«دیگری» از مفاهیم نوین فلسفه در دوران مدرن و بیشتر پسامدرن است؛ ریشۀ مسئله در همان آرای کانت و هگل است اما طرح و بسط اصلیاش توسط پساساختارگرایان و متفکران پستمدرن صورت گرفته (دریدا، مرلوپونتی، لویناس، بوبر و...). احتمالا زمینۀ اصلی بحث به دیگریسازی ایران باستان توسط رومیان و یونانیان بازمیگردد؛ اما آنچه واضح و روشن است این است که این بحث و ضمائم اخلاقیاش از دل اوجگیری مدرنیته در غرب و مخصوصا دوران پس از جنگ جهانی برآمده. یعنی از به اوج رسیدن خودبنیادی بشر غربی و دیگریستیزیاش در اندیشه و سیاست.
جدا از بعضی متفکران غربی که خود رسما دیگریستیز بودند (مثل سارتر) بیشتر این متفکران میخواستند به انسان بهویژه به انسان مدرن غربی (که در حال تصرف همه جهان بود و هست) بفهمانند: «دیگری هم حق وجود دارد». همین. یعنی «تفاوت در جغرافیا یا رنگ یا نژاد یا اندیشه باعث نمیشود اجازه پیدا کنیم دیگری را حذف کنیم و بیدلیل به او تعرض کنیم. دیگری نهتنها بهخودی خود خطر نیست، بلکه امکان و فرصت شناخت خود است». مبارزه با «نژادپرستی و سرکوب سیاهان»، «یوروسنتریزم»، «نظم سرمایهداری»، «اسلامهراسی»، «نفی خرده فرهنگها» و... از جمله جلوههای این اندیشهٔ ارزشمند است که نتایجش از فلسفه و اخلاق تا سیاست و نقد ادبی را شامل شده.
جالب که مثل همیشه روشنفکران جهان سومی (یعنی مترجمان و مروجان آثار غربی) که سفرهشان را بر میز تمایز یا نفی سنت شرقی انداختهاند وقتی این مفاهیم را به ایران آوردند با پاککردن پیشینۀ بحث سعی کردند مثل همیشه تفسیری ضداسلامی و ضدایرانی از این مفهوم درآورند و مثلا مفهوم «تحمل دیگری» را تا سر حد «کرنش در برابر تجاوز و تعرض آمریکایی» بسط بدهند! چیزی که اصلا و حقا و انصافا در اصل اندیشۀ آن متفکران غربی نبوده.
اما چرا بشر مدرن غربی درمورد تحمل دیگری نیاز به آموزش پیدا کرد؟
پاسخی که به ذهن من میرسد این است: بشری که بزرگترین دیگریِ متصور (که آنقدر بزرگ است شامل «خود» هم میشود!) یعنی خداوند بزرگ را نفی کرده؛ دیگر حذف چهارتا سرخپوست و سیاهپوست و سامورایی و مسلمان که برایش کاری ندارد! آن خودمحوری و خودبنیادی که خدا را هم برنتابد دیگری همنوع خود را هم طبعا برنمیتابد.
برعکس، دیگری در متون موحدان -حتی تحریفشدههایش- مورد احترام است. در همین اناجیل مصوب عهد جدید (انجیل متی و لوقا) که مورد قبول مسیحیان است یکی از دو فرمان اصلی مسیح علیه السلام از جانب خدا (پس از دوست داشتن خدا) این است:
«همسایهات را مانند خود دوست بدار»
«همسایه» در متون مقدس که به یک همسایه خاص اشاره ندارد، پس فقط همسایه نیست و به نظر بنده نماد همین مفهوم «دیگری» است. او انسانی است که مانند من سکنی دارد، اما در جوار یا در مواجهه من. (مثلا کسی که در آفریقا خانهای دارد و تا آخر عمر من با من مواجههای ندارد به طور واضح دیگری من نمیشود.) پس مسیح نهتنها وجود دیگری را به رسمیت میشناسد، بلکه دستور به برابری او با خود و محبت به او میدهد.
رعایت و نیکی به همسایه در قرآن کریم نیز آمده است (آیه ۳۶ سوره نسا).
اما صریحتر از آنچه در قرآن آمده و فراتر و اخلاقیتر از آن سخنی که مسیح علیه السلام درباب دیگری به بشریت آموخته؛ سخنی است از حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا سلام الله علیها که در تمام سرزمینهای شیعه مادران آن را به فرزندان خود میآموزند و آن حدیث شریف «الجار ثم الدار» است که بانوی دوعالم آن را به فرزندان گرانقدر خود آموخته بود. اینجا نهتنها تحمل دیگری، نهتنها برابر انگاشتن دیگری و نیکی به او، بلکه برتریدادن و مقدم دانستن دیگری بر خود را صدیقۀ طاهره به انسان آموخته است.
این حدیثی است که در جهان تشیع هر کودکی آن را از همان خردسالی میآموزد و پایۀ نظام فکری خود میکند. از چنین مکتبی و از دانشگاه چنان بانویی است که امروز قهرمانی سربرمیآورد که فراتر از همسایه و هموطن، نوامیس و جان اهل تسنن و حتی ایزدیان را بر جان و آبروی خویش مقدم میکند و خون خود را بهای نجات بشریت قرار میدهد.
این است که بشری که تحت تربیت توحیدی و الهی است، به خصوص تربیت اسلامی و برآمده از مکتب اهل بیت علیهم السلام، احتیاجی به بازآموزی فرهنگ تحمل دیگری از متفکران غربی ندارد (آن هم از رهگذر مترجمان رهزنی که ادویههای وارداتی خارجی را همراه سم و آفات درونی خودشان میکنند)؛
بلکه کافیست تا این بشر نگاهی دوباره و عمیقتر به میراث مادری خود داشته باشد.
میتوانیم بخوریم و بخوابیم و بدویم و بنشینیم و دوست بشویم و دشمن بشویم و شیطنت کنیم و حیا کنیم و سرخورده شویم و سرمست شویم و عاشق شویم و فارغ شویم و بخندیم و بگرییم و سردمزاج شویم و گرممزاج شویم و درونگرا باشیم و برونگرا باشیم و تندروی کنیم و کندروی کنیم و ... بعد هم در اثر کهولت یا حادثه بمیریم. همین. درست مثل گربهها، خرگوشها، پشهها، الاغها و کلاغها (یا شاید فقط مثل چیزی که از آنها به چشممان میآید). بلاشک بیشترمان چنین زیستنی را ترجیح میدهیم.
میشود هم نه. یک لحظه مکث کرد. و کمی فکر کرد به این روند. به اول و آخرش. به چرایی و چگونگیش. میشود یک «که چی؟»ِ بزرگ کنار این روند سریع و متداول زندگی گذاشت و خندید به این ایدۀ مضحک: «زندگی میکنم چون زندگی میکنم».
پرسش از معنای زندگی -هر پاسخی که داشته باشد- پرسش سختی است و به همین دلیل عموما از آن فراری هستیم. من که هروقت بهش فکرمیکنم چارستون بدنم میلرزد. اما پرسشیست که ظاهرا اگر سراغش را بگیریم دیگر آن آدم سابق نخواهیم بود. آن آدم رباتیِ حیوانیِ طبق معمول.
