اگر که مظهر عدل است، ناصرالدین شاه
یقین امیرکبیر است: مردکی گمراه
کجاست سنجهٔ انصاف تا که بشناسیم
به یاری محک آن رجال از اشباه؟
عدالت از خود ما میشود شروع رفیق
که میکشیم یدک آرمان حزبالله
ولی قبیلهگراییم و فکرِ سودوزیان
ولی رفیقنوازیم و گیجِ دولتوجاه
اگر که ظلمِ رفیق است: چشم میبندم
وگر که از دگران: میشوم عدالتخواه!
به این زبیرمآبی و طلحهآهنگی
به عدل کی برسد کشور رسول الله؟
تویی که لنگزنان طعنه میزنی به جهان
به پای پر تاول طی نمیشود این راه
بیا و سوزن اول به تاول خود زن
ببین که راه چه مقدار میشود کوتاه
شما که محکمه بردید حاکمان را هم
شما که هجمه نمودید بر قشون و سپاه
شما که شعر شما گوش خلق را کر کرد
شما که شعر شما پر شدهست در افواه
صدای وجدان را هم هنوز میشنوید؟
دمی به دوروبر خویش میکنید نگاه؟
کجا دروغ حلال و کجا ستم حق است؟
و در کدام طریق است، اعتراض گناه؟
و در کدام شریعت جناب ظالم را
شود به اسم عدالت بیاورند گواه؟
دریغ، فاصلهٔ دعوی از عمل بیش است
هزار مرتبه از دوری زمین تا ماه
***
اگر که مدعیان اهل راستی بودند
علی شکایت دل را نمیسپرد به چاه
پیشخوان: روزیروزگاری قلدری کوچهخلوتی گیرآورده بود، عربده میزد سر خلق الله و راحت بهشان ستم میکرد؛ تا اینکه شاعری محترم و شهره به تقوا آمد وسط معرکه ایستاد؛ بر سکویی بلند.
بنا به ظواهر و سوابق همه توقع داشتند شاعر داد مظلومان را از ظالم بخواهد، اما آن جناب در کمال شگفتی طرف ظالم را گرفت، ظلم را توجیه کرد و به تعقیب و توبیخ جماعت مظلوم پرداخت! به قول سعدی سگ را گشاد و سنگ را بست!
همان وقتها بود که جناب شاعر از من خواست ماجرا را روایت کنم. موبهمو همه را گفتمش، با استدلالها و استنادهایی که نمیشد انکارشود. آنگاه ایشان بر منبر شد و فیلسوفانه سخن از نسبیت عدل و ظلم راند! از اینکه در حقیقت خوب و بدی وجود ندارد، بلکه اگر نزاعی دیدید همین خوبهایند که با بدی هم درگیر شدند! شگفتزده گفتم بزرگوار! فکرمیکردم آمدید داد مظلوم بستانید و در دهن ظالم بزنید؛ گفت اتفاقا آمدهام بگویم:
«مراقب باشید امتحان بزرگ شما این است که باید از مظلومیتتان بگذرید! به خاطر خدا!»
اینجا بود که بابی تازه از معنای قربه الی الله بر این فقیر گشوده شد!
الغرض، خبر تازه اینکه شنیدم همین جناب شاعر اخیرا شعری سرودهاند در ستایش عدالت و عادلان!
بله دفاع از ظلم عیبی ندارد، ستایش عدل هم، ولی جمعشان عیب دارد جان برادر! حد نگه دارید و حیای دیگران را به حمقشان تفسیر نکنید!
البته ما فعلا بر سر همان مراقبهایم، اما دیدم بد نیست به همین مناسبت یکی دیگر از شعرهای آن ایامم را اینجا بنویسم.

فصلی درباب پرداخت حقالزحمه؛ خاصّه در عوالم فرهنگی هنری؛ خاصّه در جوامع مذهبی و انقلابی
چرا در جوامع روشنفکری نه؟ چون آنها همیشه حواسشان به اقتصاد ماجرا هست. نه شاملو و شجریان فقیر بودند، نه آغداشلو و فرهادی فقیرند. این از روشنفکران، اهل تجارت و اقتصاد هم که جای خود.
