دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود، رفیق!
(حافظ)
رفاقت و دوستی از آن مفاهیم و تعابیر مشکّک و ذومراتب ادبیات عمومی است که از آشناییهای ساده تا عشقهای آتشین را در خود جای میدهد. ما همه مصادیق متنوع و گاه متضادی را در ذهن برای «داشتن دوست» و «دوست داشتن» داریم. باری پیش آمد و اندیشیدم در خود که آن مفهوم آرمانی رفاقت که از این آشناییهای ساده و عشقهای تملکخواه و دیگر تعاریف پراکنده هنوز متمایز است چیست، از کجاست و چه ویژگیهایی دارد. برای متمایز شدن و متعالی بودن.
بهنظرم این دوستی نسبت به دوستداشتنهای دیگر به مراتب از طبیعت و عادت زندگی دورتر است. چه اینکه رفاقتهای ساده و دور همی طبیعت زیست اجتماعی بشر است و علاقه به عشق و غیرت و تملّک، از تنهایی و خودخواهی طبعی انسان و حتی نیازهای جسمی او برمیخیزد.
اما این رفاقتِ متعالی، برخلاف دیگر تعابیر، ریشه در صفا و صداقتِ دورۀ نوجوانی دارد. نوجوانی حدوداً یعنی آگاهی بزرگسالی + صفای خردسالی. در خردسال صفا هست و آگاهی نیست. در بزرگسال آگاهی هست و صفا نیست. نوجوان اما از هرکدام نیمی دارد. لذا در این دورۀ گذار و شگفتانگیز، با جمع دو مقولۀ «صفا» و «آگاهی» به ارادهای صادقانه در ارتباط با دیگری میرسیم. بهترین دوست و بهترین دوستی ریشه در همین حس و حال و سن و سال دارد. (منظور این نیست که محدود به این سن است، منظور ریشهیابی پیشینۀ حسی عاطفی و فکری این رفاقت است).
این رفاقت تنها دوستی و رفاقتی است که منجر به «آینگی» میشود. پیش از اینکه آینگی را شرح کنم، سه شرط لازم و فصل ممیز برای تحققش را بر میشمارم. (البته استفادهام از عبارات محکمی چون «شرط لازم» و «فصل ممیز»، به معنی این نیست که این شروط در ارغنون ارسطو یا قرآنِ خدا هم ذکر شده، بلکه اینها فکرها و احتمالات خودم است و شاید معلوم شود همه اشتباه است، ولی فعلا که بهنظرم خیلی دقیق و فکرشده میآیند)
فصل: در شمردن شروط تحقق رفاقت به مثابۀ آینگی
آن سه شرط لازم و ناگزیر عبارتاند از:
در بیان عمومی سه شرط: شرط اول که رکن رکین و اصل اصیل است و اگر نباشد موضوع منتفع است. شرط دوم اگر نباشد، صداقت هم باشد نتیجه به خطا میرود. خطای صادقانه. شرط سوم نباشد هم، یعنی اگر پای غرض و منفعت و مسئولیت و خواسته و قانون و... در میان باشد، ولو دوست تو صادق ولو فهیم؛ غرض او و در میانۀ دعوا بودنش ناخودآگاه به فهم و صداقتش جهت میدهد؛ این است که آینگی اتفاق نمیافتد.
در بیان خاص شرط صداقت: رفیق تو کسی است که به هرکه دروغ بگوید، هیچ و هرگز به دو تن دروغ نمیگوید. اولا به تو (در همه حال)، ثانیا به خود (در مقام رویارویی با تو). رفیق تو کسی است که به تو دروغ نمیگوید، نه در روی تو نه در درون خویش. «که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد» (حافظ)
در بیان خاص شرط فهم: رفیق تو کسی است که تو را میفهمد و تو هم او را میفهمی. رفیق تو کسی است که فهم و فرهنگ او همآهنگ با تو یا نهایتاً قدری بیشتر است. اما کمتر نیست. از «من از نهایت ابهامِ جاده میآیم | هزار فرسخ سنگین پیاده میآیم...» تا برسد به این بیتها: «تو رهرویی تو رهایی تو جاده دانی چیست | هزار فرسخ سنگین پیاده دانی چیست | تو رنج بُعد طلوع و غروب میفهمی | تو از کویر گذشتی، تو خوب میفهمی» (علی معلم دامغانی) ناظر به همین فهم است. اگر طرف اهل فهم نباشد، آنهم به اندازۀ تو، بیچاره چطور آینه باشد؟ دست خودش که نیست «آینهات دانی چرا غماز نیست؟ | زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست» (مولوی)
در بیان خاص شرط بیغرضی: رفیق تو کسی است که از تو چیزی نمیخواهد. مگر همان رفاقت و صداقت. از تو انتظار عمل و اقدام خاصی ندارد. از تو چشم منفعت و بیم مضرتی ندارد. رفیق توقع ندارد. تو هم همینگونهای برای او. آدم از دوستش به جز خود دوستش چیزی نمیخواهد و الّا این دوستی و دیگرخواهی نیست، خودخواهی است. «گر از دوست چشمت به احسان اوست | تو در بند خویشی نه در بندِ دوست». (سعدی) لذا هنگام صحبت هم هیچ چیزی به جز خوب خواستن برای رفیق در میان نیست. اگر باشد آینگی و صداقت و فهم را خراب میکند. رفیق تو نسبت به تو و در تو غرضی ندارد. «چون غرض آمد هنر پوشیده شد | صدحجاب از دل به سوی دیده شد» (مولوی).