انسانهای بزرگ عموما کسانیاند که خود را با پرسش «زندگی چیست» مواجه کرده بودند و همه بزرگیشان در پاسخی بود که به این پرسش داده بودند.
{پن: یکبار از پاسخ شاعران به این پرسش نوشته بودم: اینجا}.
«اعتراف» ، روایتِ سیری است که یکی از بزرگترین متفکران جهان و برترین نویسندگان تاریخ یعنی «لئو تولستوی» (لف تالستوی) برای رسیدن به پاسخ این پرسش انجام میدهد. سیری که زیست و جهان تولستوی را به کلی متفاوت و بینهایت بزرگ میکند و سرانجامش همان تولستویی میشود که میشناسیم و همان تولستویی که در کهولت سن توسط کلیسا مرتد اعلام میشود.
حدودا صد صفحه است، لذا خواندنش وقتی نمیگیرد؛ درعوض کمک میکند یکبار این مسیر دشوار را با یک پیرمرد مهربان و دوستداشتنیِ راهرفته طی کنیم. شاید ترسمان را بکشد تا روزی بتوانیم بهتنهایی به این سفر بزرگ برویم.
بریدهای از کتاب {البته با اندکی دستکاری نثر مترجم}:
«هیچکس جلوی من و شوپنهاور را نمیگیرد که زندگی را نفی نکنیم. ولی در آن صورت به جای تحلیل و استدلال باید خودت را بکشی. اگر از زندگی خوشت نمیآید خودت را بکش. اگر زندگی میکنی و نمیتوانی معنای زندگی را دریابی پس به آن پایان بده، نه آنکه در این زندگی چرخ بزنی و داد سخن بدهی و کاغذ سیاه کنی که زندگی را درک نمیکنی. وارد یک جمع شاد و سرخوش شدهای که همه حالشان خوب است و همه میدانند چه میکنند و تو احساس کسالت و انزجار میکنی، خب برو بیرون!»
چهار تا محمد تقی مصباح یزدی داریم. که با هم متفاوتاند. غرض من توجه به چهارمین چهره است که مغفولتر است.
یکی مصباح فیلسوف است. که جایگاهش غیرقابل انکار است برای دوست و دشمنش. چه تسلط علمی ایشان بر متون فلسفی در مقام یک فلسفهدان و چه تمحض استدلالیشان در مسائل فلسفی در مقام یک فیلسوف، امروز دستکم در تمام سرزمینهای اسلامی رقیبی نداشت. قبلا هم گفتهام وجوه شخصیتهای ذووجوه و همهچیزدانی مثل مرحوم علامه طباطبایی، در یکی از شاگردانشان بیشتر جلوهگر شده؛ اینمیان بهترین شاگرد علامه در فلسفه و کلام، شهید مطهری و مرحوم مصباح بودند. این بود که هرکس میخواست در حوزه یا دانشگاه فلسفه اسلامی را بهطور جدی دنبال کند ناگزیر بود از مراجعه به آثار یا شرکت در کرسی درس ایشان؛ در هر منبع مطالعاتی فلسفه اسلامی کتابی از ایشان حضور دارد، هر فتنۀ فلسفی که برمیخاست یا از درس ایشان و شاگردانشان بود یا به سمتشان! و هر شبهۀ کلامی تازه را اول از ایشان میپرسیدند. همین تمحض و قدرت فلسفی بود که باعث میشد که مرحوم مصباح هیچ مناظرهای را رد نکنند و برخلاف مخالفانشان هم اصرار داشته باشند مناظرهها پخش زنده تلویزیونی داشته باشند. حقیقتا هم هیچکدام از مخالفان و حریفان جناب مصباح، چه در عالم سیاست چه در عالم فلسفه، حریف دانش ایشان نبودند. زینرو ایشان آبروی حوزه علمیه قم و از مهمترین دلائل پیشرفت این حوزه در مقایسه با دیگر حوزهها بودند.
یکی مصباح فقیه است. این مصباح فاقد ادعا اما سرشار از عمل است. ایشان نه ادعای مرجعیت کردند، نه دستار به عظمت فقیهان امروز بستند نه محاسن به بلندی ایشان گذاشتند، اما از نظر علمی از قدیمیترین شاگردان آیت الله بروجردی و فقهای بزرگی چون امام خمینی و آیتالله اراکی بودند و تبحرشان در فقه کمتر از تبحرشان در فلسفه نبود، و از نظر عملی بیشتر از بسیاری از فقهای مدعی فقاهت، غیرت دینی و شیعی داشتند و از حریم دیانت و فقاهت دفاع کردند. حالا یکوقت بحث نقد نظریه ولایت فقیه و قیام علیه حکومت اسلامی بود، آقایان معظم و عظمای صاحب طول محاسن و دستار و کثرت مقلد، بهظاهر حق داشتند ادعا کنند «حکومت خودشان است، خودشان دفاع کنند»، اما وقتی کار بالاتر رفت و به تردید در وحی و کلاماللهبودن قرآن کریم و نفی علم و عصمت انبیا و اولیا (علیهم السلام) رسید هم باز همان شاگردان مبارز و مبرز امام و علامه و همین مصباحها و جوادیآملیها بودند که دست به قلم بردند با دقت علمی شبهات را پاسخ گفتند، نه حضرات مدعی پرطمطراق مکتب جعفری و فقه اهل بیت (ع).
یکی مصباح سیاست ورز است. این وجه ایشان خود دو فصل دارد، فصل اول شامل ورود ایشان به کلیات است و برخاسته از غیرت علمی و غیرت دینی توامانشان بود و نیز شاگردی و فهم مکتب امام خمینی، که این وجه را هر دوستدار انقلاب اسلامی ستایش میکند؛ یک فصل اما ورود ایشان به جزئیات مسائل روزمره سیاسی است، که الآن از آن در میگذرم، چون اولا این فصل جای دقائق علمی نیست و جای سلائق سیاسی است و هرکسی با دیدگاه خودش موضوع را بررسی میکند، ثانیا الآن وقت مناسب پرداختن به این بخش نیست (و اتفاقا اکثرا فقط از همین بخش مینویسند، چه له چه علیه!). اصلا این مصباح سوم تاحدی حجاب دیگر وجوه شخصیتی ایشان شده و باعث شده بسیاری ایشان را کمتر از آنچه بودند و بسیاری ایشان را بیش از آنچه هستند روایت کنند (حبا اَو بغضا!).