امور فرهنگی هنری، به نسبت امور اقتصادی و غیره از مادیات دورند؛ حال اگر گره بخورند به فضای مذهب و انقلاب که ظاهراً بالذات ضدمادیاتاند اوضاع بدتر میشود. تصور مردم و مسئولان از کارهای فرهنگی هنری، به ویژه کارهای مربوط به مذهب و انقلاب تصور یک «کار» نیست. یعنی چیزی که باید برایش پول داد آنهم پول شایسته و بهقاعده، آنهم بیمنت و زحمت.
بسیاری فکر میکنند کسانی که کار هنری و فرهنگی میکنند دارند علاقه خود را دنبال میکنند و کسانی که کار مذهبی و انقلابی انجام میدهند هم دارند وظیفه خود را انجام میدهند. پس حق است که حقی نداشته باشند! جالب اینکه بسیاری از این «بسیاری» خودشان اهل و مدعی فرهنگ و هنر و مذهب و انقلاب و عدالت اند. این است که بیشترین کلاههای برداشتهشده در این چهلسال از فرهنگیان و هنرمندان مذهبی و انقلابی و البته «کمرو و باحیا» بوده است. چه در زمینۀ حقوق مادی چه بدتر: حقوق معنوی.
درحالیکه «کار»، «کار» است. به من و شما ربطی ندارد این کار مورد علاقه یا وظیفۀ فلان آدم هست یا نه. علاقه امری بین خود آدم با خودش و وظیفه امری بین آدم و خدای آدم است. ما اگر کاری را به کسی سفارش میدهیم باید حقوق مادی و معنوی او را بهطور کامل رعایت کنیم. چون او میتواند علاقه یا وظیفۀ خود را در جایی دیگر پی بگیرد که اتفاقا حقوقش هم تضییع نشود.
این فصل میتواند ابواب و تیترهای فراوانی داشته باشد، ولی مهمترینش این است: قرارداد.
قرارداد یعنی قبل از انجام کار بین دو طرف طی شود و نگاشته شود چه مقدار حق الزحمه در مقابل چهمقدار کار خواهد بود و نیز دیگر جزئیات (زمان، شرایط فسخ و...).
قرارداد را انگلیسیها و آمریکاییها اختراع نکردهاند که جماعت فرهنگی مذهبی یا انقلابی اینمقدار با آن بیگانهاند. قرارداد یک سنت اسلامی و واجب شرعی است.
میدانید طولانیترین آیۀ قرآن کریم در طولانیترین سورهاش دربارۀ چیست؟ دربارۀ همین قراردادنوشتن. حتماً یکبار آیۀ ۲۸۲ سورۀ بقره را بخوانید: «یا أیها الذین آمنوا اذا تداینتم بدین إلى أجل مسمى فاکتبوه ...».
یک روایت معتبر هم من باب مثال بگویم شیخ کلینی در کافی نقل کرده ماجرایی را که امام رضا (علیه السلام) امام رئوف و مهربانترین انسان عالم، خشم میگیرد بر غلامان خودش. چرا؟ میبیند یک سیاهپوست غریبه دارد کنارشان کارمیکند، امام ازشان میپرسند او کیست؟ میگویند به ما کمک میکند ولی آخر حتما به او مزد میدهیم، امام میپرسند قبلش درمورد میزان مزد گفتگو کردید؟ میگویند این آدمی است که آخر هرچقدر بهش بدهیم راضی میشود! این را میگویند و امامِ جلوۀ مهر و جمال الهی، میشوند جلوۀ قهر و جلال خداوند! کاملش را خودتان بروید در کافی یا منتهی الآمال بخوانید.
این میراث اسلام وشیعهای است که برای ما باقی مانده و ادعایش را داریم. حال چقدر این واجبات را رعایت میکنیم؟ اصلا چقدر بلدیمشان؟ و واقعا چقدر قبل از شروع هر کاری میرویم شرعیات و اخلاقیاتش را یاد میگیریم؟ خدا رحمتکند پیرمردهای بازاری قدیم را که از سنین کم مکاسبخوان بودند و در سنین بالا اگر نه در همه شئون فقه، دستکم در عقود و معاملات مجتهد میشدند.
