بیا که ابر، صلایی به سوگواران زد
که مِه نشست و پرنده پرید و باران زد
دگر صدایی از آن کشتگان نمیخیزد
مگر نسیم که شیون به لالهزاران زد
نبود دشت و بیابان حریف غربت ما
دل از نهایت غربت، به کوهساران زد
بیا که ابر، صلایی به سوگواران زد
که مِه نشست و پرنده پرید و باران زد
دگر صدایی از آن کشتگان نمیخیزد
مگر نسیم که شیون به لالهزاران زد
نبود دشت و بیابان حریف غربت ما
دل از نهایت غربت، به کوهساران زد
ای شیرِ دلیرِ شرزۀ خونآکند!
خاموشی و بانگ روبهان است بلند
بر خاک، سگانِ هار جولان دارند
ای شیر! چنین قلمروات را مپسند
از خوردنِ خونِ کودکان، سیر نشد
آن گرگ که پنجه بر گلویت افکند
ای سوخته در آتش داغ زهرا
برخیز و ببند بار دیگر سربند
ماهی که بود از روشنی، خورشید مبهوتش
اینک ببین خوابیده پشت ابر تابوتش
این پیکر زهراست؟ یا نور خدا؟ بنگر
از قعر ناسوتش روان تا شهر لاهوتش
آه این جوان را با چه رویی روزگار پیر
در خاک پنهان میکند با دست فرتوتش؟
گفت آنکه: «دارد فاطمه پیراهنی ساده»
از خون ندید اکنون مگر تزیین یاقوتش؟
ای کاش باشیم آن زمان که فاش خواهد شد
راز مزار مخفی و اندوه مسکوتش
روزی که گیرد انتقامی سخت و بیمانند
طالوت این آخرزمان از جور جالوتش
***
آن سرزمینِ بتپرستی که تو را نشناخت
یا فاطمه! نفرین حق بر جبت و طاغوتش
دیروز سالروز شهادت فرخی یزدی شاعر مظلوم و ظلمستیز بود. هفت سال پیش درچنین روزی یادداشتگزارشگونی به یاد او در یکی از جراید نوشتم. تیترش این بود: «به داغ عاشقای بی مزار» (که سطریست از ترانۀ علی معلم دامغانی که محمدرضا شجریان در آلبوم شب سکوت کویر خوانده بودش). اینک آن یادداشت:
طرح از زندهیاد استاد پرویز کلانتری
به داغ عاشقای بیمزار
در سرزمین پاک اندیشان و مهرکیشان، آخرین صفحههای ماه مِهر به خونِ یک شاعر مُهر شده است. ماه مهر با همه مهربانیاش یادآور کینههای دیرین سلاطین ستمگر است، یادآور روزی که جلاد بیداد در یکی از دخمههای نُهتوی مرگ اندودِ رضاخانی، شاعر آزاده و روشنگرِ ایرانی یعنی «میرزا محمد فرخی یزدی» را به قتل میرساند. شاعری که اکنون حتی مزاری هم ندارد، هرچند تاریخ نگاران احتمال میدهند پیکرش مخفیانه در گورستان مسگرآباد تهران به خاک سپرده شده باشد.
یکم: زندگیِ فرخی یزدی
زندگی هنری و سیاسی فرخی یزدی فراز و نشیب بسیار دارد، از سرودن شعر انتقادی در نکوهش حاکم مستبد یزد «ضیغم الدوله قشقایی» تا دوختهشدن لبهایش در زندان، به دستور این حاکم ستمگر:
شرح این قصه شنو از دو لب دوختهام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوختهام
تا تحصن مردم یزد در حمایت از او، تا استیضاح وزیرکشور به همین دلیل، تا منکر شدن حکومت ماجرا را و امتناع از آزادیِ فرخی، تا مواجهشدن زندانبان با سلول خالیِ فرخی یزدی و دیوارنوشتهی او پیش از فرار:
به زندان نگردد اگر عمر طی
من و ضیغمالدوله و ملک ری!
به آزادی ار شد مرا بخت یار
برآرم از آن بختیاری دمار!
تا دلسوزیِ فرخی برای کارگران و فقرا و سرانجام نگاه سوسیالیستی او:
در صفِ «حزب فقیران» اغنیا کردند جای
این دو صف را کاملاً از هم جدا باید نمود!