یکی هم مصباح اهل عرفان و اخلاق و معنویت است. این مصباح اساسا مصباح دیگری است که کمتر مورد توجه همگان است. این مصباح از مهمترین و نزدیکترین شاگردان عارف بزرگ روزگار ما مرحوم آیت الله بهجت بود. این مصباح دروغ نمیگفت. بسیار مهذب و اهل مراقبه بود. البته معصوم نبود که اشتباه نکند، عقل کل هم نبود، اما در همان عقیدهای که پیدا میکرد، چه در فلسفه چه در سیاست صادق بود، و این فضل دیگر او در کنار فضل علمی بر بخشی از مخالفان و دشمنانش بود که عموما اهل تزویر و سیاستبازی بودند. این آیتالله مصباح جلسات اخلاق گرمی داشتند و کتابهای بسیاری با موضوع نکات تربیتی، اخلاقی و عرفانی نوشته بودند. موضوع این کتابها گرچه اخلاق و سلوک بود، ولی نویسنده با دقت فلسفی این مباحث را مطرح میکردند. از جمله کتابی که در سنین کم خوانده بودم از ایشان با نام زیبای «منک و بک و لک و الیک» که هرچه گشتم در کتابخانهام نیافتمش تا تورقی کنم و بتوانم معرفیاش کنم (طرح جلدش هم حتی در اینترنت نبود). یکی «یاد او» است که درباب مفهوم «ذکر» است، یکی «آیین پرواز» است که برای مخاطب نوجوان و جوان نوشته شده و یکی «خودشناسی برای خودسازی» است.
درباب معرفت نفس و خودشناسی کتاب و سخنرانی فراوان است، ولی «خودشناسی برای خودسازی» واقعا متفاوت است. از آن کتابها نیست که با نثر ادبی و چند بیت مولوی و چند سطر موعظه نوشته شده باشد. کتاب با همان دقت فلسفی و علمی که عرض کردم نوشتهشده و مشخص است نویسنده یک فلسفه اخلاق دان است. من خودم این میزان عقلگرایی و روشمندی را در امور عرفانی و معنوی نمیپسندم ولی خواندن چنین کتابهایی هم برای همۀ ما لازم است، مخصوصا که در معرض انبوهی لفاظی و محتواهای کاملا بیمبنا، سطحی، نابخردانه و حتی دروغین در امور اخلاقی و عرفانی هستیم. این آثار کمک میکنند انسان با بینش و شعور بیشتری به این امور توجه کند و از ظاهربینی و سطحیبودن فاصله بگیرد. «خودشناسی برای خودسازی» گرچه اثر هلوبروتوگلویی نیست و باید با دقت و تأنی خوانده شود، اما حجیم هم نیست، فقط ۱۲۸ صفحه است، و میتواند یک سفر خردورزانه باشد برای خواننده به درون خویش تا او را به تماشای منظرهای از آغاز و انجام زندگی روحی خود ببرد
در مطلب قبل هم نوشتم، «پیروی جنجال اخیر فرانسه و نفرتپراکنیهای رئیس جمهور بیفرهنگش امانوئل مکرون، علیه زیباترین انسان تمام تاریخ یعنی پیامبر اعظم (صل الله علیه و آله و سلم) تصمیم گرفتم تعدادی از فیلمهای ضدفرانسوی و یا منتقد وضعیت فرانسه را معرفی کنم. بعضی را قبلا ریویو نوشتم، مثل این دو مورد اخیر از جناب رشید بوشارب و بعضی را هم الآن دارم مینویسم. در اینستاگرام همه را ذیل هشتگ #سینمای_ منتقد_فرانسه و هایلایت «سینما علیه فرانسه» گرد آوردم. و البته هر فیلمی پست جداگانه مربوط به خود را دارد. اینجا تصمیم گرفتم با محوریت کارگردان مطلب بگذارم تا مطالب جامعتر، متمرکزتر و وبلاگیتر شود.»
البته که هانکه کارگردان بزرگی است و نمیشود او را در تفسیر سیاسی یا اجتماعی محدود کرد. پیشتر دوست میداشتم صرفا از او به عنوان یکی از نمونههای موفق سینمای فلسفی بنویسم. و البته که میدانیم او در دانشگاه فلسفه و روانشناسی و تئاتر خوانده، اما مهمتر این است که فیلسوفانه زیسته است. برویم سراغ انشای من:
میشائل هانِکه (به آلمانی: Michael Haneke ؛ زادۀ ۲۳ مارس ۱۹۴۲ در مونیخ، آلمان) نویسنده و کارگردان سینما و تئاتر اتریشی است.. او جدا از مستندها، تلهفیلمها و سریالها، تاکنون 12 فیلم سینمایی را کارگردانی کرده است که فهرست کاملشان را در ادامه میبینید:
۱۹۸۹ قاره هفتم
۱۹۹۲ ویدئوی بنی
۱۹۹۴ ۷۱ جزء از روزشمار یک شانس
۱۹۹۷ بازیهای مسخره
۲۰۰۰ کد مجهول
۲۰۰۱ معلم پیانو
۲۰۰۳ زمانه گرگ
۲۰۰۵ پنهان
۲۰۰۷ بازیهای مسخره
۲۰۰۹ روبان سفید
۲۰۱۲ عشق
۲۰۱۷ پایان خوش
پنهان 2007
Caché
تیتر: در آمدی بر فیلم پنهان هانکه و تاریخچۀ جدال فرانسه با مسلمانان
ما چه تصوری از فرانسه داریم؟ مهد آزادی و فرهنگ و هنر. سرزمینی دیدنی و توریستی و اصلا تبلور مفهوم اقتصاد و صنعتِ توریسم. این تصور از کجا آمد؟ از ادبیات، معماری، سینما و مهمتر از همه «بازنمایی»اش. از تصاویر بلوار شانزه لیزه، برج ایفل، کلیسای نوتردام و... از هوگو، ژول ورن، اگزوپری، دوما، فلوبر، زولا، کامو، گاری، برتون، آراگون، الوار، تروفو، گدار، ژونه، بسون و... از «نیمه شب در پاریس»، اثر زیبا و دلشنین «وودی آلن»، کارگردانی که فرانسوی نیست، بلکه یک یهودی آمریکایی _و با اجازۀ شما یک کودکآزار_ است و یکی از توریستپرورترین آثار را برای فرانسه ساخته. از «امیلی» شاهکار «ژان پیر ژونه»؛ فیلمی که برخلاف اثر آلن، فرانسه مسئلهاش نیست، ولی لوکیشن بودن فرانسه ناخودآگاه آن را به یکی از بهترین تصورات و تبلیغات فرانسه تبدیل کرده است. نیز خیلی فیلمهای دیگر مثل «همه میگویند دوستت دارم» (بازهم از وودی آلن)، «عشاق روی پل» و... . بله، ما فانتزیها و کمدیها و رومنسهای زیادی با موضوع فرانسه دیدهایم و ناخواسته حس خوبی به فرانسه داریم. اما چه چیزی را درمورد فرانسه ندیدیم؟ ادبیات و هنر و معماری و جاذبههای گردشگری و بازنماییهای دلبرانه جای خود، ما واقعیت را درمورد فرانسه ندیدیم. تاریخ سیاه فرانسه این غول استعمارگر و جنایتگر اعصار را ندیدیم. واقعیت امروزی هولناک جامعۀ فرانسه، چند خیابان پایینتر از شانزهلیزه، و چندلایه درونیتر از فیلمهای شاد و چند پرده آنسوتر از شوی مکرون در بیروت را ندیدیم؛ اعم از تبعیضات نژادی، سرکوب اقلیتهای دینی، فروپاشیدگی خانواده، بحرانهای اقتصادی (این یکی درست مثل کشور خودمان) و...