وقتی سفارشدهنده میخواهد به کارگزاری کاری را سفارش بدهد، دو حالت دارد، یا یک کار دفعی و یکبارهای است، خب باید قرارداد نوشته شود یا اگر خیلی کار جزئی و کوچک است دستکم مبلغ طی شود. یا اینکه کار مداوم و همیشگی است، کارفرما باید چیزی داشته باشد به نام نرخ نامه و به پیمانکار بگوید ما برای چنین کاری حدود چنین مبلغی را میپردازیم. خود نرخنامه و بود و نبودش نزد کارفرمایان فصلی است مفصل و از دلایل بسیاری از فسادها و بیعدالتیها و بیانضباطیهای مالی .
یادم نمیآید سر مسائل مالی شخص خودم تاکنون با کسی جروبحث کردهباشم، اما بنا به جنس کارم سالها چنین جروبحثهایی را برای گرفتن حقوق دیگران از کارفرمایان داشتهام. چه آدمهای بسیار خوب و بهتر از خود بنده که این مسائل را بلد نبودند چه آدمهای بیمار یا رسما مالمردمخوری که اگر بلد بودند هم خودشان را میزدند به آن راه.
این فصل اول درباب قرارداد و اندکی نرخنامه، شاید فصول دیگر را هم نوشتم.
پن: در صفحۀ اینستاگرام این بحث کمی ادامه پیدا کرد. بخشی در کامنتهای مطلب درج شده و بخشی را هم در هایلایت همین موضوع استوری کردم

آیا ادبیات حریف ظلم میشود؟
سوال را عوض کنم: ادبیات بیشتر حریف ظلم میشود یا سیاست؟
من میگویم ادبیات. چون سیاستِ عدالتمحور نهایتا به جنگ مصداق برود. وقتی که آماج همۀ انتقادات و مبارزهها بر یک مصداق باشد پس از شکست آن مصداق دوباره روز از نو و روزی از نوست. ظالمهای بعدی در لباسهای نو و متفاوت به میدان میآیند و چشمان عادتکرده به مصداق پیشین آنان را در نمییابند. اما ادبیات عدالتمحور جدا از مصداق میتواند به جنگ مفهوم برود. مخصوصا در گونههایی مثل ادبیات سمبلیک و ادبیات نمادین مفهوم ظلم معرفی و سیر ظلم بیان میشود تا مخاطب بتواند با چشمی عادل ظالم را در هر لباس نو و فریب تازه بشناسد.
کاری که بزرگمردِ جوانمردِ ادبیات داستانی ایران یعنی «نادر ابراهیمی» در همین کتاب «سنجابها» کرده. وقتی این کتاب را خواندم برایش نوشتم: «اگر همه آدمها در کودکی چنین کتابهایی را خوانده بودند اجتماع سالمتر و باشکوهتری داشتیم». این کتاب را برای کودکان، نوجوانان و خودتان بخرید و بخوانید تا نسلهای آینده عدالت و ظلم را نه با مصداقهای متغیر، شعاری، ادعایی و سیاسی، که با مفاهیم و خطکشهای واقعیشان بشناسند. کسی که به شعور و بینش عدالت برسد به وقتش ظلم را در هر مصداقی تشخیص میدهد، با آن مبارزه میکند و دیگر نیازی به فرمان درست یا غلط سیاست و رسانه ندارد تا برانگیخته شود.