تا ورود او به مجلس شورا، تا انتشار روزنامه طوفان، تا طوفان انتقادهای تند و شعرهای شجاعانهاش در نکوهش استبدادِ حکومت پهلوی:
بود اگر جامعه بیدار در این خوابِ گران
جای سردارِ سپه جز به سرِ دار نبود!
تا ... این ماجرا را تا هرکجا ادامه بدهیم سرانجام به همان دخمهی نه توی مرگ اندود و آمپول هوا در دستهای بیروحِ پزشک احمدی میرسیم، پس چرا بیش از این پیش برویم؟
دوم: شعرِ فرخی یزدی
فرخی یزدی _این شهیدِ راه شعر و شرافت_ را به رباعیها و غزلهایش میشناسند، و البته بیشتر غزلهایش. و بیشتر آن دسته از غزلهایش که حافظگونه دو جاده موازیِ «عشق» و «سیاست» را نقطه پیوندند. نگاه او به حافظ نه در این مسئله بلکه در بسیاری مسائل ساختاری دیگر هم روشن است. مثلا اگر دقت کرده باشید همان دو بیت هجوِ حاکم یزد هم یادآور شاهمصراع و سطرِ بشکوهِ شعرِ حافظ است:
من و مستی و فتنۀ چشم یار...
فرخی یزدی از معدود شاعران روزگار پس از مشروطه است که ورودش به شعر سیاسی و اجتماعی همراه با عدولش از ملاکهای هنری و زیباییشناسانه به نفع پسند مردمی نبود. همانطور که او در سیاست، به جای «سیاستِ مردمی» بیشتر دوستدارِ «مردمِ سیاسی» بود:
تو در طلبِ حکومت مقتدری
ما طالبِ اقتدارِ ملت هستیم
در هنر و اندیشه هم «مردم اندیشمند و هنرمند» را به «هنرمند و اندیشمند مردمی» ترجیح می داد:
در دفترِ زمانه فتد نامش از قلم
هر ملّتی که مردمِ صاحب قلم نداشت
برای آشنایی با شعر او به جای تحلیل و توصیف بیشتر سه نمونه از تلاشهای درخشانش را پیش رو میگذاریم. دو غزل و یک رباعی:
نمونه «غزلِ عاشقانه سیاسی»
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم!
دیدی آن تُرک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم؟
منزل مردم بیگانه چو شد خانهی چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمیخفت ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهی غم بود و جگرگوشهی دهر
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردنِ تدریجی بود
آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم
نمونه «رباعی هنری»
یک چند به مرگ، سختجانی کردیم
رخساره به سیلی ارغوانی کردیم
مُرَدن مُرَدن گذشت ما را عمری
مَرُدم به گمان: که زندگان کردیم
نمونه «غزل سیاسی»
در کفِ مردانگی شمشیر میباید گرفت
حق خود را از دهان شیر میباید گرفت
حق دهقان را اگر مَلّاک مالک گشته است
از کَفَش بی آفتِ تأخیر میباید گرفت
پیر و برنا در حقیقت چون خطاکاریم ما
خرده بر کار جوان و پیر میباید گرفت
بهر مشتی سیر تا کی یک جهانی گرسنه؟
انتقام گرسنه از سیر میباید گرفت
فرخی را چون که سودای جنون دیوانه کرد
بی تعقل حلقهی زنجیر میباید گرفت
گم شدیم از خویشتن، باری دگر پیدا شدیم
از تف داغ تو همچون لاله در صحرا شدیم
چون مسیحی مویهگر در واپسین شام بشر
شعلهای در سرسرای این شب یلدا شدیم
چون شدیم اینگونه؟ پرسیدیم آیا هیچگاه؟
از چه صبحی اینچنین بیچون و بیآیا شدیم؟
کافران بودیم و اکنون معجز پیغمبران
عاقلان بودیم و اکنون شاعر و شیدا شدیم
زشت بودیم آه، میدانیم قدر خویش را
تا شبی در روشنای ماه تو زیبا شدیم
واژهای بودیم سرگردان و دور از آشیان
گوشهای از دفتر اشعار تو، معنا شدیم
از سر کوی تو میآمد نسیمِ داغدار
روضهای از تشنگیها خواند، ما دریا شدیم
تا که دعوی جنون کردیم در صحرای عشق
شرمگین از طرهٔ آشفتهٔ لیلا شدیم
سوختیم از رویت خورشید هنگام غروب
بر رخ آیینهها خاکستر رویا شدیم
آه از آوازهای منتشر در بادها
مثل خون، راز گلویی سرخ را افشا شدیم
مرگ آمد تا بیاساییم هنگامی ز رنج
عشق آمد نوحهای نو خواند، نامیرا شدیم
همنفس بودیم باهم در هوای آبشار
اینک اما در ملاقات غمت تنها شدیم
نه! ولی... اما... چگونه... وای... دیدی عاقبت
بیچگونه، بیولی، بیوای، بیاما شدیم
***
در ازل قدری تأنی در «بلیٰ گفتن» چه کرد...