ما تصویر سینمای هنری، سینمای مستقل و سینمای اجتماعی را از فرانسه ندیدهایم. فیلمهای «رشید بوشارب» را ندیدهایم (دوتا را قبلا در همین صفحه معرفی کردهام) تا ستمگریهای تاریخی فرانسویان و مظلومیت مسلمانان مهاجر آن دیار را هم کنار عاشقانههای صورتی و شبهای پرستارۀ پاریس ببینیم. حالا میگویید بوشارب خودش عربتبار و یک سر غائله است؟ باشد، ما «میکمکس» همین جناب ژونه (کارگردان امیلی) را هم ندیدیم. آثار اجتماعی «برادران داردن» (مثل «روزتا» و «بچه») را هم ندیدیم. و ... . حالا میگویید اینها خودشان فرانسویاند و زیادی درگیر ماجرا؟ باشد، ما فیلمهای یکی از بزرگترین غولهای سینما و عظیمترین کارگردانان نابغه یعنی میشائیل هانکه اتریشی را هم در موضوع فرانسه ندیدیم. نشانمان هم ندادند. (چنانکه آیفیلم هم فقط فیلمهای هالیوودی را از آمریکا نشان میدهد).
به بهانۀ نفرتپراکنیهای اخیر این آدمک «امانوئل مکرون»، علیه آن والاترین تجسم انسانیت و انساندوستی (سلام بر او و خاندانش) چندتا از این فیلمها را معرفی میکنم. فیلمهایی که کمک میکنند آن روی سکهٔ فرانسه را هم ببینیم.
قبلا در یکی از فهرستها این فیلم را معرفی کردم و الآن پشیمانم. چون اثری نیست که بتوانم به همه توصیه کنم. نه به خاطر آن سکانسش که خشنترین سکانس سال لقب گرفت. به این دلیل که اولا فیلم کلا زیبایی شناسی خشونت و خشونت پنهان دارد (دقیقا در همان صحنههایی که عموم مردم میگویند اتفاقا خشن نیست و معمولی است. چون خشونتش اصطلاحا زیرپوستی است.) و البته خشونت ویژگی همۀ فیلمهای هانکه است. ثانیا به این دلیل که فیلم فیلم سخت، نمادین و بسیار عمیق و دقیقی است. از موفقترین و پیچیدهترینهای ژانر معمایی سینماست. یک نابغه این فیلم را ساخته که منتقدان بزرگ سینما درمورد ثانیهبهثانیهٔ اثرش بحثهای طولانی کردهاند. حتی آن منتقدان که روحیۀ عامهپسند و آمریکایی داشتند. و همه هم سر تعظیم فروآوردهاند در برابرش. فیلمی است که مخاطب عمومی مطلقا نه میتواند تحمل کند تماشایش را نه میتواند درست متوجه شود محتوایش را. آدم سینمادوست و اهل فکر تازه اگر با همۀ چشم و دقت فیلم را ببیند پنهان را میفهمد و البته که خیلی هم لذت میبرد از اینهمه هنر. هنری که فریبندۀ احساسات نیست؛ هنری که آموزندۀ تفکر است. هانکه نمیگویم فیلم فلسفی میسازد، میگویم بیشک یک فیلسوف بزرگ است که البته مدیومش سینماست و از جمله تفلسفهایش در این فیلم فلسفه خشونت است. فلذا، به این دو دلیل که عرض شد تاکید میکنم این فیلم برای همه نیست، ولی برای اهلش صددرصد توصیهشدنی است و زیباترین و عظیمترین اثر هانکه تاکنون است (جدا از برگزیدهشدنش در جایزه کن و یا حضورش در فهرستهای برترین فیلمهای تاریخ سینما و...).
این فیلم بدون اینکه شما بفهمید، تاکید میکنم: بدون اینکه شما بفهمید تمام ماجرا و تاریخ و بحرانهای فرانسه در رابطه با مهاجران مسلمانش را برایتان روایت، تبارشناسی و تفسیر میکند. از این بالاتر، با قدرت نمادگرایی به کلیت تضاد غرب با اسلام نیز میپردازد. از موضعی کاملا بیطرفانه و غیراسلامی. این است که یکی از بهترین فیلمهاست برای تفسیر اوضاع کنونی فرانسه که هم مسئلۀ خشونت در آن برجسته شده هم مسئلۀ مسلمانان فرانسه.
یادآوری میکنم میشائل هانکه از بزرگترین کارگردانان سینماست که اگر مسائل امروز جهان هم برایتان ارزشی نداشته باشد اما به محضِ سینما و سینمای هنری یا سینمای فلسفی علاقه داشته باشید نیز او را گرامی میدارید. اینجا اعتراف میکنم از بیشتر فیلمهای ایشان خوشم نمیآید و پیشنهادشان نمیکنم. از این بالاتر: فقط به عنوان مجازات دادگاه برای جرم بزرگی امکان دارد بعضی از آثارش را مجددا ببینم. اما با همین تفاسیر همین فیلمها را هم جرأت ندارم بگویم ضعیفاند. این پیرمرد هیچ شباهتی به کارگردانان ما ندارد که وقتی پیر میشوند اول از همه سینمایشان خرفت میشود. نابغه پیر هم بشود، نابغه است.
پن: سال گذشته برای یک فهرست ریویوی کوتاهی دربارۀ پنهان نوشته بودم:
این فیلم زیباترین، مهمترین، رازآمیزترین، اخلاقیترین و اجتماعیترین فیلم این پیرمرد ترسناک و نابغه است. جایزه بهترین کارگردانی کن را همان سال برده. من تقریبا پس از دیدن اکثر فیلمهای جناب هانکه مدتی افسرده میشدم، این تنها فیلم ایشان است که مرا گریاند. البته چون استعارهگرایی و نمادگرایی فیلم بالاست دیدم بعضی از هموطنان منظور فیلم را کاملا برعکس فهمیدند یا نفهمیدند. بازهم مسئله فرانسه و الجزایر است اما بالاتر میرود به مسئله غرب با کل مسلمانان اشاره میکند. البته همه اینها که گفتم وقتی است با پیشفرضی که دارم خدمتتان میدهم تماشایش کنید و یا با دقتی بالا، وگرنه خیلیها فکرمیکنند یک درام اجتماعی یا روانشناسانۀ معمولی دیدهاند. بسیار شکداشتم به فهرست قبل بیافزایمش یا نه. | #میشائیل_هانکه | آلمان اتریش | من: 10 | آیامدیبی: 7.3 (69هزار)
پایان خوش 2017
Happy End
تیتر: در آمدی بر فیلم پایان خوش هانکه و فلسفه خشونت در سینما و سینمای خشونتپژوه
«هانکه» کارگردان محبوب من نیست اما کارگردان مورد احترام من هست. بسیاری از فیلمهایش را اصلاً دوست ندارم بس که سرشار از سیاهی و خشونتاند. و دور از فرهنگ من. یکی از فیلم های مشهورش (FUNNY GAMES) را تاکنون حاضر نشدهام ببینم، چون بخشی از داستان را دوستم آقامحمدعلی دهسال پیش برایم تعریف کرد و فهمیدم نباید طرفش بروم. اما با همه این حرفها و با همه نفرتم از خشونت، این خشونت با دیگر خشونتها فرق میکند. با خشونت فیلمهای تجاری و هالیوودی آمریکایی و فیلمهای ترسناک عامهفریب فرق میکند. با خشونت فیلمهای شبه نخبگانی (خاصنمای عامهپسند) مثل آثار آقای تارانتینو که میدانم بین شما هم طرفدار دارد هم فرق میکند. خشونت در آثار تارانتینو فانتزی است. شوخی و سرگرمی است. جالب است! خشونتیست که میخواهد شما را سر هیجان بیاورد، بخنداند و شگفتیتان را برانگیزد. اما خشونت هانکه شما را سرگرم نمیکند. شما را بیدار میکند. با سیلی. شما را وادار به تفکر میکند. شما را از شدت تفکر به سردرد میاندازد.