ندیدم کسی جایی به این اشاره کند: این قصۀ ابراهیمی، دو نسخه جالب دارد. دو روایت متفاوت با دو ساختار، دو نثر، دو نقطه شروع و حتی دو پایانبندی متفاوت. یکی برای اهالی فردا (کودکان و نوجوانان) که همین کتاب است که میبینید و دیگری برای اهالی دیروز (بزرگسالان) که داستان کوتاهی است با نام «دشنام». دشنام در کتاب خانه ای برای شب منتشر شده و محبوبترین داستان آن اولین کتاب ابراهیمی است. خودش میگوید : «دشنام که نوشتن و بازنوشتن آن بیش از دوسال به درازا کشیده بود و حقیقتاً اعصاب و استخوانهاى مرا خُرد کرده بود و پوستم را بازنویسیهاى ظاهراً پایانناپذیر آن کَنده بود و بازهم مرا آنقدر که میخواستم قانع نکرده بود، قصهاى بود که نشست».
ظاهرا اول دشنام نوشته شده و بعد سنجابها از دل یکی از آن بازنویسیها درآمده. خانهای برای شب سال ۱۳۴۱ منتشر شده و سنجابها ۱۳۵۳. اولی با نثری قدرتمند و باشکوه و آرکائیک و دومی با نثری ساده و روان و نوجوانانه، اما مهمترین تفاوتهای مفهومی این دو اثر یکی در نماد دشمن ظالم است و یکی در پایان داستان. در اولی نماد ظالم شیر است که حاکم جنگل است، و نخستین مصداقی که به ذهن همه در آن روزگار آمده شاه ایران محمدرضا پهلوی است (خود ابراهیمی هم جایی این را تایید کرده)، اما در دومی نماد ظالم پلنگی زورگوست است که از جای دوری آمده و هربار مزاحم جنگلی میشود، نمادی که بیش از شاه مملکت یادآور آمریکا ست (تاکید میکنم اثر نمادین میتواند مصادیق بسیار دیگری هم داشته باشد. این کتاب هم نفس آرمان عدالت و مبارزه با ظلم را روایت میکند) و البته در هردو، قهرمان نمادین سنجاب است {مریم شریفی نسب در مقالۀ نمادشناسی دشنام (نقل به مضمون) میگوید سنجاب نه چون پرنده است که ساکن آسمان باشد و آزاد و رها و نه چون خرگوش که خاکنشین، سنجاب خانه بر بلندای درخت دارد و بر اوضاع و احوال اشراف و آگاهی دارد اما ناچار باید کنار زمینیان باشد}.
تفاوت دوم: در دشنام سرانجام داستان تراژدیک، غمگنانه و تاحدی مأیوسانه است. اما در سنجابها امیدی به تحقق نهایی عدالت و عدالت نهایی وجود دارد، به تناسب مخاطب. در اولی مرثیۀ دیروز خوانده شده و در دومی رویای فردا پرداخته شده. تو گویی نادر ابراهیمی از تفاوت هستها و بایدها سخن میگوید و میگوید تا امروز چنین بوده ولی فردا باید چنین باشد. چون عدل یک آرمان دیرین ایرانی است.
چندروزپیش به بهانۀ زادروز نابغۀ ادبیات داستانی جهان، جناب داستایفسکی نوشته شد:

غولها و قلههای فرهنگ و خرد معاصر برادران کارامازوف را ستودهاند. در فلسفه: مارتین هایدگر، در فیزیک: آلبرت انیشتین، در روانشناسی زیگموند فروید، در ادبیات لئو تولستوی و... (کاری نداریم بعضی تحلیلهای همین بزرگان از جمله فروید سطحی و اشتباه بودند؛ مهم این است: روانشناسی است و یک فروید).
الغرض فئودور داستایفسکی بزرگ بزرگان است، اما استثنائاً جزو آن بزرگانی که است ما عوام هم مثل خواص میتوانیم همراهشان شویم. داستایفسکی بهجز حکمتهای فلسفی و عرفانی برای نخبگان بشر، درسهای سادهای هم دارد که میتواند چراغ زیست عموم انسانها باشد. مثلا در کنار همۀ آن مفاهیم بلندی که بیشتر دربارهاش گفتهاند، در این رمان اتفاقاتی روایت میشود که دقت در آنها به ما یاد میدهد خود قضاوتکردن را به قضاوت بنشینیم؛ که وقایع پر تابوتب زمانه را بی گرفتار تبوتاب شدن بنگریم؛ که ببینیم چقدر خوبها با نیت خوب خطا میکنند، چقدر بدنماها در نهان خوبند و چقدر بدها، خوب نمایانده میشوند.
