در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خوانش شعر» ثبت شده است

۰۹
دی

فروغ فرخزاد

دیروز تولد خانم فروغ فرخزاد بود {هم}.

یک شعر معرفی می‎کنم از او بروید بخوانید اگر دوست داشتید. از آن شعرهاست که فروغ بودن فروغ و اهمیت و درخشش به آن‎هاست. از آن شعرهاست که هنوز کسی درست حسابی نخوانده‎اش. شما بروید درست حسابی بخوانیدش.

اسم شعر «وهم سبز» است (عجبا، اسم شعر و بعضی واژگانش با امروز تناسبات ناخواسته دارد!). طبیعتا نیمایی است و مندرج در آخرین کتاب شاعر «تولدی دیگر».

و یادمان باشد سرایندۀ این سطرها «فروغ فرخزاد» است؛ نماد و الگو و برندۀ تندیسِ «زن یاغی» و نیز نشانِ «دختر یاغی». و یادمان باشد شعر مربوط است به اوج دوران یاغی‎گری و تکامل شعری و هنریش‎اش.


نقل من و امثال من نیست، مردان خدا با این شعر گریه کرده‎اند.


«وهم سبز»

تمام روز را در آئینه گریه میکردم

بهار پنجرهام را

به  وهم سبز درختان سپرده بود

 تنم به پیلۀ تنهایی‎ام نمیگنجید

و بوی تاج کاغذیم

فضای آن قلمروی بیآفتاب را

آلوده کرده بود

نمیتوانستم، دیگر نمیتوانستم

صدای کوچه، صدای پرندهها

صدای گمشدن توپهای ماهوتی

و هایهوی گریزان کودکان

و رقص بادکنکها

که چون حبابهای کف صابون

در انتهای ساقهای از نخ صعود میکردند

و باد، باد که گوئی

در عمق گودترین لحظههای تیرۀ همخوابگی نفس میزد

حصار قلعۀ خاموش اعتماد مرا

فشار میدادند

و از شکافهای کهنه، دلم را به‎نام میخواندند

 

تمام روز نگاه من

به چشمهای زندگی‎ام خیره گشته بود

به آن دو چشم مضطرب ترسان

که از نگاه ثابت من میگریختند

و چون دروغگویان

به انزوای بیخطر پلک‎ها پناه میآورند

 

کدام قله؟ کدام اوج ؟

مگر تمامی این راههای پیچاپیچ

در آن دهان سرد مکنده

به نقطۀ  تلاقی و پایان نمیرسند؟

به من چه دادید، ای واژههای سادهفریب؟

و ای ریاضت اندامها و خواهشها؟

اگر گلی به گیسوی خود میزدم

از این تقلب، از این تاج کاغذین

که بر فراز سرم بو گرفته است، فریبندهتر نبود؟

 

چگونه روح بیابان مرا گرفت

و سِحر ماه ز ایمان گلّه دورم کرد؟!

چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد

و هیچ نیمهای این نیمه را تمام نکرد؟!

چگونه ایستادم و دیدم

زمین به زیر دو پایم ز تکیهگاه تهی میشود

و گرمی تن جفتم

به انتظار پوچ تنم ره نمیبرد؟!

 

کدام قله، کدام اوج؟

مرا پناه دهید ای چراغهای مشوّش

ای خانههای روشن شکّاک

که جامههای شسته در آغوش دودهای معطر

بر بامهای آفتابیتان تاب میخورند

 

مرا پناه دهید ای زنان سادۀ کامل

که از ورای پوست، سر انگشتهای نازکتان

مسیر جنبش کیفآور  جنینی را

دنبال میکند

و در شکاف گریبانتان همیشه هوا

به بوی شیر تازه میآمیزد

 

کدام قله، کدام اوج؟

مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش
         - ای نعل
های خوشبختی -

و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ

و ای ترنّم دلگیر چرخ خیاطی

و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها

مرا پناه دهید ای تمام عشقهای حریصی

که میل دردناک بقا بستر تصرّفتان را

به آب جادو

و قطرههای خون تازه میآراید

 

تمام روز، تمام روز

رها شده، رها شده، چون لاشهای بر آب  ...

به سوی سهمناکترین صخره پیش میرفتم

به سوی ژرفترین غارهای دریائی

و گوشتخوارترین ماهیان

و مهرههای نازک پشتم

از حس مرگ تیر کشیدند

 

نمیتوانستم دیگر نمیتوانستم

صدای پایم از انکار راه بر میخاست

و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود

و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ

که بر دریچه گذر داشت، با دلم میگفت

«نگاه کن

تو هیچگاه پیش نرفتی

                            تو فرو رفتی».