نسلی که در آمریکا با فیلمهای خشن تارانتینویی تربیت شدند در عراق و افغانستان برای شوخی و خنده کودکان را منفجر کردند و فیلم شوخیهای خونینشان را هم منتشر. این است که خشونت تارانتینویی یک خشونت غیرانسانیست. اما شما با خشونتی که در فیلمهای هانکه میبینید نمیتوانید آدمکش بشوید، بلکه متنفر میشوید از خشونت و بیدار میشوید نسبت به خشونتهای پنهانی که پیرامونتان در جریان است و شما نسبت به آنها بیتفاوتید؛ یا حتی بدون اینکه بفهمید دلیلشانید.
«پایان خوش» (۲۰۱۷) آخرین اثر استاد سینما میشائیل هانکه است. ۱۲سال پس از پنهان ساخته شده اما بهنظرم خواهر آن فیلم است، در مقایسه با دیگر آثار. اینبار مسئله کمی فرق میکند. سه نسل یک خانواده با همه جزئیات روایت و روانکاوی و تبارشناسی میشوند. پس فیلم اثری خانوادگی است. یعنی خانوادگی هم هست. اما بینندۀ دقیق با استفاده از همۀ ظرفیت چشمش سه رنگِ پرچم فرانسه را در بخشهای مختلف فیلم میبیند. (این شگرد را نخست کیشلوفسکی و بعد دیگرانی چون برادران داردن هم بهکاربستهاند). پس آن خانواده در دل فرانسه است که آنگونه است. نه! آن خانواده خودش فرانسه است! با همه مسائل و بحرانها و بیماریهایش. به مهاجران و مسلمانها هم اشاره میشود، نه اندازه فیلم قبل (که حتی به کشتار اکتبر 1963 هم اشاره کرد) چون اینجا مسئله خود فرانسه، ذات و درون آن است و فوکوس اینطرف ماجراست: دولت و ملت اصالتا فرانسوی.
همچنین، در مقایسه با پنهان، نومیدی کارگردان به اصلاح وضع این کشور (و چهبسا کل تمدن غربی و پیروانشان در شرق) خیلی بیشتر شده. در پنهان واقعا یک آیندۀ روشنی بود اما اینجا از آن هم خبری نیست و شاید از همین رو فیلم کنایتا پایان خوش نامیده شده! و از همین روست که جوایز این فیلم با همه هنرمندیهایش در اروپا بسیار کمتر از آثار دیگر او ست و در «کن» هم از نامزدی فراتر نرفت. این فیلم را که میبینید حق میدهید از چنان جامعۀ منحط و متناقض و دورویی چنین رئیس جمهور بیمار و نفرتپراکنی سربرآرد.
پن۱: فقط شخصیتپردازی و بازی جناب ژان لویی ترنتینیان بهخودیخود شگفتآور است. من خودم شرمنده میشدم میدیدم پیرمرد ۸۷ساله در آن کهلوت دارد برای من به این خوبی نقش بازی میکند. ایشان بالاخره به نحوی تاریخ سینمای فرانسه است. در جوانیاش در فیلم درخشان «زد» گاوراس درخشیده و با بزرگان دیگری چون کیشلوفسکی و تروفو کارکرده و در اواخر هم با ژونه و هانکه.
پن۲: این فیلم به افراد بیشتری قابل توصیه است درمقایسه با فیلم قبلی، چون آن جنبه معمایی پلیسیاش خیلی کمتر است، و همچنین خشونت روپوستی. والا خشونت زیرپوستی و ویرانگری فیلم همچنان همان قوت و همان اقتدار را دارد، و شما نباید فریب نام زیبا و پوستر آبی فیلم را بخورید!.
پن۳: یک نکتۀ دیگر که بهتر بود در مطلب قبل میگفتم این است که هانکه، نفاق، ظاهرسازی و دورویی را در فیلمهای اجتماعیاش بهشدت و با دقت له میکند. چیزی که برای من واقعا لذتبخش است. چه در همین فیلم که ظاهرسازیهای بورژوازی را منهدم میکند. چه در پنهان که به زیبایی طبقۀ مدعی روشنفکری (و کلا وجهۀ روشنفکری فرانسه) را رسوا میکند و چه در آثاری مثل روبان سفید که فخر به مذهب را.
«دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
به آن که بر در میخانه برکشم علمی»
رمز ناشناخته 2000
Code inconnu: Récit incomplet de divers voyages
تیتر: در آمدی بر فیلم رمز ناشناخته هانکه و تقابل فرهنگ اسلام و فرهنگ غرب در موضوع «بیتفاوتی»
قبل از اینکه برویم سراغ فیلم امشب، دو نکته را یادآوری کنم، یکم: میشائیل هانکه مسلمان نیست؛ الجزایری هم؛ عرب هم؛ شرقی هم. حتی جزو مهاجران فرانسه هم نیست. در کشور خودش اتریش زندگی کرده، درس خوانده، موفق شده و الآن هم در وین تدریس میکند. زینرو روایتش از اضمحلال فرانسه بهویژه در سالهای اخیر و همچنین تضادها و خشونتها و بحرانهای مربوط به مهاجران و مسلمانان فرانسه روایت و ناب و بیطرفانهای است. نکتۀ دوم: یک دلیل معرفی اینگونه فیلمها تماشای چهرۀ واقعی فرانسه است اما دلیل دوم زدن سنگ محک به خودمان است. چه بخواهیم چه نخواهیم ما در بسیاری امور راه غرب را پیش گرفتهایم، مخصوصا در اقتصاد و فرهنگ، در این آثار میتوان خطرات پیش روی جامعه و فرجام تماما غربیشدنمان را دید.
