«دیگری» از مفاهیم نوین فلسفه در دوران مدرن و بیشتر پسامدرن است؛ ریشۀ مسئله در همان آرای کانت و هگل است اما طرح و بسط اصلیاش توسط پساساختارگرایان و متفکران پستمدرن صورت گرفته (دریدا، مرلوپونتی، لویناس، بوبر و...). احتمالا زمینۀ اصلی بحث به دیگریسازی ایران باستان توسط رومیان و یونانیان بازمیگردد؛ اما آنچه واضح و روشن است این است که این بحث و ضمائم اخلاقیاش از دل اوجگیری مدرنیته در غرب و مخصوصا دوران پس از جنگ جهانی برآمده. یعنی از به اوج رسیدن خودبنیادی بشر غربی و دیگریستیزیاش در اندیشه و سیاست.
جدا از بعضی متفکران غربی که خود رسما دیگریستیز بودند (مثل سارتر) بیشتر این متفکران میخواستند به انسان بهویژه به انسان مدرن غربی (که در حال تصرف همه جهان بود و هست) بفهمانند: «دیگری هم حق وجود دارد». همین. یعنی «تفاوت در جغرافیا یا رنگ یا نژاد یا اندیشه باعث نمیشود اجازه پیدا کنیم دیگری را حذف کنیم و بیدلیل به او تعرض کنیم. دیگری نهتنها بهخودی خود خطر نیست، بلکه امکان و فرصت شناخت خود است». مبارزه با «نژادپرستی و سرکوب سیاهان»، «یوروسنتریزم»، «نظم سرمایهداری»، «اسلامهراسی»، «نفی خرده فرهنگها» و... از جمله جلوههای این اندیشهٔ ارزشمند است که نتایجش از فلسفه و اخلاق تا سیاست و نقد ادبی را شامل شده.
جالب که مثل همیشه روشنفکران جهان سومی (یعنی مترجمان و مروجان آثار غربی) که سفرهشان را بر میز تمایز یا نفی سنت شرقی انداختهاند وقتی این مفاهیم را به ایران آوردند با پاککردن پیشینۀ بحث سعی کردند مثل همیشه تفسیری ضداسلامی و ضدایرانی از این مفهوم درآورند و مثلا مفهوم «تحمل دیگری» را تا سر حد «کرنش در برابر تجاوز و تعرض آمریکایی» بسط بدهند! چیزی که اصلا و حقا و انصافا در اصل اندیشۀ آن متفکران غربی نبوده.
اما چرا بشر مدرن غربی درمورد تحمل دیگری نیاز به آموزش پیدا کرد؟
پاسخی که به ذهن من میرسد این است: بشری که بزرگترین دیگریِ متصور (که آنقدر بزرگ است شامل «خود» هم میشود!) یعنی خداوند بزرگ را نفی کرده؛ دیگر حذف چهارتا سرخپوست و سیاهپوست و سامورایی و مسلمان که برایش کاری ندارد! آن خودمحوری و خودبنیادی که خدا را هم برنتابد دیگری همنوع خود را هم طبعا برنمیتابد.
برعکس، دیگری در متون موحدان -حتی تحریفشدههایش- مورد احترام است. در همین اناجیل مصوب عهد جدید (انجیل متی و لوقا) که مورد قبول مسیحیان است یکی از دو فرمان اصلی مسیح علیه السلام از جانب خدا (پس از دوست داشتن خدا) این است:
«همسایهات را مانند خود دوست بدار»
«همسایه» در متون مقدس که به یک همسایه خاص اشاره ندارد، پس فقط همسایه نیست و به نظر بنده نماد همین مفهوم «دیگری» است. او انسانی است که مانند من سکنی دارد، اما در جوار یا در مواجهه من. (مثلا کسی که در آفریقا خانهای دارد و تا آخر عمر من با من مواجههای ندارد به طور واضح دیگری من نمیشود.) پس مسیح نهتنها وجود دیگری را به رسمیت میشناسد، بلکه دستور به برابری او با خود و محبت به او میدهد.
رعایت و نیکی به همسایه در قرآن کریم نیز آمده است (آیه ۳۶ سوره نسا).
اما صریحتر از آنچه در قرآن آمده و فراتر و اخلاقیتر از آن سخنی که مسیح علیه السلام درباب دیگری به بشریت آموخته؛ سخنی است از حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا سلام الله علیها که در تمام سرزمینهای شیعه مادران آن را به فرزندان خود میآموزند و آن حدیث شریف «الجار ثم الدار» است که بانوی دوعالم آن را به فرزندان گرانقدر خود آموخته بود. اینجا نهتنها تحمل دیگری، نهتنها برابر انگاشتن دیگری و نیکی به او، بلکه برتریدادن و مقدم دانستن دیگری بر خود را صدیقۀ طاهره به انسان آموخته است.
این حدیثی است که در جهان تشیع هر کودکی آن را از همان خردسالی میآموزد و پایۀ نظام فکری خود میکند. از چنین مکتبی و از دانشگاه چنان بانویی است که امروز قهرمانی سربرمیآورد که فراتر از همسایه و هموطن، نوامیس و جان اهل تسنن و حتی ایزدیان را بر جان و آبروی خویش مقدم میکند و خون خود را بهای نجات بشریت قرار میدهد.
این است که بشری که تحت تربیت توحیدی و الهی است، به خصوص تربیت اسلامی و برآمده از مکتب اهل بیت علیهم السلام، احتیاجی به بازآموزی فرهنگ تحمل دیگری از متفکران غربی ندارد (آن هم از رهگذر مترجمان رهزنی که ادویههای وارداتی خارجی را همراه سم و آفات درونی خودشان میکنند)؛
بلکه کافیست تا این بشر نگاهی دوباره و عمیقتر به میراث مادری خود داشته باشد.