واقعا با اینگونه شاهکارها شعر نیمایی گفتن دشوار است.


  • حسن صنوبری
۰۱
ارديبهشت

درخت آرزوها باغ نگارستان


اگر کسی حس می‎کند خودشیفتگی باعث می‎شود من از عکس‎های خودم در مطلبم استفاده کنم، لطفاً خودش عکسی مناسب این مطلب پیشنهاد بدهد. و بداند من خیلی فکر کردم و به نتیجه نرسیدم

 

عمر گذشت و همچنان داغِ وفاست زندگی

اولین‎بار که این غزل بیدل را خواندم خیلی سنم کم بود، اما لطف خدا شامل حالم شد و در حد خودم مرا گرفت. ردیفش ردیفِ بسیار خاصی‎است و خوشحالیم به جای یک شاعر مضمون‎بازِ درجه دوی سبک هندی، مورد توجه یک شاعر اندیشمند و خردمند واقع شده. بعضی بیت‎هایش خیلی غمگین است و بعضی بیت‎هایش پلی دارد از غم به شادی، بعضی بیت‎هایش حتی شاد و معطوف به قدرت. اما بیت‎های غمگینش بیشتر است و اندوهش هم اندوهی عمیق و اندیشمندانه است. در یکی از همین بیت‎های اندوهگین پرسش از زندگی مطرح می‎شود که پرسشی فیلسوفانه و جانکاه است. مخصوصاً در میانِ شاعرانِ معاصر خیلی‎ها به زندگی اندیشیدند و سعی کرده‎اند پیدایش کنند. خودش را و معنایش را. حتی شعر بعضی‎هایشان شبیه هم شده. مخصوصاً منظورم شعرهایی‎ست که مثل همین غزلِ بیدل، لفظ و معنای «زندگی» هردو در شعر حضور دارند. آن‎هم حکیمانه.

مثلا اخوان در آن شعر زیبایش در گفت‎وگوهایش با «شاتقی» در آن کتابِ عزیز و دوست‎داشتنیِ «سه کتاب» ( «در حیاط کوچک پاییز در زندان» + «زندگی می‎گوید اما باز باید زیست» + «دوزخ اما سرد») داستان را اینطور شروع می‎کند:

زندگی با ماجراهای فراوانش،
ظاهری دارد به سان بیشه‎ای بغرنج و درهم‎باف
                        ماجراها گونه‎گون و رنگ وارنگ‎ست؛
چیست اما ساده‎تر از این، که در باطن
                تار و پودِ هیچی و پوچی هم‎آهنگ است؟!

چه طنز غم‎انگیزی دارد این نتیجه‎گیری!

... تا آنجا که ناگهان وسط حرف‎های یک‎طرفه و حکیمانه اخوان در شعر دیالوگی آغاز می‎شود:

« _ هی فلانی!
زندگی شاید همین باشد»

که تبدیل می‎شود به یکی از سطرهای معروف اخوان. البته ابهامِ زیبای این سطر آغازین در سطرهای بعد باز می‎شود:

«_هی فلانی! زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی‎خواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد»

خیلی زیباست. «خیلی» کم است. زیباست. فقط ساختارش را می‎گویم. محتوایش که آدم را از بین می‎برد.

(... ای خدا بیامرزدت. چطور ما بعد از تو ادعای شاعری کردیم؟ آن‎هم ادعای نیمایی؟ وه، که چه گستاخ ما!)

به بحث برگردیم: پس در شعر اخوان دیدیم محتوای صحبت درباب زندگی را، و ساختار «زندگی شاید فلان چیز باشد» را. این یک ساختار است. اما آیا فقط اخوان چنین سخن گفته؟ خیر، شعرهای دیگری از شاعران دیگری هم هستند، همگی هم معروف و موفق.

فروغ فرخزاد در یکی از مهمترین کتاب‎ها و یکی از مهمترین شعرهایش، یعنی شعر «تولدی دیگر» در کتاب «تولدی دیگر» کلّی در این‎باب حرف می‎زند:

زندگی شاید
یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‎گذرد

این سطر عالی‎ست. چندتا سطر عالی دیگر هم دارد اینجا. بقیه‎شان هم خوب است. اما عالی‎هایشان متمایزند. تناسبِ دراز بودن و طولانی بودن با اندازۀ سطر و طولِ وزن، نیز با تصویرِ ارائه شده و امتدادش، نیز با خودِ معنای زندگی، فقط یکی از شگفتی‎های این سطر است.