«کد مجهول»، «رمز ناشناخته» یا «رمز اشتباه» محصول سال ۲۰۰۰ نخستین فیلم هانکه در فضای فرانسه است. ظاهرا با پیشنهاد ژولیت بینوش و صرفا برای بیرون آمدن از جغرافیای اتریش و تجربه فضای بزرگتر هانکه تصمیم میگیرد این اثر را بسازد. اما در ادامه این اثر یک فیلم هانکهای خاص و متفاوت میشود چون کارگردان تصمیم میگیرد فراتر از یک تجربه، در محتوای فیلم بررسی کاملی از فضای فرانسه دستکم در یکی از مشکلات مهمش ارائه دهد و در ساختار هم طرحی نو دراندازد. در حقیقت با این فیلم است که سه گانه هانکه درباره فرانسه بیتصریح خودش به این موضوع کامل میشود . «پنهان» و «پایان خوش» که در دو مطلب قبل از آنها نوشتیم به ترتیب در ادامۀ این اثرند: پسر و نوه!
«رمز ناشناخته»، نه پیچیدگی «پنهان» را دارد، نه سیاهی «پایان خوش» را و به نسبت تمام آثار هانکه کمترین خشونت و سیاهی را دارد . از اینرو به افراد بیشتری به نسبت دو فیلم قبلی میشود توصیهاش کرد اما به نوبۀ خودش و به اعتبار هانکهایبودنش فیلم شادی نیست و پیچیدگیها و گیجکنندگیهای خاص خودش را هم دارد. مثلا: اسم کامل فیلم این است «رمز ناشناخته؛ قصههای ناتمام چند سفر»، از طرفی فیلم از ۲۷سکانس مجزا و پارهپاره تشکیل شده. مخاطب اگر فیلم را بیدقت ببیند با توجه به این ساخت و آن اسم ممکن است بگوید: یکسری نمای بیسروته و بیربط به هم بود. نه، فریب اسم را نباید خورد، این فیلم هم مثل دیگر آثار هانکه نمابهنمایش هوشمندانه و دقیق ساختهشده و تمام اجزا، حتی اجزاء بهظاهر بیاهمیت بهدلیلی سر جای خودشان قراردارند و معنا یا نمادی را در نسبت با کلیت اثر نمایندگی میکنند. شما هیچ سکانسی را بیدقت به سکانسهای دیگر متوجه نمیشوید.
اینجا هم باز مسئلۀ خشونت مطرح است. البته در کنار دیگر بحرانها. اما کارگردان فیلسوف، جامعهپژوه و روانپژوهِ ما بیش از معلولها نظر به علتها دارد. معلولها را نشان میدهد اما ما را هدایت میکند که فقط آنها را نبینیم و در کنارش فکر کنیم مشکل کجاست؟
{از اینجا به بعد امکان رمزگشایی و لو رفتن معانی نهانوآشکار فیلم وجود دارد}
به عقیدۀ هانکه مشکل اصلی در ارتباط است، در گمشدن زبان مشترک و مفاهمۀ انسانی است و آنچه این مشکل عظیم را با معلولهای هولناکش (مثل خشونت و فقر و رنج و تنهایی و جدایی و بیعدالتی) را بهوجود آورده اولا فرهنگ نوین غربی است که انسانها را به فردگرایی، منفعتگرایی، مسئولیتناپذیری و بیتفاوتی و سردی نسبت به دیگران و رنجها و شادیهایشان سوق داده و ثانیا حکومتهاییاند که متاثر از ارزشهای همین فرهنگ اهمیتی به انسان وانسانیت نمیدهند، به دیگری و اقلیتهای قومی و مذهبی با دشمنی مینگرند و عامل تبعیضهای نژادی و بیعدالتیاند. این دو عامل به آن بحرانهای ارتباطی (هم بین اعضای یک خانواده و هم بین اقشار یک جامعه) منتهی میشوند و آن بحرانها هم به معلولهای اندوهآوری که گفتیم. در نتیجه هانکه در این فیلم هم «بی زبانی» را شرح میدهد و هم «بی تفاوتی» را هجو میکند.
{از این پاراگراف به بعد هم بخشهایی از داستان فیلم را لو میدهم، اگر دوست ندارید بعد از تماشای فیلم بخواندیش}
وقتی تمام قصههای فیلم را هم مقایسه میکنیم میبینیم نگاه هانکه در مجموع به مهاجران و غیرفرانسویان بهتر است در موضوع ارتباط با خانواده و کلا بیتفاوت نبودن در اجتماع. مخصوصا مسلمانهای فیلم اوضاع خیلی بهتری دارند. در یکی از سکانسهای مهم، نوجوان سفیدپوست فرانسوی زبالهاش را به سمت یک خانم گدای رومانیایی پرتاب میکند. یک جوان سیاهپوست آفریقاییالاصل و مسلمانتبار سر غیرت میآید، جلوی او را میگیرد و از او میخواهد از آن زن فقیر عذرخواهی کند. او سر باز میزند و با هم درگیر میشوند. تمام دیگر افراد خیابان بیتفاوتاند. تا پلیس وارد میشود. سیاهپوست همینکه پلیس را میبیند خودش را میبازد و به مخاطب میفهماند پیشینۀ رفتار پلیس فرانسه با سیاهان سیاه است! پلیس وقتی حرف طرفین را میشنود (و نژاد همه را بررسی میکند!) نوجوان سفیدپوست را آزاد میکند، جوان سیاهپوست را با خشونت دستگیر میکند و بعد حتی به خانهاش هم حمله میکند، زن گدای رومانیایی را هم دیپورت میکند و از کشور اخراج! این یک سکانس.
سکانس دیگر وقتی است که یک جوان عرب در فرایندی طولانی در مترو به آزار یک خانم سفیدپوست فرانسوی میپردازد. هیچکس از حاضران اهمیتی به این موضوع نمیدهد. پایان سکانس تنها کسی که جلوی پسر میایستد یک مرد عرب سنوسالدار است! با بازی کوتاه استاد موریس بنیشو (که بعدا هم در پنهان آن بازی شگرف را ارائه میدهد). این دومثال بود و البته مثالهای دیگری هم هستند. اینجا آنجاست که مشخص میشود خود اروپاییها هم میدانند ریشۀ خشونتها و بحرانهای امروز فرانسه کجاست و ما تماشاگران مشرقزمینی هم معنای استکبار و استضعاف را بر پردۀ سینما میبینیم! در یک فیلم کاملا غیرسیاسی!امیدوارم از تماشای این «فیلم متفاوت» لذتببرید، گیجنشوید و خوب فکرکنید.
این روزها که خیابانهای آمریکا یکییکی تسخیر میشوند خواندن کتابی که هشتسال پیش با چنین موضوعی منتشر شده جالب است. دقیقا یک ماه پیش بود که جورج فلوید زیر فشار زانوی پلیس آمریکا خفه شد و مرگش یکی از بزرگترین تظاهرات اعتراضی چند دهه اخیر را در آمریکا رقم زد. آخرین اخبار امروز از آمریکا وضعیت آماده باش در واشنگتندیسی، اسقرار نیروهای گارد ملی در این ایالت، رد شدن طرح اصلاح پلیس در سنا و برداشتن روسری با زور از سر یک دختر مسلمان توسط پلیس ایالت میامی در جریان اعتراضات خیابانی است.
