در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۲ مطلب در ۵ خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۰۵
خرداد

ایا شاه محمود کشور گشای
زکس گر نترسی بترس از خدای

که پیش از تو شاهان فراوان بدند
همه تاجداران کیهان بدند

فزون از تو بودند یکسر به جاه
به گنج و کلاه و به تخت و سپاه

نکردند جز خوبی و راستی
نگشتند گرد کم وکاستی

همه داد کردند بر زیر دست
نبودند جز پاک یزدان پرست

نجستند از دهر جز نام نیک
وزان نام جستن سرانجام نیک

هر آن شه که در بند دینار بود
به نزدیک اهل خرد خوار بود

گرایدون که شاهی به گیتی تراست
نگویی که این خیره گفتن چراست

ندیدی تو این خاطر تیز من
نیندیشی از تیغ خونریز من

که بد دین و بد کیش خوانی مرا
منم شیر نر ، میش خوانی مرا

مرا غمز کردند کان بد سخن
به مهر نبی و علی شد کهن

هر آن کس که در دلش کین علیست
ازو خوار تر در جهان گونه کیست

منم بنده ی هر دو تا رستخیز
اگر شه کند پیکرم ریزریز

من از مهر این هر دو شه نگذرم
اگر تیغ شه بگذرد بر سرم

نباشد جز از بی پدر دشمنش
که یزدان بسوزد به آتش تنش

منم بنده ی اهل بیت نبی
ستاینده ی خاک پای وصی

مرا سهم دادی که در پای پیل
تنت را بسایم چو دریای نیل

نترسم که دارم ز روشندلی
به دل مهر جان نبی و علی

چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی

که من شهر علمم علیم درست
درست این سخن گفت پیغمبر است

گواهی دهم کاین سخن راز اوست
تو گویی دو گوشم بر آواز اوست

چو باشد تورا عقل و تدبیر و رای
به نزد نبی و علی گیر جای

گرت زین بد آید گناه منست
چنین است این رسم و راه منست

به این زاده ام هم به این بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم

ابا دیگران مر مرا کار نیست
براین در مرا جای گفتار نیست

اگر شاه محمود ازین بگذرد
مر اورا به یک جو نسنجد خرد

چو بر تخت شاهی نشاند خدای
نبی و علی را به دیگر سرای

گر از مهر شان من حکایت کنم
چو محمود را صد حمایت کنم

جهان تا بود شهریاران بود
پیامم بر تاجداران بود

که فردوسی طوسی پاک جفت
نه این نامه بر نام محمود گفت

به نام نبی و علی گفته ام
گهر های معنی بسی سفته ام

چو فردوسی اندر زمانه نبود
بد آن بد که بختش جوانه نبود

نکردی درین نامه ی من نگاه
به گفتار بد گوی گشتی ز راه

هر آنکس که شعر مرا کرد پست
نگیردش گردون گردنده دست

من این نامه ی شهریاران پیش
به گفتم بدین نغز گفتار خویش

چو عمرم به نزدیک هشتاد شد
امیدم به یکباره بر باد شد

به سی سال اندر سرای سپنج
چنین رنج برم به امید گنج

ز ابیات غرا دو ره سی هزار
مر آن جمله در شیوه ی کار زار

ز شمشیر و تیر و کمان و کمند
زکوپال و از تیغهای بلند

ز بر گستوان و ز خفتان و خود
ز صحرا و دریا و از خشک رود

ز گرگ و ز شیر و ز پیل و پلنگ
ز عفریت و از اژدها و نهنگ

ز نیرنگ غول و ز جادوی دیو
کزیشان به گردون رسیده غریو

ز مردان نامی به روز مصاف
ز گردان جنگی گه رزم و لاف