تا ابد حیرانی فردای عاشورا شدیم
حسن صنوبری
محرم 1399
السَّلَامُ عَلَى رَبِیعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَیَّام
به خودنماییِ برگی، مگو بهار میآید
بهار ماست سواری که از غبار میآید
قرارهای زمین را به هم زنید که یارم
از آسمان چه به موقع سر قرار میآید
یقینیاست برایم حضور حضرتش آنسان
که روز روشنم اکنون به چشم تار میآید:
درفش عدل علم شد، و زار، کار ستم شد
که برگزیده سواری به کارزار میآید
به چشم، برقِ پر از رعدِ تیغِ حیدرِ کرّار
به گوش، بانگِ چکاچاکِ ذوالفقار میآید
زمان اگر همه شب باشد، آفتاب شود او
زمین اگر همه صحراست، آبشار میآید
سپاه دشمن اگر کوه، کاه در نظر او
ز بیم کرّوفر او، حقیر و خوار میآید
اگرچه جنگ کند، جنگ را دمی نپسندد
به کارزار به دستور کردگار میآید
برای صلح میآید، برای شوق میآید
برای عشق میآید، برای یار میآید
کسی که بر سر جنگ است با تمام حسودان
کسی که با همهٔ عاشقان کنار میآید
اگرچه رنج جهان را فراگرفته، همین هم
نشانهای است که پایان انتظار میآید
به دادخواهی از انبوه بیگناه یتیمان
به دستگیری این کودکان زار میآید
قسم به گریهٔ باران، قسم به غیرت طوفان
قسم به داغ شهیدان، که آن بهار می آید
تقدیم به صاحب امروز:
به مریم گفت: بیرون شو که مسجد نیست زایشگاه
ولی به فاطمه بنت اسد فرمود: بسم الله
خدا به فاطمه بنت اسد فرمود وارد شو
نه با منّت، نه با زحمت، که بیتشویش و بیاکراه
خداوندی که تنها اوست قاهر، در چنین امری
بهجز حیدر کسی در خانهٔ امنش ندارد راه
مسیحا جسمها را زنده میکرد و علی دلها
از این رو مرتضی آمد برون از بطن بیتالله
اگرچه خورد آدم، مرتضی لب دوخت بر گندم
اگر مأیوس شد یوسف، علی مأنوس شد با چاه
اگرچه نوح نفرین کرد، حیدر نان و خرما داد
اگر موسی برادر داشت، حیدر بود بی همراه
گر ابراهیم را دیدن به اطمینان رساند آخر
علی با «لوکشف»گفتن، شد از نادیدنی آگاه
فضیلت داشت حیدر بر تمام انبیا آری
فضیلت داشت حیدر بر تمام خلق اما... آه:
قدم میزد شبانه، توشهدان عدل بر دوشش
و تنها بود و تنها بود و تنها... زیر نور ماه
شگفتا اینچنین فرمانروایی که به ملک خود
نه گنج خسروانی داشت نه دیهیم شاهنشاه
دمی همبازی طفلی یتیم _این کروفرش بین_
دمی همصحبت پیری فقیر _اینش شکوه و جاه_
***
مبارک باد میلادش به هر آیینهٔ بیتاب
مبارک باد بر هرجان و در هرجای و در هرگاه
پن: میدانیم که تنها کسی که در خانه خدا متولد شد امیرالمومنین است. اما در حقانیت این مذهب، و حتی این دین و حتی باور به وجود خدا همین بس که حاکمیت مکه بهجز چندسال حکومت پیامبر و خود امام، قبل و بعد از اسلام تاکنون همواره در دست دشمنان کینهتوز و منکران مکار حضرت علی بوده است. با این حال در طی این هزاروچهارصدسال علیرغم آنهمه تعمیر و ترمیم و فریب و نیرنگ، این دلیل آشکار حقانیت و فضیلت امیرمومنان، در مهمترین اجتماع مسلمانان جهان، همواره خودنمایی میکند
عید بر عاشقان مبارک باد!