تسخیر خیابان های آمریکا (۲۰۱۲) برای ما روشن میکند آمریکا در یک وضعیت اتفاقی یا یک بحران گذرا به سر نمیبرد. اینجا در بین سخنان و نوشتههای نوآم چامسکی یکی از بزرگترین فیلسوفان امروز غرب که دستکم شناختش از جهان غربی و به ویژه سرزمین آمریکا شاید بیش از هرکس دیگری است، درمییابیم بحرانهای درونی جامعه آمریکا به بیشترین میزان خود رسیده. کشوری که با ادعای نجات حقوق بشر به کشورهای دیگر حمله نظامی میکند در کشور خود بیشترین بحران های نژادپرستی و حقوق بشری را دارد.
خواندن این کتاب هم برای فهمیدن باطن آمریکا از پس ظاهر هالیوودی و آرمانیش و دانستن زمینههای وضعیت اخیرش مفید است، هم از جهت تذکری برای خودمان، که کدام خصلتهایمان آمریکایی است و باید مقابلشان بایستیم.
اینجا ده برش از کتاب را برایتان مینویسم {جملات داخل گیومه از چامسکی و کلمات داخل کروشه از من است به عنوان هشتگ مرتبط}:
۱. «مردم بومی آمریکا در این کشور هیچ حقی ندارند. در قانون اساسی آمریکا ردهبندی موجوداتی به نام «سه پنجم انسان» برای جمعیت به بردگی گرفته شده وجود دارد. آنان اشخاص مدنی به حساب نمیآیند» {جرج فلوید + سیاه پوستان + سرخ پوستان}
۲. «آمریکا تنها کشور جهان است که نه تنها هیچ اقدام سازندهای برای حفظ محیط زیست انجام نمی دهد، بلکه سعی میکند دیگر گروهها را نیز از یاری رساندن به بحران محیط زیست باز دارد»
۳. «عملا میشود کسری بودجه را از بین برد، به شرطی که آمریکا دنبال یک سیستم بهداشت و درمانی که در سایر کشورهای صنعتی جهان هست باشد (کف زدنهای مردم)» {کرونا}
۴. «درآمد اکثر مردم رو به نزول است، عواید سیر نزولی داشته و ساعات کار رو به افزایش بوده. این یک بدبختی جهان سومی نیست، اتفاقی است که قرار نبود در درون یک جامعه ثروتمند رخ بدهد. ثروتمندترین کشور جهان با ثروتهای زیاد که مردم شاهدش هستند ولی اثری از آن در جیبهایشان وجود ندارد» {صدای آمریکا!}
۵. «طی ۱۵۰ سال تلاشهای فراوان شد تا روحیه جدید قرن را در میان مردم جا بیاندازند. روحیهای که میگوید: "ثروت به دست آور و به جز خود همه را به فراموشی بسپار"» {اخلاق آمریکایی، انسان سکولار، کرونا}
۶. «در آمریکا شرایط چنان است که حتی در درون کنگره اگر کسی پستی و مقامی را میطلبد باید آن را بخرد. پیش از این کمیتهای بود که بر مبنای قابلیتهای فرد، از جمله ارشدیت، خدمت و غیره به آنها جایگاهی میداد. اینک هر جایگاهی را که میخواهید باید پولش را بدهید.» {دموکراسی}
۷. «این یک اقتصاد محافظتشده نیست، بلکه یک نظام مالی قمارخانهای مانند کازینو است که در آن ۹۹درصد جامعه که مردمی قدرتمند و پولدار نیستند پیوسته آسیب میبینند.» {ترامپ قمارباز!}
۸. «طبقات حاکم این را درک کردند که دیگر نمیتوانند با توسل به زور مردم را کنترل کنند... آنها بر این باورند که باید تاکتیکهایشان را برای کنترل باورها عوض کنند و نه اینکه به چوبزدن اکتفا کنند... باید نگرشها و باورها را کنترل کرد و این زمانی است که صنعت روابط اجتماعی و مردمی شروع میشود. این کار در آمریکا و انگلستان شروع شد، کشورهای آزادی که شما برای کنترل باورها و نگرشها حتما باید صنعت عمدهای داشته باشید برای هدایتکردن مردم به سوی مصرف، انفعال، بیعلاقگی، حواس پرتی و همه چیزهایی که خودتان بهتر می دانید چیست.» {اینستاگرام}
۹. «آنها مخالف کمکهای رفاهیاند اما هزینه و خرج های زیادی برای همسر و فرزندان خود می کنند» {آقازادههای فاسد + مدیران فاسد}
و البته چامسکی در پایان این را هم میگوید:
۱۰. «امیدوار بودن در زمان بد به معنا و مفهوم رمانتیک بودن احمقانه نیست بلکه مبتنی بر واقعیت است که نشان میدهد تاریخ بشر تنها تاریخ ظلم ستم نبوده، بلکه صفحاتی از شفقت ایثار تشویق و مهربانی ها نیز داشته است» {عدالت طلبی غیربیمارگون}
پن: کتاب را با ترجمه ضیاءالدین خسروشاهی خواندم که اگر ترجمه بهتر و ویراستهتری بود با خیال راحت میتوانستم به دیگران هدیهاش بدم
هوالعلیم
بیایید یکمدت بیدل و هایدگر نخوانیم؛ دستکم به این شیوه.
«عبدالقادر بیدل دهلوی» شاعر هندوستانی قرن یازدهم و «مارتین هایدگر» فیلسوف آلمانی قرن بیستم، چند ویژگیِ مشترک دارند.
اگر اولینِ این ویژگیها دشواریِ اندیشه و زبان این دو مرد باشد و علّو و فخامتِ قلم و شأنشان، بیشک ویژگی مشترک دوم (منبعث از ویژگی نخست) نحوۀ مواجهۀ ناگوار مخاطبان عمومی با آنهاست. برای من که در هر دو مدرسۀ ادبیات و فلسفه مدتی دانشآموز بودهام یقین شده است که دو نوع خوانش بد و دو گروه مخاطب بد، همواره روح این دو بزرگمرد را رنجاندهاند.
خودم را دوست میدارم که از اولین روزهای دانشآموزی سعی کردم دستکم در نسبت با این دو فرد، همواره ادبِ «رحم الله امرئ عرف حدّه، فوقف عنده» را داشتهباشم، هرچند نمیدانم تا چه حد موفق بودهام. اینقدر بوده که به این راحتیها و بیمقدمه سعی کردم نزدیکشان نشوم و اگر شدم با این سرعتها و شجاعتهای معمول به انکار یا تأییدشان قصد نکنم.
