در جلسه شعری باری سخن از توحیدیههای ادب پارسی به میان آمد. در شعر کهن پارسی، توحیدیه یک ژانر و فصل درخشان است که در شعر شاعران بزرگی چون سنایی، نظامی، سعدی، عطار و... درخشیده است. یعنی شعر برای خدا. سنتی که در شعر معاصر هم ادامه پیدا کرد هرچند خیلی دیده نشد. خیلی از توحیدیههای گذشته جزو شاهکارهای ادبی هستند و خیلیهایشان را همهمان (چه ادبیاتی باشیم چه نه) شنیدهایم. کیست این ابیات را نشنیده باشد از سنایی:
یا از نظامی که شاید بهترینها را داشته باشد:
بسمالله الرحمن الرحیم
ای همه هستی ز پیدا شده ...
یا:
که همهمان اینها را شنیدیم و شاید حفظیم.
اما سنت توحیدیه علی رغم تداومش در شعر شاعران جدی ادبیات، امروز خیلی به رسمیت شناخته نمیشود. مخصوصا که از دهه چهل تا امروز رسانهها را بیخدایان پر کردهاند و قلمها در روایت چونی و چگونگی وضعیت هنر، دست آنهاست. در آن جلسه از توحیدیههای اخوان ثالث (که شاید نماد کفر و زندقه در شعر معاصر است) سخن گفتم که گویا دوستان خیلی اطلاع نداشتند. و خیلیها هم شاید اصلا باورشان نشود این مرد این تعداد توحیدیۀ درخشان داشته باشد ... البته که او کفریه هم دارد گرچه اکثرا مودبانه و رندانه هستند و البته به تعداد و کیفیت توحیدیههایش نمیرسند. یک توحیدیهاش را شش سال در آستانۀ ماه مبارک در وبلاگ سابق آورده بودم. در اینترنت نبود: شعر توحیدی اخوان در پاسخ به شعر فروغ فرخزاد.
به جز این شعر بلند، شعرهای دیگری هم هستند، یکی از خوبترهایش این قصیده است. در سایت حوزه دیدم این شعر آمده، اما ابیات بسیاریش که طعمی عرفانی و خاص جهان اخوان را دارا هستند حذف شدهاند! بنا به ذائقه حوزوی! علی ای حال اینک آن قصیدۀ توحیدیه:
آن که راه دل ما سوی تو بگشود تویی
و آن که بر وی دلم از غیر وی آسود تویی
آن که در روز ازل گفت جهان را: «شو!» و شد
و آن که زین گونه بفرماید و فرمود تویی
آمرِ «کن فیکون»، هستی و خواهی بودن
آفریننده هر «باشد» و هر «بود» تویی
گرچه هر قوم تو را نام دگرگونه دهند
از نشان ها همه پیداست که مقصود تویی
به تو راهی بُوَد از هر دلِ پویان سوی تو
وان که بگشود هزاران ره و بنمود تویی
به کلیسا و به آتشکده و مسجد و دیر
رهبر هرکه رهی سوی تو پیمود تویی
راست است این که جهان خلق نکردی پیِ سود
کان که ایجادگر است از کرَم و جود تویی
سنگ و پولادِ بشر سوده و فرسوده شوند
وآن نفرسایدِ جاوید و نفرسود تویی
هر دو کَوْن از تو و با «لم یلد» و «لم یولد»
گفت قرآن که نه والد تو، نه مولود تویی
بی نهایت تویی و هر عددی پیشت صفر
ناسخ هرچه عددگستر و معدود تویی
ماهی از آب زیَد، غوطهخوران، غافل از آن
خلق غافل ز تو را نیز، یم و رود تویی
در جهان کاهش و افزایش بسیار بسی است
آن فزونمایه که نه کاست، نه افزود تویی
همگان هیچ و نبودند برِ هستیِ تو
جان جاوید تویی، هست تویی، بود تویی
برتر از جان و زمان، نام و نشانی، هرچند
دور و نزدیک تو، دیرنده تو و زود تویی
