این قانون اسامی تولیدات و ظرفمدت یک سال نام
اماکن خود را به نامها و واژههای غیر بیگانه برگردانند. {!}
تبصره 6- چاپخانهها، مراکز طبع و نشر، روزنامهها و سایر مطبوعات مکلف به
رعایت این قانون هستند و در صورت تخلف وزارت فرهنگ وارشاد اسلامی موظف است
مطابق تبصره هشتم همین قانون با آنها رفتار کند.
تبصره 7- صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران موظف است از بکارگیری
واژههای نامانوس بیگانه خودداری کند و ضوابط دستوری زبان فارسیمعیار را
رعایت نماید، سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران و کلیه دستگاههای
مذکور در ماده واحده موظفند واژههای مصوب فرهنگستانزبان و ادب فارسی را
پس از ابلاغ در تمامی موارد بکار ببرند.
تبصره 8- تولید و توزیعکنندگان کالاها و صاحبان مراکز کسب و پیشه در صورت
تخلف از این قانون به ترتیب به مجازاتهای زیر محکومخواهند شد: الف - اخطار کتبی توسط وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.
ب - تعویض علایم و نشانهها و تغییر اسامی و عناوین پس از اعلام وزارت
فرهنگ و ارشاد اسلامی توسط وزارت کشور یا دستگاههای ذیربط باهزینه متخلف. ج - تعطیل موقت محل کار. د - لغو پروانه کار.
تبصره 9- نیروی انتظامی موظف است از نصب و استفاده از علایم به زبان و خط بیگانه توسط مراکز تولید، توزیع و صنوف جلوگیری نماید.» !
بنا به تبصرۀ دهم این قانون، آییننامۀ اجرایی قانون «ممنوعیت بکارگیری اسامی، عناوین و اصطلاحات بیگانه» مجلس شورای اسلامی باید با پیشنهاد کمیسیون فرهنگی دولت به تصویب هیئت وزیران برسد. لذا، سه سال بعد هیئت دولت «آییننامه اجرایی قانون ممنوعیت بکار گیری اسامی، عناوین و اصطلاحات بیگانه» را در هجده مادّه تصویب میکند (سال ۷۸).
طبق سه مادۀ نخست این قانون، تمام مسئولان، دستگاههای حاکمیتی و همۀ نهادهایی که به نحوی تحت حمایت حکومت هستند،
«...موظفند الفاظ و واژههای بیگانه را در گزارش نویسی، نامه نگاری،سخنرانی و مصاحبههای رسمی بکار نبرند .»
بعضی از مادههای دیگر این قانون اینگونهاند:
«ماده 10ـ دستگاههای اصلی مذکور در ماده 2 این آیین نامه موظفند به منظور زمینهسازی برای اجرای قانون و این آیین نامه با تشکیل شورای حفظ وترویج زبان فارسی به ریاست نماینده بالاترین مقام آن دستگاه ضمن هماهنگی و ارتباط با فرهنگستان نسبت به شناسایی و اعلام واژههای بیگانه که درآن دستگاه و واحدهای وابسته به آن به کار میرود و پیشنهاد معادل فارسی آن به فرهنگستان و یافتن راههای ترویج معادلهای فارسی تصویب شدهتوسط فرهنگستان در دستگاه متبوع خود اقدام کنند .
ماده 11 - صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران موظف است با ایجاد واحد مناسب در تشکیلات فعلی خود ضمن زمینه سازی برای اجرای قانون واین آیین نامه با جدیت از بکارگیری واژههای نامانوس بیگانه خود داری کند و ضوابط دستور زبان فارسی معیار را در کلیه برنامههای خود رعایت نمایدصدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران ملزم است واژههای مصوب فرهنگستان زبان و ادب فارسی را پس از ابلاغ در تمامی موارد بکار برد.
ماده 12- دستگاههای یاد شده در ماده (2) این آیین نامه که به کارگاهها، کارخانهها، اماکن تولیدی و تجاری و خدماتی پروانه تأسیس و پروانه کسب یا بهرهبرداری یا اجازه تولید و ادامه فعالیت میدهند موظفند پس از صدور پروانه و اجازه تولید و ادامه فعالیت به متقاضیان ابلاغ کنند تا نسبت به تغییرنام مؤسسه یا محصولات خود و گزینش نام فارسی اقدام کنند...