در این شعر اول چند تصویر و تعبیرِ پیاپی از زندگی را برمی‎شمارد که اگر دقت کنید همه منتظرِ «معنا» هستند. یعنی در نهانِ خود پرسش از گم شدن معنا دارند. پس از این تصاویر و تعابیر بین سطرها فاصله می‎گذارد و تصویر و تعبیری عاشقانه ارائه می‎کند. گویا این آخری پاسخی برای پرسش معناست. تمایز محتوایی تصاویر و تعابیرِ اولیه با آخری، با فاصله و چینش منطبق است. بنگرید:

زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‎گذرد

زندگی شاید
ریسمانی‎ست که مردی با آن خود را از شاخه می‎آویزد

زندگی شاید طفلی‎ست که از مدرسه بر می‎گردد

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلهء رخوتناکِ
                                                                          دو هم‎آغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می‎دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی‎معنی می‎گوید «صبح به‎خیر»


زندگی شاید آن لحظه مسدودی‎ست
که نگاه من، در نی‎نیِ چشمان تو خود را ویران می‎سازد

و البته این تصویر و تعبیرِ عاشقانه در شعر ادامه پیدا می‎کند و شاعر آن را بسط می‎دهد (که خودتان می‎توانید بروید بخوانید!)

این بود «زندگی شاید فلان چیز باشد»ِ فروغ. و البته دیدیم تفاوتِ تعبیرِ اخوان با تعبیرِ فرخزاد از زندگی را. اخوان هم در بخش نخستِ شعرش از بی‎معناییِ زندگی حرف می‎زند. و در بخش دوم شعر به معنایی می‎رسد. این شباهتِ این دو شاعر است. هر دو یأس و دهشتناکیِ بی‎معنا بودنِ زندگی را درک می‎کنند و هر دو از این مرحله می‎گذرند و به معنایی متوجه می‎شوند. اتفاقاً معنای موردِ نظرِ هردو هم مرتبط با «عشق» است. این شد شباهتِ این دو شاعرِ بزرگ و دو شاگردِ بی‎نظیرِ نیما. و اما تفاوتشان: معنایی که اخوان پیدا می‎کند معنای سیاهی‎است، رنجِ محتوم است. اما معنایی که فروغ از آن سخن می‎گوید زیباتر و روشن‎تر است. امید دارد. هرچند امیدواریِ فروغ فرخزاد یک امیدواری با چشم‎های گریان و دست‎های لرزان است. امیدی با نهایتِ رنج. ایمانی جانگداز. چونان مؤمنی که آتش به دست دارد (به تعبیر آن حدیثِ معروفِ آخرالزمانی). این است تفاوتِ یک مردِ مرگ‎نژادِ میرندۀ دیرینۀ ایرانی با یک زنِ زندگی‎تبارِ زایندۀ امروزی. ولو هردو اندوهگین، ولو هردو متوجه و آگاه بر تاریکی‎ها و بی‎معنایی‎ها.

و اما شاعر دیگری که باز به زندگی فکر کرده و خیلی بیشتر از همکلاسی‎هایش از زندگی حرف زده بی‎شک سهراب سپهری است. در یکی از شعرهای «حجم سبز» خیلی ساده و شاید هوشمندانه می‎گوید:

زندگی یعنی: یک سار پرید

اما اصل حرف‎هایش در همان منظومۀ معروفِ «صدای پای آب» است. خیلی هم حرف زده. شاید نقل همه‎اش کمی خارج از حوصله باشد. هم کلی درباب «مرگ» حرف زده هم درباره «زندگی». مخصوصاً از آن‎جهت که این بخشِ صحبت‎های صریحش دربارۀ زندگی، مقدمۀ بخش مهمتری است و در ساختار کلی معنا پیدا می‎کند، شاید با نقلِ همه‎شان شعر را بد و پرحرف جلوه بدهم. از طرفی برخلاف شعر اخوان و فروغ و خود اخوان و فروغ، زندگی برای سهراب مسئله نیست، یعنی در شعرش هم سیر خاصی طی نمی‎شود. بلکه زندگی برای سهراب یک پاسخ ساده و آماده است. او یک پاسخ دارد و همان را با تعابیر و تصاویر مختلف بیان می‎کند که بعضاً بسیار هم زیبا هستند و بعضاً نیز خنک و شل. یعنی فروغ و اخوان از یک مرحله‎ای که پرسشی هم دارد، آغاز می‎کنند و به سوی پاسخ می‎روند، حداقل دو مرحله. اما شعر سهراب فقط یک مرحله است و سیر ندارد. با همان پاسخ هم آغاز می‎شود. شاد و خوشحال و سرحال. بعضی از تصاویرش مثل بعضی از تصاویر فروغ می‎خورد که راویِ بی‎معنایی باشد. اما به‎نظرم اینجا منظور سهراب (برخلاف فروغ) این است که همین بی‎معنایی و معنای کم هم به نوعی بسیار با معنا و زیباست.