نام هایت به هزار و یکی افسانه شده است
یک وجودی به حقیقت تو و موجود تویی
اگر این «جان جهان» خواندت و آن «روح بزرگ»
وآن سیه دیدت و ان سرخ زراندود تویی
مَلِک و مالک و بخشنده و بخشاینده
آفریننده ساجد تو و مسجود تویی
«یهوه» و «تاری» و «الله» و «اهورامزدا»
ای خدا خوانده «خودآ» زینهمه مقصود تویی
چار مِلیارد بشر حامدت اکثر، وان گاه
خالق و رازقِ هر مرتد و مردود تویی
گر یکی نامِ نواَت بود و نه اکثر ز اقدم
واقدیما، نه اقلّ نو و محدود تویی؟
من ولی برترت از نام و نشانها بینم
زانکه دانم که به هر معبد معبود تویی
سبزه و آب و درخت و حیوان هم به وداد
حمد و تسبیح تو گویند، که مودود تویی
بس سپاس تو گزارد دل و شکرت گوید
ای سزاوارِ همه حمد، که محمود تویی
من تو را نیز به هر نام که خواهم خوانم
وَر زیانم رسد از دهر چه غم، سود تویی
جنگ کوتهنظران همچو ددان از بدی است
از بد ای نیکترین، آیا خشنود تویی؟
منطق و فلسفه گنگیّ و سفه باشد و راه
آن که زِ اشراق و ز عرفان به تو بنمود تویی
ما خدایی که نبینیم، پرستش نکنیم
دیده دل بس که نهان شاهد و مشهود تویی
نیست اش جز به تو امّید، دلْآزرده «امید»
کان که راهِ دِلَکش سوی تو بگشود تویی
تهران - آذر 1361
به نقل از کتاب «تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم»
این شعر در آنجا و نیز در مقدمه کتاب «عطا و لقای نیما یوشیج» با پینوشتهای فراوان اعتقادی و مذهبی و ادبی آمده است
بگذار با ترنّم مستانه بگذرد
این چند کوچه تا جبروتی که پیش روست
امروز در تهران میخواهند بزرگداشتی برای شاعر بزرگ یزدی «زکریا اخلاقی» بگیرند. من هم به نوبۀ خودم و با همین قلم نارسای خودم میخواهم او را بزرگ بدارم. یادداشتی مفصل دیشب برایش نوشتم و منتشر شد در سایت شهرستان ادب: «مانیفست شعر عرفانی امروز».
نخستینبار در کتاب درسی دوران راهنمایی یا دبیرستان بود که با نام و شعری از زکریا اخلاقی آشنا شدم. پانزده سالی از آن روز گذشته و بلکه بیشتر...
یه روز اون مرد قدیمی برمیگرده توی میدون
رو لبا خنده میکاره، گل میذاره توی گلدون
وا میشه پیلۀ چشما واسۀ سیر و تماشا
پسرا میان تو کوچه دخترا میان تو ایوون
پهلوونا دم میگیرن : «صلوات بر محمد»
پیرمردا گل میپاشن تو گذر، توی خیابون
تو دلا شادی میاره، واسه اون فرقی نداره
دل مردم داهاتی با دل مردم تهرون
از جوونمردای قصاب جلدی پُر میشه محلّا
گذر لوطیِ صالح زودی میوفته به شمرون
گناهی نداره گندم، نون خودش میاد تو سفره
ناز نداره دیگه بارون، آسمون میاد تو ناودون
جای جبر، توی کلاسا درس عشق میشه برپا
رسم تنبیه میشه تعطیل، امتحانا میشن آسون
واسه دعوا نمیاد اما بدونن اهل دعوا:
دعوا با مرد قدیمی هیچ موقع نبوده آسون
اونایی که آسوپاسن از یقهگیری خلاصن
اونارو که ناسپاسن مینشونه سرجاشون
ای خدا به حق مردیش نبینه هیچکسی نارو
نباشه یه دل شکسته، نباشه یه مو پریشون
مثِ فردای قیامت، یادتون نره جماعت!
یه روز اون مرد قدیمی برمیگرده توی میدون