ماده 13 - کلیه روزنامهها و نشریههای فارسی زبان موظفند مفاد قانون را در چاپ آگهیهای عمومی داخلی تبلیغاتی و تجاری رعایت کنند .»
با وجود تصویب چنین قانونی آنهم از بیست سال پیش تاکنون بیشتر معلوم شد ما مشکلی در حوزۀ قوانین نداریم. البته این قانون در بعضی از مادهها وتبصرههایش مشکلات و گریزگاههای اندکی دارد، اما آنها هم با وجود مصوّبۀ شش سال پیش شورای عالی انقلاب فرهنگی مرتفع شدهاند.
با اینحال اینهمه مصوبه و قانون و ماده و تبصره، وقتی فقط زینتبخشِ اوراقِ حقوقی و دفاتر دیوانی ما باشند بیارزشند و در حکم پهلوان پنبه. چنانچه همین دوماه پیش، علی مطهری از نماندگان مجلس در نطق خود به خاطر اجرایی نشدن این قانون قدیمی مجلس از وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی سوال کرد:
«نگاهی به تابلوهای فروشگاهها و شرکتها و غذاخوریها و هتلها و سایر اماکن عمومی خصوصا در شهرهای بزرگ نشان میدهد که اسامی و عناوین انگلیسی یا اسامی و عناوین فارسی با حروف انگلیسی در سالهای اخیر رو به افزایش بوده و اگر اقدامی در اجرای این قانون صورت گرفته، کاهش این پدیده محسوس نبوده است به گونهای که به نظر میرسد وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در اجرای قانون سهلانگاری کرده و اساسا این پدیده را یک مسئله و معضل نمیداند، در حالی که این امر زمینهای است برای رواج فرهنگ غربی، چون هر زبانی با خود فرهنگ خود را هم میآورد. به تعبیر رهبر انقلاب: "چقدر دولت انگلیس و دولت آمریکا باید پول خرج کنند تا بتوانند این طور آسان زبان خودشان را در میان یک ملت بیگانه ترویج کنند؟ اسم فارسی را با خط لاتین مینویسند یا اسمهای فرنگی روی محصولات تولید شده داخل ایران میگذارند! من از این، احساس خطر میکنم."»
دو: مرزبانی فرهنگستان زبان و ادب فارسی
با مطالعۀ بخش پیشین اهمیت کار و نقش ویژۀ فرهنگستان زبان و ادب فارسی در حفظ و حراست از زبان فارسی مشخص شد. با اینحال خوب است برای دقت بیشتر سه وظیفۀ نخست از وظائفی که در اساسنامۀ این فرهنگستان آمده است را هم مد نظر داشتهباشیم:
علیرغم تمام انتقاداتی که دربارۀ واژهگزینیها و واژهسازیهای فرهنگستان زبان و ادب فارسی در رسانهها طرح میشود، آنچه باعث کاهش تأثیر و توانایی این فرهنگستان در مرزبانی زبان فارسی شده است، بیش از ضعفها و کاستیهای این نهاد، همین انتقادات و گاه تمسخرهای جاهلانه است. نکتهای که باید هم برای واژهگزینان و واژهسازان و هم منتقدان فرهنگستان پیش چشم باشد، این است که فرایندِ واژهگزینی، فرایندی دستوری و یکباره نیست. چنین نیست که فرهنگستان دربارۀ واژهای بیگانه که در حال گسترش و عمومی شدن است به سرعت بیاندیشد و به سرعت به واژۀ خوبی برسد و دستور بدهد این واژه استفاده شود و مردم هم به سرعت استقبال کنند از آن واژه. فرایندِ واژهگزینی و ورود واژۀ تازه به زبان عمومی مردم، بیشک فرایندی دو مرحلهایاست. روش درست این است که فرهنگستان پس از رسیدن به واژههای تازه در مرحلۀ اول آنها را پیشنهاد کند، نه ابلاغ. پیروی از زبان ذاتاً امری دستوری و ابلاغی نیست؛ پسندیدنی و پذیرفتنی است. واژههای نو در مرحلۀ نخست باید توسط مردم و نخبگان چشیده شوند و در این زمینه نظرسنجی شود. اگر بازخوردها خوب بود و انتقادها جدی و علمی نبود، در مرحلۀ دوم ابلاغ شوند. این کار هم سایۀ جبر و دستور را از این کار فرهنگی دور میکند هم احتمال خطا را پیشبینی میکند و واژۀ تازه آزموده وارد میدان اجتماع میشود.
