دو شعر برای دایی عزیزم
1
نبرده است مرا صبح، رنگ شام هنوز
که ماتم تو مرا هست ناتمام هنوز
هنوز گریه نکردم شبانه یک دل سیر
امیدوار به تسکینِ گریههام هنوز ...
نمیتوانم بدرودت کنم که از سر من
نرفته خاطرۀ گرم آن سلام هنوز
نه مجلسی شده برپا بدون غصۀ تو
نه منعقد شده بیبغض یک کلام هنوز
چه یادگار غریبی است از تو ... ، میگریم
صدا زنند مرا هر زمان به نام هنوز
مگر به داغ «حسین» و «حسن» پناه برم
که داغ، داغِ گران؛ دل، دلیست خام هنوز:
سلام بر جگر پارهپارۀ آن مرد
که هست غربت او ورد خاص و عام هنوز
سلام بر تن صدچاک آن شهیدی که
ز قاتلش نگرفتند انتقام هنوز ...
2
هرچند که جا مانده در اینجا دو عصایت
رویانده خداوند دو تا بال برایت
بیگانۀ رسم سفر است آنکه نداند
ماندن نه سزاوار تو بود و نه سزایت
ای بار سفر بسته به دیدار شهیدان،
شادان برو ای دوست به سوی رفقایت
خالیست جهان بیتو، خوشا بودنِ با تو
یک عمر بر این بام نشستم به هوایت
سخت است مرا عادت از اینسان که نیاید
از پنجرۀ روشنِ آن خانه صدایت
سخت است که امشب نوزد مثل نسیمی
زآن پنجره، آهنگِ دلانگیزِ دعایت
این قاب چه دارد که تو را بازنماید؟
گل را چه نشاطی، که گذاریم به جایت؟
ای یوسف، از این بند رهاییت مبارک
هرچند که تنگ است دلم سخت برایت
ما بستۀ زندان بلا، خستۀ دنیا
تو رسته از این بند و بلا، نزد خدایت
*
فرخنده تو را، دیدن لبخند شهیدان
ای دوست، مبارک سفر کربوبلایت