که بفهمیم چقدر بعضی از عجلهها و بعضی از کندیها فاجعهآفریناند در داوری و اعلام موضع. به همان اندازۀ اصلیها، شخصیتهای فرعی رمان این درس را به ما میدهند و بلکه بیشتر: مادامخوخلاکوفهای ظاهربین، بیدقت و هیجانی و راکیتینهای حسود، جاهطلب و عقدهای با همه تفاوتهایشان، گاه دستدردست هم، با ارائهٔ انگارههایی بیبنیان به دیگران، میتوانند خیمۀ عدالت را در یک جامعه به آتش بکشند.
پن: وقتی برادران کارامازوف را به اتمام بردم این ریویو را دربارهاش نوشتم:
سفر خوبی داشتم همراه با آلیوشا، میتیا و ایوان. علیرغم طولانی بودن صفحات، بسیار کوتاه بود. با اینکه سعی کردم با آرامش بخوانم و مشغولیات زندگی هم فرصت مطالعه ام را کم کرده اما خیلی زود گذشت چون خوب گذشت.
یک رمان کامل بود اما هم دوست داشتم ادامه پیدا کند هم در پایان کاملا احساس می کردم ادامه دار است. وقتی در جایی خواندم قرار بوده این کتاب بخش اول یک سه گانه باشد و داستایوفسکی چهارماه پس از نگارشش درگذشته بسیار ناراحت شدم.
خیلی فکرکردم به تمام رمان هایی که تاکنون خوانده ام، تا قبل از برادران کارامازوف، خیلی دشوار است برایم رمانی را پیدا کنم که از این رمان بهتر بوده باشد. جلد اول را که تمام کردم نوشتم: «اگر داستانها و رمانهای روسی داستان و رمان هستند، آثار دیگر ملل چگونه جرات دارند ادعای ادبیات داستانی داشته باشند؟ همچنانکه اگر شعر فارسی و ایرانی شعر است، نوشته های دیگر زبانها و ملتها چگونه ادعای شعربودن میکنند؟».
برای من که دانش آموز توامان ادبیات و فلسفه بوده ام این رمان از هر دو منظر قابل تامل و ارزشمند بود. هم ادبیات و ساختار زیبای داستان شگفت زده ام کرد هم نبرد سهمناک اندیشه ها در آن.
پیش از مطالعه کتاب از اهالی فلسفه ستایش های فراوانی را درباره این کتاب شنیده بودم اما پس از مطالعه کتاب و در گشتزنیهای اینترنتی دیدم که متفکران و دانشمندان بزرگ معاصر در رشته های گوناگون در تحسین و تحلیل این رمان نوشته اند، از مارتین هایدگر فیلسوف بزرگ، تا آلبرت اینشتین فیزیکدان نابغه، تا زیگموند فروید روانشناس مشهور. این به خودی خود نشان از اهمیت این اثر داستانی دارد. هرچند بعضی از این نظرات، مثل نظر فروید بسیار سخیف و سطحی است و گذر زمان بی اعتباری اش را ثابت کرده است. اما رمانی که بتواند اینهمه نظر نخبه را به خود جلب کند هم عظمت خود را ثابت می کند هم برتری ادبیات خلاقه بر دیگر علوم و عوالم را.