همچنین نیکو است که منتقدان توجه داشته باشند قرار نیست هر واژۀ تازه در اولین آشنایی برای ما مأنوس باشد! اگر چنین باشد که دیگر آن واژه تازه نیست! بلکه باید به آن واژه با خوشبینی فرصت داد تا فرایند آشنایی را طی کند. نخستین گروهی که برای واژهسازی گرد هم آمدند حتی پیش از فرهنگستان اولِ پهلوی و باکمترین دانشها، صلاحیتها و تجربهها نیز توانستند واژههای زیادی را بسازند که امروز برای ما بسیار عادی و مأنوس است، هرچند آن روزگار جدید و عجیب و غریب جلوه میکردند. واژههایی چون «هواپیما» و «فرودگاه» مربوط به همان گروه است که نود و یک سال پیش کار خود را آغاز کرده بود.
همانطور که انتقادهای صحیح و علمی کمک خوبی برای واژهگزینی فرهنگستان است، بزرگترین مانع بر سر راه فرهنگستان همین انتقادها و گاه تمسخرهای جاهلانه و نابخردانه است که در سالهای گذشته حتی به صداوسیما هم راه پیدا کرده بود. وقتی در فرهنگ عمومی جامعه با بدبینی و تمسخر و تحقیر به این حرکت مهم فرهنگی نگریسته شود، به جز انتقادهای نامتقن، راه برای انتقادهای مبتنی بر دروغ و شایعه هم باز میشود. برای مثال در سالهای اخیر در رسانهها خواندیم که فرهنگستان برای واژۀ فرنگیِ «فانتزی» (fantasy) معادلهای نامناسبی چون «نامتعارف»، «غیرمعمولی» و «غیرضروری» را تصویب کرده است. یادداشتها و مقالاتی هم منتشر شد مبنی بر اینکه فانتزی در سینما و هنر ارتباط با «خیالانگیزی» دارد و گویا واژهگزینان هیچ درکی از این مسئله ندارند. این درحالیست که سه عبارت «نامتعارف»، «غیرمعمولی» و «غیرضروری» معادل فانتزی در حوزۀ سینما و هنر نبودند، بلکه تعریفِ معادلِ این واژه در حوزۀ عمومی یعنی «تفننی» بودند و معادل عبارت فانتزی در حوزۀ سینما «فیلم خیالپردازی» بود و در حوزۀ موسیقی خود «فانتزی». یا معادل دیگری که تمسخر میشد و در بین مصوبات فرهنگستان اصلا حضور نداشت معادل «رایانک مالشی» برای «تبلت» (Tablet) بود!
اینگونه انتقادات مخصوصا باوجود انگیزۀ سیاسی پررنگتر هم میشوند و برای مثال فلان رسانه بهخاطر مخالفت با مواضع سیاسی رئیس فعلی فرهنگستان (دکتر غلامعلی حدادعادل) و به خاطر مفتضح کردن او، از هیچ دشمنی، انکار و تحقیری دربارۀ این نمودِ عمومی فرهنگستان چشم نمیپوشد و نمیفهمد شکستن این ستون، سقف را بر سر همه فروخواهد ریخت.
باری، اینگونه انتقادها پیش از دوران دکتر حدادعادل، یعنی در دوران زندهیاد دکتر حسن حبیبی نیز وجود داشت و همین نشان میدهد روش فرهنگستان تابع سیاستی خاص نیست و این تلاش مهم باید در فرهنگ عمومی فرهنگسازی شود. در دوران زندهیاد حسن حبیبی معروفترین واژهای که مورد استهزاء و تمسخر مخالفان قرار میگرفت واژۀ «کشلقمه» به عنوان معادل «پیتزا» (Pizza) بود. واژهای که با همۀ سروصداها اصلا توسط فرهنگستان تصویب نشده بود!