و اما آینگی:
فصل: در شرح مفهومِ آینگی و حدیث نبوی
«یار، آیینه است جان را در حزن»
(مولوی)
این مفهوم در متن ما -و به احتمال قوی در شعر مولوی- مستفاد از حدیث منسوب به نبی مکرّم اسلام است. قال رسول الله «المومن مرآه المومن». این حدیث را کمّلین عرفان و فلسفه با اشاره به اینکه «مومن» از اسامی حضرت حق نیز هست، تفاسیر عرفانی و معنوی کردهاند؛ اما ما به همین ظاهر عبارت بسنده میکنیم و از بلند نردبام عرفان بالا نمیرویم و در کوچۀ کوچکِ رفاقت خودمان میمانیم: میگوید مومن آیینۀ مومن است. یعنی یک مومن میتواند خود را در مومنی دیگر ببیند. ما به این میگوییم آینگی.
پرانتز: پیش از شرح بیشتر آینگی حیفم میآید نکتۀ زیباییشناختی و ارزش ساختاری و هنری حدیث را باز نکنم اینجا. چیزی درمورد شعر تصویری و ارزش دیداری حروف و کلمات شنیدهاید؟ مهم نیست. نگاه کنید که معنای این حدیث چقدر در ساخت صوری و حتی نگارشیاش مندرج است. واژۀ «المومن» را تصویر یک فرد بیانگارید، واژۀ «مرآه» را تصویر آینه، دومین واژۀ «المومن» را نیز تصویر یک فرد. حال چه میبینید؟ از دو طرف دو انسان همانند که بینشان آینه است و معلوم نیست این صورت آن است یا آن صورت این یا هردو صورت هم! «المومن | مرآه | المومن» سبحانالله! کو آن نقاش، یا طراح یا گرافیست یا تایپوگرافی که فهم این معنی کند؟! بگذریم.
---> بازگشت به متن ---> آینگی یعنی دو نفر میتوانند خود را در یکدیگر ببینند. این نهایت رفاقت و اعلی مرتبۀ مودت است. دوست (به این معنای متعالی) کسی است که تو بتوانی خود را با او بشناسی و او خود را به تو بشناسد. لازمهاش این است که با هم صادقانه سخن بگوییم (صداقت محض)، هم را بفهمیم (به قدر هم) و در هم غرضی نبینیم. اینگونه به سادگی هرچه تمامتر خویش را در سخن او و سخن خویش مییابیم.
این سخن وقتی محقق میشود که آینه حقیقتا آینه باشد، صاف و زلال و سالم و پاک. آن وقت میتوانی خودت را خوب ببینی. اگر با رفیقی در مصاحبتی که تو را از آنچه هستی بزرگتر، یا کوچکتر، یا تیرهتر یا پراکندهتر نشان میدهد این آدم آینه هم باشد آینۀ محدّب یا مقعّر یا زنگاری یا شکسته است. آینه باید راست مقابل تو بایستد و درست بشنود و درست حرف بزند.
نکته: آنچنانکه بسیار کسان هستند که از ما بد میگویند، بسیار کسان هستند که از ما تعریف میکنند؛ اما سرانجام حال ما از هردوی آنها بد میشود یا دستکم خوب نمیشود. اینکه بدیهی است که کسی بد ما را بگوید و ما خوشمان نیاید، اما آیا میشود که کسی خوب ما را بگوید و ما ته دل از او شاد نشویم؟ آری. در یکی از این سه حالت:
- نبود صداقت
- نبود فهم
- بودن غرض
در بیان حالت نبودن صداقت: خب وقتی بدانیم طرف دارد با دروغ و دغل از ما تعریف میکند، چرا باید با تعریفش شاد شویم؟ مسلماً باورش نمیکنیم.