این زخم است، شوخی نیست. این حق است، بلوا نیست
یک ایران در رنج است، خوزستان تنها نیست
خرمشهر بعد از جنگ خرمشهر آیا شد؟
خرمشهر تا امروز، خونینشهر آیا نیست؟
مسئولان از صبر و آرامش میگویند
ویلای مسئولان در اهواز اما نیست!
در چشم مسئولان یک ذره گردی...؟ نه!
یک لحظه دردی در بیدردان، دردا نیست
این زخم است، این حق است، این داد است، فریاد است
شایانِ این فریاد، انکار و حاشا نیست
معلوم است پنهانی دشمن هم میآید
از بس گرد و خاک است، که چیزی پیدا نیست
این مردم یک عمر است سرشار از اندوهند
شادی تنها سهمِ اقشارِ دارا نیست
چل سال است میجنگند با دشمن، با قحطی
این قحطی اما حیف چون دشمن میرا نیست
چل سال است که هستند بر عهدی که بستند
مانند این مردم در کل دنیا نیست
دردا گر در ذهن یک کودک، آینده...
دردا گر در خواب یک کودک، رویا نیست
دردا گر یک کودک وقتی که میگرید
همراهش در خانه، مادر نیست، بابا نیست
ایرانم! ایرانم! فرزندت را دریاب
تو هستی، تا هستی خوزستان تنها نیست
برای آیتِ حق و حقیقت، شیخ شریعت و طریقت
حضرت «محیالدین حائری شیرازی»
که فقدانش را جبرانی نیست
ای ستون دین محکم از تو و نماز تو
رفتی و به خود لرزید خاک -جانماز تو-
چشمۀ قنوتِ تو، هست با سحر همراه
در سکوتِ شب جاریست راز تو، نیاز تو
بود بس تماشایی، جمع این دو زیبایی:
روی دلپذیر تو، صوتِ دلنواز تو
نکته بودی آنک نغز، مغز بودی، آری مغز
در میان همقشران، «عقل» امتیاز تو
شیخ و عالِم و عامی، جمله مستِ خودکامی
کی کنم قیاسی با جانِ پاکباز تو
کی تو را کشید به بند، فتنۀ زن و فرزند؟
زانطرف خدایت چون، میکشیده ناز تو
فهمِ آسمانجانی، نیست حدّ حیوانی
خوب شد زمانه نبرد پی به رمز و راز تو
نیست جانِ مهرآیین، نذر خاک، محیالدین!
رو، اگرچه سوخت مرا، هجرِ جانگداز تو
ای وداعِ ناباور، کاش این دم آخر
میشدی که بفرستم جان به پیشواز تو
بینصیبم از فردا، من در این شبِ یلدا
میهمانِ خورشید است چشمهای باز تو
آیتِ سرافرازی، حائریِ شیرازی
سرنگون نشد در خاک، روحِ سرفراز تو
30آذر 1396 - حسن صنوبری
1
نبرده است مرا صبح، رنگ شام هنوز
که ماتم تو مرا هست ناتمام هنوز
هنوز گریه نکردم شبانه یک دل سیر
امیدوار به تسکینِ گریههام هنوز ...
در سوال سوم این نظرسنجی من این پنج کتاب را به عنوان ۵ کتاب شعر خوب پیشنهادی برای بهار نوشتم:
۱- چقدر دیر رسیدم، عباس چشامی
۲- تبسمهای شرقی،
زکریا اخلاقی
۳-بیهمشدگان، بیژن ارژن
۴-حقالسکوت، محمدمهدی سیار
۵-
شمشیر و جغرافیا، محمدکاظم کاظمی
این نظرسنجیها خیلی خوبند. مخصوصاً وقتی رقابتی و دعوایی نباشند. اینکه همه بههم دیگر کتاب خوب پیشنهاد کنند. پیشنهاد میکنم حتما آن مطلب و پیشنهادهای دیگران (که همه از من بهتر و آدم حسابی و شاعر درست درمان هستند) را هم بخوانید. کتابهای خوبی معرفی شده. البته کتابهای بد هم معرفی شده. ولی خواندن و دانستن همهاش جالب است. مخصوصا دانستن پاسخهای همان پرسش سوم نظرسنجی خیلی جالب و جذاب است...