مرحوم حبیبی همواره به عنوان چشم و چراغ دولت و مرد آرام سیاست در دوران سازندگی و اصلاحات شناخته میشد، امروز شاید بازخوانی سخنان ایشان و یکی از معدود عصبانیشدنهای ایشان در حمایت از فرهنگستان و با غیرت نسبت به زبان فارسی خواندنی و جالب باشد:
«ما مردم شوخطبعی داریم ولی با برخی مراکز و برخی کارها نباید شوخی کرد؛ چرا که این شوخیها یا هجو است و یا با غرض انجام میشود. نمیگویم از فرهنگستان انتقاد نشود، ولی برخی دیدگاههای شخصی خود را با عملکرد فرهنگستان یکی میگیرند. مثلا گاهی شنیدهام که میگویند فرهنگستان به جای واژه «پیتزا» کلمه «کش لقمه» را وضع کرده است. این یک شوخی است که شخصی میسازد و ممکن است برای دیگران تعریف کند. اما نباید این شوخی را به فرهنگستان نسبت داد.
این خود مردمند که باید معادلهایی برای واژگان بیگانه انتخاب کنند و یا پیشنهاد دهند و روا نیست فقط به واژگانی که فرهنگستان انتخاب میکند، اعتراض کنند. مدتی گفتند اصلا فرهنگستان واژه پیشنهاد ندهد. دوسال فرهنگستان به این خواسته رضا داد که به نظرم خسارت دید.
ما وظیفه مان را انجام می دهیم و به گمرکچی زبان تبدیل شدهایم یعنی در مرز میخواهیم جلوی ورود قاچاق زبان را بگیریم. شما
ببینید چقدر کوشش میشود که فرهنگستان را دست بیندازد و با آن شوخی کنند.
در حالی که شوخی با فرهنگستان خیلی درست نیست.» (سومین گردهمایی انجمن
ترویج زبان و ادب فارسی - شهریور 87)
باری همۀ این سخنان به معنای دفاع از همۀ فعالیتها و واژههای فرهنگستان نیست.چه اینکه همانقدر که «یارانه» و «کالابرگ» و «پیامک» توانستند موفق باشند، معادلهایی مثل «زیرموشی»، «غذاخوری خویشیار» و «پیغذا» بعید است راه به جایی برند.
زینرو خوب است که فرهنگستان هم در ساختار فعلی خود بازنگریهایی داشته باشد. یک پیشنهادم همان تنظیم ساختاری برای دو مرحلهای شدن فرایند تصویبِ واژۀ نوین (اول: پیشنهاد و گرفتن بازخورد، دوم: تصویب و ابلاغ) است. پیشنهاد دیگرم با توجه به این نکته است که برای پیشنهاد واژۀ جدید بین دو روش «واژهگزینی» و «واژهسازی» تفاوتی بنیادی وجود دارد. واژهگزینی فرایندی است که مبتنی بر دانش است اما واژهسازی بیشتر مبتنی بر خلاقیت است. برای فرایند نخست، شاید اعضای گذشته و کنونی فرهنگستان و کارگروه واژهگزینیاش که عموما از اساتید کارآزمودۀ ادبیات هستند بهترین انتخاب باشند. اما برای فرایند دوم که مبتنی بر خلاقیت است نه. بهترین واژهسازان و ترکیبسازان تاریخ زبان فارسی، بیگمان شاعران بودهاند. در میان اعضای فرهنگستان زبان و ادب فارسی تنها دو شاعر (جدی!) حضور داشتهاند که متأسفانه هردو درگذشتهاند. یکی زندهیاد دکتر طاهره صفارزاده و دیگری مرحوم دکتر قیصر امینپور. بهنظر من استفاده از شاعران، آنهم نه شاعران مضمونباز، بلکه شاعران سخنور و زبانآور میتواند موجب پویایی و طراوت کارگاه واژهسازی و ترکیبسازی فرهنگستان شود.
(داخل پرانتز: این پرانتز آخرین بخشی است که به متن میافزایم. پس از پایان نگارش یادداشتم و پیش از ارسال، تصمیم گرفتم مروری بر سخنان رهبری داشته باشم و شگفتا در اولین متنی که خواندم و پیش از این نخواندهبودمش، دیدم آیتالله خامنهای هم بیست و چهار سال قبل در دیدار با اعضای فرهنگستان به نحوی همین پیشنهاد من در مورد حضور شاعران را توصیه کردهاند! و شگفتا که روز نگارش یادداشت من با روز ایراد آن سخنان برابر است! شد دو نشانه!