***
کتاب را با ترجمه صالح حسینی خواندم. قابل تحمل بود اما خوب نبود. هم اشکالات فراوان داشت، مخصوصا در علائم و نشانههای نوشتاری. امری که اگر مخاطب دقیق نباشد گیجش میکند کدام متن دیالوگ است و کدام روایت راوی و گاهی حتی دیالوگ دو شخصیت خلط شده. همچنین استفاده از بسیاری از عبارات تازی نامانوس و غیرمستعمل متن را برای مخاطب جوان سخت میکند. مشکل دیگر هم اصطلاح گزینی های تطبیقی در برابر اصطلاحات نویسنده اصلی است. از همه بدترش یک جا برای حضرت مریم (سلام الله علیها) عبارت «بی بی دو عالم» را به کار برده و در مقدمه هم به این کار خود افتخار کرده. حال آنکه بی بی دو عالم اصطلاح خاص برای یک شخصیت خاص است در زبان فارسی و انتخابش برای چنین مقامی قطعا پشتوانه ادبی و علمی ندارد. خلاصه که امیدوارم شما ترجمه بهتری را برای مطالعه انتخاب کنید و مهمتر امیدوارم که ترجمه ای حرفه ای از زبان اصلی از این کتاب انجام بگیرد تا مخاطب فارسی زبان بتواند ارتباط و نسبت بی واسطه تری با این شاهکار ادبیات داستانی جهان برقرار کند
یک: عدالت مد شده. مثل آزادی که مد شده بود دهه هفتاد. مد شدن یک چیز به معنای بد بودن آن نیست لزوما. اما زنگ هشداری است که اگر خوبی محض هم باشد ممکن است از درون تهی شود. هر جنسی در بازار مد میشود تقلبیاش هم هزاربرابر تولید میشود. الآن دیگر پایهگذاران بیعدالتی در جمهوری اسلامی هم در نامه سرگشادهشان از کاخهای سلطنتیشان فریاد واعدالتا سر میدهند. دیگر کسانی که شاید از مال دنیا یک بیسکوئیت اشتراکی دارند و اما آن را هم حاضر نیستند بین خودشان و برادر کوچکترشان درست تقسیم کنند هم عدالتخواه شدهاند. مد شده، پس خریدار دارد و خوب فروش میرود: عدالت. دیگر کسانی که پا روی دهان اعتراض به حق دیگران گذاشتهاند هم گردن از پنجره کشیدهاند برای اعتراض به بیعدالتی.
دو: عدالت یک مفهوم ساده اخلاقی است. سیاسی نیست. از خود ما شروع میشود. از زندگی خانوادگی کوچکمان. از محل کارمان. از جمع دوستانمان. عدالت از پایین شروع میشود. عدالتی که بخواهد اول از بالا، از حوادث بزرگ، از روزنامهها و هیاهوها شروع شود عدالت نیست، رویاست، شعار است، کمپین تبلیغاتی است و مسئولیتگریزی است. جدا از ظالمها، متقلبها، شارلاتانها و ریاکارها، بسیار کسان را دیدهام که در ماجراهای بزرگ رسانهای فریادهای حماسی عدالتخواهانه سر میدهند اما بغل گوش خودشان بیسروصدا گوش دیگران را میبرند، ایشان هم میبینند و چیزی نمیگویند. با این لایکها و کامنتها عدالت محقق نمیشود. اول دور و بر خودت را ببین، اول بفهم چه دارد میگذرد اطرافت و حق و عدل را در همانجا پیاده کن، بعد بیا از کار این و آن ایراد بگیر. تو اگر جای این مسئولان بودی چهبسا هزار برابر بدتر بودی. باور کن حدت همین است فعلا.
سه: الآن بیشتر از خود عدالت، فحشدادن به بیعدالتی مد شده. بیشتر از تلاش برای تحققش، بیشتر از ستایش جلوههایش، فقط شکایت و داد و قال رایج است. البته این داد و قال کمارزش نیست، ولی اگر با تلاش برای تحقق عدالت و تقدیر و حمایت از عادلان همراه نشود جسارتا زر مفت است، رجز ترسو از بالای درخت است، فلان در بازار مسگرهاست. ندیدن بیعدالتی اگر با دیدن عدالت و ایجاد و رعایت عدالت همراه شد تازه میشود یکی از مراحل سهگانۀ قیام به عدل و قسط.
چهار: در همین ماجرای طبری همۀ ما از تباهی و زشتی این مرد سخن گفتیم، از لزوم بازخواست از حامیانش حرف زدیم، همه تبهکاری و فضاحت طبری را دیدیم و نمایش دادیم، اما هیچکس «محکوم شدن» این مجرم را در دادگاه فرزندان انقلاب ندید. مثل طبری و بدتر از طبری همواره و در همه جای دنیا بودند و هستند، اما در کمتر سرزمینی شده چنین فردی با اینهمه نفوذ و رندی و گردنکلفتی به دام بیفتد و متهم شود و راهراهپوش. این هم دیدن دارد و کسی که نتواند یا نخواهد ببیند خودش از عدالت دور است. از طرفی ما مشایخ و دانیالزاده و قاضی منصوری و انوشه و قاسمزاده و همه همدستان طبری را میشناسیم و میشناسانیم، اما جبهۀ مقابل را نه، چه آنان که دنبال پرونده طبری بودند در خود قوه قضاییه و عاقبت گیرش انداختند (طبعا رییسی به تنهایی و بیدلیل نمیتوانسته او را برکنار متهم کند) چه انبوه کسانی که دربرابر طبری و طبریها ایستادگی کرده بودند و طی اینهمه سال زیر پای این جماعت فاسد له شده بودند. مثل بازپرس فراهانی و حمیدرضا رستمی و خیلیهای دیگر که نمیشناسیمشان. عقلا میدانند همین دادستان رسول قهرمانی چه ریسک عظیمی را به جان خریده که اینگونه در این جایگاه قرار گرفته است.گرچه به ما خارج از گودها باشد میگوییم: خب وظیفهاش است! همچنین است موضوع تاجگردون در مجلس. همچنین است انبوه خائنان و مفسدان و دزدان گردن کلفتی که اصلا در زمان همین آقای آملی لاریجانی محکوم شدند: بابک زنجانی، قاضی مرتضوی، محمدرضا رحیمی، مهدی هاشمی، حسین فریدون و ... آیا جوانان پرشور و عدالتخواه برای مبارزه با این مفاسد و محکومیتشان به کسی دستمریزاد گفتند؟
بله در جامعهای که تحقق عدالت ارزش نیست، در جامعهای که قهرمانان عدالت شناخته نمیشود و قدر نمیبینند و تنها ناقضان عدالت به تیتر اول روزنامهها میرسند و هشتگشان ترند میشود عدالت ریشه نمیدواند. در جامعهای که مردمش یاد نمیگیرند از تماشای تحقق عدالت لذت ببرند، نتیجه تنها افسردگی و خمودگی از تماشای بیعدالتی است.
محکوم شدن طبری در قوه قضائیه و اخراج تاجگردون از مجلس یعنی ایران امروز با همه مشکلاتش در شاخصۀ عدالت از بسیاری از کشورها جلوتر است. یعنی انقلاب اسلامی نقطه ضعف امروزینش را شناخته است و دارد با آن مقابله میکند. اما بسیاری از رسانهها و احزاب سیاسی گوناگون به خاطر منافعشان ماجرا را جوری دیگ روایت میکنند تا ذهن و کنشگری ما به سمتی غیر از حمایت از تحقق عدالت هدایت شود.
پنج: اینجا هم باز کم کاری اهالی رسانه و هنر و فرهنگ آشکار است. اگر در همین سیستم قوه قضاییه کشورمان کسی مثل شهید سید اسدالله لاجوردی قدر میدید، اگر قوه قضاییه حمایت میکرد تا سینمایی باشکوهی از زندگی این مرد سالم و صادق ساخته شود، اگر هنرمندان چنین افرادی را میشناختند و میشناساندند به نوجوانان و جوانان ایرانی، شاید طبریبودن ارزش نمیشد در قوه قضاییه و چنین پروندهای را لااقل با چنین وقاحتی شاهد نبودیم.
جای خالی سینمای عدالت و کلا هنری که عدالت را ببینید و روایت و ستایش کند خالی است. لازم هم نیست خیالپردازی و افسانهسرایی شود، کافیست همین پروندههای جنجالی و به نتیجه رسیده و موفق را با هنرمندی و صداقت به سینما ببریم. و مطمئن باشیم اگر ما این کار را نکنیم دشمنانمان با دروغ و دغل و وارونمایی این کار را میکنند.