همان نامداران با جاه و آب
چو تور و چو سلم و چو افراسیاب

چو شاه آفریدون و چون کیقباد
چو ضحاک بد کیش بی دین و داد

چو گرشاسب سام نریمان گرد
جهان پهلوانان با دستبرد

چو هوشنگ و طهمورث دیو بند
منوچهر و جمشید شاه بلند

چو کاوس و کیخسرو تاجور
چو رستم چو رویین تن نامور

چو گودرز و هشتاد پور گزین
سواران میدان و شیران کین

همان نامور شاه لهراسب را
زریر سپهدار و گشتاسب را

چو جاماسب کاندر شمار سپهر
فروزنده تر بد ز ناهید و مهر

چو دارای داراب بهمن همان
سکندر که بد شاه شاهنشان

چو شاه اردشیر و چو شاپور او
چو بهرام و نوشیروان نکو

چو پرویز و هرمز چو پورش قباد
چو خسرو که پرویز نامش نهاد

چنین نامداران و گردنکشان
که دادم یکایک ازیشان نشان

همه مرده از روزگار دراز
شد از گفت من نامشان زنده باز

چو عیسی من این مردگان را تمام
سراسر همه زنده کردم به نام

یکی بندگی کردم ای شهریار
که ماند ز تو در جهان یادگار

بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب

پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند

بر این نامه بر عمرها بگذرد
بخواند هر آنکس که دارد خرد

نه زین گونه دادی مرا تو نوید
نه این بودم از شاه گیتی امید

بداندیش کش روز نیکی مباد
سخن‌های نیکم به بد کرد یاد

بر پادشه پیکرم زشت کرد
فروزنده ی اخگر چو انگشت کرد

اگر منصفی بودی از راستان
که اندیشه کردی در این داستان

بگفتی که من در نهاد سخن
بدادستم از طبع داد سخن

جهان از سخن کردهام چون بهشت
از این بیش تخم سخن کس نکشت

سخن گستران بیکران بوده‌اند
سخنها بی اندازه پیموده‌اند

ولیک ار چه بودند ایشان بسی
همانا نگفتند از ایشان کسی

بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی

جهاندار اگر نیستی تنگدست
مرا بر سر گاه بودی نشست

که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد

به دانش نبد شاه را دستگاه
وگرنه مرا برنشاندی به گاه

چو دیهیم دارش نبد در نژاد
ز دیهیم‌داران نیاورد یاد

اگر شاه را شاه بودی پدر
بسر بر نهادی مرا تاج زر

و گر مادر شاه بانو بدی
مرا سیم و زر تا به زانو بدی

چو اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود

کف شاه محمود عالی تبار
نه اندر نه آمد سه اندر چهار

چو سی سال بردم به شهنامه رنج
که شاهم ببخشد به پاداش گنج

مرا از جهان بی نیازی دهد
میان یلان سر فرازی دهد

به پاداش گنج مرا در گشاد
به من جز بهای فقاعی نداد

فقاعی نیرزیدم از گنج شاه
از آن من فقاعی خریده به راه

پشیزی به از شهریاری چنین
که نه کیش دارد نه آیین دین

پرستار زاده نیاید به کار
اگر چند دارد پدر شهریار

سر ناسزایان برافراشتن
وز ایشان امید بهی داشتن

سر رشتۀ خویش گم کردن‌است
به جیب اندرون مار پروردن‌است

درختی که تلخ‌است وی را سرشت
گرش بر نشانی به باغ بهشت

وراز جوی خلدش به هنگام آب
به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب

سرانجام گوهر به کار آورد
همان میوۀ تلخ بار آورد

به عنبر فروشان اگر بگذری
شود جامۀ تو همه عنبری

و گر تو شوی نزد انگشت گر
از او جز سیاهی نیابی دگر

ز بد گوهران بد نباشد عجب
نشاید ستردن سیاهی ز شب

به ناپاک‌زاده مدارید امید
که زنگی به شستن نگردد سپید

ز بد اصل چشم بهی داشتن
بود خاک در دیده انباشتن

چو پروردگارش چنین آفرید
نیابی تو بر بند یزدان کلید

بزرگی سراسر به گفتار نیست
دو صد گفته چون نیم کردار نیست

جهاندار اگر پاک نامی بدی
در این راه دانش گرامی بدی

شنیدی چو ز اینگونه گونه سخن
ز آیین شاهان و رسم کهن

دگرگونه کردی به کامم نگاه
نگشتی چنین روزگارم سیاه

از آن گفتم این بیت‌های بلند
که تا شاه گیرد از این کار پند

کزین پس بداند چه باشد سخن
بیندیشد از پند پیر کهن

دگر شاعران را نیازارد او
همان حرمت خود نگهدارد او

که شاعر چو رنجد بگوید هجا
بماند هجا تا قیامت به جا

بنالم به درگاه یزدان پاک
فشاننده بر سر پراکنده خاک

که یارب روانش به آتش بسوز
دل بندۀ مستحق برفروز

  • حسن صنوبری
۰۵
خرداد

اگر بری به خم زلف تاب‌دار انگشت

ز تاب زلف برآری به زینهار انگشت

 

مگر شمارۀ زلف تو می‌کند شانه

که کرده در خم زلف تو بی‌شمار انگشت

 

گره‌گره شده رگ‌های جان خسته‌دلان

چو کرده زلف سیاه تو تارتار انگشت

 

به حرف قتل من انگشت کش نهادی دوش

سرم فدای تو زین حرف بر مدار انگشت

 

سزای شهد شهادت، شهید عشق بُوَد

چو یار تیغ برآرد دلا برآر انگشت

 

پی نظاره مشکین هلال او هر ماه

کشد مه نو از این نیل‌گون حصار انگشت

 

به مستی آرزوی پای‌بوس او کردم

نهاد بر لب چون نوش خود نگار انگشت

 

دلا چو پیر شدی بگذر از هوا و هوس

ز بهر آرزوی نفس خود برآر انگشت

 

علی عالی اعلا که هست همّت او

هزار پی زده بر چشم ذوالخمار انگشت

 

ز دست تیغ تو جان برد و از جهان ایمان

هر آن که کرد به دین تو استوار انگشت

 

کسی که حبِّ تواش نیست تا به روز شمار

به هرزه‌گویی تسبیح می‌شمار انگشت

 

کسی که دست به دامان حیدر و آلش

نزد، بسا که به دندان کند فکار انگشت

 

شها تو راست مسلّم کرم، که گاه رکوع

کند برای تو انگشتری نثار انگشت

 

شهی که تا به دو انگشت در ز خیبر کند

بر آمد از پی اسلام، صد هزار انگشت

 

شهی که کرد به انگشت مرّه را به دو نیم

برای قتل عدو ساخت ذوالفقار انگشت

 

شهی که دل‌دل او را گهِ خرامیدن

به خاره در شدیش دست و پا چهار انگشت

 

ز دست تیغ تو جان بردی ار برآوردی

نهاده از مژه بر چشم اشکبار انگشت

 

بزرگوار خدایا! به حقّ حیدر و آل

در آن نفس که رود خلق را ز کار انگشت،

 

موالیان علی را ز روی لطف و کرم

ز هول روز جزا برقرار دار انگشت

 

شها! غلام غلام تواَم مرا مگذار

برای فاقه برآرم به زینهار انگشت

 

منبع:

28 . کشفی ترمذی، مناقب مرتضوی / 33، 333، 395، 426؛ نور اللّه شوشتری؛ مجالس المؤمنین 2 / 608؛ رضا قلی خان هدایت، مجمع الفصاء / 950؛ شرح احوال و اشعار شاعرانِ بی دیوان / 400.

 


پ‌ن: برای توضیحات بیشتر بخش پایانی این مقاله را ببینید:  فردوسی، شاهنامه، هجونامه و شیعیان

  • حسن صنوبری