«در جمع شما خانم صفارزاده هم هستند که بحمداللَّه رتبۀ شعری بسیار والا و برجستهای دارند؛ این خیلی جای خوشحالی است. البته بعضی از آقایان هم شعر را میسرایند، اما تطفّلاً! من نمیدانم که در جمع شما، شاعرِ مختص به شعر و شاعر حرفهای داریم یا نداریم - البته ما از شعرهای آقای دکتر حبیبی و آقای دکتر حداد و آقای محیط طباطبایی هم استفاده کردهایم - ولی درعینحال نباید کفۀ شعر را خیلی در اقلیت قرار داد. خانم صفارزاده بحمداللَّه زبانشان، زبان بسیار خوبی است؛ یعنی سطح شعرشان واقعاً خیلی بالاست. اگر شما باز هم بتوانید در آن جمع شعرایی که باقی ماندهاند، این جهت «فارسیگویی» را غنی کنید، خیلی بهتر است. میدانید که شعرا هم مختلفاند؛ بعضی واقعاً فارسیگو هستند، بعضی هم چندان فارسیگو نیستند و با فارسی خیلی انس ندارند. بنابراین، قریحۀ شعری، همیشه ملازم با تسلط بر زبان نیست.» دیدار با اعضای فرهنگستان زبان و ادب فارسی ۱۳۷۰/۱۱/۲۷)
باری مقدمۀ همۀ این فکرها و پیشنهادها، اصلاح فرهنگ غلطِ نقدهای شتابزده و شوخیهای نابخردانه با اصل و اساس کار فرهنگستان است.
سه: مرزبانیِ شاعران
تاریخ پیدایش و گسترش زبان فارسی به ما میگوید برترین مرزبانان سرزمین شکوهمند زبان فارسی، شاعران پارسیسرا بودهاند. مخصوصا شاعران سبک خراسانی و تاحدی عراقی. البته جای و قدر بعضی از بزرگان نثر، چه در میان منشیان و دیوانیان و چه در میان مورخان و عارفان بر اهل نظر پوشیده نیست. اما همت اصلی از آن شاعران و هویتِ زبان فارسی توسط ایشان شکل گرفت. چنانچه سرسلسلۀ این شاخۀ زرین فردوسیِ گرانمایه و عزیز است. کسی که با بازسازی بنای زبان فارسی، زیربنای هویت و فرهنگ ایرانی را نیز مستحکم کرد. آنگونه که خود در هجونامۀ محمود غزنوی میگوید:
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
بر این نامه بر عمرها بگذرد
بخواند هر آنکس که دارد خرد
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
این گذشتۀ درخشانِ مرزبانی شاعران است. حال را افسوسها باید؛ که گاه این مرزبانان خواباند و گاه خائن. در دهههای اخیر آنقدر روز به روز نحلهها و پرچمهای تازه در شعر معاصر آمد و رفت که توجهها همه به اهمیت «قالب» و «سبک» و «اندیشه و نگاه» جلب شد و بحث «زبان» به حاشیه رفت. و آنقدر شاعر شدن آسان شد و جماعت شاعران فراوان، که تو نمیتوانی به این جماعت به چشم یک صنف و یک هویت ثابت نگاه کنی و از ایشان انتظار خاصی داشته باشی. لذا در عالم شعر با فراوانی گروهی مواجهیم که اصلا فارسی نمیدانند و بخواهند هم بلد نیستند زبانآور باشند. دیگر به این آسانی نمیتوان شاعر جوانی را مورد خطاب قرار داد که:
گشاده زبان و جوانیت هست
سخن گفتن پهلوانیت هست
جدا از این نادانی عمومی، حتی دیدیم گروههایی زیر لوای نوآوری و شعر نو آمدند که به دریدن پردۀ وزن و قافیه بسنده نکردند و به عنوان یک نوآوری جدید، تصمیم قاطعانه بر ویرانیِ و انهدام زبان فارسی گرفتند. گروهی که همواره خلاقیت را نه در معنای واقعی این اصطلاح که خلق و ایجاد و آفرینش و افزایش است، بلکه در معنای حذف و اعدام و انهدام و کاهش فهمیدهاند. اگر گروه قبلی «خواب» بودند این گروه بیگمان «خائن»اند که صرفاً برای خودنمایی و از روی تنبلی چنین روش احمقانهای را پرچم تمایز خود میکنند.