علی‎ای‎حال بخش مربوط به «زندگی» شعر "صدای پای آب" را کامل نقل می‎کنم!

زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازۀ عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچۀ عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبۀ دستی است که می‎چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.
زندگی ، بُعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب‎پره در تاریکی‎است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می‎پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشۀ مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی "ماه"،
فکر بوییدن گل در کره‎ای دیگر.

زندگی شستن یک بشقاب است.

زندگی یافتن سکۀ ده‎شاهی در جوی خیابان است.
زندگی "مجذور" آینه است.
زندگی گل به "توان" ابدیت،
زندگی "ضرب" زمین در ضربان دل ما،
زندگی "هندسۀ" ساده و یکسان نفس‎هاست.

حالا فکر نکنید همۀ سطرهای ساده‎اش، شل است! این اشتباه خیلی از سهراب‎بازها، مقلدانِ ضعیفِ سهراب و حتی منتقدانِ سطحی‎نگر او است. حال آنکه همین سهرابِ به‎نظر صاف و ساده و حتی الکی‎خوش، گاهی حواسش خیلی جمعِ ظرافت‎ها و ظرفیت‎های واژه‎ها و تعابیر و تصاویر است. برای مثال: «بشقاب» همچین الکی هم در شعر نیامده.

این هم تعبیرِ سهراب سپهری از زندگی که هم در ساختار هم در محتوا تفاوت‎هایی با شعر دو شاعر قبل دارد و البته شباهت‎هایی. یعنی می‎توان که احتمال داد که دو نفر از این سه نفر اول شعر یکیشان را خوانده‎اند و بعد به نظر خودشان درمورد «زندگی» اندیشیده‎اند. موضوعی که با نگاه به تاریخِ شعرها قابل بررسی است. هرچند فقط در حد احتمال. ولی همین فکر کردن به معنای زندگی و ارائۀ تعبیری و تصویری از آن به‎طور توأمان در شعر این شاعرانِ همزمان و تا حدی هم‎سبک (شاعران نیمایی) جالب و مقایسه‎کردنی‎ست.

به‎نظر می‎رسد اینگونه نگاه و تأمل درباب شعر امری معاصر باشد. شاعران گذشته هم به زندگی اندیشیده‎اند اما به نحوی دیگر. آنان زندگی را داستان و روش زیستن در دنیا می‎دیدند. به تعبیری گستاخانه: خیلی کاری به وجود نداشتند، بلکه متعرض موجودی بودند به نامِ «دنیا» که هم «تاریخ» دارد هم «قواعد» هم «آفریننده». لذا پرسششان بیش از اینکه مایۀ فلسفی داشته باشد مایۀ عرفانی دارد (هرچند نه فلسفه است نه عرفان). البته منظور بنده از «وجود» بیش از اینکه وجود بماهو وجودِ فلسفه اسلامی باشد، وجودِ فلسفه غرب است. همان اگزیستانس یا وجودِ انسانی. لذا شاعرِ معاصر بیشتر متوجه وجودِ انسانی زندگی است اما شاعر کهن خود را یکی از هزاران ذرۀ سرگردان در دنیا (به مثابۀ یک موجود تاریخ‎مند و قاعده‎مند) می‎بیند. این است که به جای «زندگی» از «بازیِ چرخ» و «ارادۀ فلک» و «کارِ جهان»  و «چنین است رسم سرای سپنج» حرف می‎زند.

همۀ این حرف‎ها را زدم که بگویم انگاری بیدل دهلوی در آن غزل لطیفش تعبیری معاصر از زندگی دارد. حداقل در بعضی از بیت‎هایش. یعنی او هم واقعاً از خودِ خودِ زندگی پرسش می‎کند.

حالا جدا از همۀ این حرف‎ها بیایید چندتا از بیت‎های زیبا و غمگین و زهرآگینِ دیگر آن غزل را بخوانیم و صفا کنیم:


آخر کار زندگی نیست به غیر انفعال
رفت شباب و این زمان قدِّ دوتاست زندگی

دل به زبان نمی‌رسد لب به فغان نمی‌رسد
کس به نشان نمی‌رسد تیر خطاست زندگی

...

شورِ جنون ما و من، جوش و فسونِ وهم و وظن
وقفِ بهار زندگی‎ست
                                 لیک کجاست زندگی؟

 

  • حسن صنوبری