آن دو مواجهۀ غلط عمومی مشترک با متن و اندیشۀ بیدل و هایدگر چنین است:
گرایش نخست: انکار جاهلانۀ روشنفکران
این گرایش رو به منسوخ شدن است، ولی هنوز هست. مخصوصا در دورههایی -درمورد هر دو بزرگ- در محافل آکادمیک و روشنفکری مُد شده بود. علت امر این است که فرد وقتی روشنفکر و انتلکتوئل و آکادمیسین میشود یعنی مستظهر به علم و مدّعی دانستن است. آنهم مطلق و متکبّر. و وقتی آدمی در این مقام و موقعیّت قرارگرفت مورد پرسش هم قرار میگیرد که «ای همهچیزدان! این هایدگر چه میگوید؟» یا «ای دانای کل! این بیدل چه میگوید؟» غافل که وقتی ناخدا ادعای خدایی کند کشتی کلّهپا میشود. روشنفکر مزبور، در چنین شرایطی هرچند کتابها تورّق کرده و از دانش اساتید و بزرگان خوشهها چیده و اسامی و اصطلاحها از بر کرده، به این مقر که رسد مفر ندارد؛ چون خواندن و فهمیدن متون این حضرات برای اهل علم حقیقی هم دشوار است چه رسد به اهل علم مجازی؛ این است طرف خودش را راحت میکند:
«پرت و پلا میگفته»، «الکی بزرگش کردهاند»، «دیوانه بوده»، «اصلا خیلی از حرفهایش معنا ندارد»، «از قصد و برای فریب دیگران غامض حرف میزده»، «خب نازی بوده و مشاور هیتلر»، «چون هندی بوده، زبان فارسی بلد نبوده»...
در فهم و پاسخ ایشان باید گفت:
نیست چون چشم مرا تاب دمی خیرهشدن
طعن و تردید به سرچشمۀ خورشید چرا؟! (قیصر امینپور)
گرایش دوم: اشتیاق کودکانۀ نوخاستگان
این گرایش نوظهور است و در حال گسترش. مخصوصاً در میان سال اولیها و تازه ثبت نام کردههای کلاس ادبیات و فلسفه. مخصوصاً وقتی گرایش مُد-محورِ پیشین؛ آهنگِ منسوخشدن کرد و مُد جدیدِ «پرستیژ فهم و قبول بیدل و هایدگر» در این دو نحله رخ نمود. هرچند عقل میگوید در مدرسۀ شعر و فلسفه، بیدل و هایدگر را باید در آخرین مرحله، بالاترین کلاس و پس از طی بیشترین مقدمات جستجو کرد، ولی این درسهای سال آخر را همه در سال اول میخوانند. اکنون دیگر در هر کلاس پایینی و از دهان هر نوخطی بانگ «واشگفتا از درک عظمتِ سخن بیدلا!» و غریوِ «یا للعجب از فهم اندیشۀ هایدگرا!» بلند است.
عزیزانی که رودکی را نمیتوانند از رو بخوانند... | رودکی چرا؟ گرامیانی که معنا و زیبایی سطرهای یک شعر سهراب سپهری را هم درک نمیکنند، چرا باید ادعا و حتی علاقۀ بیدلپژوهی داشته باشند؟! دوستانی که هنوز ارسطو ... | ارسطو چرا؟ برادرانی که اصطلاحات و معانی یک سخنرانی حسن رحیمپور ازغدی را هم نمیفهمند، چرا باید دعوی و عشق هایدگرخوانی و هایدگردانی داشته باشند؟! فقط بهخاطر توهم و خودنمایی؟
کدام جلوه که نگذشت زین بساط غرور
فریب منصب گوهر مخور که همچو حباب
تو هم بتاز، که میدان امتحان خالیست
هزار کیسه درین بحر بیکران خالیست (بیدل دهلوی)
چرا بهخاطر موجزدگی و جوگیری یا خودنمایی هم خودمان را از فهم کلاسهای بالاتر محروم میکنیم هم دیگران را به اشتباه میاندازیم؟
میتوانم به جد بگویم نام و اظهار علاقه به فلسفۀ هایدگر را همآنقدر که از هایدگرپژوهانِ بزرگ شنیدهام، از سالاولیهای فلسفه و کسانی که اصلا یکروز دانشآموز فلسفه نبودهاند شنیدهام. وقتی دانشجوی کارشناسی فلسفه بودم بارها شده بود در گفتگو با کسانی که دانشجوی فلسفه نبودند، وقتی سخن از رشتۀ تحصیلیام میشد از من میپرسیدند «خب نظرت دربارۀ هایدگر چیست؟» (گاهی اضافه میکردند «من خیلی هایدگر را دوست دارم») و من اول میگفتم: «چی؟! هایدگر؟!» بعد ادامه میدادم: «والّا هنوز زود است برایم ... راستی دیشب مهران رجبی را دیدی؟» حالا اگر به طرف میگفتی «دیوژن» یا فکر میکرد یکجور ژن معیوب است یا اسم یکی از همکلاسیهای من. والّا بلّا تا آنجا که ما فهمیدیم فهم کانت هم دشوار است چه رسد به هایدگر، روخوانی نظامی هم آسان نیست، چه رسد به بیدل.
من که هنوز هم خیلی با احتیاط نام این دو بزرگمرد را میبرم. دقت بفرمایید، اصلا بحث سن و مدرک و... مطرح نیست. دیدهایم بسیار کسان را که هم در سن و هم در مدرک تحصیلی سابقهدار بودند اما تخصص، شم و درک لازم را دربارۀ این فیلسوف و این شاعر نداشتهاند و ورودشان _چه سلبی {مثل روشنفکران گرایش نخست} چه ایجابی_ به جز میوۀ افتضاح و رسوایی چیزی بار نیاورده است. نیز میدانم برای گزینش و خوانش یک اثر قرار نیست همۀ متون دیگر همموضوع آن اثر را خوانده باشیم؛ همچنین قبول دارم کسب دانش و عرفان و هنر ذاتاً برای همه آزاد است و کسی حق ندارد مفتّشانه و خود-متولّیپندارانه مانع خواندن و فهمیدن و درس و بحث دیگران شود؛ اما بالأخره باید حرمتِ علم و ادب را نگاه داشت، هرچند تحصیل مقامات ادب در عالیترین سطوحش برای ما ممکن نباشد، که گفت: «به غیر خاکشدن هرچه هست بیادبی است»
چطور است اول به جای عضو شدن در گروه بیدلخوانی و بیدلپژوهی، همین «بوستان» یا «گلستان» سعدی را یکبار از رو بخوانیم؟ چطور است ابتدا بهجای جستجو برای خواندن کتابها و مقالاتی در حال و هوای «فلسفه در پنج دقیقه» و «هایدگر در پنج خط» برویم یکبار «تأمّلات» دکارت را بخوانیم؟ همین کتابهایی مثل گلستان و تأملات واقعاً کتابهای خوب و خواندنی و فرهنگسازی هستند. برای ما -آدمهایی که دوستدار هنر و حکمتیم ولی علامه دهر هم نیستیم- گاهی خواندن چند سطر از گلستان یا تأملاتی که میتوانیم خوب بفهمیمش و به فکر واداردمان، هزاربرابر خواندن کل هستی و زمان هایدگر یا دیوان بیدل که با ابهام و پریشانی میفهمیمشان در فرهیختهشدن مؤثر است.
* این یادداشت را یک آدم عامی باصفا برای دیگر آدمهای عامی و باصفا و البته فروتن نوشته است؛ یک وقت خدایناکرده اعاظم و حضراتِ هایدگرشناس، بیدلپژوه، دانشمند، فرهیخته و همهچیزدان -اعم از پیر و جوان- خود را مخاطب سخن من ندانند!