امروز جزیرۀ فارسی مظلوم است، حتی در میانِ خوشنامترین مرزبانانش. امروز در میان خوشنامترین و بدمرامترین مرزبانانش، سرزمین فارسی در محاصره است! جزیره است!
کدام همتها و انگیزهها این حصار را میشکند؟
بیشک منظور از مرزبانی شاعران برای زبان فارسی عضویت در فرهنگستان نیست. این پیشنهادی است که در فرع داستان میتواند مفید باشد. منظور ما اینجا همان روش دیرین شاعران پیشین است. یعنی شعر گفتن و خوب شعر گفتن، با توجه به مقولۀ زبان و زبان فارسی. کاری که اساسِ همت بزرگان ادبیات فارسی و نیز بعضی از شاعران توانای معاصر از جمله زندهیاد اخوان ثالث، استاد شفیعی کدکنی، استاد معلم دامغانی، مرحوم قیصر امینپور و... بوده است و هست. اگر این مرزبانی به معنای واقعی کلمه پدید آید، از دو مرزبانی دیگر بسیار کارآمدتر و بنیادیتر است. شاعر در ناخودآگاهِ سرایش، بی تکلیف و سفارش، و بی تکلّف و تصنّع، ترکیبها و واژههای مناسب را برمیگزیند و ترکیبها و واژههای تازه را برمیسازد. این رهایی و توانایی از عهدۀ اهل علم خارج است و به آییننامه و دستور فراهم نمیآید. حتی اگر به واژههای فرهنگستان نگاه کنیم، بعضی از بهترینهایش گزینش از شعر شاعران بزرگ فارسی بوده است.
سرانجام، از بین این سه مرزبان، دود از کنده بلند میشود و امید با شاعران است. با آنهمه تنبلی نهادینه شده که در مسئولان فرهنگی ما وجود دارد، با آنهمه موانع و دشواریها که ساختارهای دیوانسالار و کاغذباز ایجاد کردهاند و با آنهمه بازی عالم رسانه وسیاستبازان، نمیتوان امید زیادی به سیاستمداران و نهادها داشت، آنچنانکه رهبری هم به تازگی گفتند «دیگر امیدی به سیاستمداران ندارم»، ما هم به همین رسیدیم و دیگر امید چندانی به اهالی سیاست نداریم. «امروز نوبت ماست».
من بلد نیستم الآن اینجا چگونه تشکر کنم که حق شکرگزاری ادا شود.
فلذا فقط تشکر میکنم.
هیچوقت فکر نمیکردم آدمی بشوم که اهل تلویزیون دیدن است. البته هنوز هم فکر نمیکنم. ولی دیشب دوتا برنامۀ خوب در تلویزیون دیدم که یکیش برنامۀ خوب و زحمتکشیدهشده و بی تصنع «ثریا» با اجرای محسن مقصودی در شبکۀ یک سیما بود.
قبلا هم گاهگداری دیده بودم این برنامه را. از جمله همان برنامهای که آقای خامنهای هم از دیدنش تشکر کرده بود را من هم به طور اتفاقی دیده بودم و خیلی پسندیده بودم. عجب حس و حال عجیب و خوبی را برای نوجوانها و بچههای مدرسه فرستاد. عالی بود. این دو برنامۀ اخیر هم با موضوع تبلیغ برندهای خارجی و حمایتِ همهجانبۀ مردم، مسئولان، صاحبان سرمایه و صداوسیما از تولید خارجی! واقعا خوب بود. دو بریدهفیلم از برنامۀ قبلیشان در سایتشان منتشر شده: گزیده برنامه برند با حضور دکتر فضلیپور. فیلم امشب هم لابد به زودی منتشر میشود و قطعا با حضور درددلهای یک تولیدکنندۀ داخلی و حرفهای عجیب، خندهدار، نمایشی و ریاکارانۀ نمایندۀ تولیدکنندۀ خارجی (سامسونگ) خیلی جذابتر از برنامۀ قبل بود.