در بیان حالت نبودن فهم: ولو طرف صادقانه از ما تعریف کند، وقتی میبینیم دارد پرت و پلا میگوید و بندهخدا اصلا خوبی ما را نگرفته، چرا باید از تعریفش شاد شویم؟
در بیان حالت بودن غرض: وقتی بدانیم او در ما به دنبال چیز دیگری به جز ماست، میدانیم که تعاریف هم همه تعارف و ناظر به آن چیز دیگر است نه خود ما.
اینگونه است که در این سه حالت (یعنی عکس شرایط آینگی) حتی اگر از ما تعریف هم کنند حالمان بد میشود و چهبسا بدتر.
نکته: اما در گفتگو با دوستِ همچون آینه، موضوع برعکس است. بعد از صحبت با او حالمان خوب است. چه بد گفته و شنیده باشیم چه خوب. نهتنها از تعریف و خوبگوییاش شادمان میشویم. حتی از بدگویی و انتقادش هم حالمان بد نمیشود و چهبسا خوب هم بشود. اینکه از تعریف و تحویلگیریاش شادمان میشویم بدیهیاست، چرا از حالگیری و انتقادش هم شادمان میشویم؟ به خاطر همان سه شرط. چون میدانیم راست میگوید. میدانیم درست میفهمد و میگوید. و میدانیم پای هیچ غرض و مرض و انگیزۀ خارجی و بیرونی در میان نیست.
این است که با چنین رفیقی آدم هم حالش خوب است هم رشد میکند. اگر هیچکس قدر خوبیهای حقیقی ما را نداند، اگر همه به دروغ و اشتباه درمورد ما بد فکر کنند، باز خوشیم، چون میدانیم او میداند و میفهمد و با خود میگوییم: گور پدر همه! او میداند! «برگشتن روزگار سهل است | یارب! نظر تو برنگردد» (شاعرش؟!) یا: «از گردش چشم تو نمانیم | ما را چه به گردش زمانه؟» (غلامرضا شکوهی) آدم به او میگوید «دمت گرم که هستی و میفهمی». از طرفی اگر همه به دروغ یا اشتباه از ما تعریف کنند، اگر هیچکس بدیها و اشتباهات و زشتیهای ما را نفهمد و به دست جماعت و خود بتوانیم بر آنها سرپوش بگذاریم؛ رفیق میفهمد و میگوید و جلوی حماقت و تباهی آدم را میگیرد «من احبک نهاک» (امام حسین). و آدم اگر آدم باشد و از آدمی معدوم نباشد به او میگوید: «آره آره ... راست میگی. خراب کردم».
و البته که این رابطه دو طرفه است. تو نیز به حکم صداقت، حقیقت را میگویی، به حکم فهم، متناسب با او و حقیقتش سخن میگویی و به حکم بیغرضی در پی این نیستی که خود را خوبتر از آنچه هستی نشان بدهی. کلاً دوستی در همۀ انواع و اقسامش دو طرفه است «یحبّهم و یحبّونه».
خوش به حال آنها که از این رفیقها و رفاقتها چندتاچندتا و زیادزیاد دارند. خوش به حال آنها که دائم در پیش آینه و در میان آینههایند. خوش به حال آنها که این رفیقِ شفیق و آینهشان، نه موجود فانی که خدای باقی و به تعبیر حضرت ختمی مرتبت «رفیق اعلی» است. خوش به حال آنان که با پیامبران و امامان و شهیدان و نیکان رفیقاند «و حسن اولئک رفیقا». اما من همینقدر میفهمم که اگر آدم فقط یکی از این رفیقها آنهم از نوع خاکی و زمینیاش هم داشته باشد و از پس سالها تمرین و مرارت با یکنفر هم به آینگی برسد، و حتی اگر فرصت صحبت کوتاه باشد و توفیق دیدار اندک؛ باز هم باید کلاهش را بیاندازد هوا و تا قیام قیامت قدردان نعمت خدا باشد.
اگر دیدید آن رفیق را و رسیدید به آن آینگی، ارزان از دست ندهیدش؛ او از جانی دیگر و این فرصت از جهانی دیگر است:
نقش جان خویش من جستم بسی
هیچ میننمود نقشم از کسی
گفتم آخر آینه از بهر چیست
تا بداند هر کسی کو چیست و کیست
آینهٔ آهن برای پوستهاست
آینهٔ سیمای جان، سنگیبهاست
آینهٔ جان نیست الّا روی یار
روی آن یاری که باشد زآن دیار
(مولوی، مثنوی معنوی، دفتر دوم)