این موضوع برندها و تولیدات خارجی و داخلی از دیرباز برایم مهم بود. بیش از بعد اجتماعیاش بعد فرهنگیاش. خطر اجتماعی و اقتصادی و سیاسیاش خیلی مهم است ولی خطر فرهنگی و شعوریاش مهمتر و شگفتتر است. این پرسشی است که همواره از بچگی برایم مطرح بود «چرا ما دوست داریم عقبافتاده و عقبمانده و در عین حال مدعی باشیم همیشه؟»
در عالم وبلاگنویسی
چندسالی بود که میخواستم دربارۀ چنین موضوعاتی بنویسم، آنقدر ننوشتم و ننوشتم و طولش دادم تا حرف دلم را دو سال پیش در وبلاگی دیگر (شاید همین حوالی {«پل چوبی» سابق}) خواندم. نام مطلب «Made In Iran» بود و خیلی هم خوب و خلاقانه بود. الآن نمیشود به خود مطلب لینک داد (بعد از خرابی بلاگفا) ولی آن مطلب هنوز در آرشیو اسفند 92 آن وبلاگ هست: «اینجا» فکر کنم اگر یکبار وبلاگشان را بهروز کنند این آرشیو هم پاک شود. حدوداً یکسال بعدش (یک سال قبل) خودم هم در وبلاگ سابقم (به رنگ آسمان) بالاخره مطلبی نوشتم با نام «ایران من». اکنون از به رنگ آسمان بلاگفا پاک شده ولی در نسخۀ پشتیبان گذاشتمش «اینجا». و البته این نهضت وبلاگی پس از من هم ادامه پیدا کرد و خیلی بهتر از من. اول در وبلاگ شکوائیه یک صفحۀ خوب ایجاد شد «اینجا» و دارای یک مطلب خواندنی و سر ذوق آوردنی. باری نهضتشدن این موضوع در وبلاگستان دقیقاً با همت وبلاگ مسیر بود، که فکر کنم اصل مطالبش و نهضتآفرینیاش در این زمینه درحادثۀ بلاگفا پاک شده است. آخرین مطلبی که دراینباره در وبلاگشان دیدنیاست «اینجا» است.
پس ما اینجا به جز وبلاگ خودمان، از سه وبلاگ دیگر هم یاد خیر کردیم: «شاید همین حوالی»، «شکوائیه» و «مسیر».
بالاغیرتاً «شخصینویسی» بهتر است یا «اجتماعینویسی»؟ حتی از منظر کیف دادن؟
یا: ۱۰ فیلمی که هرکسی باید در زندگیش آن را ببیند!
یا: هزار و یک کتابی که قبل از مرگ باید خواند!
یا: کتابهایی که باید پیش از مرگ خواند!
یا: صد رمان و داستانی که باید در طول زندگی بخوانید!
یا حتی: پانصد شعری که هرکس باید آنها را خواندهباشد!
حتماً شما هم از این لیستها و یادداشتها و تیترها و اعداد زیاد دیدهاید. حرفهایی جالب و جنجالی هستند. «آدم خر کن». _و آیا هر آدمی؟... _نه، بیشتر مختص دانشجوهای بی غل و غشِ سال اولی یا افرادی که گمان میکنند هنوز در فرهیختگی و روشنفکری به اندازۀ کافی رشد نکردهاند. کافیست یکبار از خودمان بپرسیم این «باید»ها از کجا آمدهاند؟ هر «باید»ی خود «باید» مبتنی بر قانون و قاعدهای باشد. یا قانونِ خدا: قرآن کریم. یا قانون فطرت: اخلاق. یا دست کم قانونِ مصوّبِ بشری: قانون رسمی هر کشور. این قوانین الزامآورند، اما تنها برای پیروانشان. در ایران قانون آمریکا ارزشی ندارد (البته قانون آمریکا در خود آمریکا هم ارزشی ندارد.) برای یک مسلمان قوانین بودایی اهمیتی ندارند. برای یک گرگ سخن گفتن از وجدان احمقانه است. پس حتی همین قوانین هم برای همه الزامآور نیستند. اما ما گاهی تیترهایی را میبینیم که بی اتکا به هیچکدام از اینها «باید»ی را خطاب به همه میگویند. آخر به چه حقی؟
تو کی هستی که چنین امری میکنی؟
_و دریغا_ من که هستم که حرف تو برایم اهمیت دارد؟!
از نیازهای کاذبی که پس از مشروطه در ما _مخصوصا قشر تحصیلکرده_ به وجود آوردند «نیاز به روشنفکر بودن» است. انگار یک چیزی است مثل «احتیاج بدن به ویتامین ث». درحالی که عقل بر اولی صحّه نمیگذارد. این فقط یکجور عقدۀ روانی و احساسِ حقارتِ نهادینه شده در بعضی نفوس است. غربباختگیِ فرهنگی است. انسان بلند نظر و یک فرد با شخصیّت هیچوقت چنین احساس حقیرانهای ندارد. و این البته سوایِ نیاز به دانش و علاقه به هنر و زیبایی است که نیازی طبیعی و گرایشی فطری برای هر انسان است.
بهطور کل بنده که نظر صریح و اصلیام را در این باب در این شعر گفتهام: کتاب. یعنی تنها کتابی که واقعاً همه باید بخوانیم فقط قرآن است. حتی کسی که دیوان حافظ نخوانده باشد را هم جهنم نمیبرند. اما اگر از اینگونه مواضع صریح و حکیمانهام هم کوتاه بیایم و به عقل بشری رجوع کنم، هیچ عقلی تجویز نمیکند که همۀ ملل و همۀ افراد با همۀ حالات و احوال مخصوص به خودشان باید صدتا کتاب یکسان را حتما بخوانند. هرکسی عمری دارد و دنیایی و جهانی و تمایزی. هرکسی باید کتابهایی را بخواند که به کارش میآید. که دوستشان دارد. که ارتباطی به او دارد. انسان رایانه نیست که روی همۀ نسخههایش نرمافزار ویندوز نصب کنیم. نرمافزار ویندوز و هیچ نرمافزار و هیچ کتابی، وحی و قرآن نیستند که حقیقتاً «هدیً للناس» یعنی «راهنمایی برای تمامیِ آدمیان» باشد.
لذا عموماً اینگونه تیترها و یادداشتها فقط برای ارضای توهمِ «روشنفکر شدن در ده دقیقه» نوشته و خوانده میشوند. البته گاهی هم _نوشتنشان_ جنبههای اقتصادی و تبلیغاتی دارد. طرف بین صد کتاب خیلی یواش کتاب خودش را هم میگذارد. یا دیدم آن بزرگواری که پانصد شعر را نوشته، نه یکی نه دوتا، تعداد قابل ملاحظهای از شعرهای خودش را هم آن وسطا جاسازی کرده است!
اگر دقت کنید این «باید»ها عموماً یا در باب ادبیات داستانی هستند یا آثار سینمایی (مورد شعر استثنا بود). و همین هم نشان از همان حقارتِ ناخودآگاهِ از مشروطه به بعد دارد. و اِلّا اگر کسی از «صد حدیثی که همه باید بخوانیم»، «ده سورۀ قرآن که باید قبل مرگ خواند» یا حتی «سی نکتۀ پزشکی که همه باید درمورد سلامتِ لثه بدانند» سخن بگوید، سخنش خارج از بحث ماست و اصلاً نکوهیده نیست.
نیز، معرفی کتاب و فیلم و هرگونه آثار هنری از منظر یک فرد _و نه با احاله به یک بایدِ الزامآور و قانونِ کلی نانوشته_ خارج از بحث ما است و امری پسندیده است. این نمودِ عینیِ «کار فرهنگی» است، به شرطی که با دقت و آگاهی انجام شود.
بگذریم.
کلاً فکر کردن کار خوبی است. یک حرف خیلی خوبی در کامنتم در وبلاگ «عقل و زندگی» گفتم نقل به این مضمون که پیش از فلسفهخواندن، آدم باید به فلسفۀ فلسفهخواندن (چه به معنا الاعم، چه درمورد خودش به طور خصوص) بیاندیشد. لذا قطعاً کتابخواندن بماهو کتابخواندن، بی توجه به فلسفۀ کتابخواندن و چگونگی و چراییاش، نهتنها کار روشنفکرانه و فرهیختهمنشانهای نیست، بلکه امری جاهلانه و بسیار عوامانه است. این است تفاوت روشنفکری در لفظ و ذهن با روشنفکری در معنا و عینیتِ جامعۀ امروزِ ایرانی.
هرکس باید خودش به این نتیجه برسد که واقعاً چه کتابهایی را "باید" بخواند.
* خواندنِ مطلبِ آخرِ وبلاگِ «شکوائیه» انگیزه شد این دردودل را بنویسم: